تفسیر نمونه جلد 15

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف هاى ما در اين تفسير

سوره فرقان

محتواى سوره فرقان

فضيلت سوره فرقان

برترين معيار شناخت

1 ـ اندازه گيرى دقيق موجودات

2 ـ تناسب و تعادل

3 ـ كنترل و موازنه

تهمت هاى رنگارنگ

چرا اين پيامبر گنج ها و باغ ها ندارد؟!

مقايسه اى از بهشت و دوزخ

محاكمه معبودان و عابدان گمراه

1 ـ منظور از معبودها در اينجا كيانند؟

2 ـ انگيزه انحراف از اصل توحيد

3 ـ واژه «بور»

همه پيامبران چنين بودند

ادعاهاى بزرگ

آفات اعمال صالح

آسمان با ابرها شكافته مى شود!

دوست بد مرا گمراه كرد!

نقش دوست در سرنوشت انسان

خدايا، مردم قرآن را ترك كردند!

1 ـ تفسير «جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىٍّ عَدُوّاً»

2 ـ اثرات عميق نزول تدريجى قرآن

3 ـ معنى ترتيل در قرآن

4 ـ تفسير «يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ اِلى جَهَنَّمَ»

اين همه درس عبرت و اين همه بى خبرى!

1 ـ «اصحاب الرّس» كيانند؟

2 ـ مجموعه اى از درس هاى تكان دهنده

گمراه تر از چهارپايان

1 ـ هوا پرستى و عواقب دردناك آن

2 ـ چرا از چهارپايان گمراه تر؟!

حركت سايه ها!

دو درياى آب شيرين و شور در كنار هم

1 ـ وحدت رهبرى

2 ـ قرآن وسيله جهاد كبير

پاداش من هدايت شماست!

1 ـ اجر رسالت

2 ـ بر چه كسى بايد توكل كرد؟

برج هاى آسمانى

صفات ويژه بندگان خاص خدا

1 ـ طرز مشى مؤمنان

2 ـ سختگيرى و اسراف

بخشى ديگر از صفات عباد الرحمن

تبديل سيئات به حسنات

پاداش عباد الرحمان (بندگان ويژه خدا)

اگر دعاى شما نبود ارزشى نداشتيد!

دعا، راه خودسازى و خداشناسى

سوره شعراء

محتواى سوره شعراء

فضيلت سوره شعراء

آنها از هر تازه اى وحشت دارند!

1 ـ ايمان اجبارى!

2 ـ حادث يا قديم بودن قرآن

زوجيت در گياهان

آغاز رسالت موسى(عليه السلام)

برخورد منطقى و قاطع با فرعون

تهمت جنون و تهديد به زندان

كشور شما در خطر است به پا خيزيد!

نور ايمان در قلب ساحران درخشيدن گرفت

آنها را از گنج ها و قصرهاى مجللشان بيرون رانديم!

1 ـ آيا بنى اسرائيل در مصر حكومت كردند؟

2 ـ ترتيب آيات

عاقبت دردناك فرعونيان!

1 ـ عبورگاه بنى اسرائيل

2 ـ چگونگى نجات بنى اسرائيل و غرق فرعونيان

3 ـ در عين قدرت رحيم است

من چنين خدائى را پرستش مى كنم

دعاهاى پر بار ابراهيم(عليه السلام)

مخاصمه معبودان و عابدان گمراه!

1 ـ «قلب سليم» تنها سرمايه نجات

اى نوح! چرا بى سر و پاها گرد تو را گرفته اند؟

نجات نوح و غرق مشركان خودخواه

جنايات و اعمال بى رويه قوم عاد

ما را انذار مده كه در ما اثر نمى كند!

از مسرفان مفسد اطاعت نكنيد

رابطه اسراف و فساد در ارض

لجاجت و سرسختى قوم صالح

قوم ننگين و متجاوز!

1 ـ همجنس گرائى يك انحراف شرم آور

2 ـ عواقب شوم همجنس گرائى

سرانجام قوم لوط

«شعيب» و اصحاب «ايكه»

سرنوشت اين قوم خيره سر!

1 ـ هماهنگى كامل در دعوت انبياء

2 ـ آغاز دعوت همه تقوا بود

3 ـ انحرافات اخلاقى

عظمت قرآن در كتب پيشين

اگر قرآن بر عجم نازل شده بود...!

1 ـ تعصبات شديد نژادى و قبيلگى

2 ـ تقاضاى بازگشت به دنيا

3 ـ برترى عجم

تهمتى ديگر بر قرآن

اقوام نزديكت را به اسلام دعوت كن

1 ـ تفسير «تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ»

2 ـ انذار بستگان نزديك (حديث يوم الدار)

پيامبر(صلى الله عليه وآله) شاعر نيست

1 ـ چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را متهم به شعر مى كردند؟

2 ـ شعر و شاعرى در اسلام

3 ـ ذكر خدا

سوره نمل

محتواى سوره نمل

فضيلت تلاوت اين سوره

قرآن از سوى حكيم دانائى است

واقع نگرى و ايمان

موسى اينجا به اميد قبسى مى آيد!

حكومت داود و سليمان

1 ـ رابطه دين و سياست

2 ـ ابزار حكومت الهى

3 ـ نطق پرندگان

4 ـ روايت «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ»

سليمان در وادى مورچگان!

1 ـ آگاهى سليمان از سخن حيوانات

2 ـ سليمان و الهام شكر پروردگار

3 ـ سليمان و عمل صالح

داستان هدهد و ملكه سبأ

الف ـ درس هاى آموزنده

ب ـ پاسخ به چند سؤال

پادشاهان ويرانگرند!

1 ـ آداب نامه نگارى

2 ـ آيا سليمان دعوت به تقليد كرد؟

3 ـ اشارات پر معنى در ماجراى سليمان

4 ـ نشانه پادشاهان!

مرا با مال نفريبيد!

در يك چشم بر هم زدن تخت او حاضر است!

1 ـ پاسخ به چند سؤال

2 ـ قدرت و امانت، دو شرط مهم

3 ـ تفاوت «علم من الكتاب» و «علم الكتاب»

4 ـ هذا من فضل ربى

5 ـ آصف بن برخيا چگونه تخت ملكه را حاضر ساخت؟

نور ايمان در دل ملكه سبأ

1 ـ سرانجام كار ملكه سبأ

2 ـ يك جمع بندى كلى از سرگذشت سليمان

صالح در برابر قوم ثمود

«تطير» و «تفأل»

توطئه نُه گروهك مفسد در وادى القرى

1 ـ مجازات قوم ثمود

انحراف قوم لوط

آنجا كه پاكدامنى عيب بزرگى است!

با اين همه دليل باز مشرك مى شويد؟

1 ـ مضطرى كه دعاى او به اجابت مى رسد كيست؟

2 ـ همه جا دعوت به استدلال منطقى

3 ـ جمع بندى و مرورى بر آيات گذشته

از توطئه هاى آنها نگران نباش

كوران و كران سخن تو را پذيرا نيستند!

1 ـ انگيزه هاى توكل

2 ـ مرگ و حيات در منطق قرآن

1 ـ دابّة الارض چيست؟

2 ـ «رجعت» در كتاب و سنت

3 ـ اما فلسفه رجعت

حركت زمين ـ يك معجزه علمى قرآن

توضيح اين كه:

آخرين مأموريت پيامبر(صلى الله عليه وآله)

هدف هاى ما در اين تفسير

چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّه سَعْيَهُمْ).

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند(بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور، سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت كردم تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار به حمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به چهارده جلد رسيده (و اين پانزدهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند: مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟.

در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود!

2 ـ كراراً مى گويند: چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را(مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند: اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم: در آغاز كار تا اندازه اى چنين بود، ولى به زودى براى تأمين همين هدف، بر آن شديم كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند. آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچگونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يكدست و يكپارچه و منسجم باشد.

اميدوارم بتوانيم براى تعميم منفعت بيشتر، اين تفسير را به زبان عربى و حتى زبان هاى ديگر ترجمه كنيم تا ديگران نيز بتوانند از آن بهره گيرند (اين پيشنهاد از سوى خوانندگان عزيز نيز مطرح شده است).(1)

* * *

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب و زاينده و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

 

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

بار الها! به ما توفيق و عمر مرحمت فرما كه بتوانيم اين تفسير را به پايان بريم و اين خدمت ناچيز را به آخر برسانيم و يك جا به پيشگاهت تقديم داريم. (اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْرٌ)(2)

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

بهمن ماه 1362

 


1 ـ اين آرزو به حمد اللّه به حقيقت پيوسته است.

2 ـ اين آرزو نيز به حمد اللّه در سال 1365 (هـ .ش) تحقق يافته است.

 

سوره فرقان

محتواى سوره فرقان

اين سوره، به حكم آن كه از سوره هاى «مكّى»(1) است بيشترين تكيه اش بر مسائل مربوط به «مبدأ و معاد»، و بيان نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و مبارزه با «شرك و مشركان» و انذار از عواقب شوم «كفر» و «بت پرستى» و گناه است.

اين سوره، در حقيقت از سه بخش تشكيل مى شود:

بخش اول، كه آغاز اين سوره را تشكيل مى دهد، منطق مشركان را شديداً درهم مى كوبد، و بهانه جوئى هاى آنها را مطرح كرده و پاسخ مى گويد، و آنها را از عذاب خدا و حساب قيامت و مجازات هاى دردناك دوزخ بيم مى دهد، و به دنبال آن قسمت هائى از سرگذشت اقوام پيشين را كه بر اثر مخالفت با دعوت پيامبران گرفتار سخت ترين بلاها و كيفرها شدند، به عنوان درس عبرت، براى اين مشركان لجوج و حق ستيز بازگو مى كند.

در بخش دوم، براى تكميل اين بحث، قسمتى از دلائل توحيد و نشانه هاى عظمت خدا را در جهان آفرينش، از روشنائى آفتاب گرفته، تا ظلمت و تاريكى شب، و وزش بادها، و نزول باران، و زنده شدن زمين هاى مرده، و آفرينش آسمان ها و زمين ها در شش دوران، و آفرينش خورشيد و ماه و سير منظم آنها در بروج آسمانى و مانند آن سخن مى گويد.

در حقيقت بخش اول مفهوم «لا اِلهَ» را مشخص مى كند و بخش دوم «اِلاَّ اللّه» را.

بخش سوم، فشرده بسيار جامع و جالبى از صفات مؤمنان راستين (عِبادُ الرَّحْمان) و بندگان خالص خدا است كه در مقايسه با كفار متعصب و بهانه گير و آلوده اى كه در بخش اول مطرح بودند، موضع هر دو گروه كاملاً مشخص مى شود و چنان كه خواهيم ديد اين صفات مجموعه اى است از اعتقادات، عمل صالح، مبارزه با شهوات، داشتن آگاهى كافى، و تعهد و احساس مسئوليت اجتماعى.

و نام اين سوره، از آيه اول آن گرفته شده كه از قرآن تعبير به «فرقان» (جدا كننده حق از باطل) مى كند.

* * *


1 ـ بعضى از مفسران، اصرار بر اين دارند كه: سه آيه از اين سوره (68 ـ 69 و 70) در «مدينه» نازل شده است، شايد به خاطر اين كه: در اين چند آيه، سخن از احكامى مانند حرمت قتل نفس و زنا مطرح شده، در حالى كه دقت در آيات قبل و بعد از آن، به خوبى نشان مى دهد كه يك رشته كاملاً متصل و منسجم پيرامون بندگان خاص خدا (عباد الرحمان) و اوصاف آنها را بيان مى كند، لذا ظاهر اين است كه: همه سوره در «مكّه» نازل شده است.

 

فضيلت سوره فرقان

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين آمده است: منْ قَرَأَ سُورَةَ الْفُرْقَانِ بُعِثَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ هُوَ يُؤْمِنُ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيهَا، وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ:

«كسى كه «سوره فرقان» را بخواند (و به محتواى آن بينديشد و در اعتقاد و عمل از آن الهام گيرد) روز قيامت مبعوث مى شود در حالى كه در صف مؤمنان به رستاخيز است، كسانى كه يقين داشتند كه قيامت فرا مى رسد، و خداوند مردگان را به زندگى جديد، باز مى گرداند».(1)

در حديث ديگرى از «اسحاق بن عمّار» از حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر(عليه السلام) چنين نقل شده كه به او فرمود: لاتَدَعْ قِرَاءَةَ سُورَةِ تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ فَإِنَّ مَنْ قَرَأَهَا فِي كُلِّ لَيْلَة لَمْ يُعَذِّبْهُ اللَّهُ أَبَداً وَ لَمْ يُحاسِبْهُ وَ كانَ مَنْزِلُهُ فِي الْفِرْدَوْسِ الأَعْلى:

«تلاوت سوره تبارك (فرقان) را ترك مكن; چرا كه هر كس آن را در هر شب بخواند، خداوند او را هرگز عذاب نمى كند، و او را مورد حساب قرار نمى دهد، و جايگاهش در بهشت برين است».(2)

و چنان كه در تفسير اين سوره خواهيم ديد، آنچنان صفات بندگان خالص خدا در آن تشريح شده كه: هر كس به راستى آن را از جان و دل بخواند و صفات و اعمال خود را بر آن منطبق سازد جايگاهش فردوس اعلى است.

* * *

 1تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً  

2الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْء فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ زوال ناپذير و پر بركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد.

2 ـ خداوندى كه حكومت آسمان ها و زمين از آن اوست، و فرزندى براى خود انتخاب نكرد، و همتائى در حكومت و مالكيت ندارد، و همه چيز را آفريد و به دقت اندازه گيرى نمود!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 159، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «ثواب الاعمال صدوق»، صفحه 109 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 2.

 

تفسير:

برترين معيار شناخت

اين سوره با واژه «تبارك» آغاز مى شود كه از ماده «بركت» است و مى دانيم، بركت داشتن چيزى عبارت از آن است كه: داراى دوام و خير و نفع كامل باشد.

مى فرمايد: «پر بركت و زوال ناپذير است خدائى كه «فرقان» را بر بنده اش نازل كرد، تا جهانيان را انذار كند» (تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً).(1)

جالب اين كه: مبارك بودن ذات پروردگار، به وسيله نزول فرقان، يعنى قرآنى كه جدا كننده حق از باطل است معرفى شده، و اين نشان مى دهد كه: برترين خير و بركت آن است كه :انسان وسيله اى براى شناخت ـ شناخت حق از باطل ـ در دست داشته باشد!

اين نكته نيز قابل توجه است كه: «فرقان» گاه، به معنى «قرآن»، گاه به معنى معجزاتى كه روشنگر حق از باطل است، و گاه در مورد «تورات» به كار رفته است، ولى ،در اينجا با قرائنى كه در آيه و آيات بعد است، منظور قرآن است.

در بعضى از روايات، هنگامى كه از امام صادق(عليه السلام) مى پرسند: آيا ميان «قرآن» و «فرقان» فرقى است؟ مى فرمايد: «قرآن اشاره به مجموع اين كتاب آسمانى است، و فرقان اشاره به آيات محكمات است».(2)

اين سخن، منافات با فرقان بودن همه آيات قرآن ندارد، و منظور اين است كه: آيات محكمات قرآن مصداق روشن تر و بارزترى براى فرقان و جداسازى حق از باطل محسوب مى شود.

موهبت «فرقان و شناخت» تا آن حدّ اهميت دارد كه: قرآن مجيد آن را به عنوان پاداش بزرگ پرهيزكاران ذكر كرده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر تقوا پيشه كنيد، خداوند فرقان در اختيار شما مى گذارد».(3)

آرى، بدون تقوا، شناخت حق از باطل ممكن نيست; چرا كه حب و بغض ها و گناهان، حجاب ضخيمى بر چهره حق مى افكند و درك و ديد آدمى را كور مى كند.

به هر حال، قرآن مجيد برترين فرقان است!.

وسيله شناخت حق از باطل، در تمام نظام حيات بشر است.

وسيله شناخت حق از باطل در مسير زندگى فردى و اجتماعى است، و معيار و محكى است در زمينه افكار و عقائد، و قوانين و احكام و آداب و اخلاق.

اين نكته نيز قابل توجه است كه مى گويد: «فرقان را بر بنده اش نازل كرد» آرى، مقام عبوديت و بندگى خالص است كه شايستگى نزول فرقان و پذيرا شدن معيارهاى شناخت حق از باطل را به وجود مى آورد.

و بالاخره آخرين نكته اى كه در اين آيه مطرح شده اين است كه هدف نهائى فرقان را انذار جهانيان بيان مى كند، انذارى كه نتيجه اش احساس مسئوليت در برابر تكاليف و وظائفى است كه بر عهده انسان قرار گرفته، و تعبير «لِلْعالَمِيْنَ» روشنگر اين است كه: آئين اسلام جنبه جهانى دارد و مخصوص به منطقه و نژاد و قوم معينى نيست، بلكه بعضى از آن استفاده خاتميت پيامبر(صلى الله عليه وآله)كرده اند، چرا كه «عالمين» نه فقط از نظر مكانى محدود نيست كه از نظر زمانى هم قيدى ندارد و همه آيندگان را نيز شامل مى شود. (دقت كنيد).

* * *

در دومين آيه مورد بحث، خداوند را كه نازل كننده فرقان است به چهار صفت توصيف مى كند كه يكى در حقيقت پايه و بقيه، نتيجه ها و شاخه هاى آن است:

نخست مى گويد: «او خدائى است كه مالكيت و حكومت آسمان ها و زمين منحصر به او است» (الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).(4)

آرى، او حاكم بر كل عالم هستى و تمام آسمان ها و زمين است، و چيزى از قلمرو حكومت او بيرون نمى باشد. با توجه به مقدم شدن «لَهُ» بر «ملك السماوات» كه طبق ادبيات عرب دليل بر انحصار است چنين استفاده مى شود كه حكومت واقعى و فرمانروائى آسمان ها و زمين، منحصر به او است; چرا كه حكومتش كلى و جاودانى و واقعى است بر خلاف حاكميت غير او كه جزئى و ناپايدار و در عين حال وابسته به او است.

سپس، به نفى عقائد مشركان يكى پس از ديگرى پرداخته مى گويد:

«خدائى كه فرزندى براى خود انتخاب نكرد» (وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً).(5)

اصولاً ـ نياز به فرزند، چنان كه قبلاً هم گفته ايم: يا به خاطر استفاده از نيروى انسانى او در كارها است، يا براى يارى گرفتن به هنگام ضعف و پيرى و ناتوانى است، و يا براى انس گرفتن در تنهائى است، و مسلّم است: هيچ يك از اين نيازها در ذات پاك او راه ندارد.

و به اين ترتيب، اعتقاد «نصارى» را به اين كه: حضرت «مسيح»(عليه السلام) فرزند خدا است و يا «يهود» كه «عزير» را فرزند خدا مى دانستند و همچنين اعتقاد مشركان عرب را نفى مى نمايد.

سپس، مى افزايد: «او شريكى در مالكيت و حاكميت بر عالم هستى ندارد» (وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ).

و اگر مشركان عرب، اعتقاد به وجود شريك يا شريك هائى داشتند، و آنها را در عبادت، شريك خدا مى پنداشتند، در شفاعت، به آنها توسل مى جستند و در حاجات خود از آنها كمك مى طلبيدند، تا آنجا كه با صراحت در هنگام گفتن «لبيك» براى «حج» اين جمله، و جمله هائى شرك آلود و زشت به اين صورت بر زبان جارى مى كردند: لَبَّيْكَ لا شَرِيْكَ لَكَ، اِلاّ شَرِيْكاً هُوَ لَكَ، تَمْلِكُهُ وَ ما مَلَكَ!: «اجابت دعوت تو را كردم اى خدائى كه شريكى ندارى، جز شريكى كه از آن تو است كه تو مالك اين شريك و مالك مملوك او هستى»!

قرآن، همه اين موهومات را نفى و محكوم مى كند.

و در آخرين جمله مى گويد: «او تمام موجودات را آفريده، نه تنها آفريده، كه تقدير، تدبير و اندازه گيرى آنها را دقيقاً معين كرده است» (وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْء فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً).

نه همچون اعتقاد «ثنويين» كه: بخشى از موجودات اين عالم را مخلوق «يزدان» مى دانستند و بخشى را مخلوق «اهريمن»! و به اين ترتيب، آفرينش و خلقت را در ميان يزدان و اهريمن تقسيم مى كردند; چرا كه دنيا را مجموعه اى از «خير» و «شرّ» و نيكى و بدى مى پنداشتند، در حالى كه: از ديدگاه يك موحد راستين، در عالم هستى چيزى جز خير نيست و اگر شرّى مى بينيم، يا جنبه نسبى دارد يا عدمى، و يا نتيجه اعمال ما است (دقت كنيد).

* * *


1 ـ در جلد ششم، صفحه 208، ذيل آيه 56 سوره «اعراف» ريشه اصلى «بركت» تشريح شده است.

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 155.

3 ـ انفال، آيه 29.

4 ـ واژه «ملك» (بر وزن كُرك) چنانكه «راغب» در «مفردات» گويد: به معنى در اختيار گرفتن چيزى و حاكميت بر آن است، در حالى كه، «ملك» (بر وزن پِلك) هميشه دليل بر حاكميت و تصرف مالكانه نيست، و به اين ترتيب: هر مُلكى، مِلك است، در حالى كه هر مِلكى، مُلك نيست.

5 ـ توضيح بيشتر درباره نفى فرزند از خداوند، و دلائل آن در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 116 سوره «بقره» آمده است.

 

نكته ها:

1 ـ اندازه گيرى دقيق موجودات

نه تنها نظام حساب شده و متقن جهان، از ادله محكم توحيد و شناسائى خدا است، كه اندازه گيرى دقيق آن نيز دليل روشن ديگرى مى باشد، ما هرگز نمى توانيم اندازه گيرى موجودات مختلف اين جهان، و كميت و كيفيت حساب شده آن را معلول تصادف بدانيم كه، با «حساب احتمالات» سازگار نيست.

دانشمندان، در اين زمينه مطالعاتى كرده و پرده از روى اسرارى برداشته اند كه انسان را در اعجاب عميقى فرو مى برد آنچنان كه، بى اختيار زبان او به ستايش عظمت و قدرت پروردگار مترنم مى گردد.

در اينجا گوشه اى از آن را از نظر شما مى گذرانيم، مى گويند:

اگر قشر خارجى كره زمين ده پا كلفت تر از آنچه هست، مى بود، اكسيژن يعنى ماده اصلى حيات وجود پيدا نمى كرد، يا هر گاه عمق درياها چند پا بيشتر از عمق فعلى بود، كليه اكسيژن و كربن زمين، جذب مى شد، و ديگر امكان هيچگونه زندگى نباتى يا حيوانى در سطح خاك باقى نمى ماند، به احتمال قوى كليه اكسيژن موجود را قشر زمين و آب درياها جذب مى كردند و انسان براى نشو و نماى خود، بايد منتظر بنشيند تا نباتات برويند و از پرتو وجود آنها اكسيژن لازم به انسان برسد.

با حساب هاى دقيقى كه به عمل آمده، معلوم شده است: اكسيژن، براى تنفس انسان، ممكن است از منابع مختلف به دست آيد، اما نكته مهم آن است كه: مقدار اين اكسيژن، درست به اندازه اى كه براى تنفس ما لازم است در هوا پخش شده.

اگر هواى محيط زمين، اندكى از آنچه هست رقيق تر مى بود، اجرام سماوى و شهابهاى ثاقب كه هر روز، به مقدار چند ميليون عدد به آن اصابت مى كنند و در همان فضاى خارج منفجر و نابود مى شوند، دائماً به سطح زمين مى رسيدند، و هر گوشه آن را مورد اصابت قرار مى دادند!

اين اجرام فلكى، به سرعت هر ثانيه از 6 تا چهل ميل حركت مى كنند و به هر كجا برخورد كنند، ايجاد انفجار و حريق مى نمايند، اگر سرعت حركت اين اجرام كمتر از آنچه هست، مى بود، ـ مثلاً به اندازه سرعت يك گلوله بود ـ همه آنها به سطح زمين مى ريختند، و نتيجه خرابكارى آنها معلوم بود.

اگر خود انسان در مسير كوچك ترين قطعه اين اجرام سماوى، واقع شود، شدت حرارت آنها كه با سرعتى معادل نود برابر سرعت گلوله حركت مى كنند، او را تكه پاره و متلاشى مى سازد.

غلظت هواى محيط زمين، به اندازه اى است كه اشعه كيهانى را تا ميزانى كه براى رشد و نمو نباتات لازم است، به سوى زمين عبور مى دهد، و كليه ميكرب هاى مضر را در همان فضا معدوم مى سازد، و ويتامين هاى مفيد را ايجاد مى نمايد.

با وجود بخارهاى مختلفى كه در طى قرون متمادى از اعماق زمين بر آمده و در هوا منتشر شده است، و غالب آنها هم گازهاى سمى هستند، مع هذا هواى محيط زمين آلودگى پيدا نكرده، و هميشه به همان حالت متعادل كه براى ادامه حيات انسانى مناسب باشد، باقى مانده است.

دستگاه عظيمى كه اين موازنه عجيب را ايجاد مى نمايد، و تعادل را حفظ مى كند، همان دريا و اقيانوس است كه: مواد حياتى، غذائى، باران، اعتدال هوا، گياهان و بالاخره وجود خود انسان از منبع فيض آن سرچشمه مى گيرد، هر كس كه درك معانى مى كند، بايد در مقابل عظمت دريا سر تعظيم فرود آورد و سپاس گزار موهبت هاى آن باشد!...

* * *

2 ـ تناسب و تعادل

تناسب عجيب و تعادل بسيار دقيقى كه بين «اكسيژن» و «اسيد كربونيك» بر قرار گرديده، تا حيات حيوانى و گياهى به وجود آيد، جلب توجه همه متفكرين را كرده، و آنها را به انديشه واداشته است.

اما اهميت حياتى «اسيد كربونيك»، هنوز در نظر بسيارى از مردم مكتوم مى باشد، نا گفته نماند: «اسيد كربونيك» همان گازى است كه نوشابه هاى گازدار را با آن درست مى كنند، و در ميان مردم معروف است.

«اسيد كربونيك» گاز سنگين و غليظى است كه خوشبختانه نزديك به سطح زمين قرار دارد، و تجزيه آن از اكسيژن به زحمت و اشكال انجام مى گيرد، وقتى آتشى افروخته مى شود، چوب كه: خود مركب از اكسيژن، كربن و ئيدروژن است بر اثر حرارت تجزيه شيميائى مى شود، و كربن، با نهايت سرعت با اكسيژن آميخته و تشكيل «اسيد كربونيك» مى دهد، «ئيدروژن» آن نيز با همان شتاب با اكسيژن آميخته و تشكيل بخار آب مى دهد، دود عبارت از كربن خالص و تركيب نشده است.

انسان هنگام تنفس، مقدارى اكسيژن فرو مى برد، و خون، آن را در تمام قسمت هاى بدن توزيع مى كند، و همين اكسيژن، غذا را در سلول هاى مختلف، آهسته و آرام و با حرارتى ضعيف مى سوزاند، و اسيد كربنيك و بخار آب آن خارج مى شود.

به همين جهت، وقتى از راه شوخى گفته مى شود: فلانى مانند «تنور» آه مى كشد، حقيقت واقعى اظهار شده است!.

گاز اسيد كربونيكى كه بر اثر احتراق غذا در سلول ها ايجاد مى شود داخل ريه مى گردد، با تنفسهاى بعدى از بدن خارج شده، و به هواى محيط برمى گردد به اين ترتيب، كليه جانوران، اكسيژن، استنشاق مى كنند، و اسيد كربونيك بيرون مى دهند.

* * *

 

3 ـ كنترل و موازنه

چقدر شگفت آور است: طريقه كنترل و موازنه در اين عالم، در نتيجه همين موازنه طبيعت، مانع آن شده است كه: حيوانات هر قدر هم بزرگ يا درنده و سبع باشند، نتوانند بر دنيا تسلط يابند، فقط انسان اين موازنه طبيعت را به هم مى زند، و نباتات و حيوانات را از محلى به محل ديگر منتقل مى نمايد، و اتفاقاً به فوريت هم جريمه اين شوخ چشمى خود را مى پردازد; زيرا آفات نباتى و امراض حيوانى خسارت جبران ناپذيرى به او مى زند!.

داستان ذيل مثل بسيار خوبى است كه: نشان مى دهد: انسان، براى ادامه حيات خود، چگونه بايد رعايت اين كنترل و موازنه را بنمايد:

چندين سال قبل در «استراليا» نوعى از بوته معروف به «كاكتوس» را كنار نرده هاى مزارع مى كاشتند، و چون حشره دشمن اين نبات در آن موقع در «استراليا» وجود نداشت، بوته «كاكتوس» شروع به ازدياد و توسعه عجيب نمود، ديرى نگذشت كه مساحتى به اندازه سطح جزيره «انگلستان» را فرا گرفت، و مردم را از قرا و قصبات بيرون كرد، زراعت آنها را منهدم نمود، و امر كشاورزى را مختل و غير ممكن ساخت.

ساكنين محل آنچه وسيله در دسترس خود داشتند به كار بردند و نتيجه نگرفتند، «استراليا» در خطر آن قرار گرفت كه: قشون بى صدا و لجوج گياه «كاكتوس» آن را بالمره در حيطه تصرف خود درآورده!.

علما و متخصصين در صدد چاره جوئى اين خطر برآمدند و به اين منظور دور عالم را تجسس كردند تا عاقبت حشره اى را يافتند كه منحصراً از ساق و برگ و... «كاكتوس» تغذيه مى كند و جز آن غذاى ديگرى نمى خورد، و به سهولت هم زاد و ولد مى كند و در «استراليا» دشمنى ندارد.

در اين مورد، حيوان بر نبات غلبه كرد، و امروز خطر هجوم «كاكتوس» به كلى بر طرف شده است، و با معدوم شدن «كاكتوس» حشرات مزبور هم از ميان رفتند و فقط عده قليلى باقى ماند كه: پيوسته مقدار نمو و توسعه «كاكتوس» را كنترل كنند!.

آفرينش، اين كنترل و تعادل را در طبيعت بر قرار كرده و بسيار هم مفيد واقع گرديده است.

چه شده است: پشه «مالاريا» سطح زمين را فرا نگرفته، و باعث انهدام نسل انسانى نشده است؟ در حالى كه پشه معمولى حتى در نواحى قطبى نيز فراوان است؟

يا چه شده است: پشه «تب زرد» كه: در موقعى تا نزديكى هاى «نيويورك» آمده بود، دنيا را ويران نكرد؟

يا چه شده است: مگس خواب آور، طورى آفريده شده كه: جز در مناطق گرمسير استوائى، نمى تواند زيست نمايد، نسل آدمى را از روى زمين بر نداشته است؟! (همه اينها از طريق يك نظام كنترل حساب شده جلوگيرى گرديده).

كافى است به ياد آوريم: در طول زمان با چه آفات و امراضى دست به گريبان بوده ايم، و چگونه تا ديروز، وسيله مدافعه در مقابل آنها را نداشته و از هيچ يك از اصول بهداشت نيز اطلاعى نداشته ايم، آن وقت متوجه مى شويم كه: وجود ما با چه طرز حيرت آورى محفوظ و مصون مانده است.(1)

* * *

3وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لايَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لايَمْلِكُونَ لاَِنْفُسِهِمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً وَ لايَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً

4وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً

5وَ قالُوا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً

6قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً

 

ترجمه:

3 ـ آنان غير از خداوند معبودانى براى خود برگزيدند; معبودانى كه چيزى را نمى آفرينند، بلكه خودشان مخلوقند، و مالك زيان و سود خويش نيستند، و نه مالك مرگ و حيات و رستاخيز خويشند.

4 ـ و كافران گفتند: «اين فقط دروغى است كه او ساخته، و گروهى ديگر او را بر اين كار يارى داده اند». آنها (با اين سخن) ظلم و دروغ بزرگى را مرتكب شدند.

5 ـ و گفتند: «اين همان افسانه هاى پيشينيان است كه وى آن را رونويس كرده، و هر صبح و شام بر او املا مى شود».

6 ـ بگو: «كسى آن را نازل كرده كه اسرار آسمان ها و زمين را مى داند; او (هميشه) آمرزنده و مهربان بوده است»!


1 ـ تلخيص از كتاب «راز آفرينش انسان»، صفحه هاى 33 تا 36 و 39 تا 41 و 49 تا 152.

 

 

تفسير:

تهمت هاى رنگارنگ

اين آيات، در حقيقت دنباله اى است براى بحثى كه در آيات گذشته، در مورد مبارزه با شرك و بت پرستى، و سپس، ادعاهاى بى پايه بت پرستان درباره بت ها، و اتهاماتشان درباره قرآن و شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است.

آيه نخست، مشركان را در واقع به محاكمه مى كشد و براى برانگيختن وجدان آنها، با منطقى روشن و ساده، و در عين حال قاطع و كوبنده، سخن مى گويد، مى فرمايد: «آنها خدايانى غير از پروردگار عالم كه اوصافش قبلاً گذشت، انتخاب كردند، خدايانى كه مطلقاً خالق چيزى نيستند، بلكه خودشان مخلوقند» (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لايَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ).

معبود حقيقى، خالق عالم هستى است، در حالى كه آنها درباره بت ها چنين ادعائى را نداشتند، بلكه آنها را «مخلوق» خدا مى دانستند.

وانگهى، انگيزه آنها براى پرستش بت ها چه مى تواند باشد؟ «بت هائى كه حتى مالك سود و زيان خود و مالك مرگ و حيات و رستاخيز خويش نيستند» چه رسد به ديگران (وَ لايَمْلِكُونَ لاَِنْفُسِهِمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً وَ لايَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً).

اصولى كه براى انسان اهميت دارد، همين پنج امر است: «مسأله سود و زيان و مرگ و زندگى و رستاخيز».

به راستى اگر كسى مالك اصلى اين امور باشد، شايسته پرستش است، اما آيا اين بت ها هرگز قادر بر اين امور در مورد خودشان هستند، چه رسد به اين كه: عابدان خود را بخواهند در اين جهات زير پوشش حمايت خويش قرار دهند؟

اين چه منطق رسوائى است كه: انسان به دنبال موجودى بيفتد، و سر بر آستان آن بگذارد كه هيچگونه اختيارى از خود در مورد خويشتن ندارد، چه رسد به ديگران؟!

اين بت ها، نه تنها در اين دنيا مشكلى را براى بندگان خود حل نمى كنند، كه در قيامت نيز كارى از آنها ساخته نيست.

اين تعبير، نشان مى دهد: اين گروه از مشركان كه مخاطب اين آيات هستند، معاد را به نوعى پذيرفته بودند (هر چند معاد روحانى، نه جسمانى) يا اين كه: قرآن حتى با عدم اعتقاد آنها به مسأله معاد، مطلب را مسلّم گرفته، و به طور قاطع در اين زمينه با آنها سخن مى گويد.

اين معمول است: گاهى انسان با كسى كه منكر حقيقتى است روبرو مى شود، اما سخنان خود را بدون اعتنا به افكار او بر طبق افكار خويش قاطعانه بيان مى كند، به خصوص اين كه: يك دليل ضمنى نيز در خود آيه 20 مسأله معاد نهفته شده است; زيرا هنگامى كه: خالقى، مخلوقى را مى آفريند، و مالك موت، حيات، سود و زيان او است، بايد هدفى از خلقت او داشته باشد، و اين هدف، در مورد انسان ها بدون قبول رستاخيز، امكان پذير نيست; چرا كه اگر با مُردن انسان همه چيز پايان يابد، زندگى پوچ خواهد بود و دليل بر اين است كه: آن خالق، حكيم نبوده است.

ضمناً ـ اگر مى بينيم: مسأله «ضرر» در آيه، قبل از «نفع» قرار گرفته براى اين است كه: انسان در درجه اول از زيان وحشت دارد، و جمله «دفع ضرر اولى از جلب منفعت» است، به صورت يك قانون عقلائى درآمده است.

و نيز اگر «ضرر»، «نفع»، «موت»، «حيات» و «نشور» به صورت نكره آمده، براى بيان اين حقيقت است كه: اين بت ها حتى در يك مورد، مالك سود و زيان و مرگ و زندگى و رستاخيز نيستند، چه رسد نسبت به همگان.

و اگر «لايَمْلِكُون» و «لايَخْلُقُون» به صورت «جمع مذكر عاقل» ذكر شده (در حالى كه بت هاى سنگى و چوبى كمترين عقل و شعورى ندارند) به خاطر آن است كه: هدف از اين سخن، تنها بت هاى سنگ و چوبى نيست، بلكه گروهى است كه: فرشتگان، يا حضرت مسيح را عبادت مى كردند و چون عاقل و غير عاقل در معنى اين جمله جمعند، همه را به صورت عاقل ذكر كرده و به اصطلاح ادبى از باب تغليب است.

و يا در اين تعبير، طبق اعتقاد طرف سخن گفته شده، تا عجز و ناتوانى آنها را مشخص كند، يعنى شما كه اينها را صاحب عقل و شعور مى دانيد، با اين حال چرا نمى توانند، زيانى از خود دفع كنند و يا منفعتى جلب نمايند؟!

* * *

آيه بعد، به تحليل هاى كفار و يا صحيح تر بهانه جوئى هاى آنها، در برابر دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرداخته، چنين مى گويد: «كافران گفتند: اين فقط دروغى است كه او ساخته و پرداخته است، و گروهى نيز او را بر اين كار يارى داده اند»! (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ).

در واقع، آنها براى اين كه: شانه از زير بار حق خالى كنند ـ همانند همه كسانى كه در طول تاريخ تصميم به مخالفت رهبران الهى داشتند ـ نخست او را متهم به افترا و دروغگوئى كردند، و مخصوصاً براى اين كه: قرآن را تحقير كنند از كلمه «هذا» (اين) استفاده كردند.

سپس، براى اين كه اثبات كنند: او به تنهائى قادر بر آوردن چنين سخنانى نيست; ـ زيرا آوردن چنين سخنان پرمحتوائى هر چه باشد نياز به قدرت علمى فراوانى دارد، و آنها مايل نبودند اين را بپذيرند ـ .

و نيز براى اين كه بگويند: اين يك برنامه ريشه دار و حساب شده است گفتند: او در اين كار تنها نبوده، بلكه جمعى وى را يارى كرده اند، و حتماً توطئه اى در كار است و بايد در مقابل آن ايستاد!.

بعضى از مفسران گفته اند: منظور از «قَوْمٌ آخَرُونَ» (گروهى ديگر) جماعتى از يهود بودند.

و بعضى گفته اند: منظور آنها سه نفر از اهل كتاب به نام «عداس»، «يسار» و «حبر» (يا جبر) بوده.

به هر حال، چون اين قبيل مطالب، در ميان مشركان «مكّه» وجود نداشت، و بخشى از آن، مانند سرگذشت پيامبران پيشين نزد يهود و اهل كتاب بود، آنها ناچار بودند، در اين تهمت، پاى خود اهل كتاب را نيز به ميان كشند، تا موج اعجاب مردم را از شنيدن اين آيات، فرو بنشانند.

ولى، قرآن در جواب آنها فقط يك جمله مى گويد و آن اين كه: «آنها با اين سخن خود، مرتكب ظلم و هم دروغ و باطل شدند» (فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً).(1)

«ظلم» از اين نظر است كه: مردى امين، پاك و راستگو همچون پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را متهم به دروغ و افترا بر خدا با همدستى جمعى از اهل كتاب كردند، و به مردم و خود نيز ستم نمودند.

دروغ و باطل از اين نظر كه: سخن آنها كاملاً بى اساس بود، زيرا بارها پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را دعوت به آوردن سوره ها و آياتى همچون قرآن كرده بود، و آنها در برابر اين تحدّى عاجز و ناتوان شده بودند.

اين خود، نشان مى داد كه: اين آيات ساخته مغز بشر نيست; چرا كه اگر چنين بود، آنها نيز مى توانستند: با كمك گرفتن از جماعت يهود و اهل كتاب، نظير آن را بياورند.

بنابراين، عجزشان، دليل بر دروغشان، و دروغشان دليل بر ظلمشان است.

از اين قرار، جمله كوتاه «فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً» پاسخى است رسا و گويا در برابر ادعاهاى بى اساس آنان.

واژه «زور» (بر وزن كور) در اصل از «زَور» (بر وزن غَور) به معنى قسمت بالاى سينه، گرفته شده، سپس به هر چيز كه از حدّ وسط متمايل شود، اطلاق گرديده.

و از آنجا كه «دروغ» از حق منحرف شده و به باطل گرائيده به آن زور مى گويند.

* * *

آيه بعد، به يكى ديگر از تحليل هاى انحرافى و بهانه هاى واهى آنان در مورد قرآن پرداخته، مى گويد: «آنها گفتند: اين همان افسانه هاى پيشينيان است كه آن را رونويس كرده»! (وَ قالُوا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها).

او، در واقع از خود چيزى ندارد، نه علم و دانشى و نه ابتكارى، چه رسد به وحى و نبوت.

او، از جمعى كمك گرفته، مشتى از افسانه هاى كهن را گردآورى كرده و نام آن را وحى و كتاب آسمانى گذارده است.

او، براى رسيدن به اين مقصد، همه روز از ديگران بهره گيرى مى كند «و اين كلمات هر صبح و شام بر او املا مى شود»! (فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً).

او، در مواقعى كه مردم كمتر در صحنه حضور دارند، يعنى به هنگام صبح و هنگام شام، براى منظور خود كمك مى گيرد.

اين سخن، در حقيقت تفسير و توضيحى است بر تهمت هائى كه در آيه قبل از آنها نقل شده بود.

آنها، در اين چند جمله كوتاه، مى خواستند: چند نقطه ضعف بر قرآن تحميل كنند.

نخست ،اين كه: قرآن مطلقاً مطلب تازه اى ندارد، و مشتى از افسانه هاى پيشين است!.

ديگر اين كه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) حتى يك روز بدون كمك ديگران نمى تواند به كار خود ادامه دهد، بايد صبح و شام مطالب را بر او املا كنند، و او بنويسد.

و سوم اين كه: او خواندن و نوشتن را مى داند، و اگر مى گويد: درس نخوانده ام، اين هم سخن خلافى است!.

در واقع آنها با اين دروغ ها و تهمت هاى واضح مى خواستند: مردم را از گِرد پيامبر(صلى الله عليه وآله) پراكنده كنند، در حالى كه تمام كسانى كه عقل داشتند و در آن جامعه مدتى زندگى كرده بودند، به خوبى مى دانستند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزد كسى درس نخوانده بود.

به علاوه، با جمعيت يهود و اهل كتاب سر و كارى نداشت، و اگر همه روز، صبح و شام از ديگران الهام مى گرفت، چگونه ممكن بود بر كسى مخفى شود؟.

از اين گذشته، آيات قرآن، در سفر و حضر، در ميان جمع و در تنهائى و در همه حال، بر او نازل مى شد.

افزون بر همه اينها، قرآن، مجموعه اى بود، از تعليمات اعتقادى، احكام عملى، قوانين، و قسمتى از سرگذشت پيامبران، چنان نبود كه، همه قرآن را سرگذشت پيامبران تشكيل دهد، و تازه آنچه از سرگذشت اقوام پيشين در قرآن آمده بود، شباهتى با آنچه در «عهدين» (تورات و انجيل تحريف يافته) و افسانه هاى خرافى عرب موجود بود، نداشت; چرا كه آنها پر از خرافات بود، و اينها پيراسته از خرافات كه اگر اين دو را در كنار هم بگذاريم و مقايسه كنيم، حقيقت امر، به خوبى روشن مى شود.(2)

* * *

لذا، آخرين آيه مورد بحث، به عنوان پاسخگوئى به اين اتهامات بى پايه، مى فرمايد:

«بگو! كسى آن را نازل كرده است كه اسرار آسمان ها و زمين را مى داند» (قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

اشاره به اين كه: محتواى اين كتاب، و اسرار گوناگونى كه از علوم و دانش ها، تاريخ اقوام پيشين، قوانين و نيازهاى بشرى، و حتى اسرارى از عالم طبيعت، و اخبارى از آينده در آن است، نشان مى دهد: ساخته و پرداخته مغز بشر نيست، و با كمك اين و آن، تنظيم نشده، بلكه، مولود علم كسى است كه: آگاه از اسرار آسمان و زمين است و علم او بر همه چيز احاطه دارد.

ولى، با اين همه، راه بازگشت را به روى اين كج انديشان مغرض و دروغگويان رسوا باز مى گذارد، و در پايان آيه مى گويد: درهاى توبه و بازگشت به سوى خدا به روى همه شما باز است «چرا كه او غفور و رحيم بوده و هست» (إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً).

به مقتضاى رحمتش، پيامبران را ارسال و كتب آسمانى را نازل نموده، و به مقتضاى غفوريتش ،گناهان بى حساب شما را در پرتو ايمان و توبه، مى بخشد.

 7وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً

8أَوْ يُلْقى إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَ قالَ الظّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُوراً

9انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً

10تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ جَعَلَ لَكَ خَيْراً مِنْ ذلِكَ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ وَ يَجْعَلْ لَكَ قُصُوراً

 

ترجمه:

7 ـ و گفتند: «چرا اين پيامبر غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟! (نه سنت فرشتگان دارد و نه روش شاهان را!) چرا فرشته اى بر او نازل نشده كه همراه وى مردم را انذار كند (و گواه صدق دعوى او باشد)؟!.

8 ـ يا گنجى (از آسمان) براى او فرستاده شود، يا باغى داشته باشد كه از (ميوه) آن بخورد (و امرار معاش كند)»؟! و ستمگران گفتند: «شما تنها از مردى مجنون پيروى مى كنيد»!.

9 ـ ببين چگونه براى تو مثل ها زدند و گمراه شدند، آنگونه كه قدرت پيدا كردن راه را ندارند!.

10 ـ زوال ناپذير و بزرگ است خدائى كه اگر بخواهد براى تو بهتر از اين مى دهد: باغ هائى كه نهرها از زير درختانش جارى است، و (اگر بخواهد) براى تو كاخ هائى مجلل قرار مى دهد.

 
شأن نزول:

در روايتى از امام حسن عسكرى(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: از پدرم، امام دهم سؤال كردم: آيا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با يهود و مشركان در برابر سرزنش ها و بهانه گيرى هايشان به بحث و گفتگو و استدلال مى پرداخت؟

پدرم فرمود: آرى، بارها چنين شد، از جمله اين كه: روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كنار خانه خدا نشسته بود، «عبداللّه بن ابى اميه مخزومى» در برابر او قرار گرفته گفت:

«اى محمّد تو ادعاى بزرگى كرده اى، و سخنان وحشتناكى مى گوئى! تو چنين مى پندارى كه: رسول پروردگار عالميانى، اما پروردگار جهانيان و خالق همه مخلوقات، شايسته نيست، رسولى مثل تو ـ انسانى همانند ما ـ داشته باشد، تو همانند ما غذا مى خورى، و همچون ما در بازارها راه مى روى!.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرضه داشت: بار پروردگارا تو همه سخنان را مى شنوى و به هر چيز، عالمى، آنچه را بندگان تو مى گويند، مى دانى (خودت پاسخ آنها را بيان فرما) در اين هنگام آيات فوق نازل شد و به بهانه گيرى هاى آنها پاسخ داد.(3)

* * *


1 ـ «جاؤُ» از ماده «مجيىء» معمولاً به معنى «آمدن» است، ولى، در اينجا به معنى «آوردن» آمده است، همانگونه كه در آيه 81 سوره «يونس» نيز مى خوانيم:

موسى به ساحران گفت: ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ: «آنچه شما آورده ايد سحر است».

2 ـ جمعى از مفسران معتقدند: مراد از جمله «اِكْتَتَبَها» اين است كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ديگران خواست براى او اين آيات را بنويسند، و همچنين جمله «تُمْلى عَلَيْهِ» مفهومش اين است كه: آنها القاء مى كردند و او حفظ مى كرد.

ولى، با توجه به اين كه: دليلى نداريم كه اين دو جمله را بر خلاف ظاهر بگيريم، تفسيرى كه در متن گفته شد، صحيح تر به نظر مى رسد، و در واقع آنها مى خواستند: از اين طريق پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را متهم كنند، كه با سواد است و عمداً خود را درس نخوانده معرفى مى كند!.

3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 6.

 

تفسير:

چرا اين پيامبر گنج ها و باغ ها ندارد؟!

از آنجا كه در آيات گذشته، بخشى از ايرادهاى كفار، درباره قرآن مجيد مطرح گرديد و به آن پاسخ داده شد، در آيات مورد بحث، بخش ديگرى را كه مربوط به رسالت شخص پيامبر است مطرح كرده و پاسخ مى گويد.

مى فرمايد: «آنها گفتند: چرا اين رسول، غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود»؟! (وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الأَسْواقِ).

اين چه پيامبرى است كه همچون افراد عادى، نياز به تغذيه دارد؟ و در بازارها براى كسب و تجارت، و يا خريد نيازمنديهاى خود راه مى رود؟.

اين نه سنت رسولان است، و نه شيوه ملوك و پادشاهان! در حالى كه، او مى خواهد: هم ابلاغ دعوت الهى كند، و هم بر همه ما حكومت نمايد!.

اصولاً ـ آنها معتقد بودند: افراد با شخصيت نبايد شخصاً براى رفع حوائج خود، به بازارها گام بگذارند، بايد مأموران و خدمتگذاران را به دنبال اين كار بفرستند.

سپس، افزودند: «چرا لااقل فرشته اى از سوى خدا بر او فرستاده نشده كه به عنوان گواه صدق دعوتش، همراه او، مردم را انذار كند»؟! (لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً).

* * *

بسيار خوب، به فرض كه قبول كنيم: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى تواند انسان باشد، ولى آخر چرا يك انسان تهى دست و فاقد مال و ثروت؟ «چرا گنجى از آسمان براى او فرستاده نشده و يا لااقل، چرا باغى ندارد كه از آن بخورد و امرار معاش كند»؟! (أَوْ يُلْقى إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها).

و باز به اينها قناعت نكردند، و سرانجام با يك نتيجه گيرى غلط، او را متهم به جنون ساختند، چنان كه در پايان همين آيه، مى خوانيم: «و ستمگران گفتند: اى مردمى كه به او ايمان آورده ايد! شما تنها از يك انسان مجنون و كسى كه مورد سحر ساحران قرار گرفته است، پيروى مى كنيد»! (وَ قالَ الظّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُوراً).

چرا كه آنها معتقد بودند: ساحران مى توانند در فكر و هوش افراد دخالت كنند و سرمايه عقل را از آنها بگيرند!.

از مجموع آيات فوق چنين استفاده مى شود: آنها در واقع چند ايراد واهى به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشتند كه، مرحله به مرحله از گفتار خود عقب نشينى مى كردند.

نخست معتقد بودند: اصلاً او بايد فرشته باشد، اين كه: غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود، مسلماً فرشته نيست!.

بعد گفتند: بسيار خوب اگر فرشته نيست، لااقل فرشته اى به عنوان معاونت همراه او از سوى خدا اعزام گردد.

و باز از اين هم تنزل كرده، گفتند: به فرض كه، پيامبر خدا بشر باشد، بايد گنجى از آسمان به سوى او انداخته شود!، تا دليل بر اين باشد كه او مورد توجه خدا است!.

و در آخرين مرحله، گفتند: به فرض كه هيچ يك از اينها را نداشته باشد لااقل، بايد آدم فقيرى نباشد، مانند يك كشاورز مرفّه، باغى در اختيارش باشد كه از آن زندگى خود را تأمين كند!.

اما متأسفانه! او فاقد همه اينها است و باز هم مى گويد پيغمبرم!!

و در پايان نتيجه گيرى كردند كه: اين ادعاى بزرگ او، در چنين شرائطى دليل بر آن است كه: عقل سالمى ندارد!.

* * *

آيه بعد، پاسخ همه اينها را در يك جمله كوتاه، چنين بيان مى كند: «ببين چگونه براى تو مثل ها زدند، و به دنبال آن گمراه شدند، آنچنان كه قدرت پيدا كردن راه را ندارند» (انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً).

اين جمله، تعبير گويائى است از اين واقعيت كه: آنها در مقابل دعوت حق و قرآنى كه محتواى آن شاهد گوياى ارتباطش با خدا است، به يك مشت سخنان واهى و بى اساس دست زده، مى خواهند با اين حرف هاى بى پايه، چهره حقيقت را بپوشانند.

اين، درست به اين ماند كه: شخصى در مقابل استدلالات منطقى، به يك مشت بهانه جوئى ها كه آثار سستى آن كاملاً نمايان است دست بزند، و ما بى اين كه: بخواهيم تك تك سخنان او را پاسخ دهيم، مى گوئيم: ببين با چه حرف هاى واهى مى خواهد در مقابل دليل منطقى بايستد؟!

سخنان آنها در تمام قسمتهايش چنين بود، زيرا:

اولاً: چرا پيامبر از جنس فرشتگان باشد؟ به عكس، عقل و دانش مى گويد: بايد انسان، رهبر انسان باشد، تا همه دردها، خواست ها، نيازها، مشكلات و مسائل زندگى او را كاملاً درك كند، تا سرمشق عملى براى او در همه زمينه ها باشد، كه مردم بتوانند از او، در همه برنامه ها الهام گيرند.

اگر فرشته اى نازل مى شد، مسلماً اين هدف ها تأمين نمى گشت، مردم مى گفتند:

اگر او سخن از زهد و بى اعتنائى به دنيا مى گويد، فرشته است و نيازى ندارد.

اگر دعوت به پاكدامنى و عفت مى كند، از طوفان غريزه جنسى خبر ندارد، و ده ها «اگر»، همانند آن.

ثانياً: چه لزومى دارد، همراه بشر، فرشته اى براى تصديق او بيايد؟

مگر معجزات، مخصوصاً معجزه بزرگى همچون قرآن، براى درك اين واقعيت كافى نيست؟!

ثالثاً: غذا خوردن همانند ساير انسان ها و راه رفتن در بازارها، سبب مى شود كه بيشتر، با مردم بياميزد، و در اعماق زندگى آنها فرو برود، و رسالت خود را بهتر انجام دهد، اين ضررى ندارد بلكه كمك او است.

رابعاً: عظمت و شخصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به گنج و گنجينه و به باغ هاى خرم و سرسبز ميوه نيست، اين طرز تفكر انحرافى كفار است كه شخصيت و حتى قرب به خدا را در سرمايه دار بودن مى داند.

در حالى كه، پيامبران آمده اند تا بگويند: اى انسان! ارزش وجود تو با اينها نيست، با علم و ايمان و تقواست.

خامساً: با چه معيارى او را «مسحور» و «مجنون» مى دانستند؟!

كسى كه عقلش به شهادت تاريخ زندگى، انقلاب بزرگ و بنيانگذارى تمدن اسلامى به وسيله او، فوق العاده بود، چگونه مى توان او را با اين برچسب هاى مسخره، متهم ساخت؟

مگر اين كه: بگوئيم بت شكنى كردن و كوركورانه دنبال نياكان نيفتادن دليل بر جنون است!

بنا بر آنچه گفتيم، روشن شد: «امثال» در اينجا، ـ به خصوص با قرائن موجود در آيه ـ به معنى سخنان سست و بى پايه است، و تعبير به «امثال» شايد به خاطر آن است كه: آن را در لباس حق و مثل و مانندِ دليل منطقى در آورده اند، در حالى كه واقعاً چنين نيست.(1)

به اين نكته نيز بايد توجه كرد: دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، گاهى او را به «ساحر بودن» و گاه «مسحور بودن» متهم مى كردند.

گرچه، بعضى از مفسران احتمال داده اند: «مسحور» به معنى «ساحر» بوده باشد (زيرا گاه اسم مفعول به معنى فاعل آمده است) ولى، ظاهر اين است كه: اين دو با هم فرق دارند.

اگر، ساحرش مى خواندند، به خاطر نفوذ فوق العاده كلام او در دل ها بود، چون نمى خواستند اين حقيقت را بپذيرند، متوسل به اتهام ساحر بودن مى شدند.

اما «مسحور» به معنى كسى است كه: ساحران در عقلش دخل و تصرف كرده و مايه اختلال حواس او را فراهم ساخته اند، اين اتهام از آنجا ناشى مى شد كه: او سنت شكن بود و مخالف عادات و رسوم خرافى و مصلحت انديشى هاى فردى گام برمى داشت.

اما پاسخ همه اين اتهامات، از سخنان بالا روشن شد.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چرا مى فرمايد: فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيْعُونَ سَبِيلاً: «آنها گمراه شدند و قادر بر پيدا كردن راه حق نيستند».

پاسخ اين است: انسان در صورتى مى تواند به حق راه يابد كه، خواهان حق، و جوياى حق باشد، اما آن كس كه: با پيش داورى هاى غلط و گمراه كننده اى ـ كه از جهل، لجاج و عناد سرچشمه مى گيرد ـ تصميم خود را قبلاً گرفته است، نه تنها حق را پيدا نخواهد كرد، كه: هميشه در برابر آن موضع گيرى مى كند.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، همانند آيه قبل، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده ـ به عنوان تحقير سخنان آنها، و اين كه قابل جواب گوئى نيست ـ مى فرمايد:

«بزرگ و پر بركت است خدائى كه اگر بخواهد، براى تو بهتر از آنچه اينها مى گويند قرار مى دهد، باغ هائى كه از زير درختانش نهرها جارى باشد، و نيز اگر بخواهد براى تو قصرهاى مجللى قرار مى دهد» (تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ جَعَلَ لَكَ خَيْراً مِنْ ذلِكَ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ وَ يَجْعَلْ لَكَ قُصُوراً).

مگر باغ ها و قصرهاى ديگران را چه كسى به آنها داده؟ جز خدا!

اصولاً، چه كسى اين همه نعمت و زيبائى را در اين عالم آفريده؟ جز پروردگار!

آيا براى چنين خداوند قادر و منّانى، ممكن نيست، بهتر از اينها را در اختيار تو بگذارد؟!

ولى، او هرگز نمى خواهد مردم، شخصيت تو را در مال، ثروت، قصر و باغ بدانند، و از ارزش هاى واقعى غافل شوند!.

او مى خواهد زندگى تو همانند افراد عادى، مستضعفان و محرومان باشد، تا بتوانى پناهگاهى، براى همه اينها، و براى عموم مردم باشى.

اما چرا مى گويد: باغ ها و قصرهائى بهتر از آن كه آنان مى خواستند، زيرا «گنج» به تنهائى مشكل گشا نيست، بلكه بايد پس از زحمات زياد تبديل به باغ ها و قصور شود، از اين گذشته آنها مى گفتند تو باغى داشته باشى كه زندگيت را تأمين كند، اما قرآن مى گويد: خدا مى تواند باغ ها و قصرها براى تو قرار دهد، اما هدف از بعثت و رسالت تو چيز ديگرى است.

در «خطبه قاصعه» از «نهج البلاغه» بيان رسا و گويائى در اين زمينه آمده است: آنجا كه امام(عليه السلام) مى فرمايد:

«موسى بن عمران با برادرش (هارون) بر فرعون وارد شدند، در حالى كه لباس هاى پشمين به تن داشتند، و در دست هر كدام عصائى بود، با او شرط كردند ـ كه اگر تسليم فرمان پروردگار شوى ـ حكومت و ملكت باقى مى ماند، و عزت و قدرتت دوام مى يابد، اما او گفت:

آيا از اين دو تعجب نمى كنيد؟ كه با من شرط مى كنند، بقاء ملك و دوام عزتم بستگى به خواسته آنها داشته باشد، در حالى كه خودشان فقر و بيچارگى از سر و وضعشان مى بارد (اگر راست مى گويند) چرا دستبندهائى از طلا به آنها داده نشده است؟

اين سخن را فرعون به خاطر بزرگ شمردن طلا، و جمع آورى آن و تحقير پشم و پوشيدن آن گفت.

ولى اگر خدا مى خواست، هنگام مبعوث ساختن پيامبرانش، درهاى گنج ها، معادن طلا و باغ هاى خرم و سرسبز را به روى آنان بگشايد، مى گشود.

و اگر مى خواست پرندگان آسمان و حيوانات وحشى زمين را همراه آنان گسيل دارد، مى داشت.

اگر اين كار را مى كرد، امتحان از ميان مى رفت، پاداش و جزاء بى اثر مى شد، وعده و وعيدهاى الهى بى فايده مى گرديد، و براى پذيرندگان، اجر و پاداش آزمودگان، واجب نمى شد، و مؤمنان استحقاق ثواب نيكوكاران را نمى يافتند، و اسماء و نام ها با معانى خود همراه نبودند،...

اما خداوند پيامبران خويش را از نظر عزم و اراده، قوى، و از نظر ظاهر، فقير و ضعيف قرار دارد، ولى توأم با قناعتى كه قلب ها و چشم ها را پر از بى نيازى مى كرد، هر چند فقر ظاهرى آنها چشم ها و گوش ها را از ناراحتى مملوّ مى ساخت.

اگر پيامبران داراى آنچنان قدرتى بودند، كسى خيال مخالفت با آنان را نمى كرد، توانائى و عزتى داشتند كه هرگز مغلوب نمى شدند و سلطنت و شوكتى دارا بودند كه همه چشم ها به آنان دوخته مى شد و از راه هاى دور، بار سفر به سوى آنان مى بستند، اعتبار و ارزش آنها براى مردم كمتر، متكبران سر تعظيم در برابرشان فرود مى آوردند و اظهار ايمان مى نمودند.

اما اين ايمان، به خاطر علاقه به هدف آنان نبود، بلكه به خاطر ترسى كه بر آنها چيره مى شد، و يا به واسطه ميل و علاقه اى كه به ماديات آنها داشتند انجام مى گرفت، و در اين صورت در نيت هاى آنها خلوص يافت نمى شد و غير از خدا در اعمالشان شركت داشت».(1)

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: بعضى گفته اند: منظور از باغ و قصر، باغ و قصر آخرت است، ولى اين تفسير، به هيچ وجه با ظاهر آيه سازگار نيست.(3)

* * *

 11بَلْ كَذَّبُوا بِالسّاعَةِ وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعِيراً

12إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكان بَعِيد سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً

13وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً

14لاتَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثِيراً

15قُلْ أَ ذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً

16لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ خالِدِينَ كانَ عَلى رَبِّكَ وَعْداً مَسْئُوُلاً

 

ترجمه:

11 ـ بلكه آنان قيامت را تكذيب كرده اند; و ما براى كسى كه قيامت را تكذيب كند، آتشى شعلهور و سوزان فراهم كرده ايم!

12 ـ هنگامى كه اين آتش آنان را از مكانى دور ببيند، صداى وحشتناكش را كه با نفس زدن شديد همراه است مى شنوند.

13 ـ و هنگامى كه در جاى تنگى از آن افكنده شوند در حالى كه در غل و زنجيرند، فرياد واويلاى آنان بلند مى شود!

14 ـ (به آنان گفته مى شود:) امروز يك بار واويلا نگوئيد، بلكه بسيار واويلا بگوئيد!

15 ـ (اى پيامبر) بگو: «آيا اين بهتر است يا بهشت جاويدانى كه به پرهيزگاران وعده داده شده؟! بهشتى كه پاداش اعمال آنها و قرارگاهشان است».

16 ـ هر چه بخواهند در آنجا برايشان فراهم است; جاودانه در آن خواهند ماند; اين وعده اى است كه پروردگارت بر عهده گرفته است!


1 ـ بسيارى از مفسران در اينجا «امثال» را به معنى «تشبيهات» گرفته اند، اما روشن نساخته اند كه: مشركان در اينجا چه تشبيهى كرده اند؟

بعضى ديگر «امثال» را به معنى «توصيف ها» نموده اند، زيرا يكى از معانى «مثل» ـ طبق آنچه «راغب» در «مفردات» گفته ـ «توصيف» است.

ولى به هر حال، اگر منظور توصيف هم بوده باشد مسلماً در اينجا منظور توصيف بى پايه و بى اساس است، چرا كه در صدر و ذيل آيه فوق، قرائنى است كه: دلالت بر اين معنى مى كند: از يكسو، به عنوان تعجب مى گويد: ببين چه مثل هائى مى زنند؟! و از سوى ديگر، مى گويد: توصيف هائى، كه سبب گمراهى غير قابل بازگشت آنها مى شود.

2 ـ خطبه 192 «نهج البلاغه» (خطبه قاصعه).

3 ـ و همچنين كسانى كه گفته اند: منظور باغ هاى دنيا و قصرهاى آخرت است، فعل هاى ماضى و مضارع (جعل و يجعل) كه در آيه است نيز نبايد باعث چنين توهمى شود; زيرا مى دانيم طبق قواعد ادبيات عرب، افعال هنگامى كه در جمله شرطيه قرار مى گيرند مفهوم زمانى خود را از دست مى دهند (جوامع الجامع، جلد 2، صفحه 26).

 
تفسير:

مقايسه اى از بهشت و دوزخ

در اين آيات ـ به دنبال بحثى كه از انحراف كفار در مسأله توحيد و نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيات قبل بود ـ سخن از بخش ديگرى از انحرافات آنها در زمينه معاد به ميان آمده، و در حقيقت با بيان اين بخش، روشن مى شود: آنها در تمام اصول دين گرفتار تزلزل و انحراف بودند، هم در توحيد، هم در نبوت و هم در معاد، كه دو قسمت آن در آيات گذشته آمده، و اكنون سومين بخش را مى خوانيم.

نخست مى گويد: «بلكه آنها قيامت را تكذيب كردند» (بَلْ كَذَّبُوا بِالسّاعَةِ).

ذكر كلمه «بَل» كه در اصطلاح ادبى براى «اِضراب» است به اين معنى است كه: آنها آنچه در زمينه نفى توحيد و نبوت مى گويند، بهانه هائى است كه در حقيقت از انكار معاد سرچشمه گرفته است; چرا كه اگر كسى ايمان به چنان دادگاه عظيم و پاداش و كيفر الهى داشته باشد، اين چنين بى پروا حقايق را به باد مسخره نمى گيرد، با ذكر بهانه هاى واهى، از دعوت پيامبرى كه دلائل نبوتش آشكار است سر نمى پيچد، و در برابر بت هائى كه با دست خود ساخته و پرداخته، سر تعظيم فرود نمى آورد.

اما قرآن در اينجا به پاسخ استدلالى نپرداخته; چرا كه اين گروه اهل منطق و استدلال نبودند، بلكه، آنها را با تهديدهاى تكان دهنده و كوبنده مواجه مى كند، و آينده شوم و دردناك آنها را در برابر چشمشان مجسم مى سازد، كه گاه، اين منطق براى اين گونه افراد مؤثرتر است.

نخست مى گويد: «ما براى كسى كه قيامت را انكار كند آتش سوزانى مهيا كرده ايم» (وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعِيراً).(1)

آن گاه توصيف عجيبى از اين آتش سوزان كرده، مى گويد: «هنگامى كه اين آتش آنها را از راه دور ببيند چنان به هيجان مى آيد كه صداى وحشتناك و خشم آلود او را كه با نفس زدن شديد همراه است، مى شنوند»! (إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكان بَعِيد سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً).

در اين آيه تعبيرات متعدد گويائى است كه، از شدت اين عذاب الهى خبر مى دهد:

1 ـ نمى گويد: آنها آتش دوزخ را از دور مى بينند، بلكه مى گويد: آتش آنها را مى بيند، گوئى چشم و گوش دارد، چشم به راه دوخته و انتظار اين گنهكاران را مى كشد!

2 ـ نياز به اين ندارد كه آنها نزديك آن شوند، تا به هيجان در آيد، بلكه از فاصله دور ـ كه طبق بعضى از روايات يك سال راه است ـ از خشم، فرياد مى زند.

3 ـ از اين آتش سوزان، توصيف به «تغيّظ» شده است، و آن عبارت از حالتى است كه انسان، خشم خود را با نعره و فرياد آشكار مى سازد.

4 ـ براى آتش دوزخ، «زفير» قائل شده، يعنى شبيه آن حالتى كه انسان نَفَس را در سينه فرو مى برد، آنچنان كه دنده ها به طرف بالا رانده مى شوند و اين معمولاً در حالى است كه انسان بسيار خشمگين مى گردد.

مجموع اين حالات نشان مى دهد: آتش سوزان دوزخ، همچون حيوان درنده گرسنه اى كه در انتظار طعمه خويش است، انتظار اين گروه را مى كشد (پناه بر خدا).

* * *

اين وضع دوزخ است به هنگامى كه آنها را از دور مى بيند، اما وضع آنها در آتش دوزخ را چنين توصيف مى كند: «هنگامى كه در مكان تنگ و محدودى از آتش ـ در حالى كه در غل و زنجيرند ـ افكنده شوند فرياد واويلاشان بلند مى شود» (وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً).(2)

اين به خاطر كوچك بودن دوزخ نيست; چرا كه طبق آيه 30 سوره «ق» «هر چه در قيامت، به جهنم مى گوئيم: آيا پر شده اى؟ باز بيشتر طلب مى كند» (يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيد).

بنابراين، مكان وسيعى است اما آنها را در اين مكان وسيع آنچنان محدود مى كنند كه طبق بعضى از روايات، وارد شدنشان در دوزخ همچون وارد شدن ميخ در ديوار است!.(3)

ضمناً، واژه «ثُبُور» در اصل به معنى «هلاك و فساد» است، و به هنگامى كه انسان در برابر چيز وحشتناك و مهلكى قرار مى گيرد، گاهى فرياد «وا ثبورا»! بلند مى كند، كه مفهومش «اى مرگ بر من» است.

* * *

اما به زودى به آنها گفته مى شود: «امروز يك بار «وا ثبورا» نگوئيد، بلكه بسيار ناله «وا ثبورا» سر دهيد» (لاتَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثِيراً).

و در هر حال، اين ناله شما به جائى نخواهد رسيد و مرگ و هلاكى در كار نخواهد بود، بلكه بايد زنده بمانيد، و مجازات هاى دردناك را بچشيد.

اين آيه در حقيقت شبيه آيه 16 سوره «طور» است كه مى فرمايد: اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لاتَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ: «در آتش دوزخ بسوزيد، مى خواهيد شكيبائى كنيد يا نكنيد، براى شما تفاوتى نمى كند، شما جزاى اعمال گذشته خود را مى بينيد».

در اين كه: گوينده اين سخن با كافران كيست؟ قرائن نشان مى دهد، فرشتگان عذابند; چرا كه سر و كارشان با آنها است.

و اما اين كه: چرا به آنها گفته مى شود: يك بار «وا ثبورا» نگوئيد، بلكه بسيار بگوئيد، ممكن است به خاطر اين باشد كه: عذاب دردناك آنها موقتى نيست كه با گفتن يك «وا ثبورا» پايان يابد، بلكه، بايد در طول اين مدت همواره اين جمله را تكرار كنند.

به علاوه، مجازات الهى درباره اين ستمگران جنايتكار آنچنان رنگارنگ است كه در برابر هر مجازاتى، مرگ خود را با چشم مى بينند و صداى «وا ثبورا» ايشان بلند مى شود، و گوئى مرتباً مى ميرند و زنده مى شوند.

* * *

پس از آن روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده دستور مى دهد: آنها را به داورى دعوت كند، مى فرمايد: «بگو آيا اين سرنوشت دردناك بهتر است، يا بهشت جاويدانى كه به پرهيزكاران وعده داده شده است؟ بهشتى كه هم پاداش اعمال آنها است و هم جايگاه و قرارگاهشان» (قُلْ أَ ذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً).

* * *

همان بهشتى كه «هر چه در آن بخواهند در آنجا براى آنها فراهم است» (لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ).

همان بهشتى كه «براى هميشه در آن خواهند ماند» (خالِدِينَ).

«اين وعده اى است مسلّم بر پروردگارتان، كه آن را بر عهده گرفته است» (كانَ عَلى رَبِّكَ وَعْداً مَسْئُوُلاً).

اين سؤال و داورى طلبيدن، نه به خاطر آن است كه: كسى ترديد در اين امر داشته باشد، و نه اين كه: آن عذاب هاى دردناك وحشتناك قابل موازنه و مقايسه با اين نعمت هاى بى نظير باشد، بلكه، اين گونه سؤال ها و داورى طلبيدن ها، براى بيدار ساختن وجدان هاى خفته است، كه آنها را در برابر يك امر بديهى و بر سر دو راهى قرار دهند.

اگر در پاسخ بگويند: آن نعمت ها بهتر است و برتر است (كه حتماً بايد بگويند) خود را محكوم كرده اند كه اعمالشان بر ضد آن است، و اگر بگويند: آن عذاب بر اين نعمت برترى دارد، سند بى عقلى خود را امضاء نموده اند، و اين درست به آن مى ماند كه، ما به جوان گريزپائى كه مدرسه و دانشگاه را ترك گفته، هشدار مى دهيم، مى گوئيم: ببين آنها كه از علم و دانش فرار كردند و در آغوش فساد افتادند جايشان زندان است، آيا زندان بهتر است يا رسيدن به مقامات عالى؟!

* * *

نكته ها:

1 ـ نخست به اين نكته بايد توجه كرد: در آيات فوق در يك جا «خلد» و جاودانگى را به عنوان صفتى براى بهشت بيان كرده، و در جاى ديگر «خالد بودن» را حال براى بهشتيان، تا تأكيدى باشد بر اين حقيقت كه هم بهشت جاودانى است و هم ساكنان آن.

* * *

2 ـ جمله «لَهُمْ فِيْها ما يَشاؤُنَ» (هر چه بخواهند در بهشت هست) نقطه مقابل چيزى است كه در مورد دوزخيان در آيه 54 سوره «سبأ» آمده است: وَ حِيْلَ بِيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ: «ميان آنها و آنچه مى خواهند مانع و حائلى قرار داده شده».

* * *

3 ـ تعبير به «مصير» (جايگاه و محل بازگشت) بعد از تعبير به «جزاء» در مورد بهشت، همه جنبه تأكيد دارد بر آنچه در مفهوم جزاء افتاده، و همه نقطه مقابلى است در برابر جايگاه دوزخيان، كه در آيات قبل از آن آمده بود كه آنها دست و پا در غل و زنجير، در مكان تنگ و محدودى افكنده مى شوند.

* * *

4 ـ جمله «كانَ عَلى رَبِّكَ وَعْداً مَسْئُولاً»، اشاره به اين است كه: مؤمنان در دعاهاى خود بهشت را با تمام نعمت هايش از خداوند تقاضا كرده اند، آنها سائلند و خدا «مسئول عنه» چنان كه در آيه 194 سوره «آل عمران» از قول مؤمنان مى خوانيم: رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ: «پروردگارا آنچه را به رسولانت درباره ما وعده فرموده اى به ما مرحمت فرما».

همه مؤمنان نيز با زبان حال چنين تقاضائى را از خداوند دارند; زيرا هر كس اطاعت فرمان او مى كند، چنين تقاضائى را با زبان حال دارد.

فرشتگان نيز چنين درخواستى را از خدا درباره مؤمنان مى نمايند، چنان كه در آيه 8 سوره «مؤمن» مى خوانيم: رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْن الَّتِي وَعَدْتَهُمْ: «پروردگارا! مؤمنان را در باغ هاى جاودانى بهشت كه به آنها وعده داده اى داخل كن»!.

تفسير ديگرى در اينجا نيز وجود دارد و آن اين كه: كلمه «مَسْئُولاً» تأكيدى است بر اين وعده حتمى خداوند، يعنى آنچنان اين وعده قطعى است كه مؤمنان مى توانند آن را از خدا مطالبه كنند، و درست به اين مى ماند كه: ما به كسى وعده اى داده و در ضمن به او حق مى دهيم، از ما طلبكارى نمايد.

البته هيچ مانعى ندارد كه همه اين معانى در مفهوم وسيع «مَسْئُولاً» جمع باشد.

* * *

5 ـ با توجه به جمله «لَهُمْ ما يَشاؤُنَ» (هر چه بخواهند در آنجا هست) اين سؤال براى بعضى پيدا شده كه: اگر مفهوم گسترده اين جمله را در نظر بگيريم، نتيجه اش اين مى شود: بهشتيان مثلاً اگر مقام انبياء و اولياء را بخواهند به آنها داده مى شود، و يا اگر نجات دوستان و بستگان گنهكارشان را ـ كه مستحق دوزخند ـ طلب كنند به آن مى رسند، و مانند اين خواسته ها.

اما با توجه به يك نكته جواب اين سؤال روشن مى شود، و آن اين كه: پرده ها از برابر چشمان بهشتيان كنار مى رود، حقايق را به خوبى درك مى كنند و تناسب ها در نظر آنان كاملاً واضح مى شود، آنها هرگز به فكرشان نمى گذرد كه چنين تقاضاهائى را از خدا كنند و اين درست به اين مى ماند كه ما در دنيا تقاضا كنيم: يك كودك دبستانى استاد دانشگاه شود، و يا يك دزد جنايتكار، قاضى دادگاه، آيا اين گونه امور به فكر هيچ عاقلى در دنيا مى رسد؟ در آنجا نيز چنين است، از اين گذشته آنها تمام خواسته هايشان تحت الشعاع خواست خدا است و همان مى خواهند كه خدا مى خواهد و چيزى بر خلاف رضاى خداوند نمى خواهند.

* * *

 17وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَيَقُولُ أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبادِي هؤُلاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ

18قالُوا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغِي لَنا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِياءَ وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتّى نَسُوا الذِّكْرَ وَ كانُوا قَوْماً بُوراً

19فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِما تَقُولُونَ فَما تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَ لا نَصْراً وَ مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ نُذِقْهُ عَذاباً كَبِيراً

 

ترجمه:

17 ـ (به خاطر بياور) روزى را كه همه آنان و معبودهائى را كه غير از خدا مى پرستند جمع مى كند، آن گاه به آنها مى گويد: «آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد يا خود آنان راه را گم كردند»؟!

18 ـ (در پاسخ) مى گويند: «منزهى تو! براى ما شايسته نبود كه غير از تو اوليائى برگزينيم، ولى آنان و پدرانشان را از نعمت ها برخوردار نمودى تا اين كه (به جاى شكر نعمت) ياد تو را فراموش كردند و تباه و هلاك شدند».

19 ـ (خداوند به آنان مى گويد: ببينيد) اين معبودان، شما را در آنچه مى گوئيد تكذيب كردند! اكنون نمى توانيد عذاب الهى را بر طرف بسازيد، يا از كسى يارى بطلبيد! و هر كس از شما ستم كند، عذاب شديدى به او مى چشانيم!


1 ـ «سَعِيراً» از ماده «سعر» (بر وزن قعر) به معنى شعلهور شدن آتش است، بنابراين «سعير» به آتش شعلهور، و دامنه دار و سوزان گفته مى شود.

2 ـ «مُقَرَّنِينَ» از ماده «قَرَنَ» به معنى نزديكى و اجتماع دو يا چند چيز با هم است، و به طنابى كه اشياء را با آن مى بندند، «قرن» مى گويند و نيز به كسى كه با غل و زنجير دست و پايش را به هم مى بندند ـ به همين مناسبت ـ «مقرن» مى گويند (براى توضيح بيشتر درباره اين لغت به جلد دهم، صفحه 386 ذيل آيه 49 سوره «ابراهيم» مراجعه كنيد).

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 163، ذيل آيه مورد بحث.

 

 

تفسير:

محاكمه معبودان و عابدان گمراه

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از سرنوشت مؤمنان و مشركان در قيامت و پاداش و كيفر اين دو گروه بود، آيات مورد بحث، همين موضوع را به شكل ديگرى ادامه مى دهد و سؤالى را كه خداوند از معبودهاى «مشركان» در قيامت مى كند، همراه جواب آنها به عنوان يك هشدار، بيان مى فرمايد:

نخست مى گويد: «به ياد آور روزى را كه خداوند همه آنها و معبودهايشان را كه غير از «اللّه» پرستش مى كردند جمع و محشور مى كند» (وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ).

و از آنها «سؤال مى كند: آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد يا خود آنها راه را گم كردند»؟! (فَيَقُولُ أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبادِي هؤُلاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ).

* * *

اما آنها در پاسخ «مى گويند: منزهى تو اى پروردگار براى ما شايسته نبود كه اوليائى غير از تو برگزينيم» (قالُوا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغِي لَنا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِياءَ).

نه تنها ما آنها را به سوى خود دعوت نكرديم، بلكه ما به ولايت و عبوديت تو معترف بوديم و غير از تو را معبود براى خود و ديگران برنگزيديم!.

علت انحراف آنها اين بود كه: «آنان و پدرانشان را از نعمت ها و مواهب دنيا برخوردار نمودى (آنان به جاى اين كه شكر نعمتت را به جا آورند در شهوات و كامجوئى ها فرو رفتند) تا ياد تو را فراموش كردند» (وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتّى نَسُوا الذِّكْرَ).

«و به همين دليل فاسد شدند و هلاك گشتند» (وَ كانُوا قَوْماً بُوراً).

* * *

در اينجا خداوند روى سخن را به مشركان كرده، مى گويد: «اين معبودانتان شما را در آنچه مى گوئيد، تكذيب كردند» مى گفتيد: اينها شما را از راه منحرف كردند و به سوى عبادت خود، دعوت نمودند در حالى كه آنها گفته شما را دروغ مى شمرند (فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِما تَقُولُونَ).

و چون چنين است و خود مرتكب انحراف خويش بوده ايد، «قدرت نداريد عذاب الهى را از خود بر طرف سازيد و خويش را يارى كنيد و يا از ديگران يارى بطلبيد» (فَما تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَ لا نَصْراً).

«و كسى كه از شما ستم كند، عذاب شديد و بزرگى به او مى چشانيم» (وَ مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ نُذِقْهُ عَذاباً كَبِيراً).

بدون شك، «ظلم» مفهوم وسيعى دارد، هر چند موضوع بحث در آيه «شرك» است كه يكى از مصداق هاى روشن ظلم مى باشد، اما با اين حال، كلى بودن مفهوم آيه را از بين نمى برد.

جالب اين كه: «مَنْ يَظْلِمْ» به صورت فعل مضارع آمده است و اين نشان مى دهد، قسمت اول بحث ـ اگر چه مربوط به گفتگوهاى رستاخيز است ـ اما جمله اخير، خطابى است به آنها در دنيا، گوئى همين كه دل هاى مشركان بر اثر شنيدن «گفتگوهاى عابدان و معبودان در قيامت» آماده اثر پذيرى مى شود سخن را از قيامت به دنيا كشانده و به آنها مى گويد: «هر كسى ظلم و ستمى انجام دهد او را شديداً كيفر مى دهيم».(1)

 


1 ـ اين احتمال نيز وجود دارد كه: جمله اخير نيز دنباله گفتگوى خداوند با مشركان در قيامت باشد، و مضارع بودن فعل زيانى نمى رساند; زيرا جمله «مَنْ يَظْلِمْ...» به صورت يك قانون كلى (جمله شرطيه) ذكر شده، و مى دانيم: افعال در جمله شرطيه، مفهوم زمانى خود رااز دست مى دهند، و تنها ارتباط شرط و جزا در نظر است.

* * *

نكته ها:

1 ـ منظور از معبودها در اينجا كيانند؟

در پاسخ اين سؤال، دو تفسير در ميان مفسران معروف وجود دارد:

نخست اين كه: منظور معبودهاى انسانى (همچون مسيح(عليه السلام)) يا شيطانى (همچون جنّ) و يا «فرشتگان» است كه هر كدام را گروهى از مشركان براى پرستش انتخاب كرده بودند.

و از آنجا كه آنها داراى عقل، شعور و ادراك هستند مى توانند، مورد اين بازپرسى قرار گيرند، و براى اتمام حجت، و اثبات دروغ مشركان كه مى گويند: اينها ما را به عبادت خود دعوت كردند، از آنها سؤال مى شود.

آيا چنين سخنى صحيح است؟ و آنها صريحاً گفتار مشركان را تكذيب مى كنند!.

تفسير دوم كه جمعى از مفسران آن را ذكر كرده اند، اين است: خداوند در آن روز، نوعى از حيات و درك و شعور به «بت ها» مى بخشد، به طورى كه مى توانند مورد بازپرسى قرار گيرند، و پاسخ لازم را بدهند كه: خدايا ما اينها را گمراه نكرديم، بلكه، آنها خودشان بر اثر غرق شدن در شهوات و غرور، گمراه شدند.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه: تمام معبودها را شامل شود، اعم از آنها كه داراى عقل و شعورند و به زبان خود واقعيت ها را مى گويند، و معبودهائى كه از عقل و شعور برخوردار نيستند و به زبان حال حقيقت را منعكس مى سازند.

ولى، قرائن موجود در آيه، با تفسير اول هماهنگ تر است، چرا كه فعل ها و ضميرها همه نشان مى دهد: طرف صحبت، صاحبان عقل و شعورند و اين متناسب با معبودهائى همچون مسيح، فرشتگان و مانند آنها است.

به علاوه، از جمله فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ: «آنها شما را تكذيب كردند» چنين برمى آيد كه: مشركان قبلاً ادعا نموده اند: اين معبودان ما را گمراه ساختند، و به سوى خويش دعوت كردند، و بعيد است مشركان اين ادعا را در مورد بت هاى سنگى و چوبى كرده باشند، زيرا خودشان ـ آن گونه كه در داستان ابراهيم آمده ـ يقين داشتند بت ها سخن نمى گويند: «لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ».(1)

در حالى كه مثلاً در مورد «مسيح»(عليه السلام) در آيه 116 سوره «مائده» مى خوانيم: أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ: «آيا تو، به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان دو معبود غير از خدا انتخاب كنيد»؟!

و در هر حال، مسلّم است، ادعاى مشركان و بت پرستان، واهى و بى اساس بوده و آنان ايشان را به عبادت خود دعوت نكرده اند.

جالب اين كه: معبودان در جواب نمى گويند: خدايا ما آنها را به عبادت خود دعوت نكرديم، بلكه، مى گويند: ما غير از تو معبودى براى خود انتخاب ننموديم، يعنى وقتى خود ما تنها تو را پرستش مى كنيم به طريق اولى براى آنها ديگرى را معرفى نكرده ايم، به خصوص اين كه: اين سخن با جمله سُبْحانَكَ: «منزهى تو» و با جمله ما كانَ يَنْبَغِى لَنا: «براى ما سزاوار نبود» همراه است كه نهايت ادب و تأكيد آنها را بر توحيد روشن مى سازد.

* * *


1 ـ انبياء، آيه 65.

 

2 ـ انگيزه انحراف از اصل توحيد

قابل توجه اين كه: معبودان، عامل اصلى انحراف اين گروه مشرك را «زندگى مرفّه» آنها مى شمرند، مى گويند: خداوندا آنها و پدرانشان را از نعمت هاى اين زندگى برخوردار ساختى، و همين باعث فراموشكارى آنها شد، به جاى اين كه: بخشنده اين نعمت ها را بشناسند و به شكر و طاعتش پردازند در گرداب غفلت و غرور فرو رفتند، و تو و روز قيامت را به دست فراموشى سپردند.

و به راستى، زندگى مرفّه براى جمعيتى كه ظرفيت كافى ندارند و پايه هاى ايمانشان سست است از يكسو، «غرور آفرين» است; چرا كه وقتى به نعمت فراوان رسيدند خود را گم مى كنند و خدا را فراموش مى نمايند، حتى گاه فرعونوار كوس «أَنَا اللّه» مى كوبند!

و از سوئى ديگر، اين گونه افراد مايلند هر چه بيشتر آزاد باشند، و هيچ محدوديتى در كامجوئى از لذائذ در كارشان نباشد، و قيد و بندهائى از قبيل حلال و حرام، مشروع و نامشروع آنها را از رسيدن به هدف هايشان منع نكند، و به اين دليل، نمى خواهند در برابر قوانين و مقررات دينى، سر تعظيم فرود آورند و روز حساب و جزا را بپذيرند.

هم اكنون، نيز طرفداران آئين خدا و تعليمات انبيا در ميان مرفّهين زياد نيستند، و اين مستضعفين اند كه طرفداران سرسخت، دوستان با وفا، ايثارگر دين و مذهبند.

البته، اين سخن در هر دو طرف استثناهائى دارد، ولى اكثريت هر دو گروه چنانند كه گفتيم.

ضمناً، در آيه فوق، تنها روى مرفّه بودن زندگى خود آنها تكيه نشده، بلكه روى مرفّه بودن زندگى نياكان آنها نيز تكيه شده است; زيرا هنگامى كه انسان از كودكى در ناز و نعمت پرورش يافت، طبيعى است كه ميان خود و ديگران غالباً جدائى و امتياز ببيند، و به آسانى حاضر نباشد، منافع مادى و زندگى مرفّه خود را از دست بدهد.

در حالى كه پايبند بودن به فرمان خدا، و برنامه هاى مذهب، نياز به ايثار، و گاهى هجرت، حتى جهاد و شهادت دارد، و گاه، تن در دادن به انواع محروميت ها و تسليم دشمن نشدن، و اينها امورى است كه با مزاج مرفّهين كمتر سازگار است مگر آنها كه شخصيتشان فوق زندگى ماديشان است كه اگر يك روز بود، شكر خدا مى گويند و اگر نبود متزلزل و ناراحت نمى شوند، و به تعبير ديگر، آنها بر زندگى ماديشان حاكمند نه محكوم، اميرند، نه اسير!.

از اين توضيح استفاده مى شود: منظور از جمله «نَسُوا الذِّكْرَ»، فراموش كردن ياد خدا است كه در آيه 19 سوره «حشر» به جاى آن «وَ لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ» آمده است، و يا فراموش كردن روز قيامت و دادگاه عدل پروردگار، آنچنان كه در آيه 26 سوره «ص» آمده: لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ: «براى آنها عذاب شديدى است به خاطر فراموش كردن روز حساب».

و يا فراموش كردن هر دو و همه برنامه هاى الهى.

* * *

3 ـ واژه «بور»

«بور» از ماده «بَوار» در اصل، به معنى شدت كساد بودن چيزى است و چون شدت كسادى، باعث فساد مى شود ـ چنان كه در ضرب المثل عرب آمده: «كَسَدَ حَتّى فَسَدَ» ـ اين كلمه به معنى «فساد»، و سپس «هلاكت» اطلاق شده است.

و از آنجا كه زمين خالى از درخت، گل و گياه در حقيقت فاسد و مرده است به آن «بائر» مى گويند.

بنابراين، جمله «كانُوا قَوْماً بُوراً» اشاره به اين است كه: اين گروه بر اثر غرق شدن در زندگى مرفّه مادى و فراموش كردن خدا و رستاخيز، به فساد و هلاكت كشيده شدند و سرزمين دلشان همچون بيابانى خشك و بائر، از گل هاى ملكات ارزشمند انسانى و ميوه هاى فضيلت و حيات معنوى خالى گرديد.

مطالعه حال ملت هائى كه امروز در ناز و نعمت غرقند و از خدا و خلق بى خبرند، عمق معنى اين آيه را روشن تر مى سازد كه چگونه در درياى فساد اخلاقى غرق شده اند، و چگونه فضائل انسانى از سرزمين باير وجودشان برچيده شده است.(1)

* * *

20وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الأَسْواقِ وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْض فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً

 

ترجمه:

20 ـ ما هيچ يك از رسولان را پيش از تو نفرستاديم مگر اين كه غذا مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند; و بعضى از شما را وسيله امتحان بعضى ديگر قرار داديم، آيا صبر و شكيبائى مى كنيد (و از عهده امتحان بر مى آئيد)؟! و پروردگار تو همواره بصير و بينا بوده است.

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران، در شأن نزول آيه فوق چنين آورده اند: گروهى از سران مشركان، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، گفتند: اى محمّد! تو از ما چه مى خواهى؟ اگر رياست مى طلبى ما تو را سرپرست خود مى كنيم، و اگر علاقه به مال دارى از اموال خود در اختيار تو مى گذاريم.

اما هنگامى كه ديدند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر اين پيشنهادهايشان تسليم نشد، به بهانه جوئى پرداخته گفتند: تو چگونه فرستاده خدا هستى؟ با اين كه: غذا مى خورى و در بازارها توقف مى كنى؟!

آنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خوردن غذا سرزنش كردند; چرا كه مى خواستند: او فرشته باشد.

به راه رفتن در بازارها ملامت كردند; چرا كه آنها كسراها و قيصرها و پادشاهان جبّار را ديده بودند، كه هرگز گام در بازارها نمى گذاردند، در حالى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مردم در بازارها حشر و نشر داشت و با آنها مأنوس بود، و امر و نهى الهى را به آنها ابلاغ مى كرد، بهانه جويان ايراد كرده گفتند:

او مى خواهد حكمران ما شود، در حالى كه روش او مخالف سيره پادشاهان است!.

آيه فوق، نازل شد و اين حقيقت را روشن ساخت كه: روش پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، روش همه پيامبران پيشين است.(2)

* * *


1 ـ واژه «بور» را بعضى مصدر مى دانند كه گاه به معنى اسم فاعل به كار مى رود و مفرد و تثنيه و جمع مذكر و مؤنث در آن يكسانست و بعضى آن را جمع «بائر» شمرده اند.

2 ـ گر چه، مضمون روايت فوق، در بسيارى از تفسيرها آمده است، ولى آنچه ما در بالا ذكر كرديم مطابق روايتى است كه «قرطبى» در جلد 7 تفسيرش صفحه 4721 آورده است.

 

تفسير:

همه پيامبران چنين بودند

در چند آيه قبل، يكى از بهانه جوئى هاى مشركان را به اين عنوان كه: چرا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود، آمده بود، و جوابى اجمالى و سر بسته براى آن گفته شد، آيه مورد بحث، به همان مطلب بازگشته و پاسخى صريح تر و مشروح تر به آن مى دهد، مى گويد:

«ما هيچ يك از رسولان را قبل از تو نفرستاديم مگر اين كه: همه آنها از جنس بشر بودند، غذا مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند» (و با مردم حشر و نشر داشتند) (وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الأَسْواقِ).

و در عين حال «بعضى از شما را وسيله امتحان بعض ديگر قرار داديم» (وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْض فِتْنَةً).

اين آزمايش، ممكن است از اين طريق باشد كه: انتخاب پيامبران از جنس بشر آن هم از انسان هائى كه از ميان توده هاى جمعيت محروم برمى خيزند، خود آزمايش بزرگى است; چرا كه گروهى ابا دارند زير بار هم نوع خود بروند به خصوص، كسى كه از نظر امكانات مادى در سطح پائينى قرار داشته باشد، و آنها از اين نظر در سطح بالا، و يا سن و سالشان بيشتر و در جامعه سرشناس تر باشند.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه منظور آزمودن عمومى مردم، به وسيله يكديگر است; چرا كه افراد از كار افتاده، ناتوان، بيمار، يتيم و دردمند، آزمونى هستند براى اقويا، سالم و تندرست، و به عكس افراد تندرست و قوى، آزمونى هستند براى افراد ضعيف و ناتوان.

آيا گروه دوم راضى به رضاى خدا هستند؟ و آيا گروه اول وظيفه و تعهد انسانى خود را در برابر گروه دوم انجام مى دهند، يا نه؟

و از آنجا كه اين دو تفسير، با هم منافاتى ندارند ممكن است هر دو در مفهوم وسيع آيه كه امتحان مردم به وسيله يكديگر است جمع باشد.

و به دنبال اين سخن، همگان را مورد خطاب قرار داده، سؤال مى كند: «آيا صبر و شكيبائى پيشه مى كنيد»؟ (أَ تَصْبِرُونَ).

چرا كه مهمترين ركن پيروزى در تمام اين آزمايش ها صبر، استقامت و پايمردى است، صبر و استقامت در برابر هوس هاى سركشى كه مانع از قبول حق مى شود، صبر و استقامت در برابر مشكلاتى كه در آنجا وظائف و اداء رسالتها وجود دارد، و همچنين شكيبائى در برابر مصائب و حوادث دردناك كه زندگى انسان به هر حال، خالى از آن نخواهد بود.

خلاصه، تنها با نيروى پايدارى و صبر است كه مى توان از عهده اين امتحان بزرگ الهى برآمد.(1)

و در پايان آيه، به عنوان يك هشدار، مى فرمايد: «پروردگار تو همواره بصير و بينا بوده و هست» (وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً).

مبادا، تصور كنند چيزى از رفتار شما در برابر آزمون هاى الهى از ديده بينا و موشكاف علم خداوند، مكتوم و پنهان مى ماند، او همه را دقيقاً مى داند و مى بيند.

* * *

سؤال:

در اينجا پرسشى پيش مى آيد و آن اين كه: پاسخ قرآن در آيات فوق به مشركان دائر بر اين كه: همه پيامبران از جنس بشر بودند، نه تنها مشكل را حل نمى كند، بلكه به اصطلاح از قبيل تكثير اشكال است; چرا كه ممكن است آنها ايراد خود را به همه پيامبران تعميم دهند.

پاسخ:

آيات مختلف قرآن نشان مى دهد: آنها اين ايراد را به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)داشتند و معتقد بودند: او وضع خاصى به خود گرفته، و لذا مى گفتند: ما لِهذَا الرَّسُولِ...: «چرا اين پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين چنين است...».

قرآن در پاسخ آنها مى گويد: اين، منحصر به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيست كه غذا مى خورد و در بازارها گام بر مى دارد، همه آنها چنين اوصافى را داشتند، و به فرض كه آنها اين اشكال را به همه پيامبران تعميم دهند، قرآن پاسخ آنها را نيز گفته، آنجا كه مى گويد: وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً: «به فرض كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را فرشته قرار مى داديم باز، ناگزير او را به صورت انسانى در مى آورديم»(2) (تا بتواند سرمشق و الگو در تمام زمينه ها براى انسان ها باشد).

اشاره به اين كه: تنها انسان مى تواند رهبر انسان باشد كه از تمام نيازها و خواسته ها و مشكلات و مسائل او آگاه است.

* * *

21وَ قالَ الَّذِينَ لايَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَرى رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوّاً كَبِيراً

22يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْرى يَوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً

23وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً

24أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذ خَيْرٌ مُسْتَقَرّاً وَ أَحْسَنُ مَقِيلاً

 

ترجمه:

21 ـ و كسانى كه اميدى به ديدار ما ندارند (و رستاخيز را انكار مى كنند) گفتند: «چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم خود نمى بينيم»؟! آنها درباره خود تكبر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!

22 ـ (آنها به آرزوى خود مى رسند) اما روزى كه فرشتگان را مى بينند، روز بشارت براى مجرمان نخواهد بود و مى گويند: «ما را امان دهيد، ما را معاف داريد» (اما سودى ندارد).

23 ـ و ما به سراغ اعمالى كه انجام داده اند مى رويم، و همه را همچون ذرات غبار پراكنده در هوا قرار مى دهيم!

24 ـ بهشتيان در آن روز قرارگاهشان از همه بهتر، و استراحتگاهشان نيكوتر است!


1 ـ براى توضيح بيشتر، درباره آزمايش هاى الهى، و هدف اين آزمايش ها، و ساير مشخصات آن، در جلد اول تفسير «نمونه» ذيل آيه 155 سوره «بقره»، مشروحاً بحث كرده ايم.

2 ـ انعام، آيه 9.

 

 

تفسير:

ادعاهاى بزرگ

گفتيم: مشركان لجوج، براى فرار از زير بار تعهدات و مسئوليت هائى كه ايمان به خدا و رستاخيز بر دوش آنها مى گذارد، بهانه هائى را مطرح مى كردند كه يكى از آنها اين بود :چرا پيامبر مثل ما نياز به غذا دارد؟ و در بازارها راه مى رود؟ كه پاسخ آن را در آيات قبل خوانديم.

آيات مورد بحث، دو قسمت ديگر از بهانه هاى آنها را مطرح كرده، پاسخ مى گويد، نخست مى فرمايد:

«آنها كه اميدى به لقاى ما ندارند (و رستاخيز را انكار مى كنند)، مى گويند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ و يا پروردگارمان را با چشم خود نمى بينيم» (وَ قالَ الَّذِينَ لايَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَرى رَبَّنا).

به فرض كه ما بپذيريم پيامبر هم مى تواند همچون ما زندگى عادى داشته باشد، اما اين قابل قبول نيست كه: پيك وحى تنها بر او نازل شود، و ما او را نبينيم! چه مانعى دارد، فرشته آشكار شود، و بر نبوت او صحه بگذارد، و يا قسمتى از وحى را در حضور ما بازگو كند؟!

و يا خدا را با چشم ببينيم كه: جاى هيچ شك و شبهه اى براى ما باقى نماند؟ اينها است كه براى ما سؤال انگيز است و اينها است كه مانع از پذيرش دعوت محمّد(صلى الله عليه وآله) مى شود!

مهم اين است كه: قرآن اين بهانه جويان را به عنوان «لايَرْجُونَ لِقائَنا» توصيف مى كند، كه نشان مى دهد: سرچشمه اين گفتارهاى بى اساس، عدم ايمان به آخرت، و عدم قبول مسئوليت در برابر خدا است.

در آيه 7 سوره «حجر» نيز شبيه اين سخن را خوانديم كه آنها مى گفتند: لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ:

«اگر راست مى گوئى چرا فرشتگان را براى ما نمى آورى تا تو را تصديق كنند»؟!

در آغاز همين سوره «فرقان» نيز خوانديم كه: مشركان مى گفتند: لَوْ لا أُنْزِلَ اِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونُ مَعَهُ نَذِيْراً: «چرا فرشته اى همراه او مأمور انذار انسان ها نشده است»؟.

در حالى كه: يك انسان حق طلب، براى اثبات يك مطلب، تنها مطالبه دليل مى كند، اما نوع دليل هر چه باشد، مسلماً تفاوت نمى كند، هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با نشان دادن معجزات، و از جمله خود قرآن، حقانيت دعوت خويش را به وضوح ثابت كرده، ديگر اين بهانه ها چه معنى دارد؟

و بهترين دليل، براى اين كه: اين سخنان را به خاطر تحقيق پيرامون نبوت پيامبر نمى گفتند، اين است كه: تقاضاى مشاهده پروردگار را كردند و او را تا سر حدّ يك جسم قابل رؤيت، تنزل دادند، همان تقاضاى بى اساسى كه مجرمان بنى اسرائيل نيز داشتند، و پاسخ قاطع آن را شنيدند، كه شرح آن در سوره «اعراف» ذيل آيه 143 آمده است.

لذا قرآن، در پاسخ اين تقاضاها، مى گويد: «آنها در مورد خود تكبر ورزيدند و گرفتار غرور، كبر و خود بينى شدند» (لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ).

«و طغيان كردند، چه طغيان بزرگى»؟ (وَ عَتَوْا عُتُوّاً كَبِيراً).

«عُتُوّ» (بر وزن غُلُوّ) به معنى خوددارى از اطاعت و سرپيچى از فرمان توأم با عناد و لجاج است.

تعبير «فِى أَنْفُسِهِم» ممكن است به اين معنى باشد كه: آنها در مورد خود به كبر و خود بينى گرفتار شدند، و نيز ممكن است به اين معنى باشد كه:

آنها كبر و غرورشان را در دل پنهان كردند و اين بهانه ها را آشكار!

در عصر و زمان ما نيز، كسانى هستند كه: منطق مشركان پيشين را تكرار كرده مى گويند: تا خدا را در محيط آزمايشگاه خود نبينيم، و تا روح را در زير چاقوى جراحى مشاهده نكنيم، باور نخواهيم كرد! و سرچشمه هر دو يكى است: استكبار و سركشى.

اصولاً، تمام كسانى كه ابزار شناخت را تنها حس و تجربه مى دانند به طور ضمنى همين سخن را تكرار مى كنند، و همه ماترياليست ها و ماديون در اين جمع داخلند، در حالى كه حس ما تنها توانائى درك قسمت ناچيزى از ماده اين جهان را دارد.

* * *

آن گاه، به عنوان تهديد مى گويد: اينها كه تقاضا دارند فرشتگان را ببينند سرانجام خواهند ديد، «اما روزى كه فرشتگان را مى بينند روزى است كه در آن روز بشارتى براى مجرمان نخواهد بود» چرا كه روز مجازات و كيفرهاى دردناك اعمال آنها است (يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْرى يَوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِينَ).(1)

آرى، در آن روز، از ديدن فرشتگان خوشحال نخواهند شد، بلكه چون نشانه هاى عذاب را همراه مشاهده آنان مى بينند به قدرى در وحشت فرو مى روند كه همان جمله اى را كه در دنيا به هنگام احساس خطر در برابر ديگران مى گفتند بر زبان جارى مى كنند «و مى گويند: ما را امان دهيد، ما را معاف داريد» (وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً).

ولى بدون شك، نه اين جمله و نه غير آن، اثرى در سرنوشت محتوم آنها ندارد; زيرا آتشى را كه خود افروخته اند، خواه و ناخواه دامانشان را مى گيرد، اعمال زشتى را كه انجام داده اند، در برابرشان مجسم مى گردد و خود كرده را تدبير نيست!.

واژه «حجر» (بر وزن قشر) در اصل، به منطقه اى گفته مى شود كه آن را سنگچين (تحجير) كرده، و ممنوع الورود ساخته باشند، و اگر مى بينيم «حجر اسماعيل» را «حجر» مى گويند، به خاطر ديوارى است كه اطراف آن كشيده و جدا گرديده است.

عقل را نيز «حجر» مى گويند; چون انسان را از كارهاى خلاف منع مى كند، لذا در آيه 5 سوره «فجر» مى خوانيم: هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْر: «آيا در اين سخن، سوگند قانع كننده اى براى صاحبان عقل وجود دارد»؟.

و نيز «اصحاب حجر»، كه در قرآن نامشان آمده (آيه 80 سوره «حجر») به قوم ثمود گفته شده است كه: خانه هاى سنگى محكمى در دل كوه ها براى خود مى تراشيدند و در حفاظت آن قرار مى گرفتند.

اما جمله «حِجْراً مَحْجُوراً» اصطلاحى بوده است در ميان عرب، وقتى به كسى برخورد مى كردند كه از او مى ترسيدند، براى گرفتن امان اين جمله را در برابر او مى گفتند.

مخصوصاً رسم عرب اين بود: در ماه هاى حرام كه جنگ ممنوع بوده هنگامى كه كسى با ديگرى روبرو مى شد، و احتمال مى داد اين سنت شكسته شود و به او صدمه اى برسد، اين جمله را تكرار مى كرد.

طرف مقابل نيز با شنيدن آن، او را امان مى داد و از نگرانى، اضطراب و وحشت بيرون مى آورد.

بنابراين، معنى جمله مزبور اين است: «امان مى خواهم، امانى كه برگشت و تغييرى در آن نباشد».(2)

ضمناً، از آنچه در بالا گفتيم، روشن شد: در اينجا گوينده اين سخن مجرمانند و تناسب افعال موجود در آيه، سير تاريخى و سابقه اين جمله در ميان عرب نيز همين را اقتضا مى كند، ـ هر چند بعضى احتمال داده اند كه گوينده اين سخن فرشتگان خواهند بود و هدفشان ممنوع ساختن مشركان از رحمت خدا است ـ .

بعضى نيز گفته اند: گوينده اين سخن، مجرمانند كه به يكديگر اين را مى گويند، ولى ظاهر همان معنى اول است كه: بسيارى از مفسران آن را اختيار كرده و يا به عنوان اولين تفسير از آن ياد نموده اند.(3)

اما در اين كه: آن روز كه مجرمان، فرشتگان را ملاقات مى كنند، كدام روز است؟ مفسران دو احتمال داده اند:

بعضى گفته اند: روز مرگ است كه انسان فرشته مرگ را مى بيند چنان كه در آيه 93 سوره «انعام» مى خوانيم: وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ:

«اگر ظالمان را ببينى هنگامى كه در امواج مرگ قرار گرفته اند و فرشتگان دست ها را گشوده اند (و مى گويند:) جان خود را بيرون كنيد...».

بعضى ديگر اين تفسير را انتخاب كرده اند: منظور روز قيامت و رستاخيز است كه، مجرمان در برابر فرشتگان عذاب قرار مى گيرند و آنها را مشاهده مى كنند.

تفسير دوم با توجه به آيات بعد، كه سخن از رستاخيز مى گويد و مخصوصاً با كلمه «يَوْمَئِذ» اشاره به آن دارد، نزديكتر به نظر مى رسد.

* * *

آيه بعد وضع اعمال اين مجرمان را در آخرت مجسم ساخته، مى گويد: «ما به سراغ تمام اعمالى كه آنها انجام داده اند مى رويم، و همه را همچون ذرات غبار پراكنده در هوا مى كنيم»! (وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً).

واژه «عمل» به طورى كه «راغب» در ««مفردات»» گفته، به معنى هر كارى است كه با قصد انجام مى گيرد، ولى «فعل»، اعم از آن است، يعنى به كارهائى كه با قصد، يا بى قصد، انجام مى گيرد اطلاق مى شود.(4)

جمله «قَدِمْنا» از ماده «قدوم» به معنى «وارد شدن» يا «به سراغ چيزى رفتن» است، و در اينجا دليل بر تأكيد و جدّى بودن مطلب است، يعنى مسلماً و به طور قطع، تمام اعمال آنها را كه با توجه و از روى اراده انجام داده اند ـ هر چند ظاهراً كارهاى خير باشد ـ به خاطر شرك و كفرشان، همچون ذرات غبار در هوا محو و نابود مى كنيم.

* * *


1 ـ كلمه «لا» در اينجا ممكن است براى نفى باشد چنانكه بسيارى از مفسران گفته اند.

و نيز احتمال دارد در مقام نفرين باشد كه در اين صورت معنى جمله چنين مى شود: «در آن روز بشارت بر مجرمان مباد».

2 ـ و از نظر ادبى «حجراً» مفعول فعل مقدرى است و «محجوراً» به عنوان تأكيد آمده و در اصل اين بوده: «أَطْلُبُ مِنْكَ مَنْعاً لاْ سَبِيْلَ اِلى رَفْعِهِ وَ دَفْعِهِ».

3 ـ تفسير «الميزان»، تفسير «فخر رازى»، تفسير «فى ظلال» و تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ اين تفاوت را «راغب» در ماده «عمل» مى گويد، هر چند در ماده «فعل» خلاف آن را بيان داشته، اما با توجه به موارد استعمال اين دو كلمه، اين تفاوت صحيح به نظر مى رسد، البته، ممكن است موارد استثناء نيز داشته باشد چنانكه به گاوهائى كه كار مى كنند، «عوامل» مى گويند.

 

آفات اعمال صالح

واژه «هَباء» به معنى ذرات بسيار ريز غبار است كه، در حال عادى، ابداً به چشم نمى آيد، مگر زمانى كه نور آفتاب از روزنه، يا دريچه اى به داخل اطاق تاريكى بيفتد و اين ذرات را روشن و قابل مشاهده سازد.

اين تعبير، نشان مى دهد: اعمال آنها به قدرى بى ارزش و بى اثر خواهد شد كه اصلاً گوئى عملى وجود ندارد، هر چند ساليان دراز، تلاش و كوشش كرده باشند.

اين آيه نظير آيه 18 سوره «ابراهيم» است كه مى فرمايد: مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَماد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْم عاصِف:

«اعمال كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكسترى است در برابر تندباد، در يك روز طوفانى»!.

دليل منطقى آن هم روشن است; زيرا چيزى كه به عمل انسان شكل و محتوا مى دهد، نيت، انگيزه و هدف نهائى عمل است، افراد با ايمان، با انگيزه الهى و توحيدى، هدف هاى مقدس و پاك، و برنامه صحيح و سالم، به سراغ انجام كارها مى روند، در حالى كه مردم بى ايمان، غالباً گرفتار تظاهر، رياكارى، تقلب، غرور و خود بينى هستند، و همين، سبب بى ارزش شدن اعمال آنها مى شود.

به عنوان نمونه، ما مسجدهائى را از صدها سال پيش سراغ داريم كه گذشت قرن ها كمترين تأثيرى بر آنها نگذاشته است، و به عكس، خانه هائى را مى بينيم كه با گذشت يك ماه يا يك سال، شكست ها و نقص هاى فراوان در آن ظاهر مى شود، اولى چون انگيزه الهى داشته از هر نظر محكم و با بهترين مصالح، با پيش بينى تمام حوادث آينده ساخته شده، اما دومى، چون هدف، تهيه مال و ثروتى از طريق تظاهر و فريب بوده است، تنها به رنگ و رو و ظاهرش توجه شده است.(1)

اصولاً، از نظر منطق اسلام، اعمال صالح آفاتى دارد كه بايد دقيقاً مراقب آن بود: گاه از آغاز ويران و فاسد است، همچون عملى كه براى «ريا» انجام مى گيرد.

گاه، انسان در حين عمل گرفتار غرور، عجب و خودبينى مى شود و ارزش عملش به خاطر آن از بين مى رود.

و گاه، بعد از عمل به خاطر انجام كارهاى مخالف و منافى، اثرش محو و نابود مى گردد، مانند انفاقى كه پشت سر آن «منت» باشد، و يا اعمال صالحى كه پشت سر آن كفر و ارتداد صورت گيرد.

و حتى طبق بعضى از روايات اسلامى، گاه، انجام گناهانى قبل از انجام عمل روى آن اثر مى گذارد، چنان كه در مورد شراب خوار مى خوانيم: تا چهل روز نماز او مقبول درگاه خدا نخواهد شد.(2)

به هر حال، اسلام برنامه اى فوق العاده دقيق، باريك و حساب شده درباره خصوصيات عمل صالح دارد.

در حديثى، از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: روز قيامت خداوند گروهى را مبعوث مى كند، در حالى كه نورى در مقابل آنان همچون لباس هاى سفيد و درخشنده است (اين نور همان اعمال آنها است) سپس به آن اعمال فرمان مى دهد: همگى ذرات پراكنده غبار شويد (و به دنبال آن همه محو مى گردند) آن گاه فرمود:

اِنِّهُمْ كانُوا يَصُومُونَ وَ يُصَلُّونَ وَ لكِنْ كانُوا اِذا عُرِضَ لَهُمْ شَىْءٌ مِنَ الْحَرامِ أَخَذُوهُ وَ اِذا ذُكِرَ لَهُمْ شَىْءٌ مِنْ فَضْلِ أَمِيْرِالْمُؤْمِنِيْنَ أَنْكَرُوهُ!:

«آنها نماز و روزه را به جا مى آوردند ولى هنگامى كه حرامى به آنها عرضه مى شد، از آن استفاده مى كردند و موقعى كه از فضائل امير مؤمنان على(عليه السلام) براى آنها بيان مى گشت، انكار مى كردند»!.(3)

* * *

و از آنجا كه قرآن، معمولاً نيك و بد را در برابر هم قرار مى دهد، تا با مقايسه، وضع هر دو روشن شود، آيه بعد، از بهشتيان سخن گفته، مى فرمايد: «بهشتيان در آن روز، قرارگاهشان بهتر و استراحتگاهشان نيكوتر است» (أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذ خَيْرٌ مُسْتَقَرّاً وَ أَحْسَنُ مَقِيلاً).

