تفسیر نمونه جلد 19

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره صافات

محتواى سوره صافات

فضيلت تلاوت سوره «صافات»

فرشتگانى كه آماده انجام مأموريتند

پاسدارى آسمان از نفوذ شياطين!

توضيح و تكميل

آنها كه هرگز حق را پذيرا نمى شوند

آيا ما و پدرانمان زنده مى شويم؟

گفتگوى رهبران و پيروان گمراه در دوزخ

1 ـ از ولايت على(عليه السلام) نيز سؤال مى شود

2 ـ پيشوايان و پيروان گمراه!

سرنوشت اين پيشوايان و آن پيروان

پاداش مخلصين

گوشه اى از نعمت هاى بهشتى

نظرى بر مجموع آيات گذشته

جستجو از دوست جهنمى!

1 ـ ارتباط بهشتيان با دوزخيان

2 ـ اين آيات درباره چه كسى نازل شده؟

3 ـ براى چنين مواهبى بايد تلاش كرد

گوشه اى از عذاب هاى جانكاه دوزخيان

اقوام گمراه پيشين

گوشه اى از داستان «نوح»(عليه السلام)

آيا مردم روى زمين همه از دودمان نوحند؟

طرح جالب بت شكنى ابراهيم(عليه السلام)

1 ـ آيا پيامبران هم توريه مى كنند؟

2 ـ ابراهيم(عليه السلام) و «قلب سليم»

نقشه هاى مشركان شكست مى خورد

1 ـ خالق همه چيز او است

2 ـ هجرت ابراهيم(عليه السلام)

«ابراهيم» در قربانگاه!

1 ـ «ذبيح اللّه» كيست؟

2 ـ آيا «ابراهيم» مأمور به ذبح فرزند بود؟

3 ـ چگونه خواب «ابراهيم» مى توانست حجت باشد؟

4 ـ وسوسه هاى شيطان در روح بزرگ «ابراهيم» اثر نگذاشت

5 ـ فلسفه تكبيرات، در «منى»

6 ـ «حج» يك عبادت مهم انسان ساز

«ابراهيم» بنده مؤمن خدا!

مواهب الهى بر «موسى» و «هارون»

پيامبر خدا «الياس»(عليه السلام) در برابر مشركان

1 ـ «الياس» كيست؟

2 ـ «الياسين» كيانند؟

سرزمين بلا زده اين قوم در برابر شماست!

«يونس» در بوته امتحان!

1 ـ تاريخچه كوتاهى از زندگى «يونس»(عليه السلام)

2 ـ چگونه «يونس» در شكم ماهى زنده ماند؟

3 ـ درس هائى بزرگ در داستانى كوچك!

4 ـ پاسخ به يك سؤال

5 ـ «قرعه» و مشروعيت آن در اسلام

تهمت هاى زشت و رسوا

ادعاهاى دروغين!

حزب اللّه پيروز است!

يك سؤال مهم

به آنها اعتنا مكن!

آنچه در پايان هر كار، بايد به آن انديشيد

سوره «ص»

محتواى سوره «ص»

فضيلت تلاوت اين سوره

وقت نجات شما گذشته است

آيا به جاى اين همه خدا، يك خدا را بپذيريم؟!

وحشت از نوآورى!

اين لشكر كوچك شكست خورده!

تنها يك صيحه آسمانى كارشان را يكسره مى كند!

از زندگى داود درس بياموز

ده صفت برجسته داود(عليه السلام)

آزمون بزرگ داود!

1 ـ ماجراى اصلى داستان داود چه بود؟

2 ـ داستان خرافى تورات در مورد داود

اكنون ما سؤال مى كنيم:

3 ـ روايات اسلامى و ماجراى داود(عليه السلام)

توجيهات مفسران

حكم به عدالت كن! و از هواى نفس پيروى منما!

1 ـ تقوا و فجور در برابر هم

2 ـ اين آيات ناظر به كيست؟

سليمان از نيروى رزمى خود سان مى بيند

آزمايش سخت سليمان و حكومت گسترده او

در اينجا دو سؤال مطرح است

1 ـ حقايقى كه داستان سليمان به ما مى آموزد

2 ـ سليمان در قرآن و تورات

زندگى پر ماجراى ايّوب و مقام صبرش

1 ـ درسهاى مهمى از داستان ايوب

2 ـ «ايوب» در قرآن و تورات

3 ـ توصيف پيامبران بزرگ به اوّاب

شش پيامبر بزرگ ديگر!

اين وعده براى پرهيزكاران است!

و اين هم كيفر طاغيان!

مخاصمه اصحاب دوزخ!

من يك بيم دهنده ام!

تكبر كرد و رانده درگاه خدا شد!

1 ـ فلسفه وجود شيطان

2 ـ آتش كبر و غرور سرمايه هستى را مى سوزاند

آخرين سخن درباره ابليس!

متكلف كيست؟

سوره «زمر»

محتواى سوره زمر:

فضيلت سوره زمر:

دين خود را از هر گونه شرك پاك و خالص كن!

فرق ميان «تنزيل» و «انزال»

او حاكم بر همه چيز است، چه نيازى به فرزند دارد؟!

همه شما را از نفس واحدى آفريد

آيا عالمان و جاهلان يكسانند؟!

خطوط اصلى برنامه بندگان مخلص

1 ـ حقيقت خسران و زيان؟

3 ـ منظور از «اهل» كيانند؟

بندگان حقيقى خدا

1 ـ منطق آزاد انديشى اسلام

2 ـ پاسخ به چند سؤال

3 ـ نمونه اى از روايات اسلامى در زمينه آزادانديشى

4 ـ تطبيق يا شأن نزول؟

آنها كه بر فراز مركبى از نورند

عوامل «شرح صدر» و «قساوت قلب»

قرآنى كه هيچ كژى در آن نيست

آنها كه كلام خدا را تصديق مى كنند

نخستين صديق كه بود؟

«خدا» كافى است!

هدايت و ضلالت از سوى خدا است

اكنون به توضيح زير توجه نمائيد:

2 ـ تكيه بر لطف خدا

آيا معبودان شما توانائى بر حل مشكلى دارند؟

خداوند ارواح را به هنگام مرگ و خواب مى گيرد

1 ـ جهان اسرار آميز خواب

2 ـ «خواب» در روايات اسلامى

آنها كه از نام خدا وحشت دارند!

در سختى ها به ياد خدا هستند، اما...

خداوند همه گناهان را مى آمرزد

1 ـ راه توبه به روى همه باز است

2 ـ سنگين باران

آن روز پشيمانى بيهوده است

1 ـ تفريط در جنب اللّه:

2 ـ در آستانه مرگ يا در قيامت؟

خداوند آفريدگار و حافظ همه چيز است

اگر مشرك شوى اعمالت بر باد مى رود!

1 ـ مسأله «حبط اعمال»

2 ـ آيا مؤمنان خدا را شناخته اند؟

«نفخه صور» و مرگ و حيات عمومى بندگان

1 ـ آيا «نفخ صور» دو بار انجام مى گيرد يا بيشتر؟

2 ـ «صور اسرافيل» چيست؟

3 ـ چه كسانى مستثنى هستند؟

4 ـ هر دو نفخه ناگهانى است؟

5 ـ فاصله ميان دو نفخه چه اندازه است؟

آن روز كه زمين به نور خدا روشن مى شود

آنها كه گروه گروه، وارد دوزخ مى شوند

و اين جمعيت گروه گروه وارد بهشت مى شوند

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

امروز چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

البته مفسران بزرگ و محققان عاليقدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّه سَعْيَهُمْ).

ولى اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به هيجده جلد رسيده (و اين نوزدهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: حدود بيست و پنج جلد.

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم براى تأمين اين هدف بنا بر اين است كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد، و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند كه آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچ گونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يك دست و يك پارچه و منسجم باشد. اين تفسير در زمانى رو به گسترش مى رود كه حكومت جمهورى اسلامى بحمد اللّه به رهبرى امام خمينى(مدظله) بال و پر خود را بر اين كشور اسلامى گشوده، و جنب و جوشى در ساير كشورهاى اسلامى براى تشكيل حكومت الهى به وجود آورده، و منافع ابرقدرت هاى شرق و غرب را سخت به مخاطره افكنده، به همين دليل مردم جهان را جوياى توضيح بيشتر درباره اسلام و قرآن ساخته است و ما اميدواريم كه اين تفسير كمكى به اين خواسته عمومى كند، هم اكنون اين تفسير به همّت جمعى از دانشمندان به سه زبان معروف دنيا در دست ترجمه است:

1 ـ به زبان عربى كه از جلد اول تا سوم ان شاء اللّه به زودى به زير چاپ مى رود.

2 ـ به زبان اردو كه تا كنون بيش از 11 جلد آن ترجمه شده و جلد اول چاپ شده است.

3 ـ به زبان ساحلى (زبانى كه در ده كشور آفريقائى بيش از هشتاد ميليون نفر به آن تكلّم مى كنند).

از خدا مى خواهيم توفيق تكميل اين خدمت و هم چنين نشر آن را به زبان هاى ديگر و كمك به شناخت هر چه بهتر اسلام در صف جهانى عنايت فرمايد.

* * *

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

 

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

خردادماه 1364

 

سوره صافات

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 182 آيه است

محتواى سوره صافات

اين سوره نيز به حكم آن كه از سوره هاى «مكّى» است ويژگى هاى كلى سوره هاى «مكّى» را در بر دارد، و بيشتر از هر چيز روى اصول معارف و عقائد اسلامى در ناحيه «مبدأ» و «معاد» تكيه مى كند، و ضمن تعبيرات قاطع و آيات كوتاه و كوبنده، مشركان را مورد شديدترين سرزنش ها قرار مى دهد، و با دلائل روشن و گويا، بطلان عقائد آنها را برملا مى سازد.

به طور كلى، محتواى اين سوره در پنج بخش خلاصه مى شود:

بخش اول: بحثى پيرامون گروه هائى از ملائكه و فرشتگان خداوند، و در مقابل آنها گروهى از شياطين سركش و سرنوشت آنها مطرح مى سازد.

بخش دوم: از كفّار، و انكارشان نسبت به «نبوت» و «معاد»، و عاقبت كار آنها در قيامت سخن مى گويد، و در همين رابطه، بحث آنها را با يكديگر در روز قيامت، و انداختن گناه به گردن هم، و گرفتارى تمام آنها در چنگال عذاب الهى، و نيز بخشى از نعمت هاى مهم بهشتى و لذات و زيبائى ها و شادكامى هاى بهشتيان را شرح مى دهد.

بخش سوم: قسمتى از تاريخ انبياى بزرگى، مانند «نوح» و «ابراهيم» و «اسحاق» و «موسى» و «هارون» و «الياس» و «لوط» و «يونس»(عليهم السلام) را به صورت فشرده و در عين حال بسيار مؤثر و نافذ بازگو مى كند، ولى در اين ميان بحث درباره «ابراهيم»(عليه السلام) قهرمان بت شكن، و مواقف مختلف زندگى او مشروح تر آمده است، و هدف اصلى آن است كه بيانات گذشته با ذكر اين شواهد عينى از تاريخ انبياء به صورت محسوس و ملموس مطرح گردد، و حقائق كلى عقلى در قالب هاى حسى مجسم شود.

بخش چهارم: از يكى از انواع شرك كه مى توان آن را «بدترين نوع شرك» دانست ـ يعنى اعتقاد به رابطه خويشاوندى ميان خداوند و جن و خداوند و فرشتگان ـ بحث مى كند، و در جمله هاى كوتاهى چنان اين عقيده پوشالى را در هم مى كوبد كه كمترين بهائى براى آن باقى نمى ماند.

و سرانجام بخش پنجم كه آخرين بخش اين سوره است، و در چند آيه كوتاه مطرح شده، پيروزى لشكر حق را بر لشكر كفر و شرك و نفاق، و گرفتار شدن آنها را در چنگال عذاب الهى، ضمن تنزيه و تقديس پروردگار از نسبت هاى ناروائى كه مشركان به او مى دهند بيان مى دارد و سوره را با حمد و ستايش پروردگار پايان مى دهد.

* * *

فضيلت تلاوت سوره «صافات»

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ وَ الصَّافَاتِ اُعْطِىَ مِنَ الأجْرِ عَشْرُ حَسَنات، بِعَدَدِ كُلِّ جِنٍّ وَ شَيْطان، و تَباعَدَتْ عَنْهُ مَرَدَةُ الشَّياطِينِ، وَ بَرَءَ مِنْ الشِّرْكِ، وَ شَهِدَ لَهُ حافِظاهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّهُ كانَ مُؤْمِناً بِالْمُرْسَلِينَ: «كسى كه سوره صافات را بخواند به عدد هر جنى و شيطانى ده حسنه به او داده مى شود، شياطين متمرد از او فاصله مى گيرند، و از شرك پاك مى شود و دو فرشته اى كه مأمور حفظ او هستند، در قيامت درباره او شهادت مى دهند كه به رسولان خداوند ايمان داشته است»(1).

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الصَّافَّاتِ فِي كُلِّ يَوْمِ جُمُعَة لَمْ يَزَلْ مَحْفُوظاً مِنْ كُلِّ آفَة مَدْفُوعاً عَنْهُ كُلُّ بَلِيَّة فِي حَياتِهِ الدُّنْيَا، مَرْزُوقاً فِي الدُّنْيَا بِأَوْسَعِ مَا يَكُونُ مِنَ الرِّزْقِ، وَ لَمْ يُصِبْهُ اللّهُ فِي مَالِهِ وَ لا وُلْدِهِ وَ لا بَدَنِهِ بِسُوء مِنْ شَيْطَان رَجِيم، وَ لا جَبَّار عَنِيد، وَ إِنْ مَاتَ فِي يَوْمِهِ أَوْ لَيْلَتِهِ بَعَثَهُ اللّهُ شَهِيداً، وَ أَمَاتَهُ شَهِيداً، وَ أَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ مَعَ الشُّهَدَاءِ فِي دَرَجَة مِنَ الْجَنَّةِ: «كسى كه سوره «صافات» را در هر روز جمعه بخواند، از هر آفتى محفوظ مى ماند، و هر بلائى در زندگى دنيا از او دفع مى گردد، خداوند وسيع ترين روزى را در اختيارش مى گذارد، و او را در مال، فرزندان و بدن گرفتار زيان هاى شيطان رجيم و گردنكشان عنود نمى سازد، و اگر در آن «روز و شب» از دنيا برود، خداوند او را «شهيد» مبعوث مى كند، و «شهيد» مى ميراند، و او را در بهشت با شهداء هم درجه مى سازد»(2).

با توجه به محتواى اين سوره، كه در پيش آمد و شرح آن را خواهيد خواند، دليل اين همه ثواب هاى عظيم براى تلاوت اين سوره روشن مى شود; زيرا مى دانيم: هدف از تلاوت، انديشه، سپس اعتقاد، و بعد از آن عمل است، و بدون شك كسى كه تلاوت اين سوره را با اين كيفيت انجام دهد، هم از شرّ شياطين محفوظ خواهد ماند، هم از شرك، پاك مى گردد، و هم با داشتن اعتقاد صحيح و محكم و اعمال صالح و پند آموختن از سرگذشت انبياء و اقوام پيشين، در زمره شهيدان قرار خواهد گرفت.

ضمناً نامگذارى اين سوره به نام «صافات» به مناسبت آيه اول آن است.

* * *

 1وَ الصَّافّاتِ صَفّاً

2فَالزّاجِراتِ زَجْراً

3فَالتّالِياتِ ذِكْراً

4إِنَّ إِلهَكُمْ لَواحِدٌ

5رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ رَبُّ الْمَشارِقِ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 - سوگند به (فرشتگان) صف كشيده (و منظم).

2 - و به نهى كنندگان (و بازدارندگان).

3 - و تلاوت كنندگان پياپى آيات الهى.

4 - كه معبود شما يگانه است.

5 - پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آنهاست و پروردگار مشرقها!


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «صافات»، «مصباح كفعمى»، صفحه 444.

2 ـ تفسير «مجمع البيان» آغاز سوره «صافات» ـ در تفسير «برهان» نيز اين حديث با تفاوت مختصرى از مرحوم «صدوق» رحمة اللّه نقل شده است ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 412.

 

تفسير:

فرشتگانى كه آماده انجام مأموريتند

اين سوره، نخستين سوره از «قرآن مجيد» است كه اولين آيات آن، با سوگندها شروع مى شود، سوگندهائى پر معنا و انديشه انگيز، سوگندهائى كه فكر انسان را همراه خود به جوانب مختلف اين جهان مى كشاند، و آمادگى براى پذيرش حقايق مى دهد.

درست است كه خداوند از همه راستگويان، راستگوتر است، و نيازى به سوگند ندارد، به علاوه سوگند اگر براى مؤمنان باشد، كه آنها بدون سوگند تسليمند، و اگر براى منكران باشد كه آنها اعتقادى به سوگندهاى الهى ندارند.

ولى، توجه به دو نكته، مشكل سوگند را در تمام آيات قرآن كه از اين به بعد گهگاه با آن سر و كار داريم حل خواهد كرد.

نخست اين كه: هميشه سوگند به امور پر ارزش و مهم ياد مى كنند، بنابراين سوگندهاى قرآن، دليل بر عظمت و اهميت امورى است كه به آنها سوگند ياد شده، و همين امر، سبب انديشه هر چه بيشتر در «مقسم به» يعنى چيزى كه سوگند به آن ياد شده، مى گردد، انديشه اى كه انسان را به حقايق تازه آشنا مى سازد.

ديگر اين كه: سوگند، هميشه براى تأكيد است، و دليل بر اين است: امورى كه براى آن سوگند ياد شده، از امور كاملاً جدى و مؤكد است.

از اين گذشته، هرگاه گوينده، سخن خود را قاطعانه بيان كند از نظر روانى در قلب شنونده بيشتر اثر مى گذارد، مؤمنان را قوى تر، و منكران را نرم تر مى سازد.

به هر حال، در آغاز اين سوره به نام سه گروه برخورد مى كنيم كه به آنها سوگند ياد شده است(1).

نخست مى فرمايد: «قسم به آنها كه صف كشيده اند و صفوف خود را منظم ساخته اند»! (وَ الصَّافّاتِ صَفّاً).

«همانها كه قوياً نهى مى كنند و باز مى دارند» (فَالزّاجِراتِ زَجْراً).

* * *

«و آنها كه پى درپى ذكر (آيات الهى را) تلاوت مى كنند» (فَالتّالِياتِ ذِكْراً).

اين گروه هاى سه گانه كيانند؟ و اين توصيفات درباره چه كسانى است؟ و هدف نهائى از آن چيست؟ مفسران در اين جا سخن بسيار گفته اند، اما معروف و مشهور آن است كه اينها اوصافى است براى گروه هائى از فرشتگان.

گروه هائى كه، براى انجام فرمان الهى در عالم هستى به صف ايستاده و آماده فرمانند.

گروه هائى از فرشتگان كه، انسان ها را از معاصى و گناه باز مى دارند، و وسوسه هاى شياطين را در قلوب آنها خنثى مى كنند، و يا مأمور ابرهاى آسمانند و آنها را به هر سو مى رانند و آماده آبيارى سرزمين هاى خشك مى كنند.

و بالاخره گروه هائى از فرشتگان كه، آيات كتب آسمانى را به هنگام نزول وحى بر پيامبران مى خوانند(2).

قابل توجه اين كه: «صافات» جمع «صافه» است كه آن نيز به نوبه خود مفهوم جمعى دارد، و اشاره به گروهى است كه صف كشيده اند، بنابراين «صافات» بيانگر صفوف متعدد است.(3)

و «زاجرات» از ماده «زجر» به معنى «راندن چيزى با صدا و فرياد» است، سپس، در معنى گسترده ترى به كار رفته كه هر گونه طرد و منع را، شامل مى شود.

بنابراين «زاجرات» به معنى گروه هائى است كه به منع و طرد و زجر ديگران مى پردازند.

و «تاليات» از ماده «تلاوت»، جمع «تالى» به معنى گروه هائى است كه اقدام به تلاوت چيزى مى كنند.(4)

و با توجه به وسعت و گستردگى مفاهيم اين الفاظ، جاى تعجب نيست كه مفسران تفسيرهاى گوناگونى براى آن ذكر كرده اند كه در عين حال تضادى با هم ندارد، و ممكن است همه آنها در مفهوم اين آيات جمع باشد، و مثلاً منظور از «صافات» تمام صفوف فرشتگانى است كه آماده اجراى اوامر الهى در عالم آفرينش هستند، و نيز فرشتگانى است كه مأمور نزول وحى بر پيامبران در عالم تشريع اند و همچنين صفوف رزمندگان و مجاهدان راه خدا، و يا صفوف نمازگزاران و عبادت كنندگان.

هر چند قرائن نشان مى دهد كه بيشتر مراد از آن، فرشتگان است، و در بعضى از روايات نيز به آن اشاره شده است.(5)

همچنين مانعى ندارد كه «زاجرات» هم شامل فرشتگانى شود كه وسوسه هاى شياطين را از قلوب انسان ها دور مى كنند، و هم انسان هائى كه به فريضه نهى از منكر مى پردازند و هم...

و «تاليات» اشاره به تمام فرشتگان و جماعت هائى از مؤمنان باشد كه آيات الهى و ذكر خدا را پى درپى تلاوت مى كنند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه ظاهر آيات به مقتضاى عطف اين سه جمله بر يكديگر با «فاء»، اين است كه: اين سه گروه پشت سر يكديگر قرار دارندآيا اين ترتيب از نظر انجام وظيفه است؟ يا بر حسب مقام؟ يا هر دو معنى؟

پيدا است صف كشيدن و آماده شدن در مرحله نخست قرار دارد، سپس طرد كردن موانع از سر راه، و بعد از آن بيان دستورات و اجراى آنها.

از سوى ديگر آنها كه آماده اجراى فرمان مى شوند، مقامى دارند، و آنها كه موانع را طرد مى كنند مقامى برتر، و آنها كه فرمانها را مى خوانند و به اجراء در مى آورند از همه بلند مقام ترند.

به هر حال، سوگند پروردگار به همه اين گروهها، حاكى از عظمت مقام آنها در پيشگاه او است، و ضمناً الهام كننده اين حقيقت است كه رهروان راه حق نيز براى رسيدن به مقصود بايد از اين سه مرحله بگذرند:

نخست صفوف خود را منظم سازند، و هر گروه در صف خود قرار گيرد.

سپس به طرد موانع از سر راه، و رفع مزاحمات با فرياد بلند، همان فريادى كه در مفهوم زجر نهفته شده است، بپردازند، و بعد از آن آيات الهى و فرمان هاى پروردگار را بر قلوب آماده پى درپى بخوانند و در مقام تحقق بخشيدن به محتواى آن برآيند.

مجاهدان راه حق نيز راهى جز گذشتن از اين سه مرحله ندارند، همان گونه كه علماء و دانشمندان راستين در تلاش هاى جمعى خود نيز بايد از همين برنامه الهام گيرند.

و قابل توجه اين كه: بعضى از مفسران، آيات را به «مجاهدان» و بعضى به «علماء» تفسير كرده اند، ولى محدود ساختن مفهوم آيات به اين دو گروه، بعيد به نظر مى رسد اما عموميت آيات بعيد نيست، و اگر هم آن را مخصوص فرشتگان بدانيم، باز ديگران مى توانند در زندگى خود، از برنامه اين فرشتگان الهام بگيرند.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز در نخستين خطبه «نهج البلاغه»، آنجا كه سخن از فرشتگان مى گويد، و آنها را به گروه هاى مختلفى تقسيم مى كند مى فرمايد: وَ صَافُّونَ لايَتَزَايَلُونَ وَ مُسَبِّحُونَ لايَسْأَمُونَ لايَغْشَاهُمْ نَوْمُ الْعُيُونِ وَ لا سَهْوُ الْعُقُولِ وَ لا فَتْرَةُ الْأَبْدَانِ وَ لا غَفْلَةُ النِّسْيَانِ وَ مِنْهُمْ أُمَنَاءُ عَلَى وَحْيِهِ وَ أَلْسِنَةٌ إِلَى رُسُلِهِ: «گروهى از آنان در صفوفى كه از هم پراكنده نمى شود، قرار دارند، همواره تسبيح مى گويند و خسته نمى شوند، هيچ گاه خواب چشمانشان را نمى پوشاند، و عقولشان گرفتار سهو و نسيان نمى گردد، سستى بدن، دامان آنها را نمى گيرد، و غفلت نسيان، بر آنان عارض نمى شود، و گروهى از آنان امناى وحى اويند، و زبانهايش به سوى پيامبران».(6)

آخرين سخن درباره اين آيات سه گانه، اين كه: بعضى معتقدند: سوگند در اين آيات به ذات پاك خدا ياد شده، و كلمه «ربّ» در همه اينها در تقدير است، و در معنى چنين بوده: وَ رَبِّ الصّافّاتِ صَفّاً وَ رَبِّ الزّاجِراتِ زَجْراً وَ رَبِّ التّالِياتِ ذِكْراً: «سوگند به پروردگار گروه هائى كه صف مى كشند و صفوف خود را منظم مى سازند، و سوگند به پروردگار آنها كه طرد و زجر مى كنند، و سوگند به پروردگار آنها كه ذكر خدا را پى درپى تلاوت مى نمايند».

كسانى كه آيات را چنين تفسير كرده اند، گويا چنين مى پندارند كه چون به بندگان دستور داده شده، به غير خدا قسم ياد نكنند، پس خدا نيز به غير ذات خود قسم ياد نمى كند، به علاوه، قسم بايد به امر مهمى باشد و مهم ذات پاك او است.

اما آنها از اين نكته غفلت دارند كه حساب خدا، از بندگانش جدا است، او براى توجه دادن انسان ها به آيات «آفاقى» و «انفسى» و نشانه هاى قدرتش در زمين و آسمان، پيوسته به موجودات مختلف سوگند ياد مى كند، تا آنها را به تفكر در اين آيات وادارد، و از اين راه او را بشناسند.

از اين گذشته، در آياتى از قرآن مجيد ـ مانند آيات سوره «و الشمس» ـ سوگند به موجودات جهان در كنار سوگند به ذات پاكش قرار گرفته، و در آنجا تقدير گرفتن چيزى ممكن نيست، مى فرمايد: وَ السَّماءِ وَ ما بَناها * وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها * وَ نَفْس وَ ما سَوّاها: «سوگند به آسمان و كسى كه آسمان را بنا كرده * سوگند به زمين و آن كس كه زمين را گسترده * و سوگند به روح و جان آدمى و آن كس كه آن را منظم ساخته است».(7)

به هر حال، ظاهر آيات مورد بحث، سوگند به اين گروه هاى سه گانه است و تقديرگرفتن چيزى خلاف ظاهر است، و بدون دليل نمى توان آن را پذيرفت.

* * *

اكنون ببينيم اين سوگندهاى پر محتوا، سوگند به صفوف فرشتگان و انسان ها براى چه منظورى بوده است؟

آيه بعد اين مطلب را روشن ساخته مى گويد: «معبود شما مسلماً يكتا است» (إِنَّ إِلهَكُمْ لَواحِدٌ).

سوگند به آن مقدساتى كه گفته شد، بت ها همه بر بادند، و هيچ گونه شريك و شبيه و نظيرى براى پروردگار، نيست.

* * *

پس از آن مى افزايد: «همان پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آن دو قرار دارد، و پروردگار مشرق ها»! (رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ رَبُّ الْمَشارِقِ).

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد:

1 ـ بعد از ذكر آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آن دو قرار گرفته، ديگر چه نيازى به ذكر «مشارق» (مشرق ها) مى باشد كه اين نيز جزئى از آن است؟.

پاسخ اين سؤال، با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه: «مشارق» خواه اشاره به مشرق ها و خاستگاه هاى خورشيد در ايام سال بوده باشد، و يا مشرق هاى ستارگان مختلف آسمان، همه داراى نظم و برنامه خاصى است كه نظام آنها علاوه بر نظام آسمان ها و زمين نشانه قدرت و علم بى پايان آفريننده، و مدبر آنها است.

خورشيد آسمان در هر روز از سال، از نقطه اى غير از نقطه روز قبل و بعد طلوع مى كند، و فاصله اين نقاط با يكديگر، آن قدر منظم و دقيق است كه حتى يك هزارم ثانيه كم و زياد نمى شود، و هزاران هزار سال است كه نظم «مشارق شمس» برقرار مى باشد.

در طلوع و غروب ستارگان ديگر نيز همين نظام حكمفرما است.

به علاوه اگر خورشيد، اين مسير تدريجى را در طول سال نمى پيمود، فصول چهارگانه و بركات مختلفى كه از آن حاصل مى شود، عايد ما نمى گشت، و اين خود نشانه ديگرى بر عظمت و تدبير او است.

از اين گذشته، يكى ديگر از معانى «مشارق» اين است كه زمين به خاطر كروى بودن، هر نقطه اى از آن نسبت به نقطه ديگر، مشرق يا مغرب محسوب مى شود، و به اين ترتيب آيه فوق ما را به كرويت زمين مشرق ها و مغرب هاى آن توجه مى دهد (اراده هر دو معنى از آيه نيز، بى مانع است).

2 ـ سؤال ديگر اين كه: چرا در مقابل «مشارق» سخن از «مغارب» به ميان نيامده، همان گونه كه در آيه 40 سوره «معارج» آمده است: فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ: «سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها»!.

پاسخ اين است كه: گاه بخشى از كلام را به قرينه بخش ديگر، حذف مى كنند، و گاه هر دو را با هم مى آورند، و در اينجا ذكر «مشارق» قرينه اى است بر «مغارب» و اين تنوع در بيان، از فنون فصاحت محسوب مى شود.

و به گفته بعضى از مفسران، اين نكته نيز قابل توجه است كه: ذكر «مشارق» متناسب با طلوع وحى است كه به وسيله فرشتگان «تاليات ذكرا» بر قلب پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديد.(8)

* * *

6إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَة الْكَواكِبِ

7وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطان مارِد

8لايَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب

9دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ

10إِلاّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ

 

ترجمه:

6 ـ ما آسمان نزديك =] پائين[ را با ستارگان آراستيم.

7 ـ تا آن را از هر شيطان خبيثى حفظ كنيم!

8 ـ آنها نمى توانند به (سخنان) فرشتگان عالم بالا گوش فرا دهند، (و هرگاه چنين كنند) از هر سو هدف قرار مى گيرند!

9 ـ آنها به شدت به عقب رانده مى شوند; و براى آنان مجازاتى دائم است!

10 ـ مگر آنها كه براى استراق سمع نزديك شوند، كه «شهاب ثاقب» آنها را تعقيب مى كند!


1 ـ اين سه جمله به يك معنى سه سوگند است، و به يك معنى يك سوگند است با سه توصيف.

2 ـ البته، احتمالات ديگر نيز در تفسير آيات فوق داده اند از جمله اين كه: اشاره به صفوف رزمندگان اسلام در ميدان هاى جهاد است، و آنها كه بر سر دشمنان در ميدان نبرد فرياد مى كشند، و آنها از تجاوز به حريم اسلام و قرآن باز مى دارند، و آنها كه پيوسته ذكر الهى را تلاوت مى كنند، و قلب و جان خويش رابه نور آن روشن مى سازند، اين احتمال نيز داده شده كه بخشى از اين اوصاف سه گانه، اشاره به فرشتگانى است كه در صفوف منظم قرار دارند، و بخشى اشاره به آيات قرآن است كه مردم را از زشتى ها باز مى دارد، و قسمتى راجع به مؤمنان است كه تلاوت قرآن در نماز و غير نماز مى كنند، اما تفكيك در ميان اين اوصاف بعيد به نظر مى رسد، چرا كه عطف آنها با «فاء» نشان مى دهد كه همه اوصافى است براى يك گروه.

«علامه طباطبائى» در «الميزان» اين احتمال را نيز داده است كه اين اوصاف سه گانه، براى فرشتگانى باشد كه مأمور ابلاغ وحى الهى هستند، آنها با صفوف منظم، وحى را بدرقه مى كنند، و شياطين را در مسير خود از سر راه عقب مى زنند، و سرانجام آيات الهى را براى پيامبران تلاوت مى كنند.

3 ـ و از اينجا روشن مى شود كه ذكر اين اوصاف، به صورت «جمع مؤنث» به خاطر آن است كه مفرد آنها خود معنى جماعة دارد، كه مؤنث لفظى است.

4 ـ قابل توجه اين كه: به گفته بعضى از ارباب لغت: جمع «تالى»، «تاليات» است و جمع «تالية»، «توالى».

5 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 15 ـ «درّ المنثور»، جلد 7، صفحه 77.

6 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 1.

7 ـ و الشمس، آيات 5 ـ 7.

8 ـ تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 122.

 

تفسير:

پاسدارى آسمان از نفوذ شياطين!

در آيات گذشته، سخن از صفوف مختلف فرشتگان الهى بود كه مأموريت هاى بزرگى بر عهده دارند، و در آيات مورد بحث، از نقطه مقابل آنها، يعنى گروه هاى شياطين و سرنوشت آنها، سخن مى گويد، و مى تواند مقدمه اى باشد براى ابطال اعتقاد جمعى از مشركان، كه شياطين و جن را معبود خود قرار مى دادند، و در ضمن درسى از توحيد در لابلاى آن نهفته است.

نخست مى گويد: «ما آسمان نزديك (آسمان پائين) را به زينت ستارگان تزيين كرده ايم» (إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَة الْكَواكِبِ).(1)

به راستى، يك نگاه به صفحه آسمان در شب هاى تاريك و پر ستاره، چنان منظره زيبائى در نظر انسان مجسم مى سازد كه او را مسحور و مفتون خويش مى كند.

گوئى با زبانِ بى زبانى با ما سخن مى گويند، و رازهاى آفرينش را بازگو مى كنند، گوئى همه، شاعرند و زيباترين غزل هاى عشقى و عرفانى را پى درپى مى سرايند.

چشمك زدن هاى آنها، بيانگر رازهائى است كه جز در ميان عاشق و معشوق وجود ندارد.

به راستى، منظره ستارگان آسمان آن قدر زيبا است كه هرگز چشم از ديدن آن خسته نمى شود، بلكه، خستگى را از تمام وجود انسان بيرون مى كند (هر چند اين مسائل در عصر و زمان ما براى شهرنشينانى كه در دود كارخانه ها غوطهورند، و طبعاً آسمانى تاريك و سياه دارند چندان مفهوم نيست، ولى روستانشينان، هنوز مى توانند ناظر اين گفته قرآنى يعنى تزيين آسمان با ستارگان درخشان باشند).

جالب اين كه، مى گويد: «آسمان پائين را با كواكب تزيين كرديم» در حالى كه فرضيه اى كه در آن زمان بر افكار دانشمندان حاكم بود مى گفت: فقط آسمان بالا آسمان ستارگان ثوابت است (آسمان هشتم طبق فرضيه «بطلميوس»).

ولى، چنان كه مى دانيم، بطلان اين فرضيه اثبات شده و عدم پيروى قرآن از فرضيه نادرست مشهور آن زمان، خود معجزه زنده اى از اين كتاب آسمانى است (دقت كنيد).

نكته جالب ديگر اين كه: از نظر علم امروز مسلم است: چشمك زدن زيباى ستارگان، به خاطر قشر هوائى است كه اطراف زمين را فرا گرفته، و آنها را به اين كار وامى دارد، و اين با تعبير «السَّماءَ الدُّنْيا» (آسمان پائين) بسيار مناسب است، اما در بيرون جو زمين، ستارگان، خيره، خيره نگاه مى كنند و فاقد تلألؤ هستند.

* * *

در آيه بعد، به محفوظ بودن صحنه آسمان از نفوذ شياطين، اشاره كرده مى گويد: «ما آن را از هر شيطان خبيث و عارى از خير و نيكى حفظ كرديم» (وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطان مارِد).(2)

«مارِد» از ماده «مرد» (بر وزن سرد)، در اصل به معنى سرزمين بلندى است كه خالى از هرگونه گياه باشد، به درختى كه از برگ، برهنه شود، نيز «امرد» گويند، و به همين مناسبت به نوجوانى كه مو در صورتش نروئيده اين كلمه اطلاق مى شود و در اينجا منظور از «مارد» كسى است كه عارى از هرگونه خير و بركت و به تعبير خودمان «بى همه چيز»! باشد.

مى دانيم، يكى از طرق حفظ آسمان از صعود شياطين، به وسيله گروهى از ستارگان است كه «شهب» ناميده مى شود كه در آيات بعد به آن اشاره خواهد شد.

* * *

آن گاه مى افزايد: «آنها نمى توانند به سخنان فرشتگان عالم بالا گوش فرا دهند، و اسرار غيب را از آنها بشنوند، و هرگاه بخواهند دست به چنين كارى زنند از هر سو، هدف تيرهاى شهاب قرار مى گيرند»! (لايَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب).

* * *

آرى، «آنها به شدت به عقب رانده مى شوند، و از صحنه آسمان طرد مى گردند، و براى آنها عذاب دائم است» (دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ).

«لايَسَّمَّعُون» (كه به معنى «لايَتَسَمَّعُون» است) مفهومش اين است كه آنها مى خواهند اخبار «ملأ اعلى» را بشنوند، اما به آنها اجازه داده نمى شود.

«ملأ اعلى» به معنى فرشتگان عالم بالا است; زيرا «ملأ» در اصل به جماعت و گروهى گفته مى شود كه: بر نظر واحدى اتفاق دارند، و چشم ديگران را با اين هماهنگى و وحدت پر مى كنند، و اشراف و اعيان و اطرافيان مراكز قدرت را نيز «ملأ» مى گويند; زيرا كه وضع ظاهرى آنها چشم پركن است، ولى هنگامى كه توصيف به «اعلى» مى شود، اشاره به ملائكه كرام و فرشتگان والامقام حق است.

«يُقْذَفُون» از ماده «قذف» به معنى پرتاب كردن و تير انداختن به مكان دور است، و منظور در اينجا طرد «شياطين» به وسيله «شهب» مى باشد كه بعداً به شرح و تفسير آن خواهيم پرداخت، و اين نشان مى دهد كه خداوند حتى به آنها اجازه نمى دهد به قلمرو «ملأ اعلى» نزديك شوند.

«دُحُوراً» از ماده «دحر» (بر وزن دهر)، به معنى راندن و دور ساختن است، و «واصب» در اصل، به معنى بيمارى هاى مزمن است، ولى، به طور كلى به معنى دائم و مستمر و گاه به معنى خالص نيز آمده است.(3)

و در اينجا اشاره به اين است كه نه تنها شياطين از نزديك شدن به عرصه آسمان، منع و طرد مى شوند، بلكه سرانجام گرفتار عذاب دائم نيز مى گردند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به گروهى از شياطين سركش و جسور، اشاره مى كند، كه قصد صعود به عرصه بلند آسمان مى كنند، مى فرمايد: «مگر آنها كه در لحظات كوتاهى به عرصه آسمان براى استراق سمع، نزديك شوند كه شهاب ثاقب آنها را تعقيب مى كند و مى سوزاند»! (إِلاّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ).

«خَطْفَة»، يعنى چيزى را به سرعت ربودن.

«شهاب» در اصل به معنى «شعله اى است كه از آتش افروخته زبانه مى كشد»، و به شعله هاى آتشينى كه در آسمان به صورت خط ممتد، ديده مى شود نيز مى گويند.

مى دانيم: اينها ستاره نيستند، بلكه شبيه ستارگانند، قطعات سنگ هاى كوچكى هستند كه در فضا پراكنده اند، و هنگامى كه در حوزه جاذبه زمين قرار گيرند به سوى زمين جذب مى شوند، و بر اثر سرعت و شدت برخورد آنها با هواى اطراف زمين، مشتعل و برافروخته مى شوند.

«ثاقِب» به معنى نافذ و سوراخ كننده است، گوئى بر اثر نور شديد، صفحه چشم را سوراخ كرده، و به درون چشم انسان نفوذ مى كند، و در اينجا اشاره به اين است كه به هر موجودى اصابت كند آن را سوراخ كرده و آتش مى زند.

به اين ترتيب، دو گونه مانع در برابر نفوذ شياطين به صحنه آسمان ها وجود دارد:

مانع اول، قذف و طرد از هر جانب است كه ظاهراً آن نيز به وسيله «شهب» صورت مى گيرد.

مانع دوم، عبارت از نوع خاصى از شهاب است كه «شهاب ثاقب» نام دارد، و در انتظار آنها است كه گاه و بى گاه، خود را به «ملأ اعلى» براى استراق سمع نزديك مى كنند، و مورد اصابت آن قرار مى گيرند.

نظير همين معنى در آيات 17 و 18 سوره «حجر» آمده است آنجا كه مى گويد: وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجِيم * إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ: «ما بروج آسمانى را از هر شيطان مطرودى حفظ مى كنيم * مگر آنها كه استراق سمع كنند كه شهاب مبين آنان را تعقيب مى كند» (مى راند و مى سوزاند) نظير همين تعبير در سوره «ملك» آيه 5 نيز آمده است: وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ: «ما آسمان پائين را به وسيله چراغ هائى تزيين كرديم و (قسمتى از) آنها را براى طرد شياطين قرار داديم».

* * *


1 ـ از نظر تركيبى «الكواكب» بدل از «زينت» است، و اين احتمال نيز وجود دارد كه عطف بيان بوده باشد، و «زينت» در اينجا معنى اسم مصدرى دارد نه مصدرى، در كتاب هاى ادبى آمده است: هر گاه نكره، بدل از معرفه باشد بايد با وصف همراه گردد ولى در عكس آن لازم نيست (دقت كنيد).

2 ـ «حِفْظاً» به گفته بسيارى از مفسران، «مفعول مطلق» براى فعل مقدرى است و در تقدير چنين بوده: وَ حَفِظْناها حِفْظاً.

بعضى نيز احتمال داده اند كه عطف بر محل «بِزِيْنَة» بوده باشد، كه در تقدير چنين مى شود: «اِنّا خَلَقْنَا الْكَواكِبَ زِيْنَةً لِلْسَّماءِ وَ حِفْظاً».

3 ـ درباره معنى «واصب» در جلد 11 صفحه 261، ذيل آيه 52 سوره «نحل» نيز بحث شده است.

 

توضيح و تكميل

در اين كه آيا بايد ظواهر اين الفاظ را حفظ كرد، يا قرائنى در كار است كه بايد آنها را بر خلاف ظاهر تفسير كنيم، و از قبيل تمثيل و تشبيه و كنايه بدانيم؟ در ميان مفسران، نظرهاى مختلفى وجود دارد:

بعضى، ظاهر اين آيات را بر همان معانى كه در بدو امر به نظر مى رسد، حفظ كرده اند و گفته اند: در آسمان هاى نزديك و دوردست گروه هائى از فرشتگان ساكنند و اخبار حوادث اين جهان پيش از آن كه در زمين صورت گيرد در آنجا منعكس است.

گروهى از شياطين مى خواهند به آسمان ها صعود كنند و با استراق سمع، چيزى از آن اخبار را بدانند، و به «كاهنان» يعنى عوامل مربوط خود در ميان انسان ها منتقل سازند، اينجا است كه شهاب ها كه همانند ستاره هاى متحرك و كشيده اى هستند به سوى آنها پرتاب مى شود، و آنها را به عقب مى رانند، يا نابود مى كنند.

آنها مى گويند: ممكن است ما دقيقاً مفاهيم اين تعبيرات را امروز درك نكنيم، اما موظف هستيم ظواهر آنها را حفظ كرده و اطلاع بيشتر را به آينده واگذاريم.

اين تفسير را مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و «آلوسى» در «روح المعانى» و «سيد قطب» در «فى ظلال» و بعضى ديگر انتخاب كرده اند.

در حالى كه بعضى ديگر، عقيده دارند: آيات فوق شبيه آياتى است كه از «لوح»، «قلم»، «عرش» و «كرسى» سخن مى گويد، و از قبيل تمثيل و كنايه است.

آنها معتقدند: اين آيات از قبيل تشبيه «معقول» به «محسوس» است، و مصداق آيه 43 سوره «عنكبوت» مى باشد كه مى فرمايد: وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ: «اينها مثل هائى است كه براى مردم مى زنيم و جز عالمان آن را درك نمى كنند»!

آنها سپس افزوده اند: منظور از آسمان هائى كه فرشتگان ساكن آن هستند «عوالم ملكوت» است كه افقش، برتر از اين عالم حسى است، و منظور از نزديك شدن شياطين به آسمان و «استراق سمع» و طرد شدن آنها به وسيله «شهب»، اين است كه اين شياطين هرگاه بخواهند به عالم فرشتگان نزديك شوند تا از اسرار خلقت و حوادث آينده با خبر گردند، به وسيله نور ملكوت كه طاقت تحمل آن را ندارد طرد مى شوند، و به واسطه حق، اباطيل آنها نفى مى گردد، ذكر اين ماجرا به دنبال بحث از گروه هائى از فرشتگان در آغاز اين سوره را مؤيد اين معنى مى شمرند.(1)

اين احتمال، نيز وجود دارد كه «سماء» در اينجا كنايه از آسمان ايمان و معنويت است كه همواره شياطين تلاش مى كنند به اين محدوده راه بيابند، و از طريق وسوسه در دل مؤمنان راستين نفوذ كنند، اما پيامبران الهى و امامان معصوم(عليهم السلام) و پيروان خط فكرى و عملى آنها، با شهاب ثاقب علم و تقوا بر آنها هجوم مى برند و آنها را از نزديك شدن به اين آسمان منع مى كنند.

ما اين تفسير را فقط به عنوان «يك احتمال» در اينجا مى آوريم و قرائن و شواهدى براى آن در جلد يازدهم ذيل آيه 18 سوره «حجر» ذكر كرده ايم (براى توضيح بيشتر در مورد اين قرائن به صفحات 40 ـ 51 جلد يازدهم مراجعه فرمائيد).

اين، سه تفسير متفاوت در معنى اين آيات قرآن مجيد و آيات مشابه آن بود.

* * *

11فَاسْتَفْتِهِمْ أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طِين لازِب

12بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ

13وَ إِذا ذُكِّرُوا لايَذْكُرُونَ

14وَ إِذا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ

15وَ قالُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ

 

ترجمه:

11 ـ از آنان بپرس: «آيا آفرينش آنان سخت تر است يا فرشتگان (و آسمان ها و زمين)؟! ما آنان را از گل چسبنده اى آفريديم»!

12 ـ تو از انكارشان تعجب مى كنى، ولى آنها مسخره مى كنند!

13 ـ و هنگامى كه تذكر داده شود، متذكر نمى شوند!

14 ـ و هنگامى كه معجزه اى را ببينند، (ديگران را نيز) به استهزا دعوت مى كنند!

15 ـ و مى گويند: «اين فقط سحرى آشكار است».


1 ـ تلخيص از تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 125.

 

تفسير:

آنها كه هرگز حق را پذيرا نمى شوند

اين آيات، همچنان مسأله رستاخيز و مخالفت منكران لجوج را تعقيب مى كند، و به دنبال بحث گذشته از قدرت خداوند و خالق آسمان و زمين بر همه چيز، مى فرمايد: «از آنها بپرس: آيا آفرينش و معاد آنها سخت تر است يا آفرينش فرشتگان و آسمان ها و زمين»؟! (فَاسْتَفْتِهِمْ أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا).

آرى «ما آنها را از موضوع ساده اى، از گلِ چسبنده آفريده ايم»! (إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طِين لازِب).

گويا مشركان كه منكر «معاد» بودند، بعد از شنيدن آيات گذشته در مورد آفرينش آسمان و زمين و فرشتگان اظهار داشتند، آفرينش ما از آن مهم تر است.

«قرآن» در پاسخ آنها مى گويد: آفرينش انسان ها در مقابل آفرينش زمين و آسمان پهناور و فرشتگانى كه در اين عوالم هستند، چيز مهمى نيست; چرا كه «مبدأ» آفرينش انسان، يك مشت خاك چسبنده بيش نبوده است.

«اِسْتَفْتِهِم» از ماده «اِسْتِفْتاء» در اصل به معنى مطالبه اخبار جديد است، و اين كه به نوجوان، «فَتى» گفته مى شود، نيز به خاطر تازگى جسم و روح او است.(1)

اين تعبير، اشاره به اين است كه، اگر به راستى آنها آفرينش خود را مهمتر و محكم تر از آفرينش آسمان و فرشتگان مى دانند، مطلب جديد و بى سابقه اى مى گويند.

واژه «لازِب» به گفته بعضى، در اصل «لازم» بوده كه «ميم» آن تبديل به «ب» شده است و اكنون به همين صورت استعمال مى شود، و در هر حال، به معنى گِل هائى است كه ملازم يكديگر يعنى چسبنده اند; زيرا مبدأ آفرينش انسان، نخست «خاك» بود، سپس با «آب» آميخته شد، كم كم به صورت «لجن بدبوئى» درآمد، و بعد به صورت «گل چسبنده اى» شد (و با اين بيان جمع ميان تعبيرات گوناگون در آيات «قرآن مجيد» مى شود).

* * *

پس از آن مى افزايد: «تو از انكار آنها نسبت به «معاد» تعجب مى كنى، ولى آنها «معاد» را مسخره مى كنند» (بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ).

تو آن قدر با قلب پاكت مسأله را واضح مى بينى كه از انكار آن، در شگفتى فرو مى روى، و اما اين ناپاك دلان، آن قدر آن را محال مى شمرند كه به استهزاء برمى خيزند.

* * *

عامل اين زشتكارى ها، تنها نادانى و جهل نيست، بلكه لجاجت و عناد است لذا «هنگامى كه به آنها يادآورى شود ـ يادآورى دلائل معاد و مجازات الهى ـ هرگز متذكر نمى گردند» و همچنان به راه خويش ادامه مى دهند (وَ إِذا ذُكِّرُوا لايَذْكُرُونَ).

* * *

حتى از اين بالاتر «هرگاه معجزه اى از معجزات تو را ببينند نه تنها به سخريه و استهزاء مى پردازند، بلكه ديگران را نيز به مسخره كردن وامى دارند»! (وَ إِذا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ).

* * *

«و مى گويند: اين فقط، سحر آشكارى است و نه چيز ديگر»! (وَ قالُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ).

تعبير آنها به «هذا» (اين) به منظور تحقير و بى ارزش نشان دادن معجزات و آيات الهى است، و تعبير به «سحر» به خاطر اين بوده است كه از يك سو، اعمال خارق العاده پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) قابل انكار نبود، و از سوى ديگر، نمى خواستند به عنوان يك معجزه در برابر آن تسليم شوند، تنها واژه اى كه مى توانسته شيطنت آنها را منعكس كند، و هوس هاى آنها را ارضاء نمايد، همين واژه «سحر» بوده است، كه در عين حال، اعتراف دشمن را به نفوذ عجيب و فوق العاده قرآن و معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد.

* * *

نكته ها:

1 ـ جمله «يَسْتَسْخِرُون»، به عقيده جمعى از مفسران، به معنى «يسخرون» (مسخره مى كنند) آمده، و در ميان اين دو تعبير فرقى نيست، در حالى كه بعضى ديگر، براى اين دو، معنى متفاوتى قائلند: «يَسْتَسْخِرُون» را به خاطر مفهومى كه در باب استفعال نهفته شده، به معنى دعوت كردن ديگران به سخريه نمودن دانسته اند، اشاره به اين كه: نه تنها خودشان آيات الهى را به باد استهزاء مى گرفتند، بلكه تلاش و كوشش داشتند ديگران نيز اين كار را انجام دهند تا مسأله به شكل عمومى در جامعه درآيد.

بعضى تفاوت اين دو را در تأكيد بيشترى مى دانند كه از جمله «يَسْتَسْخِرُون» استفاده مى شود.

و بعضى اين جمله را به عنوان «اعتقاد به سخريه بودن چيزى» تفسير كرده انديعنى آنها بر اثر انحراف شديد، به راستى معتقد بودند كه اين معجزات سخريه اى بيش نيست! ولى معنى دوم، از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

2 ـ بعضى از مفسران، شأن نزولى نيز براى آيه فوق آورده اند كه خلاصه اش اين است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى از مشركان را به نام «ركانه» در يكى از كوه هاى اطراف «مكّه» در حالى كه تنها بود، ملاقات كرد، «ركانه» با اين كه از نيرومندترين و قوى ترين مردم «مكّه» بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را بر زمين فرو كوفت تا به او نشان دهد كه از نيروى اعجاز برخوردار است; چرا كه از طرق عادى پيروزى حريف مسلم بود، سپس بعضى از معجزات ديگر خود را به او نشان داد كه آن نيز براى هدايت او به تنهائى كافى بود، ولى، او نه تنها ايمان نياورد، بلكه به «مكّه» آمد و صدا زد: يا بَنِى هاشِم ساحِرُوا بِصاحِبِكُمْ اَهْلَ الاَرْضِ: «اى «بنى هاشم» دوست شما آن قدر در سحر نيرومند است كه مى توانيد به وسيله او با تمام ساحران روى زمين مقابله كنيد» آيات فوق درباره او و مانند او نازل گرديد.(2)

* * *

16أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ

17أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ

18قُلْ نَعَمْ وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ

19فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ

20وَ قالُوا يا وَيْلَنا هذا يَوْمُ الدِّينِ

21هذا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ

22احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ

23مِنْ دُونِ اللّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلى صِراطِ الْجَحِيمِ

 

ترجمه:

16 ـ «آيا هنگامى كه مُرديم و به خاك و استخوان مبدل شديم، بار ديگر برانگيخته خواهيم شد؟!

17 ـ و آيا پدران نخستين ما (باز مى گردند)»؟!

18 ـ بگو: «آرى، همه شما زنده مى شويد، در حالى كه خوار خواهيد بود!

19 ـ تنها يك صيحه عظيم واقع مى شود، ناگهان همه نگاه مى كنند!

20 ـ و مى گويند: «اى واى بر ما، اين روز جزا است»!

21 ـ (آرى) اين همان روز جدائى (حق از باطل) است كه شما آن را تكذيب مى كرديد!

22 ـ (به فرشتگان دستور داده مى شود:) ظالمان و همرديفانشان و آنچه را مى پرستيدند

23 ـ (آرى آنچه را) جز خدا مى پرستيدند جمع كنيد و به سوى راه دوزخ هدايتشان كنيد!

تفسير:

1 ـ «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 71.

 

آيا ما و پدرانمان زنده مى شويم؟

اين آيات نيز همچنان گفتگوهاى منكران معاد و پاسخ به آنها را ادامه مى دهد.

نخستين آيه، استبعاد منكران رستاخيز را به اين صورت منعكس مى كند: آنها مى گفتند: «آيا هنگامى كه ما مُرديم و خاك و استخوان شديم، بار ديگر برانگيخته خواهيم شد»؟! (أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ).(1)

* * *

و از اين بالاتر اين كه: «آيا پدران نخستين ما نيز برانگيخته مى شوند»؟! (أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ).

همانها كه جز مشتى استخوان پوسيده، يا خاك هاى پراكنده از وجودشان باقى نمانده است، چه كسى مى تواند اين اجزاى متفرق را جمع كند؟ و چه كسى مى تواند لباس حيات بر آنان بپوشاند؟.

اما اين كوردلان، فراموش كرده بودند كه روز نخست، همه خاك بودند، و از خاك آفريده شدند، اگر در قدرت خدا شك داشتند، بايد بدانند، خداوند يك بار قدرت خود را به اينها نشان داده، و اگر در قابليت خاك مردد بودند، آن هم يك بار به ثبوت رسيده بود، به علاوه، آفرينش آسمان ها و زمين با آن همه عظمت جاى ترديد در قدرت بى پايان حق، براى كسى باقى نمى گذارد.

قابل توجه اين كه: آنها گفته هاى خود را در مقام انكار با انواع تاكيدها مؤكد مى ساختند (چرا كه جمله «أَ اِنّا لَمَبْعُوثُون» هم «جمله اسميه» است، و هم «انّ» و «لام» كه هر كدام براى تأكيد مى باشد، در آن به كار رفته) و اين، به دليل جهل و لجاجت آنها بود.

اين نكته نيز، قابل دقت است كه «تراب» (خاك) در آيه فوق، بر «عظام»(استخوان ها) مقدم داشته شده، اين امر ممكن است اشاره به يكى از سه نكته باشد:

نخست اين كه: گر چه انسان بعد از مرگ، ابتداء به صورت استخوان و بعد خاك در مى آيد، ولى چون بازگشت خاك به حيات، عجيب تر است مقدم ذكر شده.

ديگر اين كه: هنگامى كه بدن مردگان متلاشى مى شود، نخست گوشت ها تبديل به خاك مى گردد و در كنار استخوان ها قرار مى گيرد، بنابراين در آنِ واحد هم خاك است و هم استخوان.

و سوم اين كه: «تراب»، اشاره به جسدهاى نياكان دور است و «عظام» اشاره به بدن هاى پدران است كه هنوز كاملاً تبديل به خاك نشده است.

* * *

سپس قرآن به كوبنده ترين پاسخ ها در برابر آنها، پرداخته، به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد: «به آنها بگو: آرى، همه شما و نياكانتان مبعوث مى شويد در حالى كه ذليل و خوار و كوچك خواهيد بود»؟! (قُلْ نَعَمْ وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ).(2)

* * *

گمان مى كنيد زنده كردن شما و همه پيشينيان براى خداوند قادر و توانا كار مشكلى است، و عمل مهم سنگينى مى باشد؟ نه «تنها يك صيحه و بانگ عظيم از ناحيه مأمور پروردگار زده مى شود، ناگهان همه از قبرها برمى خيزند، و جان ميگيرند و با چشم خود صحنه «محشر» را كه تا آن روز تكذيب مى كردند نگاه مى كنند»! (فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ).

«زَجْرَة» از ماده «زجر»، ـ چنان كه قبلاً هم اشاره كرديم، ـ گاه، به معنى طرد است، و گاه، به معنى فرياد، و در اينجا منظور معنى دوم است، و اشاره به «نفخه دوم» و «صيحه ثانى اسرافيل»، مى باشد كه شرح پيرامون آن را به خواست خدا ذيل آيات سوره «زمر» خواهد آمد.

جمله «يَنْظُرُون» (نگاه مى كنند) اشاره به نگاه كردنِ خيره خيره آنها، به عرصه «محشر»، يا نگاه كردن به عنوان انتظار عذاب است، و در هر صورت، منظور اين است كه، نه تنها زنده مى شوند، بلكه درك و ديد خود را با همان يك صيحه باز مى يابند!

تعبير به «زَجْرَةٌ واحِدَةٌ» با توجه به محتواى اين دو كلمه، اشاره به سرعت و ناگهانى بودن رستاخيز و سهولت آن در برابر قدرت خدا است كه با يك فرياد آمرانه «فرشته رستاخيز»، همه چيز روبراه مى شود!

* * *

اينجا است كه ناله اين مشركان مغرور و خيره سر، كه نشانه ضعف و زبونى و بيچارگى آنها است، برمى خيزد، «و مى گويند: اى واى بر ما اين روز جزا است»! (وَ قالُوا يا وَيْلَنا هذا يَوْمُ الدِّينِ).

آرى، هنگامى كه چشمشان به دادگاه عدل الهى، و شهود و قضات اين دادگاه، و علائم و نشانه هاى مجازات مى افتد، بى اختيار ناله و فرياد سر مى دهند و با تمام وجود، اعتراف به حقانيت رستاخيز مى كنند، اعترافى كه نمى تواند هيچ مشكلى را براى آنها حل كند، و يا كمترين تخفيف در مجازات آنها ايجاد نمايد.

* * *

اينجا است كه از ناحيه خداوند، يا فرشتگان او به آنها خطاب مى شود: آرى «امروز همان روز جدائى است كه شما آن را تكذيب مى كرديد جدائى حق از باطل، جدائى صفوف بدكاران از نيكوكاران، و روز داورى پروردگار بزرگ» (هذا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ).

نظير همين تعبير، در آيات ديگر قرآن، به چشم مى خورد كه از روز قيامت به «يوم الفصل» يا روز جدائى، تعبير شده، چه تعبير عجيب و گويا و وحشتناكى؟!(3)

قابل توجه اين كه: كافران كه در قيامت درباره آن روز سخن مى گويند تعبير به روز جزا مى كنند (يا وَيْلَنا هذا يَوْمُ الدِّينِ).

ولى، خداوند به عنوان «يَوْمُ الْفَصْل» از آن ياد مى نمايد (هذا يَوْمُ الْفَصْلِ).

اين تفاوت تعبير، ممكن است از اين نظر باشد كه مجرمان تنها به كيفر و مجازات خود مى انديشند، ولى خداوند به معنى گسترده ترى اشاره مى كند كه مسأله مجازات، يكى از ابعاد آن است، و آن اين كه: روز قيامت روز جدائى ها است، آرى، روز جدائى صفوف زشتكاران از نيكوكاران، چنان كه در سوره «يس» آيه 59 آمده است: وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ: «اى مجرمان! از ديگران جدا شويد كه اينجا دار دنيا نيست كه بدكاران خود را در صف بندگان خدا جا زنند» و چه دردناك است كه آنها مشاهده مى كنند، بستگان و فرزندانِ با ايمانشان از آنها جدا مى شوند و راه بهشت پيش مى گيرند.

به علاوه آن روز، روز جدائى حق از باطل است، مكتب ها و خطوط متضاد و برنامه هاى راستين و دروغين همچون عالم دنيا به هم آميخته نيست، بايد هر كدام در جايگاه خويش قرار گيرد.

و از همه گذشته، آن روز، روز فصل به معنى روز داورى است، و خداوند عالم و عادل در مقام قضاوت، دقيق ترين حكم را درباره بندگانش صادر مى كند، و اينجا است كه رسوائى همه جانبه، براى مشركان فراهم مى شود.

كوتاه سخن اين كه: طبيعت اين دنيا آميزش و اختلاط حق و باطل است، در حالى كه طبيعت رستاخيز، طبيعت جدائى اين دو از يكديگر مى باشد، و به همين دليل، يكى از نام هاى «قيامت» در قرآن مجيد، كه بارها تكرار شده، «يوم الفصل» است، اصولاً در روزى كه همه نهان ها آشكار مى شود جدائى صفوف اجتناب ناپذير است.

* * *

سپس، خداوند به فرشتگانى كه مأمور كوچ دادن مجرمان به دوزخند فرمان مى دهد: «ظالمان و هم رديفان آنها و آنچه را مى پرستيدند جمع آورى كنيد» (احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ).

* * *

آرى، «آنچه را جز خدا مى پرستيدند حركت دهيد و به سوى دوزخ هدايتشان كنيد»! (مِنْ دُونِ اللّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلى صِراطِ الْجَحِيمِ).

«اِحْشَرُوا» از ماده «حشر» به گفته «راغب» در «مفردات» به معنى خارج كردن گروهى از مقر خود، و گسيل داشتن آنها به ميدان جنگ و مانند آن است.

اين واژه، در بسيارى از موارد، به معنى جمع كردن نيز آمده است.

به هر حال، اين سخن يا از ناحيه خداوند است، و يا از سوى گروهى از فرشتگان، به گروه ديگرى كه مأمور گردآورى و حركت دادن مجرمان به دوزخند، و نتيجه يكى است.

«اَزْواج» در اينجا يا اشاره به همسران مجرم و بت پرست آنها است، و يا همفكران و همكاران و همشكلان آنها، زيرا اين كلمه به هر دو معنى آمده است، چنان كه در سوره «واقعه» آيه 7 مى خوانيم: وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَة: «شما روز قيامت به سه گروه تقسيم مى شويد».

بنابراين، مشركان، با مشركان، و بدكاران و تاريك دلان، با اشباه و نظائر خود، در صفوفى به سوى «جهنم» گسيل مى شوند.

و يا اين كه: منظور شياطينى است كه هم شكل و هم عمل آنها بودند.

در عين حال، اين معانى سه گانه با هم منافاتى ندارد و ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.

جمله «ما كانُوا يَعْبُدُونَ» اشاره به معبودهاى مشركان، اعم از بت ها و شياطين و انسان هاى جبارى همچون «فراعنه» و «نمرودان» است، و تعبير به «ما كانُوا يَعْبُدُونَ» (چيزهائى را كه مى پرستيدند) ممكن است به خاطر اين باشد كه اغلب معبودهاى آنها، موجودات بى جان و غير عاقل بوده، و اين تعبير، به اصطلاح به خاطر «تغليب» است.

«جَحِيْم» به معنى دوزخ، از ماده «جحمه» (بر وزن ضربه) به معنى «شدت برافروختگى آتش»، گرفته شده است.

جالب اين كه مى گويد: آنها را به «صراط جحيم» هدايت كنيد، چه عبارت عجيبى؟ يك روز به سوى «صراط مستقيم» هدايت شدند، ولى پذيرا نگشتند، اما امروز، بايد به «صراط جحيم» هدايت شوند و مجبورند بپذيرند! اين سرزنشى است، گرانبار كه اعماق روح آنها را مى سوزاند.

* * *

24وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ

25ما لَكُمْ لاتَناصَرُونَ

26بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ

27وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ

28قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ

29قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ

30وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ

31فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنّا لَذائِقُونَ

32فَأَغْوَيْناكُمْ إِنّا كُنّا غاوِينَ

 

ترجمه:

24 ـ آنها را نگه داريد كه بايد بازپرسى شوند!

25 ـ شما را چه شده كه از هم يارى نمى طلبيد؟!

26 ـ ولى آنان در آن روز تسليم قدرت خداوندند!

27 ـ (و در اين حال) رو به يكديگر كرده و از هم مى پرسند;

28 ـ مى گويند: «شما از طريق خيرخواهى وارد شديد (اما جز فريب چيزى در كارتان نبود)»!

29 ـ مى گويند: «شما خودتان اهل ايمان نبوديد؟!

30 ـ ما هيچ گونه سلطه اى بر شما نداشتيم، بلكه شما خود قومى طغيانگر بوديد!

31 ـ اكنون فرمان پروردگارمان بر همه ما مسلّم شده، و همگى از عذاب او مى چشيم!

32 ـ ما شما را گمراه كرديم، همان گونه كه خود گمراه بوديم»!


1 ـ اين آيه به صورت يك جمله شرطيه است كه جمله «أَ اِذا مِتْنا...» شرط آن را تشكيل مى دهد و جزاى آن محذوف است، و جمله «أَ اِنّا لَمَبْعُوثُون» قرينه بر آن است; زيرا خود اين جمله طبق قواعد ادبى نمى تواند جزا واقع شود.

2 ـ «داخر» از ماده «دخر» (بر وزن فخر) و «دخور» هر دو به معنى ذلت و حقارت است، آيه فوق در حقيقت جمله مقدرى دارد كه جواب اصلى همان بوده و بقيه چيزى اضافه بر آن است تا سخن قاطعيت بيشترى پيدا كند، و تقدير چنين بوده: «نَعَمْ اِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ حالِكَوْنِكُمْ داخِرِينَ».

3 ـ دخان، آيه 40 ـ مرسلات، آيات 13 و 14 و 38 ـ نبأ، آيه 17.

 

تفسير:

گفتگوى رهبران و پيروان گمراه در دوزخ

به طورى كه در آيات گذشته دانستيم، فرشتگان مجازات، ظالمان و همفكران آنها را به ضميمه بت ها و معبودان دروغين يك جا كوچ مى دهند و به سوى جاده جهنم هدايت مى كنند.

در ادامه اين سخن، قرآن مى گويد: در اين هنگام خطاب صادر مى شود «آنها را متوقف سازيد، چون بايد مورد بازپرسى قرار گيرند» (وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ).(1)

آرى، آنها بايد متوقف گردند و به سؤالات مختلف پاسخ گويند.

اما از آنها پيرامون چه چيز سؤال مى شود؟

بعضى گفته اند: از بدعت هائى كه گذارده اند.

بعضى ديگر گفته اند: از اعمال زشت و خطاهايشان.

بعضى افزوده اند: از توحيد و لا اله الا اللّه.

بعضى گفته اند: از نعمتها: از جوانى، تندرستى، عمر، مال و مانند اينها.

و در روايت معروفى كه از طرق اهل سنت و شيعه نقل شده، از «ولايت على(عليه السلام) سؤال مى شود».(2)

البته اين تفاسير، با هم منافاتى ندارد; چرا كه در آن روز از همه چيز سؤال مى شود، از عقائد، از توحيد، ولايت، از گفتار و كردار، و از نعمت ها و مواهبى كه خدا در اختيار انسان گذارده است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: چگونه نخست آنها را به سوى راه دوزخ مى برند و سپس آنها را براى بازپرسى متوقف مى سازند؟

آيا نبايد بازپرسى و دادرسى مقدم بر اين كار صورت گيرد؟

اين سؤال را از دو طريق مى توان پاسخ گفت:

نخست اين كه: جهنمى بودن اين گروه بر همه واضح است، حتى بر خودشان، و بازپرسى و سؤال براى اين است كه حد و حدود و ميزان جرمشان را براى آنها روشن سازد.

ديگر اين كه: اين سؤال ها براى داورى نيست، بلكه يك نوع سرزنش و مجازات روانى مى باشد.

البته اينها همه، در صورتى است كه سؤالات مربوط به آنچه در بالا آورديم بوده باشد، اما اگر مربوط به آيه بعد باشد كه از آنها سؤال مى شود: «چرا به يارى هم بر نمى خيزند»؟ در اين صورت هيچ مشكلى در آيه باقى نمى ماند، ولى اين تفسير با روايات متعددى كه در اين زمينه وارد شده، سازگار نيست، مگر اين كه: اين سؤال نيز جزئى از سؤالات مختلفى مى باشد كه از آنها مى شود (دقت كنيد).

* * *

به هر حال، اين دوزخيان بينوا هنگامى كه به مسير جهنم هدايت مى شوند، دستشان از همه جا بريده و كوتاه مى گردد، به آنها گفته مى شود: شما كه در دنيا در مشكلات به هم پناه مى برديد، و از يكديگر كمك مى گرفتيد، «شما را چه شده كه از هم يارى نمى طلبيد»؟! (ما لَكُمْ لاتَناصَرُونَ).

آرى، اكنون تمام تكيه گاه هائى كه در دنيا براى خود مى پنداشتيد همه در اينجا ويران گشته است، نه از يكديگر مى توانيد كمك بگيريد، و نه معبودهايتان به يارى شما مى شتابند، كه آنها خود نيز بيچاره و گرفتارند.

مى گويند: «ابوجهل»، روز «بدر»، صدا زد: نَحْنُ جَمِيْعٌ مُنْتَصِرٌ: «ما همگى به يارى هم بر مسلمانان پيروز خواهيم شد» كه قرآن مجيد، سخن او را در آيه 44 سوره «قمر» بازگو كرده است: «أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيْعٌ مُنْتَصِرٌ» ولى در قيامت از ابوجهل ها و ابوجهل صفتان، سؤال مى شود: چرا به يارى هم قيام نمى كنيد؟ و آنها پاسخى براى اين سؤال جز سكوت ذلت بار ندارند.

* * *

در آيه بعد، مى افزايد: «بلكه آنها در آن روز، در برابر فرمان خدا تسليم و خاضعند و هيچ گونه قدرت اظهار وجود ندارند، ـ چه رسد به مخالفت ـ » (بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ).(3)

* * *

اينجا است كه به سرزنش يكديگر برمى خيزند و هر يك اصرار دارد گناه خويش را به گردن ديگرى بيندازد، دنباله روان، رؤساء و پيشوايان خود را مقصر مى شمرند، و پيشوايان، پيروان خود را، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «آنها رو به سوى يكديگر مى كنند، و يكديگر را مورد سؤال قرار مى دهند» (وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ).

* * *

پيروان گمراه به پيشوايان گمراه كننده خود، «مى گويند: شما شيطان صفتان به صورت نصيحت و خيرخواهى و دلسوزى و به عنوان هدايت و راهنمائى به سراغ ما مى آمديد» اما جز مكر و فريب چيزى در كار شما نبود! (قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ).

ما كه به حكم فطرت، طالب نيكى ها و پاكى ها و سعادت ها بوديم، دعوت شما را لبيك گفتيم، بى خبر از اين كه در پشت اين چهره خيرخواهانه، چهره ديو سيرتى نهفته است كه ما را به پرتگاه بدبختى مى كشاند، آرى، تمام گناهان ما به گردن شما است، ما جز حسن نيت و پاكدلى، سرمايه اى نداشتيم و شما ديوسيرتان دروغگو نيز، جز فريب و نيرنگ چيزى در بساط نداشتيد!.

واژه «يمين» كه به معنى «دست راست» يا «سمت راست» است در ميان عرب، گاهى كنايه از خير و بركت و نصيحت مى آيد، و اصولاً عرب ها آنچه را از طرف راست به آنها مى رسيد به «فال نيك» مى گرفتند، لذا بسيارى از مفسران جمله «كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ» را همان گونه كه در بالا آورديم، به اظهار خيرخواهى و نصيحت تفسير كرده اند.

به هر حال، اين يك فرهنگ عمومى است كه عضو راست و طرف راست را شريف، و چپ را غير شريف مى شمرند، و همين سبب شده كه يمين در نيكى ها و خيرات، به كار رود.

جمعى از مفسران در اينجا تفسير ديگرى ذكر كرده گفته اند: منظور اين است كه: «شما با اتكاء بر قدرت، به سراغ ما مى آمديد»; زيرا معمولاً سمت راست قوى تر است، به همين دليل، غالب مردم كارهاى مهم را با دست راست انجام مى دهند، لذا اين تعبير كنايه از «قدرت» شده است.

تفسيرهاى ديگرى نيز، ذكر كرده اند كه به دو تفسير بالا باز مى گردد، ولى بدون شك تفسير اول، مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

به هر حال، پيشوايان آنها نيز سكوت نخواهند كرد، و در پاسخ «مى گويند: شما خودتان اهل ايمان نبوديد»! (قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ).

اگر مزاج شما آماده انحراف نبود، اگر شما خود طالب شر و شيطنت نبوديدكجا به سراغ ما مى آمديد و از ما مى پذيرفتيد؟ چرا به دعوت انبياء و نيكان و پاكان پاسخ نگفتيد؟ و همين كه ما يك اشارت كرديم، با سر دويديد؟ پس معلوم مى شود، عيب در خود شما است، برويد و خودتان را ملامت كنيد و هر چه لعن و نفرين داريد، بر خود بفرستيد!

* * *

دليل ما روشن است «ما هيچ گونه سلطه اى بر شما نداشتيم» و زور و اجبارى در كار نبود! (وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان).

«بلكه خود شما قومى طغيانگر و متجاوز بوديد» و خلق و خوى ستمگرى شما، باعث بدبختيتان شد (بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ).

و چه دردناك است كه انسان ببيند، رهبر و پيشواى او كه يك عمر دل به او بسته بود، موجبات بدبختى او را فراهم كرده! سپس، اين گونه از او بيزارى مى جويد و تمام گناه را به گردن او مى اندازد، و خويش را به كلى، تبرئه مى كند؟!

حقيقت اين است كه: هر كدام از اين دو گروه، از جهتى راست مى گويند، نه اينها بى گناهند، و نه آنها، از آنها اغواگرى و شيطنت بود، و از اينها اغواپذيرى و تسليم!

* * *

لذا، اين گفتگوها به جائى نمى رسد، و سرانجام، اين پيشوايان گمراه به اين واقعيت اعتراف مى كنند، و مى گويند: «به همين دليل، فرمان پروردگار ما بر همه ما تثبيت شده، و حكم عذاب درباره همه صادر گرديده، و همگى از عذاب او خواهيم چشيد» (فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنّا لَذائِقُونَ).

شما طاغى بوديد، و سرنوشت طغيانگران همين است، و ما هم گمراه و گمراه كننده.

* * *

«ما شما را گمراه كرديم، همان گونه كه خود گمراه بوديم» (فَأَغْوَيْناكُمْ إِنّا كُنّا غاوِينَ).

بنابراين، چه جاى تعجب، كه همگى در اين مصائب و عذاب ها، شريك باشيم؟

* * *


1 ـ «قِفُوهُمْ» از ماده «وقف» گاه، به معنى متعدى استعمال مى شود (نگه داشتن و حبس كردن) و گاه به معنى لازم (توقف كردن و ايستادن)، مصدر اولى «وقف» است و مصدر دومى «وقوف».

2 ـ اين روايت را در «صواعق» از «ابو سعيد خدرى» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همچنين «حاكم ابوالقاسم 2 حسكانى» در «شواهد التنزيل» از آن حضرت نقل كرده، در «عيون اخبار الرضا» نيز از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده است.

3 ـ «مُسْتَسْلِمُون» از «استسلام» از ماده «سلامت» به مقتضاى باب «استفعال» به معنى طلب كردن سلامت است كه معمولاً به هنگام قرار گرفتن در برابر يك قدرت بزرگ با انقياد و خضوع توأم مى باشد.

 

 

نكته ها:

1 ـ از ولايت على(عليه السلام) نيز سؤال مى شود

 

به طورى كه قبلاً هم اشاره كرديم، روايات متعددى در منابع شيعه و اهل سنت در تفسير آيه «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» وارد شده كه، نشان مى دهد، از جمله مسائلى كه آن روز از مجرمان سؤال مى شود، ولايت اميرمؤمنان على(عليه السلام)است.

«شيخ طوسى» در «امالى» از «انس بن مالك» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نقل مى كند: اِذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ نُصِبَ الصِّراطُ عَلى جَهَنَّمَ لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ اِلاّ مَنْ مَعَهُ جَوازٌ فِيْهِ وِلايَةُ عَلِىِّ بْنِ اَبِيْطالِب، وَ ذلِكَ قَوْلُهُ تَعالى: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ يَعْنِى عَنْ وِلايَةِ عَلِىِّ بْنِ اَبِيْطالِبِ(عليه السلام): «هنگامى كه روز قيامت مى شود و صراط بر روى جهنم، نصب مى گردد، هيچ كس نمى تواند از روى آن عبور كند، مگر اين كه جوازى در دست داشته باشد كه در آن ولايت على(عليه السلام)باشد، و اين، همان است كه خداوند مى گويد: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ».(1)

در بسيارى از كتب اهل سنت نيز، تفسير اين آيه، به سؤال شدن از ولايت على بن ابيطالب(عليه السلام)، از «ابن عباس» و «ابو سعيد خدرى»، از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است، از جمله كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند، اين دانشمندان هستند:

«ابن حجر هيثمى» («صواعق المحرقه»، صفحه 147).

«عبد الرزاق حنبلى» (طبق نقل «كشف الغمه»، صفحه 92).

علامه «سبط ابن جوزى» («تذكره»، صفحه 21).

«آلوسى» («روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث).

«ابو نعيم اصفهانى» (طبق نقل «كفاية الخصال»، صفحه 360).

و گروهى ديگر.(2)

البته، همان گونه كه بارها گفته ايم، اين گونه روايات، مفهوم گسترده آيات را محدود نمى سازد، بلكه در حقيقت مصداق هاى روشن آيات را منعكس مى كند، بنابراين، هيچ مانعى ندارد كه سؤال از همه عقائد شود، ولى از آنجا كه مسأله ولايت، موقعيت خاصى در بحث عقائد دارد، بالخصوص روى آن تكيه شده است.

اين نكته نيز شايان توجه است كه ولايت به معنى يك دوستى ساده و يا اعتقاد خشك نيست، بلكه، هدف قبول رهبرى على(عليه السلام) در مسائل اعتقادى و عملى و اخلاقى و اجتماعى بعد از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است، مسائلى كه نمونه هائى از آن در خطبه هاى غرّاى «نهج البلاغه» و كلمات منقول از آن حضرت(عليه السلام) منعكس است، مسائلى كه ايمان به آن، و هماهنگ ساختن اعمال با آنها وسيله مؤثرى براى خروج از صف دوزخيان و قرار گرفتن در صراط مستقيم پروردگار است.

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 401 ـ «امالى شيخ طوسى»، صفحه 290.

2 ـ براى اطلاع بيشتر در اين زمينه، به كتاب نفيس «احقاق الحق»، جلد 3 (طبع جديد) صفحه 104 و «المراجعات»، صفحه 58 (مراجعه 12) رجوع فرمائيد.

2 ـ پيشوايان و پيروان گمراه!

 

در آيات فوق، و آيات ديگر قرآن مجيد، اشاراتى پر معنى به مخاصمه رهبران و پيروان گمراه در روز قيامت يا در جهنم آمده است.

اين، هشدارى است آموزنده به همه كسانى كه عقل و دين خود را در اختيار رهبران گمراه مى گذارند.

در آن روز، گر چه هر كدام سعى مى كنند از ديگرى برائت جويند، و حتى گناه خود را به گردن او بيندازند، ولى، با اين حال، هيچ كدام قادر به اثبات بى گناهى خويش نيستند.

در آيات بالا ديديم كه، پيشوايان اغواگر به تابعين خود صريحاً مى گويند: عامل نفوذ ما در شما، همان روح طغيانگرى شما بود (بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ).

اين طغيانگرى، زمينه هاى تأثرپذيرى شما را در برابر اغواگرى ما فراهم ساخت، و ما توانستيم انحرافاتى را كه داشتيم از اين طريق، به شما منتقل كنيم (فَأَغْوَيْناكُمْ إِنّا كُنّا غاوِينَ).

توجه به معنى دقيقِ «اغوا»، كه از ماده «غىّ» است مطلب را روشن تر مى سازد; زيرا «غىّ» به گفته «راغب» در «مفردات»، به معنى جهلى است كه از اعتقاد فاسد سرچشمه مى گيرد، اين پيشوايان گمراه، از حقايق هستى و زندگى بى خبر ماندند، و اين جهل و اعتقاد فاسد را به پيروان خود كه روح طغيان در برابر فرمان خدا داشتند، منتقل نمودند.

و به همين دليل، در آنجا اعتراف مى كنند: هم خودشان مستحق عذابند و هم پيروانشان «فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنّا لَذائِقُونَ» مخصوصاً تكيه روى كلمه «ربّ» پر معنى است، يعنى كار انسان به جائى مى رسد كه خداوندى كه مالك و مربى او است و جز خير و سعادت او را نمى خواهد، او را مشمول مجازات دردناك خويش قرار مى دهد، و البته اين نيز از شئون ربوبيت او است.

به هر حال، آن روز به راستى «يوم الحسرة» است، روزى است كه هم پيشوايان گمراه كننده، و هم پيروان گمراهشان از برنامه هاى خود نادم مى شوند، اما چه فايده كه راهى براى بازگشت نيست.

* * *

33فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ

34إِنّا كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ

35إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ

36وَ يَقُولُونَ أَ إِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِر مَجْنُون

37بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ

38إِنَّكُمْ لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ

39وَ ما تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

40إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ

 

ترجمه:

33 ـ (آرى) همه آنها =] پيشوايان و پيروان گمراه[ در آن روز در عذاب الهى مشتركند!

34 ـ ما اين گونه با مجرمان رفتار مى كنيم!

35 ـ چرا كه وقتى به آنها گفته مى شد: «معبودى جز خدا وجود ندارد»، تكبر و سركشى مى كردند;

36 ـ و پيوسته مى گفتند: «آيا ما معبودان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم»؟!

37 ـ چنين نيست، او حق را آورده و پيامبران پيشين را تصديق كرده است!

38 ـ اما شما به طور مسلّم عذاب دردناك را خواهيد چشيد!

39 ـ و جز به آن چه انجام مى داديد كيفر داده نمى شويد،

40 ـ جز بندگان مخلص خدا (كه از اين كيفرها بركنارند)!

تفسير:

سرنوشت اين پيشوايان و آن پيروان

 

به دنبال بيان مخاصمه پيروان و پيشوايان گمراه در قيامت در كنار دوزخ كه در آيات گذشته آمد، در آيات مورد بحث، سرنوشت هر دو گروه را يك جا بيان كرده، و عوامل بدبختى آنها را شرح مى دهد، كه هم بيان درد است و هم ذكر درمان.

نخست مى فرمايد: «همه آنها در آن روز، ـ تابع و متبوع، پيرو و پيشوا ـ در عذاب الهى مشتركند» (فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ).

البته اشتراك آنها در اصل عذاب، مانع تفاوت ها و اختلاف دركات آنها در دوزخ و عذاب الهى نيست; چرا كه مسلماً كسى كه مايه انحراف هزاران انسان شده، هرگز در مجازات، همسان يك فرد عادى گمراه نخواهد بود.

اين آيه، در حقيقت شبيه آيه 48 سوره «غافر» است كه: مستكبران خودخواه ـ به مستضعفين در عقائد بعد از محاجه و مخاصمه ـ مى گويند: ما همگى در دوزخيم چرا كه خداوند ميان بندگانش حكمى عادلانه كرده است: «قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ» و اين منافاتى با آيه 13 سوره «عنكبوت» ندارد كه مى فرمايد: وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ: «آنها در قيامت، هم بارهاى سنگين خود را بر دوش مى كشند، و هم بارهاى ديگرى را اضافه بر بارهاى سنگين خويش» كه بر اثر اغوا و اضلال ديگران و تشويق به گناه و بدعت گذاردن، حاصل شده است.

* * *

پس از آن براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «ما اين گونه با مجرمان رفتار مى كنيم» (إِنّا كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ).

اين سنت هميشگى ما است، سنتى كه از قانون عدالت، نشأت گرفته است.

* * *

و بعد به بيان ريشه اصلى بدبختى آنها پرداخته مى گويد: «آنها چنان بودند كه وقتى كلمه توحيد و لا اله الا اللّه به آنان گفته مى شد، استكبار مى كردند» (إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ).

آرى، ريشه تمام انحرافات آنها تكبر و خود برتربينى، و زير بار حق نرفتن و بر سر سنت هاى غلط و تقاليد باطل اصرار و لجاجت ورزيدن، و به همه چيز غير از آن با ديده تحقير نگريستن، بود.

نقطه مقابل روح استكبار، همان خضوع و تسليم در برابر حق است كه اسلام واقعى همين است و بس، آن استكبار مايه تيره روزى است، و اين خضوع و تسليم خميرمايه سعادت.

جالب اين كه: در بعضى از آيات قرآن، عذاب الهى مستقيماً در ارتباط با استكبار معرفى شده، چنان كه در آيه 20 سوره «احقاف» مى خوانيم: فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ: «امروز عذاب خواركننده جزاى شما است، به خاطر آن كه در زمين به ناحق استكبار مى كرديد».

* * *

ولى، آنها براى اين گناه بزرگ خود، عذرى بدتر از گناه مى آوردند، «و پيوسته مى گفتند: آيا ما خدايان و بت هاى خود را به خاطر شاعر ديوانه اى، رها كنيم»؟! (وَ يَقُولُونَ أَ إِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِر مَجْنُون).

شاعرش مى ناميدند، چون سخنانش آن چنان در دل ها نفوذ داشت و عواطف انسان ها را همراه خود مى برد، كه گوئى موزون ترين اشعار را مى سرايد، در حالى كه گفتارش ابداً شعر نبود، و مجنونش مى خواندند، به خاطر اين كه: رنگ محيط به خود نمى گرفت، و در برابر عقايد خرافى انبوه متعصبان لجوج، ايستاده بود، كارى كه از نظر توده هاى گمراه، يك نوع انتحار و خودكشى جنون آميز است، در حالى كه بزرگترين افتخار پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همين بود كه تسليم اين شرائط نشد!

* * *

سپس قرآن، براى نفى اين سخنان بى اساس و دفاع از مقام وحى و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى افزايد: «چنين نيست، او حق آورده، و پيامبران پيشين را تصديق كرده است» (بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ).

محتواى سخنان او از يكسو، و هماهنگى آن با دعوت انبياء، از سوى ديگر، دليل صدق گفتار او است.

* * *

«اما شما ـ اى مستكبران كوردل! و گمراهان بدزبان! ـ به طور مسلّم عذاب دردناك الهى را خواهيد چشيد» (إِنَّكُمْ لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ).

* * *

ولى گمان نكنيد كه خداوند انتقامجو است، و مى خواهد انتقام پيامبرش را از شما بگيرد، چنين نيست، «شما جز به اعمالتان جزا داده نمى شويد» (وَ ما تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

در حقيقت، همان اعمال شما است كه در برابر شما، مجسم مى شود و با شما مى ماند و شما را شكنجه و آزار مى دهد، كيفر شما، همان عمل خودتان است، همان استكبار و كفر و بى ايمانى، همان تهمت شعر و جنون، به آيات الهى و پيامبرش بستن، همان ظلم و بيدادگرى ها و زشتكارى ها.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، كه در حقيقت مقدمه اى است براى بحث هاى آينده، يك گروه را استثناء كرده، مى گويد: «جز بندگان مخلص پروردگار كه از همه اين كيفرها به دور و بركنارند» (إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ).(1)

واژه «عِبادَ اللّهِ» به تنهائى براى بيان ارتباط اين گروه، به خداوند كافى است، ولى هنگامى كه «مخلصين» در كنار آن قرار مى گيرد، عمق و جان ديگرى به آن مى بخشد، آن هم «مخلص» به صورت «صيغه اسم مفعول» كسى كه خدا او را خالص كرده است، خالص، از هر گونه شرك و ريا، و از هر گونه وسوسه هاى شيطانى و شوائب هواى نفس.

آرى، تنها اين گروهند كه به اعمالشان جزا داده نمى شوند، بلكه خدا با فضل و كرم با آنها رفتار مى كند و بى حساب پاداش مى گيرند.

* * *


1 ـ اين قسمت به صورت «استثناى منقطع» از ضمير «تُجْزَوْنَ» يا «لَذائِقُوا» مى باشد.

 
نكته:

پاداش مخلصين

 

دقت در آيات قرآن، نشان مى دهد كه «مُخْلِص» (به كسر لام) بيشتر در مواردى به كار رفته كه انسان در مراحل خودسازى است، و هنوز به تكامل لازم نرسيده است، ولى «مُخْلَص» (به فتح لام) به مرحله اى گفته مى شود كه، انسان بعد از مدتى جهاد با نفس و طى مراحل معرفت و ايمان، به مقامى مى رسد كه از نفوذ وسوسه هاى شياطين مصونيت پيدا مى كند، چنان كه قرآن از قول «ابليس» نقل مى كند: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ: «به عزتت سوگند كه همه آنها را * جز بندگان مخلصت گمراه خواهم كرد»!.(1)

اين جمله، كه مكرر در آيات قرآن آمده، عظمت مقام «مُخْلَصِين» را روشن مى سازد، اين مقام، مقام يوسف هاى صدّيق بعد از عبور از آن ميدان آزمايش بزرگ است: كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ: «ما اين چنين برهان خويش را به «يوسف» نشان داديم، تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلَص ما بود».(2)

اين مقام كسانى است كه در «جهاد اكبر» پيروز مى شوند و دست لطف پروردگار، تمام ناخالصى ها را از وجودشان بر مى چيند، و در كوره حوادث آن چنان ذوب مى شوند كه، جز طلاى معرفت خالص در آنها چيزى نمى ماند.

و اينجا است كه پاداش آنها به معيار عمل داده نمى شود، بلكه پاداششان به معيار فضل و رحمت خدا است.

«علامه طباطبائى» در اينجا سخنى دارد كه فشرده اش اين است:

«خداوند در آيه مورد بحث مى گويد: همه مردم پاداش اعمالشان را مى گيرند جز بندگان مخلص خدا.

چرا كه آنها به حكم مقام عبوديت، خود را مالك هيچ چيز نمى دانند، جز آنچه خدا مى خواهد اراده نمى كنند، و جز آنچه او مى طلبد انجام نمى دهند.

و به حكم مخلَص بودن، خدا آنان را براى خويش برگزيده، و تعلق خاطرى به غير ذات پاك او ندارند.

نه به زرق و برق دنيا و نه نعمت هاى عقبى، در دل آنها چيزى جز اللّه نيست!.

روشن است كسى كه داراى اين ويژگى است، لذت و نعمت و موهبت و روزيش چيزى است، غير از آنچه ديگران دارند، چنان كه در آيات بعد مى آيد: أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ: «آنها روزى خاص و ويژه اى دارند كه از ديگران جدا است».

درست است كه آنها همچون ساير بهشتيان، در بهشت زندگى دارند، اما بهره آنها شباهتى به بهره هاى ديگران ندارد (آنها از جلوه هاى ذات پاك خدا از لذات باطنى او بهره مى برند و قلبشان از پيمانه شوق او لبريز، و غرق عشق و وصال او هستند)».(3)

* * *

41أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ

42فَواكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ

43فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ

44عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ

45يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْس مِنْ مَعِين

46بَيْضاءَ لَذَّة لِلشّارِبِينَ

47لا فِيها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ

48وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عِينٌ

49كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ

 

ترجمه:

41 ـ براى آنان =]بندگان مخلص[ روزى معين است.

42 ـ ميوه ها (ى گوناگون)، و آنها گرامى داشته مى شوند،

43 ـ در باغهاى پرنعمت بهشت;

44 ـ در حالى كه بر تختها رو به روى يكديگر تكيه زده اند،

45 ـ وگرداگردشان قدحهاى لبريز از شراب طهور را مى گردانند;

46 ـ شرابى درخشنده، و لذت بخش براى نوشندگان;

47 ـ شرابى كه نه در آن مايه تباهى عقل است و نه از آن مست مى شوند!

48 ـ و نزد آنها همسرانى زيبا چشم است كه جز به شوهران خود عشق نمىورزند.

49 ـ گوئى (از لطافت و سفيدى) همچون تخم مرغهايى هستند كه (در زير بال و پر مرغ) پنهان مانده.


1 ـ ص، آيات 82 و 83.

2 ـ يوسف، آيه 24.

3 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 141.

 

تفسير:

گوشه اى از نعمت هاى بهشتى

 

در آخرين آيه بحث گذشته، سخن از «عباد اللّه مخلَصين» به ميان آمد، آيات مورد بحث، مواهب و نعمت هاى بى شمارى را كه خداوند به آنها ارزانى مى دارد بيان مى كند، كه مى توان آن را در هفت بخش خلاصه كرد:

نخست مى گويد: «براى آنها روزى معلوم و معينى است» (أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ).

آيا اين خلاصه همان نعمت هائى است كه در آيات بعد تشريح شده، و بيانگر نعمت هاى آنها است كه در اينجا به صورت سربسته بيان گشته است؟

يا اشاره به نعمت هاى ناشناخته معنوى و غير قابل توصيفى است كه در صدر نعمت هاى بهشتى قرار گرفته؟

جمعى از مفسران، آن را به صورت اول تفسير كرده اند، در حالى كه بعضى ديگر آن را به صورت دوم.

تناسب بحث و جامعيت نعمت ها با معنى دوم سازگارتر است، و به اين ترتيب نخستين نعمت از نعمت هاى هفتگانه كه در آيات مورد بحث آمده، مواهب معنوى و لذات روحانى و درك جلوه هاى ذات پاك حق، و سرمست شدن از باده طهور عشق او است، همان لذتى كه تا كس نبيند نمى داند.

و اين كه: مواهب مادى بهشت در آيات قرآن به تفصيل آمده، اما مواهب معنوى و لذات روحانى به صورت سربسته بيان شده، به خاطر همين است كه اولى قابل توصيف است و دومى غير قابل توصيف!.

در معنى «رِزْقٌ مَعْلُومٌ» سخنان فراوان ديگرى نيز گفته شده، آيا وقتش معلوم است؟ يا بقاء و دوامش؟ و يا سائر مشخصات آن؟ اما بنابر آنچه در بالا گفتيم كلمه «مَعْلوم» تعبير سربسته اى است براى اين مواهب توصيف ناشدنى.

* * *

آن گاه به بيان نعمت هاى ديگر پرداخته، و قبل از هر چيز از نعمت هاى بهشتى نام مى برد، آن هم نعمت هائى كه با نهايت احترام به بهشتيان داده مى شود، مى گويد: «براى آنها ميوه هاى رنگارنگ است» (فَواكِهُ).

«و آنها گرامى و مكرمند» (وَ هُمْ مُكْرَمُونَ).

نه همچون حيواناتى كه آذوقه در مقابل آنها مى ريزند، بلكه به صورت ميهمان هاى عزيزى با نهايت احترام از آنها پذيرائى مى شود.

* * *

از نعمت ميوه هاى رنگارنگ و احترام و گراميداشت كه بگذريم، سخن از جايگاه آنها به ميان مى آيد، مى فرمايد: «جايگاه آنها در باغ هاى سرسبز و پر نعمت بهشت است» (فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ).

هر نعمتى بخواهند، در آنجا هست و هر چه اراده كنند، در برابر آنها حاضر است.

و از آنجا كه يكى از بزرگترين لذات انسان، بهره گرفتن از مجلس انس با دوستان يك رنگ و باصفا است، در چهارمين مرحله، به اين نعمت اشاره كرده مى گويد: «بهشتيان بر تختها روبروى يكديگر نشسته اند و چشم در چشم هم دارند» (عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ).

از هر درى سخن مى گويند، گاه از گذشته خويش در دنيا، و زمانى، از نعمت هاى عظيم پروردگار در آخرت، گاه، از صفات جمال و جلال خدا سخن مى گويند، و گاه از مقامات اولياء و كرامات آنها، و از مسائل ديگرى كه آگاهى بر آنها براى ما زندانيان اين دنيا قابل درك نيست!

«سُرُر» جمع «سرير» به تخت هائى گفته مى شود كه در مجلس سرور و انس بر آن قرار مى گيرند، هر چند گاهى، به معنى وسيعترى نيز اطلاق شده است، تا آنجا كه گاه به تابوت ميت نيز سرير گفته مى شود، شايد به اين اميد كه مركب سرورى براى او به سوى آمرزش الهى و بهشت جاودانش باشد.

* * *

در پنجمين مرحله از بيان مواهب بهشتيان، سخن از نوشابه و شراب طهور آنها است، مى فرمايد: «قدح هاى لبريز از شراب طهور گرداگرد آنها در حركت است» و هر لحظه اراده كنند، از پيمانه آن سيراب مى شوند و در عالمى از نشاط و معنويت فرو مى روند (يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْس مِنْ مَعِين).

اين ظرف ها در گوشه اى قرار نگرفته كه آنها تقاضاى جامى از آن كنند، بلكه، به مقتضاى تعبير «يُطافُ عَلَيْهِمْ» گرد آنها مى گردانند!

«كَأْس» (بر وزن رأس) نزد اهل لغت، به ظرفى گفته مى شود كه پر و لبريز باشد، و اگر خالى باشد، معمولاً به آن «قدح» مى گويند. «راغب» در «مفردات» مى گويد: اَلْكَأْسُ الاِناءُ بِما فِيْهِ مِنَ الشَّرابِ: «كأس به معنى ظرفى است كه پر از نوشيدنى باشد».

«مَعِيْن» از ماده «معن» (بر وزن صحن) به معنى جارى است، اشاره به اين كه: در آنجا چشمه هائى از شراب طهور در جريان است كه هر لحظه پيمانه ها را از آن پر مى كنند و گرداگرد بهشتيان مى گردانند، چنان نيست كه اين شراب طهور پايان گيرد، و يا براى تهيه آن نياز به زحمت و درد و رنجى باشد، يا كهنه و خراب و فاسد شود.

* * *

سپس به توصيفى از ظروف آن شراب طهور پرداخته مى گويد: «سفيد، درخشنده و لذت بخش براى نوشندگان» (بَيْضاءَ لَذَّة لِلشّارِبِينَ).

بعضى از مفسران، «بيضاء» را صفت «ظروف» اين شراب گرفته اند، و بعضى توصيفى براى خود «شراب طهور»، يعنى اين شراب همچون شراب هاى دنيا نيست، شرابى است پاك، خالى از رنگ هاى شيطانى، سفيد و شفاف.

البته معنى دوم با جمله «لَذَّة لِلْشّارِبِيْن» مناسبتر است!

* * *

از آنجا كه نام شراب و پيمانه و مانند اينها، ممكن است مفاهيم ديگرى در اذهان تداعى كند، بلافاصله در آيه بعد، با ذكر جمله كوتاه و گويائى همه اين مفاهيم را از ذهن شنوندگان مى شويد و مى گويد: «آن خمر، شراب طهور، نه مايه فساد عقل است، و نه موجب مستى مى شود» (لا فِيها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ).

و جز هوشيارى، نشاط و لذت روحانى چيزى در آن نيست.

«غَوْل» (بر وزن قول) در اصل، به معنى فسادى است كه به طور پنهانى در چيزى نفوذ مى كند، و اين كه به قتل هاى مخفى و ترور در ادبيات عرب «غيلة» گفته مى شود، از همين نظر است.

«يُنْزَفُونَ» در اصل از ماده «نزف» (بر وزن حذف)، به معنى از بين بردن چيزى به صورت تدريجى است. اين واژه هنگامى كه در مورد آب چاه به كار رود، مفهومش اين است كه آب را تدريجاً از چاه بكشند تا پايان يابد.

در مورد خونريزى تدريجى كه منتهى به ريختن تمام خون بدن شود، نيز تعبير «نَزْفُ الدَّمِ» به كار مى رود.

در هر حال، منظور از آن، در آيه مورد بحث از بين رفتن تدريجى عقل و رسيدن به حد سكران است كه در مورد شراب طهور بهشت، مطلقاً وجود ندارد، نه از عقل مى كاهد، و نه فساد توليد مى كند.

اين دو تعبير، به طور ضمنى بيان بسيار ظريف و دقيقى است در مورد شراب هاى دنيا و مواد الكلى كه به صورت تدريجى و مخفيانه در وجود انسان نفوذ مى كند، و فساد و تباهى مى آفريند، نه تنها عقل و سلسله اعصاب را به ويرانى مى كشد، كه در تمام دستگاه هاى بدن انسان، از قلب گرفته تا عروق، و از معده تا كليه ها و كبد، تأثير مخرب غير قابل انكارى دارد، گوئى انسان را «ترور» مى كند و نابود مى سازد.

و نيز عقل و هوش انسان را همانند آب چاه، تدريجاً مى كشد تا آن را خشك و خالى مى كند!

ولى شراب طهور الهى در قيامت، از همه اين صفات خالى است.(1)

* * *

و سرانجام در ششمين مرحله، به همسران پاك بهشتى اشاره كرده، مى گويد: «نزد آنها همسرانى است كه جز به شوهران خود عشق نمىورزند، به غير آنان نگاه نمى كنند و چشمان درشت و زيبا دارند» (وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عِينٌ).

«طَرْف» در اصل به معنى پلك چشم ها است، و از آنجا كه به هنگام نگاه كردن، پلك ها به حركت در مى آيند اين كلمه كنايه از نگاه كردن است، بنابراين تعبير به «قاصِراتُ الطَّرْفِ» به معنى زنانى است كه نگاهى كوتاه دارند، و در تفسير آن احتمالات متعددى داده شده كه در عين حال قابل جمع است:

نخست اين كه: آنها تنها به همسران خود نگاه مى كنند، چشم خود را از همه چيز برگرفته، و به آنان مى نگرند.

ديگر اين كه: اين تعبير، كنايه از اين است كه آنها فقط به همسرانشان عشق مىورزند، و جز مهر آنها مهر ديگرى را در دل ندارند كه اين خود يكى از بزرگترين امتيازات يك همسر است، كه جز به همسرش نينديشد و جز به او عشق نورزد.

تفسير ديگر اين كه: آنها چشمانى خمار دارند، همان حالت مخصوصى كه در بسيارى از اشعار شعرا به عنوان يك توصيف زيبا از چشم مطرح است.(2)

البته، معنى اول و دوم مناسبتر به نظر مى رسد، هر چند جمع ميان معانى نيز بى مانع است.

كلمه «عِيْن» (بر وزن مين) جمع «عيناء» به معنى زن درشت چشم است.

* * *

بالاخره، آخرين آيه مورد بحث توصيف ديگرى براى همين همسران بهشتى بيان كرده، و پاكى و قداست آنها را با اين عبارت بيان مى كند: «بدن آنها از شدت پاكى و ظرافت و سفيدى و صفا، همچون تخم مرغ هائى است كه نه دست انسان آن را لمس كرده و نه گرد و غبارى بر آن نشسته، بلكه در زير بال و پر مرغ پنهان و پوشيده مانده است»! (كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ).

«بَيْض» جمع «بيضه» به معنى تخم مرغ است (هر نوع مرغ)، و «مَكْنُون» از ماده «كن» (بر وزن جن) به معنى پوشيده و مستور است.

اين تشبيه قرآن، هنگامى به درستى روشن مى شود كه انسان در آن لحظاتى كه تخم از مرغ جدا مى شود، و هنوز دست انسانى به آن نرسيده، و زير بال و پر مرغ قرار دارد، آن را از نزديك بنگرد، كه شفافيت و صفاى عجيبى دارد.

بعضى از مفسران، «مَكْنُون» را به معنى محتواى تخم مرغ گرفته اند كه در زير پوست پنهان است، و در واقع تشبيه مزبور اشاره به موقعى است كه تخم مرغ را پخته و پوست آن را يك جا جدا كنند، كه در آن حالت، علاوه بر سفيدى و درخشندگى، لطافت و نرمى خاصى دارد، به هر حال تعبيرات قرآن در بيان حقائق به قدرى عميق و پر محتواى است كه با يك تعبير كوتاه و لطيف، مطالب زيادى را با لطافت خاصى منعكس مى كند.

* * *


1 ـ ضمير «فِيها» و «عَنْها» هر دو به «خمر» باز مى گردد كه در كلام مذكور نيست، ولى از سياق كلام معلوم مى شود و مى دانيم خمر مؤنث مجازى است، و «عن» در «عنها» براى بيان علت است، يعنى آنها به علت اين خمر مست و فاقد عقل و هوش نمى شوند، بايد توجه داشت كه واژه خمر، واژه مشتركى است كه گاه به شراب مفسده انگيز و تباه كننده عقل اطلاق مى شود مانند: «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ...» (مائده، آيه 90) و گاه به شراب طهور كه بهره بندگان مخلص خدا است مانند: «وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْر لَذَّة لِلشّارِبِينَ» (محمّد، آيه 15) كه در توصيف بهشت آمده است.

2 ـ «روح المعانى»، جلد 33، صفحه 81.

 
نكته:

نظرى بر مجموع آيات گذشته

مواهب گوناگونى كه درباره بهشتيان در آيات گذشته ذكر شد، مجموعه اى از مواهب مادى و معنوى است، و همان گونه كه گفتيم، نخستين موهبت كه از جمله سربسته «اُولئِكَ رِزْقٌ مَعْلُوم» استفاده مى شود مربوط به مواهب معنوى و روحانى است كه با هيچ زبانى قابل شرح نمى باشد.

و اما شش قسمت ديگر، كه ميوه هاى بهشتى، و مشروب طهور و همسران خوب، و احترام كافى، و مسكن پاك، و همنشينان شايسته و لايق است، ابعاد مختلفى از نعمت هاى بهشتى را بازگو مى كند كه غالباً آميخته اى است از مواهب مادى و معنوى.

ولى اينها همه سخنانى است كه با زبان ما مطرح شده، و هرگز نمى تواند تمام جوانب نعمت هاى بهشتى را منعكس سازد.

اصولاً همان گونه كه گفتيم، زبان و گوش و درك و ديد ديگرى لازم است، و الفاظ و جمله بندى ها و سخنان ديگرى تا بتواند شرح اين ماجرا را بگويد، و به تعبير ديگر حقيقت نعمت هاى بهشتى آن گونه كه هست از اهل دنيا مكتوم خواهد بود، جز اين كه بروند و ببينند و دريابند!

به هر حال «بندگان مخلَص» و آنها كه به مرحله كمال علم و ايمان رسيده اند، آن قدر در پيشگاه خدا عزيزند كه الطاف بيكران الهى در حق آنها به وصف نمى گنجد، و هر چه فكر كنيم از آن برتر و بالاتر است.

* * *

50فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ

51قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كانَ لِي قَرِينٌ

52يَقُولُ أَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ

53أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنّا لَمَدِينُونَ

54قالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ

55فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَواءِ الْجَحِيمِ

56قالَ تَاللّهِ إِنْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ

57وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ

58أَ فَما نَحْنُ بِمَيِّتِينَ

59إِلاّ مَوْتَتَنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ

60إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ

61لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ

 

ترجمه:

50 ـ بعضى رو به بعضى ديگر كرده مى پرسند;

51 ـ يكى از آنها مى گويد: «من همنشينى داشتم،

52 ـ كه پيوسته مى گفت: آيا باور كرده اى،

53 ـ كه وقتى ما مُرديم و به خاك و استخوان مبدل شديم، (بار ديگر) زنده مى شويم، و جزا داده خواهيم شد»؟!

54 ـ مى گويد: «آيا شما مى توانيد از او خبرى بگيريد»؟

55 ـ اينجاست كه نگاهى مى كند، ناگهان او را در ميان دوزخ مى بيند،

56 ـ مى گويد: «به خدا سوگند نزديك بود مرا به هلاكت بكشانى!

57 ـ و اگر نعمت پروردگارم نبود، من نيز از احضار شدگان بودم!

58 ـ (سپس مى گويد:) آيا ما هرگز نمى ميريم؟

59 ـ و جز همان مرگ اول، مرگى به سراغ ما نخواهد آمد، و ما هرگز عذاب نخواهيم شد؟!

60 ـ راستى اين همان پيروزى بزرگ است»!

61 ـ آرى، براى مثل اين، بايد عمل كنندگان عمل كنند.

 

تفسير:

جستجو از دوست جهنمى!

بندگان مخلص پروردگار كه طبق آيات گذشته غرق انواع نعمت هاى معنوى و مادى بهشتند، انواع ميوه هاى بهشتى در يك سو، و حوريان بهشتى در سوى ديگر، جامهاى شراب طهور گرداگرد آنها در حركت، و بر تخت هاى بهشتى تكيه داده و با دوستان با صفا به راز و نياز مشغولند، ناگهان بعضى از آنها به فكر گذشته خود و دوستان دنيا مى افتند، همان دوستانى كه راه خود را جدا كردند و جاى آنها در جمع بهشتيان خالى است، مى خواهند بدانند سرنوشت آنها به كجا رسيد.

آرى، در حالى كه آنها غرق گفتگو هستند و از هر درى سخنى مى گويند «و بعضى رو به بعضى ديگر كرده سؤال مى كنند و جواب مى شنوند» (فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ).

* * *

ناگهان «يكى از آنها خاطراتى در نظرش مجسم مى شود، رو به سوى ديگران كرده مى گويد: من دوست و همنشينى در دنيا داشتم»! (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كانَ لِي قَرِينٌ).

* * *

مع الاسف، او به انحراف كشيده شد، و در خط منكران رستاخيز قرار گرفت، «او پيوسته به من مى گفت: آيا به راستى تو اين سخن را باور كرده اى و تصديق مى كنى»؟! (يَقُولُ أَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ).

* * *

«كه وقتى ما مُرديم و خاك و استخوان شديم (بار ديگر) زنده مى شويم و به پاى حساب و كتاب مى آئيم؟ و در برابر اعمالمان مجازات و كيفر خواهيم شد» من كه اين سخنان را باور ندارم! (أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنّا لَمَدِينُونَ).(1)

اى دوستان! كاش مى دانستم الان او كجاست؟ و در چه شرائطى است؟، آه، جاى او در ميان ما خالى است!

* * *

سپس مى افزايد: «اى دوستان! آيا شما مى توانيد نظرى بيفكنيد و از او خبرى بگيريد»؟ (قالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ).(2)

* * *

«اينجا است كه او نيز به جستجو برمى خيزد و نگاهى به سوى دوزخ مى افكند، ناگهان دوست خود را در وسط جهنم مى بيند»! (فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَواءِ الْجَحِيمِ).(3)

* * *

او را مخاطب ساخته «صدا مى زند: به خدا سوگند چيزى نمانده بود كه مرا نيز سقوط دهى و به هلاكت بكشانى»! (قالَ تَاللّهِ إِنْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ).(4)

* * *

چيزى نمانده بود كه وسوسه هاى تو، در قلب صاف من اثر بگذارد، و مرا به همان خط انحرافى كه در آن بودى وارد كنى «اگر لطف الهى يار من نشده بود، و نعمت پروردگارم به كمكم نمى شتافت، من نيز امروز با تو در آتش دوزخ احضار مى شدم»! (وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ).

اين توفيق الهى بود كه رفيق راه من شد، و اين دست لطف هدايتش بود كه مرا نوازش داد و رهبرى كرد.

* * *

در اينجا به دوست جهنميش رو مى كند و اين سخن را به عنوان سرزنش به ياد او مى آورد و مى گويد: «آيا تو نبودى كه در دنيا مى گفتى ما هرگز نمى ميريم»؟ (أَ فَما نَحْنُ بِمَيِّتِينَ).

* * *

«جز همان يك مرگ اول در دنيا و بعد از آن نه حيات مجددى است و نه ما هرگز مجازات خواهيم شد»! (إِلاّ مَوْتَتَنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ).

اكنون بنگر و ببين، چه اشتباه بزرگى كردى؟ بعد از مرگ چنين حياتى بود و چنين ثواب و جزاء و كيفرى، اكنون همه حقائق بر تو آشكار شده ولى چه سود كه راه بازگشتى وجود ندارد!

طبق اين تفسير، دو آيه اخير از گفتار اين فرد بهشتى با رفيق دوزخيش مى باشد، كه گفته هاى او را در زمينه انكار معاد به خاطرش مى آورد.

ولى جمعى از مفسران، احتمال ديگرى در تفسير اين دو آيه داده اند و آن اين كه گفتگوى فرد بهشتى با رفيق دوزخى پايان يافته، و دوستان بهشتى بار ديگر با هم سخن مى گويند، يكى از آنها از فرط خوشحالى صدا مى زند: «آيا به راستى ديگر ما نمى ميريم»؟ و در اينجا حيات جاودان داريم؟ آيا جز مرگ اول، مرگ ديگرى در كار نخواهد بود؟ و اين لطف الهى بر ما جاودان مى ماند و هرگز عذاب نخواهيم شد؟

البته اين سخنان از روى شك و ترديد نيست، از فرط وجد و سرور است، درست مثل اين كه گاهى، انسان بعد از مدتى آرزو و انتظار به منزل وسيع و مرفهى دست مى يابد، با تعجب مى گويد: آيا اين مال من است؟ اى خداى من! چه نعمتى! آيا از من گرفته نخواهد شد؟

* * *

به هر حال، اين گفتگو را با يك جمله پر معنى و بسيار احساس انگيز و مؤكد به انواع تأكيدات پايان داده، و مى گويد: «راستى اين رستگارى و پيروزى بزرگى است» (إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ).

چه پيروزى و رستگارى از اين برتر، كه انسان غرق نعمت جاودانى و حيات ابدى و مشمول انواع الطاف الهى باشد؟ از اين برتر و بالاتر چه چيزى تصور مى شود؟

* * *

و سرانجام خداوند بزرگ، با يك جمله كوتاه و بيدار كننده و پر معنى به اين بحث خاتمه داده، مى فرمايد: «براى مثل اين، مردم عمل كنند، و به خاطر اين مواهب تلاشگران بكوشند» (لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ).

اين كه: بعضى از مفسران احتمال داده اند: آيه اخير نيز از گفته هاى بهشتيان باشد، بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه در آن روز، ديگر عملى در كار نيست، و به تعبير ديگر، در آن روز برنامه عمل وجود ندارد كه با اين عبارت بخواهند افراد را به آن تشويق كنند، در حالى كه ظاهر آيه، نشان مى دهد هدف اين است كه از تمام آيات گذشته با ذكر اين جمله نتيجه گيرى گردد و مردم به سوى ايمان و عمل سوق داده شوند، لذا مناسب اين است كه اين سخن خداوند در پايان اين بحث بوده باشد.

* * *


1 ـ «مَدِيْنُون» از ماده «دين» به معنى «جزا» است، يعنى آيا به ما جزا داده خواهد شد؟!

2 ـ «مُطَّلِعُونَ» از ماده «اطلاع» به معنى سر كشيدن و جستجو كردن و بر چيزى مشرف شدن و آگاهى گرفتن است.

3 ـ «سَواء» به معنى وسط است.

4 ـ «تُرْدِين» از ماده «ارداء» به معنى سقوط از بلندى است كه معمولاً توأم با هلاكت است.

 

 

نكته ها:

1 ـ ارتباط بهشتيان با دوزخيان

از آيات فوق برمى آيد كه، گاه نوعى ارتباط ميان بهشتيان و دوزخيان برقرار مى شود، گوئى بهشتيان كه در بالا قرار دارند به دوزخيان كه در پائين هستند مى نگرند، و وضع حال آنها را مى بينند (اين معنى از تعبير «فَاطَّلَعَ» كه به معنى اشراف از بالا است استفاده مى شود).

البته، اين دليل بر آن نيست كه فاصله بهشت و دوزخ كم است، بلكه در آن شرائط قدرت ديد فوق العاده اى به آنها داده مى شود كه مسأله فاصله و مكان در برابر آن مطرح نيست.

در بعضى از كلمات مفسران آمده است كه، در بهشت روزنه اى وجود دارد كه از آن مى توان جهنم را ديد!

از آيات سوره «اعراف» نيز، به خوبى اين ارتباط روشن مى شود، آنجا كه مى گويد: «بهشتيان، دوزخيان را بانگ مى زنند و مى گويند: ما آنچه را پروردگارمان وعده داده بود، حقاً يافتيم، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان وعده داده بود به حق يافتيد؟ مى گويند: آرى! و در اين هنگام كسى در ميان آنها بانگ برمى آورد كه لعنت خدا بر ستمگران باد»! (وَ نادى أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمِينَ).(1)

از آيه 46 همان سوره «اعراف» نيز استفاده مى شود كه: «در ميان اهل بهشت و دوزخ حجابى برقرار است» (وَ بَيْنَهُما حِجابٌ).

تعبير به «نادى» كه معمولاً در موارد سخن گفتنِ از دور، به كار مى رود، نشانه بعد مكانى يا مقامى اين دو گروه است، اما به هر حال، همان گونه كه بارها گفته ايم، شرائط و احوال روز قيامت با وضع اين جهان بسيار متفاوت است و ما نمى توانيم با معيارهاى اين جهان آنها را ارزيابى كنيم.

* * *


1 ـ اعراف، آيه 44.

2 ـ اين آيات درباره چه كسى نازل شده؟

بعضى از مفسران، شأن نزول هائى براى آيات فوق نقل كرده اند كه مطابق آنها، اين آيات اشاره به آن دو نفر مى كند كه در سوره «كهف» به عنوان يك مثال، مطرح شده است، آنجا كه مى فرمايد: وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَيْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْناب وَ حَفَفْناهُما بِنَخْل وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً...: «براى آنها مثالى بيان كن: داستان آن دو مرد را كه براى يكى از آنها دو باغ از انواع «انگورها» قرار داديم، و در گرداگرد آن درختان «نخل»، و در ميان اين دو زراعتى پر بركت...».(1)

در اين آيات آمده است كه يكى از آن دو نفر فردى بود بسيار خودخواه و مغرور و كم ظرفيت و منكر معاد، و ديگرى مؤمن و معتقد به قيامت، و سرانجام آن مرد بى ايمان مغرور، در همين جهان نيز به مجازات الهى گرفتار شد و تمام اموال و ثروتش بر باد رفت.(2)

ولى لحن آيات مورد بحث، با آيات سوره «كهف» چندان هماهنگ نيست، و حكايت از دو داستان جداگانه مى كند.

بعضى ديگر از مفسران، آن را ناظر به دو نفر شريك يا رفيق مى دانند كه ثروت زيادى داشتند، يكى انفاق هاى زيادى كرد، و ديگرى كه به اين امور اعتقادى نداشت، خوددارى نمود، بعد از مدتى انفاق كننده نيازمند شد و مورد سرزنش رفيقش قرار گرفت، و با استهزاء به او گفت: أَ اِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِيْن: «آيا تو در راه خدا انفاق مى كنى»؟.(3)

اما اين شأن نزول، متوقف بر اين است كه «مُصَدِّقِين» را در آيات مورد بحث با تشديد «صاد» بخوانيم كه مربوط به انفاق و صدقه دادن بوده باشد.

در حالى كه در قرائت مشهور «مصدقين» بدون تشديد «صاد» است، بنابراين شأن نزول مزبور با قرائت مشهور سازگار نيست.

* * *


1 ـ كهف، آيات 32 ـ 33.

2 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 26، صفحه 139.

3 ـ «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 83.

3 ـ براى چنين مواهبى بايد تلاش كرد

آيا سزاوار است انسان سرمايه گران بهاى عمر و استعدادهاى خلاّق خداداد را در امورى مصرف كند كه همانند حباب بر روى آب ناپايدار است؟ متاعى است كم ارزش و بى دوام، متاعى است پرآفت و پر دردسر.

و يا اين نيروهاى پر ارزش را در مسيرى به كار گيرد كه نتيجه آن حيات جاويدان و مواهب بى پايان و خشنودى پروردگار است؟

قرآن در آيات فوق، چه تعبير زيبائى دارد، مى گويد: تلاشگران براى اين چنين هدفى بايد تلاش كنندبراى بهشتى مملو از لذات روحانى، و پر از نعمت هاى جسمانى كه شراب طهورش انسان را در نشئه اى ملكوتى فرو مى برد، و همنشينى دوستان با صفايش، غمى بر دل نمى گذارد، نه محدوديتى در آن است و نه ممنوعيتى، نه اندوه زوال در آن راه دارد و نه دردسر حفظ و نگهدارى.

آرى، براى مثل اين بايد سعى و عمل كرد.

