تفسیر نمونه جلد 22

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

چگونه خدا را شكر نگوئيم؟

سوره فتــح

محتواى سوره «فتح»

فضيلت تلاوت سوره فتح

فتح المبين!

داستان صلح «حديبيه»

پيامدهاى سياسى و اجتماعى و مذهبى صلح «حديبيه»

نتائج بزرگ فتح المبين

1 ـ پاسخ به چند سؤال مهم

2 ـ منظور از «ما تقدم» و «ما تأخر» چيست؟

نزول سكينه بر دل هاى مؤمنان

اين سكينه چه بود؟

1 ـ آرامش بى نظير!

2 ـ سلسله مراتب ايمان

3 ـ دو وسيله مهم آرامش

نتيجه ديگر فتح المبين

چه كسانى به خدا سوء ظن دارند؟

تحكيم موقعيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وظائف مردم در برابر او

عذرتراشى متخلفان!

توجيه گناه، يك بيمارى عمومى است!

متخلفان آماده طلب!

خشنودى خدا از شركت كنندگان در بيعت رضوان

بيعت و خصوصيات آن

باز هم بركات صلح حديبيه!

ماجراى غزوه خيبر

اگر در حديبيه جنگى روى مى داد!

تعصب و حميت جاهليت، بزرگ ترين سد راه كفار!

حميت جاهليت چيست؟

رؤياى صادقه پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در اين آيه نكاتى جلب توجه مى كند:

عمرة القضاء

در برابر دشمنان، سخت گير و در برابر دوستان، مهربان!

1 ـ داستان تنزيه صحابه!

2 ـ محبت متقابل اسلامى

سوره حجـرات

محتواى سوره «حجرات»

فضيلت تلاوت اين سوره

آداب حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)

1 ـ ادب برترين سرمايه است!

2 ـ بلند كردن صدا، در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

3 ـ انضباط اسلامى در همه چيز و همه جا

به اخبار فاسقان اعتنا نكنيد!

1ـ «هدايت الهى» و «آزادى اراده»

2 ـ رهبرى و اطاعت

3 ـ ايمان نوعى «عشق» است، نه تنها «درك عقل»

مؤمنان برادر يكديگرند

1 ـ شرايط قتال اهل بغى (بغاة)

2 ـ اهميت اخوت اسلامى

استهزاء، بد گمانى، غيبت، تجسس، و القاب زشت ممنوع!

1 ـ امنيت كامل و همه جانبه اجتماعى

2 ـ تجسّس نكنيد!

3 ـ غيبت از بزرگ ترين گناهان است

4 ـ مفهوم غيبت

5 ـ علاج غيبت و توبه آن

6 ـ موارد استثناء

تقوا، بزرگ ترين ارزش انسانى

1 ـ ارزش هاى راستين و ارزش هاى كاذب

2 ـ حقيقت تقوا

فرق «اسلام» و «ايمان»

منّت نگذاريد كه مسلمان شده ايد!

سوره «ق»

محتواى سوره «ق»

فضيلت تلاوت سوره «ق»

منكران لجوج در كار خود سرگردانند!

لحظه اى به آسمان بنگريد!

تنها تو نيستى كه گرفتار دشمنى!

كمترين سخنان شما را هم مى نويسند!

دوست نزديك تر از من به من است!

قيامت و چشم هاى تيزبين!

1 ـ حقيقت مرگ؟

2ـ سكرات موت

3 ـ مرگ «حق» است

همنشينان انسان از فرشتگان و شياطين

اى مجرمان! راه فرارى نيست

آفريدگار آسمان ها و زمين، قادر بر احياى مردگان است

شكيبائى، رمز هر پيروزى است

با صيحه رستاخيز همه زنده مى شوند

سوره ذاريـات

محتواى سوره «ذاريات»

فضيلت تلاوت اين سوره

سوگند به طوفان ها و ابرهاى باران زا!

سوگند به آسمان و چين و شكن هاى زيبايش!

پاداش سحرخيزان نيكوكار!

1 ـ توجه به «خدا» و «خلق خدا»

2 ـ شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند!

3 ـ حق سائل و محروم

نشانه هاى خدا در وجود شما است، آيا نمى بينيد؟

1 ـ داستان تكان دهنده «اصمعى»

2 ـ بهشت كجاست؟

3 ـ بهره گيرى از نشانه هاى حق، آمادگى لازم دارد

4 ـ رزق، حق است

ميهمانان ابراهيم(عليه السلام)

سخاوت پيامبران

شهرهاى بلا ديده «قوم لوط» آيت و عبرتى است

محل شهرهاى لوط كجا است؟

اين همه درس عبرت در تاريخ پيشينيان

1 ـ چهره هاى گوناگون عذاب الهى

2 ـ بادهاى «زاينده» و «نازا»

پيوسته آسمان ها را گسترش مى دهيم!

تذكر ده، كه تذكر سودمند است

براى پذيرش حق، دل هاى آماده لازم است

هدف خلقت انسان، از ديدگاه قرآن

1 ـ خدا غنى مطلق است

2 ـ او صاحب «قوه» و «متين» است

3 ـ چرا «جن»، مقدم ذكر شده؟

4 ـ فلسفه آفرينش از ديدگاه فلسفه

5 ـ نظرى به روايات اسلامى پيرامون فلسفه آفرينش انسان

6 ـ پاسخ به يك سؤال

اينها نيز در عذاب الهى سهيمند

سوره طــور

محتواى سوره «طور»

فضيلت تلاوت اين سوره

سوگند به درياى برافروخته!

جزاى شما تنها اعمال شما است

1 ـ مجرمان را چگونه به دوزخ مى برند؟

2 ـ آنها كه در اباطيل غوطهورند

هر كس در گرو اعمال خويش است

آن روز ترسان بوديم و امروز در نهايت امنيت

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد

6 ـ جمع بندى آيات

اگر راست مى گويند كلامى مانند آن را بياورند

راستى حرف حساب شما چيست؟!

تو در حفاظت كامل ما هستى

سوره النجــم

محتواى سوره «النّجم»

فضيلت تلاوت اين سوره

نخستين ديدار دوست!

دومين ديدار!

1 ـ معراج يك واقعيت مسلم است

2 ـ هدف معراج

3 ـ معراج و بهشت

4 ـ معراج در روايات اسلامى

5 ـ گوشه اى از گفتگوهاى خداوند، با پيامبرش در شب معراج:

اين بت ها زائيده هواى نفس شما است

1 ـ بت هاى سه گانه معروف عرب

2 ـ اسم هاى بى مسمى!

3 ـ سرچشمه روانى بت پرستى

4 ـ باز هم افسانه «غرانيق»!

شفاعت هم به اذن او است

1 ـ گسترش دامنه آرزوها!

2 ـ سخنى درباره شفاعت

ظن و گمان، هرگز كسى را به حق نمى رساند

سرمايه دنيا پرستان

خودستائى نكنيد، او شما را بهتر مى شناسد!

1 ـ علم بى پايان خدا

2 ـ «كبائر الاثم» چيست؟

3 ـ خودستائى و تزكيه نفس

هر كس مسئول اعمال خويش است

1 ـ سه اصل مهم اسلامى

2 ـ سوء استفاده از مفاد آيه

3 ـ پاسخ به چند سؤال

4 ـ صحف ابراهيم(عليه السلام) و موسى(عليه السلام)

5 ـ اصل مسئوليت در برابر اعمال در كتب پيشين

تمام خطوط به او منتهى مى شود!

1 ـ اين همه آوازه ها از او است!

2 ـ شگفتى هاى ستاره شعرى

3 ـ حديث پر معنائى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)

اين همه درس عبرت كافى نيست؟!

همه براى او سجده كنيد

چگونه خدا را شكر نگوئيم؟

خدا را شكر كه تلاش هاى مستمر چهارده ساله دسته جمعى سبب شد كه، تفسير نمونه وارد بيست و دومين جزء خود شود، و تدريجاً قلوب همه مشتاقان و عاشقان قرآن را تسخير كند.

و تا پايان كار، راه زيادى در پيش نيست، فقط «سه جلد ديگر» باقى مانده كه اميد است لطف خداوند بزرگ در باقيمانده اين راه طولانى نيز يار و مددكار باشد، و اين خدمت با موفقيت به پايان رسد.

اين در حالى است كه، ترجمه آن به زبان «اردو» تا جلد چهارم، با زيباترين صورتى، در «هند» و «پاكستان» انتشار يافته، و جلد اول ترجمه «عربى» زير چاپ، و مقدمات ترجمه به زبان «انگليسى» نيز فراهم مى گردد.

اما هر قدر به اواخر قرآن نزديك تر مى شويم، شتاب مشتاقانه ما، توأم با دلهره، بيشتر مى شود، «شتاب» به خاطر فوت نشدن هفته ها و روزها، بلكه ساعت ها ودقائق، و «دلهره» به خاطر اين كه، شايد بحث هائى در مجلدات سابق بوده كه حق آن كاملاً ادا نشده، و بايد در اين مجلدات جبران گردد، يا وعده هائى كه درباره شرح مسائلى داده ايم مبادا از قلم بيفتد.

بحمد اللّه نه تنها با گذشت اين مدت، خستگى و فتورى در كار تفسير حاصل نشده، بلكه تلاش ها و كوشش ها فزون تر شده است، و لذا اميد مى رود كه هر چه جلوتر مى رويم بحث ها پربارتر گردد، به خصوص اين كه از تمام تجربيات گذشته براى وصول به اين هدف كمك گرفته مى شود.

در اينجا لازم است نكاتى را كه با گذشت دهها سال كار غير مرتب، و بيش از چهارده سال كار مرتب، روى تفسير قرآن مجيد درباره اين كتاب بزرگ آسمانى بر ما روشن شده است، در اختيار پژوهشگران قرآن قرار دهيم، شايد گام مؤثرى در راه شناخت قرآن باشد.

* * *

ما معتقديم:

1 ـ هر قدر انسان به قرآن نزديك تر مى شود، بهتر اين حقيقت را لمس مى كند كه قرآن درياى عظيم و بى كرانى است، كه هر اندازه درباه آن سخن گفته شود كم است، هر زمان غواصان در آن فرو روند، گوهرهاى تازه اى استخراج مى كنند، و باز هم آنچه ناگفته مانده در برابر آنچه گفته شده، بسيار زياد است.

فراموش نمى كنم در ابتداى كار تفسير، يكى از علماى شهرستان ها مى گفت: بعد از تفسير «مجمع البيان» جائى براى تفسير ديگرى باقى نيست (مقصودش اين بود كه ما خود را به زحمت نياندازيم!).

گفتم: گمان مى كنم وقتى مرحوم «طبرسى» مشغول تفسير «مجمع البيان» شده بود، به او نيز گفتند چون «شيخ طوسى» تفسير «تبيان» را نوشته، ديگر جائى براى «مجمع البيان» نيست، ولى گذشت زمان نشان داد كه نه تنها جا براى «مجمع البيان» وسيع بوده، بلكه اگر صدها تفسير ديگر براى قرآن از سوى متفكران نوشته شود، هنوز مطالب ناگفته بسيار است.

و بايد هم چنين باشد; چرا كه قرآن سخن خدا است، و سخن خدا از علم بى پايان او سرچشمه گرفته، آن هم بايد بى انتها باشد.

* * *

2 ـ به راستى هر قدر انسان با قرآن آشناتر مى شود، به عمق اين گفتار على(عليه السلام)كه در «نهج البلاغه» آمده است بهتر پى مى برد كه فرمود: «درمان دردهاى خود را از قرآن بخواهيد» (فَاسْتَشْفُوهُ مِنْ اَدْوائِكُمْ).

و اگر مسلمين جهان امروز با مشكلات و درد و رنج هاى بسيارى رو به رو هستند، همه به خاطر فراموش كردن اين كتاب آسمانى است; چرا كه در لابلاى آياتش دستورهائى نهفته، كه به كار گرفتن آنها مى تواند به همه بدبختى هاى كنونى پايان دهد، توطئه هاى دشمنان را در هم بشكند، فتنه ها را خاموش سازد، صفوف را متحد كند، زنجيرهاى اسارت را پاره نمايد، سطح افكار را بالا ببرد، نيات را خالص، و شرّ جنايتكاران بزرگ جهان را دفع كند و به نابسامانى ها سامان بخشد، ولى «وَ ما يَعْقِلُها اِلاَّ ا لْعالِمُونَ»!

عيب بزرگ اينجاست كه، گروهى اصلاً قرآن را نمى خوانند، و آنها كه مى خوانند آخرين همتشان اين است كه تجويد و آهنگ آن را دست كنند.

* * *

3 ـ اين كه مى گوئيم قرآن نور و روشنائى است (قَدْ جائَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِيْنٌ)، حقيقتى است كه ما آن را لمس كرده ايم، اگر براى بعضى از دورافتادگان اين سخن نسيه باشد، براى ما كاملاً نقد است، به خدا سوگند كه ادامه كار روى قرآن و بررسى آيات نورانى آن در قلب و جان انسان، چنان نورانيت فوق العاده و لذت توصيف ناپذيرى ايجاد مى كند، كه جلوه هاى خدا را در اين آيات به خوبى مى توان مشاهده كرد، و از باده طهور عشق حق سرمست شد، هر چند بى خبران هنوز چيزى درنيافته اند.

به همين دليل، به همه راهيان راه حق و مشتاقان مخلص شناخت اسلام از تمام قشرها، توصيه مى كنيم هر چه مى توانيد به قرآن نزديك و نزديك تر شويد، و جمال و جلال و عظمت خدا و عظمت اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حل مشكلات بزرگ اجتماعى را در آئينه آن ببينيد.

* * *

4 ـ اين كه مى گوئيم قرآن بزرگ ترين معجزه جاويدان است، سخنى است كه در نخستين برخورد با قرآن قابل اثبات است، ولى عمق اين مطلب وقتى درك مى شود كه انسان روى قرآن كار كند، ريزه كارى ها، ظرافت ها، دقت ها، لطف ها و قهرها، بشارت ها و انذارها، الگوها و اسوه ها، پيام ها و رهنمودها، مثل ها و تاريخ ها، تفسيرها و تحليل ها، دلائل محكم، تصوير زيبا، منطق شيرين، بيان جذاب و خلاصه نكته هاى غير قابل توصيف قرآن را از نزديك در لابلاى آياتش مشاهده كند، آن گاه با تمام وجود اعتراف خواهد كرد:

«اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيْثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِيْنَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِيْنُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ اِلى ذِكْرِ اللّهِ ذلِكَ هُدِىَ اللّهِ يَهْدِى بِهِ مَنْ يَشاءُ» «خداوند بهترين سخن را نازل كرده، كتابى كه آياتش (از نظر لطف و زيبائى و عمق و محتوا) همانند يكديگر است، آياتى مكرر دارد (اما تكرارى شوق انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه در برابر پروردگارشان خاشعند مى افتد، سپس برون و درونشان نرم و متوجه ذكر خداى مى گردد، اين هدايت الهى است كه هر كس را بخواهد با آن راهنمائى مى كند».(1)

به اميد آن روز كه قران در متن زندگى همه مسلمانان نفوذ كند، و در همه صحنه هاى اجتماعى آنان حضور يابد.« آمين »

 

قم ـ حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

 


1 ـ زمر، آيه 23.

سوره فتــح

اين سوره، در «مدينه» نازل شده و داراى 29 آيه است

محتواى سوره «فتح»

اين سوره، چنان كه از نامش پيدا است، پيام آور فتح و پيروزى است، پيروزى بر دشمنان اسلام، پيروزى چشم گير و قاطع (خواه پيروزى مربوط به فتح «مكّه» باشد، يا صلح «حديبيه» يا فتح «خيبر» يا پيروزى به طور مطلق).

و براى درك محتواى اين سوره، قبل از هر چيز، لازم است بدانيم: اين سوره پس از ماجراى «حديبيه»، در سال ششم هجرت، نازل شده است.

توضيح اين كه: پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در سال ششم هجرت، تصميم گرفت: به اتفاق «مهاجرين» و «انصار» و ساير مسلمانان، به عنوان انجام مراسم «عمره»، به سوى «مكّه» حركت كند، و قبلاً به مسلمانان اطلاع داده بود كه: من در خواب ديده ام همراه يارانم وارد «مسجد الحرام» شده ايم و مشغول مناسك «عمره» هستيم.

مسلمانان در «ذى الحُلَيفه» نزديك «مدينه»، احرام بستند، و با تعداد زيادى شتر براى قربانى حركت كردند.

وضع حركت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خوبى نشان مى داد كه هدفى جز انجام اين عبادت بزرگ ندارد. تا اين كه وارد سرزمين «حديبيه» شد («حديبيه» قريه اى بود در نزديكى «مكّه»، و حدود 20 كيلومتر تا «مكّه» فاصله داشت).

در اين وقت «قريش» با خبر شدند، راه را بر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بستند، و از ورود او به «مكّه» مانع شدند، و در واقع تمام سنت هائى را كه در زمينه امنيت زائران خانه خدا، در ماه حرام داشتند، زير پا گذاردند; چرا كه آنها معتقد بودند در ماه هاى حرام (از جمله ماه «ذى القعده» كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن ماه، قصد «عمره» داشت) و مخصوصاً در حال احرام، نبايد مانع هيچ كس شوند، حتى اگر قاتل پدر خويش را در اين ايام و در اين مراسم مى ديدند، ابداً متعرض او نمى شدند.

در اينجا ماجراى مفصلى پيش آمد كه به عقد قرارداد صلحى ميان پيامبر(صلى الله عليه وآله)و مشركان «مكّه» به نام «صلح حديبيه» ناميده شد، كه بعداً از آن سخن خواهيم گفت، ولى به هر صورت در آن سال مانع ورود پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «مكّه» شدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناچار به يارانش دستور داد: شترهاى خود را در همانجا قربانى كنند، سرهاى خود را بتراشند، از احرام بيرون آيند، و به سوى «مدينه» باز گردند.

در اينجا طوفانى از غم و اندوه، مسلمانان را فرا گرفت، و انبوهى از ناراحتى ها و گاه شك و ترديد، بر افراد ضعيف الايمان، غالب شد.

موقعى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «حديبيه» به سوى «مدينه» مى آمد، مركبش سنگين شد، از حركت باز ايستاد، و در همين حال چهره مباركش غرق سرور و شادمانى بى سابقه اى گشت، فرمود: هم اكنون آيات سوره «فتح» بر من نازل شد.(1)

و از اينجا جوّ خاص حاكم بر اين سوره كاملاً نمايان مى شود.

در يك بررسى اجمالى، مى توان گفت: اين سوره از هفت بخش تشكيل يافته است:

1 ـ سوره، با مسأله بشارت فتح، آغاز مى شود، آيات پايان آن نيز به همين مسأله مربوط است، كه تأكيد بر تحقق خواب پيامبر(صلى الله عليه وآله) دائر به وارد شدن به «مكّه» و انجام «مناسك عمره» است.

2 ـ بخش ديگرى از سوره، حوادث مربوط به «صلح حديبيه» و «نزول سكينه» و آرامش بر دل هاى مؤمنان، و مسأله «بيعت رضوان» را بازگو مى كند.

3 ـ در بخش سوم، از مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هدف والاى او سخن مى گويد.

4 ـ در قسمت چهارم، از كارشكنى هاى منافقان و نمونه هائى از عذرهاى واهى آنها در مورد عدم شركت در ميدان جهاد، پرده بر مى دارد.

5 ـ بخش پنجم، قسمتى از تقاضاهاى نابجاى منافقان را منعكس مى سازد.

6 ـ سپس، كسانى را كه از شركت در ميدان جهاد معذورند، معرفى مى كند.

7 ـ و بالاخره در بخشى نيز، از ويژگى هاى پيروان خط مكتبى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، و صفات مخصوص آنها سخن مى گويد.

روى هم رفته آيات اين سوره، فوق العاده حساس و سرنوشت ساز و مخصوصاً براى مسلمانان امروز، در برابر حوادث گوناگونى كه جوامع اسلامى با آن درگير است، الهام آفرين مى باشد.

* * *


1 ـ تلخيص از تفسير «قمى» و «مجمع البيان» و «فى ظلال».

فضيلت تلاوت سوره فتح

درباره اين سوره، روايات عجيبى در منابع اسلامى ديده مى شود:

در حديثى از «انس» آمده، مى گويد: هنگامى كه ما از «حديبيه» باز مى گشتيم، در حالى كه مشركان مانع ورود ما به «مكّه»، و انجام مراسم عمره شده بودند، سخت غرق اندوه و غم بوديم، ناگهان خداوند آيه «إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» را نازل فرمود.

پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لَقَدْ اُنْزِلَتْ عَلَىَّ آيَةٌ هِىَ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنَ الدُّنْيا كُلِّها: «آيه اى بر من نازل شده، كه از تمام دنيا نزد من محبوب تر است» (در بعضى از روايات نيز آمده است سوره اى بر من نازل شده...).(1)

«عبداللّه بن مسعود» مى گويد: «هنگام بازگشت از «حديبيه»، وقتى «اِنّا فَتَحْنا...» بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شد، چنان حضرت غرق سرور گشت، كه خدا مى داند».(2)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: مَنْ قَرَأَها فَكَاَنَّما شَهِدَ مَعَ محمّد(صلى الله عليه وآله) فَتْحَ مَكَّةَ، وَ فِى رِوايَة اُخْرى فَكَاَنَّما كانَ مَعَ مَنْ بايَعَ مُحَمَّداً تَحْتَ الشَّجَرَةِ: «هر كس اين سوره را قرائت كند، مانند كسى است كه به هنگام فتح «مكّه» در خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و در لشكر او بوده است» و در روايت ديگرى آمده: «مانند كسى است كه با «محمّد»(صلى الله عليه وآله) در زير درختى كه در «حديبيه» بود، بيعت كرده است»!(3)

و بالاخره، در حديثى از امام «صادق»(عليه السلام) مى خوانيم: حَصِّنُوا اَمْوالَكُمْ وَ نِسائَكُمْ وَ ما مَلَكَتْ اَيْمانُكُمْ مِنَ التَّلَفِ بِقَرائَةِ «اِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيْنا» فَاِنَّهُ اِذا كانَ مِمَّنْ يُدْمِنُ قِرائَتَها نادى مُناد يَوْمَ الْقِيامَةِ حَتّى يَسْمَعَ الْخَلائِقُ، اَنْتَ مِنْ عِبادِىَ الْمُخْلِصِيْنَ، أَلْحِقُوهُ بِالصّالِحِيْنَ مِنْ عِبادِى، وَ اَدْخِلُوهُ جَنّاتِ النَّعِيْمِ، وَ اسْقُوهُ مِنْ الرَّحِيْقِ الْمَخْتُومِ بِمِزاجِ الْكافُورِ!: «اموال و همسران و آنچه را در ملك شما است، با قرائت «اِنّا فَتَحْنا» از تلف حفظ كنيد. كسى كه پيوسته آن را تلاوت كند، روز قيامت منادى صدا مى زند آن چنان كه همه خلائق مى شنوند: تو از بندگان مخلص منى، او را به بندگان صالحم ملحق سازيد و در باغ هاى پر نعمت بهشت وارد كنيد، و از نوشابه مخصوص بهشتيان سيرابش نمائيد»!.(4)

ناگفته پيداست اين همه فضيلت و افتخار، با تلاوتِ خالى از انديشه و عمل، حاصل نمى شود، بلكه هدف اصلى از تلاوت، تطبيق اعمال و خلق و خوى خويش، بر مفاد اين آيات است.

* * *

 

1إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ براى تو پيروزى آشكارى فراهم ساختيم!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 108.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 109.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 108.

4 ـ «ثواب الاعمال»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 46.

تفسير:

فتح المبين!

در نخستين آيه اين سوره، بشارت عظيمى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده است، بشارتى كه طبق بعضى از روايات، نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) محبوب تر از تمام جهان بود، مى فرمايد: «ما براى تو فتح آشكار و نمايانى كرديم» (إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً).

پيروزى چشم گيرى، كه آثار آن در كوتاه مدت و دراز مدت، در پيشرفت اسلام و زندگى مسلمانان آشكار شده و مى شود، فتحى كه در طول تاريخ اسلام، كم نظير يا بى نظير بود.

در اينجا گفتگو و بحث عظيمى در ميان مفسران در گرفته است، كه منظور از اين فتح كدام فتح است؟!

اكثر مفسران، آن را اشاره به پيروزى عظيمى مى دانند، كه از صلح «حديبيه» نصيب مسلمانان شد.(1)

جمعى نيز آن را اشاره به «فتح مكّه» دانسته اند.

در حالى كه بعضى نيز آن را ناظر به «فتح خيبر» مى دانند.

و بعضى اشاره به پيروزى اسلام بر تمام دشمنان، از طريق قدرت منطق و برترى دلائل و معجزات آشكار.

و بالاخره بعضى آن را اشاره، به گشودن اسرار علوم، براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى دانند.

ولى قرائن فراوانى در دست است كه «صلح حديبيه» را ترجيح مى دهد، براى روشن شدن تفسير اين آيات، بايد قبل از هر چيز، فشرده اى از داستان «حديبيه» را در اينجا بياوريم، كه به منزله شأن نزول آن است.

* * *


1 ـ اين تفسير را «ابوالفتوح رازى»، «آلوسى» در «روح المعانى»، علامه «طباطبائى» در «الميزان»، نويسنده «فى ظلال» در تفسير خود، و «فيض كاشانى» در «صافى»، برگزيده اند، در حالى كه در تفسير «تبيان»، «كشاف» و «فخر رازى» و بعضى ديگر، تفسير دوم (فتح «مكّه») ترجيح داده شده، مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» هر دو قول را با اقوال ديگر برشمرده، ولى «فتح مكّه» را اولين قول ذكر كرده كه نشانه ترجيح آن، در نظر اوست.

داستان صلح «حديبيه»

در سال ششم هجرت، ماه «ذى القعده» پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به قصد عمره، به سوى «مكّه» حركت كرد، و همه مسلمانان را تشويق به شركت در اين سفر نمود، گروهى خوددارى كردند، ولى جمع كثيرى از «مهاجران»، «انصار» و «اعراب باديه نشين»، در خدمتش عازم «مكّه» شدند.

اين جمعيت، كه در حدود يك هزار و چهارصد نفر بودند، همگى لباس احرام بر تن داشتند، و جز شمشير، كه اسلحه مسافران محسوب مى شد، هيچ سلاح جنگى با خود بر نداشتند.

هنگامى كه به «عسفان» در نزديكى «مكّه» رسيد، با خبر شد كه «قريش» تصميم گرفته از ورود او به «مكّه» جلوگيرى نمايد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «حديبيه» رسيد («حديبيه» روستائى است در بيست كيلومترى «مكّه»، كه به مناسبت چاه، و يا درختى كه در آنجا بوده، به اين نام، ناميده مى شد،) حضرت فرمود: همين جا توقف كنيد، عرض كردند: در اينجا آبى وجود ندارد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طريق اعجاز، از چاهى كه در آنجا بود، آب براى يارانش فراهم ساخت.

در اينجا سفيرانى ميان «قريش» و پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفت و آمد كردند، تا مشكل به نحوى حل شود، سرانجام «عروة ابن مسعود ثقفى» كه مرد هوشيارى بود، از سوى «قريش» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: من به قصد جنگ نيامده ام و تنها هدفم زيارت خانه خدا است، ضمناً «عروه» در اين ملاقات، منظره وضو گرفتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه اصحاب اجازه نمى دادند، قطره اى از آب وضوى او به روى زمين بيفتد، مشاهده كرد، هنگام بازگشت به «قريش» گفت: من به دربار «كسرى» و «قيصر» و «نجاشى» رفته ام، هرگز زمامدارى در ميان قومش را به عظمت «محمّد»(صلى الله عليه وآله) در ميان يارانش نديدم، اگر تصور كنيد كه آنها دست از «محمّد»(صلى الله عليه وآله) بردارند، اشتباه بزرگى است، شما با چنين افراد ايثارگرى روبرو هستيد، تصميمتان را بگيريد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «عمر» پيشنهاد فرمود به «مكّه» رود، و اشراف «قريش» را از هدف اين سفر، آگاه سازد، «عمر» گفت: «قريش» با من عداوت شديدى دارد، من از آنها بيمناكم، بهتر اين است: «عثمان» به اين كار مبادرت ورزد، «عثمان» به سوى «مكّه» رفت، چيزى نگذشت كه در ميان مسلمانان شايع شد، او را كشته اند، در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) تصميم بر شدت عمل گرفت، و در زير درختى كه در آنجا بود، با يارانش تجديد بيعت كرد، كه به نام «بيعت رضوان» معروف شد، با آنان عهد بست كه تا آخرين نفس، مقاومت كنند، ولى، چيزى نگذشت كه «عثمان» سالم بازگشت، و به دنبال او «قريش»، «سهيل بن عمرو» را براى مصالحه خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستادند، و تأكيد كردند كه امسال، به هيچ وجه ورود او به «مكّه» ممكن نيست.

بعد از گفتگوهاى زياد، پيمان صلحى منعقد شد كه، يكى از موادش همين بود: مسلمانان آن سال را از عمره چشم بپوشند، و سال آينده به «مكّه» بيايند، مشروط بر اين كه بيش از سه روز نمانند، و سلاحى جز سلاح مسافر، با خود نياورند، و مواد متعدد ديگرى دائر بر امنيت جانى و مالى مسلمانانى كه از «مدينه» وارد «مكّه» مى شوند، همچنين 10 سال متاركه جنگ ميان مسلمين و مشركين، و آزادى مسلمانان «مكّه» در انجام فرائض مذهبى، در آن گنجانيده شد.

اين پيمان، در حقيقت يك پيمان عدم تعرضِ همه جانبه بود، كه به جنگ هاى مداوم و مكرر بين مسلمانان و مشركان موقتاً پايان مى داد.

«متن پيمان صلح» از اين قرار بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «على»(عليه السلام) دستور داد بنويس: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْم».

«سهيل بن عمرو» كه نماينده مشركان بود، گفت: من با چنين جمله اى آشنا نيستم، بنويس «بِسْمِكَ اللّهُمَّ»!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود بنويس: «بِسْمِكَ اللّهُمَّ».

آن گاه فرمود: بنويس: «اين چيزى است كه «محمّد» رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) با «سهيل بن عمرو» مصالحه كرده».

«سهيل» گفت: ما اگر تو را «رسول اللّه» مى دانستيم، با تو جنگ نمى كرديم، تنها اسم خودت، و اسم پدرت را بنويس.

پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود مانعى ندارد، بنويس: «اين چيزى است كه «محمّد بن عبداللّه» با «سهيل بن عمرو»، صلح كرده، كه ده سال متاركه جنگ شود تا مردم امنيت خود را بازيابند».

علاوه بر اين: «هر كس از «قريش» بدون اجازه وليّش نزد «محمّد» بيايد (و مسلمان شود) او را بازگردانند، و هر كس از آنها كه با «محمّد» هستند نزد «قريش» بازگردد، بازگرداندن او لازم نيست»!.

«همه قبائل آزادند، هر كس مى خواهد، در پيمان «محمّد» وارد شود، و هر كس مى خواهد در پيمان «قريش»».

طرفين متعهدند: نسبت به يكديگر خيانت نكنند (و جان و مال يكديگر را محترم بشمارند).

از اين گذشته، «محمّد» امسال، باز مى گردد، وارد «مكّه» نمى شود، اما سال آينده قريش به مدت سه روز از «مكّه» بيرون مى روند تا يارانش به زيارت بيايند، اما بيش از سه روز توقف نكنند (مراسم عمره را انجام دهند و بازگردند)، به شرط اين كه جز اسلحه مسافر، يعنى شمشير، آن هم در غلاف، سلاح ديگرى به همراه نداشته باشند.

بر اين پيمان صلح، گروهى از مسلمانان و مشركان گواهى داده، و كاتب عهدنامه «على بن ابيطالب»(عليه السلام) بود.(1)

مرحوم «علامه مجلسى» در «بحار الانوار»، بعضى مواد ديگر اين صلح نامه را نيز نقل كرده، از جمله اين كه:

«اسلام در «مكّه» بايد آشكار باشد، و كسى را مجبور در انتخاب مذهب نكنند، و اذيت و آزارى به مسلمانان نرسانند».(2)

اين مضمون در تعبير سابق نيز اجمالاً وجود داشت.

در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد، شترهاى قربانى را كه به همراه آورده بودند، در همانجا قربانى كنند، سرهاى خود را بتراشند، و از احرام خارج گردند.

اما اين امر، براى جمعى از مسلمانان سخت ناگوار بود; چرا كه بيرون آمدن از احرام، بدون انجام مناسك عمره، در نظر آنها امكان پذير نبود، ولى، پيغمبر(صلى الله عليه وآله)شخصاً پيشگام شد، شتران قربانى را، نحر فرمود، و از احرام بيرون آمد، و به مسلمانان تفهيم نمود كه اين استثنائى است در قانون احرام و قربانى، كه از سوى خداوند قرار داده شده است.

مسلمين، هنگامى كه چنين ديدند، تسليم شدند، و دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) دقيقاً اجرا شد، و از همانجا آهنگ «مدينه» كردند، اما كوهى از غم و اندوه بر قلب آنها سنگينى مى نمود; چرا كه در ظاهر قضيه، مجموع اين مسافرت، يك ناكامى و شكست بود، ولى خبر نداشتند كه در پشت داستان «صلح حديبيه»، چه پيروزى هائى براى مسلمانان و آينده اسلام، نهفته است، و در همين هنگام بود، كه سوره «فتح» نازل شد، و بشارتِ فتح عظيمى را به پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)داد.(3)

* * *


1 ـ «تاريخ طبرى»، جلد 2، صفحه 281 (با مقدارى تلخيص).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 352.

3 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 321 ـ 324، تفسير «مجمع البيان»، تفسير «فى ظلال»، «كامل ابن اثير»، جلد 2، و مدارك ديگر، با تلخيص فراوان.

پيامدهاى سياسى و اجتماعى و مذهبى صلح «حديبيه»

يك مقايسه اجمالى ميان وضع مسلمانان، در سال ششم هجرت (هنگام صلح حديبيه)، و دو سال بعد كه با ده هزار سرباز مجهز، براى «فتح مكّه» حركت كردند تا به پيمان شكنى مشركان پاسخ دندان شكنى دهند، و سرانجام بدون كمترين برخورد نظامى «مكّه» را گشودند، (به گونه اى كه قريش كمترين قدرت مقاومت در خود نمى ديدند) نشان مى دهد: بازتاب «صلح حديبيه» تا چه حد گسترده بود.

به طور خلاصه، مسلمانان از اين صلح، چند امتياز و پيروزى مهم به شرح زير به دست آوردند:

1 ـ عملاً به فريب خوردگان «مكّه» نشان دادند: آنها قصد كشتار ندارند، و براى شهر مقدّس «مكّه» و خانه خدا احترام فراوان قائلند، همين امر سبب جلب قلوب جمع كثيرى، به سوى اسلام شد.

2 ـ «قريش» براى اولين بار، اسلام و مسلمين را به رسميت شناختند، مطلبى كه دليل بر تثبيت موقعيت آنها در جزيره «عربستان» بود.

3 ـ بعد از «صلح حديبيه»، مسلمانان به راحتى مى توانستند همه جا رفت و آمد كنند، و جان و مالشان محفوظ بود، و عملاً با مشركان از نزديك تماس پيدا مى كردند، تماسى كه نتيجه اش، شناخت بيشتر اسلام از سوى مشركان، و جلب توجه آنها به اسلام بود.

4 ـ بعد از «صلح حديبيه»، راه براى نشر اسلام در سراسر «جزيره عرب»، گشوده شده، و آوازه صلح طلبى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اقوام مختلفى را كه برداشت غلطى از اسلام و شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشتند، به تجديد نظر وادار كرد، و امكانات وسيعى از نظر تبليغاتى به دست مسلمانان افتاد .

5 ـ «صلح حديبيه»، راه را براى گشودن «خيبر» و بر چيدن اين غده سرطانى يهود، كه بالفعل و بالقوه، خطر مهمى براى اسلام و مسلمين محسوب مى شد، هموار ساخت.

6 ـ اصولاً وحشت «قريش» از درگيرى با سپاه هزار و چهارصد نفرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه هيچ سلاح مهم جنگى با خود نداشتند، و پذيرفتن شرائط صلح، خود عامل مهمى براى تقويت روحيه طرفداران اسلام، و شكست مخالفان بود كه تا اين اندازه، از مسلمانان حساب بردند.

7 ـ بعد از ماجراى «حديبيه»، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نامه هاى متعددى به سران كشورهاى بزرگ «ايران»، «روم»، «حبشه» و پادشاهان بزرگ جهان، نوشت، و آنها را به سوى اسلام دعوت كرد، و اين به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حد «صلح حديبيه» اعتماد به نفس، به مسلمين داده بود، كه نه تنها در «جزيره عرب»، كه در دنياى بزرگ آن روز، راه خود را به پيش مى گشودند.

* * *

اكنون به تفسير آيات باز مى گرديم.

از آنچه گفته شد، به خوبى مى توان درك كرد كه «صلح حديبيه» به راستى فتح و پيروزى بزرگى براى اسلام و مسلمين بود، و تعجب نيست كه قرآن مجيد از آن به عنوان «فتح مبين» ياد كند.

از اين گذشته، قرائن متعدد ديگرى در دست است كه اين تفسير را تأييد مى كند:

1 ـ جمله «فَتَحْنا» به صورت فعل ماضى، نشان مى دهد كه اين امر به هنگام نزول آيات تحقق يافته بود، در حالى كه چيزى جز «صلح حديبيه» در كار نبود.

2 ـ زمان نزول اين آيات، كه در بالا اشاره شد، و آيات ديگر اين سوره، كه مدح مؤمنان و ذم منافقان و مشركان در ماجراى «حديبيه» مى كند، مؤيد ديگرى بر اين معنى است.

آيه 27 اين سوره كه تأكيد بر «رؤياى صادقانه» پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «مسلماً در آينده وارد «مسجد الحرام» در نهايت امنيت خواهيد شد، و به انجام مناسك عمره مى پردازيد»، شاهد گويائى است بر اين كه اين سوره و محتواى آن، بعد از «حديبيه» و قبل از «فتح مكّه» بوده است.

3 ـ در روايات متعددى «صلح حديبيه» به عنوان «فتح مبين» معرفى شده است، از جمله:

در تفسير «جوامع الجامع» آمده است: هنگامى كه پيامبر از «حديبيه» باز مى گشت (و سوره «فتح» نازل شد) يكى از اصحاب عرض كرد: ما هذَا الْفَتْحُ لَقَدْ صُدِدْنا عَنِ الْبَيْتِ وَ صُدَّ هَدْيُنا: «اين چه فتحى است كه ما را از زيارت خانه خدا باز داشتند، و جلوى قربانى ما را گرفتند»؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بِئْسَ الْكَلامُ هَذا، بَلْ هُوَ اَعْظَمُ الْفُتُوحِ، قَدْ رَضِىَ الْمُشْرِكُونَ اَنْ يَدْفَعُوكُمْ عَنْ بِلادِهِمْ بِالرّاحِ، وَ يَسْئَلُوكُمُ الْقَضِيَّةَ، وَ رَغِبُوا اِلَيْكُمْ فِى الاَمانِ وَ قَدْ رَأَوْا مِنْكُمْ ما كَرِهُوا!: «بد سخنى گفتى، بلكه اين بزرگ ترين پيروزى ما بود، كه مشركان راضى شدند، بدون برخورد خشونت آميز، شما را از سرزمين خود دور كنند، و به شما پيشنهاد صلح دهند، و با آن همه ناراحتى كه قبلاً ديده اند، تمايل به ترك تعرض نشان دادند».(1)

سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناراحتى هائى كه در «بدر» و «احزاب» تحمل كردند، به آنها يادآور شد، مسلمانان تصديق كردند كه اين اعظم فتوح بوده است، و آنها از روى ناآگاهى قضاوت كردند.(2)

«زهرى» كه از رجال معروف «تابعين» است مى گويد: «فتحى عظيم تر از «صلح حديبيه» صورت نگرفت; چرا كه مشركين، با مسلمانان ارتباط يافتند و اسلام در قلوب آنها جايگزين شد، در عرض سه سال، گروه عظيمى اسلام آوردند، و جمعيت مسلمانان با آنها فزونى گرفت».(3)

در احاديث، به گوشه هائى از امتيازاتى كه به بركت «صلح حديبيه» نصيب مسلمانان گرديد، اشاره شده است.

تنها در حديثى از امام «على بن موسى الرضا»(عليه السلام) آمده است: «اِنّا فَتَحْنا» بعد از فتح «مكّه» نازل گشت.(4)

ولى، از آنجا كه «صلح حديبيه» مقدمه اى براى فتح «مكّه» در دو سال بعد شد، توجيه اين حديث مشكل نخواهد بود.

يا به تعبير ديگر «صلح حديبيه» در كوتاه مدت، سبب فتح «خيبر» (در سال هفتم هجرت) و فراتر از آن سبب فتح «مكّه»، و نيز پيروزى اسلام در تمام صحنه جهان از نظر نفوذ در قلوب مردم بود، اضافه بر اين ممكن است اين آيه مانند بعضى ديگر از آيات آن، دو بار نازل شده باشد.

و به اين ترتيب، مى توان ميان تفسيرهاى چهارگانه جمع كرد، با اين قيد كه محور اصلى را «صلح حديبيه» تشكيل مى دهد.

* * *

2لِيَغْفِرَ لَكَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً

3وَ يَنْصُرَكَ اللّهُ نَصْراً عَزِيزاً

 

ترجمه:

2 ـ تا خداوند گناهان گذشته و آينده اى را كه به تو نسبت مى دادند ببخشد (و حقانيت تو را ثابت نموده) و نعمتش را بر تو تمام كند و به راه راست هدايتت فرمايد.

3 ـ و پيروزى شكست ناپذيرى نصيب تو كند.


1 ـ «جوامع الجامع» (مطابق «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 48، حديث 9).

2 ـ تفسير «در المنثور»، جلد 6، صفحه 68.

3 ـ تفسير «در المنثور»، جلد 6، صفحه 109.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 48.

تفسير:

نتائج بزرگ فتح المبين

در اين دو آيه، قسمتى از نتائج پر بركت «فتح مبين» (صلح حديبيه) كه در آيه قبل آمده است تشريح شده، مى فرمايد: «هدف اين بود كه خداوند گناهان قبل و بعد تو را بيامرزد، نعمتش را بر تو تمام كند و تو را به راه راست هدايت فرمايد» (لِيَغْفِرَ لَكَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً).

* * *

«و تو را به پيروزى شكست ناپذيرى برساند» (وَ يَنْصُرَكَ اللّهُ نَصْراً عَزِيزاً).

و به اين ترتيب، خداوند چهار موهبت عظيم در سايه اين «فتح مبين» نصيب پيامبرش كرد: مغفرت، تكميل نعمت، هدايت، و نصرت.

* * *

نكته ها:

1 ـ پاسخ به چند سؤال مهم

در اينجا سؤالات زيادى مطرح شده، و مفسران از قديم ترين ايام تاكنون، به پاسخ اين سؤالات پرداخته اند.

مخصوصاً سه سؤال زير، درباره نخستين موهبت الهى، يعنى موهبت «مغفرت گناهان گذشته و آينده» مطرح است.

1 ـ با اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به حكم مقام عصمت، از هر گناهى پاك است، منظور از اين جمله چيست؟

2 ـ به فرض كه از اين ايراد صرف نظر كنيم، چه ارتباطى ميان «فتح حديبيه» و «آمرزش گناهان» وجود دارد؟

3 ـ اگر منظور از جمله «ما تَأَخَّرَ» گناهان آينده است، چگونه ممكن است گناهى كه صورت نگرفته، مورد عفو قرار گيرد؟ آيا اين اجازه ارتكاب گناه در آينده نيست؟

و هر يك از مفسران، به نحوى به پاسخ اين سؤالات و حل اين اشكالات پرداخته اند، اما براى پى بردن به جامع ترين پاسخ، و تفسير دقيق اين آيات، ذكر مقدمه اى لازم به نظر مى رسد و آن اين كه:

مهم اين است كه ما رابطه «فتح حديبيه» را با مسأله «آمرزش گناه» پيدا كنيم، كه كليد اصلى پاسخ به سؤالات سه گانه فوق، در آن نهفته است.

با دقت در حوادث و رويدادهاى تاريخى، به اين نتيجه مى رسيم: هنگامى كه مكتبى راستين ظاهر مى شود، و قد بر مى افرازد، وفاداران به سنن خرافى كه موجوديت خود را در خطر مى بينند، هر گونه تهمت و نسبت ناروا به آن مى بندند، شايعه ها مى سازند، دروغ ها مى پردازند، گناهان مختلف براى او مى شمرند و در انتظارند ببينند سرانجام، كارش به كجا مى رسد؟.

اگر اين مكتب، در مسير پيشرفت خود مواجه با شكست شود، دستاويزى محكم براى اثبات نسبت هاى ناروا به دست مخالفان مى افتد، و فرياد مى كشند: نگفتيم چنين است؟ نگفتيم چنان است؟

اما هنگامى كه به پيروزى نائل گردد، و برنامه هاى خود را از بوته آزمايش موفق بيرون آورد، تمام نسبت هاى ناروا، نقش بر آب مى شود، و تمام «نگفتيم ها» به افسوس و ندامت مبدل مى گردد، و جاى خود را به «ندانستيم ها» مى دهد!.

مخصوصاً در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اين نسبت هاى ناروا و گناهان پندارى، بسيار فراوان بود، او را جنگ طلب، آتش افروز، بى اعتنا به سنت هاى راستين، غير قابل تفاهم، و مانند آن مى شمردند.

«صلح حديبيه» به خوبى نشان داد: آئين او بر خلاف آنچه دشمنان مى پندارند، يك آئين پيشرو و الهى است، و آيات قرآنش ضامن تربيت نفوس انسان ها و پايانگر ظلم و ستم و جنگ و خونريزى است.

او به خانه خدا احترام مى گذارد، هرگز بى دليل به قوم و جمعيتى حمله نمى كند، او اهل منطق و حساب است، پيروانش به او عشق مىورزند، او به راستى همه انسان ها را به سوى محبوبشان «اللّه» دعوت مى كند، و اگر دشمنانش جنگ را بر او تحميل نكنند، او طالب صلح و آرامش است.

به اين ترتيب، «فتح حديبيه» تمام گناهانى كه قبل از هجرت، و بعد از هجرت، يا تمام گناهانى كه قبل از اين ماجرا، و حتى در آينده ممكن بود به او نسبت دهند، همه را شست، و چون خداوند اين پيروزى را نصيب پيامبر(صلى الله عليه وآله)نمود، مى توان گفت: خداوند همه آنها را شستشو كرد.

نتيجه اين كه: اين گناهان، گناهان واقعى نبود، بلكه گناهانى بود، پندارى، در افكار مردم و در باور آنها، چنان كه در آيه 14 سوره «شعراء» در داستان موسى(عليه السلام) مى خوانيم «موسى» به پيشگاه خدا عرضه داشت: وَ لَهُمْ عَلَىَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ اَنْ يَقْتُلُونَ: «فرعونيان (به اعتقاد خودشان) بر گردن من گناهى دارند; مى ترسم مرا بكشند (و اين رسالت به پايان نرسد)»! در حالى كه گناه او چيزى جز يارى فرد مظلومى از «بنى اسرائيل» و كوبيدن ستمگرى از فرعونيان نبود.

بديهى است، اين نه تنها گناه نبود، بلكه حمايت از مظلوم بود، ولى از دريچه چشم فرعونيان، گناه محسوب مى شد.

به تعبير ديگر، «ذنب» در لغت به معنى آثار شوم و تبعات كارى است، ظهور اسلام در آغاز، زندگى مشركان را به هم ريخت، ولى پيروزى هاى بعد، سبب شد كه آن تبعات به دست فراموشى سپرده شود.

هر گاه خانه كهنه و فرسوده اى را كه سرپناه فعلى ما است، و به آن دلبستگى داريم خراب كنند، ممكن است اين كار را تخطئه كنيم، ولى بعد از آنكه ساختمانى محكم و مجهز به جاى آن ساخته شد، و تمام ناراحتى ها بر طرف گشت، قضاوت ما به كلى دگرگون مى شود.

مشركان «مكّه»، چه قبل از هجرت، و چه بعد از آن، ذهنيات نادرستى درباره اسلام و شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشتند، كه پيروزى هاى بعد بر همه آنها خط بطلان كشيد.

آرى، اگر رابطه آمرزش اين گناهان را با «فتح حديبيه» در نظر بگيريم، مطلب كاملاً روشن است، رابطه اى كه از «لام» «لِيَغْفِرَ لَكَ اللّهُ» استفاده مى شود، و كليد رمز، براى گشودن معنى آيه است.

اما آنها كه به اين نكته توجه نكرده اند، در اينجا مقام عصمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را زير سؤال برده اند، و براى او (نَعُوْذُ بِاللّهِ) گناهانى قائل شده اند كه خدا در پرتو «فتح حديبيه» آنها را بخشيده است، يا آيه را بر خلاف ظاهر، معنى كرده اند.

از جمله گفته اند: مراد گناهان است!

و بعضى گفته اند: منظور گناهانى است كه مردم درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) مرتكب شده بودند، مانند اذيت و آزارها، كه با «فتح حديبيه» از ميان رفت! (در اين صورت «ذنب» اضافه به مفعول شده نه فاعل)!.

و يا آن را به معنى «ترك اولى» گرفته اند.

و يا به معنى گناهان فرضى، تفسير كرده اند، كه اگر فرضاً گناهى در آينده يا گذشته مرتكب مى شدى، ما آنها را مى بخشيديم.

اما روشن است: همه اينها تكلّفاتى است بدون دليل; چه اين كه اگر ما عصمت انبياء را مخدوش كنيم، فلسفه وجودى آنها از ميان مى رود; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) بايد در همه چيز، سرمشق باشد، چگونه يك فرد گنهكار، مى تواند اين نقش را ايفا كند.

به علاوه، او خود نياز به رهبر و راهنماى ديگرى دارد تا هدايتش نمايد.

تفسيرهاى ديگر، نيز بسيار مخالف ظاهر است، و اشكال مهم اين است كه ارتباط آمرزش گناه را از مسأله «صلح حديبيه» قطع مى كند.

بهترين تفسير همان است كه در بالا اشاره شد، كه هر سه سؤال را يك جا پاسخ مى گويد، و ارتباط جمله هاى آيه را مشخص مى سازد.

اينها همه درباره نخستين موهبت از مواهب چهارگانه اى است كه خداوند در پرتو «صلح حديبيه» به پيامبرش داد.

اما «اتمام نعمت پروردگار» و «هدايت به جاده صاف و مستقيم» و «نصرت شكست ناپذير الهى»، بعد از پيروزى «حديبيه» چيزى نيست كه بر كسى مكتوم بماند، اسلام به سرعت گسترش يافت، قلوب آماده را تسخير كرد، عظمت تعليمات آن بر همگان آشكار شد، سمپاشى ها را خنثى نمود، نعمت خداوندى را كامل كرد، و راهى مستقيم، به سوى پيروزى هاى عظيم هموار ساخت، به طورى كه در ماجراى «فتح مكّه» لشكر اسلام، بدون هيچ گونه مقاومت، مهم ترين دژ دشمن را گشود.

* * *

2 ـ منظور از «ما تقدم» و «ما تأخر» چيست؟

در آيه مورد بحث خوانديم: خداوند مى فرمايد: در سايه اين فتح مبين، گناهان متقدم و متأخر تو را بخشيده، در اين كه منظور از «متقدم» و «متأخر» چيست؟ بين مفسران گفتگو است.

بعضى «ما تقدم» را اشاره به عصيان و ترك اولىِ «آدم» و «حوا» دانسته اند و «ما تأخر» را اشاره به گناهان امت.

بعضى ديگر «ما تقدم» را به مسائل مربوط به قبل از نبوت، و «ما تأخر» را مربوط به بعد از نبوت مى دانند.

بعضى ديگر «ما تقدم» را به آنچه قبل از «صلح حديبيه» بوده، و «ما تأخر» را به آنچه بعد از «صلح حديبيه» رخ داده است، مربوط دانسته اند.

اما با توجه به تفسيرى كه درباره اصل معنى آيه، و مخصوصاً رابطه اين آمرزش، با «فتح حديبيه» بيان كرديم، روشن مى شود كه مراد، تمام نسبت هاى ناروا و گناهانى است كه به زعم خود در «گذشته» و «آينده» به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى دادند، و اگر اين پيروزى بزرگ نصيب نشده بود، تمام اين گناهان را قطعى مى پنداشتند، ولى، با حصول اين پيروزى، هم نسبت هاى نارواى گذشته برچيده شد ، و هم آنچه ممكن بود در آينده نسبت دهند.

شاهد ديگر اين تفسير، حديثى است كه از امام «على ابن موسى الرضا»(عليه السلام)آمده است: هنگامى كه «مأمون» از اين آيه سؤال كرد، امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «هيچ كس نزد مشركان «مكّه» گناهش سنگين تر از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) نبود; زيرا آنها 360 «بت» مى پرستيدند، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را به توحيد دعوت كرد، بسيار بر آنها گران آمد، گفتند: آيا او همه خدايان ما را تبديل به يك خدا كرده؟ چيز عجيبى است... ما هرگز چنين چيزى را از پدران خود نشنيده ايم، اين فقط يك دروغ بزرگ است.

اما هنگامى كه خداوند، «مكّه» را براى پيامبرش (بعد از صلح حديبيه) گشود، خداوند فرمود: اى «محمّد»!(صلى الله عليه وآله) ما فتح مبينى را براى تو فراهم كرديم تا گناهان گذشته و آينده اى كه نزد مشركان عرب، به خاطر دعوت به توحيد داشته و دارى ببخشد; زيرا بعضى از مشركان «مكّه» آن روز ايمان آورده، و بعضى ها از «مكّه» بيرون رفتند و ايمان نياوردند، اما قادر بر انكار توحيد نبودند، لذا گناه پيامبر در نظر آنها نيز به خاطر پيروزى بخشوده شد».

هنگامى كه «مأمون» اين سخن را شنيد، عرض كرد: بارك اللّه اى «ابو الحسن».(1)

* * *

 

4هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً

 

ترجمه:

4 ـ او كسى است كه آرامش را در دل هاى مؤمنان نازل كرد تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايند; لشكريان آسمان ها و زمين از آنِ خداست، و خداوند دانا و حكيم است.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 56.

تفسير:

نزول سكينه بر دل هاى مؤمنان

آنچه در آيات گذشته خوانديم، مواهب بزرگى بود كه خدا در پرتو «فتح مبين» (صلح حديبيه) نصيب پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرد، اما در آيه مورد بحث، از موهبت عظيمى كه بر همه مؤمنان مرحمت فرموده، بحث مى كند، مى فرمايد: «او كسى است كه سكينه و آرامش را بر دل هاى مؤمنان نازل كرد، تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايد» (هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ).

چرا سكينه و آرامش بر دل آنها فرود نيايد؟ «در حالى كه لشكريان آسمان ها و زمين از آن خدا است، و خداوند دانا و حكيم است» (وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً).

* * *

اين سكينه چه بود؟

باز لازم است در اينجا به داستان «صلح حديبيه» بر گرديم، و خود را در فضاى «حديبيه» و در جوّى كه بعد از صلح پيدا شد، تصور كنيم، تا به عمق مفهوم آيه آشنا گرديم.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) خوابى ديده بود ـ رؤيائى الهى و رحمانى ـ كه با يارانش وارد «مسجد الحرام» مى شوند، و به دنبال آن، به عزم زيارت خانه خدا حركت كرد، غالب اصحاب، فكر مى كردند تعبير اين خواب و رؤياى صالحه در همين سفر واقع مى شود، در حالى كه مقدّر چيز ديگرى بود، اين از يكسو.

از سوى ديگر، مسلمانان مُحْرِم شده بودند، و حيوانات قربانى با خود آورده بودند، اما بر خلاف انتظارشان، توفيق زيارت خانه خدا نصيب آنها نشد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد در همان «حديبيه» شتران قربانى را نحر كنند، و از احرام بيرون آيند، كارى كه براى آنها بسيار سخت و باورناكردنى بود; چرا كه آداب و سنن آنها، و نيز دستورات اسلام، ايجاب مى كرد تا مناسك عمره را انجام ندهند، از احرام بيرون نيايند.

از سوى سوم، در مواد «صلحنامه حديبيه»، مطالبى توافق شده بود كه پذيرش آن بسيار سنگين مى نمود، از جمله اين كه: اگر كسى از «قريش» مسلمان شود و به «مدينه» پناه آورد، مسلمانان او را به خانواده اش تحويل دهند، اما عكس آن لازم نيست!

از سوى چهارم، به هنگام تنظيم صلحنامه، «قريش» حاضر نشدند كلمه «رسول اللّه» كنار نام محمّد(صلى الله عليه وآله) باشد، و «سهيل» نماينده «قريش» با اصرار آن را حذف كرد، و حتى با نوشتن «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» نيز موافقت نكرد، و اصرار داشت به جاى آن «بِسْمِكَ اللّهُمَّ» نوشته شود، كه با سنت اهل «مكّه» سازگار بود، واضح است اين امور، هر كدام به تنهائى مطلب ناگوارى بود، چه رسد به مجموع آنها، و به همين جهت، تزلزلى در قلوب افراد ضعيف الايمان افتاد، حتى وقتى سوره «فتح» نازل شد بعضى با تعجب پرسيدند: چه فتحى؟!

اينجا است كه بايد لطف الهى شامل حال مسلمانان شود، و سكينه و آرامش را به دل هاى آنها باز گرداند، نه تنها ضعف و فتورى در آنان راه نيابد، بلكه به مصداق «لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ»، بر قدرت ايمان آنها، افزوده شود، آيه فوق در چنين شرايطى نازل گرديد.

* * *

«سكينه» در اصل از ماده «سكون» به معنى آرامش و اطمينان خاطرى است كه هر گونه شك و ترديد و وحشت را از انسان زائل مى كند، و او را در طوفان حوادث ثابت قدم مى دارد.

اين آرامش، ممكن است جنبه عقيدتى داشته باشد، و تزلزل اعتقاد را بر طرف سازد و يا جنبه عملى، به گونه اى كه ثبات قدم و مقاومت و شكيبائى به انسان بخشد، و البته به تناسب بحث هائى كه گذشت و تعبيرات خود آيه در اينجا بيشتر ناظر به معنى اول است، در حالى كه در آيه 248 سوره «بقره» در داستان «طالوت» و «جالوت»، بيشتر روى جنبه هاى عملى تكيه دارد.

جمعى از مفسران، براى «سكينه» معانى ديگرى ذكر كرده اند، كه در نهايت، بازگشت به همين تفسير مى كند.

جالب اين كه، در بعضى از روايات، «سكينه» به «ايمان» تفسير شده،(1) و در بعضى ديگر، به «نسيم بهشتى» كه در شكل انسانى ظاهر مى شود، و به مؤمنان آرامش مى بخشد.(2)

اينها نيز تأييدى است بر آنچه گفته شده; چرا كه «سكينه» زائيده ايمان است و همچون نسيم بهشتى آرام بخش.

اين نكته نيز قابل توجه است، كه در مورد «سكينه»، تعبير به «انزال» شده است، و چنان كه مى دانيم اين تعبير در قرآن مجيد، گاهى به معنى ايجاد و خلقت و بخششِ نعمت، آمده، و چون از يك مقام عالى به مقام پائين است اين تعبير در آن به كار رفته است.

* * *


1 و 2 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 114.

 

نكته ها:

1 ـ آرامش بى نظير!

اگر ايمان هيچ ثمرى جز همين مسأله آرامش نداشت، كافى بود كه انسان با تمام وجود از آن استقبال كند، چه رسد به ثمرات و بركات ديگر.

بررسى حال مؤمنان، و افراد بى ايمان، روشنگر اين حقيقت است كه گروه دوم، در يك حال اضطراب و نگرانى دائم به سر مى برند، در حالى كه گروه اول، از اطمينان خاطر بى نظيرى بهره مندند، و در سايه آن:

«هرگز از كسى جز خدا نمى ترسند»: وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ.(1)

«هرگز ملامت ها و سرزنش اين و آن در اراده آهنينشان اثر نمى گذارد»: وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم.(2)

«هرگز به خاطر آنچه از دست داده اند، غمگين نمى شوند، و به آنچه دارند دلبستگى شديد ندارند ـ و اين دو اصل سبب مى شود كه آرامش روحى آنها به خاطر گذشته و آينده متزلزل نشود ـ »: لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ.(3)

و بالاخره، «هرگز در برابر حوادث سخت، سست نمى شوند، و اندوهى به خود راه نمى دهند، و همواره خود را برتر از دشمن مى بينند»: وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.(4)

مؤمن، در ميدان حوادث، خود را تنها نمى بيند، دست لطف و حمايت خدا را دائماً بر سر خويش احساس مى كند، و يارى فرشتگان را در وجود خويش لمس مى كند.

در حالى كه اضطراب حاكم بر افراد بى ايمان، از خلال گفتار و رفتارشان مخصوصاً به هنگام وزش طوفان هاى حوادث، كاملاً محسوس است.

* * *


1 ـ احزاب، آيه 39.

2 ـ مائده، آيه 54.

3 ـ حديد، آيه 23.

4 ـ آل عمران، آيه 139.

2 ـ سلسله مراتب ايمان

ايمان، چه به معنى «علم و آگاهى و معرفت» باشد، و چه به معنى «روح تسليم و پذيرش در برابر حق»، داراى درجات و سلسله مراتبى است; چرا كه علم، درجات دارد، و پذيرش و تسليم نيز داراى مراتب مختلفى است، و حتى عشق و شور و محبت توأم با ايمان نيز متفاوت است.

آيه مورد بحث كه مى گويد: «لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ» نيز تأكيدى بر اين حقيقت است، و به همين دليل، يك فرد مؤمن هرگز نبايد در يك مرحله از ايمان متوقف گردد، او دائماً به سوى درجات بالاتر، از طريق خودسازى و علم و عمل گام بر مى دارد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ الْإِيمَانَ عَشْرُ دَرَجَات بِمَنْزِلَةِ السُّلَّمِ يُصْعَدُ مِنْهُ مِرْقَاةً بَعْدَ مِرْقَاة!: «ايمان ده درجه دارد، همچون نردبان، كه پله پله از آن بالا مى روند»!.(1)

و در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است: «خداوند ايمان را بر هفت سهم تقسيم كرده: نيكى، صدق، يقين، رضا، وفا، علم، و حلم، آن گاه آن را در ميان مردم توزيع نموده، كسى كه تمام اين هفت سهم را دارد، مؤمن كامل و متعهد است، براى بعضى از مردم يك سهم، دو سهم، و بعضى سه سهم قرار داده، تا به هفت سهم مى رسد».

سپس امام(عليه السلام) افزود: «آنچه را وظيفه صاحب دو سهم است، بر دوش صاحب يك سهم حمل نكنيد، و آنچه مربوط به صاحب سه سهم است، بر دوش صاحب دو سهم ننهيد، مبادا بارشان سنگين شود، و به زحمت افتند»!.(2)

و از اينجا روشن مى شود، آنچه از بعضى نقل كرده اند كه: ايمان كم و زياد ندارد، بسيار بى اساس است; زيرا نه با واقعيت هاى علمى مى سازد، و نه با روايات اسلامى.

* * *


2 ـ «بحار الانوار»، جلد 69، صفحه 165.

2 ـ «كافى»، جلد 2، باب درجات الايمان، (حديث 1).

3 ـ دو وسيله مهم آرامش

در ذيل آيه مورد بحث، دو جمله خوانديم كه هر كدام بيانگر يكى از عوامل «سكينه» و آرامش مؤمنان است: نخست جمله وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ: «لشكريان آسمان ها و زمين از آن خدا و تحت فرمان اويند»، سپس جمله وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً: «خداوند عليم و حكيم است».

اولى، به انسان مى گويد: اگر با خدا باشى، تمام قواى زمين و آسمان با تو است ، و دومى به او مى گويد: خداوند هم نيازها و مشكلات و گرفتارى هاى تو را مى داند، و هم از تلاش ها و كوشش ها و اطاعت و بندگى تو، با خبر است.

و با ايمان به اين دو اصل، چگونه ممكن است آرامش خاطر بر وجود انسان حاكم نگردد؟.

* * *

5لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللّهِ فَوْزاً عَظِيماً

6وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ الظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً

7وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً

 

ترجمه:

5 ـ هدف (ديگر از اين فتح مبين) اين بود كه مردان و زنان با ايمان را در باغ هائى (از بهشت) وارد كند كه نهرها از زير درختانش جارى است، در حالى كه جاودانه در آن مى مانند، و گناهانشان را مى بخشد، و اين نزد خدا رستگارى بزرگى است!

6 ـ و (نيز) مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا گمان بد مى برند مجازات كند; (آرى) حوادث ناگوارى (كه براى مؤمنان انتظار مى كشند) تنها بر خودشان نازل مى شود، خداوند بر آنان غضب كرده و از رحمت خود دورشان ساخته و جهنم را براى آنان آماده كرده; و چه بد سرانجامى است!

7 ـ لشكريان آسمان ها و زمين تنها از آن خداست; و خداوند شكست ناپذير و حكيم است.

 

تفسير:

نتيجه ديگر فتح المبين

جمعى از مفسران شيعه و اهل سنت، نقل كرده اند: هنگامى كه بشارت «فتح مبين»، «اتمام نعمت»، «هدايت» و «نصرت» به پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در آيات نخستين اين سوره داده شد، بعضى از مسلمانان كه از حوادث «حديبيه» دل تنگ و نگران بودند عرض كردند: هَنِيْئاً لَكَ يا رَسُولَ اللّهِ! لَقَدْ بَيَّنَ اللّهُ لَكَ ما ذا يَفْعَلُ بِكَ، فَما ذا يَفْعَلُ بِنا؟ فَنَزَلَتْ: لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ...: «گوارا باد بر تو اين همه مواهب الهى اى رسول خدا! خداوند آنچه را به تو داده و مى دهد بيان كرده، بما چه خواهد داد؟ در اينجا نخستين آيه مورد بحث، نازل شد و به مؤمنان بشارت داد كه: براى آنها نيز پاداش هاى بزرگى فراهم شده».(1)

به هر حال، اين آيات، همچنان در ارتباط با «صلح حديبيه» و بازتاب هاى مختلف آن، در افكار مردم، و نتائج پر بار آن، سخن مى گويد، و سرنوشت هر گروه را در اين بوته آزمايش بزرگ مشخص مى سازد.

نخست مى فرمايد: «هدف ديگر از اين فتح عظيم آن بود، كه مردان و زنان با ايمان را در باغ هائى از بهشت وارد كند كه نهرها از زير درختانش جارى است» (لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ).

«جاودانه در آن مى مانند»، و اين نعمت بزرگ، هرگز از آنان سلب نمى شود (خالِدِينَ فِيها).

علاوه بر اين، هدف اين بوده: «سيئات اعمال آنها را بپوشاند» و مورد عفوشان قرار دهد (وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ).«و اين نزد خدا پيروزى بزرگى است»! (وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللّهِ فَوْزاً عَظِيماً).(2)

به اين ترتيب، خداوند در برابر آن چهار موهبتى كه به پيامبرش در «فتح المبين» داد، دو موهبت عظيم نيز به مؤمنان ارزانى داشت: بهشت جاويدان با تمام نعمت هايش، و عفو و گذشت از لغزش هاى آنها، علاوه بر سكينه و آرامش روحى كه در اين دنيا به آنها بخشيد، و مجموعه اين سه نعمت، فوز عظيم و پيروزى بزرگى است براى كسانى كه از اين بوته امتحان، سالم بيرون آمدند.

كلمه «فوز» كه در قرآن مجيد، معمولاً با توصيف «عظيم» ذكر شده، و گاهى نيز همراه با «مبين» و «كبير» آمده، بنا به گفته «راغب» در «مفردات» به معنى «پيروزى و نيل به خيرات توأم با سلامت» است، و اين در صورتى است كه نجات آخرت، در آن باشد، هر چند با از دست دادن مواهب مادى دنيا، همراه گردد.

طبق روايات معروفى، اميرمؤمنان على(عليه السلام) آنگاه كه فرق مباركش در محراب عبادت با شمشير جنايتكار روزگار «عبدالرحمن بن ملجم» شكافته شد، صدا زد: فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَهِ: «سوگند به خداى «كعبه»، پيروز شدم» و سعادت نامه من، با خون سرم امضا شد!.

آرى، گاهى امتحانات پروردگار، آن چنان سخت و طاقت فرسا است كه ايمان هاى سست را از بيخ و بن بر مى كند، و قلب ها را واژگون مى كند، تنها مؤمنان راستين كه از نعمت سكينه و آرامش بهره مندند، مقاومت مى كنند، و از پيامدهاى آن در قيامت نيز بهره مند خواهند بود، و اين راستى فوز عظيمى است.

* * *

ولى، در برابر اين گروه، گروهى از منافقان و مشركان بى ايمان بودند كه در آيه بعد سرنوشتشان اين گونه ترسيم شده: «هدف ديگر اين است كه خداوند مردان و زنان منافق، و مردان و زنان مشرك را مجازات كند» (وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ).

«همانها كه به خدا گمان بد مى برند» (الظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ السَّوْءِ).

آرى، منافقان به هنگام حركت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان از «مدينه» گمان داشتند كه اين گروه، هرگز سالم به «مدينه» باز نخواهند گشت، چنان كه در آيه 12 همين سوره مى خوانيم: «بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً».

و مشركان، نيز گمان داشتند كه محمّد(صلى الله عليه وآله) با اين جمع كم، و نداشتن اسلحه كافى، سالم به «مدينه» باز نخواهد گشت، و ستاره اسلام به زودى افول مى كند.

سپس، به توضيح اين عذاب و مجازات پرداخته و تحت چهار عنوان آن را شرح مى دهد:

مى گويد: «حوادث و پيش آمدهاى سوء تنها بر اين گروه نازل مى شود» (عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ).(3)

«دائِرَة» در لغت به معنى حادثه و رويدادى است كه براى انسان پيش مى آيد، اعم از خوب و بد، ولى، در اينجا با ذكر كلمه «سوء»، منظور حوادث نامطلوب است.

ديگر اين كه، «خداوند بر آنها غضب كرده» (وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ).

و نيز «خداوند آنها را از رحمت خود دور ساخته» (وَ لَعَنَهُمْ).

و بالاخره، «جهنم را براى آنها، از هم اكنون، فراهم ساخته، و چه بد سرانجامى است» (وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً).(4)

جالب توجه اين كه: در صحنه «حديبيه» غالباً مردان مسلمان بودند، و در نقطه مقابل نيز مردان منافق و مشرك، ولى در آيات فوق، قرآن زنان و مردان را در آن فوز عظيم، و اين عذاب اليم، مشترك شمرده، اين به خاطر آن است كه مردان با ايمان كه در ميدان نبرد حاضر مى شوند، بدون پشتيبانى زنان با ايمان، و مردان منافق بدون همكارى زنان منافق، به اهداف خود نائل نمى شوند.

اصولاً اسلام دين مردان نيست كه شخصيت زنان را ناديده بگيرد، و لذا در هر مورد كه عدم ذكر نام زنان، مفهوم انحصارى به كلام مى دهد، آنها را صريحاً مطرح مى كند، تا معلوم شود اسلام، متعلق به همه انسان ها است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، بار ديگر به عظمت قدرت خداوند اشاره كرده، مى گويد: «جنود و لشكريان آسمان ها و زمين از آن خدا است، و خداوند عزيز و حكيم است» (وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً).

اين سخن، يك بار در ذيل مقامات و مواهب اهل ايمان آمده، و يك بار هم در اينجا در ذيل مجازات منافقان و مشركان، تا روشن شود خداوندى كه تمام جنود آسمان و زمين تحت فرمانش قرار دارند، هم قدرت بر آن دارد، و هم توانائى بر اين، هر گاه درياى رحمتش موج زند، شايستگان را هر جا باشند شامل مى شود، و هر گاه آتش قهر و غضبش زبانه كشد، مجرمى را قدرت فرار از آن نيست.

قابل توجه اين كه: به هنگام ذكر مؤمنان، خداوند توصيف به «علم و حكمت» شده كه مناسب مقام رحمت است، ولى در مورد منافق و مشركان توصيف به «قدرت و حكمت» كه مناسب مقام عذاب است.

منظور از «جنود آسمان و زمين» چيست؟.

اين واژه، معنى وسيعى دارد كه هم لشكريان فرشتگان الهى را شامل مى شود، و هم لشكريانى همچون صاعقه، زلزله ها، طوفان ها، سيلاب ها و امواج و نيروهاى نامرئى ديگرى كه ما از آن آگاهى نداريم; چرا كه همه، جنود الهى و سر بر فرمان او دارند.

* * *

 


1 ـ تفسير «مراغى»، جلد 26، صفحه 85، و تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 10، صفحه 26، و تفسير «روح المعانى»، جلد 26، صفحه 86.

2 ـ مطابق اين بيان، جمله «لِيُدْخِلَ» و همچنين «يُعَذِّبَ» كه در آيه بعد مى آيد، عطف بر جمله «لِيَغْفِر» مى باشد، گروهى از مفسران از جمله شيخ «طوسى» در «تبيان»، و «طبرسى» در «مجمع البيان»، و «ابوالفتوح رازى» در تفسيرش، همين معنى را برگزيده اند، در حالى كه گروه ديگرى، آن را عطف بر «لِيَزْدادُوا اِيْماناً» دانسته اند، در حالى كه نه با شأن نزول فوق هماهنگ است، و نه با مسأله مجازات كفار.

3 ـ «سوء» (بر وزن نوع) به گفته «صحاح اللغة» معنى مصدرى دارد و «سوء» (بر وزن كور) معنى اسم مصدرى، ولى به گفته «كشاف» هر دو به يك معنى است.

4 ـ «مَصِير» به معنى حالات مختلفى است كه انسان به يكى بعد از ديگرى مى رسد.

نكته:

چه كسانى به خدا سوء ظن دارند؟

«سوء ظن» گاهى نسبت به خويشتن است، گاهى نسبت به ديگران، و گاه نسبت به خدا، همانطور كه «حسن ظن» نيز تقسيم سه گانه اى دارد.

اما «سوء ظن» نسبت به خويشتن در صورتى كه به حد افراط نرسد، نردبان تكامل است، و سبب مى شود كه انسان نسبت به اعمال خود سخت گير و مو شكاف باشد، و جلوى عجب و غرور ناشى از اعمال نيك را مى گيرد.

به همين دليل على(عليه السلام) در خطبه معروف «همام» در توصيف پرهيزكاران مى فرمايد: فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ، إِذَا زُكِّيَ أَحَدٌ مِنْهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ، فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي، وَ رَبِّي أَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي، اللَّهُمَّ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا يَقُولُونَ، وَ اجْعَلْنِي أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْ لِي مَا لَا يَعْلَمُونَ: «آنها خويشتن را متهم مى كنند، و از اعمال خود بيمناكند، هر گاه يكى از آنها ستوده شود، از آنچه درباره او گفته شده ترسان مى گردد، و مى گويد: من از ديگران نسبت به خويشتن آگاهترم، و پروردگارم نسبت به اعمالم از من آگاه تر است! خداوندا! به آنچه آنها مى گويند مرا مؤاخذه مكن! و مرا از آنچه آنها فكر مى كنند برتر قرار ده، و آنچه را آنها نمى دانند بر من ببخش»!

اما اگر اين «سوء ظن» در مورد مردم باشد ممنوع است، مگر در مواقعى كه فساد بر جامعه غلبه كند، كه در آنجا خوش باورى درست نيست. (شرح اين مطلب به خواست خدا در ذيل آيه 12 سوره «حجرات» خواهد آمد).

و اما «سوء ظن» نسبت به خداوند يعنى نسبت به وعده هاى او، نسبت به رحمت و كرم بى پايان او، بسيار زشت و زننده است، و نشانه ضعف ايمان و گاه نشانه عدم ايمان است.

قرآن، كراراً از سوء ظن افراد بى ايمان، و يا ضعيف الايمان ـ مخصوصاً به هنگام بروز حوادث سخت اجتماعى و طوفان هاى آزمايش ـ ياد مى كند، كه چگونه مؤمنان در اين مواقع با حسن ظن تمام، و اطمينان به لطف پروردگار، ثابت قدم مى مانند، اما افراد ضعيف و ناتوان، زبان به شكايت مى گشايند، همانطور كه در داستان «فتح حديبيه» نيز منافقان و همفكران آنها گمان بد بردند و گفتند: محمّد(صلى الله عليه وآله) و يارانش به اين سفر مى روند و باز نمى گردند، گوئى وعده هاى الهى را به فراموشى سپردند، و يا نسبت به آن بدبين بودند.

مخصوصاً نمونه روشنى از آن، در ميدان «جنگ احزاب»، هنگامى كه مسلمانان سخت تحت فشار قرار گرفتند، ظاهر شد، و خداوند گمان هاى سوء گروهى را سخت نكوهش كرد: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونَا * هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً: «به خاطر بياوريد زمانى را كه آنها (لشكر احزاب) از طرف بالا و پائين شهر بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشم ها از شدت وحشت خيره شده و جان ها به لب رسيده بود، و گمان هاى گوناگون بدى به خدا مى برديد. * آنجا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند»!.(1)

حتى در آيه 154 «آل عمران» اين گونه گمان ها را ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ: «گمان هاى دوران جاهليت» خوانده است.

به هر حال، مسأله حسن ظن به خدا، و وعده رحمت و كرم و لطف و عنايت او، از نشانه هاى مهم ايمان و از وسائل مؤثر نجات و سعادت است.

تا آنجا كه در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده است: لَيْسَ مِنْ عَبْد يَظُنُّ بِاللّهِ خَيْراً اِلاّ كانَ عِنْدَ ظَنِّهِ بِهِ!: «هيچ بنده اى گمان نيك به خدا نمى برد، مگر اين كه خداوند طبق گمانش با او رفتار مى كند»!.(2)

و در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) آمده است: أَحْسِنْ بِاللّهِ الظَّنَّ، فَاِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ أَنَا عِنْدَ حُسْنِ ظَنِّ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنِ بِي، اِنْ خَيْرٌ فَخَيْرٌ وَ اِنْ شَرٌّ فَشَرٌّ: «گمان خود را به خداوند، خوب كن; چرا كه خداوند عَزَّوَجَلَّ مى فرمايد: من نزد حسن ظن بنده مؤمنم هستم، هر گاه گمان نيكى نسبت به من داشته باشد، به نيكى با او رفتار مى كنم، و اگر بد باشد به بدى»!.(3)

و بالاخره در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: اِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ بِاللّهِ عَزَّوَجَلَّ ثَمَنُ الْجَنَّةِ: «حسن ظن به خدا، بهاى بهشت است».(4)

چه بهائى از اين سهل تر؟ و چه متاعى از آن پرارزش تر؟.

* * *

 

 

8إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً

9لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً

10إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً

 

ترجمه:

8 ـ به يقين ما تو را گواه (بر اعمال آنها) و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم.

9 ـ تا (شما مردم) به خدا و رسولش ايمان بياوريد و از او دفاع كنيد و او را بزرگ داريد، و خدا را صبح و شام تسبيح گوييد.

10 ـ كسانى كه با تو بيعت مى كنند (در حقيقت) تنها با خدا بيعت مى نمايند، و دست خدا بالاى دست آنهاست; پس هر كس پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان شكسته است; و آن كس كه نسبت به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، به زودى پاداش عظيمى به او خواهد داد.


1 ـ احزاب، آيات 10 و 11.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 384.

3 و 4 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 385.

 

تفسير:

تحكيم موقعيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وظائف مردم در برابر او

 

گفتيم: «صلح حديبيه» از سوى بعضى از ناآگاهان، شديداً مورد انتقاد قرار گرفت، و حتى تعبيراتى كه خالى از بى حرمتى نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، در برابر حضرت كردند، مجموع اين حوادث ايجاب مى كرد كه موقعيت يا عظمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بار ديگر مورد تأكيد قرار گيرد.

لذا در نخستين آيه مورد بحث، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب قرار داده مى گويد: «ما تو را گواه و بشارت دهنده، و بيم دهنده فرستاديم» (إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً).

اين سه توصيف بزرگ و سه مقام برجسته، از مهم ترين مقامات پيامبر(صلى الله عليه وآله)است: «گواه بودن» و «بشير» و «نذير» بودن، گواه بر تمام امت اسلام، بلكه به يك معنى گواه بر همه امت ها، چنان كه در آيه 41 «نساء» آمده است: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهِيد وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً: «حال آنها چگونه است آن روزى كه از هر امتى، شاهد و گواهى (بر اعمالشان) مى آوريم، و تو را نيز بر آنان گواه خواهيم آورد»؟!.

و در آيه 105 سوره «توبه» مى فرمايد: وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ: «بگو: عمل كنيد! خداوند و فرستاده او و مؤمنان، اعمال شما را مى بينند»!.

اصولاً هر انسانى گواهان زيادى دارد:

قبل از هر كس، «خداوند» كه عالم الغيب و الشهاده است، ناظر بر همه اعمال و نيّات ماست.

بعد از او، «فرشتگان» مأمور ضبط اعمال آدمى هستند چنان كه در آيه 21 سوره «ق» اشاره شده است: وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْس مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ.

سپس «اعضاى پيكر آدمى» و حتى پوست تن او گواهى مى دهند: يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ: «در آن روز زبان ها و دست ها و پاهايشان بر ضد آنها به اعمالى كه مرتكب مى شدند گواهى مى دهد»!(1) و در آيه ديگر آمده: وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْء: «آنها به پوست هاى تنشان مى گويند: چرا بر ضد ما گواهى داديد؟! آنها جواب مى دهند: همان خدائى كه هر موجودى را به نطق در آورده ما را گويا ساخته»!.(2)

«زمين» نيز جزء گواهان است، همان گونه كه در سوره زلزال آمده: يَوْمَئِذ تُحَدِّثُ أَخْبارَها.

طبق بعضى از روايات، «زمان» نيز در آن روز در صف گواهان است، در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: مَا مِنْ يَوْم يَمُرُّ عَلَى ابْنِ آدَمَ إِلَّا قَالَ لَهُ ذَلِكَ الْيَوْمُ أَنَا يَوْمٌ جَدِيدٌ وَ أَنَا عَلَيْكَ شَهِيدٌ فَافْعَلْ فِيَّ خَيْراً وَ اعْمَلْ فِيَّ خَيْراً أَشْهَدُ لَكَ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَإِنَّكَ لَنْ تَرَانِي بَعْدَ هَذَا أَبَداً: «هيچ روزى بر فرزند آدم نمى گذرد، مگر اين كه به او مى گويد: من روز تازه اى هستم، و درباره تو گواهى مى دهم، در من كار نيك كن، و عمل خير به جا آور، تا روز قيامت به نفع تو گواهى دهم; چرا كه بعد از اين هرگز مرا نخواهى ديد»!.(3)-(4)

بدون شك، گواهى خداوند به تنهائى كافى است، ولى تعدد گواهان هم اتمام حجت بيشترى است، و هم اثر تربيتى قوى ترى در انسان ها دارد.

به هر حال، قرآن مجيد در اين آيه، سه مأموريت مهم پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه «شهادت، بشارت و انذار» است، به عنوان سه وصف عمده بيان كرده است، تا مقدمه اى باشد براى وظائفى كه در آيه بعد آمده.

* * *

در آيه بعد، پنج دستور مهم، به عنوان نتيجه و هدفى براى اوصاف پيشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان شده، كه دو دستور درباره «ايمان به خداوند» و «تسبيح و نيايش» او است، و سه دستور درباره «ايمان به رسول» و «دفاع» و «تعظيم» مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، مى فرمايد: «هدف اين است كه ايمان به خداوند و رسولش بياوريد، و از او در برابر دشمنان دفاع نمائيد، او را بزرگ داريد، و خدا را صبح و شام تسبيح و تقديس كنيد» (لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً).

«تُعَزِّرُوهُ» از ماده «تعزير» در اصل به معنى «منع» است، سپس به هر گونه دفاع و نصرت و يارى كردن در مقابل دشمنان، اطلاق شده است، به بعضى از مجازات هائى كه مانع از گناه مى شود نيز «تعزير» مى گويند.

«تُوَقِّرُوهُ» از ماده «توقير» از ريشه «وقر» به معنى سنگينى است، بنابراين «توقير» در اينجا به معنى تعظيم و بزرگداشت است.

مطابق اين تفسير ضميرهائى كه در «تُعَزِّرُوهُ» و «تُوَقِّرُوهُ» آمده، به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز مى گردد، و هدف از آن دفاع از او در مقابل دشمن، و تعظيم و بزرگداشت او است (اين تفسير را «شيخ طوسى» در «تبيان» و «طبرسى» در «مجمع البيان» و بعضى ديگر برگزيده اند).

اما جمعى از مفسران(5) معتقدند كه تمام ضميرهاى آيه به خداوند باز مى گردد، و منظور از «تعزير» و «توقير» در اينجا، يارى دين خدا، و بزرگداشت او و آئين او است، دليل آنها در انتخاب اين تفسير، هماهنگ شدن تمام ضميرهاى موجود در آيه است.

ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه اولاً: معنى اصلى «تعزير» منع و دفاع در مقابل دشمن است، كه در مورد خداوند جز به صورت مجاز صحيح نيست، و از آن مهم تر شأن نزول آيه است، كه بعد از ماجراى «حديبيه» كه بعضى نسبت به مقام شامخ پيامبر(صلى الله عليه وآله) بى حرمتى كرده بودند نازل شده، و آيه براى توجيه مسلمانان نسبت به وظائفشان در مقابل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده است.

به علاوه، نبايد فراموش كرد، اين آيه به عنوان نتيجه اى براى آيه قبل است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به عنوان «شاهد»، «بشير» و «نذير» توصيف مى كند، و اين امر، زمينه ساز دستوراتى است كه در آيه بعد آمده.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، اشاره كوتاهى به واقعه «بيعت رضوان» مى كند كه در آيه 18 همين سوره به طور مشروح تر آمده است.

توضيح اين كه: همان گونه كه گفتيم، طبق تواريخ مشهور، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دنبال خوابى كه ديده بود، همراه با 1400 نفر به قصد انجام عمره از «مدينه» خارج شد، ولى در نزديكى «مكّه»، مشركان تصميم گرفتند، از ورود او و يارانش به «مكّه» جلوگيرى كنند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يارانش در سرزمين «حديبيه» توقف فرمود، و سفيرانى ميان او و «قريش» رد و بدل شد، تا به قرار داد «صلح حديبيه» انجاميد.

در اين مأموريت ها يك بار «عثمان» از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور شد كه اين پيام را به اهل «مكّه» برساند كه: او به قصد جنگ نيامده، و تنها قصدش زيارت خانه خدا است، ولى، مشركان، «عثمان» را موقتاً توقيف كردند، و همين امر سبب شد كه در ميان مسلمانان خبر قتل او شايع گردد، و اگر چنين چيزى صحت مى داشت، دليل بر اعلان جنگ از طرف «قريش» بود، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: ما از اينجا حركت نمى كنيم تا با اين قوم پيكار كنيم، و براى تأكيد بر اين امر مهم، از همراهانش دعوت كرد تا با او تجديد بيعت كنند، مسلمانان در زير درختى كه آنجا بود، جمع شدند و با حضرتش بيعت كردند كه: هرگز پشت به ميدان نكنند و تا آنجا كه در توان دارند، در قلع و قمع دشمن بكوشند.

اين موضوع به گوش مشركان «مكّه» رسيد و رعب و وحشتى در قلوب آنها افكند، و همين امر سبب شد كه آنها به اين صلح ناخوشايند تن در دهند.

اين بيعت را از اين جهت «بيعت رضوان» مى نامند كه در آيه 18 همين سوره آمده است: لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ: «خداوند از مؤمنان «راضى» شد، هنگامى كه در زير آن درخت، با تو بيعت مى كردند».

به هر حال، قرآن مجيد در آيه مورد بحث، مى گويد: «كسانى كه با تو بيعت مى كنند در حقيقت با خدا بيعت مى كنند، و دست خدا بالاى دست آنها است» (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ).

«بيعت» به معنى پيمان بستن براى فرمان بردارى و اطاعت از كسى است، و چنين مرسوم بوده: آن كس كه پيمان اطاعت مى بست، دست خود را در دست پيشوا و رهبر خود مى گذاشت، و پيمان وفادارى را از اين طريق اظهار مى داشت.

و از آنجا كه به هنگام «معامله و بيع» نيز دست به دست هم مى دادند و قرار داد معامله را مى بستند، واژه «بيعت» به اين پيمان ها اطلاق شده است ـ به خصوص اين كه آنها در پيمان خود، گوئى جان خويش را در معرض معامله با فردى كه با او اعلام وفادارى داشتند قرار مى دادند ـ .

و از اينجا معنى يَدُ اللّهِ فَوْقَ اَيْدِيْهِم: «دست خدا بالاى دست آنها است»، روشن مى شود، اين تعبير «كنايه» از آن است كه بيعت با پيامبر(صلى الله عليه وآله) يك بيعت الهى است، گويا دست خدا بالاى دست آنها قرار گرفته، نه تنها با پيامبرش، كه با خدا بيعت مى كنند، و اين گونه كنايات در زبان عرب، بسيار معمول است.

بنابراين، كسانى كه اين جمله را چنين تفسير كرده اند كه: «قدرت خدا ما فوق قدرت آنها است» يا «نصرت و يارى خدا برتر از نصرت و يارى مردم است» و امثال آن، تناسبى با شأن نزول آيه و مفاد آن ندارد، هر چند اين مطلب در حد ذات خود مطلب صحيحى است.

سپس مى افزايد: «هر كس نقض عهد و پيمان شكنى كند، در حقيقت به زيان خود پيمان شكنى كرده، و عهد خويش را شكسته» (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ).

«و آن كس كه در برابر عهدى كه با خدا بسته، وفادار بماند، و حق بيعت را اداء كند، خداوند پاداش عظيمى به او خواهد داد» (وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً).(6)

«نَكَثَ» از ماده «نكث» (بر وزن مكث) به معنى باز گشودن و واتابيدن است، سپس در مورد پيمان شكنى و نقض عهد به كار رفته.(7)

در اين آيه، قرآن مجيد به همه بيعت كنندگان، هشدار مى دهد كه اگر بر سر پيمان و عهد خود بمانند، پاداش عظيمى خواهند داشت، اما اگر آن را بشكنند، زيانش متوجه خود آنها است، تصور نكنند به خدا ضررى مى رسانند، بلكه بقاى جامعه و عظمت و سر بلندى و قوت و قدرت و حتى موجوديت خويش را، به خاطر پيمان شكنى به خطر مى افكنند.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آمده است: اِنَّ فِى النّارِ لَمَدِيْنَةً يُقالُ لَهَا الْحَصِيْنَةُ، أَفَلاتَسْئَلُونِى ما فِيْها؟ فَقِيْلَ لَهُ: ما فِيْها يا اَمِيْرَالْمُؤْمِنِيْنَ؟ قالَ فِيْها اَيْدِى النّاكِثِيْنَ!: «در جهنم شهرى است به نام «حصينه»، آيا از من نمى پرسيد در آن شهر چيست؟ كسى عرض كرد: اى اميرمؤمنان در آن شهر چيست؟! فرمود: دست هاى پيمان شكنان»!!(8)

و از اينجا روشن مى شود مسأله پيمان شكنى و نقض بيعت از ديدگاه اسلام، چقدر زشت و قبيح است.

درباره اصل موضوع «بيعت در اسلام» و حتى «قبل از اسلام» و «كيفيت بيعت» و «احكام آن»، بحث هائى است كه به خواست خدا ذيل آيه 18 همين سوره مطرح خواهد شد.

* * *

11سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً

12بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً

13وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً

14وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

 

ترجمه:

11 ـ به زودى بازماندگان از اعراب باديه نشين به تو مى گويند: «(حفظ) اموال و خانواده هاى ما، ما را به خود مشغول داشت (و نتوانستيم در سفر حديبيه تو را همراهى كنيم)، براى ما طلب آمرزش كن»! آنها به زبان خود چيزى مى گويند كه در دل ندارند. بگو: «چه كسى مى تواند در برابر خداوند از شما دفاع كند هر گاه زيانى براى شما بخواهد، و يا اگر نفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند به همه كارهايى كه انجام مى دهيد آگاه است»!

12 ـ ولى شما گمان كرديد پيامبر و مؤمنان هرگز به خانواده هاى خود باز نخواهند گشت; و اين (پندار غلط) در دل هاى شما زينت يافته بود و گمان بد كرديد; و سرانجام (در دام شيطان افتاديد و) هلاك شديد»!

13 ـ آن كس كه به خدا و پيامبرش ايمان نياورده (سرنوشتش دوزخ است)، چرا كه ما براى كافران آتش فروزان آماده كرده ايم!

14 ـ مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين از آن خداست; هر كس را بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد، و هر كس را بخواهد مجازات مى كند; و خداوند آمرزنده و مهربان است.


1 ـ نور، آيه 24.

2 ـ فصلت، آيه 21.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 112.

4 ـ درباره «گواهان در دادگاه قيامت» بحث ديگرى ذيل آيات 20 ـ 22 سوره «فصلت» داشته ايم.

5 ـ «زمخشرى» در «كشاف» و «آلوسى» در «روح المعانى» و «فيض كاشانى» در تفسير «صافى» و «علامه طباطبائى» در «الميزان» اين تفسير را پذيرفته اند.

6 ـ بايد توجه داشت كه «عَلَيْهِ» در آيه فوق، بر خلاف معمول، به ضم «هاء» خوانده مى شود، بعضى از مفسران در توجيه آن چنين گفته اند: اين همان «هاء» «هو» است كه در اصل مضموم است، و بعد از حذف «واو» گاه مضموم مى آيد، مانند «له» و «عنه»، و گاه ـ به خاطر آن كه قبل از آن «ياء» است ـ مكسور مى آيد، مانند «عليه»، ولى چون در آيه مورد بحث، بعد از آن لفظ «اللّه» قرار گرفته، مضموم خوانده شده تا با تفخيم «لام» در «اللّه» سازگارتر باشد.

7 ـ «نكث» به فتح «نون» معنى مصدرى دارد و «نكث» به كسر «نون» معنى اسم مصدرى دارد.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 186.

تفسير:

عذرتراشى متخلفان!

 

در آيات قبل گفتيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) با يك هزار و چهارصد نفر از مسلمانان از «مدينه» به قصد «عمره» به سوى «مكّه» حركت كرد.

از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان قبائل باديه نشين اعلام شد كه، همه آنها نيز او را در اين سفر همراهى كنند، ولى، گروهى از افراد ضعيف الايمان، از انجام اين دستور سر باز زدند، و تحليلشان اين بود كه چگونه ممكن است مسلمانان از اين سفر، جان سالم به در برند، در حالى كه قبلاً كفار «قريش» حالت تهاجمى داشته، و جنگ هاى «احد» و «احزاب» را در كنار «مدينه» بر مسلمانان تحميل كردند؟ اكنون كه اين گروه اندك و بدون سلاح با پاى خود به «مكّه» مى روند، و در كنار لانه زنبوران قرار مى گيرند، چگونه ممكن است سالم به خانه هاى خود باز گردند؟!

اما هنگامى كه ديدند: مسلمانان با دست پر و امتيازات قابل ملاحظه اى كه از پيمان «صلح حديبيه» گرفته بودند سالم به «مدينه» بازگشتند، بى آنكه از دماغ كسى خون بريزد، به اشتباه بزرگ خود پى بردند، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند تا به نحوى عذر خواهى كرده، كار خود را توجيه كنند، و از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تقاضاى استغفار، نمايند.

ولى، آيات فوق، نازل گشت، پرده از روى كار آنها برداشت و آنها را رسوا نمود.

به اين ترتيب، بعد از ذكر سرنوشت منافقان و مشركان در آيات قبل، در اينجا وضع متخلفان ضعيف الايمان را بازگو مى كند، تا حلقه هاى اين بحث تكميل گردد.

مى فرمايد: «به زودى متخلفان از اعراب باديه نشين، عذرتراشى كرده، مى گويند: حفظ اموال و زن و فرزند، ما را به خود مشغول داشت، و نتوانستيم در اين سفر پر بركت، در خدمت تو باشيم! اكنون عذر ما را بپذير، و براى ما طلب آمرزش كن»! (سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا).

«آنها به زبان خود چيزى مى گويند، كه در دل ندارند» (يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ).

آنها حتى در توبه خود صادق نيستند.

ولى، به آنها «بگو: چه كسى مى تواند در برابر خداوند مالك چيزى براى شما باشد، و از شما دفاع كند، اگر بخواهد به شما زيانى برساند؟ يا اگر بخواهد نفعى برساند، چه كسى مى تواند مانع گردد»؟! ( قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً

براى خدا، به هيچ وجه مشكل نيست كه شما را در خانه هاى امنتان، و در كنار زن و فرزند و اموالتان گرفتار انواع بلاها و مصائب كند، و نيز براى او هيچ مشكل نيست كه در مركز دشمنان و كانون مخالفان، شما را از هر گونه گزند محفوظ دارد، اين جهل شما، به قدرت خدا است كه اين گونه افكار را در نظر شما زينت مى دهد.

آرى، «خداوند به تمام اعمالى كه انجام مى دهيد خبير و آگاه است» (بَلْ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً).

بلكه، از اسرار درون سينه ها و نيات شما نيز به خوبى با خبر است، او به خوبى مى داند كه اين عذر و بهانه ها واقعيت ندارد، آنچه واقعيت دارد شك و ترديد و ترس و ضعف ايمان شما است، و اين عذرتراشى ها بر خدا مخفى نمى ماند، و هرگز مانع مجازات شما نمى شود.

جالب اين كه هم از لحن آيات، و هم از تواريخ، استفاده مى شود كه اين آيات در اثناء بازگشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «مدينه» نازل شد، يعنى پيش از آنكه متخلفان بيايند و عذرتراشى كنند، پرده از روى كار آنها برداشت و رسوايشان كرد!

* * *

سپس، براى توضيح بيشتر، پرده ها را كاملاً كنار زده، مى افزايد: «بلكه شما گمان كرديد پيامبر و مؤمنان، هرگز به خانواده هاى خود باز نخواهند گشت» (بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً).

آرى، علت عدم شركت شما در اين سفر تاريخى، مسأله اموال و زن و فرزند نبود، بلكه عامل اصلى، سوء ظنى بود كه به خدا داشتيد، و با محاسبات غلط خود، چنين فكر مى كرديد: اين سفر، سفر پايانى عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان است و بايد از آن كناره گيرى كرد.

آرى، «اين پندار غلط و اين وسوسه هاى شيطانى در دل شما زينت يافته بود» (وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ).

«و گمان بد كرديد» (وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ).

چرا كه فكر مى كرديد: خداوند پيامبرش را به اين سفر فرستاده، و آنها را به چنگال دشمنان سپرده و از آنها حمايت نخواهد كرد!

«و سرانجام به هلاكت رسيديد»! (وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً).

چه هلاكتى از اين بدتر كه از شركت در اين سفر تاريخى، و «بيعت رضوان» و افتخارات ديگر محروم شديد، كه به دنبال آن رسوائى بزرگ بود، و در آينده عذاب دردناك آخرت. آرى، شما دل هاى مرده اى داشتيد كه گرفتار چنين سرنوشتى شديد.

از آنجا كه افراد ضعيف الايمان، يا منافق، مردمى ترسو، و راحت طلب، و طبعاً از جنگ و هر گونه درگيرى گريزانند، تحليلى كه درباره حوادث مى كنند، هيچ گونه با واقعيت تطبيق نمى كند، با اين حال، هميشه چنين تحليلى در نظرشان بسيار جالب است.

و به اين ترتيب، ترس، عافيت طلبى و فرار از زير بار مسئوليت ها، سوء ظن ها را در نظرشان واقعيت ها جلوه مى دهد، و نسبت به همه چيز، بدبين هستند، حتى به پيامبر خدا و حتى نسبت به خدا!

در «نهج البلاغه» در فرمان «مالك اشتر» مى خوانيم: إِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّى يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ: «بخل و ترس و حرص، صفات نكوهيده مختلفى است، كه همه آنها در سوء ظن به خدا جمع است».(1)

داستان «حديبيه» و آيات مورد بحث، ظهور عينى همين معنى است، و نشان مى دهد، چگونه سوء ظن به پروردگار، از صفات زشتى همچون بخل و حرص و ترس سرچشمه مى گيرد.

* * *

از آنجا كه اين موضعگيرى هاى غلط، گاه از عدم ايمان سرچشمه مى گرفت، در آيه بعد مى گويد: «كسى كه ايمان به خدا و پيامبرش نياورده، سرنوشتش آتش دوزخ است; چرا كه ما براى كافران آتش فروزان فراهم كرده ايم» (وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً).(2)

«سَعِيْر» به معنى «بر افروخته» است.

* * *

و سرانجام، در آخرين آيه مورد بحث، براى اثبات قدرت خداوند بر مجازات كافران و منافقان، مى فرمايد: «مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين از آن خدا است ، هر كس را بخواهد مى بخشد، و هر كس را بخواهد، مجازات مى كند، و خداوند غفور و رحيم است» (وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

جالب اين كه: در اينجا مسأله غفران و آمرزش را بر مسأله عذاب مقدم مى دارد ، و در آخر آيه باز هم تأكيد بر غفران و رحمت الهى مى كند; چرا كه هدف از تمام اين تهديدها و انذارها، تربيت است، و تربيت ايجاب مى كند كه راه بازگشت به روى گنهكاران و حتى كافران باز باشد، به خصوص اين كه سرچشمه بسيارى از اين موضع گيرى هاى منفى، جهل و ناآگاهى است، و در برابر اين گونه افراد، بايد اميد به آمرزش افزايش داده شود، شايد به راه آيند.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 53.

2 ـ طرز جمله بندى آيه، ايجاب مى كند كه بفرمايد: «إِنّا أَعْتَدْنا لَهُمْ سَعِيراً»، ولى مخصوصاً ضمير را برداشته و به جاى آن اسم ظاهر يعنى «الكافرين» قرار داده، تا علت اين سرنوشت شوم را كه «كفر» است بيان كند.

نكته:

توجيه گناه، يك بيمارى عمومى است!

 

هر قدر گناه سنگين باشد، به سنگينى توجيه گناه نيست; چرا كه گنهكار معترف به گناه، غالباً به سراغ توبه مى رود، اما مصيبت، زمانى شروع مى شود كه پاى توجيه گرى ها در ميان آيد، كه نه تنها راه توبه را به روى انسان مى بندد، بلكه، او را در گناه راسخ تر و جرى تر مى سازد.

اين توجيه گرى، گاه براى حفظ آبرو و جلوگيرى از رسوائى در برابر مردم است، اما از آن بدتر، زمانى است كه براى فريب وجدان صورت گيرد.

اين توجيه گرى، مطلب تازه اى نيست، و نمونه هاى مختلف آن را در تمام طول تاريخ بشر، مى توان يافت، كه چگونه جنايتكاران بزرگ تاريخ، براى فريب خود يا ديگران، دست به توجيهات مضحكى مى زدند كه هر انسانى را غرق تعجب مى كند.

قرآن مجيد كه درس بزرگ تربيت و انسان سازى است، در اين باره بحث هاى فراوانى دارد كه نمونه اى از آن را در آيات فوق خوانديم.

بد نيست نمونه هاى ديگرى نيز براى تكميل اين بحث مورد بررسى قرار دهيم:

1 ـ مشركان عرب براى توجيه شرك خود، گاه متوسل به رسم نياكان مى شدند و مى گفتند: إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّة وَ إِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ: «ما پدران خود را بر آئينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم»!.(1)

و گاه به نوعى جبر متوسل شده مى گفتند: لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا: «اگر خدا مى خواست، نه ما مشرك مى شديم و نه پدران ما»!.(2)

2 ـ گاه مؤمنان ضعيف الايمان براى فرار از جنگ، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى آمدند، و به اين عنوان كه خانه هاى ما در و ديوار درستى ندارد و آسيب پذير است، صحنه را خالى مى كردند: وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَة إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً: «و گروهى از آنان از پيامبر اجازه مى خواستند و مى گفتند: خانه هاى ما بى حفاظ است!، در حالى كه بى حفاظ نبود; آنها فقط مى خواستند (از جنگ) فرار كنند».(3)

3 ـ گاه به اين بهانه، كه اگر ما به جنگ روميان برويم، ممكن است زيبارويان رومى، دل ما را بربايند، و به حرام بيفتيم! اجازه عدم شركت در جنگ را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواستند: وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي: «بعضى از آنها مى گويند: به ما اجازه ده (تا در جنگ شركت نكنيم) و ما را به گناه نيفكن»!.(4)

4 ـ و گاه به اين عنوان كه اموال و زن و فرزند، ما را گرفتار و به خود مشغول ساخته، گناه بزرگ فرار از اطاعت فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را توجيه مى كردند (آيات مورد بحث).

5 ـ شيطان نيز با يك مقايسه غلط، نافرمانى صريح خود را در برابر خداوند توجيه كرد گفت: «من از او بهترم; مرا از آتش آفريده اى و آدم را از گل»! چگونه ممكن است موجودى شريف تر براى موجودى پست تر سجده كند!: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين.(5)

6 ـ در عصر جاهليت نيز، براى توجيه جنايت بزرگ «فرزند كُشى» مى گفتند: از اين مى ترسيم كه در جنگ ها دختران ما به دست دشمنان بيفتند، غيرت ناموسى ما ايجاب مى كند كه نوزادان دختر را زير خاك پنهان كنيم!، و گاه مى گفتند: اگر فرزندانمان زنده بمانند، قادر بر تأمين زندگى آنها نيستيم!.(6)

حتى از بعضى از آيات قرآن بر مى آيد كه، گناهكاران براى توجيه گناهان خود، در قيامت نيز به امورى متشبث مى شوند، از جمله اين كه: «پروردگارا! ما از سران و بزرگان خود اطاعت كرديم و ما را گمراه ساختند، و به جاى ما تصميم گرفتند»!: رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ.(7)

خلاصه اين كه بلاى «توجيه گرى»، بلائى است فراگير كه گروه عظيمى از مردم، اعم از عوام و خواص را در برگرفته، و خطر بزرگ آن اين است كه راه هاى اصلاح را به روى گنهكاران مى بندد، و گاه واقعيت ها را حتى در نظر خود انسان دگرگون جلوه مى دهد.

بسيارند كسانى كه «ترس و جبن» خود را به عنوان «احتياط»، «حرص» را به «تأمين آينده»، «تهور» را به «قاطعيت»، «ضعف نفس» را به «حيا»، «بى عرضگى» را به «زهد»، «ارتكاب حرام» را به «كلاه شرعى»، «فرار از زير بار مسئوليت» را به «ثابت نبودن موضوع» و «ضعف ها و كوتاهى ها» ى خود را به «قضا و قدر» توجيه مى كنند، و چه دردناك است كه انسان با دست خود، راه نجات را به روى خود ببندد؟!

گرچه اين مفاهيم هر كدام در جاى خود معنى صحيحى دارد، ولى اشكال در اين است كه آن را تحريف كرده، و نتيجه وارونه مى گيرند، و چه زيان هاى عظيمى كه از اين رهگذر، به جوامع بشرى و خانواده ها و افراد رسيده است؟!

خداوند همه ما را از اين بلاى بزرگ و خانمان سوز حفظ كند   (آمين).

* * *

15سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ قَلِيلاً

16قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْم أُولِي بَأْس شَدِيد تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً

17لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذاباً أَلِيماً

 

ترجمه:

15 ـ هنگامى كه شما براى به دست آوردن غنائمى حركت كنيد، متخلفان (حديبيه) مى گويند: «بگذاريد ما هم در پى شما بياييم، آنها مى خواهند كلام خدا را تغيير دهند»; بگو: «هرگز نبايد به دنبال ما بياييد، اين گونه خداوند از قبل گفته است»! اما به زودى مى گويند: «شما نسبت به ما حسد مىورزيد»! ولى آنها جز اندكى نمى فهمند!

16 ـ به متخلفان از اعراب بگو: «به زودى از شما دعوت مى شود كه به سوى قومى نيرومند و جنگجو برويد و با آنها پيكار كنيد تا اسلام بياورند; اگر اطاعت كنيد، خداوند پاداش نيكى به شما مى دهد; و اگر سرپيچى نمائيد ـ همان گونه كه در گذشته نيز سرپيچى كرديد ـ شما را با عذاب دردناكى كيفر مى دهد»!

17 ـ بر نابينا و لنگ و بيمار گناهى نيست (اگر در ميدان جهاد شركت نكنند); و هر كس خدا و رسولش را اطاعت نمايد، او را در باغ هائى وارد مى كند كه نهرها از زير (درختانش) جارى است; و آن كس كه سرپيچى كند، او را به عذاب دردناكى گرفتار مى سازد!


1 ـ زخرف، آيه 23.

2 ـ انعام، آيه 148.

3 ـ احزاب، آيه 13.

4 ـ توبه، آيه 49.

5 ـ اعراف، آيه 12.

6 ـ اسراء، آيه 31.

7 ـ احزاب، آيه 67.

تفسير:

متخلفان آماده طلب!

 

غالب مفسران، معتقدند كه اين آيات ناظر به «فتح خيبر» است، كه بعد از «صلح حديبيه» و در آغاز سال هفتم هجرت روى داد.

توضيح اين كه: طبق روايات، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «حديبيه» باز مى گشت، به فرمان خدا مسلمانان شركت كننده در «حديبيه» را بشارت به «فتح خيبر» داد، و تصريح فرمود: در اين پيكار فقط آنها شركت كنند كه در «حديبيه» حضور داشتند، و غنائم جنگى مخصوص آنها است، و تخلف كنندگان را نصيبى از اين غنائم نخواهد بود!

اما اين دنيا پرستان ترسو، همين كه از قرائن فهميدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جنگى كه در پيش دارد، قطعاً پيروز مى شود، و غنائم فراوانى به دست سپاه اسلام خواهد افتاد، از فرصت استفاده كرده، خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمدند، و اجازه شركت در ميدان «خيبر» را خواستند! و شايد به اين عذر نيز متوسل شدند كه، ما براى جبران خطاى گذشته، و سبك كردن بار مسئوليت، و توبه از گناه، و خدمت خالصانه به اسلام و قرآن، مى خواهيم در اين ميدان جهاد با شما شركت كنيم! غافل از اين كه آيات قرآن از قبل نازل شده بود، و سرّ آنها را فاش ساخته بود، چنان كه در نخستين آيه مورد بحث مى خوانيم: «هنگامى كه شما براى به دست آوردن غنائمى حركت مى كنيد، به زودى متخلفان مى گويند: بگذاريد ما هم از شما پيروى كنيم، و در اين جهاد شركت نمائيم»! (سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ).

نه تنها در اين مورد، كه در موارد ديگر نيز، مى بينيم اين تن پروران طماع، به سراغ لقمه هاى چرب و كم دردسر مى رفتند، و از ميدان هاى سخت و خطرناك و دور دست گريزان بودند، چنان كه در آيه 42 سوره «توبه» مى خوانيم: «(اما گروهى از آنها، چنانند كه) اگر غنائمى نزديك (و در دسترس)، و سفرى آسان باشد، (به طمع دنيا) از تو پيروى مى كنند; ولى (اكنون كه براى ميدان تبوك،) راه بر آنها دور است، (سر باز مى زنند;) و به زودى به خدا سوگند ياد مى كنند كه: اگر توانائى داشتيم، همراه شما حركت مى كرديم»: لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً لاَتَّبَعُوكَ وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَوِ اسْتَطَعْنا لَخَرَجْنا مَعَكُمْ.

به هر حال، قرآن در آيات مورد بحث، در پاسخ اين گروه سود جو و فرصت طلب مى گويد: «آنها مى خواهند كلام خدا را تغيير دهند» (يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ).

سپس مى افزايد: «به آنها بگو: شما هرگز نبايد به دنبال ما بيائيد» و حق نداريد در اين ميدان شركت كنيد (قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا).

اين سخنى نيست كه من از پيش خود بگويم، «اين مطلبى است كه خداوند از قبل گفته» و ما را از آينده شما با خبر ساخته است (كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ).

خداوند، دستور داده: «غنائم خيبر» مخصوص «اهل حديبيه» باشد، و احدى با آنها در اين امر شركت نكند!

اما بدانيد اين متخلفان بى شرم و پر ادعا، باز از ميدان در نمى روند و شما را متهم به حسادت مى كنند، مى فرمايد: «و به زودى مى گويند: مطلب چنين نيست، بلكه شما نسبت به ما حسد مىورزيد»! (فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا).

و به اين ترتيب، آنها حتى به طور ضمنى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تكذيب مى كنند، و ريشه منع آنها را از شركت در «غزوه خيبر» حسادت مى شمرند!

قرآن، در آخرين جمله مى گويد: «ولى آنها جز اندكى نمى فهمند» (بَلْ كانُوا لايَفْقَهُونَ إِلاّ قَلِيلاً).

آرى، ريشه تمام بدبختى هاى آنها، جهل و نادانى و بى خبرى است، كه هميشه دامنگير آنها بوده است، جهل در مورد خداوند، و عدم معرفت مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بى خبرى از سرنوشت انسان ها، و عدم توجه به ناپايدارى ثروت دنيا.

درست است كه آنها در مسائل مالى و منافع شخصى با هوش و دقيق و باريك بودند، اما چه جهلى از اين بالاتر كه انسان همه چيز خود را با اندكى ثروت مبادله كند؟!.

سرانجام، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) طبق نقل تواريخ، غنائم «خيبر» را تنها بر اهل «حديبيه» تقسيم كرد، حتى كسانى كه در «حديبيه» بودند و موفق به شركت در غزوه «خيبر» نشدند، سهمى براى آنها قرار داد، البته اين موضوع يك مصداق بيشتر نداشت و آن «جابر بن عبداللّه» بود.(1)

* * *

در ادامه همين بحث و گفتگو با متخلفان «حديبيه»، در آيه بعد، پيشنهادى به آنها كرده، و راه بازگشت را به روى آنها چنين مى گشايد، مى فرمايد: «به متخلفان از اعراب باديه نشين بگو: به زودى از شما دعوت مى شود كه به سوى قومى جنگجو و پر قدرت گام بگذاريد، و با آنها پيكار كنيد تا اسلام را پذيرا شوند» (قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْم أُولِي بَأْس شَدِيد تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ).

«اگر اطاعت كنيد، خداوند پاداش نيكى به شما مى دهد، و اگر سرپيچى كنيد، آن گونه كه قبلاً نيز سرپيچى كرديد، خداوند شما را عذاب دردناكى مى كند» (فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً).

هر گاه به راستى از رفتار قبلى خود پشيمان شده ايد، و دست از راحت طلبى و دنيا پرستى برداشته ايد، بايد امتحان صداقت خود را در ميدان سخت و سهمگين ديگرى بدهيد، و گرنه از ميدان هاى سخت اجتناب كردن، و در ميدان هاى راحت و پر غنيمت شركت نمودن، به هيچ وجه ممكن نيست، و دليلى است بر نفاق يا ضعف ايمان و جبن و ترس شما.

جالب اين كه قرآن روى عنوان «مخلفين» در اين آيات، مكرر تكيه كرده، و به جاى استفاده از «ضمير» از «اسم ظاهر» استفاده مى كند.

اين تعبير، مخصوصاً به صورت صيغه «اسم مفعول» يعنى «پشت سر گذارده شدگان»، اشاره به اين است، هنگامى كه مسلمانان با ايمان مشاهده سستى و بهانه جوئى هاى اين گروه را مى كردند، آنها را پشت سر گذارده و بى اعتنا به وضعشان به سوى ميدان جهاد مى شتافتند.

اما در اين كه اين قوم جنگجو و پر قدرت كه در اين آيه به آنها اشاره كرده، چه جمعيتى بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است.

جمله «تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ» (با آنها پيكار كنيد تا مسلمان شوند) دليل بر اين است كه اهل كتاب نبودند; زيرا اهل كتاب را مجبور به پذيرش اسلام نمى كنند، بلكه مخيّر ميان اسلام آوردن يا پذيرش شرائط اهل ذمه و همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان، و پرداخت جزيه مى كنند، تنها مشركان و بت پرستان هستند كه چيزى جز اسلام از آنان پذيرفته نمى شود; زيرا اسلام بت پرستى را به عنوان يك «دين» نمى شناسد، و اجبار در ترك بت پرستى جايز است.

و با توجه به اين كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، بعد از ماجراى «حديبيه» و «خيبر» غزوه مهمى با مشركان جز فتح «مكّه» و غزوه «حنين» وجود نداشت، آيه فوق مى تواند اشاره به آنها باشد، مخصوصاً «غزوه حنين» كه مردان جنگجوى سخت كوشى از طايفه «هوازن» و «بنى سعد» در آن شركت داشتند.

اين كه بعضى احتمال داده اند: اشاره به «غزوه موته» كه با روميان انجام گرفت، بوده باشد، بعيد به نظر مى رسد; چرا كه آنها اهل كتاب بودند.

و احتمال اين كه منظور: جنگ هاى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، از جمله جنگ با اهل «فارس» و «يمامه» بوده باشد، بسيار بعيدتر است; چرا كه لحن آيات نشان مى دهد، مسأله مربوط به زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و هيچ الزامى نداريم كه آن را بر جنگ هاى بعد از عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، تطبيق دهيم، ظاهراً پاره اى انگيزه هاى سياسى در فكر و انديشه بعضى از مفسران كه روى اين مسأله پافشارى داشته اند، دخالت داشته است!

اين نكته، نيز قابل توجه است كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها قول نمى دهد در جنگ هاى آينده شما غنائمى به چنگ مى آوريد; زيرا هدف از جهاد، كسب غنيمت نيست، بلكه روى اين تكيه مى كند كه: خداوند پاداش نيكى به شما خواهد داد، كه معمولاً اين تعبير، در مورد پاداش هاى آخرت است.

در اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اين كه: در آيه 83 سوره «توبه»، به طور كلى دست رد بر سينه اين نامحرمان زده و مى گويد: فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّة فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ: «بگو: شما هيچ گاه با من خارج نخواهيد شد! و هرگز همراه من، با دشمن نخواهيد جنگيد!شما نخستين بار به كناره گيرى راضى شديد، اكنون نيز با متخلفان بمانيد»!

در حالى كه آيه مورد بحث، از آنها دعوت به پيكار در ميدان سخت و سهمگين ديگرى مى كند؟

ولى با توجه به اين كه آيه سوره «توبه» مربوط به متخلفان جنگ «تبوك» است، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آنها قطع اميد كرده بود، و آيه مورد بحث از متخلفان «حديبيه» سخن مى گويد، كه هنوز از آنها قطع اميد نشده بود، پاسخ اين سؤال روشن مى گردد.

* * *

و از آنجا كه در ميان متخلفان افرادى بودند كه به خاطر نقص عضو يا بيمارى، به راستى قدرت بر شركت در جهاد نداشتند، و نبايد حق آنها در اين ميان ناديده گرفته مى شد، در آخرين آيه مورد بحث، معذور بودن آنان را مشخص ساخته است.

به خصوص اين كه بعضى از مفسران نقل كرده اند: بعد از نزول آيه قبل، و تهديد متخلفان به «عذاب اليم»، جمعى از معلولين يا بيماران، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمده و عرض كردند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)! تكليف ما در اين ميان چيست؟ در اينجا اين آيه نازل شد و حكم آنها را چنين بازگو كرد: «بر نابينا و لنگ و بيمار گناهى نيست اگر در ميدان جهاد شركت نكنند» (لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ).

تنها جهاد نيست كه مشروط به قدرت و توانائى است، تمام تكاليف الهى يك سلسله شرائط عمومى دارد، كه از جمله آنها «توانائى و قدرت» است، و در آيات قرآن كراراً به اين معنى اشاره شده است، در آيه 286 سوره «بقره» به صورت يك اصل كلى مى خوانيم: لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها: «خداوند هيچ كس را، جز به اندازه تواناييش، تكليف نمى كند».

اين شرط هم با ادله نقلى ثابت شده، و هم با دليل عقل.

ولى البته اين گروه، گرچه از شركت در ميدان جهاد معافند، اما آنها نيز بايد به مقدار توان خود براى تقويت قواى اسلام و پيشبرد اهداف الهى آن بكوشند، چنان كه در آيه 91 سوره «توبه» مى خوانيم: لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلّهِ وَ رَسُولِهِ: «بر ضعيفان و بيماران و آنها كه وسيله اى براى انفاق (در راه جهاد) ندارند، ايرادى نيست (كه در ميدان جنگ شركت نجويند،) هر گاه براى خدا و رسولش خيرخواهى كنند (و از آن چه در توان دارند، مضايقه ننمايند)».

يعنى اگر آنها قادر نيستند با دست، كارى انجام دهند، از آنچه در توان دارند با زبان مضايقه ننمايند، و اين تعبير جالبى است كه نشان مى دهد هر كس آنچه را در توان دارد، بايد فروگذار نكند، و به تعبير ديگر اگر نمى توانند در جبهه شركت كنند، لااقل «پشت جبهه» را محكم نگهدارند.

و شايد، جمله اخير آيه مورد بحث نيز، اشاره به همين معنى باشد كه مى فرمايد: «هر كس اطاعت خدا و رسولش را كند، او را در باغ هائى از بهشت وارد مى سازد كه نهرها از زير درختانش جارى است، و آن كس كه سرپيچى كند او را به عذاب اليم گرفتار خواهد كرد»! (وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذاباً أَلِيماً).

اين احتمال نيز وجود دارد، در مواقعى كه استثنائى به حكمى مى خورد، افرادى به فكر سوء استفاده افتاده، خود را در صف معذوران جا مى زنند، قرآن به آنها هشدار مى دهد كه اگر به راستى معذور نباشند، گرفتار «عذاب اليم» خواهند شد.

اين نكته، قابل توجه است كه، مسأله معذور بودن نابينا و لنگ و بيماران سخت، مخصوص «جهاد» است، اما در مسأله «دفاع» هر كس به قدر توانائى خود بايد از كيان اسلام و وطن اسلامى، و جان دفاع كند، و هيچ استثنائى در اين زمينه وجود ندارد.

* * *

18لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً

19وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً

 

ترجمه:

18 ـ خداوند از مؤمنان ـ هنگامى كه در زير آن درخت با تو بيعت كردند ـ راضى و خشنود شد; خدا آنچه را در درون دل هايشان نهفته بود مى دانست; از اين رو آرامش را بر دل هايشان نازل كرد و پيروزى نزديكى به عنوان پاداش نصيب آنها فرمود.

19 ـ و (همچنين) غنائم بسيارى كه آن را به دست مى آورند; و خداوند شكست ناپذير و حكيم است.


1 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 364.