معنى اين سخن، آن نيست كه دوزخيان وضعشان خوبست و بهشتيان وضعشان از آنها بهتر، زيرا صيغه «افعل تفضيل» گاه در مواردى به كار مى رود كه: يك طرف به كلى فاقد آن مفهوم است و طرف ديگر واجد، مثلاً در سوره «فصلت» آيه 40 مى خوانيم: أَ فَمَنْ يُلْقى فِي النّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ:

«آيا كسى كه در آتش افكنده مى شود بهتر است يا كسى كه روز قيامت در نهايت امنيت وارد محشر مى شود»؟!

«مُسْتَقَر» به معنى قرارگاه و «مَقِيْل» به معنى «محل استراحت در نيمه روز» است (از ماده «قيلوله» به معنى خواب نيم روز آمده است).

* * *

 25وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلاً

26الْمُلْكُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَى الْكافِرِينَ عَسِيراً

 

ترجمه:

25 ـ و (به خاطر آور) روزى را كه آسمان با ابرها شكافته مى شود، و فرشتگان نازل مى گردند.

26 ـ حكومت واقعى در آن روز از آن خداوند رحمان است; و آن روز، روز سختى براى كافران خواهد بود!


1 ـ در اين زمينه به گونه مشروح تر در جلد دهم تفسير «نمونه»، صفحه 308 به بعد (ذيل آيه 18 سوره «ابراهيم») بحث كرده ايم.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 427، ماده «خمر».

3 ـ تفسير «على بن ابراهيم» طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 9.

 

تفسير:

آسمان با ابرها شكافته مى شود!

باز در اين آيات، بحث درباره قيامت و سرنوشت مجرمان در آن روز، ادامه مى يابد، نخست مى گويد: «روز گرفتارى و اندوه مجرمان، روزى است كه آسمان با ابرها از هم مى شكافد و فرشتگان پى در پى نازل مى شوند»! (وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلاً).(1)

«غَمام» از «غم» به معنى پوشاندن چيزى است و از آنجا كه ابر آفتاب را مى پوشاند، به آن «غمام» گفته مى شود، همچنين به اندوه كه قلب را مى پوشاند «غم» مى گويند.

اين آيه در حقيقت پاسخى است به درخواست مشركان، و يكى ديگر از بهانه جوئى هاى آنها، زيرا آنها انتظار داشتند: خداوند و فرشتگان، طبق اساطير و افسانه هاى آنان، در ميان ابرها به سراغشان بيايند، و آنها را به سوى حق دعوت كنند، در اسطوره هاى يهود، نيز آمده كه: گاه، خداوند در لابلاى ابرها ظاهر مى شد!.(2)

قرآن، در پاسخ آنها مى گويد: آرى فرشتگان (و نه خدا) روزى به سراغ آنها مى آيند، اما كدام روز؟ روزى كه مجازات و كيفر اين بدكاران فرا مى رسد و بيهوده گوئى هاى آنها را پايان مى دهد.

اكنون ببينيم منظور از شكافته شدن «آسمان با ابرها» چيست؟ با اين كه: مى دانيم، اطراف ما چيزى به نام آسمان كه قابل شكافته شدن باشد، وجود ندارد.

بعضى از مفسران مانند: «علامه طباطبائى»(رضي الله عنه) در تفسير «الميزان» فرموده اند: منظور، شكافته شدن آسمان عالم شهود و كنار رفتن حجاب جهل و نادانى و نمايان گشتن عالم غيب است، يعنى انسان در آن روز، درك و ديدى پيدا مى كند كه با امروز، بسيار متفاوت است، پرده ها كنار مى رود، و فرشتگان را كه در حال نزول از عالم بالا هستند، مى بيند.

تفسير ديگر اين است كه: منظور از «سماء»، كرات آسمانى است كه بر اثر انفجارات پى در پى از هم متلاشى مى شود، و ابرى كه حاصل از اين انفجارات و متلاشى شدن كوه ها است صفحه آسمان ها را فرا مى گيرد، بنابراين، كرات آسمانى شكافته مى شود، در حالى كه همراه با ابرهاى حاصل از آن است.(3)

آيات بسيارى از قرآن مجيد، ـ مخصوصاً آنها كه در سوره هاى كوتاه آخر قرآن آمده ـ بيانگر اين حقيقت است كه: در آستانه قيامت، دگرگونى هاى عظيم، انقلاب و تحول عجيب، سر تا سر عالم هستى را فرا مى گيرد، كوه ها متلاشى شده و همچون غبار در فضا پخش مى گردد، خورشيد بى نور، و ستارگان بى فروغ مى شوند، حتى فاصله ماه و خورشيد از بين مى رود، و لرزه و زلزله عجيبى سراسر زمين را فرا مى گيرد.

آرى، در چنان روزى، متلاشى شدن آسمان، يعنى كرات آسمانى و پوشيده شدن صفحه آسمان از يك ابر غليظ، امرى طبيعى خواهد بود.

همين تفسير را به نحو ديگرى مى توان بيان كرد:

شدت دگرگونى ها و انفجارات كواكب و سيارات، سبب مى شود كه: آسمان از ابرى غليظ پوشيده شود، اما در لابلاى اين ابر، گاه شكاف هائى وجود دارد، بنابراين آسمانى كه در حال عادى با چشم ديده مى شود، به وسيله اين ابرهاى عظيم انفجارى از هم جدا مى شود.(4)

تفسيرهاى ديگرى نيز براى اين آيه گفته شده است كه با اصول علمى و منطقى سازگار نيست و در عين حال تفسيرهاى سه گانه فوق منافاتى با هم ندارد.

ممكن است از يكسو، پرده هاى جهان ماده از مقابل چشم انسان كنار برود و عالم ماوراء طبيعت را مشاهده كند، و از سوى ديگر، كرات آسمانى متلاشى شوند و ابرهاى انفجارى آشكار گردند، و در لابلاى آنها شكاف هائى نمايان باشد، آن روز، روز پايان اين جهان و آغاز رستاخيز است، روز بسيار دردناكى است براى مجرمان بى ايمان و ستمكاران لجوج.

* * *

سپس به يكى از روشن ترين مشخصات آن روز، پرداخته، مى گويد: «حكومت حق در آن روز از آن خداوند رحمان است» (الْمُلْكُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ).

حتى آنها كه در اين جهان نوعى حكومت مجازى، محدود، فانى و زودگذر داشتند نيز، از صحنه حكومت كنار مى روند، و حاكميت از هر نظر و در تمام جهات، مخصوص ذات پاك او مى شود، و به همين دليل، «آن روز روز سختى براى كافران خواهد بود» (وَ كانَ يَوْماً عَلَى الْكافِرِينَ عَسِيراً).

آرى، در آن روز كه قدرت هاى خيالى به كلى از ميان مى روند، و حاكميت مخصوص خدا مى شود، پناهگاه هاى كافران فرو مى ريزد، و قدرت هاى جبار و طاغوتى محو مى شوند، هر چند در اين جهان نيز همه در برابر اراده او بى رنگ بودند ولى، در اينجا ظاهراً زرق و برقى داشتند اما در قيامت كه صحنه بروز واقعيت ها، و برچيده شدن مجازها و خيال ها و پندارها است، افراد بى ايمان در برابر مجازات هاى الهى چه تكيه گاهى مى توانند داشته باشند؟ و به همين دليل، آن روز فوق العاده بر آنها سخت خواهد گذشت.

در حالى كه: براى مؤمنان بسيار يسير و سهل و آسان است.

در حديثى از «ابو سعيد خدرى» نقل شده كه وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آيه «فِى يَوْم كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِيْنَ اَلْفَ سَنَة» را كه نشان مى دهد روز قيامت معادل پنجاه هزار سال است، تلاوت فرمود، عرض كردم: چه روز طولانى و عجيبى است؟! پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ اِنَّهُ لَيُخَفَّفُ عَنِ الْمُؤْمِنِ حَتّى يَكُونَ أَخَفَّ عَلَيْهِ مِنْ صَلاةِ الْمَكْتُوبَةِ يُصَلِّيْها فِى الدُّنْيا:

«سوگند به آن كسى كه جانم به دست او است، آن روز براى مؤمن سبك مى شود به مقدار مدت يك نماز فريضه كه در دنيا انجام مى دهد»!.(5)

دقت در ساير آيات قرآن، دلائل سخت بودن آن روز را بر كافران روشن مى سازد; چرا كه از يكسو مى خوانيم: «در آن روز تمام پيوندها و وسائل عالم اسباب، گسسته مى شود» (وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَسْبابُ).(6)

از سوئى ديگر، «نه مال آنها و نه آنچه را اكتساب كردند، آنان را سودى نمى دهد» (ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ).(7)

و از سوى سوم، «هيچ كس در آنجا به داد هيچ كس نمى رسد» (يَوْمَ لايُغْنِي مَوْلىً عَنْ مَوْلىً شَيْئاً).(8)

حتى «شفاعت كه تنها راه نجات است در اختيار گنهكارانى است كه پيوندى با خدا و دوستان خدا داشته اند» (مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ).(9)

و نيز «در آن روز به آنها اجازه عذر خواهى داده نمى شود» تا چه رسد به قبول عذرهاى غير موجه (وَ لايُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ).(10)

* * *

 27وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً

28يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً

29لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلاْ ِنْسانِ خَذُولاً

 

ترجمه:

27 ـ و (به خاطر آور) روزى را كه ستمكار دست خود را (از شدت حسرت) به دندان مى گزد و مى گويد: «اى كاش با رسول (خدا) راهى برگزيده بودم!

28 ـ اى واى بر من! كاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود انتخاب نكرده بودم!

29 ـ او مرا از يادآورى (حق) گمراه ساخت بعد از آن كه (ياد حق) به سراغ من آمده بود». و شيطان هميشه خوار كننده انسان بوده است!

 

شأن نزول:

براى اين آيات شأن نزولى نقل كرده اند كه، فشرده اش چنين است:

«در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) دو نفر دوست در ميان مشركان به نام «عقبه» و «أِبِّى» بودند هر زمان «عقبه» از سفر مى آمد غذائى ترتيب مى داد و اشراف قومش را دعوت مى كرد و در عين حال دوست مى داشت به محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) برسد هر چند اسلام را نپذيرفته بود.

روزى از سفر آمد، و طبق معمول، غذائى ترتيب داد و دوستان را دعوت كرد، در ضمن از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز دعوت نمود.

هنگامى كه: سفره را گسترده و غذا حاضر شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: تا شهادت به وحدانيت خدا و رسالت من ندهى، از غذاب تو نمى خورم، «عقبه» شهادتين را بر زبان جارى كرد.

اين خبر به گوش دوستش «اُبِّى» رسيد، پرسيد: اى «عقبه»! از آئينت منحرف شدى؟

گفت: نه به خدا سوگند من منحرف نشدم، و لكن مردى بر من وارد شد كه حاضر نبود از غذايم بخورد، جز اين كه شهادتين بگويم، من از اين شرم داشتم كه او از سر سفره من برخيزد، بى آن كه غذا خورده باشد، لذا شهادت دادم!

«أبِّى» گفت: من هرگز از تو راضى نمى شوم مگر اين كه: در برابر او بايستى و سخت توهين كنى!، «عقبه» اين كار را كرد و مرتد شد، و سرانجام در جنگ «بدر» در صف كفار به قتل رسيد و رفيقش «أُبِّى» نيز در روز جنگ «احد» كشته شد.(11)

آيات فوق، نازل گرديد و سرنوشت مردى را كه، در اين جهان گرفتار دوست گمراهش مى شود و او را به گمراهى مى كشاند، شرح داد.

بارها گفته ايم: شأن نزول ها گرچه خاص است ولى هرگز مفهوم آيات را محدود نمى كند، بلكه، كليّت آن شامل تمام افراد مشابه مى گردد.

* * *


1 ـ جمله «يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ» در واقع عطف است بر جمله «يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ» كه قبلاً گذشت، بنابراين، «يوم» در اينجا به همان چيزى تعلق مى گيرد كه در آيه گذشته بود، يعنى جمله «لا بشرى».

و جمعى معتقدند: متعلق به فعل مقدرى است، همچون «اذكر»، ضمناً «باء» در «بالغمام» ممكن است به معنى ملابست باشد، يا به معنى «عن» و يا براى سببيت كه در تفسير آيات در بالا منعكس است.

2 ـ «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 154، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ از نظر ادبى «باء» در اين صورت براى ملابست است.

4 ـ در اين صورت «باء» در «بالغمام» به معنى سببيت است.

5 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4739.

6 ـ بقره، آيه 166.

7 ـ مسد، آيه 2.

8 ـ دخان، آيه 41.

9 ـ بقره، آيه 255.

10 ـ مرسلات، آيه 36.

11 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 166، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

دوست بد مرا گمراه كرد!

روز قيامت صحنه هاى عجيبى دارد كه: بخشى از آن، در آيات گذشته آمد و در آيات مورد بحث، بخش ديگرى خاطر نشان شده، و آن مسأله حسرت فوق العاده ظالمان از گذشته خويش است، نخست مى فرمايد:

«به خاطر آور روزى را كه ظالم دست خويش را از شدت حسرت، به دندان مى گزد، مى گويد: اى كاش! با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) راهى برگزيده بودم» (وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً).(1)

«يَعَضُّ» از ماده «عَضّ» (بر وزن سدّ) به معنى گاز گرفتن با دندان است، و معمولاً اين تعبير در مورد كسانى كه از شدت حسرت و تأسف ناراحتند، به كار مى رود، چنان كه در فارسى نيز ضرب المثل است كه فلان كس «انگشت حسرت به دندان مى گزيد» (ولى در عربى به جاى انگشت، دست گفته مى شود، و شايد رساتر باشد، چون هميشه انسان در چنين حالاتى انگشت نمى گزد بلكه گاه پشت دست را مى گزد، مخصوصاً در زبان عربى بسيار مى شود كه: همچون آيه مورد بحث، «يَدَيْهِ» يعنى هر دو دست، گفته مى شود كه شدت تأسف و حسرت را به طرز گوياترى بيان مى كند).(2)

اين كار، شايد به خاطر اين باشد كه: اين گونه اشخاص، هنگامى كه گذشته خويش را مى نگرند، خود را مقصر مى دانند و تصميم بر انتقام از خويشتن مى گيرند و اين نوعى انتقام است، تا بتوانند در سايه آن كمى آرامش يابند.

و به راستى، آن روز را بايد «يَوْمُ الْحَسْرَةِ» گفت، چنان كه در قرآن از روز قيامت نيز به همين عنوان ياد شده است(3)، چرا كه افراد خطاكار، خود را در برابر يك زندگى جاويدان در بدترين شرائط مى بينند، در حالى كه: مى توانستند با چند روز صبر، شكيبائى و مبارزه با نفس، جهاد و ايثار، آن را به يك زندگى پر افتخار و سعادت بخش مبدل سازند.

حتى براى نيكوكاران هم روز تأسف است، تأسف از اين كه: چرا بيشتر از اين نيكى نكردند؟!

* * *

آن گاه مى افزايد: اين ظالم بيدادگر كه در دنيائى از تأسف فرو رفته مى گويد: «اى واى بر من! كاش! فلان شخص گمراه را دوست خود انتخاب نكرده بودم» (يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً).(4)

روشن است: منظور از «فلان» همان شخصى است كه او را به گمراهى كشانده: شيطان، دوست بد، يا خويشاوند گمراه، و فردى همچون «اُبَىّ» براى «عقبه» كه در شأن نزول آمده بود.

در واقع اين آيه، و آيه قبل، دو حالت نفى و اثبات را در مقابل هم قرار مى دهد در يك جا مى گويد: «اى كاش! راهى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيدا كرده بودم» و در اينجا مى گويد: «اى كاش! فلان شخص را دوست خود انتخاب نكرده بودم» كه تمام بدبختى در ترك رابطه با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قبول رابطه با اين دوست گمراه بود.

* * *

باز، ادامه داده، مى گويد: «بيدارى و آگاهى به سراغ من آمده بود، (و سعادت در خانه مرا كوبيد) ولى، اين دوست بى ايمان مرا گمراه ساخت» (لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي).

اگر از ايمان و سعادت جاويدان، فاصله زيادى مى داشتم، اين اندازه جاى تأسف نبود، ولى تا نزديك مرز، پيش رفتم، يك گام بيشتر نمانده بود كه: براى هميشه خوشبخت شوم، اما اين كور دلِ متعصبِ لجوج، مرا از لب چشمه آب حيات، تشنه بازگرداند، و در گرداب بدبختى فرو برد.

«ذِكْر» در جمله بالا معنى وسيعى دارد، و تمام آيات الهى را كه در كتب آسمانى نازل شده، شامل مى شود، بلكه، هر چيز كه موجب بيدارى و آگاهى انسان باشد، در آن جمع است.

و در پايان آيه، مى گويد: «شيطان هميشه مخذول كننده انسان بوده است» (وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلاْ ِنْسانِ خَذُولاً).

چرا كه: انسان را به بيراهه ها و مناطق خطر مى كشاند، و بعد او را سرگردان رها كرده و به دنبال كار خود مى برد.

بايد توجه داشت كه: «خَذُول» صيغه مبالغه است، به معنى بسيار مخذول كننده.

حقيقت خذلان اين است: كسى دل به يارى ديگرى ببندد، ولى او درست در لحظات حساس، دست از كمك و ياريش بردارد.

در اين كه: جمله اخير (كانَ الشَّيْطانُ لِلاْ ِنْسانِ خَذُولاً) گفتار خداوند به عنوان هشدار براى همه ظالمان و گمراهان، و يا دنباله گفتار اين افراد حسرت زده در قيامت است؟ مفسران دو تفسير ذكر كرده اند، و هر دو با معنى آيه متناسب است ولى گفتار خدا بودن، تناسب بيشترى دارد.

* * *


1 ـ جمله «يَوْمَ يَعَضُّ...» از نظر ادبى، عطف است بر «يَوْمَ يَرَوْنَ» كه در چند آيه قبل گذشت، بعضى نيز آن را متعلق به جمله مقدر (اذكر) دانسته اند.

2 ـ البته، گاه در فارسى نيز دست به دندان گزيدن نيز گفته مى شود چنانكه در شعر «سعدى» آمده است:

حذر كن، ز آنچه دشمن گويد: آن كن *** كه بر دندان گزى دست «تغابن»

3 ـ مريم، آيه 39.

4 ـ «خليل» به دوست خاص و صميمى گفته مى شود كه: انسان او را مشاور خود قرار مى دهد، البته «خليل» معانى ديگرى نيز دارد كه در جلد چهارم، صفحه 145، ذيل آيه 125 سوره «نساء» آورده ايم.

 

نكته:

نقش دوست در سرنوشت انسان

بدون شك عامل سازنده شخصيت انسان ـ بعد از اراده، خواست و تصميم او ـ امور مختلفى است كه: از اهم آنها همنشين، دوست و معاشر است; چرا كه انسان خواه و ناخواه، تأثيرپذير است، و بخش مهمى، از افكار و صفات اخلاقى خود را از طريق دوستانش مى گيرد، اين حقيقت، هم از نظر علمى و هم از طريق تجربه و مشاهدات حسى به ثبوت رسيده است.

اين تأثيرپذيرى، از نظر منطق اسلام تا آن حدّ است كه: در روايات اسلامى از پيامبر خدا حضرت سليمان(عليه السلام) چنين نقل شده: لاتَحْكُمُوا عَلَى رَجُل بِشَيْء حَتَّى تَنْظُرُوا إِلَى مَنْ يُصَاحِبُ، فَإِنَّمَا يُعْرَفُ الرَّجُلُ بِأَشْكَالِهِ وَ أَقْرَانِهِ وَ يُنْسَبُ إِلَى أَصْحَابِهِ وَ أَخْدَانِهِ:

«درباره كسى قضاوت نكنيد، تا به دوستانش نظر بيفكنيد; چرا كه انسان به وسيله دوستان، ياران و رفقايش شناخته مى شود».(1)

امام اميرالمؤمنين على بن ابيطالب(عليه السلام) در گفتار گوياى خود، مى فرمايد: فَمَنِ اشْتَبَهَ عَلَيْكُمْ أَمْرُهُ وَ لَمْ تَعْرِفُوا دِينَهُ، فَانْظُرُوا إِلَى خُلَطائِهِ، فَإِنْ كَانُوا أَهْلَ دِينِ اللَّهِ فَهُوَ عَلى دِينِ اللَّهِ، وَ إِنْ كانُوا عَلى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ فَلا حَظَّ لَهُ مِنْ دِينِ اللَّهِ:

«هر گاه وضع كسى بر شما مشتبه شد، و دين او را نشناختيد، به دوستانش نظر كنيد، اگر اهل دين و آئين خدا باشند، او نيز پيرو آئين خدا است، و اگر بر آئين خدا نباشند، او نيز بهره اى از آئين حق ندارد».(2)

به راستى، گاه، نقش دوست در خوشبختى و بدبختى يك انسان، از هر عاملى مهمتر است، گاه او را تا سر حدّ فنا و نيستى پيش مى برد، و گاه او را به اوج افتخار مى رساند.

آيات مورد بحث، و شأن نزول آن، به خوبى نشان مى دهد: انسان چگونه ممكن است تا مرز سعادت پيش برود، اما يك وسوسه شيطانى از ناحيه يك دوست بد، او را به قهقرا بازگرداند، و سرنوشتى مرگبار براى او فراهم سازد كه: از حسرت آن، روز قيامت هر دو دست را به دندان بگزد، و فرياد «يا وَيْلَتى» از او بلند شود.

در كتاب «العِشْرة» (آداب معاشرت) روايات بسيارى در همين زمينه وارد شده، كه نشان مى دهد: تا چه اندازه اسلام، در مسأله انتخاب دوست سختگير، دقيق و مو شكاف است.

اين بحث كوتاه را با نقل دو حديث در اين زمينه، پايان مى دهيم، و آنها كه اطلاعات بيشترى در اين زمينه مى خواهند، به كتاب «العِشْرة، بحار الانوار» جلد 74 مراجعه كنند.

در حديثى از نهمين پيشواى بزرگ اسلام امام محمّد تقى الجواد(عليه السلام)مى خوانيم: إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الشَّرِيرِ فَإِنَّهُ كَالسَّيْفِ الْمَسْلُولِ يَحْسُنُ مَنْظَرُهُ وَ يَقْبَحُ أَثَرُهُ:

«از همنشينى بدان بپرهيز كه همچون شمشير برهنه اند، ظاهرش زيبا و اثرش بسيار زشت است»!.(3)

پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: أَرْبَعٌ يُمِتْنَ الْقَلْبَ: الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ... وَ مُجالَسَةُ الْمَوْتَى، فَقِيلَ لَهُ يا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا الْمَوْتى؟ قالَ: كُلُّ غَنِيّ مُتْرِف:

«چهار چيز است كه قلب انسان را مى ميراند: تكرار گناه ـ تا آنجا كه فرمود: ـ و همنشينى با مردگان، كسى پرسيد: اى رسول خدا مردگان كيانند؟!

فرمود: ثروتمندانى كه مست ثروت اند».(4)

 30وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً

31وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوّاً مِنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفى بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً

32وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً

33وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَل إِلاّ جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً

34الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلاً

 

ترجمه:

30 ـ و پيامبر عرضه داشت: «پروردگارا! قوم من قرآن را رها كردند».

31 ـ (آرى،) اين گونه براى هر پيامبرى دشمنى از مجرمان قرار داديم; اما (براى تو) همين بس كه پروردگارت هادى و ياور (تو) باشد!

32 ـ و كافران گفتند: «چرا قرآن يك جا بر او نازل نمى شود»؟! اين به خاطر آن است كه قلب تو را به وسيله آن محكم داريم، و (از اين رو) آن را به تدريج بر تو خوانديم.

33 ـ آنان هيچ مَثَلى براى تو نمى آورند مگر اين كه ما حق را براى تو مى آوريم، و تفسيرى بهتر (و پاسخى دندان شكن كه در برابر آن ناتوان شوند)!

34 ـ آنان كه بر صورت هايشان به سوى جهنم محشور مى شوند، بدترين محل را دارند و گمراه ترين افرادند!


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 27 (ماده صدق).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 197.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 198.

4 ـ «خصال صدوق»، جلد 1، صفحه 228 (طبق نقل «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 195).

 

 

تفسير:

خدايا، مردم قرآن را ترك كردند!

از آنجا كه در آيات گذشته، انواع بهانه جوئى هاى مشركان لجوج و افراد بى ايمان مطرح شده بود، نخستين آيه مورد بحث، ناراحتى و شكايت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در پيشگاه خدا را از كيفيت برخورد اين گروه، با قرآن بازگو مى كند، مى گويد: «پيامبر به پيشگاه خدا عرضه داشت: پروردگارا! اين قوم من، قرآن را ترك گفتند و از آن دورى جستند» (وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً).(1)

اين سخن و اين شكايت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، امروز نيز همچنان ادامه دارد، كه از گروه عظيمى از مسلمانان به پيشگاه خدا شكايت مى برد كه: اين قرآن را به دست فراموشى سپردند، قرآنى كه رمز حيات است و وسيله نجات، قرآنى كه عامل پيروزى و حركت و ترقى است، قرآنى كه مملوّ از برنامه هاى زندگى مى باشد.

اين قرآن را رها ساختند و حتى براى قوانين مدنى و جزائيشان دست گدائى به سوى ديگران دراز كردند!

هم اكنون، اگر به وضع بسيارى از كشورهاى اسلامى، مخصوصاً آنها كه زير سلطه فرهنگى شرق و غرب زندگى مى كنند، نظر بيفكنيم، مى بينيم: قرآن در ميان آنها به صورت يك كتاب تشريفاتى درآمده است، تنها الفاظش را با صداى جالب از دستگاه هاى فرستنده پخش مى كنند، و جاى آن در كاشى كارى هاى مساجد به عنوان هنر معمارى است، براى افتتاح خانه نو، يا حفظ مسافر، شفاى بيماران، و حداكثر براى تلاوت، به عنوان ثواب از آن استفاده مى كنند.

حتى گاه كه با قرآن استدلال مى نمايند، هدفشان اثبات پيش داورى هاى خود به كمك آيات با استفاده از روش انحرافى تفسير به رأى است.

در بعضى از كشورهاى اسلامى، مدارس پر طول و عرضى به عنوان مدارس «تحفيظ القرآن» ديده مى شود، و گروه عظيمى از پسران و دختران به حفظ قرآن مشغولند، در حالى كه، انديشه هاى آنها گاهى از غرب و گاه از شرق، و قوانين و مقرراتشان از بيگانگان از اسلام گرفته شده است، و قرآن فقط پوششى است براى خلافكارى هايشان.

آرى، امروز هم پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرياد مى زند: «خدايا! قوم من، قرآن را مهجور داشتند»!

«مهجور» از نظر مغز و محتوا، متروك از نظر انديشه و تفكر، و متروك از نظر برنامه هاى سازنده اش!

* * *

آيه بعد، براى دلدارى پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) كه با اين موضعگيرى خصمانه دشمنان، مواجه بود، مى فرمايد: «و اين گونه براى هر پيامبرى دشمنى از مجرمان قرار داديم» (وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوّاً مِنَ الْمُجْرِمِينَ).

فقط تو نيستى كه با عداوت سرسختانه اين گروه، روبرو شده اى، همه پيامبران در چنين شرائطى قرار داشتند كه، گروهى از «مجرمان» به مخالفت آنها برمى خاستند و كمر دشمنى آنان را مى بستند.

ولى بدان! تو تنها و بدون ياور نيستى «همين بس كه خدا هادى و راهنما، و يار و ياور تو است» (وَ كَفى بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً).

نه وسوسه هاى آنها مى تواند تو را گمراه سازد; چرا كه هاديت خدا است، و نه توطئه هاى آنها مى تواند تو را در هم بشكند; چرا كه ياورت پروردگار است كه علمش برترين علم ها و قدرتش مافوق همه قدرت ها است.

خلاصه تو بايد بگوئى:

هزار دشمنم ار مى كنند قصد هلاك *** توام چو دوستى، از دشمنان ندارم باك

* * *

باز در آيه بعد، به يكى ديگر از بهانه جوئى هاى اين مجرمان بهانه جو، اشاره كرده مى گويد: «كافران گفتند: چرا قرآن يك جا بر او نازل نمى شود»؟! (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً).

مگر نه اين است كه: همه آن از سوى خدا است؟ آيا بهتر نيست كه اول و آخر، و تمام محتواى اين كتاب يك جا نازل شود، تا مردم بيشتر به عظمت آن واقف گردند؟.

خلاصه، چرا اين آيات تدريجاً و با فواصل مختلف زمانى نازل مى گردد؟

البته، براى افراد سطحى، مخصوصاً اگر بهانه جو باشند، اين اشكال در كيفيت نزول قرآن پيدا خواهد شد كه: چرا اين كتاب بزرگ آسمانى ـ كه پايه و مايه همه چيز مسلمانان و محور همه قوانين سياسى، اجتماعى، حقوقى و عبادى آنان است ـ يك جا به صورت كامل بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نازل نشده، تا مردم پيوسته آن را از آغاز تا انجام بخوانند و از محتوايش آگاه شوند؟

اصولاً، بهتر بود خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز از تمام اين قرآن يك جا با خبر باشد تا هر چه مردم از او مى خواهند و مى پرسند، فوراً پاسخ گويد.

ولى در دنباله همين آيه، به آنها چنين پاسخ مى گويد:

«ما قرآن را تدريجاً نازل كرديم تا قلب تو را محكم داريم، و آن را به صورت آيات جداگانه و آرام، اما پشت سر هم بر تو وحى كرديم» (كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً).

آنها از اين واقعيت ها بى خبرند كه چنان ايرادهائى مى كنند.

ارتباط نزول تدريجى قرآن، با تقويت قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان، بحث جالب و مشروحى دارد كه در نكات پايان اين آيات، خواهد آمد.

* * *

آن گاه، براى تأكيد بيشتر، بر پاسخ فوق، مى فرمايد: «آنها هيچ مثلى براى تو نمى آورند، و هيچ بحث و سخنى را براى تضعيف دعوت تو طرح نمى كنند، مگر اين كه: ما سخن حقى را كه دلائل سست آنها را در هم مى شكنند و به قاطع ترين وجهى به آنها پاسخ مى گويد، در اختيار تو مى گذاريم و تفسير بهتر و بيانى جالب تر براى تو مى گوئيم» (وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَل إِلاّ جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً).

* * *

و از آنجا كه: اين دشمنان كينه توز، و مشركان متعصب و لجوج، بعد از مجموعه ايرادات خود، چنين استنتاج كرده بودند كه: محمّد(صلى الله عليه وآله) و يارانش با اين صفات، اين كتاب، و اين برنامه هائى كه دارند بدترين خلق خدايند (العياذ باللّه) و چون ذكر اين سخن با كلام فصيح و بليغى، همچون قرآن تناسب نداشت، در آخرين آيه مورد بحث، خداوند به پاسخ اين سخن مى پردازد، بى آن كه اصل گفتار آنها را نقل كند، مى گويد:

«آنهائى كه بر صورت هايشان محشور مى شوند و با اين وضع به سوى جهنمشان مى برند، آنها بدترين محل را دارند و گمراه ترين افرادند» (الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلاً).

آرى، نتيجه برنامه هاى زندگى انسان ها در آنجا روشن مى شود، گروهى، قامت هائى همچون سرو دارند و صورت هاى درخشانى همچون ماه، با گام هاى بلند به سرعت به سوى بهشت مى روند، در مقابل، جمعى به صورت بر خاك افتاده و فرشتگان عذاب آنها را به سوى جهنم مى كشانند، اين سرنوشت متفاوت، نشان مى دهد: چه كسى گمراه و شرّ بوده؟ و چه كسى خوشبخت و هدايت يافته؟!

* * *


1 ـ ظاهر جمله «قال» فعل ماضى است و نشان مى دهد: اين سخن را پيامبر(صلى الله عليه وآله) در همين دنيا به عنوان شكايت بازگو كرده است، و اكثر مفسران نيز بر همين عقيده اند.

اما بعضى ديگر همچون «علامه طباطبائى» در «الميزان» معتقدند: اين سخن مربوط به قيامت است و فعل ماضى در اينجا به معنى مضارع مى باشد.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» نيز آن را به عنوان يك احتمال ذكر كرده، ولى آيه بعد، كه جنبه دلدارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دارد، دليل بر اين است كه، تفسير مشهور، صحيح تر است.

 

نكته ها:

1 ـ تفسير «جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىٍّ عَدُوّاً»

گاه از اين جمله چنين به نظر مى رسد كه: خداوند براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى گويد: تنها تو نيستى كه دشمن دارى، بلكه براى هر پيامبرى دشمنى از سوى ما قرار داده شده، و لازمه اين سخن، استناد وجود دشمنان انبياء(عليهم السلام) به خدا است كه نه با حكمت خدا سازگار است، و نه با اصل آزادى اراده انسان ها، بنابر اين، مفهوم اين جمله چيست؟.

مفسران جواب هاى متعددى از اين سؤال داده اند.

ولى ما كراراً گفته ايم: تمام اعمال انسان ها از يك نظر منتسب به خدا است; زيرا همه چيز ما، قدرت ما، نيروى ما، عقل و فكر ما، و حتى آزادى و اختيار ما نيز از ناحيه او است، بنابراين، وجود اين دشمنان براى انبياء را مى توان از اين نظر به خدا نسبت داد، بى آن كه، مستلزم جبر و سلب اختيار گردد، و به مسئوليت آنها در مقابل كارهايشان، خدشه اى وارد شود (دقت كنيد).

علاوه بر اين، وجود اين دشمنان سرسخت، و مخالفت آنان با پيامبران سبب مى شد كه: مؤمنان در كار خود، ورزيده تر و ثابت قدم تر شوند، و آزمايش الهى در مورد همگان تحقق يابد.

اين آيه، در حقيقت همانند آيه 112 سوره «انعام» است كه، مى فرمايد: وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوّاً شَياطِينَ الإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً:

«اين گونه در برابر هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم كه: سخنان فريبنده و بى اساس را به طور سرّى به يكديگر مى گويند».

در مقابل گل ها، خارها مى رويد، و در برابر نيكان، بدان قرار دارند، بى آن كه مسئوليت هيچ يك از دو دسته از ميان برود.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «جعلنا» (قرار داديم) همان اوامر و نواهى و برنامه هاى سازنده انبياء است كه: خواه و ناخواه عده اى را به دشمنى مى كشاند و اگر به خدا اسناد داده شده، به خاطر آن است كه اين اوامر و نواهى از سوى او است.

تفسير ديگر اين كه: جمعى هستند كه، بر اثر اصرار در گناه و افراط در تعصب و لجاجت، خداوند بر دل هاى آنها مُهر مى زند، و چشم و گوششان را كور و كر مى سازد، اين دسته، بر اثر كوردلى، سرانجام دشمن انبياء مى شوند، اما عوامل آن را خود فراهم ساخته اند.

اين سه تفسير با هم منافاتى ندارد و همه آنها ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.

* * *

2 ـ اثرات عميق نزول تدريجى قرآن

درست است كه: طبق روايات (بلكه ظاهر بعضى از آيات) قرآن دو نزول داشته: يكى «نزول دفعى» و يك جا، در شب قدر، بر قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديگر «نزول تدريجى» در بيست و سه سال، بدون شك، آنچه جنبه رسميت داشته، و پيامبر و مردم با آن روبرو بوده اند، نزول تدريجى قرآن است.

و همين نزول تدريجى، اسباب ايراد دشمنان بهانه گير شده بود كه: چرا قرآن يك مرتبه نازل نمى شود؟ و يك باره در اختيار مردم قرار نمى گيرد؟ تا آگاه تر و روشن تر شوند، و جاى شك و ترديدى باقى نماند.

ولى چنان كه ديديم، قرآن با جمله «كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ» جواب كوتاه، جامع و پر معنى به آنها داد كه: هر چه بيشتر روى آن بينديشيم اثرات نزول تدريجى قرآن آشكارتر مى شود:

1 ـ بدون شك، هم از نظر «تَلَقِّى وَحْى» و هم از نظر «ابلاغ به مردم»، اگر مطالب به طور تدريجى، و طبق نيازها پياده شود و براى هر مطلبى شاهد و مصداق عينى وجود داشته باشد، بسيار مؤثرتر خواهد بود.

اصول تربيتى ايجاب مى كند: شخص يا اشخاص تربيت شونده، قدم به قدم اين راه را بپيمايند، و براى هر روز آنها برنامه اى تنظيم شود، تا از مرحله پائين شروع كرده، به مراحل عالى برسند، برنامه هائى كه اين گونه پياده مى شود، هم براى گوينده، و هم براى شنونده دلچسب تر و عميق تر است.

2 ـ اصولاً، آنها كه چنين ايرادهائى را به قرآن مى كردند، به اين حقيقت توجه نداشتند كه: قرآن يك كتاب كلاسيك نيست، كه درباره موضوع يا علم معينى صحبت كند، بلكه، يك برنامه زندگى است براى ملتى كه انقلاب كرده، و در تمام ابعاد زندگى از آن الهام مى گيرد.

بسيارى از آيات قرآن به مناسبت هاى تاريخى، مانند جنگ «بدر»، «احد»، «احزاب» و «حنين» نازل شده، و دستورالعمل ها يا نتيجه گيرى هائى از اين حوادث بوده است، آيا معنى دارد كه: اينها يك جا نوشته شود و به مردم عرضه گردد؟!.

به تعبير ديگر، قرآن مجموعه اى است از اوامر و نواهى، احكام و قوانين، تاريخ و موعظه، و مجموعه اى از استراتژى و تاكتيك هاى مختلف در برخورد با حوادثى كه در مسير امت اسلامى به سوى جلو پيش مى آمده است.

چنين كتابى، كه همه برنامه هاى خود را، حتى قوانين كلى اش را از طريق حضور در صحنه هاى زندگى مردم، تبيين و اجرا مى كند، امكان ندارد قبلاً يك جا تدوين و تنظيم شود، اين بدان مى ماند كه رهبر بزرگى براى پياده كردن انقلاب، تمام اعلاميه ها و بيانيه ها و امر و نهى هايش را كه به مناسبت هاى مختلف ايراد مى شود يك جا بنويسد و نشر دهد.

آيا هيچ كس مى تواند، چنين سخنى را عاقلانه بداند؟!

3 ـ نزول تدريجى قرآن، سبب ارتباط دائم و مستمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مبدأ وحى بود، اين ارتباط دائمى، قلب او را قوى تر، اراده او را نيرومندتر مى ساخت و تأثيرش در برنامه هاى تربيتى او، انكار ناپذير بود.

4 ـ از سوئى ديگر، ادامه وحى، بيانگر ادامه رسالت و سفارت پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود، و جائى براى وسوسه دشمنان نخواهد گذاشت كه بگويند: اين، روزى از سوى خدا مبعوث شد، سپس خدايش او را ترك گفت!، همان گونه كه در تاريخ اسلام مى خوانيم كه: به هنگام تأخير وحى، در آغاز نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اين زمزمه پيدا شد، و سوره «و الضحى» براى نفى آن نازل گرديد.

5 ـ بدون شك، اگر بنا بود، برنامه هاى اسلام همه، يك جا نازل شود، لازم بود يك جا نيز اجرا گردد; زيرا نازل شدن بدون اجرا ارزش آن را از بين مى برد، و مى دانيم: اجراى همه برنامه ها اعم از عبادات، زكات، جهاد، رعايت تمام واجبات و پرهيز از تمام محرمات يك جا كار بسيار سنگينى بود كه موجب فرار گروه عظيمى از اسلام مى شد.

پس چه بهتر كه: تدريجاً نازل شود، و تدريجاً مورد عمل قرار گيرد.

و به تعبير ديگر، هر يك از اين برنامه ها، به خوبى جذب و اگر سؤال و گفتگوئى پيرامون آن است، مطرح گردد و جواب گفته شود.

6 ـ يكى ديگر از اثرات اين نزول تدريجى، روشن شدن عظمت و اعجاز قرآن است; چرا كه در هر واقعه آياتى نازل گردد، به تنهائى خود دليل بر عظمت و اعجاز است، و هر قدر تكرار شود، اين عظمت و اعجاز روشن تر مى شود و در اعماق قلوب مردم نفوذ مى كند.

* * *

3 ـ معنى ترتيل در قرآن

واژه «ترتيل» از ماده «رَتَل» (بر وزن قمر)، به معنى «منظم بودن و مرتب بودن» است، لذا كسى كه دندان هايش خوب و منظم و مرتب باشد، عرب به او «رتل الاسنان» مى گويد، روى اين جهت، ترتيل به معنى پى در پى آوردن سخنان يا آيات روى نظام و حساب، گفته شده.

بنابراين، جمله «وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيْلاً» اشاره به اين واقعيت است كه: آيات قرآن گرچه تدريجاً و در مدت 23 سال نازل شده است، اما اين نزول تدريجى، روى نظم و حساب و برنامه اى بوده، به گونه اى كه در افكار، رسوخ كند، و دل ها را مجذوب خود سازد.

در تفسير كلمه «ترتيل» روايات جالبى نقل شده كه: به بعضى از آنها ذيلاً اشاره مى كنيم:

در تفسير «مجمع البيان» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: به «ابن عباس» فرمود: اِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَرَتِّلْهُ تَرْتِيْلاً: «هنگامى كه قرآن را خواندى آن را با ترتيل بخوان».

«ابن عباس» مى گويد پرسيدم: ترتيل چيست؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

بَيِّنْهُ تَبْيِيناً، وَ لا تَنْثُرْهُ نَثْرَ الدَّقَلِ (الرَّمْل) وَ لا تَهُذَّهُ هَذَّ الشِّعْرِ، قِفُوا عِنْدَ عَجائِبِهِ، حَرِّكُوا بِهِ الْقُلُوبَ، وَ لا يَكُونَنَّ هَمُّ أَحَدِكُمْ آخِرَ السُّورَةِ:

«حروف و كلمات آن را كاملاً روشن ادا كن، نه همچون خرماى خشكيده (يا ذرات شن) آن را پراكنده كن، و نه همچون شعر آن را با سرعت پشت سر هم بخوان، به هنگام برخورد با عجائب قرآن توقف كنيد، و بينديشيد و دل ها را با آن تكان دهيد، و هرگز نبايد همت شما اين باشد كه: به سرعت سوره را به پايان رسانيد» (بلكه مهم انديشه و تدبر و بهره گيرى از قرآن است).(1)

نظير همين معنى در «اصول كافى» از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده است.(2)

از امام صادق(عليه السلام) نيز چنين نقل شده: التَّرْتِيْلُ اَنْ تَتَمَكَّثَ بِهِ وَ تَحْسُنَ بِهِ صَوْتَكَ، وَ اِذا مَرَرْتَ بِآيَة فِيْها ذِكْرُ النّارِ فَتَعَوَّذُ بِاللّهِ مِنَ النّارِ وَ اِذا مَرَرْتَ بِآيَة فِيْها ذركْرُ الْجَنَّةِ فَاسْئَلِ اللّهَ الجَنَّةَ:

«ترتيل آن است كه آيات را با تأنّى و با صداى زيبا بخوانى و هنگامى كه به آيه اى برخورد مى كنى كه در آن سخن از آتش دوزخ است، به خدا پناه بر، و هنگامى كه به آيه اى مى رسى كه در آن بيان بهشت است از خدا بهشت را بطلب» (خود را به اوصاف بهشتيان متصف كن و از صفات دوزخيان بپرهيز).(3)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 170، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 449، باب ترتيل القرآن بالصوت الحسن.

3 ـ «مجمع البحرين»، ماده «رتل».

 

4 ـ تفسير «يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ اِلى جَهَنَّمَ»

در اين كه: منظور از محشور شدن اين گروه از مجرمان بر صورتشان چيست؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است:

جمعى آن را به همان معنى حقيقيش تفسير كرده، و گفته اند: فرشتگان عذاب آنها را در حالى كه به صورت به روى زمين افتاده اند كشان، كشان به دوزخ مى برند. اين از يكسو، نشانه خوارى و ذلت آنها است; چرا كه آنها در دنيا نهايت كبر و غرور و خود برتربينى نسبت به خلق خدا را داشتند، و از سوى ديگر، تجسمى است از گمراهيشان در اين جهان; چرا كه: چنين كسى را كه به اين طريق مى برند به هيچ وجه جلو خود را نمى بيند، و از آنچه در اطراف او مى گذرد، آگاه نيست.

اما بعضى ديگر آن را به معنى كنائيش گرفته اند.

گاهى گفته اند: اين جمله كنايه از تعلق قلب آنها به دنيا است، يعنى آنها به خاطر اين كه: صورت قلبشان هنوز هم با دنيا ارتباط دارد، به سوى جهنم كشيده مى شوند.(1)

و گاه گفته اند: اين كنايه مانند تعبير مخصوصى است كه در ادبيات عرب وجود دارد كه مى گويند: فُلانٌ مَرَّ عَلى وَجْهِهِ: «يعنى او نمى دانست به كجا مى رود»؟.

ولى، روشن است تا دليلى بر معنى كنائى نداشته باشيم، بايد به همان معنى اول كه معنى حقيقى است، تفسير شود.

* * *

35وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيراً

36فَقُلْنَا اذْهَبا إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِيراً

37وَ قَوْمَ نُوح لَمّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ وَ جَعَلْناهُمْ لِلنّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنا لِلظّالِمِينَ عَذاباً أَلِيماً

38وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً

39وَ كُلاًّ ضَرَبْنا لَهُ الأَمْثالَ وَ كُلاًّ تَبَّرْنا تَتْبِيراً

40وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَ فَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَها بَلْ كانُوا لايَرْجُونَ نُشُوراً

 

ترجمه:

35 ـ و ما به موسى كتاب (آسمانى) داديم; و برادرش هارون را ياور او قرار داديم!

36 ـ و گفتيم: «به سوى اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند برويد»! (اما آن مردم به مخالفت برخاستند) و ما به شدت آنان را در هم كوبيديم!

37 ـ و قوم نوح را هنگامى كه رسولان (ما) را تكذيب كردند غرق نموديم، و آنان را درس عبرتى براى مردم قرار داديم; و براى ستمگران عذاب دردناكى فراهم ساخته ايم!

38 ـ (همچنين) قوم عاد و ثمود و اصحاب الرّس گروهى كه درخت صنوبر را مى پرستيدند و اقوام بسيار ديگرى را كه در اين ميان بودند، (هلاك كرديم)!

39 ـ و براى هر يك از آنها مثَلَ ها زديم; و همگى را نابود كرديم!

40 ـ آنها مشركان مكّه از كنار شهرى كه باران شرّ بارانى از سنگ هاى آسمانى بر آن باريده بود ديار قوم لوط گذشتند; آيا آن را نمى ديدند؟! (آرى، مى ديدند) ولى به رستاخيز ايمان نداشتند!


1 ـ طبق اين تفسير، تعبير «عَلى وُجُوهِهِم» در حقيقت، جاى علت را گرفته و مفهوم جمله چنين مى شود: «يُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ لِتَعَلُّقِ وُجُوهِ قُلُوبِهِم اِلَى الدُّنْيا».

 

تفسير:

اين همه درس عبرت و اين همه بى خبرى!

در اين آيات، قرآن مجيد براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان از يكسو، و تهديد مشركان بهانه جو كه نمونه سخنانشان در آيات پيشين گذشت، از سوى ديگر، به تاريخ اقوام گذشته و سرگذشت شوم آنها اشاره كرده، و مخصوصاً روى شش قوم (فرعونيان، قوم نوح، قوم عاد، ثمود، اصحاب الرس، و قوم لوط) تكيه مى كند و درس هاى عبرتى كه از سرگذشت اين اقوام به طور كاملاً فشرده و گويا منعكس مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «ما به موسى، كتاب آسمانى داديم، و برادرش هارون را براى كمك، همراهش ساختيم» (وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيراً).

زيرا آنها برنامه سنگينى براى مبارزه در برابر فرعونيان، بر دوش داشتند و مى بايست، اين كار انقلابى مهم را با كمك يكديگر به ثمر بنشانند.

* * *

ما به آن دو خطاب كرديم، «و گفتيم: به سوى اين قوم برويد، كه آيات ما را تكذيب كردند» (فَقُلْنَا اذْهَبا إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا).

آنها از يكسو، آيات و نشانه هاى خدا را كه در آفاق، انفس و در تمام عالم هستى وجود دارد، عملاً تكذيب نمودند، و راه شرك و بت پرستى را پيش گرفتند، و از سوى ديگر، تعليمات انبياى پيشين را نيز ناديده گرفته، و آنها را تكذيب نمودند.

ولى با تمام تلاش و كوششى كه موسى(عليه السلام) و برادرش انجام دادند، و با ديدن آن همه معجزات عظيم و متنوع و روشن، باز راه كفر و انكار را پيش گرفتند، لذا «ما آنها را شديداً در هم كوبيديم و نابود كرديم» (فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِيراً).

واژه «تدمير» از ماده «دمار» به معنى «هلاكت»، از يك طريق اعجاب انگيز است و به راستى هلاكت قوم فرعون در امواج خروشان نيل، با آن كيفيتى كه مى دانيم از عجائب تاريخ بشر است.

* * *

همچنين «قوم نوح را هنگامى كه تكذيب رسولان الهى كردند، غرق نموديم و سرنوشت آنها را نشانه روشنى براى عموم مردم قرار داديم، و براى همه ستمگران عذاب دردناكى فراهم ساختيم» (وَ قَوْمَ نُوح لَمّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ وَ جَعَلْناهُمْ لِلنّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنا لِلظّالِمِينَ عَذاباً أَلِيماً).

جالب توجه اين كه مى گويد: آنها تكذيب رسولان كردند (نه تنها يك رسول); چرا كه در ميان رسل و پيامبران خدا، در اصول دعوت، تفاوتى نيست، و تكذيب يكى از آنها تكذيب همه آنها است، به علاوه آنها اصولاً با دعوت همه پيامبران الهى مخالفت داشتند و منكر همه اديان بودند.

* * *

و همين گونه «قوم عاد و ثمود و اصحاب الرس و اقوام بسيار ديگرى را كه در اين ميان بودند هلاك كرديم» (وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً).(1)

قوم عاد همان قوم «هود»(عليه السلام) پيامبر بزرگ خدا هستند، كه از سرزمين «احقاف» (يا يمن) مبعوث شد، و قوم ثمود، قوم پيامبر خدا «صالح»(عليه السلام) هستند كه از سرزمين «وادى القرى» (ميان مدينه و شام) مبعوث گرديد، و اما درباره «اصحاب رس»، در پايان اين سخن بحث خواهيم كرد.

«قرون» جمع «قرن» در اصل، به معنى جمعيتى است كه در يك زمان با هم زندگى مى كنند، سپس به يك زمان طولانى (چهل سال يا يك صد سال نيز اطلاق شده است).

* * *

ولى ما هرگز آنها را غافلگيرانه مجازات نكرديم، بلكه «براى هر يك از آنها مثل ها زديم» (وَ كُلاًّ ضَرَبْنا لَهُ الأَمْثالَ).

به ايرادهاى آنها پاسخ گفتيم، همچون پاسخ ايرادهائى كه به تو مى كنند، احكام الهى را براى آنها روشن ساختيم، و حقايق دين را تبيين نموديم.

اخطار كرديم، انذار نموديم، سرنوشت و داستان هاى گذشتگان را براى آنها بازگو كرديم.

اما هنگامى كه هيچ يك از اينها سودى نداد «هر يك از آنها را در هم شكستيم و هلاك كرديم» (وَ كُلاًّ تَبَّرْنا تَتْبِيراً).(2)

* * *

و سرانجام در آخرين آيه مورد بحث، اشاره به ويرانه هاى شهرهاى «قوم لوط» مى كند كه: بر سر راه مردم «حجاز به شام» قرار گرفته، و تابلو زنده و گويائى از سرنوشت دردناك اين آلودگان و مشركان است، مى فرمايد: «آنها از كنار شهرى كه باران شرّ و بدبختى (بارانى از سنگ هاى نابود كننده) بر سرشان ريخته شد گذشتند، آيا آنها (در سفرهايشان به شام) اين صحنه را نديدند و در زندگى آنها نينديشيدند»؟! (وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَ فَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَها).

آرى اين صحنه را ديده بودند، ولى هرگز درس عبرت نگرفتند; چرا كه «آنها به رستاخيز، ايمان و اميد ندارند»! (بَلْ كانُوا لايَرْجُونَ نُشُوراً).

مرگ را پايان اين زندگى مى شمرند، و اگر به زندگى پس از مرگ هم معتقد باشند، اعتقادى بسيار سست و بى پايه دارند، آنچنان كه در روح آنها و به طريق اولى، در برنامه هاى زندگيشان اثر نمى گذارد، به همين دليل، همه چيز را بازيچه مى گيرند، و جز به هوس هاى زود گذر خود نمى انديشند.

* * *


1 ـ كلمه «عاداً وَ ثَمُودَ» عطف بر ضمير «هُم» در جمله «دَمَّرْناهُم» است.

بعضى نيز احتمال داده اند كه: عطف به «هُم» در «جَعَلْناهُم» و يا عطف بر محل «الظالمين» بوده باشد، اما احتمال اول مناسب تر است.

2 ـ «تَتْبِير» از ماده «تبر» (بر وزن ضرر و بر وزن صبر) در اينجا به معنى هلاك شدن و در هم شكستن است.

 

نكته ها:

1 ـ «اصحاب الرّس» كيانند؟

واژه «رس» در اصل، به معنى اثر مختصر است، مثلاً گفته مى شود: رَسَّ الْحَدِيْثُ فِى نَفْسِى: «كمى از گفتار او را به خاطر دارم» يا گفته مى شود: وَجَدَ رَسّاً مِنْ حُمّى: «اثر مختصر از تب در خود يافت».(1)

و جمعى از مفسران بر اين عقيده اند كه: «رس» به معنى «چاه» است.

به هر حال، ناميدن اين قوم، به اين نام، يا به خاطر آن است كه اثر بسيار كمى از آنها به جاى مانده، يا به جهت آن است كه آنها چاه هاى آب فراوان داشتند، و يا به واسطه فروكشيدن چاه هايشان هلاك و نابود شدند.

در اين كه: اين قوم، چه كسانى بودند؟ در ميان مورخان و مفسران گفتگو بسيار است:

1 ـ بسيارى عقيده دارند: «اصحاب رس» طايفه اى بودند كه در «يمامه» مى زيستند، و پيامبرى به نام «حنظله» بر آنها مبعوث شد، آنان وى را تكذيب كردند، و در چاهش افكندند.

حتى بعضى نوشته اند: آن چاه را پر از نيزه كردند و دهانه چاه را بعد از افكندن او، با سنگ بستند تا آن پيامبر شهيد شد.(2)

2 ـ بعضى ديگر «اصحاب رس» را اشاره به مردم زمان «شعيب» مى دانند كه بت پرست بودند، داراى گوسفندان بسيار و چاه هاى آب، و «رس» نام چاه بزرگى بود كه فروكش كرد و اهل آنجا را فرو برد و هلاك كرد.

3 ـ بعضى ديگر عقيده دارند: «رس»، قريه اى در سرزمين «يمامه» بود كه عده اى از بقاياى «قوم ثمود» در آن زندگى مى كردند و در اثر طغيان و سركشى هلاك شدند.

4 ـ بعضى مى گويند: آنها عده اى از عرب هاى پيشين بودند كه ميان «شام» و «حجاز» مى زيستند.(3)

5 ـ بعضى از تفاسير «اصحاب رس» را از بقاياى عاد و ثمود مى شناسد «وَ بِئْر مُعَطَّلَة وَ قَصْر مَشِيد»(4) را نيز مربوط به آن مى داند، و محلشان را در «حضرموت» ذكر كرده، و «ثعلبى» در «عرائس التيجان» اين قول را معتبرتر دانسته.

بعضى ديگر از مفسران كه با نام «ارس» آشنا شده اند، «رس» را بر «ارس» (در شمال آذربايجان) منطبق كرده اند!

6 ـ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و «فخر رازى» در تفسير «كبير» و «آلوسى» در «روح المعانى»، از جمله احتمالاتى كه نقل كرده اند اين است: آنها مردمى بودند كه در «انطاكيه شام» زندگى مى كردند، و پيامبرشان «حبيب نجار» بود.

7 ـ در «عيون اخبار الرضا» از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) از اميرمؤمنان(عليه السلام) حديثى طولانى درباره «اصحاب رس» نقل شده كه فشرده آن چنين است:

«آنها قومى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند، و به آن «شاه درخت» مى گفتند، و آن درختى بود كه «يافث» فرزند «نوح» بعد از طوفان در كناره اى به نام «روشن آب» غرس كرده بود.

آنها دوازده شهر آباد داشتند كه: بر كنار نهرى به نام «رس» بود، اين شهرها: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد، تير، مرداد، شهريور و مهر، نام داشت كه ايرانيان نام هاى ماه هاى سال خود را از آنها گرفته اند.

آنها به خاطر احترامى كه به آن درخت صنوبر مى گذاشتند، بذر آن را در مناطق ديگر كاشتند، و نهرى براى آبيارى آن اختصاص دادند، به گونه اى كه نوشيدن آب آن نهر را بر خود و چهارپايانشان ممنوع كرده بودند، حتى اگر كسى از آن مى خورد، او را به قتل مى رساندند، مى گفتند: اين مايه حيات خدايان ما است و شايسته نيست كسى از آن چيزى كم كند!

آنها در هر ماه از سال، روزى را در يكى از اين شهرهاى آباد، عيد مى گرفتند و به كنار درخت صنوبرى كه در خارج شهر بود مى رفتند، قربانى ها براى آن مى كشتند و حيواناتى سر مى بريدند، سپس آنها را به آتش مى افكندند، هنگامى كه دود از آنها به آسمان برمى خاست، در برابر درخت به سجده مى افتادند و گريه و زارى سرمى دادند!

عادت و سنت آنها در همه اين شهرها چنين بود، تا اين كه: نوبت به شهر بزرگى كه پايتخت پادشاهشان بود و نام «اسفندار» داشت مى رسيد، تمامى اهل آبادى ها در آن جمع مى شدند، و دوازده روز پشت سر هم، عيد مى گرفتند و آنچه در توان داشتند قربانى مى كردند و در برابر درخت سجده مى نمودند.

هنگامى كه آنها در كفر و بت پرستى فرو رفتند، خداوند پيامبرى از بنى اسرائيل به سوى آنها فرستاد، تا آنها را به عبادت خداوند يگانه و ترك شرك دعوت كند، اما آنها ايمان نياوردند، آن پيامبر براى قلع ماده فساد از خدا تقاضا كرد، آن درخت بزرگ خشكيد.

آنها هنگامى كه چنين ديدند، سخت ناراحت شدند و گفتند: اين مرد خدايان ما را سحر كرده!

بعضى ديگر گفتند: خدايان به خاطر اين مرد كه ما را دعوت به كفر مى كند، بر ما غضب كردند!.

و به دنبال اين بحث ها، همگى تصميم بر كشتن آن پيامبر گرفتند، چاهى عميق كندند، او را در آن افكندند و سر آن را بستند و بر بالاى آن نشستند و پيوسته ناله او را شنيدند تا جان سپرد، خداوند، به خاطر اين اعمال زشت، و اين ظلم و ستم ها آنها را به عذاب شديدى گرفتار كرده، نابود ساخت».(5)

قرائن متعددى مضمون اين حديث را تأييد مى كند; زيرا با وجود ذكر «اصحاب الرس» در برابر عاد و ثمود، احتمال اين كه: گروهى از اين دو قوم باشند بسيار بعيد به نظر مى رسد.

همچنين وجود اين قوم در «جزيره عربستان» و «شامات» و آن حدود كه بسيارى احتمال داده اند نيز بعيد است; چرا كه قاعدتاً بايد در تاريخ عرب انعكاسى داشته باشد، در حالى كه ما كمتر انعكاسى از اصحاب الرس در تاريخ عرب مى بينيم.

از اين گذشته، با بسيارى از تفاسير ديگر قابل تطبيق است از جمله اين كه: «رس» نام چاه بوده باشد (چاهى كه آنها پيامبرشان را در آن افكندند) و يا اين كه: آنها صاحب كشاورزى و دامدارى بودند و مانند اينها.

و اين كه: در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: كه زنان آنها داراى انحراف همجنس گرائى بودند نيز با اين حديث منافات ندارد.(6)

ولى از عبارت «نهج البلاغه» (خطبه 182) برمى آيد كه: آنها تنها يك پيامبر نداشتند; زيرا مى فرمايد: أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ؟!:

«كجايند اصحاب شهرهاى رس، آنهائى كه پيامبران را كشتند و سنن رسولان خدا را خاموش كردند و سنت هاى جباران را احياء نمودند»؟!

اما اين تعبير، با روايت بالا نيز منافات ندارد; زيرا ممكن است روايت تنها اشاره به بخشى از تاريخ آن كند كه پيامبرى در ميان آنها مبعوث شده بود.

* * *


1 ـ «مفردات راغب».

2 ـ «اعلام القرآن»، صفحه 149.

3 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 10، صفحه 94.

4 ـ حج، آيه 45.

5 ـ «عيون اخبار الرضا»، طبق نقل و تلخيص تفسير «الميزان»، جلد 15، صفحه 237.

6 ـ «كافى»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 19.

 

2 ـ مجموعه اى از درس هاى تكان دهنده

شش گروهى كه در آيات فوق، از آنها نام برده شده است: فرعونيان، قوم متعصب نوح، زورمندان عاد، و ثمود، آلودگان اصحاب الرس، و قوم لوط، هر كدام به نوعى از انحراف فكرى و اخلاقى گرفتار بودند، كه آنها را به بدبختى كشاند.

فرعونيان، مردمى ظالم، ستمگر، استعمار كننده، استثمارگر و خود خواه بودند.

قوم نوح نيز، چنان كه مى دانيم، مردمى سخت لجوج و متكبر و خود برتربين بودند.

و قوم عاد و ثمود، تكيه بر قدرت خويشتن داشتند.

اصحاب الرس در گردابى از فساد مخصوصاً همجنس گرائى زنان، و قوم لوط در منجلابى از فحشاء، مخصوصاً همجنس گرائى مردان غوطهور بودند، و همگى از جاده توحيد، منحرف و در بى راهه ها، سرگردان.

قرآن مى خواهد به مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همه انسان ها در طول تاريخ هشدار دهد، هر قدر قدرت داشته باشيد و توانائى و مكنت، و هر اندازه مال و ثروت و زندگى مرفّه، آلودگى به شرك و ظلم و فساد، طومار زندگانيتان را در هم خواهد پيچيد، و همان عوامل پيروزى شما، عامل مرگتان مى شود!.

فرعونيان و قوم نوح با آبى كه مايه حيات بود، نابود شدند، قوم عاد به وسيله طوفان و بادها كه آن هم در شرائط خاصى مايه حيات است، قوم ثمود با ابرى صاعقه بار، و قوم لوط با بارانى از سنگ كه بر اثر صاعقه و يا به گفته بعضى آتشفشان به وجود آمده بود، و اصحاب الرس طبق ذيل همان روايت فوق، به وسيله آتشى كه از زمين برخاست، و شعله اى كه از ابرى مرگبار فرو ريخت نابود گشتند، تا اين انسان مغرور، به خود آيد و راه خدا و عدالت و تقوا را پيش گيرد.

* * *

 41وَ إِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُواً أَ هذَا الَّذِي بَعَثَ اللّهُ رَسُولاً

42إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها وَ سَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلُّ سَبِيلاً

43أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً

44أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاّ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً

 

ترجمه:

41 ـ و هنگامى كه تو را مى بينند، تنها به باد استهزايت مى گيرند (و مى گويند:) آيا اين همان كسى است كه خدا او را به عنوان پيامبر برانگيخته است؟!

42 ـ اگر ما بر پرستش خدايانمان استقامت نمى كرديم، بيم آن مى رفت كه ما را گمراه سازد! اما هنگامى كه عذاب الهى را ببينند، به زودى مى فهمند چه كسى گمراه تر بوده است!

43 ـ آيا ديدى كسى را كه هواى نفسش را معبود خود برگزيده است؟! آيا تو مى توانى او را هدايت كنى (يا به دفاع از او برخيزى)؟!

44 ـ آيا گمان مى برى بيشتر آنان مى شنوند يا مى فهمند؟! آنان فقط همچون چهار پايان، بلكه گمراه ترند.

 

 

تفسير:

گمراه تر از چهارپايان

جالب اين كه: قرآن مجيد در آيات اين سوره، سخنان مشركان را يك جا نقل نمى كند، بلكه بخشى از آن را نقل كرده، به پاسخگوئى و اندرز و انذار مى پردازد، پس از آن بخش ديگرى را، به همين ترتيب ادامه مى دهد.

آيات مورد بحث، بازگو كننده نمونه ديگرى از منطق مشركان و كيفيت برخورد آنها با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و دعوت راستين او است.

نخست مى گويد: «آنها هنگامى كه تو را مى بينند، تنها كارى كه انجام مى دهند اين است كه: به باد مسخره ات گرفته، مى گويند: آيا اين همان كسى است كه خدا او را به عنوان پيامبر مبعوث كرده است»؟ (وَ إِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُواً أَ هذَا الَّذِي بَعَثَ اللّهُ رَسُولاً).(1)

چه ادعاى بزرگى مى كند! چه حرف عجيبى مى زند! راستى مسخره است!

ولى نبايد فراموش كرد كه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) همان كسى بود كه قبل از رسالت، چهل سال در ميان آنها زندگى كرد، به امانت، صداقت، هوش و درايت معروف بود، اما هنگامى كه سران كفر، منافعشان به خطر افتاد، همه اين مسائل را به دست فراموشى سپردند، و با سخريه و استهزاء، مسأله دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را با آن همه شواهد و دلائل گويا، به باد مسخره گرفتند، و حتى او را متهم به جنون كردند!

* * *

آن گاه قرآن در ادامه گفتار مشركان، و از زبان آنها چنين نقل مى كند:

«اگر ما استقامت و پايدارى بر پرستش خدايانمان نكنيم، بيم آن مى رود كه اين مرد، ما را گمراه سازد» و ارتباطمان را با آنها قطع كند (إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها).(2)

ولى قرآن از چند راه به آنها پاسخ مى گويد:

نخست، با يك جمله كوبنده به اين گروه كه: اهل منطق نبودند، چنين پاسخ مى دهد: «هنگامى كه عذاب الهى را ديدند به زودى مى فهمند چه كسى گمراه بوده است»؟! (وَ سَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلُّ سَبِيلاً).

اين عذاب، ممكن است اشاره به عذاب قيامت باشد، چنان كه بعضى از مفسران مانند «طبرسى» در «مجمع البيان» گفته اند، و يا عذاب دنيا، همچون شكست دردناك روز «بدر» و امثال آن، چنان كه «قرطبى»، در تفسير معروف خود گفته است.

و نيز ممكن است اشاره به هر دو باشد.

جالب اين كه: اين گروه گمراه، در اين سخنان خود، به دو كار ضد و نقيض دست زدند، از يكسو، پيامبر و دعوتش را به باد مسخره مى گرفتند، اشاره به اين كه: آن قدر ادعاى او بى اساس است كه ارزش برخورد جدى ندارد. و از سوى ديگر، معتقد بودند: اگر دو دستى به آئين نياكان خود نچسبند، امكان دارد سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را نيز از آن بازگرداند، و اين نشان مى دهد كه: سخنانش را فوق العاده جدى، مؤثر، حساب شده و داراى برنامه مى دانستند، اين پريشان گوئى از افراد سرگردان و لجوج بعيد نيست.

به علاوه، بسيار ديده شده است: منكران حق، هنگامى كه در برابر امواج خروشان منطق رهبران الهى، قرار مى گيرند، گاهى، استهزاء را به عنوان يك تاكتيك براى كوچك نشان دادن و محو آن، انتخاب مى كنند در حالى كه، در باطن چنين عقيده اى ندارند، و گاه، آن را جدى گرفته با تمام وجود با آن مبارزه مى كنند.

* * *

دومين پاسخى كه قرآن به سخنان آنها مى گويد در آيه بعد آمده، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده به عنوان دلدارى و تسلى خاطر، و هم به عنوان بيان دليل اصلى عدم پذيرش دعوت پيامبر از سوى آنان، مى فرمايد:

«آيا ديدى كسى كه معبود خود را هواى نفس خويش برگزيده»؟! (أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ).

«آيا با اين حالت، تو قادر به هدايت او و دفاع از او هستى»؟! (أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً).

يعنى اگر آنها در برابر دعوت تو دست به استهزاء و انكار و انواع مخالفت ها زدند، نه به خاطر آن بوده كه منطق تو ضعيف و دلائل تو غير قانع كننده و در آئينت جاى شك و ترديد است، بلكه به خاطر اين است كه: آنها پيرو فرمان عقل و منطق نيستند، معبود آنها هواى نفسشان است، آيا انتظار دارى چنين كسانى تو را پذيرا شوند؟ يا بتوانى در آنها نفوذ كنى؟!

در معنى جمله «أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ»، مفسران بزرگ، بيانات گوناگونى دارند:

جمعى همانگونه كه در بالا گفتيم، گفته اند: منظور آن است كه آنها يك بت دارند و آن هواى نفس آنها است و تمام كارهايشان از آن سرچشمه مى گيرد.

در حالى كه جمع ديگرى معتقدند: منظور آن است كه آنها حتى در انتخاب بت ها هيچگونه منطقى را رعايت نمى كنند، بلكه هر گاه چشمشان به قطعه سنگ يا درخت جالبى مى افتاد، يا چيز ديگرى كه هوس آنها را برمى انگيخت آن را به عنوان «معبود» برمى گزيدند، در برابر آن زانو مى زدند، قربانى مى كردند و حل مشكلات خود را از آن مى خواستند!.

در شأن نزول آيه فوق، روايتى نقل كرده اند، كه مؤيد اين معنى است و آن اين كه: در يكى از سال ها كار بر «قريش» در «مكّه» سخت شد در اطراف پراكنده شدند، بعضى از آنها همين كه به درخت زيبا و يا سنگ جالبى برخورد مى كردند، آن را مى پرستيدند. نام آن را اگر سنگ بود «صخره سعادت» گذاشته، برايش قربانى مى كردند، خون قربانى را بر آن مى پاشيدند، و حتى درمان بيمارى هاى حيوانات خود را، از آن مى خواستند!.

اتفاقاً روزى مرد عربى آمد، و مى خواست شترهاى خود را به آن صخره بمالد، و تبرك جويد، شترها، رم كرده در بيابان پراكنده شدند. او شعرى گفت كه مضمونش اين بود:

«من به سراغ صخره سعادت آمدم تا پراكندگى ما را جمع كند، اما او جمع ما را به پراكندگى كشاند»!.

سپس گفت: اين سنگ سعادت چيست؟ جز يك قطعه سنگ همسان زمين، نه انسان را به گمراهى مى كشاند، و نه به هدايت!.

مرد ديگرى از عرب، يكى از اين قطعه سنگ ها را ديد، در حالى كه روباهى بر آن بول مى كرد، او اين شعر را سرود:

أَ رَبٌّ يَبُولُ الثَّعْلَبانِ بِرَأْسِهِ *** لَقَدْ ذَلَّ مَنْ بالَتْ عَلَيْهِ الثَّعالَبُ!:

«آيا معبود است موجودى كه روباه بر آن بول مى كند؟ * مسلماً ذليل است كسى كه روباهان بر آن بول مى كنند»!.(3)

دو تفسير بالا، با هم منافاتى ندارند، اصل بت پرستى كه زائيده خرافات است يك نوع هواپرستى است، و انتخاب بت هاى گوناگون بدون هيچ منطقى، آن نيز شاخه ديگرى از هوا پرستى است.

در زمينه «بت هوا و هوس» در نكته ها، به خواست خدا، بحث مشروحى خواهد آمد.

* * *

بالاخره سومين پاسخى كه قرآن از اين گروه گمراه مى گويد، اين است كه مى گويد: «آيا تو گمان مى كنى اكثر آنها گوش شنوا دارند، يا مى فهمند»؟! (أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ).

«نه آنها تنها مانند چهارپايانند، بلكه گمراه تر»! (إِنْ هُمْ إِلاّ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً).

يعنى سخريه ها، سخنان زننده و غير منطقى آنها هرگز تو را ناراحت نكند; چون آدمى يا بايد خود داراى عقل باشد، و آن را به كار گيرد، (و مصداق «يَعْقِلُونَ» گردد) و يا اگر از علم و دانش برخوردار نيست، از دانايان سخن بشنود (و مصداق «يَسْمَعُونَ» باشد) اما اين گروه، نه آنند و نه اين، به همين دليل، با چهار پايان تفاوتى ندارند. و روشن است از چهارپا نمى توان توقعى داشت، جز نعره كشيدن، لگد زدن، و كارهاى غير منطقى انجام دادن.

بلكه، اينها از چهارپايان نيز بدبخت تر و بينواترند كه آنها امكان تعقل و انديشه ندارند، و اينها دارند و به چنان روزى افتاده اند!.

قابل توجه اين كه: باز در اينجا قرآن، تعبير به «أَكْثَرُهُمْ» مى كند، و اين حكم را به همه آنها تعميم نمى دهد; چرا كه ممكن است در ميان آنها افرادى واقعاً فريب خورده باشند كه: وقتى در مقابل حق قرار گرفتند، تدريجاً پرده ها از مقابل چشمشان كنار مى رود، و پذيراى حق مى شوند و اين خود، دليل بر رعايت انصاف در بحث هاى قرآنى است.

* * *


1 ـ «هُزُواً» مصدر است، و در اينجا به معنى مفعول آمده.

اين احتمال نيز هست كه مضاف در تقدير باشد (موضع هزو) ضمناً، تعبير به «هذا» براى تحقير و كوچك شمردن پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

2 ـ كلمه «اِن» در «اِنْ كادَ لَيُضِلُّنا»، «مخففه» و براى تأكيد است و در تقدير «انَّهُ كاد» بوده، و ضمير آن ضمير شأن است.

3 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 114، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 20.

 

نكته ها:

1 ـ هوا پرستى و عواقب دردناك آن

بى شك در وجود انسان، غرائز و اميال گوناگونى است كه همه آنها براى ادامه حيات او ضرورت دارد: خشم و غضب، علاقه به خويشتن، علاقه به مال و زندگى مادى و امثال اينها، و بدون ترديد دستگاه آفرينش، همه اينها را براى همان هدف تكاملى آفريده است.

اما مهم اين است كه: گاه اينها از حدّ، تجاوز مى كنند، و پا را از گليمشان فراتر مى نهند، و از صورت يك ابزار مطيع در دست عقل در مى آيند، و بناى طغيان و ياغى گرى مى گذارند، عقل را زندانى كرده، بر كل وجود انسان حاكم مى شوند و زمام اختيار او را در دست مى گيرند.

اين، همان چيزى است كه از آن به «هوا پرستى» تعبير مى كنند كه از تمام انواع بت پرستى، خطرناك تر است، بلكه بت پرستى نيز از آن ريشه مى گيرد.

بى جهت نيست كه، پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) بت «هوا» را بزرگترين و بدترين بت ها شمرده است در آنجا كه مى فرمايد: ما تَحْتَ ظِلِّ السَّماءِ مِنْ اِله يُعْبَدُ مِنْ دُونِ اللّهِ، أَعْظَمُ عِنْدَ اللّهِ مِنْ هَوىً مُتَّبَع: «در زير آسمان هيچ بتى بزرگتر در نزد خدا از هوا و هوسى كه از آن پيروى كنند وجود ندارد»!.(1)

و در حديث ديگرى از بعضى پيشوايان اسلام، مى خوانيم: أَبْغَضُ اِله عُبِدَ عَلى وَجْهِ الأَرْضِ الهَوى: «مبغوض ترين و منفورترين بتى كه در زمين پرستش شده است، بت هوا است»!.

و اگر نيك بينديشيم، به عمق اين سخن به خوبى واقف مى شويم; چرا كه هواپرستى، سرچشمه غفلت و بى خبرى است. چنان كه قرآن مى گويد: وَ لاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ: «از كسى كه قلب او را غافل از ياد خود كرده ايم و پيرو هواى خويش است، اطاعت مكن».(2)

از سوى ديگر، هواپرستى سرچشمه كفر و بى ايمانى است، چنان كه قرآن مى گويد: فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْها مَنْ لايُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ: «كسى كه ايمان به قيامت ندارد و پيرو هواى خويش است تو را از ايمان به آن باز ندارد».(3)

از سوى سوم، هواپرستى بدترين گمراهى است، قرآن مى گويد: وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّهِ: «چه كسى گمراه تر است از آن كس كه از هواى نفس خويش پيروى مى كند، و هدايت الهى را نيافته است».(4)

از سوى چهارم، هواپرستى نقطه مقابل حق طلبى است و انسان را از راه خدا بيرون مى برد، چنان كه در قرآن مى خوانيم: فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ: «در ميان مردم به حق داورى كن و پيرو هوى مباش كه تو را از راه خدا گمراه مى كند».(5)

از سوى پنجم، هواپرستى مانع عدالت و دادگرى است، چنان كه در قرآن مى خوانيم: فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا: «از هوا تبعيت نكنيد تا مانع اجراى عدالت شما نگردد».(6)

بالاخره اگر نظام آسمان و زمين بر محور هوا و هوس مردم بگردد، فساد سرتاسر پهنه هستى را خواهد گرفت: وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ: «اگر حق از هوا و هوس آنها پيروى كند، آسمان ها و زمين و تمام كسانى كه در آنها هستند فاسد مى شوند».(7)

در روايات اسلامى نيز، تعبيرات تكان دهنده اى در اين زمينه به چشم مى خورد:

در روايتى از على(عليه السلام) مى خوانيم: الشَّقِيُّ مَنِ انْخَدَعَ لِهَوَاهُ وَ غُرُورِهِ: «بدبخت كسى است كه فريب هوا و غرور خويش را بخورد».(8)

در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «هواپرستى دشمن عقل است» (الهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ).(9)

و نيز مى خوانيم: «هواپرستى اساس تمام رنج ها است» (الهَوى أُسُّ الْمِحَنِ).(10)

و همان حضرت مى فرمايد: «هرگز نه دين با هواپرستى جمع مى شود و نه عقل» (لا دِيْنَ مَعَ هَوى)(11) (وَ لا عَقْلَ مَعَ هَوى).(12)

خلاصه آنجا كه هواپرستى است، نه پاى دين در ميان است، و نه پاى عقل، در آنجا چيزى جز بدبختى و رنج و بلا نيست، در آنجا جز بيچارگى، شقاوت و فساد نخواهد بود.

رويدادهاى زندگى ما و تجربيات تلخى كه در دوران عمر در مورد خويش و ديگران ديده ايم، شاهد زنده تمام نكته هائى است كه، در آيات و روايات فوق در زمينه هواپرستى وارد شده است.

افرادى را مى بينيم كه: چوب يك ساعت هواپرستى را تا آخر عمر مى خورند!.

جوانانى را سراغ داريم كه: بر اثر پيروى از هوا چنان در دام اعتيادهاى خطرناك، انحرافات جنسى و اخلاقى گرفتار شده اند كه تبديل به موجودى زبون، ناتوان، و بى ارزش گرديده، و تمام نيروها و سرمايه هاى خويش را از كف دادند.

در تاريخ معاصر، و گذشته، به نام كسانى برخورد مى كنيم كه: به خاطر هواپرستيشان هزاران و گاه ميليون ها انسان بى گناه را به خاك و خون كشيده اند، و نام ننگينشان تا ابد به زشتى برده مى شود.

اين اصل استثناء پذير نيست، حتى دانشمندان و عابدان پرسابقه اى همچون «بلعم باعورا» بر اثر پيروى از هواى نفس، چنان از اوج عظمت انسانيت سقوط كردند كه قرآن مَثَل آنها را به سگ پليدى مى زند كه همواره پارس مى كند.(13)

بنابراين، جاى تعجب نيست كه: «پيامبر»(صلى الله عليه وآله) و «اميرمؤمنان»(عليه السلام) مى فرمايند: «خطرناكترين پرتگاهى كه بر سر راه سعادت شما قرار گرفته، هواپرستى و آرزوهاى دور و دراز است; چرا كه پيروى از هوا شما را از حق باز مى دارد و آرزوهاى دراز، آخرت را به دست فراموشى مى سپارد» (إِنَّ أَخْوَفَ ما أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنانِ اتِّباعُ الْهَوى وَ طُولُ الأَمَلِ فَأَمّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمّا طُولُ الأَمَلِ فَيُنْسِي الآخِرَةَ).(14)

تعبيراتى كه در نقطه مقابل، يعنى ترك هوا پرستى در آيات و روايات وارد شده، نيز عمق اين مسأله را از ديدگاه اسلام، روشن مى سازد، تا آنجا كه كليد بهشت را ترس از خدا، و مبارزه با هواى نفس مى شمرد: وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى:

«اما كسى كه از مقام پروردگار بترسد و نفس خويش را از هواپرستى نهى كند، * بهشت جايگاه او است».(15)

على(عليه السلام) مى فرمايد: «شجاع ترين مردم كسى است كه بر هواى خويش پيروز شود» (أَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ).(16)

در حالات دوستان حق و اولياى پروردگار و علما و بزرگان داستان هاى زيادى نقل شده كه: بر اثر ترك هواپرستى به مقامات بلندى نائل شدند كه از طرق عادى غير ممكن بود.

* * *


1 ـ تفسير «درّ المنثور»، در ذيل آيه مورد بحث به نقل از تفسير «الميزان»، جلد 15، صفحه 257.

2 ـ كهف، آيه 28.

3 ـ طه، آيه 16.

4 ـ قصص، آيه 50.

5 ـ ص، آيه 26.

6 ـ نساء، آيه 135.

7 ـ مؤمنون، آيه 71.

8 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 86.

9 ـ «غرر الحكم»، صفحه 64، جمله 808 (چاپ دفتر تبليغات).

10 ـ «غرر الحكم»، جمله 1048 (صفحه 306، جمله 7028، چاپ دفتر تبليغات).

11 ـ «غرر الحكم»، جمله 1048 (صفحه 306، جمله 7025، چاپ دفتر تبليغات).

12 ـ «غرر الحكم»، جمله 10541، (صفحه 64، جمله 822، چاپ دفتر تبليغات).

13 ـ اعراف، آيه 176.

14 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 728 (ذيل ماده هوى) و «نهج البلاغه»، خطبه 42.

15 ـ نازعات، آيات 40 و 41.

16 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 76 ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 12، صفحه 111.

 

2 ـ چرا از چهارپايان گمراه تر؟!

در آيات فوق براى منعكس كردن اهميت مطلب، نخست مى فرمايد: آنها كه معبودشان هواى نفسشان است، همچون چهارپايانند، بعد از آن ترقى كرده و اضافه مى كند: بلكه از آنها گمراه ترند!.

شبيه اين تعبير در آيه 179 سوره «اعراف» نيز آمده است كه: درباره دوزخيانى كه به حكم استفاده نكردن از گوش و چشم و عقل خود، به چنان سرنوشتى گرفتار مى شوند، مى فرمايد: أُولئِكَ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ: «آنها همچون چهارپايانند بلكه گمراه تر»!.

گرچه گمراه تر بودن آنها اجمالا روشن است، ولى مفسران بحث هاى جالبى روى اين مسأله كرده اند كه: با تحليل و اضافاتى مى توان چنين گفت:

1 ـ اگر چهارپايان، چيزى نمى فهمند، و گوش شنوا و چشم بينائى ندارند، دليلش عدم استعداد آنها است، اما از آنها بيچاره تر انسانى است كه خميره همه سعادت ها در وجود او نهفته است و آن قدر خدا به او استعداد داده كه مى تواند نماينده و خليفه اللّه در زمين گردد، ولى كارش به جائى مى رسد كه: تا سر حدّ يك چهارپا سقوط مى كند، تمام شايستگى هاى خود را به هدر داده، و از اوج مسجود بودن فرشتگان، به حضيض نكبت بار شياطين سقوط مى كند، اين راستى دردناك است و گمراهى آشكار.

2 ـ چهارپايان، تقريباً حساب و كتابى ندارند، و مشمول مجازات هاى الهى نيستند در حالى كه آدميان گمراه، بايد بار تمام اعمال خود را بر دوش كشند و كيفر اعمال خويش را بى كم و كاست ببينند.

3 ـ چهارپايان، براى انسان ها خدمات زيادى دارند و كارهاى مختلفى انجام مى دهند، اما انسان هاى طاغى و ياغى خدمتى كه نمى كنند، هيچ، هزاران بلا و مصيبت نيز مى آفرينند.

4 ـ چهارپايان، خطرى براى كسى ندارند و اگر هم داشته باشند، خطرشان محدود است اما اى واى از انسان بى ايمان مستكبر هوا پرست! كه گاه آتش جنگى را روشن مى كند كه ميليون ها نفر در آن خاكستر مى شوند.

5 ـ چهارپايان، اگر قانون و برنامه اى ندارند، ولى مسيرى كه آفرينش را در شكل «غرائز» براى آنان تعيين كرده است، مى پيمايند و در همان خط حركت مى كنند. اما انسان قلدر سركش، نه قوانين تكوين را به رسميت مى شناسد، و نه قوانين تشريع را، و هوا و هوس هاى خود را حاكم بر همه چيز مى شمرد.

6 ـ چهارپايان، هرگز براى كارهاى خود توجيه گرى ندارند، اگر خلافى كنند، خلاف است و اگر راه خود را بروند، ـ كه مى روند ـ همان است كه هست. اما يك انسان خود خواه، خونخوارِ هوا پرست، بسيار مى شود كه: تمام جنايات خود را آنچنان توجيه مى كند كه گوئى دارد وظائف الهى و انسانى خويش را انجام مى دهد!.

و به اين ترتيب، هيچ موجودى خطرناك تر و زيانبارتر از يك انسان هواپرست بى ايمان و سركش نيست، و به همين دليل در آيه 22 سوره «انفال» عنوان: شَرُّ الدَّوابِّ: «بدترين جنبندگان» به او داده شده است، و چه عنوان مناسبى؟!

* * *

 45أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً

46ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً

47وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً

48وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً

49لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً وَ نُسْقِيَهُ مِمّا خَلَقْنا أَنْعاماً وَ أَناسِيَّ كَثِيراً

50وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبى أَكْثَرُ النّاسِ إِلاّ كُفُوراً

 

ترجمه:

45 ـ آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترده ساخت؟! و اگر مى خواست آن را ساكن قرار مى داد; سپس خورشيد را بر وجود آن دليل قرار داديم!

46 ـ سپس آن را آهسته جمع مى كنيم (و نظام سايه و آفتاب را حاكم مى سازيم)!

47 ـ او كسى است كه شب را براى شما لباس قرار داد، و خواب را مايه استراحت، و روز را وسيله حركت و حيات!

48 ـ او كسى است كه بادها را بشارتگرانى پيش از رحمتش فرستاد، و از آسمان آبى پاك كننده نازل كرديم.

49 ـ تا به وسيله آن، سرزمين مرده اى را زنده كنيم; و آن را به مخلوقاتى كه آفريده ايم ـ چهارپايان و انسان هاى بسيار ـ مى نوشانيم.

50 ـ ما اين آيات را به صورتهاى گوناگون براى آنان بيان كرديم تا متذكر شوند، ولى بيشتر مردم از هر كارى جز انكار و كفر ابا دارند.

 

تفسير:

حركت سايه ها!

در اين آيات، سخن از قسمت هاى مهمى از نعمت هاى الهى به عنوان بيان اسرار توحيد و خداشناسى است، امورى كه انديشه در آنها ما را به خالقمان آشناتر و نزديك تر مى سازد، و با توجه به اين كه: در آيات گذشته گفتگوهاى فراوانى با مشركان بود، پيوند و ارتباط اين آيات با گذشته روشن مى شود.

در اين آيات، سخن از نعمت «سايه ها» و سپس اثرات و بركات «شب» و «خواب و استراحت» و «روشنائى روز» و «وزش بادها» و «نزول باران» و «زنده شدن زمين هاى مرده» و «سيراب شدن» چهارپايان و انسان ها است.

نخست مى گويد: «آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترده است»؟ (أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ).

«و اگر مى خواست آن را ساكن قرار مى داد» (سايه اى هميشگى و جاودانى) (وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً).

بدون شك، اين قسمت از آيه، اشاره اى است به اهميت نعمت سايه هاى گسترده و متحرك، سايه هائى كه يك نواخت باقى نمى ماند، بلكه در حركت است و نقل مكان مى دهد، ولى در اين كه: منظور از اين سايه، كدام يك از سايه ها است در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى مى گويند: اين سايه كشيده و گسترده، همان سايه اى است كه بعد از طلوع فجر، و قبل از طلوع آفتاب، بر زمين حكم فرما است و لذت بخش ترين سايه ها و ساعات همان است، اين نور كم رنگ و سايه گستر، از لحظه طلوع فجر شروع مى شود، و به هنگام طلوع آفتاب، روشنائى جايگزين آن مى گردد.

بعضى ديگر گفته اند: منظور تمام سايه شب است كه از لحظه غروب، شروع مى شود و به لحظه طلوع آفتاب، منتهى مى گردد; زيرا مى دانيم: شب در حقيقت سايه نيم كره زمين است كه: در برابر آفتاب قرار گرفته، سايه اى است مخروطى كه در طرف مقابل، در فضا گسترده مى شود، و اين سايه مخروطى دائماً در حركت است و با طلوع آفتاب، در يك منطقه پايان مى گيرد و در منطقه ديگر تشكيل مى شود.

بعضى نيز گفته اند: منظور سايه اى است كه بعد از ظهر براى اجسام پيدا مى شود و تدريجاً كشيده تر و گسترده تر مى گردد.

البته اگر جمله هاى بعد نبود، ما از اين جمله معنى وسيعى مى فهميديم كه تمام سايه هاى گسترده را در برمى گرفت، ولى ساير قرائنى كه به دنبال آن آمده، نشان مى دهد: تفسير اول از همه مناسب تر است.

زيرا به دنبال آن مى فرمايد: «سپس خورشيد را بر وجود اين سايه گسترده دليل قرار داديم» (ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً).

اشاره به اين كه: اگر آفتاب نبود، مفهوم سايه روشن نمى شد، اصولاً، سايه از پرتو آفتاب به وجود مى آيد، زيرا «سايه» معمولاً به تاريكى كم رنگى گفته مى شود كه، براى اشياء پيدا مى شود، و اين در صورتى است كه، نور به جسمى كه قابل عبور از آن نباشد، بتابد و در طرف مقابل، سايه آشكار شود، بنابراين، نه فقط طبق قانون: «تُعْرَفُ الأَشْياءُ بِاَضْدادِها» سايه را با نور بايد تشخيص داد، بلكه وجود آن نيز از بركت نور است.

* * *

بعد از آن مى فرمايد: «سپس ما آن را به سوى خود آهسته جمع مى كنيم» (ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً).

مى دانيم: هنگامى كه، خورشيد طلوع مى كند، تدريجاً سايه ها برچيده مى شود تا به هنگام ظهر، كه در بعضى از مناطق سايه به كلى معدوم مى گردد; زيرا آفتاب درست بالاى سر هر موجودى قرار مى گيرد، و در ديگر مناطق، به حداقل خود مى رسد، و به اين ترتيب، سايه ها نه يك دفعه ظاهر مى گردند، و نه يك دفعه برچيده مى شوند، و اين خود يكى از حكمت هاى پروردگار است; چرا كه: اگر انتقال از نور به ظلمت و بالعكس ناگهانى صورت مى گرفت براى همه موجودات زيان آور بود، اما اين نظام تدريجى، در اين حالت انتقالى چنان است كه: بيشترين فائده را براى موجودات دارد، بى آن كه ضررى داشته باشد.

تعبير به «يَسِيْراً» اشاره به جمع شدن تدريجى سايه است، و يا اشاره به اين كه: نظام ويژه نور و ظلمت، در برابر قدرت پروردگار، چيز ساده و آسانى است، و كلمه «اِلَيْنا» نيز تأكيد بر همين قدرت الهى است.

به هر حال، جاى ترديد نيست همان گونه كه: انسان در زندگى خود نياز به تابش «نور» دارد، براى تعديل و جلوگيرى از زمان هاى شدت نور، نياز به «سايه» دارد، تابش نور يكنواخت، زندگى را مختل مى كند، همان گونه كه سايه يكنواخت و ساكن، مرگبار است.

در صورت اول، همه موجودات زنده، مى سوزند و در صورت دوم، همه منجمد مى شوند، اين نظام متناوب «نور» و «سايه» است كه زندگى را براى انسان ممكن و گوارا ساخته.

لذا آيات ديگر قرآن، وجود شب و روز را به دنبال يكديگر از نعمت هاى بزرگ الهى مى شمرد، در يك جا مى فرمايد: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِياء أَ فَلا تَسْمَعُونَ:

«بگو اگر خداوند شب را براى شما جاويدان تا روز قيامت قرار مى داد، كدام معبود غير اللّه بود كه شعاعى از نور، براى شما بياورد، آيا نمى شنويد».(1)

و بلافاصله مى افزايد: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْل تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلا تُبْصِرُون :

«بگو: ببينيد هر گاه خداوند روز را تا روز قيامت جاويدان قرار مى داد، كدام معبود غير اللّه بود كه براى شما شبى آورد كه در آن آرام بگيريد، آيا نمى بينيد»؟.(2)

و به دنبال اين سخن، نتيجه گيرى مى كند: «اين از رحمت خدا است كه براى شما شب و روز قرار داد، كه هم در آن بياراميد و بياسائيد و هم از فضل او براى تحصيل معاش، استفاده كنيد، شايد شكرگزارى نمائيد» (وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).(3)

و به همين دليل، قرآن يكى از نعمت هاى بهشتى را «ظل ممدود» (سايه گسترده) مى شمرد كه نه نور خيره كننده و خستگى آور است و نه تاريكى وحشت آفرين.

* * *

بعد از ذكر نعمت سايه ها، به شرح دو نعمت ديگر كه كاملاً متناسب با آن است پرداخته، و گوشه ديگرى از اسرار نظام هستى را كه بيانگر وجود خدا است روشن مى سازد، مى فرمايد: «او كسى است كه شب را براى شما لباس قرار داد» (وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً).

چه تعبير زيبا و جالبى، «شب را لباس قرار داد...» اين پرده ظلمانى، نه تنها انسان ها كه تمام موجودات روى زمين را در خود مستور مى سازد و آنها را همچون لباس، محفوظ مى دارد و همچون پوششى كه انسان به هنگام خواب براى ايجاد تاريكى و استراحت از آن استفاده مى كند، او را در برمى گيرد.

آن گاه اشاره به نعمت خواب مى كند: «او خواب را براى شما مايه راحتى قرار داد» (وَ النَّوْمَ سُباتاً).

«سُبات» در لغت از ماده «سبت» (بر وزن وقت) به معنى قطع نمودن است، سپس، به معنى تعطيل كردن كار به منظور استراحت آمده، و اين كه: «روز شنبه» را در لغت عرب «يوم السبت» مى نامند، به خاطر آن است كه نامگذارى آن از برنامه يهود گرفته شده; چرا كه روز شنبه، روز تعطيلى آنها بود.

در حقيقت، اين تعبير اشاره اى به تعطيل تمام فعاليت هاى جسمانى به هنگام خواب است; زيرا مى دانيم در موقع خواب، قسمت مهمى از كارهاى بدن به كلى تعطيل مى شوند، و قسمت ديگرى همچون كار قلب و دستگاه تنفس، برنامه عادى خود را بسيار كم كرده، و به صورت آرام تر ادامه مى دهند تا رفع خستگى و تجديد قوا شود.

خواب به موقع و به اندازه، تجديد كننده تمام نيروهاى بدن است، نشاط آفرين و مايه قدرت، و بهترين وسيله براى آرامش اعصاب، به عكس، قطع خواب، مخصوصاً براى يك مدت طولانى، بسيار زيانبار و حتى مرگ آفرين است و به همين دليل، يكى از مهمترين شكنجه ها براى شكنجه گران، قطع برنامه خواب است كه مقاومت انسان را به سرعت در هم مى شكند.

در پايان آيه، به نعمت «روز» اشاره كرده، مى فرمايد: «و خداوند روز را مايه حركت و حيات قرار داد» (وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً).

واژه «نشور» در اصل از «نشر» به معنى گستردن، در مقابل پيچيدن است. اين تعبير، ممكن است اشاره، به گسترش روح، به هنگام بيدارى در سراسر بدن باشد كه بى شباهت به زنده شدن بعد از مرگ نيست، و يا اشاره، به گسترش انسان ها در صحنه اجتماع و حركت براى كارهاى مختلف زندگى در روى زمين.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: همه روز، صبحگاهان اين جمله را مى فرمودند: الحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى أَحْيانا بَعْدَ ما أَماتَنا وَ اِلَيْهِ النُّشُورِ:

«ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را بعد از مرگ، زنده كرد و حيات نوين بخشيد، و سرانجام به سوى او محشور خواهيم شد».(4)

و به راستى روشنائى روز، از نظر روح و جسم انسان، حركت آفرين است همان گونه كه تاريكى، خواب آور و آرام بخش است.

در جهان طبيعت، نيز به هنگام درخشش اولين اشعه خورشيد، جنب و جوش عظيمى همه موجودات زنده را فرا مى گيرد، رستاخيزى در ميان آنها بر پا مى شود، و هر يك به دنبال برنامه خويش به حركت در مى آيند، و حتى گياهان نيز در برابر نور، به سرعت تنفس، تغذيه، رشد و نمو مى كنند، در حالى كه: با غروب آفتاب گوئى شيپور خاموشى در سراسر جهان طبيعت زده مى شود، پرندگان به لانه ها بازمى گردند، و موجودات زنده، به استراحت و خواب مى پردازند، حتى گياهان در نوعى خواب فرو مى روند.

* * *

بعد از بيان اين مواهب عظيم، كه از اساسى ترين پايه هاى زندگى انسان ها است، به موهبت بسيار مهم ديگرى پرداخته، مى فرمايد: «او كسى است كه بادها را بشارتگرانى پيش از رحمتش فرستاد، و از آسمان آبى پاك كننده نازل كرديم» (وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً).

نقش بادها به عنوان پيش قراولان نزول رحمت الهى، بر كسى پوشيده نيست; چرا كه اگر آنها نبودند، هرگز قطره بارانى بر سرزمين خشكى نمى باريد، درست است كه تابش آفتاب، آب درياها را تبخير كرده به بالا مى فرستد، و تراكم اين بخارها در قشر سرد بالاى هوا تشكيل ابرهاى باران زا مى دهد، ولى اگر بادها اين ابرهاى پر بار را از بالاى اقيانوس ها به سوى زمين هاى خشك نرانند، بار ديگر ابرها تبديل به باران مى گردد، و در همان دريا فرو مى ريزد.

خلاصه، وجود اين مبشران رحمت كه به طور دائم در سرتاسر زمين در حركتند، سبب آبيارى خشكى هاى روى زمين، نزول باران حيات بخش، تشكيل رودها، چشمه ها و چاه هاى پر آب و پرورش انواع گياهان مى گردد.

هميشه، قسمتى از اين بادها كه در پيشاپيش توده هاى ابر، در حركتند و آميخته با رطوبت ملايمى هستند، نسيم دل انگيزى ايجاد مى كنند كه از درون آن بوى باران به مشام مى رسد، اينان همچون بشارت دهنده اى هستند كه از قدوم مسافر عزيزى خبر مى دهند.

تعبير به «رياح» (بادها) به صورت جمع، شايد اشاره به انواع مختلف آنها باشد كه بعضى شمالى، بعضى جنوبى، بعضى از شرق به غرب، و بعضى از غرب به شرق مىوزد، و طبعاً سبب گسترش ابرها در كل مناطق روى زمين مى شود.(5)

قابل توجه اين كه: در اينجا «ماء» (آب) توصيف به «طهور» شده است كه صيغه مبالغه از طهارت و پاكيزگى است، و به خاطر همين معنى، مفهوم آن پاك بودن و پاك كردن است، يعنى آب هم ذاتاً پاك است و هم اشياء آلوده را پاك مى كند، اما غير از آب، بسيارى از اشياء پاكند، ولى هرگز نمى توانند آلوده اى را پاك كنند.

به هر حال، آب علاوه بر خاصيت حيات بخشى، خاصيت فوق العاده مهم پاك كننده را دارد، اگر آب نبود، در يك روز سر تا سر جسم، جان و زندگى ما كثيف و آلوده مى شد، گرچه آب، معمولاً ميكرب كش نيست، ولى به خاطر خاصيت حلاّل بودن فوق العاده اش، انواع ميكرب ها را مى تواند در خود حل كند و بشويد و از بين ببرد، و از اين نظر، كمك بسيار مؤثرى به سلامت انسان و مبارزه با انواع بيمارى ها مى نمايد.

به علاوه مى دانيم: پاكيزه كردن روح از آلودگى ها به وسيله غسل و وضو نيز با آب انجام مى گيرد، پس، اين مايع حيات بخش هم پاك كننده روح است و هم جسم.

* * *

اما اين خاصيت پاك كننده بودن، با تمام اهميتى كه دارد، در درجه دوم قرار داده شده، لذا در آيه بعد، اضافه مى كند: «هدف ما از نزول باران اين است كه: سرزمين مرده را به وسيله آن زنده كنيم» (لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً).(6)

و نيز «اين آب حيات بخش را براى نوشيدن در اختيار مخلوقانى كه آفريده ايم چهارپايان و انسان هاى بسيار، بگذاريم» (وَ نُسْقِيَهُ مِمّا خَلَقْنا أَنْعاماً وَ أَناسِيَّ كَثِيراً).

* * *

 

نكته ها:

1 ـ در اين آيه، سخن از چهارپايان و انسان هاى بسيار، به ميان آمده، هر چند تمام حيوانات و انسان ها از آب باران استفاده مى كنند.

اين، به خاطر آن است كه: اشاره به بيابانگردان، و چادرنشينانى كند كه مطلقاً آبى غير از باران در اختيار ندارند، و به طور مستقيم از آب باران استفاده مى كنند، اين نعمت بزرگ براى آنها محسوس تر است، هنگامى كه قطعه ابرى در آسمان ظاهر مى شود، رگبارى مى زند و گودال ها پر از آب زلال باران مى شود، حيواناتشان سيراب و خودشان نيز از آن مى نوشند، جنبش حيات و زندگى را در وجود خود و چهارپايانشان به خوبى احساس مى كنند.

2 ـ «نسقيه» از ماده «اسقاء» است، و تفاوت آن با «سقى»، چنان كه «راغب» در «مفردات» و بعضى ديگر از مفسران گفته اند، اين است كه: «اسقاء» به معنى آماده ساختن آب، و در اختيار گذاردن است كه: هر موقع انسان اراده كند، از آن بنوشد، در حالى كه، ماده «سقى» به معنى آن است كه ظرف آب را به دست كسى بدهند، تا بنوشد و به تعبير ديگر اسقاء، معنى وسيع تر و گسترده ترى دارد.

3 ـ در اين آيه، نخست سخن از زمين هاى مرده به ميان آمده، بعد چهارپايان و بعد انسان ها، اين تعبير، ممكن است به خاطر اين باشد كه: تا زمين ها به وسيله باران زنده نشوند، چهارپايان غذائى نخواهند داشت، و تا چهارپايان جان نگيرند، انسان نمى تواند از آنها تغذيه كند.

4 ـ مطرح كردن مسأله حيات بخشى آب، بعد از مسأله پاكسازى، ممكن است اشاره به ارتباط نزديك اين دو با هم باشد.(7)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، اشاره به «قرآن» كرده، مى گويد: «ما اين آيات را به صورت هاى گوناگون و مؤثر در ميان آنها قرار داديم تا متذكر شوند و از آن به قدرت پروردگار، پى برند، اما بسيارى از مردم جز انكار و كفر كارى در برابر آن نشان ندادند» (وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبى أَكْثَرُ النّاسِ إِلاّ كُفُوراً).

گرچه بسيارى از مفسران، مانند مرحوم «طبرسى» و «شيخ طوسى» در «تبيان» و «علامه طباطبائى» در «الميزان» و بعضى ديگر، ضمير در جمله «صَرَّفْناهُ» را به باران بازگردانده اند كه مفهومش چنين مى شود: ما قطرات باران را در جهات مختلف روى زمين و مناطق گوناگون مى فرستيم، و آن را در ميان انسان ها تقسيم مى كنيم تا متذكر اين نعمت بزرگ خدا بشوند.

ولى حق اين است كه: اين ضمير به قرآن و آيات آن باز مى گردد; چرا كه اين تعبير، (به صورت فعل ماضى و مضارع) در ده مورد از قرآن مجيد آمده كه در 9 مورد، صريحاً به آيات قرآن و بيانات آن باز مى گردد، و در موارد متعددى جمله «لِيَذَّكَّرُوا» يا مانند آن، پشت سر آن قرار گرفته، بنابراين، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه: در اين يك مورد، اين تعبير، مفهوم ديگرى داشته باشد.

اصولاً، ماده «تصريف» كه به معنى تغيير دادن و دگرگون ساختن است تناسب چندانى با نزول آب باران ندارد، در حالى كه با آيات قرآن كه در لباس هاى مختلف، گاه به صورت «وعد» و گاهى به صورت «وعيد»، گاه به صورت «امر»، گاهى به صورت «نهى» و گاه به صورت «سرگذشت پيشينيان» مى آيد، مناسب تر است.

* * *

 

 

51وَ لَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا فِي كُلِّ قَرْيَة نَذِيراً

52فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً

53وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً

54وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً

55وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُهُمْ وَ لا يَضُرُّهُمْ وَ كانَ الْكافِرُ عَلى رَبِّهِ ظَهِيراً

 

ترجمه:

51 ـ و اگر مى خواستيم، در هر شهر و ديارى بيم دهنده اى بر مى انگيختيم (ولى اين كار لزومى نداشت).

52 ـ بنابراين از كافران اطاعت مكن، و به وسيله آن قرآن با آنان جهاد بزرگى بنما!

53 ـ او كسى است كه دو دريا را در كنار هم قرار داد; يكى گوارا و شيرين، و ديگر شور و تلخ; و در ميان آنها برزخى قرار داد تا با هم مخلوط نشوند (گوئى هر يك به ديگرى مى گويد:) دور باش و نزديك نيا!

54 ـ او كسى است كه از آب، انسانى را آفريد; سپس او را نسب و سبب قرار داد (و نسل او را از اين دو طريق گسترش داد;) و پروردگار تو همواره توانا بوده است.

55 ـ و آنان جز خدا چيزهائى را مى پرستند كه نه به آنان سودى مى رساند و نه زيانى; و كافران هميشه در برابر پروردگارشان (در طريق كفر) پشتيبان يكديگرند.


1 ـ قصص، آيه 71.

2 ـ قصص، آيه 72.

3 ـ قصص، آيه 73.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4455.

5 ـ بايد توجه داشت: «بُشْراً» به سكون شين مخفف «بُشُراً» (به ضم شين) جمع «بشور» (بر وزن قبول) به معنى «مبشر و بشارت دهنده» است.

6 ـ بايد توجه داشت: «بلدة» در اينجا به معنى بيابان و صحرا است، و با اين كه: اين لفظ مؤنث است، صفت آن كه «ميتاً» مى باشد، به صورت مذكر آمده، به خاطر اين كه: به معنى مكان است، ومكان مذكر مى باشد.

7 ـ درباره اثرات حيات بخش آب، به طور مشروح در جلد 13، ذيل آيه 30 سوره «انبياء» بحث كرده ايم.

 

تفسير:

دو درياى آب شيرين و شور در كنار هم

نخستين آيه مورد بحث، اشاره به عظمت مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، مى فرمايد: «اگر ما مى خواستيم در هر شهر و ديارى، پيامبرى مى فرستاديم» اما چنين نكرديم و مسئوليت هدايت جهانيان را بر دوش تو افكنديم (وَ لَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا فِي كُلِّ قَرْيَة نَذِيراً).

در واقع همان گونه كه خداوند ـ طبق آيات گذشته ـ قدرت دارد دانه هاى حيات بخش باران را به تمام سرزمين هاى مرده بفرستد، اين توانائى را نيز دارد كه وحى و نبوت را در هر شهر و ديارى بر قلب پيامبرى نازل كند، و براى هر امتى انذار كننده و بيم دهنده اى بفرستد، اما خداوند آنچه را شايسته تر است، براى بندگان برمى گزيند; زيرا تمركز نبوت در وجود يك فرد، باعث وحدت و انسجام انسان ها و جلوگيرى از هرگونه تفرقه و پراكندگى مى شود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: بعضى از مشركان در كنار بهانه هاى ديگر اين بهانه را نيز داشتند و مى گفتند: آيا بهتر نبود، خدا در هر شهر و آبادى، پيامبرى مبعوث مى كرد؟ ولى، قرآن در پاسخ آنها مى گويد: خدا اگر مى خواست، مى توانست چنين كند، اما قطعاً صلاح امت ها و ملت ها اين پراكندگى نبود.

به هر حال، اين آيه، هم دليلى است بر عظمت مقام پيامبر، هم لزوم وحدت رهبرى و هم سنگين بودن بار مسئوليت او.

* * *

به همين دليل، در آيه بعد، دو دستور مهم را كه دو برنامه اساسى پيامبران را تشكيل مى دهد، بيان مى كند.

نخست، روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده مى فرمايد: «بنابراين از كافران اطاعت مكن» (فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ).

در هيچ قدم راه سازش با انحرافات آنها را پيش مگير، كه سازشكارى با منحرفان، آفت دعوت به سوى خدا است، در برابر آنها محكم بايست، و به اصلاح آنها بكوش، اما مراقب باش! ابداً تسليم هوس ها و خرافات آنها نشوى.

و اما دستور دوم اين كه: «به وسيله قرآن با آنها جهاد بزرگى كن» (وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً).

جهادى بزرگ به عظمت رسالتت، و به عظمت جهاد تمام پيامبران پيشين، جهادى كه تمام ابعاد روح و فكر مردم را در بر گيرد، و جنبه هاى مادى و معنوى را شامل شود.

بدون شك، منظور از جهاد، در اين مورد، جهاد فكرى و فرهنگى و تبليغاتى است، نه جهاد مسلحانه; چرا كه اين سوره مكّى است، و مى دانيم: دستور جهاد مسلحانه در «مكّه» نازل نشده بود.

و به گفته مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» اين آيه، دليل روشنى است بر اين كه: جهاد فكرى و تبليغاتى در برابر وسوسه هاى گمراهان و دشمنان حق، از بزرگترين جهادها است، و حتى ممكن است حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله): رَجَعْنا مِنَ الْجَهادِ الأَصْغَرِ اِلَى الْجَهادِ الأَكْبَرِ:

«ما از جهاد كوچك به سوى جهاد بزرگ بازگشتيم»(1) اشاره به همين جهاد و عظمت كار دانشمندان و علما در تبليغ دين باشد.

اين تعبير، عظمت مقام قرآن را نيز بازگو مى كند; چرا كه وسيله اى است براى اين جهاد كبير، و سلاحى است برنده، كه قدرت بيان، استدلال و تأثير عميق و جاذبيتش مافوق تصور و قدرت انسان ها است.

وسيله مؤثرى به درخشندگى آفتاب، و روشنائى روز، به آرام بخشى پرده هاى شب، به حركت آفرينى بادها، به عظمت ابرها و به حيات بخشى قطره هاى باران كه در آيات گذشته به آن اشاره رفته بود.

* * *

و پس از فاصله مختصرى، باز، به استدلال بر عظمت خداوند از طريق بيان نعمت هاى او در نظام آفرينش، مى پردازد، و به تناسب بيان نزول قطرات حيات بخش باران كه در آيات قبل گذشت، اشاره به مخلوط نشدن آب هاى شيرين و شور كرده مى فرمايد: «او كسى است كه دو دريا را در كنار هم قرار داد، يكى گوارا و شيرين و ديگرى شور و تلخ، و در ميان آنها برزخى قرار داد، گوئى هر يك از آنها به ديگرى مى گويد: دور باش! و نزديك شدن تو به من حرام است»! (وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً).

«مرج» از ماده «مرج» (بر وزن فلج) به معنى مخلوط كردن و يا ارسال و رها نمودن است و در اينجا به معنى كنار هم قرار گرفتن آب شيرين و شور است.

«عذب» به معنى گوارا، پاكيزه و خنك، و «فرات» به معنى خوش طعم و خوشگوار است، «ملح» به معنى شور، و «اجاج» به معنى تلخ و گرم است (بنابراين ملح و اجاج نقطه مقابل عذب و فرات است).

«برزخ» به معنى حجاب و حائل ميان دو چيز است.

و جمله «حجرا محجورا» چنان كه سابقاً هم (ذيل آيه 22 همين سوره) اشاره كرديم، جمله اى بوده است كه: در ميان عرب به هنگامى كه با كسى روبرو مى شدند و از او وحشت داشتند براى گرفتن امان، اين جمله را مى گفتند، يعنى: «ما را معاف و در امان داريد و از ما دور باشيد».

به هر حال، اين آيه يكى ديگر از مظاهر شگفت انگيز قدرت پروردگار را در جهان آفرينش ترسيم مى كند كه چگونه يك حجاب نامرئى، و حائل ناپيدا در ميان درياى شور و شيرين قرار مى گيرد، و اجازه نمى دهد آنها با هم آميخته شوند.

البته امروز اين را مى دانيم كه: اين حجاب نامرئى همان «تفاوت درجه غلظت آب شور و شيرين» و به اصطلاح تفاوت «وزن مخصوص» آنها است كه سبب مى شود، تا مدت مديدى به هم نياميزند.

گرچه جمعى از مفسران، براى پيدا كردن اين دو دريا در روى كره زمين به زحمت افتاده اند كه در كجا درياى آب شيرين در كنار آب شور قرار گرفته و مخلوط نمى شود؟ ولى، اين مشكل نيز براى ما حل شده است; زيرا مى دانيم: تمام رودخانه هاى عظيم آب شيرين كه به درياها مى ريزند، در كنار ساحل، دريائى از آب شيرين تشكيل مى دهند، و آبهاى شور را به عقب مى رانند و تا مدت زيادى اين وضع ادامه دارد، و به خاطر تفاوت درجه غلظت آنها، از آميخته شدن با يكديگر ابا دارند، و هر يك به ديگرى «حجرا محجورا» مى گويد!.

جالب اين كه: بر اثر جزر و مد آب درياها كه در شبانه روز، دو مرتبه بر اثر جاذبه ماه، صورت مى گيرد، سطح آب دريا به مقدار زيادى بالا و پائين مى رود، اين آب هاى شيرين كه دريائى را تشكيل داده اند، در مصب همان رودخانه ها و نقاط اطراف آن در خشكى پيش مى روند، و انسان ها از زمان هاى قديم از اين موضوع استفاده كرده، نهرهاى زيادى در اين گونه مناطق دريا كنده اند، و زمين هاى فراوانى را زير كشت درختان برده اند، كه وسيله آبيارى آنها همين آب شيرين است، كه به وسيله جزر و مد، بر مناطق وسيع گسترش مى يابد.

هم اكنون، در جنوب ايران شايد مليون ها درخت نخل وجود دارد كه، ما قسمتى از آن را از نزديك مشاهده كرده ايم كه تنها با همين وسيله آبيارى مى شوند، و در فاصله زيادى از ساحل دريا قرار گرفته اند، در سال هائى كه بارندگى كم و آب رودخانه هاى عظيمى كه به دريا مى ريزد، تقليل پيدا كند گاهى آب شور غلبه مى كند، كه مردم كشاورز اين سامان از آن سخت نگران مى شوند، زيرا به زراعت آنها لطمه مى زند.