* * *

62أَ ذلِكَ خَيْرٌ نُزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ

63إِنّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظّالِمِينَ

64إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ

65طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ

66فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْها فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ

67ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْها لَشَوْباً مِنْ حَمِيم

68ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَى الْجَحِيمِ

69إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ

70فَهُمْ عَلى آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ

 

ترجمه:

62 ـ آيا اين (نعمت هاى جاويدان بهشتى) بهتر است يا درخت (نفرت انگيز) زقّوم؟!

63 ـ ما آن را مايه درد و رنج ظالمان قرار داديم!

64 ـ آن درختى است كه از قعر جهنم مى رويد!

65 ـ شكوفه آن مانند سرهاى شياطين است.

66 ـ آنها =] مجرمان[ از آن مى خورند و شكم ها را از آن پر مى كنند!

67 ـ سپس روى آن آب داغ متعفّنى مى نوشند!

68 ـ سپس بازگشت آنها به سوى جهنم است!

69 ـ چرا كه آنها پدران خود را گمراه يافتند،

7 ـ با اين حال به سرعت به دنبال آنان كشانده مى شوند!

تفسير:

گوشه اى از عذاب هاى جانكاه دوزخيان

بعد از بيان نعمت هاى روح بخش و پرارزش بهشتى، در آيات مورد بحث به بيان عذابهاى دردناك و غم انگيز دوزخى مى پردازد، و آن چنان آن را ترسيم مى كند كه در مقايسه با نعمت هاى پيشين در نفوس مستعد عميقاً اثر مى گذارد، و آنها را از هر گونه زشتى و ناپاكى باز مى دارد.

نخست مى فرمايد: «آيا اين نعمت هاى جاويدان و لذت بخش كه بهشتيان را با آن پذيرائى مى كنند بهتر است؟ يا درخت نفرت انگيز زقوم»؟! (أَ ذلِكَ خَيْرٌ نُزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ).

«نُزُل» به چيزى گفته مى شود كه براى پذيرائى ميهمان آماده مى كنند، و بعضى گفته اند: نخستين چيزى است كه با آن از ميهمان تازه وارد، پذيرائى مى كنند، اين تعبير نشان مى دهد: بهشتيان همچون ميهمان هاى عزيز و محترم پذيرائى مى گردند.

قرآن مى گويد: آيا اين بهتر است يا درخت «زقّوم»؟!

تعبير به «بهتر»، دليل بر اين نيست كه درخت زقوم چيز خوبى است، و نعمت بهشتيان از آن بهتر است; چرا كه اين تعبيرات در لغت عرب گاه در مواردى به كار مى رود كه در يكسو هيچ گونه خوبى اصلاً وجود ندارد، ولى اين احتمال وجود دارد كه اين يك نوع كنايه باشد، درست به اين مى ماند كه شخصى بر اثر آلودگى به انواع گناهان در ميان مردم سخت رسوا شده است، به او مى گوئيم: آيا اين رسوائى بهتر است يا افتخار و آبرومندى؟

و اما «زقّوم» به گفته اهل لغت اسم گياهى است تلخ و بد بو و بد طعم.(1)

و به گفته بعضى از مفسران، اسم گياهى است كه داراى برگ هاى كوچك و تلخ و بد بو است، در سرزمين «تهامه» مى رويد كه مشركان با آن آشنا بودند.(2)

و در تفسير «روح المعانى» اضافه مى كند، اين گياه، شيره اى دارد كه وقتى به بدن انسان مى رسد، ورم مى كند.(3)

«راغب» در «مفردات» مى گويد: زقّوم هر نوع غذاى تنفرآميز دوزخيان است.

«لسان العرب» مى گويد: اين ماده در اصل به معنى بلعيدن آمده است.

سپس مى افزايد: هنگامى كه آيه «زقّوم» نازل شد «ابوجهل» گفت: چنين درختى در سرزمين ما نمى رويد، چه كسى از شما معنى زقّوم را مى داند؟

در آنجا مردى از «آفريقا» حاضر بود گفت: زقّوم به لغت افريقائيان «كره و خرما» است!

«ابوجهل» به عنوان سخريه صدا زد: كنيز! مقدارى خرما و كره بياور تا زقّوم كنيم! مى خوردند، مسخره مى كردند و مى گفتند محمّد(صلى الله عليه وآله) در آخرت ما را به اينها مى ترساند! قرآن نازل شد، و پاسخ دندان شكنى به آنها داد كه در آيات بعد مى خوانيم.

به هر حال واژه «شجرة» هميشه به معنى «درخت» نيست، گاه به معنى «گياه» نيز مى آيد، و قرائن نشان مى دهد كه، منظور از آن در اينجا «گياه» است.

پس از آن قرآن به بعضى از ويژگيهاى اين گياه پرداخته، مى گويد: «ما آن را مايه عذاب و رنج ظالمان قرار داديم» (إِنّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظّالِمِينَ).

«فتنه» ممكن است به معنى «رنج و عذاب» باشد، و ممكن است به معنى «آزمايش»، همان گونه كه در غالب موارد در قرآن به اين معنى آمده است، اشاره به اين كه: آنها هنگامى كه نام «زقّوم» را شنيدند به سخريه و استهزاء پرداختند، و از اين رو وسيله اى براى آزمايش اين ستمگران شد.

* * *

بعد مى افزايد: «آن درختى است كه از قعر جهنم مى رويد»! (إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ).

ولى اين ظالمان مغرور به سخريه ادامه دادند و گفتند: مگر ممكن است گياه يا درختى از قعر جهنم برويد؟ آتش كجا و درخت و گياه كجا؟ بنابراين شنيدن نام اين گياه، و اوصاف آن مايه آزمايش آنها در اين دنيا، و خود آن در آخرت مايه درد و رنج آنها است.

گويا آنها از اين نكته غافل بودند: اصولى كه بر زندگى آن جهان (آخرت) حاكم است با اين جهان، تفاوت بسيار دارد، گياه و درختى كه از قعر جهنم مى رويد به رنگ جهنم است، و در شرائط جهنم پرورش يافته، نه گياهى است همانند گياهى كه در باغ هاى اين جهان مى رويد، و شايد از اين نكته بيخبر نبودند، بلكه هدفشان تنها سخريه و استهزاء بود.

* * *

سپس مى افزايد: «شكوفه آن مانند كله هاى شياطين است»! (طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ).

«طَلْع» معمولاً به شكوفه خرما گفته مى شود، كه داراى پوسته سبز رنگى است، و در درون آن، رشته هاى سفيدى است كه بعداً تبديل به خوشه خرما مى شود، واژه «طَلْع» از ماده «طلوع» به اين مناسبت است كه نخستين ميوه اى است كه بر درخت ظاهر مى شود و طلوع مى كند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: مگر مردم كله هاى شياطين را ديده بودند، كه قرآن شكوفه هاى «زقّوم» را به آن تشبيه مى كند؟

مفسران در اينجا پاسخ هاى متعددى ذكر كرده اند:

بعضى گفته اند: يكى از معانى «شيطان» يك نوع مار بد منظر است كه شكوفه «زقّوم» به آن تشبيه شده است.

و بعضى گفته اند: يك نوع گياه بد چهره است چنان كه در كتاب «منتهى الارب» آمده است: «رأس الشيطان» يا «رؤس الشياطين» گياهى است.

ولى، آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه اين تشبيه براى بيان نهايت زشتى و چهره تنفرآميز آن است; زيرا انسان از چيزى كه متنفر باشد در ذهن خود براى آن قيافه اى زشت و وحشتناك ترسيم مى كند، و به هر چه علاقه مند است براى آن قيافه اى زيبا و دوست داشتنى.

لذا در عكس هائى كه مردم براى فرشتگان مى كشند، زيباترين چهره ها را ترسيم مى كنند و به عكس براى شياطين و ديوان، بدترين چهره ها را، در حالى كه نه فرشته را ديده اند و نه ديو را.

در تعبيرات روزمره، بسيار ديده مى شود كه مى گويند: «فلان كس مانند عفريت» است، يا «قيافه ديو دارد»!

اينها همه تشبيهاتى است بر اساس انعكاسات ذهنى انسان ها از مفاهيم مختلف، تشبيهاتى لطيف و گويا.

* * *

سرانجام، قرآن مى گويد: «اين ظالمان مغرور مسلماً از اين گياه مى خورند و شكم را از آن پر مى كنند» (فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْها فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ).

اين همان فتنه و عذابى است كه در آيات قبل به آن اشاره شد، خوردن از اين گياه دوزخى، با آن بوى بد و طعم تلخ، با آن شيره اى كه تماسش با بدن مايه سوزندگى و تورم است، آن هم خوردن، به مقدار زياد، عذابى است دردناك.(4)

* * *

بديهى است خوردن از اين غذاى ناگوار و تلخ، تشنگى آور است، اما به هنگامى كه تشنه مى شوند چه مى نوشند؟ قرآن مى گويد: «اين دوزخيان بعد از اين «زقّوم» آب داغ و كثيفى خواهند داشت» (ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْها لَشَوْباً مِنْ حَمِيم).

«شَوْب» به معنى چيزى است كه با شىء ديگر، مخلوط شود، و «حميم» به معنى آب داغ و سوزان است، بنابراين حتى آب داغى كه آنها مى نوشند خالص نيست، بلكه آلوده است.

* * *

آن غذاى دوزخيان، و اين هم نوشابه آنان، اما بعد از اين پذيرائى به كجا مى روند؟ قرآن مى گويد: «سپس بازگشت آنها به سوى جهنم است»! (ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَى الْجَحِيمِ).

بعضى از مفسران، از اين تعبير چنين استفاده كرده اند كه: اين آب داغ آلوده از چشمه اى در بيرون دوزخ است، دوزخيان را قبلاً براى نوشيدن آن همچون حيواناتى كه به آبگاه مى برند، به آنجا مى خوانند، و بعد از نوشيدن از آن، بار ديگر بازگشتشان به سوى دوزخ است.

بعضى ديگر گفته اند: اين اشاره به مواقف و جايگاه هاى مختلف دوزخ است، كه ظالمان و مجرمان را از منطقه اى به منطقه ديگر مى برند تا از آن آب سوزان بنوشند، و بعد آنها را به جايگاه اصليشان باز مى گردانند، اما تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

همان گونه كه قبلاً نيز اشاره كرديم، نه ترسيم نعمت هاى بهشتى آنچنان كه هست در اين دنيا براى ما ممكن است، و نه عذاب هاى دوزخيان. تنها شبحى از دور با عباراتى كوتاه از آن، در ذهن ما ترسيم مى شود (پروردگارا ما را در پناه لطفت از اين عذاب ها محفوظ دار).

* * *

در آخرين آيات مورد بحث، قرآن دليل اصلى گرفتارى دوزخيان را در چنگال اين مجازات هاى دردناك در دو جمله كوتاه و پرمعنى بيان كرده، مى گويد: «آنها پدران خود را گمراه يافتند» (إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ).

* * *

«اما با اين حال، با سرعت و بى اختيار به دنبال آنها مى دوند» (فَهُمْ عَلى آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ).

جالب اين كه: در اينجا «يُهْرَعُونَ» به صورت «صيغه مجهول» از ماده «هَرَعَ» يا «اهراع» كه به معنى با سرعت دويدن است آمده، اشاره به اين كه: چنان دل و دين بر تقليد نياكان باخته اند كه گوئى آنها را به سرعت و بى اختيار، به دنبالشان مى دوانند، گوئى از خود اراده اى ندارند و اين اشاره به نهايت تعصب و شيفتگى آنها به خرافات نياكان است.

* * *

71وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ

72وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا فِيهِمْ مُنْذِرِينَ

73فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ

74إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ

 

ترجمه:

71 ـ و قبل از آنها بيشتر پيشينيان (نيز) گمراه شدند!

72 ـ ما در ميان آنها انذاركنندگانى فرستاديم!

73 ـ ولى بنگر عاقبت انذارشوندگان چگونه بود!

74 ـ مگر بندگان مخلص خدا!


1 ـ «مجمع البحرين»، ماده «زقم».

2 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 7، صفحه 464.

3 ـ «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 85.

4 ـ ضمير در «منها» به «شجرة» باز مى گردد، و اين خود قرينه اى است بر اين كه منظور از «شجرة» در اينجا گياه است نه درخت; زيرا گياه را مى خورند نه درخت را.

 

تفسير:

اقوام گمراه پيشين

از آنجا كه مسائل گذشته در رابطه با مجرمان و ظالمان، اختصاص به مقطع خاصى از زمان و مكان ندارد، قرآن در آيات مورد بحث به تعميم و گسترش آن مى پردازد، و ضمن چند آيه كوتاه و فشرده، زمينه را براى شرح احوال بسيارى از امت هاى پيشين كه اطلاع بر احوالشان سند گويائى براى مباحث گذشته است، فراهم مى سازد، اقوامى همچون قوم «نوح»، «ابراهيم»، «موسى»، «هارون»، «لوط»، «يونس»(عليهم السلام) و مانند آنها.

نخست مى فرمايد: «قبل از آنها بيشترِ پيشينيان گمراه شدند» (وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ).

تنها مشركان «مكّه» نيستند كه به تقليد نياكانشان در گمراهى عميقى گرفتارند، بلكه، پيش از آنها نيز اكثر اقوام گذشته به چنين سرنوشتى گرفتار شدند، و مؤمنان آنها در برابر گمراهان آنها اندك بودند، و اين تسلى خاطرى است براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك نخستين در آن زمان كه در «مكّه» بودند و از هر سو در محاصره دشمن.

* * *

سپس اضافه مى كند: گمراهى آنها به خاطر نداشتن رهبر و راهنما نبود، «ما در ميان آنها انذاركنندگانى فرستاديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا فِيهِمْ مُنْذِرِينَ).

پيامبرانى كه آنها را از شرك، كفر، ظلم، بيدادگرى و تقليد كوركورانه از ديگران، بيم مى دادند، و آنها را به مسئوليتهايشان آشنا مى ساختند.

درست است كه پيامبران در يك دست نامه انذار و در دست ديگر نامه بشارت داشتند، ولى چون ركن اعظم تبليغ آنها، مخصوصاً نسبت به چنين اقوام گمراه و سركشى همان انذار بود، در اينجا تنها روى آن تكيه شده است.

* * *

سپس در يك جمله كوتاه و پرمعنى، مى گويد: «اكنون بنگر! عاقبت انذار شوندگان و اين اقوام لجوجِ گمراه به كجا رسيد»؟ (فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ).

مخاطب در جمله «فَانْظُر» (اكنون بنگر) ممكن است شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)باشد و يا هر فرد عاقل و بيدار.

در حقيقت، اين جمله اشاره به پايان كار اقوامى است كه در آيات بعد شرح حال آنها خواهد آمد.

* * *

و در آخرين آيه، به عنوان يك استثناء مى فرمايد: «مگر بندگان مخلص خدا» (إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ).

در واقع اين جمله اشاره به آن است كه عاقبت اين اقوام را بنگر كه چگونه آنها را به عذاب دردناكى گرفتار كرديم، و هلاك نموديم، و جز بندگان با ايمان و مخلص كه از اين مهلكه جان سالم به در بردند.(1)

قابل توجه اين كه: در اين سوره، پنج بار روى بندگان «مخلص» خدا در آيات مختلف تكيه شده، و اين نشانه اى است از عظمت مقام آنها، و همان گونه كه قبلاً اشاره كرديم، آنها كسانى هستند كه در معرفت و ايمان و جهاد نفس آنچنان پيروز شده اند، كه خداوند آنها را برگزيده و خالص كرده، و به همين دليل در برابر انحرافات و لغزش ها مصونيت پيدا كرده اند.

شيطان از نفوذ در آنها عاجز و مأيوس است، و از روز نخست در برابر آنها سپر انداخته، و اظهار عجز كرده است.

غوغاى محيط، وسوسه هاى اغواگران، تقليد نياكان و فرهنگ هاى غلط و طاغوتى، هرگز نمى تواند آنها را از مسيرشان منحرف سازد.

و اين در حقيقت، پيامى است الهام بخش براى مؤمنان مقاوم آن روز در «مكّه»، و براى ما مسلمانان در دنياى پرغوغاى امروز، كه از انبوه دشمنان نهراسيم و بكوشيم در صف عباد اللّه مخلصين جاى گيريم.

* * *

 75وَ لَقَدْ نادانا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ

76وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ

77وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ

78وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ

79سَلامٌ عَلى نُوح فِي الْعالَمِينَ

80إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

81إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ

82ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ

 

ترجمه:

75 ـ و نوح ما را خواند (و ما دعاى او را اجابت كرديم); و چه خوب اجابت كننده اى هستيم!

76 ـ و او و خاندانش را از اندوه بزرگ رهائى بخشيديم.

77 ـ و فرزندانش را همان بازماندگان (روى زمين) قرار داديم.

78 ـ و نام نيك او را در ميان امتهاى بعد باقى نهاديم.

79 ـ سلام بر نوح در ميان جهانيان باد!

80 ـ ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم!

81 ـ چرا كه او از بندگان با ايمان ما بود!

82 ـ سپس ديگران =] دشمنان او[ را غرق كرديم!


1 ـ اين جمله استثناى از محذوفى است كه از مذكور فهميده مى شود، و در تقدير چنين است: «فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ فَاِنّا أَهْلَكْناهُمْ جَمِيْعاً إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ».

 

تفسير:

گوشه اى از داستان «نوح»(عليه السلام)

از اينجا شرح داستان نُه نفر از پيامبران بزرگ خدا آغاز مى شود كه در آيات پيشين به طور سربسته به آن اشاره شده بود.

نخست: از «نوح»(عليه السلام) شيخ الانبياء و نخستين پيامبر اولوا العزم، شروع مى كند، و قبل از هر چيز به دعاى پرسوز او هنگامى كه از هدايت قومش مأيوس شد، پرداخته مى فرمايد: «نوح، ما را ندا كرد، ما هم اجابت كرديم، و چه خوب اجابت كننده اى هستيم» (وَ لَقَدْ نادانا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ).(1)

اين دعا ممكن است اشاره به همان باشد كه در سوره «نوح» آمده: وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيّاراً * إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً: «نوح گفت: پروردگارا! احدى از كافران را بر روى زمين مگذار * چرا كه اگر آنها را به حال خود واگذارى بندگانت را گمراه مى كنند، و جز افرادى فاجر و كافر نسلى از آنها متولد نخواهد شد» (هم خود فاسدند و هم نسل آينده آنها).(2)

و يا دعائى كه به هنگام سوار شدن بر كشتى به پيشگاه خدا عرض كرد: رَبِّ أَنْزِلْنِى مُنْزِلاً مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِيْنَ: «پروردگارا! ما را در منزلگاهى پر بركت فرود آور، و تو بهترين فرودآورندگانى».(1)

و يا دعائى كه در سوره «قمر» آيه 10 آمده: فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ: «نوح پروردگارش را چنين خواند: من در چنگال اين قوم مغلوبم مرا يارى فرما».

البته هيچ مانعى ندارد كه آيه مورد بحث اشاره به همه اين دعاها بوده باشد، و خداوند به بهترين وجهى همه را اجابت فرمود.

* * *

و لذا در آيه بعد بلافاصله مى فرمايد: «ما او و خاندانش را از اندوه بزرگ نجات بخشيديم» (وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ).(3)

اين اندوه بزرگ، كدام اندوه بوده است كه «نوح»(عليه السلام) را سخت رنج مى داده؟

ممكن است اشاره به سخريه هاى قوم كافر و مغرور، و آزارهاى زبانى آنها، و هتاكى و توهين نسبت به او و پيروانش باشد، و يا اشاره به تكذيب هاى پى درپى اين قوم لجوج.

گاه مى گفتند: وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا: «ما نمى بينيم كسى از تو پيروى كند مگر يك مشت اوباش ما»!.(4)

و گاه مى گفتند: يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ: «اى نوح! زياد با ما سخن گفتى (و پر حرفى كردى!) اگر راست مى گوئى عذابى را كه وعده مى دهى بياور»!.(5)

و گاه، چنان كه قرآن مى گويد: وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ: «او مشغول ساختن كشتى بود، و هر زمان گروهى از قومش از كنار او عبور مى كردند وى را مسخره مى نمودند» (مى گفتند اين مرد ديوانه شده است!).(6)

آن قدر «نوح»(عليه السلام) اين پيامبر پر حوصله را ناراحت كردند و اسائه ادب نمودند و نسبت جنون به او دادند، كه عرض كرد: رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ: «پروردگارا! در مقابل تكذيب آنها مرا يارى كن».(8)

به هر حال، مجموعه اى از اين حوادث ناگوار و زخم زبان هاى شديد، قلب پاك او را سخت مى فشرد، تا اين كه: طوفان فرا رسيد، و خداوند او را از چنگال اين قوم ستمگر، و آن كرب عظيم و اندوه بزرگ، رهائى بخشيد.

بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از «كرب عظيم» همان طوفان بوده است كه جز «نوح» و يارانش از آن نجات نيافتند، ولى اين معنى بعيد به نظر مى رسد.

* * *

پس از آن مى افزايد: «ما فرزندان نوح را بازماندگان (روى زمين) قرار داديم» (وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ).

آيا به راستى تمام انسان هائى كه اكنون روى زمين زندگى مى كنند از فرزندان «نوح» هستند؟ و آيه فوق همين را مى گويد؟ و يا گروه عظيمى از انبياء و اولياء و صلحاء از دودمان او باقى مانده اند، ـ هر چند همه مردم از دودمان او نيستند؟ ـ در اين زمينه، بحثى داريم كه به خواست خدا در نكات خواهد آمد.

* * *

به علاوه، «ذكر خير و ثناء جميل و نام نيك براى نوح، در ميان امت هاى بعد قرار داديم» (وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ).

از او به عنوان يك پيامبر مقاوم، شجاع، صبور، دلسوز و مهربان ياد مى كنند، و او را «شيخ الانبياء» مى نامند.

تاريخ او، اسطوره مقاومت و ايستادگى است، و برنامه او الهام بخش براى همه رهروان راه حق در برابر كارشكنى هاى سخت دشمنان و نابخردى هاى آنها.

* * *

«سلام و درود بر نوح در ميان جهانيان باد» (سَلامٌ عَلى نُوح فِي الْعالَمِينَ).

چه افتخارى از اين برتر و بالاتر، كه خداوند بر او سلام مى فرستد، سلامى كه در ميان جهان و جهانيان باقى مى ماند، و تا دامنه قيامت گسترده مى شود، سلام خدا توأم با ثناء جميل و ذكر خير بندگانش.

جالب اين كه: كمتر سلامى در قرآن به اين گستردگى و وسعت درباره كسى ديده مى شود، به خصوص اين كه «العالمين» (به مقتضاى اين كه جمع است و توأم با الف و لام) آن چنان معنى وسيعى دارد كه نه تنها همه انسان ها، بلكه عوالم فرشتگان و ملكوتيان را نيز ممكن است در بر گيرد.

* * *

و براى آن كه اين برنامه براى ديگران الهام بخش گردد، مى افزايد: «ما اين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم»! (إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

* * *

«چرا كه او از بندگان با ايمان ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ).

در حقيقت، مقام عبوديت و بندگى، و همچنين ايمان توأم با احسان و نيكوكارى كه در دو آيه اخير آمده، دليل اصلى لطف خداوند نسبت به «نوح»(عليه السلام) و نجاتش از اندوه بزرگ و سلام و درود الهى بر او بود، كه اگر اين برنامه از ناحيه ديگران نيز تعقيب شود، مشمول همان رحمت و لطفند كه نوح بود; چرا كه معيارهاى الطاف پروردگار، تخلف ناپذير است و جنبه شخصى و خصوصى ندارد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، با جمله اى كوتاه و كوبنده سرنوشت آن قوم ظالم و شرور و كينه توز را بيان كرده، مى گويد: «سپس ديگران را غرق كرديم» (ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ).

از آسمان، سيلاب آمد، و از زمين آب جوشيد، و سرتاسر كره زمين به «اقيانوس» پر تلاطمى مبدل شد! «كاخ هاى» بيدادگران را در هم كوبيد، و جسدهاى بى جانشان بر صفحه آب باقى ماند!

جالب اين كه: الطاف خود را با «نوح»(عليه السلام) ضمن چندين آيه بيان مى كند، اما عذاب آن قوم سركش را در يك جمله كوتاه توأم با تحقير و بى اعتنائى، چرا كه مقام بيان افتخارات و پيروزى هاى مؤمنان و يارى خداوند نسبت به آنها، مقام توضيح است، و مقام بيان حال سركشان مقام بى اعتنائى.

* * *


1 ـ «مُجِيبُونَ» به صيغه جمع آمده، در حالى كه منظور از آن خداوند است كه دعاى نوح را اجابت كرد، اين به خاطر آن است كه صيغه جمع گاهى براى بيان عظمت مى آيد، همان گونه كه ضمير متكلم مع الغير در «نادانا» نيز براى همين منظور است.

2 ـ نوح، آيات 26 ـ 27.

3 ـ مؤمنون، آيه 29.

4 ـ «كَرْب» طبق گفته «راغب» در «مفردات» اندوه شديد است، و توصيف به «عظيم» در اينجا تأكيد بيشترى بر اين معنا است.

5 ـ هود، آيه 27.

6 ـ هود، آيه 32.

7 ـ هود، آيه 38.

8 ـ مؤمنون، آيه 26.

 
نكته:

آيا مردم روى زمين همه از دودمان نوحند؟

جمعى از بزرگان مفسرين، از جمله «وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ» (ما فرزندان نوح را بازماندگان در زمين قرار داديم) چنين استفاده كرده اند كه تمام نسل بشر بعد از نوح(عليه السلام) از دودمان او به وجود آمدند، و هم اكنون همه از فرزندان نوحند.

اين سخن را بسيارى از مورخان نقل كرده اند كه از نوح(عليه السلام) سه فرزند باقى ماند به نام: «سام»، «حام» و «يافث» و تمام نژادهاى امروز كره زمين به آنها منتهى مى شوند، نژاد «عرب» و «فارس» و «روم» را نژاد «سامى» مى دانند، و نژاد «ترك» و گروهى ديگر را از اولاد «يافث»، و نژاد «سودان» و «سند» و «هند» و «نوبه» و «حبشه» و «قبط» و «بربر» را از اولاد «حام» مى شمرند.

بحث در اين مسأله نيست كه اين نژادها از كدامين فرزند نوح اند; چرا كه در اين مسأله در ميان مورخان و مفسران تعبيرهاى مختلفى ديده مى شود، بحث در اين است كه آيا همه نژادهاى انسانى به اين سه بازمى گردد؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: كه مگر مؤمنان ديگرى با «نوح»(عليه السلام) در كشتى سوار نشدند؟ سرنوشت آنها چه شد؟ آيا آنها همگى از دنيا رفتند بى آن كه فرزندى از آنها باقى بماند؟ و يا اگر فرزندانى داشتند، فرزند دختر بود كه با اولاد نوح ازدواج كردند؟ اين مسأله از نظر تاريخى چندان روشن نيست، بلكه از بعضى روايات و پاره اى اشارات در آيات قرآن، ممكن است استفاده كرد كه از آنها نيز فرزندانى در روى زمين مانده، و اقوامى از اولاد آنها هستند.

در حديثى كه در تفسير «على بن ابراهيم» از امام باقر(عليه السلام) در توضيح آيه فوق نقل شده، چنين مى خوانيم: اَلْحَقُّ وَ النُّبُوَّةُ وَ الْكِتابُ وَ الاِيْمانُ فِى عَقِبِهِ، وَ لَيْسَ كُلُّ مَنْ فِى الاَرْضِ مِنْ بَنِى آدَمَ مِنْ وُلْدِ نُوح(عليه السلام) قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ فِى كِتابِهِ اِحْمِلْ فِيْها مِنْ كُلِّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ اَهْلَكَ اِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقُوْلُ مِنْهُمْ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ اِلاّ قَلِيْلٌ، وَ قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ اَيْضاً: ذُرِّيَةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوْح: «منظور خداوند از اين آيه (وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ) اين است كه حق و نبوت و كتاب آسمانى و ايمان در دودمان نوح باقى ماند، ولى تمام كسانى كه از فرزندان آدم در روى زمين زندگى مى كنند از اولاد نوح نيستند; چرا كه خداوند متعال در كتابش مى گويد: ما به نوح دستور داديم كه از هر جفتى از حيوانات يك زوج، بر كشتى سوار كن، و همچنين اهل خانواده ات را، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكشان داده شده (اشاره به همسر نوح و يكى از فرزندانش) و همچنين مؤمنان را، كه جز گروه اندكى به نوح ايمان نياوردند ـ و نيز (خطاب به بنى اسرائيل كرده مى گويد:) اى فرزندان كسانى كه با نوح بر كشتى سوار كرديم».(1)

و به اين ترتيب، آنچه درباره منتهى شدن تمام نژادهاى روى زمين به فرزندان نوح(عليه السلام) مشهور است، ثابت نيست.

* * *

83وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ

84إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْب سَلِيم

85إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ

86أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللّهِ تُرِيدُونَ

87فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ

88فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ

89فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ

90فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ

91فَراغَ إِلى آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ

92ما لَكُمْ لاتَنْطِقُونَ

93فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ

94فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ

 

ترجمه:

83 ـ و از پيروان او ابراهيم بود.

84 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد.

85 ـ هنگامى كه به پدر و قومش گفت: «اينها چيست كه مى پرستيد؟!

86 ـ آيا غير از خدا به سراغ اين معبودان دروغين مى رويد؟!

87 ـ شما درباره پروردگار عالميان چه گمان مى بريد»؟!

88 ـ (سپس) نگاهى به ستارگان افكند.

89 ـ و گفت: «من بيمارم (و به مراسم جشن نمى آيم)»!.

90 ـ آنها از او روى برتافته و به او پشت كردند.

91 ـ او به سراغ خدايان آنها آمد و گفت: «چرا (از اين غذاها) نمى خوريد؟!

92 ـ چرا سخن نمى گوئيد»؟!

93 ـ سپس ضربه اى محكم با دست راست بر پيكر آنها فرود آورد.

94 ـ آنها با سرعت به او روى آوردند.


1 ـ اين حديث در جلد 4 «نور الثقلين»، صفحه 405 آمده همچنين در تفسير «صافى» ذيل آيات مورد بحث

 

تفسير:

طرح جالب بت شكنى ابراهيم(عليه السلام)

 

در اين آيات، بخش قابل ملاحظه اى از زندگى «ابراهيم» قهرمان بت شكن(عليه السلام) به دنبال گوشه هائى از تاريخ پر ماجراى نوح(عليه السلام) آمده است.

نخست: از ماجراى بت شكنى ابراهيم(عليه السلام) و برخورد شديد بت پرستان با او، سخن مى گويد، و در قسمت ديگرى، پيرامون بزرگ ترين صحنه فداكارى ابراهيم(عليه السلام) خليل، و مسأله قربانى فرزندش، بحث مى كند، و اين قسمت در قرآن مجيد منحصراً در همين جا مطرح شده است.

آيه نخست ماجراى ابراهيم(عليه السلام) را به اين صورت با ماجراى نوح(عليه السلام) پيوند مى دهد، مى فرمايد: «و از پيروان نوح و ابراهيم بود» (وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ).

او در همان خط توحيد و عدل، در همان مسير تقوا و اخلاص كه سنت نوح(عليه السلام) بود، گام بر مى داشت، كه انبياء همه مبلغان يك مكتب و استادان يك دانشگاه اند و هر كدام برنامه ديگرى را تداوم مى بخشند و تكميل مى كنند.

چه تعبير جالبى؟ ابراهيم(عليه السلام) از شيعيان نوح(عليه السلام) بود، با اين كه فاصله زمانى زيادى آن دو را از هم جدا مى كرد (حدود 2600 سال، به گفته بعضى از مفسران) ولى مى دانيم در پيوند مكتبى، زمان كمترين تاثيرى ندارد.(2)

* * *

بعد از بيان اين اجمال، به تفصيل آن پرداخته، مى فرمايد: «به خاطر بياور هنگامى را كه ابراهيم با قلب سليم، به پيشگاه پروردگارش آمد» (إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْب سَلِيم).

مفسران براى «قَلْب سَلِيم» تفسيرهاى متعددى بيان كرده اند كه هر كدام به يكى از ابعاد اين مسأله اشاره مى كند:

قلبى، كه پاك از شرك باشد.

قلبى، كه خالص از معاصى و كينه و نفاق بوده باشد.

قلبى، كه از عشق دنيا تهى باشد، كه حب دنيا سرچشمه همه خطاها است.

و بالاخره قلبى، كه جز خدا در آن نباشد!

حقيقت اين است كه: «سليم» از ماده «سلامت» است، و هنگامى كه سلامت به طور مطلق مطرح مى شود، سلامتى از هر گونه بيمارى اخلاقى و اعتقادى را شامل مى شود.

قرآن مجيد درباره منافقان، مى گويد: فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً: «در دل هاى آنها يك نوع بيمارى است و خداوند نيز (بر اثر لجاجت و گناهشان) بر اين بيمارى مى افزايد».(3)

جالب ترين تفسير براى «قلب سليم» را امام صادق(عليه السلام) بيان فرموده: آنجا كه مى خوانيم: الْقَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِي يَلْقَى رَبَّهُ وَ لَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ سِوَاهُ: «قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند، در حالى كه هيچ كس جز او در آن نباشد».(4)

و اين تعبير، جامع همه اوصاف گذشته است.

و نيز در روايت ديگرى از همان امام(عليه السلام) آمده است كه: صاحِبُ النِّيَّةِ الصّادِقَةِ صاحِبُ الْقَلْبِ السَّلِيْمِ، لِأَنَّ سَلامَةُ الْقَلْبِ مِنْ هَواجِسِ الْمَحْذُوراتِ بِتَخْلِيْصِ النِّيَّةَ لِلّهِ فِى الاُمُورِ كُلِّها: «كسى كه نيت صادقى دارد صاحب قلب سليم است، چرا كه سلامت قلب از شرك و شك، نيت را در همه چيز خالص مى كند».(5)

درباره اهميت قلب سليم همين بس، كه قرآن مجيد آن را تنها سرمايه نجات روز قيامت شمرده، چنان كه در سوره «شعراء» آيات 88 و 89 از زبان همين پيامبر بزرگ ابراهيم(عليه السلام) مى خوانيم: يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلِيم: «روزى كه اموال و فرزندان سودى به حال انسان نمى بخشند * جز كسى كه با قلب سليم در پيشگاه خداوند حضور يابد».(4)

* * *

آرى، ابراهيم(عليه السلام) با قلب سليم، روح پاك، اراده نيرومند و عزم راسخ مأمور مبارزه با بت پرستان شد، و از پدر (عمو) و قوم خودش آغاز كرد، چنان كه قرآن مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى را كه به پدر و قومش گفت: اينها چيست كه مى پرستيد»؟! (إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ).

حيف نيست انسان با آن شرافت ذاتى و عقل و خرد، در مقابل مشتى سنگ و چوب بى ارزش، تعظيم كند؟ عقلتان كجا است؟!

* * *

سپس اين تعبير را كه توأم با تحقير آشكار بت ها بود، با جمله ديگرى تكميل كرد گفت: «آيا شما جز اللّه كه بر حق است به سراغ خدايان دروغين مى رويد»؟ (أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللّهِ تُرِيدُونَ).(6)

با توجه به اين كه: «إِفْك» به معنى دروغ بزرگ، و يا زشت ترين دروغ ها است، قاطعيت سخن ابراهيم(عليه السلام) درباره بت ها روشن تر مى شود.

* * *

سرانجام، سخنش را با جمله كوبنده ديگرى در اين مقطع، پايان داد گفت: «شما درباره پروردگار عالميان چه گمان مى بريد»؟! (فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ).

روزى او را مى خوريد، مواهب او سراسر وجود شما را احاطه كرده، با اين حال موجودات بى ارزشى را هم رديف او قرار داده ايد؟، و باز با اين حال باز انتظار داريد به شما رحم كند؟، و شما را با اشد مجازات كيفر ندهد؟ چه اشتباه بزرگى؟ چه گمراهى خطرناكى؟.

تعبير «رَبِّ الْعالَمِيْن» اشاره به اين است كه تمام عالم در سايه ربوبيت او اداره مى شوند، شما او را رها ساخته به سراغ يك مشت پندار و اوهامى كه هيچ منشأ اثر نيست رفته ايد.

* * *

در تواريخ و تفاسير آمده است: بت پرستان «بابل» هر سال مراسم عيد مخصوصى داشتند، غذاهائى در بتخانه آماده مى كرده، در آنجا مى چيدند، به اين پندار كه غذاها متبرك شود، سپس دسته جمعى به بيرون شهر مى رفتند و در پايان روز باز مى گشتند و براى نيايش و صرف غذا به بتخانه مى آمدند.

آن روز، شهر خالى شد، و فرصت خوبى براى در هم كوبيدن بت ها به دست ابراهيم(عليه السلام) افتاد.

فرصتى كه ابراهيم(عليه السلام) مدت ها انتظار آن را مى كشيد و مايل نبود به آسانى از دست برود.

* * *

لذا هنگامى كه در شب از او دعوت به شركت در اين مراسم كردند «او نگاهى به ستارگان افكند» (فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ).

* * *

«و گفت من بيمارم» (فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ).

و به اين ترتيب عذر خود را خواست!

* * *

«آنها به او پشت كرده و به سرعت از او دور شدند» و به دنبال مراسم خود شتافتند (فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ).

در اينجا دو سؤال مطرح است:

نخست اين كه: چرا ابراهيم(عليه السلام) به ستارگان نگاه كرد، هدفش از اين نگاه چه بود؟

ديگر اين كه: آيا به راستى بيمار بود كه گفت بيمارم؟ چه بيمارى داشت؟

پاسخ سؤال اول، با توجه به اعتقادات مردم «بابل» و عادات و رسوم آنها روشن است، آنها در علم نجوم مطالعاتى داشتند، و حتى مى گويند: بت هاى آنها نيز «هياكل» ستارگان بود، و به اين خاطر به آنها احترام مى گذاشتند، كه سمبل ستارگان بودند.

البته، در كنار اطلاعات نجومى، خرافات بسيار نيز در اين زمينه، در ميان آنها شايع بود، از جمله اين كه: ستارگان را در سرنوشت خود مؤثر مى دانستند، و از آنها خير و بركت مى طلبيدند، و از وضع آنها بر حوادث آينده استدلال مى كردند.

ابراهيم(عليه السلام) براى اين كه آنها را متقاعد كند، طبق رسوم آنها نگاهى به ستارگان آسمان افكند تا چنان تصور كنند كه پيش بينى بيمارى خود را از مطالعه اوضاع كواكب كرده است و قانع شوند!

بعضى از مفسران بزرگ، اين احتمال را نيز داده اند كه: او مى خواست از حركت ستارگان وقت بيمارى خود را دقيقاً دريابد; زيرا يك نوع بيمارى همچون تب در فواصل زمانى خاصى به سراغش مى آمد، ولى با توجه به وضع افكار مردم «بابل» احتمال اول مناسب تر است.

بعضى نيز احتمال داده اند كه: نگاه او به آسمان در واقع نگاه مطالعه در اسرار آفرينش بود، هر چند آنها نگاه او را نگاه يك منجم مى پنداشتند كه مى خواهد از اوضاع كواكب، حوادث آينده را پيش بينى كند.

در مورد سؤال دوم، پاسخ هاى متعددى داده اند.

از جمله اين كه: او واقعاً بيمار بود، هر چند اگر سالم هم بود، هرگز در مراسم جشن بت ها شركت نمى كرد، ولى بيماريش بهانه خوبى براى عدم شركت در آن مراسم و استفاده از فرصت طلائى براى درهم كوبيدن بت ها بود، و دليلى ندارد كه ما بگوئيم: او در اينجا توريه كرده، هر چند توريه براى انبياء در غير احكام جايز است.

بعضى ديگر گفته اند: ابراهيم(عليه السلام) واقعاً بيمارى جسمى نداشت، اما روحش بر اثر اعمال ناموزون اين جمعيت و كفر و شرك و ظلم و فسادشان، بيمار بود، بنابراين او واقعيتى را بيان كرد، هر چند آنها طور ديگرى فكر كردند، و او را از نظر جسمى بيمار پنداشتند.

اين احتمال نيز داده شده است كه: او در اين سخن توريه كرده باشد.

مثل اين كه: كسى بر در منزل مى آيد و سؤال مى كند: فلان كس در منزل است؟ و در پاسخ مى گويند: اينجا نيست، و منظورشان از كلمه «اينجا» پشت در خانه است، نه مجموع خانه، در حالى كه شنونده اين چنين نمى فهمد، (اين گونه تعبيرات را كه دروغ نيست اما ظاهرش چيز ديگر است در فقه «توريه» مى نامند).

بنابراين منظور ابراهيم(عليه السلام) از اين سخن اين بوده كه: من در آينده ممكن است بيمار شوم، تا دست از سر او بردارند و به سراغ كار خود بروند.

اما پاسخ اول و دوم مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

به اين ترتيب، ابراهيم(عليه السلام) تنها در شهر ماند و بت پرستان، شهر را خالى كرده بيرون رفتند، ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به اطراف خود كرد، برق شوق در چشمانش نمايان گشت، لحظاتى را كه از مدتها قبل انتظارش را مى كشيد فرا رسيد، بايد يك تنه برخيزد و به جنگ بت ها برود، و ضربه سختى بر پيكر آنها وارد سازد، ضربه اى كه مغزهاى خفته بت پرستان را تكان دهد و بيدار كند.

قرآن مى گويد: «او به سراغ خدايان آنها آمد، نگاهى به آنها و ظروف غذائى كه در اطرافشان بود افكند و از روى تمسخر صدا زد: آيا از اين غذاها نمى خوريد»؟! (فَراغَ إِلى آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ).(7)

اين غذاها را عبادت كنندگانتان فراهم كرده اند، غذاهاى چرب و شيرين، متنوع و رنگين است، چرا ميل نمى كنيد؟!

* * *

سپس، افزود: «اصلاً چرا حرف نمى زنيد؟ چرا لال و بسته دهن هستيد»؟! (ما لَكُمْ لاتَنْطِقُونَ).

و به اين ترتيب، تمام معتقدات خرافى آنها را به سخريه كشيد، بدون شك او به خوبى مى دانست، نه آنها غذا مى خورند، و نه سخن مى گويند، موجودات بى جانى بيش نيستند، اما در حقيقت مى خواست، دليل برنامه بت شكنى خود را به اين صورت زيبا و لطيف، ارائه داده باشد.

* * *

آن گاه آستين را بالا زد، تبر را به دست گرفت، با قدرت حركت داد و «با توجه ضربه اى محكم بر پيكر آنها فرود آورد»! (فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ).

منظور از «يمين» يا واقعاً همان دست راست است كه انسان غالب كارهاى خود را با آن انجام مى دهد، و يا كنايه از قدرت و قوت است (هر دو معنى نيز با هم قابل جمع است).

به هر حال، چيزى نگذشت كه از آن بتخانه آباد و زيبا ويرانه اى وحشتناك ساخت، بت ها همه لَت و پار شده، و دست و پا شكسته، هر كدام به گوشه اى افتادند، و به راستى براى بت پرستان، منظره اى دلخراش، اسفبار و غم انگيز بود.

ابراهيم(عليه السلام) كار خود را كرد، مطمئن و آرام از بتكده بيرون آمد، و به خانه خود رفت در حالى كه خود را براى حوادث آينده آماده مى ساخت.

او مى دانست انفجار عظيمى در شهر، بلكه در سراسر كشور «بابل» ايجاد كرده كه صداى آن بعداً بلند خواهد شد! طوفانى از خشم و غضب به راه مى افتد كه او در ميان طوفان تنها است. اما او خدا را دارد، و همين او را كافى است.

* * *

بت پرستان، به شهر بازگشتند و به سراغ بتخانه آمدند، چه منظره وحشتناك و بهت آورى! گوئى بر سر جايشان خشكشان زده؟ لحظاتى چند رشته افكارشان از دست رفت، مات و مبهوت، خيره خيره، به آن ويرانه نگاه كردند و بتهائى را كه پناه روز بى پناهى خود مى پنداشتند، بى پناه در آنجا ديدند.

پس از لحظاتى، سكوت جاى خود را به خروش، نعره و فرياد داد... چه كسى اين كار را كرده؟ كدام ستمگر؟!

و چيزى نگذشت كه به خاطرشان آمد، جوان خداپرستى در اين شهر وجود دارد به نام «ابراهيم»(عليه السلام) كه بتها را به باد استهزاء مى گرفت، و تهديد كرده بود من نقشه خطرناكى براى بتهاى شما كشيده ام! معلوم مى شود كار، كار او است.

«سپس جمعيت به سوى او حركت كردند در حالى كه با سرعت (و خشم) راه مى رفتند» (فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ).

«يَزِفُّونَ» از ماده «زف» (بر وزن كف) در اصل، در مورد وزش باد و حركت سريع شترمرغ كه مخلوطى از راه رفتن و پريدن است، به كار رفته، بعد از آن به طور كنايه در مورد «زفاف عروس» يعنى بردن عروس به خانه داماد استعمال شده است.

به هر حال، منظور اين است كه بت پرستان با سرعت، به سوى ابراهيم(عليه السلام)آمدند كه دنباله ماجرايش را در آيات بعد خواهيم خواند.

* * *


1 ـ بعضى از مفسران ضمير «شِيْعَتِهِ» را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) برگردانده اند، در حالى كه آيات قرآن مى گويد: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از آئين «ابراهيم» پيروى كرد، به علاوه چنين مرجع ضميرى در آيات قبل و بعد وجود ندارد، شايد تصور كرده اند تعبير به «شيعه» دليل بر افضليت «نوح» از «ابراهيم» است، در حالى كه قرآن براى «ابراهيم» شخصيت والاترى قائل شده است، ولى اين تعبير، هيچ دلالتى بر اين مسأله ندارد، بلكه منظور از آن تداوم خط فكرى و مكتبى است كما اين كه: افضليت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نسبت به همه پيامبران با پيروى او از مكتب توحيدى «ابراهيم» منافات ندارد، قرآن مى گويد: فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ: «اى پيامبر به هدايت انبياى پيشين اقتدا كن» (انعام، آيه 90).

 

2 ـ بقره، آيه 10.

3 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 16.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 210.

5 ـ در زمينه «قلب سليم» بحث مشروحى در جلد 15 تفسير «نمونه»، ذيل آيات 88 و 89 سوره «شعراء» (تحت عنوان قلب سليم تنها سرمايه نجات)، صفحه 273 آورده ايم.

6 ـ در تركيب اين جمله مفسران دو احتمال داده اند: نخست اين كه: «إِفْكاً» مفعول به براى «تُرِيْدُونَ» است و «آلِهَةً» بدل آن است، ديگر اين كه: «آلِهَةً» مفعول به است و «إِفْكاً» مفعول لاجله، كه براى اهميت، مقدم داشته شده است.

7 ـ «راغ» از ماده «روغ» به معنى توجه و تمايل به چيزى به صورت پنهانى و مخفيانه، يا به صورت توطئه و تخريب است.

 
نكته ها:

1 ـ آيا پيامبران هم توريه مى كنند؟

 

قبلاً لازم است بدانيم «توريه» چيست؟

«توريه» (بر وزن توصيه) كه گاهى از آن تعبير به «معاريض» نيز مى شود، اين است: سخنى بگويند كه ظاهرى دارد، اما منظورِ گوينده، چيز ديگرى است، هر چند شنونده نظرش متوجه همان ظاهر مى شود، فى المثل كسى از ديگرى سؤال مى كند: كى از سفر آمدى؟ او پاسخ مى دهد: پيش از غروب، در حالى كه پيش از ظهر آمده است، شنونده از ظاهر اين كلام، كمى قبل از غروب را مى فهمد، در حالى كه گوينده، قبل از ظهر را اراده كرده، چرا كه آن هم قبل از غروب است!.

يا كسى از ديگرى سؤال مى كند، غذا خورده اى؟ مى گويد: آرى، شنونده از اين سخن، چنين مى فهمد كه امروز غذا خورده، در صورتى كه منظورش اين است، ديروز غذا خورده.

اين نكته در كتب فقهى مطرح است كه: آيا توريه دروغ محسوب مى شود يا نه؟ جمعى از فقهاى بزرگ از جمله «شيخ انصارى» (رضوان اللّه عليه) معتقد است: توريه جزء دروغ نيست، نه عرفاً كذب بر آن صادق است، و نه از روايات اسلامى الحاق آن به كذب استفاده مى شود، بلكه در پاره اى از روايات، عنوان كذب رسماً از آن نفى شده است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الرَّجُلِ يُسْتَأْذَنُ عَلَيْهِ فَيَقُولُ لِلْجَارِيَةِ قُولِي لَيْسَ هُوَ هَاهُنَا قَالَ(عليه السلام) لَا بَأْسَ لَيْسَ بِكَذِب: «كسى دم در مى آيد و اجازه ورود به خانه مى طلبد، صاحب خانه (كه مانعى از پذيرش او دارد) به كنيز مى گويد: بگو: او اينجا نيست (و منظور از آن مثلاً همان پشت در خانه است) امام(عليه السلام) فرمود: اين دروغ نيست».(1)

اما، حق اين است كه در اينجا بايد تفصيلى داد، و به عنوان يك ضابطه كلى گفت: هر گاه لفظ از نظر مفهوم لغوى و عرفى قابليت دو معنا دارد، ولى ذهنيات مخاطب آن را بر معنى خاصى تطبيق مى كند، در حالى كه گوينده اراده معنى ديگرى را دارد، اين چنين توريه اى دروغ نيست مثل اين كه لفظ مشترك را به كار برند، ذهن شنونده متوجه يك معنى شود در حالى كه گوينده نظرش معنى ديگرى باشد.

فى المثل، در حالات «سعيد ابن جبير» آمده است: «حجاج» از او پرسيد: نظر تو درباره من چگونه است؟ گفت: به عقيده من تو «عادل» هستى! اطرافيان، شاد شدند، «حجاج» گفت: او با اين سخن حكم كفر مرا صادر كرد; زيرا يك معناى عادل عدول كننده از حق به باطل است! قرآن مجيد مى گويد: «ثُمَّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ»(2)-(3)

اما اگر لفظ، از نظر مفهوم لغوى و عرفى تنها يك معنى دارد و گوينده آن را رها مى كند و به سوى معناى مجازى مى رود، بى آن كه قرينه مجاز را ذكر كند، اين چنين توريه اى بدون شك حرام است، و ممكن است با اين تفصيل ميان نظرات مختلف فقها جمع كرد.

ولى، بايد توجه داشت: حتى در مواردى كه توريه، مصداق كذب و دروغ نيست، گاهى مفاسد آن را در بر دارد و سبب اغراء به جهل و افكندن مردم در خطا مى شود، و از اين نظر، گاه ممكن است به مرحله حرام برسد، اما هر گاه نه چنين مفسده اى دارد، و نه مصداق كذب و دروغ است، دليلى بر حرمت آن نداريم، و روايت امام صادق(عليه السلام) از اين قبيل است.

بنابراين، تنها دروغ نبودن براى توريه كردن كافى نيست، بلكه بايد مفاسد ديگر نيز در آن نباشد.

و البته در مواردى كه ضرورتى ايجاب كند كه، انسان دروغى بگويد، مسلماً مادام كه توريه ممكن است، بايد توريه كرد، تا سخن مصداق دروغ نباشد.

اما اين كه: آيا براى پيامبران توريه جايز است يا نه؟ بايد گفت: در صورتى كه موجب تزلزل اعتماد عمومى مردم شود جايز نيست، چرا كه سرمايه انبياء در طريق تبليغ، همان سرمايه اعتماد عمومى مردم است، و اما در مواردى مانند آنچه در داستان ابراهيم(عليه السلام) در آيات فوق آمده، كه اظهار بيمارى كند، و يا همچون منجمان نگاه در ستارگان آسمان بيفكند، و هدف مهمى در اين كار باشد، بى آن كه پايه هاى اعتماد حق جويان را متزلزل سازد، به هيچ وجه اشكالى ندارد.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 580 (باب 141 از ابواب العشره، حديث 8).

2 ـ انعام، آيه 1.

3 ـ «روضات الجنات»، صفحه 310 (به نقل پند تاريخ).

 

2 ـ ابراهيم(عليه السلام) و «قلب سليم»

 

مى دانيم «قلب» در اصطلاح قرآن به معنى روح و عقل است، بنابراين «قلب سليم» به روح پاك و سالمى گفته مى شود كه از هر گونه شرك و شك و فساد خالى است.

قرآن مجيد بعضى از قلوب را به عنوان «قاسيه» (قساوتمند) توصيف كرده است.(1)

و گاه قلوبى را به عنوان «ناپاك» معرفى نموده.(2)

قلب هائى را «بيمار» معرفى مى كند.(3)

و قلب هائى را «مهر خورده» و بسته.(4)

و در مقابل آنها «قلب سليم» را مطرح مى كند كه هيچ يك از اين عيوب در آن نيست، هم پاك است، و هم نرم و پر عطوفت، هم سالم است و هم انعطاف پذير در مقابل حق.

اين همان قلبى است كه به عنوان «حرم خدا» در روايات توصيف شده چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اَلْقَلْبُ حَرَمُ اللّهِ فَلاتُسْكِنْ حَرَمَ اللّهِ غَيْرَ اللّهِ!: «قلب، حرم خدا است، غير خدا را در حرم خدا ساكن مكن»!.(5)

اين همان قلبى است كه مى تواند حقائق غيب را ببيند و به ملكوت عالم بالا نظر كند، چنان كه در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: لَو لا اَنَّ الشَّياطِيْنَ يَحُوْمُونَ عَلى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا اِلَى الْمَلَكُوتِ!: «اگر شياطين قلوب فرزندان آدم را احاطه نكنند، مى توانند به جهان ملكوت نظر افكنند»!.(6)

در هر حال، بهترين سرمايه براى نجات در قيامت، همين «قلب سليم» است، و همان بود كه ابراهيم(عليه السلام) با آن به بارگاه پروردگارش شتافت و فرمان رسالت را دريافت كرد.

اين سخن را با حديث ديگرى پايان مى دهيم، در روايتى آمده است: اِنَّ لِلّهِ فِى عِبادِهِ آنِيَةً وَ هُوَ الْقَلْبُ فَاَحَبُّها اِلَيْهِ «أَصْفاها» وَ «أَصْلَبُها» وَ «أَرَقُّها»: أَصْلَبُها فِى دِيْنِ اللّهِ، وَ أَصْفاها مِنَ الذُّنُوبِ، وَ أَرَقُّها عَلَى الاِخْوانِ: «خداوند در ميان بندگانش ظرف و پيمانه اى دارد به نام «دل»، كه از همه آنها بهتر ظرفى است كه «صاف تر»، «محكم تر» و «لطيف تر» باشد، از همه محكم تر در دين خدا، از همه پاك تر از گناهان و از همه لطيف تر در مقابل برادران دينى»!.(7)

* * *

95قالَ أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ

96وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ

97قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْياناً فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ

98فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ

99وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ

100رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصّالِحِينَ

 

ترجمه:

95 ـ گفت: «آيا چيزى را مى پرستيد كه با دست خود مى تراشيد؟!

96 ـ با اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بت هائى كه مى سازيد»!

97 ـ گفتند: «بناى مرتفعى براى او بسازيد و او را در جهنمى از آتش بيفكنيد»!

98 ـ آنها طرحى براى نابودى ابراهيم ريخته بودند، ولى ما آنان را پست و مغلوب ساختيم.

99 ـ (او از اين مهلكه به سلامت بيرون آمد) و گفت: «من به سوى پروردگارم مى روم، او مرا هدايت خواهد كرد.

100 ـ پروردگارا! به من (فرزندى) از صالحان ببخش»!


1 ـ مائده، آيه 13.

2 ـ مائده، آيه 41.

3 ـ بقره، آيه 6.

4 ـ توبه، آيه 87.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 25، باب حب اللّه، حديث 27.

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 59، باب القلب و صلاحه، حديث 39.

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 56، باب القلب و صلاحه، حديث 26.

 
تفسير:

نقشه هاى مشركان شكست مى خورد

 

سرانجام بعد از ماجراى بت شكنى، ابراهيم(عليه السلام) را به همين اتهام به دادگاه كشاندند.

او را مورد سؤال قرار داده و از او خواستند توضيح دهد كه: حادثه وحشتناك بتخانه به دست چه كسى انجام يافته؟ قرآن شرح اين ماجرا را در سوره «انبياء» بيان كرده و در آيات مورد بحث، تنها به يك فراز حساس آن قناعت مى كند و آن آخرين سخن ابراهيم(عليه السلام) با آنان در زمينه باطل بودن بت پرستى است، مى گويد: «ابراهيم گفت: آيا چيزى را پرستش مى كنيد كه با دست خود مى تراشيد»؟! (قالَ أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ).

هيچ آدم عاقلى، مصنوع خود را پرستش مى كند؟ هيچ ذى شعورى در برابر مخلوق خود، زانو به زمين مى زند؟ كدام عقل و منطق به شما چنين اجازه اى داده است؟!

* * *

معبود، بايد خالق انسان باشد نه مخلوق او، اكنون درست بنگريد و معبود حقيقى را پيدا كنيد: «خداوند هم شما را آفريده، و هم بتهائى را كه مى سازيد» (وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ).

آسمان و زمين، همه مخلوق اويند و زمان و مكان، همه از او است، بايد سر بر آستان چنين خالقى نهاد و او را پرستش و نيايش كرد.

اين دليلى است بسيار قوى، و دندان شكن كه هيچ پاسخى در مقابل آن نداشتند.

«ما» در جمله «ما تَعْمَلُونَ» به اصطلاح «موصوله» است (نه مصدريه)، مى خواهد بگويد: خدا هم شما را آفريده، و هم مصنوعاتتان را، اگر بر بتها كلمه «مصنوع» انسان، يا «معمول» انسان، اطلاق شود به خاطر شكلى است كه انسان به آن مى دهد، و گر نه ماده آن را هم خدا آفريده است، اين درست به اين مى ماند كه مى گويند: اين فرش، آن خانه، و آن اتومبيل ساخته انسان است. مسلماً منظور اين نيست كه انسان مواد آنها را ساخته، بلكه صورت آنها به دست انسان شكل مى گيرد.

اما اگر «ما» را «مصدريه» بگيريم مفهومش اين است كه: خداوند هم شما را آفريده و هم اعمال شما را، البته اين معنى غلط نيست و بر خلاف پندار بعضى، سر از جبر در نمى آورد، چرا كه اعمال ما هر چند به اراده ما انجام مى گيرد، اما اراده و قدرت بر تصميم گيرى و نيروهاى ديگرى را كه افعال خود را با آن انجام مى دهيم همه از ناحيه خدا است، ولى با اين حال آيه ناظر به اين معنى نيست، بلكه ناظر به بتها است، مى گويد: «خدا هم خالق شما است و هم بتهائى كه ساخته و پرداخته ايد» و لطف سخن نيز در همين است; چرا كه بحث از بتها بوده، نه از اعمال آدمى.

در حقيقت، اين آيه، شبيه مطلبى است كه در داستان موسى(عليه السلام) و ساحران آمده كه مى گويد: فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ: «موسى عصا را رها كرد، مار عظيمى شد و آنچه را به دروغ ساخته بودند بلعيد» (منظور مارهاى ساختگى ساحران است).(1)

* * *

ولى، مى دانيم زورگويان و قلدران هرگز با منطق و استدلال آشنا نبوده اند، به همين دليل، اين برهان گويا و نيرومند ابراهيم(عليه السلام)، در قلب سردمداران نظام جبار «بابل» اثر نگذاشت، هر چند گروهى از توده مردم مستضعف را بيدار كرد، اما مستكبران كه پيشرفت اين منطق توحيدى را مزاحم منافع خويش مى ديدند، با منطق زور و سرنيزه و آتش به ميدان آمدند، منطقى كه هرگز جز آن را نمى فهمند، تكيه بر قدرت خويش كردند «و فرياد زدند: براى او بناى مرتفعى بسازيد و در ميان آن آتش بيفروزيد و او را در جهنمى سوزان بيفكنيد»! (قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْياناً فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ).

از اين تعبير، استفاده مى شود: قبلاً دستور داده شد، چهار ديوارى بزرگى ساختند، سپس در درون آن آتش افروختند، شايد به اين منظور كه هم آتش را از پراكنده شدن و خطرات احتمالى مهار كنند، و هم دوزخى را كه ابراهيم(عليه السلام)، با آن بت پرستان را تهديد مى كرد، عملاً به وجود آورند!

درست است كه براى سوزاندن انسانى همچون ابراهيم(عليه السلام) يك بار كوچك هيزم كافى بود، ولى، براى اين كه: سوز دل خود را از شكستن بتها فرو بنشانند، و به اصطلاح انتقام خويش را به حد اعلى بگيرند، و در ضمن شكوه و عظمتى به بتها بخشند كه آبروى بر باد رفته آنها برگردد، و نيز زهر چشمى از همه مخالفان خود بگيرند كه اين حادثه ديگر، در تاريخ «بابل» تكرار نگردد، اين درياى آتش را به وجود آوردند (توجه داشته باشيد «جَحِيم» در لغت به معنى آتش هائى است كه روى هم متراكم شده است).

بعضى «بُنْيان» را در اينجا به «منجنيق» تفسير كرده اند كه وسيله پرتاب اشياء سنگين از فاصله هاى دور بود، ولى غالب مفسران همان تفسير اول را برگزيده اند كه «بنيان»، ساختمان و چهار ديوارى بزرگ است.

* * *

در اينجا قرآن به ريزه كارى ها و جزئيات اين مسأله كه در سوره «انبياء» آمده است اشاره نمى كند، تنها در يك جمع بندى فشرده و جالب، پايان اين ماجرا را چنين بيان مى كند: «آنها براى نابودى ابراهيم نقشه دقيقى طرح كرده بودند، ولى ما آنها را پست و مغلوب ساختيم» (فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ).

«كَيْد» در اصل به معنى هر گونه «چاره انديشى» است، خواه در طريق صحيح باشد يا غلط، هر چند غالباً در موارد مذموم استعمال مى شود، و با توجه به اين كه در اينجا به صورت «نكره» آمده، نكره اى كه دلالت بر عظمت و اهميت مى كند، اشاره به نقشه وسيع و گسترده اى است كه آنها براى نابود ساختن ابراهيم(عليه السلام)، و برچيدن اثرات تبليغ قولى و عملى او، طرح كرده بودند.

آرى، خداوند آنها را «اسفل» و پائين قرار داد، و ابراهيم(عليه السلام) را در «مرتبه اعلى»، همان گونه كه منطقش برترى داشت، در حادثه آتش سوزى نيز خدا او را برتر قرار داد، و دشمنان نيرومندش را به سقوط كشانيد، آتش را بر او سرد و سالم ساخت و بى آن كه حتى يك تار موى او بسوزد، از آن درياى آتش سالم به درآمد!

يك روز نوح(عليه السلام) را از «غرق»، نجات مى دهد، و روز ديگر ابراهيم(عليه السلام) را از «حرق»، تا روشن كند، «آب» و «آتش» سر بر فرمان او دارند و «آنچه مى گويد خدا آن مى كنند».

* * *

ابراهيم(عليه السلام) از اين حادثه هولناك و توطئه خطرناكى كه دشمن براى او چيده بود سالم و سربلند، بيرون آمد، و چون رسالت خود را در «بابل» پايان يافته مى ديد، تصميم بر مهاجرت به اراضى مقدس «شام» گرفت «و گفت: من به سوى پروردگارم مى روم، او مرا هدايت خواهد كرد» (وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ).

بديهى است، خداوند مكانى ندارد، اما مهاجرت از محيط آلوده به محيط پاك، مهاجرت به سوى خدا است.

مهاجرت به سرزمين انبياء و اولياء، و كانون هاى وحى الهى مهاجرت به سوى خدا است، همان گونه كه سفر به «مكّه» «سفر الى اللّه» ناميده مى شود.

به علاوه مهاجرت براى انجام وظيفه و رسالت الهى سفر به سوى دوست محسوب مى گردد، و در اين سفر، هادى و راهنما در همه جا خدا است.

* * *

و در اينجا نخستين تقاضايش از خدا كه در آيات فوق منعكس است، تقاضاى فرزندى صالح بود، فرزندى كه بتواند خط رسالت او را تداوم بخشد، و برنامه هاى نيمه تمامش را به پايان برساند، اينجا بود كه عرض كرد: «پروردگارا! به من از فرزندان صالح ببخش» (رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصّالِحِينَ).

چه تعبير جالبى، «فرزند صالح و شايسته»، شايسته از نظر اعتقاد و ايمان شايسته از نظر گفتار و عمل، و شايسته از تمام جهات.

قابل توجه اين كه: يك جا ابراهيم(عليه السلام) خودش تقاضا مى كند كه در زمره صالحان باشد، چنان كه قرآن از قول او نقل مى كند: رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ: «پروردگارا! به من علم و دانش مرحمت فرما، و مرا به صالحان ملحق كن».(2)

و اينجا تقاضا مى كند كه فرزندان صالح به من مرحمت فرما، چرا كه صالح وصفى است جامع كه تمام شايستگى هاى يك انسان كامل در آن جمع است.

خداوند نيز اين دعا را مستجاب كرد، و فرزندان صالحى همچون «اسماعيل» و «اسحاق»(عليهما السلام) به او مرحمت فرمود، چنان كه در آيات بعد همين سوره مى خوانيم: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ: «ما او را بشارت داديم به تولد اسحاق پيامبرى از صالحان».

و در مورد اسماعيل(عليه السلام) مى گويد: وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ * وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصّالِحِينَ: «و اسماعيل و ادريسو ذا الكفل را به ياد آور كه همه از صابران بودند * و ما آنها را در رحمت خود وارد كرديم چرا كه از صالحان بودند».(3)

* * *


1 ـ اعراف، آيه 117.

2 ـ شعراء، آيه 83.

3 ـ انبياء، آيات 85 و 86.

 
نكته ها:

1 ـ خالق همه چيز او است

 

در آيات مورد بحث، خوانديم: وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ: ابراهيم به بت پرستان مى گويد: «هم خودتان مخلوق خدا هستيد و هم بتهاى ساختگى شما».

بعضى، آيه فوق را توجيهى براى مذهب فاسد جبر پنداشته اند (به اين ترتيب كه «ما» در جمله «ما تَعْمَلُونَ» را «مصدريه» گرفته اند و گفته اند: مفهوم جمله اين مى شود كه خداوند شما و اعمالتان را آفريده است، و هنگامى كه اعمال ما مخلوق خدا است پس ما از خودمان اختيارى نداريم).

اين سخن از چند جهت بى اساس است:

اوّلاً: چنان كه گفتيم منظور از «ما تَعْمَلُونَ» در اينجا بتهائى است كه با دست خود مى ساختند، نه اعمال انسان ها، و بدون شك آنها اين مواد را از عالم خلقت مى گرفتند، و به آن شكل مى دادند (بنابراين «ما» ما موصوله است).

ثانياً: اگر مفهوم آيه آن باشد كه آنها پنداشته اند، دليلى مى شد به نفع بت پرستان، نه بر ضد آنها; چرا كه آنها مى توانستند بگويند: چون عمل بت سازى و بت پرستى ما را خدا آفريده، پس ما در اين ميان بى تقصير هستيم!.

ثالثاً: به فرض اين كه: معنى آيه چنين باشد باز دليل بر جبر نيست; زيرا در عين آزادى اراده و اختيار، باز هم به يك معنى خداوند خالق اعمال ما است، چرا كه اين آزادى اراده و قدرت بر تصميم گيرى، و نيروهاى جسمى و فكرى و مادى و معنوى را چه كسى جز خدا به ما داده است؟ پس خالق او است در عين اين كه فعل، فعل اختيارى ما است.

* * *

2 ـ هجرت ابراهيم(عليه السلام)

 

بسيارى از پيامبران در طول عمر خود، براى اداى رسالت خويش اقدام به هجرت كردند كه از جمله آنها ابراهيم(عليه السلام) بود كه در آيات مختلف قرآن روى مسأله هجرت او تكيه شده است.

از جمله در سوره «عنكبوت» آيه 26 مى خوانيم: وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ: «گفت من به سوى پروردگارم هجرت مى كنم كه او عزيز و حكيم است» و قرآن اين سخن را بعد از مسأله آتش سوزى ابراهيم(عليه السلام) در آنجا آورده است.

حقيقت اين است كه رهبران الهى، هنگامى كه رسالت خويش را در يك نقطه به اتمام مى رساندند، و يا محيط را آماده براى گسترش دعوت خويش نمى ديدند ، براى اين كه رسالت آنها متوقف نگردد، دست به مهاجرت مى زدند، و اين مهاجرتها سرچشمه بركات فراوانى در طول تاريخ اديان شد، تا آنجا كه تاريخ اسلام از نظر ظاهر و معنا بر محور هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دور مى زند، و اگر هجرت نبود، اسلام در باتلاق بت پرستان «مكّه» براى هميشه فرو رفته بود.

هجرت بود كه به اسلام و مسلمين جان تازه داد، و همه چيز را به نفع آنها دگرگون ساخت، و بشريت را در مسير جديدى قرار داد.

بلكه، به يك معنى هجرت يك برنامه عمومى براى فرد فرد مؤمنان است، كه هر وقت در طول زندگى، آنها محيط را نامناسب براى اهداف مقدس خود ديدند، و آن را به صورت باتلاق عفن، يافتند كه همه چيز در آن مى پوسد، موظف به هجرتند، بايد رخت سفر بربندند و به سرزمين آماده ترى كوچ كنند كه ملك خدا محدود نيست.

اما هجرت، پيش از آن كه جنبه برون ذاتى داشته باشد جنبه درون ذاتى داردنخست در درون دل و جان «هجرتى بايد كرد»، هجرت از «آلودگى ها» به سوى «پاكى ها»، هجرت از «شرك» به «ايمان» و هجرت از «گناه» به «طاعت پروردگار بزرگ».

اين هجرت درونى سرآغازى خواهد بود براى تحول فرد و جامعه، و مقدمه اى براى هجرت برونى، در جلد چهارم تفسير «نمونه» بحث مشروحى پيرامون «اسلام و مهاجرت» ذيل آيه 100 سوره «نساء»، صفحه 89 به بعد آورده ايم.

* * *

101فَبَشَّرْناهُ بِغُلام حَلِيم

102فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِينَ

103فَلَمّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ

104وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ

105قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

106إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ

107وَ فَدَيْناهُ بِذِبْح عَظِيم

108وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ

109سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ

110كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

 

ترجمه:

101 ـ ما او را به نوجوانى بردبار و صبور بشارت داديم.

102 ـ هنگامى كه با او به مقام سعى و كوشش رسيد، گفت: «پسرم! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، نظر تو چيست»؟ گفت: «پدرم! هر چه دستور دارى اجرا كن، به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت»!

103 ـ هنگامى كه هر دو تسليم شدند و ابراهيم جبين او را بر خاك نهاد،

104 ـ او را ندا داديم كه: «اى ابراهيم!

105 ـ آن رؤيا را تحقق بخشيدى»! ما اين گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم.

106 ـ اين مسلماً همان امتحان آشكار است!

107 ـ ما ذبح عظيمى را فداى او كرديم.

108 ـ و نام نيك او را در امت هاى بعد باقى نهاديم!

109 ـ سلام بر ابراهيم!

110 ـ اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم!

 

تفسير:

«ابراهيم» در قربانگاه!

 

در آيات گذشته به اينجا رسيديم كه، ابراهيم(عليه السلام) بعد از اداى رسالت خويش در «بابل» از آنجا هجرت كرد، و نخستين تقاضايش از پروردگار اين بود كه: فرزند صالحى به او عطا فرمايد; زيرا تا آن روز صاحب فرزندى نشده بود.

نخستين آيه مورد بحث سخن از اجابت اين دعاى ابراهيم(عليه السلام) به ميان آورده مى گويد: «ما او را به نوجوانى حليم، بردبار و پر استقامت بشارت داديم» (فَبَشَّرْناهُ بِغُلام حَلِيم).

در واقع سه بشارت در اين جمله جمع شده است: بشارت تولد فرزندى پسر، و بشارت رسيدن او به سنين نوجوانى، و بشارت به صفت والاى حلم.

در تفسير «حَلِيم» گفته اند: كسى است كه در عين توانائى، در هيچ كارى قبل از وقتش شتاب نمى كند، و در كيفر مجرمان عجله اى به خرج نمى دهد.

روحى بزرگ دارد و بر احساسات خويش مسلط است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «حلم» به معنى خويشتن دارى به هنگام هيجان غضب است، و از آنجا كه اين حالت از عقل و خرد ناشى مى شود گاه به معنى عقل و خرد نيز به كار رفته، و گر نه معنى حقيقى «حلم» همان است كه در اول گفته شد، ضمناً از اين توصيف استفاده مى شود كه: خداوند بشارت بقاى اين فرزند را تا زمانى داده كه به سنى قابل توصيف به «حلم» برسد، و چنان كه در آيات بعد خواهيم ديد، او مقام حليم بودن خود را به هنگام ماجراى «ذبح» نشان داد، همان گونه كه ابراهيم(عليه السلام) نيز حليم بودن خود را در آن هنگام، و هم در موقع آتش سوزى آشكار ساخت.

قابل توجه اين كه: واژه «حليم» پانزده مرتبه در قرآن مجيد استعمال شده، و غالباً وصفى است براى خداوند جز در دو مورد كه توصيفى براى ابراهيم(عليه السلام) و فرزندش در كلام خدا آمده است، و در يك مورد كه توصيفى است براى شعيب(عليه السلام) از زبان ديگران.

واژه «غلام» به عقيده بعضى: به هر كودكى قبل از رسيدن به سن جوانى گفته مى شود، و بعضى آن را به كودكى كه از ده سال گذشته، و هنوز به سن بلوغ نرسيده است اطلاق كرده اند.

از تعبيرات مختلفى كه در لغت «عرب» آمده مى توان استفاده كرد: «غلام» حد فاصل ميان «طفل» (كودك) و «شاب» (جوان) است كه در زبان فارسى از آن تعبير به «نوجوان» مى كنيم.

* * *

سرانجام فرزند موعود ابراهيم(عليه السلام) طبق بشارت الهى، متولد شد، و قلب پدر را كه سال ها در انتظار فرزندى صالح بود، روشن ساخت، دوران طفوليت را پشت سر گذاشت و به سن نوجوانى رسيد.

در اينجا قرآن مى گويد: «هنگامى كه با او به مقام سعى و كوشش رسيد» (فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ).

يعنى به مرحله اى رسيد كه مى توانست در مسائل مختلف زندگى همراه پدر تلاش و كوشش كند و او را يارى دهد.

بعضى، «سَعى» را در اينجا به معنى عبادت و كار براى خدا دانسته اند، البته «سعى» مفهوم وسيعى دارد كه اين معنى را نيز شامل مى شود ولى، منحصر به آن نيست، و تعبير «مَعَهُ» (با پدرش) نشان مى دهد كه منظور، معاونت پدر در امور زندگى است.

به هر حال، به گفته جمعى از مفسران: فرزند 13 ساله بود كه ابراهيم(عليه السلام)خواب عجيب و شگفت انگيزى ديد كه بيانگر شروع يك آزمايش بزرگ ديگر در مورد اين پيامبر عظيم الشأن است، در خواب ديد از سوى خداوند به او دستور داده شد: فرزند يگانه اش را با دست خود قربانى كند و سر ببرد.

ابراهيم(عليه السلام) وحشت زده از خواب بيدار شد، مى دانست: خواب پيامبران واقعيت دارد و از القائات شيطانى به دور است، اما با اين حال دو شب ديگر همان خواب تكرار شد كه تأكيدى بود بر لزوم اين امر و فوريت آن.

مى گويند: نخستين بار در شب «ترويه» (شب هشتم ماه ذى الحجه) اين خواب را ديد، و در شب هاى «عرفه» و «عيد قربان» (نهم و دهم ذى الحجه) خواب تكرار گرديد، لذا براى او كمترين شكى باقى نماند، كه اين فرمان قطعى خدا است.

ابراهيم(عليه السلام) كه بارها از كوره داغ امتحان الهى سرافراز بيرون آمده بود، اين بار نيز بايد دل به دريا بزند، سر بر فرمان حق بگذارد، و فرزندى را كه يك عمر در انتظارش بوده و اكنون نوجوانى برومند شده است، با دست خود سر ببرد!

ولى، بايد قبل از هر چيز، فرزند را آماده اين كار كند، رو به سوى او كرده «گفت: فرزندم! من در خواب ديدم كه بايد تو را ذبح كنم، بنگر نظر تو چيست»؟! (قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى).

فرزندش كه نسخه اى از وجود پدر ايثارگر بود، و درس صبر و استقامت و ايمان را در همين عمر كوتاهش در مكتب او خوانده بود، با آغوش باز و از روى طيب خاطر از اين فرمان الهى، استقبال كرد، با صراحت و قاطعيت «گفت: پدرم هر دستورى به تو داده شده است اجرا كن» (قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ).

و از ناحيه من فكر تو راحت باشد كه: «به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت» (سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِينَ).

اين تعبيرات پدر و پسر، چقدر پر معنى است! و چه ريزه كارى هائى در آن نهفته است!.

از يكسو، پدر با صراحت مسأله ذبح را با فرزند 13 ساله مطرح مى كند، و از او نظرخواهى مى كند، براى او شخصيت مستقل، و آزادى اراده قائل مى شود، او هرگز نمى خواهد فرزندش را بفريبد، و كوركورانه به اين ميدان بزرگ امتحان دعوت كند، او مى خواهد فرزند، نيز در اين پيكار بزرگ با نفس، شركت جويد، و لذت تسليم و رضا را همچون پدر بچشد!

از سوى ديگر، فرزند هم مى خواهد: پدر در عزم و تصميمش راسخ باشد، نمى گويد مرا ذبح كن، بلكه مى گويد: هر مأموريتى دارى انجام ده، من تسليم امر و فرمان او هستم، و مخصوصاً پدر را با خطاب «يا أَبَتِ»! (اى پدر!) مخاطب مى سازد، تا نشان دهد اين مسأله از عواطف فرزندى و پدرى سر سوزنى نمى كاهد، كه فرمان خدا، حاكم بر همه چيز است.

و از سوى سوم، مراتب ادب را در پيشگاه پروردگار به عالى ترين وجهى نگه مى دارد، هرگز به نيروى ايمان و اراده و تصميم خويش، تكيه نمى كند، بلكه بر مشيت خدا و اراده او تكيه مى نمايد و با اين عبارت از او توفيق پايمردى و استقامت مى طلبد.

و به اين ترتيب، هم پدر و هم پسر، نخستين مرحله اين آزمايش بزرگ را با پيروزى كامل مى گذرانند.

* * *

در اين ميان، چه ها گذشت؟ قرآن از شرح آن خوددارى كرده، و تنها روى نقاط حساس اين ماجراى عجيب، انگشت مى گذارد.

بعضى نوشته اند: فرزند فداكار، براى اين كه: پدر را در انجام اين مأموريت كمك كند، و هم از رنج و اندوه مادر بكاهد، هنگامى كه او را به قربانگاه در ميان كوه هاى خشك و سوزان سرزمين «منى» آورد، به پدر گفت: پدرم! ريسمان را محكم ببند، تا هنگام اجراى فرمان الهى، دست و پا نزنم، مى ترسم از پاداشم كاسته شود!

پدر جان! كارد را تيز كن و با سرعت بر گلويم بگذران، تا تحملش بر من (و بر تو) آسان تر باشد!

پدرم! قبلاً پيراهنم را از تن بيرون كن كه به خون آلوده نشودچرا كه بيم دارم چون مادرم آن را ببيند عنان صبر از كفش بيرون رود.

آن گاه افزود: سلامم را به مادرم برسان، و اگر مانعى نديدى پيراهنم را برايش ببر، كه باعث تسلى خاطر و تسكين دردهاى او است، چرا كه بوى فرزندش را از آن خواهد يافت، و هر گاه دلتنگ شود، آن را در آغوش مى فشارد و سوز درونش را تخفيف خواهد داد.

لحظه هاى حساسى فرا رسيد، فرمان الهى بايد اجراء مى شد، ابراهيم(عليه السلام) كه مقام تسليم فرزند را ديد او را در آغوش كشيد، گونه هايش را بوسه داد، و هر دو در اين لحظه، به گريه افتادند، گريه اى كه بيانگر عواطف و مقدمه شوق لقاىِ خدا بود.

قرآن، همين اندازه، در عبارتى كوتاه و پر معنى، مى گويد: «هنگامى كه هر دو تسليم و آماده شدند و ابراهيم جبين فرزند را بر خاك نهاد...» (فَلَمّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ).(1)

باز قرآن اينجا را به اختصار برگزار كرده و به شنونده اجازه مى دهد، با امواج عواطفش، قصه را همچنان دنبال كند.

بعضى گفته اند: منظور از جمله «تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» اين بود، كه پيشانى پسر را به پيشنهاد خودش بر خاك نهاد، مبادا چشمش در صورت فرزند، بيفتد، عواطف پدرى به هيجان در آيد و مانع اجراى فرمان خدا شود!

به هر حال، ابراهيم(عليه السلام) صورت فرزند را بر خاك نهاد و كارد را به حركت در آورد و با سرعت و قدرت بر گلوى فرزند كشيد، در حالى كه روحش در هيجان فرو رفته بود، و تنها عشق خدا بود كه او را در مسيرش بى ترديد پيش مى برد.

اما كارد برنده، بر گلوى لطيف فرزند، كمترين اثرى نگذارد!...

ابراهيم(عليه السلام) در حيرت فرو رفت، بار ديگر كارد را به حركت در آورد، ولى باز كارگر نيفتاد، آرى «ابراهيم خليل»(عليه السلام) مى گويد: بِبُر! اما خداوند «جليل» فرمان مى دهد: نَبُر! و كارد تنها گوش بر فرمان او دارد.

* * *

اينجا است كه قرآن با يك جمله كوتاه و پر معنى، به همه انتظارها پايان داده مى گويد: «در اين هنگام او را ندا داديم كه اى ابراهيم»! (وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ).

* * *

«آنچه را در خواب مأموريت يافتى انجام دادى» (قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا).

«ما اين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم» (إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

هم به آنها توفيق پيروزى در امتحان مى دهيم، و هم نمى گذاريم فرزند دلبندشان از دست برود، آرى، كسى كه سر تا پا تسليم فرمان ما است، و نيكى را به حد اعلاء رسانده، جز اين پاداشى نخواهد داشت.

* * *

سپس مى افزايد: «اين مسلماً امتحان مهم و آشكارى است» (إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ).

ذبح كردن فرزند با دست خود، آن هم فرزندى برومند و لايق، براى پدرى كه يك عمر در انتظار چنين فرزندى بوده، كار ساده و آسانى نيست، چگونه مى توان دل از چنين فرزندى بركند؟ و از آن بالاتر با نهايت تسليم و رضا، بى آن كه خم به ابرو آورد به امتثال اين فرمان بشتابد، و تمام مقدمات را تا آخرين مرحله انجام دهد، به طورى كه از نظر آمادگى هاى روانى و عملى چيزى فروگذار نكند!

و از آن عجيب تر، تسليم مطلق اين نوجوان در برابر اين فرمان بود، كه با آغوش باز و با اطمينان خاطر به لطف پروردگار و تسليم در برابر اراده او به استقبال ذبح شتافت.

لذا در بعضى از روايات آمده است: هنگامى كه اين كار انجام گرفت، «جبرئيل» (از روى اعجاب) صدا زد: «اللّهُ اَكْبَر» «اللّهُ اَكْبَر!...»

و فرزند ابراهيم صدا زد: «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه، وَ اللّهُ اَكْبَر!...»

و پدر قهرمان فداكار نيز گفت: «اللّهُ اَكْبَرُ وَ لِلّهِ الْحَمْد».(2)

و اين شبيه تكبيراتى است كه حجّاج روز «عيد قربان» مى گويند.

* * *

اما براى اين كه: برنامه ابراهيم(عليه السلام) ناتمام نماند، و در پيشگاه خدا قربانى كرده باشد، و آرزوى ابراهيم(عليه السلام) برآورده شود، خداوند قوچى بزرگ، فرستاد تا به جاى فرزند قربانى كند و سنتى براى آيندگان در مراسم «حج»، و سرزمين «منى» از خود بگذارد، چنان كه قرآن مى گويد: «ما ذبح عظيمى را فداى او كرديم» (وَ فَدَيْناهُ بِذِبْح عَظِيم).

در اين كه: عظمت اين ذبح از چه نظر بوده، از نظر جسمانى و ظاهرى؟ و يا از جهت اين كه: فداى فرزند ابراهيم(عليه السلام) شد؟ و يا از نظر اين كه: براى خدا و در راه خدا بود؟ و يا از اين نظر كه: اين قربانى از سوى خدا براى ابراهيم(عليه السلام)فرستاده شد؟.

مفسران، گفتگوهاى فراوانى دارند، ولى هيچ مانعى ندارد كه تمام اين جهات در ذبح عظيم، جمع، و از ديدگاه هاى مختلف داراى عظمت باشد.

يكى از نشانه هاى عظمت اين ذبح آن است كه با گذشت زمان، سال به سال وسعت بيشترى يافته، و الآن در هر سال بيش از يك ميليون نفر به ياد آن ذبحِ عظيم قربانى مى كنند و خاطره اش را زنده نگه مى دارد.

«فَدَيْنا» از ماده «فدا» در اصل به معنى قرار دادن چيزى به عنوان بلاگردان و دفع ضرر، از شخص يا چيز ديگر است، لذا مالى را كه براى آزاد كردن اسير مى دهند «فديه» مى گويند، و نيز كفاره اى را كه بعضى از بيماران به جاى روزه مى دهند به اين نام ناميده مى شود.

در اين كه اين قوچ بزرگ، چگونه به ابراهيم(عليه السلام) داده شد، بسيارى معتقدند «جبرئيل» آورد، بعضى، نيز گفته اند: از دامنه كوه هاى «منى» سرازير شد، هر چه بود به فرمان خدا و به اراده او بود.

* * *

خداوند تنها پيروزى ابراهيم(عليه السلام) را در اين امتحان بزرگ در آن روز نستود، بلكه خاطره آن را جاويدان ساخت، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «ما نام نيك ابراهيم را در امت هاى بعد باقى و برقرار ساختيم» (وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ).

«اسوه» اى شد، براى همه آيندگان، و «قدوه» اى، براى تمام پاكبازان و عاشقان دلداده كوى دوست، و برنامه او را به صورت سنت حج در اعصار و قرون آينده، تا پايان جهان جاودان نموديم او پدر پيامبران بزرگ، پدر امت اسلام و پيامبر اسلام بود.

* * *

«سلام بر ابراهيم» (آن بنده مخلص و پاكباز باد) (سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ).

* * *

آرى، «ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

پاداشى به عظمت دنيا، پاداشى جاودان در سراسر زمان، پاداشى درخور سلام و درود خداوند بزرگ!

جالب توجه اين كه: جمله «كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» يك بار اينجا ذكر شده، و يك بار در چند آيه قبل، اين تكرار حتماً نكته اى دارد.

ممكن است دليلش اين بوده باشد كه در مرحله اول، خداوند پيروزى ابراهيم(عليه السلام) را در امتحان بزرگش، تصديق مى كند، و كارنامه قبولى او را امضاء مى فرمايد، اين خود جزا و پاداش بزرگى است، و اين مهمترين مژده اى بود كه خداوند، به ابراهيم(عليه السلام) داد، سپس مسأله «فدا كردن ذبح عظيم»، «جاودان ماندن نام و سنت او» و «درود فرستادن خدا بر او» را كه سه موهبت بزرگ ديگر است مطرح كرده، و آن را به عنوان پاداش نيكوكاران معرفى مى كند.

* * *


1 ـ «تَلَّهُ» از ماده «تل» در اصل به معنى «مكان مرتفع» است و «تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» مفهومش اين است كه او را بر مكان مرتفعى به يك طرف صورت بر زمين افكند، «جَبِين» به معنى طرف صورت است، و دو طرف را «جَبِينان» مى گويند.

2 ـ تفسير «قرطبى» و تفسير «روح البيان».

 

نكته ها:

1 ـ «ذبيح اللّه» كيست؟

در اين كه كدام يك از فرزندان ابراهيم (اسماعيل يا اسحاق)(عليهم السلام) به قربانگاه برده شد، و لقب «ذبيح اللّه» يافت؟ در ميان مفسران سخت گفتگو است، گروهى «اسحاق»(عليه السلام) را «ذبيح» مى دانند، و جمعى «اسماعيل»(عليه السلام) را، نظر اول را بسيارى از مفسران اهل سنت، و نظر دوم را مفسران شيعه برگزيده اند.

اما آنچه با ظواهر آيات مختلف قرآن هماهنگ است، اين است كه: ذبيح «اسماعيل»(عليه السلام) بوده است، زيرا:

اوّلاً: در يك جا مى خوانيم: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحِيْنَ: «ما او را بشارت به اسحاق داديم كه پيامبرى بود از صالحان».(1)

اين تعبير، به خوبى نشان مى دهد كه خداوند بشارت به تولد اسحاق(عليه السلام) را بعد از اين ماجرا و به خاطر فداكارى هاى ابراهيم(عليه السلام) به او داد، بنابراين ماجراى ذبح مربوط به او نبود.

به علاوه، هنگامى كه خداوند نبوت كسى را بشارت مى دهد، مفهومش اين است كه زنده مى ماند، و اين با مسأله ذبح در كودكى سازگار نيست.

ثانياً: در آيه 71 سوره «هود» مى خوانيم: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ: «ما او را به تولد اسحاق بشارت داديم و نيز به تولد يعقوب بعد از اسحاق».

اين آيه نشان مى دهد كه ابراهيم(عليه السلام) مطمئن بود، اسحاق(عليه السلام) مى ماند و فرزندى همچون يعقوب(عليه السلام) از او به وجود مى آيد، بنابراين نوبتى براى ذبح باقى نخواهد ماند.

كسانى كه ذبيح را اسحاق(عليه السلام) مى دانند در حقيقت اين آيات را ناديده گرفته اند.

ثالثاً: روايات بسيارى در منابع اسلامى آمده است كه: نشان مى دهد ذبيح اسماعيل(عليه السلام) بوده است، به عنوان نمونه:

در حديث معتبرى از پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) اسلام نقل شده: أَنَا ابْنُ الذَّبِيْحَيْنِ: «من فرزند دو ذبيحم» و منظور از «دو ذبيح» يكى پدرش «عبداللّه» است كه «عبدالمطلب» جدّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) نذر كرده بود او را براى خدا قربانى كند، سپس يكصد شتر به فرمان خدا فداء او قرار داد و داستانش مشهور است، و ديگر اسماعيل(عليه السلام) بود; زيرا مسلّم است كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از فرزندان اسماعيل(عليه السلام)است، نه اسحاق(عليه السلام).(2)

در دعائى كه از على(عليه السلام) از پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) نقل شده مى خوانيم: يا مَنْ فَدا اِسْماعِيْلَ مِنَ الذِّبْحِ: «اى كسى كه فدائى براى ذبح اسماعيل قرار دادى».(3)

در احاديثى كه از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نقل شده مى خوانيم: «هنگامى كه سؤال كردند: «ذبيح» كه بود؟ فرمودند: «اسماعيل».

در حديثى كه از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده، نيز مى خوانيم: لَوْ عَلِمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ شَيْئاً أَكْرَمَ مِنَ الضَّأْنِ لَفَدَى بِهِ إِسْمَاعِيلَ: «اگر حيوانى بهتر از گوسفند پيدا مى شد آن را فديه اسماعيل قرار مى داد».(4)

خلاصه، روايات در اين زمينه بسيار است كه اگر بخواهيم همه آنها را نقل كنيم، سخن به درازا مى كشد.(5)

در برابر اين روايات فراوان، كه هماهنگ با ظاهر آيات قرآن است، روايت شاذى بر ذبيح بودن اسحاق(عليه السلام) دلالت دارد كه نه مى تواند مقابله با روايات گروه اول كند، و نه با ظاهر آيات قرآن هماهنگ است.

از همه اينها گذشته، اين مسأله مسلّم است، كودكى را كه ابراهيم(عليه السلام) با مادرش به فرمان خدا به «مكّه» آورد و در آنجا رها نمود، و سپس خانه «كعبه» را با كمك او ساخت، و طواف و سعى با او به جا آورد، اسماعيل(عليه السلام) بود، و اين نشان مى دهد: ذبيح نيز اسماعيل(عليه السلام) بوده است; زيرا برنامه ذبح مكمل برنامه هاى فوق محسوب مى شده.

البته، آنچه از كتب «عهد عتيق» (تورات كنونى) بر مى آيد اين است كه ذبيح، اسحاق(عليه السلام) بوده است.(6)

و از اينجا چنين به نظر مى رسد كه: بعضى از روايات غير معروف اسلامى كه اسحاق(عليه السلام) را ذبيح معرفى مى كند، تحت تأثير روايات اسرائيلى است، و احتمالاً از مجعولات «يهود» است، «يهود» چون از دودمان «اسحاق»(عليه السلام) بودند، مايل بودند اين افتخار را از مسلمانان كه پيامبرشان زاده اسماعيل(عليه السلام) بود سلب كنند، و براى خود ثبت نمايند، هر چند از طريق انكار واقعيات باشد!

به هر حال، آنچه براى ما از همه محكم تر است، ظواهر آيات قرآن است، كه به خوبى نشان مى دهد: ذبيح اسماعيل(عليه السلام) بوده است، گر چه براى ما تفاوتى نمى كند: ذبيح اسماعيل(عليه السلام) باشد يا اسحاق(عليه السلام)، هر دو فرزند ابراهيم(عليه السلام) و پيامبر بزرگ خدا بودند، هدف روشن شدن اين ماجراى تاريخى است.

* * *


1 ـ صافات، آيه 112.

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 421.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 422.

5 ـ براى اطلاع بيشتر از اين روايات به تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 28 به بعد، و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 420 به بعد مراجعه فرمائيد.

6 ـ «تورات»، سفر تكوين، فصل 22.

 

2 ـ آيا «ابراهيم» مأمور به ذبح فرزند بود؟

از سؤالات مهم ديگرى كه در اين بحث، براى مفسران مطرح است، اين است كه: آيا ابراهيم(عليه السلام) راستى مأمور به ذبح فرزند بود، يا به مقدمات آن؟

اگر مأمور به ذبح بوده، چگونه پيش از انجام آن، اين حكم الهى نسخ شد؟ در حالى كه نسخ، قبل از عمل جايز نيست، و اين معنى در علم «اصول فقه» اثبات شده است.

و اگر مأمور به مقدمات ذبح بوده است، اين افتخار مهمى نخواهد بود.

و اين كه بعضى گفته اند: اهميت مسأله از اينجا ناشى مى شود كه: ابراهيم(عليه السلام) احتمال مى داد، بعد از انجام اين مأموريت و فراهم كردن مقدمات، دستور به اصل ذبح داده شود، و امتحان بزرگ او همين جا بود، مطلب جالبى به نظر نمى رسد.

به عقيده ما اين گفتگوها از اينجا ناشى مى شود كه، ميان اوامر امتحانى و غير امتحانى فرق نگذاشته اند، امرى كه به ابراهيم(عليه السلام) شد، يك امر امتحانى بود، مى دانيم: در اوامر امتحانى اراده جدى تعلق به اصل عمل نگرفته، بلكه هدف آن است: روشن شود شخص مورد آزمايش، تا چه اندازه آمادگى اطاعت فرمان دارد، و اين در جائى است كه شخص مورد آزمايش، از اسرار پشت پرده آگاه نيست.

و به اين ترتيب، در اينجا نسخ واقع نشده است كه در صحت آن قبل از عمل بحث و گفتگو شود.

و اگر مى بينيم، خداوند بعد از اين ماجرا به ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا: «خوابى را كه ديده بودى تحقق بخشيدى»، به خاطر آن است كه آنچه در توان داشت در زمينه ذبح فرزند دلبند، انجام داد، و آمادگى روحى خود را در اين زمينه از هر جهت به اثبات رسانيد، و از عهده اين آزمايش به خوبى برآمد.

* * *

3 ـ چگونه خواب «ابراهيم» مى توانست حجت باشد؟

در مورد «خواب» و «خواب ديدن» سخن بسيار است كه ما شرح مبسوطى از آن را در تفسير سوره «يوسف»، ذيل آيه 4 آورديم.(1)

آنچه در اينجا لازم است به آن توجه شود اين است كه: چگونه ابراهيم(عليه السلام)خواب را حجت دانست و آن را معيار عمل خود قرار داد؟ در پاسخ اين سؤال، گاه، گفته مى شود: خواب هاى انبياء هرگز خواب شيطانى، يا مولود فعاليت قوه واهمه نيست، بلكه گوشه اى از برنامه نبوت و وحى آنها است.

و به تعبير ديگر، ارتباط انبياء با مصدر وحى، گاهى به صورت القاء به قلب است.

گاه، از طريق ديدن فرشته وحى.

گاه، از راه شنيدن امواج صوتى كه به فرمان خدا ايجاد شده.

و گاه، از طريق خواب است.

و به اين ترتيب، در خواب هاى آنها هيچ گونه خطا و اشتباهى رخ نمى دهد، و آنچه در خواب مى بينند، درست همانند چيزى است كه در بيدارى مى بينند.

و گاه گفته مى شود: ابراهيم(عليه السلام) در حال بيدارى از طريق وحى آگاهى يافت كه بايد به خوابى كه در زمينه «ذبح» مى بيند عمل كند.

و گاه گفته مى شود: قرائن مختلفى كه در اين خواب بود، و از جمله اين كه در سه شب متوالى عيناً تكرار شد، براى او علم و يقين ايجاد كرد كه اين يك مأموريت الهى است و نه غير آن.

به هر حال، همه اين تفسيرها ممكن است صحيح باشد و منافاتى با هم ندارد و مخالف ظواهر آيات نيز نمى باشد.

* * *


1 ـ جلد 9، صفحه 311 به بعد.

 

4 ـ وسوسه هاى شيطان در روح بزرگ «ابراهيم» اثر نگذاشت

از آنجا كه امتحان ابراهيم(عليه السلام) يكى از بزرگترين امتحانات در طول تاريخ بود، امتحانى كه هدفش اين بود: قلب او را از مهر و عشق غير خدا تهى كند، و عشق الهى را در سراسر آن پرتوافكن سازد، طبق بعضى از روايات، شيطان به دست و پا افتاد، كارى كند كه ابراهيم(عليه السلام) از اين ميدان پيروزمند بيرون نيايد، گاه، به سراغ مادرش «هاجر» آمد، و به او گفت: مى دانى ابراهيم(عليه السلام) چه در نظر دارد؟ مى خواهد فرزندش را امروز سر ببرد!

«هاجر» گفت: برو سخن محال مگو كه او مهربانتر از اين است كه فرزند خود را بكشد، اصولاً مگر در دنيا انسانى پيدا مى شود كه فرزند خود را با دست خود ذبح كند؟

شيطان به وسوسه خود ادامه داد، گفت: او مدعى است خدا به او دستور داده.

«هاجر» گفت: اگر خدا دستور داده، بايد اطاعت كند و جز رضا و تسليم راهى نيست!!

گاهى، به سراغ «فرزند» آمد و به وسوسه او مشغول شد، از آن هم نتيجه اى نگرفت، چون اسماعيل(عليه السلام) را يك پارچه تسليم و رضا يافت.

سرانجام، به سراغ «پدر» آمد گفت: ابراهيم! خوابى را كه ديدى خواب شيطانى است! اطاعت شيطان مكن!

ابراهيم(عليه السلام) كه در پرتو نور ايمان و نبوت او را شناخت، بر او فرياد زد دور شو اى دشمن خدا.(1)

در حديث ديگرى آمده است: ابراهيم(عليه السلام) نخست به «مشعر الحرام» آمد تا پسر را قربانى كند، شيطان به دنبال او شتافت، او به محل «جمره اولى» آمد، شيطان به دنبال او آمد، ابراهيم(عليه السلام) هفت سنگ به او پرتاب كرد، هنگامى كه به «جمره دوم» رسيد، باز شيطان را مشاهده نمود، هفت سنگ ديگر بر او انداخت، تا به «جمره عقبه» آمد، هفت سنگ ديگر بر او زد (و او را براى هميشه از خود مأيوس ساخت).(2)

و اين نشان مى دهد كه وسوسه هاى شياطين، در ميدان هاى بزرگ امتحان، نه از يكسو، كه از جهات مختلف صورت مى گيرد، هر زمان به رنگى، و از طريقى، مردان خدا بايد ابراهيموار، شياطين را در همه چهره ها بشناسند، و از هر طريق وارد شوند راه را بر آنها ببندند و سنگسارشان كنند، و چه درس بزرگى؟!

* * *


1 و 2 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 9، صفحه 326 (ذيل آيات مورد بحث).

 

 

5 ـ فلسفه تكبيرات، در «منى»

مى دانيم، از دستورهائى كه در مورد «عيد اضحى» در روايات اسلامى آمده است، تكبيرات مخصوصى است كه همه مسلمانان، چه آنها كه در مراسم حج شركت كرده اند و در «منى» هستند، و چه آنها كه در ساير نقاط مى باشند، بعد از نمازها مى گويند، (منتهى كسانى كه در «منى» باشند بعد از 15 نماز كه نخستين آن نماز ظهر روز عيد است، و كسانى كه در غير «منى» باشند بعد از 10 نماز تكرار مى كنند) و صورت تكبيرات چنين است:

«اللّهُ اَكْبَرُ، اللّهُ اَكْبَرُ، لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ، وَ اللّهُ اَكْبَرُ، اللّهُ اَكْبَرُ، وَ لِلّهِ الْحَمْدُ، اللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما هَدانا»، و هنگامى كه اين دستور را با حديثى كه سابقاً نقل كرديم مقايسه مى كنيم، مى بينيم در حقيقت اين تكبيرات مجموعه اى است از تكبيرات «جبرئيل»، «اسماعيل»(عليه السلام) و پدرش «ابراهيم»(عليه السلام) و چيزى افزون بر آن.

و به تعبير ديگر، اين تعبيرات خاطره پيروزى «ابراهيم» و «اسماعيل»(عليهما السلام)را در آن ميدان بزرگ آزمايش، در نظرها زنده مى كند، و به همه مسلمانان چه در «منى» و چه در غير «منى» الهام مى بخشد.

ضمناً، از روايات اسلامى معلوم مى شود: نام گذارى سرزمين «منى» به اين اسم به خاطر آن است كه ابراهيم(عليه السلام) هنگامى كه به اين سرزمين رسيد و از عهده امتحان برآمد، «جبرئيل» به او گفت: هر چه مى خواهى از پروردگارت بخواه، او از خدا «تمنى» كرد: دستور دهد، به عنوان فداى فرزندش اسماعيل(عليه السلام)، قوچى را ذبح كند، و اين تمناى او انجام شد.(1)

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 420، حديث 68.

6 ـ «حج» يك عبادت مهم انسان ساز

سفر حج، در حقيقت يك هجرت بزرگ است، يك سفر الهى است، يك ميدان گسترده خودسازى و جهاد اكبر است.

مراسم حج، در واقع عبادتى را نشان مى دهد كه عميقاً با خاطره مجاهدات «ابراهيم»(عليه السلام) و فرزندش «اسماعيل»(عليه السلام) و همسرش «هاجر» آميخته است، و ما اگر در مطالعات خود در مورد اسرار حج، از اين نكته غفلت كنيم، بسيارى از مراسم آن به صورت معما در مى آيد، آرى، كليد حل اين معما توجه به اين آميختگى عميق است.

هنگامى كه در قربانگاه، در سرزمين «منى» مى آئيم، تعجب مى كنيم اين همه قربانى براى چيست؟ اصولاً مگر ذبح حيوان مى تواند حلقه اى از مجموعه يك عبادت باشد؟!

اما هنگامى كه مسأله قربانى ابراهيم(عليه السلام) را به خاطر مى آوريم كه عزيزترين عزيزانش، و شيرين ترين ثمره عمرش را در اين ميدان در راه خدا ايثار كرد، و بعداً سنتى به عنوان قربانى در «منى» به وجود آمد، به فلسفه اين كار پى مى بريم.

قربانى كردن، رمز گذشت از همه چيز در راه معبود است، قربانى كردن، مظهرى است براى تهى نمودن قلب از غير ياد خدا، و هنگامى مى توان از اين مناسك بهره تربيتى كافى گرفت كه تمام صحنه ذبح اسماعيل(عليه السلام) و روحيات اين پدر و پسر به هنگام قربانى، در نظر مجسم شود، و آن روحيات در وجود انسان پرتو افكن گردد.(1)

هنگامى كه به سراغ «جمرات» (سه ستون سنگى مخصوصى كه حُجّاج در مراسم حج آنها را سنگباران مى كنند و در هر بار هفت سنگ با مراسم مخصوص به آنها مى زنند) اين معما در نظر ما خودنمائى مى كند كه پرتاب اين همه سنگ به يك ستون بى روح، چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ و چه مشكلى را حل مى كند؟ اما هنگامى كه به خاطر مى آوريم اينها ياد آور خاطره مبارزه ابراهيم(عليه السلام)قهرمان توحيد با وسوسه هاى شيطان است كه سه بار بر سر راه او ظاهر شد و تصميم داشت او را در اين ميدان «جهاد اكبر»، گرفتار سستى و ترديد كند، و هر بار ابراهيم قهرمان(عليه السلام) او را با سنگ از خود دور ساخت، محتواى اين مراسم روشن تر مى شود.

مفهوم اين مراسم اين است كه همه شما نيز در طول عمر، در ميدان جهاد اكبر، با وسوسه هاى شياطين روبرو هستيد، و تا آنها را سنگ سار نكنيد و از خود نرانيد پيروز نخواهيد شد.

اگر انتظار داريد: خداوند بزرگ همان گونه كه سلام بر ابراهيم(عليه السلام) فرستاده و مكتب و ياد او را جاودان نموده، به شما نظر لطف و مرحمتى كند، بايد خط او را تداوم بخشيد.

و يا هنگامى كه به «صفا» و «مروه» مى آئيم و مى بينيم گروه، گروه مردم از اين كوه كوچك به آن كوه كوچكتر مى روند، و از آنجا به اين باز مى گردند، و بى آن كه چيزى به دست آورده باشند، اين عمل را تكرار مى كنند، گاه مى دوند، و گاه راه مى روند، مسلماً تعجب مى كنيم كه اين ديگر چه كارى است، و چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟!

اما هنگامى كه به عقب بر مى گرديم، و داستان سعى و تلاش آن زن با ايمان «هاجر» را براى نجات جان فرزند شيرخوارش اسماعيل(عليه السلام) در آن بيابان خشك و سوزان، به خاطر مى آوريم، كه چگونه بعد از اين سعى و تلاش، خداوند او را به مقصدش رسانيد، چشمه «زمزم» از زير پاى نوزادش جوشيدن گرفت، ناگهان چرخ زمان به عقب بر مى گردد، پرده ها كنار مى رود، و خود را در آن لحظه در كنار «هاجر» مى بينيم، و با او در سعى و تلاشش همگام مى شويم كه در راه خدا بى سعى و تلاش، كسى به جائى نمى رسد!

و به آسانى، مى توان از آنچه گفتيم، نتيجه گرفت كه: «حج» را بايد با اين رموز تعليم داد، و خاطرات ابراهيم(عليه السلام) و فرزند و همسرش را گام به گام تجسم بخشيد، تا هم فلسفه آن درك شود و هم اثرات عميق اخلاقى حج در نفوس حُجّاج پرتوافكن گرددكه بدون آن آثار، قشرى بيش نيست.

* * *

111إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ

112وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ

113وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلى إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ

 

ترجمه:

111 ـ او از بندگان با ايمان ماست!

112 ـ ما او را به اسحاق ـ پيامبرى از شايستگان ـ بشارت داديم!

113 ـ ما به او و اسحاق بركت داديم; و از دودمان آن دو، افرادى بودند نيكوكار و افرادى آشكارا به خود ستم كردند!


1 ـ متأسفانه مراسم قربانى در عصر و زمان ما به شكل نامطلوبى در آمده است كه بايد علماى اسلام در نجات آن بكوشند، در اين زمينه و در زمينه فلسفه هاى مختلف حج بحث هاى مشروحى در جلد 14، از صفحه 74 تا 84 آورده ايم.

* * *

اكنون كه تصحيح جديد اين كتاب انجام مى گيرد، بر اثر فتواى اين مرجع تقليد شيعيان و نويسنده اين تفسير كه: «قربانى مادام كه تلف مى گردد و نمى توان از آن در حج بهره بردارى كرد، مسلمانان موظفند در شهرهاى خود قربانى كنند» اين مشكل تا حدود زيادى حل شده است.

 

تفسير:

«ابراهيم» بنده مؤمن خدا!

سه آيه فوق، آخرين آياتى است كه ماجراى ابراهيم و فرزندانش را تعقيب و تكميل مى كند، و در حقيقت، هم بيان دليلى است بر آنچه گذشت و هم نتيجه اى براى آن.

نخست مى گويد: «او (ابراهيم) از بندگان با ايمان ما است» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ).

در واقع اين جمله، دليلى است بر آنچه گذشت، و اين حقيقت را بيان مى كند كه اگر ابراهيم(عليه السلام) همه هستى و وجود خويش و حتى فرزند عزيزش، را يك جا در طبق اخلاص گذارد، و فداى راه معبود خويش كرد، به خاطر ايمان عميق و نيرومندش بود.

آرى، همه اينها از جلوه هاى ايمان است، و ايمان چه جلوه هاى عجيبى دارد!

در ضمن، اين تعبير، به ماجراى ابراهيم(عليه السلام) و فرزندش، گسترش و تعميم مى دهد، و آن را از صورت يك واقعه شخصى و خصوصى بيرون مى آورد، و نشان مى دهد هر كجا ايمان است، ايثار و عشق و فداكارى و گذشت است. ابراهيم(عليه السلام) همان را مى پسنديد كه خدا مى پسنديد، و همان را مى خواست كه خدا مى خواست، و هر مؤمنى مى تواند چنين باشد.

* * *

پس از آن به يكى ديگر از مواهب خدا بر ابراهيم(عليه السلام) سخن مى گويد، مى فرمايد: «ما او را بشارت داديم به اسحاق، كه مقدر بود پيامبر گردد و از صالحان شود» (وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ).

با توجه به آيه: «فَبَشِّرْناهُ بِغُلام حَلِيْم» كه در آغاز اين ماجرا ذكر شده، به خوبى روشن مى شود كه اين دو بشارت مربوط به دو فرزند است، اگر بشارت اخير، طبق صريح آيه مورد بحث، مربوط به «اسحاق»(عليه السلام) است، پس «غلام حليم» (نوجوان بردبار شكيبا) حتماً «اسماعيل»(عليه السلام) است، و آنها كه اصرار دارند، «ذبيح» را «اسحاق»(عليه السلام) بدانند، هر دو آيه را اشاره به يك نفر دانسته اند، با اين تفاوت كه آيه اول را بيان اصل بشارت فرزند و آيه دوم را بشارت به نبوت مى دانند، ولى اين معنى بسيار بعيد است و آيات فوق به وضوح مى گويد: اين دو بشارت مربوط به دو فرزند بوده است (دقت كنيد).

از اين گذشته، بشارت نبوت نشان مى دهد كه اسحاق(عليه السلام) بايد زنده بماند و وظائف نبوت را انجام دهد، و اين با مسأله ذبح، سازگار نيست.

جالب اين است كه: در اينجا بار ديگر به عظمت مقام صالحان برخورد مى كنيم، كه در توصيف اسحاق(عليه السلام) مى فرمايد: «مى بايست پيامبر شود و از صالحان گردد» و چه والاست مقام صالحان در پيشگاه خداوند بزرگ!.

* * *

و در آخرين آيه، سخن از بركتى در ميان است كه خدا به ابراهيم(عليه السلام) و فرزندش «اسحاق»(عليه السلام) ارزانى داشت، مى فرمايد: «ما به او و اسحاق بركت داديم» (وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلى إِسْحاقَ).

اما بركت در چه چيز؟ توضيحى براى آن داده نشده، و مى دانيم، معمولاً هنگامى كه فعلى به صورت مطلق مى آيد، و قيد و شرطى در آن نيست، معنى عموم را مى رساند، بنابراين، بركت در همه چيز را شامل مى شود: در عمر و زندگى، در نسل هاى آينده، در تاريخ و مكتب و در همه چيز.

اصولاً «بركت» در اصل از «برك» (بر وزن درك) به معنى سينه شتر است، و هنگامى كه شتر سينه خود را بر زمين مى افكند، همين ماده در مورد او به كار مى رود (بَرَكَ الْبَعِيْرُ).

و تدريجاً اين ماده، در معنى ثبوت و دوام چيزى به كار رفته است، بركه آب را نيز از آن جهت «بركه» گويند كه آب در آن ثابت است، و مبارك را از اين نظر «مبارك» مى گويند كه خير آن باقى و برقرار است.

از اينجا روشن مى شود: آيه مورد بحث، اشاره به ثبوت و دوام نعمت هاى الهى، بر ابراهيم و اسحق(عليهما السلام) (و خاندانشان) مى باشد، و يكى از بركاتى كه خداوند بر ابراهيم و اسحاق(عليهما السلام) داد، اين بود كه تمام انبياى «بنى اسرائيل» از دودمان اسحاق(عليه السلام) به وجود آمدند، در حالى كه پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله) از دودمان اسماعيل(عليه السلام) است.

اما براى اين كه: توهم نشود: اين بركت، در خاندان ابراهيم(عليه السلام) جنبه نسب و قبيله دارد، بلكه در ارتباط با مذهب، مكتب و ايمان است، در پايان آيه مى افزايد: «از دودمان اين دو، افرادى نيكوكار، به وجود آمدند، و هم افرادى كه به خاطر عدم ايمان، آشكارا به خود ستم كردند» (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ).

«مُحْسِن» در اينجا به معنى مؤمن و مطيع فرمان خدا است، و چه احسان و نيكوكارى از اين برتر تصور مى شود؟ و «ظالم» به معنى كافر و گنهكار است، و تعبير به «لِنَفْسِهِ» اشاره به اين است كه كفر و گناه در درجه اول، ظلم بر خويشتن است، آن هم ظلمى واضح و آشكار.

و به اين ترتيب، آيه فوق به گروهى از «يهود» و «نصارى» كه افتخار مى كردند ما از فرزندان انبياء هستيم، پاسخ مى گويد كه، پيوند خويشاوندى به تنهائى افتخار نيست، مگر اين كه: در سايه پيوند فكرى و مكتبى قرار گيرد.

شاهد اين سخن حديثى است كه از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه خطاب به «بنى هاشم» فرمود: لايَأْتِيَنِّىَ النّاسُ بِأَعْمالِهِمْ وَ تَأْتُونِي بِأَنْسابِكُمْ!: «اى بنى هاشم! نكند در روز قيامت مردم با اعمالشان به سراغ من بيايند و شما با انساب و پيوند خويشاونديتان»! (آنها پيوند مكتبى داشته باشند و شما پيوند جسمانى).(1)

 


1 ـ «روح البيان»، جلد 7، صفحه 479.

* * *

114وَ لَقَدْ مَنَنّا عَلى مُوسى وَ هارُونَ

115وَ نَجَّيْناهُما وَ قَوْمَهُما مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ

116وَ نَصَرْناهُمْ فَكانُوا هُمُ الْغالِبِينَ

117وَ آتَيْناهُمَا الْكِتابَ الْمُسْتَبِينَ

118وَ هَدَيْناهُمَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ

119وَ تَرَكْنا عَلَيْهِما فِي الْآخِرِينَ

120سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ

121إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

122إِنَّهُما مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

114 ـ ما به موسى و هارون نعمت بخشيديم!

115 ـ و آن دو و قومشان را از اندوه بزرگ نجات داديم!

116 ـ و آنها را يارى كرديم تا بر دشمنان خود پيروز شدند!

117 ـ ما به آن دو، كتاب روشنگر داديم.

118 ـ و آن دو را به راه راست هدايت نموديم!

119 ـ و نام نيكشان را در اقوام بعد باقى گذارديم!

120 ـ سلام بر موسى و هارون!

121 ـ ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم!

122 ـ آن دو از بندگان مؤمن ما بودند!

تفسير:

مواهب الهى بر «موسى» و «هارون»

در اين آيات، به گوشه اى از الطاف الهى نسبت به «موسى»(عليه السلام) و برادرش «هارون»(عليه السلام) اشاره شده، و بحث هائى هماهنگ با آنچه درباره «نوح»(عليه السلام) و «ابراهيم»(عليه السلام) در آيات پيشين گذشت، آمده، محتواى آيات، شبيه به يكديگر، و الفاظ آنها نيز از جهاتى هماهنگ است، تا يك برنامه تربيتى منسجم را درباره مؤمنان پياده كند.

باز در اين آيات، از روش «اجمال و تفصيل» كه روش قرآن در نقل بسيارى از حوادث است استفاده شده:

نخست مى گويد: «ما بر موسى و هارون منت گذارديم» و آنها را مرهون نعمت هاى خود ساختيم (وَ لَقَدْ مَنَنّا عَلى مُوسى وَ هارُونَ).

«منت»، چنان كه قبلاً هم گفته ايم، در اصل از «مَنّ» به معنى سنگى است كه با آن وزن مى شود، سپس به بخشيدن نعمت هاى بزرگ و سنگين اطلاق شده است، كه اگر جنبه عملى داشته، زيبا و پسنديده است، و اگر با لفظ و سخن باشد زشت و بدنما است، گر چه منت، در استعمالات روزمره، بيشتر به معنى دوم گفته مى شود، و همين موضوع سبب تداعى نامطلوبى به هنگام مطالعه آياتى همچون آيات مورد بحث مى گردد، ولى بايد توجه داشت «منت» در لغت و استعمالات قرآن معنى گسترده اى دارد كه مفهوم اول (بخشيدن نعمت هاى سنگين) را نيز شامل مى شود.

به هر حال، خداوند در اين آيه، به طور سربسته خبر از نعمت هاى پروزنى مى دهد كه به اين دو برادر، ارزانى داشت، و در آيات بعد هفت مورد از اين نعمت هارا شرح مى دهد كه هر كدام از ديگرى گرانقدرتر است.

* * *

در نخستين مورد، مى فرمايد: «ما اين دو برادر و قوم آنها را از اندوه بزرگ رهائى بخشيديم» (وَ نَجَّيْناهُما وَ قَوْمَهُما مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ).

چه اندوهى از اين بزرگتر كه «بنى اسرائيل» در چنگال فرعونيانِ جبار و خونخوار، گرفتار بودند، پسرانشان را سر مى بريدند، و زنانشان را به خدمتكارى و مردان را به بردگى و بيگارى وامى داشتند!.

آرى، از دست دادن حريت و آزادى، و گرفتارى در چنگال سلطان بيرحمى كه نه بر صغير رحم مى كرد و نه بر كبير، و حتى نواميس قوم و ملتى را به بازيچه مى گرفت، كرب عظيم و اندوه بزرگى بود، و اين نخستين منتى است كه خدا بر قوم «بنى اسرائيل» نهاد.

* * *

در مورد دوم، مى فرمايد: «ما آنها (موسى و هارون و بنى اسرائيل) را يارى كرديم، تا آنها بر دشمنان نيرومند خود پيروز شدند» (وَ نَصَرْناهُمْ فَكانُوا هُمُ الْغالِبِينَ).

در آن روز كه لشكر خونخوار فرعونى، با قدرت و نيروى عظيم، و در پيشاپيش آنها شخص «فرعون» به حركت درآمد، «بنى اسرائيل» قومى ضعيف و ناتوان و فاقد مردان جنگى و سلاح كافى بودند، اما دست لطف خدا به يارى آنها آمد، فرعونيان را در ميان امواج دفن كرد، و آنها را از غرقاب رهائى بخشيد، كاخها، ثروتها، باغها و گنجهاى فرعونيان را به آنها سپرد.

* * *

در سومين مورد، به مواهب معنوى كه خدا به اين قومِ از بند رسته، عنايت فرمود اشاره كرده، مى گويد: «ما به آن دو كتاب آشكار داديم» (وَ آتَيْناهُمَا الْكِتابَ الْمُسْتَبِينَ).

آرى، «تورات» كتاب مستبين يعنى كتاب روشنگر بود، و به تمام نيازمندى هاى دين و دنياى «بنى اسرائيل» در آن روز، پاسخ مى گفت، همان گونه كه در آيه 44 سوره «مائده» نيز مى خوانيم: إِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ: «ما تورات را نازل كرديم كه هم در آن هدايت بود و هم نور و روشنائى».

* * *

در مورد چهارم، باز به يكى ديگر از مواهب معنوى ـ موهبت هدايت به صراط مستقيم ـ اشاره كرده، مى گويد: «ما آن دو را به راه راست هدايت نموديم» (وَ هَدَيْناهُمَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ).

همان راه راست و خالى از هر گونه كجى و اعوجاج كه راه انبياء و اولياء است، و خطر انحراف و گمراهى و سقوط در آن وجود ندارد.

جالب اين كه: در سوره «حمد» ـ كه در همه نمازها مى خوانيم ـ وقتى از خدا تقاضاى هدايت به «صراط مستقيم» مى كنيم، مى گوئيم: راه كسانى كه آنان را مشمول نعمت هاى خود قرار دادى، و اين همان راه انبياء و اولياست.