تفسير:

خشنودى خدا از شركت كنندگان در بيعت رضوان

 

گفتيم: در ماجراى «حديبيه» سفرائى ميان «پيامبر»(صلى الله عليه وآله) و «قريش» رد و بدل شد، از جمله پيامبر(صلى الله عليه وآله) «عثمان بن عفان» را (كه از بستگان «ابو سفيان» بود و اين رابطه ظاهراً در انتخاب او تأثير داشت) به عنوان نماينده نزد مشركان «مكّه» و «اشراف قريش» فرستاد، تا آنها را از اين حقيقت آگاه كند كه مسلمانان به قصد جنگ نيامده اند، بلكه هدفشان زيارت خانه خدا و احترام «كعبه» است، اما «قريش»، «عثمان» را موقتاً توقيف كردند، و به دنبال آن در بين مسلمانان شايع شد كه «عثمان» كشته شده، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: من از اينجا حركت نمى كنم تا با اين گروه پيكار كنم.

سپس، به زير درختى كه در آنجا بود آمد، و با مردم تجديد بيعت كرد، و از آنها خواست كه در پيكار با مشركان كوتاهى نكنند، و كسى پشت به ميدان جهاد نكند.(1)

آوازه اين بيعت، در «مكّه» پيچيد، «قريش» سخت به وحشت افتاد و «عثمان» را آزاد كرد.

چنان كه مى دانيم: اين «بيعت» به عنوان «بيعت رضوان» (بيعت خشنودى خداوند) معروف شد، و لرزه بر اندام مشركان انداخت، و نقطه عطفى در تاريخ اسلام بود.

آيات مورد بحث، درباره اين ماجرا سخن مى گويد.

نخست مى فرمايد: «خداوند از مؤمنان هنگامى كه در زير درخت، با تو بيعت كردند، راضى و خشنود شد» (لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ).

هدف از اين «بيعت» انسجام هر چه بيشتر نيروها، تقويت روحيه، تجديد آمادگى رزمى، سنجش افكار، و آزمودن ميزان فداكارى دوستان وفادار بود.

اين بيعت، روح تازه اى در كالبد مسلمين دميد; چرا كه دست به دست پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) مى دادند، و از صميم دل اظهار وفادارى مى كردند.

خداوند، به اين مؤمنان فداكار و ايثارگر، كه در اين لحظه حساس با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيعت كردند، چهار پاداش بزرگ داد كه از همه مهم تر همين پاداش، يعنى رضايت و خشنودى او بود، همان گونه كه در آيه 72 سوره «توبه» نيز مى خوانيم: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ: «و (خشنودى و) رضاى خدا، (از همه نعمتهاى بهشتى) برتر است».

سپس، مى افزايد: «خداوند مى دانست آنچه در درون قلب آنها از صداقت و ايمان و آمادگى و وفادارى نسبت به اين پيمان نهفته است، و لذا سكينه و آرامش را بر آنها نازل كرد» (فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ).

آن چنان آرامشى كه در ميان انبوه دشمنان در نقطه دور دستى از شهر و ديار خود، در ميان سلاح هاى آماده آنها، با نداشتن اسلحه كافى (چون براى زيارت آمده بودند نه براى جنگ) ترس و وحشتى به دل راه نمى دادند، و همچون كوه، استوار و پا بر جا ايستاده بودند.

و اين دومين موهبت الهى نسبت به آنها بود.

اصولاً الطاف خاص و امدادهاى الهى، شامل حال كسانى مى شود كه داراى خلوص نيت، و صدق و صفاى باطن، باشند.

لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ الْفَقِيرَ لَيَقُولُ يَا رَبِّ ارْزُقْنِي حَتَّى أَفْعَلَ كَذَا وَ كَذَا مِنَ الْبِرِّ وَ وُجُوهِ الْخَيْرِ، فَإِذَا عَلِمَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ ذَلِكَ مِنْهُ بِصِدْقِ نِيَّة كَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ مِثْلَ مَا يَكْتُبُ لَهُ لَوْ عَمِلَهُ، إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ كَرِيمٌ: «بنده مؤمن فقير گاه مى گويد: خداوندا! به من روزى ده، تا چنين و چنان از كارهاى خير و نيك انجام دهم، هر گاه خداوند صدق نيت از او بداند، همان پاداشى را براى او مى نويسد، كه اگر توانائى داشت انجام مى داد; چرا كه خداوند داراى رحمت واسعه و كريم است».(2)

و در پايان اين آيه، به سومين موهبت اشاره كرده، مى فرمايد: «و فتح نزديكى به عنوان پاداش نصيب آنها فرمود» (وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً).

آرى، اين فتح كه به گفته اكثر مفسران «فتح خيبر» بود (هر چند بعضى آن را فتح «مكّه» شمرده اند) سومين پاداش الهى براى اين مؤمنان ايثارگر بود. تعبير به «قَرِيْباً» تأييدى است بر اين كه منظور «فتح خيبر» است; زيرا اين فتح، در آغاز سال هفتم هجرت، به فاصله چند ماه بعد از ماجراى «حديبيه» تحقق يافت.

* * *

چهارمين نعمتى كه به دنبال «بيعت رضوان» نصيب مسلمانان شد، غنائم فراوان مادى بود، چنان كه در آيه بعد مى فرمايد: «پاداش ديگر، غنائم كثيرى است كه آن را به دست مى آورند» (وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها).

يكى از اين غنائم، همان «غنائم خيبر» بود كه در فاصله كوتاهى به دست مسلمانان افتاد، و با توجه به ثروت بى حساب «يهودِ خيبر»، اين غنائم از اهميت فوق العاده اى، برخوردار بود.

ولى محدود ساختن غنائم، به «غنائم خيبر»، دليل قطعى ندارد، و مى تواند غنائم ساير جنگ هاى اسلامى را كه بعد از «فتح حديبيه» رخ داد، در بر گيرد.

و از آنجا كه بايد مسلمانان به اين وعده الهى كاملاً اطمينان كنند، در آخر آيه مى افزايد: «خداوند شكست ناپذير و حكيم است» (وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً ). اگر به شما دستور داد كه در «حديبيه» صلح كنيد، بر اساس حكمت بود، حكمتى كه گذشتِ زمان، پرده از اسرار آن برداشت، و اگر به شما وعده فتح قريب و غنائم كثير مى دهد، اين توانائى را دارد كه به وعده هاى خود جامه عمل بپوشاند.

به اين ترتيب، مسلمانانِ با ايمان و ايثارگر، در سايه «بيعت رضوان» و اعلام وفادارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن ساعات حساس، پيروزى دنيا و آخرت را به دست آوردند، در حالى كه منافقان بى خبر و ضعيف الايمان هاى ترسو در آتش حسرت سوختند!

اين سخن را با گفتارى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) پايان مى دهيم: او به هنگامى كه از پايمردى مسلمانان نخستين، و جهاد بى نظيرشان با دشمن سخن مى گويد، و مخاطبان سست عنصر را مورد نكوهش قرار مى دهد، مى فرمايد: فَلَمّا رَأَى اللّهُ صِدْقَنا اَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ، وَ اَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ، حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ مُلْقِياً جِرَانَهُ، وَ مُتَبَوِّئاً أَوْطَانَهُ، وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ، مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ، وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ، وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً، وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَماً!: «هنگامى كه خداوند صدق و اخلاص ما را ديد، خوارى و ذلت را بر دشمن، و پيروزى و نصر را بر ما نازل كرد، تا آنجا كه اسلام بر صفحه زمين گسترده شد، و مناطق پهناورى را براى خويش برگزيد، به جانم سوگند! اگر ما در مبارزه همچون شما بوديم، هرگز پايه اى از دين بر پا نمى شد! و شاخه اى از درخت ايمان، سبز نمى گشت، و به خدا سوگند به جاى شير، خون مى دوشيديد و پشيمان مى شديد».(3)

* * *

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 199.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 56.

نكته:

بيعت و خصوصيات آن

 

«بيعت» از ماده «بيع» در اصل، به معنى دست دادن به هنگام قرار داد معامله است ، و سپس به دست دادن براى پيمان اطاعت، اطلاق شده است، و آن چنين بود: هر گاه كسى، مى خواست به ديگرى اعلام وفادارى كند، او را به رسميت بشناسد، و از فرمانش اطاعت كند، با او بيعت مى كرد، و شايد اطلاق اين كلمه به اين معنى، از اين جهت بود كه، هر يك از دو طرف، تعهدى همچون تعهد دو معامله گر، در برابر ديگرى مى كردند. بيعت كننده حاضر مى شد: گاه تا پاى جان، و گاه تا پاى مال و فرزند در راه اطاعت او بايستد، و بيعت پذير نيز حمايت و دفاع او را بر عهده مى گرفت.

«ابن خلدون» در مقدمه «تاريخ» خود، مى گويد: كانُوا اِذا بايَعُوا الاَمِيْرَ جَعَلَ اَيْدِيَهُمْ فِى يَدِهِ تَأكِيْداً فَاَشْبَهَ ذلِكَ فِعْلَ الْباِيِع وَ الْمُشْتَرِى: «هنگامى كه بيعت با امير مى كردند، براى تأكيد دست در دست او مى گذاشتند، و اين شبيه كار فروشنده و خريدار بود».(1)

قرائن نشان مى دهد كه بيعت از ابداعات مسلمين نيست، بلكه سنتى بوده كه قبل از اسلام، در ميان عرب رواج داشته است، و به همين دليل، در آغاز اسلام كه طايفه «اوس» و «خزرج» در موسم حج از «مدينه» به «مكّه» آمدند، و با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در «عقبه» بيعت كردند، برخورد آنها با مسأله بيعت برخورد با يك امر آشنا بود، بعد از آن پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز در فرصت هاى مختلف، با مسلمانان تجديد بيعت كرد، كه يك مورد از آن همين «بيعت رضوان» در «حديبيه» بود، و از آن گسترده تر بيعتى بود كه بعد از «فتح مكّه» انجام گرفت، كه در تفسير سوره «ممتحنه» شرح آن به خواست خدا خواهد آمد.

اما چگونگى «بيعت»، به طور كلى از اين قرار بوده كه، «بيعت كننده» دست به دست «بيعت شونده» مى داده، و با زبان حال، يا قال اعلام اطاعت و وفادارى مى نمود، و گاه در ضمن بيعت، شرائط و حدودى براى آن قائل مى شد، مثلاً بيعت تا پاى مال، تا سر حد جان، يا تا سر حد همه چيز حتى از دست دادن زن و فرزند.

گاه بيعت تا سر حد عدم فرار، و گاه تا سرحد موت بود (اتفاقاً اين هر دو معنى در مورد «بيعت رضوان» در تواريخ آمده است).

پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) «بيعت زنان» را نيز مى پذيرفت، اما نه از طريق دست دادن، بلكه چنان كه در تواريخ آمده، دستور مى داد ظرف بزرگى از آب حاضر كنند، او دست خود را در يك طرف ظرف فرو مى برد، و زنان بيعت كننده در طرف ديگر.

گاه در ضمن «بيعت»، انجام كار يا ترك كارهائى را شرط مى كردند، همان گونه كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در بيعت با زنان، بعد از فتح «مكّه»، شرط كرد كه: «مشرك نشوند، آلوده به بى عفتى نگردند، دزدى نكنند و فرزندان خود را نكشند و امور ديگر».(2)

به هر حال، درباره «احكام بيعت»، بحث هاى مختلفى است كه به طور فشرده در اينجا يادآور مى شويم، هر چند مسائل اين بحث، در فقه اسلامى نيز در هاله اى از ابهام فرو رفته است:

* * *

1 ـ «ماهيت بيعت»، يك نوع قرارداد و معاهده ميان «بيعت كننده» از يكسو، و «بيعت پذير» از سوى ديگر است، و محتواى آن، اطاعت و پيروى و حمايت و دفاع از بيعت شونده است، و بر طبق شرائطى كه در آن ذكر مى كنند درجات مختلفى دارد.

از لحن آيات قرآن و احاديث، استفاده مى شود كه، بيعت يك نوع عقد لازم از سوى بيعت كننده است، كه عمل بر طبق آن واجب مى باشد، و بنابراين مشمول قانون كلى «اَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است.(3)

بنابراين، «بيعت كننده» حق فسخ را ندارد، ولى «بيعت پذير» چنانچه صلاح بداند، مى تواند بيعت خود را بر دارد و فسخ كند، در اين صورت بيعت كننده از التزام و عهد خود آزاد مى گردد.(4)

 

* * *

2 ـ بعضى «بيعت» را شبيه «انتخابات» يا نوعى از آن مى دانند، در حالى كه مسأله «انتخابات» درست عكس آن است، يعنى ماهيت آن يك نوع ايجاد مسئوليت و وظيفه، و پست و مقام براى انتخاب شونده، و يا به تعبير ديگر نوعى توكيل در انجام كارى است، هر چند اين انتخاب وظائفى هم براى انتخاب كننده به دنبال دارد (مانند همه وكالت ها) در حالى كه «بيعت» چنين نيست.

و به تعبير ديگر: «انتخابات» اعطاى مقام است، و همان گونه كه گفتيم شبيه توكيل مى باشد، در حالى كه بيعت «تعهد اطاعت» است.

گرچه ممكن است اين دو، در بعضى از آثار با هم شباهت پيدا كنند، ولى اين شباهت هرگز به معنى وحدت مفهوم و ماهيت آنها نيست، لذا در مورد بيعت، بيعت كننده قادر بر فسخ نمى باشد، در حالى كه در مورد انتخابات در بسيارى از موارد، انتخاب كنندگان حق فسخ دارند كه دسته جمعى شخص انتخاب شونده را از مقامش عزل كنند (دقت كنيد).

* * *

3 ـ در مورد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) كه از سوى خدا نصب مى شوند، هيچ نيازى به بيعت نيست، يعنى اطاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امام معصوم(عليه السلام) و منصوب از سوى او واجب است، خواه بر كسانى كه بيعت كرده باشند يا كسانى كه بيعت نكرده باشند.

و به تعبير ديگر: لازمه مقام نبوت و امامت، وجوب اطاعت است، همان گونه كه قرآن مى گويد: «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ».(5) ولى، اين سؤال پيش مى آيد كه اگر چنين است، پس چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) كراراً از ياران خود، يا تازه مسلمانان بيعت گرفت؟ كه دو نمونه آن در قرآن صريحاً آمده است («بيعت رضوان» در اينجا و بيعت با اهل «مكّه» كه در سوره «ممتحنه» به آن اشاره شده است)؟

در پاسخ مى گوئيم: بدون شك اين بيعت ها يك نوع تأكيد بر وفادارى بوده كه در مواقع خاصى انجام مى گرفته، و مخصوصاً براى مقابله با بحران ها و حوادث سخت از آن استفاده مى شده است، تا در سايه آن روح تازه اى در كالبد افراد دميده شود، چنان كه تأثيرهاى شگرف آن را در «بيعت رضوان» در بحث هاى گذشته خوانديم.

ولى، در بيعت هائى كه براى خلفا مى گرفتند، بيعت به عنوان پذيرش مقام خلافت بود، هر چند به عقيده ما، خلافت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چيزى نبود كه از طريق بيعت مردم انجام گيرد، بلكه تنها از سوى خداوند و به وسيله شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا امام پيشين بيان مى شد.

و به همين دليل، بيعتى را كه مسلمانان با على(عليه السلام) يا امام حسن(عليه السلام) يا امام حسين(عليه السلام) كردند، آن نيز جنبه تأكيد بر وفادارى داشت و شبيه بيعت هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود.

* * *

4 ـ آيا در حال حاضر نيز بيعت به عنوان يك اصل اسلامى قابل قبول است ؟ يا به تعبير ديگر آيا مى توان بيعت را تعميم داد، و مثلاً فلان جمعيت، يك فرد لائق و واجد شرائط شرعى را برگزينند (به عنوان فرمانده لشكر، رئيس جمعيت، و يا رئيس حكومت) و با او بيعت كنند؟ آيا اين گونه بيعت ها مشمول احكام شرعى بيعت مى باشد؟!

از آنجا كه به اصطلاح «عموم» و «اطلاقى» از قرآن و سنت در خصوص بيعت در دست نيست، تعميم اين مسأله مشكل به نظر مى رسد، هر چند استدلال به عموم آيه «اَوْفُوا بِالْعُقُود» چندان بعيد نيست.

ولى، با اين حال ابهامى كه در مسائل مربوط به «بيعت» وجود دارد مانع از اين است كه ما به طور قطع روى «اَوْفُوا بِالْعُقُود» تكيه كنيم، به خصوص اين كه در فقه ما، هيچ موردى براى بيعت در غير پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و امام معصوم(عليه السلام) ديده نمى شود.

توجه به اين نكته نيز ضرورى است كه، مقامِ نيابت ولى فقيه از نظر ما مقامى است كه از سوى امامان معصوم(عليهم السلام) تعيين شده، و هيچ گونه نيازى به بيعت ندارد، البته پيروى و اطاعت مردم از «ولى فقيه»، به او امكان استفاده از اين مقام، و به اصطلاح «بسط يد» را مى دهد، ولى اين بدان معنى نيست كه مقام او در گرو تبعيت و پيروى مردم است، و تازه مسأله پيروى مردم ارتباطى با مسأله بيعت ندارد، بلكه عمل به حكم الهى در مورد «ولايت فقيه» است (دقت كنيد).

* * *

5 ـ «بيعت» مربوط به مسائل اجرائى است، و ارتباطى با احكام ندارد، يعنى، بيعت با يك نفر هرگز حق «تشريع و قانون گذارى» را به او نمى دهد، بلكه قوانين را بايد از «كتاب» و «سنت» گرفت و سپس آن را به اجراء در آورد، و كسى در اين، گفتگو ندارد.

* * *

6 ـ از روايات استفاده مى شود: بيعت با امام و پيشواى معصوم بايد براى خدا باشد، و به تعبير ديگر از امورى است كه «قصد قربت» در آن لازم است.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده: ثَلاثَةٌ لايُكَلِّمُهُمُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لايَنْظُرُ اِلَيْهِمْ وَ لايُزَكِّيْهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ اَلِيْمٌ: رَجُلٌ بايَعَ اِماماً لايُبايِعُهُ اِلاّ لِلْدُّنْيا، اِنْ اَعْطاهُ مِنْها ما يُرِيْدُ وَفى لَهُ، وَ اِلاّ كَفَّ، وَ رَجُلٌ بايَعَ رَجُلاً بِسَلْعَتِهِ بَعْدَ الْعَصْرِ فَحَلَفَ بِاللّهِ عَزَّوَجَلَّ لَقَدْ اَعْطى بِها كَذا وَ كَذا فَصَدَّقَهُ وَ اَخَذَها وَ لَمْ يَعْطِ فِيْها ما قالَ، وَ رَجُلٌ عَلى فَضْلِ ماء بِالْفَلاتِ يَمْنَعُهُ ابْنَ السَّبِيْلِ: «سه نفرند كه خداوند با آنها سخن نمى گويد، و آنها را پاكيزه نمى كند، و عذاب دردناك براى آنها است: كسى كه با امامى بيعت كند و هدفى جز دنيا نداشته باشد، كه اگر خواسته اش را به او بدهد به بيعتش وفا مى كند، و الا خوددارى مى كند، و مردى كه بعد از وقت عصر، جنسى را مى فروشد و سوگند ياد مى كند كه فلان مبلغ را براى خريد جنس داده ام، و مشترى تصديق مى كند و مى خرد، در حالى كه چنين نبوده است، و كسى كه آب اضافى در بيابان دارد و به ابن سبيل نمى دهد»(6) (تعبير به «عصر» يا به خاطر شرافت اين وقت است، و يا از اين جهت كه بسيارى از فروشندگان، جنس خود را به همان قيمتى كه خريده اند در اين موقع مى فروشند).

* * *

7 ـ شكستن بيعت از گناهان كبيره است، در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم: ثَلاثٌ مُوبِقاتٌ: نَكْثُ الصَّفْقَةِ وَ تَرْكُ السُّنَّةِ وَ فِراقُ الْجَماعَةِ: «سه گناه است كه انسان را هلاك مى كند (و به عذاب شديد الهى مى افكند): شكستن بيعت، ترك سنت، و جدائى از جماعت».(7)

ترك سنت ظاهراً اشاره به قوانينى است كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آورده، و جدائى از جماعت، به معنى اعراض و پشت كردن به آن است، نه صرفاً عدم شركت در جماعت.

* * *

8 ـ بيعت در سخنان على(عليه السلام)

در خطبه هاى «نهج البلاغه» كراراً روى مسأله بيعت تكيه شده، و امام(عليه السلام)بارها روى بيعتى كه مردم با او كردند تكيه مى كند.

از جمله، در يك مورد مى فرمايد: «اى مردم! شما بر من حقى داريد، و من بر شما حقى دارم، اما حق شما بر من اين است كه دلسوز و خيرخواه شما باشم، و بيت المال شما را در راه خودتان مصرف كنم، شما را تعليم دهم تا از جهل نجات يابيد، و تأديب كنم تا آگاه شويد، سپس مى افزايد:

وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَيْعَةِ وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ وَ الْإِجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ: «اما حق من بر شما اين است كه در بيعت خويش وفادار باشيد، و در آشكارا و نهان خيرخواهى كنيد، هر وقت شما را مى خوانم اجابت نمائيد، و هر گاه فرمان مى دهم اطاعت كنيد».(8)

و در جاى ديگر مى فرمايد: لَمْ تَكُنْ بَيْعَتُكُمْ إِيَّايَ فَلْتَةً: «بيعت شما با من بى مطالعه و ناگهانى انجام نگرفت» (تا كمترين ترديدى در اطاعت از من به خود راه دهيد).(9)

و در خطبه اى كه قبل از جنگ «جمل» و هنگام حركت از «مدينه» به سو «بصره» ايراد فرمود، مردم را به پايدارى روى بيعتشان توجه داده، مى فرمايد: وَ بَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ وَ لَا مُجْبَرِينَ بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ: «مردم بدون اكراه و اجبار و از روى اطاعت و اختيار با من بيعت كردند».(10)

و بالاخره در برابر «معاويه» كه از بيعت با امام(عليه السلام) سر باز زد، و مى خواست به نحوى خرده گيرى كند فرمود:

بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَابَكْر وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ: «همان گروهى كه با «ابوبكر» و «عمر» و «عثمان» بيعت كردند، با من با همان شرائط و كيفيت بيعت نمودند، بنابراين نه آنكه حاضر بود اكنون اختيار فسخ دارد، و نه آنكه غائب بود اجازه رد كردن»!.(11)

از بعضى از عبارات «نهج البلاغه» به خوبى بر مى آيد كه: ««بيعت» يك بار بيش نيست، تجديد نظر در آن راه ندارد، و اختيار فسخ در آن نخواهد بود، و هر كس از آن سر بتابد، طعنه زن و عيبجو خوانده مى شود، و آن كس كه درباره قبول يا رد آن بينديشد يا ترديد كند منافق است»!: (لِأَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ لَا يُثَنَّى فِيهَا النَّظَرُ وَ لَا يُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ)!.(12)

از مجموع اين تعبيرات، استفاده مى شود كه امام(عليه السلام) در مقابل كسانى كه ايمان به امامت منصوصش از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداشتند، و بهانه جوئى مى كردند، به مسأله بيعت كه نزد آنها مسلم بود استدلال مى كرد، تا ياراى سر باز زدن از اطاعت امام(عليه السلام) نداشته باشند، و به «معاويه» و امثال او گوشزد مى كرد، همان گونه كه مشروعيت براى خلافت خلفاى سه گانه قائل است، بايد براى خلافت امام(عليه السلام)قائل باشد و در برابر آن تسليم گردد (بلكه خلافت او مشروع تر است، چون بيعت وى گسترده تر، و از روى رضايت و رغبت عمومى انجام شد).

بنابراين، استدلال به بيعت هيچ منافاتى با مسأله نصب امام از طريق خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تأكيدى بودن بيعت ندارد.

 

لذا در همين «نهج البلاغه» در يك مورد، امام به حديث «ثقلين» كه از نصوص امامت است اشاره مى فرمايد،(13) و در جائى ديگر به مسأله «وصيت و وراثت».(14) (دقت كنيد).

و در عبارات ديگرش، به لزوم وفادارى نسبت به بيعت و دوام آن و عدم امكان فسخ و تجديد نظر، و عدم نياز به تكرار اشاره فرموده است، كه اينها نيز مسائلى است مورد قبول درباره بيعت.

ضمناً از آنها به خوبى استفاده مى شود كه، اگر بيعت جنبه اجبار و اكراه داشته باشد، يا به صورت غافلگير كردن مردم انجام گيرد، ارزشى ندارد، بلكه بيعتى با ارزش است كه از روى اختيار و آزادى اراده و فكر و مطالعه انجام گيرد (باز هم دقت كنيد).

* * *

20وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً  

21وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللّهُ بِها وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً

 

ترجمه:

20 ـ خداوند غنائم فراوانى به شما وعده داده بود كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى را زودتر براى شما فراهم ساخت; و دست تعدى مردم =] دشمنان[ را از شما بازداشت تا نشانه اى براى مؤمنان باشد و شما را به راه راست هدايت كند!

21 ـ و نيز غنائم و فتوحات ديگرى (نصيبتان مى كند) كه شما توانايى آن را نداريد، ولى قدرت خدا بر آن احاطه دارد; و خداوند بر همه چيز تواناست!


1 ـ مقدمه «ابن خلدون»، صفحه 174.

2 ـ ممتحنه، آيه 12.

3 ـ مائده، آيه 1.

4 ـ در ماجراى «كربلا» مى خوانيم كه امام حسين(عليه السلام) شب «عاشورا» خطبه خواند و ضمن اظهار قدردانى از يارانش، بيعت خود را از آنها برداشت، تا هر جا مى خواهند بروند، (ولى آنها همچنان وفادار ماندند)، فرمود: «فَانْطَلِقُوا فِى حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّى زِمامٌ» (كامل ابن اثير، جلد 4، صفحه 57).

5 ـ نساء، آيه 59.

6 ـ «خصال»، باب الثلاثة، حديث 70.

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 185.

8 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 34.

9 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 136.

10 ـ «نهج البلاغه»، نامه 1.

11 ـ «نهج البلاغه»، نامه 6 ـ بايد توجه داشت تكيه روى بيعت خلفاى پيشين از اين نظر بود كه «معاويه» از طرف آنها نصب شده بود و دم از حمايت از آنها مى زد، بنابراين منافاتى با آن چه در خطبه «شقشقيه» آمده است ندارد.

12 ـ «نهج البلاغه»، نامه 7.

13 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 87.

14 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 2.

تفسير:

باز هم بركات صلح حديبيه!

اين آيات، همچنان بحث هاى مربوط به «صلح حديبيه» و وقايع بعد از آن را بازگو مى كند، و بركات و فوائدى را كه از اين رهگذر عائد مسلمانان شد، شرح مى دهد.

نخست مى فرمايد: «خداوند غنائم فراوانى به شما وعده داده كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى را زودتر براى شما فراهم ساخت» (وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ). لحن آيه نشان مى دهد كه منظور از غنائم فراوان در اينجا، تمام غنائمى است كه خداوند نصيب مسلمانان كرد، چه در كوتاه مدت و چه در دراز مدت، حتى جمعى از مفسران عقيده دارند: غنائمى را كه تا دامنه قيامت به دست مسلمين مى افتد، در اين عبارت داخل است.

اما اين كه مى گويد: اين يكى را زودتر براى شما فراهم ساخت، غالباً اشاره به «غنائم خيبر» دانسته اند، كه در فاصله كوتاهى بعد از «فتح حديبيه» فراهم شد.

ولى، بعضى احتمال داده اند كه: «هذه» اشاره به «فتح حديبيه» باشد، كه بزرگ ترين غنيمت معنوى بود.

پس از آن ،به يكى ديگر از الطاف خداوندى نسبت به مسلمانان در اين ماجرا اشاره كرده، مى افزايد: «و دست تعدى مردم را از شما باز داشت» (وَ كَفَّ أَيْدِيَ النّاسِ عَنْكُمْ).

اين لطف بزرگى بود كه آنها با كمى نفرات، و نداشتن ابزار جنگى كافى، آن هم در نقطه اى دور از وطن، و بيخ گوش دشمن، مورد تهاجم قرار نگرفتند، و چنان رعب و وحشتى از آنان در دل دشمنان افكند، كه از هر گونه اقدام و حمله خوددارى كردند.

جمعى از مفسران، اين جمله را اشاره به ماجراى «خيبر» مى دانند، كه قبائلى از «بنى اسد» و «بنى غطفان» تصميم گرفته بودند، در غياب مسلمانان به «مدينه» حمله كنند ، و اموال مسلمين را به غنيمت گرفته، زنانشان را به اسارت ببرند.

يا اشاره به تصميم جمعى از اين دو قبيله دانسته اند كه در نظر داشتند به يارى «يهود خيبر» برخيزند، كه خداوند رعب و وحشت در قلوب آنها افكند، و از تصميم خود منصرف شدند. ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه در چند آيه بعد، همين تعبير را درباره اهل «مكّه» مشاهده مى كنيم و همانند شرحى است براى آنچه در آيه مورد بحث آمده، و با روش قرآن كه روش اجمال و تفصيل است سازگار مى باشد.

مهم اين است كه: طبق روايات مشهور، تمام سوره «فتح» بعد از ماجراى «حديبيه»، و در مسير بازگشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «مكّه» به «مدينه» نازل گرديده است.

سپس، در ادامه همين آيه، به دو نعمت بزرگ ديگر از مواهب الهى اشاره كرده ، مى فرمايد: «هدف اين بود كه، اين وقايع نشانه اى (بر حقانيت دعوت تو) براى مؤمنان باشد، و خداوند شما را به راه مستقيمى هدايت كند» (وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً).

گرچه بعضى از مفسران ضمير «لِتَكُونَ» را تنها اشاره به «غنائم موعود» دانسته اند، و بعضى ديگر به نگهدارى دشمنان از هجوم بر مسلمانان، ولى مناسب اين است كه اين ضمير، به تمام حوادث «حديبيه» و ماجراهاى بعد از آن بر گردد; چرا كه هر يك آيتى از آيات خدا، و دليلى بر صدق پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و وسيله اى براى هدايت مردم به صراط مستقيم بود، و قسمتى از آن جنبه پيشگوئى و خبر غيبى داشت، و بعضى با اسباب و شرائط عادى سازگار نبود، و در مجموع، معجزه روشنى از معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) محسوب مى شد.

* * *

در آيه بعد، بشارت بيشترى به مسلمانان داده، مى گويد: «خداوند به شما غنائم و فتوحات ديگرى، وعده داده است، كه هرگز توانائى بر آن نداشته و نداريد، ولى خداوند قدرتش بر آن احاطه دارد، و او بر هر چيز توانا است» (وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللّهُ بِها وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً).

در اين كه اين وعده، اشاره به كدام غنيمت و كدام پيروزى است؟ در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى اشاره به فتح «مكّه» و غنائم «حنين» مى دانند، و بعضى به فتوحات و غنائمى كه بعد از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نصيب امت اسلامى شد (مانند فتح «ايران» و «روم» و «مصر»).

اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به همه آنها باشد.(1)

تعبير به «لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها»، اشاره به اين است كه مسلمانان قبل از آن، هرگز احتمال چنين فتوحات و غنائمى را نمى دادند، ولى به بركت اسلام، و امدادهاى الهى، اين نيرو و توان براى آنها پيدا شد.

بعضى از اين جمله چنين استنباط كرده اند كه، قبلاً در ميان مسلمانان بحثى درباره اين فتوحات بوده است، اما خود را از انجام آن ناتوان مى ديدند، مخصوصاً در حديثى كه در داستان «جنگ احزاب» آمده مى خوانيم: آن روز كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بشارت فتح «ايران»، «روم» و «يمن» را به مسلمانان داد، منافقان آن را به باد سخريه گرفتند.

جمله «قَدْ أَحاطَ اللّهُ بِها» (خداوند آن را احاطه فرموده)، اشاره به احاطه قدرت پروردگار، بر اين غنائم يا فتوحات است، و بعضى آن را اشاره به احاطه علمى او دانسته اند، اما معنى اول، با جمله هاى ديگر آيه سازگارتر است، البته جمع ميان هر دو نيز مانعى ندارد.

و بالاخره، آخرين جمله آيه، يعنى «وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً»، در حقيقت به منزله بيان علت است براى جمله قبل، اشاره به اين كه با قدرت خداوند بر همه چيز، اين گونه فتوحات براى مسلمانان عجيب نيست.

و به هر حال، آيه از اخبار غيبى و پيشگوئى هاى قرآن مجيد درباره حوادث آينده است، اين پيروزى ها در مدت كوتاهى به وقوع پيوست و عظمت اين آيات را روشن ساخت.

* * *


1 ـ «اُخْرى» صفت براى «مَغانِم» است كه محذوف مى باشد، و در تقدير «مَغانِمَ اُخْرى» است كه منصوب است به خاطر عطف بر «مَغانِمَ كَثِيْرَة».

نكته:

ماجراى غزوه خيبر

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «حديبيه» بازگشت، تمام ماه «ذى الحجة»، و مقدارى از «محرّم» سال هفتم هجرى را در «مدينه» توقف فرمود، سپس با حدود يك هزار و چهارصد نفر از يارانش كه در «حديبيه» شركت كرده بودند، به سوى «خيبر» حركت كرد (جائى كه كانون تحريكات ضد اسلامى بود، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى به دست آوردن فرصت مناسبى روزشمارى مى كرد كه آن كانون فساد را برچيند).

قبيله «غطفان» در آغاز تصميم گرفتند كه از «يهود خيبر» حمايت كنند، ولى بعداً ترسيدند و خوددارى كردند.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نزديك «قلعه هاى خيبر» رسيد، به يارانش دستور داد توقف كنند، پس از آن سر به آسمان بلند كرد اين دعا را خواند: اللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ وَ ما اَظْلَلْنَ، وَ رَبَّ الاَرَضِيْنَ وَ ما اَقْلَلْنَ... نَسْأَلُكَ خَيْرَ هذِهِ الْقَرْيَةِ، وَ خَيْرَ اَهْلِها، وَ نَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّها وَ شَرِّ اَهْلِها، وَ شَرِّ ما فِيْها: «خداوندا! اى پروردگار آسمان ها و آنچه بر آن سايه افكنده اند، و اى پروردگار زمين ها و آنچه بر خود حمل كرده اند... از تو خير اين آبادى و خير اهل آن را مى خواهيم، و به تو از شرّ آن و شرّ اهلش، و شرّ آنچه در آن است پناه مى بريم».

سپس فرمود: «بِسْمِ اللّه» حركت كنيد، و به اين ترتيب، شبانه به كنار «خيبر» رسيدند، و صبحگاهان كه اهل «خيبر» از ماجرا با خبر شدند، خود را در محاصره سربازان اسلام ديدند، به دنبال آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) قلعه ها را يكى بعد از ديگرى فتح كرد، تا به آخرين قلعه ها كه از همه محكم تر و نيرومندتر بود و فرمانده معروف يهود، «مرحب» در آن قرار داشت، رسيد.

در اين ايام، حالت سر درد شديدى كه گهگاه به سراغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمد به او دست داد، به گونه اى كه يكى دو روز نتوانست از خيمه بيرون آيد، (طبق تواريخ معروف اسلامى) «ابوبكر» پرچم را به دست گرفت و با مسلمانان به سوى لشكر «يهود» تاخت، اما بى آنكه نتيجه بگيرد بازگشت، بار ديگر «عمر» پرچم را به دست گرفت و مسلمانان شديدتر از روز قبل جنگيدند، ولى بدون نتيجه بازگشتند.

اين خبر به گوش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيد، فرمود: اَما وَ اللّهِ لَأُعْطِيَنَّها غَداًرَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، يَأْخُذُها عَنْوَةً: «به خدا سوگند فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم، كه او، خدا و پيامبرش را دوست مى دارد، و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى دارند، او قلعه را با قدرت فتح خواهد نمود».

گردن ها از هر سو كشيده شد، كه منظور چه كسى است؟ جمعى حدس مى زدند: منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله)، على(عليه السلام) است، ولى على(عليه السلام) هنوز در آنجا حضور نداشت; چرا كه چشم درد شديدى او را از حضور در لشكر مانع شده بود، اما صبحگاهان على(عليه السلام) سوار بر شترى وارد شد، و نزديك خيمه پيامبر(صلى الله عليه وآله) پياده گشت، در حالى كه چشمانش شديداً درد مى كرد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: نزديك بيا! نزديك رفت، از آب دهان مباركش بر چشم على(عليه السلام) ماليد، چشمش به بركت اين اعجاز كاملاً سالم شد، سپس پرچم را به دست او داد.

على(عليه السلام) با لشكر اسلام به سوى قلعه بزرگ «خيبر» حركت كرد، مردى از «يهود» از بالاى ديوار سؤال كرد: تو كيستى؟ فرمود: «من على بن ابى طالبم»، «يهودى» فرياد كشيد: اى جماعت «يهود»، شكستتان فرا رسيد! در اين هنگام «مرحب يهودى» فرمانده آن دژ، به ميدان مبارزه على(عليه السلام) آمد، چيزى نگذشت كه با يك ضربت كارى نقش زمين شد.

جنگ شديدى ميان مسلمانان و يهوديان در گرفت، على(عليه السلام) نزديك در «قلعه» آمد، و با حركتى نيرومند و پر قدرت، در را از جا بَر كَند و به كنارى افكند، قلعه گشوده شد، مسلمانان وارد شدند و آن را فتح كردند.

«يهوديان» تسليم شدند و از پيامبر خواستند در برابر اين تسليم، خون آنها محفوظ باشد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پذيرفت، غنائم منقول به دست سپاه اسلام افتاد، و اراضى و باغ هاى آنجا را به دست يهود سپرد، مشروط به اين كه نيمى از درآمد آن را به مسلمين بپردازند.(1)

* * *

22وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لايَجِدُونَ وَلِيًّا وَلانَصِيراً

23سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً

24وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً

25هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْم لِيُدْخِلَ اللّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً

 

ترجمه:

22 ـ و اگر كافران (در سرزمين حديبيه) با شما پيكار مى كردند به زودى فرار مى كردند، سپس ولىّ و ياورى نمى يافتند.

23 ـ اين سنت الهى است كه در گذشته نيز بوده است; و هرگز براى سنت الهى تغيير و تبديلى نخواهى يافت!

24 ـ او كسى است كه دست آنها را از شما، و دست شما را از آنان در دل مكّه كوتاه كرد، بعد از آنكه شما را بر آنها پيروز ساخت; و خداوند به آنچه انجام مى دهيد بيناست!

25 ـ آنها كسانى هستند كه كافر شدند و شما را از (زيارت) مسجد الحرام و رسيدن قربانى هايتان به قربانگاه باز داشتند; و هرگاه مردان و زنان با ايمانى در اين ميان بدون آگاهى شما، زير دست و پا، از بين نمى رفتند كه از اين راه عيب و عارى ناآگاهانه به شما مى رسيد، هدف اين بود كه خدا هر كس را مى خواهد در رحمت خود وارد كند; و اگر مؤمنان و كفار (در مكّه) از هم جدا مى شدند، كافران را عذاب دردناكى مى كرديم!


1 ـ «كامل ابن اثير»، (مورخ معروف اهل سنت)، جلد 2، صفحه 216 ـ 221 (با تلخيص).

تفسير:

اگر در حديبيه جنگى روى مى داد!

اين آيات، همچنان ابعاد ديگرى از ماجراى عظيم «حديبيه» را بازگو، و به دو نكته مهم در اين رابطه اشاره مى كند.

نخست اين كه: تصور نكنيد! اگر در سرزمين «حديبيه» درگيرى ميان شما و مشركان «مكّه» رخ مى داد، مشركان برنده جنگ مى شدند، چنين نيست، «اگر كافران با شما در آنجا پيكار مى كردند، به زودى پشت كرده از ميدان فرار مى نمودند، سپس ولى و ياورى نمى يافتند» (وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لايَجِدُونَ وَلِيًّا وَلانَصِيرا).

* * *

و اين منحصر به شما نيست «اين يك سنت الهى است كه در گذشته هم بوده است، و هرگز براى سنت الهى، تغيير و تبديل نخواهى يافت» (سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً).

اين يك قانون هميشگى الهى است كه، اگر مؤمنان در امر جهاد ضعف و سستى نشان ندهند، و با قلبى پاك و نيتى خالص، به مبارزه با دشمنان برخيزند، خدا آنها را پيروز مى كند، ممكن است گاهى در اين امر به منظور امتحان يا اهداف ديگرى، دير و زودى باشد، اما قطعاً پيروزى نهائى با آنها است.

اما در مواردى همچون «ميدان احد»، كه جمعى از فرمان پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)سرپيچى كردند و گروهى نيات خود را آلوده به عشق دنيا ساختند و به جمع غنائم پرداختند، و سرانجام شكست تلخى دامانشان را گرفت، بايد بدانيد بعداً نيز چنين است.

نكته مهمى را كه اين آيات تعقيب مى كند اين است كه، «قريش» ننشينند و بگويند: افسوس كه ما قيام نكرديم، و اين گروه اندك را در هم نكوبيديم، افسوس كه صيد به خانه آمد و از آن غفلت كرديم، افسوس! و افسوس!

ابداً چنين نيست، گرچه مسلمانان نسبت به آنها اندك بودند، و دور از وطن و مأمن، و فاقد سلاح كافى، ولى با اين حال اگر درگيرى واقع شده بود، باز هم به بركت نيروى ايمان و نصرت الهى، پيروزى از آن آنها بود، مگر در «بدر» يا در «احزاب» نفرات آنها كمتر و تجهيزات دشمن بيشتر نبود؟ چگونه در هر دو مورد، شكست دامان دشمن را گرفت؟

به هر حال، بيان اين واقعيت، مايه تقويت روحيه مؤمنان، و تضعيف روحيه دشمنان، و پايان دادن به «اگر» و «مگر» منافقان بود، و نشان داد كه حتى در شرائط نابرابر از نظر ظاهر، اگر پيكارى رخ دهد، پيروزى از آن مؤمنان خالص است!

* * *

نكته ديگرى كه در اين آيات تبيين شده، اين است كه مى فرمايد: «او كسى است كه دست كفار را از شما در دل «مكّه» باز داشت، و دست شما را از آنها، بعد از آنكه شما را بر آنها پيروز كرد، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بينا است» (وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً).

به راستى، اين ماجرا مصداق روشن «فتح المبين» بود، همان توصيفى كه قرآن براى آن برگزيده: جمعيتى محدود، بدون تجهيزات كافى جنگى، وارد سرزمين دشمن شوند، دشمنى كه بارها به «مدينه» لشكر كشى كرده، و تلاش عجيبى براى در هم شكستن آنها داشته، ولى اكنون كه قدم در شهر و ديار او گذارده اند، چنان مرعوب شود كه پيشنهاد صلح كند، چه پيروزى از اين برتر، كه بى آنكه حتى قطره خونى از دماغ كسى بريزد، چنين تفوقى بر دشمن حاصل گردد؟!

بدون شك، ماجراى «صلح حديبيه» در سراسر جزيره «عربستان»، شكستى براى «قريش»، و فتحى براى مسلمين محسوب مى شد، كه تا آن حد، توانسته بودند از دشمن زهر چشم بگيرند.

جمعى از مفسران براى اين آيه «شأن نزولى» ذكر كرده اند، و آن اين كه:

مشركان «مكّه» چهل نفر را در جريان «حديبيه»، براى ضربه زدن به مسلمانان، به طور مخفيانه بسيج كردند، كه با هوشيارى مسلمانان توطئه آنها نقش بر آب شد، مسلمين همگى را دستگير كرده خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آوردند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را رها كرد.

بعضى عدد آنها را 80 نفر نوشته اند كه از كوه «تنعيم» به هنگام نماز صبح، و با استفاده از تاريكى مى خواستند به مسلمانان يورش برند.

بعضى نيز گفته اند: در آن هنگام كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سايه درخت نشسته بود تا پيمان صلح را با نماينده «قريش» تنظيم كند، و على(عليه السلام) مشغول نوشتن بود، 30 نفر از جوانان «مكّه» با اسلحه به او حملهور شدند، كه به طرز معجزه آسائى توطئه آنها خنثى گشت، همگى دستگير شدند اما حضرت آنها را آزاد فرمود.(1)

مطابق اين شأن نزول، جمله «مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ»، اشاره به پيروزى بر اين گروه است، در حالى كه مطابق تفسير سابق، منظور پيروزى كلى لشكر اسلام بر كل مشركان است، و اين با مفاد آيه سازگارتر است.

قابل توجه اين كه قرآن روى عدم درگيرى در دل «مكّه» تكيه مى كند، اين تعبير، ممكن است اشاره به دو نكته باشد: نخست اين كه: «مكّه» كانون قدرت دشمن بود ، و قاعدتاً مى بايست از اين فرصت مناسب استفاده مى كردند، و به مسلمانان حملهور مى شدند، و به اصطلاح آنها مسلمان ها را در آسمان جستجو مى كردند، وقتى كه آنها را در زمين خودشان به چنگ آوردند، نبايد به سادگى رها كنند، اما خداوند قدرت آنها را گرفت!

ديگر اين كه: «مكّه» حرم امن خدا بود، اگر درگيرى و خونريزى در آنجا واقع مى شد، از يكسو احترام حرم خدشه دار، و از سوى ديگر عيب و عارى براى مسلمانان محسوب مى شد، كه آنها امنيت سنتى اين سرزمين مقدس را در هم شكسته اند، و لذا يكى از نعمت هاى بزرگ خداوند بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمين، اين بود كه دو سال بعد از اين ماجرا «مكّه» فتح شد، كه آن هم بدون خونريزى بود.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به نكته ديگرى در ارتباط با مسأله «صلح حديبيه» و فلسفه آن اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها (دشمنان شما) كسانى هستند كه كافر شدند، و شما را از زيارت «مسجد الحرام» بازداشتند، و قربانى هاى شما را از اين كه به محل قربانگاه برسد مانع شدند» (هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ).(2)

يك گناه آنها كفرشان بود، و گناه ديگر اين كه شما را از مراسم عمره و طواف خانه خدا بازداشتند، و اجازه ندادند كه شترهاى قربانى را در محلش يعنى «مكّه» قربانى كنيد (محل قربانى براى عمره، «مكّه» است و براى حج، سرزمين «منى») در حالى كه خانه خدا بايد براى همه اهل ايمان آزاد باشد، و جلوگيرى از آن از بزرگ ترين گناهان است، همان گونه كه قرآن در جاى ديگر مى گويد: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ: «كيست ستمكارتر است از آن كس كه از بردن نام خدا در مساجد او جلوگيرى كرد»؟!(3)

اين گناهان، ايجاب مى كرد كه خداوند آنها را به دست شما كيفر دهد، و سخت مجازات كند.

اما چرا چنين نكرد؟ ذيل آيه دليل آن را روشن ساخته، مى فرمايد: «و اگر به خاطر اين نبود كه مردان و زنان با ايمانى در اين ميان بدون آگاهى شما زير دست و پا از بين مى رفتند، و از اين راه عيب و عارى بدون اطلاع، دامان شما را مى گرفت، خداوند هرگز مانع اين جنگ نمى شد، و شما را بر آنها مسلط مى ساخت تا كيفر خود را ببينند» (وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْم).(4)

اشاره به گروهى از مردان و زنان مسلمان است كه به اسلام پيوسته، ولى به عللى قادر به مهاجرت نشده، در «مكّه» مانده بودند.

اگر مسلمانان به «مكّه» حمله مى كردند، جان اين گروه از مسلمانان مستضعف «مكّه» به خطر مى افتاد، زبان مشركان باز مى شد مى گفتند: لشكر اسلام نه بر مخالفان خود رحم مى كند و نه حتى به پيروان و موافقان، و اين عيب و عار بزرگى بود.

بعضى نيز گفته اند: مراد از اين عيب، لزوم كفاره و ديه قتل خطا است، ولى معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

«مَعَرَّة» از ماده «عرّ» (بر وزن شرّ) و «عرّ» (بر وزن حرّ) در اصل به معنى بيمارى جرب، يك نوع عارضه شديد پوستى است، كه عارض بر انسان يا حيوانات مى شود، سپس توسعه داده شده و به هر گونه زيان و ضررى كه به انسان مى رسد اطلاق شده است.

پس از آن براى تكميل اين سخن، مى افزايد: «هدف اين بود كه خداوند هر كس را مى خواهد در رحمت خود وارد كند» (لِيُدْخِلَ اللّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ).

آرى، خدا مى خواست مؤمنان مستضعف «مكّه» مشمول رحمت او باشند، و صدمه اى به آنها نرسد.

اين احتمال نيز داده شده كه: يك هدف از «صلح حديبيه»، اين بود كه گروهى از مشركان كه قابل هدايت بودند، هدايت شوند و وارد رحمت خدا گردند.

تعبير به «مَنْ يَشاء» (هر كس را بخواهد) به معنى كسانى است كه شايستگى و لياقت دارند; زيرا مشيت الهى هميشه از حكمت او سرچشمه مى گيرد، كه حكيم بدون دليل اراده اى نمى كند، و بى حساب كارى انجام نمى دهد.

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «اگر صفوف مؤمنان از كفار در «مكّه» جدا مى شد، و بيم از ميان رفتن مؤمنان «مكّه» نبود، ما كافران را به عذاب دردناكى مجازات مى كرديم، و آنها را با دست شما سخت كيفر مى داديم» (لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً).

درست است كه خداوند مى توانست، از طريق اعجاز اين گروه را از ديگران جدا كند، ولى سنت پروردگار، ـ جز در موارد استثنائى ـ انجام كارها از طريق اسباب عادى است.

«تَزَيَّلُوا» از ماده «زوال» در اينجا به معنى جدا گشتن و متفرق شدن است.

از روايات متعددى كه از طرق شيعه و اهل سنت، ذيل اين آيه نقل شده، استفاده مى شود كه، منظور از آن، افراد با ايمانى بودند كه در صلب كفار قرار داشتند، خداوند به خاطر آنها، اين گروه كفار را مجازات نكرد.

از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «كسى از امام(عليه السلام) سؤال كرد: مگر على(عليه السلام) در دين خداوند قوى و با قدرت نبود؟ فرمود: آرى، قوى بود، عرض كرد: پس چرا بر اقوامى (از افراد بى ايمان و منافق) مسلط شد، اما آنها را از ميان نبرد؟ چه چيز مانع بود؟.

فرمود: يك آيه در قرآن مجيد!

سؤال كرد: كدام آيه؟

فرمود: اين آيه كه خداوند مى فرمايد: لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً: «اگر مؤمنان و كفار (در مكّه) از هم جدا مى شدند، كافران را عذاب دردناكى مى كرديم».

سپس افزود: اِنَّهُ كانَ لِلّهِ عَزَّوَجَلَّ وَدائِعُ مُؤْمِنُونَ فِى اَصْلابِ قَوْم كافِرِيْنَ وَ مُنافِقِيْنَ، وَ لَمْ يَكُنْ عَلِىٌّ(عليه السلام) لِيَقْتُلَ الآباءَ حَتّى تَخْرُجَ الْوَدائِعُ!... وَ كَذلِكَ قائِمُنا اَهْلَ الْبَيْتِ لَنْ يَظْهَرَ اَبَداً حَتّى تَظْهَرَ وَدائِعُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ!: «خداوند وديعه هاى با ايمانى در صلب اقوام كافر و منافق داشت، و على(عليه السلام) هرگز پدران را نمى كشت تا اين ودايع ظاهر گردد... و همچنين قائم ما اهل بيت(عليهم السلام)، ظاهر نمى شود تا اين ودايع آشكار گردد».(5)

يعنى خدا مى داند كه گروهى از فرزندان آنها در آينده با اراده و اختيار خود، ايمان را مى پذيرند و به خاطر آنها پدران را از مجازات سريع معاف مى كند.

اين معنى را «قرطبى» به عبارت ديگرى در تفسيرش آورده است.

و مانعى ندارد كه آيه فوق، هم اشاره به اختلاط مؤمنان «مكّه» با كفار باشد، و هم مؤمنانى كه در صلب آنها قرار داشتند.

* * *

26إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً

 

ترجمه:

26 ـ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دل هاى خود خشم و نخوت جاهليت داشتند; و (در مقابل) خداوند آرامش و سكينه را بر فرستاده خويش و مؤمنان نازل فرمود و آنها را به حقيقت تقوا ملزم ساخت، و آنان را از هر كس شايسته تر و اهل آن بودند; و خداوند به همه چيز داناست.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 123 ـ اين شأن نزول را با تفاوت مختصرى «قرطبى»، «ابوالفتوح رازى»، «آلوسى» در «روح المعانى»، «شيخ طوسى» در «تبيان»، «مراغى» و ديگران نيز نقل كرده اند.

2 ـ «مَعْكُوفاً» از ماده «عكوف» به معنى منع از حركت و ماندن در يك محل است.

3 ـ بقره، آيه 114.

4 ـ جواب «لولا» در جمله بالا محذوف است، و در تقدير چنين مى باشد: «لَمّا كَفَّ اَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ» ـ يا ـ «لَوَطِئْتُمْ رَقابَ الْمُشْرِكِيْنَ بِنَصْرِنا اِيّاكُمْ».

5 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 70، حديث 59، روايات متعدد ديگرى نيز در اين زمينه وارد شده است.

تفسير:

تعصب و حميت جاهليت، بزرگ ترين سد راه كفار!

در اين آيات، باز مسائل مربوط به ماجراى «حديبيه» تعقيب مى شود، و صحنه هاى ديگرى از اين ماجراى عظيم را مجسم مى كند.

نخست به يكى از مهم ترين عوامل بازدارنده كفار از ايمان به خدا، پيامبر(صلى الله عليه وآله)و تسليم در مقابل حق و عدالت اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه كافران در دل هاى خود نخوت و خشم جاهليت را قرار دادند» (إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ).(1)

و به خاطر آن، مانع ورود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان به خانه خدا و انجام مراسم عمره و قربانى شد، گفتند: اگر اينها كه در ميدان جنگ، پدران و برادران ما را كشته اند، وارد سرزمين و خانه هاى ما شوند و سالم باز گردند، عرب درباره ما چه خواهد گفت؟ و چه اعتبار و حيثيتى براى ما باقى مى ماند؟

اين كبر، غرور، تعصب و خشم جاهلى، حتى مانع از آن شد كه هنگام تنظيم «صلح نامه حديبيه»، نام خدا را به صورت «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» بنويسند، با اين كه آداب و سنن آنها مى گفت: زيارت خانه خدا براى همه مجاز، و سرزمين «مكّه» حرم امن است، حتى اگر كسى قاتل پدر خويش را در آن سرزمين يا در مراسم حج و عمره مى ديد، مزاحم او نمى شد.

آنها با اين عمل، هم احترام خانه خدا و حرم امن او را شكستند، هم سنت هاى خود را زير پا گذاشتند، و هم پرده ضخيمى ميان خود و حقيقت كشيدند، و چنين است اثرات مرگبار «حميت هاى جاهليت»!

«حميّت» در اصل از ماده «حمى» (بر وزن حمد)، به معنى حرارتى است كه از آتش، يا خورشيد، يا بدن انسان و مانند آن به وجود مى آيد، و به همين دليل به حالت «تب»، «حُمّى» (بر وزن كبرى) گفته مى شود، و به حالت خشم و همچنين نخوت و «تعصب خشم آلود» نيز «حميّت» مى گويند.

اين حالتى است كه بر اثر جهل و كوتاهى فكر و انحطاط فرهنگى، مخصوصاً در ميان «اقوام جاهلى» فراوان است، و سرچشمه بسيارى از جنگ ها و خونريزى هاى آنها مى شود.

آن گاه مى فرمايد: در مقابل آن «خداوند حالت سكينه و آرامش را بر رسول خود و مؤمنان نازل فرمود» (فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ).

اين آرامش، كه مولود ايمان و اعتقاد به خداوند، و اعتماد بر لطف او بود، آنها را به خونسردى و تسلط بر نفس، دعوت كرد، و آتش خشمشان را فرو نشاند، تا آنجا كه براى حفظ اهداف بزرگ خود، حاضر شدند «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم» را، كه رمز اسلام در شروع كارها بود، بردارند، و به جاى آن «بِسْمِكَ اللّهُمَّ» كه از يادگارهاى دوران گذشته عرب بود، در آغاز «صلح نامه حديبيه» بنگارند، و حتى لقب «رسول اللّه» را از كنار نام گرامى محمّد(صلى الله عليه وآله) حذف كنند.

و حاضر شدند، بر خلاف عشق و علاقه سوزانى كه به زيارت خانه خدا و مراسم عمره داشتند، از همان «حديبيه» به سوى «مدينه» باز گردند، شترهاى خود را بر خلاف سنت حج و عمره در همانجا قربانى كنند، و بدون انجام مناسك از احرام به درآيند.

آرى، حاضر شدند دندان بر جگر بگذارند، و در برابر همه اين ناملايمات صبر و شكيبائى به خرج دهند، در صورتى كه اگر «حميت جاهليت» بر آنها حاكم بود، هر يك از اينها كافى بود كه آتش جنگ را در آن سرزمين شعلهور سازد.

آرى، فرهنگ جاهليت دعوت به «حميت»، «تعصب» و «خشم جاهلى» مى كند، ولى فرهنگ اسلام، به «سكينه»، «آرامش» و «تسلط بر نفس».

سپس، مى افزايد: «خداوند آنها را به كلمه تقوا ملزم ساخت، و آنها از هر كس سزاوارتر و شايسته تر و اهل و محل آن بودند» (وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها).

«كَلِمَة» در اينجا به معنى «روح» است، يعنى خداوند روح تقوا را بر دل هاى آنها افكند، و ملازم و همراهشان ساخت. چنان كه در آيه 171 سوره «نساء» درباره عيسى(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ: «مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا، و كلمه (و مخلوق) اوست; كه او را به مريم القا نمود; و روحى (شايسته) از طرف او بود».

بعضى نيز احتمال داده اند: مراد از «كلمه تقوا»، دستور و فرمانى است كه خداوند در اين زمينه، به مؤمنان داده بود.

ولى مناسب، همان «روحيه تقوا» است كه جنبه «تكوينى» دارد، و زائيده ايمان و سكينه و التزام قلبى، به دستورات خداوند است.

لذا در بعضى از روايات كه از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده «كلمه تقوا» به (حقيقت) «لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ»(2) و در روايتى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده به «ايمان» تفسير شده است.(3)

در يكى از خطبه هاى پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: نَحْنَ كَلِمَةُ التَّقْوى وَ سَبِيْلَ الْهُدى: «مائيم كلمه تقوا و طريقه هدايت».(4)

شبيه همين معنى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نيز نقل شده كه فرمود: وَ نَحْنَ كَلِمَةُ التَّقْوى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى: «مائيم كلمه تقوا و دستگيره محكم الهى».(5)

روشن است: ايمان به «نبوت» و «ولايت»، مكمل ايمان به اصل «توحيد» و معرفة اللّه است; چرا كه آنها همه داعيان الى اللّه و مناديان توحيدند.

به هر حال، مسلمانان در آن لحظات حساس، گرفتار خشم و عصبانيت و تعصب و نخوت نشدند، و سرنوشت درخشانى را كه خداوند در ماجراى «حديبيه» براى آنها رقم زده بود، با آتش خشم و جهل نسوزاندند.

زيرا مى گويد: «مسلمانان از همه سزاوارتر به تقوا بودند و اهل و محل آن».

بديهى است، از يك مشت جمعيت خرافى و نادان و بت پرست، جز «حميت جاهليت» انتظار نمى رفت، ولى از مسلمانان موحدى كه ساليان دراز در مكتب قرآن پرورش يافته بودند، چنين خلق و خوى جاهلى غير منتظره بود. آنچه از آنها انتظار مى رفت، همان سكينه و وقار و تقوا بود كه در «حديبيه» به نمايش گذاردند، هر چند نزديك بود بعضى از تندخويان ناشكيبا، كه شايد رسوباتى از گذشته را با خود داشتند اين سد نيرومند را بشكنند، و جنجالى بر پا كنند، اما سكينه و وقار پيامبر(صلى الله عليه وآله) همچون آبى بر اين آتش ريخته شد و خاموش گشت.

در پايان آيه مى فرمايد: «و خداوند به هر چيزى عالم و آگاه بوده و هست» (وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً).

او هم نيات سوء كفار را مى داند، و هم پاكدلى مؤمنان راستين را، در اينجا سكينه و تقوا نازل مى كند، و در آنجا حميت جاهليت را مسلط مى سازد; چرا كه خداوند هر قوم و ملتى را به مقدار شايستگى هايشان مشمول لطف و رحمت خود مى سازد، و يا خشم و غضبش!

* * *


1 ـ «جَعَلَ» گاه يك مفعول مى گيرد و آن در موردى است كه به معنى «ايجاد» باشد مانند آيه مورد بحث كه فاعل آن «الَّذِيْنَ كَفَرُوا» است، و مفعول آن «الحَمِيَّة» مى باشد، و منظور از ايجاد در اين جا حفظ اين حالت و الزام و پاى بندى به آن است، و گاه دو مفعول مى گيرد و آن جائى است كه به معنى «صيرورت» باشد.

2 ـ «در المنثور»، جلد 6، صفحه 80.

3 ـ «اصول كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 73.

4 ـ «خصال صدوق»، جلد 2، صفحه 432 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 73.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 23، صفحه 35 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 74.

نكته:

حميت جاهليت چيست؟

گفتيم «حميت» در اصل از ماده «حمى» به معنى حرارت است، و سپس در معنى غضب، و بعداً به معنى نخوت و تعصب آميخته با غضب به كار رفته است.

اين واژه، گاه در همين معنى مذموم (توأم با قيد جاهليت، يا بدون آن)، و گاه در معنى ممدوح و پسنديده به كار مى رود، و اشاره به غيرت منطقى و تعصب در امور مثبت و سازنده است. اميرمؤمنان على(عليه السلام) به هنگام انتقاد از بعضى از ياران سست عنصر و سركش، مى فرمايد: مُنِيتُ بِمَنْ لَايُطِيعُ إِذَا أَمَرْتُ وَ لَايُجِيبُ إِذَا دَعَوْتُ... أَ مَا 0دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لَا حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ: «گرفتار مردمى شده ام كه اگر فرمان دهم، اطاعت نمى كنند، و اگر دعوتشان كنم، اجابت نمى كنند... آيا دين نداريد كه شما را جمع كند؟ يا غيرتى كه شما را به خشم آورد؟ (و به انجام وظائف وادارد)».(1)

ولى، غالباً در همان معنى مذموم، به كار رفته است، چنان كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در خطبه «قاصعه»، بارها روى اين معنى تكيه كرده است، و در مذمت «ابليس» كه پيشواى مستكبران بود، مى فرمايد: صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ: «او را فرزندان نخوت و حميت، و برادران عصبيت، و سواران بر مركب كبر و جهالت تصديق كردند».(2)

و در جاى ديگر همين خطبه، به هنگامى كه مردم را از تعصبات جاهليت بر حذر مى دارد، مى فرمايد: فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ!: «شراره هاى تعصب و كينه هاى جاهلى را كه در قلب داريد، خاموش سازيد، كه اين نخوت و حميت و تعصب ناروا در مسلمانان، از القائات، نخوت و وسوسه شيطان است».(3)

به هر حال، شك نيست كه وجود چنين حالتى در فرد يا جامعه، باعث عقب ماندگى و سقوط آن جامعه است، پرده هاى سنگينى بر عقل و فكر انسان مى افكند، و او را از درك صحيح و تشخيص سالم، باز مى دارد، و گاه تمام مصالح او را به باد فنا مى دهد.

اصولاً انتقال سنت هاى غلط از قومى به قوم ديگر، در سايه شوم همين «حميت جاهليت»، صورت مى گيرد، و پافشارى اقوام منحرف در برابر انبياء و رهبران الهى نيز، غالباً از همين رهگذر است.

در حديثى از امام على بن الحسين(عليه السلام) مى خوانيم كه وقتى از حضرت درباره «عصبيت» سؤال كردند، فرمود: الْعَصَبِيَّةُ الَّتِي يَأْثَمُ عَلَيْهَا صَاحِبُهَا أَنْ يَرَى الرَّجُلُ شِرَارَ قَوْمِهِ خَيْراً عَنْ خِيَارِ قَوْم آخَرِينَ وَ لَيْسَ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُحِبَّ الرَّجُلُ قَوْمَهُ وَ لَكِنْ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُعِينَ قَوْمَهُ عَلَى الظُّلْمِ: «تعصبى كه موجب گناه است، اين است كه، انسان بَدانِ قوم خود را از نيكان قوم ديگر برتر بشمرد، ولى دوست داشتن قوم خود تعصب نيست، تعصب آن است كه، آنها را در ظلم و ستم يارى كند».(4)

بهترين راه مبارزه با اين خوى زشت، و طريق نجات از اين مهلكه بزرگ، تلاش و كوشش براى بالا بردن سطح فرهنگ و فكر و ايمان هر قوم و جمعيت است.

در حقيقت، داروى اين درد را قرآن مجيد در همين آيه مورد بحث بيان كرده، آنجا كه در نقطه مقابل آن، از مؤمنانى بحث مى كند كه داراى سكينه و روح تقوا هستند، بنابراين آنجا كه ايمان و سكينه و تقوا است، حميت جاهليت نيست، و آنجا كه حميت جاهليت است، ايمان و سكينه و تقوى نيست!.

* * *

 

27لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً

ترجمه:

27 ـ خداوند آنچه را به پيامبرش در عالَم خواب نشان داد راست گفت; به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد; ولى خداوند چيزهائى را مى دانست كه شما نمى دانستيد (و در اين تأخير حكمتى بود); و قبل از آن، فتح نزديكى (براى شما) قرار داده است.


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 39.

2 و 3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 192 (خطبه قاصعه).

 

4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 73، حديث 70

تفسير:

رؤياى صادقه پيامبر(صلى الله عليه وآله)

اين آيه نيز، فراز ديگرى از فرازهاى مهم داستان «حديبيه» را ترسيم مى كند، ماجرا اين بود:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مدينه» خوابى ديد كه به اتفاق يارانش براى انجام مناسك «عمره» وارد «مكّه» مى شوند، اين خواب را براى ياران بيان كرد، همگى شاد و خوشحال شدند، اما چون جمعى تصور مى كردند تعبير و تحقق اين خواب در همان سال واقع خواهد شد، هنگامى كه مشركان راه ورود به «مكّه» را در «حديبيه» به روى آنها بستند، گرفتار شك و ترديد شدند، كه مگر رؤياى پيامبر(صلى الله عليه وآله)هم ممكن است نادرست از آب در آيد؟ مگر بنا نبود ما به زيارت خانه خدا مشرف شويم؟ پس چه شد اين وعده؟ و كجا رفت آن خواب رحمانى؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پاسخ اين سؤال فرمود: مگر من به شما گفتم اين رؤيا همين امسال تحقق خواهد يافت؟

آيه فوق در همين رابطه، در طريق بازگشت به «مدينه» نازل شد، و تأكيد كرد كه: اين رؤياى صادقه بوده، و اين مطلب حتمى، قطعى و انجام شدنى است.

مى فرمايد: «خداوند آنچه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داده، صدق و حق بود» (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ).(1)

پس از آن مى افزايد: «به طور قطع همه شما به خواست خدا، وارد مسجد الحرام مى شويد در نهايت امنيت، و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده، يا ناخن هاى خود را كوتاه كرده ايد، و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد» (لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لاتَخافُونَ).

«ولى خداوند چيزهائى مى دانست، كه شما نمى دانستيد» (فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا).

و در اين تأخير حكمتى بود «و قبل از آن فتح نزديكى قرار داد» (فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً).

* * *


1 ـ «صَدَقَ» فعل ماضى است، گاه دو مفعول مى گيرد، مانند آيه فوق كه «رَسُولَهُ» مفعول اول، و «رُؤيا» مفعول دوم است، ولى گاه مفعول دوم آن به واسطه «فى» مى باشد.

در اين آيه نكاتى جلب توجه مى كند:

1 ـ با توجه به اين كه «لام» در «لَتَدْخُلُنَّ»، «لام قسم» و «نون» در آخر آن براى تأكيد است، اين يك وعده قطعى الهى نسبت به آينده، و پيشگوئى معجزآساى صريحى است از انجام مراسم عمره، در نهايت امنيت، و چنان كه خواهيم گفت، درست در سال آينده، در همان ماه «ذى القعده»، اين پيشگوئى، به واقعيت پيوست، و مسلمانان مراسم عمره را به همين صورت انجام دادند.

* * *

2 ـ جمله «إِنْ شاءَ اللّهُ» در اينجا، ممكن است يك نوع تعليم به بندگان باشد، كه به هنگام خبر دادن از آينده، تكيه بر مشيت و اراده الهى را فراموش نكنند، و خود را در كارها مستقل و بى نياز از لطف او ندانند.

و ممكن است، اشاره به شرايطى باشد كه خداوند براى اين موفقيت (توفيق زيارت خانه خدا در آينده نزديك) قرار داده، و آن باقيماندن بر خط توحيد و سكينه و تقوا است.

و نيز ممكن است اشاره به نفراتى باشد كه در اين فاصله، مدت عمرشان پايان مى گيرد، و موفق به انجام اين زيارت نمى شوند، و جمع ميان اين معانى كاملاً ممكن است.

* * *

3 ـ تعبير به «فَتْحاً قَرِيْباً» به عقيده بسيارى از مفسران، اشاره به همان «صلح حديبيه» است كه قرآن آن را «فتح مبين» ناميده، و مى دانيم: همين فتح، زمينه ساز ورود به «مسجد الحرام» در سال بعد شد.

در حالى كه گروهى ديگر، آن را اشاره به «فتح خيبر» مى دانند و قرائن ذيل بر آن دلالت دارد:

الف ـ كلمه «قَرِيْباً» تناسب بيشترى با «فتح خيبر» دارد; زيرا فاصله كمترى با تحقق عينى اين خواب داشت.

ب ـ از اين گذشته، در آيه 18 همين سوره، كه سخن از «بيعت رضوان» مى گويد، آمده است: «فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» ـ چنان كه گفتيم، و اكثر مفسران عقيده دارند ـ منظور «فتح خيبر» است.

ج ـ قرائن موجود در آيه نيز حكايت از همين مى كند و با توجه به اين كه آيه مورد بحث، هماهنگ با آن مى باشد، به نظر مى رسد هر دو به يك معنى اشاره مى كند.(1)

د ـ در تفسير «على بن ابراهيم» نيز به همين معنى اشاره شده است.(2)

* * *

4 ـ جمله «مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ» (در حالى كه سرها را تراشيده ايد و ناخن ها را گرفته ايد)، اشاره به يكى از آداب مراسم عمره است كه «تقصير» نام دارد، و به وسيله آن مُحرم از احرام خارج مى شود.

بعضى اين آيه را دليل بر «تخيير» در مسأله تقصير و خروج از احرام دانسته اند، كه مُحرم مى تواند سر را بتراشد و يا ناخن خود را بگيرد; زيرا جمع ميان اين دو قطعاً واجب نيست.

* * *

5 ـ جمله فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا: «خداوند مطالبى را مى دانست كه شما نمى دانستيد»، اشاره به اسرار مهمى است كه در «صلح حديبيه» نهفته بود، و با گذشت زمان آشكار شد، پايه هاى اسلام تقويت يافت، آوازه اسلام در همه جا پيچيد، و تهمت هاى جنگ طلبى مسلمانان و مانند آن بر چيده شد، مسلمين توانستند با فراغت بال «خيبر» را فتح كنند، و مبلغان خود را به اطراف «جزيره عربستان» گسيل دارند، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نامه هاى تاريخى خود را براى سران بزرگ دنياى آن روز بفرستد، مطالبى كه افراد عادى از آن آگاه نبودند و تنها خداوند بر آن آگاهى داشت.

* * *

6 ـ در اين آيه به مسأله «رؤيا» بر خورد مى كنيم، همان رؤياى صادقه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه شاخه اى از وحى است، شبيه آنچه در مورد ابراهيم(عليه السلام) و ذبح فرزندش اسماعيل(عليه السلام) آمده است.(3)-(4)

* * *

7 ـ آيه مورد بحث، يكى از اخبار غيبى قرآن، از شواهد آسمانى بودن اين كتاب، و از معجزات پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است، كه با اين قاطعيت و تأكيد، هم خبر از ورود به «مسجد الحرام» و انجام مراسم عمره در آينده نزديك مى دهد، و هم فتح قريب و پيروزى نزديكى قبل از آن، و چنان كه مى دانيم اين هر دو پيشگوئى به وقوع پيوست، داستان «فتح خيبر» را قبلاً شنيديد و اكنون داستان «عمرة القضاء» را نيز بشنويد.

* * *


1 ـ تعبير به «مِنْ دُونِ ذلِكَ» يا به معنى «قبل ذلك» است، يعنى قبل از عمره سال بعد، خداوند فتح قريبى نصيب مؤمنان مى كند، و يا به معنى «غير ذلك» است، يعنى غير از توفيق زيارت خانه خدا، فتح قريبى نيز براى آنها قرار مى دهد.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 76، حديث 84.

3 ـ صافات، آيه 102.

4 ـ شرح بيشتر درباره رؤيا و خواب ديدن را در جلد نهم، در داستان يوسف(عليه السلام)، صفحه 312 به بعد مطالعه فرمائيد.

عمرة القضاء

«عمرة القضاء» همان عمره اى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) سال بعد از «حديبيه»، يعنى در «ذى القعده» سال هفتم هجرت (درست يك سال بعد از آنكه مشركان آنها را از ورود به «مسجد الحرام» بازداشتند) به اتفاق يارانش انجام داد، و نام گذارى آن به اين نام، به خاطر آن است كه در حقيقت قضاى سال قبل محسوب مى شد.

توضيح اين كه: طبق يكى از مواد قرار داد «حديبيه»، برنامه اين بود كه مسلمانان در سال آينده، مراسم عمره و زيارت خانه خدا را آزادانه انجام دهند، ولى، بيش از سه روز در «مكّه» توقف نكنند، و در اين مدت، سران قريش و مشركان سرشناس «مكّه» از شهر خارج شوند (تا هم از درگيرى احتمالى پرهيز شود، و هم آنها كه به خاطر كينه توزى و تعصب، ياراى ديدن منظره عبادت توحيدى مسلمانان را نداشتند، آن را نبينند!).

در بعضى از تواريخ آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) با يارانش محرم شدند، و با شترهاى قربانى حركت كردند، و تا نزديكى «ظهران» رسيدند، در اين هنگام، پيامبر يكى از يارانش را به نام «محمّد بن مسلمه» با تعداد قابل ملاحظه اى از اسب هاى سوارى، و اسلحه، پيشاپيش خود فرستاد، هنگامى كه مشركان اين برنامه را ملاحظه كردند، شديداً ترسيدند، گمان كردند حضرت(صلى الله عليه وآله) مى خواهد با آنها نبرد كند، و قرارداد ده ساله خود را نقض نمايد، اين خبر را به اهل «مكّه» دادند، اما هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديك «مكّه» رسيد، دستور داد: تيرها، نيزه و سلاح هاى ديگر را به سرزمينى كه «ياجج» نام داشت منتقل سازند، و خود و يارانش تنها با شمشير، آن هم غلاف كرده وارد «مكّه» شدند.

اهل «مكّه» هنگامى كه اين عمل را ديدند، خوشحال شدند كه به وعده وفا شده (گويا اقدام پيغمبر هشدارى بود، براى مشركان، كه اگر بخواهند نقض عهد كنند و توطئه اى بر ضد مسلمانان بچينند، آنها قدرت مقابله را دارند).

رؤساى «مكّه»، از «مكّه» خارج شدند تا اين مناظر را كه براى آنها دلخراش بود نبينند، ولى بقيه اهل «مكّه» از مردان و زنان و كودكان در مسير راه، و در پشت بام ها، و در اطراف خانه خدا جمع شده بودند تا مسلمانان و مراسم عمره آنها را ببينند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) با ابهّت خاصى وارد «مكّه» شد، شتران قربانى فراوانى همراه داشت، با نهايت محبت و ادب با اهل «مكّه» رفتار كرد، دستور داد مسلمانان به هنگام طواف با سرعت حركت كنند، و احرامى را كمى كنار بزنند، تا شانه هاى نيرومند و سطبر آنها آشكار گردد، و اين صحنه در روح و فكرِ مردم «مكّه» به عنوان دليل زنده اى از قدرت و قوت و رشادت مسلمانان، اثر گذارد.

روى هم رفته، «عمرة القضاء» هم عبادت بود، و هم نمايش قدرت، و بايد گفت: بذر «فتح مكّه» كه در سال بعد روى داد در همان ايام پاشيده شد، و زمينه را كاملاً براى تسليم مكّيان، در برابر اسلام فراهم ساخت.

اين وضع، به قدرى براى سران قريش ناگوار بود، كه پس از گذشتن سه روز، كسى را فرستادند خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه طبق قرار داد بايد هر چه زودتر «مكّه» را ترك گويد.

جالب اين كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) زن بيوه اى را از زنان «مكّه»، كه با بعضى از سران معروف قريش خويشاوندى داشت به ازدواج خود در آورد، تا طبق رسم عرب پيوند خود را با آنها مستحكم كرده و از عداوت و مخالفت آنها بكاهد.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشنهاد خروج از «مكّه» را شنيد، فرمود: من مايلم براى مراسم اين ازدواج غذائى تهيه كنم، و از شما دعوت نمايم، كارى كه اگر انجام مى شد نقش مؤثرى در نفوذ بيشتر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در قلوب آنها داشت، ولى آنها نپذيرفتند و اين دعوت را رسماً رد كردند.(1)

* * *

 

 

28هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً

29مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْع أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً

 

ترجمه:

28 ـ او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه اديان پيروز كند; و كافى است كه خدا گواه اين موضوع باشد!

29 ـ محمّد فرستاده خداست; و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند، پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مى بينى در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند; نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است; اين توصيف آنان در تورات و توصيف آنان در انجيل است، همانند زراعتى كه جوانه هاى خود را خارج ساخته، و به تقويت آن پرداخته تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است و زارعان را به شگفتى وا مى دارد; اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد! (ولى) كسانى از آنها را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، خداوند وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است.


1 ـ «مجمع البيان»،جلد 9، صفحه 127 ـ «فى ظلال القرآن»، جلد 7، صفحه 511 و «تاريخ طبرى»، جلد 2، صفحه 310 (با تلخيص و تلفيق).

تفسير:

در برابر دشمنان، سخت گير و در برابر دوستان، مهربان!

در اين دو آيه، كه آخرين آيات سوره فتح است، به دو مسأله مهم ديگر در ارتباط با «فتح المبين» يعنى «صلح حديبيه»، اشاره مى كند كه يكى مربوط به عالم گير شدن اسلام است، و ديگرى اوصاف ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و ويژگى هاى آنان، و وعده الهى را نسبت به آنها بازگو مى كند.

نخست مى گويد: «او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد، تا آن را بر همه اديان غالب گرداند، و كافى است كه خدا شاهد و گواه اين موضوع باشد» (هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً).

اين وعده ايست صريح و قاطع، از سوى خداوند قادر متعال، در رابطه با غلبه اسلام بر همه اديان.

يعنى، اگر خداوند از طريق رؤياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شما خبر پيروزى داده، كه با نهايت امنيت وارد «مسجد الحرام» مى شويد، و مراسم عمره را به جا مى آوريد، بى آنكه كسى جرأت مزاحمت شما را داشته باشد، و نيز اگر خداوند بشارت «فتح قريب» (پيروزى خيبر) را مى دهد، تعجب نكنيد، اين آغاز حركت است، سرانجام، اسلام عالم گير مى شود و بر همه اديان پيروز خواهد گشت.

چرا نشود، در حالى كه محتواى دعوت رسول اللّه هدايت است «أَرْسَلَهُ بِالْهُدى» و آئين او حق است «وَ دِيْنِ الْحَقِّ»، و هر ناظر بى طرفى، مى تواند حقانيت آن را در آيات اين قرآن، احكام فردى، اجتماعى، قضائى، و سياسى اسلام، و همچنين تعليمات اخلاقى و انسانى آن بنگرد، و از پيشگوئى هاى دقيق و صريحى كه از آينده دارد و درست به وقوع مى پيوندد، ارتباط اين پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خدا به طور قطع دريابد.

آرى، منطق نيرومند اسلام، و محتواى غنى و پر بار آن، ايجاب مى كند: سرانجام اديان شرك آلود را جاروب كند، اديان آسمانى تحريف يافته را در برابر خود به خضوع وا دارد، و با جاذبه عميق خود، دل ها را به سوى اين آئين خالص جلب و جذب نمايد.

در اين كه منظور از اين پيروزى، «پيروزى منطقى» است يا «پيروزى نظامى»؟ در ميان مفسران گفتگو است:

«جمعى» معتقدند: اين پيروزى: تنها «پيروزى منطقى و استدلالى» است، و اين امر حاصل شده است; چرا كه اسلام از نظر قدرت منطق و استدلال، بر همه آئين هاى موجود برترى دارد.

در حالى كه «جمعى ديگر»، پيروزى را به معنى «غلبه ظاهرى» و غلبه قدرت گرفته اند، و موارد استعمال اين كلمه (يُظْهِرَ) نيز دليل بر غلبه خارجى است، و به همين دليل، مى توان گفت: علاوه بر مناطق بسيار وسيعى كه امروز در شرق و غرب و شمال و جنوب عالم در قلمرو اسلام قرار گرفته، و هم اكنون بيش از 40 كشور اسلامى با جمعيتى حدود يك ميليارد نفر، زير پرچم اسلام قرار دارند، زمانى فرا خواهد رسيد كه همه جهان، رسماً زير اين پرچم قرار مى گيرد، و اين امر به وسيله قيام مهدى (ارواحنا فداه) تكميل مى گردد، چنان كه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه: لايَبْقى عَلى ظَهْرِ الاَرْضِ بَيْتُ مَدَر وَ لا وَبَر اِلاّ اَدْخَلَهُ اللّهُ كَلِمَةَ الاِسْلامِ: «در سراسر روى زمين، خانه اى از سنگ و گل، يا خيمه هائى از كرك و مو، باقى نمى ماند، مگر اين كه خداوند اسلام را در آن وارد مى كند»!.(1)

در اين زمينه، بحث مشروحى ذيل آيه مشابه آن، آيه 33 سوره «توبه» داشتيم.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه، بعضى تعبير «الهُدى» را اشاره به استحكام «عقائد اسلامى» دانسته اند، در حالى كه «دِيْنِ الْحَقِّ» را ناظر به حقانيت «فروع دين» مى دانند، ولى، دليلى بر اين تقسيم بندى نداريم و ظاهر اين است كه هدايت و حقانيت، هم در اصول است و هم در فروع.

در اين كه مرجع ضمير در «لِيُظْهِرَهُ»، «اسلام» است يا «پيامبر»(صلى الله عليه وآله)؟ مفسران دو احتمال داده اند، اما قرائن به خوبى نشان مى دهد كه منظور همان دين حق است; چرا كه هم از نظر جمله بندى نزديك تر به ضمير است، و هم پيروزى دين بر دين تناسب دارد، نه شخص بر دين.

آخرين سخن در مورد آيه، اين كه جمله «كَفى بِاللّهِ شَهِيْدا»، اشاره اى است به اين واقعيت كه اين پيشگوئى، نيازى به هيچ شاهد و گواه ندارد، كه شاهد و گواهش اللّه است، و رسالت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز نياز به گواه ديگرى ندارد، كه گواه آن نيز خدا است، و اگر «سهيل بن عمرو» و امثال او حاضر نشوند عنوان «رسول اللّه» بعد از نام محمّد(صلى الله عليه وآله) بنويسند، «عِرض خود مى برند، و زحمتى هم براى ما ندارند»!

* * *

در آخرين آيه، ترسيم بسيار گويائى از اصحاب و ياران خاص پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و آنها كه در خط او بودند از لسان «تورات» و «انجيل» بيان كرده، كه هم افتخار و مباهاتى است براى آنها كه در «حديبيه» و مراحل ديگر، پايمردى به خرج دادند، و هم درس آموزنده اى است براى همه مسلمانان در تمام قرون و اعصار.

در آغاز مى فرمايد: «محمّد فرستاده خدا است» (مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).

خواه شب پره هائى همچون «سهيل بن عمرو» بپسندند يا نپسندند! و خود را از اين آفتاب عالمتاب پنهان كنند يا نكنند! خدا گواهى به رسالت او داده، و همه آگاهان گواهى مى دهند.

سپس، به توصيف يارانش پرداخته، و اوصاف ظاهر و باطن و عواطف و افكار و اعمال آنها را طى پنج صفت چنين بيان مى كند: «كسانى كه با او هستند، در برابر كفار، شديد و محكم هستند» (وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ).

و در دومين وصف مى گويد: «اما در ميان خود رحيم و مهربانند» (رُحَماءُ بَيْنَهُمْ).

آرى، آنها كانونى از عواطف و محبت نسبت به برادران و دوستان و هم كيشانند، و آتشى سخت و سوزان، و سدى محكم و پولادين، در مقابل دشمنان.

در حقيقت، عواطف آنها در اين «مهر» و «قهر» خلاصه مى شود، اما نه جمع ميان اين دو در وجود آنها تضادى دارد، و نه قهر آنها در برابر دشمن، و مهر آنها در برابر دوست، سبب مى شود كه از جاده حق و عدالت، قدمى بيرون نهند.

در سومين صفت كه از اعمال آنها سخن مى گويد، مى افزايد: «پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مى بينى، و همواره به عبادت خدا مشغولند» (تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً).

اين تعبير، عبادت و بندگى خدا را، كه با دو ركن اصليش «ركوع» و «سجود» ترسيم شده، به عنوان حالت دائمى و هميشگى آنها ذكر مى كند، عبادتى كه كه رمز تسليم در برابر فرمان حق، و نفى كبر و خود خواهى و غرور، از وجود ايشان است.

در چهارمين توصيف، كه از نيت پاك و خالص آنها بحث مى كند، مى فرمايد: «آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند» (يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً).

نه براى تظاهر و ريا قدم بر مى دارند، و نه انتظار پاداش از خلق خدا دارند، بلكه چشمشان تنها به رضا و فضل او دوخته شده، و انگيزه حركت آنها در تمام زندگى همين است و بس.

حتى تعبير به «فضل»، نشان مى دهد كه آنها به تقصير خود معترفند، و اعمال خود را كمتر از آن مى دانند كه پاداش الهى براى آن بطلبند، بلكه با تمام تلاش و كوشش، باز هم مى گويند: خداوندا! اگر فضل تو به يارى ما نيايد واى بر ما!

و در پنجمين و آخرين توصيف، از ظاهر آراسته و نورانى آنها بحث كرده مى گويد: «نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است» (سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ).(3)

«سيما» در اصل به معنى علامت و هيئت است، خواه اين علامت در صورت باشد، يا در جاى ديگر بدن، هر چند، در استعمالات روزمره فارسى، به نشانه هاى صورت و وضع ظاهرى چهره گفته مى شود.

به تعبيرى ديگر، «قيافه» آنها به خوبى نشان مى دهد كه آنها انسان هائى خاضع در برابر خداوند، حق، قانون و عدالتند، نه تنها در صورت آنها، كه در تمام وجود و زندگى آنان اين علامت منعكس است.

گرچه بعضى از مفسران، آن را به اثر ظاهرى سجده در پيشانى، و يا اثر خاك در محل سجده گاه تفسير كرده اند، ولى ظاهراً آيه مفهوم گسترده ترى دارد، كه چهره اين مردان الهى را به طور كامل ترسيم مى كند.

بعضى نيز گفته اند: اين آيه، اشاره به سجده گاه آنها در قيامت است، كه همچون ماه به هنگام بدر مى درخشد!

البته، ممكن است پيشانى آنها در قيامت چنين باشد، ولى آيه از وضع ظاهرى آنها در دنيا خبر مى دهد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نيز آمده كه در تفسير اين جمله فرمود: هُوَ السَّهَرُ فِى الصَّلاةِ: «منظور بيدار ماندن در شب براى نماز است» (كه آثارش در روز در چهره آنها نمايان است).(4)

جمع ميان اين معانى كاملاً ممكن است.

به هر حال، قرآن بعد از بيان همه اين اوصاف، مى افزايد: «اين توصيف آنها (ياران محمّد(صلى الله عليه وآله)) در تورات است» (ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ).

اين حقيقتى است كه از پيش گفته شده، و توصيفى است در يك كتاب بزرگ آسمانى، كه از پيش از هزار سال قبل نازل شده است.

ولى، نبايد فراموش كرد كه تعبير «وَ الَّذِيْنَ مَعَهُ» (آنها كه با او هستند)، سخن از كسانى مى گويد، كه در همه چيز با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند، در فكر و عقيده و اخلاق و عمل، نه تنها كسانى كه همزمان با او بودند، هر چند خطشان با او متفاوت بود.

سپس، به توصيف آنها در يك كتاب بزرگ ديگر آسمانى، يعنى «انجيل» پرداخته، چنين مى گويد: «توصيف آنها در انجيل همانند زراعتى است كه جوانه هاى خود را خارج ساخته، سپس به تقويت آن پرداخته، تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است، و به قدرى نمو و رشد كرده و پر بركت شده، كه زارعان را به شگفتى وا مى دارد» (وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْع أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرّاعَ).(5)

«شطأ» به معنى «جوانه» است، جوانه هائى كه از پائين ساقه و كنار ريشه ها بيرون مى آيد.

«آزَر» از ماده «موازره» به معنى معاونت است.

«اِسْتَغْلَظَ» از ماده «غلظت» به معنى سفت و محكم شدن است.

جمله «اسْتَوى عَلى سُوقِهِ» مفهومش اين است، به حدى محكم شده كه بر پاى خود ايستاده (توجه داشته باشيد كه «سوق» جمع «ساق» است).

تعبير «يُعْجِبُ الزُّرّاعَ» يعنى به حدى از نمو سريع و جوانه هاى زياد، و محصول وافر رسيده، كه حتى كشاورزانى كه پيوسته با اين مسائل سر و كار دارند، در شگفتى فرو مى روند.

جالب اين كه: در توصيف دوم كه در «انجيل» آمده نيز، پنج وصف عمده براى مؤمنان و ياران محمّد(صلى الله عليه وآله) ذكر شده است (جوانه زدن ـ كمك كردن براى پرورش ـ محكم شدن ـ بر پاى خود ايستادن ـ نمو چشمگير اعجاب انگيز).

در حقيقت، اوصافى كه در «تورات» براى آنها ذكر شده، اوصافى است كه ابعاد وجود آنها را از نظر عواطف، اهداف، اعمال و صورت ظاهر بيان مى كند، و اما اوصافى كه در «انجيل» آمده، بيانگر حركت و نمو و رشد آنها در جنبه هاى مختلف است (دقت كنيد).

آرى، آنها انسان هائى هستند با صفات والا كه آنى از «حركت» باز نمى ايستند، همواره جوانه مى زنند، جوانه ها پرورش مى يابد و بارور مى شود.

همواره اسلام را با گفتار و اعمال خود در جهان نشر مى دهند، و روز به روز، خيل تازه اى بر جامعه اسلامى مى افزايند.

آرى، آنها هرگز از پاى نمى نشينند و دائماً رو به جلو حركت مى كنند، در عين عابد بودن، مجاهدند، و در عين جهاد، عابدند، ظاهرى آراسته، باطنى پيراسته، عواطفى نيرومند، و نياتى پاك دارند، در برابر دشمنان حق، مظهر خشم خدايند، و در برابر دوستان حق، نمايانگر لطف و رحمت او.

سپس در دنباله آيه مى افزايد: اين اوصاف عالى، اين نمو و رشد سريع، و اين حركت پر بركت، به همان اندازه كه دوستان را به شوق و نشاط مى آورد، سبب خشم كفار مى شود، «اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد» (لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ).(6)

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند كسانى از آنها را كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند، وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است» (وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً).

بديهى است اوصافى كه در آغاز آيه گفته شد، ايمان و عمل صالح در آن جمع بود، بنابراين تكرار اين دو وصف، اشاره به تداوم آن است، يعنى خداوند اين وعده را، تنها به آن گروه از ياران محمّد(صلى الله عليه وآله) داده كه در خط او باقى بمانند، و ايمان و عمل صالح را تداوم بخشند، و گرنه كسانى كه يك روز در زمره دوستان و ياران او بودند، و روز ديگر از او جدا شدند و راهى بر خلاف آن را در پيش گرفتند، هرگز مشمول چنين وعده اى نيستند.

تعبير به «مِنْهُم» (با توجه به اين نكته كه اصل در كلمه «مِنْ» در اين گونه موارد، اين است كه براى «تبعيض» باشد، و ظاهر آيه نيز همين معنى را مى رساند) دليل بر اين است كه ياران او به دو گروه تقسيم خواهند شد: گروهى به ايمان و عمل صالح ادامه مى دهند، و مشمول رحمت واسعه حق و اجر عظيم مى شوند، اما گروهى جدا شده، و از اين فيض بزرگ محروم خواهند شد.

معلوم نيست چرا جمعى از مفسران اصرار دارند، «مِنْ» در «مِنْهُم» در آيه فوق را حتماً «بيانيه» بدانند، در حالى كه به فرض مرتكب خلاف ظاهر شويم، و «مِنْ» را براى «بيان» بگيريم، قرائن عقلى كه در اينجا وجود دارد را نمى توان كنار گذاشت; زيرا هيچ كس مدعى نيست ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) همه معصوم بودند، و در اين صورت، احتمال عدم تداوم در خط ايمان و عمل صالح، در مورد هر يك از آنها مى رود، و با اين حال، چگونه ممكن است خداوند وعده مغفرت و اجر عظيم را بدون قيد و شرط به همه آنها دهد؟ اعم از اين كه راه ايمان و صلاح را بپيمايند، يا از نيمه راه بر گردند و منحرف شوند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، جمله «وَ الَّذِيْنَ مَعَهُ» (كسانى كه با او هستند)، مفهومش، همنشين بودن و مصاحبت جسمانى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست; چرا كه منافقين هم، داراى چنين مصاحبتى بودند، بلكه منظور از «مَعَهُ» به طور قطع، همراه بودن از نظر اصول ايمان و تقوا است.

بنابراين، ما هرگز نمى توانيم از آيه فوق، يك حكم كلى درباره همه معاصران و همنشينان پيامبر(صلى الله عليه وآله) استفاده كنيم.

* * *


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 25 ـ «قرطبى» نيز اين روايت را با كمى تفاوت از پيغمبر2

گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ذيل آيه 55 سوره «نور» آورده (جلد 7، صفحه 4692).

2 ـ جلد هفتم تفسير «نمونه»، صفحه 371.

3 ـ «سِيماهُمْ» مبتدا و «فِي وُجُوهِهِمْ» خبر آن است و «مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» يا بيان «سيما» است، يا حال است براى «سيما»، ولى بهتر اين است كه «من» را ابتدائيه بدانيم و معنى جمله چنين مى شود: «علامت آنها در صورتشان است و اين علامت از اثر سجود است».

4 ـ «من لايحضره الفقيه» و «روضة الواعظين» (مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 78).

5 ـ در اين كه جمله «وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ» جمله مستقلى است و توصيف جداگانه اى براى ياران محمّد(صلى الله عليه وآله)، غير از توصيفى كه در «تورات» آمده، بيان مى كند، و يا عطف بر جمله «ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ» مى باشد به طورى كه از هر دو توصيف در هر دو كتاب آسمانى خبر مى دهد، در ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر آيه اين است كه اين دو توصيف، جداگانه در دو كتاب آسمانى بوده است، و لذا كلمه «مَثَل» تكرار شده، در حالى كه اگر عطف بر يكديگر بود، فصاحت ايجاب مى كرد كه بگويد: «ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الاِنْجِيْل».

6 ـ «لام» در جمله «لِيَغِيظَ» را بسيارى از مفسران «لام علت» گرفته اند، بنابراين مفهوم جمله چنين مى شود: «اين پيشرفت و قوت و قدرت را خدا نصيب ياران محمّد(صلى الله عليه وآله) كرد، تا كافران به خشم آيند».

نكته ها:

1 ـ داستان تنزيه صحابه!

معروف در ميان علماء و دانشمندان اهل سنت اين است كه: صحابه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) داراى اين امتياز خاص بر افراد ديگر از امت هستند، كه همگى پاك و پاكيزه اند، و از آلودگى ها به دورند، ما حق انتقاد از هيچ يك از آنها را نداريم، و بدگوئى از آنها مطلقاً ممنوع است، حتى به گفته بعضى، موجب كفر مى شود! و براى اثبات اين مقصود، به آياتى از قرآن مجيد استناد كرده اند، از جمله آيه مورد بحث است كه مى گويد: «خداوند به كسانى از آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است».

و همچنين آيه 100 سوره «توبه» كه بعد از ذكر عنوان «مهاجرين» و «انصار» مى گويد: رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ: «خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نيز) از او خشنود شدند».

ولى هر گاه خود را از پيش داورى ها تهى كنيم، قرائن روشنى در برابر ما وجود دارد كه اين عقيده مشهور را متزلزل مى سازد:

1 ـ جمله «رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» در سوره «توبه»، تنها مخصوص «مهاجران» و «انصار» نيست; زيرا در همان آيه، در كنار مهاجران و انصار «الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسان» قرار گرفته، كه شامل تمام كسانى است كه تا دامنه قيامت به نيكى از آنها پيروى مى كنند.

بنابراين همان گونه كه «تابعان» اگر يك روز در خط ايمان و احسان باشند، و روز ديگر در خط كفر و اسائه (بدى كردن) قرار گيرند، از زير چتر رضايت الهى خارج مى شوند، عين همين مطلب درباره «صحابه» نيز مى آيد; زيرا آنها را نيز در آخرين آيه سوره «فتح» مقيد به ايمان و عمل صالح كرده، كه اگر يك روز اين عنوان از آنها سلب شود، از دائره رضايت الهى بيرون خواهند رفت.

و به تعبير ديگر، تعبير به «احسان»، هم در مورد «تابعان» است، و هم در مورد «متبوعان»، پس هر كدام از اين دو، «خط احسان» را رها كنند، مشمول رضايت خدا نخواهند بود.

2 ـ از روايات اسلامى، چنين استفاده مى شود كه، اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) هر چند امتياز مصاحبت آن بزرگوار را داشتند، ولى، كسانى كه در دوران هاى بعد مى آيند و از ايمان راسخ و عمل صالح برخوردارند، از يك نظر از صحابه افضلند; چرا كه آنها شاهد انواع معجزات بوده اند ولى، ديگران بدون مشاهده آنها، و با استفاده از دلائل ديگر، در همان راه گام نهاده اند.

چنان كه در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه يارانش عرض كردند: نَحْنُ اِخْوانُكَ يا رَسُولَ اللّهِ؟! قالَ: لا، اَنْتُمْ اَصْحابِي، وَ اِخْوانِىَ الَّذِيْنَ يَأْتُونَ بَعْدِي، آمَنُوا بِي وَ لَمْ يَرَوْنِي، وَ قالَ: لِلْعامِلِ مِنْهُمْ اَجْرُ خَمْسِيْنَ مِنْكُمْ، قالُوا بَلْ مِنْهُمْ يا رَسُولَ اللّهِ؟ قالَ: بَلْ مِنْكُمْ! رَدُّوها ثَلاْثًا، ثُمَّ قالَ: لِأَنَّكُمْ تَجِدُونَ عَلَى الْخَيْرِ أَعْواناً!: «آيا ما برادران توئيم اى رسول خدا؟! فرمود: نه! شما اصحاب من هستيد، برادران من كسانى هستند كه بعد از من مى آيند و به من ايمان مى آورند، در حالى كه مرا نديده اند.

سپس افزود: افرادى از آنها كه اهل عمل صالحند، اجر پنجاه نفر از شما را دارند! عرض كردند: پنجاه نفر از خودشان اى رسول خدا؟! فرمود: نه! پنجاه نفر از شما!! و سه بار آنها اين سخن را تكرار كردند (و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نفى كرد) سپس فرمود: اين به خاطر آن است كه شما شرايطى در اختيار داريد كه در كارهاى خير ياريتان مى كند».(1)

در «صحيح مسلم» نيز از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده كه، روزى فرمود: وَدِدْتُ اَنّا قَدْ رَأَيْنا اِخْوانِنا: «دوست مى داشتم برادرانمان را مى ديديم»!.

قالُوا: أَ وَ لَسْنا اِخْوانَكَ يا رَسُولَ اللّهِ؟!: «گفتند: آيا ما برادران تو نيستيم اى رسول خدا»؟!

فرمود: اَنْتُمْ اَصْحابِي وَ اِخْوانُنَا الَّذِيْنَ لَمْ يَأْتُوا بَعْدُ: «شما اصحاب من هستيد، اما برادران ما هنوز نيامده اند»!!(2)

عقل و منطق نيز همين را مى گويد كه، ديگران كه تحت پوشش تعليمات مستمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در شب و روز نبوده اند، و در عين حال، همانند ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله)يا بيش از آنها ايمان و عمل صالح داشته اند، برترند.

3 ـ اين سخن از نظر تاريخى نيز بسيار آسيب پذير است; چرا كه بعضى از صحابه را مى بينيم كه بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و يا حتى در عصر خود او، راه خطا پيمودند.

ما چگونه مى توانيم كسانى را كه آتشِ «جنگ جمل» را افروختند، و آن همه مسلمانان را به كشتن دادند، و بر روى خليفه به حق پيامبر(صلى الله عليه وآله) شمشير كشيدند، از گناه تبرئه كنيم؟!

يا كسانى كه در «صفين» و «نهروان» اجتماع كردند، و سر به شورش در برابر وصى و جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) و برگزيده مسلمين برداشتند، و خون هاى بى حساب ريختند، مشمول رضاى خدا بدانيم، و بگوئيم: گرد و غبار عصيان نيز بر دامان آنها ننشسته است؟!

و از اين عجيب تر، عذر كسانى است كه تمام اين مخالفت ها را به عنوان اين كه آنها «مجتهد» بودند و مجتهد معذور است، توجيه مى كنند!

اگر بشود چنين گناهان عظيمى را به وسيله «اجتهاد» توجيه كرد، ديگر هيچ قاتلى را نمى توان ملامت نمود، و يا حدود الهى را درباره او اجرا كرد; چرا كه ممكن است اجتهاد كرده باشد.

و به تعبير ديگر، در ميدان «جمل» يا «صفين» و يا «نهروان» دو گروه در مقابل هم ايستادند كه قطعاً هر دو بر حق نبودند; چرا كه جمع بين ضدين محال است، با اين حال چگونه مى توان هر دو را مشمول رضاى خدا دانست، در حالى كه مسأله، از مسائل پيچيده و مشكلى نبود كه تشخيص آن ممكن نباشد؟ زيرا همه مى دانستند على(عليه السلام) يا بر طبق نص پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا با انتخاب مسلمين، خليفه بر حقِ او است، در عين حال بر روى او شمشير كشيدند، اين كار را چگونه مى توان از طريق اجتهاد توجيه كرد؟!

چرا شورش «اصحاب رده» را در زمان «ابوبكر»، از طريق اجتهاد توجيه نمى كنند؟ و رسماً آنها را مرتد مى شمرند؟ اما شورشيان «جمل» و «صفين» و «نهروان» را مبراى از هر گونه گناه مى دانند؟!

به هر حال، به نظر مى رسد: مسأله «تنزيه صحابه»، به طور مطلق، يك حكم سياسى بوده، كه گروهى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى حفظ موقعيت خود، روى آن تكيه كردند، تا خود را از هر گونه انتقادى مصون و محفوظ دارند، و اين مطلبى است كه نه با حكم عقل سازگار است، و نه با تواريخ مسلم اسلامى، و شعرى است كه ما را در قافيه خود گرفتار خواهد كرد.

چه بهتر، كه ما در عين احترام به صحابه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) و كسانى كه همواره در خط او بودند، معيار قضاوت درباره آنها را، اعمال و عقائدشان در طول زندگانيشان، از آغاز تا انجام قرار دهيم، همان معيارى كه از قرآن استفاده كرده ايم، و همان معيارى كه خود پيامبر(صلى الله عليه وآله)، يارانش را با آن مى سنجيد.

* * *


1 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 9، صفحه 61.

2 ـ «صحيح مسلم»، جلد اول، كتاب الطهارة، حديث 39.

2 ـ محبت متقابل اسلامى

در روايات اسلامى كه در تفسير آيه اخير، آمده است، تأكيد فراوانى روى اصل «رُحَماءُ بَيْنَهُم» ديده مى شود.

از جمله، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم:

اَلْمُسْلِمُ اَخُو الْمُسْلِمِ، لايَظْلِمُهُ، وَ لايَخْذُلُهُ، وَ لايَخُونُهُ، وَ يَحِقُّ عَلَى الْمُسْلِمِيْنَ الاِجْتِهادُ فِى التَّواصُلِ، وَ التَّعاوُنُ عَلَى التَّعاطُفِ، وَ الْمُواساةُ لِأَهْلِ الْحاجَةِ، وَ تَعاطُفُ بَعْضِهِمْ عَلى بَعْض، حَتّى تَكُونُوا كَما اَمَرَكُمُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: رُحَماءَ بَيْنَكُمْ، مُتِراحِمِيْنَ، مُغْتَمِّيْنَ لِما غابَ عَنْكُمْ مِنْ اَمْرِهِمْ، عَلى ما مَضى عَلَيْهِ مَعْشَرُ الاَنْصارِ عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): «مسلمان برادر مسلمان است، به او ستم نمى كند، تنهايش نمى گذارد، تهديدش نمى كند، و سزاوار است مسلمان در ارتباط، پيوند، تعاون، محبت و مواسات با نيازمندان كوشش كند، و نسبت به يكديگر مهربان باشند، تا مطابق گفته خداوند «رُحَماء بَيْنَهُم» نسبت به يكديگر با محبت رفتار كنيد، و حتى در غياب آنها نسبت به امور پنهانى آنها دلسوزى كنيد، آن گونه كه انصار در عصر رسول اللّه بودند».(1)

ولى، عجيب است مسلمانان امروز، از رهنمودهاى مؤثر اين آيه، و ويژگى هائى كه براى مؤمنان راستين و ياران رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند، فاصله گرفته اند، گاه، آن چنان به جان هم مى افتند و كينه توزى و خونريزى مى كنند، كه هرگز دشمنان اسلام آن چنان نكردند! گاه، با كفار آن چنان پيوند دوستى مى بندند، كه گوئى برادرانى از يك اصل و نسبند.

نه خبرى از آن ركوع و سجود است، و نه آن نيات پاك و «ابتغاء فضل اللّه»، نه آثار سجود در چهره ها نمايان، و نه آن نمو و رشد و جوانه زدن و قوى شدن و روى پاى خود ايستادن.

و عجيب تر اين كه هر قدر از اين اصول قرآنى فاصله گرفته ايم، به درد و رنج و ذلت و نكبت بيشترى گرفتار شده ايم، ولى، باز متوجه نيستيم، از كجا ضربه مى خوريم؟ باز «حميت هاى جاهليت» مانع انديشه و تجديد نظر و بازگشت به قرآن است، خدايا ما را از اين خواب عميق و خطرناك بيدار كن!

* * *

خداوندا! به ما توفيقى مرحمت كن كه ويژگى هاى اخلاقى ياران راستين پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اصحاب خالص او را ـ كه در اين آيات آمده است ـ در خود زنده كنيم.

بار الها! شدت، در مقابل دشمنان، محبت، در برابر دوستان، تسليم، در برابر فرمان تو، توجه به عنايات خاص تو، تلاش و كوشش براى بارور ساختن جامعه اسلامى، و پيشرفت و گسترش آن را به ما عنايت فرما!

پروردگارا! از تو فتح مبينى مى خواهيم كه جامعه اسلامى ما، در سايه آن به حركت در آيد، و در عصر و زمانى كه نياز به معنويت از هر وقت ديگر بيشتر است، تعليمات اين آئين حيات بخش را به مردم جهان عرضه كنيم، هر روز قلوب تازه اى را در تسخير اسلام در آوريم، و كشور تازه اى از كشور دل ها را فتح نمائيم.

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان سوره فتح


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 174، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 77، حديث 91.

 

سوره حجـرات

اين سوره، در «مدينه» نازل شده و داراى 18 آيه است

محتواى سوره «حجرات»

در اين سوره كه بيش از هيجده آيه ندارد، مسائل بسيار مهمى در ارتباط با شخص پيامبر و جامعه اسلامى نسبت به يكديگر مطرح شده، و از آنجا كه بسيارى از مسائل مهم اخلاقى در آن عنوان گرديده، مى توان آن را «سوره اخلاق و آداب» ناميد.

روى هم رفته، بخش هاى مختلف اين سوره را اين گونه مى توان خلاصه كرد:

بخش اول: آيات آغاز سوره است، كه آداب برخورد با پيشواى بزرگ اسلام پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، و اصولى را كه مسلمانان در محضر او بايد به كار بندند، بيان مى كند.

بخش دوم: اين سوره، مشتمل بر يك سلسله اصول مهم «اخلاق اجتماعى» است، كه به كار بستن آنها، محبت، صفا، صميميت، امنيت و اتحاد را در جامعه اسلامى حفظ مى كند، و به عكس، فراموش كردن آنها مايه بدبينى و نفاق و پراكنده گى و ناامنى است.

بخش سوم: دستوراتى است كه مربوط به چگونگى مبارزه با اختلافات و درگيرى هائى است كه احياناً در ميان مسلمانان روى مى دهد.

بخش چهارم: از معيار ارزش انسان در پيشگاه خدا، و اهميت مسأله تقوا سخن مى گويد.

بخش پنجم: روى اين مسأله تأكيد دارد كه، ايمان تنها به گفتار نيست، بلكه، بايد علاوه بر اعتقاد قلبى، آثار آن در اعمال انسانى، و در جهاد با اموال و نفوس آشكار گردد.

بخش ششم: از اين بحث مى كند كه، اسلام و ايمان يك هديه بزرگ الهى براى مؤمنان است، به جاى اين كه در پذيرش آن منّتى بگذارند، بايد فوق العاده ممنون و شكرگزار باشند كه مشمول اين هديه شده اند.

و بالاخره بخش هفتم، كه آخرين قسمت اين سوره است، از علم خداوند و آگاهى او از همه اسرار نهان عالم هستى و اعمال انسان ها سخن مى گويد، كه در حقيقت به منزله ضامن اجرا است براى تمام بخش هائى كه در اين سوره آمده است.

نام گذارى اين سوره به سوره «حجرات»، به تناسب آيه چهارم اين سوره است، كه اين كلمه در آن به كار رفته و تفسير آن را به زودى خواهيم دانست.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در فضيلت تلاوت اين سوره، همين بس، كه در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم:

مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْحُجُراتِ اُعْطِىَ مِنَ الاَجْرِ عَشْرُ حَسَنات بِعَدَدِ مَنْ اَطاعَ اللّهَ وَ مَنْ عَصاهُ: «هر كس سوره «حجرات» را بخواند، به عدد تمام كسانى كه خدا را اطاعت يا عصيان كرده اند، ده حسنه به او داده مى شود»!(1).

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْحُجُراتِ فِى كُلِّ لَيْلَة، اَوْ فِى كُلِّ يَوْم، كانَ مِنْ زُوّارِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله): «هر كس سوره «حجرات» را در هر شب يا هر روز بخواند، از زائران محمّد(صلى الله عليه وآله) خواهد بود».(2)

بديهى است، اين همه حسنات، به عدد مطيعان و عاصيان، در صورتى است كه اعمال هر يك از اين دو را كه در آيات اين سوره منعكس است، دقيقاً در نظر بگيرد، در آن بينديشد، و مسير خود را بر اولى منطبق، و از دومى جدا سازد.

و نيز نائل شدن به زيارت شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)، فرع بر اين است: آدابى را كه در اين سوره در رابطه با شخص او آمده، عملاً به كار گيرد; چرا كه تلاوت، همه جا، مقدمه عمل است.

* * *

 

1يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ

2يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لاتَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَأَنْتُمْ لاتَشْعُرُونَ

3إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ

4إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ

5وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا و رسولش مقدم نشمريد (و پيشى مگيريد)، و تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند شنوا و داناست!

2 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد، و در برابر او بلند سخن مگوئيد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد!

3 ـ آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا كوتاه مى كنند همان كسانى هستند كه خداوند دل هايشان را براى تقوا خالص نموده، و براى آنان آمرزش و پاداش عظيمى است.

4 ـ (ولى) كسانى كه تو را از پشت حجره ها بلند صدا مى زنند، بيشترشان نمى فهمند!

5 ـ اگر آنها صبر مى كردند تا خود به سراغشان آئى، براى آنان بهتر بود; و خداوند آمرزنده و رحيم است!

 

شأن نزول:

مفسران، براى آيه نخست، شأن نزول هائى ذكر كرده اند، و براى آيات بعد شأن نزول هاى ديگرى.

از جمله شأن نزول هائى كه براى آيه نخست ذكر كرده اند، اين است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هنگام حركت به سوى «خيبر» مى خواست كسى را به جاى خود در «مدينه» نصب كند، اما «عمر» شخص ديگرى را پيشنهاد كرد، آيه فوق نازل شد و دستور داد بر خدا و پيامبر، پيشى مگيريد.(3)

بعضى ديگر گفته اند: جمعى از مسلمانان گاه گاه مى گفتند: اگر چنين مطلبى درباره ما نازل مى شد، بهتر بود، آيه فوق نازل گشت، گفت: بر خدا و پيامبرش پيشى مگيريد.(4)

بعضى ديگر گفته اند: آيه، اشاره به اعمال بعضى از مسلمانهاست، كه پاره اى از مراسم عبادات خود را پيش از موقع، انجام دادند، آيه فوق نازل شد، و آنها را از اين گونه كارها نهى كرد.(5)

و اما در مورد آيه دوم، گفته اند: گروهى از طايفه «بنى تميم» و اشراف آنها، وارد «مدينه» شدند، هنگامى كه داخل مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) گشتند، صدا را بلند كرده، از پشت حجره هائى كه منزلگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود فرياد زدند: يا مُحَمَّدُ اُخْرُجْ اِلَيْنا!: «اى محمّد! بيرون بيا»! اين سر و صداها و تعبيرات نامؤدبانه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ناراحت ساخت، هنگامى كه بيرون آمد، گفتند: آمده ايم با تو مفاخره كنيم! اجازه ده، تا «شاعر» و «خطيب ما» افتخارات قبيله «بنى تميم» را بازگو كند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)اجازه داد.

نخست، خطيب آنها برخاست و از فضائل خيالى طائفه «بنى تميم» مطالب بسيارى گفت.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «ثابت بن قيس»(6) فرمود پاسخ آنها را بده، او برخاست خطبه بليغى در جواب آنها ايراد كرد، به طورى كه خطبه آنها را از اثر انداخت!

سپس «شاعر» آنها برخاست و اشعارى در مدح اين قبيله گفت، كه «حسان بن ثابت» شاعر معروف مسلمان، پاسخ كافى به او داد.

در اين هنگام، يكى از اشراف آن قبيله بنام «اقرع» گفت: اين مرد خطيبش از خطيب ما تواناتر، و شاعرش از شاعر ما لايق تر است، و آهنگ صداى آنها نيز از ما برتر مى باشد.

در اين موقع، پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى جلبِ قلب آنها، دستور داد: هداياى خوبى به آنها دادند، آنها تحت تأثير مجموع اين مسائل واقع شدند، و به نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)اعتراف كردند.

آيات مورد بحث، ناظر به سر و صداى آنها در پشت خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

شأن نزول ديگرى ذكر كرده اند كه، هم مربوط به آيه اول، و هم آيات بعد است، و آن اين كه: در سال نهم هجرت كه «عام الوفود» بود (سالى كه هيئت هاى گوناگونى از قبائل، براى عرض اسلام يا عهد و قرارداد، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند) هنگامى كه نمايندگان قبيله «بنى تميم» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيدند، «ابوبكر» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشنهاد كرد: «قعقاع» (يكى از اشراف قبيله) امير آنها گردد، و «عمر» پيشنهاد كرد، «اقرع بن حابس» (فرد ديگرى از آن قبيله) امير شود، در اينجا «ابوبكر» به «عمر» گفت: مى خواستى با من مخالفت كنى؟ «عمر» گفت: من هرگز قصد مخالفت نداشتم، در اين موقع سر و صداى هر دو در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله)بلند شد، آيات فوق نازل گشت، يعنى نه در كارها بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشى گيريد، و نه در كنار خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر و صدا راه بيندازيد.(7)

* * *


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، ذيل آيات مورد بحث.

3 و 4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6121.

5 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6121.

6 ـ «ثابت بن قيس» خطيب «انصار» و خطيب پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، همان گونه كه «حسان» شاعر حضرت بود («اسد الغابه»، جلد 1، صفحه 229).

7 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6121، و تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 7، صفحه 524، و «سيره ابن هشام»، جلد 4، صفحه 206 به بعد (با تفاوت هايى) اين داستان را نقل كرده اند (اين حديث در «صحيح بخارى» نيز آمده است، «صحيح بخارى»، جزء 6، صفحه 172، در تفسير سوره «حجرات»).

تفسير:

آداب حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)

چنان كه در محتواى سوره اشاره كرديم، در اين سوره يك رشته از مباحث مهم اخلاقى، و دستورات انضباطى نازل شده، كه آن را شايسته نام «سوره اخلاق» مى كند، و در آيات مورد بحث كه در آغاز سوره قرار گرفته، به دو قسمت از اين دستورات اشاره شده است:

نخست، تقدم نيافتن بر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و ديگرى در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر و صدا و قال و غوغا راه نينداختن.

مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چيزى را در برابر خدا و رسولش مقدم نشمريد، و تقواى الهى پيشه كنيد، كه خداوند شنوا و داناست» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ).

منظور از مقدم نداشتن چيزى در برابر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشى نگرفتن بر آنها در كارها، و ترك عجله و شتاب در مقابل دستور خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

گرچه بعضى از مفسران خواسته اند، مفهوم آيه را محدود كنند، و آن را منحصر به انجام عبادات قبل از وقت، يا سخن گفتن قبل از سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امثال آن بدانند، ولى، روشن است: آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد، و هر گونه پيشى گرفتن را در هر برنامه اى شامل مى شود.(1)

مسئوليت انضباط «رهروان»، در برابر «رهبران»، آن هم يك رهبر بزرگ الهى، ايجاب مى كند كه در هيچ كار، و هيچ سخن و برنامه، بر آنها پيشى نگيرند، و شتاب و عجله نكنند.

البته، اين بدان معنا نيست كه اگر پيشنهاد يا مشورتى دارند، در اختيار رهبر الهى نگذارند، بلكه منظور، جلو افتادن و تصميم گرفتن و انجام دادن پيش از تصويب آنها است، حتى نبايد درباره مسائل، بيش از اندازه لازم سؤال و گفتگو كرد، بايد گذاشت، رهبر خودش به موقع مسائل را مطرح كند، آن هم رهبر معصوم كه از چيزى غفلت نمى كند، و نيز اگر كسى سؤالى از او مى كند، نبايد ديگران پيش قدم شده، پاسخ سؤال را عجولانه بگويند، در حقيقت همه اين معانى در مفهوم آيه جمع است.

* * *

آيه بعد، اشاره به دستور دوم كرده، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد، در برابر او بلند سخن نگوئيد، و داد و فرياد نزنيد، آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى مى كنند، مبادا اعمال شما حبط و نابود گردد، در حالى كه نمى دانيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لاتَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاتَشْعُرُونَ).

جمله اول، «لاتَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ...» اشاره به اين است، كه صدا را بلندتر از صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نكنيد، كه اين خود يك نوع بى ادبى در محضر مبارك او است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه جاى خود دارد، اين كار در برابر پدر و مادر و استاد و معلم نيز خلاف احترام و ادب است.

اما جمله «لاتَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ...»، ممكن است تأكيدى بر همان معنى جمله اول باشد، يا اشاره به مطلب تازه اى، و آن ترك خطاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) با جمله «يا مُحَمَّدُ»، و تبديل آن به «يا رَسُولَ اللّهِ».

اما جمعى از مفسران، در تفاوت بين اين دو جمله چنين گفته اند: جمله اول، ناظر به زمانى است كه مردم با پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم سخن مى شوند، كه نبايد صداى خود را از صداى او برتر كنند، و جمله دوم، مربوط به موقعى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)خاموش است و در محضرش سخن مى گويند، در اين حالت نيز نبايد صدا را زياد بلند كنند.

جمع ميان اين معنى، و معنى سابق نيز مانعى ندارد و با شأن نزول آيه نيز سازگار است. و به هر حال ظاهر آيه بيشتر اين است كه دو مطلب متفاوت را بيان مى كند.

بديهى است، اگر اين گونه اعمال به قصد توهين به مقام شامخ نبوت باشد، موجب كفر است و بدون آن ايذاء و گناه.

در صورت اول، علت حبط و نابودى اعمال روشن است; زيرا كفر علت حبط (از ميان رفتن ثواب عمل نيك) مى شود.

و در صورت دوم نيز، مانعى ندارد كه چنين عمل زشتى، باعث نابودى ثواب بسيارى از اعمال گردد، و ما سابقاً در بحث «حبط» گفته ايم كه: نابود شدن ثواب بعضى از اعمال، به خاطر بعضى از گناهان خاص، بى مانع است، همان گونه كه نابود شدن اثر بعضى از گناهان به وسيله اعمال صالح نيز، قطعى است، و دلائل فراوانى در آيات قرآن، يا روايات اسلامى بر اين معنى وجود دارد، هر چند اين معنى، به صورت يك قانون كلى در همه «حسنات» و «سيئات» ثابت نشده است، اما، در مورد بعضى از «حسنات» و «سيئات» مهم، دلائلى نقلى وجود دارد، و دليلى هم از عقل بر خلاف آن نيست.(2)

در روايتى آمده است: هنگامى كه آيه فوق نازل شد، «ثابت بن قيس» (خطيب پيامبر(صلى الله عليه وآله)) كه صداى رسائى داشت گفت: من بودم كه صدايم را از صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) فراتر مى كردم، و در برابر او بلند سخن مى گفتم، اعمال من نابود شد، و من اهل دوزخم!

اين مطلب به گوش پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد، فرمود: «چنين نيست، او اهل بهشت است» (زيرا او اين كار را به هنگام ايراد خطابه براى مؤمنان، يا در برابر مخالفان كه اداء يك وظيفه اسلامى بود انجام مى داد).(3)

همان گونه كه «عباس بن عبدالمطلب» نيز در جنگ «حنين» به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، با صداى بلند، فراريان را دعوت به بازگشت نمود.

* * *

آيه بعد، براى تأكيد بيشتر روى اين موضوع، پاداش كسانى را كه به اين دستور الهى عمل مى كنند، و انضباط و ادب را در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) رعايت مى نمايند، چنين بيان مى كند: «آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا كوتاه مى كنند، كسانى هستند كه خداوند، قلوبشان را براى تقوا خالص و گسترده ساخته، و براى آنها آمرزش و پاداش عظيمى است» (إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ َظِيمٌ).(4).

«يَغُضُّونَ» از ماده «غَضّ» (بر وزن حظّ)، به معنى كم كردن و كوتاه نمودن نگاه، يا صدا است، و نقطه مقابل آن، خيره نگاه كردن، و صدا را بلند نمودن است.

«اِمْتَحَنَ» از ماده «اِمْتِحان»، در اصل به معنى ذوب كردن طلا و نقره و گرفتن ناخالصى آن است، و گاه به معنى «گستردن چرم» نيز آمده، ولى بعداً در معنى آزمايش به كار رفته است، مانند آيه مورد بحث، آزمايشى كه نتيجه آن خلوص قلب و گستردگى آن براى پذيرش تقوا است.