ولى معمولاً چنين نيست، و اين آب «عذب و فرات» كه در كنار آن آب «ملح و اجاج» قرار گرفته، به آن آميخته نمى شود، سرمايه بزرگى براى آنها محسوب مى شود.

ناگفته پيدا است، وجود علل طبيعى در اين گونه مسائل، هرگز از ارزش آنها نمى كاهد مگر طبيعت چيست؟ جز فعل خدا و اراده و مشيت پروردگار كه اين خواص را به اين موجودات داده؟!

هنگامى كه: انسان با هواپيما از اين مناطق مى گذرد، منظره اين دو آب كه رنگ هاى متفاوتى دارند و با هم آميخته نمى شوند، به خوبى نمايان است كه انسان را به ياد اين نكته قرآنى مى اندازد.

ضمناً، قرار گرفتن اين آيه در ميان آيات مربوط به «كفر» و «ايمان» ممكن است، اشاره و تشبيهى در اين امر نيز باشد كه: گاهى در يك جامعه، در يك شهر، و گاه حتى در يك خانه، افرادى با ايمان كه همچون آب عذب و فراتند در كنار افراد بى ايمان كه همچون آب ملح و اجاجند، با دو طرز تفكر، دو نوع عقيده، و دو نوع عمل پاك و ناپاك، قرار مى گيرند، بى آن كه به هم آميخته شوند.

* * *

در آيه بعد، به مناسبت بحث نزول باران و همچنين درياهاى آب شور و شيرين، كه در كنار هم قرار مى گيرند، سخن از آفرينش انسان از آب، به ميان آورده مى گويد: «او كسى است كه از آب، انسانى را آفريد» (وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً).

و به راستى، صورتگرى كردن در آب، و چنين نقش بديعى را بر آب زدن دليل بر نهايت قدرت پروردگار است، در حقيقت در آيات گذشته، سخن از پرورش گياهان به وسيله باران در ميان بود و در اينجا سخن از مرحله عالى ترى يعنى آفرينش انسان از آب در ميان است.

در اين كه: منظور از آب، در اينجا كدام آب است، در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى معتقدند: منظور آبى است كه با خاك آدم مخلوط گشت; زيرا مراد از «بشر»، نخستين انسان، يعنى آدم(عليه السلام) است; چرا كه آفرينش او از «طين» يعنى معجونى از آب و خاك بود، به علاوه طبق بعضى از روايات اسلامى، نخستين موجودى كه خدا آفريد، آب بود و انسان را از آن آب آفريد. نكره بودن «بشراً» (انسانى را) گواه اين معنى است.

اما جمعى ديگر، معتقدند: منظور از «ماء» آب نطفه است كه همه انسان ها به قدرت پروردگار، توسط آن به وجود مى آيند، و با آميزش نطفه مرد «اسپرم» كه در آب شناور است، با «اوول» نطفه زن، نخستين جوانه حيات انسان يعنى اولين سلول زنده آدمى به وجود مى آيد.

اگر انسان، مراحل انعقاد نطفه را از آغاز، تا پايان دوران جنينى تحت بررسى و مطالعه دقيق قرار دهد، آن قدر آيات عظمت حق و قدرت آفريدگار را در آن مشاهده مى كند كه به تنهائى براى شناخت ذات پاك او كافى است.

گواه اين تفسير، جمله اى است كه در ذيل آيه آمده، و شرح آن را خواهيم داد (فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً).

از اين گذشته، بدون شك بيشترين قسمت وجود انسان را آب تشكيل مى دهد، به طورى كه مى توان گفت: ماده اصلى وجود هر انسانى آب است، و به همين دليل، مقاومت انسان در برابر كمبود آب، بسيار كم است، در حالى كه انسان در برابر كمبود مواد غذائى مى تواند روزها و هفته ها مقاومت كند.

البته، اين احتمال نيز وجود دارد كه: همه اين معانى در مفهوم آيه، جمع باشد، يعنى هم بشر نخستين از آب آفريده شده، و هم پيدايش تمام افراد انسان از آب نطفه است، و هم آب مهمترين ماده ساختمان بدن انسان را تشكيل مى دهد، آبى كه از ساده ترين موجودات اين جهان محسوب مى شود، چگونه مبدء پيدايش چنين خلق شگرفى شده است؟! اين دليل روشن قدرت او است.

به دنبال آفرينش انسان، سخن از گسترش نسل ها به ميان آورده، مى گويد: «خداوند اين انسان را از دو شاخه گسترش داد: شاخه نسب و صهر» (فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً).

منظور از «نسب» پيوندى است كه در ميان انسان ها از طريق زاد و ولد به وجود مى آيد، مانند ارتباط پدر و فرزند، يا برادران به يكديگر، اما منظور از «صهر» كه در اصل به معنى «داماد» است، پيوندهائى است كه از اين طريق ميان دو طايفه بر قرار مى شود، مانند پيوند انسان با نزديكان همسرش، و اين دو، همان چيزى است كه فقهاء در مباحث نكاح از آن تعبير به «نسب» و «سبب» مى كنند.

در قرآن مجيد، در سوره «نساء» به هفت مورد از محارم كه از طريق نسب به وجود مى آيند اشاره شده (مادر، دختر، خواهر، عمه، خاله، دختر برادر و دختر خواهر) و به چهار مورد از موارد سبب و صهر (دختر همسر، مادر همسر، همسر فرزند، و همسر پدر).

البته، در تفسير اين جمله، نظرات ديگرى از سوى مفسران اظهار شده، اما آنچه گفتيم، روشن تر و قوى تر از همه است.

از جمله اين كه: جمعى «نسب» را به معنى فرزندان پسر، و «صهر» را به معنى فرزندان دختر دانسته اند; چرا كه پيوندهاى نسبى روى پدران حساب مى شود، نه روى مادران.

ولى، به طورى كه در تفسير «نمونه»، جلد 2، ذيل آيه 61 سوره «آل عمران» مشروحاً گفته ايم، اين يك اشتباه بزرگ است، كه از سنت هاى دوران قبل از اسلام سرچشمه گرفته است كه: نسب را تنها از طريق پدر مى دانستند، و مادر هيچ نقشى نداشت، در حالى كه در فقه اسلامى و در ميان همه دانشمندان اسلام، مسلّم است احكام محرم بودن نسبى هم از ناحيه پدر و هم از ناحيه مادر است.(2)

قابل توجه اين كه: حديث معروفى در اينجا داريم كه در كتب شيعه و اهل تسنن نقل شده است، طبق اين حديث، آيه فوق درباره پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على(عليه السلام) نازل شده; چرا كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) دخترش فاطمه(عليها السلام) را به همسرى على (عليه السلام) در آورد و به اين ترتيب على(عليه السلام) هم پسر عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هم همسر دخترش بود، و اين است معنى «نسباً و صهراً».(3)

اما همان گونه كه بارها گفته ايم: اين گونه روايات بيان مصداق هاى روشن است و مانع از عموميت مفهوم آيه نيست، آيه، هرگونه پيوندى را كه از طريق نسب و دامادى به وجود مى آيد، شامل مى شود كه: يكى از مصداق هاى روشنش پيوند على(عليه السلام) با پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دو جهت بود.

در پايان آيه، به عنوان تأكيد بر مسائل گذشته مى فرمايد: «پروردگار تو همواره قادر بوده و هست» (وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيْراً).

* * *

سرانجام در آخرين آيه مورد بحث، انحراف مشركان از اصل توحيد را، از طريق مقايسه قدرت بت ها با قدرت پروردگار، كه نمونه هاى آن در آيات قبل گذشت، روشن مى سازد، مى گويد: «آنها معبودهائى جز خدا مى پرستند كه نه سودى به آنها مى رساند و نه زيانى» (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُهُمْ
وَ لا يَضُرُّهُمْ
).

مسلّم است، تنها وجود سود و زيان نمى تواند، معيار پرستش باشد، ولى قرآن با اين تعبير، بيانگر اين نكته است كه: آنها هيچ بهانه اى براى اين پرستش ندارند; چرا كه بت ها موجوداتى هستند، كاملاً بى خاصيت و فاقد هرگونه ارزش و تأثير مثبت يا منفى.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «و كافران هميشه در برابر پروردگارشان (در طريق كفر) پشتيبان يكديگرند» (وَ كانَ الْكافِرُ عَلى رَبِّهِ ظَهِيراً).

آنها در مسير انحرافيشان تنها نيستند، و به طور قاطعى يكديگر را تقويت مى نمايند، نيروهائى را كه مى بايست در مسير «اللّه» بسيج كنند، بر ضد آئين خدا و پيامبرش و مؤمنان راستين بسيج مى نمايند.

و اگر مى بينيم بعضى از مفسران، «كافر» را در اينجا منحصراً به «ابوجهل» تفسير كرده اند از باب ذكر مصداق واضح است، و گرنه كافر در همه جا معنى وسيعى دارد كه همه كفار را شامل مى شود.

* * *

نكته ها:

1 ـ وحدت رهبرى

در نخستين آيه مورد بحث، اين سخن پروردگار را خوانديم كه: «اگر مى خواستيم، در هر شهر و ديارى، پيامبرى انذار كننده مبعوث مى كرديم ولى چنين نكرديم».

اين مسلماً به خاطر آن است كه پيامبران رهبران امت ها هستند و مى دانيم تفرقه در مسأله رهبرى، موجب تضعيف هر امت و ملت است، مخصوصاً در آنجا كه سخن از خاتميت در ميان است، و بايد رهبرى تا پايان جهان، تداوم يابد اهميت تمركز و وحدت آشكارتر مى شود.

رهبر واحد، مى تواند تمام نيروها را متحد سازد، و به آنها انسجام و وحدت برنامه دهد، و در حقيقت مسأله وحدت رهبرى، انعكاسى است از حقيقت توحيد در اجتماع انسانى كه نقطه مقابل آن يك نوع شرك و تفرقه و نفاق است.

و اگر در آيه 24 سوره «فاطر» مى خوانيم: وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ : «هر امتى پيامبرى انذار كننده داشته» هيچ گونه منافاتى با بحث فوق ندارد; زيرا سخن از امت است، نه از اهل هر شهر و هر ديار.

از مقام پيامبران كه بگذريم، در رده هاى پائين تر رهبرى نيز، همين اصل حاكم است، و ملت هائى كه از نظر رهبرى گرفتار تجزيه شده اند علاوه بر ضعف و زبونى، به تجزيه در ساير شئونشان انجاميده است.

* * *

2 ـ قرآن وسيله جهاد كبير

«جهاد كبير» تعبير گويائى است از اهميت برنامه يك مبارزه سازنده الهى.

جالب اين كه: در آيات فوق، اين عنوان به قرآن داده شده است، و يا به تعبير ديگر، به عمل كسانى كه به وسيله قرآن با كژى ها و انحرافات و آلودگى ها مبارزه مى كنند.

اين تعبير، از يكسو، اهميت مبارزات منطقى و عقيدتى را روشن مى سازد، و از سوى ديگر، عظمت مقام قرآن را.

در بعضى از روايات آمده است: «ابوسفيان»، «ابوجهل» و بعضى ديگر از سران شرك، شبى از شب ها جداگانه براى شنيدن آيات قرآن، به طور مخفيانه،
ـ هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشغول نماز بود آمدند ـ و هر يك بدون اين كه: ديگرى بداند در محلى پنهان شده آن شب، مدتى طولانى آيات قرآن را از پيامبر(صلى الله عليه وآله)شنيدند.

هنگامى كه پراكنده شدند، سفيده صبح دميده بود، و اتفاقاً به هنگام بازگشت از يك راه آمدند و سرّشان فاش شد، به سرزنش همديگر پرداختند و تأكيد كردند: چنين كارى نبايد تكرار شود; چرا كه اگر بعضى از جاهلان، اين صحنه را ببينند، باعث شك و ترديدشان خواهد شد!.

ولى در شب دوم، همين برنامه تكرار شد، و باز به هنگام بازگشت، با يكديگر روبرو شدند، ناراحت و نگران گشتند و همان سخنان قبل را تكرار و تأكيد نمودند.

شب سوم، نيز همان برنامه تجديد شد و به هنگامى كه يكديگر را ديدند گفتند: ما از اينجا نبايد حركت كنيم تا عهد و پيمان ببنديم كه ديگر اين كار تكرار نشود، عهد و پيمان بستند و از هم جدا شدند.

فردا صبح يكى از مشركان به نام «اخنس بن شريق» عصاى خود را برگرفت و به سوى خانه «ابوسفيان» آمده به او گفت: بگو ببينم: عقيده تو درباره آنچه از محمّد(صلى الله عليه وآله) شنيدى چيست؟

«ابوسفيان» گفت: به خدا قسم مطالبى شنيدم كه معناى آن را به خوبى درك كردم، ولى مسائلى را هم شنيدم كه معنا و مراد آن را نفهميدم!.

«اخنس» از نزد «ابوسفيان» بيرون آمد، و به سراغ خانه «ابوجهل» رفته، به او گفت: تو درباره آنچه از «محمّد» شنيدى چه مى گوئى؟!.

«ابوجهل» گفت: چه شنيدم؟ مطلب اين است كه: ما و فرزندان «ابو عبد مناف» در افتخارات با هم رقابت داريم، آنها گرسنگان را اطعام كردند، ما هم انفاق كرديم، بى مركبان را مركب دادند، ما هم داديم، بخشيدند و انفاق كردند، ما هم كرديم، و دوش به دوش هم جلو مى آمديم، اما آنها ادعا كردند كه: از ما پيامبرى برخاسته كه وحى آسمانى به او مى رسد، ما چگونه مى توانيم، در اين امر با آنها رقابت كنيم؟

حال كه چنين است: به خدا سوگند به او ايمان نمى آوريم و هرگز او را تصديق نخواهيم كرد!.

«اخنس» برخاست و او را ترك گفت.(4)

آرى، جاذبه قرآن، آنها را شب هاى متوالى به سوى خود مى كشاند، و تا سفيده صبح، غرق اين جاذبه الهى بودند، ولى خود خواهى و تعصب و حفظ منافع مادى آنچنان بر آنها مسلط بود كه: مانع از پذيرش حق مى شد.

بدون ترديد، اين نور الهى، اين قدرت را دارد كه هر قلب آماده اى را هر جا باشد به سوى خود جذب كند، و به همين دليل، در آيات مورد بحث، قرآن وسيله «جهاد كبير» معرفى شده است.

* * *

 56وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً

57قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِلاّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً

58وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ كَفى بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً

59الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً

 

ترجمه:

56 ـ (اى پيامبر!) ما تو را جز به عنوان بشارت دهنده و انذار كننده نفرستاديم!

57 ـ بگو: «من در برابر آن (ابلاغ آئين خدا) هيچگونه پاداشى از شما نمى طلبم; مگر كسى كه بخواهد راهى به سوى پروردگارش برگزيند (اين پاداش من است)».

58 ـ و توكل كن بر آن زنده اى كه هرگز نمى ميرد; و تسبيح و حمد او را به جا آور; و همين بس كه او از گناهان بندگانش آگاه است!

59 ـ همان (خدائى) كه آسمان ها و زمين و آنچه را ميان اين دو وجود دارد، در شش روز (شش دوران) آفريد; سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت، او) رحمان است; از او بخواه كه از همه چيز آگاه است.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 175.

2 ـ براى توضيح بيشتر به تفسير «نمونه» جلد 2، صفحه 437 مراجعه فرمائيد (تجديد نظر صفحه 588).

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 175 ـ تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 1، صفحه 327 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 172.

 

تفسير:

پاداش من هدايت شماست!

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از اصرار بت پرستان بر پرستش بت هائى بود كه مطلقاً سود و زيانى ندارند، در نخستين آيات مورد بحث، اشاره به وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر اين متعصبان لجوج كرده، مى گويد: «ما تو را جز به عنوان بشارت دهنده و انذار كننده نفرستاديم» (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً).(1)

اگر آنها دعوت تو را نپذيرفتند، ايرادى بر تو نيست، تو وظيفه خود را كه بشارت و انذار است، انجام دادى، و دل هاى آماده را به سوى خدا دعوت كردى.

اين سخن، هم وظيفه پيامبر را مشخص مى كند، هم تسلّى خاطرى براى او است، و هم نوعى تهديد و بى اعتنائى به اين گروه گمراه.

* * *

آن گاه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: به آنها «بگو: من از شما در برابر اين قرآن و ابلاغ اين آئين آسمانى، هيچ گونه اجر و پاداشى مطالبه نمى كنم» (قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر).

بعد اضافه مى كند: «تنها اجرى كه من مى خواهم اين است كه: مردم بخواهند راهى به سوى پروردگارشان برگزينند» (إِلاّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً).

يعنى تنها اجر و پاداش من هدايت شما است، آن هم از روى اراده و اختيار نه اكراه و اجبار، و اين تعبير جالبى است كه نهايت لطف و محبت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نسبت به پيروانش مى رساند; چرا كه اجر و مزد خود را سعادت و خوشبختى آنان مى شمرد.(2)

بديهى است هدايت امت، اجر معنوى فوق العاده اى براى پيامبر (صلى الله عليه وآله) دارد; چرا كه: الدّالُّ عَلَى الْخَيْرِ كَفاعِلِهِ: «هر كس راهنماى كار خيرى باشد همچون رهرو آن راه است».(3)

در تفسير اين آيه، احتمالات ديگرى نيز داده اند، از جمله:

جمعى از مفسرين معتقدند: معنى آيه چنين است: «من از شما هيچگونه پاداشى نمى خواهم مگر اين كه: خود بخواهيد اموالى در راه خدا به نيازمندان انفاق كنيد كه آن بسته به ميل خود شما است».(4)

ولى، تفسير اول، بسيار نزديك تر به معنى آيه است.

از آنچه در بالا گفتيم، روشن شد: ضمير در «عليه» به قرآن و تبليغ آئين اسلام، باز مى گردد; چرا كه سخن از عدم مطالبه اجر و پاداش در برابر اين دعوت است.

اين جمله، علاوه بر اين كه: بهانه هاى مشركان را قطع مى كند، روشن مى سازد: قبول اين دعوت الهى، بسيار سهل، ساده و آسان و براى همه كس بدون هيچ زحمت و هزينه اى امكان پذير است.

و اين خود، گواهى است بر صدق دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، پاكى فكر و برنامه او; چرا كه مدعيان دروغين حتماً براى اجر و پاداشى ـ خواه مستقيم يا غير مستقيم ـ دست به اين كار مى زنند.

* * *

آيه بعد، تكيه گاه اصلى پيامبر را روشن مى سازد، مى فرمايد: «توكل بر خداوندى كن كه زنده است و هرگز نمى ميرد» (وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ).

و با داشتن تكيه گاه، پناهگاه و سرپرستى كه هميشه زنده است و هميشه زنده خواهد بود، نه نيازى به اجر و پاداش آنها دارى، و نه وحشتى از ضرر و زيان و توطئه آنان.

و اكنون كه چنين است: «تسبيح و حمد او به جا آور» از نقص ها منزه بشمر، و در برابر همه كمالات او را ستايش كن (وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ).

در حقيقت، اين جمله را مى توان به منزله تعليل بر جمله قبل دانست; زيرا هنگامى كه او از هر عيب و نقص پاك، و به هر كمال و حسنى آراسته است، چنين كسى شايسته توكل مى باشد.

و مى افزايد: «از كارشكنى و توطئه هاى دشمنان، نگران مباش! همين بس كه خداوند از گناهان بندگانش آگاه است» و به موقع حساب آنها را مى رسد (وَ كَفى بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً).

* * *

آيه بعد، بيان قدرت پروردگار در پهنه جهان هستى است، و توصيف ديگرى است از اين تكيه گاه مطمئن، مى فرمايد: «او كسى است كه آسمان ها، زمين و آنچه را در ميان اين دو است در شش روز (شش دوران) آفريد» (الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام).

«سپس بر عرش قدرت قرار گرفت»، و به تدبير عالم پرداخت (ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ).

كسى كه داراى اين قدرت وسيع است، مى تواند، متوكلان بر خود را در برابر هر خطر و حادثه اى، حفظ كند، كه هم آفرينش جهان به وسيله او بوده، و هم اداره و رهبرى و تدبير آن در اختيار ذات پاك او است.

ضمناً، آفرينش جهان، به صورت تدريجى اشاره اى به اين واقعيت است كه: خدا در هيچ كارى عجله ندارد، اگر دشمنان تو را سريعاً مجازات نمى كند، براى همين است كه: به آنها ميدان و مهلت مى دهد، تا به اصلاح خويش بپردازند.

به علاوه، كسى عجله مى كند كه از فوت فرصت، خوف دارد، و اين درباره خداوند قادر متعال متصور نيست.

درباره آفرينش جهان هستى، در شش روز، و اين كه: «روز» در اين گونه موارد به معنى «دوران» است، دورانى كه ممكن است ميليون ها و يا ميلياردها سال طول بكشد، و شواهد اين معنى از ادبيات عرب، و ادبيات زبان هاى ديگر، به طور مشروح در جلد ششم تفسير نمونه، آيه 54 سوره «اعراف» (صفحه 200 به بعد) بحث كرده ايم، و اين دوران هاى ششگانه را نيز مشخص نموده ايم.

و نيز معنى «عرش» و جمله «اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ» در همانجا آمده است.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «او خداوند رحمان است» (الرَّحْمنُ).

كسى كه رحمت عامش، همه موجودات را در برگرفته، و مطيع و عاصى و مؤمن و كافر از خوان نعمت بى دريغش بهره مى گيرند.

اكنون كه خدائى دارى بخشنده، و قادر و توانا، «اگر چيزى مى خواهى از او بخواه كه از خواست همه بندگانش آگاه است» (فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً).

در حقيقت، اين جمله، نتيجه مجموع بحث هاى گذشته است كه، مى گويد: به آنها اعلام كن! من از شما پاداش نمى خواهم، و بر خدائى توكل كن، كه جامع اين همه صفات است، هم قادر است، هم رحمان، هم خبير است و هم آگاه، حال كه چنين است، هر چه مى خواهى از او بخواه.

مفسران در تفسير اين جمله، بيانات ديگرى دارند، و غالباً سؤال را در اينجا به معنى پرسش كرده اند (نه تقاضا) و گفته اند: مفهوم جمله اين است: اگر مى خواهى درباره آفرينش هستى و قدرت پروردگار، سؤال كنى از خود او بپرس كه از همه چيز با خبر است.

بعضى، علاوه بر اين كه «سؤال» را به «پرسش» تفسير كرده اند، گفته اند: منظور از «خبير»، «جبرئيل» و يا پيامبر است، يعنى صفات خدا را از آنها بپرس!

البته تفسير اخير، بسيار بعيد به نظر مى رسد، و تفسير قبل از آن نيز، چندان متناسب با آيات گذشته نيست، و آنچه در معنى آيه گفتيم كه: منظور از سؤال تقاضا و درخواست از خدا است، نزديك تر به نظر مى رسد.(5)

* * *


1 ـ «نذير» به اعتقاد بعضى صيغه مبالغه است، در حالى كه «مبشّر» تنها اسم فاعل مى باشد، اين تفاوت تعبير، ممكن است به خاطر اين باشد كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر گروهى بى ايمان قرار گرفته بود كه در انحراف خود، سخت اصرار داشتند و طبعاً او بايد آنها را بسيار انذار كند (روح المعانى، ذيل آيه مورد بحث).

2 ـ بنابراين، استثناء در آيه فوق «استثناى متصل» است، هر چند در بدو نظر منقطع جلوه مى كند.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 123 (چاپ آل البيت).

4 ـ در اين صورت استثناء، «استثناء منقطع» خواهد بود.

5 ـ طبق اين تفسير «باء» در «بِهِ» زائده است، اما طبق تفاسير ديگر «باء» به معنى «عَن» مى باشد.

 

نكته ها:

1 ـ اجر رسالت

در بسيارى از آيات قرآن، مى خوانيم: پيامبران الهى، با صراحت اين حقيقت را بيان مى كردند كه: ما هيچ اجر و پاداشى از هيچ كس نمى طلبيم، بلكه اجر ما تنها بر خداوند بزرگ است.

آيات 109 و 127 و 145 و 164 و 180 سوره «شعراء»، همچنين آيات 29 و 51 سوره «هود»، و آيه 72 سوره «يونس»، و 47 «سبأ»، بر اين معنى دلالت دارد، بدون شك اين عدم مطالبه اجر، هرگونه اتهامى را از پيامبران راستين دفع مى كند.

به علاوه، مى توانند: با آزادى كامل به كار خود ادامه دهند، و قفل و بندهائى كه بر اثر رابطه مادى ممكن است بر زبان آنها گذاشته شود، از بين مى رود.

اما جالب اين كه: در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سه تعبير مختلف ديده مى شود:

1 ـ تعبيرى كه در آيات فوق آمده كه، مى گويد: «اجر و پاداش من تنها اين است كه شما هدايت شويد»! اين تعبيرى است فوق العاده پر معنى و جذاب.

2 ـ تعبيرى كه در آيه 23 سوره «شورى» آمده است: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى: «من از شما پاداشى نمى طلبم جز دوستى بستگانم»!

3 ـ تعبيرى كه در آيه 47 سوره «سبأ» آمده است: قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْر فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ: «بگو: پاداشى را كه از شما خواستم تنها به سود شما است اجر و پاداش من تنها بر خداوند مى باشد».

از ضميمه كردن اين سه تعبير به هم، چنين نتيجه مى گيريم: اگر در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اجر رسالت، مودت ذى القربى شمرده شده است، اين مودت از يكسو، به سود خود مؤمنان است، نه به سود پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و از سوى ديگر، اين محبت وسيله اى است براى هدايت يافتن به راه خدا.

بنابراين، مجموع اين آيات، نشان مى دهد: مودت ذى القرباى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تداوم برنامه رسالت و رهبرى آن پيامبر است.

و به تعبير ديگر، براى ادامه راه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هدايت و رهبرى او، بايد دست به دامن ذوى القربى زد، و از رهبرى آنها استمداد جست، اين، همان چيزى است كه شيعه در مسأله امامت از آن جانبدارى مى كند، و معتقد است رشته رهبرى بعد از پيامبر، نه در شكل نبوت كه در شكل امامت، براى هميشه ادامه خواهد داشت.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: محبت، عامل مؤثرى است براى پيروى كردن، همان گونه كه در سوره «آل عمران» آيه 31 مى خوانيم: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي: «بگو: اگر خدا را دوست مى داريد از من پيروى كنيد»; چرا كه من مبلغ فرمان او هستم.

اصولاً، پيوند محبت با كسى، انسان را به سوى محبوب و خواسته هاى او مى كشاند و هر چه رشته محبت قوى تر باشد، اين جاذبه قوى تر است، مخصوصاً محبتى كه انگيزه آن كمال «محبوب» است، احساس اين كمال، سبب مى شود: انسان سعى كند خود را به آن مبدأ كمال و اجراى خواسته هاى او، نزديك تر گرداند.(1)

* * *


1 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه، به جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 384 (512 تجديد نظر) ذيل آيه 31 سوره «آل عمران» مراجعه فرمائيد.

 

2 ـ بر چه كسى بايد توكل كرد؟

در آيات فوق، هنگامى كه به پيامبر فرمان توكل مى دهد كه از همه مخلوقات نظر بر گيرد و تنها به ذات پاك خداوند چشم دوزد، اوصافى براى اين ذات پاك برمى شمرد كه در حقيقت، شرائط اساسى كسى است كه: مى تواند پناهگاه واقعى و مطمئن انسان ها گردد.

نخست اين كه: زنده باشد; چرا كه موجود مرده و بى خاصيت، همچون بت ها هرگز نمى توانند تكيه گاه كسى شوند.

ديگر اين كه: حياتش جاودانى باشد، به طورى كه احتمال مرگ او تزلزلى در فكر متوكلان ايجاد نكند.

سوم اين كه: علم و آگاهيش همه چيز را در برگيرد، هم از نيازهاى متوكلان با خبر باشد و هم از توطئه ها و نقشه هاى دشمنان.

چهارم اين كه: قدرت بر همه چيز، هر گونه عجز و ناتوانى را كه موجب تزلزل اين تكيه گاه است، كنار زند.

پنجم اين كه: حاكميت، تدبير و اداره همه امور در كف با كفايت او باشد، و مى دانيم: اين صفات تنها در ذات پاك خدا جمع است، و به همين دليل، تنها تكيه گاه اطمينان بخش و تزلزل ناپذير در برابر همه حوادث ذات او است.

* * *

 60وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمنِ قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا وَ زادَهُمْ نُفُوراً

61تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً

62وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً

 

ترجمه:

60 ـ و هنگامى كه به آنان گفته شود: «براى خداوند رحمان سجده كنيد»! مى گويند: «رحمان چيست؟! آيا براى چيزى سجده كنيم كه تو به ما دستور مى دهى؟! و بر نفرتشان افزوده مى شود!

61 ـ جاودان و پر بركت است آن (خدائى) كه در آسمان منزلگاه هائى براى ستارگان قرار داد; و در ميان آن، چراغ روشن و ماه تابانى آفريد!

62 ـ و او همان كسى است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد براى كسى كه بخواهد متذكر شود يا شكرگزارى كند (و آنچه را در روز كوتاهى كرده در شب انجام دهد و به عكس).

 تفسير:

برج هاى آسمانى

از آنجا كه در آيات پيشين، سخن از عظمت و قدرت خدا بود و هم وسعت رحمت او، در نخستين آيه مورد بحث، مى افزايد: «هنگامى كه به آنها گفته شود: براى خداوند رحمان ـ كه سراسر وجود شما غرق رحمت او است ـ سجده كنيد آنها از روى كبر و غرور، و يا از سر استهزاء، مى گويند: رحمان چيست»؟! (وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمنِ قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ).

ما اصلاً «رحمان» را نمى شناسيم، و اين كلمه براى ما مفهوم روشنى ندارد.

«آيا ما براى چيزى سجده كنيم كه: تو به ما دستور مى دهى»؟! (أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا).

ما زير بار هيچ كس نمى رويم، و تابع فرمان اين و آن نخواهيم شد!.

«اين سخن را مى گويند، و بر نفرت و دوريشان از خدا افزوده مى شود» (وَ زادَهُمْ نُفُوراً).

بدون شك، مناسب ترين نام از نام هاى خدا براى دعوت به خضوع و سجده در برابر او، همان نام پر جاذبه رحمان، با مفهوم رحمت گسترده اش مى باشد، ولى آنها به خاطر كوردلى و لجاجت، نه تنها انعطافى در برابر اين دعوت نشان ندادند، بلكه به سخريه و استهزاء پرداخته، و از روى تحقير گفتند: رحمان چيست؟ همان گونه كه فرعون در برابر دعوت موسى(عليه السلام) گفت: وَ ما رَبُّ الْعالَمِيْنَ: «پروردگار جهانيان چيست»؟(1) آنها حتى حاضر نبودند بگويند كيست؟!

گرچه جمعى از مفسران معتقدند: نام «رحمان» براى خدا در ميان عرب جاهلى نا مأنوس بود، و هنگامى كه اين توصيف را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيدند واقعاً از روى تعجب به اين سؤال پرداختند، حتى بعضى از آنها مى گفتند: ما كسى را به نام رحمان نمى شناسيم، تنها كسى را كه به اين نام مى دانيم همان كسى است كه در سرزمين «يمامه» است! (منظورشان «مسيلمه كذّاب» بود كه به دروغ دعوى نبوت كرد و مردم او را به نام «رحمان» مى شناختند).

ولى اين سخن بسيار بعيد به نظر مى رسد; زيرا ماده اين اسم و صيغه اش هر دو عربى است، و هميشه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آغاز سوره هاى قرآن، در آيه «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْم» اين نام را براى آنها بيان مى كرد، بنابراين هدف آنها جز بهانه جوئى و سخريه نبوده است.

جمله بعد، نيز گواه اين حقيقت است; زيرا آنها مى گويند: «آيا ما مطيع فرمان تو شويم و به دستور تو سجده كنيم» (أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا).

اما به حكم آن كه تبليغات رهبران الهى تنها در دلهاى آماده اثر مى گذارد كوردلان لجوج نه تنها بهره اى نمى گيرند، بلكه بر نفرتشان افزوده مى شود; چرا كه آيات قرآن، همچون دانه هاى حيات بخش باران است كه در باغ، سبزه و گل مى روياند و در شوره زار خس! لذا جاى تعجب نيست كه، بگويد: «وَ زادُهُمْ نُفُوراً».(2)

* * *

آيه بعد، در حقيقت پاسخى است به سؤال آنها كه مى گفتند: رحمان چيست؟ ـ هر چند آنها اين سخن را از روى سخريه مى گفتند اما قرآن پاسخ جدى به آنها مى گويد ـ مى فرمايد: «پر بركت و با عظمت است آن خدائى كه در آسمان برج هائى قرار داد» (تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً).

«بروج» جمع «برج» در اصل، به معنى «ظهور» است، و لذا آن قسمت از ديوار اطراف شهر، يا محل اجتماع لشگر را كه بلندتر و آشكارتر است «برج» مى نامند، و نيز به همين دليل، هنگامى كه زن زينت خود را آشكار سازد «تَبَرَّجَتِ الْمَرْئَةُ» مى گويند.

اين كلمه، به قصرهاى بلند نيز اطلاق مى شود.

به هر حال، برج هاى آسمانى اشاره به صورت هاى مخصوص فلكى است كه خورشيد و ماه در هر فصل و هر موقعى از سال، در برابر يكى از آنان قرار مى گيرند مثلاً مى گويند: خورشيد در برج «حَمَل» قرار گرفته، يعنى محاذى «صورت فلكى حمل» مى باشد، و يا «قمر» در «عقرب» است، يعنى كره ماه برابر صورت فلكى «عقرب» واقع شده (صور فلكى به مجموعه اى از ستارگان گفته مى شود كه شكل خاصى در نظر ما دارند).

به اين ترتيب، آيه، اشاره به منزلگاه هاى آسمانى خورشيد و ماه كرده، و به دنبال آن اضافه مى كند: «و در اين برج ها چراغ روشن و ماه نور بخشى قرار داد» (وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً).(3)

در حقيقت، اين آيه بيانگر نظم دقيق سير خورشيد و ماه در آسمان، (البته در نظر ما، هر چند اين تغييرات حقيقتاً مربوط به گردش زمين دور آفتاب است) و نظام فوق العاده دقيقى است كه ميليون ها سال بى كم و كاست، بر آنها حكم فرما است به گونه اى كه منجمان آگاه مى توانند از صدها سال قبل وضع حركت خورشيد و ماه را در روز و ساعت معين نسبت به صدها سال بعد پيش بينى كنند.

اين نظامى كه حاكم بر اين كرات عظيم آسمانى است، شاهد گويائى بر وجود پروردگارى است كه مدبر و اداره كننده عالم بزرگ هستى مى باشد.

آيا با اين همه نشانه هاى روشن، با اين منازل بديع و دقيق خورشيد و ماه باز او را نمى شناسيد و مى گوئيد: «مَا الرَّحْمانُ»؟!

اما اين كه: چرا خورشيد را «سراج» ناميده؟ و ماه را با صفت «منير» همراه نموده؟ ممكن است دليلش اين باشد كه: «سراج» به معنى چراغ است كه نور از درون خودش، سرچشمه مى گيرد، و اين متناسب با وضع خورشيد است كه: طبق تحقيقات مسلّم علمى، نورش از خود او است.

بر خلاف ماه، كه نورش از پرتو خورشيد است، و لذا آن را با «منير» توصيف كرده، يعنى «روشنى بخش» ـ هر چند نورش از ديگرى گرفته شده باشد ـ .(4)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، باز به معرفى پروردگار عالم ادامه داده و بخش ديگرى از نظام هستى را بازگو مى كند، مى گويد: «او كسى است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد، براى آنها كه بخواهند متذكر شوند، و يا شكرگزارى كنند» (وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً).

اين نظام بديع، كه بر شب و روز حاكم است، و متناوباً جانشين يكديگر مى شوند، و ميليون ها سال اين نظم ادامه دارد، ـ نظمى كه اگر نبود زندگى انسان بر اثر شدت نور و حرارت يا تاريكى و ظلمت به تباهى مى كشيد ـ براى آنها كه مى خواهند خدا را بشناسند، دليل جالبى است.

مى دانيم: پيدايش نظام «شب» و «روز» بر اثر گردش زمين به دور خويش است، و تغييرات تدريجى و منظم آن كه دائماً از يكى كاسته و بر ديگرى افزوده مى شود، به خاطر تمايل محور آن نسبت به مدارش مى باشد كه باعث وجود فصل هاى چهارگانه است.

اگر كره زمين ما در حركت دورانى تندتر، و يا كندتر از امروز مى چرخيد، در يك صورت شب ها آن قدر طولانى مى شد كه، همه چيز منجمد مى گشت، و روزها آن قدر طولانى كه نور آفتاب همه چيز را مى سوزاند.

و در صورت ديگر، فاصله كوتاه شب و روز، تأثير آنها را خنثى مى كرد، به علاوه قوّه گريز از مركز، آن قدر بالا مى رفت كه موجودات زمينى را به خارج از كره زمين پرتاب مى نمود!

خلاصه، مطالعه اين نظام از يكسو، فطرت خداشناسى را در انسان بيدار مى سازد، (و شايد تعبير به تذكر و ياد آورى اشاره به همين حقيقت است) و از سوى ديگر، روح شكر گذارى را در او زنده مى كند، كه با جمله «أَوْ أَرادَ شُكُوراً» به آن اشاره شده است.

قابل توجه اين كه: در بعضى از روايات كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا ائمه معصومين(عليهم السلام) در تفسير آيه، نقل شده، چنين مى خوانيم: «جانشين شدن شب و روز نسبت به يكديگر براى آن است كه: اگر انسان در يكى از وظائف خويشتن در عبادت پروردگار كوتاهى كرده، در ديگرى جبران يا قضا كند».

اين معنى ممكن است تفسير دومى براى آيه باشد، و از آنجا كه آيات قرآن داراى بطون است، منافات با معنى اول نيز ندارد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هر عبادت و اطاعتى كه در شب از تو فوت شد، در روز قضا كن، خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً:

«يعنى انسان وظائف فوت شده در شب را در روز، و وظائف فوت شده در روز را در شب قضا كند».(5)

نظير همين معنى را «فخر رازى» از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده است.

* * *

 63وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً

64وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً

65وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً

66إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقاماً

67وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً

 

ترجمه:

63 ـ بندگان (خاص خداوند) رحمان، كسانى هستند كه بى تكبر بر زمين راه مى روند; و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مى گويند (و با بزرگوارى مى گذرند).

64 ـ كسانى كه شبانگاه براى پروردگارشان سجده و قيام مى كنند.

65 ـ و كسانى كه مى گويند: «پروردگارا! عذاب جهنم را از ما بر طرف گردان، كه عذابش سخت و پر دوام است.

66 ـ مسلماً آن (جهنم)، بد جايگاه و بد محل اقامتى است»!

67 ـ و كسانى كه هر گاه انفاق كنند، نه اسراف مى نمايند و نه سخت گيرى; بلكه در ميان اين دو، حدّ اعتدالى دارند.


1 ـ شعراء، آيه 23.

2 ـ بنابراين فاعل «زاد» همان امر به سجده است كه اثر معكوس در آن بيماردلان گذاشت، هر چند بعضى از مفسرين نقل كرده اند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از اين سخن، سجده كرد و مؤمنان نيز سجده كردند، و اين سبب دورى بيشتر آنها گشت، بنابراين فاعل «زاد»، «سجده» است، اما معنى اول صحيح تر به نظر مى رسد.

3 ـ مطابق تفسير فوق، ضمير «فيها» به بروج بر مى گردد نه به «سماء»، و بايد هم چنين باشد; چرا كه موضوع مهم گردش خورشيد و ماه، با نظام مخصوص در «بروج» است نه تنها وجود بروج در آسمان.

4 ـ در جلد 8 تفسير «نمونه»، ذيل آيات 5 و 6 سوره «يونس»، صفحه 226 به بعد، در اين زمينه مشروحاً سخن گفته ايم.

5 ـ «من لايحضره الفقيه»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 26، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

صفات ويژه بندگان خاص خدا

از اين آيات به بعد، بحث جامع و جالبى پيرامون صفات ويژه بندگان خاص پروردگار كه تحت عنوان «عباد الرحمان» آمده، مطرح مى شود، و در حقيقت تكميلى است براى آيات گذشته كه مشركان لجوج، هنگامى كه نام خداوند رحمان برده مى شد، از سر استهزاء و غرور مى گفتند: رحمان چيست؟ و ديديم: قرآن ضمن دو آيه، خداوند «رحمان» را به آنها معرفى كرد.

اكنون نوبت اين رسيده كه بندگان خاص اين خداوند «رحمان» را معرفى كند، جائى كه بندگان او اين قدر عالى مقام و با شخصيت اند، عظمت خداى رحمان را بهتر مى توان درك كرد.

اين آيات سيزده صفت از صفات ويژه آنان را بيان مى كند كه:

بعضى به جنبه هاى اعتقادى ارتباط دارند، و برخى اخلاقى، و پاره اى اجتماعى، قسمتى جنبه فردى دارد و بخش ديگرى جمعى است، و روى هم رفته مجموعه اى است از والاترين ارزش هاى انسانى.

نخست مى گويد: «بندگان خاص خداوند رحمان، كسانى هستند كه: با آرامش و بى تكبر بر روى زمين راه مى روند» (وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَرْضِ هَوْناً).(1)

در واقع، نخستين توصيفى كه از «عباد الرحمان» شده است، نفى كبر، غرور و خودخواهى است كه در تمام اعمال انسان و حتى در كيفيت راه رفتن او آشكار مى شود; زيرا ملكات اخلاقى، هميشه خود را در لابلاى اعمال، گفتار و حركات انسان نشان مى دهند، تا آنجا كه از چگونگى راه رفتن يك انسان، مى توان با دقت و موشكافى به قسمت قابل توجهى از اخلاق او پى برد.

آرى، آنها متواضعند، و تواضع كليد ايمان است، در حالى كه غرور و كبر كليد كفر محسوب مى شود، در زندگى روزمره، با چشم خود ديده ايم و در آيات قرآن نيز كراراً خوانده ايم: متكبران مغرور، حتى حاضر نبودند به سخنان رهبران الهى گوش فرا دهند، حقايق را به باد مسخره مى گرفتند، و ديد آنها فراتر از نوك بينى آنها نبود، آيا با اين حالت كبر، ايمان آوردن امكان پذير است؟!

آرى، اين مؤمنان، بنده خداوند رحمانند، و نخستين نشانه بندگى، همان تواضع است. تواضعى كه در تمام ذرات وجود آنان نفوذ كرده و حتى در راه رفتن آنها آشكار است.

و اگر مى بينيم يكى از مهمترين دستوراتى كه، خداوند به پيامبرش مى دهد اين است كه: وَ لا تَمْشِ فِي الأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً:

«در روى زمين از سر كبر و غرور گام بر مدار; چرا كه نمى توانى زمين را بشكافى و طول قامتت هرگز به كوه ها نمى رسد».(2) نيز به خاطر همين است كه روح ايمان تواضع مى باشد.

راستى اگر انسان كمترين شناختى از خود و جهان هستى داشته باشد، مى داند در برابر اين عالم بزرگ، چه اندازه كوچك است؟ حتى اگر گردنش هم طراز كوه ها شود، تازه بلندترين كوه هاى زمين در برابر عظمت زمين، كمتر از برآمدگى هاى پوست نارنج نسبت به آن است، همان زمينى كه خود ذره ناچيزى است در اين كهكشان هاى عظيم.

آيا با اين حال، كبر و غرور دليل جهل و نادانى مطلق نيست؟!

در حديث جالبى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: روزى از كوچه اى عبور مى كردند، جمعى از مردم را در يك نقطه مجتمع ديدند، از علت آن سؤال كردند، عرض كردند: ديوانه اى است كه اعمال جنون آميز و خنده آورش، مردم را متوجه خود ساخته، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را به سوى خود فرا خوانده فرمود:

مى خواهيد ديوانه واقعى را به شما معرفى كنم؟ همه خاموش بودند، و با تمام وجودشان گوش مى دادند.

فرمود: المُتَبَخْتِرُ فِى مَشْيِهِ، النّاظِرُ فِى عِطْفَيْهِ، المُحَرِّكُ جَنْبَيْهِ بِمَنْكِبَيْهِ... الَّذِى لايُؤْمَنُ شَرُّهُ وَ لايُرْجى خَيْرُهُ، فَذلِكَ الْمَجْنُونُ وَ هذَا الْمُبْتَلى!:

«كسى كه با تكبر و غرور راه مى رود، پيوسته به دو طرف خود نگاه مى كند، پهلوهاى خود را با شانه خود حركت مى دهد، (غير از خود را نمى بيند و انديشه اش از خودش فراتر نمى رود)، كسى كه مردم به خير او اميد ندارند، و از شرّ او در امان نيستند، ديوانه واقعى او است، اما اين را كه مى بينيد تنها يك بيمار است».(3)

دومين وصف آنها حلم و بردبارى است چنان كه قرآن در ادامه همين آيه مى گويد: «و هنگامى كه جاهلان آنها را مورد خطاب قرار مى دهند و به جهل و جدال و سخنان زشت مى پردازند، در پاسخ آنها «سلام» مى گويند» (وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً).

سلامى كه نشانه بى اعتنائى، توأم با بزرگوارى است، نه ناشى از ضعف، سلامى كه دليل عدم مقابله به مثل، در برابر جاهلان و سبك مغزان است.

سلام وداع گفتن با سخنان بى رويه آنها، نه سلام تحيت، كه نشانه محبت و پيوند دوستى است، خلاصه سلامى كه نشانه حلم، بردبارى و بزرگوارى است.

آرى، يكى ديگر از پديده هاى با عظمت روحى آنها تحمل و حوصله است كه: بدون آن، هيچ انسانى راه دشوار، پر فراز و نشيب عبوديت و بندگى خدا را طى نخواهد كرد، مخصوصاً در جوامعى كه افراد فاسد، مفسد و جاهل و نادان در آن فراوان است.

* * *

در دومين آيه، به سومين ويژگى آنها كه عبادت خالصانه پروردگار است پرداخته، مى گويد: «آنها كسانى هستند كه شبانگاه براى پروردگارشان سجده و قيام مى كنند» (وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً).

در ظلمت شب، كه چشم غافلان در خواب است و جائى براى تظاهر و ريا وجود ندارد، خواب خوش را بر خود حرام كرده، و به خوش تر از آن كه ذكر خدا و قيام و سجود در پيشگاه با عظمت او است، مى پردازند، پاسى از شب را به مناجات با محبوب مى گذرانند، و قلب و جان خود را با ياد و نام او روشن مى كنند.

گرچه جمله «يَبِيْتُون» دليل بر اين است كه: آنها شب را با سجود و قيام به صبح مى آورند، ولى معلوم است، منظور بخش قابل ملاحظه اى از شب است، و يا اگر تمام شب باشد، در بعضى از مواقع چنين است.

ضمناً، تقديم «سجود» بر «قيام» به خاطر اهميت آن است، هر چند در موقع نماز عملاً قيام مقدم بر سجود است.(4)

* * *

چهارمين صفت ويژه آنان خوف و ترس از مجازات و كيفر الهى است: «آنها كسانى هستند كه: پيوسته مى گويند: پروردگارا عذاب جهنم را از ما بر طرف گردان كه عذابش سخت، شديد و پر دوام است» (وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً).

* * *

«چرا كه جهنم بد جايگاه و بد محل اقامتى است» (إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقاماً).

با اين كه: آنها شب ها به ياد خدا هستند و به عبادتش مشغول، و روزها در مسير انجام وظيفه گام برمى دارند، باز هم قلوبشان مملوّ از ترس مسئوليت ها است، همان ترسى كه عامل نيرومندى براى حركت به سوى انجام وظيفه بيشتر و بهتر است، همان ترسى كه به سان يك پليس نيرومند، از درون، انسان را كنترل مى كند، و بى آن كه مأمور و مراقبى داشته باشد، وظائف خود را به نحو احسن انجام مى دهد و در عين حال، خود را در پيشگاه خدا مقصر مى شمرد.

واژه «غرام» در اصل، به معنى مصيبت و ناراحتى شديدى است كه دست از سر انسان برندارد، و اگر به شخص طلبكار «غريم»(5) گفته مى شود، به خاطر آن است كه: دائماً براى گرفتن حق خويش، ملازم انسان است، به عشق و علاقه سوزانى كه انسان را با اصرار، به دنبال كار يا چيزى مى فرستد نيز «غرام» گفته مى شود، اطلاق اين واژه بر جهنم، به خاطر آن است كه: عذابش شديد، پى گير و پر دوام است.

تفاوت «مستقر» و «مقام» شايد از اين نظر بوده باشد كه: دوزخ براى كافران جايگاه هميشگى (مقام) است، و براى مؤمنان مدتى قرارگاه (مستقر) مى باشد.

و به اين ترتيب، به هر دو گروهى كه وارد دوزخ مى شوند، اشاره شده است. روشن است: دوزخ بد قرارگاه و محل اقامتى است، آتش سوزان كجا و قرار گرفتن كجا؟

شعله هاى كشنده كجا، و اقامت و آسايش كجا؟

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: «مستقر» و «مقام» هر دو به يك معنا باشد و تأكيدى است بر دوام مجازات دوزخ، درست در مقابل بهشت، كه درباره آن ذيل همين آيات، مى خوانيم: خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقاماً:

«مؤمنان جاودانه در غرفه هاى بهشتى مى مانند، چه جايگاه خوب و چه محل اقامت نيكوئى است».(6)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به پنجمين صفت ممتاز «عباد الرحمان» كه «اعتدال و دورى از هر گونه افراط و تفريط» در كارها مخصوصاً در مسأله انفاق است اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه: به هنگام انفاق، نه اسراف مى كنند و نه سخت گيرى، بلكه در ميان اين دو، حدّ اعتدالى را رعايت مى كنند» (وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً).

جالب توجه اين كه: اصل انفاق كردن را مسلّم مى گيرد، به طورى كه نياز به ذكر نداشته باشد; چرا كه انفاق، يكى از وظائف حتمى هر انسانى است، لذا، سخن را روى كيفيت انفاق آنان برده، مى گويد: انفاقى عادلانه و دور از هر گونه اسراف و سخت گيرى دارند، نه آن چنان بذل و بخششى كنند كه زن و فرزندشان گرسنه بمانند، و نه آن چنان سخت گير باشند كه ديگران از مواهب آنها بهره نگيرند.

در تفسير «اسراف» و «اقتار» كه نقطه مقابل يكديگرند، مفسران سخنان گوناگونى دارند كه روح همه به يك امر بازمى گردد و آن اين كه: «اسراف» آن است كه: بيش از حدّ، در غير حق و بى جا مصرف گردد، و «اقتار» آن است كه: كمتر از حق و مقدار لازم، بوده باشد.

در يكى از روايات اسلامى تشبيه جالبى براى «اسراف»، «اقتار» و حدّ «اعتدال» شده است و آن اين كه: هنگامى كه امام صادق(عليه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود، مشتى سنگ ريزه از زمين برداشت و محكم در دست گرفت، فرمود: اين همان «اقتار» و سخت گيرى است، پس از آن مشت ديگرى برداشت و چنان دست خود را گشود كه همه آن به روى زمين ريخت، فرمود: اين «اسراف» است، بار سوم مشت ديگرى برداشت و كمى دست خود را گشود، به گونه اى كه: مقدارى فرو ريخت و مقدارى در دستش بازماند، فرمود: اين همان «قوام» است.(7)

واژه «قَوام» (بر وزن عوام) در لغت، به معنى عدالت و استقامت و حدّ وسط ميان دو چيز است و «قِوام» (بر وزن كتاب) به معنى چيزى است كه مايه قيام و استقرار بوده باشد.

* * *


1 ـ «هون» مصدر است و به معنى نرمش، آرامش و عدم تكبر مى باشد، و استعمال مصدر د رمعنى اسم فاعل در اينجا براى تأكيد است، يعنى: آنها آنچنانند كه گوئى عين آرامش و بى تكبرند!.

2 ـ اسراء، آيه 37.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 233.

4 ـ بايد توجه داشت كه: «سجّد» جمع «ساجد» و «قيام» جمع «قائم» است.

5 ـ «غريم»، هم به «طلبكار» گفته مى شود و هم به «بدهكار» (لسان العرب، ماده غرم).

6 ـ فرقان، آيه 76.

7 ـ «كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 29.

 

نكته ها:

1 ـ طرز مشى مؤمنان

در آيات فوق خوانديم، يكى از نشانه هاى بندگان خاص خدا تواضع است.

تواضعى كه بر روح آنها حكومت مى كند و حتى در راه رفتن آنها نمايان است.

تواضعى كه آنها را بر تسليم در برابر حق وامى دارد، ولى گاه، ممكن است بعضى، تواضع را با ضعف، ناتوانى، سستى و تنبلى اشتباه كنند كه اين طرز فكر خطرناكى است.

تواضع در راه رفتن به اين نيست كه سست و بى رمق گام بردارند، بلكه، در عين تواضع گام هائى محكم و حاكى از جديت و قدرت بردارند. در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: يكى از اصحاب مى گويد:

ما رَأَيْتُ أَحَداً أَسْرَعُ فِى مَشْيَتِهِ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) كَأَنَّمَا الأَرْضُ تُطْوى لَهُ وَ اِنّا لَنَجْهَدُ أَنْفُسَنا وَ اِنَّهُ لَغَيْرُ مُكْتَرِث:

«من كسى را سريع تر در راه رفتن از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نديدم، گوئى زمين زير پاى او جمع مى شد، و ما به زحمت مى توانستيم به او برسيم، و او اهميتى نمى داد».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: در تفسير آيه «الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَرْضِ هَوْناً» فرمود: وَ هُوَ الرَّجُلُ يَمْشِى بِسَجِيَّتِهِ الَّتِى جُبِّلَ عَلَيْها، لا يَتَكَلَّفُ وَ لا يَتَبَخْتَرُ:

«منظور اين است: انسان به حال طبيعى خودش راه برود و تكلف و تكبر در آن نداشته باشد».(2)

در حديث ديگرى در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده: قَدْ كانَ يَتَكَفَّأُ فِى مَشْيِهِ كَأَنَّما يَمْشِى فِى صَبَب:

«هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) راه مى رفت، در عين اين كه عجولانه نبود، با سرعت گام برمى داشت گوئى از يك سرازيرى پائين مى رفت».(3)

به هر حال، همان گونه كه گفتيم: كيفيت راه رفتن به تنهائى مطرح نيست، بلكه، دريچه اى است براى پى بردن به وضع روحيات يك انسان، و در حقيقت آيه، اشاره اى به نفوذ روح تواضع و فروتنى در جان و روح عباد الرحمان مى كند.

* * *


1 ـ «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 182، ذيل آيه مورد بحث. تفسير «قرطبى» روايت ديگرى نيز در همين زمينه نقل مى كند كه شباهت زيادى به آنچه در بالا گفتيم دارد.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 179، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

2 ـ سختگيرى و اسراف

بدون شك، «اسراف» يكى از مذموم ترين اعمال، از ديدگاه قرآن و اسلام است، و در آيات و روايات، نكوهش فراوانى از آن شده، «اسراف» يك برنامه فرعونى است (وَ إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعال فِي الأَرْضِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ).(1)

«اسراف كنندگان اصحاب دوزخ و جهنمند» (وَ أَنَّ الْمُسْرِفِيْنَ هُمْ أَصْحابُ النّارِ).(2)

امروز، ثابت شده، منابع روى زمين ـ با توجه به جمعيت انسان ها ـ آن قدر زياد نيست كه بتوان اسراف كارى كرد، و هر اسراف كارى سبب محروميت انسان هاى بى گناهى خواهد بود.

به علاوه، روح اسراف، معمولاً توأم با خودخواهى و خودپسندى و بيگانگى از خلق خدا است.

در عين حال، بخل، سختگيرى و خسيس بودن نيز، به همين اندازه زشت، ناپسند و نكوهيده است.

اصولاً، از نظر بينش توحيدى، مالك اصلى خدا است و ما همه امانت دار او هستيم، و هر گونه تصرفى بدون اجازه و رضايت او زشت و ناپسند است و مى دانيم: او نه اجازه اسراف مى دهد و نه اجازه بخل و تنگ چشمى، بنابراين، رعايت اعتدال و ميانه روى تنها وظيفه بندگان خدا است.

 68وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً  

69يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً

70إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

71وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللّهِ مَتاباً

 

ترجمه:

68 ـ و كسانى كه معبود ديگرى را با خداوند نمى خوانند; و انسانى را كه خداوند خونش را حرام شمرده، جز به حق نمى كشند; و زنا نمى كنند; و هر كس چنين كند، مجازات سختى خواهد ديد!

69 ـ عذاب او در قيامت مضاعف مى گردد، و هميشه با خوارى در آن خواهد ماند!

70 ـ مگر كسانى كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، كه خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدّل مى كند; و خداوند همواره آمرزنده و مهربان بوده است!

71 ـ و كسى كه توبه كند و عمل صالح انجام دهد، به سوى خدا بازگشت مى كند (و پاداش خود را مى گيرد).


1 ـ يونس، آيه 83.

2 ـ غافر، آيه 43.

 

تفسير:

بخشى ديگر از صفات عباد الرحمن

ششمين ويژگى «عباد الرحمان» كه در آيات مورد بحث آمده، توحيد خالص است كه آنها را از هر گونه شرك و دوگانه و يا چند گانه پرستى، دور مى سازد، مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه: معبود ديگرى را با خداوند نمى خوانند» (وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ).

نور توحيد، سراسر قلب آنها و زندگى فردى و اجتماعيشان را روشن ساخته، و تيرگى و ظلمت شرك، از آسمان فكر و روح آنها به كلى كنار و رخت بر بسته است.

هفتمين صفت، پاكى آنها از آلودگى به خون بى گناهان است: «آنها هرگز انسانى را كه خداوند خونش را حرام شمرده، جز به حق، به قتل نمى رسانند» (وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّهُ إِلاّ بِالْحَقِّ).(1)

از آيه فوق به خوبى استفاده مى شود: تمام نفوس انسانى در اصل محترمند و ريختن خون آنها ممنوع است، مگر عواملى پيش آيد كه اين احترام ذاتى را تحت الشعاع قرار دهد، و مجوز ريختن خون گردد.

هشتمين وصف آنها اين است كه: دامان عفتشان هرگز آلوده نمى شود «و زنا نمى كنند» (وَ لا يَزْنُونَ).

آنها بر سر دو راهى كفر و ايمان، ايمان را انتخاب مى كنند، و بر سر دو راهى امنيت و ناامنى جان ها، امنيت را، و بر سر دو راهى پاكى و آلودگى، پاكى را، آنها محيطى خالى از هر گونه شرك، ناامنى، بى عفتى و ناپاكى با تلاش و كوشش خود فراهم مى سازند.

و در پايان اين آيه، براى تأكيد هر چه بيشتر اضافه مى كند: «و هر كس يكى از اين امور را انجام دهد، عقوبت و مجازاتش را خواهد ديد» (وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً).

«أَثَم» و «آثام» در اصل به معنى اعمالى است كه انسان را از رسيدن به ثواب دور مى سازد، سپس به هر گونه گناه، اطلاق شده است، ولى در اينجا به معنى جزاى گناه است.

بعضى نيز گفته اند: «أَثَم» به معنى گناه و «آثام» به معنى كيفر گناه است.(2)

و اگر مى بينيم، بعضى از مفسران، آن را به معنى بيابان يا كوه، يا چاهى در جهنم ذكر كرده اند، در واقع از قبيل بيان مصداق است.(3)

قابل توجه اين كه: در آيه فوق، نخست از مسأله شرك، پس از آن قتل نفس، و سپس زنا سخن به ميان آمده، از بعضى از روايات استفاده مى شود: اين سه گناه، از نظر ترتيب اهميت، به همين صورت كه در آيه آمده اند، مى باشد.

«ابن مسعود» از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند، عرض كردم: أَيُّ الذَّنْبِ أَعْظَمُ؟ قالَ: أَنْ تَجْعَلَ لِلَّهِ نِدّاً وَ هُوَ خَلَقَكَ.

قالَ قُلْتُ: ثُمَّ أَيُّ؟ قالَ: أَنْ تَقْتُلَ وَلَدَكَ مَخافَةَ أَنْ يَطْعَمَ مَعَكَ.

قالَ قُلْتُ: ثُمَّ أَيُّ؟ قالَ: أَنْ تُزانِيَ حَلِيلَةَ جَارِكَ، فَأَنْزَلَ اللّهُ تَصْدِيْقَها: وَ الَّذِيْنَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللّهِ اِلهاً آخَر ـ اِلى آخِرِ الآيَةِ:

«كدام گناه از همه گناهان بزرگ تر است؟ فرمود: اين كه براى خدا شبيهى قرار دهى در حالى كه او تو را آفريد.

عرض كردم: بعد از آن كدام گناه؟ فرمود: اين كه: فرزند خود را از ترس اين كه مبادا با تو هم غذا شود به قتل برسانى!.

باز عرض كردم: بعد از آن كدام گناه؟ فرمود: اين كه: به همسر همسايه ات خيانت كنى در اين هنگام خداوند تصديق سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در اين آيه نازل كرد: «وَ الَّذِيْنَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللّهِ اِلهاً آخَر...».(4)

گرچه، در اين حديث سخن از نوع خاصى از قتل و زنا به ميان آمده، ولى با توجه به اطلاق مفهوم آيه، اين حكم درباره همه انواع آن مى باشد و مورد روايت، مصداق واضح ترى از آن است.

* * *

از آنجا كه اين سه گناه، نهايت اهميت را دارد، باز در آيه بعد روى آن تكيه كرده، مى گويد: «كسانى كه مرتكب اين امور شوند، عذاب آنها در قيامت مضاعف مى گردد، و با خوارى، جاودانه در عذاب خواهد ماند» (يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً).

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد: نخست اين كه: چرا عذاب اين گونه اشخاص مضاعف مى گردد؟

چرا به اندازه گناهشان مجازات نشوند؟

آيا اين با اصول عدالت سازگار است؟

ديگر اين كه، در اينجا سخن از خلود و عذاب جاويدان است، در حالى كه مى دانيم: خلود تنها مربوط به كفار است، و از سه گناهى كه در اين آيه ذكر شده تنها گناه اول كفر مى باشد، و اما قتل نفس و زنا نمى تواند، سبب خلود گردد؟

مفسران، در پاسخ سؤال اول، بحث بسيار كرده اند، آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه: منظور از مضاعف شدن عذاب، اين است كه بر هر يك از اين گناهان سه گانه، كه در اين آيه مذكور است مجازات جداگانه اى خواهد شد كه مجموعاً عذاب مضاعف است.

از اين گذشته، گاه يك گناه، سرچشمه گناهان ديگر مى شود، مانند كفر كه سبب ترك واجبات و انجام محرمات مى گردد، و اين خود موجب مضاعف شدن مجازات الهى است.

به همين جهت، بعضى از مفسران، اين آيه را دليل بر اين اصل معروف گرفته اند كه: «كفار همان گونه كه مكلف به اصول دين هستند، به فروع نيز مكلف مى باشند» (الكُفّارُ مُكَلَّفُونَ بِالْفُرُوعِ كَما أَنَّهُمْ مُكَلَّفُونَ بِالأُصُولِ).

و اما در پاسخ سؤال دوم مى توان گفت: بعضى از گناهان به قدرى شديد است كه سبب بى ايمان از دنيا رفتن مى شود، همان گونه كه درباره قتل نفس در ذيل آيه 93 سوره «نساء» گفته ايم.(5)

در مورد زنا مخصوصاً اگر زناى محصنه باشد، نيز ممكن است چنين باشد.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: «خلود» در آيه فوق، در مورد كسانى است كه هر سه گناه را با هم مرتكب شوند، هم شرك، هم قتل نفس و هم زنا، شاهد بر اين معنى آيه بعد است كه مى گويد: اِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً:

«مگر كسى كه توبه كند، ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد» و به اين ترتيب مشكلى باقى نخواهد ماند.

بعضى از مفسران نيز «خلود» را در اينجا به معنى مدت طولانى گرفته اند نه جاودانى، ولى تفسير اول و دوم صحيح تر به نظر مى رسد.

قابل توجه اين كه: در اينجا علاوه بر مسأله مجازات معمولى، كيفر ديگرى كه: همان تحقير و مهانت است و جنبه روانى دارد، نيز ذكر شده است كه خود مى تواند تفسيرى بر مسأله مضاعف بودن عذاب بوده باشد; چرا كه آنها هم عذاب جسمى دارند و هم روحى.

* * *

ولى از آنجا كه: قرآن مجيد هيچ گاه راه بازگشت را به روى مجرمان نمى بندد و گنهكاران را تشويق و دعوت به توبه مى كند، در آيه بعد، چنين مى گويد:

«مگر كسانى كه توبه كنند، ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند كه خداوند گناهانشان را مى بخشد و سيئات اعمال آنها را تبديل به حسنات مى كند، و خداوند آمرزنده و مهربان است» (إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

همان گونه كه ديديم: در آيه قبل، سه گناه از بزرگترين گناهان ذكر شده بود جائى كه در توبه را به روى اين گونه افراد باز بگذارد، دليل بر اين است كه: هر گنهكار پشيمانى، مى تواند به سوى خدا بازگردد، مشروط به اين كه: توبه اش حقيقى باشد كه نشانه آن، عمل صالح جبران كننده است كه در آيه آمده، و گرنه مجرد استغفار به زبان، با پشيمانى زودگذر به قلب، هرگز دليل توبه نيست.

مسأله مهم، در مورد آيه فوق، اين است كه: چگونه خداوند «سيئات» آنها را تبديل به «حسنات» مى كند؟

* * *


1 ـ استثناء در جمله بالا به اصطلاح «استثناء مفرغ» است، و در تقدير چنين بوده: «لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّهُ بِسَبَب مِنَ الأَسْبابِ إِلاّ بِالْحَقِّ».

2 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 111، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ درباره فلسفه تحريم زنا در جلد 12، صفحه 103 به بعد، ذيل آيه 33 سوره «اسراء» مشروحاً بحث كرده ايم.

4 ـ «صحيح بخارى» و «مسلم»، طبق نقل «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 179، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ تفسير «نمونه»، جلد 4، صفحه 68.

 

تبديل سيئات به حسنات

در اينجا چند تفسير است كه همه مى تواند قابل قبول باشد:

1 ـ هنگامى كه انسان توبه مى كند و ايمان به خدا مى آورد دگرگونى عميقى در سراسر وجودش پيدا مى شود، و به خاطر همين تحول و انقلاب درونى سيئات اعمالش در آينده، تبديل به حسنات مى شود، اگر در گذشته مرتكب قتل نفس مى شد، در آينده دفاع از مظلومان و مبارزه با ظالمان را جاى آن مى گذارد، و اگر زناكار بود بعداً عفيف و پاكدامن مى شود و اين توفيق الهى را در سايه ايمان و توبه پيدا مى كند.

2 ـ ديگر اين كه: خداوند به لطف و كرمش، و فضل و انعامش بعد از توبه كردن سيئات اعمال او را محو مى كند، و به جاى آن حسنات مى نشاند، چنان كه در روايتى از «ابوذر» از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: روز قيامت كه مى شود، بعضى از افراد را حاضر مى كنند خداوند دستور مى دهد: گناهان صغيره او را به او عرضه كنيد و كبيره ها را بپوشانيد.

به او گفته مى شود: تو در فلان روز فلان گناه صغيره را انجام دادى، و او به آن اعتراف مى كند، ولى قلبش از كبائر ترسان و لرزان است.

در اينجا هر گاه خدا بخواهد به او لطفى كند دستور مى دهد: به جاى هر سيئه، حسنه اى به او بدهيد، عرض مى كند: پروردگارا! من گناهان مهمى داشتم كه آنها را در اينجا نمى بينم.

«ابوذر» مى گويد: در اين هنگام پيامبر(صلى الله عليه وآله) تبسم كرد به گونه اى كه دندان هايش آشكار گشت، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات».(1)

3 ـ سومين تفسير اين كه: منظور از سيئات، نفس اعمالى كه انسان انجام مى دهد نيست، بلكه آثار سوئى است كه از آن بر روح و جان انسان نشسته، هنگامى كه توبه كند و ايمان آورد، آن آثار سوء از روح و جانش برچيده مى شود، و تبديل به آثار خير مى گردد، و اين است معنى تبديل سيئات به حسنات.

البته اين سه تفسير، منافاتى با هم ندارند و ممكن است هر سه در مفهوم آيه جمع باشند.

* * *

آيه بعد در حقيقت، چگونگى توبه صحيح را تشريح كرده، مى گويد: «كسى كه توبه كند، و عمل صالح انجام دهد، به سوى خدا بازگشت مى كند» (و پاداش خود را از او مى گيرد) (وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللّهِ مَتاباً).(2)

يعنى توبه و ترك گناه، بايد تنها به خاطر زشتى گناه نباشد، بلكه علاوه بر آن انگيزه اش خلوص نيت و بازگشت به سوى پروردگار باشد.

بنابراين، فى المثل ترك شراب، يا دروغ، به خاطر ضررهائى كه دارد هر چند خوب است ولى ارزش اصلى اين كار، در صورتى است كه از انگيزه الهى سرچشمه گيرد.

بعضى از مفسران، تفسير ديگرى براى آيه فوق ذكر كرده اند، و آن اين كه:

اين جمله، پاسخى است براى تعجبى كه احياناً آيه گذشته، در بعضى از اذهان برمى انگيزد و آن اين كه: چگونه ممكن است خداوند سيئات را به حسنات تبديل كند؟

اين آيه پاسخ مى دهد: هنگامى كه انسان به سوى خداوند بزرگ بازگردد اين امر تعجب ندارد.

تفسير سومى براى آيه ذكر شده، و آن اين كه: هر كس از گناه توبه كند به سوى خدا و پاداش هاى بى حساب او باز مى گردد.

گرچه اين تفسيرهاى سه گانه منافاتى با هم ندارد ولى تفسير اول، نزديك تر به نظر مى رسد، به خصوص اين كه: با روايتى كه در تفسير «على ابن ابراهيم»، ذيل آيه مورد بحث نقل شده، هماهنگ است.

 72وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً

73وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمّاً وَ عُمْياناً

74وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُن وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً

75أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً

76خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقاماً

 

ترجمه:

72 ـ و كسانى كه شهادت به باطل نمى دهند (و در مجالس باطل شركت نمى كنند); و هنگامى كه با لغو و بيهودگى برخورد كنند، بزرگوارانه از آن مى گذرند.

73 ـ و كسانى كه هر گاه آيات پروردگارشان به آنان گوشزد شود، كر و كور روى آن نمى افتند.

74 ـ و كسانى كه مى گويند: «پروردگارا! از همسران و فرزندانمان مايه روشنى چشم ما قرار ده، و ما را براى پرهيزگاران پيشوا گردان»!

75 ـ (آرى،) آنها هستند كه درجات عالى بهشت در برابر شكيبائيشان به آنان پاداش داده مى شود; و در آن، با تحيت و سلام روبرو مى شوند.

76 ـ در حالى كه جاودانه در آن خواهند ماند; چه قرارگاه و محل اقامت خوبى!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 33.

2 ـ «مَتاب» مصدر ميمى به معنى «توبه» است، و چون در اينجا مفعول مطلق است تأكيد را مى رساند.

  

تفسير:

پاداش عباد الرحمان (بندگان ويژه خدا)

در تعقيب آيات گذشته كه بخشى از ويژگى هاى «عباد الرحمان» را بازگو كرد، آيات مورد بحث، بقيه اين اوصاف را شرح مى دهد.

نهمين صفت برجسته آنان، احترام و حفظ حقوق ديگران است مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه هرگز شهادت به باطل نمى دهند» (وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ).

مفسران بزرگ اين آيه را دو گونه تفسير كرده اند:

بعضى همان گونه كه در بالا گفتيم، «شهادت زور» را به معنى «شهادت به باطل» دانسته، زيرا «زور» در لغت به معنى «تمايل و انحراف» است، و از آنجا كه دروغ، باطل و ظلم از امور انحرافى است، به آن «زور» گفته مى شود.

اين تعبير (شهادت زور) در «كتاب شهادات» در فقه ما به همين عنوان مطرح است، و در روايات متعددى نيز از آن نهى شده، هر چند در آن روايات، استدلالى به آيه فوق نديديم.

تفسير ديگر اين كه: منظور از «شهادت» همان «حضور» است، يعنى بندگان خاص خداوند در مجالس باطل، حضور پيدا نمى كنند.

و در بعضى از روايات، كه از طرق ائمه اهلبيت(عليهم السلام) رسيده است، به مجلس «غنا» تفسير شده، همان مجالسى كه در آنها خوانندگى لهوى، توأم با نواختن آلات موسيقى، يا بدون آن انجام مى گيرد.

بدون شك، منظور از اين گونه روايات اين نيست كه: مفهوم وسيع «زور» را محدود به «غنا» كند، بلكه غنا يكى از مصاديق روشن آن است، و ساير مجالس لهو و لعب و شرب خمر و دروغ و غيبت و امثال آن را نيز در برمى گيرد.

اين احتمال نيز دور به نظر نمى رسد كه هر دو تفسير، در معنى آيه جمع باشد و به اين ترتيب، «عباد الرحمان» و بندگان خاص خدا، نه شهادت به دروغ مى دهند، و نه در مجالس لهو و باطل و گناه حضور مى يابند; چرا كه حضور در اين مجالس علاوه بر امضاى گناه، مقدمه آلودگى قلب و روح است.

آن گاه، در ذيل آيه، به دهمين صفت برجسته آنان كه داشتن هدف مثبت در زندگى است اشاره كرده، مى گويد: «آنها هنگامى كه با لغو و بيهودگى برخورد كنند، بزرگوارانه از كنار آن مى گذرند» (وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً).

در حقيقت، آنها نه در مجلس باطل حضور پيدا مى كنند و نه آلوده لغو و بيهودگى مى شوند.

و با توجه به اين كه: «لغو» شامل هر كارى كه هدف عاقلانه اى در آن نباشد مى گردد، نشان مى دهد كه: آنها در زندگى، هميشه هدف معقول، مفيد و سازنده اى را تعقيب مى كنند، و از بيهوده گرايان و بيهوده كاران متنفرند.

و اگر اين گونه كارها در مسير زندگى آنان قرار گيرد، چنان از كنار آن مى گذرند كه، بى اعتنائى آنها خود دليل عدم رضاى باطنيشان به اين اعمال است، و آنچنان بزرگوارند كه هرگز محيط هاى آلوده در آنان اثر نمى گذارد، و رنگ نمى پذيرند.

بدون شك، بى اعتنائى به اين صحنه ها در صورتى است كه راهى براى مبارزه با فساد و نهى از منكر، بهتر از آن نداشته باشند، و گرنه بدون شك آنها مى ايستند و وظيفه خود را تا آخرين مرحله انجام مى دهند.

* * *

يازدهمين توصيف اين گروه از بندگان خاص خدا، داشتن چشم بينا، و گوش شنوا به هنگام برخورد با آيات پروردگار است، مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه، هر گاه آيات پروردگارشان به آنها ياد آورى شود كر و كور روى آن نمى افتند»! (وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمّاً وَ عُمْياناً).

مسلماً منظور اشاره به عمل كفار نيست; چرا كه آنها به آيات الهى اصلاً اعتنائى ندارند، بلكه منظور گروه منافقان يا به ظاهر مسلمانان قشرى است كه چشم و گوش بسته بر آيات خدا مى افتند بى آن كه حقيقت آن را درك كنند، به عمق آن برسند، و مقصود و منظور خدا را بدانند و به آن بينديشند و در عمل از آن الهام گيرند.

راه خدا را با چشم و گوش بسته، نمى توان پيمود، قبل از هر چيز گوش شنوا و چشم بينا براى پيمودن اين راه لازم است، چشمى باطن نگر و ژرف بين و گوشى حساس و نكته شناس.

و اگر درست بينديشيم، زيان اين گروه كه چشم و گوش بسته ـ به گمان خود ـ دنبال آيات الهى مى روند كمتر از زيان دشمنانى كه آگاهانه ضربه بر پايه آئين حق مى زنند نيست، بلكه گاه به مراتب بيشتر است.

اصولاً، درك آگاهانه از مذهب، سرچشمه اصلى مقاومت، پايدارى و ايستادگى است; چرا كه چشم و گوش بستگان را، به آسانى مى توان فريب داد، و با تحريف مذهب از مسير اصلى، منحرف ساخت، و آنها را به وادى كفر، بى ايمانى و ضلالت كشاند.

اين گونه افراد آلت دست دشمنان و طعمه خوبى براى شيطانند، تنها مؤمنان ژرف انديش، بصير و سميع اند كه چون كوه ثابت مى مانند و بازيچه دست اين و آن نمى شوند.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه از تفسير اين آيه از محضرش سؤال كردند، فرمود: مُسْتَبْصِرِيْنَ لَيْسُوا بِشَكّاك:

«منظور اين است كه آنها از روى آگاهى گام برمى دارند نه از روى شك و ترديد»!.(1)

* * *

دوازدهمين ويژگى اين مؤمنان راستين، آن است كه: توجه خاصى به تربيت فرزند و خانواده خويش دارند، و براى خود در برابر آنها مسئوليت فوق العاده اى قائلند: «آنها پيوسته از درگاه خدا مى خواهند و مى گويند: پروردگارا از همسران و فرزندان ما كسانى قرار ده كه مايه روشنى چشم ما گردد»! (وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُن).

بديهى است منظور اين نيست كه: تنها در گوشه اى بنشينند و دعا كنند، بلكه دعا دليل شوق و عشق درونيشان بر اين امر است، و رمز تلاش و كوشش.

مسلماً چنين افرادى آنچه در توان دارند، در تربيت فرزندان و همسران و آشنائى آنها به اصول و فروع اسلام و راه هاى حق و عدالت، فروگذار نمى كنند و در آنجا كه دستشان نمى رسد، دست به دامن لطف پروردگار مى زنند و دعا مى كنند، اصولاً، هر دعاى صحيحى بايد اين گونه باشد، به مقدار توانائى تلاش كردن و خارج از مرز توانائى دعا نمودن.

«قرة عين» معادل نور چشم است كه در فارسى مى گوئيم، كنايه از كسى كه مايه سرور و خوشحالى است.

اين تعبير، در اصل از كلمه «قُرّ» (بر وزن حرّ) گرفته شده، كه به معنى سردى و خنكى است، و از آنجا كه معروف است (و بسيارى از مفسران به آن تصريح كرده اند) اشگ شوق همواره خنك، و اشك هاى غم و اندوه داغ و سوزان است، لذا «قرة عين» به معنى چيزى است كه مايه خنك شدن چشم انسان مى شود، يعنى اشك شوق از ديدگان او فرو مى ريزد، و اين كنايه زيبائى است از سرور و شادمانى.(2)

مسأله تربيت فرزند و راهنمائى همسر، و وظيفه پدران و مادران در برابر كودكان خود، از مهمترين مسائلى است كه قرآن روى آن تكيه كرده و به خواست خدا شرح آن را ذيل آيه 6 سوره «تحريم» بيان خواهيم كرد.

و بالاخره، سيزدهمين وصف برجسته اين بندگان خالص خدا، كه از يك نظر مهمترين اين اوصاف است اين كه: آنها هرگز به اين قانع نيستند كه خود راه حق را بسپرند، بلكه همتشان آنچنان والا است كه مى خواهند امام و پيشواى جمعيت مؤمنان باشند و ديگران را نيز به اين راه دعوت كنند.

آنها چون زاهدان گوشه گير و منزوى، تنها گليم خويش را از آب بيرون نمى كشند، سعيشان اين است: بگيرند غريق را!.

لذا، در پايان آيه مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه مى گويند: پروردگارا ما را امام و پيشواى پرهيزگاران قرار ده» (وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً).

باز توجه به اين نكته لازم است توجه كنيم: آنها فقط دعا نمى كنند كه تكيه بر جاى بزرگان به گزاف زنند، بلكه اسباب بزرگى و امامت را آنچنان فراهم مى كنند كه صفات شايسته يك پيشواى راستين در آنها جمع باشد، و اين كارى است بسيار مشكل، با شرائطى سخت و سنگين.

حتماً فراموش نكرده ايم كه: اين آيات صفات همه مؤمنان را بيان نمى كند، بلكه اوصاف گروه مؤمنان ممتاز را كه در صف مقدم قرار دارند، تحت عنوان «عباد الرحمان» شرح مى دهد.

آرى، آنها بندگان خاص رحمانند، و همان گونه كه رحمت عام خدا همگان را فرا مى گيرد، رحمت اين بندگان خدا نيز از جهاتى عام است، علم، فكر، بيان، قلم، مال و قدرتشان پيوسته در مسير هدايت خلق خدا كار مى كند.

آنها الگوها و اسوه هاى جامعه انسانى هستند.

آنها سرمشق هائى براى پرهيزگاران محسوب مى شوند.

آنها به چراغ هاى راهنمائى در درياها و صحراها مى مانند كه گم گشتگان را به سوى خود مى خوانند و از فرو غلتيدن در گرداب، و افتادن در پرتگاه ها رهائى مى بخشند.

در روايات متعددى مى خوانيم: اين آيه درباره على(عليه السلام) و ائمه اهلبيت(عليهم السلام)وارد شده.

و يا در روايت ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «منظور از اين آيه مائيم».(3)

بدون ترديد ائمه اهلبيت(عليهم السلام) از روشن ترين مصداق هاى آيه مى باشند، اما اين مانع از گسترش مفهوم آيه، نخواهد بود كه: مؤمنان ديگر نيز هر كدام در شعاع هاى مختلف امام و پيشواى ديگران باشند.

بعضى از مفسران از اين آيه چنين استفاده كرده اند: تقاضاى رياست معنوى و روحانى و الهى نه تنها مذموم نيست، بلكه مطلوب و مرغوب نيز مى باشد.(4)

ضمناً، بايد توجه داشت: واژه «امام» هر چند مفرد است، گاه به معنى جمع مى آيد و در آيه مورد بحث چنين است.

* * *

بعد از تكميل اين اوصاف سيزده گانه اشاره به اين بندگان خاص خدا با تمام اين ويژگى ها كرده و در يك جمع بندى كوتاه پاداش الهى آنان را چنين بيان مى كند: «آنها كسانى هستند كه درجات عالى بهشت در برابر صبر و استقامتشان به آنها پاداش داده مى شود» (أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا).

«غرفة» از ماده «غرف» (بر وزن حرف) به معنى برداشتن چيزى و تناول آن است، و «غرفه» به چيزى مى گويند كه: برمى دارند و تناول مى كنند (مانند آبى كه انسان از چشمه براى نوشيدن برمى گيرد) سپس به قسمت هاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل، اطلاق شده است، و در اينجا كنايه از برترين منزلگاه هاى بهشت است.

و از آنجا كه «عباد الرحمن» با داشتن اين اوصاف، در صف اول مؤمنان قرار دارند درجه بهشتى آنان نيز بايد برترين درجات باشد.

قابل توجه اين كه، مى گويد: اين مقام عالى به اين خاطر به آنها داده مى شود كه در راه خدا، صبر و استقامت به خرج دادند، ممكن است چنين تصور شود: اين وصف ديگرى از اوصاف آنان است، ولى در حقيقت اين وصف تازه اى نيست بلكه ضامن اجراى تمام اوصاف گذشته است، مگر بندگى پروردگار، مبارزه با طغيان شهوات، ترك شهادت زور، قبول تواضع و فروتنى، و غير اين صفات بدون صبر و استقامت، امكان پذير است؟

اين بيان، انسان را به ياد حديث معروف امير مؤمنان على(عليه السلام) مى اندازد كه مى فرمايد: الصَّبْرُ مِنَ الإِيمَانِ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ:

«صبر و استقامت نسبت به ايمان همچون سر است نسبت به تن» كه بقاى تن با بقاى سر است; چرا كه مقام فرماندهى تمام اعضاء در مغز انسان قرار دارد.

بنابراين، صبر در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه: شكيبائى و استقامت در برابر مشكلات، راه اطاعت پروردگار، جهاد، مبارزه با هوس هاى سركش و ايستادگى در مقابل عوامل گناه، همه در آن جمع است و اگر در بعضى از اخبار تنها به فقر و محروميت مالى تفسير شده، مسلماً از قبيل بيان مصداق است.

سپس، اضافه مى كند: «در آن غرفه هاى بهشتى با تحيت و سلام روبرو مى شوند» (وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً).

بهشتيان به يكديگر تحيت و سلام مى گويند، و فرشتگان به آنها، و از همه بالاتر خداوند به آنها سلام و تحيت مى گويد، چنان كه در آيه 58 سوره «يس» مى خوانيم: سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِيم:

«براى آنها سلامى است از سوى پروردگار رحيم».

و در آيات 23 و 24 سوره «رعد» مى خوانيم: وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ باب * سَلامٌ عَلَيْكُمْ: «فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند * و به آنها مى گويند سلام بر شما».

در اين كه: آيا «تحيت» و «سلام» در اينجا دو معنى دارد يا يك معنى؟ در ميان مفسران گفتگو است، ولى با توجه به اين كه: «تحيت» در اصل به معنى دعا براى زندگى و حيات ديگرى است، و «سلام» از ماده «سلامت» است، و به معنى دعا براى كسى است، بنابراين، چنين نتيجه مى گيريم: واژه اول به عنوان درخواست حيات است و واژه دوم براى توأم بودن اين حيات با سلامت است، هر چند گاهى ممكن است اين دو كلمه به يك معنى بيايد.

البته «تحيت» در عرف معنى وسيعترى پيدا كرده و آن هر گونه سخنى است كه در آغاز ورود به كسى مى گويند، و مايه خوشحالى و احترام و اظهار محبت نسبت به او مى باشد.

* * *

سپس براى تأكيد بيشتر، مى فرمايد: «جاودانه در آن خواهند ماند، چه قرارگاه خوب و چه محل اقامت زيبائى»؟ (خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَ مُقاماً).

* * *

 

77قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً

 

ترجمه:

77 ـ بگو: «پروردگار من براى شما ارجى قائل نيست اگر دعاى شما نباشد; شما (آيات خدا را) تكذيب كرديد، و (اين عمل) دامان شما را خواهد گرفت و از شما جدا نخواهد شد»!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 43.

2 ـ شاهد اين سخن شعرى است كه «قرطبى» در تفسيرش از يكى از شعراى عرب نقل كرده است:

فَكَمْ سَخِنَتْ بِالأَمْسِ عَيْنٌ قَرِيْرَةٌ *** وَ قَرَّتْ عُيُونٌ دَمْعُهَا الْيَوْمَ ساكِبُ:

«ديروز چشمان خنكى، داغ و سوزان شد * ولى امروز چشم هائى خنك شد كه اشكش ريزان است».

3 ـ اين روايات را «على بن ابراهيم» و نويسنده كتاب «نور الثقلين»، (جلد 4، صفحه 43) در تفسيرهايشان ذيل آيه مورد بحث مشروحاً آورده اند.

4 ـ به تفسير «قرطبى»، و تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 115 مراجعه شود.

 

تفسير:

اگر دعاى شما نبود ارزشى نداشتيد!

اين آيه كه آخرين آيه سوره «فرقان» است در حقيقت نتيجه اى است براى تمام سوره، و هم براى بحث هائى كه در زمينه اوصاف «عباد الرحمان» در آيات گذشته آمده است، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «بگو: پروردگار من براى شما ارج و وزنى قائل نيست اگر دعاى شما نباشد» (قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ).

«يعبؤ» از ماده «عبأ» (بر وزن عبد) به معنى سنگينى است، بنابراين جمله «لا يَعْبأ» يعنى وزنى قائل نيست، و به تعبير ديگر، اعتنائى نمى كند.

گرچه درباره معنى دعا در اينجا احتمالات زيادى داده شده ولى ريشه همه، تقريباً به يك اصل بازمى گردد.

بعضى گفته اند: دعا به همان معنى دعا كردن معروف است.

بعضى ديگر، آن را به معنى ايمان.

بعضى به معنى عبادت و توحيد.

بعضى به معنى شكر.

بعضى به معنى خواندن خدا در سختى ها و شدائد، تفسير كرده اند اما ريشه همه اينها همان ايمان، و توجه به پروردگار است.

بنابراين، مفهوم آيه، چنين مى شود: آنچه به شما وزن و ارزش و قيمت در پيشگاه خدا مى دهد، همان ايمان، توجه به پروردگار و بندگى او است.

سپس مى افزايد: «شما تكذيب آيات پروردگار و پيامبران خدا كرديد، و اين تكذيب، دامان شما را خواهد گرفت، و از شما جدا نخواهد شد» (فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً).

ممكن است چنين تصور شود: ميان آغاز و پايان آيه، تضادى وجود دارد و يا حداقل ارتباط و انسجام لازم ديده نمى شود، ولى با كمى دقت روشن مى شود، منظور اصلى اين است: شما در گذشته آيات خدا و پيامبران او را تكذيب كرديد اگر به سوى خدا نيائيد، و راه ايمان و بندگى او را پيش نگيريد، هيچ ارزش و مقامى نزد او نخواهيد داشت، و كيفرهاى تكذيبتان قطعاً دامانتان را خواهد گرفت.(1)

از جمله شواهد روشنى كه اين تفسير را تأييد مى كند، حديثى است كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده: از آن حضرت سؤال كردند: كَثْرَةُ الْقَرائَةِ أَفْضَلُ أَوْ كَثْرَةُ الدُّعاءِ؟:

«آيا بسيار تلاوت قرآن كردن افضل است، يا بسيار دعا نمودن»؟

امام در پاسخ فرمود: كَثْرَةُ الدُّعَاءِ أَفْضَلُ وَ قَرَأَ هذِهِ الآيَةُ: «بسيار دعا كردن افضل است و سپس آيه فوق را تلاوت فرمود».(2)

* * *


1 ـ آيه فوق از آياتى است كه ميان مفسران بسيار مورد گفتگو است، و آنچه در تفسير آن گفتيم، روشن ترين تفسير به نظر مى رسد، ولى جمعى از مفسران معروف تفسير ديگرى براى آن ذكر كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

خداوند به شما اعتنائى ندارد; چرا كه تكذيب آيات او كرديد، مگر اين كه شما را دعوت به سوى ايمان مى كند (طبق اين تفسير «دعائكم» از قبيل اضافه مصدر به مفعول است، و فاعل آن ضميرى است كه به «ربّى» بر مى گردد، اما طبق تفسيرى كه ما انتخاب كرديم «دعائكم» از قبيل اضافه مصدر به فاعل است و ظاهر اضافه مصدر به ضمير اين است كه اضافه به فاعل باشد مگر قرينه اى بر خلاف پيدا شود).

در اينجا تفسير سومى نيز براى آيه گفته شده است و آن اين كه: هدف بيان اين منظور است كه شما نوع بشر كه غالباً راه تكذيب را پيش گرفته ايد، نزد خدا ارج و وزنى نداريد، مگر به خاطر آن اقليتى همچون «عباد الرحمان» كه به سوى خدا مى آيند و با اخلاص او را مى خوانند (اين تفسير گر چه از نظر معنى و محتوا صحيح است ولى با ظاهر آيه چندان سازگار نيست; چرا كه ضمير در «دعائكم» و «كذبتم» ظاهراً به يك گروه، باز مى گردد، نه دو گروه). (دقت كنيد).

2 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث ـ اين روايت را تفاسير ديگر نيز با كمى تفاوت نقل كرده اند. روايات ديگرى كه بعضى از «امالى شيخ» و بعضى از تفسير «على بن ابراهيم»، ذيل آيه مورد بحث نقل شده، نيز شاهد تفسير فوق است.

 

نكته:

دعا، راه خودسازى و خداشناسى

مى دانيم در آيات قرآن، و روايات اسلامى، اهميت زيادى به مسأله دعا داده شده، كه نمونه آن آيه فوق بوده، ولى، ممكن است قبول اين امر براى بعضى در ابتدا سنگين باشد كه، دعا كردن كار بسيار آسانى است و از همه كس، ساخته است، و يا قدم را از اين فراتر نهند و بگويند: دعا كار افراد بيچاره است! اين كه اهميتى ندارد!.

ولى اشتباه از اينجا ناشى مى شود كه: دعا را خالى و برهنه از شرائطش مى نگرند، در حالى كه اگر شرائط خاص دعا در نظر گرفته شود، اين حقيقت به وضوح ثابت مى شود كه: دعا وسيله مؤثرى است براى خودسازى و پيوند نزديكى است ميان انسان و خدا.

نخستين شرط دعا، شناخت كسى است كه انسان او را مى خواند.

شرط ديگر شستشوى قلب و دل، و آماده ساختن روح، براى تقاضاى از او است; زيرا انسان هنگامى كه به سراغ كسى مى رود، بايد آمادگى لقاى او را داشته باشد.

شرط سوم دعا، جلب رضا و خشنودى كسى است كه انسان از او تقاضائى دارد; چرا كه بدون آن، احتمال تأثير بسيار ناچيز است.

و بالاخره چهارمين شرط استجابت دعا، آن است كه: انسان تمام قدرت، نيرو و توان خويش را به كار گيرد و حداكثر تلاش و كوشش را انجام دهد، و نسبت به ماوراى آن، دست به دعا بردارد و قلب را متوجه خالق كند.

زيرا در روايات اسلامى صريحاً آمده است: كارى را كه انسان خود مى تواند انجام دهد، اگر كوتاهى كند و به دعا متوسل شود، دعايش مستجاب نيست!.

به اين ترتيب، دعا وسيله اى است براى شناخت پروردگار، و صفات جمال و جلال او، و هم وسيله اى است براى توبه از گناه و پاك سازى روح، و هم عاملى است براى انجام نيكى ها، و هم سببى است براى جهاد و تلاش و كوشش بيشتر تا آخرين حدّ توان!.

به همين دليل، تعبيرات مهمى درباره دعا ديده مى شود كه، جز با آنچه گفتيم مفهوم نيست، مثلاً:

در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: الدُّعاءُ سِلاحُ الْمُؤْمِنِ، وَ عَمُودُ الدِّينِ، وَ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ: «دعا اسلحه مؤمن، و ستون دين و نور آسمان ها و زمين است».(1)

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: الدُّعاءُ مَفَاتِيحُ النَّجاحِ، وَ مَقالِيدُ الْفَلاحِ، وَ خَيْرُ الدُّعاءِ ما صَدَرَ عَنْ صَدْر نَقِيّ وَ قَلْب تَقِيّ: «دعا كليد پيروزى، مفتاح رستگارى است و بهترين دعا دعائى است كه از سينه پاك و قلب پرهيزگار برخيزد».(2)

و در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الدُّعاءَ أَنْفَذُ مِنَ السِّنانِ: «دعا نافذتر از نوك نيزه است»!.(3)

گذشته از همه اينها، اصولاً در زندگى انسان، حوادثى رخ مى دهد كه از نظر اسباب ظاهرى او را در يأس فرو مى برد، دعا مى تواند دريچه اى باشد به سوى اميد پيروزى، و وسيله مؤثرى براى مبارزه با يأس و نوميدى.

به همين دليل، دعا به هنگام حوادث سخت و طاقت فرسا، به انسان قدرت، نيرو، اميدوارى و آرامش مى بخشد، و از نظر روانى اثر غير قابل انكارى دارد.

در زمينه مسأله دعا، فلسفه، شرائط، و نتائج آن، به طور مشروح در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 186 سوره «بقره» بحث كرده ايم، براى توضيح بيشتر به آنجا مراجعه فرمائيد.

* * *

 پروردگارا! ما را از بندگان خاصت قرار ده و توفيق كسب ويژگى هاى صفات عباد الرحمان را به ما مرحمت كن!.

خداوندا! درهاى دعا را به روى ما بگشا و آن را سبب ارزش وجود ما در پيشگاهت قرار ده!.

خدايا! توفيق دعاهائى كه مطلوب درگاه تو است به ما مرحمت فرما و از اجابت آن، ما را محروم مكن!. اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْر، وَ بِالاِجابَةِ جَدِيْر.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 پايان سوره فرقان(4)

20 / جمادى الاولى / 1403

15 / 12 / 1361

 


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 468، ابواب الدعاء ـ باب ان الدعاء سلاح المؤمن.

2 و 3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحات 468 و 469، ابواب الدعاء ـ باب ان الدعاء سلاح المؤمن.

4 ـ تصحيح 23 / 12 / 1382 ـ مطابق 20 / ذى حجه / 1424.

 

سوره شعراء

محتواى سوره شعراء

معروف در ميان مفسران اين است كه: تمام آيات 227 گانه اين سوره، جز چهار آيه آخر آن، در «مكّه» نازل شده است.(1)

لحن آيات اين سوره، نيز با ديگر سوره هاى «مكّى» كاملاً هماهنگ است، و مى دانيم: در سوره هاى مكّى كه در آغاز دعوت اسلام نازل گرديد بيشتر روى اصول اعتقادى، توحيد و معاد و دعوت پيامبران خدا و اهميت قرآن تكيه شده، و تقريباً تمام بحث هاى سوره «شعراء» پيرامون همين مسائل دور مى زند.

در حقيقت مى توان محتواى اين سوره را در چند بخش خلاصه كرد:

بخش اول، طليعه سوره است كه از حروف مقطعه، و سپس عظمت مقام قرآن و تسلى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر پافشارى و خيره سرى مشركان و اشاره اى به بعضى از نشانه هاى توحيد و صفات خدا سخن مى گويد.

بخش دوم، فرازهائى از سرگذشت هفت پيامبر بزرگ و مبارزات آنها را با قومشان، و لجاجت ها و خيره سرى هاى آنان را در برابر اين پيامبران بازگو مى كند، كه: بعضى مانند داستان موسى و فرعون مشروح تر، و بعضى ديگر مانند سرگذشت ابراهيم، نوح، هود، صالح، لوط و شعيب(عليهم السلام) كوتاه تر است.

مخصوصاً در اين بخش، اشاره به منطق ضعيف و تعصب آميز مشركان در هر عصر و زمان در برابر پيامبران الهى شده است كه: شباهت زيادى با منطق مشركان عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشته، و اين مايه تسلى خاطر براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك نخستين بود كه: بدانند تاريخ از اين گونه افراد و منطق ها بسيار به خاطر دارد و ضعف و فتورى به خود راه ندهند.

و نيز مخصوصاً روى عذاب دردناك اين اقوام و بلاهاى وحشتناكى كه بر آنها فرود آمد، تكيه شده است كه: خود تهديد مؤثرى براى مخالفان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در آن شرائط است.

بخش سوم، در حقيقت جنبه نتيجه گيرى از بخش هاى گذشته دارد، پيرامون پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، عظمت قرآن، تكذيب مشركان مى باشد و دستوراتى به آن حضرت در زمينه روش دعوت، و چگونگى برخورد با مؤمنان مى دهد، و سوره را با بشارت به مؤمنان صالح، و تهديد شديد ستمگران به پايان مى رساند.

ضمناً، نام اين سوره از چند آيه آخر، كه پيرامون شعراى بى هدف سخن مى گويد گرفته شده است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: اين سوره از نظر تعداد آيات، بعد از سوره «بقره» بر همه سوره هاى قرآن فزونى دارد، هر چند از نظر تعداد كلمات، چنين نيست، بلكه از بسيارى از آنان كوتاه تر است.

* * *


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 182 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 118 ـ تفسير «قرطبى» و تفسير «تبيان» ـ در تفسير «روح المعانى» پنج آيه را استثناء كرده است.

ولى بعضى از مفسران همچون «علامه طباطبائى» در «الميزان» استثناء اين آيات را نپذيرفته اند، و به خواست خدا در ذيل همان آيات بحث بيشترى خواهيم داشت.

 

فضيلت سوره شعراء

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در اهميت تلاوت اين سوره چنين مى خوانيم:

مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الشُّعَراءِ كانَ لَهُ مِنَ الأَجْرِ عَشْرُ حَسَنات، بِعَدَدِ مَنْ صَدَّقَ بِنُوح وَ كَذَّبَ بِهِ وَ هُود وَ شُعَيْب وَ صالِح وَ اِبْراهِيْمَ، وَ بِعَدَدِ مَنْ كَذَّبَ بِعِيْسى وَ صَدَّقَ بِمُحَمَّد(صلى الله عليه وآله):

«كسى كه سوره شعرا را بخواند، به عدد هر كسى كه نوح را تصديق و يا تكذيب كرده است ده حسنه براى او خواهد بود، و همچنين هود، شعيب، صالح و ابراهيم، و به عدد تمام كسانى كه تكذيب عيسى و تصديق محمّد(صلى الله عليه وآله) را كرده اند».(1)

ناگفته روشن است: اين همه اجر و پاداش، تنها براى تلاوت، منهاى انديشه و عمل نيست، بلكه قرائن متعددى در روايات فضائل سوره ها است كه نشان مى دهد: منظور تلاوتى است كه مقدمه تفكر و سپس اراده و عمل باشد و در گذشته به آن اشاره كرده ايم.

اتفاقاً تعبيرى كه در حديث فوق آمده نيز مؤيد همين مطلب است; زيرا استحقاق حسنات به تعداد تصديق كنندگان و تكذيب كنندگان انبياء، به خاطر قرار گرفتن در خط تصديق كنندگان و بيگانگى با خط تكذيب كنندگان است.

* * *

 1طسم

2تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ

3لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ

4إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ

5وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْر مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَث إِلاّ كانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ

6فَقَدْ كَذَّبُوا فَسَيَأْتِيهِمْ أَنْبؤُا ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ طسم

2 ـ اين آيات كتاب روشنگر است.

3 ـ گوئى مى خواهى جان خود را از شدت اندوه از دست دهى به خاطر اين كه آنها ايمان نمى آورند!

4 ـ اگر ما اراده كنيم، از آسمان بر آنان آيه اى نازل مى كنيم كه گردنهايشان در برابر آن خاضع گردد!

5 ـ و هيچ ذكر تازه اى از سوى خداوند رحمان براى آنها نمى آيد مگر اين كه از آن روى گردان مى شوند!

6 ـ آنان تكذيب كردند; اما به زودى اخبار (كيفر) آنچه را استهزا مى كردند به آنان مى رسد!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 183، آغاز سوره «شعراء».

 

تفسير:

آنها از هر تازه اى وحشت دارند!

باز در آغاز اين سوره، با نمونه ديگرى از حروف مقطعه قرآن روبرو مى شويم (طسم).

در تفسير اين حروف مقطعه و نظائر آن، در آغاز سوره هاى «بقره، آل عمران و اعراف» بحث هاى مشروح و جداگانه اى داشته ايم كه نيازى به تكرار آن نمى بينيم.

آنچه بايد در اينجا اضافه كنيم اين است: روايات متعددى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)يا بعضى از صحابه در تفسير «طسم» نقل شده كه همه، نشان مى دهد اين حروف علامت هاى اختصارى از نام هاى خدا، يا نام هاى قرآن، و يا مكان هاى مقدس و يا بعضى از درختان بهشتى و مانند آن است.

اين روايات، تفسيرى را كه در آغاز سوره «اعراف»، جلد ششم، در اين زمينه نقل كرديم، تأييد مى كند، و در عين حال، با آنچه در آغاز سوره «بقره» آورديم كه منظور: بيان اعجاز و عظمت قرآن است كه: اين كلام بزرگ از حروف ساده و كوچكى تركيب شده است، منافاتى ندارد.

* * *

آيه بعد، عظمت قرآن را اين چنين بيان مى كند: «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ).

«تلك» از نظر ادبيات عرب اشاره به دور است، و به معنى «آن» يا «آنها» مى باشد، و همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، در كلام عرب و گاه در زبان فارسى، براى بيان عظمت چيزى از اسم اشاره دور استفاده مى شود، يعنى موضوع به قدرى مهم و بلند مرتبه است كه گوئى از دسترس ما بيرون و در اوج آسمان ها قرار داد.

قابل توجه اين كه: اين آيه، به همين صورت بى كم و كاست، در آغاز سوره «يوسف» و «قصص» نيز آمده است، و در همه اين موارد، بعد از حروف مقطعه واقع شده، كه نشان دهنده ارتباط اين «حروف» با «عظمت قرآن» است.

توصيف «قرآن» به «مبين» كه در اصل، از ماده «بيان» است، اشاره به آشكار بودن عظمت و اعجاز آن مى باشد، كه هر چه انسان در محتواى آن، بيشتر دقت كند به معجزه بودنش آشناتر مى شود.

از اين گذشته، قرآن بيان كننده «حق» از «باطل» و آشكار كننده راه سعادت و پيروزى و نجات از گمراهى است.

* * *

پس از آن به دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرداخته، مى گويد: «گوئى مى خواهى جان خود را به خاطر اين كه آنها ايمان نمى آورند از شدت اندوه، بر باد دهى»! (لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ).

«باخع» از ماده «بخع» (بر وزن بخش) به معنى هلاك كردن خويشتن از شدت غم و اندوه است. اين تعبير نشان مى دهد: تا چه اندازه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نسبت به مردم دلسوز و در انجام رسالت خويش اصرار و پافشارى داشت، و از اين كه مى ديد تشنه كامانى در كنار چشمه زلال قرآن و اسلام، نشسته اند و باز از تشنگى فرياد مى كشند، ناراحت بود.

ناراحت بود كه: چرا انسان عاقل با داشتن اين همه چراغ روشن باز از بيراهه مى رود؟ و در پرتگاه فرو مى غلطد و نابود مى شود؟

آرى، همه پيامبران الهى اين چنين دلسوز بودند مخصوصاً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)كه اين تعبير كراراً در قرآن در مورد او آمده است.

بعضى از مفسران چنين مى گويند: سبب نزول آيه فوق، اين بود كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) مرتباً اهل «مكّه» را به توحيد دعوت مى كرد، اما آنها ايمان نمى آوردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن قدر ناراحت شده بود كه، آثار آن در چهره اش آشكار بود، آيه فوق نازل شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را دلدارى داد.(1)

* * *

آيه بعد، براى اثبات اين حقيقت كه خداوند بر هر چيز قادر است، حتى مى تواند همه آنها را به اجبار وادار به ايمان كند، چنين مى گويد: «اگر ما بخواهيم از آسمان آيه اى بر آنها نازل مى كنيم كه گردن هايشان در برابر آن خاضع گردد» (إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ).

اشاره به اين كه: ما اين قدرت را داريم كه معجزه خيره كننده، يا عذاب شديد و وحشتناكى بر آنها فرو بفرستيم كه همگى بى اختيار سر تعظيم در برابر آن فرود آورند و تسليم شوند، ولى اين ايمان اجبارى، ارزشى ندارد، مهم آن است كه آنها از روى اراده، تصميم، درك و انديشه، در برابر حق خاضع گردند.

ناگفته پيدا است: منظور از خضوع كردن گردن ها، خضوع كردن صاحبان آنها است، منتها گردن در فارسى، و «رقبه» و «عنق» در عربى به خاطر اين كه عضو مهم بدن انسان است، به صورت كنايه از خود انسان ذكر مى شود، فى المثل افراد ياغى را گردن كش و افراد زورگو را گردن كلفت، و افراد ناتوان را گردن شكسته مى گويند!.

البته، در تفسير «اعناق» در اينجا احتمالات ديگرى نيز داده اند: از جمله اين كه «اعناق» به معنى «رؤسا»، يا به معنى «گروهى از مردم» مى باشد، كه همه اين احتمالات ضعيف است.

* * *

سپس، به موضع گيرى مشركان و كافران در برابر قرآن، اشاره كرده، مى فرمايد: «هر ذكر تازه اى از سوى خداوند رحمان براى آنها بيايد از آن اعراض مى كنند» (وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْر مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَث إِلاّ كانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ).

تعبير به «ذكر» اشاره به اين واقعيت است كه: قرآن در تمام آيات و سوره هايش بيدار كننده و آگاه كننده است، اما اين گروه از بيدارى و آگاهى فرار مى كنند!.

و تعبير به «الرحمان» اشاره به اين است كه: نزول اين آيات، از سوى پروردگار از «رحمت عامه» او سرچشمه مى گيرد كه همه انسان ها را بدون استثناء به سعادت و كمال دعوت مى كند.

و نيز ممكن است براى تحريك حس شكرگزارى مردم باشد كه: اين سخنان از سوى خداوندى است كه نعمت هايش سر تا پاى شما را فرا گرفته، چگونه در برابر ولى نعمت خود، اين چنين اعراض مى كنيد، و اگر او در مجازات شما عجله نمى كند آن هم از رحمت او است.

تعبير به «محدَث» (تازه و جديد) اشاره به اين است كه: آيات قرآن يكى پس از ديگرى نازل مى گردد، و هر كدام محتواى تازه اى دارد، اما چه سود كه اينها با اين حقايق تازه ناسازگارند، گوئى با همان خرافات نياكان پيوند هميشگى بسته اند، و با هيچ قيمتى حاضر نيستند با جهل، گمراهى و خرافات وداع گويند اصولاً، هميشه افراد نادان، متعصب و لجوج با تازه ها، هر چند موجب هدايت و آگاهى و نجات باشد، مخالفند.

در آيه 68 سوره «مؤمنون» مى خوانيم: أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الأَوَّلِينَ: «آيا آنها تدبر در اين سخن نكردند؟ يا اين كه اين آيات چيز تازه اى است كه براى نياكانشان نيامده»؟ (و به بهانه تازه بودن با آن مبارزه مى كنند).

* * *

و در آيه آخر، اضافه مى كند: اينها تنها به «اعراض» قناعت نمى كنند، بلكه به مرحله «تكذيب» و از آن بدتر «استهزاء» مى رسند، مى فرمايد: «آنها تكذيب كردند اما به زودى اخبار آنچه را به استهزاء مى گرفتند به آنان مى رسد» و از مجازات دردناك كار خود با خبر مى شوند (فَقَدْ كَذَّبُوا فَسَيَأْتِيهِمْ أَنْبؤُا ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

«انباء» جمع «نبأ» به معنى خبر مهم است، و منظور در اينجا كيفرهاى سختى است كه در اين جهان و جهان ديگر دامن گير آنها مى شود.

گرچه بعضى از مفسران مانند «شيخ طوسى» در «تبيان» اين كيفرها را منحصر به كيفر آخرت دانسته اند، ولى غالب مفسران، آن را مطلق و شامل هر دو نوع كيفر دانسته اند، و در واقع چنين است; چرا كه آيه اطلاق دارد، و از اين گذشته كفر و انكار بازتاب وسيع و گسترده وحشتناكى در تمام زندگى انسان دارد، چگونه مى توان از آن صرف نظر كرد؟.

بررسى اين آيه و آيه قبل نشان مى دهد: انسان به هنگام قرار گرفتن در جاده هاى انحرافى به طور دائم التزايدى فاصله خود را از حق بيشتر مى كند:

نخست، مرحله اعراض و روى گرداندن و بى اعتنائى نسبت به حق است، اما تدريجاً به مرحله تكذيب و انكار مى رسد، باز از اين مرحله فراتر مى رود، و حق را به باد سخريه مى گيرد، و به دنبال آن مجازات الهى فرا مى رسد (نظير اين تعبير در آغاز سوره «انعام»، آيات 4 و 5 نيز آمده است).

* * *


1 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 8، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ ايمان اجبارى!

در يكى از خطبه هاى معروف «نهج البلاغه» على(عليه السلام) به اين واقعيت اشاره فرموده كه: خداوند پيامبران را آنچنان فرستاده است كه مردم بتوانند آزادانه براى ايمان آوردن تصميم گيرى كنند، كه اگر غير آن بود، ايمان اجبارى مى شد و سودى نداشت، مى فرمايد:

«اگر خداوند مى خواست به هنگام مبعوث ساختن پيامبرانش، درهاى گنج ها و معادن طلا و باغ هاى خرم و سرسبز را به روى آنان بگشايد، مى گشود، و اگر مى خواست پرندگان آسمان و حيوانات وحشى زمين را همراه آنان گسيل دارد، مى داشت، اما اگر اين كار را مى كرد، امتحان از ميان مى رفت، و پاداش و جزا بى اثر مى شد».(1)

در كتاب «كافى» ذيل آيه مورد بحث، چنين آمده: «اگر خدا مى خواست از آسمان نشانه اى نازل مى كرد كه گردن هاى آنها در برابر آن خاضع گردد، و اگر چنين مى كرد آزمون از همه مردم ساقط مى شد».(2)

قابل توجه اين كه: در كتب معروفى مانند «ارشاد مفيد» و «روضه كافى» و «اكمال الدين صدوق» و «تفسير قمى» آمده است: امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه: «إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً...» فرمود: «منظور طغيانگران بنى اميه هستند كه به هنگام قيام مهدى(عليه السلام) آيه آسمانى مى بينند و در برابر آن ناچار به تسليم مى شوند».(3)

روشن است: منظور از اين روايات، بيان مصداقى از مفهوم وسيع آيه است كه سرانجام به هنگام ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) رهبر حكومت جهانى، تمام حكومت هاى ظلم و جور كه خط بنى اميه را ادامه مى دهند به حكم اجبار در برابر قدرت حضرت مهدى(عليه السلام) و حمايت هاى الهى او سر تسليم فرود مى آورند.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه قاصعه (شماره 192).

2 ـ «كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 46، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ تفسير «الميزان»، و «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 47، ذيل آيات مورد بحث.

 

2 ـ حادث يا قديم بودن قرآن

مى دانيم يكى از بحث هاى دامنه دار در قرون نخستين اسلام، بحث، پيرامون حادث و يا قديم بودن «كلام اللّه» بود كه دامنه اين بحث، به كتب تفسير نيز كشانده شده، و جمعى از مفسران به تعبيرى كه در آيات فوق آمده (محدث) بر حادث بودن قرآن استدلال كرده اند.

ولى چنان كه قبلاً نيز اشاره كرده ايم، اساس اين بحث به هيچ وجه نمى تواند منطقى بوده باشد، و به نظر مى رسد: زمامداران آن زمان از بنى اميه و بنى عباس، در دامن زدن به اين گونه بحث هاى انحرافى كه افكار مسلمانان را از مسائل مهم و جدى منحرف مى ساخته، دخالت داشته اند، آنها اين مسائل را به عنوان سرگرم ساختن علماى اسلام، و ادامه حكومت خودكامه خود مى خواستند.

زيرا اگر منظور از «كلام اللّه» همان محتواى قرآن است كه آن از ازل در علم خدا بوده، و خدا از همه آن آگاهى داشته است، و اگر منظور، نزول وحى است و كلمات و حروف قرآن، مسلماً حادث است، بنابراين، در يك صورت قديم بودن و در يك صورت حادث بودن، قطعى است و جاى بحث و گفتگو نيست. جامعه اسلامى مخصوصاً علماء و دانشمندان بايد بيدار باشند، و گرفتار بحث هاى انحرافى كه به دست جباران و دشمنان ايجاد شده است، نگردند.

* * *

 7أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج كَرِيم

8إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

9وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

7 ـ آيا آنان به زمين نگاه نكردند كه چقدر از انواع گياهان پر ارزش در آن رويانديم؟!