* * *

در پنجمين مورد، به سراغ تداوم مكتب و بقاى نام نيك آنها رفته، مى گويد: «ما ذكر خير آنها را در اقوام بعد باقى و برقرار ساختيم» (تا به عنوان دو اسوه شناخته شوند، و مردم جهان از روش و تاريخ آنان الهام گيرند) (وَ تَرَكْنا عَلَيْهِما فِي الْآخِرِينَ).

اين همان تعبيرى است كه در آيات گذشته، درباره «ابراهيم» و «نوح»(عليهما السلام)آمده بود، اصولاً، همه مردان خدا و رهروان بزرگ راه حق، تاريخ و نامشان جاويدان است، و بايد چنين باشد، كه آنها متعلق به قوم و ملتى نيستند، بلكه تعلق به تمام جهان انسانيت دارند.

* * *

در ششمين مورد، سخن از سلام و درود خداوند، بر «موسى» و «هارون»(عليهما السلام) است مى فرمايد: «سلام بر موسى و هارون» (سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ).

سلامى از ناحيه پروردگار بزرگ و مهربان.

سلامى كه، رمز سلامت در دين و ايمان، در اعتقاد و مكتب، و در خط و مذهب است.

سلامى كه، بيانگر نجات و امنيت از مجازات و عذاب اين جهان و آن جهان است.

* * *

و در هفتمين و آخرين مورد، به جزا و پاداش بزرگ خود به آنها پرداخته، مى گويد: «آرى، ما اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

اگر آنها به اين افتخارات نائل شدند، بى دليل نبود، آنها محسن بودند، مؤمن و مخلص و فداكار و نيكوكار، و چنين كسانى بايد مشمول اين همه پاداش شوند.

قابل توجه اين كه: عين اين عبارت «إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» در همين سوره در مورد «نوح»، «ابراهيم»، «موسى»، «هارون» و «الياس»(عليهم السلام) آمده است.

و تعبيرى شبيه آن در مورد «يوسف»(عليه السلام) (يوسف، آيه 22) و گروهى ديگر از انبياء (انعام، آيه 84) نيز به چشم مى خورد، و همگى گواهى مى دهد كه براى بهره مند شدن از الطاف الهى، بايد نخست در زمره «محسنين» قرار گرفت كه به دنبال آن بركات الهى قطعى است (دقت كنيد).

* * *

سرانجام در آخرين آيه مورد بحث، به همان دليلى اشاره مى كند كه در داستان ابراهيم و نوح(عليهما السلام) قبل از آن آمد، مى گويد: «آن هر دو (موسى و هارون) از بندگان مؤمن ما بودند» (إِنَّهُما مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ).

ايمان است كه روح انسان را چنان روشن و نيرومند مى سازد كه به سراغ احسان و نيكوكارى و پاكى و تقوا مى رود، احسانى كه درهاى رحمت الهى را به روى انسان مى گشايد، و انواع نعمت هايش را بر انسان نازل مى كند.

* * *

123وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ

124إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ

125أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ

126اللّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ

127فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ

128إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ

129وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ

130سَلامٌ عَلى إِلْياسِينَ

131إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

132إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

123 ـ و الياس از رسولان (ما) بود!

124 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه به قومش گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد»؟!

125 ـ آيا بت «بعل» را مى خوانيد و بهترين آفريدگارها را رها مى سازيد؟!

126 ـ خدائى كه پروردگار شما و پروردگار نياكان شماست»!

127 ـ اما آنها او را تكذيب كردند; ولى به يقين همگى (در دادگاه عدل الهى) احضار مى شوند!

128 ـ مگر بندگان مخلص خدا!

129 ـ ما نام نيك او را در ميان امت هاى بعد باقى گذارديم!

130 ـ سلام بر الياسين!

131 ـ ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم!

132 ـ او از بندگان مؤمن ماست!

 

تفسير:

پيامبر خدا «الياس»(عليه السلام) در برابر مشركان

 

چهارمين سرگذشتى كه از انبياء پيشين در اين سوره آمده است، سرگذشت فشرده اى از «الياس»(عليه السلام) است، مى فرمايد: «الياس از رسولان خدا بود» (وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ).

درباره «الياس»(عليه السلام) و خصوصيات نسب و زندگى او بحثهائى است كه در نكات آخر اين آيات ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد.

* * *

سپس، براى شرح اين اجمال به تفصيل پرداخته، مى گويد: «به خاطر بياور، هنگامى كه به قومش هشدار داده گفت: آيا پرهيزكارى پيشه نمى كنيد»؟ (إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ).

تقواى الهى و پرهيز از شرك و بت پرستى، از گناه، ظلم و فساد، و از آنچه انسانيت را به تباهى مى كشاند.

 

* * *

در آيه بعد، با صراحت بيشترى از اين مسأله سخن مى گويد: «آيا بت «بعل» را مى خوانيد و بهترين خالق ها را رها مى سازيد»؟! (أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ).

و از اينجا روشن مى شود كه آنها بت معروفى به نام «بعل» داشتند كه در مقابل آن سجده مى كردند، «الياس»(عليه السلام) آنها را از اين عمل زشت باز داشت، و به سوى آفريدگار بزرگ جهان و توحيد خالص دعوت كرد.

و از همين جا است كه جمعى معتقدند، مركز فعاليت «الياس»(عليه السلام) شهر «بعلبك» از شهرهاى «شامات» بوده است(1)

زيرا «بعل»، نام آن بت مخصوص و «بك» به معنى شهر بود، و از تركيب اين دو با هم «بعلبك» به وجود آمد، گفته اند: اين بت طلائى به قدرى بزرگ بود كه طولش به 20 ذراع مى رسيد! چهار صورت داشت، و خدمه او بالغ بر چهار صد نفر بود!.(2)

ولى بعضى، «بعل» را اسم بت معينى ندانسته، بلكه به معنى مطلق بت گرفته اند، و بعضى ديگر، آن را به معنى «ربّ و معبود» مى دانند.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «بعل» در اصل، به معنى شوهر است، اما «عرب» معبودهائى را كه به وسيله آن به خدا تقرب مى جستند «بعل» مى ناميد.

تعبير به بهترين خالق، با اين كه آفريننده واقعى در عالم جز خدا نيست ـ ظاهراً اشاره به مصنوعاتى است كه انسان با تغيير شكل دادن مواد طبيعى درست مى كند، و از اين نظر خالق بر او اطلاق مى گردد، هر چند خالق مجازى است.

* * *

به هر حال «الياس»(عليه السلام) اين قوم بت پرست را سخت نكوهش كرد، و ادامه داد: «خدائى را رها مى كنيد كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شما است» (اللّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ).

مالك و مربى همه شما او بوده و هست، هر نعمتى داريد از او است، و حل هر مشكلى با دست قدرت او ميسر است، غير از او نه سرچشمه خير و بركتى وجود دارد و نه دفع كننده شر و آفتى.

گويا بت پرستان زمان «الياس»(عليه السلام) همانند بت پرستان عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)براى توجيه كار خود، تكيه بر سنت نياكان و پيشينيان مى كردند، كه «الياس»(عليه السلام)در پاسخ آنها مى گويد: «اللّه ربّ شما و ربّ پدران شما است».

تعبير به «ربّ» (مالك و مربى) بهترين محرك براى تفكر و انديشه است، چرا كه مهمترين مسأله در زندگى انسان، اين است كه: بداند از ناحيه چه كسى آفريده شده؟ و امروز صاحب اختيار، مربى و ولى نعمت او كيست؟

* * *

اما اين قوم خيره سر و خودخواه، گوش به اندرزهاى مستدل، و هدايت هاى روشن اين پيامبر بزرگ الهى فرا ندادند، «و به تكذيب او برخاستند» (فَكَذَّبُوهُ).

خداوند هم مجازات آنها را در يك جمله كوتاه بيان كرده مى فرمايد: «آنها در دادگاه عدل الهى، و در عذاب دوزخ او احضار مى شوند» (فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ).

و به كيفر اعمال زشت و شوم خود خواهند رسيد.

* * *

ولى، ظاهراً گروه اندكى از پاكان نيكان و خالصان، به «الياس»(عليه السلام) ايمان آوردند، براى آن كه حق آنها فراموش نگردد، بلافاصله مى فرمايد: «مگر بندگان مخلص خدا» (إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ).(3)

* * *

در آيات اخير اين داستان، همان مسائل چهارگانه اى را كه در سرگذشتهاى پيامبران ديگر (در مورد موسى، هارون، ابراهيم و نوح(عليهم السلام)) آمده بود به خاطر اهميتى كه دارد تكرار شده است:

نخست، مى فرمايد: «ما نام نيك الياس را در ميان امتهاى بعد جاودان ساختيم» (وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ).

امتهاى ديگر، زحمات اين انبياء بزرگ را كه در پاسدارى خط توحيد، و آبيارى بذر ايمان منتهاى تلاش و كوشش را به عمل آوردند، هرگز فراموش نخواهند كرد، و تا دنيا برقرار است، ياد و مكتب اين بزرگمردانِ فداكار، زنده و جاويدان است.

در مرحله دوم، مى افزايد: «سلام و درود بر الياسين» (سَلامٌ عَلى إِلْياسِينَ).

تعبير به «الياسين» به جاى «الياس»، يا به خاطر اين است كه: «الياسين» لغتى در واژه «الياس» بود، و هر دو به يك معنى است، و يا اشاره به الياس و پيروان او است كه به صورت جمعى آمده است.(4)

* * *

در مرحله سوم، مى فرمايد: «ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

منظور نيكوكارى و احسان به معنى وسيع كلمه است كه عمل به تمام آئين و دستورات او را شامل مى شود، سپس مبارزه با هرگونه شرك و انحراف و گناه و فساد.

* * *

و در مرحله چهارم، ريشه اصلى همه اينها كه «ايمان» است را طرح مى كند و مى گويد: «مسلماً او (الياس) از بندگان مؤمن ماست» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ).

«ايمان» و «عبوديت» سرچشمه احسان، و «احسان» عامل قرار گرفتن در صف مخلصين است و مشمول سلام خدا شدن.

* * *


1 ـ «بعلبك» امروز جزء «لبنان» در كنار مرز «سوريه» قرار دارد.

2 ـ «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ طبق آنچه در بالا گفتيم، اين استثناء «استثناء متصل» است، از «فاء» در «فَكَذَّبُوه» يعنى همه قوم تكذيب كردند و همه گرفتار عذاب الهى مى شوند جز بندگان مخلص خدا.

4 ـ نخست «الياس» منسوب گشته و «الياسى» شده، سپس به صورت جمع در آمده و «الياسيين» گرديده، و بعد مخفف شده و «الياسين» شده است. (دقت كنيد).

 

 

نكته ها:

1 ـ «الياس» كيست؟

 

در اين كه «الياس»(عليه السلام) يكى از پيامبران بزرگ خدا است، ترديدى نيست، و آيات مورد بحث با صراحت اين مسأله را بيان كرده، آنجا كه مى گويد: «إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ».

نام اين پيامبر در دو آيه از قرآن مجيد آمده است: يكى در همين سوره، و ديگرى در سوره «انعام» همراه گروه ديگرى از پيامبران آنجا كه مى فرمايد: «وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصّالِحِينَ».(1)

ولى، در اين كه «الياس»(عليه السلام) نام ديگر يكى از پيامبران است كه در قرآن نامشان آمده، يا مستقلاً نام پيغمبرى است، و ويژگى هاى او كدام است؟ مفسران نظرات گوناگونى دارند:

الف: بعضى معتقدند: «الياس»(عليه السلام) همان «ادريس»(عليه السلام) است (زيرا ادريس، ادراس نيز تلفظ شده، و با تغيير مختصرى الياس شده است).

ب: «الياس»(عليه السلام) از پيامبران «بنى اسرائيل» است، فرزند «ياسين» از نواده هاى «هارون» برادر «موسى»(عليه السلام).

ج: «الياس» همان «خضر» است.

در حالى كه، بعضى ديگر، معتقدند «الياس» از دوستان «خضر» است، و هر دو زنده اند، با اين تفاوت كه «الياس»(عليه السلام) مأموريتى در خشكى دارد، ولى «خضر»(عليه السلام) در جزائر و درياها، بعضى ديگر، مأموريت «الياس»(عليه السلام) را در بيابان ها و مأموريت «خضر»(عليه السلام) را در كوه ها مى دانند، و براى هر دو، عمر جاودان قائلند، بعضى نيز «الياس»(عليه السلام) را فرزند «اليسع»(عليه السلام) دانسته اند.

د: «الياس»(عليه السلام) همان «ايليا» پيامبر بنى اسرائيل معاصر «آجاب» پادشاه بنى اسرائيل بود كه خداوند او را براى تخويف و هدايت اين پادشاه جبار فرستاده.

بعضى، او را نيز «يحيى» تعميد دهنده «مسيح» دانسته اند.

اما آنچه با ظاهر آيات قرآن هماهنگ است، اين است كه: اين كلمه مستقلاً نام يكى از پيامبران است ـ غير از آنها كه نامشان در قرآن آمده، ـ كه براى هدايت يك قوم بت پرست مأمور گرديد، و اكثريت آن قوم به تكذيب او برخاستند، اما گروهى از مؤمنان مخلص به او گرويدند.

و به طورى كه قبلاً هم اشاره كرديم، بعضى با توجه به اين كه: نام بت بزرگ اين قوم «بعل» بوده، معتقدند: اين پيامبر از سرزمين «شامات» برخاست، و مركز فعاليت او را شهر «بعلبك» مى دانند كه امروز جزء «لبنان» است و در مرز «سوريه» قرار دارد.

به هر حال، درباره اين پيامبر داستان هاى مختلفى در كتاب ها آمده است كه چون مورد اعتماد و اطمينان نبود از نقل آن صرف نظر مى كنيم.(2)

* * *


1 ـ انعام، آيه 85.

2 ـ تفسير «مجمع البيان» و تفسير «الميزان» و «روح البيان» و «فخر رازى» و «فى ظلال» و «اعلام القرآن» و «دائرة المعارف دهخدا».

2 ـ «الياسين» كيانند؟

 

مفسران و مورخان در مورد «الياسين»، نظرات متفاوتى دارند:

الف: بعضى، آن را لغتى در «الياس» مى دانند، يعنى همان گونه كه فى المثل «ميكان» و «ميكائيل» دو تعبير از آن فرشته مخصوص است، و «سينا» و «سينين» هر دو نام براى سرزمين معروفى است، «الياس» و «الياسين» نيز دو تعبير از اين پيغمبر بزرگ است.(1)

ب: بعضى ديگر، آن را جمع مى دانند، به اين ترتيب كه «الياس» با ياء نسبت همراه شده، و «الياسى» شده، و بعد با ياء و نون جمع بسته شده و «الياسيين» گرديده، و پس از تخفيف، «الياسين» شده، بنابراين مفهومش كليه كسانى است كه به «الياس» مربوط بودند و پيرو مكتب او شدند.(2)

ج: «آلياسين» با الف ممدوده، تركيبى است از كلمه «آل» و «ياسين»، «ياسين» طبق نقلى نام پدر «الياس» است، و طبق نقل ديگرى از نام هاى پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)، بنابراين «آل ياسين» به معنى خاندان پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)يا خاندان «ياسين» پدر «الياس» مى باشد.

قرائن روشنى در خود قرآن است كه همان معنى اول را تأييد مى كند كه منظور از «الياسين» همان «الياس» است; زيرا بعد از آيه «سَلامٌ عَلى اِلْياسِيْنَ» به فاصله يك آيه مى گويد: إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ: «او از بندگان مؤمن ما بود»، بازگشت ضمير مفرد به «الياسين» دليل بر اين است كه او يك نفر بيشتر نبوده، يعنى همان «الياس».

قرينه ديگر، اين كه: اين آيات چهارگانه اى كه در پايان ماجراى «الياس» آمده، عيناً همان آياتى است كه در پايان داستان «نوح»، «ابراهيم»، «موسى» و «هارون»(عليهم السلام) بود، و هنگامى كه اين آيات را در كنار هم قرار مى دهيم مى بينيم سلامى كه از سوى خدا در اين آيات ذكر شده، به همان پيامبرى است كه در صدر سخن آمده است (سَلامٌ عَلى نُوح فِى الْعالَمِينَ ـ سَلامٌ عَلى اِبْراهِيْمَ ـ سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ).

بنابراين در اينجا هم «سَلامٌ عَلى اِلْياسِيْنَ» سلام بر «الياس» خواهد بود (دقت كنيد).

نكته اى كه در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرد، اين است كه در بسيارى از تفاسير، حديثى نقل شده كه سند آن به «ابن عباس» برمى گردد، او مى گويد: منظور از «آل ياسين» آل محمّد(صلى الله عليه وآله) است; چرا كه «ياسين» از اسماء پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است.

در «معانى الاخبار» «صدوق» در بابى كه براى تفسير «آل ياسين» ذكر كرده پنج حديث در همين زمينه نقل شده كه هيچ كدام از آنها به ائمه اهلبيت(عليهم السلام) ـ جز يك حديث ـ منتهى نمى شود، و راوى آن حديث شخصى به نام «كادح» يا «قادح» است(3) كه در كتب رجال خبرى از او نيست.

از آنجا كه اين اخبار، روى فرض اين است كه قرائت آيه فوق را به صورت «سَلامٌ عَلى آلِ ياسِيْنَ» بخوانيم، و هماهنگى آيات را ناديده بگيريم، و اسناد اين روايات نيز چنان كه ديديم قابل گفتگو است، بهتر اين است كه از قضاوت درباره اين روايات، خوددارى كنيم و علم آن را به اهلش بسپاريم.

* * *

 133وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ

134إِذْ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ

135إِلاّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ

136ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ

137وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ

138وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

133 ـ و لوط از رسولان (ما) است!

134 ـ (به خاطر بياور) زمانى را كه او و خاندانش را همگى نجات داديم!

135 ـ مگر پيرزنى كه از بازماندگان بود (و به سرنوشت آنان گرفتار شد)!

136 ـ سپس بقيه را نابود كرديم!

137 ـ و شما پيوسته صبحگاهان از كنار (ويرانه هاى شهرهاى) آنها مى گذريد

138 ـ و (همچنين) شبانگاه; آيا نمى انديشيد؟!


1 و 2 ـ «البيان» فى غريب اعراب القرآن، جلد 2، صفحه 308.

3 ـ «معانى الاخبار»، صفحه 122 (چاپ جامعه مدرسين قم).

 

تفسير:

سرزمين بلا زده اين قوم در برابر شماست!

 

پنجمين سرگذشتى كه در اين سوره، و در اين سلسله آيات آمده و فشرده اى از آن به عنوان يك درس آموزنده بازگو شده، ماجراى «لوط»(عليه السلام) است، كه طبق صريح قرآن همزمان و معاصر با «ابراهيم»(عليه السلام) بوده است، و از پيامبران بزرگ خدا است.(1)

نام «لوط»(عليه السلام) در آيات زيادى از قرآن آمده است، و كراراً درباره او و قومش بحث شده، و مخصوصاً سرنوشت دردناك اين قوم منحرف به روشنترين صورتى تبيين گشته است.(2)

نخست مى گويد: «لوط از رسولان ما بود» (وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ).

* * *

و بعد از بيان اين اجمال، طبق روش اجمال و تفصيل كه قرآن دارد، به شرح قسمتى از ماجراى او پرداخته، مى گويد: «به خاطر بياور زمانى را كه لوط و خاندانش را همگى نجات داديم» (إِذْ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ).

* * *

«جز همسرش پيرزنى كه در ميان بازماندگان باقى ماند» (إِلاّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ).(3)

* * *

«سپس بقيه را در هم كوبيديم و نابود كرديم» (ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ).

جمله هاى كوتاه فوق، اشاراتى به تاريخ پر ماجراى اين قوم است كه شرح آن در سوره هاى «هود»، «شعراء» و «عنكبوت» گذشت.

«لوط»(عليه السلام) همچون ساير انبياء، نخست دعوت خود را از توحيد شروع كرد، سپس به مبارزه شديد با مفاسد محيط پرداخت، مخصوصاً مبارزه با همان انحراف معروف اخلاقى يعنى همجنس گرائى آنها، كه رسوائى آن در تمام تواريخ منعكس است.

اين پيامبر بزرگ مرارت ها كشيد، و خون جگرها خورد، و آنچه در توان داشت براى اصلاح اين قوم منحرف، زشت سيرت و زشت صورت و جلوگيرى آنان از اعمال ننگينشان به كار بست، اما نتيجه اى نگرفت، و اگر افراد اندكى به او ايمان آوردند، به زودى خود را از آن محيط آلوده نجات بخشيدند.

سرانجام، «لوط»(عليه السلام) از آنها نوميد شد و در مقام دعا بر آمد، و از خداوند تقاضاى نجات خود و خاندانش را كرد، خداوند دعاى او را اجابت كرد و آن گروه اندك را همگى نجات داد، جز همسرش همان پيرزنى كه نه تنها از تعليمات او پيروى نمى كرد، بلكه گاه به دشمنان او نيز كمك مى نمود.

خداوند سخت ترين مجازات را براى اين قوم قائل شد، نخست، شهرهاى آنها را زير و رو كرد، و بعد بارانى از سنگريزه متراكم بر آنها فرو باريد، به گونه اى كه همگى نابود شدند، حتى اجسادشان محو شد!

* * *

و از آنجا كه همه اينها مقدمه اى است براى بيدار كردن غافلان مغرور، در پايان اين سخن اضافه مى كند: «شما پيوسته صبحگاهان از كنار ويرانه هاى شهرهاى آنها مى گذريد» (وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ).

* * *

«و شبانگاه نيز از آنجا عبور مى كنيد، آيا نمى انديشيد»؟! (وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ).

اين تعبير، به خاطر آن است كه شهرهاى قوم لوط در مسير كاروان هاى مردم «حجاز» به سوى «شام» قرار داشت، و اينها در سفرهاى روزانه و شبانه خود، از كنار آن عبور مى كردند، اگر گوش جانى داشتند، فرياد دلخراش و جانكاه اين قوم گنهكار بلا ديده را مى شنيدند; چرا كه ويرانه هاى شهرهاى آنها با زبان بى زبانى به همه عابران درس مى دهد، و از گرفتار شدن در چنگال حوادث مشابهى بر حذر مى دارد.

آرى، «درس عبرت بسيار است اما عبرت گيرندگان كمند» (مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ).(4)

نظير همين معنى در آيه 76 سوره «حجر» بعد از بيان داستان قوم لوط آمده است: وَ إِنَّها لَبِسَبِيل مُقِيم: «اين آثار بر سر راه كاروانيان و عابران همواره برقرار است».

طبق روايتى از امام صادق(عليه السلام) اين جمله طور ديگرى تفسير شده، هنگامى كه يكى از اصحاب، از تفسير آيات «وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ * وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ» سؤال كرد، فرمود: تَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ فِي الْقُرْآنِ إِذَا قَرَأْتُمُ الْقُرْآنَ تَقْرَأُ مَا قَصَّ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ عَلَيْكُمْ مِنْ خَبَرِهِمْ: «شما در قرآن به هنگامى كه تلاوت آيات قرآن مى كنيد از كنار آنها مى گذريد، قرآن اخبارى را كه خداوند بيان كرده براى شما بازگو مى كند».(5)

اين تفسير، ممكن است اشاره به معنى دوم آيه و بطون آن باشد، و در هر حال جمع ميان دو تفسير نيز بى مانع است; چرا كه هم آثار قوم لوط در خارج در برابر چشمان آنها قرار داشت، و هم اخبار آن در «قرآن مجيد».

* * *

 139وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ

140إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ

141فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ

142فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ

143فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ

144لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ

145فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ

146وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِين

147وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْف أَوْ يَزِيدُونَ

148فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِين

 

ترجمه:

139 ـ و يونس از رسولان (ما) است!

140 ـ (به خاطر بياور) زمانى را كه به سوى كشتى پر (از جمعيت و بار) فرار كرد.

141 ـ و با آنها قرعه افكند (و قرعه به نام او افتاد و) مغلوب شد!

142 ـ (او را به دريا افكندند) و ماهى عظيمى او را بلعيد، در حالى كه مستحق سرزنش بود!

143 ـ و اگر او از تسبيح كنندگان نبود،

144 ـ تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند!

145 ـ او را (رهائى بخشيديم و) در يك سرزمين خشك خالى از گياه افكنديم در حالى كه بيمار بود.

146 ـ و بوته كدويى بر او رويانديم (تا در سايه برگهاى پهن و مرطوبش آرامش يابد)!

147 ـ و او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى ـ يا بيشترـ فرستاديم.

148 ـ آنها ايمان آوردند، از اين رو تا مدت معلومى آنان را از مواهب زندگى بهره مند ساختيم!


1 ـ عنكبوت، آيه 26 ـ هود، آيه 74.

2 ـ شعراء، آيات 167 تا 173 ـ هود، آيات 70 تا 83 ـ نمل، آيات 54 تا 58 ـ و غير آن.

3 ـ «غابِر» چنان كه قبلاً هم گفته ايم: از ماده «غبور» (بر وزن عبور) به معنى باقيمانده چيزى است، و هر گاه جمعيتى از نقطه اى حركت كند و كسى جا بماند به او «غابر» مى گويند، و نيز به همين جهت باقيمانده خاك را «غبار» مى نامند، و باقيمانده شير در پستان را «غبرة» (بر وزن لقمه) گفته اند.

4 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 297.

5 ـ «روضه كافى»، بنابر نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 432.

 

تفسير:

«يونس» در بوته امتحان!

 

اين ششمين و آخرين سرگذشت انبياء و اقوام پيشين است كه، در اين سوره آمده، سرگذشت «يونس»(عليه السلام) و قوم توبه كارش، و جالب اين كه: در پنج سرگذشت پيشين كه از قوم «نوح»، «ابراهيم»، «موسى»، «هارون»، «الياس» و «لوط»(عليهم السلام) سخن مى گفت، همه به اينجا منتهى مى شد كه اين اقوام هرگز بيدار نشدند، به عذاب الهى گرفتار شدندو خدا اين پيامبران بزرگ را از ميان آنها نجات داد.

اما در اين داستان، پايان قضيه به عكس آنها است، قوم كافر يونس(عليه السلام) با مشاهده نشانه اى از عذاب الهى، بيدار شدند و توبه كردند، و خدا آنها را مشمول الطاف خويش قرار داد، و از بركات مادى و معنوى، بهره مند نمود، حتى يونس(عليه السلام) را به خاطر ترك اولائى ـ كه به خاطر تعجيل در مهاجرت از ميان اين قوم انجام داد ـ گرفتار مشكلات و ناراحتى كرد، تا آنجا كه در مورد او كلمه «ابق»به كار بُرد كه معمولاً درباره بندگان فرارى ذكر مى شود!

اشاره به اين كه: شما مشركان «عرب»، و شما انسان ها در طول تاريخ، آيا مى خواهيد همانند آن اقوام پنجگانه باشيد يا همانند قوم يونس(عليه السلام)؟ آيا آن عاقبت شوم و دردناك را طلب مى كنيد، يا اين پايان خير و سعادت؟ بسته به تصميم خود شما است!

به هر حال، در سوره هاى متعددى از قرآن مجيد (از جمله سوره «انبياء»، «يونس»، سوره «قلم» و همين سوره) از اين پيامبر بزرگ و داستانش سخن به ميان آمده، و در هر كدام بخشى از حالات او منعكس است، اما در سوره «صافات» بيشترين تكيه روى مسأله فرار يونس(عليه السلام) و گرفتارى و نجات او است.

نخست، همچون داستان هاى گذشته، سخن از مقام رسالت او به ميان آورده، مى گويد: «يونس از رسولان خداوند بود» (وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ).

يونس(عليه السلام) همانند ساير انبياء، دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد، و سپس با مفاسدى كه در محيط رائج بود، به مبارزه پرداخت.

اما آن قوم متعصب كه چشم و گوش بسته از نياكان خود تقليد مى كردند، در برابر دعوت او تسليم نشدند.

يونس(عليه السلام) همچنان از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان آن قوم گمراه را اندرز مى داد، ولى، در برابر اين منطق حكيمانه، چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمى شنيد.

تنها گروه اندكى كه شايد از دو نفر تجاوز نكردند («عابد» و «عالمى»!) به او ايمان آوردند.

يونس(عليه السلام) آن قدر تبليغ كرد كه، تقريباً از آنها مأيوس شد، در بعضى از روايات آمده است: به پيشنهاد مرد عابد (و با ملاحظه اوضاع و احوال قوم گمراه) تصميم گرفت به آنها نفرين كند.(1)

اين برنامه، تحقق يافت و يونس(عليه السلام) به آنها نفرين كرد، به او وحى آمد كه در فلان زمان عذاب الهى بر آنها نازل مى شود، هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد، يونس(عليه السلام) همراه مرد عابد از ميان آنها بيرون رفت، در حالى كه خشمگين بود، تا به ساحل دريا رسيد، در آنجا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده كرد، و از آنها خواهش نمود كه او را نيز همراه خود ببرند.

* * *

اين همان است كه قرآن در آيه بعد به آن اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياور، هنگامى را كه به سوى كشتى مملو از بار و جمعيت فرار كرد» (إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ).

تعبير به «أَبَق» از ماده «اباق» به معنى فرار كردن بنده، از مولاى خود، در اينجا تعبير عجيبى است، و نشان مى دهد كه، ترك اولاىِ بسيار كوچك تا چه حد در مورد پيامبران عالى مقام از سوى خداوند، مورد سخت گيرى و عتاب واقع مى شود، تا آنجا كه پيامبرش را بنده فرارى مى نامد!

بدون شك يونس(عليه السلام) پيامبر، معصوم بود و هرگز مرتكب گناهى نشد، ولى بهتر اين بود كه باز هم تحمل به خرج مى داد، و تا آخرين لحظات قبل از نزول عذاب در ميان قوم مى ماند، شايد بيدار مى شدند.

درست است كه، طبق بعضى از روايات، چهل سال تبليغ كرد، ولى باز بهتر

* * *

به هر حال، «يونس»(عليه السلام) سوار بر كشتى شد، اما طبق روايات، ماهى عظيمى سر راه را بر كشتى گرفت، دهان باز كرد، گوئى غذائى مى طلبد، سرنشينان كشتى گفتند: به نظر مى رسد گناهكارى در ميان ما است! (كه بايد طعمه اين ماهى شود، و چاره اى جز استفاده از قرعه نيست) در اينجا قرعه افكندند قرعه به نام «يونس»(عليه السلام) درآمد!

طبق روايتى قرعه را سه بار تكرار كردند، و هر بار به نام «يونس»(عليه السلام) در آمد، ناچار «يونس»(عليه السلام) را گرفتند و در دهان ماهى عظيم پرتاب كردند!

قرآن در آيات مورد بحث، با يك جمله كوتاه به اين ماجرا اشاره كرده مى گويد: «يونس با آنها قرعه افكند و مغلوب شد»! (فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ).

«ساهَم» از ماده «سهم» در اصل، به معنى تير، و «مساهمه» به معنى قرعه كشى آمده است، زيرا به هنگام قرعه كشى، نامها را بر چوبه هاى تير مى نوشتند، و با هم مخلوط مى كردند، سپس يك چوبه تير، از آن بيرون مى آوردند و به نام هر كس اصابت مى كرد، مشمول قرعه مى شد.

«مُدْحَض» از ماده «ادحاض» به معنى باطل كردن و زائل نمودن و مغلوب كردن است، و در اينجا منظور اين است كه: قرعه به نام او اصابت كرد.

اين تفسير، نيز گفته شده كه دريا طوفانى شد، و بار كشتى سنگين بود، و هر لحظه خطر غرق شدن، سرنشينان كشتى را تهديد مى كرد، و چاره اى جز اين نبود كه براى سبك شدن كشتى بعضى از افراد را به دريا بيفكنند، و قرعه به نام «يونس»(عليه السلام) درآمد، او را به دريا انداختند، و درست در همين هنگام نهنگى فرا رسيد و او را در كام خود فرو برد.

* * *

به هر حال، قرآن مى گويد: «ماهى عظيم او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود»! (فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ).

«اِلْتَقَمَه» از ماده «التقام» به معنى بلعيدن است.

«مُلِيم» در اصل از ماده «لوم» به معنى ملامت است و معنى «لائم» را مى دهد و در اينجا منظور اين است كه: خود را ملامت نمود.

مسلّم است، اين ملامت و سرزنش، به خاطر ارتكاب گناه كبيره يا صغيره اى نبود، بلكه، علت آن تنها «ترك اولائى» بود كه از او سر زد، و آن: عجله در ترك قوم خويش و هجرت از آنان بود.

اما خدائى كه آتش را در دل آب، و شيشه را در كنار سنگ، سالم نگه مى داردبه اين حيوان عظيم فرمان تكوينى داد، كه كمترين آزارى به بنده اش «يونس» نرساند، او بايد يك دوران زندان بى سابقه را طى كند، و متوجه «ترك اولاى» خود شود و در مقام جبران بر آيد.

در روايتى آمده است: أَوْحىَ اللّهُ تَعالى اِلَى الْحُوتِ لاتَكْسِرْ مِنْهُ عَظْماً وَ لاتَقْطَعْ لَهُ وَصْلاً: «خداوند به آن ماهى وحى فرستاد كه هيچ استخوانى را از او مشكن، و هيچ پيوندى را از او قطع مكن»!.(2)

* * *

«يونس»(عليه السلام) خيلى زود متوجه ماجرا شد، و با تمام وجودش، رو به درگاه خدا آورد از «ترك اولى» خويش، استغفار كرد، و از پيشگاه مقدسش تقاضاى عفو نمود.

در اينجا ذكر معروف و پرمحتوائى از قول يونس(عليه السلام) نقل شده كه در آيه 87 سوره «انبياء» آمده، و در ميان اهل عرفان به ذكر «يونسيه» معروف است: فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ: «او در ميان ظلمت هاى متراكم فرياد زد، كه معبودى جز تو نيست، منزهى تو، من از ظالمان و ستمكاران بودم»!

بر خويشتن ستم كردم، از درگاهت دور افتادم، و به عتاب و سرزنش تو كه جهنم آتش سوزانى براى من است، گرفتار شدم.

اين اعتراف خالصانه، و اين تسبيح توأم با ندامت، كار خود را كرد و همان گونه كه در آيه 88 سوره «انبياء» آمده: فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ: «ما دعاى او را اجابت كرديم و از غم و اندوه نجاتش داديم، و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم»، خداوند او رامورد بخشش قرار داد.

اكنون ببينيم آيات مورد بحث، در اين زمينه چه مى گويد؟ در يك جمله كوتاه مى گويد: «اگر او از تسبيح كنندگان نبود...» (فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ).

* * *

«مسلماً تا روز قيامت، در شكم ماهى باقى مى ماند»! (لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ).

و اين زندان موقت، تبديل به يك زندان دائم مى شد، و آن زندان دائم، مبدل به گورستان او مى گشت!

در اين كه آيا ماندن «يونس»(عليه السلام) در شكم ماهى تا روز رستاخيز (به فرض ترك تسبيح و توبه، به درگاه الهى) به صورت زنده يا مرده مى بود، بعضى از مفسران احتمالاتى ذكر كرده اند:

نخست اين كه: هر دو زنده مى ماندند و يونس(عليه السلام) به صورت يك زندانى تا روز قيامت در شكم ماهى محبوس بود.

«دوم» اين كه: يونس(عليه السلام) از دنيا مى رفت و ماهى به صورت قبرستان سيار او زنده مى ماند!

«سوم» اين كه: يونس(عليه السلام) و ماهى هر دو مى مردند و شكم ماهى قبر يونس(عليه السلام) مى شد، و زمين قبر ماهى، او در دل ماهى و ماهى در دل زمين تا روز رستاخيز دفن مى شدند.

آيه مورد بحث، دليل بر هيچ يك از اين اقوال نمى تواند باشد، ولى آيات متعددى كه مى گويد: در پايان دنيا همه مى ميرند، نشان مى دهد كه زنده ماندن يونس(عليه السلام) يا زنده ماندن ماهى تا روز قيامت ممكن نيست، لذا از ميان اين تفسيرهاى سه گانه تفسير سوم نزديك تر به نظر مى رسد.(3)

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين تعبير، كنايه از مدت طولانى باشد، يعنى تا مدتى طولانى در اين زندان باقى مى ماند، چنان كه اين تعبير را در موارد مشابه آن نيز مى گويند كه: تا قيامت بايد در انتظار فلان مطلب بمانى.

ولى فراموش نكنيم كه اينها همه در صورتى تحقق مى يافت كه او تسبيح و توبه را ترك مى گفت، ولى چنين نشد، او در سايه تسبيح پروردگار مشمول عفو خاصش شد.

* * *

سپس، قرآن مى گويد: «ما او را در يك سرزمين خشك و خالى از درخت و گياه افكنديم، در حالى كه بيمار بود» (فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ).

ماهى عظيم در كنار ساحل خشك و بى گياهى آمد، و به فرمان خدا لقمه اى را كه از او زياد بود، بيرون افكند، اما پيدا است اين زندان عجيب، سلامت جسم يونس(عليه السلام) را بر هم زده بود، بيمار و ناتوان از اين زندان آزاد شد.

درست نمى دانيم «يونس»(عليه السلام) چه مدت در شكم ماهى بود؟، ولى مسلّم است هر چه بود، نمى توانست از عوارض آن بر كنار ماند، درست است كه فرمان الهى صادر شده بود كه يونس(عليه السلام) هضم و جذب بدن ماهى نشود، اما اين بدان معنى نبود كه آثارى از اين زندان را به همراه نياورد، لذا جمعى از مفسران نوشته اند: او به صورت جوجه نوزاد، ضعيف و بى بال و پر از شكم ماهى بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت.

* * *

و باز در اينجا لطف الهى به سراغ او آمد، چرا كه بدنش بيمار و آزرده، اندامش خسته و ناتوان بود و آفتاب ساحل او را آزار مى داد، پوششى لطيف لازم بود تا بدنش در زير آن بيارامد، قرآن در اينجا مى گويد: «ما كدوبُنى بر او رويانيديم» تا در سايه برگ هاى پهن و مرطوب بيارامد (وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِين).

«يَقْطِين» به طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران گفته اند: هر گياهى است كه ساقه ندارد، و داراى برگ هاى پهن است، مانند بوته خربزه و كدو و خيار و امثال آن، ولى بسيارى از مفسران و روات حديث، در اينجا تصريح كرده اند كه منظور خصوص «كدوبُن» است (بايد توجه داشت كه «شجره» در لغت عرب، هم به نباتاتى گفته مى شود كه داراى ساقه و شاخه است و هم بدون ساقه و شاخه، و به تعبير ديگر اعم از درخت و گياه است، حتى در اينجا حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند كه: شخصى به آن حضرت عرض كرد: اِنَّكَ تُحِبُّ الْقَرْعَ؟: «شما كدو را دوست مى داريد»، فرمود: أَجَلْ! هِىَ شَجَرَةُ اَخِي يُونُسَ: «آرى آن گياه برادرم يونس است».(4)

مى گويند: «كدوبُن»، علاوه بر اين كه برگ هاى پهن و پرآبى دارد و مى توان از آن سايبان خوبى تهيه كرد، مگس نيز بر برگ هاى آن نمى نشيند، و يونس به خاطر توقف در شكم ماهى، پوست تنش آن قدر نازك و حساس شده بود كه از نشستن حشرات بر آن رنج مى برد، او اندام خود را در زير برگ هاى اين «كدوبُن» پوشانيد تا هم از سوزش آفتاب در امان باشد و هم از حشرات.

شايد خداوند مى خواهد درسى را كه به يونس(عليه السلام) در شكم ماهى داده است، در اين مرحله تكميل كند، او بايد تابش آفتاب و حرارتش را بر پوست نازك تنش احساس كند، تا در آينده در مقام رهبرى براى نجات امتش از آتش سوزان جهنم، تلاش و كوشش بيشترى به خرج دهد، همين مضمون در بعضى از روايات اسلامى وارد شده است.(5)

* * *

«يونس»(عليه السلام) را در اينجا رها مى كنيم و به سراغ قومش مى رويم.

هنگامى كه يونس(عليه السلام) با حالت خشم و غضب قوم را رها كرد، و مقدمات خشم الهى نيز بر آنها ظاهر شد، تكان سختى خوردند و به خود آمدند، اطراف عالم و دانشمندى را كه در ميان آنها بود گرفتند، و با رهبرى او در مقام توبه بر آمدند.

در بعضى از روايات آمده است: آنها دسته جمعى به سوى بيابان حركت كردند، و بين زنان و فرزندان، و حيوانات و بچه هاى آنها جدائى افكندند، سپس گريه را سر دادند، و صداى ناله خود را بلند كردند، و مخلصانه از گناهان خويش و تقصيراتى كه درباره پيامبر خدا يونس(عليه السلام) داشتند، توبه كردند.

در اينجا پرده هاى عذاب كنار رفت و حادثه بر كوه ها ريخت، و جمعيت مؤمن توبه كار، به لطف الهى نجات يافتند.(6)

«يونس»(عليه السلام) بعد از اين ماجرا به سراغ قومش آمد، تا ببيند عذاب بر سر آنها چه آورده است؟

هنگامى كه آمد در تعجب فرو رفت، كه چگونه آنها در روز هجرتش همه بت پرست بودند، ولى اكنون همه موحد و خداپرست شده اند؟

* * *

قرآن در اينجا مى گويد: «ما او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى بلكه بيشتر فرستاديم» (وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْف أَوْ يَزِيدُونَ).

* * *

«آنها ايمان آوردند و ما تا مدت معينى آنان را از مواهب حيات و زندگى دنيا بهره مند ساختيم» (فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِين).

البته، ايمان اجمالى و توبه آنها قبلاً بود، ولى ايمان آنها به طور تفصيل به خدا و پيامبرش يونس(عليه السلام) و تعليمات و دستورات او هنگامى صورت گرفت كه «يونس»(عليه السلام) به ميان آنها بازگشت.

قابل توجه اين كه: از آيات قرآن استفاده مى شود: اين مأموريت مجدد به سوى همان قوم پيشين بوده است، و اين كه: بعضى آن را مأموريت جديدى به سوى قوم تازه اى دانسته اند، با ظاهر آيات سازگار نيست.

زيرا از يكسو، در اينجا خوانديم: «فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِين» يعنى اين قومى كه يونس مأموريت هدايت آنها را پيدا كرد ايمان آوردند، و ما آنها را تا زمان معينى بهره مند ساختيم.

و از سوى ديگر، همين تعبير در سوره «يونس» درباره همان قوم سابق آمده است: فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِين: «چرا هيچ يك از اقوام به موقع ايمان نياوردند، تا مفيد به حالشان باشد، جز قوم يونس كه وقتى ايمان آوردند عذاب خواركننده را در زندگى دنيا از آنها برطرف ساختيم، و تا مدت معينى آنها را بهره مند نموديم»؟.(7)

ضمناً از اينجا روشن مى شود كه مراد از «اِلى حِيْن» (تا مدت معينى) همان پايان زندگى و اجل طبيعى آنها است.

در اين كه: چرا در آيات فوق مى فرمايد: «صدهزار نفر، يا بيشتر» و مراد از بيشتر چه اندازه است؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند.

ولى، ظاهر اين است كه اين گونه تعبيرات براى تأكيد و عظمت چيزى است، نه به خاطر ترديد و شك گوينده.(8)

* * *


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 35.

بود چند روزى يا چند ماهى هم بر آن مى افزود، چون چنين نكرد، تشبيه به بنده فرارى شد.

2 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 26، صفحه 165 ـ همين معنى با تفاوت مختصرى در تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 37 نيز آمده است.

3 ـ قابل توجه اين كه مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى»، كه معمولاً اقوال مختلف را ذيل آيات جمع مى كند، در اينجا تنها به همين يك احتمال قناعت مى كند و مى گويد: لَصارَ بَطْنُ الْحُوتِ قَبْراً لَهُ اِلى يَوْمِ الْقِيامَة: «شكم ماهى تا روز قيامت قبر او مى شد».

4 ـ «روح البيان»، جلد 7، صفحه 489.

5 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 436، حديث 116.

6 ـ در تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 35 اين حديث از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است.

7 ـ يونس، آيه 98.

8 ـ بنابراين «أو» در اينجا به معنى «بل» مى باشد.

 

 

نكته ها:

1 ـ تاريخچه كوتاهى از زندگى «يونس»(عليه السلام)

 

«يونس» فرزند «متّى» لقب او «ذو النون» (صاحب ماهى) است، اين لقب به خاطر آن است كه سرگذشت او با داستان ماهى چنان كه گفتيم گره خورده است.

از پيامبران معروفى است كه ظاهراً بعد از «موسى» و «هارون»(عليهما السلام) قدم به عرصه وجود گذاشت.

بعضى او را از اولاد «هود»(عليه السلام) و مأموريت او را هدايت باقيمانده قوم «ثمود» دانسته اند.

سرزمين ظهور او منطقه اى از «عراق» به نام «نينوا» بود.(1)

بعضى، ظهور او را در حدود 825 سال قبل از ميلاد حضرت مسيح(عليه السلام)نوشته اند، و هم اكنون در نزديكى «كوفه» در كنار «شط»، قبر معروفى است به نام «يونس».

در بعضى از كتب آمده، او پيغمبرى از «بنى اسرائيل» بود كه بعد از «سليمان» به سوى اهل «نينوا» مبعوث شد.

در كتاب «يوناه» از كتب «عهد عتيق» (تورات) بحث هاى مشروحى درباره يونس تحت نام «يوناه ابن متى» آمده است.

طبق اين نقل، او مأموريت داشت: به شهر بزرگ «نينوا» رود، و در برابر شرارت مردم قيام كند، سپس، حوادث ديگرى ذكر مى كند كه شباهت زيادى با آنچه در قرآن آمده است دارد، با اين تفاوت كه طبق روايات اسلامى يونس(عليه السلام) به دعوت قوم خود برخاست و وظيفه خود را در اين زمينه انجام داد، و بعد از آن كه قوم، دعوت او را رد كردند به آنها نفرين كرد، و از ميان آنها خارج شد و ماجراى كشتى و ماهى براى او پيش آمد، ولى «تورات» عبارت زننده اى دارد و تصريح مى كند: او قبل از انجام مأموريت مى خواست استعفاء كند! لذا برخاست، فرار كرد و ماجراى كشتى و ماهى پيش آمد.

و عجب تر اين كه: «تورات» مى گويد: هنگامى كه خداوند عذاب را از قوم او به خاطر توبه آنها برداشت، «يونس»(عليه السلام) بسيار ناراحت و خشمش افروخته شد!.(2)

از فصول «تورات»، استفاده مى شود: يونس(عليه السلام) دو بار مأموريت پيدا كرد، در مأموريت اول خوددارى نمود و به آن سرنوشت دردناك مبتلا شد، بار دوم به او مأموريت داده شد كه به همان شهر «نينوا» برود، مردم «نينوا» بيدار شدند، به خدا ايمان آوردند، و به توبه از گناهان خود پرداختند، و مشمول عفو الهى شدند و اين همان عفوى بود كه «يونس»(عليه السلام) را خوش آمد نبود!

از مقايسه آنچه در قرآن و روايات اسلامى آمده، با آنچه در «تورات» كنونى است، روشن مى شود، تا چه حد «توراتِ تحريف يافته» مقام اين پيامبر بزرگ را پائين آورده است: گاه، نسبت عدم قبول مأموريت رسالت را به او مى دهد، و گاه خشمناك شدن از شمول عفو و رحمت پروردگار نسبت به يك قوم توبه كار، و اينها است كه نشان مى دهد «تورات» كنونى، به هيچ وجه كتاب قابل اعتمادى نيست.

به هر حال، او از پيامبران بزرگى است كه قرآن از او به عظمت ياد كرده است.

* * *


1 ـ «نينوا» نام چند نقطه است، نخست، شهرى نزديك «موصل» (يا قصبه موصل) و ديگر، ناحيه اى در اطراف «كوفه» در سمت «كربلا»، و شهرى در آسياى صغير، پايتخت مملكت «آشور» واقع در كنار «دجله» (دائرة المعارف دهخدا).

بعضى ديگر نوشته اند: «نينوا» بزرگ ترين شهرهاى كشور «آشور» است كه در كرانه شرقى «دجله» رو به روى «موصل» بنا شده بود (فرهنگ قصص قرآن).

2 ـ «تورات» كتاب «يوناه» پيغمبر، فصل اول، دوم، سوم و چهارم.

2 ـ چگونه «يونس» در شكم ماهى زنده ماند؟

 

گفتيم: دليل روشنى در دست نيست كه «يونس»(عليه السلام) چه مدتى در شكم ماهى ماند؟ چند ساعت، يا چند روز، و يا چند هفته، در بعضى از روايات نه ساعت، بعضى سه روز، و بعضى بيشتر، و حتى تا چهل روز گفته اند، ولى مدرك مسلّمى بر هيچ يك از اين اقوال وجود ندارد، تنها در تفسير «على بن ابراهيم» در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) توقف يونس(عليه السلام) در شكم ماهى 9 ساعت ذكر شده است.(1)

بعضى از مفسران اهل سنت، مدت آن را يك ساعت هم ذكر كرده اند.(2)

ولى، هر چه باشد، بدون شك اين توقف يك امر عادى نيست، انسان نمى تواند بيش از چند دقيقه در محيطى كه هوا وجود ندارد، زنده بماند، و اگر مى بينيم جنين در شكم مادر ماهها زنده مى ماند، به خاطر اين است كه هنوز دستگاه تنفس او به كار نيفتاده، و اكسيژن لازم را تنها از طريق خون مادر دريافت مى كند.

بنابراين، ماجراى يونس(عليه السلام) بدون شك يك اعجاز است، و اين نخستين اعجازى نيست كه در قرآن با آن روبرو مى شويم، همان خدائى كه ابراهيم(عليه السلام)را در دل آتش سالم نگه داشت، و موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل را با ايجاد جاده هاى خشك در وسط دريا از غرقاب نجات داد، و نوح(عليه السلام) را به وسيله كشتى ساده اى از آن طوفان عظيم و گسترده رهائى بخشيد، و سالم به زمين فرود آورد، همان خداوند قدرت دارد كه بنده اى از بندگان خاصش را مدتى در شكم ماهى عظيمى سالم نگهدارد.

البته، وجود چنين ماهى هاى بزرگ در گذشته و امروز مطلب عجيبى نيست، هم اكنون ماهى هاى عظيمى به نام «بالن» موجود است كه بيش از 30 متر طول دارد و بزرگترين حيوان روى زمين است، و جگر او بالغ بر يك تن مى شود!

در همين سوره داستان هاى انبياى پيشين را خوانديم كه به طرز اعجازآميزى از چنگال بلاها رهائى يافتند و يونس(عليه السلام) آخرين آنها در اين سلسله است.

* * *


1 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 436.

2 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5567.

3 ـ درس هائى بزرگ در داستانى كوچك!

 

مى دانيم طرح اين سرگذشت ها در قرآن مجيد، همه براى هدف هاى تربيتى است; چرا كه قرآن كتاب داستان نيست، كتاب انسان سازى و تربيت است.

از اين سرگذشت عجيب، پندهاى بزرگى مى توان گرفت:

الف: تخلف حتى به صورت يك «ترك اولى» از يك پيامبر بزرگ در پيشگاه خداوند، مهم است و كيفر دارد.

البته، چون مقام پيامبران بسيار والا است، يك غفلت كوچك در مورد آنها گاه معادل يك گناه كبيره اى كه از ديگران سر بزند، مى باشد، به همين دليل ديديم كه در اين داستان خداوند او را بنده فرارى ناميد، و در روايات آمده بود كه سرنشينان كشتى گفتند: يك فرد عاصى در ميان ما است! و سرانجام خداوند او را در زندان وحشتناكى گرفتار كرد، و بعد از توبه و بازگشت به سوى خدا از آن زندان با تنى آزرده و بيمار آزاد شد.

تا همگان بدانند تخلف از هيچ كس پذيرفته نيست، عظمت مقام پيامبران و اولياى خدا نيز به آن است كه بنده مطيع فرمان او هستند، و گرنه كسى با خدا رابطه خويشاوندى ندارد، البته اين نشانه عظمت مقام اين پيامبر بزرگ است كه خداوند درباره او چنين سختگيرى مى كند.

ب: در همين داستان (در آن قسمتى كه در سوره «انبياء» آيه 87 آمده است) راه نجات مؤمنان از غم و اندوه و گرفتارى و مشكلات را همان راهى معرفى مى كند كه «يونس»(عليه السلام) پيمود، و آن اعتراف به خطا در پيشگاه حق، و تسبيح و تنزيه و توبه و بازگشت به سوى او است.

ج: اين ماجرا نشان مى دهد كه چگونه يك قوم گنهكار و مستحق عذاب، مى توانند در آخرين لحظات، مسير تاريخ خود را عوض كنند، و به آغوش پر مهر و رحمت الهى بازگردند و نجات يابند، مشروط بر اين كه: پيش از آن كه فرصت از دست رود متوجه شوند، و اگر بتوانند «عالمى» را به رهبرى خود برگزينند.

د: اين ماجرا نشان مى دهد كه ايمان به خدا و توبه از گناه، علاوه بر آثار و بركات معنوى، مواهب ظاهرى دنيا را نيز متوجه انسان مى سازد، عمران و آبادى مى آفريند، و مايه طول عمر و بهره گيرى از مواهب حيات مى شود، نظير اين معنى در داستان نوح(عليه السلام) نيز آمده است كه شرح آن را به خواست خدا در تفسير سوره «نوح» خواهيم خواند.

هـ : قدرت خداوند آن قدر وسيع و گسترده است كه چيزى در برابر آن مشكل نيست، تا آن حد كه مى تواند: انسانى را در دهان و شكم جانور عظيم و وحشتناكى سالم نگهدارد، و سالم بيرون فرستد. اينها نشان مى دهد كه همه اسباب اين عالم، ابزار اراده او هستند و همه سر بر فرمان او دارند.

* * *

4 ـ پاسخ به يك سؤال

 

در اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اين كه: در بيان سرگذشت هاى اقوام ديگر در آيات قرآن آمده است كه به هنگام نزول عذاب (عذاب استيصال كه براى نابودى اقوام سركش نازل مى شده) توبه و انابه بى اثر بوده است، چگونه اين مسأله در مورد قوم يونس استثنا پذيرفت؟

در برابر اين سؤال دو پاسخ مى توان گفت:

نخست اين كه: عذاب هنوز نازل نشده بود، تنها علائم مختصرى كه از قبيل هشدارها است به چشم مى خورد كه آنها به موقع از اين هشدارها استفاده كردند و پيش از نزول عذاب توبه نمودند و ايمان آوردند.

ديگر اين كه: اين عذاب، «عذاب استيصال» نبوده، و از قبيل گوشمالى هائى بوده كه قبل از نزول عذاب بنيان كن، به اقوام مختلف مى داده، تا قبل از فوت فرصت بيدار شوند و راه تقوا پيش گيرند، مانند مجازات هاى مختلف قوم «فرعون» قبل از غرقاب.

* * *

5 ـ «قرعه» و مشروعيت آن در اسلام

 

در روايات مربوط به قرعه و مشروعيت آن، مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام)فرمود: أَيُّ قَضِيَّة أَعْدَلُ مِنَ الْقُرْعَةِ إِذَا فُوِّضَ الْأَمْرُ إِلَى اللَّهِ عزوجل يَقُولُ فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ: «كدام داورى از قرعه عادلانه تر است (هنگامى كه كارها به بن بست رسد) و موضوع به خدا واگذار شود، مگر خداوند (در قرآن مجيد درباره يونس) نمى گويد: فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ: «يونس با سرنشينان كشتى قرعه افكند، و قرعه به نام او درآمد و محكوم شد»!.(1)

اشاره به اين كه: «قرعه» به هنگامى كه كار مشكل شود، و راه حل ديگرى نباشد و كار را به خدا واگذار كنند، به راستى راه گشا است، چنان كه در داستان يونس(عليه السلام) درست منطبق بر واقعيت شد.

اين معنى در حديث ديگرى با صراحت بيشتر، از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نقل شده كه فرمود: لَيْسَ مِنْ قَوْم تَنَازَعُوا (تقارعوا) ثُمَّ فَوَّضُوا أَمْرَهُمْ إِلَى اللَّهِ إِلَّا خَرَجَ سَهْمُ الْمُحِقِّ: «هيچ قومى اقدام به قرعه (به هنگام بن بست كامل) نكردند، در حالى كه كار خود را به خدا واگذار كرده باشند، مگر اين كه قرعه به واقعيت اصابت مى كند و حق آشكار مى شود و سهم حق دار از قرعه بيرون مى آيد».(2)

شرح بيشتر پيرامون اين مسأله را در كتاب «القواعد الفقهيه» آورده ايم.

* * *

149فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ

150أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ

151أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ

152وَلَدَ اللّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ

153أَصْطَفَى الْبَناتِ عَلَى الْبَنِينَ

154ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ

155أَ فَلا تَذَكَّرُونَ

156أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبِينٌ

157فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

158وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ

159سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ

160إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ

 

ترجمه:

149 ـ از آنان بپرس: «آيا پروردگارت دخترانى دارد و پسران از آنِ آنهاست»؟!

150 ـ آيا ما فرشتگان را مؤنث آفريديم و آنها ناظر بودند؟!

151 ـ بدانيد آنها با اين تهمت بزرگشان مى گويند:

152 ـ «خداوند فرزند آورده»! ولى آنها به يقين دروغ مى گويند!

153 ـ آيا دختران را بر پسران ترجيح داده است؟!

154 ـ شما را چه شده است؟! چگونه حكم مى كنيد؟! (هيچ مى فهميد چه مى گوئيد؟)

155 ـ آيا متذكر نمى شويد؟!

156 ـ يا شما دليل روشنى در اين باره داريد؟

157 ـ كتابتان را بياوريد اگر راست مى گوييد!

158 ـ آنها ميان خداوند و جنّ، نسبتى قائل شدند; در حالى كه جنّيان به خوبى مى دانند كه اين بت پرستان در دادگاه الهى احضار مى شوند.

159 ـ منزه است خداوند از آنچه توصيف مى كنند.

160 ـ مگر بندگان مخلص خدا!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 37، حديث 6.

2 ـ «وسائل الشيعه»، كتاب القضاء، جلد 18، باب الحكم بالقرعة فى القضايا المشكله، از ابواب كيفية الحكم و احكام الدعوى، باب 13، حديث 5.

 

تفسير:

تهمت هاى زشت و رسوا

بعد از ذكر شش داستان از سرگذشت انبياء پيشين، و درس هاى آموزنده اى كه در هر يك نهفته بود، موضوع سخن را تغيير داده، به مطلب ديگرى كه به مشركان عرب سخت ارتباط داشته مى پردازد، اشكال مختلفى از شرك آنها را مطرح ساخته، سخت آنها را به محاكمه مى كشد، و با دلائل مختلف، افكار خرافى آنها را در هم مى كوبد.

مسأله اين است كه جمعى از مشركان عرب، به خاطر انحطاط فكرى و نداشتن هيچ گونه علم و دانش، خدا را با خود قياس مى كردند و براى او فرزند و گاهى همسر قائل بودند.

از جمله، قبائل «جُهينه»، «سليم»، «خزاعه» و «بنى مليح» معتقد بودند: «فرشتگان دختران خدا» هستند! و بسيارى از مشركان عرب «جنّ» را نيز فرزندان او مى پنداشتند و يا بعضاً همسرى از «جنّ» براى پروردگار قائل بودند!

اين پندارهاى بى اساس و خرافى، آنها را به كلى از راه حق منحرف ساخته بود، به گونه اى كه آثار توحيد و يگانگى خدا از بين آنها برچيده شده بود.

در حديث آمده است: «مورچه گمان مى كند كه پروردگارش مانند او دو شاخك دارد»!.(1)

آرى، فكر كوتاه، انسان را به مقايسه مى كشاند، مقايسه خالق به مخلوق، و اين مقايسه، بدترين عامل گمراهى در شناخت خدا است.

به هر حال، قرآن نخست به سراغ آنها مى رود كه فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند و از سه طريق «تجربى»، «عقلى» و «نقلى» به آنها پاسخ مى دهد:

نخست مى فرمايد: «از آنها بپرس: آيا پروردگار تو دخترانى دارد و پسران از آن آنها است»! (فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ).(2)

چگونه آنچه را براى خود نمى پسنديد، براى خدا قائل هستيد؟ (اين سخن طبق عقيده باطل آنها است كه از دختر سخت متنفر بودند و به پسر سخت علاقمند، چرا كه پسران در زندگى آنها در جنگ ها و غارتگرى هاشان نقش مؤثرى داشتند در حالى كه دختران كمكى به آنها نمى كردند).

بدون شك، پسر و دختر از نظر انسانى و در پيشگاه خدا از نظر ارزش يكسانند، و معيار شخصيت هر دو پاكى و تقوا است، ولى استدلال قرآن در اينجا به اصطلاح از باب «ذكر مسلّمات خصم» است كه مطالب طرف را بگيرند و به خود او بازگردانند.

نظير اين معنى، در سوره هاى ديگر قرآن آمده است، از جمله: در سوره «نجم» آيات 21 و 22 مى خوانيم: أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الأُنْثى * تِلْكَ اِذاً قِسْمَةٌ ضِيْزى: «آيا براى شما پسر است و براى او دختر؟ * اين تقسيم غير عادلانه اى است»!

* * *

سپس، به دليل «حسى» مسأله، پرداخته، باز به طريق استفهام انكارى مى گويد: «آيا ما فرشتگان را به صورت دختران آفريديم و آنها شاهد و ناظر بودند»؟ (أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ).

بدون شك، جواب آنها در اين زمينه منفى بود، چه اين كه: هيچ كدام نمى توانستند حضور خود را به هنگام خلقت فرشتگان ادعا كنند.

* * *

بار ديگر به دليل «عقلى» كه از مسلمات ذهنى آنها گرفته شده باز مى گردد و مى گويد: «بدانيد آنها با اين تهمت زشت و بزرگشان مى گويند...» (أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ).

* * *

«خداوند، فرزندى آورده، آنها قطعاً كاذب و دروغگو هستند»! (وَلَدَ اللّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).

* * *

«آيا دختران را بر پسران ترجيح داده»؟! (أَصْطَفَى الْبَناتِ عَلَى الْبَنِينَ).

* * *

«شما را چه مى شود؟ چگونه حكم مى كنيد؟! هيچ مى فهميد چه مى گوئيد»؟

(ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ).

* * *

آيا وقت آن نرسيده است كه از اين لاطائلات و خرافات زشت و رسوا دست برداريد؟ «آيا متذكر نمى شويد»؟ (أَ فَلا تَذَكَّرُونَ).

اين سخنان، به قدرى باطل و بى پايه است كه اگر آدمى يك ذره عقل و درايت داشته باشد و انديشه كند، باطل بودن آن را درك مى نمايد.

* * *

بعد از ابطال ادعاى خرافى آنها با يك دليل حسى و يك دليل عقلى، به سومين دليل مى پردازد كه دليل نقلى است، مى گويد: اگر چنين چيزى كه شما مى گوئيد صحت داشت، بايد اثرى از آن در كتب پيشين باشد، «آيا شما دليل روشنى در اين زمينه داريد»؟! (أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبِينٌ).

* * *

اگر داريد، «كتاب خود را بياوريد اگر راست مى گوئيد»! (فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

در كدام كتاب؟ در كدام نوشته؟ و در كدام وحى آسمانى چنين چيزى آمده؟ و بر كدام پيامبر نازل شده است؟!

اين سخن، نظير گفتگوى ديگرى است كه قرآن با بت پرستان دارد. پس از آن كه مى گويد: آنها فرشتگان را كه بندگان خدا هستند، دختران قرار داده اند، و ادّعا مى كنند: اگر خدا نمى خواست ما اينها را پرستش نمى كرديم، مى گويد: أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ: «آيا ما كتابى پيش از آن براى آنها فرستاده ايم و در اين ادّعاى خود به آن تمسك مى جويند»؟.(3)

نه، اينها چكيده كتب آسمانى نيست، اينها خرافاتى است كه از نسلى به نسل ديگر، و از جاهلانى به جاهلان ديگر، منتقل شده، و هيچ مبنا و مأخذ خردپسندى ندارد. چنان كه در ذيل همين آيه سوره «زخرف» نيز به آن اشاره شده است.

* * *

در آيه بعد، به يكى ديگر از خرافات مشركان عرب مى پردازد، و آن نسبتى است كه ميان «خدا» و «جنّ» قائل بودند! سخن را از صورت «خطاب» در آورده و به صورت «غائب» مطرح مى كند، گوئى آنها چنان بى ارزشند كه بيش از اين شايستگى و لياقت روياروئى در سخن را ندارند، مى فرمايد: «آنها ميان او و جن خويشاوندى و نسبتى قائل شدند»! (وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً).

اين چه نسبتى بود كه آنها ميان خداوند و جن قائل بودند؟ در پاسخ اين سؤال تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است:

بعضى گفته اند: آنها دوگانه پرست بودند و معتقد بودند (نعوذ باللّه) خدا و شيطان برادرند! خدا خالق نيكى ها است، و شيطان خالق شرها و بدى ها!.

اين تفسير، بعيد به نظر مى رسد، زيرا دوگانه پرستان يا ثنويين در ميان عرب معروف نبودند، در مناطقى مثل «ايران در عصر ساسانى» اين خرافه وجود داشت.

بعضى ديگر، «جنّ» و «ملائكه» را به يك معنى دانسته اند، زيرا جن در اصل به معنى موجودى است كه از نظرها پوشيده و پنهان است، و چون فرشتگان با چشم ديده نمى شوند اين كلمه بر آنها اطلاق شده است، بنابراين، مى گويند: مراد از نسب، همان نسبتى است كه عرب جاهلى براى آنها قائل بود و آنان را دختران خدا مى ناميد.

اين تفسير، نيز مشكل به نظر مى رسد; چرا كه ظاهر آيات مورد بحث اين است كه دو مطلب را تعقيب مى كند، به علاوه اطلاق واژه «جنّ» بر فرشتگان، معمول و مأنوس نيست، به خصوص در قرآن مجيد.

تفسير سومى، كه بعضى براى اين آيه گفته اند اين است كه: آنها «جنّ» را همسران خدا مى پنداشتند و ملائكه را دختران او!!

اين نيز بعيد به نظر مى رسد، چون اطلاق كلمه «نسب» به «همسرى» نيز بعيد است.

تفسيرى كه از همه مناسب تر است اين است كه: منظور از «نسب» هر گونه نسبت و رابطه است، هر چند جنبه خويشاوندى نداشته باشد، و مى دانيم كه جمعى از مشركان عرب، جنّ را مى پرستيدند و آنها را شريك خدا مى پنداشتند، و به اين ترتيب رابطه اى ميان آنها و خداوند قائل بودند.

به هر حال، قرآن مجيد اين عقيده خرافى را سخت انكار كرده، و مى گويد: «جنيانى كه بت پرستان خرافى آنها را معبود خود مى پندارند، يا رابطه خويشاوندى با خدا براى آنها قائلند، آرى همان جنيان، به خوبى مى دانستند كه اين بت پرستان خرافى، در دادگاه عدل الهى براى حساب و مجازات احضار مى شوند» (وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ).

بعضى احتمال ديگرى در تفسير اين آيه داده، گفته اند: منظور اين است: «جنيان اغواگر، مى دانند كه خود در دادگاه خداوند براى حساب و كيفر احضار مى شوند»، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

* * *

بعد مى افزايد: «منزه است خداوند از توصيفى كه اين گروه (جاهل و گمراه) مى كنند» (سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ).

* * *

«جز توصيفى كه بندگان مخلص خدا (از روى آگاهى و معرفت در مورد او دارند) هيچ توصيفى شايسته ذات مقدسش نيست» (إِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ).

به اين ترتيب، هر گونه توصيفى كه مردم درباره خدا مى كنند، نادرست است، و خداوند از آن پاك و منزه است، جز توصيفى كه بندگان مخلص از او دارند، بندگانى كه از هر گونه شرك و هواى نفس و جهل و گمراهى مبرا هستند، و خدا را جز به آنچه خودش اجازه داده، توصيف نمى كنند.(5)

درباره «عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ» ذيل آيه 128 همين سوره، بحثى داشته ايم.

آرى، براى شناخت خدا نبايد دنبال خرافاتى افتاد كه از اقوام جاهلى باقى مانده، و انسان از بيان آنها شرم دارد، بايد به سراغ بندگان مخلصى رفت كه گفتار آنها روح انسان را به اوج آسمان ها، پرواز مى دهد، و در نور وحدانيت او محو مى سازد، هر گونه شائبه شرك را از دل مى شويد، و هر گونه «تجسم» و «تشبيه» را از فكر مى زدايد.

بايد به سراغ سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خطبه هاى «نهج البلاغه» على(عليه السلام) و دعاهاى پر مغز امام سجاد(عليه السلام) در «صحيفه سجاديه» رفت، و در پرتو توصيف هاى اين بندگان خدا، خدا را شناخت.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در يك جا مى فرمايد: لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ، فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلَامُ الْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ، تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُهُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَ الْجَاحِدُونَ لَهُ عُلُوّاً كَبِيراً:

«نه عقول را بر كنه صفات خويش آگاه ساخته، و نه آنها را از معرفت و شناختش باز داشته، او است كه نشانه هاى عالم هستى، دل هاى منكران را بر اقرار به وجودش واداشته، و برتر و بالاتر است از گفتار كسانى كه او را به مخلوقاتش تشبيه مى كنند، يا راه انكارش را مى پويند».(6)

در جاى ديگر در توصيف پروردگار چنين مى گويد:

لاَ تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَال وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَامُ وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْء مِنَ الْأَجْزَاءِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَض مِنَ الْأَعْرَاضِ وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ:

«دست انديشه هاى بلند، به دامن كبريائيش نرسد، تا در حد و نهايتى محدودش كند، و هوشمندان نتوانند نقش او را در خيال تصوير نمايند، حواس، از دركش عاجز، و دستها از لمسش قاصرند، تغيير و دگرگونى در او راه ندارد، و گذشت زمان هيچ گونه تبديل و دگرگونى براى او به وجود نياورد ، آمد و شد شبها و روزها او را كهنه نسازد، و روشنائى و تاريكى تغييرش ندهداو به اجزاء، جوارح و اعضاء، و به عوارض، غيريت و ابعاض، به هيچ كدام توصيف نگردد، حد و نهايتى براى او نيست، و انقطاع و انتهائى ندارد».(7)

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَ مَنْ قَالَ فِيمَ؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ، وَ مَنْ قَالَ عَلا مَ؟ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ، كَائِنٌ لا عَنْ حَدَث، مَوْجُودٌ لا عَنْ عَدَم، مَعَ كُلِّ شَيْء لا بِمُقَارَنَة وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْء لا بِمُزَايَلَة: «و آن كس كه بگويد خدا در كجا است؟ وى را در ضمن چيزى تصور كرده، و هر كس بپرسد بر روى چه قرار دارد؟ جائى را از او خالى دانسته، همواره بوده است، و از چيزى به وجود نيامده، وجودى است كه سابقه عدم، بر او نيست و با همه چيز هست، اما نه اين كه قرين آن باشد، و مغاير با همه چيز است اما نه اين كه از آن بيگانه و جدا باشد»!(8)

و امام على بن الحسين سيد الساجدين(عليه السلام) در «صحيفه سجاديه» مى گويد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّل كَانَ قَبْلَهُ، وَ الْآخِرِ بِلَا آخِر يَكُونُ بَعْدَهُ، الَّذِي قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيَتِهِ أَبْصارُ النّاظِرِيْنَ وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهامُ الْواصِفِيْنَ: «ستايش مخصوص خدا است كه هستى او مبدأ آفرينش است بى آن كه ذات ازلى او را ابتدائى باشد، و آخر در وجود است بى آن كه براى آن حقيقت ابدى، آخر و انتهائى تصور شود، (موجودى قبل از او و بعد از او نتواند بود)، ذاتى است كه ديده بينندگان از ديدنش قاصر، و فهم و انديشه توصيف كنندگان، از نعت و وصفش عاجز است».(9)

آرى، شناخت خدا را از مكتب بزرگ اين «عباد اللّه الصالحين» بايد فرا گرفت، و در اين مدرسه درس خداشناسى خواند.

* * *

161فَإِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ

162ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ

163إِلاّ مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ

164وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ

165وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ

166وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ

167وَ إِنْ كانُوا لَيَقُولُونَ

168لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِكْراً مِنَ الْأَوَّلِينَ

169لَكُنّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ

170فَكَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

161 ـ شما و آنچه را پرستش مى كنيد،

162 ـ هرگز نمى توانيد كسى را (با آن) فريب دهيد،

163 ـ مگر آنها كه در آتش دوزخ وارد مى شوند!

164 ـ و هيچ يك از ما نيست جز آن كه مقام معلومى دارد;

165 ـ و ما همگى (براى اطاعت فرمان خداوند) به صف ايستاده ايم.

166 ـ و ما همه تسبيح گوى او هستيم!

167 ـ آنها پيوسته مى گفتند:

168 ـ «اگر يكى از كتاب هاى پيشينيان نزد ما بود،

169 ـ به يقين، ما بندگان مخلص خدا بوديم»!

170 ـ (اما وقتى قرآن آمد،) به آن كافر شدند; ولى به زودى خواهند دانست!


1 ـ قال الباقر(عليه السلام): كُلُّما مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهامِكُمْ فِى أَدَق مَعانِيْهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُكُمْ مَرْدُودٌ اِلَيْكُمْ وَ لَعَلَّ النَّمْلَ الصِّغارِ تَتَوَهَّمُ أَنَّ لِلّهِ تَعالى زُبانِيَتَيْنِ فَاِنَّ ذلِكَ كَمالُها... (بحار الانوار، جلد 69، صفحه 293).

2 ـ «اسْتَفْتِهِمْ» از ماده «استفتاء» در اصل از «فتوا» گرفته شده كه به معنى جواب مسائل مشكله است.

3 ـ زخرف، آيه 21.

4 ـ در صورت اول ضمير «هُم» به «مشركان» باز مى گردد و در صورت دوم به «جنّ».

5 ـ بنابراين تفسير، جمله «إِلاّ عِبادَ اللّهِ» استثناء از ضمير «يَصِفُون» است، ولى بعضى، آن را استثناى از ضمير در «مُحْضَرُون» دانسته اند و تفسيرهاى مختلفى از آن دارند، اما تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد و در هر حال استثناء «منقطع» است.

6 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 49.

7 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 186.

8 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 1.

9 ـ «صحيفه سجاديه»، دعاء اول.

 

تفسير:

ادعاهاى دروغين!

در آيات پيشين سخن از معبودهاى مختلف مشركين به ميان آمد، آيات مورد بحث نيز، همين مسأله را تعقيب كرده، و در هر چند آيه اى مطلبى در اين رابطه بيان مى كند.

نخست، اين بحث را به ميان مى آورد كه وسوسه هاى شما بت پرستان در دل هاى پاكان و نيكان اثرى ندارد، و تنها قلوب آلوده و ارواح دوزخى و متمايل به فساد شما است كه خود را تسليم اين وسوسه ها مى سازد، مى فرمايد: «شما و آنچه را پرستش مى كنيد...» (فَإِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ).

* * *

«هرگز نمى توانيد كسى را (با آن) فريب دهيد و با فتنه و فساد از خداوند منحرف سازيد» (ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ).(1)

* * *

«مگر آنها كه مى خواهند در آتش دوزخ بسوزند»! (إِلاّ مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ).

اين آيات ـ بر خلاف آنچه طرفداران مسلك جبر پنداشته اند ـ دليلى است بر ضد اين مكتب، و اشاره اى است به اين حقيقت كه هيچ كس نمى تواند خود را در برابر انحرافات معذور بداند، و ادعا كند مرا فريب داده و به بت پرستى كشانده اند، مى گويد: شما بت پرستان توانائى بر «فتنه» و فريب اشخاص نداريدمگر آنها كه با اراده خود راه دوزخ را پيش گيرند.

شاهد اين سخن تعبير «صالِ الْجَحِيمِ» است; زيرا در اصل «صالى» به صورت اسم فاعل بوده، و معمولاً هنگامى كه صيغه اسم فاعل را در مورد موجود عاقلى به كار مى برند، مفهومش انجام كارى از روى اراده و اختيار است، همانند «قاتل»، «جالس» و «ضارب»، بنابراين «صالِ الْجَحِيمِ» يعنى كسى كه مايل است خود را به آتش دوزخ بسوزاند، و به اين ترتيب، راه عذر را بر همه منحرفان مى بندد.

تعجب از بعضى از مفسران معروف است كه آيه را چنين معنى كرده اند: «شما نمى توانيد كسى را بفريبيد، مگر آنها كه مقدر شده جهنمى باشند»!

به راستى اگر معنى آيه اين است، پيامبران براى چه مى آيند؟ كتابهاى آسمانى به چه منظور نازل شده؟ حساب و كتاب و ملامت و سرزنش بت پرستان در آيات قرآن، چه مفهومى دارد؟ و عدالت خدا كجا خواهد رفت؟!

آرى، بايد قبول كرد كه اعتراف به مكتب جبر، اصالت مكتب انبيا را به كلى مخدوش مى كند، همه مفاهيم آن را مسخ مى نمايد، و تمام ارزشهاى الهى و انسانى را به نابودى مى كشاند.

توجه به اين نكته لازم است كه «صالى» از ماده «صلى» (بر وزن سرد) به معنى آتش افروختن و داخل شدن در آتش و يا سوختن و بِرِشته شدن به وسيله آن است، و «فاتن» اسم فاعل از ماده «فتنه» به معنى فتنه گر و اغواكننده است.

* * *

بعد از اين سه آيه، كه مسأله اختيار انسان ها را در برابر فتنه جوئى و اغواگرى بت پرستان روشن مى سازد، ضمن سه آيه ديگر، از مقام والاى فرشتگان خدا سخن مى گويد، همان فرشتگانى كه بت پرستان آنها را دختران خدا مى پنداشتند و جالب اين كه: سخن را از زبان خود آنها بيان مى كند و مى گويد: «هر يك از ما مقام معلومى داريم» (وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ).(2)

* * *

«و ما همگى براى اطاعت فرمان خدا به صف ايستاده ايم، و چشم بر امر او داريم» (وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ).

* * *

«و ما همگى تسبيح او مى گوئيم، و او را از آنچه لايق ذات پاكش نيست منزه مى شمريم» (وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ).

آرى، ما بندگانيم كه جان و دل بر كف داريم، همواره چشم بر امر، و گوش بر فرمانش سپرده ايم، ما كجا و فرزندى خدا كجا؟ ما او را از اين نسبتهاى زشت و دروغين منزه مى شمريم، و از اين خرافات و اوهام مشركان، متنفر و بيزاريم!

در حقيقت، آيات سه گانه فوق، به سه قسمت از صفات فرشتگان اشاره مى كند:

نخست اين كه: هر كدام رتبه و منزلتى دارند كه از آن تجاوز نمى كنند.

ديگر اين كه: آنها دائماً آماده اطاعت فرمان خدا در عرصه آفرينش و اجراى اوامر او در پهنه عالم هستى هستند. اين سخن شبيه چيزى است كه در آيات 26 و 27 سوره «انبياء» آمده است: بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ * لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ: «آنها بندگان شايسته خدا هستند * كه در سخن بر او پيشى نمى گيرند، و فرمان او را عمل مى كنند».

سوم اين كه: آنها پيوسته تسبيح خدا مى گويند و او را از آنچه لايق مقامش نيست منزه مى شمرند.

از آنجا كه اين دو جمله (إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ)، از نظر ادبيات عرب، مفهومش «حصر» است، بعضى از مفسران از آن چنين استفاده كرده اند كه: فرشتگان با اين عبارت، مى خواهند بگويند: تنها ما مطيع فرمان خدا هستيم و تسبيح كننده واقعى او نيز مائيم، اشاره به اين كه: «اطاعت» و «تسبيح» بنى آدم در برابر كار فرشتگان، چيز قابل ملاحظه اى نيست.

قابل توجه اين كه: جمعى از مفسران، در ذيل اين آيات، حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند كه فرمود: ما فِى السَّماواتِ مَوْضِعُ شِبْر اِلاّ وَ عَلَيْهِ مَلَكٌ يُصَلِّى وَ يُسَبِّحُ: «در تمام آسمان ها، حتى به اندازه يك وجب، مكانى وجود ندارد مگر اين كه: در آنجا فرشته اى است كه نماز مى خواند و تسبيح خدا مى گويد»!(3)

در نقل ديگرى، همين معنى به اين صورت بيان شده: ما فِى السَّماءِ مَوْضِعُ قَدَم اِلاّ عَلَيْهِ مَلَكٌ ساجِدٌ اَوْ قائِمٌ: «در تمام آسمان ها، حتى به اندازه يك جاى پا وجود ندارد، جز اين كه: فرشته اى در آنجا در حال سجده يا قيام است»!(4)

و در نقل ديگرى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده: روزى به دوستانى كه در گِردش نشسته بودند فرمود: اَطَّتِ السَّماءُ وَ حَقٌّ لَها اَنْ تَأَطَّ! لَيْسَ مِنْها مَوْضِعُ قَدَم اِلاّ عَلَيْهِ مَلَكٌ راكِعٌ اَوْ ساجِدٌ، ثُمَّ قَرَأَ وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ: «آسمان (از سنگينى بار خود) تكان خورد، و حق دارد تكان بخورد، چرا كه در آن به اندازه جاى پائى نيست، مگر اين كه: فرشته اى بر آن در حال ركوع يا سجود است! سپس اين آيات را قرائت فرمود: وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ...».(5)

اين تعبيرهاى گوناگون، كنايه لطيفى است از اين كه: عالم هستى پر است از فرمانبرداران پروردگار و تسبيح كنندگان براى او.

* * *

سپس در چهار آيه اخير، به يكى از عذرهاى ناموجّه اين مشركان در ارتباط با همين مسأله بت پرستى و مطالب ديگر اشاره كرده و پاسخ مى دهد، مى فرمايد: «آنها پيوسته مى گفتند...» (وَ إِنْ كانُوا لَيَقُولُونَ).(6)

* * *

«اگر نزد ما يكى از كتب آسمانى پيشينيان بود...» (لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِكْراً مِنَ الْأَوَّلِينَ).

* * *

«ما از بندگان مخلص خدا بوديم» (لَكُنّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِينَ).

اين همه از بندگان مخلص و آنان كه خدايشان خالص كرده است، سخن مگوى! و پيامبران بزرگى همچون «نوح»، «ابراهيم»، «موسى» و غير آنها را به رخ ما مكش! ما هم اگر مشمول لطف خدا شده بوديم و يكى از كتب آسمانى بر ما نازل مى شد، در زمره اين بندگان مخلَص بوديم!

اين درست به گفتار شاگردان عقب افتاده و رفوزه اى مى ماند كه براى سرپوش نهادن بر تنبلى خود مى گويند ما هم اگر معلم و استاد خوبى داشتيم از شاگردان رديف اول بوديم!

* * *

آيه بعد مى گويد: اين آرزوى آنها هم اكنون جامه عمل به خود پوشيده و بزرگترين كتاب آسمانى خدا قرآن مجيد، بر آنان نازل شده، اما اين دروغ پردازان پر ادعا «به آن كافر شدند و از در مخالفت و انكار و دشمنى درآمدند، اما به زودى نتيجه كار خود را خواهند دانست» (فَكَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ).(7)

اين همه لاف و گزاف نگوئيد، و خود را شايسته قرار گرفتن در صف بندگان مخلَص خدا نشماريد، دروغ شما آشكار شد، و ادعاهايتان تو خالى از آب درآمد، كتابى بهتر از قرآن تصور نمى شود، و مكتبى بهتر از مكتب تربيتى اسلام نيست، ولى ببينيد، چگونه با اين كتاب آسمانى برخورد كرديد؟ منتظر عواقب دردناك كفر و بى ايمانى خود باشيد.

* * *

171وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ

172إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ

173وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ

174فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتّى حِين

175وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ

176أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ

177فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ

 

ترجمه:

171 ـ وعده قطعى ما براى بندگان فرستاده ما از پيش مسلّم شده.

172 ـ كه آنان يارى شدگانند.

173 ـ و لشكر ما پيروزند!

174 ـ از آنها =] كافران[ روى بگردان تا زمان معينى (كه فرمان جهاد فرا رسد)!

175 ـ و آنها را بنگر! كه به زودى مى بينند!

176 ـ آيا آنها براى عذاب ما شتاب مى كنند؟!

177 ـ اما هنگامى كه عذاب ما در آستانه خانه هايشان فرود آيد، انذار شدگان صبحگاه بدى خواهند داشت!

 


1 ـ اين آيه و آيه قبل و آيه بعد از نظر تركيب نحوى طبق مشهور چنين است: «ما» در «ما تَعْبُدُون» «موصوله» و عطف بر اسم «اِنَّ» است، و جمله «ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ» خبر آن مى باشد، با اين قيد كه «ما» در «ما أَنْتُم» نافيه است، و ضمير «عَلَيْه» به خداوند باز مى گردد و مجموعاً چنين نتيجه مى دهد: «اِنَّكُمْ وَ آلِهَتَكُمْ الَّتِي تَعْبُدُونَها لاتَقْدِرُونَ عَلى اِضْلالِ أَحَد عَلَى اللّهِ بِسَبَبِها اِلاّ مَن يَحْتَرِقُ بِنارِ الْجَحِيْمِ بِسُوءِ اِخْتِيارِهِ»

بعضى ديگر آيه «إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ» را جمله مستقلى دانسته اند كه مفهومش اين مى شود: «شما با معبودهايتان باشيد»، سپس در آيه بعد مى گويد: «نمى توانيد به وسيله آن كسى را گمراه كنيد مگر آنها كه مى خواهند دوزخى باشند».

2 ـ در بعضى از روايات كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) وارد شده مى خوانيم: اين آيه تفسير به امامان معصوم شده است، ممكن است اين تفسير از قبيل تشبيه مقام امامان به فرشتگان باشد، يعنى همان گونه كه آنها داراى مقامات و و ظائف معينى هستند، ما نيز چنين هستيم.

3 و 4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5581.

5 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل «الميزان»، جلد 17، صفحه 188.

6 ـ «اِنَّ» در اينجا «مخففه از مثقله» است در تقدير: «وَ اِنَّهُمْ كانُوا لَيَقُولُون» بوده است.

7 ـ اين جمله در حقيقت محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «فَلَمّا آتاهُمُ الْكِتابَ وَ هُوَ الْقُرْآنُ كَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ عاقِبَةَ كُفْرِهِمْ».

  

تفسير:

حزب اللّه پيروز است!

به دنبال بحثهاى گوناگونى كه پيرامون مبارزات انبياى بزرگ، و كارشكنى هاى مشركان بى ايمان، طى آيات اين سوره آمده، اكنون ـ كه به آخرين آيات سوره نزديك مى شويم ـ مهمترين مسأله را در اين رابطه بيان مى كند، و حسن ختام را به عالى ترين وجه نشان مى دهد، و آن خبر از پيروزى نهائى لشكر خدا بر لشكر شيطان و دشمنان حق است، تا مؤمنانِ اندكى كه به هنگام نزول اين آيات، در «مكّه» تحت فشار دشمنان اسلام بودند، و همچنين همه مؤمنان محروم در هر عصر و زمان، به اين وعده بزرگ الهى، دلگرم شوند و گرد و غبار يأس و نوميدى را از دل و جان خود، بشويند، و براى ادامه مبارزه با لشكر باطل آماده و مقاوم گردند.

مى فرمايد: «وعده قطعى ما براى بندگان مرسَلِ ما از قبل مسلّم شده» (وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ).

* * *

«كه آنها يارى مى شوند» (إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ).

* * *

«و لشكر ما در تمام صحنه ها پيروزند» (وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ).

چه عبارتِ صريح و گويا، و چه وعده روح پرور و اميدبخشى؟!

آرى، پيروزى لشكر حق بر باطل، و غلبه جند اللّه و يارى خداوند نسبت به بندگان مرسَل و مخلَص، از وعده هاى مسلّم او، و از سنتهاى قطعى است كه در آيات فوق، به عنوان «سَبَقَتْ كَلِمَتُنا» (اين وعده و سنت ما از آغاز بوده) مطرح شده است.

نظير اين مطالب در آيات فراوان ديگرى از قرآن مجيد آمده است: در آيه 47 سوره «روم» مى خوانيم: وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ: «يارى كردن مؤمنان حقى است مسلّم بر ما»!

و در آيه 40 سوره «حج» آمده است: وَ لَيَنْصُرَنَّ اللّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ: «خداوند هر كس را كه به يارى آئين او برخيزد، ياريش مى كند».

و در آيه 51 از سوره «غافر» مى خوانيم: اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِيْنَ آمَنُوا فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهادُ: «ما رسولان خود و افراد با ايمان را در زندگى دنيا و در (روز رستاخيز) ـ آن روز كه شاهدان به حق قيام مى كنند ـ يارى مى دهيم».

و بالاخره در آيه 21 سوره «مجادله»، با قاطعيت تمام از اين غلبه و پيروزى به عنوان يك سنت قطعى سخن مى گويد: كَتَبَ اللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي: «خداوند مقرر داشته است كه من و رسولانم بطور قطع غلبه خواهيم كرد»!

بديهى است خداوندى كه بر همه چيز توانا است، و در وعده هاى او هرگز تخلف نبوده و نيست، مى تواند، به اين وعده بزرگ خود جامه عمل بپوشاند، و همانند سنتهاى تخلف ناپذير عالم هستى بى كم و كاست مردان حق را پيروز گرداند.

اين وعده الهى، يكى از مهمترين مسائلى است كه رهروان راه حق به آن دلگرمند، و از آن روح و جان مى گيرند، هر زمان خسته شوند با آن نفس، تازه مى كنند، و خون جديدى در عروقشان جارى مى شود.

يك سؤال مهم

در اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اين كه: اگر مشيت و اراده الهى بر يارى پيامبران و پيروزى مؤمنان قرار گرفته، چگونه مشاهده مى كنيم كه در طول تاريخ پرماجراى بشر، پيامبرانى به شهادت رسيدند، و گروه هائى از مؤمنان مواجه با شكست شدند؟ اگر اين يك سنت تخلف ناپذير الهى است پس اين استثناها براى چيست؟!

در پاسخ مى گوئيم:

اولاً: پيروزى، معنى وسيعى دارد، و هميشه به معنى غلبه ظاهرى و جسمانى بر دشمن نيست، گاه، پيروزى، پيروزى مكتب است، و مهمترين پيروزى همين است، فرض كنيد، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در يكى از غزوات، شهيد شده بود، اما مى بينيم آئينش دنيا را گرفته، آيا ممكن است اين شهادت را به شكست تعبير كنيم؟

مثال روشن تر اين كه: امام حسين(عليه السلام) و يارانش در «كربلا» واقعاً شربت شهادت نوشيدند، ولى هدف آنها اين بود كه چهره زشت «بنى اميه» را كه مدعى خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند، اما در حقيقت جامعه اسلامى را به عصر جاهليت باز مى گرداندند نشان دهند، و به اين هدف بزرگ رسيدند، مسلمانان را از خطر آنان آگاه كردند و اسلام را از سقوط، رهائى بخشيدند، آيا مى توان گفت آنها در «كربلا» مغلوب شدند؟!

مهم اين است كه: انبياء و جنود الهى، يعنى مؤمنان در برابر تمام تلاشهاى مستمر و منسجم دشمنان حق، توانستند اهداف خود را در دنيا پيش ببرند و پيروان زيادى پيدا كنند و خط مكتبى خود را تداوم بخشند، و در برابر آن همه طوفان، قد علم كنند و حتى در دنياى امروز افكار اكثريت مردم جهان را به خود متوجه سازند.

نوع ديگر، از پيروزى داريم كه پيروزى تدريجى در برابر دشمن در طول قرنها است كه گاه نسلى به ميدان مى آيد و پيروز نمى شود، اما نسلهاى آينده دنبال كار آنها را مى گيرند و به پيروزى مى رسند (مانند پيروزى نهائى لشكر اسلام بر لشكر «صليبيون» بعد از دويست سال!) اين نيز، پيروزى براى مجموع محسوب مى شود.

ثانياً: فراموش نبايد كرد كه وعده خداوند، دائر به غلبه مؤمنان يك وعده مشروط است نه مطلق، و بسيارى از اشتباهات از عدم توجه به اين حقيقت سرچشمه مى گيرد.

زيرا در آيات مورد بحث، كلمه «عِبادِنا» (بندگان ما) و «جُنْدِنا» (لشكر ما) و يا تعبيرات مشابه ديگرى كه در اين زمينه در ساير آيات قرآن آمده، مانند: حِزْبُ اللّهِ ـ و ـ الَّذِيْنَ جاهَدُوا فِيْنا ـ و ـ وَ لَيَنْصُرَنَّ اللّهَ مَنْ يَنْصُرُهُ، و مانند اينها، همه دليل روشنى است براى شرائط پيروزى.

ما مى خواهيم نه مؤمن مجاهدى باشيم، و نه جند مخلصى، و با اين حال بر دشمنان حق و عدالت پيروز شويم!

ما مى خواهيم: در مسير الهى با افكار و برنامه هاى شيطانى پيش برويم، بعد تعجب مى كنيم كه چرا مغلوب دشمنان هستيم، مگر ما به وعده هاى خود عمل كرده ايم كه از خدا مطالبه وفا به وعده هايش مى كنيم؟!

در جنگ «احد» پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) وعده پيروزى به مسلمانان داده بود، و در مرحله اول جنگ، نيز پيروز شدند، اما گروهى به فكر جمع آورى غنائم و ايجاد تفرقه و نفاق و رها كردن فرمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) افتادند، و در حفاظت از دستاورد پيروزى آغاز جنگ، و درّه «احد» كوتاهى كردند، و همين امر سبب شكست نهائى آنها در آن جنگ شد.

گويا گروهى كه خود را طلبكار مى دانستند خدمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمدند و با لحن خاصى عرض كردند پس وعده پيروزى چه شد؟

قرآن جواب بسيار جالبى به آنها گفت كه شاهد گفتار ما است، فرمود: وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللّهُ ذُو فَضْل عَلَى الْمُؤْمِنِينَ: «خداوند وعده خود را به شما (درباره پيروزى بر دشمن در احد) محقق ساخت، در آن هنگام كه (در آغاز جنگ) دشمنان را به فرمان او مى كشتيد، و اين پيروزى همچنان ادامه داشت تا اين كه سست شديد، و در كار خود به نزاع پرداختيد، و بعد از آن كه (به مطلوب خود رسيديد) و آنچه را دوست مى داشتيد خداوند به شما نشان داد، نافرمانى كرديد، بعضى از شما خواهان دنيا بودند، و بعضى خواهان آخرت (با اين حال باز شما را از شكست كامل نجات داد) و آنها را از شما منصرف ساخت، تا شما را بيازمايد، و شما را مشمول عفو خود قرار داد ، و خداوند نسبت به مؤمنان فضل و بخشش دارد».(1)

تعبيراتى مانند «فَشِلْتُمْ» (سست شديد).

«تَنازَعْتُمْ» (به اختلاف پرداختيد).

«عَصَيْتُمْ» (نافرمانى كرديد).

به خوبى نشان مى دهد كه آنها شرائط نصرت الهى و پيروزى بر دشمن را رها كردند، در نتيجه به مقصود خود نرسيدند.

آرى، خداوند هرگز قول نداده است كه هر كس، نام خود را مسلمان و سرباز اسلام نهاد، و دم از جند اللّه، و حزب اللّه زد، در تمام صحنه ها بر دشمن پيروزش نمايد، اين وعده الهى مخصوص كسانى است كه از قلب و جان، خواهان رضاى خدا و از نظر عمل در خط فرمان او باشند و تقوا و امانت را فراموش نكنند.

نظير همين سؤال و جواب را در مورد «دعا» و «وعده اجابت» الهى نيز گفته ايم.(2)

* * *

سپس، در ادامه اين آيات، هم براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان و تأكيد بر پيروزى، و هم تهديد مشركان بى خبر مى گويد: «از آنها روى بگردان و آنها را تا زمان معينى به حال خود بگذار»! (فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتّى حِين).

تهديدى است پر معنى و هول انگيز، كه از اطمينان به پيروزى نهائى سرچشمه مى گيرد، به خصوص اين كه: تعبير «حَتّى حِين» (تا مدتى) به صورت سربسته اداء شده است، اما تا چه مدت؟ تا زمان هجرت؟ تا موقع جنگ «بدر»؟ تا فتح «مكّه»؟ و يا زمانى كه شرائط قيام نهائى و عمومى مسلمانان، بر ضد اين كوردلان فراهم گردد؟ دقيقاً معلوم نيست!

نظير اين تعبير، در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود: گاه، مى گويد: فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَِكَّلْ عَلَى اللّهِ: «از آنها روى بگردان و بر خدا توكل كن».(3)

در جاى ديگر مى گويد: قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ: «بگو: اللّه، سپس آنها را رها كن كه در دروغ هاى خود بازى كنند».(4)

 

* * *

پس از آن اين جمله را با تهديد ديگرى تأكيد كرده، مى فرمايد: «وضع آنها را بنگر! (چه بى محتوا است لجاجت هايشان، دروغهايشان، خرافاتشان، و خيره سرى هايشان را) اما به زودى آنها نيز نتيجه شوم كار خود را مى بينند» (وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ).

به زودى پيروزى تو و مؤمنان، و شكست ذلت بار خود را در اين دنيا، و مجازات الهى را در جهان ديگر خواهند ديد.

* * *

و از آنجا كه اين خيره سران بى شرم، پيوسته اين سخن را تكرار مى كردند كه وعده عذاب الهى چه شد؟ و اگر راست مى گوئى چرا معطلى؟ قرآن با لحنى تهديدآميز در پاسخ آنها مى گويد: «آيا اينها براى عذاب ما عجله مى كنند»؟ ـ گاه، مى گويند: «مَتى هذَا الْوَعْدُ» (اين وعده الهى چه شده؟) و گاه، مى گويند: «مَتى هذَا الْفَتْحُ» (اين پيروزى كى خواهد آمد؟) ـ (أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ).

* * *

«اما هنگامى كه عذاب ما در صحن خانه شان فرود آيد و روزگارشان تيره و تار شود، آن روز مى فهمند چه بد و خطرناك است صبح انذار شده گان» (فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ).(5)

تعبير به «ساحَة» (صحن خانه و فضاى ميان خانه ها) براى اين است كه نزول عذاب را در متن زندگى آنها مجسم كند، و مبدل شدن كانون آرامش آنها را به كانونى از وحشت و اضطراب، نشان دهد.

تعبير به «صَباحُ الْمُنْذَرِينَ» (صبح انذارشدگان) ممكن است اشاره به اين باشد كه عذاب الهى بر اين قوم لجوج و ستمگر ـ همانند بسيارى از اقوام پيشين ـ صبحگاهان فرود مى آيد.

و يا به اين معنى است كه مردم همگى در انتظار اين هستند كه صبحشان با خير و نيكى شروع شود اما اينها صبحگاهانى بد و تيره و تار در پيش دارند.

و يا اين كه: صبح، موقع بيدارى است، اينها نيز زمانى بيدار مى شوند كه راه نجاتى باقى نمانده و كار از كار گذشته است!

* * *

178وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتّى حِين

179وَ أَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ

180سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ

181وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ

182وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ

 

ترجمه:

178 ـ از آنان روى بگردان تا زمان معينى!

179 ـ و وضع كارشان را ببين; آنها نيز به زودى (نتيجه اعمال خود را) مى بينند!

180 ـ منزه است پروردگار تو، پروردگار عزّت (و قدرت) از آنچه آنان توصيف مى كنند.

181 ـ و سلام بر رسولان!

182 ـ و حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است!


1 ـ آل عمران، آيه 152.

2 ـ به جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 186 سوره «بقره» مراجعه فرمائيد.

3 ـ نساء، آيه 81.

4 ـ انعام، آيه 91.

5 ـ اين جمله محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «فَساءَ الصَّباحُ صَباحَ الْمُنْذَرِيْنَ».

 

تفسير:

به آنها اعتنا مكن!

گفتيم: آيات آخر اين سوره، در حقيقت وسيله اى است براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين، و تهديدى است براى كفار لجوج.

دو آيه نخست از آيات مورد بحث، همان است كه قبلاً هم آمده بود، و بار ديگر براى تأكيد در اينجا تكرار مى شود، با لحنى تهديدآميز مى فرمايد: «از آنها روى بگردان و آنان را به حال خود واگذار تا مدت معينى» (وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتّى حِين).

* * *

«لجاجت و كارشكنى آنها و تكذيب و انكارشان را بنگر، كه آنها نيز به زودى نتيجه كار خود را مى نگرند»! (وَ أَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ).

اين تكرار، چنان كه گفتيم: به خاطر تأكيد است كه آنها بدانند اين يك مسأله قطعى است كه به زودى مجازات، شكست و ناكامى خود را خواهند ديد، و به نتائج مرارت بار اعمالشان گرفتار مى شوند و پيروزى مؤمنان نيز قطعى و مسلّم است.

يا به خاطر اين است كه نخست، آنها را به مجازات دنيا تهديد مى كند و بار دوم، به مجازات و كيفر الهى در آخرت.

* * *

پس از آن سوره را با سه جمله پرمعنى، درباره «خداوند»، «پيامبران» و «جهانيان» پايان مى دهد.

مى فرمايد: «منزه است پروردگار تو، پروردگار عزت و قدرت، از اين توصيف هاى بى اساسى كه مشركان و جاهلان مى كنند» (سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ).

گاه، فرشتگان را دختران او مى نامند، گاه، در ميان او و «جنّ» نسبى قائل مى شوند، و گاه، موجودات بى ارزشى همچون قطعات سنگ و چوب را همرديف او قرار مى دهند.

تكيه بر «عزّت» (قدرت مطلق و شكست ناپذير) در حقيقت، به معنى كشيدن خط بطلان بر تمام اين معبودهاى خيالى است.

در آيات اين سوره گاه، سخن از تسبيح و تنزيه «عباد اللّه المخلصين» به ميان آمده، و گاه، سخن از «تسبيح فرشتگان»، و در اينجا سخن از «تسبيح و تنزيه خداوند» نسبت به ذات پاكش مى باشد.

* * *

و در جمله دوم، همه پيامبران را مورد لطف بى پايان خويش قرار داده مى گويد: «سلام بر رسولان» (وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ).

سلامى كه نشانه سلامت و عافيت از هر گونه عذاب و كيفر روز قيامت است، سلامى كه امان در برابر شكست ها و دليل بر پيروزى بر دشمنان است.

قابل توجه اين كه: در آيات اين سوره بر بسيارى از پيامبران جداگانه سلام فرستاده، در آيه 79 فرمود: «سَلامٌ عَلى نُوح فِي الْعالَمِينَ»، در آيه 109: «سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ»، و در آيه 120: «سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ» و در آيه 130: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ».

اما در اينجا تمام اين سلام ها و غير اينها را در يك جمله خلاصه و جمع بندى كرده مى فرمايد: «سلام بر همه پيامبران مرسل».

* * *

و سرانجام در آخرين جمله، سخن را با حمد الهى پايان داده مى گويد: «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است» (وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ).

سه آيه اخير، مى تواند اشاره و مرورى اجمالى، بر تمام اين مسائل اين سوره باشد، چرا كه بخش مهمى از اين سوره، پيرامون توحيد و مبارزه با انواع شرك بود، و آيه اول با تسبيح و تنزيه خداوند، از توصيف هاى مشركان همه را بازگو مى كند.

بخش ديگرى، از اين سوره، بيان گوشه هائى از حالات هفت پيامبر بزرگ بود، آيه دوم اشاره اى به آنها است.

و بالاخره، بخش ديگرى از نعمت هاى الهى، مخصوصاً انواع نعمت هاى بهشتى، و پيروزى جنود الهى بر لشكر كفر سخن مى گفت، و حمد و ستايش خدا در پايان كار اشاره اى به همه اينها است.

بعضى از مفسران، تحليل ديگرى در مورد آيات سه گانه آخر اين سوره دارند، و آن اين است:

مهمترين مسائلى كه انسان را به خود مشغول مى دارد معرفت سه چيز است: نخست، معرفت خداوند عالم به مقدار توانائى بشر، و آخرين كارى كه انسان در اين زمينه مى تواند انجام دهد سه امر است:

منزه دانستن او از آنچه شايسته مقام او نيست كه با لفظ «سبحان» بيان شده.

و توصيف او به تمام صفات كمال، كه با كلمه «ربّ» كه دليل بر حكمت و رحمت خداوند و مالكيت و تربيت موجودات است اشاره شده.

و منزه بودن از هر گونه شريك و نظير، كه در جمله «عَمّا يَصِفُون» آمده است.

دومين مسأله مهم در زندگانى انسان ها، مسأله تكميل نقائص است كه آن نيز بدون وجود رهبران الهى و ارشادكنندگان آسمانى، ممكن نيست، و جمله «سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِيْن»، اشاره اى به آن است.

سومين مسأله مهم در زندگى انسان اين است: كه بداند سرنوشت او بعد از مردن چگونه خواهد بود؟ در اينجا توجه به نعمت هاى «ربّ العالمين» و مقام غنا و رحمت و لطف او، به انسان آرامش مى دهد ـ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن.(1)


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 26، صفحه 173.

 

نكته:

آنچه در پايان هر كار، بايد به آن انديشيد

در روايات متعددى كه گاه، از شخص پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و گاه، از اميرمؤمنان(عليه السلام) و گاه، از امام باقر(عليه السلام) نقل شده، مى خوانيم: منْ أَرَادَ أَنْ يُكْتَالَ بِالْمِكْيَالِ الْأَوْفَى (مِنَ الاَجْرِ يَوْمَ الْقِيامَةِ) فَلْيَكُنْ آخِرُ كَلامِهِ فِى مَجْلِسِهِ سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَ سَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ: «كسى كه مى خواهد در روز قيامت اجر و پاداش او با پيمانه بزرگ و كامل داده شود، بايد آخرين سخنش در هر مجلسى كه مى نشيند اين بوده باشد: .

سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَ سَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ».(1)

آرى، مجلس خود را با تنزيه ذات خدا، و درود فرستادن بر پيامبران او، و حمد و شكر در برابر نعمت هاى پروردگار، پايان دهد، تا اگر كارى نادرست يا سخنى ناروا در آن مجلس از او سر زده، جبران گردد.

در كتاب «توحيد صدوق» چنين آمده است: يكى از دانشمندان «شام» به خدمت امام باقر(عليه السلام) رسيده عرض كرد: آمده ام از شما مسأله اى سؤال كنم، كه هيچ كس تاكنون به درستى اين مسأله را براى من تفسير نكرده است، از سه گروه سؤال كردم هر كدام جوابى بر خلاف ديگرى گفتند.

امام باقر(عليه السلام) فرمود: مسأله تو چيست؟

عرض كرد: سؤال من اين است: نخستين چيزى را كه خداوند متعال آفريد چه بود؟ بعضى به من گفته اند: «قدرت» بوده و بعضى «علم» و بعضى «روح».

فرمود: «هيچ يك پاسخ صحيح به تو نداده اند، اكنون به تو خبر مى دهم كه در آغاز خدا بود و چيزى غير از او نبود، و در عين حال قادر و عزيز بود و هنوز عزتى آفريده نشده بود» (او در ذات پاكش هم قدرت داشت و هم علم، بى آن كه نياز به آفرينش علم و قدرت داشته باشد) سپس افزود: «اين همان چيزى است كه خدا مى فرمايد: «سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ»،(2) اشاره به اين كه سخنانى كه اين و آن، به تو گفته اند، سخنان شرك آلودى بوده كه مشمول اين آيه مى باشد، خداوند از ازل قادر و عالم و عزيز بوده است.

* * *

پروردگارا! خودت قول داده اى كه رسولانت را يارى و جنودت را پيروز گردانى، ما را در خط رسولان، و در صفوف جنودت قرار ده، و بر دشمنان خونخوارى كه از شرق و غرب عالم، براى نابودى و خاموش كردن نور قرآن برخاسته اند، پيروز فرما!

بارالها! ما را از آلودگى به هر گونه شرك، و انحراف از طريق توحيد مصون و محفوظ دار!

خداوندا! مشكلاتى كه انبياى مرسل، در طول تاريخ در برابر لشكر شرك و كفر داشتند، هم اكنون در برابر جامعه اسلامى ما مجسم شده است، همان سلامى را كه مايه سلامت پيامبران مرسل بود، شامل حال ما در اين معركه ها فرما!

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

پايان سوره صافات

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث و «اصول كافى» و «من لايحضر»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 440.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 440.

سوره «ص»

محتواى سوره «ص»

اين سوره، در حقيقت مكملى براى سوره «صافات» است، و استخوان بندى مطالبش شباهت زيادى با استخوان بندى سوره «صافات» دارد، و از اين نظر كه سوره «مكّى» است تمام ويژگيهاى اين سوره ها را در زمينه بحث از مبدء و معاد و رسالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در بر دارد، و آن را با مطالب حساس ديگرى آميخته، و در مجموع، معجونى شفابخش براى همه جويندگان راه حق، فراهم ساخته است.

محتواى اين سوره را در پنج بخش، مى توان خلاصه كرد:

بخش اول: از مسأله توحيد و مبارزه با شرك و مسأله نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و سرسختى و لجاجت دشمنان مشرك در برابر اين دو امر، سخن مى گويد.

بخش دوم: گوشه هائى از تاريخ نه نفر از پيامبران خدا را منعكس ساخته، و بالخصوص از «داود»، «سليمان» و «ايوب»(عليهم السلام) بحث بيشترى دارد، مشكلات آنها را در زندگى و دعوت به سوى خدا منعكس مى سازد، تا درسى باشد آموزنده براى مؤمنان نخستين كه در آن موقع، تحت فشار شديدى قرار داشتند.

بخش سوم: سخن از سرنوشت كفار طاغى و ياغى در قيامت و تخاصم و جنگ و جدال آنها در دوزخ مى گويد، و به مشركان و افراد بى ايمان نشان مى دهد كه پايان كار آنها به كجا خواهد رسيد.

چهارمين بخش: سخن از آفرينش انسان و مقام والاى او و سجده كردن فرشتگان براى آدم مى گويد، و نشان مى دهد، كه فاصله قوس صعودى و نزولى انسان تا چه حد عظيم است، تا اين كوردلان بيخبر، به ارزش وجودى خويش پى برند، و در برنامه هاى انحرافى خود تجديد نظر كنند و از زمره شياطين به در آيند.

پنجمين و آخرين بخش: تهديدى است براى همه دشمنان لجوج، و تسلى خاطرى است براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و بيان اين واقعيت كه او در دعوت خود هيچ گونه اجر و مزدى از كسى نمى طلبد، و هيچ درد و رنجى براى كسى نمى خواهد.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در فضيلت اين سوره كه به خاطر آغازش، به نام سوره «ص» ناميده شده، در روايتى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ «ص» أُعْطِىَ مِنَ الاَجْر بِوَزْنِ كُلِّ جَبَل سَخَّرَهُ اللّهُ لِداوُدَ حَسَناتٌ وَ عَصَمَهُ اللّهُ أَنْ يُصِرَّ عَلى ذَنْب صَغِيْراً اَوْ كَبِيْراً:

«كسى كه سوره «ص» را بخواند، به اندازه هر كوهى كه خدا مسخر داود فرموده بود «حسنه» به او مى دهد، و از آلوده شدن و اصرار بر گناه صغير و كبير حفظ مى كند».(1)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) چنين آمده: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ «ص» فِي لَيْلَةِ الْجُمُعَةِ أُعْطِيَ مِنْ خَيْرِ الدُّنْيَا وَ الآخِرَةِ مَا لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ إِلاّ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ أَدْخَلَهُ اللَّهُ الْجَنَّةَ وَ كُلَّ مَنْ أَحَبَّ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ حَتَّى خَادِمَهُ الَّذِي يَخْدُمُهُ:

«كسى كه سوره «ص» را در شب جمعه بخواند، از خير دنيا و آخرت آن قدر (از سوى خداوند) به او بخشيده مى شود كه به هيچ كس داده نشده، جز پيامبران مرسَل، و فرشتگان مقرب، و خدا او و تمام كسانى از خانواده اش را كه مورد علاقه او هستند، وارد «بهشت» مى كند، حتى خدمتگذارى كه به او خدمت مى كرده».(2)

هر گاه محتواى اين سوره را در كنار اين پاداشها ببينيم، پيوند و ارتباط اين اجر و پاداشها، با آن تعليمات، روشن مى شود، و بار ديگر تأكيدى است بر اين حقيقت كه منظور، تلاوت خشك و بى روح نيست، بلكه تلاوتى است انديشه برانگيز، و تصميم آفرين، انديشه و تصميمى كه انگيزه عمل گردد، و محتواى سوره را در زندگى انسان پياده كند.

* * *

 1ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ

2بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّة وَ شِقاق

3كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناص

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ ص، سوگند به قرآنى كه داراى ذكر است (كه اين كتاب، معجزه الهى است).

2 ـ ولى كافران گرفتار غرور و اختلافند!

3 ـ چه بسيار اقوامى را كه پيش از آنها هلاك كرديم; و به هنگام نزول عذاب فرياد مى زدند ولى وقت نجات گذشته بود!

 

شأن نزول:

در كتب تفسير و حديث، شأن نزول هاى مشابهى براى آيات آغاز اين سوره وارد شده است كه به يكى از آنها ـ كه مشروح تر و جامع تر است ـ در اينجا اشاره مى كنيم و آن حديثى است كه مرحوم «كلينى» از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل مى كند:

«ابوجهل» و جماعتى از «قريش» نزد «ابوطالب»، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده گفتند: فرزند برادرت، ما را آزار داده، و خدايان ما را نيز ناراحت ساخته است! او را بخوان و به او دستور ده، دست از خدايان ما بردارد، تا ما هم ناسزا به خداى او نگوئيم!

«ابوطالب»، كسى را خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستاد، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)وارد خانه شد، و به اطراف اطاق نگاه كرد، ديد كسى جز مشركان در كنار «ابوطالب» نيست، گفت: السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى: «سلام بر كسانى كه پيرو هدايتند»!

پس از آن نشست، «ابوطالب» سخنان آنها را براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) شرح داد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جواب فرمود: أَ وَ هَلْ لَهُمْ فِي كَلِمَة خَيْر لَهُمْ مِنْ هَذَا يَسُودُونَ بِهَا الْعَرَبَ وَ يَطَئُونَ أَعْنَاقَهُمْ: «آيا آنها حاضرند جمله اى را با من موافقت كنند و در سايه آن، بر تمام عرب پيشى گيرند و حكومت كنند»؟!

«ابوجهل»، (كه از اين سخن به وجد آمده بود و انتظار داشت، كليد حكومت بر عرب را از دست پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگيرد) گفت: بله! موافقيم، منظورت، كدام جمله است؟

پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: تَقُولُونَ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ!: «بگوئيد: معبودى جز اللّه نيست»! (و اين بتها را كه مايه بدبختى و ننگ و عقب افتادگى شماست، دور بريزيد).

هنگامى كه حضّار اين جمله را شنيدند، به شدت وحشت كردند، انگشت ها را در گوش گذاردند، با سرعت خارج شده، مى گفتند: چنين چيزى را تاكنون نشنيده ايم، اين يك دروغ است.

اينجا بود كه آيات آغاز سوره «ص» نازل شد.(3)

* * *

تفسير:

 


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «ص»، جلد 8، صفحه 463.

2 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «ص»، جلد 8، صفحه 463.

3 ـ «اصول كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 441.

وقت نجات شما گذشته است

باز در نخستين آيه اين سوره، به يكى از حروف مقطعه (ص) برخورد مى كنيم و همان گفتگوهاى پيشين، در تفسير اين حروف مقطعه مطرح مى شود كه:

آيا اينها اشاره به عظمت قرآن مجيد است كه از مواد ساده اى همچون حروف الفبا تشكيل شده، با محتوائى كه جهان انسانيت را دگرگون مى سازد؟ و اين قدرت نمائى عجيب خدا است كه از آن مواد ساده، چنين تركيب شگرفى به وجود آورده؟.

يا اشاره، به اسرار و رموزى است كه ميان خداوند و پيامبرش بوده و پيامى است از آشنا به سوى آشنا!

و يا تفسيرهاى ديگر.

جمعى از مفسران، در اينجا مخصوصاً روى علامت اختصارى بودن «ص» نسبت به «اسماء اللّه» يا غير آن، تكيه كرده اند، چرا كه بسيارى از اسماء اللّه با «ص» شروع مى شود مانند: «صادق»، «صمد» و «صانع» و يا اشاره به جمله «صدق اللّه» است كه در يك حرف خلاصه شده است.

شرح بيشتر، پيرامون تفسير حروف مقطعه را در آغاز سوره هاى «بقره»، «آل عمران» و «اعراف» (در جلد اول و دوم و ششم) مطالعه فرمائيد.

آن گاه مى فرمايد:« سوگند به قرآنى كه داراى «ذكر» است كه تو بر حقى و اين كتاب اعجاز الهى است» (وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ).(1)

قرآن هم خودش «ذكر» است و هم داراى ذكر «ذكر»، به معنى يادآورى و زدودن زنگار غفلت از صفحه دل، ياد خدا، ياد نعمت هاى او، ياد دادگاه بزرگ رستاخيز، و ياد هدف خلقت انسان.

آرى، عامل مهم بدبختى انسان ها فراموشى و غفلت است، و قرآن مجيد آن را زائل مى كند.

قرآن، درباره منافقان مى گويد: نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ: «آنها خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را فراموش نمود» (و رحمتش را از آنها قطع كرد).(2)

و در همين سوره (ص) آيه 26 درباره گمراهان مى خوانيم: إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِساب: «كسانى كه از راه خداوند گمراه مى شوند، عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب، دارند».

آرى، بلاى بزرگ گمراهان و گنهكاران، همان فراموشى است، تا آنجا كه حتى خويشتن و ارزشهاى وجودى خويش را فراموش مى كنند، چنان كه قرآن مى گويد: وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ: «مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، كه خداوند خودشان را نيز از يادشان برد، آنها فاسقانند»!.(3)

و قرآن وسيله اى براى شكافتن اين پرده هاى نسيان، و نورى براى برطرف ساختن ظلمات غفلت و فراموشكارى است، آياتش انسان را به ياد خدا و معاد مى اندازد و جمله هايش انسان را به ارزشهاى وجودى خويش آشنا مى سازد.

* * *

در آيه بعد مى گويد: اگر مى بينى آنها در برابر اين آيات روشنگر، و قرآن بيداركننده، تسليم نمى شوند، نه به خاطر اين است كه، پرده اى بر اين كلام حق افتاده، «بلكه كافران گرفتار تكبر و غرورى هستند كه آنها را از قبول حق باز داشته و عداوت و عصيانى كه آنها را از پذيرش دعوت تو مانع مى شود» (بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّة وَ شِقاق).

«عِزَّة» به گفته «راغب» در «مفردات»، حالتى است كه مانع مغلوب شدن انسان مى گردد (حالت شكست ناپذيرى) و در اصل، از «عِزاز» به معنى سر زمين صلب و محكم و نفوذناپذير، گرفته شده است... و آن بر دو گونه است:

گاه، «عزت ممدوح» و شايسته است، چنان كه ذات پاك خدا را به «عزيز» توصيف مى كنيم، و گاه، «عزت مذموم»، و آن نفوذناپذيرى در مقابل حق، و تكبر از پذيرش واقعيات مى باشد، و اين عزت، در حقيقت ذلت است!

«شِقاق» از ماده «شق» در اصل به معنى «شكاف» است، سپس، به معنى اختلاف نيز به كار رفته، زيرا اختلاف، سبب مى شود كه هر گروهى در شِقّى قرار گيرد.

قرآن، در اينجا مسأله نفوذناپذيرى و كبر و غرور و پيمودن راه جدائى و شكاف و تفرقه را، عامل بدبختى كفار شمرده، آرى، اينها صفات زشت و شومى است كه روى چشم و گوش انسان، پرده مى افكند، و حس تشخيص را از انسان مى گيرد، و چه دردناك است كه چشم، باز باشد و گوش باز، اما آدمى كور باشد و كر؟

در آيه 206 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ إِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ: «هنگامى كه به او (منافق) گفته مى شود: از خدا بترس، لجاجت و تعصب و غرور او را مى گيرد و به گناه مى كشاند، آتش دوزخ براى او كافى است و چه جايگاه بدى»؟

* * *

سپس، براى بيدار ساختن اين مغروران غافل، دست آنها را گرفته، به گذشته تاريخ بشر مى برد، و نتيجه كردار اقوام مغرور و متكبر و لجوج را، به آنها نشان مى دهد، شايد عبرت گيرند، مى گويد: «چه بسيار اقوامى كه قبل از آنها بودند و ما آنها را (به خاطر تكذيب پيامبران، انكار آيات الهى و ظلم و گناه) هلاك كرديم» (كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن).

«و به هنگام نزول عذاب فرياد استغاثه آنها بلند شد، اما چه سود كه دير شده بود، و زمان نجات سپرى گشته بود» (فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناص).