قابل توجه اين كه: در آيه قبل، تعبير به «نبىّ» شده، و در اينجا تعبير به «رسول اللّه»، و هر دو، گويا اشاره به اين نكته است كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از خود چيزى ندارد، او فرستاده خدا و پيام آور او است، اسائه ادب در برابر او، اسائه ادب نسبت به خدا است، و رعايت ادب نسبت به او، رعايت نسبت به خداوند است.

ضمناً تعبير «مغفرة» به صورت نكره، براى تعظيم و اهميت است، يعنى خداوند آمرزش كامل و بزرگ نصيبشان مى كند، و بعد از پاك شدن از گناه، اجر عظيم به آنها عنايت مى فرمايد; زيرا نخست شستشوى از گناه مطرح است، سپس بهره مندى از پاداش عظيم الهى.

* * *

آيه بعد، براى تأكيد بيشتر، اشاره به نادانى و بى خردى كسانى مى كند كه اين دستور الهى را پشت سر مى افكنند، و چنين مى فرمايد: «كسانى كه تو را از پشت حجره ها بلند صدا مى زنند، اكثرشان عقل و خرد ندارند»! (إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ).

اين چه عقلى است كه انسان در برابر بزرگ ترين سفير الهى، رعايت ادب نكند؟ و با صداى بلند و نامؤدّبانه، همچون اعراب «بنى تميم» پشت خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيايد، و فرياد زند: يا مُحَمَّدُ! يا مُحَمَّدُ! اُخْرُجْ اِلَيْنا، و آن كانون مهر و عطوفت پروردگار را بدين وسيله ايذاء و آزار نمايد.

اصولاً هر قدر سطح عقل و خرد انسان بالاتر مى رود، بر ادب او افزوده مى شود; زيرا «ارزش ها» و «ضد ارزش ها» را بهتر درك مى كند، و به همين دليل، بى ادبى هميشه نشانه بى خردى است، يا به تعبير ديگر، بى ادبى كار حيوان، و ادب كار انسان است!

تعبير به «أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ» (غالب آنها نمى فهمند)، يا به خاطر اين است كه، اكثر در لغت عرب، گاه به معنى «همه» مى آيد، كه براى رعايت احتياط و ادب اين تعبير را به كار مى برند، كه حتى اگر يك نفر مستثنى بوده باشد حق او ضايع نشود، گوئى خداوند با اين تعبير، مى فرمايد: من كه پروردگار شما هستم و به همه چيز احاطه علمى دارم، به هنگام سخن گفتن، رعايت آداب مى كنم ، پس شما چرا رعايت نمى كنيد؟

و يا اين كه به راستى در ميان آنها افراد عاقلى بوده اند، كه روى عدم توجه و يا عادت هميشگى صدا را بلند مى كردند، قرآن از اين طريق به آنها هشدار مى دهد كه، عقل و فكر خود را به كار گيرند، و ادب را فراموش نكنند.

«حجرات» جمع «حجره»، در اينجا اشاره به اطاق هاى متعددى است كه در كنار مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله)، براى همسران او تهيه شده بود، و در اصل، از ماده «حَجْر» (بر وزن اجر) به معنى منع است; زيرا «حُجْره» مانع ورود ديگران در حريم زندگى انسان است، و تعبير به «وَراء» در اينجا، به معنى بيرون است، از هر طرف كه باشد; زيرا درِ حجره هاى پيامبر به مسجد گشوده مى شد، و افراد نادان و عجول، گاه در برابر در حجره، مى آمدند و فرياد يا محمّد! مى زدند، قرآن آنها را از اين كار نهى مى كند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، براى تكميل اين معنى، مى افزايد: «اگر آنها صبر مى كردند تا خود بيرون آئى، و به سراغشان روى، براى آنها بهتر بود» (وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ).

درست است كه عجله و شتاب، گاه سبب مى شود كه انسان زودتر به مقصود خود برسد، ولى شكيبائى و صبر در چنين مقامى، مايه رحمت، آمرزش و اجر عظيم است، و مسلماً اين بر آن، برترى دارد.

و از آنجا كه افرادى نا آگاهانه، قبلاً مرتكب چنين كارى شده بودند، و با نزول اين دستور الهى طبعاً به وحشت مى افتادند، قرآن، به آنها نيز نويد مى دهد كه اگر توبه كنند، مشمول رحمت خداوند مى شوند، لذا در پايان آيه مى فرمايد: «و خداوند غفور و رحيم است» (وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

* * *


1 ـ «لاتُقَدِّمُوا» به صورت فعل متعدى است، و مفعول آن محذوف است، و در تقدير چنين مى باشد: لاتُقَدِّمُوا أَمْراً بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ، بعضى نيز احتمال داده اند كه اين فعل در اين جا به معنى فعل لازم باشد، و مفهوم آن لاتَتَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ... است، گر چه اين دو تفسير از نظر اصول ادبى متفاوت است، ولى از نظر معنا و نتيجه تفاوتى ندارد، و به هر حال منظور اين است كه، در هيچ چيز بر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)پيشى نگيرند.

2 ـ شرح بيشتر پيرامون مسأله «حبط» را در جلد دوم، صفحه 70 (ذيل آيه 217، سوره «بقره») مطالعه فرمائيد.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 130 ـ اين حديث با مختصر تفاوتى دركلمات بسيارى از مفسران و محدثان از جمله در «نور الثقلين»، «صحيح بخارى»، تفسير «فى ظلال» و «مراغى» آمده است.

4 ـ «لام» در «لِلْتَّقْوى» در حقيقت «لام عاقبت» است نه «لام علت»، يعنى قلوب آنها را خالص و آماده براى پذيرش تقوا مى نمايد; چرا كه اگر قلب خالص نشود و از آلودگى ها پاك نگردد تقواى حقيقى در آن جايگزين نمى شود.

نكته ها:

1 ـ ادب برترين سرمايه است!

در اسلام اهميت زيادى به مسأله رعايت آداب، و بر خورد توأم با احترام و ادب با همه كس، و هر گروه، وارد شده است كه به عنوان نمونه در اينجا به چند حديث اشاره مى شود:

1 ـ على(عليه السلام) مى فرمايد: الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ: «رعايت ادب، همچون لباس فاخر و زينتى و نو است».(1)

و در جاى ديگر مى فرمايد: اَلاَدَبُ يُغْنِي عَنِ الْحَسَبِ: «ادب، انسان را از افتخارات پدران و نياكان، بى نياز مى كند».(2)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: خَمْسٌ مَنْ لَمْ تَكُنْ فِيْهِ لَمْ يَكُنْ فِيْهِ كَثِيْرٌ مُسْتَمْتَعٌ!

قِيْلَ وَ ما هُنَّ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ؟

قالَ: اَلدِّيْنُ وَ الْعَقْلُ وَ الْحَياءُ وَ حُسْنُ الْخُلْقِ وَ حُسْنُ الاَدَبِ: «پنج چيز است كه در هر كس نباشد، صفات و امتيازات قابل ملاحظه اى نخواهد داشت.

عرض كردند: اى فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آنها چيست؟

فرمود: دين، عقل، حيا، حسن خلق و حسن ادب».(3)

و نيز در حديثى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: لايَطْمَعَنَّ ذُو الْكِبْرِ فِى الثَّناءِ الْحَسَنِ، وَ لاَ الْخَبُّ فِى كَثْرَةِ الصَّدِيْقِ، وَ لاَ السَّىِّءُ الاَدَبِ فِى الشَّرَفِ: «افراد متكبر هرگز نبايد انتظار ذكر خير از سوى مردم داشته باشند، و نه افراد نيرنگ باز انتظار دوستان زياد، و نه افراد بى ادب انتظار شرف و آبرو».(4)

به همين دليل، هنگامى كه در زندگى پيشوايان بزرگ اسلام دقت مى كنيم، مى بينيم دقيق ترين نكات مربوط به ادب را، ـ حتى با افراد كوچك ـ رعايت مى كردند.

اصولاً دين، مجموعه اى است از آداب: ادب در برابر خدا، ادب در مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله) و پيشوايان معصوم(عليهم السلام)، ادب در مقابل استاد و معلم، و پدر و مادر، و عالم و دانشمند.

حتى دقت در آيات قرآن مجيد، نشان مى دهد، خداوند با آن عظمت مقام هنگامى كه با بندگان خود سخن مى گويد، آداب را كاملاً رعايت مى كند!

جائى كه چنين است، تكليف مردم در مقابل خدا و پيغمبرش روشن است.

در حديثى مى خوانيم: «هنگامى كه آيات آغاز سوره «مؤمنون» نازل شد، و يك سلسله آداب اسلامى را به آنها دستور داد، از جمله مسأله خشوع در نماز، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه قبلاً به هنگام نماز، گاه به آسمان نظر مى افكند، ديگر سر بر نمى داشت، و دائماً به زمين نگاه مى فرمود».(5)

در مورد پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نيز اين موضوع تا آن حد مهم است، كه قرآن صريحاً در آيات فوق مى گويد: صدا را بلندتر از صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) كردن، و در مقابل او جار و جنجال راه انداختن، موجب حبط اعمال، و از بين رفتن ثواب است.

روشن است، تنها رعايت اين نكته در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) كافى نيست، بلكه امور ديگرى كه از نظر سوء ادب، همانند صداى بلند و جار و جنجال است نيز، در محضرش ممنوع است، و به اصطلاح فقهى، در اينجا بايد «الغاء خصوصيت» و «تنقيح مناط» كرد، و اشباه و نظائر آن را به آن ملحق نمود.

در آيه 63 سوره «نور» نيز مى خوانيم: لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً، كه جمعى از مفسران، آن را چنين تفسير كرده اند: «هنگامى كه پيامبر را صدا مى زنيد، با ادب و احترامى كه شايسته او است صدا كنيد، نه همچون صدا زدن يكديگر».

جالب اين كه قرآن در آيات فوق، رعايت ادب را در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشانه پاكى قلب و آمادگى آن براى پذيرش تقوا، و سبب آمرزش و اجر عظيم مى شمرد، در حالى كه بى ادبان را همچون چهار پايان بى عقل، معرفى مى كند!

حتى بعضى از مفسران، آيات مورد بحث را توسعه داده، گفته اند: مراحل پائين تر، مانند علماء، دانشمندان و رهبران فكرى و اخلاقى را نيز شامل مى شود، مسلمانان موظفند در برابر آنها نيز آداب را رعايت كنند.

البته، در برابر امامان معصوم(عليهم السلام) اين مسأله روشن تر است، حتى در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده مى خوانيم: «هنگامى كه يكى از ياران، با حالت جنابت خدمتشان رسيد، امام(عليه السلام) بدون مقدمه فرمود: أَ ما تَعْلَمُ اَنَّهُ لايَنْبَغِي لِلْجُنُبِ اَنْ يَدْخُلَ بُيُوتَ الاَنْبِياءِ؟! «آيا تو نمى دانى كه سزاوار نيست «جنب» وارد خانه پيامبران شود»؟!.(6)

و در روايت ديگرى، تعبير به «اِنَّ بُيُوتَ الاَنْبِياءِ وَ اَوْلادِ الاَنْبِياءِ لايَدْخُلُهَا الْجُنُبُ» شده است، كه هم خانه پيامبران را شامل مى شود، و هم خانه فرزندان آنها را.

كوتاه سخن اين كه، رعايت ادب در برابر كبير و صغير، بخش مهمى از دستورات اسلامى را شامل مى شود، كه اگر بخواهيم همه را مورد بحث قرار دهيم، از شكل تفسير آيات، بيرون مى رويم، در اينجا اين بحث را با حديثى از امام سجاد على بن الحسين(عليه السلام) در «رساله حقوق»، در مورد «رعايت ادب در برابر استاد» پايان مى دهيم، فرمود:

«حق كسى كه تو را تعليم مى دهد و تربيت مى كند، اين است كه: او را بزرگ دارى، مجلسش را محترم بشمرى، به سخنانش كاملاً گوش فرا دهى، و رو به روى او بنشينى، صدايت را از صداى او برتر نكنى، و هر گاه كسى از او سؤالى كند، تو مبادرت به جواب ننمائى، در محضرش با كسى سخن نگوئى، و نزد او از هيچ كس غيبت نكنى، اگر پشت سر از او بد گويند، دفاع كنى، عيوبش را مستور دارى، و فضائلش را آشكار سازى، با دشمنانش همنشين نشوى، و دوستانش را دشمن ندارى، هنگامى كه چنين كنى، فرشتگان الهى گواهى مى دهند كه تو به سراغ او رفته اى، و براى خدا از او علم آموخته اى، نه براى خلق خدا».(7)

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، حكمت 5.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 68.

3 و 4 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 67.

5 ـ تفسير «مجمع البيان»، تفسير «فخر رازى»، ذيل آيه 2 سوره «مؤمنون».

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 27، صفحه 255.

7ـ «محجة البيضاء»، جلد 3، صفحه 450، (باب آداب الصحبة و المعاشرة).

2 ـ بلند كردن صدا، در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

جمعى از علماء و مفسران گفته اند: آيات مورد بحث، همان گونه كه از بلند كردن صدا نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زمان حياتش، منع مى كند، بعد از وفاتش را نيز شامل مى شود.(1)

اگر منظور آنها، شمول عبارت آيه است، ظاهر آيه مخصوص زمان حيات رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) است; زيرا مى گويد: «صداى خود را برتر از صداى او نكنيد» و اين در حالى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) حيات جسمانى داشته باشد و سخن بگويد.

ولى اگر منظور، مناط و فلسفه حكم است، كه در اين گونه موارد روشن است، و اهل عرف الغاى خصوصيت مى كنند، تعميم مذكور، بعيد به نظر نمى رسد; زيرا مسلم است هدف در اينجا، رعايت ادب و احترام نسبت به ساحت قدس پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، بنابراين هر گاه بلند كردن صدا در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، نوعى هتك و بى احترامى باشد، بدون شك جائز نيست ، مگر اين كه به صورت اذان نماز، يا تلاوت قرآن، يا ايراد خطابه و امثال آن بوده باشد، كه در اين گونه موارد، نه در حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله) ممنوع است و نه در ممات او.

در حديثى در «اصول كافى» از امام باقر(عليه السلام) درباره ماجراى وفات امام حسن مجتبى(عليه السلام)، و ممانعتى كه از سوى «عايشه» در زمينه دفن آن حضرت در جوار پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عمل آمد، و سر و صداهائى كه بلند شد، مى خوانيم: امام حسين(عليه السلام)به آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ...» استدلال فرمود، و از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين جمله را نقل كرد: إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَمْوَاتاً مَا حَرَّمَ مِنْهُمْ أَحْيَاءً: «خداوند آنچه را از مؤمنان در حال حيات تحريم كرده، در حال مماتشان نيز تحريم كرده است».(2)

اين حديث گواه ديگرى بر عموميت مفهوم آيه است.

* * *


1 ـ «روح المعانى»، جلد 26، صفحه 125.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 302، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 80.

3 ـ انضباط اسلامى در همه چيز و همه جا

مسأله مديريت و فرماندهى، بدون رعايت انضباط، هرگز به سامان نمى رسد، و اگر بخواهند كسانى كه تحت پوشش مديريت و رهبرى قرار دارند، به طور خودسرانه عمل كنند، شيرازه كارها به هم مى ريزد، هر قدر هم رهبر و فرمانده لايق و شايسته باشند.

بسيارى از شكست ها و ناكامى ها كه دامنگير جمعيت ها و گروه ها و لشكرها شده، از همين رهگذر بوده است، و مسلمانان نيز طعم تلخ تخلف از اين دستور را بارها در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا بعد از او چشيده اند، كه روشن ترين آنها داستان شكست «اُحُد» به خاطر بى انضباطى گروه اندكى از جنگجويان بود.

قرآن مجيد اين مسأله فوق العاده مهم را در عبارات كوتاه آيات فوق، به صورت جامع و جالب مطرح ساخته، مى گويد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ».

وسعت مفهوم آيه چنان كه گفتيم، به قدرى زياد است كه هر گونه «تقدم» و «تأخر» و گفتار و رفتار خودسرانه و خارج از دستور رهبرى را شامل مى شود.

با اين حال، در تاريخ زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) موارد زيادى ديده مى شود، كه افرادى بر فرمان او پيشى گرفتند، يا عقب افتادند و از اطاعت آن سرپيچى نمودند، و مورد ملامت و سرزنش شديد قرار گرفتند، از جمله اين كه:

1 ـ هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى فتح «مكّه» حركت فرمود (سال هشتم هجرت) «ماه مبارك رمضان» بود، جمعيت زيادى با حضرت بودند، گروهى سواره و گروهى پياده، وقتى به منزلگاه «كراع الغميم» رسيد، دستور داد ظرف آبى آوردند و روزه خود را افطار كرد، همراهان نيز افطار كردند، ولى عجب اين كه، جمعى از آنها بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشى گرفتند، و حاضر به افطار نشدند، و بر روزه خود باقى ماندند، پيامبر، آنها را «عصاة» يعنى «جمعيت گنهكاران» ناميد.(1)

2 ـ نمونه اى ديگر در داستان «حجة الوداع»، در سال دهم هجرت اتفاق افتاد، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد، منادى ندا كند: هر كس حيوان قربانى با خود نياورده، بايد نخست «عمره» به جا آورد و از احرام بيرون آيد، سپس مراسم حج را انجام دهد، و اما آنها كه قربانى همراه خود آورده اند (و حج آنها حج «اِفْراد» است) بايد بر احرام خود باقى بمانند، سپس افزود: اگر من شتر قربانى نياورده بودم، «عمره» را تكميل مى كردم، و از احرام بيرون مى آمدم.

ولى گروهى از انجام اين دستور، سر باز زدند، و گفتند: چگونه ممكن است پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر احرام خود باقى بماند، و ما از احرام بيرون آئيم؟ آيا زشت نيست كه ما به سوى مراسم حج بعد از انجام عمره برويم، در حالى كه قطره هاى آب غسل (جنابت) از ما فرو مى ريزد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين تخلف و بى انضباطى، سخت ناراحت شد و آنها را شديداً سرزنش كرد.(2)

3 ـ داستان «تخلف از لشكر اسامه» در آستانه وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) معروف است، كه حضرت به مسلمانان دستور داد: به فرماندهى «اسامة بن زيد» براى جنگ با روميان آماده شوند، و به مهاجران و انصار فرمود: با اين لشكر حركت كنند.

شايد مى خواست به هنگام رحلتش، مسائلى كه در امر خلافت واقع شد، تحقق نيابد، و حتى تخلف كنندگان از لشكر «اسامه» را لعن فرمود، اما با اين حال، گروهى از حركت سر باز زدند، به بهانه اين كه در اين شرائط خاص پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تنها نمى گذاريم.(3)

4 ـ داستان «قلم و دوات» در ساعات آخر عمر پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز، معروف و تكان دهنده است، و بهتر اين است كه: عين عبارت «صحيح مسلم» را در اينجا بياوريم:

لَمّا حَضَرَ رَسُولُ اللّهِ وَ فِى الْبَيْتِ رِجالٌ فِيْهِمْ عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ فَقالَ النَّبِي(صلى الله عليه وآله) هَلُمَّ أَكْتُبُ لَكُمْ كِتاباً لاتَضِلُّونَ بَعْدَهُ، فَقالَ عُمَرُ: اِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ! وَ عِنْدَكُمُ الْقُرْآنُ، حَسْبُنا كِتابُ اللّهِ! فَاخْتَلَفَ اَهْلُ الْبَيْتِ، فَاخْتَصَمُوا، فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ: قَرِّبُوا يَكْتُبْ لَكُمْ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) كِتاباً لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ: ما قالَ عُمَرُ، فَلَمّْا اَكْثَرُوا اللَّغْوَ وَ الاِخْتِلافَ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)، قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): قُومُوا!: «هنگامى كه وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديك شد، گروهى در خانه نزد او بودند، از جمله «عمر بن خطاب»، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بيائيد (و كاغذى بياوريد) تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد، «عمر» گفت: بيمارى بر پيامبر غلبه كرده! (و العياذ باللّه سخنان ناموزون مى گويد!) قرآن نزد شما است، و همين كتاب الهى ما را كافى است!!

در اين هنگام، در ميان حاضران در خانه، اختلاف افتاد، بعضى گفتند: بياوريد تا پيامبر نامه خود را بنويسد، تا هرگز گمراه نشويد، در حالى كه بعضى ديگر، سخن «عمر» را تكرار مى كردند! هنگامى كه سخنان ناموزون و اختلاف بالا گرفت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: برخيزيد و از من دور شويد!».(4)

قابل توجه اين كه، عين اين حديث را با مختصر تفاوتى «بخارى» نيز در «صحيح» خود آورده است.(5)

اين ماجرا از حوادث مهم تاريخ اسلام است، كه نياز به تحليل فراوان دارد، و اينجا جاى شرح آن نيست، ولى به هر حال يكى از روشن ترين موارد تخلف از دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مخالفت با آيه مورد بحث «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ» محسوب مى شود.

مسأله مهم اينجا است كه، رعايت اين انضباط الهى و اسلامى، نياز به روح تسليم كامل و پذيرش رهبرى در تمام شئون زندگى، و ايمان محكم به مقام شامخ رهبر دارد.

* * *

6يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَة فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ

7وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِير مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لكِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ

8فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ

 

ترجمه:

6 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد درباره آن تحقيق كنيد، مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد و از كرده خود پشيمان شويد.

7 ـ و بدانيد رسول خدا در ميان شماست; هر گاه در بسيارى از كارها از شما اطاعت كند، به مشقت خواهيد افتاد; ولى خداوند ايمان را محبوب شما قرار داده و آن را در دل هايتان زينت بخشيده، و (به عكس) كفر و فسق و گناه را منفورتان قرار داده است; كسانى كه داراى اين صفاتند هدايت يافتگانند!

8 ـ (و اين براى شما به عنوان) فضل و نعمتى از سوى خداست، و خداوند دانا و حكيم است.

 

شأن نزول:

براى نخستين آيه مورد بحث، دو شأن نزول، در تفاسير آمده است كه بعضى مانند «طبرسى» در «مجمع البيان» هر دو را ذكر كرده اند، و بعضى مانند «قرطبى» و «نور الثقلين» و «فى ظلال القرآن»، تنها به يكى اكتفاء كرده اند.

نخستين شأن نزولى كه غالب مفسران آن را ذكر كرده اند اين است كه، آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ...»، درباره «وليد بن عقبه» نازل شده است، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را براى جمع آورى زكات از قبيله «بنى المصطلق» اعزام داشت، هنگامى كه اهل قبيله با خبر شدند نماينده رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) مى آيد، با خوشحالى به استقبال او شتافتند، ولى از آنجا كه ميان «وليد» و آنها در جاهليت، خصومت شديدى بود، تصور كرد آنها به قصد كشتنش آمده اند.

خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بازگشت (بى آنكه تحقيقى در مورد اين گمان كرده باشد) و عرض كرد: آنها از پرداخت زكات خوددارى كردند! (و مى دانيم امتناع از پرداخت زكات، يك نوع قيام بر ضد حكومت اسلامى تلقى مى شد، بنابراين مدعى بود آنها مرتد شده اند!).

پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخت خشمگين شد، و تصميم گرفت با آنها پيكار كند، آيه فوق نازل شد (و به مسلمانان دستور داد: هرگاه فاسقى خبرى آورد، درباره آن تحقيق كنيد).(6)

بعضى نيز بر آن افزوده اند كه بعد از اخبار «وليد» درباره ارتداد قبيله «بنى المصطلق»، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «خالد بن وليد بن مغيره» دستور داد: به سراغ قبيله «بنى المصطلق» برود، ولى فرمود: شتابزده كارى انجام مده!

«خالد» شبانه به نزديكى قبيله رسيد، و مأموران اطلاعاتى خود را براى تحقيق فرستاد، آنها خبر آوردند كه «بنى المصطلق» به اسلام كاملاً وفادارند، و صداى اذان و نماز آنها را با گوش خود شنيده اند، صبحگاهان «خالد» شخصاً به سراغ آنها آمد، و صدق گفتار مخبرين را ملاحظه كرد، به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)بازگشت و ماجرا را به عرض رسانيد، در اين هنگام، آيه فوق نازل شد، و به دنبال آن پيامبر مى فرمود: التَّأَنِّى مِنَ اللّهِ، وَ الْعَجَلَةُ مِنَ الشَّيْطانِ!: «درنگ كردن و تحقيق، از سوى خدا است و عجله از شيطان است»!.(7)

* * *

شأن نزول ديگرى كه فقط، بعضى از مفسران به آن اشاره كرده اند، اين است: آيه در مورد «ماريه» همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) (مادر ابراهيم) نازل شد، زيرا خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كردند: او پسر عموئى دارد كه گاه و بى گاه به سراغش مى آيد (و روابط نامشروعى در ميان است)، پيامبر، على(عليه السلام) را فرا خواند فرمود: برادرم! اين شمشير را بگير، اگر او را نزد «ماريه» يافتى به قتل برسان!

اميرمؤمنان على(عليه السلام) عرض كرد: اى رسول خدا! من مأمورم كه مانند «سكه تفتيده»(8) دستور شما را پياده كنم، يا اين كه شخص حاضر چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند؟ (با تحقيق بيشتر انجام وظيفه كنم).

فرمود: نه! بر اساس اين كه حاضر چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند عمل كن!

على(عليه السلام) مى فرمايد: شمشير را به كمر بستم و به سراغ او آمدم، ديدم نزد «ماريه» است، شمشير را كشيدم، او فرار كرد و از نخلى بالا رفت، سپس خود را از بالا به زير افكند، در اين هنگام پيراهن او بالا رفت و معلوم شد اصلاً عضو جنسى ندارد، خدمت پيامبر آمدم و ماجرا را شرح دادم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: خدا را شكر كه بدى و آلودگى و اتهام را از دامان ما دور مى كند.(9)

* * *


1 ـ اين حديث را بسيارى از مورخان و محدثان نيز نقل كرده اند، از جمله در جلد 7 «وسائل الشيعه»، صفحه 125 (ابواب من يصح منه الصوم) (با كمى تلخيص).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 21، صفحه 386 (با كمى تلخيص).

3 ـ اين ماجرا را در بسيارى از كتب تاريخ اسلامى نوشته اند و از حوادث مهم تاريخ اسلام است (براى اطلاع بيشتر به كتاب «المراجعات»، مراجعه 90 رجوع شود).

1 ـ «صحيح مسلم»، جلد سوم، «كتاب الوصية»، حديث 22، صفحه 1259.

5 ـ «صحيح بخارى»، جلد ششم، (باب مرض النبى و وفاته)، صفحه 11.

6 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 132.

7 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6131.

8 ـ «سكه» در لغت عرب به معنى وسيله اى است كه با آن پول ها را نقش مى زنند، و براى اين منظور آن را داغ مى كنند تا نقش خود را دقيقاً بر درهم ودينار منتقل كند، و منظور از اين تعبير اين است كه: بايد دستور بى چون و چرا، و بدون بررسى مجدد، اجرا شود.

9 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 132 ـ در تفسير «نور الثقلين» نيز اين شأن نزول به صورت 2مشروح ترى آمده است (جلد 5، صفحه 81).

تفسير:

به اخبار فاسقان اعتنا نكنيد!

در آيات گذشته، سخن از وظائف مسلمانان در برابر رهبر و پيشوايشان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و دو دستور مهم در آن آمده بود: نخست، پيشى نگرفتن بر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و ديگر، رعايت ادب به هنگام سخن گفتن و صدا زدن در محضر او.

آيات مورد بحث، ادامه وظائف امت در برابر اين رهبر بزرگ است، و مى گويد: هنگامى كه اخبارى را خدمت او مى آورند، بايد از روى تحقيق باشد، و اگر شخص فاسقى خبر از چيزى داد، بدون تحقيق نپذيرند، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى پذيرش آن، تحت فشار قرار ندهند.

نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد، درباره آن تحقيق كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا).

سپس به علت آن اشاره كرده مى افزايد: «مبادا در صورت عمل كردن بدون تحقيق، به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد، و از كرده خود پشيمان شويد»! (أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَة فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ).

همان گونه كه اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به گفته «وليد بن عقبه» عمل مى فرمود، و با طايفه «بنى المصطلق»، به عنوان يك قوم مرتد، پيكار مى كرد، فاجعه و مصيبت دردناكى به بار مى آمد.

از لحن آيه بعد، چنين استفاده مى شود كه جمعى اصرار بر اين پيكار داشتند، قرآن مى گويد: اين كار شايسته شما نيست، اين عين جهالت و نادانى است و سرانجامش ندامت و پشيمانى خواهد بود.

جمعى از علماى «علم اصول» براى «حجيت خبر واحد» به اين آيه استدلال كرده اند; چرا كه آيه مى گويد: تحقيق و تبيّن در خبر «فاسق» لازم است، و مفهوم آن اين است كه اگر شخص «عادل» خبرى دهد، بدون تحقيق مى توان پذيرفت.

ولى، به اين استدلال اشكالات فراوانى شده، كه از همه مهم تر دو ايراد است، بقيه اهميت چندانى ندارد:

نخست اين كه: استدلال فوق، متوقف بر قبول «حجيت مفهوم وصف» است، در حالى كه معروف اين است: مفهوم وصف حجت نيست.(1)

ديگر اين كه: علتى كه در ذيل آيه آمده است، آن چنان گسترده است كه خبر «عادل» و «فاسق» هر دو را شامل مى شود; زيرا عمل به خبر ظنى، هر چه باشد احتمال پشيمانى و ندامت دارد.

اما اين هر دو اشكال قابل حل است; زيرا مفهوم وصف، و هر قيد ديگر در مواردى كه به اصطلاح منظور بيان قيود يك مسأله، و مقام احتراز است، حجت مى باشد و ذكر اين قيد (قيد فاسق) در آيه فوق، طبق ظهور عرفى هيچ فايده قابل ملاحظه اى جز بيان حجيت خبر عادل ندارد.

و اما در مورد تعليلى كه در ذيل آيه آمده، ظاهر اين است كه: هر گونه عمل به ادله «ظنيه» را شامل نمى شود، بلكه ناظر به مواردى است كه در آنجا عمل، عمل جاهلانه يا سفيهانه و ابلهانه است; چرا كه در آيه، روى عنوان «جهالت» تكيه شده، و مى دانيم غالب ادله اى كه تمام عقلاى جهان در مسائل روزمره زندگى روى آن تكيه مى كنند، دلائل ظنى است (از قبيل ظواهر الفاظ، قول شاهد، قول اهل خبره، قول ذو اليد و مانند اينها).

معلوم است كه هيچ يك از اينها جاهلانه و سفيهانه شمرده نمى شود، و اگر احياناً مطابق با واقع نباشد، مسأله ندامت نيز در آن مطرح نيست، چون يك راه عمومى و همگانى است.

به هر حال، به عقيده ما، اين آيه، از آيات محكمى است كه دلالت بر «حجيت خبر واحد» حتى در «موضوعات» دارد، و در اين زمينه بحث هاى فراوانى است كه اينجا جاى شرح آن نيست.

به علاوه، نمى توان انكار كرد كه مسأله اعتماد بر اخبار موثق، اساس تاريخ و زندگى بشر را تشكيل مى دهد، به طورى كه اگر مسأله حجيت خبر عادل يا موثق از جوامع انسانى حذف شود، بسيارى از ميراث هاى علمى گذشته، و اطلاعات مربوط به جوامع بشرى، و حتى مسائل زيادى از آنچه امروز در جامعه خود با آن سر و كار داريم، به كلى حذف خواهد شد، و نه تنها انسان به عقب باز مى گردد، بلكه گردش چرخ هاى زندگى فعلى او نيز متوقف خواهد شد.

لذا اجماع همه عقلا بر حجيت آن است، و شارع مقدس نيز آن را «قولاً» و «عملاً» امضاء فرموده است.

ولى، به همان اندازه كه «حجيت خبر واحد ثقه» به زندگى سامان مى بخشد، تكيه بر اخبار غير موثق بسيار خطرناك، و موجب از هم پاشيدگى نظام جامعه ها است، مصائب فراوانى به بار مى آورد، حيثيت و حقوق اشخاص را به خطر مى اندازد، انسان را به بيراهه و انحراف مى كشاند، و به تعبير جالب قرآن در آيه مورد بحث، سرانجام مايه ندامت و پشيمانى خواهد بود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: ساختن خبرهاى دروغين و تكيه بر اخبار غير موثق، يكى از حربه هاى قديمى نظام هاى جبار و استعمارى است، كه به وسيله آن جوّ كاذبى ايجاد كرده، و با فريب و اغفال مردم ناآگاه، آنها را گمراه مى سازند، و سرمايه هاى آنها را به تاراج مى برند.

اگر مسلمانان دقيقاً به همين دستور الهى كه در اين آيه وارد شده، عمل كنند، و خبرهاى فاسقين را بدون تحقيق و تبيّن نپذيرند، از اين بلاهاى بزرگ، مصون خواهند ماند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: مسأله مهم وثوق و اعتماد به خود خبر است ، منتها گاهى اين وثوق، از ناحيه اعتماد به «شخص خبر دهنده» حاصل مى شود، و گاه از قرائن ديگرى از بيرون، لذا در پاره اى از موارد با اين كه گوينده خبر، فاسق است، ما به خبر او اطمينان پيدا مى كنيم.

روى اين اصل اين وثوق و اعتماد، از هر راهى حاصل شود، خواه از طريق عدالت و تقوا و صداقت گوينده باشد، و يا از قرائن خارجى، براى ما معتبر است، و سيره عقلا كه مورد امضاى شرع اسلام قرار گرفته، نيز بر همين اساس است.

به همين دليل، در «فقه اسلامى» مى بينيم، بسيارى از اخبارى كه سند آنها ضعيف است، به خاطر اين كه مورد «عمل مشهور»، قرار گرفته، و آنها از روى قرائنى به صحت خبر واقف شده اند، معيار عمل قرار مى گيرد، و بر طبق آن فتوا مى دهند.

به عكس، گاه اخبارى نقل شده كه گوينده آن شخص معتبرى است، ولى قرائنى از خارج ما را به آن خبر بدبين مى سازد، اينجاست كه چاره اى از رها كردن آن نداريم، هر چند گوينده آن شخص عادل و معتبرى است.

بنابراين، معيار در همه جا اعتماد به خود «خبر» است، هر چند عدالت و صداقت راوى غالباً وسيله اى است براى اين اعتماد، اما يك قانون كلى نيست (دقت كنيد).

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد مطلب مهمى كه در آيه گذشته آمده، مى افزايد: «بدانيد رسول اللّه در ميان شماست، هر گاه در بسيارى از امور، از شما اطاعت كند، به مشقت خواهيد افتاد» (وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِير مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ).(2)

اين جمله، چنان كه جمعى از مفسران هم گفته اند، نشان مى دهد: بعد از خبر «وليد» از مرتد شدن طايفه «بنى المصطلق»، عده اى از مسلمانان ساده دل و ظاهربين، به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فشار مى آورند كه بر ضد طايفه مزبور، به جنگ اقدام كند.

قرآن مى گويد: «از خوشبختى شما اين است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در ميان شما است، و رابطه او با عالم وحى بر قرار است، و هر گاه خط و خطوط انحرافى در ميان شما پيدا شود، از اين طريق شما را آگاه مى سازد».

ولى، او رهبر است، انتظار نداشته باشيد كه از شما اطاعت كند، و دستور بگيرد، او نسبت به شما از هر كس مهربان تر است، براى تحميل افكار خود به او فشار نياوريد، كه اين به زيان شما است.

در دنباله آيه، به يكى ديگر از مواهب بزرگ الهى به مؤمنان اشاره كرده، مى فرمايد: «لكن خداوند ايمان را محبوب شما قرار داده، و آن را در دل هايتان زينت بخشيده» (وَ لكِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ).

«و به عكس، كفر و فسق و گناه را منفور شما قرار داده است» (وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ).

در حقيقت، اين تعبيرات اشاره لطيفى است به قانون «لطف»، آن هم «لطف تكوينى».

توضيح اين كه: وقتى شخص حكيم، كارى را مى خواهد تحقق بخشد، زمينه هاى آن را از هر نظر فراهم مى سازد، اين اصل، در مورد هدايت انسان ها نيز كاملاً صادق است.

خدا مى خواهد همه انسان ها ـ بى آنكه تحت برنامه جبر قرار گيرند ـ با ميل و اراده خود، راه حق را بپويند، لذا از يكسو، ارسال رسل مى كند، و انبياء را با كتاب هاى آسمانى مى فرستد، و از سوى ديگر، «ايمان» را محبوب انسان ها قرار مى دهد، آتش عشق حق طلبى و حق جوئى را در درون جان ها شعلهور مى سازد، و احساس نفرت و بيزارى از كفر و ظلم و نفاق و گناه را در دل ها مى آفريند.

و به اين ترتيب، هر انسانى فطرتاً خواهان ايمان و پاكى و تقوا است، و بيزار از كفر و گناه.

ولى، كاملاً ممكن است در مراحل بعد، اين آب زلالى كه از آسمان خلقت در وجود انسان ها ريخته شده، بر اثر تماس با محيط هاى آلوده، صفاى خود را از دست دهد، و بوى نفرت انگيز گناه و كفر و عصيان گيرد.

اين موهبت فطرى، انسان ها را به پيروى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و تقدم نيافتن بر او دعوت مى كند.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه، محتواى اين آيه، با موضوع «مشورت» هرگز منافات ندارد; زيرا هدف از «شورى» اين است كه هر كس عقيده خود را بيان كند، ولى، نظر نهائى با شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، چنان كه از آيه «شورى» نيز همين استفاده مى شود.

به تعبير ديگر: «شورى» مطلبى است، و تحميل فكر و عقيده كردن مطلب ديگر، آيه مورد بحث «تحميل فكر» را نفى مى كند، نه «مشورت» را.

در اين كه منظور از «فسوق» در آيه فوق چيست؟ بعضى آن را تفسير به «كذب و دروغ» كرده اند، ولى با توجه به گسترش مفهوم لغوى آن، و عدم وجود قيد در آيه، هر گونه گناه و خروج از طاعت را شامل مى گردد، بنابراين تعبير به «عصيان» بعد از آن، به عنوان تأكيد است، همان گونه كه جمله زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ: «آن را در دل شما زينت داده» تأكيدى است بر جمله حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ: «ايمان را محبوب شما قرار داد».

بعضى، «فسوق» را اشاره به «گناهان كبيره» مى دانند، در حالى كه «عصيان» را اعم دانسته اند، ولى اين تفاوت نيز دليلى ندارد.

به هر حال، در پايان آيه، به صورت يك قاعده كلى و عمومى مى فرمايد: «كسانى كه واجد اين صفاتند (ايمان در نظرشان محبوب و مزين، و كفر و فسق و عصيان در نظرشان منفور است) هدايت يافتگانند» (أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ)يعنى اگر اين موهبت الهى، (عشق به ايمان و نفرت از كفر و گناه) را حفظ كنيد، و اين پاكى و صفاى فطرت را آلوده نسازيد، رشد و هدايت بى شك در انتظار شماست.

قابل توجه اين كه: جمله هاى قبل، به صورت خطاب به مؤمنين بود، اما اين جمله، از آنها به صورت غايب ياد مى كند، اين تفاوت تعبير، ظاهراً براى آن است كه نشان دهد اين حكم اختصاص به ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) ندارد، بلكه يك قانون همگانى است، كه هر كس در هر عصر و زمان صفاى فطرت خويش را حفظ كند، اهل نجات و هدايت است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، اين حقيقت را روشن مى سازد كه، اين محبوبيت ايمان، و منفور بودن كفر و عصيان، از مواهب بزرگ الهى بر بشر است.

مى فرمايد: «اين فضلى است از ناحيه خداوند، و نعمتى است كه بر شما ارزانى داشته، و خداوند دانا و حكيم است» (فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).(3)

آگاهى و حكمت او ايجاب مى كند، كه عوامل رشد و سعادت را در شما بيافريند، و آن را با دعوت انبياء هماهنگ و تكميل سازد، و سرانجام شما را به سر منزل مقصود برساند.

ظاهر اين است كه «فضل» و «نعمت»، هر دو اشاره به يك واقعيت است، و آن مواهبى است كه از ناحيه خداوند، به بندگان اعطاء مى شود، منتها «فضل» از اين نظر بر آن اطلاق مى شود كه خدا به آن نياز ندارد، و «نعمت» از اين نظر كه بندگان به آن محتاجند، بنابراين، به منزله دو روى يك سكه اند.

بدون شك، علم خداوند به نياز بندگان، و حكمت او در زمينه تكامل و پرورش مخلوقات، ايجاب مى كند، اين نعمت هاى بزرگ معنوى، يعنى محبوبيت ايمان و منفور بودن كفر و عصيان را، به آنها مرحمت كند.

* * *


1 ـ بعضى گمان كرده اند كه اين جا از قبيل مفهوم شرط است، و مفهوم شرط حجت است، در حالى كه ارتباطى با مفهوم شرط ندارد، به علاوه جمله شرطيه در اين جا براى بيان موضوع است، و مى دانيم در اين گونه موارد «جمله شرطيه» نيز داراى مفهوم نيست (دقت كنيد).

2 ـ «لَعَنِتُّم» از ماده «عنت» به معنى افتادن در كارى است كه انسان از عواقب آن مى ترسد، و يا امرى است مشقت بار، و به همين جهت هنگامى كه به استخوان شكسته فشارى برسد و توليد ناراحتى كند، «عنت» گفته مى شود.

3 ـ «فَضْلاً وَ نِعْمَةً» يا «مفعول لاجله» است براى «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ...»، و يا «مفعول به» براى فعل مقدر، و در تقدير چنين است: «أَفْضَلَ فَضْلاً وَ أَنْعَمَ نِعْمَةً».

نكته ها:

1ـ «هدايت الهى» و «آزادى اراده»

آيات فوق ترسيم روشنى از ديدگاه اسلام در زمينه مسأله «جبر و اختيار» و «هدايت و اضلال» است; زيرا اين نكته را به خوبى آشكار مى كند كه: كار خداوند، فراهم آوردن زمينه هاى رشد و هدايت است.

از يكسو، «رسول اللّه»(صلى الله عليه وآله) را در ميان مردم قرار مى دهد، و «قرآن» كه برنامه هدايت و نور است را نازل مى كند، و از سوى ديگر، «عشق به ايمان» و «تنفر و بيزارى از كفر و عصيان» را به عنوان زمينه سازى در درون جان ها به وديعه مى گذارد، ولى سرانجام تصميم گيرى را به خود آنها واگذار كرده، و تكاليف را در اين زمينه تشريع مى كند.

طبق آيات فوق، عشق به ايمان، و تنفر از كفر، در دل همه انسان ها بدون استثناء وجود دارد، و اگر كسانى اين زمينه ها را ندارند، از ناحيه تربيت هاى غلط و اعمال خودشان است، خدا در دل هيچ كس «حب عصيان» و «بغض ايمان» را نيافريده است.

* * *

2 ـ رهبرى و اطاعت

اين آيات، بار ديگر تأكيد مى كند كه وجود «رهبر الهى» براى نمو و رشد يك جمعيت لازم است، مشروط بر اين كه «مطاع» باشد، نه «مطيع»، پيروان، فرمان او را بر ديده گذارند، نه اين كه او را براى اجراى مقاصد و افكار محدود خود، تحت فشار قرار دهند.

نه تنها در مورد رهبران الهى اين اصل ثابت است، كه در «مديريت» و «فرماندهى»، همه جا اين امر بايد حكومت كند.

حاكميت اين اصل، نه به معنى استبداد رهبران است و نه ترك شورى، چنان كه در بالا نيز اشاره شد.

* * *

3 ـ ايمان نوعى «عشق» است، نه تنها «درك عقل»

اين آيات، در ضمن اشاره اى است به اين حقيقت كه، ايمان نوعى علاقه شديد الهى و معنوى است، هر چند از استدلالات عقلى ريشه گيرد، و لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه از حضرتش سؤال كردند: «آيا حب و بغض از ايمان است»؟ در جواب فرمود:

وَ هَلِ الْإِيمَانُ إِلَّا الْحُبُّ وَ الْبُغْضُ؟! ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الْآيَةَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرّاشِدُونَ: «مگر ايمان جز حب و بغض چيز ديگرى است؟! سپس امام(عليه السلام) به آيه (مورد بحث) استدلال فرمود كه مى گويد: خداوند ايمان را محبوب شما قرار داد، و آن را در دل هايتان تزيين كرد، و كفر و فسق و عصيان را منفور شما ساخت، و كسانى كه چنين باشند هدايت يافتگانند».(1)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) چنين آمده است:

وَ هَلِ الدِّيْنُ اِلاَّ الحُبُّ؟!: «آيا دين چيزى، جز محبت است»؟! سپس به چند آيه از قرآن مجيد از جمله آيه مورد بحث استدلال فرمود، و در پايان اضافه كرد:

اَلدِّيْنُ هُوَ الْحُبُّ، وَ الْحُبُّ هُوَ الدِّيْنُ: «دين محبت است، و محبت دين است»!.(2)

ولى بدون شك، اين محبت ـ چنان كه گفتيم ـ بايد از ريشه هاى استدلالى و منطقى نيز سيراب گردد و بارور شود.

* * *

9وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ

10إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ

 

ترجمه:

9 ـ و هر گاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند، آنها را آشتى دهيد; و اگر يكى از آن دو بر ديگرى تجاوز كند، با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردند; و هر گاه بازگشت (و زمينه صلح فراهم شد)، در ميان آن دو به عدالت صلح برقرار سازيد; و عدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشه گان را دوست مى دارد.

10 ـ مؤمنان برادر يكديگرند; پس دو برادر خود را صلح و آشتى دهيد و تقواى الهى پيشه كنيد، باشد كه مشمول رحمت او شويد!

 

شأن نزول:

در شأن نزول اين آيات آمده است: ميان دو قبيله «اوس» و «خزرج» (دو قبيله معروف «مدينه») اختلافى افتاد، و همان سبب شد كه گروهى از آن دو به جان هم بيفتند و با چوب و كفش يكديگر را بزنند! (آيه فوق نازل شد و راه برخورد با چنين حوادثى را به مسلمانان آموخت).(3)

بعضى ديگر گفته اند: دو نفر از «انصار» با هم خصومت و اختلافى پيدا كرده بودند، يكى از آنها به ديگرى گفت: من حقم را به زور از تو خواهم گرفت; زيرا جمعيت قبيله من زياد است! و ديگرى گفت: براى داورى نزد رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)مى رويم. نفر اول نپذيرفت، و كار اختلاف بالا گرفت، و گروهى از دو قبيله با دست و كفش و حتى شمشير به يكديگر حمله كردند، آيات فوق نازل شد (و وظيفه مسلمانان را در برابر اين گونه اختلافات روشن ساخت).(4)

* * *


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، بابُ الحُبِّ فِى اللّهِ وَ الْبُغْضُ فِى اللّهِ، حديث 5.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحات 83 و 84.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 132.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6136.

تفسير:

مؤمنان برادر يكديگرند

قرآن، در اينجا به عنوان يك قانون كلى و عمومى براى هميشه و همه جا مى گويد: «هر گاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند، در ميان آنها صلح بر قرار سازيد» (وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما).(1)

درست است كه «اقْتَتَلُوا» از ماده «قتال» به معنى جنگ است، ولى در اينجا قرائن گواهى مى دهد كه هر گونه نزاع و درگيرى را شامل مى شود، هر چند به مرحله جنگ و نبرد نيز نرسد، بعضى از شأن نزول ها كه براى آيه نقل شده بود، نيز اين معنى را تأييد مى كند.

بلكه مى توان گفت: اگر زمينه هاى درگيرى و نزاع فراهم شود، ـ فى المثل مشاجرات لفظى و كشمكش هائى كه مقدمه نزاع هاى خونين است واقع گردد ـ اقدام به اصلاح طبق اين آيه لازم است; زيرا اين معنى را از آيه فوق از طريق الغاء خصوصيت، مى توان استفاده كرد.

اين يك وظيفه حتمى براى همه مسلمانان است، كه از نزاع، درگيرى و خونريزى ميان مسلمين جلوگيرى كنند، و براى خود در اين زمينه مسئوليت قائل باشند، نه به صورت تماشاچى، مانند بعضى بى خبران، بى تفاوت از كنار اين صحنه ها بگذرند.

اين نخستين وظيفه مؤمنان در برخورد با اين صحنه ها است.

سپس وظيفه دوم را چنين بيان مى كند: «و اگر يكى از اين دو گروه بر ديگرى تجاوز و ستم روا داشت، و تسليم پيشنهاد صلح نشد، شما موظفيد با طايفه باغى و ظالم، پيكار كنيد، تا به فرمان خدا باز گردد و گردن نهد» (فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ).

بديهى است، اگر خون طائفه باغى و ظالم در اين ميان ريخته شود، بر گردن خود او است، و به اصطلاح خونشان هدر است، هر چند مسلمانند; زيرا فرض بر اين است كه نزاع در ميان دو طائفه از مؤمنين روى داده است.

به اين ترتيب، اسلام جلوگيرى از ظلم و ستم را هر چند به قيمت جنگ با ظالم تمام شود، لازم شمرده، و بهاى اجراى عدالت را از خون مسلمانان بالاتر دانسته است، و اين در صورتى است كه مسأله از طرق مسالمت آميز حل نشود.

سپس به بيان سومين دستور پرداخته، مى گويد: «و اگر طايفه ظالم تسليم حكم خدا شود و زمينه صلح فراهم گردد، در ميان آن دو طبق اصول عدالت صلح بر قرار سازيد» (فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ).

يعنى تنها به در هم شكستن قدرت طايفه ظالم قناعت نكنيد، بلكه اين پيكار بايد زمينه ساز صلح، و مقدمه اى براى ريشه كن كردن عوامل نزاع و درگيرى باشد، و گرنه با گذشتن زمان كوتاه يا طولانى، بار ديگر كه ظالم در خود احساس توانائى كند، برمى خيزد و نزاع را از سر مى گيرد.

بعضى از مفسران، از تعبير «بِالْعَدْل» استفاده كرده اند كه: اگر در ميان اين دو گروه حقى پايمال شده، يا خونى ريخته شده كه منشأ درگيرى و نزاع گشته است، بايد آن هم اصلاح شود، و گرنه «اصلاح بالعدل» نخواهد بود.(2)

و از آنجا كه تمايلات گروهى، گاهى افراد را به هنگام قضاوت و داورى به سوى يكى از «دو طايفه متخاصم» متمايل مى سازد، و بى طرفى داوران را نقض مى كند، قرآن در چهارمين و آخرين دستور، به مسلمانان هشدار داده كه: «قسط و عدل و نفى هر گونه تبعيض را رعايت كنيد، كه خداوند عدالت پيشه گان را دوست دارد» (وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ).(3)

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد اين امر و بيان علت آن مى افزايد:

«مؤمنان برادر يكديگرند، بنابراين در ميان دو برادر خود، صلح را بر قرار كنيد» (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ).

همان اندازه كه براى ايجاد صلح در ميان دو برادر نسبى، تلاش و كوشش مى كنيد، بايد در ميان مؤمنان متخاصم نيز براى برقرارى صلح به طور جدى و قاطع، وارد عمل شويد.

چه تعبير جالب و گيرائى؟ كه همه مؤمنان برادر يكديگرند، و نزاع و درگيرى ميان آنها را درگيرى ميان برادران ناميده، كه بايد به زودى جاى خود را به صلح و صفا بدهد.

و از آنجا كه در بسيارى از اوقات «روابط» در اين گونه مسائل جانشين «ضوابط» مى شود، بار ديگر هشدار داده مى افزايد: «تقواى الهى پيشه كنيد، تا مشمول رحمت او شويد» (وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ).

و به اين ترتيب، يكى از مهم ترين مسئوليت هاى اجتماعى مسلمانان در برابر يكديگر، و در اجراى عدالت اجتماعى، با تمام ابعادش روشن مى شود.

* * *

   


1 ـ با اين كه «طائِفَتان» تثنيه است، فعل آن «اقْتَتَلُوا» به صورت جمع آمده; زيرا هر طايفه مركب از مجموعه اى است.

2 ـ تفسير «الميزان»، جلد 18، صفحه 342.

3 ـ «مُقْسِطِين» از ماده «قسط» است، و آن در اصل به معنى سهم عادلانه است، و هنگامى كه به صورت فعل ثلاثى مجرد استعمال شود (قسط بر وزن ضرب) به معنى ظلم كردن و گرفتن سهم عادلانه ديگرى است، اما هنگامى كه به صورت ثلاثى مزيد به كار رود و «اقسط» گفته شود، به معنى عدالت و دادن سهم عادلانه هر كس به خود او است، در اين كه آيا قسط و عدل يك معنى دارند يا با هم متفاوتند، شرحى در جلد ششم، صفحه 143 (ذيل آيه 29 سوره «اعراف») آورده ايم.

نكته ها:

1 ـ شرايط قتال اهل بغى (بغاة)

در فقه اسلامى در كتاب «جهاد»، بحثى تحت عنوان «قتال اهل البغى» مطرح است، كه منظور از آن ستمگرانى است كه بر ضد امام عادل و پيشواى راستين مسلمين قيام مى كنند، براى آنها احكام فراوانى است كه در آن باب آمده است.

اما بحثى كه در آيه فوق مطرح است مطلب ديگرى است، و آن نزاع و كشمكش هائى است كه در ميان دو گروه از مؤمنان رخ مى دهد، و در آن نه قيام بر ضد امام معصومى است، و نه قيام بر ضد حكومت صالح اسلامى، هر چند بعضى از فقها يا مفسران خواسته اند از اين آيه نيز استفاده كنند، ولى، به گفته «فاضل مقداد» در «كنز العرفان» اين استدلال خطا است.(1)

چرا كه قيام بر ضد امام معصوم(عليه السلام) موجب كفر است، در حالى كه نزاع ميان مؤمنان، تنها موجب فسق است نه كفر، لذا قرآن مجيد در آيات فوق، هر دو گروه را مؤمن و برادر دينى يكديگر ناميده است، به اين ترتيب احكام «اهل بغى» را نمى توان به اين گونه افراد تعميم داد.

متأسفانه در فقه، بحثى پيرامون احكام اين گروه نيافتيم، ولى آنچه از آيه فوق به ضميمه قرائن ديگر، ـ مخصوصاً اشاراتى كه در ابواب امر به معروف و نهى از منكر آمده است، ـ مى توان استفاده كرد، «احكام» زير است:

الف ـ اصلاح در ميان گروه هاى متخاصم مسلمين يك امر واجب كفائى است.

ب ـ براى تحقق اين امر، بايد نخست از مراحل ساده تر شروع كرد، و به اصطلاح قاعده «الاسهل فالاسهل» را رعايت نمود، ولى چنانچه مفيد واقع نشود، مبارزه مسلحانه و جنگ و قتال نيز جائز، بلكه لازم است.

ج ـ خون هاى باغيان و متجاوزان كه در اين راه ريخته مى شود و اموالى از آنها كه از بين مى رود، هدر است; زيرا به حكم شرع و انجام وظيفه واجب، واقع شده است، و اصل در اين گونه موارد عدم ضمان است.

د ـ در مراحل اصلاح از طريق گفتگو، اجازه حاكم شرع لازم نيست، اما در مرحله شدت عمل، مخصوصاً آنجا كه منتهى به خونريزى مى شود، بدون اجازه حكومت اسلامى و حاكم شرع جائز نيست، مگر در مواردى كه به هيچ وجه دسترسى نباشد، كه در اينجا «عدول مؤمنين» و افراد آگاه، تصميم گيرى مى كنند.

هـ ـ در صورتى كه طايفه باغى و ظالم، خونى از «گروه مصلح» بريزد، و يا اموالى را از بين ببرد، به حكم شرع ضامن است، و در صورت وقوع قتل عمد، حكم قصاص جارى است، و همچنين در مورد خون هائى كه از طايفه مظلوم ريخته شده و اموالى كه تلف گرديده، حكم «ضمان» و «قصاص» ثابت است، و اين كه از كلمات بعضى استفاده مى شود كه: بعد از وقوع صلح، طايفه باغى و ظالم در برابر خون ها و اموالى كه به هدر رفته مسئوليتى ندارند; چرا كه در آيه مورد بحث به آن اشاره نشده، درست نيست، و آيه در صدد بيان همه اين مطلب نمى باشد، بلكه مرجع در اين گونه امور، ساير اصول و قواعدى است كه در ابواب قصاص و اتلاف آمده است.

و ـ چون هدف از اين پيكار و جنگ، وادار كردن طايفه ظالم به قبول حق است، بنابراين، در اين جنگ، موضوع اسيران جنگى، و غنائم، مطرح نخواهد بود; زيرا فرض اين است كه هر دو گروه مسلمانند، ولى اسير كردن موقت، براى خاموش ساختن آتش نزاع، مانعى ندارد، اما بعد از صلح، بلافاصله اسيران بايد آزاد شوند.

ز ـ گاه مى شود هر دو طرف نزاع، باغى و ظالمند، اينها گروهى از قبيله ديگر را كشته و اموالى را برده اند، و آنها نيز همين كار را در مورد قبيله اول انجام داده اند، بى آنكه به مقدار لازم براى دفاع قناعت كنند، خواه هر دو به يك مقدار بغى و ستم كنند، يا يكى بيشتر و ديگرى كمتر.

البته، حكم اين مورد، در قرآن مجيد با صراحت نيامده، ولى حكم آن را مى توان از طريق الغاء خصوصيت، از آيه مورد بحث دريافت، و آن اين كه: وظيفه مسلمين اين است: هر دو را صلح دهند، و اگر تن به صلح ندادند، با هر دو پيكار كنند تا به فرمان الهى گردن نهند، و احكامى كه در بالا درباره باغى و متجاوز گفته شد، در مورد هر دو جارى است.

در پايان اين سخن، باز تأكيد مى كنيم: حكم اين باغيان، از كسانى كه قيام بر ضد امام معصوم(عليه السلام) يا حكومت عادل اسلامى مى كنند، جدا است، و گروه اخير، احكام سخت تر و شديدترى دارند كه در فقه اسلامى در «كتاب الجهاد» آمده است.

* * *


1 ـ «كنز القرآن فى فقه القرآن»، كتاب الجهاد، باب انواع اخر من الجهاد، جلد اول، صفحه 386.

2 ـ اهميت اخوت اسلامى

جمله «اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَة» كه در آيات فوق آمده است، يكى از شعارهاى اساسى و ريشه دار اسلامى است، شعارى بسيار گيرا، عميق، مؤثر و پر معنى.

ديگران وقتى مى خواهند زياد اظهار علاقه به هم مسلكان خود كنند، از آنان به عنوان «رفيق» ياد مى كنند، ولى اسلام سطح پيوند علائق دوستى مسلمين را به قدرى بالا برده، كه به صورت نزديك ترين پيوند دو انسان با يكديگر، آن هم پيوندى بر اساس مساوات و برابرى، مطرح مى كند، و آن علاقه «دو برادر» نسبت به يكديگر است.

روى اين اصل مهم اسلامى، مسلمانان از هر نژاد و هر قبيله، و داراى هر زبان و هر سن و سال، با يكديگر احساس عميق برادرى مى كنند، هر چند يكى در شرق جهان زندگى كند، و ديگرى در غرب.

در مراسم «حج»، كه مسلمين از همه نقاط جهان در آن كانون توحيد جمع مى شوند، اين علاقه و پيوند و همبستگى نزديك، كاملاً محسوس است، و صحنه اى است از تحقق عينى اين قانون مهم اسلامى.

به تعبير ديگر، اسلام تمام مسلمان ها را در حكم يك خانواده مى داند، و همه را خواهر و برادر يكديگر خطاب كرده، نه تنها در لفظ و در شعار، كه در عمل و تعهدهاى متقابل نيز، همه خواهر و برادرند.

در روايات اسلامى نيز، روى اين مسأله تأكيد فراوان شده، و مخصوصاً جنبه هاى عملى آن ارائه گرديده است، كه به عنوان نمونه چند حديث پر محتواى زير را از نظر مى گذرانيم:

1 ـ در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: الْمُسْلِمُ أَخُو الْمُسْلِمِ، لايَظْلِمُهُ، وَ لايَخْذُلُهُ، وَ لايُسَلِّمُهُ: «مسلمان، برادر مسلمان است، هرگز به او ستم نمى كند، دست از ياريش بر نمى دارد، و او را در برابر حوادث تنها نمى گذارد».(1)

2 ـ در حديث ديگرى از همان حضرت(صلى الله عليه وآله) نقل شده: مَثَلُ الاَخَوَيْنِ مَثَلُ الْيَدَيْنِ يَغْسِلُ اِحْداهُمَا الاُخْرى: «دو برادر دينى، همانند دو دستند كه هر كدام ديگرى را مى شويد»! (با يكديگر كمال همكارى را دارند و عيوب هم را پاك مى كنند).(2)

3 ـ امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: الْمُؤْمِنُ أَخُو الْمُؤْمِنِ، كَالْجَسَدِ الْوَاحِدِ، إِنِ اشْتَكَى شَيْئاً مِنْهُ وَجَدَ أَلَمَ ذَلِكَ فِي سَائِرِ جَسَدِهِ، وَ أَرْوَاحُهُمَا مِنْ رُوح وَاحِدَة: «مؤمن برادر مؤمن است، همگى به منزله اعضاء يك پيكرند، كه اگر عضوى از آن به درد آيد، ديگر عضوها را نماند قرار، و ارواح همگى آنها از روح واحدى گرفته شده».(3)

4 ـ در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم: الْمُؤْمِنُ أَخُو الْمُؤْمِنِ عَيْنُهُ وَ دَلِيلُهُ، لَايَخُونُهُ، وَ لَايَظْلِمُهُ، وَ لَايَغُشُّهُ، وَ لَايَعِدُهُ عِدَةً فَيُخْلِفَهُ: «مؤمن برادر مؤمن است، به منزله چشم او و راهنماى او است، هرگز به او خيانت نمى كند، و ستم روا نمى دارد، با او غش و تقلب نمى كند، و هر وعده اى را به او دهد، تخلف نخواهد كرد».(4)

در منابع حديث معروف اسلامى، روايات زيادى در زمينه حق مؤمن بر برادر مسلمانش، و انواع حقوق مؤمنين بر يكديگر، و ثواب ديدار برادران مؤمن و مصافحه، و معانقه، و ياد آنها كردن، و قلب آنها را مسرور نمودن، و مخصوصاً بر آوردن حاجات مؤمنان و كوشش و تلاش در انجام اين خواسته ها، و زدودن غم از دل ها و اطعام، و پوشاندن لباس و اكرام و احترام آنها، وارد شده است، كه بخش هاى مهمى از آن را در «اصول كافى» در ابواب مختلف، تحت عناوين فوق مى توان مطالعه كرد.

5 ـ در پايان اين بحث، به روايتى اشاره مى كنيم كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره حقوق سى گانه مؤمن بر برادر مؤمنش نقل شده، كه از جامع ترين روايات در اين زمينه است:

قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) لِلْمُسْلِمِ عَلَى أَخِيهِ ثَلَاثُونَ حَقّاً، لَا بَرَاءَةَ لَهُ مِنْهَا إِلَّا بِالْأَدَاءِ أَوِ الْعَفْوِ.

يَغْفِرُ زَلَّتَهُ، وَ يَرْحَمُ عَبْرَتَهُ، وَ يَسْتُرُ عَوْرَتَهُ، وَ يُقِيلُ عَثْرَتَهُ، وَ يَقْبَلُ مَعْذِرَتَهُ، وَ يَرُدُّ غِيبَتَهُ، وَ يُدِيمُ نَصِيحَتَهُ، وَ يَحْفَظُ خُلَّتَهُ، وَ يَرْعَى ذِمَّتَهُ، وَ يَعُودُ مَرْضَتَهُ.

وَ يَشْهَدُ مَيِّتَهُ، وَ يُجِيبُ دَعْوَتَهُ، وَ يَقْبَلُ هَدِيَّتَهُ، وَ يُكَافِئُ صِلَتَهُ، وَ يَشْكُرُ نِعْمَتَهُ، وَ يُحْسِنُ نُصْرَتَهُ، وَ يَحْفَظُ حَلِيلَتَهُ، وَ يَقْضِي حَاجَتَهُ، وَ يَشْفَعُ مَسْأَلَتَهُ، وَ يُسَمِّتُ عَطْسَتَهُ.

وَ يُرْشِدُ ضَالَّتَهُ، وَ يَرُدُّ سَلَامَهُ، وَ يُطَيِّبُ كَلَامَهُ، وَ يُبِرُّ إِنْعَامَهُ، وَ يُصَدِّقُ أَقْسَامَهُ، وَ يُوَالِي وَلِيَّهُ وَ لَايُعَادِ بِهِ، وَ يَنْصُرُهُ ظَالِماً وَ مَظْلُوماً: فَأَمَّا نُصْرَتُهُ ظَالِماً فَيَرُدُّهُ عَنْ ظُلْمِهِ، وَ أَمَّا نُصْرَتُهُ مَظْلُوماً فَيُعِينُهُ عَلَى أَخْذِ حَقِّهِ، وَ لَايُسَلِّمُهُ وَ لَايَخْذُلُهُ، وَ يُحِبُّ لَهُ مِنَ الْخَيْرِ مَا يُحِبُّ لِنَفْسِهِ، وَ يَكْرَهُ لَهُ مِنَ الشَّرِّ مَا يَكْرَهُ لِنَفْسِهِ:

«پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: مسلمان بر برادر مسلمانش سى حق دارد، كه برائت ذمه از آن حاصل نمى كند، مگر به اداى اين حقوق، يا عفو كردن برادر مسلمان او:

لغزش هاى او را ببخشد، در ناراحتى ها نسبت به او مهربان باشد، اسرار او را پنهان دارد، اشتباهات او را جبران كند، عذر او را بپذيرد، در برابر بدگويان از او دفاع كند، همواره خير خواه او باشد، دوستى او را پاسدارى كند، پيمان او را رعايت كند، در حال مرض از او عيادت كند.

در حال مرگ به تشييع او حاضر شود، دعوت او را اجابت كند، هديه او را بپذيرد، عطاى او را جزا دهد، نعمت او را شكر گويد، در يارى او بكوشد، ناموس او را حفظ كند، حاجت او را بر آورد، براى خواسته اش شفاعت كند، و عطسه اش را تحيت گويد.

گمشده اش را راهنمائى كند، سلامش را جواب دهد، گفته او را نيكو شمرد، انعام او را خوب قرار دهد، سوگندهايش را تصديق كند، دوستش را دوست دارد و با او دشمنى نكند، در يارى او بكوشد، خواه ظالم باشد يا مظلوم: اما يارى او در حالى كه ظالم باشد به اين است كه، او را از ظلمش باز دارد، و در حالى كه مظلوم است به اين است كه، او را در گرفتن حقش كمك كند.

او را در برابر حوادث تنها نگذارد، آنچه را از نيكى ها براى خود دوست دارد، براى او هم دوست بدارد، و آنچه از بدى ها براى خود نمى خواهد، براى او نيز نخواهد».(5)

به هر حال، يكى از حقوق مسلمانان بر يكديگر، يارى كردن و اصلاح «ذات البين» است به ترتيبى كه در آيات و روايت فوق آمده (در زمينه اصلاح «ذات البين» بحث ديگرى در جلد هفتم، صفحه 83 به بعد، ذيل آيه اول سوره «انفال» داشتيم).

* * *

11يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لايَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْم عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لانِساءٌ مِنْ نِساء عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لاتَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَلاتَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ

12يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لاتَجَسَّسُوا وَ لايَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

11 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نبايد گروهى از مردان شما گروه ديگر را مسخره كنند، شايد آنها از اينها بهتر باشند; و نه زنانى زنان ديگر را، شايد آنان بهتر از اينان باشند; و يكديگر را مورد طعن و عيب جوئى قرار ندهيد و با القاب زشت و ناپسند يكديگر را ياد نكنيد، بسيار بد است كه بر كسى پس از ايمان نام كفرآميز بگذاريد; و آنها كه توبه نكنند، ظالم و ستمگرند!

12 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است، و هرگز (در كار ديگران) تجسس نكنيد; و هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند، آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به يقين) همه شما از اين امر كراهت داريد; تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند توبه پذير و مهربان است!

 

شأن نزول:

مفسران براى اين آيات شأن نزول هاى مختلفى نقل كرده اند از جمله اين كه:

جمله «لايَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْم» درباره «ثابت بن قيس» (خطيب پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل شده است كه گوش هايش سنگين بود، و هنگامى كه وارد مسجد مى شد، كنار دست پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى او جائى باز مى كردند، تا سخن حضرت را بشنود، روزى وارد مسجد شد، در حالى كه مردم از نماز فراغت پيدا كرده، و جاى خود نشسته بودند، او جمعيت را مى شكافت و مى گفت: جا بدهيد! جا بدهيد! تا به يكى از مسلمانان رسيد، به او گفت: همينجا بنشين! او پشت سرش نشست، اما خشمگين شد، هنگامى كه هوا روشن گشت، «ثابت» به آن مرد گفت: كيستى؟ او نام خود را برد و گفت فلان كس هستم، «ثابت» گفت: فرزند فلان زن؟! و در اينجا نام مادرش را با لقب زشتى كه در جاهليت مى بردند، ياد كرد، آن مرد شرمگين شد و سر خود را به زير انداخت، آيه نازل شد و مسلمانان را از اين گونه كارهاى زشت نهى كرد.

و گفته اند: «وَ لانِساءٌ مِنْ نِساء» درباره «ام سلمه» نازل گرديد، كه بعضى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را به خاطر لباس مخصوصى كه پوشيده بود، يا به خاطر كوتاهى قدش، مسخره كردند، آيه نازل شد و آنها را از اين عمل باز داشت.

و نيز گفته اند: جمله «وَ لايَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً» درباره دو نفر از اصحاب رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) است كه رفيقشان «سلمان» را غيبت كردند; زيرا او را به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستاده بودند تا غذائى براى آنها بياورد، پيامبر (صلى الله عليه وآله) «سلمان» را به سراغ «اسامة بن زيد» كه مسئول «بيت المال» بود فرستاد، «اسامه» گفت: الان چيزى ندارم، آن دو نفر از «اسامه» غيبت كردند و گفتند: او بخل ورزيده و درباره «سلمان» گفتند: اگر او را به سراغ چاه «سميحه» (چاه پر آبى بود) بفرستيم، آب آن فروكش خواهد كرد! سپس خودشان به راه افتادند تا نزد «اسامه» بيايند، و درباره موضوع كار خود، تجسس كنند، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: من آثار خوردن گوشت در دهان شما مى بينم، عرض كردند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ما امروز مطلقاً گوشت نخورده ايم! فرمود: آرى، گوشت «سلمان» و «اسامه» را مى خورديد، آيه نازل شد و مسلمانان را از غيبت نهى كرد.(6)

* * *


1 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 3، صفحه 332 (كتاب آداب الصحبة و المعاشرة، باب 2).

2 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 3، صفحه 319 (كتاب آداب الصحبة و المعاشرة، باب 2).

3 و 4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 133 (باب اخوة المؤمنين بعضهم لبعض، حديث 3 و 4).

 

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 236.

6 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 135 ـ «قرطبى» نيز در تفسير خود اين شأن نزول را با تفاوتى نقل كرده است.

تفسير:

استهزاء، بد گمانى، غيبت، تجسس، و القاب زشت ممنوع!

از آنجا كه قرآن مجيد در اين سوره به ساختن جامعه اسلامى بر اساس معيارهاى اخلاقى پرداخته، پس از بحث درباره وظائف مسلمانان در مورد نزاع و مخاصمه گروه هاى مختلف اسلامى، در آيات مورد بحث، شرح قسمتى از ريشه هاى اين اختلافات را بيان نموده، تا با قطع آنها، اختلافات نيز بر چيده شود، و درگيرى و نزاع پايان گيرد.

در هر يك از دو آيه فوق، به سه قسمت از امورى كه مى تواند جرقه اى براى روشن كردن آتش جنگ و اختلاف باشد، با تعبيراتى صريح و گويا اشاره كرده.

نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نبايد گروهى از مردان شما، گروه ديگرى را استهزاء كند» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لايَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْم).

چه اين كه: «شايد آنها كه مورد سخريه قرار گرفته اند از اينها بهتر باشند» (عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ).

«همچنين هيچ گروهى از زنان، نبايد زنان ديگرى را مورد سخريه قرار دهند، چرا كه ممكن است آنها از اينها بهتر باشند» (وَ لانِساءٌ مِنْ نِساء عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ).

در اينجا مخاطب مؤمنانند، اعم از مردان و زنان، قرآن به همه هشدار مى دهد كه از اين عمل زشت بپرهيزند; چرا كه سرچشمه استهزاء و سخريه، همان حس خود برتربينى و كبر و غرور است، كه عامل بسيارى از جنگ هاى خونين در طول تاريخ بوده.

و اين «خود برتربينى» بيشتر، از ارزش هاى ظاهرى و مادى سرچشمه مى گيرد، مثلاً فلان كس خود را از ديگرى ثروتمندتر، زيباتر، يا از قبيله اى سرشناس تر مى شمرد، و احياناً اين پندار كه از نظر علم و عبادت و معنويات از فلان جمعيت برتر است، او را وادار به سخريه مى كند، در حالى كه معيار ارزش در پيشگاه خداوند تقوا است، و اين بستگى به پاكى قلب و نيت و تواضع و اخلاق و ادب دارد.

هيچ كس نمى تواند بگويد: من در پيشگاه خدا از فلان كس برترم، و به همين دليل، تحقير ديگران، و خود را برتر شمردن، يكى از بدترين كارها، و زشت ترين عيوب اخلاقى است كه بازتاب آن در تمام زندگى انسان ها ممكن است آشكار شود.

سپس در دومين مرحله مى فرمايد: «و يكديگر را مورد طعن و عيب جوئى قرار ندهيد» (وَ لاتَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ).

«لاتَلْمِزُوا» از ماده «لمز» (بر وزن طنز)، به معنى عيب جوئى و طعنه زدن است، و بعضى فرق ميان «همز» و «لمز» را چنين گفته اند: «لمز»، شمردن عيوب افراد است در حضور آنها، و «همز»، ذكر عيوب در غياب آنها است، و نيز گفته اند كه «لمز» عيب جوئى با چشم و اشاره است، در حالى كه «همز» عيب جوئى با زبان است (شرح بيشتر پيرامون اين موضوع به خواست خدا در تفسير سوره «همزه» خواهد آمد).

جالب اين كه، قرآن در اين آيه با تعبير «أَنْفُسَكُمْ» به وحدت و يكپارچگى مؤمنان اشاره كرده، و اعلام مى دارد: همه مؤمنان به منزله نفس واحدى هستند، و اگر از ديگرى عيب جوئى كنيد، در واقع از خودتان عيب جوئى كرده ايد!.

و بالاخره در مرحله سوم مى افزايد: «و يكديگر را با القاب زشت و ناپسند ياد نكنيد» (وَلاتَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ).

بسيارى از افراد بى بند و بار در گذشته و حال، اصرار داشته و دارند كه بر ديگران القاب زشتى بگذارند، و از اين طريق آنها را تحقير كنند، شخصيتشان را بكوبند، و يا احياناً از آنان انتقام گيرند، و يا اگر كسى در سابق كار بدى داشته، سپس توبه كرده و كاملاً پاك شده، باز هم لقبى كه بازگو كننده وضع سابق باشد، بر او بگذارند.

اسلام، صريحاً از اين عمل زشت نهى مى كند، و هر اسم و لقبى را كه كوچك ترين مفهوم نامطلوبى دارد، و مايه تحقير مسلمانى است، ممنوع شمرده.

در حديثى آمده است: «روزى «صفيه» دختر «حيى ابن اخطب» (همان زن يهودى كه بعد از ماجراى «فتح خيبر» مسلمان شد و به همسرى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در آمد) خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد در حالى كه اشك مى ريخت، پيامبر(صلى الله عليه وآله)از ماجرا پرسيد، گفت: «عايشه» مرا سرزنش مى كند و مى گويد: اى يهودى زاده! پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چرا نگفتى پدرم «هارون» است، و عمويم «موسى»، و همسرم «محمّد»(صلى الله عليه وآله)؟ و در اينجا بود كه اين آيه نازل شد».(1)

به همين جهت، در پايان آيه مى افزايد: «بسيار بد است كه بر كسى بعد از ايمان آوردن نام كفر بگذارند» (بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ).

بعضى در تفسير اين جمله، احتمال ديگرى داده اند، و آن اين كه: خداوند مؤمنان را نهى مى كند از اين كه بعد از ايمان به خاطر عيب جوئى مردم، نام فسق را بر خود پذيرند.

ولى تفسير اول، با توجه به صدر آيه، و شأن نزولى كه ذكر شد مناسب تر به نظر مى رسد.

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «و آنها كه توبه نكنند و از اين اعمال دست بر ندارند ظالم و ستمگرند» (وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ).

چه ظلمى از اين بدتر، كه انسان با سخنان نيش دار، و تحقير و عيب جوئى، قلب مردم با ايمان را كه مركز عشق خدا است، بيازارد، و شخصيت و آبروى آنها را كه سرمايه بزرگ زندگى آنان است، از بين ببرد.

* * *

گفتيم: در هر يك از دو آيه مورد بحث، سه حكم اسلامى در زمينه مسائل اخلاق اجتماعى مطرح شده، احكام سه گانه آيه اول به ترتيب: عدم سخريه، و ترك عيب جوئى، و تنابز به القاب بود، و احكام سه گانه آيه دوم به ترتيب: اجتناب از گمان بد، تجسس و غيبت است.

در اين آيه نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است»! (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ).

منظور از «كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ» گمان هاى بد است كه نسبت به گمان هاى خوب در ميان مردم بيشتر است، لذا از آن تعبير به «كثير» شده، و گرنه «حسن ظن و گمان خير» نه تنها ممنوع نيست، بلكه مستحسن است، چنان كه قرآن مجيد در آيه 12 سوره «نور» مى فرمايد: لَولا اِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً: «چرا هنگامى كه اين (تهمت) را شنيديد، مردان و زنان با ايمان نسبت به خود (و كسى كه همچون خود آنها بود) گمان خير نبردند»؟!

قابل توجه اين كه: نهى از «كثيرى» از گمان ها شده، ولى در مقام تعليل مى گويد، زيرا «بعضى» از گمان ها گناه است، اين تفاوت تعبير، ممكن است از اين جهت باشد كه گمان هاى بد، بعضى مطابق واقع است، و بعضى مخالف واقع، آنكه مخالف واقع است مسلماً گناه است، و لذا تعبير به «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» شده است، بنابراين وجود همين گناه كافى است كه از همه بپرهيزد.

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه گمان بد و خوب، غالباً اختيارى نيست، يعنى بر اثر يك سلسله مقدمات كه از اختيار انسان بيرون است در ذهن منعكس مى شود، بنابراين چگونه مى شود از آن نهى كرد؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به دو نكته روشن مى شود:

1 ـ منظور از اين نهى، نهى از ترتيب آثار است، يعنى هر گاه گمان بدى نسبت به مسلمانى در ذهن شما پيدا شد، در عمل كوچك ترين اعتنائى به آن نكنيد ، طرز رفتار خود را دگرگون نسازيد، و مناسبات خود را با طرف تغيير ندهيد، بنابراين، آنچه گناه است ترتيب اثر دادن به گمان بد مى باشد.

لذا در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: ثَلاثٌ فِى الْمُؤْمِنِ لايُسْتَحْسَنُ، وَ لَهُ مِنْهُنَّ مَخْرَجٌ، فَمَخْرَجُهُ مِنْ سُوءِ الظَنِّ اَنْ لايُحَقِّقَهُ: «سه چيز است كه وجود آن در مؤمن پسنديده نيست، و راه فرار دارد، از جمله سوء ظن است كه راه فرارش اين است به آن جامه عمل نپوشاند».(2)

2 ـ انسان مى تواند با تفكر روى مسائل مختلفى، گمان بد را در بسيارى از موارد، از خود دور سازد، به اين ترتيب كه در راه هاى حمل بر صحت بينديشد، و احتمالات صحيحى را كه در مورد آن عمل وجود دارد، در ذهن خود مجسم سازد، و تدريجاً بر گمان بد غلبه كند.

بنابراين، گمان بد چيزى نيست كه هميشه از اختيار آدمى بيرون باشد.

لذا در روايات دستور داده شده كه: «اعمال برادرت را بر نيكوترين وجه ممكن، حمل كن، تا دليلى بر خلاف آن قائم شود، و هرگز نسبت به سخنى كه از برادر مسلمانت صادر شده، گمان بد مبر، مادام كه مى توانى محمل نيكى براى آن بيابى»: (قالَ أَمِيْرَالْمُؤمِنِيْن(عليه السلام): ضَعْ أَمْرَ أَخِيكَ عَلَى أَحْسَنِهِ حَتَّى يَأْتِيَكَ مَا يَغْلِبُكَ مِنْهُ وَ لَا تَظُنَّنَّ بِكَلِمَة خَرَجَتْ مِنْ أَخِيكَ سُوءاً وَ أَنْتَ تَجِدُ لَهَا فِي الْخَيْرِ مَحْمِلاً).(3)

به هر حال، اين دستور اسلامى، يكى از جامع ترين و حساب شده ترين دستورها در زمينه روابط اجتماعى انسان ها است، كه مسأله امنيت را به طور كامل در جامعه تضمين مى كند و شرح آن در بحث نكات خواهد آمد.

سپس، در دستور بعد، مسأله «نهى از تجسس» را مطرح كرده، مى فرمايد: «و هرگز در كار ديگران تجسس نكنيد» (وَ لاتَجَسَّسُوا).

«تجسس» و «تحسس» هر دو به معنى جستجوگرى است، ولى اولى معمولاً در امور نامطلوب مى آيد، و دومى غالباً در امر خير، چنان كه «يعقوب» به فرزندانش دستور مى دهد: يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ: «پسرانم! برويد، و از يوسف و برادرش جستجو كنيد».(4)

در حقيقت، گمان بد، عاملى است براى جستجوگرى، و جستجوگرى، عاملى است براى كشف اسرار و رازهاى نهانى مردم، و اسلام هرگز اجازه نمى دهد كه رازهاى خصوصى آنها فاش شود.

و به تعبير ديگر، اسلام مى خواهد مردم در زندگى خصوصى خود از هر نظر در امنيت باشند. بديهى است اگر اجازه داده شود هر كس به جستجوگرى درباره ديگران بر خيزد، حيثيت و آبروى مردم بر باد مى رود، و جهنمى به وجود مى آيد كه همه افراد اجتماع در آن معذب خواهند بود.

البته اين دستور، منافاتى با وجود دستگاه هاى اطلاعاتى در حكومت اسلامى براى مبارزه با توطئه ها نخواهد داشت، ولى اين بدان معنى نيست كه اين دستگاه ها حق دارند در زندگى خصوصى مردم جستجوگرى كنند، چنان كه به خواست خدا شرح داده خواهد شد.

و بالاخره در سومين و آخرين دستور، كه در حقيقت معلول و نتيجه دو برنامه قبل است مى فرمايد: «هيچ كدام از شما ديگرى را غيبت نكند» (وَ لايَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً).

و به اين ترتيب گمان بد، سرچشمه تجسس، و تجسس، موجب افشاى عيوب و اسرار پنهانى، و آگاهى بر اين امور، سبب غيبت مى شود، كه اسلام از معلول و علت، همگى نهى كرده است.

و براى اين كه قبح و زشتى اين عمل را كاملاً مجسم كند، آن را در ضمن يك مثال گويا ريخته، مى گويد: «آيا هيچ يك از شما دوست دارد گوشت برادر مرده خود را بخورد»؟! (أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً).

«به يقين همه شما از اين امر كراهت داريد» (فَكَرِهْتُمُوهُ).

آرى، آبروى برادر مسلمان، همچون گوشت تن او است، و ريختن اين آبرو به وسيله غيبت، و افشاى اسرار پنهانى، همچون خوردن گوشت بدن او است، و تعبير به «مرده» به خاطر آن است كه «غيبت»، در غياب افراد صورت مى گيرد، كه همچون مردگان قادر بر دفاع از خويشتن نيستند.

و اين ناجوان مردانه ترين ستمى است كه ممكن است انسان درباره برادر خود، روا دارد.

آرى، اين تشبيه، بيانگر زشتى فوق العاده غيبت و گناه عظيم آن است.

در روايات اسلامى ـ چنان كه خواهد آمد ـ نيز، اهميت فوق العاده اى به مسأله «غيبت» داده شده است، و كمتر گناهى است كه مجازات آن از نظر اسلام تا اين حد سنگين باشد.

و از آنجا كه ممكن است، افرادى آلوده به بعضى از اين گناهان سه گانه باشند، و با شنيدن اين آيات متنبه شوند، و در صدد جبران بر آيند، در پايان آيه راه را به روى آنها گشوده، مى فرمايد: «تقواى الهى، پيشه كنيد و از خدا بترسيد، كه خداوند توبه پذير و مهربان است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ).

نخست بايد روح تقوا و خدا ترسى زنده شود، و به دنبال آن توبه از گناه صورت گيرد، تا لطف و رحمت الهى شامل حال آنها شود.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 136.

2 ـ «محجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 269.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب «التهمة و سوء الظن»، حديث 3 ـ شبيه همين معنى در «نهج البلاغه» با تفاوت مختصرى آمده است (كلمات قصار، كلمه 360).

4 ـ يوسف، آيه 87.

نكته ها:

1 ـ امنيت كامل و همه جانبه اجتماعى

دستورهاى ششگانه اى كه در دو آيه فوق مطرح شده، (نهى از سخريه، عيب جوئى، القاب زشت، گمان بد، تجسس، و غيبت) هرگاه به طور كامل در يك جامعه پياده شود، آبرو و حيثيت افراد جامعه را از هر نظر بيمه مى كند، نه كسى مى تواند به عنوان خود برتربينى، ديگران را وسيله تفريح و سخريه قرار دهد، و نه مى تواند زبان به عيب جوئى اين و آن بگشايد، و نه با القاب زشت، حرمت و شخصيت افراد را در هم بشكند.

نه حق دارد حتى گمان بد ببرد، نه در زندگى خصوصى افراد به جستجو پردازد، و نه عيب پنهانى آنها را براى ديگران فاش كند.

به تعبير ديگر، انسان چهار سرمايه دارد كه همه آنها بايد در دژهاى اين قانون قرار گيرد و محفوظ باشد: جان، و مال، و ناموس، و آبرو.

تعبيرات آيات فوق و روايات اسلامى، نشان مى دهد: آبرو و حيثيت افراد، همچون مال و جان آنها است، بلكه از بعضى جهات، مهم تر است!

اسلام مى خواهد در جامعه اسلامى، امنيت كامل حكم فرما باشد، نه تنها مردم در عمل و با دست به يكديگر هجوم نكنند، بلكه از نظر زبان مردم، و از آن بالاتر از نظر انديشه و فكر آنان نيز در امان باشند، و هر كس احساس كند ديگرى، حتى در منطقه افكار خود، تيرهاى تهمت را به سوى او نشانه گيرى نمى كند، و اين امنيتى است در بالاترين سطح، كه جز در يك جامعه مذهبى و مؤمن امكان پذير نيست.

پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) در حديثى مى فرمايد: اِنَّ اللّهَ حَرَّمَ مِنَ الْمُسْلِمِ دَمَهُ وَ مالَهُوَ عِرْضَهُ، وَ اَنْ يُظَنَّ بِهِ ظَنَّ السُّوءِ: «خداوند خون و مال و آبروى مسلمان را بر ديگران حرام كرده، و همچنين گمان بد درباره او بردن».(1)

گمان بد، نه تنها به طرف مقابل و حيثيت او لطمه وارد مى كند، بلكه براى صاحب آن نيز بلائى است بزرگ; زيرا سبب مى شود كه او را از همكارى با مردم و تعاون اجتماعى بر كنار كند، و دنيائى وحشتناك، آكنده از غربت و انزوا فراهم سازد، چنان كه در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آمده است: مَنْ لَمْ يُحْسِنْ ظَنَّهُ اسْتَوْحَشَ مِنْ كُلِّ اَحَد: «كسى كه گمان خويش را نيك نگرداند (گمان بد داشته باشد) از همه كس مى ترسد و وحشت دارد»!.(2)

به تعبير ديگر: چيزى كه زندگى انسان را از حيوانات جدا مى كند، و به آن رونق و حركت و تكامل مى بخشد، روح تعاون و همكارى دسته جمعى است، و اين در صورتى امكان پذير است كه اعتماد و خوشبينى بر مردم حاكم باشد، در حالى كه سوء ظن، پايه هاى اين اعتماد را در هم مى كوبد، پيوندهاى تعاون را از بين مى برد و روح اجتماعى را تضعيف مى كند.

نه تنها سوء ظن، كه مسأله تجسس و غيبت نيز چنين است.

افراد بدبين، از همه چيز مى ترسند، و از همه كس وحشت دارند، و نگرانى جانكاهى دائماً بر روح آنها مستولى است، نه مى توانند يار و مونسى غمخوار پيدا كنند، و نه شريك و همكارى براى فعاليت هاى اجتماعى، و نه يار و ياورى براى روز درماندگى.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه منظور از «ظن» در اينجا، گمان هاى بى دليل است، بنابراين در مواردى كه گمان، متكى به دليل، يعنى ظن معتبر باشد، از اين حكم مستثنى است، مانند گمانى كه از شهادت دو نفر عادل حاصل مى شود.

* * *


1 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 268.

2 ـ «غرر الحكم»، صفحه 697، حديث 5333.

2 ـ تجسّس نكنيد!

ديديم، قرآن با صراحت تمام، «تجسس» را در آيه فوق منع نموده، و از آنجا كه هيچ گونه قيد و شرطى براى آن قائل نشده، نشان مى دهد كه جستجوگرى در كار ديگران و تلاش براى افشاى اسرار آنها گناه است، ولى البته قرائنى كه در داخل و خارج آيه است، نشان مى دهد كه اين حكم، مربوط به زندگى شخصى و خصوصى افراد است، و در زندگى اجتماعى تا آنجا كه تأثيرى در سرنوشت جامعه نداشته باشد، نيز اين حكم صادق است.

اما روشن است، آنجا كه ارتباطى با سرنوشت ديگران و كيان جامعه پيدا مى كند، مسأله شكل ديگرى به خود مى گيرد، لذا شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مأمورانى براى جمع آورى اطلاعات قرار داده بود، كه از آنها به عنوان «عيون» تعبير مى شود، تا آنچه را ارتباط با سرنوشت جامعه اسلامى در داخل و خارج داشت براى او گرد آورى كنند.

و نيز به همين دليل، حكومت اسلامى مى تواند مأموران اطلاعاتى داشته باشد، يا سازمان گسترده اى براى گردآورى اطلاعات تأسيس كند، و آنجا كه بيم توطئه بر ضد جامعه، و يا به خطر انداختن امنيت و حكومت اسلامى مى رود به تجسس بر خيزند، و حتى در داخل زندگى خصوصى افراد جستجوگرى كنند.

ولى، اين امر، هرگز نبايد بهانه اى براى شكستن حرمت اين قانون اصيل اسلامى شود، و افرادى به بهانه «توطئه» و «اخلال به امنيت»، به خود اجازه دهند به زندگى خصوصى مردم يورش برند، نامه هاى آنها را باز كنند، تلفن ها را كنترل نمايند و وقت و بىوقت به خانه آنها هجوم آورند.

خلاصه اين كه: مرز ميان «تجسس» و «به دست آوردن اطلاعات لازم براى حفظ امنيت جامعه»، بسيار دقيق و ظريف است، و مسئولين اداره امور اجتماع، بايد دقيقاً مراقب اين مرز باشند، تا حرمت اسرار انسان ها حفظ شود، و هم امنيت جامعه و حكومت اسلامى به خطر نيفتد.

* * *

3 ـ غيبت از بزرگ ترين گناهان است

گفتيم: سرمايه بزرگ انسان در زندگى، حيثيت و آبرو و شخصيت او است، و هر چيز آن را به خطر بيندازد، مانند آن است كه جان او را به خطر انداخته باشد، بلكه گاه ترور شخصيت، از ترور شخص، مهم تر محسوب مى شود، و اينجا است كه گاه گناه آن از قتل نفس، نيز سنگين تر است.

يكى از فلسفه هاى تحريم غيبت اين است كه: اين سرمايه بزرگ بر باد نرود، و حرمت اشخاص در هم نشكند، و حيثيت آنها را لكه دار نسازد، و اين مطلبى است كه اسلام آن را با اهميت بسيار تلقى مى كند.

نكته ديگر اين كه، «غيبت»، «بد بينى» مى آفريند، پيوندهاى اجتماعى را سست مى كند، سرمايه اعتماد را از بين مى برد، و پايه هاى تعاون و همكارى را متزلزل مى سازد.

مى دانيم اسلام براى وحدت و يكپارچگى جامعه اسلامى، و انسجام و استحكام آن، اهميت فوق العاده اى قائل است، هر چيز اين وحدت را تحكيم كند، مورد علاقه اسلام است، و هر چيز آن را تضعيف نمايد، منفور است، و غيبت يكى از عوامل مهم تضعيف است.

از اينها گذشته، «غيبت» بذر كينه و عداوت را در دل ها مى پاشد، و گاه سرچشمه نزاع هاى خونين و قتل و كشتار مى گردد.

خلاصه اين كه: اگر در اسلام غيبت به عنوان يكى از بزرگ ترين گناهان كبيره شمرده شده، به خاطر آثار سوء فردى و اجتماعى آن است.

در روايات اسلامى، تعبيراتى بسيار تكان دهنده در اين زمينه ديده مى شود، كه نمونه اى از آن را ذيلاً مى آوريم:

پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: اِنَّ الدِّرْهَمَ يُصِيْبُهُ الرَّجُلُ مِنَ الرِّبا اَعْظَمُ عِنْدَ اللّهِ فِى الْخَطِيْئَةِ مِنْ سِتٍّ وَ ثَلاثِيْنَ زَنْيَة، يَزْنِيْهَا الرَّجُلُ! وَ اَرْبَى الرِّبا عِرْضُ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ!: «درهمى كه انسان از ربا به دست مى آورد، گناهش نزد خدا از سى و شش زنا بزرگ تر است! و از هر ربا بالاتر، آبروى مسلمان است»!.(1)

اين مقايسه، به خاطر آن است كه «زنا» هر اندازه قبيح و زشت است، جنبه «حق اللّه» دارد، ولى «رباخوارى»، و از آن بدتر ريختن آبروى مردم از طريق غيبت، يا غير آن، جنبه «حق الناس» دارد.

در حديث ديگرى آمده است: روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با صداى بلند خطبه خواند و فرياد زد: يا مَعْشَرَ مَنْ آمَنَ بِلِسانِهِ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ! لاتَغْتابُوا الْمُسْلِمِيْنَ، وَ لاتَتَّبِعُوا عَوراتِهِمْ، فَاِنَّهُ مَنْ تَتَّبَعَ عَوْرَةَ اَخِيْهِ تَتَّبَعَ اللّهُ عَوْرَتَهُ، وَ مَنْ تَتَّبَعَ اللّهُ عَوْرَتَهُ يَفْضَحَهُ فِى جَوْفِ بَيْتِهِ!؟: «اى گروهى كه به زبان ايمان آورده ايد و نه با قلب! غيبت مسلمانان نكنيد، و از عيوب پنهانى آنها جستجو ننمائيد، زيرا كسى كه در امور پنهانى برادر دينى خود جستجو كند، خداوند اسرار او را فاش مى سازد، و در دل خانه اش رسوايش مى كند»!.(2)

و در حديث ديگرى آمده است كه خداوند به «موسى» وحى فرستاد: مَنْ ماتَ تائِباً مِنَ الْغِيْبَةِ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةِ، وَ مَنْ ماتَ مُصِرّاً عَلَيْها فَهُوَ اَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النّارَ!: «كسى كه بميرد در حالى كه از غيبت توبه كرده باشد، آخرين كسى است كه وارد بهشت مى شود، و كسى كه بميرد در حالى كه اصرار بر آن داشته باشد، اولين كسى است كه وارد دوزخ مى گردد»!.(3)

و نيز در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم : الْغِيبَةُ أَسْرَعُ فِي دِينِ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ مِنَ الْآكِلَةِ فِي جَوْفِهِ!: «تأثير غيبت در دين مسلمان، از خوره در جسم او سريع تر است»!.(4)

اين تشبيه، نشان مى دهد كه غيبت، همانند خوره، كه گوشت تن را مى خورد و متلاشى مى كند، به سرعت ايمان انسان را بر باد مى دهد، و با توجه به اين كه انگيزه هاى غيبت، امورى همچون حسد، تكبر، بخل، كينه توزى، انحصار طلبى و مانند اين صفات زشت و نكوهيده است، روشن مى شود كه چرا غيبت و از بين بردن آبرو و احترام مسلمانان از اين طريق، اين چنين ايمان انسان را بر باد مى دهد (دقت كنيد).

روايات در اين زمينه در منابع اسلامى بسيار زياد است، كه با ذكر حديث ديگرى اين بحث را پايان مى دهيم امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: مَنْ رَوَى عَلَى مُؤْمِن رِوَايَةً يُرِيدُ بِهَا شَيْنَهُ وَ هَدْمَ مُرُوَّتِهِ لِيَسْقُطَ مِنْ أَعْيُنِ النَّاسِ أَخْرَجَهُ اللَّهُ مِنْ وَلَايَتِهِ إِلَى وَلَايَةِ الشَّيْطَانِ فَلَا يَقْبَلُهُ الشَّيْطَانُ!: «كسى كه به منظور عيب جوئى و آبروريزى مؤمنى سخنى نقل كند، تا او را از نظر مردم بيندازد، خداوند او را از ولايت خودش بيرون كرده، به سوى ولايت شيطان مى فرستد، و اما شيطان هم او را نمى پذيرد»!.(5)

تمام اين تأكيدات، و عبارات تكان دهنده، به خاطر اهميت فوق العاده اى است كه اسلام براى حفظ آبرو، و حيثيت اجتماعى مؤمنان، قائل است، و نيز به خاطر تأثير مخربى است كه غيبت در وحدت جامعه، و اعتماد متقابل و پيوند دل ها دارد، و از آن بدتر اين كه، «غيبت» عاملى است براى دامن زدن به آتش كينه و عداوت و دشمنى و نفاق و اشاعه فحشاء در سطح اجتماع; چرا كه وقتى عيوب پنهانى مردم از طريق غيبت آشكار شود، اهميت و عظمت گناه از ميان مى رود، و آلودگى به آن آسان مى شود.

 

* * *


1 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 253.

2 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 252.

3 ـ «المحجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 252.

4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب الغيبة، حديث 1 («آكله» بر وزن قابله، يك نوع بيمارى است كه گوشت تن را مى خورد).

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، باب 157، حديث 2، صفحه 608.

4 ـ مفهوم غيبت

«غيبت» چنان كه از اسمش پيدا است، اين است كه: در غياب كسى سخنى گويند ، منتهى سخنى كه عيبى از عيوب او را فاش سازد، خواه اين عيب جسمانى باشد، يا اخلاقى، در اعمال او باشد يا در سخنش، و حتى در امورى كه مربوط به او است، مانند لباس، خانه، همسر و فرزندان و مانند اينها.

بنابراين، اگر كسى صفات ظاهر و آشكار ديگرى را بيان كند، غيبت نخواهد بود. مگر اين كه: قصد مذمت و عيب جوئى داشته باشد كه در اين صورت حرام است، مثل اين كه: در مقام مذمت بگويد: آن مرد نابينا، يا كوتاه قد، يا سياه رنگ يا كوسه!

به اين ترتيب، ذكر عيوب پنهانى، به هر قصد و نيتى كه باشد، غيبت و حرام است، و ذكر عيوب آشكار، اگر به قصد مذمت باشد، آن نيز حرام است، خواه آن را در مفهوم غيبت وارد بدانيم يا نه.

اينها همه در صورتى است كه اين صفات واقعاً در طرف باشد، اما اگر صفتى اصلاً وجود نداشته باشد، داخل در عنوان «تهمت» خواهد بود، كه گناه آن به مراتب شديدتر و سنگين تر است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الْغِيبَةُ أَنْ تَقُولَ فِي أَخِيكَ مَا سَتَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَمَّا الْأَمْرُ الظَّاهِرُ فِيهِ مِثْلُ الْحِدَّةِ وَ الْعَجَلَةِ فَلَا وَ الْبُهْتَانُ أَنْ تَقُولَ فِيهِ مَا لَيْسَ فِيهِ: «غيبت آن است كه درباره برادر مسلمانت چيزى را بگوئى كه خداوند پنهان داشته، و اما چيزى كه ظاهر است، مانند تندخوئى و عجله، داخل در غيبت نيست، اما بهتان اين است كه چيزى را بگوئى كه در او وجود ندارد».(1)

و از اينجا روشن مى شود عذرهاى عوامانه اى كه بعضى براى غيبت مى آورند، مسموع نيست، مثلاً گاهى غيبت كننده مى گويد: اين غيبت نيست، بلكه صفت او است! در حالى كه اگر صفتش نباشد، تهمت است، نه غيبت.

يا اين كه مى گويد: اين سخنى است كه در حضور او نيز مى گويم، در حالى كه قدرت بر گفتن آن پيش روى طرف، نه تنها از گناه غيبت نمى كاهد، بلكه به خاطر ايذاء، گناه سنگين تر ديگرى را به بار مى آورد.

* * *


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب الغيبة و البهت، حديث 7.

5 ـ علاج غيبت و توبه آن

«غيبت» مانند بسيارى از صفات ذميمه، تدريجاً به صورت يك بيمارى روانى در مى آيد، به گونه اى كه غيبت كننده از كار خود لذت مى برد، و از اين كه پيوسته آبروى اين و آن را بريزد، احساس رضا و خشنودى مى كند، و اين يكى از مراحل بسيار خطرناك اخلاقى است.

اينجا است كه غيبت كننده، بايد قبل از هر چيز به درمان انگيزه هاى درونى غيبت، كه در اعماق روح او است و به اين گناه دامن مى زند بپردازد، انگيزه هائى همچون «بخل»، «حسد»، «كينه توزى»، «عداوت» و «خود برتربينى».

بايد از طريق خودسازى، و تفكر در عواقب سوء اين صفات زشت و نتائج شومى كه به بار مى آورد، و همچنين از طريق رياضت نفس، اين آلودگى ها را از جان و دل بشويد، تا بتواند زبان را از آلودگى به «غيبت» باز دارد.

سپس، در مقام توبه بر آيد، و از آنجا كه غيبت جنبه «حق الناس» دارد، اگر دسترسى به صاحب غيبت دارد، و مشكل تازه اى ايجاد نمى كند، از او عذر خواهى كند، هر چند به صورت سر بسته باشد، مثلاً بگويد: من گاهى بر اثر نادانى و بى خبرى از شما غيبت كرده ام، مرا ببخش، و شرح بيشترى ندهد، مبادا عامل فساد تازه اى شود.

و اگر دسترسى به طرف ندارد، يا او را نمى شناسد، يا از دنيا رفته است، براى او استغفار كند، و عمل نيك انجام دهد، شايد به بركت آن خداوند متعال وى را ببخشد و طرف مقابل را راضى سازد.

* * *

6 ـ موارد استثناء

آخرين سخن درباره غيبت اين كه، قانون غيبت مانند هر قانون ديگر استثناهائى دارد، از جمله اين كه گاه در مقام «مشورت» مثلاً براى انتخاب همسر، يا شريك در كسب و كار و مانند آن، كسى سؤالى از انسان مى كند، امانت در مشورت كه يك قانون مسلم اسلامى است، ايجاب مى كند اگر عيوبى از طرف سراغ دارد بگويد، مبادا مسلمانى در دام بيفتد، و چنين غيبتى كه با چنين نيتى انجام مى گيرد حرام نيست.

همچنين، در موارد ديگرى كه اهداف مهمى مانند هدف مشورت در كار باشد، يا براى احقاق حق و تظلم صورت گيرد.

البته، كسى كه آشكارا گناه مى كند، و به اصطلاح «متجاهر به فسق» است، از موضوع غيبت خارج است، و اگر گناه او را پشت سر او بازگو كنند ايرادى ندارد، ولى، بايد توجه داشت اين حكم مخصوص گناهى است كه نسبت به آن متجاهر است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، نه تنها غيبت كردن حرام است، گوش دادن به غيبت، و در مجلس غيبت حضور يافتن، آن نيز جزء محرمات است، بلكه طبق پاره اى از روايات، بر مسلمانان واجب است كه رد غيبت كنند، يعنى در برابر غيبت به دفاع برخيزند، و از برادر مسلمانى كه حيثيتش به خطر افتاده دفاع كنند، و چه زيبا است جامعه اى كه اين اصول اخلاقى در آن دقيقاً اجرا شود!!

13يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ

 

ترجمه:

13 ـ اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد; (اينها ملاك امتياز نيست) گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شماست; خداوند دانا و آگاه است!

 

تفسير:

تقوا، بزرگ ترين ارزش انسانى

در آيات گذشته، روى سخن به مؤمنان بود، و خطاب به صورت «يا اَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا»، و در ضمن آيات متعددى، آن چه كه يك «جامعه مؤمن» را با خطر روبرو مى سازد، بازگو كرد، و از آن نهى فرمود.

در حالى كه در آيه مورد بحث، مخاطب كل جامعه انسانى است، و مهم ترين اصلى را كه ضامن نظم و ثبات است بيان مى كند، و ميزان واقعى ارزش هاى انسانى را در برابر ارزش هاى كاذب و دروغين مشخص مى سازد.

مى فرمايد: «اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم، و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم، تا يكديگر را بشناسيد» (يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا).

منظور از آفرينش مردم، از يك مرد و زن، همان بازگشت نسب انسان ها به «آدم» و «حوا» است، بنابراين، چون همه، از ريشه واحدى هستند، معنى ندارد كه از نظر نسب و قبيله بر يكديگر افتخار كنند، و اگر خداوند براى هر قبيله و طائفه اى ويژگى هائى آفريده، براى حفظ نظم زندگى اجتماعى آنها است; چرا كه اين تفاوت ها سبب شناسائى است، و بدون شناسائى افراد، نظم در جامعه انسانى حكم فرما نمى شود; زيرا اگر همه يكسان و شبيه يكديگر و همانند بودند، هرج و مرج عظيمى، سراسر جامعه انسانى را فرا مى گرفت.

در اين كه ميان «شعوب» جمع «شَعْب» (بر وزن صعب) به معنى «گروه عظيمى از مردم» و «قبائل» جمع «قبيله» چه تفاوتى است؟ مفسران احتمالات مختلفى داده اند:

جمعى گفته اند: دايره «شعوب» گسترده تر از دايره «قبائل» است، همانطور كه «شعب» امروز بر يك «ملت» اطلاق مى شود.

بعضى «شعوب» را اشاره به «طوائف عجم»، و «قبائل» را، اشاره به «طوائف عرب» مى دانند.

و بالاخره، بعضى ديگر، «شعوب» را از نظر انتساب انسان به مناطق جغرافيائى، و «قبائل» را ناظر به انتساب او به نژاد و خون، شمرده اند.

ولى تفسير اول، از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال، قرآن مجيد بعد از آنكه بزرگ ترين مايه مباهات و مفاخره عصر جاهلى، يعنى نسب و قبيله را از كار مى اندازد، به سراغ معيار واقعى ارزشى رفته مى افزايد: «گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شما است» (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ).

به اين ترتيب، قلم سرخ بر تمام امتيازات ظاهرى و مادى كشيده، و اصالت و واقعيت را به تقوا و پرهيزكارى و خدا ترسى مى دهد، مى گويد: براى تقرب به خدا و نزديكى به ساحت مقدس او، هيچ امتيازى جز تقوا مؤثر نيست.

و از آنجا كه «تقوا» يك صفت روحانى و باطنى است، كه قبل از هر چيز، بايد در قلب و جان انسان، مستقر شود، و ممكن است مدعيان بسيار داشته باشد و متصفان كم، در آخر آيه مى افزايد: «خداوند دانا و آگاه است» (إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ).

پرهيزگاران را به خوبى مى شناسد، و از درجه تقوا و خلوص نيت و پاكى و صفاى آنها آگاه است، آنها را بر طبق علم خود گرامى مى دارد و پاداش مى دهد، مدعيان دروغين را نيز مى شناسد و كيفر مى دهد.

نكته:

1 ـ ارزش هاى راستين و ارزش هاى كاذب

بدون شك، هر انسانى فطرتاً خواهان اين است كه موجود با ارزش و پر افتخارى باشد، و به همين دليل، با تمام وجودش براى كسب ارزش ها تلاش مى كند.

ولى، شناخت معيار ارزش با تفاوت فرهنگ ها كاملاً متفاوت است، و گاه ارزش هاى كاذب، جاى ارزش هاى راستين را مى گيرد.

گروهى، ارزش واقعى خويش را در انتساب به «قبيله معروف و معتبرى» مى دانند، و لذا براى تجليل مقام قبيله و طائفه خود دائماً دست و پا مى كنند، تا از طريق بزرگ كردن آن، خود را به وسيله انتساب به آن، بزرگ كنند.

مخصوصاً در ميان اقوام جاهلى، افتخار به انساب و قبائل رائج ترين افتخار موهوم بود، تا آنجا كه هر قبيله اى خود را «قبيله برتر» و هر نژادى خود را «نژاد والاتر» مى شمرد، كه متأسفانه هنوز رسوبات و بقاياى آن در اعماق روح بسيارى از افراد و اقوام، وجود دارد.

گروه ديگرى مسأله مال و ثروت و داشتن كاخ و قصر و خدم و حشم و امثال اين امور را نشانه ارزش مى دانند، و دائماً براى آن تلاش مى كنند، در حالى كه جمع ديگرى مقامات بلند اجتماعى و سياسى را معيار شخصيت مى شمرند.

و به همين ترتيب، هر گروهى در مسيرى گام برمى دارند، و به ارزشى دل مى بندند و آن را معيار مى شمرند.

اما از آنجا كه اين امور، همه امورى است متزلزل، برون ذاتى، مادى و زودگذر، يك آئين آسمانى همچون اسلام، هرگز نمى تواند با آن موافقت كند، لذا خط بطلان روى همه آنها كشيده، و ارزش واقعى انسان را در صفات ذاتى او، مخصوصاً تقوا و پرهيزكارى و تعهد و پاكى او مى شمرد، حتى براى موضوعات مهمى، همچون علم و دانش، اگر در مسير ايمان و تقوا و ارزش هاى اخلاقى، قرار نگيرد، اهميت قائل نيست.

و عجيب است كه قرآن در محيطى ظهور كرد كه، ارزش «قبيله» از همه ارزش ها مهم تر محسوب مى شد، اما اين بت ساختگى، در هم شكست، و انسان را از اسارت «خون»، «قبيله»، «رنگ»، «نژاد»، «مال»، «مقام» و «ثروت» آزاد ساخت، و او را براى يافتن خويش، به درون جانش و صفات والايش رهبرى كرد!

جالب اين كه در شأن نزول هائى كه براى اين آيه ذكر شده، نكاتى ديده مى شود كه از عمق اين دستور اسلامى حكايت مى كند، از جمله اين كه: بعد از «فتح مكّه» پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد: اذان بگويند، «بلال» بر پشت بام «كعبه» رفت، و اذان گفت، «عتّاب بن اسيد» كه از آزاد شدگان بود گفت: شكر مى كنم خدا را كه پدرم از دنيا رفت و چنين روزى را نديد! و «حارث بن هشام» نيز گفت: آيا رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) غير از اين «كلاغ سياه»! كسى را پيدا نكرد؟! (آيه فوق نازل شد و معيار ارزش واقعى را بيان كرد).(1)

بعضى ديگر گفته اند: آيه، هنگامى نازل شد، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داده بود، دخترى به بعضى از «موالى» دهند («موالى» به بردگان آزاد شده، يا به غير عرب مى گويند) آنها تعجب كرده و گفتند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، آيا مى فرمائيد: دخترانمان را به موالى دهيم؟! (آيه نازل شد و بر اين افكار خرافى خط بطلان كشيد).(2)

در حديثى مى خوانيم: روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» براى مردم خطبه خواند و فرمود: يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّ اللّهَ قَدْ اَذْهَبَ عَنْكُمْ عَيْبَةَ الْجاهِلِيَّةِ، وَ تَعاظُمَها بِآبائِها، فَالنّاسُ رَجُلانِ: رَجُلٌ بَرٌّ تَقِىٌّ كَرِيْمٌ عَلَى اللّهِ، وَ فاجِرٌ شَقِىٌّ هَيِّنٌ عَلَى اللّهِ، وَ النّاسُ بَنُو آدَمَ، وَ خَلَقَ اللّهُ آدَمَ مِنْ تُراب، قالَ اللّهُ تَعالى: يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ: «اى مردم! خداوند از شما ننگ جاهليت و تفاخر به پدران و نياكان را زدود، مردم دو گروه بيش نيستند: يا نيكوكار، با تقوا و ارزشمند نزد خدا، و يا بدكار و شقاوتمند و پست در پيشگاه حق، همه مردم فرزند آدم اند، و خداوند آدم را از خاك آفريده، چنان كه مى گويد: اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم، و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا شناخته شويد، از همه گرامى تر نزد خداوند كسى است كه از همه پرهيزگارتر باشد، خداوند دانا و آگاه است».(3)

در كتاب «آداب النفوس» «طبرى» آمده: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اثناء «ايام تشريق» (روزهاى 11 و 12 و 13 «ذى الحجه»)، در سرزمين «منى» در حالى كه بر شترى سوار بود، رو به سوى مردم كرد و فرمود:

يا اَيُّهَا النّاسُ! اَلا اِنَّ رَبَّكُمْ واحِدٌ وَ اِنَّ اَباكُمْ واحِدٌ، اَلا لا فَضْلَ لِعَرَبِىٍّ عَلى عَجَمِىٍّ، وَ لا لِعَجَمِىٍّ عَلى عَرَبِىٍّ، وَ لا لِأَسْوَدَ عَلى اَحْمَرَ، وَ لا لِأَحْمَرَ عَلى اَسْوَدَ، اِلاّ بِالتَّقْوى، اَلا هَلْ بَلَّغْتُ؟ قالُوا: نَعَمْ! قالَ: لِيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ: «اى مردم بدانيد! خداى شما يكى است و پدرتان يكى، نه عرب بر عجم برترى دارد و نه عجم بر عرب، نه سياهپوست بر گندمگون و نه گندمگون بر سياهپوست، مگر به تقوا، آيا من دستور الهى را ابلاغ كردم؟ همه گفتند: آرى! فرمود: اين سخن را حاضران به غائبان برسانند»!.(4)

و نيز در حديث ديگرى در جمله هائى كوتاه و پر معنى از آن حضرت آمده است: اِنَّ اللّهَ لايَنْظُرُ اِلى اَحْسابِكُمْ، وَ لا اِلى اَنْسابِكُمْ، وَ لا اِلى اَجْسامِكُمْ، وَ لا اِلى اَمْوالِكُمْ، وَ لكِنْ يَنْظُرُ اِلى قُلُوبِكُمْ، فَمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ صالِحٌ تَحَنَّنَ اللّهُ عَلَيْهِ، وَ اِنَّما اَنْتُمْ بَنُو آدَمَ وَ اَحَبُّكُمْ اِلَيْهِ اَتْقاكُمْ: «خداوند نه به وضع خانوادگى و نسب شما نگاه مى كند، نه به اجسام شما، و نه به اموالتان، ولى به دل هاى شما نگاه مى كند، كسى كه قلب صالحى دارد، خدا به او لطف و محبت مى كند، شما همگى فرزندان آدم هستيد، و محبوب ترين شما نزد خدا باتقواترين شما است».(5)

ولى عجيب است با اين تعليمات وسيع و غنى و پربار، هنوز در ميان مسلمانان كسانى روى مسأله «نژاد»، «خون» و «زبان» تكيه مى كنند، و حتى وحدت آن را بر اخوت اسلامى، و وحدت دينى مقدم مى شمرند، و عصبيت جاهليت را بار ديگر زنده كرده اند، و با اين كه از اين رهگذر ضربه هاى سختى بر آنان وارد شده، گوئى نمى خواهند بيدار شوند، و به حكم اسلام باز گردند!. خداوند، همه را از شرّ تعصب هاى جاهليت حفظ كند.

اسلام، با «عصبيت جاهليت» در هر شكل و صورت، مبارزه كرده است، تا مسلمانان جهان را از هر نژاد و قوم و قبيله، زير پرچم واحدى جمع آورى كند، نه پرچم قوميت و نژاد، و نه پرچم غير آن; چرا كه اسلام هرگز اين ديدگاه هاى تنگ و محدود را نمى پذيرد، و همه را موهوم و بى اساس مى شمرد، حتى در حديثى آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد عصبيت جاهليت فرمود: دَعُوها فَاِنَّها مُنْتِنَهٌ!: «آن را رها كنيد كه چيز متعفنى است»!.(6)

اما چرا اين تفكر متعفن، هنوز مورد علاقه گروه زيادى است، كه خود را ظاهراً مسلمان مى شمرند و دم از قرآن و اخوت اسلامى مى زنند؟

معلوم نيست!

چه زيبا است! جامعه اى كه بر اساس معيار ارزشى اسلام «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ» بنا شود، و ارزش هاى كاذب نژاد و مال و ثروت و مناطق جغرافيائى و طبقه از آن بر چيده شود، آرى، تقواى الهى و احساس مسئوليت درونى، و ايستادگى در برابر شهوات، و پايبند بودن به راستى و درستى و پاكى و حق و عدالت، تنها معيار ارزش انسان است و نه غير آن. هر چند در آشفته بازار جوامع كنونى، اين ارزش اصيل، به دست فراموشى سپرده شده، و ارزش هاى دروغين جاى آن را گرفته است.

در نظام ارزشى جاهلى كه بر محور «تفاخر به آباء، اموال و اولاد» دور مى زد، يك مشت دزد و غارتگر پرورش مى يافت، اما با دگرگون شدن اين نظام، و احياى اصل والاى «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»، محصول آن انسان هائى همچون «سلمان»، «ابوذر»، «عمار ياسر» و «مقداد» بود.

و مهم در انقلاب جوامع انسانى، انقلاب نظام ارزشى آن، و احياى اين اصل اصيل اسلامى است.

اين سخن را با حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پايان مى دهيم آنجا كه فرمود: كُلُّكُمْ بَنُو آدَمَ، وَ آدَمُ خُلِقَ مِنْ تُراب، وَ لَيَنْتَهِيَنَّ قَوْمٌ يَفْخَرُونَ بِآبائِهِمْ اَوْ لِيَكُونَنَّ اَهْوَنَ عَلَى اللّهِ مِنَ الْجِعْلانِ: «همه شما فرزندان آدميد، و آدم از خاك آفريده شده، از تفاخر به پدران بپرهيزيد، و گرنه نزد خدا از حشراتى كه در كثافات غوطهورند، پست تر خواهيد بود»!.(7)

* * *


1 و 2 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 90 ـ در تفسير «قرطبى» نيز همين شأن نزول ها آمده است، جلد 9، صفحه 6160.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6161.

4 و 5 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6162 ـ تعبير به «احمر» در اين روايت به معنى سرخ پوست نيست، بلكه گندمگون است، چون غالب افراد در آن محيط چنين بودند، اتفاقاً واژه «احمر» در روايات به خود گندم نيز اطلاق شده است.

6 ـ «صحيح مسلم» (طبق نقل «فى ظلال»، جلد 7، صفحه 538).

7 ـ «فى ظلال»، جلد 7، صفحه 538

2 ـ حقيقت تقوا

چنان كه ديديم، قرآن بزرگ ترين امتياز را براى تقوا قرار داده، و آن را تنها معيار سنجش ارزش انسان ها مى شمرد.

در جاى ديگر، تقوا را بهترين زاد و توشه شمرده، مى گويد: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى».(1)

و در جائى، لباس تقوا را بهترين لباس براى انسان مى شمرد،: «وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ».(2)

و در آيات متعددى، يكى از نخستين اصول دعوت انبياء را «تقوا» ذكر كرده، و بالاخره اهميت اين موضوع را تا آن حد بالا برده كه خدا را «اهل تقوا» دانسته مى گويد: «هُوَ أَهْلُ التَّقْوى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ».(3)

قرآن، «تقوا» را نور الهى، مى داند كه هر جا راسخ شود، علم و دانش مى آفريند: «وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللّهُ».(4)

«نيكى» و «تقوا» را قرين هم مى شمرد: «وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى».(5)

و «عدالت» را قرين «تقوا» ذكر مى كند: «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى».(6)

اكنون بايد ديد حقيقت تقوا، اين سرمايه بزرگ معنوى و اين بزرگ ترين افتخار انسان با اين همه امتيازات چيست؟

قرآن اشاراتى دارد كه پرده از روى حقيقت تقوا بر مى دارد: در آيات متعددى جاى تقوا را «قلب» مى شمرد، از جمله مى فرمايد:

أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى: «آنها كه صداى خود را در برابر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پائين مى آورند و رعايت ادب مى كنند، كسانى هستند كه خداوند قلوبشان را براى پذيرش تقوا آزموده است».(7)

قرآن، «تقوا» را نقطه مقابل «فجور» ذكر كرده، چنان كه در آيه 8 سوره «شمس» مى خوانيم: فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها: «خداوند انسان را آفريد و راه فجور و تقوا را به او نشان داد».

قرآن هر عملى را كه از روح اخلاص، ايمان و نيت پاك سرچشمه گرفته باشد، بر اساس «تقوا» مى شمرد، چنان كه در آيه 108 سوره «توبه» درباره مسجد «قبا» كه منافقان مسجد «ضرار» را در مقابل آن ساختند مى فرمايد: لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْم أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ : «آن مسجدى كه از روز نخست بر پايه تقوا بنا شده، شايسته تر است كه در آن (به عبادت) بايستى».

از مجموع اين آيات، به خوبى استفاده مى شود كه «تقوا» همان «احساس مسئوليت و تعهدى» است كه به دنبال رسوخ ايمان در قلب، بر وجود انسان حاكم مى شود و او را از «فجور» و گناه باز مى دارد، به نيكى و پاكى و عدالت دعوت مى كند، اعمال آدمى را خالص و فكر و نيت او را از آلودگى ها مى شويد.

هنگامى كه به ريشه لغوى اين كلمه باز مى گرديم نيز به همين نتيجه مى رسيم; زيرا «تقوا» از «وقاية» به معنى كوشش در حفظ و نگهدارى چيزى است، و منظور در اين گونه موارد، نگهدارى روح و جان از هر گونه آلودگى، و متمركز ساختن نيروها در امورى است كه رضاى خدا در آن است.

بعضى از بزرگان براى «تقوا» سه مرحله قائل شده اند:

1 ـ نگهدارى نفس از عذاب جاويدان، از طريق تحصيل اعتقادات صحيح.

2 ـ پرهيز از هر گونه گناه، اعم از ترك واجب و فعل معصيت.

3 ـ خويشتندارى در برابر آنچه قلب آدمى را به خود مشغول مى دارد و از حق منصرف مى كند، و اين تقواى خواص بلكه خاص الخاص است.(8)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» تعبيرات گويا و زنده اى پيرامون تقوا دارد، و تقوا از مسائلى است كه در بسيارى از خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار حضرت(عليه السلام) روى آن تكيه شده است.