8 ـ در اين، نشانه روشنى است (بر وجود خدا); ولى بيشترشان هرگز مؤمن نبوده اند!

9 ـ و پروردگار تو عزيز و رحيم است!

 

تفسير:

زوجيت در گياهان

در آيات گذشته سخن از اعراض كافران، از آيات تشريعى، يعنى قرآن مجيد بود، و در آيات مورد بحث، سخن از اعراض آنها از آيات تكوينى و نشانه هاى خدا در پهنه آفرينش است، آنها نه تنها، گوش جان خود را بر سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى بستند، بلكه چشم هاى خود را نيز از ديدن نشانه هاى حق در اطراف خود محروم مى ساختند.

نخست مى گويد: «آيا آنها به زمين نگاه نكردند، چه بسيار گياهان از انواع مختلف، نر و ماده، زيبا و جالب و پرفايده در آن آفريديم» (أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج كَرِيم).(1)

در اينجا تعبير به «زوج» در مورد گياهان قابل دقت است، گرچه غالب مفسران «زوج» را به معنى نوع و صنف، و ازواج را به معنى انواع و اصناف گرفته اند، ولى چه مانعى دارد كه زوج را به معنى معروفش كه قبل از هر معنى ديگر به ذهن مى آيد، بگيريم و اشاره به زوجيت در جهان گياهان باشد؟!

در گذشته انسان ها كم و بيش فهميده بودند كه، بعضى از گياهان داراى نوع نر و نوع ماده است، و براى بارور ساختن گياهان از طريق تلقيح، استفاده مى كردند، اين مسأله در مورد درختان نخل، كاملاً شناخته شده بود، ولى، نخستين بار «لينه» دانشمند و گياه شناس معروف «سوئدى»، در اواسط قرن 18 ميلادى، موفق به كشف اين واقعيت شد كه: مسأله زوجيت در دنياى گياهان تقريباً يك قانون عمومى است و گياهان نيز همانند غالب حيوانات، از طريق آميزش نطفه نر و ماده بارور مى شوند و سپس ميوه مى دهند.

ولى قرآن مجيد قرن ها قبل از اين دانشمند، كراراً در آيات مختلف به زوجيت، در جهان گياهان اشاره كرده (در آيات مورد بحث، و در سوره «رعد»، آيه 3، و «لقمان»، آيه 10 و سوره «ق»، آيه 7) و اين خود يكى از معجزات علمى قرآن است.

واژه «كريم» در اصل به معنى هر چيز پر ارزش است، گاه در مورد انسان به كار مى رود، گاه گياهان، و گاهى حتى نامه توصيف به «كريم» مى شود مانند سخن ملكه «سبأ» در مورد نامه سليمان: (إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ).(2)

و منظور از گياه كريم، گياهان پرفايده است و البته هر گياهى داراى فوائدى است كه با پيشرفت علم اين حقيقت روز به روز آشكارتر مى شود.

* * *

در آيه بعد، به عنوان تأكيد و تصريح بيشتر، مى فرمايد: «در اين خلقت گياهان ارزشمند، نشانه روشنى بر وجود خدا است» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً).

آرى، توجه به اين واقعيت كه اين خاك ظاهراً بى ارزش، با داشتن يك تركيب معين، مبدأ پيدايش انواع گل هاى زيبا، درختان پر ثمر و ميوه هاى رنگارنگ با خواص كاملاً متفاوت است، بيانگر نهايت قدرت خدا است، اما اين كوردلان آنچنان غافل و بى خبرند كه اين گونه آيات الهى را مى بينند، باز هم در غفلتند; چرا كه كفر و لجاج در قلب آنها رسوخ كرده، لذا، در پايان آيه مى فرمايد: «اكثر آنها هرگز مؤمن نبوده اند» (وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

يعنى اين بى ايمانى همچون يك صفت راسخ در آنها شده، و چه جاى تعجب، كه از اين آيات بهره نگيرند; زيرا قابليت محل نيز از شرائط اصلى تأثير است همان گونه كه در مورد قرآن مى خوانيم: هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ: «مايه هدايت پرهيزكاران است».(3)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، با تعبيرى كه هم نشانه تهديد است و هم تشويق، هم بيم است و هم اميد، مى فرمايد: «پروردگار تو عزيز و رحيم است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

«عزيز» به معنى قدرتمندى است كه شكست ناپذير است، هم توانائى بر ارائه آيات بزرگ دارد، و هم در هم كوبنده تكذيب كنندگان است، ولى با اين حال «رحيم» است و رحمت واسعه اش همه جا را فرا گرفته، و بازگشت جدى به سوى او در يك لحظه كوتاه كافى است كه تمام نظر لطف او را متوجه انسان سازد و بر گناهان گذشته اش قلم عفو كشد.

ممكن است مقدم داشتن صفت «عزيز» بر «رحيم» در اينجا به خاطر اين باشد كه اگر رحيم را مقدم مى داشت ممكن بود از آن احساس ضعف شود، اما عزيز را مقدم مى دارد، تا روشن گردد كه در نهايت قدرت، بسيار مهربان است.

* * *

 

10وَ إِذْ نادى رَبُّكَ مُوسى أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظّالِمِينَ

11قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَ لا يَتَّقُونَ

12قالَ رَبِّ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ

13وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي فَأَرْسِلْ إِلى هارُونَ

14وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ

15قالَ كَلاّ فَاذْهَبا بِآياتِنا إِنّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ

 

ترجمه:

10 ـ (به خاطر بياور) هنگامى كه پروردگارت موسى را ندا داد كه به سراغ قوم ستمگر برو.

11 ـ قوم فرعون، آيا آنان (از مخالفت فرمان پروردگار) پرهيز نمى كنند؟!

12 ـ (موسى) عرض كرد: «پروردگارا! از آن بيم دارم كه مرا تكذيب كنند!

13 ـ و سينه ام تنگ مى شود، و زبانم به قدر كافى گويا نيست; (برادرم) هارون را نيز رسالت ده (تا مرا يارى كند)!

14 ـ و آنان (به اعتقاد خودشان) بر گردن من گناهى دارند; مى ترسم مرا بكشند (و اين رسالت به پايان نرسد)»!

15 ـ فرمود: «چنين نيست; شما هر دو با آيات ما برويد; ما با شما هستيم و مى شنويم»!


1 ـ معمولاً ماده «رؤيت» بدون «الى» متعدى به مفعول مى شود، و حتى گاه دو مفعول مى گيرد و اگر مى بينيم در اينجا با «الى» متعدى شده به خاطر اين است كه: به معنى نظر مى باشد كه اشاره به نگاه دقيق و غير سطحى است.

2 ـ نمل، آيه 29.

3 ـ بقره، آيه 2.

 

تفسير:

آغاز رسالت موسى(عليه السلام)

گفتيم در اين سوره، سرگذشت هفت تن از پيامبران بزرگ به عنوان درس آموزنده اى براى عموم مسلمانان، مخصوصاً مسلمانان نخستين بيان شده است.

نخست، از موسى(عليه السلام) شروع مى كند و بخش هاى مختلفى از زندگى او و درگيريش را با فرعونيان تا هنگام غرق اين قوم ظالم و ستمگر، شرح مى دهد.

تاكنون در سوره هاى متعددى از قرآن (سوره بقره، مائده، اعراف، يونس، اسراء و طه) سخن از بنى اسرائيل، موسى و فرعونيان به ميان آمده و در بعضى از سوره هاى بعد، نيز در اين باره بحث هائى خواهد آمد.

اين بحث ها گرچه به ظاهر مكرر است، اما دقت در آنها نشان مى دهد: در هر مورد روى بخش خاصى از اين سرگذشت پر ماجرا، و براى هدف مخصوصى، تكيه شده است.

فى المثل آيات مورد بحث، هنگامى نازل شد كه: مسلمانان سخت در اقليت قرار داشتند، و دشمنان آنها بسيار قوى و نيرومند، به گونه اى كه هيچگونه موازنه قدرت در ميان آنها نبود، در اينجا لازم بود خداوند سرگذشت هاى مشابهى را از اقوام پيشين بيان كند، تا بدانند اين قدرت عظيم دشمن، و ضعف ظاهرى آنها هرگز سبب شكست نخواهد شد، تا روحيه آنها قوى گردد، بر استقامت و پافشارى خود بيفزايند.

جالب اين كه: بعد از سرگذشت هر يك از اين پيامبران هفتگانه، جمله: وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ: «اكثر آنها ايمان نياوردند، و پروردگار تو توانا و رحيم است» تكرار شده، درست همان عبارتى كه در آغاز همين سوره، در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) خوانديم، اين هماهنگى شاهد زنده اى بر اين حقيقت است كه ذكر اين بخش از داستان هاى انبياء، به خاطر شرائط خاص روانى و اجتماعى مسلمانان در آن مقطع خاص زمانى و مشابه آن بوده است.

نخست، مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى كه پروردگارت موسى را ندا كرد كه به سراغ آن قوم ستمگر برو» (وَ إِذْ نادى رَبُّكَ مُوسى أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظّالِمِينَ).

* * *

«همان قوم فرعون، آيا آنها از ظلم و ستم و مخالفت فرمان پروردگار پرهيز نمى كنند»؟! (قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَ لا يَتَّقُونَ).

اين نكته قابل توجه است: تنها صفتى از فرعونيان را كه بر آن تكيه كرده، ظلم است و مى دانيم: ظلم معنى جامع و گسترده اى دارد كه شرك يكى از مصاديق بارز آن است، (اِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيْمٌ).(1)

و استثمار و استعباد بنى اسرائيل با آن همه زجر و شكنجه نيز، مصداق ديگرى از آن مى باشد، از اين گذشته، آنها با اعمال خلافشان قبل از هر كس، بر خودشان ستم مى كردند، و به اين ترتيب، مى توان هدف دعوت انبياء را در مبارزه با ظلم و ستم در تمام ابعاد خلاصه كرد!.

* * *

در اين هنگام موسى(عليه السلام)، مشكلات عظيم خود را به پيشگاه پروردگار عرض مى كند، و از او تقاضاى قوت و قدرت بيشتر براى تحمل اين رسالت عظيم مى نمايد:

«عرض كرد پروردگارا! من از آن بيم دارم كه مرا تكذيب كنند» (قالَ رَبِّ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ).

و پيش از آن كه بتوانم رسالتم را به آخر برسانم، با جار و جنجال و تكذيب هاى خود، مرا از صحنه بيرون كنند، و اين بار به مقصد نرسد.

موسى(عليه السلام) در ذكر اين سخن، كاملاً حق داشت; چرا كه فرعون و دار و دسته اش آن قدر بر اوضاع كشور «مصر» مسلط بودند كه احدى ياراى مخالفت با آنها را نداشت و هر گونه نغمه مخالفى را با شدت و بى رحمى سركوب مى كردند.

* * *

و مى افزايد: به علاوه، «سينه من براى انجام اين رسالت وسعت كافى ندارد» (وَ يَضِيقُ صَدْرِي).

از اين گذشته «زبان من به قدر كافى گويا نيست» (وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي).

به همين جهت، تقاضاى من اين است «به (برادرم) هارون (نيز) رسالت بدهى تا به همراه من مأمور اداى اين رسالت گردد» (فَأَرْسِلْ إِلى هارُونَ).(2)

تا با معاضدت يكديگر بتوانيم اين فرمان بزرگ را در برابر آن ستمگران خيره سر به اجرا در آوريم.

* * *

از همه اينها گذشته، «آنها بر من (به اعتقاد خودشان) گناهى دارند» (وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ).

من يكى از اين فرعونيان ستمگر را به هنگامى كه با يك مرد بنى اسرائيلى مظلوم درگير بوده، با ضربه قاطع خود كشته ام.

از اين نظر «مى ترسم به عنوان قصاص مرا به قتل برسانند» و اين رسالت عظيم به پايان نرسد (فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ).

در حقيقت، موسى چهار مشكل بزرگ بر سر راه اين مأموريت بزرگ مى ديد، و از خدا تقاضاى حل آنها را كرد (مشكل تكذيب ـ مشكل ضيق صدر ـ مشكل عدم فصاحت كافى ـ و مشكل قصاص).

ضمناً، روشن شد كه: موسى(عليه السلام) ترسى براى شخص خود نداشت بلكه از اين بيم داشت: قبل از رسيدن به مقصد، از پاى درآيد، لذا از خداوند تقاضاى نيروى بيشتر براى اين مبارزه مى كند.

نوع وسيله اى كه موسى(عليه السلام) در اين زمينه از خداوند تقاضا كرد، شاهد گوياى اين حقيقت است، او تقاضاى شرح صدر (روح وسيع و گشاده) كرد، و همچنين تقاضاى گشوده شدن هر گونه عقده از زبانش، و مأموريت دادن به برادرش هارون براى شركت در اين كار بزرگ، چنان كه در سوره «طه» به صورت مشروح تر آمده است: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي * وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي * هارُونَ أَخِي * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي * كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً * وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً:

پروردگارا سينه ام را گشاده دار * و كار را بر من آسان كن * گره از زبانم بگشاى تا سخنم را درك كنند * و براى من وزيرى از خاندانم قرار ده * برادرم هارون را * به وسيله او پشتم را محكم كن * و در كار من شريكش گردان * تا تو را بسيار تسبيح گوئيم * و تو را بسيار ياد كنيم».(3)

* * *

خداوند اين تقاضاى صادقانه موسى(عليه السلام) را اجابت كرده «فرمود: اين چنين نيست كه بتوانند تو را به قتل برسانند و يا سينه ات تنگى كند و زبانت گره داشته باشد و گويا نگردد» (قالَ كَلاّ).

دعاى تو را در مورد برادرت نيز اجابت كردم، و به او هم مأموريت دادم «شما هر دو با آيات ما برويد» (و فرعون و قوم گمراهش را به سوى من دعوت كنيد) (فَاذْهَبا بِآياتِنا).

و فكر نكنيد، من از شما دورم و جريان امر شما بر ما مخفى است، بلكه «ما با شما هستيم و به خوبى مطالب را مى شنويم» (إِنّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ).

هرگز شما را تنها نخواهم گذارد، و در حوادث سخت ياريتان خواهم كرد، با اطمينان خاطر پيش برويد، و محكم در اين راه گام برداريد.

و به اين ترتيب، در ضمن سه جمله، خداوند به موسى(عليه السلام) اطمينان كافى داد و به درخواستش جامه عمل پوشانيده با تعبير «كَلاّ» اطمينان داد كه قدرت بر قتل او پيدا نخواهند كرد، و نيز از نظر ضيق صدر و عدم گشايش زبان، مشكلى در كار او پيدا نخواهد شد، و با جمله «فَاذْهَبا بِآياتِنا» برادرش را به كمك او فرستاد و بالاخره با جمله «إِنّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ» به آنها وعده داد كه: آنها را همه جا در زير چتر حمايت خود خواهد گرفت.

قابل توجه اين كه: در آخرين جمله، ضمير، به صورت جمع آورده شده و فرموده: «اِنّا مَعَكُم» (ما با شما هستيم) ممكن است اين تعبير اشاره به اين باشد كه: در تمام جلسات و ميدان هائى كه شما با اين گروه جبار و طغيانگر روبرو هستيد، ما حضور داريم و سخنان همه شما را مى شنويم، و شما دو برادر را يارى كرده بر آنها پيروز مى كنيم.

و اين كه: بعضى گمان كرده اند چون كلمه «مع» دليل بر حمايت و مساعدت است و اين شامل فرعونيان نمى شود اشتباه است، بلكه اين كلمه به معنى حضور دائم پروردگار در همه صحنه ها است او حتى با گنهكاران و حتى با موجودات بى جان همه جا بوده و هست و جائى از او خالى نيست.

تعبير به «استماع» كه گوش دادن توأم با توجه است، نيز تأكيدى است بر اين واقعيت.

* * *

 

 

16فَأْتِيا فِرْعَوْنَ فَقُولا إِنّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ

17أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ

18قالَ أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ

19وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ

20قالَ فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضّالِّينَ

21فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ

22وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ

 

ترجمه:

16 ـ به سراغ فرعون برويد و بگوئيد: «ما فرستاده پروردگار جهانيان هستيم.

17 ـ بنى اسرائيل را با ما بفرست»! (آنها به سراغ فرعون آمدند).

18 ـ (فرعون) گفت: «آيا ما تو را در كودكى در ميان خود پرورش نداديم، و سال هائى از زندگيت را در ميان ما نبودى؟!

19 ـ و سرانجام، آن كارت را (كه نمى بايست انجام دهى) انجام دادى (يك نفر از ما را كشتى)، و تو از ناسپاسانى»!

20 ـ (موسى) گفت: «من آن كار را انجام دادم در حالى كه از بى خبران بودم!

21 ـ پس هنگامى كه از شما ترسيدم فرار كردم; و پروردگارم به من حكمت و دانش بخشيد، و مرا از پيامبران قرار داد!

22 ـ آيا اين منتى است كه تو بر من مى گذارى كه بنى اسرائيل را برده خود ساخته اى»؟!


1 ـ لقمان، آيه 13.

2 ـ اين جمله در حقيقت تقديرى دارد و در تقدير چنين است: «فَأَرْسِلْ جَبْرَئِيْلَ إِلى هارُونَ».

3 ـ طه، آيات 25 ـ 34.

 
تفسير:

برخورد منطقى و قاطع با فرعون

در آيات گذشته، نخستين مرحله مأموريت موسى(عليه السلام) يعنى دريافت وحى و رسالت و تقاضاى وسائل نيل به اين هدف بزرگ، پايان يافت.

به دنبال آن در آيات مورد بحث، «مرحله دوم» يعنى روبرو شدن با فرعون و گفتگوى سرنوشت سازى كه در آن ميان انجام گرفت، مطرح شده.

نخست، به عنوان مقدمه مى فرمايد: «اكنون كه همه چيز رو به راه است به سراغ فرعون برويد، و به او بگوئيد: ما رسول پروردگار جهانيان هستيم» (فَأْتِيا فِرْعَوْنَ فَقُولا إِنّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ).

جمله «فأتيا» نشان مى دهد: بايد به هر قيمتى هست با خود او تماس بگيرند، و تعبير به «رسول» به صورت مفرد ـ با اين كه: هر دو پيامبر بودند ـ اشاره به يگانگى و وحدت دعوت آنها است، گوئى آنها دو روح اند در يك بدن، با يك برنامه، و يك هدف.(1)

* * *

و پس از بيان رسالت خود، آزادى بنى اسرائيل را مطالبه كنيد و «بگوئيد ما مأموريم از تو بخواهيم كه بنى اسرائيل را با ما بفرستى» (أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ).

بديهى است منظور اين بوده كه زنجير اسارت و بردگى از آنها بردار تا آزاد شوند، و بتوانند با آنها بيايند، نه اين كه تقاضاى فرستادن آنها به وسيله فرعون شده باشد.

* * *

در اينجا فرعون زبان به سخن گشود و با جمله هائى حساب شده، و در عين حال شيطنت آميز، براى نفى رسالت آنها كوشيد.

نخست، رو به موسى كرده، چنين گفت: «آيا ما تو را در كودكى در دامان مهر خود پرورش نداديم»؟! (قالَ أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً).

تو را از آن امواج خروشان و خشمگين «نيل» كه وجودت را به نابودى تهديد مى كرد گرفتيم، دايه ها برايت دعوت كرديم، و از قانون مجازات مرگ فرزندان بنى اسرائيل معافت نموديم، در محيطى امن و امان در ناز و نعمت پرورش يافتى!

و بعد از آن نيز «سال هاى متمادى از عمرت در ميان ما بودى»! (وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ).

* * *

آن گاه به ايراد ديگرى نسبت به موسى پرداخته، مى گويد: «تو آن كار مهم (كشتن يكى از قبطيان و طرفداران فرعون) را انجام دادى» (وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ).

اشاره به اين كه: تو چگونه مى توانى پيامبر باشى كه داراى چنين سابقه اى هستى؟.

و از همه اينها گذشته «تو كفران نعمت هاى ما مى كنى» (وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ).

سال ها بر سر سفره ما بودى، نمك خوردى و نمكدان را شكستى!، با چنين كفران نعمت، چگونه مى توانى پيامبر باشى؟

در حقيقت مى خواست با اين منطق و اين گونه پرونده سازى موسى را به پندار خود محكوم كند.

منظور از داستان قتل، همان است كه در سوره «قصص» آيه 15 آمده است كه موسى(عليه السلام) دو نفر را ـ كه يكى از فرعونيان و ديگرى از بنى اسرائيل بود ـ در حال جنگ و دعوا ديد، به حمايت مظلوم يعنى مرد بنى اسرائيلى برخاست و به ظالم حمله كرد، ضربه اى بر او فرود آورد كه با همان يك ضربه از پا درآمد.

* * *

موسى(عليه السلام) بعد از شنيدن سخنان شيطنت آميز فرعون، به پاسخ از هر سه ايراد پرداخت، ولى از نظر اهميت، پاسخ ايراد دوم فرعون را مقدم شمرد (و يا اصولاً ايراد اول را درخور پاسخ نمى دانست; چرا كه پرورش دادن كسى هرگز دليل آن نمى شود كه اگر شخص پرورش دهنده گمراه بود او را به راه راست هدايت نكنند).

به هر حال، چنين «گفت: من اين كار را انجام دادم در حالى كه از بى خبران بودم» (قالَ فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضّالِّينَ).

در مورد تعبير «ضالين» در ميان مفسران گفتگو بسيار شده است زيرا از يكسو، مى دانيم: سابقه سوء براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) حتى قبل از رسيدن به مقام نبوت قابل قبول نيست; چرا كه موقعيت او را در افكار عمومى متزلزل مى كند و هدف بعثت ناقص و ناتمام مى ماند، به همين دليل، دامنه عصمت انبياء قبل از نبوت را نيز شامل مى شود.

و از سوى ديگر، بايد اين سخن پاسخى باشد كه فرعون نتواند در برابر آن، سخنى بگويد.

لذا جمعى از مفسران معتقدند: منظور از «ضال» در اينجا خطاى در موضوع است، يعنى من ضربه اى را كه به آن مرد قبطى زدم، به قصد قتل نبود بلكه، به عنوان حمايت از مظلوم بود، و نمى دانستم منجر به قتل او مى شود، بنابراين «ضال» در اينجا به معنى «غافل» و منظور غفلت از عاقبت كار است.

بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است: خطائى در قتل آن مرد ظالم رخ نداده; چرا كه او مستحق بوده است، بلكه منظور اين است: من نمى دانستم عاقبت اين كار چنين خواهد بود كه من نتوانم در «مصر» بمانم و مدتى از وطن آواره شوم و برنامه هايم به تأخير افتد.

ولى ظاهراً اين پاسخى نبوده است كه موسى(عليه السلام) بتواند به فرعون بگويد، مطلبى بوده كه مى توانسته براى دوستانش بيان كند، نه پاسخى قابل قبول براى فرعون.

تفسير سومى كه شايد از جهاتى با مقام موسى(عليه السلام) و عظمت كيان او مناسب تر باشد اين است كه: موسى(عليه السلام) در اينجا يك نوع توريه به كار برده است، سخنى گفته كه ظاهرش اين بوده: من در آن زمان راه حق را پيدا نكرده بودم، بعداً خداوند راه حق را به من نشان داد و مقام رسالت بخشيد، ولى در باطن مقصود ديگرى داشته و آن اين كه: من نمى دانستم كه اين كار مايه اين همه دردسر مى شود، و گرنه اصل كار حق بود و مطابق قانون عدالت، (و يا اين كه من آن روز كه اين حادثه واقع شد راه را گم كرده بودم و به آنجا رسيدم كه اين حادثه رخ داد).

و مى دانيم: منظور از «توريه» اين است: انسان سخنى بگويد كه باطنش مطلب حقى باشد، ولى طرف مقابل، از ظاهر آن چيز ديگرى استفاده كند و اين مخصوص مواردى است كه انسان در تنگنا قرار بگيرد كه مى خواهد دروغ نگويد و در عين حال، حفظ ظاهر نيز داشته باشد.(2)

* * *

سپس موسى اضافه مى كند: «من به دنبال اين حادثه هنگامى كه از شما ترسيدم، فرار كردم، و خداوند به من علم و دانش بخشيد، و مرا از رسولان قرار داد» (فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ).

در اين كه: منظور از «حكم» در اين آيه چيست؟ آيا همان مقام نبوت است، يا مقام علم و دانش و آگاهى؟ در ميان مفسران گفتگو است، اما با توجه به ذيل خود اين آيه كه مقام «رسالت» را در برابر مقام «حكم» قرار داده، روشن مى شود چيزى غير از رسالت و نبوت است.

شاهد ديگر اين موضوع آيه 79 سوره «آل عمران» است كه مى گويد: ما كانَ لِبَشَر أَنْ يُؤْتِيَهُ اللّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللّهِ:

«براى هيچ انسانى شايسته نيست كه خداوند به او كتاب و حكم و نبوت بخشد، سپس به مردم بگويد غير از خدا مرا پرستش كنيد و بندگان من باشيد».

اصولاً، واژه «حكم» از نظر لغت در اصل، به معنى منع كردن به منظور اصلاح است، و لذا به «لگام حيوان» «حَكَمَة» (بر وزن صدقه) گفته مى شود، پس از آن اين كلمه به بيان چيزى مطابق حكمت، اطلاق شده، و همچنين به علم و عقل نيز با همين تناسب «حكم» گفته اند.

ممكن است گفته شود: از آيه 14 سوره «قصص» برمى آيد: موسى(عليه السلام) قبل از اين ماجرا به مقام «حكم و علم» رسيده بود، آنجا كه مى گويد: وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً:

«هنگامى كه موسى به حدّ رشد رسيد، ما به او حكم و علم بخشيديم» (سپس ماجراى درگيرى با مرد قبطى را در آيات بعد از آن ذكر مى كند).

در پاسخ مى گوئيم: علم و حكمت داراى مراحل مختلف است، موسى يك مرحله را قبلاً يافته بود، و مرحله كامل ترى را به هنگام نبوت و رسالت پيدا كرد.

* * *

سپس موسى به پاسخ ايراد اولى يعنى منتى كه فرعون در مورد پرورشش در دوران طفوليت و نوجوانى بر او گذارد پرداخته، و با لحن قاطع و اعتراض آميزى مى گويد: «آيا اين منتى است كه تو بر من مى گذارى كه بنى اسرائيل را بنده و برده خود ساختى»؟! (وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ).

درست است كه دست حوادث مرا در كودكى به كاخ تو كشانيد، و به ناچار در دامان تو پرورش يافتم و در اين امر قدرت نمائى خدا بود، اما ببين عامل اين ماجرا چه بود؟ چرا من در خانه پدرم و در آغوش مادرم پرورش نيافتم، چرا؟.

آيا جز اين بود كه: تو بنى اسرائيل را به زنجير اسارت كشيدى؟ تا آنجا كه به خود اجازه دادى نوزادان پسر را به قتل برسانى؟ و دختران را براى كنيزى و خدمت، زنده بگذارى؟.

اين ظلم بى حساب تو، سبب شد كه: مادرم براى حفظ جان نوزادش مرا در صندوق بگذارد، و به امواج نيل بسپارد، و خواست الهى اين بود كه: آن كشتى كوچك در كنار كاخ تو لنگر بيندازد، آرى، ظلم بى اندازه تو بود كه مرا رهين اين منت ساخت، و مرا از خانه پاك پدرم محروم ساخت، و در كاخ آلوده تو قرار داد!

و با اين تفسير ارتباط اين پاسخ موسى با سؤال فرعون، كاملاً روشن مى شود.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: منظور موسى(عليه السلام) اين بوده: اگر پرورش من نعمتى از ناحيه تو باشد، در برابر آن همه ظلم و ستمى كه به بنى اسرائيل كردى، قطره اى در برابر دريا است، اين چه نعمتى است كه تو بيان مى كنى در حالى كه آن همه ظلم و ستم در كنار آن است؟!

تفسير سومى كه مى توان براى پاسخ موسى(عليه السلام) از گفته فرعون بيان كرد اين است: اگر من در كاخ تو پرورش يافتم و از نعمت هاى رنگارنگ برخوردار شدم، فراموش نكن، سازندگان اصلى آن كاخ، بردگان قوم من بودند، و به وجود آورندگان آن همه نعمت، اسيران بنى اسرائيل بودند، چگونه به استفاده از دست رنج قوم من بر من منت مى نهى؟!

اين سه تفسير، در عين حال با هم منافاتى ندارد هر چند تفسير اول از بعضى جهات روشن تر به نظر مى رسد.

ضمناً، تعبير به «مِنَ الْمُرْسَلِيْن» اشاره به اين حقيقت است كه: من تنها رسول و فرستاده خدا نيستم، قبل از من نيز پيامبران بسيار آمده اند و من يكى از آنها هستم، و تو همه را فراموش كرده اى.

* * *

 23قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ

24قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ

25قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ

26قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الأَوَّلِينَ

27قالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ

28قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ

29قالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لاَ َجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ

 

ترجمه:

23 ـ فرعون گفت: «پروردگار عالميان چيست»؟!

24 ـ (موسى) گفت: «پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه ميان آن دو است، اگر اهل يقين هستيد»!

25 ـ (فرعون) به اطرافيانش گفت: «آيا نمى شنويد (اين مرد چه مى گويد)»؟!

26 ـ (موسى) گفت: «او پروردگار شما و پروردگار نياكان شماست»!

27 ـ (فرعون) گفت: «پيامبرى كه به سوى شما فرستاده شده مسلماً ديوانه است»!

28 ـ (موسى) گفت: «او پروردگار مشرق و مغرب و آنچه ميان آن دو است مى باشد، اگر شما عقل و انديشه خود را به كار مى گرفتيد»!

29 ـ (فرعون خشمگين شد و) گفت: «اگر معبودى غير از من برگزينى، تو را از زندانيان قرار خواهم داد»!


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «رسول» از كلماتى است كه هم بر «مفرد» و هم بر «جمع» اطلاق مى گردد، هر چند گاهى آن را جمع مى بندند و «رسل» مى گويند.

بعضى نيز آن را مصدر و به معنى رسالت دانسته اند، و مى دانيم: در مصدر تثنيه و جمع نيست، (در «لسان العرب» مى خوانيم: الرسول بمعنى الرسالة) ولى مسلماً اين واژه معمولاً معنى وصفى را مى رساند و لذا در بسيارى از موارد تثنيه و جمع بسته شده و در همين داستان موسى و هارون در سوره «طه» آيه 47 مى فرمايد: اِنّا رَسُولاً رَبُّكَ: «ما دو فرستاده پروردگار توايم».

2 ـ اين سخن موافق مضمون حديثى است كه از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) در تفسير آيه در كتاب «عيون اخبار الرضا» طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 48 آمده است.

 

تفسير:

تهمت جنون و تهديد به زندان

هنگامى كه موسى با لحن قاطع و كوبنده اى سخنان فرعون را پاسخ گفت و فرعون از اين نظر در مانده شد، مسير كلام را تغيير داد و موسى را كه گفته بود: «من رسول و فرستاده رب العالمينم» مورد سؤال قرار داده، گفت: «پروردگار عالميان چيست»؟ (قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ).

بسيار بعيد است: فرعون اين سخن را واقعاً براى فهم مطلب گفته باشد بلكه، بيشتر به نظر مى رسد: براى تجاهل و تحقير، اين سؤال را مطرح كرد.

* * *

ولى به هر حال، موسى همانند همه بحث كنندگان بيدار و آگاه، راهى جز اين نداشت كه مطلب را جدى بگيرد، و به پاسخ جدى بپردازد، و از آنجا كه ذات خدا از دسترس افكار انسان ها بيرون است، دست به دامان آثار او در پهنه آفرينش زند، و از آيات آفاقى، سخن به ميان آورد «گفت: او پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه در ميان اين دو قرار گرفته است مى باشد، اگر شما راه يقين مى پوئيد» (قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ).

آسمان ها با آن عظمت، و زمين با آن وسعت و گستردگى، و موجودات رنگارنگش كه تو و دستگاه تو در برابر آن ذره ناچيزى بيش نيست، آفرينش پروردگار من است، چنين آفريدگار، مدبر و نظم دهنده اى شايسته پرستش است نه موجود ضعيف و ناچيزى همچون تو!

توجه به اين حقيقت نيز لازم است كه: بت پرستان معتقد بودند، هر يك از موجودات اين عالم، ربى دارد، و جهان را تركيبى از نظامات پراكنده مى شمردند، اما سخن موسى(عليه السلام) اشاره به اين حقيقت است: اين نظام واحد كه بر مجموعه عالم هستى حكم فرما است دليل بر اين است كه «ربّ واحدى» دارد.

جمله «إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ» ممكن است اشاره به اين مطلب باشد كه: موسى مى خواهد تلويحاً به فرعون و يارانش بفهماند: من مى دانم هدف شما از اين سؤال، درك حقيقت نيست، اما اگر در جستجوى حقيقت باشيد و صاحب عقل و شعور، همين استدلال كه كردم كافى است، كمى چشمتان را بگشائيد و ساعتى در اين آسمان هاى وسيع، زمين گسترده و آثارش بينديشيد تا دانستنى ها را بدانيد و جهان بينى خود را تصحيح كنيد.

* * *

اما فرعون، با اين بيان محكم معلم بزرگ آسمانى، از خواب غفلت بيدار نشد، باز به استهزاء و سخريه ادامه داد، و از روش ديرينه مستكبران مغرور پيروى كرد «رو به اطرافيان خود كرده گفت: آيا نمى شنويد اين مرد چه مى گويد»؟! (قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ).

پيدا است اطراف فرعون را چه افرادى گرفته اند، اشخاصى از قماش خود او، گروهى از صاحبان زر و زور و همكاران ظلم و ستم.

«ابن عباس» مى گويد: اطرافيان او در آنجا پانصد نفر بودند كه از خواص قوم او محسوب مى شدند.(1)

هدفش اين بود كه: اين سخن منطقى و دلنشين موسى در قلب تاريك اين گروه كمترين اثرى نگذارد، و آن را يك سخن بى محتوا كه مفهومش قابل درك نيست معرفى كند.

* * *

ولى باز موسى(عليه السلام) به سخنان منطقى و حساب شده خود بدون هيچگونه ترس و واهمه ادامه داده، «گفت: او پروردگار شما و پدران نخستين شما است» (قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الأَوَّلِينَ).

در حقيقت، موسى كه در مرحله نخست، از «آيات آفاقى» شروع كرده بود در مرحله دوم به «آيات انفسى» اشاره كرد و به اسرار آفرينش در وجود خود انسان ها و آثار پرورش الهى و ربوبيت پروردگار، در روح و جسم بشر پرداخت، تا اين مغروران بى خبر لااقل درباره خود بينديشند و كمى خود را بشناسند و به دنبال آن، خداى خود را.

* * *

ولى فرعون، به خيره سرى همچنان ادامه داد، و از مرحله استهزاء و سخريه پا را فراتر نهاده نسبت جنون و ديوانگى به موسى داده، گفت: «پيامبرى كه به سوى شما آمده، قطعاً مجنون است»! (قالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ).

همان نسبتى كه همه جباران تاريخ به مصلحان الهى مى دادند.

جالب اين كه: اين فريبكار مغرور، حتى حاضر نبود بگويد: «فرستاده ما» و «به سوى ما» بلكه مى گويد: «پيامبر شما» كه «به سوى شما» فرستاده شده است; چرا كه حتى تعبير «پيامبر شما» جنبه سخريه داشت، سخريه اى توأم با خود برتر بينى كه من بالاتر از آنم كه پيامبرى، براى دعوتم بيايد، و هدفش از نسبت جنون به موسى(عليه السلام) اين بود كه اثر منطق نيرومند او را در افكار حاضران خنثى كند.

* * *

اما اين نسبت ناروا در روح بلند موسى(عليه السلام) اثرى نگذاشت و همچنان خط اصلى توحيد را از طريق آثار خدا در پهنه آفرينش، در آفاق و انفس، ادامه داده، «گفت: او پروردگار مشرق و مغرب و آنچه در ميان اين دو است مى باشد اگر شما عقل و انديشه خود را به كار مى گرفتيد» (قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ).

اگر تو در محدوده كوچكى به نام «مصر»، يك حكومت ظاهرى دارى، حكومت واقعى پروردگار من تمام شرق و غرب جهان و هر چه ميان آنها است را در بر گرفته، و آثارش در همه جا در جبين موجودات مى درخشد.

اصولاً، همين طلوع و غروب خورشيد در خاور و باختر، و نظامى كه بر آن حاكم است، خود نشانه اى از عظمت او است، اما عيب كار اينجا است كه شما تعقل نمى كنيد و اصلاً عادت به انديشيدن نداريد (توجه داشته باشيد كه جمله «إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ» اشاره به همين است كه شما اگر برنامه تعقل در گذشته و حال در زندگانيتان بود، اين حقيقت را درك مى كرديد).

در واقع موسى(عليه السلام) نسبت جنون را به طرز زيبائى پاسخ گفت كه: من ديوانه نيستم، ديوانه و بى عقل كسى است كه اين همه آثار پروردگار را نمى بيند، و

اين همه نقش عجب كه بر در و ديوار وجود است *** هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار!

درست است كه موسى(عليه السلام) نخستين بار اشاره به تدبير آسمان ها و زمين كرد ولى از آنجا كه آسمان بسيار بالا است و زمين، بسيار اسرارآميز، لذا در آخرين مرحله انگشت روى نقطه اى گذاشت كه هيچ كس را ياراى انكار آن نيست، و انسان همه روز با آن سر و كار دارد، و آن نظام طلوع و غروب آفتاب و برنامه دقيقى كه در آن وجود دارد، و احدى نمى تواند ادعا كند من تنظيم كننده آنم.

تعبير به «ما بَيْنَهُما» (آنچه ميان اين دو است) اشاره به وحدت و ارتباط در ميان شرق و غرب است همان گونه كه اين تعبير در مورد آسمان ها و زمين نيز چنين بود، و در مورد «رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الأَوَّلِينَ» نيز ارتباط و وحدت نسل ها را بيان مى كند.

* * *

اين منطق نيرومند و شكست ناپذير، فرعون را سخت خشمگين ساخت، و سرانجام به حربه اى متوسل شد كه: همه زورمندان بى منطق به هنگام شكست و ناكامى به آن متوسل مى شوند و چنين «گفت: اگر معبودى غير من انتخاب كنى تو را از زندانيان قرار خواهم داد» (قالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ).

من اين سخنان تو را نمى فهمم، همين مى دانم كه يك اله و معبود بزرگ وجود دارد و آن منم!، و هر كس غير از اين بگويد، محكوم به مرگ، يا زندان مرگ آفرين است!.

بعضى از مفسران معتقدند: الف و لام در «اَلْمَسْجُونِيْنَ» الف و لام عهد است، و اشاره به زندان مخصوصى است كه هر كس را به آن مى افكندند، براى هميشه در آن مى ماند، تا جنازه او را از زندان بيرون آورند.(2)

در واقع فرعون با اين سخن تند و تهديد ظالمانه، مى خواست موسى(عليه السلام) را خاموش كند; چرا كه ادامه اين بحث ها سبب بيدارى مردم مى شد، و براى جباران چيزى خطرناك تر از بيدارى و هشيارى مردم نيست!.

* * *

 30قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكَ بِشَيْء مُبِين

31قالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ

32فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ

33وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرِينَ

34قالَ لِلْمَلاَ ِ حَوْلَهُ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ

35يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَما ذا تَأْمُرُونَ

36قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ

37يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحّار عَلِيم

 

ترجمه:

30 ـ (موسى) گفت: «حتى اگر نشانه آشكارى براى تو بياورم (باز ايمان نمى آورى)»؟!

31 ـ گفت: «اگر راست مى گوئى آن را بياور»!

32 ـ در اين هنگام موسى عصاى خود را افكند، و ناگهان مار عظيم و آشكارى شد.

33 ـ و دست خود را (در گريبان فرو برد و) بيرون آورد، و در برابر بينندگان سفيد و روشن بود.

34 ـ (فرعون) به گروهى كه اطراف او بودند گفت: «اين ساحر آگاه و ماهرى است»!

35 ـ او مى خواهد با سحرش شما را از سرزمينتان بيرون كند; شما چه نظر مى دهيد»؟

36 ـ گفتند: «او و برادرش را مهلت ده; و مأموران را براى بسيج به تمام شهرها اعزام كن.

37 ـ تا هر ساحر ماهر و دانائى را نزد تو آورند»!


1 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ تفسير «الميزان»، و «فخر رازى»، و «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

كشور شما در خطر است به پا خيزيد!

در آيات قبل، ديديم: چگونه موسى(عليه السلام) برترى خود را از نظر منطق بر فرعون حفظ كرد، و به حاضران نشان داد: تا چه حدّ آئين او متكى به منطق و عقل، و ادعاى فرعون، سست و واهى است، گاهى مسخره كردن، گاه نسبت جنون دادن و سرانجام تكيه بر قدرت و تهديد به زندان و مرگ نمودن.

اينجا است كه صحنه برمى گردد و موسى(عليه السلام) نيز بايد روش تازه اى در پيش گيرد كه فرعون در اين صحنه نيز ناتوان و درمانده شود.

موسى نيز بايد تكيه بر قدرت كند، قدرتى الهى كه از معجزه اى چشمگير سرچشمه مى گيرد، رو به سوى فرعون كرده «گفت: آيا اگر من نشانه آشكارى براى رسالتم ارائه دهم باز مرا زندان خواهى كرد»؟! (قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكَ بِشَيْء مُبِين).

* * *

فرعون در اينجا سخت در بن بست واقع شد; چرا كه موسى(عليه السلام) اشاره سر بسته اى به يك برنامه فوق العاده كرده و فكر حاضران را متوجه خود ساخته است، اگر فرعون بخواهد سخن او را ناديده بگيرد، همه به او اعتراض مى كنند، و مى گويند: بايد بگذارى موسى(عليه السلام) كار مهمش را ارائه دهد، اگر توانائى داشته باشد معلوم مى شود، نمى توان با او طرف شد، و الا گزافه گوئيش آشكار مى گردد، در هر حال نمى توان از اين سخن موسى(عليه السلام) به سادگى گذشت.

ناچار «گفت: اگر راست مى گوئى آن را بياور»! (قالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ).

* * *

«در اين هنگام موسى(عليه السلام) عصائى را كه به دست داشت، افكند، و (به فرمان پروردگار) مار عظيم و آشكارى شد» (فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ).

* * *

«سپس دست خود را در گريبان فرو برد و بيرون آورد، ناگهان در برابر بينندگان سفيد و روشن بود»! (وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرِينَ).

در حقيقت اين دو معجزه بزرگ، يكى مظهر بيم بود و ديگرى مظهر اميد، اولى مناسب مقام انذار است، و دومى بشارت، يكى بيانگر عذاب الهى است و ديگرى نور است و نشانه رحمت; چرا كه معجزه بايد هماهنگ با دعوت پيامبر باشد.

«ثُعْبان» به معنى مار عظيم است كه از آن در فارسى تعبير به «اژدها» مى شود.

«راغب» در «مفردات» احتمال داده: اين واژه از ماده «ثعب» به معنى جريان آب گرفته شده باشد; زيرا حركت اين حيوان به نهرهائى شباهت دارد كه به صورت مارپيچ، حركت مى كند.

تعبير به «مُبين» ممكن است اشاره به اين حقيقت باشد كه: راستى عصا تبديل به مار عظيم شده بود، و چشم بندى و تردستى و عملى همچون سحر ساحران در كار نبود.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: در اينجا تعبير به «ثُعبان» شده، و در آيه 10 سوره «نمل» و 31 «قصص» تعبير به «جان» (مارهاى كوچكى كه با سرعت و چابكى حركت مى كنند) و در سوره «طه» آيه 20 تعبير به «حية» (به معنى مار و از ماده «حيات» گرفته شده).

اين تفاوت تعبيرها در بدو نظر، سؤال انگيز است، ولى در واقع براى بيان يكى از دو مطلب است:

ممكن است اشاره به حالات مختلف آن مار باشد كه در آغاز «عصا» به صورت مار كوچك و باريكى در مى آمد، و تدريجاً بزرگ مى شد و مُبدّل به اژدهائى مى گشت.

و يا اين كه: هر يك از اين لغات سه گانه به يكى از خصائص آن مار اشاره مى كند، «ثُعبان» اشاره به عظمت آن، و «جان» اشاره به سرعت و چابكى، و «حية» اشاره به زنده بودن آن مى باشد.

* * *

فرعون، از مشاهده اين صحنه، سخت جا خورد و در وحشت عميقى فرو رفت، اما براى حفظ قدرت شيطانى خويش كه با ظهور موسى(عليه السلام)، سخت به خطر افتاده بود و همچنين براى حفظ اعتقاد اطرافيان و روحيه دادن به آنها در صدد توجيه معجزات موسى(عليه السلام) برآمد.

نخست «به اطرافيان خود چنين گفت: اين مرد ساحر آگاه و ماهرى است»! (قالَ لِلْمَلاَ ِ حَوْلَهُ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ).

همان كسى را كه تا چند لحظه قبل مجنونش مى خواند، اكنون به عنوان «عليم» از او نام مى برد! و چنين است راه و رسم جباران، كه گاه در يك جلسه چندين بار چهره عوض مى كنند، و هر زمان براى رسيدن به مقصد خود به دستاويز تازه اى متشبث مى شوند.

فرعون، فكر مى كرد چون در آن زمان سحر رايج بود، اين اتهام و برچسب، بهتر از هر چيز به موسى(عليه السلام) بعد از نشان دادن اين معجزات مى چسبد.

* * *

سپس، براى اين كه جمعيت را بر ضد او بسيج كند، چنين ادامه داد: «او مى خواهد شما را از سرزمينتان با سحرش بيرون كند»! (يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ).

«شما چه مى انديشيد و چه دستور مى دهيد»؟! (فَما ذا تَأْمُرُونَ).

اين همان فرعونى است كه قبلاً تمام «مصر» را ملك مسلّم خود مى دانست، و مى گفت: أَ لَيْسَ لِى مُلْكُ مِصْر: «آيا حكومت و مالكيت اين سرزمين مصر از آن من نيست»؟.

اكنون كه پايه هاى تخت خود را لرزان مى بيند، مالكيت مطلقه اين سرزمين را به كلى فراموش كرده، و آن را ملك مردم مى شمرد مى گويد: سرزمين شما به خطر افتاده، چاره اى بينديشيد!.

فرعونى كه تا يك ساعت پيش از اين، حاضر نبود گوش به سخن كسى بدهد و هميشه فرمان دهنده مطلق العنان بود، و آمر بلا منازع، اكنون چنان درمانده شده است، كه به اطرافيان مى گويد: شما چه امر مى كنيد؟! مشورتى بسيار عاجزانه و از موضع ضعف!.

از آيه 110 سوره «اعراف» چنين برمى آيد، اطرافيان نيز در ميان خود به مشورت پرداختند، و آنچنان دستپاچه شده بودند كه قدرت تفكر را از دست داده و هر يك رو به ديگرى كرده، مى گفت: تو چه دستور مى دهى؟!

آرى چنين است سنت جباران در هر عصر و هر زمان، به هنگامى كه بر اوضاع مسلطند، همه چيز را مال خود مى شمرند، و همه را بردگان خويش، و جز منطق استبداد، چيزى نمى فهمند.

اما به هنگامى كه پايه هاى تخت بيدادگرى خود را لرزان، و حكومت خويش را در خطر بينند موقتاً از تخت استبداد پائين آمده دست به دامن مردم و آراء و افكار آنها مى شوند، مملكت را مملكت مردم، و آب و خاك را از آنان دانسته، و آراء آنها را محترم مى شمرند، اما با فرو نشستن طوفان، باز همان كاسه است و همان آش.

در عصر و زمان خود نيز بازمانده سلاطين پيشين را ديديم كه چگونه زمانى كه دنيا به كامش مى گشت سراسر كشور را ملك طلق خود مى دانست، و حتى به كسانى كه مايل نبودند در حزب او وارد شوند فرمان خروج از مملكت مى داد كه زمين خدا وسيع است و هر كجا مى خواهيد برويد، اينجا همين برنامه است كه من مى گويم و لا غير!.

اما ديديم به هنگام وزيدن طوفان انقلاب تا چه حدّ در پيشگاه مردم سر تعظيم فرود آورد و حتى از گناهان گذشته خويش توبه و تقاضاى عفو كرد، ولى در برابر مردمى كه ساليان دراز او را به خوبى شناخته بودند، سودى نداد.(1)

* * *

بعد از مشورت ها سرانجام اطرافيان به فرعون «گفتند: موسى و برادرش را مهلتى ده و در كار آنها عجله مكن و به تمام شهرهاى مصر مأموران براى بسيج اعزام كن» (قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ).(2)

* * *

«تا هر ساحر ماهر و كهنه كارى را نزد تو آورند» (يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحّار عَلِيم).

در واقع، اطرافيان فرعون يا اغفال شدند و يا آگاهانه تهمت او به موسى را پذيرا گشتند، و برنامه را چنين تنظيم كردند كه او «ساحر» است، و در مقابل ساحر بايد دست به دامان «سحّار» يعنى ساحران ماهرترى زد!

و گفتند: خوشبختانه در كشور پهناور «مصر»، اساتيد فنّ سحر بسيارند، اگر موسى ساحر است ما «سحّار» در برابر او قرار مى دهيم، و آن قدر ساحرانِ وارد به فوت و فن سحر را جمع مى كنيم تا راز موسى را افشا كنند!.

«حاشرين» از ماده «حشر» به معنى بسيج كردن گروهى از مردم به سوى ميدان جنگ يا مانند آن است، و به اين ترتيب، مأموران مى بايست ساحران را به هر قيمتى كه ممكن است براى مبارزه با موسى(عليه السلام) بسيج كنند.

* * *

 38فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِيقاتِ يَوْم مَعْلُوم

39وَ قِيلَ لِلنّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ

40لَعَلَّنا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ كانُوا هُمُ الْغالِبِينَ

41فَلَمّا جاءَ السَّحَرَةُ قالُوا لِفِرْعَوْنَ أَ إِنَّ لَنا لاَ َجْراً إِنْ كُنّا نَحْنُ الْغالِبِينَ

42قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ

 

ترجمه:

38 ـ سرانجام ساحران براى وعده گاه روز معينى جمع آورى شدند.

39 ـ و به مردم گفته شد: «آيا شما نيز (در اين صحنه) اجتماع مى كنيد؟.

40 ـ تا اگر ساحران پيروز شوند، از آنان پيروى كنيم»؟!

41 ـ هنگامى كه ساحران آمدند، به فرعون گفتند: «آيا اگر ما پيروز شويم; پاداش مهمى خواهيم داشت»؟

42 ـ گفت: «آرى، و در آن صورت شما از مقربان خواهيد بود»!


1 ـ اشاره به دوران «محمّد رضا پهلوى» است كه پس از تأسيس «حزب رستاخيز» اعلام كرد: هر كه در اين حزب وارد نشود از مملكت اخراج است، ولى به هنگامى كه مردم به پا خاستند و عرصه بر او تنگ شد، عاجزانه اعلام كرد: «من صداى انقلاب شما را شنيدم».

2 ـ «أَرْجِه» از ماده «اِرجاء» به معنى تأخير انداختن و عجله نكردن در قضاوت است، و ضمير در آخر آن به موسى بر مى گردد و در اصل «أَرْجِئْهُ» بوده و همزه براى تخفيف حذف شده است.

 

تفسير:

نور ايمان در قلب ساحران درخشيدن گرفت

هنگامى كه ساحران قول و قرارهاى خود را با فرعون گذاردند، او وعده پاداش و تقرب به درگاهش به آنان داد و آنها را دلگرم و مطمئن ساخت، به دنبال تهيه مقدمات كار رفتند، و در خلال مدتى كه فرصت داشتند، طناب ها و عصاهاى بسيار فراهم ساختند كه ظاهراً درون آنها را خالى كرده و ماده شيميائى مخصوصى (همچون جيوه) كه در برابر تابش آفتاب سبك و فرار مى شود، در آن ريختند.

سرانجام، يوم موعود فرا رسيد، و انبوه عظيمى از مردم در آن صحنه جمع شدند، تا شاهد اين مبارزه تاريخى باشند.

فرعون و اطرافيانش از يكسو، و ساحران از سوى ديگر، و موسى و برادرش هارون از سوى سوم، در آنجا حضور يافتند.

اما همان گونه كه معمول قرآن است، اين مقدمات را كه از لابلاى بحث هاى آينده روشن مى شود، حذف كرده وارد اصل سخن مى گردد، در اينجا به ترسيم اين صحنه سرنوشت ساز پرداخته مى گويد:

«موسى رو به سوى ساحران كرده گفت: آنچه را مى خواهيد بيفكنيد، بيفكنيد و هر چه داريد به ميدان آوريد» (قالَ لَهُمْ مُوسى أَلْقُوا ما أَنْتُمْ مُلْقُونَ).

از آيه 115 سوره «اعراف» استفاده مى شود، اين سخن را موسى هنگامى گفت كه ساحران به او گفتند: آيا تو پيش قدم مى شوى و مى افكنى، يا ما؟!.

اين پيشنهاد موسى(عليه السلام) كه از اطمينان خاطر او به پيروزى سرچشمه مى گرفت و دليل خونسردى او در برابر انبوه عظيم دشمنان و حاميان سرسخت فرعون بود، نخستين ضربه را بر پيكر ساحران وارد ساخت و نشان داد كه: موسى از آرامش روانى خاصى بهره مند است و به جاى ديگرى دل بسته و پشت گرم است.

* * *

ساحران كه غرق غرور و نخوت بودند و حداكثر توان خود را به كار گرفته و به پيروزى خود اميدوار بودند، «طناب ها و عصاهاى خود را افكنده، گفتند: به عزت فرعون! ما قطعاً پيروزيم»! (فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ).(1)

آرى، آنها همانند همه متملقان چاپلوس، با نام فرعون شروع كردند و تكيه بر قدرت پوشالى او نمودند.

در اين هنگام چنان كه قرآن در جائى ديگر بيان كرده، عصاها و طناب هاى مخصوص، به صورت مارهاى كوچك و بزرگ به حركت در آمدند.(2)

آنها مخصوصاً بخشى از وسائل سحر خود را از عصاها انتخاب كرده بودند تا به پندارشان با عصاى موسى رقابت كنند و طناب ها را هم بر آن افزوده بودند كه برترى خود را به ثبوت رسانند!

در اين هنگام غريو شادى از مردم برخاست، و برق اميد در چشمان فرعون و اطرافيانش درخشيدن گرفت، به گونه اى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند و از مشاهده اين صحنه لذت بخش به وجد و سرور آمده بودند!.

* * *

اما موسى چندان مهلت نداد كه اين وضع ادامه يابد، جلو آمد «و عصاى خود را افكند، ناگهان ثعبان و مار عظيمى شد و با سرعت شروع به بلعيدن وسائل دروغين ساحران كرد! و آنها را يكى بعد از ديگرى در كام خود فرو برد»! (فَأَلْقى مُوسى عَصاهُ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ).(3)

در اينجا نخست سكوت زود گذرى بر مردم حكم فرما شد، دهان ها از تعجب بازماند چشم ها از حركت ايستاد، گوئى در آنجا خشك شده بودند، ولى به زودى جاى اين سكوت را فريادهاى وحشتناك گرفت، گروهى پا به فرار گذاشتند، گروهى منتظر بودند پايان كار به كجا مى رسد، و جمعى بى هدف فرياد مى كشيدند و دهان ساحران از تعجب بازمانده بود.

* * *

در اين وقت، همه چيز عوض شد، ساحران كه تا آن لحظه در خط شيطنت و همكارى با فرعون و مبارزه با موسى(عليه السلام) قرار داشتند يك مرتبه به خود آمدند و چون از تمام ريزه كارى ها و فوت و فن سحر با خبر بودند، يقين پيدا كردند كه اين مسأله قطعاً سحر نيست، اين يك معجزه بزرگ الهى است «ناگهان همه آنها به سجده افتادند» (فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ).

جالب اين كه: قرآن تعبير به «أُلْقى» مى كند كه مفهومش «افكنده شدند» مى باشد، اشاره به اين كه آنچنان تحت تأثير جاذبه معجزه موسى(عليه السلام) قرار گرفتند كه گوئى بى اختيار بر زمين افتاده، سجده كردند.

* * *

و همراه با اين عمل، كه دليل روشن ايمان آنها بود، با زبان نيز «گفتند: ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم»! (قالُوا آمَنّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ).

* * *

و براى اين كه جاى هيچ ابهام و ترديدى باقى نماند و فرعون نتواند اين سخن را تفسير ديگرى كند، اضافه كردند: «به پروردگار موسى و هارون» (رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ).

و اين نشان مى دهد: برنامه افكندن عصا و گفتگوى با ساحران را هر چند موسى انجام داد اما برادرش هارون در كنار او ايستاده و آماده هر گونه پشتيبانى از برادر بود.

اين دگرگونى عجيب، كه در روحيه ساحران پيدا شد، و در يك لحظه كوتاه از ظلمت مطلق، به روشنائى خير كننده اى گام نهادند، و به تمام منافعى كه از فرعون انتظار داشتند پشت پا زدند ـ سهل است ـ جان خود را نيز به خطر افكندند، همه به خاطر اين بود كه آنها علم و دانشى داشتند، و در پرتو آن توانستند حق را از باطل بشناسند و دست به دامن حق زنند.

آنها باقيمانده راه را با پاى «عقل» نمى پيمودند كه بر مركب راهوار «عشق» سوار شده بودند، و بوى گلشان آنچنان مست كرده بود كه دامن از دست داده بودند، و خواهيم ديد، به همين دليل در برابر شديدترين تهديدهاى فرعون شجاعانه ترين استقامت را نشان دادند!.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: ما مِنْ قَلْب اِلاّ بَيْنَ اِصْبَعَيْنِ مِنْ أَصابِعِ الرَّحْمانِ اِنْ شاءَ أَقامَهُ وَ اِنْ شاءَ أَزاغَهُ:

«هر دلى در پنجه قدرت خداوند رحمان است، اگر بخواهد آن را به راه راست مى دارد و اگر اراده كند منحرف مى سازد»(4) (بديهى است خواست خدا در اين دو مرحله از آمادگى هاى افراد سرچشمه مى گيرد، و اين توفيق و سلب توفيق به خاطر زمينه هاى مختلف دل ها است و بى حساب نيست).

* * *

در اين هنگام فرعون كه از يكسو روحيه خود را پاك باخته بود، و از سوى ديگر، تمام قدرت و موجوديت خويش را در خطر مى ديد، و مخصوصاً مى دانست ايمان آوردن ساحران، چه تأثير عميقى در روحيه مردم خواهد گذارد و ممكن است گروه عظيمى به پيروى از ساحران به سجده بيفتند، به گمان خود دست به ابتكار تازه اى زد، رو به ساحران كرده «گفت: آيا به او ايمان آورديد پيش از آن كه من به شما اجازه دهم»؟ (قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ).(5)

او كه ساليان دراز بر تخت استبداد تكيه كرده بود، نه تنها انتظار داشت كه مردم بى اذن او عملى انجام ندهند، انتظارش اين بود: قلب، عقل و فكر مردم نيز

به اختيار و اجازه او باشد، تا او فرمان ندهد نينديشند!، و تا اجازه ندهد تصميم نگيرند!

و چنين است راه و رسم جباران.

اين مغرور سركش، حاضر نبود حتى نام پروردگار، يا نام موسى را بر زبان جارى كند، بلكه تنها با ضمير «لَهُ» كه در اينجا به منظور تحقير است اكتفا كرد.

به اين هم قناعت نكرد، و دو جمله ديگر گفت، تا هم موقعيت خويش را به پندار خود تثبيت كند، و هم جلو افكار بيدار شده مردم را سدّ نمايد و بار ديگر به خواب فرو برد:

نخست، ساحران را متهم ساخت كه: اين يك تبانى و توطئه قبلى است كه ميان شما و موسى(عليه السلام) صورت گرفته، توطئه اى است بر ضد تمام مردم «مصر»! گفت: «او بزرگ و استاد شما است كه به شما سحر آموخته، و شما همگى سحر را از مكتب او فرا گرفته ايد»! (إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ).

شما با قرار قبلى، اين صحنه سازى را به وجود آورده ايد، تا ملت بزرگ «مصر» را گمراه سازيد، و زير سيطره حكومت خود درآوريد!، شما مى خواهيد صاحبان اصلى اين كشور را، از شهر و ديارشان آواره كنيد و بردگان را به جاى آنها بنشانيد.

اما من به شما اجازه نخواهم داد كه در اين توطئه پيروز شويد، من اين توطئه را در نطفه خفه مى كنم! «به زودى خواهيد دانست، شما را چنان مجازاتى مى كنم كه درس عبرتى براى همگان گردد، دست ها و پاهاى شما را به طور مختلف قطع مى كنم (دست راست و پاى چپ يا دست چپ و پاى راست) و همگى را بدون استثناء به دار مى آويزم»! (فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ لاَ ُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاف وَ لاَُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ).

يعنى نه تنها همه شما را به قتل مى رسانم، بلكه قتلى توأم با زجر و شكنجه آن هم در ملأ عام و بر فراز درختان بلند نخل; زيرا بريدن دست و پا به طور مخالف سبب مى شود انسان ديرتر بميرد، و زجر و شكنجه بيشتر شود.

و چنين است طريقه زمامداران زورگو و ستمكار، در هر عصر و زمان، نخست مردان مصلح الهى را متهم به توطئه بر ضد مردم مى كنند، و پس از استفاده از حربه تهمت، حربه شمشير را به كار مى برند، تا موقعيت حق طلبان و پشتوانه مردمى آنها نخست تضعيف شود، سپس آنها را از سر راه خود بردارند.

* * *

اما فرعون در اينجا كور خوانده بود; زيرا ساحرانِ يك لحظه پيش، و مؤمنان اين لحظه، آنچنان قلبشان به نور ايمان روشن شده بود، و در آتش عشق خدا داغ گشته بودند كه اين تهديد فرعون را در حضور جمعيت، به طرز بسيار قاطعى پاسخ گفتند و نقشه شيطانى او را نقش بر آب كردند.

«گفتند: هيچ مانعى ندارد، و هيچگونه زيانى از اين كار به ما نخواهد رسيد هر كار مى خواهى بكن، ما به سوى پروردگارمان بازمى گرديم» (قالُوا لا ضَيْرَ إِنّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ).

تو با اين كار، نه تنها چيزى از ما كم نمى كنى، بلكه ما را به لقاى معشوق حقيقى و معبود واقعى مى رسانى، آن روز كه اين تهديدها در ما اثر مى گذاشت ما خويشتن را نمى شناختيم، با خداى خود آشنا نبوديم، و راه حق را گم كرده در بيابان زندگى سرگردان بوديم، اما امروز، گم شده خود را يافته ايم، هر كار مى توانى بكن!

* * *

سپس، افزودند: ما در گذشته گناهانى مرتكب شده ايم، و در اين صحنه سردمدار مبارزه با پيامبر راستين خدا موسى(عليه السلام) شديم، و در ستيز با حق پيش قدم بوديم، اما «ما اميدواريم كه پروردگارمان خطاهاى ما را ببخشد; چرا كه ما نخستين ايمان آورندگان بوديم» (إِنّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنا رَبُّنا خَطايانا أَنْ كُنّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ).

ما امروز از هيچ چيز وحشت نداريم، نه از تهديدهاى تو، و نه از دست و پا زدن در خون بر فراز شاخه هاى بلند نخل!.

اگر ترسى داشته باشيم تنها از گناهان گذشته خويش است و اميدواريم آن نيز در سايه ايمان و اميد به لطف حق بر طرف گردد.

اين چه نيروئى است كه وقتى در قلب انسان پيدا مى شود، بزرگترين قدرت ها در نظرش كوچك، و در برابر سخت ترين شكنجه ها مقاوم، و نسبت به ايثار جان سخاوتمند مى گردد؟!

اين نيروى ايمان است.

اين شعله چراغ فروزان عشق است، كه شهد شهادت در راه خدا را در كام انسان شيرين تر از عسل مى كند، و وصال محبوب را برترين هدف مى سازد.

اين همان نيروئى بود كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از آن كمك گرفت و مسلمانان نخستين را با آن پرورش داد، و به سرعت ملتى عقب افتاده را به اوج افتخار رسانيد، مسلمانانى كه تاريخشان مايه اعجاب جهانيان شد.

ولى به هر حال، اين صحنه براى فرعون و دستگاهش بسيار گران تمام گشت هر چند طبق بعضى از روايات تهديداتش را عملى نمود، و ساحران مؤمن را شهيد كرد، اما اين كار، نه تنها عواطف مردم را كه به نفع موسى(عليه السلام)تحريك شده بود خاموش نكرد، كه به آن دامن زد.

همه جا سخن از پيامبر نو ظهور در ميان بود، و همه جا از نخستين شهيدان با ايمان بحث مى شد، گروهى به اين وسيله ايمان آوردند كه بعضى از ياران نزديك فرعون و حتى همسرش در اين صف قرار گرفتند.

در اينجا سؤالى مطرح است كه: ساحران توبه كار و مؤمن، چگونه خود را نخستين مؤمنان ناميدند؟

آيا منظورشان اين بوده كه: نخستين مؤمنان در آن صحنه بودند؟

يا نخستين مؤمنان از ميان حاميان فرعون؟

يا نخستين مؤمنانى كه شربت شهادت نوشيدند؟

همه اينها محتمل است، و در عين حال منافاتى با يكديگر ندارد.

اين تفاسير در صورتى است كه ما معتقد باشيم: قبل از آنها كسان ديگرى از بنى اسرائيل يا غير بنى اسرائيل به موسى ايمان آورده باشند، اما اگر بگوئيم آنها پس از بعثت، مأموريت يافتند كه مستقيماً با خود فرعون تماس گيرند و نخستين ضربه را بر پيكر او وارد كنند، بعيد نيست، اين گروه به راستى اولين مؤمنان بوده اند، و نياز به تفسير ديگرى نيست.

* * *

 52وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ

53فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ

54إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ

55وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ

56وَ إِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ

57فَأَخْرَجْناهُمْ مِنْ جَنّات وَ عُيُون

58وَ كُنُوز وَ مَقام كَرِيم

59كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها بَنِي إِسْرائِيلَ

 

ترجمه:

52 ـ و به موسى وحى كرديم كه شبانه بندگانم را (از مصر) كوچ ده، زيرا شما مورد تعقيب هستيد!

53 ـ فرعون (از اين ماجرا آگاه شد و) مأموران بسيج نيرو را به شهرها فرستاد.

54 ـ (و گفت:) اينها مسلماً گروهى اندكند.

55 ـ و اينها ما را به خشم آورده اند.

56 ـ و ما همگى آماده پيكاريم!

57 ـ (سرانجام فرعونيان مغلوب شدند،) و ما آنها را از باغ ها و چشمه ها بيرون رانديم.

58 ـ از گنج ها و قصرهاى مجلل!

59 ـ (آرى،) اين چنين كرديم و بنى اسرائيل را وارث آنها ساختيم!


1 ـ «حِبال» جمع «حبل» (بر وزن طبل) به معنى طناب است، و «عِصِىّ» جمع «عصا» مى باشد.

2 ـ طه، آيه 66.

3 ـ «تَلْقَفُ» از ماده «لقف» (بر وزن سقف) به معنى برگرفتن چيزى به سرعت است خواه با دست باشد يا با دهان، و معلوم است كه در اينجا منظور گرفتن با دهان است، و «يَأْفِكُون» از ماده «افك» (بر وزن كذب) به معنى دروغ است، و در اينجا اشاره به وسائل دروغين است كه آنها آن را به جاى مارهاى كوچك و بزرگ غالب كرده بودند.

4 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 208.

5 ـ در اينجا و در سوره «طه» آيه 71 تعبير «آمَنْتُمْ له» آمده در حالى كه در سوره «اعراف» آيه 123 «آمنتم به» ذكر شده، و به طورى كه بعضى از ارباب لغت گفته اند: ايمان در صورتى كه با «لام» متعدى شود، معنى خضوع را مى رساند و در صورتى كه با «باء» متعدى شود معنى تصديق را.

 

تفسير:

آنها را از گنج ها و قصرهاى مجللشان بيرون رانديم!

در آيات گذشته ديديم: سرانجام موسى، در آن صحنه سرنوشت ساز پيروز از ميدان بيرون آمد. گرچه فرعون و فرعونيان به او ايمان نياوردند، ولى اين ماجرا چند اثر مهم داشت كه، هر كدام پيروزى مهمى محسوب مى شد:

1 ـ بنى اسرائيل به رهبر و پيشواى خود مؤمن و دلگرم شدند، و يك دل و يك جان گرد او را گرفتند; چرا كه بعد از سال ها بدبختى، تيره روزى و دربدرى پيامبرى آسمانى در ميان خود مى بينند كه هم ضامن هدايت آنها است، و هم رهبر انقلاب، آزادى و پيروزى آنان خواهد شد.

2 ـ موسى در ميان مردم «مصر» و قبطيان جائى براى خود باز كرد، جمعى به او تمايل پيدا كردند، و يا لااقل از مخالفت با او وحشت داشتند، و صداى دعوت موسى(عليه السلام) در تمام «مصر» پيچيد.

3 ـ از همه مهمتر اين كه: فرعون نه از نظر افكار عمومى، نه از نظر وحشت بر جان خود، قدرت مزاحمت با مردى كه عصائى اين چنين در دست دارد و زبانى آنچنان گويا در دهان، در خود نمى ديد.

مجموع اين امور، زمينه مساعدى را براى اين كه موسى بتواند در ميان آن مردم بماند، و به دعوت و تبليغ بپردازد و اتمام حجت كند، فراهم ساخت.

ساليانى به اين منوال گذشت، و موسى(عليه السلام) معجزات ديگرى كه در سوره «اعراف» ذيل آيات 130 تا 135 به آن اشاره كرديم ـ در كنار منطق و بيان خود ـ به آنها نشان داد، و حتى خداوند مردم مصر را سال ها به قحطى و خشكسالى مبتلا ساخت تا آنها كه شايسته بيدارى اند بيدار شوند.(1)

هنگامى كه موسى(عليه السلام) حجت را بر آنها تمام كرد، و صفوف مؤمنان و منكران مشخص شد، دستور كوچ كردن بنى اسرائيل به او داده شد، آيات مورد بحث اين صحنه را مجسم مى سازد.

نخست مى گويد: «ما به موسى وحى فرستاديم كه، شبانه بندگان مرا كوچ ده، و (از مصر) خارج كن (اما بدان) آنها شما را تعقيب خواهند كرد» (وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ).

اين يك برنامه الهى است كه: شما شبانه حركت كنيد و آنها نيز آگاه شوند و به تعقيب شما بپردازند كه آنچه بايد در اين ميان بشود، انجام گيرد.

تعبير عبادى: «بندگان من» با اين كه قبل از آن، جمله أوحينا: «وحى فرستاديم» به صورت جمع آمده براى بيان نهايت محبت خدا به بندگان با ايمان است.

* * *

موسى(عليه السلام) اين فرمان را اجرا كرد، و دور از چشم دشمنان، بنى اسرائيل را بسيج كرده فرمان حركت داد، و مخصوصاً به دستور خدا شب را براى اين كار انتخاب نمود تا برنامه اش حساب شده تر باشد.

اما بديهى است، خبر آمادگى و حركت يك گروه با اين عظمت، چيزى نيست كه بتوان آن را براى مدت زيادى پنهان نگه داشت، به زودى جاسوسان فرعون، مطلب را به او گزارش دادند، و چنان كه قرآن مى گويد: «فرعون مأموران به شهرها فرستاد تا نيرو جمع كنند» (فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ).

البته در شرائط آن روز، رسيدن پيام فرعون به همه شهرهاى مصر، زمان قابل ملاحظه اى لازم داشت، ولى طبيعى است، اين خبر به شهرهاى نزديك به سرعت رسيد و نيروهاى آماده فوراً حركت كردند و مقدمه لشگر و گروه ضربت را تشكيل دادند، اما نيروهاى ديگر تدريجاً به آنها پيوستند.

* * *

ضمناً، براى اين كه زمينه روانى مردم براى اين بسيج عمومى آماده شود، دستور داد اعلان كنند: «اينها گروه اندكى هستند» (اندك از نظر تعداد در مقابل فرعونيان و اندك از نظر قدرت) (إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ).

بنابراين، در مبارزه با اين گروه با آن همه قدرتى كه ما داريم جاى هيچگونه نگرانى نيست كه برنده مائيم.

«شِرْذِمَة» در اصل به معنى گروه اندك و باقيمانده چيزى است، و به لباس پاره، پاره، «شراذم» گفته مى شود، كه علاوه بر معنى اندك بودن، پراكندگى نيز در مفهوم آن افتاده است، گويا فرعون با اين تعبير، مى خواست عدم انسجام بنى اسرائيل را از نظر نفرات لشكر نيز مجسم كند.

* * *

و افزود: ما چقدر حوصله كنيم؟ و تا چه اندازه با اين بردگان سركش مدارا نمائيم؟! «اينها ما را به خشم و غضب آورده اند» (وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ).

فردا مزارع مصر را چه كسى آبيارى مى كند؟ خانه هاى ما را چه كسى مرمت مى كند؟ بارهاى سنگين در اين كشور پهناور را چه كسى از زمين برمى دارد؟ چه كسى خدمتكار ما خواهد بود؟!

* * *

به علاوه «ما از توطئه اين گروه (چه در اينجا باشند و چه بروند) بيمناكيم، و براى مقابله با آنها آمادگى كامل و هوشيارى لازم داريم» (وَ إِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ).

بعضى از مفسران، «حاذرون» را از ماده «حَذْر» به معنى خوف و ترس از توطئه آنها تفسير كرده اند.

و بعضى از «حَذَر» به معنى هوشيارى، بيدارى و آمادگى از نظر نيرو و سلاح، ولى اين دو تفسير با هم منافاتى ندارد، ممكن است فرعونيان هم بيمناك بودند و هم آمادگى براى مقابله داشتند.

* * *

سپس قرآن به ذكر نتيجه كار فرعونيان مى پردازد، و به طور اجمال زوال حكومت آنها و زمامدارى بنى اسرائيل را بيان مى كند، مى گويد: «ما آنها را از باغ هاى سرسبز و چشمه هاى پر آب بيرون رانديم» (فَأَخْرَجْناهُمْ مِنْ جَنّات وَ عُيُون).

* * *

«و از گنج ها، قصرهاى زيبا و مساكن مرفه خارج ساختيم» (وَ كُنُوز وَ مَقام كَرِيم).

در تفسير «مقام كريم» در ميان مفسران گفتگو است: بعضى آن را به معنى قصرهاى مجلل و مساكن پر ارزش دانسته اند.

بعضى مجالس پر سرور و نشاط انگيز.

بعضى مجالس حكمرانان و زمامداران كه اطرافشان را مأموران سر بر فرمان گرفته بودند.

بعضى نيز آن را به معنى منبرهائى كه خطيبان بر آن سخنرانى مى كردند تفسير نموده اند (منابرى كه در آن به نفع فرعون و حكومت و دستگاه او تبليغات و سخنرانى مى شد).

البته معنى اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند، اين معانى با هم تضادى ندارند، و ممكن است همه در مفهوم آيه جمع باشند، هم قصرهايشان از آنها گرفته شد، هم موقعيت حكومت و قدرتشان، و هم جلسات جشن و سرورشان.

* * *

آرى، «اين چنين كرديم و آنها را بدون زحمت، به بنى اسرائيل داديم و آنها را وارث فرعونيان ساختيم» (كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها بَنِي إِسْرائِيلَ).

* * *


1 ـ شرح بيشتر در اين زمينه را در جلد ششم تفسير «نمونه» صفحه 313 به بعد مطالعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ آيا بنى اسرائيل در مصر حكومت كردند؟

بر اساس تعبيرى كه در آيات بالا گذشت كه خداوند مى فرمايد: «ما بنى اسرائيل را وارث فرعونيان ساختيم» جمعى از مفسران بر اين عقيده اند كه آنها به مصر بازگشتند و زمام حكومت را در دست گرفتند، و مدتى بر آن سرزمين حكمرانى كردند.(1)

ظاهر آيات فوق نيز با اين تفسير مناسب است.

در حالى كه بعضى ديگر معتقدند: آنها بعد از هلاك فرعونيان راهى سرزمين هاى مقدس شدند، ولى بعد از مدتى به مصر بازگشتند و حكومتى در آنجا تشكيل دادند.(2)

فصول «تورات» كنونى كه مربوط به اين قسمت است با اين تفسير مطابقت دارد.

بعضى ديگر احتمال داده اند: بنى اسرائيل دو گروه شدند، گروهى از آنان در مصر باقى ماندند و حكومت كردند، و گروهى همراه موسى(عليه السلام) به سوى سرزمين هاى مقدس روانه شدند.

اين احتمال نيز داده شده كه: منظور از وارث شدن بنى اسرائيل اين است كه آنها بعد از موسى و در زمان سليمان بر سرزمين پهناور مصر حكمرانى كردند.

ولى با توجه به اين كه: موسى(عليه السلام) يك پيامبر انقلابى بزرگ بود، بسيار بعيد به نظر مى رسد، چنين سرزمينى را كه اركان حكومتش فرو ريخته و در بست در اختيار او قرار داشت به كلى رها سازد، و بى آن كه تصميمى براى آنجا بگيرد روانه به سوى بيابان ها شود.

به خصوص اين كه ساليان دراز صدها هزار نفر از بنى اسرائيل در آنجا ساكن بودند و با مسائل آن محيط آشنائى داشتند.

بنابراين، از دو حال خارج نيست يا بنى اسرائيل همگى به مصر بازگشتند و حكومتى را تشكيل دادند، و يا جمعى از آنها به فرمان موسى(عليه السلام) در آنجا ماندند و اين برنامه را اجرا كردند، در غير اين صورت، بيرون راندن فرعونيان و وارث ساختن بنى اسرائيل كه در آيات آمده، مفهوم روشنى نخواهد داشت.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 191 و «قرطبى» ذيل آيات مورد بحث. و «آلوسى» در «روح المعانى» نيز اين موضوع را به عنوان يك تفسير قابل ملاحظه نقل مى كند.

2 ـ «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ ترتيب آيات

قرآن در آيات بعد، چگونگى غرق فرعونيان را شرح مى دهد، اين امر سبب اين سؤال مى شود كه: چرا قرآن، نخست بيرون راندن فرعونيان را از قصرها و كاخ ها و املاكشان و وارث شدن بنى اسرائيل را ذكر كرده، سپس چگونگى غرق فرعونيان را، در حالى كه ترتيب طبيعى غير از آن است.

اين امر ممكن است از قبيل بيان «اجمال» و «تفصيل» باشد، يعنى نخست مطلب را به طور سربسته بازگو كرده و آن گاه به شرح آن در آيات بعد پرداخته است.

و نيز ممكن است از قبيل ذكر نتيجه و سپس شرح مقدمات بوده باشد. (دقت كنيد).

60فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ

61فَلَمّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنّا لَمُدْرَكُونَ

62قالَ كَلاّ إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ

63فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْق كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ

64وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الآخَرِينَ

65وَ أَنْجَيْنا مُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ

66ثُمَّ أَغْرَقْنَا الآخَرِينَ

67إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

68وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

60 ـ آنان به تعقيب بنى اسرائيل پرداختند، و به هنگام طلوع آفتاب به آنها رسيدند.

61 ـ هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند، ياران موسى گفتند: «ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم»!

62 ـ (موسى) گفت: «چنين نيست! يقيناً پروردگارم با من است، به زودى مرا هدايت خواهد كرد»!

63 ـ و به دنبال آن به موسى وحى كرديم: «عصايت را به دريا بزن»، (او چنين كرد) و دريا از هم شكافته شد، و هر بخشى همچون كوه عظيمى بود!

64 ـ و در آنجا ديگران لشكر فرعون را نيز (به دريا) نزديك ساختيم!

65 ـ و موسى و تمام كسانى را كه با او بودند نجات داديم!

66 ـ سپس ديگران را غرق كرديم!

67 ـ در اين جريان، نشانه روشنى است ولى بيشترشان ايمان نياوردند; (چرا كه طالب حق نبودند).

68 ـ و پروردگارت شكست ناپذير و مهربان است!

 

تفسير:

عاقبت دردناك فرعونيان!

در اين آيات، آخرين صحنه از اين بخش از داستان موسى و فرعون مطرح شده، و آن چگونگى نابودى فرعونيان و پيروزى و نجات بنى اسرائيل است.

چنان كه در آيات گذشته خوانديم، فرعون مأموران خود را به شهرهاى مصر گسيل داشت، و به اندازه كافى لشكر و نيرو آماده ساخت.

بعضى از مفسران نوشته اند: ششصد هزار نفر را به عنوان مقدمه لشكر فرستاد، و خود با يك مليون نفر به دنبال آنها به راه افتاد!

شب را با سرعت به دنبال آنها حركت كردند، و به هنگام طلوع آفتاب به همراهان موسى(عليه السلام) رسيدند، چنان كه نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «فرعونيان آنها را تعقيب كردند و به هنگام طلوع آفتاب به آنها رسيدند» (فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ).(1)

* * *

«هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند، ياران موسى گفتند: به طور قطع ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم و راه نجاتى وجود ندارد»! (فَلَمّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنّا لَمُدْرَكُونَ).

در پيش روى ما دريا و امواج خروشان آب، و در پشت سر ما دريائى از لشكر خونخوار با تجهيزات كامل، جمعيتى كه سخت از ما خشمگين اند و امتحان خونخوارى خود را در كشتن فرزندان بى گناه ما ساليان دراز داده اند، و خود فرعون نيز به قدر كافى مردى خيره سر، ستمگر و خونخوار است.

بنابراين، به سرعت همه ما را محاصره خواهند كرد و از دم تيغ و شمشير خواهند گذراند، يا اسير كرده و با شكنجه بازمى گردانند و تمام قرائن نشان مى داد كه مطلب همين گونه است.

لحظات دردناكى بر بنى اسرائيل گذشت، لحظاتى كه تلخى آن غير قابل توصيف است، شايد جمع زيادى در ايمان خود متزلزل شده، و سخت روحيه خود را باخته بودند.

* * *

اما موسى(عليه السلام) همچنان آرام و مطمئن بود، و مى دانست وعده هاى خدا درباره نجات بنى اسرائيل و نابودى قوم سركش، تخلف ناپذير است.

لذا با يك دنيا اطمينان و اعتماد، رو به جمعيت وحشتزده بنى اسرائيل كرده، «گفت: چنين نيست، آنها هرگز بر ما مسلط نخواهند شد، چرا كه پروردگار من با من است و به زودى مرا هدايت خواهد كرد» (قالَ كَلاّ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ).

اين تعبير ممكن است اشاره به همان وعده اى بوده باشد كه خداوند به هنگام مأموريت دادن به موسى و هارون(عليهم السلام) فرمود: إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى: «من همه جا با شما هستم مى شنوم و مى بينم».(2)

او مى داند خدا همه جا با او است، مخصوصاً تكيه روى نام «ربّ» (خداوند مالك و مصلح) نشان مى دهد: او مى دانست كه اين راه را نه با پاى خود مى پيمايد كه با لطف خداوند قادر مهربان طى مى كند.

* * *

در اين هنگام، كه شايد بعضى با ناباورى سخن موسى را شنيدند و همچنان در انتظار فرا رسيدن آخرين لحظات زندگى بودند، فرمان نهائى صادر شد، چنان كه قرآن مى گويد: «ما به موسى وحى كرديم كه عصايت را به دريا بزن»! (فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ).

همان عصائى كه يك روز، آيت انذار است، و روز ديگر، نشانه رحمت و نجات.

موسى(عليه السلام) چنين كرد و عصا را به دريا زد، صحنه عجيبى نمايان گشت كه برق شادى در چشم ها و دل هاى بنى اسرائيل نمايان گرديد: «ناگهان دريا شكافته شد، آب ها قطعه قطعه شدند، و هر بخشى همچون كوهى عظيم روى هم انباشته گشت»! و در ميان آنها جاده ها نمايان گرديد (فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْق كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ).

«انفلق» از ماده «فَلْق» (بر وزن فرق) به معنى شكافته شدن است، و «فِرْق»(بر وزن رزق) از ماده «فَرْق» (بر وزن حلق) به معنى جدا شدن است، به تعبير ديگر (به گونه اى كه «راغب» در «مفردات» گويد) فرق «فلق» و «فرق» اين است كه: اولى اشاره به شكافتن مى كند و دومى جدا شدن، و لذا «فرقه» و «فرق» به قطعه يا جماعتى گفته مى شود كه از بقيه جدا گردد.

«طود» به معنى كوه عظيم است، و توصيف مجدد آن به عظيم در آيه فوق تأكيدى بر اين معنى است.

به هر حال، خداوندى كه فرمانش بر همه چيز نافذ است و آب ها اگر طغيان مى كنند به فرمان او است، و طوفان ها اگر به حركت در مى آيند به امر او است همان خدائى كه: نقش هستى نقشى از ايوان او است، و آب و باد و خاك سرگردان او است، چنين فرمانى را به امواج دريا داد، و امواج به سرعت پذيرا گشتند، روى هم انباشته شدند، و در ميان آنها جاده ها نمايان گشت و هر گروهى از بنى اسرائيل در جاده اى روان شدند.

* * *

فرعون و فرعونيان كه از ديدن اين صحنه، مات و مبهوت شده بودند و چنين معجزه روشن و آشكارى را مى ديدند، باز هم از مركب غرور پياده نشدند، باز هم به تعقيب موسى و بنى اسرائيل پرداختند و به سوى سرنوشت نهائى خود پيش رفتند، چنان كه قرآن مى گويد: «و در آنجا ديگران را نيز به دريا نزديك ساختيم» (وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الآخَرِينَ).

و به اين ترتيب، فرعونيان نيز وارد جاده هاى دريائى شدند، و همچنان مغرورانه به دنبال بردگان قديمى خود كه سر به طغيان برافراشته بودند مى دويدند، غافل از اين كه لحظات آخر عمر آنها فرا رسيده، و فرمان عذاب به زودى صادر مى شود.

* * *

آيه بعد، مى گويد: «ما موسى و تمام كسانى كه با او بودند را نجات داديم» (وَ أَنْجَيْنا مُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ).

* * *

درست هنگامى كه آخرين نفر از بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد و آخرين نفر از فرعونيان داخل دريا شد، فرمان داديم: آب ها به حال اول بازگردند، امواج خروشان يك مرتبه فرو ريختند و سر بر هم نهادند، فرعون و لشكرش را همچون پرهاى كاه با خود به هر جا بردند، در هم كوبيدند و نابود كردند.

قرآن در يك عبارت كوتاه اين ماجرا را بيان كرده مى گويد: «سپس ديگران را غرق كرديم» (ثُمَّ أَغْرَقْنَا الآخَرِينَ).

و به اين ترتيب، همه چيز در يك لحظه پايان گرفت، بردگان اسير، آزاد شدند و جباران مغرور، گرفتار و نابود گشتند، تاريخ ورق خورد، تمدنى خيره كننده كه بر ويرانه هاى خانه هاى مستضعفان پى ريزى شده بود، از صفحه عالم محو گشت، دوران آن مستكبران پايان گرفت و مستضعفان، وارث ملك و حكومت آنها شدند.

* * *

آرى «در اين ماجرا نشانه روشن و درس عبرت بزرگى است، اما اكثر آنها ايمان نياوردند» گوئى چشم ها بسته، گوش ها كر و قلب ها در خواب فرو رفته است (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

جائى كه فرعونيان با ديدن آن صحنه هاى عجيب، ايمان نياوردند از اين قوم مشرك تعجب مكن، و از عدم ايمانشان نگران مباش، كه تاريخ از اين صحنه ها بسيار به خاطر دارد.

تعبير به «أكثر» اشاره به اين است كه: گروهى از فرعونيان دست به دامن آئين موسى زدند و به جمع ياران او پيوستند، نه تنها «آسيه» همسر فرعون، و دوست با وفاى موسى كه در قرآن از او به عنوان «مؤمن آل فرعون» ياد شده، بلكه جمع ديگرى همانند ساحران توبه كار، به او پيوستند.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، در يك جمله كوتاه و پر معنى به قدرت و رحمت بى پايان خدا اشاره كرده مى گويد: «پروردگار تو هم عزيز است و هم رحيم» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

از «عزت» او است كه هر زمان اراده كند، فرمان نابودى اقوام ياغى را صادر مى كند، و براى نابود كردن يك قوم جبار، نياز به اين ندارد كه لشكر فرشتگان را از آسمان اعزام كند به همان آبى كه مايه حيات آنها است فرمان مرگ آنها را مى دهد، و همان درياى نيل كه مايه ثروت و قدرت فرعونيان است قبرستان آنها مى شود!.

و از «رحمت» او است كه در اين كار، هرگز عجله نمى كند، بلكه سال ها مهلت مى دهد، معجزه مى فرستد، اتمام حجت مى كند.

و نيز از رحمت او است كه اين بردگان ستمديده را از چنگال آن اربابان قلدر و زورگو رهائى مى بخشد.

* * *


1 ـ بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از «مشرقين» حركت بنى اسرائيل به سوى شرق و پيروى فرعونيان از آنها در همين جهت بوده است; زيرا مى دانيم: سرزمين «بيت المقدس» نسبت به مصر، منطقه شرقى محسوب مى شود.

2 ـ طه، آيه 46.

 

نكته ها:

1 ـ عبورگاه بنى اسرائيل

در قرآن مجيد بارها اين مطلب تكرار شده است كه: موسى بنى اسرائيل را به فرمان خدا از «بحر» عبور داد،(1) و در چند مورد تعبير به «يم» شده است.(2)

اكنون، سخن در اين است كه: منظور از «بحر» و «يم» در اينجا چيست؟ آيا اشاره به رود پهناور و عظيم «نيل» است كه تمام آبادى سرزمين مصر از آن سرچشمه مى گرفته، يا اشاره به درياى احمر (و به تعبير ديگر بحر قلزم) است.

از «تورات» كنونى و همچنين كلمات بعضى از مفسران، چنين برمى آيد كه: اشاره به «درياى احمر» است، ولى قرائنى در دست داريم كه نشان مى دهد، منظور همان نهر عظيم نيل است; زيرا «بحر» در لغت ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد ـ در اصل به معنى آب فراوان و وسيع است، و «يم» نيز همين معنى را مى رساند.

بنابراين، اطلاق اين دو كلمه، بر «نيل» هيچ مانعى ندارد، و اما قرائنى كه اين نظر را تأييد مى كند عبارتند از:

1 ـ محل سكونت فراعنه كه مركز آباد شهرهاى مصر بوده، حتماً نقطه اى بوده است كه با رود نيل فاصله زيادى نداشته، و اگر معيار را محل فعلى «اهرام» يا حوالى آن بگيريم، بنى اسرائيل ناچار بودند براى رسيدن به سرزمين مقدس، نخست از «نيل» عبور كنند; زيرا اين منطقه در غرب نيل، واقع شده و براى رسيدن به سرزمين مقدس بايد آنها به سوى شرق بروند (دقت كنيد).

2 ـ فاصله مناطق آباد مصر كه طبعاً در نزديكى نيل است با درياى احمر به قدرى است كه بسيار بعيد به نظر مى رسد، بنى اسرائيل بتوانند آن را در يك شب و يا نصف يك شب، طى كنند (از آيات گذشته اين مطلب روشن شد كه آنها شبانه سرزمين فراعنه را پشت سر گذاشتند، و قاعدتاً در دل شب اين كار را كردند و لشكر فرعون نيز به هنگام طلوع آفتاب به آنها رسيدند).

3 ـ براى گذشتن از سرزمين مصر، و رسيدن به اراضى مقدس، نيازى نيست كه از درياى احمر بگذرند; چرا كه قبل از حفر كانال سوئز باريكه خشك قابل ملاحظه اى در آنجا وجود داشته است، مگر اين كه: دست به دامن اين فرضيه بزنيم كه در زمان هاى بسيار قديم، درياى احمر با درياى مديترانه متصل بوده و در اينجا خشكى وجود نداشته است و اين فرضيه به هيچ وجه ثابت نيست.

4 ـ قرآن در داستان افكندن موسى(عليه السلام) به آب، تعبير به «يم» كرده است(3) و چنان كه گفتيم: در مورد غرق فرعونيان نيز تعبير به «يم» كرده است و با توجه به اين كه: هر دو در يك داستان، و حتى در يك سوره (سوره طه) است، و هر دو به طور مطلق نقل شده، به نظر مى رسد: هر دو يكى باشد.

و با توجه به اين كه: مادر موسى قطعاً او را به دريا نيفكند، بلكه طبق تواريخ و همچنين قرائن عادى به نيل سپرد، معلوم مى شود، غرق فرعونيان در نيل بوده است (دقت كنيد).

* * *


1 ـ يونس، آيه 90 ـ طه، آيه 77 ـ شعراء، آيه 63 ـ (آيه مورد بحث) ـ دخان، آيه 24.

2 ـ طه، آيه 78 ـ قصص، آيه 40 ـ ذاريات، آيه 40.

3 ـ طه، آيه 39.

2 ـ چگونگى نجات بنى اسرائيل و غرق فرعونيان

بعضى از مفسران كه مايل نيستند زير بار معجزات بروند، اصرار دارند حادثه غرق فرعونيان، و نجات بنى اسرائيل را كه در آيات گذشته آمده بود، به نحوى توجيه كنند كه با اسباب طبيعى و عادى بسازد!

لذا، گاه گفته اند: اين امر قابل تطبيق با پُل هاى متحرك است كه امروز معمول مى باشد.(1)

بعضى ديگر گفته اند: موسى(عليه السلام) به راه ها آشنائى داشته و از برزخ هائى كه در درياى «سوف» (خليج سوئز) وجود داشته، مى توانسته بگذرد، و به «جزيره سينا» وارد گردد، و «انفلاق بحر» كه در آيات آمده، نيز اشاره به همين است.(2)

بعضى ديگر شايد اين احتمال را تقويت كرده اند كه: موسى درست به هنگام پايان جزر دريا به آن نقطه رسيد، و توانست كه از نقاط خشك بگذرد، اما بلافاصله مد شروع شد، و فرعونيان در امواج آب فرو غلطيدند و هلاك شدند!

ولى حق اين است كه: هيچ يك از اين احتمالات، با ظاهر آيات قرآن، ـ اگر نگوئيم با صريح آن ـ سازگار نيست، و با قبول مسأله اعجاز، كه بارها در شرح حالات پيامبران در قرآن آمده، خصوصاً داستان همين عصاى موسى(عليه السلام)، هيچ لزومى بر چنين توجيهاتى وجود ندارد، چه مانعى دارد كه به فرمان خدا كه حاكم بر قانون عليت در جهان هستى است، آب هاى نيل بعد از نواختن عصا تحت جاذبه مرموزى به فرمان الهى جمع و متراكم گردند، به گونه اى كه راه قابل عبور در ميان آن آشكار شود، و بعد از مدتى اين جاذبه خنثى گردد و آب ها به حال طبيعى اول بازگردند؟.

اين، استثناء در قانون عليت نيست، بلكه اعتراف به تأثير علل غير عادى مى باشد كه براى ما ـ با معلومات محدودى كه داريم ـ ناشناخته است.

* * *


1 و 2- «اعلام القرآن»، صفحه 622.

 

3 ـ در عين قدرت رحيم است

اين نكته نيز قابل دقت است، آخرين آيه مورد بحث، كه يك نوع نتيجه گيرى از مجموع كار موسى و فرعون، و پيروزى لشكر حق و نابودى لشكر باطل است خداوند را به «عزت» و «رحمت» توصيف مى كند، اولى، اشاره به شكست ناپذيرى قدرت او است و دومى، وسعت رحمتش را نسبت به همه بندگان مى رساند، و مخصوصاً «عزيز» را بر «رحيم» مقدم داشته، تا اين توهم پيش نيايد كه رحمتش از موضع ضعف است، بلكه در عين قدرت رحيم است.

البته، بعضى از مفسران معتقدند: توصيف به عزت، اشاره به شكست دشمنان و توصيف به رحمت، اشاره به پيروزى دوستان او است، ولى هيچ مانعى ندارد كه هر دو صفت شامل هر دو گروه گردد; چرا كه همه از رحمتش استفاده مى كنند حتى گناهكاران و همه از سطوتش بيمناكند، حتى نيكوكاران!

69وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِيمَ

70إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ

71قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ

72قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ

73أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ

74قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ

75قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ

76أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الأَقْدَمُونَ

77فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلاّ رَبَّ الْعالَمِينَ

78الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ

79وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ

80وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ

81وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ

82وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ

 

ترجمه:

69 ـ و بر آنان خبر ابراهيم را بخوان.

70 ـ هنگامى كه به پدر و قومش گفت: «چه چيز را مى پرستيد»؟!

71 ـ گفتند: «بت هائى را مى پرستيم، و همه روز ملازم عبادت آنهائيم».

72 ـ گفت: «آيا هنگامى كه آنها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟!

73 ـ يا سود و زيانى به شما مى رسانند»؟!

74 ـ گفتند: «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند».

75 ـ گفت: «آيا ديديد (اين) چيزهائى را كه پيوسته پرستش مى كرديد.

76 ـ شما و پدران پيشين شما.

77 ـ همه آنها دشمن من هستند (و من دشمن آنها)،مگر پروردگار عالميان!

78 ـ همان كسى كه مرا آفريد، و پيوسته راهنمائيم مى كند.

79 ـ و كسى كه مرا غذا مى دهد و سيراب مى نمايد.

80 ـ و هنگامى كه بيمار شوم مرا شفا مى دهد.

81 ـ و كسى كه مرا مى ميراند و سپس زنده مى كند.

82 ـ و كسى كه اميد دارم گناهم را در روز جزا ببخشد!

 

تفسير:

من چنين خدائى را پرستش مى كنم

دومين پيامبرى كه سرگذشت مبارزاتيش در اين سوره مطرح شده، ابراهيم(عليه السلام) است.

در آغاز اين سوره گفتيم، خداوند شرح حال هفت تن از پيامبران بزرگ و مبارزات آنها را براى هدايت اقوام گمراه، بازگو كرده، تا هم مايه تسلّى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك در آن ايام، باشد، و هم هشدارى به همه دشمنان حق و مستكبران.

لذا به دنبال داستان عبرت انگيز موسى(عليه السلام) و فرعون، به سرگذشت الهام بخش ابراهيم(عليه السلام) و مبارزاتش با مشركان مى پردازد، و اين مطلب را از گفتگوى ابراهيم به عمويش «آزر» و قوم گمراه آغاز مى كند.(1)

نخست مى گويد: «خبر ابراهيم را بر آنها بخوان» (وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِيمَ).

* * *

و از ميان تمام اخبار مربوط به اين پيامبر بزرگ، روى اين قسمت تكيه مى كند: «هنگامى كه به پدر و قومش گفت: چه چيز را شما مى پرستيد»؟! (إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ).

مسلماً ابراهيم(عليه السلام) مى دانست آنها چه مى پرستند؟ هدفش اين بود كه: آنها را به سخن در آورد و به كار خود اعتراف كنند، ضمناً تعبير به «ما» (چه چيز) بيانگر يك نوع تحقير است.

* * *

آنها بلافاصله در پاسخ «گفتند: ما بت هائى را مى پرستيم و همه روز به آنها توجه داريم و با نهايت احترام ملازم عبادت آنانيم» (قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ).

اين تعبير نشان مى دهد: آنها نه تنها احساس شرمندگى از كار خود نداشتند بلكه بسيار به كار خود افتخار مى كردند كه بعد از جمله «نَعْبُدُ أَصْناماً» (ما بت هائى را مى پرستيم) كه براى بيان مقصودشان كافى بود اضافه كردند: فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ: «ما همه روز، سر بر آستان آنها مى سائيم».

جمله «نَظَلُّ» معمولاً به كارهائى كه در روز انجام مى شود اطلاق مى گردد و ذكر آن به صورت صيغه مضارع، اشاره به استمرار و دوام است.

«عاكف» از ماده «عكوف» است كه به معنى توجه به چيزى و ملازمت آميخته با احترام نسبت به آن است، و تأكيد بيشترى بر معنى سابق است.

«أصنام» جمع «صنم» به معنى مجسمه اى بوده است كه: از طلا و نقره يا چوب و مانند آن مى ساخته، و به پرستش آن مى پرداختند، و آن را مظهر مقدسين و مقدسات مى پنداشتند.

* * *

به هر حال، ابراهيم(عليه السلام) با شنيدن اين سخن آنها را زير رگبار اعتراضات شديد خود قرار داد و با دو جمله كوبنده، آنها را با يك بن بست منطقى رو به رو ساخت.

«گفت: آيا آنها سخن شما را مى شنوند هنگامى كه آنها را مى خوانيد»؟! (قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ).

* * *

«يا اين كه آنها سودى به شما مى رسانند يا زيانى»؟! (أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ).

حداقل چيزى كه در معبود لازم است اين است كه: نداى عابد خويش را بشنود، و در گرفتارى ها به ياريش بشتابد، يا لااقل از مخالفت فرمان او واهمه اى باشد.

اما در اين بت ها چيزى كه نشان دهد آنها كمترين درك و شعورى دارند، و يا كمترين تأثيرى در سرنوشت انسان ها، به چشم نمى خورد، فلزات يا سنگ و چوب هاى بى ارزشى هستند كه خرافات و نيروى توهم و پندار به آنها چنين موقعيتى بخشيده است.

* * *

ولى بت پرستان متعصب، در برابر اين سؤال منطقى، به همان پاسخ قديمى و تكرارى خود پرداخته «گفتند: اين مسائل مطرح نيست، مهم آن است كه ما نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند»! (قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ).

اين پاسخ كه بيانگر تقليد كوركورانه آنها از نياكان جاهل و نادانشان بود تنها پاسخى بود كه مى توانستند به گفته ابراهيم(عليه السلام) بدهند، پاسخى كه دليل بطلانش در آن نهفته است و هيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد، چشم و گوش بسته به دنبال ديگران بيفتد، به خصوص اين كه: معمولاً تجربيات آيندگان از گذشتگان بيشتر است، و دليلى بر تقليد كوركورانه از آنان وجود ندارد.

تعبير به كَذلِكَ يَفْعَلُونَ: «آنها چنين مى كردند» تأكيد بيشترى بر تقليد آنها است، يعنى هر چه آنها مى كردند ما مى كنيم، عبادت بت باشد يا چيز ديگر!

* * *

در اين هنگام ابراهيم(عليه السلام) لبه تيز حمله خود را متوجه بت ها كرده «گفت: آيا اين چيزى را كه پيوسته عبادت مى كرديد، مشاهده نموديد»؟ (قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ).

* * *

«هم شما و هم پدران پيشين شما» (أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الأَقْدَمُونَ).

* * *

«همه آنها دشمن منند، مگر پروردگار عالميان» (فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلاّ رَبَّ الْعالَمِينَ).

آرى همه آنها با من دشمنند و من با آنها دشمن آشتى ناپذير.

قابل توجه اين كه: ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: «آنها با من دشمنند» هر چند لازمه آن اين است كه: من نيز با آنها عداوت دارم، ولى اين تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه عبادت بت ها مايه بدبختى، گمراهى و عذاب دنيا و آخرت انسان است. و اين در حكم عداوت آنها محسوب مى شود، به علاوه از آيات متعددى از قرآن استفاده مى شود كه: بت ها در قيامت از عابدان خود بيزارى مى جويند و به دشمنى آنها برمى خيزند، به فرمان خدا به سخن درمى آيند و تنفر خود را ابراز مى دارند.(2)

استثناء «رَبَّ الْعالَمِينَ» با اين كه جزو معبودهاى آنها نبود (و به اصطلاح استثناى منقطع است) به منظور تأكيد بر توحيد خالص است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: در ميان آنها كسانى بودند كه، علاوه بر بت ها خدا را نيز پرستش مى كردند، ابراهيم(عليه السلام) براى رعايت اين موضوع، پروردگار جهانيان را استثناء مى كند.

ذكر ضمير «هُم» كه معمولاً براى جمع عاقل است در مورد بت ها به همان دليل است كه در بالا اشاره شد.

* * *

سپس ابراهيم(عليه السلام) به توصيف پروردگار جهانيان، و ذكر نعمت هاى معنوى و مادى او مى پردازد تا با مقايسه با بت ها كه نه دعاى عابدان را مى شنوند، و نه سود و زيانى دارند، مطلب كاملاً روشن شود.

نخست، از نعمت آفرينش و هدايت، شروع كرده، مى گويد: «او كسى است كه مرا آفريد، و هم او مرا هدايت مى كند» (الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ).

هم در عالم تكوين هدايت كرده و وسائل حيات مادى و معنوى در اختيارم گذارده، و هم در عالم تشريع، وحى و كتاب آسمانى، براى من فرستاده است.

ذكر كلمه «فاء» بعد از آفرينش، اشاره به اين است كه: هدايت از خلقت جدا نيست و دوشادوش آن، همه جا پيش مى رود، و جمله «يَهْدِينِ» كه به صورت «فعل مضارع» آمده است، دليل روشنى بر استمرار هدايت و نياز انسان به او در تمام عمر است.

گوئى ابراهيم(عليه السلام) با اين سخن، بيانگر اين حقيقت است كه: من از لحظه خلقتم، هميشه با او بوده ام و در همه حال با او هستم، حضور او را در زندگى خود احساس مى كنم، او دوستى است كه: رشته اى در گردنم افكنده و مى بردهر جا كه خاطر خواه او است!

* * *

پس از بيان نخستين مرحله ربوبيت، يعنى هدايت بعد از آفرينش، به نعمت هاى مادى پرداخته، مى گويد: «او كسى است كه مرا غذا مى دهد و سيراب مى كند» (وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ).

آرى من همه نعمت ها را از او مى بينم، پوست و گوشت من، آب و غذاى من، همه از بركات او است.

* * *

نه تنها در حالت صحت و تندرستى ام مشمول نعمت هاى اويم، كه «هنگام بيمارى ام نيز او مرا شفا مى دهد» (وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ).

با اين كه: بيمارى نيز گاهى از ناحيه او است، اما براى رعايت ادب در سخن آن را به خود نسبت مى دهد.

* * *

آن گاه، از مرحله زندگى دنيا پا را فراتر گذارده، به زندگى جاويدان در سراى آخرت مى پردازد، تا روشن سازد كه من همه جا بر سر خوان نعمت او نشسته ام نه فقط در دنيا كه در آخرت نيز هم.

مى گويد: «او كسى است كه مرا مى ميراند و بار ديگر زنده مى كند» (وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ).

آرى، هم مرگ من از او است و هم بازگشت مجدد به زندگى از ناحيه او است.

* * *

و هنگامى كه وارد عرصه محشر شوم، چشم اميدم به او دوخته شده; چرا كه «او كسى است كه طمع دارم گناهم را در روز جزا بيامرزد» (وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ).

بدون شك، پيامبران معصومند و گناهى ندارند كه بخشوده شود، ولى، چنان كه در گذشته هم گفته ايم، گاهى، حسنات نيكان، گناه مقربان محسوب مى شود، و در مقام والاى آنان، گاه انجام يك كار خوب نيز، قابل بازخواست است; چرا كه از كار نيكوترى جلوگيرى كرده، و لذا ترك اولايش مى نامند.

او هرگز تكيه بر اعمال نيك خود نمى كند كه اينها در جنب كرم الهى، هيچ است و در مقابل نعمت هايش قابل ذكر نيست، بلكه تنها تكيه اش بر لطف خدا است، و اين آخرين مرحله انقطاع الى اللّه است.

كوتاه سخن اين كه: ابراهيم براى مشخص ساختن معبود حقيقى، نخست به سراغ «خالقيت» پروردگار مى رود، سپس مقام ربوبيت او را در همه مراحل روشن مى سازد.

نخست مرحله هدايت است، پس از آن مرحله «نعمت هاى مادى» ـ اعم از ايجاد شرائط و دفع موانع ـ و سرانجام مرحله «زندگى جاودانى» در سراى ديگر كه در آنجا نيز ربوبيتش در چهره بخشش مواهب و آمرزش گناه، جلوه گر مى شود، و به اين ترتيب، بر پندار خرافى خدايان متعدد و ارباب انواع، خط بطلان مى كشد و سر تعظيم بر آستان پروردگار فرود مى آورد.

 

 

83رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ

84وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْق فِي الآخِرِينَ

85وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ

86وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضّالِّينَ

87وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ

 

ترجمه:

83 ـ پروردگارا! به من علم و دانش ببخش، و مرا به صالحان ملحق كن!

84 ـ و براى من در ميان امت هاى آينده، زبان صدق (و ذكر خيرى) قرار ده!

85 ـ و مرا از وارثان بهشت پر نعمت گردان!

86 ـ و پدرم (عمويم) را بيامرز، كه او از گمراهان بود!

87 ـ و در آن روز كه مردم بر انگيخته مى شوند، مرا شرمنده و رسوا مكن!


1 ـ كراراً گفته ايم: واژه «أب» در لغت عرب، و در قرآن مجيد، گاه، به پدر اطلاق شده و گاه، به عمو، و در اينجا معنى دوم است (براى توضيح بيشتر به جلد 5، صفحه 303 به بعد مراجعه فرمائيد).

2 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 13 تفسير «نمونه»، ذيل آيه 82 سوره «مريم» مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

دعاهاى پر بار ابراهيم(عليه السلام)

در اينجا دعاهاى ابراهيم(عليه السلام) و تقاضاهاى او از پيشگاه خدا شروع مى شود، گوئى پس از دعوت آن قوم گمراه به سوى پروردگار، و بيان جلوه هاى ربوبيت او در عالم هستى يك باره از آنها بريده و رو به درگاه خدا مى آورد، و هر چه مى خواهد از او مى خواهد، تا به قوم بت پرست نشان دهد: هر چه براى دنيا و آخرت مى خواهيد بايد از او بطلبيد، ضمناً، تأكيد ديگرى است بر ربوبيت مطلقه خداوند.

نخستين تقاضائى كه از پيشگاهش مى كند اين است: «پروردگارا! به من علم و دانش و حق بينى، مرحمت فرما و مرا به صالحان ملحق كن» (رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ).

در اينجا نخست مقام «حكم» مى خواهد، و سپس «ملحق شدن به صالحان».

«حكم» و «حكمت» از يك ريشه است، و حكمت همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته: رسيدن به حق از طريق علم و آگاهى است، و شناخت موجودات و افعال نيك.

و به تعبير ديگر، معرفت ارزش ها و معيارهائى كه انسان به وسيله آن بتواند، حق را هر كجا هست بشناسد، و باطل را در هر لباس تشخيص دهد.

اين همان چيزى است كه بعضى از فلاسفه از آن به عنوان «كمال قوه نظريه» تعبير كرده اند.

اين همان حقيقتى است كه «لقمان» از ناحيه خدا دريافت داشته بود: «وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ»(1) و به عنوان «خير كثير» در آيه 269 سوره «بقره» از آن ياد شده است: «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً».

و به نظر مى رسد: «حكم» مفهومى برتر از «حكمت» داشته باشد، يعنى آگاهى توأم با آمادگى براى اجرا، و به تعبير ديگر، قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوا پرستى و خطا باشد.

آرى، ابراهيم(عليه السلام) قبل از هر چيز از خدا «شناخت عميق و صحيح» توأم با حاكميت تقاضا مى كند، چرا كه هيچ برنامه عملى بدون چنين زير بنائى امكان پذير نيست.

و به دنبال آن، ملحق شدن به صالحين را از خدا تقاضا مى كند كه: اشاره به جنبه هاى عملى و به اصطلاح «حكمت عملى» است، در مقابل تقاضاى قبل، كه ناظر به «حكمت نظرى» بود.

بدون شك، ابراهيم(عليه السلام) هم داراى مقام «حكم» بود و هم در زمره «صالحان» پس چرا چنين تقاضائى از خدا مى كند؟

پاسخ اين است: نه حكمت داراى حدّ معينى است و نه صالح بودن، او تقاضا مى كند روز به روز به مراتب بالاتر و والاتر از علم و عمل برسد، حتى به موقعيت يك پيامبر اولوا العزم در اين جنبه ها قانع نيست!.

به علاوه، او مى داند همه اينها از ناحيه خدا است و هر لحظه امكان لغزش و سلب اين مواهب وجود دارد، لذا ادامه آن را علاوه بر تكامل، از خدا مى طلبد، همان گونه كه ما ـ با اين كه انشاء اللّه در صراط مستقيم ايمان گام برمى داريم ـ همه روز از خدا هدايت به «صراط مستقيم» را در نمازهايمان مى طلبيم، و تقاضاى ادامه اين راه و تكامل داريم.

* * *

بعد از اين دو تقاضا، درخواست مهم ديگرى با اين عبارت مى كند: «خداوندا براى من در ميان امت هاى آينده لسان صدق و ذكر خير قرار ده» (وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْق فِي الآخِرِينَ).

آنچنان كن كه ياد من، در خاطره ها بماند، و خط و برنامه من در ميان آيندگان ادامه يابد، «اسوه» و الگوئى باشم كه به من اقتدا كنند، و پايه گذار مكتبى باشم كه به وسيله آن راه تو را بياموزند، و در خط تو حركت كنند.

خداوند، اين دعاى ابراهيم(عليه السلام) را نيز به اجابت رساند، همان گونه كه قرآن مى گويد : وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْق عَلِيّاً: «ما براى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ذكر خير و لسان صدق برجسته و والائى قرار داديم».(2)

بعيد نيست اين تقاضا شامل همان چيزى باشد كه ابراهيم بعد از بناى خانه كعبه از خدا خواست و عرض كرد: رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ:

«پروردگارا در ميان فرزندان ما (من و اسماعيل) پيامبرى مبعوث كن كه آيات تو را بر آنها بخواند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد و آنها را پاكيزه كند و رشد دهد».(3)

و مى دانيم اين تقاضا با ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تحقق يافت، و ذكر خير ابراهيم(عليه السلام) از اين طريق در اين امت بزرگ تداوم گرفت.

* * *

سپس افق ديد خود را از اين دنيا برگرفته و متوجه سراى جاودانه آخرت مى كند و به دعاى چهارمى پرداخته چنين مى گويد: «خداوندا مرا از وارثان بهشت پر نعمت قرار ده» (وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ).

بهشتى كه نعمت هاى معنوى و مادى در آن موج مى زند، نعمت هائى كه نه زوالى دارد، و نه ملالى، نعمت هائى كه براى ما زندانيان جهان دنيا، حتى قابل درك نيست نه از مغزهايمان گذشته و نه چشم هايمان ديده و نه گوش هايمان شنيده است!.

سابقاً گفته ايم: تعبير به «ارث» در مورد بهشت، يا به خاطر آن است كه ارث به معنى دستيابى به نعمتى است بى رنج و تعب و مسلماً آن همه نعمت هاى بهشتى در برابر طاعات ناچيز ما موهبتى بى رنج و تعب است، و يا به خاطر آن است كه طبق روايات، هر انسانى خانه اى در بهشت، و خانه اى در دوزخ دارد، هنگامى كه دوزخى شود، خانه بهشتيش به ديگران مى رسد.

* * *

در پنجمين دعا نظرش را متوجه عموى گمراهش كرده و طبق وعده اى كه به او قبلاً داده بود كه من براى تو استغفار مى كنم، چنين مى گويد: «خداوندا! پدرم (عمويم) را بيامرز كه او از گمراهان بود» (وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضّالِّينَ).