آن روز كه پيامبران الهى، و اولياى حق آنها را اندرز دادند، و از عاقبت شوم اعمالشان برحذر داشتند، نه تنها گوش شنوا نداشتند، بلكه به استهزاء و سخريه و آزار مؤمنان، و حتى قتل آنها پرداختند، و فرصت ها از دست رفت و پلهاى پشت سر ويران گشت، و در حالى عذاب استيصال براى نابودى آنها نازل شد كه، درهاى توبه و بازگشت، همه بسته شده بود، و فريادهاى استغاثه آنها به جائى نرسيد!

واژه «لات» براى نفى است و در اصل «لاء نافيه» بوده، و «تاء تأنيث» براى تأكيد بر آن افزوده شده است.(4)

«مَناص» از ماده «نوص» به معنى پناهگاه و فريادرس است، مى گويند: عرب هنگامى كه حادثه سخت و وحشتناكى رخ مى داده، مخصوصاً در جنگ ها، اين كلمه را تكرار مى كرد و مى گفت: «مَناص؟، مَناص؟» يعنى پناهگاه كجا است؟، پناهگاه كجاست؟ و چون اين مفهوم با فرار مقارن است گاهى به معنى محل فرار نيز آمده است.(5)

به هر حال، اين غافلان مغرور، تا فرصت در دست داشتند كه به آغوش پر مهر لطف خدا پناه برند، از آن استفاده نكردند، و نخواستند دريابند: هنگامى كه فرصتها از دست بروند و عذاب استيصال نازل شود، اين فريادهاى استغاثه و تلاش براى پيدا كردن راه فرار و پناهگاه به جائى نمى رسد.

اين سنت پروردگار در همه اقوام پيشين بوده، و در آينده نيز، ادامه خواهد داشت; چرا كه براى سنت او تغيير و تبديلى نيست.

افسوس! كه بسيارى از مردم، حاضر نيستند از تجارب ديگران، استفاده كنند بايد خودشان بار ديگر تجربه هاى تلخ را بيازمايند، تجربه هائى كه گاه در طول عمر انسان تنها يك بار رخ مى دهد، و نوبت به بار دوم، نمى رسد، و به اصطلاح اول و آخر آن يكى است.

* * *

4وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ

5أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ

6وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ

7ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ

 

ترجمه:

4 ـ آنها تعجب كردند كه بيم دهنده اى از ميان آنان به سويشان آمده، و كافران گفتند: «اين ساحر دروغگوئى است!

5 ـ آيا او به جاى اين همه خدايان، خداى واحدى قرار داده؟! اين به راستى چيز عجيبى است»!

6 ـ سركردگان آنها بيرون آمدند و گفتند: برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد، اين چيزى است كه خواسته اند (شما را گمراه كنند)!

7 ـ ما هرگز چنين چيزى در آئين واپسين نشنيده ايم; اين تنها يك آئين ساختگى است!

 

شأن نزول:

درباره اين آيات، شأن نزولى شبيه آنچه در آيات قبل بيان شد، نقل كرده اند و بعيد نيست شأن نزول واحدى باشد كه براى مجموع اين آيات است.

ولى، از آنجا كه اين شأن نزول، مطالب تازه اى دارد ما آن را از تفسير «على بن ابراهيم» در اينجا مى آوريم:

هنگامى كه رسول خدا دعوتش را آشكار كرد، سران «قريش» نزد «ابوطالب» آمده و گفتند: اى «ابوطالب» فرزند برادرت ما را سبك مغز مى خواند، و به خدايان ما ناسزا مى گويد، جوانان ما را فاسد نموده، و در جمعيت ما تفرقه افكنده است، اگر اين كارها به خاطر كمبود مالى است، ما آن قدر مال براى او جمع آورى مى كنيم كه ثروتمندترين مرد «قريش» شود و حتى حاضريم او را به رياست برگزينيم.

«ابوطالب» اين پيام را به رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) عرض كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فِى يَمِيْنِى وَ الْقَمَرَ فِى يَسارِى ما أَرَدْتُهُ، وَ لكِنْ يُعْطُونِى كَلِمَةً يَمْلِكُونَ بِهَا الْعَرَبَ وَ تَدِيْنُ لَهُمْ بِهَا الْعَجَمُ وَ يَكُونُونَ مُلُوكاً فِى الْجَنَّةِ!:

«اگر آنها خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند من به آن تمايل ندارم، ولى (به جاى اين همه وعده ها) يك جمله، با من موافقت نمايند، تا در سايه آن بر عرب حكومت كنند، و غير عرب نيز به آئين آنها درآيند، و آنها سلاطين بهشت خواهند بود!».

«ابوطالب»، اين پيام را به آنها رسانيد، آنها گفتند: حاضريم به جاى يك جمله، ده جمله را بپذيريم (كدام جمله منظور تو است؟).

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها فرمود: تَشْهَدُونَ أَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اِنِّى رَسُولُ اللّهِ: «گواهى دهيد كه معبودى جز اللّه نيست، و من رسول خدا هستم».

آنها (از اين سخن سخت وحشت كردند و) گفتند: ما 360 خدا را رها كنيم تنها به سراغ يك خدا برويم؟ چه چيز عجيبى؟! (آنهم خدائى كه هرگز ديده نمى شود!).

در اينجا آيات زير نازل شد: «وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ... إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ».(6)

همين معنى در تفسير «مجمع البيان»، با تفاوت مختصرى نقل شده، و در آخر آن آمده است: «پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود، فرمود: اى عمو! اگر اينها خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهند، تا دست از اين سخن بردارم، هرگز چنين نخواهم كرد، مگر اين كه اين سخن را در جامعه نفوذ دهم، و يا در راه آن كشته شوم، هنگامى كه «ابوطالب» اين سخن را شنيد، عرض كرد: به دنبال برنامه خود باش! به خدا سوگند: من هرگز دست از يارى تو بر نخواهم داشت».(7)

* * *


1 ـ جمله «وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ» جمله قسميه است كه جواب آن محذوف است و تقدير آن را چنين ذكر كرده اند: «وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ أَنَّكَ صادِقٌ وَ اِنَّ هذَا الْكَلامَ مُعْجِزٌ».

2 ـ توبه، آيه 67.

3 ـ حشر، آيه 19.

4 ـ بعضى نيز «تا» را «زائده» و براى مبالغه دانسته اند (مانند علامة) همان گونه كه بعضى «لا» را در اينجا «نافية للجنس» دانسته اند، و بعضى «مشبه به ليس» و به هر حال، بعد از اضافه «تا» به آن، احكام ويژه اى پيدا مى كند از جمله اين كه: حتماً در مورد زمان به كار مى رود، ديگر اين كه: دائماً اسم يا خبر آن محذوف است، و تنها يكى از اين دو در كلام ذكر مى شود، بنابراين جمله «وَ لاتَ حِينَ مَناص» در تقدير «وَ لاتَ الْحِيْنُ حِينَ مَناص» بوده است.

5 ـ «مفردات راغب»، تفسير «فخر رازى»، تفسير «روح المعانى»، و كتاب «مجمع البحرين» ماده «نوص».

6 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 442، حديث 7.

7 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 465.

  

تفسير:

آيا به جاى اين همه خدا، يك خدا را بپذيريم؟!

افراد مغرور و خودخواه، هم نفوذناپذيرند و هم «مطلق گرا»، چيزى را جز آنچه با افكار محدود و ناقصشان درك كرده اند، به رسميت نمى شناسند، و معيار سنجش همه ارزشها را همان قرار مى دهند.

لذا هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پرچم توحيد را در «مكّه» برافراشت و بر ضد بتهاى كوچك و بزرگ ـ كه عدد آنها بالغ بر 360 بت مى شد ـ قيام كرد، گاه «تعجب مى كردند كه چرا پيامبر انذاركننده اى از ميان آنها برخاسته است»؟ (وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ).

تعجب آنها از اين بود كه محمّد(صلى الله عليه وآله) يك نفر از خود آنها است.

چرا فرشته اى از آسمان نازل نشده؟ آنها اين نقطه بزرگ قوت را، نقطه ضعف مى پنداشتند، كسى كه از ميان توده مردم برخاسته بود، از نيازها و دردهاى آنها با خبر بود، و با مشكلات و مسائل زندگى آنان آشنائى داشت مى توانست در همه چيز الگو و اسوه باشد، آنها اين امتياز بزرگ را به عنوان يك نقطه تاريك در دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) تلقى مى كردند و از آن تعجب داشتند.

گاه، از اين مرحله نيز، فراتر رفتند «و كافران گفتند: اين ساحر دروغگوئى است»! (وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ).

بارها گفته ايم: نسبت دادن سحر به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، به خاطر مشاهده معجزات غير قابل انكار و نفوذ خارق العاده او در افكار بود، و نسبت دادن كذب به او، به خاطر اين بود كه: بر خلاف سنتهاى خرافى و افكار منحطى كه جزء مسلمات آن محيط محسوب مى شد، قيام كرد و بر ضد آن سخن مى گفت و دعوى رسالت از سوى خدا داشت.

* * *

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت توحيدى خود را آشكار نمود، نگاه به يكديگر مى كردند و مى گفتند: بيائيد چيزهاى ناشنيده بشنويد «آيا او به جاى اين همه خدايان يك خدا قرار داده؟ اين راستى چيز عجيبى است»؟! (أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ).(1)

آرى، گاه غرور و خودخواهى و مطلق نگرى و فساد محيط، آن چنان بينش و قضاوت انسان را تغيير مى دهد كه از واقعيت هاى روشن، تعجب مى كند در حالى كه به خرافات و پندارهاى واهى سخت پاى بند است.

واژه «عُجاب» مانند «طوال» (بر وزن تراب)، معنى مبالغه را مى رساند، و به امور بسيار عجيب گفته مى شود.

اين سبك مغزان، فكر مى كردند هر قدر تعداد معبودهاى آنها بيشتر شود

قدرت و اعتبار نفوذ آنها بيشتر خواهد بود، و به همين دليل خداى يكتا چيز كمى به نظر آنها مى رسيد، در حالى كه مى دانيم اشياء متعدد از نظر فلسفى هميشه محدودند، و وجود نامحدود يكى بيشتر نيست، به همين دليل تمام مطالعات در خداشناسى به خط «توحيد» منتهى مى شود.

* * *

«سركردگان آنها هنگامى كه از مراجعه به «ابوطالب» و ميانجيگرى او مأيوس و نااميد شدند از نزد او بيرون آمدند، و گفتند: برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد، و ايستادگى و استقامت به خرج دهيد كه هدف محمّد(صلى الله عليه وآله) اين است: جامعه ما را به فساد و تباهى كشد و نعمت هاى خدا را به خاطر پشت كردن به بتها از ما قطع كند و خود بر ما رياست نمايد»! (وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ).

«اِنْطَلَقَ» از ماده «انطلاق» به معنى بيرون رفتن با سرعت و توأم با، رها ساختن كار قبلى است، و در اينجا اشاره به خارج شدن از مجلس «ابوطالب» با قهر و خشم است .

«ملأ» اشاره به اشراف و سرشناسان «قريش» است كه به سراغ «ابوطالب» رفتند و بعد از بيرون آمدن از آن مجلس، به يكديگر و يا به پيروان خود مى گفتند: دست از بتها برنداريد، و معبودهايتان را محكم بچسبيد.

جمله «لَشَيْءٌ يُرادُ» مفهومش اين است كه: «اين مسأله چيزى است خواسته شده» و چون جمله سربسته اى است، مفسران تفسيرهاى متعددى براى آن ذكر كرده انداز جمله:

بعضى گفته اند: اشاره به دعوت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است و منظور اين است كه: اين دعوت توطئه اى است كه هدفش مائيم، ظاهرى دارد دعوت به سوى اللّه و باطنى كه حكومت كردن بر ما و سيادت و رياست بر عرب است، و اينها همه، بهانه اى است براى اين مطلب، شما مردم، برويد و محكم بر آئين خود بايستيد، و تحليل درباره اين توطئه را به ما سران قوم واگذاريد!.

اين، چيزى است كه سردمداران باطل، هميشه براى خاموش كردن صداى رهروان راه حق، مطرح مى كردند، آن را توطئه مى ناميدند، توطئه اى كه بايد سياستمداران آن را به دقت تحليل كرده، و براى مبارزه با آن برنامه ريزى كنند، و اما توده مردم، بايد بى اعتنا از كنار آن بگذرند، و به آنچه در دست دارند سخت بچسبند!

نظير اين سخن، در داستان نوح(عليه السلام) نيز آمده است كه: اشراف و سرجنبان ها به توده مردم گفتند: ما هذا إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ: «اين مرد فقط انسانى مثل شما است، مى خواهد بر شما تقدم جويد».(2)

بعضى ديگر، در تفسير اين جمله گفته اند: منظور اين است: شما بت پرستان محكم در مورد خدايانتان استقامت كنيد، اين همان چيزى است كه از شما خواسته شده است.

بعضى نيز گفته اند: منظور اين است: محمّد(صلى الله عليه وآله) هدفش مائيم، او مى خواهد جامعه ما را به فساد بكشد و ما به خدايانمان پشت كنيم، در نتيجه نعمت ها از ما قطع شود، و عذاب بر ما نازل گردد!

بعضى نيز احتمال داده اند: منظور اين است كه محمّد(صلى الله عليه وآله) از كار خود دست بردار نيست، تصميمى است گرفته شده، و اراده اى است تخلف ناپذير، بنابراين مذاكره كردن با او بيهوده است، برويد و عقائدتان را محكم نگهداريد.

و بالاخره، احتمال داده شده كه: منظور آنها اين بوده: اين مصيبتى است براى ما پيش آمده، و به هر حال بايد بسازيم و بسوزيم و آئين خود را محكم نگهداريم.

البته، با توجه به كلى بودن مفهوم اين جمله، غالب اين تفسيرها ممكن است در آن جمع باشد هر چند معنى اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال، سران بت پرستان مى خواستند با اين سخن، روحيه متزلزل پيروان خود را تقويت كنند، و از سقوط هر چه بيشتر اعتقاداتشان جلوگيرى بعمل آورند اما چه تلاش بيهوده اى؟!.

* * *

سپس، براى اغفال مردم و يا قانع ساختن خويش گفتند: «ما هرگز چنين چيزى را از پدران خود نشنيده ايم، اين فقط يك دروغ و كذب است»! (ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ).

اگر ادعاى توحيد و نفى بتها واقعيتى داشت، بايد پدران ما با آن عظمت و شخصيت! آن را درك كرده باشند، و ما از آنها شنيده باشيم، اما اين يك گفتار دروغين و بى سابقه است!

تعبير به «الْمِلَّةِ الآخِرَةِ»، ممكن است: اشاره به جمعيت پدرانشان باشد كه نسبت به آنها آخرين ملت بودند، چنان كه در بالا گفتيم، و ممكن است اشاره به «اهل كتاب» مخصوصاً «نصارى»، باشد كه آخرين دين و ملت قبل از ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) محسوب مى شدند، يعنى در كتب نصارا نيز از سخنان محمّد(صلى الله عليه وآله)اثرى نيست; چرا كه آنها قائل به «تثليث» (خدايان سه گانه) هستند، توحيد محمّد(صلى الله عليه وآله) مطلب نوظهورى است!

ولى، چنان كه لحن قرآن در آيات مختلف ديگر نشان مى دهد، عرب جاهلى تكيه بر كتب «يهود» و «نصارى» نداشت، تمام تكيه گاهش سنت و آئين نياكان و پدران بود، و همين شاهد خوبى براى تفسير اول است.

«اِخْتِلاق» از ماده «خلق» در اصل به معنى ابداع چيزى بدون سابقه است، سپس اين كلمه به «دروغ» نيز اطلاق شده، چرا كه دروغگو در بسيارى از مواقع، مطالب بى سابقه اى را مطرح مى كند، بنابراين، منظور از «اختلاق» در آيه مورد بحث، اين است كه: ادعاى توحيد، ادعاى نوظهور و بى سابقه اى است كه محمّد(صلى الله عليه وآله) آن را مطرح كرده، و در ميان ما و پيشينيانمان كاملا ناشناخته بوده است، و اين خود دليل بر بطلان آن است!

* * *


1 ـ منظور از «جَعَلَ» در اينجا قرار دادن تكوينى نيست بلكه قرار دادن بر حسب اعتقاد است.

2 ـ مؤمنون، آيه 24.

 
نكته:

وحشت از نوآورى!

ترس از مسائل تازه و نوظهور، در طول تاريخ، يكى از علل اصرار اقوام گمراه بر انحرافات خود، و عدم تسليم در برابر دعوت پيامبران الهى بوده است، آنها از هر چيز تازه اى وحشت داشتند، و به همين جهت، به آئين انبيا با بدبينى فوق العاده مى نگريستند، هنوز آثار اين تفكر جاهلى در اقوام زيادى وجود دارد، در حالى كه نه دعوت پيامبران به سوى توحيد، مطلب تازه اى بود، و نه اگر چيز تازه اى باشد، دليل بر بطلان آن مى شود، بايد تابع منطق بود، و تسليم حق، هر جا كه باشد و از هر كه باشد.

عجب اين كه: وحشت از نوآورى گاه، مع الاسف، دامن بعضى از دانشمندان را نيز مى گيرد، و در برابر نظرات علمى تازه، عَلَم مخالفت برمى دارند، و «إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ» مى گويند!

مخصوصاً در تاريخ «ارباب كليسا» اين مسأله بسيار ديده مى شود كه آنها در مقابل اكتشافات علمى علماى علوم طبيعى، به پا مى خاستند، و امثال «گاليله» را به خاطر كشف حركت زمين به دور خورشيد و به دور خود، آماج سخت ترين حملات قرار مى دادند، و مى گفتند: اين سخنان بدعت است و دروغ بى سابقه!

عجب تر اين كه: بعضى از بزرگان، هنگامى كه به ابتكارات علمى تازه دست مى يافتند از ترس اين كه: مبادا به خاطر نوآورى، مورد هجوم حملات كسانى قرار گيرند ـ كه به خاطر حجاب معاصرت، آنها را بباد انتقاد مى گرفتند ـ سعى مى كردند، چند نفرى از قدما و پيشينيان را هماهنگ با نظرات تازه خود پيدا كنند! و از اين راه نظر خود را يك عقيده كهنه و قديمى نشان دهند تا در امان بمانند، و اين بسيار دردناك است!

نمونه اين سخن را در مورد نظريه معروف «حركت جوهرى»، «صدر المتألهين شيرازى» در «اسفار» مى توان مشاهده كرد.

به هر حال، اين طرز برخورد با مسائل تازه و ابتكارات جديد، ضايعات بزرگى براى جوامع انسانى و براى جهان علم و دانش داشته و دارد، و بايد علاقمندان دلسوز، براى اصلاح آن بكوشند، و اين رسوبات جاهلى را از افكار بزدايند.

اما اين سخن، به آن معنى نيست كه هر ادعاى تازه اى را به خاطر تازه بودنش مورد استقبال قرار دهيم، هر چند بى پايه و بى اساس باشد، كه «تازه زدگى» مانند «عشق به كهنه ها» خود بلاى بزرگى است.

اعتدال اسلامى، ايجاب مى كند كه نه آن «افراط» در كار باشد و نه اين «تفريط».

* * *

8أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُمْ فِي شَكّ مِنْ ذِكْرِي بَلْ لَمّا يَذُوقُوا عَذابِ

9أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزِيزِ الْوَهّابِ

10أَمْ لَهُمْ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَلْيَرْتَقُوا فِي الْأَسْبابِ

11جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الأَحْزابِ

 

ترجمه:

8 ـ آيا از ميان همه ما، قرآن تنها بر او نازل شده؟!، آنها در اصل وحى من ترديد دارند، بلكه آنها هنوز عذاب الهى را نچشيده اند.

9 ـ مگر خزائن رحمت پروردگار توانا و بخشنده ات نزد آنهاست (تا به هر كس ميل دارند بدهند)؟!.

10 ـ يا اين كه مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين و آنچه ميان اين دو است، از آن آنهاست؟ (اگر چنين است) با هر وسيله ممكن به آسمان ها بروند!

11 ـ اينها لشكر كوچك شكست خورده اى از احزابند!

 

تفسير:

اين لشكر كوچك شكست خورده!

در آيات گذشته، سخن از موضع گيرى منفى مخالفان در برابر خط توحيد و رسالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بود، در آيات مورد بحث، نيز اين سخن ادامه دارد.

مشركان «مكّه» هنگامى كه منافع نامشروع خود را در خطر ديدند، و آتش كينه و حسد در دل آنها شعلهور شد، براى اغفال مردم، و قانع كردن وجدان خويش در مورد مخالفت با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، به منطق هاى سست گوناگونى دست مى زدند، از جمله از روى تعجب و انكار مى گفتند: «آيا از ميان همه ما قرآن تنها بر محمّد(صلى الله عليه وآله) نازل شده»؟! (أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا).

از ميان اين همه پيرمردان پر سن و سال، اين همه پولداران ثروتمند و سرشناس، آيا كسى پيدا نشد كه خدا قرآنش را بر او نازل كند، جز محمّد يتيم تهيدست؟

اين منطق، منحصر به آن زمان نبود كه در عصر و زمان ما نيز، هر گاه مسئوليت مهمى به كسى واگذار شود، روح حسادت شعلهور مى گردد، چشمها خيره و گوشها تيز مى شود، و نق زدنها و بهانه گيرى ها آغاز مى گردد، و مى گويند: آدم پيدا نمى شد كه اين كار به فلان كس كه از خانواده گمنام و فقيرى است واگذارده شده؟

آرى، دنياپرستى از يك سو، و حسد از سوى ديگر، سبب شد كه اهل كتاب («يهود» و «نصارا») كه قدر مشتركى با مسلمانان داشتند، از اسلام و قرآن فاصله گيرند و به سراغ بت پرستان روند و بگويند: راه شما بهتر از راه اينها است: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً: «آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب خدا دارند، به جبت و طاغوت (بت و بت پرستان) ايمان مى آورند و به مشركان مى گويند: آنها از كسانى كه به محمّد ايمان آورده اند هدايت يافته ترند».(1)

بديهى است، اين تعجب ها و انكارها كه علاوه بر حسد و حب دنيا، سرچشمه ديگرى يعنى اشتباه در «تشخيص ارزشها» داشت، هرگز نمى توانست معيار منطقى براى قضاوت باشد، مگر شخصيت انسان در اسم، آوازه، پول، مقام و سن و سال او است؟ مگر رحمت الهى بر اين معيارها تقسيم مى شود؟

لذا در دنباله آيه مى فرمايد: درد آنها چيز ديگرى است، «آنها در حقيقت در اصلِ وحى و ذكر من، شك و ترديد دارند» (بَلْ هُمْ فِي شَكّ مِنْ ذِكْرِي).

ايراد به شخص محمّد(صلى الله عليه وآله)، بهانه اى بيش نيست و اين شك و ترديد آنها در مسأله، نه به خاطر وجود ابهام در قرآن مجيد است، بلكه سرچشمه آن هوى و هوسها و حب دنيا و حسادتها است.

و سرانجام آنها را با اين جمله تهديد مى كند: «آنها هنوز عذاب الهى را نچشيده اند كه اين گونه جسورانه در برابر فرستاده خدا ايستاده اند، و با اين سخنان واهى به جنگ در برابر وحى الهى برخاسته اند» (بَلْ لَمّا يَذُوقُوا عَذابِ).

آرى، هميشه گروهى وجود دارند كه گوششان بدهكار منطق و حرف حساب نيست، و چيزى جز تازيانه هاى عذاب، آنان را از مركب غرورشان پياده نمى كند، بايد مجازات شوند; كه درمانشان تنها عذاب الهى است.

* * *

سپس، در پاسخ آنها مى افزايد: «راستى مگر خزائن رحمت پروردگارِ قادر و بخشنده تو نزد آنها است» تا هر كه را ميل دارند، فرمان نبوت بدهند، و هر كس را مايل نيستند، محروم سازند؟ (أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزِيزِ الْوَهّابِ).

خداوند، به مقتضاى اين كه «ربّ» است (و پروردگار، مالك و مربى عالم هستى و جهان انسانيت است) كسى را براى رسالتش برمى گزيند كه بتواند مردم را در مسير تكامل و تربيت، رهبرى كند، و به مقتضاى «عزيز» بودنش، مغلوب خواسته هيچ كس نيست، تا مقام رسالت را به فرد نالايقى واگذارد، و اصولاً مقام نبوت، مقامى است بس عظيم كه تنها خدا قدرت دارد آن را به كسى بدهد و به مقتضاى «وهّاب» بودنش، هر چه را بخواهد و به هر كس صلاح بداند مى بخشد.

قابل توجه اين كه، «وهّاب» صيغه مبالغه و به معنى بسيار بخشنده است، اشاره به اين كه: نبوت تنها يك موهبت نيست، بلكه موهبتهاى متعددى است كه دست به دست هم مى دهد، تا كسى بتواند عهده دار آن منصب گردد، موهبت علم، تقوا، عصمت، شجاعت و شهامت.

نظير اين سخن را در سوره «زخرف» آيه 32 نيز مى خوانيم: أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ: آنها به خاطر نزول قرآن بر تو ايراد مى گيرند، «مگر رحمت پروردگارت به دست آنها تقسيم مى شود»؟

ضمناً از تعبير به «رحمت»، به خوبى استفاده مى شود كه: نبوت رحمت و لطف خدا بر جهان انسانيت است، و به راستى چنين است، چرا كه اگر انبياء نبودند، انسان ها، هم راه آخرت و معنويت را گم مى كردند، و هم راه دنيا را، چنان كه دور افتادگان از مكتب انبياء، هر دو راه را گم كرده اند.

* * *

باز در آيه بعد، همين معنى را از طريق ديگرى تعقيب كرده، مى گويد: «آيا مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين و آنچه در ميان اين دو است، از آن آنها است ؟ اگر چنين است به آسمان ها بروند و جلو نزول وحى الهى را بر قلب پاك محمّد بگيرند»! (أَمْ لَهُمْ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَلْيَرْتَقُوا فِي الْأَسْبابِ).

اين سخن، در حقيقت تكميلى است بر بحث گذشته، در آنجا مى گفت: «خزائن رحمت پروردگار در دست شما نيست كه به هر كس كه با تمايلات هوس آلودتان هماهنگ است ببخشيد»، حال مى گويد: اكنون كه اين خزائن به دست شما نيست و فقط در اختيار خدا است، تنها راهى كه در پيش داريد اين است كه: به آسمان ها برويد، و مانع نزول وحى او شويد، و خود مى دانيد كه از اين كار نيز سخت عاجز و ناتوانيد!

بنابراين نه «مقتضى» در اختيار شما است و نه قدرت بر ايجاد «مانع» داريد، با اين حال چه كارى از دست شما ساخته است؟ از حسد بميريد، و هر كار از دستتان ساخته است انجام دهيد.

به اين ترتيب، اين دو آيه مطلب واحدى را تكرار نمى كنند ـ آن چنان كه جمعى از مفسران گفته اند ـ بلكه هر كدام ناظر به يكى از ابعاد مسأله است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، در مقام تحقير اين مغروران سبك مغز و فخرفروش مى گويد: «اينها لشكر كوچك شكست خورده اى از احزابند»! (جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ).(2)

«هُنالِكَ» به معنى «آنجا» و براى اشاره به بعيد است، به همين دليل، جمعى آن را اشاره به شكست مشركان در جنگ «بدر» مى دانند كه در نقطه نسبتاً دوردستى از «مكّه» واقع شده.

تعبير به «احزاب» ظاهراً اشاره به تمام گروه هائى است كه بر ضد پيامبران قيام كردند، و خداوند آنها را در هم كوبيد، اين جمعيت مشركان، گروهك كوچكى از آن گروهها هستند كه به سرنوشت آنان گرفتار خواهند شد.

(شاهد اين سخن آيات آينده است كه به اين مسأله تصريح كرده).

فراموش نكنيم كه اين سوره، از سوره هاى مكى است، و اين سخن را قرآن زمانى مى گويد كه: مسلمانان در اقليت شديدى بودند، آنچنان كه ممكن بود مشركان آنها را همچون يك لقمه بربايند (تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النّاسُ).(3)

آن روز، هيچ نشانه اى از پيروزى براى مسلمانان به چشم نمى خورد.

آن روز، پيروزيهاى «بدر»، «احزاب» و «حنين» پيش نيامده بود، ولى قرآن با قاطعيت گفت: «اين دشمنان سرسخت لشكر كوچكى هستند كه دچار شكست خواهند شد».

امروز هم، قرآن همين بشارت را به مسلمانان جهان كه از هر سو در محاصره قدرتهاى متجاوز و ستمگر قرار گرفته اند، مى دهد كه: اگر همچون مسلمانان نخستين، بر سر عهد و پيمان خدا بايستند او نيز وعده خودش را در زمينه شكست جنود احزاب تحقق خواهد بخشيد.

* * *

12كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ

13وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوط وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ

14إِنْ كُلٌّ إِلاّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ عِقابِ

15وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواق

16وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ

 

ترجمه:

12 ـ پيش از آنان قوم نوح و عاد و فرعون صاحب قدرت (پيامبران ما را) تكذيب كردند!

13 ـ و (نيز) قوم ثمود و لوط و اصحاب الايكه =] قوم شعيب[، اينها احزابى بودند (كه به تكذيب پيامبران برخاستند)!

14 ـ هر يك (از اين گروهها) رسولان را تكذيب كردند، و عذاب الهى درباره آنان تحقق يافت!

15 ـ اينها (با اين اعمالشان) جز يك صيحه آسمانى را انتظار نمى كشند كه هيچ مهلتى براى آن وجود ندارد!

16 ـ آنها گفتند: «پروردگارا! بهره ما را از عذاب هر چه زودتر قبل از روز حساب به ما ده»!


1 ـ نساء، آيه 51.

2 ـ «ما» در جمله بالا «زائده» است كه به منظور تقليل آمده، و «جُند» خبر مبتداى محذوفى است و «مهزوم» خبر بعد از خبر است و در اصل «هُمْ جُنْدٌ ما، مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ» بوده است.

بعضى معتقدند: جمله، محذوفى ندارد و «جُند» مبتدا و «مَهْزُوم» خبر است اما نظر اول مناسب تر به نظر مى رسد.

3 ـ «ما» در جمله بالا «زائده» است كه به منظور تقليل آمده، و «جُند» خبر مبتداى محذوفى است و «مهزوم» خبر بعد از خبر است و در اصل «هُمْ جُنْدٌ ما، مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ» بوده است.

بعضى معتقدند: جمله، محذوفى ندارد و «جُند» مبتدا و «مَهْزُوم» خبر است اما نظر اول مناسب تر به نظر مى رسد.

 

تفسير:

تنها يك صيحه آسمانى كارشان را يكسره مى كند!

در تعقيب آخرين آيه اى كه گذشت، و از شكست مشركان در آينده خبر مى داد، و آنها را لشكر كوچكى از احزاب مغلوب معرفى مى كرد، در آيات مورد بحث، گروهى از اين احزاب را كه تكذيب پيامبران كردند و به سرنوشت شومى گرفتار شدند معرفى مى كند.

مى گويد: «قبل از آنها قوم نوح و عاد و فرعون و ذو الاوتاد و صاحب قدرت، آيات الهى و رسولانش را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ).

* * *

«همچنين قوم ثمود و قوم لوط و اصحاب الايكه (قوم شعيب) اينها احزابى بودند كه به تكذيب پيامبران برخاستند» (وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوط وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ).(1)

آرى، اينها شش گروه از احزاب جاهلى و بت پرست بودند كه بر ضد پيامبران بزرگى قيام كردند.

«قوم نوح» در برابر اين پيامبر عظيم.

«قوم عاد» در مقابل حضرت «هود».

«فرعون» در برابر «موسى» و «هارون».

«قوم ثمود» در برابر «صالح».

«قوم لوط» در برابر حضرت «لوط».

و «اصحاب الايكه» در برابر «شعيب».

آنها آنچه در توان داشتند در تكذيب و آزار و ايذاء پيامبران و مؤمنان به كار گرفتند، اما سرانجام، عذاب الهى دامانشان را گرفت و همچون مزرعه خشك شده، آنها را درو كرد.

قوم «نوح» با طوفان و بارانهاى سيلابى نابود شدند.

«عاد»، با تندبادى سرسخت و كوبنده.

«فرعون»، و فرعونيان، با امواج «نيل».

قوم «ثمود» با صيحه آسمانى (صاعقه اى عظيم).

قوم «لوط»، با زلزله اى وحشتناك توام با بارانى از سنگهاى آسمانى.

و قوم «شعيب» نيز با صاعقه اى مرگبار كه از ابرى بر سر آنها فرود آمد و به اين ترتيب «آب» و «باد» و «خاك» و «آتش» كه وسائل اصلى زندگى انسان را تشكيل مى دهند، مأمور مرگ آنها شدند، و چنان طومار عمر اين سركشان ياغى را در هم نورديدند كه، اثرى از آنها باقى نماند.

اين مشركان «مكّه» بايد بينديشند، نسبت به اين اقوام، گروه كوچكى بيش نيستند، چرا از خواب غفلت بيدار نمى شوند؟

توصيف «فرعون» به «ذو الاوتاد» (صاحب ميخ هاى محكم) كه در آيات فوق، و در آيه 10 سوره «فجر» آمده، كنايه از استحكام قدرت «فرعون» و فرعونيان است، اين تعبير، در سخنان روزمره، نيز به معنى استحكام به كار مى رود، گفته مى شود: فلان كس ميخ هاى قدرتش محكم است، يا ميخ هاى اين كار كوبيده شده، و يا چهارميخه شده است، چرا كه هميشه براى استحكام بنا، يا خيمه ها از انواع ميخ ها استفاده مى كنند.

بعضى نيز، آن را اشاره به لشكريان عظيم «فرعون» دانسته اند، چرا كه لشكر، معمولاً از خيمه ها استفاده مى كند، و براى نگهداشتن خيمه ها از ميخ استفاده مى نمايند.

بعضى ديگر، آن را اشاره به شكنجه هاى وحشتناك فرعونيان نسبت به دشمنانشان دانسته اند كه به اصطلاح آنها را به چهار ميخ مى كشيدند، هر يك از دست و پاى آنها را با ميخ به زمين، چوبه دار، و يا ديوارى مى كوبيدند، و مى گذاشتند تا جان دهد!

و سرانجام بعضى نيز، احتمال داده اند كه: «اوتاد» همان «اهرام مصر» است كه همچون ميخ بر دل زمين نشسته، و چون «اهرام» از ويژگى هاى فراعنه است اين توصيف در قرآن منحصراً در مورد آنان آمده است.

در عين حال، اين احتمالات با هم منافاتى ندارد و ممكن است در مفهوم اين كلمه جمع باشد.

اما در مورد «اصحاب الايكه»، ـ «ايكه» به معنى «درخت» است و «اصحاب الايكه» همان قوم حضرت «شعيب» هستند كه در سرزمينى پر آب و مشجر، در ميان «حجاز» و «شام» زندگى مى كردند ـ در تفسير سوره «حجر» ذيل آيه 78 به قدر كافى سخن گفته ايم.(2)

* * *

آرى، «هر يك از اين گروهها رسولان پروردگار را تكذيب كردند و عذاب الهى درباره آنها محقق شد» (إِنْ كُلٌّ إِلاّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ عِقابِ).(3)

و تاريخ نشان مى دهد: چگونه هر گروهى از آنها با بلائى جان سپردند و در مدت كوتاهى شهر و ديارشان، به ويرانه اى تبديل شد، و نفراتشان به جسدهائى بى روح!

* * *

آيا اين مشركان «مكّه»، با اين كارهاى خود، سرنوشتى بهتر از آنها مى توانند داشته باشند،؟ در حالى كه اعمال آنها همان اعمال است و سنت خداوند همان سنت؟!

لذا در آيه بعد به عنوان يك تهديد قاطع و كوبنده، مى گويد: «اينها با اين اعمال انتظارى جز اين نمى كشند كه يك صيحه آسمانى فرا رسد، صيحه اى كه در آن بازگشت نيست» (وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواق).

اين صيحه، ممكن است، همانند صيحه هائى باشد كه بر اقوام پيشين فرود آمد ، صاعقه اى وحشتناك، يا زمين لرزه اى پر صدا، كه زندگى آنها را در هم كوبد.

و نيز ممكن است، اشاره به «صيحه عظيم پايان جهان» باشد كه از آن تعبير به «نفخه صور اول» مى شود.

بعضى از مفسران، تفسير اول را مورد ايراد قرار داده اند و آن را مخالف آيه 33 سوره «انفال» دانسته اند كه: مى فرمايد: وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ: «تا تو در ميان آنها هستى، خداوند آنان را مجازات نمى كند».

اما با توجه به اين كه، مشركان اين اعتقاد را درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نداشتند، و اعمالشان همانند اعمال اقوامى بود كه با صيحه هاى آسمانى جان داده بودند، مى بايست هر لحظه در انتظار چنين سرنوشتى باشند، چرا كه آيه سخن از مسأله «انتظار» مى گويد (دقت كنيد).

بعضى به تفسير دوم نيز، ايراد كرده اند كه: مشركان عرب، به هنگام پايان جهان زنده نيستند كه آن صيحه عظيم دامانشان را بگيرد.

ولى اين ايراد، نيز درست نيست، به همان دليل كه قبلاً گفتيم; زيرا هيچ كس لحظه پايان جهان و قيام قيامت را نمى داند، بنابراين در آن روز نيز مشركان مى بايست هر لحظه در انتظار آن صيحه عظيم و غير قابل بازگشت مى بودند.(4)

به هر حال، اين بى خبران، با تكذيب و انكار آيات الهى و نسبت هاى ناروا درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و اصرار و لجاجت بر بت پرستى، ظلم و فساد، گوئى در انتظار عذاب الهى نشسته اند، عذابى كه خرمن عمر آنها را بسوزاند، و يا صيحه اى كه به عمر جهان پايان دهد و آنها را به راهى غير قابل بازگشت ببرد.

«فَواق» (بر وزن رواق) به طورى كه بسيارى از اهل لغت و تفسير گفته اند، در اصل به معنى «فاصله اى است در ميان دو مرتبه دوشيدن شير، از پستان»; زيرا هنگامى كه شير به طور كامل دوشيده شود، كمى بايد صبر كرد تا مجدداً شير در پستان جمع شود.

و بعضى، آن را به معنى فاصله ميان باز كردن انگشتان و بستن آن به هنگام دوشيدن شير، مى دانند.

و از آنجا كه پستان، بعد از دوشيدن شير در استراحت فرو مى رود، گاه اين كلمه در معنى آرامش و استراحت نيز به كار رفته است.

و نيز از آنجا كه، اين فاصله، براى بازگشت شير به پستان است اين تعبير به معنى بازگشت و رجوع نيز آمده، و از همين جهت، بهبودى مريض را «افاقه» مى گويند; چرا كه سلامت و تندرستى به او باز مى گردد، و نيز به هوش آمدن مست، و عاقل شدن ديوانه را به خاطر بازگشت هوش و عقل به آنها «افاقه» مى گويند.(5)

بايد توجه داشت اين صيحه وحشتناك هيچ گونه بازگشت، راحت و آرامش و سكونى در آن نيست، و هنگامى كه تحقق يافت، همه درها به روى انسان بسته مى شود، نه پشيمانى سودى دارد، نه امكان جبران موجود است، و نه فريادها به جائى مى رسد.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، به يكى ديگر از سخنان كفار و منكران كه از روى سخريه و استهزاء مى گفتند، اشاره كرده مى گويد:

«آنها گفتند: پروردگارا! نصيب ما را از عذابت هر چه زودتر قبل از روز حساب به ما ده»! (وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ).

اين كوردلان مغرور، آن چنان مست باده غرور بودند كه، حتى عذاب الهى و دادگاه عدلش را به باد مسخره مى گرفتند، و مى گفتند: چرا سهميه عذاب ما تاخير كرد؟

چرا خدا زودتر سهميه ما را نمى دهد؟!

در ميان اقوام پيشين، اين چنين سبك مغزان از خود راضى نيز كم نبودند، اما در لحظه گرفتارى در چنگال عذاب الهى مانند حيوانات نعره مى كشيدند، و كسى به فريادشان نمى رسيد.

«قِطّ» (بر وزن جنّ) در اصل به معنى «چيزى است كه از عرض بريده مى شود» و «قِد» (بر همين وزن) به معنى «چيزى است كه از طول بريده مى شود»!

و از آنجا كه نصيب و سهميه معين هر كس، گوئى چيزى مقطوع و بريده شده است، اين واژه در معنى سهم نيز به كار رفته است.

و گاه، به معنى كاغذى است كه چيزى بر آن مى نگارند، و يا نام اشخاص و جوائز آنها را در آن مى نويسند.

لذا بعضى از مفسران، در تفسير آيه فوق گفته اند: منظور اين است «خداوندا نامه اعمال ما را پيش از روز جزا به دست ما بده»، اين سخن را زمانى گفتند كه، آيات قرآن خبر داد، گروهى در روز قيامت نامه اعمالشان در دست راست و گروهى در دست چپ آنها است.

آنها از روى استهزاء گفتند: چه خوب بود الآن نامه اعمال ما به ما داده مى شد؟ تا بخوانيم و به بينيم چه كاره ايم؟

به هر حال، «جهل» و «غرور» دو صفت بسيار زشت و مذموم است كه غالباً از يكديگر جدا نمى شود، جاهلان مغرورند، و مغروران جاهل، و آثار اين دو در مشركان عصر جاهليت فراوان به چشم مى خورد.

* * *

17اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّابٌ

18إِنّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ

19وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ

20وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ

 

ترجمه:

17 ـ در برابر آنچه مى گويند شكيبا باش، و به خاطر بياور بنده ما داود صاحب قدرت را، كه بسيار توبه كننده بود!

18 ـ ما كوهها را مسخر او ساختيم كه هر شامگاه و صبحگاه با او تسبيح مى گفتند!

19 ـ پرندگان را نيز مسخر او كرديم; و همه اينها بازگشت كننده به سوى او بودند!

20 ـ و حكومت او را استحكام بخشيديم; (هم) دانش به او داديم و (هم) داورى عادلانه!

 


1 ـ جمله «أُولئِكَ الأَحْزابُ» مبتداء و خبر است، «أُولئِكَ» اشاره به شش قوم مذكور در اين دو آيه است و «احزاب» اشاره به همان احزابى است كه در دو آيه قبل آمد و مشركان مكّه را گروه اندكى از آنان شمرد.

2 ـ جلد 11، صفحه 120.

3 ـ جمله «فَحَقَّ عِقابِ» در اصل، «فَحَقَّ عِقابِى» بوده، طبق معمول «يا» حذف شده، و كسره كه دلالت بر آن دارد، باقى مانده است «حَقَّ» فعل و «عِقابِ» فاعل آن است، يعنى: «عقاب من درباره آنها ثابت و محقق گرديد».

4 ـ اما اين كه: بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور «صيحه دوم» است كه به هنگام زنده شدن مردگان و حضورشان در دادگاه عدل الهى، واقع مى شود، بسيار بعيد به نظر مى رسد; چرا كه نه با آيه بعد سازگار است و نه با آيات قبل (دقت كنيد).

5 ـ بعضى از ارباب لغت ميان «فَواق» (به فتح) با «فُواق» (به ضم) فرق هائى گذاشته اند، و بعضى هر دو را به يك معنى مى دانند، براى توضيح بيشتر، به «مفردات راغب» و تفسير «روح المعانى»، و «فخر رازى»، و تفسير «ابوالفتوح» و «قرطبى» و منابع لغت مراجعه كنيد.

 

تفسير:

از زندگى داود درس بياموز

«داود» از پيامبران بزرگ «بنى اسرائيل» بود، كه حكومتى عظيم داشت، و در آيات متعددى از قرآن مجيد مقام والاى او ستوده شده، به دنبال بحثهائى كه در آيات گذشته پيرامون كارشكنى هاى مشركان و بت پرستان، و نسبت هاى نارواى آنان به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده بود، قرآن در اينجا براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك آن روز، داستان «داود» را مطرح مى كند، داودى كه خداوند آن همه قدرت به او داد، و حتى كوهها و پرندگان را مسخر او ساخت، تا نشان دهد هنگامى كه لطف او شامل حال كسى باشد، كارى از انبوه دشمنان ساخته نيست.

ولى، اين پيغمبر بزرگ نيز با آن همه قدرت ظاهرى از زخم زبان مردم در امان نماند، تا تسلى خاطرى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد كه اين مسأله منحصر به او نبوده و بزرگان جهان در اين امر شركت داشته اند.

نخست مى گويد: «در برابر آنچه آنها مى گويند، شكيبا باش! و به خاطر بياور بنده ما داود را كه صاحب قدرت بود و بسيار توبه كار» (اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّابٌ).

«أَيْد» به معنى «قدرت» است.

و «داود»، «ذا الايد» بود، نيروى جسمانيش در حدى بود كه در ميدان جنگ «بنى اسرائيل» با «جالوت» جبارِ ستمگر، با يك ضربه نيرومند به وسيله سنگى كه از فلاخن رها كرد، او را از بالاى مركب بر روى خاك افكند، و در خون خود غلطيد. حتى بعضى نوشته اند: سنگ، سينه او را شكافت و از آن طرف بيرون آمد!

و از نظر قدرت سياسى، حكومتى نيرومند داشت كه با قدرت تمام، در برابر دشمنان مى ايستاد، حتى گفته اند: در اطراف محراب عبادت او هزاران نفر شب تا به صبح به حال آماده باش بودند!.

و از نظر قدرت معنوى و اخلاقى و نيروى عبادت، چنان بود كه بسيارى از شب را بيدار و به عبادت پروردگار مشغول بود، و نيمى از روزهاى سال را روزه مى گرفت.

و خداوند انواع نعم ظاهرى و باطنى را به او ارزانى داشته بود، «داود» مردى بود، نيرومند در جنگها، در عبادت، در علم و دانش و در حكومت، و صاحب نعمت فراوان.

«اَوّاب» از ماده «اوب» (بر وزن قول) به معنى بازگشت اختيارى به سوى چيزى است، و از آنجا كه «اَوّاب» صيغه مبالغه مى باشد، اشاره به اين است كه او بسيار به سوى پروردگارش بازگشت مى كرد، و از كوچكترين غفلت و ترك اولى، توبه مى نمود.

* * *

پس از آن طبق روش اجمال و تفصيل، كه در قرآن مجيد به هنگام ذكر مسائل مختلف، معمول است، بعد از بيان اجمالى نعمت هاى خداوند بر «داود»، به شرح قسمتى از آن پرداخته، چنين مى گويد: «ما كوهها را مسخر او ساختيم به گونه اى كه هر شامگاه و صبحگاه با او خدا را تسبيح مى گفتند»! (إِنّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ).(1)

* * *

نه تنها كوهها كه «پرندگان را نيز، دسته جمعى مسخر او كرديم، تا همراه او تسبيح خدا گويند» (وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً).

همه اين پرندگان و كوهها، مطيع فرمان داود و همصدا با او و «بازگشت كننده به سوى او بودند» (كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ).

ضمير «لَهُ» ممكن است به «داود» باز گردد، بنابراين مفهوم جمله همان خواهد بود كه در بالا گفتيم، اين احتمال نيز داده شده كه: به ذات پاك خداوند برگردد يعنى همه ذرات عالم به سوى او باز مى گردند و سر بر فرمان او دارند.

در اين كه: همصدا شدن كوهها و پرندگان با «داود» چگونه بوده؟ در ميان مفسران گفتگو است:

1 ـ گاه، احتمال داده اند: اين صداى گيرا و جذاب و پر طنين «داود» بود كه در كوهها منعكس مى شد، و پرندگان را به سوى خود جذب مى كرد (البته اين فضيلت مهمى محسوب نمى شود كه قرآن از آن با آن همه عظمت ياد كند).

2 ـ گاه گفته اند: اين تسبيح، توأم با صداى ظاهرى و همراه با نوعى درك و شعور بوده، كه در باطن ذرات عالم است، طبق اين نظر، تمامى موجودات جهان از يك نوع عقل و شعور برخوردارند، و هنگامى كه صداى دل انگيز اين پيامبر بزرگ را در وقت مناجات مى شنيدند، با او همصدا مى شدند، و غلغله تسبيح آنها درهم مى آميخت.

3 ـ بعضى نيز احتمال داده اند: اين، همان تسبيح تكوينى است كه همه موجودات، با زبان حال دارند، و نظام خلقت آنها به خوبى حكايت مى كند كه خداوند از هر عيب و نقص، پاك و منزه است و داراى علم و قدرت و هر گونه صفات كمال.

ولى اين معنى، اختصاص به «داود» ندارد كه از ويژگيهاى او شمرده شود، بنابراين از همه مناسب تر، تفسير دوم است، و اين از قدرت خدا بعيد نيست، اين زمزمه اى بود كه در درون اين موجودات جهان و در مكنون باطن آنها هميشه جريان داشت، اما خداوند به نيروى اعجاز، آن را براى داود ظاهر مى ساخت همان گونه كه در مورد تسبيح سنگريزه در كف پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز مشهور است.

* * *

آيه بعد همچنان به ذكر نعمت هاى خداوند بر داود ادامه داده، مى فرمايد: «ما نظام حكومت او را استحكام بخشيديم» (وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ).

آن چنان كه همه سركشان، طاغيان و دشمنان از او حساب مى بردند.

علاوه بر اين «به او حكمت و علم و دانش داديم» (وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ).

همان حكمتى كه قرآن درباره آن مى گويد: وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً: «هر كس حكمت به او اعطا شده، خير فراوان نصيب او شده است».(2)

«حكمت» در اينجا به معنى علم و دانش و نيروى تدبير امور كشور يا مقام نبوت، و يا همه اينها است.

«حكمت» گاه، جنبه «علمى» دارد كه از آن تعبير به «معارف عاليه» مى شود، و گاه جنبه «عملى» كه از آن تعبير به «اخلاق و عمل صالح» مى گردد، و داود از همه اينها بهره وافر داشت.

آخرين نعمت بزرگ خدا بر داود اين بود كه مى فرمايد: «ما به او علم قضا و داورى صحيح و عادلانه داديم» (وَ فَصْلَ الْخِطابِ).

تعبير از داورى به «فَصْلَ الْخِطابِ» به خاطر آن است كه: «خطاب» همان گفتگوهاى طرفين نزاع است، و «فصل»، به معنى قطع و جدائى است.

و مى دانيم: گفتگوهاى صاحبان نزاع، هنگامى قطع خواهد شد كه داورى صحيحى بين آنها بشود، لذا اين تعبير به معنى قضاوت عادلانه آمده است.

اين احتمال در تفسير اين جمله نيز وجود دارد كه: خداوند منطق نيرومندى كه از فكر بلند، و عمق انديشه، حكايت مى كرد، در اختيار داود گذارد، نه تنها در مقام داورى، كه در همه جا سخن آخر و آخرين سخن را بيان مى كرد.

به راستى، با وجود خداوندى كه قدرت دارد به انسان شايسته اى اين همه نيرو و توان بخشد، جاى اين نيست كه احدى از لطف او مأيوس گردد، و اين نه تنها مايه تسلى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان «مكّه» در آن روز بود كه سخت در فشار بودند، بلكه مايه تسلى همه مؤمنان در بند در همه اعصار و قرون است.

* * *


1 ـ «مَعَهُ» ممكن است متعلق به «يُسَبِّحْنَ» باشد، بنابراين هم صدا شدن كوه ها را با داود بيان مى كند شبيه آنچه در آيه 10 سوره «سبا» آمده: «يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ» و ممكن است متعلق به «سَخَّرْنا» بوده باشد، و در اين صورت مفهوم جمله اين است كه: «ما كوه ها را مسخر او ساختيم» اما تعبير به «مَعَهُ» به جاى «لَهُ» براى بيان اين نكته است كه اين تسخير در زمينه هم آوازى در تسبيح بود.

2 ـ بقره، آيه 269.

  

نكته:

ده صفت برجسته داود(عليه السلام)

بعضى از مفسران از چند آيه فوق ده موهبت بزرگ الهى براى داود استفاده كرده اند كه هم مقام والاى اين پيامبر را روشن مى كند و هم ويژگيهاى يك انسان كامل را:

1 ـ به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با آن عظمت مقام، دستور مى دهد كه در صبر و شكيبائى به داود اقتدا كند، و از تاريخ او كمك گيرد (اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ).

2 ـ او را به مقام عبوديت و بندگى توصيف مى كند و در حقيقت نخستين ويژگى او را همين مقام عبوديتش مى شمرد (عَبْدَنا داوُدَ) نظير همين معنى را در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در مسأله معراج مى خوانيم آنجا كه مى گويد: سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ...: «منزه است خداوندى كه بنده خود را شبانه حركت داد...».(1)

3 ـ او داراى قوت و قدرت (بر اطاعت پروردگار و پرهيز از گناه و تدبير امور مملكت) بود (ذَا الْأَيْدِ) همان گونه كه در مورد پيغمبر اسلام نيز مى خوانيم: هُوَ الَّذِى اَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِيْنَ: «او كسى است كه تو را با يارى خود تقويت كرد، همچنين به وسيله مؤمنان».(2)

4 ـ او را به «اوّاب» بودن كه مفهومش بازگشت مكرر و رجوع پى درپى به ساحت قدس خداوند است توصيف مى كند (إِنَّهُ أَوّابٌ).

5 ـ تسخير كوهها را با او در تسبيح صبحگاهان و شامگاهان، از افتخاراتش مى شمرد (إِنّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ).

6 ـ هم آوازى پرندگان را با او در نيايش و تسبيح خدا، يكى از مواهب خدادادى او مى شمرد (وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً).

7 ـ نه تنها در آغاز با او همصدا بودند كه هر بار او به تسبيح خدا باز مى گشت با او هم آواز مى شدند (كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ).

8 ـ خداوند ملك و حكومتى به او داد كه پايه هاى آن را محكم ساخته بود، و وسائل مادى و معنوى براى نيل به اين مقصود را در اختيارش گذارده بود (وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ).

9 ـ سرمايه مهم ديگر خداداديش، علم و دانش فوق العاده بود، همان علم و دانشى كه هر جا باشد منبع خير كثير و سرچشمه هر نيكى و بركت است (وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ).

10 ـ و بالاخره منطقى نيرومند، و گفتارى مؤثر و نافذ و قدرت بر داورى قاطع و عادلانه به او ارزانى شده بود (وَ فَصْلَ الْخِطابِ).(3)

و به راستى، پايه هاى هيچ حكومتى بدون اين صفات: علم، قدرت منطق، تقواى الهى، توانائى بر ضبط نفس، و نيل به مقام عبوديت پروردگار محكم نمى شود.

* * *

21وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ

22إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لاتَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْض فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لاتُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ

23إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ

24قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ

25فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب

 

ترجمه:

21 ـ آيا داستان شاكيان هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند به تو رسيده است؟!

22 ـ در آن هنگام كه (بى مقدمه) بر او وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد، گفتند: «نترس، دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده; اكنون در ميان ما به حق داورى كن و ستم روا مدار و ما را به راه راست هدايت كن!

23 ـ اين برادر من است; او نود و نُه ميش دارد و من يكى بيش ندارم; اما او اصرار مى كند كه: اين يكى را هم به من واگذار; و در سخن بر من غلبه كرده است»!

24 ـ (داود) گفت: «مسلماً او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش، بر تو ستم نموده; و بسيارى از شريكان (و دوستان) به يكديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند; اما عده آنان كم است، داود دانست كه ما او را آزموده ايم، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.

25 ـ ما اين عمل را بر او بخشيديم; و او نزد ما داراى مقامى والا و سرانجامى نيكوست!


1 ـ اسراء، آيه 1.

2 ـ انفال، آيه 62.

3 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث، جلد 26، صفحه 184.

 

تفسير:

آزمون بزرگ داود!

در اين آيات، بحث ساده و روشنى درباره قضاوت داود، مطرح شده كه بر اثر تحريفات و سوء تعبيرات بعضى از ناآگاهان، جنجال عظيمى در ميان مفسران برانگيخته است، امواج اين غوغا آن چنان قوى بوده كه حتى بعضى از مفسران اسلامى را به دنبال خود كشانده، و داوريهاى نادرست و گاه بسيار زننده را درباره اين پيامبر بزرگ، سبب شده است.

ما قبلاً متن آيات قرآن را بدون هيچ شرحى در اينجا بيان مى كنيم تا خوانندگان با ذهن خالى مفهوم آيات را دريابند، و بعد از پايان اين تفسير كوتاه، به سراغ گفتگوهاى مختلفى كه در اين زمينه شده است، مى رويم.

به دنبال آيات گذشته كه، صفات ويژه «داود»(عليه السلام) و مواهب بزرگ خدا بر او را بيان فرمود، قرآن ماجرائى را كه در يك دادرسى براى «داود» پيش آمد شرح مى دهد:

نخست، خطاب به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «آيا داستان شاكيانى كه از ديوار محراب داود بالا رفتند، به تو رسيده است»؟! (وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ).

«خَصم» در اصل معنى مصدرى دارد، و به معنى «نزاع كردن» است، ولى بسيار مى شود كه به طرفين نزاع نيز «خصم» مى گويند، اين كلمه، بر مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود، و گاه جمع آن به صورت «خصوم» آمده است.

«تَسَوَّرُوا» از ماده «سور» به معنى ديوار بلندى است كه اطراف خانه يا شهر را گرفته باشد، ولى بايد توجه داشت كه اين ماده در اصل به معنى «پريدن و بالا رفتن» است.

«مِحْراب» به معنى صدر مجلس، و يا غرفه هاى فوقانى است، و چون محل عبادت در آن قرار مى گرفته، تدريجاً به معنى «معبد» به كار رفته است، و در استعمالات روزمره، خصوصاً به مكانى كه امام جماعت براى اقامه نماز جماعت مى ايستد، گفته مى شود.

در «مفردات» از بعضى نقل شده كه: «محراب» مسجد را از اين نظر محراب گفته اند كه: محل حرب و جنگ با شيطان و هواى نفس است.

* * *

به هر حال، با اين كه «داود»(عليه السلام) محافظين و مراقبين فراوانى در اطراف خود داشت طرفين نزاع از غير راه معمولى از ديوار محراب و قصر او بالا رفتند، و ناگهان در برابر او ظاهر گشتند، چنان كه قرآن در ادامه اين بحث مى گويد:

«ناگهان آنها بر داود وارد شدند (بى آن كه اجازه اى گرفته باشند و يا اطلاع قبلى بدهند) لذا داود از مشاهده آنها وحشت كرده; زيرا فكر مى كرد قصد سوئى درباره او دارند» (إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ).

اما آنها به زودى وحشت او را از بين بردند و «گفتند: نترس! دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى تعدى كرده» و براى دادرسى نزد تو آمديم (قالُوا لاتَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْض).

«اكنون در ميان ما به حق داورى كن، و ستم روا مدار، و ما را به راه راست هدايت فرما» (فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لاتُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ).

«تُشْطِط» از ماده «شطط» (بر وزن فقط) در اصل، به معنى «دورى زياد» است، و از آنجا كه ظلم و ستم انسان را از حق بسيار دور مى كند واژه «شطط» در اين معنى به كار رفته، و همچنين به سخنى كه دور از حقيقت باشد اطلاق مى شود.

* * *

مسلماً نگرانى و وحشت داود در اينجا كم شد، ولى شايد اين سؤال هنوز براى او باقى بود كه بسيار خوب، شما قصد سوئى نداريد، و هدفتان شكايت نزد قاضى است، ولى آمدن از اين راه غير معمول، براى چه منظورى بود؟

اما آنها مجال زيادى به داود ندادند و يكى براى طرح شكايت پيش قدم شد و گفت: «اين برادر من است، نود و نه ميش دارد، و من يكى بيش ندارم، ولى او اصرار دارد كه اين يكى را هم به من واگذار!، او از نظر سخن، بر من غلبه كرده، و از من گوياتر است» (إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ).

«نَعْجَة» به معنى «ميش» (گوسفند ماده) است، و به گاو وحشى و گوسفند كوهى ماده، نيز گفته مى شود.

«أَكْفِلْنِيها» از ماده «كفالت» در اينجا كنايه از واگذار كردن است (معنى جمله اين است كه كفالت آن را به من واگذار يعنى آن را به من ببخش).

«عَزَّنِى» از ماده «عزت» به معنى غلبه است، و مفهوم جمله اين است كه: «او بر من غلبه كرد».

* * *

در اينجا داود پيش از آن كه گفتار طرف مقابل را بشنود ـ چنان كه ظاهر آيات قرآن است ـ رو به شاكى كرد «گفت: مسلماً او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميش هايش، بر تو ستم روا داشته»! (قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ).

اما اين تازگى ندارد «بسيارى از دوستان و افرادى كه با هم سرو كار دارند، نسبت به يكديگر ظلم و ستم مى كنند» (وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض).(1)

«مگر آنها كه ايمان آورده اند و عمل صالح دارند» (إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ).

«اما عده آنها كم است» (وَ قَلِيلٌ ما هُمْ).(2)

آرى، آنها كه در معاشرت و دوستى حق ديگران را بطور كامل رعايت كنند و كمترين تعدى بر دوستان خود روا ندارند، كمند، تنها كسانى مى توانند حق دوستان و آشنايان را به طور كاملاً عادلانه ادا كنند كه، از سرمايه ايمان و عمل صالح بهره كافى داشته باشند.

به هر حال، چنين به نظر مى رسد كه: طرفين نزاع با شنيدن اين سخن، قانع شدند، و مجلس «داود»(عليه السلام) را ترك گفتند.

اما «داود»(عليه السلام) در اينجا در فكر فرو رفت و با اين كه مى دانست قضاوت عادلانه اى كرده چه اين كه: اگر طرف دعوا ادعاى شاكى را قبول نداشت حتماً اعتراض مى كرد، و سكوت او بهترين دليل بر اين بوده كه مسأله همان است كه شاكى مطرح كرده، ـ خصوصاً كه از آيات بر مى آيد طرف خوش بيان و سخنور بوده است ـ ولى با اين حال، آداب مجلس قضا ايجاب مى كند كه داود در گفتار خود عجله نمى كرد، بلكه، از طرف مقابل شخصاً سؤال، و سپس داورى مى كرد، لذا از اين كار خود سخت پشيمان شد «و گمان كرد كه ما او را با اين جريان آزموده ايم» (وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنّاهُ).

به همين دليل در مقام «استغفار» بر آمد «و از درگاه پروردگارش طلب آمرزش نمود، به سجده افتاد و توبه كرد» (فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ).

«خَرَّ» از ماده «خرير» به معنى سقوط از بلندى و توأم با صدا است، مانند صداى آبشار، و از آنجا كه افراد سجده كننده، گوئى از بلندى سقوط مى كنند و به هنگام سجده تسبيح مى گويند، اين تعبير كنايه از سجده كردن آمده.

تعبير به «راكِعاً» در آيه مورد بحث، يا به خاطر آن است كه ركوع به معنى سجده نيز در لغت آمده، و يا ركوع مقدمه اى است براى سجده.

* * *

خداوند او را مشمول لطف خود قرار داد و لغزش او را در اين ترك اولى، بخشيد چنان كه قرآن مى گويد: «ما اين عمل را بر او بخشيديم» (فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ).

«و او نزد ما داراى مقام والا و آينده نيك است» (وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب).

«زُلْفى» به معنى «مقام» (و قرب در پيشگاه خدا) است، و «حُسْنَ مَآب»، اشاره به بهشت و نعمت هاى اخروى مى باشد.

* * *


1 ـ «خُلَطاء» جمع «خليط» به معنى اشخاص، يا امورى است كه با يكديگر مخلوطند و به دوست و شريك و همسايه نيز اطلاق مى شود، با اين كه ظلم و تعدى مخصوص اينها نيست اما ذكر خصوص اين گروه، يا به خاطر تماسى است كه با هم دارند، و در اين تماس خواه ناخواه برخوردهائى پيش مى آيد، و يا به خاطر آن است كه از آنها انتظار ظلم و ستم نيست.

2 ـ تركيب جمله چنين است كه: «هُمْ» مبتداء و «قَلِيل» خبر آن است، و «ما» زائده است كه در اينجا براى مبالغه در كمى و قلّت آمده.

نكته ها:

1 ـ ماجراى اصلى داستان داود چه بود؟

آنچه از قرآن مجيد استفاده مى شود، بيش از اين نيست كه: افرادى به عنوان دادخواهى، از محراب داود بالا رفتند و نزد او حاضر شدند; او نخست وحشت كرد، و بعد از آن به شكايت شاكى گوش فرا داد كه يكى از آن دو 99 گوسفند ماده داشته و ديگرى فقط يك گوسفند، صاحب نود و نه گوسفند از برادرش تقاضا داشته كه آن يكى را هم به او واگذار كند، «داود»(عليه السلام) حق را به شاكى داد، و اين تقاضا را ظلم و تعدى خواند، سپس از كار خود پشيمان گشت، و از خداوند تقاضاى عفو كرد، و خدا او را بخشيد.

منتهى در اينجا دو تعبير قابل دقت است: يكى مسأله «آزمايش» و ديگرى مسأله «استغفار و توبه».

قرآن در اين دو قسمت، روى نقطه مشخصى انگشت نگذاشته، اما با توجه به قرائن موجود در اين آيات و روايات اسلامى، كه در تفسير اين آيات آمده، «داود»(عليه السلام) اطلاعات و مهارت فراوانى در امر قضا داشت، و خدا مى خواست او را آزمايش كند، لذا چنين شرائط غير عادى (وارد شدن بر داود از طريق غير معمول از بالاى محراب) براى او پيش آورد، او گرفتار دستپاچگى و عجله شد، و پيش از آن كه از طرف مقابل توضيحى بخواهد، داورى كرد، هر چند داورى عادلانه بود.

گر چه او به زودى متوجه لغزش خود شد، و پيش از گذشتن وقت، جبران نمود، ولى هر چه بود، كارى از او سر زد كه شايسته مقام والاى نبوت نبود، لذا از اين «ترك اولى» استغفار كرد، خداوند هم او را مشمول عفو و بخشش قرار داد.

گواه بر اين تفسير ـ علاوه بر آنچه گذشت ـ آيه اى است كه بلافاصله بعد از اين آيات مى آيد و به «داود»(عليه السلام) خطاب مى كند: ما تو را جانشين خود در روى زمين قرار داديم، لذا از روى حق و عدالت، در ميان مردم داورى كن و از هوا و هوس پيروى منما.

اين تعبير، نشان مى دهد كه لغزش «داود»(عليه السلام) در طرز قضاوت و داورى بوده است.

به اين ترتيب، در آيات فوق، چيزى كه مخالف شأن و مقام اين پيامبر بزرگ باشد، وجود ندارد.

* * *

2 ـ داستان خرافى تورات در مورد داود

اكنون به «تورات» مراجعه مى كنيم، تا ببينيم در اين زمينه چه مى گويد؟ و هم ريشه بعضى از تفسيرهاى افراد ناآگاه و بيخبر را پيدا كنيم.

«تورات» در كتاب دوم «اشموئيل» فصل يازده جمله هاى 2 تا 27 چنين مى گويد: «واقع شد كه وقت غروب، داود از بسترش برخاست و بر پشت بام خانه ملك، گردش كرد، و از پشت بام زنى را ديد كه خويشتن را شستشو مى كرد، و آن زن بسيار خوب صورت و خوش منظر بود، و داود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود، و كسى گفت كه آيا «بت شبع»(1) دختر «اليعام» زن «اوريّاه حِتّى»(2)نيست؟

و داود ايلچيان را فرستاد و او را گرفت، و او نزد وى آمده، داود، با او خوابيد و او بعد از تميز شدن از نجاستش، به خانه خود رفت، و زن حامله شده، فرستاد و داود را مخبر ساخته كه حامله هستم، و داود به «يوآب»(1) فرستاد كه «اوريّاه حِتّى» را نزد من بفرست، و «يوآب»، «اوريّاه» را نزد او فرستاد. و «اوريّاه» نزد وى آمد، و داود از سلامتى «يوآب» و از سلامتى قوم و از خوش گذشتن جنگ، پرسيد.

و داود به «اوريّاه» گفت: به خانه ات فرود آى و پاهايت را شستشو نماى، و «اوريّاه» از خانه ملك، بيرون رفت و از عقبش، مجموعه طعام از ملك بيرون رفت. اما «اوريّاه» در دهنه خانه ملك با ساير بندگان آقايش خوابيد، و به خانه اش فرود نيامد، و هنگامى كه داود را خبر داده گفتند كه: «اوريّاه» به خانه اش فرود نيامده بود، داود به «اوريّاه» گفت كه: آيا از سفر نيامده اى؟ چرا به خانه ات فرود نيامدى؟ و «اوريّاه» به داود عرض كرد كه: «صندوق» و «اسرائيل» و «يهودا»، در سايه بانها ساكنند، و آقايم «يوآب» و بندگان آقايم به روى صحرا خيمه نشينند، و من آيا مى شود كه به جهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود، به خانه خود بروم؟ به حيات جانت (سوگند) اين كار را نخواهم كرد...

و واقع شد كه داود صبح دم مكتوبى به «يوآب» نوشته به دست «اوريّاه» فرستاد، و در مكتوب بدين مضمون نوشت كه: «اوريّاه» را در مقابل روى جنگ شديدى بگذاريد، و از عقبش پس برويد، تا كه زده شده، بميرد (كشته شود).

و چنين شد، بعد از آنى كه «يوآب» شهر را ملاحظه كرده بود، «اوريّاه» را در مكانى كه مى دانست مردمان دلير در آن بوده باشند، در آنجا گذاشت و مردمان شهر بيرون آمده با «يوآب» جنگيدند، و بعضى از قوم بندگان داود افتادند، و «اوريّاه حِتّى» نيز مرد... زن «اوريّاه» شنيد كه شوهرش «اوريّاه» مرده است، و به خصوصِ شوهرش عزادارى نمود و بعد از انقضاى تعزيه، داود فرستاد او را به خانه اش آورد كه او زنش شد!... اما كارى كه داود كرده بود، در نظر خدا ناپسند آمد!.(1)

خلاصه اين داستان تا به اينجا چنين مى شود كه:

داود روزى به پشت بام «قصر» مى رود و چشمش به خانه مجاور مى افتد، زنى را برهنه در حال شستشو مى بيند، عشق او در دلش جاى مى گيرد، به هر وسيله اى بود او را به خانه خود مى آورد، و او از داود باردار مى شود!

شوهر اين زن، يكى از افسران برجسته لشكر داود، و مرد پاك طينت و با صفائى بود، داود او را (نعوذ باللّه) با توطئه ناجوانمردانه اى از طريق فرستادن او به منطقه خطرناكى در جنگ، به قتل مى رساند، و همسر او را رسماً به ازدواج خود درمى آورد!!

اكنون بقيه داستان را از زبان «تورات» بشنويد:

در فصل 12 از همان كتاب دوم «اشموئيل» چنين آمده است: «خداوند «ناثان» را (يكى از پيامبران «بنى اسرائيل» و مشاور داود) نزد داود فرستاد، و گفت در شهرى دو آدم بودند يكى غنى و ديگرى فقير، غنى گوسفند و گاو بسيار داشت، و فقير را جز يك بره كوچك نبود، مسافرى نزد غنى آمد او دريغ كرد كه از گوسفندان خود غذا براى ميهمان تهيه كند، بره مرد فقير را گرفت و كشت، اكنون چه بايد كرد؟!

«داود»(عليه السلام) سخت خشمگين شد و به «ناثان» گفت: به خدا سوگند! كسى كه اين كار را كرده مستحق قتل است!او بايد چهار گوسفند به جاى گوسفند بدهد! اما «ناثان» به داود گفت: آن مرد، توئى!

داود متوجه كار نادرست خويش شده، توبه كرد، خداوند توبه او را پذيرفت در عين حال بلاهاى سنگين بر سر داود آورد».

در اينجا «تورات» تعبيراتى دارد كه قلم از ذكر آن شرم دارد، لذا از آن صرف نظر مى كنيم.

در اين قسمت از داستان تورات نكاتى به چشم مى خورد كه مخصوصاً قابل دقت است:

1 ـ كسى به عنوان دادخواهى نزد داود نيامد، بلكه يكى از پيامبران مشاور او، داستانى را بر سبيل مثال براى پند و اندرز، براى او ذكر كرد، سخن از دو برادر و تقاضاى يكى از ديگرى در اينجا نيست، بلكه سخن از دو آدم غنى و فقير است كه يكى، گاوان و گوسفندان بسيار داشته، و ديگرى، فقط يك بره، ولى مرد غنى بره مرد فقير را براى ميهمان خود كشته، تا اينجا، نه سخن از بالا رفتن از ديوار محراب است، نه وحشت داود، و نه طرح دعوا ميان دو برادر، و نه تقاضاى بخشش.

2 ـ داود، آن مرد غنى ستمگر را مستحق قتل دانست (براى يك گوسفند قتل چرا؟).

3 ـ بلافاصله حكمى بر ضد اين حكم صادر كرد گفت: بايد به عوض يك گوسفند چهار گوسفند بدهد؟ (چرا؟).

4 ـ داود به گناه خود در مورد خيانت به همسر «اوريّاه» اعتراف كرد.

5 ـ خداوند او را عفو كرد (به اين سادگى چرا؟).

6 ـ خداوند مجازات عجيبى درباره داود قائل شد، كه نقل ناكردنش بهتر است.

7 ـ و همين زن ـ با اين سوابق درخشان ـ مادر «سليمان» شد!

گر چه، نقل اين داستان ها به راستى رنج آور است، اما چه مى توان كرد،

بعضى از جاهلان ناآگاه، تحت تأثير اين روايات اسرائيلى، چهره پاك آيات قرآن مجيد را تيره ساخته اند، و سخنانى گفته اند كه، براى روشن كردن حق، چاره اى جز ذكر بخشى از اين داستان رسوا نبود.

* * *


1 ـ «بت شبع» نام آن زنى است كه داود ـ طبق گفته «تورات» ـ او را برهنه از پشت بام ديد و آتش عشق او در دلش شعلهور شد. اين زن دختر «اليعام» يكى از صاحب منصبان عبرانى بود.

2 ـ «اوريّاه» (به تشديد «يا») نام يكى از افسران ارشد لشكر داود بود، و «حتّى» (با تشديد «تا» و كسر «ح») منسوب به «حت» «ابن كنعان» است، كه طايفه او را «بنى حت» مى گفتند.

3 ـ «يوآب» فرمانده لشكر داود.

4 ـ نقل از كتاب دوم «اشموئيل»، فصل 11، جمله هاى 2 تا 27.

 

اكنون ما سؤال مى كنيم:

1 ـ آيا پيامبرى كه خداوند او را در آيات گذشته، با ده توصيف بزرگ، ستوده و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را براى الهام گرفتن به سرگذشت او توجه داده، ممكن است، يك هزارم از اين اتهامات بر او وارد باشد؟!

2 ـ آيا اين اراجيف، با جمله اى كه قرآن در آيات بعد از اين مى گويد: يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ: «اى داود ما تو را خليفه و نماينده خود در زمين قرار داديم» سازگار است؟!

3 ـ پيامبر خدا، نه، اگر يك فرد عادى مرتكب چنين جنايتى شود، همسر افسر وفادار و پاك و با ايمانش را اين چنين ناجوانمردانه از دست او بربايد، مردم چه قضاوتى درباره او خواهند كرد، و مجازاتش چيست؟!

حتى اگر اين كار از افسق فساق سر زند جاى تعجب است!

درست است كه «تورات»، داود را پيامبر نمى داند، ولى او را به عنوان يك پادشاه عادل، كه مقامى بس ارجمند داشته، و بنيانگذار «معبد» بزرگ «بنى اسرائيل» بوده، معرفى مى كند، از چنين شخصيتى، چنين عملى بعيد و زشت و قبيح است.

4 ـ جالب اين كه: يكى از كتاب هاى معروف «تورات» كتاب «مزامير داود» و مناجات هاى او است، آيا مناجات و سخنان يك چنين آدمى، مى تواند در لابلاى كتب آسمانى قرار گيرد؟

5 ـ هر كس اندك عقل و شعورى داشته باشد، مى داند كه داستانهاى «تورات» محرف كنونى، در اين زمينه، خرافاتى است كه به دست دشمنان مكتب انبياء و يا افراد بسيار ناآگاه و جاهل ساخته و پرداخته شده است، چگونه مى توان آنها را معيار بحث قرار داد؟

آرى، عظمت قرآن در اين است كه: از اين گونه خرافات خالى است.

* * *

3 ـ روايات اسلامى و ماجراى داود(عليه السلام)

 

در روايات اسلامى، داستان زشت و خرافى «تورات» به اشد وجه تكذيب شده، از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آمده است كه فرمود: لااُوتِىَ بِرَجُل يَزْعَمُ داوُدَ تَزَوَّجَ امْرَئَةَ اوريّا اِلاّ جَلَدْتُهُ حَدَّيْنِ حَدّاً لِلْنُّبُوَّةِ وَ حَدّاً لِلْاِسْلامِ: «هر كس را نزد من آورند كه بگويد: داود با همسر «اوريّا» ازدواج كرده، دو حد بر او جارى مى كنم، حدى براى نبوت و حدى براى اسلام».(1)

چرا كه نسبت فوق، از يكسو، نسبت يك عمل نامشروع به انسان مؤمنى است، و از سوى ديگر، هتك مقام نبوت (هر چند از روى جهل بوده باشد)، لذا بايد دوبار «حد قذف» (هر بار 80 تازيانه) در مورد او اجرا شود.(2)

همين معنى به تعبير ديگرى از آن امام بزرگوار نقل شده: مَنْ حَدَّثَكُمْ بِحَدِيْثِ داوِدَ عَلى ما يَرْوِيْهِ الْقَصّاصُ جَلَدْتْهُ مِأَةً وَ سِتِّيْنَ:

«هر كس حديث داود را طبق آنچه افسانه سرايان مى گويند براى شما روايت كند، من يكصد و شصت تازيانه به او خواهم زد».(3)

در حديث ديگرى كه «صدوق» در «امالى» از امام صادق(عليه السلام) نقل كرده چنين مى خوانيم: اِنَّ رِضَا النّاسُ لايُمْلَكُ، وَ اَلْسِنَتَهُمْ لاتُضْبَطُ، أَ لَمْ يَنْسِبُوا داوُدَ اِلى أَنَّهُ تَبِعَ الطَّيْرُ حَتّى نَظَرَ اِلَى امْرَائَةَ اُوريّا فَهَواها، وَ أَنَّهُ قَدَّمَ زَوْجَها أَمامَ التّابُوتِ حَتّى قُتِلَ ثُمَّ تَزَوَّجَ بِها!:

«رضايت همه مردم را نمى توان به دست آورد، و زبان آنها را نمى توان بست، آيا آنها اين نسبت (فوق العاده زشت را) به داود ندادند كه او به دنبال پرنده اى به پشت بام قصرش رفت، و چشمش به همسر «اوريّا» افتاد، و عشق او را به دل گرفت، سپس همسر او را به ميدان جنگ در پيشاپيش تابوت (كه آثار انبياى «بنى اسرائيل» در آن حفظ مى شد و به عنوان بركت در پيشاپيش لشكر حمل مى نمودند) فرستاد تا كشته شد، سپس با همسرش ازدواج كرد»؟! (جائى كه پيامبر بزرگ خدا از زبان مردم در امان نباشد ديگران چه انتظارى مى توانند داشته باشند).(4)

بالاخره در حديثى در «عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) چنين آمده است كه، به هنگام گفتگو با ارباب مذاهب مختلف در مورد عصمت پيامبران، به يكى از حاضران (على بن جهم) فرمود: «شما درباره داود چه مى گوئيد»؟

گفت: مى گويند: داود در محرابش مشغول عبادت بود، شيطان به صورت پرنده زيبائى در مقابل او نمايان شد، داود نمازش را شكست و به دنبال پرنده رفت!...

سپس افسانه ديدن زن «اوريّا» را در حال غسل كردن، و دل به او بستن و همسرش را در پيشاپيش تابوت به ميدان نبرد فرستادن و كشته شدن و ازدواج داود با همسرش را شرح داد.

امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) سخت ناراحت شد، دست بر پيشانى مبارك زد و فرمود: اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، لَقَدْ نَسَبْتُمْ نَبِيّاً مِنْ اَنْبِياءِ اللّهِ اِلَى التَّهاوُنِ بِصَلاتِهِ حَتّى خَرَجَ فِى أَثَرِ الطَّيْرِ، ثُمَّ بِالْفاحِشَةِ ثُمَّ بِالْقَتْلِ؟!:

«انا للّه و انا اليه راجعون، شما پيامبرى از پيغمبران خدا را به سستى در نمازش نسبت داديدتا آنجا كه (همچون كودكان) به دنبال پرنده اى رفت، سپس او را به فحشاء، و بعد از آن به قتل انسان بى گناهى متهم ساختيد»؟!

«على بن جهم» پرسيد: پس گناه داود كه از آن استغفار كرد و در قرآن به آن اشاره شده چه بود؟

امام(عليه السلام) در جواب، عجله داود را در مسأله قضاوت شرح مى دهد و از آيه بعد: «يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ» به عنوان گواه كمك مى گيرد.

«على بن جهم» سؤال مى كند: پس داستان «اوريّا» چه بوده؟

امام مى فرمايد: در زمان داود، زنانى كه شوهرانشان از دنيا مى رفت يا كشته مى شد، هرگز ازدواج نمى كردند (و اين منشأ مفاسد فراوان بود) نخستين كسى كه خداوند اين كار را براى او مباح كرد، داود بود (تا اين سنت شكسته شود، و زنان شوهر از دست داده از بلاتكليفى درآيند) لذا داود بعد از آن كه «اوريّا» (بر حسب تصادف در يكى از جنگها) كشته شد، همسرش را به عقد خود درآورد، و اين بر مردم آن زمان سنگين آمد (و به دنبال آن افسانه ها به هم بافته شد).(5)

از اين حديث استفاده مى شود كه، مسأله «اوريّا» يك ريشه واقعى ساده اى داشته، كه داود به عنوان يك رسالت الهى آن را انجام داد، ولى دشمنان دانا از يكسو، و دوستان نادان از سوى ديگر، و افسانه سرايانى كه عادت به ارائه مطالب عجيب و دروغين دارند از سوى سوم، شاخ و برگهائى براى اين قصه درست كرده اند كه انسان از آن وحشت مى كند.

يكى گفته: لابد اين ازدواج بدون مقدمه صورت نگرفته؟

ديگرى گفته: لابد خانه «اوريّا» در همسايگى داود بوده!

و بالاخره، براى اين كه چشم داود را به همسر «اوريّا» بيندازند افسانه پرنده را بهم بافته، و سرانجام در مجموع پيامبر بزرگى را به انواع گناهان كبيره شرم آور، متهم ساخته اند، و بى خبران ابله آن را نيز زبان به زبان نقل كرده اند كه اگر ذكر آن در كتب معروف نيامده بود، حتى نقل آن را غلط مى دانستيم.

البته، اين روايت با آنچه در روايت اميرمؤمنان على(عليه السلام) آمده منافات ندارد، زيرا سخن آن حضرت، اشاره به داستان دروغين معروفى است كه نسبت زنا و مانند آن (نعوذ باللّه) به اين پيامبر بزرگ مى دهد.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 473، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ لازم به يادآورى است كه هتك مقام نبوت حكم اعدام را دارد (قواعد الاحكام، جلد 1، صفحه 516 ـ تحرير الاحكام، جلد 2 (قديم)، صفحه 239 ـ جامع المقاصد، جلد 3، صفحه 466 ـ جواهر الكلام، جلد 41، صفحه 438) ولى اگر از روى جهل بوده باشد تبديل به تازيانه مى شود.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 26، صفحه 192، ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ «امالى صدوق»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 446.

5 ـ «عيون الاخبار»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 445.

 

توجيهات مفسران

 

بعضى از مفسران، توجيهات ديگرى براى داستان داود گفته اند، گر چه با ظاهر آيات سازگار نيست، ولى براى تكميل بحث، اشاره به بعضى از آنها را بى مناسبت نمى دانيم.

از جمله اين كه: حضرت داود ساعات خود را با برنامه منظم تقسيم كرده بودو جز در ساعات خاصى ارباب رجوع را نمى پذيرفت.

روزى دو نفر كه قصد قتل او را داشتند، خواستند نزد او آيند در حالى كه داود در محراب به عبادت پروردگار، مشغول بود، از فرصت استفاده كرده و از محراب او بالا رفتند، هنگامى كه نزد او آمدند، محافظان را در اطراف مشاهده كردند، ترسيدند و فوراً دروغى جعل كرده گفتند: ما دو نفر شاكى هستيم كه براى دادخواهى نزد تو آمده ايم، و ماجرائى را كه قرآن مى گويد، شرح دادند، داود ميان آنها قضاوت كرد، اما نظر به اين كه: آگاه بود، اين صحنه سازى به منظور قتل او بوده خشمگين شده و تصميم بر انتقام از آنان گرفت، اما چيزى نگذشت كه از اين تصميم پشيمان گشت و استغفار كرد.(1)

2 ـ مفسر بزرگ، نويسنده «الميزان» در اينجا بيانى دارد كه از نظر اساس و پايه، هماهنگ با چيزى است كه ساير مفسران بزرگ اسلام در تفسير اين ماجراى داود گفته اند، و ما نيز در بالا آورديم، ولى در پاره اى از جهات با آن تفاوت دارد كه ذيلاً از نظر شما مى گذرد:

«بسيارى از مفسران معتقدند: آن دو نفر شاكى كه وارد بر داود شدند از فرشتگان خدا بودند كه خداوند آنان را براى آزمايش داود فرستاد.

ولى، خصوصيات داستان مانند بالا رفتن آنها از محراب، و وارد شدن بر داود، به طور غير عادى، و ترس و وحشت او، و همچنين توجه به اين كه، اين ماجرا يك آزمايش الهى است، همه اينها نشان مى دهد كه اين ماجرا به صورت «تَمَثُّل» از فرشتگان در قيافه مردانى از نوع انسان بوده است.

(منظور از تمثّل اين است كه واقعاً در وجود خارجى چنين افرادى به سراغ داود نيامدند بلكه در قوه ادراك داود چنين منعكس شد).

بنابراين، حكمى كه او در اين دعوا صادر كرد، حكمى در ظرف «تمثّل» بوده درست مثل آن كه آنها را در خواب ديده باشد، همان گونه كه انسان در وقايع عالم خواب تكليفى ندارد، در ظرف «تمثّل» نيز تكليفى نيست، تكليف در عالم مشهود يعنى جهان ماده است، و اگر خطائى از او سر زده، در همين ظرف «تمثل» بوده، و چيزى نيست كه با مقام عصمت ناسازگار باشد، همانند خطاى «آدم» در «بهشت» پيش از آن كه هبوط به زمين كند، كه محل تكليف و تشريع است، و به اين ترتيب استغفار او استغفار از يك گناه واقعى نيست».(2)

ولى، مسلماً ظاهر آيات اين است كه: اين شكايت و طرح دعوا از ناحيه افرادى بوده كه عينيت خارجى داشته اند، و با اين حال، قضاوت مزبور گناهى نبوده كه از داود سر زده باشد، بعد از آن كه او از گفتار شاكى، علم و يقين حاصل كرده باشد، هر چند آداب مستحب قضا، ايجاب مى كرده كه عجله در قضا نكند، و استغفار او نيز از اين «ترك اولى» بوده است.

به هر حال، ضرورتى ندارد كه ماجراى اين داورى را در ظرف «تمثّل» بدانيم، و يا به گفته بعضى ديگر، آن را يك صحنه سازى براى تنبه و بيدارى داود بشمريم، بهتر اين است ظاهر آيات را حفظ كنيم، و به ترتيبى كه گفته شد، آن را تفسير نمائيم كه هم ظواهر الفاظ آيه حفظ شده و هم مشكلى از نظر مقام عصمت انبياء پيش نمى آيد.

* * *

26يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لاتَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ

27وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ

28أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ

29كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ

 

ترجمه:

26 ـ اى داود! ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم; پس در ميان مردم به حق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد; كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب دارند!

27 ـ ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست بيهوده نيافريديم; اين گمان كافران است; واى بر كافران از آتش (دوزخ)!

28 ـ آيا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار مى دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!

29 ـ اين كتابى است پر بركت كه بر تو نازل كرده ايم تا در آيات آن تدبر كنند و خردمندان متذكر شوند!


1 ـ در تفسير «فخر رازى» و «روح المعانى» اين بحث به عنوان يك توجيه ذكر شده و «مراغى» در تفسير خود آن را پذيرفته است.

2 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 203.

 

 

تفسير:

حكم به عدالت كن! و از هواى نفس پيروى منما!

 

آيات مورد بحث به دنبال داستان مربوط به داود، به عنوان آخرين سخن، چنين توضيح مى دهد: خداوند وى را مخاطب ساخته و ضمن بيان مقام والاى او، وظائف و مسئوليت هاى سنگين وى را با لحنى قاطع و تعبيراتى پر معنا شرح داده، مى فرمايد: «اى داود ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم، لذا در ميان مردم به حق حكم كن! و از هواى نفس پيروى منما، كه تو را از راه خدا منحرف مى سازد، كسانى كه از راه خداوند گمراه شوند عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب، دارند» (يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لاتَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ).

محتواى اين آيه، كه از مقام والاى «داود»(عليه السلام) و وظيفه مهم او سخن مى گويد نشان مى دهد: افسانه هاى دروغينى كه درباره ازدواج او با همسر «اوريّا» به هم بافته اند، تا چه اندازه بى پايه است.

چگونه ممكن است خداوند به كسى كه نسبت به نواميس مؤمنان و ياران خود، چشم خيانت دوخته و دستش به خون بى گناهان آلوده است، خلافت روى زمين دهد، و مقام قضاوت را به طور مطلق به او بسپارد؟!

اين آيه، از پنج جمله كه هر كدام حقيقتى را دنبال مى كند تشكيل يافته:

نخست مقام خلافت داود در زمين است: آيا منظور جانشينى انبياى پيشين است، يا خلافت الهى؟ معنى دوم مناسب تر به نظر مى رسد، و با آيه 30 سوره «بقره» سازگارتر است: وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً: «به خاطر بياور، هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در روى زمين خليفه اى قرار دهم».

البته خلافت، به معنى واقعى كلمه در مورد خداوند، معنى ندارد; زيرا خليفه بودن تنها در مورد كسانى كه وفات كرده يا غيبت دارند، صحيح است، بلكه منظور از آن نمايندگى او است در ميان بندگان، و اجراى اوامر و فرمانهاى او در زمين.

اين جمله نشان مى دهد: حكومت در زمين بايد از حكومت الهى نشأت گيرد، و هر حكومتى از غير اين طريق باشد، حكومتى است ظالمانه و غاصبانه.

در جمله دوم، دستور مى دهد: اكنون كه اين موهبت بزرگ به تو داده شده، وظيفه تو اين است كه: در ميان مردم، به حق حكم كنى، در حقيقت نتيجه خلافت الهى حكومت حق است، و از اين جمله مى توان استفاده كرد: حكومت حق، نيز تنها از خلافت الهى، ناشى مى شود و محصول مستقيم آن است.

در جمله سوم، به مهمترين خطرى كه يك حاكم عادل را تهديد مى كند اشاره كرده، مى گويد: «هرگز از هواى نفس پيروى مكن»!.

آرى، هواى نفس، پرده ضخيمى بر چشمان حقيقت بين انسان، مى افكند، و ميان او و عدالت، جدائى مى اندازد.

لذا در جمله چهارم مى گويد: «اگر از هواى نفس پيروى كنى تو را از راه خدا كه همان راه حق است بازمى دارد».

بنابراين، هر جا گمراهى است پاى هواى نفس در ميان است، و هر جا هواى نفس است، نتيجه آن گمراهى است.

حاكمى كه پيرو هواى نفس باشد، منافع و حقوق مردم را فداى مطامع خويش مى كند، و به همين، دليل حكومتش ناپايدار و مواجه با شكست خواهد بود.

ممكن است، هواى نفس در اينجا معنى وسيعى داشته باشد، كه هم هواى نفس خود انسان را شامل شود، و هم هواى نفس مردم را، و به اين ترتيب قرآن قلم بطلان بر مكتب هائى كه پيروى از افكار عمومى را ـ هر چه باشد ـ براى حكومتها لازم مى شمرند، مى كشد; چرا كه نتيجه هر دو، گمراهى از طريق خدا و صراط حق است.

ما امروز شاهد آثار نكبت بار اين طرز تفكر، در دنياى به اصطلاح متمدن هستيم كه گاهى شنيع ترين اعمال زشت را به خاطر تمايلات مردم شكل قانونى داده، و رسوائى را به حد اعلى رسانده اند كه قلم از شرح آن شرم دارد.

درست است كه پايه هاى حكومت، بايد بر دوش مردم باشد، و با مشاركت عموم تحقق يابد، اما اين به آن معنى نيست كه معيار حق و باطل در همه چيز و در همه جا تمايلات اكثريت باشد.

حكومت، بايد چهارچوبه اى از حق داشته باشد، اما در پياده كردن اين چهارچوب از نيروى جامعه كمك گيرد. و معنى «جمهورى اسلامى» كه ما خواهان آن هستيم و از دو كلمه «جمهورى» و «اسلامى» تركيب يافته، نيز همين است و به تعبير ديگر، اصول از مكتب گرفته مى شود و اجرا با مشاركت مردم (دقت كنيد).

بالاخره در پنجمين جمله، به اين حقيقت اشاره مى كند كه: گمراهى از طريق حق از فراموشى «يوم الحساب» سرچشمه مى گيرد و نتيجه اش عذاب شديد الهى است.

اصولاً فراموشى روز قيامت، هميشه سرچشمه گمراهى ها است، و هر گمراهى، آميخته با اين فراموشكارى است و اين اصل، تأثير تربيتىِ توجه به معاد را در زندگى انسان ها روشن مى سازد.

رواياتى كه در اين زمينه در منابع اسلامى وارد شده بسيار قابل دقت است از جمله، حديث معروفى است كه از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و هم از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمودند: أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَانِ اِتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ:

«اى مردم! وحشتناكترين چيزى كه از ناحيه آن بر شما مى ترسم، دو چيز است: پيروى از هوا و آرزوهاى دور و دراز، اما پيروى هوا، شما را از حق باز مى دارد، و آرزوهاى دور و دراز، قيامت را به دست فراموشى مى سپارد».(1)

سزاوار است اين جمله، با آب طلا نوشته شود و در برابر ديدگان همه، مخصوصاً حكمرانان، قضات و مسئولين امور قرار گيرد.

در روايت ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: ثَلَاثٌ مُوبِقَاتٌ شُحٌّ مُطَاعٌ وَ هَوىً مُتَّبَعٌ وَ إِعْجَابُ الْمَرْءِ بِنَفْسِهِ: «سه چيز است كه آدمى را هلاك مى كند : بخلى كه مورد اطاعت باشد، و هواى نفسى كه از آن پيروى نمايد، و راضى بودن انسان از خويشتن»!.(2)

* * *

سپس به دنبال بحث از سرگذشت داود و خلافت الهى او در زمين، سخن از هدفدار بودن جهان هستى به ميان مى آورد، تا جهت حكومت بر زمين كه جزئى از آن است، مشخص گردد، مى فرمايد: «ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان اين دو است باطل و بيهوده نيافريده ايم، اين گمان كافران است، واى بر كافران از آتش دوزخ»! (وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ).

مسأله مهمى كه تمام حقوق، از آن سرچشمه مى گيرد، هدفدار بودن خلقت است، هنگامى كه در جهان بينى خود اين مطلب را پذيرفتيم كه اين عالم وسيع از ناحيه خداوند بزرگ بيهوده آفريده نشده، بلافاصله به دنبال هدف آن مى رويم، هدفى كه در كلمه هاى كوتاه و پر محتواى «تكامل»، «تعليم» و «تربيت» خلاصه مى شود، و از آنجا نتيجه مى گيريم كه حكومتها نيز بايد در همين خط گام بردارند، پايه هاى تعليم و تربيت را محكم كنند، و مايه تكامل معنوى انسان ها شوند.

به تعبير ديگر، عالم هستى بر پايه حق و عدالت است، و حكومت ها نيز بايد هماهنگ با مجموعه عالم، يعنى منطبق بر موازين حق و عدالت باشند.

ضمناً آخرين جمله آيه گذشته، كه سخن از فراموشى روز جزا مى گفت، نيز با محتواى آيه مورد بحث، كاملاً هماهنگ است; چرا كه: هدف آفرينش جهان ايجاب مى كند: روز جزائى در كار باشد، و چنان كه در بحثهاى معاد (در پايان سوره «يس») گفته ايم، اگر روز حسابى در كار نبود، آفرينش اين جهان بيهوده و بى معنى و بى محتوا و نامفهوم بود.

جالب اين كه: پايان اين آيه، به يكى از خطوط روشنى كه مكتب ايمان را از كفر جدا مى سازد، اشاره مى كند، و آن، اعتقاد به پوچى عالم در مكتب هاى الحادى است كه ما امروز نيز گرفتار نمونه هاى آن هستيم. آنها با صراحت اعلام مى كنند: اين جهان پوچ و بى هدف است، با اين طرز جهان بينى چگونه مى توانند در حكومتهاى خود مجرى حق و عدالت باشند؟!

تنها حكومتى مى تواند حق و عدالت را اجراء كند كه، از جهان بينى الهى نشأت گيرد، كه براى عالم هدفى قائل است، و نظامى حساب شده كه حكومت نيز بايد در مسير آن باشد. و اگر دنياى الحادى امروز، در حكومتش، در جنگ و صلحش، و در اقتصاد و فرهنگش، به بن بست رسيده، ريشه اصلى آن را در همين امر بايد جستجو كرد، و نيز به همين دليل است آنها پايه فعاليتهاى خود را بر «زور و سلطه» قرار مى دهند، و براى هر كس، همان قائلند كه مى تواند با زور و ستم به دست آورد، و چه وحشتناك است دنيائى كه بر اين طرز فكر پى ريزى و اداره شود.

به هر حال، خداوند حكيم است و ممكن نيست اين عالم بزرگ را بدون هدف بيافريند، اين هدف در صورتى تأمين خواهد شد كه اين عالم مقدمه اى باشد براى جهانى وسيع تر و گسترده تر، جهانى كه به ابديت بپيوندد، و مشروعيت عالم دنيا را توجيه كند.

* * *

در آيه بعد، اضافه مى كند: «آيا ممكن است كسانى را كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند، همچون مفسدان در زمين قرار دهيم»؟! (أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ).(3)

«و آيا امكان دارد پرهيزكاران را همچون فاجران قرار دهيم» (أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ).

نه بى هدفى در خلقت ممكن است، و نه مساوات صالحان و طالحان، چرا كه گروه اول، در مسير اهداف آفرينش گام برمى دارند، و به سوى مقصد پيش مى روند، اما گروه دوم، در جهت مخالف قرار گرفته اند.

در حقيقت، بحث معاد با تمام شئونش در اين آيه و آيه قبل، به طور مستدل بيان شده است:

از يكسو، مى گويد: حكمت آفريدگار ايجاب مى كند: آفرينش جهان هدفى داشته باشد (و اين هدف بدون جهان ديگر حاصل نمى گردد; چرا كه چند روزه زندگى دنيا بى ارزش تر از آن است كه بتواند هدف اين آفرينش بزرگ باشد).

از سوى ديگر، حكمت و عدل او ايجاب مى كند: نيكان و بدان و عادلان و ظالمان يكسان نباشند، و اين مجموعه رستاخيز، پاداش، كيفر، بهشت و دوزخ است.

از اين گذشته، هنگامى كه به صحنه جامعه انسانى در اين دنيا مى نگريم فاجران هم رديف مؤمنان، و بدان را در كنار نيكان مى بينيم، بلكه، در بسيارى از موارد مفسدان بدكار را در تنعم و رفاه بيشترى مى يابيم، اگر بعد از اين جهان عالم ديگرى نباشد كه عدالت در آن اجرا شود، وضع اين جهان هم مخالف «حكمت» است و هم بر خلاف «عدل» و اين خود، دليل ديگرى بر مسأله معاد محسوب مى شود.

به تعبير ديگر: براى اثبات معاد، گاهى از طريق «برهان حكمت» استدلال مى شود و گاه از طريق «برهان عدالت» آيه قبل، به استدلال اول نظر دارد، و آيه بعد به استدلال دوم.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به مطلبى اشاره مى كند كه در حقيقت تأمين كننده هدف آفرينش است، مى فرمايد: «اين كتابى پر بركت است كه بر تو نازل كرده ايم تا آيات آن را تدبر كنند، و صاحبان مغز و انديشه متذكر شوند» (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ).

تعليماتش جاويدان، و دستوراتش عميق و ريشه دار، و برنامه هايش حيات بخش و راهبر انسان در طريق هدف آفرينش است.

«هدف» از نزول اين كتاب بزرگ اين نبوده كه تنها به تلاوت و لقلقه زبان قناعت كنند، بلكه هدف اين بوده كه آياتش سرچشمه فكر و انديشه، و مايه بيدارى وجدانها گردد، و آن نيز به نوبه خود، حركتى در مسير عمل بيافريند.

تعبير به «مبارك»، چنان كه مى دانيم، به معنى چيزى است كه داراى «خير مستمر و مداوم» باشد، و اين تعبير، در مورد قرآن اشاره به دوام استفاده جامعه انسانى از تعليمات آن است، و چون اين كلمه، به صورت مطلق به كار رفته، هر گونه خير و سعادت دنيا و آخرت را شامل مى شود.

خلاصه، هر خير و بركتى بخواهيد در آن است، به شرط اين كه: در آن تدبر كنيد و از آن الهام بگيريد و به حركت درآئيد.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 42.

2 ـ كتاب «خصال»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 453.

3 ـ بعضى از مفسران تصريح كرده اند: «أَم» در اينجا به معنى «بَل» براى اضراب است، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه «أَم» براى عطف بر استفهام محذوفى بوده باشد، و در تقدير چنين است: «أَ خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ باطِلاً أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ».

 

نكته ها:

1 ـ تقوا و فجور در برابر هم

در آيات فوق «فساد در ارض» در مقابل «ايمان و عمل صالح» قرار گرفته، و «فجور» (شكافتن پرده دين) در برابر «تقوا» و پرهيزكارى.

آيا اين دو، بيان يك واقعيت است به دو عبارت، يا بيان دو مطلب؟

بعيد نيست، هر دو تأكيد يك معنى بوده باشد، چرا كه «متقين» همان مؤمنان صالح العمل اند و «فجار»، همان «مفسدان فى الارض».

اين احتمال نيز وجود دارد كه، جمله اول، اشاره به جنبه هاى اعتقادى و عملى هر دو باشد و صاحبان عقيده درست و عمل صالح را با آنها كه فاسد العقيده و فاسد العمل اند مقايسه مى كند، در حالى كه جمله دوم، تنها به جنبه هاى عملى اشاره دارد.

اين تفاوت نيز ممكن است كه «تقوا و فجور»، ناظر به كمال و نقصان شخص باشد، و عمل صالح و فساد در ارض، ناظر به جنبه هاى اجتماعى.

ولى، تأكيد مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

2 ـ اين آيات ناظر به كيست؟

در روايتى در تفسير اين آيات مى خوانيم: الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ:

به اميرمؤمنان على(عليه السلام) و يارانش اشاره مى كند، در حالى كه: «الْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ»: اشاره به مخالفان آنها است.(1)

در حديث ديگرى كه «ابن عساكر» از «ابن عباس» نقل كرده، آمده است: منظور از «الَّذِينَ آمَنُوا» «على»(عليه السلام)، «حمزه» و «عبيده» هستند كه در ميدان «بدر» در مقابل «عتبه»، «وليد» و «شيبه» از سپاه شرك قرار گرفتند (و با آنها پيكار تن به تن كردند و بر آنها غالب شدند) و منظور از «الْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ» سه نفر نامبرده كه از لشكر كفر و شرك است كه در برابر آنها قرار گرفته اند.(2)

روشن است: معنى اين روايات، انحصار مفهوم آيه در افراد خاصى نيست، بلكه، بيان مصداق هاى روشن و بارز اين آيه است.

* * *

30وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ

31إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّافِناتُ الْجِيادُ

32فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ

33رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ

 

ترجمه:

30 ـ ما سليمان را به داود بخشيديم; چه بنده خوبى! زيرا همواره به سوى خدا بازگشت مى كرد!

31 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه عصرگاهان اسبان چابك تندرو را بر او عرضه داشتند.

32 ـ گفت: علاقه به نيكى ها (اسب هاى سوارى آماده جهاد) مرا لحظه اى از ياد پروردگارم به خود مشغول داشت تا از ديدگان پنهان شدند.

33 ـ (كه گفت:) بار ديگر آنها را نزد من بازگردانيد و دست به ساق ها و گردن هاى آنها كشيد (و آنها را نوازش داد).

 


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 453، حديث 37.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 171.

 

 

تفسير:

سليمان از نيروى رزمى خود سان مى بيند

اين آيات، همچنان بحث گذشته را پيرامون داود(عليه السلام) ادامه مى دهد.

در نخستين آيه، خبر از بخشيدن فرزند برومندى همچون «سليمان»(عليه السلام) به او مى دهد كه ادامه دهنده حكومت و رسالت او بود، مى گويد: «ما سليمان را به داود بخشيديم، چه بنده خوبى! چرا كه همواره به سوى خداوند و آغوش حق باز مى گشت» (وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ).

اين تعبير، كه نشان دهنده عظمت مقام «سليمان»(عليه السلام) است شايد براى ردّ اتهامات بى اساس و زشتى است كه در مورد تولد «سليمان»(عليه السلام) از همسر «اوريّا» در «تورات» تحريف يافته، آمده است و در عصر نزول قرآن، در آن محيط شايع بوده.

تعبير به «وَهَبْنا» (بخشيديم) از يكسو، و تعبير به «نِعْمَ الْعَبْدُ» (چه بنده خوبى) از سوى ديگر، و تعليل «إِنَّهُ أَوّابٌ» (كسى كه پيوسته به اطاعت و امتثال فرمان خدا باز مى گردد و از كوچكترين غفلت ها و لغزش ها توبه مى كند) از سوى سوم، همه، نشان دهنده عظمت مقام اين پيامبر بزرگ است.

تعبير به «إِنَّهُ أَوّابٌ»، درست همان تعبيرى است كه درباره پدرش داود، در آيه 17 همين سوره آمده بود، و با توجه به اين كه: «أَوّابٌ» صيغه مبالغه است و مفهومش «بسيار بازگشت كننده» مى باشد، و قيد و شرطى در آن نيست، مى تواند بيانگر بازگشت به اطاعت فرمان خدا، بازگشت به حق و عدالت، و بازگشت از غفلت ها و ترك اولى ها، باشد.

* * *

از آيه بعد، داستان اسب هاى «سليمان»(عليه السلام) شروع مى شود كه تفسيرهاى گوناگونى براى آن شده كه بعضاً از سوى ناآگاهان بوده و بسيار زننده و مخالف موازين عقل و حتى دون شأن يك انسان عادى است، تا چه رسد به پيامبر بزرگى همچون سليمان(عليه السلام) هر چند محققان با الهام از دلائل عقل و نقل راه را بر اين گونه تفسيرها بسته اند.

ما پيش از آن كه به سراغ احتمالات مختلف برويم آيات را طبق ظاهر آن ـ يا ظاهرترين احتمال آن ـ تفسير مى كنيم، تا روشن شود اين نسبت هاى ناروا در قرآن نبوده، بلكه از طريق پيش داورى هاى ديگران بر قرآن تحميل شده است.

قرآن مى گويد: «به خاطر بياور، هنگامى را كه عصرگاهان اسبان چابك و تندرو را بر او (سليمان) عرضه داشتند» (إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّافِناتُ الْجِيادُ).

«صافِنات» جمع «صافنة» به طورى كه بسيارى از مفسران و ارباب لغت نوشته اند، به اسب هائى گفته مى شود كه به هنگام ايستادن بر روى سه دست و پا ايستاده، و يك دست را كمى بلند كرده، تنها نوك جلو سم را بر زمين مى گذارد، و اين حالت مخصوص اسبهاى چابك و تيزرو است كه هر لحظه، آماده حركت مى باشد.(1)

«جِياد» جمع «جواد» در اينجا به معنى اسب هاى سريع السير و تندرو است، و در اصل از ماده «جود» و بخشش، گرفته شده، منتهى «جود» در انسان از طريق بخشيدن مال است، و در اسب از طريق سرعت سير.

به اين ترتيب، اسب هاى مزبور، هم در حالت توقف، آمادگى خود را براى حركت نشان مى دادند، و هم در حال حركت، سرعت عمل را.

از مجموعه اين آيه، با قرائن مختلف كه در اطراف آن وجود دارد، چنين بر مى آمد: روزى به هنگام عصر، «سليمان»(عليه السلام) از اسبان تيزرو و چابك خود كه براى ميدان جهاد آماده كرده بود سان مى ديد، و مأموران با اسب هاى مزبور از جلو او رژه مى رفتند، و از آنجا كه يك پادشاه عادل و صاحب نفوذ، بايد ارتشى نيرومند داشته باشد، و يكى از وسائل مهم ارتش مركبهاى تندرو است، اين توصيف در قرآن بعد از ذكر مقام سليمان به عنوان يك نمونه از كار او، بازگو شده است.

* * *

سليمان در اينجا براى اين كه تصور نشود: علاقه او به اين اسب هاى پرقدرت جنبه دنياپرستى دارد، «گفت: علاقه به نيكى ها (اسب هاى سوارى آماده جهاد) مرا لحظه اى از ياد پروردگارم به خود مشغول داشت» (فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي).

در ميان عرب معمول است كه از «خيل» (اسب) به «خير» تعبير مى كنند، و در حديثى آمده است: پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: الخَيْرُ مَعْقُودٌ بِنَواصِى الْخَيْلِ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ: «خير و خوبى به پيشانى اسب تا روز قيامت بسته شده است».(2)

سليمان كه از مشاهده اين اسب هاى چابك و آماده براى جهاد و پيكار با دشمن، خرسند شده بود همچنان آنها را نگاه مى كرد و چشم به آنها دوخته بود «تا از ديدگانش پنهان شدند» (حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ).

* * *

صحنه آن قدر جالب و زيبا و براى يك فرمانده بزرگ همچون سليمان، نشاط آور بود كه او دستور داد «بار ديگر اين اسب ها را براى من بازگردانيد» (رُدُّوها عَلَيَّ).

به هنگامى كه مأمورانش اين فرمان را اطاعت كردند و اسب ها را بازگرداندند سليمان شخصاً آنها را مورد نوازش قرار داد «و دست به ساق ها و گردن هاى آنها كشيد» (فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ).

و به اين وسيله، هم مربيان آنها را تشويق كرد، و هم از آنها قدردانى نمودزيرا معمول است هنگامى كه مى خواهند از مركبى قدردانى كنند، دست بر سر و صورت و يال و گردن، يا بر پايش مى كشند، و چنين ابراز علاقه اى در برابر وسيله مؤثرى كه انسان را در هدف هاى والايش كمك مى كند از پيغمبر بزرگى همچون سليمان تعجب آور نيست.

«طَفِق» (به اصطلاح نحويين از افعال مقاربه است و) به معنى آغاز كردن كارى است.

«سُوق» جمع «ساق» و «أَعْناق» جمع «عنق» (گردن) است، و معنى مجموع جمله اين است: «سليمان شروع كرد به مسح كردن و نوازش نمودن گردن ها و ساق هاى آنها».

آنچه در بالا در تفسير اين آيات گفته شد، موافق چيزى است كه بعضى از مفسران همچون «فخر رازى» برگزيده اند، و در ميان بزرگان شيعه از كلمات عالم نامدار و بزرگوار «سيّد مرتضى» نيز قسمتى از اين تفسير استفاده مى شود; چرا كه او در كتاب «تنزيه الانبياء» هنگامى كه مى خواهد نسبت هاى ناروائى را كه بعضى از مفسران و ارباب حديث به سليمان داده اند، نفى كند، مى گويد:

چگونه ممكن است خداوند در آغاز اين پيامبر را مورد مدح قرار دهد، سپس، بلافاصله كار زشتى به او نسبت دهد كه او مشغول سان ديدن اسبان بود و نماز را فراموش كرد؟ بلكه ظاهر اين است كه، علاقه او به آن اسب ها نيز به فرمان پروردگار و امر و دستور او بوده است، زيرا خداوند ما را نيز دستور به نگهدارى و پرورش اسب و آماده ساختن آن براى جنگ با دشمنان داده است، چه مانعى دارد كه پيامبر خدا نيز چنين باشد».(3)

مرحوم «علامه مجلسى» در كتاب «نبوتِ» «بحار الانوار» در تفسير آيات فوق بياناتى دارد كه بعضى از آنها با آنچه در بالا آورديم، قريب الافق است.(4)

به هر حال مطابق اين تفسير، نه گناهى از سليمان سر زده، نه هماهنگى آيات به هم مى خورد، و نه مشكلى پيش مى آيد كه بخواهيم به توجيه آن بپردازيم.(5)

* * *

اكنون به تفسيرهاى ديگرى كه جمعى از مفسران ذكر كرده اند، مى پردازيم و از همه مشهورتر اين است كه: ضمير در جمله هاى «تَوارَت» و «رُدُّوها» هر دو به «شمس» (خورشيد) باز مى گردد كه در عبارت مذكور نيست، ولى از تعبير به «عشى» (عصرگاهان) در آيات مورد بحث مى توان آن را استفاده كرد.

به اين ترتيب، مفهوم آيات چنين مى شود: سليمان غرق تماشاى اسب ها بود كه خورشيد سر به افق مغرب نهاد و در حجاب پنهان شد!.

سليمان كه به خاطر از دست رفتن نماز عصرش، سخت خشمگين و ناراحت شده بود، صدا زد: اى فرشتگان پروردگار! خورشيد را براى من بازگردانيد، اين تقاضاى سليمان انجام يافت و «رد شمس» شد، يعنى خورشيد، بار ديگر به افق بازگشت، سليمان وضو گرفت (منظور از مسح كردن ساق و گردن، برنامه وضوئى بوده كه در آئين سليمان وجود داشت، البته گاهى مسح در لغت عرب به معنى شستن نيز آمده است) سپس نماز خود را به جاى آورد.

بعضى از ناآگاهان، از اين هم فراتر رفته اند، و نسبت زشت و نارواى ديگرى نيز در اينجا به اين پيغمبر بزرگ داده، گفته اند: منظور از جمله «طَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ» اين است كه: دستور داد با شمشير ساق و گردن اسبها را بزنند و يا شخصاً اين كار را كرد، چرا كه آنها سبب فراموشى ياد پروردگار و نماز او شده بودند!!

البته، بطلان گفتار اخير بر كسى پنهان نيست، چرا كه اسب ها گناهى نداشتند كه از دم شمشير سليمان بگذرند، اگر گناهى باشد، متوجه خود او است كه غرق تماشاى اسبها شده، و غير آن را فراموش كرده است.

وانگهى كشتن اسبها علاوه بر اين كه: جنايت است، اسراف نيز هست، چگونه ممكن است چنين عمل ناروائى از پيغمبرى سر زند؟ لذا در رواياتى كه در ذيل اين آيات، در منابع اسلامى آمده، اين نسبت شديداً از سليمان نفى شده است.

و اما جمله هاى قبل، كه از فراموشى و غفلت از نماز عصر، سخن مى گويد آن نيز اين سؤال را به وجود مى آورد كه: مگر ممكن است پيامبر معصومى وظيفه واجب خود را به دست فراموشى بسپارد؟ هر چند سان ديدن اسبها نيز وظيفه ديگرى از او بوده است، مگر اين كه: به گفته بعضى نماز، نماز نافله و مستحب بوده باشد كه فراموشى آن مشكلى ايجاد نكند، ولى، براى نماز نافله «رد شمس» ضرورتى ندارد.

از اينها كه بگذريم، اشكالات ديگرى در اين تفسير است:

1 ـ كلمه «شمس» (خورشيد) صريحاً در آيات نيامده، در حالى كه اسبها (الصّافِناتُ الْجِيادُ) صريحاً ذكر شده است، و مناسب تر اين است كه ضميرها به چيزى بازگردد كه صريحاً در آيات آمده.

2 ـ تعبير به «عَنْ ذِكْرِ رَبِّي» ظاهرش اين است كه محبت اين اسبها ناشى از ياد و فرمان خدا بوده، در حالى كه بر طبق تفسير اخير، بايد كلمه «عن» به معنى «على» باشد، يعنى من محبت اسبها را بر محبت پروردگارم ترجيح دادم و اين معنى خلاف ظاهر است (دقت كنيد).

3 ـ از همه اينها عجيب تر جمله «رُدُّوها عَلَيَّ» (آن را بر من بازگردانيد) با آن لحن آمرانه است، آيا ممكن است «سليمان» با چنين لحنى كه با خدمتگذارانش صحبت مى كند، از خدا يا فرشتگان او بخواهد كه خورشيد را بازگردانند؟

4 ـ مسأله «رد شمس»، گر چه در برابر قدرت خدا محال نيست، اما مشكلات روشنى دارد كه جز در موارد قيامِ دليلِ روشن، نمى توان آن را پذيرفت.

5 ـ آيات فوق، با مدح و تمجيد سليمان شروع مى شود در حالى كه اين آيات طبق تفسير اخير، به مذمت او مى انجامد.

6 ـ اگر نماز واجب ترك شده توجيه آن مشكل است، و اگر نماز نافله بوده «رد شمس» چه لزومى دارد؟

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه: تفسير اخير در روايات متعددى كه در منابع حديث آمده است، به چشم مى خورد، ولى اگر در اسناد اين احاديث، دقت كنيم تصديق خواهيم كرد كه: هيچ كدام سند معتبرى ندارد، و غالباً روايات مرسله است.

آيا بهتر اين نيست كه از اين روايات غير معتبر، صرف نظر شود و علمش را به اهلش واگذاريم و آنچه را از آيات با ذهن خالى از پيش داورى ها استفاده مى كنيم برگزينيم، و از اشكالات مختلف فارغ و آسوده شويم؟

* * *

 

34وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ

35قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لايَنْبَغِي لِأَحَد مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهّابُ

36فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ

37وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاء وَ غَوّاص

38وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ

39هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِساب

40وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب

 

ترجمه:

34 ـ ما سليمان را آزموديم و بر تخت او جسدى افكنديم; سپس او به درگاه خداوند توبه كرد.

35 ـ گفت: «پروردگارا! مرا ببخش و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، كه تو بسيار بخشنده اى»!

36 ـ پس ما باد را مسخّر او ساختيم تا به فرمانش به نرمى حركت كند و به هر جا او مى خواهد برود!

37 ـ و شياطين را مسخّر او كرديم، هر بنّا و غوّاصى از آنها را!

38 ـ و گروه ديگرى را در غل و زنجير قرار داديم.

39 ـ (گفتيم:) اين عطاى ماست; به هر كس مى خواهى ببخش، و از هر كس مى خواهى امساك كن، و حسابى بر تو نيست.

40 ـ و براى او =] سليمان[ نزد ما مقامى ارجمند و سرانجامى نيكوست.


1 ـ بعضى گفته اند: «صافِنات» هم معنى مذكر و هم معنى مؤنث را دارد، بنابراين اختصاص به اسب هاى ماده نخواهد داشت.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 475، ذيل آيه مورد بحث، بعضى «خير» را در آيه فوق، به معنى «مال» يا «مال كثير» تفسير كرده اند كه ممكن است منطبق بر تفسير سابق گردد; چرا كه مصداق مال در اينجا همان اسب ها است .

3 ـ «تنزيه الانبياء»، صفحه 93.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 14، صفحه 104.

5 ـ طبق اين تفسير در جمله هاى «تَوارَت» و «رُدُّوها» هر دو به اسب هاى تيزرو (الصافِناتُ الجِياد) باز مى گردد.

 

 

تفسير:

آزمايش سخت سليمان و حكومت گسترده او

اين آيات، همچنان قسمت ديگرى از سرگذشت سليمان را بازگو مى كند، و نشان مى دهد كه انسان به هر پايه اى از قدرت برسد، باز از خود چيزى ندارد، و هر چه هست از ناحيه خدا است، مطلبى كه توجه به آن پرده هاى غرور و غفلت را از مقابل چشم انسان كنار مى زند، و او را به موقعيت خويش در عرصه جهان هستى واقف مى سازد.

نخستين قسمت اين آيات، درباره يكى از آزمايش هائى است كه خدا از سليمان نمود، آزمايشى كه با «ترك اولى» همراه بود، و به دنبال آن سليمان به درگاه خدا روى آورد و از اين «ترك اولى» توبه كرد.

فشرده بودن محتواى اين آيات، باز به گروهى از خيال پردازان افسانه باف مجالى داده است كه داستانهاى بى اساس و موهومى را در اينجا بسازند، و امورى را به اين پيامبر بزرگ نسبت دهند كه يا مخالف اساس نبوت است، و يا منافى مقام عصمت، و يا اصولاً با منطق عقل و خرد منافات دارد كه اين خود نيز امتحان و آزمايشى است براى همه پژوهندگان قرآن، در حالى كه اگر قناعت به متن گفته قرآن مى شد، مجالى براى اين افسانه هاى خرافى باقى نمى ماند.