در يك جا تقوا را با گناه و آلودگى، مقايسه كرده چنين مى گويد: أَلَا وَ إِنَّ الْخَطَايَا خَيْلٌ شُمُسٌ حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا وَ خُلِعَتْ لُجُمُهَا فَتَقَحَّمَتْ بِهِمْ فِي النَّارِ! أَلَا وَ إِنَّ التَّقْوَى مَطَايَا ذُلُلٌ حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا وَ أُعْطُوا أَزِمَّتَهَا فَأَوْرَدَتْهُمُ الْجَنَّةَ!: «بدانيد! گناهان همچون مركب هاى سركش است كه گنهكاران بر آنها سوار مى شوند، و لجامشان گسيخته مى گردد، و آنان را در قعر دوزخ سرنگون مى سازد.

اما تقوا، مركبى است راهوار و آرام، كه صاحبانش بر آن سوار مى شوند، زمام آنها را به دست مى گيرند، و تا قلب بهشت پيش مى تازند»!.(9)

مطابق اين تشبيه لطيف، «تقوا» همان حالت خويشتندارى و كنترل نفس و تسلط بر شهوات است، در حالى كه بى تقوائى همان تسليم شدن در برابر شهوات سركش و از بين رفتن هر گونه كنترل بر آنها است.

و در جاى ديگرى مى فرمايد: اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ التَّقْوَى دَارُ حِصْن عَزِيز وَ الْفُجُورَ دَارُ حِصْن ذَلِيل لَا يَمْنَعُ أَهْلَهُ وَ لَا يُحْرِزُ مَنْ لَجَأَ إِلَيْهِ أَلَا وَ بِالتَّقْوَى تُقْطَعُ حُمَةُ الْخَطَايَا: «بدانيد اى بندگان خدا! تقوا قلعه اى است محكم و شكست ناپذير، اما فجور و گناه حصارى است سست و بى دفاع، كه اهلش را از آفات نجات نمى دهد و كسى كه به آن پناهنده شود در امان نيست، بدانيد! انسان تنها به وسيله تقوا از گزند گناه مصون مى ماند».(10)

و باز در جاى سومى مى افزايد: فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ وَ مَعْقِلًا مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ: «چنگ به تقواى الهى بزنيد، كه رشته اى است محكم، و دستگيره اى است استوار، و پناهگاهى است مطمئن»!.(11)

از لابلاى مجموع اين تعبيرات، حقيقت و روح تقوا به خوبى روشن مى شود.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه، تقوا ميوه درخت ايمان است و به همين دليل، براى به دست آوردن اين سرمايه عظيم، بايد پايه ايمان را محكم ساخت البته، ممارست بر اطاعت، و پرهيز از گناه، و توجه به برنامه هاى اخلاقى، ملكه تقوا را در نفس راسخ مى سازد، و نتيجه آن، پيدايش نور يقين و ايمان شهودى در جان انسان است، و هر قدر «نور تقوا» افزون شود، «نور يقين» نيز افزون خواهد شد، و لذا در روايات اسلامى مى بينيم «تقوا» يك درجه بالاتر از «ايمان» و يك درجه پائين تر از «يقين» شمرده شده!

امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى فرمايد: اَلاِيْمانُ فَوْقَ الاِسْلامِ بِدَرَجَة، وَ التَّقْوى فَوْقَ الاِيْمانِ بِدَرَجَة، وَ الْيَقِيْنُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَة، وَ ما قُسِّمَ فِى النّاسِ شَىْءٌ اَقَلَّ مِنَ الْيَقِيْنِ: «ايمان، يك درجه برتر از «اسلام» است، و «تقوا» درجه اى است بالاتر از «ايمان» و «يقين» درجه اى برتر از «تقوا» است، و هيچ چيز در ميان مردم كمتر از «يقين» تقسيم نشده است»!(12)

اين بحث را با شعر معروفى كه حقيقت تقوا را ضمن مثال روشنى بيان كرده پايان مى دهيم:

خَلِّ الذُّنُوبَ صَغِيْرَها *** وَ كَبِيْرَها فَهُوَ التَّقى

وَ اصْنَعْ كَماش فَوْقَ اَرْ *** ضِ الَّشْوِك يَحْذَرُ ما يَرى

لاتَحْقِرَنَّ صَغِيْرَةً *** اِنَّ الْجِبالَ مِنَ الْحَصى

«گناهان كوچك و بزرگ را ترك گوى، و تقوا همين است».

«همچون كسى باش كه وقتى از يك «خارزار» مى گذرد، لباس و دامان خود را چنان جمع مى كند كه خار بر دامانش ننشيند، و پيوسته مراقب اطراف خويش است»!

«هرگز گناهى را كوچك مشمر، كه كوه هاى بزرگ از سنگريزه هاى كوچك تشكيل شده»!(13)

* * *

14قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ لايَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ

15إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ

 

ترجمه:

14 ـ عرب هاى باديه نشين گفتند: «ايمان آورده ايم». بگو: «شما ايمان نياورده ايد، ولى بگوئيد اسلام آورده ايم، اما هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است; و اگر از خدا و رسولش اطاعت كنيد، چيزى از پاداش كارهاى شما را فروگذار نمى كند، خداوند، آمرزنده مهربان است».

15 ـ مؤمنان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده اند، سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده، و با اموال و جان هاى خود در راه خدا جهاد كرده اند; آنها راستگويانند.

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران، شأن نزولى براى آيه ذكر كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

جمعى از طايفه «بنى اسد» در يكى از سال هاى قحطى و خشكسالى وارد «مدينه» شدند، و به اميد گرفتن كمكى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شهادتين بر زبان جارى كرده، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتند: «طوائف عرب بر مركب ها سوار شدند و با تو پيكار كردند، ولى ما با زن و فرزندان نزد تو آمديم، و دست به جنگ نزديم»، و از اين طريق مى خواستند بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) منت بگذارند.

آيات فوق، نازل شد (و به آنها خاطر نشان كرد كه اسلام آنها ظاهرى است، و ايمان در اعماق قلبشان نيست! به علاوه، اگر هم ايمان آورده اند نبايد منتى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگذارند، بلكه خدا بر آنها منت دارد كه هدايتشان كرده).(14)

ولى وجود اين شأن نزول ـ مانند ساير موارد ـ هرگز مانع از عموميت مفهوم آيه نيست.

* * *


1 ـ بقره، آيه 197.

2 ـ اعراف، آيه 26.

3 ـ مدثر، آيه 56.

4 ـ بقره، آيه 282.

5 ـ مائده، آيه 2.

6 ـ مائده، آيه 8.

7 ـ حجرات، آيه 3.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 136.

9 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 16.

10 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 157.

11 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 190.

12 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 136.

13 ـ «مجمع البيان»،جلد 1 (ذيل آيه 2 سوره «بقره»).

14 ـ تفسير «الميزان»، «روح البيان» و «فى ظلال»، ذيل آيات مورد بحث.

تفسير:

فرق «اسلام» و «ايمان»

در آيه گذشته، سخن از معيار ارزش انسان ها يعنى «تقوا» در ميان بود، و از آنجا كه «تقوا» ثمره شجره «ايمان» است، آن هم ايمانى كه در اعماق جان نفوذ كند، آيات مورد بحث به بيان حقيقت «ايمان» پرداخته، چنين مى گويد: «اعراب باديه نشين گفتند: ايمان آورده ايم، به آنها بگو: شما ايمان نياورده ايد، بگوئيد اسلام آورده ايم، ولى هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است»! (قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ).

طبق اين آيه، تفاوت «اسلام» و «ايمان»، در اين است كه «اسلام» شكل ظاهرى قانونى دارد، و هر كس شهادتين را بر زبان جارى كند، در سلك مسلمانان وارد مى شود، و احكام اسلام بر او جارى مى گردد.

ولى «ايمان» يك امر واقعى و باطنى است و جايگاه آن قلب آدمى است، نه زبان و ظاهر او.

«اسلام» ممكن است انگيزه هاى مختلفى داشته باشد، حتى انگيزه هاى مادى و منافع شخصى، ولى «ايمان» حتماً از انگيزه هاى معنوى، از علم و آگاهى، سرچشمه مى گيرد، و همان است كه ميوه حيات بخش تقوا بر شاخسارش ظاهر مى شود.

اين همان چيزى است كه در عبارت گويائى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: الاِسْلامُ عَلانِيَةٌ، وَ الاِيْمانُ فِى الْقَلْبِ: «اسلام امر آشكارى است، ولى جاى ايمان دل است».(1)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الْإِسْلَامُ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤَدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ تُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُرُوجُ وَ الثَّوَابُ عَلَى الْإِيمَانِ: «با اسلام خون انسان محفوظ، اداى امانت او لازم، و ازدواج با او حلال مى شود، ولى ثواب بر ايمان است».(2)

و نيز به همين دليل است كه در بعضى از روايات، مفهوم «اسلام» منحصر به اقرار لفظى، در حالى كه «ايمان»، اقرار توأم با عمل معرفى شده است: الْإِيمَانُ إِقْرَارٌ وَ عَمَلٌ وَ الْإِسْلَامُ إِقْرَارٌ بِلاعَمَل.(3)

همين معنى به تعبير ديگرى در بحث «اسلام و ايمان» آمده است، «فضيل بن يسار» مى گويد: از امام صادق(عليه السلام) شنيدم فرمود: إِنَّ الْإِيمَانَ يُشَارِكُ الْإِسْلَامَ وَ لَا يُشَارِكُهُ الْإِسْلَامُ إِنَّ الْإِيمَانَ مَا وَقَرَ فِي الْقُلُوبِ وَ الْإِسْلَامَ مَا عَلَيْهِ الْمَنَاكِحُ وَ الْمَوَارِيثُ وَ حَقْنُ الدِّمَاءِ: «ايمان با اسلام شريك است، اما اسلام با ايمان شريك نيست (و به تعبير ديگر هر مؤمنى مسلمان است ولى هر مسلمانى مؤمن نيست) «ايمان» آن است كه در دل ساكن شود، اما «اسلام» چيزى است كه قوانين نكاح،ارث و حفظ خون بر طبق آن جارى مى شود».(4)

ولى اين تفاوت مفهومى، در صورتى است كه اين دو واژه در برابر هم قرار گيرند، اما هر گاه جدا از هم ذكر شوند، ممكن است اسلام بر همان چيزى اطلاق شود، كه ايمان بر آن اطلاق مى شود، يعنى هر دو واژه در يك معنى استعمال گردد.

پس از آن مى افزايد: «اگر از خدا و رسولش اطاعت كنيد، ثواب اعمالتان را به طور كامل مى دهد، و چيزى از پاداش اعمال شما را فروگذار نمى كند» (وَ إِنْ تُطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ لايَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً).

چرا كه «خداوند غفور و رحيم است» (إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

«لايَلِتْكُمْ» از ماده «ليت» (بر وزن ريب)، به معنى كم گذاردن حق است.(5)

جمله هاى اخير، در حقيقت اشاره به يك اصل مسلم قرآنى است، كه شرط قبولى اعمال، «ايمان» است، مى گويد: اگر شما ايمان قلبى به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)داشته باشيد، كه نشانه آن اطاعت از فرمان خدا و رسول او است، اعمال شما ارزش مى يابد، و خداوند حتى كوچك ترين حسنات شما را مى پذيرد، و پاداش مى دهد، و حتى به بركت اين ايمان، گناهان شما را مى بخشد كه او غفور و رحيم است.

 

* * *

و از آنجا كه دست يافتن بر اين امر باطنى، يعنى ايمان، كار آسانى نيست، در آيه بعد، به ذكر نشانه هاى آن مى پردازد، نشانه هائى كه به خوبى مؤمن را از مسلم، و صادق را از كاذب، و آنها كه عاشقانه دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را پذيرفته اند، را از آنها كه براى حفظ جان و يا رسيدن به مال دنيا اظهار ايمان مى كنند، جدا مى سازد، مى فرمايد:

«مؤمنان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده اند، سپس هرگز شك و ريبى به خود راه نداده، و با اموال و جان هاى خود در راه خدا به جهاد پرداخته اند» (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ).

آرى، نخستين نشانه ايمان، عدم ترديد و دو دلى در مسير اسلام است، نشانه دوم، جهاد با اموال، و نشانه سوم كه از همه برتر است، جهاد با انفس (جان ها) است.

به اين ترتيب، اسلام به سراغ روشن ترين نشانه ها رفته است: ايستادگى و ثبات قدم، و عدم شك و ترديد از يكسو، و ايثار مال و جان از سوى ديگر.

چگونه ممكن است ايمان در قلب راسخ نباشد، در حالى كه انسان از بذل مال و جان در راه محبوب مضايقه نمى كند؟

و لذا، در پايان آيه مى افزايد: «چنين كسانى راستگو هستند» و روح ايمان در وجودشان موج مى زند (أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ).

اين معيار را كه قرآن براى شناخت «مؤمنان راستين» از «دروغگويان متظاهر به اسلام» بيان كرده، منحصر به فقراى طايفه «بنى اسد» نيست، معيارى است روشن و گويا براى هر عصر و زمان، براى جداسازى مؤمنان واقعى از مدعيان دروغين، و براى نشان دادن ارزش ادعاى كسانى كه همه جا دم از اسلام مى زنند، و خود را طلبكار پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دانند، ولى در عملِ آنها، كمترين نشانه اى از ايمان و اسلام ديده نمى شود.

در مقابل، كسانى هستند كه نه تنها ادعائى ندارند، بلكه همواره خود را مقصر مى شمرند، و در عين حال در ميدان ايثار و فداكارى از همه پيشگام ترند.

و اگر اين معيار قرآنى را براى سنجش مؤمنان واقعى به كار بريم، معلوم نيست از انبوه ميليون ها ميليون مدعيان اسلام، چه اندازه مؤمن واقعى هستند، و چه مقدار مسلمان ظاهرى؟!

* * *

16قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اللّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ

17يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لاتَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

18إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

16 ـ بگو: «آيا خدا را از ايمان خود با خبر مى سازيد؟! او تمام آنچه را در آسمان ها و زمين است مى داند; و خداوند از همه چيز آگاه است»!

17 ـ آنها بر تو منت مى نهند كه اسلام آورده اند; بگو: «اسلام آوردن خود را بر من منت نگذاريد، بلكه خداوند بر شما منت مى نهد كه شما را به سوى ايمان هدايت كرده، اگر (در ادعاى ايمان) راستگو هستيد!

18 ـ خداوند غيب آسمان ها و زمين را مى داند و نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست»!

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران گفته اند: بعد از نزول آيات گذشته، گروهى از اعراب خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و سوگند ياد كردند كه در ادعاى ايمان صادقند، و ظاهر و باطن آنها يكى است، نخستين آيه مورد بحث نازل شد (و به آنها اخطار كرد كه نيازى به سوگند ندارد، خدا درون و برون همه را مى داند).(6)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 138.

2 ـ «كافى»، جلد 2، باب ان الاسلام يحقن به الدم، حديث 1.

3 ـ «كافى»، جلد 2، باب ان الاسلام يحقن به الدم، حديث 2.

4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب ان الايمان يشرك الاسلام، حديث 3.

5 ـ بنابراين فعل مزبور اجوف يائى است، هر چند ماده «ولت» (مثال واوى) نيز به همين معنى آمده است.

6 ـ «مجمع البيان»، «الميزان»، «روح البيان»، و تفسير «قرطبى».

تفسير:

منّت نگذاريد كه مسلمان شده ايد!

در آيات گذشته، نشانه هاى مؤمنان راستين بيان شده بود، و چنان كه در شأن نزول ذكر شد، جمعى از مدعيان اصرار داشتند كه حقيقت ايمان در قلب آنها مستقر است، قرآن به آنها و به تمام كسانى كه همانند آنها هستند اعلام مى كند: نيازى به اصرار و سوگند نيست، در مسأله «ايمان» و «كفر»، سر و كار شما با خدائى است كه از همه چيز با خبر است، مخصوصاً با لحنى عتاب آميز در نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «به آنها بگو: آيا مى خواهيد خداوند را از ايمان خود با خبر سازيد؟ او تمام آنچه را در آسمان ها و زمين است مى داند» (قُلْ
أَ تُعَلِّمُونَ اللّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ
).

و براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «خداوند از همه چيز آگاه است» (وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ).

ذات مقدس او عين علم است، و علمش عين ذات او است، و به همين دليل علمش ازلى و ابدى است.

ذات پاكش همه جا حضور دارد، و از رگ گردن به شما نزديك تر، و ميان انسان و قلبش حائل مى شود، با اين حال نيازى به ادعاى شما نيست، او راستگويان را از مدعيان كاذب، به خوبى مى شناسد، و از اعماق جانشان با خبر است، حتى درجات شدت و ضعف ايمان آنها را كه گاه از خودشان نيز پوشيده است، نزد او روشن است، با اين حال، چرا اصرار داريد كه خدا را از ايمان خود با خبر سازيد؟!

* * *

بعد از آن به گفتگوى اعراب باديه نشين بازمى گردد كه اسلام خود را به رخ پيامبر مى كشيدند، و مى گفتند: ما با تو از در تسليم آمديم در حالى كه بسيارى از قبائل عرب، از در جنگ آمدند.

قرآن در پاسخ آنها مى گويد: «آنها بر تو منت مى گذارند كه اسلام آورده اند»! (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا).

«به آنها بگو: اسلام خود را بر من منت نگذاريد» (قُلْ لاتَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ).

«بلكه خداوند بر شما منت مى گذارد كه شما را به سوى ايمان هدايت كرد، اگر در ادعاى ايمان راستگو هستيد»! (بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

«منّت» ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ از ماده «مَنّ» به معنى وزنه مخصوصى است كه با آن وزن مى كنند، سپس به هر نعمت سنگين و گران قدرى اطلاق شده، منت بر دو گونه است: اگر جنبه عملى داشته باشد (به معنى بخشش نعمت گران قدر) ممدوح است، و منت هاى الهى از اين قبيل است، ولى اگر جنبه لفظى داشته باشد، مانند منّت بسيارى از انسان ها، عملى است زشت و ناپسند.

جالب اين كه: در جمله اول مى گويد: آنها بر تو منت مى گذارند كه «اسلام» را پذيرفته اند، و اين تأكيد ديگرى است بر اين كه، آنها در ادعاى ايمان صادق نيستند، بلكه ظاهراً اسلام را پذيرا شده اند.

ولى در ذيل آيه مى گويد: «اگر در دعوى خود راست مى گوئيد، خداوند بر شما منت مى گذارد كه هدايتتان به «ايمان» كرده است».

به هر حال، اين مسأله مهمى است كه افراد كوته فكر، غالباً تصورشان اين است كه با قبول ايمان، و انجام عبادات و طاعات، خدمتى به ساحت قدس الهى يا پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اوصياى او(عليهم السلام) كرده اند، و به همين دليل انتظار پاداش دارند.

در حالى كه اگر نور ايمان به قلب كسى بتابد، و اين توفيق نصيبش شود كه در سلك مؤمنان در آيد، بزرگ ترين لطف الهى شامل حال او شده است.

«ايمان» قبل از هر چيز، درك تازه اى از عالم هستى به انسان مى دهد، حجاب ها و پرده هاى خود خواهى و غرور را كنار مى زند، افق ديد انسان را مى گشايد، و شكوه و عظمت بى مانند آفرينش را در نظر او مجسم مى كند.

سپس، نور و روشنائى بر عواطف او مى پاشد و آنها را پرورش مى دهد، ارزش هاى انسانى را در او زنده مى كند، استعدادهاى والاى او را شكوفا مى سازد، علم و قدرت و شهامت و ايثار و فداكارى و عفو و گذشت و اخلاص به او مى دهد، و از موجودى ضعيف، انسانى نيرومند و پر ثمر مى سازد.

دست او را گرفته و از مدارج كمال بالا مى برد، و به اوج قله افتخار مى رساند، او را هماهنگ با قوانين عالم هستى، و عالم هستى را در تسخير او قرار مى دهد.

آيا اين نعمتى است كه خداوند بر انسان ارزانى داشته، يا منتى است كه انسان بر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) بگذارد؟!

همچنين، هر يك از عبادات و اطاعات، گامى است به سوى تكامل: قلب را صفا مى بخشد، شهوات را كنترل مى كند، روح اخلاص را تقويت مى نمايد، به جامعه اسلامى وحدت و يكپارچگى و قوت و عظمت مى بخشد.

هر كدام، يك كلاس بزرگ تربيتى است، و درسى است آموزنده.

اينجا است كه انسان، بايد هر صبح و شام، شكر نعمت ايمان به جا آورد، و بعد از هر نماز و هر عبادت، سر به سجده بگذارد، و خدا را بر اين همه توفيق سپاس گويد.

اگر بينش انسان در مورد ايمان و اطاعت خدا چنين باشد، نه تنها خود را «طلبكار» نمى داند، بلكه هميشه «مديون» خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و غرق احسان او مى شمرد.

عبادات را عاشقانه انجام مى دهد، در راه اطاعت او نه با پا، كه با سر مى دود. و اگر خدا براى او پاداش عمل قائل شده، اين را نيز لطف ديگرى مى داند، و گرنه انجام كارهاى نيك، سودش به خود انسان باز مى گردد و در حقيقت با اين توفيق، بر ميزان بدهكارى هاى او به خداوند افزوده مى گردد.

بنابراين، هدايت او لطف است، دعوت پيامبرش(صلى الله عليه وآله) لطفى ديگر، و توفيق اطاعت و فرمانبرى لطفى مضاعف، و پاداش، لطفى است ما فوق لطف!

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، كه پايان سوره «حجرات» است، باز هم آنچه را در آيه قبل آمده تأكيد مى كند، و مى فرمايد: «خداوند غيب آسمان ها و زمين را مى داند، و نسبت به آنچه انجام مى دهيد بصير و بينا است» (إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ).

اصرار نداشته باشيد كه حتماً مؤمن هستيد، و نيازى به سوگند نيست، او در زواياى قلب شما حضور دارد، و از آنچه در آن مى گذرد، كاملاً با خبر است. او از تمام اسرار اعماق زمين و غيب آسمان ها آگاه است، بنابراين چگونه ممكن است از درون دل شما بى خبر باشد؟

 

خداوندا! بر ما منت نهادى و نور ايمان را در قلب ما تابيدى، تو را به نعمت عظيم هدايت سوگند، كه ما را در اين راه ثابت بدار و در مسير تكامل رهبرى كن!

پروردگارا! تو از اعماق قلب ما آگاهى، نيات ما را به خوبى مى دانى، عيوب ما را از بندگانت بپوشان، و به كرمت اصلاح فرما!

بار الها! به ما توفيق و قدرتى مرحمت كن كه ارزش هاى عظيم اخلاقى كه در اين سوره پر عظمت، بيان فرمودى، در وجود خود زنده كنيم، و احترام آن را پاس داريم!

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره حجرات

سوره «ق»

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 45 آيه است

محتواى سوره «ق»

محور بحث هاى اين سوره، مسأله «معاد» است و تقريباً تمام آيات، بر همين محور دور مى زند، و مسائل ديگر در آن شكل جنبى دارد.

در مسائل مربوط به معاد، انگشت روى امور زير مى گذارد:

1 ـ انكار و تعجب كافران از مسأله «معاد» (معاد جسمانى).

2 ـ استدلال بر مسأله «معاد» از طريق توجه به نظام آفرينش، و مخصوصاً احياى زمين هاى مرده به وسيله نزول باران.

3 ـ استدلال بر مسأله «معاد» از طريق توجه به خلقت نخستين.

4 ـ اشاره به مسأله ثبت اعمال و اقوال براى «يوم الحساب».

5 ـ مسائل مربوط به مرگ و انتقال از اين جهان به سراى ديگرى.

6 ـ گوشه اى از حوادث روز قيامت و اوصاف بهشت و دوزخ.

7 ـ اشاره به حوادث تكان دهنده پايان جهان، كه سر آغازى است بر جهان ديگر.

در اين ميان اشاراتى است كوتاه و مؤثر به وضع اقوام طغيانگر پيشين، و سرنوشت دردناك و شوم آنها (مانند قوم «فرعون»، «عاد»، «لوط»، «شعيب»، و «تبع») و نيز دستوراتى براى توجه به خدا و ذكر او به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داده شده است.

و اشاره كوتاهى به عظمت قرآن در آغاز و پايان سوره به چشم مى خورد.

 

* * *

 

فضيلت تلاوت سوره «ق»

از روايات اسلامى استفاده مى شود كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اهميت فراوانى براى اين سوره قائل بود، تا آنجا كه هر روز «جمعه» آن را در خطبه نماز جمعه قرائت مى فرمود.(1)

در حديث ديگرى آمده است: در هر روز «عيد» و «جمعه» آن را تلاوت مى كرد.(2)

اين به خاطر آن است كه روز «جمعه و عيد»، روز بيدارى و آگاهى انسان ها، روز بازگشت به فطرت نخستين، و روز توجه به خدا و «يوم الحساب» است، و از آنجا كه آيات اين سوره، به نحو بسيار مؤثرى مسأله معاد، مرگ و حوادث قيامت را بازگو مى كند، و تفكر در آن تأثير عميقى در بيدارى و تربيت انسان ها دارد، مورد توجه خاص آن حضرت قرار داشت.

در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: وَ مَنْ قَرَأَ سُورَةَ «ق» هَوَّنَ اللّهُ عَلَيْهِ تاراتِ الْمَوْتِ وَ سَكَراتِهِ: «كسى كه سوره «ق» را بخواند، خداوند مشكلات و سكرات مرگ را بر او آسان مى سازد».(3)

و نيز در حديثى از امام باقر(عليه السلام) آمده: وَ مَنْ أَدْمَنَ فِى فَرائِضِهِ وَ نَوافِلِهِ سُورَةَ «ق» وَسَّعَ اللّهُ فِى رِزْقِهِ، وَ اَعْطاهُ كِتابَهُ بِيَمِيْنِهِ وَ حاسَبَهُ حِساباً يَسِيْراً: «كسى كه پيوسته در نمازهاى فريضه و نافله سوره «ق» را بخواند، خداوند روزى او را گسترده مى كند، نامه اعمالش را به دست راستش مى دهد، و حساب او را در قيامت آسان مى سازد».(4)

نياز به ياد آورى ندارد كه اين همه افتخار و فضيلت، تنها با خواندن الفاظ حاصل نمى شود، بلكه خواندن الفاظ، سرآغازى است براى بيدارى انديشه ها، و آن نيز وسيله اى است براى عمل صالح و هماهنگى با محتواى سوره.

* * *

 

1ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ

2بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْءٌ عَجِيبٌ

3أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ

4قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ

5بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْر مَرِيج

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ ق، سوگند به قرآن مجيد (كه قيامت حق است)!

2 ـ آنها تعجب كردند كه پيامبرى انذارگر از ميان خودشان آمده; و كافران گفتند: «اين چيز عجيبى است!

3 ـ آيا هنگامى كه مُرديم و خاك شديم (دوباره زنده مى شويم)؟! اين بازگشتى بعيد است»!

4 ـ ولى ما مى دانيم آنچه را زمين از بدن آنها مى كاهد; و نزد ما كتابى است كه همه چيز در آن محفوظ است!

5 ـ آنها حق را هنگامى كه به سراغشان آمد تكذيب كردند; از اين رو پيوسته در كار پراكنده خود متحيرند!


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6171.

2 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 7، صفحه 547.

3 و 4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 140.

تفسير:

منكران لجوج در كار خود سرگردانند!

در آغاز اين سوره بار ديگر به بعضى از «حروف مقطعه» بر خورد مى كنيم و آن حرف «ق» است، و چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، يكى از تفسيرهاى قابل توجهِ «حروف مقطعه» اين است كه: «قرآن» با آن همه عظمت، از ماده ساده اى همچون حروف «الفبا» تشكيل يافته، و اين نشان مى دهد كه ابداع گر و نازل كننده قرآن مجيد، علم و قدرتى بى پايان داشته كه از چنين ابزار ساده اى چنان تركيب عالى، آفريده است.

البته، تفسيرهاى ديگرى براى «حروف مقطعه» نيز وجود دارد كه مى توانيد در آغاز سوره هاى «بقره»، «آل عمران»، «اعراف» و سوره هاى «حم» مطالعه فرمائيد.

برخى از مفسران نيز «ق» را اشاره به بعضى از اسماء اللّه (مانند «قادر» و «قيوم») دانسته اند.

در بسيارى از تفاسير نيز آمده كه «ق»، نام كوهى است عظيم كه محيط به كره زمين است، در اين كه اين كدام كوه است كه بر كره زمين يا مجموعه جهان احاطه دارد؟ و منظور از آن چيست؟ اينجا جاى بحث آن نيست، آنچه لازم مى دانيم در اينجا اشاره كنيم، اين است كه: بسيار بعيد به نظر مى رسد «ق» در اين سوره اشاره به «كوه قاف» باشد; چرا كه تناسبى با بحث هاى سوره ندارد، حرف «ق» در اينجا، همانند سائر حروف مقطعه اى است كه در آغاز سوره هاى قرآن آمده، به علاوه اگر منظور از آن «كوه قاف» بود، مى بايست با «واو» قسم همراه باشد مانند: «وَ الطُّور» و امثال آن، و ذكر يك حرف بدون مبتدا و خبر يا واو قسم، مفهومى ندارد.

از همه اينها گذشته، «رسم الخط» تمام قرآن ها اين است كه «ق» به صورت «مفرد» نوشته، در حالى كه «كوه قاف» را به صورت «قاف» مى نويسند.

از جمله امورى كه گواهى مى دهد ذكر اين حرف، از حروف مقطعه براى بيان عظمت قرآن است، اين كه بلافاصله بعد از آن سوگند به قرآن مجيد ياد كرده، مى فرمايد: «قسم به قرآن مجيد» (وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ).

«مجيد» از ماده «مجد» به معنى «شرافت گسترده» است، و از آنجا كه قرآن، عظمت و شرافتى بى پايان دارد، كلمه «مجيد» از هر نظر سزاوار آن است، ظاهرش زيبا، محتوايش عظيم، دستوراتش عالى، و برنامه هايش آموزنده و حيات بخش است.

در اين كه اين قسم، به چه منظور ذكر شده؟ و به اصطلاح «مقسم له» چيست؟ مفسران احتمالات زيادى داده اند، ولى با توجه به آيات بعد، به نظر مى رسد، جواب قسم همان مسأله «نبوت» پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) يا «رستاخيز» انسان ها بعد از مرگ است.(1)

* * *

پس از آن به بيان پاره اى از ايرادهاى بى اساس كفار و مشركان عرب پرداخته، از ميان آنها به دو ايراد اشاره مى كند:

نخست مى گويد: «بلكه آنها تعجب كردند كه پيامبرى انذارگر، از خود آنها آمده، و كافران گفتند: اين چيز عجيبى است»؟! (بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْءٌ عَجِيبٌ).

اين ايرادى است كه قرآن بارها به آن و پاسخ آن اشاره كرده، و تكرار آن نشان مى دهد كه از ايرادهاى اصلى كفار بوده كه همواره آن را تكرار مى كرده اند.

نه تنها به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، كه به ساير پيامبران نيز همين ايراد را مى گرفتند، گاه مى گفتند: إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا: «شما انسان هائى همانند ما هستيد، مى خواهيد ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند باز داريد»!.(2)

و گاه مى گفتند: ما هذا إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمّا تَشْرَبُونَ: «اين بشرى است مثل شما; از آنچه مى خوريد مى خورد; و از آنچه مى نوشيد مى نوشد»!.(3)

گاه مى افزودند: لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً: «چرا فرشته اى بر او نازل نشده كه همراه وى مردم را انذار كند (و گواه صدق دعوى او باشد)»؟!.(4)

ولى، همه اينها بهانه هائى بود براى عدم تسليم در برابر حق.

قرآن، در آيات مورد بحث، پاسخى از اين ايراد نمى گويد; چرا كه بارها به آن پاسخ گفته است، كه اگر فرضاً فرشته اى مى فرستاديم آن را به صورت بشر قرار مى داديم، يعنى رهبر و راهنماى انسان، تنها مى تواند انسان باشد، تا از تمام دردها، نيازها، تمايلات، خواست ها و مسائل زندگى او با خبر باشد، و از سوى ديگر، بتواند در جنبه هاى عملى، الگوئى براى آنها گردد، و نگويند اگر او هم از جنس ما بود، هرگز پاك و پاكيزه نمى ماند; چرا كه: «قاضى ار با ما نشيند برفشاند دست را *** محتسب، گر مِى خورد، معذور دارد مست را»!

بنابراين، برنامه هايش تنها به درد خودش مى خورد نه به درد بشر!.

* * *

بعد از اين ايراد به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و اين كه چگونه از جنس بشر است؟ ايراد ديگرى به محتواى دعوت او داشتند و انگشت روى مسأله اى مى گذارند كه براى آنها از هر نظر عجيب و غريب بود، آنها مى گفتند: «آيا هنگامى كه ما مُرديم و خاك شديم، دو باره به زندگى باز مى گرديم، آن چنان كه او مى گويد؟ اين بازگشتى است بعيد»! (أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ).(5)

به هر حال، آنها بازگشت مجدد به زندگى را مسأله اى دور از عقل مى پنداشتند، بلكه، گاه آن را محال دانسته، و ادعاى آن را دليل بر جنون گوينده اش مى گرفتند! چنان كه در آيات 7 و 8 «سبا» مى خوانيم: وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّكُمْ لَفِي خَلْق جَدِيد * أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ: «كافران گفتند: آيا مردى را به شما نشان دهيم كه به شما خبر مى دهد هنگامى كه (مُرديد و) سخت از هم متلاشى شديد، (بار ديگر) آفرينش تازه اى خواهيد يافت؟! * آيا او بر خدا دروغ بسته يا به نوعى جنون گرفتار است»؟!

* * *

تنها در اينجا نيست كه اين ايراد را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كردند، بارها گفتند، و بارها پاسخ شنيدند، و باز هم از روى لجاجت تكرار كردند. قرآن مجيد در اينجا از چند راه به آنها پاسخ مى گويد:

نخست: به علم بى پايان خدا اشاره كرده، مى فرمايد: «ما مى دانيم آنچه را زمين از بدن آنها مى كاهد و كم مى كند؟ و نزد ما كتابى است كه همه چيز در آن محفوظ است» (قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ).

اگر اشكال و ايراد شما به خاطر اين است كه استخوان هاى آدمى مى پوسد، و گوشت او خاك مى شود، و جزء زمين مى گردد، و ذراتى از آن نيز تبديل به بخار و گازهاى پراكنده در هوا مى گردد، چه كسى مى تواند آنها را جمع آورى كند؟ و اصلاً چه كسى از آنها با خبر است؟

پاسخش معلوم است: خداوندى كه علم او به تمام اشياء احاطه دارد، تمام اين ذرات را مى شناسد، و به هنگام لزوم همه را جمع آورى مى كند، همان گونه كه ذرات پراكنده آهن را در ميان تلى از غبار با يك قطعه آهنربا مى توان جمع آورى كرد، جمع آورى ذرات پراكنده هر انسان براى خدا از اين هم آسان تر است.

و اگر ايراد آنها اين است كه حساب اعمال انسان را، چه كسى براى معاد و رستاخيز نگه مى دارد؟ پاسخش اين است كه همه اينها در «لوح محفوظ» ثبت است، و اصولاً چيزى در اين عالم گم نمى شود، حتى اعمال شما باقى مى ماند، هر چند تغيير شكل مى دهد.

«كِتابٌ حَفِيظ» به معنى كتابى است كه حافظ اعمال تمام انسان ها و غير آن است ، و اشاره به «لوح محفوظ» است كه شرح آن را ذيل آيه 39 سوره «رعد» داده ايم.(6)

* * *

سپس به پاسخ ديگرى مى پردازد كه بيشتر جنبه روانى دارد، مى گويد: «ولى آنها حق را هنگامى كه به سراغشان آمد تكذيب كردند» (بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ).

يعنى آنها آگاهانه، منكر حق شده اند، و گرنه گرد و غبارى بر چهره حق نيست، و چنان كه در آيات بعد مى آيد، آنها صحنه معاد را با چشم خود مكرر در اين دنيا مى بينند، و جاى شك و ترديد ندارد.

لذا در پايان آيه مى افزايد: «چون آنها در مقام تكذيب بر آمده اند، پيوسته ضد و نقيض مى گويند، در كار خود متحيرند و در امور مختلط گرفتارند» (فَهُمْ فِي أَمْر مَرِيج).

گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مجنون مى خوانند، گاه كاهن، و گاه شاعر.

گاه مى گويند: سخنان او «اَساطِيْرُ الاَوَّلِين» است.

گاه مى گويند: «بشرى به او تعليم مى دهد»!

گاه نفوذ كلماتش را نوعى «سحر» مى دانند.

و گاه مدعى مى شوند، ما هم مثل آن مى توانيم بياوريم!

اين پراكنده گوئى ها نشان مى دهد كه حق را دريافته اند، و به دنبال بهانه جوئى هستند، و لذا هرگز روى يك حرف نمى ايستند.

«مَرِيج» از ماده «مرج» (بر وزن حرج) به معنى امر «مختلط و مشوش و مشتبه» است، و لذا به زمينى كه گياهان مختلف و فراوان در آن روئيده «مَرْج» (مرتع) گفته مى شود.

* * *

6أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوج

7وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج بَهِيج

8تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ عَبْد مُنِيب

9وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّات وَ حَبَّ الْحَصِيدِ

10وَ النَّخْلَ باسِقات لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ

11رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ

 

ترجمه:

6 ـ آيا آنان به آسمان بالاى سرشان نگاه نكردند كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم، و چگونه آن را (به وسيله ستارگان) زينت بخشيده ايم و هيچ شكاف و شكستى در آن نيست؟!

7 ـ و زمين را گسترش داديم و در آن كوه هائى عظيم و استوار افكنديم و از هر نوع گياه بهجت انگيز در آن رويانديم.

8 ـ تا وسيله بينائى و يادآورى براى هر بنده توبه كارى باشد!

9 ـ و از آسمان، آبى پر بركت نازل كرديم، و به وسيله آن باغ ها و دانه هائى را كه درو مى كنند رويانديم.

10 ـ و نخل هاى بلندقامت كه ميوه هاى متراكم دارند.

11 ـ همه اينها براى روزى بخشيدن به بندگان است، و به وسيله باران سرزمين مرده را زنده كرديم; (آرى) زنده شدن مردگان نيز همين گونه است!


1 ـ و در تقدير چنين است: وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ اِنَّكَ رَسُولُ اللّهِ ـ يا ـ اِنَّ الْبَعْثَ حَقٌّ.

2 ـ ابراهيم، آيه 10.

3 ـ مؤمنون، آيه 33.

4 ـ فرقان، آيه 7.

5 ـ جواب «اذا» محذوف است، و از جمله بعد فهميده مى شود، و در تقدير چنين است: «أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً نُرْجَعُ وَ نُرَدُّ حَيّاً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ».

6 ـ جلد دهم تفسير «نمونه»، صفحه 241.

تفسير:

لحظه اى به آسمان بنگريد!

اين آيات، همچنان بحث «ادله معاد» را دنبال مى كند، گاه از طريق «قدرت بى انتهاى حق»، و گاه از «وجود صحنه هاى معاد در همين دنيا» كمك مى گيرد.

نخست توجه منكران را به آفرينش آسمان ها جلب كرده، مى گويد: «آيا به آسمان در بالاى سرشان نگاه نكردند كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم، بى آنكه ستون و پايه اى داشته باشد؟! و چگونه آن را به وسيله ستارگان زينت بخشيده ايم، در حالى كه هيچ شكاف و ناموزونى در آن وجود ندارد»؟! (أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوج).

منظور از نگاه كردن در اينجا، نگاهى توأم با انديشه و تفكر است، كه انسان را به قدرت عظيم خالق اين آسمان پهناور و شگفتى هايش آشنا سازد، كه هم عظمت خيره كننده اى دارد، هم زيبائى هاى فراوان، و هم استحكام و نظم و حساب.

جمله «وَ ما لَها مِنْ فُرُوج» (هيچ شكافى در آن نيست)، يا به معنى عدم وجود نقص و عيب و ناموزونى است، چنان كه بعضى از مفسران گفته اند، و يا به معنى عدم وجود شكاف در خصوص آسمانى است كه اطراف زمين را احاطه كرده، و جو زمين ناميده مى شود، و به گفته قرآن «سقف محفوظى» است(1) كه راه را بر سنگ هاى آسمانى كه به طور مداوم، با سرعت سرسام آورى به سوى زمين مى آيد مى بندد، و قبل از وصول به سطح زمين، آنها را آتش مى زند و خاكستر مى كند، و همچنين از اشعه هاى كيهانى زيان بخش ممانعت به عمل مى آورد.

و گرنه، آسمان به معنى محل ستارگان، يك فضاى خالى است كه اين كُرات در آن شناورند.

در اينجا احتمال سومى نيز وجود دارد، و آن اين كه جمله بالا اشاره به نظريه وجود «اتر» (اثير) باشد، مطابق اين نظريه، تمام عالم هستى و فواصل ستارگان پر است از ماده اى بى رنگ و بى وزن به نام «اتر»، كه حامل امواج نور است، و آن را از نقطه اى به نقطه ديگر منتقل مى كند، طبق اين نظريه، هيچ شكاف و فرجه اى در تمام عالم آفرينش نيست، و سيارات و ثوابت در «اتر» غوطهورند.

البته، اين سه تفسير با هم منافاتى ندارند، هر چند تفسير سوم كه متكى به فرضيه «اتر» مى باشد قابل اعتماد نيست، چون موضوع «اتر» از نظر دانشمندان هنوز به طور قطع ثابت نشده است.

* * *

آن گاه به عظمت آفرينش زمين پرداخته مى افزايد: «و زمين را گسترش داديم و در آن كوه هاى عظيمى افكنديم، و در آن از هر نوع و از هر جفت گياه بهجت انگيز، رويانديم» (وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج بَهِيج).

آرى، آفرينش زمين از يكسو، گسترش آن (بيرون آمدن از زير آب) از سوى ديگر، پيدايش كوه ها كه ريشه هاى آن به هم پيوسته و همچون زرهى زمين را در برابر فشارهاى درونى و برونى و جزر و مدهاى حاصل از جاذبه ماه و خورشيد، حفظ مى كند، از سوى سوم، و پيدايش انواع گياهان با آن همه عجائب و زيبائى ها، از سوى چهارم، همگى، دليل بر قدرت بى پايان او است.(2)

تعبير به «مِنْ كُلِّ زَوْج»، يا اشاره به مسأله زوجيت در عالم گياهان است، كه در موقع نزول اين آيات، هرگز به عنوان يك اصل كلى كشف نشده بود، و بعد از قرن ها، علم و دانش بشر پرده از روى آن برداشت، و يا به معنى اصناف و انواع مختلف گياهان است; چرا كه تنوع در عالم گياهان فوق العاده زياد و حيرت انگيز است.

* * *

در آيه بعد، نتيجه گيرى كرده، مى گويد: «همه اينها را به منظور بينائى و بيدارى بندگانى آفريديم، كه مى خواهند به سوى ما باز گردند و حق را دريابند» (تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ عَبْد مُنِيب).(3)

آرى، كسى كه قدرت بر آفرينش آسمان ها با آن همه عظمت و زيبائى، و زمين با اين همه نعمت و جمال و نظم و حساب دارد، چگونه نمى تواند مردگان را بار ديگر لباس حيات بپوشاند، و قيامتى بر پا كند؟ آيا اين قدرت عظيم خيره كننده دليل روشنى بر امكان معاد نيست؟!

* * *

در آيه بعد، پايه استدلال ديگرى را مى نهد و مى گويد: «و از آسمان، آبى پر بركت فرستاديم، و به وسيله آن باغ ها و دانه هائى را كه درو مى كنند رويانديم» (وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّات وَ حَبَّ الْحَصِيدِ).

«جَنّات» در اينجا اشاره به باغ هاى ميوه است، و «حَبَّ الْحَصِيدِ» (دانه هاى قابل درو) اشاره به حبوباتى همچون جو، گندم و مانند آن است كه مواد اصلى غذاى انسان ها را تشكيل مى دهد.

* * *

سپس مى افزايد: «و همچنين نخل هاى بلندقامتى كه ميوه هاى متراكم دارند» (وَ النَّخْلَ باسِقات لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ).

«باسِقات» جمع «باسقه» به معنى مرتفع و بلند است، و «طَلْعٌ» به ثمره درخت خرما در آغاز ظهورش گفته مى شود، و «نَضِيدٌ» به معنى متراكم است، مخصوصاً خوشه درخت خرما، هنگامى كه در درون غلاف قرار دارد، كاملاً روى يكديگر سوار و متراكم است، و زمانى كه از غلاف بيرون مى آيد بسيار اعجاب انگيز است.

* * *

در پايان مى گويد: «همه اينها را به منظور بخشيدن روزى به بندگان آفريديم، و با اين قطره هاى حيات بخش باران، زمين مرده را زنده كرديم، آرى، زنده شدن مردگان و خروج آنها از قبرها نيز همين گونه است»! (رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ).(4)

و به اين ترتيب، ضمن يادآورى نعمت هاى عظيمش به بندگان، و تحريك حس شكرگزارى آنها در مسير شناخت او، به آنها يادآور مى شود كه، شما نمونه معاد را همه سال، در برابر چشمان خود در همين جهان مى بينيد، زمين هاى مرده و خشك و خالى از هر گونه آثار زندگى، بر اثر نزول قطرات باران به حركت در مى آيند، و غوغاى رستاخيز را سر مى دهند، از هر گوشه گياهى مى رويد و «وَحْدَهُ لا شَرِيْكَ لَهُ» مى گويد!

اين جنبش عظيم، و حركت به سوى حيات و زندگى در عالم گياهان، بيانگر اين واقعيت است كه: آفريدگار عالم مى تواند موجودات مرده را بار ديگر حيات بخشد; چرا كه «وقوع» چيزى، اقوى دليل بر «امكان» آن است.

* * *

12كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ

13وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوانُ لُوط

14وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّع كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ

15أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْس مِنْ خَلْق جَدِيد

 

ترجمه:

12 ـ پيش از آنان قوم نوح و «اصحاب الرّس» (قومى كه در يمامه زندگى مى كردند و پيامبرى به نام «حنظله» داشتند) و قوم ثمود (پيامبرانشان را) تكذيب كردند.

13 ـ و همچنين قوم عاد و فرعون و قوم لوط.

14 ـ و «اصحاب الايكه» =]قوم شعيب[ و قوم تُبَّع (كه در سرزمين يمن زندگى مى كردند) هر يك از آنها فرستادگان الهى را تكذيب كردند و وعده عذاب درباره آنان تحقق يافت!

15 ـ آيا ما از آفرينش نخستين عاجز مانديم؟! (كه قادر بر آفرينش رستاخيز نباشيم) ولى آنها باز در آفرينش جديد ترديد دارند!


1 ـ انبياء، آيه 32.

2 ـ درباره فوائد آفرينش كوه ها، و همچنين گسترش زمين، و زوجيت در عالم گياهان، بحث 2
مشروحى در سوره «رعد»، جلد دهم، صفحه 113 به بعد (ذيل آيه 3) داشتيم.

3 ـ «تَبْصِرَةً» مى تواند «مفعول له» بوده باشد، يا «مفعول مطلق»، ولى احتمال اول مناسب تر است.

«ذِكْرى» نيز عطف بر آن است و همان معنى را مى بخشد.

4 ـ در آيات ديگر نيز در اين زمينه بحث شده است (به جلد 18 تفسير «نمونه»، صفحه 190 به بعد ذيل آيه 9 «فاطر» و صفحه 485 همين جلد 18، ذيل آيات آخر سوره «يس» مراجعه فرمائيد).

تفسير:

تنها تو نيستى كه گرفتار دشمنى!

اين آيات، همچنان ادامه بحث هاى مربوط به معاد از دريچه هاى مختلف است.

نخست، براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: فقط تو نيستى كه اين گروه كافر تكذيبت كردند، و هم محتواى دعوتت را، خصوصاً درباره معاد، «قبل از آنها قوم «نوح»، و «اصحاب الرس» و «قوم ثمود» نيز، پيامبرانشان را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ).

«قوم نوح» نياز به معرفى ندارد كه در سوره «نوح» وضع آنها تبيين شد، اما «قوم ثمود»، همان قوم «صالح»(عليه السلام) پيامبر بزرگ خدا است، كه در سرزمين «حجر» در شمال «حجاز» زندگى داشتند، و در مورد «اصحاب الرس»، ميان مفسران گفتگو است، بسيارى عقيده دارند: آنها طائفه اى بودند كه در سرزمين «يمامه» مى زيستند، و پيامبرى به نام «حنظله» داشتند كه او را تكذيب كردند، و سرانجام در چاهش افكندند (توجه داشته باشيد يكى از معانى «رس» چاه است، و معنى ديگرش، اثر مختصرى است كه از چيزى باقى مى ماند; زيرا خاطرات كمى از اين قوم در تاريخ باقى مانده).

بعضى ديگر، آنها را «قوم شعيب» مى دانند; زيرا آنها چاه هاى آب فراوان داشتند، اما با توجه به اين كه «اصحاب الايكه» كه در آيات بعد آمده، اشاره به همين «قوم شعيب» است، اين احتمال منتفى است.

بعضى نيز، آنها را از بقاياى «قوم ثمود» مى دانند، و با توجه به اين كه «ثمود»، جداگانه در آيات مورد بحث آمده، اين معنى نيز بعيد به نظر مى رسد.

بنابراين، مناسب همان تفسير اول است كه در ميان مفسران از شهرت برخوردار است.

* * *

پس از آن مى افزايد: «همچنين طايفه «عاد» و قوم «فرعون» و برادران «لوط»» (وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوانُ لُوط).

منظور از برادران «لوط» همان قوم «لوط» است; چرا كه قرآن از اين پيامبران بزرگ به عنوان برادر ياد كرده.

* * *

«و نيز «اصحاب الايكه» و «قوم تبع»» (وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّع).

«ايكه» به معنى درختان فراوان و در هم پيچيده، و يا به تعبير ديگر بيشه مانند است، و «اصحاب الايكه» گروهى از قوم «شعيب» هستند كه در غير شهر «مدين» زندگى مى كردند، شهرى كه داراى درختان بسيار بود.(1)

و منظور از «قوم تبع» گروهى از مردم «يمن» است ; زيرا «تبع» لقبى است براى پادشاهان «يمن»، به اعتبار اين كه مردم از آنها تبعيت مى كردند، و ظاهر تعبير قرآن در اينجا و در يك آيه ديگر(2) خصوص يكى از پادشاهان «يمن» است، كه در بعضى از روايات نام او «اسعد ابوكرب» ذكر شده، و جمعى معتقدند: او مرد مؤمنى بود، و مردم را به پيروى از انبياء فرا مى خواند، هر چند با او مخالفت كردند.(3)

آن گاه، به تمام اين اقوام هشت گانه اشاره كرده، مى گويد: «هر يك از آنها فرستادگان الهى را تكذيب كردند، و وعده عذاب خداوند درباره آنها تحقق يافت» (كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ).

اين كه مى گويد: آنها «رسولان الهى» را تكذيب كردند، در حالى كه هر يك از آنها فقط پيامبر خود را تكذيب نمودند، به خاطر آن است، فعلى كه از مجموع آنها سر زد، روى هم رفته تكذيب همه انبياء بود، هر چند هر كدام، يك پيامبر را تكذيب كردند.

و يا از اين جهت است كه تكذيب يكى از پيامبران، تكذيب بقيه نيز محسوب مى شود; چرا كه محتواى دعوت همه، يكى است.

به هر حال، اين اقوام هم پيامبرانشان را تكذيب كردند، و هم مسأله توحيد و معاد را، و سرانجام به سرنوشت دردناكى گرفتار شدند، بعضى گرفتار طوفان شدند، بعضى سيلاب، بعضى ديگر صاعقه، و بعضى زلزله، و يا غير آن و سرانجام ميوه تلخ تكذيب را چشيدند.

مطمئن باش! اگر اين قوم كافر كه در برابر تو قرار دارند، به اين وضع ادامه دهند، اينها نيز سرنوشتى بهتر از آنان نخواهند داشت.

* * *

بعد به ذكر يكى ديگر از ادله «امكان رستاخيز» پرداخته، مى گويد: «آيا ما از آفرينش نخستين عاجز و ناتوان مانديم» كه قادر بر آفرينش دوم و رستاخيز نباشيم؟! (أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ).(4)

سپس مى افزايد: آنها در آفرينش نخستين ترديد ندارند; زيرا خالق انسان ها را خدا مى دانند «ولى آنها با اين دلائل روشن، از خلق جديد و رستاخيز ترديد دارند» (بَلْ هُمْ فِي لَبْس مِنْ خَلْق جَدِيد).

در حقيقت، آنها بر اثر هواى نفس و تعصب و لجاجت، گرفتار تناقضند، از يكسو، خالق انسان ها را در آغاز، خداوند مى دانند كه همه را از خاك آفريده، اما از سوى ديگر، وقتى به مسأله آفرينش مجدد انسان ها از خاك مى رسند، آن را مطلبى عجيب و باورناكردنى مى شمرند، در حالى كه هر دو مثل يكديگرند «وَ حُكْمُ الاَمْثالِ فِى ما يَجُوزُ وَ فِى ما لايَجُوزُ واحِدٌ».

و به اين ترتيب، در اين آيات، و آيات گذشته، از چهار راه مختلف براى مسأله معاد استدلال مى كند: از طريق علم خدا، از طريق قدرت او، و سپس از طريق تكرار صحنه هاى معاد در جهان گياهان، و سرانجام از طريق توجه به آفرينش نخستين.

و هر گاه به آيات ديگر قرآن، در زمينه معاد مراجعه كنيم، مى بينيم همين دلائل به اضافه دلائل ديگر، به صورت جداگانه در آيات مختلف آمده است، و قرآن با منطق نيرومند و تعبيرات ساده و قاطع و جذابش، مسأله معاد جسمانى را در برابر منكران به بهترين وجهى اثبات كرده است، كه اگر خود را از پيش داورى ها و تعصب و لجاج و تقليدهاى كوركورانه تهى مى كردند، بسيار زود در برابر اين واقعيت تسليم مى شدند، و مى دانستند رستاخيز چيز پيچيده اى نيست.

* * *

16وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ

17إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ

18ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْل إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ

 

ترجمه:

16 ـ ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!

17 ـ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه دو فرشته راست و چپ كه ملازم انسانند اعمال او را دريافت مى دارند.

18 ـ انسان هيچ سخنى را بر زبان نمى آورد مگر اين كه، فرشته اى مراقب و آماده براى (ضبط) آن است!


1 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 11، صفحه 120 و جلد 15، صفحه 330 ذيل آيات 78 «حجر» و 176 «شعراء» مراجعه فرمائيد.

2 ـ دخان، آيه 37.

3 ـ شرح بيشتر درباره «قوم تبع» را در جلد 21 (ذيل آيه 37 سوره «دخان») مطالعه فرمائيد.

4 ـ جمله فوق محذوفى دارد و در تقدير چنين است: أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ حَتّى نَعْجُزَ عَنِ الثّانى.

تفسير:

كمترين سخنان شما را هم مى نويسند!

در اين آيات، بخش ديگرى از مسائل مربوط به معاد مطرح مى شود، و آن مسأله ثبت و ضبط اعمال انسان ها براى روز حساب است.

نخست، از علم بى پايان خدا و احاطه علمى او به انسان ها سخن گفته، مى فرمايد: «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم» (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ).

«تُوَسْوِسُ» از ماده «وسوسه» به گفته «راغب» در «مفردات»، به معنى افكار نامطلوبى است كه از دل انسان مى گذرد، و اصل آن، از كلمه «وسواس» گرفته شده كه به معنى «صداى زينت آلات» و همچنين پيام و صداى مخفى است.

منظور در اينجا اين است كه: وقتى خداوند از خطورات قلبى آنها و وسوسه هاى زودگذرى كه از فكر آنها مى گذرد، آگاه است، مسلماً از تمام عقائد و اعمال و گفتار آنها، با خبر مى باشد، و حساب همه را براى روز حساب نگه مى دارد.

جمله «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِنْسانَ» ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه خالق بشر، محال است از جزئيات وجود او بى خبر بماند، آن هم خلقتى كه دائم و مستمر است; زيرا لحظه به لحظه، فيض وجود از ناحيه خداوند به ممكنات مى رسد، كه اگر يك دم رابطه با او قطع شود، همه نابود مى شويم، همان گونه كه نور آفتاب لحظه به لحظه از اين منبع فيض بخش، يعنى كره خورشيد جدا مى شود و در فضا پخش مى گردد (بلكه چنان كه خواهيم گفت، ارتباط ما با ذات مقدس او از اين هم بالاتر است).

آرى، او خالق است، و خلقتش دائم و مستمر، و ما در جميع حالات وابسته به وجود او هستيم، با اين حال، چگونه ممكن است او از ظاهر و باطن ما بى خبر باشد؟!

و در ذيل آيه براى روشن تر ساختن مطلب مى افزايد: «و ما به او از رگ قلبش نيز نزديكتريم» (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ).

چه تعبير جالب و تكان دهنده اى! حيات جسمانى ما وابسته به رگى است كه خون را به طور مرتب، از يكسو وارد قلب، و از ديگر سو خارج كرده به تمام اعضا مى رساند، كه اگر يك لحظه در عمل آن وقفه رخ دهد فوراً مرگ به سراغ انسان مى آيد.

خداوند از رگ قلب ما نيز به ما نزديك تر است.

اين همان است كه در جاى ديگر مى گويد: وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ: «بدانيد خداوند ميان انسان و قلب او حائل مى شود، و (همه شما در قيامت) نزد او گردآورى مى شويد»!.(1)

البته، همه اينها تشبيه است و قرب خداوند از اين هم برتر و بالاتر است، هر چند مثالى از اينها رساتر در محسوسات پيدا نمى شود.

با اين احاطه علمى خداوند، و بودن ما در قبضه قدرت او، تكليف ما روشن است، نه افعال و گفتار ما از او پنهان است، و نه انديشه ها و نيات، و حتى وسوسه هائى كه از قلب ما مى گذرد.

توجه به اين واقعيت، انسان را بيدار مى كند، و به مسئوليت سنگين و پرونده دقيق او در دادگاه عدل الهى، آشنا مى سازد، و از انسان بى خبر و بى تفاوت، موجودى هوشيار، سر به راه، متعهد و با تقوا به وجود مى آورد.

در حديثى آمده است: روزى «ابو حنيفه» خدمت امام صادق(عليه السلام) عرض كرد: من فرزندت موسى را ديدم كه نماز مى خواند، و مردم از جلوى او عبور مى كردند، اما آنها را نهى نمى كرد، در حالى كه اين كار مطلوب نيست!

امام صادق(عليه السلام) فرمود: فرزندم «موسى» را صدا زنيد، حضرت را صدا كردند، امام صادق(عليه السلام) سخن «ابو حنيفه» را براى فرزندش، موسى ابن جعفر(عليه السلام) تكرار فرمود، در جواب عرض كرد: اى پدر! اِنَّ الَّذِي كُنْتُ اُصَلِّي لَهُ كانَ اَقْرَبَ اِلَىَّ مِنْهُمْ، يَقُولُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ!: «كسى كه من براى او نماز مى خواندم، از آنها به من نزديك تر بود، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: ما به انسان از رگ قلب او نزديك تريم». امام صادق(عليه السلام) او را در آغوش گرفته، فرمود: بِاَبِي اَنْتَ وَ اُمِّي يا مُسْتَوْدَعَ الاَسْرارِ: «پدر و مادرم به فدايت باد، اى كسى كه اسرار الهى در قلبت به وديعت نهاده شده».(2)

مفسران و ارباب لغت، درباره معنى «وريد» تفسيرهاى گوناگونى دارند، عده اى معتقدند: «وريد» همان رگى است كه به قلب يا كبد انسان پيوسته است، و بعضى آن را به معنى تمام رگ هائى كه از بدن انسان مى گذرد مى دانند، در حالى كه، بعضى ديگر آن را به رگ گردن، تفسير كرده اند، و گاه آن را «وريدان» مى گويند، يعنى دو رگ گردن.

معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد، مخصوصاً با توجه به آيه 24 سوره «انفال» كه قبلاً اشاره كرديم.

ضمناً اين كلمه «وريد» در اصل، از واژه «ورود» به معنى رفتن به سراغ آب گرفته شده، و از آنجا كه خون از اين رگ وارد قلب مى شود، و يا وارد به اعضاء ديگر، آن را «وريد» گفته اند.

ولى بايد توجه داشت، اصطلاح متداول امروز درباره «وريد» و «شريان» (رگ هائى كه خون را از تمام اعضاء به سوى قلب مى برد، و رگ هائى كه خون را از قلب به اعضاء مى رساند)، اصطلاحى است مخصوص علم زيست شناسى كه ارتباطى به معنى لغوى اين كلمه ندارد.

 

* * *

در آيه بعد، مى افزايد: «به خاطر بياوريد! هنگامى را كه دو فرشته سمت راست و چپ انسان كه مراقب و ملازم او هستند، اعمال او را گرفته و ضبط مى كنند» (إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ).(3)

يعنى علاوه بر احاطه علمى خداوند به ظاهر و باطن انسان، دو فرشته نيز مأمور حفظ و نگاهدارى حساب اعمال اويند، كه از طرف راست و چپ از او مراقبت مى كنند، پيوسته با او هستند و لحظه اى جدا نمى شوند، تا از اين طريق اتمام حجت بيشترى شود، و تأكيدى باشد بر مسأله نگاهدارى حساب اعمال.

«تَلَقّى» به معنى دريافت و اخذ و ضبط است، و «مُتَلَقِّيان» دو فرشته اى هستند كه مأمور ثبت اعمال انسان مى باشند.

«قَعِيد» از ماده «قعود» به معنى نشسته است(4) و در اينجا منظور ملازم و مراقب است، و به تعبير ديگر، مفهوم آيه اين نيست كه اين دو فرشته در سمت راست و چپ انسان، نشسته اند; زيرا انسان گاه نشسته است و گاه در حال راه رفتن، بلكه اين تعبير، كنايه از آن است كه اين دو همواره با انسانند، و مترصد اعمال او مى باشند.

اين احتمال داده شده كه اين دو فرشته، يكى در سمت راست و ديگرى در سمت چپ انسان نشسته و مراقبند.(5)

قابل توجه اين كه، در روايات اسلامى آمده است كه: «فرشته سمت راست، نويسنده «حسنات» است، فرشته سمت چپ، نويسنده «سيئات»، و فرشته اول فرمانده فرشته دوم است، هنگامى كه انسان عمل نيكى انجام دهد، فرشته سمت راست ده برابر مى نويسد، و هنگامى كه عمل بدى از او سر زند، و فرشته سمت چپ مى خواهد آن را بنويسد، فرشته اول مى گويد: عجله مكن. لذا او هفت ساعت به تأخير مى اندازد، اگر پشيمان شد و توبه كرد، چيزى نمى نويسد، و اگر توبه نكرد، تنها يك گناه براى او مى نويسد».(6)

و نيز از روايات بر مى آيد كه، بعد از مردن انسان مؤمن، آنها مى گويند: پروردگارا! بنده ات را قبض روح كردى، مأموريت ما كجاست؟

مى فرمايد: «آسمان من مملو از فرشتگان من است كه پيوسته مرا عبادت مى كنند، و زمين نيز مملو از خلق مطيع است، شما به سوى قبر بنده ام برويد و در آنجا تسبيح و تكبير و تهليل گوئيد، و آن را تا روز قيامت در دفتر حسنات بنده ام بنويسيد»!.(7)

در روايت ديگرى آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «هر مسلمانى بيمار مى شود، خداوند به فرشتگان حافظ اعمال او مى گويد: مادام كه او بيمار است، اعمالى را كه در حال صحت انجام مى داده براى او بنويسيد، سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)افزود: مَنْ مَرِضَ اَوْ سافَرَ كَتَبَ اللّهُ تَعالى لَهُ ما كانَ يَعْمَلُ صَحِيْحاً مُقِيْماً: «كسى كه بيمار شود، يا مسافرت كند، خداوند همان اعمالى را كه در حال صحت و در حضر انجام مى داد براى او مى نويسد».(8)

و اينها همه، اشاره هاى پر معنائى به توسعه الطاف خداوندى است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، باز روى مسأله فرشتگان ثبت اعمال تكيه كرده، مى گويد: «هيچ سخنى را انسان تلفظ نمى كند، مگر اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده براى انجام مأموريت است» (ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْل إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ).(9)

در آيه گذشته، سخن از ثبت تمامى اعمال آدمى بود، و در اين آيه روى خصوص الفاظ و سخنان او تكيه مى كند، و اين به خاطر اهميت فوق العاده و نقش مؤثرى است كه گفتار، در زندگى انسان ها دارد، تا آنجا كه گاهى يك جمله، مسير اجتماعى را به سوى خير يا شرّ تغيير مى دهد.

و هم به خاطر اين كه بسيارى از مردم، سخنان خود را جزء اعمال خويش نمى دانند، و خود را در سخن گفتن آزاد مى بينند، در حالى كه مؤثرترين و خطرناك ترين اعمال آدمى، همان سخنان او است.

بنابراين، ذكر اين آيه بعد از آيه گذشته، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است.

«رَقِيب» به معنى مراقب، و «عَتِيد» به معنى كسى است كه مهياى انجام كار است، لذا به اسبى كه مهياى دويدن است «فرس عتيد» مى گويند، و به كسى كه چيزى را ذخيره و نگهدارى مى كند نيز «عتيد» گفته مى شود (از ماده «عتاد» (بر وزن جهاد) به معنى ذخيره كردن).

غالب مفسران معتقدند: «رقيب» و «عتيد»، همان دو فرشته اى هستند، كه در آيه قبل، به عنوان «مُتَلَقِّيان» از آنها ياد شده است، فرشته سمت راست نامش «رقيب» و فرشته سمت چپ نامش «عتيد» است، گرچه آيه مورد بحث صراحتى در اين مطلب ندارد، ولى با ملاحظه مجموع آيات چنين تفسيرى بعيد به نظر نمى رسد.

در اين كه اين دو فرشته چه سخنانى را مى نويسند؟ در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى معتقدند: همه را مى نويسند، حتى ناله اى را كه دردمند در موقع درد سر مى دهد! در حالى كه بعضى ديگر عقيده دارند: تنها الفاظ خير و شر و واجب و مستحب، يا حرام و مكروه را مى نويسند، و كارى به مباحات ندارند.

اما عموميت تعبير آيه، نشان مى دهد: تمامى الفاظ و گفتار آدمى ثبت مى شود.

جالب اين كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: اِنَّ الْمُؤْمِنِيْنَ اِذا قَعَدا يَتَحَدَّثانِ قالَ الْحَفَظَةُ بَعْضُها لِبَعْض اعْتَزِلُوا بِنا، فَلَعَلَّ لَهُما سِرّاً وَ قَدْ سَتَرَ اللّهُ عَلَيْهِما!: «هنگامى كه دو مؤمن كنار هم مى نشينند و بحث هاى خصوصى مى كنند، حافظان اعمال، به يكديگر مى گويند: ما بايد كنار رويم، شايد آنها سرى دارند كه خداوند آن را مستور داشته».

راوى مى پرسد: «مگر خداوند عَزَّوَجَلَّ نمى فرمايد: ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْل إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ: «هيچ سخنى انسان نمى گويد، مگر اين كه فرشته مراقب و آماده ثبت اعمال نزد آن حاضر است»؟

امام(عليه السلام) فرمود: اِنْ كانَتِ الْحَفَظَةُ لاتَسْمَعُ فَاِنَّ عالِمَ السِّرِّ يَسْمَعُ وَ يَرى: «اگر حافظان سخنان آنها را نشنوند، خداوندى كه از اسرار با خبر است، مى شنود و مى بيند»!.(10)

از اين روايت استفاده مى شود كه خداوند براى اكرام و احترام مؤمن، بعضى از سخنان او را كه جنبه سرّى دارد از آنها مكتوم مى دارد، ولى خودش حافظ تمام اين اسرار است.

از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه فرشتگان شب، غير فرشتگان روزند، چنان كه در تفسير آيه 78 سوره «اسراء» اين معنى را آورده ايم.(11)

* * *


1 ـ انفال، آيه 24.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 108، حديث 18.

3 ـ «اذ» در جمله «إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ»، ظرف است و متعلق به فعل محذوفى است، و در تقدير چنين است: «أُذْكُرُوا إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ»، اين معنى را جمعى از مفسران پذيرفته اند، ولى جمع ديگرى آن را متعلق به «أَقْرَبُ» مى دانند كه در آيه قبل آمده است، اما تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد; زيرا جمله «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»، و همچنين جمله «إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ»، استقلال خود را حفظ مى كنند، بى آنكه يكى ديگرى را مقيد كند، به علاوه تناسب صدر و ذيل در تفسير دوم چندان روشن به نظر نمى رسد.

4 ـ «قَعِيد» مفرد است با اين كه «مُتَلَقِّيان» تثنيه مى باشد، اين به خاطر آن است كه آيه، محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ قَعِيْدٌ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ»، كه يكى به قرينه ديگرى حذف شده است.

5 ـ «قَعِيد» مفرد است با اين كه «مُتَلَقِّيان» تثنيه مى باشد، اين به خاطر آن است كه آيه، محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ قَعِيْدٌ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ»، كه يكى به قرينه ديگرى حذف شده است.

6 و7 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 144.

 

8 ـ «روح المعانى»، جلد 26، صفحه 165 (ذيل آيات مورد بحث)، همين مضمون در كتاب «كافى» از امام صادق(عليه السلام) نيز نقل شده است («بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 187، روايات 34 و 35).

9 ـ ضمير در «لَدَيْهِ» به «قول» بر مى گردد، اين احتمال نيز وجود دارد كه به گوينده باز گردد، ولى احتمال اول مناسب تر است.

10 ـ «اصول كافى»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 110.

11 ـ به جلد دوازدهم، صفحه 223 (ذيل آيه 78 سوره «اسراء») مراجعه فرمائيد.

نكته:

دوست نزديك تر از من به من است!

بعضى از فلاسفه مى گويند: «همان گونه كه شدّت بُعد، موجب خفا است، شدت قُرب نيز چنين است، فى المثل اگر خورشيد بسيار از ما دور شود، قابل رؤيت نيست، و اگر بسيار به آن نزديك شويم، چنان نور خيره كننده اى دارد كه باز قدرت ديد آن را نداريم.

و در حقيقت ذات پاك خداوند همين گونه است، يا مَنْ هُوَ اخْتَفى لِفَرْطِ نُورِهِ: «اى كسى كه از شدت نورانيت از نظر ما پنهان شده اى»!

در آيات مورد بحث نيز، نزديكى فوق العاده خداوند به بندگان، ضمن تشبيه جالبى بيان شده، كه او از رگ گردن به ما نزديك تر است.

اين نزديكى، از شدت وابستگى ما به او سرچشمه مى گيرد.

حتى تشبيهاتى مانند اين كه عالم همه جسم است، او روح عالم است، عالم همه چون شعاع است، او قرص آفتاب است، نمى تواند بيانگر اين رابطه نزديك باشد، و بهترين تعبير همان است كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در خطبه اول «نهج البلاغه» فرموده است: مَعَ كُلِّ شَيْء لَا بِمُقَارَنَة وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْء لَا بِمُزَايَلَة: «او با همه موجودات است، اما نه اين كه قرين آنها باشد، و جدا از همه موجودات است، اما نه اين كه از آنها بر كنار باشد»!

جمعى از فلاسفه، براى بيان اين قرب فوق العاده، تشبيه ديگرى دارند، ذات خداوند را به معنى «اسمى»، و موجودات را به معنى «حرفى» تشبيه كرده اند.

توضيح اين كه: وقتى مى گوئيم: «رو به كعبه كن» كلمه «به» به تنهائى مفهوم مشخصى ندارد، و تا كلمه «كعبه» به آن افزوده نشود، گنگ و مبهم و نا مفهوم است، بنابراين معنى «حرفى» به تنهائى نمى تواند مفهومى داشته باشد، جز به تبع معنى «اسمى».

هستى تمام موجودات عالم نيز چنين است، كه بدون وابستگى و پيوند با ذات او اصلاً مفهوم و وجود و بقائى ندارد، و اين نهايت قرب خداوند را به بندگان، و قرب بندگان را به او نشان مى دهد، هر چند بى خبران از اين معنى غافلند.

دوست، نزديك تر از من به من است *** وين عجب تر، كه من از وى دورم!

چه كنم، با كه توان گفت كه دوست *** در كنار من و من مهجورم!

* * *

 

19وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ

20وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ

21وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْس مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ

22لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَة مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ

 

ترجمه:

19 ـ و سرانجام، سكرات مرگ حقيقت را (پيش چشم او) مى آورد (و گفته مى شود:) اين همان چيزى است كه تو از آن مى گريختى!

20 ـ و در «صور» دميده مى شود; آن روز، روز تحقق وعده وحشتناك است!

21 ـ هر انسانى وارد محشر مى گردد در حالى كه همراه او حركت دهنده و گواهى است!

22 ـ تو از اين صحنه غافل بودى و ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت تيزبين است.

 

تفسير:

 

قيامت و چشم هاى تيزبين!

در اين آيات، صحنه هاى ديگرى از مسائل مربوط به «معاد»، منعكس است: صحنه «مرگ»، صحنه «نفخ صور» و صحنه «حضور در محشر».

نخست مى فرمايد: «سرانجام سكرات مرگ، به حق فرا مى رسد» (وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ).

«سكره مرگ»، حالتى است شبيه به «مستى» كه بر اثر فرا رسيدن مقدمات مرگ، به صورت هيجان و انقلاب فوق العاده اى به انسان دست مى دهد، و گاه بر عقل او چيره مى گردد، و او را در اضطراب و نا آرامى شديدى فرو مى برد.

چگونه چنين نباشد، در حالى كه مرگ، يك مرحله انتقالى مهم است كه بايد انسان در آن لحظه، تمام پيوندهاى خود را با جهانى كه ساليان دراز با آن خو گرفته بود، قطع كند، و در عالمى گام بگذارد كه براى او كاملاً تازه و اسرارآميز است، به خصوص اين كه در لحظه مرگ، انسان درك و ديد تازه اى پيدا مى كند، بى ثباتى اين جهان را با چشم خود مى بيند، و حوادث بعد از مرگ را كم و بيش مشاهده مى كند. اينجا است كه وحشتى عظيم سر تا پاى او را فرا مى گيرد، و حالتى شبيه مستى به او دست مى دهد، ولى «مست» نيست.(1)

حتى انبياء و مردان خدا كه در لحظه مرگ از آرامش كاملى برخوردارند، از مشكلات و شدائد اين لحظه انتقالى بى نصيب نيستند، چنان كه در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است كه در لحظات آخر عمر مباركش، دست خود را در ظرف آبى مى كرد، به صورت مى كشيد، و «لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ» مى گفت و مى فرمود: اِنَّ لِلْمَوْتِ سَكَرات: «مرگ سكراتى دارد».(2)

على(عليه السلام) ترسيم زنده و گويائى از لحظه مرگ و سكرات آن دارد، مى فرمايد: اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ عَلَى صِحَّة مِنْ عَقْلِهِ وَ بَقَاء مِنْ لُبِّهِ يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمْرَهُ وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالًا جَمَعَهَا أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا وَ أَشْرَفَ عَلَى فِرَاقِهَا تَبْقَى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا !: «سكرات مرگ، توأم با حسرت از دست دادن آنچه داشتند بر آنها هجوم مى آورد، اعضاى بدنشان سست مى گردد، و رنگ از صورت هايشان مى پرد، كم كم مرگ در آنها نفوذ كرده، ميان آنها و زبانشان جدائى مى افكند، در حالى كه او هنوز در ميان خانواده خويش است، با چشمش مى بيند و با گوشش مى شنود و عقل و هوشش سالم است، (اما نمى تواند سخن بگويد)!

در اين مى انديشد كه: عمرش را در چه راه فانى كرده؟ و روزگارش را در چه راهى سپرى نموده است؟! به ياد ثروت هائى مى افتد كه در تهيه آن چشم بر هم گذارده، از حلال، حرام و مشكوك جمع آورى نموده، و تبعات و مسئوليت گردآورى آن را بر دوش مى كشد، در حالى كه هنگام جدائى و فراق از آنها رسيده، به دست بازماندگان مى افتد، آنها از آن متنعم مى شوند و بهره مى گيرند، اما مسئوليت و حسابش بر او است»!.(3)

و در جاى ديگر، اين معلم بزرگ جهان انسانيت هشدار مى دهد و مى فرمايد: فَإِنَّكُمْ لَوْ قَدْ عَايَنْتُمْ مَا قَدْ عَايَنَ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ وَ لكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ مَا قَدْ عَايَنُوا وَ قَرِيبٌ مَا يُطْرَحُ الْحِجَابُ!: «اگر آنچه را مردگان شما مشاهده كرده اند، شما مى ديديد، وحشت مى كرديد، و ترسان مى شديد، سخنان حق را مى شنيديد و اطاعت مى كرديد، ولى آنها آنچه ديده اند از شما مستور است، و به زودى پرده ها كنار مى رود» (و شما هم مشاهده مى كنيد، اما افسوس...).(4)

پس از آن ادامه مى دهد: «به كسى كه در حال سكرات مرگ است: گفته مى شود: اين همان چيزى است كه ناخوش داشتى و از آن مى گريختى»! (ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ).(5)

آرى، مرگ واقعيتى است كه غالب افراد از آن مى گريزند; به خاطر اين كه آن را «فنا» مى دانند، نه دريچه اى به عالم «بقاء»، يا به خاطر علائق و پيوندهاى شديدى كه با دنيا و مواهب مادى دارند، و نمى توانند از آن دل بر كنند، و يا به خاطر تاريكى نامه اعمالشان!

هر چه هست، از آن گريزانند، اما چه سود؟ اين سرنوشتى است در انتظار همگان، و شترى است كه بر در خانه همه كس خوابيده، و احدى را توان فرار از آن نيست، سرانجام همه در كام مرگ فرو مى روند، و به آنها گفته مى شود: اين همان است كه از آن فرار مى كرديد؟!

گوينده اين سخن ممكن است خدا باشد، يا فرشتگان، و يا وجدان هاى بيدار و يا همه اينها.

اين حقيقت را قرآن در آيات ديگرى نيز خاطر نشان ساخته، در آيه 78 سوره «نساء» مى فرمايد: أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوج مُشَيَّدَة: «هر جا باشيد، مرگ شما را درمى يابد; هر چند در برج هاى محكم باشيد»!

گاه انسان مغرور، تمام واقعيت هاى عينى را كه با چشم مى بيند، بر اثر خودخواهى و حب دنيا، به دست فراموشى مى سپارد، تا جائى كه سوگند ياد مى كند، من عمر جاويدان دارم، چنان كه قرآن مى گويد: أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوال: «مگر قبلاً سوگند ياد نكرده بوديد كه زوال و فنائى براى شما نيست»؟!.(6)

اما چه سوگند ياد كند، و چه نكند، چه باور كند و چه نكند، مرگ حقيقتى است كه دامان همه كس را مى گيرد، و راه فرارى از آن نيست.

* * *

سپس به مسأله «نفخ صور» پرداخته مى فرمايد: «در صور دميده مى شود، و آن روز، روز تحقق وعده هاى وحشتناك است» (وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ).

منظور از «نفخ صور» در اينجا، همان «نفخ دوم» است; زيرا چنان كه قبلاً نيز گفته ايم: دو بار در «صور» دميده مى شود، نفخه اول كه آن را نفخه «فزع» يا «صعق» مى گويند، نفخه اى است كه در پايان جهان صورت مى گيرد، و همه انسان ها با شنيدن آن مى ميرند، و نظام عالم دنيا متلاشى مى شود، و نفخه دوم كه نفخه «قيام»، «جمع» و «حضور» است، نفخه اى است كه در آغاز «رستاخيز» انجام مى گيرد، و با آن، همه انسان ها زنده مى شوند، از قبرها برخاسته و براى حساب و جزا در محضر عدل الهى حاضر مى گردند.

«نفخ» در اصل به معنى «دميدن» و «نفخه» به معنى «يك بار دميدن» است، و «صور» به معنى «شيپور» است كه معمولاً به وسيله آن، دستورهائى به سربازان براى جمع شدن، يا حاضر باش و يا استراحت و خواب مى دهند، و استعمال آن در مورد «صور اسرافيل» يك نوع كنايه و تشبيه است، شرح مبسوط آن در جلد نوزدهم، صفحه 537 به بعد (ذيل آيه 68 سوره «زمر») آمده است.

به هر حال، با توجه به ذيل آيه (جمله ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيْد: «امروز، روز وعده عذاب است») روشن مى شود كه منظور از «نفخه صور» در اينجا، همان نفخه دوم و رستاخيز است.

* * *

در آيه بعد، وضع انسان ها را به هنگام ورود در محشر، چنين بيان مى كند: «در آن روز هر انسانى (اعم از نيكوكار و بدكار) وارد عرصه محشر مى شود، در حالى كه همراه او سوق دهنده و گواهى است» (وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْس مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ).

«سائق» او را به سوى دادگاه عدل الهى مى راند، و «شهيد» بر اعمال او گواهى مى دهد.

درست همچون دادگاه هاى اين جهان كه مأمورى همراه شخص متهم است، و شاهدى بر اعمال او، شهادت مى دهد.

بعضى احتمال داده اند: «سائق»، آن كسى است كه نيكوكاران را به سوى بهشت «سوق» مى دهد، و بدكاران را به سوى دوزخ، ولى با توجه به كلمه «شهيد» (شاهد و گواه)، معنى اول، يعنى سوق به دادگاه عدل الهى مناسب تر است.

در اين كه اين سوق دهنده و شاهد از فرشتگان است يا غير آنها؟ تفسيرهاى گوناگونى كرده اند.

بعضى گفته اند: «سائق» فرشته نويسنده «حسنات» است، و «شهيد» فرشته نويسنده «سيئات»، و به اين ترتيب آنها فرشتگانى هستند كه در آيات گذشته اشاره شده.

از روايتى چنين استفاده مى شود: «سائق»، فرشته مرگ است، و «شهيد» پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، اما اين روايت، با توجه به لحن آيات، ضعيف به نظر مى رسد.

بعضى نيز گفته اند: «سائق» فرشته اى است كه هر انسانى را سوق مى دهد، و «شهيد»، عمل انسان است.

و نيز گفته شده: «سائق» فرشته است، و «شهيد» اعضاى تن انسان، و يا نامه اعمال او كه به گردنش آويخته مى شود.

اين احتمال نيز داده شده كه: «سائق» و «شهيد» يك فرشته بيش نيست، و عطف اين دو بر يكديگر، به خاطر مغايرت اين دو وصف است، يعنى فرشته اى همراه او است كه هم او را به دادگاه الهى، سوق مى دهد، و هم گواه بر اعمال او است.

ولى، غالب اين تفسيرها خلاف ظاهر آيه است، و ظاهر آيه ـ چنان كه غالب مفسران نيز فهميده اند ـ اين است كه دو فرشته با هر انسانى مى آيد يكى او را سوق مى دهد، و ديگرى گواه اعمال او است.

نا گفته پيداست: گواهى بعضى از فرشتگان، منافاتى با وجود گواهان ديگر، در صحنه قيامت ندارد، گواهانى همچون انبياء، اعضاى بدن، نامه اعمال و زمان و مكانى كه گناه در آنجا انجام گرفته است.

به هر حال، فرشته اول در حقيقت مانع از «فرار» است، و فرشته دوم مانع از «انكار»، و به اين ترتيب، هر انسانى در آن روز گرفتار اعمال خويش است، و راه گريزى از جزاء و كيفر آنها وجود ندارد.

* * *

در اينجا به مجرمان، يا به همه انسان ها، خطاب مى شود: «تو از اين دادگاه بزرگ غافل بودى، و ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت كاملاً تيزبين است»! (لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَة مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ).

آرى، پرده هاى جهان ماده: آمال و آرزوها، عشق و علاقه به دنيا، همسر و فرزند، مال و مقام، هوس هاى سركش و حسادت ها، تعصب و جهل و لجاجت، به تو اجازه نمى داد امروز را از همان زمان بنگرى، با اين كه نشانه هاى معاد و رستاخيز روشن بود و دلائل آن آشكار!

امروز، گرد و غبار غفلت فرو نشسته، حجاب هاى جهل و تعصب و لجاج كنار رفته، پرده هاى شهوات و آمال و آرزوها، دريده شده، حتى آنچه در پرده غيب مستور بوده، ظاهر گشته است; چرا كه امروز، «يوم البروز»، «يوم الشهود» و «يوم تبلى السرائر» است!

به همين دليل، چشمى تيز بين پيدا كرده اى، و به خوبى مى توانى حقائق را درك كنى!

آرى، چهره حقيقت پوشيده نيست، و جمال يار پرده ندارد، اما غبار ره را بايد فرو نشاند، تا بتوان آن را تماشا كرد.

جمال يار ندارد حجاب و پرده، ولى *** غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد!

فرو رفتن در چاه طبيعت، و گرفتارى در ميان انواع حجاب ها، به انسان اجازه نمى دهد، حقائق را به خوبى ببيند، ولى آن روز كه تمام اين علائق و پيوندها بريده مى شود، طبعاً انسان درك و ديد تازه اى پيدا مى كند، و اصولاً روز قيامت، روز ظهور و آشكار شدن حقائق است.

حتى در اين جهان، كسانى كه بتوانند اين حجاب ها را از برابر چشم دل كنار بزنند، و خود را از چنگال اسارت شهوات، رهائى بخشند، درك و ديدى پيدا مى كنند كه فرزندان دنيا، از آن محرومند.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: «حديد» در اصل، به معنى «آهن»، و نيز به معنى چاقو، يا شمشير تيز است، سپس به تيز بينى، و تيز فهمى، اطلاق شده است، همان گونه كه «بُرّنده» صفت شمشير و كارد است، اما در فارسى به زبان گويا و نطق فصيح نيز «بُرّنده» اطلاق مى شود، و از اينجا روشن مى شود كه منظور از «بَصَر» در اينجا چشم ظاهر نيست، بلكه همان چشم عقل و دل است.

على(عليه السلام) درباره حجت هاى الهى در روى زمين چنين مى فرمايد: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ وَ اسْتَلَانُوا مَا اسْتَعْوَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَان أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى أُولَئِكَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إِلَى دِينِهِ : «علم و دانش، با حقيقت بصيرت، به آنها روى آورده، و روح يقين را لمس كرده اند، آنچه دنيا پرستان آن را مشكل مى شمرند، براى آنها آسان است، و به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند، انس گرفته اند، در اين دنيا با بدن هائى زندگى مى كنند كه ارواحشان به جهان بالا پيوسته، آنها خلفاى الهى در زمينند و دعوت ـ كنندگان به آئين خدا»!.(7)

* * *


1 ـ «سكر» (بر وزن مكر) در اصل به معنى مسدود كردن راه آب است، و «سكر» (بر وزن فكر) به معنى محل مسدود آمده، و از آنجا كه در حال مستى، گوئى سدى ميان انسان و عقلش ايجاد مى شود، به آن «سكر» (بر وزن شكر) گفته شده است.

2 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 118.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 109.

4 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 20.

5 ـ «تَحِيد» از ماده «حيد» (بر وزن صيد) به معنى عدول كردن از چيزى و فرار كردن از آن است.

6 ـ ابراهيم، آيه 44.

7 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 147.

نكته ها:

1 ـ حقيقت مرگ؟

غالباً تصور مى كنند، مرگ يك امر عدمى و به معنى فنا است، ولى اين برداشت، هرگز با آنچه در قرآن مجيد آمده، و دلائل عقلى به آن رهنمون مى شود، موافق نيست.

«مرگ»، از نظر قرآن، يك امر وجودى است، يك انتقال و عبور از جهانى به جهان ديگر است، و لذا در بسيارى از آيات قرآن از «مرگ» تعبير به «تَوَفِّى» شده كه به معنى باز گرفتن، و دريافت روح از تن، به وسيله فرشتگان است.

تعبير آيات فوق وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ: «شدائد مرگ، به حق به سراغ انسان مى آيد» نيز اشاره به همين معنى است(1) در بعضى از آيات، مرگ را صريحاً مخلوق خدا شمرده: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ».(2)

در روايات اسلامى تعبيرات مختلفى درباره حقيقت مرگ آمده است.

در حديثى مى خوانيم: از على بن الحسين امام سجاد(عليه السلام) سؤال كردند: مَا الْمَوْتُ؟: «مرگ چيست»؟

در پاسخ فرمود: لِلْمُؤْمِنِ كَنَزْعِ ثِياب وَسِخَة قَمِلَة، وَ فَكِّ قُيُود، وَ اَغْلال ثَقِيْلَة، وَ الاِسْتِبْدالِ بِاَفْخَرِ الثِّيابِ، وَ اَطْيَبِها رَوائِحَ، وَ اَوْطَى الْمَراكِبِ وَ آنَسِ الْمَنازِلِ.

وَ لِلْكافِرِ كَخَلْعِ ثِياب فاخِرَة، وَ النَّقْلِ عَنْ مَنازِلِ اَنِيْسَة، وَ الاِسْتِبْدالِ بِاَوْسَخِ الثِّيابِ وَ أَخْشَنِها، وَ اَوْحَشِ الْمَنازِلِ، وَ اَعْظَمِ الْعَذابِ!:

«براى مؤمن، مانند كندن لباس چركين و پر حشرات است، و گشودن غل و زنجيرهاى سنگين، و تبديل آن به فاخرترين لباس ها، و خوشبوترين عطرها، و راهوارترين مركب ها و مناسب ترين منزل ها است.

و براى كافر، مانند كندن لباسى است فاخر، و انتقال از منزل هاى مورد علاقه، و تبديل آن به چرك ترين و خشن ترين لباس ها، و وحشتناك ترين منزل ها و بزرگ ترين عذاب»!.(3)

از امام محمّد بن على(عليه السلام) نيز همين سؤال شد فرمود:

هُوَ النَّوْمُ الَّذِي يَأْتِيْكُمْ كُلَّ لَيْلَة اِلاّ اَنَّهُ طَوِيْلٌ مُدَّتُهُ، لايَنْتَبِهُ مِنْهُ اِلاّ يَوْمَ الْقِيامَةَ!: «مرگ همان خوابى است كه هر شب به سراغ شما مى آيد، جز اين كه مدتش طولانى است، و انسان از آن بيدار نمى شود تا روز قيامت»!.(4)

در مباحث مربوط به برزخ گفته ايم كه حالت اشخاص در برزخ متفاوت است: بعضى گوئى به خواب فرو مى روند، و بعضى (همچون شهيدان راه خدا و مؤمنان قوى الايمان) غرق انواع نعمت ها مى شوند، و جمعى از جباران و اشقياء غرق عذاب الهى.

امام حسين بن على سيد الشهداء(عليه السلام) نيز در «كربلاء» و روز «عاشورا» و به هنگام شدت گرفتن جنگ، تعبير لطيفى در مورد حقيقت مرگ براى يارانش ارائه فرمود: صَبْراً بَنِى الْكِرامِ! فَمَا الْمَوْتُ اِلاّ قَنْطَرَةٌ تُعَبِّرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرّاءِ اِلَى الْجِنانِ الْواسِعَةِ، وَ النَّعِيْمِ الدّائِمَةِ، فَاَيُّكُمْ يَكْرَهُ اَنْ يَنْتَقِلَ مِنْ سِجْن اِلى قَصْر، وَ ما هُوِ لِأَعْدائِكُمْ اِلاّ كَمَنْ يَنْتَقِلُ مِنْ قَصْر اِلى سِجْن وَ عَذاب، اِنَّ اَبِي حَدَّثَنِي عَنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): اِنَّ الدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكافِرِ، وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هؤُلاءِ اِلى جِنانِهِمْ، وَ جِسْرُ هؤُلاءِ اِلى جَحِيْمِهِمْ: «شكيبائى كنيد اى فرزندان مردان بزرگوار! مرگ، تنها پلى است كه شما را از ناراحتى ها و رنج ها به باغ هاى وسيع بهشت و نعمت هاى جاودان منتقل مى كند، كدام يك از شما از انتقال يافتن از «زندان» به «قصر» ناراحتيد؟! و اما نسبت به دشمنان شما، همانند اين است كه شخصى را از قصرى به زندان و عذاب منتقل كنند، پدرم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل فرمود كه: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است، و مرگ پل آنها به باغ هاى بهشت، و پل اينها به جهنم است»!.(5)

در حديث ديگرى مى خوانيم: امام موسى بن جعفر(عليه السلام) وارد بر كسى شد، در حالى كه غرق سكرات موت بود، و به هيچ كس پاسخ نمى گفت، جمعيت عرض كردند: اى فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله)! دوست داريم حقيقت مرگ را براى ما شرح دهى، و بگوئى بيمار ما الان در چه حالى است؟

فرمود: «مرگ وسيله تصفيه است، كه مؤمنان را از گناه پاك مى كند، و آخرين ناراحتى اين عالم است، و كفاره آخرين گناهان آنها است، در حالى كه كافران را از نعمت هايشان جدا مى كند، و آخرين لذتى است كه به آنها مى رسد، و آخرين پاداش كار خوبى است كه احياناً انجام داده اند، و اما اين شخص محتضر به كلى از گناهانش پاك شد، و از معاصى بيرون آمد، و خالص گشت، آن چنان كه لباس چركين با شستشو پاك مى شود، و او هم اكنون، شايستگى آن را پيدا كرده كه در سراى جاويد، معاشر ما اهل بيت باشد»!.(6)

* * *


1 ـ در اين كه «باء» در «بالحق» چه معنى دارد؟ احتمالات مختلفى داده اند: بعضى، آن را «باء تعديه» گرفته اند، و «حق» را به معنى «مرگ»، كه معنى جمله چنين مى شود: «سكرات موت مطلبى را كه واقعيت دارد ـ يعنى مرگ ـ را با خود مى آورد»، و گاه آن را به معنى «ملابست» گرفته اند، يعنى: «سكرات موت همراه با حق فرا مى رسد».

2 ـ ملك، آيه 2.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 155.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 155 (ظاهراً منظور از امام محمّد بن على، امام نهم، امام جواد(عليه السلام) است).

5 ـ «معانى الاخبار»، صفحه 289، باب معنى الموت، حديث 3.

6 ـ «معانى الاخبار»، صفحه 289، باب معنى الموت، حديث 6.

2ـ سكرات موت

در آيات فوق، سخن از «سكرات مرگ» بود، گفتيم «سكرات» جمع «سكرة» به معنى حالتى است شبيه مستى، كه بر اثر شدت حادثه اى دست مى دهد و انسان را سخت مضطرب مى سازد، ولى مستى نيست.

درست است كه مرگ براى مؤمنان، آغاز يك انتقال به جهانى وسيع تر، و مملو از مواهب الهى است، ولى با اين همه، اين حالت انتقالى براى هيچ انسانى آسان نيست; چرا كه «روح» ساليان دراز با اين تن خو گرفته، و پيوند داشته است.

لذا هنگامى كه از امام صادق(عليه السلام) سؤال مى كنند: چرا هنگامى كه روح از بدن خارج مى شود احساس ناراحتى مى كند فرمود: لِأَنَّهُ نَمى عَلَيْهَا الْبَدَنُ: «به خاطر اين كه بدن با آن نمو كرده است»!.(1)

درست به اين مى ماند كه دندان فاسدى از دهان بيرون كشند، مسلماً بعداً احساس آرامش مى كند، ولى لحظه جدائى دردناك است.

در بعضى از روايات اسلامى مى خوانيم: سه روز براى انسان وحشتناك است: روزى كه متولد مى شود و اين جهان نا آشنا را مى بيند، و روزى كه مى ميرد و عالم پس از مرگ را مشاهده مى كند، و روزى كه وارد عرصه «محشر» مى شود و احكامى مى بيند كه در دار دنيا نبود، لذا خداوند متعال درباره «يحيى بن زكريا» مى فرمايد: «وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا» و از زبان عيسى بن مريم(عليه السلام) نيز شبيه همين سخن را نقل مى كند، و اين دو پيامبر را مشمول عنايت خود در اين سه روز قرار مى دهد.(2)

ولى مسلم است آنها كه علائق خاصى به اين دنيا دارند، انتقالشان از آن بسيار سخت تر، و دل بريدن از آنچه مورد علاقه آنها است، مشكل تر است، و نيز كسانى كه مرتكب گناهان بيشترى شده اند، سكرات موت براى آنها شديدتر و دردناك تر است.

 

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 158.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 158 (با كمى تلخيص)، درباره «يحيى»(عليه السلام) در سوره «مريم»، آيه 15 مى خوانيم: وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا، و درباره حضرت «مسيح»(عليه السلام) در همان سوره آيه 33 مى خوانيم: وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا.

 

3 ـ مرگ «حق» است

نه فقط در آيات مورد بحث، «سكرات موت» به عنوان «حق» معرفى شده، بلكه، در آيات متعدد ديگر، روى حق بودن مرگ تكيه شده، در آيه 99 سوره «حجر» مى خوانيم: وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ: «و پروردگارت را عبادت كن تا يقين (مرگ) تو فرا رسد»! (در سوره «مدثر»، آيه 47 نيز تعبيرى شبيه آن ديده مى شود).

اينها همه به خاطر آن است كه انسان هر چيز را انكار كند، نمى تواند اين واقعيت را منكر شود كه سرانجام، مرگ دَرِ خانه همه ما را مى كوبد، و همه را با خود مى برد.

توجه به حقانيت مرگ، هشدارى است براى همه انسان ها كه بيشتر و بهتر بينديشند، و از راهى كه در پيش دارند با خبر شوند، و خود را براى آن آماده سازند.

جالب اين كه، در حديثى آمده است: «مردى نزد «عمر» آمد، گفت: من فتنه را دوست دارم! و از حق بيزارم! و به چيزى گواهى مى دهم كه هرگز نديده ام! «عمر» او را به زندان افكند، اين سخن به گوش على(عليه السلام) رسيد، فرمود: اى «عمر»! زندان كردن اين مرد ظلم است و تو مرتكب ستم شدى، گفت: چرا؟ فرمود: زيرا او مال و فرزند خود را دوست مى دارد، كه خدا در يكى از آيات قرآن از آن تعبير به «فتنه» كرده است: إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ،(1) او از مرگ بيزار است و در قرآن از آن تعبير به «حق» شده:وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ،(2) او شهادت به يكتائى خداوندى مى دهد كه هرگز او را نديده است، در اينجا «عمر» گفت: لَوْ لا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ: «اگر على(عليه السلام) نبود، عمر هلاك مى شد».(3)

* * *

23وَ قالَ قَرِينُهُ هذا ما لَدَيَّ عَتِيدٌ

24أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّار عَنِيد

25مَنّاع لِلْخَيْرِ مُعْتَد مُرِيب

26الَّذِي جَعَلَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَأَلْقِياهُ فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ

27قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلال بَعِيد

28قالَ لاتَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ

29ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلاّم لِلْعَبِيدِ

30يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيد

 

ترجمه:

23 ـ فرشته همنشين او مى گويد: «اين نامه اعمال اوست كه نزد من حاضر است»!

24 ـ (خداوند فرمان مى دهد:) هر كافر لجوج را در جهنم افكنيد!

25 ـ آن كسى كه به شدت مانع خير و متجاوز و در شك و ترديد است.

26 ـ همان كسى كه معبود ديگرى با خدا قرار داده، (آرى) او را در عذاب شديد بيفكنيد!

27 ـ و همنشينش (از شياطين) مى گويد: «پروردگارا! من او را به طغيان وانداشتم، لكن او خود در گمراهى دور و درازى بود»!

28 ـ (خداوند) مى گويد: «نزد من جدال و مخاصمه نكنيد; من پيش تر به شما هشدار داده ام (و اتمام حجت كرده ام)!

29 ـ سخن من تغيير ناپذير است، و من هرگز به بندگان ستم نخواهم كرد»!

30 ـ روزى را كه به جهنم مى گوئيم: «آيا پر شده اى»؟! و او مى گويد: «آيا افزون بر اين هم هست»؟!


1 ـ تغابن، آيه 15.

2 ـ ق، آيه 19.

3 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 9، صفحه 118.

تفسير:

همنشينان انسان از فرشتگان و شياطين

باز در اين آيات، صحنه ديگرى از معاد ترسيم شده، صحنه تكان دهنده اى كه فرشته قرين انسان، محكوميت او را برملا مى سازد، و فرمان خداوند براى مجازات او صادر مى شود.

نخست مى فرمايد: «قرين او مى گويد: اين نامه اعمال او است كه نزد من حاضر و آماده است» و از تمام كارهاى كوچك و بزرگ او در سراسر عمر پرده بر مى دارد (وَ قالَ قَرِينُهُ هذا ما لَدَيَّ عَتِيدٌ).

در اين كه منظور از «قرين» در اينجا كيست؟ مفسران گفتگو بسيار دارند، ولى غالباً پذيرفته اند، منظور فرشته اى است كه در دنيا همراه انسان و مأمور ضبط اعمال او است، و در دادگاه عدل الهى گواهى مى دهد.

آيات گذشته كه مى گفت: هر كس وارد عرصه «محشر» مى شود، با او «سائق» و «شهيدى» است، نيز گواه بر اين معنى است، به علاوه لحن خود آيه و آيه بعد نيز تناسب با همين معنى دارد. (دقت كنيد)

ولى، بعضى گفته اند: منظور از «قرين» در اينجا «شيطان» است; چرا كه در بسيارى از آيات قرآن، اين كلمه به شيطانى كه همنشين مجرمان است، اطلاق شده، بنابراين تفسير، معنى آيه چنين مى شود: «شيطان همنشين او مى گويد: من اين مجرم را آماده جهنم كرده ام، و نهايت كوششى را كه در توان داشتم در اين راه به كار برده ام»!

اما اين معنى، نه تنها متناسب آيات گذشته و آيه اى كه بلافاصله بعد از اين آيه مى آيد نيست، بلكه با تبرئه كردن شيطان خودش را از گناه اغواى انسان ها كه در چند آيه بعد مى آيد، نيز سازگار نمى باشد; چرا كه طبق اين تفسير، شيطان اعتراف به مسئوليت خويش در اغواى مجرمان مى كند، در حالى كه در آيات آينده مى خوانيم: قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلال بَعِيد: «قرين او مى گويد: پروردگارا! من او را به طغيان وانداشتم، ولى او خود در گمراهى دور و درازى بود» و كاملاً با آن تضاد دارد.

تفسير سومى، نيز در اينجا گفته شده كه از همه بعيدتر به نظر مى رسد، و هيچ قرينه اى بر آن گواهى نمى دهد، و آن اين كه منظور از «قرين» دوستان و همنشين هايى از بشر است.

* * *

سپس، خداوند دو فرشته مأمور ثبت اعمال را مخاطب ساخته مى گويد: «در جهنم بيفكنيد هر كافر خود خواه متكبر و لجوجى را» (أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّار عَنِيد).

«عنيد» از ماده «عناد» به معنى تكبر، خودپسندى و عدم تسليم در برابر حق است.

در اين كه اين دو نفر كه مخاطب به اين خطاب هستند كيانند؟ باز تفسيرهاى گوناگونى شده است، جمعى، تفسير فوق را برگزيده اند، در حالى كه بعضى ديگر مخاطب را «خازنان دوزخ» (دو نفر از مأموران جهنم) مى دانند.

بعضى نيز گفته اند: ممكن است مخاطب، تنها يك نفر باشد، همان شهيد و گواهى كه همراه مجرم، وارد عرصه محشر مى شود، و در آيات قبل به آن اشاره شده، و تثنيه آوردن فعل، براى تأكيد است، گوئى دو بار تكرار مى كند: اَلْقِ اَلْقِ: «بيفكن!، بيفكن!»... و استعمال تثنيه در مخاطب واحد، در لغت عرب وجود دارد، اما اين تفسير، بسيار بعيد به نظر مى رسد، و تفسير اول از همه مناسب تر است.

* * *

در آيه بعد، به چند وصف از اوصاف زشت و مذموم اين كافران عنيد اشاره كرده، مى گويد: «آن كس كه شديداً مانع خير است، متجاوز است، و در شك و ترديد، بلكه ديگران را به شك و ترديد مى افكند» (مَنّاع لِلْخَيْرِ مُعْتَد مُرِيب).

«مَنّاع» به حكم اين كه صيغه مبالغه است، به كسى گفته مى شود كه بسيار از چيزى منع مى كند، بنابراين «مَنّاع لِلْخَيْرِ» كسى است كه به هر صورت مخالف هر كار خير است.

در بعضى از روايات آمده: اين آيه درباره «وليد بن مغيره» نازل شد، آنجا كه به فرزندان برادرش مى گفت: هر كس از شما اسلام را بپذيرد، من تا زنده ام كمكى به او نخواهم كرد.(1)

«مُعْتَد» به معنى متجاوز است، خواه متجاوز به حقوق ديگران باشد، يا از حدود احكام الهى تجاوز كند.

«مُرِيْب» از ماده «ريب» به معنى شخصى است كه در شك است، شكى توأم با بدبينى كه سرانجام پرده از روى آن برداشته مى شود، و يا ديگران را با گفتار و عمل خود به شك مى اندازد، و باعث گمراهى آنها مى شود.

* * *

باز در ادامه اوصاف اين گروه عنيد در آيه بعد، مى افزايد: «همان كسى كه معبود ديگرى با خدا قرار داده و راه شرك و دوگانگى را پيش گرفته است» (الَّذِي جَعَلَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ).

آرى، «چنين كسى را در عذاب شديد بيفكنيد» (فَأَلْقِياهُ فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ).

در اين چند آيه، شش وصف براى اين گروه دوزخى بيان شده است، كه پنج وصف اول در حقيقت علت و معلول يكديگرند، و وصف ششم توضيحى است براى ريشه اصلى همه اين اوصاف، زيرا:

«كَفّار» به معنى كسى است كه بسيار در كفر اصرار مىورزد، و اين منتهى به عناد مى شود.

شخص معاند نيز اصرار بر منع خيرات دارد، و چنين كسى طبعاً متجاوز به حقوق ديگران و حدود الهى است.

افراد متجاوز اصرار دارند كه ديگران را نيز به شك و ترديد بيفكنند، و ايمان را از آنها سلب كنند.

به اين ترتيب، اوصاف پنجگانه «كفار»، «عنيد»، «مناع للخير»، «معتد» و «مريب» پيوند ناگسستنى با هم دارند، و لازم و ملزوم يكديگرند.(2)

در ششمين وصف، يعنى «الَّذِي جَعَلَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ»، ريشه اصلى تمام اين انحرافات كه «شرك» است آمده; چرا كه با دقت روشن مى شود كه «شرك» عامل همه اين بدبختى ها است.

* * *

آيه بعد، پرده از روى ماجراى ديگرى از سرنوشت اين گروه كافر لجوج بر مى دارد، و آن مخاصمه و جر و بحثى است كه با شيطان در قيامت دارند، آنها تمام گناهان خويش را به گردن شياطين اغواگر مى افكنند، ولى «شيطان قرين او مى گويد: پروردگارا! من او را به طغيان وا نداشتم، و به اجبار در اين راه نياوردم، او خودش با ميل و اراده خويش اين راه را برگزيد، و در ضلال و گمراهى دور و درازى بود» (قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلال بَعِيد).

اين تعبير، شبيه چيزى است كه در آيه 22 سوره «ابراهيم» آمده است كه شيطان براى تبرئه خويشتن مى گويد: وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ: «من هيچ گونه سلطه اى بر شما نداشتم، جز اين كه دعوتتان كردم و شما نيز پذيرفتيد، بنابراين مرا سرزنش نكنيد، خود را سرزنش كنيد»!.

البته شيطان نمى خواهد نقش خود را در اغواى انسان به كلى انكار كند، بلكه مى خواهد اين امر را ثابت كند كه اجبارى در كار نبوده، و انسان با ميل و رغبت خويش وسوسه هاى او را پذيرفته، بنابراين تضادى با آيه لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ: «من همه آنها را اغوا مى كنم»(3) ندارد.

* * *

گرچه در اين آيات، تنها سخن از دفاع شيطان به ميان آمده، و سخنى از اعتراض كفار بر شيطان ديده نمى شود، ولى، به قرينه سائر آيات قرآن كه آنها در قيامت با هم جر و بحث مى كنند، و به قرينه آيه بعد، گفتار طرفين اجمالاً روشن مى شود; زيرا در آيه بعد مى خوانيم: «خدا مى فرمايد: نزد من جدال و مخاصمه نكنيد ـ من قبلاً به شما اتمام حجت كرده ام ـ و شما را از اين سرنوشت شوم با خبر ساخته ام» (قالَ لاتَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ).

اشاره به اين كه، از يكسو به شيطان گفته ام: اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً: «برو! هر كس از انسان ها از تو پيروى كند، جهنم جزاى وافر همه شما است».(4)

و از سوى ديگر به انسان ها نيز اخطار كرده ام:لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ: «به طور مسلم دوزخ را از تو و از پيروانت پر خواهم كرد».(5)

اين تهديدها و وعيدها در سائر آيات قرآن نيز، آمده است، و همگى حاكى از اين است كه خداوند، هم به انسان ها، و هم به شياطين اتمام حجت كرده، و آنها را از اغواگرى و اغواپذيرى بر حذر داشته است.

* * *

سپس، براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «سخن من تغيير ناپذير است، و كلامى نزد من دگرگون نمى شود، و من هرگز به بندگانم ستم نخواهم كرد» (ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلاّم لِلْعَبِيدِ).(6)

منظور از «قُول» در اين جا همان تهديدها و وعيدها است كه خداوند در آيات مختلف به آن اشاره كرده، و نمونه هائى از آن را در بالا آورديم.

تعبير به «ظَلّام» به صورت «صيغه مبالغه» (بسيار ظلم كننده) با اين كه خداوند كمترين ظلمى روا نمى دارد، ممكن است اشاره به اين باشد كه مقام علم و قدرت و عدل خداوند، چنان است كه اگر ستم كوچكى به كسى كند، بزرگ و بسيار خواهد بود، و مصداق «ظلام» خواهد شد، بنابراين او از هر گونه ستمى بر كنار است.

و يا ناظر به كثرت افراد و مصاديق است; چرا كه اگر ستم كوچكى به بنده اى كند، افراد شبيه او بسيارند، و مجموعاً ظلم بسيار مى شود.

به هر حال، اين تعبير، دليل بر اختيار و آزادى اراده بندگان است، نه شيطان مجبور است شيطنت كند، نه كافران مجبورند راه كفر و عناد و راه شيطان را پيش گيرند، و نه سرنوشت قطعى و خارج از اراده، براى كسى مقرر شده است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: چگونه مى فرمايد: «سخن من تغيير ناپذير است»، در حالى كه جمعى مشمول عفو او مى شوند؟

پاسخ اين است كه: عفو نيز طبق برنامه حساب شده اى است، و فرع بر اين است كه انسان، عملى انجام داده باشد كه در عين مجرم بودن، قابليت و شايستگى عفو را داشته باشد، اين خود، يكى از سنت هاى الهى است: كسانى را مشمول عفو خويش قرار دهد كه شايسته عفوند، و اين نيز تغيير ناپذير است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به فراز كوتاه و تكان دهنده اى از حوادث قيامت اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياوريد روزى را كه به جهنم مى گوئيم: آيا پر شده اى؟! و او در پاسخ مى گويد: آيا افزون بر اين هم وجود دارد»؟! (يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ؟ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيد ).(7)

در اين كه منظور از «هَلْ مِنْ مَزِيد» چيست؟ دو تفسير گفته اند:

نخست اين كه استفهام، استفهام انكارى است، يعنى جهنم مى گويد: افزون بر اين ممكن نيست، و به اين ترتيب با آيه 13 سوره «سجده» كه مى گويد: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِينَ: «سوگند ياد مى كنم كه دوزخ را از جن و انس پر مى كنم» كاملاً هماهنگ است، و تأكيدى است بر اين معنى كه تهديد الهى در آن روز، كاملاً تحقق مى يابد، و دوزخ از كافران و مجرمان مالامال مى شود.

ديگر اين كه: منظور از اين جمله طلب فزونى است، يعنى «آيا باز هم افراد ديگرى پيدا مى شوند كه به دوزخ بيايند»؟! و اصولاً طبيعت هر چيزى اين است كه هم سنخ خود را دائماً جستجو كند، و هرگز سير نمى شود، نه بهشت از نيكوكاران، و نه دوزخ از بدكاران.

ولى، اين سؤال باقى مى ماند: مفهوم اين سخن آن است كه دوزخ هنوز پر نشده، در حالى كه با آيه بالا (سوره «سجده» ـ آيه 13) كه مى گويد: «دوزخ را از جن و انس پر مى كنم» سازگار نيست.

اما بايد توجه داشت كه، طلب فزونى، دليل بر پر نشدن نمى باشد; زيرا:

اولاًـ ممكن است ظرفى مثلاً پر از غذا باشد، باز هم كسى تمنا كند كه روى آن انباشته شود و متراكم گردد،

ثانياًـ اين تقاضا ممكن است به معنى تقاضاى تضييق مكان بر دوزخيان و مجازات دردناك تر باشد، يا تمناى وسعت يافتن و سپس نفرات بيشترى را به خود پذيرفتن.

به هر حال، اين آيه، به خوبى نشان مى دهد كه دوزخيان بسيارند، و جهنم منظره هولناك و وحشتناكى دارد، تهديد الهى جدى، و به گونه اى است كه فكر درباره آن، لرزه بر اندام هر انسانى مى افكند، و هشدار مى دهد، نكند يكى از آن نفرات تو باشى! و همين انديشه مى تواند او را در برابر گناهان بزرگ و كوچك كنترل كند.

سؤال ديگر اين كه: چگونه دوزخ كه موجود فاقد شعورى است، مخاطب واقع مى شود و پاسخ مى گويد؟

براى اين سؤال سه جواب است:

نخست اين كه: اين يك نوع تشبيه و بيان زبان حال است، يعنى خداوند به لسان «تكوين» از جهنم سؤال مى كند، و او هم به «زبان حال» پاسخ مى گويد، و نظير اين تعبير در زبان هاى مختلف فراوان است.

ديگر اين كه: سراى آخرت سراى حيات و زندگى واقعى است، حتى موجوداتى همچون بهشت و جهنم، از يك نوع حيات و درك و شعور برخوردار مى شوند، بهشت سخت در اشتياق مؤمنان است، و دوزخ سخت در انتظار مجرمان.

جائى كه اعضاى پيكر انسان به سخن در آيند و شهادت و گواهى دهند، تعجب نيست كه بهشت و دوزخ نيز چنين باشند.

بلكه، به اعتقاد بعضى، در اين دنيا نيز تمام ذرات اين جهان از نوعى درك و شعور برخوردارند، و لذا تسبيح و حمد خدا مى گويند، كه اين تسبيح و حمد در آيات مختلف قرآن منعكس است.(8)

ديگر اين كه: مخاطب، مأموران و خازنان دوزخند، و همان ها هستند كه پاسخ مى گويند.

همه اين تفسيرها قابل قبول است، هر چند تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

 

* * *

31وَ أُزْلِفَتِ الجَْنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيرَ بَعِيد

32هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِكلِّ أَوَّاب حَفِيظ

33مَّنْ خَشىَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَاءَ بِقَلْب مُّنِيب

34ادْخُلُوهَا بِسَلام ذَلِك يَوْمُ الخُْلُودِ

35لهَُم مَّا يَشاءُونَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ

36وَ كَمْ أَهْلَكنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْن هُمْ أَشدُّ مِنهُم بَطشاً فَنَقَّبُوا فى الْبِلادِ هَلْ مِن محِيص

37إِنَّ فى ذَلِك لَذِكرَى لِمَن كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السمْعَ وَ هُوَ شهِيدٌ

 

ترجمه:

31 ـ (در آن روز) بهشت را به پرهيزگاران نزديك مى كنند، و فاصله اى از آنان ندارد!

32 ـ اين چيزى است كه به شما وعده داده مى شود، و براى توبه كاران و كسانى كه پيمان ها را حفظ مى كنند.

33 ـ آن كس كه از خداوند رحمان در نهان بترسد و با قلبى پر انابه در محضر او حاضر شود!

34 ـ به سلامت وارد بهشت شويد، امروز روز جاودانى است.

35 ـ هر چه بخواهند در آنجا براى آنها هست، و نزد ما نعمت هاى بيشترى است!

36 ـ چه بسيار اقوامى را كه پيش از آنها هلاك كرديم، اقوامى كه از آنها قوى تر بودند، و شهرها (و كشورها) را گشودند; آيا راه فرارى (از عذاب الهى) وجود دارد؟!

37 ـ در اين تذكرى است براى آن كس كه عقل دارد، يا گوش دل فرا دهد در حالى كه حاضر باشد!


1 ـ «روح المعانى»، جلد 26، صفحه 168.

2 ـ «الميزان»، جلد 18، صفحه 381.

3ـ ص، آيه 82.

4ـ اسراء، آيه 63.

5ـ ص، آيه 85.

6ـ «لدى» متعلق به «يبدل» است. بعغضى نيز احتمال داده اند: متعلق به «قول» بوده باشد، ولى معنى اول مناسب تر است.

7ـ در اين كه «يوم» در اينجا متعلق به چيست؟ سه نظر وجود دارد: نخست اين كه: متعلق به «اذْكُرُوا» محذوف است، و مخاطب آن تمام انسان ها هستند، ديگر اين كه: متعلق به «يُبَدِّل» است، و سوم متعلق به «ظَلاّم» كه در آيه قبل آمده است، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد.

8ـ به تفسير «نمونه»، جلد 12، صفحه 133 (ذيل آيه 44 سوره اسراء) مراجعه فرمائيد.

تفسير:

اى مجرمان! راه فرارى نيست

با توجه به اين كه بحث هاى اين سوره غالباً بر محور مسأله معاد، و امورى كه در ارتباط با آن است دور مى زند، و با توجه به اين كه در آيات گذشته از چگونگى افكندن كفار لجوج در جهنم، و شدت عذاب آنها، و صفاتى كه آنها را به دوزخ مى كشد، سخن به ميان آمد، آيات مورد بحث، صحنه ديگرى را ترسيم مى كند، صحنه داخل شدن پرهيزگاران به بهشت با احترام كامل، و اشاره به انواع نعمت هاى بهشتى و صفاتى كه انسان را در صف بهشتيان قرار مى دهد، تا در مقايسه با يكديگر، حقايق روشن تر گردد.

نخست مى فرمايد: «در آن روز، بهشت به پرهيزگاران نزديك مى شود، و فاصله اى از آنها ندارد»! (وَ أُزْلِفَتِ الجَْنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيرَ بَعِيد).

«أُزْلِفَت» از ماده «زلفى» (بر وزن كبرى)، به معنى قرب و نزديكى است.

جالب اين كه: نمى گويد: پرهيزگاران را به بهشت نزديك مى كنند، بلكه مى گويد: بهشت را به آنها نزديك مى كنند! اين مطلبى است كه در شرائط اين دنيا قابل تصور نيست، اما از آنجا كه اصول حاكم بر سراى آخرت، اصولى است كه با شرائط اين جهان بسيار متفاوت است، به هيچوجه جاى تعجب نيست كه خداوند براى نهايت اكرام و احترام مؤمنان پرهيزگار، به جاى آن كه آنها را به سوى بهشت برد، بهشت را به سوى آنها مى آورد!

در سوره «شعراء» آيات 90 و 91 نيز مى خوانيم: وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ * وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ: «در آن روز، بهشت را به پرهيزگاران نزديك مى كنند، * و دوزخ را براى گمراهان آشكار».

و اين نهايت لطف و احترام خدا به بندگان مؤمن است، كه بالاتر از آن تصور نمى شود.

تعبير به «غير بعيد» نيز به عنوان تأكيد است.(1)

به هر حال، مفهوم آيه اين است: اين مسأله در قيامت واقع مى شود، هر چند تعبير به فعل ماضى (أُزْلِفَت) شده است; زيرا حوادث مسلمى كه در آينده رخ مى دهد، در بسيارى از تعبيرات، به صورت فعل ماضى بيان مى شود، ولى، بعضى آن را واقعاً به صورت ماضى معنى كرده اند، و گفته اند: نزديك نمودن بهشت به پرهيزگاران در دنيا حاصل شده، چرا كه بهشت با آنها فاصله اى ندارد، بيرون رفتن از دنيا همان، و گام نهادن در بهشت همان!

اما با توجه به آيات قبل و بعد، كه سخن از صحنه قيامت مى گويد، اين معنى بعيد به نظر مى رسد، و مناسب همان تفسير اول است.

* * *

پس از آن در شرح اوصاف بهشتيان مى گويد: «اين بهشتى است كه به شما وعده داده مى شود، و از آن كسانى است كه به اطاعت فرمان خدا باز مى گردند، و عهد و پيمان ها و قوانين او را حفظ مى كنند» (هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِكلِّ أَوَّاب حَفِيظ).

در اينجا به دو وصف از اوصاف آنها اشاره شده: «اواب» و «حفيظ».

«اواب» از ماده «اوب» (بر وزن ذوب)، به معنى بازگشت است، كه ممكن است به معنى توبه از گناهان كوچك و بزرگ باشد، و يا بازگشت به طاعت او، و با توجه به اين كه: «صيغه مبالغه» است، نشان مى دهد كه بهشتيان پرهيزگارانى هستند كه هر عاملى بخواهد آنها را از اطاعت خدا دور سازد، فوراً متوجه مى شوند و به طاعت او باز مى گردند، و از تقصيرات و غفلت هاى خود توبه مى كنند تا به مقام «نفس مطمئنه» برسند.

«حفيظ» به معنى حافظ و نگاهدارنده است. آيا منظور حفظ عهد و پيمان هاى الهى است، كه از انسان ها گرفته كه اطاعت او كنند و عبادت شيطان ننمايند.(2) و يا حفظ و قوانين و حدود الهى؟، و يا به خاطر سپردن گناهان و يادآورى آن براى توبه و جبران؟ يا همه اينها؟

با توجه به اين كه، اين حكم به صورت مطلق ذكر شده، تفسير اخير كه جامعيت دارد، مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

و در ادامه اين اوصاف، در آيه بعد به دو وصف ديگر آنها اشاره مى كند، كه در حقيقت توضيح و تفسيرى است براى اوصاف گذشته، مى فرمايد: «همان كسى كه از خداوند رحمان در نهان بترسد، و با قلبى توبه كار در محضر او حاضر شود»(مَّنْ خَشىَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَاءَ بِقَلْب مُّنِيب).

تعبير به ترسيدن از خدا در نهان، اشاره به اين است كه آنها با اين كه خدا را هرگز با چشم نمى بينند، از لابلاى آثارش و از طريق استدلال و برهان به او ايمان مى آورند، ايمانى توأم با احساس مسئوليت كامل.

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور، پنهان از چشم مردم است، آنها نه فقط در حضور جمع، كه در تنهائى و خلوت نيز مرتكب گناهى نمى شوند.

اين خوف و خشيت، سبب مى شود كه قلب آنها «منيب» باشد، دائماً متوجه خدا گردد، و به طاعت او اقبال كند، و از هر گناه و لغزشى توبه نمايد، و اين حال را تا پايان عمر ادامه دهد، و با همين حالت وارد عرصه محشر گردد.