اين وعده را ابراهيم(عليه السلام) طبق صريح آيه 114 سوره «توبه»: «وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها إِيّاهُ» قبلاً به او داده بود، و هدفش اين بود كه از اين طريق بتواند در قلب او نفوذ كند، و او را به سوى ايمان بكشاند، لذا به او چنين قولى را داد و به اين قول نيز عمل كرد.

و طبق روايتى كه از «ابن عباس» نقل شده، كراراً براى «آزر» استغفار نمود، اما هنگامى كه «آزر» در حال كفر از دنيا رفت و دشمنى او در برابر آئين حق مسلّم شد، ابراهيم(عليه السلام) استغفار را قطع كرد چنان كه در ذيل همان آيه فوق مى خوانيم: فَلَمّا تَبَيَّنَ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ: «هنگامى كه آشكار شد او دشمن خدا است از او بيزارى جست».(4)

* * *

سرانجام، ششمين و آخرين دعاى خود را كه آن هم پيرامون روز بازپسين است اين چنين به پيشگاه خدا عرضه مى دارد: «خداوندا مرا در روزى كه مردم برانگيخته مى شوند، رسوا مكن» (وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ).

«لا تُخْزِنِي» از ماده «خزى» (بر وزن حزب) ـ به طورى كه «راغب» در «مفردات» گويد ـ به معنى «شكست روحى» (و شرمسارى) است كه يا از ناحيه خود انسان است كه به صورت حياء مفرط، جلوه گر مى شود، و يا از ناحيه ديگرى است كه بر انسان تحميل مى كند.

اين تعبير، از ناحيه ابراهيم(عليه السلام)، علاوه بر اين كه: درس و سرمشقى است براى ديگران، نشانه نهايت احساس مسئوليت و اعتماد بر لطف پروردگار است.

* * *

 88يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ

89إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلِيم

90وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ

91وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ

92وَ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ

93مِنْ دُونِ اللّهِ هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ أَوْ يَنْتَصِرُونَ

94فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ

95وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ

96قالُوا وَ هُمْ فِيها يَخْتَصِمُونَ

97تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلال مُبِين

98إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ

99وَ ما أَضَلَّنا إِلاَّ الْمُجْرِمُونَ

100فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ

101وَ لا صَدِيق حَمِيم

102فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

103إِنَّ فِي ذلِكَ لآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

104وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 ترجمه:

88 ـ در آن روز كه مال و فرزندان سودى نمى بخشد.

89 ـ مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد»!

90 ـ (در آن روز،) بهشت براى پرهيزگاران نزديك مى شود.

91 ـ و دوزخ براى گمراهان آشكار مى گردد.

92 ـ و به آنان گفته مى شود: «كجا هستند معبودانى كه پرستش مى كرديد.

93 ـ غير از خدا؟! آيا شما را يارى مى كنند، يا كسى به يارى آنها مى آيد»؟!

94 ـ پس همه آن معبودان با عابدان گمراه به دوزخ افكنده مى شوند.

95 ـ و همچنين همگى لشكريان ابليس!

96 ـ آنها در آنجا در حالى كه به مخاصمه برخاسته اند مى گويند:

97 ـ «به خدا سوگند كه ما در گمراهى آشكارى بوديم.

98 ـ چون شما را با پروردگار عالميان برابر مى شمرديم!

99 ـ اما كسى جز مجرمان ما را گمراه نكرد!

100 ـ (افسوس كه امروز) شفاعت كنندگانى براى ما وجود ندارد.

101 ـ و نه دوست گرم و پر محبتى!

102 ـ اى كاش بار ديگر بازگرديم و از مؤمنان باشيم»!

103 ـ حقاً در اين ماجرا، نشانه (و عبرتى) است; ولى بيشتر آنان مؤمن نبودند!

104 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است!


1 ـ لقمان، آيه 12.

2 ـ مريم، آيه 50.

3 ـ بقره، آيه 129.

4 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 8 تفسير «نمونه»، صفحه 160، ذيل آيه 114 سوره «توبه» مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

مخاصمه معبودان و عابدان گمراه!

در آخرين آيه بحث گذشته، اشاره كوتاهى به روز قيامت و مسأله معاد بود، در آيات مورد بحث، ترسيم جامعى از چگونگى روز رستاخيز ضمن چندين آيه بيان شده، و مهمترين متاعى كه در آن بازار خريدار دارد، و همچنين سرنوشت مؤمنان، كافران، گمراهان و لشكر شيطان بازگو شده است، و ظاهر آيات نشان مى دهد: اين توصيف و توضيح از كلام ابراهيم(عليه السلام) و دنباله آخرين دعاى او است، غالب مفسران نيز چنين گفته اند، ـ هر چند بعضى احتمال داده اند كه آيات مورد بحث تماماً سخن الهى است كه در تعقيب سخنان ابراهيم و براى توضيح و تكميل آن آمده است ـ ولى اين احتمال ضعيف است.

به هر حال، نخست مى گويد: «روز رستاخيز روزى است كه هيچ مال و فرزندى سودى نمى دهد» (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ).

در حقيقت اين دو سرمايه مهم زندگى دنيا، يعنى: اموال و نيروهاى انسانى در آنجا كمترين نتيجه اى براى صاحبانش نخواهد داشت، و به طريق اولى ساير سرمايه هاى اين جهان، كه در رتبه هاى بعد از اين دو قرار دارند، سودى نخواهد بخشيد.

بديهى است منظور از مال و فرزندان در اينجا، مال و فرزندانى نيست كه در طريق جلب رضاى خدا به كار گرفته شده باشند، بلكه، تكيه روى جنبه هاى مادى مسأله است، منظور اين است كه: سرمايه هاى مادى در آن روز مشكلى را حل نمى كند، اما در صورتى كه در طريق اطاعت فرمان پروردگار قرار گيرند سرمايه مادى نخواهند بود، رنگ الهى و صبغة اللّه به خود مى گيرند و «باقيات الصالحات» محسوب مى شوند.

* * *

آن گاه، به عنوان استثناء بر اين سخن مى افزايد: «مگر كسى كه به حضور خدا بيايد در حالى كه قلب سليم (سالم از هر گونه شرك، كفر و آلودگى به گناه) داشته باشد» (إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلِيم).

و به اين ترتيب، تنها سرمايه نجات بخش در قيامت، قلب سليم است، چه تعبير جامع و جالبى!

تعبيرى كه هم ايمان خالص و نيت پاك در آن وجود دارد، و هم هر گونه عمل صالح; چرا كه چنين قلب پاكى، ثمره اى جز عمل پاك نخواهد داشت.

و به تعبير ديگر، همان گونه كه قلب و روح انسان، در اعمال انسان مؤثر است اعمال او نيز بازتاب وسيعى در قلب و جان دارد، و آن را به رنگ خود
ـ خواه رحمانى يا شيطانى ـ درمى آورند.

* * *

پس از آن، به شرح بهشت و دوزخ پرداخته، چنين مى گويد: «در آن هنگام بهشت به پرهيزگاران نزديك مى گردد» (وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ).(1)

* * *

«و دوزخ براى گمراهان آشكار مى شود» (وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ).

اين در حقيقت قبل از ورود آنها به بهشت و دوزخ است كه، هر يك از اين دو گروه منظره جايگاه خود را از نزديك مى بينند: مؤمنان مسرور و گمراهان وحشت زده مى شوند، و اين نخستين برنامه هاى پاداش و كيفر آنها است.

جالب اين كه، نمى گويد: پرهيزگاران را به بهشت نزديك مى كنند، بلكه مى گويد: بهشت را به آنها نزديك مى سازند و اين اشاره به مقام بسيار با عظمت و پرارزش آنها است.

اين نكته نيز قابل دقت است كه، تعبير به «غاوِينَ» (گمراهان) همان تعبيرى است كه در داستان شيطان بعد از آن كه از درگاه خدا رانده شد، آمده است آنجا كه خداوند مى فرمايد: إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ: «تو بر بندگان من سلطه اى نخواهى داشت مگر گمراهانى كه پيروى تو مى كنند».(2)

* * *

در آيه بعد، به گفتگوهاى سرزنش بار و عتاب آميزى كه در اين هنگام با اين گروه گمراه مى شود، پرداخته چنين مى گويد: «و به آنها گفته مى شود: كجا هستند معبودهائى را كه پيوسته عبادت مى كرديد»؟ (وَ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ).

* * *

«معبودهائى كه غير از خدا بودند» (مِنْ دُونِ اللّهِ).

«آيا آنها در برابر اين شدائد و سختيها كه اكنون با آن روبرو هستيد، شما را يارى مى كنند»؟! (هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ).

«يا مى توانند كسى را به يارى شما دعوت كنند، و يا حتى كسى به يارى خود آنها مى آيد»؟! (أَوْ يَنْتَصِرُونَ).(3)

ولى آنها جوابى در برابر اين سؤال ندارند و كسى هم چنين انتظارى از آنها ندارد.

* * *

«در اين هنگام همه معبودان را جمع كرده با عابدان گمراهشان به دوزخ مى افكنند» (فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ).

و به گفته بعضى از مفسران، هر يكى بر روى ديگرى افكنده خواهد شد!.

* * *

«و همچنين لشكريان ابليس عموماً» (وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ).

در حقيقت اين سه گروه، بت ها، پرستش كنندگان بت ها، و لشكريان شيطان كه دلالان اين گناه و انحراف بودند، همگى در دوزخ جمع مى شوند، اما به اين صورت كه آنها را يكى پس از ديگرى به آن مى افكنند.

چون «كُبْكِبُوا» در اصل از ماده «كب» است، «كب» به معنى افكندن چيزى به صورت در گودال آمده، و تكرار آن (كبكب)، تكرار اين سقوط را مى رساند و اين نشان مى دهد كه آنها به هنگام سقوط در دوزخ، همانند سنگى مى باشند كه از بالاى بلندى به دره اى پرتاب مى شود، نخست به نقطه اى افتاده و از آنجا به نقطه ديگر تا در قعر دره قرار گيرد.(4)

* * *

ولى سخن به اينجا پايان نمى گيرد، بلكه به دنبال آن صحنه اى از نزاع و جدال اين سه گروه دوزخى را مجسم مى سازد:

«آنها در جهنم به مخاصمه و جدال پرداخته، مى گويند» (قالُوا وَ هُمْ فِيها يَخْتَصِمُونَ).

* * *

آرى، عابدان گمراه مى گويند: «به خدا سوگند ما در گمراهى آشكارى بوديم» (تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلال مُبِين).(5)

* * *

«زيرا ما شما معبودان دروغين را با پروردگار عالميان برابر مى پنداشتيم»! (إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ).(6)

* * *

«اما هيچ كس ما را گمراه نكرد، مگر مجرمان» (وَ ما أَضَلَّنا إِلاَّ الْمُجْرِمُونَ).

همان مجرمانى كه رؤساى جامعه ما بودند و براى حفظ منافع خويش ما را به اين راه كشاندند و بدبخت كردند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور از مجرمان، شياطين يا نياكان گمراهشان باشند كه آنها را به اين راه كشاندند.

* * *

ولى افسوس كه امروز «شفاعت كنندگانى براى ما وجود ندارد» (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ).

* * *

«و نه دوست گرم و پر محبتى» كه بتواند ما را يارى كند (وَ لا صَدِيق حَمِيم).

خلاصه، نه معبودان به شفاعت ما مى پردازند، آنچنان كه ما در دنيا مى پنداشتيم، و نه دوستان قدرت يارى ما را دارند.

قابل توجه اين كه: «شافعين» در آيه گذشته، به صورت جمع و «صديق» به صورت مفرد آمده، اين تفاوت، ممكن است به خاطر آن باشد كه اين گروه از گمراهان با چشم خود مى بينند مؤمنانى كه لغزش هائى داشته اند از شفاعت جمعى از شفاعت كنندگان همچون انبياء و اوصياء و فرشتگان، و شفاعت بعضى از دوستان صالح برخوردار مى شوند، آنها نيز آرزو مى كنند كه اى كاش! شفاعت كننده و دوستى داشتند.

به علاوه، «صديق» و «عدو» به طورى كه بعضى از مفسران تصريح كرده اند هم بر مفرد اطلاق مى شود، هم بر جمع.

* * *

اما به زودى متوجه اين واقعيت مى شوند كه نه، تأسف در آنجا سودى دارد و نه آنجا سراى عمل و جبران است، لذا آرزوى بازگشت به دنيا مى كنند و مى گويند: «اگر بار ديگر به دنيا برگرديم از مؤمنان خواهيم بود»! (فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

درست است كه آنها در آنجا و در آن روز، ايمان پيدا كرده اند، ولى اين يك نوع ايمان اضطرارى است.

ايمانى مؤثر و سازنده است كه اختيارى و در اين جهان باشد، ايمانى كه سرچشمه هدايت و اعمال صالح گردد.

به هر حال، اين آرزو نيز مشكلى را حل نمى كند، و سنت الهى اجازه بازگشت را به هيچ كس نمى دهد، و خود آنها نيز اين حقيقت را مى دانند و كلمه «لَو» دليل بر آن است.(7)

* * *

سرانجام، در پايان اين بخش از سرگذشت ابراهيم(عليه السلام)، و گفتگوهايش با قوم گمراه و دعاهايش در پيشگاه خدا، و توصيف هايش از وضع روز قيامت، خداوند به عنوان يك نتيجه گيرى براى همه بندگان، همان دو آيه تكان دهنده را كه در پايان داستان موسى و فرعون آمده بود، و در پايان داستان انبياء ديگر نيز در همين سوره خواهد آمد، تكرار كرده، مى فرمايد:

«در اين ماجرا نشانه بزرگى است بر عظمت و قدرت خدا و بر سرانجام دردناك گمراهان و پيروزى مؤمنان، اما اكثر آنها مؤمن نبودند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

* * *

«و پروردگار تو پيروز و شكست ناپذير و رحيم و مهربان است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

تكرار اين جمله ها، دلدارى مؤثرى است براى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك در آن روز، و همچنين اقليت هاى مؤمن در هر عصر و زمان، تا از اكثريت گمراه وحشت نكنند و به عزت و رحمت الهى دلگرم باشند، و هم تهديدى است براى گمراهان، و اشاره اى است به اين كه اگر مهلتى به آنها داده مى شود، نه از جهت ضعف است كه به خاطر رحمت است.

* * *


1 ـ «أُزْلِفَتِ» از ماده «زلفى» (بر وزن كبرى) به معنى قرب و نزديكى است.

2 ـ حجر، آيه 42.

3 ـ «يَنْتَصِرُونَ» ممكن است اشاره به كمك خواستن براى خويشتن يا براى ديگرى و يا هر دو باشد; زيرا در آيات بعد، مى خوانيم كه معبودان و عابدان هر دو به آتش دوزخ افكنده مى شوند.

4 ـ در فارسى امروز «كبكبه» به گروهى از سواران يا صداى پاى ستوران و آدميان به طور دسته جمعى گفته مى شود، و كنايه از جاه و جلال و شكوه و شوكت است (فرهنگ معين).

بعيد نيست اين تعبير از «كُبكُوبة» (با ضم هر دو كاف) گرفته شده باشد كه در عربى به معنى گروهى از انسان ها يا ستوران است، و گاهى آن را در فارسى با «دبدبه» همراه مى آورند كه آن نيز به معنى صداى پاى جمعيت مردم و يا صداى دُهل ها است.

5 ـ «اِنْ» در «إِنْ كُنّا» مخففه از مثقله است و در اصل «اِنّا كُنّا» بوده است.

6 ـ «اِذ» در اينجا ممكن است به معنى ظرفيه يا تعليليه بوده باشد.

7 ـ «لَو» از حروف شرط است كه معمولاً در مواردى كه شرط محال است به كار مى رود.

 

نكته ها:

1 ـ «قلب سليم» تنها سرمايه نجات

در لابلاى سخنان ابراهيم(عليه السلام) در آيات فوق خوانديم كه: در توصيف قيامت مى گويد: در آنجا چيزى به كار نمى آيد جز «قلب سليم».

«سليم» كه از ماده «سلامت» است مفهوم روشنى دارد يعنى قلبى كه از هر گونه بيمارى و انحراف اخلاقى و اعتقادى، دور باشد.

مگر نه اين است كه: قرآن درباره منافقان مى گويد: فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً: «در دل هاى آنها يك نوع بيمارى است و بر اثر لجاجتشان خدا بر اين بيمارى مى افزايد»!.(1)

در چند حديث پر معنى «قلب سليم» به خوبى معرفى شده:

الف ـ در حديثى از امام صادق(عليه السلام) در ذيل آيه مورد بحث، مى خوانيم: وَ كُلُّ قَلْب فِيْهِ شِرْكٌ أَوْ شَكٌّ فَهُوَ ساقِطٌ: «هر قلبى كه در آن شرك و شكى است آن قلب سقوط مى كند و بى ارزش است».(2)

ب ـ از سوئى ديگر، مى دانيم: علائق شديد مادى، و دنيا پرستى، انسان را به هر انحراف و گناه مى كشاند; چرا كه: حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطِيْئَة: «عشق به دنيا سرچشمه هر گناهى است».(3)

و لذا قلب سليم، قلبى است كه خالى از «حب دنيا» باشد، همان گونه كه امام صادق(عليه السلام) در حديث ديگرى در ذيل همين آيه فرمود: هُوَ الْقَلْبُ الَّذِى سَلِمَ مِنْ حُبِّ الدُّنْيا: «اين قلبى است كه از عشق دنيا سالم باشد».(4)

با توجه به آيه 197 سوره «بقره»: وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى: «توشه برگيريد كه بهترين توشه براى آن جهان پرهيزگارى است» روشن مى شود: قلب سليم قلبى است كه بر اثر سلامت سرچشمه تقواى الهى گردد.

ج ـ آخرين سخن اين كه: قلب سليم قلبى است كه جز خدا در آن نباشد، آنگونه كه امام صادق(عليه السلام) در پاسخ سؤالى پيرامون اين آيه، فرمود:

الْقَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِي يَلْقَى رَبَّهُ وَ لَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ سِوَاهُ: «قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه غير از او در آن نباشد».(5)

ناگفته پيدا است: منظور از «قلب» در اين گونه موارد روح و جان آدمى است.

در روايات اسلامى پيرامون قلب و سلامت آن، و آفاتى كه بر آن وارد مى شود و راه مبارزه با اين آفات، مطالب فراوانى آمده است كه از مجموع آنها اين منطق اسلامى كاملاً آشكار است كه: اسلام قبل از هر چيز، به زير بناى فكرى، عقيدتى و اخلاقى اهميت مى دهد; چرا كه تمامى برنامه هاى عملى انسان بازتابى از آن است.

همان گونه كه سلامت قلب ظاهرى، عامل سلامت جسم، و بيمارى آن، سبب بيمارى همه اعضاء است; چرا كه تغذيه تمام سلول هاى بدن به وسيله خونى انجام مى گيرد كه به كمك قلب به تمام نقاط كشور تن فرستاده مى شود، همين گونه، سلامت و فساد برنامه هاى زندگى انسان جلوه و بازتابى است از سلامت و فساد عقيده و اخلاق.

اين بحث را با سخنى از امام باقر(عليه السلام) پايان مى دهيم آنجا كه فرمود: قلب ها چهار گونه است:

قلبى كه در آن نفاق و ايمان است.

قلبى كه وارونه است.

قلبى كه مُهر بر آن خورده، هيچ حقى بر آن وارد نمى شود.

و قلبى كه نورانى است و خالى (از غير خدا).

سپس افزود: قلب نورانى قلب مؤمن است، هر گاه خدا نعمتى به او بخشد شكر مى گويد، و هر گاه مصيبتى به او رسد، صبر و شكيبائى مى كند، اما قلب وارونه قلب مشركان است همان گونه كه خداوند فرموده: أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبّاً عَلى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيّاً عَلى صِراط مُسْتَقِيم:

«آيا كسى كه به صورت بر زمين راه مى رود هدايت يافته تر است يا كسى كه راست قامت بر صراط مستقيم گام برمى دارد»؟!(6)

اما قلبى كه در آن ايمان و نفاق است قلب كسانى است كه در برابر حق و باطل بى تفاوتند، اگر در محيط حق قرار گيرند، تابع حق مى شوند و اگر در محيط باطل باشند گرايش به باطل پيدا مى كنند.

و اما قلب مُهر خورده، قلب منافقان است».(7)

* * *

2 ـ در روايات متعددى كه از امام باقر و امام صادق(عليه السلام) در ذيل آيه «فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ» رسيده، چنين مى خوانيم: هُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا عَدْلاً بِأَلْسِنَتِهِمْ ثُمَّ خَالَفُوهُ إِلَى غَيْرِهِ: «اين آيه درباره كسانى است كه حق و عدالتى را با زبان توصيف مى كنند اما در عمل مخالف آن را انجام مى دهند».(8)

اين نشان مى دهد: گفتار بدون عمل تا چه حدّ زشت و مذموم است كه گوينده، آن را به طرز دردناكى در آتش دوزخ مى افكند، آنها كسانى هستند كه هم گمراهند و هم گمراه كننده، سخنشان مردم را به سوى حق مى خواند و عملشان به باطل، بلكه عملشان بيانگر عدم ايمانشان به گفتارشان است.

ضمناً، بايد توجه داشت «غاوون» كه از ماده «غى» گرفته شده، به معنى هر گونه گمراهى نيست، بلكه به گفته «راغب» در «مفردات»، آن نوع جهل و گمراهى است كه از فساد عقيده سرچشمه گيرد.

* * *

3 ـ در ذيل آيه فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ * وَ لا صَدِيق حَمِيم: «ما نه شفاعت كنندگانى داريم * و نه دوست پر محبتى» روايات متعددى نقل شده و در بعضى صريحاً آمده است: الشّافِعُونَ الأَئِمَّةُ، وَ الصَدِيْقُ مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ: «شافعان امامان هستند، و دوستان مؤمنانند».(9)

در حديث ديگرى از «جابر بن عبداللّه» مى خوانيم كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله)چنين شنيدم مى فرمود: اِنَّ الرَّجُلَ يَقُولُ فِى الْجَنَّةِ ما فَعَلَ صَدِيْقِى فُلانٌ، وَ صَدِيْقُهُ فِى الْجَحِيْمِ، فَيَقُولُ اللّهُ: أَخْرِجُوا لَهُ صَدِيْقَهُ اِلَى الْجَنَّةِ فَيَقُولُ مَنْ بَقِىَ فِى النّارِ فَما لَنا مِنْ شافِعِيْنَ وَ لا صَدِيْق حَمِيْم:

«بعضى از بهشتيان مى پرسند: چه بر سر دوست ما آمد، در حالى كه دوستشان در جهنم است، خداوند براى اين كه قلب اين مؤمن را شاد كند، فرمان مى دهد دوستش را از دوزخ خارج كنند و به بهشت بفرستند، اينجا است كه باقى ماندگان در دوزخ، مى گويند: واى بر ما! نه شفاعت كننده اى داريم و نه دوست مهربانى»!.(10)

بديهى است نه شفاعت بدون معيار و ملاك است، و نه تقاضا درباره دوستشان بى حساب، بايد يك نوع پيوند و ارتباط معنوى در ميان شفاعت كننده و شفاعت شونده وجود داشته باشد تا اين هدف تحقق يابد.(11)

* * *

 

 

105كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوح الْمُرْسَلِينَ

106إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ

107إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ

108فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

109وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ

110فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

111قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ

112قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

113إِنْ حِسابُهُمْ إِلاّ عَلى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ

114وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِينَ

115إِنْ أَنَا إِلاّ نَذِيرٌ مُبِينٌ

 

ترجمه:

105 ـ قوم نوح رسولان را تكذيب كردند.

106 ـ هنگامى كه برادرشان نوح به آنان گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد»؟!

107 ـ مسلماً من براى شما پيامبرى امين هستم!

108 ـ تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

109 ـ من براى اين (دعوت) هيچ مزدى از شما نمى طلبم; اجر من تنها بر پروردگار عالميان است!

110 ـ پس، تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

111 ـ گفتند: «آيا ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه افراد پست و بى ارزش از تو پيروى كرده اند»؟!

112 ـ (نوح) گفت: «من چه مى دانم آنها چه كارى داشته اند!

113 ـ حساب آنها تنها با پروردگار من است اگر شما مى فهميديد!

114 ـ و من هرگز مؤمنان را طرد نخواهم كرد.

115 ـ من تنها انذار كننده اى آشكارم».


1 ـ بقره، آيه 10.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 57.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 239.

4 ـ تفسير «صافى»، ذيل همين آيه.

5 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 16، طبق نقل تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

6 ـ ملك، آيه 22.

7 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 422، باب فى ظلمة قلب المنافق (با كمى نقل به معنى).

8 ـ اين روايات را نويسنده «نور الثقلين» (جلد 4، صفحه 59) از «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 47 و تفسير «على بن ابراهيم» و «محاسن برقى» نقل كرده است.

9 ـ «محاسن برقى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 61، ذيل آيه مورد بحث.

10 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 195، ذيل آيه مورد بحث.

11 ـ شرح مفصل اين موضوع را در بحث شفاعت در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 48 سوره «بقره» آورده ايم.

 

تفسير:

اى نوح! چرا بى سر و پاها گرد تو را گرفته اند؟

بعد از پايان ماجراى ابراهيم، و گفتگوهايش با قوم گمراه خويش، سومين پيامبرى كه مطرح شده، نوح(عليه السلام) است.

قرآن در اين آيات از قوم نوح به عنوان يك ماجراى آموزنده ديگر سخن به ميان مى آورد، و لجاجت، سرسختى و بى شرمى آنها را با عاقبت دردناكشان ضمن چند آيه بازگو مى كند.

نخست مى گويد: «قوم نوح، رسولان را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوح الْمُرْسَلِينَ).(1)

معلوم است: قوم نوح تنها نوح(عليه السلام) را تكذيب كردند، اما از آنجا كه دعوت همه پيامبران از نظر اصول، يكى بود، تكذيب نوح تكذيب همه رسولان محسوب مى شد، و لذا مى فرمايد: قوم نوح «مرسلين» را تكذيب كردند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اصولاً قوم نوح، منكر همه اديان و مذاهب بودند، و تمام پيامبران الهى را چه قبل از ظهور نوح، و چه بعد از ظهورش تكذيب مى كردند.

* * *

آن گاه به اين فراز از زندگى او كه شبيه فرازهائى است كه در گذشته از ابراهيم و موسى(عليهم السلام) نقل شد، اشاره كرده مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا پرهيزگارى پيشه نمى كنيد»؟ (إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ).

تعبير به «برادر» تعبيرى است كه نهايت پيوند محبت آميز را بر اساس مساوات و برابرى مشخص مى كند، يعنى نوح(عليه السلام) بى آن كه بخواهد تفوقى بر آنان بجويد با نهايت صفا و صميميت آنها را دعوت به پرهيزكارى كرد.

تعبير به اخوت و برادرى كه نه تنها در مورد نوح(عليه السلام) بلكه درباره بسيارى ديگر از پيامبران (مانند هود، صالح و لوط(عليهم السلام)) آمده است به همه رهبران راه حق الهام مى بخشد كه بايد در دعوت خود نهايت محبت و صميميت توأم با دورى از هر گونه تفوق طلبى را رعايت كنند، تا دل هاى رميده جذب آئين حق گردد، و هيچ سنگينى احساس نكنند.

* * *

پس از دعوت به تقوا كه خمير مايه هر گونه هدايت و نجات است، اضافه مى كند: «من براى شما فرستاده امينى هستم» (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ).

* * *

«از خدا بترسيد، تقوا پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد» كه اطاعت من اطاعت خدا است (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

اين تعبير نشان مى دهد كه نوح(عليه السلام) سابقه ممتدى از امانت در ميان قوم خود داشت و او را با اين صفت والا مى شناختند لذا، مى گويد: به همين دليل، من در اداى رسالت الهى امينم و خيانتى از من نخواهيد ديد.

مقدم داشتن «تقوا» بر «اطاعت»، به خاطر اين است كه: تا ايمان و اعتقادى نسبت به «اللّه» و ترس از او در ميان نباشد، اطاعت از فرمان پيامبرش صورت نخواهد گرفت.

* * *

دگر بار نوح(عليه السلام) به دليل ديگرى بر حقانيت خود، تمسك مى جويد، دليلى كه زبان بهانه جويان را كوتاه مى سازد، مى گويد: «من از شما در برابر اين دعوتم مزدى نمى طلبم» (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر).

«اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است» (إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ).

روشن است انگيزه هاى الهى، معمولاً دليل بر صداقت مدعى نبوت است، در حالى كه انگيزه هاى مادى به خوبى نشان مى دهد كه، هدف سودجوئى است، مخصوصاً اعراب آن عصر، با اين مسأله در مورد كاهنان و افرادى شبيه آنان آشنا بودند.

* * *

باز به دنبال اين جمله، همان جمله اى را مى گويد كه بعد از تأكيد بر رسالت و امانت خويش بيان كرده بود، مى گويد: «از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد» (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

اما مشركان لجوج و مستكبران خيره سر، هنگامى كه راه هاى بهانه جوئى را به روى خود مسدود ديدند، به اين مسأله چسبيدند و «گفتند: آيا ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه افراد پست و بى ارزش از تو پيروى كرده اند»؟! (قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ).

ارزش يك پيشوا را بايد از پيروانش شناخت، و به اصطلاح امامزاده را از زوارش مى شناسند، ما وقتى به پيروان تو نگاه مى كنيم، مشتى بى سر و پا، گمنام و فقير، تهيدست و پا برهنه كه كسب هاى ضعيف و ناچيزى دارند، اطرافت را گرفته اند، با اين حال، چگونه انتظار دارى ثروتمندان سرشناس و اشراف با نام و نشان، سر تسليم بر آستان تو بسايند؟!

اصلاً، هرگز آب ما با اين جمعيت در يك جوى نمى رود، ما هيچ گاه بر سر يك سفره ننشسته ايم، و در زير يك سقف اجتماع نكرده ايم، چه انتظار نامعقولى دارى؟!.

درست است آنها در اين تشخيص صائب بودند كه پيشوا را بايد از طريق پيروان شناخت، ولى اشتباه بزرگشان اين بود كه، آنها مفهوم و معيار شخصيت را گم كرده بودند.

آنها معيار سنجش ارزش ها را مال و ثروت، لباس و خانه و مركب زيبا و گران قيمت قرار داده بودند، و از پاكى، تقوا، حق جوئى و صفات عالى انسانيت كه در طبقات كم درآمد، بسيار بود و در اشراف بسيار كم، غافل بودند.

روح طبقاتى در بدترين اشكالش بر فكر آنها حاكم بود، به همين دليل طبقه تهيدست را «اراذل» مى شمردند!(2) و اتفاقاً آنها اگر از زندان جامعه طبقاتى بيرون مى آمدند، به خوبى مى توانستند درك كنند كه: ايمان اين گروه، خود بهترين دليل بر حقانيت و اصالت دعوت اين پيامبر است.

* * *

ولى نوح(عليه السلام) آنها را در اينجا فوراً خلع سلاح كرده «گفت: وظيفه من دعوت همگان به سوى حق، و اصلاح جامعه است، من چه مى دانم آنها چه كارى داشته اند»؟! (قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

گذشته آنها هر چه بوده گذشته، مهم امروز است كه دعوت رهبر الهى را «لبيك» گفته اند، در مقام خودسازى برآمده و قلب و دل خود را در اختيار حق گذاشته اند.

* * *

اگر آنها در گذشته كار خوب يا بدى كرده اند، «حسابشان بر پروردگار من است اگر شما مى فهميديد» و درك و تشخيص مى داشتيد (إِنْ حِسابُهُمْ إِلاّ عَلى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ).

از اين سخن ضمناً استفاده مى شود كه آنها مى خواستند علاوه بر مسأله تهيدستى اين گروه از مؤمنان را به سوء سابقه اخلاقى و عملى متهم سازند، در حالى كه معمولاً فساد و آلودگى در طبقات مرفّه به درجات، بيشتر است، آنها هستند كه همه رقم وسائل فساد در اختيار دارند و مست مقام و مالند و كمتر خدا را بنده اند!

اما نوح(عليه السلام) بى آن كه در اين مسأله با آنها گلاويز شود، مى گويد: من از آنها چيز بدى سراغ ندارم، و اگر هم چنين باشد كه شما مى گوئيد، حسابشان با خدا است!

* * *

آنچه وظيفه من است اين است كه: من پر و بال خود را براى همه حق جويان بگشايم «من هرگز ايمان آورندگان را طرد نخواهم كرد» (وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِينَ).

اين جمله در حقيقت، پاسخ به درخواست ضمنى اين ثروتمندان مغرور است كه از نوح(عليه السلام) خواسته بودند، اين گروه را از خود براند و طرد كند، تا نزد او حاضر شوند!

* * *

و مى افزايد: تنها وظيفه من اين است كه من مردم را انذار كنم «من فقط بيم دهنده آشكارى هستم» (إِنْ أَنَا إِلاّ نَذِيرٌ مُبِينٌ).

هر كس اين هشدار مرا بشنود، و از راه انحراف به صراط مستقيم، بازگردد پيرو من است، هر كه باشد و در هر وضع مادى و شرائط اجتماعى.

قابل توجه اين كه: اين ايراد را نه تنها بر نوح(عليه السلام) كه نخستين پيامبران اولوا العزم است گرفتند، به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز كه خاتم انبياء است و همچنين به ساير پيامبران نيز گرفتند.

آنها با عينك سياهى كه بر چشم داشتند منظره اين سپيد جامگان را تاريك مى ديدند و همواره خواهان طرد و رد آنها بودند، و اصلاً خدا و پيامبرانى را كه چنين بندگان و پيروانى داشته باشند، نمى پسنديدند!

اما قرآن چه زيبا در سوره «كهف»، آيه 28 به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً:

«با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند، و تنها ذات او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر زينت هاى دنيا از آنها برمگير، و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساخته ايم اطاعت مكن، همانها كه پيروى هواى نفس كرده اند و كارهايشان افراطى است»!.

و حتى اين ايراد را به رهبران راه حق، در عصر و زمان ما نيز مى كنند كه بيشترين رقم طرفداران شما را «مستضعفين» و پابرهنه ها تشكيل مى دهند.

آنها مى خواهند با اين سخن عيبى بگذارند در حالى كه ناآگاهانه مدح و تمجيد مى كنند و اصالت مكتب را امضا مى نمايند.

* * *

 116قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِينَ

117قالَ رَبِّ إِنَّ قَوْمِي كَذَّبُونِ

118فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

119فَأَنْجَيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ

120ثُمَّ أَغْرَقْنا بَعْدُ الْباقِينَ

121إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

122وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

116 ـ گفتند: «اى نوح! اگر (از حرفهايت) دست بر ندارى، سنگباران خواهى شد»!

117 ـ گفت: «پروردگارا! قوم من، مرا تكذيب كردند.

118 ـ اكنون ميان من و آنها جدائى بيفكن; و مرا و مؤمنانى را كه با من هستند رهائى بخش»!

119 ـ ما، او و كسانى را كه با او بودند در آن كشتى كه پُر (از انسان و انواع حيوانات) بود، رهائى بخشيديم!

120 ـ سپس بقيه را غرق كرديم!

121 ـ در اين ماجرا نشانه روشنى است; اما بيشتر آنان مؤمن نبودند.

122 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است.


1 ـ مؤنث بودن «كَذَّبَتْ» به خاطر اين است كه: «قوم» به معنى «جماعت» است و جماعت تأنيث لفظى دارد.

بعضى نيز گفته اند: «قوم» ذاتاً كلمه مؤنثى است زيرا مصغّر آن «قويمة» گفته مى شود (اولى را «طبرسى» در «مجمع البيان» و دومى را «فخر رازى» در تفسيرش بيان كرده است).

ولى «آلوسى» در «روح المعانى» مى گويد: لفظ «قوم» هم به صورت مذكر، و هم به صورت مؤنث استعمال مى شود.

2 ـ «اراذل» جمع «ارذل» (بر وزن اهرم) و آن نيز جمع «رذل» به معنى پست و حقير است.

 تفسير:

نجات نوح و غرق مشركان خودخواه

عكس العمل اين قوم گمراه و لجوج، در برابر نوح(عليه السلام) همان بود كه همه زورگويان در طول تاريخ داشتند، و آن، تكيه بر قدرت، زور و تهديد به نابودى بود «گفتند: اى نوح! بس است! اگر از اين سخنان خوددارى نكنى، و فضاى جامعه ما را با گفتگوهايت تلخ و تاريك سازى، به طور قطع سنگسار خواهى شد»! (قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِينَ).

تعبير «مِنَ الْمَرْجُومِينَ» نشان مى دهد: سنگسار كردن در ميان آنها در مورد مخالفين سابقه داشته، در حقيقت، به نوح(عليه السلام) مى گويند: اگر به اين گفتگوها و دعوت به سوى توحيد و آئينت ادامه دهى، بر سر تو همان خواهد آمد كه بر سر ساير مخالفين ما آمد، و آن سنگسار كردن است كه يكى از بدترين انواع قتل مى باشد.(1)

* * *

«نوح»(عليه السلام) كه مى بيند اين دعوت مستمر و طولانى، با اين منطق روشن و با آن همه صبر و شكيبائى، جز در عده قليلى تأثير نگذارده، سرانجام شكايت به درگاه خدا مى برد، و ضمن شرح حال خود، تقاضاى جدائى و نجات از چنگال اين ستمگران بى منطق مى كند.

«عرض كرد: پروردگارا! قوم من مرا تكذيب كردند» (قالَ رَبِّ إِنَّ قَوْمِي كَذَّبُونِ).

درست است كه خداوند از همه چيز آگاه است، ولى به هنگام طرح شكايت و به عنوان مقدمه، براى تقاضاى بعدى، اين سخن را مطرح مى كند.

قابل توجه اين كه: نوح(عليه السلام) از مصائبى كه بر شخص او گذشته، اظهار ناراحتى نمى كند، بلكه تنها از اين ناراحت است كه او را تكذيب كرده اند و پيام الهى را نپذيرفته اند.

* * *

پس از آن عرض مى كند: اكنون كه هيچ راهى براى هدايت اين گروه باقى نمانده «ميان من و اينها جدائى بيفكن» و ميان ما خودت داورى كن (فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً).

«فتح» در اصل ـ همان گونه كه ارباب لغت گفته اند ـ به معنى گشودن و از بين بردن بستگى است، و آن دو گونه است:

گاهى جنبه حسى دارد، مانند فَتْحُ البابِ: «گشودن در» و گاه جنبه معنوى دارد مانند: فَتْحُ الهَمِّ: «گشودن غم و از بين بردن اندوه».

وَ فَتْحُ الْمُسْتَغْلَقِ مِنَ الْعُلُومِ: «به معنى گشودن رازهاى دانش» و فَتْحُ الْقَضِيَّةِ: «به معنى داورى كردن و پايان دادن به نزاع و دعوا است».

سپس اضافه مى كند: «و من و مؤمنانى را كه با من هستند نجات ده» (وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

* * *

در اينجا رحمت الهى به يارى نوح آمد و مجازات دردناكش به سراغ تكذيب كنندگان، چنان كه مى فرمايد: «ما او و تمام كسانى را كه با او همراه بودند در كشتى كه مملو از انسان و انواع حيوانات بود رهائى بخشيديم» (فَأَنْجَيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ).

* * *

«سپس بقيه را غرق و نابود كرديم» (ثُمَّ أَغْرَقْنا بَعْدُ الْباقِينَ).

«مَشْحُون» از ماده «شحن» (بر وزن صحن) به معنى پر كردن است، و گاه به معنى مجهز ساختن، نيز آمده، و «شحناء» به عداوتى گفته مى شود كه: تمام وجود انسان را پر كند، و منظور در اينجا اين است كه: آن كشتى مملوّ از نفرات و همه وسائل بود، و كمبودى نداشت.

يعنى خداوند بعد از آن كه كشتى از هر نظر مهيا و آماده حركت شد، طوفان را فرستاد تا نوح(عليه السلام) و ساير سرنشينانش گرفتار ناراحتى نشوند، و اين خود يكى از نعمت هاى الهى بر آنها بود.

* * *

و در پايان اين سخن، همان مى گويد كه در پايان ماجراى موسى(عليه السلام) و ابراهيم(عليه السلام) بيان كرد، مى فرمايد: «در ماجراى نوح و دعوت پيگير و مستمر او، صبر و شكيبائيش، و سرانجام غرق و نابودى مخالفانش، آيت و نشانه اى است براى همگان» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً).

«هر چند اكثر آنها ايمان نياوردند» (وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

بنابراين تو اى پيامبر! از اعراض و سرسختى مشركان قومت نگران مباش، ايستادگى به خرج ده، كه سرنوشت تو و يارانت سرنوشت نوح(عليه السلام) و ياران او است، و سرانجامِ گمراهان، همان سرانجام شوم غرق شدگان است.

* * *

و بدان «پروردگار تو شكست ناپذير و رحيم است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

رحمتش ايجاب مى كند كه به آنها فرصت كافى و مهلت دهد، و اتمام حجت كند، و عزتش سبب مى شود كه سرانجام تو را پيروز و آنها را مواجه با شكست نمايد.

* * *

 123كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ

124إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ

125إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ

126فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

127وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ

128أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيع آيَةً تَعْبَثُونَ

129وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ

130وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّارِينَ

131فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

132وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ

133أَمَدَّكُمْ بِأَنْعام وَ بَنِينَ

134وَ جَنّات وَ عُيُون

135إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم عَظِيم

 

ترجمه:

123 ـ قوم عاد (نيز) رسولان (خدا) را تكذيب كردند.

124 ـ هنگامى كه برادرشان هود گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟!

125 ـ مسلماً من براى شما پيامبرى امين هستم!

126 ـ پس تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

127 ـ من در برابر اين دعوت، هيچ اجر و پاداشى از شما نمى طلبم; اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است.

128 ـ آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه اى از روى هوا و هوس مى سازيد؟!

129 ـ و قصرها و قلعه هاى زيبا و محكم بنا مى كنيد شايد در دنيا جاودانه بمانيد؟!

130 ـ و هنگامى كه كسى را مجازات مى كنيد همچون جباران كيفر مى دهيد!

131 ـ پس تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

132 ـ و از (نافرمانى) خدائى بپرهيزيد كه شما را امداد كرده.

133 ـ شما را به چهارپايان و نيز پسران امداد فرموده.

134 ـ همچنين به باغ ها و چشمه ها!

135 ـ (اگر كفران كنيد،) من بر شما از عذاب روزى بزرگ مى ترسم»!


1 ـ «رجم» در اصل از «رجام» (بر وزن كتاب) جمع «رجمة» (بر وزن لقمه) به معنى قطعه سنگى است كه روى قبر مى گذارند، و يا بت پرستان گرد آن مى گردند.

و نيز «رجم» به معنى زدن با سنگ، تا سر حدّ قتل است و گاه نيز به معنى قتل به هر شكل و هر نوع باشد آمده است; زيرا كشتارشان با سنگ بوده.

 

تفسير:

جنايات و اعمال بى رويه قوم عاد

اكنون نوبت به قوم «عاد» و پيامبرشان «هود»(عليه السلام) مى رسد، چهارمين پيامبرى كه در اين سوره مطرح گرديده است، در اين آيات گوشه اى از زندگى و سرنوشت آنها و درس هاى عبرتى را كه در آن نهفته است، ضمن هيجده آيه بيان مى كند.

قوم «عاد»، چنان كه قبلاً هم گفته ايم، جمعيتى بودند كه در سرزمين «احقاف» در ناحيه «حضرموت»، از نواحى «يمن»، در جنوب جزيره «عربستان» زندگى داشتند.

«قوم سركش عاد ـ چنان كه قرآن مى گويد: ـ فرستادگان خدا را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ).(1)

گرچه آنها تنها «هود»(عليه السلام) را تكذيب كردند، اما چون دعوت هود دعوت همه پيامبران بود در واقع همه انبياء را تكذيب كرده بودند.

* * *

بعد از ذكر اين اجمال، به تفصيل پرداخته مى گويد: «در آن هنگام كه برادرشان هود گفت: آيا تقوى پيشه نمى كنيد»؟ (إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ).

او در نهايت دلسوزى و مهربانى، همچون يك «برادر» آنها را به توحيد و تقوا دعوت كرد و به همين دليل كلمه «أخ» بر او اطلاق شده.

* * *

آن گاه افزود: «من براى شما فرستاده امينى هستم» (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ).

سابقه زندگى من در ميان شما گواه اين حقيقت است كه هرگز راه خيانت نپوئيدم و جز حق و صداقت در بساط نداشتم.

* * *

باز تأكيد مى كند: اكنون كه چنين است و شما هم به خوبى آگاهيد «از خدا بترسيد، پرهيزگارى پيشه كنيد و از من اطاعت نمائيد» كه اطاعتم اطاعت خدا است (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

و اگر فكر مى كنيد من سوداى مال در سر مى پرورانم و اينها مقدمه رسيدن به مال و مقامى است، بدانيد: «من كوچكترين اجرى در برابر اين دعوت از شما نمى خواهم» (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر).

«اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است» (إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ).

همه بركات و نعمت ها از او است و من اگر چيزى مى خواهم از او مى خواهم، كه پروردگار همه ما او است.

* * *

قرآن، در اين بخش از سرگذشت هود و قوم عاد، بر چهار قسمت به ترتيب تكيه كرده است: نخست محتواى دعوت هود(عليه السلام) را كه توحيد و تقوا بوده، مشخص مى كند كه در ضمن آيات گذشته خوانديم.

پس از آن به انتقاد از كژى ها و اعمال نادرست آنها پرداخته و سه موضوع را به آنها يادآورى مى كند، و در لباس استفهام انكارى آنها را مخاطب ساخته چنين مى گويد: «آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه اى از روى هوا و هوس مى سازيد»؟! (أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيع آيَةً تَعْبَثُونَ).

واژه «رِيع» در اصل به معنى مكان مرتفع است و «تَعْبَثُون» از ماده «عبث» به معنى كارى است كه هدف صحيح در آن تعقيب نمى شود، و با توجه به واژه «آيه» كه به معنى نشانه است روشن مى شود كه اين قوم متمكن و ثروتمند، براى خودنمائى و تفاخر بر ديگران، بناهائى بر نقاط مرتفع كوه ها و تپه ها، (همچون برج و مانند آن) مى ساختند كه، هيچ هدف صحيحى براى آن نبود جز اين كه: توجه ديگران را به آن جلب كنند، و قدرت و نيروى خود را به رخ سايرين بكشند.

و اين كه: بعضى از مفسران گفته اند: منظور از اين سخن، كلبه هائى بوده كه بر فراز بلندى ها مى ساختند و مركز لهو، لعب، هوسرانى و عياشى بوده ـ همان گونه كه در عصر ما در ميان طاغوتيان مرسوم است ـ بعيد به نظر مى رسد; زيرا با كلمه «آية» و «عبث» سازگار نيست.

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه: قوم عاد، اين ساختمان ها را مشرف بر جاده ها مى ساختند، تا از فراز آن به استهزاء، و مسخره راهروان بپردازند ولى، از اين سه تفسير، تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.

* * *

بار ديگر به انتقادگرى از آنها پرداخته، مى گويد: «شما قصرها و قلعه هاى زيبا و محكم مى سازيد، آنچنان كه گوئى در دنيا جاودانه خواهيد ماند» (وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ).

«مصانع» جمع «مصنع» به معنى مكان و ساختمان مجلل و محكم است.

«هود»(عليه السلام) به اين اعتراض نمى كند كه: چرا شما داراى خانه هاى مناسبى هستيد؟ بلكه، مى گويد: شما آنچنان غرق دنيا شده ايد و به تجمل پرستى و محكم كارى بى حساب در كاخ ها و قصرها پرداخته ايد كه سراى آخرت را به دست فراموشى سپرده ايد، دنيا را نه به عنوان يك گذرگاه، كه به عنوان يك سراى هميشگى پنداشته ايد، آرى، چنين ساختمان هاى غفلت زا و غرور آفرين مسلماً مذموم است.

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: روزى از گذرگاهى مى گذشت چشمش به قبه و بارگاهى افتاد كه مشرف بر جاده بود، پرسيد: اين چيست؟

ياران عرض كردند: متعلق به يكى از انصار است، حضرت كمى توقف كرد صاحب آن فرا رسيده سلام كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) صورت از او گرداند...

مرد انصارى اين مطلب را با ياران خود در ميان گذاشت و گفت: به خدا سوگند من نظر رسول اللّه را نسبت به خودم ناخوش آيند مى بينم، نمى دانم درباره من چه اتفاقى افتاده، و من چه كرده ام؟!

گفتند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن ساختمان مجلل تو را ديده و ناراحت شده.

مرد انصارى، رفت و آن قبه و بارگاه را با خاك يكسان كرد، يك روز پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و آن را نديد، فرمود: بر سر اين ساختمان كه اينجا بود چه آمده؟ جريان را عرض كردند: فرمود:

اِنَّ لِكُلِّ بَناء يُبْنى وَبالاً عَلى صاحِبِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ اِلاّ ما لابُدَّ مِنْهُ:

«هر بنائى در روز قيامت وبال صاحب آن است، مگر آن مقدار كه انسان از آن ناگزير است»!.(2)

از اين روايت و روايات مشابه آن، بينش اسلام كاملاً روشن مى شود كه با ساختمان هاى طاغوتى و غافل كننده، كه توأم با اسراف و زياده روى است، مخالف است و به مسلمانان، اجازه نمى دهد، همچون مستكبران مغرور، و از خدا بى خبر ـ آن هم در محيط هائى كه معمولاً محرومان و نيازمندان فراوانند ـ اقدام به چنين ساختمان هائى كنند.

ولى جالب اين كه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) براى رسيدن به اين هدف انسانى، متوسل به زور نشد، و هرگز دستور تخريب چنان ساختمانى را نداد، بلكه، از طريق يك واكنش اخلاقى لطيف ـ رو ترش كردن و بى اعتنائى نمودن ـ هدف خود را تأمين فرمود.

* * *

پس از آن، به انتقاد ديگر در رابطه با بى رحمى قوم عاد، به هنگام نزاع و جدال پرداخته مى گويد: «شما به هنگامى كه كسى را مجازات مى كنيد از حدّ تجاوز كرده و همچون جباران كيفر مى دهيد» (وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّارِينَ).

ممكن است كسى كارى كند كه مستوجب عقوبت باشد، اما هرگز نبايد قدم از جاده حق و عدالت فراتر نهيد، و براى كمترين جرم، سنگين ترين جريمه را قائل شويد، و به هنگام خشم و غضب، خون افراد را بريزيد و با شمشير به جان آنها بيفتيد، كه اين كار جباران، ستمگران و طاغيان روزگار است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «بطش» (بر وزن نقش) به معنى گرفتن چيزى است با قدرت و برترى.

در حقيقت هود(عليه السلام) اين دنياپرستان را از سه طريق، مورد سرزنش قرار مى دهد:

نخست به نشانه هائى كه از روى خودخواهى و خودنمائى بر فراز بلندى ها مى ساختند كه بر ديگران تفاخر كنند.

آن گاه به ساختمان هائى چون قصرهاى محكم جباران كه نشانه آرزوهاى دور و دراز و غفلت از اين نكته كه دنيا «دار ممر» است و نه «دار مقر» انتقاد مى كند.

و سرانجام زياده روى آنها را به هنگام مجازات، مورد انتقاد قرار مى دهد، كه قدر جامع بين امور سه گانه همان حس برترى جوئى و حب بقاء است.

و اين نشان مى دهد: آنچنان عشق دنيا بر آنها مسلط شده بود كه از راه و رسم بندگى خارج شده و در دنيا پرستى غرق بودند، و تا سر حدّ دعوى الوهيت پيش رفته بودند و اينها بار ديگر اين حقيقت را اثبات مى كند كه: «حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطِيْئَة».(3)

* * *

بعد از بيان اين انتقادهاى سه گانه، بار ديگر آنها را به تقوا دعوت كرده مى گويد: «اكنون كه چنين است: تقوا پيشه كنيد و از خدا بترسيد و دستور مرا اطاعت نمائيد» (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

سپس به بخش سوم از بيان هود(عليه السلام) مى رسيم كه: تشريح نعمت هاى الهى بر بندگان است، تا از اين راه، حس شكرگزارى آنها را تحريك كند، شايد به سوى خدا آيند.

و در اين زمينه، از روش اجمال و تفصيل كه براى دلنشين كردن بحث ها بسيار مفيد است استفاده مى كند:

نخست روى سخن را به آنها كرده مى گويد: «از خدائى بپرهيزيد كه شما را به نعمت هائى كه مى دانيد امداد كرد» و به طور مداوم و منظم آنها را در اختيار شما نهاد (وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ).(4)

* * *

آن گاه، بعد از اين بيان كوتاه، به شرح و تفصيل آن پرداخته، مى گويد: «شما را به چهارپايان و پسران (لايق و برومند) امداد كرد» (أَمَدَّكُمْ بِأَنْعام وَ بَنِينَ).

از يكسو سرمايه هاى مادى كه قسمت مهمى از آن ـ مخصوصاً در آن عصر ـ چهارپايان و دام ها بودند در اختيار شما گذاشت، و از سوى ديگر، نيروى انسانى كافى كه بتواند آن را حفظ و نگاهدارى كند، و پرورش دهد.

اين تعبير، در آيات مختلف قرآن، تكرار شده است كه: به هنگام برشمردن نعمت هاى مادى، نخست به «اموال» اشاره مى كند، بعد به «نيروى انسانى» كه حافظ، نگاهبان و پرورش دهنده اموال است، و اين، يك ترتيب طبيعى به نظر مى رسد نه اين كه اموال، از اهميت بيشترى برخوردار باشد.

در آيه 6 سوره «اسراء» مى خوانيم: وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوال وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً:

«ما شما را به وسيله اموال و فرزندان امداد كرديم و جمعيت شما را بيشترين قرار داديم».

* * *

و مى افزايد: «باغ هاى خرم و سرسبز و چشمه هاى آب جارى در اختيارتان قرار داديم» (وَ جَنّات وَ عُيُون).

و به اين ترتيب، زندگى شما را هم از نظر نيروى انسانى، هم كشاورزى و باغدارى، و هم دامدارى و وسائل حمل و نقل پر بار ساختيم، به گونه اى كه در زندگى خود احساس كمترين كمبود و ناراحتى نداشته باشيد.

ولى چه شد كه: بخشنده اين همه نعمت ها را فراموش كرديد؟ شب و روز بر سر سفره او نشستيد و او را نشناختيد؟.

* * *

سپس به آخرين مرحله از سخنانش پرداخته و آنها را تهديد و انذار به كيفر الهى مى كند، و مى گويد: «اگر كفران كنيد من بر شما از عذاب روز بزرگ مى ترسم» (إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم عَظِيم).

روزى كه نتيجه آن همه ظلم و ستم و غرور و استكبار و هواپرستى و بيگانگى از پروردگار را با چشم خود خواهيد ديد.

معمولاً «يَوْم عَظِيم» (روز بزرگ) در قرآن به قيامت اطلاق مى شود كه از هر نظر عظمت دارد، ولى گاه، در آيات قرآن به روزهاى سخت و وحشتناكى كه بر امت ها گذشته، نيز اطلاق شده است، آنچنان كه در همين سوره در داستان «شعيب» مى خوانيم: پس از سرسختى و لجاجت در مقابل حق، خداوند آنها را با مجازات دردناكى (صاعقه اى كه از قطعه ابرى فرود آمد) كيفر داد، و سپس از اين روز به عنوان «يوم عظيم» ياد مى كند: «فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْم عَظِيم».(5)

بنابراين، در آيه مورد بحث، نيز ممكن است «يوم عظيم» اشاره به روزى باشد كه گردنكشان قوم عاد، گرفتار مجازات دردناك طوفان درهم كوبنده گشتند گواه اين معنى بيان كيفر آنها در چند آيه بعد از اين است.

و نيز ممكن است اشاره به كيفر روز قيامت و يا هر دو كيفر باشد كه تاريخ هر دو روز عظيم است.

* * *

 136قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِينَ

137إِنْ هذا إِلاّ خُلُقُ الأَوَّلِينَ

138وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ

139فَكَذَّبُوهُ فَأَهْلَكْناهُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

140وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

136 ـ آنها قوم عاد گفتند: «براى ما تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز كنى يا نكنى; (بيهوده خود را خسته مكن)!

137 ـ اين همان روش (و افسانه هاى) پيشينيان است!

138 ـ و ما هرگز مجازات نخواهيم شد»!

139 ـ آنان هود را تكذيب كردند، ما هم نابودشان كرديم; و در اين، آيت و نشانه اى است (براى آگاهان;) ولى بيشتر آنان مؤمن نبودند!

140 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است!


1 ـ از آنجا كه «عاد»، «جماعت» و «قبيله»اى را تشكيل مى دادند،به همين مناسبت فعل «كَذَّبَت» با تاء تأنيث آمده است; زيرا اين دو لفظ مؤنث لفظى است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 198، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 157، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «أَمَدَّكُمْ» از ماده «امداد» در اصل به اين گفته مى شود كه امورى را پشت سر هم و به طور منظم قرار دهند، واز آنجا كه خداوند نعمت هايش را به طور دائم و تحت نظام خاصى به بندگان ارزانى مى دارد، از آن تعبير به «امداد» شده.

5 ـ شعراء، آيه 189.

 

تفسير:

ما را انذار مده كه در ما اثر نمى كند!

در آيات پيشين گفتگوهاى پر مغز پيامبر دلسوز، «هود»(عليه السلام) را با قوم سركش «عاد» ديديم، اكنون پاسخ هاى نامعقول و موذيانه آن قوم را ملاحظه مى كنيم، قرآن مى گويد: «آنها در پاسخ گفتند: زياد خود را خسته مكن، براى ما هيچ تفاوت نمى كند، چه موعظه كنى و اندرز بدهى، و چه ندهى، در دل ما كمترين اثرى نخواهد گذارد»! (قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِينَ).

* * *

اما آنچه را تو به ما ايراد مى كنى جاى ايراد نيست «اين روش و اخلاق پيشينيان است» (إِنْ هذا إِلاّ خُلُقُ الأَوَّلِينَ).

* * *

و بر خلاف گفته تو «ما هرگز مجازات نخواهيم شد، نه در اين جهان و نه در جهان ديگر»! (وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ).

«خُلُق» (به ضم خ و ل) به معنى عادت، روش و اخلاق است; زيرا اين كلمه به صورت مفرد و به معنى خلق و خوى و عادت اخلاقى آمده است و در اين صورت، اشاره به اعمالى است كه آنها مرتكب مى شدند، مانند بت پرستى، ساختن قصرهاى محكم و زيبا و خودنمائى از طريق ساختن برج ها بر نقاط مرتفع، و همچنين خشونت در مجازات و كيفر.

يعنى آنچه را ما انجام مى دهيم، همان است كه پيشينيان ما انجام مى دادند و مطلب قابل ايرادى نمى تواند باشد.

بعضى آن را به معنى دروغ و كذب تفسير كرده اند، يعنى سخنان تو درباره خدا و قيامت سخنان دروغينى است كه از قبل نيز گفته شده (اما اين در صورتى است كه «خَلْق» (بر وزن حَلْق) بخوانيم، ولى قرائت مشهور چنين نيست).

* * *

و به دنبال اين سخن، قرآن سرنوشت دردناك اين قوم را چنين بيان مى كند: «آنها هود را تكذيب كردند، ما هم نابودشان كرديم» (فَكَذَّبُوهُ فَأَهْلَكْناهُمْ).

و در پايان اين ماجرا، همان دو جمله پر محتواى عبرت انگيزى را مى گويد كه در پايان داستان نوح و ابراهيم و موسى(عليهم السلام) بيان شد.

مى فرمايد: «در اين سرگذشت، آيه و نشانه روشنى است از قدرت خدا، از استقامت پيامبران، و از سرانجام شومى كه دامنگير سركشان و جباران گرديد ولى با اين همه، باز بيشتر آنها ايمان نياوردند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

* * *

«و پروردگار تو قدرتمند، شكست ناپذير، رحيم و مهربان است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

به اندازه كافى مدارا مى كند، فرصت مى دهد، دلائل روشن براى هدايت گمراهان ارائه مى نمايد، اما به هنگام مجازات چنان محكم مى گيرد كه مجال فرار براى احدى باقى نمى ماند!

* * *

 141كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ

142إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ

143إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ

144فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

145وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ

146أَ تُتْرَكُونَ فِي ما هاهُنا آمِنِينَ

147فِي جَنّات وَ عُيُون

148وَ زُرُوع وَ نَخْل طَلْعُها هَضِيمٌ

149وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ

150فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

151وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ

152الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ

 

ترجمه:

141 ـ قوم ثمود رسولان (خدا) را تكذيب كردند.

142 ـ هنگامى كه برادرشان صالح به آنان گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟!

143 ـ من براى شما پيامبرى امين هستم!

144 ـ پس تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

145 ـ من در برابر اين (دعوت،) اجر و پاداشى از شما نمى طلبم; اجر من تنها بر پروردگار عالميان است!

146 ـ آيا شما تصور مى كنيد هميشه در نهايت امنيت در نعمت هائى كه اينجاست مى مانيد.

147 ـ در اين باغ ها و چشمه ها!

148 ـ در اين زراعت ها و نخل هائى كه ميوه هايش شيرين و رسيده است؟!

149 ـ و از كوه ها خانه هائى مى تراشيد، و در آن به عيش و نوش مى پردازيد!

150 ـ پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد!

151 ـ و فرمان مسرفان را اطاعت نكنيد!

152 ـ همانها كه در زمين فساد مى كنند و اصلاح نمى كنند»!

 

تفسير:

از مسرفان مفسد اطاعت نكنيد

پنجمين بخش از داستان انبياء كه در اين سوره آمده، سرگذشت فشرده و كوتاهى از قوم «ثمود» و پيامبرشان «صالح»(عليه السلام) است كه در سرزمينى به نام «وادى القرى» ميان «مدينه» و «شام» مى زيستند، و زندگى مرفهى داشتند اما بر اثر سركشى و طغيان، چنان از ميان رفتند كه امروز اثرى از آنها باقى نيست.

سرآغاز اين داستان، كاملاً شبيه داستان «قوم عاد» و «نوح» است، و نشان مى دهد: چگونه تاريخ تكرار مى گردد، مى فرمايد: «قوم ثمود رسولان خدا را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ).

چرا كه همه دعوت واحدى داشتند و تكذيب پيامبرشان صالح(عليه السلام)، در حقيقت تكذيب همه رسولان بود.

* * *

بعد از ذكر اين اجمال، به تفصيل پرداخته، مى گويد: «در آن هنگام كه برادر دلسوزشان صالح به آنها گفت: آيا پرهيزگارى پيشه نمى كنيد»؟! (إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ).

او كه هادى و راهنماى مهربانى همچون يك برادر بود، برترى جوئى و منافع مادى در نظر نداشت، و به همين جهت، قرآن از او تعبير به «أَخُوهُمْ» كرده، دعوت خود را مانند همه انبياى الهى از تقوا و احساس مسئوليت آغاز كرد.

* * *

آن گاه، براى معرفى خويش، مى گويد: «من براى شما فرستاده اى امينم»، و سوابق من در ميان شما، شاهد گوياى اين مدعا است (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ).

* * *

«بنابراين تقوا پيشه كنيد، از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد» كه جز رضاى خدا و خير و سعادت شما چيزى براى من مطرح نيست (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

و به همين دليل «من مزد و پاداشى در برابر اين دعوت از شما نمى طلبم» و چشم داشتى از شما ندارم (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر).

من براى ديگرى كار مى كنم، و پاداشم بر اوست، آرى «اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است» (إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ).

* * *

اين، نخستين بخش سرگذشت صالح بود كه در طرح دعوت و بيان رسالت او خلاصه مى شود.

سپس در بخش ديگرى، انگشت روى نقطه هاى حساس و قابل انتقاد زندگى آنها گذارده، و آنان را در يك محاكمه وجدانى محكوم مى كند.

مى گويد: «آيا شما چنين تصور مى كنيد كه: هميشه در نهايت امنيت در اين ناز و نعمت خواهيد ماند»؟! (أَ تُتْرَكُونَ فِي ما هاهُنا آمِنِينَ).

آيا چنين مى پنداريد كه: اين زندگى مادى و غفلت زا جاودانى است، و دست مرگ، انتقام و كيفر، گريبانتان را نخواهد گرفت؟!

* * *

پس از آن با استفاده از روش اجمال و تفصيل، جمله سر بسته گذشته خود را چنين تشريح مى كند، مى گويد: «شما گمان مى كنيد در اين باغ ها و چشمه ها...» (فِي جَنّات وَ عُيُون).

* * *

«در اين زراعت ها و نخل ها كه ميوه هاى شيرين و شاداب و رسيده دارند» براى هميشه خواهيد ماند؟ (وَ زُرُوع وَ نَخْل طَلْعُها هَضِيمٌ).(1)

* * *

سپس به خانه هاى محكم و مرفه آنها پرداخته مى گويد: «شما از كوه ها خانه هائى مى تراشيد و در آن به عيش و نوش مى پردازيد» (وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ).

«فاره» از ماده «فره» (بر وزن فرح) در اصل به معنى شادى زياد توأم با بى خبرى و هواپرستى است، گاهى نيز به معنى مهارت در انجام كارى آمده است، گرچه هر دو معنى با آيه فوق متناسب است، اما با توجه به ملامت و سرزنش حضرت صالح، معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد.

از مجموع اين آيات، با مقايسه به صفاتى كه در آيات گذشته درباره قوم عاد گفته شد، چنين استفاده مى شود: قوم عاد بيشتر بر «خودخواهى»، «مقام پرستى» و «خودنمائى» تكيه داشتند، در حالى كه قوم ثمود، بيشتر اسير شكم، و زندگى مرفه و پرناز و نعمت بودند، ولى، هر دو در يك سرنوشت شوم اشتراك پيدا كردند كه دعوت انبياء را براى بيرون آمدن از زندان «خودپرستى» و رسيدن به «خدا پرستى» زير پا گذاشتند، و به كيفر اعمالشان رسيدند.

* * *

حضرت صالح(عليه السلام) بعد از ذكر اين انتقادها به بخش سوم از سخنانش پرداخته و به آنها هشدار مى دهد:

«از مخالفت فرمان خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد» (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

«و فرمان مسرفان را اطاعت نكنيد» (وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ).

* * *

«همانها كه در زمين فساد مى كنند و هرگز اصلاح نمى كنند» (الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ).

* * *


1 ـ «طَلْع» از ماده «طلوع» معمولاً به شكوفه خرما گفته مى شود كه قبل از ظاهر شدن ميوه، طلوع مى كند، و مانند دو كفه اى است كه روى هم قرار گرفته، و در درون آن خوشه خرما است كه در آن هنگام، بسيار كوچك است، اين پوسته مى شكافد و خوشه ظاهر مى شود.

گاهى واژه «طلع» به نخستين ميوه اين درخت نيز گفته مى شود، و اما «هَضِيم» از ماده «هضم» معانى مختلفى دارد:

گاه، به معنى در هم فرو رفته به كار مى رود، گاه، به معنى ميوه رسيده، گاه، لطيف و نرم وكاملاً قابل هضم، و گاه نيز به معنى هضم شده آمده است، و در آيه مورد بحث اگر «طلع» به معنى شكوفه هاى خرما باشد «هَضِيم» به معنى در هم فرو رفته است كه نشانه پر بار بودن درخت است، و اگر «طلع» به معنى نخستين ثمره اين درخت باشد، «هَضِيم» به معنى شاداب و نرم و لطيف رسيده است.

 

نكته:

رابطه اسراف و فساد در ارض

مى دانيم: اسراف، همان تجاوز از حدّ قانون آفرينش و قانون تشريع است، اين نيز روشن است كه در يك نظام صحيح، هر گونه تجاوز از حدّ، موجب فساد و از هم گسيختگى مى شود، و به تعبير ديگر، سرچشمه فساد، اسراف است و نتيجه اسراف، فساد.

البته، بايد توجه داشت: اسراف معنى گسترده اى دارد، گاه، در مسائل ساده اى مانند خوردن و آشاميدن است (چنان كه در آيه 31 سوره «اعراف» آمده).

گاه، در انتقام گيرى و قصاص بيش از حد (چنان كه در آيه 33 سوره «اسراء» آمده است).

گاه، در انفاق و بذل و بخشش بيش از اندازه (چنان كه در آيه 67 سوره «فرقان» آمده).

گاه، در داورى كردن و قضاوت نمودنى كه منجر به كذب و دروغ مى شود، (چنان كه در آيه 28 سوره «غافر»، «مسرف و كذّاب» در رديف هم قرار گرفته).

گاه، در اعتقادات است كه منتهى به شك و ترديد مى شود (همان گونه كه در آيه 34 سوره «غافر»، «مسرف و مرتاب» با هم آمده است).

گاه، به معنى برترى جوئى، استكبار و استثمار آمده (چنان كه درباره فرعون در آيه 31 سوره «دخان» مى خوانيم: إِنَّهُ كانَ عالِياً مِنَ الْمُسْرِفِينَ: «او برترى جوى و مسرف بود»).

و بالاخره، گاه به معنى هر گونه گناه مى آيد (چنان كه در آيه 53 «زمر» مى خوانيم: قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً: «بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف كرديد از رحمت خدا مأيوس نشويد كه خداوند همه گناهان را مى بخشد»).

با توجه به آنچه گفتيم، رابطه اسراف و فساد به خوبى آشكار مى شود.

به گفته «علامه طباطبائى» در «الميزان» عالم هستى يك پارچه نظم و صلاح است و حتى با تضادى كه احياناً در ميان اجزاى آن ديده مى شود، تأليف و التيام و هماهنگى فراوان دارد، اين نظام، به سوى اهداف صالحى در جريان است، و براى هر يك از اجزاى خود، خط سيرى تعيين مى كند، حال، اگر يكى از اين اجزاء از مدار خود خارج شود، و راه فساد را پيش گيرد، ميان آن و ساير اجزاى اين جهان درگيرى ايجاد مى شود، اگر توانستند اين جزء نامنظم اسرافكار را به مدار اصليش بازگردانند، چه بهتر، و الا نابودش مى كنند، تا نظام به خط سير خود ادامه دهد!.

انسان كه يكى اجزاى اين عالم هستى است از اين قانون عمومى مستثنى نيست، اگر بر اساس فطرت، بر مدار خود حركت كند و هماهنگ نظام هستى باشد، به هدف سعادت بخش كه براى او مقدر شده است مى رسد، اما اگر از حدّ خود تجاوز كند و قدم در جاده «فساد در ارض» بگذارد، نخست خداوند او را گوشمالى داده، و با حوادث سخت و دردناك او را هشدار مى دهد، چنان كه در آيه 41 سوره «روم» مى خوانيم: ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ:

«فساد بر صفحه دريا و صحرا بر اثر اعمال مردم آشكار گشت خدا مى خواهد نتيجه سوء پاره اى از اعمال مردم را به آنها بچشاند شايد بازگردند».

اما اگر اين هم، مؤثر نيفتاد و فساد در اعماق جان او ريشه دوانيد، خداوند با عذاب «استيصال» صفحه زمين را از لوث وجود چنين كسانى پاكسازى مى كند.(1)

و از اينجا روشن مى شود كه: چرا در آيات فوق، خداوند «اسراف» را با «فساد در ارض» و عدم اصلاح هماهنگ ذكر كرده است.

 

153قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ

154ما أَنْتَ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِآيَة إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ

155قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْم مَعْلُوم

156وَ لا تَمَسُّوها بِسُوء فَيَأْخُذَكُمْ عَذابُ يَوْم عَظِيم

157فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ

158فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

159وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

153 ـ گفتند: «(اى صالح) تو از افسون شدگانى (و عقل خود را از دست داده اى»!

154 ـ تو فقط بشرى همچون مائى; اگر راست مى گويى آيت و نشانه اى بياور!

155 ـ گفت: «اين ناقه اى است كه (آيت الهى است) براى او سهمى (از آب قريه)، و براى شما سهم روز معينى است!

156 ـ كمترين آزارى به آن نرسانيد، كه عذاب روزى بزرگ شما را فرا خواهد گرفت»!

157 ـ سرانجام بر آن (ناقه) حمله نموده آن را «پى» كردند; سپس از كرده خود پشيمان شدند.

158 ـ و عذاب الهى آنان را فرا گرفت; در اين، آيت و نشانه اى است; ولى بيشتر آنان مؤمن نبودند!

159 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است!


1 ـ «الميزان»، جلد 15، صفحه 333.

 

تفسير:

لجاجت و سرسختى قوم صالح

در آيات گذشته، منطق مستدل و خيرخواهانه صالح را در برابر قوم گمراه شنيديد، اكنون در اين آيات، منطق قوم را در برابر او بشنويد.

آنها «گفتند: اى صالح تو مسحور شده اى، و عقل خود را از دست داده اى، لذا سخنان ناموزون مى گوئى»! (قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ).

* * *

از اين گذشته، «تو فقط بشرى همچون مائى» و هيچ عقلى اجازه نمى دهد از انسانى همچون خودمان اطاعت كنيم! (ما أَنْتَ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا).

«اگر راست مى گوئى آيت و نشانه اى بياور تا ما به تو ايمان بياوريم» (فَأْتِ بِآيَة إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ).

جمله «مُسَحَّر» از ماده «سحر» به معنى كسى است كه مسحور شده باشد، آنها معتقد بودند: ساحران گاه از طريق سحر، عقل و هوش افراد را از كار مى اندازند، اين سخن را نه تنها به حضرت صالح(عليه السلام) گفتند كه، به گروهى ديگر از پيامبران نيز اين تهمت را وارد ساختند، حتى به پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) چنان كه در آيه 8 سوره «فرقان» مى خوانيم: إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُوراً:

«ستمگران گفتند: شما تنها از مردى پيروى مى كنيد كه بر اثر مسحور شدن، عقل خود را از دست داده است»!.

آرى، آنها عقل را در اين مى ديدند كه انسان همرنگ محيط باشد، نان را به نرخ روز بخورد، و خود را با همه مفاسد تطبيق دهد، اگر مردى الهى و انقلابى براى درهم ريختن عقائد و نظام فاسد، قيام مى كرد، طبق اين منطق او را ديوانه و مجنون و مسحور مى خواندند.

بعضى از مفسران در معنى «مُسَحَّرِين» احتمالات ديگرى داده اند كه چندان مناسب نيست، لذا از آن صرف نظر كرديم.

* * *

به هر حال، اين گروه سركش، نه به خاطر حق طلبى كه به خاطر بهانه جوئى تقاضاى معجزه كردند، و بايد به آنها اتمام حجت مى شد، لذا، صالح به دستور خداوند «گفت: اين ناقه اى است كه براى او سهمى از آب قريه است، و براى شما سهم روز معينى» (قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْم مَعْلُوم).

«ناقة» به معنى شتر ماده است، و قرآن درباره خصوصيات اين شتر كه وضع اعجاز آميزى داشته، سربسته سخن گفته، و ويژگى هاى آن را نشمرده است، ولى مى دانيم يك شتر عادى و معمولى نبوده است.

به گفته جمعى از مفسرين: اين «ناقه» به طرز معجزآسائى از دل كوه برآمد، و از ويژگى هاى آن اين بود كه يك روز آب آبادى را به خود تخصيص مى داد و مى نوشيد، چنان كه در آيه فوق، و آيه 28 سوره «قمر» به آن اشاره شده است.

البته، خصوصيات ديگرى نيز در پاره اى از روايات درباره آن گفته شده است.(1)

* * *

به هر حال، صالح مأمور بود: به آنها اعلام كند: اين شتر عجيب و خارق العاده را كه نشانه اى از قدرت بى پايان خدا است، به حال خود رها كنند، و دستور داد: «كمترين آزارى به آن نرسانيد كه اگر چنين كنيد عذاب روز عظيم شما را فرو خواهد گرفت» (وَ لا تَمَسُّوها بِسُوء فَيَأْخُذَكُمْ عَذابُ يَوْم عَظِيم).

* * *

البته، قوم سركشى كه حاضر به بيدارى فريب خوردگان نبودند، و آگاهى مردم را مزاحم منافع خود مى دانستند، توطئه از ميان بردن ناقه را طرح كردند و «سرانجام بر آن حمله نموده و با يك يا چند ضربه آن را از پاى درآوردند، و سپس از كرده خود نادم و پشيمان شدند; چرا كه عذاب الهى را در چند قدمى خود احساس مى كردند» (فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ).(2)

* * *

چون طغيانگرى آنها از حدّ گذشت و عملاً نشان دادند كه: آماده پذيرش حق نيستند، اراده خدا بر اين قرار گرفت كه: زمين را از لوث وجودشان پاك كند: «در اين هنگام عذاب الهى آنها را فرو گرفت» (فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ).

و به طورى كه در سوره «اعراف» آيه 78 و سوره «هود» آيه 67 اجمالاً آمده است: نخست، زلزله شديدى سرزمين آنها را تكان داد، هنگامى كه از خواب بيدار شدند و بر سر زانو نشستند، حادثه، آنها را مهلت نداد، صاعقه اى مرگبار كه با زلزله همراه بود، ديوارها را بر سرشان فرود آورد، و در همان حال جان خود را در ميان وحشتى عجيب از دست دادند.

قرآن، در پايان اين ماجرا همان مى گويد كه: در پايان ماجراى قوم هود، قوم نوح و قوم ابراهيم بيان كرد، مى فرمايد: «در اين سرگذشت قوم صالح، و آن همه پايمردى و تحمل اين پيامبر بزرگ، و آن منطق شيوا، و نيز سرسختى و لجاجت و مخالفت آن سيه رويان با معجزه بيدارگر، و سرنوشت شومى كه به آن گرفتار شدند آيت و درس عبرتى است، اما اكثر آنها ايمان نياوردند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

* * *

آرى، هيچ كس نمى تواند بر قدرت خدا چيره شود، همان گونه كه اين قدرت عظيم مانع رحمت او نسبت به دوستان و حتى نسبت به دشمنان نيست «پروردگار تو عزيز و رحيم است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).(3)

* * *

 160كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوط الْمُرْسَلِينَ

161إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ أَ لا تَتَّقُونَ

162إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ

163فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

164وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ

165أَ تَأْتُونَ الذُّكْرانَ مِنَ الْعالَمِينَ

166وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ

 

ترجمه:

160 ـ قوم لوط فرستادگان (خدا) را تكذيب كردند.

161 ـ هنگامى كه برادرشان لوط به آنان گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟!

162 ـ من براى شما پيامبرى امين هستم!

163 ـ پس تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

164 ـ من در برابر اين (دعوت،) اجرى از شما نمى طلبم، اجر من فقط بر پروردگار عالميان است!

165 ـ آيا در ميان جهانيان، شما به سراغ جنس ذكور مى رويد (و همجنس بازى مى كنيد!)

166 ـ و همسرانى را كه پروردگارتان براى شما آفريده است رها مى كنيد؟! (حقاً) شما قوم تجاوزگرى هستيد»!.


1 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحه 155، ذيل آيه 61 سوره «هود» مراجعه فرمائيد.

2 ـ «عَقَرُوها» از ماده «عقر» (بر وزن قفل) در اصل، به معنى ريشه و اساس چيزى است، گاه، به معنى سر بريدن، و گاه به معنى پى كردن حيوان (پائين پاى او را قطع كردن و به زمين افكندن) نيز آمده است.

3 ـ طبق روايات، كسى كه ناقه ثمود را به قتل رسانيد يك نفر بيشتر نبود، در حالى كه اين عمل در قرآن به صورت «فعل جمع» آمده.

اين به خاطر آن است كه: ديگران با او هم عقيده و هم صدا، و به عملش راضى بودند، و از آنجا دريچه اى به يك اصل اساسى گشوده مى شود كه پيوندهاى فكرى و مكتبى، سرنوشت افراد را با هم گره مى زند، شرح بيشتر اين موضوع را در جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحه 158، ذيل آيه 65 سوره «هود» بررسى فرمائيد.

 

تفسير:

قوم ننگين و متجاوز!

ششمين پيامبرى كه گوشه اى از زندگى او و قوم گمراهش، در اين سوره آمده حضرت لوط(عليه السلام) است، با اين كه او در عصر ابراهيم(عليه السلام) مى زيست، ولى بيان ماجراى زندگى او بعد از ابراهيم(عليه السلام) نيامده; چرا كه قرآن يك كتاب تاريخى نيست كه حوادث را به ترتيب وقوع بيان كند، بلكه، جنبه هاى تربيتى و انسان سازى را مورد توجه قرار مى دهد كه تناسب هاى ديگرى را ايجاب مى كند، و زندگى لوط(عليه السلام) و ماجراى قومش، هماهنگى بيشترى با زندگى پيامبرانى دارد كه اخيراً سخن از آنها به ميان آمد.

نخست مى گويد: «قوم لوط فرستادگان خدا را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوط الْمُرْسَلِينَ).

همان گونه كه قبلاً هم اشاره كرده ايم، ذكر «مُرْسَلِين» به صورت جمع، يا به خاطر وحدت دعوت انبياء است كه تكذيب يكى از آنها تكذيب همه آنها محسوب مى شود، و يا اين كه واقعاً به هيچ يك از پيامبران پيشين نيز ايمان نداشتند.

* * *

آن گاه اشاره اى به دعوت حضرت لوط مى كند كه هماهنگ با كيفيت دعوت ديگر پيامبران گذشته است، مى گويد: «در آن هنگام كه برادرشان لوط به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمى كنيد»؟! (إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ أَ لا تَتَّقُونَ).

لحن گفتار او و دلسوزى عميق و فوق العاده اش نشان مى داد كه همچون يك برادر سخن مى گويد.

* * *

پس از آن افزود: «من براى شما رسول امينى هستم» (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ).

تاكنون خيانتى از من ديده ايد؟ و از اين به بعد نيز نسبت به وحى الهى و رساندن پيام پروردگار شما قطعا رعايت امانت را خواهم كرد.

* * *

«اكنون كه چنين است: پرهيزكارى پيشه كنيد، از خدا بترسيد و مرا اطاعت نمائيد» كه رهبر راه سعادت شما هستم (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

فكر نكنيد اين دعوت، وسيله اى براى آب و نان است و يك هدف مادى را تعقيب مى كند، نه، «من كمترين پاداشى از شما نمى خواهم، اجر و پاداشم تنها بر پروردگار عالميان است» (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ).

* * *

سپس به انتقاد از اعمال ناشايست و بخشى از انحرافات اخلاقى آنها مى پردازد، و از آنجا كه مهمترين نقطه انحراف آنها، انحراف جنسى و همجنس گرائى بود روى همين مسأله تكيه كرده، چنين گفت: «آيا شما در ميان جهانيان به سراغ جنس ذكور مى رويد»؟! (أَ تَأْتُونَ الذُّكْرانَ مِنَ الْعالَمِينَ).

يعنى با اين كه خداوند اين همه افراد از جنس مخالف براى شما آفريده و مى توانيد با ازدواج صحيح و سالم با آنان زندگى پاك و آرام بخشى داشته باشيد، اين نعمت پاك و طبيعى خدا را رها كرده، و خود را به چنين كار پست و ننگينى آلوده ساخته ايد!.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: «مِنَ الْعالَمِينَ» به صورت قيد براى خود قوم بوده باشد، يعنى تنها شما از ميان جهانيان اين انحراف را پيش گرفته ايد، و اين با بعضى از تواريخ نيز هماهنگ است كه:

نخستين قومى كه همجنس گرائى را به صورت وسيعى مرتكب شدند قوم لوط بودند(1) ولى، تفسير اول با آيه بعد مناسب تر است.

* * *

و سرانجام افزود: «شما همسرانى را كه خدا برايتان آفريده است رها مى كنيد»؟ (وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ).

«شما قوم تجاوزگرى هستيد»! (بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ).

هرگز نياز طبيعى، اعم از روحى و جسمى، شما را به اين كار انحرافى نكشانده است، بلكه تجاوز و طغيان است كه دامانتان را به چنين ننگى آلوده كرده.

كار شما به آن مى ماند كه: انسان، ميوه هاى خوشبو، غذاهاى نيروبخش و سالم و طبيعى را رها كرده، و به سراغ غذاى مسموم، آلوده و مرگ آفرين برود، اين نياز طبيعى نيست، اين تجاوز و طغيانگرى است.

* * *


1 ـ در مورد علت انحراف اين قوم ننگين در تواريخ داستانى آمده است كه ما در جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحه 197، ذيل آيه 81 سوره «هود» آورديم.

 

نكته ها:

1 ـ همجنس گرائى يك انحراف شرم آور

در قرآن مجيد در سوره هاى «اعراف»، «هود»، «حجر»، «انبياء»، «نمل» و «عنكبوت» اشاراتى به وضع قوم لوط و گناه شنيع آنها شده است، منتها در هر مورد، تعبيرش با مورد ديگر متفاوت است، در حقيقت هر كدام از اين تعبيرات، به يكى از ابعاد شوم اين عمل ننگين اشاره مى كند:

در سوره «اعراف» مى خوانيم كه لوط به آنها مى گويد: بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ: «شما جمعيتى اسرافكاريد».(1)

در سوره «انبياء» مى خوانيم: وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْء فاسِقِينَ: «ما لوط را از قريه اى كه «خبائث» انجام مى داد رهائى بخشيديم، آنها قوم بد و فاسقى بودند».(2)

در آيه مورد بحث نيز خوانديم، كه لوط به آنها مى گويد: بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ: «شما جمعيت تجاوزگرى هستيد».

در سوره «نمل» آمده است: بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ: «شما قومى جاهل و نادانيد».(3)

و در سوره «عنكبوت» آيه 29 از زبان لوط چنين آمده است كه به آنها مى گويد: أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ: «شما به سراغ مردان مى رويد و راه فطرت و نسل انسان را قطع مى كنيد».(4)

به اين ترتيب، اين عمل زشت تحت عنوان «اسراف»، «خبيث»، «فسق»، «تجاوز»، «جهل» و «قطع سبيل» مطرح شده است.

«اسراف» از اين نظر كه، آنها نظام آفرينش را در اين امر فراموش كرده و از حدّ تجاوز نمودند، و تعدى نيز به همين خاطر بر آن اطلاق شده است.

«خبيث» به معنى كار يا چيز آلوده اى است كه طبع سالم آدمى از آن تنفر دارد، و چه عملى از اين عمل تنفر آميزتر است.

«فسق» به معنى خروج از اطاعت پروردگار، و برهنگى از شخصيت انسانى است كه از لوازم حتمى اين كار است.

«جهل» به خاطر بى خبرى از عواقب شومى است كه اين عمل براى فرد و جامعه دارد.

و بالاخره «قطع سبيل» نتيجه شوم اين عمل را كه در صورت گسترش منتهى به قطع نسل انسانى مى گردد; چرا كه تدريجاً علاقه به جنس موافق جانشين علاقه طبيعى به جنس مخالف مى شود مى باشد.

* * *


1 ـ اعراف، آيه 81.

2 ـ انبياء، آيه 74.

3 ـ نمل، آيه 55.

4 ـ بعضى جمله «تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ» را چنين تفسير كرده اند كه: قوم لوط دزد و راهزن نيز بوده اند.

 

2 ـ عواقب شوم همجنس گرائى

گرچه در جلد نهم تفسير «نمونه» (در شرح آيات 81 ـ 83 سوره هود) بحث مشروحى در زمينه زيان هاى اين عمل داشته ايم، ولى از نظر اهميت موضوع باز هم لازم است مطالبى بر آن افزوده شود.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لا يَجِدُ رِيْحَ الْجَنَّةِ زَنُوقٌ، وَ هُوَ الْمُخّنَّثُ!: «بوى بهشت به مشام كسى كه مورد همجنس گرائى واقع مى شود نخواهد رسيد»!(1)

در حديث ديگرى از على(عليه السلام) مى خوانيم كه: «لواط را در سر حدّ كفر معرفى فرموده است».(2)

و در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) در فلسفه تحريم همجنس گرائى چنين آمده است:

عِلَّةُ تَحْرِيمِ الذُّكْرَانِ لِلذُّكْرَانِ، وَ الإِنَاثِ لِلاْ ِنَاثِ، لِما رُكِّبَ فِي الإِنَاثِ وَ ما طُبِعَ عَلَيْهِ الذُّكْرَانُ، وَ لِمَا فِي إِتْيَانِ الذُّكْرَانِ لِلذُّكْرَانِ، وَ الإِنَاثِ لِلاْ ِنَاثِ، مِنِ انْقِطَاعِ النَّسْلِ، وَ فَسَادِ التَّدْبِيرِ، وَ خَرَابِ الدُّنْيَا:

«فلسفه تحريم مردان بر مردان و زنان بر زنان اين است كه: اين امر بر خلاف طبيعتى است كه خداوند براى زن و مرد قرار داده (و مخالفت با اين ساختمان فطرى و طبيعى، سبب انحراف روح و جسم انسان خواهد شد) و به خاطر اين است كه: اگر مردان و زنان همجنس گرا شوند، نسل بشر قطع مى گردد، و تدبير زندگى اجتماعى به فساد مى گرايد، و دنيا به ويرانى مى كشد».(3)

اين مسأله تا به آنجا از ديدگاه اسلام زشت و ننگين است، كه در ابواب حدود اسلامى، حدّ آن بدون شك اعدام شمرده شده است، و حتى براى كسانى كه مراحل پائين تر همجنس گرائى را انجام مى دهند، مجازات هاى شديدى ذكر شده، از جمله:

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَبَّلَ غُلاماً مِنْ شَهْوَة أَلْجَمَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ بِلِجَام مِنْ نَار:

«كسى كه پسرى را از روى شهوت ببوسد خداوند در روز قيامت لجامى از آتش بر دهان او مى زند»!.(4)

مجازات كسى كه مرتكب چنين عملى شود، از سى تا 99 تازيانه ذكر شده است.

به هر حال، شك نيست كه انحراف جنسى از خطرناكترين انحرافاتى است كه ممكن است در جوامع انسانى پيدا شود; چرا كه سايه شوم خود را بر همه مسائل اخلاقى مى افكند، و انسان را به انحراف عاطفى مى كشاند.(5)

* * *

167قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ

168قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ

169رَبِّ نَجِّنِي وَ أَهْلِي مِمّا يَعْمَلُونَ

170فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ

171إِلاّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ

172ثُمَّ دَمَّرْنَا الآخَرِينَ

173وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ

174إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

175وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

167 ـ گفتند: «اى لوط! اگر (از اين سخنان) دست بر ندارى، به يقين از اخراج شدگان خواهى بود»!

168 ـ گفت: «من دشمن سرسخت اعمال شما هستم!

169 ـ پروردگارا! من و خاندانم را از آنچه اينها انجام مى دهند رهائى بخش»!

170 ـ ما او و تمامى خاندانش را نجات داديم.

171 ـ جز پير زنى كه در ميان بازماندگان بود!

172 ـ سپس ديگران را هلاك كرديم!

173 ـ و بارانى (از سنگ) بر آنها فرستاديم; چه بد بود باران انذار شدگان!

174 ـ در اين (ماجراى قوم لوط و سرنوشت شوم آنها) آيتى است; اما بيشترشان مؤمن نبودند.

175 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است!


1 و 2 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 67.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 64.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 72.

5 ـ در اين زمينه بحث مشروحى در جلد 9، صفحه 194 به بعد، ذيل آيه 81 سوره «هود» آورده ايم.

 

تفسير:

سرانجام قوم لوط

قوم لوط كه سرگرم باده شهوت و غرور بودند، به جاى اين كه اندرزهاى اين رهبر الهى را با جان و دل پذيرا شوند، و خود را از منجلابى كه در آن غوطهور بودند رهائى بخشند، به مبارزه با او برخاستند، و «گفتند: اى لوط! بس است، خاموش باش، اگر از اين سخنان خوددارى نكنى از اخراج شوندگان اين شهر و ديار خواهى بود» (قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ).

سخنان تو فكر ما را به هم مى ريزد، و آرامش ما را به هم مى زند، ما حتى حاضر به شنيدن اين حرف ها نيستيم، و اگر همچنان ادامه دهى، كمترين مجازات تو تبعيد از اين سرزمين است.

در جاى ديگر، از آيات قرآن مى خوانيم: اين تهديد را در آستانه عمل قرار دادند، و دستور دادند: «خاندان لوط را از شهر بيرون كنيد; چرا كه آنها افرادى پاكند و گناه نمى كنند»! (أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ اِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).(1)

كار مردم گمراه و آلوده به جائى مى رسد كه پاكى و تقوا در ميان آنها بزرگترين عيب است، و ناپاكى و آلودگى افتخار!.

و اين است سرنوشت شوم جامعه اى كه با سرعت به سوى فساد مى رود.

از جمله «لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ» چنين استفاده مى شود كه: اين جمعيت فاسد، گروهى از افراد پاك را كه مزاحم اعمال زشت خود مى ديدند، قبلاً از شهر و آبادى خود بيرون رانده بودند، لوط را نيز تهديد كردند كه: اگر راه خود را ادامه دهى، تو نيز به همان سرنوشت گرفتار خواهى شد.

در بعضى از تفاسير، تصريح شده است: آنها افراد پاكدامن را با بدترين وضعى بيرون مى راندند.(2)

* * *

اما لوط بى آن كه به تهديدهاى آنها اعتنا كند، به سخنان خود ادامه داده، «گفت: من دشمن اعمال شما هستم» (قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ).

يعنى من به اعتراض هاى خودم همچنان ادامه خواهم داد، هر كارى از دست شما ساخته است انجام دهيد، من در راه خدا و مبارزه با زشتى ها از اين تهديدها پروا ندارم!.

تعبير «مِنَ الْقالِينَ» باز نشان مى دهد كه: جمع ديگرى از مؤمنان نيز با لوط هم صدا شده، و زبان به اعتراض شديد گشوده بودند، هر چند، قوم سركش آنها را سرانجام از صحنه بيرون كردند.

«قالِين» جمع «قال» از ماده «قلى» (بر وزن حَلْق و بر وزن شرك) به معنى عداوت شديدى است كه در اعماق دل و جان انسان اثر مى گذارد، و اين تعبير شدت نفرت لوط را نسبت به اعمال آنها روشن مى سازد.

جالب اين كه: لوط(عليه السلام) مى گويد: من دشمن اعمال شما هستم، يعنى عداوت و خرده حسابى با شخص شما ندارم، عملتان ننگين است، اگر اين اعمال را از خود دور كنيد من دوست صميميتان خواهم بود.

* * *

سرانجام آن همه اندرزها و نصيحت ها اثر نگذارد، فساد سراسر جامعه آنها را به لجنزار متعفنى مبدل ساخت، اتمام حجت به اندازه كافى شد. رسالت لوط(عليه السلام) به آخر رسيده است، در اينجا است كه: بايد از اين منطقه آلوده، خود و كسانى را كه به دعوت او ايمان آورده اند، نجات دهد، تا عذاب مرگبار الهى قوم ننگين را در هم كوبد.

در مقام نيايش و تقاضا به پيشگاه خداوند برآمده چنين عرض كرد: «پروردگارا! من و خاندانم را از آنچه اينها انجام مى دهند رهائى بخش» (رَبِّ نَجِّنِي وَ أَهْلِي مِمّا يَعْمَلُونَ).

گرچه، بعضى احتمال داده اند: منظور از «أَهْل» همه كسانى باشند كه به او ايمان آوردند، اما آيه 36 سوره «ذاريات» مى گويد: «تنها يك خانواده بود كه ايمان آورده بودند» (فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْت مِنَ الْمُسْلِمِينَ).

ولى چنان كه قبلاً هم اشاره كرديم، بعضى از تعبيرها كه در آيات مورد بحث آمده، نشان مى دهد: قبلاً نيز جمعى به او ايمان آورده بودند كه از آن سرزمين تبعيد شدند.

ضمناً، از آنچه گفته شد، اين واقعيت روشن مى شود كه: دعاى لوط براى خاندانش روى جنبه هاى عاطفى و پيوند خويشاوندى نبود، بلكه به خاطر ايمانشان بود.

* * *

خداوند اين دعا را اجابت كرد، چنان كه مى فرمايد: «ما لوط و خاندانش را همگى، نجات داديم» (فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ).

* * *

«جز پير زنى كه در ميان آن گروه گمراه باقى ماند» (إِلاّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ).(3)

اين پير زن كسى جز همسر لوط نبود كه از نظر عقيده و مذهب، هماهنگ با آن قوم گمراه بود، و هرگز به لوط ايمان نياورد، و سرانجام به همان سرنوشت گرفتار شد.(4)

* * *

آرى، خداوند، لوط و مؤمنان اندك را با او نجات داد، آنها شبانه به فرمان خدا از ديار آلودگان، رخت سفر بربستند، و آنها كه غرق فساد و ننگ بودند را به حال خود رها ساختند.

در آغاز صبح، فرمان عذاب الهى فرا رسيد، زلزله وحشتناكى سرزمين آنها را فرا گرفت، شهرهاى آباد و قصرهاى زيبا و زندگى مرفه و آلوده به ننگ آنها را به كلى زير و رو كرد، چنان كه قرآن در اينجا در يك جمله كوتاه، مى فرمايد: «سپس ما آن جمعيت را هلاك و نابود كرديم» (ثُمَّ دَمَّرْنَا الآخَرِينَ).

* * *

«و بارانى بر آنها فرستاديم» (اما چه بارانى، بارانى از سنگ كه حتى ويرانه هاى آنها را از نظرها محو كرد!) (وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً).

«چه باران بدى بود اين باران كه اين گروه تهديد شدگان را فرو گرفت» (فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ).

باران هاى معمولى حيات بخش است و زنده كننده، اما اين باران وحشتناك، نابود كننده بود و ويرانگر.

از آيه 82 سوره «هود» استفاده مى شود: نخست، شهرهاى قوم لوط زير و رو شدند، سپس بارانى از سنگريزه متراكم بر آنها فرود آمد، و چنان كه در تفسير همان آيه، گفتيم باران سنگ شايد براى اين بوده كه آثار آنها نيز محو گردد، تلى از سنگ و خاك به جاى آن شهرهاى آباد باقى بماند.

آيا اين سنگ ها بر اثر طوفان عظيم از بيابان ها كنده شده، و بر سر آنها فرود آمد؟

يا از سنگ هاى سر گردان آسمانى بود، كه به فرمان الهى در آنجا فرو ريختند؟

يا به گفته بعضى، آتشفشان خاموشى در آن نزديكى بود كه به فرمان خدا به خروش آمد و بارانى از سنگ بر آنها فرو ريخت؟

دقيقاً معلوم نيست، مسلّم اين است كه: اين باران مرگبار، اثرى از حيات در آن سرزمين آلوده باقى نگذاشت.(5)

* * *

باز در پايان اين ماجرا به همان دو جمله اى مى رسيم كه: در پايان ماجراهاى مشابهش در اين سوره، درباره پنج پيامبر بزرگ ديگر آمده است، مى فرمايد:

«در ماجراى اين قوم ستمگر و ننگين، و عاقبت شوم و مرگبار آنها، آيت، نشانه و درس عبرتى است» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً).

«اما اكثر آنها ايمان نياوردند» (وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

چه آيت و نشانه اى از اين روشن تر كه شما را به مسائل مهم و سرنوشت سازى آشنا مى كند، بى آن كه نياز به تجربه شخصى داشته باشيد.

آرى، تاريخ گذشتگان عبرتى است و آيتى براى آيندگان، حتى تجربه هم نيست; زيرا در تجربه بايد انسان متحمل ضايعاتى شود تا نتائجى بگيرد، اما در اينجا از ضايعات ديگران نتيجه عايد ما مى شود.

* * *

«و پروردگار تو عزيز و رحيم است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

چه رحمتى از اين برتر كه اقوامى چنين آلوده را فوراً مجازات نمى كند و به آنها مهلت كافى براى هدايت و تجديد نظر مى دهد.

و نيز چه رحمتى از اين برتر كه مجازاتش خشك و تر را با هم نمى سوزاند!

حتى اگر يك خانواده با ايمان در ميان هزاران هزار، خانواده آلوده باشد، آنها را نجات مى بخشد.

و چه عزت و قدرتى از اين بالاتر كه در يك چشم بر هم زدن، چنان ديار آلودگان را زير و رو مى كند، كه اثرى از آن باقى نمى ماند، زمينى را كه گاهواره آسايش آنها بود، مأمور مرگشان مى كند، و باران حيات بخش را تبديل به باران مرگ مى سازد!.

* * *

 176كَذَّبَ أَصْحابُ الأَيْكَةِ الْمُرْسَلِينَ

177إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ

178إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ

179فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ

180وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ

181أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ

182وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ

183وَ لا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ

184وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الأَوَّلِينَ

 

ترجمه:

176 ـ اصحاب «ايكه» (شهرى نزديك مدين) رسولان (خدا) را تكذيب كردند.

177 ـ هنگامى كه شعيب به آنها گفت: «آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟!

178 ـ مسلماً من براى شما پيامبرى امين هستم!

179 ـ پس تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد!

180 ـ من در برابر اين (دعوت) پاداشى از شما نمى طلبم; اجر من تنها بر پروردگار عالميان است!

181 ـ حق پيمانه را ادا كنيد (و كم فروشى نكنيد)، و ديگران را به خسارت نيفكنيد!

182 ـ و با ترازوى صحيح وزن كنيد!

183 ـ و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براى فساد نكنيد!

184 ـ از (نا فرمانى) كسى كه شما و اقوام پيشين را آفريد بپرهيزيد»!


1 ـ اعراف، آيه 82.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، و تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 24، صفحه 200، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «غابِر» از ماده «غبور» به معنى باقيمانده چيزى است، و هر گاه جمعيتى از نقطه اى حركت كنند و كسى باقى بماند، به او «غابر» مى گويند.

و نيز به همين جهت باقيمانده خاك را «غبار» مى نامند، و «غُبْرَه» به باقيمانده شير در پستان حيوان گفته مى شود.

4 ـ شرح اين مطلب در جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحه 178 به بعد آمده است.

5 ـ شرح مفصل ماجراى قوم لوط در جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحات 178 تا 198 و در جلد 11 از صفحه 104 تا 118 با نكات مختلف آن آمده است.

 

تفسير:

«شعيب» و اصحاب «ايكه»

اين هفتمين و آخرين حلقه از داستان هاى پيامبران است كه در اين سوره آمده، و آن داستان پيامبر بزرگ خدا «شعيب»(عليه السلام) و قوم سركش او است.

اين پيامبر در سرزمين «مدين» (شهرى در جنوب شامات) و «ايكه» (بر وزن لَيله) آبادى معروفى نزديك «مدين» زندگى داشت.

آيه 79 سوره «حجر» گواه بر اين است كه: سرزمين «ايكه» در مسير راه مردم حجاز به سوى شام بوده است.

نخست، مى گويد: «اصحاب ايكه رسولان خدا را تكذيب كردند» (كَذَّبَ أَصْحابُ الأَيْكَةِ الْمُرْسَلِينَ).

نه تنها شعيب پيامبرى كه مبعوث بر آنها بود، مورد تكذيب آنها قرار گرفت كه ديگر پيامبران هم، از نظر وحدت دعوت، مورد تكذيب آنان بودند، و يا اصولاً هيچ مذهبى از مذاهب آسمانى را پذيرا نشده بودند.

«ايكه» در اصل، به معنى محلى است كه درختان در هم پيچيده دارد كه در فارسى از آن به «بيشه» تعبير مى كنيم، سرزمينى كه نزديك «مدين» قرار داشت، به خاطر داشتن آب و درختان زياد «ايكه» نام گرفت.

قرائن نشان مى دهد كه آنها زندگى مرفه، و ثروت فراوان داشتند، و شايد به همين دليل، غرق غرور و غفلت بودند!.

* * *

آن گاه به شرح اين اجمال پرداخته، مى گويد: «هنگامى كه شعيب به آنها گفت: آيا تقوا را پيشه نمى كنيد»؟ (إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ).

در حقيقت دعوت شعيب از همان نقطه شروع شد كه ساير پيامبران شروع كردند دعوت به تقوا و پرهيزگارى، كه ريشه و خمير مايه همه برنامه هاى اصلاحى و دگرگونى هاى اخلاقى و اجتماعى است.

قابل توجه اين كه: در اين داستان تعبير «أَخُوهُم» كه در داستان صالح و هود و نوح و لوط آمده بود، ديده نمى شود، شايد، به خاطر اين كه «شعيب» اصلاً اهل «مدين» بود و تنها با مردم آنجا خويشاوندى داشت، نه با مردم «ايكه».

لذا در سوره «هود» آيه 84 هنگامى كه فقط سخن از «مدين» مى گويد، اين تعبير آمده است: «وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً».

ولى، چون در آيه مورد بحث سخن از اصحاب «ايكه» است و آنها با شعيب خويشاوندى نداشتند، اين تعبير ذكر نشده است.

* * *

پس از آن افزود: «من براى شما رسول امينى هستم» (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ).

* * *

«تقوا را پيشه كنيد و از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت نمائيد» كه اطاعتم اطاعت او است (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ).

* * *

اين را نيز بدانيد كه: «من در برابر اين دعوت از شما اجر و پاداشى نمى طلبم تنها اجر و مزد من بر پروردگار عالميان است» (وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ).

همان جمله هاى متحد المال، و كاملاً حساب شده، كه در آغاز دعوت ساير پيامبران آمده است: دعوت به تقوا، تأكيد بر سابقه امانت در ميان مردم، و تأكيد بر اين مسأله كه اين دعوت الهى تنها انگيزه معنوى دارد و هيچ چشم داشت مادى از هيچ كس در آن نيست، تا بهانه جويان و بدبينان آن را وسيله فرار خود قرار ندهند.

* * *

«شعيب» نيز، مانند ساير پيامبرانى كه گوشه اى از تاريخشان در اين سوره قبلاً آمده است، بعد از دعوت كلى خود، به تقوا و اطاعت فرمان خدا، در بخش دوم از تعليماتش، روى انحرافات اخلاقى و اجتماعى آن محيط انگشت گذارد، و آن را به زير نقد كشيد، و از آنجا كه مهمترين انحراف اين قوم مرفه نابسامانى هاى اقتصادى، و ظلم فاحش، حق كشى و استثمار بود، بيش از همه، روى اين مسائل تكيه كرد.

نخست، مى گويد: «حق پيمانه را ادا كنيد» (كم فروشى ننمائيد) (أَوْفُوا الْكَيْلَ).

«و مردم را به خسارت و زيان ميفكنيد» (وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ).

* * *

«با ترازوى مستقيم و صحيح، وزن كنيد» (وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ).(1)

* * *

«حق مردم را كم نگذاريد، و بر اشياء و اجناس مردم، عيب ننهيد» (وَ لا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْياءَهُمْ).

«و در روى زمين فساد مكنيد» (وَ لا تَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ).

در اين سه آيه اخير، شعيب «پنج دستور» در عباراتى كوتاه و حساب شده به اين قوم گمراه مى دهد.

بعضى از مفسران چنين تصور كرده اند: اينها غالباً تأكيد يكديگر است، در حالى كه دقت كافى نشان مى دهد: اين پنج دستور در واقع اشاره به پنج مطلب اساسى و متفاوت است و يا به تعبير ديگر، چهار دستور است و يك جمع بندى كلى.

براى روشن شدن اين تفاوت، توجه به اين حقيقت لازم است كه قوم شعيب (مردم «ايكه» و «مدين») در يك منطقه حساس تجارى بر سر راه كاروان هائى كه از حجاز به شام، و از شام به حجاز، و مناطق ديگر رفت و آمد مى كردند قرار داشتند.

مى دانيم: قافله ها در وسط راه، نيازهاى فراوانى پيدا مى كنند كه گاهى مردم شهرهائى كه در مسير قرار دارند، از اين نيازها حداكثر سوء استفاده را مى كنند، اجناس آنها را به كمترين قيمت مى خرند، و اجناس خود را به گرانترين قيمت مى فروشند (توجه داشته باشيد كه در آن زمان، بسيارى از معاملات به صورت معامله جنس با جنس انجام مى شد).

گاه، بر اجناسى كه مى خرند هزار عيب مى گذارند، و جنسى را كه در مقابل آن مى فروشند صد گونه تعريف مى كنند.

و هنگام وزن و پيمانه جنس خود را دقيقاً مى سنجند و گاه كم فروشى مى كنند ولى جنس ديگران را با بى اعتنائى وزن مى نمايند و گاهى بيشتر از مقدار لازم برمى دارند، و چون طرف مقابل به هر حال محتاج و نيازمند است ناچار است به تمام اين مسائل تن در دهد!.

گذشته از كاروان هائى كه در مسير راه هستند اهل خود منطقه نيز آنها كه ضعيف تر و كم درآمدترند و مجبورند جنس خود را با سرمايه داران گردن كلفت معامله كنند، سرنوشتى بهتر از اين ندارند.

قيمت متاع، اعم از جنسى را كه مى خرند، و جنسى را كه مى فروشند به ميل آن ثروتمندان تعيين مى شود، پيمانه و وزن نيز، در هر حال در اختيار آنها است و اين بينواى مستضعف، بايد مانند «مرده اى در دست غسال» تسليم باشد!.

با توجه به آنچه گفتيم: به تعبيرات گوناگون آيات فوق باز مى گرديم:

در يك مورد آنها را دستور به ادا كردن حق پيمانه مى دهد، و در جاى ديگر توزين با ترازوى درست، و مى دانيم: سنجش كالاها، يا از طريق كيل است و يا وزن، مخصوصاً روى هر يك از اين دو، جداگانه انگشت مى گذارد، تا تأكيد بيشترى باشد بر اين دستور كه در هيچ موردى اقدام به كم فروشى نكنند.

تازه كم فروشى هم طرقى دارد، گاهى ترازو و پيمانه درست است ولى حق آن ادا نمى شود، و گاه ترازو خراب و پيمانه نادرست و قلابى است، و در آيات فوق به همه اينها اشاره شده است.

پس از روشن شدن اين دو تعبير، به سراغ «لا تَبْخَسُوا» كه از ماده «بخس» گرفته شده است مى رود، و آن در اصل به معنى كم گذاردن ظالمانه از حقوق مردم، و گاه به معنى تقلب و نيرنگى است كه منتهى به تضييع حقوق ديگران مى گردد، بنابراين، جمله فوق داراى معنى وسيعى است كه هر گونه غش، تقلب، تزوير و خدعه در معامله، و هر گونه پايمال كردن حق ديگران را شامل مى شود.

و اما جمله «لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ» با توجه به اين كه «مخسِر» به معنى كسى است كه شخص يا چيزى را در معرض خسارت قرار مى دهد، آن نيز معنى وسيعى دارد كه علاوه بر كم فروشى، هر عاملى را كه سبب زيان و خسران طرف در معامله بشود در برمى گيرد.

به اين ترتيب، تمام سوء استفاده ها و ظلم و خلافكارى در معامله و هر گونه تقلب، كوشش و تلاش زيانبار، چه در كميت و چه در كيفيت، همه در دستورهاى فوق داخل است.

و از آنجا كه نابسامانى هاى اقتصادى سرچشمه از هم گسيختگى نظام اجتماعى مى شود، در پايان اين دستورات به عنوان يك جمع بندى مى گويد: وَ لا تَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ: «در زمين فساد نكنيد، و جامعه ها را به تباهى نكشانيد» و به هر گونه استثمار و بهره كشى ظالمانه و تضييع حقوق ديگران پايان دهيد.

اينها نه تنها دستوراتى كارساز براى جامعه ثروتمند و ظالم عصر «شعيب» بود كه براى هر عصر و زمانى كارساز و كارگشا است و سبب عدالت اقتصادى مى شود.

* * *

سپس، «شعيب» در آخرين دستورش در اين بخش از سخن، بار ديگر آنها را به تقوا دعوت مى كند، و مى گويد: «از خدائى بپرهيزيد كه شما و اقوام پيشين را آفريد» (وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الأَوَّلِينَ).

شما تنها قوم و جمعيتى نيستيد كه روى اين زمين گام نهاده ايد، قبل از شما پدرانتان و اقوام ديگر آمدند و رفتند، گذشته آنها، و آينده خويش را فراموش نكنيد.

«جِبِلَّة» از «جبل» به معنى كوه است، به جماعت زياد كه در عظمت همچون كوهند گفته شده، بعضى عدد آن را ده هزار ذكر كرده اند.

و نيز به طبيعت و فطرت انسان «جبلّة» اطلاق شده; چرا كه غير قابل تغيير است همچون كوه كه نمى توان آن را جابه جا كرد.

تعبير فوق ممكن است اشاره به اين حقيقت نيز باشد كه: آنچه من درباره ترك ظلم، فساد، اداى حقوق مردم و رعايت عدالت گفتم، در درون فطرت انسان ها از روز نخست بوده، و من براى احياى فطرت پاك شما آمده ام.

اما متأسفانه سخنان اين پيامبر دلسوز و بيدارگر در آنها مؤثر نيفتاد و پاسخ تلخ و زشت آنها را در برابر اين گفتار منطقى در آيات آينده خواهيم ديد.

* * *

 185قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ

186وَ ما أَنْتَ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ إِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ

187فَأَسْقِطْ عَلَيْنا كِسَفاً مِنَ السَّماءِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ

188قالَ رَبِّي أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ

189فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْم عَظِيم

190إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ

191وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

ترجمه:

185 ـ آنها گفتند: «تو فقط از افسون شدگانى!

186 ـ و تو بشرى همچون مائى، تنها گمانى كه درباره تو داريم اين است كه از دروغگويانى!

187 ـ اگر راست مى گويى، سنگ هائى از آسمان بر سر ما بباران»!

188 ـ (شعيب) گفت: «پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى دهيد داناتر است»!

189 ـ سرانجام او را تكذيب كردند، و عذاب روز سايبان (سايبانى از ابر صاعقه خيز) آنها را فرا گرفت; يقيناً آن عذاب روز بزرگى بود!

190 ـ در اين ماجرا، آيت و نشانه اى است; ولى بيشتر آنها مؤمن نبودند.

191 ـ و پروردگار تو توانا و مهربان است!


1 ـ «قِسْطاسِ» (بر وزن مقياس) به معنى «ترازو» است، بعضى آن را يك واژه رومى و بعضى عربى مى دانند، بعضى معتقدند: قسطاس ترازوى بزرگ را مى گويند، و ميزان، ترازوى كوچك، و اين كه قسطاس ترازوئى است كه زبانه دارد، و به همين دليل وزن را دقيقاً نشان مى دهد.

  

تفسير:

سرنوشت اين قوم خيره سر!

جمعيت ظالم و ستمگر كه خود را در برابر حرف هاى منطقى «شعيب» بى دليل ديدند، براى اين كه به خودكامگى خود ادامه دهند، سيل تهمت و دروغ را متوجه او ساختند.

نخست، همان برچسب هميشگى را كه مجرمان و جباران به پيامبران مى زدند به او زدند، «گفتند: تو فقط ديوانه اى»! (قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ).(1)

تو اصلاً يك حرف منطقى در سخنانت ديده نمى شود، و گمان مى كنى با اين سخنان، مى توانى ما را از آزادى عمل در اموالمان بازدارى؟!.