در نخستين آيه مورد بحث، قرآن مى گويد: «ما سليمان را آزموديم و بر كرسى او جسدى افكنديم، سپس به درگاه خداوند انابه كرد، و به سوى او بازگشت» (وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ).

«كُرْسِى» به معنى «تخت پايه كوتاه» است، و چنين به نظر مى رسد كه سلاطين داراى دو نوع تخت بوده اند، تختى براى مواقع عادى، كه پايه هاى كوتاهى داشت، و تختى براى جلسات رسمى و تشريفاتى كه پايه هاى بلند داشت، اوّلى را «كرسى» و دومى را «عرش» مى ناميدند.

«جَسَد» به معنى جسم بى روح است، و به گفته «راغب» در كتاب «مفردات» مفهومى محدودتر از مفهوم «جسم» دارد، زيرا جسد بر غير انسان اطلاق نمى شود (مگر به طور نادر) ولى جسم اعم است.

از اين آيه اجمالاً استفاده مى شود: موضوع «آزمايش سليمان» به وسيله جسد بى روحى بوده است كه بر تخت او در برابر چشمانش قرار گرفت، چيزى كه انتظار آن را نداشت، و اميد به غير آن بسته بود، ولى قرآن شرح بيشترى در اين زمينه نداده است.

مفسران و محدثان در اين زمينه، اخبار و تفسيرهائى نقل كرده اند كه از همه موجه تر و روشن تر اين است كه:

«سليمان» آرزو داشت فرزندان برومند شجاعى نصيبش شود، كه در اداره كشور و مخصوصاً جهاد با دشمن به او كمك كنند، او داراى همسران متعدد بود، با خود گفت: من با آنها همبستر مى شوم ـ تا فرزندان متعددى نصيبم گردد، و به هدف هاى من كمك كنند، ولى چون در اينجا غفلت كرد و «انشاء اللّه»، همان جمله اى كه بيانگر اتكاى انسان به خدا در همه حال است، نگفت، در آن زمان هيچ فرزندى از همسرانش تولد نيافت، جز فرزندى ناقص الخلقه، همچون جسدى بى روح كه آن را آوردند و بر كرسى او افكندند!

سليمان، سخت در فكر فرو رفت، و ناراحت شد، كه چرا يك لحظه از خدا غفلت كرده، و بر نيروى خودش تكيه نموده است، توبه كرد و به درگاه خدا بازگشت.

تفسير ديگرى كه بعد از اين تفسير قابل توجه به نظر مى رسد اين است كه: خداوند سليمان را با بيمارى شديدى مورد آزمايش قرار داد، آن چنان كه همچون جسدى بى روح بر تختش افتاد، و در زبان عرب معمول است، به انسان ضعيف و بسيار بيمار، گاهى «جسد بلا روح» گفته مى شود.

سرانجام، او توبه كرد و خداوند او را به حال اول بازگرداند (منظور از «اناب» بازگشت به سلامت است).

البته ايرادى كه متوجه اين تفسير مى شود اين است كه: طبق اين معنى، بايد «وَ أَلْقَيْناهُ» بوده باشد، يعنى ما سليمان را بر تختش به صورت جسدى بى روح افكنديم، در حالى كه اين تعبير در آيه نيامده است و تقدير گرفتن نيز بر خلاف ظاهر مى باشد.

جمله «اناب» نيز در اين تفسير به معنى «بازگشت به صحت» آمده كه اين نيز بر خلاف ظاهر است.

ولى اگر «اناب» را به معنى توبه و بازگشت به خدا بگيريم، ضررى به اين تفسير نمى زند بنابراين تنها مورد خلاف ظاهر همان حذف ضمير «أَلْقَيْناهُ» مى باشد.

اما افسانه هاى دروغين زشتى كه درباره گمشدن انگشتر سليمان، و يا ربوده شدن آن به وسيله يكى از شياطين، و نشستن شيطان بر تخت حكومت به جاى او كه با آب و تاب در بعضى از كتب آمده، و ظاهراً ريشه آن به «تلمود» يهوديان باز مى گردد، و از خرافات اسرائيلى است با هيچ عقل و منطقى سازگار نيست.

اين افسانه ها قبل از هر چيز، دليل انحطاط فكرى گويندگانش مى باشد، و لذا محققان اسلامى، هر جا از آن نام برده اند بى پايه بودن آنها را با صراحت بازگو كرده اند، و گفته اند: نه مقام نبوت و حكومت الهى، به انگشتر وابسته است. و نه هرگز خداوند اين مقام را از پيامبرى گرفته، شيطانى را به صورت پيامبرى درآورده، چه رسد به اين كه: چهل روز بر جاى او بنشيند و ميان مردم حكومت و قضاوت كند.(1)

* * *

به هر حال، قرآن در آيه بعد، مسأله توبه سليمان را كه در آخرين جمله آيه قبل آمده بود، به صورت مشروح ترى بازگو كرده، مى فرمايد: «گفت: پروردگارا مرا ببخش» (قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي).

«و ملك و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد كه تو بسيار بخشنده اى» (وَ هَبْ لِي مُلْكاً لايَنْبَغِي لِأَحَد مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهّابُ).

* * *


1 ـ براى اين كه روشن شود ريشه اين خرافات، كتب «يهود» است، به كتاب «اعلام قرآن» بحث «سليمان» در افسانه ها، صفحه 392 مراجعه شود.

در اينجا دو سؤال مطرح است

1 ـ آيا از اين تقاضاى سليمان استشمام بخل نمى شود؟

در پاسخ اين سؤال، مفسران مطالب بسيارى دارند كه قسمت مهمى از آن با ظاهر آيات ناهماهنگ است، آنچه از همه مناسب تر و منطقى تر به نظر مى رسد اين است كه:

او از خداوند يك نوع حكومت مى خواست كه توأم با معجزات ويژه اى بوده باشد، و حكومت او را از ساير حكومتها مشخص كند; زيرا مى دانيم هر پيامبرى معجزه مخصوص به خود داشته، موسى(عليه السلام) معجزه عصا و يد بيضا داشت، آتش براى ابراهيم(عليه السلام) سرد و خاموش شد، معجزه صالح(عليه السلام) «ناقه» مخصوص او بود، و معجزه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) «قرآن مجيد»، سليمان نيز حكومتى داشت آميخته با اعجازهاى الهى، حكومت بر بادها، و شياطين، با ويژگيهاى بسيار ديگر.

و اين، براى پيامبران عيب و نقصى محسوب نمى شود كه براى خود تقاضاى معجزه ويژه اى كنند، تا وضع آنها را كاملاً مشخص كند، بنابراين، هيچ مانعى ندارد كه ديگران حكومتهاى وسيع تر و گسترده تر از سليمان پيدا كنند اما ويژگيهاى آن را نداشته باشند.

شاهد اين سخن، آيات بعد است كه در حقيقت، اجابت اين درخواست سليمان را منعكس ساخته، و سخن از تسخير باد و شياطين مى گويد، و مى دانيم اين موضوع از ويژگيهاى حكومت سليمان بود.

2 ـ و از اينجا پاسخ سؤال دوم كه مى گويد: طبق عقيده ما مسلمانان حكومت «مهدى» (ارواحنا فداه) حكومتى است جهانى و مسلماً گسترده تر از حكومت سليمان، روشن مى شود.

زيرا با تمام وسعتى كه حكومت حضرت مهدى(عليه السلام) دارد، و با همه امتيازاتى كه آن را از ساير حكومتها مشخص مى كند، از نظر ويژگيها و خصوصيات با حكومت سليمان متفاوت است، و اين حكومت سليمان مخصوص خودش بوده.

خلاصه اين كه: سخن از كم و زياد و افزون طلبى و انحصارجوئى نيست سخن از اين است كه كمال نبوت در اين است كه: از نظر معجزات ويژگى هائى داشته باشد، كه آن را از نبوت انبياى ديگر، مشخص كند، و سليمان طالب اين بود.

در بعضى از روايات كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) از امام موسى بن جعفر(عليه السلام)نقل شده، پاسخى از سؤال بخل داده شده كه بسيار جالب است.

حديث چنين است كه، يكى از دوستانش به نام «على بن يقطين» از آن امام(عليه السلام) سؤال كرد: آيا جايز است پيامبر خدا بخيل باشد؟

امام(عليه السلام) فرمود: نه.

عرض كرد: پس چرا سليمان مى گويد: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لايَنْبَغِي لِأَحَد مِنْ بَعْدِي» و مفهوم و تفسير اين آيه چيست؟

امام(عليه السلام) فرمود: «حكومت دو گونه است: حكومتى كه از طريق ظلم و غلبه و اجبار مردم به دست مى آيد، و حكومتى كه از سوى خداوند است، مانند حكومت خاندان «ابراهيم»، «طالوت» و «ذو القرنين».

سليمان از خداوند خواست حكومتى به او دهد كه هيچ كس نتواند بعد از او بگويد از طريق غلبه و ظلم و اجبار مردم به دست آمده است.

لذا خداوند متعال، باد را مسخر فرمان او ساخت كه به نرمى هر كجا او مايل بود جريان مى يافت، و صبحگاهان فاصله يك ماه را مى پيمود، و عصرگاهان فاصله يكماه را، و خداوند متعال شياطين را مسخر او ساخت كه براى او ساختمان مى ساختند و غواصى مى كردند، و علم سخن گفتن پرندگان را به او تعليم داد، و حكومت او را در زمين پا بر جا ساخت، لذا در همان زمان، و زمان هاى بعد مردم دانستند كه حكومت او هيچ شباهتى به حكومتى كه مردم آن را برمى گزينند، و يا از طريق قهر و غلبه و ستم حاصل مى شود، ندارد».

«على بن يقطين» مى گويد عرض كردم: پس تفسير اين سخن كه از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: رَحِمَ اللّهُ اَخِى سُلَيْمانَ ابْنَ داوُدَ ما كانَ أَبْخَلَهُ: «خدا رحمت كند برادرم سليمان بن داود را چه بخيل بود» چيست؟

فرمود: دو معنى دارد: نخست اين كه: او بسيار در مورد نواميس و عرضش بخيل بود، از اين كه: كسى سخن نامناسبى درباره آنها بگويد.

ديگر اين كه، منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين بود: او تقاضاى حكومتى بى نظير و منحصر به خود كرد ـ اگر آن چنان كه جهّال عمل مى كنند، كرده باشد ـ بايد او مرد بخيلى باشد (و اين طعنى است بر آنها).(1)

* * *

آيات بعد همان گونه كه گفتيم بيان اين مطلب است كه خدا تقاضاى سليمان را پذيرفت و حكومتى با امتيازات ويژه، و مواهبى بزرگ، در اختيار او گذارد كه آنها را مى توان در پنج موضوع خلاصه كرد:

1 ـ تسخير بادها، به عنوان يك مركب راهوار، چنان كه مى فرمايد: «ما باد را مسخر او ساختيم تا مطابق فرمانش، به نرمى حركت كند، و به هر جا او اراده نمايد برود» (فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ).

مسلّم است يك حكومت وسيع و گسترده، بايد از وسيله ارتباطى سريعى برخوردار باشد، تا رئيس حكومت بتواند در مواقع لزوم، به سرعت تمام مناطق كشور را سركشى كند، و خداوند اين امتياز را به سليمان داده بود.

اين كه: چگونه باد به فرمان او بود؟ و با چه سرعتى حركت مى كرد؟، سليمان و يارانش به هنگام حركت به وسيله باد، بر چه چيز سوار مى شدند؟ و چه عواملى آنها را از سقوط و كم و زياد شدن فشار هوا و مشكلات ديگر حفظ مى كرد؟

و خلاصه، اين چه وسيله مرموز و اسرارآميزى بوده كه در آن عصر و زمان در اختيار سليمان قرار داشت؟

اينها، مسائلى است كه جزئيات آن بر ما روشن نيست، ما همين قدر مى دانيم: اين از جمله خوارق عاداتى بود كه در اختيار پيامبران قرار مى گرفت، يك مسأله عادى و معمولى نبود، يك موهبت فوق العاده و يك اعجاز بود، و اين امور در برابر قدرت خداوند، امر ساده اى است و چه بسيارند مسائلى كه ما اصل آن را مى دانيم اما از جزئياتش خبر نداريم.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: تعبير به «رُخاء» (نرم و ملايم) كه در اين آيه وارد شده با تعبير «عاصفه» (تندباد) كه در آيه 81 سوره «انبياء» آمده است هماهنگ نيست، آنجا كه مى فرمايد: وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها: «ما تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را بركت داده بوديم، حركت مى كرد».

اين سؤال را از دو راه مى توان پاسخ گفت:

نخست اين كه: توصيف به «عاصفه» (تندباد) براى بيان سرعت آن است، و توصيف به «رخاء» بيان منظم بودن و نرم بودن حركات آن، به طورى كه آنها در عين حركت سريع، احساس ناراحتى نمى كردند، درست مانند وسائل تكامل يافته سريع السير كنونى كه بعضاً انسان به هنگامى كه با آن سفر مى كند اين احساس را دارد: گوئى در اطاق خانه اش نشسته است، در حالى كه با سرعت سرسام آورى، در حركت است.

ديگر اين كه: بعضى از مفسران، اين دو آيه را ناظر به دو نوع باد دانسته اند كه هر دو را خداوند در اختيار سليمان قرار داده بود، نوعى سريع السير و نوعى آرام.

* * *

2 ـ موهبت ديگر خداوند به سليمان(عليه السلام) مسأله تسخير موجودات سركش و قرار دادن آنها در اختيار او براى انجام كارهاى مثبت بود، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «و شياطين را مسخر او ساختيم، و هر بنّا و غواصى از آنها را سر بر فرمان او نهاديم» تا گروهى هر بنائى را در خشكى مى خواهد، براى او بسازند، و گروهى در دريا، به غواصى مشغول باشند» (وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاء وَ غَوّاص).(2)

و به اين ترتيب، خداوند نيروى آماده اى براى كارهاى مثبت را در اختيار او گذاشت، و شياطين كه طبيعتشان تمرد و سركشى است، آن چنان مسخر او شدند كه در مسير سازندگى و استخراج منابع گرانبها قرار گرفتند.

نه تنها در اين آيه، كه در آيات متعدد ديگرى از قرآن مجيد، به اين معنى اشاره شده كه شياطين مسخر سليمان بودند، و براى او فعاليتهاى مثبتى داشتند، منتها، در بعضى از آيات، مانند آيات مورد بحث و آيه 82 سوره «انبياء» تعبير به «شياطين»، در حالى كه در آيه 12 سوره «سباء» تعبير به «جنّ» شده است.

همان گونه كه قبلاً نيز گفته ايم، «جنّ» موجودى است كه از نظر ما پوشيده است اما داراى عقل و شعور و قدرت مى باشد، همچنين مؤمن و كافر است، و هيچ مانعى ندارد كه به فرمان خدا در اختيار پيامبرى قرار گيرند، و به كارهاى مفيدى مشغول شوند، اين احتمال نيز وجود دارد كه شياطين، معنى گسترده اى داشته باشد كه هم انسان هاى سركش و هم غير آنها را شامل شود، و اطلاق شيطان بر اين مفهوم وسيع، در قرآن مجيد آمده است(3) و به اين ترتيب، خداوند نيروئى به سليمان داد، كه توانست همه متمردان را تسليم خود سازد.

* * *

3 ـ موهبت ديگر خداوند به سليمان، مهار كردن گروهى از نيروهاى مخرب بود; زيرا به هر حال در ميان شياطين افرادى بودند كه به عنوان يك نيروى مفيد و سازنده، قابل استفاده به حساب نمى آمدند، و چاره اى جز اين نبود كه آنها در بند باشند، تا جامعه از شر مزاحمت آنها در امان بماند، چنان كه قرآن در آيه بعد مى گويد: «و گروه ديگرى از شياطين را در غل و زنجير، تحت سلطه او قرار داديم» (وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ).(4)

«مُقَرَّنِين» از ماده «قرن» به معنى «مقارنت» و نزديكى است، و در اينجا اشاره به جمع كردن دست و پا يا گردن، در بند و زنجير است.

«أَصْفاد» جمع «صَفَد» (بر وزن نمد) به معنى قيد و بند است (مانند دستبندها و پابندهائى كه بر زندانيان مى گذارند، بعضى از جمله «مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ» «غل جامعه» را استفاده كردند و آن زنجيرى بوده است كه دستها را به گردن مى بست كه با معنى «مُقَرَّنِين» كه مفهوم نزديكى را دارد متناسب است).

اين احتمال، نيز داده شده: منظور از اين جمله اين است كه آنها هر گروه در يك بند قرار داشتند.

منتها اين سؤال پيش مى آيد كه: اگر منظور از شياطين، شياطين جن باشد كه طبعاً داراى جسمى لطيفند، غل و زنجير و دستبند تناسبى با آنها ندارد.

لذا بعضى گفته اند: اين تعبير، كنايه از بازداشت و جلوگيرى آنها از فعاليتهاى تخريبى است، و اگر منظور، شياطين و سركشان انس باشد، غل و زنجير و دستبند مفهوم اصلى خود را حفظ خواهد كرد.

* * *

4 ـ چهارمين موهبت خداوند به سليمان اختيارات فراوانى بود كه دست او را در اعطا و منع باز مى گذارد، چنان كه آيه بعد مى گويد: «به او گفتيم اين عطا و بخشش ماست، به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى) ببخش، و از هر كس مى خواهى (و صلاح مى دانى) امساك كن، و حسابى بر تو نيست» (هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِساب).

تعبير «بِغَيْرِ حِساب» يا اشاره به اين است كه: خداوند به خاطر مقام عدالت تو در اين زمينه اختيارات وسيعى به تو داده، و مورد محاسبه و بازخواست قرار نخواهى گرفت، و يا به اين معنى است كه عطاى الهى بر تو آن قدر زياد است كه هر چه ببخشى، در آن به حساب نمى آيد.

بعضى از مفسران، نيز اين تعبير را تنها مربوط به شياطين دربند دانسته اند كه هر كس را مى خواهى (و صلاح مى دانى) آزاد كن، و هر كدام را مصلحت مى دانى در بند نگهدار، اما اين معنى بعيد به نظر مى رسد; زيرا با ظاهر كلمه «عَطائُنا» هماهنگ نيست.

* * *

5 ـ پنجمين و آخرين موهبت خداوند بر سليمان مقامات معنوى او بود كه خدا در سايه شايستگى هايش به او مرحمت كرده بود، چنان كه در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد: «براى او (سليمان) نزد ما مقامى بلند و والا و سرانجامى نيك است» (وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب).

اين جمله، در حقيقت پاسخى است به آنها كه ساحت قدس اين پيامبر بزرگ را به انواع نسبتهاى ناروا و خرافى ـ به پيروى آنچه در «تورات» كنونى آمده است ـ آلوده ساخته اند، و به اين ترتيب، او را از همه اين اتهامات مبرا مى شمرد، و مقام او را نزد خداوند گرامى مى دارد، حتى تعبير به «حُسْنَ مَآب» كه خبر از عاقبت نيك او مى دهد ممكن است اشاره به نسبت ناروائى باشد كه در تورات آمده كه سليمان به خاطر ازدواج با بت پرستان، سرانجام به آئين بت پرستى تمايل پيدا كرد! و حتى دست به ساختن بتخانه اى زد!! قرآن با اين تعبير، خط بطلان بر تمام اين اوهام و خرافات مى كشد.

* * *


1 ـ كتاب «علل الشرايع»، جلد 1، صفحه 71 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 459.

متن حديث چنين است: «لِقُولِهِ(صلى الله عليه وآله) وَجْهان: أَحَدَهُما ما كانَ أَبْخَلَهُ بِعِرْضِهِ وَ سُوءِ الْقَوْلِ فِيْهِ، وَ الْوَجْهُ الآخَرُ يَقُولُ: ما كانَ أَبْخَلَهُ ِاْن كانَ اَرادَ ما يَذْهَبُ اِلَيْهِ الْجهّالُ».

2 ـ «شياطين» عطف بر «الرِّيح» است كه مفعول «سَخَّرْنا» مى باشد و «كُلَّ بَنّاء وَ غَوّاص» بدل از شياطين مى باشد.

3 ـ انعام، آيه 112.

4 ـ «آخَرِين» عطف بر «كُلُّ بَنّاء» و در حكم مفعول «سَخَّرْنا» مى باشد و «مُقَرَّنِين» صفت براى «آخَرِين» است.

 

نكته ها:

1 ـ حقايقى كه داستان سليمان به ما مى آموزد

بدون شك، هدف قرآن، از ذكر تواريخ انبياء، تكميل برنامه هاى تربيتى از طريق انعكاس عينى واقعيتها در اين سرگذشتهاى زنده است.

از جمله مسائلى كه در لابلاى داستان سليمان عينيت يافته امور زير است:

الف: داشتن يك حكومت نيرومند با امكانات مادى فراوان و اقتصاد گسترده و تمدن درخشان، هرگز منافاتى با مقامات معنوى و ارزشهاى الهى و انسانى ندارد، چنان كه آيات فوق بعد از ذكر تمام مواهب مادى سليمان در پايان مى گويد: با اين همه، او در پيشگاه خدا مقامى والا و سرانجامى نيك داشت.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: أَ رَأَيْتُمْ ما أَعْطى سُلَيْمانَ بْنَ داوُدَ مِنْ مُلْكِهِ؟ فَاِنَّ ذلِكَ لَمْ يَزِدْهُ اِلاّ تَخَشُّعاً، ما كانَ يَرْفَعُ بَصَرَهُ اِلَى السَّماءِ تَخَشُّعاً لِرَبِّهِ!:

«شنيده ايد خداوند چه اندازه از ملك و حكومت به سليمان داد؟ با اين حال اين همه مواهب جز بر خشوع او نيفزود، به گونه اى كه حتى از شدت خشوع و ادب چشم به آسمان نمى انداخت».(1)

ب: براى اداره يك كشور آباد هم وسيله ارتباطى سريع لازم است، و هم به كار گرفتن نيروهاى مختلف، و هم جلوگيرى از نيروهاى مخرب، هم توجه به مسائل عمرانى، هم توليد سرمايه از طريق استخراج منابع مختلف، و هم دادن اختيارات به مديران لايق كه همه اينها در اين داستان، به طرز روشنى منعكس شده است.

ج: از نيروها بايد حداكثر استفاده را كرد و حتى شياطين را به طور كامل نبايد حذف كرد، بلكه آنها كه قابل توجيه و ارشادند در مسير صحيح به كار گرفت، و تنها آن گروه كه به هيچ وجه قابل استفاده نيستند، بايد در بند باشند.

* * *


1 ـ «روح البيان»، جلد 8، صفحه 39.

 

2 ـ سليمان در قرآن و تورات

در ترسيمى كه قرآن مجيد از اين پيامبر بزرگ در آيات فوق كرده، او را انسانى پاك، پر ارزش، مدبر و عدالت پيشه معرفى مى كند.

در حالى كه «توراتِ» تحريف يافته كنونى، او را (العياذ باللّه) مردى عياش و هواپرست با نقطه هاى ضعف فراوان معرفى مى نمايد و عجب اين كه در همين كتاب، مناجات هاى سليمان، اشعار مذهبى او و امثال و حكمتش، در كنار بقيه ابواب «تورات» قرار گرفته كه نشان مى دهد او مردى حكيم و وارسته بوده است، و اين تناقض عجيبى است كه در ميان مندرجات «توراتِ» كنونى وجود دارد.

براى توضيح بيشتر در اين زمينه به بحث مشروحى كه در جلد 18 تفسير نمونه ذيل آيات 12 تا 14 سوره «سبا» (تحت عنوان چهره «سليمان» در «قرآن» و «توراتِ» كنونى) آورده ايم مراجعه فرمائيد.

* * *

 

41وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْب وَ عَذاب

42ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ

43وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ

44وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لاتَحْنَثْ إِنّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ

 

ترجمه:

41 ـ و به خاطر بياور بنده ما ايوب را، هنگامى كه پروردگارش را خواند، (و گفت:) شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.

42 ـ (به او گفتيم:) پاى خود را بر زمين بكوب; اين چشمه آبى خنك براى شستشو و نوشيدن است!

43 ـ خانواده اش را به او بخشيديم، و همانند آنها را بر آنان افزوديم، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكرى براى انديشمندان.

44 ـ (و به او گفتيم:) بسته اى از ساقه هاى گندم را برگير و با آن (همسرت را) بزن و سوگند خود را مشكن! ما او را شكيبا يافتيم; چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود!

تفسير:

زندگى پر ماجراى ايّوب و مقام صبرش

در آيات گذشته، سخن از سليمان و حشمت او بود، كه قدرت خداداد را نشان مى داد و اين خود نويدى بود براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان «مكّه» كه آن روز در فشار سختى قرار داشتند.

در آيات مورد بحث، سخن از «ايوب»(عليه السلام) است كه الگوى صبر و استقامت مى باشد، تا به مسلمانان آن روز و امروز و فردا درس مقاومت در برابر مشكلات و ناراحتى هاى زندگى دهد، و به پايمردى دعوت كند، و عاقبت محمود اين صبر را روشن سازد.

ايوب(عليه السلام) سومين پيامبرى است كه در اين سوره، گوشه اى از زندگى او مطرح شده، و پيامبر بزرگ ما موظف گرديده سرگذشت او را به ياد آورد، و براى مسلمانان بازگو كند، تا از مشكلات طاقت فرسا نهراسند و از لطف و رحمت خدا هرگز مأيوس نشوند.

نام، يا سرگذشت ايوب(عليه السلام) در چندين سوره از قرآن آمده است: در سوره «نساء» آيه 163، در سوره «انعام» آيه 84، تنها به ذكر نام او در رديف پيامبران ديگر اكتفا شده كه مقام نبوت او را تثبيت و تبيين مى كند، بر خلاف «تورات» كنونى كه او را در زمره پيامبران نشمرده، بلكه او را بنده اى متمكن و نيكوكار، داراى اموال و فرزندانِ بسيار مى داند.

در سوره «انبياء» آيات 83 و 84 توضيح كوتاهى درباره زندگى او آمده، و در آيات مورد بحث از سوره «ص» مشروح تر از هر جاى ديگرِ قرآن شرح حال او ضمن چهار آيه بيان شده است.

نخست مى گويد: «بنده ما ايوب را به ياد آور، هنگامى كه پروردگارش را خواند و عرض كرد: شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده» (وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْب وَ عَذاب).

«نُصْب» (بر وزن عسر) و «نَصَب» (بر وزن حسد) هر دو، به معنى بلا و شرّ است.

از اين آيه، اولاً مقام والاى ايوب(عليه السلام) در پيشگاه خدا، به عنوان «عَبْدَنا» (بنده ما) به خوبى استفاده مى شود، ثانياً اشاره سربسته اى است به گرفتاريهاى شديد و طاقت فرسا و درد و رنج فراوان ايوب(عليه السلام).

شرح اين ماجرا در قرآن نيامده، ولى در كتب معروف حديث و در تفاسير به اين صورت نقل شده است:

كسى از امام صادق(عليه السلام) سؤال كرد: بلائى كه دامن گير ايوب شد، براى چه بود؟ (شايد فكر مى كرد، كار خلافى از او سر زده بود كه خداوند او را مبتلا ساخت).

امام(عليه السلام) در پاسخ او جواب مشروحى فرمود كه خلاصه اش چنين است:

«ايوب به خاطر كفران نعمت، گرفتار آن مصائب عظيم نشد، بلكه به عكس به خاطر شكر نعمت بود، زيرا شيطان به پيشگاه خدا، عرضه داشت: اگر ايوب را شاكر مى بينى به خاطر نعمت فراوانى است كه به او داده اى، مسلماً اگر اين نعمت ها از او گرفته شود، او هرگز بنده شكرگزارى نخواهد بود!

خداوند، براى اين كه اخلاص ايوب را بر همگان روشن سازد، و او را الگوئى براى جهانيان قرار دهد، كه به هنگام «نعمت» و «رنج»، هر دو «شاكر» و «صابر» باشند، به شيطان اجازه داد كه بر دنياى او مسلط گردد. شيطان از خدا خواست: اموال سرشار ايوب، زراعت و گوسفندانش و همچنين فرزندان او از ميان بروند، و آفات و بلاها در مدت كوتاهى آنها را از ميان برد، ولى، نه تنها از «مقام شكر ايوب» كاسته نشد، بلكه افزوده گشت!

او از خدا خواست كه اين بار بر بدن ايوب مسلط گردد، و آن چنان بيمار شود، كه از شدت درد و رنجورى به خود بپيچد و اسير و زندانى بستر، گردد.

اين نيز از مقام شكر او چيزى نكاست.

ولى جريانى پيش آمد كه قلب ايوب را شكست و روح او را سخت جريحه دار ساخت، و آن اين كه: جمعى از راهبان «بنى اسرائيل» به ديدنش آمده گفتند: تو چه گناهى كرده اى كه به اين عذاب اليم گرفتار شده اى؟!

ايوب، در پاسخ گفت: به پروردگارم سوگند كه خلافى در كار نبوده، هميشه در طاعت الهى كوشا بوده ام، و هر لقمه غذائى خوردم، يتيم و بينوائى بر سر سفره من حاضر بوده.

درست است كه ايوب از اين شماتت دوستان، بيش از هر مصيبت ديگرى ناراحت شد، ولى باز رشته صبر را از كف نداد، و آب زلال شكر را به كفران آلوده نساخت، تنها رو به درگاه خدا آورد و جمله هاى بالا را بيان نمود، و چون از عهده امتحانات الهى به خوبى برآمده بود، خداوند درهاى رحمتش را بار ديگر به روى اين بنده صابر و شكيبا، گشود، و نعمت هاى از دست رفته را يكى پس از ديگرى، و حتى بيش از آن را به او ارزانى داشت، تا همگان سرانجام نيك صبر و شكيبائى و شكر را دريابند».(1)

بعضى از مفسران بزرگ، احتمال داده اند: رنج و آزار شيطان نسبت به ايوب از ناحيه وسوسه هاى مختلف او بود: گاه، مى گفت: بيمارى تو طولانى شده، خدايت تو را فراموش كرده!

گاه، مى گفت: چه نعمت هاى عظيمى داشتى؟ چه سلامت و قدرت و قوتى؟ همه را از تو گرفت، باز هم شكر او را به جا مى آورى؟!

شايد اين تفسير به خاطر آن باشد كه تسلط شيطان را بر پيامبرى همچون ايوب و بر جان و مال و فرزندش، بعيد دانسته اند، اما با توجه به اين كه: اين سلطه اولاً به فرمان خدا بوده، و ثانياً محدود و موقتى بوده و ثالثاً براى آزمايش اين پيامبر بزرگ و ترفيع درجه او صورت گرفته، مشكلى ايجاد نمى كند.

به هر حال، مى گويند: ناراحتى و رنج و بيمارى او هفت سال و به روايتى هيجده سال، طول كشيد و كار به جائى رسيد كه حتى نزديك ترين ياران و اصحابش او را ترك گفتند، تنها همسرش بود كه در وفادارى نسبت به ايوب، استقامت به خرج داد.

و اين خود شاهدى است بر وفادارى بعضى از همسران!

اما در ميان تمام ناراحتى ها و رنج ها، آنچه بيشتر «روح ايوب» را آزار مى داد مسأله شماتت دشمنان بود، لذا در حديثى مى خوانيم: بعد از آن كه ايوب سلامت خود را بازيافت و درهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد، از او سؤال كردند: بدترين درد و رنج تو چه بود؟

گفت: شماتت دشمنان!.

* * *

سرانجام، ايوب از بوته داغ اين آزمايش الهى، سالم به درآمد، و فرمان رحمت خدا از اينجا آغاز شد كه به او دستور داد: «پاى خود را بر زمين بكوب، چشمه آبى مى جوشد كه هم خنك است براى شستشوى تنت، و هم گواراست براى نوشيدن» (ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ).

«ارْكُض» از ماده «ركض» (بر وزن مكث) به معنى كوبيدن پا بر زمين، و گاه، به معنى دويدن آمده است، و در اينجا به معنى اول است.

همان خداوندى كه چشمه زمزم را در آن بيابان خشك و سوزان، از زير پاشنه پاى «اسماعيل» شيرخوار، بيرون آورد، و همان خداوندى كه هر حركت و هر سكونى، هر نعمت و هر موهبتى، از ناحيه اوست، اين فرمان را نيز در مورد ايوب صادر كرد، چشمه آب جوشيدن گرفت، چشمه اى خنك، گوارا و شفابخش از بيمارى هاى «برون» و «درون».

بعضى معتقدند: اين چشمه داراى يك نوع آب معدنى بوده كه هم براى نوشيدن گوارا بوده، و هم اثرات شفابخش از نظر بيمارى ها داشته، هر چه بود، لطف و رحمت الهى بود، درباره پيامبرى صابر و شكيبا.

«مُغْتَسَل» به معنى آبى است كه با آن شستشو مى كنند، و بعضى آن را به معنى محل شستشو دانسته اند، ولى معنى اول صحيح تر به نظر مى رسد، و به هر حال توصيف آن آب، به خنك بودن شايد اشاره اى به تأثير مخصوص شستشو با آب سرد براى بهبود و سلامت تن باشد، همان گونه كه در طب امروز، نيز ثابت شده است.

و نيز اشاره لطيفى است بر اين كه: كمال آب شستشو در آن است كه از نظر پاكى و نظافت همچون آب نوشيدنى باشد!

شاهد اين سخن اين كه: در دستورهاى اسلامى نيز آمده، «قبل از آن كه با آبى غسل كنيد جرعه اى از آن بنوشيد»!.(2)

* * *

نخستين و مهمترين نعمت الهى كه عافيت و بهبودى و سلامت بود، به ايوب(عليه السلام) بازگشت، نوبت بازگشت مواهب و نعمت هاى ديگر رسيد، در اين زمينه قرآن مى گويد: «ما خانواده اش را به او بخشيديم» (وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ).

«و همانند آنها را با آنها قرار داديم» (وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ).

«تا رحمتى از سوى ما باشد، و هم تذكرى براى صاحبان فكر و انديشه» (رَحْمَةً مِنّا وَ ذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ).

در اين كه: چگونه خاندان او به او بازگشتند؟ تفسيرهاى متعددى وجود دارد: مشهور اين است: آنها مرده بودند، خداوند بار ديگر آنها را به زندگى و حيات بازگرداند.

ولى بعضى گفته اند: آنها بر اثر بيمارى ممتد ايوب، از گرد او پراكنده شده بودند، هنگامى كه ايوب سلامت و نشاط خود را بازيافت، بار ديگر گرد او جمع شدند.

اين احتمال نيز داده شده است: همه، يا عده اى از آنها نيز گرفتار انواع بيماريها شده بودند، رحمت الهى شامل حال آنها نيز شد، و همگى سلامت خود را بازيافتند، و همچون پروانگانى گرد شمع وجود پدر، جمع گشتند.

افزودن «همانند آنها بر آنها» اشاره به اين است كه: خداوند كانون خانوادگى او را گرم تر از گذشته ساخت و فرزندان بيشترى به او مرحمت فرمود.

گر چه، در مورد اموال ايوب، در اين آيات سخنى به ميان نيامده است، ولى، قرائن حال، نشان مى دهد: خداوند آنها را به صورت كامل تر نيز به او بازگرداند.

قابل توجه اين كه: ذيل آيه فوق، هدف بازگشت مواهب الهى به ايوب را دو چيز مى شمرد: يكى «رحمت الهى بر او» كه جنبه فردى دارد، و در حقيقت پاداش و جائزه اى است كه از سوى خداوند به اين بنده صابر و شكيبا، و ديگر «دادن درس عبرتى به همه صاحبان عقل و هوش در تمام طول تاريخ» تا در مشكلات و حوادث سخت، رشته صبر و شكيبائى را از دست ندهند، و همواره به رحمت الهى اميدوار باشند.

* * *

تنها مشكلى كه براى ايوب مانده بود، سوگندى بود كه در مورد همسرش خورده بود، و آن اين كه: تخلفى از او ديد و در آن حال بيمارى سوگند ياد كرد: هر گاه قدرت پيدا كند، يك صد ضربه يا كمتر بر او بزند، اما بعد از بهبودى

مى خواست به پاس وفادارى ها و خدماتش، او را ببخشد، ولى مسأله سوگند و نام خدا در ميان بود.

خداوند، اين مشكل را نيز براى او حل كرد، و چنان كه قرآن مى گويد: فرمود: «بسته اى از ساقه هاى گندم (يا مانند آن) را برگير، و به او بزن و سوگند خود را مشكن»! (وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لاتَحْنَثْ).

«ضِغْث» (بر وزن حرص) به معنى دسته اى از چوبهاى نازك ساقه گندم و جو و يا رشته هاى خوشه خرما و يا دسته گل و مانند آن است.

در اين كه: تخلف همسر ايوب كه طبق روايتى نامش «ليا» دختر «يعقوب» بود، چه بوده است؟ باز در ميان مفسران گفتگو است:

از «ابن عباس» مفسر معروف نقل شده: شيطان (يا شيطان صفتى) به صورت طبيعى بر همسرش ظاهر شده گفت: من شوهر تو را معالجه مى كنم تنها به اين شرط كه وقتى بهبودى يافت، به من بگويد: تنها عامل بهبوديش من بوده ام، و هيچ مزد ديگرى نمى خواهم!

همسرش كه از ادامه بيمارى شوهر سخت ناراحت بود، پذيرفت و اين پيشنهاد را به ايوب كرد، ايوب كه متوجه دام شيطان بود، سخت برآشفت و سوگند ياد كرد، همسرش را تنبيه كند.

بعضى ديگر گفته اند: ايوب او را دنبال انجام كارى فرستاد، و او دير كرد، او كه از بيمارى رنج مى برد، سخت ناراحت شد و چنان سوگندى ياد كرد.

ولى به هر حال، اگر او از يك نظر مستحق چنين كيفرى بوده، از نظر وفاداريش در طول خدمت و پرستارى، استحقاق چنان عفوى را نيز داشته است.

درست است كه زدن يك دسته ساقه گندم يا رشته هاى خوشه خرما، مصداق واقعى سوگند او نبوده است، ولى، براى حفظ احترام نام خدا، و عدم اشاعه قانون شكنى او اين كار را انجام داد، و اين، تنها در موردى است كه طرف مستحق عفو باشد و انسان بخواهد در عين عفو، حفظ ظاهر قانون را نيز بكند، و گرنه در مواردى كه استحقاق عفو نباشد، هرگز چنين كارى مجاز نيست.(3)

و بالاخره، در آخرين جمله از آيات مورد بحث، كه در واقع عصاره اى است از آغاز و پايان اين داستان، مى فرمايد: «ما او را صابر و شكيبا يافتيم، چه بنده خوبى بود ايوب كه بسيار بازگشت كننده به سوى ما بود» (إِنّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ).

ناگفته پيداست، دعاى او به درگاه خدا، و تقاضاى دفع وسوسه هاى شيطان، و رنج و محنت و بيمارى، منافات با مقام صبر و شكيبائى ندارد، آن هم بعد از هفت سال يا به روايتى هيجده سال، با درد و بيمارى و فقر و نادارى ساختن و تحمل كردن و شاكر بودن.

قابل توجه اين كه: در اين جمله، حضرت ايوب(عليه السلام) به سه وصف مهم توصيف شده است كه در هر كس باشد انسان كاملى است:

1 ـ مقام عبوديت 2 ـ صبر، شكيبائى و استقامت 3 ـ بازگشت پى درپى به


1 ـ اين روايت در تفسير «نور الثقلين»، از تفسير «على بن ابراهيم» نقل شده، و همين مضمون در تفسير «قرطبى» و تفسير «فخر رازى» و تفسير «صافى» و تفاسير ديگر و «اعلام القرآن» با تفاوت هائى آمده است، در كتب «عهد عتيق» در كتاب «ايّوب» مطالبى شبيه آن ديده مى شود هر چند تفاوت هائى با آنچه در منابع اسلامى آمده است دارد.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، باب 13 از ابواب آداب الحمام، حديث 1.

3 ـ نظير اين معنى در باب حدود اسلامى و اجراى آن در مورد بيماران خطاكار نيز آمده است (كتاب «الحدود» ابواب حد الزنا).

سوى خدا.

* * *

نكته ها:

1 ـ درسهاى مهمى از داستان ايوب

با اين كه: مجموع سرگذشت اين پيامبر شكيبا تنها در چهار آيه اين سوره آمده، اما همين مقدار كه قرآن بيان داشته الهام بخش حقايق مهمى است:

الف: آزمون الهى آن قدر وسيع و گسترده است كه حتى انبياء بزرگ با شديدترين و سخت ترين آزمايشها آزموده مى شوند، چرا كه طبيعت زندگى اين جهان، بر اين اساس گذارده شده، و اصولاً بدون آزمايش هاى سخت، استعدادهاى نهفته انسان ها شكوفا نمى شود.

ب: «فرج بعد از شدت» نكته ديگرى است كه در اين ماجرا نهفته است، هنگامى كه امواج حوادث و بلا از هر سو انسان را در فشار قرار مى دهد، نه تنها نبايد مأيوس و نوميد گشت، بلكه بايد آن را نشانه و مقدمه اى بر گشوده شدن درهاى رحمت الهى دانست، چنان كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد:

عِنْدَ تَنَاهِي الشِّدَّةِ تَكُونُ الْفَرْجَةُ وَ عِنْدَ تَضَايُقِ حَلَقِ الْبَلَاءِ يَكُونُ الرَّخَاءُ: «هنگامى كه سختى ها به اوج خود مى رسد فرج نزديك است، و هنگامى كه حلقه هاى بلا تنگ تر مى شود، راحتى و آسودگى فرا مى رسد».(1)

ج: از اين ماجرا به خوبى بعضى از فلسفه هاى بلاها و حوادث سخت زندگى روشن مى شود، و به آنها كه وجود آفات و بلاها را ماده نقضى بر ضد «برهان نظم» در بحث توحيد مى شمرند، پاسخ مى دهد، كه وجود اين حوادث سخت، گاه در زندگى انسان ها از پيامبران بزرگ خدا گرفته، تا افراد عادى، يك ضرورت است، ضرورت امتحان و آزمايش و شكوفا شدن استعدادهاى نهفته، و بالاخره، تكامل وجود انسان.

لذا در بعضى از روايات اسلامى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: إِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الَّذِى يَلُونَهُم الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ: «بيش از همه مردم، پيامبران الهى گرفتار حوادث سخت مى شوند، سپس، كسانى كه پشت سر آنها قرار دارند به تناسب شخصيت و مقامشان».(2)

و نيز از همان امام بزرگوار(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: إِنَّ فِي الْجَنَّةِ مَنْزِلَةً لَا يَبْلُغُهَا عَبْدٌ إِلَّا بِالِابْتِلَاءِ: «در بهشت مقامى هست كه هيچ كس به آن نمى رسد، مگر در پرتو ابتلائات و گرفتارى هائى كه پيدا مى كند».(3)

د: اين ماجرا درس شكيبائى به همه مؤمنان راستين، در تمام طول زندگى مى دهد، همان صبر و شكيبائى كه سرانجامش پيروزى در تمام زمينه هاست، و نتيجه اش داشتن «مقام محمود» و «منزلت والا» در پيشگاه پروردگار است.

هـ : آزمونى كه براى يك انسان پيش مى آيد، در عين حال آزمونى است براى دوستان و اطرافيان او، تا ميزان صداقت و دوستى آنها، به محك زده شود كه تا چه حد وفادارند، ايوب(عليه السلام)، هنگامى كه اموال، ثروت و سلامت خود را از دست داد، دوستانش نيز خسته و پراكنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان، خود را نشان دادند، و ديديم كه رنج ايوب(عليه السلام) از زبان آنها بيش از هر رنج ديگر بود; چرا كه طبق مثل معروف، «زخم هاى نيزه و شمشير التيام مى يابد، ولى زخمى كه زبان بر دل مى زند التيام پذير نيست».

و: دوستان خدا كسانى نيستند كه تنها به هنگام روى آوردن نعمت، به ياد او باشند، دوستان واقعى كسانى هستند كه در «سراء» و «ضراء» در بلا و نعمت، در بيمارى و عافيت، و در فقر و غنا، به ياد او باشند، و دگرگونى هاى زندگى مادى، ايمان و افكار آنها را دگرگون نسازد.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در آن «خطبه غرا» و پرشورى كه در اوصاف پرهيزگاران براى دوست باصفايش «همّام» بيان كرد، و بيش از يكصد صفت را براى متقين برشمرد، يكى از اوصاف مهمشان را اين مى شمرد:

نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلَاءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ: «روح آنها به هنگام بلا همانند حالت آسايش و آرامش است» (و تحولات زندگى آنها را دگرگون نمى سازد).

ز: اين ماجرا بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند: نه از دست رفتن امكانات مادى و روى آوردن مصائب و مشكلات و فقر، دليل بر بى لطفى خداوند نسبت به انسان است، و نه داشتن امكانات مادى دليل بر دورى از ساحت قرب پروردگار، بلكه انسان مى تواند با داشتن همه اين امكانات بنده خاص او باشد، مشروط بر اين كه: اسير مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن، زمام صبر از دست ندهد.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 351.

2 و 3 ـ «سفينة البحار»، ماده «بلا»، جلد 1، صفحه 105.

 

 

2 ـ «ايوب» در قرآن و تورات

چهره پاك اين پيامبر بزرگ را كه مظهر صبر و شكيبائى است، تا آن پايه كه «صبر ايوب» در ميان همه، ضرب المثل است، در قرآن مجيد ديديم، كه چگونه خداوند در آغاز و پايان اين داستان، بهترين تجليل را از او به عمل مى آورد.

ولى متأسفانه، سرگذشت اين پيامبر بزرگ نيز، از دستبرد جاهلان و يا دشمنان دانا مصون نمانده، و خرافاتى بر آن بسته اند كه ساحت قدس او از آن پاك و منزه است، از جمله اين كه: ايوب به هنگام بيمارى بدنش كرم برداشت، و آن قدر متعفن و بدبو شد، كه اهل قريه او را از آبادى بيرون كردند!

بدون شك، چنين روايتى مجعول است، هر چند در لابلاى كتب حديث ذكر شده باشد، زيرا رسالت پيامبران ايجاب مى كند: مردم در هر زمان بتوانند با ميل و رغبت با آنها تماس گيرند، و آنچه موجب تنفر و بيزارى مردم و فاصله گرفتن افراد از آنها مى شود، خواه بيمارى هاى تنفرآميز باشد، و يا عيوب جسمانى، و يا خشونت اخلاقى، در آنها نخواهد بود، چرا كه با فلسفه رسالت آنها تضاد دارد.

قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى گويد: فَبِما رَحْمَة مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيْظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ: «در پرتو رحمت الهى براى آنها نرم و مهربان شدى كه اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو پراكنده مى شدند».(1)

اين آيه دليل بر آن است كه: پيامبر نبايد چنان باشد كه از اطرافش پراكنده شوند.

ولى در «تورات» كتاب مفصلى درباره «ايّوب» ديده مى شود، كه قبل از «مزامير داود» قرار دارد، اين كتاب، مشتمل بر 42 فصل است، و در هر فصل بحث هاى مشروحى وجود دارد، در بعضى از اين فصول، مطالب زننده اى به چشم مى خورد، از جمله: در فصل سوم مى گويد: «ايّوب» زبان به شكايت باز كرد و شكوه بسيار نمود، در حالى كه قرآن او را به مقام صبر و شكيبائى ستوده است.

* * *

 


1 ـ آل عمران، آيه 159.

3 ـ توصيف پيامبران بزرگ به اوّاب

در همين سوره (ص) سه نفر از پيامبران بزرگ به عنوان «اوّاب» توصيف شده اند: «داود»، «سليمان» و «ايوب»، و در سوره «ق» آيه 32 اين وصف براى همه بهشتيان ذكر شده است: «هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوّاب حَفِيظ».

اين تعبيرات، نشان مى دهد كه مقام «اوابين» مقام والا و ارجمندى است، و هنگامى كه به منابع لغت، مراجعه مى كنيم مى بينيم: «اوّاب» از ماده «اَوْب» (بر وزن قول ) به معنى «رجوع و بازگشت» است.

اين رجوع و بازگشت ـ مخصوصاً با توجه به صيغه «اوّاب» كه صيغه مبالغه است دلالت بر تكرار و كثرت دارد ـ اشاره به اين است كه: «اوّابين» در برابر عواملى كه آنها را از خدا دور مى سازد، اعم از زرق و برق جهان ماده، يا وسوسه هاى نفس و شياطين، حساسيت بسيار دارند، اگر لحظه اى دور شوند، بلافاصله متذكر شده، به سوى او بازمى گردند، و اگر لحظه اى غافل گردند، به ياد او مى افتند و جبران مى كنند.

اين بازگشت، مى تواند به معنى بازگشت به اوامر و نواهى الهى باشد، يعنى مرجع و تكيه گاه آنها همه جا فرمان هاى اوست، و از همه جا به سوى او باز مى گردند.

از آيه «يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ»(1) كه درباره «داود» است معنى ديگرى نيز براى «اوّاب» استفاده مى شود و آن همصدا شدن و هم آواز گرديدن است، زيرا مى گويد: «اى كوه ها و اى پرندگان! با «داود» همصدا شويد»، بنابراين «اوّاب» كسى است كه همصدا و هماهنگ با قوانين آفرينش، اوامر الهى و حمد و تسبيح عمومى موجودات جهان باشد، و اتفاقاً يكى از معانى «ايّوب» نيز «اوّاب» است.

45وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ

46إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَة ذِكْرَى الدّارِ

47وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ

48وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ

 

ترجمه:

45 ـ و به خاطر بياور بندگان ما «ابراهيم» و «اسحاق» و «يعقوب» را، صاحبان دست ها (ى نيرومند) و چشمها (ى بينا)!

46 ـ ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم، و آن يادآورى سراى آخرت بود!

47 ـ و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند!

48 ـ و به خاطر بياور، «اسماعيل» و «اليسع» و «ذالكفل» را كه همه از نيكان بودند!

 


1 ـ سبا، آيه 10.

 

 

تفسير:

شش پيامبر بزرگ ديگر!

در تعقيب آيات گذشته كه شرح مبسوطى پيرامون زندگى «داود» و «سليمان» و شرح كوتاه ترى پيرامون زندگى «ايوب» و نقاط برجسته حيات اين پيامبر بزرگ بيان كرد، آيات مورد بحث نام شش تن ديگر از بزرگ ترين پيامبران الهى را برده، و اوصاف برجسته آنها را كه مى تواند الگو و اسوه، براى همه انسان ها باشد، به طور فشرده بيان مى دارد.

جالب اين كه: براى اين شش پيامبر بزرگ، شش توصيف مختلف ذكر شده كه هر كدام معنى و مفهوم خاصى را دارد.

نخست: روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحق و يعقوب را» (وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ).

مقام «عبوديت» و بندگى، نخستين توصيفى است كه براى آنها ذكر شده، و به راستى همه چيز در آن جمع است، بندگى خدا يعنى وابستگى مطلق به او، يعنى در برابر اراده او از خود اراده اى نداشتن، و در همه حال سر بر فرمان او نهادن.

بندگى خدا، يعنى بى نيازى از غير او، و بى اعتنائى به ما سوى اللّه، و تنها چشم بر لطف او دوختن، اين همان اوج تكامل انسان و برترين شرف و افتخار او است.

سپس، اضافه مى كند: «آنها صاحبان دست هاى نيرومند و چشم هاى بينا بودند» (أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ).

چه تعبير عجيبى؟ صاحبان دست و چشم!

«أَيْدِى» جمع «يد» و «أَبْصار» جمع «بصر» به معنى «چشم» و «بينائى» است.

انسان، براى پيشبرد هدفهايش نياز به دو نيرو دارد: نيروى درك و تشخيص، و نيروى كار و عمل، و به تعبير ديگر بايد از «علم» و «قدرت» كمك گرفت تا به هدف، واصل گشت.

خداوند اين پيامبران را به داشتن «درك و تشخيص و بينش قوى» و «قوت و قدرت كافى» براى انجام كار، توصيف كرده است.

آنها افراد كم اطلاعى نبودند، سطح معرفتشان بالا، ميزان آگاهيشان از آئين خدا و اسرار آفرينش و رموز زندگى، قابل ملاحظه بود.

از نظر اراده و تصميم و نيروى عمل، افرادى سست و زبون و ضعيف و ناتوان نبودند، افرادى با اراده، پر قدرت، و داراى تصميم قاطع و آهنين بودند.

اين الگوئى است براى همه رهروان راه حق كه بعد از مقام عبوديت و بندگى خدا، با اين دو سلاح برنده، مسلح گردند.

از آنچه گفتيم، به خوبى روشن شد كه: دست و چشم در اينجا به معنى دو عضو مخصوص نيست، چرا كه بسيارند افرادى كه داراى اين دو عضوند، اما نه درك و شعور كافى دارند، و نه قدرت تصميم گيرى، و نه توانائى بر عمل، بلكه كنايه از دو صفت «علم و قدرت» است.

* * *

در چهارمين توصيف از آنان مى گويد: «ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم» (إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَة).

«و آن يادآورى سراى آخرت بود» (ذِكْرَى الدّارِ).(1)

آرى، آنها پيوسته به ياد جهان ديگر بودند، افق ديد آنها در زندگى چند روزه اين دنيا، و لذات آن محدود نمى شد، آنها در ماوراى اين زندگى زودگذر، سراى جاويدان با نعمت هاى بى پايانش را مى ديدند، و همواره براى آن تلاش و كوشش داشتند.

بنابراين، منظور از «الدّار» (سرا) كه به طور مطلق ذكر شده، سراى آخرت است، گوئى غير از آن، سرائى وجود ندارد، و هر چه غير از آن است گذرگاهى به سوى آن!

بعضى از مفسران، اين احتمال را نيز داده اند كه: مراد از «دار» در اينجا سراى دنيا باشد، و تعبير به «ذِكْرَى الدّارِ» اشاره به نام نيكى است كه از اين پيامبران در اين جهان باقى مانده، اما اين احتمال ـ به خصوص با توجه به مطلق بودن «الدار» ـ بسيار بعيد به نظر مى رسد، و با كلمه «ذكرى» نيز چندان سازگار نيست.

بعضى نيز احتمال داده اند كه: مراد نام نيك و ذكر جميل در سراى آخرت باشد كه آن نيز بعيد به نظر مى رسد.

به هر حال، ديگران ممكن است گهگاه به ياد سراى آخرت بيفتند، مخصوصاً هنگامى كه يكى از دوستانشان از دنيا مى رود و يا در مراسم تشييع و يادبود عزيزى حاضر مى شوند، ولى، اين ياد «خالص» نيست، مشوب به ياد دنياست، اما مردان خدا توجهى خالص و عميق و مداوم و مستمر، به سراى ديگر دارند، گوئى هميشه در برابر چشمانشان حاضر است، و تعبير به «خالِصَة» در آيه، اشاره به همين است.

* * *

توصيف پنجم و ششم آنها، همانست كه در آيه بعد آمده مى فرمايد: «آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند» (وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ).(2)

ايمان و عمل صالح آنها، سبب شده كه خدا آنان را از ميان بندگان برگزيند و به منصب نبوت و رسالت مفتخر سازد، و نيكوكارى آنها به حدى رسيده كه، عنوان «اخيار» (نيكان) را به طور مطلق پيدا كرده اند، افكارشان نيك، و اخلاقشان نيك و اعمال و برنامه ها و سراسر زندگانيشان، نيك است، و «آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند»، به همين دليل، بعضى از مفسران از اين تعبير، كه خداوند بدون هيچ قيد و شرطى آنها را از «اخيار» خوانده، استفاده مقام عصمت براى انبيا كرده اند، چرا كه هر گاه انسانى «خير مطلق» باشد، حتماً معصوم است.(3)

تعبير «عِنْدَنا» (نزد ما) تعبيرى بسيار پر معنى است، اشاره به اين كه: برگزيدگى و نيكى آنها نزد مردم نيست كه گاه در ارزيابى هاى خود انواع مسامحه و چشم پوشى را روا مى دارند، بلكه توصيف آنها به اين دو وصف، نزد ما محقق بوده كه با دقت تمام و ارزيابى ظاهر و باطن آنها، انجام گرفته است.

* * *

بعد از اشاره به مقامات برجسته سه پيامبر فوق، نوبت به سه پيامبر بزرگ ديگر مى رسد، مى فرمايد: «و به ياد آور «اسماعيل»، «اليسع» و «ذا الكفل» را كه همه از اخيار و نيكان بودند» (وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ).

هر يك از آنها الگو و اسوه اى در صبر، استقامت و اطاعت فرمان خدا بودند، مخصوصاً «اسماعيل» كه آماده شد جان خود را فداى راه او كند به همين دليل «ذبيح اللّه» ناميده شد، با پدرش «ابراهيم» در بناى خانه «كعبه» و گرم كردن اين كانون بزرگ و رسالت هاى ديگر همكارى فراوان داشت، توجه به زندگى آنان براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و همه مسلمين الهام بخش است، و مطالعه زندگى اين چنين مردان بزرگ، به زندگى انسان ها جهت مى دهد، روح تقوا و فداكارى و ايثار را در آنها زنده مى كند، و در برابر مشكلات و حوادث سخت مقاوم مى سازد.

تعبير به «كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ» با توجه به اين كه: همين توصيف (الاخيار) عيناً درباره «ابراهيم»، «اسحاق» و «يعقوب» به عنوان آخرين صفت آمده، ممكن است اشاره به اين باشد كه: اين سه پيامبر نيز داراى تمام اوصاف سه پيامبر پيشين بودند ، چرا كه «خير مطلق» معنى وسيعى دارد كه هم «نبوت» را شامل مى شود، هم «توجه به سراى آخرت»، و هم «مقام عبوديت و علم و قدرت را».

در ميان اين سه پيامبر، «اسماعيل» از همه معروف تر و شناخته تر است، اما «اليسع» كه نام او دو بار در قرآن مجيد آمده است (اينجا و سوره «انعام» آيه 86) تعبير قرآن درباره او نشان مى دهد كه وى از پيامبران بزرگ الهى بوده است، و در زمره كسانى است كه درباره آنها مى فرمايد: وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِينَ: «هر يك از آنها را بر جهانيان برترى داديم».(4)

بعضى معتقدند: او همان «يوشع بن نون» پيامبر معروف «بنى اسرائيل» است، كه «الف و لام» بر آن داخل شده، و «شين» به «سين» تبديل گرديده است، و داخل شدن «الف و لام» بر يك نام غير عربى (و در اينجا عبرى) چيز تازه اى نيست، همان گونه كه عرب «اسكندر» را به عنوان «الاسكندر» مى شناسند.

در حالى كه بعضى آن را يك واژه عربى مى دانند كه از «يسع» (فعل مضارع از ماده وسعت) گرفته شده، و بعد از آن كه جنبه اسمى به خود گرفته «الف و لام» كه از مشخصات اسم است بر آن وارد شده.

آيه سوره «انعام» نشان مى دهد كه: او از دودمان «ابراهيم» است، ولى روشن نمى سازد كه از پيامبران «بنى اسرائيل» بوده، يا نه؟

در «تورات»، در كتاب «پادشاهان» نام وى «اليشع» فرزند «شافات» ضبط شده، و معنى «اليشع» در زبان عبرى: «ناجى» و معنى شافات: «قاضى» است.

بعضى او را با «خضر» يكى دانسته اند، اما دليل روشنى بر اين معنى در دست نيست، و اين كه: بعضى او را همان «ذا الكفل» مى دانند خلاف صريح آيه مورد بحث است; چرا كه «ذا الكفل» را عطف بر «اليسع» كرده، به هر حال او پيامبرى است والامقام و پر استقامت و براى الهام گرفتن از زندگانيش، همين براى ما كافى است .

و اما «ذا الكفل» مشهور اين است كه: از پيامبران بوده، و ذكر نام او در رديف نام پيامبران در سوره «انبياء» آيه 85 بعد از نام «اسماعيل» و «ادريس» گواه بر اين معنى است.

بعضى معتقدند: او از پيامبران «بنى اسرائيل» است، وى را فرزند «ايوب» مى دانند كه اسم اصليش «بشر» يا «بشير» يا «شرف» بوده است و بعضى او را همان «حزقيل» مى دانند كه «ذا الكفل» به عنوان لقب او انتخاب شده است.(5)

در اين كه: چرا «ذا الكفل» ناميده شده، با توجه به اين كه: «كفل» هم به معنى «نصيب» آمده و هم به معنى «كفالت» و عهده دارى، احتمالات مختلفى داده اند:

گاه گفته اند: چون خداوند نصيب وافرى از ثواب و رحمتش به او مرحمت فرموده «ذا الكفل» يعنى «صاحب بهره وافى» ناميده شد.

و گاه گفته اند: چون تعهد كرده بود شب ها را به عبادت برخيزد، و روزها را روزه دارد، و هنگام قضاوت هرگز خشم نگيرد، و بر سر اين عهد و پيمان باقى ماند، اين لقب به او داده شد.

و گاه گفته اند: چون گروهى از انبياء «بنى اسرائيل» را كفالت كرد، و جان آنها را در برابر پادشاه جبار زمان، حفظ نمود او را به اين اسم ناميدند.

به هر حال، همين مقدار از زندگى او كه امروز در دست ماست، دليلى بر استقامت او در طريق اطاعت و بندگى خدا و مقاومت در برابر جباران است و سرمشقى است براى امروز و فرداى ما، هر چند، درباره جزئيات زندگى آنها بر اثر بعد زمان نمى توان قضاوت دقيقى كرد.

* * *

49هذا ذِكْرٌ وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآب

50جَنّاتِ عَدْن مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ

51مُتَّكِئِينَ فِيها يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَة كَثِيرَة وَ شَراب

52وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ

53هذا ما تُوعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ

54إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفاد

 

ترجمه:

49 ـ اين يك يادآورى است; و براى پرهيزگاران فرجام نيكوئى است.

50 ـ باغهاى جاويدان بهشتى كه درهايش به روى آنان گشوده است.

51 ـ در حالى كه در آن بر تختها تكيه كرده اند و ميوه ها بسيار و نوشيدنى ها در اختيار آنان است.

52 ـ و نزد آنان همسرانى است كه تنها چشم به شوهرانشان دوخته اند، و همسن و سالند!

53 ـ اين همان است كه براى روز حساب به شما وعده داده مى شود!

54 ـ اين روزىِ ماست كه آن را پايانى نيست!


1 ـ «ذِكْرَى الدّارِ» ممكن است خبر از مبتداى محذوفى باشد كه در تقدير «هِىَ ذِكْرَى الدّارِ» بوده، و ممكن است «بدل» از «خالِصَة» بوده باشد.

2 ـ «مُصْطَفَيْنَ» (به فتح فا) جمع «مصطفى» است، و در اصل «مُصْطَفِيَيْن» بوده، «ياء» اول حذف شده، و «مُصْطَفَيْنَ» شده است.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 26، صفحه 217.

4 ـ انعام، آيه 86.

5 ـ «اعلام القرآن»، تفسير «قرطبى»، تفسير «روح البيان» و تفسير «الميزان» هر يك به بخشى از مطالب فوق اشاره كرده اند.

 

تفسير:

 

اين وعده براى پرهيزكاران است!

از اينجا فصل ديگرى از آيات اين سوره آغاز مى شود كه پرهيزگاران و متقين را با گردنكشان طاغى مقايسه كرده، و سرنوشت هر دو گروه را در قيامت شرح مى دهد، و در مجموع بحثهاى آيات گذشته را تكميل مى كند.

نخست، به عنوان يك جمع بندى از سرگذشت انبياى پيشين، و نكات آموزنده زندگى آنها مى فرمايد: «اين يك تذكر و يادآورى است» (هذا ذِكْرٌ).(1)

آرى، هدف، از بيان فرازهائى از تاريخ پرشكوه آنان، داستان سرائى نبود، هدف، ذكر و تذكر بود، همان گونه كه از آغاز اين سوره، روى اين مسأله تكيه شده: «ص وَ الْقُرْآنِ ذِى الذِّكْرِ».

هدف، بيدار ساختن انديشه ها، بالا بردن سطح معرفت و آگاهى، و افزودن نيروى مقاومت و پايدارى در مسلمانانى است كه اين آيات براى آنها نازل شده است.(2)

سپس، مسأله را از صورت خصوصى و بيان زندگى انبياء، درآورده، شكل كلى به آن مى دهد، سرنوشت «متقين» را به طور عموم مورد بحث قرار داده، مى فرمايد: «براى پرهيزگاران حسن مرجع و محل بازگشت نيكوئى است» (وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآب).(3)

* * *

بعد از اين جمله كوتاه و سربسته، كه خوبى حال آنها را اجمالاً ترسيم مى كند، با استفاده از روش اجمال و تفصيل ـ كه روش قرآن است ـ به شرح آن پرداخته مى گويد: «بازگشت آنها به باغهاى جاويدان بهشت است كه درهايش به روى آنان گشوده است» (جَنّاتِ عَدْن مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ).(4)

«جَنّات» اشاره به باغ هاى بهشت است، و «عَدْن» (بر وزن عدل) به معنى استقرار و ثبات است، و «معدن» را به اين جهت معدن، گفته اند كه: فلزات و مواد گران قيمت در آنجا مستقر است، به هر حال، اين تعبير در اينجا اشاره، به جاويدان بودن باغ هاى بهشت است.

تعبير به «مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» اشاره به آن است كه: حتى زحمت گشودن درها براى بهشتيان وجود ندارد، گوئى بهشت در انتظار آنهاست، و هنگامى كه چشمش به آنان مى افتد، آغوش باز، و آنها را به درون دعوت مى كند!

* * *

سپس، آرامش و احترام خاص بهشتيان را به اين صورت، بيان مى كند: «اين در حالى است كه آنها بر تختها در آن تكيه كرده اند، و انواع ميوه هاى فراوان و نوشيدنى در اختيار آنها است» هر زمان آن را مى طلبند، فوراً نزد آنها حاضر مى شود (مُتَّكِئِينَ فِيها يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَة كَثِيرَة وَ شَراب).(5)

آيا فوراً به وسيله خدمتكاران بهشتى در برابر آنها حاضر مى گردد، يا تنها اراده آنها كافى براى حضور آن است؟ هر دو احتمال وجود دارد.

تكيه روى «فاكِهَِة» و «شَراب» (ميوه و نوشيدنى) ممكن است اشاره به اين باشد كه: بيشترين غذاى بهشتيان ميوه است، هر چند غذاهاى ديگر طبق صريح آيات قرآن نيز، در آنجا وجود دارد.

همان گونه كه بهترين و سالم ترين غذاى انسان در اين دنيا نيز ميوه است!

تعبير به «كَثِيْرَة» اشاره به انواع مختلف ميوه هاى بهشتى است، همان گونه كه نوشيدنى و شراب طهور آن نيز، اشكال متنوعى دارد كه در آيات مختلف قرآن به آن اشاره شده است.

* * *

بعد از آن، سخن از همسران پاك بهشتى به ميان آورده، مى گويد: «نزد بهشتيان، همسرانى است كه فقط چشم به شوهرانشان دوخته اند، همگى جوان و با شوهران خود هم سن و سالند» (وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ).

«طَرْف» (بر وزن برف) به معنى پلك چشم است، و گاه، به معنى نگاه كردن نيز آمده است، توصيف زنان بهشتى به «قاصِراتُ الطَّرْفِ» (آنها كه نگاهى كوتاه دارند) اشاره به اين است كه: تنها چشم به همسران خود دوخته اند، فقط به آنها عشق مىورزند و به غير آنان نمى انديشند كه اين، از بزرگ ترين مزاياى همسر است.

بعضى از مفسران نيز، آن را به معنى حالت خمار بودن چشم كه حالت جالب مخصوصى است دانسته اند، جمع ميان اين دو معنى نيز، بى مانع است.

«أَتْراب» به معنى «هم سن و سال» توصيف ديگرى است براى زنان بهشتى نسبت به همسرانشان، چرا كه توافق سنى جاذبه را ميان دو همسر افزون مى كند، و يا توصيفى است براى خود آن زنان، كه همه آنها هم سن و سال و جوانند.(6)

* * *

در آخرين آيات مورد بحث، به تمام هفت نعمت بزرگ بهشتيان كه در آيات قبل آمده بود، اشاره كرده، مى گويد: «اين چيزى است كه براى روز حساب به شما وعده داده مى شود» (هذا ما تُوعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ).

وعده اى تخلف ناپذير و نشاط انگيز، وعده اى از سوى خداوند بزرگ.

* * *

و براى تأكيد بر جاودانگى اين مواهب مى افزايد: «اين رزق و روزى ماست، عطائى است كه هرگز پايان نمى گيرد و فنائى براى آن متصور نيست» (إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفاد).(7)

بنابراين، غم زوال و نابودى كه همچون سايه شومى بر نعمت هاى اين جهان افتاده در آنجا وجود ندارد، و از بركت خزائن پربار الهى، پيوسته مدد مى گيرد و محدوديتى براى آن نيست، و حتى كاستى در آن ظاهر نمى شود، چون اراده خدا بر آن تعلق گرفته.

* * *

55هذا وَ إِنَّ لِلطّاغِينَ لَشَرَّ مَآب

56جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمِهادُ

57هذا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسّاقٌ

58وَ آخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْواجٌ

59هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ لا مَرْحَباً بِهِمْ إِنَّهُمْ صالُوا النّارِ

60قالُوا بَلْ أَنْتُمْ لا مَرْحَباً بِكُمْ أَنْتُمْ قَدَّمْتُمُوهُ لَنا فَبِئْسَ الْقَرارُ

61قالُوا رَبَّنا مَنْ قَدَّمَ لَنا هذا فَزِدْهُ عَذاباً ضِعْفاً فِي النّارِ

 

ترجمه:

55 ـ اين (پاداش پرهيزكاران است)، و براى طغيانگران بدترين محل بازگشت است.

56 ـ دوزخ، كه در آن وارد مى شوند; و چه بستر بدى است!

57 ـ اين مايع سوزان و بدبوئى است كه بايد از آن بچشند!

58 ـ و جز اينها كيفرهاى ديگرى همانند آن دارند!

59 ـ (گفته مى شود:) اين گروهى است كه همراه شما وارد دوزخ مى شوند خوشآمد بر آنها مباد; همگى در آتش خواهند سوخت!

60 ـ آنها (به رؤساى خود) مى گويند: «بلكه خوشآمد بر شما مباد كه اين (عذاب) را شما براى ما فراهم ساختيد. چه بد قرارگاهى است اينجا»!

61 ـ (سپس) مى گويند: «پروردگارا! هر كس اين (عذاب) را براى ما فراهم ساخته، عذابى مضاعف در آتش بر او بيفزا»!


1 ـ بعضى از مفسران، در تفسير اين جمله گفته اند: منظور «ذكر جميل» پيامبران گذشته است.

2 ـ جمعى از مفسران «هذا ذِكْرٌ» را اشاره به اين دانسته اند كه: آنچه درباره انبياى گذشته بيان شد، ذكر خير و ثناء جميل درباره آنها بود، و آيات بعد، مقامات آنها را در آخرت بازگو مى كند، ولى اين معنى، بعيد به نظر مى رسد، بلكه ظاهر آيات، كلى است همان گونه كه در بالا گفتيم.

3 ـ «مَآب» به معنى محل بازگشت است، و اضافه «حُسْن» به «مَآب» از قبيل اضافه صفت به موصوف مى باشد.

4 ـ «جَنّاتِ عَدْن» «بدل» يا «عطف بيان» براى «مَآب» است.

5 ـ ضمير «فِيْها» در هر دو مورد به «جَنّاتِ عَدْن» باز مى گردد، و توصيف «فاكِهَة» به «كَثِيْرَة»، دليل بر توصيف «شراب» به اين وصف نيز مى باشد، و «مُتَّكِئِين» حال براى ضمير «لَهُم» است، يعنى آنها در بهشت جاويدان مستقر مى شوند در حالى كه تكيه بر مسندها زده اند، و در حالى كه دستور آوردن ميوه هاى مختلف و انواع نوشيدنى ها را مى دهند.

6 ـ «أَتْراب» جمع «ترب» (بر وزن شعر) است.

7 ـ «نَفاد» به معنى «فنا» و نابودى است، و «لام» در «لَرِزْقُنا» براى تأكيد است.

 
تفسير:

و اين هم كيفر طاغيان!

در آيات گذشته، نعمت هاى هفتگانه و مواهب بى دريغ پروردگار، براى پرهيزگاران برشمرده شد، و در آيات مورد بحث، با استفاده از روش مقابله و مقايسه، كه قرآن زياد آن را به كار مى گيرد، سرنوشت شوم و كيفرهاى گوناگون طاغيان و سركشان را در برابر خداوند برمى شمرد.

نخست مى گويد: «آنچه گفته شد پاداش هاى «متقين» است، و براى طغيانگران بدترين مرجع و محل بازگشت است»! (هذا وَ إِنَّ لِلطّاغِينَ لَشَرَّ مَآب).(1)

متقين، «حسن مَآب» داشتند، اينها «شرّ مَآب» و سرنوشت و بازگشت شوم دارند.

* * *

آن گاه، با استفاده از روش اجمال و تفصيل به شرح اين جمله سربسته پرداخته مى گويد: «اين بازگشت شوم و مرجع سوء، همان دوزخ است كه در آن وارد مى شوند و به آتش آن مى سوزند، و چه بستر بدى است آتش دوزخ»! (جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمِهادُ).(2)

گويا جمله «يَصْلَوْنَها» (در جهنم وارد مى شوند و به آتش آن مى سوزند) براى بيان اين است كه: كسى گمان نكند تنها جهنم را از فاصله دور مى بينند و يا در كنار آن، قرار مى گيرند، نه، به درون آن وارد مى شوند، و نيز كسى توهم نكند كه آنها به آتش دوزخ، عادت مى كنند و انس مى گيرند، نه، پيوسته با آن مى سوزند.

«مِهاد» ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ به معنى بسترى است كه براى خواب و استراحت، گسترده مى شود، به گاهواره طفل نيز اطلاق مى گردد.

بستر، جايگاه استراحت است و بايد از هر نظر مناسب حال و ملايم طبع باشد، اما چگونه خواهد بود وضع كسانى كه بسترشان آتش جهنم مى باشد؟!

* * *

پس از آن به انواع ديگرى از عذاب هاى آنها پرداخته مى گويد: «اين نوشابه حميم و غساق است كه بايد از آن بچشند» (هذا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسّاقٌ).(3)

«حَمِيْم» به معنى آب داغ و سوزان يكى از نوشابه هاى دوزخيان مى باشد، در برابر انواع «شراب طهور» كه در آيات قبل، براى بهشتيان ذكر شده بود.

«غَسّاق» از ماده «غسق» (بر وزن رمق) به معنى شدت تاريكى شب است، «ابن عباس» آن را به نوشابه بسيار سردى (كه از شدت برودت درون انسان را مى سوزاند و مجروح مى كند) تفسير كرده است، ولى در مفهوم ريشه اين كلمه، چيزى نيست كه دلالت بر اين معنى كند، جز اين كه مقابله آن با «حَمِيم» كه آب داغ و سوزان است ممكن است منشأ چنين استنباطى شده باشد.

«راغب» در «مفردات»، آن را به قطراتى كه از پوست تن دوزخيان (و جراحات بدن آنها) بيرون مى آيد، تفسير كرده است.

لابد تيره بودن رنگ آن سبب اطلاق اين واژه بر آن شده است، چرا كه محصول آن آتش سوزان، چيزى جز يك مشت اندام سوخته با تراوشهاى سياه نيست!

به هر حال، از پاره اى از كلمات، بر مى آيد كه: «غَسّاق» بوى بسيار بد و زننده اى دارد كه همگان را ناراحت مى كند.

بعضى ديگر، آن را به يك نوع عذاب كه جز خدا از آن آگاه نيست، تفسير كرده اند، چرا كه آنها مرتكب گناهان و مظالم سختى شده اند كه، جز خدا از آن آگاه نبوده و كيفرشان نيز بايد چنين باشد.

همان گونه كه بهشتيان پرهيزگار، اعمال نيكى انجام مى دادند كه جز خدا از آن آگاه نبود، لذا به آنها وعده پاداش هائى داده شده كه جز خدا از آن خبر ندارد: «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن».(4)

* * *

باز به انواع ديگرى از عذابهاى دردناك آنها اشاره كرده، مى گويد: «و جز اينها، كيفرهاى ديگرى هم شكل آن دارند» (وَ آخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْواجٌ).(5)

«شَكْل» (به فتح شين) به معنى مثل و مانند است، و «أَزْواج» به معنى انواع و اقسام است، و اين يك اشاره اجمالى به انواع ديگرى از عذاب همانند عذابهاى گذشته است كه در اينجا به طور سربسته، بيان شده، و شايد براى محبوسان اين جهان ماده، قابل توصيف و درك نباشد.

اين در حقيقت، نقطه مقابل «فاكِهَة كَثِيرَة» در آيات گذشته است كه اشاره به انواع مختلف نعمت ها و ميوه هاى بهشتى بود.

به هر حال، اين شباهت، ممكن است در شدت و ناراحتى و يا در جميع جهات باشد.

* * *

سپس، آخرين مجازات آنها را كه همنشينان بد با زبانى مملو از سرزنش است، مطرح ساخته مى گويد: هنگامى كه رؤساى ضلال وارد دوزخ مى شوند و با چشم خود مى بينند، پيروان را نيز به سمت دوزخ مى آورند به يك ديگر مى گويند: «اين فوجى است كه همراه شما وارد دوزخ مى شود» (هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ).(6)

«خوش آمد بر آنها مباد»! (لا مَرْحَباً بِهِمْ).

«آنها همگى در آتش خواهند سوخت» (إِنَّهُمْ صالُوا النّارِ).

جمله «هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ» به قرينه جمله ها و آيات بعد، از گفتار پيشوايان ضلالت و گمراهى است، وقتى پيروان خويش را آماده ورود در دوزخ مى بينند، به يكديگر مى گويند اينها هم با شما خواهند بود، بعضى از مفسران نيز آن را خطاب فرشتگان، به سردمداران كفر و عصيان مى دانند، ولى معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

«مَرْحَباً» كلمه اى است كه به هنگام خوش آمد گفتن به ميهمان، گفته مى شود، و «لا مَرْحَباً» ضد آن است، اين كلمه، مصدر از ماده «رحب» (بر وزن محو) به معنى وسعت مكان است، يعنى بفرمائيد! كه در مكان وسيع و مناسبى ورود كرده ايد، و معادل آن در زبان فارسى جمله «خوش آمديد» مى باشد.

«مُقْتَحِم» از ماده «اقتحام» به معنى وارد شدن در كار شديد و خوفناك است، و غالباً به ورود در كارها، بدون مطالعه و فكر قبلى نيز اطلاق مى شود.

اين تعبير، نشان مى دهد كه پيروان ضلالت، بدون مطالعه و فكر و صرفاً روى هوا و هوس و تقليدهاى كوركورانه، در آتش شديد و خوفناك جهنم ورود مى كنند.

* * *

به هر حال، اين صدا به گوش پيروان مى رسد و از ناخوشامد گفتن رؤساى ضلالت سخت خشمگين مى گردند، رو به سوى آنها كرده، «مى گويند: بلكه خوشامد بر شما مباد، كه شما اين عذاب دردناك را به ما پيشنهاد كرديد، و براى ما فراهم ساختيد، چه بد قرارگاهى است دوزخ»؟! (قالُوا بَلْ أَنْتُمْ لا مَرْحَباً بِكُمْ أَنْتُمْ قَدَّمْتُمُوهُ لَنا فَبِئْسَ الْقَرارُ).

جمله اخير (فَبِئْسَ الْقَرارُ) در حقيقت نقطه مقابل «جَنّاتِ عَدْن» است كه درباره پرهيزگاران آمده بود، اشاره به اين كه: مصيبت بزرگ اين است كه: دوزخ جايگاه موقتى نيست، بلكه قرارگاه ثابت است!

هدف پيروان از اين تعبير، اين است كه آنها مى خواهند بگويند هر چه هست اين حسن را دارد كه شما رؤساى ضلالت نيز، در اين امر با ما مشتركيد، و اين مايه تشفى قلب ماست، و يا اشاره به اين است كه جنايت شما پيشوايان بر ما جنايتى بس عظيم بود، چرا كه دوزخ يك جايگاه موقتى نيست، بلكه قرارگاه ماست.

* * *

ولى، با اين حال پيروان به اين سخن راضى نمى شوند، چرا كه رؤساى ضلالت را ـ كه عامل اصلى جرم بودند ـ از خود مستحق تر مى دانند، لذا رو به درگاه خدا كرده «مى گويند: پروردگارا! هر كس اين عذاب را براى ما فراهم ساخته عذابى مضاعف در آتش دوزخ بر او بيفزا» (قالُوا رَبَّنا مَنْ قَدَّمَ لَنا هذا فَزِدْهُ عَذاباً ضِعْفاً فِي النّارِ).

عذابى به خاطر گمراهى خودشان، و عذابى به خاطر گمراه كردن ما.

اين آيه، شبيه همان مطلبى است كه در آيه 38 سوره «اعراف» آمده: رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النّارِ: «پروردگارا! اينها ما را گمراه كردند، عذاب مضاعف از آتش براى آنها قرار ده»! هر چند دنباله همين آيه سوره «اعراف» مى گويد: «هر دو عذاب مضاعف دارند» (چرا كه پيروان نيز نيروى اجرائى پيشوايان بودند، و زمينه هاى ضلالت و فساد به دست آنها فراهم مى شد كه اگر توده مردم تنور ظالمان را داغ نكنند آنها قدرت بر انجام كارى نخواهند داشت) ولى شك نيست كه عذاب پيشوايان به درجات سنگين تر است، هر چند هر دو عذاب مضاعف دارند.

آرى، اين است سرانجام كسانى كه با هم پيمان دوستى بستند و در راه انحراف و ضلالت بيعت كردند كه وقتى نتائج شوم اعمال خود را مى بينند به مخاصمت و دشمنى و نفرين بر يكديگر برمى خيزند.

قابل توجه اين كه: در اين آيات، ذكر نعمت هاى پرهيزگاران تنوع بيشترى از ذكر مجازاتها و عذابهاى طغيانگران دارد (در قسمت اول به هفت موهبت و در قسمت دوم به پنج عذاب اشاره شده) اين شايد، به خاطر پيشى گرفتن رحمت خدا بر غضب اوست «يا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ»!

* * *

62وَ قالُوا ما لَنا لانَرى رِجالاً كُنّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ

63أَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِيّاً أَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الْأَبْصارُ

64إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النّارِ

 

ترجمه:

62 ـ آنها مى گويند: «چرا مردانى را كه ما از اشرار مى شمرديم (در اينجا، در آتش دوزخ) نمى بينيم؟!

63 ـ آيا ما آنان را به مسخره گرفتيم يا (به اندازه اى حقيرند كه) چشمها آنها را نمى بيند»؟!

64 ـ اين گفتگوهاى خصمانه دوزخيان يك واقعيت است.


1 ـ «هذا» مبتدا و خبر آن محذوف است و در تقدير چنين است: «هذَا الَّذِي ذَكَرْناهُ لِلْمُتَّقِيْن».

2 ـ «جَهَنَّمَ» عطف بيان، يا بدل از «شَرَّ مَآب» است و «يَصْلَوْنَها» حال براى آن مى باشد.

3 ـ اين جمله، در اصل «هذا حَمِيمٌ وَ غَسّاقٌ فَلْيَذُوقُوهُ» بوده كه براى تأكيد جمله «فَلْيَذُوقُوهُ» در ميان مبتدا و خبر، فاصله شده است.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند: «هذا» خبر مبتداى محذوفى باشد همان گونه كه «حَمِيمٌ وَ غَسّاقٌ» چنين است و در تقدير چنين بوده: «اَلْعَذابُ هذا فَلْيَذُوقُوهُ، هذا حَمِيمٌ وَ غَسّاقٌ»، ولى احتمال اول، ظريف تر و جالب تر به نظر مى رسد.

4 ـ الم سجده، آيه 17.

5 ـ «آخَر» صفت براى موصوف محذوفى است كه مبتدا مى باشد و «أَزْواج» مبتداى ثانى و «مِنْ شَكْلِهِ» خبر آن است و مجموعاً خبر مبتداى اول است و در تقدير چنين بوده: «وَ عَذابٌ آخَرُ أَزْواجٌ مِنْ شَكْلِهِ».

6 ـ اين جمله محذوفى دارد، و در تقدير چنين است: «يَقُولُ رُؤَساءُ الضَّلالِ بَعْضُهُمْ لِبَعْض هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُم».

 

تفسير:

مخاصمه اصحاب دوزخ!

سپس، به عنوان يك خلاصه گيرى از گفتگوهائى كه، ميان دوزخيان واقع مى شود و تأكيد بر آنچه گذشت مى فرمايد: «اين يك واقعيت است مخاصمه و گفتگوهاى خصمانه دوزخيان» (إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النّارِ).(2)

دوزخيان در اين جهان نيز، گرفتار تخاصم و نزاعند و روح پرخاشگرى و نزاع و جدال بر آنها حاكم است، هر روز با كسى درگير و گلاويز مى شوند، و در قيامت كه صحنه بروز مكنونات است آنچه در درون داشتند ظاهر مى گردد، و در جهنم به جان هم مى افتند، دوستان ديروز، دشمنان امروز، و مريدان ديروز مخالفان امروز مى شوند، تنها خط ايمان و توحيد است كه خط وحدت و صفا در اين جهان، و آن جهان مى باشد.

جالب اين كه: بهشتيان بر سريرها و تختها تكيه زده، به گفتگوهاى دوستانه مشغولند، چنان كه در آيات مختلف قرآن آمده، در حالى كه دوزخيان در حال جنگ و جدالند كه آن خود موهبتى است بزرگ، و اين عذابى است دردناك!

* * *

نكته:

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه به يكى از يارانش فرمود: «خداوند از شما پيروان مكتب اهلبيت(عليهم السلام) در قرآن ياد كرده آنجا كه دشمنان شما در آتش دوزخ مى گويند: چرا ما در اينجا مردانى را كه از اشرار مى شمرديم نمى بينيم؟ آيا آنها را به باد مسخره گرفتيم، يا از شدت حقارت به چشم ما نمى آيند، به خدا سوگند مقصود از اين مردان شما هستيد كه گروهى شما را از اشرار مى پندارند، ولى به خدا سوگند در بهشت شادمان و مسروريد، در حالى كه دوزخيان در جهنم دنبال شما مى گردند».(3)

65قُلْ إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ وَ ما مِنْ إِله إِلاَّ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ

66رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الْعَزِيزُ الْغَفّارُ

67قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ

68أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ

69ما كانَ لِي مِنْ عِلْم بِالْمَلَإِ الْأَعْلى إِذْ يَخْتَصِمُونَ

70إِنْ يُوحى إِلَيَّ إِلاّ أَنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ

 

ترجمه:

65 ـ بگو: «من تنها يك بيم دهنده ام; و هيچ معبودى جز خداوند يگانه قهّار نيست!

66 ـ پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه ميان آن دو است، پروردگار عزيز و غفّار»!

67 ـ بگو: «اين خبرى بزرگ است،

68 ـ كه شما از آن روى گردانيد!

69 ـ من از ملأ اعلى (و فرشتگانِ عالَم بالا) به هنگامى كه (درباره آدم) مخاصمه مى كردند خبر ندارم!

70 ـ تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه من انذاركننده آشكارى هستم»!


1 ـ قابل توجه اين كه: «زاغَت» كه از ماده «زيغ»، به معنى انحراف از حق و درستى است در اينجا به چشم نسبت داده شده، نه به صاحبان چشم، و اين براى بيان مبالغه در مطلب است.

2 ـ «تَخاصُمُ أَهْلِ النّارِ» بيان براى «ذلِك» مى باشد.

3 ـ «روضه كافى»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 467.

 

 

تفسير:

من يك بيم دهنده ام!

از آنجا كه تمام بحث هاى گذشته، چه آنها كه از مجازات دردناك دوزخيان سخن مى گويد، و چه آنها كه از عذاب دنيوى اقوام گنهكار پيشين، بحث مى كند همه جنبه انذار و تهديد براى مشركان و سركشان و ظالمان دارد، در آيات مورد بحث، همين مسأله را تعقيب كرده، مى گويد: «بگو: من فقط يك انذاركننده ام»! (قُلْ إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ).

درست است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بشارت دهنده نيز، مى باشد، و آيات قرآن مجيد به هر دو معنى ناطق است، ولى، چون بشارت براى مؤمنان است، و انذار براى مشركان و مفسدان، و در اينجا روى سخن با گروه اخير است، تنها تكيه بر انذار شده است.

پس از آن مى افزايد: «هيچ معبودى جز خداوند يگانه قهار نيست» (وَ ما مِنْ إِله إِلاَّ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ).

تكيه بر قهر او نيز، به همين منظور است، تا كسى به لطف او مغرور نگردد، و از قهر او خود را ايمن نشمرد، و در گرداب كفر و گناه غوطهور نشود.

* * *

و بلافاصله، به عنوان ذكر دليل براى توحيد الوهيت و عبادت پروردگار، مى افزايد: «او همان كسى است كه پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آنها قرار دارد، مى باشد، همان خدائى كه عزيز و غفار است» (رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الْعَزِيزُ الْغَفّارُ).

در حقيقت، در اين آيه، سه وصف از اوصاف خداوند بيان شده كه هر كدام براى اثبات مقصودى است.

نخست، مسأله «ربوبيتِ» او نسبت به تمام عالم هستى است، او مالك همه اين جهان است مالكى كه آنها را تدبير و تربيت مى كند، تنها كسى شايسته «عبوديت» است كه چنين باشد، نه بتهائى كه به مقدار سر سوزن از خود چيزى ندارند.

دوم، مسأله «عزت» او است، مى دانيم «عزيز» از نظر معنى لغوى به كسى گفته مى شود كه: هيچ كس نتواند بر او غالب گردد، و هر چه اراده كند، انجام شدنى باشد، و به تعبير ديگر، هميشه غالب است و هرگز مغلوب نيست.

كسى كه چنين است، فرار كردن از چنگال قدرتش، چگونه امكان دارد؟ و نجات از كيفرش، چگونه ميسّر است؟

سومين توصيف، مقام «غفاريت» و كثرت آمرزش او است كه درهاى بازگشت را به روى گنهكاران مى گشايد، و باران رحمتش را بر آنها مى بارد، تا تصور نكنند اگر «قهّار» و «عزيز» است، مفهومش بستن درهاى رحمت و توبه به روى بندگان مى باشد.

در حقيقت، يكى بيان «خوف» است و ديگرى بيان «رجاء» كه بدون موازنه اين دو حالت، تكامل انسان امكان پذير نيست، يا گرفتار غرور و غفلت مى شود، و يا در گرداب يأس و نوميدى فرو مى رود.

و به تعبير ديگر، توصيف او به «عزيز» و «غفّار» دليل ديگرى بر «الوهيت» او است چرا كه تنها كسى شايسته پرستش است كه، علاوه بر «ربوبيت» قدرت بر مجازات نيز دارد، و علاوه بر قدرت بر مجازات، درهاى رحمت و مغفرت او نيز گشوده است.

* * *

سپس، در جمله اى كوتاه و تكان دهنده، خطاب به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى فرمايد: «بگو: اين يك خبر بزرگ است» (قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ).

* * *

«كه شما از آن روى گردان هستيد» (أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ).

اين كدام خبر است كه به آن اشاره كرده و آن را به عظمت توصيف مى كند؟

قرآن مجيد؟ رسالت پيامبر؟ قيامت و سرنوشت مؤمنان و كافران؟ توحيد و يگانگى خدا؟ و يا همه اينها؟

از آنجا كه قرآن مشتمل بر همه اين امور است، و جامع ميان آنها است، و اعراض مشركان نيز، از آن بوده، مناسب تر همان معنى اول، يعنى قرآن است.

آرى، اين كتاب بزرگ آسمانى، خبرى است بزرگ، به عظمت تمام عالم هستى كه از ناحيه خالق اين جهان، خالق «عزيز»، «غفار»، «واحد» و «قهار»، نازل شده، خبرى، كه عظمت آن را گروه عظيمى، به هنگام نزولش درنيافتند، جمعى آن را به باد سخريه و استهزاء گرفتند، و جمعى سحرش خواندند، و عده اى شعرش ناميدند، ولى چيزى نگذشت كه اين «نبأ عظيم» باطن خود را نشان داد، مسير تاريخ بشريت را عوض كرد، بر پهنه جهان سايه افكند، تمدنى عظيم و درخشان در تمام زمينه ها به وجود آورد، و جالب اين كه: اعلام اين نبأ عظيم در اين سوره «مكّى» شده، در زمانى كه مسلمانان ظاهراً در نهايت ضعف و ناتوانى بودند، و درهاى پيروزى و نجات به روى آنان بسته بود.

حتى امروز نيز، عظمت اين خبر بزرگ بر جهانيان و حتى بر خود مسلمانان كاملاً روشن نيست، و بايد آينده آن را نشان دهد.

اين گفتار قرآن كه: «شما از آن روى گردان هستيد» هنوز صادق است، و همين اعراض مسلمين، سبب شده كه نتوانند از اين چشمه جوشان فيض الهى كاملاً سيراب شوند، و در پرتو انوار آن، به پيش تازند، و قله هاى فخر و شرف را تسخير كنند.

* * *

آن گاه، به عنوان مقدمه اى براى ذكر ماجراى آفرينش آدم، و ارزش والاى وجود انسان، تا آن حد كه فرشتگان، همگى در برابر او سجده كردند، مى فرمايد: «من از ملأ اعلى، و فرشتگان عالم بالا به هنگامى كه درباره آفرينش انسان گفتگو و مخاصمه مى كردند، خبر ندارم» (ما كانَ لِي مِنْ عِلْم بِالْمَلَإِ الْأَعْلى إِذْ يَخْتَصِمُونَ).

* * *

آگاهى من تنها از طريق وحى است، و «تنها چيزى كه به من وحى مى شود، اين است كه: من انذاركننده آشكارى هستم» (إِنْ يُوحى إِلَيَّ إِلاّ أَنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ).

گر چه فرشتگان، جدال و مخاصمه اى با پروردگار نداشتند، ولى همين اندازه كه به هنگام خطاب خداوند به آنها كه: «من مى خواهم خليفه اى در زمين بيافرينم» آنها به گفتگو پرداختند و عرض كردند: «آيا مى خواهى كسى را بيافرينى كه فساد و خونريزى كند»؟ كه در پاسخ آنها فرمود: «من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد»(1) به اين گفتگوها «مخاصمه» اطلاق شده است كه يك اطلاق مجازى است، و همان گونه كه اشاره كرديم، اين در حقيقت مقدمه اى است براى آيات بعد، كه پيرامون آفرينش آدم، سخن مى گويد.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه «ملأ اعلى» مفهوم وسيعى دارد كه حتى شيطان را شامل مى شود، چه اين كه: آن روز شيطان در زمره فرشتگان بود و به مخاصمه با خدا برخاست و زبان به اعتراض گشود، و به همين دليل، براى هميشه مطرود درگاه حق شد، ولى تفسير اول مناسب تر است.

در روايات متعددى كه از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «ابن عباس» فرمود: پروردگارم از من پرسيد: أَ تَدْرِي فِيْمَ يَخْتَصِمُ الْمَلَأُ الاَعْلى؟: «آيا مى دانى فرشتگان عالم بالا در چه چيز بحث و گفتگو مى كنند»؟!

عرض كردم: نه.

فرمود: اِخْتَصَمُوا فِى الْكَفّاراتِ وَ الدَّرَجاتِ، فَاَمَّا الْكَفّاراتُ فَاِسْباغُ الْوُضُوءِ فِى السَّبَراتِ، وَ نَقْلُ الاَقْدامِ اِلَى الْجَماعاتِ، وَ اِنْتِظارُ الصَّلاةِ بَعْدَ الصَّلاةِ، وَ أَمَّا الدَّرَجاتُ فَاِفْشاءُ السَّلامِ، وَ اِطْعامُ الطَّعامِ، وَ الصَّلاْةُ بِالْلَّيْلِ وَ النّاسُ نِيامٌ: «آنها در مورد «كفارات» (كارهائى كه گناهان را جبران مى كند) و «درجات» (آنچه بر درجات انسان مى افزايد) به گفتگو پرداختند: اما كفارات وضوى شاداب در سرماى زمستان گرفتن، و به سوى نماز جماعت گام برداشتن، و انتظار نمازى بعد از نماز ديگر كشيدن است، و اما درجات، بسيار سلام كردن و اطعام طعام نمودن، و نماز در شب به هنگامى كه چشم مردم در خواب است باشد».(2)

البته در اين حديث، صريحاً نيامده است كه: نظر به تفسير آيه فوق دارد، هر چند تعبيرات، شبيه تعبيرات آيه مورد بحث است، و به هر حال، از اين حديث استفاده مى شود: منظور از «مخاصمه» در اينجا تنها بحث و گفتگو است، نه جدال و كشمكش، بحث و گفتگو از اعمال آدميان، و كارهائى كه كفاره گناهان مى شود و بر درجات انسان ها مى افزايد، و شايد گفتگوى آنها در تعداد اعمالى است كه سرچشمه اين فضائل مى گردد، و يا در تعيين حد و ميزان درجاتى است كه از اين اعمال حاصل مى شود، و به اين ترتيب، از اين حديث تفسير سومى براى آيه به دست مى آيد كه از جهاتى مناسب است، ولى با آيات آينده تناسب زيادى ندارد، و همان گونه كه گفتيم، ممكن است ناظر به گفتگوهاى ديگر فرشتگان باشد، نه آنچه مربوط به اين آيات است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: عدم علم پيامبر به اين معنى است كه من از خودم چيزى در اين زمينه ها نمى دانم، تنها همان را مى دانم كه از طريق وحى بر من نازل مى گردد.

* * *

71إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِين

72فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ

73فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ

74إِلاّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ

75قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ

76قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين

77قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ

78وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلى يَوْمِ الدِّينِ

79قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ

80قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ

81إِلى يَوْمِ الْوَقْت الْمَعْلُومِ

82قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ

83إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

 

ترجمه:

71 ـ (و به خاطر بياور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گِل مى آفرينم!

72 ـ هنگامى كه آن را نظام بخشيدم و از روح خود در آن دميدم، براى او به سجده افتيد»!

73 ـ در آن هنگام همه فرشتگان سجده كردند.

74 ـ جز ابليس كه تكبر ورزيد و از كافران بود!

75 ـ گفت: «اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه بر مخلوقى كه با قدرت خود او را آفريدم سجده كنى؟! آيا تكبر كردى يا از برترين ها بودى؟! (برتر از اين كه فرمان سجود به تو داده شود!)».

76 ـ گفت: «من از او بهترم; مرا از آتش آفريده اى و او را از گل»!

77 ـ فرمود: «از آسمان ها (و صفوف ملائكه) خارج شو، كه تو رانده درگاه منى!

78 ـ و مسلماً لعنت من بر تو تا روز قيامت خواهد بود»!

79 ـ گفت: «پروردگارا! مرا تا روزى كه انسان ها برانگيخته مى شوند مهلت ده»!

80 ـ فرمود: «تو از مهلت داده شدگانى.

81 ـ ولى تا روز و زمان معين»!

82 ـ گفت: «به عزتت سوگند، همه آنها را گمراه خواهم كرد

83 ـ مگر بندگان خالص تو، از ميان آنها»!


1 ـ بقره، آيه 30.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 485، ذيل آيات مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 375، همين حديث در تفسير «درّ المنثور» از طرق بسيارى از گروهى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ با تفاوت هائى ـ نقل شده است.

 

تفسير:

تكبر كرد و رانده درگاه خدا شد!

اين آيات، همان گونه كه گفتيم، توضيحى است بر «مخاصمه ملأ اعلى» و «ابليس» و گفتگو درباره آفرينش «آدم»، و در مجموع هدف از بيان اين سرگذشت اين است كه: اولاً، به انسان ها يادآورى شود كه وجود آنها آن قدر با ارزش است كه تمامى فرشتگان براى جدشان «آدم» به سجده افتادند، انسانى با اين همه شخصيت، چگونه اسير چنگال شيطان، و هواى نفس مى شود؟ چگونه ارزش وجودى خود را رها كرده، يا در برابر سنگ و چوبى سجده مى كند؟!

اصولاً، يكى از روشهاى مؤثر تربيت، اعطاى شخصيت، به افراد مورد تربيت است، و يا به تعبير صحيح تر، شخصيتِ والا و ارزش وجودى آنها، را به يادشان آوردن، در چنين شرائطى است كه احساس مى كند، پستى و انحطاط لايق شأن او نيست و خود به خود از آن، كناره گيرى مى نمايد.

ثانياً، لجاجت شيطان و غرور، تكبر و حسدش كه سبب شد، براى هميشه از اوج افتخار سقوط كند، و در لجنزار لعنت فرو رود، مى تواند هشدارى براى همه افراد لجوج و مغرور باشد، تا عبرت گيرند و رويه شيطان را رها كنند.

ثالثاً، از وجود چنين دشمن بزرگى كه سوگند براى اغواى انسان ها ياد كرده، خبر مى دهد، تا همگان به هوش باشند و در دام او نيفتند.

مجموع اين امور، تكميلى است براى بحثهاى پيشين.

به هر حال، در نخستين آيه، مى فرمايد: «به خاطر بياور هنگامى را كه پروردگارت به ملائكه گفت: من بشرى را از گل مى آفرينم» (إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِين).

* * *

اما براى اين كه: تصور نشود، بعد وجود انسانى همان بعد خاكى است در آيه بعد مى افزايد: «و هنگامى كه آن را نظام بخشيدم، و از روح خودم (روح شريف و ممتازى را كه آفريده ام) در او دميدم، همگى براى او به خاك بيفتيد و سجده كنيد» (فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ).

* * *

به اين ترتيب، آفرينش انسان پايان پذيرفت، «روح خدا» و «گل تيره» به هم آميختند، و موجودى عجيب و بى سابقه، كه قوس صعودى و نزوليش هر دو بى انتها بود، آفرينش يافت، موجودى با استعداد فوق العاده كه مى توانست شايسته مقام «خليفة اللّهى» باشد، قدم به عرصه هستى گذاشت «و در آن هنگام همه فرشتگان بدون استثنا سجده كردند» (فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ).

و شايسته ستايش آن، آفريدگارى را دانستند كه «كارَد چنين دل آويز، نقشى ز ماء و طينى»!

* * *

اما «تنها كسى كه سجده نكرد «ابليس» بود، تكبر ورزيد و تمرد و طغيان نمود، و به همين دليل از مقام (با عظمت خود) سقوط كرد و در صف كافران بود» (إِلاّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ).

آرى، و بدترين بلاى جان انسان نيز همين كبر و غرور است كه پرده هاى تاريك جهل بر چشم بيناى او مى افكند، و او را از درك حقايق محروم مى سازد او را به تمرد و سركشى وامى دارد، و از صف مؤمنان كه صف بندگان مطيع خداست بيرون مى افكند، و در صف كافران كه صف ياغيان و طاغيان است قرار مى دهدآن گونه كه «ابليس» را قرار داد.

* * *

اينجا بود كه «ابليس» از سوى خداوند، مورد مؤاخذه و بازپرسى قرار گرفت: «فرمود اى ابليس! چه چيز مانع تو از سجده بر مخلوقى كه با دو دست خود آفريدم گرديد»؟! (قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ).

بديهى است، تعبير به «يَدَىّ» (دو دست) به معنى دستهاى حسى نيست كه او از هر گونه جسم و جسمانيت پاك و منزه است، بلكه، دست در اينجا كنايه از قدرت است، چرا كه انسان، معمولاً قدرت خود را با دست اعمال مى كند، لذا در تعبيرات روزمره، اين كلمه در معنى قدرت، فراوان به كار مى رود، گفته مى شود فلان كشور در دست فلان گروه است، يا فلان معبد و ساختمان بزرگ، به دست فلان كس ساخته شده، گاه گفته مى شود: دست من كوتاه است، يا دست تو پر است.

دست در هيچ كدام از اين استعمالات، به معنى عضو مخصوص نيست، بلكه تمام اينها كنايه از قدرت و سلطه است.

و از آنجا كه انسان، كارهاى مهم را با دو دست انجام مى دهد، و به كار گرفتن دو دست، نشانه نهايت توجه و علاقه انسان به چيزى است، ذكر اين تعبير در آيه فوق، كنايه از عنايت مخصوص پروردگار و اعمال قدرت مطلقه اش در آفرينش انسان است.

سپس مى افزايد: «آيا تكبر ورزيدى، يا بالاتر از آن بودى كه فرمان سجود به تو داده شود»؟! (أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ).

بدون شك، احدى نمى تواند ادعا كند كه قدر و منزلتش ما فوق اين است كه براى خدا سجده كند (يا براى آدم به فرمان خدا) بنابراين، تنها راهى كه باقى مى ماند، همان احتمال دوم يعنى: تكبر است.

بعضى از مفسران، «عالِين» را در اينجا به معنى كسانى مى دانند كه، هميشه در راه كبر و غرور، گام بر مى دارند و بنابراين، معنى جمله چنين مى شود: آيا تو هم اكنون تكبر كرده يا همواره چنين بوده اى»؟!

ولى معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

اما «ابليس» با نهايت تعجب، شق دوم را انتخاب كرد، و معتقد بود برتر از آن است كه چنين دستورى به او داده شود، لذا با نهايت جسارت، به مقام استدلال در مخالفتش با فرمان خدا بر آمده «گفت: من از او (آدم) بهترم، چرا كه مرا از آتش آفريده اى، و او را از گل»! (قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين).

او در واقع مى خواست، به پندار خويش با سه مقدمه، فرمان پروردگار را نفى كند:

نخست اين كه: من از آتش آفريده شده ام و او از گل كه اين يك واقعيت بودهمان گونه كه قرآن مجيد به آن ناطق است: خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْفَخّارِ * وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِج مِنْ نار: «خداوند انسان را از گل خشكيده اى همچون آجر و سفال، آفريد * و «جنّ» را (كه ابليس نيز از آنها است) از شعله آتش».(1)

مقدمه دوم، اين كه: آنچه از آتش آفريده شده برتر است، از آنچه از خاك آفريده شده; چرا كه آتش اشرف از خاك است.

مقدمه سوم، اين كه: هرگز نبايد به موجود اشرف، دستور داد كه در برابر غير اشرف، سجده كند!!

و تمام اشتباه «ابليس» در اين دو مقدمه اخير بود.

زيرا اولاً ـ آدم تنها از خاك نبود، بلكه عظمتش از آن روح الهى بود كه در آن دميده شد، و گرنه خاك كجا و اين همه افتخار و استعداد و تكامل كجا؟!

ثانياً ـ خاك نه تنها كمتر از آتش نيست، بلكه به مراتب برتر از آن است، تمام زندگى و حيات و منابع حياتى از خاك برمى خيزد، گياهان و گلها و تمام موجودات زنده از خاك مدد مى گيرند، تمام معادن گرانبها در دل خاك نهفته شده، و خلاصه خاك منبع انواع بركات است، در حالى كه آتش با تمام اهميتى كه در زندگى دارد هرگز به پاى آن نمى رسد، و تنها ابزارى است براى استفاده كردن از منابع خاكى، آن هم ابزارى خطرناك و ويرانگر، تازه مواد آتش زا غالباً از بركت زمين به وجود آمده (هيزم، ذغال، نفت و مانند آنها).

ثالثاً ـ مسأله، مسأله اطاعت فرمان پروردگار، و انجام اوامر او است، همه مخلوق و بنده او هستند و بايد سر به فرمان او باشند.

به هر حال، اگر استدلال «ابليس» را بشكافيم سر از كفر عجيبى در مى آورد، او با اين سخن مى خواست: هم حكمت خدا را نفى كند، و هم امر او را (نعوذ باللّه) بى مأخذ بشمرد، و اين موضعگيرى، دليل بر نهايتِ جهل او است; چرا كه اگر مى گفت: هواى نفس من مانع شد، يا كبر و غرور به من اجازه نداد، و مانند اينها، تنها اعتراف به يك گناه بود، اما اكنون كه براى توجيه عصيانش به نفى حكمت پروردگار و علم و دانش او مى پردازد، نشان مى دهد: به پست ترين مرحله كفر سقوط كرده است.

به علاوه، مخلوق، در برابر خالق از خود استقلالى ندارد، هر چه دارد از اوست و لحن «ابليس» نشان مى دهد: او براى خود حاكميت و استقلال در مقابل حاكميت پروردگار، قائل بوده است، و اين يكى ديگر از سرچشمه هاى كفر است.

به هر حال، عامل گمراهى شيطان، معجونى از «خودخواهى»، «غرور»، «كبر»، «جهل» و «حسد» بود، اين صفات شيطانى دست به دست هم دادند و او را كه ساليان دراز، همنشين ملائكه، بلكه معلم آنان بود، از آن اوج و افتخار پائين كشيدند، و چه خطرناك است اين اوصاف زشت در هر جا كه پيدا شود؟!

به فرموده على(عليه السلام) در يكى از خطبه هاى «نهج البلاغه»: «او هزاران سال عبادت پروردگار كرده بود، اما يك ساعت تكبر، همه آنها را به آتش كشيد و بر باد داد»!.(2)

آرى، يك بناى مهم و معظم را بايد در طول ساليان دراز ساخت ولى ممكن است آن را در يك لحظه با يك بمب قوى، به ويرانى كشيد!

* * *

اينجا بود كه مى بايست اين موجود پليد از صفوف ملأ اعلى و فرشتگان عالم بالا اخراج گردد، لذا خداوند به او خطاب كرد: «فرمود: از صفوف ملائكه، از آسمان برين، بيرون رو، كه تو رانده درگاه منى»! (قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ).

ضمير در «فَاخْرُجْ مِنْها» ممكن است اشاره، به صفوف ملائكه، يا عوالم بالا، يا بهشت و يا رحمت خدا بوده باشد.

آرى، اين نامحرم بايد از اينجا بيرون رود كه ديگر جاى او نيست، اينجا جاى پاكان و مقربان است، نه جاى آلودگان، سركشان و تاريك دلان.

«رَجِيم» از ماده «رجم» به معنى سنگسار كردن است، و چون لازمه آن طرد مى باشد، گاه در اين معنى به كار مى رود.

* * *

آن گاه افزود: «مسلماً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه خواهد يافت» و هميشه مطرود از رحمت من خواهى بود (وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلى يَوْمِ الدِّينِ).

* * *

مهم اين است: انسان هنگامى كه از اعمال زشت خود نتيجه شومى مى گيرد بيدار شود، و به فكر جبران بيفتد، اما چيزى خطرناكتر از آن نيست كه همچنان بر مركب غرور و لجاج سوار گردد، و به مسير خود به سوى پرتگاه ادامه دهد، اينجاست كه لحظه به لحظه، فاصله او از صراط مستقيم بيشتر مى شود، و اين، همان سرنوشت شومى بود كه دامن «ابليس» را گرفت.

اينجا بود كه «حسد» تبديل به «كينه» شد، كينه اى سخت و ريشه دار، و چنان كه قرآن مى گويد:

«عرض كرد: پروردگار من! مرا تا روز رستاخيز كه انسان ها برانگيخته مى شوند مهلت ده» (قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ).

مهلتى كه بر گذشته خود، اشك حسرت و ندامت بريزم؟ مهلتى كه عصيان زشت و شوم خود را جبران كنم؟ نه!، مهلتى كه از فرزندان «آدم» انتقام گيرم، و همه را به گمراهى بكشانم، هر چند گمراهى هر يك نفر از آنها بار سنگين تازه اى از گناه بر دوش من مى نهد، و مرا در اين منجلاب كفر و عصيان پائين تر مى برد، اى واى از لجاجت و كبر و غرور و حسد كه چه بلاها كه بر سر افراد نمى آورد؟!!

در حقيقت، او مى خواست تا آخرين فرصت ممكن، به اغواى فرزندان آدم بپردازد، چرا كه روز رستاخيز، پايان دوران تكليف است، و ديگر وسوسه و اغوا مفهومى ندارد.

علاوه بر اين، با اين درخواست: مرگ را از خود دور كند، و تا قيامت زنده بماند، هر چند همه جهانيان از دنيا بروند.

* * *

در اينجا مشيت الهى به دلائلى كه بعد اشاره خواهيم كرد، اقتضا نمود كه: اين خواسته «ابليس» برآورده شود، اما نه به طور مطلق، كه به صورت مشروط چنان كه در آيه بعد مى فرمايد: «گفت تو از مهلت داده شدگانى» (قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ).

* * *

ولى نه تا روز رستاخيز و مبعوث شدن خلايق، بلكه «تا روز و زمان معينى» (إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ).

در اين كه: «يوم الوقت المعلوم» چه روزى است؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند:

بعضى آن را پايان اين جهان مى دانند، چرا كه در آن روز همه موجودات زنده مى ميرند، و تنها ذات پاك خداوند مى ماند، چنان كه در آيه 88 سوره «قصص» مى خوانيم: «كُلُّ شَىْء هالِكٌ اِلاّ وَجْهَهُ» و به اين ترتيب، به قسمتى از خواسته ابليس ترتيب اثر داده شده.

بعضى احتمال داده اند: منظور از آن روز قيامت است، ولى اين احتمال نه با ظاهر آيات مورد بحث مى سازد ـ كه لحن آن نشان مى دهد با تمام خواسته او موافقت نشد ـ و نه با آيات ديگر قرآن كه خبر از مرگ عموم زندگان در پايان اين جهان مى دهد.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه آيه فوق، اشاره به زمانى باشد كه هيچ كس جز خدا نمى داند.

ولى تفسير اول، از همه مناسب تر است لذا در روايتى كه در تفسير «برهان» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده آمده است: «ابليس بين نفخه اول و دوم مى ميرد».(3)

* * *

اينجا بود كه «ابليس» مكنون خاطر خود را آشكار ساخت، و هدف نهائيش را از تقاضاى عمر جاويدان نشان داد «گفت: به عزتت سوگند كه همه آنها را گمراه خواهم كرد»! (قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ).

سوگند به «عزت» براى تكيه بر قدرت و اظهار توانائى است، و اين تأكيدهاى پى درپى (قسم از يكسو، و نون تأكيد ثقليه از سوى ديگر، و كلمه «أَجْمَعِين» از سوى سوم) نشان مى دهد: او نهايت پافشارى را در تصميم خويش داشته و دارد، و تا آخرين نفس، بر سر گفتار خود ايستاده است.

* * *

ولى متوجه اين واقعيت بود كه گروهى از بندگان خاص خدا به هيچ قيمتى در منطقه نفوذ و حوزه وسوسه او قرار نمى گيرند، لذا ناچار آنها را از گفتار بالا استثنا كرد و گفت: «مگر بندگان مخلص تو از ميان آنها»! (إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ).

همانها كه در راه معرفت و بندگى تو از روى اخلاص، صدق و صفا گام برمى دارند، تو نيز آنها را پذيرا شده اى، خالصشان كرده اى، و در حوزه حفاظت خود قرار داده اى، تنها اين گروهند كه من به آنها دسترسى ندارم، و گرنه بقيه را به دام خود خواهم افكند!

اتفاقاً، اين حدس و گمان «ابليس»، درست از آب در آمد، و هر كس به نحوى در دام او گرفتار شد، و جز «مخلصين» از آن نجات نيافتندهمان گونه كه قرآن در آيه 20 سوره «سبأ» مى فرمايد: وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ: «گمان ابليس درباره آنها به واقعيت پيوست، و جز گروهى از مؤمنان، همه از او پيروى كردند»!

* * *

 


1 ـ الرحمان، آيات 14 و 15.

2 ـ اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلَافِ سَنَة...عَنْ كِبْرِ سَاعَة وَاحِدَة فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ: «عبرت گيريد بندگان خدا! به آنچه خداوند در مورد «ابليس» انجام داد كه اعمال طولانى و كوشش هاى فراوان او را ـ در حالى كه شش هزار سال عبادت كرده بود ـ ... به خاطر يك ساعت تكبر بر باد داد، پس چگونه ممكن است كسى همان كار «ابليس» را انجام دهد و از غضب خداوند در امان بماند»؟ («نهج البلاغه»، خطبه 192، خطبه قاصعه).

3 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 342.

 
نكته ها:

1 ـ فلسفه وجود شيطان

درباره آيات فوق، مسائل مهمى مطرح است، از جمله: مسأله آفرينش شيطان، و دليل سجده كردن فرشتگان بر آدم، و علت برترى آدم بر فرشتگان، و اين كه: «شيطان» بر چه كسانى تسلط مى يابد، و نتيجه كبر و غرور و خودخواهى و منظور از گل تيره و روح خدا، و مسأله آفرينش آدم و خلقت مستقل او در برابر فرضيه تكامل انواع، و مسائل ديگرى از اين قبيل كه به طور مشروح در تفسير «نمونه» بحث كرده ايم.(1)

آنچه در اينجا مجدداً لازم به يادآورى مى دانيم، نخست سؤالى است كه درباره «فلسفه آفرينش شيطان» مى شود.

بسيارى سؤال مى كنند: اگر انسان براى تكامل و نائل شدن به سعادت از طريق بندگى خدا آفريده شده، وجود شيطان كه يك موجود ويرانگر ضد تكاملى است، چه دليلى مى تواند داشته باشد؟ آن هم موجودى هوشيار، كينه توز، مكار، پر فريب و مصمم!

اما اگر اندكى بينديشيم، خواهيم دانست: وجود اين دشمن نيز كمكى است به پيشرفت تكامل انسان ها.

راه دور نرويم، هميشه نيروهاى مقاوم، در برابر دشمنان سر سخت جان مى گيرند، و سير تكاملى خود را مى پيمايند.

فرماندهان و سربازان ورزيده و نيرومند، كسانى هستند كه در جنگ هاى بزرگ با دشمنان سرسخت درگير بوده اند.

سياستمداران با تجربه و پر قدرت، آنها هستند كه در كوره هاى سخت بحران هاى سياسى، با دشمنان نيرومندى دست و پنجه نرم كرده اند.

قهرمانان بزرگ كشتى، آنها هستند كه با حريف هاى پر قدرت و سرسخت زورآزمائى كرده اند.

بنابراين، چه جاى تعجب كه بندگان بزرگ خدا، با مبارزه مستمر و پى گير در برابر «شيطان»، روز به روز قوى تر و نيرومندتر شوند!

دانشمندان امروز، در مورد فلسفه وجود ميكرب هاى مزاحم، مى گويند: اگر آنها نبودند، سلول هاى بدن انسان در يك حالت سستى و كرخى فرو مى رفتند، و احتمالاً نمو بدن انسان ها از 80 سانتيمتر تجاوز نمى كرد، همگى به صورت آدم هاى كوتوله بودند، و به اين ترتيب، انسان هاى كنونى با مبارزه جسمانى با ميكرب هاى مزاحم، نيرو و نمو بيشترى كسب كرده اند.

و چنين است روح انسان، در مبارزه با «شيطان» و هواى نفس.

اما اين بدان معنا نيست كه، شيطان وظيفه دارد، بندگان خدا را اغوا كند، شيطان از روز اول، خلقتى پاك داشت، مانند همه موجودات ديگر، انحراف و انحطاط و بدبختى و شيطنت، با اراده و خواست خودش، به سراغش آمد، بنابراين خداوند «ابليس» را از روز اول «شيطان»، نيافريد، او خودش خواست شيطان باشد ولى در عين حال شيطنت او، نه تنها زيانى به بندگان حق طلب، نمى رساند بلكه نردبان ترقى آنها است (دقت كنيد).

منتها اين سؤال باقى مى ماند كه: چرا درخواست او را درباره ادامه حياتش پذيرفت، و چرا فوراً نابودش نكرد؟!

پاسخ اين سؤال، همانست كه در بالا گفته شد و به تعبير ديگر:

عالم دنيا ميدان آزمايش و امتحان است (آزمايشى كه وسيله پرورش و تكامل انسان ها است). و مى دانيم آزمايش، جز در برابر دشمنان سرسخت و طوفانها و بحرانها امكان پذير نيست.

البته، اگر شيطان هم نبود، هواى نفس و وسوسه هاى نفسانى، انسان را در بوته آزمايش قرار مى داد، اما با وجود شيطان اين تنور آزمايش داغتر شد، چرا كه شيطان، عاملى است از برون، و هواى نفس عاملى است از درون!

* * *


1 ـ جلد اول، ذيل آيه 34 سوره «بقره» ـ جلد يازدهم، ذيل آيه 26 سوره «حجر»،صفحه 74 به بعد، و جلد ششم، ذيل آيه 11 سوره «اعراف»، صفحه 98 به بعد.

 

2 ـ آتش كبر و غرور سرمايه هستى را مى سوزاند

از مسائل فوق العاده حساسى كه در ماجراى «ابليس» و رانده شدن او از درگاه خدا، جلب توجه مى كند، تأثير عامل خودخواهى و غرور در سقوط و بدبختى انسان است، به طورى كه مى توان گفت: مهم ترين و خطرناك ترين عامل انحراف همين عامل است.

همين بود كه، شش هزار سال عبادت را در يك لحظه به نابودى كشانيد، و همين بود كه موجودى را كه هم رديف فرشتگان بزرگ آسمان بود، به پست ترين دركات شقاوت تنزل داد، و مستحق لعن ابدى خداوند نمود.