* * *

سپس، مى افزايد: كسانى كه داراى اين چهار صفتند، هنگامى كه بهشت به آنها نزديك مى شود «فرشتگان الهى به عنوان احترام و اكرام به آنها مى گويند: به سلامت وارد بهشت شويد» (ادْخُلُوهَا بِسَلام).

سلامت از هر گونه بدى، ناراحتى، آفت، بلا، كيفر و عذاب، سلامت كامل از نظر جسم و جان!

آن گاه براى آرامش خاطر آنها اضافه مى كنند: «امروز، روز جاودانى است، جاودانى نعمت ها، و جاودانى بهشت با تمام مواهبش» (ذَلِك يَوْمُ الخُْلُودِ).

* * *

و به دنبال اين دو موهبت (بشارت سلامت، و بشارت خلود و جاودانگى در بهشت)، خداوند منان دو بشارت ديگر به آنها مى دهد كه مجموعاً چهار بشارت است، همانند چهار وصفى كه آنها داشتند، مى فرمايد: «هر چه بخواهند در بهشت براى آنها هست» (لَهُم مَّا يَشاءُونَ فِيهَا).

علاوه بر آن «نزد ما نعمت هاى ديگرى است» كه هرگز به فكر آنها نرسيده است تا تمنايش كنند (وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ).

تعبيرى از اين زنده تر و رساتر و دل انگيزتر تصور نمى شود، نخست مى گويد: بهشتيان هر چه بخواهند (با وسعت معنى اين جمله) از انواع مواهب، بدون استثناء، در اختيارشان قرار مى گيرد، و افزون بر اين، نعمت ها و مواهبى است كه هرگز به فكر هيچ انسانى نرسيده، و از خاطر هيچ كس خطور نكرده، اما خداوند رحمان و رحيم، كه پرهيزگاران بهشتى را مشمول الطاف خاصش كرده، از آن نعمت ها نيز بهره مند مى سازد، و به اين ترتيب، نعمت هاى بهشتى ابعاد فوق العاده گسترده اى را كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست، پيدا مى كند.

ضمناً از اين تعبير، استفاده مى شود: موازنه اى ميان پاداش الهى و اعمال مؤمنان نيست، بلكه، از آن افزون و بسيار برتر و بالاتر است، و در اين مرحله، همه جا با فضل او روبرو هستيم، و در كيفرش با عدل او.

* * *

بعد از پايان گرفتن گفتگوها پيرامون بهشت و دوزخ، صفات بهشتيان و دوزخيان، و درجات و دركات آنها، براى نتيجه گيرى كامل از اين بحث، مجرمان را مورد توجه قرار داده، مى فرمايد: «چه بسيار اقوامى را كه قبل از آنها هلاك كرديم، اقوامى كه از آنها قوى تر و نيرومندتر بودند، كشورها را گشودند و بر شهرها تسلط يافتند، اما بر اثر كفر و ظلم و بيدادگرى و گناه نابود شدند» (وَ كَمْ أَهْلَكنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْن هُمْ أَشدُّ مِنهُم بَطشاً فَنَقَّبُوا فى الْبِلادِ).

«آيا هيچ راه فرارى از مرگ و عذاب الهى براى اين گونه افراد وجود دارد»؟! (هَلْ مِن محِيص).

«قرن» و «اقتران» در اصل، به معنى نزديك شدن دو چيز يا اشيائى با يكديگر است، و به جماعتى كه در يك زمان زندگى مى كنند، «قرن» گفته مى شود، و جمع آن «قرون» است، سپس همين لفظ، بر بخشى از زمان اطلاق شده كه گاه آن را سى سال، و گاه صد سال گفته اند.

بنابراين، هلاك كردن «قرن ها»، به معنى هلاك كردن «اقوام پيشين» است.

«بطش» به معنى بر گرفتن چيزى است با قوت و قدرت، و گاه به معنى جنگ و ستيز آمده است.

«نَقَّبُوا» از ماده «نقب» به معنى سوراخى است كه در ديوار يا پوست ايجادمى كنند، اما «ثقب» تنها سوراخى را گويند كه در چوب ايجاد مى كنند.

اين «واژه» هنگامى كه به صورت فعلى به كار رود، به معنى سير و حركت و به اصطلاح شكافتن راه و پيشروى مى آيد، و به معنى كشورگشائى و نفوذ در مناطق مختلف نيز آمده است.

«منقبت» نيز از همين ماده است، و به افعال و صفات برجسته اشخاص مى گويند، به خاطر نفوذ و تأثيرى كه در مردم دارد، و يا طريق را براى ترقى صاحبش مى گشايد.

«نقيب» به كسى مى گويند كه درباره جمعيتى بحث و بررسى مى كند، و از اوضاع و احوال آنها با خبر است و در درون آنها نفوذ مى كند.

«مَحِيْص» از ماده «حيص» (بر وزن حيف)، به معنى انحراف و عدول از چيزى است، و به همين مناسبت به معنى فرار از مشكلات، و هزيمت در ميدان جنگ نيز آمده است.

به هر حال، آيه، به كفار لجوج معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، هشدار مى دهد كه سرى به تاريخ گذشتگان بزنند، و آثار آنها را بر صفحات تاريخ و صفحه زمين بنگرند، ببينند خداوند با اقوام سركشى كه پيش از آنها بودند چه كرد؟ اقوامى كه از آنها پر جمعيت تر و با قدرت تر بودند، آنگاه به آينده خود بينديشند.

اين معنى، بارها در قرآن مجيد آمده است، از جمله در آيه 8 سوره «زخرف» مى خوانيم: فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً: «ما اقوامى را كه از آنها قوى تر بودند، هلاك كرديم».

بعضى، آيه مورد بحث را اشاره به «قوم ثمود» مى دانند كه در سرزمين كوهستانى «حجر» در شمال «حجاز» زندگى مى كردند، كوه ها را مى شكافتند، و در آن خانه هاى باشكوه و قصرها مى ساختند، ولى ظاهر اين است كه آيه مفهوم گسترده اى دارد، و آنها و غير آنها را شامل مى شود.

جمله هَلْ مِن محِيص: «آيا راه گريزى وجود دارد»؟ ممكن است از زبان اقوام پيشين باشد، كه به هنگام گرفتارى در چنگال عذاب، اين مطلب را از هم سؤال مى كردند، و يا از سوى پروردگار نسبت به كفار لجوج معاصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، يعنى آيا اينها مى توانند از سرنوشت دردناكى كه اقوام متمرد پيشين داشتند فرار كنند؟!

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «قطعاً در سرگذشت پيشينيان تذكر و اندرزى است، براى آن كس كه عقل دارد، يا گوش فرا دهد، و حاضر باشد»! (إِنَّ فى ذَلِك لَذِكرَى لِمَن كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شهِيدٌ).

منظور از «قلب» در اينجا و در ديگر آيات قرآن كه بحث از درك مسائل مى كند، همان «عقل» و شعور و ادراك است، در كتب لغت نيز يكى از معانى «قلب» همان «عقل» گفته شده، «راغب» در «مفردات»، قلب را در آيه مورد بحث، به علم و فهم تفسير كرده، در «لسان العرب» نيز مى خوانيم كه گاهى «قلب» به معنى عقل به كار مى رود.(3)

در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) نيز در تفسير همين آيه، آمده است: «منظور از قلب، عقل است».(4)

ريشه اين لغت (قلب)، در اصل به معنى تغيير و تحول و به اصطلاح قلب و انقلاب است، و از آنجا كه فكر و عقل انسان دائماً در حال دگرگونى است، به آن «قلب» گفته شده است، و به همين دليل در آيات قرآن روى مسأله سكينه و آرامش دل، و يا اطمينان قلب تكيه شده است، هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ : «او كسى است كه آرامش را در دل مؤمنين نازل كرد»،(5) أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ: «آگاه باشيد! ياد خدا مايه آرامش دل ها است»،(6) آرى، اين موجود نا آرام را، تنها ياد خدا آرامش مى بخشد.

«أَلْقَى السَّمْعَ» (گوش را افكند) كنايه از گوش دادن و نهايت دقت در استماع است، شبيه تعبيرى كه در فارسى داريم مى گوئيم: «گوش ما با شما است»، يعنى به خوبى به سخنانت گوش مى دهيم.

«شَهِيد» در اينجا به معنى كسى است كه حضور قلب دارد، و به اصطلاح، دلش در مجلس است، و با دقت مطالب را پى گيرى مى كند.

و به اين ترتيب، مجموع آيه، چنين معنى مى دهد: دو گروه مى توانند از اين مواعظ پند و اندرز گيرند، نخست، آنها كه داراى ذكاوت و عقل و هوشند، و خود مستقلاً مى توانند مسائل را تحليل كنند، و ديگر كسانى كه در اين حد نيستند، اما مى توانند «مستمع» خوبى براى دانشمندان باشند، و با حضور قلب به سخنان آنها گوش فرا دهند، و حقايق را از طريق ارشاد و راهنمائى آنها فراگيرند.

شبيه اين سخن در آيه 10 سوره «ملك» نيز آمده است كه از قول دوزخيان چنين نقل مى كند: :لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ: «اگر ما گوش شنوا يا عقل و درك كافى داشتيم، هرگز در صف دوزخيان قرار نمى گرفتيم»; چرا كه نشانه هاى راه حق آشكار است، آنها كه خود اهل تحقيقند آن را به خوبى در مى يابند، و آنها كه چنين نيستند، مى توانند از طريق رهنمودهاى دانشمندان عادل و دلسوز، راه خود را بيابند، بنابراين، بايد انسان، يا علم و عقل كافى داشته باشد، يا گوش شنوا.(7)

* * *

38وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوب

39فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ

40وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبارَ السُّجُودِ

 

ترجمه:

38 ـ ما آسمان ها و زمين و آنچه را در ميان آنهاست در شش روز =] شش دوران [آفريديم، و هيچ گونه رنج و سختى به ما نرسيد، (با اين حال چگونه زنده كردن مردگان براى ما مشكل است؟!).

39 ـ در برابر آنچه آنها مى گويند شكيبا باش، و پيش از طلوع آفتاب و پيش از غروب تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور.

40 ـ و در بخشى از شب او را تسبيح كن، و بعد از سجده ها!


1ـ «غير بعيد» ممكن است «ظرف» و نيز ممكن است «حال» بوده باشد، و يا «صفت» است براى مصدر محذوفى، و در تقدير «اِزْلافَاً غَيْرَ بَعِيد» است.

2ـ يس، آيه 60

3 ـ «لسان العرب»، ماده «قلب».

4 ـ «اصول كافى»، جلد 1، كتاب العقل و الجهل، حديث 11.

5 ـ فتح، آيه 4.

6 ـ رعد، آيه 28.

7 ـ توجه داشته باشيد در هر دو آيه، اين دو مطلب با كلمه «او» بر يكديگر عطف شده است، كه نشان مى دهد لااقل يكى از اين دو لازم است.

تفسير:

آفريدگار آسمان ها و زمين، قادر بر احياى مردگان است

در تعقيب آيات گذشته، و دلائل مختلفى كه درباره معاد آمده بود، در اين آيات، به يكى ديگر از دلائل امكان معاد، اشاره كرده، و بعد از آن به پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور صبر و شكيبائى و تسبيح و حمد پروردگار مى دهد، تا كارشكنى هاى مخالفان را از اين طريق تحمل و خنثى كند.

نخست مى فرمايد: «ما آسمان ها و زمين و آنچه را در ميان آن دو است، در شش روز (شش دوران) آفريديم، و در خلقت آنها هيچ گونه تعب و ضعفى به ما نرسيد»! (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوب).

«لُغُوب» به معنى تعب و خستگى است.

بديهى است كسى كه قدرتش محدود است، اگر بخواهد كارى انجام دهد كه بيش از توان او باشد، خسته و درمانده و وامانده مى شود، ولى در مورد وجودى كه قدرتش نامحدود و توانائيش بى نهايت است، اين امور مفهومى ندارد.

بنابراين، كسى كه قادر است بى هيچ گونه تعب و رنج، اين آسمان و زمين با عظمت، و اين همه كرات و كواكب و كهكشان ها را ايجاد كند، توانائى دارد كه انسان را بعد از مردن، بار ديگر به حيات بازگرداند و لباس زندگى در اندامش بپوشاند.

بعضى، براى اين آيه، شأن نزولى نقل كرده اند كه: «يهود» چنين مى پنداشتند: خداوند، آسمان ها و زمين را در شش روز (شش روز هفته!) آفريد، سپس روز شنبه به استراحت پرداخت، و يك پاى خود را به روى پاى ديگر انداخت! و به همين دليل، اينطور نشستن را نامطلوب مى شمرند و مخصوص خدا مى دانند! آيه فوق نازل شد(1) و به اين گونه خرافات مضحك پايان داد.

ولى، اين شأن نزول مانع از اين نيست كه آيه، مسأله امكان معاد را تعقيب كند، در عين اين كه دليلى است بر توحيد و علم و قدرت پروردگار، كه آسمان و زمين را با اين همه عجائب و شگفتى ها و ميليون ها ميليون، موجودات زنده، و اسرار عجيب و نظام هاى ويژه اش آفريده است، كه تفكر در يك گوشه اى از آن، مى تواند ما را به آفريننده توانائى كه دست قدرتش اين گردونه عظيم را به حركت در آورده، و نور حيات و زندگى را همه جا پاشيده است، رهنمون گردد.

موضوع خلقت آسمان ها و زمين، در «شش روز» كراراً در آيات قرآن آمده است.(2)

كلمه «يوم» ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ در لغت عرب و معادل آن «روز» در لغت فارسى، و يا در سائر لغات در بسيارى از موارد به معنى دوران استعمال مى شود، نه به معنى بيست و چهار ساعت و يا دوازده ساعت، فى المثل مى گوئيم: «يك روز مردم در سايه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) زندگى مى كردند، و روز ديگر جبّاران «بنى اميّه» و «بنى عباس» بر مردم مسلط شدند».

پيدا است «روز» در اين تعبيرات به معنى «دوران» است، خواه يك سال باشد، يا صد سال، يا هزاران و يا ميليون ها سال يا مى گوئيم: «يك روز كره زمين يكپارچه آتش بود، روز ديگرى سرد شد، و آماده حيات»، تمام اين تعبيرات اشاره به دوران ها است.

بنابراين، از آيه فوق استفاده مى شود كه خداوند، آسمان ها و زمين و تمامى موجودات آنها را در شش دوران آفريده است.(3)

بنابراين، جائى براى اين سؤال باقى نمى ماند كه قبل از آفرينش خورشيد و كره زمين، شب و روزى نبود تا خداوند عالم را در شش روز آفريده باشد.

* * *

بعد از ذكر دلائل مختلف معاد، و ترسيم صحنه هاى مختلفى از قيامت، به اين دليل كه در هر صورت گروهى تسليم حق نيستند، و لجاجت و پافشارى بر باطل دارند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب قرار داده مى گويد: «در برابر آنچه آنها مى گويند، شكيبا باش»! (فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ).

چرا كه تنها با نيروى صبر و استقامت، مى توان بر اين مشكلات پيروز شد، توطئه هاى دشمن را در هم شكست، و نسبت هاى نارواى آنها را در مسير حق تحمل كرد.

و از آنجا كه صبر و استقامت، نياز به پشتوانه اى دارد، و بهترين پشتوانه، ياد خدا و ارتباط با مبدأ علم و قدرت جهان آفرين است، در دنبال اين دستور مى افزايد: «و تسبيح و حمد پروردگارت را قبل از طلوع آفتاب و پيش از غروب آن به جا آور» (وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ).

* * *

همچنين «در قسمتى از شب او را تسبيح كن و بعد از سجده ها» (وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبارَ السُّجُودِ).

اين ياد مداوم، و تسبيح مستمر، همچون قطره هاى حيات بخش باران بر سرزمين قلب و جان تو مى ريزد، و آن را سيراب مى كند، دائماً به تو نشاط و حيات مى بخشد، و به استقامت در مقابل مخالفان لجوج دعوت مى كند.

در اين كه، منظور از تسبيح خداوند، در اين مواقع چهارگانه (قبل از طلوع آفتاب، قبل از غروب، در شب، و بعد از سجده ها) چيست؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است.

بعضى معتقدند: اين تعبيرات، اشاره به نمازهاى پنجگانه روزانه و بعضى از نوافل پر فضيلت است، به اين ترتيب كه «قبل طلوع الشمس»، اشاره به نماز صبح است، زيرا آخر وقت آن، طلوع آفتاب مى باشد.

و «قبل غروب الشمس»، اشاره به نماز ظهر و عصر است، چرا كه آخر وقت هر دو غروب آفتاب است.

«و من الليل» نماز مغرب و عشا را بيان مى كند، و «ادبار السجود»، نظر به نافله هاى مغرب دارد كه بعد از مغرب به جا آورده مى شود.

«ابن عباس»، همين تفسير را پذيرفته، با اين قيد كه «ادبار السجود» را اشاره به تمام نمازهاى نافله دانسته است، كه بعد از فرائض انجام مى شود، ولى، از آنجا كه در ميان نوافل روزانه به عقيده ما، تنها نافله مغرب و عشاء است كه بعد از اين نمازها انجام مى شود، اين تعميم صحيح نيست.

بعضى ديگر، «قبل طلوع الشمس» را اشاره به نماز صبح، و «قبل الغروب» را اشاره به نماز عصر، و «من الليل فسبحه» را اشاره به نماز مغرب و عشاء، دانسته اند ، و به اين ترتيب، بدون هيچ دليل روشنى، سخن از نماز ظهر به ميان نيامده است، و اين دليل بر ضعف اين تفسير است.

در روايتى نيز از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه از آيه «وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ» سؤال كردند، فرمود: تَقُولُ حِينَ تُصْبِحُ وَ حِينَ تُمْسِى عَشَرات مرّات لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ، وَ لَهُ الْحَمْدْ، يُحْيِى وَ يُمِيتُ، وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْء قَدِيرٌ: «هنگام صبح و عصر ده بار اين ذكر را مى گوئى، لا اِلهَ اِلاّ اللّه....».(4)

اين تفسير، با تفسير اول منافاتى ندارد، و ممكن است هر دو در معنى آيه جمع باشد.

قابل توجه اين كه، نظير همين معنى با تفاوت مختصرى در آيه 130 سوره «طه» نيز آمده است، آنجا كه مى فرمايد: وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى: «قبل از طلوع آفتاب، و پيش از غروب آن، و همچنين در اثناء شب، و اطراف روز، تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور تا خشنود شوى».

جمله «لَعَلَّكَ تَرْضى» نشان مى دهد كه اين عبادات و تسبيحات، نقش مهمى در آرامش فكر و رضايت خاطر آدمى دارد، و به او در برابر حوادث سخت، نيرو و توان مى بخشد.

اين نكته، نيز قابل توجه است كه در آيه 49 سوره «طور» چنين آمده است: وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ: «برخى از شب را تسبيح خدا كن، و به هنگام پشت كردن ستارگان».(5)

در حديثى «على»(عليه السلام) فرموده: «ادبار السجود» دو ركعت نافله اى است كه بعد از مغرب مى خوانند (توجه داشته باشيد نافله مغرب چهار ركعت است، كه در اينجا فقط به دو ركعت آن اشاره شده) و «ادبار النجوم» دو ركعت نافله صبح است كه قبل از نماز صبح و به هنگام غروب ستارگان به جا مى آورند».(6)

در روايتى نيز آمده است: منظور از «ادبار السجود»، همان نماز «وتر» است كه در آخر شب انجام مى شود.(7)

به هر حال، تفسير اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند وسعت و گسترش مفهوم تسبيح، بسيارى از تفسيرهاى ديگر را كه در روايات به آن اشاره شده، شامل مى گردد.

* * *


1 ـ تفسير «در المنثور»، جلد 6، صفحه 110.

2ـ مانند سوره «اعراف» آيه 54، سوره «يونس» آيه 3، سوره «هود» آيه 7، سوره «سجده» آيه 4، سوره «حديد» آيه 4 و سوره «فرقان»، آيه 59.

3ـ مشروح اين سخن را در جلد ششم، صفحه 200 به بعد، ذيل آيه 54 سوره «اعراف» بيان كرده ايم.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ بايد توجه داشت كه در اينجا «ادبار» (بر وزن اقبال)، به معنى پشت كردن است، و در آيات مورد بحث «ادبار» (بر وزن ابزار)، جمع «دبر»، به معنى پشت مى باشد، بنابر اين «ادبار السجود» به معنى بعد از سجده ها است، و «ادبار النجوم» به معنى هنگام پشت كردن ستارگان است.

6 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

نكته:

شكيبائى، رمز هر پيروزى است

اين نخستين بار نيست كه قرآن مجيد روى صبر و شكيبائى در برابر مشكلات و افراد لجوج و معاند تكيه مى كند، مكرر در مكرر، قرآن مجيد، هم به پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله)، و هم به عموم مؤمنان اين مسأله مهم را خاطر نشان مى سازد، و تجربه هاى فراوان نيز نشان داده كه غلبه و پيروزى از آن كسانى است كه، سهم بيشترى از صبر و استقامت دارند.

در حديثى مى خوانيم: امام «صادق»(عليه السلام) به يكى از دوستانش (كه شايد در شرائط سخت آن زمان بى تابى مى كرد) فرمود: عَلَيْكَ بِالصَّبْرِ فِى جَمِيعِ اُمُورِكَ: «بر تو لازم است كه در تمام كارها صبر و شكيبائى داشته باشى».

سپس افزود: خداوند «محمّد»(صلى الله عليه وآله) را مبعوث كرد و او را به «صبر» و مدارا دستور داد، و او صبر كرد تا نسبت هاى بسيار ناروا به او دادند، تا آنجا كه سينه اش تنگ شد، خداوند اين آيه را بر او نازل كرد: وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السّاجِدِينَ: «ما مى دانيم كه به خاطر سخنان آنها ناراحت مى گردى و سينه ات تنگ مى شود، تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور، و از سجده كنندگان باش»!

باز او را تكذيب كردند و تيرهاى تهمت از هر سو به طرفش پرتاب نمودند، و از اين جهت محزون و غمگين شد، باز خداوند براى دلداريش اين آيه را نازل فرمود: قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظّالِمِينَ بِآياتِ اللّهِ يَجْحَدُونَ وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتّى أَتاهُمْ نَصْرُنا: «ما مى دانيم سخنان آنها تو را اندوهگين مى كند، ولى آنها تو را تكذيب نمى كنند، بلكه ستمگران، آيات خدا را تكذيب مى كنند، پيش از تو نيز رسولان خدا را تكذيب كردند و آنها در برابر تكذيب ها و آزارها صبر نمودند، تا يارى ما به كمكشان آمد».

سپس، امام(عليه السلام) مى افزايد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) خود را وادار به صبر و شكيبائى كرد، اما در اين هنگام آنها از حد گذراندند و نام خدا را بردند، و نسبت به ساحت مقدسش تكذيب كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: من در برابر ناملايمات خود و خانواده و حيثيتم صبر كردم، ولى در برابر بدگوئى به پروردگارم شكيبايى ندارم، در اينجا خداوند عَزَّوَجَلَّ اين آيه (آيه مورد بحث) را نازل فرمود: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما...: «ما آسمان و زمين و آنچه در ميان اين دو است را در شش دوران آفريديم (و در آفرينش جهان شتاب و عجله نكرديم) و تعب و رنجى به ما نرسيد، بنابراين تو هم عجله مكن! و در برابر سخنان آنان صابر باش! اينجا بود كه پيامبر صبر و شكيبائى را در تمام حالات پيش گرفت» (تا بر دشمنانش پيروز شد).(1)

* * *

41وَ استَمِعْ يَوْمَ يُنَادِ الْمُنَادِ مِن مَّكان قَرِيب

42يَوْمَ يَسمَعُونَ الصيْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِك يَوْمُ الخُْرُوج

43إِنَّا نحْنُ نُحْىِ وَ نُمِيت وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ

44يَوْمَ تَشقَّقُ الأَرْض عَنهُمْ سِرَاعاً ذَلِك حَشرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ

45نحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَ مَا أَنت عَلَيهِم بجَبَّار فَذَكِّرْ بِالْقُرْءَانِ مَن يخَاف وَعِيدِ

 

ترجمه:

41 ـ و گوش فرا ده و منتظر روزى باش كه منادى از مكانى نزديك ندا مى دهد.

42 ـ روزى كه همگان صيحه رستاخيز را به حق مى شنوند; آن روز، روز خروج (از قبرها) است!

43 ـ مائيم كه زنده مى كنيم و مى ميرانيم، و بازگشت تنها به سوى ماست!

44 ـ روزى كه زمين به سرعت از روى آنها شكافته مى شود و (از قبرها) خارج مى گردند; و اين جمع كردن براى ما آسان است!

45ـ ما به آنچه آنها مى گويند آگاهتريم، و تو مأمور به اجبار آنها (به ايمان) نيستى; پس به وسيله قرآن، كسانى را كه از عذاب من مى ترسند متذكر ساز!


1 ـ «اصول كافى» (مطابق «نور الثقلين» جلد 5 صفحه 117، حديث 50).

تفسير:

با صيحه رستاخيز همه زنده مى شوند

اين آيات، كه آخرين آيات سوره «ق» را تشكيل مى دهد، همانند ساير آيات اين سوره تكيه بر مسأله معاد و رستاخيز دارد، و باز گوشه ديگرى از آن را مطرح مى كند، و آن مسأله «نفخ صور» و «خروج مردگان از قبر» است.

مى فرمايد: «گوش فرا ده و منتظر روزى باش كه منادى از مكان نزديك ندا مى دهد» (وَ استَمِعْ يَوْمَ يُنَادِ الْمُنَادِ مِن مَّكان قَرِيب).

* * *

«روزى كه صيحه رستاخيز را به حق مى شنوند، آن روز، روز خروج است»! (يَوْمَ يَسمَعُونَ الصيْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِك يَوْمُ الخُْرُوج).

مخاطب در «استمع» (گوش فرا ده) گرچه شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى مسلماً مقصود همه انسان ها هستند.

و منظور از «گوش فرا دادن»، يا انتظار كشيدن است; زيرا كسانى كه در انتظار حادثه اى به سر مى برند كه با صداى وحشتناكى شروع مى شود، دائماً گوش فرا مى دهند، و منتظرند. و يا منظور، گوش فرا دادن به اين سخن الهى است، و معنى چنين مى شود: «اين سخن را بشنو! كه پروردگارت درباره صيحه رستاخيز مى گويد».(1)

 

اما اين منادى كيست؟ ممكن است ذات پاك خداوند باشد كه اين ندا را مى دهد، ولى به احتمال قوى تر، همان «اسرافيل» است كه در «صور» مى دمد، و در آيات قرآن نه با نام، بلكه با تعبيرات ديگرى به او اشاره شده است.

تعبير به «مَكان قَرِيْب»، اشاره به اين است كه اين صدا آن چنان در فضا پخش مى شود كه گوئى بيخ گوش همه است، و همه آن را يكسان از نزديك مى شنوند، امروز ما با وسائل مختلف مى توانيم سخن گوينده اى را كه در يك نقطه دور دست از جهان سخن مى گويد، همگى از نزديك بشنويم، گوئى در كنار دست ما نشسته و با ما سخن مى گويد، ولى آن روز بدون نياز به اين وسائل، همه صداى منادى حق را كه فرياد رستاخيز بر مى كشد، در نزديكى خود مى شنوند.(2)

به هر حال، اين صيحه، صيحه نخستين ـ كه براى پايان گرفتن جهان است ـ نيست، بلكه صيحه دوم، يعنى، همان صيحه قيام و حشر است، و در حقيقت، آيه دوم توضيح و تفسيرى است براى آيه اول مى گويد: آن روز كه صيحه را به حق مى شنوند، روز خروج از قبرها و از ميان خاك هاى زمين است.

* * *

و براى اين كه روشن شود، حاكم در اين دادگاه بزرگ كيست؟ مى افزايد: «مائيم كه زنده مى كنيم و مى ميرانيم، بازگشت مردم فقط به سوى ما است» (إِنَّا نحْنُ نُحْىِ وَ نُمِيتُ وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ).

منظور از «احياء»، همان زنده كردن نخستين در دنيا است، و منظور از «ميراندن» در پايان عمر است، و جمله: «إِلَيْنَا الْمَصِيرُ» اشاره به زنده شدن در رستاخيز است.

در حقيقت، آيه اشاره به اين نكته مى كند: همان گونه كه مرگ و حيات نخستين به دست ما است، باز گرداندن به زندگى و قيام قيامت نيز به دست ما و به سوى ما است.

* * *

پس از آن براى توضيح بيشتر مى فرمايد: «بازگشت آنها به سوى ما روزى است كه زمين به سرعت از روى آنها شكافته مى شود، و آنها زنده مى شوند و خارج مى گردند» (يَوْمَ تَشَقَّقُ الأَرْضُ عَنهُمْ سِرَاعاً).(3)

و در پايان آيه مى افزايد: «اين حشر و جمع كردن مردم در قيامت براى ما سهل و آسان است» (ذَلِك حَشرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ).

«حشر» به معنى جمع و گردآورى از هر سو است.

روشن است خداوندى كه آفريننده آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آن دو است، حشر و نشور مردگان براى او كار ساده اى مى باشد. اصولاً مشكل و آسان براى كسى است كه قدرتش محدود است، آن كسى كه قدرتش نامحدود است، همه چيز براى او يكسان و آسان است.

جالب اين كه در بعضى از روايات مى خوانيم: «اولين كسى كه زنده مى شود و از قبر خارج گشته، وارد صحنه «محشر» مى شود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و على(عليه السلام)همراه او است»!.(4)

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه اين سوره است، بار ديگر به پيامبرش در مقابل مخالفان سر سخت و لجوج تسلى و دلدارى داده، مى فرمايد: «ما به آنچه آنها مى گويند آگاهتريم» (نحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ).

«و تو مأمور نيستى كه آنها را مجبور به ايمان كنى و با قهر و اجبار به سوى اسلام بكشانى» (وَ مَا أَنت عَلَيهِم بجَبَّار).

وظيفه تو تنها ابلاغ رسالت، و دعوت به سوى حق و بشارت و انذار است «چون چنين است، آنها كه از عذاب و عقاب من مى ترسند، به وسيله قرآن متذكر ساز، و پند و اندرز ده» (فَذَكِّرْ بِالْقُرْءَانِ مَن يخَاف وَعِيدِ).(5)

در تفسير «قرطبى» آمده است: «ابن عباس» مى گويد: جمعى عرض كردند: اى رسول خدا! ما را انذار كن و بيم ده، آيه فوق نازل شد و گفت: «فَذَكِّرْ بِالْقُرْءَانِ مَن يخَاف وَعِيدِ».(6)

اشاره به اين كه، قرآن براى انذار و بيدار ساختن افراد مؤمن كافى است، هر صفحه اى از آن يادآور قيامت، آيات مختلفش بازگو كننده سرنوشت پيشينيان، و توصيف هايش از مواهب بهشتى و عذاب هاى دوزخى و حوادثى كه در آستانه رستاخيز و در دادگاه عدل الهى واقع مى شود، بهترين پند و اندرز براى همگان است.

به راستى، يادآورى آن صحنه كه زمين ها از هم شكافته مى شود، و خاك ها جان مى گيرند، لباس حيات در تن مى پوشند و به حركت در مى آيند و از قبرها خارج مى شوند، در حالى كه وحشت و اضطراب سر تا پاى همه را فرا گرفته، و به سوى دادگاه عدل الهى رانده مى شوند، صحنه تكان دهنده اى است!! به خصوص اين كه گاهى يك قبر با گذشت زمان، قبور انسان هاى مختلفى شده، و افراد بسيارى را در خود جاى داده است، كه بعضى صالح و بعضى ناصالح، بعضى مؤمن و بعضى كافر بوده اند و به گفته شاعر:

رُبَّ قَبْر قَدْ صارَ قَبْراً مِراراً *** ضاحِكٌ مِنْ تَزاحُمِ الاَضْدادِ!

وَ دَفِيْن عَلى بَقايا دَفِيْن *** فِي طَوِيْلِ الْآجالِ وَ الْآمادِ!

«چه بسيار قبرى كه بارها قبر شده ـ قبرى كه از تزاحم اضداد مى خندد!

و چه بسيار افرادى كه بر بقاياى انسان هاى ديگرى دفن شدند ـ در طول زمان و قرون و اعصار».(7)

* * *

 

پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده كه از «وعيد» تو، مى ترسند و از قرآنت پند مى گيرند.

خداوندا! در آن روز كه وحشت و اضطراب همگان را فرا گرفته، ما را با رحمتت آرامشى عنايت فرما!

بار الها! روزهاى عمر، هر چه باشد به سرعت سپرى مى شود، آنچه جاويدان است سراى آخرت تو است، به ما حسن عاقبت و نجات در آخرت مرحمت كن.

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ


1 ـ طبق تفسير اول، «يوم» مفعول «استمع» مى باشد، ومطابق تفسير دوم، مفعول «استمع» محذوف است، و در تقدير: «اِسْتَمِعَ حَدِيْثَ رَبِّكَ» خواهد بود، و اما منصوب بودن «يوم» در اين صورت به فعلى است كه از «يَوْمَ الْخُرُوج» استفاده مى شود، و در معنى چنين است: «يَخْرُجُونَ يَوْمَ يُنَادِ الْمُنَادِ».

2 ـ جمعى از مفسران احتمال داده اند: «مكان قريب»، «صخره بيت المقدس» مى باشد (همان سنگ مخصوصى كه در بيت المقدس است، و معراج پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سوى آسمان از آنجا شروع شد) و منادى در كنار آن مى ايستد و فرياد مى زند: اَيَّتُهَا الْعِظامُ الْبالِيَةُ! وَ الْأَوْصالُ الْمُنْقَطِعَةُ، وَ الْلُّحُومُ الْمُتَمَزِّقَةُ، قُومِى لِفَصْلِ الْقَضاءِ، وَ ما أَعَدَّ اللّهُ لَكُمْ مِنَ الْجَزاءِ: «اى استخوان هاى پوسيده و اى رگ هاى قطع شده، و اى گوشت هاى پراكنده، برخيزيد، براى داورى و جزائى كه براى شما معين شده»، ولى هيچ دليل روشنى بر آن وجود ندارد.

3 ـ «سِراع» جمع «سريع» مانند «كرام» جمع «كريم»، و در اينجا حال است براى فاعل «تَشَقَّقُ»، بعضى نيز «سراع» را مصدر مى دانند كه در موضع حال واقع شده.

4 ـ كتاب «خصال» طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 119، حديث 60.

5 ـ توجه داشته باشيد كه «وَعِيد» در اصل «وعيدى» بوده، «ياء» حذف شده و كسره كه دليل بر آن است باقى مانده، و مفعول براى «يَخافُ» مى باشد.

6 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6198.

7 ـ مشابه اين شعر از «ابوالعلاء معرى» چنين نقل شده:

رُبَّ لَحْد قَدْ صارَ لَحْداً مِراراً *** ضاحِكٌ مِنْ تَزاحُمِ الاَضْدادِ!

وَ دَفِيْن عَلى بَقايا دَفِيْن *** مِنْ عُهُودِ الْآباءِ وَ الْأَجْدادِ!

(«شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 11، صفحه 148).

سوره ذاريـات

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 60 آيه است

محتواى سوره «ذاريات»

محور بحث در اين سوره در درجه اول، مسائل مربوط به معاد و رستاخيز و پاداش و كيفر مؤمنان و مجرمان است، ولى از اين نظر، مانند سوره «ق» نيست، بلكه محورهاى ديگرى براى بحث در اين سوره نيز ديده مى شود.

به طور كلى، مى توان گفت: مباحث اين سوره بر پنج محور زير دور مى زند:

1 ـ چنان كه گفتيم قسمت مهمى از آن را مباحث معاد و شاخ و برگ هاى آن تشكيل مى دهد، هم آغاز سوره با معاد است، و هم پايان آن با معاد.

2 ـ بخش ديگرى از اين سوره، ناظر به مسأله توحيد و آيات و نشانه هاى خدا در نظام آفرينش است، كه طبعاً بحث هاى معاد را تكميل مى كند.

3 ـ در بخش ديگر، از داستان فرشتگانى كه ميهمان ابراهيم(عليه السلام) شدند و مأمور در هم كوبيدن شهرهاى «قوم لوط» بودند، بحث مى كند.

4 ـ آيات ديگرى از اين سوره، اشارات كوتاهى به داستان موسى(عليه السلام) و «قوم عاد»، «قوم ثمود» و «قوم نوح» دارد، و به اين وسيله، كافران و مجرمان ديگر را هشدار مى دهد.

5 ـ و بالاخره قسمت ديگرى از اين سوره، مبارزه اقوام متعصب و لجوج را با انبياء گذشته بازگو كرده، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را كه در برابر مخالفين سرسخت قرار داشت، از اين طريق دلدارى مى دهد، و دعوت به استقامت مى كند.

* * *

 

فضيلت تلاوت اين سوره

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الذّارِياتِ فِي يَوْمِهِ اَوْ لَيْلَتِهِ أَصْلَحَ اللّهُ لَهُ مَعِيْشَتَهُ وَ آتاهُ بِرِزْق واسِع وَ نُور لَهُ فِي قَبْرِهِ بِسِراج يَزْهَرُ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ:

«هر كس سوره «ذاريات» را در روز، يا شب بخواند، خداوند وضع زندگى و معيشت او را اصلاح مى كند، روزى وسيعى به او مى دهد، و قبر او را با چراغى روشن مى سازد كه تا روز قيامت مى درخشد»!(1)

كراراً گفته ايم: تنها لقلقه زبان براى رسيدن به اين همه پاداش عظيم كافى نيست، بلكه هدف تلاوتى است انديشه برانگيز، و انديشه اى عمل آفرين!

ضمناً نامگذارى سوره به «ذاريات»، به تناسب نخستين آيه اين سوره است.

* * *

1وَ الذّارِياتِ ذَرْواً

2فَالْحامِلاتِ وِقْراً

3فَالْجارِياتِ يُسْراً

4فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً

5إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ

6وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ سوگند به بادهائى كه (ابرها را) به حركت در مى آورند.

2 ـ و به آن ابرها كه بار سنگينى (از باران را) با خود حمل مى كنند.

3 ـ و به كشتى هائى كه به آسانى به حركت در مى آيند.

4 ـ و سوگند به فرشتگانى كه كارها را تقسيم مى كنند.

5 ـ كه آنچه به شما وعده شده، قطعاً راست است.

6 ـ و بى شك (رستاخيز و) جزاى اعمال واقع شدنى است!


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «ذاريات» ـ «ثواب الاعمال»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 120.

تفسير:

سوگند به طوفان ها و ابرهاى باران زا!

بعد از سوره «و الصافات»، اين دومين سوره اى است كه با سوگندهاى مكرر آغاز مى شود، سوگندهائى پر معنى و تفكر آفرين، سوگندهائى بيداركننده و آگاهى بخش.

بسيارى ديگر از سوره هاى قرآن، كه به خواست خدا در بحث هاى آينده با آن رو به رو مى شويم، چنين است.

و جالب اين كه، اين سوگندها غالباً مقدمه اى است براى بيان مسأله معاد، جز در موارد معدودى كه با مسأله توحيد و غير آن مربوط مى شود.

و نيز جالب اين كه، محتواى اين سوگندها ربط خاصى با محتواى رستاخيز دارد، و با ظرافت و زيبائى مخصوصى اين بحث مهم را از جوانب گوناگون تعقيب مى كند.

حقيقت اين است كه سوگندهاى قرآن ـ كه تعداد آن زياد است ـ يكى از چهره هاى اعجاز اين كتاب آسمانى و از زيباترين و درخشنده ترين فرازهاى آن است، كه شرح هر كدام در جاى خود خواهد آمد.

در آغاز اين سوره، خداوند به پنج موضوع مختلف سوگند ياد كرده است كه چهار مورد آن پشت سر هم، و يك قسمت به صورت جداگانه آمده است.

نخست مى فرمايد: «سوگند به بادهائى كه ابرها را در آسمان به حركت در مى آورند، و گرد و غبارها و بذر گياهان و نطفه هاى گل ها را در روى زمين به هر سو مى پراكنند» (وَ الذّارِياتِ ذَرْواً).(1)

* * *

آن گاه مى افزايد: «سوگند به ابرهائى كه بار سنگينى از باران با خود حمل مى كنند» (فَالْحامِلاتِ وِقْراً).(2)

* * *

«و سوگند به كشتى هائى كه بر رودخانه هاى عظيم و صفحه درياها به آسانى به حركت در مى آيند» (فَالْجارِياتِ يُسْراً).(3)

* * *

«و سوگند به فرشتگانى كه كارها را تقسيم مى كنند» (فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً).

در حديثى كه بسيارى از مفسران، در ذيل همين آيه آورده اند، مى خوانيم: «ابن كوّا»(4) روزى از على(عليه السلام) در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند سؤال كرد: «منظور از «الذّارِياتِ ذَرْواً» چيست؟ فرمود: بادها.

عرض كرد: «فَالْحامِلاتِ وِقْراً»؟ فرمود: ابرها.

عرض كرد: «فَالْجارِياتِ يُسْراً»؟ فرمود: كشتى ها.

عرض كرد: «فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً»؟ فرمود: منظور فرشتگان است».

با اين حال، تفسيرهاى ديگرى است كه با اين تفسير قابل جمع است.

از جمله اين كه: منظور از «جارِياتِ يُسْراً» نهرهائى است كه به وسيله باران ها به جريان مى افتد، و منظور از «فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً»، ارزاقى است كه به واسطه فرشتگان از طريق كشاورزى تقسيم مى شود.

به اين ترتيب، سخن از بادها، سپس ابرها، و بعد از آن نهرها، و سرانجام روئيدن گياهان است كه تناسب نزديكى با مسأله معاد كه بعد از آن آمده دارد; زيرا مى دانيم: يكى از دلائل امكان معاد، مسأله زنده كردن زمين هاى مرده به وسيله نزول باران است، كه بارها در قرآن به عبارات مختلف ذكر شده است.

اين احتمال نيز داده شده كه: اين چهار وصف، همگى اوصاف بادها باشد، بادهائى كه ابرها را توليد مى كند، و بادهائى كه آنها را بر دوش خود حمل مى نمايد، و بادهائى كه آنها را به هر سو مى راند، و بادهائى كه دانه هاى باران را به هر طرف مى پاشد.(5)

با توجه به اين كه تعبيرات اين آيات جامع و كلى است، مى تواند همه اين معانى را در خود جاى دهد، ولى عمده همان تفسير اول است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: اگر منظور فرشتگان است، فرشتگان چه امورى را تقسيم مى كنند؟

در پاسخ مى گوئيم: اين تقسيم كار، ممكن است مربوط به كل تدبير اين عالم باشد، كه گروههائى از فرشتگان الهى به فرمان او تدبير امور آن را بر عهده دارند، و نيز ممكن است مربوط به تقسيم ارزاق، و يا تقسيم قطرات باران بر مناطق روى زمين باشد.(6)

* * *

بعد از ذكر اين چهار سوگند، كه همه بيانگر اهميت مطلبى است كه بعد از آن مى آيد، مى فرمايد: «آنچه به شما وعده داده شده است قطعاً راست است» (إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ).(7)

* * *

و بار ديگر به عنوان تأكيد مى افزايد: «و بدون شك جزاى اعمال واقع شدنى است» (وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ).

«دِين» در اينجا به معنى جزاء است، همانطور كه در «مالِكِ يَوْمِ الدِّيْن» آمده، و اصولاً يكى از نام هاى قيامت «يوم الدين» (روز جزا) است و از آن روشن مى شود: منظور از «وعده هاى واقع شدنى» در اينجا، وعده هاى مربوط به قيامت، حساب، پاداش، كيفر، بهشت، دوزخ و ساير امور مربوط به معاد است، بنابراين جمله اول تمام وعده هاى قيامت را شامل مى شود، و جمله دوم تأكيدى است بر مسأله جزا.

در چند آيه بعد، نيز سخن از «يوم الدين» به ميان آمده، و همان گونه كه قبلاً نيز اشاره كرديم، سوگندهائى كه در آغاز اين سوره آمده، پيوند و تناسب روشنى با نتيجه اين قسم ها دارد; چرا كه حركت ابرها و نزول باران ها و در نتيجه زنده شدن زمين هاى مرده، خود صحنه اى از قيامت و معاد را در اين دنيا نشان مى دهد.

بعضى از مفسران، «ما تُوْعَدُون» را در اينجا به مفهوم وسيع ترى تفسير كرده اند كه تمام وعده هاى الهى مربوط به قيامت و دنيا و تقسيم ارزاق و مجازات مجرمان در اين جهان و جهان ديگر، و پيروزى مؤمنان صالح را شامل مى شود، آيه 22 همين سوره كه مى گويد: «وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» نيز ممكن است تأييدى بر اين معنى باشد، و چون لفظ آيه، مطلق است اين عموميت بعيد نيست.

به هر حال، وعده هاى الهى، همه صادق است; چرا كه «خُلْفِ وَعْدِه» يا ناشى از «جهل» است، يا «عجز»، جهلى كه باعث تغيير فكر وعده دهنده، مى شود، و عجزى كه او را از وفاى به وعده باز مى دارد، اما خداوند «عالم» و «قادر»، وعده هايش تخلف ناپذير است.

* * *

7وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ

8إِنَّكُمْ لَفِي قَوْل مُخْتَلِف

9يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ

10قُتِلَ الْخَرّاصُونَ

11الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَة ساهُونَ

12يَسْئَلُونَ أَيّانَ يَوْمُ الدِّينِ

13يَوْمَ هُمْ عَلَى النّارِ يُفْتَنُونَ

14ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ

 

ترجمه:

7 ـ قسم به آسمان كه داراى چين و شكن هاى زيباست

8 ـ كه شما (درباه قيامت) در گفتارى مختلفيد!

9 ـ كسى منحرف مى شود كه از قبول حق سر باز مى زند!

10 ـ كشته باد دروغگويان!

11 ـ همانها كه در جهل و غفلت فرو رفته اند.

12 ـ و پيوسته سؤال مى كنند: «روز جزا چه موقع است»؟!

13 ـ (آرى) همان روزى است كه آنها را بر آتش مى سوزانند!

14 ـ (و گفته مى شود:) بچشيد عذاب خود را، اين همان چيزى است كه براى آن شتاب داشتيد!


1 ـ «ذارِيات» جمع «ذاريه» به معنى بادهائى است كه اشياء را به پرواز در مى آورد.

2 ـ «وِقْر» (بر وزن فكر) به معنى بار سنگين است، و نيز به معنى سنگينى گوش آمده است، «وقار» نيز به معنى سنگينى حركات و آرامش و حلم است.

3 ـ «جارِيات» جمع «جاريه» به معنى كشتى است، و به معنى نهرهاى آب جارى نيز آمده است، (فِيْها عَيْنٌ جارِيَةٌ، «غاشيه»، آيه 12) و همچنين به معنى خورشيد به خاطر حركتش در آسمان، و نيز به دختر نوجوان نيز «جارية» گفته مى شود; چرا كه نشاط جوانى در تمام وجودش جريان دارد .

4 ـ نام او «عبداللّه» بود، در زمان اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى زيست و از منافقان و دشمنان سرسخت حضرت بود، خود را در صف يارانش قرار مى داد و كارشكنى مى كرد.

5 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 28، صفحه 195.

6 ـ توجه به اين نكته نيز لازم است كه «واو» در «وَ الذّارِيات» واو قسم است، و «فاء» در آيات بعد فاء عاطفه مى باشد كه اينجا مفهوم قسم را دارد، ولى در عين حال يك نوع ارتباط و پيوند را در ميان اين چهار سوگند بيان مى كند.

7 ـ بايد توجه داشت كه «ما» در «انّما» موصوله و اسم «انّ» مى باشد و «صادق» خبر آن است.

تفسير:

سوگند به آسمان و چين و شكن هاى زيبايش!

اين آيات نيز، همچون آيات گذشته با سوگند شروع مى شود، و از اختلافات كافران پيرامون قيامت و رستاخيز، و مسائل مختلف ديگر، از جمله شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مسأله توحيد سخن مى گويد.

نخست مى فرمايد: «سوگند به آسمان كه داراى چين و شكن هاى زيبا است» (وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ).

براى «حُبُك» (بر وزن كتب) جمع «حباك» (بر وزن كتاب)، در لغت معانى بسيارى گفته شده، از جمله: راه ها و چين و شكن هائى كه بر اثر بادها روى رمل هاى بيابان، و يا صفحه آب، و يا ابرهاى آسمان پيدا مى شود.

به موهاى «مجعد» نيز «حبك» گفته مى شود.

گاه «حبك» را به معنى زيبائى و زينت تفسير كرده اند.

و همچنين به معنى شكل موزون و مرتب.

و ريشه اصلى آن كه «حبك» (بر وزن كبك) است، به معنى بستن و محكم كردن است.(1)

به نظر مى رسد، همه اين معانى به يك معنى باز مى گردد، و آن چين و شكن هاى زيبائى است كه در ميان امواج، ابرهاى آسمان، رمل هاى بيابان و موهاى سر پيدا مى شود.

و اما تطبيق اين معنى بر آسمان، يا به خاطر اشكال مختلف توده هاى ستارگان و صورت هاى فلكى (مجموعه هائى از ستارگان ثابت را كه شكل خاصى به خود گرفته، صورت فلكى مى نامند) است.

يا به خاطر موج هاى جالبى است كه در ابرهاى آسمانى پيدا مى شود، و گاه به قدرى زيبا است كه مدت ها چشم هاى انسان را متوجه خود مى سازد.

و يا توده هاى عظيم كهكشان ها است كه همچون پيچ و خم هاى موهاى مجعد، بر صفحه آسمان ظاهر مى شود، مخصوصاً عكس هاى جالبى كه دانشمندان به وسيله تلسكوپ ها از اين كهكشان ها بر داشته اند، كاملاً موهاى مجعد و پيچيده را تداعى مى كند.

بنابراين معنى، قرآن به آسمان و اين كهكشان هاى عظيم كه در آن روز چشم تيز بين علم و دانش بشر هنوز به آن نيفتاده بود، سوگند ياد مى كند.

با توجه به اين كه، اين معانى منافاتى با هم ندارند، ممكن است همه آنها در اين سوگند، جمع باشند، در آيه 17 سوره «مؤمنون» نيز مى خوانيم: وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ: «ما بر فراز شما هفت راه آفريديم» كه اشاره به تنوع و كثرت آسمان ها و كرات و كهكشان ها و عوالم مختلف است.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه ريشه اصلى «حبك» مى تواند اشاره به استحكام آسمان ها و پيوند محكم كرات با يكديگر، مانند سيارات منظومه شمسى با قرص خورشيد بوده باشد.

 

* * *

آيه بعد، به جواب قسم، يعنى مطلبى كه به خاطر آن سوگند ياد شده است پرداخته، مى افزايد: «همه شما در گفتارى مختلف و گوناگون هستيد» (إِنَّكُمْ لَفِي قَوْل مُخْتَلِف).

پيوسته ضد و نقيض مى گوئيد، و همين تناقض گوئى دليل بر بى پايه بودن سخنان شما است.

در مورد معاد، گاه مى گوئيد: ما اصلاً باور نمى كنيم كه استخوان هاى پوسيده زنده شوند.

و گاه مى گوئيد: ما در اين باره شك و ترديد داريم.

و گاه مى افزائيد: پدران و نياكان ما را بياوريد تا گواهى دهند بعد از مرگ، قيامت و رستاخيزى در كار است تا قبول كنيم!.

و در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، گاه مى گوئيد: ديوانه است، گاه، شاعرش مى خوانيد، گاه، ساحرش مى ناميد، گاهى مى گوئيد: معلم و استادى دارد كه اين سخنان را به او تعليم مى دهد.

همچنين در مورد قرآن، گاه، آن را «اساطير الاولين» (افسانه ها و خرافات پيشينيان) مى ناميد، گاهى شعرش مى خوانيد، گاه سحر، و گاه دروغ!

سوگند به چين و شكن هاى آسمان ها، كه سخنان شما پر از تناقض و پيچ و خم است! و اگر پايه و مايه اى داشتيد، لااقل، روى يك مطلب مى ايستاديد، و هر روز به سراغ مطلبى نمى رفتيد.

اين تعبير، در حقيقت، استدلالى است بر بطلان ادعاهاى مخالفان در مورد توحيد، معاد، پيامبر و قرآن (هر چند تكيه اصلى اين آيات به قرينه آياتى كه بعداً مى آيد روى مسأله معاد است). و مى دانيم، همواره براى كشف دروغ مدعيان كاذب، چه در مسائل قضائى، و چه در مسائل ديگر، به سخنان ضد و نقيض آنها استناد مى شود، قرآن نيز درست بر اين مطلب تكيه مى كند.

* * *

در آيه بعد، علت اين انحراف از حق را بيان كرده، مى فرمايد: «كسانى از ايمان به قيامت منحرف مى شوند كه از قبول دلائل حق، و تسليم در برابر منطق سر باز مى زنند»، و گرنه دلائل زندگى بعد از مرگ، آشكار است (يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ).

بايد توجه داشت: تعبير آيه كلى و سربسته است، كه ترجمه تحت اللفظى آن چنين مى شود: «بازگردانده مى شوند از آن، آنها كه بازگردانده شده اند».

زيرا «اِفْك» در اصل به معنى «منصرف ساختن و بازگرداندن از چيزى است»، لذا به «دروغ» كه جنبه انحرافى دارد «افك» گفته مى شود، همان گونه كه بادهاى مختلف را «مؤتفكات» مى گويند.

ولى، با توجه به اين كه، در آيات قبل سخن از رستاخيز در ميان بوده، معلوم است كه منظور اصلى، انحراف از اين عقيده است، و نيز از آنجا كه در آيه گذشته، سخن از گفتگوهاى ضد و نقيض كافران در ميان بود، معلوم مى شود منظور در اينجا كسانى است كه از منطق و دليل روشن، منحرف مى شوند.

بنابراين، مجموع آيه، چنين معنى مى دهد: «كسانى از ايمان به معاد منحرف مى شوند كه از مسير دليل عقل و منطق حق طلبى منحرف گشته اند».

البته، مانعى ندارد كه منظور، انحراف از قبول هر گونه حق، اعم از قرآن و توحيد و نبوت پيامبر و معاد (و از جمله مسأله ولايت امامان معصوم(عليهم السلام) كه در بعضى از روايات وارد شده است) بوده باشد، اما به هر حال، مسأله قيامت كه موضوع اصلى است مسلماً در آن داخل است.

* * *

در آيه بعد، دروغگويان و دروغ پردازان را شديداً مورد مذمت و تهديد قرار داده، مى گويد: «كشته شوند دروغگويان، و مرگ بر آنها»! (قُتِلَ الْخَرّاصُونَ).

«خَرّاص» از ماده «خرص» (بر وزن درس)، در اصل به معنى هر سخنى است كه از روى گمان و تخمين گفته شود، و از آنجا كه چنين سخنانى غالباً دروغ از آب در مى آيد، اين واژه به معنى دروغ نيز به كار رفته است. به اين ترتيب «خَرّاصُون»، كسانى هستند كه حرف هاى بى پايه و بى سر و ته مى زنند، و منظور در اينجا ـ به قرينه آيات بعد ـ آنهائى هستند كه: درباره قيامت با سخنان بى پايه و دور از منطق، قضاوت كنند.

ولى، به هر صورت، اين جمله، به صورت نفرين است بر آنها، نفرينى كه نشان مى دهد آنها موجوداتى هستند شايسته مرگ و نابودى، و آن چنانند كه «عدمشان به ز وجود».

بعضى نيز «قتل» را در اينجا به معنى لعن و طرد و محروميت از رحمت خدا، تفسير كرده اند.

و از اينجا مى توان اين حكم كلى را نيز استفاده كرد، اصولاً قضاوت هائى كه مدرك روشنى ندارد و بر پايه حدس و تخمين و گمان هاى بى اساس است، كارى است گمراه كننده و مستحق نفرين و عذاب.

* * *

سپس، به معرفى اين «خَرّاصون» دروغگو پرداخته، مى افزايد: «آنها كسانى هستند كه در جهل و غفلت و بى خبرى فرو رفته اند» (الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَة ساهُونَ).

«غَمْرَة» در اصل، به معنى آب فراوانى است كه محلى را بپوشاند، سپس به جهالت و نادانى عميقى كه كسى را فرا گيرد، اطلاق شده است.

«ساهُون» از ماده «سهو» به معنى هر گونه غفلت است، بعضى گفته اند: نخستين مرتبه جهل، «سهو و اشتباه» است، بعد از آن «غفلت»، و سپس «غمره» مى باشد.

بنابراين، آنها از مرحله سهو، شروع مى كنند، بعد به غفلت و بى خبرى مى انجامد، و در ادامه راه به طور كامل در «جهل» فرو مى روند. و جمع ميان اين دو تعبير ـ سهو و غمره ـ در آيه فوق، ممكن است اشاره به آغاز و انجام اين حركت باشد.

به اين ترتيب، منظور از «خَرّاصون» كسانى است كه غرق جهل و نادانى خويشند، و براى فرار از زير بار حق، هر روز بهانه و سخن بى اساسى را عنوان مى كنند.

* * *

و لذا «پيوسته سؤال مى كنند: روز جزا چه وقت است؟ و قيامت كى خواهد آمد»؟ (يَسْئَلُونَ أَيّانَ يَوْمُ الدِّينِ).

تعبير به «يَسْئَلُون» به صورت «فعل مضارع»، دليل بر اين است كه اين سؤال را مرتب، مطرح مى كردند، در حالى كه اصولاً بايد وقت قيام قيامت مخفى و مكتوم باشد، تا هر كس در هر زمان، احتمال وقوع آن را بدهد، و اثر تربيتى ايمان به قيامت كه خودسازى و آمادگى مداوم است، حاصل گردد.

اين سخن، به آن مى ماند كه بيمارى از طبيب مرتباً سؤال كند، پايان عمر من چه روزى خواهد بود؟ هر كس اين سؤال را، بى اساس مى داند، و مى گويد: مهم اين است كه بدانى مرگ حق است، تا خود را درمان كنى، مبادا گرفتار «مرگ زودرس» شوى!

ولى، آنها هدفى جز استهزاء، يا بهانه جوئى نداشتند، نه اين كه راستى مى خواستند تاريخ قيامِ قيامت را، پيدا كنند.

* * *

با اين حال، قرآن به آنها پاسخ كوبنده اى داده، مى گويد: «قيامت آن روزى است كه آنها را بر آتش مى سوزانند»! (يَوْمَ هُمْ عَلَى النّارِ يُفْتَنُونَ).

* * *

و به آنها گفته مى شود: «بچشيد عذاب خود را، اين همان چيزى است كه در مورد آن عجله داشتيد» (ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ).

«فِتْنِه» در اصل، به معنى قرار دادن طلا در كوره است، تا طلاى خوب و خالص ،از ناخالص شناخته شود، و به همين مناسبت، به معنى هر گونه آزمايش و امتحان استعمال مى شود، و به معنى «دخول انسان در آتش» نيز آمده است، و گاه، به معنى بلا و عذاب و ناراحتى، چنان كه آيه مورد بحث نيز اشاره به همين معنى است.

* * *

15إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ عُيُون

16آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ

17كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ

18وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ

19وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ

 

ترجمه:

15 ـ به يقين، پرهيزگاران در باغ هاى بهشت و در ميان چشمه ها قرار دارند.

16 ـ و آنچه پروردگارشان به آنها بخشيده دريافت مى دارند، زيرا پيش از آن (در سراى دنيا) از نيكوكاران بودند.

17 ـ آنها كمى از شب را مى خوابيدند.

18 ـ و در سحرگاهان استغفار مى كردند.

19 ـ و در اموال آنها حقى براى سائل و محروم بود!


1 ـ به «لسان العرب» و «مفردات راغب» ماده «حبك» مراجعه شود.

2 ـ در تفسير اين آيه شرح مبسوطى در جلد 14 تفسير «نمونه»، صفحه 215 به بعد آمده است.

تفسير:

پاداش سحرخيزان نيكوكار!

در تعقيب آيات گذشته كه سخن از دروغگويان جاهل، و منكران قيامت و رستاخيز و عذاب آنها در ميان بود، در آيات مورد بحث، از مؤمنان پرهيزگار و اوصاف و پاداش آنها سخن مى گويد، تا در مقايسه با يكديگر ـ آن چنان كه روش قرآن است ـ حقائق روشن تر شود.

مى فرمايد: «پرهيزگاران در باغ هاى بهشت و در ميان چشمه ها قرار دارند» (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ عُيُون).

درست است كه باغ، طبيعتاً داراى نهرهاى آب است، اما لطفش در اين است كه چشمه ها از درون خود باغ بجوشد، و درختان را دائماً مشروب كند، اين امتيازى است كه باغ هاى بهشت دارد، نه يك نوع چشمه، كه انواع مختلفى از چشمه ها در آن موجود است.(1)

* * *

آن گاه به نعمت هاى ديگر بهشتى اشاره كرده، و به صورت سربسته مى گويد: «آنچه را كه پروردگارشان به آنها مرحمت كرده دريافت مى دارند» (آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ).

يعنى، آنها با نهايت ميل، اشتياق، كمال رضا، رغبت و خشنودى اين مواهب الهى را پذيرا مى شوند.

و در دنبال آيه مى افزايد: اين پاداش هاى عظيم بى جهت نيست، «آنها پيش از آن، در سراى دنيا از نيكوكاران بودند» (إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ).(2)

احسان و نيكوكارى كه در اينجا آمده، معنى وسيع ترى دارد، كه هم اطاعت خدا را شامل مى شود، هم انواع نيكى ها به خلق خدا!

* * *

آيات بعد، به توضيح چگونگى نيكوكار بودن آنها، پرداخته، سه وصف را از ميان اوصاف آنها، بيان مى كند.

نخست اين كه: «آنها كمى از شب ها را مى خوابيدند» (كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ).

«يَهْجَعُونَ» از ماده «هجوع»، به معنى خواب شبانه است.

بعضى گفته اند: منظور اين است كه، آنها اكثر شب را بيدار بودند و كمى از شب را مى خوابيدند، و به اصطلاح همواره شب زنده دار بودند.

ولى، از آنجا كه اين حكم، به صورت يك دستور عمومى براى پرهيزگاران و محسنين بعيد به نظر مى رسد، اين تفسير مناسب نيست، بلكه منظور اين است: آنها كمتر اتفاق مى افتاد تمام شب را بخوابند، و به تعبير ديگر «ليل» (شب) به صورت جنس و عموم در نظر گرفته شده.

بنابراين، همه شب، بخشى را بيدار بودند و به عبادت و نماز شب مى پرداختند، و شب هائى را كه تماماً در خواب باشند و عبادت شبانه از آنها به كلى فوت شود، كم بوده است.

اين تفسير، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نيز نقل شده است.(3)

براى اين، آيه تفسيرهاى ديگرى ذكر كرده اند كه چون بعيد بود، از بيان آن خوددارى شد.(4)

* * *

دومين وصف آنها را چنين بيان مى كند: «آنها پيوسته در سحرگاهان استغفار مى كردند» (وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ).

در آخر شب، كه چشم غافلان در خواب است، و محيط از هر نظر آرام، قال و غوغاى زندگى مادى فرو نشسته، و عواملى كه فكر انسان را به خود مشغول مى دارد خاموش است، برمى خيزند، و به درگاه خدا مى روند، در پيشگاه معبود به راز و نياز مى پردازند، نماز مى خوانند، و مخصوصاً از گناهان خود استغفار مى كنند.

بسيارى معتقدند: منظور از «استغفار» در اينجا، همان «نماز شب» است، از اين جهت كه «قنوت نماز وتر» مشتمل بر استغفار است.

«أَسْحار» جمع «سحر» (بر وزن بشر)، در اصل به معنى «پوشيده و پنهان بودن» است، و چون در ساعات آخر شب، پوشيدگى خاصى بر همه چيز حاكم است، «سحر» ناميده شده.

واژه «سحر» (بر وزن شعر) نيز به چيزى گفته مى شود كه چهره حقائق را مى پوشاند، و يا اسرار آن از ديگران پوشيده است.

در روايتى در تفسير «در المنثور» آمده است كه پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)فرمود: اِنَّ آخِرَ الْلَّيْلِ فِى التَّهَجُّدِ، أَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَوَّلِهِ، لِأَنَّ اللّهَ يَقُولُ وَ بِالاَسْحارِهِمْ يَسْتَغْفِرُونَ: «آخر شب براى تهجد (نماز شب) نزد من محبوب تر است از آغاز آن، زيرا خداوند مى فرمايد: پرهيزگاران در سحرگاهان استغفار مى كنند».(5)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: كانُوا يَسْتَغْفِرُونَ اللّهَ فِى الْوَتْرِ سَبْعِيْنَ مَرَّةً فِى السَّحَرِ: «نيكوكاران بهشتى در نماز وتر به هنگام سحر هفتاد مرتبه از خدا طلب آمرزش مى كردند».(6)

* * *

پس از آن به سومين وصف پرهيزگاران بهشتى اشاره كرده، مى افزايد: «در اموال آنها حقى براى سائل و محروم بود» (وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ).

تعبير به «حق» در اينجا يا به خاطر اين است كه خداوند بر آنها لازم شمرده است (مانند زكات و خمس و سائر حقوق واجب شرعى)، و يا آنها خود بر خويشتن الزام كرده و تعهد نموده اند، و در اين صورت غير حقوق واجب را نيز شامل مى گردد.

بعضى معتقدند: اين آيه، تنها ناظر به قسم دوم است، و حقوق واجب را شامل نمى شود; زيرا حقوق واجب در اموال همه مردم است، اعم از پرهيزگاران و غير آنها، و حتى كفار، بنابراين، وقتى مى گويد: در اموال آنها چنين حقى است، يعنى علاوه بر واجبات، آنها بر خود لازم مى دانند كه در راه خدا از اموال خويش به سائلان و محرومان انفاق كنند، ولى، مى توان گفت: فرق نيكوكاران با ديگران، آن است كه آنها اين حقوق را ادا مى كنند، در حالى كه ديگران مقيد به آن نيستند.

اين نيز گفته شده كه تعبير به «سائل» در مورد حقوق واجب است; چرا كه حق سؤال و مطالبه دارد، و تعبير به «محروم» در حقوق مستحب است، كه حق مطالبه در آن نيست.

«فاضل مقداد» در «كنز العرفان» تصريح مى كند: منظور از «حَقٌّ مَعْلُوم»، حقى است كه خود آنها در اموالشان قرار مى دهند، و خويشتن را موظف به آن مى دانند.(7)

نظير اين معنى در سوره «معارج» آيات 24 و 25 آمده است مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ * لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ».

و با توجه به اين كه، حكم وجوب زكات در مدينه نازل شده، و آيات اين سوره همگى مكّى است، نظر اخير تأييد مى شود.

در رواياتى كه از منابع اهل بيت(عليهم السلام) رسيده نيز تأكيد شده كه منظور از «حق معلوم» چيزى غير از زكات واجب است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: وَ لَكِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَرَضَ فِي أَمْوَالِ الْأَغْنِيَاءِ حُقُوقاً غَيْرَ الزَّكَاةِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسّائِلِ فَالْحَقُّ الْمَعْلُومُ غَيْرُ الزَّكَاةِ وَ هُوَ شَيْءٌ يَفْرِضُهُ الرَّجُلُ عَلَى نَفْسِهِ فِي مَالِهِ... إِنْ شَاءَ فِي كُلِّ يَوْم وَ إِنْ شَاءَ فِي كُلِّ جُمْعَة وَ إِنْ شَاءَ فِي كُلِّ شَهْر ...: «ولى خداوند متعال در اموال ثروتمندان حقوقى غير از زكات قرار داده، از جمله اين كه فرموده است: در اموال آنها حق معلومى براى سائل و محروم است، بنابراين «حق معلوم» غير از زكات است، و آن چيزى است كه انسان شخصاً بر خود لازم مى كند كه از مالش بپردازد... براى هر روز، و يا اگر بخواهد در هر جمعه و يا در هر ماه...».(8)

در اين زمينه احاديث متعدد ديگرى با تعبيرات مختلف از امام على بن الحسين(عليه السلام) و امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) نقل شده است.(9)

و به اين ترتيب تفسير آيه روشن است.

در اين كه، ميان «سائل» و «محروم» چه تفاوتى است؟ جمعى گفته اند: «سائل» كسى است كه از مردم تقاضاى كمك مى كند، ولى «محروم» شخص آبرومندى است كه براى معيشت خود نهايت تلاش و كوشش را به خرج مى دهد، اما دستش به جائى نمى رسد و كسب و كار و زندگيش به هم پيچيده است، و با اين حال خويشتن دارى كرده، از كسى تقاضاى كمك نمى كند.

اين همان كسى است كه از او تعبير به «مُحارِف» مى شود; زيرا در تفسير «مُحارِف» در كتب لغت و روايات اسلامى آمده است: «او كسى است كه هر قدر تلاش مى كند، درآمدى به دست نمى آورد، گوئى راه هاى زندگى به روى او بسته شده است».

اين تعبير، اشاره به اين نكته است كه، هرگز منتظر ننشينيد نيازمندان نزد شما آيند و تقاضاى كمك كنند، بر شما است كه جستجو كنيد و افراد آبرومند محروم را كه به گفته قرآن: يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ : «افراد بى خبر آنها را از شدت خويشتن دارى غنى مى پندارند»(10) پيدا كنيد، و به آنها كمك نموده، گره مشكلاتشان را بگشائيد و آبرويشان را حفظ نمائيد، و اين، دستور مهمى است كه براى حفظ حيثيت مسلمانان محروم، بسيار مهم است.

البته، اين افراد را (به گفته قرآن در همان آيه «بقره»)، مى توان از چهره هايشان شناخت «تَعْرِفُهُمْ بِسِيْماهُم».

آرى، گرچه خاموشند، ولى در عمق چهره آنها نشانه هاى رنج هاى جانكاه درونى براى افراد آگاه آشكار است، «و رنگ رخساره آنها از سرّ درونشان خبر مى دهد».

* * *


1 ـ كلمه «فى» در مورد «جنّات»، مفهومش روشن است; زيرا پرهيزكاران در درون بهشتند، ولى در مورد «عيون» (چشمه ها) به اين معنى نيست كه در درون خود چشمه مى باشند، بلكه در لابلاى چشمه سارها قرار دارند.

2 ـ منظور از «قَبْلَ ذلِكَ» چنان كه گفتيم، قبل از قيامت و ورود در بهشت است، يعنى در عالم دنيا، ولى بعضى آن را به معنى قبل از ورود شرع گرفته اند، اشاره به اين كه آنها به «مستقلات عقليه»، حتى قبل از نزول وحى عمل مى كردند، ولى اين معنى بعيد به نظر مى رسد.

3 ـ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» به اين حديث اشاره كرده است (جلد 9، صفحه 155)، در تفسير «صافى» نيز اين حديث از «كافى» به اين صورت نقل شده: كَانُوا أَقَلَّ اللَّيَالِي تَفُوتُهُمْ لَا يَقُومُونَ فِيهَا (تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث و «كافى» جلد 3، صفحه 446).

4 ـ «ما» در «ما يَهْجَعُونَ» ممكن است زائده، و براى تأكيد باشد، يا موصوله و يا مصدريه (چنان كه در تفسير «فخر رازى» و «الميزان» آمده است)، هر چند بعضى تنها زائده و مصدريه را گفته اند (چنان كه در تفسير «قرطبى» و «روح البيان» آمده است،، اما اين كه بعضى احتمال داده اند «نافيه» باشد، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

5 ـ «در المنثور»، جلد 6، صفحه 113.

6 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

7 ـ «كنز العرفان»، جلد 1، صفحه 226.

8 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 27، ابواب ما تجب فيه الزكات، باب 7، حديث 2 ـ «وسائل الشيعه» آل البيت، جلد 9، صفحه 46، حديث 11487، باب الحقوق فى المال سوى الزكاة و جملة من احكام ها....

9 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 27، ابواب ما تجب فيه الزكات، باب 7، حديث 2 ـ «وسائل الشيعه» آل البيت، جلد 9، صفحه 46، حديث 11487، باب الحقوق فى المال سوى الزكاة و جملة من احكام ها....

10 ـ بقره، آيه 273.

نكته ها:

1 ـ توجه به «خدا» و «خلق خدا»

آنچه از اوصاف براى «متقين» و «محسنين» در اين آيات آمده، در حقيقت در دو بخش خلاصه مى شود: «توجه به خالق»، آن هم در ساعاتى كه از هر نظر آمادگى براى راز و نياز با او، و حضور قلب فراهم است، و عوامل اشتغال فكر و انصراف ذهن به حداقل مى رسد، يعنى در اواخر شب.

و ديگر، «توجه به نيازهاى نيازمندان»، اعم از آنها كه نياز خود را ظاهر مى كنند، يا مكتوم مى دارند.

اين، همان مطلبى است كه در آيات قرآن، كراراً به آن توصيه شده است، و آياتى كه «صلاة» و «زكات» را پشت سر هم مى شمرد و روى هر دو تكيه مى كند، اشاره به همين مسأله است; چرا كه «صلاة»، بارزترين مظهر پيوند با خالق است، و «زكات» روشن ترين راه پيوند با خلق خدا.

* * *

2 ـ شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند!

با اين كه نماز شب، از نمازهاى نافله و مستحب است، ولى كراراً در قرآن مجيد به آن اشاره شده، و اين نشانه اهميت فوق العاده آن مى باشد، تا آنجا كه قرآن، آن را وسيله وصول به «مقام محمود»(1) و «مايه روشنى چشم»(2) شمرده است.

در روايات اسلامى نيز، فوق العاده روى اين راز و نياز شبانه و بيدارى در سحرگاهان تكيه شده است:

در يك جا پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را كفاره گناهان مى شمرد و مى فرمايد: يَا عَلِيُّ ثَلَاثٌ كَفَّارَاتٌ مِنْهَا التَّهَجُّدُ بِاللَّيْلِ وَ النَّاسُ نِيَامٌ: «سه چيز است كه كفاره گناهان است، يكى از آنها تهجد در شب است در حالى كه مردم در خوابند».(3)

در حديث ديگرى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده است: أَشْرَافُ أُمَّتِي حَمَلَةُ الْقُرْآنِوَ أَصْحَابُ اللَّيْلِ: «شريفان امت من حاملان قرآنند و اصحاب عبادت هاى شبانه».(4) و باز در حديث ديگرى در وصاياى آن حضرت به على(عليه السلام) آمده است كه چهار مرتبه تكرار فرمود: عَلَيْكَ بِصَلَاةِ اللَّيْلِ: «نماز شب را هرگز ترك مكن».(5)

و از امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه مورد بحث (كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ) چنين نقل شده: كَانُوا أَقَلَّ اللَّيَالِي تَفُوتُهُمْ لَا يَقُومُونَ فِيهَا: «كمتر شبى بر آنها مى گذشت كه بيدار نشوند و عبادت نكنند».(6)

باز در حديث ديگرى آمده پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: الرَّكْعَتانِ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ أَحَبُّ اِلَىَّ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فِيْها: «دو ركعت نماز در دل شب، از دنيا و آنچه در آن است نزد من محبوب تر است»!.(7)

و نيز در حديثى مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) به «سليمان ديلمى» (يكى از يارانش) فرمود: لاتَدَعْ قِيامَ اللَّيْلِ فَاِنَّ الْمَغْبُونَ مَنْ حُرِمَ قِيامَ اللَّيْلِ: «قيام شب را براى عبادت فراموش مكن، مغبون است كسى كه از قيام شبانه محروم گردد».(8)

البته، روايات در اين زمينه بسيار است، و تعبيرات فوق العاده جالبى در آنها ديده مى شود، مخصوصاً نماز شب به عنوان يك وسيله مؤثر براى آمرزش گناهان، بيدارى فكر و انديشه، روشنائى دل، و جلب رزق و روزى فراوان و تندرستى معرفى شده است، كه اگر جمع آورى شود كتاب مستقلى خواهد شد.(9)

در اين زمينه، در جلد 12، صفحه 227 (ذيل آيه 79 سوره «اسراء») و در جلد 17، صفحه 154 (ذيل آيه 17 سوره «الم سجده») بحث هاى ديگرى آورده ايم.

* * *


1 ـ اسراء، آيه 79.

2 ـ الم سجده، آيه 17.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 273.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 275.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 277.

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 279.

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 87، صفحه 148.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 87، صفحه 146.

9 ـ براى اطلاع از اين روايات به جلد 5، «وسائل الشيعه»، و جلد اول «مستدرك الوسائل»، و جلد 87 «بحار الانوار» مراجعه فرمائيد.

3 ـ حق سائل و محروم

قابل توجه اين كه، در آيات فوق خوانديم، هميشه در اموال نيكوكاران حقى براى سائل و محروم است، اين تعبير، به خوبى نشان مى دهد كه آنها خودشان را در برابر نيازمندان و محرومان مديون مى بينند، و آنان را طلبكار و صاحب حق مى شمرند، حقى كه به هر حال بايد پرداخته شود، و هيچ گونه منتى در پرداختن آن نيست، درست مانند طلب هاى سائر طلبكاران.

و چنان كه گفتيم، قرائن مختلفى نشان مى دهد كه اين تعبير مربوط به زكات واجب و امثال آن نيست، بلكه ناظر به انفاق هاى مستحبى مى باشد كه پرهيزگاران آن را دِيْن خود مى شمرند.(1)

* * *

20وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ

21وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاتُبْصِرُونَ

22وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ

23فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ

 

ترجمه:

20 ـ و در زمين آياتى براى جويندگان يقين است.

21 ـ و در وجود خود شما (نيز آياتى است); آيا نمى بينيد؟!

22 ـ و روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى شود!

23 ـ سوگند به پروردگار آسمان و زمين كه اين مطلب حق است همان گونه كه شما سخن مى گوئيد!


1 ـ نزول اين آيات در «مكّه»، و ورود اين حكم در خصوص نيكوكاران بهشتى، و روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام)قرائتى است كه حكايت از نظر داشتن اين آيات به غير زكات مى كند.

تفسير:

 

نشانه هاى خدا در وجود شما است، آيا نمى بينيد؟

در تعقيب آيات پيشين كه پيرامون مسأله معاد و صفات دوزخيان و بهشتيان سخن مى گفت، در آيات مورد بحث، سخن از نشانه هاى خدا در زمين و در وجود خود انسان است، تا از يكسو، به مسأله توحيد و شناخت خدا و صفات او كه مبدأ حركت به سوى همه خيرات است، آشنا شوند، و از سوى ديگر، به قدرت او بر معاد و زندگى پس از مرگ; چرا كه خالق حيات در روى زمين و اين همه عجائب و شگفتى ها، قادر بر تجديد حيات نيز مى باشد.

نخست مى فرمايد: «در زمين نشانه هاى مهمى است براى آنها كه اهل يقينند و طالب حقند» (وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ).

به راستى، نشانه هاى حق و قدرت بى پايان، علم و حكمت نامحدود خدا در همين كره خاكى، آن قدر فراوان است كه عمر هيچ انسانى كافى براى شناخت همه آنها نيست.

حجم زمين، فاصله آن با خورشيد، حركت آن به دور خود، و حركت آن به دور آفتاب، و نيروى جاذبه و دافعه اى كه از آن حجم، و اين حركت به وجود مى آيد، و كاملاً متعادل و معادل يكديگر است، و هماهنگى تمام اينها با هم تا شرايط حيات را بر صفحه زمين فراهم سازد، همه، از آيات بزرگ خدا است.

در حالى كه اگر يكى از اين حركات و رابطه ها و ويژگى ها، كمترين تغييرى پيدا كند، شرائط حيات و زندگى بر صفحه زمين بر هم مى خورد، و موازنه ها به هم مى ريزد.

موادى كه زمين را تشكيل داده، و منابع مختلفى كه در سطح و زير زمين براى حيات و زندگى آماده شده، هر يك نشانه اى از نشانه هاى او است.

كوه ها، دشت ها، دره و جنگل ها، رودها و چشمه ها كه هر كدام نقش مؤثرى در ادامه حيات و هماهنگ ساختن شرائط آن دارد نشانه هاى ديگرى است.

صدها هزار نوع از گياهان و حشرات و حيوانات (آرى صدها هزار نوع)، هر كدام با ويژگى ها و عجائبش كه به هنگام مطالعه كتاب هاى زمين شناسى و گياه شناسى و حيوان شناسى، انسان را در حيرت فرو مى برد آيات ديگرى است.

در گوشه و كنار اين كره خاكى، اسرار جالبى است كه شايد كمتر كسى به آن توجه مى كند، ولى نظر كنجكاو دانشمندان از آن پرده برداشته، و عظمت آفريدگار را آشكار ساخته است.

بد نيست در اينجا به گوشه اى از سخنان يكى از دانشمندان معروف جهان كه در اين زمينه مطالعات زيادى دارد گوش فرا دهيم:

«كرسى موريسين» مى گويد: «در تنظيم عوامل طبيعى منتهاى دقت و ريزه كارى به كار رفته است، مثلاً اگر قشر خارجى كره زمين ده پا ضخيم تر از آنچه هست مى بود، اكسيژن ـ يعنى ماده اصلى حيات ـ وجود پيدا نمى كرد، يا هر گاه عمق درياها چند پا بيشتر از عمق فعلى بود، آن وقت كليه اكسيژن و كربن زمين جذب مى شد و ديگر امكان هيچ گونه زندگى نباتى و يا حيوانى در سطح خاك باقى نمى ماند».

در جاى ديگر، درباره قشر هوائى كه اطراف زمين را فرا گرفته مى گويد:

«اگر هواى اطراف زمين اندكى از آنچه هست رقيق تر مى بود، شهاب هاى ثاقب كه هر روز به مقدار چند ميليون عدد به سوى زمين جذب مى شوند، و در همان فضاى خارج زمين (بر اثر برخورد به قشر هوا) منفجر و نابود مى شوند، دائماً به سطح زمين مى رسيدند و هر گوشه اى از آن را مورد اصابت قرار مى دادند!

و يا اگر سرعت حركت شهاب ها از آنچه هست كمتر مى بود (هرگز بر اثر برخورد با هوا منفجر نمى شدند)، همه آنها به سطح زمين مى ريختند و نتيجه خرابكارى آنها معلوم بود».

و در جاى ديگر مى گويد: «تنها بيست و يك درصد از هواى اطراف زمين اكسيژن است... اگر مقدار اكسيژن موجود در هوا به جاى بيست و يك درصد پنجاه درصد، بود تمام مواد سوختنى اين عالم محترق مى شد، و اگر جرقه اى به درختى در جنگلى مى رسيد، تمام جنگل به طور كامل مى سوخت»!

«غلظت هواى محيط زمين، به اندازه اى است كه اشعه كيهانى را تا ميزانى كه براى رشد و نمو نباتات لازم است، به طرف زمين عبور مى دهد، و كليه ميكرب هاى مضر را در همان فضا معدوم مى سازد، و ويتامين هاى مفيد را ايجاد مى نمايد.

يا وجود بخارهاى مختلفى كه در طى قرون متمادى از اعماق زمين برآمده و در هوا منتشر شده است ـ و غالب آنها هم گازهاى سمى هستند ـ مع هذا هواى محيط زمين آلودگى پيدا نكرده، و هميشه به همان حالت متعادل كه براى ادامه حيات انسانى مناسب باشد باقى مانده است.

دستگاه عظيمى كه اين موازنه عجيب را ايجاد مى نمايد، و تعادل را حفظ مى كند، همان دريا و اقيانوس است كه مواد حياتى و غذائى و باران و اعتدال هوا و نباتات، و بالاخره وجود خود انسان از منبع فيض آن سرچشمه مى گيرد.

هر كس كه درك اين معانى مى كند، بايد در مقابل عظمت دريا سر تعظيم فرود آورد، و سپاسگزار موهبت هاى آن (و آفريدگار دريا) باشد».(1)

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «در وجود خود شما نيز نشانه هاى خدا فراوان است» (وَ فِي أَنْفُسِكُمْ).

«آيا چشم باز نمى كنيد، و اين همه آيات و نشانه هاى بارز حق را نمى بينيد»؟! (أَ فَلاتُبْصِرُونَ).

بدون شك، انسان اعجوبه عالم هستى است، و آنچه در عالم كبير است، در اين عالم صغير، نيز وجود دارد، بلكه عجائبى در آن است كه در هيچ جاى جهان نيست.

عجب اين كه اين انسان با آن هوش و عقل و علم، و اين همه خلاقيت و ابتكارات و صنايع شگرف، روز نخست، به صورت نطفه كوچك و بى ارزشى است، اما همين كه در عالم رحم قرار مى گيرد، با سرعت عجيبى رو به تكامل مى رود، روز به روز شكل عوض مى كند، و لحظه به لحظه دگرگون مى شود، و آن نطفه ناچيز در مدت كوتاهى به انسان كاملى تبديل مى گردد.

يك سلول، كه كوچكترين اجزاى بدن او است ساختمان تو درتو و شگفت آورى دارد كه به گفته دانشمندان معادل يك شهر صنعتى، تشكيلات در آن است!.

يكى از علماى زيست شناس مى گويد: «اين شهر عظيم با هزاران در و دروازه جالب، و هزاران كارخانه و انبار و شبكه لوله كشى، و مركز فرماندهى با تأسيسات فراوان (آنها) و ارتباطات زياد، و كارهاى مختلف حياتى، آن هم در محدوده كوچك يك سلول، از پيچيده ترين و شگفت انگيزترين شهرها است كه اگر ما بخواهيم تأسيساتى بسازيم كه همان اعمال را انجام دهد ـ و هرگز قادر نيستيم ـ بايد ده ها هزار هكتار زمين را زير تأسيسات و ساختمان هاى مختلف و ماشين آلات پيچيده ببريم، تا براى انجام چنان برنامه اى آماده گردد، ولى جالب اين كه دستگاه آفرينش، همه اينها را در مساحتى معادل «پانزده ميليونيم ميليمتر» قرار داده»!.(2)

دستگاه هائى كه در بدن انسان است، مانند قلب، كليه و ريه و مخصوصاً ده ها هزار كيلومتر! رگ هاى درشت و باريك، و حتى مويرگ هائى كه با چشم ديده نمى شود، و مسئول آبرسانى و تغذيه و تهويه «ده ميليون ميليارد» سلول تن انسان هستند، و حواس مختلفى مانند بينائى و شنوائى و حواس ديگر، هر كدام آيتى عظيم از آيات او است.

و از همه مهم تر، معماى «حيات» كه اسرار آن، همچنان ناشناخته مانده، و ساختمان روح و عقل انسان است كه عقول همه انسان ها از درك آن عاجز است، و اينجا است كه انسان بى اختيار، لب به تسبيح و حمد و ثناى خدا مى گشايد و در پيشگاه عظمتش سر تعظيم فرود مى آورد، و به اين اشعار مترنم مى شود:

فِيْكَ يا أُعْجُوبَةَ الْكَوْنِ *** غَدَا الْفِكْرُ كَلِيْلاً

أَنْتَ حَيَّرْتَ ذَوِى الْلُّبِّ *** وَ بَلْبَلْتَ الْعُقُولا

كُلُّمْا أَقْدَمَ فِكْرِي *** فِيْكَ شِبْراً فَرَّ مِيْلا ً

ناكِصاً يَخْبِطُ فِي عَمْياءِ *** لايَهْدِي سَبِيْلاً

«در تو اى اعجوبه عالم هستى (اى خداى بزرگ) فكر خسته و وامانده شد»!

«تو صاحبان انديشه و مغز را حيران ساخته اى، و عقول را به هم ريخته اى»!

«هر زمان فكر من يك وجب به تو نزديك مى شود، يك ميل فرار مى كند» (و از عظمت ذاتت در وحشتى بزرگ فرو مى رود).

«آرى، به عقب برمى گردد، در تاريكى غرق مى شود، و راهى به جلو پيدا نمى كند»!.(3)

در حديث آمده است، پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ: «كسى كه خويش را بشناسد، خداى خويش را شناخته است».(4)

آرى، «خودشناسى»، در تمام مراحل، راه «خداشناسى» است.

تعبير به، «أَ فَلاتُبْصِرُون» (آيا نمى بينيد) تعبير لطيفى است، يعنى اين آيات الهى در گرداگرد شما، در درون جان شما، در سراسر پيكر شما، گسترده است، اگر اندكى چشم باز كنيد، مى بينيد، و روح شما از درك عظمتش سيراب مى گردد.

* * *

در سومين آيه مورد بحث، به سومين بخش از نشانه هاى عظمت پروردگار و قدرت او بر معاد اشاره كرده، مى فرمايد: «روزى شما در آسمان است، و آنچه به شما وعده داده مى شود» (وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ).

گرچه طبق بعضى از روايات اسلامى «رزق» در اين آيه، به دانه هاى حيات بخش باران تفسير شده، كه منبع هر خير و بركت در زمين است، و آيه 5 سوره «جاثيه» نيز موافق آن است: وَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْق فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها: «آنچه خدا از آسمان از رزق نازل كرده، و به وسيله آن زمين هاى مرده را احياء فرموده است»، ولى اين معنى مى تواند يكى از مصداق هاى روشن آيه باشد، در حالى كه گستردگى مفهوم رزق، هم باران را شامل مى شود، هم نور آفتاب را كه از آسمان به سوى ما مى آيد و نقش آن در حيات و زندگى فوق العاده حساس است، و همچنين هوا را كه مايه حيات همه موجودات زنده است.

اينها همه، در صورتى است كه «سماء» را به معنى همين آسمان ظاهرى تفسير كنيم، ولى، بعضى از مفسران «سماء» را به معنى عالم غيب و ماوراء طبيعت و لوح محفوظ گرفته اند، كه تقدير ارزاق انسان ها از آنجا مى شود.

البته، جمع ميان هر دو معنى، ممكن است، هر چند تفسير اول، روشن تر به نظر مى رسد.

و اما جمله «ما تُوعَدُون» (آنچه به شما وعده داده مى شود) مى تواند تأكيدى بر مسأله رزق و وعده الهى در اين زمينه بوده باشد، و يا به معنى بهشت موعود; چرا كه در آيه 15 سوره «و النجم» مى خوانيم: عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى: «بهشت موعود نزد سدرة المنتهى در آسمان ها است»، و يا اشاره به هرگونه خير و بركت يا عذابى است كه از آسمان نازل مى گردد، و يا ناظر به همه اين مفاهيم است; چرا كه جمله «ما تُوعَدُون»، مفهومش وسيع و گسترده است.

به هر حال، اين سه آيه، ترتيب لطيفى دارد: آيه نخست، از عوامل وجود انسان در كره زمين سخن مى گويد، و آيه دوم، از خود وجود انسان، و آيه سوم، از عوامل دوام و بقاء او.

اين نكته نيز قابل توجه است: چيزى كه مانع بصيرت آدمى مى شود، و او را از مطالعه اسرار آفرينش، اسرار زمين و شگفتى هاى وجود خودش باز مى دارد، همان حرص براى روزى است، خداوند در آيه اخير، به انسان اطمينان مى دهد كه روزى او تضمين شده است، تا بتواند با خيال راحت، به شگفتى هاى جهان هستى بنگرد، و جمله «أَ فَلاتُبْصِرُون» در مورد او تحقق يابد.

* * *

لذا براى تأكيد اين مطلب، در آخرين آيه مورد بحث، سوگند ياد كرده مى گويد: «به خداى آسمان و زمين سوگند! كه اين مطلب حق است، درست همان گونه كه شما سخن مى گوئيد» (فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ).

كار به جائى رسيده است كه خداوند، با آن عظمت و قدرتش، براى اطمينان دادن به بندگان شكاك، دير باور، ضعيف النفس و حريص، سوگند ياد مى كند كه آنچه به شما در زمينه رزق و روزى و وعده هاى ثواب و عقاب قيامت وعده داده شده، همه حق است، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست.(5)

تعبير به «مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ» (همان گونه كه سخن مى گوئيد)، تعبير لطيف و حساب شده اى است كه از محسوس ترين اشياء سخن مى گويد; چرا كه گاهى خطا در باصره يا سامعه انسان واقع مى شود، اما در سخن گفتن چنين خطائى راه ندارد، كه انسان احساس كند سخن گفته در حالى كه سخن نگفته باشد، لذا قرآن مى گويد: همان اندازه كه سخن گفتن شما برايتان محسوس است و واقعيت دارد، رزق و وعده هاى الهى نيز همينگونه است!

از اين گذشته، مسأله سخن گفتن، خود يكى از بزرگ ترين روزى ها و مواهب پروردگار است، كه هيچ موجود زنده اى جز انسان از آن برخوردار نشده است، و نقش سخن گفتن در زندگى اجتماعى انسان ها و تعليم و تربيت و انتقال علوم و دانش ها و حل مشكلات زندگى بر كسى پوشيده نيست.

* * *


1 ـ «راز آفرينش انسان»، نوشته «كرسى موريسين»، ترجمه «محمّد سعيدى»، از صفحه 33 تا 36.

2 ـ «سفرى به اعماق وجود انسان»، (بخش سلول ها).

3 ـ «شرح نهج البلاغه»، جلد 13، صفحه 51.

4 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 603، ماده «نفس».

5 ـ در اين كه مرجع ضمير در «اِنَّه» چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است، بعضى گفته اند: به «رزق» باز مى گردد، و بعضى به «ما تُوعَدُون»، و بعضى آن را به «پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قرآن» باز گردانده اند، ولى تفسير اول از همه مناسب تر است.

نكته ها:

1 ـ داستان تكان دهنده «اصمعى»

«زمخشرى» در تفسير «كشاف» از «اصمعى»(1) نقل مى كند، از مسجد «بصره» بيرون آمدم، ناگاه چشمم به يك عرب بيابانى افتاد كه بر مركبش سوار بود، با من روبرو شد.

گفت: از كدام قبيله اى؟

گفتم: از «بنى اصمع».

گفت: از كجا مى آئى؟

گفتم: از آنجا كه كلام خداوند «رحمان» را مى خوانند.

گفت: براى من هم بخوان!

من آياتى از سوره «و الذاريات» را براى او خواندم، تا به آيه «وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ» رسيدم.

گفت: كافى است، شترى را كه با خود داشت نحر كرد، و گوشت آن را در ميان نيازمندانى كه مى آمدند و مى رفتند تقسيم نمود، شمشير و كمانش را نيز شكسته و كنار انداخت، پشت كرد و رفت. اين داستان گذشت.

هنگامى كه با «هارون الرشيد» به زيارت خانه خدا رفتم، مشغول طواف بودم، ناگهان ديدم كسى با صداى آهسته مرا صدا مى زند، نگاه كردم ديدم همان مرد عرب است، لاغر شده، رنگ صورتش زرد گشته است (پيدا بود كه عشقى آتشين بر او چيره گشته و او را بى قرار ساخته است) به من سلام كرد و خواهش نمود بار ديگر همان سوره «ذاريات» را براى او بخوانم، وقتى به همان آيه رسيدم، فريادى كشيد و گفت: ما وعده خداوند خود را به خوبى يافتيم، سپس افزود: آيا بعد از اين هم آيه اى هست، من آيه بعد را خواندم: «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ»، بار ديگر صيحه زد، گفت: يا سُبْحانَ اللّهِ مَنْ ذَا الَّذِي أَغْضَبَ الْجَلِيْلَ حَتّى حَلَفَ لَمْ يُصَدِّقُوهُ بِقَوْلِهِ حَتَّى الْجَئُوهُ اِلَى الْيَمِيْنِ؟!: «به راستى عجيب است، چه كسى خداوند جليل را به خشم آورده كه اين چنين سوگند ياد مى كند، آيا سخن او را باور نكرده اند كه ناچار از سوگند شده»؟!

اين جمله را سه بار تكرار كرد، و بر زمين افتاد و مرغ روحش به آسمان پرواز كرد.(2)

* * *


1 ـ نام او «عبدالملك ابن قريب» و در ايام «هارون الرشيد» مى زيست، حافظه وى عجيب و اطلاعاتى گسترده از تاريخ وادبيات و اشعار عرب داشت، و در سال 216 در «بصره» وفات كرد («الكنى و الالقاب»، جلد 2، صفحه 37).

2 ـ تفسير «كشاف»، جلد 4، صفحه 400.

2 ـ بهشت كجاست؟

چنان كه در تفسير آيات گفتيم، بعضى جمله «وَ ما تُوْعَدُون» را به معنى بهشت تفسير كرده اند، و گفته اند: از اين آيه استفاده مى شود كه بهشت در آسمان ها است، ولى، اين سخن با آنچه در آيه 133 سوره «آل عمران» آمده است كه مى گويد: «بهشت به وسعت آسمان ها و زمين است» سازگار به نظر نمى رسد.

و چنان كه گفتيم، اين تفسير براى جمله «ما تُوْعَدُون» مسلم نيست، بلكه ممكن است اشاره به وعده رزق يا عذاب هاى آسمانى باشد.

و اگر در آيه 15 سوره «نجم» آمده است كه «جنة المأوى» در آسمان در كنار «سدرة المنتهى» است، دليلى بر اين معنى نخواهد بود; زيرا «جنة المأوى» بخشى از باغ هاى بهشت است، نه تمام بهشت (دقت كنيد).

* * *

3 ـ بهره گيرى از نشانه هاى حق، آمادگى لازم دارد

هنگامى كه آيات قرآن، سخن از اسرار آفرينش و نشانه هاى خدا در عالم هستى مى گويد، گاه مى فرمايد: «اينها نشانه هائى است براى كسانى كه مى شنوند» (لِقَوْم يَسْمَعُونَ).(1)

و گاه مى گويد: «براى آنهائى كه تفكر مى كنند» (لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ).(2)

گاه مى فرمايد: «براى كسانى كه تعقل مى كنند» (لِقَوْم يَعْقِلُونَ).(3)

گاه مى گويد: «براى كسانى كه بسيار شكيبا و شكرگزارند» (لِكُلِّ صَبّار شَكُور).(4)

گاه مى فرمايد: «براى كسانى كه ايمان دارند» (لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).(5)

گاه مى گويد: «براى همه صاحبان مغز» (لَآيات لِأُولِي النُّهى).(6)

گاه مى فرمايد: «براى آنها كه هوش سرشار دارند» (لَآيات لِلْمُتَوَسِّمِينَ).(7)

و بالاخره گاهى مى گويد: «براى دانشمندان» (لَآيات لِلْعالِمِينَ).(8)

و در آيات مورد بحث مى گويد: «آيا نمى بينيد»؟ يعنى آيات خدا در زمين و در درون وجود شما، براى كسانى كه چشم بينا دارند، روشن است.

اين تعبيرات، به خوبى نشان مى دهد كه براى استفاده و بهره گيرى از آيات بى شمار و نشانه هاى بسيار، كه براى وجود پاك او در سراسر عالم آفرينش وجود دارد، زمينه آماده اى لازم است، چشمى بينا، گوشى شنوا، فكرى بيدار، و دلى هشيار و روحى آماده پذيرش و تشنه حقايق لازم است، و گرنه ممكن است انسان سال ها در لابلاى اين آيات زندگى كند، اما همچون حيوانات، جز اصطبل و علف نشناسد.

 

* * *


1 ـ يونس، آيه 67.

2 ـ رعد، آيه 3.

3 ـ رعد، آيه 4.

4 ـ ابراهيم، آيه 5.

5 ـ نحل، آيه 79.

6 ـ طه، آيه 54.

7 ـ حجر، آيه 75.

8 ـ روم، آيه 22.

4 ـ رزق، حق است

از جمله امورى كه نظام دقيقى بر آن حاكم است، همين مسأله روزى است كه در آيات مورد بحث، اشارات واضحى به آن شده است، درست است كه تلاش و كوشش شرط بهره گيرى از مواهب زندگى است، و تنبلى و سستى، مايه محروميت و درماندگى مى باشد، ولى اين هم اشتباه است كه گمان كنيم: با حرص و ولع و كارهاى بى رويه روزى انسان افزون مى شود، و با عفت و متانت و خويشتن دارى روزى كم خواهد شد.

در احاديث اسلامى تعبيرات جالبى در اين زمينه ديده مى شود.

در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: اِنَّ الرِّزْقَ لايَجُرُّهُ حِرْصُ حَرِيْص، وَ لايَصْرِفُهُ كُرْهُ كارِه: «روزى از سوى خداوند مقدر شده، نه حرص حريص آن را جلب مى كند، و نه اكراه افراد آن را منع مى نمايد».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) در پاسخ كسى كه تقاضاى موعظه كرده بود، فرمود: وَ اِنْ كانَ الرِّزْقُ مَقْسُوماً فَالْحِرْصُ لِما ذا؟...: «هر گاه رزق قسمت شده است حرص براى چيست...»؟.(2)

هدف از اين بيانات، اين نيست كه جلو تلاش را بگيرد، بلكه افراد حريص را با توجه به مقدر بودن رزق، از حرصشان بازمى دارد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، در احاديث اسلامى، امور زيادى به عنوان وسيله جلب روزى يا موانع آن معرفى شده، كه هر يك به نوبه خود سازنده است.در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: وَ الَّذِي بَعَثَ جَدِّي(صلى الله عليه وآله) بِالْحَقِّ نَبِيّاًاِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَيَرْزُقُ الْعَبْدَ عَلى قَدْرِ الْمُرُوَّةِ، وَ اِنَّ الْمَعُونَةَ لَتَنْزِلُ عَلى قَدْرِ شِدَّةِ الْبَلاءِ: «سوگند به كسى كه جدم را به حق به نبوت مبعوث كرده است، خداوند متعال انسان را به قدر مروت و شخصيتش روزى مى دهد، و كمك پروردگار، متناسب با شدت بلا و حادثه است».(3)

در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است: كَفُّ الاَذى وَ قِلَّةُ الصَّخَبِ يَزِيْدانِ فِى الرِّزْقِ: «ترك آزار مردم و جار و جنجال، روزى را افزايش مى دهد».(4)از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز نقل شده است كه: التَوْحِيْدُ نِصْفُ الدِّيْنِ وَ اسْتَنْزِلِ الرِّزْقَ بِالَّصَدَقِة: «توحيد نيمى از دين است، و روزى را از طريق انفاق در راه خدا بر خود نازل كن»!.(5)

و همچنين امور ديگرى مانند تميز كردن اطراف خانه، و شستشو و تميز كردن ظروف، از اسباب افزايش روزى معرفى شده است.

* * *

24هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ

25إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ

26فَراغَ إِلى أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْل سَمِين

27فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لاتَأْكُلُونَ

28فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لاتَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلام عَلِيم

29فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّة فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ

30قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ

 

ترجمه:

24 ـ آيا خبر مهمان هاى بزرگوار ابراهيم به تو رسيده است؟!

25 ـ در آن زمان كه بر او وارد شدند و گفتند: «سلام بر تو»! او گفت: «سلام بر شما كه جمعيتى ناشناخته ايد»!

26 ـ سپس پنهانى به سوى خانواده خود رفت و گوساله فربه (و بريان شده اى) آورد.

 

27 ـ و نزديك آنها گذارد، گفت! «آيا شما غذا نمى خوريد»؟!

28 ـ و از آنها احساس وحشت كرد، گفتند: «نترس (ما رسولان و فرشتگان پروردگار توايم)»! و او را بشارت به تولد پسرى دانا دادند.

29 ـ در اين هنگام همسرش جلو آمد در حالى كه (از خوشحالى) فرياد مى كشيد و به صورت خود زد و گفت: «(آيا پسرى خواهم آورد در حالى كه) پيرزنى نازا هستم»؟!

30 ـ گفتند: «پروردگارت چنين گفته است، و او حكيم و داناست».


1 و 2 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 126، حديث 32 و 33.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 125، حديث 31.

4 و 5 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 126، حديث 35 و 37.

تفسير:

ميهمانان ابراهيم(عليه السلام)

از اين آيات به بعد، گوشه هائى از سرگذشت انبياء و اقوام پيشين براى تأكيد و تأييد مطالب گذشته، مطرح مى شود، و نخستين فراز آن، سرگذشت فرشتگانى است كه براى عذاب «قوم لوط»، در شكل آدميان بر ابراهيم(عليه السلام) ظاهر شدند، و او را بشارت به تولد فرزندى دادند، با اين كه ابراهيم(عليه السلام) به سن پيرى رسيده بود و همسرش نيز سالمند و نازا بود.

از يك سو، عطا كردن اين فرزند برومند در اين سن و سال به اين پدر و مادر پير و فرتوت، تأكيدى است براى آنچه درباره مقدر بودن ساير روزى ها كه در آيات گذشته آمد.

و از سوى ديگر، دليلى است بر قدرت و توانائى حق، و آيتى است از آيات خداشناسى كه در آيات گذشته از آن بحث شده است.

و از سوى سوم، بشارتى است براى اقوام با ايمان، كه مشمول حمايت حق هستند، همان گونه كه آيات بعد ـ كه سخن از عذاب هولناك «قوم لوط» مى گويد ـ هشدار و تهديدى است براى مجرمان بى ايمان.

نخست روى سخن را به پيامبر كرده، مى فرمايد: «آيا داستان و خبر مهمان هاى بزرگوار ابراهيم به تو رسيده است»؟! (هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ).(1)

تعبير به «مُكْرَمِين» (اكرام شدگان)، يا به خاطر اين است كه اين فرشتگان مأموران حق بودند، و در آيه 26 سوره «انبياء» نيز درباره فرشتگان مى خوانيم:بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ: «آنها بندگانى هستند محترم»، و يا به خاطر احتراماتى است كه ابراهيم(عليه السلام) براى آنها قائل شد، و يا به هر دو جهت.

* * *

پس از آن به شرح حال آنها پرداخته، مى گويد: «آن زمان كه بر ابراهيم وارد شدند و گفتند: سلام بر تو! او گفت: سلام بر شما، كه جمعيتى ناشناخته ايد»! (إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ).(2)

بعضى گفته اند: ابراهيم(عليه السلام) مسأله ناشناخته بودن آنها را در درون دل گفت، نه به صورت آشكار (چرا كه اين سخن با مسأله احترام مهمان سازگار نيست).

ولى، اين معمول است كه گاهى ميزبان در عين احترام به ميهمان مى گويد: ولى من نمى دانم شما را كجا ديده ام؟ و به نظرم زياد آشنا نيستيد، بنابراين مى توان ظاهر آيه را حفظ كرد كه ابراهيم(عليه السلام) اين سخن را آشكارا گفته است، هر چند احتمال اول نيز بعيد به نظر نمى رسد، به خصوص اين كه پاسخى از ناحيه ميهمانان در معرفى خود در اينجا ديده نمى شود، و اگر ابراهيم(عليه السلام) چنين سخنى را آشكارا گفته بود، لابد آنها پاسخى به آن مى دادند.

* * *

به هر حال ابراهيم(عليه السلام) ميهمان نواز و پر سخاوت، براى پذيرائى ميهمانان خود فوراً دست به كار شد، «پنهانى به سوى خانواده خود رفت و گوساله فربه و بريان شده اى براى آنها آورد» (فَراغَ إِلى أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْل سَمِين).

«راغَ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد از «روغ» (بر وزن شوق) به معنى حركت كردن توأم با يك نقشه پنهانى است.

چرا ابراهيم(عليه السلام) چنين كرد؟ براى اين كه ممكن بود اگر ميهمانان متوجه شوند، مانع از چنين پذيرائى پر هزينه اى گردند.

اما چرا ابراهيم(عليه السلام) براى ميهمان هاى معدود كه به گفته بعضى سه نفر و حداكثر دوازده نفر بودند(3) غذاى فراوان و مفصل تهيه كرد؟ اين به خاطر آن است كه معمولاً اشخاص سخاوتمند، هر گاه ميهمانى براى آنها فرا رسد، تنها به اندازه ميهمانان غذا تهيه نمى كنند، بلكه، غذائى فراهم مى سازند كه علاوه بر ميهمانان، تمام كسانى كه براى آنان كار مى كنند، در آن شريك و سهيم باشند، و حتى همسايگان و نزديكان و اطرافيان ديگر را هم در نظر مى گيرند، بنابراين هرگز چنين غذاى اضافى، اسراف محسوب نمى شود، و اين معنى امروز هم در ميان بسيارى از عشاير و آنها كه به شكل سنتى سابق زندگى مى كنند، ديده مى شود.

«عِجْل» (بر وزن طفل) به معنى گوساله است، (و اين كه بعضى گفته اند: به معنى گوسفند است، با متون لغت سازگار نيست) اين واژه در اصل از ماده «عجله» گرفته شده; زيرا اين حيوان در اين سن و سال حركات عجولانه اى دارد كه وقتى بزرگ شد به كلى آن را كنار مى گذارد.

«سَمِين» به معنى فربه است، و انتخاب چنين گوساله اى براى احترام به ميهمانان، و استفاده بيشتر اطرافيان بوده است.

در آيه 69 سوره «هود» آمده است: «اين گوساله بريان بود» (بِعِجْل حَنِيْذ)، هر چند آيه مورد بحث در اين باره سخنى نمى گويد، اما منافاتى با آن ندارد.

* * *

«ابراهيم شخصاً اين غذا را براى ميهمانان آورد و نزديك آنها گذارد» (فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ).

ولى، با كمال تعجب مشاهده كرد: آنها دست به سوى غذا نمى برند، «گفت: آيا غذا نمى خوريد»؟! (قالَ أَ لاتَأْكُلُونَ).

* * *

ابراهيم(عليه السلام) تصور مى كرد آنها از جنس بشرند «و هنگامى كه ديد دست به سوى غذا نمى برند در دل احساس وحشت كرد» (فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً).

زيرا در آن زمان ـ و امروز هم در ميان بسيارى از اقوام كه پاى بند به اخلاق سنتى هستند ـ هر گاه كسى از غذاى ديگرى بخورد، به او آزارى نمى رساند و خيانتى نمى كند، و آنجا كه نمك خورند، نمكدان را نمى شكنند، و لذا اگر ميهمان دست به غذا نبرد، اين گمان پيدا مى شد كه او براى كار خطرناكى آمده است. اين ضرب المثل نيز در عرب معروف است كه مى گويند: مَنْ لَمْ يَأْكُلْ طَعامَكَ لَمْ يَحْفَظْ ذِمامَكَ: «كسى كه غذاى تو را نخورد، به پيمان تو وفا نخواهد كرد».

«ايجاس» از ماده «وجس» (بر وزن مكث)، در اصل به معنى صداى مخفى است ، به همين مناسبت «ايجاس» به معنى احساس پنهانى و درونى آمده، گوئى، انسان صدائى را از درون خود مى شنود، و هنگامى كه با «خيفة» همراه شود، به معنى احساس ترس است.

در اينجا ميهمانان ـ همان گونه كه در سوره «هود»، آيه 70 آمده است ـ «به او گفتند: نترس» و اطمينان خاطر دادند (قالُوا لاتَخَفْ).

سپس مى افزايد: «او را بشارت به تولد پسرى دانا دادند» (وَ بَشَّرُوهُ بِغُلام عَلِيم).

بديهى است، فرزند به هنگام تولد، «عالم» نيست، اما ممكن است استعدادى در او باشد كه در آينده عالم و دانشمند بزرگى شود، و منظور در اينجا همين است.

در اين كه، اين فرزند، «اسماعيل»(عليه السلام) بوده يا «اسحاق»(عليه السلام)؟ در ميان مفسران گفتگو است، هر چند مشهور اين است كه «اسحاق»(عليه السلام) بوده.

ولى اين احتمال كه «اسماعيل»(عليه السلام) باشد با توجه به آيه 71 سوره «هود» كه مى گويد: «فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ» درست به نظر نمى رسد، بنابراين شكى نيست، زنى كه در آيات بعد سخن از او به ميان مى آيد همسر «ابراهيم»(عليه السلام) «ساره»، و اين فرزند «اسحاق»(عليه السلام) است.

* * *

«در اين هنگام، همسر ابراهيم جلو آمد، در حالى كه از خوشحالى و تعجب فرياد مى كشيد، به صورت خود زد گفت: آيا با اين كه من پيرزنى نازايم صاحب فرزندى خواهم شد»؟! (فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّة فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ).

در آيه 72 سوره «هود» نيز مى خوانيم: قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً : «گفت: اى واى بر من! آيا من فرزندى مى آورم در حالى كه پيرزنم، و اين شوهرم پيرمردى است، اين راستى چيز عجيبى است»!

بنابراين فرياد او فريادى از روى تعجب و توأم با شادى بوده است.

واژه «صَرَّة» از ماده «صرّ» (بر وزن شرّ)، در اصل به معنى بستن و به هم بستگى است، و به فرياد شديد و همچنين جمعيت متراكم نيز گفته مى شود، چرا كه داراى شدت و به هم پيوستگى است، به بادهاى شديد و سرد «صرصر»مى گويند; چرا كه انسان ها را به هم مى پيچد، و «صرورة» به زن يا مردى مى گويند كه هنوز حج به جا نياورده، و يا تصميم بر ازدواج ندارد; چرا كه يك نوع بستگى و امتناع در آنها است، و در آيه مورد بحث به همان معنى فرياد شديد است.

«صَكَّت» از ماده «صك» (بر وزن شك)، به معنى زدن شديد، يا به صورت زدن است، و منظور در اينجا اين است كه همسر ابراهيم(عليه السلام) هنگامى كه نويد تولد فرزندى را شنيد، همان گونه كه عادت زنان است، دست ها را از شدت تعجب و حيا به صورت زد.

طبق گفته بعضى از مفسران، و همچنين «سفر تكوين تورات»، همسر ابراهيم(عليه السلام) در آن وقت نود سال يا بيشتر داشت، و خود ابراهيم(عليه السلام) حدود يكصد سال يا بيشتر!

* * *

ولى، قرآن در آيه بعد، پاسخ فرشتگان را اين گونه نقل مى كند: «گفتند: پروردگارت چنين گفته است و او حكيم و دانا است» (قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ).

گرچه تو پيرزن فرتوتى هستى، و شوهرت نيز چنين است، اما هنگامى كه فرمان پروردگار تو صادر شود، و اراده اش به چيزى تعلق گيرد، بدون ترديد تحقق مى يابد.

حتى آفرينش جهان عظيمى همانند اين جهان با امر «كُنْ» (موجود باش) براى او سهل و آسان است.

تعبير به «حكيم» و «عليم»، اشاره به اين است كه نياز ندارد تو از سن پيرى و نازائى خودت، يا كهنسال بودن همسرت، خبر دهى، خدا همه اينها را مى داند، و اگر تاكنون به شما فرزندى نداده، و در اواخر عمر مرحمت مى كند، آن هم حكمتى دارد.

جالب اين كه، در آيه 73 سوره «هود» مى خوانيم كه فرشتگان به او گفتند:
أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ: «آيا از فرمان خدا تعجب مى كنى؟ اين رحمت خدا و بركاتش بر خانواده شما است، كه او حميد و مجيد است».

تفاوت اين دو تعبير، به خاطر آن است كه فرشتگان، همه اين سخن ها را به «ساره» گفتند، منتهى در سوره «هود» به بخشى اشاره شده، و در اينجا به بخش ديگر ، در آنجا سخن از رحمت و بركات خدا است، و تناسب با «حميد» و «مجيد» دارد (كسى كه او را در مقابل نعمت هايش حمد و تمجيد مى كنند).

ولى در اينجا سخن از آگاهى خداوند نسبت به عدم آمادگى اين دو همسر براى آوردن فرزند، و نازائى زن از نظر اسباب ظاهرى است، و متناسب اين است كه گفته شود: خدا از همه اينها آگاه مى باشد، و اگر سؤال شود چرا اين موهبت را در جوانى به آنها نداد؟ گفته مى شود: در اين امر حكمتى است; چرا كه او حكيم است.

* * *


1 ـ «ضَيْفِ» معنى وصفى دارد، و بر مفرد و جمع اطلاق مى شود، و لذا با «مُكْرَمِينَ» كه جمع است توصيف شده، و اين كه بعضى گفته اند: مصدر است و تثنيه و جمع ندارد درست به نظر نمى رسد، ولى به گفته «زمخشرى» در «كشاف»، چون در اصل مصدر بوده، بعد از آن كه معنى وصفى به خود گرفته، نيز در مفرد و جمع هر دو استعمال مى شود. (دقت كنيد)

2 ـ «سَلاماً» منصوب به فعل محذوفى است و در تقدير چنين است: «نُسَلِّمُ عَلَيْكُمْ سَلاماً» و سلام «مبتداء» است و «خبر» آن محذوف است، و در اصل «عَلَيْكُمْ سَلامٌ» يا «سَلامٌ عَلَيْكُمْ» بوده است، گويا ابراهيم(عليه السلام) مى خواست تحيتى بالاتر از تحيت آنها بگويد; زيرا «جمله اسميه» دلالت بر ثبات قدم و دوام دارد (تفسير «كشاف»، جلد 4، صفحه 401).

3 ـ اقتباس از «روح البيان» و «حاشيه تفسير صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

نكته:

سخاوت پيامبران

بسيار مى شود كه بعضى از افراد خشك، سخاوت و بلندنظرى را با اسراف و تبذير اشتباه مى كنند، و خست و تنگ نظرى را با زهد و پارسائى.

قرآن، در آيات فوق، و آيات سوره «هود»، اين حقيقت را فاش بيان كرده كه پذيرائى از مهمان به طور گسترده و معقول، هرگز مخالف شرع نيست، بلكه، چون پيامبرى دست به چنين كارى زده است، دليل بر محبوبيت آن است، ولى، البته آن گونه پذيرائى كه شعاعش ديگران را هم در برگيرد، آن چنان كه رسم افراد شريف سخاوتمند است.

خداوند، هرگز بهره گيرى از مواهب زندگى را تحريم نكرده، و داشتن اموال حلالى را همانند ابراهيم(عليه السلام) كه ديگران هم از آن بهره گيرند عيب نشمرده است.

ابراهيم(عليه السلام) با آن اموال سرشار، هرگز از ياد خدا غافل نشد، و هيچ وقت دلبستگى اسارت گونه به آن نيافت، و در هيچ زمان، منافع آن را منحصر به خود نساخت.

قرآن در آيه 32 سوره «اعراف» مى گويد: قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْم يَعْلَمُونَ: «بگو چه كسى زينت هاى خدا را كه براى بندگانش آفريده، و روزى هاى پاكيزه را تحريم كرده است؟ بگو: اينها در زندگى دنيا از آن كسانى است كه ايمان آورده اند (هر چند ديگران نيز با آنها مشاركت دارند، ولى) در قيامت خالص براى مؤمنان خواهد بود، اين چنين آيات خود را براى كسانى كه آگاهند شرح مى دهيم».

در اين زمينه بحث مشروحى در جلد ششم، صفحه 150 به بعد، ذيل آيه 32 سوره «اعراف» آورده ايم.

 

31قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ

32قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْم مُجْرِمِينَ

33لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طِين

34مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ

35فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

36فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْت مِنَ الْمُسْلِمِينَ

37وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً لِلَّذِينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَلِيمَ

 

ترجمه:

31 ـ (ابراهيم) گفت: اى فرستادگان (خدا) «مأموريت شما چيست»؟

32 ـ گفتند: «ما به سوى قوم مجرمى فرستاده شده ايم،

33 ـ تا بارانى از «سنگ ـ گل» بر آنها بفرستيم;

34 ـ سنگ هائى كه از ناحيه پروردگارت براى اسرافكاران نشان گذاشته شده است»!

35 ـ ما مؤمنانى را كه در آن شهرها زندگى مى كردند خارج كرديم.

 

36 ـ ولى جز يك خانواده با ايمان در تمام آنها نيافتيم

37 ـ و در آن (شهرهاى بلاديده) نشانه اى روشن براى كسانى كه از عذاب دردناك مى ترسند به جاى گذارديم.

تفسير:

شهرهاى بلا ديده «قوم لوط» آيت و عبرتى است

در تعقيب ماجراى ورود فرشتگان بر ابراهيم(عليه السلام)، و بشارت دادن به او درباره تولد اسحاق(عليه السلام)، بحث از گفتگوئى است كه ميان «ابراهيم» و «فرشتگان» درباره «قوم لوط» درگرفت.

توضيح اين كه: ابراهيم(عليه السلام) پس از تبعيد به «شام»، به دعوت مردم به سوى خداوند و مبارزه با هر گونه شرك و بت پرستى ادامه مى داد، حضرت لوط(عليه السلام) كه از پيامبران بزرگ بود، در عصر او مى زيست و احتمالاً از سوى او مأموريت يافت كه براى تبليغ و هدايت گمراهان به يكى از مناطق «شام» (يعنى «سدوم» و ديگر شهرهاى آن ديار) سفر كند، او در ميان قوم گنهكارى آمد كه آلوده به شرك و گناهان بسيارى بودند، و از همه زشت تر گناه همجنس بازى و لواط، سرانجام گروهى از فرشتگان مأمور هلاك اين قوم شدند، اما قبلاً نزد ابراهيم(عليه السلام) آمدند.

ابراهيم(عليه السلام) از وضع ميهمانان، فهميد اينها به دنبال كار مهمى مى روند، و تنها براى بشارت تولد فرزند نزد او نيامده اند; چرا كه براى چنين بشارتى يك نفر كافى بود، و يا به خاطر عجله اى كه در حركت داشتند، احساس كرد مأموريت مهمى دارند.

لذا در نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «ابراهيم گفت: پس ماموريت و كار مهم شما چيست اى فرستادگان خدا»؟! (قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ).(1)

* * *

فرشتگان پرده از روى مأموريت خود برداشته، و به ابراهيم(عليه السلام) «گفتند: ما به سوى قوم مجرم و تبهكارى فرستاده شده ايم» (قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْم مُجْرِمِينَ).

قومى كه علاوه بر فساد عقيده، گرفتار انواع آلودگى ها و گناهان مختلف زشت و ننگينى است.(2)

* * *

آن گاه افزودند: «ما مأموريت داريم بارانى از «سنگ ـ گل» بر آنها بفرستيم» و آنها را بدين وسيله در هم بكوبيم و هلاك كنيم (لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طِين).

تعبير به «حِجارَةً مِنْ طِين» (سنگى از گل)، همان چيزى است كه در آيه 82 سوره «هود» به جاى آن «سجيل» آمده است، و «سجيل» در اصل يك واژه فارسى است كه از «سنگ» و «گل» گرفته شده و در لسان عرب به صورت «سجيل» درآمده، بنابراين چيزى است كه نه مانند سنگ، سخت است و نه مانند گل، سست، و در مجموع شايد اشاره به اين معنى است كه براى نابود كردن اين قوم مجرم، حتى نيازى به نازل كردن صخره هاى عظيم از آسمان نبود، بلكه بارانى از ريگ هاى كوچك و نه چندان محكم بر آنها فرو باريد.

* * *

سپس توضيح دادند: «اين سنگ ها از ناحيه پروردگارت براى اسرافكاران نشان شده است» (مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ).

«مُسَوَّمَة» به چيزى مى گويند كه داراى علامت و نشانه اى است، و در اين كه چگونه آنها نشاندار بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى گفته اند: آنها شكل مخصوص داشته كه نشان مى داده سنگ معمولى نيست، بلكه وسيله عذاب است.

و جمعى گفته اند: هر كدام علامتى داشته، و براى فرد معين و نقطه خاصى نشانه گيرى شده بود، تا مردم بدانند كه مجازات هاى خداوند آن چنان حساب شده است كه حتى معلوم است كدام فرد مجرم، با كدام سنگ بايد نابود شود!