* * *

به علاوه «تو فقط بشرى هستى همچون ما»، چه انتظارى دارى كه ما پيرو تو شويم، اصلاً چه فضيلت و برترى بر ما دارى؟ (وَ ما أَنْتَ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا).

«ما تنها گمانى كه درباره تو داريم اين است كه فرد دروغگوئى هستى»! (وَ إِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ).

* * *

بعد از گفتن اين سخنان ضد و نقيض، كه گاهى، او را دروغگو و انسانى فرصت طلب كه مى خواهد با اين وسيله بر آنها برترى جويد، و گاه، او را مجنون خواندند، آخرين سخنشان اين بود كه بسيار خوب «اگر راست مى گوئى سنگ هاى آسمانى را بر سر ما فرو ريز» و ما را به همان بلائى كه به آن تهديدمان مى كنى مبتلا ساز تا بدانى ما از اين تهديدها نمى ترسيم! (فَأَسْقِطْ عَلَيْنا كِسَفاً مِنَ السَّماءِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ).

«كِسَف» (بر وزن پدر) جمع «كَسفة» (بر وزن قطعه) به معنى قطعه است، و منظور از قطعه هاى آسمان، قطعه سنگ هائى است كه از آسمان فرود مى آيد.

و به اين ترتيب، بى شرمى و وقاحت را به آخر رساندند و كفر و تكذيب را به بدترين صورتى نشان دادند.

* * *

«شعيب» در برابر اين سخنان ناموزون، تعبيرات زشت و زننده، و تقاضاى عذاب الهى، تنها پاسخى كه داد، اين بود: «گفت: پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى دهيد آگاه تر است» (قالَ رَبِّي أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ).

اشاره به اين كه: اين امر از اختيار من بيرون است، و فرو باريدن سنگ هاى آسمانى و عذاب هاى ديگر به دست من سپرده نشده، كه از من مى خواهيد، او اعمال شما را مى داند و از ميزان استحقاقتان با خبر است، هر زمان شما را مستحق مجازات ديد و انذارها و اندرزها سودى نداد، و به قدر كافى اتمام حجت شد، عذاب را نازل كرده، و ريشه شما را قطع خواهد نمود.

اين تعبير و مانند آن كه در بعضى ديگر از داستان هاى انبياء به چشم مى خورد به خوبى نشان مى دهد: آنها همه چيز را موكول به اذن و فرمان خدا مى كردند و هرگز ادعا نداشتند از خودشان چيزى دارند.

* * *

ولى به هر حال، زمان پاكسازى صفحه زمين از اين آلودگان فرا رسيد، و چنان كه قرآن در آيه بعد مى گويد: «آنها شعيب را تكذيب كردند و به دنبال آن عذاب روز «ابر سايه افكن» آنها را فرو گرفت»! (فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ).

و «اين عذاب، عذاب روز بزرگى بود» (إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْم عَظِيم).

«ظُلَّه» در اصل به معنى قطعه ابرى است كه سايه مى افكند، بسيارى از مفسرين در ذيل آيه، چنين نقل كرده اند: هفت روز، گرماى سوزانى سرزمين آنها را فرا گرفت، و مطلقاً نسيمى نمىوزيد، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسيمى وزيدن گرفت، آنها از خانه هاى خود بيرون ريختند و از شدت ناراحتى به سايه ابر پناه بردند.

در اين هنگام، صاعقه اى مرگبار از ابر برخاست، صاعقه اى با صداى گوش خراش، و به دنبال آن آتش بر سر آنها فرو ريخت، لرزه اى بر زمين افتاد، و همگى هلاك و نابود شدند.

مى دانيم: «صاعقه» كه نتيجه مبادله الكتريسته نيرومند ميان ابر و زمين است، هم صداى وحشتناكى دارد، و هم جرقه آتشبار بزرگى، و گاهى با لرزه شديدى نيز در محل وقوع صاعقه همراه است.

به اين ترتيب، تعبيرات گوناگونى كه راجع به عذاب قوم شعيب در سوره هاى مختلف قرآن آمده، همه به يك حقيقت بازمى گردد، در سوره «اعراف» آيه 91 تعبير به «رجفة» (زمين لرزه) و در سوره «هود» آيه 94 تعبير به «صيحة» (فرياد عظيم) و در آيات مورد بحث، تعبير به «عَذابَ يَوْمِ الظُلَّة» آمده است.

هر چند، بعضى از مفسرين مانند «قرطبى» و «فخر رازى» احتمال داده اند: اصحاب «ايكه» و «مدين» دو گروه بودند و هر كدام عذاب جداگانه اى داشتند، ولى با دقت در آيات مربوط به اين قسمت، روشن مى شود: اين احتمال چندان قابل ملاحظه نيست.

* * *

در پايان اين داستان، همان را مى گويد كه در پايان شش داستان گذشته از انبياء بزرگ آمده بود:

مى فرمايد: «در سرگذشت مردم سرزمين «ايكه» و دعوت پر مهر پيامبرشان شعيب، و لجاجت ها و سرسختى ها و تكذيب هاى آنان، و سرانجام نابودى اين قوم ستمگر با صاعقه مرگبار، نشانه و درس عبرتى است» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً).

«اما اكثر آنها ايمان نياوردند» (وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ).

* * *

با اين حال، خداوند رحيم و مهربان به آنها مهلت كافى داد، تا به خود آيند و خويشتن را اصلاًح كنند، و هنگامى كه مستوجب عذاب شدند با قدرت قهاريش آنها را گرفت، آرى «پروردگار تو شكست ناپذير و رحيم است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

* * *


1 ـ «مُسَحَّر» چنان كه قبلاً هم گفته ايم، به معنى كسى است كه مكرر مورد «سحر» واقع شده و ساحران در عقل او نفوذ كرده و آن را از كار انداخته اند.

 

نكته ها:

1 ـ هماهنگى كامل در دعوت انبياء

در پايان سرگذشت اين هفت پيامبر بزرگ، كه يك حلقه كامل از نظر درس هاى تربيتى را تشكيل مى دهد، توجه به اين نكته لازم است كه: سرگذشت اين پيامبران در سوره هاى ديگرى از قرآن نيز آمده است، ولى در هيچ موردى به اين شكل، مطرح نشده كه آغاز دعوت همه آنها هماهنگ، و پايان همه آنها نيز هماهنگ بيان شده باشد.

در پنج قسمت از اين داستان ها محتواى دعوت، تقوا است، و سپس روى امانت پيامبر و عدم مطالبه اجر و پاداش تكيه شده است.

و بعد از آن، از مهمترين انحرافاتى كه در آن محيط رواج داشته با لحنى دوستانه و منطقى انتقاد شده.

پس از آن، عكس العمل زشت و زننده اقوام منحرف مطرح گرديده، و سرانجام، عذاب دردناك آنها كه در هر مورد به صورتى بوده نازل گرديده، توضيح داده شده است.

و نتيجه همه اين داستان هاى هفتگانه، آيت و عبرت بودن آن، و عدم ايمان اكثريت اين اقوام گمراه، اعلام گرديده.

و در پايان همه اينها روى «قدرت» و «رحمت» خدا تكيه گرديده است.

اين هماهنگى قبل از هر چيز، انعكاس «توحيد» را در دعوت انبياء نشان مى دهد، كه داراى برنامه واحدى بودند كه آغاز و پايانش يكى بود، همه، معلم هاى كلاس هاى انسان سازى بودند، هر چند با گذشت زمان و پيشرفت جامعه انسانى محتواى اين كلاس ها مى بايست تغيير يابد، اما اصول، اساس و نتيجه همه يكسان بود، از اين گذشته، تسلّى خاطرى بود براى پيامبر و مؤمنان اندك نخستين، و براى مؤمنان در هر عصر و زمان، كه از انبوه مخالفان و اكثريت قوم گمراه وحشتى به خود راه ندهند، و به نتيجه كار خود، صد در صد اميدوار باشند.

و نيز هشدار و انذارى است براى جباران، ستمگران و گمراهان در هر عصر و زمان كه مجازات الهى را از خود دور نبينند، عذاب هائى همچون زمين لرزه، صاعقه، طوفان مرگبار، آتشفشان، شكافتن زمين، باران سيل آسا كه انسان هاى امروز در برابر آن به همان اندازه ناتوانند كه انسان هاى گذشته!; چرا كه انسان امروز، با تمام قدرت و پيشرفت صنعتيش هنوز در برابر طوفان، سيل، صاعقه و زمين لرزه، سخت ضعيف، آسيب پذير و بيچاره است.

اينها همه، به خاطر آن است كه: هدف از داستان هاى قرآن، رشد و تكامل انسان ها است، هدف نور و روشنائى در جان ها و كنترل هوس هاى سركش، و بالاخره هدف مبارزه با ظلم و ستم و انحراف است.

* * *

2 ـ آغاز دعوت همه تقوا بود

قابل توجه اين كه: قسمت مهمى از همين داستان هاى انبياء در سوره هود و اعراف آمده، اما در آغاز آنها معمولاً دعوت به توحيد و يگانگى خدا است، و با جمله: يا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره: «اى قوم من خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست» آغاز شده.

ولى در اين سوره (شعراء) همان گونه كه ملاحظه كرديد، نخستين دعوت، تقوا بود (أَ لا تَتَّقُونَ) اما در حقيقت هر دو به يك نتيجه بازمى گرد، زيرا تا حداقل تقوا يعنى: حق طلبى و حق جوئى در انسان نباشد، نه دعوت به توحيد در او مؤثر است، و نه چيز ديگر، لذا در آغاز سوره «بقره» خوانديم: ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ: «اين كتاب آسمانى شك و ترديدى در آن نيست، و مايه هدايت پرهيزگاران است».

البته تقوا مراتبى دارد، و هر مرتبه، پايه اى است براى مرتبه ديگر.

باز اين تفاوت در ميان سوره مورد بحث (سوره شعراء) و سوره «اعراف» و سوره «هود» ديده مى شود: در آنجا بيشتر روى مسأله مبارزه با بت پرستى تكيه شده بود و مسائل ديگر تحت الشعاع بود، اما در اينجا روى انحراف هاى اخلاقى و اجتماعى مانند تفاخر و برترى جوئى، اسراف و هوسبازى، انحرافات جنسى، استثمار، كم فروشى و تقلب تكيه شده، و اين نشان مى دهد: تكرار اين سرگذشت ها در قرآن حساب دقيقى دارد و در هر مورد هدفى را دنبال مى كند.

* * *

3 ـ انحرافات اخلاقى

قابل توجه اين كه: اقوامى كه در فرازهاى مختلف اين سوره، از آنها ياد شده است علاوه بر انحراف از اصل توحيد، به سوى شرك و بت پرستى كه قدر مشترك ميان همه آنها بود، داراى انحرافات اخلاقى و اجتماعى خاصى بودند كه آنها را از هم جدا مى كرد:

بعضى، اهل تفاخر و تكبر بودند (قوم هود).

بعضى، اهل اسراف و عيش و نوش (قوم صالح).

بعضى، داراى انحرافات جنسى (قوم لوط).

بعضى، مال پرستى بى حساب كه آنها را به انواع تقلب در معاملات دعوت مى كرد داشتند (قوم شعيب).

و بعضى، داراى غرور ثروت بودند (قوم نوح).

ولى مجازات همه آنها كم و بيش شباهت به يكديگر داشت.

جمعى به وسيله صاعقه و زلزله نابود شدند (قوم شعيب و لوط و صالح و هود).

و بعضى به وسيله طوفان و سيلاب (قوم نوح).

در حقيقت، «زمينى» كه مهد آسايش آنها بود، مأمور نابوديشان شد و «آب» و «هوا» كه حيات آنها را تأمين مى كرد، فرمان مرگشان را پذيرا گشت، و چه عجيب است وضع انسان كه زندگيش در دل مرگ، و مرگش در دل زندگى، قرار گرفته، و باز هم غافل است و مغرور.

* * *

 

 

192وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ

193نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمِينُ

194عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ

195بِلِسان عَرَبِيّ مُبِين

196وَ إِنَّهُ لَفِي زُبُرِ الأَوَّلِينَ

197أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ

 

ترجمه:

192 ـ مسلماً اين (قرآن) از سوى پروردگار جهانيان نازل شده است!

193 ـ روح الامين آن را نازل كرده است.

194 ـ بر قلب (پاك) تو، تا از انذار كنندگان باشى!

195 ـ (آن را) به زبان عربى آشكار (نازل كرد)!

196 ـ و توصيف آن در كتاب هاى پيشينيان نيز آمده است!

197 ـ آيا همين نشانه براى آنها كافى نيست كه علماى بنى اسرائيل به خوبى از آن آگاهند؟!

 

تفسير:

عظمت قرآن در كتب پيشين

بعد از بيان هفت داستان از ماجراى انبياى پيشين و درسهاى عبرت انگيزى كه در تاريخ آنها نهفته بود، بار ديگر قرآن به همان بحثى بازمى گردد كه سوره با آن آغاز شده بود، بحث عظمت قرآن، و حقانيت اين كلام مبين الهى، مى گويد: «اين از سوى پروردگار عالميان نازل شده است» (وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ).

اصولاً، بيان قسمت هاى گوناگون سرگذشت پيامبران پيشين، با اين همه دقت و ظرافت، و خالى بودن از هر گونه خرافه و افسانه هاى دروغين، آن هم در محيطى كه محيط افسانه ها و اساطير بود، و آن هم از سوى كسى كه مطلقاً درسى نخوانده بود، خود دليلى است كه: اين كتاب از سوى رب العالمين نازل شده است، و خود نشانه اعجاز قرآن است.

* * *

لذا اضافه مى كند: «آن را روح الامين از سوى خداوند آورده است» (نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمِينُ).

اگر آن فرشته وحى، و آن «روح امين پروردگار»، آن را از سوى خداوند نياورده بود، اين چنين درخشان، پاك و خالى از آلودگى به خرافات و اباطيل نبود.

قابل توجه اين كه: فرشته وحى در اينجا با دو عنوان توصيف شده، عنوان «روح» و عنوان «امين»، روحى كه سرچشمه حيات است، و امانتى كه شرط اصلى هدايت و رهبرى.

* * *

آرى، اين «روح الامين» قرآن را «بر قلب تو از سوى پروردگار نازل كرد، تا مردم را انذار كنى» (عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ).(1)

هدف اين بوده كه تو مردم را انذار كنى و از سرنوشت خطرناكى كه بر اثر انحراف از توحيد دامانشان را مى گيرد، آگاه سازى.

هدف بيان تاريخ گذشتگان به عنوان سرگرمى و داستان سرائى نبوده.

هدف ايجاد احساس مسئوليت و بيدارى است، هدف تربيت و انسان سازى است.

* * *

و براى اين كه جاى هيچگونه عذر و بهانه اى براى كسى باقى نماند «آن را به زبان عربى آشكار نازل كرد» (بِلِسان عَرَبِيّ مُبِين).

اين قرآن به زبان عربى فصيح و خالى از هر گونه ابهام نازل شد، تا براى انذار و بيدار ساختن، مخصوصاً در آن محيط كه مردمى بسيار بهانه جو و لجوج داشت به قدر كافى گويا باشد.

همان زبان عربى كه از كامل ترين زبان ها، و از پربارترين و غنى ترين ادبيات، مايه مى گيرد.

توجه به اين نكته لازم است: يكى از معانى «عربى» همان فصاحت و بلاغت است ـ قطع نظر از كيفيت لسان ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: وَ الْعَرَبِىُّ، الفَصِيْحُ الْبَيِّنُ مِنَ الْكَلامِ:

«عربى، سخن فصيح و آشكار را مى گويند» (ابن منظور در «لسان العرب» نيز اين معنى را آورده است).

در اين صورت، هدف، تكيه روى زبان عرب نيست، بلكه روى صراحت قرآن و روشنائى مفاهيم آن است، آيات آينده نيز اين معنى را تأييد مى كند، در آيه 44 سوره «فصلت» نيز آمده است: وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيّاً لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ:

«اگر اين قرآن را گنگ و مبهم نازل مى كرديم مى گفتند: چرا آياتش روشن و مشروح بيان نشده است».

در اينجا «اعجمى» به معنى كلام غير فصيح است.

* * *

سپس، به يكى ديگر از دلائل حقانيت قرآن اشاره كرده مى گويد: «وصف اين كتاب در كتب پيشينيان نيز آمده است، و از ظهور آن در آينده بشارت داده اند» (وَ إِنَّهُ لَفِي زُبُرِ الأَوَّلِينَ).(2)

مخصوصاً در «تورات» موسى(عليه السلام)، به اوصاف اين پيامبر، و هم اوصاف اين كتاب آسمانى اشاره شده بود، به گونه اى كه علماى بنى اسرائيل از آن به خوبى آگاهى داشتند، حتى گفته مى شود، ايمان دو قبيله «اوس» و «خزرج» به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بر اثر پيش بينى هائى بود كه علماى يهود، از ظهور اين پيامبر و نزول اين كتاب آسمانى مى كردند.

* * *

لذا قرآن در اينجا اضافه مى كند: «آيا همين نشانه براى آنها كافى نيست كه علماى بنى اسرائيل بخوبى از آن آگاهند»؟! (أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ).

روشن است در محيطى كه آن همه دانشمندان بنى اسرائيل وجود داشتند و با مشركان كاملاً محشور بودند، ممكن نبود چنين سخنى را قرآن به گزاف درباره خودش بگويد; چرا كه فوراً از هر سو بانگ انكار برمى خاست، اين خود نشان مى دهد: در محيط نزول آيات به قدرى اين مسأله روشن بوده كه جاى انكار نداشته است.

در آيه 89 سوره «بقره» نيز مى خوانيم: وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ:

«آنها (يهود) پيش از اين در برابر تجاوز مشركان اميد فتح و پيروزى (با ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)) را داشتند اما هنگامى كه كتاب و پيامبرى را كه از قبل شناخته بودند، نزد آنها آمد به آن كافر شدند».

اينها همه گواه روشنى بر صدق گفته قرآن و حقانيت دعوت آن است.

* * *

 198وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلى بَعْضِ الأَعْجَمِينَ

199فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ

200كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ

201لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الأَلِيمَ

202فَيَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ

203فَيَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ

 

ترجمه:

198 ـ هر گاه ما آن را بر بعضى از عجم (غير عرب) ها نازل مى كرديم.

199 ـ و او آن را برايشان مى خواند، به آن ايمان نمى آوردند!

200 ـ (آرى،) اين گونه (با بيان رسا) قرآن را در دل هاى مجرمان وارد مى كنيم!

201 ـ (اما) به آن ايمان نمى آورند تا عذاب دردناك را با چشم خود ببينند!

202 ـ ناگهان به سراغشان مى آيد، در حالى كه توجه ندارند!

203 ـ و (در آن هنگام) مى گويند: «آيا به ما مهلتى داده خواهد شد»؟!


1 ـ روشن است: منظور از «قلب» در اينجا همان روح پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، نه اين قلبى كه تلمبه اى است براى گردش خون، و انتخاب اين تعبير، در اينجا اشاره به اين است كه تو با روح و جان خود قرآن را پذيرا شدى، و اين معجزه بزرگ آسمانى، پايگاهش قلب و دل تو است.

2 ـ «زُبُر» جمع «زبور» به معنى كتاب است، و در اصل از ماده «زبر» (بر وزن ابر) به معنى نوشتن است.

 

تفسير:

اگر قرآن بر عجم نازل شده بود...!

در اين آيات، نخست به يكى ديگر از بهانه هاى احتمالى كفار و پيشگيرى از آن پرداخته، و بحثى را كه در آيات گذشته درباره نزول قرآن به زبان عربى مبين آمده است، تكميل مى كند.

مى فرمايد: «اگر ما اين قرآن را بر بعضى از مردم عجم (غير عرب و غير فصيح) نازل مى كرديم»... (وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلى بَعْضِ الأَعْجَمِينَ).

* * *

«و او اين آيات را بر آنها مى خواند، هرگز به وى ايمان نمى آوردند» (فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ).

قبلاً گفتيم، واژه «عربى» گاه، به معنى كسى مى آيد كه از نژاد عرب باشد، و گاه، به معنى «كلام فصيح» است، و عجمى در مقابل آن نيز دو معنى دارد:

نژاد غير عرب، و كلام غير فصيح، و در آيه فوق هر دو معنى محتمل است، ولى بيشتر به نظر مى رسد كه: اشاره به «نژاد غير عرب» بوده باشد.

يعنى نژادپرستى و تعصب هاى قومى آنها به قدرى شديد است كه اگر قرآن بر فردى غير عرب نازل مى شد، امواج تعصب ها مانع از پذيرش آن مى گرديد، تازه حالا كه بر مردى شريف از خانواده اصيل عربى، و با بيانى رسا و گويا، نازل شده، و در كتب آسمانى پيشين نيز بشارت آن آمده، و علماى بنى اسرائيل نيز به آن گواهى داده اند، بسيارى از آنها ايمان نمى آورند، چه رسد، اگر پيامبرشان اصلاً چنين شرائطى را نداشت.

* * *

سپس، براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «اين گونه ما قرآن را در دل هاى مجرمان وارد مى كنيم» (كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ).

با بيانى رسا، و با زبان مردى كه از ميان خودشان، برخاسته، و به اخلاق و آهنگ سخن او آشنا هستند، و با محتوائى كه تأييد آن در كتب پيشين آمده است، خلاصه آن را با تمام شرائطى كه پذيرش آن را سهل و آسان و مطبوع سازد به دل هاى اين قوم گنهكار مى فرستيم، ولى اين دل هاى بيمار از پذيرش آن، امتناع مى كنند، همانند غذاى سالم و حيات بخشى كه معده ناسالم، آن را باز پس مى گرداند.

توجه داشته باشيد كه «سَلَكْناهُ» از ماده «سلوك» به معنى «عبور از راه» است، از سوئى آمدن و از سوى ديگر خارج شدن.

* * *

لذا، مى فرمايد: «با اين حال اين قوم لجوج به آن ايمان نمى آورند، تا عذاب دردناك را با چشم خود ببينند» (لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الأَلِيمَ).

بعضى از مفسران، احتمال ديگرى در تفسير آيه گفته اند و آن اين كه: منظور از «كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ» اين است كه: ما اين عصبيت و لجاجت و نفوذناپذيرى را در دل هاى مجرمان بر اثر جرم و گناهشان وارد ساختيم.

طبق اين معنى آيه فوق، شبيه آيه خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ: «خداوند بر دل هاى آنها مُهر نهاده» خواهد بود.

ولى، تفسير اول با آيات قبل و بعد هماهنگ تر است، لذا جمع عظيمى از مفسران نيز آن را برگزيده اند.(1)

* * *

آرى، آنها ايمان نمى آورند «تا عذاب الهى ناگهانى و به طور غافلگيرانه و در حالى كه آنها توجه ندارند دامانشان را فرو گيرد» (فَيَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ).(2)

بدون شك منظور از اين عذاب الهى كه آنها را ناگهانى فرو مى گيرد، عذاب هاى دنيا و بلاهاى نابود كننده و مجازات «استيصال» است.

* * *

لذا به دنبال آن، مى فرمايد: در اين حال آنها به خود مى آيند و از گذشته ننگين خود پشيمان، و از آينده وحشتناك خويش سخت نگران مى شوند و «مى گويند: آيا به ما مهلت داده مى شود» تا ايمان بياوريم و گذشته خراب خود را آباد سازيم؟! (فَيَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ).

* * *


1 ـ در چند آيه فوق، پنج ضمير مفرد در جمله هاى «نَزَّلْناهُ» ـ «قَرَأَه» ـ «ما كانُوا بِهِ» ـ «سَلَكْناهُ» ـ «لا يُؤْمِنُونَ بِهِ» وارد شده كه طبق تفسير اول، همه آنها به قرآن باز مى گردد، اما مطابق تفسير دوم، بعضى به قرآن، و بعضى به تعصب و لجاجت و حالت نفوذ ناپذيرى باز مى گردد، و اين بدون وجود قرينه مشكل است.

2 ـ بايد توجه داشت كه جمله «فَيَأْتِيَهُمْ» منصوب است و معطوف بر جمله «حَتّى يَرَوُا» مى باشد، و معنى آن را در همين رابطه بايد بيان كرد.

 

نكته ها:

1 ـ تعصبات شديد نژادى و قبيلگى

بدون شك، انسان به هر سرزمين يا قبيله و نژادى تعلق داشته باشد، نسبت به آن عشق مىورزد، و اين پيوند علاقه او با سرزمين، قوم و نژادش نه تنها عيب نيست، كه عامل سازنده اى براى همكارى هاى اجتماعى او است، ولى اين امر، حساب و اندازه دارد، اگر از حدّ بگذرد، به صورت مخرب و گاه فاجعه آفرين درخواهد آمد، و منظور از تعصب نژادى و قبيلگى كه مورد نكوهش قرار مى گيرد همين «افراط» است.

«تعصب» و «عصبيت» در اصل، از ماده «عصب» به معنى پى هائى است كه مفاصل را به هم ارتباط مى دهد، سپس هر گونه ارتباط و به هم پيوستگى را تعصب و عصبيت ناميده اند، اما معمولاً اين لفظ در مفهوم افراطى و مذموم آن به كار مى رود.

دفاع افراطى از قوم و قبيله و نژاد و وطن، سرچشمه بسيارى از جنگ ها در طول تاريخ بوده است، و عاملى براى انتقال خرافات و زشتى ها ـ تحت عنوان آداب و سنن، قبيله و نژاد ـ به اقوام ديگر شده است.

اين، دفاع و طرفدارى افراطى گاه به جائى مى رسد كه بدترين افراد قبيله در نظر او زيبا، و بهترين افراد قبيله ديگر در نظر او زشت و شوم است، و همچنين آداب و سنت هاى زشت و زيبا.

و به تعبير ديگر، تعصب نژادى پرده اى است از خود خواهى و جهل كه بر روى افكار، درك و عقل انسان قرار مى گيرد، و قضاوت صحيح را از كار مى اندازد.

اين حالت عصبيت، در ميان بعضى اقوام صورت حادترى دارد، از جمله گروهى از عرب، كه به تعصب، معروف و مشهورند و در آيات فوق خوانديم، تعصب عربى جاهلى تا آن حدّ بود كه، اگر قرآن بر غير عرب نازل مى شد هرگز به آن ايمان نمى آوردند.

در روايات اسلامى نيز از موضوع تعصب، به عنوان يك اخلاق مذموم، شديداً نكوهش شده است، تا آنجا كه در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: مَنْ كَانَ فِي قَلْبِهِ حَبَّةٌ مِنْ خَرْدَل مِنْ عَصَبِيَّة بَعَثَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَعَ أَعْرَابِ الْجَاهِلِيَّةِ:

«كسى كه در قلبش به اندازه دانه خردلى عصبيت باشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور مى كند».(1)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ تَعَصَّبَ أَوْ تُعُصِّبَ لَهُ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَةَ الإِيمَانِ مِنْ عُنُقِهِ: «كسى كه تعصب به خرج دهد يا براى او تعصب داشته باشند، پيوند ايمان را از گردن خويش برداشته است».(2)

از روايات اسلامى نيز استفاده مى شود كه: ابليس نخستين كسى بود كه تعصب به خرج داد.

على(عليه السلام) ـ چنان كه در «نهج البلاغه» آمده ـ بحث گويا، رسا و كوبنده اى در خطبه «قاصعه» در زمينه تعصب بيان فرموده است كه گوشه اى از آن را ذيلاً ملاحظه مى كنيد.

أَمَّا إِبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلَى آدَمَ لاِ َصْلِهِ وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أَنَا نَارِيٌّ وَ أَنْتَ طِينِيٌّ: «ابليس در برابر آدم به خاطر اصل و اساس خويش تعصب ورزيد، و آدم را مورد طعن قرار داد، و گفت: من از آتشم تو از خاك»!

سپس اضافه مى فرمايد: فَإِنْ كَانَ لا بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ وَ مَحَامِدِ الأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الأُمُورِ: «اگر قرار هست تعصبى داشته باشيد، اين تعصب شما به خاطر اخلاق پسنديده، افعال نيك و كارهاى خوب باشد».(3)

ضمناً، از اين حديث به خوبى روشن مى شود كه: ايستادگى سرسختانه براى طرفدارى از يك واقعيت مطلوب، نه تنها تعصب مذموم نيست، بلكه مى تواند خلاء روحى انسان را در پيوندهاى نادرست جاهلى پر كند.

لذا، در حديثى از امام على بن الحسين(عليه السلام) مى خوانيم: از آن حضرت درباره «تعصب» سؤال كردند فرمود: الْعَصَبِيَّةُ الَّتِي يَأْثَمُ عَلَيْهَا صَاحِبُهَا أَنْ يَرَى الرَّجُلُ شِرَارَ قَوْمِهِ خَيْراً مِنْ خِيَارِ قَوْم آخَرِينَ، وَ لَيْسَ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُحِبُّ الرَّجُلُ قَوْمَهُ، وَ لَكِنْ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُعِينَ قَوْمَهُ عَلَى الظُّلْمِ:

«تعصبى كه انسان به خاطر آن گناهكار مى شود اين است كه: اشرار قومش را بهتر از نيكان قوم ديگر بداند، اما اين كه انسان، قوم و قبيله خويش را دوست دارد عصبيت نيست، عصبيت آن است كه انسان قوم و قبيله خود را در ستمگرى يارى دهد».(4)

تعبير ديگرى كه از عصبيت در آيات و روايات آمده، «حميت» يا «حميت جاهليت» است.

گرچه سخن در اين زمينه بسيار است گفتار خود را با دو حديث پايان مى دهيم.

امير مؤمنان على(عليه السلام) فرمود: اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يُعَذِّبُ سِتَّةً بِسِتٍّ: العَرَبُ بِالْعَصَبِيَّةِ، وَ الدَّهاقِنَةُ بِالْكِبْرِ، وَ الأُمَراءُ بِالْجَوْرِ، وَ الْفُقَهاءُ بِالْحَسَدِ، وَ التُّجّارُ بِالْخِيانَةِ، وَ أَهْلُ الرُّسْتاقَ بِالْجَهْلِ:

«خداوند شش گروه را به خاطر شش صفت عذاب مى كند، «عرب» را به خاطر تعصبش، «كدخدايان» (و صاحبان زمين و ثروت) را به خاطر كبرشان، «زمامداران» را به خاطر ستمشان، «فقهاء» را به خاطر حسدشان، «تجّار» را به خاطر خيانتشان، و «روستائيان» را به خاطر جهل».(5)

«پيامبر(صلى الله عليه وآله) همه روز از شش چيز به خدا پناه مى برد: از شك، شرك، حميت (تعصب)، غضب، ظلم و حسد» (كانَ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَتَعَوَّذُ فِى كُلِّ يَوْم مِنْ سِتٍّ مِنَ الشَّكِّ وَ الشِّرْكِ وَ الْحَمِيَّةِ وَ الْغَضَبِ وَ الْبَغْىِ وَ الْحَسَدِ).(6)

* * *


1 و 2 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب العصبية، صفحه 232، احاديث 1 و 3 (صفحات 307 و 308، چاپ دار الكتب الاسلاميّة).

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 192 (خطبه قاصعه).

4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب العصبية، صفحه 233.

5 و 6 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 289.

2 ـ تقاضاى بازگشت به دنيا

از لحظه مرگ، آه و حسرت افراد مجرم شروع مى شود، و آرزوى بازگشت در روح او شعلهور مى گردد، آه و فريادهاى بى فايده و دعاهاى نامستجاب در اين زمينه سرمى دهند.

در آيات قرآن، نمونه هاى زيادى از آن به چشم مى خورد كه ساده ترين آن را در آيات مورد بحث خوانديم: هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ: «آيا به ما مهلتى داده خواهد شد»؟!

در سوره «انعام» آيه 27 مى خوانيم: يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لاْ نُكَذِّبُ بِآياتِ رَبِّنا: «اى كاش! ما بازمى گشتيم و آيات پروردگارمان را تكذيب نمى كرديم».

و در سوره «احزاب» آيه 66 آمده است: يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ: «اى كاش! ما خدا و پيامبرش را اطاعت كرده بوديم».

در سوره «مؤمنون» آيات 99 و 100 آمده است: حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ:

«وضع مجرمان همچنان ادامه دارد، تا زمانى كه مرگ به سراغ يكى از آنان بيايد، مى گويد: پروردگارا مرا بازگردانيد * تا گذشته تاريكم را جبران كنم و عمل صالحى را انجام دهم»!.

اين وضع همچنان ادامه دارد، حتى هنگامى كه گنهكاران در كنار آتش دوزخ قرار مى گيرند، باز اين سخن را تكرار مى كنند، چنان كه در سوره «انعام» آيه 27 مى خوانيم: وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ: «اگر مجرمان را هنگامى كه در كنار آتش قرار گرفته اند ببينى كه مى گويند: اى كاش! ما بازمى گشتيم و آيات پروردگارمان را تكذيب نمى كرديم، و از مؤمنان بوديم»!.

ولى بديهى است اين بازگشت در سنت الهى امكان پذير نيست، اگر ميوه نارسى كه از درخت جدا شده به درخت بازگردد، و جنينى كه ناقص متولد شده به رحم مادر بپيوندد، چنين بازگشتى امكان پذير است.

بنابراين، تنها راه معقول پيشگيرى از اين تأسف ها با انجام اعمال صالح و توبه از گناه به هنگامى كه فرصت در دست است مى باشد، و گرنه بقيه بيهوده است.

* * *

3 ـ برترى عجم

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) كه در تفسير «على بن ابراهيم» ذيل آيات مورد بحث آمده، مى خوانيم: لَوْ نَزَّلْنَا الْقُرْآنُ عَلَى الْعَجَمِ ما آمَنَتْ بِهِ الْعَرَبُ، وَ قَدْ نُزِّلَ عَلَى الْعَرَبِ فَآمَنَتْ بِهِ الْعَجَمُ، فَهذِهِ فَضِيْلَةُ الْعَجَمِ:

«اگر قرآن بر عجم نازل شده بود، عرب به آن ايمان نمى آورد، ولى قرآن بر عرب نازل شد و عجم به آن ايمان آورد و اين فضيلتى است براى عجم».(1)

در اين زمينه در جلد چهارم تفسير «نمونه»، صفحه 418، ذيل آيه 54 سوره «مائده» نيز اشاراتى آمده است.

* * *

204أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ

205أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ

206ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ

207ما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ

208وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة إِلاّ لَها مُنْذِرُونَ

209ذِكْرى وَ ما كُنّا ظالِمِينَ

210وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ

211وَ ما يَنْبَغِي لَهُمْ وَ ما يَسْتَطِيعُونَ

212إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ

 

ترجمه:

204 ـ آيا براى عذاب ما عجله مى كنند؟!

205 ـ به ما خبر ده، اگر (باز هم) ساليانى آنها را از اين زندگى بهره مند سازيم.

206 ـ سپس عذابى كه به آنها وعده داده شده به سراغشان بيايد.

207 ـ اين تمتع و بهره گيرى از دنيا براى آنها سودى نخواهد داشت!

208 ـ ما هيچ شهر و ديارى را هلاك نكرديم مگر اين كه انذار كنندگانى داشتند.

209 ـ تا متذكر شوند; و ما هرگز ستمكار نبوديم! (كه بدون اتمام حجت مجازات كنيم).

210 ـ شياطين و جنّيان (هرگز) اين آيات را نازل نكردند!

211 ـ و براى آنها سزاوار نيست; و قدرت ندارند!

212 ـ آنها از استراق سمع (و شنيدن اخبار آسمان ها) بركنارند!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 65.

 

تفسير:

تهمتى ديگر بر قرآن

از آنجا كه آيات گذشته با اين جمله ختم شد كه مجرمان و گنهكاران، بعد از مشاهده عذاب الهى، و هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند، تقاضاى مهلت و بازگشت براى جبران مى كنند، آيات مورد بحث از دو راه به آنها پاسخ مى گويد:

نخست، اين كه: «آيا آنها براى عذاب ما عجله مى كنند» (أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ).

اشاره به اين كه: شما بارها با سخريه و استهزاء، از پيامبرتان مى خواستيد هر چه زودتر عذابى را كه وعده مى داد، بياورد، اما هنگامى كه در چنگال آن، گرفتار مى شويد، تقاضاى مهلت مى كنيد، تا گذشته را جبران نمائيد، يك روز همه اينها را شوخى مى پنداشتيد، اما روز ديگر مى بينيد جدى تر از جدى است.

به هر حال، سنت پروردگار اين است: تا اتمام حجت نكند و مهلت كافى ندهد، هيچ قومى را گرفتار عذاب نخواهد كرد، اما به هنگامى كه گفتنى ها گفته شد، و به مقدار لازم فرصت يافتند و به راه نيامدند، آن گاه مجازاتى دارد كه راه بازگشت در آن نيست.

* * *

ديگر اين كه: «اگر ما ساليان ديگرى آنها را از اين زندگى دنيا بهره مند سازيم»... (أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ).

* * *

«سپس عذابى را كه به آنها وعده داده مى شد، دامانشان را فرا گيرد»... (ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ).

* * *

«اين تمتع و بهره گيرى از دنيا براى آنها سودى نخواهد داشت» (ما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ).

به فرض كه به آنها مهلت جديدى داده شود ـ كه بعد از اتمام حجت، داده نخواهد شد ـ و به فرض كه ساليان ديگرى در اين جهان بمانند و غرق غرور و غفلت گردند، آيا كارى جز تمتع و بهره گيرى بيشتر از مواهب مادى خواهند داشت؟ آيا آنها به جبران گذشته خواهند پرداخت؟

مسلماً نه، آيا اينها مى توانند به هنگام نزول مجدد عذاب، گرهى از كار آنها بگشايند و يا تغييرى در سرنوشت آنها ايجاد كنند؟

اين احتمال نيز در تفسير آيات فوق وجود دارد، كه آنها تقاضاى مهلت براى بازگشت به سوى حق و جبران گذشته نمى كنند، بلكه، براى بهره گيرى بيشتر و تمتع فزون تر از نعمت هاى ناپايدار اين جهان است، ولى اين تمتع سودى براى آنها نخواهد داشت و دير يا زود بايد از اين سراى ناپايدار به سراى جاويدان بشتابند و با نتائج اعمالشان روبرو شوند.

* * *

در اينجا سؤال يا سؤال هائى پيش مى آيد كه: آيات بعد، به پاسخ آن مى پردازد و آن اين كه: اصولاً با توجه به علم خداوند به آينده هر قوم و گروه، چه نيازى به مهلت است؟

به علاوه، با اين كه امت هاى گذشته پى در پى به تكذيب انبياء برخاستند، و

به مقتضاى: «ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِيْنَ» كه در پايان داستان بسيارى از آنها تكرار شده، اكثريت آنها ايمان نياوردند، باز چرا پيامبران پشت سر هم مى آيند و انذار و تبليغ مى كنند؟

قرآن، در پاسخ مى گويد: اين سنت ما است «ما هيچ شهر و ديارى را هلاك نكرديم مگر اين كه انذار كنندگانى براى آنها بود» و پيامبرانى به اتمام حجت و موعظه و اندرز كافى برخاستند (وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة إِلاّ لَها مُنْذِرُونَ).

* * *

«تا متذكر شوند» بيدار گردند، و امكان براى بازگشت داشته باشند (ذِكْرى).(1)

و اگر، بدون اتمام حجت وسيله بيم دهندگان الهى، و بيدار باش رسولان پروردگار، آنها را مجازات مى كرديم، ظلم بود، در حالى كه «ما هرگز ستمگر نبوديم و اصلاً ظلم و ستم شايسته ما نيست» (وَ ما كُنّا ظالِمِينَ).

اين ظلم است كه گروهى غير ظالم را هلاك كنيم، و يا ظالمان را بدون اتمام حجت كافى.

آنچه در اين آيات آمده است، در حقيقت بيان همان قاعده عقلى معروف يعنى «قاعده قبح عقاب بلا بيان» است، و شبيه آن در آيه 15 سوره «اسراء» نيز آمده است: وَ ما كُنّا مُعَذِّبِينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً: «ما هرگز جمعيتى را عذاب نمى كنيم تا رسولى در ميان آنها برانگيزيم و حقايق را بازگو كنيم».

آرى، مجازات بدون بيان كافى، قبيح است و ظلم، و خداوند حكيم و عادل هرگز چنين نمى كند، و اين همان است كه در «علم اصول» از آن تعبير به «اصل برائت» مى كنند.

يعنى هر حكمى كه دليل كافى بر ثبوت آن نباشد، به وسيله اين اصل، نفى مى شود.(2)

* * *

پس از آن به پاسخ يكى ديگر از بهانه ها، يا تهمت هاى نارواى دشمنان قرآن مى پردازد كه مى گفتند: محمّد(صلى الله عليه وآله) با فردى از جنّ! مربوط است، و او اين آيات را تعليمش مى دهد! در حالى كه قرآن تأكيد مى كند، اين آيات «تنزيل رب العالمين» است.

در اينجا اضافه مى كند: «شياطين و جنيان اين آيات را نازل نكردند» (وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ).

* * *

سپس، به بيان پاسخ اين تهمت واهى دشمنان پرداخته، مى گويد: «براى جنّيان و شياطين، هرگز سزاوار نيست كه چنين كتابى را نازل كنند» (وَ ما يَنْبَغِي لَهُمْ).

يعنى، محتواى اين كتاب بزرگ كه در مسير حق، دعوت به پاكى، عدالت، تقوا و نفى هر گونه شرك است به خوبى نشان مى دهد كه: با افكار شيطانى و القائات شياطين هيچگونه شباهت ندارد، و شياطين جز شرّ و فساد كارى ندارند، و اين كتاب خير و صلاح است، بنابراين بررسى محتواى آن به تنهائى بيانگر اصالت آن است به علاوه «آنها توانائى بر چنين كارى ندارند» (وَ ما يَسْتَطِيعُونَ).

اگر آنها چنين قدرتى مى داشتند، بايد ساير كسانى كه در محيط نزول قرآن همانند «كاهنان» با شياطين مربوط بودند (يا لااقل مشركان ارتباطشان را مسلّم مى دانستند) بتوانند، همانند آن را بياورند، با اين كه همگى عاجز ماندند و با عجزشان ثابت كردند كه: اين آيات مافوق توان آنها است.

* * *

به علاوه «كاهنان» خود معترف بودند كه بعد از تولد پيامبر(صلى الله عليه وآله)، رابطه شياطينى كه با آنها در ارتباط بودند، از اخبار آسمان ها قطع شد «و آنها از شنيدن (اخبار آسمان) معزول و بركنارند» (إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ).

از ساير آيات قرآن برمى آيد، شياطين قبلاً به آسمان ها مى رفتند و استراق سمع مى كردند، و مطالبى را كه در ميان فرشتگان منعكس بود، احياناً به دوستان خود منتقل مى ساختند، اما با تولد و ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) استراق سمع به كلى قطع شد، و آن ارتباط خبرى از ميان رفت، اين مطلب را خود مشركان نيز مى دانستند، و به فرض كه مشركان هم نمى دانستند، قرآن از آن خبر مى داد.(3)

به همين دليل، قرآن در آيات فوق، به عنوان يك دليل روى آن تكيه كرده است.

و به اين ترتيب، از سه طريق به اين اتهام پاسخ گفته شده است:

عدم تناسب محتواى قرآن با القائات شيطانى، عدم قدرت شياطين بر چنين كار، و ممنوع بودن شياطين از استراق سمع!

* * *

 

213فَلا تَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ

214وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ

215وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

216فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِيءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ

217وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ

218الَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ

219وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ

220إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

 

ترجمه:

213 ـ (اى پيامبر!) هيچ معبودى را با خداوند مخوان، كه از معذّبين خواهى بود!

214 ـ و خويشاوندان نزديكت را انذار كن!

215 ـ و بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مى كنند بگستر!

216 ـ اگر تو را نافرمانى كنند بگو: «من از آنچه شما انجام مى دهيد بيزارم»!

217 ـ و بر خداوند توانا و مهربان توكل كن!

218 ـ همان كسى كه تو را به هنگامى كه (براى عبادت) برمى خيزى مى بيند.

219 ـ و (نيز) حركت تو را در ميان سجده كنندگان!

220 ـ اوست خداى شنوا و دانا.


1 ـ در اين كه «ذِكْرى» در اينجا چه محلى از اعراب دارد، مفسران، چهار احتمال داده اند:

نخست اين كه «مفعول لاجله» براى «مُنْذَرُون» باشد (تفسير بالا نيز بر همين اساس است).

ديگر اين كه: «مفول مطلق» براى «مُنْذَرُون» باشد، زيرا انذار با تذكره قريب المعنى است.

سوم اين كه: «حال» براى ضمير در «مُنْذَرُون» باشد.

و چهارم: «خبر» مبتداى محذوفى (هذِهِ ذِكْرى).

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 12 تفسير «نمونه»، صفحه 57، ذيل آيه 15 سوره «اسراء» مراجعه فرمائيد.

3 ـ براى توضيح بيشتر در مورد ممنوع شدن شياطين از «استراق سمع» به جلد اول «سيره ابن هشام»، صفحه 217 به بعد مراجعه فرمائيد.

ما شرح اين موضوع را از نظر تفسيرى و معنى رانده شدن شياطين به وسيله «شهاب ثاقب» از «استراق سمع در آسمان ها» در جلد 11 تفسير «نمونه»، صفحه 42 به بعد بيان كرده ايم.

 تفسير:

اقوام نزديكت را به اسلام دعوت كن

در تعقيب بحث هائى كه در آيات گذشته در زمينه موضع گيرى هاى مشركان در برابر اسلام و قرآن آمد، خداوند در آيات مورد بحث، برنامه و خط مشى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را در ضمن بيان پنج دستور، در مقابل آنان مشخص مى كند.

قبل از هر چيز، شخص پيامبر را دعوت به اعتقاد هر چه راسخ تر به توحيد مى كند، توحيدى كه ريشه و اساس همه دعوت پيامبران را تشكيل مى دهد، مى گويد: «هيچ معبود ديگرى را با خداوند مخوان كه مجازات خواهى شد»! (فَلا تَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ).

با اين كه: مسلماً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) منادى توحيد بود، و هرگز انحراف از اين اصل درباره او متصور نبود، ولى اهميت اين مسأله به قدرى است كه قبل از هر چيز شخص او را در اين زمينه مخاطب مى سازد، تا ديگران حساب خويش را برسند.

به علاوه، ساختن ديگران بايد از طريق خودسازى شروع شود.

* * *

پس از آن به مرحله اى فراتر از آن پرداخته چنين دستور مى دهد: «خويشاوندان نزديكت را انذار كن، و از شرك و مخالفت فرمان پروردگار بترسان» (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ).(1)

بدون شك براى دست زدن به يك برنامه انقلابى گسترده، بايد از حلقه هاى كوچكتر و فشرده تر شروع كرد، و چه بهتر اين كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) نخستين دعوت خود را از بستگانش شروع كند كه: هم سوابق پاكى او را بهتر از همه مى شناسند و هم پيوند محبت خويشاوندى نزديك ايجاب مى كند كه به سخنانش بيش از ديگران گوش فرا دهند، و از حسادت ها و كينه توزى ها و انتخاب موضع خصمانه، دورترند.

به علاوه اين امر نشان مى دهد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچگونه مداهنه و سازشكارى با هيچ كس ندارد، حتى بستگان مشرك خود را از دعوت به سوى توحيد و حق و عدالت استثنا نمى كند.

به هنگامى كه اين آيه نازل شد، پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) براى اجراى اين فرمان برنامه اى ترتيب داد كه شرح آن را در نكات همين آيات به خواست خدا مى خوانيد.

* * *

در مرحله سوم، دايره وسيع ترى مورد توجه قرار گرفته، مى فرمايد: «با محبت و تواضع از مؤمنانى كه از تو پيروى تو مى كنند استقبال كن، و بال و پر خود را براى آنها بگستر» (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

اين تعبير زيبا كنايه از تواضع توأم با محبت، مهر و ملاطفت است، همان گونه كه پرندگان، هنگامى كه مى خواهند: به جوجه هاى خود اظهار محبت كنند، بال هاى خود را گسترده، پائين آورده و آنان را زير بال و پر مى گيرند، تا هم در برابر حوادث احتمالى مصون مانند و هم از تشتت و پراكندگى حفظ شوند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز مأمور است مؤمنان راستين را زير بال و پر خود بگيرد.

اين تعبير پر معنى، نكات مختلفى را در مورد محبت با مؤمنان بيان مى كند كه با كمى دقت روشن مى شود.

ضمناً، ذكر اين جمله بعد از مسأله انذار و بيم دادن، بيانگر اين واقعيت است كه اگر يك جا به خاطر مسائل تربيتى، تكيه بر خشونت و بيم شده است، بلافاصله تكيه بر محبت و مهر و عاطفه مى شود تا از اين دو، معجون مناسبى فراهم گردد.

* * *

سپس به چهارمين دستور، پرداخته مى گويد: «اگر آنان دعوت تو را نپذيرفتند و به مخالفت برخاستند، نگران نباش ولى به آنها بگو: من از كار شما بيزارم» و به اين ترتيب موضع خويش را در برابر آنان آشكار كن (فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِيءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ).

ظاهر اين است كه: ضمير در جمله «عَصَوْكَ» به بستگان نزديك پيامبر(صلى الله عليه وآله)باز مى گردد، يعنى اگر پس از دعوت آنان به سوى حق، در برابر تو تسليم نشدند، و به شرك و مخالفت ادامه دادند، موضع خود را در مقابل آنان مشخص كن، اين پيش بينى قرآن، چنان كه در بحث نكات خواهد آمد، به وقوع پيوست و همه آنان، جز على(عليه السلام) از قبول دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) خوددارى كردند.

بعضى به سكوت برگزار كردند و بعضى از طريق سخريه و استهزاء مخالفت خود را آشكار ساختند.

* * *

سرانجام در پنجمين دستور، براى تكميل برنامه هاى گذشته، به پيامبر(صلى الله عليه وآله)چنين مى گويد: «و بر خداوند عزيز و رحيم توكل نما» (وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ).

اين مخالفت ها هرگز تو را دلسرد نكند و كمى دوستان و پيروان، در عزم آهنين تو اثر نگذارد، تو تنها نيستى، تكيه گاهت خداوندى است شكست ناپذير و بسيار رحيم و مهربان.

همان خداوندى كه توصيف او را به عزيز و رحيم در پايان سرگذشت انبياى پيشين شنيدى.

همان خداوندى كه با قدرتش، ظلم فرعونيان، غرور نمروديان، خودخواهى و كبر قوم نوح، دنياپرستى قوم عاد و هوسبازى قوم لوط را در هم شكست، و اين انبياى بزرگ و مؤمنانى را كه در اقليت قرار گرفته بودند، رهائى بخشيد و مشمول رحمتش ساخت.

* * *

«همان خدائى كه تو را به هنگامى كه برمى خيزى مى بيند» (الَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ).

* * *

«و حركت تو را در ميان سجده كنندگان مشاهده مى كند» (وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ).

* * *

آرى «او است خداى شنوا و دانا» (إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ).

و به اين ترتيب، بعد از توصيف خداوند به عزيز و رحيم، سه وصف ديگر كه هر يك از ديگرى دلگرم كننده تر، و اميدبخش تر است در اين آيات آمده است.

خدائى كه زحمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مى بيند، و از قيام و سجده و حركت و سكون او با خبر است.

خدائى كه صداى او را مى شنود.

و خدائى كه از خواسته ها و نيازهاى او آگاه است.

آرى، بر چنين خدائى بايد تكيه كنى و زمام كار خويش را به او بسپارى.

* * *


1 ـ «عشيره» در اصل از ماده «عشرة» (عدد ده) گرفته شده و از آنجا كه عدد ده در حدّ خود، يك عدد كامل محسوب مى شود، به جمعيت بستگان نزديك كه انسان به وسيله آنها جمع كاملى را تشكيل مى دهد «عشيرة» گفته اند.

ماده «معاشرت» نيز ممكن است از همين معنى گرفته شده باشد; چرا كه انسان ها را به صورت مجموعه كاملى در مى آورد.

 

نكته ها:

1 ـ تفسير «تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ»

در اين كه: منظور از دو جمله «الَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ» چيست؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى بيان كرده اند.

ظاهر آيه همان است كه در بالا گفتيم: خداوند هنگامى كه تو قيام مى كنى مى بيند و گردش و حركتت را در ميان سجده كنندگان مشاهده مى كند.

اين قيام ممكن است قيام براى نماز باشد، يا قيام از خواب براى عبادت، و يا قيام به معنى «نماز فرادى» در برابر «تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ» كه اشاره به نماز جماعت است، و يا همه اينها.

«تَقَلُّب» به معنى گردش و حركت و از حالى به حالى منتقل شدن است، اين تعبير ممكن است اشاره به سجده پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان سجده كنندگان در حال نماز باشد، و يا گردش پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان يارانش كه مشغول عبادت بودند و از حال آنها جستجو مى كرد.

و در مجموع، اشاره به اين است كه هيچ حالى از حالات تو، و هيچ تلاشى از تلاشهايت، چه آنها كه جنبه فردى دارد، و چه آنها كه همراه ساير مؤمنان به صورت جمعى براى سامان بخشيدن به امور بندگان و نشر آئين حق انجام مى گيرد، بر خداوند مخفى نيست (توجه داشته باشيد: فعل هائى كه در آيه آمده مضارع است و معنى حال و آينده را مى رساند).

ولى در اينجا دو تفسير ديگر نيز ذكر شده كه با ظاهر آيه چندان هماهنگ نيست و ممكن است از بطون آيه باشد.

نخست، نگاه هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نمازگزارانى كه پشت سر او قرار مى گرفتند به خاطر اين كه آن حضرت همان گونه كه از پيش رو مى توانست اجسام را ببيند، از پشت سر نيز توانائى ديد اشخاص و موجودات را داشت، چنان كه در حديثى آمده است كه فرمود: لا تَرْفَعُوا قَبْلِى وَ لا تَضَعُوا قَبْلِى، فَاِنِّى أَراكُمْ مِنْ خَلْفِى كَما أَراكُمْ مِنْ أَمامِى!:

«پيش از من سر از سجده برنداريد، و قبل از من به سجده نرويد كه من شما را از پشت سر مى بينم همان گونه كه از پيش رو مى بينم، سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله) آيه فوق را به عنوان شاهد سخن تلاوت فرمود».(1)

ديگر اين كه: منظور، نقل و انتقال رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در صلب پيامبران از آدم تا «عبداللّه» همه تحت نظر لطف پروردگار صورت گرفته، يعنى هنگامى كه نطفه پاك تو از پيامبر موحد و ساجدى به پيامبر ديگرى منتقل مى شد، خدا از همه آگاه بود.

در تفسير «على بن ابراهيم» از امام باقر(عليه السلام) در تفسير جمله «وَ تَقَلُّبَكَ فِي السّاجِدِينَ» چنين آمده است: فِى أَصْلابِ النَّبِيّيْنَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِمْ: «يعنى در صلب پيامبران كه درود خدا بر آنها باد».(2)

و در تفسير «مجمع البيان» در توضيح همين جمله از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) چنين آمده است: فِى أَصْلابِ النَّبِيّيْنَ نَبِىٌّ بَعْدَ نَبِىّ، حَتّى أَخْرَجَهُ مِنْ صُلْبِ أَبِيْهِ مِنْ نِكاح غَيْرِ سِفاح مِنْ لَدُنْ آدَمَ:

«در صلب پيامبران قرار داشت، پيامبرى بعد از پيامبر ديگر، تا اين كه خداوند او را از صلب پدرش از ازدواجى پاك، و دور از هر گونه ناپاكى از زمان آدم به بعد، بيرون فرستاد».(3)

البته، قطع نظر از آيات فوق و تفسير آن، دلائلى در دست داريم كه نشان مى دهد: پدر و اجداد پيامبران خدا، هرگز مشرك نبودند و در محيطى پاك از آلودگى هاى شرك و بى عفتى تولد يافتند.(4) ولى تفسيرهاى فوق، جزء بطون آيه است.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 207، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 69.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 207، ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 5 تفسير «نمونه» صفحه 305، ذيل آيه 74 سوره «انعام» مراجعه فرمائيد.

2 ـ انذار بستگان نزديك (حديث يوم الدار)

بر اساس آنچه در تواريخ اسلامى آمده، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سال سوم بعثت مأمور ابلاغ اين دعوت شد; زيرا تا آن زمان، دعوت، مخفيانه انجام مى گرفت، و تعداد كمى اسلام را پذيرا شده بودند، اما هنگامى كه آيه: وَ أَنْذِرْ عَشِيْرَتَكَ الأَقْرَبِيْنَ ـ و آيه: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ(1) نازل گرديد، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد، و نخست از خويشاوندان شروع كند.(2)

اما كيفيت اين ابلاغ و انذار، به طور اجمال چنين بوده كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بستگان نزديكش را به خانه «ابوطالب» دعوت كرد، آنها در آن روز، حدود چهل نفر بودند، و از عموهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابوطالب و حمزه و ابولهب حضور داشتند، پس از صرف غذا، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواست وظيفه خود را ابلاغ كند، «ابولهب» با گفته هاى خود زمينه را از ميان برد، لذا فرداى همان روز پيامبر(صلى الله عليه وآله)آنها را دعوت ديگرى به غذا كرد.

بعد از صرف غذا چنين فرمود: «اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، و خداوند به من دستور داده است كه شما را دعوت به اين آئين كنم، كدام يك از شما مرا در اين كار يارى خواهيد كرد، تا برادر من و وصى و جانشين من باشد»؟.

جمعيت، همگى سر باز زدند، جز على(عليه السلام) كه از همه كوچكتر بود، برخاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا! من در اين راه يار و ياور توام، پيامبر (صلى الله عليه وآله)دست بر گردن على(عليه السلام) نهاد و فرمود: اِنَّ هذا أَخِى وَ وَصِيِّى وَ خَلِيْفَتِى فِيْكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيْعُوهُ:

«اين، برادر، وصى و جانشين من در بين شما است، سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد».

جمعيت، از جابر خاستند در حالى كه خنده تمسخرآميزى بر لب داشتند و به «ابوطالب» مى گفتند: به تو دستور مى دهد: گوش به فرمان پسرت باشى، و از وى اطاعت نمائى!

اين حديث را بسيارى از دانشمندان اهل سنت، همچون «ابن ابى جرير»، «ابن ابى حاتم»، «ابن مردويه»، «ابو نعيم»، «بيهقى»، «ثعلبى» و «طبرى» نقل كرده اند.

«ابن اثير» در جلد دوم كتاب «كامل» اين سخن را آورده است، همچنين «ابو الفداء» در جلد اول تاريخش و گروهى ديگر.(3)

اين حديث، نشان مى دهد: تا چه اندازه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن روز تنها بود؟ و چگونه در پاسخ دعوتش جز استهزاء و سخريه، عكس العملى نداشتند، و چگونه على(عليه السلام) از نخستين روزهاى دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه از تنهائى، سخت رنج مى برد در كنار حضرتش ايستاد و مدافع او بود.

در حديث ديگرى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) يك، يك از طوائف قريش را صدا زد، و آنها را از آتش الهى بر حذر داشت.

گاه مى فرمود: يا بَنِى كَعْب أَنْقُذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النّارِ: «اى طائفه «بنى كعب» خود را از آتش رهائى بخشيد».

و گاه همين خطاب را به طائفه «بنى عبد الشمس»، «بنى عبد مناف»، «بنى هاشم» و «بنى عبد المطلب» مى كرد، و مى فرمود: أَنْقُذُوا أَنْفُسَكُمْ مِنَ النّارِ!: «خويشتن را از آتش الهى نجات دهيد» كه من قادر بر دفاع از شما در صورت كفر، نيستم.(4)

* * *

 221هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ

222تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفّاك أَثِيم

223يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ

224وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ

225أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ واد يَهِيمُونَ

226وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ

227إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ

 

ترجمه:

221 ـ آيا به شما خبر دهم كه شياطين بر چه كسى نازل مى شوند؟!

222 ـ آنها بر هر دروغگوى گنهكار نازل مى گردند.

223 ـ آنچه را مى شنوند (به ديگران) القا مى كنند; و بيشترشان دروغگو هستند!

224 ـ (پيامبر اسلام شاعر نيست;) شاعران كسانى هستند كه گمراهان از آنان پيروى مى كنند.

225 ـ آيا نمى بينى آنها در هر وادى سرگردانند؟

226 ـ و سخنانى مى گويند كه (به آنها) عمل نمى كنند؟!

227 ـ مگر كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام مى دهند و خدا را بسيار ياد مى كنند، و به هنگامى كه مورد ستم واقع مى شوند به دفاع از خويشتن (و مؤمنان) برمى خيزند; آنها كه ستم كردند به زودى مى دانند كه بازگشتشان به كجاست!


1 ـ حجر، آيه 94.

2 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 1، صفحه 280.

3 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب «المراجعات»، صفحه 130 به بعد و كتاب «احقاق الحق»، جلد 4، صفحه 62 به بعد مراجعه فرمائيد.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4859، ذيل آيات مورد بحث (با مختصرى تلخيص).

 

تفسير:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) شاعر نيست

آيات فوق كه آخرين آيات سوره «شعراء» است، بار ديگر به بحث آيات قبل پيرامون تهمت دشمنان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره اين كه قرآن القائات شياطين است بازمى گردد، و با بيانى رسا و كوبنده مجدداً به آنها پاسخ مى دهد.

مى گويد: «آيا به شما خبر بدهم شياطين بر چه كسى نازل مى شوند»؟! (هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ).

* * *

«آنها بر هر دروغگوى گنهكار نازل مى گردند»؟ (تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفّاك أَثِيم).(1)

* * *

«شياطين آنچه را مى شنوند توأم با دروغ هاى بسيار به دوستان خود القاء مى كردند، و اكثرشان دروغگو هستند» (يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ).

كوتاه سخن اين كه: القائات شيطانى، نشانه هاى روشنى دارد كه با آن نشانه ها مى توان آن را بازشناخت، شيطان وجودى است ويرانگر و موذى و مخرب و القائات او در مسير فساد و تخريب است و مشتريان او دروغگويان گنهكارند، هيچ يك از اين امور بر قرآن و آورنده آن تطبيق نمى كند، و كمترين شباهتى با آن ندارد.

مردم آن محيط راه و رسم محمّد(صلى الله عليه وآله) را در صدق و امانت و صلاح شناخته بودند، محتواى قرآن نيز چيزى جز دعوت به توحيد و حق و عدالت، و اصلاح در تمام زمينه ها نبوده و نيست، بنابراين شما چگونه آن را متهم به القائات شيطان مى كنيد.

منظور از «أَفّاك أَثِيم» همان كاهنانى بودند كه با شياطين ارتباط داشتند و شياطين، گاه از طريق استراق سمع، سخنان حقى از فرشتگان مى شنيدند، و با اباطيل فراوانى مى آميختند، و به كاهنان منتقل مى ساختند، آنها نيز دروغ هائى بر آن افزوده و به مردم مى گفتند و در كنار يك سخن راست، ده ها دروغ مى بافتند!.

مخصوصاً، بعد از نزول وحى و محروم گشتن شياطين از صعود به آسمان ها و استراق سمع، آنچه را به كاهنان القاء مى كردند، مشتى دروغ و اراجيف بود، با اين حال، چگونه مى شد محتواى قرآن را با آن مقايسه كرد؟، و پيامبر امين راستگو را با مشتى كاهنان كذّاب افّاك، سنجيد؟!

براى جمله «يُلْقُونَ السَّمْعَ» تفسيرهاى گوناگونى كرده اند:

نخست اين كه: ضميرى كه در آن است به شياطين بازمى گردد، و «سمع» به معنى مسموعات است، يعنى شياطين، مسموعات خود را به دوستان خويش القا مى كردند و اكثر آنها كاذبند (و دروغ فراوانى بر آن مى نهند).

ديگر اين كه: ضمير آن، به دروغگويان گنهكارى بازمى گردد كه گوش به سخنان شياطين مى دادند و يا آنچه را از شياطين شنيده بودند به توده مردم القا مى كردند.

ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.(2)

* * *

در چهارمين آيه مورد بحث، به پاسخ يكى ديگر از تهمت هاى كفار به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) يعنى اين كه: او شاعر است، مى پردازد; زيرا همان گونه كه در آيه 5 سوره «انبياء» آمده است، گاه مى گفتند: بَلْ هُوَ شاعِرٌ: «او شاعر است» و حتى گاهى «شاعر مجنونش» مى خواندند، چنان كه در آيه 36 سوره «صافات» آمده: وَ يَقُولُونَ أَ إِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِر مَجْنُون: «آنها مى گويند: آيا ما خدايان خود را به خاطر شاعر ديوانه اى رها كنيم»؟!

قرآن در آيه مورد بحث، با بيانى بسيار منطقى مى گويد: خط مشى پيامبر از خط شعرا جدا است، شعرا در عالم خيال و پندار حركت مى كنند و او در عالمى مملوّ از واقع بينى براى نظام بخشيدن به جهان انسانى.

شعراء غالباً طالب عيش و نوشند، و در بند زلف و خال يار (مخصوصاً شاعرانى كه در آن عصر و در محيط حجاز مى زيستند، چنان كه از نمونه اشعارشان پيدا است).

به همين دليل «شعرا كسانى هستند كه گمراهان از آنها پيروى مى كنند» (وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ).

* * *

پس از آن به دنبال آن اين جمله را اضافه مى كند: «آيا نديدى كه آنها در هر وادى سرگردانند»؟! (أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ واد يَهِيمُونَ).(3)

آنها غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويشند، حتى هنگامى كه قافيه ها آنها را به اين سمت و آن سمت بكشاند، در هر وادى سرگردان مى شوند.

آنها غالباً در بند منطق و استدلال نيستند، و اشعارشان از هيجاناتشان تراوش مى كند، و اين هيجانات و جهش هاى خيالى هر زمان، آنان را به وادى ديگرى سوق مى دهد.

هنگامى كه از كسى راضى و خشنود شوند او را با مدائح خود به اوج آسمان ها مى برند، ـ هر چند مستحق قعر زمين باشد ـ و از او فرشته زيبائى مى سازند ـ هر چند شيطان لعينى باشد! ـ

و هنگامى كه از كسى برنجند چنان به هجو او مى پردازند كه گوئى مى خواهند به اسفل السافلينش بكشانند، هر چند موجودى آسمانى و پاك باشد.

آيا محتواى حساب شده قرآن با زمينه هاى فكرى شاعران، مخصوصاً با شاعران آن محيط كه كارى جز وصف شراب و جمال معشوق و خط يار و مدح قبيله هاى مورد نظر و ذم و هجو دشمنان نداشتند، هيچ شباهتى دارد.

* * *

به علاوه شاعران، معمولاً مردان بزمند نه جنگاوران رزم، اهل سخنند نه عمل، لذا در آيه بعد اضافه مى كند: «آيا نمى بينى كه آنها سخنانى مى گويند كه عمل نمى كنند» (وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ).

اما پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سر تا پا عمل است، و حتى دشمنان او وى را به عزم راسخ، استقامت شگفت انگيز و اهميت دادن به جنبه هاى عملى مسائل مى ستايند، شاعر كجا و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كجا؟

از جمع بندى بيانات فوق چنين استفاده مى شود كه: قرآن سه نشانه براى اين گروه از شعراء بيان كرده است:

نخست اين كه: پيروان آنها گروه گمراهانند، و با الگوهاى پندارى و خيالى از واقعيت ها مى گريزند.

ديگر آن كه: آنها مردمى بى هدفند و خط فكرى آنها به زودى دگرگون مى شود، و تحت تأثير هيجان ها به آسانى تغيير مى پذيرند.

سوم اين كه: آنها سخنانى مى گويند كه به آن عمل نمى كنند، حتى در آنجا كه واقعيتى را بيان مى دارند خود مرد عمل نيستند.

اما هيچ يك از اين اوصاف سه گانه، بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تطبيق نمى كند، او درست نقطه مقابل اين حرف ها است.

* * *

ولى از آنجا كه در ميان شاعران، افراد پاك و هدفدارى پيدا مى شوند كه اهل عمل و حقيقتند، و دعوت كننده به راستى و پاكى (هر چند از اين قماش شاعران در آن محيط كمتر يافت مى شد) قرآن، براى اين كه حق اين هنرمندان با ايمان و تلاشگران صادق، ضايع نگردد، با يك استثناء صف آنها را از ديگران جدا كرده، مى گويد: «مگر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند» (إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ).

شاعرانى كه هدف آنها تنها شعر نيست، بلكه در شعر، هدف هاى الهى انسانى مى جويند.

شاعرانى كه غرق در اشعار نمى شوند و غافل از خدا، بلكه «خدا را بسيار ياد مى كنند» و اشعارشان مردم را به ياد خدا وا مى دارد (وَ ذَكَرُوا اللّهَ كَثِيراً).

«و به هنگامى كه مورد ستم قرار مى گيرند، از اين ذوق خويش، براى دفاع از خويشتن و مؤمنان به پا مى خيزند» (وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا).

و اگر به هجو و ذم گروهى با اشعارشان مى پردازند، به خاطر آن است كه از حق در برابر حمله و هجوم شعرى آنان، دفاع مى كنند.

و به اين ترتيب، چهار صفت براى اين شاعران با هدف بيان كرده: «ايمان»، «عمل صالح»، «بسيار به ياد خدا بودن» و «در برابر ستم ها به پا خواستن و از نيروى شعر براى دفع آن كمك گرفتن».

و از آنجا كه بيشتر آيات اين سوره، دلدارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك آن روز در برابر انبوه دشمنان است.

و نيز از آنجا كه بسيارى از آيات اين سوره در مقام دفاع از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر تهمت هاى ناروا نازل شده، سوره را با يك جمله پر معنى تهديد آميز به اين دشمنان لجوج پايان داده، مى گويد: «به زودى آنها كه ستم كردند خواهند دانست كه بازگشتشان به كجا است و سرنوشتشان چگونه است»؟! (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ).

گرچه بعضى از مفسران، خواسته اند اين بازگشت و سرنوشت را منحصراً همان آتش دوزخ، معرفى كنند، ولى هيچگونه دليلى براى محدود ساختن آن نداريم، بلكه، ممكن است شكست هاى پى در پى كه در جنگ هاى بدر و مانند آن دامن آنها را گرفت و ضعف و ذلتى كه سرانجام در اين دنيا نصيبشان شد، علاوه بر شكست آخرت، در مفهوم اين تهديد جمع باشد.

* * *


1 ـ «أَفّاك» از ماده «افك» (بر وزن پلك) به معنى دروغ بزرگ است.

بنابراين، «أَفّاك» به معنى كسى است كه فراوان دروغ هاى بزرگ مى گويد.

«أَثِيم» از ماده «اثم» (بر وزن اسم) در اصل، به معنى كارى است كه انسان را از كسب ثواب تأخير مى اندازد و معمولاً به معنى گناه به كار مى رود، بنابراين «أَثِيم» يعنى گنهكار.

2 ـ زيرا «يُلْقُونَ» از ماده «القاء» در اين موارد به معنى منتقل ساختن اخبار و مطالب است، همان گونه كه در آيه 53 سوره «حج» آمده: «لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» و جمله «أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ» نيز تناسب با كار شياطين دارد، و گر نه آنها كه «افّاك و دروغگو» هستند، همه شان كاذبند، نه اكثرشان (دقت كنيد).

3 ـ «يَهِيمُونَ» از ماده «هيام» (بر وزن قيام) به معنى راه رفتن بدون هدف است!.

 

نكته ها:

1 ـ چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را متهم به شعر مى كردند؟

چنان كه گفتيم، از آيات مختلف قرآن استفاده مى شود: يكى از تهمت هاى رايج كه به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى بستند، شعر و شاعرى بود و آيات فوق نيز پاسخى بود به چنين اتهامى.

آنها به خوبى مى دانستند: قرآن كمترين شباهت به شعر ندارد، نه از نظر ظاهر يعنى نظم و وزن و قافيه شعرى، و نه از نظر محتوا، تشبيهات و تخيلات و تغزلات شاعرانه.

ولى آنها چون جاذبه فوق العاده قرآن را در افكار مردم مى ديدند، و آهنگ دلنشين آن را در درون جان خويش احساس مى كردند، براى پرده افكندن بر اين نور الهى، گاه آن را سحر مى ناميدند; چرا كه نفوذ مرموز در افكار داشت، و گاه شعر مى خواندند; چرا كه دل ها را تكان مى داد و به همراه خود مى برد!.

آنها در حقيقت مى خواستند: مذمت كنند، اما با اين سخن مدح مى كردند و اين گفتارشان سند زنده اى بود بر نفوذ خارق العاده قرآن در افكار و دل ها.

قرآن درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ * لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً:

«ما شعر به او نياموختيم و شعر و شاعرى شايسته او نيست، بلكه اين ذكر و بيدارى است و قرآنى است آشكار * تا افرادى كه روح حيات در كالبدشان است را انذار كند».(1)

* * *


1 ـ يس، آيات 69 و 70.

2 ـ شعر و شاعرى در اسلام

بدون شك ذوق شعر، و هنر شاعرى مانند همه سرمايه هاى وجودى انسان، در صورتى ارزشمند است كه در يك مسير صحيح به كار افتد و از آن بهره گيرى مثبت و سازنده شود، اما اگر به عنوان يك وسيله مخرب، براى ويران كردن بنيان اعتقاد و اخلاق جامعه و تشويق به فساد و بى بند و بارى، مورد استفاده واقع شود، يا انسان ها را به پوچى و بيهودگى و خيال پرورى سوق دهد، و يا تنها يك سرگرمى بى محتوا تلقى گردد، بى ارزش و حتى زيانبار است.

و با اين جمله، پاسخ اين سؤال روشن مى شود كه: بالاخره از آيات فوق چه مى فهميم; شاعر بودن خوبست يا بد؟ زشت است يا زيبا؟ و اسلام با شعر موافق است يا مخالف؟.

پاسخ اين سخن آن است كه: ارزيابى اسلام در اين زمينه روى «هدف ها»، «جهت گيرى ها» و «نتيجه ها» است، به گفته اميرمؤمنان على(عليه السلام) هنگامى كه گروهى از يارانش در يكى از شب هاى ماه مبارك «رمضان» به هنگام افطار، سخن به شعر و شاعران كشيدند، آنها را مخاطب ساخته فرمود:

اِعْلَمُوا أَنَّ مِلاكَ أَمْرِكُمْ الدِّيْنُ، وَ عِصْمَتَكُمْ التَّقْوى، وَ زِيْنَتَكُمْ الأَدَبُ، وَ حُصُونَ أَعْراضِكُمْ الحِلْمُ: «بدانيد ملاك كار شما دين است، و مايه حفظ شما تقوا است، زينت شما ادب و دژهاى محكم آبروى شما، حلم و بردبارى است».(1)

اشاره به اين كه شعر، وسيله اى است و معيار ارزيابى آن هدفى است كه شعر در راه آن به كار گرفته مى شود.

اما متأسفانه در طول تاريخ ادبيات اقوام و ملل جهان، از شعر سوء استفاده فراوان شده است، و اين ذوق لطيف الهى در محيط هاى آلوده آنچنان به ننگ كشيده شده است كه گاه از مؤثرترين عوامل فساد و تخريب بوده است.

مخصوصاً در عصر جاهليت كه دوران انحطاط فكرى و اخلاقى قوم عرب بود، «شعر»، «شراب» و «غارت» همواره در كنار هم قرار داشتند!.

ولى چه كسى مى تواند اين حقيقت را انكار كند كه اشعار سازنده و هدفدار در طول تاريخ، حماسه هاى فراوان آفريده است، و گاه قوم و ملتى را در برابر دشمنان خونخوار و ستمگر آنچنان بسيج كرده كه بى پروا از همه چيز، بر صف دشمن زده و قلب او را شكافته اند.

در دورانى كه شاهد و ناظر بارور شدن انقلاب اسلامى بوديم، با چشم خود ديديم كه: اشعار موزون و شعارهائى كه در قالب شعر ريخته مى شد، چه شور و هيجان و جنبشى مى آفريد، و چگونه خون ها را در رگ ها به جوش مى آورد، و صفوف انسان ها را به خروش وامى داشت؟

و چگونه اين اشعار كوتاه و ساده، اما حماسى و هيجان انگيز لرزه بر اندام دشمن مى انداخت، و پايه هاى كاخشان را متزلزل مى ساخت.(2)

و نيز چه كسى مى تواند انكار كند كه گاه يك شعر اخلاقى آنچنان در اعماق جان انسان نفوذ مى كند كه يك كتاب بزرگ و پر محتوا كار آن را انجام نمى دهد.

آرى، همان گونه كه در حديث معروف از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً، وَ إِنَّ مِنَ الْبَيَانِ لَسِحْراً: «بعضى از اشعار، حكمت است، و پاره اى از سخنان، سحر»!(3) گاهى اشعار غوغا به پا مى كند.

گاه، كلمات موزون شاعرانه، برندگى شمشير، و نفوذ تير را در قلب دشمن دارد، چنان كه در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه در مورد چنين اشعارى فرمود: وَ الَّذِى نَفْسُ مُحَمَّد بِيَدِهِ فَكَأَنَّما تَنْضَهُونَهُمْ بِالْنَّبْلِ!:

«به آن كسى كه جان محمّد(صلى الله عليه وآله) در دست قدرت او است، با اين اشعار، گوئى تيرهائى به سوى آنها پرتاب مى كنيد»!.(4)

اين سخن را آنجا فرمود: كه دشمن با اشعار هجو آميزش، براى تضعيف روحيه مسلمانان تلاش مى كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: در مذمت آنان و تقويت روحيه مؤمنين، شعر بسرايند.

و در مورد يكى از شعراى مدافع اسلام فرمود: أُهْجُهُمْ فَاِنَّ جَبْرَئِيْلَ مَعَكَ!: «آنها را هجو كن كه جبرئيل با تو است».(5)

مخصوصاً هنگامى كه «كعب بن مالك» شاعر با ايمانى كه در تقويت اسلام شعر مى سرود، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيد: يا رسول اللّه درباره شعر، اين آيات مذمت آميز نازل شده، چه كنم؟ فرمود:

اِنَّ الْمُؤْمِنَ يُجاهِدَ بِنَفْسِهِ وَ سَيْفِهِ وَ لِسانِهِ: «مؤمن با جان، شمشير و زبانش در راه خدا جهاد مى كند».(6)

از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نيز توصيف فراوانى درباره اشعار و شعراى با هدف، و دعا در حق آنان، و جايزه فراوان به آنها، رسيده است كه اگر بخواهيم به نقل آنها بپردازيم سخن به درازا مى كشد.

ولى افسوس كه در طول تاريخ، گروهى اين هنر بزرگ و ذوق لطيف ملكوتى را كه از زيباترين مظاهر آفرينش است آلوده كرده اند، و از اوج آسمان به حضيض ماديگرى سقوطش دادند، آن قدر دروغ گفتند كه ضرب المثل معروف: أَحْسَنُهُ أَكْذَبُهُ: «بهترين شعر دروغ ترين آن است» به وجود آمد.

گاه آن را در خدمت ظالمان و جباران درآوردند و به خاطر صله ناچيزى آنچنان تملق و چاپلوسى كردند كه نُه كرسى فلك را انديشه آنان به زير پاى نهاد، «تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند»!.

و گاه در وصف عيش، شراب، رسوائى و ننگ آن قدر پيش رفتند كه قلم از ذكر آن شرم دارد.

گاه آتش جنگ هائى با اشعار خود برافروختند، و انسان ها را براى غارت و كشتار به جان هم انداختند و صفحه زمين را از خون بى گناهان رنگين ساختند.

ولى در مقابل، شعراى با ايمان و پر همتى بودند كه باج به فلك نمى دادند، و اين قريحه ملكوتى را در طريق آزادگى انسان ها، پاكى و تقوا، و مبارزه با دزدان و غارتگران و جباران به كار گرفتند و به اوج افتخار رسيدند.

گاهى در دفاع از حق، اشعارى گفتند كه: با هر بيتى، بيتى در جنّت براى خود خريدند.(7)

و گاه در دوران هاى خفقان بارى كه حكام بيدادگر همچون «بنى اميه» و «بنى عباس»، نفس ها را در سينه ها حبس كرده بودند با گفتن قصيده اى همچون قصيده «مدارس آيات» قلب ها را جلا دادند، و پرده هاى دروغ و تزوير را كنار زدند، گوئى روح القدس اين اشعار را بر زبان آنها جارى مى ساخت.(8)

و گاه براى ايجاد حركت در توده هاى رنجديده كه احساس حقارت مى كردند اشعارى مى سرودند و شور و حماسه و هيجان مى آفريدند.

و قرآن درباره اينها مى گويد: «إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا».

جالب اين كه: اين گروه از شاعران، گاهى چنان آثار جاودانه اى از خود به يادگار گذاشتند كه پيشوايان بزرگ اسلام، طبق بعضى از روايات، مردم را به حفظ اشعار آنها توصيه مى فرمودند، چنان كه درباره اشعار «عبدى» از «امام صادق»(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: يا مَعْشَرَ الشِّيْعَةِ عَلِّمُوا أَوْلادَكُمْ شِعْرَ الْعَبْدِى، فَاِنَّهُ عَلى دِيْنِ اللّهِ:

«اى شيعيان! به فرزندان خود، اشعار عبدى را بياموزيد كه او بر دين خدا است».(9)

اين بحث را با يكى از اشعار معروف «عبدى» كه در زمينه خلافت و جانشينى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سروده پايان مى دهيم:

وَ قالُوا رَسُولُ اللّهُ مَا اخْتارَ بَعْدَهُ *** اِماماً وَ لْكِنّا لاِ َنْفُسِنَا اخْتَرْنا!

أَقَمْنا اِماماً اِنْ أَقامَ عَلَى الْهُدى *** أَطَعْنا، وَ اِنْ ضَلَّ الْهِدايَةَ قَوَّمْنا!

فَقُلْنا اِذاً أَنْتُمْ اِمامُ اِمامِكُمْ *** بِحَمْد مِنَ الرَّحْمنِ تَهْتُمْ وَ لا تُهْنا

وَ لْكِنَّنَا اخْتَرْنَا الَّذِى اخْتارَ رَبُّنا *** لَنا يَوْمُ خُمٍّ مَا اعْتَدَيْنا وَ لا حُلْنا!

وَ نَحْنُ عَلى نُور مِنَ اللّهِ واضِحٌ *** فَيا رَبِّ زِدْنا مِنْكَ نُوراً وَ ثَبِّتْنا!

: «آنها گفتند: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى بعد از خود كسى را به عنوان امام انتخاب نكرده است و ما خود انتخاب مى كنيم.

ما امامى برمى گزينيم اگر بر طريق هدايت بود اطاعتش مى كنيم، و اگر از طريق گمراهى رفت او را صاف مى كنيم! (و يا كنار مى گذاريم).

ما به آنها گفتيم: در اين صورت شما امام امام خود هستيد، شما سرگردان شديد و ما سرگردان نيستيم.

ولى ما همان را برگزيديم كه پروردگار ما براى ما روز غدير خم برگزيده و از آن كمترين انحراف و عدولى نخواهيم داشت.

ما بر نور واضح الهى هستيم، پروردگارا بر نورانيت ما بيفزا و ما را ثابت قدم بدار».(10)

* * *


1 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 20، صفحه 461.

2 ـ مراجعه به روزنامه ايام انقلاب سال 1357 و خواندن شعار و اشعار مردم در آن روز بازگو كننده گفته بالا است.

شعارهائى از قبيل: «مسلمان به پا خيز برادرت كشته شد»، «ما مسلح به اللّه اكبريم ـ بر صف دشمنان حمله مى بريم» يا «خمينى اى امام! ـ اى مجاهد اى مظهر شرف!» يا «كاخت كنم زير و زبر يابن مرجانه» نمونه هائى از آنها است.

3 ـ اين حديث را گروه زيادى از دانشمندان اسلام اعم از شيعه و اهل تسنن در كتاب هاى خود آورده اند (به كتاب «الغدير»، جلد 2، صفحه 9، مراجعه فرمائيد).

4 ـ «مسند احمد»، جلد 3، صفحه 460.

5 ـ «مسند احمد»، جلد 4، صفحه 299.

6 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4869.

7 ـ از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: مَنْ قالَ فِيْنا بَيْتَ شِعْر بَنَى اللّهُ لَهُ بَيْتا فِى الْجَنَّةِ:

«هر كس درباره ما بيت شعرى بگويد، خدا خانه اى در بهشت براى او بنا مى كند» (الغدير، جلد 2، صفحه 3).

8 ـ در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «ما قال فِيْنا بَيْتَ شِعْر حَتّى يُؤَيَّدَ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (عيون اخبار الرضا).

9 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 71.

10 ـ «الكنى و الالقاب»، جلد 2، صفحه 455.

3 ـ ذكر خدا

در آيات فوق، خوانديم كه يكى از ويژگى هاى شاعران با هدف اين است كه خدا را بسيار ياد مى كنند.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه: مراد از «ذكر كثير» تسبيح فاطمه زهرا(عليها السلام) است (كه مشتمل بر تكبير و حمد و تسبيح است).

و در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم كه: يكى از سخت ترين و مهمترين امورى كه خدا بر خلق، فرض كرده است، ذكر كثير خدا است، سپس فرمود: منظورم اين نيست كه «سبحان اللّه و الحمد لله و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» بگويند، اگر چه اين هم جزئى از آن است، و لكن: ذِكْرُ اللّهِ عِنْدَ ما أَحَلَّ وَ حَرَّمَ، فَاِنْ كانَ طاعَةً عَمِلَ بِها، وَ اِنْ كانَ مَعْصِيَةً تَرَكَها: «منظور ياد كردن خدا است به هنگامى كه انسان با حلال و حرام مواجه مى شود، اگر اطاعت خدا باشد آن را انجام دهد و اگر معصيت باشد ترك گويد».(1)

* * *

پروردگارا! قلب ما را از ياد خودت سرشار كن! تا در هر جريانى آنچه رضاى تواست برگزينيم و از آنچه موجب خشم و غضب تو است چشم بپوشيم.

خداوندا! زبان ما را گويا، قلم ما را توانا، و قلب ما را پر اخلاص گردان، تا همه را در راه تو، و براى رضاى تو به كار گيريم.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان سوره شعراء(2)

10 / رجب المرجب / 1403

سالروز تولد حضرت امام جواد(عليه السلام)

ارديبهشت 1362

 


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 80 (چاپ دار الكتب الاسلاميه).

2 ـ پايان تصحيح: يكشنبه 8 / محرم الحرام / 1425 ـ مطابق 10 / 12 / 1382.

سوره نمل

محتواى سوره نمل

اين سوره ـ چنان كه گفتيم ـ در «مكّه» نازل شده، و معروف اين است بعد از سوره «شعراء» بوده است.

محتواى اين سوره، از نظر كلى همان محتواى سوره هاى مكّى است، از نظر اعتقادى بيشتر روى مبدأ و معاد تكيه مى كند، و از قرآن و وحى و نشانه هاى خدا در عالم آفرينش و چگونگى معاد و رستاخيز، سخن مى گويد.

و از نظر مسائل عملى و اخلاقى، بخش قابل ملاحظه اى از سرگذشت پنج پيامبر بزرگ الهى، و مبارزات آنها با اقوام منحرف را بحث مى كند، تا

هم دلدارى و تسلّى خاطر براى مؤمنانى باشد كه مخصوصاً در آن روز در «مكّه» در اقليت شديد قرار داشتند.

و هم هشدارى باشد براى مشركان لجوج و بيدادگر كه سرانجام كار خويش را در صفحه تاريخ طاغيان گذشته ببينند، شايد بيدار شوند و به خود آيند.

يكى از امتيازات اين سوره، بيان بخش مهمى از داستان «سليمان» و «ملكه سبا» و چگونگى ايمان آوردن او به توحيد، و سخن گفتن پرندگانى، همچون هدهد، و حشراتى همچون مورچه، با سليمان است.

اين سوره، به خاطر همين معنى، سوره «نمل» (مورچه) ناميده شده، و عجب اين كه: در بعضى از روايات به نام سوره «سليمان» آمده است، (گاه سوره سليمان و گاه مورچه!) و چنان كه خواهيم ديد اين نامگذارى ها بسيار حساب شده است، اين نامگذارى ها كه از تعليمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) سرچشمه مى گرفته، گاهى بيانگر واقعيات مهمى است كه در شرايط عادى، مردم از آن غافلند.

ضمناً، اين سوره از علم بى پايان پروردگار، و نظارت او بر همه چيز در عالم هستى، و حاكميت او در ميان بندگان كه توجه به آن، اثر تربيتى فوق العاده اى در انسان دارد، سخن مى گويد.

اين سوره با «بشارت» شروع مى شود، و با «تهديد» پايان مى يابد، بشارتى كه قرآن براى مؤمنان آورده، و تهديد به اين كه خداوند از اعمال شما بندگان غافل نيست.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده است: مَنْ قَرَأَ طس سُلَيْمانَ كانَ لَهُ مِنَ الأَجْرِ عَشْرُ حَسَنات، بِعَدَدِ مَنْ صَدَّقَ بِسُلَيْمانَ، وَ كَذَّبَ بِهِ، وَ هُود وَ شُعَيْب وَ صالِح وَ اِبْراهِيْمَ وَ يَخْرُجُ مِنْ قَبْرِهِ وَ هُوَ يُنادِى لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ:

«هر كس سوره طس سليمان (سوره نمل) را بخواند خداوند به تعداد كسانى كه سليمان را تصديق و يا تكذيب كردند، و همچنين هود، شعيب، صالح و ابراهيم(عليهم السلام) را، ده حسنه به او مى دهد، و به هنگام رستاخيز كه از قبرش بيرون مى آيد، نداى لا اله الا اللّه سر مى دهد».(1)

هر چند در اين سوره، سخن از موسى و سليمان و داود و صالح و لوط است و سخنى از هود و شعيب و ابراهيم به ميان نيامده، ولى از اين جهت كه همه انبياء از نظر دعوت يكسانند، اين تعبير جاى تعجب نيست.

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «هر كس طواسين ثلاث (سوره شعراء، نمل و قصص كه همه با طس شروع شده اند) را در شب جمعه بخواند از اولياء اللّه خواهد بود، و در جوار او و سايه لطف و حمايتش قرار مى گيرد».(2)

* * *

 1طس تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتاب مُبِين

2هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ

3الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ

4إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَيَّنّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ

5أُوْلئِكَ الَّذِينَ لَهُمْ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمْ فِي الآخِرَةِ هُمُ الأَخْسَرُونَ

6وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيم عَلِيم

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ طس، اين آيات قرآن و كتاب مبين است.

2 ـ وسيله هدايت و بشارت براى مؤمنان است.

3 ـ همان كسانى كه نماز را بر پا مى دارند، و زكات را ادا مى كنند، و آنان به آخرت يقين دارند.

4 ـ كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، اعمال (بد) شان را براى آنان زينت مى دهيم به طورى كه سرگردان مى شوند.

5 ـ آنان كسانى هستند كه عذاب بد (و دردناك) براى آنهاست; و آنها در آخرت، زيانكارترين مردمند!

6 ـ به يقين اين قرآن از سوى حكيم و دانائى بر تو القا مى شود.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 209، آغاز سوره نمل.

2 ـ «ثواب الاعمال»، به نقل از «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 74.

 
تفسير:

قرآن از سوى حكيم دانائى است

باز در آغاز اين سوره، به «حروف مقطعه» قرآن برخورد مى كنيم (طس).

و با توجه به اين كه بلافاصله بعد از آن از عظمت قرآن سخن مى گويد، به نظر مى رسد كه يكى از اسرار آن اين باشد كه اين كتاب بزرگ و آيات مبين از حروف ساده الفبا تشكيل يافته، و زيبنده ستايش آن آفريدگارى است كه چنين اثر بديعى را از چنان مواد ساده اى به وجود آورده، و ما در اين زمينه بحث هاى مشروحى در آغاز سوره بقره و آل عمران و اعراف داشته ايم.(1)

و مى افزايد: «اين آيات قرآن و كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتاب مُبِين).

اشاره به دور (با لفظ «تلك») براى بيان عظمت اين آيات آسمانى است و تعبير به «مبين» تأكيدى است بر اين كه قرآن، هم آشكار است و هم آشكار كننده حقايق.(2)

گرچه بعضى از مفسران احتمال داده اند: تعبير به «قرآن» و «كتاب مبين» اشاره به دو معنى جداگانه باشد، و دومى «لوح محفوظ» را بيان مى كند ولى ظاهر آيه نشان مى دهد: هر دو بيان يك واقعيت است، يكى در لباس الفاظ و تلاوت، و ديگرى در لباس نوشتن و كتابت.

* * *

در دومين آيه مورد بحث، دو توصيف ديگر براى قرآن بيان شده: «قرآنى كه مايه هدايت، و وسيله بشارت براى مؤمنان است» (هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ).

* * *

در سومين آيه، مؤمنان را چنين معرفى مى كند:

«همان كسانى كه نماز را بر پا مى دارند و زكات را ادا مى كنند و به آخرت يقين دارند» (الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ).

و به اين ترتيب، هم اعتقاد آنها به مبدأ و معاد محكم است، و هم پيوندشان با خدا و خلق، بنابراين، اوصاف فوق اشاره اى به اعتقاد كامل و برنامه عملى جامع آنها است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: اگر اين گروه از مؤمنان، هم از نظر مبانى اعتقادى و هم عملى راه صاف را برگزيده اند ديگر چه نيازى است كه قرآن براى هدايت آنها بيايد.

ولى با توجه به اين كه هدايت داراى مراحل مختلف است كه هر مرحله اى مقدمه اى است براى بالاتر، و بالاتر، پاسخ اين سؤال، روشن مى شود.

به علاوه، تداوم هدايت، خود مسأله مهمى است و همان چيزى است كه ما شب و روز در نمازهاى خود، با گفتن «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم» از خدا مى خواهيم كه ما را در اين مسير ثابت دارد و تداوم بخشد كه بى لطف او اين تداوم ممكن نيست.

از اين گذشته، استفاده از آيات قرآن، و كتاب مبين، تنها براى كسانى ميسر است كه روح حقيقت طلبى و حق جوئى در آنها باشد، هر چند هنوز به هدايت كامل نرسيده باشند.

و اگر مى بينيم در يك جا قرآن مايه هدايت «پرهيزگاران» معرفى شده(3) و در جاى ديگر مايه هدايت «مسلمين»(4) و در اينجا مايه هدايت «مؤمنين»، يك دليلش همين است كه لااقل تا مرحله اى از تقوا و تسليم و ايمان به واقعيت ها در دل انسان نباشد، به دنبال حق نمى رود، و از نور اين كتاب مبين، بهره نمى گيرد كه قابليت محل نيز شرط است.

از همه اينها گذشته، «هدايت» و «بشارت» توأم با يكديگر تنها براى مؤمنان است و ديگران را چنين بشارتى نيست.

و از اينجا روشن مى شود كه: اگر در بعضى از آيات قرآن، هدايت به طور وسيع و گسترده براى عموم مردم شمرده است (هُدىً لِلْنّاسِ)(5) منظور همه كسانى است كه زمينه مساعدى براى پذيرش حق دارند، و گرنه لجوجان متعصب و سرسخت، كوردلانى هستند كه اگر به جاى يك خورشيد، هزاران آفتاب بر آنها بتابد، كمترين بهره اى از آن نمى گيرند.

* * *

آن گاه، در چهارمين آيه، به بيان حال گروهى كه در نقطه مقابل مؤمنان قرار دارند، پرداخته و يكى از خطرناكترين حالاتشان را چنين بازگو مى كند: «كسانى كه ايمان به آخرت ندارند، اعمال سوئشان را براى آنها زينت مى دهيم و در طريق زندگى حيران و سرگردان مى شوند» (إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَيَّنّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ).

آلودگى در نظر آنها پاكى، زشتى ها نزد آنها زيبا، پستى ها افتخار، و بدبختى ها و سيه روزى ها سعادت و پيروزى محسوب مى شود.

آرى، چنين است حال كسانى كه در طريق غلط گام مى نهند و بر آن ادامه مى دهند، واضح است وقتى انسان كار زشت و نادرستى را انجام داد، تدريجاً قبح و زشتيش در نظر او كم مى شود، و به آن عادت مى كند، پس از مدتى كه به آن خو گرفت، توجيهاتى براى آن مى تراشد، كم كم به صورت زيبا و حتى به عنوان يك وظيفه در نظرش جلوه مى كند، و چه بسيارند افراد جنايتكار و آلوده اى كه به راستى به اعمال خود افتخار مى كنند و آن را نقطه مثبتى مى شمرند.

اين دگرگونى ارزش ها، و به هم ريختن معيارها در نظر انسان، كه نتيجه اش سرگردان شدن در بيراهه هاى زندگى است از بدترين حالاتى است كه به يك انسان دست مى دهد.

جالب اين كه: در آيه مورد بحث و يكى ديگر از آيات قرآن(6) اين «تزيين» به «خدا» نسبت داده شده است، در حالى كه در هشت مورد به «شيطان»، و در ده مورد به صورت فعل مجهول (زُيِّنَ) آمده است، و اگر درست بينديشيم، همه بيانگر يك واقعيت است.

اما اين كه: به خدا نسبت داده شده است به خاطر آن است كه او «مسبب الاسباب» در عالم هستى است، و هر موجودى تأثيرى دارد كه به خدا منتهى مى شود، آرى اين خاصيت را خداوند در تكرار عمل قرار داده كه انسان تدريجاً به آن خو مى گيرد، و حس تشخيص او دگرگون مى شود، بى آن كه مسئوليت انسان از بين برود و يا براى خدا ايراد و نقصى باشد (دقت كنيد).

و اگر به شيطان يا هواى نفس نسبت داده شود، به خاطر اين است كه عامل نزديك و بدون واسطه، آنها هستند.

و اگر گاه به صورت فعل مجهول آمده، اشاره به اين است كه طبيعت عمل چنين اقتضا مى كند كه بر اثر تكرار، ايجاد «حالت»، «ملكه»، «عشق» و «علاقه» مى كند.

* * *

سپس در پنجمين آيه، به نتيجه «تزيين اعمال» پرداخته و سرانجام كار چنين كسانى را اين گونه بيان مى كند: «آنها كسانى هستند كه عذابى بد، شديد و دردناك دارند» (أُوْلئِكَ الَّذِينَ لَهُمْ سُوءُ الْعَذابِ).

در دنيا سرگردان، مأيوس و پريشان خواهند بود، و در آخرت گرفتار مجازاتى هولناك.

«و آنها در آخرت زيانكارترين مردمند» (وَ هُمْ فِي الآخِرَةِ هُمُ الأَخْسَرُونَ).

دليل بر اين كه آنها از همه زيانكارترند همان است كه در سوره «كهف» آيات 103 و 104 آمده است: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالأَخْسَرِينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً:

«بگو آيا زيانكارترين مردم را به شما معرفى كنيم؟ * آنها هستند كه تلاش ها و كوشش هايشان در زندگى دنيا نابود شده در عين حال گمان مى كنند عمل نيك انجام مى دهند»!.

چه زيانى از اين بالاتر كه انسان اعمال زشتش را زيبا ببيند، و تمام نيروى خود را براى آن به كار گيرد به گمان اين كه كار مثبتى انجام مى دهد، اما سرانجام ببيند جز بدبختى و سيه روزى ببار نياورده است.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، به عنوان تكميلى بر اشارات گذشته در زمينه عظمت محتواى قرآن، و مقدمه اى براى داستان هاى انبياء كه بلافاصله بعد از آن شروع مى شود، مى فرمايد: «به طور مسلّم اين قرآن از سوى حكيم و دانائى بر تو القا مى شود» (وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيم عَلِيم).

گرچه «حكيم» و «عليم» هر دو اشاره به دانائى پروردگار است، ولى «حكمت» معمولاً جنبه هاى عملى را بيان مى كند، و «علم» جنبه هاى نظرى را، به تعبير ديگر «عليم» از آگاهى بى پايان خدا خبر مى دهد، و «حكيم» از نظر و حساب و هدفى كه در ايجاد اين عالم و نازل كردن قرآن به كار رفته است.

و چنين قرآنى كه از ناحيه چنان پروردگارى نازل مى شود، بايد كتاب مبين و روشنگر باشد، و مايه هدايت و بشارت مؤمنان، و داستان هايش خالى از هر گونه خرافه و تحريف.(7)

* * *


1 ـ به جلد اول، دوم و ششم تفسير نمونه مراجعه كنيد.

2 ـ «مبين» از ماده «ابانه» است و به طورى كه بعضى از مفسران (آلوسى در روح المعانى) گفته اند: اين ماده گاهى به معنى فعل لازم و گاهى متعدى آمده، در صورت اول مفهوم كلمه «مبين» همان «آشكار» خواهد بود، و در صورت دوم «آشكار كنند».

3 ـ بقره، آيه 2.

4 ـ نحل، آيه 102.

5 ـ بقره، آيه 185.

6 ـ انعام، آيه 108.

7 ـ «تُلَقَّى» مضارع مجهول از باب «تفعيل» است، ثلاثى مجرد آن متعدى به يك مفعول مى شود (لقى) و ثلاثى مزيد آن، متعدى به دو مفعول، در آيه مورد بحث، خداوند فاعل است و القاء كننده قرآن، پيامبر مفعول اول، و قرآن مفعول ثانى، و در اينجا چون به صورت فعل مجهول آمده، مفعول اول به جاى فاعل نشسته، و مفعول دوم صريحاً در كلام آمده است.

 

نكته:

واقع نگرى و ايمان

مسأله مهم در زندگى انسان، اين است كه: واقعيات را آنچنان كه هست درك كند، و در برابر آن موضع گيرى صريح داشته باشد، پندارها، پيشداورى ها، و تمايلات انحرافى، حب و بغض ها، مانع از درك و ديد واقعيات ـ آنچنان كه هست ـ نگردد، و مهمترين تعريفى كه براى فلسفه شده است همين است، «درك حقايق اشياء آنچنان كه هست».

به همين دليل، يكى از مهمترين تقاضاهائى كه معصومين از خدا داشتند اين بود: اَللّهُمَّ أَرِنِى الأَشْياءَ كَما هِىَ: «خداوندا واقعيت ها و موجودات را آن گونه كه هست به من نشان ده» (تا ارزش ها را به درستى بشناسم و حق آن را ادا كنم).

و اين حالت بدون «ايمان» ميسر نيست، چرا كه هوا و هوس هاى سركش، و تمايلات نفسانى، بزرگترين حجاب و سدّ اين راه است، و رفع اين حجاب، جز در پرتو تقوا و كنترل هواى نفس، امكان پذير نيست.

لذا در آيات فوق خوانديم: «كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، اعمال زشتشان را براى آنها زينت مى دهيم، و سرگردان مى شوند».

نمونه آشكار و عينى اين معنى را در زندگى گروهى از دنيا پرستان زمان خود به روشنى مى بينيم.

آنها به مسائلى افتخار مى كنند، و جزء تمدنش مى شمارند كه در واقع چيزى جز ننگ و آلودگى و رسوائى نيست.

لجام گسيختگى و بى بند و بارى را نشانه «آزادى».

برهنگى و آلودگى زنان را دليل بر «تمدن».

مسابقه در تجمل پرستى را نشانه «شخصيت».

غرق شدن در انواع فساد را، مظهر «حرّيت».

آدم كشى و جنايت و ويرانگرى را دليل بر «قدرت».

خرابكارى و غصب سرمايه هاى ديگران را، «استعمار» (آباد سازى!).

به كار گرفتن وسائل ارتباط جمعى را در مسير زننده ترين برنامه هاى ضد اخلاقى دليل بر «احترام به خواست انسان ها».

زير پا گذاردن حقوق محرومان را، نشانه «احترام به حقوق بشر»!.

اسارت در چنگال اعتيادها، هوس ها، ننگ ها و رسوائى ها را، «شكلى از آزادى».

تقلب و تزوير و به دست آوردن اموال و ثروت از هر طريقى كه باشد دليل بر «استعداد و لياقت»!.

رعايت اصول عدل و داد و احترام به حق ديگران نشانه «بى عرضگى و عدم لياقت».

دروغ و پيمان شكنى دو روئى و تزوير را نشان «سياست».

خلاصه اعمال سوء و ننگينشان آنچنان در نظرشان زينت داده شده است كه نه تنها از آن احساس شرم نمى كنند، كه به آن افتخار و مباهات نيز مى كنند، و پيدا است چهره چنين جهانى چگونه خواهد بود، و راهى را كه به سوى آن مى رود كدام سو است؟!

* * *

 7إِذْ قالَ مُوسى لاِ َهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ ناراً سَآتِيكُمْ مِنْها بِخَبَر أَوْ آتِيكُمْ بِشِهاب قَبَس لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ

8فَلَمّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ

9يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اللّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

10وَ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ

11إِلاّ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوء فَإِنِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ

12وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء فِي تِسْعِ آيات إِلى فِرْعَوْنَ وَ قَوْمِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ

13فَلَمّا جاءَتْهُمْ آياتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ

14وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ

 

ترجمه:

7 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه موسى به خانواده خود گفت: «من آتشى از دور ديدم; (همينجا توقف كنيد;) به زودى خبرى از آن براى شما مى آورم، يا شعله آتشى تا گرم شويد».

8 ـ هنگامى كه نزد آتش آمد، ندائى برخاست كه: «مبارك باد آن كس كه در آتش است و كسى كه در اطراف آن است (فرشتگان و موسى!) و منزه است خداوندى كه پروردگار جهانيان است!

9 ـ اى موسى! من خداوند عزيز و حكيمم!

10 ـ و عصايت را بيفكن! ـ هنگامى كه به آن نگاه كرد، ديد همچون مارى به هر سو مى دود، به عقب برگشت، و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد، ـ اى موسى! نترس، كه رسولان در نزد من نمى ترسند!

11 ـ مگر كسى كه ستم كند; سپس بدى را به نيكى تبديل نمايد، كه (توبه او را مى پذيرم، و) من آمرزنده مهربانم!

12 ـ و دستت را در گريبانت كن; هنگامى كه خارج مى شود، نورانى است بى آن كه عيبى در آن باشد; اين در زمره معجزات نُه گانه اى است كه تو با آنها به سوى فرعون و قومش فرستاده مى شوى; آنان قومى فاسق و طغيانگرند»!

13 ـ هنگامى كه آيات روشنى بخش ما به سراغ آنها آمد گفتند: «اين سحرى آشكار است»!

14 ـ و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين داشتند. پس بنگر سرانجام تبهكاران (و مفسدان) چگونه بود!

 

تفسير:

موسى اينجا به اميد قبسى مى آيد!

چنان كه گفتيم در اين سوره، بعد از بيان اهميت قرآن، گوشه اى از سرگذشت پنج تن از پيامبران بزرگ و قوم آنها به ميان آمده است، و وعده پيروزى مؤمنان و مجازات كافران در آنها به روشنى بازگو شده.

نخست، از پيامبر اولوا العزم موسى(عليه السلام) شروع مى كند و مستقيماً به سراغ حساس ترين لحظات زندگانى او، يعنى لحظه اى كه نخستين جرقه وحى در دل او درخشيد، و با پيام و سخن الهى آشنا شد، مى رود، و مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى را كه موسى به خانواده خود گفت: من آتشى از دور ديدم»! (إِذْ قالَ مُوسى لاِ َهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ ناراً).(1)

«همينجا توقف كنيد، من به زودى خبرى براى شما مى آورم و يا شعله اى از آتش، تا گرم شويد» (سَآتِيكُمْ مِنْها بِخَبَر أَوْ آتِيكُمْ بِشِهاب قَبَس لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ).(2)

و اين در همين شبى بود كه، موسى(عليه السلام) با همسرش دختر «شعيب» در طريق مصر در بيابانى تاريك و ظلمانى گرفتار آمد، راه را گم كرد، و باد و طوفان وزيدن گرفت، و در همين حال درد وضع حمل به همسرش دست داد، موسى(عليه السلام)احساس نياز شديدى به افروختن آتش و استفاده از گرماى آن مى كرد، ولى در آن بيابان چيزى پيدا نبود.

همين كه شعله آتشى را از دور ديد خوشحال شد، و آن را دليل بر وجود انسان يا انسان هائى گرفت، و گفت: مى روم، يا براى شما خبرى مى آورم و يا شعله آتشى كه با آن گرم شويد.

قابل توجه اين كه: موسى(عليه السلام) مى گويد: من براى «شما» خبرى مى آورم يا شعله آتشى (ضمير شما به صورت جمع است) اين تعبير، ممكن است به خاطر اين بوده كه، علاوه بر همسرش، فرزند يا فرزندانى نيز با او همراه بوده است; چرا كه ده سال از ازدواج او در «مدين» گذشته، و يا به اين جهت كه در بيابان وحشتناك اين تعبير آرامش بيشترى به مخاطب مى دهد.

* * *

موسى خانواده اش را در همانجا گذاشت و از آن سو كه آتش ديده بود، حركت كرد «هنگامى كه نزد آتش رسيد، ندائى برخاست كه مبارك باد آن كس كه در آتش است، و كسى كه در اطراف آن است، و منزه است خداوندى كه پروردگار عالميان است» (فَلَمّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ).

در اين كه منظور از «كسى كه در آتش است» و «كسى كه در اطراف آن» كيست؟ مفسران احتمالات گوناگونى بيان كرده اند، آنچه نزديك تر به نظر مى رسد اين است: منظور از كسى كه در آتش است موسى(عليه السلام) بوده كه به آن شعله آتش كه از ميان درخت سبز نمايان شده بوده، آن قدر نزديك گرديده كه گوئى در درون آن قرار داشت.

و منظور از كسى كه اطراف آن قرار دارد، فرشتگان مقرب پروردگار است كه در آن لحظه خاص، آن سرزمين مقدس را احاطه كرده بودند.

و يا اين كه: به عكس، منظور از كسانى كه در آتشند فرشتگان الهى مى باشند و كسى كه در گرد آن قرار دارد موسى(عليه السلام).

به هر حال، در پاره اى از روايات آمده است: وقتى موسى(عليه السلام) به نزديكى آتش رسيد، ايستاد و خوب دقت كرد، ديد از درون شاخه سبزى شعله آتش مى درخشد، شعله، لحظه به لحظه پرفروغ تر و درخت سبزتر و زيباتر مى گردد، نه حرارت آتش درخت را مى سوزاند، و نه رطوبت درخت شعله آتش را خاموش مى كند! تعجب كرد، با شاخه كوچكى كه در دست داشت، خم شد تا كمى از آن را بگيرد، آتش به سوى او آمد، او وحشت كرد و عقب رفت، گاه او به سوى آتش مى آمد و گاه آتش به سوى او، كه ناگهان ندائى برخاست و بشارت وحى به او داده شد.

منظور اين است: آن قدر موسى(عليه السلام) به آتش نزديك شد كه با جمله «مَنْ فِى النّارِ» تناسب پيدا كرد.

تفسير سومى كه براى اين جمله گفته اند، اين است كه: منظور از «مَنْ فِى النّارِ» نور خدا است كه در شعله آتش خودنمائى مى كرد، و منظور از «مَنْ حَوْلَها» موسى(عليه السلام) است كه نزديكى آن قرار داشت، ولى در هر صورت براى اين كه توهمى در مورد «جسميت» خداوند در اينجا پيدا نشود، در آخر آيه جمله «سُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» آمده، كه منزه بودن خدا را از هر گونه عيب و نقص و جسميت و عوارض جسم، روشن مى سازد.

* * *

بار ديگر، ندائى برخاست و موسى را مخاطب ساخته، گفت: «اى موسى! من خداوند عزيز و حكيمم» (يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اللّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

اين جمله براى اين بود كه: هر گونه شك و ترديد از موسى، بر طرف شود، و بداند كه اين خداوند عالميان است كه با او سخن مى گويد، نه شعله آتش يا درخت، خداوندى كه «شكست ناپذير» و «صاحب حكمت و تدبير» است.

اين تعبير، در حقيقت مقدمه اى است براى بيان معجزه اى كه در آيه بعد مى آيد; چرا كه اعجاز از اين دو صفت پروردگار سرچشمه مى گيرد، «قدرت» و «حكمت» او، ولى قبل از آن كه به آيه بعد برسيم، اين سؤال در اينجا مطرح است كه: موسى از كجا يقين پيدا كرد كه اين ندا، نداى الهى است و نه غير آن؟.

در پاسخ اين سؤال، مى توان گفت: توأم بودن اين صدا با يك اعجاز روشن يعنى درخشيدن آتش از درون شاخه درخت سبز، گواه زنده اى بود كه اين يك امر الهى است.

به علاوه، چنان كه در آيه بعد خواهيم ديد، به دنبال اين ندا، دستورى به موسى داده شد كه، معجزه عصا و يد بيضاء را در برداشت، و اين دو گواه صادق ديگر بر واقعيت اين ندا بود.

از همه اينها گذشته، قاعدتاً نداى الهى ويژگى و خصوصيتى دارد كه آن را از هر نداى ديگر ممتاز مى كند و به هنگامى كه انسان آن را مى شنود چنان در قلب و جانش اثر مى گذارد كه هيچگونه شك و ترديدى در اين كه اين ندا، از سوى خداوند است، باقى نمى ماند.

* * *

از آنجا كه مأموريت رسالت، آن هم در برابر ظالم و جبارى همچون فرعون، نياز به قدرت و قوت ظاهرى و باطنى و سند حقانيت محكم دارد، در اينجا به موسى(عليه السلام) دستور داده شد «عصايت را بيفكن» (وَ أَلْقِ عَصاكَ).

موسى(عليه السلام) عصاى خود را افكند، ناگاه تبديل به مار عظيمى شد «هنگامى كه موسى نظر به آن افكند، ديد با سرعت همچون مارهاى كوچك به هر سو مى دود و حركت مى كند، ترسيد و به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد» (فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ).(3)

اين احتمال نيز وجود دارد كه: عصا در آغاز كار تبديل به مار كوچكى شد و در مراحل بعد تبديل به اژدهائى عظيم!.

در اينجا بار ديگر به موسى(عليه السلام) خطاب شد «اى موسى نترس كه رسولان در نزد من ترس و وحشتى ندارند» (يا مُوسى لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ).

اينجا مقام قرب است، و حريم امن پروردگار قادر متعال، اينجا جائى نيست كه ترس و وحشتى وجود داشته باشد، يعنى اى موسى! تو در حضور پروردگار بزرگ هستى، و حضور او ملازم با امنيت مطلق است!.

نظير اين تعبير را در سوره «قصص» آيه 31 نيز مى خوانيم: يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الآمِنِينَ: «اى موسى نترس و برگرد كه تو در امنيتى».

* * *

اما در آيه بعد، استثنائى براى جمله «إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ» بيان كرده، مى گويد: «مگر كسى كه ستم كرده و سپس در مقام توبه و جبران برآيد و بدى را به نيكى تبديل كند كه من غفور و رحيمم»، توبه آنها را پذيرا مى شوم و به آنان نيز امنيت مى بخشم (إِلاّ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوء فَإِنِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ).

در اين كه: اين استثناء چگونه با جمله قبل ارتباط دارد دو نظر متفاوت از سوى مفسران ابراز شده است.

نخست، اين كه: در ذيل آيه گذشته محذوفى وجود دارد و آن اين كه: غير پيامبران در امان نيستند، سپس استثناء كرده مى گويد: مگر كسانى كه بعد از ظلم و گناه توبه و اصلاًح كنند كه آنها نيز مشمول امنيت الهى هستند.