خودخواهى و غرور، به انسان اجازه نمى دهد، چهره حقيقت را آن چنان كه هست ببيند.

خودخواهى، سرچشمه حسادت، و حسادت سرچشمه كينه توزى، و كينه توزى عامل خونريزى و جنايات ديگر است.

خودخواهى، انسان را به ادامه خطا و اشتباه وامى دارد، و به هنگام وجود عوامل بيداركننده، همه را خنثى مى كند.

خودخواهى و لجاجت، فرصت توبه و جبران را از دست انسان مى گيرد، و درهاى نجات را به روى او مى بندد، خلاصه، هر چه درباره خطر اين صفت زشت و نكوهيده گفته شود كم است.

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على(عليه السلام): فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبْرِيَّةِ وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ أَ لَا تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الآخِرَةِ سَعِيراً:

«اين دشمن خدا شيطان، پيشواى متعصبان و سلف مستكبران است كه اساس تعصب، تكبر و خودخواهى را پى ريزى كرد، و با خداوند در مقام جبروتيش به ستيز و منازعه برخاست، لباس خود بزرگ بينى، بر تن پوشانيد، و پوشش تواضع و فروتنى را كنار گذاشت.

آيا نمى بينيد چگونه خداوند، او را به خاطر تكبرش كوچك كرد؟ و بر اثر بلندپروازيش، پست و خوار گردانيد؟ در دنيا مطرودش ساخت، و در آخرت آتش سوزان دوزخ را براى او آماده كرده است»!.(1)

* * *

84قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ

85لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ

86قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ

87إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ

88وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين

 

ترجمه:

84 ـ فرمود: «به حق سوگند، و حق مى گويم،

85 ـ كه جهنم را از تو و هر كدام از آنان كه از تو پيروى كند، پُر خواهم كرد»!

86 ـ (اى پيامبر!) بگو: «من براى دعوت نبوت هيچ پاداشى از شما نمى طلبم، و من از متكلفين نيستم! (سخنانم با دليل است!).

87 ـ اين (قرآن) تذكرى براى همه جهانيان است.

88 ـ و خبر آن را بعد از مدتى مى شنويد!


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 192 (خطبه قاصعه).

 

 

تفسير:

آخرين سخن درباره ابليس!

اين آيات كه آخرين آيات سوره «ص» است، در حقيقت، خلاصه اى است از تمام محتواى اين سوره، و نتيجه اى است براى بحث هاى مختلفى كه در اين سوره آمده است.

نخست در پاسخ «ابليس» كه تهديد كرد، تمام انسان ها را به جز «مخلصين» اغوا مى كند، خداوند «فرمود: به حق سوگند، و حق مى گويم» (قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ).(1)

* * *

«كه جهنم را از تو و پيروانت همگى، پر خواهم كرد» (لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ).

آنچه از آغاز سوره، تا به اينجا بوده همه حق بوده است، و آنچه پيامبران بزرگى ـ كه گوشه اى از زندگانيشان در اين سوره آمده ـ و به خاطر آن پيكار و مبارزه كردند، حق بوده، سخن از قيامت و عذاب دردناك طاغيان و انواع مواهب بهشتيان كه در اين سوره به ميان آمده، همه حق است، پايان سوره نيز حق است و خداوند، به حق سوگند ياد مى كند، و حق مى گويد كه: جهنم را از شيطان و پيروانش پر مى كند، تا در برابر حرف «ابليس» در مورد اغواى انسان ها ـ كه با قاطعيت ادا شد ـ پاسخ قاطعى بيان فرموده باشد و تكليف همه را روشن كند.

به هر حال، اين دو جمله، مشتمل بر تأكيدات فراوانى است: دو بار روى مسأله «حق» تأكيد كرده و سوگند ياد نموده، و جمله «لَأَمْلَأَنَّ» نيز با نون تأكيد ثقيله، همراه است، «أَجْمَعِينَ» نيز تأكيد مجددى بر همه اينهاست، تا كسى كمترين ترديد و شكى در اين باره به خود راه ندهد كه، براى شيطان و پيروانش راه نجاتى نيست و ادامه خط آنها به «دار البوار» منتهى مى گردد.

* * *

سپس، در پايان اين سخن به چهار مطلب مهم، در عباراتى كوتاه و روشن اشاره مى كند:

در مرحله اول مى فرمايد: «بگو من از شما هيچ اجر و پاداشى نمى طلبم» (قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر).

و به اين ترتيب، به بهانه هاى بهانه جويان، پايان مى دهد، و روشن مى سازد كه من تنها طالب نجات و سعادت شما هستم، نه پاداش مادى از شما مى خواهم نه معنوى، نه تقدير و نه شكرگزارى، نه مقام و نه حكومت. پاداش من تنها بر خداست، همان گونه كه در آيات ديگرى از قرآن مجيد، از قبيل آيه 47 سوره «سبأ» به آن تصريح شده است «إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ».

اين خود، يكى از دلائل صدق پيامبر(صلى الله عليه وآله) است; چرا كه مدعى دروغين براى مطامعى دعوى خود را مطرح مى كند، و مطامعش از خلال سخنانش به هر صورت، آشكار خواهد شد.

در مرحله دوم، مى گويد: «من از متكلفين نيستم» سخنانم مقرون به دليل و منطق است، و هيچ گونه تكلفى در آن وجود ندارد، عباراتم روشن و سخنانم خالى از هر گونه ابهام و پيچيدگى است (وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ).

در حقيقت، جمله اول از اوصاف دعوت كننده، سخن مى گويد، و جمله دوم از چگونگى دعوت و محتواى آن، و در واقع مصداق «آفتاب آمد دليل آفتاب» است.

* * *

در مرحله سوم، هدف اصلى اين دعوت بزرگ و نزول اين كتاب آسمانى را بيان كرده مى فرمايد: «اين قرآن فقط وسيله تذكر و بيدارى براى همه جهانيان است» (إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ).

آرى، مهم آنست كه مردم از غفلت به درآيند و به تفكر و انديشه پردازند،

چرا كه، راه، روشن، و نشانه هاى آن آشكار است، و در درون جان انسان، فطرت پاكى است كه به او جهت مى دهد، و به خط توحيد و تقوا مى كشاند، مهم بيدارى است، و رسالت اصلى پيامبران و كتب آسمانى، همين است.

اين تعبير، كه نظيرش در قرآن مجيد كم نيست، نشان مى دهد: محتواى دعوت انبياء، در تمام مراحل، هماهنگ با فطرت خدادادى است و اين دو، هم دوش با هم پيش مى روند.

* * *

و در چهارمين و آخرين مرحله، مخالفان را با عبارتى كوتاه و پر معنى تهديد كرده، مى گويد: «خبر آن را بعد از مدتى خواهيد شنيد»! (وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين).

ممكن است، شما اين سخنان را جدى نگيريد، و بى اعتنا از كنار آن بگذريداما به زودى صدق گفتار من آشكار خواهد شد، هم در اين جهان، در ميدانهاى نبرد اسلام و كفر، در منطقه نفوذ اجتماعى و فكرى، در مجازاتهاى الهى، و هم در عالم ديگر و مجازاتهاى دردناك خدا خواهيد ديد، خلاصه، هر چه را به شما گفتم، به موقع آن را با چشم خويش مشاهده خواهيد كرد، تازيانه الهى آماده است و به زودى بر گرده مستكبران و ظالمان، فرود خواهد آمد.

* * *


1 ـ در تركيب اين جمله، سخن بسيار است ممكن است: «الحَقّ» مبتدا باشد و «قَسَمِى» كه خبر آن است محذوف شده، و نيز ممكن است خبر آن، «قولِى» با شد (فَالْحَقُّ قَوْلِى) اين احتمال نيز، وجود دارد كه خبر مبتداى محذوفى باشد و در تقدير (هذا هُوَ الْحَق) يا (أَنَا الْحَق) بوده است.

 

نكته:

متكلف كيست؟

در آيات فوق خوانديم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى از افتخارات خود را اين مى شمرد كه از متكلفان نيست.

در روايات اسلامى بحث هاى فراوانى درباره نشانه هاى «متكلفين» و علائم آنها آمده است:

در حديثى كه در تفسير «جوامع الجامع» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده، مى خوانيم: لِلْمُتَكَلِّفِ ثَلاثُ عَلامات: يُنازِعُ مَنْ فَوْقَهُ، وَ يَتَعاطى ما لايَنالُ، وَ يَقُولُ ما لايَعْلَمُ!: «متكلف سه نشانه دارد: پيوسته با كسانى كه مافوق او هستند نزاع و پرخاشگرى مى كند، به دنبال امورى است كه به آن هرگز نمى رسد، و سخن از مطالبى مى گويد كه از آن آگاهى ندارد»!.(1)

همين مضمون، به عبارت ديگرى از امام صادق(عليه السلام) در كلمات «لقمان حكيم» نيز آمده است.

در حديث ديگرى از وصاياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) مى خوانيم: لِلْمُتَكَلِّفِ ثَلاثُ عَلامات: يَتَمَلَّقُ اِذا حَضَرَ، وَ يَغْتابُ اِذا غابَ، وَ يَشْمَتُ بِالْمُصِيْبَةِ: «متكلف سه نشانه دارد: در حضور تملق مى گويد.

در غياب غيبت مى كند.

و به هنگام مصيبت زبان به شماتت مى گشايد»!.(2)

باز در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: المُتَكَلِّفُ مُخْطِىءٌ وَ اِنْ أَصابَ...، وَ المُتَكَلِّفُ لايَسْتَجْلِبُ فِى عاقِبَةِ أَمْرِهِ اَلاَّ الْهَوانَ، وَ فِى الْوَقْتِ اِلاَّ التَّعَبَ وَ الْعَناءَ وَ الشِّقاءَ، وَ المُتَكَلِّفُ ظاهِرُهُ رِياءٌ وَ باطِنُهُ نِفاقٌ، فَهُما جَناحانِ بِهِما يَطِيْرُ المُتَكَلِّفُ، وَ لَيْسَ فِى الْجُمْلَةِ مِنْ أَخْلاقِ الصّالِحِيْنَ، وَ لا مِنْ شِعارِ الْمُتَّقِيْنَ التَكَلُّفُ فِى أَىِّ باب كان، قالَ اللّهُ تَعالى لِنَبِيِّهِ: قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِيْنَ:

«متكلف خطاكار است هر چند ظاهراً به حقيقت رسد.

متكلف در عاقبت كار، جز پستى و خوارى نتيجه اى نخواهد گرفت، و امروز نيز جز رنج و زحمت و ناراحتى بهره اى ندارد.

متكلف ظاهرش ريا، و باطنش نفاق است، و پيوسته با اين دو بال پرواز مى كند!

خلاصه تكلف، از اخلاق صالحين و شعار متقين نيست، تكلف در هر چه بوده باشد، خداوند به پيامبرش مى فرمايد: بگو من از شما پاداشى نمى طلبم و از متكلفان نيستم».(3)

از مجموع اين روايات به خوبى استفاده مى شود، متكلفان كسانى هستند كه از جاده حق و عدالت و راستى و درستى قدم بيرون نهاده، واقعيت ها را ناديده مى گيرند، به پندارها روى مى آورند، از امورى كه آگاهى ندارند، خبر مى دهند، و در امورى كه نمى دانند دخالت مى كنند، ظاهر و باطنشان دوتاست، و حضور و غيابشان متضاد است، خود را به رنج و زحمت مى افكنند، و نتيجه اى جز سرشكستگى و بدبختى به دست نمى آورند، و پرهيزگاران و صالحان از اين «صفت» به كلى پاك و منزهند.

* * *

پروردگارا! به ما توفيقى عنايت فرما كه تمام آثار تكلف و نفاق و تمرد و طغيان را از خود برانيم

خداوندا! ما را در صف مخلصانى قرار ده، كه آنها را در كنف حمايت خودت حفظ مى كنى و شيطان اغواگر از آنها مأيوس است!

بارالها! به ما آن بيدارى و هوشيارى را مرحمت كن كه براى احياى محتواى اين قرآن بزرگ به پاخيزيم، نيروهاى مسلمانان را در سراسر جهان بسيج كنيم، يكدل و يك زبان، در راه تو گام برداريم، و دشمنان حق و حقيقت را در هم بشكنيم.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان سوره «ص»

دوشنبه 9 / شوّال المعظّم / 1404

18 / 4 / 1363


1 ـ «جوامع الجامع»، مطابق نقل تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 243.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 473.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 394.

 

 

سوره «زمر»

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 75 آيه است

محتواى سوره زمر:

اين سوره در «مكّه» نازل شده، و به همين دليل، بيش از هر چيز سخن از مسائل مربوط به توحيد و معاد، و اهميت قرآن و مقام نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مى گويد. چنان كه معمول سوره هاى «مكّى» همين است.

دوران «مكّه»، دوران سازندگى مسلمانان از نظر زيربناى اعتقادات دينى و پايه هاى ايمانى بود، لذا قوى ترين و مؤثرترين بحث ها در اين زمينه در سوره هاى «مكّى» منعكس است، و همين اساس محكم بود، كه اثرات شگرفش در «مدينه»، در «غزوات»، در برخورد با دشمن، در برابر كارشكنى هاى منافقين، و در پذيرش نظام اسلامى ظاهر شد. و اگر بخواهيم، سرّ پيروزى سريع مسلمانان را در «مدينه» بدانيم بايد آموزش هاى مؤثر «مكّه» را مورد مطالعه قرار دهيم.

به هر حال، اين سوره از پنج بخش مهم تشكيل يافته است:

1 ـ چيزى كه بيش از همه در سراسر اين سوره منعكس است مسأله دعوت به توحيد خالص مى باشد، توصيه در تمام ابعاد و شاخه هايش، توحيد خالقيت، توحيد ربوبيت، و توحيد عبادت، مخصوصاً روى مسأله اخلاص در عبادت و بندگى خدا، بارها در آيات مختلف اين سوره تكيه شده است، و تعبيراتش در اين زمينه آن چنان مؤثر است كه قلب انسان را به سوى اخلاص مى كشاند و جذب مى كند.

2 ـ مسأله مهم ديگرى كه در مقاطع مختلف اين سوره، و تقريباً از آغاز تا انجام آن مورد توجه است، مسأله «معاد» و دادگاه بزرگ عدالت خدا است، مسأله ثواب و جزا، غرفه هاى بهشتى، و سايبان هاى آتشين دوزخى، مسأله ترس و وحشت روز قيامت، و آشكار شدن نتايج اعمال، و ظاهر شدن خود آنها در آن صحنه بزرگ.

مسأله سياه شدن صورت دروغگويان و كسانى كه بر خدا افترا بستند، رانده شدن كافران به سوى جهنم، ملامت و سرزنش فرشتگان عذاب نسبت به آنها، و دعوت بهشتيان، به سوى «بهشت» و تبريك و تهنيت فرشتگان رحمت به آنها!

اين مسائل، كه بر محور معاد دور مى زند آن چنان با مسائل توحيدى آميخته است كه گوئى تار و پود يك پارچه را تشكيل مى دهد.

3 ـ بخش ديگرى از اين سوره كه تنها قسمت كوتاهى از آن را اشغال مى كند اهميت قرآن مجيد است، ولى اين بخش كوتاه ترسيم جالبى از قرآن و تأثير نيرومند آن در قلوب و جان ها در بر دارد.

4 ـ بخش ديگرى كه آن هم نسبتاً كوتاه است، بيان سرنوشت اقوام پيشين و مجازات دردناك الهى نسبت به تكذيب كنندگان آيات حق مى باشد.

5 ـ و بالاخره، بخشى از اين سوره نيز پيرامون مسأله توبه و باز بودن درهاى بازگشت به سوى خداست، و مؤثرترين آيات توبه و رحمت، در اين بخش بيان شده، كه شايد در قرآن، آيه اى نويدبخش تر از آن در اين زمينه نباشد.

اين سوره، به نام سوره «زمر» معروف است و اين نام از آيه 71 و 73 اين سوره گرفته شده، و گاه، سوره «غرف» به مناسبت آيه 20 ناميده مى شود، اما اين نام مشهور نيست.

* * *

فضيلت سوره زمر:

در احاديث اسلامى، اهميت فوق العاده اى به تلاوت اين سوره داده شده، از جمله در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الزُّمَرِ لَمْ يَقْطَعِ اللَّهُ رَجَاهُ وَ أَعْطَاهُ ثَوَابَ الْخَائِفِينَ الَّذِينَ خَافُوا الله تعالى: «كسى كه سوره زمر را قرائت كند، خداوند اميدش را (از رحمت خود) قطع نخواهد كرد، و پاداش كسانى را كه از خدا مى ترسند به او عطا مى كند».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الزُّمَرِ أَعْطاهُ اللّهُ مِنْ شَرَفِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ أَعَزَّهُ بِلامال وَ لاعَشِيْرَة، حَتّى يَهابَهُ مَنْ يَراهُ وَ حَرَّمَ جَسَدَهُ عَلَى النّارِ: «كسى كه سوره زمر را تلاوت كند، خداوند شرف دنيا و آخرت به او مى دهد، و بدون داشتن مال و قبيله، قدرت و عزت به او مى بخشد، آن چنان كه هر كس او را ببيند از او حساب مى برد، و بدن او را بر آتش دوزخ حرام مى كند».(2)

مقايسه فضيلت هاى فوق با محتواى اين سوره، در زمينه خوف از پروردگار، و اميد به رحمت او، و اخلاص در عبوديت، و تسليم مطلق در برابر ذات پاك حق به خوبى نشان مى دهد: اين پاداش ها از آن كسانى است كه «تلاوت» را مقدمه اى براى «انديشه» و «انديشه» را وسيله اى براى «ايمان و عمل» قرار مى دهند، و به تعبير ديگر: محتواى اين سوره، در درون جان آنها پياده مى شود، و تجلى آن، در تمام زندگى آنها نمايان مى گردد، آرى، چنين افرادى، درخور چنان پاداش عظيم و رحمت وسيع پروردگارند.

* * *

1تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ

2إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ

3أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى إِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللّهَ لايَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ اين كتابى است كه از سوى خداوند عزيز و حكيم نازل شده است.

2 ـ ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم; پس خدا را پرستش كن و دين خود را براى او خالص گردان!

3 ـ آگاه باشيد كه دين خالص از آن خداست، و آنها كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند، (دليلشان اين بود كه:) اينها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند، خداوند روز قيامت ميان آنان در آنچه اختلاف داشتند داورى مى كند; خداوند آن كس را كه دروغگو و كفران كننده است هرگز هدايت نمى كند.


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «زمر».

2 ـ «مجمع البيان»، «ثواب الاعمال» و تفسير «نور الثقلين».

 

 

تفسير:

دين خود را از هر گونه شرك پاك و خالص كن!

اين سوره با دو آيه، درباره نزول قرآن مجيد آغاز شده كه در يك آيه «مبدأ نزولِ» قرآن، يعنى ذات پاك خدا مطرح است، و در آيه ديگر «محتوا و هدف» قرآن.

نخست مى گويد: «اين كتابى است كه از سوى خداوند عزيز و حكيم نازل شده است» (تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ).(1)

هر كتابى را به نازل كننده، يا نويسنده آن بايد شناخت، هنگامى كه بدانيم: اين كتاب بزرگ آسمانى از علم خداوند قادر و حكيمى، سرچشمه گرفته كه هيچ چيز، در برابر قدرت بى پايانش، مشكل نيست و هيچ امرى از علم نامتناهيش مخفى نمى باشد، پى به عظمت محتواى آن مى بريم، و بى آن كه توضيح بيشترى داده شود، يقين پيدا مى كنيم كه محتواى آن حق است و سراسر حكمت و نور و هدايت است.

ضمناً، اين گونه تعبيرات، در آغاز سوره هاى قرآن، مؤمنان را به اين حقيقت متوجه مى سازد كه آنچه را در اين كتاب بزرگ مى يابند، كلام خدا است نه كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله)، هر چند كلام او هم والا و حكيمانه است.

* * *

پس از آن به محتواى اين كتاب آسمانى و هدف آن پرداخته، مى گويد: «ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم» (إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ).

چيزى جز «حق» در آن نيست، و مطلبى جز «حق» در آن مشاهده نمى كنى از همين رو، حق طلبان به دنبال آن مى روند و تشنه كامان وادى حقيقت در جستجوى محتواى آنند.

و از آنجا كه، هدف از نزول آن دادن دين خالص به انسان هاست، در پايان آيه مى افزايد: اكنون كه چنين است «خدا را پرستش كن در حالى كه دين خود را براى او خالص مى كنى» (فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ).

ممكن است منظور از «دين»، در اينجا عبادت خداوند باشد; چرا كه قبل از آن با جمله «فَاعْبُدِ اللّهَ» دستور به عبادت مى دهد، بنابراين، دنباله آن كه «مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ» است شرط صحت عبادت يعنى اخلاص و خالى از هر گونه شرك و ريا و غير خدا بودن را، بيان مى كند.

با اين حال وسعت مفهوم «دين» و عدم هيچ گونه قيد و شرط در آن، معنى گسترده ترى را مى رساند كه هم عبادت را شامل مى شود و هم اعمال ديگر و هم اعتقادات را، به تعبير ديگر «دين»، مجموعه حيات معنوى و مادى انسان را در بر مى گيرد، و بندگان خالص خدا بايد تمام شئون زندگى خود را براى او خالص گردانند، غير او را از خانه دل و صحنه جان، و ميدان عمل، و دايره گفتار، بزدايند، به او بينديشند و براى او دوست بدارند، از او سخن بگويند و به خاطر او عمل كنند ، و هميشه در راه رضاى او گام بردارند كه «اخلاص دين» همين است.

بنابراين، محدود ساختن مفهوم آيه، در شهادت «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه» يا خصوص «عبادت و اطاعت» نه لزومى دارد، و نه دليل روشنى.

* * *

در آيه بعد بار ديگر روى مسأله اخلاص تأكيد كرده مى گويد: «آگاه باشيد دين خالص از آنِ خدا است»! (أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ).

اين عبارت، تابِ دو معنى دارد:

نخست اين كه: آنچه را خدا مى پذيرد، تنها دين خالص است، و تنها تسليم بى قيد و شرط در برابر فرمان او و هر گونه شرك و رياء و آميختن قوانين الهى به غير آن، مردود و مطرود است.

ديگر اين كه: دين و آئين خالص را تنها از خدا بايد گرفت; چرا كه هر چه ساخته و پرداخته افكار انسان ها است، نارسا و آميخته با خطا و اشتباه است.

ولى، با توجه به آنچه در ذيل آيه سابق آمد، معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه در آنجا فاعل اخلاص، بندگان هستند، بنابراين خلوص در آيه مورد بحث، نيز بايد از ناحيه آنها رعايت شود.

شاهد ديگر اين سخن حديثى است كه از پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه مردى خدمتش آمده عرض كرد: يا رَسُولَ اللّهِ! اِنّا نُعْطِى أَمْوالَنَا الْتِماسَ الذِّكْرِ فَهَلْ لَنا مِنْ أَجْر؟ فَقالَ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): لا، قالَ: يا رَسُولَ اللّهِ! اِنّا نُعْطِى الْتِماسَ الاَجْرِ وَ الذِّكْرِ، فَهَلْ لَنا أَجْرٌ؟ فَقالَ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): اِنَّ اللّهَ تَعالى لايَقْبَلُ اِلاّ مَنْ أَخْلَصَ لَهُ، ثُمَّ تَلا رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) هذِهِ الْآيَةَ أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ:

«اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ما اموال خود را به ديگران مى بخشيم تا اسم و رسمى در ميان مردم پيدا كنيم، آيا پاداشى داريم فرمود: نه.

مجدداً عرض كرد: گاهى هم براى اجر الهى و هم به دست آوردن نام مى بخشيم آيا پاداشى داريم؟ پيامبر فرمود: خداوند چيزى را قبول نمى كند مگر اين كه: خالص براى او باشد، سپس اين آيه را تلاوت كرد «أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ».(3)

به هر حال، اين آيه در حقيقت، بيان دليل براى آيه قبل است، در آنجا مى گويد : خدا را از روى اخلاص عبادت كن، و در اينجا مى افزايد: بدانيد خدا تنها عمل خالص را مى پذيرد.

در آيات قرآن و احاديث اسلامى روى مسأله اخلاص، بسيار تكيه شده است ، شروع جمله مورد بحث با «أَلا» كه معمولاً براى جلب توجه گفته مى شود، نشانه ديگرى نيز بر اهميت اين موضوع است.

سپس، به ابطال منطق سست و واهى مشركان كه راه اخلاص را رها كرده، و در بيراهه شرك سرگردان شده اند، پرداخته، چنين مى گويد: «كسانى كه غير از خدا را اولياى خود پذيرفته اند، و دليلشان اين است كه: اينها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه: ما را به خداوند نزديك كنند، خداوند روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف داشتند داورى مى كند» و آنجا است كه فساد و تباهى اعمال و افكارشان بر همگان آشكار مى شود (وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى إِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).(4)

اين آيه، در حقيقت، تهديدى است قاطع براى مشركان كه در روز قيامت كه روز برطرف شدن اختلافات و آشكار شدن حقائق است، خداوند در ميان آنها داورى مى كند، و آنان را به كيفر اعمالشان مى رساند، علاوه بر اين كه: در صحنه محشر در برابر همگان رسوا مى شوند.

در اينجا منطق بت پرستان به روشنى بيان شده است.

توضيح اين كه:

بعضى معتقدند: يكى از سرچشمه هاى بت پرستى اين است كه، گروهى به زعم خود ذات پاك خداوند را بزرگتر از آن مى دانستند كه، عقل و فكر ما به آن راه يابد و بر اين اساس، او را منزه از اين مى دانستند كه ما مستقيماً او را مورد عبادت خويش قرار دهيم، بنابراين، بايد به كسانى روى آوريم كه ربوبيت و تدبير اين عالم از سوى خداوند، بر عهده آنها گذارده شده است، و آنها را واسطه ميان خود و او قرار دهيم.

آنها را به عنوان «ارباب» و خدايان بپذيريم و پرستش كنيم تا ما را به خدا نزديك كنند، آنها همان «فرشتگان و جنّ» و به طور كلى وجودات مقدس عالمند.

و از آنجا كه دسترسى به اين مقدسين، نيز امكان پذير نبود، تمثال و سمبلى براى آنها مى ساختند، و آنها را پرستش مى كردند، و اينها همان بتها بودند، و چون ميان اين تمثال ها، و وجود مقدسين، يك نوع وحدت، قائل بودند بتها را نيز «ارباب» و خدايان خود مى پنداشتند.

به اين ترتيب، خدايان در نزد آنها همان موجودات ممكنى بودند كه از سوى خداوند عالم آفريده شده بودند، و به زعم آنها مقربان درگاه حق، و اداره كنندگان امور جهان به امر پروردگار بودند، و خدا را «ربّ الارباب» (خداى خدايان) مى دانستند كه خالق و آفريدگار عالم هستى است، و گرنه كمتر كسى از بت پرستان معتقد بود، كه اين بت هاى سنگى و چوبى و يا حتى خدايان پندارى آنها، يعنى فرشتگان و جن و مانند آن، خالق و آفريدگار اين جهان باشند.(5)

البته، بت پرستى سرچشمه هاى ديگرى نيز دارد از جمله اين كه: احترام فوق العاده به انبياء و نيكان، گاهى سبب مى شد كه تمثال آنها را بعد از مرگشان مورد احترام قرار دهند، و با گذشت زمان اين تمثالها جنبه استقلالى پيدا كرده، و احترام نيز تبديل به پرستش مى شد، و به همين علت از مجسمه سازى در اسلام شديداً نهى شده است.

اين امر، نيز در تواريخ آمده است كه: عرب جاهلى، به خاطر احترام فوق العاده اى كه براى «كعبه» و سرزمين «مكّه» قائل بود، گاهى قطعات سنگى از آنجا را با خود به نقاط ديگر مى برد، و مورد احترام و كم كم پرستش، قرار مى داد.

و در هر حال، اينها منافاتى با آنچه در داستان «عمرو بن لحى» نقل شده ندارد كه او، به هنگام سفر به «شام» صحنه هائى از بت پرستى را مشاهده كرد و براى اولين بار، بتى را با خود از آنجا به «حجاز» آورد، و پرستش بتان از آن زمان، معمول شد; چرا كه هر يك از آنچه گفتيم، يكى از ريشه هاى بت پرستى را بيان مى كند و انگيزه شاميان در پرستش بت ها نيز، از همين امور، يا مانند آن سرچشمه مى گرفت.

اما در هر صورت، اينها همه، اوهام و خيالات بى اساسى بود كه از مغزهاى ناتوان تراوش مى كرد، و مردم را از جاده اصيل خداشناسى، منحرف مى ساخت.

قرآن مجيد، مخصوصاً روى اين نكته تأكيد مى كند كه: انسان بدون هيچ واسطه اى مى تواند با خداى خود تماس بگيرد، با او سخن گويد، راز و نياز كندحاجت بطلبد و تقاضاى عفو و توبه كند، اينها همه از آن او و در اختيار و قدرت او است.

سوره «حمد» بيانگر اين واقعيت است; چرا كه بندگان با خواندن اين سوره، به طور مداوم در نمازهاى روزانه، مستقيماً با پروردگار خود ارتباط برقرار مى كننداو را مى خوانند و بدون هيچ واسطه اى، از او تقاضا مى كنند و حاجات خويش را مى طلبند.

طرز استغفار و توبه، در برنامه هاى اسلامى و همچنين هر گونه تقاضا از خداوند بزرگ ـ كه دعاهاى مأثوره ما مملو از آن است ـ همگى، نشان مى دهد كه اسلام هيچ گونه واسطه اى در اين مسائل قائل نشده است و اين همان حقيقت توحيد است.

حتى مسأله «شفاعت و توسل به اولياء اللّه»، نيز مقيد به اذن پروردگار و اجازه او است و تأكيدى است بر همان مسأله توحيد.

و بايد هم چنين رابطه اى برقرار باشد، چرا كه او به ما از خود ما نزديكتر است، چنان كه قرآن مى گويد: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ: «ما به انسان از رگ گردن او نزديكتريم»!(1) و نيز مى فرمايد: وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ: «بدانيد خداوند ميان انسان و دل او قرار دارد»!.(6)

با اين حال، نه او از ما دور است، و نه ما از او دوريم، تا نيازى به واسطه باشد، او از هر كس ديگر، به ما نزديك تر است، در همه جا حضور دارد، و در درون قلب ما جاى او است.

بنابراين، پرستش واسطه ها، خواه فرشتگان و جن و مانند آنها باشند، و خواه، بت هاى سنگى و چوبى، يك عمل بى اساس و دروغين است، به علاوه كفران نعمت هاى پروردگار محسوب مى شود، چرا كه بخشنده نعمت، سزاوار پرستش است نه اين موجودات بى جان، يا سراپا نياز.

لذا در پايان آيه مى گويد: «خداوند كسى را كه دروغگو و كفران كننده است، هرگز هدايت نمى كند» (إِنَّ اللّهَ لايَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ).

نه هدايت به راه مستقيم در اين جهان، نه به سوى بهشت در جهان ديگر; چرا كه خود، مقدمات بسته شدن درهاى هدايت را فراهم ساخته است; زيرا خداوند فيض هدايتش را به زمينه هائى مى فرستد كه لايق و آماده پذيرش آنند، نه دل هائى كه آگاهانه هر گونه آمادگى را در خود نابود كرده اند.


1 ـ «تَنْزِيلُ الْكِتابِ» خبر براى مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «هذا تَنْزِيلُ الْكِتابِ»، بعضى از مفسران، نيز احتمال داده اند: «تَنْزِيلُ الْكِتابِ» مبتدا، و «مِنَ اللّهِ» خبر آن بوده باشد، ولى احتمال اول، صحيح تر به نظر مى رسد، ضمناً «تَنْزِيل» مصدرى است به معنى اسم مفعول و از قبيل اضافه صفت به موصوف است يعنى: «هذا كِتابٌ مُنْزَلٌ مِنَ اللّهِ...».

2ـ ق، آيه 16.

3 ـ انفال، آيه 24.

4 ـ روشن است كه در آيه فوق، قبل از جمله «ما نَعْبُدُهُمْ» جمله اى در تقدير است: «يَقُولُونَ ما نَعْبُدُهُمْ...».

5 ـ تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 247 (با تغييراتى).

6 ـ «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 212، ذيل آيات مورد بحث.

* * *

نكته:

فرق ميان «تنزيل» و «انزال»

در نخستين آيه اين سوره، تعبير به «تَنْزِيْلُ الْكِتاب» شده است، و در آيه دوم تعبير به «أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ».

در اين كه: در ميان «تنزيل» و «انزال» چه تفاوتى است؟ و اين اختلاف تعبير، در اين آيات به چه منظور است؟ آنچه از پاره اى از متون لغت استفاده مى شود، اين است كه: «تنزيل» معمولاً در مواردى گفته مى شود كه چيزى تدريجاً نازل شود، در حالى كه «انزال» معنى عامى دارد كه هم شامل نزول تدريجى مى گردد، و هم نزول دفعى.(1)

بعضى نيز، اين دو را در مقابل يكديگر دانسته اند و معتقدند «تنزيل» فقط نزول تدريجى و «انزال» فقط نزول دفعى است.(2)

بنابراين، اختلاف تعبير فوق، ممكن است به خاطر آن باشد كه قرآن داراى دو گونه نزول است: يكى نزول دفعى، كه در شب قدر و در ماه مبارك «رمضان» واقع شد كه يك جا بر قلب پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نازل گشت چنان كه قرآن مى گويد: إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ: «ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم»(3) و مى فرمايد: إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَة مُبارَكَة: «ما آن را در شب مباركى نازل كرديم»(4) ـ شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ: «ماه رمضان همان ماهى است كه قرآن در آن نازل شده است».(5)

در تمام اين موارد از ماده «انزال» استفاده شده كه اشاره به نزول دفعى قرآن است.

و نزول ديگرى، تدريجى در طى 23 سال دوران نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كه در هر حادثه و ماجرائى آياتى متناسب آن نازل گرديد، و مسلمان ها را مرحله به مرحله،در مدارج كمال معنوى و اخلاقى و اعتقادى و اجتماعى سير داد، چنان كه در آيه 106 سوره «اسراء» مى خوانيم: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْث وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً: «ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آياتى جدا از هم مى باشد تا آن را تدريجاً و با آرامش بر مردم بخوانى (و جذب دل ها شود) و به طور قطع اين قرآن را تدريجاً ما نازل كرديم».

جالب اين كه: گاهى در يك آيه، هر دو تعبير به دو منظور به كار رفته است چنان كه قرآن مجيد در آيه 20 سوره «محمّد» مى گويد: وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ:

«مؤمنان مى گويند: چرا سوره اى نازل نشده؟ هنگامى كه سوره محكمى نازل شود، و يادى از جنگ در آن باشد، منافقان بيمار دل را، مى بينى آن چنان به تو نگاه مى كنند كه گوئى مى خواهند قبض روح شوند»!.

گوئى مؤمنان تقاضاى نزول تدريجى يك سوره را مى كنند تا با آن خو بگيرند، ولى از آنجا كه گاه نزول يك سوره به طور تدريجى در مورد مسائلى همچون جهاد سبب سوء استفاده منافقان مى شد، تا مرحله به مرحله از آن شانه خالى كنند در اين گونه موارد، سوره يك جا نازل مى گشت.

اين آخرين چيزى است كه در تفاوت اين دو تعبير، مى توان گفت، و بر طبق آن، آيات مورد بحث اشاره به هر دو گونه نزول كرده است، و از اين نظر جامعيت كامل دارد.

ولى با اين حال، موارد استثنائى نيز براى تفسير و تفاوت فوق وجود دارد از جمله در آيه 32 «فرقان» مى خوانيم: وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً: «كافران گفتند: چرا قرآن يك جا بر او نازل نشده؟ اين به خاطر آنست كه قلب تو را محكم داريم، و آن را تدريجا بر تو فرو خوانديم».

البته هر يك از اين دو «نزول» فوائد و آثارى دارد كه در جاى خود به آن اشاره شده است.(6)

* * *

4لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفى مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ

5خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَى النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَل مُسَمًّى أَلا هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفّارُ

 

ترجمه:

4 ـ اگر (به فرض محال) خدا مى خواست فرزندى انتخاب كند، از ميان مخلوقاتش آنچه را مى خواست بر مى گزيد; منزه است (از اين كه فرزندى داشته باشد)! او خداوند يكتاى پيروز است!

5 ـ آسمان ها و زمين را به حق آفريد; شب را بر روز مى پيچد و روز را بر شب; و خورشيد و ماه را مسخر فرمان خويش قرار داد; هر كدام تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهند; آگاه باشيد كه او قادر و آمرزنده است!


1 ـ «مفردات راغب» ماده «نزل» (وَالْفَرْقُ بَيْنَ الاِنْزالِ وَ التَّنْزِيلِ فِى وَصْفِ الْقُرْآنِ وَ الْمَلائِكَةِ أَنَّ التَّنْزِيْلَ يَخْتَصُّ بِالْمُوْضِعِ الَّذِي يُشِيْرُ اِلَيْهِ اِنْزالَهُ مُفَرَّقاً وَ مَرَّةً بَعْدَ أُخْرى وَ الاِنْزالُ عامٌ).

2 ـ در تفسير «كبير فخر رازى» اين تفاوت از بعضى نقل شده است.

3 ـ قدر، آيه 1.

4 ـ دخان، آيه 3.

5 ـ بقره، آيه 185.

6 ـ درباره فوائد نزول تدريجى قرآن بحث مشروحى در جلد 15، صفحه 81 به بعد داشتيم.

 

تفسير:

او حاكم بر همه چيز است، چه نيازى به فرزند دارد؟!

مشركان علاوه بر اين كه، بت ها را واسطه و شفيعان نزد خدا مى دانستند كه در آيات گذشته از آن سخن بود، عقيده ديگرى درباره بعضى از معبودان خود مانند فرشتگان، داشتند كه آنها را دختران خدا مى پنداشتند، نخستين آيه مورد بحث، به پاسخ اين پندار زشت پرداخته مى گويد: «اگر خدا مى خواست فرزندى انتخاب كند، از ميان مخلوقاتش آنچه را مى خواست، بر مى گزيد» (لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفى مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ).

«پاك و منزه است از اين كه: فرزندى داشته باشد، او خداوند واحد قهار است» (سُبْحانَهُ هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ).

در تفسير جمله اول، مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند:

بعضى گفته اند: منظور اين است كه: اگر خدا مى خواست فرزندى انتخاب كند، چرا دختران را برگزيند كه به زعم و پندار شما، انسان هائى كم ارزش اند؟ چرا پسران را برنگزيند؟، و اين در حقيقت يك نوع استدلال بر طبق ذهنيات طرف مقابل است، تا بى پايه بودن گفتار خودش را دريابد.

بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه: اگر خدا مى خواست فرزندى داشته باشد، مخلوقاتى برتر و بهتر از فرشتگان مى آفريد.

اما با توجه به اين كه: ارزش وجودى دختران در پيشگاه خدا از پسران كمتر نيست، و با توجه به اين كه: فرشتگان و يا حضرت «عيسى»(عليه السلام) كه به اعتقاد منحرفان فرزند خداست، موجوداتى بسيار شريف و شايسته اند، هيچ يك از اين دو تفسير مناسب به نظر نمى رسد.

بهتر اين است: گفته شود: آيه در صدد بيان اين مطلب است كه فرزند، لابد براى «كمك» يا «انس روحى» است، به فرض محال كه خداوند نياز به چنين چيزى داشت، لزومى نداشت فرزند داشته باشد، بلكه از ميان مخلوقات شريف خود كسانى را برمى گزيد كه اين هدف را تأمين كنند، چرا فرزند انتخاب كند؟

ولى از آنجا كه او واحد و يگانه و قاهر و غالب بر همه چيز و ازلى و ابدى است، نه نيازى به كمك كسى دارد، و نه وحشتى در او تصور مى شود كه از طريق انس گرفتن با چيزى بر طرف گردد، و نه احتياج به ادامه نسل دارد، بنابراين، او منزه و پاك است از داشتن فرزند، خواه فرزند حقيقى باشد، و يا فرزند انتخابى.

به علاوه، چنان كه قبلاً هم گفته ايم: اين سبك مغزان بى خبر كه گاه، فرشتگان را فرزندان خدا مى پنداشتند، و گاه، در ميان او و «جنّ» نسبتى قائل مى شدند، و گاه، «مسيح» يا «عزير» را پسر خدا معرفى مى كردند، از اين واقعيت روشن بى خبر بودند كه اگر منظور از فرزند، فرزند حقيقى است،

اولاً ـ لازمه آن جسم بودن است.

ثانياً ـ تجزيه پذيرفتن (چرا كه فرزند جزئى از وجود پدر است كه از او جدا مى شود).

ثالثاً ـ لازمه آن داشتن شبيه و نظير است (چرا كه فرزند هميشه شباهت به پدر دارد).

و رابعاً ـ لازمه آن نياز به همسر است.

و خداوند از همه اين امور پاك و منزه مى باشد.

و اگر منظور، فرزند انتخابى و به اصطلاح «تَبَنِّى» است، آن نيز يا به خاطر نياز به كمك جسمانى، و يا انس اخلاقى و مانند آن است، و خداى قادر و قاهر از همه اين امور، بى نياز است.

بنابراين، توصيف به «واحد» و «قهّار» پاسخ فشرده اى به تمام اين احتمالات است.

به هر حال، انتخاب تعبير «لو» كه معمولاً در مورد شرط هاى محال به كار مى رود، اشاره به اين است كه: اين يك فرض محال است كه خدا فرزندى برگزيند، و به فرض محال، كه نيازى داشت، نيازى به آنچه آنها مى گويند، نداشت، بلكه مخلوقات برگزيده اش، اين منظور را تأمين مى كردند.

* * *

سپس، براى تثبيت اين واقعيت، كه خدا هيچ نيازى به مخلوقات ندارد، و نيز براى بيان نشانه هائى از توحيد و عظمتش، مى فرمايد: «خداوند همه آسمان ها و زمين را به حق آفريد» (خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ).

حق بودن آنها، دليل بر اين است كه هدفى بزرگ در كار بوده، كه آن چيزى جز تكامل موجودات، و در پيشاپيش آنها انسان، و سپس منتهى شدن به رستاخيز نيست.

بعد از بيان اين آفرينش بزرگ، به گوشه اى از تدبير عجيب و تغييرات حساب شده، و نظامات شگرف حاكم بر آنها اشاره كرده، مى گويد: «او شب را بر روز مى پيچد و روز را بر شب» (يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَى النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّيْلِ).

چه تعبير جالبى! اگر انسانى بيرون كره زمين ايستاده باشد، و به منظره حركت وضعى زمين به دور خودش و پيدايش شب و روز بر گرد آن، نگاه كند، مى بيند، گوئى به طور مرتب:

از يكسو، نوار سياه رنگ شب بر روشنائى روز پيچيده مى شود.

و از سوى ديگر، نوار سفيد رنگ روز بر سياهى شب، و با توجه به اين كه: «يُكَوِّرُ» از ماده «تكوير» به معنى پيچيدن است و مخصوصاً ارباب لغت پيچيدن عمامه و دستار به دور سر را نمونه اى از آن مى شمارند، نكته لطيفى كه در اين تعبير قرآنى، نهفته، روشن مى شود، هر چند بسيارى از مفسران بر اثر عدم توجه به اين نكته، مطالب ديگرى ذكر كرده اند كه، چندان مناسب با مفهوم «تكوير» نيست، نكته اين است كه: زمين كروى است و به دور خود گردش مى كندو بر اثر اين گردش، نوار سياه شب، و نوار سفيد روز، دائماً گرد آن مى گردند، گوئى از يكسو، نوار سفيد بر سياه و از سوى ديگر، نوار سياه بر سفيد پيچيده مى شود.

به هر حال، قرآن مجيد در مورد نظام «نور» و «ظلمت» و پيدايش شب و روز، تعبيرات گوناگونى دارد كه هر كدام، به نكته اى اشاره مى كند و از زاويه خاصى به آن مى نگرد:

گاه، مى گويد: يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ: «شب را در روز تدريجاً وارد مى كند، و روز را در شب».(1)

در اينجا، سخن از ورود مخفيانه و بى سر و صداى شب در روز و روز در شب است.

و گاه، مى گويد: يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ: «خداوند پرده هاى ظلمانى شب را بر روز مى پوشاند»(2) و در اينجا شب به پرده اى ظلمانى تشبيه شده كه گوئى بر روشنائى روز مى افتد و آن را پنهان مى سازد.

و در آيات مورد بحث، سخن از «تكوير» و پيچيده شدن اين دو بر يكديگر است كه آن نيز نكته اى دارد كه در بالا به آن اشاره شد.

سپس، به گوشه ديگرى از تدبير و نظم اين جهان، پرداخته مى گويد: «او خورشيد و ماه را مسخر فرمان خويش قرار داد، كه هر كدام تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهند» (وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَل مُسَمّىً).

نه خورشيد، در حركتى كه به گرد خود دارد، يا حركتى كه با مجموع منظومه شمسى به سوى نقطه خاصى از كهكشان پيش مى رود كمترين بى نظمى از خود نشان مى دهد، و نه ماه در حركت خود به دور زمين و به دور خودش، و در همه حال، سر بر فرمان او دارند، «مسخر قوانين آفرينش» اويند، و تا سرآمد عمرشان، به وضع خود ادامه مى دهند.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه: منظور از تسخير خورشيد و ماه «مسخر شدن آنها براى انسان» به اذن پروردگار باشد، چنان كه در آيه 33 سوره «ابراهيم» آمده است: وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ: «او خورشيد و ماه كه دائماً در حركتند مسخر شما قرار داده».

ولى، با توجه به جمله هاى قبل و بعد در آيه مورد بحث، و نيز با توجه به اين كه: تعبير به «لَكُم» در آيه مورد بحث، وجود ندارد اين معنى بعيد به نظر مى رسد.

در پايان آيه، به عنوان تهديد مشركان در عين گشودن راه بازگشت و لطف و عنايت مى فرمايد: «بدانيد او عزيز غفار است»! (أَلا هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفّارُ).

به مقتضاى عزت و قدرت بى انتهايش، هيچ گنهكار و مشركى نمى تواند از چنگال عذابش بگريزد، و به مقتضاى غفاريتش، پرده بر روى عيوب و گناهان توبه كاران مى افكند، و آنها را در سايه رحمتش قرار مى دهد.

«غَفّار» صيغه مبالغه از ماده «غفران» است كه در اصل به معنى پوشيدن چيزى است كه انسان را از آلودگى نگه دارد، و هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، مفهومش اين است كه: عيوب و گناهان بندگان نادم را، مى پوشاند و آنها را از عذاب و كيفر حفظ مى كند، آرى، او در عين عزت و قدرت، «غفّار» است و در عين رحمت و غفران، «قهّار»، و ذكر اين دو وصف، در پايان آيه، براى ايجاد حالت خوف و رجاء در بندگان است كه، عامل اصلى هر گونه حركت تكاملى است.

* * *

6خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج يَخْلُقُكُمْ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْق فِي ظُلُمات ثَلاث ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَأَنّى تُصْرَفُونَ

7إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَ لايَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ وَ لاتَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

 

ترجمه:

6 ـ او شما را از يك نفس آفريد، و همسرش را از (باقيمانده گِل) او خلق كرد; و براى شما هشت زوج از چهارپايان ايجاد كرد; او شما را در شكم مادرانتان آفرينشى بعد از آفرينش ديگر، در ميان تاريكى هاى سه گانه، مى بخشد! اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت (عالم هستى) از آن اوست; هيچ معبودى جز او نيست; پس چگونه از راه حق منحرف مى شويد؟!

7 ـ اگر كفران كنيد، خداوند از شما بى نياز است، و هرگز كفران را براى بندگانش نمى پسندد; و اگر شكر او را به جا آوريد آن را براى شما مى پسندد. و هيچ گنهكارى گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد. سپس بازگشت همه شما به سوى پروردگارتان است، و شما را از آنچه انجام مى داديد آگاه مى سازد; چرا كه او به آنچه در سينه هاست آگاه است!


1 ـ فاطر، آيه 13.

2 ـ اعراف، آيه 54.

 

تفسير:

همه شما را از نفس واحدى آفريد

باز در اين آيات سخن از آيات عظمت آفرينش خداوند و بيان قسمت ديگرى از نعمت هاى گوناگون او در مورد انسان هاست.

نخست از آفرينش انسان سخن مى گويد، مى فرمايد: «خداوند همه شما را از شخص واحدى آفريد، سپس همسرش را از او خلق كرد» (خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها).

آفرينش همه انسان ها از نفس واحد، اشاره به آفرينش «آدم»(عليه السلام) جدّ نخستين ماست، كه اين همه افراد بشر با تنوع خلقت، خلق و خوى متفاوت، و استعدادها و ذوقهاى مختلف، همه به يك ريشه باز مى گردد كه آن «آدم» است.

تعبير به «ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها» در واقع، اشاره به اين است كه: خدا «آدم» را آفريد، سپس همسرش را از باقيمانده گِل او خلق كرد.(1)

روى اين حساب، آفرينش «حوا» بعد از آفرينش «آدم»، بوده است و قبل از آفرينش فرزندان آدم.

تعبير به «ثُمَّ» هميشه براى تأخير زمانى نيست، بلكه گاهى براى تأخير بيان مى آيد، مثلاً مى گوئيم: «كار امروز تو را ديديم، سپس كار ديروزت را هم نيز مشاهده كرديم»، در حالى كه اعمال ديروز، مسلماً قبل از اعمال امروز واقع شده، ولى توجه به آن در مرحله بعد بوده است.

و اين كه: بعضى، تعبير فوق را اشاره به مسأله «عالم ذر» و آفرينش فرزندان «آدم» بعد از خلقت او، و قبل از خلقت «حوا»، به صورت مورچگان دانسته اند، مطلب نادرستى است كه در تفسير و توضيح «عالم ذر» ذيل آيه 172 سوره «اعراف» بيان كرديم.(2)

اين نكته نيز، لازم به يادآورى است كه آفرينش همسر «آدم» از اجزاى وجود خود آدم نبوده، بلكه از باقيمانده گِل او صورت گرفته است، چنان كه در روايات اسلامى به آن تصريح شده، و اما روايتى كه مى گويد: «حوا» از آخرين دنده چپ آدم آفريده شده است، سخن بى اساسى است كه از بعضى از روايات اسرائيلى گرفته شده، و هماهنگ با مطلبى است كه در فصل دوم از «سفر تكوين تورات» تحريف يافته كنونى آمده است، و از اين گذشته، بر خلاف مشاهده و حس مى باشد; زيرا طبق اين روايت، يك دنده «آدم» برداشته و از آن «حوا» آفريده، و لذا مردان يك دنده در طرف چپ كمتر دارند، در حالى كه مى دانيم، هيچ تفاوتى ميان تعداد دنده هاى مرد و زن، وجود ندارد و اين تفاوت يك افسانه بيش نيست.

بعد از آن، به «آفرينش چهارپايان» از وسايل مهم زندگى انسان ها كه: از يكسو، براى تغذيه خود، از شير و گوشت آنها استفاده مى كنند، و از سوى ديگر، از پوست و پشم آنها لباس و انواع وسايل زندگى مى سازند، و از سوى سوم، به عنوان مركب و وسيله حمل و نقل از آنها بهره مى گيرند، اشاره كرده، مى فرمايد: «از چهارپايان هشت زوج براى شما نازل كرد» (وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج).

منظور از «هشت زوج» گوسفند نر و ماده، بُز نر و ماده، شتر و گاو نر و ماده است، و از آنجا كه كلمه «زوج» به هر يك از دو جنس نر و ماده گفته مى شود، مجموعاً 8 زوج مى شود (هر چند در تعبيرات روزمره فارسى، «زوج» به مجموع دو جنس اطلاق مى گردد، ولى در تعبيرات عربى چنين نيست، لذا در آغاز همين آيه از همسر آدم به عنوان «زوج» تعبير شده است).

تعبير به «أَنْزَلَ لَكُمْ» (براى شما نازل كرد)، در مورد چهارپايان ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ به معنى فرستادن از مكان بالا نيست، بلكه، در اين گونه موارد به معنى «نزول مقامى» و نعمتى است كه از مقام برتر، به مقام پائين تر داده شود.

اين احتمال را نيز داده اند كه: «انزال» در اينجا از ماده «نزل» (بر وزن رسل) به معنى پذيرائى كردن ميهمان، يا نخستين چيزى است كه براى پذيرائى ميهمان مى آورند، نظير آنچه در سوره «آل عمران» آيه 198 درباره بهشتيان آمده: خالِدِينَ فِيها نُزُلاً مِنْ عِنْدِ اللّهِ: «جاودانه در آن مى مانند، اين پذيرائى از ناحيه خداست».

بعضى از مفسران، نيز گفته اند: چهارپايان گر چه از مكان بالا نازل نشده اند، ولى مقدمات حيات و پرورش آنها كه قطرات جان پرور باران، و اشعه حياتبخش آفتاب است، از سمت بالا به زمين مى آيد.

تفسير چهارمى نيز، براى اين تعبير گفته اند و آن اين كه: همه موجودات در آغاز در خزانه علم و قدرت پروردگار، در عالم غيب، بوده اند، سپس از مقام «غيب» به مقام «شهود» و ظهور و بروز، رسيده اند، لذا از آن تعبير به «انزال» شده است چنان كه در آيه 21 سوره «حجر» مى خوانيم: وَ إِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم: «خزائن و منابع هر چيزى نزد ماست و ما جز به مقدار معلوم از آن نازل نمى كنيم».(3)

ولى تفسير اول، از همه مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند تضادى در ميان اين تفاسير نيست، و ممكن است همه در مفهوم آيه جمع باشد.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) در تفسير اين آيه مى خوانيم كه فرمود: اِنْزالُهُ ذلِكَ خَلْقُهُ اِيّاهُ: «نازل كردن هشت جفت از چهارپايان، همان آفرينش آنها از سوى خدا است».

اين حديث نيز، ظاهراً اشاره به تفسير اول است، چرا كه آفرينش خداوند آفرينشى است از سوى مقام برتر.

به هر حال، چهارپايان هر چند امروز، براى حمل و نقل، كمتر مورد استفاده قرار مى گيرند، ولى منافع مهم ديگر آنها، نه تنها نسبت به گذشته كم نشده، بلكه گسترش بيشترى پيدا كرده است، هم امروز، قسمت عمده تغذيه انسان ها از فراورده هاى شير و گوشت چهارپايان است، ـ گذشته از لباس و ساير وسايل زندگى كه از پشم و پوست آنها تهيه مى شود ـ و به همين دليل يكى از منابع مهم درآمد كشورهاى بزرگ دنيا، از طريق پرورش اين حيوانات صورت مى گيرد.

سپس، به حلقه ديگرى از حلقه هاى آفرينش پروردگار، كه تطورات خلقت جنين بوده باشد، پرداخته، مى گويد: «او شما را در شكم مادرانتان خلقتى بعد از خلقت ديگر، و آفرينشى بعد از آفرينش ديگر، در ميان تاريكى هاى سه گانه مى بخشد» (يَخْلُقُكُمْ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْق فِي ظُلُمات ثَلاث).

ناگفته پيداست: منظور از «خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْق» آفرينش هاى مكرر و پى درپى است، نه فقط دو آفرينش.

و نيز روشن است «يَخْلُقُكُمْ»، به حكم اين كه، فعل مضارع است دلالت بر استمرار دارد و اشاره اى است كوتاه و پر معنى، به تحولات عجيب، و چهره هاى متفاوت شگفت انگيز جنين، در مراحل مختلف، در شكم مادر، كه به گفته علماى «جنين شناسى» از عجيب ترين و ظريف ترين چهره هاى آفرينش پروردگار است، تا آنجا كه علم «جنين شناسى» يك دوره كامل توحيد و خداشناسى محسوب مى شود، و كمتر كسى است كه، ريزه كارى هاى اين مسائل را مطالعه كند اما زبان به حمد و ستايش آفريننده آن نگشايد.

تعبير به «ظُلُمات ثَلاث» (ظلمت هاى سه گانه) اشاره به ظلمت شكم مادر، ظلمت رحم، و مشيمه (كيسه مخصوصى كه جنين در آن قرار گرفته است) مى باشد كه در حقيقت سه پرده ضخيم است كه بر روى جنين كشيده شده.

صورتگران معمولى بايد در مقابل نور و روشنائى كامل، صورتگرى كنند، اما آفريدگار انسان، در آن ظلمتگاه عجيب چنان نقش بر آب مى زند و صورتگرى مى كند كه، همه، مجذوب تماشاى آن مى شوند، و در جائى كه هيچ دسترسى از ناحيه هيچ كس به آن نيست، رزق و روزيش را كه براى پرورش و رشد سريع، سخت به آن نيازمند است، به طور مداوم به او مى رساند.

«سيد الشهداء» امام حسين(عليه السلام) در دعاى معروف «عرفه» كه يك دوره كامل و عالى درس توحيد است، به هنگام بر شمردن نعمت و قدرت خداوند، به پيشگاه او، چنين عرض مى كند: وَ ابْتَدَعْتَ خَلْقِي مِنْ مَنِىٍّ يُمْنى، ثُمَّ اسْكَنْتَنِي فِى ظُلُمات ثَلاث: بَيْنَ لَحْم وَ جِلْد وَ دَم، لَمْ تَشْهَرْ بِخَلْقِي، وَ لَمْ تَجْعَلْ اِلَىَّ شَيْئاً مِنْ أَمْرِي، ثُمَّ أَخْرَجْتَنِي اِلَى الدُّنْيا تامّاً سَوِيّاً!: «آغاز آفرينش مرا از قطرات ناچيز منى قرار دادى، سپس مرا در ظلمت هاى سه گانه (در ميان پرده هاى شكم و مشيمه و رحم)، در ميان گوشت و پوست و خون ساكن نمودى، آفرينش مرا آشكار نساختى، و در آن مخفيگاه به تطورات خلقتم ادامه دادى، و هيچ يك از امور حياتى مرا به من واگذار نكردى، سپس مرا به دنيا كامل و سالم منتقل ساختى».(4)-(5)

در پايان آيه و بعد از ذكر حلقه هاى سه گانه توحيدى پيرامون خلقت انسان، چهارپايان، و تطورات جنين، مى گويد: «اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت در سراسر عالم هستى از آن اوست، هيچ معبودى جز او وجود ندارد، با اين حال چگونه از راه حق منحرف مى شويد»؟! (ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَأَنّى تُصْرَفُونَ).

گوئى انسان را بعد از مشاهده اين آثار بزرگ توحيدى، به مقام شهود ذات پروردگار رسانده، سپس به ذات مقدسش اشاره كرده، مى گويد: «اين است خداوند و معبود و پروردگار شما» و به راستى اگر چشم بينائى باشد، او را در پشت اين آثار به خوبى تماشا مى كند، چشم سر آثار را مى بيند، و چشم دل آفريننده آثار را!

با صدهزار جلوه برون آمدى كه من *** با صدهزار ديده تماشا كنم تو را!

تعبير به «رَبُّكُم» و همچنين «لَهُ الْمُلْك» در واقع، دليلى است براى انحصار معبود، در ذات پاك خدا كه در جمله «لا اِلهَ اِلاّ هُو» بيان شده است (دقت كنيد).

هنگامى كه خالق اوست، مالك و مربى نيز اوست، حاكميت در سراسر هستى نيز تنها براى اوست، پس غير او چه نقشى در اين عالم دارد كه شايسته عبوديت شود؟!

اينجاست كه گوئى به جمعى خواب و گروهى غافل، از همه جا بى خبر فرياد مى زند: «فَأَنّى تُصْرَفُونَ» با اين حال، چگونه شما اغفال شده ايد و از راه توحيد منحرف گشته ايد؟!.(6)

* * *

بعد از ذكر اين نعمت هاى بزرگ پروردگار، در آيه بعد، به مسأله «شكر و كفران» پرداخته و جوانب آن را مورد بررسى قرار مى دهد.

نخست مى گويد: نتيجه كفران و شكر شما به خودتان باز مى گردد، «و اگر كفران كنيد خداوند از شما بى نياز است» (و همچنين اگر شكر نعمت او را به جا آوريد نيازى به آن ندارد) (إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ).

آن گاه مى افزايد: اين غنا و بى نيازى پروردگار مانع از آن نيست كه شما را مكلف به شكر و ممنوع از كفران سازد، چرا كه «تكليف» خود لطف و نعمت ديگرى است، آرى «او هرگز كفران را براى بندگانش نمى پسندد، و اگر شكر او را به جا آوريد آن را براى شما مى پسندد» (وَ لايَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ).(7)

بعد از بيان اين دو مطلب، به مسأله سومى در اين رابطه، مى پردازد، و آن «مسئوليت هر كس در برابر عمل خويش است»; چرا كه مسأله «تكليف» بدون اين معنى كامل نمى شود، مى فرمايد: «هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد» (وَ لاتَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى).

و از آنجا كه «تكليف» بدون «كيفر و پاداش» معنى ندارد، در مرحله چهارم، به مسأله معاد اشاره كرده، مى گويد: «سپس بازگشت همه شما، به سوى پروردگارتان است، و او شما را از آنچه انجام مى داديد آگاه مى سازد» (ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

و چون مسأله محاسبه و جزا، بدون علم و آگاهى، از اسرار نهان امكان پذير نيست، آيه را با اين جمله پايان مى دهد: «او به آنچه در سينه ها نهفته، و بر آن حاكم است آگاه است» (إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

و به اين ترتيب، مجموعه اى از فلسفه «تكليف» و خصوصيات آن، و همچنين «مسئوليت انسان ها» و مسأله «جزا و پاداش و كيفر» را، در جمله هائى كوتاه و منسجم بيان مى دارد.

ضمناً، اين آيه، پاسخ دندان شكنى است به طرفداران مكتب جبر، كه متأسفانه در ميان فرق اسلامى كم نبوده اند، چرا كه با صراحت مى گويد: او هرگز راضى به كفران كردن بندگانش نيست، و اين خود، دليل روشنى است بر اين كه، هرگز اراده كفر در مورد كافران نيز نكرده (آن چنان كه پيروان مكتب جبر مى گويند).

زيرا هنگامى كه راضى به چيزى نباشد، حتماً اراده آن را نخواهد كرد، مگر ممكن است اراده او از رضاى او جدا باشد؟

و عجب از متعصبانى است، كه براى پرده پوشى بر اين عبارت روشن خواسته اند كلمه «عباد» را محصور در مؤمنان يا معصومان كنند، در حالى كه اين كلمه مطلق است و به وضوح، همه بندگان را شامل مى شود، آرى، خداوند كفر و كفران را براى هيچ يك از بندگانش نمى پسندد، همان گونه كه شكر را براى همه آنها بدون استثناء، مى پسندد.(8)

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: اصل مسئوليت هر كس در برابر اعمال خويش، از اصول منطقى و مسلم در همه اديان آسمانى است.(9)

البته گاه، ممكن است انسان شريك جرم ديگرى باشد، اما اين در صورتى است كه به نحوى در ايجاد مقدمات، يا اصل آن عمل، دخالت داشته باشد، مانند كسانى كه بدعت شومى مى گذارند، و يا سنت زشت و غلطى، كه هر كس به آن عمل كند، گناه آن را بر «مسبب اصلى» مى نويسند، بى آن كه از گناه عاملين به آن چيزى كاسته شود.(10)

* * *

 

8وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ

9أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناء اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لايَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ

 

ترجمه:

8 ـ هنگامى كه انسان را زيانى رسد، پروردگار خود را مى خواند و به سوى او باز مى گردد; اما هنگامى كه نعمتى از خود به او عطا كند، آنچه را به خاطر آن قبلاً خدا را مى خواند از ياد مى برد و براى خداوند همتايانى قرار مى دهد تا مردم را از راه او منحرف سازد; بگو: «چند روزى از كفرت بهره گير كه از دوزخيانى»!

9 ـ (آيا چنين كسى با ارزش است) يا كسى كه در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قيام، از عذاب آخرت مى ترسد و به رحمت پروردگارش اميدوار است؟! بگو: «آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟! تنها خردمندان متذكر مى شوند»


1 ـ در حقيقت، جمله فوق محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة خَلَقَها، ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها».

2 ـ به جلد 7، صفحه 3 به بعد مراجعه فرمائيد.

3 ـ تفسير «الميزان» و «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ دعاى «عرفه»، (مصباح الزائر ابن طاووس).

5 ـ در زمينه عجايب آفرينش، در دوران جنين و مراحل مختلف آن در جلد 2، صفحه 316 به بعد، ذيل آيه 6 سوره «آل عمران»، و در جلد 14، صفحه 22 به بعد، ذيل آيه 5 سوره «حج» بحث كرده ايم.

6 ـ توجه داشته باشيد كه «أَنّى» گاه، به معنى «أَين» (كجا) و گاه، به معنى «كَيْف» (چگونه) مى آيد.

7 ـ «يَرْضَهُ» به ضم «ها» در قرائت مشهور، بدون اشباع ضمير خوانده مى شود; زيرا در اصل «يَرْضاه» بوده و «الف» به خاطر جزم افتاده، و «يَرْضَهُ» شده است، ضمناً، بايد توجه داشت: اين ضمير به «شكر» بر مى گردد، و كلمه «شكر» هر چند، در عبارت قبل صريحاً نيامده، اما جمله «اِنْ تَشْكُرُوا» دال بر آن است، مانند ضمير در «اِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلْتَّقْوى» كه به عدالت باز مى گردد.

8 ـ درباره «شكر» واهميت، فلسفه، مفهوم واقعى و ابعاد آن، در جلد دهم، صفحه 278 به بعد ـ ذيل آيه 5 سوره «ابراهيم» ـ مشروحاً بحث كرده ايم.

9 ـ در اين باره در جلد 12، صفحه 56 ـ ذيل آيه 15 سوره «اسراء» ـ بحث شده است.

10 ـ در اين باره در جلد 6، صفحه 64 ـ ذيل آيه 64 سوره «انعام» ـ بحث كرده ايم.

 

تفسير:

آيا عالمان و جاهلان يكسانند؟!

در آيات گذشته، سخن از توحيد استدلالى و معرفت پروردگار، از طريق مطالعه آيات عظمت او در آفاق و انفس بود، آيات مورد بحث، نخست از توحيد فطرى سخن به ميان مى آورد و روشن مى سازد، آنچه را كه انسان از طريق عقل و خرد و مطالعه نظام آفرينش، درك مى كند به صورت فطرى در اعماق جانش وجود دارد، كه در تجليگاه مشكلات، و طوفانهاى حوادث، خود را نشان مى دهد، ولى اين انسان فراموشكار، وقتى طوفان حوادث فرو نشست دوباره گرفتار غفلت و غرور مى شود.

مى فرمايد: «هنگامى كه انسان را زيانى رسد (نور توحيد در قلبش درخشيدن مى گيرد) پروردگار خود را مى خواند، در حالى كه به سوى او باز مى گردد و از گناه و غفلت خود پشيمان است» (وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ).

«اما هنگامى كه خدا نعمتى از خودش به او عطا كند، گرفتارى هاى گذشته را ـ كه به خاطر آن دست به دامن لطف الهى زده بود ـ به فراموشى مى سپارد» (ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ).(1)

«براى خداوند همتايان و شريكانى درست مى كند، و به پرستش آنها برمى خيزد، تا علاوه بر گمراهى خويش، مردم را نيز از راه خدا منحرف سازد» (وَ جَعَلَ لِلّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ).

منظور از «انسان» در اينجا انسان هاى عادى و تربيت نايافته در پرتو تعليمات انبياء است، و گرنه، دست پروردگان مردان حق، همچون خود آنان در «سراء» و «ضراء»، در ناراحتى ها و راحتى ها، در ناكامى ها و كاميابى ها همواره به ياد او هستند، و دست به دامن لطف او دارند.

منظور از «ضُرّ» در اينجا هر گونه گزند و زيان و ناراحتى است، خواه جنبه جسمانى داشته باشد، يا روحى.

«خَوَّلْناهُ» از ماده «خَوَل» (بر وزن عمل) به معنى سركشى و مراقبت مداوم از چيزى است، و از آنجا كه چنين توجه خاصى، مستلزم اعطا و بخشش است اين ماده در معنى «بخشيدن» به كار رفته است.

جمعى نيز گفته اند: از «خول» (بر وزن عمل) كه به معنى خدمتگزار است آمده، بنابراين «خوله» به معنى خدمتگزارانى به او بخشيد مى باشد، و سپس در هر گونه بخشيدن نعمت، به كار رفته است.

بعضى نيز، اين ماده را به معنى «فخر و مباهات» دانسته اند، بنابراين جمله فوق، به معنى مفتخر ساختن كسى از طريق اعطاى نعمتى است.(2)

روى هم رفته اين جمله، علاوه بر مسأله اعطاء و بخشش، توجه و عنايت مخصوص خداوند را نيز منعكس مى كند.

تعبير «مُنِيْباً اِلَيْهِ» نشان مى دهد كه، انسان در حالات سخت، كه تمام پرده هاى غرور و غفلت كنار مى رود، هر چه غير از خدا است، رها كرده و به سوى او باز مى گردد، و در مفهوم «انابه» و بازگشت، اين حقيقت نيز افتاده كه جايگاه اصلى انسان و مبدأ و مقصد او، نيز خدا بوده است.

«أَنْداد» جمع «ند» (بر وزن ضد) به معنى «مثل و مانند» است، با اين تفاوت كه «مثل» مفهوم وسيعى دارد، ولى «ند» تنها به معنى مماثلت در حقيقت و گوهر چيزى است.

تعبير به «جَعَلَ» نشان مى دهد: انسان با پندار و خيال خام خود، مثل و مانندى براى خدا مى تراشد و جعل مى كند، چيزى كه به هيچ وجه با واقعيت تطبيق نمى كند.

جمله «لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيْلِهِ» نشان مى دهد: گمراهان مغرور، تنها به گمراهى خويش قناعت نمى كنند، بلكه سعى دارند، ديگران را هم به اين وادى بكشانند.

به هر حال، بارها در آيات قرآن مجيد، به رابطه «توحيد فطرى» و «حوادث سخت زندگى» كه تجلّى گاه آن است، اشاره شده، و دگرگونى و كم ظرفيتى اين انسان مغرور، كه به هنگام وزش طوفانها، رنگ الهى و توحيدى خالص به خود مى گيرد، و به هنگام فرو نشستن طوفان، تغيير رنگ مى دهد و لجوجانه در مسير شرك گام برمى دارد، منعكس شده است.

و چه بسيارند، اين افراد متلون! و چه كمند كسانى كه پيروزى ها و نعمت ها و آرامش ها و طوفانها، اقيانوس آرام وجود آنها را دگرگون نسازد!

آرى، يك ظرف آب يا يك استخر كوچك با نسيمى به هم مى خورد ولى «اقيانوس كبير» به خاطر عظمتش، در مقابل طوفان هاى سخت، آرام است، و از همين جهت نام آرام به خود گرفته است.

در پايان آيه، اين گونه افراد را با تهديدى صريح، قاطع و برنده مخاطب ساخته، مى گويد: «به او بگو: از كفر و كفرانت كمى بهره گير و چند روزى را به غفلت و غرور طى كن، اما بدان كه از اصحاب دوزخى» (قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ).

مگر چنين انسان كوته فكرِ گمراه و گمراه كننده، سرنوشتى غير از اين مى تواند داشته باشد؟!

* * *

در آيه بعد، از روش مقايسه كه روش شناخته شده قرآن، براى تفهيم مسائل مختلف است، استفاده كرده، مى گويد: «آيا چنين كسى، شايسته و با ارزش است يا كسى كه در ساعات شب، به عبادت پروردگار و سجده و قيام مشغول است، با او راز و نياز مى كند، از عذاب آخرت مى ترسد، و به رحمت پروردگارش اميد دارد» (أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ).(3)

آن انسان مشرك، فراموشكار، متلون، گمراه و گمراه كننده، كجا؟ و اين انسان بيدار دل، نورانى و با صفا كه در دل شب ـ كه چشم غافلان در خواب است ـ پيشانى بر درگاه دوست گذارده، و با خوف و رجاء او را مى خواند، كجا؟!

آنها، نه به هنگام نعمت، از مجازات و كيفر او خود را در امان مى دانند، و نه به هنگام بلا از رحمتش قطع اميد مى كنند، و اين دو عامل، همواره وجود آنان را در حركتى مداوم، توأم با هوشيارى و احتياط، به سوى دوست مى برد.

«قانِت» از ماده «قنوت» به معنى «ملازمت اطاعت توأم با خضوع» است.

«آناء» جمع «انا» (بر وزن صدا و فنا) به معنى ساعت و مقدارى از وقت است.

تكيه روى ساعات شب، به خاطر آن است كه در آن ساعات، حضور قلب، بيشتر، و آلودگى به ريا از هر زمان، كمتر است.

مقدم داشتن «ساجِداً» بر «قائِماً» به خاطر آن است كه: سجده مرحله بالاتر از عبادت است، و مطلق بودن رحمت و مقيد نشدن آن، به آخرت، دليل بر وسعت رحمت الهى و شمول آن نسبت به دنيا و آخرت است.

در حديثى كه در «علل الشرايع» از امام باقر(عليه السلام) و همچنين در كتاب «كافى» از آن حضرت نقل شده مى خوانيم: كه آيه فوق (أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ) به نماز شب تفسير شده است.(4)

روشن است، اين تفسير، مانند بسيارى از تفاسير ديگر كه در ذيل آيات مختلف قرآن بيان شده، از قبيل بيان مصداق روشن است و مفهوم آيه را محدود به نماز شب نمى كند.

در دنباله آيه، پيامبر را مخاطب ساخته مى فرمايد: «بگو آيا كسانى كه مى دانند، با كسانى كه نمى دانند يكسانند»؟! (قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لايَعْلَمُونَ).

نه، يكسان نيستند «تنها صاحبان فكر و مغز، متذكر مى شوند» (إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ).

گر چه سؤال فوق، سؤالى است وسيع و گسترده، و مقايسه اى است آشكار، ميان آگاهان و ناآگاهان، و عالمان و جاهلان، ولى، نظر به اين كه: قبل از ذكر اين سؤال، سؤال ديگرى در مورد نابرابرى مشركان با مؤمنان شب زنده دار، مطرح شده، سؤال دوم، بيشتر به همين مسأله اشاره مى كند، يعنى آيا كسانى كه مى دانند آن مشركان لجوج و كوردل با اين مؤمنان پاك و روشن ضمير و مخلص نابرابرند، با كسانى كه از اين واقعيت روشن آگاه نيستند، مساويند؟

به هر حال، اين جمله كه با استفهام انكارى شروع شده، و جزء شعارهاى اساسى اسلام است، عظمت مقام علم و عالمان را در برابر جاهلان، روشن مى سازد، و از آنجا كه اين نابرابرى، به صورت مطلق ذكر شده، معلوم مى شود اين دو گروه نه در پيشگاه خدا يكسانند، و نه در نظر خلق آگاه، نه در دنيا در يك صف قرار دارند، و نه در آخرت، نه در ظاهر، و نه در باطن.

* * *

نكته ها:

در اين دو آيه، اشارات لطيفى به نكته هاى جالبى شده است كه با كمى دقت روشن مى گردد:

1 ـ در آيه نخست، يكى از فلسفه هاى مهم حوادث تلخ و ناگوار كنار رفتن پرده هاى غرور و غفلت از مقابل چشم دل، و شعلهور گشتن فروغ ايمان، و بازگشت و انابه به سوى پروردگار، ذكر شده، و پاسخى است به آنها كه وجود حوادث تلخ زندگى را اشكالى بر مسأله نظام آفرينش يا عدالت پروردگار، مى پندارند.

* * *

2 ـ آيه دوم با عمل و خودسازى، شروع مى شود و با علم و معرفت، پايان مى يابد، چرا كه تا خودسازى نباشد نور معرفت بر دل نمى تابد، و اصولاً اين دو، از يكديگر جدا نيستند.

* * *

3 ـ تعبير به «قانِتٌ آناءَ اللَّيْل» كه به صورت اسم فاعل آمده، با توجه به مطلق بودن كلمه «اللَّيْل» دليل بر تداوم و استمرار عبوديت و خضوع آنها در پيشگاه خدا است، چرا كه اگر عمل، مداوم نباشد، تأثير آن ناچيز است.

* * *

4 ـ علم و آگاهى اضطرارى كه به هنگام نزول بلا حاصل مى شود و انسان را به مبدأ آفرينش پيوند مى دهد، در صورتى مصداق حقيقى علم است كه بعد از فرو نشستن طوفان حادثه، ادامه يابد، لذا آيات فوق كسانى را كه در لحظه بلا بيدار مى شوند و بعد از آن در فراموشى فرو مى روند، در صف جاهلان قرار داده، بنابراين، عالمان واقعى آنها هستند كه در همه حال، به او توجه دارند.

* * *

5 ـ جالب اين كه: در پايان آيه اخير، مى گويد: تفاوت علم و جهل را نيز «صاحبان مغز» مى فهمند! چرا كه جاهل، ارزش علم را هم نمى داند!، در حقيقت هر مرحله اى از علم، مقدمه براى مرحله ديگر است.

* * *

6 ـ علم، در اين آيه و آيات ديگر قرآن، به معنى دانستن يك مشت اصطلاحات يا روابط مادى در ميان اشياء، و به اصطلاح «علوم رسمى» نيست، بلكه، منظور از آن، معرفت و آگاهى خاصى است كه انسان را به «قنوت» يعنى اطاعت پروردگار، و ترس از دادگاه او، و اميد به رحمت خدا دعوت مى كند، اين است: حقيقت علم، و علوم رسمى نيز اگر در خدمت چنين معرفتى باشد، علم است، و اگر مايه غرور و غفلت و ظلم و فساد در ارض شود و از آن، «كيفيت و حالى» حاصل نشود، «قيل و قالى» بيش نيست.

* * *

7 ـ بر خلاف آنچه بى خبران مى پندارند، و مذهب را عامل تخدير، مى شمرند مهمترين دعوت انبيا به سوى علم و دانش بوده است، و بيگانگى خود را با جهل در همه جا اعلام كرده اند، علاوه بر آيات قرآن، كه از هر فرصتى براى بيان اين حقيقت استفاده مى كند، تعبيراتى در روايات اسلامى ديده مى شود كه بالاتر از آن در اهميت علم، تصور نمى شود.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لا خَيْرَ فِي الْعَيْشِ إِلاّ لِرَجُلَيْنِ عَالِم مُطَاع أَوْ مُسْتَمِع وَاع: «زندگى جز براى دو كس فايده ندارد: دانشمندى كه نظرات او اجرا گردد، و دانش طلبانى كه گوش به سخن دانشمندى دهند».(5)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاءِ وَ ذَاكَ أَنَّ الْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُورِثُوا دِرْهَماً وَ لَا دِينَاراً وَ إِنَّمَا أَوْرَثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَيْء مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّاً وَافِراً فَانْظُرُوا عِلْمَكُمْ هَذَا عَمَّنْ تَأْخُذُونَهُ فَإِنَّ فِينَا أَهْلَ الْبَيْتِ فِي كُلِّ خَلَف عُدُولًا يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ وَ انْتِحَالَ الْمُبْطِلِينَ وَ تَأْوِيلَ الْجَاهِلِينَ:

«دانشمندان وارثان پيامبرانند، چرا كه پيامبران درهم و دينارى از خود به يادگار نگذاشتند، بلكه علوم و احاديثى از آنها به يادگار ماند، هر كس بهره اى از آن داشته باشد، بهره فراوانى از ميراث پيامبران دارد، (سپس امام مى افزايد:) بنگريد علم خود را از چه كسى مى گيريد (از علماى واقعى، يا عالم نماها؟) بدانيد! در ميان ما اهل بيت(عليهم السلام) در هر عصرى، افراد عادل و مورد اعتمادى هستند كه تحريف تندروان، و ادعاهاى بى اساس منحرفان، و توجيهات جاهلان را از اين آئين پاك، نفى مى كنند».(6)

* * *

8 ـ در آيه اخير، از سه گروه سخن به ميان آمده: عالمان، جاهلان و اولوالالباب، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) در تفسير اين سه گروه مى خوانيم: نَحْنُ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ عَدُوُّنَا الَّذِينَ لايَعْلَمُونَ وَ شِيعَتُنَا أُولُو الْأَلْبَابِ: «مائيم عالمان، دشمنان ما جاهلانند و شيعيان ما اولوالالباب هستند».(7)

روشن است: اين تفسير به عنوان بيان مصداق هاى واضح آيه است و عموميت مفهوم آيه را نفى نمى كند.

* * *

9 ـ در حديثى آمده است: اميرمؤمنان على(عليه السلام) شبى از مسجد «كوفه» به سوى خانه خويش حركت كرد، در حالى كه «كميل بن زياد» ـ از دوستان خاص آن حضرت ـ او را همراهى مى كرد، در اثناء راه از كنار خانه مردى گذشتند كه صداى تلاوت قرآنش بلند بود، و اين آيه را: «أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ...» با صداى دلنشين و حزين مى خواند، «كميل» در دل از حال اين مرد، بسيار لذت برد، و از روحانيت او خوشحال شد، بى آن كه چيزى بر زبان براند، امام(عليه السلام) رو به سوى او كرد فرمود: سر و صداى اين مرد مايه اعجاب تو نشود او اهل دوزخ است! و به زودى خبر آن را به تو خواهم داد!

«كميل» سخت در تعجب فرو رفت، نخست اين كه: امام(عليه السلام) از فكر و نيت او آگاه گشت و ديگر اين كه: شهادت به دوزخى بودن اين مرد ظاهر الصلاح داد، مدتى گذشت تا سرانجام كار «خوارج» به آنجا رسيد كه در مقابل اميرمؤمنان(عليه السلام)ايستادند، و حضرت با آنها پيكار كرد، در حالى كه قرآن را آن گونه كه نازل شده بود حفظ داشتند، اميرمؤمنان على(عليه السلام) رو به «كميل» كرد، در حالى كه شمشير در دست حضرت بود، و سرهاى آن كافران طغيانگر بر زمين افتاده بود، با نوك شمشير به يكى از آن سرها اشاره كرد فرمود: اى «كميل»! «أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ» يعنى اين همان شخصى است، كه در آن شب تلاوت قرآن مى نمود، و حال او اعجاب تو را برانگيخت، «كميل» حضرت را بوسيد و استغفار كرد.(8)

* * *

10قُلْ يا عِبادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةٌ إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب

11قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ

12وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ

13قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْم عَظِيم

14قُلِ اللّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي

15فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ

16لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ ذلِكَ يُخَوِّفُ اللّهُ بِهِ عِبادَهُ يا عِبادِ فَاتَّقُونِ

 

ترجمه:

10 ـ بگو: «اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت) پروردگارتان بپرهيزيد! براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده اند پاداش نيكى است، و زمين خداوند وسيع است، (اگر تحت فشار سران كفر بوديد مهاجرت كنيد) كه صابران اجر و پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند»!

11 ـ بگو: «من مأمورم كه خدا را پرستش كنم در حالى كه دينم را براى او خالص كرده باشم.

12 ـ و مأمورم كه نخستين مسلمان باشم»!

13 ـ بگو: «من اگر نافرمانى پروردگارم كنم، از عذاب روز بزرگ (قيامت) مى ترسم»!

14 ـ بگو: «من تنها خدا را مى پرستم در حالى كه دينم را براى او خالص مى كنم.

15 ـ شما هر چه را جز او مى خواهيد بپرستيد»! بگو: «زيانكاران واقعى آنانند كه سرمايه وجود خويش و بستگانشان را در روز قيامت از دست داده اند. آگاه باشيد زيان آشكار همين است»!

16 ـ براى آنان از بالاى سرشان سايبان هائى از آتش، و در زير پايشان نيز سايبان هائى (از آتش) است; اين چيزى است كه خداوند با آن بندگانش را مى ترساند، اى بندگان من! از (نافرمانى) من بپرهيزيد!


1 ـ در اين كه: «ما» در جمله «نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ» چه معنى مى دهد؟ در ميان مفسران مورد گفتگو است: جمعى معتقدند: «موصوله اسميه» است، و اشاره به «ضُرّ» مى باشد (اين معنى از همه معانى مناسب تر به نظر مى رسد، و در بالا همان را انتخاب كرده ايم) وبعضى به معنى «اللّه» مى دانند، بعضى نيز آن را «مصدريه» و به معنى «دعاء» گرفته اند، دقت در آيه 12 سوره «يونس» (وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى ضُرّ مَسَّهُ) شاهد گويائى بر معنى اول است.

2 ـ به «لسان العرب»، «مفردات راغب» و تفسير «روح المعانى» مراجعه شود.

3 ـ اين جمله محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «أَ هذَا الَّذِي ذَكَرْناهُ خَيْرٌ أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ...».

4 ـ «علل الشرايع» و «كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 479.

5 ـ «كافى»، جلد اول، باب صفة العلم و فضله، حديث 7.

6 ـ «كافى»، جلد اول، باب صفة العلم و فضله، حديث 2.

7 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 461، ذيل آيات مورد بحث.

8 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 496، حالات «كميل».

 

تفسير:

خطوط اصلى برنامه بندگان مخلص

در تعقيب آيات در بحث گذشته كه مقايسه اى ميان مشركان مغرور و مؤمنان مطيع فرمان خدا و نيز ميان عالمان و جاهلان شده بود، در آيات مورد بحث، خطوط اصلى برنامه هاى بندگان راستين و مخلص را ضمن «هفت دستور» طى چند آيه، و هر آيه با خطاب «قُل»، بيان شده است.

نخست از «تقوا» شروع مى كند، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «بگو! اى بندگان مؤمن من! از پروردگار خود بپرهيزيد و تقوا را پيشه كنيد» (قُلْ يا عِبادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ).(1)

آرى، «تقوا» كه همان خويشتن دارى در برابر گناه، و احساس مسئوليت و تعهد در پيشگاه حق است، نخستين برنامه بندگان مؤمن خدا مى باشد، تقوا سپرى است در مقابل آتش و عاملى است بازدارنده در برابر انحراف، تقوا سرمايه بزرگ بازار قيامت، و معيار شخصيت و كرامت انسان در پيشگاه پروردگار است.

در دومين دستور، به مسأله «احسان و نيكوكارى» در اين دنيا كه دار عمل است پرداخته، و از طريق بيان نتيجه احسان، مردم را به آن تشويق و تحريص مى كند و مى فرمايد: «براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده اند، حسنه و پاداش نيكوى بزرگى است» (لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ).(2)

آرى، نيكوكارى به طور مطلق در اين دنيا: در گفتار، در عمل، در طرز انديشه و تفكر نسبت به دوستان، و نسبت به بيگانگان، نتيجه اش برخوردارى از پاداش عظيم در هر دو جهان است كه نيكى جز نتيجه نيك نخواهد داشت.

در حقيقت، تقوا يك عامل بازدارنده است، و احسان يك عامل حركت آفرين كه مجموعاً «ترك گناه» و «انجام فرائض و مستحبات» را شامل مى شود.

سومين دستور، تشويق به «هجرت» از مراكز شرك و كفر و آلوده به گناه است مى گويد: «زمين خداوند وسيع است» (وَ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةٌ).

كه در حقيقت پاسخى است به بهانه جويان سست اراده اى كه مى گفتند: ما در سرزمين «مكّه» به خاطر سيطره حكومت مشركان، قادر به انجام وظائف الهى خود نيستيم، قرآن مى گويد: سرزمين خدا محدود به «مكّه» نيست، «مكّه نشد مدينه» دنيا پهناور است، تكانى به خود دهيد، و از مراكز آلوده به شرك و كفر و خفقان، كه مانع آزادى و انجام وظائف شما است، به جاى ديگر، نقل مكان كنيد.

مسأله هجرت، يكى از مهمترين مسائلى است كه نه تنها در آغاز اسلام، اساسى ترين نقش را در پيروزى حكومت اسلامى ايفا كرد، و به همين دليل پايه و سرآغاز تاريخ اسلامى شد، در هر زمان ديگر نيز از اهميت فوق العاده اى برخوردار است كه: از يكسو، مؤمنان را از تسليم در برابر فشار و خفقان محيط بازمى دارد، و از سوئى ديگر، عامل صدور اسلام به نقاط مختلف جهان است.

قرآن مجيد، مى گويد: «به هنگام قبض روح ظالمان و مشركان، فرشتگان قبض روح، مى پرسند: شما در چه حال بوديد؟ در جواب مى گويند: ما مستضعف بوديم و در سرزمين خود تحت فشار، ولى فرشتگان به آنها پاسخ مى دهند: مگر سرزمين الهى پهناور نبود؟ چرا مهاجرت نكرديد؟ جايگاهشان جهنم است و چه جايگاه بدى است» (إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً).(3)

اين، به خوبى نشان مى دهد كه فشار و خفقان محيط در آنجا كه امكان هجرت وجود دارد، به هيچوجه در پيشگاه خدا عذر نيست.(4)

و از آنجا كه «هجرت» معمولاً همراه با مشكلات فراوانى در جنبه هاى مختلف زندگى است، چهارمين دستور را درباره «صبر و استقامت» به اين صورت بيان مى كند: «صابران و شكيبايان اجر و پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند» (إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب).(5)

تعبير به «يُوَفَّى» كه از ماده «وَفْى» (بر وزن وحى) و به معنى اعطاء كامل است، از يكسو، و تعبير «بِغَيْرِ حِساب» از سوى ديگر، نشان مى دهد: صابران با استقامت برترين اجر و پاداش را در پيشگاه خدا دارند، و اهميت هيچ عملى به پايه صبر و استقامت نمى رسد.

شاهد اين سخن، حديث معروفى است كه امام صادق(عليه السلام) از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)نقل مى كند: اِذا نُشِرَتِ الدَّواوِيْنُ وَ نُصِبَتِ الْمَوازِيْنُ، لَمْ يُنْصَبْ لِأَهْلِ الْبَلاءِ مِيْزانٌ، وَ لَمْ يُنْشَرْ لَهُمْ دِيْوانٌ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الْآيَةَ: إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب:

«هنگامى كه نامه هاى اعمال گشوده مى شود، و ترازوهاى عدالت پروردگار نصب مى گردد، براى كسانى كه گرفتار بلاها و حوادث سخت شدند و استقامت ورزيدند، نه ميزان سنجشى نصب مى شود، و نه نامه عملى گشوده خواهد شد، سپس پيامبر، به عنوان شاهد سخنش آيه فوق را تلاوت فرمود كه خداوند اجر صابران را بى حساب مى دهد».(6)

بعضى معتقدند: اين آيه درباره نخستين هجرت مسلمانان يعنى هجرت گروه عظيمى به سركردگى «جعفر بن ابيطالب» به سرزمين «حبشه» نازل شده است و بارها گفته ايم: شأن نزول ها در عين اين كه: مفاهيم آيات را روشن مى كند، آنها را محدود نمى سازد.

* * *

در پنجمين دستور، سخن از مسأله «اخلاص، و توحيد خالص» از هر گونه شائبه شرك، به ميان آمده، اما در اينجا لحن كلام عوض مى شود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)از وظائف و مسئوليت هاى خودش سخن مى گويد، مى فرمايد: «بگو: من مأمورم كه خدا را پرستش كنم، در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده باشم» (قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ).

* * *

سپس مى افزايد: «و مأمورم كه نخستين مسلمان باشم»! (وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ).

در اينجا ششمين دستور، يعنى پيشى گرفتن از همگان در اسلام و تسليم كامل در برابر فرمان خدا، مطرح شده است.

* * *

هفتمين و آخرين دستور، كه مسأله «خوف از مجازات» پروردگار در روز قيامت است نيز با همين لحن عنوان شده، مى فرمايد: «بگو: من اگر نافرمانى پروردگارم كنم، از عذاب روز بزرگ قيامت خائفم» (قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْم عَظِيم).

تا اين حقيقت روشن شود كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز بنده اى از بندگان خدا است، او نيز مأمور به پرستش خالصانه است، او نيز از كيفر الهى خائف مى باشد، او نيز مأمور به تسليم در برابر فرمان حق است، و حتى مأموريتى سنگين تر از ديگران دارد كه بايد از همه پيشگام تر باشد!

او هرگز مدعى مقام «الوهيت»، و بيرون نهادن گام از مسير «عبوديت» نبوده، بلكه به اين مقام افتخار و مباهات مى كند، و به همين دليل، در همه چيز الگو و اسوه مى باشد.

او براى خود امتيازى از اين جهات بر ديگران قائل نيست، و اين خود نشانه روشنى بر عظمت و حقانيت او است، نه همچون مدعيان دروغين، كه مردم را به پرستش خويش دعوت مى كردند، و خود را مافوق بشر، و از گوهرى والاتر معرفى كرده، و گاه، پيروان خويش را دعوت مى كردند كه هر سال هم وزنشان طلا و جواهرات به آنها بدهند!

او در حقيقت، مى گويد: من همچون سلاطين جبارى كه مردم را موظف به وظايفى مى كنند و خود را «مافوق وظيفه و تكليف» مى پندارند نيستم، و اين در واقع، اشاره به يك مطلب مهم تربيتى است كه: هر مربى و رهبرى بايد در انجام دستورات مكتب خويش از همه پيشگام تر باشد، او بايد اولين مؤمن به آئين خويش و كوشاترين فرد، و فداكارترين نفر باشد، تا مردم به صداقتش ايمان پيدا كنند، و او را در همه چيز «قدوه» و «اسوه» خود بشناسند.

و از اينجا روشن مى شود: نخستين مسلمان بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) نه تنها بر حسب زمان است كه نخستين مسلمان در تمامى جهات بود: در جهت ايمان، در اخلاص و عمل و فداكارى، و در جهاد و ايستادگى و مقاومت.

سراسر تاريخ زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز، اين حقيقت را به خوبى تأييد مى كند.

* * *

بعد از ذكر برنامه هفت ماده اى آيات فوق (تقوا، احسان، هجرت، صبراخلاص، تسليم، و خوف) از آنجا كه مسأله «اخلاص» مخصوصاً در برابر انگيزه هاى مختلف شرك، ويژگى خاصى دارد بار ديگر براى تأكيد، به سراغ آن رفته، و با همان لحن مى فرمايد: «بگو: تنها خدا را پرستش مى كنم، در حالى كه دينم را براى او خالص مى گردانم» (قُلِ اللّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي).(7)

* * *

اما شما هر كس را جز او مى خواهيد بپرستيد» (فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ).

سپس مى افزايد: «بگو: اين راه، راه زيانكاران است، چرا كه زيانكاران واقعى كسانى هستند كه: سرمايه عمر و جان خويش و حتى بستگان خود را در روز قيامت از دست بدهند»! (قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

نه از وجود خويش، بهره اى گرفتند، و نه از سرمايه عمر، نتيجه اى، نه خانواده و فرزندانشان وسيله نجات آنها هستند، و نه مايه آبرو و شفاعت در پيشگاه حق.

«آگاه باشيد خسران و زيان آشكار، همين است»! (أَلا ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ).

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، يكى از آثار «خسران مبين» و زيان آشكار آنها را اين گونه توصيف مى كند: «براى آنها در بالاى سرشان سايبان هائى از آتش، و در زير پايشان نيز سايبان هائى از آتش است»! (لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ).

و به اين ترتيب، آنها از هر طرف با شعله هاى آتش، محاصره شده اند، چه خسرانى از اين بالاتر؟ و چه عذابى از اين دردناكتر؟!

«ظُلَل» جمع «ظُلّة» (بر وزن قله) به معنى پرده اى است كه در طرف بالا نصب شود، بنابراين اطلاق آن بر فرشى كه در زير پا گسترده است، يك نوع اطلاق مجازى و از باب توسعه در مفهوم كلمه است.

بعضى از مفسران، گفته اند: چون دوزخيان در ميان طبقات جهنم گرفتارند پرده هاى آتش هم بالاى سر آنها، و هم زير پاى آنها است، و حتى اطلاق كلمه «ظُلَل» بر پرده هاى پائينى، مجاز نيست.

اين آيه، همانند آيه 55 سوره «عنكبوت» است كه مى گويد: يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ يَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ: «آن روز كه عذاب الهى از بالاى سر و از زير پا (از هر سو) آنها را مى پوشاند، و به آنها مى گويد: بچشيد آنچه را عمل مى كرديد»!

اين در حقيقت، تجسمى از حالات دنياى آنها است كه: جهل و كفر و ظلم به تمام وجودشان احاطه كرده بود، و از هر سو، آنها را مى پوشاند.

آن گاه براى تأكيد و عبرت، مى افزايد: «اين چيزى است كه خداوند بندگانش را از آن بر حذر مى دارد، اكنون كه چنين است: اى بندگان من! از نافرمانى من بپرهيزيد»! (ذلِكَ يُخَوِّفُ اللّهُ بِهِ عِبادَهُ يا عِبادِ فَاتَّقُونِ).

تعبير به «عِباد» (بندگان) و اضافه آن به «خدا» آن هم به طور مكرر، در اين آيه، اشاره به اين است كه: اگر خداوند تهديدى به عذاب مى كند، آن هم به خاطر لطف و رحمت او است، تا بندگان حق گرفتار چنين سرنوشت شومى نشوند، و از اينجا روشن مى شود كه: لزومى ندارد «عباد» را در اين آيه، به خصوص مؤمنان تفسير كنيم، بلكه، شامل همگان مى شود; چرا كه هيچ كس نبايد خود را از عذاب الهى در امان بداند.

* * *


1 ـ بديهى است خطاب «يا عِبادِى» از ناحيه خداوند است، و اگر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: «اين سخن را بگو» منظور اين است كه: از سوى من به آنها خطاب كن.

2 ـ غالب مفسران «فِى هذِهِ الدُّنْيا» را متعلق به «أَحْسَنُوا» دانسته اند، و بنابراين «حَسَنَة» مطلق خواهد بود، و هر گونه پاداش نيك در اين جهان و جهان ديگر را شامل مى شود، و با توجه به اين كه «تنوين» در اين گونه موارد، دليل بر «تفخيم و عظمت» است بزرگى اين پاداش مشخص مى شود.

3 ـ نساء، آيه 97.

4 ـ در زمينه اهميت «هجرت در اسلام» و ابعاد مختلف آن، در جلد 4، صفحه 89، ذيل آيه 100 سوره «نساء» و در جلد 7، صفحه 261، ذيل آيه 72 سوره «انفال» بحث هاى مشروحى آمده است.

5 ـ «بِغَيْرِ حِساب» ممكن است متعلق به «يُوَفَّى» باشد، يا حال براى «أَجْرَهُمْ»، ولى احتمال اول مناسب تر است.

6 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 492، ذيل آيات مورد بحث ـ و همين معنى با تفاوت مختصرى در تفسير «قرطبى» از «حسين بن على»(عليه السلام) از جدّش رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.

7 ـ مقدم شدن «اللّه» كه مفعول «أَعْبُدُ» مى باشد در اينجا براى بيان «حصر» است، يعنى «تنها او را مى پرستم» بنابراين جمله «مُخْلِصاً لَهُ دِينِي» كه حال است، تأكيد مجددى است بر اين معنى.

 
نكته ها:

1 ـ حقيقت خسران و زيان؟

«خسران» ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد ـ در اصل، به معنى «از دست دادن سرمايه و كمبود آن» است كه گاه، به انسان، نسبت داده مى شود، و گفته مى شود: «فلان كس زيان كرد» و گاه، به خود عمل، نسبت مى دهند و مى گويند: «تجارتش زيان كرد».

از سوى ديگر، گاه، «خسران» در مورد سرمايه هاى ظاهر به كار مى رود مانند مال و مقام دنيوى، و گاه، در سرمايه هاى معنوى، مانند صحت و سلامت و عقل و ايمان و ثواب، و اين، همان چيزى است كه خداوند آن را «خُسْرانٌ مُبِين» نام نهاده است... و هر خسرانى كه خداوند، در قرآن بيان كرده، اشاره به معنى دوم است نه آنچه مربوط به سرمايه هاى دنيوى و تجارت هاى، معمولى است.(1)

قرآن، در حقيقت انسان ها را به تجارت پيشگانى تشبيه كرده كه با سرمايه هاى سنگين، قدم به تجارتخانه اين جهان مى گذارند، بعضى سود كلانى مى برند، و گروهى سخت زيان مى بينند.

آيات زيادى در قرآن مجيد است كه، اين تعبير و تشبيه در آن منعكس مى باشد، و در واقع، بيانگر اين حقيقت است كه: براى نجات در قيامت نبايد در انتظار اين و آن نشست، تنها راه آن، بهره گيرى از سرمايه هاى موجود، و تلاش و كوشش در اين تجارت بزرگ است كه در آنجا: «همه چيز را به بها مى دهند، به بهانه نمى دهند»!

و اما چرا زيان مشركان و گنهكاران را «خُسْرانٌ مُبِيْن» توصيف كرده؟ براى اين كه:

اولاً ـ آنها برترين سرمايه، يعنى سرمايه عمر و عقل و خرد و عواطف و زندگانى، را از دست داده اند بى آن كه در مقابل آن چيزى به دست آورند.

ثانياً ـ اگر فقط اين سرمايه را از دست داده بودند بى آن كه عذاب و مجازاتى خريدارى كنند، باز مطلبى بود، بدبختى اينجاست كه در برابر از دست دادن اين سرمايه هاى عظيم، سخت ترين و دردناكترين عذاب را براى خود فراهم ساخته اند.

ثالثاً ـ اين خسرانى است كه قابل جبران نمى باشد، و اين از همه دردناك تر است، آرى، اين است «خُسْرانٌ مُبِيْن».

* * *

2 ـ جمله «فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ» (هر چه را مى خواهيد بپرستيد) به اصطلاح «امرى» است كه براى «تهديد» بيان شده، و اين در مقامى گفته مى شود كه: نصيحت و اندرز در شخص مجرم و گنهكار، اثر نمى بخشد، آخرين سخنى كه به او گفته مى شود اين است: «هر چه مى خواهى بكن، اما منتظر مجازات باش» يعنى به جائى رسيده اى كه ديگر ارزش تكليف، نصيحت و اندرز را ندارى، و جز عذاب دردناك سرنوشت و درمان ديگرى ندارى.

* * *


1 ـ «مفردات راغب» ماده «خسر».

3 ـ منظور از «اهل» كيانند؟

آيات فوق مى گويد: اين زيانكاران نه تنها سرمايه هاى هستى خويش را از دست مى دهند كه سرمايه وجود «اهل» خود را نيز از كف خواهند داد.

بعضى از مفسران، گفته اند: منظور از «اهل» در اينجا پيروان انسان و كسانى كه در خط مكتب و برنامه هاى او قرار گرفته اند، مى باشد.

بعضى، آن را به معنى: همسران بهشتى تفسير كرده اند كه مشركان و مجرمان آنها را از دست مى دهند.

و بعضى، به خانواده و نزديكان در دنيا، و معنى اخير، با توجه به مفهوم اصلى اين كلمه، از همه مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه افراد بى ايمان، آنها را در آخرت از دست خواهند داد، اگر مؤمن باشند، از آنها جدا مى شوند، و اگر همچون خودشان كافران باشند، نه تنها سودى به حالشان نخواهد داشت، بلكه مايه عذاب دردناك ترى خواهند بود.

17وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللّهِ لَهُمُ الْبُشْرى فَبَشِّرْ عِبادِ

18الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ

19أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النّارِ

20لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَعْدَ اللّهِ لايُخْلِفُ اللّهُ الْمِيعادَ

 

ترجمه:

17 ـ و كسانى كه از عبادت طاغوت پرهيز كردند و به سوى خداوند بازگشتند، بشارت از آنِ آنها است; پس بندگان مرا بشارت ده!

18 ـ همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند; آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.

19 ـ آيا تو مى توانى كسى را كه فرمان عذاب درباره او قطعى شده رهائى بخشى؟! آيا تو مى توانى كسى را كه در درون آتش است برگيرى و نجات دهى؟!

20 ـ ولى آنها كه تقواى الهى پيشه كردند، غرفه هائى در بهشت دارند كه بر فراز آنها غرفه هاى ديگرى بنا شده و از زير آنها نهرها جارى است. اين وعده الهى است، و خداوند در وعده خود تخلف نمى كند!

تفسير:

 

بندگان حقيقى خدا

باز در اين آيات، قرآن از «روش مقايسه» بهره گيرى كرده، و در مقابل مشركان متعصب و لجوجى كه سرنوشتى جز آتش دوزخ ندارند، سخن از بندگان خاص و حقيقت جوى پروردگار به ميان آورده، مى گويد: «بشارت باد بر كسانى كه از عبادت «طاغوت» اجتناب كردند و به سوى خدا بازگشتند» (وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللّهِ لَهُمُ الْبُشْرى).

با توجه به اين كه: «بُشْرى» در اينجا مطلق است، همه گونه بشارت بر نعمت هاى الهى اعم از مادى و معنوى را شامل مى شود، اما اين بشارت وسيع و گسترده، مخصوص كسانى است كه از پرستش طاغوت، اجتناب ورزند، و به سوى خدا باز آيند كه مجموع «ايمان و اعمال صالح» در همين جمله، جمع است.

زيرا «طاغوت» در اصل از ماده «طغيان» به معنى تعدى و تجاوز از حد و مرز است، و لذا اين كلمه بر هر متجاوز، و هر معبودى جز خدا، مانند شيطان و حكام جبار، اطلاق مى شود (اين كلمه در واحد و در جمع هر دو به كار مى رود).(1)

بنابراين «اجتناب از طاغوت» با اين معنى وسيع و گسترده، دورى از هر گونه شرك، بت پرستى، هواپرستى، شيطان پرستى و تسليم در برابر حاكمان جبار و سلطه گران ستمكار را فرا مى گيرد، و «انابة الى اللّه» جامع روح تقوا و پرهيزگارى و ايمان است، و البته چنين كسانى درخور بشارتند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: عبادت طاغوت تنها به معنى ركوع و سجود نيست، بلكه هر گونه اطاعت را نيز شامل مى شود، چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ أطاعَ جَبّاراً فَقَدْ عَبَدَهُ!: «كسى كه اطاعت زمامدار ستمگرى كند او را پرستش كرده است»!.(2)

سپس براى معرفى اين بندگان ويژه مى گويد: «بندگان خاص مرا بشارت ده» (فَبَشِّرْ عِبادِ).(3)

* * *

«آنها كه سخنان را مى شنوند، و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند» (الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ).

«آنها كسانى هستند كه: خدا هدايتشان كرده و آنها خردمندان و صاحبان مغز و عقلند» (أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ).

اين دو آيه، كه به صورت يك شعار اسلامى درآمده، آزادانديشى مسلمانان، و انتخابگرى آنها در مسائل مختلف را به خوبى نشان مى دهد.

نخست مى گويد: «بندگان مرا بشارت ده» و بعد، اين بندگان ويژه را به اين صورت معرفى مى كند كه «آنها به سخنان اين و آن، بدون در نظر گرفتن گوينده و خصوصيات ديگر، گوش فرا مى دهند و با نيروى عقل و خرد، بهترين آنها را بر مى گزينند» هيچ گونه تعصب و لجاجتى در كار آنها نيست، و هيچ گونه محدوديتى در فكر و انديشه آنها وجود ندارد، آنها جوياى حقند و تشنه حقيقت، هر جا آن را بيابند، با تمام وجود از آن استقبال مى كنند، و از چشمه زلال آن، بى دريغ مى نوشند و سيراب مى شوند.

آنها نه تنها طالب حقند و تشنه گفتار نيك، بلكه، در ميان «خوب» و «خوب تر» و «نيكو» و «نيكوتر» دومى را برمى گزينند، خلاصه آنها خواهان بهترين و برترينند.

آرى، اين است: نشانه يك مسلمان راستين و مؤمن حق طلب.

در اين كه: منظور از «قول» در جمله «يَسْتَمِعُونَ الْقُول» (سخنان را مى شنوند) چيست؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند:

بعضى، آن را به «قرآن» تفسير كرده اند، و آنچه در آن از طاعات و مباحات است، و پيروى از احسن را به معنى پيروى از طاعات مى دانند.

بعضى ديگر، آن را به مطلق اوامر الهى، تفسير كرده اند خواه در قرآن باشد يا غير قرآن.

ولى، هيچ گونه دليلى بر اين تفسيرهاى محدود در دست نيست، بلكه ظاهر آيه، هر گونه قول و سخن را شامل مى شود، بندگان با ايمان خداوند از ميان تمام سخنان، آن را برمى گزينند كه «احسن» است، و از آن تبعيت مى كنند، و در عمل خويش به كار مى بندند.

جالب اين كه: قرآن در آيه فوق، صاحبان «هدايت الهى» را منحصر در اين قوم شمرده، همان گونه كه خردمندان را منحصر به اين گروه دانسته است، اشاره به اين كه: اين گروه مشمول هدايت ظاهر و باطنند، هدايت ظاهر از طريق عقل و خرد، و هدايت باطن، از طريق نور الهى، و امداد غيبى، و اين دو افتخار بزرگ براى اين حقيقت جويانِ آزادانديش است.

* * *

و از آنجا كه پيامبر الهى به هدايت گمراهان و مشركان، سخت علاقه داشت، و از انحراف آنها كه گوش شنوا در برابر حقايق نداشتند رنج مى برد، آيه بعد، به او از طريق بيان اين حقيقت دلدارى داده، كه اين عالم، عالم آزادى و امتحان است، و گروهى سرانجام مستوجب آتشند، مى گويد: «آيا تو مى توانى كسى را كه فرمان عذاب الهى درباره او قطعى و محقق شده نجات دهى؟، آيا مى توانى كسى را كه در درون آتش است، برگيرى و بيرون آورى»؟! (أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النّارِ).(4)

جمله «حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ» (فرمان عذاب الهى درباره او محقق شده) اشاره به آياتى، همچون آيه 85 سوره «ص» است كه درباره شيطان و پيروانش مى گويد: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ: «به طور مسلّم دوزخ را از تو و از پيروان تو پر خواهم كرد»!.

بديهى است، قطعى شدن فرمان عذاب، درباره اين گروه، جنبه اجبارى نداشته، بلكه، به خاطر اعمالى است كه مرتكب شده اند، و اصرارى است كه در ظلم و فساد و گناه داشته اند، به گونه اى كه روح ايمان و تشخيص، براى هميشه در آنان مرده، و وجود آنان يك پارچه وجود جهنمى شده!.

و از اينجا روشن مى شود، جمله أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النّارِ: «آيا تو مى توانى كسى را كه در دل آتش است، نجات دهى»؟ اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه، دوزخى بودن آنان، آن قدر مسلّم است كه گوئى هم اكنون در دل آتشند، و مى دانيم، چنين كسانى كه تمام راههاى ارتباطى خود را با خدا بريده اند راه نجاتى ندارند، حتى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با اين كه «رحمة للعالمين» است، نمى تواند آنان را از عذاب، رهائى بخشد.

* * *

اما براى شادى قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميدوارى مؤمنان، در آخرين آيه چنين مى گويد: «ولى كسانى كه تقواى الهى پيشه كردند، غرفه هائى در بهشت از آن آنها است كه بر فراز آنها غرفه هاى ديگرى بنا شده» (لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ).

اگر دوزخيان در ميان پرده هاى آتش، قرار دارند، و به تعبير آيات گذشته «لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ»، بهشتيان غرفه هائى دارند بر فراز غرفه ها، و قصرهائى بر فراز قصرها، چرا كه ديدن منظره گلها و آب و نهرها و باغها از فراز غرفه ها، لذت بخش تر و دلپذيرتر است.

«غُرَف» جمع «غُرْفَه» از ماده «غَرْف» (بر وزن حرف) به معنى برداشتن چيزى است، و لذا به آبى كه با كف از چشمه برمى دارند و مى نوشند، «غرفه» مى گويندسپس به قسمتهاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل اطلاق شده است.

اين غرفه هاى زيباى بهشتى، با نهرهائى كه از زير آن جارى مى شود، تزيين شده، لذا در دنباله آيه مى فرمايد: «از زير آنها نهرها پيوسته جريان دارد» (تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ).

آرى «اين وعده الهى است، و خداوند در وعده خود تخلف نمى كند» (وَعْدَ اللّهِ لايُخْلِفُ اللّهُ الْمِيعادَ).(5)

* * *

 

نكته ها:

1 ـ بعضى از مفسران، مانند «زمخشرى» در «كشّاف» معتقدند: «طاغوت» در اصل «طَغَيُوت» (بر وزن فعلوت) همانند «ملكوت» بوده، سپس مقلوب شده و لام الفعل بر عين الفعل تقدم يافته و «طَيَغُوت» شده، و بعد از تبديل ياء به الف «طاغوت» گرديده، و از چند جهت معنى تأكيد را مى رساند: صيغه مبالغه، معنى مصدرى و قلب (تفسير «كشّاف»، جلد 4، صفحه 120).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 493، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «عِباد» در اصل «عِبادِى» بوده، «يا» حذف شده و كسره، دالّ بر آن است.

4 ـ اين جمله، در حقيقت محذوفى دارد، و در تقدير چنين است: «أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَفَاَنْتَ تُخْلِصُهُ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النّارِ» كه جمله «أَ فَأَنْتَ تُخْلِصُهُ» حذف شده و جمله دوم دليل و قرينه بر آن است، و بعضى گفته اند: در تقدير چنين بوده: «أَ فَمَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ يَنْجُو مِنْهُ».

5 ـ «زمخشرى» در «كشّاف» مى گويد: «وعد اللّه» منصوب است به عنوان مفعول مطلق تأكيدى است زيرا جمله «لَهُمْ غَرَفٌ» به معنى «وَعَدَهُمُ اللّهُ غُرْفا» مى باشد.

1 ـ منطق آزاد انديشى اسلام

بسيارى از مذاهب، پيروان خود را از مطالعه و بررسى سخنان ديگران نهى مى كنند، چرا كه بر اثر ضعف منطق، كه به آن گرفتارند از اين مى ترسند: منطق ديگران برترى پيدا كند و پيروانشان را از دستشان بگيرد!

اما به طورى كه در آيات فوق خوانديم، اسلام در اين قسمت سياست «دروازه هاى باز» را به اجرا درآورده، و بندگان راستين خداوند را كسانى مى داند كه اهل تحقيقند، نه از شنيدن سخنان ديگران، وحشت دارند، نه تسليم بى قيد و شرط مى شوند، و نه هر وسوسه را مى پذيرند.

اسلام، به كسانى بشارت مى دهد كه: گفتارها را مى شنوند و خوب ترين آنها را برمى گزينند. نه، تنها خوب را بر بد ترجيح مى دهند، در ميان خوبها هر گلى را كه بهتر است، مى چينند.

قرآن، جاهلان بى خبرى كه به هنگام شنيدن پيام حق، دست در گوش مى گذارند و جامه بر سر مى كشند را شديداً نكوهش مى كند، چنان كه در سخنان نوح(عليه السلام) به هنگام شكوى به پيشگاه پروردگار آمده است: وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً: «خداوندا! هر زمان آنان را دعوت كردم كه آنها را ببخشى انگشتها را در گوش قرار دادند، و لباس بر خويشتن پيچيدند، در گمراهى خود اصرار ورزيدند، و شديداً استكبار كردند».(1)

اصولاً مكتبى كه داراى منطق نيرومندى است دليلى ندارد كه از گفته هاى ديگران، وحشت داشته باشد، و از طرح مسائل آنها هراس به خود راه دهد، آنها بايد بترسند كه ضعيف و بى منطق اند.

اين آيه، در عين حال، چشم و گوش بسته هائى را كه هر سخنى را بى قيد و شرط مى پذيرند، و حتى به اندازه گوسفندانى كه به علفزار مى روند در انتخاب خوراك خود تحقيق و بررسى نمى كنند، از صف «اولو الالباب» و «هدايت يافتگان» بيرون مى شمرد، و اين دو وصف را مخصوص كسانى مى داند كه نه: گرفتار افراط تسليم بى قيد و شرطند، و نه تفريط تعصبهاى خشك و جاهلانه.

* * *


1 ـ نوح، آيه 7.

 

2 ـ پاسخ به چند سؤال

1 ـ ممكن است در اينجا اين سؤال مطرح شود كه: چرا در اسلام خريد و فروش كتب ضلال ممنوع است؟

2 ـ چرا قرآن به دست كفار دادن حرام شمرده شده؟

3 ـ كسى كه مطلبى را نمى داند، چگونه مى تواند در آن انتخابگرى كند و خوب را از بد جدا نمايد؟ آيا اين مستلزم دور نيست؟!

پاسخ سؤال اول روشن است، زيرا بحث در آيات فوق، از سخنانى است كه اميد هدايت در آن باشد، هر گاه بعد از بررسى و دقت ثابت شد كه فلان كتاب گمراه كننده است، ديگر از موضوع اين دستور خارج مى شود، اسلام هرگز اجازه نمى دهد مردم در راهى كه نادرست بودنش به ثبوت رسيده، گام بگذارند.

البته تا زمانى كه اين امر، بر كسى ثابت نشده، و به اصطلاح در حال تحقيق از مذاهب مختلف براى پذيرش دين صحيح است، مى تواند همه اين كتب را مورد بررسى قرار دهد، ولى بعد از ثبوت مطلب، بايد آن را به عنوان يك ماده سمّى از دسترس اين و آن خارج كرد.

و اما در مورد سؤال دوم، در صورتى دادن قرآن به دست غير مسلمان جايز نيست كه مايه هتك و بى حرمتى باشد، ولى اگر بدانيم غير مسلمانى به راستى در فكر تحقيق از اسلام است، و مى خواهد قرآن را به اين منظور و هدف بررسى كند، نه تنها گذاردن قرآن در اختيارش بى مانع است، بلكه شايد واجب باشد و آنها كه اين امر را تحريم كرده اند، منظورشان غير از اين صورت است.

و لذا مجامع بزرگ اسلامى، اصرار دارند: قرآن را به زبانهاى زنده دنيا ترجمه كنند، و براى نشر دعوت اسلامى در اختيار حق طلبان و تشنگان حقايق قرار دهند.

در مورد سؤال سوم، بايد به اين نكته توجه داشت بسيار مى شود كه انسان شخصاً از عهده كارى بر نمى آيد، اما به هنگامى كه ديگرى آن را انجام دهد، مى تواند خوب را از بد تشخيص دهد، و با نيروى خرد و سرمايه وجدان، بهترين آنها را برگزيند.

فى المثل، ممكن است كسانى باشند كه از فن معمارى و بنائى آگاه نباشندحتى نتوانند دو آجر را به صورت صحيح روى هم بگذارند، ولى با اين حال يك ساختمان خوب را با كيفيت عالى از يك ساختمان زشت و بى قواره و ناموزون تشخيص مى دهند.

افراد زيادى را مى شناسيم، كه خود شاعر نيستند اما ارزش اشعار شعراى بزرگ را تشخيص مى دهند، و آن را از اشعار بى ارزش متكلفان، جدا مى سازندكسانى ورزشكار نيستند، اما مى توانند به خوبى در ميان ورزشكاران داورى و انتخاب كنند.

* * *

3 ـ نمونه اى از روايات اسلامى در زمينه آزادانديشى

در احاديث اسلامى كه در تفسير آيات فوق، يا به طور مستقل، وارد شده نيز روى اين موضوع فراوان تكيه شده:

از جمله، در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم كه به يار دانشمندش به نام «هشام بن حكم» فرمود: يَا هِشَامُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَشَّرَ أَهْلَ الْعَقْلِ وَ الْفَهْمِ فِي كِتَابِهِ، فَقَالَ فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ:

«اى «هشام»! خداوند متعال اهل عقل و فهم را در كتابش بشارت داده، و فرموده: بندگانم را بشارت ده، آنان كه سخنان را مى شنوند و از بهترين آنها پيروى مى كنند، آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنان صاحبان عقل و انديشه اند».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه در تفسير آيه فوق فرمود: هُوَ الرَّجُلُ يَسْمَعُ الْحَدِيثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَمَا سَمِعَهُ، لايَزِيدُ فِيهِ وَ لَا يَنْقُصُ مِنْهُ: «اين آيه درباره كسانى است كه حديثى را كه مى شنوند بى كم و كاست و بدون اضافه و نقصان براى ديگران نقل مى كنند».(2)

البته منظور از اين حديث، تفسير «فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَه» مى باشد، چرا كه يكى از نشانه هاى پيروى كردن از بهترين سخنان، اين است كه انسان از خودش چيزى بر آن نيفزايد، و عيناً در اختيار ديگران بگذارد.

در «نهج البلاغه» در كلمات قصار اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ!: «گفتار حكمت آميز، گمشده مؤمن است، پس حكمت را بگير، هر چند از اهل نفاق صادر شود».(3)

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 1، كتاب العقل، حديث 12.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 482، حديث 34.

3 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 80.

 

4 ـ تطبيق يا شأن نزول؟

جمعى از مفسران، شأن نزول هائى براى آيات فوق، ذكر كرده اند از جمله اين كه گفته اند: آيه «وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ...» و آيه بعد از آن درباره سه نفر وارد شده كه در عصر جاهليت (تسليم غوغاى مشركان در آن محيط آلوده نشدند و) مى گفتند: «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه» آنها «سلمان فارسى»، «ابوذر غفارى» و «زيد بن عمرو» بودند.(1)

و در بعضى از روايات، به جاى «زيد بن عمرو» «سعيد بن زيد» آمده است.(2)

بعضى نيز گفته اند: آيه «أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ...» در مورد «ابوجهل» و مانند او نازل شده است.(3)

ولى بعيد نيست كه اينها از قبيل شأن نزول مصطلح نبوده باشد، بلكه از قبيل تطبيق آيه بر مصاديق واضح است.