تعبير به «مُسْرِفِين» اشاره به كثرت گناه آنها است، به گونه اى كه از حد گذرانده و پرده هاى حيا و شرم را دريده بودند، اگر كسى در حالات «قوم لوط» وانواع گناهان آنها دقت كند، مى بيند كه اين تعبير در مورد آنها بسيار پر معنى است.(3)

هر انسانى ممكن است گهگاه آلوده به گناهى شود، اما اگر به زودى بيدار گردد و جبران و اصلاح كند زياد مشكل نيست، مشكل زمانى پيش مى آيد كه سر به اسراف بگذارد.

اين تعبير، در عين حال، مطلب ديگرى را نيز بازگو مى كند كه نه تنها اين سنگ هاى آسمانى براى «قوم لوط» نشانه گيرى شده بود، بلكه در انتظار همه گنهكاران مسرف است.

* * *

قرآن در اينجا دنباله ماجراى اين رسولان پروردگار را كه نزد حضرت لوط(عليه السلام)آمدند و به عنوان ميهمانانى بر او وارد شدند، و قوم بى شرم به گمان اين كه آنها جوانانى زيبا روى از جنس بشرند، به سراغ آنها آمدند، اما به زودى به اشتباه خود پى بردند، و چشمان همه آنها نابينا شد، رها كرده و دنباله سخن را از سوى خداوند بازگو مى كند.(4)

مى فرمايد: «ما تمام مؤمنانى را كه در شهرهاى قوم لوط زندگى مى كردند، قبل از نزول بلا خارج كرديم» (فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

* * *

«ولى در تمام اين مناطق جز يك خانواده با ايمان نيافتيم»! (فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْت مِنَ الْمُسْلِمِينَ).

آرى، ما هرگز خشك و تر را با هم نمى سوزانيم، و عدالت ما اجازه نمى دهد مؤمن را گرفتار سرنوشت كافر كنيم، حتى اگر در ميان ميليون ها نفر بى ايمان و مجرم، يك فرد با ايمان و پاك باشد، نجاتش مى دهيم.

اين همان مطلبى است كه در سوره «حجر» آيات 59 و 60 به اين صورت آمده: إِلاّ آلَ لُوط إِنّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاَّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ: «مگر خاندان لوط كه همگى آنها را نجات خواهيم داد * به جز همسرش كه مقدر داشتيم در شهر بماند و هلاك شود»!

و در سوره «هود» آيه 81 مى خوانيم: فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُها ما أَصابَهُمْ: «شب هنگام با خانواده ات از اين شهر حركت كن، و هيچ كس از شما پشت سرش را نگاه نكند، مگر همسرت كه او هم به همان بلائى كه آنها گرفتار مى شوند، گرفتار خواهد شد»!.

و در سوره «عنكبوت» آيه 32، همين جريان به اين صورت بازگو شده است: قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ: «ابراهيم گفت: در اين شهر و آبادى كه شما فرشتگان تصميم نابودى آن را داريد، لوط زندگى مى كند، گفتند: ما به كسانى كه در آن هستند آگاهتريم، او و خانواده اش را نجات مى بخشيم، مگر همسرش كه در ميان مردم شهر مى ماند».

و باز همين موضوع در سوره «اعراف» آيه 83، چنين منعكس شده است: فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ: «ما او و خاندانش را نجات بخشيديم، جز همسرش كه همراه بازماندگان در شهر بود (و به سرنوشت آنها گرفتار شد)».

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد، اين بخش از ماجراى «قوم لوط» در اين پنج سوره از قرآن، با عبارات مختلف بيان شده، كه همه آنها يك حقيقت را بازگو مى كند، ولى از آنجا كه ممكن است به يك حادثه از زواياى مختلف نگاه كرد، و در هر نگاه، بُعدى از آن را مشاهده نمود، در قرآن مجيد نيز، حوادث تاريخى غالباً به همين صورت مطرح و تكرار شده است، كه تعبيرات مختلف آيات فوق گواه اين معنى است، به علاوه چون قرآن، كتاب تربيت و انسان سازى است، و در مقام تربيت، گاه لازم مى شود روى يك مسأله مهم بارها تكيه شود، تا تأثير عميق در ذهن خواننده بگذارد، منتها اين تكرار بايد با تعبيرات جالب و دلنشين و گوناگون صورت گيرد تا ملال خاطرى حاصل نشود، و فصيح و بليغ باشد.(5)

به هر حال، خداوند شهرهاى اين قوم آلوده را با زمين لرزه اى سخت و ويرانگر زير و رو كرد، سپس بارانى از سنگ هاى آسمانى بر آنها فرو باريد كه اثرى از آنها نماند، حتى جسدهاى پليدشان زير آوارها و سنگ هاى آسمانى مدفون گشت، تا عبرتى باشد براى آيندگان و براى همه افراد بى ايمان و مجرمان آلوده.

* * *

و لذا در آخرين آيه مورد بحث، مى افزايد: «در آن سرزمين نشانه اى روشن براى كسانى كه از عذاب دردناك مى ترسند به جاى گذاشتيم» (وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً لِلَّذِينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَلِيمَ).

اين تعبير، به خوبى نشان مى دهد كه از اين آيات و نشانه هاى خدا، تنها كسانى پند مى گيرند كه آمادگى پذيرش در وجودشان باشد، و احساس مسئوليت كنند.

* * *


1 ـ بايد توجه داشت كه «خَطْب» به هر گونه كارى نمى گويند، بلكه به معنى كارهاى مهم است، در حالى كه شغل، امر، فعل و امثال اينها مفهوم عامى دارند.

2 ـ قابل توجه اين كه، در سوره «هود» به هنگام ذكر اين ماجرا مى گويد: إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوط: «ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم»، اين تفاوت تعبيرات كه در ميان آيات مورد بحث و آيات سوره «هود» است، به خاطر اين مى باشد كه، هر كدام به بخشى از ماجرا اشاره مى كند، و به تعبير ديگر، تمام اين مسائل واقع شده، منتهى بعضى در ضمن آيات مورد بحث، و بعضى ديگر، در سوره هاى ديگر.

3 ـ به جلد 9، صفحه 197 مراجعه شود (ذيل آيه 81 سوره «هود»).

4 ـ اين نكته نيز قابل توجه است كه در آيات سوره «هود» اين ماجرا نقل شده، اما تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه ملاقات اين رسولان با ابراهيم(عليه السلام)، قبل از مجازات «قوم لوط» بوده، در حالى كه در آيات مورد بحث، تعبيراتى است كه نشان مى دهد اين ملاقات بعداً صورت گرفته است، راه حل اين مسأله چنين است كه: تا آيه «مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ» گفته فرشتگان است، واما سه آيه بعد از آن كه در بالا ذكر شد كلام خدا است، و مخاطب آن پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان مى باشند، و به عنوان واقعه اى كه در گذشته صورت گرفته سخن مى گويد (دقت كنيد).

5 ـ براى توضيح بيشتر روى ماجراى ميهمانان ابراهيم(عليه السلام) و گفتگوهاى او با اين ميهمانان، و سپس سرنوشت دردناك و عبرت انگيز «قوم لوط»، به تفسير «نمونه»، جلد 6، صفحه 243 به بعد، و جلد 9 صفحه 167، و جلد 11 صفحه 98، و جلد 16 صفحه 260، ذيل آيات سوره هاى «اعراف»، «هود»، «حجر» و «عنكبوت» مراجعه فرمائيد.

نكته:

محل شهرهاى لوط كجا است؟

مسلم است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از مهاجرت از «عراق» و سرزمين «بابل»، به سوى «شامات» آمده، مى گويند: لوط(عليه السلام) نيز با او زندگى مى كرد، اما بعد از مدتى (براى دعوت به توحيد و مبارزه با فساد) به شهر «سدوم» رفت.

«سدوم» نام يكى از شهرها و آبادى هاى «قوم لوط» است كه در «شامات» (در كشور «اردن») در نزديكى «بحر الميت» واقع شده بود، سرزمين آباد و پر درخت و گياهى بود، اما بعد از نزول عذاب الهى بر اين قوم زشتكار و ننگين، شهرهاى آنها در هم كوبيده و زير و رو شد، چنان كه آنها را «مدائن مؤتفكات» مى گويند (شهرهاى زير و رو شده).

بعضى معتقدند: ويرانه هاى اين شهرها در زير آب فرو رفته، و مدعى هستند كه در گوشه اى از درياچه «بحر الميت»، ستون ها و آثار ديگرى كه دلالت بر خرابه هاى اين شهر مى كند ديده اند.

و اين كه در بعضى از تفاسير اسلامى مى بينيم: منظور از جمله «وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً»، همان آب هاى گنديده اى است كه جاى اين شهرها را فرا گرفته، ممكن است اشاره به همين معنى باشد كه بعد از زلزله هاى شديد، و شكافته شدن زمين، راهى از «بحر الميت» به اين سرزمين بلاديده گشوده شده، و همه اين شهرها به زير آب فرو رفته!

در حالى كه بعضى ديگر معتقدند: شهرهاى «لوط» به زير آب فرو نرفته، و هم اكنون در نزديكى «بحر الميت» منطقه اى است كه زير سنگ هاى سياهى پوشيده شده، كه احتمالاً محل شهرهاى «لوط» است.

و نيز گفته اند: مركز ابراهيم(عليه السلام) در شهر «حبرون» در فاصله نه چندان دور از «سدوم» قرار داشت، و موقعى كه بر اثر زلزله يا صاعقه، شهرهاى آنها آتش گرفت، ابراهيم(عليه السلام) در نزديكى «حبرون» ايستاده بود و دود شهر را كه متصاعد بود با چشم خود مى ديد.(1)

از مجموع اين گفتار، حدود تقريبى اين شهرها روشن مى شود، هر چند جزئيات آن هنوز در پرده اى از ابهام باقى مانده.

* * *

38وَ فِي مُوسى إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلى فِرْعَوْنَ بِسُلْطان مُبِين

39فَتَوَلّى بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ

40فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ

41وَ فِي عاد إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ

42ما تَذَرُ مِنْ شَيْء أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ

43وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتّى حِين

44فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ

45فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيام وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ

46وَ قَوْمَ نُوح مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ

 

ترجمه:

38 ـ و در (زندگى) موسى نيز (نشانه و درس عبرتى بود) هنگامى كه او را با دليلى آشكار به سوى فرعون فرستاديم.

39 ـ اما او با تمام وجودش از وى روى برتافت و گفت: «اين مرد يا ساحر است يا ديوانه»!

40 ـ ما او و لشكريانش را گرفتيم و به دريا افكنديم در حالى كه درخور سرزنش بود.

41 ـ همچنين در سرگذشت «عاد» (آيتى است) در آن هنگام كه تندبادى بى باران بر آنها فرستاديم.

42 ـ كه بر هيچ چيز نمى گذشت مگر اين كه آن را همچون استخوان هاى پوسيده مى ساخت.

43 ـ و نيز در سرگذشت قوم «ثمود» عبرتى است آن گاه كه به آنان گفته شد: «مدتى كوتاه بهره مند باشيد»!

44 ـ آنها از فرمان پروردگارشان سر باز زدند، و صاعقه آنان را فرا گرفت در حالى كه نگاه مى كردند.

45 ـ چنان بر زمين افتادند كه توان برخاستن نداشتند و نتوانستند از كسى يارى طلبند!

46 ـ همچنين قوم نوح را پيش از آنها (هلاك كرديم،) چرا كه قوم فاسقى بودند.


1 ـ اقتباس از كتاب «قاموس مقدس»، «دائرة المعارف دهخدا» و «المنجد»، بخش اعلام.

تفسير:

اين همه درس عبرت در تاريخ پيشينيان

قرآن در اين آيات، در تعقيب داستان «قوم لوط»، و عاقبت دردناكى كه بر اثر گناهان بسيار زشت و ننگين پيدا كردند، اشاره به سرگذشت چند قوم ديگر از اقوام پيشين مى كند.

نخست مى فرمايد: «در موسى و تاريخ زندگى او نيز نشانه و درس عبرتى بود، در آن هنگام كه او را به سوى فرعون با دليل روشنى فرستاديم» (وَ فِي مُوسى إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلى فِرْعَوْنَ بِسُلْطان مُبِين).

«سُلْطان» چيزى است كه مايه تسلط گردد، و منظور در اينجا معجزه يا دليل و منطق نيرومند عقلى يا هر دو است، كه موسى(عليه السلام) در برابر «فرعون» از آن استفاده كرد.

تعبير «سُلْطان مُبِيْن»، در آيات مختلف قرآن بسيار به كار رفته، و غالباً به معنى دليل منطقى روشن و آشكار است.

* * *

اما «فرعون» نه تسليم معجزات بزرگ موسى(عليه السلام) كه گواه ارتباطش با خدا بود، شد، و نه در مقابل دلائل منطقى او سر تعظيم فرود آورد، بلكه به خاطر غرور و تكبرى كه داشت «با تمام وجودش از او روى گردان شد، و گفت: اين مرد ساحر يا ديوانه است»! (فَتَوَلّى بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ).

«رُكْن» در اصل به معنى ستون و پايه اصلى، و بخش مهم هر چيز است، و در اينجا ممكن است اشاره به اركان بدن باشد. يعنى فرعون به طور كامل و با تمام اركان بدن به موسى پشت كرد.

بعضى نيز گفته اند: منظور در اينجا لشكر او است، يعنى تكيه بر اركان لشكر خويش كرد و از پيام حق رويگردان شد.

و يا اين كه هم خودش از فرمان خدا روى برتافت، و هم اركان حكومت و لشكر خود را منحرف ساخت.(1)

جالب اين كه، جباران زورگو در تهمت ها و نسبت هاى دروغينى كه به انبياء بزرگ مى دادند، گرفتار سردرگمى و تناقض و پريشان گوئى عجيبى بودند، گاه آنها را «ساحر» مى خواندند، و گاه «مجنون»، با اين كه «ساحر» بايد انسان هوشيارى باشد كه با استفاده از ريزه كارى ها و مسائل روانى و خواص مختلف اشياء، كارهاى اعجاب انگيزى را انجام دهد و مردم را اغفال نمايد، در حالى كه «مجنون» نقطه مقابل آن است.

* * *

اما قرآن از نتيجه كار «فرعون» جبار و اعوانش، چنين خبر مى دهد: «ما او و لشكرش را گرفتيم و در دريا پرتاب كرديم، در حالى كه مرتكب اعمالى شده بود كه درخور سرزنش و ملامت بود» (فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ).(2)

«يَم» به طورى كه از متون لغت و كتب حديث، استفاده مى شود، به معنى «دريا» است، و به رودخانه هاى عظيم همانند نيل نيز اطلاق مى شود(3)

تعبير «نَبَذْناهُم» (آنها را افكنديم) اشاره به اين است كه «فرعون» با تمام قدرت و لشكريانش آن چنان در برابر اراده خداوند ضعيف بودند، كه همچون يك موجود بى مقدار آنها را در وسط درياى «نيل» افكند.

و تعبير «هُوَ مُلِيْم» (او شايسته سرزنش است)، اشاره به اين كه نه تنها مجازات الهى اين قوم را محو كرد، بلكه تاريخى كه از آنها باقى مانده، نام ننگين و اعمال شرم آور آنها را حفظ كرده، و از ظلم و جنايت و كبر و غرور آنها پرده برداشته است، به طورى كه همواره درخور سرزنش هستند.

* * *

پس آن گاه به سرنوشت اجمالى قوم ديگرى يعنى «قوم عاد» پرداخته، چنين مى گويد: «در سرگذشت «قوم عاد» نيز آيت و عبرتى است، در آن هنگام كه باد و طوفانى نازا و بى باران بر آنها فرستاديم» (وَ فِي عاد إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ).

عقيم بودن بادها، زمانى است كه ابرهاى باران زا با خود حمل نكند، گياهان را تلقيح ننمايد، فايده و بركتى نداشته باشد، و جز هلاكت و نابودى چيزى همراه نياورد.

* * *

بعد از آن به توصيف تندبادى كه بر «قوم عاد» مسلط شد، پرداخته، مى افزايد: «از هر چيزى مى گذشت آن را رها نمى كرد تا نابود كند، و به صورت گياهان خشك و در هم كوبيده يا استخوان هاى پوسيده درآورد» (ما تَذَرُ مِنْ شَيْء أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ).

«رَمِيم» از ماده «رمة» (بر وزن منة)، به استخوان هاى پوسيده مى گويند، و «رُمّه» (بر وزن قُبّه) به ريسمان پوسيده گفته مى شود، و «رِمّ» (بر وزن جن) به معنى اجزاء خردى است كه از چوب يا كاه بر زمين مى ريزد،(4) «رَمّ» و «ترميم» نيز به معنى اصلاح اشياء پوسيده است.(5)

اين تعبير، نشان مى دهد كه تندباد «قوم عاد» يك تندباد معمولى نبود، بلكه، علاوه بر تخريب و درهم كوبيدن و به اصطلاح فشارهاى فيزيكى، داراى سوزندگى و مسموميتى بود كه اشياء گوناگون را مى پوساند.

آرى، اين گونه است قدرت خداوند كه با يك حركت سريع «نسيم»، اقوام نيرومند و پر سر و صدائى را چنان در هم مى كوبد كه تنها اجساد پوسيده اى از آنها باقى مى ماند، اين بود اشاره كوتاهى به سرنوشت قوم نيرومند و ثروتمند «عاد»، كه در سرزمين «احقاف» (منطقه اى ميان «عمان» و «حضرموت») مى زيستند.

سپس نوبت «قوم ثمود» مى رسد، و درباره آنها مى فرمايد: «در قوم ثمود نيز آيت و عبرتى است، در آن هنگام كه به آنها گفته شد: مدتى كوتاه از زندگى متمتع گرديد (و سپس منتظر عذاب الهى باشيد)» (وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتّى حِين).

منظور از «حَتّى حِين»، همان سه روز مهلتى است كه در آيه 65 سوره «هود» به آن اشاره شده است: فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيّام ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوب: «آنها شترى را كه به عنوان اعجاز آمده بود، از پاى درآوردند، و پيامبرشان صالح به آنها گفت: سه روز در خانه هايتان بهره گيريد، و بعد از آن منتظر عذاب الهى باشيد، اين وعده اى است تخلف ناپذير».

با اين كه خداوند آنها را به وسيله پيامبرشان صالح(عليه السلام) بارها انذار فرموده بود، ولى باز براى اتمام حجت بيشتر، سه روز به آنها مهلت داده شد، تا گذشته تاريك خود را جبران كنند، و زنگار گناه را با آب توبه از دل و جان بشويند، بلكه به گفته بعضى از مفسران، در اين سه روز دگرگونى هائى در پوست بدن آنها ظاهر شد، نخست به زردى، سپس به سرخى، و بعد به سياهى گرائيد، تا هشدارهائى باشد براى اين قوم مشرك سركش، اما متأسفانه هيچ يك از اين امور سودى نبخشيد، و از مركب غرور پائين نيامدند.

* * *

آرى، «آنها از فرمان پروردگارشان سر باز زدند، و «صاعقه» آنها را فرا گرفت، در حالى كه خيره خيره نگاه مى كردند، و قدرتى بر دفاع از خويشتن نداشتند» (فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ).

«عَتَوا» از ماده «عتو» (بر وزن غلو)، به معنى سرپيچى از اطاعت است، ظاهر اين است كه اين جمله، اشاره به تمام سرپيچى هائى است كه آنها در طول دعوت صالح(عليه السلام) داشتند، مانند بت پرستى و ظلم و ستم و از پاى درآوردن ناقه اى كه معجزه «صالح»(عليه السلام) بود، نه فقط سرپيچى هائى كه در طول اين سه روز انجام دادند و به جاى توبه و انابه به درگاه خدا، در غفلت و غرور فرو رفتند.

شاهد اين سخن آيه 77 سوره «اعراف» است كه مى گويد: فَعَقَرُوا النّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ: «سپس ناقه را پى كردند، و از فرمان پروردگارشان سرپيچى نمودند و گفتند: اى صالح! اگر از فرستادگان خدائى، آنچه ما را به آن تهديد مى كنى بياور»!

«صاعقه» و «صاقعه» هر دو قريب المعنى است، در اصل به معنى فرو ريختن توأم با صداى شديد است، با اين تفاوت كه «صاعقه» در اجسام آسمانى گفته مى شود، و «صاقعه» در اجسام زمينى، و به گفته بعضى از اهل لغت: «صاعقه» گاهى به معنى «مرگ»، گاه به معنى «عذاب» و گاه به معنى «آتش» است، اين واژه غالباً به صداى شديدى كه از آسمان برمى خيزد و توأم با آتش مرگبارى است، گفته مى شود، كه هر سه معنى (مرگ، عذاب و آتش) در آن جمع است.

قبلاً نيز اشاره كرده ايم، هنگامى كه ابرهائى كه داراى الكتريسته مثبت هستند به زمينى كه داراى الكتريسته منفى است نزديك شوند، جرقه عظيم الكتريكى از ميان اين دو برمى خيزد كه توأم با صداى وحشتناك و آتشى سوزان است، و محل وقوع آن را به لرزه درمى آورد.

در قرآن مجيد در آيه 19 «بقره» به روشنى در همين معنى به كار رفته است; زيرا بعد از آنكه سخن از ابر و باران و رعد و برق مى گويد، اضافه مى كند: يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ: «منافقان، همچون رهگذرانى هستند كه در شب تاريك توأم با رعد و برق، از بيابان مى گذرند، و از ترس مرگ (و براى اين كه صداى صاعقه را نشنوند) انگشت را در گوش خود مى گذارند».

* * *

سرانجام، آخرين جمله اى كه درباره اين قوم سركش مى فرمايد، اين است كه: «آنها چنان بر زمين افتادند كه قدرت برخاستن نداشتند، و نتوانستند از كسى يارى بطلبند» (فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيام وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ).

آرى، صاعقه چنان آنها را غافلگير كرد، و بر زمين كوبيد كه نه خود ياراى برخاستن و دفاع از خويشتن داشتند، و نه قدرت ناله و فرياد و كمك طلبيدن، و در همين حال، جان دادند، و سرگذشتشان درس عبرتى براى ديگران شد.

آرى، «قوم ثمود» كه از قبائل معروف عرب بودند، و در سرزمين «حجر» (منطقه اى در شمال «حجاز») با امكانات و ثروت فراوان و عمر طولانى و بناهاى محكم زندگى داشتند، بر اثر سرپيچى از فرمان خدا، و سركشى و طغيان و شرك و ظلم و ستم نابود شدند، و آثارشان درس گويائى براى ديگران شد.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، اشاره كوتاهى به سرنوشت پنجمين قوم، يعنى «قوم نوح» كرده مى فرمايد: «همچنين قوم نوح را پيش از آنها هلاك كرديم، چرا كه آنها قوم فاسقى بودند» (وَ قَوْمَ نُوح مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ).(6)

«فاسق» به كسى مى گويند كه از محدوده فرمان خداوند قدم بيرون گذارد، و آلوده به كفر و ظلم يا ساير گناهان شود.

تعبير «مِنْ قَبْلُ» (پيش از آنها) شايد اشاره به اين است كه «قوم فرعون»، «لوط»، «عاد» و «ثمود» سرگذشت اسفبار «قوم نوح» را كه قبل از آنها بودند، شنيده بودند، اما متأسفانه آنها را بيدار نكرده و خود به سرنوشتى مشابه آنها گرفتار شدند.

* * *


1 ـ بايد توجه داشت كه «باء» در «بِرُكْنِه» طبق تفسير اول «باء مصاحبه» است، و طبق تفسير دوم «باء سببيت» است و طبق تفسير سوم «باء تعديه».

2 ـ «مُلِيْم» اسم فاعل از باب «افعال» از ماده «لوم» به معنى سرزنش است، و در اين گونه موارد به معنى كسى است كه مرتكب كارى مى شود كه در خور ملامت است، همانند «مُغْرِب»، به معنى كسى كه كارهاى عجيب و غريب انجام مى دهد.

3 ـ توضيح بيشتر در اين زمينه در جلد ششم، صفحه 327، ذيل آيه 136 «اعراف» آمده است.

4 ـ «مفردات راغب» (ماده رم).

5 ـ «مفردات راغب» (ماده رم).

6 ـ اين جمله محذوفى دارد و طبق گفته «زمخشرى» در «كشاف»، در تقدير چنين است: «وَ أَهْلَكْنا قَوْمَ نُوح»، گر چه «أَهْلَكْنا» در آيات قبل نبود، ولى از مضمون آنها به خوبى استفاده مى شود.

نكته ها:

1 ـ چهره هاى گوناگون عذاب الهى

قابل توجه اين كه، در آيات فوق و آيات گذشته، اشاره به سرگذشت پنج قوم از اقوام پيش شده است (قوم «لوط»، «فرعون»، «عاد»، «ثمود» و «قوم نوح») كه از ميان آنها مجازات و كيفر چهار قوم اول مطرح شده، ولى به مجازات «قوم نوح» اشاره اى نشده است، و هنگامى كه دقت كنيم، مى بينيم هر يك از چهار قوم اول، به يكى از «عناصر چهارگانه معروف مجازات شدند»، «قوم لوط» با «زلزله و آوار و سنگ هاى آسمانى» از ميان رفتند (يعنى با خاك)، «قوم فرعون» با «آب»، «قوم عاد» به وسيله «تندباد» و «قوم ثمود» به وسيله «صاعقه و آتش».

درست است كه اين چهار چيز، امروز به عنوان «عنصر» يعنى «جسم بسيط» شناخته نمى شود، (چرا كه هر يك تركيبى است از اجسام ديگر) ولى انكار نمى توان كرد كه چهار ركن مهم زندگى انسان ها را تشكيل مى دهند، و هر گاه يكى از آنها از زندگى انسان به كلى حذف شود، ادامه حيات غير ممكن است، تا چه رسد به همه آنها.

آرى، خداوند مرگ و نابودى اين اقوام را در چيزى قرار داده كه عامل اصلى حيات آنها بود، و بدون آن نمى توانستند به حيات خود ادامه دهند، و اين قدرت نمائى عجيبى است.

و اگر سخنى از عامل عذاب «قوم نوح» به ميان نيامده، شايد آن هم به خاطر اين است كه عذاب آنها نيز همانند «قوم فرعون» به وسيله «آب» بوده، و نياز به تكرار در اينجا نداشته است.

* * *

2 ـ بادهاى «زاينده» و «نازا»

در آيات فوق خوانديم كه خداوند «قوم عاد» را با تندبادى «عقيم و نازا» مجازات كرد، و در آيه 22 سوره «حجر» مى خوانيم: وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً: «ما بادها را براى تلقيح و بارور ساختن فرستاديم، و از آسمان آبى نازل كرديم».

گرچه اين آيه، بيشتر ناظر به تلقيح ابرها، و به هم پيوستن آنها براى نزول باران است، ولى به طور كلى نقش بادها را در زندگى انسان ها روشن مى سازد، آرى، كار آنها بارور ساختن است، بارور ساختن ابرها، گياهان و حتى احياناً در آماده ساختن انواع مختلف حيوانات براى «بارورى» نيز مؤثر است.

اما همين باد، هنگامى كه حامل فرمان عذاب باشد، به جاى اين كه حيات و زندگى بيافريند، عامل مرگ و نابودى مى شود، و به گفته قرآن در آيه 20 سوره «قمر» كه آن هم از «قوم عاد» سخن مى گويد: تَنْزِعُ النّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْل مُنْقَعِر: «آنها را (كه قامت هائى رشيد و هيكل هائى درشت داشتند) از زمين بر مى كند و با سر، به زمين مى كوبيد، به گونه اى كه سرهاى آنها از تن جدا مى شد، همچون درخت نخلى كه ريشه كن شده باشد».

* * *

 

47وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْد وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ

48وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ

49وَ مِنْ كُلِّ شَيْء خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ

50فَفِرُّوا إِلَى اللّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ

51وَ لاتَجْعَلُوا مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ

 

ترجمه:

47 ـ و ما آسمان را با قدرت بنا كرديم، و همواره آن را وسعت مى بخشيم!

48 ـ و زمين را گسترديم، و چه خوب گستراننده اى هستيم!

49 ـ و از هر چيز يك جفت آفريديم شايد متذكر شويد!

50 ـ پس به سوى خدا بگريزيد، كه من از سوى او براى شما بيم دهنده اى آشكارم!

51 ـ و با خدا معبود ديگرى قرار ندهيد، كه من براى شما از سوى او بيم دهنده اى آشكارم!

 

تفسير:

پيوسته آسمان ها را گسترش مى دهيم!

بار ديگر اين آيات، به مسأله آيات عظمت خداوند در عالم آفرينش مى پردازد، و در حقيقت بحث هائى را كه در آيات 20 و 21 همين سوره درباره آيات او در زمين و وجود انسان گذشت، تكميل مى كند، و در ضمن، دليلى بر قدرت خداوند بر مسأله معاد و زندگى پس از مرگ است، نخست مى فرمايد: «ما آسمان را با قدرت بنا كرديم، و پيوسته آن را وسعت مى بخشيم» (وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْد وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ).

* * *

«و زمين را گسترديم و چه خوب گستراننده ايم»! (وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ).

«اَيْد» (بر وزن صيد)، به معنى قدرت و قوت است، و در بعضى آيات قرآن مجيد به اين معنى آمده است، و در اينجا اشاره به قدرت كامله خداوند بزرگ در آفرينش آسمان ها دارد.

نشانه هاى اين قدرت عظيم، هم در عظمت آسمان ها، و هم در نظام خاصى كه بر آنها حاكم است به خوبى آشكار مى باشد.(1)

در اين كه منظور از «إِنّا لَمُوسِعُونَ» (ما پيوسته وسعت مى بخشيم)، در اينجا چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است: بعضى، آن را به معنى توسعه رزق از سوى خدا بر بندگان از طريق نزول باران دانسته اند، بعضى، آن را به معنى گسترش رزق از هر نظر مى دانند، و بعضى، نيز آن را به معنى غنى و بى نيازى خداوند تفسير كرده اند; چرا كه خزائن او آن قدر گسترده است كه با اعطاء رزق به خلايق، هرگز پايان نمى پذيرد و كم نمى شود.

ولى، با توجه به مسأله آفرينش آسمان ها در جمله قبل، و با توجه به كشفيات اخير دانشمندان در مسأله «گسترش جهان»، كه از طريق مشاهدات حسى نيز تأييد شده است، معنى لطيف ترى براى آيه مى توان يافت، و آن اين كه: خداوند آسمان ها را آفريده و دائماً گسترش مى دهد.

علم امروز مى گويد: نه تنها كره زمين بر اثر جذب مواد آسمانى تدريجاً فربه و سنگين تر مى شود، بلكه آسمان ها نيز در گسترشند، يعنى ستارگانى كه در يك كهكشان قرار دارند، به سرعت از مركز كهكشان دور مى شوند، حتى سرعت اين گسترش را در بسيارى از مواقع اندازه گيرى كرده اند.

در كتاب «مرزهاى نجوم» نوشته «فرد هويل» مى خوانيم: «تندترين سرعت عقب نشينى كرات، كه تاكنون اندازه گيرى شده، نزديك به 66 هزار كيلومتر در ثانيه است!، كهكشان هاى دورتر در نظر ما به اندازه اى كم نورند، كه اندازه گيرى سرعت آنها به سبب عدم نور كافى دشوار است، تصويرهائى كه از آسمان برداشته شده، آشكارا اين كشف مهم را نشان مى دهد كه، فاصله اين كهكشان ها بسيار سريع تر از كهكشان هاى نزديك افزايش مى يابد».

نامبرده سپس به بررسى اين سرعت در كهكشان هاى «ابر سنبله» و «اكليل» و «شجاع» و غير آن پرداخته و بعد از محاسبه، سرعت هاى عجيب و سرسام آورى را ارائه مى دهد.(2)

چند جمله هم در اين زمينه از آقاى «جان الدر» بشنويد، او مى گويد: «جديدترين و دقيق ترين اندازه گيرى ها در طول امواجى كه از ستارگان پخش مى شود، پرده از روى يك حقيقت عجيب و حيرت آور برداشته، يعنى نشان داده است مجموعه ستارگانى كه جهان از آنها تشكيل مى يابد، پيوسته با سرعتى زياد از يك مركز دور مى شوند، و هر قدر فاصله آنها از اين مركز بيشتر باشد، بر سرعت سير آنها افزوده مى گردد، مثل اين است كه زمانى كليه ستارگان در اين مركز مجتمع بوده اند، و بعد از آن از هم پاشيده، و مجموعه ستارگان بزرگى از آنها جدا و به سرعت به هر طرف روانه مى شوند!

دانشمندان از اين موضوع چنين استفاده كرده اند كه جهان داراى نقطه شروعى بوده است».(3)

«ژرژ گاموف» در كتاب «آفرينش جهان»، در اين زمينه چنين مى گويد: «فضاى جهان كه از ميلياردها كهكشان تشكيل يافته، در يك حالت انبساط سريع است، حقيقت اين است كه جهان ما در حال سكون نيست، بلكه انبساط آن مسلم است.

پى بردن به اين كه، جهان ما در حال انبساط است، كليد اصلى را براى گنجينه معماى جهان شناسى مهيا مى كند، زيرا اگر اكنون جهان در حال انبساط باشد، لازم مى آيد كه زمانى در حال انقباض بسيار شديدى بوده است»!.(4)

تنها دانشمندان فوق نيستند كه به اين حقيقت اعتراف كرده اند، افراد ديگرى نيز اين معنى را در نوشته هاى خود آورده اند كه نقل كلمات آنها به درازا مى كشد.

جالب توجه اين كه، تعبير به «إِنّا لَمُوسِعُونَ» (ما گسترش دهندگانيم) با استفاده از جمله اسميه و اسم فاعل، دليل بر تداوم اين موضوع است، و نشان مى دهد كه اين گسترش، همواره وجود داشته، و همچنان ادامه دارد، و اين درست همان چيزى است كه امروز به آن رسيده اند كه، تمام كرات آسمانى و كهكشان ها در آغاز در مركز واحدى جمع بوده (با وزن مخصوص فوق العاده سنگين)، سپس انفجار عظيم و بى نهايت وحشتناكى در آن رخ داده، و به دنبال آن، اجزاى جهان متلاشى شده، و به صورت كرات درآمده، و به سرعت در حالت عقب نشينى و توسعه است.

اما در مورد خلقت زمين واژه «ماهِدُون»، تعبير لطيفى است كه نشان مى دهد خداوند زمين را با تمام وسائل استراحت، براى زندگى انسان ها «ممهد» و آماده ساخته است; زيرا «ماهد» از ماده «مهد»، به معنى گاهواره و يا هر محلى است كه براى استراحت آماده مى كنند، چنين محلى، بايد آرام، مطمئن، محفوظ و گرم و نرم باشد، و تمام اين شرائط در كره زمين حاصل است.

به فرمان الهى، از يكسو سنگ ها نرم و تبديل به خاك شده، و از سوى ديگر، صلابت كوه ها و پوسته سخت زمين آن را در برابر فشار جزر و مد، مقاوم ساخته، از سوى سوم، قشر هوائى كه گرداگرد آن را فرا گرفته، هم حرارت خورشيد را در خود نگه مى دارد، و همچون لحاف بزرگى بر اين بستر گسترده افتاده، و هم سپر نيرومندى است در برابر هجوم سنگ هاى آسمانى كه آنها را به محض ورود به قلمرو زمين، آتش زده، خاكستر مى كند.

و به اين ترتيب، تمام شرائط آسايش از سوى خداوند براى پذيرائى از انسان كه ميهمان خدا در اين كره خاكى است فراهم شده است.

* * *

بعد از آفرينش آسمان ها و زمين، نوبت به موجودات مختلف آسمانى و زمين و انواع گياهان و حيوانات مى رسد، و در اين باره در آيه بعد مى فرمايد: «ما از هر چيز دو زوج آفريديم، شايد شما متذكر شويد» (وَ مِنْ كُلِّ شَيْء خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).

بسيارى از مفسران «زوج» را در اينجا به معنى «اصناف مختلف» دانسته، و آيه فوق را اشاره به اصناف مختلف موجودات اين جهان مى دانند كه به صورت «زوج»، «زوج» درآمده است، مانند شب و روز، نور و ظلمت، دريا و صحرا، خورشيد و ماه، نر و ماده، و غير اينها.

ولى چنان كه قبلاً ذيل آيات مشابه نيز گفته ايم، «زوجيت» در اين گونه آيات مى تواند اشاره به معنى دقيق ترى باشد; زيرا واژه «زوج» را معمولاً به دو جنس «نر» و «ماده» مى گويند، خواه در عالم حيوانات باشد يا گياهان، و هر گاه آن را كمى توسعه دهيم، تمام نيروهاى «مثبت» و «منفى» را شامل مى شود، و با توجه به اين كه، قرآن در آيه فوق مى گويد: «مِنْ كُلِّ شَىْء» (از همه موجودات) نه فقط موجودات زنده، مى تواند اشاره به اين حقيقت باشد كه تمام اشياء جهان از ذرات مثبت و منفى ساخته شده، و امروز از نظر علمى مسلم است كه «اتم ها» از اجزاء مختلفى تشكيل يافته اند، از جمله اجزائى كه داراى بار الكتريسته «منفى» هستند، و «الكترون» ناميده مى شوند، و اجزائى كه داراى بار الكتريسته «مثبت» هستند، و «پروتون» نام دارند.

بنابراين الزامى نيست كه «شىء» را حتماً به معنى حيوان يا گياه تفسير كنيم، و يا زوج را به معنى صنف بدانيم.(5)

و در عين حال هر دو تفسير قابل جمع است.

ضمناً جمله «لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» اشاره به اين است كه، «زوجيت» و تعدد و دوگانگى در تمام اشياء جهان، انسان را متذكر اين معنى مى كند كه خالق جهان، واحد و يگانه است، زيرا دوگانگى از ويژگى هاى مخلوقات است.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نيز به اين معنى اشاره شده، آنجا كه مى فرمايد: وَ بِمُضادَّتِهِ بَيْنَ الاَشْياءِ عُرِفَ اَنْ لا ضِدَّ لَهُ، وَ بِمُقارِنَتِهِ بَيْنَ الاَشْياءِ عُرِفَ اَنْ لا قَرِيْنَ لَهُ، ضادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ، وَ الْيُبْسُ بِالْبَلَلَ، وَ الْخَشِنَ بِالْلِّيْنِ، وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُورِ، مُؤَلِّفاً بَيْنَ مُتَعادِياتِها، مُفَرِّقاً بَيْنَ مُتَدانِياتِها، دالَّةً بِتَفْرِيْقِها عَلى مُفَرِّقِها، وَ بِتَأْلِيْفِها عَلى مُؤَلِّفِها، وَ ذلِكَ قَوْلُهُ عَزَّوَجَلَّ: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْء خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ: «اشياء جهان را متضاد آفريده، تا روشن شود براى او ضدى نيست، و آنها را با هم قرين ساخته، تا معلوم شود قرينى براى او نيست، نور را ضد ظلمت، و خشكى را ضد ترى، و خشونت را ضد نرمى، و سرما را ضد گرما قرار داده، در عين حال، اشياء متضاد را جمع كرده و موجودات نزديك به هم را از هم جدا نموده، تا اين جدائى دليل بر جدا كننده، و آن پيوستگى دليل بر پيونددهنده باشد، و اين است معنى «وَ مِنْ كُلِّ شَيْء خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ».(6)

* * *

در آيه بعد، به عنوان يك نتيجه گيرى از بحث هاى توحيدى گذشته مى افزايد: «بنابراين به سوى خدا بگريزيد كه من از سوى او براى شما بيم دهنده آشكارى هستم»! (فَفِرُّوا إِلَى اللّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ).

تعبير به «فرار» در اينجا تعبير جالب و لطيفى است، معمولاً «فرار» در جائى گفته مى شود كه انسان از يكسو، با موجود يا حادثه وحشتناكى روبرو شده، و از سوى ديگر، پناهگاهى در نقطه اى سراغ دارد، لذا با سرعت تمام از محل حادثه دور مى شود و به نقطه امن و امان روى مى آورد، شما نيز از شرك و بت پرستى كه عقيده وحشتناكى است بگريزيد، و به توحيد خالص كه منطقه امن و امان واقعى است روى آريد.

از عذاب خدا بگريزيد و به سوى رحمتش برويد.

از نافرمانى ها و عصيانش فرار كنيد و به توبه و انابه متوسل شويد.

خلاصه، از زشتى ها، بدى ها، بى ايمانى، تاريكى، جهل، و عذاب جاويدان بگريزيد، و در آغوش رحمت حق و سعادت جاويدان قرار گيريد.

* * *

باز براى تأكيد بيشتر، روى مسأله يكتاپرستى تكيه كرده، مى فرمايد: «معبود ديگرى با خدا قرار ندهيد كه من براى شما از سوى او بيم دهنده آشكارى هستم»! (وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ).

اين احتمال وجود دارد كه، آيه قبل دعوت به اصل ايمان به خدا مى كند، و اين آيه دعوت به يگانگى ذات پاك او، بنابراين تكرار جمله «إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ» در يك مورد، به عنوان «انذار» بر ترك ايمان به خدا است، و در مورد ديگر «انذار» در برابر شرك و دوگانه پرستى، و به اين ترتيب، هر كدام اشاره به مطلب جداگانه اى است.

در بعضى از روايات از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه منظور از «فرار به سوى خدا»، حج و زيارت خانه او است،(7) روشن است كه منظور، ذكر يكى از مصاديق واضح فرار به سوى خدا مى باشد; چرا كه حج، انسان را به حقيقت توحيد و توبه و انابه آشنا مى سازد، و در پناه الطاف خداوندى جاى مى دهد.

* * *

52كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ

53أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ

54فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُوم

55وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

52 ـ اين گونه است كه هيچ پيامبرى قبل از اينها به سوى قومى فرستاده نشد مگر اين كه گفتند: «او ساحر است يا ديوانه»!

53 ـ آيا يكديگر را به آن سفارش مى كردند؟! نه، بلكه آنها قومى طغيانگرند!

54 ـ حال كه چنين است از آنها روى بگردان كه هرگز درخور ملامت نخواهى بود.

55 ـ و پيوسته تذكر ده، زيرا تذكر مؤمنان را سود مى بخشد.


1 ـ در اينجا پاره اى از اشتباهات براى بعضى از مفسران يا غير آنها واقع شده كه تذكر آن لازم به نظر مى رسد:

الف ـ بعضى از مفسران «أَيْد» را به دو معنى تفسير كرده اند: «قدرت» و «نعمت»، در حالى كه «أَيْد» از نظر لغت به معنى قدرت است، ولى «يد» كه جمع آن «أيدى» و جمع جمع آن «أيادى» مى شود به معنى قدرت و نعمت، هر دو آمده است.

ب ـ در «المعجم المفهرس» (محمّد فؤاد عبدالباقى) آيه مورد بحث در ماده «أييد» (با دو «ياء») ذكر شده و آن را از ماده «أيد» جدا ساخته است، اين اشتباه ظاهراً از رسم الخط بعضى از قرآن ها ناشى شده است، و گرنه همه مفسران تا آنجا كه ما اطلاع داريم اتفاق نظر دارند كه آيه مورد بحث همان «أيد» به معنى قدرت است.

2 ـ «مرزهاى نجوم» ترجمه «رضا اقصى»، صفحه 338 تا 340.

3 و 4 ـ «آغاز و انجام جهان»، صفحات 74 ـ 77 (با تلخيص).

 

5 ـ در اين زمينه توضيحات ديگرى در جلد 15، صفحه 190، ذيل آيه 7 «شعراء»، و در جلد دهم، صفحه 115، و در جلد هيجدهم، صفحه 376 ذكر كرده ايم.

6 ـ «توحيد صدوق»، صفحه 308، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 130، حديث 49.

7 ـ در اين زمنيه چند حديث از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) در تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحات 130 و 131، حديث 51 و 52 نقل شده است.

تفسير:

تذكر ده، كه تذكر سودمند است

در آيه 39 همين سوره خوانديم: «فرعون» در برابر دعوت موسى(عليه السلام) به سوى خداوند يكتا، و ترك ظلم و بيدادگرى، موسى(عليه السلام) را متهم ساخت كه او «ساحر» يا «مجنون» است، اين نسبت كه از سوى مشركان به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز داده مى شد، براى مؤمنان اندك نخستين، بسيار گران بود، و روح پاك پيامبر (صلى الله عليه وآله)را آزرده مى ساخت.

آيات مورد بحث، براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان مى گويد: تنها تو نيستى كه هدف اين تيرهاى زهرآگين تهمت قرار گرفته اى «اين گونه است كه هيچ پيامبرى قبل از اينها به سوى قومى فرستاده نشده مگر اين كه گفتند: او ساحر يا ديوانه است» (كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ).(1)

آنها را «ساحر» مى خواندند; زيرا در برابر معجزات چشمگيرشان پاسخى منطقى نداشتند، و «مجنون» خطاب مى كردند; چرا كه همرنگ محيط نبودند، و در برابر امتيازات مادى سر تسليم فرود نمى آوردند.

بنابراين، نگران نباش، غم و اندوه به خود راه مده، و بر استقامت و پايدارى و صبر و شكيبائى خود بيفزا، كه اين گونه گفته ها و نسبت هاى بى اساس هميشه در برابر مردان حق بوده است.

* * *

پس از آن مى افزايد: «آيا اين اقوام كافر و معاند به يكديگر توصيه مى كردند» كه اين تهمت را به همه انبياء ببندند؟ (أَ تَواصَوْا بِهِ).

آن چنان هماهنگ و يكنواخت عمل مى كنند، كه گوئى همگى در ماوراء تاريخ، مجلسى تشكيل داده، به مشاوره نشسته، و به يكديگر توصيه نموده اند كه انبياء را عموماً متهم به «سحر» و «جنون» كنند، تا از نفوذ و اعتبار آنها در توده مردم كاسته شود.

و شايد، هر كدام مى خواستند از دنيا بروند، بيخ گوش فرزندان و دوستان خود اين سخن را مى گفتند و توصيه مى كردند.

سپس مى افزايد: «بلكه آنها قومى طغيانگرند» (بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ).(2)

اين اثر روح طغيانگرى است كه براى بيرون كردن مردان حق از صحنه، به هر دروغ و تهمتى متوسل مى شوند، و چون پيامبران با معجزات و دستورات تازه به ميان اقوام مى آيند، بهترين برچسب را اين مى بينند كه آنها را به «سحر» و «جنون» متهم سازند. بنابراين عامل «وحدت عمل» آنها، همان روحيه واحد خبيث طغيانگرى آنها است.

* * *

باز براى تسلى خاطر و دلدارى بيشتر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «اكنون كه اين قوم طاغى و سركش، حاضر به شنيدن حق نيستند، از آنها روى بگردان» (فَتَوَلَّ عَنْهُمْ).

و مطمئن باش كه تو وظيفه خود را به طور كامل انجام داده اى، و «هرگز درخور سرزنش و ملامت نخواهى بود» (فَما أَنْتَ بِمَلُوم).

اگر آنها حق را نپذيرند، غم مخور كه دل هاى شايسته اى در انتظار آن است.

اين جمله، در حقيقت يادآور آيات ديگرى است كه نشان مى دهد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آن قدر دلسوز بود، كه گاه از عدم ايمان آنها، نزديك بود دق كند، چنان كه در آيه 6 سوره «كهف» مى خوانيم: فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً: «گوئى مى خواهى خود را از غم و اندوه، به خاطر اعمال آنها هلاك كنى; چرا كه آنها به اين قرآن ايمان نياورده اند».

البته يك رهبر راستين بايد چنين باشد.

* * *

مفسران گفته اند: هنگامى كه اين آيه نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندوهگين شدند، و تصور كردند كه اين آخرين سخن در برابر مشركان است ، وحى آسمانى قطع شده، و عذاب الهى به زودى فرا مى رسد، ولى چيزى نگذشت كه آيه بعد نازل شد و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: «پيوسته تذكر و اندرز ده، چرا كه تذكر، مؤمنان را سود مى بخشد» (وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ).

اينجا بود كه همگى احساس آرامش كردند.(3)

اشاره به اين كه، دل هاى آماده اى در گوشه و كنار در انتظار سخنان تو است، اگر گروهى به مخالفت در برابر حق برخاسته اند، گروه ديگرى از جان و دل مشتاق آنند، و گفتار دلنشين تو تأثير خود را در نفوس آنان مى گذارد.

* * *


1 ـ «كذلك» خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير «الامر كذلك» است.

2 ـ «بَل» در آيه فوق «اضرابيه» است.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 161.

نكته:

براى پذيرش حق، دل هاى آماده لازم است

كشاورزى را در نظر بگيريد كه مشغول بذرافشانى است، قسمتى از اين بذرها را ممكن است به روى سنگ ها بريزد، مسلماً هرگز بارور نخواهد شد.

قسمت ديگرى را روى قشرهاى نازك خاك مى ريزد كه سنگ هاى سخت را پوشانده اند، در اينجا بذرها جوانه اى مى زنند، اما چون محل كافى براى پيشرفت ريشه ها موجود نيست، به زودى مى خشكند و از بين مى روند.

و قسمت ديگرى را روى خاك هائى مى ريزد كه عمق زيادى دارد، ولى در لابلاى آن بذرها، علف هرزه هاى مزاحم موجود است، اين بذرها نمو مى كند و ريشه مى دواند، ولى به زودى خارها و علف هرزه ها بر آنها مى پيچد و آنها را خفه مى كند.

از همه اين بذرها خوشبخت تر، بذرهائى است كه در ميان خاك هاى عميق و بدون مزاحم قرار گيرند، چيزى نمى گذرد، جوانه مى زنند، شاخ و برگ مى آورند، تنومند و پر بار مى شوند.

سخنان حق، كه از دهان انبياء و فرستادگان الهى و جانشينان معصوم آنها خارج مى شود، همانند اين بذرها است، دل هائى كه چون سنگ خارا است، هرگز آن را نمى پذيرد، و دل هائى كه نرمش ضعيف و كمى دارد، موقتاً مى پذيرد، سپس آن را بيرون مى افكند، و دل هائى كه آماده پذيرش است اما خارهاى هوا و هوس و شهوات و صفات رذيله در آن روئيده، تأثير آن را خنثى مى كند.

تنها دل هائى سخنان اين پيشوايان بزرگ را مى پذيرد و پرورش مى دهد و بارور مى كند، كه هم روح حق جوئى و حق طلبى بر آن حاكم است، و هم از اين صفات بد خالى است، و آن دل هاى مؤمنان است، آرى، وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ: «پند و اندرز ده كه مؤمنان را فايده مى بخشد».

* * *

56وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ

57ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْق وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ

58إِنَّ اللّهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ

 

ترجمه:

56 ـ من جن و انس را نيافريدم جز براى اين كه عبادتم كنند (و از اين راه تكامل يابند و به من نزديك شوند)!

57 ـ هرگز از آنها روزى نمى خواهم، و نمى خواهم مرا اطعام كنند!

58 ـ خداوند روزى دهنده و صاحب قوت و قدرت است!

تفسير:

هدف خلقت انسان، از ديدگاه قرآن

از مهم ترين سؤالاتى كه هر كس از خود مى كند، اين است كه: «ما براى چه آفريده شده ايم»؟ و «هدف آفرينش انسان ها و آمدن به اين جهان چيست»؟

آيات فوق، به اين سؤال مهم و همگانى با تعبيرات فشرده و پرمحتوائى پاسخ مى گويد، و بحثى را كه در آخرين آيه از آيات گذشته پيرامون تذكر و يادآورى به مؤمنان بيان شد، تكميل مى كند; چرا كه اين از مهم ترين اصولى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بايد آن را تعقيب كند، ضمناً معنى فرار به سوى خدا را كه در چند آيه قبل آمده بود، روشن مى سازد.

مى فرمايد: «من جن و انس را نيافريدم، جز براى اين كه عبادتم كنند» (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ).

* * *

من نيازى به آنها ندارم «و هرگز از آنها نمى خواهم كه به من روزى دهند، و هيچ گاه نمى خواهم مرا اطعام كنند»! (ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْق وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ).

* * *

«خداوند است كه به تمام بندگانش روزى مى دهد، و صاحب قوت و قدرت است» (إِنَّ اللّهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ).

اين چند آيه، كه در نهايت اختصار و فشردگى است، پرده از روى حقيقتى كه همه خواهان آگاهى از آنند، برمى دارد، و ما را در برابر هدفى بزرگ قرار مى دهد.

توضيح اين كه: بدون شك، هر فرد عاقل و حكيمى كه كارى انجام مى دهد، هدفى براى آن در نظر دارد، و از آنجا كه خداوند، از همه عالم تر و حكيم تر است، بلكه با هيچ كس قابل مقايسه نيست، اين سؤال پيش مى آيد كه او چرا انسان را آفريد؟ آيا كمبودى داشت كه با آفرينش «انسان» بر طرف مى شد؟!

آيا نيازى داشته كه ما را براى پاسخگوئى به آن آفريده است؟!

در حالى كه مى دانيم وجود او از هر جهت كامل و بى نهايت در بى نهايت است و غنى بالذات.

پس طبق مقدمه اول، بايد قبول كنيم: او هدفى داشته، و طبق مقدمه دوم، بايد بپذيريم كه: هدف او از آفرينش انسان چيزى نيست كه بازگشت به ذات پاكش كند.

نتيجتاً بايد اين هدف را در بيرون ذات او جستجو كرد، هدفى كه به خود مخلوقات بازمى گردد، و مايه كمال خود آنها است، اين از يكسو.

از سوى ديگر، در آيات قرآن تعبيرهاى مختلفى درباره هدف آفرينش انسان شده است.

در يك جا مى خوانيم: الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً: «او كسى است كه مرگ و زندگى را آفريد، تا شما را آزمايش كند، كدامين نفر بهتر عمل مى كنيد»؟(1) در اينجا مسأله آزمايش و امتحان انسان ها از نظر «حسن عمل»، به عنوان يك هدف معرفى شده است.

و در آيه ديگر آمده است: اللّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوات وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْء عِلْماً: «خداوند كسى است كه هفت آسمان را آفريده، و از زمين نيز مانند آن خلق كرده است، فرمان او در ميان آنها نازل مى شود، تا بدانيد خداوند بر هر چيز توانا است، و علم او به همه موجودات احاطه دارد».(2)

و در اينجا «علم و آگاهى از قدرت و علم خداوند» به عنوان هدفى براى آفرينش آسمان ها و زمين (و آنچه در آنها است) ذكر شده است.

در آيه ديگر مى خوانيم: وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ
لايَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ * إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ:
«اگر پروردگارت مى خواست، همه مردم را «امت واحده» (و بدون هيچ گونه اختلاف) قرار مى داد، ولى آنها همواره مختلفند * مگر آن كس را كه پروردگارت رحم كند، و براى همين (رحمت) آنها را آفريده»(3) بر طبق اين آيه، «رحمت الهى» هدف اصلى آفرينش انسان است.

اما آيات مورد بحث تنها روى مسأله «عبوديت و بندگى» تكيه مى كند، و با صراحت تمام، آن را به عنوان هدف نهائى آفرينش جن و انسان، معرفى مى نمايد.

اندكى تأمل در مفهوم اين آيات، و آنچه مشابه آن است، نشان مى دهد كه هيچ تضاد و اختلافى در ميان آنها نيست، در واقع بعضى هدف مقدماتى، بعضى متوسط، و بعضى هدف نهائى اند، و بعضى نتيجه آن.

هدف اصلى همان «عبوديت» است كه در آيات مورد بحث به آن اشاره شده، و مسأله «علم و دانش» و «امتحان و آزمايش» اهدافى هستند كه در مسير «عبوديت» قرار مى گيرند، و «رحمت واسعه خداوند» نتيجه اين عبوديت است.

به اين ترتيب، روشن مى شود كه ما، همه براى عبادت پروردگار آفريده شده ايم، اما مهم اين است كه بدانيم «حقيقت عبادت» چيست؟

آيا تنها انجام مراسمى مانند ركوع و سجود و قيام و قعود و نماز و روزه منظور است؟ يا حقيقتى است ماوراى اينها؟ ـ هر چند عبادات رسمى نيز همگى واجد اهميتند ـ.

براى يافتن پاسخ اين سؤال، بايد روى واژه «عبد» و «عبوديت» تكيه كرد، و به تحليل آنها پرداخت.

«عبد» از نظر لغت عرب، به انسانى مى گويند كه سر تا پا تعلق به مولا و صاحب خود دارد، اراده اش تابع اراده او، و خواستش تابع خواست او است. در برابر او مالك چيزى نيست، و در اطاعت او هرگز سستى به خود راه نمى دهد.

و به تعبير ديگر، «عبوديت» ـ آن گونه كه در متون لغت آمده ـ اظهار آخرين درجه خضوع در برابر معبود است، و به همين دليل، تنها كسى مى تواند معبود باشد، كه نهايت انعام و اكرام را كرده است، و او كسى جز خدا نيست.

بنابراين «عبوديت»، نهايت اوج تكامل يك انسان و قرب او به خدا است.

«عبوديت»، نهايت تسليم در برابر ذات پاك او است.

«عبوديت»، اطاعت بى قيد و شرط و فرمانبردارى در تمام زمينه هاست.

و بالاخره «عبوديت» كامل آن است كه: انسان جز به معبود واقعى يعنى كمال مطلق، نينديشد، جز در راه او گام بر ندارد، و هر چه غير او است فراموش كند، حتى خويشتن را!

و اين است هدف نهائى آفرينش بشر، كه خدا براى وصول به آن، ميدان آزمايشى فراهم ساخته و علم و آگاهى به انسان داده، و نتيجه نهائيش نيز غرق شدن در «اقيانوس رحمت» او است.

* * *


1 ـ ملك، آيه 2.

2 ـ طلاق، آيه 12.

3 ـ هود، آيات 118 و 119.

نكته ها:

1 ـ خدا غنى مطلق است

جمله «ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْق وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ»، در حقيقت اشاره به غناى پروردگار، از هر كس و هر چيز است، و اگر بندگان را به عبوديت خويش دعوت مى كند، براى اين نيست كه «سودى» كند، بلكه مى خواهد بر آنها «جودى» كند، به عكس مسأله «عبوديت» در ميان انسان ها; زيرا بردگان را براى اين انتخاب مى كردند كه تحصيل درآمد و رزق و روزى براى آنها كند، و يا در خانه مشغول خدمت و اطعام و پذيرائى گردد، و در هر دو حال، سودش عايد آنها شود، و اين ناشى از نياز و احتياج انسان است، ولى، اينها همه درباره خداوند بى معنى است; چرا كه نه تنها از همگان بى نياز است، بلكه نياز همگان را از لطف و كرمش تأمين مى كند، و رزاق همه او است.

* * *

2 ـ او صاحب «قوه» و «متين» است

«متين» از ماده «متن» در اصل به معنى دو عضله نيرومند است كه در دو طرف ستون فقرات قرار گرفته، پشت انسان را محكم، و براى تحمل فشارهاى سنگين آماده مى كند، و به همين مناسبت به معنى قدرت و قوت كامل آمده است، بنابراين ذكر آن بعد از كلمه «ذو القوه» به عنوان تأكيد است; زيرا «ذو القوه» به اصل قدرت پروردگار، اشاره مى كند، و «متين» به كمال قدرت او، و هنگامى كه با واژه «رزاق» كه آن نيز صيغه مبالغه است همراه گردد، اين حقيقت را ثابت مى كند كه خداوند در دادن روزى به بندگان نهايت توانائى و تسلط را دارد، و در هر گوشه اى از اين جهان پهناور، در اعماق درياها، در ميان دره ها، بر فراز كوه ها، در دل سنگ ها، و در هر نقطه اى از كرات آسمانى باشند، روزى لازم را به آنها مى رساند، و همگى بر سر خوان احسان جمعند، پس اگر آنها را آفريده، نه به خاطر نيازى، كه به خاطر فيض و لطفى بوده است.

* * *

3 ـ چرا «جن»، مقدم ذكر شده؟

با اين كه از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه انسان ها برتر از طائفه جن هستند، با اين حال نام آنها را در آيه فوق بر «انسان» مقدم داشته، ظاهراً اين به خاطر آن است كه آفرينش آنها قبل از آفرينش «آدم» بوده، همان گونه كه در سوره «حجر» آيه 27 مى خوانيم: وَ الْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نْارِ السَّمُومِ: «ما جن را پيش از آن (پيش از آفرينش انسان) از آتش سوزان آفريديم».

* * *

4 ـ فلسفه آفرينش از ديدگاه فلسفه

گفتيم: كمتر كسى است كه اين سؤال را از خود يا از ديگران نكرده باشد كه هدف از آفرينش ما چه بوده؟ همواره گروهى متولد مى شوند، گروهى از جهان مى روند و براى هميشه خاموش مى شوند، مقصود از اين آمد و رفت ها چيست؟

به راستى، اگر ما انسان ها روى اين كره خاكى زندگى نمى كرديم، كجاى عالم خراب مى شد؟ و چه مشكلى به وجود مى آمد؟ آيا ما بايد بدانيم چرا آمديم؟ و چرا مى رويم؟ و اگر بخواهيم از اين معنى آگاه شويم، آيا قدرت داريم؟ و به دنبال اين سؤال، انبوهى از سؤالات ديگر، فكر «انسان» را احاطه مى كند.

اين سؤال، هر گاه از ناحيه مادّيين مطرح شود، ظاهراً هيچ پاسخى براى آن وجود ندارد; چرا كه ماده و طبيعت اصلاً عقل و شعورى ندارد كه هدفى داشته باشد، به همين دليل آنها خود را از اين نظر آسوده كرده و معتقد به پوچى آفرينش و بى هدفى خلقتند! و چه زجرآور است كه انسان براى جزئيات زندگى خود، اعم از تحصيل و كسب و كار، و درمان و بهداشت و ورزش، هدف هاى دقيق و برنامه هاى منظمى در نظر گيرد، ولى مجموعه زندگى را پوچ و بى هدف بداند؟!

لذا جاى تعجب نيست، گروهى از آنان هنگامى كه در اين مسائل مى انديشند، از اين زندگى پوچ و بى هدف سير مى شوند و دست به انتحار مى زنند.

اما اين سؤال را هنگامى كه يك خداپرست از خود مى كند، هرگز با بن بست روبرو نمى شود; زيرا: از يكسو مى داند: خالق اين جهان حكيم است، حتماً آفرينش او حكمتى داشته، هر چند ما از آن بى خبر باشيم.

و از سوى ديگر هنگامى كه به جزء جزء اعضاء خود مى نگرد، براى هر يك هدف و فلسفه اى مى يابد، نه تنها براى اعضائى همچون قلب و مغز و عروق و اعصاب، بلكه اعضائى همانند ناخن ها، مژه ها، خطوط سر انگشتان، گودى كف دست ها و پاها، هر كدام فلسفه اى دارد كه امروز همگى شناخته شده است.

چقدر ساده انديشى است كه ما، براى همه اينها هدف قائل باشيم، ولى مجموع را بى هدف بدانيم!

اين چه قضاوت ساده لوحانه اى است كه ما براى هر يك از بناهاى يك شهر، فلسفه اى قائل شويم، اما براى تمام آن هيچ؟!

آيا ممكن است مهندسى بناى عظيمى بسازد، اطاق ها، سالن ها، درها، دريچه ها، حوض ها، باغچه ها و دكورها هر كدام روى حساب و براى منظورى ساخته شده باشد، ولى مجموعه آن بناى عظيم هيچ هدفى را تعقيب نكند؟

اينها است كه به يك انسان خداپرست و مؤمن اطمينان مى دهد كه آفرينش او هدفى بس عظيم داشته، كه بايد بكوشد و با نيروى عقل و علم آن را بيابد.

عجيب است كه، اين طرفداران پوچى خلقت، در هر رشته اى از علوم طبيعى وارد مى شوند، براى تفسير پديده هاى مختلف، دنبال هدفى مى گردند، و تا هدف را نيابند آرام نمى نشينند، حتى حاضر نيستند وجود يك غده طبيعى كوچك را در گوشه اى از بدن بيكار بدانند، و براى پيدا كردن فلسفه وجوديش ممكن است سال ها مطالعه و آزمايش كنند، اما وقتى به «اصل آفرينش انسان» مى رسند با صراحت مى گويند هيچ هدفى ندارد! چه تناقض شگفت آورى؟!به هر حال، ايمان به حكمت خداوند از يكسو، و توجه به فلسفه هاى اجزاى وجود انسان از سوى ديگر، ما را مؤمن مى سازد كه هدفى بزرگ از آفرينش انسان بوده است.

اكنون، بايد به دنبال اين هدف بگرديم و تا آنجا كه در توان داريم آن را مشخص سازيم و در مسيرش گام برداريم.

توجه به چند مقدمه مى تواند چراغ ها و نورافكن هائى بسازد كه اين مسير تاريك را براى ما روشن كند:

1 ـ ما هميشه در كارهاى خود هدفى داريم، كه اين هدف معمولاً دفع كمبودها و نيازهاى ما است، حتى اگر به ديگرى خدمت مى كنيم، يا دست گرفتارى را مى گيريم و از گرفتارى نجات مى بخشيم، و يا حتى ايثار و فداكارى مى كنيم، آنها نيز، نوعى كمبود معنوى ما را بر طرف مى سازد، و نيازهاى مقدسى از ما را برآورده مى كند.

و چون در مورد صفات و افعال خدا غالباً گرفتار مقايسه با خويش مى شويم، گاه ممكن است اين تصور به وجود آيد كه، خداوند چه كمبودى داشت كه با خلقت ما مرتفع مى شد؟! و يا اگر در آيات فوق مى خوانيم هدف آفرينش انسان عبادت است، مى گوئيم: او چه نيازى به عبادت ما دارد؟

در حالى كه، اين طرز تفكر، ناشى از همان مقايسه صفات خالق و مخلوق و واجب و ممكن است.

ما به حكم اين كه وجودمان محدود است، براى رفع كمبودهايمان تلاش مى كنيم، و اعمالمان همه در اين مسير است، ولى درباره يك وجود نامحدود اين معنى امكان پذير نيست، بايد هدف افعال او را در غير وجود او جستجو كنيم.

او چشمه اى است فياض، و مبدئى است نعمت آفرين كه موجودات را در كنف حمايت خود مى گيرد، آنها را پرورش داده، از نقص به كمال مى برد، اين است هدف واقعى عبوديت و بندگى ما، و اين است فلسفه عبادات و نيايش هاى ما كه همگى كلاس هاى تربيت براى تكامل ما است.

به اين ترتيب، نتيجه مى گيريم: هدف آفرينش ما پيشرفت و تكامل هستى ما است.

اساساً اصل آفرينش، يك گام تكاملى عظيم است، يعنى چيزى را از عدم به وجود آوردن، و از نيست هست كردن، و از صفر به مرحله عدد رساندن.

و بعد از اين گام تكاملى عظيم، مراحل ديگر تكامل شروع مى شود، و تمام برنامه هاى دينى و الهى در همين مسير است.

2 ـ در اينجا سؤالى پيش مى آيد: اگر هدف خلقت «جود» بر بندگان است، نه سود براى آفريدگار، و اين «جود» از طريق تكامل انسان ها است، چرا اين خداوند جواد و كريم، از آغاز بندگان را كامل نيافريد؟ تا همگى در جوار قرب او جاى گيرند، و از بركات نزديكى به ذات پاكش بهرهور شوند؟

جواب اين سؤال روشن است: تكامل انسانى چيزى نيست كه بتوان آن را به «اجبار» آفريد، بلكه راه طولانى و درازى است كه انسان ها بايد با پاى خود آن را طى كنند، و با اراده و تصميم و افعال اختيارى خويش، طرح آن را بريزند.

اگر از كسى به اجبار و با زور سرنيزه، مبلغ هنگفتى براى ساختن يك بيمارستان بگيرند، اين عمل هيچ اثر اخلاقى و تكامل روحى براى او دارد؟ مسلماً نه، اما اگر به اراده و ميل خويش، حتى يك ريال به چنين هدف مقدسى كمك كند، به همان نسبت راه كمال اخلاقى را پيموده است.

از اين سخن، چنين نتيجه مى گيريم: خداوند بايد با اوامر و تكاليف و برنامه هاى تربيتى كه به وسيله پيامبران او و نيروى عقل، ابلاغ مى شود، اين مسير را براى ما مشخص كند، و ما با اختيار و اراده خويش اين راه را بپيمائيم.

3 ـ باز در اينجا سؤال ديگرى مطرح است كه: وقتى بعضى توضيحات بالا را مى شنوند مى گويند: بسيار خوب، هدف از آفرينش ما تكامل انسانى، يا به تعبير ديگر قرب به پروردگار و حركت وجودى ناقص، به سوى وجودى بى نهايت كامل بوده است، ولى هدف از اين تكامل چيست؟

پاسخ اين سؤال نيز با اين جمله روشن مى شود كه: تكامل، هدف نهائى و يا به تعبير ديگر «غاية الغايات» است.

توضيح اين كه: اگر از محصلى سؤال كنيم براى چه درس مى خوانى؟ مى گويد: براى اين كه به دانشگاه راه يابم.

باز اگر سؤال كنيم دانشگاه را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: براى اين كه فى المثل دكتر يا مهندس لايقى شوم.

مى گوئيم: مدرك دكترا و مهندسى را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: براى اين كه فعاليت مثبتى كنم و هم درآمد خوبى داشته باشم.

باز مى گوئيم: درآمد خوب را براى چه مى خواهى؟ مى گويد: براى اين كه زندگى آبرومند و مرفهى داشته باشم.

سرانجام مى پرسيم: زندگى مرفه و آبرومند براى چه مى خواهى؟

در اينجا مى بينيم لحن سخن او عوض مى شود و مى گويد: خوب، براى اين كه زندگى مرفه و آبرومندى داشته باشم، يعنى همان پاسخ سابق را تكرار مى كند.

اين، دليل بر آن است كه او به پاسخ نهائى، و به اصطلاح به «غاية الغايات» كار خويش رسيده، كه ماوراى آن پاسخ ديگرى نيست، و هدف نهائى را تشكيل مى دهد. اين در مسائل زندگى مادى.

در زندگى معنوى نيز، مطلب همين گونه است، وقتى گفته مى شود: آمدن انبياء و نزول كتب آسمانى، و تكاليف و برنامه هاى تربيتى براى چيست؟ مى گوئيم: براى تكامل انسانى و قرب به خدا.

و اگر سؤال كنند: تكامل و قرب پروردگار براى چه منظورى است؟ مى گوئيم: براى قرب به پروردگار! يعنى اين هدف نهائى است، و به تعبير ديگر، ما همه چيز را براى تكامل و قرب به خدا مى خواهيم، اما قرب به خدا را براى خودش (يعنى براى قرب به پروردگار).

4 ـ دگر بار، سؤالى در اينجا مطرح مى شود،معروف است در حديثى آمده، خداوند مى فرمايد: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ أُعْرَفُ وَ خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفَ: «من گنجى پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، خلائق را آفريدم تا شناخته شوم».(1)

اين حديث با آنچه گفتيد چه تناسبى دارد؟

در پاسخ مى گوئيم: بر فرض صحت حديث و گذشته از اين كه اين حديث يك خبر واحد است و در مسائل عقيدتى خبر واحد كارساز نيست، مفهوم حديث اين است كه شناخت خداوند براى خلق، وسيله تكامل آنها است، يعنى من دوست داشتم كه فيض رحمتم همه جا را بگيرد، به همين جهت خلائق را آفريدم، و براى سير كمالى آنها، راه و رسم معرفتم را به آنان آموختم; چرا كه معرفت و شناخت من رمز تكامل آنها است.

آرى، بندگان بايد ذات خداوند را كه منبع همه كمالات است بشناسند، خود را با كمالات او تطبيق دهند، و پرتوى از آن را در وجود خويش فراهم سازند، تا جرقه اى از آن صفات كمال و جلال در وجودشان بدرخشد، كه تكامل و قرب به خدا، جز از طريق تخلق به اخلاق او ممكن نيست، و اين تخلق فرع بر شناخت است (دقت كنيد).

5 ـ با توجه به آنچه در فرازهاى بالا گفتيم، به نتيجه گيرى نهائى نزديك مى شويم و مى گوئيم: «عبادت» و «عبوديت خدا» يعنى در مسير خواست او گام برداشتن، و روح و جان را به او سپردن، عشق او را در دل جاى دادن، و خود را به اخلاق او آراستن.

و اگر در آيات فوق، «عبادت» به عنوان هدف نهائى آفرينش معرفى شده، مفهومش همين است، كه به تعبير ديگر به عنوان «تكامل انسانى» از آن ياد مى شود.

آرى، انسان كامل، همان بنده راستين خدا است!

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 81، صفحه 198.

5 ـ نظرى به روايات اسلامى پيرامون فلسفه آفرينش انسان

در بالا، از دو طريق از طرق، مسأله هدف خلقت انسان را تعقيب كرديم، يكى از طريق تفسير آيات قرآن، و ديگرى از طريق فلسفى، و هر دو ما را به يك نقطه رساند.

اكنون نوبت آن است كه از مسير سوم، يعنى از طريق روايات اسلامى اين مسأله سرنوشت ساز را دنبال كنيم.

دقت در روايات زير كه بخشى از اين روايات است، بينش عميق ترى در اين مسأله به ما مى دهد:

در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) آمده، كه از حضرتش سؤال كردند: معنى اين سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) چيست كه فرموده: اِعْمَلُوا فَكُلٌّ مُيَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ، «تا مى توانيد عمل كنيد كه همه انسان ها براى هدفى كه آفريده شده اند آمادگى دارند»؟ امام(عليه السلام) فرمود: اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ الْجِنَّ وَ الاِنْسَ لِيَعْبُدُوهُ، وَ لَمْ يَخْلُقْهُمْ لِيَعْصُوهُ وَ ذلِكَ قَوْلُهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ، فَيَسَّرَ كُلاًّ لِما خُلِقَ لَهُ، فَالْوَيْلُ لِمَنْ اسْتَحَبَّ الْعَمى عَلَى الْهُدى: «خداوند بزرگ، جن و انس را براى اين آفريده كه او را عبادت و اطاعت كنند، براى اين نيافريده است كه نافرمانيش نمايند، و اين همان است كه مى فرمايد: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ، و چون آنها را براى اطاعت آفريده، راه را براى رسيدن به اين هدف براى آنان آسان و هموار ساخته، پس واى به حال كسانى كه چشم بر هم گذارند، و نابينائى را بر هدايت ترجيح دهند».(1)

اين حديث، اشاره پر معنائى است به اين حقيقت كه، چون خداوند انسان ها را براى هدف تكاملى آفريده، وسائل آن را از نظر تكوين و تشريع فراهم ساخته، و در اختيار گذارده است.

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه امام حسين(عليه السلام) در برابر اصحابش آمد و چنين فرمود: اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ ما خَلَقَ الْعِبادَ اِلاّ لِيَعْرِفُوهُ، فَاِذا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ، فَاِذا عَبَدُوهُ اِسْتَغْنُوا بِعِبادَتِهِ عَنْ عِبادَةِ مَنْ سِواهُ: «خداوند بزرگ بندگان را نيافريده، مگر به خاطر اين كه او را بشناسند، هنگامى كه او را بشناسند، عبادتش مى كنند، و هنگامى كه بندگى او كنند، از بندگى غير او بى نياز مى شوند».(2)

* * *


1 ـ «توحيد صدوق»،صفحه 356.

2 ـ «علل الشرايع» صدوق، جلد 1، صفحه 9 (طبق نقل «الميزان»، جلد 18، صفحه 423).

6 ـ پاسخ به يك سؤال

سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح مى شود، اين است: اگر خداوند بندگان را براى عبوديت آفريده است، پس چرا گروهى راه كفر را پيش مى گيرند؟ آيا

ممكن است اراده خداوند از هدفش، تخلف پذيرد؟

كسانى كه اين ايراد را مى كنند، در حقيقت اراده تكوينى و تشريعى را با هم اشتباه كرده اند; زيرا هدف، عبادت اجبارى نبوده، بلكه عبادت و بندگى توأم با اراده و اختيار است، و در چنين زمينه اى هدف به صورت آماده كردن زمينه ها تجلى مى كند، فى المثل، هنگامى كه گفته مى شود: من اين مسجد را براى نماز خواندن مردم درست كرده ام، مفهومش اين است آن را آماده براى اين كار ساخته ام، نه اين كه مردم را به اجبار به نماز وادارم، همچنين در موارد ديگر، مانند ساختن مدرسه براى تحصيل، و بيمارستان براى درمان، و كتابخانه براى مطالعه.

به اين ترتيب، خداوند اين انسان را آماده براى اطاعت و بندگى ساخته، و هر گونه وسيله را اعم از عقل و عواطف و قواى مختلف را از درون، و پيامبران و كتب آسمانى و برنامه هاى تشريعى را از برون، براى آنها فراهم نموده است.

مسلم است اين معنى در مؤمن و كافر يكسان است، هر چند مؤمن از امكانات خود بهره بردارى نموده و كافر ننموده است.

لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: وقتى از تفسير اين آيه (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) از آن حضرت سؤال كردند، فرمود: خَلَقَهُمْ لِلْعِبادَةِ: «آنها را براى عبوديت آفريده است».

راوى مى گويد: سؤال كردم: خاصَّةٌ أَمْ عامَّةٌ؟: «آيا گروه خاصى منظور است يا همه مردم»؟

امام فرمود: عامَّةٌ: «همه مردم».(1)

و در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) نقل شده كه، وقتى از تفسير اين آيه سؤال كردند، فرمود: خَلَقَهُمْ لِيَأْمُرَهُمْ بِالْعِبادَةِ: «آنها را آفريد تا دستور عبادت به آنها دهد».(2)

اشاره به اين كه هدف، اجبار به عبادت و بندگى نبوده، بلكه زمينه سازى براى آن بوده است، و اين در حق عموم مردم صادق مى باشد.(3)

* * *

 

59فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ فَلايَسْتَعْجِلُونِ

60فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ الَّذِي يُوعَدُونَ

 

ترجمه:

59 ـ و براى كسانى كه ستم كردند، سهم بزرگى از عذاب است همانند سهم يارانشان (از اقوام ستمگر پيشين); بنابراين عجله نكنند!

60 ـ پس واى بر كسانى كه كافر شدند از روزى كه به آنها وعده داده مى شود!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 314، حديث 7.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 314، حديث 5.

3 ـ از آن چه در بالا گفته شده روشن مى شود كه «الف و لام» در «الانس» و «الجن» در آيه، براى استغراق است، و شامل همه افراد مى شود، نه براى جنس، به طورى كه فقط گروهى را شامل شود، آن چنان كه در بعضى از تفاسير آمده است.

تفسير:

اينها نيز در عذاب الهى سهيمند

دو آيه فوق، كه آخرين آيات سوره «ذاريات» است در حقيقت يك نوع نتيجه گيرى از آيات مختلف اين سوره است، مخصوصاً آياتى كه پيرامون سرنوشت اقوام پيشين، همچون «قوم فرعون» و «قوم لوط» و «عاد» و «ثمود» سخن مى گويد، همچنين آيات گذشته كه از هدف آفرينش سخن مى گفت.

مى گويد: «اكنون كه معلوم شد اين قوم مشرك و گناهكار از هدف اصلى آفرينش منحرف گشته اند، بايد بدانند كه آنها نيز سهم بزرگى از عذاب الهى دارند، همچون سهمى كه ياران آنها در اقوام پيشين داشتند» (فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ).

«بنابراين عجله نكنند» و پى درپى نگويند اگر عذاب الهى حق است، چرا به سراغ ما نمى آيد؟ (فَلايَسْتَعْجِلُونِ).(1)

تعبير به «ظلم» درباره اين گروه، به خاطر آن است كه «شرك» و «كفر» بزرگ ترين ظلم است; زيرا حقيقت ظلم اين است كه: چيزى را در غير محل شايسته قرار دهند، و مسلماً «بت» را به جاى خدا قرار دادن، مهم ترين مصداق ظلم محسوب مى شود، و به همين دليل، آنها هم مستحق همان سرنوشتى هستند كه اقوام مشرك پيشين داشتند.

«ذَنوب» (بر وزن قبول)، در اصل به معنى اسبى است كه دمش طولانى باشد، و همچنين دلوهاى بزرگى كه دنباله دارد.

در سابق، براى كشيدن آب از چاه، به وسيله حيوانات، دلوهاى عظيمى تهيه مى كردند كه دنباله اى داشت، و علاوه بر دهانه دلو، طنابى هم به دنباله آن متصل بود كه براى خالى كردن آن دلو عظيم، از آن استفاده مى كردند.

و از آنجا كه گاهى براى تقسيم آب، در ميان چند گروه از اين دلوها استفاده مى شد، و به هر كدام، يك يا چند دلو مى دادند، اين واژه به معنى «سهميه» نيز به كار مى رفت، و در آيه مورد بحث، به همين معنى استعمال شده، منتهى اشاره به سهميه بزرگ است.(2)

آيا منظور در اين آيه تهديد به عذاب دنيا است، يا عذاب آخرت؟ گروهى از مفسران، معنى دوم را پذيرفته اند، در حالى كه بعضى احتمال معنى اول را داده اند. به عقيده ما قرائن، گواهى بر عذاب دنيا مى دهد، زيرا اولاً ـ عجله اى كه بعضى از كفار داشتند، بيشتر براى اين بود كه به پيامبر مى گفتند: اگر راست مى گوئى پس چرا عذاب الهى بر ما نازل نمى شود؟ و اين مسلماً اشاره به عذاب دنيا است.(3)

ديگر اين كه تعبير به «مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ» ظاهراً اشاره به سرنوشت اقوامى است كه در اين سوره از آنها ياد شده، مانند «قوم لوط» و «قوم فرعون» و «عاد» و «ثمود» كه هر يك به نوعى از عذاب دنيا گرفتار شدند، و از ميان رفتند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: اگر آيه، مربوط به عذاب دنيا است، پس چرا اين وعده الهى درباره آنها تحقق نيافت؟

اين سؤال دو پاسخ دارد:

1 ـ اين وعده درباره بسيارى از آنها مانند «ابو جهل» و جمعى ديگر در غزوه «بدر» و غير آن تحقق يافت.

2 ـ نزول اين عذاب براى همه آنها مشروط به عدم بازگشت به سوى خدا، و عدم توبه از شرك بوده، و هنگامى كه غالب آنها در «فتح مكّه» ايمان آوردند، اين شرط منتفى شد، و عذاب الهى بر طرف گشت.

* * *

و در آخرين آيه، تهديد به عذاب دنيا را با تهديد به عذاب آخرت تكميل كرده، مى گويد: «واى بر كسانى كه كافر شدند از روزى كه به آنها وعده داده مى شود» (فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ الَّذِي يُوعَدُونَ).

همان گونه كه اين سوره، از مسأله معاد و رستاخيز آغاز شد، با تأكيد بر همين مسأله پايان مى گيرد.(4)

«وَيل» در لغت عرب، در مواردى گفته مى شود كه فرد يا افرادى به هلاكت بيفتند، و معنى عذاب و بدبختى را مى دهد، و به گفته بعضى، مفهومى شديدتر از عذاب دارد.

واژه هاى «ويل»، «ويس» و «ويح» در لغت عرب، در مواردى به كار مى رود كه شخصى به حال ديگرى تأسف مى خورد، منتها «ويل» در موارد كارهاى زشت و قبيح گفته مى شود، و «ويس» در مقام تحقير، و «ويح» در مقام ترحم.

جمعى گفته اند: «ويل»، چاه يا دره اى است در دوزخ، ولى منظور اين گويندگان اين نيست كه در لغت به اين معنى آمده، بلكه در حقيقت بيان مصداق است.

اين تعبير، در قرآن مجيد در موارد زيادى از جمله درباره كفار، مشركان، دروغگويان، تكذيب كنندگان، گنهكاران، كم فروشان، و نمازگزاران بى خبر به كار رفته است، ولى بيشترين مورد استعمال آن در قرآن مجيد، تكذيب كنندگان است، از جمله در سوره «مرسلات» اين جمله ده بار تكرار شده: وَيْلٌ يَوْمَئِذ لِلْمُكَذِّبِيْنَ: «واى در روز قيامت براى كسانى كه پيامبران و آيات الهى را تكذيب كردند».

* * *

 

خداوندا! ما را از عذاب آن روز عظيم و رسوائى وحشتناكش در پناه لطفت محفوظ دار!

بار الها! به ما آمادگى پذيرش، و توفيق عبوديت و افتخار بندگى خويش را مرحمت فرما!

پروردگارا! ما را به سرنوشت دردناك اقوامى كه پيامبران و آيات تو را تكذيب كردند، يا پشت سر انداختند، مبتلا مساز! و پيش از فوت فرصت، از خواب غفلت بيدار كن!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره ذاريات

10 / صفر الخير / 1406

3 / 8 / 1364


1 ـ بايد توجه داشت كه نون «يَسْتَعْجِلُونِ» مكسور است، در حالى كه نون جمع بايد مفتوح باشد، 2

و دليل آن اين است كه در اينجا در اصل «يَسْتَعْجِلُونِى» بوده است.

2 ـ يكى از شعراى عرب مى گويد:

لَنا ذَنُوبٌ وَ لَكُمْ ذَنُوبٌ *** فَأِنْ أَبِيْتُمْ فَلَنَا الْقَلِيْبُ

«دلو بزرگى از آن ما و دلو بزرگى از آن شماست ـ و اگر قبول نداريد تمام چاه از آن ماست»!

(«الميزان»، جلد 9، ذيل آيات مورد بحث).

3 ـ به آيات 57 و 58 سوره «انعام» و آيه 72 «نمل» و مانند آن مراجعه شود، البته اين تعبير، در آيات قرآن، احياناً در مورد قيامت نيز به كار رفته است.

4 ـ بعضى احتمال داده اند: اين آيه نيز اشاره به عذاب دنيا باشد، در حالى كه اين گونه تعبير در قرآن مجيد، معمولاً براى روز قيامت مى شود.

 

سوره طــور

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 49 آيه است

محتواى سوره «طور»

اين سوره نيز، از سوره هائى است كه سنگينى بحث هاى آن روى مسأله معاد و سرنوشت نيكان و پاكان از يكسو، و بدان و مجرمان در آن روز عظيم از سوى ديگر است، هر چند مطالب ديگرى در زمينه هاى مختلف عقيدتى نيز در آن ديده مى شود.

روى هم رفته مى توان محتواى اين سوره را به شش بخش تقسيم كرد:

1 ـ آيات نخستين سوره كه با سوگندهاى پى درپى شروع مى شود، بحث از عذاب الهى و نشانه هاى قيامت و آتش دوزخ و كيفر كافران مى كند (آيه 1 تا آيه 16).

2 ـ بخش ديگرى از اين سوره، نعمت هاى بهشتى و مواهب الهى را در قيامت كه در انتظار پرهيزگاران است مشروحاً برمى شمرد، و يكى را پس از ديگرى مورد توجه قرار مى دهد، و در حقيقت به غالب نعمت هاى بهشتى در اين بخش از سوره اشاره شده است (از آيه 17 تا 28).

3 ـ در بخش ديگرى از اين سوره، از نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخن مى گويد، و اتهاماتى را كه دشمنان براى او ذكر مى كردند برمى شمرد، و به طور فشرده به آن پاسخ مى دهد (از آيه 29 تا 34).

4 ـ در بخش چهارمين، سخن از توحيد است، و با استدلالى روشن اين مسأله را تعقيب مى كند (از آيه 35 تا 43).

5 ـ در بخش ديگر سوره، باز به مسأله معاد و پاره اى از مشخصات روز قيامت بازمى گردد (از آيه 44 تا 47).

6 ـ سرانجام در آخرين بخش سوره كه دو آيه بيشتر نيست، با دستوراتى به پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در زمينه صبر و استقامت و تسبيح و حمد پروردگار، و وعده حمايت او از سوى خداوند، بحث هاى گذشته را پايان مى بخشد، و به اين ترتيب، يك مجموعه منسجم گيراى منطقى و عاطفى را تشكيل مى دهد، كه قلوب شنوندگان را مسخر خود مى سازد.

ضمناً نامگذارى اين سوره به «طور» به تناسب نخستين آيه آن است.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در حديثى آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ وَ الطُّورِ كانَ حَقّاً عَلَى اللّهِ أَنْ يُؤْمِنَهُ مِنْ عَذابِه وَ أَنْ يُنْعِمَهُ فِي جَنَّتِهِ: «هر كس سوره «طور» را بخواند، بر خدا است كه او را از عذابش ايمن سازد، و او را در بهشتش متنعم دارد».(1)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الطُّورِ جَمَعَ اللّهُ لَهُ خَيْرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ: «كسى كه سوره «طور» را تلاوت كند، خداوند خير دنيا و آخرت را براى او جمع مى كند».(2)

روشن است اين همه اجر و پاداش عظيم در دنيا و آخرت، از آن كسانى است كه اين «تلاوت» را وسيله اى براى «تفكر»، و آن را نيز به نوبه خود وسيله اى در راه «عمل» قرار دهد.

* * *

1وَ الطُّورِ

2وَ كِتاب مَسْطُور

3فِي رَقّ مَنْشُور

4وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ

5وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ

6وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ

7إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ

8ما لَهُ مِنْ دافِع

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ سوگند به كوه طور

2 ـ و كتابى كه نوشته شده

3 ـ در صفحه اى گسترده

4 ـ و سوگند به «بيت المعمور»

5 ـ و سقف برافراشته

6 ـ و درياى مملو و برافروخته

7 ـ كه عذاب پروردگارت واقع مى شود

8 ـ و چيزى از آن مانع نخواهد بود!


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 162 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 240.

 

تفسير:

سوگند به درياى برافروخته!

اين سوره، يكى ديگر از سوره هائى است كه با سوگند شروع مى شود، سوگندهائى براى بيان يك واقعيت مهم، يعنى مسأله قيامت و معاد و رستاخيز و محاسبه اعمال انسان ها.

اهميت اين مسأله به قدرى است كه خداوند در آيات مختلف قرآن، به قسمت هاى بسيارى از مقدسات سوگند ياد كرده، تا عظمت آن روز و وقوع حتمى آن را روشن سازد.

پنج سوگندى كه در آغاز اين سوره به چشم مى خورد، معانى سربسته و تفكرانگيزى دارد كه مفسران در تفسير آنها به همه جا دست افكنده اند.

مى فرمايد: «سوگند به كوه طور» (وَ الطُّورِ).

* * *

«و سوگند به كتابى كه نوشته شده است...» (وَ كِتاب مَسْطُور).

* * *

«در صفحه اى گسترده» (فِي رَقّ مَنْشُور).

 

* * *

«و سوگند به بيت المعمور» (وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ).

* * *

«و سقف برافراشته» (وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ).

* * *

«و سوگند به درياى مملو برافروخته»! (وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ).

* * *

«كه عذاب پروردگارت حتماً واقع مى شود» (إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ).

* * *

«و چيزى از آن مانع نمى گردد» (ما لَهُ مِنْ دافِع).

«طور» در لغت به معنى «كوه» است، ولى با توجه به اين كه اين كلمه در 10 آيه از قرآن مجيد مطرح شده، كه در 9 مورد سخن از «طور سينا» همان كوهى كه در آنجا «وحى» بر موسى(عليه السلام) نازل مى شد، به ميان آمده، معلوم مى شود كه در آيه مورد بحث (مخصوصاً با توجه به الف و لام عهد) در اينجا نيز همان معنى است.

بنابراين، خداوند در نخستين مرحله، به يكى از مكان هاى مقدس روى زمين كه وحى الهى در آنجا نازل مى گشت، سوگند ياد كرده است.

در تفسير «كتاب مسطور»، نيز احتمالات گوناگونى داده اند:

بعضى آن را اشاره به «لوح محفوظ»، بعضى به «قرآن مجيد»، بعضى به «نامه اعمال»، و بعضى به «تورات» كه بر موسى(عليه السلام) نازل شد، مى دانند.

ولى به تناسب سوگندى كه قبل از آن آمده، اين تعبير، يا اشاره به «تورات» است، و يا همه كتب آسمانى.

واژه «رق» از ماده «رقت» در اصل، به معنى نازك و لطيف بودن است، و به كاغذ يا پوست نازكى كه مطلبى بر آن مى نويسند نيز گفته مى شود، و «منشور» به معنى گسترده است. (بعضى معتقدند اين واژه معنى درخشندگى و لمعان را نيز در بردارد).

بنابراين، سوگند به كتابى خورده شده كه بر صفحه اى از بهترين صفحات نگاشته شده، و در عين حال باز و گسترده است و نه پيچيده!

در مورد «بيت المعمور» نيز تفسيرهاى گوناگونى شده، بعضى آن را اشاره به خانه اى مى دانند كه در آسمان ها محاذى «خانه كعبه» است، و با عبادت فرشتگان، معمور و آباد است، اين معنى در روايات متعددى كه در منابع مختلف اسلامى آمده است، ديده مى شود.(1)

طبق روايتى، هر روز هفتاد هزار فرشته به زيارت آن مى آيند، و هرگز بار ديگر به سوى آن باز نمى گردند.(2)

بعضى آن را به «كعبه» و خانه خدا در زمين تفسير كرده اند، كه به وسيله زوار و حاجيان همواره معمور و آباد است، و مى دانيم نخستين خانه اى است كه براى عبادت، در روى زمين ساخته و آباد شده است.

بعضى نيز گفته اند: منظور از آن، خانه قلب مؤمن است، كه با ايمان و ذكر خدا، آباد است.

ولى، ظاهر آيه يكى از دو معنى اول است، و با توجه به تعبيرات مختلفى كه در قرآن، از «كعبه» به عنوان «بيت» آمده، معنى دوم از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

اما «سقف مرفوع»، منظور از آن آسمان است، چرا كه در آيه 32 سوره «انبياء» مى خوانيم: وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً: «ما آسمان را سقف محفوظى قرار داديم»، و در آيه 27 سوره «نازعات» آمده: أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها: «آيا آفرينش مجدد شما مهمتر است، يا آفرينش آسمان» كه خداوند آن را بر پا ساخته است، سقفش را برافراشته و آن را منظم و مرتب ساخته.

تعبير به «سقف» ممكن است از اين نظر باشد كه ستارگان و كرات آسمانى، آن چنان سراسر آسمان را پوشانده اند و به سقفى مى مانند، و نيز ممكن است اشاره به «جو اطراف زمين» باشد، كه قشر فشرده اى از هوا، همچون سقف محكمى اطراف آن را فرا گرفته، و آن را در برابر هجوم سنگ هاى آسمانى و اشعه زيانبار كيهانى به خوبى حفظ مى كند.

براى «مسجور» دو معنى در لغت ذكر شده: يكى «برافروخته» و ديگرى «مملو»، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «سجر» (بر وزن فجر)، به معنى شعلهور ساختن آتش است، و آيه فوق را نيز به همين معنى مى داند، او سخنى از معنى دوم به ميان نياورده، ولى مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» نخستين معنى را همين معنى ذكر مى كند، و در بعضى از كتب لغت نيز به آن اشاره شده است.

آيات ديگر قرآن، نيز معنى اول را تأييد مى كند، چنان كه در آيات 71 و 72 سوره «مؤمن» مى خوانيم: يُسْحَبُونَ * فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النّارِ يُسْجَرُونَ: «آنها را در آب سوزان مى كشند * سپس در آتش، مشتعل خواهند شد».

در سخنان اميرمؤمنان على(عليه السلام) در داستان «حديده محماة» به برادرش «عقيل» نيز مى خوانيم كه فرمود: أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَة أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَار سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ: «آيا از آهنى كه انسانى به صورت بازيچه آن را گداخته است، ناله مى كنى، ولى مرا به سوى آتشى مى كشانى كه پروردگارش آن را از خشمش برافروخته»؟!.(3)

اما اين «بحر مسجور» و درياى برافروخته كجاست؟ بعضى گفته اند: همين اقيانوس هاى كره زمين ما است كه در آستانه قيامت، برافروخته مى شود و سپس منفجر مى گردد، چنان كه در آيه 6 سوره «تكوير» آمده: وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ: «هنگامى كه درياها برافروخته مى شود»، و در آيه 3 سوره «انفطار» مى خوانيم: وَ إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ: «هنگامى كه درياها منفجر و شكافته مى شود».

ولى بعضى ديگر، آن را به دريائى از مواد مذاب كه در دل كره زمين است تفسير كرده اند، در حديثى كه در تفسير «عياشى» از امام باقر(عليه السلام) نقل شده نيز شاهدى بر اين معنى است، در اين حديث آمده است كه «قارون» در «بحر مسجور» عذاب مى شود،(4) در حالى كه مى دانيم قرآن مجيد مى گويد: «قارون و خانه و گنج هايش در اعماق زمين فرو رفت»: (فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ).(5) و اگر در دنباله حديث است كه يونس(عليه السلام) نيز در اعماق دريا فرو رفت تا به «بحر مسجور» رسيد، ممكن است اشاره به آتش فشان هائى باشد كه گاهى در اعماق دريا روى مى دهد و مواد مذاب درون زمين بيرون مى ريزد.

اين دو تفسير، با يكديگر منافات ندارد، و ممكن است آيه فوق اشاره به هر دو باشد; چرا كه هر دو، از آيات خداوند و شگفتى هاى بزرگ اين جهان است.

قابل توجه اين كه، در چگونگى ارتباط مفهوم اين پنج سوگند با يكديگر، مفسران چندان بحث نكرده اند، ولى چنين به نظر مى رسد كه سه سوگند نخست، رابطه نزديكى با يكديگر دارند; چرا كه همه از وحى و خصوصيات آن سخن مى گويند، «كوه طور» محل نزول وحى بود، و «كتاب مسطور» نيز اشاره به كتاب آسمانى است، خواه «تورات» باشد يا همه كتب آسمانى، و «بيت المعمور» محل رفت و آمد فرشتگان و پيك وحى خدا است.

و اما دو سوگند ديگر، از آيات «تكوينى» سخن مى گويد (در برابر سه سوگند نخست كه از آيات «تشريعى» سخن مى گفت)، اين دو سوگند يكى اشاره به مهم ترين نشانه توحيد، يعنى آسمان با عظمت است، و ديگرى به يكى از نشانه هاى مهم معاد كه در آستانه رستاخيز رخ مى دهد.

بنابراين «توحيد» و «نبوت» و «معاد» در اين پنج سوگند جمع است.

بعضى كه همه اين آيات را اشاره به «موسى»(عليه السلام) و سرگذشت او مى دانند، و پيوند آيات را چنين ذكر كرده اند: «طور» همان كوهى است كه در آن به موسى(عليه السلام)وحى نازل مى شد، «كتاب مسطور»، «تورات» است، «بيت المعمور» مركز رفت و آمد فرشته وحى (و احتمالاً منظور «بيت المقدس») است، و «سقف مرفوع» همان است كه در داستان «بنى اسرائيل» آمده: وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ: «به خاطر بياوريد هنگامى كه كوه را همچون سايبان بالاى سر بنى اسرائيل بلند كرديم».(6)

و «بحر مسجور»، درياى آتشين است كه «قارون» به خاطر مخالفت با آئين موسى(عليه السلام)، در آن مجازات مى شود.

ولى، اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، و با رواياتى كه در منابع اسلامى نقل شده نيز سازگار نيست، و چنان كه گفتيم، «سقف مرفوع» به گواهى آيات ديگر قرآن، و رواياتى كه در تفسير آيه نقل شده، اشاره به «آسمان» است.

نكته اى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه، ارتباط اين قسم ها، و موضوعى كه براى آن سوگند ياد شده چگونه است؟

پاسخ اين سؤال، با توجه به مطالبى كه در بالا گفته شد، روشن مى شود، و آن اين كه: سوگندهاى فوق كه بر محور قدرت خداوند در عالم «تكوين و تشريع» دور مى زند، بيانگر اين است كه چنين كسى به خوبى قادر است مردگان را بار ديگر به زندگى و حيات بازگرداند، و قيامت را بر پا كند، اين همان چيزى است كه سوگندها به خاطر آن ياد شده، همان گونه كه در آخرين آيات خوانديم: «إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ * ما لَهُ مِنْ دافِع».

* * *

9يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً

10وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً

11فَوَيْلٌ يَوْمَئِذ لِلْمُكَذِّبِينَ

12الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْض يَلْعَبُونَ

13يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا

14هذِهِ النّارُ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ

15أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لاتُبْصِرُونَ

16اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لاتَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

9 ـ (اين عذاب الهى) در آن روزى است كه آسمان به شدت به حركت در مى آيد،

10 ـ و كوه ها از جا كنده و متحرك مى شوند!

11 ـ واى در آن روز بر تكذيب كنندگان.

12 ـ همانها كه در سخنان باطل به بازى مشغولند!

13 ـ در آن روز كه آنها را به زور به سوى آتش دوزخ مى رانند!

14 ـ (به آنها مى گويند:) اين همان آتشى است كه آن را انكار مى كرديد!

15 ـ آيا اين سحر است يا شما نمى بينيد؟!

16 ـ در آن وارد شويد و بسوزيد; مى خواهيد صبر كنيد يا نكنيد، براى شما يكسان است; چرا كه تنها به اعمالتان جزا داده مى شويد!


1 ـ در «بحار الانوار» بيش از ده روايت در اين زمينه نقل شده (جلد 58، صفحه 55 به بعد).

2 ـ در مورد اين روايت ذيل آيه دوم سوره «دخان» در پاورقى مطلبى يادآور شده ايم، مراجعه فرمائيد.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 224.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 138.

5 ـ قصص، آيه 81.

6 ـ اعراف، آيه 171.

تفسير:

جزاى شما تنها اعمال شما است

در آيات گذشته، اشاره سربسته اى به عذاب الهى در قيامت شده بود، آيات مورد بحث، توضيح و تفسيرى بر اين معنى است، نخست بعضى از ويژگى هاى روز قيامت را بازگو مى كند، و سپس كيفيت عذاب تكذيب كنندگان را.

مى فرمايد: «اين عذاب الهى در روزى است كه آسمان (كرات آسمانى) شديداً به حركت در مى آيند، و به هر سو رفت و آمد مى كنند» (يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً).(1)

«مَور» (بر وزن قول)، در لغت به معانى مختلفى آمده است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «مور» به معنى جريان سريع است، و نيز مى گويد: گرد و غبارى را كه باد به هر سو مى برد، «مور» مى گويند.

در «لسان العرب» نيز آمده كه، «مور» به معنى حركت و رفت و آمد است، به معنى موج و سرعت نيز آمده، بعضى نيز «مور» را به حركت دورانى تفسير كرده اند.

از مجموع اين تفسيرها استفاده مى شود كه، «مور» همان حركت سريع و دورانى و توأم با رفت و آمد، اضطراب و تموج است.

به اين ترتيب، در آستانه قيامت، نظام حاكم بر كرات آسمانى بر هم مى ريزد، آنها از مدارات خود منحرف مى شوند، و به هر سو رفت و آمد مى كنند، سپس درهم نورديده مى شوند، و به جاى آنها آسمانى نو به فرمان خدا برپا مى شود، چنان كه در آيه 104 سوره «انبياء» مى گويد: يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ: «روزى كه آسمان را همچون طومار در هم مى پيچيم».

و در آيه 48 سوره «ابراهيم» مى خوانيم: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ: «روزى كه اين زمين به زمينى ديگر، و آسمان ها به آسمان ديگرى تبديل مى شود».

در آيات ديگر قرآن نيز، تعبيراتى ديده مى شود، كه خبر از شكافتن كرات آسمانى،(2) و از جا كنده شدن آنها،(3) و فاصله افتادن در ميان آنها،(4) حكايت مى كند، كه به خواست خدا در ذيل آن آيات در اين باره نيز بحث خواهيم كرد.

* * *

سپس مى افزايد: «و روزى كه كوه ها به حركت در مى آيد» (وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً).

آرى، كوه ها از جا كنده مى شوند و به حركت در مى آيند، و سپس به شهادت آيات ديگر قرآن متلاشى مى گردند، و همچون «عِهْن مَنْفُوش» (پشم رنگين زده شده)(5) مى شوند، و به جاى آن «زمينى بى آب و گياه و صاف و هموار آشكار مى گردد»: (فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً).(6)

اينها همه، اشاره به آن است كه، اين دنيا و تمام پناهگاه هاى آن در هم كوبيده مى شود، جهانى نو، با نظاماتى نوين، جاى آن را مى گيرد، و انسان در برابر نتائج اعمال خويش، قرار خواهد گرفت.

* * *

لذا، در آيه بعد مى افزايد: «چون چنين است، واى در آن روز براى تكذيب كنندگان»! (فَوَيْلٌ يَوْمَئِذ لِلْمُكَذِّبِينَ).(7)

آرى، در حالى كه وحشت و اضطراب ناشى از دگرگونى جهان، همگان را فرا گرفته، وحشت عظيم ترى به سراغ «مكذبين» مى آيد، كه همان عذاب الهى است; چرا كه «وَيْل» اظهار تاسف و اندوه است بر وقوع يك حادثه نامطلوب.

* * *

پس از آن به معرفى اين «مكذبين»، پرداخته، مى فرمايد: «همانها كه در سخنان باطل به بازى مشغولند» (الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْض يَلْعَبُونَ).

آيات قرآن را «دروغ»، معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) را «سحر» مى خوانند، و آورنده آن را «مجنون» مى شمرند، همه حقايق را به بازى گرفته، و به سخريه و استهزاء در برابر آنها مى پردازند.

با سخنان باطل و بى منطق، به جنگ حق برمى خيزند، و براى رسيدن به مقصد خود، از هيچ تهمت و دروغى ابا ندارند.

«خَوض» (بر وزن حوض)، به معنى ورود در سخنان باطل است، و در اصل به معنى وارد شدن در آب و عبور از آن است.

* * *

بار ديگر براى معرفى آن روز، و بيان سرنوشت اين مكذبان، به توضيح ديگرى پرداخته، مى افزايد: «روزى كه آنها با خشونت و عنف به سوى آتش دوزخ رانده مى شوند» (يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا).(8)

* * *

و به آنها گفته مى شود: «اين همان آتشى است كه آن را انكار مى كرديد»! (هذِهِ النّارُ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ).

* * *

و نيز به آنها گفته مى شود: «آيا اين سحر است؟ و يا شما نمى بينيد»؟ (أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لاتُبْصِرُونَ).

شما پيوسته در دنيا مى گفتيد: آنچه محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده، «سحر» است، او از طريق ساحرى، پرده بر چشم هاى ما افكنده تا حقايق را نبينيم، عقل ما را مى ربايد، امورى را به نام «معجزه»، به ما معرفى مى كند، و سخنانى را به عنوان «وحى الهى» براى ما مى خواند، اما اينها همه بى اساس است، و چيزى جز «سحر» نيست.

لذا، روز قيامت به عنوان سرزنش و توبيخ، به هنگامى كه آتش دوزخ را با چشم مى بينند، و حرارت آن را لمس مى كنند، به آنها گفته مى شود: «آيا اينها سحر است؟ آيا پرده بر چشم شما افكنده شده»؟!

* * *

همچنين به آنها گفته مى شود: «در اين آتش وارد شويد، و بسوزيد، مى خواهيد صبر و شكيبائى كنيد، يا بى تابى و جزع، براى شما تفاوتى نمى كند»! (اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لاتَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ).

«يوم» منصوب است به ظرفيت، يا بدل است از «يومئذ» در آيه قبل.

«چرا كه جزاى شما فقط اعمال خودتان است» (إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

آرى، اين اعمال خودتان است كه به سوى شما بازگشته، و پاپيچ شما شده است، بنابراين جزع و فزع، آه و ناله و بى تابى تأثيرى ندارد.

اين آيه، تأكيد مجددى است بر مسأله «تجسم اعمال» و بازگشت آن به سوى انسان، و نيز تأكيد مجددى است بر «مسأله عدالت پروردگار»; چرا كه آتش جهنم هر قدر سوزان باشد، و مجازات آن دردناك، چيزى جز نتيجه اعمال خود انسان ها، و اشكال تبدل يافته آن نيست.

* * *


1 ـ «يوم» منصوب است به عنوان ظرفيت، و متعلق است به «واقِع» كه در آيات قبل آمده.

2 ـ انفطار، آيه 1.

3 ـ تكوير، آيه 11.

4 ـ مرسلات، آيه 9.

5 ـ قارعه، آيه 5.

6 ـ طه، آيه 106، براى توضيح بيشتر به جلد 13 تفسير «نمونه»، صفحه 302 مراجعه شود (ذيل آيه 105 سوره «طه»).

7 ـ «فاء» در «فَوَيْلٌ» فاء تفريع است، يعنى چون در آن روز پناهگاهى نيست، واى بر اين تكذيب كنندگان.

8 ـ «دَعّ» (بر وزن جدّ)، به معنى دفع شديد و راندن توأم با خشونت و عنف است.

نكته ها:

1 ـ مجرمان را چگونه به دوزخ مى برند؟

بدون شك، بردن آنها به سوى آتش دوزخ، توأم با تحقير و ذلت و زجر و عذاب است، ولى در آيات مختلف قرآن، تعبيرات گوناگونى در اين باره ديده مى شود:

در سوره «حاقه» آيات 30 و 31 مى خوانيم: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ: «او را بگيريد و در غل و زنجير كنيد * سپس در آتش دوزخ وارد سازيد».

و در سوره «دخان» آيه 47 چنين آمده: خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلى سَواءِ الْجَحِيمِ: «او را بگيريد و با شدت به ميان جهنم برانيد»!

و در آيات متعددى تعبير به «سوق» و راندن شده است، مانند: آيه 86 سوره «مريم»: وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً: «مجرمان را (همچون شتران تشنه كامى كه به سوى آبگاه مى روند) به سوى جهنم مى رانيم».

و به عكس، پرهيزكاران و متقين را با نهايت احترام و اكرام، به سوى بهشت مى برند، فرشتگان الهى به استقبال آنها مى شتابند، درهاى بهشت به روى آنها گشوده مى شود، خازنان بهشت به آنها سلام و خوش آمد مى گويند، و بشارت سكونت جاودان را در بهشت به آنها مى دهند.(1)

به اين ترتيب، نه تنها «بهشت» و «دوزخ» كانون «مهر» و «قهر» خدا است، بلكه تشريفات ورود در هر يك از آنها نيز بيانگر همين معنى است.

* * *


1 ـ زمر، آيه 73.

2 ـ آنها كه در اباطيل غوطهورند

گرچه تكيه كلام قرآن، در آيات فوق، مشركان عصر پيامبرند، ولى بدون شك، اين آيات عموميت دارد، و همه مكذبان را شامل مى شود، حتى فلاسفه مادى كه در مشتى از خيالات و افكار ناقص غوطهورند، حقايق عالم هستى را به بازى مى گيرند، و جز آنچه را با عقل قاصر خود دريافته اند به رسميت نمى شناسند، منتظرند همه چيز را در آزمايشگاه خود و زير «ميكروسكوپ» ببينند، حتى ذات پاك خدا را! و گرنه وجود او را به رسميت نمى شناسند.

اينها نيز مصداق «فِى خَوْض يَلْعَبُون» هستند، و در انبوهى از خيالات و پندارهاى باطل غرقند.

عقل آدمى، با تمام فروغى كه دارد، در مقابل نور وحى، همچون شمعى در برابر آفتاب عالمتاب است، اين شمع، به او اجازه مى دهد كه از محيط تاريك جهان ماده بيرون آيد، در را به سوى عالم ماوراء طبيعت بگشايد، سپس در نور آفتاب وحى، به هر سو پرواز كند، و جهان بى كران را ببيند و بشناسد.

* * *

17إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ نَعِيم

18فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ

19كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

20مُتَّكِئِينَ عَلى سُرُر مَصْفُوفَة وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُور عِين

21وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمان أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْء كُلُّ امْرِئ بِما كَسَبَ رَهِينٌ

 

ترجمه:

17 ـ ولى پرهيزگاران در ميان باغ هاى بهشت و نعمت هاى فراوان جاى دارند.

18 ـ و از آنچه پروردگارشان به آنها داده، و آنان را از عذاب دوزخ نگاه داشته است شاد و مسرورند!

19 ـ (به آنها گفته مى شود:) بخوريد و بياشاميد گوارا; اينها در برابر اعمالى است كه انجام مى داديد!

20 ـ اين در حالى است كه بر تخت هاى صف كشيده در كنار هم تكيه مى زنند، و (حور العين) را به همسرى آنها در مى آوريم!

21 ـ كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان به پيروى از آنان ايمان اختيار كردند، فرزندانشان را (در بهشت) به آنان ملحق مى كنيم; و از (پاداش) عملشان چيزى نمى كاهيم; و هر كس در گرو اعمال خويش است!

تفسير:

هر كس در گرو اعمال خويش است

به دنبال بحث هائى كه در آيات قبل، پيرامون كيفرهاى مجرمان و عذاب هاى دردناك آنها گذشت، در آيات مورد بحث، به نقطه مقابل آنها، يعنى مواهب فراوان و پاداش هاى بى كران مؤمنان و پرهيزگاران اشاره مى كند، تا در يك مقايسه روشن، موقعيت هر كدام واضح تر شود.

نخست مى گويد: «پرهيزگاران در باغ هاى بهشت و در ميان نعمت هاى فراوان جاى دارند» (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ نَعِيم).

تعبير به «متقين» (پرهيزگاران) به جاى «مؤمنين»، به خاطر آن است كه اين عنوان هم ايمان را در بردارد، و هم جنبه هاى عمل صالح را، به خصوص اين كه «تقوا» در يك مرحله، مقدمه و پايه ايمان است، چنان كه قرآن در آيه دوم سوره «بقره» مى گويد: ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ: «در اين كتاب آسمانى شكى نيست، و مايه هدايت پرهيزگاران است».

چرا كه اگر انسان داراى تعهد، احساس مسئوليت، روح حق جوئى و حق طلبى، كه مرحله اى از تقوا است نباشد، هرگز به دنبال تحقيق از آئين حق نمى رود، و هدايت قرآن را نمى پذيرد.

تعبير به «جنات» به صورت صيغه «جمع» (باغ ها) آن هم به صورت «نكره»، اشاره به تنوع و عظمت آن باغ ها است.

* * *

بعد از آن به تأثير اين نعمت هاى بزرگ بر روحيه بهشتيان اشاره كرده، مى گويد: «از آنچه پروردگارشان به آنان داده، شاد و مسرورند، و سخنان شيرين و دلپذير در اين باره مى گويند» (فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ).(1)

آرى، از خوشحالى در پوست نمى گنجند، پيوسته با هم مزاح مى كنند، و دل هاى آنها از هر گونه اندوه و غم تهى است، و آرامش فوق العاده اى را احساس مى كنند.

به خصوص اين كه: خدا به آنها اطمينان خاطر در برابر مجازات داده «و پروردگارشان آنان را از عذاب دوزخ نگاهداشته است» (وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ).

اين جمله دو معنى مى تواند داشته باشد: نخست بيان نعمت مستقلى در مقابل نعمت هاى ديگر پروردگار، ديگر اين كه دنباله كلام سابق باشد، يعنى بهشتيان از دو چيز مسرورند: نخست به خاطر نعمت هائى كه خداوند به آنها داده، و ديگر به خاطر عذاب هائى كه از آنها دور ساخته است.

ضمناً تعبير «رَبَّهُم» (پروردگارشان) در هر دو جمله، اشاره اى است بر نهايت لطف خداوند، نسبت به آنها، و ادامه ربوبيتش در آن جهان.

* * *

بعد از اين اشاره اجمالى و سربسته به نعمت ها و سرور و شادمانى پرهيزگاران در بهشت، به شرح آن پرداخته، چنين مى گويد: «به آنها گفته مى شود بخوريد و بياشاميد گوارا»! (كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً).

«اينها به خاطر اعمالى است كه انجام مى داديد» (بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

تعبير به «هَنِيْئاً» اشاره به اين است كه: خوردنى ها و نوشيدنى هاى بهشتى، هيچ گونه عوارض نامطلوبى را به دنبال ندارد، و همچون نعمت هاى اين جهان نيست كه گاه مختصر كم و زياد در آن، بيمارى و ناراحتى به دنبال مى آورد.

به علاوه، نه مشقتى براى تحصيل آن لازم است، و نه ترسى از پايان گرفتن و تمام شدن در ميان، و به همين دليل، اين نعمت ها كاملاً گوارا است.(2)

مسلم است نعمت هاى بهشتى ذاتاً گوارا است، اما اين كه فرشتگان به بهشتيان مى گويند: گوارا باد! خود لطف و گوارائى ديگرى است.

* * *

نعمت ديگر اين كه آنها «بر تخت هاى صف كشيده در كنار هم، تكيه مى كنند» (مُتَّكِئِينَ عَلى سُرُر مَصْفُوفَة).

و از لذت انس با دوستان و مؤمنان ديگر، بهره فراوان مى گيرند، كه اين لذتى است معنوى، مافوق بسيارى از لذت ها.

«سُرُر» جمع «سرير» (از ماده سرور)، در اصل به تخت هائى گفته مى شود كه براى مجالس انس و سرور، ترتيب مى دهند، و بر آن تكيه مى كنند.

«مَصْفُوفَة» از ماده «صف» به اين معنى است كه اين تخت ها در كنار يكديگر قرار گرفته، و مجلس انس عظيمى برپا مى كنند.

در آيات متعددى از قرآن، مى خوانيم كه: «بهشتيان بر روى تخت ها در مقابل يكديگر مى نشينند»: (عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ).(3)

اين تعبير، منافاتى با آنچه در آيه مورد بحث آمده ندارد; چرا كه در مجالس انس و سرورى كه از تفاوت و تبعيض دور باشد، صندلى ها را در كنار هم و گرداگرد مجلس مى گذارند، كه هم صفِ به هم پيوسته اى را تشكيل مى دهد، و هم روبروى يكديگر قرار دارد.

تعبير به «مُتَّكِئِين»، اشاره به نهايت آرامش آنها است، زيرا انسان معمولاً در حال آرامش تكيه مى كند، و افرادى كه نگران و ناآرامند، معمولاً چنين نيستند.

سپس مى افزايد: «زنانى سفيدرو، زيبا، و درشت چشم، به همسرى آنها درمى آوريم» (وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُور عِين).(4)

* * *

اينها بخشى از نعمت هاى «مادى» و «معنوى» بهشتيان است، ولى به اين اكتفاء نمى كند، و بخش ديگرى از مواهب معنوى و مادى را نيز بر آن مى افزايد، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آوردند، و فرزندانشان به پيروى از آنها ايمان اختيار كردند، ما فرزندانشان را در بهشت، به آنها ملحق مى كنيم، بى آنكه از عمل آنها چيزى بكاهيم» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمان أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْء).

اين نيز، خود يك نعمت بزرگ است كه انسان، فرزندان با ايمان و مورد علاقه اش را در بهشت در كنار خود ببيند، و از انس با آنها لذت برد، بى آنكه از اعمال او چيزى كاسته شود.

از تعبيرات آيه، برمى آيد كه منظور، فرزندان بالغى است كه در مسير پدران گام برمى دارند، در ايمان از آنها پيروى مى كنند، و از نظر مكتبى به آنها ملحق مى شوند.

اين گونه افراد، اگر از نظر عمل، كوتاهى و تقصيراتى داشته باشند، خداوند به احترام پدران صالح، آنها را مى بخشد و ترفيع مقام مى دهد، و به درجه آنان مى رساند، و اين موهبتى است بزرگ براى پدران و فرزندان.(5)

ولى جمعى از مفسران، «ذُرِّيَّه» را در اينجا به معنى اعم تفسير كرده اند، به طورى كه اطفال خردسال را نيز شامل مى شود، اما اين تفسير با ظاهر آيه سازگار نيست; زيرا تبعيت در ايمان، دليل بر رسيدن به مرحله بلوغ يا نزديك آن است.

مگر اين كه گفته شود: اطفال خردسال در قيامت به مرحله بلوغ مى رسند، و آزمايش مى شوند، هر گاه از اين آزمايش پيروز درآيند، ملحق به پدران مى شوند، چنان كه اين معنى در حديثى در كتاب «كافى» آمده است، كه از امام(عليه السلام) از اطفال مؤمنان سؤال كردند، در پاسخ فرمود: «روز قيامت كه مى شود خداوند آنها را جمع مى كند، آتشى برمى افروزد و به آنها دستور مى دهد خود را در آتش بيفكنند، آنها كه اين دستور را عملى كنند، آتش براى آنها سرد و سالم مى شود و سعادتمندند، و آنها كه سر باز زنند، از لطف خدا محروم مى شوند».(6)

ولى، اين حديث، علاوه بر اين كه از نظر سند ضعيف است، اشكالات ديگرى در متن آن وجود دارد كه اينجا جاى شرح آن نيست. البته، هيچ مانعى ندارد كه فرزندان خردسال نيز، به احترام پدران به بهشت روند، و در كنار آنها قرار گيرند، سخن در اين است كه آيا آيه فوق، ناظر به اين مطلب مى باشد يا نه؟ گفتيم: تعبير به پيروى از پدران در ايمان، نشان مى دهد كه منظور بزرگسالان است.

به هر حال، از آنجا كه ارتقاء اين فرزندان به درجه پدران، ممكن است اين توهم را به وجود آورد كه از اعمال پدران برمى دارند و به فرزندان مى دهند، به دنبال آن آمده است: وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْء: «ما چيزى از اعمال آنها نمى كاهيم».(7)

«ابن عباس» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: اِذا دَخَلَ الرَّجُلُ الْجَنَّةَ سَأَلَ عَنْ اَبَوَيْهِ وَ زَوْجَتِهِ وَ وَلَدِهِ، فَيُقالُ لَهُ اِنَّهُمْ لَمْ يَبْلُغُوا دَرَجَتَكَ وَ عَمَلَكَ، فَيَقُولُ رَبِّ قَدْ عَمِلْتُ لِي وَ لَهُمْ فَيُؤْمَرُ بِاِلْحاقِهِمْ بِهِ: «هنگامى كه انسان وارد بهشت مى شود، سراغ پدر و مادر و همسر و فرزندانش را مى گيرد، به او مى گويند: آنها به درجه و مقام و عمل تو نرسيده اند، عرض مى كند: پروردگارا! من براى خودم و آنها عمل كردم، در اينجا دستور داده مى شود كه آنها را به او ملحق كنيد».(8)

قابل توجه اين كه: در پايان آيه، مى افزايد: «هر كس در گرو و همراه اعمال خويش است» (كُلُّ امْرِئ بِما كَسَبَ رَهِينٌ).

بنابراين، تعجب ندارد كه از اعمال پرهيزكاران و پاداش آنها چيزى كاسته نشود; چرا كه اين اعمال همه جا با انسان است، و اگر خداوند لطف و تفضلى درباره فرزندان متقين مى كند، و آنها را به پرهيزگاران در بهشت ملحق مى سازد، اين به معنى آن نيست، كه از پاداش اعمال آنها چيزى كاسته شود.

بعضى از مفسران، «رَهِين» را در اينجا به معنى مطلق «گروگان» گرفته اند، و معتقدند: مفهوم آيه اين است: هر انسانى در گرو اعمال خويش است، خواه نيك يا بد، و بر طبق آن، پاداش و كيفر مى بيند.

ولى با توجه به اين كه: اين تعبير در مورد اعمال نيك، چندان تناسبى ندارد، بعضى ديگر از مفسران «كُلُّ نَفْس» را در اينجا تنها اشاره به بدكاران دانسته اند، و مى گويند: هر انسانى در برابر اعمال خلاف و شرك آلود خود، گروگان است، و در حقيقت اسير و محبوس آن مى باشد.