ديگر اين كه: استثناء از خود جمله مزبور باشد و ظلم اشاره به ترك اولائى كه گاهى از پيامبران سرمى زند و با مقام عصمت منافات ندارد، يعنى اگر پيامبران ترك اولائى انجام دهند، آنها نيز در امنيت نيستند، و خداوند بر آنها سخت مى گيرد همان گونه كه درباره «آدم» و «يونس» در آيات قرآن آمده است.

مگر آن دسته از پيامبران كه به زودى متوجه ترك اولاى خويش شوند، و به دامان پر مهر پروردگار درآيند، و با اعمال صالح و حسنات خود آن را جبران كنند، چنان كه در مورد موسى(عليه السلام) در داستان كشتن آن مرد قبطى آمده است كه موسى به ترك اولاى خود اعتراف كرده، عرض نمود: رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي: «پروردگارا من بر خويشتن ستم كردم و مرا ببخش».(4)

* * *

پس از آن دومين معجزه موسى(عليه السلام) را به او ارائه كرده، فرمود: «دستت را در گريبانت داخل كن، هنگامى كه خارج مى شود، نورانى و درخشنده است بى آن كه عيبى در آن، وجود داشته باشد» (وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء).

اشاره به اين كه: اين سفيدى، ناشى از بيمارى برص نيست، بلكه نورانيت، درخشندگى و سفيدى جالبى است كه خود بيانگر وجود يك معجزه و امر خارق عادت است.

باز براى اين كه: به موسى(عليه السلام) لطف بيشترى كند، و به منحرفان امكان بيشترى براى هدايت دهد، مى گويد: معجزات تو منحصر به اين دو نيست، بلكه «اين دو معجزه در زمره نُه معجزه قرار گرفته كه تو همراه با آنها به سوى فرعون و قومش فرستاده مى شوى; چرا كه آنها قوم ياغى و فاسقى بوده اند و نياز به راهنمائى دارند مجهز با معجزات بزرگ فراوان» (فِي تِسْعِ آيات إِلى فِرْعَوْنَ وَ قَوْمِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ).(5)

از ظاهر اين آيه چنين استفاده مى شود: اين دو معجزه جزء نُه معجزه معروف موسى بوده است و در بحث مشروحى كه در تفسير سوره «اسراء» آيه 101 داشتيم چنين نتيجه گرفتيم كه: هفت معجزه ديگر عبارتند از: «طوفان»، «آفات گياهان»، «ملخ خوراگى»، «فزونى قورباغه»، «دگرگون شدن رنگ رود نيل به شكل خون» كه هر يك از اين پنج حادثه، به عنوان يك هشدار، دامن فرعونيان را مى گرفت، هنگامى كه در تنگنا قرار مى گرفتند، دست به دامن موسى مى زدند تا رفع بلا كند.

و دو معجزه ديگر «خشكسالى» و «كمبود انواع ميوه ها» بود كه در آيه 130 سوره «اعراف» به آن اشاره شده است: وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْص مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ:

«ما آل فرعون را گرفتار خشكسالى و كمبود انواع ميوه ها كرديم، شايد بيدار شوند».(6)

* * *

بالاخره موسى(عليه السلام) با قوى ترين سلاح معجزه، مسلّح شد، به سراغ فرعون و فرعونيان آمد و آنها را به سوى آئين حق دعوت كرد، قرآن در آيه بعد مى گويد: «هنگامى كه آيات روشنى بخش ما به سراغ آنان آمد گفتند: اين سحر آشكارى است» (فَلَمّا جاءَتْهُمْ آياتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ).

و مى دانيم اين تهمت، تنها در مورد موسى(عليه السلام) نبود، بلكه متعصبان لجوج براى توجيه مخالفت هاى خود با انبياء و براى اين كه سدّى بر سر راه ديگران ايجاد كنند، تهمت سحر را مطرح مى نمودند كه: خود نشان روشنى بر عظمت كار خارق العاده آنها بود.

در حالى كه مى دانيم: پيامبران مردانى وارسته، حق طلب و پارسا بودند و ساحران افرادى منحرف، مادى و واجد تمام صفاتى كه يك انسان «تزويرگر» دارد.

به علاوه، ساحران هميشه قدرت بر انجام كارهاى محدودى داشتند اما پيامبران كه محتواى دعوت و همچنين راه و رسم آنها بيانگر حقانيتشان بود، به گونه اى نامحدود دست به اعجاز مى زدند و هيچ شباهتى به ساحران نداشتند.

* * *

جالب اين كه: در آخرين آيه مورد بحث، قرآن اضافه مى كند، اين اتهام ها به خاطر آن نبود كه راستى در شك و ترديد باشند، بلكه آنها «معجزات را از روى ظلم و برترى جوئى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين و اطمينان داشتند» (وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً).

و از اين تعبير، به خوبى استفاده مى شود كه: ايمان واقعيتى غير از علم و يقين دارد، و ممكن است كفر از روى جحود و انكار در عين علم و آگاهى سر زند.

و به تعبير ديگر، حقيقت ايمان «تسليم در ظاهر و باطن» در برابر حق است، بنابراين، اگر انسان به چيزى يقين دارد، اما در باطن يا ظاهر تسليم در مقابل آن نيست، ايمان ندارد، بلكه داراى كفر جحودى است، و اين مطلبى است دامنه دار كه فعلاً با همين اشاره از آن مى گذريم.

لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: ضمن برشمردن اقسام پنجگانه كفر يكى از اقسام آن را «كفر جحود» مى شمرد، و يكى از شعبه هاى جحود را چنين بيان مى فرمايد: هُوَ أَنْ يَجْحَدَ الْجَاحِدُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّهُ حَقٌّ قَدِ اسْتَقَرَّ عِنْدَهُ:

«آن عبارت از چيزى است كه انسان آن را انكار كند در حالى كه مى داند حق است و نزد او ثابت است» سپس به آيه مورد بحث استشهاد مى كند.(7)

قابل توجه اين كه: قرآن، انگيزه انكار فرعونيان را دو چيز مى شمرد: يكى «ظلم» و ديگرى «برترى جوئى».

ممكن است «ظلم» اشاره به غصب حقوق ديگران باشد، و برترى جوئى، اشاره به تفوق طلبى آنها نسبت به بنى اسرائيل، يعنى آنها مى ديدند: اگر در برابر آيات و معجزات موسى سر تسليم فرود آورند، هم منافع نامشروعشان به خطر مى افتد، و هم بايد هم رديف بردگانشان بنى اسرائيل قرار گيرند، و هيچ يك از اين دو براى آنها قابل تحمل نبود.

و يا منظور از «ظلم»، ظلم بر خويشتن يا ظلم بر آيات بوده، و منظور از «علوّ» ظلم بر ديگران، همان گونه كه در سوره «اعراف» آيه 9 آمده: بِما كانُوا بِآياتِنا يَظْلِمُونَ: «به خاطر آن كه آنها به آيات ما ستم مى كردند».

به هر حال، در پايان اين آيه، به عنوان يك درس عبرت با يك جمله كوتاه و بسيار پر معنى به سرانجام شوم فرعونيان و غرق و نابودى آنها اشاره كرده، چنين مى گويد: «بنگر عاقبت مفسدان چگونه بود»؟ (فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ).

قرآن، در اينجا پرده از روى اين مطلب برنمى دارد; چرا كه سرگذشت دردناك اين قوم كافر را در آيات ديگر خوانده بودند، و با همين اشاره كوتاه آنچه بايد بفهمند، مى فهميدند.

ضمناً، در اينجا از تمام صفات زشت آنها روى عنوان «مُفسد» تكيه مى كند كه مفهوم جامعى دارد، هم افساد در عقيده را شامل مى شود و هم در گفتار و عمل، هم افساد در فرد و هم در نظام جامعه و در حقيقت تمام اعمال آنها در واژه افساد جمع است.

* * *

 15وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِير مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ

16وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا أَيُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْء إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ

 

ترجمه:

15 ـ و ما به داود و سليمان، دانشى عظيم داديم; و آنان گفتند: «ستايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد».

16 ـ و سليمان وارث داود شد، و گفت: «اى مردم! زبان پرندگان به ما تعليم داده شده، و از هر چيز به ما عطا گرديده; اين فضيلت آشكارى است».


1 ـ «آنَسْتُ» از ماده «ايناس» به معنى مشاهده كردن و ديدنى كه توأم با يك نوع آرامش باشد، و اين كه به انسان، انسان گفته مى شود، به خاطر همين معنى است.

2 ـ «شِهاب» به معنى نورى است كه همچون يك عمود از آتش مى درخشد و هر نورى كه امتدادى همچون عمود دارد شهاب ناميده مى شود، و در اصل به همان سنگ هاى سرگردان آسمانى گفته مى شود كه، به هنگام برخورد به هواى فشرده اطراف زمين بر اثر سرعت سرسام آورش مشتعل مى گردد، و يك خط عمودى از آتش در هوا ترسيم مى كند.

«قَبَس» (بر وزن قفس) به معنى شعله اى از آتش است كه از مجموعه اى جدا مى شود.

«تَصْطَلُون» از ماده «اصطلاء» به معنى گرم شدن با آتش است.

3 ـ بعضى از مفسران معتقدند كه: «جانّ» از همان «جنّ» به معنى موجود ناپيدا است; زيرا مارهاى كوچك و باريك غالباً به صورت مخفيانه و ناپيدا در لابلاى علف ها و شيارهاى باريك زمين، حركت مى كنند و خود را مخفى مى دارند.

4 ـ قصص، آيه 16.

5 ـ جار و مجرور در «فِي تِسْعِ آيات» يا متعلق به جمله «اِذْهَب» يا يكى از افعال عموم است كه در تقدير مى باشد، و ممكن است «فى» به معنى «مع» باشد، و «إِلى فِرْعَوْنَ» نيز متعلق به همين جمله مقدر و يا جمله «أَنْتَ مُرْسِلٌ بِها» باشد كه آن نيز در تقدير است.

6 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 12، صفحه 309 به بعد مراجعه نمائيد.

7 ـ «كافى»، جلد 2، باب وجوه الكفر، صفحه 287.

 

تفسير:

حكومت داود و سليمان

به دنبال نقل گوشه اى از داستان موسى(عليه السلام)، به بحث پيرامون دو تن ديگر از پيامبران بزرگ الهى، «داود» و «سليمان» مى پردازد، البته در مورد داود(عليه السلام)اشاره اى بيش نيست، اما در مورد سليمان، بحث مشروح ترى آمده است.

ذكر گوشه اى از داستان اين دو پيامبر، بعد از داستان موسى(عليه السلام)، به خاطر آن است كه: اينها نيز از پيامبران بنى اسرائيل بودند، و تفاوتى كه تاريخ آنها با تواريخ پيامبران ديگر دارد اين است كه: اينها بر اثر آمادگى محيط فكرى و اجتماعى بنى اسرائيل، توفيق يافتند دست به تأسيس حكومت عظيمى بزنند، و آئين الهى را با استفاده از نيروى حكومت، گسترش دهند.

لذا از لحن سرگذشت پيامبران ديگر، كه با مخالفت شديد قوم خود روبرو مى شدند و گاه آنها را از شهر و ديارشان بيرون مى كردند، در اينجا خبرى نيست، و تعبيرات به كلى با آنها فرق دارد.

اين، به خوبى نشان مى دهد كه: اگر دعوت كنندگان الهى توفيقى براى تشكيل حكومت بيابند، تا چه اندازه مشكلات حل مى شود، و راه آنها صاف و هموار مى گردد.

به هر حال، در اينجا سخن از علم، قدرت، توانائى و عظمت است، سخن از تسليم و اطاعت ديگران حتى جن و شياطين در برابر حكومت الهى است، سخن از تسليم پرندگان هوا و موجودات ديگر است، و بالاخره، سخن از مبارزه شديد با بت پرستى از طريق دعوت منطقى، و سپس بهره گيرى از قدرت حكومت است.

و اينها است كه داستان اين دو پيامبر را از ديگر پيامبران جدا مى سازد.

جالب اين كه: قرآن سخن را از مسأله «موهبت علم» كه زير بناى يك حكومت صالح و نيرومند است، شروع كرده مى گويد: «ما به داود و سليمان علم قابل ملاحظه اى بخشيديم» (وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً).

گرچه، بسيارى از مفسران در اينجا خود را به زحمت انداخته اند كه ببينند اين كدام علم بوده كه در اينجا به صورت سربسته بيان شده؟ و خداوند به داود و سليمان(عليهما السلام) عطا فرموده.

بعضى آن را به قرينه آيات ديگر، علم قضاوت و داورى دانسته اند: وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ: «ما به داود، حكمت و راه پايان دادن به نزاع ها آموختيم».(1)

وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً: «ما به هر يك از داود و سليمان مقام داورى و علم عطا كرديم».(2)

بعضى نيز به قرينه آيات مورد بحث، كه از منطق طير (گفتار پرندگان) سخن مى گويد: اين علم را، علم گفتگوى با پرندگان دانسته اند.

و بعضى ديگر به قرينه آياتى كه از علم بافتن زره و مانند آن سخن مى گويد، خصوص اين علم را مورد توجه قرار داده اند.

ولى روشن است «علم» در اينجا معنى گسترده و وسيعى دارد كه علم توحيد و اعتقادات مذهبى و قوانين دينى، و همچنين علم قضاوت، و تمام علومى را كه براى تشكيل چنان حكومت وسيع و نيرومندى لازم بوده است در برمى گيرد; زيرا تأسيس يك حكومت الهى، بر اساس عدل و داد، حكومتى آباد و آزاد، بدون بهره گيرى از يك علم سرشار، امكان پذير نيست، و به اين ترتيب، قرآن مقام علم را در جامعه انسانى و در تشكيل حكومت، به عنوان نخستين سنگ زير بنا مشخص ساخته است.

و به دنبال اين جمله، از زبان «داود و سليمان»(عليهما السلام) چنين نقل مى كند: «و آنها گفتند: حمد و ستايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد» (وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِير مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ).

جالب اين كه: بلافاصله بعد از بيان موهبت بزرگ «علم»، سخن از «شكر» به ميان آمده، تا روشن شود هر نعمتى را شكرى لازم است، و حقيقت شكر آن است كه: از آن نعمت، در همان راهى كه براى آن آفريده شده است استفاده شود و اين دو پيامبر بزرگ، از نعمت علمشان در نظام بخشيدن به يك حكومت الهى حداكثر بهره را گرفتند.

ضمناً، آنها معيار برترى خود را بر ديگران در «علم» خلاصه كردند، نه در قدرت و حكومت، و شكر و سپاس را نيز در برابر علم شمردند، نه بر مواهب ديگر; چرا كه هر ارزشى است براى علم است و هر قدرتى است از علم سرچشمه مى گيرد.

اين نكته، نيز قابل توجه است كه آنها از حكومت بر يك ملت با ايمان، شكر مى كنند; چرا كه حكومت بر گروهى فاسد و بى ايمان افتخار نيست.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين كه: چرا آنها در مقام شكرگزارى گفتند: ما را بر بسيارى از مؤمنان فضيلت بخشيده، نه بر همه مؤمنان؟ با اين كه: آنها پيامبرانى بودند كه افضل مردم عصر خويش بودند.

اين تعبير، ممكن است براى رعايت اصول ادب و تواضع باشد كه انسان در هيچ مقامى خود را برتر از همگان نداند.

و يا به خاطر اين است كه آنها به يك مقطع خاص زمانى نگاه نمى كردند، بلكه كل زمان ها را در نظر داشتند، و مى دانيم پيامبرانى از آنها بزرگ تر در طول تاريخ بشريت بوده اند.

* * *

در آيه بعد، نخست، اشاره به ارث بردن سليمان از پدرش داود(عليه السلام) كرده، مى گويد: «سليمان وارث داود شد» (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ).

در اين كه: منظور از «ارث» در اينجا ارث چه چيز است؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است.

بعضى، آن را منحصر به ميراث علم و دانش دانسته اند; چرا كه به پندار آنها پيامبران ارثى از اموال خود نمى گذارند.

بعضى ديگر، منحصراً ميراث مال و حكومت را ذكر كرده اند; چرا كه اين كلمه قبل از هر چيز آن مفهوم را به ذهن تداعى مى كند.

و بعضى، علم سخن گفتن با پرندگان را (منطق الطير).

ولى با توجه به اين كه: آيه مطلق است، و در جمله هاى بعد، هم سخن از علم به ميان آمده و هم از تمام مواهب (أُوْتِيْنا مِنْ كُلِّ شَىْء) دليلى ندارد كه مفهوم آيه را محدود كنيم، بنابراين سليمان وارث همه مواهب پدرش داود شد.

در رواياتى كه از منابع اهلبيت(عليهم السلام) به ما رسيده نيز، به اين آيه در برابر كسانى كه مى گفتند: پيامبران ارثى نمى گذارند و به حديث: نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ: «ما پيامبران ارثى نمى گذاريم»، تكيه مى كردند استدلال شده، و دليل بر اين گرفته شده كه: حديث مزبور چون مخالف كتاب اللّه است از درجه اعتبار ساقط است.

در حديثى كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده چنين مى خوانيم: هنگامى كه «ابوبكر» تصميم گرفت «فدك» را از فاطمه(عليها السلام) بگيرد، اين سخن به فاطمه(عليها السلام)رسيد، نزد ابوبكر آمده، چنين گفت: أَ فِى كِتابِ اللّهِ أَنْ تَرِثَ أَباكَ وَ لا أَرِثَ أَبِى، لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً، أَ فَعَلى عَمْد تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ اِذْ يَقُولُ: وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ:

«آيا در كتاب خدا است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ اين چيز عجيبى است! آيا كتاب خدا را فراموش كرده و پشت سر افكنده ايد آنجا كه مى فرمايد: سليمان از داود ارث برد»؟.(3)

قرآن سپس مى افزايد: «سليمان گفت: اى مردم! به ما سخن گفتن پرندگان تعليم شده» (وَ قالَ يا أَيُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ).

«و از همه چيز به ما داده شده است، و اين فضيلت آشكارى است» (وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْء إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ).

گرچه، بعضى مدعى هستند: تعبير نطق و سخن گفتن در مورد غير انسان ها جز به عنوان مجاز ممكن نيست، ولى اگر غير انسان نيز اصوات و الفاظى از دهان بيرون بفرستد كه بيانگر مطالبى باشد، دليل ندارد كه آن را نطق نگوئيم; چرا كه «نطق» هر لفظى است كه بيانگر حقيقتى و مفهومى باشد.(4)

البته، نمى خواهيم بگوئيم: آن صداهاى مخصوصى كه گاه بعضى از حيوانات به هنگام خشم و غضب، يا رضايت و خشنودى، يا از درد و رنج، و يا اظهار و اشتياق نسبت به بچه هاى خود، سرمى دهند نطق است، نه، اينها اصواتى است كه مقارن با حالتى از دهان آنها برمى خيزد، ولى، به طورى كه در آيات بعد، مشروحاً خواهد آمد مى بينيم: «سليمان»(عليه السلام) با «هدهد» مطالبى را رد و بدل مى كند، پيامى به وسيله او مى فرستد، و بازتاب پيامش را از او جويا مى شود.

اين نشان مى دهد: حيوانات، علاوه بر اصواتى كه بيانگر حالات آنها است توانائى دارند، به فرمان خدا در شرايط خاصى سخن بگويند، همچنين است بحثى كه درباره سخن گفتن «مورچه» در آيات آينده خواهد آمد.

بايد دانست نطق گاه در معنى وسيعى در قرآن به كار رفته است كه در حقيقت روح و نتيجه «نطق» را بيان مى كند، و آن، «بيان ما فى الضمير» است، خواه از طريق الفاظ و سخن باشد، و خواه از طريق حالات ديگر، مانند آيه: هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ:

«اين كتاب ما است كه به حق براى شما سخن مى گويد».(5)

اما نيازى نيست كه ما نطق را در مورد گفتگوى سليمان(عليه السلام) با پرندگان به اين معنى تفسير كنيم، بلكه سليمان(عليه السلام) طبق ظاهر آيات فوق، مى توانست الفاظ خاص پرندگان را كه براى انتقال مطالب به كار مى برند، تشخيص دهد، و با آنها سخن بگويد.

در اين باره در بحث نكات نيز به خواست خدا سخن خواهيم گفت.

اما جمله أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْء: «از همه چيز به ما داده شده» بر خلاف محدوديت هائى كه گروهى از مفسران براى آن قائل شده اند، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد و تمام وسائلى را كه از نظر معنوى و مادى براى تشكيل آن حكومت الهى لازم بوده است شامل مى شود، و اصولاً، بدون آن اين كلام ناقص خواهد بود، و پيوند روشنى با گذشته نخواهد داشت.

«فخر رازى» در اينجا سؤالى را عنوان كرده و آن اين كه: آيا تعبير «عُلِّمْنا» و «أُوتِيْنا» (به ما تعليم داده شده، و به ما بخشيده شده) از قبيل كلام متكبران نيست؟

و چنين پاسخ مى گويد: منظور از ضمير «جمع» در اينجا، خود سليمان و پدرش، يا خود او و معاونانش در حكومت است، و اين معمول است كه هر گاه كسى در رأس تشكيلاتى قرار گيرد، با ضمير جمع از خود ياد مى كند.

* * *


1 ـ ص، آيه 20.

2 ـ انبياء، آيه 79.

3 ـ «احتجاج طبرسى»، مطابق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 75.

4 ـ «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: نطق همان تكلم كردن است، سپس مى افزايد: وَ كَلامُ كُلِّ شَىْء مَنْطِقُهُ وَ مِنْهُ قَوْلُهُ تَعالى عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ:

«تكلم هر چيزى نطق او است، و آيه «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ» نيز از همين باب است».

سپس از يكى ديگر از عملماى ادب يعنى «ابن سيده» نقل مى كند: (بر خلاف آنچه بعضى گفته اند كه: نطق مخصوص انسان است) گاهى نطق در غير انسان به كار مى رود ـ توجه به اين نكته نيز لازم است كه علماى منطق و فلاسفه، نطق را به قدرت تفكر كه به انسان توانائى براى سخن گفتن مى دهد اطلاق كرده اند ـ

5 ـ جاثيه، آيه 29.

 

نكته ها:

1 ـ رابطه دين و سياست

بر خلاف آنچه بعضى از كوته بينان مى انديشند، دين مجموعه اى از اندرزها، نصايح و يا مسائل مربوط به زندگى شخصى و خصوصى نيست، دين مجموعه اى از قوانين حيات و برنامه فراگيرى است كه تمام زندگى انسان ها
ـ مخصوصاً مسائل اجتماعى ـ را در بر مى گيرد.

بعثت انبياء براى «اقامه قسط و عدل» است.(1)

دين براى گسستن زنجيرهاى اسارت انسان و تأمين آزادى بشر است.(2)

دين براى نجات «مستضعفان» از چنگال «ظالمان و ستمگران» و پايان دادن به دوران سلطه آنها است.(3)

و بالاخره، دين مجموعه اى است از تعليم و تربيت در مسير تزكيه و ساختن انسان كامل.(4)

بديهى است اين هدف هاى بزرگ، بدون تشكيل حكومت امكان پذير نيست. چه كسى مى تواند: با توصيه هاى اخلاقى، اقامه قسط و عدل كند، و دست ظالمان را از گريبان مظلومان كوتاه سازد؟

چه كسى مى تواند: زنجيرهاى اسارت را از دست و پاى انسان هاى در بند بردارد و بشكند، بى آن كه متكى به قدرت باشد؟

و چه كسى مى تواند: در جامعه اى كه وسائل نشر فرهنگ و تبليغ در اختيار فاسدان و مفسدان است، اصول صحيح تعليم و تربيت را پياده كند؟ و ملكات اخلاقى را در دل ها پرورش دهد؟

و اين است كه، ما مى گوئيم: «دين» و «سياست» دو عنصر تفكيك ناپذير است، اگر دين از سياست جدا شود، بازوى اجرائى خود را به كلى از دست مى دهد، و اگر سياست از دين جدا گردد، مبدل به يك عنصر مخرب در مسير منافع خودكامگان مى شود.

اگر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) موفق شد اين آئين آسمانى را با سرعت در جهان گسترش دهد، دليل آن اين بود كه: در اولين فرصت، دست به تأسيس حكومت زد، و از طريق حكومت اسلامى هدف هاى الهى را تعقيب نمود.

بعضى از پيامبران ديگر نيز كه چنين توفيقى يافتند، بهتر موفق به نشر دعوت الهى خود شدند، اما آنها كه در تنگنا قرار گرفتند، و شرائط به آنها اجازه تشكيل حكومت نداد، موفق به كار زيادى نشدند.

* * *


1 ـ حديد، آيه 25.

2 ـ اعراف، آيه 157.

3 ـ انفال، آيه 26.

4 ـ جمعه، آيه 2.

2 ـ ابزار حكومت الهى

جالب اين كه: در داستان سليمان و داود(عليهما السلام) به خوبى مى بينيم: آنها به سرعت آثار شرك و بت پرستى را ريشه كن ساختند، و نظامى الهى بر پا كردند.

نظامى كه ابزار اصليش طبق آيات مورد بحث، علم، دانش و آگاهى ها در زمينه هاى مختلف بود.

نظامى كه نام «خدا» در سر لوحه همه برنامه هايش قرار داشت.

نظامى كه تمام نيروهاى لايق را به كار مى گرفت، حتى از نيروى يك پرنده براى رسيدن به اهدافش استفاده مى كرد.

نظامى كه ديوها را دربند كرده و ظالمان را بر سر جاى خود نشانده بود.

و بالاخره، نظامى كه: هم قدرت نظامى كافى داشت، هم دستگاه اطلاعاتى، و هم افرادى كه در زمينه هاى مختلف اقتصادى و توليد، تخصص و آگاهى كافى داشتند، و همه اينها را زير چتر ايمان و توحيد قرار داده بود.

* * *

3 ـ نطق پرندگان

در آيات فوق، و آياتى كه بعد از اين در داستان «هدهد» و «سليمان» خواهد آمد، صريحاً اشاره به نطق پرندگان و ميزانى از درك و شعور براى آنان شده است.

بى شك پرندگان ـ مانند ساير حيوانات ـ در حالات مختلف، صداهاى گوناگونى از خود ظاهر مى سازند كه با دقت و بررسى، مى توان از نوع صدا به وضع حالات آنها پى برد كه:

كدام صدا مربوط به حالات خشم است؟ و كدام رضا؟.

كدام صدا دليل بر گرسنگى است؟ و كدام نشانه تمنى؟.

با كدام صدا بچه هاى خود را فرا مى خواند؟

و با كدام صدا آنها را از بروز حادثه وحشتناكى خبر مى دهد؟

اين قسمت از صداى پرندگان، مورد هيچگونه شك و ترديد نيست، و همه كم و بيش با آن آشنا هستيم.

ولى آيات اين سوره، ظاهراً مطلبى بيش از اين را بيان مى كند، بحث از سخن گفتن آنان به نحو مرموزى است كه مطالب دقيق ترى در آن منعكس است، و بحث از تفاهم و گفتگوى آنها با يك انسان است، گرچه اين معنى براى بعضى عجيب مى آيد، اما با توجه به مطالب مختلفى كه دانشمندان در كتاب ها نوشته اند و مشاهدات شخصى بعضى در مورد پرندگان مطلب عجيبى نيست.

ما از هوش حيوانات، مخصوصاً پرندگان مطالبى عجيب تر از اين سراغ داريم.

بعضى از آنها چنان مهارتى در ساختن خانه و لانه دارند كه گاه از مهندسين ما پيشى مى گيرند!.

بعضى از پرندگان چنان اطلاعاتى از وضع نوزادان آينده خود و نيازها و مشكلات آنها دارند، و چنان دقيقاً براى حل آنها عمل مى كنند كه براى همه ما اعجاب انگيز است!.

پيش بينى آنها درباره وضع هوا، حتى نسبت به چند ماه بعد، و آگاهى آنها از زلزله ها قبل از وقوع آن، و حتى پيش از آن كه زلزله سنج هاى ما خفيف ترين لرزش ها را ثبت كنند، معروف است.

تعليماتى كه در عصر ما، به حيوانات داده مى شود، و كارهاى خارق العاده آنها را در سيرك ها بسيارى ديده اند، كه حاكى از هوش شگفت انگيز آنها است.

كارهاى شگفت آور «مورچگان» و تمدن شگرف آنها.

عجائب زندگى «زنبوران عسل» و رديابى حيرت انگيز آنها.

آگاهى «پرندگان مهاجر» كه گاه فاصله ميان قطب شمال و جنوب را طى مى كنند، از وضع راه ها در اين مسير فوق العاده طولانى.

اطلاعات فوق العاده «ماهيان آزاد» در مهاجرت دستجمعى در اعماق درياها، عموماً از مسائلى است كه از نظر علمى مسلم و دليل بر وجود مرحله مهمى از درك، و يا غريزه و يا هر چه آن را بناميم در اين حيوانات است.

وجود حواس فوق العاده اى در حيوانات همچون دستگاه رادار مانند «شب پره» و شامه بسيار قوى بعضى از حشرات، و ديد فوق العاده نيرومند بعضى از پرندگان و امثال آن، نيز دليل ديگرى است بر اين كه آنها در همه چيز از ما عقب مانده تر نيستند!

با در نظر گرفتن اين امور، جاى تعجب نيست كه آنها تكلم مخصوصى نيز داشته باشند، و بتوانند با كسى كه از الفباى كلام آنها آگاه است، سخن گويند.

در آيات قرآن نيز، به عناوين مختلف به اين امر اشاره شده است از جمله در آيه 38 سوره «انعام» مى خوانيم: وَ ما مِنْ دابَّة فِى الأَرْضِ وَ لا طائِر يَطِيْرُ بِجِناحَيْهِ اِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ:

«هيچ جنبنده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند، نيست مگر اين كه امت هائى همانند شما هستند»!.(1)

در روايات اسلامى نيز، مطالب زيادى وجود دارد كه بيانگر نطق حيوانات و مخصوصاً پرندگان است، و حتى براى هر يك از آنها سخنى شعار مانند نقل شده است كه شرح آنها به درازا مى كشد.(2)

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اميرمؤمنان على(عليه السلام) به «ابن عباس» فرمود: اِنَّ اللّهَ عَلَّمَنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ كَما عَلَّمَ سُلَيْمانَ ابْنِ داوُدَ، وَ مَنْطِقَ كُلِّ دابَّة فِى بَرٍّ أَوْ بَحْر:

«خداوند سخن گفتن پرندگان را به ما آموخت همان گونه كه به سليمان بن داود آموخت، و سخن گفتن هر جنبنده اى را در خشكى و دريا».(3)

* * *


1 ـ در ذيل آيه 38 «انعام»، بحث ديگرى نيز در اين زمينه داشته ايم (به جلد پنجم تفسير، صفحه 220 به بعد مراجعه شود).

2 ـ براى آگاهى بيشتر مى توانيد به تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 77 به بعد مراجعه فرمائيد.

3 ـ براى آگاهى بيشتر مى توانيد به تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 81 به بعد مراجعه فرمائيد.

4 ـ روايت «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ»

اهل سنت حديثى در كتاب هاى مختلف خود از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به اين مضمون نقل كرده اند كه فرمود: نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ: «ما پيامبران ارثى از خود به يادگار نمى گذاريم، و آنچه از ما بماند بايد به عنوان صدقه در راه خدا مصرف شود».

و گاه آن را با حذف جمله اول، به صورت «ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ» نقل كرده اند.

سند اين حديث، غالباً در كتب معروف اهل سنت به «ابوبكر» منتهى مى شود كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) زمام امور مسلمين را به دست گرفت، و هنگامى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) و يا بعضى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) ميراث خود را از او خواستند، او به استناد اين حديث از دادن ميراث به آنان سر باز زد!.(1)

قابل توجه اين كه: در مدرك اخير در حديثى از «عايشه» چنين مى خوانيم: «فاطمه(عليها السلام) و عباس، بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزد ابوبكر آمدند و ميراثشان از ناحيه پيامبر را مى خواستند، آنها در آن موقع زمينشان را در «فدك» و سهمشان را از «خيبر» مطالبه مى كردند.

ابوبكر گفت: من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم گفت: «ما چيزى را به ارث نمى گذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است...».

هنگامى كه فاطمه(عليها السلام) اين سخن را شنيد، با حالتى خشمگين «ابوبكر» را ترك كرد و تا آخر عمر با او يك كلمه سخن نگفت».(2)

اين حديث از جهات مختلفى قابل نقد و بررسى است ولى آنچه در حوصله اين تفسير مى گنجد، امور زير است:

1 ـ اين حديث با متن قرآن سازگار نيست، و طبق قواعد اصولى كه در دست داريم، هر حديثى كه موافق «كتاب اللّه» نباشد، از درجه اعتبار ساقط است، و نمى توان به عنوان حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا سائر معصومين(عليهم السلام) روى آن تكيه كرد.

در آيات فوق، خوانديم «سليمان» از «داود» ارث برد، و ظاهر آيه مطلق است و اموال را نيز شامل مى شود. و در مورد «يحيى» و «زكريا» مى خوانيم: يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ:

«فرزندى به من عنايت كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد».(3)

مخصوصاً در مورد «زكريا» بسيارى از مفسران روى جنبه هاى مالى تكيه كرده اند.

به علاوه، ظاهر آيات «ارث» در قرآن مجيد عام است و همه را شامل مى شود.

و شايد به همين دليل «قرطبى» از دانشمندان معروف اهل سنت ناچار شده است كه حديث را به عنوان فعل غالب و اكثر بگيرد نه عام، و گفته است: اين مانند جمله اى است كه عرب مى گويد: اِنّا مَعْشَرَ الْعَرَبِ أَقْرَى النّاسِ لِلْضَّيْفِ:

«ما جمعيت عرب از همه مردم مهمان نوازتريم» (در حالى كه اين يك حكم عمومى نيست).(4)

اما روشن است: اين سخن ارزش اين حديث را نفى مى كند، زيرا اگر در مورد سليمان و يحيى(عليهما السلام) به اين عذر متوسل شويم شمول آن نسبت به موارد ديگر نيز قطعى نيست.

2 ـ روايت فوق، معارض با روايات ديگرى است كه نشان مى دهد: ابوبكر تصميم گرفت «فدك» را به «فاطمه»(عليها السلام) بازگرداند، ولى ديگران مانع شدند، چنان كه در «سيره حلبى» مى خوانيم:

«فاطمه دختر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزد ابوبكر آمد، در حالى كه او بر منبر بود، گفت: اى ابوبكر! آيا اين در كتاب خدا است كه دخترت از تو ارث ببرد و من از پدرم ارث نبرم؟!

ابوبكر گريه كرد و اشكش جارى شد، سپس از منبر پائين آمد، و نامه اى داير به واگذارى فدك به فاطمه(عليها السلام) نوشت، در اين حال عُمر وارد شد، گفت: اين چيست؟

گفت: نامه اى نوشتم كه ميراث فاطمه(عليها السلام) را از پدرش به او واگذارم.

عُمر گفت: اگر اين كار را كنى از كجا هزينه نبرد با دشمنان را فراهم مى سازى؟ در حالى كه عرب بر ضد تو قيام كرده است؟

سپس عُمر نامه را گرفت و پاره كرد»!.(5)

چگونه ممكن است نهى صريحى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، و ابوبكر به خود جرأت مخالفت را بدهد؟

و چرا عُمر استناد به نيازهاى جنگى كرد و استناد به روايت پيامبر(صلى الله عليه وآله)ننمود؟

بررسى دقيق روايت فوق نشان مى دهد: مسأله نهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مطرح نبوده، مهم در اينجا مسائل سياسى روز بوده است، و همين ها است كه انسان را به ياد گفتار «ابن ابى الحديد» دانشمند معتزلى مى اندازد، او مى گويد :

از استادم «على بن فارقى» پرسيدم: آيا فاطمه(عليها السلام) در ادعاى خود راست مى گفت؟

پاسخ داد: آرى!

گفتم: پس چرا ابوبكر «فدك» را به او نداد؟ با اين كه وى را صادق و راستگو مى شمرد؟!

استادم تبسم پر معنائى كرد، و سخن لطيف و زيبائى گفت، با اين كه او عادت به مزاح و شوخى نداشت گفت:

لَوْ أَعْطاها اليَوْمَ فَدَكَ بِمُجَرَّدِ دَعْواها لَجائَتْ اِلَيْهِ غَداً وَ ادَّعَتْ لِزَوْجِهَا الْخِلافَةَ! وَ زَحْزَحَتْهُ عَنْ مَقامِهِ وَ لَمْ يَكُنْ يُمْكِنْهُ الاِعْتِذارُ وَ الْمُوافَقَةُ بِشَىْء:

«اگر آن روز فدك را به ادعاى فاطمه(عليها السلام) به او مى داد، فردا مى آمد و خلافت را براى همسرش ادعا مى كرد! و ابوبكر را از مقامش متزلزل مى ساخت و او نه عذرى براى بازگو كردن داشت و نه امكان موافقت»!.(6)

3 ـ روايت معروفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بسيارى از كتب اهل سنت و شيعه آمده است كه: العُلَماءُ وَرَثَةُ الأَنْبِياءِ: «دانشمندان وارثان پيامبرانند».(7)

و نيز از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: اِنَّ الأَنْبِياءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِيْناراً وَ لا دِرْهَماً: «پيامبران درهم و دينارى از خود به يادگار نگذاردند».(8)

از مجموع اين دو حديث چنين به نظر مى رسد: هدف اصلى اين بوده كه روشن سازند، افتخار انبياء و سرمايه آنها علم و دانش بوده است، و مهمترين چيزى كه از خود به يادگار گذاشتند، برنامه هدايت بود، و كسانى كه سهم بيشترى از اين علم و دانش را بر گرفتند، وارثان اصلى پيامبرانند، بى آن كه نظر به اموالى داشته باشد كه از آنان به يادگار مى ماند، بعداً اين حديث نقل به معنى شده و سوء تعبير از آن گرديده، و احتمالاً جمله «ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ» كه استنباط بعضى، از روايت بوده است بر آن افزوده اند.

براى اين كه: سخن به درازا نكشد، گفتار خود را با بحثى از مفسر معروف اهل سنت «فخر رازى» كه در ذيل آيه 11 سوره «نساء» آورده است پايان مى دهيم:

او مى گويد: يكى از تخصيص هائى كه بر اين آيه (آيه ارث فرزندان) وارد شده است، چيزى است كه در مذهب اكثر مجتهدين (اهل سنت) است، كه پيامبران(عليهم السلام) چيزى به ارث نمى گذارند، و شيعه (عموماً) در اين بحث مخالفت كرده اند روايت شده است هنگامى كه «فاطمه»(عليها السلام) ميراث خود را مطالبه كرد، آنها به استناد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله): «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ»، او را از ارث خود باز داشتند، در اين هنگام فاطمه(عليها السلام) به عموم آيه فوق (آيه ارث فرزندان) استدلال كرد، گوئى مى خواست به اين حقيقت اشاره كند كه عموم قرآن را نمى شود با خبر واحد تخصيص زد.

«فخر رازى» آن گاه مى افزايد: شيعه مى گويد: به فرض كه تخصيص قرآن به خبر واحد جايز باشد، در اينجا به سه دليل جايز نيست:

نخست اين كه: اين بر خلاف صريح قرآن است كه مى گويد «زكريّا» از خدا تقاضا كرد فرزندى به او بدهد كه از وى و «آل يعقوب» ارث ببرد.

و همچنين قرآن مى گويد: سليمان از داود ارث برد; زيرا نمى توان اين آيات را حمل بر وراثت علم و دين كرد، چون اين يك نوع وراثت مجازى است; چرا كه اين پيامبران، علم و دين را به فرزندان خود آموختند، نه آن كه از خود گرفتند و به آنها واگذار كردند، وراثت حقيقى تنها در مال تصور مى شود (كه از كسى بگيرند و به ديگرى بدهند).

ديگر اين كه: چگونه ممكن است «ابوبكر» از اين مسأله كه نيازى به آن نداشته است آگاه باشد، اما فاطمه و على(عليهما السلام) و عباس كه از بزرگ ترين زاهدان و دانشمندان بودند، و با مسأله وراثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر و كار داشتند از آن بى خبر بمانند؟

چگونه ممكن است پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين حديث را به كسى تعليم كرده باشد كه نيازى نداشته و از كسى كه نياز داشته، دريغ دارد؟.

سوم اين كه: ممكن است جمله «ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ» دنباله «لا نُوَرِّثُ» است و مفهومش اين است: اموالى را كه ما به عنوان صدقه اختصاص داده ايم در دائره ميراث قرار نمى گيرد.

سپس «فخر رازى»، جواب كوتاهى به استدلالات مشهور فوق مى دهد و مى گويد: «فاطمه(عليها السلام) بعد از گفتگو با ابوبكر، به آن گفتگو راضى شد، و اجماع بر اين منعقد شده است كه: سخن ابوبكر درست است! وَ اللّهُ أَعْلَم».(9)

ولى روشن است: پاسخ «فخر رازى» درخور استدلال هاى فوق نيست; زيرا همان گونه كه از منابع معروف و معتبر اهل سنت در بالا نقل كرديم، فاطمه(عليها السلام) نه تنها راضى نشد، بلكه چنان خشمگين گشت كه: تا پايان عمر يك كلمه با ابوبكر سخن نگفت.

از اين گذشته، چگونه ممكن است اجماعى در اين مسأله باشد با اين كه شخصيتى همچون على و فاطمه(عليهما السلام) و عباس كه در كانون وحى پرورش يافته اند، با آن مخالفت كرده اند؟!.

* * *

 

17وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ

18حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ

19فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصّالِحِينَ

 

ترجمه:

17 ـ لشكريان سليمان، از جنّ و انس و پرندگان، نزد او جمع شدند; آن قدر زياد بودند كه بايد توقف مى كردند (تا به هم ملحق شوند)!

18 ـ (آنها حركت كردند) تا به سرزمين مورچگان رسيدند; مورچه اى گفت: «اى مورچگان! به لانه هاى خود برويد تا سليمان و لشكرش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند»!.

19 ـ (سليمان) از سخن او تبسمى كرد و خنديد و گفت: «پروردگارا! شكر نعمت هائى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به من الهام كن، و توفيق ده تا عمل صالحى كه موجب رضاى توست انجام دهم، و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت وارد كن»!


1 ـ اين حديث را «مسلم» در صحيح خود، جلد 3، كتاب الجهاد و السير، صفحه 1379، و «بخارى» در جزء هشتم، كتاب الفرائض، صفحه 185، و گروهى ديگر در كتاب هاى خود آورده اند.

2 ـ «صحيح بخارى»، جزء 8، صفحه 185.

3 ـ مريم، آيه 6.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4880، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ «سيره حلبى»، جلد 3، صفحه 391.

6 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 16، صفحه 284.

7 ـ «صحيح ترمذى»، باب العلم، حديث 19، و «سنن ابن ماجه»، مقدمه حديث 17.

8 ـ «اصول كافى»، جلد 1، باب صفة العلم، حديث 2.

9 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 9، صفحه 210.

 

 

تفسير:

سليمان در وادى مورچگان!

از آيات اين سوره، و همچنين از آيات سوره «سبأ» به خوبى استفاده مى شود كه داستان حكومت حضرت «سليمان» جنبه عادى نداشت، بلكه توأم با خارق عادات و معجزات مختلفى بود كه قسمتى از آن (مانند حكومت سليمان بر جن و پرندگان و درك كلام مورچگان، و گفتگوى با هدهد) در اين سوره، و بخشى ديگر از آن در سوره «سبأ» آمده است.

در حقيقت، خداوند قدرت خود را در ظاهر ساختن اين حكومت عظيم و قوائى كه مسخر آن بود، نشان داد، و مى دانيم: از نظر يك فرد موحد، اين امور در برابر قدرت خداوند سهل، ساده و آسان است.

در آيات مورد بحث، نخست مى گويد: «لشكريان سليمان از جن و انس و پرندگان نزد او جمع شدند» (وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ وَ الطَّيْرِ).

جمعيت لشكريانش به قدرى زياد بود كه براى نظم سپاه «دستور داده مى شد: صفوف اول را متوقف كنند و صفوف آخر را حركت دهند، تا همه به هم برسند» (فَهُمْ يُوزَعُونَ).

«يُوزَعُونَ» از ماده «وَزْع» (بر وزن جمع) به معنى بازداشتن است، اين تعبير، هر گاه در مورد لشكر به كار رود، به اين معنى است كه اول لشكر را نگاه دارند تا آخر لشكر به آن ملحق گردد و از پراكندگى و تشتت آنها جلوگيرى شود.

واژه «وزع» به معنى حرص و علاقه شديد به چيزى نيز آمده است كه انسان را از امور ديگر بازمى دارد.

از اين تعبير استفاده مى شود: لشكريان «سليمان»، هم بسيار زياد بودند و هم تحت نظام خاص.

«حُشِرَ» از ماده «حشر» (بر وزن نشر) به معنى بيرون ساختن جمعيت از قرارگاه و حركت دادن آنها به سوى ميدان مبارزه و مانند آن است، از اين تعبير و همچنين از تعبيرى كه در آيه بعد مى آيد استفاده مى شود كه: «سليمان» به سوى نقطه اى لشكركشى كرده بود، اما اين كداميك از لشكركشى هاى سليمان است؟ به درستى معلوم نيست.

بعضى از آيه بعد كه سخن از رسيدن سليمان به «وادى نمل» (سرزمين مورچگان) مى گويد، چنين استفاده كرده اند كه: منطقه اى بوده است در نزديكى طائف.

و بعضى گفته اند: منطقه اى بوده است در نزديك شام.

ولى، چون بيان اين موضوع تأثيرى در جنبه هاى اخلاقى و تربيتى آيه نداشته، سخنى از آن به ميان نيامده است.

ضمناً، اين بحث كه ميان جمعى از مفسران درگير شده كه: آيا همه انسان ها، جنّ و پرندگان از لشكريان او بوده اند (بنابراين كلمه «مِن» بيانيه است) و يا اين كه قسمتى از آنها لشكر او را تشكيل مى داده اند (در اين صورت «مِن» تبعيضيه است) تقريباً بحث زائدى به نظر مى رسد

زيرا بدون شك، سليمان بر كل روى زمين حكومت نداشت و قلمرو حكومتش منطقه شام، بيت المقدس و احتمالاً بعضى نواحى اطراف بود.

و حتى از آيات بعد استفاده مى شود: او هنوز سلطه اى بر سرزمين «يمن» پيدا نكرده بود و بعد از ماجراى «هدهد» و تسليم ملكه سبأ بر آنجا تسلط يافت.

جمله «لا أَرَى الْهُدْهُد» در آيات بعد نشان مى دهد: در ميان پرندگانى كه سر بر فرمان او بودند، يك هدهد وجود داشت كه وقتى سليمان آن را نديد جوياى حالش شد، اگر تمام پرندگان بودند و از جمله هزاران «هدهد»، اين تعبير صحيح نبود (دقت كنيد).

* * *

به هر حال، سليمان با اين لشكر عظيم حركت كرد «تا به سرزمين مورچگان رسيدند» (حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ).

در اينجا مورچه اى از مورچگان، همنوعان خود را مخاطب ساخته، گفت: «اى مورچگان! داخل لانه هاى خود شويد، تا سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند، در حالى كه نمى فهمند»! (قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).(1)

در اين كه چگونه اين مورچه از حضور سليمان و لشكريانش در آن سرزمين آگاه شد، و چگونه صداى خود را به گوش ديگران رسانيد؟ سخنى داريم كه در نكته ها به خواست خدا خواهد آمد.

ضمناً، از اين جمله استفاده مى شود: عدالت سليمان، حتى بر مورچگان ظاهر و آشكار بود; چرا كه مفهومش اين است: اگر آنها متوجه باشند، حتى مورچه ضعيفى را پايمال نمى كنند، و اگر پايمال كنند، بر اثر عدم توجه آنها است.

* * *

«سليمان با شنيدن اين سخن، تبسم كرد و خنديد» (فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها).

در اين كه: چه چيز سبب خنده سليمان شد، مفسران سخنان گوناگونى دارند: ظاهر اين است كه: نفس اين قضيه مطلب عجيبى بود كه مورچه اى همنوعان خود را از لشكر عظيم سليمان بر حذر دارد و آنها را به عدم توجه نسبت دهد، اين امر عجيب، سبب خنده سليمان شد.

بعضى نيز گفته اند: اين خنده شادى بود; چرا كه سليمان متوجه شد، حتى مورچگان به عدالت او و لشكريانش معترفند و تقواى آنها را مى پذيرند!.

و بعضى گفته اند: شادى او از اين جهت بود كه: خداوند چنين قدرتى به او داده بود كه در عين شور و هيجان عظيم لشكر، از صداى مورچه اى نيز غافل نمى ماند!.

به هر حال، در اينجا سليمان رو به درگاه خدا كرد و چند تقاضا نمود.

نخست اين كه: «عرضه داشت پروردگارا! راه و رسم شكر نعمت هائى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به من الهام فرما» (وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ).(2)

تا بتوانم اين همه نعمت هاى عظيم را در راهى كه تو فرمان داده اى و مايه خشنودى تو است، به كار گيرم و از مسير حق منحرف نگردم كه اداى شكر اين همه نعمت جز به مدد و يارى تو ممكن نيست.

ديگر اين كه: «مرا موفق دار تا عمل صالحى به جاى آورم كه تو از آن خشنود مى شوى» (وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ).

اشاره، به اين كه آنچه براى من مهم است بقاى اين لشكر، عسكر، حكومت و تشكيلات وسيع نيست، مهم اين است كه: عمل صالحى انجام دهم كه مايه رضاى تو گردد، و از آنجا كه «أَعْمَلَ» فعل مضارع است، دليل آن است كه او تقاضاى استمرار اين توفيق را داشت.

و بالاخره، سومين تقاضايش اين بود كه: عرضه داشت، پروردگارا! «مرا به رحمتت در زمره بندگان صالحت داخل گردان» (وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصّالِحِينَ).

* * *


1 ـ بعضى از مفسران تصريح كرده اند: «تاء» در «نملة» براى بيان وحدت است و مؤنث آوردن فعل نيز براى مراعات ظاهر كلمه است.

2 ـ «أَوْزِعْنِي» از ماده «ايزاع» به معنى «الهام»، يا به معنى بازداشتن از انحراف و يا به معنى ايجاد عشق و علاقه است، ولى بيشتر مفسران معنى اول را برگزيده اند.

 
نكته ها:

1 ـ آگاهى سليمان از سخن حيوانات

ما از جهان حيوانات اطلاعات زيادى در دست نداريم، و با تمام پيشرفت هائى كه در اين زمينه شده، هنوز ابهام هاى فراوانى بر روى آن سايه افكنده است.

ما آثار هوش، دقت، ذكاوت و مهارت در كارهاى بسيارى از آنها مى بينيم:

خانه سازى زنبوران عسل، نظمى كه بر كندو حكم فرما است، دقت مورچگان در جمع آورى نيازمندى هاى زمستان، طرز ذخيره و انبار آنها، دفاع كردن حيوانات از خود در برابر دشمن، و حتى آگاهى آنها از درمان بسيارى از بيمارى ها، پيدا كردن لانه و خانه خود از فاصله هاى بسيار دور دست، و پيمودن راه هاى طولانى و رسيدن به مقصد، پيش بينى آنها از حوادث آينده، و مانند آن، همه از چيزهائى است كه نشان مى دهد: در دنياى مرموز حيوانات بسيارى از مسائل هنوز براى ما لا ينحل است.

از اين گذشته، بسيارى از حيوانات بر اثر آموزش و تربيت، كارهاى شگفت انگيزى انجام مى دهند كه حتى انسان ها از آن عاجزند.

اما به درستى روشن نيست كه آنها تا چه حدّ از دنياى انسان ها باخبرند؟

آيا واقعاً آنها مى دانند: ما كيستيم؟ و چه مى كنيم؟ ممكن است ما در آنها چنين هوش و ادراكى را سراغ نداشته باشيم، ولى آيا اين به معنى نفى آن است؟!

روى اين حساب اگر در داستان فوق خوانديم كه: مورچگان از آمدن لشكر

سليمان به آن سرزمين با خبر شدند، و اعلام رفتن به لانه ها نمودند، تا زير دست و پاى لشكر له نشوند، و سليمان نيز از اين ماجرا آگاه شد، زياد جاى تعجب نيست.

به علاوه، حكومت سليمان ـ همان گونه كه گفتيم ـ توأم با خارق عادات و كارهاى اعجاز آميزى بود، روى همين اصل، بعضى از مفسران اظهار عقيده كرده اند كه دارا بودن اين سطح آگاهى، از ناحيه قشرى از حيوانات در عصر سليمان(عليه السلام) خود يك اعجاز و خارق عادت بوده است، و مانعى ندارد كه عين آن را در ساير اعصار و قرون احياناً نبينيم.

غرض اين است: هيچ دليلى در كار نيست كه: ما داستان سليمان و مور يا سليمان و هدهد را بر كنايه و مجاز و يا زبان حال، و مانند آن حمل كنيم، هنگامى كه حفظ ظاهر آن و حمل بر معنى حقيقى امكان پذير است.(1)

* * *


1 ـ در جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 224، ذيل آيه 38 سوره «انعام»، نيز در اين زمينه سخن گفته ايم.

 

2 ـ سليمان و الهام شكر پروردگار

يكى از بهترين نشانه ها براى شناخت حاكمان الهى از حكمرانان جبار، اين است كه دسته دوم به هنگام رسيدن به قدرت، غرق غرور و غفلت مى شوند و همه ارزش هاى انسانى را به دست فراموشى سپرده، در خودكامگى، سخت فرو مى روند.

اما حاكمان الهى به هنگام نيل به قدرت، بار سنگينى از مسئوليت ها را بر دوش خود احساس مى كنند، بيش از هميشه، به درگاه خدا روى مى آورند، و توانائى بر اداى رسالت خويش را از او مى طلبند، همان گونه كه سليمان(عليه السلام) بعد از آن همه قدرت، مهمترين چيزى كه از خدا تقاضا مى كند، اداى شكر او و استفاده از اين مواهب در مسير رضاى او و آسايش بندگان خدا است.

جالب اين كه: با جمله «أَوْزِعْنِى» اين تقاضا را شروع مى كند كه: مفهومش الهامى از درون و جمع كردن تمام نيروهاى باطنى براى انجام اين هدف بزرگ است.

يعنى خدايا آنچنان قدرتى به من عنايت كن! تا تمام نيروهاى درونيم را براى اداى شكر و انجام وظيفه بسيج كنم، و راه را نيز تو به من نشان ده كه راهى است بسيار سخت و طولانى و پر خوف و خطر، راه اداى حقوق همه مردم، در چنان حكومت وسيع و گسترده!.

او نه تنها تقاضاى توانائى بر شكر نعمت هائى كه به خود او داده شده است مى كند، بلكه در عين حال تقاضا دارد كه اداى شكر مواهبى كه بر پدر و مادرش ارزانى شده بود، انجام دهد; چرا كه بسيارى از مواهب وجود انسان از پدر و مادر به او به ارث مى رسد، و بدون شك، امكاناتى كه خداوند به پدر و مادر مى دهد كمك مؤثرى براى فرزندان در راه نيل به هدف ها مى كند.

* * *

3 ـ سليمان و عمل صالح

جالب اين كه: سليمان(عليه السلام) با داشتن آن قدرت و حكومت بى نظير، تقاضايش از خدا اين است كه: عمل صالح را به طور مداوم انجام دهد، و از آن بالاتر در زمره بندگان صالح خدا باشد.

از اين تعبير، روشن مى شود:

اولاً ـ هدف نهائى براى به دست آوردن قدرت، انجام عمل صالح است، عملى شايسته و ارزشمند، و بقيه هر چه هست مقدمه اى براى آن محسوب مى شود.

عمل صالح، نيز مقدمه اى است براى جلب خشنودى و رضاى خدا كه هدف نهائى و غاية الغايات همين است.

ثانياً ـ داخل بودن در زمره صالحان، مرحله اى است فراتر از انجام عمل صالح كه اولى صلاح ذاتى است و دومى صلاح عمل (دقت كنيد).

به تعبير ديگر، گاه انسان عمل صالحى را انجام مى دهد، اما اين معنى جزء ذات و روح او و بافت وجودش نشده است، سليمان(عليه السلام) از خدا اين مى خواهد كه آن قدر مشمول عنايت پروردگار قرار گيرد كه، صالح بودن از عملش فراتر رود و در درون جان و اعماق وجودش نفوذ كند، و اين جز با رحمت الهى امكان پذير نيست.

راستى بنده صالح خدا بودن چه گران بها و گران قدر است كه سليمان(عليه السلام) با آن حشمت و جاه و جلالش ـ كه براى احدى جاى شك نبوده ـ باز تقاضايش اين است كه: خدا به رحمتش او را در خط بندگان صالح قرار دهد، و از لغزش هائى كه هر زمان براى انسان ـ مخصوصاً انسانى كه در رأس يك تشكيلات عظيم باشد ـ امكان پذير است، او را حفظ كند.

* * *

20وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ

21لاَ ُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لاَ َذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطان مُبِين

22فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيد فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإ بِنَبَإ يَقِين

23إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْء وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ

24وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ

25أَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْءَ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ

26اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ

 

ترجمه:

20 ـ (سليمان) در جستجوى آن پرنده (هدهد) برآمد و گفت: «چرا هدهد را نمى بينم، يا اين كه او از غايبان است؟!

21 ـ قطعاً او را كيفر شديدى خواهم داد، يا او را ذبح مى كنم، مگر آن كه دليل روشنى (براى غيبتش) براى من بياورد»!

22 ـ چندان درنگ نكرد (كه هدهد آمد و) گفت: «من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى نيافتى; من از سرزمين «سبأ» يك خبر قطعى براى تو آورده ام!

23 ـ من زنى را ديدم كه بر آنان حكومت مى كند، و همه چيز در اختيار دارد، و (به خصوص) تخت عظيمى دارد!

24 ـ او و قومش را ديدم كه براى غير خدا ـ خورشيد ـ سجده مى كنند; و شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داده، و آنها را از راه بازداشته; از اين رو هدايت نمى شوند»!

25 ـ چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه آنچه را در آسمان ها و زمين پنهان است خارج (و آشكار) مى سازد، و آنچه را پنهان مى داريد يا آشكار مى كنيد مى داند؟!

26 ـ خداوندى كه معبودى جز او نيست، و پروردگار عرش عظيم است!

 

تفسير:

داستان هدهد و ملكه سبأ

در اين قسمت از آيات، به فراز ديگرى از زندگى شگفت انگيز سليمان اشاره كرده، و ماجراى هدهد و ملكه سبأ را بازگو مى كند.

نخست، مى گويد: «سليمان هدهد را نديد، و در جستجوى او برآمد» (وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ).

اين تعبير، به وضوح بيانگر اين حقيقت است كه او به دقت مراقب وضع كشور و اوضاع حكومت خود بود، و حتى غيبت يك مرغ از چشم او پنهان نمى ماند!.

بدون شك، منظور از پرنده در اينجا همان هدهد است، چنان كه در ادامه سخن، قرآن مى افزايد، سليمان «گفت: چه شده است كه هدهد را نمى بينم» (فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ).

«يا اين كه او از غائبان است» (أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ).

در اين كه: سليمان(عليه السلام) از كجا متوجه شد: هدهد در جمع او حاضر نيست؟ بعضى گفته اند: به خاطر اين بود كه، به هنگام حركت كردن او، پرندگان بر سرش سايه مى افكندند، و او از وجود روزنه اى در اين سايبان گسترده از غيبت هدهد آگاه شد.

و بعضى ديگر مأموريتى براى هدهد در تشكيلات او قائل شده اند، و او را مأمور يافتن مناطق آب مى دانند، لذا به هنگام نياز به جستجوگرى براى آب او را غائب ديد.

به هر حال، اين تعبير كه ابتدا گفت: «من او را نمى بينم» سپس افزود: «يا اين كه او از غائبان است» ممكن است اشاره به اين باشد كه: آيا او بدون عذر موجهى حضور ندارد و يا با عذر موجهى غيبت كرده است؟

در هر صورت، يك حكومت سازمان يافته و منظم و پر توان، چاره اى ندارد جز اين كه: تمام فعل و انفعالاتى را كه در محيط كشور و قلمرو او واقع مى شود زير نظر بگيرد، و حتى بود و نبود يك پرنده، يك مأمور عادى را از نظر دور ندارد، و اين يك درس بزرگ است.

* * *

«سليمان» براى اين كه حكم غيابى نكرده باشد، و در ضمن، غيبت هدهد روى بقيه پرندگان اثر نگذارد ـ چه رسد به انسان هائى كه پست هاى حساسى بر عهده داشتند ـ افزود: «من او را قطعاً كيفر شديدى خواهم داد»! (لاَ ُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً).

«و يا او را ذبح مى كنم»! (أَوْ لاَ َذْبَحَنَّهُ).

«يا براى غيبتش بايد دليل روشنى به من ارائه دهد» (أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطان مُبِين).

منظور از «سلطان» در اينجا، دليلى است كه مايه تسلط انسان، بر اثبات مقصودش گردد، و تأكيد آن به وسيله «مبين» براى اين است كه: اين فرد متخلف حتماً بايد دليل كاملاً روشنى بر تخلف خود اقامه كند.

در حقيقت، سليمان(عليه السلام) بى آن كه غائبانه داورى كند، تهديد لازم را در صورت ثبوت تخلف نمود، و حتى براى تهديد خود دو مرحله قائل شد كه متناسب با مقدار گناه بوده باشد: مرحله مجازات بدون اعدام، و مرحله مجازات اعدام.

ضمناً، نشان داد: او حتى در برابر پرنده ضعيفى تسليم دليل و منطق است و هرگز تكيه بر قدرت و توانائيش نمى كند.

* * *

«ولى غيبت هدهد، چندان به طول نيانجاميد» (فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيد).

بازگشت، و رو به سليمان كرده، چنين «گفت: من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى ندارى، من از سرزمين سبأ يك خبر قطعى (و دست اول) براى تو آورده ام»؟ (فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإ بِنَبَإ يَقِين).

«هدهد» گويا آثار خشم را در چهره سليمان مشاهده كرد، و براى بر طرف كردن ناراحتى او، نخست، به صورت كوتاه و سربسته، خبر از مطلب مهمى داد كه حتى سليمان(عليه السلام) با تمام علم و دانشش از آن آگاهى ندارد! و هنگامى كه خشم سليمان(عليه السلام) فرو نشست، به شرح آن پرداخت كه در آيات بعد خواهد آمد.

قابل توجه اين كه: لشكريان سليمان(عليه السلام) و حتى پرندگانى كه مطيع فرمان او بودند آن قدر عدالت سليمان به آنها آزادى و امنيت و جسارت داده بود، كه هدهد بدون ترس، بى پرده و با صراحت به او مى گويد: «من به چيزى آگاهى يافتم كه تو از آن آگاه نيستى».

برخورد او با سليمان(عليه السلام)، همچون برخورد درباريان چاپلوس، با سلاطين جبار نبود، كه براى بيان يك واقعيت، نخست، مدتى تملق مى گويند، و خود را ذره ناچيزى قلمداد كرده، سپس به خاك پاى ملوكانه، مطلب خود را در لابلاى صد گونه چاپلوسى عرضه مى دارند و هرگز در سخنان خود صراحت به خرج نمى دهند و هميشه از كنايه هاى نازك تر از گل، استفاده مى كنند، مبادا گرد و غبارى بر قلب سلطان بنشيند!

آرى، هدهد با صراحت گفت: غيبت من بى دليل نبوده، خبر مهمى آورده ام كه تو از آن با خبر نيستى!

ضمناً، اين تعبير درس بزرگى است براى همگان كه ممكن است موجود كوچكى چون هدهد مطلبى بداند كه داناترين انسان هاى عصر خويش از آن بى خبر باشد تا آدمى به علم و دانش خود مغرور نگردد، هر چند سليمان(عليه السلام) باشد و با علم وسيع نبوت.

* * *

به هر حال، هدهد در شرح ماجرا چنين گفت: «من به سرزمين سبأ رفته بودم، زنى را در آنجا يافتم كه بر آنها حكومت مى كند، و همه چيز را در اختيار دارد مخصوصاً تخت عظيمى داشت»! (إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْء وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ).

«هدهد» با اين سه جمله، تقريباً تمام مشخصات كشور سبأ و طرز حكومت آن را براى سليمان(عليه السلام) بازگو كرد.

نخست، اين كه: كشورى است آباد داراى همه گونه مواهب و امكانات.

ديگر اين كه: يك زن بر آن حكومت مى كند، و دربارى بسيار مجلل دارد حتى شايد مجلل تر از تشكيلات سليمان(عليه السلام); چرا كه هدهد تخت سليمان را مسلماً ديده بود، با اين حال از تخت ملكه سبأ به عنوان «عرش عظيم» ياد مى كند!.

و با اين سخن، به سليمان(عليه السلام) فهمانيد، مبادا تصور كنى تمام جهان در قلمرو حكومت تو است و تنها عظمت و تخت بزرگ در گرو تو مى باشد.

* * *

سليمان، از شنيدن اين سخن، در فكر فرو رفت ولى هدهد به او مجال نداد و مطلب ديگرى بر آن افزود، مسأله عجيب و ناراحت كننده اى كه من در آنجا ديدم اين بود كه: «مشاهده كردم آن زن، قوم و ملتش در برابر خورشيد ـ نه در برابر اللّه ـ سجده مى كنند»! (وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللّهِ).

«شيطان بر آنها تسلط يافته و اعمالشان را در نظرشان زينت داده» (و افتخار مى كنند كه در برابر آفتاب سجده مى نمايند!) (وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ).

و به اين ترتيب، «شيطان آنها را از راه حق باز داشته» (فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ).

آنها چنان در بت پرستى فرو رفته اند كه: من باور نمى كنم به آسانى از اين راه برگردند «آنها هدايت نخواهند شد» (فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ).

و به اين ترتيب، وضع مذهبى و معنوى آنها را نيز مشخص ساخت كه آنها سخت در بت پرستى فرو رفته اند و حكومت، ترويج آفتاب پرستى مى كند و مردم بر دين ملوكشان اند.

بتكده هاى آنها و اوضاع ديگرشان چنان نشان مى دهد كه آنان در اين راه غلط پافشارى دارند، به آن عشق مىورزند و مباهات مى كنند، و در چنين شرائطى كه توده مردم و حكومت در يك خط قرار گرفته اند هدايت يافتن آنها بسيار بعيد است.

* * *

سپس افزود: «آنها چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه آنچه در آسمان ها و زمين پنهان است، خارج مى كند، و آنچه را مخفى مى داريد و آشكار مى سازيد مى داند» (أَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْءَ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ).(1)

واژه «خبء» (بر وزن صبر) به معنى هر چيز پنهانى و پوشيده است و در اينجا اشاره به احاطه علم پروردگار به غيب آسمان و زمين است، يعنى چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه غيب آسمان و زمين و اسرار نهفته آن را مى داند.

و اين كه: بعضى آن را به خصوص باران (در مورد آسمان ها) و گياه (در مورد زمين) تفسير كرده اند، در حقيقت از قبيل بيان مصداق روشن است.

و همچنين آنها كه به معنى خارج ساختن موجودات از غيب عدم، به وجود تفسير كرده اند.

جالب اين كه: نخست از علم خدا به اسرار نهفته زمين و آسمان سخن مى گويد و سپس از اسرار نهفته درون قلب انسان ها!.

اما اين كه: چرا هدهد از تمام صفات پروردگار روى مسأله عالم بودن او به غيب و شهود در جهان كبير و صغير، تكيه كرد؟

ممكن است به تناسب اين باشد كه: سليمان(عليه السلام) با همه توانائى و قدرتش، از وجود كشور «سبأ» با آن ويژگى هايش بى خبر بود، او مى گويد: بايد دست به دامن لطف خدائى زد كه چيزى از او پنهان نيست.

و يا به تناسب اين كه: ـ طبق معروف ـ هدهد داراى حس ويژه اى بود كه از وجود آب در درون زمين با خبر مى شد، لذا سخن از خداوندى مى گويد كه، از همه آنچه در عالم هستى پنهان است آگاهى دارد.

* * *

و سرانجام، سخن خود را چنين پايان مى دهد: «همان خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است» (اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ).

و به اين ترتيب، روى «توحيد عبادت» و «توحيد ربوبيت» پروردگار، و نفى هر گونه شرك تأكيد كرده و سخن خود را به پايان مى برد.

* * *


1 ـ كلمه «أَلاّ» به عقيده جمعى از مفسران در اينجا مركب از «أن» و «لا» است و آن را متعلق به جمله «صَدَّهُم» يا «زَيَّنَ لَهُم» دانسته و «لام» در تقدير گرفته اند كه مجموعاً چنين مى شود: «صَدَّهُمْ عَنْ سَبِيْلِ لِئَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ».

ولى ظاهر اين است كه «أَلاّ» در اينجا حرف تحضيض است و معنى «هلاّ» دارد، و همان گونه كه در بالا گفتيم اين جمله ظاهراً دنباله كلام هدهد است، هر چند بعضى آن را جمله استينافيه و از كلام خدا دانسته اند.

 

نكته ها:

الف ـ درس هاى آموزنده

آنچه در اين بخش از آيات خوانديم، نكته هاى فراوانى دارد كه، مى تواند در زندگى همه انسان ها و روند همه حكومت ها مؤثر باشد:

1 ـ رئيس حكومت، يا يك مدير بايد آنچنان در سازمان تشكيلاتى خود دقيق باشد كه حتى غيبت يك فرد عادى و كوچك را، احساس و پى گيرى كند.

2 ـ حتى مراقب تخلف يك فرد باشد و براى اين كه روى ديگران اثر نگذارد، محكم كارى كند، و پيشگيرى لازم را به عمل آورد.

3 ـ هرگز نبايد كسى را غياباً محاكمه كرد، بايد اجازه داد در صورت امكان از خودش دفاع كند.

4 ـ بايد جريمه به مقدار جرم باشد، و براى هر جرمى مجازات متناسبى در نظر گرفته شود، و سلسله مراتب رعايت گردد.

5 ـ بايد هر كس و لو بزرگ ترين قدرت هاى اجتماعى، تسليم دليل و منطق باشند، هر چند دليل از دهان فرد كوچكى بيرون آيد.

6 ـ در محيط جامعه بايد آن قدر صراحت و آزادى حكم فرما گردد حتى يك فرد عادى بتواند در موقع لزوم، به رئيس حكومت بگويد: «من از چيزى آگاهم كه تو نمى دانى»!.

7 ـ ممكن است كوچك ترين افراد از مسائلى آگاه شوند كه: بزرگ ترين دانشمندان و قدرتمندان از آن بى خبر باشند، تا انسان هرگز به علم و دانش خود مغرور نگردد.

8 ـ در سازمان اجتماعى بشر، نيازهاى متقابل آن قدر زياد است كه گاه سليمان ها محتاج يك پرنده مى شوند.

9 ـ گرچه، در جنس زنان شايستگى ها بسيار است، و حتى خود اين داستان نشان مى دهد: ملكه سبأ از فهم و درايت فوق العاده اى برخوردار بود، ولى با اين همه رهبرى حكومت، چندان با وضع روح و جسم آنها سازگار نيست كه هدهد نيز از اين مسأله تعجب كرده، گفت: «من زنى را بر آنها حكمران ديدم»!.

10 ـ مردم غالباً بر همان آئينى هستند كه: زمامدارانشان مى باشند، لذا، در اين داستان مى خوانيم: هدهد مى گويد: من آن زن و قوم و ملت او را ديدم كه براى خورشيد سجده مى كنند (نخست سخن از سجده ملكه، سپس از ملتش مى گويد).

* * *

ب ـ پاسخ به چند سؤال

بعضى از مفسران در اينجا سؤالاتى مطرح كرده اند:

از جمله اين كه: سليمان با آن علم، دانش و امكانات حكومتش چگونه از وجود چنين كشورى بى اطلاع بود؟

وانگهى هدهد فاصله ميان «يمن» و مركز حكومت سليمان(عليه السلام) را كه ظاهراً سرزمين «شام» بوده، چگونه پيمود؟

از اين گذشته هدهد، راه را گم كرده بود كه، به آنجا رفت يا منظور ديگرى داشته؟

در مورد سؤال اول، ممكن است چنين پاسخ گفت: سليمان قاعدتاً از وجود چنين كشورى با خبر بوده ولى ويژگى ها و خصوصيات آن را نمى دانسته است، به علاوه، بيابان حجاز ميان اين دو كشور فاصله بوده، و وسائل ارتباطى در آن زمان هرگز مانند زمان ما نبوده است (البته آگاهى از طريق علم غيب و الهام الهى مسأله ديگرى است).

و اما طى اين مسافت براى هدهد، مسأله غير ممكن نيست; چرا كه ما پرندگانى را سراغ داريم كه: فاصله قطب شمال و قطب جنوب زمين را طى مى كنند در حالى كه فاصله «يمن» تا «شام» در برابر آن فاصله ناچيزى است.

رفتن «هدهد» به آن سرزمين، ممكن است به اين جهت بوده باشد كه طبق بعضى از تواريخ، سليمان(عليه السلام) از سرزمين شام براى زيارت خانه خدا به سرزمين «مكّه» آمده بود، تا آئين «ابراهيم» (حج) را به جا آورد، سپس در مسير خود، متمايل به طرف جنوب شد، به حدّى كه فاصله زيادى تا سرزمين «يمن» نداشت، و هدهد در هنگامى كه: سليمان در استراحت به سر مى برد از فرصت استفاده كرد و به نزديكى قصر ملكه «سبأ» رفت و اين صحنه عجيب توجه او را به خود جلب كرد.(1)

* * *

 27قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ

28اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ

29قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ

30إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

31أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ

32قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ

33قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّة وَ أُولُوا بَأْس شَدِيد وَ الأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ

34قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ

35وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّة فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ

 

ترجمه:

27 ـ (سليمان) گفت: «ما تحقيق مى كنيم ببينيم راست گفتى يا از دروغگويان هستى؟

28 ـ اين نامه مرا ببر و بر آنان بيفكن; سپس برگرد (و در گوشه اى توقف كن) ببين آنها چه عكس العملى نشان مى دهند.

29 ـ (ملكه سبأ) گفت: «اى اشراف! نامه پر ارزشى به سوى من افكنده شده!

30 ـ اين نامه از سليمان است، و چنين است: به نام خداوند بخشنده مهربان.

31 ـ (توصيه من اين است كه) نسبت به من برترى جوئى نكنيد، و به سوى من آئيد در حالى كه تسليم حق هستيد»!

32 ـ (سپس) گفت: «اى اشراف! نظر خود را در اين امر مهم به من بازگو كنيد، كه من هيچ كار مهمى را بدون حضور شما انجام نداده ام»!

33 ـ گفتند: «ما داراى نيروى كافى و قدرت جنگى فراوان هستيم، ولى تصميم نهائى با توست; ببين چه دستور مى دهى»!

34 ـ گفت: «پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و تباهى مى كشند، و عزيزان آنجا را ذليل مى كنند; (آرى) كار آنان همين گونه است.

35 ـ و من (اكنون جنگ را صلاح نمى بينم،) هديه گران بهائى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند»!


1 ـ براى توضيح بيشتر در مورد اين ماجرا به «دائرة المعارف فريد وجدى»، جلد 10، صفحه 470 (ماده هدهد) مراجعه كنيد، هر چند روايت مشروح آن خالى از مبالغه هائى نيست.

 

تفسير:

پادشاهان ويرانگرند!

سليمان(عليه السلام) با دقت به سخنان هدهد گوش فرا داد، و در فكر فرو رفت، ممكن است بيشترين گمان سليمان اين بوده كه: اين خبر راست است، و دليلى بر دروغ به اين بزرگى وجود ندارد.

اما از آنجا كه مسأله ساده اى نبود و با سرنوشت يك كشور و يك ملت بزرگ گره مى خورد، مى بايست تنها به گفتار يك مخبر اكتفا نكند، بلكه تحقيقات بيشترى در زمينه اين موضوع حساس به عمل آورد.

لذا چنين «گفت: ما تحقيق به عمل مى آوريم ببينيم تو راست گفتى يا از دروغگويان هستى»؟! (قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ).

اين سخن به خوبى ثابت مى كند كه: در مسائل مهم و سرنوشت ساز، بايد حتى به اطلاعى كه از ناحيه يك فرد كوچك مى رسد، توجه كرد و به زودى (همان گونه كه «سين» در جمله «سَنَنْظُرُ» اقتضا مى كند) پيرامون آن تحقيقات لازم را به عمل آورد.

سليمان(عليه السلام) نه هدهد را متهم ساخت و محكوم كرد، و نه سخن او را بى دليل تصديق نمود، بلكه آن را پايه تحقيق قرار داد.

* * *

به هر حال، سليمان نامه اى بسيار كوتاه و پر محتوا نوشت، و به هدهد داده، گفت: «اين نامه مرا ببر و نزد آنها بيفكن، سپس برگرد و در گوشه اى توقف كن ببين آنها چه عكس العملى نشان مى دهند»؟ (اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ).(1)

از تعبير «أَلْقِهْ إِلَيْهِمْ» (به سوى آنها بيفكن) چنين استفاده مى شود: آن را هنگامى بر آن ها بيفكن كه ملكه «سبأ» در ميان جمع خويش حضور دارد، تا جاى فراموشى و كتمان باقى نماند، و از اينجا روشن مى شود اين كه: بعضى از مفسران گفته اند: هدهد وارد قصر ملكه سبأ و خوابگاه او شد، و نامه را بر سينه يا گلوى او افكند! چندان دليلى ندارد، هر چند با جمله اى كه در آيه بعد مى آيد: اِنِّى أُلْقِىَ اِلَىَّ كِتابٌ كَرِيْمٌ: «نامه اى به سوى من افكنده شده» بى تناسب نيست.

* * *

ملكه سبأ نامه را گشود و از مضمون آن آگاهى يافت و چون قبلاً اسم و آوازه سليمان(عليه السلام) را شنيده بود و محتواى نامه نشان مى داد: سليمان(عليه السلام) تصميم شديدى درباره سرزمين «سبأ» گرفته، سخت در فكر فرو رفت، و چون در مسائل مهم مملكتى با اطرافيانش به شور مى نشست، از آنها دعوت كرد، رو به سوى آنها نموده «گفت: اى اشراف و بزرگان! نامه ارزشمندى به سوى من افكنده شده است» (قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ).

آيا به راستى ملكه سبأ پيك نامه رسان را نديده بود، ولى از قرائن كه در نامه وجود داشت اصالت نامه را احساس كرد، و هيچ احتمال نداد كه نامه مجعولى باشد؟

و يا به چشم خودش پيك را ديد، و وضع اعجاب آور او خود دليل بر اين بود كه واقعيتى در كار است و مسأله، يك مسأله عادى نيست؟ هر چه بود با اطمينان روى نامه تكيه كرد.

و اين كه ملكه مى گويد: «اين نامه كريم و پر ارزشى است» ممكن است به خاطر محتواى عميق آن، يا اين كه چون آغازش به نام خدا، و پايانش به مهر و امضاى صحيح بود(2) يا به خاطر اين كه: فرستنده آن شخص بزرگوارى بوده ـ هر يك از احتمالات را بعضى از مفسران احتمال داده اند ـ و يا همه اينها; زيرا هيچگونه منافاتى بين اين امور نيست؟

ممكن است همه، در اين مفهوم جامع جمع باشد.

درست است كه آنها آفتاب پرست بودند، ولى مى دانيم: بسيارى از بت پرستان نيز به «اللّه» اعتقاد داشتند، او را «ربّ الارباب» مى ناميدند و تعظيم و احترام او را مهم مى شمردند.

* * *

آن گاه «ملكه سباء» به ذكر مضمون نامه پرداخته، گفت: «اين نامه از سوى سليمان است و محتوايش چنين است: به نام خداوند بخشنده مهربان»... (إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ).

* * *

«توصيه ام به شما اين است: برترى جوئى در برابر من نكنيد، به سوى من آئيد و تسليم حق شويد» (أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ).(3)

بعيد به نظر مى رسد: سليمان(عليه السلام) نامه را با همين عبارات و الفاظ عربى نوشته باشد، بنابراين جمله هاى فوق، مى توانند نقل به معنى و يا به صورت خلاصه گيرى و فشرده نامه سليمان(عليه السلام) بوده باشد كه ملكه سبأ براى ملت خود بازگو كرد.

جالب اين كه: مضمون اين نامه در واقع سه جمله بيش نبود:

يك جمله نام خدا و بيان وصف رحمانيت و رحيميت او.

جمله دوم توصيه به كنترل هواى نفس و ترك برترى جوئى كه سرچشمه بسيارى از مفاسد فردى و اجتماعى است.

و سوم تسليم شدن در برابر حق!.

اگر دقت كنيم: چيز ديگرى وجود نداشت كه نياز به ذكر داشته باشد.

* * *

بعد از ذكر محتواى نامه سليمان(عليه السلام)، براى سران ممكلت خود رو به سوى آنها كرده چنين «گفت: اى اشراف و صاحب نظران! رأى خود را در اين كار مهم براى من ابراز داريد كه من هيچ كار مهمى را بى حضور شما و بدون نظر شما انجام نداده ام»! (قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ).

او مى خواست با اين نظر خواهى موقعيت خود را در ميان آنها تثبيت كرده و نظر آنها را به سوى خويش جلب نمايد، ضمناً ميزان هماهنگيشان را با تصميمات خود مورد مطالعه و بررسى قرار دهد.

«أَفْتُونِى» از ماده «فتوا» است، در اصل، به معنى حكم كردن دقيق و صحيح در مسائل پيچيده است.

ملكه سبأ با اين تعبير، هم پيچيدگى مسأله را به آنها گوشزد كرد، و هم آنها را به اين نكته توجه داد كه: بايد در اظهار نظر دقت به خرج دهند تا راه خطا نپويند.

«تَشْهَدُونِ» از ماده «شهود» به معنى «حضور» است، حضورى توأم با همكارى و مشورت.

* * *

اشراف قوم در پاسخ او چنين «گفتند: ما قدرت كافى داريم و مرد جنگيم اما تصميم نهائى با تو است، ببين چه فرمان مى دهى»؟ (قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّة وَ أُولُوا بَأْس شَدِيد وَ الأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ).

به اين ترتيب، هم تسليم خود را در برابر دستورات او نشان دادند، و هم تمايل خود را به تكيه بر قدرت و حضور در ميدان جنگ!

* * *

ملكه، هنگامى كه تمايل آنها را به جنگ مشاهده كرد، در حالى كه خود باطناً تمايل به اين كار نداشت، براى فرونشاندن اين عطش، و هم براى اين كه حساب شده با اين جريان برخورد كند، چنين «گفت: پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و ويرانى مى كشانند»! (قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها).

«و عزيزان اهل آن را به ذلت مى نشانند» (وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً).

جمعى را مى كشند، عده اى را اسير مى كنند، گروهى را آواره و بى خانمان، و تا آنجا كه مى توانند دست به غارت و چپاول مى زنند.

پس از آن براى تأكيد بيشتر گفت: «آرى، اين چنين مى كنند» (وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ).

ملكه سبأ، كه خود پادشاه بود، شاهان را خوب شناخته بود كه برنامه آنها در دو چيز خلاصه مى شود: «فساد و ويرانگرى» و «ذليل ساختن عزيزان»; چرا كه آنها به منافع خود مى انديشند، نه به منافع ملت ها و آبادى و سر بلندى آنها و هميشه اين دو بر ضد يكديگرند.

* * *

سپس، افزود: ما بايد قبل از هر كار، سليمان و اطرافيان او را بيازمائيم و ببينيم به راستى چه كاره اند؟ سليمان(عليه السلام) پادشاه است؟ يا پيامبر؟ ويرانگر است؟ يا مصلح؟ ملت ها را به ذلت مى كشاند؟ يا عزت؟ و براى اين كار بايد از هديه استفاده كرد، لذا «من هديه قابل ملاحظه اى براى آنها مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه واكنشى از ناحيه آنها براى ما مى آورند» (وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّة فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ).

پادشاهان علاقه شديدى به «هدايا» دارند، و نقطه ضعف و زبونى آنها نيز همين جا است، آنها را مى توان با هداياى گران بها تسليم كرد.

اگر ديديم سليمان با اين هدايا تسليم شد، معلوم مى شود «شاه» است! در برابر او مى ايستيم و تكيه بر قدرت مى كنيم كه ما نيرومنديم، و اگر بى اعتنائى به ما نشان داد و بر سخنان خود و پيشنهادهايش اصرار ورزيد، معلوم مى شود، پيامبر خدا است، در اين صورت بايد عاقلانه برخورد كرد.

در اين كه: «ملكه سبأ» چه هدايائى براى سليمان(عليه السلام) فرستاد، قرآن سخنى نگفته و تنها با نكره آوردن كلمه «هديه»، عظمت آن را نشان داده، ولى مفسران مسائل زيادى ذكر كرده اند، كه گاه خالى از اغراق و افسانه نيست.

بعضى نوشته اند: پانصد غلام و پانصد كنيز ممتاز براى سليمان فرستاد، در حالى كه به غلام ها لباس زنانه و به كنيزها لباس مردانه پوشانيده بود، در گوش غلامان گوشواره و در دستشان دستبند و بر سر كنيزان كلاه هاى زيبا گذارده بود، و در نامه خود تأكيد كرده بود: اگر پيامبرى غلامان را از كنيزان بشناس!

آنها را بر مركب هاى گران بها كه با زر و زيور آراسته بودند سوار كرد، و مقدار قابل ملاحظه اى از جواهرات نيز همراه آنها فرستاد.

ضمناً، به فرستاده خود سفارش كرد، اگر به محض ورود، نگاه سليمان را به خود خشم آلود ديدى، بدان اين ژست پادشاهان است، و اگر با خوشروئى و محبت با تو برخورد كرد، بدان پيغمبر است!

* * *


1 ـ بعضى از مفسران گفته اند: جمله «ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ» در معنى، مؤخر است و در عبارت مقدم، و در تقدير چنين بوده: «فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ».

اين به خاطر آن است كه: اين جمله را به معنى بازگشت كردن از آن قوم گرفته اند، در حالى كه ظاهر آيه اين است: از آنها روى بگردان، سپس در گوشه اى منتظر باش! ببين چه واكنشى نشان مى دهند.

2 ـ در حديث آمده است: كرامت و ارزش نامه به مُهر كردن آن است (تفسير مجمع البيان و الميزان و قرطبى).

و در حديث ديگرى آمده: هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) خواست نامه اى براى عجم بنويسد به او عرض كردند: آنها نامه را بدون مُهر نمى پذيرند، پيامبر دستور دارد انگشترى ساختند كه: نقش نگين آن لا اله الا اللّه مُحَمَّدٌ رسول اللّه بود و نامه را با آن مُهر فرمود (قرطبى، ذيل آيه مورد بحث).

3 ـ جمله «أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ» ممكن است مجموعاً بدل «كتاب» و بيان محتواى آن باشد، و ممكن است «أن» در اينجا به معنى «اى» و براى تفسير بوده باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه متعلق به جمله محذوفى مانند «أوصيكم» باشد.

 

نكته ها:

1 ـ آداب نامه نگارى

آنچه در آيات فوق در مورد نامه سليمان(عليه السلام) به مردم سبأ آمده، الگوئى است براى طرز نامه نگارى كه گاه، از مسائل مهم و سرنوشت ساز است.

با نام خداوند رحمان و رحيم شروع مى شود و با دو جمله حساب شده جان سخن را بيان مى كند.

از تواريخ اسلامى و روايات به خوبى بر مى آيد: پيشوايان بزرگ ما هميشه اصرار داشتند، نامه ها را فشرده و مختصر، خالى از حشو و زوائد و كاملاً حساب شده، بنگارند.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) به كارمندان و نمايندگانش در يك بخشنامه چنين نوشت: أَدِقُّوا أَقْلامَكُمْ، وَ قَارِبُوا بَيْنَ سُطُورِكُمْ، وَ احْذِفُوا عَنِّي فُضُولَكُمْ وَ اقْصِدُوا قَصْدَ الْمَعَانِي، وَ إِيَّاكُمْ وَ الإِكْثَارَ، فَإِنَّ أَمْوَالَ الْمُسْلِمِينَ لا تَحْتَمِلُ الإِضْرَارَ: «نوك قلم ها را تيز كنيد، و سطرها را به هم نزديك سازيد، و مطالب زائد و اضافى را از نامه هايتان براى من حذف كنيد، بيشتر به معنى توجه كنيد، و از توضيح و تفصيل بپرهيزيد كه اموال مسلمانان توانائى اين هزينه و ضرر را ندارد».(1)

تيز كردن نوك قلم ها سبب مى شود، كلمات را كوچك تر بنويسند، نزديك ساختن سطور به يكديگر، و حذف تشريفات و اضافات، نه تنها صرفه جوئى در اموال بيت المال، يا اموال خصوصى است كه صرفه جوئى در وقت نويسنده و خواننده نيز هست و حتى گاه سبب مى شود: هدف اساسى نامه در لابلاى جمله بندى هاى تشريفاتى از بين برود و نويسنده و خواننده به هدف خود نرسند.

در اين اواخر معمول شده بود: بر خلاف رويه صدر اسلام، نامه ها را با القاب فراوان و الفاظ زياد، و مقدمات و حواشى و اضافات پر مى كردند، و چه وقت هاى گرانب هائى كه بيهوده از اين راه تلف مى شد و چه سرمايه هائى كه از بين مى رفت.

مخصوصاً اين نكته قابل توجه است: در شرائط آن زمان كه فرستادن يك نامه به وسيله يك پيك مخصوص، گاه، هفته ها طول مى كشيد و هزينه ها داشت تا به مقصد برسد، در عين حال نهايت اختصار رعايت مى شد كه نمونه هاى آن را در نامه هاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به «خسروپرويز» و «قيصر روم» و مانند آن مى توان ملاحظه كرد.

اصولاً، نامه انسان دليل بر چگونگى شخصيت او است، همان گونه كه پيام آور و رسول انسان چنين است، چنان كه در «نهج البلاغه» از على(عليه السلام) مى خوانيم:

رَسُولُكَ تَرْجُمَانُ عَقْلِكَ وَ كِتَابُكَ أَبْلَغُ مَا يَنْطِقُ عَنْكَ: «فرستاده تو بازگو كننده عقل تو است و نامه ات گوياترين چيزى است كه از تو سخن مى گويد».(2)

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: يُسْتَدَلُّ بِكِتابِ الرَّجُلِ عَلى عَقْلِهِ، وَ مَوْضِعِ بَصِيْرَتِهِ، وَ بِرَسُولِهِ عَلى فَهْمِهِ وَ فِطْنَتِهِ:

«نامه انسان، دليلى است بر ميزان عقل و مقدار بصيرت او، و فرستاده او نشانه اى است از مقدار فهم و ذكاوت او».(3)

لازم به ذكر است: از روايات اسلامى استفاده مى شود: پاسخ نامه لازم است همان گونه كه پاسخ سلام!.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: رَدُّ جَوَابِ الْكِتَابِ وَاجِبٌ كَوُجُوبِ رَدِّ السَّلامِ: «پاسخ نامه واجب است همان گونه كه پاسخ سلام واجب مى باشد».(4)

و از آنجا كه هر نامه اى معمولاً با تحيتى همراه است، بعيد نيست مشمول آيه شريفه: إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها: «هنگامى كه به شما تحيتى گفته شود، پاسخ آن را به صورت بهتر يا همانند آن بدهيد»(5) بوده باشد.

* * *


1 ـ «خصال صدوق»، جلد 1، صفحه 310، طبق نقل «بحار الانوار»، جلد 76، صفحه 49.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 301.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 76، صفحه 50.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 437، كتاب الحج، ابواب العشره، باب 33 (جلد 12، صفحه 57، چاپ آل البيت).

5 ـ نساء، آيه 86.

2 ـ آيا سليمان دعوت به تقليد كرد؟

بعضى از مفسران، گويا از ظاهر نامه سليمان(عليه السلام) چنين استفاده كردند كه: او مى خواست مردم كشور سبأ را به پذيرش دعوت خود بدون ذكر دليل وادارد.

سپس، پاسخ داده اند: آمدن هدهد به آن صورت معجزآسا خود دليلى بر حقانيت دعوت او بوده است.(1)

ولى ما فكر مى كنيم: نيازى به اين گونه جواب ها نيست، وظيفه پيامبر دعوت است، و وظيفه ديگران تحقيق كردن.

به تعبير ديگر: دعوت، انگيزه اى براى تحقيق است، همان گونه كه ملكه سباء اين كار را انجام داد، و در مقام تحقيق و آزمايش سليمان(عليه السلام) برآمد، تا روشن شود: آيا او يك پادشاه است يا پيامبر؟!

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

3 ـ اشارات پر معنى در ماجراى سليمان

در اين بخش از داستان سليمان(عليه السلام) نيز اشارات كوتاهى، به مطالب مهمى ديده مى شود:

1 ـ روح دعوت انبياء(عليهم السلام) در نفى برترى جوئى كه نفى هر گونه استعمار و تسليم در برابر قانون حق است، خلاصه مى شود.

2 ـ در حالى كه اطرافيان ملكه سباء، اعلام آمادگى براى جنگ كردند طبع ظريف زنانه او موافق جنگ نبود، لذا نظر آنها را به مسائل ديگر معطوف داشت!

3 ـ از اين گذشته، اگر او تسليم جنگ طلبى اطرافيان خود مى شد، از حقيقت دور مى ماند و خواهيم ديد كه: اقدام او براى آزمايش سليمان(عليه السلام) از طريق فرستادن هديه، نتيجه بسيار خوبى، هم براى خودش و هم براى مردم كشور سبأ به بار آورد و سبب شد: آنها راه حق را بيابند و متوسل به خونريزى نشوند.

4 ـ ضمناً از اين ماجرا روشن مى شود: برنامه هاى شورائى چنان نيست كه هميشه به حق منتهى شود; چرا كه در اينجا عقيده اكثريت اطرافيان او اين بود: توسل به نيروى نظامى مقدم است، در حالى كه عقيده ملكه سباء بر عكس آن بود، و در پايان ماجرا مى بينيم: حق با او بوده است.

و مى توان گفت: اين نوع مشورت غير از آن است كه امروز در ميان ما رائج است، ما نظريه اكثريت را معيار قرار مى دهيم و حق تصميم گيرى را براى آنها قائل هستيم، در حالى كه در اين نوع مشورت، حق تصميم گيرى با رهبر جمعيت است و مشاورين تنها اظهار نظر مى كنند، و آيه شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ: «با آنها در كارها مشورت كن و به هنگامى كه تصميم گرفتى بر خدا توكل نما»(1) نيز اشاره به اين قسم دوم از شورا است در حالى كه آيه 38 «شورى»: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُم: «كار مؤمنان بايد به صورت مشورت انجام يابد» ظاهراً اشاره به قسم اول است.(2)

5 ـ مشاوران ملكه سبأ به او گفتند: «ما صاحبان قوة و صاحبان بأس شديد هستيم».

ممكن است تفاوت اين دو در اين باشد كه: «قوة» اشاره به كميت عظيم لشكر و «بأس شديد» اشاره به كيفيت كار آزمودگى و روح شجاعت و شهامت لشكريان باشد، يعنى ما هم از نظر «كميت» لشكر و هم از نظر «كيفيت» آمادگى كامل براى رزم با دشمن داريم.

* * *

 


1 ـ آل عمران، آيه 159.

2 ـ براى توضيح بيشتر درباره «مشورت» به جلد 3 تفسير «نمونه»، صفحات 142 تا 149 مراجعه فرمائيد.

 

4 ـ نشانه پادشاهان!

از اين آيات، به خوبى استفاده مى شود: سلطنت و حكومت استبدادى، همه جا مايه فساد و تباهى، و ذليل كردن عزيزان يك قوم است; چرا كه افراد با شخصيت را كنار مى زنند، متملقان چاپلوس را به خدمت دعوت مى كنند، و در همه چيز منفعت و سود خود را مى جويند، اهل هديه و رشوه و زر و زيورند و طبعاً ظالمان زورگو كه دسترسى به اين امور دارند نزد آنها محبوب ترند.

شاهان، فكر و قلبشان در گرو مقام و هدايا و زر و زيورها است، در حالى كه پيامبران جز به صلاح امت ها نمى انديشند.

* * *

36فَلَمّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمال فَما آتانِيَ اللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ

37ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُود لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ

 

ترجمه:

36 ـ هنگامى كه (فرستاده) نزد سليمان آمد، گفت: «مى خواهيد مرا با مال كمك كنيد؟! آنچه خدا به من داده، بهتر است از آنچه به شما داده است; بلكه شمائيد كه به هديه هايتان خوشحال مى شويد!

37 ـ به سوى آنان بازگرد (و اعلام كن) با لشكريانى به سراغ آنان مى آئيم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند; و آنان را از آن (سرزمين آباد) با ذلت بيرون مى رانيم»!

 

تفسير:

مرا با مال نفريبيد!

فرستادگان «ملكه سبأ» با كاروان هدايا، سرزمين «يمن» را پشت سر گذاشتند و به سوى شام و مقر سليمان(عليه السلام) حركت كردند، به گمان اين كه سليمان(عليه السلام) از مشاهده منظره اين هدايا خوشحال مى شود، و به آنها شاد باش مى گويد.

«اما همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان گشت، سليمان نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه گفت: آيا شما مى خواهيد مرا با مال (خود) كمك كنيد؟ در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است، آنچه خداوند به من بخشيده، از آنچه به شما داده است بهتر و پرارزش تر است» (فَلَمّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمال فَما آتانِيَ اللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ).

مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت، علم، دانش، هدايت و تقوا دارد؟

«شما هستيد كه به هداياى خود خوشحال مى شويد» (بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ).

آرى ،شما هستيد كه هر گاه يك چنين هداياى پر زرق و برق و گران قيمتى براى هم بفرستيد، چنان مسرور مى شويد كه برق شادى در چشمانتان ظاهر مى گردد اما اينها در نظر من كم ارزش و بى مقدار است.

و به اين ترتيب، سليمان(عليه السلام)، معيارهاى ارزش را در نظر آنها تحقير كرد و روشن ساخت كه معيارهاى ديگرى براى ارزش در كار است، كه معيارهاى معروف نزد دنيا پرستان در برابر آن، بى رنگ و بى بها است.

* * *

سپس براى اين كه قاطعيت خود را در مسأله «حق و باطل» نشان دهد، به فرستاده مخصوص ملكه سبأ چنين گفت: «به سوى آنان بازگرد (و اين هدايا را نيز با خود ببر) اما بدان ما به زودى با لشكرهائى به سراغ آنها خواهيم آمد كه توانائى مقابله با آن را نداشته باشند» (ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُود لا قِبَلَ لَهُمْ بِها).

«و ما آنها را از آن سرزمين آباد، با ذلت خارج مى كنيم در حالى كه كوچك و حقير خواهند بود» (وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ).(1)

اشاره به اين كه: نه تنها آنها را از سرزمينشان بيرون مى رانيم بلكه با وضع ذلت بار، و توأم با حقارت، به گونه اى كه تمام كاخ ها، اموال، جاه و جلال خود را از دست خواهند داد; چرا كه در برابر آئين حق، تسليم نشدند و از در مكر و فريب وارد گشتند.

البته اين تهديد، براى فرستادگانى كه وضع سليمان(عليه السلام) را از نزديك ديدند و لشكر و عسكر او را تماشا كردند، يك تهديد جدى و قابل ملاحظه بود.

با توجه به آنچه در آيات قبل خوانديم، كه سليمان(عليه السلام) دو چيز از آنها خواسته بود «ترك برترى جوئى» و «تسليم در برابر حق» و پاسخ ندادن آنها به اين دو امر و توسل به ارسال هديه، دليل بر امتناع آنها از پذيرش حق و ترك استعلاء بود، به اين دليل، آنها را تهديد به فشار نظامى مى كند.

هر گاه «ملكه سبأ» و اطرافيان او، تقاضاى دليل و مدرك، يا معجزه و مانند آن كرده بودند، به آنها حق مى داد كه: بيشتر تحقيق كنند، اما فرستادن هديه، ظاهرش اين بود كه آنها در مقام انكارند.

اين را نيز مى دانيم: مهمترين خبر ناگوارى كه «هدهد» به سليمان(عليه السلام) درباره اين قوم و جمعيت داد، اين بود كه: آنها آفتاب پرستند، و خداوند بزرگ را كه بر غيب و شهود آسمان و زمين سلطه دارد، رها كرده، در برابر مخلوقى به خاك مى افتند.

سليمان(عليه السلام) از اين مسأله ناراحت شد، و مى دانيم: بت پرستى چيزى نيست كه آئين هاى الهى در برابر آن سكوت كنند، و يا بت پرستان را به عنوان يك اقليت مذهبى تحمل نمايند، بلكه در صورت لزوم، با توسل به زور بتكده ها را ويران و آئين شرك و بت پرستى را برمى چينند.

از توضيحاتى كه در بالا داديم روشن مى شود: تهديد سليمان(عليه السلام) با اصل اساسى «لا اِكْراهَ فِى الدِّيْن» تضادى ندارد كه: بت پرستى دين نيست، بلكه يك خرافه و انحراف است.

* * *

نكته ها:

1 ـ قابل توجه اين كه: زهد در منطق اديان الهى اين نيست كه: انسان از مال، ثروت و امكانات دنيا، بى بهره باشد، بلكه حقيقت زهد آن است كه: «اسير» اينها نگردد، بلكه «امير» بر آن باشد، و سليمان(عليه السلام) اين پيامبر بزرگ الهى با رد كردن هداياى گران بهاى «ملكه سبأ» نشان داد كه «امير» است نه «اسير»!.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الدُّنْيا أَصْغَرُ قَدْراً عِنْدَ اللّهِ وَ عِنْدَ أَنْبِيائِهِ وَ أَوْلِيائِهِ مِنْ أَنْ يَفْرَحُوا بِشَىْء مِنْها، أَوْ يَحْزَنُوا عَلَيْهِ فَلا يَنْبَغِى لِعالِم وَ لا لِعاقِل أَنْ يَفْرَحَ بِعَرَضِ الدُّنْيا:

«دنيا در پيشگاه خدا و نزد انبياء و اولياى الهى، كوچك تر از آن است كه آنها را خوشحال و ذوق زده كند، يا با از دست رفتن آن غمگين شوند، بنابراين، براى هيچ عالم و عاقلى سزاوار نيست از متاع ناپايدار دنيا خوشحال گردد».(2)

* * *

2 ـ باز در اين بخش از داستان سليمان(عليه السلام) درس هاى قابل ملاحظه اى است كه در لابلاى تعبيرات پر معنى آيات نهفته است:

الف: هدف از لشكر كشى، كشتار انسان ها نيست، بلكه، هدف آن است: دشمن خود را در موضع ضعيفى بداند و قدرت مقابله در خود نبيند (جُنُودٌ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها).

اين تعبير، نظير همان چيزى است كه به مسلمانان دستور داده شده كه «آن چنان نيرو فراهم سازيد كه دشمن را بترسانيد» (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ).(3)

ب: سليمان مخالفان خود را تهديد به قتل نمى كند، بلكه تهديد به بيرون راندن از كاخ ها و قصرها با ذلت و خوارى مى كند، و اين قابل توجه است.

ج: سليمان مخالفان خود را غافلگير نمى سازد، بلكه قبلاً با صراحت آنها را در جريان حمله خويش مى گذارد.

د: سليمان چشم داشتى به اموال ديگران ندارد، بلكه مى گويد: آنچه خدا به من داده است بهتر است، او مواهب الهى را در قدرت مادى و مالى خلاصه نمى كند، او به علم و ايمان و مواهب معنوى مفتخر است.

* * *

 

38قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ

39قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ

40قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ

 

ترجمه:

38 ـ (سليمان) گفت: «اى بزرگان! كدام يك از شما تخت او را براى من مى آورد پيش از آن كه به حال تسليم نزد من آيند»؟

39 ـ عفريتى از جنّ گفت: «من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از مجلست برخيزى و من نسبت به اين امر، توانا و امينم»!

40 ـ (اما) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: «پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد»! و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: «اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم؟! و هر كس شكر كند، به نفع خود شكر مى كند; و هر كس كفران نمايد (به خويش زيان نموده، كه) پروردگار من، غنى و كريم است»!


1 ـ «أَذِلَّةً» در حقيقت حال اول است، و «هُمْ صاغِرُونَ» حال دوم.

2 ـ تفسير «روح البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ انفال، آيه 60.

 

 تفسير:

در يك چشم بر هم زدن تخت او حاضر است!

سرانجام فرستادگان «ملكه سبأ» هدايا و بساط خود را برچيدند، به كشورشان بازگشتند و ماجرا را براى «ملكه» و اطرافيان او شرح دادند، همچنين عظمت اعجاز آميز ملك سليمان و دستگاهش را بيان داشتند كه هر يك از اينها دليلى بود بر اين كه: او يك فرد عادى و پادشاه نيست، او به راستى فرستاده خدا است و حكومتش نيز يك حكومت الهى است.

در اينجا براى آنها روشن شد كه: نه تنها قادر بر مقابله نظامى با او نيستند بلكه اگر فرضاً بتوانند مقابله كنند، به احتمال قوى، مقابله با يك پيامبر پر قدرت الهى است.

لذا «ملكه سبأ» با عده اى از اشراف قومش، تصميم گرفتند به سوى سليمان(عليه السلام) بيايند و شخصاً اين مسأله مهم را بررسى كنند ،تا معلوم شود سليمان(عليه السلام) چه آئينى دارد؟

اين خبر از هر طريقى كه بود به سليمان(عليه السلام) رسيد، و سليمان تصميم گرفت در حالى كه ملكه و يارانش در راهند، قدرت نمائى شگرفى كند تا آنها را بيش از از پيش، به واقعيت اعجاز خود آشنا، و در مقابل دعوتش تسليم سازد.

لذا رو به اطرافيان خود كرده، «گفت: اى گروه بزرگان! كداميك از شما توانائى داريد، تخت او را پيش از آن كه خودشان نزد من بيايند و تسليم شوند براى من بياوريد»؟ (قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ).

گرچه بعضى از مفسران، براى پيدا كردن دليل احضار تخت ملكه سبأ خود را به زحمت افكنده اند، و گاه احتمالاتى ذكر كرده اند كه: به هيچ وجه با مفاد آيات سازگار نيست، ولى روشن است: هدف سليمان(عليه السلام) از اين برنامه چه بود؟

او به اصطلاح، مى خواست ضرب شستى نشان دهد و كار فوق العاده مهمى انجام گيرد، تا راه را براى تسليم بى قيد و شرط آنها و ايمانشان به قدرت اللّه هموار سازد، و نياز به حضور در ميدان نبرد و خونريزى نباشد.

او مى خواست ايمان به اعماق وجود ملكه سبأ و اطرافيانش راه يابد تا سايرين را نيز دعوت به تسليم و پذيرش ايمان كنند.

* * *

در اينجا دو نفر اعلام آمادگى كردند كه يكى از آنها عجيب و ديگرى عجيب تر بود.

نخست «عفريتى از جن رو به سوى سليمان كرده گفت: من تخت او را پيش از آن كه مجلس تو پايان گيرد، و از جاى برخيزى نزد تو مى آورم» (قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ).(1)

من اين كار را با زحمت انجام نمى دهم و در اين امانت گران قيمت نيز خيانتى نمى كنم; چرا كه «من نسبت به آن توانا و امينم»! (وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ).

«عفريت» به معنى فرد گردنكش و خبيث است، و جمله «إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ» كه از جهات مختلفى توام با تأكيد است (انّ ـ جمله اسميه ـ لام) نيز نشان مى دهد كه: بيم خيانت در اين عفريت مى رفته، لذا در مقام دفاع از خود برآمده و قول امانت و وفادارى داده است.

به هر حال، سرگذشت سليمان(عليه السلام) مملوّ است از شگفتى ها و خارق عادات، و جاى تعجب نيست كه عفريتى اين چنين بتواند در يك مدت كوتاه، يعنى يك يا چند ساعت كه سليمان در مجلس خويش براى داورى ميان مردم، يا رسيدگى به امور مملكت، يا نصيحت و ارشاد، نشسته است، چنين امر مهمى را انجام دهد.

* * *

دومين نفر، مرد صالحى بود كه آگاهى قابل ملاحظه اى از «كتاب الهى» داشت، چنان كه قرآن در حق او مى گويد: «كسى كه علم و دانشى از كتاب داشت گفت: من تخت او را قبل از آن كه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد»!! (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ).

و هنگامى كه سليمان(عليه السلام) با اين امر موافقت كرد، او با استفاده از نيروى معنوى خود تخت «ملكه سبأ» را در يك «طرفة العين» نزد او حاضر كرد: «هنگامى كه سليمان آن را نزد خود مستقر ديد، زبان به شكر پروردگار گشوده گفت: اين از فضل پروردگار من است، تا مرا بيازمايد كه آيا شكر نعمت او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم»؟! (فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ).

سپس افزود: «هر كس شكر كند، به سود خويش شكر كرده است، و هر كسى كفران كند، پروردگار من غنى و كريم است» (وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ).

در اين كه: اين شخص كه بوده؟ و اين قدرت عجيب را از كجا به دست آورده؟ و منظور از علم كتاب چيست؟ مفسران گفتگو بسيار كرده اند.

ولى ظاهر اين است: اين شخص يكى از نزديكان با ايمان، و دوستان خاص سليمان(عليه السلام) بوده است، و غالباً در تواريخ نام او را «آصف بن برخيا» نوشته اند، و مى گويند: وزير سليمان و خواهرزاده او بوده است.(2)

و اما «علم كتاب »منظور آگاهى او بر كتب آسمانى است، آگاهى عميقى كه به او امكان مى داد: دست به چنين كار خارق عادتى بزند.

و بعضى احتمال داده اند: منظور لوح محفوظ است، همان لوح علم خداوند كه اين مرد به گوشه اى از آن علم آگاهى داشت، و به همين دليل، توانست تخت «ملكه سبأ» را در يك چشم بر هم زدن، نزد سليمان حاضر كند.

بسيارى از مفسران و غير آنها گفته اند: اين مرد با ايمان از «اسم اعظم الهى» با خبر بود، همان نام بزرگى كه همه چيز در برابر آن خاضع مى گردد، و به انسان قدرت فوق العاده مى بخشد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: آگاهى بر اسم اعظم، بر خلاف آنچه بسيارى تصور مى كنند، مفهومش اين نيست كه: انسان كلمه اى را بگويد و آن همه اثر عجيب و بزرگ داشته باشد، بلكه، منظور تخلق به آن اسم و وصف است.

يعنى آن نام الهى را در درون جان خود پياده كند، و آنچنان از نظر آگاهى، اخلاق، تقوا و ايمان تكامل يابد كه خود مظهرى از آن اسم گردد، اين تكامل معنوى و روحانى كه پرتوى از آن اسم اعظم الهى است، قدرت بر چنين خارق عاداتى را در انسان ايجاد مى كند.(3)

در مورد جمله «قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» نيز مفسران احتمالات گوناگونى داده اند، اما با توجه به آيات ديگر قرآن، حقيقت آن را مى توان دريافت: در سوره «ابراهيم» آيه 43 مى خوانيم: لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ: «در روز رستاخيز مردم آنچنان وحشتزده مى شوند كه چشمهايشان خيره مى گردد، و حتى پلك ها به هم نمى خورد» (مى دانيم در حالت وحشت چشم انسان به حالت يكنواخت و خيره همچون چشم مردگان باز مى ماند).

بنابراين، منظور اين بوده پيش از آن كه چشمت را بر هم زنى من تخت ملكه سبأ را نزد تو حاضر مى كنم.(4)

* * *


1 ـ كلمه «آتى» ممكن است «اسم فاعل» باشد و ممكن است «فعل مضارع» از ماده «اتى»، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد (دقت كنيد).

2 ـ و اين كه: بعضى او را «جبرئيل» و يا خود سليمان(عليه السلام) دانسته اند، بدون دليل است، و در مورد اين كه او خود سليمان باشد قطعاً مخالف ظاهر آيات است.

3 ـ درباره «اسم اعظم خدا» در جلد هفتم تفسير «نمونه»، صفحه 30، ذيل آيه 180 سوره «اعراف» نيز بحث كرده ايم.

4 ـ اين كه بعضى گفته اند: منظور از جمله «يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» نظر افكندن به چيزى و بازگشت نظر به انسان و آگاهى او از آن است، هيچگونه دليلى ندارد، همان گونه كه اين تعبير، گواه بر نظريه خروج شعاع از چشم، كه در فلسفه قديم آمده است نخواهد بود (دقت كنيد).

 

نكته ها:

1 ـ پاسخ به چند سؤال

از سؤالاتى كه در ارتباط با آيات فوق، مطرح مى شود اين است كه: چرا سليمان(عليه السلام) شخصاً اقدام به اين كار خارق العاده نكرد؟

او كه پيامبر بزرگ خدا بود و داراى اعجاز، چرا اين مأموريت را به «آصف بن برخيا» داد؟

ممكن است به خاطر اين بوده كه: «آصف» وصى او بوده است، و سليمان(عليه السلام) مى خواسته، در اين لحظه حساس، موقعيت او را به همگان معرفى كند.(1)

به علاوه، مهم اين است كه: استاد، شاگردان خود را در مواقع لازم بيازمايد و شايستگى هاى آنها را به دست آورد، و اصولاً، شايستگى شاگردان دليل بزرگى بر شايستگى استاد است، اگر شاگردان كار فوق العاده اى انجام دهند، مهم است.

سؤال ديگر اين كه: سليمان(عليه السلام) چگونه تخت «ملكه سبأ» را بدون اجازه او نزد خود آورد؟

ممكن است به دليل هدف بزرگ ترى مانند مسأله هدايت و راهنمائى آنها و نشان دادن يك معجزه بزرگ بوده است.

از اين گذشته، مى دانيم شاهان از خود مالى ندارند و اموال آنها معمولاً از غصب حقوق ديگران به دست مى آيد!

سؤال ديگر اين كه: «عفريت جنّ» چگونه توانائى بر چنين خارق عادتى دارد؟

پاسخ اين سؤال را در بحث هاى مربوط به اعجاز گفته ايم كه: گاهى حتى افراد غير مؤمن بر اثر رياضت هاى پرمشقت و مبارزه با نفس، توانائى بر پاره اى از خارق عادات پيدا مى كنند ولى، تفاوت آن با معجزات اين است كار آنها چون متكى به قدرت محدود بشرى است، هميشه محدود است، در حالى كه معجزات، متكى بر قدرت بى پايان خدا است، و قدرت او همچون ساير صفاتش نامحدود مى باشد.

لذا مى بينيم «عفريت» توانائى خود را محدود مى كند برآوردن تخت «ملكه سبأ» در مدت توقف سليمان(عليه السلام) در مجلس داورى و بررسى امور كشور، در حالى كه «آصف بن برخيا» هيچ حدى براى آن قائل نمى شود، و محدود ساختن به يك چشم بر هم زدن، در حقيقت اشاره به كمترين زمان ممكن است، و مسلّم است كه سليمان(عليه السلام) از چنين كارى كه معرفى يك فرد صالح است حمايت مى كند، نه از كار عفريتى كه ممكن است كوته نظران را به اشتباه بيفكند و آن را دليل بر پاكى او بگيرند.