* * *

21أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ

22أَ فَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُور مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللّهِ أُولئِكَ فِي ضَلال مُبِين

 

ترجمه:

21 ـ آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى فرستاد و آن را به صورت چشمه هائى در زمين وارد نمود، سپس با آن زراعتى را خارج مى سازد كه رنگ هاى مختلف دارد; بعد آن گياه خشك مى شود به گونه اى كه آن را زرد و بى روح مى بينى; سپس آن را در هم مى شكند و خرد مى كند؟! در اين مثال تذكّرى است براى خردمندان (از ناپايدارى دنيا)!

22 ـ آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده است و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلان گمراه است؟!) واى بر آنان كه قلب هائى سخت در برابر ذكر خدا دارند! آنها در گمراهى آشكارى هستند!


1 ـ تفسير «قرطبى» و «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 267.

3 ـ اين قول را «روح المعانى» از بعضى نقل كرده است.

 

تفسير:

آنها كه بر فراز مركبى از نورند

در اين آيات، بار ديگر قرآن به دلائل توحيد و معاد باز مى گردد، و بحث هائى را كه در آيات گذشته پيرامون كفر و ايمان بود، تكميل مى كند.

از ميان آثار عظمت و ربوبيت پروردگار در نظام جهان هستى، انگشت روى مسأله «نزول باران» از آسمان مى گذارد، آن گاه پرورش «هزاران رنگ» از گياهان را از اين «آب بى رنگ» و طى مراحل حيات، و رسيدن به مرحله نهائى، شرح مى دهد.

روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، ـ به عنوان سرمشقى براى همه مؤمنان ـ مى فرمايد: «آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى را نازل كرد سپس آن را به صورت چشمه هائى در زمين وارد نمود»؟! (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ).(1)

قطره هاى حيات بخش باران از آسمان نازل مى شود، قشر «نفوذپذير» زمين آنها را به درون مى پذيرد تا به قشر «نفوذناپذير» مى رسد، و پس از آن آنها را متوقف مى سازد و ذخيره مى كند، سپس به صورت چشمه ها و قنات ها و چاه ها بيرون مى فرستد.

جمله «سَلَكَهُ» (آب باران را در مجارى زمين وارد ساخت) اشاره اى است فشرده، به آنچه در بالا گفتيم.

«يَنابِيْع» جمع «ينبوع» از ماده «نبع» به معنى جوشش آب از زمين است.

هر گاه قشر روى زمين نفوذناپذير بود ذره اى از آب باران را در خود ذخيره نمى كرد، و همه بعد از نزول از آسمان، به درياها مى ريختند، نه چشمه اى وجود داشت، و نه كاريز و چاهى، و اگر تمام قشر روى آن نفوذپذير بود، و قشر نفوذناپذير نداشت، همگى به اعماق زمين فرو مى رفتند به طورى كه دسترسى به آن ممكن نبودتنظيم قشر زمين از اين دو لايه نفوذپذير، و نفوذناپذير، با اين فاصله حساب شده، از نشانه هاى قدرت او است، و جالب اين كه: گاهى به صورت لايه هاى متعدد، نفوذپذير و نفوذناپذير روى هم قرار گرفته، كه در حفر چاه هاى «سطحى»، «نيمه عميق» و «عميق» از آن استفاده مى شود.

بعد مى افزايد: «سپس خداوند به وسيله آن زراعت، گياهى را خارج مى سازد كه الوان مختلف دارد» (ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ).

هم انواع آن مختلف است، همچون گندم، جو، برنج و ذرت، و هم كيفيتهاى آن متفاوت، و هم رنگ ظاهرى آن، بعضى سبز تيره، بعضى سبز كمرنگ، بعضى داراى برگهاى پهن و گسترده، و بعضى برگهاى باريك و لطيف و همچنين با توجه به اين كه: «زرع»، به گياهى گفته مى شود كه: ساقه قوى ندارد، در مقابل «شجر» كه غالباً به درختانى كه داراى ساقه نيرومندند اطلاق مى شود، «زرع» مفهوم وسيعى دارد كه گياهان غير غذائى را نيز در بر مى گيرد: انواع گلها و گياهان زينتى و داروئى و مانند آن، كه فوق العاده متنوع، و داراى الوان و چهره هاى گوناگون مى باشد را شامل مى شود، حتى گاه در يك شاخه، بلكه در يك گل، اين رنگهاى مختلف، به شكل بسيار جالب و ظريفى در كنار هم قرار گرفته اند، و با زبان بى زبانى نغمه توحيد و تسبيح خدا را سر داده اند.

بعد از آن به مراحل ديگر حيات اين گياه، پرداخته مى گويد: «سپس اين گياه خشك مى شود، به گونه اى كه آن را زرد و بى روح مى بينى»! (ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا).(2)

تندباد از هر سو مىوزد، و آن را كه سست شده است، از جا مى كند، «آن گاه خداوند آن را در هم مى شكند و خرد مى كند» (ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً).

«آرى در اين ماجرا تذكر و يادآورى براى صاحب فكران و انديشمندان است» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِأُولِي الْأَلْبابِ).

تذكرى است از نظام حساب شده و با عظمت عالم هستى، و ربوبيت پروردگار در اين صحنه عظيم، و نيز تذكرى است از پايان زندگى و خاموش شدن شعله هاى حيات، و سپس مسأله رستاخيز، و تجديد حيات مردگان.

اين صحنه، گر چه در عالم گياهان است، ولى به انسان ها، هشدار مى دهد كه همانند آن، در عمر و حيات شما تكرار مى شود، ممكن است مدت آن متفاوت باشد، اما اصول آن يكى است: تولد، نشاط و جوانى، و بعد پژمردگى و پيرى و سرانجام مرگ!

* * *

به دنبال اين درس بزرگ توحيد و معاد به مقايسه اى در ميان مؤمن و كافر پرداخته تا اين حقيقت را روشن سازد كه قرآن و وحى آسمانى نيز، همچون دانه هاى باران است كه بر سرزمين دلها نازل مى شود، همان گونه كه تنها زمين هاى آماده از قطرات حيات بخش باران منتفع مى شود تنها دل هائى از آيات الهى بهره مى گيرد كه در سايه لطف او، و خودسازى، آمادگى و گسترش پيدا كرده است، مى فرمايد: «آيا كسى كه خدا سينه اش را براى پذيرش اسلام، گشاده ساخته، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته»، همچون سنگدلان بى نورى است كه هدايت الهى به قلبشان راه نيافته است؟! (أَ فَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُور مِنْ رَبِّهِ).(3)

سپس، مى افزايد: «واى بر آنها كه قلب هاى سخت و نفوذناپذيرى دارند، و ذكر خدا در آن اثر نمى گذارد» (فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللّهِ).

نه مواعظ سودمند، در آن مؤثر است، نه انذار و بشارت، نه آيات تكان دهنده قرآن آن را به حركت در مى آورد و نه باران حيات بخش وحى، گل هاى تقوا و فضيلت را در آن مى روياند، خلاصه، «نه طراوتى، نه برگى، نه گلى و نه سايه دارند»!.

آرى «آنها در ضلال مبين و گمراهى آشكارند» (أُولئِكَ فِي ضَلال مُبِين).

«قاسِيَه» از ماده «قسوة» به معنى خشونت و سختى و نفوذناپذيرى است، لذا سنگهاى خشن را «قاسى» مى گويند، و از همين رو به دل هائى كه در برابر نور حق و هدايت انعطافى از خود نشان نمى دهد، و نرم و تسليم نمى گردد، و نور هدايت در آن نفوذ نمى كند «قلب هاى قاسيه» يا قساوتمند، گفته مى شود، و در فارسى از آن به «سنگدلى» تعبير مى كنيم.

به هر حال، اين تعبير، در مقابل «شرح صدر»، گشادگى سينه و فراخى روح قرار گرفته، چرا كه گستردگى، كنايه از آمادگى براى پذيرش است، يك بيابان و خانه گسترده و وسيع، آماده پذيرش انسان هاى بيشترى است، و يك سينه فراخ و روح گشاده، آماده پذيرش حقايق فزونترى مى باشد.

در روايتى مى خوانيم: «ابن مسعود» مى گويد: از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تفسير اين آيه «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُور مِنْ رَبِّهِ» را سؤال كرديم كه چگونه انسان شرح صدر پيدا مى كند؟

فرمود: اِذا دَخَلَ النُّورُ فِى الْقَلْبِ انْشَرَحَ وَ انْفَتَحَ: «هنگامى كه نور به قلب انسان داخل شد، گسترده و باز مى گردد»!

عرض كرديم: اى رسول خدا! نشانه آن چيست؟

فرمود: اَلْاِنابَةُ اِلى دارِ الْخُلُودِ، وَ التَّجافِي عَنْ دارِ الْغُرُورِ، وَ الْاِسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ: «(نشانه آن) توجه به سراى جاويد، و جدا شدن از سراى غرور، و آماده گشتن براى (استقبال از) مرگ پيش از نزول آن است».(4)

در تفسير «على بن ابراهيم» مى خوانيم: جمله «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ»، درباره اميرمؤمنان على(عليه السلام) نازل شده، و در بعضى از تفاسير آمده است: جمله «فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ» درباره «ابولهب و فرزندانش» مى باشد.(5)

روشن است: اين شأن نزول ها در حقيقت از باب تطبيق مفهوم كلى بر مصداق هاى واضح آن است.

جالب توجه اين كه: در جمله «فَهُوَ عَلى نُور مِنْ رَبِّهِ»، نور و روشنائى به منزله مركبى ذكر شده كه مؤمنان بر آن سوار مى شوند، كه سرعت سيرش عجيب، مسيرش روشن، و قدرت جولانش، همه جهان را فرا مى گيرد.

* * *


1 ـ «يَنابِيْع» از نظر تركيب نحوى «منصوب به نزغ خافض» است، و در اصل «فِى يَنابِيْع» بوده است (تفسير «روح المعانى» و «روح البيان»).

2 ـ «يَهِيْجُ» از ماده «هيجان» در لغت به دو معنى آمده است: نخست خشك شدن و زرد شدن گياه، و ديگر، به معنى به حركت در آمدن و جوش و خروش داشتن، ممكن است اين دو معنى به يك ريشه باز گردد; زيرا به هنگامى كه گياه خشك مى شود آماده جدائى، پراكندگى و حركت و هيجان مى گردد.

3 ـ اين آيه محذوفى دارد كه به قرينه جمله بعد روشن مى شود و در تقدير چنين است: «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُور مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ هُوَ قاسِى الْقَلْبِ لايَهْتَدِي بِنُور».

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5691 (تفسير سوره «زمر»، ذيل آيات مورد بحث) اين حديث با تفاوت مختصرى از «روضة الواعظين» «شيخ مفيد» نيز نقل شده است.

5 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

نكته:

عوامل «شرح صدر» و «قساوت قلب»

انسان ها در پذيرش حق، و درك مطالب و خودجوشى، يكسان نيستند، بعضى، با يك اشاره لطيف، يا يك كلام كوتاه، حقيقت را به خوبى درك مى كنند، يك تذكر آنها را بيدار مى سازد، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى به پا مى كند.

در حالى كه بعضى ديگر، شديدترين خطابه ها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرزها و مواعظ، در وجودشان كمترين اثرى نمى گذارد، و اين مسأله ساده اى نيست.

قرآن چه تعبير جالبى در اين زمينه دارد كه بعضى را صاحب شرح صدر و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و ضيق صدر معرفى مى كند، چنان كه در آيه 125 سوره «انعام» مى گويد: فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ: «آن كس را كه خدا مى خواهد هدايتش كند، سينه اش را براى اسلام گشاده مى سازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد، سينه اش را چنان تنگ مى كند كه گوئى مى خواهد به آسمان بالا رود»!

اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملاً مشخص است، بعضى، آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود، به راحتى پذيرا مى شود، اما بعضى، به عكس، آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گوئى هيچ جائى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گوئى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى، قرار داده اند.

البته هر يك از اين دو عواملى دارد:

مطالعات پى گير و مستمر، ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح، خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصاً غذاى حرام، و ياد خدا از عوامل شرح صدر است.

بر عكس، جهل، گناه، لجاجت، جدال و مراء، همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان، دنياپرستى و هواپرستى باعث تنگى روح و قساوت قلب مى شود.

و اين كه: قرآن مى گويد: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند، شرح صدر مى دهد، يا اگر خدا بخواهد گمراه سازد، ضيق صدر مى دهد، اين «خواستن» و «نخواستن» بى دليل نيست، سرچشمه هاى آن از خود ما شروع مى شود.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: أَوْحَى اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلَى مُوسَى يَا مُوسَى لاتَفْرَحْ بِكَثْرَةِ الْمَالِ وَ لَاتَدَعْ ذِكْرِي عَلَى كُلِّ حَال فَإِنَّ كَثْرَةَ الْمَالِ تُنْسِي الذُّنُوبَ وَ إِنَّ تَرْكَ ذِكْرِي يُقْسِى الْقُلُوبَ: «خداوند متعال به موسى(عليه السلام) وحى فرستاد: اى موسى! از فزونى اموال خوشحال مباش، و ياد مرا در هيچ حال ترك مكن; چرا كه فزونى مال (غالباً) موجب فراموش كردن گناهان است، و ترك ياد من، قلب را سخت مى كند»!.(1)

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان(عليه السلام) آمده است: مَا جَفَّتِ الدُّمُوعُ إِلَّا لِقَسْوَةِ الْقُلُوبِ وَ مَا قَسَتِ الْقُلُوبُ إِلَّا لِكَثْرَةِ الذُّنُوبِ!: «اشك ها خشك نمى شوند مگر به خاطر سختى دل ها، و دل ها سخت و سنگين نمى شود، مگر به خاطر فزونى گناه»!.(2)

در حديث ديگرى آمده: از جمله پيام هاى پروردگار به موسى(عليه السلام) اين بود: يَا مُوسَى لَاتُطَوِّلْ فِي الدُّنْيَا أَمَلَكَ فَيَقْسُوَ قَلْبُكَ وَ الْقَاسِي الْقَلْبِ مِنِّي بَعِيدٌ: «اى موسى! آرزوهايت را در دنيا دراز مكن، كه قلبت سخت و انعطاف ناپذير مى شود، و سنگدلان از من دورند»!.(3)

و بالاخره در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) چنين آمده: لَمَّتَانِ لَمَّةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ وَ لَمَّةٌ مِنَ الْمَلَكِ، فَلَمَّةُ الْمَلَكِ الرِّقَّةُ وَ الْفَهْمُ، وَ لَمَّةُ الشَّيْطَانِ السَّهْوُ وَ الْقَسْوَةُ: «دو گونه القاء وجود دارد: القاى شيطانى و القاى فرشته، القاى فرشته، باعث نرمى قلب و فزونى فهم مى شود، و القاى شيطانى موجب سهو و قساوت قلب مى گردد».(4)

به هر حال، براى به دست آوردنِ شرح صدر، و رهائى از قساوت قلب، بايد به درگاه خدا روى آورد تا آن نور الهى كه پيامبر وعده داده در قلب بتابد، بايد آئينه قلب را از زنگار گناه صيقل داد، و سراى دل را از زباله هاى هوا و هوس پاك كرد، تا آماده پذيرائى محبوب گردد، اشك ريختن از خوف خدا، و از عشق آن محبوب بى مثال، تأثير عجيبى در رقت قلب و نرمش و گسترش روح دارد، و جمود چشم از نشانه هاى سنگدلى است.

* * *

23اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللّهِ ذلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ هاد

24أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ قِيلَ لِلظّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ

25كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ

26فَأَذاقَهُمُ اللّهُ الْخِزْيَ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ

ترجمه:

23 ـ خداوند بهترين سخن را نازل كرده، كتابى كه آياتش هماهنگ است; آياتى مكرر دارد (با تكرارى شوق انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه از پروردگارشان مى ترسند مى افتد; سپس برون و درونشان نرم و متوجه ذكر خدا مى شود; اين هدايت الهى است كه هر كس را بخواهد با آن راهنمائى مى كند; و هر كس را خداوند گمراه سازد، راهنمائى براى او نخواهد بود!

24 ـ آيا كسى كه با صورت خود عذاب دردناك را در روز قيامت دور مى سازد (همانند كسى است كه آتش دوزخ به او نمى رسد)؟! و به ظالمان گفته مى شود: «بچشيد آنچه را به دست مى آورديد».

25 ـ كسانى كه قبل از آنها بودند نيز (آيات ما را) تكذيب نمودند، و عذاب (الهى) از جائى كه فكر نمى كردند به سراغشان آمد!

26 ـ پس خداوند خوارى را در زندگى اين دنيا به آنها چشانيد، و عذاب آخرت شديدتر است اگر مى دانستند.

شأن نزول:

بعضى از مفسران، از «عبداللّه بن مسعود» نقل كرده اند: روزى جمعى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه ملالت خاطرى پيدا كرده بودند، عرض كردند: اى رسول خدا! چه مى شد، حديثى براى ما بيان مى كردى تا زنگار ملالت از دل هاى ما بزدايد؟

در اينجا نخستين آيه از آيات فوق نازل شد و قرآن را به عنوان «احسن الحديث» معرفى كرد.(1)

* * *

تفسير:

در آيات گذشته سخن از بندگانى در ميان بود كه مطالب را مى شنوند، و بهترين آنها را برمى گزينند، و نيز سخن از شرح صدر و سينه هاى گشاده اى مطرح بود كه آماده پذيرش كلام حق است.

در آيات مورد بحث، به همين مناسبت سخن از قرآن به ميان مى آيد، تا ضمن تكميل بحث هاى گذشته، حلقه هاى توحيد و معاد را با ذكر دلائل «نبوت» تكامل بخشد.

نخست مى گويد: «خداوند بهترين حديث و نيكوترين سخن را نازل كرده است» (اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ).

آن گاه به معرفى مزاياى قرآن پرداخته، و ضمن بيان سه توصيف، امتيازات بزرگ اين كتاب آسمانى را شرح مى دهد، نخست مى گويد:

«كتابى است كه آياتش هماهنگ و هم صدا، و از نظر لطف و زيبائى و عمق بيان، همانند يكديگر است» (كِتاباً مُتَشابِهاً).

منظور از «مُتِشابِه» در اينجا كلامى است كه قسمت هاى مختلف آن با يكديگر همرنگ و هماهنگ مى باشد، هيچ گونه تضاد و اختلافى در ميان آنها نيست، خوب و بد ندارد، بلكه، يكى از يكى بهتر است.

اين درست بر خلاف كلمات انسان ها است كه هر قدر در آن دقت شود، هنگامى كه گسترده و وسيع گردد، خواه ناخواه، اختلافات و تناقض ها و تضادهائى در آن پيدا مى شود، بعضى در اوج زيبائى است، و بعضى كاملاً عادى و معمولى، بررسى آثار نويسندگان معروف و بزرگ، اعم از نثر و نظم، نيز گواه زنده اين مطلب است.

اما كلام خدا، قرآن مجيد اين چنين نيست، انسجام فوق العاده و همبستگى مفاهيم، فصاحت و بلاغت بى نظيرى كه در همه آياتش حاكم است، گواهى مى دهد: از كلام انسان ها نيست.

سپس مى افزايد: ويژگى ديگر اين كتاب اين است كه «مكرر است»(مَثانِيَ).

اين تعبير، ممكن است اشاره به تكرار مباحث مختلف داستانها، سرگذشت ها، مواعظ و اندرزها بوده باشد، اما تكرارى كه هرگز ملالت آور نيست، بلكه شوق انگيز است و نشاط آفرين، و اين يكى از اصول مهم فصاحت است كه انسان به هنگام لزوم چيزى را براى تأثير عميق بخشيدن، تكرار كند، اما هر زمان به شكلى تازه و صورتى نو كه ملالت خيز نباشد.

به علاوه، مطالب مكرر قرآن، مفسر يكديگر است، و بسيارى از مشكلات از اين طريق حل مى شود.

بعضى نيز آن را اشاره به تكرار تلاوت قرآن و كهنه نشدن بر اثر تكرار تلاوت دانسته اند.

و بعضى، اشاره به تكرار نزول قرآن كه يك بار به صورت دفعى بر قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «شب قدر» نازل شده، و يك بار هم به صورت تدريجى طى 23 سال.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه مراد، تكرار حقيقت قرآن در هر زمان و تجلى تازه اى از عينيت آن با گذشت سال و ماه است.

از ميان اين تفسيرها، تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند تضادى در ميان آنها نيست، و جمع همه آنها ممكن است.(1)

بعد از اين توصيف، به آخرين ويژگى قرآن در اين بحث، يعنى مسأله نفوذ عميق و فوق العاده آن پرداخته، مى گويد: «از شنيدن آيات اين قرآن لرزه بر اندام خاشعان از پروردگار مى افتد (و مو بر تنشان راست مى شود) سپس پوست و قلبشان، برون و درونشان، نرم و آماده پذيرش ذكر خدا مى گردد، و آرام و مطمئن مى شود» (تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللّهِ).

چه ترسيم جالب و زيبائى از نفوذ عجيب آيات قرآن در دل هاى آماده!

نخست، در آن خوف و ترسى ايجاد مى كند، خوفى كه مايه بيدارى و آغاز حركت است، و ترسى كه انسان را متوجه مسئوليت هاى مختلفش مى سازد.

در مرحله بعد، حالت نرمش و پذيرش سخن حق به او مى بخشد، و به دنبال آن آرامش مى يابد.

اين حالت دوگانه، كه مراحل مختلف و منازل «سلوك الى اللّه» را نشان مى دهد، كاملاً قابل درك است، آيات غضب و مقام انذار پيامبر(صلى الله عليه وآله) دل ها را به لرزه در مى آورد، سپس آيات رحمت به آن آرامش مى دهد.

انديشه در ذات حق، و مسأله ابديت، ازليت و نامتناهى بودن ذات پاك او، انسان را در وحشت فرو مى برد، كه چگونه مى توان او را شناخت؟، اما مطالعه آثار و دلائل آن ذات مقدس در آفاق و انفس، به او نرمش و آرامش مى بخشد.(1)

تاريخ اسلام، پر است از نشانه هاى نفوذ عجيب قرآن در دل هاى مؤمنان و حتى غير مؤمنان كه قلب هائى آماده داشتند، و اين نفوذ و جذبه فوق العاده، دليل روشنى است بر اين كه: اين كتاب از طريق وحى نازل شده است.

در حديثى از «اسماء» نقل شده كه مى گويد: كانَ أَصْحابُ النَّبِىِّ(صلى الله عليه وآله) اِذا قُرِأَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ ـ كَما نَعَتَهُمُ اللّهُ ـ تَدْمَعُ أَعْيُنُهُمْ وَ تَقْشَعِرُّ جُلُودُهُمْ!: «ياران پيامبر، هنگامى كه قرآن بر آنها تلاوت مى شد ـ همان گونه كه خدا آنها را توصيف كرده است ـ چشمهايشان اشكبار مى گشت و لرزه بر اندامشان مى افتاد».(2)-(3)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره پرهيزگاران اين حقيقت را به عالى ترين وجهى توصيف فرموده، آنجا كه مى گويد: أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِالْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلًا يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ فَإِذَا مَرُّوا بِآيَة فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إِلَيْهَا طَمَعاً وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَة فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِي أُصُولِ آذَانِهِمْ:

«آنها شب هنگام به پا مى خيزند، قرآن را شمرده، و با تفكر تلاوت مى كنند، جان خويش را با آن در غمى دلپذير فرو مى برند، و داروى درد خود را از آن مى طلبند، هر گاه به آيه اى كه در آن تشويق است برخورد كنند، به آن دل مى بندند، چشم جانشان با شوق تمام، در آن خيره مى شود، و آن را نصب العين خود مى سازند، و هر گاه به آيه اى برسند كه در آن تخويف و انذار باشد، گوش دل به آن فرا مى دهند، گوئى صداى ناله ها و به هم خوردن زبانه هاى آتش مهيب جهنم، در گوششان طنين انداز است».(1)

در پايان آيه، بعد از بيان اين اوصاف، مى گويد: «اين مايه هدايت الهى است كه هر كس را بخواهد، به وسيله آن هدايت مى كند» (ذلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ).

درست است كه قرآن براى هدايت همگان نازل شده، اما تنها حق طلبان و حقيقت جويان و پرهيزگاران، از نور هدايتش بهره مى گيرند، و آنها كه دريچه هاى قلب خود را عمداً به روى آن بسته اند، و تاريكى تعصب و لجاجت بر روح آنها حكم فرماست، نه تنها بهره اى از آن نمى گيرند، بلكه بر اثر عناد و دشمنى بر ضلالتشان افزوده مى شود، لذا در دنباله اين سخن مى فرمايد: «و هر كس را خداوند گمراه سازد، هادى و راهنمائى براى او نخواهد بود» (وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ هاد).

ضلالتى كه پايه هاى آن به دست خود او گذارده شده، و زيربنايش به وسيله اعمال نادرستش استحكام يافته، و به همين دليل، كمترين منافاتى با اصل اختيار و آزادى اراده انسان ها ندارد.

* * *

در آيه بعد، گروه ظالمان و مجرمان را با گروه مؤمنانى كه وضع حالشان قبلاً بيان شد، مقايسه مى كند، تا در اين مقايسه واقعيت ها بهتر روشن گردد، مى فرمايد: «آيا كسى كه با صورت خود عذاب دردناك را در قيامت دور مى سازد» همانند كسى است كه در آن روز در نهايت امنيت به سر مى برد، و هرگز آتش دوزخ به او نمى رسد؟! (أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ).(1)

نكته اى كه توجه به آن در اينجا ضرورت دارد، اين است كه مى گويد: «با صورتِ خود عذاب را از خويش مى راند» اين تعبير، به خاطر آن است كه «وجه» (صورت) اشرف اعضاى انسان است، و حواس مهم انسان (چشم و گوش و بينى و زبان) در آن قرار گرفته، و اصولاً شناسائى انسان ها از طريق صورت، انجام مى گيرد، و روى اين جهات هنگامى كه خطرى متوجه آن مى شود، دست و بازو و ساير اعضاى پيكر خود را سپر، در مقابل آن قرار مى دهند تا خطر را دور سازند.

اما حال ظالمان دوزخى، در آن روز به گونه اى است كه بايد با صورت از خود دفاع كنند، چرا كه دست و پاى آنها، در غل و زنجير است، چنان كه در آيه 8 سوره «يس» مى خوانيم: «ما در گردن آنها غُل هائى قرار داديم (كه دستهايشان نيز در وسط آن قرار دارد) اين غلها تا چانه هايشان ادامه دارد، لذا سرهاى آنها به بالا نگاه داشته شده است».

بعضى نيز گفته اند: اين تعبير، به خاطر آن است كه آنها را به صورت در آتش مى افكنند، لذا نخستين عضوى از آنها كه به آتش مى رسد، همان صورت است چنان كه در آيه 90 سوره «نمل» آمده: وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ: «كسانى كه كار بدى انجام دهند به رو در آتش افكنده مى شوند».

گاه نيز گفته شده است: اين تعبير تنها كنايه از عدم توانائى آنها بر دفاع از خويشتن در مقابل آتش دوزخ است.

اين تفسيرهاى سه گانه، منافاتى با هم ندارند و ممكن است در مفهوم آيه جمع باشند.

سپس، در پايان آيه، مى افزايد: «در آن روز، به ظالمان گفته مى شود: بچشيد آنچه را به دست مى آورديد»! (وَ قِيلَ لِلظّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ).

آرى، فرشتگان عذاب، اين واقعيت دردناك را براى آنها بيان مى كنند كه اينها همان اعمال شما است كه در كنار شما قرار گرفته، و آزارتان مى دهد، و اين بيان، خود، شكنجه روحى ديگرى براى آنها است.

قابل توجه اين كه، نمى گويد: كيفر اعمالتان را بچشيد، بلكه مى گويد: اعمالتان را بچشيد، و اين خود شاهد ديگرى بر مسأله «تجسم اعمال» است.

* * *

آنچه تاكنون گفته شد، اشاره كوتاهى بود، به عذاب هاى دردناك آنان در قيامت، آيه بعد، سخن از عذاب دنياى آنها مى گويد، مبادا تصور كنند كه در زندگى دنيا در امان خواهند بود، مى فرمايد: «كسانى كه قبل از آنها بودند آيات ما را تكذيب كردند، و عذاب الهى از جائى كه فكر نمى كردند، دامانشان را گرفت» (كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ).

اگر انسان از جائى ضربه خورد كه انتظار آن را دارد، زياد دردناك نخواهد بود، دردناك تر از آن، اين است كه از جائى ضربه خورد، كه انتظار آن را هرگز ندارد، مثلاً از نزديك ترين دوستانش، از مؤثرترين وسائل زندگيش، از آبى كه مايه حيات او است، از نسيمى كه مايه نشاط او است، از زمين آرامى كه جايگاه استراحت و امن و امان او، محسوب مى شود.

آرى، نزول عذاب الهى از اين طرق، بسيار دردناك است، و اين همان است كه درباره قوم «نوح»، «عاد»، «ثمود»، «قوم لوط»، «فرعون»، «قارون» و مانند آنها مى خوانيم كه هر كدام از يكى از اين طرق، كه هرگز انتظارش را نمى كشيدند، گرفتار عذاب شدند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، نشان مى دهد كه عذاب دنيوى آنها تنها جنبه جسمانى نداشته، بلكه كيفر روانى نيز بوده است، مى فرمايد: «خداوند خوارى را در زندگى اين دنيا، به آنها چشانيد» (فَأَذاقَهُمُ اللّهُ الْخِزْيَ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا).(1)

آرى، اگر انسان گرفتار مصيبتى شود، اما آبرومند و سر بلند، جان بسپارد مهم نيست، مهم آن است كه با خوارى و ذلت، جان دهد، و با بى آبروئى و رسوائى گرفتار چنگال عذاب شود.

«ولى با اين همه عذاب آخرت، سخت تر و شديدتر و دردناك تر است اگر مى دانستند» (وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ).

تعبير به «أَكْبَر» (بزرگتر) كنايه از شدت و سختى عذاب است.

* * *

نكته:

در ذيل اين آيات، رواياتى وارد شده كه افق هاى وسيع ترى از مفاهيم آيات را در برابر ما مجسم مى كند.

در حديثى كه «عباس» عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن حضرت نقل مى كند آمده: اِذَا اقْشَعَرَّ جِلْدُ الْعَبْدِ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ تَحاتَتْ عَنْهُ ذُنُوبُهُ كَما يَتَحاتُّ عَنِ الشَّجَرَةِ الْيابِسَةِ وَرَقُها: «هنگامى كه بدن بنده اى از خوف خدا لرزان شود گناهش فرو مى ريزد، همان گونه كه برگ خشك از درختان».(1)

روشن است كسى كه از ترس الهى چنين متأثر مى شود، حال توبه و انابه براى او حاصل است، و چنين كسى مسلماً مورد آمرزش پروردگار قرار مى گيرد.

در حديث ديگرى كه از «اسماء» نقل شده، و در تفسير آيات آورديم مى خوانيم: هنگامى كه از او درباره ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سؤال مى كنند مى گويد: «هنگامى كه قرآن را مى خواندند ـ همان گونه كه خداوند آنها را توصيف كرده ـ چشمانشان اشكبار و بدنشان لرزان مى شد»، سپس «راوى» مى گويد از «اسماء» پرسيدم: كسانى نزد ما هستند كه وقتى آيات قرآن را مى شنوند، حالت غشوه به آنها دست مى دهد و مست و مدهوش مى شوند، «اسماء» گفت: أَعُوذُ بِاللّهُ تَعالى مِنَ الشَّيْطانِ (اين يك عمل شيطانى است!).(2)

اين حديث، در حقيقت پاسخى است به كسانى كه دم از «تصوف» مى زنند و جلسات و حلقاتى تشكيل مى دهند و آيات و اذكارى مى خوانند سپس حركاتى به خود داده، و به اصطلاح به حال وجد و سرور مى آيند، نعره مى كشند، صيحه مى زنند و خود را به حالت غشوه مى اندازند، و شايد بعضى هم غش مى كنند، اين گونه مسائل در حالات ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز نقل نشده، و از بدعت هاى متصوفه است.

البته ممكن است، انسان گاهى از شدت خوف مدهوش شود، ولى اين با كارهاى صوفيان كه جلساتى براى «ذكر و ورد» به شكلى كه در بالا گفتيم تشكيل مى دهند، فرق بسيار دارد.

* * *

27وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَل لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ

28قُرْآناً عَرَبِيّاً غَيْرَ ذِي عِوَج لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ

29ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُل هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ

30إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ

31ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ

 

ترجمه:

27 ـ ما براى مردم در اين قرآن از هر نوع مَثَلى زديم، شايد متذكر شوند

28 ـ قرآنى است فصيح و خالى از هر گونه كجى و نادرستى، شايد آنان پرهيزگارى پيشه كنند!

29 ـ خداوند مثالى زده است: مردى را كه مملوك شريكانى است كه درباره او پيوسته با هم به مشاجره مشغولند، و مردى كه تنها تسليم يك نفر است; آيا اين دو يكسانند؟! حمد، مخصوص خداست، ولى بيشتر آنان نمى دانند!

30 ـ تو مى ميرى و آنها نيز خواهند مُرد!

31 ـ سپس شما روز قيامت نزد پروردگارتان مخاصمه مى كنيد.


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 55، حديث 23.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 55، حديث 24.

3 و 4 ـ «كافى»، جلد 2، باب القسوة، حديث 1 و 3.

5 ـ اين شأن نزول با تعبيرات متفاوتى در تفسير «كشّاف»، جلد 4، صفحه 123، و تفسير «قرطبى» و «آلوسى» و «ابوالفتوح رازى» و غير آن ذيل آيات مورد بحث آمده است.

6 ـ «مَثانِى» چنان كه «زمخشرى» در «كشّاف» آورده، ممكن است جمع «مُثَنّى» (بر وزن مصلى) به معنى مكرر بوده باشد، و يا جمع «مَثْنى» (بر وزن مبنا) از تثنيه به معنى تكرار گرفته شده است («كشّاف»، جلد 4، صفحه 123).

7 ـ «تَقْشَعِرُّ» از ماده «قُشَعْرِيْرَه» است كه ارباب لغت و مفسران، معانى مختلفى براى آن ذكر كرده اند كه چندان از هم دور نيست، بعضى، آن را به معنى جمع شدن پوست تن (حالتى كه به هنگام ترس به انسان دست مى دهد) و بعضى، به معنى لرزشى كه بر اندام در اين هنگام مى افتد، دانسته اند و بعضى، آن را به معنى راست شدن مو بر بدن مى دانند، و در حقيقت، همه اينها لازم و ملزوم يكديگر است (به «مفردات راغب»، «لسان العرب»، تفسير «كشّاف»، تفسير «روح المعانى» و «قرطبى» مراجعه شود).

8 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5693.

9 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 193.

10 ـ درباره نفوذ فوق العاده آيات قرآن، روايات متعددى در جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 3 به بعد آورده ايم.

11 ـ اين جمله داراى محذوفى است و در تقدير چنين است: «أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ كَمَنْ هُوَ آمِنٌ لاتَمَسُّهُ النّارُ».

12 ـ «خِزْى» به معنى خوارى و ذلت، و نيز به معنى رسوائى و فضاحت آمده است (به «لسان العرب»، ماده «خزى» مراجعه شود).

 

تفسير:

قرآنى كه هيچ كژى در آن نيست

در اين آيات، همچنان بحث از قرآن مجيد، و ويژگى هاى آن است و بحث هاى گذشته را در اين زمينه تكميل مى كند.

نخست، از مسأله «جامعيت قرآن» چنين سخن مى گويد: «ما براى مردم در اين قرآن از هر نوع مثلى مطرح كرديم» (وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَل).

از سرگذشت دردناك ستمگران و سركشان پيشين، از عواقب هولناك گناه، از انواع پندها و اندرزها، از اسرار خلقت و نظام آفرينش، از احكام و قوانين متقن، خلاصه هر چه براى هدايت انسان ها لازم بود، در لباس امثال براى آنها شرح داديم.

«شايد متذكر شوند» و از راه خطا به صراط مستقيم باز گردند (لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ).

با توجه به اين كه «مَثَل» در لغت عرب، هر سخنى است كه حقيقتى را مجسم سازد، و يا چيزى را توصيف كند، و يا چيزى را به چيز ديگر تشبيه نمايد، اين تعبير، همه حقايق و مطالب قرآن را در بر مى گيرد، و جامعيت آن را مشخص مى كند.

* * *

آن گاه، به توصيف ديگرى از قرآن، پرداخته، مى گويد: «قرآنى است فصيح و خالى از هر گونه كجى و انحراف و تضاد و تناقض» (قُرْآناً عَرَبِيّاً غَيْرَ ذِي عِوَج).(1)

در حقيقت، در اينجا سه توصيف براى قرآن ذكر شده است:

نخست، تعبير «قُرْآناً» كه اشاره به اين حقيقت است: اين آيات مرتباً خوانده مى شود، در نماز و غير نماز، در خلوت و جمع، و در تمام طول تاريخ اسلام، و تا پايان جهان و به اين ترتيب نور هدايتى است كه دائماً مى درخشد.

ديگر، مسأله فصاحت، شيرينى و جذابيت اين سخن الهى است كه از آن به عنوان «عَرَبِيّاً» تعبير شده است، زيرا يكى از معانى عربى، «فصيح» است، و در اينجا منظور همين معنى است.

سوم اين كه، هيچ گونه اعوجاج و كژى در آن راه ندارد، آياتش هماهنگ، تعبيراتش گويا، و عباراتش مفسر يكديگر است.(2)

بسيارى از ارباب اهل لغت و تفسير، گفته اند: «عِوَج» (به كسر عين) به معنى انحرافات معنوى است در حالى كه «عَوَج» (به فتح عين) به كژى هاى ظاهرى گفته مى شود (البته، تعبير اول به طور نادر در كژى هاى ظاهرى نيز به كار رفته مانند آيه 107 سوره «طه»: لاتَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً: «در آن زمين هيچ گونه كجى و بلندى نمى بينى» لذا بعضى از ارباب لغت تعبير اول را اعم دانسته اند).(3)

به هر حال، هدف از نزول قرآن با اين همه اوصاف، اين بوده است كه: «شايد آنها پرهيزگارى پيشه كنند» (لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ).

قابل توجه اين كه: در پايان آيه قبل «لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُون» آمده بود، و در اينجا «لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ»; چرا كه هميشه «تذكر» مقدمه اى است براى «تقوا» و «پرهيزگارى» ميوه درخت «يادآورى» است.

* * *

پس از آن قرآن به ذكر مثالى از اين امثال پرداخته و سرنوشت موحد و مشرك را در قالب مثلى گويا و زيبا، چنين ترسيم مى كند: «خداوند مثالى زده است: مردى را كه مملوك شركائى است كه پيوسته درباره او به مشاجره مشغولند» (ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ).(4)

برده اى است داراى چند ارباب، كه هر كدام او را به كارى دستور مى دهد، اين مى گويد: فلان برنامه را انجام ده، و ديگرى، نهى مى كند، او در اين ميان سرگردان و حيران است، و در وسط اين دستورهاى ضد و نقيض، متحير مانده، نمى داند خود را با نواى كدامين، هماهنگ سازد؟!

و از آن بدتر اين كه: براى تأمين نيازهاى زندگى، اين يكى او را به ديگرى حواله مى دهد، و آن ديگر، به اين، و از اين نظر نيز محروم، بيچاره، بينوا و سرگردان است «و مردى را ذكر مى كند كه تنها تسليم يك نفر است» (وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُل).

خط و برنامه او مشخص، صاحب اختيار او، معلوم، نه گرفتار ترديد است و نه سرگردانى، نه تضاد و نه تناقض، با روحى آرام گام بر مى دارد و با اطمينان خاطر به پيش مى رود، و تحت سرپرستى كسى قرار دارد كه در همه چيز و همه حال و همه جا، از او حمايت مى كند.

«آيا اين دو يكسانند»؟! (هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً).

و اين گونه است حال «مشرك» و «موحد»: مشركان در ميان انواع تضادها و تناقض ها غوطهورند، هر روز دل به معبودى مى بندند، و هر زمان به اربابى رو مى آورند، نه آرامشى، نه اطمينانى و نه خط روشنى.

اما موحدان، دل در گرو عشق خدا دارند، از تمام عالم او را برگزيده اند، و در همه حال، به سايه لطف او كه مافوق همه چيز است، پناه مى برند از ما سوى اللّه چشم برداشته و ديده به او دوخته اند، خط و برنامه آنها واضح و سرنوشت و سرانجامشان روشن است.

در روايتى از على(عليه السلام) نقل شده كه: أَنَا ذاكَ الرَّجُلُ السَّلَمُ لِرَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): «منم آن مردى كه همواره تسليم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود».(5)

در حديث ديگرى آمده: الرَّجُلُ السَّلَمُ لِلْرَّجُلِ حَقّاً عَلِىٌّ وَ شِيْعَتُهُ: «مردى كه حقيقتاً تسليم بود على(عليه السلام) و شيعه او بودند».(6)

و در پايان آيه مى فرمايد: «حمد و سپاس مخصوص خداوند است» (الْحَمْدُ لِلّهِ).

خداوندى ،كه با ذكر اين مثل هاى روشن، راه را به شما نشان داده، و دلائل واضح را براى تشخيص حق از باطل، در اختيار شما قرار داده است، خداوندى كه همه را به اخلاص دعوت مى كند، و در سايه اخلاص، آرامش مى بخشد، چه نعمتى از اين بالاتر؟ و چه شكر و حمدى از اين لازم تر؟

«ولى اكثر آنها نمى دانند» و با وجود اين دلائل روشن، به خاطر حب دنيا و شهوات سركش، راه به حقيقت نمى برند (بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ).

* * *

و به دنبال بحثى كه در آيات گذشته، پيرامون توحيد و شرك بود، در آيه بعد سخن از نتائج توحيد و شرك در صحنه قيامت، مى گويد.

نخست، از مسأله «مرگ» كه دروازه قيامت است شروع مى كند، و عموميت قانون مرگ را نسبت به همه انسان ها، روشن ساخته، مى گويد: «تو مى ميرى، و همه آنها نيز خواهند مُرد»! (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ).(7)

آرى، «مرگ» از مسائلى است كه همه انسان ها در آن يكسانند، هيچ گونه استثنا و تفاوت در آن وجود ندارد، راهى است كه همه بايد آن را سرانجام بپيمايند، و به اصطلاح شترى است كه درِ خانه همه كس، خوابيده است.

بعضى از مفسران گفته اند: دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) انتظار مرگ او را مى كشيدند و خوشحال بودند كه سرانجام او خواهد مُرد!، قرآن در اين آيه به آنها پاسخ مى گويد كه، اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بميرد آيا شما زنده خواهيد ماند؟.

در آيه 34 سوره «انبياء» نيز آمده است: أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ: «آيا اگر تو بميرى آنها زندگى جاويدان دارند»؟

* * *

سپس بحث را به دادگاه قيامت برده، مخاصمه بندگان را در صحنه محشر مجسم مى كند، مى فرمايد: «سپس شما روز قيامت نزد پروردگارتان به مخاصمه برمى خيزيد» (ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ).

«تَخْتَصِمُونَ» از ماده «اِخْتِصام» به معنى نزاع و جدال، ميان دو نفر يا دو گروه است كه هر يك مى خواهد، سخن ديگرى را ابطال كند، گاه يكى بر حق است و ديگرى بر باطل، و گاه ممكن است هر دو بر باطل باشند، مانند مخاصمه اهل باطل با يكديگر، در اين كه: آيا اين حكم عموميت دارد يا نه؟ ميان مفسران گفتگو است:

بعضى تصور كرده اند: اين «مخاصمه» ميان مسلمين و كفار است.

بعضى گفته اند: ميان مسلمانان و اهل قبله نيز ممكن است «مخاصمه» وجود داشته باشد، و در اينجا از «ابو سعيد خدرى» حديثى نقل شده كه: ما در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز فكر نمى كرديم ميان ما مسلمانان مخاصمه اى باشد، مى گفتيم: پروردگار ما يكى، پيامبر ما يكى، و دين و آئين ما يكى است، با اين حال خصومت چگونه ممكن است؟ تا اين كه: روز «صفين» فرا رسيد، و دو گروه كه هر دو به ظاهر مسلمان بودند (هر چند يكى مسلم واقعى بود و ديگرى مدعى اسلام) شمشير به روى يكديگر كشيدند، گفتيم: آرى آيه ما را هم شامل مى شود.(8)

ولى آيات بعد، نشان مى دهد كه: اين مخاصمه در ميان پيامبران و مؤمنان از يكسو، و مشركان و مكذبان از سوى ديگر، خواهد بود.

در تاريخ اسلام معروف است: «عمر» بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مرگ آن حضرت را منكر بود، و مى گفت: ممكن نيست پيامبر(صلى الله عليه وآله) بميرد، او به سوى پروردگارش رفته، همان گونه كه «موسى بن عمران»، چهل شب از قوم خود غائب شد، سپس به سوى آنها بازگشت، و اللّه رسول خدا نيز باز مى گردد، همان گونه كه «موسى» برگشت، كسانى كه گمان كنند پيامبر(صلى الله عليه وآله) مرده است، بايد دست و پايشان قطع شود! اين سخن به «ابوبكر» رسيد، به سراغ او آمد و بعضى از آيات را كه دلالت بر مرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشت بر او خواند، «عمر» خاموش شد، و گفت: به خدا سوگند اين اولين بار بود كه اين آيه را شنيدم.(9)

* * *

32فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْكافِرِينَ

33وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ

34لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ

35لِيُكَفِّرَ اللّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا وَ يَجْزِيَهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

32 ـ چه كسى ستمكارتر است از آن كسى كه بر خدا دروغ ببندد و سخن راست را هنگامى كه به سراغ او آمده تكذيب كند؟! آيا در جهنم جايگاهى براى كافران نيست؟!

33 ـ اما كسى كه سخن راست بياورد و كسى كه آن را تصديق كند، آنان پرهيزگارانند.

34 ـ آنچه بخواهند نزد پروردگارشان براى آنان موجود است; و اين است جزاى نيكوكاران.

35 ـ تا خداوند بدترين اعمالى را كه انجام داده اند (در سايه ايمان و صداقت آنها) بيامرزد، و آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند پاداش دهد!


1 ـ «قُرْآناً عَرَبِيّاً» از نظر اعراب «حال» است براى «القرآن» كه قبلاً ذكر شده، اما از آنجا كه «قُرْآناً» جنبه وصفى ندارد بعضى آن را تمهيد براى حال، كه «عَرَبِيّاً» است، مى دانند، و بعضى، آن را به معنى «مقرُوّاً» كه معنى وصفى است گرفته اند، و بعضى آن را منصوب به فعل مقدر مى دانند.

2 ـ با توجه به اين كه «عِوَج» به صورت نكره در سياق نفى واقع شده و عموم را مى رساند، هر نوع انحراف و كژى را از قرآن نفى مى كند.

3 ـ به «مفردات راغب» و «لسان العرب» و تفسيرهاى مختلف مراجعه شود.

4 ـ «مُتَشاكِسُون» از ماده «شكاسه» به معنى «سوء خلق و دعوا و خصومت» است، بنابراين «متشاكس»به كسانى گفته مى شود كه، با عصبانيت و بد خلقى به جر و بحث و نزاع مشغولند.

5 و 6 ـ حديث اول را «حاكم ابوالقاسم حسكانى» در «شواهد التنزيل» و حديث دوم را «عيّاشى» در تفسيرش نقل كرده («مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث).

7 ـ البته جمله «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ» در ظاهر خبر از مرده بودن همگان در حال حاضر مى دهد، ولى به اصطلاح از قبيل «مضارع متحقق الوقوع» است كه گاه به صورت حال، و گاه به صورت ماضى مطرح مى شود.

8 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 497.

9 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 4، صفحات 305 و 306 (با تلخيص) اين ماجرا در «كامل ابن اثير »، جلد 2، صفحات 323 و 324 نيز نقل شده است.

 

 

تفسير:

آنها كه كلام خدا را تصديق مى كنند

در آيات پيش سخن از حضور مردم در صحنه قيامت و مخاصمه در آن دادگاه بزرگ بوداين آيات نيز همان بحث را ادامه مى دهد، و مردم را به دو گروه «مكذبان» و «مصدقان» تقسيم مى كند.

گروه اول، داراى دو وصفند، چنان كه مى فرمايد:

«چه كسى ستمكارتر از كسى است كه بر خدا دروغ ببندد، و سخن صدق و حق را هنگامى كه به سراغ او آيد، تكذيب كند»؟! (فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ).

افراد بى ايمان و مشرك، بسيار دروغ بر خدا مى بستند، گاه، فرشتگان را دختران او مى خواندند، گاه، «عيسى» را پسر او مى گفتند، گاه، بت ها را شفيعان درگاه او مى دانستند، و گاه، احكام دروغينى در زمينه حلال و حرام جعل مى كردند و به او نسبت مى دادند، و مانند اينها.

و اما سخن صدقى كه به سراغ آنها آمد و تكذيب كردند، همان وحى آسمانى قرآن مجيد، بود.

و در پايان آيه در يك جمله كوتاه، كيفر اين گونه افراد را چنين بيان مى كند: «آيا در جهنم جايگاه كافران نيست»؟! (أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْكافِرِينَ).(1)

هنگامى كه نام «جهنم» برده مى شود، بقيه عذاب هاى دردناك نيز در آن خلاصه شده است.

* * *

درباره گروه دوم، نيز دو توصيف ذكر كرده، مى فرمايد: «و كسى كه سخن صدق و حق را بياورد، و كسى كه آن را تصديق كند، پرهيزكاران واقعى آنها هستند» (وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ).

در بعضى از روايات كه از منابع اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تفسير گرديده، و جمله «وَ صَدَّقَ بِهِ» به على(عليه السلام)تفسير شده است(2) ولى البته منظور از آن، بيان مصداق هاى روشن مى باشد، زيرا جمله «أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ» (آنها پرهيزگارانند) دليل بر عموميت آيه است.

از اينجا روشن مى شود: تفسير آيه فوق، به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه هم آورنده وحى بود و هم تصديق كننده آن، نيز بايد از قبيل بيان مصداق باشد، نه بيان تمام مفهوم آيه.

لذا گروهى از مفسران، جمله «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» را به تمام پيامبران تفسير كرده اند و جمله «صَدَّقَ بِهِ» را به پيروان راستين آنها، كه مجموع پرهيزگاران جهان را تشكيل مى دهند.

تفسير جالب ديگرى، در مورد آيه، وجود دارد كه از همه گسترده تر و جامع تر است، ـ هر چند كمتر مورد توجه مفسران واقع شده ـ ولى با ظاهر آيات هماهنگ تر مى باشد، و آن اين كه: «الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» منحصر به پيام آوران وحى نيست بلكه تمام كسانى را كه مبلّغ مكتب آنها و مروج سخنان حق و صدق بوده اند، در اين صف قرار دارند، و در اين صورت، هيچ مانعى ندارد كه هر دو جمله، بر يك گروه منطبق شود (همان گونه كه ظاهر تعبير آيه است، چرا كه «وَ الَّذِي» تنها يك بار ذكر شده).

به اين ترتيب، سخن از كسانى است كه هم آورنده صدقند، و هم عمل كننده به آن، سخن از آنها است كه مكتب وحى و سخن حق پروردگار را در عالم نشر داده، و خود به آن مؤمن هستند، و عمل مى كنند، اعم از پيامبران و امامان معصوم و تبيين كنندگان مكتب آنها.

جالب اين كه: به جاى «وحى» تعبير به «صدق» مى كند، اشاره به اين كه: تنها سخنى كه هيچ گونه احتمال دروغ و خلاف در آن نيست، سخنى است كه از طريق وحى، از ناحيه پروردگار، نازل مى گردد، و تقوا و پرهيزگارى تنها در سايه تعليمات مكتب انبياء و تصديق آن، در درون جان ها شكوفا مى شود.

* * *

در آيه بعد، سه پاداش بزرگ براى اين گروه بيان مى دارد:

نخست، مى فرمايد: «آنچه بخواهند نزد پروردگارشان براى آنها موجود است و اين است جزاى نيكوكاران» (لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ).

گستردگى مفهوم اين آيه، به قدرى است كه، تمام مواهب معنوى و نعمت هاى مادى را شامل مى شود، آنچه در تصور و وهم ما بگنجد، يا نگنجد!.

بعضى، در اينجا سؤالى مطرح كرده اند كه: آيا اگر آنها تقاضاى مقامات انبياء و اولياء برتر از خود را بكنند، نيز به آنها داده مى شود؟.

غافل از اين كه بهشتيان، چون چشم حقيقت بين دارند، هرگز به فكر چيزى كه بر خلاف حق و عدالت، و بر خلاف اصل توازن «شايستگى ها» و «پاداش ها» است، نمى افتند.

به تعبير ديگر، امكان ندارد افرادى كه در درجات متفاوت در ايمان و عمل هستند، جزاى مشابهى داشته باشند، بهشتيان چگونه آرزوى محال مى كنند؟، و در عين حال، آنها از نظر روحى چنان هستند كه به آنچه دارند راضيند و هيچ گونه حسد و رشك بر وجود آنان حاكم نيست.

مى دانيم: پاداش هاى آخرت، و حتى تفضّل هاى الهى، بر اساس شايستگى هائى است كه انسان در اين دنيا كسب مى كند، كسى كه مى داند ايمان و عملش در اين دنيا، در سرحد ايمان و عمل ديگران نبوده، هرگز آرزوى مقام آنها را نخواهد كرد; چرا كه يك آرزوى غير منطقى است.

تعبير «عِنْدَ رَبِّهِمْ» (نزد پروردگارشان) بيان نهايت لطف الهى درباره آنها است، گوئى هميشه ميهمان او هستند، و هر چه بخواهند نزد او دارند.

تعبير «ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ» (اين است پاداش نيكوكاران) و به اصطلاح استفاده از اسم ظاهر، به جاى ضمير، اشاره به اين است كه: علت اصلى اين پاداش ها، همان احسان و نيكوكارى آنها است.

* * *

دومين و سومين پاداش به آنان را به اين صورت، بيان مى كند: «مى خواهند تا خداوند بدترين اعمالى كه انجام داده اند را بيامرزد، و جبران كند، و آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند پاداش دهد» (لِيُكَفِّرَ اللّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا وَ يَجْزِيَهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ).(3)

چه تعبير جالبى؟ از يكسو، اين تقاضا را دارند كه بدترين اعمالشان در سايه لطف الهى پوشانده شود، و با آب توبه اين لكه ها از دامانشان پاك گردد، و از سوى ديگر، تقاضايشان اين است كه خداوند بهترين اعمالشان را معيار پاداش قرار دهد، و همه اعمال آنها را به حساب آن بپذيرد!

و خداوند نيز، با تعبيرى كه در اين آيات بيان فرموده، درخواست آنان را پذيرفته است، بدترين را مى بخشد، و بهترين را معيار پاداش قرار مى دهد.

بديهى است، هنگامى كه لغزش هاى بزرگ تر، مشمول عفو الهى گردد، بقيه، به طريق اولى مشمول خواهد بود، عمده اين است كه نگرانى انسان، بيشتر از لغزش هاى بزرگ است و به همين جهت مؤمنان بيشتر در فكر آن هستند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: مگر در آيات قبل، سخن از پيامبران و پيروان آنها نبود؟ چگونه آنها لغزش هاى بزرگ دارند؟

پاسخ اين سؤال، با توجه به يك نكته روشن مى شود، و آن اين كه: هنگامى كه فعلى به گروهى نسبت داده مى شود، مفهومش اين نيست كه همه آنها مرتكب آن شده اند، بلكه كافى است جمعى از ميان آنها آن را انجام داده باشند، مثلاً مى گوئيم: «بنى عباس» بر مسند خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ناحق تكيه زدند، مفهومش اين نيست كه، همه آنها به خلافت رسيده باشند، بلكه كافى است گروهى از آنها چنين باشند.

در آيه فوق نيز، از مجموعه پيام آوران وحى و پيروان مكتب آنها، بعضى لغزش هائى داشته اند كه خداوند به خاطر اعمال نيكشان از آنها مى گذرد.

به هر حال، ذكر «غفران و آمرزش» قبل از پاداش، به خاطر آن است كه نخست بايد شستشوئى كنند و پاك شوند، و آنگه بر بساط قرب خدا قدم نهند، نخست بايد از عذاب الهى آسوده خاطر گردند، تا نعمت هاى بهشتى بر آنها گوارا شود.

* * *


1 ـ «مَثْوىً» از ماده «ثواء» به معنى اقامت توأم با استمرار است، بنابراين «مَثْوىً» در اينجا به معنى جايگاه هميشگى و دائمى است.

2ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ در اين كه «لِيُكَفِّرَ اللّهُ عَنْهُمْ» متعلق به چيست؟ احتمالات فراوانى داده اند، اما آنچه از نظر معنى مناسب تر به نظر مى رسد، اين است كه: متعلق به فعل «أَحْسَنُوا» بوده باشد كه از كلمه «المحسنين» فهميده مى شود، و در تقدير چنين است: «ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِيْنَ أَحْسَنُوا لِيُكَفِّرَ اللّهُ عَنْهُم...»، آرى، آنها به سراغ نيكى ها رفتند، تا خداوند لغزش هاى آنها را ببخشد و بهترين پاداش ها را به آنها بدهد.

 
نكته:

نخستين صديق كه بود؟

بسيارى از مفسران اسلام، اعم از شيعه و اهل سنت، اين روايت را در تفسير آيه «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ» نقل كرده اند كه: منظور از «الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و منظور از «صَدَّقَ بِهِ» على(عليه السلام) مى باشد.

مفسر بزرگ اسلام، «طبرسى»، در «مجمع البيان» و «ابوالفتوح رازى» در تفسير «روح الجنان»، آن را از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نقل كرده اند.

اما جمعى از علما و مفسران اهل سنت آن را از «ابو هريره» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) يا از طرق ديگر از جمله:

«علامه ابن مغازلى» در «مناقب»، «علامه گنجى» در «كفاية الطالب»، «قرطبى» مفسر معروف، در تفسيرش، «علامه سيوطى» در «درّ المنثور» و همچنين «آلوسى» در «روح المعانى».(1)

همان گونه كه قبلاً نيز اشاره كرديم، اين گونه تفسيرها براى بيان روشن ترين مصداق ها است، و بدون شك على(عليه السلام) در ميان پيروان و تصديق كنندگان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در صف مقدم جاى دارد و نخستين «صديق» او است.

احدى از علماى اسلام منكر اين واقعيت نيست كه، على(عليه السلام) از ميان مردان، نخستين كسى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تصديق كرد.

تنها خرده گيرى كه از ناحيه بعضى شده، اين است كه: مى گويند او در زمانى ايمان آورد كه 10 يا 12 ساله بود و اسلام او در آن زمان رسميت نداشت!

ولى اين سخن، بسيار عجيب به نظر مى رسد، زيرا چگونه چنين چيزى صحيح است با اين كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اسلام او را پذيرفت، و او را «وزير» و «وصىّ» خود خطاب كرد، و در كلمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) كراراً از او به عنوان «أَوَّلُ الْمُؤْمِنِيْن» ـ يا ـ «أَوَّلُكُمْ اِسْلاماً» ياد شده است كه ما مدارك آن را از كتب دانشمندان اهل سنت، در جلد هشتم همين تفسير، ذيل آيه 10 سوره «توبه» (صفحه 103 به بعد) مشروحاً آورديم.

36أَ لَيْسَ اللّهُ بِكاف عَبْدَهُ وَ يُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ هاد

37وَ مَنْ يَهْدِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلّ أَ لَيْسَ اللّهُ بِعَزِيز ذِي انْتِقام

 

ترجمه:

36 ـ آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى نيست؟! اما آنها تو را از غير او مى ترسانند. و هر كس را خداوند گمراه كند، هيچ هدايت كننده اى ندارد!

37 ـ و هر كس را خدا هدايت كند، هيچ گمراه كننده اى نخواهد داشت. آيا خداوند توانا و داراى مجازات نيست؟!

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران نقل كرده اند: بت پرستان «مكّه» پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از خشم و غضب بت ها بر حذر مى داشتند، و مى گفتند : از آنها بدگوئى مكن، و بر خلاف آنها اقدام منما كه تو را ديوانه مى كنند و آزار مى رسانند! (آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت).(2)

بعضى نيز نقل كرده اند: هنگامى كه «خالد» به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور شكستن بت معروف «عُزّى» شد، مشركان گفتند: اى «خالد»! بترس كه خشم اين بت شديد است! (و تو را بيچاره مى كند) «خالد» با تبرى كه در دست داشت محكم بر بينى آن بت كوبيد، و آن را در هم شكست و گفت: كُفْراً لَكَ يا عُزّى، لا سُبْحانَكَ ـ سُبْحانَ مَنْ أَهانَكَ، اِنِّي رَأَيْتُ اللّهَ قَدْ أَهانَكَ!: «ناسپاسى بر تو باد اى عُزّى! هرگز منزه نيستى، منزه كسى است كه تو را موهون ساخته! من ديدم خداوند تو را موهون ساخته است».(3)

ولى داستان «خالد» كه قاعدتاً بعد از فتح «مكّه» بوده، نمى تواند از قبيل شأن نزول باشد; چرا كه تمام سوره «زمر»، «مكّى» است، بنابراين ممكن است از قبيل تطبيق بوده باشد.

* * *


1 ـ تفسير «كشّاف» و «مجمع البيان» و «ابوالفتوح رازى» و «فى ظلال» (با تفاوت هائى در تعبير).

2 ـ براى توضيح بيشتر به «احقاق الحق»، جلد سوم، صفحه 177 به بعد و «المراجعات»، صفحه 64 (مراجعه 12) مراجعه شود.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث (در «كشّاف» و «قرطبى» نيز اين روايت به طور مختصرترى آمده است).

 

 

 
تفسير:

«خدا» كافى است!

به دنبال تهديدهائى كه خداوند در آيات گذشته نسبت به مشركان بيان فرمود، و وعده هائى كه به پيامبرش داده است، در نخستين آيه مورد بحث، سخن از تهديدهاى كفار به ميان مى آورد، و مى گويد: «آيا خداوند براى نجات و حفظ بنده اش در برابر دشمنان كافى نيست؟ اما آنها تو را به غير او تهديد مى كنند و از غير او مى ترسانند» (أَ لَيْسَ اللّهُ بِكاف عَبْدَهُ وَ يُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ).

خداوندى كه قدرتش برتر از همه قدرت ها است، و از نيازها و مشكلات بندگانش به خوبى آگاه است، و نسبت به آنها نهايت لطف و مرحمت را دارد، چگونه ممكن است بندگان با ايمانش را در برابر طوفان حوادث، و موج عداوت دشمنان تنها بگذارد؟ هنگامى كه او پشتيبان بنده اش باشد:

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى *** نبرد رگى چون نخواهد خداى!

و هنگامى كه بخواهد كسى را يارى كند:

هزار دشمنم ار مى كنند قصد هلاك *** گرم تو دوستى، از دشمنان ندارم باك!

چه رسد به بتها كه موجوداتى بى ارزش و بى خاصيتند.

گر چه شأن نزول آيه، طبق روايتى كه گفته شد، در مورد تخويف و تهديد به خشم بتها است، ولى، مفهوم آيه چنان وسيع و گسترده است كه، هر نوع تهديد به غير اللّه را شامل مى شود، و به هر حال، اين آيه نويدى است براى همه پويندگان راه حق، و مؤمنان راستين، مخصوصاً در محيط هائى كه در اقليت قرار دارند، و از هر سو مورد تهديدند.

اين آيه، به آنها دلگرمى و ثبات قدم مى بخشد، روح آنها را سرشار از نشاط و گام هايشان را استوار مى سازد، و اثرات روانى زيانبار تهديدهاى دشمنان را خنثى مى كند، آرى هنگامى كه خدا با ما است، از غير او وحشتى نداريم، و اگر از او بيگانه و جدا شويم همه چيز براى ما وحشتناك است.

در دنباله اين آيه، و آيه بعد، اشاره به مسأله «هدايت» و «ضلالت» و تقسيم مردم به دو گروه «گمراه» و «هدايت يافته» و اين كه: همه اينها از ناحيه خدا است مى كند، تا روشن شود، تمامى بندگان، نيازمند درگاه اويند، و بى خواست او چيزى در عالم رخ نمى دهد، مى فرمايد: «كسى را كه خداوند گمراه كند هيچ هدايت كننده اى ندارد» (وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ هاد).

* * *

«و هر كس را خدا هدايت كند، هيچ كس نمى تواند او را گمراه سازد» (وَ مَنْ يَهْدِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلّ).

بديهى است، نه آن ضلالت بى دليل است، و نه اين هدايت بى حساب، بلكه هر يك تداومى است بر خواست خود انسان و تلاش او، آن كس كه در طريق گمراهى قدم مى گذارد، و با تمام توان براى خاموش كردن نور حق تلاش مى كندهيچ فرصتى را براى اغفال ديگران از دست نمى دهد، و سر تا پا غرق گناه و عصيان است بديهى است خداوند او را گمراه مى سازد، نه تنها توفيقش را از او بر مى گيرد بلكه نيروى درك و تشخيص او را از كار مى اندازد، بر دل او مهر مى نهد و بر چشمانش پرده مى افكند كه اين نتيجه اعمالى است كه انجام مى دهد.

اما كسانى كه با خلوص نيت، قصد «سير الى اللّه» را دارند و اسباب آن را فراهم ساخته و گامهاى نخستين را برداشته اند، نور هدايت الهى به كمكشان مى شتابد و فرشتگان حق به يارى آنها مى آيند، وسوسه هاى شياطين را از قلوبشان مى زدايند ، اراده آنها را نيرومند، و گام هايشان را استوار مى دارند، و در لغزشگاه ها دست لطف الهى زير بازوى آنها را مى گيرد.

اينها مسائلى است كه آيات فراوانى از قرآن مجيد، شاهد و گواه آن است، و چه بى خبرند كسانى كه رابطه اين گونه آيات را از آيات ديگر قرآن بريده و آن را گواه بر مكتب جبر گرفته اند، گوئى نمى دانند كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند.

بلكه در ذيل همين آيه مورد بحث، شاهد گويائى بر اين معنى است، چرا كه مى فرمايد: «آيا خداوند قادر و صاحب انتقام نيست»؟ (أَ لَيْسَ اللّهُ بِعَزِيز ذِي انْتِقام).

مى دانيم «انتقام» از ناحيه خداوند، به معنى مجازات در برابر اعمال خلافى است كه انجام شده، اين نشان مى دهد كه اضلال او جنبه مجازات دارد، و عكس العمل اعمال خود انسان ها است، و طبعاً هدايت او نيز جنبه پاداش و عكس العمل اعمال خالص و پاك و مجاهده در طريق «اللّه» دارد.(1)

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد كه «نقمت» به معنى «عقوبت» و كيفر است.

 
نكته:

هدايت و ضلالت از سوى خدا است

«هدايت» در لغت به معنى «دلالت و راهنمائى توأم با لطف و دقت» است(1) و آن را به دو شعبه تقسيم كرده اند: «ارائه طريق» و «ايصال به مطلوب» و به تعبير ديگر «هدايت تشريعى» و «هدايت تكوينى».(2)

توضيح اين كه: گاه، انسان راه را به كسى كه طالب آن است با دقت تمام و لطف و عنايت نشان مى دهد، اما پيمودن راه و رسيدن به مقصود بر عهده خود او است.

ولى گاه، دست طالبان را مى گيرد و علاوه بر ارائه طريق او را به مقصد مى رساند.

به تعبير ديگر، در مرحله اول، تنها به بيان قانون پرداخته، شرائط پيمودن راه و رسيدن به مقصد را بيان مى كند، ولى در مرحله دوم، علاوه بر اين، وسائل سفر را فراهم مى سازد، موانع را بر طرف، و مشكلات را حل، و مسافران اين راه را تا مقصد همراهى، حمايت و حفاظت مى كند.

نقطه مقابل آن «اضلال» است.

يك نگاه اجمالى به آيات قرآن، به خوبى روشن مى سازد كه، قرآن هدايت و ضلالت را فعل خدا مى شمرد، و هر دو را به او نسبت مى دهد، و اگر بخواهيم همه آياتى را كه در اين زمينه سخن مى گويند، بشمريم سخن به درازا مى كشد همين قدر كافى است كه در آيه 213 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ اللّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراط مُسْتَقِيم: «خداوند هر كس را بخواهد، به راه راست هدايت مى كند».

و در آيه 93 سوره «نحل» آمده است: وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ: «ولى او هر كس را بخواهد هدايت مى كند، و هر كس را بخواهد گمراه».

شبيه اين تعبير، در مورد هدايت و ضلالت و يا يكى از اين دو، در آيات زيادى از قرآن مجيد به چشم مى خورد.(3)

از اين بالاتر، در بعضى از آيات، صريحاً هدايت را از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نفى كرده، به خدا نسبت مى دهد، چنان كه در آيه 56 سوره «قصص» مى خوانيم: إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ: «تو هر كس را دوست دارى هدايت نمى كنى، ولى خدا هر كس را بخواهد، هدايت مى كند»!

و در آيه 272 سوره «بقره» مى خوانيم: لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ وَ لكِنَّ اللّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ: «هدايت آنها بر تو نيست، ولى خدا هر كس را بخواهد هدايت مى كند».

مطالعه سطحى اين آيات، و عدم درك معنى عميق آنها، سبب شده است كه گروهى در تفسير آنها به «ضلالت» بيفتند، و از طريق «هدايت» منحرف شوند، و زير آوارهاى مكتب «جبر»، مدفون گردند، حتى بعضى از مفسران معروف، از اين آفت، مصون نمانده، و در اين پرتگاه هولناك، سقوط كرده اند، تا آنجا كه هدايت و ضلالت را در تمام مراحل، جبرى دانسته، و عجب اين كه: چون تضاد اين عقيده، با مسأله عدالت و حكمت خداوند، روشن بوده ترجيح داده اند: اصل عدالت را منكر شوند، تا اين كه، خطاى خود را اصلاح كنند، اصولاً اگر ما قائل به «اصل جبر» باشيم، مفهومى براى تكليف و مسئوليت و ارسال رسولان و انزال كتب آسمانى باقى نخواهد ماند.

اما آنها كه طرفدار مكتب اختيارند، و معتقدند هيچ عقل سليمى نمى تواند اين سخن را پذيرا شود كه: خدا گروهى را مجبور به پيمودن طريق ضلالت كند و بعد آنها را به خاطر اين كارِ اجبارى، كيفر دهد، و يا گروهى را به اجبار هدايت كند و بعد بى جهت به آنها جز او پاداش ارزانى دارد، و امتيازى براى آنها به خاطر كارى كه خودشان انجام نداده اند، بر ديگران قائل شود، آنها طرق ديگرى براى تفسير اين آيات، انتخاب كرده اند كه مهمترين آنها طرق زير است:

1 ـ منظور از هدايت الهى، هدايت تشريعى است كه از طريق وحى و كتب آسمانى و ارسال پيامبران و اوصياى آنها، و همچنين درك عقل و وجدان صورت گرفته است، اما پيمودن راه، در تمام مراحل بر عهده خود انسان است.

البته اين تفسير، با بسيارى از آيات هدايت، سازگار است، ولى بسيارى ديگر از آنها را نمى توان از اين طريق تفسير نمود، چرا كه صراحت در «هدايت تكوينى» و «ايصال به مطلوب» دارد، مانند آيه 56 سوره «قصص» كه مى فرمايد: «تو هر كس را دوست دارى هدايت نمى كنى، ولى خدا هر كس را بخواهد هدايت مى كند»; زيرا مى دانيم «هدايت تشريعى و ارائه طريق»، وظيفه اصلى پيامبران است.

2 ـ جمعى ديگر، از مفسران، «هدايت و ضلالت» را در آنجا كه جنبه تكوينى دارد، به مسأله پاداش و كيفر، و رساندن به طريق بهشت و دوزخ، تفسير كرده اند، و گفته اند: خداوند نيكوكاران را به راه بهشت هدايت مى كند و بدكاران را از آن گمراه مى سازد.

البته، اين معنى صحيح است ولى فقط در مورد بعضى از آيات، اما در مورد آيات ديگر، با مطلق بودن كلمه هدايت و ضلالت، و عدم قيد و شرط در آن، سازگار نيست.

3 ـ جمعى ديگر، گفته اند: منظور از هدايت، فراهم ساختن اسباب و مقدمات براى رسيدن به مقصود است و منظور از «ضلالت» عدم تهيه آنها يا حذف آن است كه بعضى از آن به «توفيق» و «سلب توفيق» تعبير كرده اند; زيرا «توفيق» همان فراهم ساختن مقدمات براى وصول به مقصود است، و «سلب توفيق» از ميان بردن آنها است.

بنابراين هدايت الهى به اين نيست كه خداوند اجباراً انسان ها را به مقصد برساند، بلكه، به اين است كه وسائل آن را در اختيار قرار دهد، فى المثل وجود مربى خوب، محيط تربيتى سالم، دوستان و معاشران صالح، و مانند آن، همه از مقدمات است، ولى با وجود همه اينها، انسان را مجبور به طى طريق هدايت نمى كند، بلكه مى تواند به همه آنها پشت كرده و راه ضلالت را پيش گيرد.

اما جاى اين سؤال در اين تفسير، باقى است كه: چرا اين توفيقات شامل حال گروهى مى شود، در حالى كه گروه ديگرى از آن محروم مى گردند؟

طرفداران اين تفسير، بايد با توجه به حكيمانه بودن افعال خدا، دلائلى براى اين تفاوت ذكر كنند، مثلاً بگويند: انجام عمل خير، سبب توفيق الهى مى گردد، و انجام اعمال شرّ، توفيق را از آدمى سلب مى كند.

به هر حال، اين تفسير خوبى است ولى مطلب باز هم از آن عميق تر است.

4 ـ دقيق ترين تفسيرى كه با همه آيات هدايت و ضلالت سازگار است، و همه آنها را به خوبى تفسير مى كند، بى آن كه كمترين خلاف ظاهرى در آن باشد، اين است كه بگوئيم:

«هدايت تشريعى» به معنى ارائه طريق، جنبه عمومى و همگانى دارد و هيچ قيد و شرطى در آن نيست، چنان كه در آيه 3 سوره «دهر» آمده: إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً: «ما راه را به انسان نشان داديم خواه شكرگزارى كند يا كفران» و در آيه 52 «شورى» مى خوانيم: وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراط مُسْتَقِيم: «تو همه انسان ها را به صراط مستقيم دعوت مى كنى»، بديهى است دعوت پيامبر مظهر دعوت خدا است; چرا كه هر چه او دارد از خدا دارد.

و درباره جمعى از منحرفان و مشركان، در آيه 23 سوره «نجم» آمده است: وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى: «هدايت الهى از سوى پروردگار به سراغ آنها آمد».

اما «هدايت تكوينى» به معنى ايصال به مطلوب، و گرفتن دست بندگان و گذراندن آنها از تمام پيچ و خم هاى راه، و حفظ و حمايت از آنها تا رساندن به ساحل نجات، كه موضوع بحث بسيارى ديگر از آيات قرآن است، هرگز بى قيد و شرط نمى باشد، اين هدايت، مخصوص گروهى است كه اوصاف آنها در قرآن بيان شده، و اضلال كه نقطه مقابل آن است نيز، مخصوص گروهى است كه اوصاف آنان نيز بيان گشته.

گر چه بعضى از آيات مطلق است، ولى بسيارى ديگر از آيات قيد و شرط آن را دقيقاً بيان كرده، و هنگامى كه اين آيات «مطلق» و «مقيد» را كنار هم مى چينيم، مطلب كاملاً روشن مى شود و هيچ ابهام و ترديدى در معنى آيات، باقى نمى ماند و نه تنها با مسأله اختيار و آزادى اراده انسان، مخالف نيست، بلكه دقيقاً آن را تأكيد مى كند.

* * *


1 ـ «مفردات راغب»، ماده «هدى».

2 ـ دقت فرمائيد كه «هدايت تكوينى» در اينجا به معنى وسيعى گرفته شده كه هر گونه هدايتى را جز از طريق بيان قوانين و ارائه «طريق» شامل مى شود.

3 ـ به عنوان نمونه، «فاطر»، آيه 8 ـ «زمر»، آيه 23 ـ «مدثر»، آيه 31 ـ «بقره»، آيه 272 ـ «انعام»، آيه 88 ـ «يونس»، آيه 25 ـ «رعد»، آيه 27 ـ «ابراهيم»، آيه 4 را مى توان نام برد.

اكنون به توضيح زير توجه نمائيد:

قرآن مجيد، در يك جا مى گويد: يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقِينَ: «به وسيله آن ضرب المثل، گروهى را گمراه و گروهى را هدايت مى كند، اما جز فاسقان را گمراه نمى سازد».(1)

در اينجا سرچشمه ضلالت، فسق و خروج از اطاعت و فرمان الهى شمرده شده.

در جاى ديگر مى گويد: وَ اللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ: «خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند».(2)

در اينجا تكيه روى مسأله ظلم شده، و آن را زمينه ساز ضلالت معرفى كرده است.

در جاى ديگر مى خوانيم: وَ اللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ: «خداوند قوم كافر را هدايت نمى كند».(3)

در اينجا كفر به عنوان زمينه ساز گمراهى، ذكر شده.

باز در آيه ديگر مى خوانيم: اِنَّ اللّهَ لايَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ: «خداوند هدايت نمى كند كسى كه دروغگو و كفران كننده است».(4)

در اينجا نيز دروغگوئى و كفران را، مقدمه ضلالت شمرده است.

و در جاى ديگر آمده: إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذّابٌ: «خداوند هدايت نمى كند كسى كه اسرافكار و بسيار دروغگو است».(5)

يعنى اسراف و دروغگوئى عامل گمراهى است.

البته، آنچه در اينجا آورديم، قسمتى از آيات قرآن، در اين زمينه است، بعضى از اين آيات، با همين مفاهيم كراراً در سوره هاى مختلف آمده.

نتيجه اين كه: قرآن ضلالت الهى را مخصوص كسانى مى شمرد، كه داراى اين اوصافند: «كفر»، «ظلم»، «فسق»، «دروغ»، «اسراف» و «كفران».

آيا كسانى كه داراى اين اوصافند، شايسته ضلالت و گمراهى نيستند؟!

و به تعبير ديگر، كسى كه مرتكب اين امور مى شود، آيا ظلمت و حجاب قلب او را فرا نمى گيرد؟!

باز به عبارت روشن تر، اين اعمال و صفات، آثارى دارد كه خواه ناخواه، دامن انسان را مى گيرد، پرده بر چشم و گوش و عقل او مى افكند، و او را به ضلالت مى كشاند، و از آنجا كه خاصيت همه اشياء، و تأثير همه اسباب، به فرمان خداوند است، مى توان اضلال را در تمام اين موارد، به خدا نسبت داد، اما اين نسبت، عين اختيار بندگان و آزادى اراده آنها است.

اين در زمينه مسأله ضلالت، و اما در مورد «هدايت» نيز شرائط و اوصافى در قرآن بيان شده كه نشان مى دهد، آن هم بدون علت، و بر خلاف حكمت الهى نيست.

قسمتى از اوصافى كه استحقاق هدايت مى آورد، و لطف الهى را جلب، در آيات زير آمده:

در يك جا مى خوانيم: يَهْدِي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراط مُسْتَقِيم:

«خداوند به وسيله قرآن، كسانى را كه از رضا و خشنودى او پيروى مى كنند، به راه هاى سلامت، هدايت مى كند، و از تاريكى ها به فرمانش، به سوى روشنائى مى برد، و آنها را به راه راست رهبرى مى نمايد».(6)

در اينجا پيروى فرمان خدا، و جلب خشنودى او، زمينه ساز هدايت الهى شمرده شده است.

در جاى ديگر مى خوانيم: إِنَّ اللّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى سازد، و هر كس را كه بازگشت به سوى او كند، هدايت مى نمايد».(7)

در اينجا نيز «توبه و انابه» عامل استحقاق هدايت، شمرده شده است.

در آيه ديگر مى فرمايد: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا: «كسانى كه در راه ما جهاد كنند، آنان را به راه هاى خود هدايت مى كنيم».(8)

در اينجا «جهاد» آن هم «جهاد مخلصانه و در راه خدا» به عنوان شرط اصلى هدايت ذكر شده است.

و بالاخره در آيه ديگر مى خوانيم: وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً: «كسانى كه گام هاى نخستين هدايت را برداشته اند، خداوند بر هدايتشان مى افزايد».(9)

در اينجا پيمودن مقدارى از راه هدايت، به عنوان شرطى براى ادامه اين راه، به لطف خداوند ذكر شده.

نتيجه اين كه: تا از سوى بندگان توبه و انابه اى نباشد، تا پيرو فرمان او نباشند تا جهاد و تلاش و كوششى صورت نگيرد، و تا گام هاى نخستين را در مسير حق برندارند، لطف الهى شامل حال آنان نمى شود، دست آنان را نمى گيرد و ايصال به مطلوب نمى كند.

آيا شمول هدايت، نسبت به كسانى كه داراى اين اوصافند، بى حساب است و يا دليل بر جبرى بودن هدايت، محسوب مى شود؟!

ملاحظه مى كنيد، آيات قرآن در اين زمينه بسيار روشن و گويا است، منتهى كسانى كه نتوانسته يا نخواسته اند، جمع بندى صحيحى از آيات هدايت و ضلالت كنند، گرفتار چنان اشتباه خطرناكى شده اند، و «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند» بايد گفت زمينه اين «ضلالت» را نيز خودشان فراهم ساخته اند!

به هر حال، مشيت الهى كه در آيات «هدايت و ضلالت» روى آن تكيه شده، هرگز، به معنى مشيت بى دليل و خالى از حكمت نيست، بلكه در هر مورد، شرائط خاصى دارد كه آن را، هماهنگ با حكيم بودن او مى كند.


1 ـ بقره، آيه 26.

2 ـ بقره، آيه 258.

3 ـ بقره، آيه 264.

4 ـ زمر، آيه 3.

5 ـ غافر، آيه 28.

6 ـ مائده، آيه 16.

7 ـ رعد، آيه 27.

8 ـ عنكبوت، آيه 69.

9 ـ محمّد، آيه 17.

 

2 ـ تكيه بر لطف خدا

انسان چون پر كاهى در برابر تندباد حوادث قرار دارد، و هر زمان به سوئى پرتاب مى شود، ممكن است اين پر كاه، به برگى يا شاخه شكسته اى اتصال پيدا كند، ولى تندباد هر دو را با خود مى برد، و حتى اگر پنجه بر درختى بيفكند گاهى طوفان، درخت را نيز از ريشه بر مى كند، اما اگر به كوهى عظيم بپيوندد هيچ طوفانى نمى تواند آن را از جا حركت دهد.

اين كوه، همان ايمان به خدا است و بقيه، تكيه بر غير او است، و به همين

دليل در آيات فوق، مى گويد: أَ لَيْسَ اللّهُ بِكاف عَبْدَهُ: «آيا خداوند براى حمايت از بنده اش كافى نيست»؟!

توجه و ايمان به محتواى اين آيه، شجاعت و اعتماد به نفس فوق العاده اى، به انسان مى بخشد، خاطرش را آرام و مطمئن مى سازد، تا در برابر حوادث سخت، همچون كوه مقاومت كند، از انبوه دشمنان نهراسد، از كمى همراهان، وحشت نكند، و بحران هاى شديد، آرامش روح او را بر هم نزند، چنان كه در حديث آمده است: اَلْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لاتُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ: «مؤمن همچون كوه محكم و پابرجا است، و طوفان ها او را حركت نمى دهند».

38وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ قُلْ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ أَرادَنِيَ اللّهُ بِضُرّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنِي بِرَحْمَة هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ

39قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ

40مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ

ترجمه:

38 ـ و اگر از آنها بپرسى: «چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده»؟ حتماً مى گويند: «خدا»! بگو: «آيا هيچ درباره معبودانى كه غير از خدا مى خوانيد انديشه مى كنيد كه اگر خدا زيانى براى من بخواهد، آيا آنها مى توانند گزند او را برطرف سازند؟! و يا اگر رحمتى براى من بخواهد، آيا آنها مى توانند جلو رحمت او را بگيرند»؟! بگو: «خدا مرا كافى است; و همه متوكّلان تنها بر او توكل مى كنند»!

39 ـ بگو: «اى قوم من! شما هر چه در توان داريد انجام دهيد، من نيز به وظيفه خود عمل مى كنم; اما به زودى خواهيد دانست;

40 ـ چه كسى عذاب خواركننده اى (در دنيا) به سراغش مى آيد، و (سپس) عذابى جاويدان (در آخرت) بر او وارد مى گردد»!

تفسير:

آيا معبودان شما توانائى بر حل مشكلى دارند؟

از آنجا كه در آيات پيشين، سخن از عقيده انحرافى مشركان، و عواقب شوم آن بود، در آيات مورد بحث از دلائل توحيد، سخن مى گويد، تا بحث گذشته را با ذكر دليل تكميل كند، و نيز، در آيات گذشته، سخن از اين بود كه حمايت خداوند به تنهائى كافى است، اين مسأله نيز با ذكر دليل در آيات مورد بحث دنبال شده است.

نخست، مى فرمايد: «اگر از آنها سؤال كنى، چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده؟ مسلماً مى گويند خدا» (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ).

چرا كه هيچ وجدان و خردى نمى پذيرد كه اين عالم وسيع و پهناور، با آن همه عظمت، مخلوق موجودى زمينى باشد، چه رسد به بت هاى بى روح و فاقد عقل و شعور، و به اين ترتيب، قرآن آنها را به داورى عقل و حكم وجدان و فطرت مى برد، تا نخستين پايه توحيد را كه مسأله خالقيت آسمان و زمين است در قلوب آنها محكم كند.

در مرحله بعد، سخن از مسأله سود و زيان و تأثير در منافع و مضار انسان به ميان مى آورد، تا ثابت كند بتها هيچ نقشى در اين زمينه ندارند، لذا مى افزايد: «به آنها بگو، آيا هيچ درباره معبودانى كه غير از خدا مى خوانيد، انديشه مى كنيد كه اگر خدا زيانى براى من بخواهد، آيا آنها مى توانند گزند او را بر طرف سازند؟ و يا اگر رحمتى براى من اراده كند، آيا آنها توانائى دارند جلو رحمت او را بگيرند»؟! (قُلْ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ أَرادَنِيَ اللّهُ بِضُرّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنِي بِرَحْمَة هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ).(1)

اكنون كه، نه «خالقيت» از آن آنها است و نه «قدرت بر سود و زيانى» دارند، پرستش آنها چه معنى دارد؟ چرا مبدأ جهان آفرينش، و مالك هر سود و زيان را رها كنيد، و دست به دامن اين موجودات بى خاصيت و بى شعور بزنيد؟ حتى اگر معبودان، شعورى داشته باشند، همچون «جنّ» و فرشتگان كه از سوى جمعى از بت پرستان مورد پرستش واقع شده اند، باز هم نه خالقند و نه مالك سود و زيان.

اينجا است كه به عنوان يك نتيجه گيرى كلى و نهائى مى فرمايد: «بگو: خدا براى من كافى است، و متوكلان بايد همه، بر او توكل كنند» (قُلْ حَسْبِيَ اللّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ).

اين سخن، كه مشركان خالقيت آسمان و زمين را مخصوص خداوند مى دانستند كراراً در آيات قرآن آمده است.(2)

اين امر، نشان مى دهد كه مطلب نزد آنها كاملاً مسلّم بوده است، و اين خود بهترين سندى است بر ابطال شرك; چرا كه «توحيد خالقيت و مالكيت و ربوبيتِ» عالم هستى، خود بهترين دليل بر «توحيد عبوديت» است، و نتيجه آن توكل بر ذات پاك خدا و چشم بر گرفتن از غير او است.

و اگر مى بينيم در برخورد «ابراهيم» بت شكن با «نمرود» طاغى او ادعاى ربوبيت عالم هستى مى كند، و مرگ و حيات مردم را به دست خود مى داند، سپس در برابر پيشنهاد ابراهيم(عليه السلام) كه: اگر راست مى گوئى خورشيد را از مغرب طالع كن مبهوت و خاموش مى شود، اين طرز عقيده، در ميان بت پرستان نادر است، و تنها از مغز ناتوان پرغرور و بى شعورى همچون «نمرود» ممكن است برخيزد.

قابل توجه اين كه: ضميرى كه به معبودهاى دروغين آنها در اين آيه برگشته، همچنين صيغه هاى جمع، همه جا به صورت جمع مؤنث است (هُنَّ ـ كاشِفات ـ مُمْسِكات).

اين، به خاطر آن است كه:

اولاً ـ بت هاى بزرگ معروف عرب، نام مؤنث داشته اند (لات ـ منات و عزى).

ثانياً ـ چون آنها معتقد به ضعف و ناتوانى جنس مؤنث بودند، خداوند با اين بيان، مى خواهد ناتوانى بتها را طبق اعتقاد خودشان مجسم سازد.

ثالثاً ـ چون در ميان بت ها، موجودات بى روح فراوان بوده و صيغه جمع مؤنث، گاه براى موجودات بى جان نيز به كار مى رفته، لذا در آيه مورد بحث از آن استفاده شده است.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: جمله «عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ» به خاطر مقدم شدن «عَلَيْهِ» معنى حصر را مى رساند، يعنى متوكلان «تنها» بر او تكيه مى كنند.

* * *

در آيه بعد، آنهائى را كه در برابر منطق عقل و وجدان، تسليم نيستند با يك تهديد الهى و مؤثر، مخاطب ساخته، مى فرمايد: به آنها «بگو: اى قوم من! شما بر موضع خود باشيد، و هر چه در توان داريد، انجام دهيد، من نيز به وظيفه خود عمل مى كنم، اما به زودى خواهيد دانست» (قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ).(3)

* * *

خواهيد دانست «چه كسى عذاب خواركننده دنيا به سراغش خواهد آمد و رسوا خواهد شد، و به دنبال آن، عذاب جاويدان آخرت بر او وارد مى گردد» (مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ).

و به اين ترتيب، آخرين سخن را به آنها مى گويد كه: يا تسليم منطق عقل و خرد شويد و به نداى وجدان گوش فرا دهيد، و يا در انتظار دو عذاب دردناك باشيد: عذابى در دنيا كه باعث خوارى و رسوائى است، و عذابى در آخرت، كه جاودانى و هميشگى است، و اينها همان عذاب هائى است كه با دست خود فراهم كرده ايد، و آتشى است كه هيزم آن را خودتان جمع كرده و افروخته ايد.

* * *

41إِنّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيل

42اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَل مُسَمّىً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ

43أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ شُفَعاءَ قُلْ أَ وَ لَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لايَعْقِلُونَ

44قُلْ لِلّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

ترجمه:

41 ـ ما اين كتاب (آسمانى) را براى مردم به حق بر تو نازل كرديم; هر كس هدايت را پذيرد به نفع خود اوست; و هر كس گمراهى را برگزيند، تنها به زيان خود گمراه مى گردد; و تو مأمور اجبار آنها به هدايت نيستى.

42 ـ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند، و ارواحى را كه نمرده اند نيز به هنگام خواب مى گيرد; سپس ارواح كسانى را كه فرمان مرگشان را صادر كرده نگه مى دارد، و ارواح ديگرى را (كه بايد زنده بمانند) باز مى گرداند تا سرآمدى معين; در اين امر نشانه هاى روشنى است براى كسانى كه انديشه مى كنند!

43 ـ آيا آنان غير از خدا شفيعانى گرفته اند؟! به آنان بگو: «آيا (از آنها شفاعت مى طلبيد) هر چند مالك چيزى نباشند و درك و شعورى براى آنها نباشد؟!

44 ـ بگو: «تمام شفاعت از آنِ خداست، (زيرا) حاكميت آسمان ها و زمين از آنِ اوست و سپس همه شما را به سوى او باز مى گردانند»!


1 ـ مفسران و ارباب لغت، معمولاً جمله «أَ فَرَأَيْتُم» را به «اِخْبِرُونِى» تفسير مى كنند، در حالى كه هيچ مانعى ندارد كه «رؤيت» در اينجا به معنى اصلى خود، يعنى ديدن با چشم يا قلب تفسير كنيم، بنابراين مى توان آن را در فارسى به «آيا مشاهده كرديد» يا «آيا دانستيد» معنى كرد.

2 ـ عنكبوت، آيات 61 و 63 ـ لقمان، آيه 25 ـ زخرف، آيات 9 و 87.

3 ـ در اين كه: «مَكانَة» از چه ماده است؟ و چه معنى دارد؟ غالباً مفسران و ارباب لغت آن را به معنى محل و جايگاه و منزلت و از ماده «كون» دانسته اند، ولى تصريح مى كنند چون واژه «مكان» زياد به اين صورت استعمال شده، تصور شده «ميم» در آن اصلى است، و لذا جمع مكسر آن را «امكنه» آورده اند، اما در «لسان العرب» اين احتمال نيز داده شده كه از ماده «مكنة» و «تمكن» بوده باشد كه به معنى توانائى و قدرت است، به هر حال، در صورت اول مفهوم آيه اين مى شود كه: شما بر موضع خود باشيد و در صورت دوم معنى اين مى شود كه: هر چه در توان داريد انجام دهيد.

 

تفسير:

خداوند ارواح را به هنگام مرگ و خواب مى گيرد

بعد از ذكر دلائل توحيد، و بيان سرگذشت مشركان و موحدان، در نخستين آيه مورد بحث، اين حقيقت را توضيح مى دهد كه: پذيرش و عدم پذيرش شما سود و زيانش متوجه خودتان است، و اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين زمينه اصرار مىورزد، نه به خاطر نفعى است كه عائد او شود، بلكه صرفاً انجام وظيفه الهى است، مى فرمايد: «ما اين كتاب آسمانى را به حق براى مردم بر تو نازل كرديم» (إِنّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنّاسِ بِالْحَقِّ).(1)

«هر كس هدايت را پذيرا شود به نفع خود او است، و هر كس گمراهى را برگزيند تنها به زيان خود او تمام مى شود» (فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها).

و در هر حال، «تو مأمور نيستى كه حق را در قلوب آنها به اجبار داخل كنى» وظيفه تو تنها ابلاغ و انذار است (وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيل).

اين سخن كه: هر كس، راه حق را پيش گيرد، سودش عائد خود او مى شود، و هر كس در بيراهه گام نهد، زيانش دامن خود او را مى گيرد، كراراً در آيات قرآن آمده است، و تأكيدى است بر اين واقعيت كه نه خدا نيازى به ايمان بندگان و وحشتى از كفر آنها دارد، و نه پيامبر او، او اين برنامه را تنظيم نكرده تا سودى كند، «بلكه تا بر بندگانش جودى كند».

تعبير «وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيل» (با توجه به اين كه: وكيل در اينجا به معنى كسى است كه موظف بر ايمان آوردن گمراهان باشد) كراراً در آيات قرآن با همين عبارت و يا شبيه به آن، تكرار شده، و بيانگر اين حقيقت است كه: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مسئول ايمان مردم نيست، اصولاً ايمان از طريق اجبار به دست نمى آيد، او تنها موظف است كه در ابلاغ فرمان الهى، به مردم لحظه اى كوتاهى و سستى نكند، خواه پذيرا شوند، يا روى گردان؟

* * *

پس از آن براى اين كه، روشن سازد همه چيز انسان ها و از جمله حيات و مرگشان، به دست خدا است مى گويد: «خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند» (اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها).(2)

«و ارواحى را كه نمرده اند نيز، به هنگام خواب مى گيرد» (وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها).(3)

و به اين ترتيب، «خواب» برادر «مرگ» است و شكل ضعيفى از آن; چرا كه رابطه روح با جسم، به هنگام خواب به حداقل مى رسد و بسيارى از پيوندهاى اين دو، قطع مى شود.

و بعد مى افزايد: «ارواح كسانى را كه فرمان مرگ آنها را صادر كرده نگه مى دارد (به گونه اى كه هرگز از خواب بيدار نمى شوند) و ارواح ديگرى را كه فرمان ادامه حياتشان داده به بدنهايشان باز مى گرداند، تا سرآمد معينى» (فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَل مُسَمّىً).

آرى، «در اين مسأله، آيات و نشانه هاى روشنى است، براى كسانى كه تفكر مى كنند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ).

* * *

از اين آيه امور زير به خوبى استفاده مى شود:

1 ـ انسان تركيبى است از روح و جسم، روح گوهرى است غير مادى كه ارتباط آن با جسم مايه نور و حيات آن است.

2 ـ به هنگام مرگ، خداوند اين رابطه را قطع مى كند، و روح را به عالم ارواح مى برد، و به هنگام خواب نيز اين روح را مى گيرد، اما نه آن چنان كه رابطه به كلى قطع شود، بنابراين، روح نسبت به بدن داراى سه حالت است: ارتباط تام، (حالت حيات و بيدارى) ارتباط ناقص، (حالت خواب) قطع ارتباط به طور كامل، (حالت مرگ).

3 ـ «خواب» چهره ضعيفى از «مرگ» است، و «مرگ» نمونه كاملى از «خواب»!

4 ـ خواب از دلائل استقلال و اصالت روح است، مخصوصاً هنگامى كه با «رؤيا» آن هم رؤياهاى صادقه توأم باشد، اين معنى روشن تر مى شود.

5 ـ بعضى از ارواح، هنگامى كه در عالم خواب رابطه آنها با جسم ضعيف مى شود، گاه به قطع كامل اين ارتباط مى انجامد، به طورى كه صاحبان آنها هرگز بيدار نمى شوند، و اما ارواح ديگر، در حال خواب و بيدارى در نوسانند تا فرمان الهى فرا رسد.

6 ـ توجه به اين حقيقت كه، انسان همه شب به هنگام «خواب» در آستانه مرگ قرار مى گيرد، درس عبرتى است كه اگر در آن بينديشد، براى «بيدارى» او كافى است.

7 ـ تمام اين امور، به دست قدرت خداوند انجام مى گيرد، و اگر در آيات ديگر، سخن از قبض روح به دست «ملك الموت» و فرشتگان مرگ آمده، به عنوان اين است كه: آنها فرمانبران حق و مجريان اوامر او هستند، و تضادى ميان اين دو وجود ندارد.

به هر حال، اين كه در پايان آيه مى فرمايد: «در اين موضوع نشانه هاى روشنى است براى كسانى كه انديشه مى كنند»، منظور نشانه هائى از قدرت خداوند و مسأله مبدأ و معاد، و ضعف و ناتوانى انسان، در برابر اراده او است.

* * *

از آنجا كه در آيه گذشته حاكميت «اللّه» بر وجود انسان، و تدبير او از طريق نظام مرگ و حيات و خواب و بيدارى مسلّم شد، در آيه بعد سخن از انحراف مشركان در مسأله شفاعت، به ميان مى آورد تا به آنها ثابت كند، مالك شفاعت، همان مالك مرگ و حيات آدمى است، نه بت هاى فاقد شعور، مى فرمايد: «آنها غير خدا را شفيعان خود برگزيدند» (أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ شُفَعاءَ).(4)

مى دانيم: يكى از بهانه هاى معروف بت پرستان در مورد پرستش بت ها، اين بود كه مى گفتند: «ما آنها را به خاطر اين مى پرستيم كه شفيعان ما نزد اللّه بوده باشند» چنان كه در اوائل همين سوره خوانديم «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى»(5) خواه از اين جهت كه بت ها را تمثال ها و مظاهرى براى فرشتگان و ارواح مقدسه مى دانستند، و يا براى اين سنگ و چوبهاى بى جان قدرت مرموزى قائل بودند.

به هر حال، از آنجا كه شفاعت «اولاً» فرع بر درك فهم و شعور است، و «ثانياً» فرع بر قدرت و مالكيت و حاكميت، در دنباله آيه، در پاسخ آنها چنين مى فرمايد: «به آنها بگو: آيا از آنها شفاعت مى طلبيد، هر چند مالك چيزى نباشند، و حتى درك و شعورى براى آنها نباشد»؟! (قُلْ أَ وَ لَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لايَعْقِلُونَ).(6)

اگر شفيعان خود را فرشتگان و ارواح مقدسه، مى دانيد آنها از خود چيزى ندارند، هر چه دارند از ناحيه خدا است، و اگر از بت هاى سنگى و چوبى شفاعت مى طلبيد، آنها علاوه بر عدم مالكيت، كمترين عقل و شعورى ندارند، اين بهانه ها را رها كنيد، و رو به سوى كسى آوريد كه مالكيت و حاكميت تمام عالم هستى براى او است، و تمام خطوط به او منتهى مى گردد.

* * *

لذا در آيه بعد، اضافه مى كند: «بگو تمام شفاعت از آن خدا است» (قُلْ لِلّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً).

«چرا كه مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين از آن او است، و سپس همه شما به سوى او باز مى گرديد» (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

و به اين ترتيب، آنها را به كلى خلع سلاح مى كند; چرا كه توحيد حاكم بر كل عالم، مى گويد: شفاعت نيز جز به اذن پروردگار، ممكن نيست: مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ: «چه كسى است كه نزد او، جز به اذن و فرمان او شفاعت كند»؟!.(7)

يا به گفته بعضى از مفسران، اساساً حقيقت شفاعت همان توسل به اسماء حسناى خداوند است، توسل به رحمانيت و غفاريت و ستاريت او است، بنابراين هر گونه شفاعتى سرانجام به ذات پاك او بر مى گردد، با اين حال چگونه مى توان از غير او بدون اذن او، شفاعت طلبيد؟.(18)

در مورد ارتباط جمله «ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (سپس به سوى او باز مى گرديد) با ما قبل آن، بيانات مختلفى از سوى مفسران ارائه شده:

1 ـ اين جمله، اشاره به آن است كه: نه تنها شفاعت در اين دنيا در اختيار خداوند است، و نبايد همچون مشركان، حل مشكلات و رفع مصائب را از غير خدا طلب نمود، بلكه در آخرت نيز، شفاعت و نجات از آن او، و از ناحيه او است.

2 ـ اين جمله، دليل دومى است براى اختصاص شفاعت به خداوند; زيرا در دليل اول، روى «مالكيت» خداوند تكيه شده، و در اينجا روى «بازگشت همه اشياء به سوى او».

3 ـ اين جمله، تهديدى است براى مشركان، و به آنها مى گويد: شما به سوى خدا باز مى گرديد، و نتيجه افكار و اعمال شوم و زشت خود را خواهيد ديد.

همه اين تفسيرها، مناسب است هر چند تفسير اول و دوم، صحيح تر به نظر مى رسد.

* * *


1 ـ «بِالْحَقِّ» ممكن است حال براى «كِتاب» يا براى فاعل در «أَنْزَلْنا» بوده باشد، هر چند معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد، بنابراين مفهوم آيه چنين است كه: «ما قرآن را در حالى كه همراه و همگام با حق است بر تو فرستاديم».

2 ـ «تَوَفِّى» به معنى قبض و دريافت كامل است، و «أَنْفُس» در اينجا به معنى «ارواح» است به قرينه «يَتَوَفّى».

3 ـ «مَنام» معنى مصدرى دارد و به معنى «نوم» (خواب) است.

4 ـ «أَمْ» در اينجا منقطعه و به معنى «بَل» مى باشد، و اگر متصله باشد بايد لنگه اى در مقابل آن تقدير گرفته شود كه، خلاف ظاهر است.

5 ـ زمر، آيه 3.

6 ـ جمله «أَ وَ لَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئاً» چيزى در تقدير دارد، و در معنى چنين است: «َ يَشْفَعُونَ لَكُمْ وَ لَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئاً».

7 ـ بقره، آيه 255.

8 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 286.

 

نكته ها:

1 ـ جهان اسرار آميز خواب

حقيقت خواب چيست؟ و چه مى شود كه انسان به خواب مى رود؟ در اين باره دانشمندان بحث هاى فراوانى دارند:

بعضى، آن را نتيجه انتقال قسمت عمده خون از مغز، به ساير قسمت هاى بدن مى دانند، و به اين ترتيب، براى آن «عامل فيزيكى» قائلند.

بعضى ديگر، عقيده دارند: فعاليت هاى زياد جسمانى سبب جمع شدن مواد سمى مخصوصى در بدن مى شود، و همين امر، روى سيستم سلسله اعصاب اثر مى گذارد و حالت خواب به انسان دست مى دهد، و اين حال ادامه دارد تا اين سموم تجزيه و جذب بدن گردد، به اين ترتيب «عامل شيميائى» براى آن قائل شده اند.

جمعى ديگر، يك نوع «عامل عصبى» براى خواب قائلند و مى گويند: دستگاه فعال عصبى مخصوصى كه در درون مغز انسان است، و مبدأ حركات مستمر اعضا مى باشد، بر اثر خستگى زياد از كار مى افتد و خاموش مى شود.

ولى، هيچ يك از اين نظرات نتوانسته است پاسخ قانع كننده اى به مسأله خواب بدهد، هر چند تأثير اين عوامل را به طور اجمال نمى توان انكار كرد؟

ما فكر مى كنيم: چيزى كه سبب شده دانشمندان امروز، از بيان تفسير روشنى براى مسأله خواب عاجز بمانند، همان تفكر مادى آنها است، آنها مى خواهند بدون قبول اصالت و استقلال روح، اين مسأله را تفسير كنند، در حالى كه خواب قبل از آن كه يك پديده جسمانى باشد، يك پديده روحانى است كه بدون شناخت صحيح روح، تفسير آن غير ممكن است.

قرآن مجيد، در آيات فوق، دقيق ترين تفسير را براى مسأله خواب بيان كرده; زيرا مى گويد: خواب يك نوع «قبض روح» و جدائى روح، از جسم است اما نه جدائى كامل.

به اين ترتيب، هنگامى كه به فرمان خدا، پرتو روح از بدن برچيده مى شود و جز شعاع كم رنگى از آن بر اين جسم نمى تابد، دستگاه درك و شعور، از كار مى افتد، و انسان از حس و حركت باز مى ماند، هر چند قسمتى از فعاليت هائى كه براى ادامه حيات او ضرورت دارد، مانند ضربان قلب و گردش خون، و فعاليت دستگاه تنفس و تغذيه، ادامه مى يابد.

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: ما مِنْ أَحَد يَنامُ اِلاّ عَرَجَتْ نَفْسُهُ اِلَى السَّماءِ، وَ بَقِيَتْ رُوحُهُ فِى بَدَنِهِ، وَ صارَ بَيْنَهُما سَبَبٌ كَشَعاعِ الشَّمْسِ، فَاِنْ أَذِنَ اللّهُ فِى قَبْضِ الاَرْواحِ أَجْابَتِ الرُّوحُ النَّفْسَ، وَ اِذا أَذِنَ اللّهُ فِى رَدِّ الرُّوحِ أَجْابَتِ النَّفْسُ الرُّوحَ، وَ هُوَ قُولُهُ سُبْحانَهُ: اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها...: «هر كس مى خوابد، نفس او به آسمان صعود مى كند و روح در بدنش مى ماند، و در ميان اين دو ارتباطى همچون پرتو آفتاب است، هر گاه خداوند فرمان قبض روح آدمى را صادر كند، «روح» دعوت نفس را اجابت مى كند، و به سوى او پرواز مى نمايد، و هنگامى كه خداوند اجازه بازگشت روح را دهد «نفس» دعوت «روح» را اجابت مى كند و به تن باز مى گردد، و اين است معنى سخن خداوند سبحان كه مى فرمايد: اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها...».(1)-(2)

ضمناً، از اينجا مسأله مهم ديگرى كه مسأله «رؤيا» (خواب ديدن است) نيز حل مى شود، چرا كه بسيارند، خواب هائى كه عيناً يا با مختصر تغييرى در خارج واقع مى شوند.

تفسيرهاى مادى از بيان و توجيه اين گونه خواب ها، عاجزند، در حالى كه تفسيرهاى روحى، به خوبى مى توانند، اين مطلب را روشن سازند; زيرا روح انسان به هنگام جدائى از تن، و ارتباط با عالم ارواح، حقايق بيشترى را مربوط به گذشته و آينده درك مى كند، و همين است كه اساس رؤياهاى صادقه را تشكيل مى دهد.(3)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث، و تفسير «صافى» ـ «بحار الانوار»، جلد 58، صفحه 27.

2 ـ توجه داشته باشيد كه «روح» در اين روايت به معنى روح حيوانى و كار كردن دستگاه هاى اصلى بدن، و «نفس» به معنى روح انسان است.

3 ـ براى توضيح بيشتر به جلد نهم تفسير «نمونه» صفحه 312، ذيل آيه 4 سوره «يوسف» مراجعه فرمائيد، كه مشروحاً در اين زمينه بحث شده است.

 

2 ـ «خواب» در روايات اسلامى

از رواياتى كه مفسران در ذيل آيات فوق، ذكر كرده اند، نيز به خوبى روشن مى شود كه خواب در اسلام، به عنوان حركت روح به سوى عالم ارواح شمرده شده، و بيدارى، بازگشت روح به بدن، و نوعى حيات مجدد است.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم كه به يارانش چنين تعليم مى داد: لايَنَامُ الْمُسْلِمُ وَ هُوَ جُنُبٌ، وَ لايَنَامُ إِلَّا عَلَى طَهُور، فَإِنْ لَمْ يَجِدِ الْمَاءَ فَلْيَتَيَمَّمْ بِالصَّعِيدِ، فَإِنَّ رُوحَ الْمُؤْمِنِ تُرْفَعُ إِلَى اللَّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى فَيَقْبَلُها، وَ يُبَارِكُ عَلَيْهَا، فَإِنْ كَانَ أَجَلُهَا قَدْ حَضَرَ جَعَلَهَا فِي كُنُوزِ رَحْمَتِهِ، وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ أَجَلُهَا قَدْ حَضَرَ بَعَثَ بِهَا مَعَ أُمَنَائِهِ مِنَ مَلَائِكَتِهِ، فَيَرُدونُّهَا فِي جَسَدِهِ:

«مسلمان نبايد با حالت جنابت بخوابد، و جز با طهارت و وضو به بستر نرود، هر گاه آب نيابد، تيمم كند، زيرا روح مؤمن به سوى خداوند متعال بالا مى رود، او را مى پذيرد، و به او بركت مى دهد، هر گاه پايان عمرش فرا رسيده باشد، او را در گنج هاى رحمتش قرار مى دهد، و اگر فرا نرسيده باشد، او را با امنائش از فرشتگان به جسدش باز مى گرداند».(1)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) چنين مى خوانيم:

اِذا قُمْتَ بِالْلَّيْلِ مِنْ مَنامِكَ فَقُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي رَدَّ عَلَىَّ رُوحِي لِأَحْمَدَهُ وَ أَعْبُدَهُ: «هنگامى كه در شب از خواب برمى خيزى، بگو حمد خدائى را كه روح مرا به من بازگرداند، تا او را حمد و سپاس گويم و عبادت كنم».(2)

و حديث در اين زمينه بسيار است.

* * *

 

45وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ

46قُلِ اللّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ فِي ما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ

47وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ

48وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

 

ترجمه:

45 ـ هنگامى كه خداوند به يگانگى ياد مى شود، دل هاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند مشمئز (و متنفر) مى گردد; اما هنگامى كه از معبودهاى ديگر ياد مى شود، آنان خوشحال مى شوند.

46 ـ بگو: «خداوندا! اى آفريننده آسمان ها و زمين، و آگاه از اسرار نهان و آشكار، تو در ميان بندگانت در آنچه اختلاف داشتند داورى خواهى كرد»!

47 ـ اگر ستمكاران تمام آنچه را روى زمين است مالك باشند و همانند آن بر آن افزوده شود، حاضرند همه را فدا كنند تا از عذاب شديد روز قيامت رهائى يابند; و از سوى خدا براى آنها امورى ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند!

48 ـ (در آن روز) اعمال بدى را كه انجام داده اند براى آنها آشكار مى شود، و آنچه را استهزا مى كردند بر آنها واقع مى گردد.


1 ـ «خصال صدوق»، مطابق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 488.

2 ـ «اصول كافى»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 488.

تفسير:

آنها كه از نام خدا وحشت دارند!

باز هم در اين آيات، سخن از توحيد و شرك است، در نخستين آيه مورد بحث، يكى از چهره هاى بسيار زشت و زننده مشركان و منكران معاد را در برخورد با توحيد منعكس ساخته، مى فرمايد: «هنگامى كه نام خداوند يگانه يكتا برده مى شود، دل هاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، مشمئز و متنفر مى گردد، اما هنگامى كه از معبودهاى ديگر، سخن به ميان مى آيد غرق سرور و شادى مى شوند»! (وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ).(1)

گاه، انسان چنان به زشتى ها خو مى گيرد و از پاكى ها و نيكى ها بيگانه مى شود كه از شنيدن نام حق، ناراحت و از شنيدن باطل مسرور و شاد مى گردد، در برابر خداوندى كه آفريننده عالم هستى است سر تعظيم فرود نمى آورد، اما در برابر قطعه سنگ و چوبى كه خود ساخته و يا انسان و موجوداتى همانند خود، زانو مى زند و تعظيم مى كند.

شبيه اين معنى در آيه 46 سوره «اسراء» نيز آمده است: وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً: «هنگامى كه پروردگارت را در قرآن به وحدانيت ياد مى كنى فرار مى كنند»!

پيامبر بزرگ خدا «نوح» از دست اين گونه كج انديشان، به خدا شكايت مى كند و مى گويد: وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً: «خداوندا! هر زمان آنها را دعوت كردم تا به درگاه تو آيند، و آنها را بيامرزى، انگشت در گوش ها گذاردند و لباس بر سر و صورت خود پوشيدند، تا صداى مرا نشنوند، و در مسير گمراهى اصرار ورزيدند و استكبار كردند»!.(2)

آرى چنين است حال متعصبان لجوج و جاهلان مغرور.

ضمناً، از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود كه سرچشمه بدبختى اين گروه دو چيز بوده است: انكار اصل توحيد و عدم ايمان به آخرت.

نقطه مقابل آنها مؤمنانى هستند كه از شنيدن نام خداوند يگانه، چنان مجذوب نام مقدسش مى شوند كه حاضرند هر چه دارند، نثار راه او كنند، نام محبوب، كامشان را شيرين و مشام جانشان را معطر، و تمام قلبشان را روشن مى سازد، نه تنها نام او، كه نام هر چه ارتباط و پيوندى با او دارد، براى آنان سرورآفرين است.

نبايد تصور كرد كه اين صفت، مخصوص مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده است، در هر عصر و زمان، منحرفان تاريك دلى هستند كه از شنيدن نام دشمنان خدا و مكتب هاى الحادى و پيروزى ستمگران خوشحال مى شوند، اما نام نيكان و پاكان و برنامه ها و پيروزى هايشان براى آنان دردآور است، لذا در بعضى از روايات، اين آيه به كسانى تفسير شده است كه از شنيدن فضائل اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا پيروى از مكتبشان، ناراحت مى شوند.(3)

* * *

هنگامى كه سخن به اينجا مى رسد كه اين گروهِ لجوج، و اين جاهلانِ مغرور، حتى از شنيدن نام خداوندِ يگانه، متنفر و بيزارند، به پيامبرش دستور مى دهد كه از آنها روى بگرداند، و رو به سوى درگاه خدا آورد، با لحنى كه حاكى از ايمان عميق، و سرشار از عشق او است، با او سخن گويد، و شكايت اين گروه را به درگاه او برد، تا هم قلب خود را كه آكنده از اندوه است آرامش بخشد، و هم از اين راه تكانى به آن ارواح خفته غافل دهد، مى فرمايد: «بگو خداوندا! اى آن كه آفريننده آسمان ها و زمين و آگاه از اسرار نهان و آشكار هستى، تو در ميان بندگانت در آنچه اختلاف كردند، داورى مى كنى» (قُلِ اللّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ فِي ما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).(4)

آرى، روز قيامت كه روز برچيده شدن همه اختلافات است، و روز بُروزِ حقايق مخفى است، حاكم مطلق و فرمانروا توئى، كه هم خالق همه چيز هستى، و هم آگاه از اسرار آنها، آنجاست كه با داورى تو اختلافات پايان مى گيرد، و اين گمراهان لجوج به اشتباه خود پى مى برند، و آنجاست كه به فكر جبران مى افتنداما چه سود؟!

* * *

چنان كه در آيه بعد، مى گويد: «اگر ستمكاران تمام آنچه را روى زمين است مالك باشند و همانند آن نيز بر آن افزوده شود، حاضرند، همه آنها را فدا كنند تا از عذاب شديد روز قيامت رهائى يابند (اما چنين چيزى ممكن نيست)» (وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

«ظلم» در اينجا معنى وسيعى دارد كه هم شرك را شامل مى شود، و هم مظالم ديگر را.

سپس، مى افزايد: «و از سوى خدا براى آنها امورى ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند» (وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ).

و عذاب هائى را با چشم خود مى بينند كه هرگز به فكر آنها خطور نمى كرد!

به علاوه، آنها تنها به لطف خداوند، مغرور بودند، در حالى كه از خشم و غضب و قهاريت او غفلت داشتند.

و احياناً، اعمالى انجام مى دادند كه آن را حسنات مى پنداشتند در حالى كه گاه، از گناهان بزرگ بوده، و به هر حال مسائلى در اين جهان براى آنها ظاهر مى شود كه هرگز آن را باور نمى كردند.

اين، درست نقطه مقابل وعده نيكى است كه به مؤمنان داده، و فرموده: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن: «كسى نمى داند چه پاداش هائى براى او پنهان داشته شده است كه مايه روشنى چشم ها است».(5)

نقل مى كنند: يكى از مسلمانان در آستانه مرگ، بسيار جزع و بى تابى مى كرد هنگامى كه علت آن را پرسيدند، گفت: من به فكر اين آيه افتادم كه خدا مى گويد: «وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ»، وحشت، وجود مرا فرا گرفته و از اين مى ترسم، مبادا از سوى خدا امورى بر من آشكار شود، كه هرگز گمان نمى كردم.(6)

* * *

آيه بعد، توضيح يا تكميل براى مطلبى است كه در آيه قبل گذشت، مى فرمايد: «در آن روز اعمال زشتى را كه انجام داده اند، براى آنها ظاهر مى شود» (وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا).

«و آنچه را به باد استهزا مى گرفتند، بر سر آنها مى آيد» (وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

در حقيقت، چهار موضوع، در ارتباط با مشركان و ظالمان در اين آيات بيان شده است:

نخست اين كه: هول و وحشت عذاب الهى در آن روز، به قدرى زياد است كه اگر دو چندان تمام ثروت و اموال روى زمين را در اختيار داشته باشند، همه را مى دهند، تا از عذاب رهائى يابند، اما در آنجا معامله اى صورت نمى گيرد.

ديگر اين كه، انواعى از مجازات الهى كه هرگز به فكر آنها خطور نمى كرد در برابر آنان ظاهر مى شود.

سوم اين كه، سيئات اعمالشان در برابر آنها حضور پيدا مى كند و تجسم مى يابد.

چهارم آن كه، آنچه را در مورد معاد شوخى مى پنداشتند به صورت واقعيت عينى مى بينند، و تمام درهاى نجات، به روى آنها بسته مى شود.

با توجه به اين كه، مى گويد «سيئات اعمال آنها آشكار مى شود» آيه فوق دليل ديگرى خواهد بود بر مسأله تجسم اعمال، زيرا لزومى ندارد كه كلمه مجازات و كيفر، در تقدير گرفته شود.

* * *

49فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ

50قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ

51فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ

52أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

49 ـ هنگامى كه انسان را زيانى رسد، ما را (براى حل مشكلش) مى خواند; سپس هنگامى كه از جانب خود به او نعمتى دهيم، مى گويد: (اين نعمت را به خاطر كاردانى خودم به من داده اند); ولى اين وسيله آزمايش (آنها) است، اما بيشترشان نمى دانند.

50 ـ اين سخن را كسانى كه قبل از آنها بودند نيز گفتند، ولى آنچه را به دست مى آوردند براى آنها سودى نداشت!

51 ـ سپس بدى هاى اعمالشان به آنها رسيد; و ظالمان اين گروه =] اهل مكّه [نيز به زودى گرفتار بدى هاى اعمالى كه انجام داده اند خواهند شد، و هرگز نمى توانند از چنگال عذاب الهى بگريزند.

52 ـ آيا آنها ندانستند كه خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده يا تنگ مى سازد؟! در اين، آيات و نشانه هائى است براى گروهى كه ايمان مى آورند.


1 ـ «اِشْمَأَزَّت» از ماده «اشمئزاز» به معنى «گرفتگى و تنفر» از چيزى است ـ «وَحْدَهُ» منصوب است به عنوان حال يا مفعول مطلق.

2 ـ نوح، آيه 7.