و گاه به آيات 38 و 39 سوره «مدثر» نيز استدلال كرده اند كه مى گويد: كُلُّ نَفْس بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ * إِلاّ أَصْحابَ الْيَمِينِ : «هر كس در گرو اعمالى است كه انجام داده * مگر اصحاب يمين» (كسانى كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مى شود و اهل نجاتند).

اما اين تفسير، نيز با لحاظ اين كه آيات قبل و بعد، همه درباره «متقين» و پرهيزگاران است، و سخنى از شرك و مشركان و مجرمان در آن وجود ندارد، مناسب به نظر نمى رسد.

در برابر اين دو تفسير كه هر كدام از جهتى نامناسب است، تفسير سومى است كه، با صدر آيه و آيات قبل و بعد كاملاً سازگار است و آن اين كه: يكى از معانى «رهن» در لغت، «ملازمت و همراه» بودن چيزى است، هر چند معنى معروف «رهن» همان «وثيقه» در مقابل وام است، ولى از كلمات اهل لغت چنين استفاده مى شود كه، يكى از معانى آن نيز دوام و ملازمت است.(9)

بلكه، بعضى از آنها معنى اصلى آن را صريحاً همين دوام و ثبوت مى دانند، و «رهن» به معنى «وثيقه» را از اصطلاحات فقها شمرده اند، لذا هنگامى كه گفته مى شود «نِعْمَةٌ راهِنَهٌ»، به معنى نعمت پايدار و برقرار است.(10)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره اقوام پيشين مى فرمايد: فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ: «آنها ملازم قبرها و خفته در درون لحدها هستند».(11)

به اين ترتيب، جمله «كُلُّ امْرِئ بِما كَسَبَ رَهِينٌ»، مفهومش اين است كه اعمال هر كسى ملازم و همراه او است، و هرگز از او جدا نمى شود، خواه عمل نيك باشد يا بد؟ و به همين دليل، «متقين» در بهشت با اعمال خويشند، و اگر فرزندانشان در كنار آنها قرار مى گيرند، به اين معنى نيست كه از اعمال آنها كاسته شود.

در مورد آيه سوره «مدثر» كه «اصحاب اليمين» را از اين معنى استثناء كرده، ممكن است اشاره به اين باشد كه، آنها مشمول الطافى هستند كه بى حساب است، به گونه اى كه اعمال آنها در برابر آن الطاف الهى نمودى ندارد.(12)

به هر حال، اين جمله تأكيدى است بر اين واقعيت كه اعمال انسان هرگز از او جدا نمى شود، و پيوسته در تمام مراحل و مواقف همراه او است!

* * *

22وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَة وَ لَحْم مِمّا يَشْتَهُونَ

23يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ

24وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ

25وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ

26قالُوا إِنّا كُنّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ

27فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ

28إِنّا كُنّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

22 ـ و از ميوه ها و گوشت ها ـ از هر نوع كه بخواهند ـ در اختيارشان مى گذاريم!

23 ـ آنها در بهشت جام هاى پر از شراب طهور را كه نه بيهوده گوئى در آن است و نه گناه از يكديگر مى گيرند!

24 ـ و پيوسته بر گردشان نوجوانانى براى (خدمت) آنان گردش مى كنند كه همچون مرواريدهاى درون صدفند!

25 ـ در اين هنگام رو به يكديگر كرده (از گذشته) سؤال مى نمايند.

26 ـ مى گويند: «ما در ميان خانواده خود ترسان بوديم (مبادا گناهان آنها دامن ما را بگيرد)!

27 ـ اما خداوند بر ما منت نهاد و از عذاب كشنده ما را حفظ كرد!

28 ـ ما از پيش او را مى خوانديم (و مى پرستيديم) كه اوست نيكوكار و مهربان!


1 ـ «فاكِهِين» از ماده «فكه» (بر وزن نظر)، و «فكاهه» (بر وزن شباهه)، به معنى مسرور و خندان بودن و ديگران را با سخنان شيرين و مزاح مسرور كردن است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «فاكهه» به معنى هر نوع ميوه است، و «فكاهت» گفتگوهاى صاحبان انس مى باشد، بعضى در آيه فوق احتمال داده اند كه: جمله: «فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ» اشاره به تناول انواع ميوه ها است، ولى اين معنى بعيد به نظر مى رسد.

2 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: الهَنِيْىءُ كُلُّ ما لايُلْحَقُ فِيْهِ الْمَشَقَّةُ وَ لايُعْقِبُهُ وَخامَةٌ: «هنيىء چيزى است كه مشقتى به دنبال ندارد، و وخامتى نمى آفريند».

3 ـ حجر، آيه 47 ـ صافات، آيه 44.

4 ـ «حور» جمع «حوراء» و «احور» به كسى گفته مى شود كه سياهى چشمش كاملاً مشكى، و سفيدى آن كاملاً شفاف باشد، و يا به طور كلى كنايه از جمال و زيبائى كامل است; چرا كه زيبائى، بيش از همه در چشمان، تجلى مى كند، و «عين» جمع «اعين» و «عيناء» به معنى درشت چشم است، و به اين ترتيب، كلمه «حور» و «عين» بر مذكر و مؤنث هر دو اطلاق مى شود، و مفهوم گسترده اى دارد كه همه همسران بهشتى را شامل مى شود، همسران زن براى مردان با ايمان و همسران مرد براى زنان مؤمن (دقت كنيد).

5 ـ ظاهر اين است كه جمله وَالَّذِيْنَ آمَنُوا...، جمله مستقلى است، و «واو» براى استيناف است، جمعى از مفسران (مانند «علامه طباطبائى»، «مراغى» و نويسنده «فى ظلال») همين معنى را اختيار كرده اند، ولى عجب اين است كه «زمخشرى» در «كشاف» آن را عطف بر «حور العين» مى داند، در حالى كه معنى مناسبى ندارد كه با فصاحت و بلاغت قرآن بسازد.

6 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 139 (با تلخيص).

7 ـ «أَلَتْناهُم» از ماده «الت» (بر وزن شرط)، به معنى كم كردن است.

8 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 26.

9 ـ «لسان العرب»، ماده «رهن».

10 ـ «مجمع البحرين»، ماده «رهن».

11 ـ «نهج البلاغه»، نامه 45.

12 ـ درباره استثناء «اصحاب اليمين» در سوره «مدثر» تفسيرهاى ديگرى نيز هست كه به خواست خدا در ذيل همان آيه خواهد آمد.

تفسير:

آن روز ترسان بوديم و امروز در نهايت امنيت

در آيات گذشته به نُه بخش از مواهب بهشتيان اشاره شد، و در آيات مورد بحث در ادامه آنها به پنج قسمت ديگر اشاره مى كند، به گونه اى كه از مجموع به خوبى استفاده مى شود آنچه لازمه آرامش و آسايش و لذت و سرور و شادى است، براى آنها در بهشت فراهم است.

نخست، به دو قسمت از غذاى بهشتيان اشاره كرده مى فرمايد: «همواره از انواع ميوه ها و گوشت ها از هر نوع تمايل داشته باشند در اختيار آنها مى گذاريم» (وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَة وَ لَحْم مِمّا يَشْتَهُونَ).

«أَمْدَدْناهُمْ» از ماده «امداد» به معنى ادامه و افزايش و اعطاء است، يعنى ميوه ها و غذاهاى بهشتى آن چنان نيست كه با تناول كردن كمبودى پيدا كند، و يا همچون ميوه هاى دنيا، كه در فصول سال، نوسان زيادى دارد، تغييرى در آن حاصل شود، بلكه هميشگى، جاودانى و مستمر است.

تعبير «مِمّا يَشْتَهُونَ» (از آنچه بخواهند) نشان مى دهد كه بهشتيان در انتخاب نوع و كميت و كيفيت اين ميوه ها و غذاها، كاملاً آزادند، هر آنچه بخواهند در اختيار دارند.

البته غذاهاى بهشتى منحصر به اين دو نيست، ولى اينها دو غذاى مهمند.

مقدم داشتن «فاكهه» بر «لحم»، اشاره اى است به برترى «ميوه ها» بر «گوشت ها».

* * *

آن گاه به مشروبات گواراى بهشتيان اشاره كرده مى افزايد: «آنها در بهشت جام هائى پر از شراب طهور را كه نه مستى و بيهوده گوئى در آن است، و نه گناه، از يكديگر مى گيرند» (يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ).

بلكه، شرابى است گوارا و لذت بخش، نشاطآفرين و روح پرور، خالى از هر گونه تخدير و فساد عقل، كه به دنبال آن بيهوده گوئى و گناه هرگز نيست، بلكه سراسر هوشيارى و لذت جسمى و روحانى است.

«يَتَنازَعُون» از ماده «تنازع» به معنى گرفتن از يكديگر است، و گاه به معنى «تجاذب و مخاصمه» مى آيد، لذا بعضى از مفسران گفته اند: اين جمله اشاره به آن است كه بهشتيان به عنوان شوخى و مزاح و افزايش سرور و انبساط، جام هاى «شراب طهور» را از دست يكديگر مى كشند و مى نوشند.

ولى، به طورى كه بعضى از ارباب لغت گفته اند: تنازع هر گاه در موردى مانند «كأس» (جام) به كار مى رود، به معنى گرفتن از يكديگر است، نه كشمكش و تجاذب.

اين نكته نيز، قابل توجه است: «كأس» جامى است كه پر از شراب باشد، و به ظرف خالى «كأس» نمى گويند.(1)

به هر حال، از آنجا كه تعبير به «كأس» احياناً شراب هاى تخدير كننده دنيا را تداعى مى كند، مى افزايد: در آن شراب، نه لغو و بيهوده گوئى است و نه گناه; زيرا هرگز عقل و هوش انسان را نمى گيرد، بنابراين سخنان ناموزون و اعمال زشتى كه از مست ها سر مى زند، هرگز از آنان سر نخواهد زد، بلكه، به حكم آن كه شراب طهور است، آنها را پاك تر و خالص تر و هوشيارتر مى كند.

* * *

سپس، به چهارمين نعمت، كه نعمت وجود خدمتگذاران بهشتى است پرداخته مى گويد: «پيوسته گرداگرد آنها نوجوانانى براى خدمت آنان گردش مى كنند كه همچون مرواريدهاى در صدفند»! (وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ).

«مرواريد در درون صدف»، به قدرى تازه و شفاف و زيبا است كه حد ندارد، هر چند در بيرون صدف نيز قسمت زيادى از زيبائى خود را حفظ مى كند، ولى گرد و غبار هوا و آلودگى دست ها هر چه باشد از صفاى آن مى كاهد، خدمتگذاران بهشتى آنقدر زيبا و سفيد چهره و باصفا هستند، كه گوئى مرواريدهائى در صدفند!

تعبير به «يَطُوفُ عَلَيْهِمْ» (بر آنها طواف مى كنند) اشاره به آمادگى دائمى آنها براى خدمت است.

گرچه، در بهشت نيازى به خدمتكار نيست، و هر چه بخواهند در اختيار آنها قرار مى گيرد، ولى، اين خود احترام و اكرام بيشترى براى بهشتيان است.

در حديثى آمده است: از رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) سؤال كردند، اگر خدمتگذار همچون «مرواريد در صدف» باشد، «مخدوم»، يعنى مؤمنان بهشتى چگونه اند؟ فرمود: وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ فَضْلَ الْمَخْدُومِ عَلَى الْخادِمِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ عَلى سائِرِ الْكَواكِبِ: «برترى مخدوم بر خدمتگذار در آنجا، همچون برترى ماه شب چهارده، بر ساير كواكب است».(2)

تعبير به «لَهُم» نشان مى دهد كه هر يك از مؤمنان، خدمتگذارانى مخصوص به خود دارد.

و از آنجا كه بهشت جاى غم و اندوه نيست، آن خدمتگذاران نيز از خدمت مؤمنان نهايت لذت را مى برند.

* * *

و آخرين نعمت در اين سلسله، همان نعمت آرامش كامل و اطمينان خاطر از هر گونه عذاب و كيفر است، چنان كه در آيه بعد مى فرمايد: «در اين حال كه آنها در كنار هم قرار دارند، از وضع گذشته از يكديگر سؤال مى كنند» و آن را با وضع بهشت مقايسه كرده لذت مى برند (وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ).

* * *

«مى گويند: ما قبل از اين در ميان خانواده خود خائف و ترسان بوديم» (قالُوا إِنّا كُنّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ).

با اين كه، در ميان خانواده خود زندگى مى كرديم و بايد احساس امنيت كنيم، باز ترسان بوديم، از اين بيم داشتيم كه، حوادث ناگوار زندگى و عذاب الهى، هر لحظه فرا رسد، و دامن ما را فرو گيرد.

از اين بيم داشتيم كه، فرزندان و خانواده ما، راه خطا پيش گيرند، و در وادى ضلالت، گمراه و سرگردان شوند.

و از اين بيم داشتيم كه، دشمنان سنگدل، ما را غافلگير سازند و عرصه را بر ما تنگ كنند.

* * *

«اما خداوند بر ما منت گذارد، رحمت واسعه او شامل حال ما شد، و از عذاب كشنده ما را حفظ كرد» (فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ).

آرى، پروردگار مهربان، ما را از زندان دنيا با تمام وحشت هايش نجات بخشيد، و در كانون نعمت هايش، يعنى بهشت، جاى داد.

آنها هنگامى كه گذشته خود را به خاطر مى آورند، و جزئيات آن را متذكر مى شوند، و با وضعى كه در آن قرار دارند، مقايسه مى كنند، به ارزش نعمت هاى بزرگ الهى و مواهب او بيشتر پى مى برند، و طبعاً براى آنها لذتبخش تر و دلچسب تر خواهد بود، چرا كه در اين مقايسه ارزش ها بهتر روشن مى شود.

* * *

بهشتيان در آخرين سخنى كه از آنها در اينجا نقل شده، به اين واقعيت اعتراف مى كنند كه، نيكوكار و رحيم بودن خدا را در آنجا، از هر زمان بيشتر احساس مى كنند، مى گويند: «ما از قبل خدا را مى خوانديم و مى پرستيديم كه او نيكوكار و رحيم است» (إِنّا كُنّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ).

ولى در اينجا به واقعيت و عمق اين صفات بيشتر پى مى بريم، كه چگونه در مقابل اعمال ناچيز ما اين همه نيكى كرده، و در برابر آن همه لغزش ها ما را مشمول رحمتش ساخته است.

آرى، صحنه قيامت و نعمت هاى بهشت، تجليگاه اسماء و صفات خدا است، و مؤمنان با مشاهده اين صحنه ها به حقيقت اين اسماء و صفات بيش از هر زمان آشنا مى شوند، حتى دوزخ نيز بيانگر صفات او است، و حكمت و عدل و قدرتش را نشان مى دهد.

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: الكَأْسُ الاِناءُ بِما فِيْهِ مِنَ الشَّرابِ ـ در «مجمع البحرين» نيز همين تفسير درباره «كأس» آمده است، و اگر خالى از شراب باشد به آن «قدح» گفته مى شود.

2 ـ «مجمع البيان»، «كشاف»، «قرطبى»، «روح البيان» و «ابوالفتوح رازى».

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد

1 ـ «يَتَسائَلُون» از ماده «سؤال» به معنى پرسش كردن از يكديگر است،اشاره به اين كه: هر كدام از بهشتيان از دوستان خود سؤال مى كنند، و وضع گذشته آنها را جويا مى شوند; چرا كه يادآورى اين مسائل، و نجات از آن همه درد و رنج، و رسيدن به اين همه مواهب، خود نيز لذتى است، درست همانطور كه انسان هنگامى كه از سفر خطرناكى باز مى گردد، و در محيط امن و امان مى نشيند، با همسران خود، وضع گذشته را گفتگو كرده و از نجاتشان اظهار خوشحالى مى كنند.

* * *

2 ـ «مُشْفِقِين» از ماده «اشفاق»، به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى «توجه آميخته با ترس» است، هنگامى كه با كلمه «من» متعدى شود، مفهوم «خوف» در آن ظاهرتر است، و هنگامى كه با كلمه «فى» متعدى گردد، مفهوم «توجه و عنايت» در آن بيشتر است.

اين كلمه، در اصل از ماده «شفق» گرفته شده، كه همان روشنى آميخته با تاريكى است.

اكنون، بايد ديد آنها در دنيا از چه چيز بيم داشتند، و نسبت به چه چيز توجه و عنايت؟

در اينجا سه احتمال وجود دارد، كه ما همه را در تفسير آيه جمع كرديم، زيرا منافاتى در ميان آنها نيست (ترس از خداوند و توجه به نجات خويشتن ـ ترس از انحراف خانواده و توجه به امر تربيت آنها ـ و ترس از دشمنان و توجه به حفظ خويش در برابر آنان) هر چند، با توجه به آيات بعد، مخصوصاً جمله فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ: «خداوند بر ما منت گذارد و از عذاب كشنده حفظ كرد»، معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

3 ـ تعبير به «فِى أَهْلِنا» كه در اينجا معنى گسترده اى دارد، و همه فرزندان و همسران و دوستان و ياران را شامل مى شود، اشاره به اين است كه انسان قاعدتاً در ميان چنين جمعى از همه جا بيشتر احساس امنيت مى كند، وقتى در ميان آنان خائف و بيمناك باشد، وضع او در حالات ديگر معلوم است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين تعبير، اشاره به كسانى است كه در ميان خانواده اى غير مؤمن گرفتار بوده اند، و حتى از خود آنها مى ترسيدند، ولى در عين حال مقاومت كردند و با تكيه بر لطف الهى، استقلال خود را حفظ نموده، و همرنگ جماعت آنها نشده اند.

* * *

4 ـ «سَمُوم» به معنى حرارتى است كه در «مسام» بدن (سوراخ هاى بسيار ريز كه در سطح پوست قرار دارد) داخل مى شود، و انسان را آزار مى دهد يا مى كشد، و «باد سموم» نيز چنين بادى را گويند، و «عذاب سموم» نيز چنين عذابى است، اطلاق كلمه «سم» به مواد كشنده نيز به خاطر نفوذشان در تمام بدن است.

* * *

5 ـ «بَرّ»، چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى خشكى است (در مقابل بحر و دريا) سپس، به كسانى كه اعمال نيكشان گسترده و وسيع است، اين لفظ اطلاق شده، و از همه شايسته تر براى اين نام، ذات پاك خداوند است كه نيكى او همه جهانيان را فرا گرفته است.

* * *

6 ـ جمع بندى آيات

گفتيم: در اين آيات و آيات گذشته، در حقيقت چهارده بخش از نعمت هاى بهشتيان آمده است:

1 ـ باغ هاى بهشت (جنات)، 2 ـ نعمت هاى گوناگون (نعيم)، 3 ـ سرور و شادمانى، 4 ـ امنيت از عذاب جهنم، 5 ـ خوردن، 6 ـ و آشاميدن گوارا از مأكولات و مشروبات بهشتى، 7 ـ تكيه بر تخت هاى در كنار هم چيده شده، 8 ـ همسرانى از حور العين، 9 ـ ملحق شدن فرزندان با ايمان به آنها، 10 ـ انواع ميوه هاى لذت بخش، 11 ـ انواع گوشت ها، هر چه آنها بخواهند، 12 ـ جام هاى پر از شراب طهور، 13 ـ خدمتگذاران مرواريدگون، 14 ـ و سرانجام تشكيل مجلس انس و ياد گذشته كردن، و از وضع موجود لذت بردن!

بخشى از اين نعمت ها جنبه مادى دارد، و بخشى ديگر، جنبه معنوى آن غالب است، با اين همه، باز نعمت هاى مادى و معنوى بهشت منحصر به آنها نيست، بلكه آنچه گفته شد تنها گوشه هائى از آن است.

* * *

29فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِن وَ لا مَجْنُون

30أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ

31قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ

32أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ

33أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لايُؤْمِنُونَ

34فَلْيَأْتُوا بِحَدِيث مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ

 

ترجمه:

29 ـ پس تذكر ده، كه به لطف پروردگارت تو كاهن و مجنون نيستى!

30 ـ بلكه آنها مى گويند: «او شاعرى است كه ما انتظار مرگش را مى كشيم»!

31 ـ بگو: «انتظار بكشيد كه من هم با شما انتظار مى كشم (شما انتظار مرگ مرا، و من انتظار نابودى شما را با عذاب الهى)»!

32 ـ آيا عقلهايشان آنها را به اين اعمال دستور مى دهد يا قومى طغيانگرند؟!

33 ـ يا مى گويند: «قرآن را به خدا افترا بسته»؟! ولى آنان ايمان ندارند.

34 ـ اگر راست مى گويند سخنى همانند آن بياورند!

 

شأن نزول:

در روايتى آمده است: «قريش» در «دار الندوة»(1) اجتماع كردند، تا براى جلوگيرى از دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه خطر بزرگى براى منافع نامشروع آنها محسوب مى شد، بينديشند.

يكى از مردان قبيله «بنى عبدالدار» گفت: ما بايد منتظر باشيم كه او بميرد; زيرا به هر حال او شاعر است و به زودى از دنيا خواهد رفت، همان گونه كه «زهير» و «نابغه» و «اعشى» (سه نفر از شعراى جاهليت) از دنيا رفتند، (و بساطشان برچيده شد، و بساط محمّد(صلى الله عليه وآله) نيز با مرگش برچيده خواهد شد) اين را گفتند، و پراكنده شدند، آيات فوق نازل گشت و به آنها پاسخ گفت.(2)

* * *


1 ـ «دار الندوة» خانه «قصى بن كلاب» جد معروف عرب بود، كه براى مشاوره در امور مهم، در آن جمع مى شدند، و به مشورت مى پرداختند، اين خانه در كنار خانه خدا قرار داشت، و در آن به سوى «كعبه» باز مى شد، و مركزيت آن براى مجالس مشاوره، از زمان خود «قصى بن كلاب» بود («سيره ابن هشام»، جلد دوم، صفحه 124، و جلد اول، صفحه 132).

2 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 31.

تفسير:

اگر راست مى گويند كلامى مانند آن را بياورند

در آيات گذشته، قسمت هاى قابل توجهى از نعمت هاى بهشتى و پاداش هاى پرهيزگاران آمده بود، و در آيات قبل از آن، بخشى از عذاب هاى دردناك دوزخيان.

در نخستين آيه مورد بحث، به عنوان يك نتيجه گيرى از آيات گذشته مى فرمايد: «حال كه چنين است تذكر ده و يادآورى كن» (فَذَكِّرْ).

چرا كه دل هاى حق طلبان، با شنيدن اين سخنان، آماده تر مى شود، و هنگام آن رسيده است كه، سخنان حق را براى آنها بيان كنى.

اين تعبير، به خوبى نشان مى دهد كه، هدف اصلى از ذكر آن همه نعمت ها و مجازات هاى اين دو گروه، آماده ساختن زمينه روحى براى پذيرش حقايق تازه است، و در حقيقت، هر گوينده اى نيز براى تأثير سخن و نفوذ كلامش، بايد از اين روش بهره گيرى كند.

پس از آن به ذكر اتهامات و نسبت هاى ناروائى كه دشمنان لجوج و معاند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دادند، پرداخته، مى فرمايد: «به لطف پروردگارت، و به بركت نعمت هايش تو كاهن و مجنون نيستى»! (فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِن وَ لا مَجْنُون).

«كاهِن» به كسى گفته مى شد كه، خبر از اسرار غيبى مى داد، و غالباً مدعى بود: با جنّيان ارتباط دارد، و اخبار غيبى را از آنها مى گيرد، مخصوصاً در عصر جاهليت، كاهنان بسيارى بودند، از جمله دو كاهن معروف «شق» و «سطيح»، آنها در حقيقت افراد هوشيارى بودند كه از هوش خود، سوء استفاده كرده، و با اين ادعاها سر مردم را گرم مى كردند.

«كهانت» در اسلام، حرام و ممنوع است و اعتبارى به قول كاهنان نيست; زيرا آگاهى از اسرار غيب مخصوص خدا است، و سپس به هر كس از انبياء و امامان آنچه مصلحت بداند، تعليم مى كند.

به هر حال، «قريش» براى پراكنده ساختن مردم از اطراف پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)اين تهمت ها را به او مى بستند، گاه كاهنش مى خواندند، و گاه مجنون، و عجب اين كه: به تضاد اين دو وصف نيز واقف نبودند; زيرا كاهنان افراد هوشيارى بودند، بر خلاف مجنون، و جمع اين دو افترا در آيه فوق، شايد اشاره به همين پراكنده گوئى آنها باشد.

* * *

آن گاه به سومين اتهام پرداخته، كه آن نيز با صفات گذشته در تضاد است مى فرمايد: «بلكه آنها مى گويند: او شاعرى است كه ما انتظار مرگش را مى كشيم» (أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ).

تا او زنده است، اشعارش رونقى دارد و مردم را به سوى خود جذب مى كند، كمى صبر كنيد، تا مرگش فرا رسد، و دفتر شعرش، همچون طومار عمرش پيچيده شود، و در طاق نسيان قرار گيرد، آن روز ما راحت خواهيم شد!

به طورى كه از كتب لغت و تفسير برمى آيد، «مَنُون» از ماده «من» در اصل به دو معنى آمده: «نقصان» و «قطع و بريدن»، كه اين دو نيز مفهوم نزديكى دارند.

سپس واژه «منون» به مرگ نيز اطلاق شده; چرا كه «يَنْقُصُ الْعَدَدَ وَ يَقْطَعُ الْمَدَدَ» (نفرات را كم مى كند و كمك ها را قطع مى نمايد).

گاه «منون»، به گذشت روزگار نيز گفته شده، به اين مناسبت كه آن نيز موجب مرگ و مير، و بريدن پيوندها، و نقصان نفرات است، و گاه، به شب و روز «منون» گفته اند، و آن نيز ظاهراً به همين مناسبت است.(1)

و اما واژه «ريب» در اصل، به معنى شك و ترديد و توهم چيزى است كه بعداً پرده از روى آن برداشته مى شود و حقيقت آن آشكار مى گردد.

اين تعبير، هنگامى كه در مورد مرگ به كار رود، و «رَيْبَ الْمَنُونِ» گفته شود، از اين نظر است كه وقت حصول آن نامعلوم است، نه اصل تحقق آن.(2)

ولى جمعى از مفسران «رَيْبَ الْمَنُونِ» را در آيه مورد بحث، به معنى «حوادث روزگار» تفسير كرده اند، حتى از «ابن عباس» نقل شده كه، واژه «ريب» در همه جا در قرآن به معنى «شك و ترديد» است، جز در اين آيه از سوره «طور» كه به معنى «حوادث» است.(3)

بعضى از مفسران نيز آن را به معنى «حالت اضطراب و پريشانى» تفسير كرده اند، بنابراين «رَيْبَ الْمَنُونِ» حالت اضطرابى است كه قبل از مرگ به غالب افراد دست مى دهد.

ممكن است اين تفسير، به معنى فوق بازگردد; چرا كه حالت شك و ترديد معمولاً سرچشمه اضطراب و پريشانى است، همچنين حوادث پيش بينى نشده، نيز نوعى اضطراب و شك و ترديد با خود همراه مى آورد، و به اين ترتيب، همه اين مفاهيم به ريشه «شك و ترديد» كه در اصل معنى اين واژه آمده منتهى مى شود.

و به تعبير ديگر، براى «ريب»، سه معنى ذكر شده: شك، اضطراب، حوادث، و اينها لازم و ملزوم يكديگرند.

* * *

به هر حال، آنها به اين دل خوش مى كردند كه حوادثى پيش آيد، و طومار عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در هم پيچيده شود، و آنها به گمان خود از اين مشكل بزرگى كه دعوت آن حضرت در سراسر جامعه آنان به وجود آورده بود، رهائى يابند.

قرآن، با يك جمله پر معنى و تهديد آميز به اين كوردلان معاند پاسخ مى دهد و مى فرمايد: «بگو انتظار بكشيد كه من هم با شما انتظار مى كشم»! (قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ).

شما در انتظار تحقق پندارهاى خامتان باشيد! من هم در انتظار عذاب الهى براى شما هستم!

شما در انتظار اين باشيد كه با مرگ من، بساط اسلام برچيده شود، و من نيز به يارى پروردگار در اين انتظارم كه در حياتم، آئين اسلام جهان گير گردد، و بعد از من نيز به راه خود ادامه دهد و جهانى و جاودانى شود!

آرى، شما متكى به خيالات و پندارهايتان هستيد، و من متكى به لطف خاص پروردگار.

* * *

سپس، آنها را مورد شديدترين سرزنش ها قرار داده، مى گويد: «آيا عقل هايشان آنان را به اين اعمال دستور مى دهد؟ يا قومى طغيانگرند»؟! (أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ).(4)

سران قريش در ميان قوم خود، به عنوان «ذوى الاحلام» (صاحبان عقول) شناخته مى شدند! قرآن مى گويد: اين كدام عقل است كه اين وحى آسمانى را كه نشانه هاى حقانيت از تمام محتوايش آشكار است، شعر و كهانت مى شمرد؟ و آورنده آن را كه سابقه اى بس طولانى در امانت و عقل دارد، كاهن، مجنون و شاعر معرفى مى كند؟!

بنابراين، بايد نتيجه گرفت كه اين گونه تهمت ها و افترائات، فرمان عقل آنها نيست، بلكه سرچشمه همه آنها روح عصيان و طغيانگرى است كه بر اين افراد غالب است، همين كه منافع نامشروع خود را در خطر مى بينند، با عقل وداع مى گويند، و سر به طغيان در مقابل فرمان حق برمى دارند.

«اَحْلام» جمع «حلم» (بر وزن نهم)، به معنى «عقل» است، ولى به گفته «راغب»، «حلم» در حقيقت به معنى «خويشتن دارى به هنگام هيجان غضب» است، كه يكى از نشانه هاى عقل و درايت محسوب مى شود (و با حلم (بر وزن علم) ريشه مشترك دارد).

اين واژه «حلم»، گاه به معنى «خواب و رؤيا» نيز آمده است، و در آيه مورد بحث نيز، چنين تفسيرى بعيد نيست، يعنى سخنان آنها گوئى نتيجه خواب هاى پريشان است.

* * *

بار ديگر به يكى ديگر از تهمت هاى آنها كه در حقيقت چهارمين تهمت در اين سلسله اتهامات محسوب مى شود، اشاره كرده، مى افزايد: «آنها مى گويند: او اين قرآن را به خدا افترا بسته، ولى آنها ايمان ندارند» (أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لايُؤْمِنُونَ).

«تَقَوَّلَه» از ماده «تقول» (بر وزن تكلف)، به معنى سخنى است كه انسان نزد خود مى سازد، بى آنكه واقعيتى داشته باشد.(5)

اين يكى ديگر از بهانه هاى مشركان و كفار لجوج براى عدم تسليم در برابر قرآن مجيد، و دعوت پيامبر بود كه مكرر در آيات قرآن به آن اشاره شده است.

* * *

ولى قرآن مجيد پاسخ دندان شكنى به آنها مى گويد: مى فرمايد: «اگر راست مى گويند كه اين كلام بشر است، و ساخته و پرداخته فكر انسان، پس آنها نيز سخنى همانند آن بياورند» (فَلْيَأْتُوا بِحَدِيث مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ).

شما هم انسانيد، و به گفته خود، داراى هوش سرشار، قدرت بيان، و آگاهى و تسلط بر انواع سخن، چرا گويندگان و متفكران شما قادر نيستند سخنى همانند آن بياورند؟!

جمله «فَلْيَأْتُوا» (پس بياورند...) به اصطلاح، امر تعجيزى است، و هدف آن است كه عجز و ناتوانى آنها را از مقابله به مثل، در برابر قرآن روشن سازد، و اين همان چيزى است كه در علم كلام و عقائد، از آن تعبير به «تحدى» مى كنند، يعنى دعوت مخالفان به معارضه و مقابله به مثل، در برابر معجزات.

به هر حال، اين يكى از آياتى است كه به روشنى اعجاز قرآن را روشن مى كند، و مفهوم آن مخصوص معاصران پيامبر نيست، بلكه، تمام كسانى كه در همه قرون و اعصار مى گويند، قرآن سخن بشر است، و بر خدا افترا بسته شده، آنها نيز مخاطب به اين خطابند، كه اگر راست مى گويند، سخنى همانند آن را بياورند.

و همان گونه كه مى دانيم، اين نداى قرآن در اين آيه و آيات مشابه، همواره بلند بوده است، و در طى چهارده قرن كه از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گذرد، كسى نتوانسته است به آن پاسخ مثبت گويد، با اين كه مسلم است: دشمنان اسلام مخصوصاً ارباب كليسا و يهود، در طول سال، ميلياردها صرف تبليغات بر ضد اسلام مى كنند، چه مانعى داشت كه بخشى از آن را در اختيار گروهى از دانشمندان و ادبا و سخن سنجان مخالف مى گذاردند، تا در برابر قرآن به معارضه برخيزند، و مصداق «فَلْيَأْتُوا بِحَدِيث مِثْلِهِ» باشند، و اين عجز عمومى، گواه زنده اصالت اين وحى آسمانى است.

يكى از مفسران در اينجا نكته اى دارد كه قابل توجه است، او مى گويد:

در اين قرآن راز مخصوصى وجود دارد، كه هر كس با آيات آن روبرو مى شود ـ پيش از آنكه سخن از اسرار اعجاز آن گفته شود ـ آن راز را احساس مى كند.

او در عبارات اين قرآن، نفوذ و سلطه خاصى احساس مى كند، چيزى ماوراء اين معانى، در عقل انسان منعكس مى شود، در لابلاى عباراتش عنصرى نهفته است كه به مجرد استماع، در وجود انسان فرو مى ريزد، بعضى آن را آشكارتر، و بعضى پنهان تر درك مى كنند، ولى به هر حال اين سلطه و نفوذ وجود دارد، نفوذ اسرارآميزى كه نمى توان منشأ آن را به خوبى مشخص ساخت. اين كلمات و عبارات قرآن است كه چنين جذبه اى دارد؟

يا سرى در عمق معانى آن نهفته است، و يا بازتاب هائى است كه از انوار آن مى درخشد، و يا همه اينهاست؟!

هر چه هست، با ساير كلمات و مفاهيمى كه در قالب لغات ريخته مى شود، متفاوت است.

اين سرّى است كه در آيات قرآنى نهفته، و هر كس در نخستين برخورد آن را درك مى كند، و به دنبال آن به سراغ اسرار ديگرى مى رود، كه از طريق انديشه و تفكر در سراسر قرآن به دست مى آيد.(6)

براى توضيح بيشتر پيرامون اعجاز قرآن از دريچه هاى مختلف، به جلد اول تفسير «نمونه» (ذيل آيه 23 سوره «بقره») مراجعه شود، در آنجا بحث مشروحى در اين زمينه آمده است، همچنين در جلد 12 (ذيل آيه 88 سوره «اسراء»).

* * *

35أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْء أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ

36أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لايُوقِنُونَ

37أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ

38أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطان مُبِين

39أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ

40أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَم مُثْقَلُونَ

41أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ

42أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ

43أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

35 ـ يا آنها بى هيچ آفريده شده اند، يا خود خالق خويشند؟!

36 ـ آيا آنها آسمان ها و زمين را آفريده اند؟! بلكه آنها جوياى يقين نيستند.

37 ـ آيا خزائن پروردگارت نزد آنهاست يا بر همه چيز عالم سيطره دارند؟!

38 ـ آيا نردبانى دارند (كه به آسمان مى روند) و اسرار وحى را مى شنوند؟! كسى كه از آنها اين ادعا را دارد دليل روشنى بياورد!

 

39 ـ آيا سهم خدا دختران است و سهم شما پسران؟!

40 ـ آيا تو از آنها پاداشى مى طلبى كه در زير بار گران آن قرار دارند؟!

41 ـ آيا اسرار غيب نزد آنهاست و از روى آن مى نويسند؟!

42 ـ آيا مى خواهند براى تو نقشه بكشند؟! ولى بدانند خود كافران در دام گرفتار مى شوند!

43 ـ يا معبودى غير خداوند دارند؟! منزه است خدا از آنچه همتاى او قرار مى دهند!


1 ـ به «لسان العرب»، «مفردات راغب»، «المنجد» و تفسير «قرطبى» مراجعه شود.

2 ـ «راغب» در «مفردات».

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6242.

4 ـ در اين كه «أم» در اينجا «استفهاميه» است يا «منقطعه» و به معنى «بل»، مفسران هر يك احتمالى داده اند، هر چند غالباً دومى را ترجيح مى دهند، اما سياق آيات متناسب معنى اول است، ولى، بايد توجه داشت كه «أم» در اين گونه موارد، حتماً بايد بعد از «همزه استفهام» باشد، و لذا «فخر رازى» براى آن تقديرى ذكر كرده، و آن اين است: أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِمْ ذِكْرٌ أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا: «آيا سخنى از ناحيه خدا بر آنها نازل شده، يا عقولشان چنين امر مى كند»؟ اشاره به اين كه انسان يا بايد تابع دليل نقل باشد، يا دليل عقل.

5 ـ در «مجمع البيان» مى خوانيم: «التَّقَوُّلُ: تَكَلُّفُ الْقَوْلِ وَ لايُقالُ ذلِكَ اِلاّ فِى الْكِذْبِ».

6 ـ «فى ظلال القرآن»، جلد 7، صفحه 605.

تفسير:

راستى حرف حساب شما چيست؟!

اين آيات، همچنان ادامه بحث استدلالى گذشته در برابر منكران قرآن و نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قدرت پروردگار است.

آياتى است كه همگى با «أم» كه در اينجا براى «استفهام» است آغاز شده، و يك استدلال زنجيره اى جالب را «يازده سؤال پى درپى» (به صورت استفهام انكارى) تشكيل مى دهد، و به تعبير روشن تر، تمام راه هاى فرار را از هر سو به روى مخالفان مى بندد، و چنان آنها را در اين عبارات كوتاه و پر نفوذ در تنگنا قرار مى دهد، كه انسان بى اختيار در برابر عظمت و انسجام آن سر تعظيم فرود آورده، و اقرار و اعتراف مى كند.

نخست، از مسأله آفرينش شروع كرده، مى گويد: «آيا آنها بى سبب آفريده شده اند؟ يا خود خالق خويشتنند»؟! (أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْء أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ).(1)

اين عبارت كوتاه و فشرده، در حقيقت اشاره به «برهان معروف عليت» است، كه در فلسفه و كلام براى اثبات وجود خداوند آمده است، و آن اين كه عالمى كه در آن زندگى مى كنيم، بدون شك حادث است (زيرا دائماً در حال تغيير است، و آنچه در حال تغيير و دگرگونى است، معرض حوادث است، و چيزى كه معرض حوادث است، محال است قديم و ازلى باشد).

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اگر حادث است، از پنج حال بيرون نيست:

1 ـ بدون علت به وجود آمده است.

2 ـ خود علت خويشتن است.

3 ـ معلولات جهان علت وجود آن هستند.

4 ـ اين جهان معلول علتى است كه آن هم به نوبه خود معلول علت ديگرى است، و تا بى نهايت پيش مى رود.

5 ـ اين جهان مخلوق خداوند واجب الوجود است، كه هستى اش از درون ذات پاك او است.

باطل بودن چهار احتمال نخست معلوم است، زيرا:

وجود معلول بدون علت محال است، و گرنه هر چيز در هر شرائطى بايد به وجود آيد، در حالى كه چنين نيست.

احتمال دوم كه چيزى خودش را به وجود آورد نيز محال است، زيرا مفهومش اين است كه قبل از وجودش موجود باشد، و اين اجتماع نقيضين است (دقت كنيد).

همچنين احتمال سوم كه مخلوقات انسان، خالق انسان باشد نيز واضح البطلان است (چرا كه لازمه آن دور است).

و نيز احتمال چهارم يعنى تسلسل علت ها و كشيده شدن سلسله علل و معلول به بى نهايت، آن نيز غير قابل قبول است، چرا كه بى نهايت معلول و مخلوق، بالاخره مخلوق است، و نياز به خالقى دارد كه آن را ايجاد كند، مگر بى نهايت صفر، عدد مى شود؟ يا از درون بى نهايت ظلمت، نور برمى خيزد؟ يا از بى نهايت فقر و نياز، بى نيازى به وجود مى آيد؟

بنابراين، راهى جز قبول احتمال پنجم يعنى خالقيت واجب الوجود باقى نمى ماند (باز هم دقت كنيد).

و از آنجا كه ركن اصلى اين برهان، نفى همان احتمال اول و دوم است، قرآن به همان قناعت كرده.

اكنون مى بينيم كه در عبارت كوتاهى چه استدلالى نهفته شده است.

* * *

آيه بعد، به سؤال ديگرى كه درباره ادعائى كه در مرحله پائين تر قرار دارد، پرداخته مى گويد: «آيا آنها آسمان ها و زمين را آفريده اند» (أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ).

اگر بى علت به وجود نيامده اند، و نيز خود علت خويش نبوده اند، آيا واجب الوجود و خالق آسمان ها و زمين اند؟ و اگر مبدأ عالم هستى نيستند، آيا خداوند امر خلقت آسمان و زمين را به آنها واگذارده؟ و به اين ترتيب مخلوقى هستند كه خود فرمان خلقت دارند؟

مسلماً آنها هرگز نمى توانند چنين ادعاى باطلى كنند، لذا در دنباله همين سخن مى افزايد: «بلكه آنها لجوج و معاندند، و نمى خواهند يقين و ايمان بياورند» (بَلْ لايُوقِنُونَ).

آرى، آنها دنبال بهانه اى براى فرار از ايمانند.

* * *

و اگر مدعى اين امور نيستند، و در امر خلقت نصيبى ندارند «آيا خزائن پروردگارت نزد آنهاست»؟! (أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ).(2)

تا هر كس را بخواهند «نعمت نبوت و علم و دانش» يا ارزاق ديگر بخشند، و از هر كس بخواهند دريغ دارند.

«يا اين كه امر تدبير عالم به آنها واگذار شده است، و بر همه سلطه و سيطره دارند»؟! (أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ).

آنها هرگز نمى توانند ادعا كنند كه خزينه دار پروردگارند، و نه سلطه اى بر امر تدبير اين جهان دارند، چرا كه ضعف و زبونى آنها در برابر يك حادثه، يك بيمارى، و حتى يك حشره ناچيز، و همچنين نياز آنها به ابتدائى ترين وسائل زندگى، بهترين دليل بر نفى اين قدرت ها از آنهاست، تنها هواى نفس و جاه طلبى و خود خواهى و تعصب و لجاج است كه آنها را به انكار حقايق كشيده.

«مُصَيْطِرُونَ» اشاره به «ارباب انواع» است، كه جزء خرافات پيشينيان مى باشد، يعنى آيا آنها ارباب انواع هستند كه انواعى آفريده باشند; زيرا آنها معتقد بودند كه هر نوع از انواع موجودات جهان، اعم از انسان و انواع حيوانات و گياهان و غير آنها، داراى مدبر و مربى خاصى است كه آن را «ربّ النوع» آن مى ناميدند، و خدا را «ربّ الارباب» خطاب مى كردند، اين عقيده شرك آميز از نظر اسلام مردود است، و در آيات قرآن، تدبير همه جهان از آن خدا معرفى شده و او را «ربّ العالمين» مى خوانيم.

اين واژه در اصل از «سطر» گرفته شده كه به معنى صفوف كلمات به هنگام نوشتن است، و «مسيطر» به كسى مى گويند كه بر امرى تسلط داشته باشد، و به آن خط دهد، همان گونه كه نويسنده بر سطور كلام خويش تسلط دارد (بايد توجه داشت كه اين كلمه، هم با «صاد»، و هم با «سين» نوشته مى شود، و هر دو به يك معنى است، هر چند رسم الخط مشهور قرآن با «صاد» مى باشد).

* * *

مسلم است، نه منكران نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مشركان عصر جاهليت، و نه غير آنها، مدعى هيچ يك از امور پنجگانه فوق نبودند، لذا در آيه بعد، به مرحله ديگرى پرداخته، مى گويد: «آيا آنها مدعى هستند وحى بر آنها نازل مى شود، يا نردبانى دارند كه به وسيله آن به آسمان صعود كنند، و اسرار وحى را بدين وسيله مى شنوند»؟! (أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ).

و از آنجا كه ممكن بود آنها مدعى آگاهى از اسرار آسمان شوند، قرآن بلافاصله از آنها مطالبه دليل كرده، مى گويد: «هر كس كه از آنها چنين ادعائى دارد، و مى گويد: اسرار الهى را از طريق صعود به آسمان مى شنوم، دليل روشنى بر اين ادعا اقامه كند» (فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطان مُبِين).

مسلماً اگر چنين ادعائى داشتند از حدود حرف تجاوز نمى كرد، و هرگز دليلى بر اين مطلب نداشتند.(3)

* * *

آن گاه مى افزايد: آيا اين نسبت ناروا را كه به فرشتگان مى دهند و مى گويند آنها دختران خدا هستند، قابل قبول است؟ «آيا سهم خدا دختران، و براى شما پسران است»؟! (أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ ).

اشاره به اين كه، يكى از اعتقادات و افكار باطل آنها اين بود كه از دختران به شدت تنفر داشتند، و اگر با خبر مى شدند كه همسرشان دخترى آورده، چهره آنها از شدت اندوه و شرم سياه مى شد، ولى با اين حال، فرشتگان را دختران خدا مى خواندند!

اگر آنها با عالم بالا مربوطند، و با اسرار وحى آشنا هستند، آيا نمونه وحى آنها همين خرافات مضحك و اين عقائد ننگين و شرم آور است؟

بديهى است، دختر و پسر از نظر ارزش انسانى با هم تفاوتى ندارند، و تعبير آيه فوق، در حقيقت، از قبيل استدلال به عقيده باطل طرف مخالف بر ضد خود او است.

قرآن، در آيات متعددى روى نفى اين عقيده خرافى تكيه كرده، و آنها را در اين زمينه به محاكمه مى كشد و رسوا مى سازد.(4)

* * *

سپس از اين مرحله نيز تنزل كرده، به ذكر يكى ديگر از امورى كه امكان دارد وسيله بهانه جوئى آنها شود اشاره كرده، مى فرمايد: «آيا تو از آنها اجر و پاداشى در مقابل ابلاغ رسالت مطالبه مى كنى، كه همچون بارى گران بر دوش آنها سنگينى مى كند»؟! (أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَم مُثْقَلُونَ).

«مَغْرَم» (بر وزن مكتب) از ماده «غرم»، به معنى زيانى است كه بدون جهت دامن انسان را مى گيرد، و «غريم» به طلبكار و بدهكار هر دو اطلاق مى شود.

«مُثْقَل» از ماده «اثقال» به معنى تحميل مشقت و بار گران است، بنابراين معنى جمله چنين مى شود: «آيا تو غرامت در برابر ابلاغ رسالت از آنها مطالبه مى كنى، كه آنها از پرداخت آن ناتوانند، و به اين دليل ايمان نمى آورند»؟!

اين معنى بارها در قرآن مجيد ـ نه تنها در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه درباره بسيارى از پيامبران ـ تكرار شده است، كه يكى از نخستين سخنان انبياء اين بود كه مى گفتند: «ما از شما هيچ گونه اجر و پاداشى در برابر ابلاغ دعوت الهى مطالبه نمى كنيم»، تا هم بى نظرى آنها ثابت شود، و هم بهانه اى براى بهانه جويان باقى نماند.

* * *

دگر بار آنها را مورد سؤال قرار داده، مى گويد: «آيا اسرار غيب نزد آنهاست، و از روى آن مى نويسند»؟ (أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ).

اينها ادعا مى كنند: پيامبر، شاعرى است كه در انتظار مرگ او و از هم پاشيدن شيرازه زندگى او هستيم، و با مرگش همه چيز پايان مى گيرد و دعوتش به بوته فراموشى سپرده مى شود (چنان كه در چند آيه قبل از قول مشركان آمده بود) «نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ».

آنها از كجا مى دانند كه بعد از وفات پيامبر زنده اند؟ اين غيب را چه كسى به آنها گفته؟

اين احتمال نيز وجود دارد كه قرآن مى گويد: اگر شما مدعى هستيد كه بر اسرار غيب آگاهيد، و احكام الهى را مى دانيد، و از قرآن و آئين «محمّد»(صلى الله عليه وآله)بى نياز هستيد، اين يك دروغ بزرگ است.(5)

 

* * *

سپس، به بيان احتمال ديگرى پرداخته، مى گويد: «اگر هيچ يك از اين امور در كار نيست، اما طرح هاى شيطانى ريخته اند تا پيامبر را از ميان بردارند، يا با آئين او به مقابله بر خيزند، بايد بدانند كه كفار، محكوم نقشه هاى الهى هستند، و طرح خداوند بالاتر از طرح آنهاست» (أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ).(6)

آيه فوق مطابق اين تفسير، همانند آيه 54 سوره «آل عمران» است كه مى گويد: «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ».

اين احتمال، نيز از سوى جمعى از مفسران پذيرفته شده كه، منظور اين است: «توطئه هاى آنها سرانجام بر ضد خود آنها تمام مى شود، شبيه آنچه در آيه 43 سوره «فاطر» آمده است: وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ: «نقشه هاى سوء، تنها دامان صاحبانش را مى گيرد».

جمع ميان هر دو تفسير، نيز بى مانع است.

اين آيه، مى تواند با آيه قبل، پيوند ديگرى داشته باشد، و آن اين كه دشمنان اسلام مى گفتند: ما در انتظار مرگ محمّديم، قرآن مى گويد: از دو حال خارج نيست، يا ادعا مى كنيد كه او با مرگ طبيعى قبل از شما مى ميرد، لازمه اين سخن آگاهى از اسرار غيب است، و اگر منظورتان اين است كه با توطئه هاى شما از ميان مى رود، بدانيد نقشه هاى خدا مافوق نقشه هاى شماست، و توطئه هاى شما دامان خودتان را مى گيرد.

و اگر تصور مى كنيد كه با اجتماع در «دار الندوة» و طرح تهمت هائى همچون «كهانت» و «جنون» و «شاعرى» در مورد پيامبر، قدرت داريد بر او پيروز شويد، كور خوانده ايد، چرا كه قدرت خدا برتر از همه قدرتهاست، و او سلامت و نجات و پيروزى پيامبرش را براى ابلاغ اين دعوت جهانى تضمين كرده است!.

* * *

و بالاخره، در آخرين پرسش، مى پرسد: آيا آنها خيال مى كنند حامى و ياورى دارند؟ «آيا براى آنها معبودى جز خدا است»؟ (أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ).

سپس مى افزايد: «منزه است خدا از آنچه براى او شريك قرار مى دهند» (سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ).

بنابراين هيچ كس قادر به حمايت از آنها نيست.

به اين ترتيب، آنها را در برابر يك بازپرسى عجيب و يك رشته سؤالات زنجيره اى يازده گانه قرار مى دهد، و مرحله به مرحله، آنها را به عقب نشينى و تنزل از ادعاها وامى دارد، و سپس تمام راه هاى فرار را به روى آنها مى بندد، و در بن بست كامل قرار مى دهد.

چه دلنشين است استدلالات قرآن، و طرح سؤالات و بازپرسى آن، كه اگر روح حق جوئى و حق طلبى در كسى باشد، در برابر آن تسليم مى شود.

جالب اين كه، در آيه اخير، براى نفى معبودهاى ديگر، دليلى ذكر نمى كند، و تنها به جمله «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ» اكتفاء نموده است، اين به خاطر آن است كه بطلان ادعاى «الوهيت»، براى بت هائى كه از سنگ و چوب ساخته شده، و يا هر مخلوق ديگر با ضعف ها و نيازهائى كه دارند، روشن تر از آن است كه نياز به شرح و گفتگو داشته باشد، به علاوه در آيات ديگر، كراراً براى ابطال اين موضوع، استدلال شده است.

* * *

44وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ

45فَذَرْهُمْ حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ

46يَوْمَ لايُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ

47وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ

48وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ

49وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ

 

ترجمه:

44 ـ آنها (چنان لجوجند كه) اگر ببينند قطعه سنگى از آسمان (براى عذابشان) سقوط مى كند مى گويند: «اين ابر متراكمى است»!

45 ـ حال كه چنين است آنها را رها كن تا روز مرگ خود را ملاقات كنند!

46 ـ روزى كه نقشه هاى آنها سودى به حالشان نخواهد داشت و (از هيچ سو) يارى نمى شوند!

47 ـ و براى ستمگران عذابى قبل از آن است (در همين جهان); ولى بيشترشان نمى دانند!

48 ـ در راه ابلاغ حكم پروردگارت صبر و استقامت كن، چرا كه تو در حفاظت ما قرار دارى. و هنگامى كه برمى خيزى پروردگارت را تسبيح گوى!

 

49 ـ به هنگام شب او را تسبيح كن و به هنگام پشت كردن ستارگان (و طلوع صبح)!


1 ـ در تفسير اين آيه، احتمالات ديگرى نيز داده شده است، از جمله اين كه مفاد آيه چنين است: «آيا آنها بى هدف آفريده شده اند، و هيچ گونه برنامه و مسئوليتى ندارند»؟ گر چه اين معنى را جمعى از مفسران برگزيده اند، ولى با توجه به جمله دوم «أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ» روشن مى شود كه منظور همان است كه در بالا گفته شد يعنى: «آيا آنها بدون علت آفريده شده اند، يا خود علت خويشتنند»؟

2 ـ «خزائن» جمع «خزينه» به معنى منبع و مركز هر چيزى است كه براى حفظ آن، و عدم 2

دستيابى ديگران در آنجا جمع آورى و ذخيره شده است قرآن مجيد مى گويد: وَ إِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم: «خزائن همه چيز نزد ماست، و ما جز به اندازه معلوم آن را نازل نمى كنيم». (حجر، آيه 21).

3 ـ «سُلَّم» (بر وزن خرّم)، به معنى نردبان، و گاه به معنى هر گونه وسيله است، در اين كه آنها مدعى استماع چه چيزى بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به وحى تفسير كرده اند، و بعضى ديگر نسبت هائى را كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دادند، مانند شاعر و مجنون، و يا شريك هائى كه براى خدا مى پنداشتند، و بعضى به معنى نفى نبوت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تفسير كرده اند (جمع ميان اين معانى نيز بعيد نيست، هر چند معنى اول از همه روشن تر است).

4 ـ در اين كه چرا عرب جاهلى دختران را فرشتگان خدا مى دانست، و در عين حال از فرزند دختر نيز متنفر و بيزار بود؟ و دلائل زنده اى كه قرآن بر ضد آنها اقامه مى كند، بحث هاى بيشترى در جلد 11، صفحه 266 به بعد (ذيل آيه 57 سوره «نحل») و در جلد 19، صفحه 170 به بعد (ذيل آيه 149 سوره «صافات») داشته ايم.

5 ـ جمعى از مفسران، «غيب» را در اينجا به معنى «لوح محفوظ» تفسير كرده اند، و بعضى گفته اند: اشاره به ادعاهائى است كه بعضى از مشركان داشته مى گفتند: اگر قيامتى در كار باشد، ما نزد خدا مقام والائى خواهيم داشت، ولى اين تفسيرها تناسب زيادى با مفهوم آيات فوق، و ارتباط آنها با يكديگر، ندارند.

6 ـ «كيد» (بر وزن صيد)، نوعى از چاره جوئى است كه گاهى در مورد چاره جوئى هاى خير، به كار مى رود، ولى غالباً در موارد شرّ استعمال مى شود، اين واژه به معنى مكر، تلاش و كوشش، و جنگ نيز آمده است.

تفسير:

تو در حفاظت كامل ما هستى

به دنبال بحثى كه در آيات گذشته با مشركان و منكران لجوج آمد، بحثى كه براى هر انسان حق طلبى، حقيقت را روشن مى ساخت، در اين آيات پرده از روى تعصب و لجاجت آنها برداشته، مى گويد: «آنها چنان لجوجند كه اگر با چشم خود ببينند قطعه اى از سنگ هاى آسمانى به عنوان عذاب الهى سقوط مى كند، مى گويند: اشتباه مى كنيد، اين سنگ نيست، اين ابر متراكم است كه بر زمين فرو مى ريزد»! (وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ).(1)

كسانى كه اين قدر لجوج باشند كه حقايق حسى را منكر شوند، و سنگ هاى آسمانى را به ابرهاى متراكم تفسير كنند، با اين كه همه كس ابر را به هنگامى كه نزديك به زمين مى شود ديده، كه چيزى جز مجموعه بخار نيست، چگونه اين بخار لطيف، متراكم مى شود، و تبديل به سنگ مى گردد؟ اين افراد تكليفشان در برابر حقايق معنوى روشن است.

آرى، تاريكى گناه و هواپرستى و عناد و لجاج، چنان افق ديد انسان را تيره و تار مى كند، كه حتى عاقبت كارش به انكار محسوسات مى كشد، و با اين حال اميدى براى هدايت او نيست.

«مَركُوم» به معنى «متراكم» و چيزى است كه بعضى از آن بر بعضى ديگر قرار گرفته باشد.

* * *

لذا، در آيه بعد، مى افزايد: «اكنون كه چنين است آنها را رها كن، و براى هدايت اين گروه لجوج پافشارى منما، تا روز مرگ خود را ملاقات كرده، و عذاب هاى الهى را كه در انتظارشان است با چشم خود ببينند» (فَذَرْهُمْ حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ).

«يُصْعَقُون» از ماده «صعق» و «اصعاق» به معنى ميراندن است، و در اصل از «صاعقه» گرفته شده، و از آنجا كه صاعقه افراد را هلاك مى كند، اين واژه، به معنى هلاك كردن نيز به كار رفته است.

بعضى از مفسران، اين جمله را به معنى مرگ عمومى انسان ها در پايان جهان كه مقدمه قيامت است، تفسير كرده اند.

ولى اين تفسير، بعيد به نظر مى رسد; زيرا آنها تا آن زمان باقى نمانده اند، بلكه، ظاهر همان معنى اول است، يعنى آنها را رها كن تا روز مرگ كه سر آغاز مجازات ها و كيفرهاى اخروى مى باشد.

از آنچه گفتيم، معلوم شد كه جمله «ذَرْهُم» (آنها را رها كن)، امرى است تهديدآميز، و منظور از آن، ترك اصرار بر تبليغ اين گونه افراد غير قابل هدايت است، بنابراين، نه منافات با ادامه تبليغ در سطح عموم از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) دارد، و نه منافاتى با فرمان جهاد.

بنابراين، آنچه بعضى گفته اند كه، اين آيه به وسيله آيات جهاد نسخ شده، به هيچ وجه قابل قبول نيست.

* * *

سپس به معرفى اين روز پرداخته، مى گويد: «همان روزى كه چاره جوئى و نقشه هاى آنها سودى به حالشان ندارد، و تمام راه هاى فرار به روى آنها بسته مى شود، و از هيچ سو يارى نمى شوند» (يَوْمَ لايُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ).

آرى، «هر كس مى ميرد قيامت صغراى او بر پا مى شود» (مَنْ ماتَ قامَتْ قِيامَتُهُ)، و سرآغازى است براى پاداش و كيفرها، كه بخشى جنبه برزخى دارد، و بخش ديگرى در قيامت كبرى، يعنى قيامت عمومى انسان ها دامانشان را مى گيرد، و در هيچ يك از اين دو مرحله، نه چاره جوئى ها مؤثر است، و نه در برابر اراده الهى يار و ياورى وجود دارد.

* * *

بعد مى افزايد: «آنها تصور نكنند كه فقط عذاب برزخ و قيامت در كار است، بلكه، براى كسانى كه ظلم و ستم كرده اند و كفر و شرك ورزيده اند، مجازاتى نيز قبل از آن در همين دنيا وجود دارد، هر چند اكثر آنها نمى دانند» (وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ).

آرى، آنها در همين دنيا بايد در انتظار عذاب هائى، همچون عذاب هاى اقوام پيشين باشند، مانند صاعقه ها، زلزله ها، سنگ هاى آسمانى و خشكسالى و قحطى، و يا كشته شدن به دست تواناى رزمندگان سپاه توحيد، همان گونه كه در جنگ «بدر» نسبت به گروهى از سران شرك، اتفاق افتاد، مگر اين كه بيدار شوند و توبه كنند، و به سوى خدا باز آيند.

البته، گروهى از آنها گرفتار قحطى و خشكسالى گشتند، و گروهى ـ چنان كه گفتيم ـ در غزوه «بدر» كشته شدند، ولى گروه عظيمى نيز توبه كردند و ايمان آوردند، و در صف مسلمانان راستين قرار گرفتند، و خداوند آنان را مشمول عفو خود قرار داد.(2)

جمله «وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ» (ولى بيشتر آنها نمى دانند)، اشاره به اين است كه آنها غالباً از عذاب هائى كه در دنيا و آخرت در انتظارشان است بى خبرند، و مفهومش اين است: اقليتى از آنها از اين معنى آگاهند، و در عين حال، بر اثر لجاجت و عناد در مخالفت خود اصرار مىورزند.

* * *

در آيه بعد، پيامبر را در مقابل اين همه كارشكنى ها و تهمت ها و ناسزاها دعوت به صبر و استقامت مى كند، مى فرمايد: «در طريق ابلاغ حكم پروردگارت صبر و شكيبائى و استقامت كن» (وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ).(3)

اگر تو را كاهن، مجنون و شاعر مى خوانند، صبر كن! و اگر آيات قرآن را افتراهائى مى پندارند كه به خدا بسته شده است، شكيبائى نما! و اگر در برابر اين همه براهين منطقى، باز به لجاج و عناد ادامه مى دهند، استقامت به خرج ده! مبادا دلسرد و يا ضعيف و ناتوان شوى!

«زيرا تو در برابر ديدگان علم ما قرار دارى، و در حفاظت كامل ما هستى» (فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا).

ما همه چيز را مى بينيم و از همه چيز باخبريم، و تو را تنها نخواهيم گذارد.

جمله «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا» تعبير بسيار لطيفى است، كه هم حاكى از علم و آگاهى پروردگار، و هم مشمول حمايت كامل و لطف او است.

آرى، انسان هنگامى كه احساس كند شخص بزرگى ناظر و حاضر است، و تمام تلاش ها و كوشش هاى او را مى بيند، و او را در برابر دشمنان حمايت مى كند، درك اين موضوع به او توان و نيرو مى بخشد، و هم احساس مسئوليت بيشتر.

و از آنجا كه راز و نياز با خدا، و نيايش و عبادت او، و تسبيح و تقديس ذات پاك او، به انسان آرامش و نيرو مى بخشد، به دنبال دستور صبر، مى فرمايد: «هنگامى كه برمى خيزى، تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور»! (وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ).

هنگامى كه در سحرگاه براى عبادت و نماز شب برمى خيزى.

هنگامى كه از خواب براى اداى نماز واجب برمى خيزى.

و هنگامى كه از هر مجلس و محفلى برمى خيزى، حمد و تسبيح او كن.

مفسران در اين آيه، تفسيرهاى گوناگونى دارند، ولى جمع ميان همه اينها نيز ممكن است، چه در سحرگاه براى نماز شب، و چه بعد از خواب براى اداى فريضه، و چه بعد از قيام از هر مجلس باشد.

آرى، روح و جانت را به تسبيح و حمد خدا نور و صفا ببخش، زبانت را به ذكر او خوشبو كن، از ياد او مدد بگير، و براى مبارزه با كارشكنى هاى دشمن آماده شو!

در روايات متعددى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه از مجلس برمى خاست، تسبيح و حمد خدا به جا مى آورد و مى فرمود: اِنَّهُ كَفّارَةُ الْمَجْلِسِ: «اين تسبيح و حمد، كفّاره مجلس است»!.(4)

از جمله در حديثى آمده است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه از مجلس برمى خاست مى فرمود: «سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ، أَسْتَغْفِرُكَ وَ أَتُوبُ اِلَيْكَ».

بعضى عرض كردند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، اين چه كلماتى است كه مى گوئى؟ فرمود: هُنَّ كَلِماتٌ عَلَّمَنِيْهُنَّ جَبْرِئيلُ، كَفّارات لِما يَكُونُ فِى الْمَجْلِسِ: «اينها كلماتى است كه جبرئيل به من آموخته، و كفاره چيزى است كه در مجالس واقع مى شود».(5)

* * *

سپس، در آخرين آيه مى افزايد: «همچنين در شب او را تسبيح كن! و به هنگام پشت كردن ستارگان و طلوع صبح» (وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ).

بسيارى از مفسران، جمله «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ» را به «نماز شب» تفسير كرده اند، «وَ إِدْبارَ النُّجُومِ» را به دو ركعت «نافله صبح» كه در آغاز طلوع فجر و به هنگام پنهان شدن ستارگان، در نور صبح انجام مى شود.

در حديثى از على(عليه السلام) نيز آمده است كه «إِدْبارَ النُّجُومِ»، دو ركعت نافله صبح است كه قبل از نماز صبح، و به هنگام غروب ستارگان به جا مى آورند، اما «إِدْبارَ السُّجُودِ» (كه در آيه 40 سوره «ق» آمده است)، دو ركعت نافله اى است كه بعد از مغرب خوانده مى شود (البته نافله مغرب، چهار ركعت است، كه در اين حديث تنها اشاره به دو ركعت آن شده است).(6)

به هر حال، عبادت، تسبيح و حمد خدا در دل شب، و در آغاز طلوع فجر، لطف و صفاى ديگرى دارد، و از تظاهر و ريا دورتر است، و آمادگى روحى براى آن بيشتر مى باشد، چرا كه كارهاى مشغول كننده زندگى روزانه تعطيل است، استراحت شبانه به انسان آرامش بخشيده، قال و غوغا فرو نشسته، و در حقيقت همزمان با وقتى است كه پيامبر به معراج رفت، و در مقام «قاب قوسين» در آن خلوتگه راز قرار گرفت، و با خداى خود به راز و نياز پرداخت.

و به همين دليل، در آيات مورد بحث روى اين دو وقت تكيه شده است.

و در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: رَكْعَتَا الْفَجْرِ خَيْرٌ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فِيْها: «دو ركعت نافله صبح براى تو بهتر است از دنيا و آنچه در دنياست».(7)

* * *

خداوندا! به ما توفيق سحرخيزى و راز و نياز با خود در طول عمر مرحمت فرما!

پروردگارا! قلب ما را به عشقت مطمئن، و به محبتت نورانى، و به لطفت اميدوار ساز!

بارالها! به ما صبر و شكيبائى و استقامت و ايستادگى در برابر نيروهاى اهريمنى، و كارشكنى هاى دشمنانت مرحمت كن، تا تأسى به پيامبرت نمائيم، با سنتش زندگى كنيم، و با سنتش بميريم!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان سوره طور

22 / صفر المظفر / 1406

 


1 ـ «كسف» (بر وزن فسق)، به معنى قطعه از هر چيزى است، و با توجه به تعبير «مِنَ السَّماء»، منظور در اينجا قطعه سنگ آسمانى است، از بعضى از كتب لغت استفاده مى شود كه اين واژه جمع «كسفه» است (همان گونه كه «كسف» (بر وزن پدر) نيز جمع است) ولى غالب مفسران آن را به معنى مفرد گرفته اند، ظاهر آيه مورد بحث اين است كه اين واژه مفرد است; زيرا وصف آن را به صورت مفرد آورده اند.

2 ـ آنها كه جمله «فِيْهِ يُصْعَقُون» را اشاره به روز قيامت و آغاز رستاخيز مى دانند، عذاب را در آيه مورد بحث به معنى عذاب قبر و مجازات برزخى گرفته اند، ولى چون آن تفسير ضعيف است، اين احتمال نيز ضعيف است.

3 ـ منظور از «حُكْمِ رَبِّك» ممكن است همان تبليغ احكام الهى باشد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور است در راه آن صبر و شكيبائى كند، و يا عذاب خداوند است كه به دشمنان وعده داده شده، يعنى در انتظار باش تا عذاب الهى دامانشان را بگيرد، و يا به معنى اوامر و فرمان خدا است، يعنى چون خداوند دستور داده است صبر و استقامت كن، گر چه جمع هر سه تفسير نيز ممكن است، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد، مخصوصاً با توجه به جمله «اِنَّكَ بِأَعْيُنِنا».

4 ـ تفسير «الميزان»، جلد 19، صفحه 24.

5 ـ «در المنثور»، جلد 6، صفحه 120.

6 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه 40 سوره «ق» (جلد 9، صفحه 150).

7 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6251، ذيل آيات مورد بحث.

سوره النجــم

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 62 آيه است

محتواى سوره «النّجم»

اين سوره، به گفته بعضى: نخستين سوره اى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از علنى كردن دعوت خود، آن را آشكارا و با صداى بلند در حرم «مكّه» تلاوت كرد، و مشركان به آن گوش دادند، و همه مؤمنان آن روز، و حتى مشركان سجده كردند!.(1)

اين سوره، به عقيده بعضى از مفسران: در ماه مبارك «رمضان» سال پنجم بعثت نازل گرديد.(2)

بعضى گفته اند: اين سوره نخستين سوره اى است كه آيه «سجده واجب» در آن نازل گرديده،(3) ولى با توجه به اين كه طبق نقل معروف، سوره «اقرأ» قبل از آن نازل شده، و در پايان آن، آيه سجده است، اين نقل بعيد به نظر مى رسد.

به هر حال، اين سوره به خاطر «مكّى» بودنش بحث هائى از اصول اعتقادى، مخصوصاً «نبوت» و «معاد» دارد، و با تهديدهاى كوبنده و انذارهاى مكرر به بيدارى كفار مى پردازد.

محتواى اين سوره را در هفت بخش مى توان خلاصه كرد:

1 ـ در آغاز سوره، بعد از سوگند پر معنائى، از حقيقت وحى سخن مى گويد، و تماس مستقيم پيامبر(صلى الله عليه وآله) را با پيك وحى «جبرئيل» روشن مى سازد، و ساحت مقدس پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از اين كه چيزى جز وحى الهى بگويد مبرا مى كند.

2 ـ در بخش ديگرى از اين سوره، از «معراج پيامبر» سخن گفته، و گوشه هائى از آن را با عباراتى كوتاه و پر معنى مجسم مى كند، كه آن نيز رابطه مستقيمى با وحى دارد.

3 ـ سپس به خرافات مشركان در زمينه بت ها، و عبادت فرشتگان، و امور ديگرى كه جز از روى هوا و هوس نبود، پرداخته، و آنها را سخت در اين رابطه نكوهش مى كند، و از پرستش آنها برحذر مى دارد، و با منطقى نيرومند اين معنى را اثبات مى نمايد.

4 ـ در بخش ديگرى، راه توبه را به روى اين منحرفين و عموم گنهكاران باز مى كند، و آنها را به «مغفرت واسعه» حق، نويد مى دهد، و تأكيد مى كند: هر كس مسئول اعمال خويش است، و هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.

5 ـ براى تكميل اين اهداف، در بخش ديگرى از اين سوره، گوشه هائى از مسأله «معاد» را منعكس مى سازد، و دليل روشنى براى اين مسأله از آنچه در نشأه دنيا وجود دارد، اقامه مى كند.

6 ـ مطابق معمول، اشاراتى به سرنوشت دردناك اقوام پيشين كه در طريق دشمنى با حق پافشارى و لجاج و عناد داشتند، (همچون اقوام عاد و ثمود و نوح و لوط) مى كند، تا غافلان بى خبر را از اين طريق بيدار سازد.

7 ـ و سرانجام، سوره را با امر به سجده و عبادت براى پروردگار پايان مى بخشد.

از امتيازات اين سوره، آيات كوتاه و آهنگ خاص اين آيات است، كه به مفاهيم آن نفوذ عميقى مى دهد، و قلب و روح خفتگان را بيدار كرده، همراه خود به آسمان ها مى برد.

ضمناً نام گذارى اين سوره به «النجم»، به خاطر نخستين آيه اين سوره است.

* * *


1 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 9، صفحه 208.

2 ـ همان مدرك.

3 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 41.

فضيلت تلاوت اين سوره

در روايات، فضائل مهمى براى تلاوت اين سوره بيان شده است:

در حديثى از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَاَ سُورَةَ النَّجْمِ أُعْطِىَ مِنَ الاَجْرِ عَشْرُ حَسَنات، بِعَدَدِ مَنْ صَدَّقَ بِمُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ مَنْ جَحَدَ بِهِ: «هر كس سوره «النجم» را بخواند، خداوند به عدد هر يك از كسانى كه به پيامبر ايمان آوردند و كسانى كه او را انكار كردند، ده حسنه به او عطا مى كند».(1)

و در حديثى از امام «صادق جعفر بن محمّد»(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ كانَ يُدْمِنُ قِرائَةَ «وَ النَّجْمِ» فِي كُلِّ يَوْم، أَوْ فِي كُلِّ لَيْلَة، عاشَ مَحْمُوداً بَيْنَ النّاسِ، وَ كانَ مَغْفُوراً لَهُ وَ كانَ مُحَبَّباً بَيْنَ النّاسِ: «كسى كه پيوسته سوره «النجم» را در هر روز، يا در هر شب تلاوت كند، در ميان مردم فردى شايسته شناخته مى شود، خداوند او را مى آمرزد، و محبوبيت در ميان مردم به دست مى آورد».(2)

مسلماً چنين پاداش هاى عظيمى، از آن كسانى است كه تلاوت اين سوره را وسيله اى براى انديشيدن، و سپس عمل قرار دهند، و تعليمات مختلف اين سوره در زندگى آنها پرتوافكن شود.

* * *

1وَ النَّجْمِ إِذا هَوى

2ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى

3وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى

4إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْىٌ يُوحى

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ سوگند به ستاره هنگامى كه افول مى كند.

2 ـ كه دوست شما منحرف نشده و گمراه نيست.

3 ـ و از روى هواى نفس سخن نمى گويد!

4 ـ آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 170.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 305.

تفسير:

قابل توجه اين كه، سوره پيشين (سوره طور)، با كلمه «النجوم» (ستارگان) پايان يافت، و اين سوره با كلمه «النجم» (ستاره) آغاز مى شود، كه خداوند به آن سوگند ياد كرده، مى فرمايد: «سوگند به ستاره، هنگامى كه افول مى كند» (وَ النَّجْمِ إِذا هَوى).

در اين كه مراد از «النجم» در اينجا چيست؟ مفسران احتمالات بسيار داده، و هر يك تفسيرى را برگزيده اند.

جمعى، آن را اشاره به «قرآن مجيد» مى دانند، چرا كه متناسب با آيات بعد درباره وحى است، و تعبير به «نجم» به خاطر اين است كه، عرب از چيزى كه تدريجاً و در فواصل مختلف انجام مى گيرد، تعبير به «نجوماً» مى كنند، (در اقساط وام ها و امور ديگرى از اين قبيل تعبير «نجوماً» بسيار به كار مى رود) و از آنجا كه قرآن در طول 23 سال، و در مقاطع مختلف، بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شده است، به عنوان «نجم» از آن ياد شده، و منظور از «إِذا هَوى» نزول آن، بر قلب پاك رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است.

جمعى ديگر، آن را اشاره به يكى از ستارگان آسمان مانند «ثريا»(1) يا «شعرى»(2) دانسته اند، چرا كه اين ستارگان از اهميت خاصى برخوردار هستند.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «النجم» شهاب هائى است كه به وسيله آن شياطين از صحنه آسمان رانده مى شوند، و عرب اين شهاب ها را «نجم» مى نامد.

ولى هيچ يك از اين چهار تفسير، دليل روشنى ندارد، بلكه ظاهر آيه آن چنان كه اطلاق واژه «النجم» اقتضاء مى كند، سوگند به همه ستارگان آسمان است كه از نشانه هاى بارز عظمت خداوند، و از اسرار بزرگ جهان آفرينش، و از مخلوقات فوق العاده عظيم پروردگار است.

اين نخستين بار نيست كه قرآن به موجودات عظيمى از جهان خلقت سوگند ياد مى كند، در آيات ديگر قرآن نيز به خورشيد و ماه و مانند آن، سوگند ياد شده است.

تكيه بر غروب آنها، در حالى كه طلوع آنها بيشتر جلب توجه مى كند، به خاطر آن است كه غروب ستارگان، دليل بر حدوث آنها مى باشد، و نيز دليلى است بر نفى عقيده ستاره پرستان، همان گونه كه در داستان «ابراهيم»(عليه السلام) آمده است: فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ: «هنگامى كه تاريكى شب او را پوشانيد، ستاره اى مشاهده كرد، گفت: آيا اين خداى من است؟ اما هنگامى كه غروب كرد، گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم»!.(3)

اين معنى نيز قابل توجه است كه مسأله «طلوع»، در ريشه لغتِ «نجم» افتاده، چرا كه به گفته «راغب» در «مفردات»، اصل «نجم» همان «كوكب طالع» است، و به خاطر همين است كه از «روئيدن گياه در زمين»، و «دندان در دهان»، و «آشكار شدن نظريه اى در ذهن»، تعبير به «نجم» مى شود.

به اين ترتيب، خداوند هم سوگند به طلوع ستارگان ياد كرده، و هم غروب آنها; چرا كه دليل بر حدوث و اسارتشان در چنگال قوانين خلقت است.(4)

* * *

اما ببينيم اين سوگند براى چه ياد شده است؟ آيه بعد چنين توضيح مى دهد: «هرگز دوست شما (محمّد) منحرف نشده، و مقصد را گم نكرده است» (ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى).

او هميشه در مسير حق گام بر مى دارد، و در گفتار و كردارش كمترين انحرافى نيست.

تعبير به «صاحب» كه به معنى دوست و همنشين است، ممكن است اشاره به اين باشد كه آنچه او مى گويد، از روى محبت و دلسوزى براى شما است.

بسيارى از مفسران، ميان «ضَلَّ» و «غَوى» فرقى نگذاشته اند، و آنها را تأكيد يكديگر مى دانند، ولى، بعضى معتقدند: ميان اين دو تفاوت است: «ضلالت» آن است كه انسان ابداً راهى به مقصد نيابد، ولى «غوايت» آن است كه راه او مستقيم و خالى از اشكال نباشد، اولى همچون «كفر» است، و دومى همچون «فسق و گناه».

اما «راغب» در «مفردات» در معنى «غى» مى گويد: «جهلى است كه توأم با اعتقاد فاسد باشد».

بنابراين، «ضلالت» به معنى مطلق جهل و نادانى و بى خبرى است، ولى «غوايت» جهلى است كه با عقيده باطلى توأم باشد، و به هر حال، خداوند مى خواهد در اين عبارت، هر گونه انحراف و جهل و گمراهى و اشتباه را از پيامبرش نفى كند، و تهمت هائى را كه در اين زمينه از سوى دشمنان به او زده مى شد، خنثى نمايد.

* * *

پس از آن براى تأكيد اين مطلب، و اثبات اين كه آنچه مى گويد از سوى خدا است، مى افزايد: «او هرگز از روى هواى نفس، سخن نمى گويد» (وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى).

اين تعبير شبيه استدلالى است براى آنچه در آيه قبل در زمينه نفى ضلالت و غوايت آمده، چرا كه سرچشمه گمراهى ها غالباً پيروى از هواى نفس است.

در سوره «ص» آيه 26 مى خوانيم: وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ «از هواى نفس پيروى مكن، كه تو را از طريق خداوند گمراه مى سازد».

و در حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز آمده است: أَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ: «اما پيروى از هواى نفس، انسان را از راه خدا باز مى دارد».(5)

بعضى از مفسران، معتقدند: جمله «ما ضَلَّ صاحِبُكُم» ناظر به نفى «جنون» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و جمله «وَ ما غَوى» ناظر به نفى «شاعر» بودن، و يا هر گونه ارتباط به شعر، چرا كه در آيه 224 سوره «شعراء» مى خوانيم: وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ: «شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنها پيروى مى كنند» (شعراى خيال پرداز و بى هدف)، و جمله «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الهَوى» نفى نسبت «كهانت» است; چرا كه كاهنان، افرادى هواپرست و هوسبازند.

* * *

سپس با صراحت تمام مى گويد: «آنچه را او آورده است، تنها وحى است كه از سوى خداوند به او فرستاده شده» (إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْىٌ يُوحى).

او از خودش چيزى نمى گويد، و قرآن ساخته و پرداخته فكر او نيست، همه از ناحيه خدا است، و دليل اين ادعا در خودش نهفته است، بررسى آيات قرآن به خوبى گواهى مى دهد كه هرگز يك انسان، هر قدر عالم و متفكر باشد، تا چه رسد به انسان درس نخوانده اى كه در محيطى مملو از جهل و خرافات پرورش يافته، قادر نيست سخنانى چنين پر محتوا بياورد، كه بعد از گذشتن قرن ها، الهام بخش مغزهاى متفكران است، و مى تواند پايه اى براى ساختن اجتماع صالح، سالم، مؤمن و پيشرو گردد.

ضمناً بايد توجه داشت، اين سخن تنها در مورد آيات قرآن نيست، بلكه به قرينه آيات گذشته، سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز شامل مى شود، كه آن هم بر طبق وحى الهى است، چرا كه اين آيه با صراحت مى گويد: «او از روى هوى سخن نمى گويد، هر چه مى گويد وحى است».

حديث جالب زير، شاهد ديگرى بر اين مدعا است:

«سيوطى» كه از دانشمندان معروف اهل سنت است در تفسير «درّ المنثور» چنين نقل مى كند: «روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دستور داد، تمام درهاى خانه هائى كه به داخل مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) گشوده مى شد، (جز در خانه على(عليه السلام)) بسته شود، اين امر، بر مسلمانان گران آمد، تا آنجا كه «حمزه» عموى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از اين كار گله كرد، كه چگونه در خانه عمويت و «ابوبكر» و «عمر» و «عباس» را بستى، اما در خانه پسرعمويت را باز گذاردى؟ (و او را بر ديگران ترجيح دادى).

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) متوجه شد، اين امر بر آنها گران آمده است، مردم را به مسجد دعوت فرمود، و خطبه بى نظيرى در تمجيد و توحيد خداوند ايراد كرد، سپس افزود: يا أَيُّهَا النّاسُ ما أَنَا سَدَدْتُها، وَ لا أَنَا فَتَحْتُها، وَ لا أَنَا أَخْرَجْتُكُمْ وَ أَسْكَنْتُهُ، ثُمَّ قَرَأَ «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْىٌ يُوحى»: «اى مردم! من شخصاً درها را نبستم و نگشودم، و من شما را از مسجد بيرون نكردم، و على را ساكن ننمودم (آنچه بود وحى الهى و فرمان خدا بود)، سپس اين آيات را تلاوت كرد: «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى... إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْىٌ يُوحى».(6)

اين حديث كه بيانگر مقام والاى اميرمؤمنان على(عليه السلام) در ميان تمام امت اسلامى بعد از شخص پيامبر است، نشان مى دهد، نه تنها گفته هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر طبق وحى است، بلكه اعمال و كردار او نيز چنين است.

* * *

5عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى

6ذُو مِرَّة فَاسْتَوى

7وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى

8ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى

9فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى

10فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى

11ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى

12أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى

 

ترجمه:

5 ـ آن كس كه قدرت عظيمى دارد او را تعليم داده است.

6 ـ آن كس كه توانائى فوق العاده دارد; او سلطه يافت.

7 ـ در حالى كه در افق اعلى قرار داشت!

8 ـ سپس نزديك تر و نزديك تر شد.

9 ـ تا آنكه فاصله او (با پيامبر) به اندازه فاصله دو كمان يا كمتر بود.

10 ـ در اينجا خداوند آنچه را وحى كردنى بود به بنده اش وحى نمود.

11 ـ قلب (پاك او) در آنچه ديد هرگز دروغ نگفت.

 

12 ـ آيا با او درباره آنچه (با چشم خود) ديده مجادله مى كنيد؟!


1 ـ «ثريا»، مجموعه ستارگانى هفتگانه است، كه اكثر آنها آشكار و يكى بسيار كم نور است، كه معمولاً براى شناسائى قدرت ديد، افراد را به وسيله آن آزمايش مى كنند، سوگند به اين ستاره ممكن است به خاطر مسافت زياد آن از ما بوده باشد.

2 ـ «شعرى»، يكى از پرنورترين ستارگان آسمان است، كه ذيل آيه 49 همين سوره به خواست خدا شرح بيشترى درباره آن خواهيم داد، رمز سوگند به آن ممكن است از اين نظر باشد كه فوق العاده پرفروغ و درخشان و داراى ويژگى هائى است.

3 ـ انعام، آيه 76.

4 ـ اگر در بعضى از روايات، «نجم» به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) تفسير شده و «هوى» به معنى نزول او از آسمان در شب معراج، در حقيقت جزء بطون آيه است نه ظاهر آن.

5 ـ «نهج البلاغه»، كلام 42.

6 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 122 (با كمى تلخيص).

تفسير:

نخستين ديدار دوست!

در تعقيب آيات گذشته كه سخن از نزول وحى بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى گفت، در اين آيات سخن از معلم وحى است.

ولى قبلاً بايد توجه داشت كه، اين آيات را در بدو نظر، هاله اى از ابهام فراگرفته، كه بايد آنها را با دقت تمام براى برطرف ساختن اين ابهامات مورد بررسى قرار داد، نخست به تفسير اجمالى اين آيات مى پردازيم، سپس به بررسى تفصيلى آنها.

مى فرمايد: «آن كس كه قدرت عظيمى دارد پيامبر اسلام را تعليم داده» (عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى).

* * *

باز براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «همان كس كه توانائى فوق العاده و سلطه بر همه چيز دارد» (ذُو مِرَّة فَاسْتَوى).

* * *

اين تعليم را به او داد «در حالى كه در افق اعلى قرار داشت» (وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى).

* * *

«سپس نزديك تر، و نزديك تر شد» (ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى).

* * *

«تا آنكه فاصله ميان او و معلمش به اندازه دو كمان يا كمتر بود»! (فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى).

* * *

«و در اينجا خداوند آنچه را وحى كردنى بود، به بنده اش وحى نمود»! (فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى).

* * *

«قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنچه ديد، صادق بود، و هرگز دروغ نمى گفت»! (ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى).

* * *

«آيا با او درباره آنچه (با چشم خود) مى بيند، مجادله مى كنيد، و باور نداريد»؟ (أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى).

در تفسير اين آيات، دو نظريه مختلف وجود دارد كه يكى مشهور، و ديگرى غير مشهور است، ولى قبلاً لازم است مفردات و بعضى از لغات آيه معنى شود، سپس به بيان اين دو عقيده بپردازيم.

«مِرَّة» به طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران نوشته اند، به معنى «تابيده شده» است، و از آنجا كه هر قدر طناب بهتر تابيده شود، محكم تر است، اين كلمه در معنى قدرت و توانائى و استحكام مادى يا معنوى به كار مى رود، و بعضى آن را از «مرور» به معنى «عبور» دانسته اند، ولى اين سخن با آنچه اهل لغت نوشته اند چندان سازگار نيست.

«تَدَلىّ» از ماده «تدلى» (بر وزن تجلِّى)، به گفته «راغب» در «مفردات»، به معنى نزديك شدن است، بنابراين تأكيدى است براى جمله «دنى» كه قبل از آن آمده، و هر دو به يك معنى است، در حالى كه بعضى ميان اين دو تفاوت قائل شده اند، و گفته اند «تدلى» به معنى وابستگى و تعلق و آويزان شدن است، همچون وابستگى ميوه به درخت، لذا به ميوه هائى كه از درخت آويزان است «دوالى» مى گويند.(1)

«قاب» به معنى اندازه است، و «قوس» به معنى كمان، بنابراين «قابَ قَوْسَيْن» يعنى «به مقدار طول دو كمان» (كمان يكى از سلاح هاى قديم براى تيراندازى بوده است).

بعضى «قوس» را از ماده «قياس» و به معنى «مقياس» دانسته اند، و چون مقياس عرب، اندازه ذراع (فاصله نوك انگشتان تا آرنج) بوده، بنابراين «قاب قوسين» به معنى «دو ذراع» مى شود.

در بعضى از كتب لغت براى «قاب» معنى ديگرى ذكر شده، و آن فاصله ميان محلى از كمان كه به دست مى گرفتند تا نوك برگشته كمان (كمان ها به صورت قوسى شكل بود، كه دو انتهاى آن برگشته بود).

بنابراين «قاب قوسين» به معنى مجموعه انحناء كمان مى شود (دقت كنيد).(2)

اكنون به ذكر دو نظريه تفسيرى باز مى گرديم:

نظريه مشهور مفسران اين است كه معلم پيامبر(صلى الله عليه وآله) همان «جبرئيل امين»، پيك وحى خدا بود، كه قدرت فوق العاده اى داشت.

او كه معمولاً به صورت «انسانى خوش چهره» بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ظاهر مى گشت، و پيام الهى را ابلاغ مى نمود، دو بار در تمام عمر آن حضرت(صلى الله عليه وآله) به قيافه و چهره اصليش بر او ظاهر گشت:

مرتبه اول، همان است كه در آيات فوق مى خوانيم، كه در افق بالا ظاهر گشت (و تمامى شرق و غرب را پوشانده بود، و آن چنان با عظمت بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هيجان آمد) و هم او بود كه به پيامبر نزديك شد، تا آن حد كه فاصله چندانى ميان آنها نبود، و تعبير به «قاب قوسين» كنايه از نهايت نزديكى است.

مرتبه دوم، در جريان معراج پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود كه در آيات آينده از آن گفتگو شده است، و به خواست خدا درباره آن سخن خواهيم گفت.

بعضى از مفسران كه اين نظر را برگزيده، تصريح كرده اند ديدار اول پيامبر(صلى الله عليه وآله) با جبرئيل به صورت اصليش، در كنار غار «حرا» در «جبل النور» واقع شده.(3)

ولى اين تفسير، با تمام طرفدارانى كه دارد، خالى از اشكالات مهمى نيست زيرا:

1 ـ در آيه «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» (آنچه وحى كردنى بود بر بنده اش وحى كرد)، مسلماً مرجع ضميرها (مخصوصاً ضمير «عبده») خدا است، در حالى كه اگر «شديد القوى» به معنى «جبرئيل» باشد، تمام ضميرها به او باز مى گردد، درست است كه مى توان از قرائن خارج فهميد كه حساب اين آيه از بقيه جدا است، ولى به هم خوردن يك نواختى آيات و مرجع ضميرها، مسلماً خلاف ظاهر است.

2 ـ «شديد القوى» به معنى كسى كه تمام قدرت هايش فوق العاده است، تنها مناسب ذات پاك پروردگار است، درست است كه در آيه 20 سوره «تكوير» از «جبرئيل» به عنوان «ذِي قُوَّة عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكِين» ياد شده، ولى ميان «شديد القوى» كه مفهوم عام و گسترده اى دارد، با «ذى قوة» كه «قوة» در آن به صورت مفرد و نكره ذكر شده، تفاوت بسيار است.

3 ـ در آيات بعد آمده است، كه پيامبر او را نزد «سدرة المنتهى» (بر فراز آسمان ها ديد)، اگر منظور جبرئيل باشد، او در سفر معراج، از آغاز و از روى زمين با پيامبر همراه بود، و تنها در اوج آسمان او را نديد، مگر اين كه گفته شود در آغاز او را به صورت انسانى مشاهده كرد، و در آسمان به صورت اصليش در حالى كه قرينه اى بر اين مطلب در آيات نيست.

4 ـ تعبير به «عَلَّمَه» يا مانند آن در قرآن مجيد، هيچگاه در مورد جبرئيل به كار نرفته، و اين تعبير، در مورد خداوند نسبت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و پيامبران ديگر بسيار زياد است، و به عبارت ديگر، جبرئيل معلم پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، بلكه واسطه وحى بود، و معلمش تنها خدا است.

5 ـ درست است كه جبرئيل فرشته اى است والامقام، ولى مسلماً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مقام والاترى دارد، چنان كه در داستان معراج نيز آمده است كه، او در سير صعودى معراج در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، به نقطه اى رسيد و از حركت بازماند، و گفت: «اگر يك سر انگشت بالاتر روم، پر و بالم مى سوزد»! ولى، پيامبر(صلى الله عليه وآله)همچنان به سير خود ادامه داد.

با اين حال، مشاهده كردن «جبرئيل» در صورت اصليش، متناسب آن چنان اهميتى كه در اين آيات به آن داده شده نيست، و به تعبير ساده تر، براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)زياد مهم نبود كه به چنين ديدارى نائل گردد، با اين كه اين آيات اهميت فوق العاده اى براى اين ديدار قائل شده است.

6 ـ جمله «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى» (قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنچه را ديده خلاف نمى گويد) نيز، دليل بر يك شهود باطنى است، نه مشاهده حسى با چشم نسبت به جبرئيل.

7 ـ از همه اينها گذشته، در روايات متعددى كه از منابع اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، اين آيات، تفسير به «جبرئيل» نشده، بلكه روايات، موافق تفسير دوم است كه مى گويد: منظور از اين آيات، شهود باطنى خاصى نسبت به ذات پاك خدا است كه براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين صحنه روى داد، و در معراج بار ديگر تكرار شد، و رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) فوق العاده تحت تأثير جذبه معنوى اين ديدار قرار گرفت.(4)

مرحوم شيخ «طوسى» در «امالى» از «ابن عباس» از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند: لَمّا عُرِجَ بِي إِلَى السَّماءِ دَنَوْتُ مُن رَبِّي عَزَّوَجَلَّ حَتى كانَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى: «هنگامى كه به آسمان معراج كردم آن چنان به ساحت قدس پروردگارم نزديك شدم كه ميان من و او فاصله قوسين يا كمتر بود»!.(5)

مرحوم «صدوق» در «علل الشرايع» همين مضمون را از «هشام بن حكم» از امام «موسى بن جعفر»(عليه السلام) نقل كرده است، كه در ضمن يك حديث طولانى مى فرمايد: فَلَمّا أُسْرِىَ بِالنَّبِىِّ(صلى الله عليه وآله) وَ كانَ مِنْ رَبِّهِ كَقابِ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى رُفِعَ لَهُ حِجابٌ مِنْ حُجُبِهِ: «هنگامى كه پيامبر به معراج برده شد، و فاصله او از ساحت قدس پروردگارش به اندازه قوسين يا كمتر بود، حجابى از حجاب ها از برابر ديدگان او برداشته شد»!.(6)

در تفسير «على بن ابراهيم» نيز آمده: ثُمَّ دَنى يَعْنِي رَسُولُ اللّهِ مِنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ: «سپس نزديك شد، يعنى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به پروردگار متعال»!.(7)

اين معنى در روايات متعدد ديگرى نيز آمده است، و ناديده گرفتن اين همه روايات ممكن نيست.

در روايات اهل سنت نيز در روايتى در تفسير «درّ المنثور» همين معنى از «ابن عباس» به دو طريق نقل شده است.(8)

مجموع اين قرائن، سبب مى شود، تفسير دوم را كه مى گويد: منظور از «شديد القوى» خداوند است، و نزديك شدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز نسبت به ذات پاك او بوده است، برگزينيم.

به نظر مى رسد، چيزى كه سبب شده غالب مفسران از اين تفسير روى برتابند، و به سراغ تفسير اول بروند، اين است كه اين تفسير بوى تجسم خداوند و وجود مكان براى او مى دهد، در حالى كه مسلم است او نه مكانى دارد و نه جسمى: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ: «چشم ها او را نمى بيند، و او همه چشم ها را مى بيند»(9) أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ: «به هر سو نگاه كنيد خداوند آنجا است»(10) وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ: «هر كجا باشيد او با شماست».(11)

و نيز، شايد مجموع اين مسائل، سبب شده كه بعضى از مفسران از تفسير اين آيات اظهار عجز و ناتوانى كنند، و بگويند: اين از اسرار غيب است كه از همه ما پوشيده و پنهان است!

مى گويند: از يكى از دانشمندان، تفسير اين آيات را پرسيدند، گفت: جائى كه جبرئيل ناتوان گردد، من كيم كه قادر بر درك اين معنى باشم!.(12)

ولى با توجه به اين كه قرآن كتاب هدايت است، و براى تفكر و تدبر و تذكر انسان ها نازل شده، قبول اين معنى نيز مشكل است كه آياتى از جانب خداوند نازل شده باشد كه كسى را توان فهم آن نباشد.

اما اگر آيات را به معنى دوم، يعنى يك نوع شهود و قرب خاص معنوى تفسير كنيم، تمام اين مشكل ها برطرف خواهد شد.

توضيح اين كه: بدون شك، رؤيت حسى در مورد خداوند، نه در دنيا، و نه در آخرت امكان پذير نيست، چرا كه لازمه آن جسمانيت و مادى بودن است، همچنين لازمه آن تغيير و تحول و فسادپذير بودن، و نياز به زمان و مكان داشتن است، و ذات واجب الوجود از همه اين امور مبرّا است.

ولى، خدا را از طريق ديد دل و عقل مى توان مشاهده كرد، و اين همان است كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در پاسخ «ذعلب يمانى» به آن اشاره فرمود: لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ: «چشم ها با مشاهده حسى هرگز او را نديده، ولى دل ها با حقيقت ايمان او را دريافته اند».(13)

اما بايد توجه داشت كه «ديد باطنى» بر دو گونه است: يكى «ديد عقلانى» است، كه از طريق استدلال حاصل مى شود، و ديگرى مقام «شهود قلبى» است، كه دركى مافوق درك عقل، و ديدى ماوراء ديد آن است.

اين مقامى است كه آن را مقام «استدلال» نبايد نام گذاشت، بلكه مقام «مشاهده» است، اما مشاهده اى با دل، و از طريق درون، اين مقامى است كه براى «اولياء اللّه» با تفاوت مراتب و سلسله درجات، رخ مى دهد، زيرا شهود باطنى نيز مراتب و درجات بسيارى دارد، البته درك حقيقت آن براى كسانى كه به آن نرسيده اند، مشكل است.

از آيات فوق، با توجه به قرائنى كه ذكر شد، مى توان اين چنين استفاده كرد كه، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در عين اين كه داراى مقام شهود بود، در طول عمر مباركش، دو مرتبه چنان اوج گرفت كه به مقام «شهود كامل» نائل گرديد.

يكى احتمالاً در آغاز بعثت بود، و ديگرى به هنگام معراج، آن چنان به خدا نزديك شد و بر بساط قرب او گام گذاشت، كه بسيارى از فاصله ها و حجاب ها برچيده شد، مقامى كه حتى «جبرئيل امين»، يعنى مقرب ترين فرشته الهى، از وصول به آن عاجز بود.

روشن است، تعبيراتى مانند «فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى»، همه به صورت كنايه و بيان شدت قرب است، و گرنه او با بندگانش فاصله مكانى ندارد، تا با «قوس» و «ذراع» سنجيده شود، و نيز منظور از «رؤيت» در اين آيات، رؤيت با چشم نيست، بلكه همان شهود باطنى است.

در بحث هاى گذشته در تفسير «لقاء اللّه» (ملاقات پروردگار) كه در آيات مختلف قرآن به عنوان يكى از مشخصات روز قيامت كراراً روى آن تكيه شده است، گفته ايم كه اين ملاقات نيز ـ بر خلاف آنچه بعضى از كوته فكران پنداشته اند ـ ملاقات حسى و مشاهده مادى نيست، بلكه يك نوع شهود باطنى است، هر چند در مراحل پائين تر است، و هرگز به مرحله شهود اولياء و انبياء نمى رسد، تا چه رسد به مرحله شهود كامل پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ليله معراج.

با توجه به اين توضيح، اشكالاتى كه پيرامون اين تفسير به نظر مى رسد برطرف خواهد شد، و اگر پاره اى از خلاف ظاهرها، به حكم تنگى بيان و الفاظ ما از شرح اين مسائل ماوراء مادى در كار باشد، در برابر اشكالاتى كه بر تفسير اول است، ناچيز به نظر مى رسد.

با لحاظ آنچه گفته شد، مجدداً مرورى بر آيات مورد بحث مى كنيم، و مضمون آيات را از اين ديدگاه بررسى مى نمائيم:

طبق اين تفسير، قرآن نزول وحى را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين شرح مى دهد: خداوند «شديد القوى» و پر قدرت او را تعليم فرمود، در حالى كه او به صورت كامل و در حد اعتدال درآمد، و در افق اعلى قرار گرفت.(14)

سپس نزديك شد، و نزديك تر شد، آن چنان كه ميان او و پروردگارش به اندازه دو قوس بيشتر نبود، و در همين جا بود كه آنچه وحى كردنى بود خداوند به بنده اش وحى كرد.

و از آنجا كه براى جمعى، اين شهود باطنى سنگين مى آمد، تأكيد مى كند كه قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنچه را ديده به حق و راستى ديده است، و نبايد شما در برابر اين سخن با او به مجادله برخيزيد.

همان گونه كه گفتيم، تفسير اين آيات به شهود باطنى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به خداوند، صحيح تر و با روايات اسلامى موافق تر، و براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) فضيلتى است برتر، و مفهومى است لطيف تر (وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِحَقائِقِ الاُمُورِ).(15)

اين بحث را با حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حديثى از على(عليه السلام) پايان مى دهيم.

از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پرسيدند: هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟: «آيا پروردگارت را هرگز ديده اى»؟!

در پاسخ فرمود: رَأَيْتُهُ بِفُؤادِى: «من او را با چشم دل ديده ام»!.(16)

و در «نهج البلاغه» در صدر همان خطبه «ذعلب يمانى» آمده است كه، از آن حضرت سؤال كرد: هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يا أَمِيْرَ الْمُؤْمِنِيْنَ؟! «آيا هرگز پروردگارت را اى اميرمؤمنان! ديده اى»؟!

در پاسخ فرمود: أَفَاَعْبُدُ ما لاأَرى؟!: «آيا كسى را كه نمى بينم پرستش كنم»؟! سپس، به شرحى كه قبلاً نقل كرده ايم، كه اشاره به «شهود باطنى» است پرداخت.(17)

* * *

 

 

13وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى

14عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى

15عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى

16إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى

17ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى

18لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى

 

ترجمه:

13 ـ و بار ديگر نيز او را مشاهده كرد.

14 ـ نزد «سدرة المنتهى».

15 ـ كه «جنّت المأوى» در آنجاست.

16 ـ در آن هنگام كه چيزى =] نور خيره كننده اى[ سدرة المنتهى را پوشانده بود.

17 ـ چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان نكرد.

18 ـ او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را ديد.


1 ـ اقتباس از «روح البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ گفته اند: در اين صورت در كلام «قلب» واقع شده، و در اصل «قابى قوس» بوده است.

3 ـ اين تفسير را كه منظور از «شديد القوى» «جبرئيل» امين است، گروه كثيرى از جمله «طبرسى» در «مجمع البيان»، «بيضاوى» در «انوار التنزيل»، «زمخشرى» در «كشاف»، «قرطبى» در تفسيرش، «روح البيان»، «فخر رازى» در «تفسير كبير»، «سيّد قطب» در «فى ظلال القرآن»، و «مراغى» در تفسيرش برگزيده اند، تعبيرات «علامه طباطبائى» در «الميزان» نيز بيشتر به اين تفسير متمايل است.

4 ـ در دعاى «ندبه» نيز تعبيرى ديده مى شود كه مناسب همين معنى است، آنجا كه مى گويد: يابْنَ مَنْ دَنى فَتَوَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى دُنُوّاً وَ اقْتِراباً مِنَ الْعَلِىِّ الاَعْلى: «اى فرزند كسى كه نزديك شد و نزديك شد، تا آنجا كه فاصله اش به اندازه دو كمان يا كمتر بود، و اين نزديكى با خداوند على اعلى صورت گرفت»، در ذيل همين دعا نيز يكى از القاب خداوند «شديد القوى» ذكر شده، آنجا كه مى خوانيم: «وَ أَرِهِ سَيِّدَهُ يا شَدِيدَ الْقَوى».

5 و 6 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 149.

7 ـ همان مدرك، جلد 16، صفحه 148.

8 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 123.

9 ـ انعام، آيه 103.

10 ـ بقره، آيه 115.

11 ـ حديد، آيه 4.

12 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 219.

13 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 179.

14 ـ ضمير «فاستوى» و همچنين ضمير در «هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى»، ممكن است به پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا به ذات پاك خداوند برگردد.

15 ـ اين نكته را نيز در اينجا اجمالاً به خاطر داشته باشيد، كه در مورد معراج و اين كه يك بار در عمر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اتفاق افتاد، يا دو بار، در ميان دانشمندان گفتگو است، و ممكن است آيات اشاره به دو شهود باطنى در دو معراج باشد.

16 ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 276 (ذيل مباحث معراج).

17 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 179.

تفسير:

دومين ديدار!

اين آيات، همچنان ادامه بحث هاى آيات گذشته درباره مسأله وحى، و ارتباط پيامبر(صلى الله عليه وآله) با خداوند و شهود باطنى او است. مى فرمايد: «بار ديگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را مشاهده كرد» (وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى).

* * *

«و اين شهود در كنار «سدرة المنتهى» روى داد» (عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى).

* * *

«همانى كه جنة المأوى و بهشت برين در كنار آن است» (عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى).

* * *

«در آن هنگام كه چيزى «سدرة المنتهى» را فرا گرفته، و پوشانده بود» (إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى).

* * *

اينها واقعياتى بود كه پيامبر مشاهده كرده «و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود» و تصورات باطل را در لباس حق نديد (ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى).

* * *

«او بخشى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را در آنجا مشاهده كرد» (لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى).

* * *

همان گونه كه مى بينيم، همان ابهامى كه در بدو امر، آيات گذشته را احاطه كرده بود، بر اين آيات كه فراز ديگرى از همان مطالب است سايه افكنده، و براى روشن شدن مفاد اين آيات، باز بايد قبل از هر چيز به سراغ مفردات آن برويم، سپس مجموع را در نظر بگيريم:

«نَزْلَة» به معنى يك بار نازل شدن است، بنابراين، «نَزْلَةً اُخْرى» يعنى «در يك نزول ديگر».(1)

از اين تعبير استفاده مى شود كه، دو بار «نزول» رخ داده و اين ماجرا مربوط به نزول دوم است.

«سِدْرَة» (بر وزن حرفة)، مطابق آنچه غالب مفسران و علماى لغت گفته اند، درختى است پر برگ و پر سايه، و تعبير به «سدرة المنتهى» اشاره به درخت پر برگ و پر سايه اى است كه در اوج آسمان ها، در منتها اليه عروج فرشتگان، ارواح شهداء، علوم انبياء، و اعمال انسان ها قرار گرفته، جائى كه ملائكه پروردگار از آن فراتر نمى روند، و «جبرئيل» نيز در سفر «معراج»، به هنگامى كه به آن رسيد، متوقف شد.

درباره «سدرة المنتهى» ـ هر چند در قرآن مجيد توضيحى نيامده، ـ ولى در اخبار و روايات اسلامى توصيف هاى گوناگونى پيرامون آن آمده، و همه بيانگر اين واقعيت است كه انتخاب اين تعبير، به عنوان يك نوع تشبيه، و به خاطر تنگى و كوتاهى لغات ما از بيان اين گونه واقعيات بزرگ است.

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه: رَأَيْتُ عَلى كُلِّ وَرَقَة مِنْ أَوْراقِها مَلَكاً قائِماً يُسَبِّحُ اللّهَ تَعالى: «من بر هر يك از برگ هاى آن فرشته اى ديدم كه ايستاده بود و تسبيح خداوند را مى كرد».(2)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: اِنْتَهَيْتُ اِلى سِدْرَةِ الْمُنْتَهى، وَ اِذاً الوَرَقَةُ مِنْها تُظِلُّ اُمَّةً مِنَ الاُمَمِ: «من به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم هر برگى از آن مى تواند بر امتى سايه بيفكند»!.(3)

اين تعبيرات نشان مى دهد كه، هرگز، منظور درختى شبيه آنچه در زمين مى بينيم نبوده، بلكه اشاره به سايبان عظيمى است در جوار قرب رحمت حق، كه فرشتگان بر برگ هاى آن تسبيح مى كنند، و امت هائى از نيكان و پاكان در سايه آن قرار دارند.

«جَنَّةُ الْمَأْوى» به معنى بهشتى است كه محل سكونت است،(4) و در اين كه اين كدام بهشت است؟ در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را همان «بهشت جاويدان» (جَنَّةُ الْخُلْدِ) مى دانند، كه در انتظار تمام اهل ايمان و پرهيزگاران است، و محل آن را در آسمان، و آيه 19 سوره «سجده» را شاهد بر آن مى گيرند: فَلَهُمْ جَنّاتُ الْمَأْوى نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ: «براى مؤمنان صالح العمل باغ هاى بهشت است كه در آن ساكن مى شوند، و اين وسيله پذيرائى از آنهاست در مقابل اعمالى كه انجام مى دادند»; چرا كه اين آيه به قرينه آيه بعد از آن، مسلماً از بهشت جاويدان سخن مى گويد.

ولى از آنجا كه در جاى ديگر مى خوانيم: وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّة عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ: «براى رفتن به سوى مغفرت پروردگار و بهشتى كه وسعت آن آسمان ها و زمين است، بر يكديگر پيشى گيريد»(5) بعضى، اين معنى را بعيد شمرده اند; زيرا ظاهر آيات مورد بحث، نشان مى دهد كه «جَنَّةُ الْمَأْوى» در آسمان، و غير از بهشت جاويدان است كه وسعتش به اندازه تمام آسمان ها و زمين مى باشد.

لذا گاهى آن را به جايگاه ويژه اى از بهشت تفسير كرده اند كه در كنار «سدرة المنتهى»، و محل خاصان و مخلصان است.

و گاه گفته اند به معنى بهشت برزخى است كه ارواح شهداء و مؤمنان، موقتاً به آنجا مى روند.

تفسير اخير، از همه مناسب تر به نظر مى رسد، و از امورى كه به روشنى بر آن گواهى مى دهد، اين است كه در بسيارى از روايات «معراج» آمده است كه، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) عده اى را در اين بهشت، متنعم ديد، در حالى كه مى دانيم هيچ كس در بهشت جاويدان قبل از روز قيامت وارد نمى شود; زيرا آيات قرآن به خوبى دلالت دارد كه پرهيزگاران در قيامت، بعد از محاسبه، وارد بهشت مى شوند، نه بلافاصله بعد از مرگ، و ارواح شهداء نيز در بهشت برزخى قرار دارند; زيرا آنها نيز قبل از قيام قيامت وارد بهشت جاويدان نمى شوند.

آيه «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى»، اشاره به اين معناست كه چشم پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مشاهده خود، نه چپ و راست شد، و نه از حد و مقصد تجاوز كرد، و آنچه را ديد عين واقعيت بود (زيرا «زاغَ» از ماده «زَيْغ» به معنى انحراف به چپ و راست است، و «طَغى» از ماده «طُغْيان» به معنى تجاوز از حد است).

به تعبير ديگر، انسان به هنگام مشاهده چيزى، وقتى به اشتباه مى افتد كه دقيقاً به خود آن توجه نكند، به چپ و راست، يا ماوراء آن بنگرد.(6)

* * *

اكنون كه از تفسير مفردات آيه فراغت يافتيم، به تفسير جمعى آيات مى پردازيم.

در اينجا، باز همان دو نظرى كه در تفسير آيات سابق بود تعقيب شده است.

جمع كثيرى از مفسران، آيات را ناظر به ملاقات پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى دومين بار با جبرئيل، در صورت اصليش دانسته اند، و مى گويند: منظور اين است كه بار ديگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به هنگام نزول از «معراج»، در كنار «سدرة المنتهى»، «جبرئيل» را در صورت اصليش ديد، و چشم او در مشاهده اين صحنه هرگز گرفتار اشتباهى نشد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اينجا بعضى از آيات بزرگ حق را مشاهده كرد، كه منظور از آن، يا همان صورت واقعى جبرئيل است، و يا بعضى از آيات عظمت آسمان ها و عجائب آن، و يا هر دو.

ولى، اشكالاتى كه سابقاً براى اين تفسير ذكر كرديم همچنان باقى است، بلكه پاره اى از اشكالات ديگر بر آن افزوده مى شود، از جمله:

تعبير به «نَزْلَةً اُخْرى» (در يك نزول ديگر) طبق اين تفسير، مفهوم روشنى ندارد، و اما بر طبق تفسير دوم، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در يك «شهود باطنى ديگر»، به هنگام معراج بر فراز آسمان ها، ذات پاك خدا را مشاهده كرد، و به تعبير ديگر، خداوند بار ديگر، بر قلب پاك او نزول فرمود «نَزْلَةً اُخْرى» و شهود كامل تحقق يافت، در محلى كه منتها اليه قرب الى اللّه از سوى بندگان است، در كنار «سدرة المنتهى»، در آنجا كه «جَنَّةُ الْمَأْوى» قرار دارد، در حالى كه «سدرة المنتهى» را حجاب هائى از نور پوشانده بود.

ديده قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين شهود، هرگز به غير حق نيفتاد، و جز او نديد، و در همانجا بود كه نشانه هاى عظمت خداوند را، در آفاق و انفس نيز مشاهده كرد.

مسأله شهود باطنى، چنان كه قبلاً نيز اشاره كرديم، يك نوع درك و ديدى است كه نه شباهت با «ادراكات عقلى» دارد، و نه با «ادراكات حسى» كه انسان از طريق حواس ظاهر آن را درك مى كند، و از جهاتى مى توان آن را شبيه علم انسان به وجود خود، و افكار و تصورات خود دانست.

توضيح اين كه: ما به وجود خود يقين داريم، افكار خود را درك مى كنيم، از اراده و تصميم و تمايلات خود باخبريم، ولى اين آگاهى نه از طريق استدلال براى ما حاصل شده، و نه از طريق مشاهده ظاهرى، بلكه يك نوع شهود باطنى براى ما است، كه از اين طريق به وجود خود و روحيات خود واقفيم.

به همين دليل، علمى كه از ناحيه شهود باطنى حاصل مى شود، هيچ گونه خطا در آن راه ندارد; زيرا نه از طريق استدلال است كه خطائى در مقدمات آن حاصل شود، و نه از طريق حس است كه خطائى از طريق حواس در آن راه يابد.

درست است كه ما نمى توانيم حقيقت شهودى را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن شب تاريخى معراج، نسبت به خداوند پيدا كرد دريابيم، ولى مثالى كه گفتيم براى نزديك كردن راه، مناسب است، و روايات اسلامى نيز در مسير، راهگشاى ماست.

* * *


1 ـ بعضى از ارباب لغت ومفسران، «نَزْلَة» را به معنى «مرة» تفسير كرده اند، بنابراين معنى نزول 2
در آن نيست، و «نَزْلَةً اُخْرى» تنها به معنى يك بار ديگر است، ولى معلوم نيست چرا آنها ماده اصلى «نَزْلَة» را در اينجا رها كرده اند، در حالى كه ديگران آن را حفظ نموده، و به صورتى كه در بالا گفتيم تفسير نموده اند (دقت كنيد).

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 155، حديث 40.

4 ـ «مأوى» در اصل به معنى محل انضمام است، و از آنجا كه سكونت افراد در يك مكان، سبب انضمام آنها به يكديگر است، اين واژه به محل سكونت اطلاق شده است.

5 ـ آل عمران، آيه 133.

6 ـ در تفسير «الميزان»، واژه اول به معنى «خطا در مشاهده كيفيت چيزى» تفسير شده، و واژه دوم به معنى «خطا دراصل ديدن»، ولى دليل روشنى براى اين تفاوت بيان نشده است، بلكه آن چه در لغت آمده، همان تفسيرى است كه در بالا گفتيم.

نكته ها:

1 ـ معراج يك واقعيت مسلم است

در ميان دانشمندان اسلام، در اصل مسأله معراج، سخنى نيست، چه اين كه هم آيات قرآن در اينجا و در آغاز سوره «اسراء» بر آن گواهى مى دهد، و هم روايات متواتر، منتها بعضى كه به خاطر پيش داورى هائى نتوانسته اند اين را بپذيرند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با «جسم» و «روح» خود به آسمان ها پرواز كرده، آن را به «معراج روحانى» و چيزى شبيه حالت خواب تفسير كرده اند!

در حالى كه، اين پرواز جسمانى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، نه اشكال عقلى دارد، و نه اشكالى از ناحيه علوم روز، كه شرح آن را در تفسير سوره «اسراء» به طور مبسوط بيان كرده ايم.(1)

بنابراين، دليلى ندارد كه ما ظاهر آيات و صريح روايات را به خاطر استبعادات رها سازيم.

از اين گذشته، تعبيرات آيات فوق نشان مى دهد كه گروهى در اين مسأله به مجادله برخاسته بودند، تاريخ نيز مى گويد: مسأله معراج، جنجالى در ميان مخالفان برانگيخت.

اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مدعى معراج روحانى و چيزى شبيه خواب بود، جنجال و استبعادى نداشت.

* * *


1 ـ تفسير «نمونه»، جلد 12، صفحه 17 به بعد.

2 ـ هدف معراج

رسيدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شهود باطنى از يكسو، و ديدن عظمت خداوند در پهنه آسمان ها با همين چشم ظاهر، از سوى ديگر بوده است، كه هم در آخرين آيه مورد بحث در اينجا (لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى) و هم در آيه اول سوره «اسراء» (لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا) به آن اشاره شده است، و نيز به مسائل زياد و مهمى از فرشتگان و بهشتيان و دوزخيان و ارواح انبياء آگاهى يافت، كه در طول عمر مباركش، الهام بخش او در تعليم و تربيت خلق خدا بود.

* * *

3 ـ معراج و بهشت

از آيات مورد بحث استفاده مى شود كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در شب معراج از كنار بهشت گذشته، و يا در آن وارد شده است.

اين بهشت، خواه بهشت جاويدان و «جَنَّةُ الْخُلْد» باشد، آن چنان كه جمعى از مفسران گفته اند، و يا «بهشت برزخى»، كه ما اختيار كرديم، در هر صورت، مسائل مهمى را از آينده انسان ها در اين بهشت مشاهده فرموده است، كه شرح آن در اخبار اسلامى آمده، و به قسمتى از آن به خواست خدا اشاره خواهيم كرد.

* * *

4 ـ معراج در روايات اسلامى

از جمله مسائلى كه روايات «معراج»، بلكه تمام اين مسأله را از نظر بعضى زير سؤال برده، وجود بعضى از روايات ضعيف و مجعول در لابلاى آنهاست، در حالى كه به گفته مفسر معروف، مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان»، روايات «معراج» را به چهار گروه مى توان تقسيم كرد:

الف ـ رواياتى كه به خاطر متواتر بودن قطعى است (مانند اصل مسأله معراج).

ب ـ رواياتى كه (از منابع معتبر نقل شده) و مشتمل بر مسائلى است كه هيچ مانع عقلى از قبول آن نيست، مانند رواياتى كه از مشاهده بسيارى از آيات عظمت خدا در آسمان ها سخن مى گويد.

ج ـ رواياتى كه ظاهر آن با اصولى كه از آيات قرآن و روايات مسلم اسلامى در دست داريم، منافات دارد، ولى با اين حال قابل توجيه است، مانند رواياتى كه مى گويد: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) گروهى از بهشتيان را در بهشت، و گروهى از دوزخيان را در دوزخ ديد (كه بايد گفت، منظور بهشت و دوزخ برزخى است كه ارواح مؤمنان و شهداء در يكى، و ارواح كفار و مجرمان در ديگرى قرار دارد).(1)

د ـ رواياتى كه مشتمل بر مطالب باطل و بى اساسى است كه به هيچ وجه قابل قبول نيست، و محتواى آنها گواه بر مجعول بودن آنهاست، مانند رواياتى كه مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) خدا را با «چشم ظاهرى» ديد، يا با او سخن گفت، و او را مشاهده كرد، اين گونه روايات و مانند آن قطعاً مجعول است (مگر اين كه به شهود باطنى تفسير گردد).

با توجه به اين تقسيم بندى، به يك بررسى اجمالى روى روايات معراج مى پردازيم:

از مجموع روايات به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) اين سفر آسمانى را در چند مرحله پيمود.

مرحله نخست، مرحله فاصله ميان «مسجد الحرام» و «مسجد اقصى» بود، كه در آيه اول سوره «اسراء» به آن اشاره شده است، سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى: «منزه است خداوندى كه در يك شب، بنده اش را از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى برد».

و طبق بعضى از روايات معتبر، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اثناء راه به اتفاق «جبرئيل» در سرزمين «مدينه» نزول كرد، و در آنجا نماز گزارد.(2)

و نيز در «مسجد الاقصى»، با حضور ارواح انبياى بزرگ، مانند «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى»(عليهم السلام) نماز گزارد، و امام جماعت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود.

سپس از آنجا سفر آسمانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) شروع شد، و آسمان هاى هفتگانه(3) را يكى پس از ديگرى پيمود، و در هر آسمان با صحنه هاى تازه اى روبرو شد، با پيامبران و فرشتگان، و در بعضى از آسمان ها با دوزخ يا دوزخيان، و در بعضى با بهشت و بهشتيان، برخورد كرد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) از هر يك از آنها خاطره هاى پر ارزش و بسيار آموزنده در روح پاك خود ذخيره فرمود، و عجائبى مشاهده كرد كه هر كدام رمزى و سرى از اسرار عالم هستى بود، و پس از بازگشت، اينها را با صراحت، و گاه با زبان كنايه و مثال، براى آگاهى امت در فرصت هاى مناسب شرح مى داد، و براى تعليم و تربيت از آن استفاده فراوان مى فرمود.

اين امر، نشان مى دهد كه يكى از اهداف مهم اين سفر آسمانى، استفاده از نتائج عرفانى و تربيتى اين مشاهدات پر بها بود، و تعبير پر معنى قرآن «لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى»، در آيات مورد بحث، مى تواند اشاره اجمالى و سربسته اى به همه اين امور باشد.

البته، همان گونه كه گفتيم، بهشت و دوزخى را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سفر معراج مشاهده كرد، و كسانى را در آن متنعم يا معذب ديد، بهشت و دوزخ قيامت نبود، بلكه بهشت و دوزخ برزخى بود; زيرا طبق آياتى كه قبلاً اشاره كرديم، قرآن مجيد مى گويد: بهشت و دوزخ رستاخيز، بعد از قيام قيامت و فراغت از حساب، نصيب نيكوكاران و بدكاران مى شود.

سرانجام به هفتمين آسمان رسيد، و در آنجا حجاب هائى از نور مشاهده كرد، همانجا كه «سدرة المنتهى» و «جنة المأوى» قرار داشت، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن جهان سراسر نور و روشنائى، به اوج شهود باطنى، و قرب الى اللّه، و مقام «قاب قوسين او ادنى» رسيد، و خداوند در اين سفر او را مخاطب ساخته، و دستورات بسيار مهم و سخنان فراوانى به او فرمود، كه مجموعه اى از آن امروز در روايات اسلامى به صورت «احاديث قدسى» براى ما به يادگار مانده، و در فصل آينده به خواست خداوند، به قسمتى از آن اشاره مى كنيم.

قابل توجه اين كه، طبق تصريح بسيارى از روايات، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در قسمت هاى مختلفى از اين سفر بزرگ، على(عليه السلام) را ناگهان در كنار خود مشاهده كرد، و تعبيراتى در اين روايات ديده مى شود، كه گواه عظمت فوق العاده مقام على(عليه السلام) بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است.