3 ـ «اصول كافى» و «روضه كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 490.

4 ـ «فاطِرَ السَّموات» منصوب است به عنوان مناداى مضاف يا صفت براى منادى «اللّهُمَّ».

5 ـ الم سجده، آيه 17.

6 ـ تفسير «مجمع البيان» و تفسير «قرطبى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

در سختى ها به ياد خدا هستند، اما...

باز در اينجا موضوعِ سخن، افراد بى ايمان و ظالمانند، و چهره ديگرى از چهره هاى زشت آنها را منعكس مى كند.

نخست مى فرمايد: «هنگامى كه انسان را زيان و ضررى (و درد و رنج و فقرى ) برسد، براى حل مشكلش ما را مى خواند» (فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا). همان انسانى كه طبق آيات گذشته، از شنيدن نام خداوند يگانه مشمئز مى شد، آرى همان انسان، به هنگام گرفتارى در تنگناى حوادث، به سايه لطف الهى پناه مى برد.

اما آن هم موقتى است «هنگامى كه به او نعمتى از ناحيه خود عطا كنيم و درد و رنجش را برطرف سازيم، لطف و عطاى ما را به دست فراموشى مى سپارد، و مى گويد: اين نعمت را خودم، دست و پا كردم، و بر اثر لياقت و كاردانى خودم بوده» (ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم).(1)

نمونه اين سخن، همان است كه قرآن، در آيه 78 سوره «قصص» از زبان «قارون» نقل مى كند كه، در برابر دانشمندان «بنى اسرائيل» كه به او اندرز دادند: از اين نعمت هاى خداداد در راه رضاى او استفاده كن! چنين گفت: إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِى: «اينها مواهبى است كه من با علم و دانش خود به دست آورده ام»!

اين غافلان بى خبر، هيچ فكر نمى كنند كه آن علم و دانش نيز، موهبتى از سوى خداست، آيا آنها اين علم و دانشى را كه سبب تدبير معاش و كسب درآمدهاى فراوان مى شود، خودشان به خودشان داده اند؟ يا از ازل جزء ذاتشان بوده است؟!.

بعضى از مفسران، در تفسير اين جمله، احتمال ديگرى نيز داده اند و آن اين كه، آنها مى گويند: اين مواهب را خدا به خاطر اين به ما داده است كه، عالم به لياقت و استحقاق ما بوده.

اين احتمال، گرچه در آيه مورد بحث، امكان دارد ولى در آيه سوره «قصص» در مورد «قارون» با توجه به كلمه «عِنْدِى» (نزد من) ممكن نيست، و مى تواند قرينه اى بر آيه مورد بحث، و ترجيح تفسير اول بوده باشد.

سپس، قرآن در پاسخ اين افراد خودبين و كم ظرفيت ـ كه چون به نعمتى رسند به زودى خود را گم مى كنند ـ چنين مى گويد: «بلكه اين نعمت وسيله آزمايش آنها است ولى اكثرشان نمى دانند» (بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ).

هدف اين است كه، با بروز حوادث سخت، و به دنبال آن رسيدن به نعمت هاى بزرگ، آنچه را در درون دارند آشكار كنند:

آيا، به هنگام مصيبت مأيوس، و به هنگام نعمت مغرور مى گردند؟

آيا، در اين تحولات، بيشتر به فكر خدا مى افتند، و يا غرق دنيا مى شوند؟

آيا، خويشتن خويش را فراموش مى كنند و يا با توجه به ضعف هاى خود بيش از پيش به ياد خدا خواهند بود؟

ولى افسوس، كه بيشتر مردم فراموش كارند و از اين حقايق آگاه نيستند.

اين حقيقت بارها در آيات قرآن تكرار شده است كه، خداوند حكيم، گاه، انسان را در تنگناى مشكلات قرار مى دهد، و گاه، در رفاه و آسايش و نعمت، تا او را از اين طرق بيازمايد، ارزش وجودى او را بالا ببرد، و به اين حقيقت كه همه چيز، از ناحيه او است آشنا سازد.

اصولاً، شدائد، زمينه ساز شكوفائى فطرت است، همان گونه كه نعمت ها مقدمه معرفت مى باشد.(1)

قابل توجه اين كه، در اين آيه، روى كلمه «انسان» تكيه شده، و او را به عنوان فراموشكار و مغرور، معرفى كرده، اين، اشاره به انسان هائى است كه تحت تربيت مكتب هاى الهى قرار نگرفته اند، و مربى و راهنمائى نداشته اند، شهواتشان آزاد بوده، در ميان هوس ها غوطهور شده، و به صورت گياهانى خودرو بوده اند، آرى، آنها هستند كه هر گاه گرفتار درد و رنجى شوند، به سوى خدا مى آيند، و هنگامى كه طوفان حوادث، فرو نشست و مشمول نعمت هائى گردند، خدا را به دست فراموشى مى سپارند.(2)

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «اين سخن را كسانى كه قبل از آنها بودند گفتند (آنها نيز ادعا مى كردند كه نعمت هاى ما زائيده علم ما و لياقت ماست) ولى آنچه را به دست مى آوردند براى آنها سودى نداشت» (قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ).(3)

آرى، قارون هاى مغرور اموالشان را مولود لياقت خودشان مى پنداشتند و مواهب الهى بر خويش را فراموش كرده بودند، از مبدأ اصلى نعمت غافل شده، و تنها چشم به اسباب ظاهرى دوخته بوده اند، ولى، تاريخ نشان مى دهد، وقتى خداوند آنها و گنج هايشان را به زمين فرو برد، كسى نبود كه به يارى آنها برخيزد، و اموال آنها كمترين سودى به حالشان نداشت، چنان كه قرآن مى گويد: «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَة يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ»(4) نه تنها «قارون» كه اقوامى همچون عاد و ثمود و قوم سبا و مانند آنها گرفتار همين سرنوشت شدند.

* * *

پس از آن، مى فرمايد: «سيئات اعمالشان دامان آنها را گرفت» (فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا).

و هر كدام، به نوعى از عذاب هاى الهى، طوفان، سيلاب، زمين لرزه، و صيحه هاى آسمانى، گرفتار شدند، و از ميان رفتند.

و مى افزايد: اين سرنوشت، منحصر به آنها نبود «اين مشركان و ظالمان (مكّه) نيز به زودى گرفتار سيئات اعمالشان خواهند شد، و هرگز نمى توانند از چنگال عذاب الهى بگريزند» (وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ).

بلكه، از آنها نيز فراتر مى رود، و همه ستمگران مغرور و بى خبر از خدا را، در تمام اعصار و قرون شامل مى شود.

در اين كه، منظور از جمله «سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا» عذاب دنيوى است، يا اخروى؟ دو احتمال داده شده است، اما به قرينه «فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا» (پيشينيان آنها گرفتار سيئات اعمالشان شدند) تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

قرآن در پاسخ اين سخن كه مى گفتند: نعمت هاى ما مولود آگاهى و توانائى خود ما است، به آنها گوشزد كرده كه سرى به تاريخ گذشتگان بزنيد، و ببينيد همين سخن را ديگران گفتند، و به چه مصائب و عذاب هائى گرفتار شدند، اين يك جواب تاريخى است.

سپس، در آيه بعد، به يك جواب عقلى، پرداخته، چنين مى گويد: «آيا آنها ندانستند كه خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده، يا تنگ، مى سازد»؟! (أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ).

چه بسيارند، افراد شايسته اى كه در زندگى، محروم و منزوى هستند، و چه بسيار افراد ضعيف و ناتوانى، كه از هر نظر متنعم اند، اگر پيروزى هاى مادى، همگى در سايه تلاش و كوشش خود افراد، و لياقت هاى آنها به دست مى آمد، نبايد شاهد چنين صحنه هائى باشيم.

اين خود، مى رساند كه در پشت عالم اسباب، دست نيرومند ديگرى است كه آن را طبق برنامه حساب شده اى اداره مى كند.

درست است كه انسان بايد در زندگى تلاش و كوشش كند، درست است كه جهاد و كوشش، كليد حل بسيارى از مشكلات است، اما اين اشتباه بزرگى است، كه ما مسبب الاسباب را فراموش كنيم و تنها چشم به اسباب بدوزيم، و مؤثر واقعى را خودمان بدانيم.

يكى از اسرار ناكام ماندن جمعى از آگاهانِ لايق، و كامياب شدن جمعى از جاهلان بى كفايت همين است كه: هشدارى براى همه مردم باشد، تا در عالم اسباب گم نشوند، و تنها بر نيروى شخصى خود تكيه نكنند.

لذا، در پايان آيه، مى افزايد: «در اين، آيات و نشانه هائى است براى گروهى كه ايمان مى آورند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

نشانه هائى براى ذات پاك خدا، همان گونه كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) فرمود: عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ: «من خدا را به وسيله بر هم خوردن تصميم ها، گشوده شدن گره ها، و در هم شكستن اراده ها شناختم».(5)

و نشانه هائى است از ضعف و ناتوانى انسان، تا خود را گم نكند و گرفتار غرور و خودبينى نگردد.

* * *

53قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

54وَ أَنِيبُوا إِلى رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لاتُنْصَرُونَ

55وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لاتَشْعُرُونَ

 

ترجمه:

53 ـ بگو: «اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است.

54 ـ و به درگاه پروردگارتان بازگرديد و در برابر او تسليم شويد، پيش از آن كه عذاب به سراغ شما آيد، سپس از سوى هيچ كس يارى نشويد!

55 ـ و از بهترين دستورهائى كه از سوى پروردگارتان بر شما نازل شده پيروى كنيد پيش از آن كه عذاب (الهى) ناگهان به سراغ شما آيد در حالى كه از آن خبر نداريد»!


1 ـ در اين زمينه بحث ديگرى در جلد 16، صفحه 343 ذيل آيه 65 «عنكبوت» آورده ايم.

2 ـ شرح بيشتر پيرامون اين موضوع، تحت عنوان «انسان در قرآن كريم» در جلد هشتم، صفحه 239، ذيل آيه 12 «يونس» مطالعه فرمائيد.

3 ـ ضمير در «قَدْ قالِها» به «كلمه» يا «مقاله» باز مى گردد كه از جمله سابق استفاده مى شود و منظور از آن، جمله «اِنَّما أُوتِيْتُهُ عِلى عِلْم» است.

4 ـ قصص، آيه 81.

5 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 250.

 

تفسير:

خداوند همه گناهان را مى آمرزد

به دنبال تهديدهاى مكررى كه در آيات گذشته در مورد مشركان و ظالمان آمده بود، در اين آيات راه بازگشت را توأم با اميدوارى به روى همه گنهكاران مى گشايد; زيرا هدف اصلى از همه اين امور، تربيت و هدايت است نه انتقام جوئى و خشونت، با لحنى آكنده از نهايت لطف و محبت، آغوش رحمتش را به روى همگان باز كرده و فرمان عفو آنها را صادر نموده، مى فرمايد: «به آنها بگو اى بندگان من كه بر خودتان اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى بخشد كه او بخشنده و مهربان است» (قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).

دقت در تعبيرات اين آيه، نشان مى دهد كه از اميدبخش ترين، آيات قرآن مجيد نسبت به همه گنهكاران است، شمول و گستردگى آن، به حدى است كه طبق روايتى، اميرمؤمنان على(عليه السلام) فرمود: «در تمام قرآن آيه اى وسيع تر از اين آيه نيست» (ما فِى القُرْآنِ آيَةٌ أَوْسَعُ مِنْ يا عِبادِىَ الَّذِيْنَ أَسْرَفُوا...).(1)

دليل آن نيز روشن است زيرا:

1 ـ تعبير به «يا عِبادِىَ» (اى بندگان من!) آغازگر لطفى است از ناحيه پروردگار.

2 ـ تعبير به «اسراف» به جاى «ظلم و گناه و جنايت» نيز لطف ديگرى است.

3 ـ تعبير به «عَلى أَنْفُسِهِم» كه نشان مى دهد گناهان آدمى همه به خود او باز مى گردد، نشانه ديگرى از محبت پروردگار است، همان گونه كه يك پدر دلسوز، به فرزند خويش مى گويد: اين همه بر خود ستم مكن!

4 ـ تعبير به «لاتَقْنَطُوا» (مأيوس نشويد) با توجه به اين كه: «قنوط» در اصل به معنى مأيوس شدن از خير است، به تنهائى دليل بر اين است كه گنهكاران نبايد از «لطف الهى» نوميد گردند.

5 ـ تعبير «مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ» بعد از جمله «لاتَقْنَطُوا» تأكيد بيشترى بر اين خير و محبت مى باشد.

6 ـ هنگامى كه به جمله «إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ» مى رسيم كه با حرف تأكيد آغاز شده و كلمه «الذنوب» (جمع با الف و لام) همه گناهان را بدون استثنا در بر مى گيرد، سخن اوج مى گيرد و درياى رحمت مواج مى شود.

7 ـ هنگامى كه «جَمِيْعاً» به عنوان تأكيد ديگرى بر آن افزوده مى شود اميدوارى به آخرين مرحله مى رسد.

8 و 9 ـ توصيف خداوند به «غفور» و «رحيم» كه دو وصف از اوصاف اميدبخش پروردگار است، در پايان آيه، جائى براى كمترين يأس و نوميدى باقى نمى گذارد.

آرى، به همين دليل، آيه فوق گسترده ترين آيات قرآن است، كه شمول آن هر گونه گناه را در بر مى گيرد، و نيز به همين دليل، از اميدبخش ترين آيات قرآن مجيد محسوب مى شود.

و به راستى، از كسى كه درياى لطفش بيكران و شعاع فيضش نامحدود است جز اين انتظارى نمى توان داشت.

از كسى كه «رحمتش بر غضبش پيشى گرفته» و بندگان را براى رحمت آفريده ، نه براى خشم و عذاب، غير از اين چشم داشتى نيست.

چه خداوند رحيم و مهربانى! و چه پروردگار پر مهر و محبتى!!

در اينجا دو مسأله، فكر مفسران را به خود مشغول ساخته كه اتفاقاً راه حل آن در خود آيه و آيات بعد نهفته است:

نخست اين كه: آيا عموميت آيه، همه گناهان حتى شرك و گناهان كبيره ديگر را فرا مى گيرد؟ اگر چنين است، پس چرا در آيه 48 سوره «نساء» شرك از گناهان قابل بخشش استثناء شده است؟ إِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ: «خداوند شرك را نمى بخشد، اما كمتر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد».

ديگر اين كه: آيا اين وعده غفران كه در آيه مورد بحث آمده است، مطلق است يا مشروط به توبه و مانند آن؟

البته اين دو سؤال، به هم مربوط است. و پاسخ آن را در آيات بعد به خوبى مى توان يافت; زيرا سه دستور در آيات بعد داده شده، كه همه چيز را روشن مى سازد:

1 ـ وَ أَنِيبُوا إِلى رَبِّكُمْ: «به سوى پروردگارتان باز گرديد».

2 ـ وَ أَسْلِمُوا لَهُ: «در برابر فرمان او تسليم شويد».

3 ـ وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ: «از بهترين دستوراتى كه از سوى پروردگارتان بر شما نازل شده پيروى كنيد».

اين دستورهاى سه گانه، مى گويد درهاى غفران و رحمت به روى همه بندگان بدون استثنا گشوده است، مشروط بر اين كه: بعد از ارتكاب گناه به خود آيند، و تغيير مسير دهند، رو به سوى درگاه خدا آورند، در برابر فرمانش تسليم باشند، و با عمل، صداقت خود را در اين توبه و انابه، نشان دهند، به اين ترتيب نه شرك از آن مستثناست و نه غير آن، و نيز مشروط بودن اين عفو عمومى و رحمت واسعه، به شرائطى غير قابل انكار است.

و اگر مى بينيم در آيه 48 سوره «نساء» بخشش و عفو مشركان را استثنا كرده در مورد مشركانى است كه در حالت شرك از دنيا بروند، نه آنها كه بيدار شوند و راه حق پيش گيرند، چرا كه اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان صدر اسلام، چنين بوده اند.

اگر حال بسيارى از مجرمان را در نظر بگيريم كه، بعد از انجام گناهان كبيره، چنان ناراحت و پشيمان مى شوند كه، باور نمى كنند راه بازگشتى به روى آنها باز باشد، و آن چنان خود را آلوده مى دانند كه، با هيچ آبى قابل شستشو نيستند، مى پرسند: آيا به راستى گناهان ما قابل بخشش است؟

آيا راهى به سوى خدا براى ما باز است؟ آيا پلى در پشت سر ما وجود دارد كه ويران نشده باشد؟ مفهوم آيه را به خوبى درك مى كنيم; زيرا آنها آماده هر گونه توبه اند ولى گناه خود را قابل بخشش نمى دانند، مخصوصاً اگر بارها توبه كرده باشند، و شكسته باشند.

اين آيه، به همه آنها نويد مى دهد كه راه به روى همه شما، باز است.

لذا «وحشى»، جنايتكار معروف تاريخ اسلام، و قاتل «حمزه سيد الشهداء» هنگامى كه مى خواست مسلمان شود از اين مى ترسيد: توبه اش پذيرفته نگردد، زيرا به راستى گناه او بسيار سنگين بود، جمعى از مفسران مى گويند: آيه فوق نازل شد، و درهاى رحمت الهى را به روى «وحشى» و وحشى هاى توبه كار گشود!

گر چه اين سوره، از سوره هاى «مكّى» است و آن روز كه اين آيات نازل شد نه جنگ «اُحُد» رخ داده بود، و نه داستان شهادت «حمزه» و توبه «وحشى»،
ـ بنابراين اين ماجرا نمى تواند شأن نزولى براى آيه باشد، بلكه از قبيل تطبيق يك قانون كلى بر يكى از مصاديق آن است ـ اما به هر حال گستردگى مفهوم آيه را، مى تواند مشخص كند.

از آنچه گفتيم، روشن شد: اصرار بعضى از مفسران، مانند «آلوسى» در «روح المعانى» بر اين كه: وعده غفران در آيه فوق، مشروط به چيزى نيست، و حتى هفده دليل براى آن ذكر كرده! مطلب نادرستى است، چرا كه با آيات بعد، تضاد روشنى دارد، و ادله هفده گانه او ـ كه بسيارى از آن قابل ادغام در يكديگر است ـ چيزى بيش از اين نمى رساند كه: رحمت خدا وسيع و گسترده است، شامل همه گنهكاران مى شود، و اين منافات با مشروط بودن اين وعده الهى، به قرينه آيات بعد ندارد.

در مورد اين آيه، مطالب ديگرى است كه به خواست خدا در بحث «نكات» خواهد آمد.

* * *

در آيه بعد راه ورود در اين درياى بيكران رحمت الهى را به همه مجرمان و گنهكاران نشان مى دهد، مى فرمايد: «به سوى پروردگارتان باز گرديد» و مسير زندگى خود را اصلاح كنيد (وَ أَنِيبُوا إِلى رَبِّكُمْ).

«و در برابر او تسليم شويد، (و فرمانش را به گوش جان بشنويد و پذيرا گرديد) پيش از آن كه عذاب دامانتان را بگيرد، سپس هيچ كس نتواند به يارى شما برخيزد» (وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لاتُنْصَرُونَ).

* * *

بعد از پيمودن اين دو مرحله، (مرحله «انابه» و «اسلام»)، سخن از مرحله سوم كه مرحله «عمل» است به ميان آورده، مى افزايد: «از بهترين دستوراتى كه از سوى پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى به طور ناگهانى، به سراغتان آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد» (وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لاتَشْعُرُونَ).

و به اين ترتيب، مسير وصول به رحمت خدا، سه گام بيشتر نيست:

گام اول، توبه و پشيمانى از گناه و روى آوردن به سوى خدا.

گام دوم، ايمان و تسليم در برابر فرمان او.

گام سوم، عمل صالح است.

و بعد از اين سه گام، ورود در درياى بيكران رحمتش طبق وعده اى كه فرموده، قطعى است، هر چند بار گناهان انسان سنگين باشد.

در اين كه: منظور از «اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ» (از بهترين چيزى كه از سوى پروردگارتان بر شما نازل شده پيروى كنيد) چيست؟ مفسران احتمالات متعددى داده اند.

آنچه از همه بهتر به نظر مى رسد اين است: دستوراتى كه از سوى خداوند نازل شده، مختلف است، بعضى، دعوت به واجبات، بعضى، مستحبات، و بعضى، مشتمل بر اجازه مباحات است، منظور از «احسن»، انتخاب واجبات و مستحبات ـ با توجه به سلسله مراتب آنها ـ مى باشد.

بعضى نيز، آن را اشاره به قرآن در ميان كتب آسمانى دانسته اند، به قرينه آنچه در آيه 23 همين سوره «زمر» آمده است كه: قرآن را «احسن الحديث» (بهترين سخن) ناميده: اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثَ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ.

البته اين دو تفسير، منافاتى با هم ندارد.

* * *


1 ـ «مجمع البيان» و تفسير «قرطبى»، و تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

 
نكته ها:

1 ـ راه توبه به روى همه باز است

از مشكلات مهمى كه بر سر راه مسائل تربيتى وجود دارد، احساس گناهكارى بر اثر اعمال بد پيشين است، مخصوصاً زمانى كه اين گناهان، سنگين باشد، كه اين فكر دائماً در نظر انسان مجسم مى شود، كه اگر بخواهد، مسير خود را به سوى پاكى و تقوا تغيير دهد، و به راه خدا باز گردد، چگونه مى تواند از مسئوليت سنگين گذشته، خود را برهاند؟ اين فكر مانند كابوسى وحشتناك بر روح او سايه مى افكند، و چه بسا او را از تغيير برنامه زندگى و گرايش به پاكى باز مى دارد به او مى گويد توبه كردن، چه سود؟!

زنجير اعمال گذشته ات، همچون يك طوق لعنت بر دست و پاى تو است، اصلاً تو رنگ گناه پيدا كرده اى، رنگى ثابت و تغييرناپذير!

كسانى كه با مسائل تربيتى و گنهكاران توبه كار، سر و كار دارند آنچه را گفتيم به خوبى آزموده اند، آنها مى دانند كه اين چه مشكل بزرگى است؟

در فرهنگ اسلامى كه از قرآن مجيد، گرفته شده، اين مشكل حل شده، و توبه و انابه را هر گاه با شرائط، همراه باشد وسيله قاطعى براى جدا شدن از گذشته، و آغاز يك زندگى جديد، و حتى «تولد ثانوى» مى داند، كراراً در روايات درباره بعضى از گنهكاران مى خوانيم: كَما وَلَدَتْهُ أُمُّهُ: «او همانند زمانى است كه از مادر متولد شده»!(1)

به اين ترتيب، قرآن درهاى لطف الهى را به روى هر انسانى، در هر شرائطى، و با هر گونه بار مسئوليتى، باز مى گذارد و نمونه زنده اش آيات فوق است كه با انواع لطائف بيان، مجرمان و گناهكاران را به سوى خدا دعوت مى كند و به آنها قول مى دهد كه مى توانند خود را از زندگى گذشته، به كلى جدا كنند.

در روايتى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ: «كسى كه از گناه توبه كند، همانند كسى است كه اصلاً گناه نكرده است».(2)

همين معنى، با اضافه اى از امام باقر(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ وَ الْمُقِيمُ عَلَى الذَّنْبِ وَ هُوَ مُسْتَغْفِرٌ مِنْهُ كَالْمُسْتَهْزِئِ: «كسى كه از گناه توبه كند، همچون كسى است كه گناه نكرده، و كسى كه استغفار مى كند، و با اين حال به گناه ادامه مى دهد، مانند كسى است كه مسخره مى كند».(3)

ولى، بديهى است اين بازگشت به سوى رحمت الهى، نمى تواند، بى قيد و شرط باشد كه او حكيم است و كارى بى حساب نمى كند، اگر آغوش رحمتش را به روى همگان گشوده، و پيوسته آنها را به سوى خود مى خواند، وجود آمادگى هائى در بندگان نيز لازم است.

از يكسو، بايد با تمام وجود خواهان بازگشت باشند و انقلاب درونى و دگرگونى بنيادى پيدا كنند.

از سوى ديگر، بايد بعد از بازگشت پايه هاى ايمان و اعتقاداتشان كه بر اثر طوفان گناه، فرو ريخته، نوسازى و تجديد بنا كنند.

و از سوى سوم، بايد با اعمال صالح، ناتوانى روحى و ضعف اخلاقى خود را جبران نمايند، البته هر قدر گناهان سابق سنگين تر بوده، بايد اعمال صالح ترى انجام دهند، و اين دقيقاً همانست كه قرآن، در سه آيه فوق، تحت عنوان «انابه»، «اسلام» و «اتباع از احسن» بيان كرده است.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 535.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 126، ماده «توبه».

3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب التوبه، صفحه 316، حديث 10.

 

2 ـ سنگين باران

بعضى از مفسران، شأن نزول هائى براى آيات فوق ذكر كرده اند، كه احتمالاً همه از قبيل «تطبيق» است، نه «شأن نزول».

از جمله داستان «وحشى» است كه در ميدان «اُحُد» بزرگ ترين جنايت را مرتكب شد، و عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) «حمزه»، آن افسر شجاعى كه جان خود را همه جا سپر براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى ساخت، به طرز ناجوانمردانه اى شهيد كرد، هنگامى كه اسلام اوج گرفت، مسلمانان در همه جا پيروز شدند، «وحشى» مى خواست اسلام بياورد، اما مى ترسيد اسلامش مورد قبول واقع نشود، كه آيه فوق نازل گرديد و او اسلام آورد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از او پرسيد: عمويم «حمزه» را چگونه كشتى؟ «وحشى» ماجرا را شرح داد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخت گريه كرد، توبه او را پذيرا شد، ولى به او فرمود: غَيِّبْ وَجْهَكَ عَنِّي فَاِنِّي لاأَسْتَطِيْعُ النَّظَرَ اِلَيْكَ فَلَحِقَ بِالشّامِ فَماتَ فِى الخَمَّرِ: «در برابر چشمان من هرگز ظاهر مشو; چرا كه نمى توانم به تو نگاه كنم، «وحشى» به سوى «شام» رفت، و سرانجام در سرزمين «خمر» از دنيا رفت».

بعضى سؤال كردند: آيا اين آيه، تنها درباره او است يا همه مسلمين را شامل مى شود؟ فرمود: همه را شامل مى شود.(1)

ديگر داستان مرد «نبّاش» است (كسى كه قبرها را مى شكافت و كفن مردگان را باز مى كرد و با خود مى برد) كه فشرده اش چنين است:

«جوانى گريان، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و سخت ناراحت بود، مى گفت: از خشم خدا مى ترسم.

فرمود: شرك آورده اى؟!

گفت: نه.

فرمود: خون ناحق ريخته اى؟

عرض كرد: نه.

فرمود: خدا گناه تو را مى آمرزد هر قدر زياد باشد.

عرض كرد: گناه من از آسمان و زمين و «عرش» و «كرسى» بزرگ تر است.

فرمود: گناهت از خدا هم بزرگ تر است؟!

عرض كرد: نه، خدا از همه چيز بزرگ تر است.

فرمود: برو (توبه كن) كه خداى عظيم گناه عظيم را مى آمرزد.

بعد فرمود: بگو ببينم گناه تو چيست؟

عرض كرد: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از روى تو شرم دارم كه بازگو كنم.

فرمود: آخر بگو، ببينم چه كرده اى؟!

عرض كرد: هفت سال نبش قبر مى كردم، و كفن هاى مردگان را برمى داشتم تا اين كه: روزى به هنگام نبش قبر، به جسد دخترى از «انصار» برخورد كردم، بعد از آن كه او را برهنه كردم، ديو نفس در درونم به هيجان در آمد... (سپس ماجراى تجاوز خود را شرح داد).

هنگامى كه سخنش به اينجا رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخت برآشفت و ناراحت شد، فرمود: اين فاسق را بيرون كنيد، و رو به سوى او كرده اضافه نمود: تو چقدر به دوزخ نزديكى؟!

جوان بيرون آمد، سخت گريه مى كرد، سر به بيابان گذاشت و عرض مى كرد: اى خداى محمّد(صلى الله عليه وآله)! اگر توبه مرا مى پذيرى، پيامبرت را از آن با خبر كن، و اگر نه آتشى از آسمان بفرست و مرا بسوزان و از عذاب آخرت برهان، اينجا بود كه پيك وحى خدا بر پيامبر نازل شد و آيه «قُلْ يا عِبادِىَ الَّذِيْنَ اسْرَفُوا...» را بر آن حضرت خواند».(2)

تلاوت اين آيه، از سوى «جبرئيل» در اينجا ممكن است به عنوان نخستين بار نباشد، كه جنبه شأن نزول پيدا كند، بلكه تكرار آيه اى باشد كه قبلاً نازل شده، براى تأكيد و توجه بيشتر و اعلام قبول توبه آن مرد گنهكار!

باز تكرار مى كنيم: اين گونه اشخاص كه بار سنگين از گناه را به دوش مى كشند، مسئوليت سنگين ترى در مقام جبران از طريق اعمال صالح خود دارند.

«فخر رازى» شأن نزول ديگرى، براى آيات فوق آورده است، نقل مى كند: بعضى گفته اند: اين آيات درباره اهل «مكّه» نازل شده، آنها مى گفتند: محمّد(صلى الله عليه وآله)چنين فكر مى كند كه هر كس، پرستش «بت» كند، يا دستش به خون انسانى آغشته شود، هرگز بخشوده نخواهد شد، در عين حال، به ما مى گويد: اسلام بياوريد، ما چگونه اسلام بياوريم در حالى كه هم «بت» پرستيده ايم و هم خون بى گناهان را ريخته ايم؟! (آيات فوق نازل شد، و درهاى توبه را به روى آنان گشود).(3)

* * *

56أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِينَ

57أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ

58أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَى الْعَذابَ لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ

59بَلى قَدْ جاءَتْكَ آياتِي فَكَذَّبْتَ بِها وَ اسْتَكْبَرْتَ وَ كُنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ

 

ترجمه:

56 ـ (اين دستورها براى آن است كه) مبادا كسى روز قيامت بگويد: «افسوس بر من از كوتاهى هائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم و از مسخره كنندگان (آيات او) بودم»!

57 ـ يا بگويد: «اگر خداوند مرا هدايت مى كرد، از پرهيزگاران بودم»!

58 ـ يا هنگامى كه عذاب را مى بيند بگويد: «اى كاش بار ديگر (به دنيا) باز مى گشتم و از نيكوكاران بودم»!

59 ـ آرى، آيات من به سراغ تو آمد، اما آن را تكذيب كردى و تكبر نمودى و از كافران بودى!


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 637، ماده «وحش»، و تفسير «فخر رازى»، جلد 27، صفحه 4، و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 493.

2 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد نهم، صفحه 412، ذيل آيات مورد بحث، (با مقدارى تلخيص).

3 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 27، صفحه 4، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

آن روز پشيمانى بيهوده است

در آيات گذشته، دستور مؤكدى براى توبه و اصلاح و جبران اعمال گذشته آمده بود، آيات مورد بحث، در تعقيب آن آمده، نخست مى گويد: «اين دستورها به خاطر آن داده شد كه مبادا كسى روز قيامت بگويد: افسوس بر من از كوتاهى هائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم! و آيات و رسولان او را به سخريه گرفتم»! (أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِينَ).(1)

«يا حَسْرَتا» در اصل «يا حَسْرَتِى» بوده (حسرت به ياء متكلم اضافه شده است) و «حسرت» به معنى اندوه و غم بر چيزهائى است كه از دست رفته و پشيمانى به بار آورده است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه از ماده «حسر» (بر وزن حبس) به معنى برهنه كردن و كنار زدن لباس است، و از آنجا كه در موارد ندامت و اندوه بر گذشته، گوئى پرده هاى جهل كنار رفته، اين تعبير به كار مى رود.

آرى، هنگامى كه انسان وارد عرصه «محشر» مى شود و نتيجه تفريط ها، و مسامحه كارى ها و خلافكارى ها، و شوخى گرفتن جدى ها، را در برابر چشم خود مى بيند، فريادش به «وا حَسْرَتا» بلند مى شود، اندوهى سنگين، توأم با ندامتى عميق بر قلب او سايه مى افكند، و اين حالت درونى خود را بر زبان آورده و به صورت جمله هاى فوق بيان مى دارد.

در اين كه: «جَنْبِ اللّه» در اينجا به چه معنى است؟ مفسران احتمالات فراوانى داده اند.

واقع اين است كه «جَنْب» در لغت، به معنى پهلو است، و سپس به هر چيزى كه در كنار چيزى قرار گرفته باشد، اطلاق مى شود، همان گونه كه «يمين» و «يسار» به معنى طرف چپ و راست بدن است، سپس به هر چيزى كه در اين ناحيه قرار گيرد يمين و يسار گفته مى شود، در اينجا «جَنْبِ اللّه» نيز به معنى تمام امورى است كه در جانب پروردگار قرار دارد: فرمان او، اطاعت او، قرب او، كتب آسمانى كه از ناحيه او نازل شده است، همه در معنى آن جمع است.

و به اين ترتيب، گنهكاران اظهار ندامت و پشيمانى و غم و اندوه و حسرت، نسبت به تمام كوتاهى هائى كه در برابر خداوند داشتند مى كنند، مخصوصاً روى مسأله سخريه و استهزا، نسبت به آيات و رسولان او انگشت مى نهند; چرا كه عامل اصلى تفريط هاى آنها، همين بى اعتنائى و شوخى پنداشتنِ اين حقايق بزرگ بر اثر جهل و غرور و تعصب است.

* * *

و مى افزايد: «و مبادا بگويد: اگر خداوند مرا هدايت مى كرد، از پرهيزگاران بودم» (أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ).

اين سخن را گويا زمانى مى گويد، كه او را به پاى ميزان حساب مى آورندگروهى را مى بيند كه با دست پر از حسنات، به سوى بهشت روانه مى شوند، او نيز آرزو مى كند، در صف آنان باشد، و همراه آنان به سوى نعمت هاى الهى برود.

* * *

باز مى افزايد: «و مبادا هنگامى كه عذاب الهى را مى بيند بگويد اى كاش! بار ديگر به دنيا باز مى گشتم تا از نيكوكاران باشم»؟! (أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَى الْعَذابَ لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ).

اين، هنگامى است كه او را به سوى دوزخ مى برند، و چشمش به آتش سوزان، و منظره عذاب دردناك آن مى افتد، آهى از دل بر مى كشد، و آرزو مى كند اى كاش! به او اجازه داده مى شد تا به دنيا بازگردد، تبهكارى هاى گذشته را با اعمال نيكش بشويد و در صف نيكوكاران جاى گيرد.

به اين ترتيب، هر يك از اين گفتارهاى سه گانه مجرمان، در قيامت در موقفى اظهار مى شود:

با ورود در صحنه «محشر» اظهار حسرت مى كند.

با مشاهده پاداش پرهيزكاران، آرزوى سرنوشت آنها را مى نمايد.

و با مشاهده عذاب الهى آرزوى بازگشت به دنيا و جبران گذشته مى كند.

* * *

قرآن، در برابر اين سه گفتار تنها به گفتار دوم چنين پاسخ مى گويد: «آرى آيات من به سراغ تو آمد، اما آن را تكذيب كردى، و تكبر ورزيدى، و از كافران بودى» (بَلى قَدْ جاءَتْكَ آياتِي فَكَذَّبْتَ بِها وَ اسْتَكْبَرْتَ وَ كُنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ).(2)

يعنى اين كه، مى گوئى: «اگر هدايت الهى به سراغ من آمده بود از پرهيزگاران بودم» هدايت الهى چيست؟ جز اين همه كتب آسمانى و فرستادگان خدا و آيات و نشانه هاى حق در آفاق و انفس؟

همه اين آيات را ديدى و شنيدى، عكس العمل تو در مقابل آن چه بود؟ تكذيب و استكبار و كفر!

مگر ممكن است، خدا بدون اتمام حجت، كسى را مجازات كند؟ مگر ميان تو و هدايت يافتگان، تفاوتى از نظر برنامه هاى تربيتى خداوند، وجود داشت؟ بنابراين، مقصر اصلى، خودت هستى و خود كرده اى كه لعنت بر خودت باد!

از ميان اين سه عمل، «استكبار» ريشه اصلى است، و به دنبال آن «تكذيب آيات الهى» و نتيجه آن «كفر و بى ايمانى» است.

اما چرا از گفتار اول آنها پاسخ نمى دهد؟ زيرا واقعيتى است كه گريزى از آن نيست، آنها بايد حسرت بخورند، و غرق غم و اندوه باشند.

و اما در مورد گفتار سوم، دائر به تقاضاى بازگشت به دنيا چون در موارد متعددى از آيات قرآن به آن پاسخ داده شده، (از جمله آيه 28 سوره «انعام»: وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ: «اگر بازگردند همان اعمال گذشته را تكرار خواهند كرد، و آنها دروغ مى گويند» و همچنين آيه 100 سوره «مؤمنون»)، ديگر نيازى به تكرار نبوده است.

از اين گذشته، پاسخى را كه از گفتار دوم آنها داده است، مى تواند اشاره اى به پاسخ اين سؤال نيز باشد، زيرا هدف از بازگشت به دنيا چيست؟ آيا چيزى جز اتمام حجت است، در حالى كه خداوند اتمام حجت بر آنان كرده، و چيزى در اين زمينه كم نگذارده است، كه بار دوم آن را بيان كند، آن تنبه و بيدارى كه مجرمان به هنگام مشاهده عذاب پيدا مى كنند، يك نوع «بيدارى اضطرارى» است كه در صورت بازگشت، به حال عادى آثار آن باقى نخواهد ماند، درست همانند مطلبى است كه قرآن درباره مشركان، به هنگام گرفتار شدن در ميان امواج دريا، بيان مى كند، كه خدا را به اخلاص مى خوانند، اما وقتى كه به ساحل نجات رسيدند همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند: «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ».(3)

* * *


1 ـ آغاز اين آيه محذوفى دارد كه آن را با آيات قبل پيوند مى دهد، و در تقدير چنين است: «لِئَلّا تَقُولَ نَفْسٌ» يا «حَذَراً أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ...»، در صورت دوم «مفعول له» براى «أَنِيْبُوا و أَسْلِمُوا و اتَّبِعوا» خواهد بود ـ «اِن» در جمله «وَ اِنْ كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِيْن» مخففه از مثقله است و در اصل «اِنِّي كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِين» بوده است.

2 ـ گر چه قائل در آيات گذشته «نفس» بوده، و آن مؤنث است، و كراراً در آيات قرآن اوصاف و افعال مربوط به آن به صورت مؤنث آمده، ولى در آيه مورد بحث ضمير «كَذَّبْتَ» و ما بعد آن به صورت مذكر آمده است، اين به خاطر آن است كه در اينجا منظور از آن انسان و مانند آن مى باشد بعضى نيز گفته اند: كه نفسس به مذكر و مؤنث هر دو اطلاق مى شود.

3 ـ عنكبوت، آيه 65.

نكته ها:

1 ـ تفريط در جنب اللّه:

گفتيم: «جنب اللّه» در آيات مورد بحث، معنى وسيعى دارد كه هر گونه مطلبى را كه مربوط به خداوند است شامل مى شود، و به اين ترتيب، تفريط در اين قسمت شامل تمام انواع تفريط ها در اطاعت فرمان او، و پيروى از كتب آسمانى، و اقتدا به انبياء و اولياء، مى گردد.

به همين دليل، در روايات متعددى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) مى خوانيم كه: «جنب اللّه» به امامان تفسير شده است، از جمله، در «اصول كافى» از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) در تفسير «يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّهِ» چنين آمده: جَنْبُ اللَّهِ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام) وَ كَذَلِكَ مَا كَانَ بَعْدَهُ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ بِالْمَكَانِ الرَّفِيعِ إِلَى أَنْ يَنْتَهِيَ الْأَمْرُ إِلَى آخِرِهِمْ: «جنب اللّه اميرمؤمنان(عليه السلام) و همچنين اوصياى بعد از او هستند كه مقام والائى دارند، تا به آخرين نفر آنها برسد» (كه حضرت مهدى ارواحنا فداه مى باشد).(1)

و نيز در تفسير «على بن ابراهيم» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: نَحْنُ جَنْبُ اللّهِ: «جنب اللّه مائيم».(2)

همين معنى در روايات ديگرى از ائمه ديگر(عليهم السلام) نقل شده است.

همان گونه كه بارها گفته ايم: اين تفسيرها از قبيل بيان مصداق هاى روشن است، چرا كه مسلم است پيروى از مكتب امامان، پيروى از پيامبر، و اطاعت فرمان خدا است چرا كه آنها از خود چيزى نمى گويند.

در حديث ديگرى مصداق روشن حسرت داران روز قيامت را «عالمان بى عمل» معرفى مى كند، در كتاب «محاسن» از امام باقر(عليه السلام) آمده است: أِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ الَّذِيْنَ وَصَفُوا الْعَدْلَ ثُمَّ خالَفُوهُ، وَ هُوَ قَوْلُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتا عَلى ما فَرَّطْتُ فِى جَنْبِ اللّهِ: «از همه مردم متأسف تر در روز قيامت، كسانى هستند كه طريقه حق و عدالت را براى مردم توصيف كردند، سپس خود به مخالفت برخاستند، و اين همان است كه خداوند متعال مى گويد: أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتا عَلى ما فَرَّطْتَ فِى جَنْبِ اللّهِ».(3)

* * *


1 و 2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 495.

3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 496.

 

2 ـ در آستانه مرگ يا در قيامت؟

آيا اين گفتگوهاى سه گانه اى كه مجرمان، بعد از مشاهده عذاب الهى دارند مربوط به عذاب «استيصال» در پايان عمرشان است؟ يا مربوط به زمان ورود در صحنه قيامت؟

معنى دوم صحيح تر به نظر مى رسد، هر چند آيات قبل از آن مربوط به عذاب «استيصال» است، و آيه بعد از آن مربوط به قيامت، شاهد اين سخن آيه 31 سوره «انعام» است كه مى فرمايد: قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللّهِ حَتّى إِذا جاءَتْهُمُ السّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فِيها: «آنها كه لقاى پروردگار را انكار كردند گرفتار زيان شدند، وضع آنها به همين منوال ادامه مى يابد، تا زمانى كه قيامت به طور ناگهانى فرا رسد، مى گويند: اى افسوس! كه درباره آن كوتاهى كرديم».

در روايات فوق نيز شاهدى بر اين معنى داشتيم.

* * *

60وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ

61وَ يُنَجِّي اللّهُ الَّذِينَ اتَّقَوْا بِمَفازَتِهِمْ لايَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

62اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء وَكِيلٌ

63لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ

64قُلْ أَ فَغَيْرَ اللّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ

 

ترجمه:

60 ـ و روز قيامت كسانى را كه بر خدا دروغ بستند مى بينى كه صورتهايشان سياه است; آيا در جهنم جايگاهى براى متكبران نيست؟!

61 ـ و خداوند كسانى را كه تقوا پيشه كردند با رستگارى رهائى مى بخشد; هيچ بدى به آنان نمى رسد و هرگز غمگين نخواهند شد.

62 ـ خداوند آفريدگار همه چيز است و حافظ و ناظر بر همه اشياء است.

63 ـ كليدهاى آسمان ها و زمين از آن اوست; و كسانى كه به آيات خداوند كافر شدند زيانكارانند.

64 ـ بگو: «آيا به من دستور مى دهيد كه غير خدا را بپرستم اى جاهلان»؟!

تفسير:

خداوند آفريدگار و حافظ همه چيز است

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از مشركان دروغ پرداز و مستكبرى بود كه در روز قيامت از كرده خود پشيمان مى شوند، و تقاضاى بازگشت به اين جهان مى كنند، تقاضائى بى حاصل و غير قابل قبول، در آيات مورد بحث، در ادامه همين سخن مى گويد: «در روز قيامت كسانى را كه دروغ بر خدا بستند مى بينى كه صورتهايشان سياه است»! (وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ).

و مى افزايد: «آيا در جهنم جايگاهى براى مستكبران نيست»؟! (أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ).

گر چه مفهوم «كَذَبُوا عَلَى اللّهِ» (دروغ بر خدا بستند) وسيع و گسترده است، ولى در مورد آيه، بيشتر نظر روى نسبت دادن شريك به خدا و ادعاى وجود فرزند براى او، از فرشتگان يا حضرت مسيح(عليه السلام) و مانند آن است.

همچنين واژه «متكبر» هر چند به تمام كسانى كه خود بزرگ بين هستند اطلاق مى گردد. ولى در اينجا بيشتر، منظور كسانى است كه در برابر دعوت انبياء به آئين حق، استكبار جستند، و از پذيرش دعوت آنها سر باز زدند.

روسياهى دروغگويان در قيامت نشانه ذلت و خوارى و رسوائى آنها است و چنان كه مى دانيم، عرصه قيامت، عرصه بروز اسرار نهان و تجسم اعمال و افكار انسان است، آنها كه در اين دنيا قلب هائى سياه و تاريك داشتند، و اعمالشان نيز همچون افكارشان تيره و تار بود، در آنجا اين حال درونى آنها به برون منتقل مى شود، و چهره هايشان تاريك و سياه خواهد بود.

و به تعبير ديگر: در قيامت ظاهر و باطن يكى مى شود، و صورت ها به رنگ دل ها درمى آيد، آنها كه قلبى تاريك دارند، صورتى تاريك خواهند داشت، و آنها كه قلبهايشان نورانى است، صورتهايشان نيز چنين است.

چنان كه در آيات 106 و 107 سوره «آل عمران» مى خوانيم: يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ * وَ أَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللّهِ هُمْ فِيها خالِدُونَ: «در آن روز صورت هائى سفيد و صورتهائى سياه مى گردد، آنها كه صورتهايشان سياه شده (به آنان گفته مى شود:) آيا بعد از ايمان كافر شديد؟ اكنون بچشيد عذاب را به خاطر كفرتان * و آنها كه چهره هايشان سفيد و نورانى است در رحمت خدا جاودانه خواهند ماند».

جالب توجه اين كه: از پاره اى از روايات كه از منابع اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، استفاده مى شود: دروغ بستن بر خداوند، كه مايه روسياهى در قيامت است معنى گسترده اى دارد كه ادعاى امت و رهبرى به ناحق را، نيز شامل مى شود، چنان كه «صدوق» در كتاب «اعتقادات» از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند، هنگامى كه از تفسير اين آيه، از آن حضرت سؤال كردند فرمود: مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ إِمَامٌ وَ لَيْسَ بِإِمَام قِيْلَ وَ إِنْ كَانَ عَلَوِيّاً فَاطِمِيّاً؟ قَالَ وَ إِنْ كَانَ عَلَوِيّاً فَاطِمِيّاً: «منظور كسى است كه خود را امام پندارد در حالى كه امام نباشد گفتند: هر چند از نسل على(عليه السلام)و اولاد فاطمه(عليها السلام) باشد؟ فرمود: هر چند از نسل على(عليه السلام) و اولاد فاطمه(عليها السلام)باشد».(1)

اين در حقيقت، بيان يك مصداق روشن است، چرا كه ادعاى امامت و رهبرى الهى، اگر واقعيت نداشته باشد، از واضح ترين مصداق هاى دروغ بر خدا است.

همچنين كسانى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا امام بر حق، نسبت دروغ دهند، آن نيز در واقع دروغ بر خدا است، چرا كه آنها از خود چيزى نمى گويند.

لذا در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ حَدَّثَ عَنّا بِحَدِيْث فَنَحْنُ سائِلُوهُ عَنْهُ يَوْماً فَاِنْ صَدَقَ عَلَيْنا فَاِنَّما يَصْدُقُ عَلَى اللّهِ وَ عَلى رَسُولِهِ، وَ اِنْ كَذَبَ عَلَيْنا فَاِنَّهُ يَكْذِبُ عَلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ، لِأَنّا اِذا حَدَّثَنا لانَقُولُ قالَ فُلانٌ وَ قالَ فُلانٌ، اِنَّما نَقُولُ: قالَ اللّهُ وَ قالَ رَسُولُهُ(صلى الله عليه وآله) ثُمَّ تَلا هذِهِ الْآيَةَ: وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ...:

«هر كس حديثى از ما نقل كند، ما روزى از او سؤال خواهيم كرد: اگر راست گفته و از ما بوده، سخن حقى را به خدا و پيامبرش نسبت داده است، و اگر بر ما دروغ بسته، بر خدا و رسول او دروغ بسته است; زيرا ما هنگامى كه حديثى مى گوئيم نمى گوئيم: فلان و فلان گفته اند، بلكه مى گوئيم: خدا گفته، پيامبرش گفته است، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ...».(2)

اين حديث، به خوبى نشان مى دهد كه امامان اهلبيت(عليهم السلام)، از خود چيزى نمى گفتند، و تمام احاديث صحيح و معتبرى كه از آنها نقل شده، بازگشت به احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كند، و اين نكته اى است كه، براى همه دانشمندان اسلام قابل دقت است.

بنابراين، افرادى هم كه امامت آنها را نپذيرفته اند بايد سخنانشان را به عنوان رواياتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بپذيرند، به همين مضمون، حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام)در «كافى» نقل شده كه مى گويد: «حديث هر يك از ما امامان، حديث ديگرى است و حديث ما حديث رسول اللّه است».(3)

اين سخن نيز، شايان توجه است كه، از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود: سرچشمه اصلى كفر، همان «كبر» است چنان كه درباره شيطان مى خوانيم: أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ: «او سر باز زد و تكبر ورزيد و از كافران شد».(4)

و به همين دليل، جايگاه متكبران جز آتش سوزان جهنم نمى تواند باشد، حتى در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده: اِنَّ فِى جَهَنَّمَ لَواد لِلْمُتَكَبِّرِيْنَ يُقالُ لَهُ سَقَرُ، شَكى اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ شِدَّةَ حَرِّهِ، وَ سَئَلَهُ أَنْ يَتَنَفَّسَ فَاَذِنَ لَهُ فَتَنَفَّسَ فَاَحْرَقَ جَهَنَّمَ!: «در جهنم سرزمينى است، مخصوص متكبران كه به آن «سقر» گفته مى شود، يك وقت از شدت حرارتش به خداوند شكايت كرده و تقاضا كرد تنفسى كند، به او اجازه داده شد، نفسى كشيد كه جهنم را سوزانيد»!.(5)

* * *

در آيه بعد، سخن از نقطه مقابل اين گروه، يعنى گروه پرهيزگاران و سعادت آنها در قيامت، در ميان است، مى فرمايد: «خداوند كسانى را كه تقوا پيشه كردند رهائى مى بخشد و رستگار مى سازد» (وَ يُنَجِّي اللّهُ الَّذِينَ اتَّقَوْا بِمَفازَتِهِمْ).(6)

سپس، اين فلاح و پيروزى را با اين دو جمله كوتاه و پرمعنى، توضيح مى دهد: «هيچ بدى به آنها نمى رسد و غم و اندوهى به آنها راه نمى يابد» (لايَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ).

در جهانى زندگى مى كنند كه، جز نيكى و پاكى و وجد و سرور چيزى وجود ندارد، اين تعبير كوتاه، در حقيقت تمام مواهب الهى را در خود جمع كرده است.

* * *

آيه بعد، بار ديگر به مسأله توحيد و مبارزه با شرك، باز مى گردد و گفتگوهائى را كه با مشركان داشت ادامه مى دهد.

مى فرمايد: «خداوند خالق همه چيز است و او حافظ و ناظر بر همه اشياء مى باشد» (اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء وَكِيلٌ).

جمله اول، اشاره به «توحيد خالقيت» است، جمله دوم اشاره به «توحيد ربوبيت».

اما مسأله «توحيد خالقيت» چيزى است كه حتى مشركان غالباً به آن معترف بوده اند چنان كه در آيه 38 همين سوره خوانديم: «اگر از مشركان سؤال كنى چه كسى آسمان و زمين را آفريده است مى گويند: اللّه».

ولى آنها در «توحيد ربوبيت» گرفتار انحراف شده بودند، گاه حافظ و نگهبان و مدبر كارهاى خود را بت ها مى دانستند، و در مشكلات به آنها پناه مى بردند، قرآن با بيان فوق، در واقع به اين حقيقت اشاره مى كند، كه تدبير امور عالم و حفظ و نگهدارى آن به دست كسى است كه آن را آفريده، بنابراين، در همه حال بايد به او پناه برد.

«ابن منظور» در «لسان العرب»، معانى متعددى براى «وكيل»، ذكر كرده، از جمله: كفيل، حافظ و كسى كه به تدبير امور چيزى، قيام مى كند.

به اين ترتيب، ثابت مى شود: بت ها نه منشأ سودى هستند و نه زيانى، نه گرهى را مى گشايند، و نه گرهى به دست آنها زده مى شود، موجودات ضعيف و ناتوانى هستند كه، هيچ كارى از آنها ساخته نيست.

جمعى از پيروان مكتب جبر، از جمله «اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء» براى عقيده انحرافى خود، استدلال كرده و مى گويند: اعمال ما نيز در مفهوم آيه وارد است، بنابراين خداوند خالق آن است، هر چند محل ظهور آن اعضاى تن ما است!

اشتباه بزرگ آنها اينجاست: نتوانسته اند، اين مطلب را درك كنند كه خالقيت خداوند، نسبت به افعال ما هيچ گونه منافاتى با اختيار و آزادى اراده ما ندارد، چرا كه اين دو نسبت، در طول هم است نه در عرض هم.

توضيح اين كه: اعمال ما هم نسبتى به خدا دارد، و هم نسبتى به ما، از يكسو، چيزى در تمام عالم هستى از حيطه قدرت خداوند بيرون نيست، و اعمال ما از اين نظر مخلوق او است، زيرا قدرت و عقل و اختيار و ابزار كار و آزادى عمل را او به ما داده است، و از اين نظر عمل ما را مى توان به او نسبت داد، او خواسته است كه ما آزاد باشيم، و اعمال اختيارى به جا آوريم، و تمام وسائل را او در اختيار ما گذارده.

ولى، در عين حال، ما در عمل خود آزاد و مختاريم و از اين نظر، افعال ما به ما منتسب است و ما در برابر آن مسئوليم.

اگر كسى بگويد: ما خالق اعمال خويش هستيم، و خداوند هيچ دخالتى در آن ندارد، او مشرك است، چون معتقد به دو خالق شده، خالق بزرگ و خالق كوچك، و اگر بگويد: خالق اعمال ما خداست، و ما هيچ دخالتى نداريم، او منحرف است، چرا كه حكمت و عدالت خدا را انكار كرده، مگر مى شود، اعمال از او باشد، و ما در مقابل آن مسئول باشيم؟ در اين صورت، مجازات، پاداش، حساب، معاد، تكليف و مسئوليت معنى ندارد.

بنابراين، اعتقاد صحيح اسلامى، ـ كه از جمع بندى آيات قرآن، به خوبى به دست مى آيد ـ اين است كه: تمام اعمال ما هم منتسب به او است و هم منتسب به خود ما، و اين دو نسبت هيچ گونه منافاتى با هم ندارد; چرا كه دو نسبت طولى است نه عرضى (دقت كنيد).

* * *

آيه بعد، با ذكر «توحيد مالكيت خداوند» بحث توحيدى آيه قبل را تكميل كرده، مى گويد: «كليدهاى آسمان ها و زمين از آن او است» (لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ).

«مَقالِيد» به گفته غالب ارباب لغت، جمع «مقليد» است (هر چند «زمخشرى» در «كشّاف» مى گويد: اين كلمه مفردى از جنس خود ندارد) و «مقليد» و «اقليد» هر دو به معنى «كليد» است، و به گفته «لسان العرب» و بعضى ديگر، اصل آن از «كليد» فارسى گرفته شده، و در عربى نيز، به همين معنى استعمال مى شود، بنابراين «مَقالِيْدُ السَّماواتِ وَ الاَرْضِ» به معنى كليدهاى آسمان ها و زمين مى باشد.(7)

اين تعبير، معمولاً كنايه از مالكيت و يا سلطه بر چيزى است، چنان كه مى گوئيم: كليد اين كار به دست فلان است، لذا آيه فوق، مى تواند، هم اشاره به «توحيد مالكيت خداوند» بوده باشد، و هم «توحيد تدبير و ربوبيت و حاكميت او» بر عالم هستى.

به همين دليل، بلافاصله بعد از اين جمله، چنين نتيجه گيرى مى كند: «كسانى كه به آيات خداوند، كافر شدند، زيانكارند» (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ).

چرا كه منبع اصلى، و سرچشمه واقعى همه خيرات و بركات را، رها كرده و در بيراهه ها سرگردان شده اند، از كسى كه تمام كليدهاى آسمان و زمين به دست او است، روى برتافته و به سراغ موجودات ناتوانى رفته اند كه، مطلقاً كارى از آنها ساخته نيست.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) آمده كه: از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تفسير «مقاليد» را پرسيدم، فرمود: يا عَلِىُّ! لَقَدْ سَئَلْتَ عَنْ عَظِيْمِ الْمَقالِيْدِ، هُوَ أَنْ تَقُولَ: عَشْراً اِذا أَصْبَحْتَ، وَ عَشْراً اِذا أَمْسَيْتَ، لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ أَكْبَرُ وَ سُبْحانَ اللّهُ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ اسْتَغْفِرُ اللّهَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ (هُوَ) الاَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ (يُحْيِي وَ يُمِيْتُ) بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْرٌ: «از كليدهاى بزرگى سؤال كردى، آن اين است كه: هر صبح و شام ده بار اين جمله ها را تكرار كنى، لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ أَكْبَرُ وَ سُبْحانَ اللّهُ وَ الْحَمْدُ للّهِ... تا آخر حديث».

سپس افزود: «كسى كه هر صبح و شام، ده بار اين كلمات را تكرار كند، خداوند به او شش پاداش مى دهد، يكى از آنها اين است: خداوند او را از شيطان و لشكر شيطان حفظش مى كند، تا سلطه اى بر او نداشته باشند».(8)

ناگفته روشن است، گفتن اين كلمات، به صورت لقلقه لسان براى اين همه پاداش، كافى نيست، بلكه ايمان به محتوى و تخلق به آن، نيز لازم است.

اين حديث، ممكن است اشاره لطيفى به «اسماء حسناى» خداوند بوده باشد كه مبدأ حاكميت و مالكيت او بر عالم هستى است (دقت كنيد).

* * *

از مجموع آنچه درباره شاخه هاى توحيد، در آيات گذشته ذكر شد، به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه: «توحيد در عبادت» يك حقيقت غير قابل انكار است، تا آنجا كه هيچ انسان فهميده و عاقلى، نبايد به خود اجازه دهد، در برابر بت ها سجده كند، لذا به دنبال آن، با لحنى قاطع و تشددآميز، مى فرمايد: «بگو: آيا به من دستور مى دهيد، كه غير خدا را عبادت كنم، اى جاهلان»؟! (قُلْ أَ فَغَيْرَ اللّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ).

اين سخن، مخصوصاً با توجه به اين كه، كفار و مشركان گاهى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را دعوت مى كردند كه خدايان آنها را احترام و پرستش كند، و يا حداقل از عيب جوئى و انتقاد نسبت به بت ها بپرهيزد، مفهوم عميق ترى پيدا مى كند، و با صراحت اعلام مى دارد: مسأله توحيد و نفى شرك، مطلبى نيست كه بتوان بر سر آن معامله و سازش كرد، «شرك» بايد در تمام چهره هايش، در هم كوبيده شود و از صفحه جهان محو گردد!

مفهوم آيه اين است كه: بت پرستان عموماً مردمى جاهلند، نه تنها نسبت به پروردگار جهل دارند كه، مقام والاى انسانى خود را نيز نشناخته و لگدمال كرده اند.

تعبير به امر و دستور، در آيه فوق نيز، پرمعنى است، و نشان مى دهد كه آنها با لحنى آمرانه و بدون ذكر دليل و منطق، پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را به بت پرستى دعوت مى كردند! اين موضع گيرى از افراد جاهل و نادان عجيب نيست.

آيا اين جهل و نادانى نيست كه، انسان اين همه نشانه هاى خدا را در عالم هستى كه گواه بر علم، قدرت، تدبير و حكمت او است رها كرده، و به موجودات بى ارزشى بچسبد كه مبدأ هيچ اثر و منشأ هيچ خاصيتى نيستند.

* * *

 

65وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ

66بَلِ اللّهَ فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشّاكِرِينَ

67وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

65 ـ به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود!

66 ـ بلكه تنها خداوند را عبادت كن و از شكرگزاران باش!

67 ـ آنها خدا را آن گونه كه شايسته است نشناختند، در حالى كه تمام زمين در روز قيامت در قبضه اوست و آسمان ها پيچيده در دست او; خداوند منزه و برتر است از شريك هائى كه براى او مى پندارند.


1 ـ «اعتقادات الامامية» طبق تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 496 ـ همين معنى از تفسير «على بن ابراهيم» و كتاب «كافى» نيز نقل شده است (به كتاب «كافى»، جلد اول، باب من ادعى الامامه و ليس لها باهل، حديث اول و سوم مراجعه شود).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 505.

3 ـ «كافى»، جلد اول، باب رواية الكتب و الحديث، حديث 14.

4 ـ بقره، آيه 34.

5 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 496 ـ همين معنى در تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث نيز آمده است.

6 ـ «مَفازَه»، مصدر ميمى و به معنى «فلاح و رستگارى و پيروزى» است و «با» در «بِمُفازَتِهِم» يا براى ملابست است، يا سببيت، در صورت اول معنى آيه چنين مى شود: «خداوند آنها را نجاتى همراه با رستگارى و پيروزى مى دهد» و در صورت دوم معنى آيه اين است: «خداوند آنها را به سبب رستگاريشان (كنايه از اعمال صالح و ايمان است) نجات و رهائى مى بخشد».

7 ـ به گفته بعضى از فرهنگ نويسان فارسى: «كليد» معربش «اقليد» و «اكليل» و «مقلاد» ابزارى است كه به آن قفل را گشايند و بندند («برهان قاطع»ـ پاورقى ها).

8 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5719، و تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 9، صفحه 417، ذيل آيات مورد بحث (با تلخيص ذيل آن).

 

تفسير:

اگر مشرك شوى اعمالت بر باد مى رود!

اين آيات، همچنان مسائل مربوط به «شرك و توحيد» را كه در آيات قبل از آن سخن بود، تعقيب مى كند.

در آيه نخست، با لحن قاطع، خطر شرك را بازگو كرده، مى فرمايد: «به تو و به همه انبياى پيشين وحى فرستاده شده است كه: اگر مشرك شوى مسلماً اعمالت «حبط» و نابود مى گردد و از زيانكاران خواهى بود» (وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ).

به اين ترتيب، شرك، دو پيامد خطرناك دارد، حتى در مورد پيامبران الهى
ـ اگر به فرض محال مشرك شوند ـ

نخست، مسأله حبط اعمال است، و دوم، گرفتار خسران و زيان زندگى شدن.

اما «حبط اعمال» به معنى محو آثار و پاداش عمل، به خاطر شرك است; چرا كه شرط قبولى اعمال، اعتقاد به «اصل توحيد» است و بدون آن، هيچ عملى پذيرفته نيست.

شرك، آتش سوزانى است كه شجره اعمال آدمى را مى سوزاند.

شرك، صاعقه اى است كه تمام محصول زندگى او را به آتش مى كشد.

و شرك، همچون طوفانى است كه اعمال آدمى را متلاشى مى سازد و با خود مى برد چنان كه در آيه 18 سوره «ابراهيم» مى خوانيم: مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَماد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْم عاصِف لا يَقْدِرُونَ مِمّا كَسَبُوا عَلى شَيْء ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ: «اعمال كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند همچون خاكسترى است در برابر تندباد در يك روز طوفانى، آنها توانائى ندارند كمترين چيزى از اعمالى را كه انجام داده اند، به دست آورند، و اين گمراهى دور و درازى است».

لذا در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده: اِنَّ اللّهَ تَعالى يُحاسِبُ كُلَّ خَلْق اِلاّ مَنْ أَشْرَكَ بِاللّهِ فَاِنَّهُ لايُحاسَبُ وَ يُؤْمَرُ بِهِ اِلَى النّارِ: «خداوند همه بندگان را محاسبه مى كند، مگر كسى كه شرك به خدا آورده، كه بدون حساب به آتش فرستاده مى شود».(1)

و اما زيانكار شدن آنها، به خاطر اين است كه بزرگترين سرمايه هاى خود را كه عقل و خرد و عمر گرانبها است در اين بازار بزرگ تجارت دنيا از دست داده و «جز حسرت و اندوه متاعى نخريدند»!

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه: مگر امكان دارد، انبياى بزرگ الهى راه شرك پيش گيرند كه آيه فوق با اين لحن، با آنها برخورد مى كند؟

پاسخ اين سؤال روشن است: انبيا هرگز مشرك نخواهند شد، هر چند قدرت و اختيار بر اين كار را دارند، و معصوم بودن، به معنى سلب قدرت و اختيار نيست، بلكه بالا بودن سطح معرفت آنها، و ارتباط مستقيم و مستمرشان با مبدأ وحى، مانع از اين است كه آنها، حتى در يك لحظه فكر شرك به خود راه دهند، آيا طبيب هوشمند و حاذقى كه از تأثير يك ماده سَمّى بسيار خطرناك و كشنده به خوبى آگاه است، هرگز ممكن است در حال اعتدال فكر، خود را به آن آلوده سازد؟

هدف اين است: اهميت خطر شرك به همگان گوشزد شود، تا مردم بدانند وقتى خداوند با پيامبران بزرگش اين چنين سخن مى گويد، تكليف ديگران روشن است.

و به تعبير ديگر: اين از قبيل ضرب المثل معروف عرب است: اِيّاكَ أَعْنِي وَ اسْمَعِي يا جارَة: «منظورم توئى، ولى اى همسايه تو بشنو»! (اشاره به اين كه: ظاهراً خطاب به همسايه مى كند، ولى منظور، نزديكان خودش مى باشد).

همين معنى، در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) به هنگامى كه مأمون سؤال از آياتى كرد، نقل شده، كه امام فرمود: «منظور از اين گونه آيات امت است، هر چند مخاطب رسول خدا مى باشد».(2)

* * *

در آيه بعد، باز براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «بلكه تنها خداوند را عبادت كن، و از شكرگزاران باش» (بَلِ اللّهَ فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشّاكِرِينَ).(3)

مقدم داشتن «اللّه» براى «حصر» است، يعنى معبود تو بايد منحصراً ذات پاك «اللّه» باشد، و به دنبال آن، دستور به شكرگزارى مى دهد، چرا كه شكر در برابر نعمت هائى كه انسان در آن غوطهور است هميشه نردبانى است براى «معرفة اللّه» و نفى هر گونه شرك، شكر در برابر نعمت، فطرى هر انسانى است و براى شكرگزارى، قبل از هر چيز، بايد شخص منعم را شناخت، و اينجاست كه خط شكر، به خط توحيد، منتهى مى شود، و بت ها كه مبدأ هيچ نعمتى نيستند كنار مى روند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به بيان ديگرى براى «نفى شرك» پرداخته، ريشه اصلى انحراف آنها را ذكر كرده مى گويد: «آنها خدا را آن گونه كه شايسته است نشناختند» و به همين دليل نام مقدس او را تا آنجا تنزل دادند كه همرديف بتها قرار دادند (وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ).

آرى، سرچشمه شرك، عدم معرفت صحيح درباره خداوند است، كسى كه بداند:

اولاً ـ او وجودى است بى پايان و نامحدود از هر نظر.

ثانياً ـ آفرينش همه موجودات از ناحيه او است و حتى در بقاى خود هر لحظه به فيض وجود او نيازمندند.

ثالثاً ـ تدبير عالم هستى و گشودن گره تمام مشكلات، و همه ارزاق به دست با قدرت او است، و حتى اگر شفاعتى هم انجام گيرد، به اذن و فرمان او خواهد بود، معنى ندارد رو به سوى ديگرى آرد.

اصلاً چنين وجودى با اين صفات، دوگانگى براى او محال است; زيرا دو وجود نامحدود، از جميع جهات عقلاً غير ممكن است (دقت كنيد).

سپس، براى بيان عظمت و قدرت او از دو تعبير كنائى زيبا، استفاده كرده مى گويد: «تمام زمين در روز قيامت در قبضه او قرار دارد، و آسمان ها پيچيده در دست راست او است» (وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمِينِهِ).

«قَبْضَة» به معنى چيزى است كه در مشت مى گيرند، و معمولاً كنايه از قدرت مطلقه و سلطه كامل بر چيزى است، همان گونه كه در تعبيرات روزمره مى گوئيم: فلان شهر در دست من است و يا فلان ملك در قبضه و مشت من، مى باشد.

«مَطْوِيّات» از ماده «طى» به معنى «به هم پيچيدن» است كه گاه، كنايه از گذشتن عمر، يا عبور از چيزى نيز مى باشد.

تعبير فوق، در مورد آسمان ها به صورت واضح ترى در آيه 104 سوره «انبياء» آمده است: يَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ: «در آن روز آسمان ها را همچون طومارى درهم مى پيچيم».

كسى كه طومارى را درهم پيچيده و در دست راست گرفته، كامل ترين تسلط را بر آن دارد، مخصوصاً انتخاب «يمين» (دست راست) به خاطر آن است كه غالب اشخاص، كارهاى مهم را با دست راست انجام مى دهند، و قوت و قدرت بيشترى در آن احساس مى كنند.

كوتاه سخن اين كه: همه اين تشبيهات و تعبيرات، كنايه از سلطه مطلقه پروردگار، بر عالم هستى در جهان ديگر است، تا همگان بدانند در عالم قيامت نيز كليد نجات و حل مشكلات، در كف قدرت خداوند است، تا به بهانه شفاعت و مانند آن، به سراغ بت ها و معبودهاى ديگر نروند.

مگر در اين دنيا زمين و آسمان به همين صورت در قبضه قدرت او نيست؟ چرا سخن از آخرت مى گويد؟

پاسخ اين است كه: در آن روز، قدرت خداوند از هر زمان آشكارتر است، و به مرحله ظهور و بروز نهائى مى رسد، همگى به روشنى درمى يابند كه همه چيز از آن او، و در اختيار او است.

به علاوه، ممكن است، بعضى، به بهانه نجات در قيامت، به سراغ غير خدا بروند همان گونه كه مسيحيان براى مسأله پرستش «عيسى مسيح»(عليه السلام) موضوع «نجات» را پيش مى كشند، بنابراين مناسب اين است كه از قدرت خداوند در قيامت، سخن گفته شود.

از آنچه گفتيم، به خوبى روشن شد: اين تعبيرات، همگى جنبه كنائى دارد و به خاطر كوتاهى الفاظ ما در زندگى روزمره، ناچاريم آن معانى بلند را در قالب اين الفاظ كوچك بريزيم، و جاى اين نيست كه كسى از اينها احتمال تجسم پروردگار بدهد، مگر اين كه، بسيار ساده لوح و كوته بين و كوته فكر باشد، چه مى توان كرد؟ الفاظى كه درخور بيان مقام عظمت پروردگار باشد، در اختيار نداريم، بايد از همين الفاظ با استفاده از معانى كنائى كه دامنه وسيع و گسترده اى دارند، استفاده كنيم.

به هر حال، بعد از بيانات فوق در آخر آيه، در يك نتيجه گيرى فشرده و گويا، مى فرمايد: «منزه و پاك، و بلند مقام است از شريك هائى كه براى او درست مى كنند» (سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ).

اگر انسان ها با مقياس هاى كوچك انديشه هاى خود درباره ذات پاك او، قضاوت نمى كردند، هرگز به بيراهه هاى شرك و بت پرستى نمى افتادند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 497.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 497.

3 ـ «فا» در «فَاعْبُد» ممكن است زائده باشد كه در اين گونه موارد براى تأكيد است.

بعضى نيز گفته اند: جمله، جزاى شرط محذوفى است، و در تقدير چنين است: اِنْ كُنْتَ عابِداً فَاعْبُدِ اللّهَ، سپس شرط حذف شده، و مفعول به جاى آن مقدم داشته شده است.

 

نكته ها:

1 ـ مسأله «حبط اعمال»

آيا به راستى ممكن است اعمال نيك آدمى به خاطر اعمال بدش، حبط و نابود شود؟ آيا اين مسأله با عدالت خداوند از يكسو، و با ظواهر آياتى كه مى گويد اگر انسان ذره اى كار نيك يا بد انجام دهد آن را مى بيند از سوى ديگر، منافات ندارد؟!

در اينجا بحث دامنه دارى است، هم از نظر دلائل عقلى، و هم دلائل نقلى، كه ما قسمتى از آن را در جلد دوم صفحه 70 (ذيل آيه 217 سوره «بقره») مطرح كرده ايم و ذيل آيات مناسب ديگر در آينده نيز، به خواست خدا بحث خواهيم كرد.

آنچه در اينجا لازم است اشاره كنيم، و در آيات مورد بحث مطرح مى باشد اين است: اگر كسى در مورد «حبط اعمال» در برابر معاصى ترديد كند در مورد «شرك» و تأثير آن در حبط اعمال، ترديدى نخواهد داشت، چرا كه آيات بسيارى از قرآن مجيد كه در بالا به بعضى از آنها اشاره شد، صراحت دارد در اين كه «موافات بر ايمان» (با ايمان از دنيا رفتن) شرط قبولى اعمال است، و بدون آن هيچ عملى پذيرفته نيست.

قلب مشرك، همچون شوره زارى است كه اگر تمام بذرهاى گل ها را در آن بپاشند و باران حيات بخش بر آن ببارد، استعداد پرورش گلى را ندارد و جز خس، از آن نمى رويد.

* * *

2 ـ آيا مؤمنان خدا را شناخته اند؟

در آيات فوق خوانديم: مشركان خدا را به حق نشناختند، كه اگر مى شناختند راه شرك نمى پوئيدند، مفهوم اين سخن، آن است كه: مؤمنان موحد او را به حق شناخته اند.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اين سخن، با حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله)كه مى فرمايد: ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ، وَ ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكِ: «ما تو را چنان كه حق معرفتت مى باشد، نشناختيم، و ما تو را آن گونه كه حق عبادت تو است پرستش نكرديم»!(1) چگونه سازگار است؟!

در پاسخ بايد گفت: معرفت داراى مراحلى است، يكى مرحله بالاى معرفت است و آن پى بردن به كنه ذات خدا است، اين امر، براى هيچ كس ممكن نيست، و جز ذات پاك او، از كنه ذاتش با خبر نمى باشد، حديث معروف نبوى، اشاره به همين معنى است.

اما مراحلى است از اين پائين تر كه در استعداد انسان ها است، و آن مرحله شناخت اجمالى صفات، و شناخت تفصيلى افعال او است، اين مرحله براى انسان ممكن است و دستور «معرفة اللّه» ناظر به همين مرحله است، آيه مورد بحث از همين مرحله، سخن مى گويد كه، مشركان در آن لنگ و وامانده اند.

* * *

68وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرى فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ

ترجمه:

68 ـ و در «صور» دميده مى شود، پس همه كسانى كه در آسمان ها و زمينند مى ميرند، مگر كسانى كه خدا بخواهد; سپس بار ديگر در «صور» دميده مى شود، ناگهان همگى به پا مى خيزند و در انتظار (حساب و جزا) هستند.


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 23.

 

 

تفسير:

«نفخه صور» و مرگ و حيات عمومى بندگان

در آخرين آيات بحث گذشته، سخن از قيامت در ميان آمد، در آيه مورد بحث، همين مسأله را با ذكر بسيارى از خصوصيات، تعقيب مى كند، نخست از پايان دنيا شروع كرده، مى فرمايد: «و در صور دميده مى شود، تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند مى ميرند، مگر كسانى كه خدا بخواهد» (وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ).

«سپس بار ديگر در صور، دميده مى شود، ناگهان همگى به پا مى خيزند و در انتظار حساب و جزا و سرنوشت خويشند»! (ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرى فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ).

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود كه، در پايان جهان و آغاز رستاخيز، دو حادثه ناگهانى رخ مى دهد: در حادثه اول، همه موجودات زنده فوراً مى ميرند، و در حادثه دوم، كه با فاصله اى صورت مى گيرد، همه انسان ها ناگهان زنده مى شوند، و به پا مى خيزند و در انتظار حسابند.

قرآن مجيد، از اين دو حادثه به عنوان «نفخ صور» تعبير كرده است كه تعبير كنائى زيبائى است از حوادث ناگهانى و همزمان، زيرا «نفخ» به معنى دميدن و «صور» به معنى شيپور يا شاخ ميان تهى است، كه معمولاً براى حركت قافله، يا لشكر، يا براى توقف آنها به صدا درمى آوردند، البته آهنگ اين دو، با هم متفاوت بوده، شيپور توقف، قافله را يك جا متوقف مى كرد، و شيپور حركت، اعلام شروع حركت قافله بود.

اين تعبير، ضمناً بيانگر سهولت امر است و نشان مى دهد كه خداوند بزرگ، با يك فرمان كه به سادگى دميدن در يك شيپور است، اهل آسمان و زمين را مى ميراند و با يك فرمان كه آن هم شبيه به «شيپور رحيل و حركت» است، همه را زنده مى كند.

بارها گفته ايم، الفاظ ما كه براى زندگى روزمرّه محدود خودمان، وضع شده، عاجزتر از آن است كه، بتواند حقايق مربوط به جهان ماوراء طبيعت، يا پايان اين جهان و آغاز جهان ديگر را دقيقاً بيان كند، به همين دليل، بايد از الفاظ معمولى، معانى وسيع تر و گسترده ترى استفاده شود، منتها با توجه به قرائن موجود.

توضيح اين كه: در قرآن مجيد، از حادثه پايان جهان و آغاز جهان ديگر تعبيرات مختلفى آمده است:

در آيات متعددى (متجاوز از ده مورد) سخن از «نفخ صور» به ميان آمده.(1)

در يك مورد، تعبير به «نقر در ناقور» شده، كه آن نيز به معنى دميدن در شيپور، يا شبيه آن است: فَاِذا نُقِرَ فِى النّاقُورِ * فَذلِكَ يَوْمَئِذ يَوْمٌ عَسِيْرٌ.(2)

و در بعضى از موارد، تعبير «قارعة» به معنى كوبنده شديد، ديده مى شود.(3)

و بالاخره، در بعضى ديگر، تعبير «صيحه» آمده است كه آن، به معنى صداى عظيم است، مانند آيه 49 سوره «يس»: «ما يَنْظُرُونَ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ»، اين آيه از «صيحه» پايان جهان، سخن مى گويد، كه مردم را غافلگير مى سازد، و در آيه 53 سوره «يس»: «إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ»، سخن از صيحه رستاخيز است، كه همه مردم به دنبال آن زنده مى شوند، و در محضر عدل پروردگار، حضور مى يابند.

از مجموع اين آيات، استفاده مى شود كه در پايان جهان، صيحه عظيمى اهل آسمان ها و زمين را مى ميراند، و اين «صيحه مرگ» است.

و در آغاز رستاخيز، با صيحه و فرياد عظيمى همه زنده مى شوند، و به پا مى خيزند، و اين «فرياد حيات و زندگى» است.

اما اين دو فرياد، دقيقاً چگونه است؟ چه اثرى در صيحه اول، و چه تأثيرى در صيحه دوم است؟ جز خدا كسى نمى داند، و لذا در بعضى از روايات، در توصيف «صور» كه «اسرافيل» در پايان جهان در آن مى دمد، چنين آمده است: وَ لِلْصُّورِ رَأْسٌ واحِدٌ وَ طَرَفانِ، وَ بَيْنَ طَرَفِ رَأْسِ كُلٍّ مِنْهُما اِلَى الْآخَرِ مِثْلُ ما بَيْنَ السَّماءِ اِلَى الاَرْضِ!: «شيپور (اسرافيل) يك سر و دو شاخه دارد، كه فاصله ميان اين دو شاخه، با يكديگر مانند فاصله آسمان تا زمين است»!

سپس، در ذيل همين روايت، مى خوانيم: «هنگامى كه در آن سر كه به سوى زمين است مى دمد، موجود زنده اى بر زمين باقى نمى ماند، و هنگامى كه در آن سر آسمانى مى دمد، اهل آسمان ها همه مى ميرند، و بعد خداوند فرمان مرگ به «اسرافيل» مى دهد و مى گويد: بمير، او هم مى ميرد»!.(4)

به هر حال، اكثر مفسران «نفخ صور» را به همان معنى «دميدن در شيپور» تفسير كرده اند كه گفتيم، اينها كنايات لطيفى است درباره چگونگى پايان جهان و آغاز رستاخيز، ولى تعداد كمى از مفسرين «صور» را جمع «صورت» دانسته، و بنابراين، نفخ صور را به معنى دميدن در صورت، مانند دميدن روح در كالبد بشر دانسته اند، طبق اين تفسير، يك مرتبه در صورت هاى انسانى دميده مى شود و همگى مى ميرند، و يك بار دميده مى شود، همگى جان مى گيرند.(5)

اين تفسير، علاوه بر اين كه، با متون روايات سازگار نيست، با خود آيه نيز نمى سازد; زيرا ضمير مفرد مذكر در جمله «ثُمَّ نُفِخَ فِيْهِ أُخْرى» به آن بازگردانده شده، در حالى كه اگر معنى جمعى داشته باشد، بايد ضميرِ مفرد مؤنث به آن بازگردد و «نُفِخَ فِيْها» گفته شود.

از اين گذشته، دميدن در صورت، در مورد احياء مردگان مناسب است (همان گونه كه در معجزات «مسيح» آمده) اما اين تعبير، در مورد «قبض روح» به كار نمى رود.

* * *


1 ـ مواردى از قرآن كه كلمه «نفخ صور» در آنها آمده از اين قرار است:

سوره «كهف»، آيه 99 ـ «مؤمنون»، آيه 101 ـ «يس»، آيه 51 ـ «زمر»، آيه 68 ـ «ق»، آيه 20 ـ «الحاقه»، آيه 13 ـ «انعام»، آيه 73 ـ «طه»، آيه 102 ـ «نمل»، آيه 87 و «نبأ»، آيه 18.

2 ـ مدثر، آيات 8 و 9.

3 ـ قارعه، آيات 1 و 2 و 3.

4 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 502.

5 ـ توجه كنيد «صور» (بر وزن نور) و «صُوَر» (بر وزن زحل) هر دو جمع «صورت» مى باشد.

 

نكته ها:

1 ـ آيا «نفخ صور» دو بار انجام مى گيرد يا بيشتر؟

مشهور در ميان علماى اسلام دو مرتبه است، و ظاهر آيه مورد بحث نيز همين مى باشد، جمع بندى آيات ديگر قرآن نيز خبر از دو «نفخه» مى دهد، ولى بعضى تعداد آن را سه نفخه، و يا حتى چهار نفخه دانسته اند.

به اين ترتيب كه، «نفخه اولى» را «نفخه فزع» مى گويند.

اين تعبير از آيه 87 سوره «نمل» گرفته شده: وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ: «هنگامى كه در صور دميده مى شود، همه كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند در وحشت فرو مى روند».

و «نفخه دوم و سوم» را «نفخه مرگ» و «حيات» مى دانند كه در آيات مورد بحث و آيات ديگر قرآن، به آن اشاره شده، يكى را نفخه «صعق» مى گويند (صعق، هم به معنى بى هوش شدن، و هم مردن، آمده است) و ديگرى را نفخه «قيام».

كسانى كه احتمال نفخه چهارمى داده اند، ظاهراً از آيه 53 سوره «يس» گرفته اند كه بعد از نفخه حيات مى گويد: إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ: «تنها يك صيحه خواهد بود و به دنبال آن، همه آنها نزد ما حاضر مى شوند».

و اين نفخه «جمع و حضور» است.

ولى حق، اين است كه دو نفخه بيشتر نيست، و مسأله فزع و وحشت عمومى، در حقيقت مقدمه اى است براى مرگ جهانيان كه به دنبال نفخه اولى يا صيحه نخستين، حاصل مى شود، همان گونه كه نفخه «جمع»، نيز دنباله همان نفخه حيات است و به اين ترتيب، دو نفخه بيش نخواهد بود، «نفخه مرگ» و «نفخه حيات».

شاهد ديگر اين سخن آيات 6 و 7 سوره «نازعات» است، آنجا كه مى گويد: يَوْمَ تَرْجُفُ الرّاجِفَةُ * تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ: «روزى كه زلزله كوبنده همه جا را بلرزاند * و به دنبال آن زلزله اى كه بندگان را زنده و هم رديف مى سازد واقع مى شود».

* * *

2 ـ «صور اسرافيل» چيست؟

چگونه امواج صوتى آن، تمام جهان را فرا مى گيرد؟ با اين كه، مى دانيم امواج صوتى، حركت كندى دارد، و از دويست و چهل متر در ثانيه تجاوز نمى كند، در حالى كه حركت نور، بيش از يك ميليون بار از آن سريع تر است و به سيصد هزار كيلومتر در ثانيه مى رسد.

بايد گفت: ما نسبت به اين موضوع، همانند بسيارى از مسائل مربوط به قيامت تنها علم اجمالى داريم، و جزئيات آن ـ چنان كه گفتيم ـ بر ما روشن نيست.

دقت در رواياتى كه در منابع اسلامى در تفسير «صور» آمده، نيز نشان مى دهد كه بر خلاف پندار بعضى، «صور» يك شيپور معمولى نيست.

در روايتى از امام على بن الحسين زين العابدين(عليه السلام) آمده است: اِنَّ الصُّورَ قَرْنٌ عَظِيْمٌ لَهُ رَأْسٌ واحِدٌ وَ طَرَفانِ، وَ بَيْنَ الطَّرَفِ الاَسْفَلِ الَّذِي يَلِى الاَرْضَ اِلَى الطَّرَفِ الاَعْلى الَّذِي يَلِى السَّماءَ مِثْلُ تُخُومِ الاَرَضِيْنَ اِلى فَوْقِ السَّماءِ السّابِعَةِ، فِيْهِ أَثْقابٌ بِعَدَدِ أَرْواحِ الْخَلايِقِ!: «صور شاخ بزرگى است كه يك سر، و دو طرف دارد، و ميان طرف پائين كه در سمت زمين است، تا طرف بالا كه در سمت آسمان است، به اندازه فاصله اعماق زمين تا فراز آسمان هفتم است، و در آن سوراخ هائى به عدد ارواح خلائق مى باشد»!.(1)

در حديث ديگرى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: اَلصُّورُ قَرْنٌ مِنْ نُور فِيْهِ أَثْقابٌ عَلى عَدَدِ أَرْواحِ الْعِبادِ: «صور، شاخى است از نور كه در آن سوراخ هائى به عدد ارواح بندگان است»!.(2)

مطرح شدن مسأله نور، در اينجا به سؤال دومى كه در بالا ذكر شد، نيز پاسخ مى گويد، و روشن مى سازد كه اين فرياد عظيم از قبيل امواج صوتى معمولى ما نيست، فريادى است، برتر و بالاتر، با امواجى فوق العاده سريع تر از امواج نور كه پهنه زمين و آسمان را در فاصله اى كوتاه طى مى كند، بار اول، مرگ آفرين است، و بار ديگر زنده گر و حيات بخش!

اين مسأله كه چگونه ممكن است صدا اين چنين مرگ آفرين باشد، اگر در گذشته براى بعضى شگفت انگيز بود، امروز براى ما تعجبى ندارد، چرا كه بسيار شنيده ايم، موج انفجار گوش ها را كر، بدن ها را متلاشى، و حتى خانه ها را ويران مى سازد، انسان هائى را از جاى خود برداشته، به فاصله هاى دوردست پرتاب مى كند، بسيار ديده شده است كه حركت سريع يك هواپيما و به اصطلاح شكستن ديوار صوتى، چنان صداى وحشتناك و امواج ويرانگرى به وجود مى آورد، كه شيشه هاى عمارت ها را در شعاع وسيعى خرد مى كند.

جائى كه نمونه هاى كوچك امواج صوتى، كه به وسيله انسان ها ايجاد شده اين چنين اثراتى از خودشان مى دهد، آن صيحه عظيم الهى، آن انفجار بزرگ جهانى چه آثارى به بار خواهد آورد؟!

به همين دليل، جاى تعجب نيست كه، امواجى هم در نقطه مقابل آن، تكان دهنده و بيداركننده و احياگر باشد، هر چند تصور آن، امروز براى ما ممكن نيست، ولى بيدار كردن افراد خواب را، با فرياد و يا به هوش آوردن انسان هاى بى هوش را با شوك هاى شديد، لااقل ديده ايم، و باز تكرار مى كنيم، ما با علم محدودمان تنها شبحى از اين امور از دور مى بينيم.

* * *


1 ـ «لئالى الاخبار»، صفحه 453.

2 ـ «علم اليقين»، صفحه 892.

3 ـ چه كسانى مستثنى هستند؟

چنان كه ديديم در آيه مورد بحث، مى گويد: همه اهل آسمان ها و زمين مى ميرند، سپس گروهى را استثنا مى كند و مى فرمايد: «اِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ» (مگر كسانى كه خدا بخواهد) در اين كه اين كسان كيانند؟ در ميان مفسران گفتگو است.

گروهى معتقدند: آنها جمعى از فرشتگان بزرگ خدا همچون «جبرئيل»، «ميكائيل»، «اسرافيل» و «عزرائيل» مى باشند.

در روايتى نيز، به اين معنى اشاره شده است.(1)

بعضى، حاملان عرش خدا را نيز بر آن افزوده اند (چنان كه در روايت ديگرى آمده است).(2)

و بعضى ديگر، ارواح شهدا را كه به حكم آيات قرآن: أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون: «زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى مى برند»، مستثنا دانسته اند.

در روايتى نيز به اين معنى اشاره شده.(3)

البته، اين روايات منافاتى با هم ندارند، ولى به هر حال، از ذيل بعضى از همين روايات به خوبى استفاده مى شود، كه اين گروه باقى مانده نيز، سرانجام مى ميرند به گونه اى كه در سرتاسر عالم هستى، موجودى زنده نخواهد بود، جز خداوند «حَىٌّ لايَمُوت».

در اين كه: مرگ براى فرشتگان يا ارواح شهدا، انبيا و اوليا چگونه است، احتمال دارد، مراد از مرگ، درباره آنها گسستن پيوند روح از قالب مثالى بوده باشد، يا از كار افتادن فعاليت مستمرِ ارواح.

* * *

 

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 329.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 503، حديث 119.

4 ـ هر دو نفخه ناگهانى است؟

از آيات قرآن مجيد، به خوبى استفاده مى شود كه، هر دو نفخه به صورت ناگهانى تحقق مى يابد، اما نفخه اول، چنان غافلگيرانه است كه گروه زيادى از مردم مشغول كسب و كار و مخاصمه و جدال بر سر اموال و خريد و فروشند كه صيحه نخستين واقع مى شود، و همگى در جا مى ميرند، چنان كه در آيه 29 سوره «يس» خوانديم: «إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ».

و در مورد «صيحه دوم» تعبيرات آيات قرآن، از جمله آيه مورد بحث (فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ) نشان مى دهد كه ناگهانى صورت مى گيرد.

* * *

5 ـ فاصله ميان دو نفخه چه اندازه است؟

از آيات قرآن مجيد چيزى در اين زمينه استفاده نمى شود، فقط تعبير به «ثُمَّ» دلالت بر اين دارد كه فاصله اى وجود دارد، اما در بعضى از روايات اسلامى اين فاصله، چهل سال ذكر شده است(1) كه معلوم نيست، معيار اين سال ها چه اندازه است، سال هاى معمولى يا ساليان و ايامى همچون ساليان و ايام قيامت؟

به هر حال، انديشه در نفخه صور، و پايان اين جهان، و همچنين «نفخه ثانى» و آغاز جهان ديگر، با توجه به اشاراتى كه در قرآن مجيد آمده، و تفصيل بيشترى كه در روايات اسلامى ديده مى شود، درس تربيتى عميقى به انسان ها مى دهد، مخصوصاً اين حقيقت را روشن مى سازد كه، در هر لحظه و هر حال، بايد آماده براى استقبال از چنين حادثه عظيم و هولناكى بود; چرا كه، هيچ تاريخ معينى براى آن بيان نشده، و وقوع آن، در هر زمان محتمل است.

به علاوه، بدون هيچ مقدمه اى آغاز مى شود، لذا در ذيل يكى از احاديث مربوط به نفخ صور، كه در بالا خوانديم راوى نقل مى كند، وقتى سخن به اينجا رسيد: رَأَيْتُ عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ(عليه السلام) يَبْكِي عِنْدَ ذلِكَ بُكاءً شَدِيْداً: «امام سجاد(عليه السلام)را در اين حال ديدم كه شديداً گريه مى كند، و از مسأله پايان جهان و قيامت و حضور مردم براى حساب در پيشگاه خداوند، سخت نگران است».(1)

* * *

69وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ

70وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ

 

ترجمه:

69 ـ و زمين (در آن روز) به نور پروردگارش روشن مى شود، و نامه هاى اعمال را پيش مى نهند و پيامبران و گواهان را حاضر مى سازند، و ميان آنها به حق داورى مى شود و به آنان ستم نخواهد شد!

70 ـ و به هر كس آنچه انجام داده است بى كم و كاست داده مى شود; و او نسبت به آنچه انجام مى دادند از همه آگاه تر است.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 503، حديث 119.

2 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

آن روز كه زمين به نور خدا روشن مى شود

در اين آيات، بحث هاى مربوط به قيامت كه در آيات قبل شروع شده، همچنان ادامه مى يابد.

در اين دو آيه، هفت جمله است كه هر كدام مطلبى را پيرامون معاد مى گويد كه مكمل مطلب ديگر، و يا بيان دليلى براى آن است و از انسجام خاصى برخوردار مى باشد.

نخست مى فرمايد: «در آن روز زمين به نور پروردگار روشن مى شود» (وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها).

در اين كه: منظور از اين «اشراق» و روشنائى به نور الهى چيست تفسيرهاى مختلفى گفته شده است كه مهمتر از همه سه تفسير زير است:

1 ـ جمعى گفته اند: منظور از «نور ربّ»، حق و عدالت است كه خداوند صفحه زمين را در آن روز با آن نورانى مى كند.

مرحوم «علامه مجلسى» در «بحار الانوار» مى گويد: أَىْ أَضائَتِ الاَرْضُ بِعَدْلِ رَبِّها يَوْمَ الْقِيامَةِ لِأَنَّ نُورَ الاَرْضِ بِالْعَدْلِ: «يعنى زمين به عدل پروردگار در روز قيامت روشن مى شود; زيرا نور زمين به عدالت است».(1)

بعضى ديگر، حديث معروف نبوى را كه مى گويد: الظُّلْمُ ظُلُماتٌ يَوْمَ الْقِيامَةِ: «ظلم در قيامت در صورت تاريكى و ظلمت، مجسم مى شود» شاهد اين معنى گرفته اند.(2)

«زمخشرى» در «كشّاف» نيز همين معنى را برگزيده مى گويد: «در آن روز، زمين از اقامه عدل و گسترش قسط، در حساب و ارزيابى حسنات و سيئات روشن مى گردد».

2 ـ بعضى ديگر معتقدند: اشاره به نورى است غير از نور خورشيد و ماه، كه خداوند مخصوص آن روز مى آفريند.

3 ـ مفسر عاليقدر، نويسنده «الميزان» مى گويد: مراد از روشن شدن زمين به نور پروردگار، كه از خصوصيات روز قيامت است همان انكشاف غطاء و كنار رفتن پرده ها و حجاب ها و ظاهر شدن حقايق اشياء و اعمال انسان ها از خير و شر و اطاعت و عصيان و حق و باطل مى باشد، سپس به آيه 22 سوره «ق» بر اين معنى استدلال كرده است: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَة مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ: «تو در غفلت از اين موضوع بودى، ما پرده را از برابر چشمت كنار زديم و امروز چشمت به خوبى مى بيند»!

درست است كه اين اشراق الهى، در آن روز همه چيز را شامل مى شود ولى ذكر خصوص زمين در اين ميان، به خاطر آن است كه، هدف اصلى بيان حال مردم روى زمين در آن روز است.

البته، اين تفسيرها تضادى با هم ندارد و قابل جمع است، هر چند تفسير اول و سوم، مناسب تر به نظر مى رسد.

بدون شك، اين آيه مربوط به قيامت است و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اهل بيت(عليهم السلام) به قيام حضرت مهدى(عليه السلام) تفسير شده، در حقيقت نوعى تطبيق و تشبيه است، و تأكيدى بر اين معنى است كه، به هنگام قيام مهدى(عليه السلام)دنيا نمونه اى از صحنه قيامت خواهد گرديد، و عدل و داد به وسيله آن امام به حق، و جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و نماينده پروردگار، در روى زمين تا آنجا كه طبيعت دنيا مى پذيرد حكم فرما خواهد شد.

«مفضل بن عمر» از «امام صادق»(عليه السلام) نقل مى كند: اِذا قامَ قائِمُنا أَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ اسْتَغْنَى الْعِبادُ عَنْ ضُوءِ الشَّمْسِ وَ ذَهَبَتِ الظُّلْمَةُ!: «هنگامى كه قائم ما قيام كند، زمين به نور پروردگارش روشن مى شود، و بندگان از نور آفتاب، مستغنى مى شوند و ظلمت برطرف مى گردد».(3)

در جمله دوم، از اين آيه سخن از «نامه اعمال» است مى گويد: «در آن روز نامه هاى اعمال را پيش مى نهند، و به آن رسيدگى مى كنند» (وَ وُضِعَ الْكِتابُ).

نامه هائى كه تمامى اعمال انسان، از كوچك و بزرگ در آن جمع است و به گفته قرآن در آيه 49 سوره «كهف»: لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها: «هيچ معصيت كوچك و بزرگى نيست مگر اين كه در آن احصا شده است».

و در جمله بعد، كه سخن از گواهان است مى افزايد: «پيامبران و گواهان را در آن روز حاضر مى كنند» (وَ جِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ).

«پيامبران» احضار مى شوند، تا از اداى رسالت خود به مجرمان، سخن گويند همان گونه كه در آيه 6 سوره «اعراف» مى خوانيم: وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِيْنَ: «ما از رسولان به طور قطع، سؤال خواهيم كرد».

و «گواهان»، براى اين كه: در آن محكمه عدل گواهى دهند، ـ درست است كه خداوند از همه چيز آگاه است ـ ولى براى تأكيد مراتب عدالت، حضور شهود لازم است.

اين گواهان چه كسانى هستند؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى، آنها را نيكان و پاكان و عدول امت ها دانسته اند كه هم گواهى بر اداى رسالت انبياء مى دهند، و هم بر اعمال مردمى كه در عصر آنها مى زيسته اند كه «امامان معصوم» در طليعه آنها قرار دارند.

بعضى ديگر، آن را به فرشتگانى تفسير كرده اند كه: گواه بر اعمال انسان ها هستند و آيه 21 سوره «ق» را گواه اين معنى دانسته اند كه مى گويد: وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْس مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ: «هر انسانى وارد صحنه محشر مى شود، در حالى كه همراه او كسى است كه او را به دادگاه الهى مى راند و نيز با او گواهى است».

بعضى نيز، آن را به اعضاى بدن و مكان و زمان اطاعت و معصيت كه از گواهان روز قيامتند تفسير كرده اند.

ولى، ظاهر اين است كه «شهداء» (گواهان) معنى گسترده اى دارد كه هر يك از مفسرين به بخشى از آن اشاره كرده اند.

بعضى، احتمال داده اند: منظور «شهيدان راه خدا» بالخصوص بوده باشند اما اين بعيد به نظر مى رسد، چرا كه سخن از گواهان محكمه عدل الهى است نه از «شهيدان راه حق» هر چند ممكن است آنها نيز در صف شهود باشند.

چهارمين جمله مى گويد: «در ميان آنها به حق قضاوت مى شود» (وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ).

و در پنجمين جمله، مى افزايد: «و به آنها ستم نخواهد شد» (وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ).

بديهى است، هنگامى كه حاكم، خدا باشد، و زمين به نور عدالتش روشن گردد، و نامه اعمال كه دقيقاً بيانگر اعمال انسان است، مطرح شود، و پيامبران و گواهان عدل حضور يابند، جز به حق قضاوت نخواهد شد، و در چنين دادگاهى ظلم و بيدادگرى مفهومى ندارد.

* * *

ششمين جمله، در آيه بعد اين سخن را تكميل كرده، مى گويد: «به هر كسى آنچه انجام داده است بى كم و كاست پرداخته مى شود» (وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ).

نه جزا و پاداش و كيفر اعمالشان، كه خود اعمالشان به آنها داده مى شود! و چه پاداش و كيفرى از اين برتر، كه عمل انسان به طور كامل به او تحويل داده شود (توجه داشته باشيد «وُفِّيَتْ» به معنى ادا كردن به طور كامل است) و براى هميشه قرين و همنشين او گردد.

چه كسى مى تواند اين برنامه هاى عدالت را دقيقاً اجرا كند؟ كسى كه علم او به همه چيز احاطه دارد، لذا:

در هفتمين و آخرين جمله، مى فرمايد: «او نسبت به آنچه انجام مى دادند از همه آگاه تر است» (وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ).

حتى نيازى به شهود نيست كه او از همه شهود اعلم است، اما لطف و عدالتش ايجاب مى كند، كه گواهان را احضار كند، آرى، اين چنين است، صحنه قيامت كه بايد همه براى آن آماده شويم.

* * *

71وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ زُمَراً حَتّى إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلى وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ

72قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ

ترجمه:

71 ـ و كسانى كه كافر شدند گروه گروه به سوى جهنم رانده مى شوند; وقتى به دوزخ مى رسند، درهاى آن گشوده مى شود و نگهبانان دوزخ به آنها مى گويند: «آيا رسولانى از ميان شما به سويتان نيامدند كه آيات پروردگارتان را براى شما بخوانند و از ملاقات اين روز شما را برحذر دارند»؟! مى گويند: «آرى، (پيامبران آمدند و ما مخالفت كرديم!)» ولى فرمان عذاب الهى بر كافران مسلّم شده است.

72 ـ به آنان گفته مى شود: «از درهاى جهنم وارد شويد، جاودانه در آن بمانيد; چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران»!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 321.

2 ـ «روح المعانى» و «روح البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «ارشاد مفيد»، مطابق تفسير «صافى» و «نور الثقلين»، ذيل آيات مورد بحث، همين معنى را مرحوم «علامه مجلسى» در «بحار الانوار»، جلد 52، صفحه 330، با تفاوت مختصرى آورده است.

 

تفسير:

آنها كه گروه گروه، وارد دوزخ مى شوند

اين آيات نيز، همچنان بحث هاى معاد را ادامه مى دهند، و آنچه را به صورت اجمال در آيات گذشته در مورد پاداش و كيفر مؤمنان و كافران آمده، به طور تفصيل بيان مى كند.

نخست، از دوزخيان شروع مى كند و مى گويد: «آنها كه كافر شدند گروه، گروه، به سوى جهنم رانده مى شوند»! (وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ زُمَراً).

اما چه كسانى آنها را مى رانند؟ ظاهراً فرشتگان عذاب مأمورند آنها را تا مقابل درهاى دوزخ ببرند، شبيه اين تعبير در آيه 21 سوره «ق» نيز آمده است: وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْس مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ: «هر انسانى در صحنه قيامت وارد مى شود در حالى كه همراه او كسى است كه او را مى راند و شاهد و گواهى».

تعبير به «زمر» به معنى گروه اندك، نشان مى دهد كه آنها در دسته هاى كوچك و پراكنده، به سوى جهنم رانده مى شوند.

«سِيْقَ» از ماده «سوق» به معنى حركت دادن است.

و مى افزايد: «اين امر ادامه پيدا مى كند، تا هنگامى كه به دوزخ مى رسند، در اين موقع درهاى دوزخ گشوده مى شود، و نگهبانان دوزخ از روى ملامت به آنها مى گويند: آيا پيامبرانى از شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را براى شما بخوانند، و از ملاقات اين روز شما را برحذر دارند»؟! (حَتّى إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا).(1)

از اين تعبير، به خوبى استفاده مى شود كه درهاى جهنم قبل از ورود آنها بسته است، درست همانند درهاى زندان ها، هنگامى كه نزديك آن مى رسند، ناگهان به روى آنان گشوده مى شود، و اين مشاهده ناگهانى وحشت بيشترى در آنها ايجاد مى كند، اما قبل از هر چيز، زير رگبار ملامت خازنان دوزخ قرار مى گيرند كه به آنها مى گويند: تمام اسباب هدايت براى شما فراهم بود:

پيامبرانى از جنس خود شما، همراه با آيات پروردگارتان، و با انذار و اعلام خطرهاى مستمر، و پى درپى و تلاوت آيات به طور پى گير و مداوم، به سراغ شما آمدند.(2)

با اين حال، چگونه اين تيره روزى دامان شما را گرفت؟ و به راستى اين گفتگوى خازنان دوزخ، از دردناك ترين عذاب ها براى آنها است، كه به هنگام ورود در جهنم (به جاى خوش آمد بهشتيان) با آن روبرو مى شوند.

* * *

به هر حال، آنها با يك جمله كوتاه و دردآلود، به آنها پاسخ داده «مى گويند: آرى، پيامبران آمدند، و آيات الهى را بر ما خواندند، و به قدر كافى انذار كردند، ولى فرمان عذاب الهى بر كافران مسلّم شد» و عذاب او دامان ما را گرفت (قالُوا بَلى وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ).

جمعى از مفسران بزرگ، «كَلِمَةُ الْعَذابِ» را اشاره به سخنى مى دانند كه: به هنگام هبوط آدم به زمين، يا به هنگام تصميم شيطان به اغواى بنى آدم، از سوى پروردگار گفته شد، چنان كه در آيه 39 «بقره» مى خوانيم، وقتى آدم به زمين هبوط كرد، خداوند فرمود: وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ: «كسانى كه كافر شوند، و آيات ما را تكذيب كنند، آنها اصحاب آتشند و جاودانه در آن خواهند ماند».

و به هنگامى كه شيطان عرض كرد: همه آنها ـ جز بندگان مخلصت ـ را اغوا مى كنم، خداوند فرمود: لَأَمْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِيْن: «به طور مسلّم دوزخ را از گنهكاران جن و انس پر خواهم كرد»!.(3)

به اين ترتيب، آنها اعتراف مى كنند كه راه تكذيب انبيا و انكار آيات الهى را پيش گرفتند، و طبعاً سرنوشتى بهتر از اين نخواهند داشت.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه منظور از «حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ» همان باشد كه در آيات 7 سوره «يس» آمده است: لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ: «فرمان عذاب درباره اكثر آنها محقق شده است آنها ديگر ايمان نمى آورند».

اشاره به اين كه: گاه انسان بر اثر گناه فراوان، دشمنى، لجاجت و تعصب در برابر حق، كارش به جائى مى رسد كه بر دل او مهر نهاده مى شود، و راه بازگشتى براى او باقى نمى ماند، و با اين حال، فرمان عذاب الهى در مورد او قطعى مى شود.

ولى به هر حال، همه اينها از اعمال خود انسان سرچشمه مى گيرد، و جاى اين نيست كه كسى از اين جمله، توهم جبر و عدم آزادى اراده انسان كند.

* * *

اين گفتگوى كوتاه در آستانه جهنم، پايان مى گيرد: «به آنها گفته مى شود از درهاى جهنم وارد شويد، جاودانه در آن بمانيد، چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران»؟! (قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ).

درهاى جهنم ـ چنان كه قبلاً هم اشاره كرده ايم ـ ممكن است به معنى درهائى باشد كه بر حسب اعمال انسان ها تنظيم شده است، و هر گروهى را به تناسب عمل خود به دوزخ مى برند، همان گونه كه درهاى بهشت نيز چنين است، و لذا يكى از درهاى آن «باب المجاهدين» نام دارد، و در كلام اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز آمده: اِنَّ الْجَهادَ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْجَنَّةِ: «جهاد درى از درهاى بهشت است».(4)

جالب اين كه: فرشتگان عذاب، از ميان تمام اوصاف رذيله انسان، كه او را به دوزخ مى برد، روى مسأله «تكبر» تكيه مى كنند، اشاره به اين كه: سرچشمه اصلى كفر و انحراف و گناه، بيش از همه، كبر و غرور، و عدم تسليم در برابر حق است.

آرى «كبر» است كه پرده هاى ضخيم بر چشم انسان مى افكند، و او را از ديدن چهره تابناك حق محروم مى سازد، و به همين دليل، در روايتى از امام صادق و امام باقر(عليهما السلام) مى خوانيم: لايَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ فِى قَلْبِهِ مِثْقالُ ذَرَّة مِنْ كِبْر: «كسى كه به مقدار ذره اى از كبر در قلبش وجود داشته باشد داخل بهشت نمى شود»!(5)

* * *

73وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ

74وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ

75وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ

 

ترجمه:

73 ـ و كسانى كه تقواى الهى پيشه كردند، گروه گروه به سوى بهشت برده مى شوند; هنگامى كه به آن مى رسند درهاى بهشت گشوده مى شود و نگهبانان به آنان مى گويند: «سلام بر شما! گوارايتان باد اين نعمت ها! داخل بهشت شويد و جاودانه بمانيد»!

74 ـ آنها مى گويند: «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه به وعده خويش درباره ما وفا كرد و زمين (بهشت) را ميراث ما قرار داد كه هر جا را بخواهيم منزلگاه خود قرار دهيم; چه نيكوست پاداش عمل كنندگان»!

75 ـ (در آن روز) فرشتگان را مى بينى كه بر گرد عرش خدا حلقه زده اند و با ستايش پرودگارشان تسبيح مى گويند; و در ميان بندگان به حق داورى مى شود; و (سرانجام) گفته خواهد شد: «حمد مخصوص خدا پروردگار جهانيان است»!


1 ـ «خَزَنَة» جمع «خاذن» از ماده «خزن» (بر وزن جزم) به معنى حفظ كردن چيزى است و «خازن» به حافظ و نگاهبان گفته مى شود.

2 ـ «يَتْلُونَ» و «يُنْذِرُونَ» هر دو فعل مضارع است و دليل بر استمرار.

3 ـ الم سجده، آيه 13.

4 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 27.

5 ـ «كافى»، جلد 2، باب الكبر، حديث 6.

 
تفسير:

و اين جمعيت گروه گروه وارد بهشت مى شوند

اين آيات كه آخرين آيات سوره «زمر» است همچنان بحث هاى مربوط به معاد را ادامه مى دهد، و چون در آيات پيشين، سخن از چگونگى ورود كافران به جهنم بود در اينجا سخن از چگونگى ورود مؤمنان پرهيزگار به بهشت است، تا به قرينه مقابله، مسائل روشن تر و آشكارتر گردد.

نخست مى گويد: «كسانى كه تقواىِ الهى پيشه كردند، گروه گروه به سوى بهشت برده مى شوند» (وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً).

تعبير، به «سِيقَ» (از ماده «سوق» بر وزن شوق به معنى راندن) در اينجا سؤال انگيز است، و توجه بسيارى از مفسران را به سوى خود جلب كرده; زيرا اين تعبير، در مواردى است كه كارى بدون شوق و تمايل درونى، انجام مى گيرد، اين تعبير، درباره دوزخيان صحيح است، اما درباره بهشتيان كه مشتاقاً به سوى بهشت مى روند، چرا؟

بعضى، اين تعبير را، به خاطر آن دانسته اند كه بسيارى از بهشتيان در انتظار دوستانشانند.

و بعضى، به خاطر اين مى دانند كه: شوق لقاى پروردگار، آن چنان پرهيزگاران را مجذوب خود ساخته، كه به غير او ـ حتى بهشت ـ نمى پردازند.

بعضى نيز، گفته اند: مركب ها آنها را به سرعت به سوى بهشت مى رانند.

در عين اين كه: اين تفاسير، خوب است و منافاتى با هم ندارد، نكته ديگرى نيز، در اينجا وجود دارد، كه ممكن است سِرّ اصلى اين تعبير باشد، و آن اين كه: هر اندازه پرهيزگاران عاشق بهشتند، بهشت و فرشتگان رحمت، براى آمدن آنها به بهشت شائق ترند، همان گونه كه گاه ميزبان آن قدر، به ديدار ميهمانش شائق است كه او را با سرعتى بيش از آنچه خودش مى آيد، به سوى خويش ببرد، فرشتگان رحمت نيز آنها را به سوى بهشت مى برند.

به هر حال، در اينجا نيز «زمر» كه به معنى گروه كوچك است، نشان مى دهد: بهشتيان در گروههاى مختلف كه نشانگر سلسله مراتب مقامات معنوى آنهاست، به سوى بهشت مى روند.

«تا اين كه: آنها به بهشت مى رسند، در حالى كه درهاى آن، از قبل براى آنها گشوده شده است، و در اين هنگام خازنان و نگهبانان بهشت، آن فرشتگان رحمت به آنها مى گويند: سلام بر شما! گوارا باد اين نعمت ها برايتان، داخل بهشت شويد، و جاودانه بمانيد»! (حَتّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ).(1)

جالب اين كه: در مورد دوزخيان مى گويد: هنگامى كه به دوزخ مى رسند، درهايش گشوده مى شود، ولى در مورد بهشتيان مى گويد: درهايش از قبل گشوده شده، و اين اشاره به احترام و اكرام خاصى است كه براى آنها قائلند، درست همانند ميزبان علاقمندى كه درهاى منزل خود را پيش از ورود ميهمان، مى گشايد و در كنار در، به انتظار او مى ايستد، فرشتگان رحمت الهى نيز همين حال را دارند.

در آيات گذشته، در مورد دوزخيان خوانديم، كه نخستين سخن فرشتگان عذاب، ملامت و سرزنش سخت به آنها است كه، با داشتن اسباب هدايت، چرا به اين روز افتاده اند؟!

ولى در مورد بهشتيان، نخستين سخن «سلام و درود و احترام و اكرام است» و سپس دعوت ورود به بهشت جاويدان!.

جمله «طِبْتُمْ» از ماده «طيب» (بر وزن صيد) به معنى پاكيزگى است، و چون بعد از سلام و درود قرار گرفته، مناسب اين است: مفهوم «انشائى» داشته باشد، يعنى پاك و پاكيزه باشيد، و خوش و خرم بمانيد، و يا به تعبير ديگر: «گوارا باد بر شما اين نعمت هاى پاك، اى پاك سرشتانِ پاكدل».

ولى بسيارى از مفسران، اين جمله را به معنى «خبرى» تفسير كرده اند و گفته اند: فرشتگان به آنها مى گويند: شما از هر آلودگى و پليدى پاك شده ايد، و با ايمان و عمل صالح، قلب و روح شما پاك گرديده، و از گناهان و معاصى نيز پاك شده ايد، و حتى بعضى، روايتى نقل كرده اند كه: بر در بهشت درختى است كه دو چشمه آب زلال، از پاى آن مى جوشد، مؤمنان از يك چشمه مى نوشند، و باطن آنها پاك مى شود، و در چشمه ديگرى خود را شستشو مى دهند، و ظاهر آنها پاك مى شودو اينجاست كه خازنان بهشت، به آنها مى گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ».(2)

قابل توجه اين كه: هم در مورد دوزخيان تعبير به «خلود» و جاودانگى شده و هم در مورد بهشتيان، تا گروه اول، بدانند هيچ راه نجاتى وجود ندارد، و گروه دوم، نيز هيچ گونه نگرانى از زوال نعمت الهى به خود راه ندهند.

* * *

در آيه بعد، چهار جمله كوتاه و پر معنى كه حاكى از نهايت خشنودى و رضايت خاطر بهشتيان است از آنها نقل مى كند: «آنها مى گويند: حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه به وعده خويش درباره ما وفا كرد» (وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ).

در جمله هاى بعد، مى افزايند: «و زمين بهشت را ميراث ما قرار داد، و به ما بخشيد» (وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ).

منظور از «زمين» در اينجا زمين بهشت است، و تعبير به «ارث»:

يا به خاطر آن است كه اين همه نعمت در برابر زحمت كمى، به آنها داده شده، و مى دانيم: ميراث چيزى است كه انسان براى آن معمولاً زحمتى نكشيده است.

و يا از اين نظر است كه هر انسانى مكانى در بهشت دارد، و محلى در دوزخ، هر گاه به خاطر اعمالشان دوزخى شوند، مكان بهشتى او را به ديگران مى سپارند، و هر گاه بهشتى شوند، مكان دوزخيش براى ديگران باقى مى ماند.

و يا به خاطر اين است كه: آنها با نهايت آزادى مى توانند از آن استفاده كنند، همانند ميراث، كه انسان در استفاده از آن كاملاً آزاد است.

اين جمله، در حقيقت تحقق عينى آن وعده الهى است كه در آيه 63 سوره «مريم» آمده: تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّاً: «آن بهشتى است كه به بندگان پرهيزگارمان به ميراث، مى دهيم».

در جمله سوم، آزادى كامل خود را در استفاده از بهشت وسيع پروردگار، چنين بيان مى كنند: «ما هر جا از بهشت را بخواهيم منزلگاه خود قرار مى دهيم» (نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ).

از آيات مختلف قرآن، استفاده مى شود: بهشت مركب از باغ هاى بسيارى است و لذا در قرآن تعبير به «جنات عدن» (باغ هاى جاويدان بهشت)(3) شده است، و بهشتيان، با توجه به سلسله مراتب، و مقامات معنوى، ساكن آنها مى شوند، بنابراين آزادى آنها در همان باغ هاى وسيعى از بهشت است كه در اختيار آنها است، نه مقامات بالاترى كه خود را شايسته آن نمى بينند، و اساساً هرگز چنين تقاضائى را هم ندارند.

بالاخره، در آخرين جمله، مى گويند: «چه خوب و جالب است پاداش و ثواب عمل كنندگان به دستورات پروردگار» (فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ).

اشاره به اين كه: اين مواهب وسيع را به «بها» مى دهند، به «بهانه» نمى دهند، ايمان و عمل صالح، لازم است تا در پرتو آن چنين شايستگى حاصل شود.

آيا اين جمله نيز، گفته بهشتيان است، يا سخن پروردگار كه به دنبال سخنان آنها آمده؟

مفسران هر دو احتمال را داده اند، ولى معنى اول، يعنى ارتباط آن با گفتار بهشتيان، با جمله هاى ديگر آيه، هماهنگى بيشترى دارد.

* * *

سرانجام در آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه سوره «زمر» است، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته، مى گويد: «در آن روز فرشتگان را مى بينى كه بر گرد عرش خدا حلقه زده اند، و طواف مى كنند و تسبيح و حمد پروردگارشان را به جا مى آورند» (وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ).

اشاره، به وضع فرشتگان در اطراف عرش خداوند، يا به خاطر اين است كه: آمادگى آنها را براى اجراى اوامر الهى بيان كند، و يا به حالت شهود باطنى پر ارزشى است كه براى خاصان و مقربان درگاه خداوند، در آن روز حاصل مى شود، گر چه اين دو معنى با هم منافاتى ندارند، اما معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

لذا به دنبال آن، مى گويد: «در آن روز، در ميان بندگان، به حق داورى مى شود» (وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ).

و از آنجا كه اين امور، نشانه هاى ربوبيت پروردگار، و دلائل شايستگى ذات پاكش، براى هر گونه حمد و سپاس است، در آخرين جمله، مى افزايد: «در آن روز گفته مى شود: حمد و سپاس، مخصوص پروردگار عالميان است» (وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ).

آيا گوينده اين سخن، فرشتگانند؟ يا بهشتيان و پرهيزگاران؟ و يا همه آنها معنى اخير مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه حمد و سپاس الهى، برنامه همه صاحبان عقل و فكر و همه خاصان و مقربان است، و آوردن فعل مجهول «قِيْلَ» نيز مؤيد همين معنى است.

* * *

خداوندا! ما نيز با همه فرشتگان و بندگان فرمانبردارت، هم صدا مى شويم و تو را بر اين همه نعمتى كه به ما ارزانى داشته اى، مخصوصاً به اين نعمت بزرگ كه توفيق سير در آيات قرآن مجيدت را به ما داده اى، شكر مى گوئيم، و عرض مى كنيم: اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن.

بارالها! تو را به پيامبر بزرگت، و حاملان عرشت، و همه مقربان درگاهت، سوگند مى دهيم كه: ما را در اين جهان و جهان ديگر از آنها جدا مفرما!

بارالها! ما را در زمره كسانى قرار ده، كه در پرتو تقوا و عمل، گروه گروه وارد بهشت برينت مى شوند، و با سلام و درود فرشتگانت روبرو مى گردند!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان جلد نوزدهم تفسير نمونه

 

پايان سوره «زمر»

3 / ذى الحجه / 1404

8 / 6 / 1363


1 ـ در اين كه: جزاى جمله شرطيه (اِذا جاؤُها) چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است: از همه مناسب تر اين است كه گفته شود: جزا جمله «قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها» است، و «واو» آن زائده است، اين احتمال نيز داده شده است كه: جزا جمله محذوفى است و در تقدير «سَلامٌ مِنَ اللّهِ عَلَيْكُمْ» يا اين كه: حذف جزا اشاره به اين است كه مطلب به قدرى گسترده و عالى است كه قابل توصيف نمى باشد، بعضى هم «فُتِحَتْ» را جزا دانسته و «واو» را زائده مى دانند.

2 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5730.

3 ـ توبه، آيه 72.