با اين همه، روايات «معراج» جمله هاى پيچيده و اسرارآميزى دارد كه كشف محتواى آن آسان نيست، و به اصطلاح جزء روايات متشابه است، يعنى رواياتى كه شرح آن را بايد به خود معصومين(عليهم السلام) واگذار كرد.(4)

ضمناً روايات «معراج» در كتب اهل سنت، نيز به طور گسترده آمده است، و حدود 30 نفر از روات آنها حديث معراج را نقل كرده اند.(5)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: پيمودن اين همه راه طولانى، ديدن اين همه حوادث عجيب و متنوع، اين همه گفتگوهاى مفصل و اين همه مشاهده ها چگونه در يك شب يا كمتر از يك شب روى داد؟!

ولى، با توجه به يك نكته، پاسخ اين سؤال، روشن مى شود، سفر «معراج» هرگز يك سفر عادى نبود كه با معيارهاى عادى سنجيده شود، نه اصل سفر عادى بود، و نه مركبش، نه مشاهداتش عادى بود، نه گفتگوهايش، نه مقياس هائى كه در آن به كار رفته، همچون مقياس هاى محدود و كوچك كره خاكى ماست، و نه تشبيهاتى كه در آن آمده بيانگر عظمت صحنه هائى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشاهده كرد، همه چيز به صورت خارق العاده و در مقياس هائى خارج از مكان و زمانى كه ما با آن آشنا هستيم و خو گرفته ايم رخ داد.

بنابراين، جاى تعجب نيست كه اين امور، با مقياس زمانى كره زمين ما، در يك شب يا كمتر از يك شب واقع شده باشد (دقت كنيد).

* * *


1 ـ در بعضى از آيات قرآن آمده است كه، پرهيزگاران روز قيامت گروه گروه وارد بهشت مى شوند، و كفار گروه گروه وارد دوزخ مى شوند (سوره «زمر»، آيات 71 و 73)، آيات ديگرى نيز بر اين معنى گواهى مى دهد (مانند آيه 70 سوره «زخرف» ـ 85 و 86 «مريم» ـ 47 «دخان»).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 319.

3 ـ طبق بعضى از آيات قرآن مانند: إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَة الْكَواكِبِ: «ما آسمان پائين را به زينت ستارگان آراستيم» (صافات، آيه 6)، آن چه ما از عالم بالا مى بينيم، وتمامى ستارگان و كهكشان ها، همه جزء آسمان اولند، بنابراين، آسمان هاى ششگانه ديگر عوالمى هستند فوق آنها؟

4 ـ براى اطلاع بيشتر از روايات معراج، به جلد 18 «بحار الانوار»، از صفحه 282 تا 410 مراجعه شود.

5 ـ تفسير «الميزان»، جلد 13، صفحه 29 (ذيل آيات نخستين سوره «اسراء» ـ بحث روائى).

5 ـ گوشه اى از گفتگوهاى خداوند، با پيامبرش در شب معراج:

در كتب حديث، روايتى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در اين زمينه آمده است كه بسيار مشروح و طولانى است، و ما گوشه هائى از آن را در اينجا مى آوريم، مطالبى كه نشان مى دهد گفتگوها در آن شب تاريخى بر چه محورى بوده، و چگونه همچون اوج آسمان ها اوج گرفته است.

در آغاز حديث مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «شب معراج»، از پروردگار سبحان چنين سؤال كرد: يا رَبِّ اَىُّ الاَعْمالِ أَفْضَلُ؟ «پروردگارا! كدام عمل افضل است»؟.

خداوند متعال فرمود: لَيْسَ شَىْءٌ عِنْدِي أَفْضَلٌ مِنَ التَّوَكُّلِ عَلَىَّ، وَ الرِّضا بِما قَسَمْتُ، يا مُحَمَّدُ! وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَحابِّيْنَ فِىَّ، وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَعاطِفِينَ فِىَّ، وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَواصِلِينَ فِىَّ، وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَىَّ، وَ لَيْسَ لِمَحَبَّتِي عَلَمٌ وَ لا غايَةٌ وَ لا نَهايَةٌ!: «هيچ چيز نزد من، برتر از توكل بر من، و رضا به آنچه قسمت كرده ام نيست، اى محمّد! آنها كه به خاطر من يكديگر را دوست دارند، محبتم شامل حال آنها است، و كسانى كه به خاطر من مهربانند، و به خاطر من پيوند دوستى دارند، آنها را دوست دارم، و نيز محبتم براى كسانى كه توكل بر من مى كنند، فرض و لازم است، و براى محبت من حد و حدود، و مرز و نهايتى نيست»!

و به اين ترتيب، گفتگوها از محبت شروع مى شود، محبتى بى انتها و گسترده، و اصولاً عالم هستى بر همين محور محبت دور مى زند.

در فراز ديگرى آمده است: «اى احمد!(1) همچون كودكان مباش! كه سبز و زرد و زرق و برق را دوست دارند، و هنگامى كه غذاى شيرين و دلپذيرى به آنها مى دهند، مغرور مى شوند، و همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اينجا عرضه داشت: «پروردگارا! مرا به عملى هدايت كن كه موجب قرب به درگاه تو است».

فرمود: «شب را روز، و روز را شب قرار ده»!

عرض كرد: چگونه؟!

فرمود: «چنان كن كه خواب تو نماز باشد، و هرگز شكم خود را كاملاً سير مكن»!

در فراز ديگرى آمده است: «اى احمد! محبت من، محبت فقيران و محرومان است، به آنها نزديك شو، و در كنار مجلس آنها قرار گير، تا من به تو نزديك شوم ، و ثروتمندان دنياپرست را از خود دور ساز، و از مجالس آنها بر حذر باش»!

در فراز ديگر مى فرمايد: «اى احمد! زرق و برق دنيا و دنياپرستان را مبغوض بشمر، و آخرت و اهل آخرت را محبوب دار».

عرض مى كند: «پروردگارا! اهل دنيا و آخرت كيانند»؟

فرمود: «اهل دنيا كسانى هستند كه زياد مى خورند، و زياد مى خندند و مى خوابند، خشم مى گيرند، و كمتر خشنود مى شوند، نه در برابر بدى ها از كسى عذر مى خواهند، و نه اگر كسى از آنها عذر طلبد مى پذيرند، در اطاعت خدا تنبل، و در معاصى شجاعند، آرزوهاى دور و دراز دارند، و در حالى كه اجلشان نزديك شده، هرگز به حساب اعمال خود نمى رسند، و نفعشان براى مردم كم است، افرادى پر حرف، فاقد احساس مسئوليت، و علاقمند به خورد و خوراكند.

اهل دنيا نه در نعمت، شكر خدا به جا مى آورند، و نه در مصائب صبورند.

خدمات فراوان در نظر آنها كم است، (و خدمات كم خودشان بسيار!)، خود را به انجام كارى كه انجام نداده اند ستايش مى كنند، و چيزى را مطالبه مى كنند كه حق آنها نيست.

پيوسته از آرزوهاى خود سخن مى گويند، عيوب مردم را خاطر نشان مى سازند، و نيكى هاى آنها را پنهان»!

عرض كرد: «پروردگارا! آيا دنياپرستان غير از اين عيبى هم دارند»؟

فرمود: «اى احمد! عيب آنها اين است كه جهل و حماقت در آنها فراوان است، براى استادى كه از او علم آموخته اند تواضع نمى كنند، و خود را عاقل مى دانند، اما در نزد آگاهان، نادان و احمقند».

سپس، به اوصاف اهل آخرت و بهشتيان پرداخته، چنين ادامه مى دهد:

«آنها مردمى با حيا هستند، جهل آنها كم، منافعشان بسيار، مردم از آنها در راحتند و خود از دست خويش در تعب، و سخنانشان سنجيده است.

پيوسته حسابگر اعمال خويشند، و از همين جهت خود را به زحمت مى افكنند، چشم هايشان به خواب مى رود اما دل هايشان بيدار است، چشمشان مى گريد، و قلبشان پيوسته به ياد خدا است.

هنگامى كه مردم در زمره غافلان نوشته شوند، آنها از ذاكران نوشته مى شوند.

در آغاز نعمت ها حمد خدا مى گويند، و در پايان شكر او را به جا مى آورند، دعايشان در پيشگاه خدا مستجاب، و تقاضايشان مسموع است، و فرشتگان از وجود آنها مسرورند... مردم (غافل) در نزد آنها مردگان، و خداوند نزد آنها «حى» و «قيوم» و «كريم» است (همتشان آن چنان عالى است كه به غير او نظر ندارند)...، مردم در عمر خود يك بار مى ميرند، اما آنها به خاطر جهاد با نفس و مخالفت هوا، هر روز هفتاد بار مى ميرند (و حيات نوين مى يابند)!...

هنگامى كه براى عبادت در برابر من مى ايستند، همچون بنيان مرصوص و سدى فولادينند، و در دل آنها توجهى به مخلوقات نيست.

به عزت و جلالم سوگند! كه من آنها را حيات و زندگى پاكيزه اى مى بخشم، و در پايان عمر، خودم قبض روح آنها مى كنم، و درهاى آسمان را براى پرواز روح آنها مى گشايم، تمام حجاب ها را از برابر آنها كنار مى زنم، و دستور مى دهم بهشت، خود را براى آنها بيارايد!...

اى احمد! عبادت ده جزء دارد، كه نُه جزء آن طلب حلال است، هنگامى كه غذا و نوشيدنى تو حلال باشد تو در حفظ و حمايت منى...».

و در فراز ديگرى آمده است: «اى احمد! آيا مى دانى كدام زندگى گواراتر و پردوام تر است»؟

عرض كرد: «خداوندا، نه»!

فرمود: «زندگى گوارا آن است كه صاحب آن لحظه اى از ياد من غافل نماند، نعمت مرا فراموش نكند، از حق من بى خبر نباشد، و شب و روز رضاى مرا بطلبد.

اما زندگى باقى آن است كه براى نجات خود عمل كند، و دنيا در نظرش كوچك باشد، و آخرت بزرگ، رضاى مرا بر رضاى خويشتن مقدم بشمرد، و پيوسته خشنودى مرا بطلبد، حق مرا بزرگ دارد، و توجه به آگاهى من نسبت به خودش داشته باشد.

در برابر هر گناه و معصيتى به ياد من بيفتد، و قلبش را از آنچه ناخوش دارم پاك كند، شيطان و وساوس شيطانى را مبغوض دارد، و «ابليس» را بر قلب خويش مسلط نسازد، و به او راه ندهد.

هنگامى كه چنين كند، محبت خاصى در قلبش جاى مى دهم، آن چنان كه تمام دلش در اختيار من خواهد بود، و فراغت و اشتغال و همّ و غم و سخنش، از مواهبى است كه من به اهل محبتم مى بخشم!

چشم و گوش قلب او را مى گشايم ، تا با گوش قلبش حقايق غيب را بشنود، و با دلش جلال و عظمتم را بنگرد»!

و سرانجام اين حديث نورانى با اين جمله هاى بيدار كننده پايان مى گيرد:

«اى احمد! اگر بنده اى نماز تمام اهل آسمان ها و زمين را به جا آورد، و روزه تمام اهل آسمان ها و زمين را انجام دهد، همچون فرشتگان غذا نخورد، و لباس (فاخرى) در تن نپوشد (و در نهايت زهد و وارستگى زندگى كند)، ولى، در قلبش ذره اى دنياپرستى يا رياست طلبى يا عشق به زينت دنيا باشد، در سراى جاويدانم در جوار من نخواهد بود! و محبتم را از قلب او بر مى كنم!

سلام و رحمتم بر تو باد، وَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن».(2)

اين سخنان عرشى، كه روح انسان را با خود به اوج آسمان ها مى برد، و در معراج الهى سير مى دهد، و به آستانه عشق و شهود مى كشد، تنها قسمتى از حديث قدسى است.

افزون بر اين، ما اطمينان داريم كه غير از آنچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سخنانش براى ما بازگو كرده، اسرار و گفتگوها و رموز و اشاراتى ميان او و محبوبش در آن شب عشق و شوق، و جذبه و وصال، رد و بدل شده كه نه گوش ها توانائى شنيدن آن را دارد، و نه افكار عادى قدرت دركش را، و به همين دليل، در درون جان پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى هميشه مكتوم مانده، و جز خاصانش از آن آگاه نشده اند.

* * *

19أَ فَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى

20وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْرى

21أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى

22تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى

23إِنْ هِيَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى

 

ترجمه:

19 ـ به من خبر دهيد آيا بت هاى «لات» و «عزّى»،

20 ـ و «منات» كه سومين آنهاست (دختران خدا هستند)؟!

21 ـ آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟! (در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش ترند!)

22 ـ در اين صورت اين تقسيمى ناعادلانه است!

23 ـ اينها فقط نام هائى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نام هائى بى محتوا)، و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده; آنان فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند در حالى كه هدايت از سوى پروردگارشان براى آنها آمده است.

 


1 ـ قابل توجه اين كه: نام پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين حديث، همه جا به عنوان «احمد» ذكر شده، جز در آغاز آن كه «محمّد» است، آرى، «محمّد» نام زمينى او بود، و «احمد» نام آسمانى او، چرا چنين نباشد در حالى كه «احمد» به حكم آن كه «افعل تفضيل» است، ستودگى بيشترى را بيان مى كند، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن شب تاريخى، و در آن مرحله از قرب خدا، بايد از «محمّد» بگذرد و «احمد» شود، به خصوص اين كه فاصله «احمد» با «احد» كمتر است!

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 77، صفحات 21 تا 30 (با تلخيص).

تفسير:

اين بت ها زائيده هواى نفس شما است

پس از بيان بحث هاى مربوط به «توحيد» و «وحى» و «معراج» و «آيات عظمت خداوند يگانه در آسمان ها»، به بطلان شرك و عقائد خرافى مشركان در زمينه بت ها مى پردازد.

مى فرمايد: «بعد از آنكه عظمت خداوند و آيات بزرگ او را دانستيد، به من خبر دهيد آيا بت هاى «لات» و «عزّى»...» (أَ فَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى).

* * *

«و همچنين بت «مناة» كه سومين آنهاست، و به دنبال آنها از آن ياد مى كنيد، آيا اينها تمثال دختران خدا هستند، و منشأ سود و زيان براى شما مى باشند»؟! (وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْرى).(1)

* * *

«آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر»؟! (أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى).

در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش تر از پسرانند، و حتى هنگامى كه مى شنويد همسر شما دختر آورده، از شدت اندوه و خشم سياه مى شويد!

* * *

«اگر چنين باشد، اين تقسيمى است غير عادلانه كه ميان خود و خدا قائل شديد»! (تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى).(2)

چرا كه سهم خدا را پست تر از سهم خود مى دانيد!

به اين ترتيب، قرآن افكار منحط و خرافى آنها را به باد استهزاء مى گيرد، كه شما از يكسو دختران را زنده به گور مى كنيد، و عيب و ننگ مى دانيد، و از سوى ديگر، فرشتگان را دختران خدا مى دانيد، نه تنها خودشان را مى پرستيد، كه مجسمه هاى بى روح آنها نيز به صورت بت ها در نظر شما اين همه احترام دارد، در برابر آنها سجده مى كنيد، در مشكلات به آنها پناه مى بريد، و حاجات خود را از آنها مى خواهيد، راستى مسخره است و شرم آور!

و از اينجا روشن مى شود كه، حداقل بسيارى از بت هاى سنگى و چوبى كه مورد پرستش عرب واقع مى شد، به زعم آنها مجسمه هاى فرشتگان بود، فرشتگانى كه آنها را «رب النوع» و مدير و مدبر عالم هستى مى دانستند، و نسبت آنها را با خدا نسبت دختر و پدر مى پنداشتند.

هنگامى كه اين خرافات، در برابر خرافه ديگرى كه درباره دختران داشتند، قرار داده مى شود، تضاد عجيب آن، خود بهترين گواه بر بى پايه بودن عقايد و افكار آنهاست، و چه جالب است كه در چند جمله كوتاه، بر همه آنها خط بطلان كشيده، و مسخره بودن آنها را آشكار مى سازد.

و از اينجا معلوم مى شود كه قرآن هرگز نمى خواهد اعتقاد عرب جاهلى را در مورد تفاوت دختر و پسر بپذيرد، بلكه مى خواهد مسلمات طرف را به رخ او بكشد كه در اصطلاح منطق آن را «جدل» مى گويند، و الا نه دختر و پسر در منطق اسلام از نظر ارزش انسانى تفاوتى دارند، و نه فرشتگان، دختر و پسر دارند، و نه اصلاً آنها فرزندان خدا هستند، و نه خدا اصولاً فرزندى دارد، اينها فرضياتى است بى پايه، بر اساس فرضيه هاى بى پايه ديگر، اما براى اثبات ضعف فكر و منطق اين خرافه پرستان، بهترين پاسخ است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، قرآن با قاطعيت مى گويد: «اينها فقط نام هائى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نام هائى بى محتوى و اسم هائى بى مسمى) و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده است» (إِنْ هِيَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان).(3)

نه دليلى از عقل بر آن داريد، و نه دليلى از طريق وحى الهى، و جز يك مشت اوهام و خرافات و الفاظ تو خالى چيزى نيست.

و در پايان مى افزايد: «آنها فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند» و اين موهومات همه زائيده پندار و هوا است (إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ).(4)

«در حالى كه هدايت از سوى پروردگارشان براى آنها آمده است» (وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى).

اما چشم مى بندند و به آن پشت مى كنند، و در ظلمات اين اوهام غوطهور مى شوند.

* * *


1 ـ درباره اين بت هاى سه گانه به خواست خدا در بحث نكات، مشروحاً سخن خواهيم گفت، آن چه در اينجا قابل توجه است، تعبير به «ثالِثَه» (سومى) و «اُخْرىْ» (متأخر) است، كه در مورد بت «منات» آمده، براى اين دو تعبير، تفسيرهاى زيادى ذكر كرده اند كه غالباً تكلفات بى اساس است، آن چه مناسب تر به نظر مى رسد، اين است كه اهميت اين بت ها در نزد مشركان عرب، به ترتيبى است كه در آيه گفته شده، و بنابراين، «منات» در مرحله سوم قرار داشت، و توصيف آن به «أُخْرى» به خاطر تأخر رتبه و مقام مى باشد.

2 ـ «ضِيزى» به معنى ناقص و ظالمانه و نامعتدل است.

3 ـ «سلطان» به معنى سلطه و غلبه است، و به دلائل زنده و متقن، «سلطان» گفته مى شود، چرا كه مايه غلبه بر خصم است.

4 ـ «ما» در «ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ»، «موصوله اسميه» است، اين احتمال نيز داده شده است كه «مصدريه» باشد، و البته از نظر نتيجه چندان تفاوتى ندارد.

نكته ها:

1 ـ بت هاى سه گانه معروف عرب

مشركان عرب، بت هاى زيادى داشتند، ولى از ميان آنها سه بت «لات»، «عزى» و «منات» بدون شك از اهميت و شهرت خاصى برخوردار بودند.

درباره اسم گذارى اين بت هاى سه گانه به اين نام ها، و همچنين سازنده نخستين اين بت ها، و محل و طايفه اى كه آنها را مى پرستيدند، گفتگو و اختلاف است، و ما تنها به آنچه در كتاب «بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب» آمده است، در اينجا اكتفاء مى كنيم:

«نخستين بت معروفى را كه عرب انتخاب كرد، بت «منات» بود، كه بعد از آن كه «عمرو بن لحى» بت پرستى را از «شام» به «حجاز» منتقل كرد، ساخته شد، اين بت در منطقه اى در كنار «درياى احمر»، در ميان «مدينه» و «مكّه»، قرار داشت، و همه اعراب براى آن احترام قائل بودند، و نزد آن قربانى مى كردند، ولى بيش از همه دو قبيله «اوس» و «خزرج» به آن اهميت مى دادند، تا اين كه در سال هشتم هجرت كه سال «فتح مكّه» بود، به هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «مدينه» به سوى «مكّه» مى رفت، اميرمؤمنان على(عليه السلام) را فرستاد و آن را در هم شكست.

عرب جاهلى، مدتى بعد از ساختن بت «منات»، به سراغ «لات» رفت كه به صورت سنگى چهار گوشه بود، و در سرزمين «طائف» قرار داشت، همانجا كه امروز مناره طرف چپ مسجد «طائف» قرار دارد، خدمه اين بت بيشتر طايفه «ثقيف» بودند، هنگامى كه آنها مسلمان شدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) «مغيره» را فرستاد و آن را در هم شكست و در آتش سوزاند.

سومين بتى را كه عرب جاهلى انتخاب كرده بود، «عزى» و در محلى در مسير «مكّه» به سوى «عراق» نزديك «ذات عرق» قرار داشت، و «قريش» براى آن اهميت فراوانى قائل بود.

آنها به اين بت هاى سه گانه تا آن اندازه اهميت مى دادند كه به هنگام طواف اطراف خانه خدا مى گفتند: وَ اللاّتِ وَ الْعُزّى، وَ مَناة الثّالِثَة الاُخْرى، فَاِنَّهُنَّ الْغَرانِيْقُ الْعُلى، وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى: «لات، عزى و منات، پرندگان زيباى بلند مقامى هستند كه از آنها اميد شفاعت مى رود»!!

و آنها را دختران خدا مى پنداشتند (ظاهر اين است كه آنها را تمثال فرشتگانى مى پنداشتند، كه آنها را دختران خدا مى خواندند).(1)

عجيب اين كه در نامگذارى آنها نيز، غالباً از اسماء خداوند استفاده كرده بودند، منتها با علامت «تأنيث»! تا بيانگر اعتقاد فوق باشد، به اين ترتيب كه «اللات» در اصل «اللاهة» بود، سپس حرف «هـ » ساقط شد و «اللات» شده است(2) و «العزى» مؤنث «اعز» است، و «منات» از «مَنَى اللّهُ الشَّىءَ» به معنى تقدير چيزى از ناحيه خدا گرفته شده است.

بعضى نيز آن را از ماده «نوء» مى دانند، كه عبارت بود از ستارگانى كه عرب اعتقاد داشت به هنگام طلوع آنها بارانى همراه دارد، و بعضى آن را از ماده «منى» (بر وزن سعى)، به معنى ريختن خون دانسته اند، زيرا خون هاى قربانى را در كنار آن مى ريختند.(3)

به هر حال، عرب تا آن اندازه براى اين بت ها احترام قائل بود كه نام هائى همچون «عبد العزى» و «عبد منات» براى افراد يا براى بعضى از قبائل انتخاب مى كردند.(4)

* * *


1 ـ «بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب»، جلد 2، صفحات 202 و 203.

2 ـ واژه «اللات» طبق اين معنى بايد به صورت «اللاة» (با تاء گرد) نوشته شود، ولى چون در حالت وقفى تبديل به «هاء» مى شود، و با «اللّه» ممكن است اشتباه شود، آن را به صورت «اللات» نوشته اند.

3 ـ احتمال اول در «كشاف»، و احتمال دوم در «بلوغ الارب» آمده است.

4 ـ «بلوغ الارب»، جلد 2، صفحات 202 و 203.

2 ـ اسم هاى بى مسمى!

يكى از قديم ترين سرچشمه هاى شرك و دوگانه پرستى يا چند گانه پرستى، تنوع موجودات عالم است، از آنجا كه افراد كوته فكر نمى توانستند باور كنند اين همه موجودات گوناگون و متنوعى كه در آسمان و زمين است، مخلوق خداوند يگانه مى باشد، (زيرا مقياس را خودشان قرار مى دادند، كه هميشه در يك يا تعداد محدودى از كارها تسلط و مهارت داشتند) لذا براى هر نوعى از انواع موجودات، خدائى قائل بودند، كه از آن تعبير به «رب النوع» مى كردند، مانند رب النوع دريا، رب النوع صحرا، رب النوع باران، رب النوع آفتاب، رب النوع جنگ، و رب النوع صلح!

اين خدايان پندارى، كه گاه از آنها به عنوان فرشتگان نيز ياد مى كردند، به عقيده آنها حكمرانان اين جهان بودند، و در هر قسمت مشكلى پيدا مى شد، به رب النوع آن پناه مى بردند، سپس از آنجا كه رب النوع ها موجودات محسوسى نبودند، تمثال هائى براى آنها ساخته و آنها را عبادت مى كردند.

اين عقايد خرافى از «يونان» به مناطق ديگر، و سرانجام به محيط «حجاز» منتقل شد، ولى از آنجا كه عرب به خاطر توحيد ابراهيمى كه در ميان آنها به يادگار مانده بود، نمى توانست وجود «اللّه» را منكر شود، اين عقائد را به هم آميخت، و در عين عقيده به وجود خداوند متعال، اعتقاد به فرشتگانى پيدا كرد كه رابطه آنها با خدا، رابطه دختر و پدر بود، و بت هاى سنگى و چوبى را مظهر و تمثال هائى از آن مى دانست. قرآن در يك عبارت كوتاه اما كوبنده و پر قدرت، كه در آيات فوق خوانديم مى گويد: «اينها همه نام هائى است بى محتوا، و اسم هائى است بى مسمى، كه شما و نياكانتان بدون هيچ دليل و مدرك انتخاب كرده ايد»!

نه از خداى باران كه شما به اين نامش ناميده ايد، كارى ساخته است، و نه از خداى خيالى آفتاب و دريا و جنگ و صلح.

همه چيز، از ناحيه خدا است، و همه عالم هستى سر بر فرمان او هستند، و هماهنگى اين موجودات مختلف با يكديگر، بهترين دليل بر وحدت خالق آنهاست، كه اگر «آلهه» و خدايانى در كار بود، نه تنها اين هماهنگى وجود نداشت، بلكه به تضاد و فساد جهان مى انجاميد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا».(1)

* * *


1 ـ انبياء، آيه 22.

3 ـ سرچشمه روانى بت پرستى

سرچشمه هاى تاريخى بت پرستى را دانستيم، ولى بت پرستى از نظر روانى و فكرى سرچشمه هاى ديگرى دارد، كه در آيات فوق به آن اشاره شده است، و آن پيروى از گمان هاى بى اساس و هواى نفس است.

پندار و خيالى است كه براى افراد نادان پيدا مى شود، و مقلدان، چشم و گوش بسته آن را از يكديگر مى گيرند، و نسل به نسل منتقل مى شود.

البته، معبودى همچون بت، كه هيچ گونه كنترل و نظارتى روى بندگان خود ندارد، نه معاد و رستاخيز و حساب و كتابى دارد، و نه بهشت و دوزخى، و به آنها كاملاً آزادى مى دهد، و تنها در مشكلات به سراغ او مى روند و به پندارشان از او استمداد مى جويند، با هوا و هوس هاى سركش به خوبى سازگار است، و ميدان را براى شهوات آنها مى گشايد.

اصولاً هواى نفس، خود بزرگ ترين و خطرناك ترين بت ها است و سرچشمه پيدايش بت هاى ديگر، و مايه گرمى بازار بت پرستى است.

* * *

4 ـ باز هم افسانه «غرانيق»!

در لابلاى بحثى كه پيرامون بت هاى سه گانه عرب، «لات» و «عزى» و «منات» از نظر تاريخى داشتيم، به اين نكته اشاره شده كه آنها اين بت ها را «غرانيق» بلند پايه! مى دانستند، كه از آنها اميد شفاعت داشتند («غرانيق» جمع «غرنوق» (بر وزن مزدور) به معنى نوعى پرنده آبى سفيد، يا سياه رنگ است) و لذا گاه به دنبال ذكر نام اين بت ها با جمله هاى «تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى» آنها را بدرقه مى كردند.

در اينجا يك داستان خرافى در بعضى از كتب نقل شده، كه: «پيامبر(صلى الله عليه وآله)هنگامى كه به آيه مورد بحث (أَ فَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى) رسيد، اين دو جمله را شخصاً بر آن افزود: «تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى»! و همين سبب شد كه مشركان خوشحال شوند، و آن را نوعى انعطاف در مسأله بت پرستى از ناحيه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدانند! و در پايان اين سوره كه مردم را به سجده دعوت كرد، آنها نيز همراه مسلمانان به سجده افتادند!، اين خبر به عنوان اسلام آوردن مشركان در همه جا پيچيد، و حتى به گوش مسلمانان مهاجر «حبشه» رسيد، و گروهى چنان خوشحال شدند و احساس امنيت كردند، كه از هجرتگاه خود «حبشه» به «مكّه» بازگشتند».(1)

اما همان گونه كه در تفسير آيه 52 سوره «حج» مشروحاً بيان كرديم، اين نسبتى است ناروا، و دروغى است رسوا، كه دلائل و قرائن بسيارى بطلان آن را روشن مى كند، كسانى كه اين دروغ را به هم بافته اند، هيچ فكر نكرده اند كه قرآن در ذيل همين آيات مورد بحث، صريحاً بت پرستى را مى كوبد، و آن را پيروى پندار خام و هواى نفس مى شمرد، و در آيات بعد نيز با صراحت و شدت تمام، عقائد بت پرستان را محكوم مى كند، و آن را نشانه بى ايمانى و عدم علم و آگاهى آنها مى شمرد، و صريحاً به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد حسابش را از آنها جدا كند، و از آنان روى برتابد.

با اين حال، چگونه امكان دارد آن دو جمله از پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، و يا مشركان آن قدر گرفتار حماقت باشند كه اين جمله را بشنوند، اما آيات بعد را كه با صراحت بت پرستى را در هم مى كوبد ناديده بگيرند، و سرانجام خوشحال شوند، و پس از خاتمه سوره، با مؤمنان سجده كنند؟!

حقيقت اين است كه سازندگان اين افسانه، آن را بسيار ناشيانه و بى مطالعه جعل كرده اند.

ممكن است به هنگام قرائت اين آيه: «أَ فَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى...» از سوى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) ناگهان، شيطان يا انسان شيطان صفتى از ميان جمع مشركان حاضر، آن دو جمله را افزوده باشد (چرا كه اين دو جمله تقريباً به صورت شعارى براى آنها درآمده بود، كه بدرقه نام بت هاى سه گانه مى كردند) و گروهى موقتاً به اشتباه افتاده باشند.

اما نه سجده كردن آنها در پايان اين سوره مفهومى دارد، و نه انعطاف پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زمينه بت پرستى، چنان كه سراسر آيات قرآن و تاريخ زندگى او گوياى اين واقعيت است، كه او هرگز در مسأله مبارزه با بت پرستى در هر شكل و هر صورت، كمترين انعطافى نشان نداد، و هيچ پيشنهادى را در اين زمينه نپذيرفت; چرا كه تمام اسلام در توحيد و «لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ» خلاصه مى شد، و چگونه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى تواند بر سر محتواى اصلى اسلام به معامله پردازد؟!

در اين زمينه دلائل و استدلالات بيشترى ذيل آيه 52 سوره «حج» (جلد 14 صفحه 141 تا 145) داشته ايم.

* * *

24أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنّى

25فَلِلّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولى

26وَ كَمْ مِنْ مَلَك فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى

 

ترجمه:

24 ـ يا آنچه انسان تمنا دارد به آن مى رسد؟!

25 ـ در حالى كه آخرت و دنيا از آن خداست!

26 ـ و چه بسيار فرشتگان آسمان ها كه شفاعت آنها سودى نمى بخشد مگر پس از آن كه خدا براى هر كس بخواهد و راضى باشد اجازه (شفاعت) دهد.


1 ـ اين داستان خرافى را «طبرى» مشروحاً در «تاريخ» خود، جلد 2، صفحه 75 به بعد آورده است.

تفسير:

شفاعت هم به اذن او است

اين آيات، همچنان خرافه بت پرستى را تعقيب و محكوم مى كند، و ادامه اى است براى آيات قبل.

نخست، به آرزوهاى بى اساس بت پرستان و انتظاراتى كه از بت ها داشتند پرداخته مى گويد: «آيا آنچه انسان آرزو مى كند به آن مى رسد»؟! (أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنّى).

آيا ممكن است اين اجسام بى روح و بى ارزش، به شفاعت او در پيشگاه خدا برخيزند؟ و يا در مشكلات و گرفتارى ها در دنيا و آخرت به او پناه بدهند؟

* * *

«در حالى كه آخرت و دنيا تنها از آن خدا است» (فَلِلّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولى).

عالم اسباب بر محور اراده او مى چرخد، و هر موجودى هر چه دارد از بركت وجود او است، شفاعت از ناحيه او، و حل مشكلات نيز به دست قدرت او است.

قابل توجه اين كه، نخست از آخرت سخن مى گويد، و بعد، از دنيا; چرا كه بيشترين چيزى كه فكر انسان را به خود مشغول مى دارد نجات در آخرت است، و حاكميت خدا در سراى ديگر از اين سرا آشكارتر مى باشد.

و به اين ترتيب، قرآن مشركان را به كلى از شفاعت بت ها و حل مشكلات به وسيله آنها مأيوس و نوميد مى كند، و اين بهانه را از دست آنها مى گيرد كه، ما به اين علت آنها را پرستش مى كنيم كه شفيعان ما در درگاه خدا باشند: «وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ».(1)

در تفسير دو آيه فوق، احتمال ديگرى نيز وجود دارد، و آن توجه دادن به وجود پروردگار، از طريق عدم دسترسى انسان به آرزوها و خواسته هايش، چرا كه در آيه اول به صورت يك استفهام انكارى مى گويد: «آيا انسان به همه آرزوهاى خود دست مى يابد»؟!، و چون جواب اين سؤال قطعاً منفى است; زيرا انسان هرگز به بسيارى از آرزوهايش نائل نمى شود، و به اصطلاح آن را به گور مى برد، اين نشان مى دهد تدبير اين عالم به دست ديگرى است، و اراده او است كه حاكم بر اين جهان مى باشد، و لذا در آيه دوم مى گويد: «اين در حالى است كه آخرت و دنيا از آن خدا است».

اين معنى شبيه همان چيزى است كه در گفتار معروف على(عليه السلام) آمده است: عرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ: «خدا را از ناكام ماندن تصميم ها و باز شدن بسته ها و شكستن اراده ها شناختم»!(2) جمع ميان اين تفسير و تفسير سابق نيز بعيد نيست.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، براى تأكيد بيشتر روى همين مسأله مى افزايد: «چه بسيار فرشتگانى كه در آسمان ها هستند، و شفاعت آنها هيچ گونه سودى نمى بخشد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد و راضى باشد، اجازه شفاعت دهد» (وَ كَمْ مِنْ مَلَك فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى).

جائى كه فرشتگان آسمان، با آن همه عظمت، حتى به صورت جمعى قادر بر شفاعت نيستند، جز به اذن و رضاى پروردگار، از اين بت هاى بى شعور و فاقد هر گونه ارزش، چه انتظارى داريد؟ آنجا كه عقابان تيز پرواز، پر و بالشان مى ريزد، از پشه هاى ناتوان چه كارى ساخته است؟ آيا شرم آور نيست كه مى گوئيد: ما اين بت ها را مى پرستيم تا شفيعان ما بر درگاه خدا باشند؟!

تعبير به «كَمْ» (چه بسيار)، در اينجا به معنى عموم است، يعنى هيچ يك از فرشتگان نمى توانند بى اذن و رضاى او شفاعت كنند; زيرا اين تعبير در لغت عرب، گاه در معنى جمعى به كار مى رود، همان گونه كه واژه «كثير» در آيه 70 سوره «اسراء» به معنى عموم است: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِير مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً: «ما بنى آدم را بر عموم مخلوقات خود برترى بخشيديم»، و نيز در آيه 223 سوره «شعرا» درباره شياطين مى خوانيم: وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ: «اكثر آنها دروغگو هستند»، در حالى كه مى دانيم همه آنها دروغگو هستند.(3)

اما فرق ميان «اذن» و «رضا» از اين نظر است كه، «اذن» در جائى مى گويند كه شخص رضايت باطنى خويش را آشكار كند، ولى «رضايت» اعم از آن است، و به معنى ملايمت طبع با انجام كار يا چيزى است، و از آنجا كه گاه كسى اذنى مى دهد در حالى كه رضايت قلبى ندارد، در آيه فوق براى تأكيد، بعد از «اذن» مسأله «رضا» نيز آمده است، هر چند در مورد خداوند متعال، «اذن» از «رضا» جدا نيست، و تقيه درباره او معنى ندارد.

* * *


1 ـ يونس، آيه 18.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 250.

3 ـ ضمير جمع در «شَفاعَتُهُم»، با اين كه «مَلَك» مفرد است، به خاطر رعايت مفهوم كلام است كه معنى جمعى دارد.

نكته ها:

1 ـ گسترش دامنه آرزوها!

آرزو و تمنّى از محدود بودن قدرت انسان و ناتوانى او سرچشمه مى گيرد; زيرا هر گاه به چيزى علاقه داشت و به آن نرسيد، شكل آرزو و تمنّى به خود مى گيرد، و اگر هميشه خواستن توانستن بود، و هر چه مى خواست فوراً به آن دست مى يافت، آرزو معنى نداشت.

البته تمنّيات انسان، گاهى صادق است و از روح بلند او سرچشمه مى گيرد، و عاملى است براى حركت و تلاش و جهاد و سير تكاملى او، مثل اين كه انسان آرزو مى كند در علم و دانش و تقوا و شخصيت و آبرو سرآمد جهانيان باشد.

ولى، بسيار مى شود كه اين آرزوها كاذب است، و درست بر عكس آرزوهاى صادق، مايه غفلت و بى خبرى و تخدير و عقب ماندگى است، مثل آرزوى رسيدن به عمر جاويدان، و خلود در زمين، و در اختيار گرفتن تمام اموال و ثروت ها، و حكومت بر همه انسان ها و موهومات ديگرى از اين قبيل.

و به همين دليل، در روايات اسلامى تشويق شده كه مردم به سراغ آرزوهاى خير بروند، در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ تَمَنّى شَيْئاً وَ هُوَ لِلّهِ عَزَّوَجَلَّ رِضىً لَمْ يَخْرُجْ مِنَ الدُّنْيا حَتّى يَعْطاهُ: «كسى كه تمنّى چيزى كند كه موجب رضاى خدا است، از دنيا بيرون نمى رود مگر به آن برسد»!.(1)

و از بعضى روايات، استفاده مى شود كه هر گاه در دنيا به آن نرسد، به ثواب و پاداش آن خواهد رسيد.(2)

* * *


1 و 2 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 261، باب ثواب تمنّى الخيرات.

2 ـ سخنى درباره شفاعت

آيه اخير، از آياتى است كه به روشنى از امكان شفاعت به وسيله فرشتگان خبر مى دهد، جائى كه آنها حق شفاعت به اذن و رضاى خدا داشته باشند، انبياء و اولياى معصوم(عليهم السلام) به طريق اولى چنين حقى را دارند.

ولى، نبايد فراموش كرد كه آيه فوق، با صراحت مى گويد: اين شفاعت بى قيد و شرط نيست، بلكه مشروط به اذن و رضاى خدا است، و از آنجا كه اذن و رضاى او بى حساب نيست، بايد رابطه اى ميان انسان و او باشد تا اجازه شفاعت او را به مقربان درگاهش بدهد، و اينجاست كه اميد شفاعت به صورت يك مكتب تربيتى براى انسان درمى آيد، و مانع از گسستن تمام پيوندهاى او با خدا مى شود.(1)

* * *

 

27إِنَّ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى

28وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لايُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً

29فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا

30ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى

 

ترجمه:

27 ـ كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، فرشتگان را دختر (خدا) نامگذارى مى كنند!

28 ـ آنها هرگز به اين سخن دانشى ندارند، تنها از گمان بى پايه پيروى مى كنند با اين كه «گمان» هرگز انسان را از حق بى نياز نمى كند!

29 ـ حال كه چنين است از كسى كه از ياد ما روى مى گرداند و جز زندگى مادى دنيا را نمى طلبد، اعراض كن!

30 ـ اين آخرين حدّ آگاهى آنهاست; پروردگار تو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند بهتر مى شناسد، و (همچنين) هدايت يافتگان را از همه بهتر مى شناسد!


1 ـ تعبير «مَنْ يَشاء» در آيه، ممكن است اشاره به انسان هائى باشد كه خدا اجازه شفاعت آنها را مى دهد، و يا اشاره به فرشتگانى باشد كه اجازه شفاعت به آنها مى دهد، ولى احتمال اول مناسب تر است.

تفسير:

ظن و گمان، هرگز كسى را به حق نمى رساند

اين آيات، همچنان موضوع آيات قبل را در زمينه نفى عقائد مشركان تعقيب مى كند.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه ايمان به آخرت ندارند، فرشتگان را دختر (خدا) نامگذارى مى كنند» (إِنَّ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى).

آرى، اين سخن زشت و شرم آور، تنها از كسانى سر مى زند كه به حساب و جزاى اعمال معتقد نيستند، كه اگر عقيده داشتند، اين چنين جسورانه سخن نمى گفتند، سخنى كه كمترين دليلى بر آن ندارند، بلكه دلائل عقلى نشان مى دهد، نه خداوند فرزندى دارد، نه فرشتگان دخترند.

تعبير به «تَسْمِيَةَ الْأُنْثى»، اشاره به همان است كه در آيات قبل گفته شد، كه اين سخنان نام هائى است بى محتوا، و اسمائى است بى مسمى، و به عبارت ديگر، از حدود نامگذارى تجاوز نمى كند، و هيچ واقعيتى را در بر ندارد.

* * *

پس از آن به يكى از دلائل روشن بطلان اين نامگذارى اشاره كرده، مى افزايد: «آنها به اين سخن علم و يقين ندارند، بلكه از ظن و گمان بى پايه پيروى مى كنند حال آن كه گمان هرگز انسان را بى نياز از حق نمى كند، و كسى را به حق نمى رساند» (وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لايُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً).

انسان متعهد و معتقد، هرگز سخنى را بدون علم و آگاهى نمى گويد، و نسبتى را به كسى بى دليل نمى دهد، تكيه بر گمان و پندار، كار شيطان و انسان هاى شيطان صفت است، و قبول خرافات و موهومات، نشانه انحراف و بى عقلى است.

روشن است واژه «ظن» (گمان)، دو معنى متفاوت دارد: گاه به معنى گمان هاى بى پايه است، كه طبق تعبيرات آيات قبل هم رديف «هواى نفس و اوهام و خرافات» است، منظور از اين كلمه در آيات مورد بحث همين معنى است.

معنى ديگر: گمان هائى است كه معقول و موجه است و غالباً مطابق واقع و مبناى كار عقلا در زندگى روزمره مى باشد، مانند شهادت شهود در محكمه و دادگاه، يا «قول اهل خبره» و يا «ظواهر الفاظ» و امثال آن، كه اگر اين گونه گمان ها را از زندگى بشر برداريم، و تنها تكيه بر يقين قطعى كنيم، نظام زندگى به كلى متلاشى مى شود.

بدون شك، اين قسم از ظن، داخل در اين آيات نيست، و شواهد فراوانى در خود اين آيات بر اين معنى وجود دارد، و به تعبير ديگر، قسم دوم در حقيقت يك نوع علم عرفى است نه گمان، بنابراين كسانى كه به اين آيه (إِنَّ الظَّنَّ لايُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً) و مانند آن براى نفى حجيت «ظن» به طور كلى استدلال كرده اند، قابل قبول نيست.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، «ظن» در اصطلاح فقهاء و اصوليين، به معنى اعتقاد راجح است (اعتقادى كه يك طرف احتمال در نظر انسان ترجيح داشته باشد) ولى در لغت مفهوم گسترده اى دارد كه حتى به «وهم» و احتمالات ضعيف نيز گفته مى شود، و ظن بت پرستان از همين قبيل بود، خرافه اى به صورت يك احتمال ضعيف در مغزشان ظاهر مى شد، سپس هواى نفس به فعاليت برمى خاست، و آن را تزيين مى كرد، و احتمال ديگر را كه در مقابل آن قرار داشت و قوى تر بود به دست فراموشى مى سپرد، و تدريجاً به صورت يك اعتقاد راسخ درمى آمد، در حالى كه هيچ پايه اى نداشت.

* * *

سپس، براى اين كه روشن كند اين گروه اهل استدلال و منطق نيستند، و حب دنيا و فراموش كردن ياد خدا آنها را در لجن زار اين موهومات و خرافات غوطهور ساخته، مى افزايد: «چون چنين است، از كسانى كه از ياد ما اعراض كرده اند، و جز زندگى مادى دنيا را نمى خواهند و نمى جويند، روى بگردان» و به آنها اعتنا مكن كه شايسته سخن نيستند! (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا).

منظور از «ذكر خدا»، به عقيده بعضى از مفسران، «قرآن» است، و گاه احتمال داده شده كه منظور، «دلائل منطقى و عقلى» است كه انسان را به خدا مى رساند، و نيز احتمال داده اند، همان «ياد خدا» است كه نقطه مقابل غفلت است.

ولى، ظاهر اين است كه اين تعبير، مفهوم گسترده اى دارد، كه هر گونه توجه به خدا را چه از طريق قرآن، و دليل عقل، و چه از طريق سنت، و ياد قيامت شامل مى گردد.

ضمناً اين نكته نيز از آيه استفاده مى شود كه، رابطه اى در ميان غفلت از ياد خدا، و اقبال به ماديات، و زرق و برق دنيا، وجود دارد، و قابل توجه اين كه: در ميان اين دو، تأثير متقابل است، غفلت از ياد خدا، انسان را به سوى دنياپرستى سوق مى دهد، همان گونه كه دنياپرستى، انسان را از ياد خدا غافل مى سازد، و اين هر دو با هواپرستى همراه است، و طبعاً خرافاتى كه هماهنگ با آن باشد، در نظر انسان جلوه مى كند، و تدريجاً تبديل به يك اعتقاد مى شود.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد، كه امر به اعراض از اين گروه، هرگز منافاتى با تبليغ رسالت كه وظيفه اصلى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است ندارد; چرا كه تبليغ و انذار و بشارت، مخصوص مواردى است كه حداقل احتمال تأثير وجود داشته باشد، آنجا كه يقين به عدم تأثير است، نبايد نيروها را به هدر داد، و بعد از اتمام حجت بايد اعراض كرد.

اين نيز قابل توجه است كه اين دستور مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست، بلكه همه مناديان راه حق را شامل مى شود، تا نيروهاى ارزشمند تبليغى خود را تنها در زمينه هائى صرف كنند كه اميد اثر است ، اما دنيا پرستان مغرورِ سياه دلى كه هيچ اميدى به هدايتشان نيست، بايد بعد از اتمام حجت، آنها را به حال خود رها ساخت، تا خداوند درباره آنها داورى كند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، براى اثبات انحطاط فكرى اين گروه، مى افزايد: «اين است آخرين حد معلومات آنها»! (ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ).

آرى، اوج افكار آنها به اينجا منتهى شده كه، افسانه دختران خدا را درباره ملائكه طرح كنند، و در ظلمات اوهام و خرافات دست و پا زنند، و اين است آخرين نقطه همت آنها كه خدا را به فراموشى بسپارند، و اقبال به دنيا كنند، و تمام شرف و حيثيت انسانى خود را با درهم و دينارى معاوضه نمايند.

و در پايان مى گويد: «پروردگار تو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند به خوبى مى شناسد، و هدايت يافتگان را نيز از همه بهتر مى داند» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى).

جمله «ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ» مى تواند اشاره به خرافاتى همچون «بت پرستى و فرشتگان را دختران خدا دانستن» باشد، يعنى نهايت آگاهى اين گروه همين موهومات است.

يا اشاره به «دنياپرستى و اسارت آنها در چنگال ماديات»، يعنى نهايت فهم و شعورشان اين است كه به خواب و خور و عيش و نوش و متاع فانى و زودگذر و زرق و برق دنيا قناعت كرده اند.

در دعاى معروفى كه در اعمال «ماه شعبان» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، مى خوانيم: وَ لا تَجْعَلِ الدُّنْيا أَكْبَرَ هَمِّنا وَ لا مَبْلَغَ عِلْمِنا: «خداوندا! دنيا را بزرگ ترين مشغوليات فكرى ما، و نهايت علم و آگاهى ما قرار مده».(1)

پايان آيه، اشاره به اين حقيقت است كه خداوند هم گمراهان را به خوبى مى شناسد، و هم هدايت يافتگان را، يكى را مشمول غضبش، و ديگرى را مشمول لطفش مى سازد، و در قيامت هر كدام را بر طبق اعمالشان جزا خواهد داد.

* * *


1 ـ اين دعا بدون اشاره به اين كه مربوط به اعمال ماه شعبان است، در «مجمع البيان» و بعضى ديگر از تفاسير، ذيل آيه مورد بحث نيز آمده است.

نكته:

سرمايه دنيا پرستان

قابل توجه اين كه در آيات فوق، در عين اين كه براى دنيا پرستان علمى قائل شده، آنها را گمراه مى شمرد، اين دليل بر آن است كه: از ديدگاه قرآن، علومى كه هدف نهائيش تنها وصول به ماديات باشد، و در ماوراى آن هدفى والاتر تعقيب نكند، علم نيست، ضلالت و گمراهى است، و اتفاقاً تمام بدبختى هائى كه در دنياى امروز وجود دارد، تمام جنگ ها و خونريزى ها، ظلم ها و تجاوزها، فسادها و آلودگى ها، از همين علوم ضلالت آفرين سرچشمه مى گيرد، از كسانى كه مبلغ و منتهاى علمشان همان حيات دنياست، و افق ديدشان از نيازهاى حيوانيشان فراتر نمى رود!

آرى، تا علم، ابزارى براى اهداف والاترى نشود، جهل است، و تا سرچشمه نور ايمان و وسيله اى در مسير آن نگردد، ضلال است.

 

31وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى

32الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى

 

ترجمه:

31 ـ و براى خداست آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است تا بدكاران را به كيفر كارهاى بدشان برساند و نيكوكاران را در برابر اعمال نيكشان پاداش دهد!

32 ـ همانها كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت دورى مى كنند، جز گناهان صغيره; آمرزش پروردگار تو گسترده است; او نسبت به شما از همه آگاه تر است از آن هنگام كه شما را از زمين آفريد و در آن موقع كه به صورت جنين هائى در شكم مادرانتان بوديد; پس خودستائى نكنيد، او پرهيزگاران را بهتر مى شناسد.

 

تفسير:

خودستائى نكنيد، او شما را بهتر مى شناسد!

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از علم خداوند نسبت به گمراهان و هدايت يافتگان بود، در آيات مورد بحث، در ادامه همين سخن مى افزايد: «براى خداست آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است» (وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ).

مالكيت مطلقه در عالم هستى از آن او است، و نيز حاكميت مطلقه از آن او، و به همين دليل، تدبير عالم هستى نيز به دست او است، و چون چنين است، جز او شايسته «عبوديت و شفاعت» نيست.

هدف بزرگ او از اين آفرينش گسترده اين است كه، انسان، يعنى گل سرسبد عالم هستى را با برنامه هاى تكوينى و تشريعى و تعليم و تربيت انبياء، در مسير تكامل پيش برد.

لذا در پايان آيه به عنوان نتيجه اين مالكيت مى فرمايد: «هدف اين است كه بدكاران را به خاطر اعمال بدشان كيفر دهد، و نيكوكاران را در برابر اعمال نيكشان پاداش» (لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى).(1)

* * *

سپس به توصيف اين گروه «نيكوكار» پرداخته، چنين مى گويد: «آنها كسانى هستند كه از گناهان كبيره و اعمال زشت دورى مى كنند، و اگر گناهى از آنها سر زند، تنها صغيره است» (الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ).

«كَبائِر» جمع «كبيره»، و «اِثم» در اصل به معنى عملى است كه انسان را از خير و ثواب دور مى كند، لذا معمولاً به گناهان اطلاق مى شود.

«لَمَم» (بر وزن قلم) به گفته «راغب» در «مفردات»، به معنى «نزديك شدن به گناه» است، و از گناهان صغيره نيز به «لَمَم» تعبير مى شود، اين واژه در اصل از ماده «المام» گرفته شده كه به معنى نزديك شدن به چيزى بدون انجام آن است، و گاه به اشياء قليل و كم، نيز اطلاق شده است (اطلاق آن بر گناه صغيره نيز به همين جهت است).

مفسران نيز تفسيرهائى در همين حدود، براى «لَمَم» ذكر كرده اند، بعضى آن را به «گناه صغيره»، و بعضى به «نيت معصيت بدون انجام آن»، و بعضى به «معاصى كم اهميت» تفسير كرده اند.

گاه نيز گفته شده است كه «لَمَم» هر گونه گناه را اعم از صغيره و كبيره شامل مى شود، مشروط بر اين كه عادت نشده باشد، و گاه به گاه اتفاق بيفتد، و انسان متذكر گردد و توبه كند.

در روايات اسلامى نيز تفسيرهاى گوناگونى براى اين واژه آمده است، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: هُوَ الذَّنْبُ يُلِمُّ بِهِ الرَّجُلُ فَيَمْكُثُ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ يُلِمُّ بِهِ بَعْدُ: «منظور گناهى است كه انسان به سراغ آن مى رود، سپس مدتى از گناه خوددارى كرده، بار ديگر به آن آلوده مى شود» (و هرگز كار هميشگى او نيست).(2)

در حديث ديگرى نيز از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم: اَلْلَّمَمُ الرَّجُلُ يُلِمُّ بِالذَّنْبِ فَيَسْتَغْفِرُ اللّهَ مِنْهُ: «لمم آن است كه انسان به سراغ گناهى رود، سپس از آن استغفار كند».(3)

روايات ديگرى نيز به همين معنى نقل شده است.

قرائن موجود در آيه نيز گواهى مى دهد كه «لمم» به معنى گناهانى است كه احياناً از انسان سر مى زند، سپس متوجه مى شود و آن را ترك مى گويد، زيرا استثناء «لمم» از «كبائر» (با توجه به اين كه ظاهر استثناء، استثناء متصل است) گواهى است بر اين معنا.

به علاوه در جمله بعد، قرآن مى گويد: «آمرزش پروردگار تو گسترده است» (إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ).

اين نيز دليلى است بر اين كه گناهى از او سر زده كه نياز به غفران پروردگار دارد، نه تنها قصد و نيت و نزديك شدن به گناه بى آنكه آن را مرتكب شده باشد.

به هر حال، منظور اين است كه، نيكوكاران ممكن است لغزشى داشته باشند، ولى گناه بر خلاف طبع و سجيه آنهاست، روح و قلب آنها همواره پاك است، و آلودگى ها جنبه عرضى دارد، و لذا به محض ارتكاب گناه، پشيمان مى شوند و از خدا تقاضاى بخشش مى كنند، چنان كه در آيه 201 «اعراف» مى خوانيم: إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ: «پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطانى كه پيرامون وجود آنها در گردش است مى شوند، به ياد خدا مى افتند، و بينا مى گردند (و توبه مى كنند)».

نظير همين معنى، در آيه 135 سوره «آل عمران» نيز آمده است كه در توصيف «متقين» و «محسنين» مى فرمايد: وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ: «آنها كسانى هستند كه وقتى مرتكب عمل زشتى شوند، يا به خود ستمى كنند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهانشان آمرزش مى طلبند».

اينها همه، گواه بر تفسيرى است كه براى «لمم» گفته شد.

در اينجا با ذكر حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) اين بحث را پايان مى دهيم، كه در پاسخ سؤال از تفسير آيه مورد بحث فرمود: اللَّمَّامُ الْعَبْدُ الَّذِي يُلِمُّ الذَّنْبَ بَعْدَ الذَّنْبِ لَيْسَ مِنْ سَلِيقَتِهِ أَيْ مِنْ طَبِيعَتِهِ: «انجام دهنده «لمم» بنده اى است كه گاه گناه از او سر مى زند، ولى طبيعت او نيست».(4)

در دنباله آيه براى تأكيد عدالت پروردگار، در مسأله پاداش و كيفر از علم بى پايان او كه همه بندگان و اعمالشان را فرا مى گيرد، سخن مى گويد، و مى فرمايد: «او نسبت به شما از همه آگاه تر است، از آن هنگام كه شما را از زمين آفريد، و در آن موقع كه به صورت جنين هائى در شكم مادرانتان بوديد» (هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ).(5)

آفرينش انسان از زمين، يا به اعتبار خلقت نخستين او از طريق حضرت آدم است كه از خاك آفريده شده، و يا به اعتبار اين است كه تمام مواد تشكيل دهنده وجود انسان، از زمين گرفته شده، كه از طريق تغذيه در تركيب بندى نطفه، و سپس در مراحل پرورش جنين، مؤثر است، و در هر حال، هدف اين است كه خداوند، از همان زمان كه ذرات وجود شما در لابلاى خاك هاى زمين بود، و از آن روز كه نطفه ناچيزى در رحم مادر در درون پرده هاى ظلمانى رحم بوديد، از تمام جزئيات وجود شما آگاه بوده است، با اين حال، چگونه ممكن است از اعمال شما بى خبر باشد؟!

اين تعبير ضمناً مقدمه اى است براى سخن بعد كه مى فرمايد: «پس خودستائى نكنيد، و از پاك بودن خود سخن مگوئيد، چرا كه او پرهيزگاران را از همه بهتر مى شناسد» (فَلاتُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى).

نه نيازى به معرفى شما دارد، و نه شرح اعمال نيكتان، او هم از اعمال شما آگاه است، و هم از ميزان خلوص نيتتان، و حتى شما را از خودتان بهتر مى شناسد، و از صفات درونى و اعمال برونى به خوبى آگاه است.

بعضى از مفسران گفته اند: اين آيه در مورد گروهى نازل شد كه بعد از انجام نماز و روزه، در مقام مدح خويش بر مى آمدند، و مى گفتند: نماز ما چنين بود، و روزه ما چنان! آيه فوق نازل شد و آنها را از اين كار نهى كرد.(6)

* * *


1 ـ «لام» در «لِيَجْزِي»، «لام غايت» است، بنابراين جزا و كيفر، غايت و هدف آفرينش است، هر چند بعضى آن را متعلق به «أَعْلَمُ» در آيه قبل دانسته اند، و جمله «وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ» را معترضه مى دانند، ولى اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

2 و 3 ـ «كافى»، جلد دوم، كتاب الايمان و الكفر، باب اللمم، صفحه 320، حديث 1 و 3.

 

4 ـ «كافى»، جلد 2، باب اللمم، صفحه 321، حديث 5.

5 ـ «أَجِنَّة» جمع «جنين» به معنى فرزندى است كه در شكم مادر است.

6 ـ «روح المعانى»، جلد 7، صفحه 55.

نكته ها:

1 ـ علم بى پايان خدا

باز در اين آيات، به مسأله علم خدا و وسعت بى انتهاى آن اشاره شده، ولى تعبير، تعبير تازه اى است، چرا كه روى دو نكته تكيه مى كند كه از خفى ترين و پيچيده ترين حالات انسان است: حالت آفرينش انسان از خاك، كه هنوز عقول دانشمندان در آن حيران است، كه چگونه ممكن است موجود زنده اى از موجود بى جان به وجود آيد؟ قطعاً چنين امرى در گذشته واقع شده، خواه در مورد انسان يا جانداران ديگر، ولى تحت چه شرائطى معلوم نيست، آن قدر اين مسأله پيچيده و مرموز است كه تاكنون اسرار آن از علم و دانش بشر، مكتوم مانده.

ديگر، مسأله تحولات اسرارآميز وجود انسان در دوران جنينى است، كه آن نيز از مرموزترين كيفيات خلقت انسان است، هر چند شبحى از آن براى علم و دانش بشر كشف شده، اما هنوز مسائل اسرارآميز و سؤالات بدون پاسخ درباره جنين، كم نيست.

كسى كه در اين دو حالت، از تمام اسرار وجود انسان و تحولات و تغييرات آن آگاه است، و او را هدايت و رهبرى و تربيت مى كند، چگونه ممكن است از اعمال و افعال او با خبر نباشد؟ و جزاى هر كدام را به اندازه لازم ندهد؟

پس اين علم بى پايان، پشتوانه عدالت مطلقه او است.

* * *

2 ـ «كبائر الاثم» چيست؟

در مورد «گناهان كبيره» كه در چند آيه قرآن به آن اشاره شده،(1) مفسران از يكسو، و فقهاء و محدثان از سوى ديگر سخن بسيار گفته اند.

بعضى همه گناهان را كبيره مى دانند، چون در برابر خداوند بزرگ هر گناهى بزرگ است.

در حالى كه، بعضى ديگر «كبيره» و «صغيره» را امر نسبى تلقى كرده، و هر گناهى را نسبت به گناه مهم تر صغيره مى دانند، و نسبت به گناه كوچك تر كبيره.

جمعى نيز، معيار در كبيره بودن را وعده عذاب الهى نسبت به آن در متن قرآن دانسته اند.

گاه نيز گفته شده: «گناه كبيره» هر گناهى است كه حد شرعى در مورد آن جارى مى گردد.

ولى، از همه بهتر اين كه گفته شود: با توجه به اين كه تعبير به «كبيره» دليل بر عظمت گناه است، هر گناهى كه يكى از شرائط زير را داشته باشد، «كبيره» محسوب مى شود:

الف ـ گناهانى كه خداوند وعده عذاب درباره آن داده است.

ب ـ گناهانى كه در نظر اهل شرع و لسان روايات، با عظمت ياد شده.

ج ـ گناهانى كه در منابع شرعى، بزرگ تر از گناهى شمرده شده كه جزء كبائر است.

د ـ و بالاخره، گناهانى كه در روايات معتبر، تصريح به كبيره بودن آن شده است.

در روايات اسلامى، تعداد كبائر مختلف ذكر شده، در بعضى، تعداد آنها هفت گناه (قتل نفس، عقوق والدين، رباخوارى، بازگشت به دار الكفر بعد از هجرت، نسبت زنا به زنان پاكدامن دادن، خوردن مال يتيم و فرار از جهاد).(2)

و در بعضى ديگر تعداد آن هفت گناه شمرده شده، با اين تفاوت كه به جاى عقوق والدين كُلَّما أَوْجَبَ اللّهُ عَلَيْهِ النّارَ: «آنچه خداوند دوزخ را براى آن واجب كرده» ذكر شده است.

در بعضى ديگر، تعداد آنها ده گناه، و در بعضى، نوزده گناه، و در بعضى، تعداد بسيار بيشترى ديده مى شود.(3)

اين تفاوت در شمارش تعداد كبائر، به خاطر آن است كه همه گناهان كبيره نيز يكسان نيست، بلكه بعضى از اهميت بيشترى برخوردار است، و به تعبير ديگر «اكبر الكبائر» است، بنابراين تضادى در ميان آنها وجود ندارد.

* * *


1 ـ نساء، آيه 31 و شورى، آيه 37 و آيه مورد بحث.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، ابواب جهاد النفس، باب 46، حديث 1.

3 ـ براى توضيح بيشتر به مدرك فوق (باب 46 از ابواب جهاد النفس) مراجعه شود، در آنجا 37 حديث در مورد تعيين كبائر ذكر شده است.

3 ـ خودستائى و تزكيه نفس

زشتى اين كار تا حدى است كه اين مطلب به صورت يك ضرب المثل درآمده كه: تَزْكِيَةُ الْمَرْءِ نَفْسَهُ قَبِيْحَةٌ: «خودستائى زشت و ناپسند است».

سرچشمه اصلى اين عمل ناپسند، عدم شناخت خويشتن است ; چرا كه اگر انسان خود را به خوبى بشناسد، كوچكى خود را در برابر عظمت پروردگار، و ناچيز بودن اعمالش را در برابر مسئوليت هاى سنگينى كه بر عهده دارد، و نعمت هاى عظيمى را كه خدا به او بخشيده بداند، هرگز گام در جاده خودستائى نخواهد گذاشت.

غرور و غفلت و خود برتربينى و تفكرات جاهلى نيز، انگيزه هاى ديگرى براى اين كار زشت است.

خودستائى، از آنجا كه بيانگر اعتقاد انسان به كمال خويشتن است، مايه عقب ماندگى او است; چرا كه رمز تكامل، «اعتراف به تقصير» و قبول وجود نقص ها و ضعف ها است.

به همين دليل، اولياى خدا هميشه معترف به تقصير خود در برابر وظائف الهى بودند، و مردم را از خودستائى و بزرگ شمردن اعمال خويش نهى مى كردند.

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) در تفسير آيه مورد بحث (فَلاتُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ) آمده است: لايَفْتَخِرُ أَحَدُكُمْ بِكَثْرَةِ صَلاتِهِ وَ صِيامِهِ وَ زَكاتِهِ وَ نُسُكِهِ، لِأَنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى: «هيچ كس از شما نبايد به فزونى نماز و روزه و زكات و مناسك حج و عمره افتخار كند; زيرا خداوند پرهيزگاران شما را از همه بهتر مى شناسد».(1)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در يكى از نامه هائى كه براى «معاويه» نوشته، و مسائل بسيار مهمى را در آن يادآورى كرده، مى فرمايد: وَ لَوْ لَا مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ: «اگر نه اين بود كه خداوند از خودستائى نهى كرده، گوينده اى، فضائل فراوانى را بر مى شمرد كه دل هاى آگاه مؤمنان با آن آشناست، و گوش هاى شنوندگان از شنيدنش ابا نمى نمود» (منظور از گوينده خود امام(عليه السلام) است).(2)

در اين زمينه، بحث مشروحى در جلد سوم، ذيل آيه 49 سوره «نساء» نيز آمده است (صفحه 413 به بعد).

ناگفته نماند كه گاه، ضرورت هائى ايجاب مى كند: انسان خود را با تمام امتيازاتى كه دارد معرفى كند، چرا كه بدون آن، هدف هاى مقدسى پايمال مى گردد، ميان اين گونه سخنان، با خودستائى و تزكيه نفس تفاوت بسيار است.

نمونه اين سخن، خطبه امام سجاد(عليه السلام) در «مسجد شام» است، در آن هنگام كه مى خواهد خود و خاندانش را به مردم «شام» معرفى كند، تا توطئه «بنى اميه» در زمينه خارجى بودن شهيدان «كربلاء» عقيم گردد، و نقشه هاى شيطانى آنها نقش بر آب شود.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نيز مى خوانيم، هنگامى كه از مسأله ستايش خويشتن سؤال كردند فرمود: «گاه به خاطر ضرورت هائى لازم مى شود» سپس به دو مورد از سخنان انبياء كه در قرآن آمده است استدلال كرد: نخست يوسف(عليه السلام)كه به «عزيز مصر» پيشنهاد كرد او را خزانه دار كشور «مصر» كند، و افزود: إِنِّي حَفِيْظٌ عَلِيْمٌ: «من نگاهبان آگاهى هستم»، و ديگرى در مورد پيامبر بزرگ خدا هود(عليه السلام) كه قوم خود را مخاطب ساخته گفت: أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِيْنٌ: «من براى شما خيرخواه امينى مى باشم».

* * *

33أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلّى

34وَ أَعْطى قَلِيلاً وَ أَكْدى

35أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرى

36أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسى

37وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفّى

38أَلاّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى

39وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى

40وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى

41ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى

 

ترجمه:

33 ـ آيا ديدى آن كس را كه (از اسلام ـ يا انفاق) روى گردان شد؟!

34 ـ و كمى عطا كرد و از بيشتر امساك نمود!

35 ـ آيا نزد او علم غيب است و مى بيند (كه ديگران مى توانند گناهان او را بر دوش گيرند)؟!

36 ـ يا از آنچه در كتب موسى نازل گرديده با خبر نشده است؟!

37 ـ و (در كتب) ابراهيم، همان كسى كه وظيفه خود را به طور كامل ادا كرد.

38 ـ كه هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى گيرد.

39 ـ و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست.

40 ـ و اين كه تلاش او به زودى ديده مى شود.

41 ـ سپس به او جزاى كافى داده خواهد شد.

 

شأن نزول:

غالب مفسران براى آيات فوق شأن نزولى نقل كرده اند، ولى اين شأن نزول ها هماهنگ نيست، آنچه بيشتر در ميان آنها معروف است دو شأن نزول زير است:

1 ـ اين آيات ناظر به ماجراى «عثمان» است، او اموال فراوانى داشت و از اموال خود انفاق مى كرد، يكى از بستگان او به نام «عبداللّه بن سعد» گفت: اگر به اين وضع ادامه دهى چيزى براى تو باقى نمى ماند، «عثمان» گفت: من گناهانى دارم كه مى خواهم به اين وسيله رضا و عفو الهى را جلب كنم، «عبداللّه» گفت: اگر شترِ سواريت را با جهازش به من دهى، من تمام گناهانت را به گردن مى گيرم! «عثمان» چنين كرد، و بر اين قرارداد گواه گرفت، و بعد از آن از انفاق خوددارى كرد (آيات فوق نازل شد و اين كار را شديداً نكوهش كرد، و اين حقيقت را روشن ساخت كه هيچ كس نمى تواند بار گناه ديگرى را بر دوش گيرد، و نتيجه سعى و تلاش هر كس به خود او مى رسد).(3)

2 ـ آيه درباره «وليد بن مغيره» است، او به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و به اسلام نزديك شد، بعضى از مشركان او را سرزنش كرده، گفتند: آئين بزرگان ما را رها كردى، آنها را گمراه شمردى، و گمان كردى آنها در آتش دوزخند!

او گفت: راستى من از عذاب خدا مى ترسم!، شخص سرزنش كننده گفت: اگر چيزى از اموالت را به من دهى و به سوى شرك بازگردى، من عذاب تو را بر گردن مى گيرم! «وليد بن مغيره» اين كار را كرد، ولى مالى را كه بنا بود بپردازد، جز قسمت كمى از آن را نپرداخت! آيه فوق نازل شد و «وليد» را بر روى گرداندن از ايمان نكوهش كرد.(4)

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 165، حديث 77.

2 ـ نهج البلاغه»، نامه 28.

1 ـ اين شأن نزول را «طبرسى» در «مجمع البيان» آورده، و مفسران ديگر مانند «زمخشرى» در «كشاف» و «فخر رازى» در «تفسير كبير» نيز آورده اند، «طبرسى» بعد از نقل آن مى افزايد: اين شأن نزول از «ابن عباس» و «سدى» و «كلبى» و جماعتى از مفسران نقل شده است.

4 ـ اين شأن نزول را نيز «مجمع البيان» و «قرطبى» و «روح البيان» و «روح المعانى» و بعضى ديگر از تفاسير نقل كرده اند.

تفسير:

هر كس مسئول اعمال خويش است

در آيات گذشته، سخن از اين بود كه خداوند بدكاران را در برابر اعمال بدشان كيفر مى دهد، و نيكوكاران را پاداش، چون ممكن است بعضى تصور كنند مى شود كسى را به گناه ديگرى كيفر داد، يا گناه ديگرى را بر گردن گرفت، آيات در مقام نفى اين توهم برآمده، و اين اصل مهم اسلامى را كه نتيجه اعمال هر كس فقط به خود او باز مى گردد تشريح مى كند:

نخست مى فرمايد: «آيا ديدى آن كسى را كه از اسلام (يا از انفاق) روى گردان شد»؟! (أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلّى).

* * *

«و كمى مال داد و از انفاق (يا از پرداخت مال بيشتر) امساك كرد» (به گمان اين كه ديگرى مى تواند بار گناهان او را بر دوش گيرد) (وَ أَعْطى قَلِيلاً وَ أَكْدى).(1)

* * *

«آيا او علم غيب دارد، و مى بيند كه ديگران مى توانند گناهان او را به دوش گيرند»؟! (أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرى).

چه كسى از قيامت آمده و براى آنها خبر آورده است كه، افراد مى توانند: رشوه گيرند و گناه ديگران را بر گردن نهند؟! يا چه كسى از سوى خدا آمده و به آنها خبر داده است كه خدا به اين معامله راضى است؟! جز اين است كه اوهامى را به هم بافته اند، و براى فرار از زير بار مسئوليت ها، خود را در تار و پود اين اوهام گرفتار ساخته اند؟!

* * *

بعد از اين اعتراض شديد، قرآن به بيان يك اصل كلى كه در ساير آئين هاى آسمانى نيز بوده است، پرداخته، چنين مى گويد: آيا كسى كه با اين وعده هاى خيالى دست از انفاق (يا ايمان) برداشته، و مى خواهد خود را با پرداختن مختصر مالى از كيفر الهى رهائى بخشد، «از آنچه در كتب «موسى» نازل گرديده با خبر نشده است»؟! (أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسى).

* * *

«و همچنين آنچه در كتاب «ابراهيم» نازل شده، همان «ابراهيم» كه وظيفه خود را به طور كامل اداء كرد» (وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفّى).(2)

همان پيامبر بزرگى كه به تمام عهد و پيمان هاى الهى وفا كرد، حق رسالت او را اداء نمود، و براى تبليغ آئين او از هيچ مشكل و تهديد و آزارى نهراسيد، همان كسى كه در بوته امتحانات مختلف قرار گرفت، و حتى فرزندش را به فرمان خدا به قربانگاه برد، و كارد بر گلوى او گذارد، و از تمام اين امتحانات سربلند و سرفراز بيرون آمد، و مقام والاى رهبرى خلق را به او عطا فرمود، چنان كه در آيه 124 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً: «به خاطر بياور زمانى را كه خداوند ابراهيم را با دستوراتى آزمود، و او از عهده همه اين امتحانات برآمد و آنها را تكميل كرد، و خداوند به او فرمود من تو را پيشواى مردم قرار دادم».

بعضى از مفسران، در توضيح اين آيه گفته اند: بَذَلَ نَفْسَهُ لِلْنِّيْرانِ، وَ قَلْبَهُ لِلْرَّحْمنِ وَ وَلَدَهُ لِلْقُرْبانِ وَ مالَهُ لِلْإِخْوانِ: «ابراهيم در راه خدا تن را به آتش سپرد و قلبش را به خدا، فرزندش را به قربانى، و اموالش را به برادران و ياران».(3)

* * *

آيا با خبر نشده است كه در تمام اين كتب آسمانى اين حكم نازل شده، كه «هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد»؟! (أَلاّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى).

«وِزْر» در اصل از «وزر» (بر وزن خطر) گرفته شده، كه به معنى پناهگاه هاى كوهستانى است، سپس واژه «وزر» به بارهاى سنگين اطلاق گرديده، به خاطر شباهتى كه با سنگ هاى عظيم كوه دارد، و بعد از آن به گناه نيز اطلاق شده; چرا كه بار سنگينى بر دوش انسان مى نهد.

منظور از «وازره» انسانى است كه تحمل «وزر» مى كند.(4)

* * *

سپس، براى توضيح بيشتر مى افزايد: «آيا خبر ندارد كه در اين كتب آسمانى آمده است براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست»؟! (وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى).(5)

«سَعى» در اصل، به معنى راه رفتن سريع است كه به مرحله دويدن نرسيده، ولى غالباً به معنى تلاش و كوشش به كار مى رود; چرا كه به هنگام تلاش و كوشش در كارها، انسان حركات سريعى انجام مى دهد، خواه كار خير باشد يا شرّ.

جالب اين كه نمى فرمايد: بهره انسان، كارى است كه انجام داده، بلكه مى فرمايد: تلاشى است كه از او حاصل شده است، اشاره به اين كه مهم تلاش و كوشش است، هر چند انسان احياناً به مقصد و مقصودش نرسد، كه اگر نيتش خير باشد خدا پاداش خير به او مى دهد، چرا كه او خريدار نيت ها و اراده هاست، نه فقط كارهاى انجام شده!

* * *

«و آيا خبر ندارد كه سعى و كوشش او به زودى ديده مى شود»؟! (وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى).

نه تنها نتيجه هاى اين سعى و تلاش، چه در مسير خير باشد، يا شرّ، بلكه خود اعمال او، در آن روز در برابرش آشكار مى شود، همان گونه كه در جاى ديگر مى فرمايد: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَراً: «روزى كه هر كس اعمال نيكى را كه انجام داده حاضر مى بيند».(6)

و نيز درباره مشاهده اعمال نيك و بد در قيامت، در سوره «زلزال» آيات 7 و 8 مى خوانيم: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا يَرَهُ: «هر كس به قدر سنگينى ذره اى، كار خير كرده باشد، آن را مى بيند * و هر كس به اندازه سنگينى ذره اى، كار بد كرده باشد، آن را خواهد ديد»!

* * *

«سپس در برابر عملش به او جزاى كافى داده مى شود» (ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى).(7)

منظور از «جزاء أوفى» جزائى است كه درست به اندازه عمل باشد، البته اين منافات با تفضل الهى در مورد اعمال نيك به ده برابر، يا صدها، و هزاران برابر ندارد، و اين كه بعضى از مفسران «جزاء أوفى» را به معنى پاداش بيشتر در مورد حسنات گرفته اند، صحيح به نظر نمى رسد; زيرا اين آيه گناهان را نيز شامل مى شود، بلكه گفتگوى اصلى آيه در مورد وزر و گناه است (دقت كنيد).

* * *

 


1 ـ «أَكْدى» در اصل از «كديه» (بر وزن حجره)، به معنى سختى و صلابت زمين است، سپس در مورد افراد ممسك و بخيل به كار رفته.

2 ـ «وَفّى» از ماده «توفيه» به معنى بذل و اداى كامل است.

3 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 246.

4 ـ مؤنث بودن «وازره» به خاطر اين است كه وصف براى «نفس» است كه محذوف شده، و همچنين مؤنث بودن «اخرى».

5 ـ «ما» در «ما سَعى» مصدريه است.

6 ـ آل عمران، آيه 30.

7 ـ نائب فاعل «يجزى» ضميرى است كه به «انسان» باز مى گردد، و ضمير متصل به آن به «عمل» برمى گردد با حذف حرف جر، و در تقدير چنين بود: «ثُمَّ يُجْزَى الاِنْسانُ بَعَمَلِهِ (أَوْ عَلى عَمَلِهِ) الْجَزاءَ الْأَوْفى»، «زمخشرى» در «كشاف» مى گويد: «ممكن است حرف جر در تقدير نباشد، زيرا «يُجْزَى الْعَبْدُ سَعْيَهُ» گفته مى شود» (ولى بايد توجه داشت كه معمولاً «جَزاهُ اللّهُ عَلى عَمَلِهِ» گفته مى شود، «جَزاهُ اللّهُ عَمَلَهُ» نادر است) و «الْجَزاءَ الْأَوْفى» مفعول براى «يجزى» است.

نكته ها:

1 ـ سه اصل مهم اسلامى

در آيات فوق سه اصل از اصول مسلم اسلامى آمده، كه در كتب آسمانى پيشين نيز به عنوان اصول مسلمى شناخته شده است:

الف ـ هر كس مسئول گناهان خويش است.

ب ـ بهره هر كس در آخرت همان سعى و كوشش او است.

ج ـ خداوند به هر كس در برابر عملش جزاى كامل مى دهد.

و به اين وسيله قرآن خط بطلان بر بسيارى از اوهام و خرافات كه عوام مردم دارند، و يا احياناً در بعضى از مذاهب به صورت يك عقيده درآمده است، مى كشد.

قرآن از اين طريق نه تنها عقيده مشركان عرب را در زمان جاهليت كه معتقد بودند: يك انسان مى تواند گناهان ديگرى را بر عهده گيرد، نفى مى كند، بلكه، قلم سرخ بر اعتقاد معروفى كه ميان مسيحيان رائج بوده و هست مى كشد، كه مى گويند : خداوند فرزندش مسيح(عليه السلام) را به دنيا فرستاد تا بالاى دار رود، و زجر و شكنجه بيند و بار گناه گنهكاران را بر دوش كشد!

همچنين اعمال زشت گروهى از كشيشان را كه در قرون وسطى، مغفرت نامه و اوراق استحقاق بهشت را مى فروختند، و امروز هم به مسأله گناه بخشى ادامه مى دهند، محكوم مى نمايد.

منطق عقل نيز همين را اقتضاء مى كند كه «هر كسى مسئول اعمال خويش، و منتفع به اعمال خويش باشد».

اين اعتقاد اسلامى سبب مى شود كه انسان به جاى پناه بردن به خرافات، و يا گناه خويش را به گردن اين و آن افكندن، به سراغ سعى و تلاش و كوشش در اعمال خير برود، و از گناه بپرهيزد، و هر گاه لغزشى براى او رخ داد و خطائى دامان او را گرفت، برگردد و توبه كند و جبران نمايد.

تأثير تربيتى اين عقيده در انسان ها كاملاً روشن و غير قابل انكار است، همان گونه كه اثر مخرب آن عقائد جاهلى نيز بر كسى پوشيده نيست.

درست است كه اين آيات ناظر به سعى و تلاش براى آخرت و مشاهده پاداش آن در سراى ديگر است، ولى ملاك و معيار اصلى آن، دنيا را نيز در بر مى گيرد، به اين معنى كه افراد با ايمان نبايد در انتظار ديگران بنشينند كه براى آنها كار كنند، و مشكلات جامعه آنها را حل نمايند. بلكه خود دامن همت به كمر زده، به سعى و تلاش و كوشش برخيزند.

از اين آيات، يك اصل حقوقى در مسائل جزائى نيز استفاده مى شود، كه هميشه كيفرها دامان گنهكاران واقعى را مى گيرد، و كسى نمى تواند كيفر ديگرى را بر ذمه بگيرد.

 

* * *

2 ـ سوء استفاده از مفاد آيه

چنان كه گفتيم، اين آيات به قرينه آيات قبل و بعد، ناظر به تلاش هاى انسان براى امور آخرت است، ولى، با اين حال چون بر اساس يك حكم مسلم عقلى است، مى توان نتيجه آن را تعميم داد و تلاش هاى دنيا را نيز مشمول آن دانست، و همچنين پاداش ها و كيفرهاى دنيوى را.

اما اين به آن معنى نيست كه بعضى از كسانى كه تحت تأثير مكتب هاى سوسياليستى قرار گرفته اند، به آن استناد جسته بگويند: مفهوم آيه اين است كه مالكيت تنها از طريق كار حاصل مى شود، و بر قانون ارث و مضاربه و اجاره و مانند آن خط بطلان كشند.

عجب اين كه، آنها دم از اسلام مى زنند و به آيات قرآن نيز استدلال مى كنند، در حالى كه مسأله ارث از اصول قطعى اسلام است، و همچنين زكات و خمس، در حالى كه نه وارث، تلاش و كوششى براى اموال مورث خود انجام داده، و نه مستحقين خمس و زكات، و نه در موارد وصايا و نذر و مانند آن، در حالى كه همه اين امور در قرآن مجيد آمده است.

و به تعبير ديگر، اين يك اصل است، ولى غالباً در برابر هر اصل، استثناء وجود دارد، فى المثل، ارث بردن «فرزند» از «پدر» يك اصل است، اما هر گاه پسر قاتل پدر باشد، و يا از اسلام بيرون رود، از ارث ممنوع خواهد شد.

همچنين، رسيدن نتيجه تلاش هر كس به او يك اصل است، اما مانعى ندارد كه طبق قرارداد اجاره، كه يكى از اصول قرآنى است،(1) آن را در برابر چيزى كه مورد رضاى طرفين است واگذار كند، يا از طريق وصيت و نذر كه آن نيز در قرآن است به ديگرى منتقل سازد.

* * *


1 ـ اين اصل در داستان «موسى» و «شعيب» در سوره «قصص»، آيه 27 آمده است.

3 ـ پاسخ به چند سؤال

در اينجا سؤالاتى مطرح است كه بايد به آن پاسخ داد:

نخست اين كه اگر بهره هر كس در قيامت تنها حاصل سعى او است، پس «شفاعت» چه معنى دارد؟

ديگر اين كه در آيه 21 سوره «طور» در مورد بهشتيان مى خوانيم: أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ: «ما فرزندان آنها را نيز به آنها ملحق مى سازيم» در حالى كه «ذرّيه» تلاشى در اين راه نكرده اند.

از اين گذشته، در روايات اسلامى آمده، كه هر گاه كسى اعمال خيرى انجام دهد، نتيجه او به فرزندان او مى رسد.

پاسخ همه اين سؤالات، يك جمله است، و آن اين كه: قرآن مى گويد: انسان بيش از سعى و كوشش خود حق ندارد، ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه از طريق لطف و تفضل پروردگار، نعمت هائى به افراد لايق داده شود، «استحقاق» مطلبى است و «تفضل» مطلبى ديگر، همان گونه كه حسنات را ده برابر و گاه صدها يا هزاران برابر، پاداش مى دهد.

از اين گذشته، «شفاعت» ـ چنان كه در جاى خود گفته ايم ـ بى حساب نيست، آن هم نياز به نوعى سعى و تلاش، و ايجاد رابطه اى معنوى با شفاعت كننده دارد ، همچنين در مورد الحاق فرزندان بهشتيان به آنها نيز قرآن در همان آيه مى گويد : وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمان: «اين در صورتى است كه فرزندان آنها در ايمان از آنها پيروى كنند».

* * *

4 ـ صحف ابراهيم(عليه السلام) و موسى(عليه السلام)

«صحف» جمع «صحيفه» در اصل به معنى هر چيز گسترده اى است، و لذا به صورت «صَحِيْفَةُ الْوَجْه» مى گويند، سپس به صفحات كتاب نيز اطلاق شده است.

منظور از «صحف موسى» در آيات فوق همان «تورات» است، و «صحف ابراهيم» نيز اشاره به كتاب آسمانى او است.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» در تفسير سوره «اعلى» حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه خلاصه اش چنين است:

«ابوذر سؤال مى كند: پيامبران الهى چند نفر بودند؟

مى فرمايد: يكصد و بيست و چهار هزار نفر!

باز سؤال مى كند: رسولان آنها چند نفر بودند؟

مى فرمايد: سيصد و سيزده نفر و بقيه «نبى» بودند.

(«رسول» كسى است كه مأمور ابلاغ و انذار است، در حالى كه مفهوم «نبى» اعم است).

باز سؤال مى كند: آدم(عليه السلام) پيامبر بود؟

فرمود: آرى، خداوند با او سخن گفت و او را با دست قدرت خود آفريد.

سؤال مى كند: خداوند چند كتاب نازل فرموده است؟

مى فرمايد: يكصد و چهار كتاب: ده صحيفه بر «آدم»، پنجاه صحيفه به «شيث»، سى صحيفه بر «ادريس»، ده صحيفه بر «ابراهيم» (كه مجموعاً يكصد صحيفه مى شود) و «تورات» و «انجيل» و «زبور» و «قرآن».(1)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 10، صفحه 476 ـ اين حديث را «روح البيان» نيز در جلد 9، صفحه 246 آورده است.

5 ـ اصل مسئوليت در برابر اعمال در كتب پيشين

جالب توجه اين كه در «تورات» كنونى، در كتاب «حزقيل» نيز مضمون بعضى از آيات مورد بحث آمده است، زيرا چنين مى خوانيم:

«جانى كه گناه مىورزد خواهد مرد، پسر بار گناه پدر را نخواهد كشيد، و پدر بار گناه پسر را نخواهد كشيد».(1)

همين معنى در خصوص مورد قتل در «سفر تثنيه» «تورات» نيز آمده است: «پدران به عوض اولاد كشته نشوند، و هم اولاد به عوض پدران كشته نشوند، هر كس به سبب گناه خود كشته شود».(2)

البته كتب انبياى پيشين به طور كامل امروز در دست ما نيست، و گرنه به موارد بيشترى درباره اين اصل دست مى يافتيم.

* * *

42وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى

43وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى

44وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا

45وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى

46مِنْ نُطْفَة إِذا تُمْنى

47وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى

48وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنى وَ أَقْنى

49وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى

 

ترجمه:

42 ـ (و آيا از كتب پيشين انبياء به او نرسيده است) كه همه امور به پروردگارت منتهى مى گردد؟!

43 ـ و اين كه اوست كه خنداند و گرياند.

44 ـ و اوست كه ميراند و زنده كرد.

45 ـ و اوست كه دو زوج نر و ماده را آفريد،

46 ـ از نطفه اى هنگامى كه خارج مى شود (و در رحم مى ريزد).

47 ـ و اين كه بر خداست ايجاد عالم ديگر (تا عدالت اجرا گردد).

48 ـ و اين كه اوست كه بى نياز كرد، و سرمايه باقى بخشيد.

49 ـ و اين كه اوست پروردگار ستاره «شعرى»!


1 ـ كتاب «حزقيل»، فصل 18، صفحه 20.

2 ـ «تورات»، سفر «تثنيه»، باب 24، شماره 16.

تفسير:

تمام خطوط به او منتهى مى شود!

اين آيات تجلّى گاه صفاتى است از خدا، كه هم مسأله توحيد را روشن مى سازد، و هم مسأله معاد را.

در اين آيات كه در ادامه بحث هاى گذشته، پيرامون مسأله جزاى اعمال است مى فرمايد: «آيا انسان خبر ندارد كه در صحف موسى و ابراهيم آمده است كه همه امور به پروردگارت منتهى مى شود» (وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى).

نه تنها حساب و ثواب و جزاء و كيفر در آخرت به دست قدرت او است، كه در اين جهان نيز سلسله اسباب و علل، به ذات پاك او منتهى مى گردد، تمام تدبيرات اين جهان از تدبير او نشأت مى گيرد، و بالاخره تكيه گاه عالم هستى و ابتداء و انتهاى آن ذات پاك خدا است.

در بعضى از روايات در تفسير اين آيه از امام «صادق»(عليه السلام) چنين مى خوانيم: إِذَا انْتَهَى الْكَلامُ إِلَى اللّهِ فَامْسِكُوا !: «هنگامى كه سخن به ذات خدا مى رسد سكوت كنيد»!(1) يعنى درباره ذات او سخن نگوئيد، كه عقل ها در آنجا حيران است و به جائى نمى رسد، و انديشه در ذات نامحدود براى عقول محدود، غير ممكن است; چرا كه هر چه در انديشه گنجد، محدود است، و خداوند محال است محدود گردد.

البته اين تفسير، بيان مفهوم ديگرى براى اين آيه است كه با آنچه گفتيم منافات ندارد، و هر دو مى تواند در معنى آيه جمع باشد.

* * *

پس از آن براى روشن ساختن حاكميت او در امر ربوبيت، و منتهى شدن همه امور اين جهان به ذات پاك او، مى افزايد: «و نيز آمده است او است كه مى خنداند و مى گرياند» (وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى).(2)

* * *

«و او است كه مى ميراند و زنده مى كند» (وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا).

* * *

«و او است كه دو زوج مذكر و مؤنث را مى آفريند» (وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى).

* * *

«از نطفه اى كه خارج مى شود و در قرارگاه رحم مى ريزد» (مِنْ نُطْفَة إِذا تُمْنى).

اين چند آيه، در حقيقت بيان جامع و توضيح جالبى است براى مسأله انتهاى همه امور به ربوبيت و تدبير پروردگار، زيرا مى گويد: مرگ و حيات شما به دست او است، تداوم نسل ها از طريق آفرينش زوجين نيز به تدبير او است، همچنين تمام حوادثى كه در طول زندگى انسان رخ مى دهد از ناحيه او است، او مى گرياند يا مى خنداند، مى ميراند يا زنده مى كند، و به اين ترتيب سر رشته زندگى از آغاز تا انجام همه به ذات پاكش منتهى مى گردد.

در حديثى، مفهوم خنده و گريه در اين آيه توسعه داده شده و در تفسير آن چنين مى گويد: أَبْكَى السَّماءُ بِالْمَطَرِ، وَ أَضْحَكَ الاَرْضُ بِالنَّباتِ: «خداوند آسمان را با باران مى گرياند، و زمين را با گياهان مى خنداند»!.(3)

بعضى از شعراء همين مضمون را در شعر خود آورده اند:

إِنَّ فَصْلَ الرَّبِيْعِ فَصْلٌ جَمِيْلٌ *** تَضْحَكُ الاَرْضُ مِنْ بُكاءِ السَّماءِ!

«فصل بهار فصل زيبائى است» *** «چرا كه زمين از گريه آسمان مى خندد!» قابل توجه اين كه، از ميان تمام افعال انسان، روى مسأله خنده و گريه تكيه شده است، چرا كه اين دو وصف مخصوص انسان است، و در جانداران ديگر، يا اصلاً وجود ندارد، و يا بسيار نادر است.

چگونگى فعل و انفعال ها و دگرگونى هائى كه در جسم انسان به هنگام خنده و گريه رخ مى دهد، و ارتباط آنها با دگرگونى هاى روحى، بسيار پيچيده و شگفت انگيز است، و در مجموع مى تواند آيت روشنى از آيات مدبريت حق باشد، علاوه بر تناسبى كه اين دو، با مسأله حيات و مرگ دارند.

و به هر حال، انتهاى تمام امور به تدبير و ربوبيت خداوند، منافاتى با اصل اختيار و آزادى اراده انسان ندارد، چرا كه اختيار و آزادى نيز از ناحيه او است، و به او منتهى مى گردد.

* * *

بعد از ذكر امورى كه مربوط به ربوبيت و تدبير پروردگار است، به امر «معاد» پرداخته مى گويد: «آيا انسان خبر ندارد كه در كتب پيشين آمده: بر خداوند است ايجاد عالم ديگر»؟! (وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى).

«نَشْأَة» به معنى آفرينش و تربيت چيزى است، «نشاة اخرى» چيزى جز رستاخيز نيست.

تعبير به «عَلَيْهِ» (بر خداوند لازم است) از اين نظر است كه، وقتى پروردگار حكيم انسان ها را آفريد، و وظائفى بر دوش آنها گذارد، و به همه آزادى داد، و در اين ميان افرادى مطيع و غير مطيع، و افرادى ظالم و افرادى مظلوم وجود داشتند، و هيچ يك در اين جهان به پاداش و كيفر نهائى خود نرسيدند، حكمتش ايجاب مى كند كه «نشأه ديگرى» در كار باشد، تا عدالت تحقق پذيرد.

به علاوه، شخص حكيم اين جهان پهناور را براى زندگى چند روزه با آن همه ناملائمات خلق نمى كند، حتماً بايد مقدمه اى باشد بر زندگى گسترده اى كه ارزش اين برنامه وسيع را دارد، يا به تعبير ديگر، هر گاه نشأه ديگرى نباشد، آفرينش اين جهان به هدف نهائى نخواهد رسيد.

اين نيز، قابل توجه است كه خداوند، چنين وعده اى را به عنوان يك وعده حتمى به بندگانش داده، و صدق كلام او ايجاب مى كند كه وعده هايش تخلف ناپذير باشد.

* * *

سپس مى افزايد: «و او كسى است كه بندگان را بى نياز مى كند، و سرمايه هاى باقى در اختيارشان مى نهد» (وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنى وَ أَقْنى).

خداوند، نه تنها در جنبه هاى مادى نيازمندى هاى انسان را با لطف عميمش بر طرف ساخته، سرمايه هاى مستمرى در اختيار او گذارده، كه در زندگى معنوى نيز احتياجات انسان ها را در امر تعليم و تربيت و تكامل از طريق اعزام رسولان، و انزال كتب آسمانى، و عطاى مواهب معنوى مرتفع ساخته است.

«أَغْنى» از ماده «غنى» به معنى بى نيازى است، و «أَقْنى» از ماده «قنيه» (بر وزن جزيه)، به معنى اموال و سرمايه هائى است كه انسان ذخيره مى كند.(4)

بنابراين، «أَغْنى» به معنى رفع نيازمندى هاى فعلى است، و «أَقْنى» به معنى اعطاى مواهب ذخيره است، كه در امور مادى همچون باغ و املاك و مانند آن است، و در امور معنوى همچون رضا و خشنودى خدا است كه بزرگ ترين سرمايه جاودانى محسوب مى شود.در اينجا تفسير ديگرى است كه «أَقْنى» را نقطه مقابل «أَغْنى» قرار مى دهد، يعنى غنى و فقر در دست قدرت او است. نظير آنچه در آيه 26 سوره «رعد» آمده: اللّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ لَه: «خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده و براى هر كس بخواهد محدود و تنگ مى كند».

ولى اين تفسير، با آنچه در منابع لغت آمده سازگار نيست، و آيه فوق نمى تواند شاهدى بر اين معنا بوده باشد.

* * *

سرانجام، در آخرين آيه مورد بحث، مى فرمايد: «آيا انسان نمى داند كه در كتب پيشين آمده: او است پروردگار ستاره شعرى»؟! (وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى).

تكيه بر خصوص «ستاره شعرى»، علاوه بر اين كه اين ستاره درخشنده ترين ستارگان آسمان است، كه معمولاً به هنگام سحر در كنار صورت فلكى «جوزا» در آسمان ظاهر مى شود و كاملاً جلب توجه مى كند، به خاطر اين است كه گروهى از مشركان عرب آن را مى پرستيدند، قرآن مى گويد: چرا «شعرى» را مى پرستيد؟ آفريدگار و پروردگار آن را بپرستيد.

ضمناً، بايد توجه داشت كه دو ستاره در آسمان است كه به نام «شعرى» ناميده مى شود، كه يكى در سمت «جنوب» ظاهر مى شود، و به همين دليل آن را «شعراى يمانى» مى نامند (زيرا «يمن» در جنوب «جزيره عربستان» است)، و ديگرى «شعراى شامى» كه در جهت «شمال» قرار دارد، ولى معروف همان «شعراى يمانى» است.

درباره ويژگى هاى جالب اين ستاره بحث هاى ديگرى است كه در نكات خواهد آمد.

* * *


1 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 338، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 170.

2 ـ اين افعال گر چه به صورت ماضى است ولى معنى مضارع را مى بخشد.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 172، حديث 102.

4 ـ «مفردات راغب»، ماده «قنى».

نكته ها:

1 ـ اين همه آوازه ها از او است!

بحث هاى اين آيات، در حقيقت اشاره اى است به اين معنى كه، هر گونه تدبيرى در اين عالم به ذات پاك خدا برمى گردد، از مسأله حيات و مرگ گرفته، تا خلقت پيچيده انسان از يك نطفه بى مقدار، و همچنين حوادث گوناگونى كه در طول زندگى انسان ها رخ مى دهد، و او را به نحوى مى گرياند يا مى خنداند، همه از ناحيه او است.

در آسمان درخشنده ترين ستارگان به فرمان او و تحت ربوبيتش قرار دارند، و در زمين غنا و بى نيازى انسان ها به ذات پاكش باز مى گردد، و طبعاً «نشأه آخرت» نيز به فرمان او است، چرا كه آن هم حيات جديدى است در ادامه حيات اين جهان.

اين بيان، از يك سو، خط توحيد را مشخص مى سازد، و از سوى ديگر خط معاد را، چرا كه خالق انسان از يك نطفه بى مقدار در رحم، قادر بر تجديد حيات او نيز هست.

به تعبير ديگر، اينها همه بيانگر «توحيد افعالى» خدا، و «توحيد ربوبيت» است، آرى، «اين همه آوازه ها از او است».

* * *

2 ـ شگفتى هاى ستاره شعرى

اين ستاره، همان گونه كه گفتيم، درخشنده ترين ستارگان آسمان است، و به «شعراى يمانى» معروف است، چرا كه در سمت جنوب قرار دارد، و از آنجا كه «يمن» در جنوب جزيره است، آن را به اين نام مى ناميدند.

گروهى از عرب مانند قبيله «خزاعه» آن را تقديس و پرستش مى نمودند، و اعتقاد داشتند مبدأ موجوداتى در روى زمين است، تأكيد قرآن روى اين مسأله كه خدا پروردگار «شعرى» است براى بيدار ساختن اين گروه، و همانند آنهاست، كه مخلوق را با خالق اشتباه كرده، و مربوب را به جاى «ربّ» قرار داده اند.

اين ستاره عجيب الخلقه، كه به خاطر درخشندگى فوق العاده اش پادشاه ستارگان ناميده مى شد، داراى شگفتى هائى است كه ذيلاً به بعضى از آنها اشاره مى شود، با توجه به اين كه در آن روز، اين حقايق درباره ستاره «شعرى» ناشناخته بوده، تكيه قرآن روى اين موضوع پر معنى است.

الف: طبق تحقيقاتى كه در رصدخانه هاى معروف دنيا به عمل آمده، حرارت عظيمى كه در سطح «شعرى» حكمفرماست تا 120 هزار درجه سانتيگراد! برآورد شده.

در حالى كه حرارت سطح كره خورشيد ما را فقط 6000 درجه مى دانند، و اين تفاوت عظيم گرماى ستاره «شعرى» را نسبت به خورشيد نشان مى دهد.

ب: جرم مخصوص اين ستاره در حدود 50 هزار مرتبه از آب سنگين تر است، يعنى وزن يك ليتر آب در آنجا معادل 50 تن در كره زمين خواهد بود!، حال آنكه در ميان سيارات منظومه شمسى ما، «عطارد» كه از همه متكاثف تر است، جرم مخصوصش 6 برابر آب بيشتر نيست.

با اين توصيف، بايد ديد: اين ستاره شگفت انگيز از چه عنصرى تشكيل يافته كه اين همه فشرده است؟

ج: ستاره «شعرى» كه در قرن ما، در فصل زمستان ظاهر مى شود، لكن در عصر منجمين قديم «مصر» ظهور اين كوكب با آغاز تابستان مقارن بوده، كره بسيار عظيمى است كه حجم آن 20 برابر كره آفتاب است، و فاصله آن از ما، نسبت به فاصله خورشيد از زمين فوق العاده زياد است، به طورى كه اين فاصله را يك ميليون برابر فاصله خورشيد با زمين برآورد كرده اند!

مى دانيم سرعت سير نور در ثانيه 300 هزار كيلومتر است، و نور خورشيد ظرف 8 دقيقه و 13 ثانيه به ما مى رسد، در حالى كه فاصله آن از ما، 150 ميليون كيلومتر است، اما اگر تعجب نكنيد، نخستين شعاع كره «شعرى» پس از حدود 10 سال به ما مى رسد! حال محاسبه كنيد كه فاصله اش چه اندازه است؟

د: «شعراى يمانى» ستاره اى همراه دارد كه از ستارگان مرموز آسمان است، اولين بار دانشمندى به نام «بسل» به وجود آن پى برد، و اين در سال 1844 ميلادى بود، اما در سال 1862 با تلسكوپ مشاهده شده، دوره گردش ستاره همراه به دور ستاره اصلى 50 سال است!.(1)

اينها همه نشان مى دهد كه تعبيرات قرآن تا چه اندازه پر معنى است، و در كوچك ترين تعبيراتش حقايقى نهفته شده كه اگر در روز نزولش كاملاً مشخص نبوده، با گذشت زمان روشن شده است.

* * *


1 ـ «دائرة المعارف الاسلامية»، ماده «شعرى»، و «فرهنگ نامه»، ماده «ستاره»، و «دائرة المعارف فارسى مصاحب»، ماده «شعرى».

3 ـ حديث پر معنائى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در حديثى آمده است پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از كنار جمعى مى گذشت كه مشغول خنده بودند، فرمود: لَوْ تَعْلَمُونَ ما أَعْلَمُ لَبَكَيْتُمْ كَثِيْراً وَ لَضَحِكْتُمْ قَلِيْلاً: «اگر آنچه را من مى دانم مى دانستيد، بسيار گريه مى كرديد و كم مى خنديديد»! هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آنجا گذشت، «جبرئيل» بر او نازل شد، عرض كرد: إِنَّ اللّهَ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى: «خنده و گريه هر دو از سوى خدا است».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سوى آنها بازگشت و فرمود: چهل گام بيشتر نرفته بودم كه «جبرئيل» پيش من آمد، گفت: نزد آنها بازگرد و به آنها بگو: «إِنَّ اللّهَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى».(1)

اشاره به اين كه لزومى ندارد يك فرد با ايمان هميشه گريان باشد، هم گريه از خوف خداوند و از بيم گناهان در جاى خود لازم است، و هم خنده به هنگام نشاط، چرا كه همه از سوى خدا است.

به هر حال، اين تعبيرات، هيچ منافاتى با اصل اختيار و آزادى اراده انسان ندارد، چرا كه هدف، بيان علة العلل و خالق اين غرائز و احساسات است.

و اگر در جاى ديگر (آيه 82 «توبه») فرموده است: فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ: «آنها بايد كمتر بخندند و بسيار بگريند، به خاطر كيفر كارهائى كه انجام مى دادند» مربوط به منافقان است، چنان كه آيات قبل و بعد آن گواهى مى دهد.

جالب توجه اين كه، در آغاز سوره، «قسم به ستاره مى خورد هنگامى كه غروب كند» (وَ النَّجْمِ إِذا هَوى) و در اينجا سخن از پروردگار «شعرى» است، هر گاه اين دو آيه را در كنار هم قرار دهيم، روشن مى شود كه چرا «شعرى» نمى تواند معبود باشد، زيرا آن هم افول و غروب دارد، و اسير چنگال قوانين خلقت است.

* * *

 

50وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى

51وَ ثَمُودَ فَما أَبْقى

52وَ قَوْمَ نُوح مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى

53وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوى

54فَغَشّاها ما غَشّى

55فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَمارى

 

ترجمه:

50 ـ و خداوند قوم «عاد نخستين» را هلاك كرد!

51 ـ و همچنين قوم «ثمود» را، و كسى از آنان را باقى نگذارد!

52 ـ و نيز قوم «نوح» را پيش از آنها، چرا كه آنان از همه ظالم تر و طغيانگرتر بودند!

53 ـ و نيز شهرهاى زير و رو شده (قوم لوط) را فرو كوبيد.

54 ـ سپس آنها را با عذاب سنگين پوشانيد!

55 ـ (بگو:) در كداميك از نعمت هاى پروردگارت ترديد دارى؟!


1 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 130.

تفسير:

اين همه درس عبرت كافى نيست؟!

اين آيات، همچنان ادامه مطالبى است كه از كتب پيشين، صحف ابراهيم(عليه السلام)و موسى(عليه السلام) نقل شده است، در آيات گذشته، ده مطلب در طى دو فراز ذكر شده بود، فراز اول ناظر به مسئوليت هر كس در مقابل اعمالش، و فراز دوم درباره منتهى شدن تمام خطوط به پروردگار سخن مى گويد، و در آيات مورد بحث، كه تنها به ذكر يك مطلب مى پردازد، سخن از مجازات و هلاكت دردناك چهار قوم از اقوام ستمگر پيشين است، كه هشدارى است براى آنها كه از دستورات گذشته سرپيچى مى كنند، و به مبدأ و معاد ايمان ندارند.(1)

نخست مى فرمايد: «آيا انسان خبر ندارد كه در كتب پيشين آمده است: خداوند قوم «عاد نخستين» را هلاك كرد»؟! (وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى).

توصيف قوم «عاد» به «الاولى» (نخستين)، يا به خاطر قدمت اين قوم است، به طورى كه در ميان عرب معمول است هر چيز قديمى را «عادى» مى گويند، و يا به خاطر آن است كه در تاريخ، دو قوم «عاد» وجود داشته اند، و قوم معروف كه پيامبرشان حضرت هود(عليه السلام) بود همان «عاد نخستين» است.(2)

* * *

پس از آن مى افزايد: «همچنين خداوند قوم ثمود را بر اثر طغيانشان هلاك كرد، و احدى از آنها را باقى نگذارد» (وَ ثَمُودَ فَما أَبْقى).

* * *

سپس درباره قوم «نوح» مى فرمايد: «و نيز قوم نوح را قبل از آنها هلاك كرد» (وَ قَوْمَ نُوح مِنْ قَبْلُ).

«چرا كه آنها از همه ظالم تر و طغيانگرتر بودند» (إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى).

زيرا پيامبرشان نوح(عليه السلام) در مدتى طولانى تر از تمام انبياء به تبليغ آنان پرداخت، با اين حال جز تعداد كمى به دعوت او پاسخ نگفتند، و در شرك و بت پرستى و تكذيب و آزار نوح(عليه السلام) پافشارى و سرسختى فوق العاده اى داشتند، چنان كه شرح آن به خواست خدا در تفسير سوره «نوح» خواهد آمد.

* * *

قوم «لوط»، چهارمين قومى هستند كه به آنها اشاره كرده مى گويد: «خداوند شهرهاى زير و رو شده قوم لوط را بر زمين زد» (وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوى).

در ظاهر، زلزله شديدى اين آبادى ها را به آسمان پرتاب كرد، واژگون ساخت و بر زمين كوبيد، و طبق روايات، «جبرئيل»، آنها را به قوت خداداد از زمين بر كند و وارونه كرد و بر زمين افكند.

* * *

سپس «آنها را با عذاب سنگينى پوشانيد» (فَغَشّاها ما غَشّى).(3)

آرى، بارانى از سنگ هاى آسمانى بر آنها فرو ريخت، و سراسر اين شهرهاى زير و رو شده را زير آوارى از سنگ مدفون ساخت.

درست است كه در تعبيرات اين آيه و آيه قبل، تصريحى به نام قوم «لوط» نشده، اما معمولاً مفسران هم در اينجا و هم در آيات 70 «توبه» و 9 «حاقه» كه تعبير به «مؤتفكات» شده است همين معنى را فهميده اند، هر چند بعضى احتمال داده اند: تمام شهرهاى بلا ديده و واژگون شده را در بر مى گيرد، ولى، آيات ديگر قرآن آنچه را كه مشهور مفسران در اينجا فهميده اند، تأييد مى كند.

در آيه 82 سوره «هود» آمده است: فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيل مَنْضُود: «هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، آن شهر و ديار را زير و رو كرديم، و بارانى از سنگ و از گل هاى متحجر و متراكم بر آنها فرو فرستاديم».

در تفسير «على بن ابراهيم» آمده است: «مؤتفكه» (شهر زير و رو شده) شهر «بصره» است، زيرا در روايتى مى خوانيم: اميرمؤمنان على(عليه السلام) آنها را مخاطب ساخته فرمود: يا أَهْلَ الْبَصْرَةِ وَ يا أَهْلَ الْمُؤْتَفِكَةِ وَ يا جُنْدَ الْمَرْأَةِ وَ أَتْباعَ الْبَهِيْمَةِ: «اى اهل بصره! و اى اهل سرزمين زير و رو شده! اى لشكر زن، و اى پيروان شتر»! (اشاره به جنگ «جمل» است كه سردمدار، «عايشه» بود و مردم «بصره» به دنبال شتر او راه افتادند).(4)

ولى، معلوم است: اين تعبير در كلام اميرمؤمنان على(عليه السلام) از باب نوعى تطبيق است نه تفسير، شايد در آن زمان مردم اين شهر شباهت هائى از نظر اخلاق و يا مجازات الهى با قوم «لوط» داشته اند.

* * *

در پايان اين بحث، به مجموعه نعمت هائى كه در آيات گذشته آمده است، اشاره كرده و در شكل يك استفهام انكارى مى فرمايد: «در كداميك از نعمت هاى پروردگارت شك و ترديد دارى»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَمارى).

آيا در نعمت حيات، يا اصل نعمت آفرينش، و يا اين نعمت كه خداوند كسى را به جرم ديگرى مجازات نمى كند، و خلاصه آنچه در صفحه پيشين آمده و در قرآن نيز تأكيد شده است، شك و ترديد دارى؟.

آيا در اين نعمت كه خداوند شما را از مجازات هاى اقوام پيشين بر كنار داشته، و عفو و رحمتش را شامل حال شما كرده است، ترديد دارى؟

و يا در نعمت نزول قرآن و مسأله رسالت و ايمان و هدايت؟!

درست است كه مخاطب در اين آيه شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى مفهوم آن همگان را شامل مى شود، بلكه هدف اصلى از آن، بيشتر افراد ديگرند.

«تَتَمارى» از ماده «تمارى» به معنى «محاجه توأم با شك و ترديد» است.(5)

«آلاء» جمع «إلى» (بر وزن اسم) به معنى نعمت است، گرچه بعضى از مطالبى كه در آيات پيشين آمده، از جمله مجازات و هلاكت اقوام ديگر مصداق نعمت نيست، ولى از اين نظر كه درس عبرتى است براى ديگران، و نيز از اين نظر كه خداوند مسلمين و حتى كفار عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از اين امور مصون داشته، نعمت بزرگى خواهد بود.

* * *

 

56هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولى

57أَزِفَتِ الْآزِفَةُ

58لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللّهِ كاشِفَةٌ

59أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ

60وَ تَضْحَكُونَ وَ لاتَبْكُونَ

61وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ

62فَاسْجُدُوا لِلّهِ وَ اعْبُدُوا

 

ترجمه:

56 ـ اين (پيامبر) بيم دهنده اى از بيم دهنده گان پيشين است.

57 ـ آنچه بايد نزديك شود، نزديك شده است (و قيامت فرا مى رسد).

58 ـ و هيچ كس جز خدا نمى تواند سختى هاى آن را برطرف سازد!

59 ـ آيا از اين سخن تعجب مى كنيد،

60 ـ و مى خنديد و نمى گرييد،

61 ـ و پيوسته در غفلت و هوسرانى به سر مى بريد؟!

62 ـ حال كه چنين است همه براى خدا سجده كنيد و او را بپرستيد!


1 ـ توجه داشته باشيد كه اين مطالب يازده گانه با «انّ» شروع مى شود، نخستين آنها در آيه 38 «أَلاّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» و آخرين آنها در آيه 50 «وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى» است.

2 ـ «مجمع البيان» و «روح المعانى» و تفسير «فخر رازى».

3 ـ «ما» در «ما غَشّى» ممكن است مفعول باشد و يا فاعل، نظير «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها»، ولى احتمال اول با ظاهر آيه هماهنگ تر است، در صورت اول معنى جمله همان است كه در بالا گفتيم، و در صورت دوم معنى چنين مى شود: «خداوندى كه پرده اى از عذاب را بر آنها فرستاد، آنها را پوشانيد»، و به هر حال اين تعبير در مورد بيان عظمت و شدت چيزى ذكر مى شود.

4 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ گر چه باب «تفاعل» معمولاً در موردى به كار مى رود كه فعل از دو نفر دربرابر يكديگر صادر مى شود، ولى در اينجا تنها به صورت فعل يك نفر ذكر شده كه، يا به خاطر تأكيد است، و يا به خاطر تعدد موارد نعمت ها (دقت كنيد).

تفسير:

همه براى او سجده كنيد

به دنبال آيات گذشته كه سخن از هلاكت اقوام پيشين به خاطر ستمگرى و طغيان آنها مى گفت، آيات مورد بحث روى سخن را به مشركان، كفار و منكران دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «اين پيامبر (يا اين قرآن) انذار كننده اى همچون انذار كنندگان پيشين است» (هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولى).

اين كه مى گويد: پيامبر (يا قرآن) از نوع انذار كنندگان نخستين است، مفهومش اين است كه رسالت محمّد(صلى الله عليه وآله) و كتاب آسمانيش قرآن، موضوع بى سابقه اى نيست، شبيه آن در گذشته بسيار بوده است، چرا مايه تعجب شماست؟!

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه «هذا» اشاره به اخبارى است كه در آيات قبل، از سرگذشت اقوام پيشين ذكر شد، زيرا اينها نيز به نوبه خود بيم دهنده است، ولى دو تفسير سابق مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

آن گاه براى اين كه مشركان و كافران به خطرى كه در پيش دارند توجه بيشتر كنند، مى افزايد: «آنچه بايد نزديك شود نزديك شده است» (أَزِفَتِ الْآزِفَةُ).

آرى، قيامت نزديك است، خود را براى سؤال و حساب و جزاء آماده كنيد.

تعبير به «آزِفَة» از قيامت، به خاطر نزديكى آن و تنگى وقت است; زيرا اين واژه از كلمه «ازف» (بر وزن نجف)، به معنى «تنگى وقت» گرفته شده، و طبعاً مفهوم نزديك شدن را نيز در بر دارد.

نامگذارى قيامت به اين نام، علاوه بر آيه مورد بحث، در آيه 18 «غافر» نيز آمده است، و تعبيرى است گويا و بيدار كننده، همين مفهوم را به صورت ديگرى در آيه 1 سوره «قمر» مى خوانيم: اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ: «قيامت نزديك شده است»، و به هر حال، نزديكى قيامت با توجه به كوتاهى عمر دنيا قابل درك است، به خصوص اين كه هر كس مى ميرد، قيامت صغرايش بر پا مى شود.

* * *

پس از آن مى افزايد: مهم اين است كه «هيچ كس جز خدا نمى تواند در آن روز به داد مردم برسد، و شدائد آن را برطرف سازد» (لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللّهِ كاشِفَةٌ).(1)

«كاشِفَة» در اينجا به معنى برطرف كننده شدائد است.

بعضى از مفسران «كاشِفَة» را به معنى عاملى براى تأخير قيامت تفسير كرده اند، و بعضى به معنى «كشف كننده تاريخ وقوع قيامت» گرفته اند، ولى، معنى اول از همه مناسب تر است.

به هر حال، حاكم و مالك و صاحب قدرت در آن روز (و هميشه) خدا است، اگر نجات مى خواهيد، دست به دامن لطف او زنيد، و اگر آرامش مى طلبيد، در سايه ايمان به او قرار گيريد.

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «آيا از اين سخن تعجب مى كنيد» (أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ).

اين جمله، ممكن است اشاره به مسأله رستاخيز باشد كه در آيات قبل آمده، يا اشاره به قرآن، (چرا كه در آيات ديگر از آن تعبير به «حديث» شده)(2) و يا سخنانى كه درباره هلاك اقوام پيشين گفته شد و يا همه اينها.

* * *

سپس مى گويد: «و مى خنديد و گريه نمى كنيد»؟ (وَ تَضْحَكُونَ وَ لاتَبْكُونَ).

* * *

 

«و پيوسته در غفلت و بى خبرى و لهو و سرگرمى گناه آلود به سر مى بريد»؟! (وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ).

در حالى كه اينجا نه جاى خنده است، و نه جاى غفلت و بى خبرى، جاى گريه بر فرصت هاى از دست رفته، طاعات ترك شده، و معاصى و گناهانى است كه از شما سر زده است، جاى بيدارى و جبران امورى است كه از دست رفته، و بالاخره جاى توبه و انابه و بازگشت به سايه لطف خدا است.

«سامِدُون» از ماده «سمود» (بر وزن جمود)، به معنى لهو و سرگرمى و بلند كردن سر از روى كبر و غرور است، و در اصل به كار شتر هنگامى كه راه مى رود و سر خود را از روى بى اعتنائى به هوا بلند مى كند گفته مى شود.

اين متكبران مغرور، همچون حيوانات، به خواب و خور مشغولند، در عيش و نوش غرقند، و از حوادث دردناك و كيفرهاى شديدى كه در پيش دارند، و نزديك است دامانشان را بگيرد بى خبرند.

* * *

در آخرين آيه اين سوره، و به دنبال بحث هاى فراوانى كه پيرامون اثبات توحيد و نفى شرك بيان شد، مى گويد: «اكنون كه چنين است براى خدا سجده كنيد و او را پرستش نمائيد» (فَاسْجُدُوا لِلّهِ وَ اعْبُدُوا).

اگر مى خواهيد در صراط مستقيم حق گام برداريد، تنها براى او كه تمام خطوط عالم هستى به ذات پاكش منتهى مى گردد، سجده كنيد، و اگر مى خواهيد به سرنوشت دردناك اقوام پيشين كه بر اثر شرك و كفر و ظلم و ستم در چنگال عذاب الهى گرفتار شدند، گرفتار نشويد، تنها او را عبادت كنيد.

جالب توجه اين كه، در روايات زيادى نقل شده است: وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هنگام تلاوت اين سوره به اين آيه رسيد، همه مؤمنان و كافرانى كه آن را شنيدند، به سجده افتادند، طبق روايتى، تنها كسى كه سجده نكرد «وليد بن مغيره» بود، كه (شايد نمى توانست براى سجده كردن خم شود) كفى از خاك برداشت و پيشانى را بر آن گذاشت و اين گونه سجده كرد!

اين تعجب ندارد كه حتى بت پرستان به سجده افتاده باشند; چرا كه لحن گيراى اين سوره، از يكسو، محتواى هيجان انگيز آن از سوى ديگر، و تهديدهاى وحشتناك نسبت به مشركان از سوى سوم، و خارج شدن اين آيات مبارك از دهان پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در نخستين مرحله نزول وحى از سوى چهارم، آن چنان گيرا و مؤثر و پر نفوذ بود، كه هر دلى را بى اختيار تحت تأثير خود قرار داد، و حجاب هاى عناد، لجاج، تعصب و خودخواهى را هر چند موقت، كنار زد، و نور توحيد را در قلوب پرتوافكن كرد.

اگر خود ما نيز اين سوره را با دقت و تأمل، و با حضور قلب و توجه تلاوت كنيم، و خود را در برابر پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و در جوّ نزول آيات بينگاريم، مى بينيم، قطع نظر از عقائد خاص اسلامى، چاره اى جز اين نداريم كه وقتى به آخرين آيه برسيم، به سجده بيفتيم، و در پيشگاه حق سر تعظيم فرود آريم.

اين نخستين بار نيست كه قرآن در قلوب منكران نيز اثر مى گذارد، و آنها را بى اختيار مجذوب خود مى كند، چنان كه در داستان «وليد بن مغيره» آمده است كه وقتى آيات سوره «فصّلت» را شنيد، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين آيه را تلاوت فرمود: «فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَ ثَمُودَ» از جا برخاست، لرزيد و مو بر تنش راست شد، به خانه آمد به گونه اى كه مشركان پنداشتند او كاملاً مجذوب آئين محمّد(صلى الله عليه وآله) شده است.

بنابراين، هيچ نيازى نيست كه بگوئيم چون بعضى از شياطين جن، يا انسان هاى شيطان صفت، به هنگام تلاوت «أَ فَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى ...»، كه سخن از بت هاى معروف عرب مى گويد، زبان به توصيف اين بت ها گشودند و جمله «تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى» را گفتند، و به همين دليل توجه مشركان را به خود جلب كردند، آنها نيز به اين خاطر به سجده افتادند.

زيرا همان گونه كه در تفسير اين آيات، قبلاً گفته ايم، در آياتى كه به دنبال ذكر نام اين بت ها آمده، سخت از آنها نكوهش شده است، و جاى هيچ گونه ترديد و خطا و اشتباه را براى كسى باقى نگذارده است (براى توضيح بيشتر به تفسير آيات 19 و 20 همين سوره مراجعه شود).

اين نكته لازم به يادآورى است كه «آيه فوق»، از آياتى است كه به هنگام تلاوت آن، سجده بر همه واجب است، لحن آيه كه از صيغه امر در آن استفاده شده، و امر دليل بر وجوب است نيز گواه اين معنى است، و به اين ترتيب، بعد از سوره «الم سجده» و «حم سجده»، اين سومين سوره اى است كه مشتمل بر «سجده واجب» است، هر چند طبق بعضى از روايات از نظر تاريخ نزول، اولين سوره اى كه آيه سجده واجب در آن نازل شده، همين سوره بوده است.

* * *

 

خداوندا! هميشه انوار معرفتت را در قلوب ما پرتوافكن كن، تا غير تو را نپرستيم و در برابر غير تو سجده نكنيم!

بارالها! كليد تمام خيرات در دست قدرت تو است، ما را از بهترين مواهب و عطايايت يعنى خشنودى و رضايت بهره مند ساز!

پروردگارا! ديده اى عبرت بين عطا فرما، تا از سرنوشت اقوام ستمگر پيشين درس عبرت بياموزيم، و از گام نهادن در طريق آنها برحذر باشيم!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان جلد بيست و دوم تفسير نمونه

 

پايان سوره «نجم»

15 / ربيع الاول / 1406

7 / 9 / 1364


1 ـ ضمير «لَها» به «آزِفَة» باز مى گردد، و مؤنث بودن «كاشفة» به خاطر اين است كه صفت براى «نفس» محذوف است، بعضى نيز احتمال داده اند كه «تاء» در «كاشفة» براى مبالغه است، مانند «علامة».

2 ـ طور، آيه 34.