بديهى است هر كس كار مهمى در جامعه انجام دهد و مورد قبول واقع شود، خط فكرى و اعتقادى خود را در لابلاى آن تبليغ كرده است، و نبايد در حكومت الهى سليمان(عليه السلام)، ابتكار عمل به دست عفريت ها بيفتد، بلكه بايد آنها كه علمى از كتاب الهى دارند بر افكار و عواطف مردم حاكم گردند.

* * *


1 ـ در روايت مشروحى كه در تفسير «عياشى» از امام دهم على بن محمد الهادى(عليه السلام) نقل شده، همين پاسخ را در جواب «يحيى بن اكثم»، مى خوانيم (تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 91).

 

2 ـ قدرت و امانت، دو شرط مهم

در آيات فوق و همچنين آيه 26 سوره «قصص» مهمترين شرط براى يك كارمند يا كارگر نمونه، دو چيز بيان شده: نخست قوت و توانائى، و ديگر امانت و درستكارى.

البته، گاه مبانى فكرى و اخلاقى انسان ايجاب مى كند كه داراى اين صفت باشد (همان گونه كه در مورد موسى(عليه السلام) در سوره «قصص» آمده است) و گاه نظام جامعه و حكومت صالح ايجاب مى كند كه: حتى عفريت جنّ، به اين دو صفت الزاماً متصف شود، اما به هر حال، هيچ كار بزرگ و كوچكى در جامعه بدون دارا بودن اين دو شرط، انجام پذير نيست، خواه از تقوا سرچشمه گيرد، و خواه از نظام قانونى جامعه (دقت كنيد).

* * *

3 ـ تفاوت «علم من الكتاب» و «علم الكتاب»

در آيات مورد بحث، درباره كسى كه تخت «ملكه سباء» را در كمترين مدت نزد سليمان(عليه السلام) آورد، به عنوان الَّذِى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابُ: «كسى كه بخشى از علم كتاب را دارا بود» تعبير شده است، در حالى كه در سوره رعد آيه 43 در مورد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و گواهان بر حقانيت او، چنين آمده است: قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ:

«بگو كافى است براى گواهى ميان من و شما، خداوند و كسى كه در نزد او «علم كتاب» است».

در حديثى از «ابو سعيد خدرى» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين آمده است: ابو سعيد مى گويد: من از معنى «الَّذِى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابُ» (كه در داستان سليمان آمده) از محضرش سؤال كردم، فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود(عليه السلام) بود، عرض كردم «وَ مِنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابُ» از چه كسى سخن مى گويد؟ فرمود: ذاكَ أَخِى عَلِىُّ بْنِ أَبِيْطالِبِ: «او برادرم على بن ابيطالب است»!.(1)

توجه به تفاوت «عِلْمٌ مِنَ الْكِتابُ» كه «علم جزئى» را مى گويد، و «عِلْمُ الْكِتابُ» كه «علم كلى» را بيان مى كند، روشن مى سازد: ميان «آصف» و «على»(عليه السلام) چه اندازه تفاوت بوده است؟!.

لذا در روايات بسيارى مى خوانيم: اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است، يك حرف آن نزد «آصف بن برخيا» بود، و چنان خارق عادتى را انجام داد، و نزد امامان اهلبيت(عليهم السلام) هفتاد و دو حرف آن است، و يك حرف آن مخصوص به ذات پاك خدا است.(2)

* * *


1 ـ اين حديث را گروهى از مفسران و علماى اهل سنت به همين عبارت يا شبيه آن نقل كرده اند، براى توضيح بيشتر به «احقاق الحق»، جلد سوم، صفحات 280 و 281 مراجعه شود.

2 ـ به «اصول كافى»، و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 88 مراجعه شود.

 

4 ـ هذا من فضل ربى

دنيا پرستان مغرور، هنگامى كه به قدرت مى رسند، همه چيز را جز خود فراموش مى كنند، و تمام امكاناتى را كه به دست آورده اند، قارونوار كه مى گفت: إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِي: «آنچه را دارم بر اثر علم و دانش من است»(1) از ناحيه خودشان مى دانند و لا غير.

در حالى كه بندگان خاص خدا به هر جا برسند مى گويند: هذا ِمْن فَضْلِ رَبِّى: «اين از فضل خدا است بر ما».

جالب اين كه: سليمان(عليه السلام) نه تنها اين سخن را به هنگام مشاهده تخت «ملكه سباء» در برابرش بيان كرد، بلكه افزود: اين براى اين است كه خدا مرا بيازمايد، آيا شكرگزارم يا نه؟.

قبلاً نيز در همين سوره خوانديم كه سليمان(عليه السلام) نعمت هاى خود را همه از خدا مى داند، و خاضعانه رو به درگاهش مى كند كه: پروردگارا! شكر اين همه نعمت را به من الهام كن! و توفيقى عطا فرما كه: بتوانم در پرتو آن، جلب رضاى تو كنم.

آرى، اين است معيار شناخت موحدان خالص از دنيا پرستان مغرور، و اين است راه و رسم مردان پرظرفيت و با شخصيت، در برابر كم ظرفيتان خودخواه.

گرچه، معمول شده است: بعضى از متظاهران، فقط اين جمله پر معنى سليمان(عليه السلام) (هذا ِمْن فَضْلِ رَبِّى) را بر سر در كاخ هاى طاغوتى خود مى نويسند، بى آن كه به آن اعتقادى داشته باشند و در عملشان كمتر انعكاسى داشته باشد، ولى مهم آن است كه هم بر سر در خانه باشد، هم در پيشانى تمام زندگى انسان و در قلب او، عملش نشان دهد: همه را از فضل خدا مى داند، و در مقام شكر آن برآيد، نه شكر با زبان كه شكر با عمل و با تمام وجود.(2)

* * *


1 ـ قصص، آيه 78.

2 ـ درباره اهميت شكر و تأثير آن در فزونى نعمت و اقسام شكر (شكر تكوينى و تشريعى) بحث مشروحى در جلد دهم، صفحه 278 به بعد، ذيل آيه 7 سوره «ابراهيم» آمده است.

 

5 ـ آصف بن برخيا چگونه تخت ملكه را حاضر ساخت؟

اين اولين خارق عادتى نيست كه در داستان سليمان(عليه السلام)، و يا در زندگى پيامبران به طور كلى مى بينيم، و آنها كه فكر مى كنند، بايد اين گونه تعبيرات را با توجيه ها و تفسيرهائى از ظاهرش دگرگون ساخت، و جنبه هاى كنائى و معنوى به آن داد، بايد حساب خود را يك جا با معجزات انبياء روشن سازند.

آيا آنها به راستى انجام كارهاى خارق عادت از پيامبران يا جانشينان آنها را محال مى دانند و آن را به كلى منكرند؟!

چنين چيزى نه با اصل توحيد و قدرت پروردگار، كه حاكم بر قوانين هستى است سازگار است، و نه با صريح قرآن در آيات بسيار.

اما اگر بپذيرند كه: چنين چيزى ممكن است تفاوتى نمى كند كه بحث از زنده كردن مردگان و شفاى كور مادرزاد به وسيله حضرت مسيح(عليه السلام) باشد، و يا حاضر كردن تخت «ملكه سبأ»، به وسيله «آصف بن برخيا».

بدون شك، در اينجا روابط مرموز و علل ناشناخته در كار است كه ما با علم محدودمان از آن آگاه نيستيم، ولى همين قدر مى دانيم: اين كار محال نيست.

آيا «آصف» با قدرت معنوى خود تخت «ملكه سبأ» را تبديل به امواج نور كرد و در يك لحظه در آنجا حاضر كرد و بار ديگر آن را مبدل به ماده اصلى ساخت؟ بر ما درست روشن نيست.

همين قدر مى دانيم: امروز انسان از طرق علمى متداول روز، كارهائى انجام مى دهد كه: دويست سال قبل، ممكن بود جزء محالات محسوب شود، فى المثل اگر به كسى در چند قرن قبل مى گفتند، زمانى فرا مى رسد كه انسانى در شرق دنيا سخن مى گويد و در غرب جهان، درست در همان لحظه، سخنانش را مى شنوند و چهره اش را همگان مى نگرند، آن را هذيان يا خواب آشفته مى پنداشتند.

اين به خاطر آن است كه: انسان مى خواهد همه چيز را با علم و قدرت محدود خود ارزيابى كند، در حالى كه در ماوراء علم و قدرت او، اسرار فراوانى نهفته است.

 

 

41قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ

42فَلَمّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ

43وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْم كافِرِينَ

44قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ

 

ترجمه:

41 ـ گفت: «تخت او را برايش ناشناس سازيد; ببينيم آيا متوجه مى شود يا از كسانى است كه هدايت نخواهند شد»؟!

42 ـ هنگامى كه آمد، به او گفته شد: «آيا تخت تو اين گونه است»؟ گفت: «گويا خود آن است! و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم»!

43 ـ و او را آنچه غير از خدا مى پرستيد بازداشت، كه او (ملكه سبأ) از قوم كافران بود.

44 ـ به او گفته شد: «داخل حياط (قصر) شو»! هنگامى كه نظر به آن افكند، پنداشت نهر آبى است و ساق پاهاى خود را برهنه كرد (اما سليمان) گفت: «(اين آب نيست،) بلكه قصرى است از بلور صاف»! (ملكه سبأ) گفت: «پروردگارا! من به خود ستم كردم; و (اينك) با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است اسلام آوردم»!

 

تفسير:

نور ايمان در دل ملكه سبأ

در اين آيات، به صحنه ديگرى از ماجراى عبرت انگيز «سليمان»(عليه السلام)و «ملكه سبأ» برخورد مى كنيم.

سليمان براى اين كه ميزان عقل و درايت «ملكه سبأ» را بيازمايد، و نيز زمينه اى براى ايمان او به خداوند فراهم سازد، دستور داد: تخت او را كه حاضر ساخته بودند، دگرگون و ناشناس سازند «گفت: تخت او را برايش ناشناس سازيد ببينيم آيا هدايت مى شود يا از كسانى خواهد بود كه هدايت نمى يابند» (قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ).

گرچه آمدن تخت ملكه از كشور «سبأ» به شام، كافى بود كه به آسانى نتواند آن را بشناسد، ولى با اين حال، سليمان دستور داد تغييراتى در آن نيز ايجاد كنند، اين تغييرات ممكن است از نظر جا به جا كردن بعضى از نشانه ها و جواهرات و يا تغيير بعضى از رنگ ها و مانند آن بوده است.

اما اين سؤال پيش مى آيد كه هدف «سليمان» از آزمايش هوش و عقل و درايت ملكه سبأ چه بود؟

ممكن است آزمايش به اين منظور انجام شده كه: بداند با كدامين منطق بايد با او روبرو شود؟ و چگونه دليلى براى اثبات مبانى عقيدتى براى او بياورد.

و يا در نظر داشته پيشنهاد ازدواج به او كند، و مى خواسته است ببيند: آيا راستى شايستگى همسرى او را دارد يا نه؟

و يا واقعاً مى خواسته مسئوليتى بعد از ايمان آوردن به او بسپارد، بايد بداند تا چه اندازه استعداد پذيرش مسئوليت هائى را دارد.

براى جمله «أَ تَهْتَدِي» (آيا هدايت مى شود) نيز دو تفسير ذكر كرده اند: بعضى گفته اند: مراد شناختن تخت خويش است، و بعضى گفته اند: منظور هدايت به راه خدا به خاطر ديدن اين معجزه است.

ولى ظاهر همان معنى اول است هر چند، معنى اول خود مقدمه اى براى معنى دوم بوده است.

* * *

به هر حال، «هنگامى كه ملكه سبأ وارد شد، كسى اشاره اى به تخت كرد و گفت: آيا تخت تو اين گونه است»؟ (فَلَمّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ).

ظاهر اين است كه گوينده سخن خود سليمان نبوده است و گرنه تعبير به «قيل» (گفته شد) مناسب نبود، زيرا نام «سليمان» قبلاً و بعداً آمده و سخنان او به عنوان «قال» مطرح شده است.

به علاوه مناسب ابهت سليمان نبوده است كه در بدو ورود او چنين سخنى را آغاز كند.

اما به هر صورت «ملكه سبأ» زيركانه ترين و حساب شده ترين جواب ها را داد و «گفت: گويا خود آن تخت است»! (قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ).

اگر مى گفت: شبيه آن است، راه خطا پيموده بود، و اگر مى گفت: عين خود آن است، سخنى بر خلاف احتياط بود; چرا كه با اين بعد مسافت، آمدن تختش به سرزمين سليمان، از طرق عادى امكان نداشت، مگر اين كه معجزه اى صورت گرفته باشد.

از اين گذشته در تواريخ آمده است: او تخت گران بهاى خود را در جاى محفوظى، در قصر مخصوص خود در اطاقى كه مراقبان زياد از آن حفاظت مى كردند و درهاى محكمى داشت، قرار داده بود.

ولى با اين همه، ملكه سبأ با تمام تغييراتى كه به آن تخت داده بودند توانست آن را بشناسد.

و بلافاصله افزود: «و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم»! (وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ).

يعنى اگر منظور سليمان از اين مقدمه چينى ها اين است كه: ما به اعجاز او پى ببريم ما پيش از اين با نشانه هاى ديگر از حقانيت او آگاه شده بوديم و حتى قبل از ديدن اين خارق عادت عجيب، ايمان آورده بوديم، و چندان نيازى به اين كار نبود.

* * *

و به اين ترتيب، سليمان «او را از آنچه غير از خدا مى پرستيد بازداشت» (وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللّهِ).(1)

هر چند «قبل از آن از قوم كافر بود» (إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْم كافِرِينَ).

آرى، او با ديدن اين نشانه هاى روشن، با گذشته تاريك خود وداع گفت، و در مرحله تازه اى از زندگى كه مملوّ از نور ايمان و يقين بود گام نهاد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، صحنه ديگرى از اين ماجرا بازگو مى شود، و آن ماجراى داخل شدن «ملكه سبأ» در قصر مخصوص سليمان است.

سليمان دستور داده بود، صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند و در زير آن، آب جارى قرار دهند.

هنگامى كه ملكه سبأ به آنجا رسيد، «به او گفته شد: داخل حياط قصر شو»! (قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ).(2)

«ملكه آن صحنه را كه ديد، گمان كرد نهر آبى است، ساق پاهاى خود را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد» (در حالى كه سخت در تعجب فرو رفته بود كه نهر آب در اينجا براى چيست؟) (فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها).(3)

اما «سليمان به او گفت: كه حياط قصر از بلور صاف ساخته شده» (اين آب نيست كه بخواهد پا را برهنه كند و از آن بگذرد) (قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ).(4)

در اينجا سؤال مهمى پيش مى آيد و آن اين كه: سليمان كه يك پيامبر بزرگ الهى بود، چرا چنين دم و دستگاه تجملاتى فوق العاده اى داشته باشد؟ درست است كه او سلطان بود و حكم روا، ولى مگر نمى شد، بساطى ساده همچون ساير پيامبران داشته باشد؟

اما چه مانعى دارد كه: سليمان براى تسليم كردن ملكه سبأ كه تمام قدرت و عظمت خود را در تخت و تاج زيبا و كاخ باشكوه و تشكيلات پر زرق و برق مى دانست صحنه اى به او نشان دهد كه: تمام دستگاه تجملاتيش در نظر او حقير و كوچك شود، و اين نقطه عطفى در زندگى او براى تجديد نظر در ميزان ارزش ها و معيار شخصيت گردد؟!

چه مانعى دارد كه: به جاى دست زدن به يك لشكركشى پر ضايعه و توأم با خونريزى، مغز و فكر ملكه را چنان مبهوت و مقهور كند كه: اصلاً به چنين فكرى نيفتد، به خصوص اين كه او زن بود و به اين گونه مسائل تشريفاتى اهميت مى داد؟!

مخصوصاً بسيارى از مفسران تصريح كرده اند: سليمان پيش از آن كه ملكه سبأ به سرزمين شام برسد، دستور داد چنين قصرى بنا كردند، و هدفش نمايش قدرت براى تسليم ساختن او بود؟

اين كار نشان مى داد: قدرت عظيمى از نظر نيروى ظاهرى در اختيار سليمان است كه او را به انجام چنين كارهائى موفق ساخته است.

به تعبير ديگر، اين هزينه در برابر امنيت و آرامش يك منطقه وسيع و پذيرش دين حق، و جلوگيرى از هزينه فوق العاده جنگ، مطلب مهمى نبود.

و لذا هنگامى كه ملكه سبأ، اين صحنه را ديد «چنين گفت: پروردگارا! من بر خويشتن ستم كردم»! (قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي).

«و با سليمان در پيشگاه اللّه، پروردگار عالميان، اسلام آوردم» (وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ).

من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى كردم، بت مى پرستيدم، غرق تجمل و زينت بودم، و خود را برترين انسان در دنيا مى پنداشتم.

اما اكنون مى فهمم: قدرتم تا چه حدّ كوچك بوده و اصولاً اين زر و زيورها روح انسان را سيراب نمى كند.

خداوندا! من همراه رهبرم سليمان، به درگاه تو آمدم، از گذشته پشيمانم و سر تسليم به آستانت مى سايم.

جالب اين كه: او در اينجا واژه «مع» را به كار مى برد (همراه سليمان) تا روشن شود در راه خدا همه برادرند و برابر، نه همچون راه و رسم جباران كه بعضى بر بعضى مسلط و گروهى در چنگال گروهى اسيرند، در اينجا غالب و مغلوبى وجود ندارد، و همه بعد از پذيرش حق در يك صف قرار دارند.

درست است كه ملكه سبأ، قبل از آن هم ايمان خود را اعلام كرده بود; زيرا در آيات گذشته از زبان او شنيديم: وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ: «ما پيش از اين كه تخت را در اينجا ببينيم آگاهى يافته بوديم و اسلام را پذيرا شده بوديم».

ولى در اينجا اسلام ملكه به اوج خود رسيد، لذا با تأكيد بيشتر، اسلام را اعلام كرد.

او نشانه هاى متعددى از حقانيت دعوت سليمان را، قبلاً ديده بود.

آمدن هدهد با آن وضع مخصوص.

عدم قبول هديه كلان كه از ناحيه ملكه فرستاده شده بود.

حاضر ساختن تخت او از آن راه دور در مدتى كوتاه.

و سرانجام مشاهده قدرت و عظمت فوق العاده سليمان، و در عين حال اخلاق مخصوصى كه هيچ شباهتى با اخلاق شاهان نداشت.

* * *


1 ـ در اين كه فاعل «صدّ» كيست؟ و همچنين «ما» در «ما كانَت» موصوله است يا مصدريه؟ مفسران سخن بسيار گفته اند:

جمعى فاعل آن را ـ چنان كه در بالا گفتيم ـ سليمان دانسته اند، و بعضى خداوند، كه تفاوت زيادى از نظر نتيجه ندارد، مطابق اين دو تفسير «ها» مفعول اول است، و «ما كانَت» در جاى مفعول دوم با حذف «جار»، و تقدير چنين است: «صَدَّها سُلَيْمانُ» ـ يا ـ «صَدَّها اللّهُ عَمّا كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللّهِ».

ولى جمعى ديگر «ما كانَت...» را فاعل «صدّ» دانسته اند كه معنى چنين مى شود: معبودهاى ملكه او را از پرستش حق بازداشته بود ـ اما با توجه به اين كه در اينجا سخن از ايمان او است نه از كفر او، تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد ـ و كلمه «ما» ممكن است موصوله يا مصدريه باشد.

2 ـ «صَرْح» (بر وزن طرح) گاه، به معنى فضاى وسيع و گسترده آمده، و گاه به معنى بناى مرتفع و قصر بلند، و در اينجا ظاهراً به معنى حياط قصر است.

3 ـ «لُجّة» در اصل از ماده «لجاج» به معنى سرسختى در انجام كارى است، سپس به رفت و آمد صدا در گلو، «لَجّه» (بر وزن ضجّه) اطلاق شده، و امواج متراكم دريا كه در حال رفت و آمد هستند نيز «لُجّه» (بر وزن جبّه) ناميده شده اند، و در آيه مورد بحث اشاره به آب متراكم و متلاطم است.

4 ـ «مُمَرَّد» به معنى صاف و «قوارير» جمع «قاروره» به معنى بلور و شيشه است.

 

نكته ها:

1 ـ سرانجام كار ملكه سبأ

آنچه در قرآن مجيد پيرامون ملكه سبأ آمده، همان مقدار است كه در بالا خوانديم، سرانجام ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست، اما اين كه بعد از ايمان به كشور خود بازگشت و به حكومت خود از طرف سليمان ادامه داد؟

يا نزد سليمان ماند و با او ازدواج كرد؟

يا به توصيه سليمان با يكى از ملوك يمن كه به عنوان «تُبَّع» مشهور بودند پيمان زناشوئى بست؟

در قرآن اشاره اى به اينها نشده است چون در هدف اصلى قرآن كه مسائل تربيتى است دخالتى نداشته.

ولى مفسران و مورخان، هر كدام راهى برگزيده اند كه: تحقيق در آن ضرورتى ندارد، هر چند طبق گفته بعضى از مفسران، مشهور و معروف همان ازدواج او با سليمان است.(1)

ياد آورى اين مطلب را لازم مى دانيم كه: پيرامون سليمان و لشكر و حكومت او و همچنين خصوصيات ملكه سبأ و جزئيات زندگيش، افسانه ها و اساطير فراوانى گفته اند كه:

گاه تشخيص آنها از حقايق تاريخى براى توده مردم مشكل مى شود، و گاه سايه تاريكى روى اصل اين جريان تاريخى افكنده و اصالت آن را خدشه دار مى كند، و اين است نتيجه شوم خرافاتى كه با حقايق آميخته مى شود كه بايد كاملاً مراقب آن بود.

* * *


1 ـ «آلوسى» در «روح المعانى».

 

2 ـ يك جمع بندى كلى از سرگذشت سليمان

بخشى از حالات سليمان(عليه السلام) كه در 30 آيه فوق آمده، بيانگر مسائل بسيارى است كه قسمتى از آن را در لابلاى بحث ها خوانديم، و به قسمت ديگرى اشاره گذرائى ذيلاً مى كنيم:

1 ـ اين داستان از موهبت علم وافرى كه خداوند در اختيار «سليمان و داود»(عليهما السلام) گذاشته است شروع مى شود، و به توحيد و تسليم در برابر فرمان پروردگار ختم مى گردد، آن هم توحيدى كه پايگاهش نيز «علم» است.

2 ـ اين داستان نشان مى دهد كه: گاه غائب شدن يك پرنده، و پرواز استثنائى او بر فراز يك منطقه، ممكن است مسير تاريخ ملتى را تغيير دهد، و آنها را از شرك به ايمان، و از فساد به صلاح، بكشاند، و اين است نمونه اى از قدرت نمائى پروردگار، و نمونه اى از حكومت حق!

3 ـ اين داستان نشان مى دهد كه: نور توحيد در تمام دل ها پرتوافكن است و حتى يك پرنده ظاهراً خاموش، از اسرار عميق توحيد خبر مى دهد.

4 ـ براى توجه دادن يك انسان به ارزش واقعيش، و نيز هدايت او به سوى اللّه بايد: نخست غرور و تكبر او را در هم شكست، تا پرده هاى تاريك از جلو چشم واقع بين او كنار برود، همان گونه كه سليمان(عليه السلام) با انجام دو كار، غرور «ملكه سبأ» را درهم شكست: حاضر ساختن تختش، و به اشتباه افكندن او در برابر ساختمان قسمتى از قصر!

5 ـ هدف نهائى در حكومت انبياء، كشورگشائى نيست، بلكه هدف همان چيزى است كه در آخرين آيه فوق خوانديم كه: سركشان به گناه خود اعتراف كنند، و در برابر ربّ العالمين سر تعظيم فرود آورند، و لذا قرآن با همين نكته داستان فوق را پايان مى دهد.

6 ـ روح «ايمان» همان «تسليم» است، به همين دليل هم سليمان(عليه السلام) در نامه اش روى آن تكيه مى كند، و هم «ملكه سبأ» در پايان كار.

7 ـ گاه يك انسان، با دارا بودن بزرگترين قدرت، ممكن است نيازمند به موجود ضعيفى همچون يك پرنده شود، نه تنها از علم او كه از كار او نيز كمك مى گيرد و گاه مورچه اى با آن ضعف و ناتوانى، وى را تحقير مى كند!

8 ـ نزول اين آيات در «مكّه» كه مسلمانان، سخت از سوى دشمنان در فشار بودند، و تمام درها به روى آنان بسته بود، مفهوم خاصى داشت، مفهومش تقويت روحيه و دلدارى به آنان و اميدوار ساختن آنان به لطف و رحمت پروردگار و پيروزى هاى آينده بود.

* * *

 45وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ فَإِذا هُمْ فَرِيقانِ يَخْتَصِمُونَ

46قالَ يا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ

47قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ

 

ترجمه:

45 ـ ما به سوى «ثمود» برادرشان «صالح» را فرستاديم كه: خداى يگانه را بپرستيد! اما آنان به دو گروه تقسيم شدند كه به مخاصمه پرداختند.

46 ـ (صالح) گفت: «اى قوم من! چرا براى بدى قبل از نيكى عجله مى كنيد (و عذاب الهى را مى طلبيد نه رحمت او را)؟! چرا از خداوند تقاضاى آمرزش نمى كنيد شايد مشمول رحمت (او) شويد»؟!

47 ـ آنها گفتند: «ما تو را و كسانى كه با تو هستند به فال بد گرفتيم»! (صالح) گفت: «فال (نيك و) بد شما نزد خداست; بلكه شما گروهى فريب خورده هستيد!

 

تفسير:

صالح در برابر قوم ثمود

بعد از ذكر قسمتى از سرگذشت «موسى»، «داود» و «سليمان» در آياتى كه گذشت، چهارمين پيامبرى كه بخشى از زندگى او و قومش در اين سوره مطرح مى گردد، حضرت «صالح»(عليه السلام) و قوم ثمود است.

نخست مى فرمايد: «ما به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم، و به او دستور داديم: آنها را به عبادت اللّه دعوت كند» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ).(1)

همان گونه كه قبلاً نيز گفته شد، تعبير به «أخاهم» (برادرشان) كه در داستان بسيارى از انبياء آمده، اشاره به نهايت محبت و دلسوزى آنان نسبت به اقوامشان مى باشد، و در بعضى از موارد، علاوه بر اين، اشاره به نسبت خويشاوندى آنها با اين اقوام نيز بوده است.

به هر حال، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ، در جمله «أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ» خلاصه شده است، آرى، بندگى خدا، عصاره همه تعليمات فرستادگان پروردگار است.

آن گاه مى افزايد: «آنها در برابر دعوت صالح به دو گروه مختلف تقسيم شدند و به مخاصمه برخاستند» (مؤمنان از يكسو و منكران لجوج از سوى ديگر) (فَإِذا هُمْ فَرِيقانِ يَخْتَصِمُونَ).(2)

در سوره «اعراف» آيات 75 و 76 از اين دو گروه به عنوان «مستكبرين» و «مستضعفين» ياد شده: قالَ الْمَلاَ ُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ * قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ:

«اشراف مستكبر قوم صالح به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: آيا شما يقين داريد صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده؟ و آنها جواب دادند: آرى، ما به آنچه او مأموريت يافته ايمان آورديم، ولى مستكبران گفتند: ما به آنچه شما ايمان آورده ايد كافريم».

البته اين درگيرى دو گروه مؤمن و كافر، در مورد بسيارى از پيامبران صدق مى كند هر چند بعضى از آنها از اين مقدار طرفدار هم محروم ماندند و همگى تقريباً به صف منكران پيوستند.

* * *

صالح(عليه السلام) براى بيدار ساختن آنها به انذارشان پرداخت و از عذاب هاى دردناك الهى آنها را بر حذر داشت، اما آنها نه تنها پند نگرفتند و بيدار نشدند، بلكه همين مطلب را مستمسكى براى لجاجت خويش ساخته و با اصرار از او خواستند: اگر راست مى گوئى چرا مجازات الهى دامان ما را فرو نمى گيرد (اين مطلب در آيه 77 سوره «اعراف» صريحاً آمده است).

ولى صالح(عليه السلام) به آنها «گفت: اى قوم من! چرا پيش از تلاش و كوشش براى جلب نيكى ها، براى عذاب و بدى ها عجله داريد»؟ (قالَ يا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ).

چرا تمام فكر خود را روى فرا رسيدن عذاب الهى متمركز مى كنيد، اگر عذاب الهى شما را فرو گيرد، به حياتتان خاتمه مى دهد و مجالى براى ايمان باقى نخواهد ماند، بيائيد صدق گفتار مرا در بركات و رحمت الهى كه در سايه ايمان به شما نويد مى دهد، بيازمائيد «چرا از پيشگاه خدا تقاضاى آمرزش گناهان خويش نمى كنيد تا مشمول رحمت او واقع شويد» (لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ).

چرا فقط دنبال بدى ها و تقاضاى نزول عذاب هستيد؟ اين لجاجت و خيره سرى براى چيست؟

تنها قوم صالح(عليه السلام) نبودند كه در مقام انكار دعوت او، تقاضاى عذاب موعود را مى كردند، در قرآن مجيد كراراً اين مطلب ديده مى شود، از جمله در مورد قوم هود.(3)

در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و بعضى از مشركان متعصب و سرسخت مى خوانيم: وَ إِذْ قالُوا اللّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذاب أَلِيم:

«به خاطر بياور هنگامى كه آنها گفتند: پروردگارا! اگر اين دعوت محمّد حق است و از ناحيه تو، بارانى از سنگ بر ما فرو فرست و يا ما را به عذاب دردناكى مبتلا كن»!.(4)

و اين راستى عجيب است كه: انسان بخواهد صدق مدعى نبوت را از طريق مجازات نابود كننده بيازمايد، نه از طريق تقاضاى رحمت، در حالى كه يقيناً احتمال صدق اين پيامبران را در قلبشان مى دادند، هر چند با زبان منكر بودند.

اين درست به آن مى ماند كه: شخصى دعوى طبابت كند و بگويد اين دارو شفابخش است، و اين دارو كشنده، و ما براى آزمايش او به سراغ داروئى برويم كه به «كشنده» توصيف كرده است، نه داروى شفا بخش.

اين نهايت جهل، نادانى و تعصب است، اما جهل از اين فراورده ها بسيار دارد.

* * *

به هر حال، اين قوم سركش، به جاى اين كه اندرز دلسوزانه اين پيامبر بزرگ را به گوش جان بشنوند، و به كار بندند با يك سلسله سخنان واهى و نتيجه گيرى هاى بى پايه به مبارزه با او برخاستند، از جمله اين كه «گفتند: ما هم خودت و هم كسانى را كه با تو هستند به فال بد گرفته ايم» (قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ).

گويا آن سال، خشكسالى و كمبود محصول و مواد غذائى بود، آنها گفتند: اين گرفتارى ها و مشكلات ما همه از قدوم ناميمون تو و ياران تو است، شما مردم شومى هستيد و براى جامعه ما بدبختى به ارمغان آورده ايد، و با توسل به حربه فال بد، كه حربه افراد خرافى و لجوج است مى خواستند: منطق نيرومند او را درهم بكوبند.

اما او در پاسخ «گفت: فال بد (و بخت و طالع شما) در نزد خدا است» (قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللّهِ).

او است كه شما را به خاطر اعمالتان گرفتار اين مصائب ساخته و اعمال شما است كه در پيشگاه او چنين مجازاتى را سبب شده.

اين در حقيقت يك آزمايش بزرگ الهى براى شما است آرى «شما گروهى هستيد كه آزمايش مى شويد» (بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ).

اينها آزمايش هاى الهى است، اينها هشدارها و بيدارباش ها است، تا كسانى كه شايستگى و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار شوند، و مسير نادرست خود را اصلاًح كنند و به سوى خدا آيند.

* * *


1 ـ جمله «أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ» مجرور با حرف جرى است كه در تقدير است، و در اصل چنين بوده: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً بِعِبادَةِ اللّهَ».

2 ـ با اين كه «فَرِيقانِ» تثنيه است فعل آن كه «يَخْتَصِمُونَ» است به صورت جمع آمده، به خاطر اين كه هر فريقى از گروهى تشكيل مى شود و روى هم رفته مجموعه اى را به وجود مى آورد.

3 ـ اعراف، آيه 70.

4 ـ انفال، آيه 32.

 

نكته:

«تطير» و «تفأل»

«تطير» چنان كه مى دانيم: از ماده «طير» به معنى پرنده است، و چون عرب فال بد را غالباً به وسيله پرندگان مى زد، عنوان «تطير» به معنى فال بد زدن آمده است، در برابر «تفأل» كه به معنى فال نيك زدن است.

در قرآن كراراً اين معنى مطرح شده است كه مشركان خرافى در برابر پيامبران الهى به اين حربه متوسل مى شدند، چنان كه در مورد موسى(عليه السلام) و يارانش مى خوانيم: وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسى وَ مَنْ مَعَهُ:

«هر گاه ناراحتى به فرعونيان مى رسيد آن را از شوم بودن موسى و همراهانش مى دانستند».(1)

در آيات مورد بحث، نيز همين عكس العمل را مشركان قوم ثمود در برابر صالح(عليه السلام) نشان دادند.

و در سوره «يس» مى خوانيم: كه در برابر رسولان مسيح(عليه السلام) (به انطاكيه) نيز مشركان آنها را متهم به شوم بودن كردند.(2)

اصولاً، انسان نمى تواند در برابر علل حوادث بى تفاوت بماند، سرانجام بايد براى هر حادثه اى علتى بجويد، اگر موحد باشد و خداپرست، و علل حوادث را به ذات پاك او كه طبق حكمتش همه چيز را روى حساب انجام مى دهد، بازگرداند و از نظر سلسله علل و معلول طبيعى نيز تكيه بر علم كند، مشكل او حل شده است و گرنه يك سلسله علل خرافى و موهوم و بى اساس براى آنها مى تراشد، موهوماتى كه حدّ و مرزى براى آنها نيست و يكى از روشن ترين آنها همين فال بد زدن است.

فى المثل عرب جاهلى حركت پرنده اى را كه از طرف راست به چپ مى رفت به فال نيك مى گرفت، و دليل بر پيروزى، و اگر از طرف چپ به راست حركت مى كرد به فال بد مى گرفت و دليل بر شكست و ناكامى! و از اين خرافات و موهومات بسيار داشتند.

امروز نيز در جوامعى كه به خدا ايمان ندارند ـ هر چند از نظر علم و دانش روز پيروزى هاى فراوانى كسب كرده اند ـ اين قبيل خرافات و موهومات فراوان است تا آنجا كه گاهى افتادن يك نمك پاش بر زمين، آنها را سخت ناراحت مى كند، و منزل و اطاق، يا صندلى كه شماره آن سيزده باشد، سخت در وحشتشان فرو مى برد، و هنوز هم بازار رمالان و فال گيران در ميان آنها گرم و داغ است، و مسأله موهوم بخت و طالع در ميان آنها مشترى فراوان دارد.

ولى قرآن با يك جمله كوتاه مى گويد: طائِرُكُمْ عِنْدَ اللّهِ: «بخت و طالع و پيروزى و شكست، موفقيت و ناكامى شما همه نزد خدا است»، خدائى كه حكيم است و مواهبش را طبق شايستگى ها، شايستگى هائى كه بازتاب ايمان و عمل و گفتار و كردار انسان ها است تقسيم مى كند.

و به اين ترتيب، اسلام پيروان خود را از وادى خرافه به حقيقت، و از بيراهه به صراط مستقيم دعوت مى كند (در زمينه فال نيك و بد بحث مشروحى در جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحات 316 تا 319، ذيل آيه 131 سوره «اعراف» داشته ايم).

* * *

 48وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْط يُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ

49قالُوا تَقاسَمُوا بِاللّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ ما شَهِدْنا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ إِنّا لَصادِقُونَ

50وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ

51فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنّا دَمَّرْناهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ

52فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَعْلَمُونَ

53وَ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ

 

ترجمه:

48 ـ و در آن شهر، نُه گروهك بودند كه در زمين فساد مى كردند و اصلاح نمى كردند.

49 ـ آنها گفتند: «بيائيد قسم ياد كنيد به خدا كه بر او (صالح) و خانواده اش شبيخون مى زنيم (و آنها را به قتل مى رسانيم;) سپس به ولىّ دم او مى گوئيم: «ما هرگز از هلاكت خانواده او خبر نداشتيم و در اين گفتار خود صادق هستيم»!

50 ـ آنها نقشه مهمى كشيدند، و ما هم نقشه مهمى; در حالى كه آنها درك نمى كردند.

51 ـ بنگر عاقبت توطئه آنها چه شد، كه ما آنها و قومشان همگى را نابود كرديم!

52 ـ اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستمشان خالى مانده; و در اين نشانه روشنى است براى كسانى كه آگاهند!

53 ـ و كسانى را كه ايمان آورده و تقوا پيشه كرده بودند نجات داديم!


1 ـ اعراف، آيه 131.

2 ـ يس، آيه 18.

 

تفسير:

توطئه نُه گروهك مفسد در وادى القرى

در اينجا بخش ديگرى از داستان «صالح»(عليه السلام) و قومش را مى خوانيم كه: بخش گذشته را تكميل كرده و پايان مى دهد، و آن مربوط به توطئه قتل صالح از ناحيه نُه (9) گروهك كافر و منافق و خنثى شدن توطئه آنها است.

مى گويد: «در آن شهر (وادى القرى) نُه گروهك بودند كه فساد در زمين مى كردند و اصلاح نمى كردند» (وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْط يُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ).

با توجه به اين كه «رهط» در لغت به معنى جمعيتى كمتر از ده يا كمتر از چهل نفر است، روشن مى شود: اين گروه هاى كوچك كه هر كدام براى خود خطى داشتند، در يك امر مشترك بودند و آن، فساد در زمين و به هم ريختن نظام اجتماعى و مبادى اعتقادى و اخلاقى بود، و جمله «لا يُصْلِحُونَ» تأكيدى بر اين امر است; چرا كه گاه انسان فسادى مى كند و بعد پشيمان مى شود و در صدد اصلاح برمى آيد ولى مفسدان واقعى چنين نيستند، دائماً به فساد ادامه مى دهند و هرگز در صدد اصلاح نيستند.

مخصوصاً با توجه به اين كه «يُفْسِدُون» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار مى كند، نشان مى دهد: اين كار هميشگى آنها بود.

هر يك از اين نُه گروهك، رئيس و رهبرى داشتند و احتمالاً هر كدام به قبيله اى منتسب بودند.

* * *

مسلماً با ظهور صالح(عليه السلام) و آئين پاك و مصلح او، عرصه بر اين گروهك ها تنگ شد، اينجا بود كه طبق آيه بعد «گفتند: بيائيد قسم ياد كنيد به خدا كه بر او و خانواده اش شبيخون مى زنيم و آنها را به قتل مى رسانيم، سپس به ولى دم آنها مى گوئيم: ما هرگز از هلاكت خانواده آنها خبر نداشتيم و در اين گفتار خود صادق هستيم»! (قالُوا تَقاسَمُوا بِاللّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ ما شَهِدْنا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ إِنّا لَصادِقُونَ).

«تَقاسَمُوا» فعل امر است، يعنى همگى شركت كنيد در سوگند ياد كردن و تعهد كنيد بر انجام اين توطئه بزرگ، تعهدى كه بازگشت و انعطافى در آن نباشد.

جالب اين كه: آنها به «اللّه» قسم ياد كردند، كه: نشان مى دهد: آنها غير از پرستش بت ها معتقد به اللّه خالق زمين و آسمان نيز بودند، و در مسائل مهم به نام او سوگند ياد مى كردند، و نيز نشان مى دهد: آنها آن قدر مست و مغرور بودند كه اين جنايت بزرگ خود را با نام خدا انجام دادند! گوئى مى خواهند عبادت و يا خدمتى خداپسندانه، انجام دهند، و اين است راه و رسم مغروران از خدا بيخبر و گمراه.

«لَنُبَيِّتَنَّهُ» از ماده «تَبْييت» به معنى شبيخون زدن و حمله غافلگيرانه شبانه است، اين تعبير نشان مى دهد: آنها در عين حال از طرفداران صالح بيم داشتند و از قوم و قبيله اش وحشت مى كردند، لذا براى اين كه به مقصود خود برسند و در عين حال گرفتار خشم طرفداران او نشوند، ناچار نقشه حمله شبانه را طرح و تبانى كردند كه هر گاه به سراغ آنها بيايند ـ چون مخالفت آنها با صالح(عليه السلام) از قبل معلوم بود ـ متفقاً سوگند ياد كنند: در اين برنامه مطلقاً دخالتى نداشته و حتى شاهد و ناظر صحنه هم نبوده اند!.

* * *

در تواريخ آمده است: توطئه آنها به اين ترتيب بود كه: در كنار شهر، كوهى بود و شكافى داشت كه، معبد صالح(عليه السلام) در آنجا بود، گاه شبانه به آنجا مى رفت و به عبادت و راز و نياز با پروردگار، مى پرداخت.

آنها تصميم گرفتند: در آنجا كمين كنند و به هنگامى كه صالح(عليه السلام) به آنجا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حملهور شوند، و شبانه كار آنها را نيز يكسره كنند، سپس به خانه هاى خود برگردند، و اگر سؤال شود اظهار بى اطلاعى نمايند.

اما خداوند توطئه آنها را به طرز عجيبى خنثى كرده و نقشه هايشان را نقش بر آب ساخت.

هنگامى كه آنها در گوشه اى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد و صخره عظيمى از بالاى كوه سرازير شد و آنها را در لحظه اى كوتاه درهم كوبيد و نابود كرد!

لذا قرآن در آيه بعد مى گويد: «آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى كشيديم، در حالى كه آنها خبر نداشتند»! (وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).

* * *

پس از آن مى افزايد: «بنگر عاقبت توطئه و مكر آنها چگونه بود كه ما همه آنها و تمام قوم و طرفداران آنها را نابود كرديم»؟! (فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنّا دَمَّرْناهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ).

واژه «مكر» چنان كه قبلاً(1) نيز گفته ايم: در ادبيات عرب به معنى هر گونه چاره انديشى است، و اختصاصى به نقشه هاى شيطانى و زيان بخش كه در فارسى امروز در آن استعمال مى شود، ندارد، بنابراين هم در مورد نقشه هاى زيان بخش به كار مى رود، و هم چاره انديشى هاى خوب.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: اَلْمَكْرُ صَرْفُ الْغَيْرِ عَمّا يَقْصُدُهُ:

«مكر آن است كه كسى را از رسيدن مقصودش باز دارند».

بنابراين، هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معنى خنثى كردن توطئه هاى زيانبار است، و هنگامى كه درباره مفسدان به كار مى رود به معنى جلوگيرى از برنامه هاى اصلاحى است.

* * *

سپس قرآن در مورد چگونگى هلاكت و سرانجام آنها چنين مى گويد: «ببين اين خانه هاى آنها است كه به خاطر ظلم و ستمشان خالى مانده»! (فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا).

نه صدائى از آنها به گوش مى رسد.

نه جنب و جوشى در آنجا وجود دارد.

و نه از آن همه زرق و برق ها و ناز و نعمت ها و مجالس پر گناه اثرى باقى مانده است.

آرى، آتش ظلم و ستم در آنها افتاد، همه را سوزانيد و ويران كرد.

«در اين ماجرا درس عبرت و نشانه روشنى است از پايان كار ظالمان و قدرت پروردگار براى كسانى كه مى دانند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَعْلَمُونَ).

* * *

اما در اين ميان خشك و تر با هم نسوختند و بى گناه، به آتش گنه كار نسوخت «ما كسانى را كه ايمان آورده، و تقوا پيشه كرده بودند نجات داديم» و آنها هرگز به سرنوشت شوم بدكاران گرفتار نشدند (وَ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ).

* * *


1 ـ جلد 2، صفحه 429.

 

نكته ها:

1 ـ مجازات قوم ثمود

در آيات قرآن، گاهى در مورد اين قوم طغيانگر مى گويد: «زلزله آنها را فرو گرفت و درهم كوبيد» (فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ).(1)

گاه، مى گويد: «صاعقه آنها را فرو گرفت» (فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ).(2)

و گاه، مى گويد: «صيحه آسمانى دامانشان را گرفت» (وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ).(3)

اما هيچ منافاتى بين اين تعبيرات سه گانه نيست; چرا كه صاعقه همان جرقه بزرگ الكتريكى است كه در ميان قطعات ابر و زمين مبادله مى شود، هم با صداى عظيم و صيحه همراه است، و هم با لرزش شديد زمين هاى اطراف.(4)

* * *

2 ـ بعضى از مفسران روايت كرده اند كه ياران حضرت صالح كه با او نجات يافتند چهار هزار نفر بودند، آنها به فرمان پروردگار از آن منطقه آلوده مملوّ از فساد بيرون رفته، به سوى حضرموت كوچ كردند.(5)

* * *

3 ـ «خاويه» از ماده «خواء» (بر وزن هواء) گاه، به معنى ساقط گشتن و ويران شدن است، و گاه، به معنى خالى شدن، اين تعبير در مورد ستارگان (شهب) كه سقوط مى كند نيز آمده، مى گويند: «خوى النجم» يعنى ستاره سقوط كرد.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: معنى اصلى «خوى» خالى شدن است، اين تعبير در مورد شكم هاى گرسنه، گردوى پوك و ستارگان خالى از باران گفته شده است (عرب جاهلى معتقد بود كه هر ستاره اى در افق ظاهر مى شود بارانى همراه دارد).

* * *

4 ـ از «ابن عباس» چنين روايت شده كه مى گويد: «من از قرآن به خوبى استفاده كرده ام كه ظلم و ستم خانه ها را ويران مى كند» سپس به آيه فوق «فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا» استدلال كرد.(6)

و به راستى تأثير ظلم در ويران كردن شهرها و جامعه ها با هيچ چيز قابل مقايسه نيست، ظلم صاعقه مرگبار است، ظلم زلزله ويرانگر است، ظلم همچون صيحه مرگ آفرين آسمانى است و تاريخ بارها و بارها اين حقيقت را اثبات كرده است كه دنيا ممكن است با كفر ادامه يابد، اما با ظلم قابل دوام نيست.

* * *

5 ـ بدون شك، مجازات عمومى قوم ثمود، بعد از قتل ناقه صالح بوده است همان گونه كه در آيات 65 تا 67 سوره «هود» مى خوانيم:

هنگامى كه ناقه را از پاى درآوردند، به آنها گفت: «سه روز در خانه هايتان، بهره گيريد و بعد از آن، عذاب الهى به طور قطع فرا خواهد رسيد، و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند رهائى بخشيديم و ظالمان را صيحه آسمانى فرو گرفت و در خانه هايشان به روى زمين افتادند و مردند».

بنابراين، تنها بعد از توطئه قتل صالح(عليه السلام) نبود كه عذاب فرود آمد، بلكه به احتمال قوى در ماجراى توطئه قتل اين پيامبر، فقط گروه توطئه گران نابود شدند، و باز به آنها مهلت داده شد و بعد از قتل «ناقه» همه ظالمان و گنه كاران بى ايمان از ميان رفتند، و اين است: نتيجه جمع ميان آيات اين سوره و آنچه در سوره «هود» و سوره «اعراف» آمده است.

به تعبير ديگر، در آيات مورد بحث، نابودى آنها به دنبال توطئه قتل صالح و خانواده او آمده است، و در آيات سوره «اعراف» و «هود»، نابودى آنها بعد از قتل ناقه صالح، نتيجه اين دو چنين مى شود كه: آنها نخست توطئه قتل او را چيدند و هنگامى كه موفق نشدند، اقدام به قتل «ناقه» كه معجزه بزرگ او بود كردند، و بعد از سه روز مهلت، عذاب دردناكشان فرا رسيد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: آنها نخست ناقه را به قتل رساندند و چون صالح آنها را تهديد به مجازات الهى بعد از سه روز كرد، به فكر نابود كردن خود او افتادند كه موفق نشدند و نابود شدند.(7)

* * *

 54وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ

55أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ

 

ترجمه:

54 ـ و لوط را (به ياد آور) هنگامى كه به قومش گفت: «آيا شما به سراغ كار بسيار زشتى مى رويد در حالى كه (نتايج شوم آن را) مى بينيد؟!

55 ـ آيا شما به جاى زنان، از روى شهوت به سراغ مردان مى رويد؟! شما قومى نادانيد»!


1 ـ اعراف، آيه 78.

2 ـ ذاريات، آيه 44.

3 ـ هود، آيه 67.

4 ـ در مورد صيحه آسمانى توضيحات بيشترى در جلد 9، صفحه 164، ذيل آيه 67 سوره «هود» داده ايم.

5 ـ «طبرسى» در «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 227 ـ «آلوسى» در «روح المعانى» و «قرطبى» در تفسير معروفش، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 227، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ تفسير «روح البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

انحراف قوم لوط

بعد از ذكر گوشه هائى از زندگى موسى و داود و سليمان و صالح(عليهم السلام) با اقوامشان، پنجمين پيامبرى كه در اين سوره به زندگى او اشاره شده است، پيامبر بزرگ خدا حضرت لوط(عليه السلام) است.

اين چندمين بار است كه قرآن به اين موضوع پرداخته، قبلاً در سوره «حجر»، «هود»، «شعراء» و «اعراف» مطالبى در اين زمينه آمده است.

اين تكرار و مشابه آن به خاطر اين است كه: قرآن يك كتاب تاريخى نيست كه يك بار يك حادثه را كلاً بيان كرده و ديگر به سراغ آن نرود، بلكه يك كتاب تربيت و انسانسازى است، و در مسائل تربيتى گاه شرائط ايجاب مى كند يك حادثه را بارها و بارها ياد آور شوند، از زواياى مختلف به آن بنگرند و در جهات گوناگون نتيجه گيرى كنند.

به هر حال، زندگى قوم لوط كه به انحراف جنسى و همجنس گرائى و عادات زشت و ننگين ديگر در دنيا مشهورند، و همچنين پايان دردناك زندگى آنها، مى تواند تابلوى گويائى براى كسانى كه در منجلاب شهوت غوطهورند، بوده باشد، و گسترش اين آلودگى در ميان انسان ها ايجاب مى كند: اين ماجرا بارها خاطر نشان گردد.

در آيات مورد بحث، نخست مى گويد: «لوط را به ياد آور هنگامى كه به قومش گفت: آيا شما به سراغ كار بسيار زشت و قبيح مى رويد در حالى كه (زشتى و نتائج شوم آن را) مى بينيد» (وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ).(1)

«فاحشه» چنان كه قبلاً هم اشاره كرده ايم به معنى كارهائى است كه زشتى و قباحت آن روشن و آشكار است و در اينجا منظور همجنس گرائى و عمل ننگين «لواط» است.

جمله «أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ» اشاره به اين است كه: شما زشتى و شناعت اين عمل و عواقب شوم آن را با چشم خود مى بينيد كه: چگونه جامعه شما را سر تا پا آلوده كرده، و حتى بچه ها و كودكان شما در امان نيستند; چرا مى بينيد باز هم بيدار نمى شويد؟!

و اما اين كه: بعضى احتمال داده اند: اشاره به اين باشد كه، در مقابل چشم يكديگر مرتكب چنين كارى مى شوند با ظاهر عبارت چندان سازگار نيست; چرا كه لوط مى خواهد وجدان آنها را بيدار كرده و نداى درونشان را به گوششان برساند، سخن لوط از بصيرت است و ديدن عواقب مرگبار اين عمل، و بيدار شدن.

* * *

سپس مى افزايد: «آيا شما به جاى زنان به سراغ مردان از روى شهوت مى رويد» (أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ).

در حقيقت، نخست به عنوان «فاحشه» (كار زشت) از اين عمل ياد كرده، سپس آن را روشن تر بيان مى كند تا جاى هيچ ابهامى باقى نماند، و اين يكى از فنون بلاغت براى بيان مسائل مهم است.

و براى اين كه روشن سازد انگيزه اين عمل جهالت و نادانى است مى افزايد: «بلكه شما قومى جاهل و نادان هستيد» (بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ).

جهل به خداوند، و جهل به هدف آفرينش، و نواميس خلقت، و جهل به آثار شوم اين گناه ننگين، و اگر خودتان خوب بينديشيد، به اين حقيقت مى رسيد كه اين عمل تا چه حدّ جاهلانه است. و ذكر اين جمله به صورت «استفهاميه» براى اين است كه: پاسخ را از درون وجدان خود بشنوند تا مؤثرتر باشد.

* * *

 56فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوط مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ

57فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلاّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ

58وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ

59قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى آللّهُ خَيْرٌ أَمّا يُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

56 ـ آنها پاسخى جز اين نداشتند كه (به يكديگر) گفتند: «خاندان لوط را از شهر و ديار خود بيرون كنيد، كه اينها افرادى پاكدامن هستند»!

57 ـ ما او و خانواده اش را نجات داديم، به جز همسرش كه مقدر كرديم جزء باقى ماندگان (در آن شهر) باشد!

58 ـ سپس بارانى (از سنگ) بر آنها بارانديم (و همگى زير آن مدفون شدند); و چه بد است باران انذار شدگان!

59 ـ بگو: «حمد مخصوص خداست; و سلام بر بندگان برگزيده اش»! آيا خداوند بهتر است يا بت هائى كه همتاى او قرار مى دهند؟!


1 ـ «لوطاً» ممكن است منصوب به فعل «أَرْسَلْنا» باشد كه در آيات قبل آمده و يا به فعل مقدرى همچون «أُذْكُر»، ولى احتمال دوم با توجه به جمله «اِذْ قالَ...» مناسب تر به نظر مى رسد.

 

تفسير:

آنجا كه پاكدامنى عيب بزرگى است!

در بحث هاى گذشته، منطق نيرومند پيامبر بزرگ خدا «لوط»(عليه السلام) را در مقابل منحرفان آلوده ملاحظه كرديم كه با چه بيان شيوا و مستدل، آنها را از عمل ننگين همجنس گرائى باز مى دارد، و به آنها نشان مى دهد: اين كار نتيجه جهل و نادانى و بى خبرى از قانون آفرينش و از همه ارزش هاى انسانى است.

اكنون ببينيم اين قوم كثيف و آلوده در پاسخ اين گفتار منطقى لوط چه گفتند؟!.

قرآن مى گويد: «آنها پاسخى جز اين نداشتند كه به يكديگر گفتند: خاندان لوط را از شهر و ديار خود بيرون كنيد; چرا كه اينها افرادى پاكند و حاضر نيستند خود را با ما هماهنگ كنند»!! (فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوط مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).

جوابى كه بيانگر انحطاط فكر و سقوط فوق العاده اخلاقى آنها بود.

آرى، در محيط آلودگان، پاكى جرم است و عيب! يوسف هاى پاكدامن را به جرم عفت و پارسائى به زندان مى افكنند،(1) و خاندان پيامبر بزرگ خدا «لوط» را به خاطر پرهيزشان از آلودگى و ننگ، تبعيد مى كنند، اما زليخاها آزادند و صاحب مقام! و قوم لوط بايد در شهر و ديار خود آسوده بمانند!

و اين است مصداق روشن سخنى كه قرآن درباره گمراهان مى گويد كه: بر دل هاى آنها ـ به خاطر اعمالشان ـ مُهر مى نهيم، و بر چشمشان پرده مى افكنيم، و در گوششان سنگينى است.

اين احتمال نيز در جمله «أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ» وجود دارد كه: آنها به خاطر فرو رفتن در اين منجلاب فساد، و خو گرفتن به آلودگى، اين سخن را از روى مسخره به خاندان لوط مى گفتند كه: اينها تصور مى كنند كار ما ناپاكى است و پرهيز آنها پاكدامنى! چه چيز عجيب و مسخره اى؟!

و اين شگفت آور نيست كه: حس تشخيص انسان بر اثر خو گرفتن به يك عمل ننگين دگرگون شود، داستان معروف «مرد دباغى كه دائماً با پوست هاى متعفن سر و كار داشت و شامه او با آن خو گرفته بود و گذشتن او از بازار عطاران و بيهوش شدن از بوى نامناسب عطر! و دستور آن مرد حكيم كه وى را به بازار دباغان ببريد تا به هوش آيد و از مرگ نجات يابد» شنيده ايم، مثال حسى جالبى است براى اين مطلب منطقى.

* * *

در روايات آمده است: لوط(عليه السلام) حدود سى سال آنها را تبليغ كرد ولى جز خانواده اش (آن هم به استثناى همسرش كه با مشركان هم عقيده شد) به او ايمان نياوردند.(2)

بديهى است چنين گروهى كه اميد اصلاحشان نيست، جائى در عالم حيات ندارند و بايد طومار زندگانيشان در هم پيچيده شود، لذا در آيه بعد مى گويد: «ما لوط و خاندانش را رهائى بخشيديم به جز همسرش كه مقدر كرديم جزء باقى ماندگان باشد» (فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلاّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ).(3)

* * *

و پس از بيرون آمدن آنها در موعد معين (در سحرگاه شبى كه شهر غرق فساد و ننگ بود) پس از آن كه صبحگاهان فرا رسيد «بارانى (از سنگ) بر آنها فرستاديم» (كه همگى زير آن مدفون شدند، و اين بعد از آن بود كه زلزله وحشتناكى سرزمين آنها را به كلى زير و رو كرد) (وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً).

«و چه سخت، ناگوار و بد است باران انذار شدگان» (فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ).

درباره قوم لوط و سرنوشت آنها و اثرات شوم همجنس گرائى بحث هاى مشروحى داشتيم كه نياز به تكرار آن نيست.(4)

تنها ذكر يك نكته را ضرورى مى دانيم و آن اين كه:

قانون خلقت براى ما مسيرى تعيين كرده است كه پيمودنش مايه تكامل و حيات ما، و مخالفتش مايه سقوط و مرگ ما است.

قانون خلقت جاذبه جنسى را ـ به عنوان عامل بقاى نسل انسان و آرامش روح او ـ ميان دو جنس مخالف قرار داده، و تغيير مسير آن به سوى «همجنس گرائى»، هم آرامش روحى را بر هم مى زند، و هم آرامش اجتماعى را، و از آنجا كه اين قوانين اجتماعى ريشه اى در فطرت دارد اين تخلف سبب ناهماهنگى در سازمان وجود انسان مى شود.

لوط(عليه السلام) پيامبر بزرگ خدا قوم منحرف را متوجه همين ريشه فطرى كرده و به آنها مى گويد: آيا به سراغ كار زشتى مى رويد با اين كه مى بينيد؟ اين جهل و بى خبرى از قانون حيات و جهل به مفهوم سفاهت است كه شما را به اين بيراهه كشانده.

و جاى تعجب نيست كه: سائر قوانين خلقت نيز درباره اين قوم دگرگون گردد، و به جاى بارانى از آب حيات بخش، بارانى از سنگ، بر سر آنان فرود آيد، و سرزمين آرامشان با زلزله ها زير و رو گردد، و نه تنها نابود شوند كه آثارشان نيز محو گردد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، بعد از پايان شرح حال پنج پيامبر بزرگ الهى و سرنوشت قوم آنها، روى سخن را به پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) كرده و به عنوان يك نتيجه گيرى از گذشته، و مقدمه اى براى طرح گفتگو با مشركان، چنين مى فرمايد: «بگو حمد و ستايش مخصوص خدا است» (قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ).

ستايش مخصوص خداوندى است كه اقوام ننگينى همچون قوم لوط را نابود كرد، مبادا دامنه آلودگى هاى آنها سراسر زمين را فرا گيرد.

حمد و ستايش براى كسى است كه فاسدان مفسدى همچون قوم ثمود و فرعونيان گردنكش را به ديار عدم فرستاد، تا راه و رسمشان سنت و الگوئى براى ديگران نشود.

و سرانجام حمد و ستايش از آن كسى است كه اين همه قدرت و نعمت به بندگان با ايمانى همچون داود و سليمان(عليهما السلام) بخشيد و گمراهانى همچون قوم سبأ را به وسيله آنها هدايت كرد.

سپس مى افزايد: «و سلام و درود بر بندگان برگزيده اش» (وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى).

سلام بر موسى و صالح و لوط و سليمان و داود(عليهما السلام) و سلام بر همه انبياء و پيروان راستينشان.

بعد مى گويد: «آيا خداوندى كه اين همه توانائى و قدرت و موهبت و نعمت دارد بهتر است يا بت هائى را كه آنها شريك خدا قرار مى دهند و مطلقاً مبدأ اثر نيستند»؟! (آللّهُ خَيْرٌ أَمّا يُشْرِكُونَ).(5)

در اين سرگذشت هاى پيامبران پيشين ديديم كه بت ها هرگز نتوانستند به هنگام نزول بلاها كمترين كمك به عابدان خود كنند، در حالى كه خداوند مؤمنان را در هيچ يك از اين مشكلات تنها نگذارد، و لطف بى پايانش به يارى آنها آمد.

 

 60أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَة ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ

61أَمَّنْ جَعَلَ الأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِيَ وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ

62أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ

63أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ تَعالَى اللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ

64أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

 

ترجمه:

60 ـ (آيا بت هائى كه معبود شما هستند بهترند) يا كسى كه آسمان ها و زمين را آفريده؟! و براى شما از آسمان، آبى فرستاد كه با آن، باغ هائى زيبا و سرورانگيز رويانديم; شما هرگز قدرت نداشتيد درختان آن را برويانيد! آيا معبود ديگرى با خداست؟! نه، بلكه آنها گروهى هستند كه (از روى نادانى، مخلوقات را) هم طراز (پروردگارشان) قرار مى دهند!

61 ـ يا كسى كه زمين را مستقر و آرام قرار داد، و ميان آن نهرهائى روان ساخت، و براى آن كوه هاى ثابت و پا بر جا ايجاد كرد، و ميان دو دريا مانعى قرار داد (تا با هم مخلوط نشوند; با اين حال) آيا معبودى با خداست؟! نه، بلكه بيشتر آنان نمى دانند (و جاهلند)!

62 ـ يا كسى كه دعاى مضطر را اجابت مى كند و گرفتارى را برطرف مى سازد، و شما را خلفاى زمين قرار مى دهد; آيا معبودى با خداست؟! كمتر متذكر مى شويد!

63 ـ يا كسى كه شما را در تاريكى هاى صحرا و دريا هدايت مى كند، و كسى كه بادها را به عنوان بشارت پيش از نزول رحمتش مى فرستد; آيا معبودى با خداست؟! خداوند برتر است از آنچه براى او شريك قرار مى دهند!

64 ـ يا كسى كه آفرينش را آغاز كرد، سپس آن را تجديد مى كند، و كسى كه شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد; آيا معبودى با خداست؟! بگو: «دليلتان را بياوريد اگر راست مى گوئيد»!


1 ـ اشاره به:

بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق *** يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 382.

3 ـ «غابِر» به معنى كسى است كه بعد از رفتن همراهان باقى مى ماند.

4 ـ در جلد نهم تفسير «نمونه»، صفحات 178 ـ 198، ذيل آيات 77 ـ 83 سوره «هود».

5 ـ «آللّهُ» در اصل «أ اللّه» بوده كه يكى از دو همزه آن تبديل به الف و نتيجتاً به صورت مد در آمده است و جمله «أَمّا يُشْرِكُونَ» در اصل «أَمْ ما يُشْرِكُونَ» بوده كه «أم» براى استفهام و «ما» موصوله است كه در هم ادغام گرديده.

 

تفسير:

با اين همه دليل باز مشرك مى شويد؟

در آخرين آيه بحث گذشته ـ بعد از ذكر بخش هاى تكان دهنده اى از زندگى پنج پيامبر بزرگ ـ سؤال كوتاه و پر معنائى مطرح شد كه: «آيا خداوند با اين همه قدرت و توانائى بهتر است؟ يا بت هاى بى ارزشى كه آنها ساخته اند»؟.

در آيات مورد بحث، به شرح آن پرداخته و ضمن پنج آيه كه با پنج سؤال حساب شده شروع مى شود مشركان را تحت بازپرسى و محاكمه قرار مى دهد، و روشن ترين دلائل توحيد را در پنج آيه، ضمن اشاره به دوازده نمونه از مواهب بزرگ خداوند بيان مى كند.

نخست، به خلقت آسمان ها، زمين و نزول باران و بركات ناشى از آن پرداخته چنين مى گويد: «آيا بت هائى كه معبود شما هستند بهترند؟ يا كسى كه آسمان ها و زمين را آفريده و براى شما از آسمان آبى فرستاد كه با آن باغ هاى زيبا و سرورانگيز رويانديم»؟ (أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَة).(1)

«حدائق» جمع «حديقه» به طورى كه بسيارى از مفسران گفته اند: به معنى باغى است كه اطراف آن ديوار كشيده باشند و از هر نظر محفوظ باشد، همچون «حدقه» چشم كه در ميان پلك ها محصور شده است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «حديقه در اصل، به زمينى مى گويند كه آب در آن جمع شده است، همچون حدقه چشم كه هميشه آب در آن قرار دارد».

از مجموع اين دو سخن مى توان چنين نتيجه گرفت: حديقه باغى است كه هم ديوار دارد و هم آب كافى.

«بهجة» (بر وزن لهجه) به معنى زيبائى رنگ و حسن ظاهر است كه بينندگان را غرق سرور مى كند.(2)

پس از آن روى سخن را به بندگان كرده مى گويد: «شما قدرت نداشتيد كه درختان اين باغ هاى زيبا را برويانيد» (ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها).

كار شما تنها بذر افشانى و آبيارى است، اما كسى كه حيات را در دل اين بذر آفريده، و به نور آفتاب و قطرات حيات بخش باران و ذرات خاك فرمان مى دهد اين دانه را برويانيد، تنها خدا است.

اينها حقائقى است كه هيچ كس نمى تواند منكر آن شود، و يا آن را به غير خدا نسبت دهد، او است كه آفريننده آسمان ها و زمين است، و او است كه نازل كننده باران است، او مبدأ اين همه زيبائى و حسن و جمال در عالم حيات است.

حتى دقت در رنگ آميزى يك گل زيبا و برگ هاى لطيف و منظمى كه در درون يكديگر اطراف هسته مركزى گل حلقه زده اند، و آواى حيات سرداده اند كافى است كه انسان را به عظمت، قدرت و حكمت آفريدگار آن آشنا سازد، اينها است كه قلب انسان را تكان مى دهد و به سوى او مى خواند.

به تعبير ديگر: توحيد در خلقت (توحيد خالق) و توحيد در ربوبيت (توحيد تدبير كننده اين جهان) پايه اى براى «توحيد معبود» شمرده شده است.

و لذا در پايان آيه مى گويد: «آيا معبود ديگرى با خدا است»؟ (أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ).

«ولى آنها گروهى نادان هستند كه از پروردگار عدول كرده و غير او را كه هيچگونه قدرتى ندارد شريك او قرار مى دهند» (بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ).(3)

* * *

در دومين سؤال به بحث از موهبت آرامش، ثبات زمين و قرارگاه انسان در اين جهان پرداخته، مى گويد: «آيا معبودهاى ساختگى آنها بهتر است يا كسى كه زمين را مستقر و آرام قرار داد، و در ميان آن، نهرهاى آب جارى، روان ساخت، و براى زمين، كوه هاى ثابت و پا بر جا ايجاد كرد»؟! (تا همچون زرهى قشر زمين را از لرزش نگاه دارند) (أَمَّنْ جَعَلَ الأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِيَ).(4)

و نيز «ميان دو دريا (از آب شيرين و شور) مانعى قرار داد» تا با هم مخلوط نشوند (وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً).

به اين ترتيب، چهار نعمت بزرگ، در اين آيه آمده است كه، سه قسمت از آن سخن از آرامش مى گويد:

آرامش خود زمين كه در عين حركت سريع به دور خودش، و به دور آفتاب، و حركت در مجموعه منظومه شمسى، آنچنان يك نواخت و آرام است كه ساكنانش به هيچ وجه آن را احساس نمى كنند، گوئى در يك جا ميخ كوب شده و ثابت ايستاده است و كمترين حركتى ندارد.

ديگر وجود كوه ها ـ كه سابقاً گفتيم دور تا دور زمين را فرا گرفته اند و ريشه هاى آنها به هم پيوسته و زره نيرومندى را تشكيل داده است، و در برابر فشارهاى داخلى زمين و حركات جزر و مد خارجى كه بر اثر جاذبه ماه پيدا مى شود مقاومت مى كند، و هم مانعى است براى طوفان هاى عظيم كه آرامش زمين را بر هم مى زنند.(5)

و سوم حجاب و حايل طبيعى است كه ميان بخش هائى از آب شيرين و آب شور، اقيانوس ها قرار داده، اين حجاب نامرئى چيزى جز تفاوت درجه غلظت آب شور و شيرين، و به اصطلاح تفاوت «وزن مخصوص» آنها نيست كه سبب مى شود آب نهرهاى عظيمى كه به دريا مى ريزند تا مدت زيادى، در آب شور حل نشوند و در نتيجه جزر و مد دريا آنها را بر بخش عظيمى از سواحل آماده كشت و زرع، مسلط سازد، و آنها را آبيارى كند، كه شرح اين سخن را ذيل آيه 53 سوره «فرقان» در همين جلد آورده ايم.(6)

در عين حال در لابلاى بخش هاى مختلف زمين، نهرهائى از آب كه مايه حيات، زندگى و سرچشمه طراوت و خرمى، و مزارع آباد و باغ هاى پر ثمر است، قرار داده، بخشى از منابع اين آبها در كوه ها است، و بخشى در لابلاى قشرهاى زمين.

آيا اين نظام مى تواند مولود تصادف كور و كر و مبدئى فاقد عقل و حكمت باشد؟

آيا بت ها نقشى در اين نظام بديع و شگفت انگيز دارند؟!

حتى بت پرستان چنين ادعائى نمى كنند.

لذا در پايان آيه، بار ديگر اين سؤال را تكرار مى كند كه: «آيا معبودى با اللّه هست»؟ (أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ).

نه «بلكه اكثر آنها نادانند و بى خبر» (بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ).

* * *

در سومين سؤال، از اين سؤالات پنجگانه كه مجموعه اى از يك بازپرسى و محاكمه معنوى را تشكيل مى دهد، سخن از حل مشكلات، و شكستن بن بستها و اجابت دعاها است، مى گويد:

«آيا معبودهاى بى ارزش شما بهترند يا كسى كه دعاى مضطر و درمانده را به اجابت مى رساند و گرفتارى و بلا را بر طرف مى كند»؟! (أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ).

آرى، در آن هنگام كه تمام درهاى عالم اسباب به روى انسان بسته مى شود، كارد به استخوانش مى رسد، و از هر نظر درمانده و مضطر مى گردد، تنها كسى كه مى تواند قفل مشكلات را بگشايد، بن بست ها را بر طرف سازد، نور اميد در دل ها بپاشد، و درهاى رحمت به روى انسان هاى درمانده باز كند، ذات پاك او است و نه غير او.

از آنجا كه اين واقعيت به عنوان يك احساس فطرى در درون جان همه انسان ها است، بت پرستان نيز به هنگامى كه در ميان امواج خروشان دريا گرفتار مى شوند، تمام معبودهاى خود را فراموش كرده، دست به دامن لطف «اللّه» مى زنند همان گونه كه قرآن مى گويد: فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ: «هنگامى كه سوار كشتى مى شوند خدا را مى خوانند در حالى كه پرستش را مخصوص او مى دانند».(7)

سپس مى افزايد:

نه تنها مشكلات و ناراحتى ها را بر طرف مى سازد، كه «شما را خلفاى زمين قرار مى دهد» (وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ).

«آيا با اين همه، معبودى با خدا است»؟ (أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ).

«ولى شما كمتر متذكر مى شويد» و از اين دلائل روشن پند و اندرز نمى گيريد (قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ).(8)

پيرامون مفهوم «مضطر» و مسأله استجابت دعا و شرائط آن بحث هائى است كه در نكته ها در پايان همين آيات به خواست خدا خواهد آمد.

منظور از «خلفاء الارض» ممكن است ساكنان زمين و صاحبان آن باشد; چرا كه خدا با آن همه نعمت و اسباب رفاه و آسايش و آرامش كه در زمين قرار داده انسان را حكمران اين كره خاكى ساخته، و او را براى سلطه بر آن آماده كرده است.

مخصوصاً هنگامى كه انسان در اضطرار فرو مى رود، و به درگاه خدا رو مى آورد و او به لطفش بلاها و موانع را بر طرف مى سازد، پايه هاى اين خلافت مستحكمتر مى شود (و از اينجا رابطه ميان اين دو بخش از آيه روشن مى گردد).

و نيز ممكن است اشاره به اين باشد كه: خدا ناموس حيات را چنين قرار داده كه دائماً اقوامى مى آيند و جانشين اقوام ديگر مى شوند كه اگر اين تناوب نبود تكاملى صورت نمى گرفت.(9)

* * *

در چهارمين سؤال، مسأله هدايت را مطرح كرده، مى گويد: «آيا اين بت ها بهترند يا كسى كه شما را در تاريكى هاى صحرا و دريا (به وسيله ستارگان) هدايت مى كند»؟ (أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ).

«و كسى كه بادها را به عنوان بشارت دهندگان پيش از نزول رحمتش مى فرستد» (وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ).

بادهائى كه بيانگر نزول بارانند و همانند پيك مخصوص بشارت، پيشاپيش آن حركت مى كنند، در حقيقت كار آنها نيز هدايت مردم به نزول باران است.

تعبير «بشراً» (بشارت دهندگان) در مورد بادها و تعبير به «رحمت» در مورد باران هر دو جالب است; زيرا بادها هستند كه: رطوبت هوا و قطعات ابر را از صفحه اقيانوس ها برداشته و بر دوش خود حمل مى كنند، و به نقاط خشك و تشنه مى برند، و از قدوم باران خبر مى دهند.

همچنين باران است كه نغمه حيات را در سراسر كره خاك سر مى دهد، و هر جا نازل شود خير، رحمت، بركت و زندگى مى آفريند.(10)

و در پايان آيه، بار ديگر، مشركان را مخاطب ساخته مى گويد: «آيا معبود ديگرى با خدا است»؟! (أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ).

سپس بى آن كه منتظر جواب آنها باشد، اضافه مى كند: «خداوند برتر و بالاتر است از آنچه براى او شريك قرار مى دهند» (تَعالَى اللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ).

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، پنجمين سؤال را كه در مورد مبدأ و معاد است به اين صورت مطرح مى كند: «آيا معبودان شما بهترند يا كسى كه آفرينش را آغاز كرد و سپس آن را اعاده مى كند»؟! (أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ).

«و كسى كه در ميان اين آغاز و انجام، شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد» (وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ).

آيا با اين حال باز هم معتقديد كه: «معبودى با خدا است»؟ (أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ).

«به آنها بگو اگر چنين اعتقادى داريد دليلتان را بياوريد اگر راست مى گوئيد» (قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

در واقع آيات گذشته، همه سخن از مبدأ و نشانه هاى عظمت خدا در عالم هستى و مواهب و نعمت هاى او مى گفت، ولى در آخرين آيه، بحث را از يك گذرگاه ظريف به مسأله معاد منتقل مى كند; چرا كه آغاز آفرينش، خود دليلى بر انجام آن است و قدرت بر خلقت، دليل روشنى بر معاد محسوب مى شود.

و از اينجا پاسخ سؤالى كه بسيارى از مفسران مطرح كرده اند، معلوم مى شود و آن اين كه: مشركان كه مخاطب اين آيات هستند، غالباً عقيده به معاد (معاد جسمانى) نداشتند، با اين حال، چگونه ممكن است از آنها سؤال كنيم و اقرار بخواهيم؟

پاسخ اين كه: اين سؤال، توأم با دليلى است كه طرف را وادار به اقرار مى كند; زيرا همين كه معترف باشند: آغاز آفرينش از او است، و اين همه روزى ها و مواهب از ناحيه او مى باشد، كافى است كه قبول كنند امكان بازگشت مجدد به زندگى در قيامت موجود است.

ضمناً، منظور از «رزق آسمان»، باران و نور آفتاب و مانند آن است، و منظور از «رزق زمين»، گياهان و مواد غذائى مختلفى است كه مستقيماً از زمين مى رويد يا به طور غير مستقيم از زمين نشأت مى گيرد، همچون دام ها، همچنين معادن و مواد گوناگونى كه انسان در زندگى خود از آن بهره مى گيرد.

* * *


1 ـ اين آيه، در حقيقت محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «ما يُشْرِكُونَ خَيْرٌ أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ».

در حقيقت در آيه قبل سؤال چنين بود: آيا خداوند كه مبدأ نجات بندگان است بهتر است يا بت هائى را كه شريك او قرار مى دهند؟ ولى در اين آيه سؤال را از بت ها شروع مى كند، مى گويد: «آيا آنها بهترند يا خداوندى كه خالق آسمان ها و زمين است»؟.

2 ـ كلمه «ذات» در «ذات بهجة» به صورت مفرد آمده، در حالى كه «حدائق» كه موصوف آن است جمع است، اين به خاطر آن است كه «حدائق» جمع مكسر است، و جمع مكسر گاهى به مفهوم «جماعت» كه مفرد است مى آيد، و صفت آن نيز مفرد خواهد بود.

و بنا به گفته اى ديگر: از اين نظر كه جمع كثرت و براى غير ذوى العقول است، صفت آن مفرد است (اعراب القرآن، جلد 7، صفحه 238).

3 ـ «يَعْدِلُونَ» ممكن است از ماده «عدول» به معنى انحراف و بازگشت از حق به سوى باطل باشد، و نيز ممكن است از ماده «عِدل» (بر وزن قشر) به معنى معادل و شبيه و نظير باشد، در صورت اول، مفهومش اين است كه: آنها از خداوند واحد يكتا به غير او عدول مى كنند، و در صورت دوم، مفهومش اين است كه: براى او عديل و نظير قائل مى شوند.

4 ـ «خِلال» در اصل به معنى شكاف ميان دو چيز است، و «رَواسِى» جمع «راسيه» به معنى ثابت و پابرجا مى باشد.

5 ـ درباره نقش كوه ها در ثبات زمين و بركات ديگر آن، در جلد دهم، صفحه 113، ذيل آيه 3 سوره «رعد» نيز بحث كرده ايم.

6 ـ صفحه 121.

7 ـ عنكبوت، آيه 65.

8 ـ «ما» در «قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ» ظاهراً زائده است و مى دانيم: فائده حروف زائده در بسيارى از موارد تأكيد است. و «قَلِيلاً» صفت است براى مصدر محذوف و در تقدير چنين بوده: «تَتَذَكَّرُونَ تَذَكُّراً قَلِيلاً».

9 ـ بنابراين، «خلفاء الارض» به معنى «خلفاء فى الارض» است.

10 ـ «بُشْر» (بر وزن عُشْر) چنان كه قبلاً هم گفته ايم، مخفف «بُشُر» (بر وزن كتب) جمع «بشور» (بر وزن قبول) به معنى مبشر و بشارت دهند است.

شرح بيشتر درباره نقش بادها در نزول باران در سوره «اعراف»، ذيل آيه 57، جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 214 آمده است.

 

نكته ها:

1 ـ مضطرى كه دعاى او به اجابت مى رسد كيست؟

گرچه خداوند دعاى همه را ـ هر گاه شرائطش جمع باشد ـ اجابت مى كند ولى در آيات فوق مخصوصاً روى عنوان «مضطر» تكيه شده است، به اين دليل كه يكى از شرائط اجابت دعا آن است كه: انسان چشم از عالم اسباب به كلى برگيرد و تمام قلب و روحش را در اختيار خدا قرار دهد، همه چيز را از آن او بداند و حل هر مشكلى را به دست او ببيند، و اين درك و ديد، در حال اضطرار دست مى دهد.

درست است كه عالم، عالم اسباب است، و مؤمن نهايت تلاش و كوشش خود را در اين زمينه به كار مى گيرد، ولى هرگز در جهان اسباب گم نمى شود، همه را از بركت ذات پاك او مى بيند «ديده اى نافذ و سبب سوراخ كن دارد كه اسباب را از بيخ و بن بر مى كند» و در پشت حجاب اسباب ذات «مسبب الاسباب» را مى بيند و همه چيز را از او مى خواهد.

آرى، اگر انسان به اين مرحله برسد، مهمترين شرط اجابت دعا را فراهم ساخته است.

جالب اين كه: در بعضى از روايات، اين آيه تفسير به قيام حضرت مهدى(عليه السلام) شده.

در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: وَ اللّهِ لَكَأَنِّى أَنْظُرُ اِلَى الْقائِمِ وَ قَدْ أَسْنَدَ ظَهْرَهُ اِلَى الْحَجَرِ ثُمَّ يُنْشِدُ اللّهَ حَقَّهُ... قالَ: هُوَ وَ اللّهِ الْمُضْطَرُّ فِى كِتابِ اللّهِ فِى قَوْلِهِ: أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ:

«به خدا سوگند گويا من مهدى(عليه السلام) را مى بينم كه پشت به حجر الاسود زده و خدا را به حق خود مى خواند... سپس فرمود: به خدا سوگند مضطر در كتاب اللّه در آيه أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ... او است».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين آمده: نُزِّلَتْ فِى الْقائِمِ مِْن آلِ مُحَمَّد عَلَيْهِمُ السَّلامُ هُوَ وَ اللّهِ الْمُضْطَرُّ اِذا صَلّى فِى الْمَقامِ رَكْعَتَيْنِ وَ دَعا اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَأَجابَهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُهُ خَلِيْفَة فِى الأَرْضِ:

«اين آيه در مورد مهدى از آل محمّد(عليه السلام) نازل شده، به خدا سوگند مضطر او است، هنگامى كه در مقام ابراهيم(عليه السلام) دو ركعت نماز به جا مى آورد و دست به درگاه خداوند متعال بر مى دارد، دعاى او را اجابت مى كند، ناراحتى ها را بر طرف مى سازد، و او را خليفه روى زمين قرار مى دهد».(2)

بدون شك، منظور از اين تفسير ـ همان گونه كه نظائر آن را فراوان ديده ايم ـ منحصر ساختن مفهوم آيه به وجود مبارك مهدى(عليه السلام) نيست، بلكه آيه مفهوم گسترده اى دارد كه يكى از مصداق هاى روشن آن وجود مهدى(عليه السلام) است كه در آن زمان كه همه جا را فساد گرفته باشد، درها بسته شده، كارد به استخوان رسيده، بشريت در بن بست سختى قرار گرفته، و حالت اضطرار در كل عالم نمايان است در آن هنگام، در مقدس ترين نقطه روى زمين دست به دعا برمى دارد و تقاضاى كشف سوء مى كند و خداوند اين دعا را سرآغاز انقلاب مقدس جهانى او قرار مى دهد و به مصداق «وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ» او و يارانش را خلفاى روى زمين مى كند.(3)

درباره اهميت «دعا» و «شرائط اجابت آن» و اين كه چرا گاهى بعضى از دعاها به اجابت نمى رسد، به طور مشروح در جلد اول ذيل آيه 186 سوره «بقره» بحث كرده ايم.

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 94.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 94.

3 ـ جالب اين كه: اين بحث درست در روز نيمه شعبان سال 1403، روز ميلاد مسعود حضرت مهدى(عليه السلام)نگاشته شد.

 

2 ـ همه جا دعوت به استدلال منطقى

كراراً در آيات قرآن مى خوانيم: از مخالفان مطالبه دليل مى شود، مخصوصاً جمله هاتُوا بُرْهانَكُم: «دليل خود را بياوريد» در چهار مورد از قرآن مجيد آمده است (بقره، 111 ـ انبياء، 24 ـ نمل، 64 و قصص ـ 75) و در موارد ديگرى نيز روى كلمه «برهان» مخصوصاً تكيه شده است (برهان به معنى محكمترين دليلى است كه همواره با صدق همراه است).

اين منطق «برهان طلبى» اسلام، حكايت از محتواى قوى و غنى آن مى كند; چرا كه سعى دارد با مخالفان خود نيز برخورد منطقى داشته باشد، چگونه ممكن است از ديگران مطالبه برهان كند، و خود نسبت به آن بى اعتنا باشد؟ آيات قرآن مجيد، مملوّ است از استدلالات منطقى و براهين علمى در سطوح مختلف براى مسائل گوناگون.

اين درست بر خلاف چيزى است كه: مسيحيت تحريف يافته امروز، روى آن تكيه مى كند، مذهب را تنها كار «دل» مى داند، و عقل را از آن بيگانه معرفى مى كند، و حتى تضادهاى عقلى (همچون توحيد در تثليث) را در مذهب مى پذيرد و به همين دليل، انواع خرافات را اجازه ورود به مذهب مى دهد، در حالى كه اگر مذهب از عقل و استدلال جدا شود، هيچ دليلى بر حقانيت آن وجود نخواهد داشت و آن مذهب و ضد آن يكسان خواهد بود.

عظمت اين برنامه اسلامى (تكيه بر برهان و دعوت مخالفان به استدلال منطقى) هنگامى آشكارتر مى شود كه: توجه كنيم اسلام، از محيطى آشكار شد كه بيشترين محتواى فكرى محيط را خرافات بى پايه و مسائل غير منطقى تشكيل مى داد.

* * *

3 ـ جمع بندى و مرورى بر آيات گذشته

در آياتى كه گذشت، قرآن براى اثبات «توحيد معبود»، روى «توحيد خالق» و «توحيد ربّ» (توحيد آفرينش و توحيد تدبير) تكيه داشت و از دوازده نشانه بزرگ خدا در عالم هستى سخن مى گفت (آسمان و زمين، نزول باران، آثار حياتى آن، آرامش قرارگاه انسان، نهرهاى آب جارى، كوه هاى عظيم و پا بر جا، حايل و مانع در ميان آب شور و شيرين، اجابت دعوت بندگان، هدايت آنها در تاريكى برّ و بحر، بادهاى پيام آور از نزول باران، تجديد حيات موجودات، و روزى دادن به انسان از آسمان و زمين).

اين مواهب دوازده گانه، در طى پنج آيه و تحت پنج سؤال بيان شد كه به ترتيب مسائل پنجگانه زير را بيان مى كرد: خلقت، آرامش، حل مشكلات، هدايت، و بازگشت به حيات مجدد.

و در ذيل هر يك از اين سؤال هاى پنجگانه، اين جمله تكرار مى شد: أَ اِلهٌ مَعَ اللّهِ: «آيا معبودى با خدا وجود دارد»؟!

و به دنبال اين سؤال، در آيه اول اشاره به انحراف آنها از حق و در آيه دوم جهل آنها، و در آيه سوم عدم انديشه كردن آنان، و در آيه چهارم انحطاط فكرى آنها، و در آيه پنجم مطالبه استدلال از آنها آمده است كه روى هم رفته مجموعه جامع و منسجمى را ارائه مى كند.

* * *

 65قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيّانَ يُبْعَثُونَ

66بَلِ ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ

67وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَ إِذا كُنّا تُراباً وَ آباؤُنا أَ إِنّا لَمُخْرَجُونَ

68لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلاّ أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ

 

ترجمه:

65 ـ بگو: «كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند غيب نمى دانند جز خدا، و نمى دانند كى برانگيخته مى شوند»!

66 ـ آنها (مشركان) اطلاع صحيحى درباره آخرت ندارند; بلكه در اصل آن شك دارند; بلكه نسبت به آن نابينايند!

67 ـ و كافران گفتند: «آيا هنگامى كه ما و پدرانمان خاك شديم، (زنده مى شويم و) از دل خاك بيرون مى آئيم؟!

68 ـ اين وعده اى است كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده; اينها همان افسانه هاى خرافى پيشينيان است»!

 

تفسير:

از آنجا كه در آخرين آيات بحث گذشته، سخن از قيامت و رستاخيز به ميان آمد آيات مورد بحث، اين مسأله را از جوانب مختلف مورد بررسى قرار مى دهد.

نخست به پاسخ سؤالى مى پردازد كه: مشركان بارها آن را مطرح كرده، مى گفتند: قيامت كى بر پا مى شود؟

مى فرمايد: «هيچ كس از كسانى كه در آسمان و زمين هستند از غيب آگاه نيستند، و نمى دانند كى برانگيخته مى شوند» (قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيّانَ يُبْعَثُونَ).

بدون شك، آگاهى از غيب ـ و از جمله تاريخ وقوع قيامت ـ مخصوص خدا است، ولى، اين منافات با آن ندارد كه: خداوند بخشى از علم غيب را در اختيار هر كس بخواهد بگذارد، چنان كه در آيات 26 و 27 سوره «جنّ» مى خوانيم: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول: «عالم به غيب او است و هيچ كس را از غيب خود آگاه نمى كند * مگر رسولى كه مورد رضايت او است و براى نبوت برگزيده است».

و به تعبير ديگر، علم غيب بالذات و استقلالاً و به صورت نامحدود، مخصوص خدا است و ديگران آنچه مى دانند از ناحيه او است ولى، به هر حال مسأله تاريخ وقوع قيامت از اين امر هم مستثنى است و هيچ كس بر آن آگاه نيست.(1)

* * *

پس از آن درباره عدم آگاهى مشركان از قيامت، و شك و ترديد و بى خبريشان مى فرمايد: «آنها اطلاع صحيحى از عالم پس از مرگ ندارند، بلكه در اصل آن در شكند، بلكه نابينا و اعمى هستند»! (بَلِ ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ).

«ادّارَك» در اصل «تدارك» بوده كه به معنى پشت سر هم قرار گرفتن است بنابراين مفهوم جمله «ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الآخِرَةِ» اين است كه: آنها تمام معلومات خود را در مورد آخرت به كار گرفتند اما به جائى نرسيدند.

لذا بعد از آن مى فرمايد: «آنها از آن در شكند، بلكه نابينا هستند»; چرا كه نشانه هاى آخرت در زندگى همين دنيا نمايان است.

بازگشت زمين مرده به حيات در فصل بهار، بارور شدن درختانى كه در فصل زمستان از كار افتاده بود و مشاهده عظمت قدرت خدا در مجموعه آفرينش، همگى، دليل بر امكان زندگى پس از مرگ است، اما آنها همچون نابينايان از كنار اين صحنه ها مى گذرند.

البته، تفسيرهاى ديگرى براى جمله بالا ذكر كرده اند از جمله اين كه: منظور از «ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الآخِرَةِ» اين است كه: اسباب به دست آوردن علم درباره آخرت فراوان است و پشت سر يكديگر قرار گرفته اما آنها چشم باز ندارند كه ببينند.

بعضى نيز گفته اند: منظور اين است كه: آنها در جهان ديگر كه پرده ها كنار مى رود، به حدّ كافى از حقايق با خبر مى شوند.

ولى از ميان اين سه تفسير، تفسير اول، با جمله هاى ديگر آيه و با بحث هائى كه در آيات بعد مى آيد، هماهنگ تر است.

به اين ترتيب، براى جهل منكران آخرت، سه مرحله ذكر شده:

نخست اين كه: انكار و ايراد آنها به خاطر آن است كه از خصوصيات آخرت بى خبرند و «چون نديدند حقيقت ره افسانه مى زنند».

ديگر اين كه: آنها در اصل وجود آخرت شك دارند، و سؤال از زمان تحقق آن از اين شك ريشه مى گيرد.

و سوم اين كه: اين جهل و شك آنها نه به خاطر اين است كه دليل كافى بر آخرت در اختيار ندارند، بلكه دلائل بسيار است، اما آنها چشم بر هم نهاده نمى بينند.

* * *

آيه بعد، منطق منكران رستاخيز را در يك جمله بيان مى كند: «كافران گفتند: آيا هنگامى كه ما و پدرانمان خاك شديم باز هم از دل خاك بيرون فرستاده خواهيم شد»؟ (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَ إِذا كُنّا تُراباً وَ آباؤُنا أَ إِنّا لَمُخْرَجُونَ).

آنها به همين اندازه قناعت كردند كه: اين مسأله بعيدى است كه انسان خاك شود، دوباره به زندگى برگردد، در حالى كه روز اول خاك بود و از خاك برخاست، چه مانعى دارد كه باز به خاك برگردد و سپس حيات جديدى پيدا كند.

جالب اين كه: در هشت مورد از قرآن به همين گونه تعبير برخورد مى كنيم كه آنها به مجرد استبعاد، راه انكار را در مورد قيامت پوئيده اند.

* * *

سپس مى افزايند: «اين وعده بى پايه اى است كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده» و هرگز اثرى از آن نمايان نبوده و نيست (لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ).

«اينها همان افسانه هاى پيشينيان است»، اينها اوهام و خرافاتى بيش نيست (إِنْ هذا إِلاّ أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ).

بنابراين، نخست از استبعاد شروع مى كردند، و بعد آن را پايه انكار مطلق قرار مى دادند، گوئى انتظار داشتند رستاخيز به زودى متحقق شود و چون در عمر خود شاهد و ناظر آن نبودند آن را نفى مى كردند.

به هر حال، اين تعبيرات همگى نشانه غرور و غفلت آنهاست.

ضمناً، آنها با اين تعبير، مى خواستند: سخن پيامبر را در مورد قيامت تحقير كنند و بگويند: اين از وعده هاى كهنه و بى اساسى است كه ديگران هم به نياكان ما داده اند و مطلب تازه اى به نظر نمى رسد كه قابل بررسى و مطالعه باشد.

 69قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ

70وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُنْ فِي ضَيْق مِمّا يَمْكُرُونَ

71وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

72قُلْ عَسى أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ

73وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْل عَلَى النّاسِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ

74وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ

75وَ ما مِنْ غائِبَة فِي السَّماءِ وَ الأَرْضِ إِلاّ فِي كِتاب مُبِين

 

ترجمه:

69 ـ بگو: «در روى زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت كار مجرمان به كجا رسيد»!

70 ـ از (تكذيب و انكار) آنان غمگين مباش، و سينه ات از توطئه آنان تنگ نشود.

71 ـ آنها مى گويند: «اين وعده (عذاب كه به ما مى دهيد) كى خواهد آمد اگر راست مى گوئيد»؟!

72 ـ بگو: «شايد پاره اى از آنچه درباره آن شتاب مى كنيد، نزديك و در كنار شما باشد»!

73 ـ مسلماً پروردگار تو نسبت به مردم، فضل (و رحمت) دارد; ولى بيشترشان شكرگزار نيستند!

74 ـ و پروردگارت آنچه را در سينه هايشان پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند به خوبى مى داند!

75 ـ و هيچ موجودى پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اين كه در كتاب مبين ثبت است!


1 ـ درباره علم غيب بحث هاى مشروحى در جلد پنجم، صفحه 245 و جلد هفتم، صفحه 46 به بعد داشته ايم.

 

تفسير:

از توطئه هاى آنها نگران نباش

در آيات گذشته، سخن از انكار معاد از سوى كفار متعصب بود كه، با سخريه و استهزاء، رستاخيز را تكذيب مى كردند.

از آنجا كه بحث منطقى با چنين قوم لجوجى بيهوده بوده است، به علاوه، دلائل فراوانى براى معاد در آيات ديگر قرآن اقامه شده، دلائلى كه حتى در زندگى روزمره در جهان گياهان، در عالم جنين و مانند آن مشاهده مى شود، لذا در آيات مورد بحث، به جاى اين كه دليلى براى آنها ذكر كند آنها را به مجازات هاى الهى كه در پيش دارند تهديد و انذار مى كند.

روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «بگو در روى زمين سير كنيد، آثار گذشتگان را ببينيد، و بنگريد عاقبت كار مجرمان و گنهكاران به كجا رسيد»؟ (قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ).

شما مى گوئيد: اين وعده ها به نياكان ما نيز داده شد و آنها نيز به آن اعتنا نكردند و ضررى هم نديدند، اما اگر كمى در جهان سير كنيد و آثار اين گذشتگان مجرم، گنهكار و منكر توحيد و معاد را ـ كه مخصوصاً در اطراف همين سرزمين «حجاز» شما قرار دارد ـ بنگريد، مى دانيد مطلب چنين نيست.

نوبت شما هم مى رسد، عجله نكنيد، شما هم اگر مسير خود را اصلاًح نكنيد به همان سرنوشت شوم گرفتار خواهيد شد.

قرآن مجيد كراراً مردم را به سير در ارض، و مشاهده آثار گذشتگان، سرزمين هاى ويران شده اقوامى كه به عذاب گرفتار شده اند، كاخ هاى در هم شكسته شاهان، قبرهاى در هم ريخته و استخوان هاى پوسيده مستكبران، اموال و ثروت هاى بى صاحب مانده ثروتمندان مغرور، دعوت كرده است، مخصوصاً تصريح مى كند: مطالعه اين آثار ـ كه تاريخ زنده، گويا و ملموس پيشينيان است ـ دل ها را بيدار و چشم ها را بينا مى كند و به راستى چنين است، گاهى مشاهده يكى از اين آثار آنچنان طوفانى در دل و جان انسان بر پا مى كند كه مطالعه چندين كتاب قطور تاريخ چنان اثرى ندارد.(1)

قابل توجه اين كه: در اين آيه، به جاى «مكذبين» (تكذيب كنندگان معاد) «مجرمين» گفته شده، اشاره به اين كه: تكذيب آنها به خاطر آن نبود كه در تحقيق و بررسى اشتباه كرده باشند، بلكه سرچشمه آن لجاجت، عناد و آلوده شدن به انواع جرم ها بود.

* * *

و از آنجا كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از انكار و مخالفت آنها رنج مى برد، و به راستى دلش براى آنها مى سوخت و عاشق هدايت و بيدارى آنها بود، و از سوى ديگر، همواره با توطئه هاى آنها مواجه بود، آيه بعد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را دلدارى داده مى گويد: «از تكذيب و انكار آنها غمگين مباش و زياد غصه آنها را مخور» (وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ).

و از توطئه هاى آنها نگران مباش، «و سينه ات به خاطر آن تنگى نكند» كه ما پشتيبان و يار و ياور توئيم (وَ لا تَكُنْ فِي ضَيْق مِمّا يَمْكُرُونَ).

* * *

ولى اين منكران لجوج به جاى اين كه از اين هشدار پيامبر دلسوز و مهربان، و ملاحظه عاقبت كار مجرمان، پند و اندرز گيرند، باز در مقام سخريه و استهزاء برآمده «مى گويند: اگر راست مى گوئيد اين وعده عذاب الهى، كى واقع خواهد شد»؟! (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

با اين كه: مخاطب، پيامبر بود ولى مطلب را به صورت جمع مى آورند، به خاطر اين كه مؤمنان راستين نيز با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين سخن هم صدا بودند، و طبعاً آنها نيز مخاطبند.

* * *

در اينجا قرآن به پاسخ اين گفتار سخريه آميز آنها، با لحنى كاملاً واقع بينانه پرداخته مى گويد: «به آنها بگو شايد بعضى از آنچه را عجله مى كنيد نزديك و در كنار شما باشد»! (قُلْ عَسى أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ).

چرا عجله مى كنيد؟ چرا مجازات الهى را كوچك مى شمريد؟ چرا به خود رحم نمى كنيد؟ آخر عذاب خدا، شوخى نيست! احتمال بدهيد به خاطر همين سخنانتان قهر و غضب خدا بر سر شما سايه افكنده باشد و به همين زودى بر شما فرود آيد و نابودتان كند، اين همه سرسختى براى چيست؟

«رَدِفَ» از ماده «ردف» (بر وزن حرف) به معنى قرار گرفتن پشت سر چيزى است، لذا به كسى كه پشت سر اسب سوار مى نشيند، «رديف» گفته مى شود، همچنين در مورد افراد و اشيائى كه پشت سر يكديگر قرار مى گيرند اين كلمه به كار مى رود.

در اين كه: منظور از اين عذاب، چه بوده؟ بعضى مى گويند: همان ضربه شديدى است كه بر پيكر اين مجرمان لجوج در جنگ «بدر»، نخستين پيكار مسلمانان با كفار وارد شد، هفتاد نفر از سردمداران آنها به خاك افتادند و هفتاد نفر اسير شدند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور مجازات دردناك عمومى باشد ولى سرانجام به خاطر وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه «رحمة للعالمين» بود از آنها دفع شد، و آيه 33 سوره «انفال» شاهد بر آن است (وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيْهِم).

تعبير به «عسى» (شايد) از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، و حتى در كلام الهى نيز اين تعبير ـ بر خلاف آنچه بعضى پنداشته اند ـ هيچ اشكالى ندارد، چرا كه اشاره به وجود مقدمات و مقتضى چيزى است، هر چند ممكن است اين مقدمات مقرون به مانع گردد و به نتيجه نهائى نرسد (دقت كنيد).

* * *

آن گاه به بيان اين واقعيت مى پردازد كه: اگر خداوند در مجازات شما عجله نمى كند، به خاطر فضل و رحمتش بر شما است، تا براى اصلاًح خويش و جبران گذشته به قدر كافى مهلت داشته باشيد مى گويد: «پروردگار تو نسبت به همه مردم فضل و رحمت دارد، ولى اكثر آنها شكرگذار نيستند» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْل عَلَى النّاسِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ).

* * *

و اگر تصور مى كنند، تأخير مجازات آنها به خاطر آن است كه خداوند از نيات سوء و انديشه هاى زشتى كه در سر مى پرورانند بى خبر است، اشتباه بزرگى است; چرا كه «پروردگار تو آنچه را سينه هاشان پنهان مى دارد و آنچه را آشكار مى كنند به خوبى مى داند» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ).(2)

او به همان اندازه از خفاياى درونشان آگاه است كه از اعمال برون، و اصولاً پنهان و آشكار، و غيب و شهود براى او يكسان است، اين علم محدود ما است كه اين مفاهيم را ساخته و پرداخته، و گرنه در مقابل يك وجود نامحدود، اين مفاهيم، به سرعت رنگ خود را مى بازند.

در اينجا علم خداوند به اسرار درون دل ها، مقدم بر علم به افعال برون، ذكر شده، اين به خاطر اهميت نيت و اراده است، و نيز ممكن است به خاطر اين باشد كه افعال برون از نيات نهفته درون سرچشمه مى گيرد و علم به علت، مقدم بر علم بر معلول است.

* * *

سپس مى افزايد: نه تنها خداوند، اسرار درون و برون آنها را مى داند، بلكه علم او به قدرى وسيع و گسترده است كه: «هيچ موجودى در آسمان و زمين، پنهان و مكتوم نيست مگر آن كه در كتاب آشكار (علم پروردگار) ثبت است» (وَ ما مِنْ غائِبَة فِي السَّماءِ وَ الأَرْضِ إِلاّ فِي كِتاب مُبِين).(3)

روشن است: «غائبة» معنى وسيعى دارد كه هر آنچه را كه از حس ما پنهان است در بر مى گيرد، اعم از اعمال مخفى بندگان، و نيات باطنى آنها، و نيز اسرارى كه در پهنه آسمان و زمين نهفته است، و همچنين قيام رستاخيز و زمان نزول عذاب و مانند اينها، و دليلى ندارد مانند بعضى از مفسران، آن را به خصوص يكى از اين امور تفسير كنيم.

منظور از «كتاب مبين»، لوح محفوظ، همان صفحه علم بى پايان خدا است كه در ذيل آيه 59 سوره «انعام» از آن بحث كرده ايم.(4)

* * *

 

نكته:

بررسى آيات فوق، نشان مى دهد: منكران معاد براى اين كه از زير بار ايمان به رستاخيز و مسئوليت هاى ناشى از آن، شانه خالى كنند، از سه طريق وارد مى شدند:

1 ـ استبعاد بازگشت به زندگى بعد از خاك شدن; چرا كه خاك به اعتقاد آنها نمى توانست، سرچشمه حيات گردد.

2 ـ كهنه بودن اين عقيده و عدم تازگى آن.

3 ـ عدم نزول عذاب براى منكران معاد; زيرا: اگر به راستى منكران مى بايست به عذابى در اين دنيا مبتلا شوند، چرا اين عذاب دامان آنها را نمى گيرد؟

اما قرآن پاسخ اول و دوم را به وضوح آن واگذار كرده; چرا كه همواره با چشم مى بينيم خاك سرچشمه حيات مى شود، در آغاز خاك بوديم و سپس به صورت موجود زنده اى درآمديم.

قديمى بودن چيزى نيز هرگز از اهميت آن نمى كاهد; چرا كه قوانين اصلى اين عالم از ازل تا ابد ثابت و برقرار است، در اصول فلسفى و مسائل رياضى و علوم ديگر، اصول ثابت فراوان مى باشد، آيا قديمى بودن امتناع اجتماع نقيضين يا جدول ضرب «فيثاغورث» دليل بر ضعف آن است؟

و يا اگر مى بينيم عدالت خوب است و ظلم بد و هميشه چنين بوده و چنين خواهد بود، دليل بر بطلان آن است؟ بلكه بسيار مى شود قدمت دليل بر اصالت چيزى است.

و در مورد ايراد سوم، پاسخ مى دهد: در فرا رسيدن عذاب عجله نكنيد اين لطف خدا است كه به شما مهلت مى دهد و به سرعت مجازاتتان نمى كند، ولى به هوش باشيد! «عذاب الهى گرچه دير آيد بيايد»!.

 76إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُّ عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَكْثَرَ الَّذِي هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ

77وَ إِنَّهُ لَهُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ

78إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ بِحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ

79فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ

80إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ

81وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ

 

ترجمه:

76 ـ اين قرآن اكثر چيزهائى را كه بنى اسرائيل در آن اختلاف دارند براى آنان بيان مى كند.

77 ـ و مايه هدايت و رحمت براى مؤمنان است!

78 ـ پروردگار تو ميان آنها در قيامت به حكم خود داورى مى كند; و اوست قادر دانا.

79 ـ پس بر خدا توكل كن، كه تو بر حق آشكار هستى!

80 ـ مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى، و نمى توانى كران را هنگامى كه روى برمى گردانند و پشت مى كنند فرا خوانى!

81 ـ و نيز نمى توانى كوران را از گمراهيشان برهانى; تو فقط مى توانى سخن خود را به گوش كسانى برسانى كه آماده پذيرش ايمان به آيات ما هستند و در برابر حق تسليمند!


1 ـ ما در اين زمينه به طور مشروح ذيل آيه 137 سوره «آل عمران»، جلد سوم، صفحه 102 به بعد بحث كرده ايم.

2 ـ «تُكِنُّ» از ماده «كِنّ» (بر وزن جنّ) به چيزى گفته مى شود كه اشياء را در آن محفوظ و مستور مى دارند و منظور، رازها، انديشه ها و توطئه هائى است كه كفار در دل پنهان مى داشتند.

3 ـ «غائِبَة» جنبه وصفى دارد و به عقيده گروهى، «تاء» در آن براى تأنيث نيست، بلكه براى مبالغه است، و اشاره به اشيائى است كه فوق العاده مستور و پنهان مى باشند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه: «تاء» آن براى تأنيث باشد و موصوف آن، «اشياء» يا «خصلت» و مانند آن است كه محذوف گرديده است.

بعضى گفته اند: «سمى الشىء الذى يغيب و يخفى غائبة و خافية فكانت التاء فيهما بمنزلتها... فى انّها اسماء غير صفات» (اعراب القرآن، جلد 7، صفحه 250).

4 ـ به جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 271 مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

كوران و كران سخن تو را پذيرا نيستند!

در آيات گذشته، سخن از «مبدأ» و «معاد»، در ميان بود و آيات مورد بحث با طرح مسأله «نبوت» و حقانيت قرآن، اين بحث را تكميل مى كند.

از سوى ديگر در بحث هاى گذشته سخن از علم بيكران خداوند بود، و در آيات مورد بحث شرح بيشترى از علم او آمده است.

به علاوه در گذشته روى سخن با مشركان بود، و در اينجا از كفار ديگر، همچون يهود و اختلافات آنها سخن مى گويد.

نخست، مى فرمايد: «اين قرآن، اكثر چيزهائى را كه بنى اسرائيل در آن اختلاف دارند براى آنها بيان مى كند» (إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُّ عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَكْثَرَ الَّذِي هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).

بنى اسرائيل در مسائل زيادى با هم اختلاف داشتند، در مورد «مريم» و «عيسى» و در مورد پيامبرى كه بشارتش در «تورات» داده شده بود، و اين كه او چه كسى است؟ و همچنين در بسيارى از احكام دينى و مذهبى با يكديگر اختلافاتى داشتند، قرآن آمد و در اين زمينه حق مطلب را ادا كرده، گفت:

مسيح(عليه السلام) خودش با صراحت خود را معرفى كرده كه: «من بنده خدايم، او كتاب آسمانى به من داده، و مرا پيامبر قرار داده است» (قالَ إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً).(1)

و نيز روشن ساخت كه مسيح، تنها از مادر و بدون پدر تولد يافته و اين امر محالى نيست; چرا كه خداوند آدم را بدون پدر و مادر و تنها از خاك آفريد (إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُراب).(2)

و در مورد پيامبرى كه اوصافش در «تورات» آمده آن را به روشنى بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) منطبق مى داند; چرا كه بر هيچ كس همچون او منطبق نمى شود.

به هر حال، يكى از رسالت هاى قرآن، مبارزه با اختلافاتى است كه به خاطر آميخته شدن «خرافات» با «حقايق تعليمات انبياء» به وجود آمده، و هر پيامبرى وظيفه دارد: به اختلافات ناشى از تحريف ها و آميختن حق و باطل، پايان دهد، و چون چنين كارى از يك فرد درس نخوانده، برخاسته از محيط جهل ممكن نيست، روشن مى شود كه از سوى خدا است.

* * *

و از اين نظر كه مبارزه با هر گونه اختلاف، مايه هدايت و رحمت است در آيه بعد، به صورت يك اصل كلى مى فرمايد: «قرآن، هدايت و رحمت است براى مؤمنان» (وَ إِنَّهُ لَهُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ).

آرى، هدايت و رحمت است از نظر اختلاف زدائى، و مبارزه با خرافات.

هدايت و رحمت است از اين نظر كه دليل حقانيتش در عظمت محتوايش نهفته شده است.

هدايت و رحمت است از اين جهت كه هم راه را نشان مى دهد و هم طرز پيمودن راه را.

و ذكر «مؤمنين» در اينجا به خصوص، به خاطر همان است كه قبلاً هم گفته ايم كه تا مرحله اى از ايمان، يعنى آمادگى براى پذيرش حق و تسليم در برابر پروردگار در انسان، نباشد از اين منبع پر فيض الهى بهره نخواهد برد.

* * *

و از آن جهت كه گروهى از بنى اسرائيل در برابر حقايقى كه قرآن بازگو كرده بود، باز مقاومت به خرج دادند و تسليم نشدند، در آيه بعد مى افزايد: «پروردگار تو ميان آنها در روز قيامت به حكم خود داورى مى كند، و او توانا و دانا است» (إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ بِحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ).

گرچه در آيه فوق، صريحاً اين معنى ذكر نشده كه: داورى نهائى در روز قيامت است، ولى به قرينه دو آيه ديگر كه درست از اختلافات بنى اسرائيل و داورى خداوند در ميان آنها سخن مى گويد، و صريحاً روز قيامت در آن آمده، روشن مى شود كه: هدف در آيه مورد بحث، نيز همين است.

در آيه 17 سوره «جاثيه» چنين آمده: إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ: «پروردگار تو در قيامت در ميان آنها در آنچه اختلاف كردند، داورى مى كند».

نظير همين معنى در آيه 93 سوره «يونس» نيز آمده است.

توصيف خداوند به «عزيز» و «عليم» اشاره به دو وصفى است كه در قاضى و داور، لازم است: آگاهى به حدّ كافى، و قدرت براى اجراى حكم، خدا از همه آگاه تر است و از همه تواناتر.

* * *

و از آنجا كه اين سخنان، علاوه بر بيان عظمت قرآن و تهديد بنى اسرائيل، وسيله اى براى آرامش و آسودگى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله) است در آيه بعد مى افزايد: «بنابراين بر خداوند تكيه كن» (فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ).

توكل بر خدائى كه عزيز است و شكست ناپذير، و به هر چيز عالم و آگاه، توكل بر خدائى كه قرآنى با اين عظمت در اختيار تو گذارده است.

بر او توكل كن و از مخالفت هاى آنها نترس «چرا كه تو بر حق آشكار هستى» (إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ).

* * *

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود: اگر قرآن حق آشكار است، پس چرا اين همه با آن مخالفت مى كنند، آيات بعد، در واقع جوابگوى اين سؤال است.

مى گويد: اگر آنها اين حق مبين را پذيرا نمى شوند، و سخنان گرم تو در قلب سرد آنها اثر نمى كند، جاى تعجب نيست «چرا كه تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى»! (إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى).(3)

مخاطب تو زندگانند، آنها كه روحى زنده، بيدار و حق طلب دارند، نه مردگان زنده نما، كه تعصب، لجاجت و استمرار بر گناه، فكر و انديشه آنها را تعطيل كرده است.

«حتى كسانى كه زنده اند اما گوش هاى آنها كر است نمى توانى سخن خود را به آنها برسانى، مخصوصاً هنگامى كه پشت كنند و از تو دور شوند» (وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ).

باز اگر نزديك تو بودند، ممكن بود سر در گوش آنها بگذارى و فرياد كشى و كمى از امواج صوت تو در سامعه سنگين آنها منعكس گردد، اما آنها كرانى هستند كه رو بر تافته و مرتباً دور مى شوند.

* * *

باز اگر آنها به جاى گوش شنوا چشم بينائى داشتند، در اين صورت گرچه صدا به گوش آنها نمى رسيد، اما ممكن بود با علامت و اشاره، صراط مستقيم را پيدا كنند، اما افسوس كه آنها نابينا هم هستند «و تو نمى توانى نابينايان را از گمراهيشان بازگردانى و هدايت كنى» (وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ).

و به اين ترتيب، تمام راه هاى درك حقيقت به روى آنها بسته است، قلب هاشان مرده، گوش هاشان كر و چشم هاشان نابينا است.

تو «تنها سخنان حق خود را به گوش كسانى مى توانى برسانى كه به آيات ما ايمان مى آورند و روح تسليم و خضوع در برابر حق دارند» (إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ).

در حقيقت دو آيه فوق، مجموعه روشنى از عوامل شناخت و طرق ارتباط انسان با جهان خارج را بازگو مى كند.

«حس تشخيص»، و عقل بيدار، در مقابل دلمردگى.

«گوش شنوا» براى جذب سخنان حق از طريق سمع.

و «چشم بينا» براى مشاهده چهره حق و باطل از طريق بصر.

اما لجاجت، خودسرى، تقليد كوركورانه و گناه، چشم حقيقت بين انسان را نابينا و گوش او را كر، و گاه عقل و قلب او را نيز از كار مى اندازد، و چنين كسانى اگر تمام انبياء و اولياء و فرشتگان براى هدايتشان بسيج شوند بى اثر خواهد بود; چرا كه ارتباطشان با عالم بيرون، به كلى قطع است و تنها در خود فرو رفته اند!.

نظير اين تعبير در سوره «بقره» و سوره «روم» و بعضى ديگر از سوره هاى قرآن، آمده است و ما درباره اهميت «نعمت ابزار شناخت» بحث ديگرى در تفسير سوره «نحل» ذيل آيه 78 داشته ايم.(1)

ضمناً، اين نكته را مجدداً يادآور مى شويم كه منظور از ايمان و تسليم، اين نيست كه حقايق دين را قبلاً پذيرفته باشند، تا تحصيل حاصل شود، بلكه، هدف اين است كه: انسان تا روح حق طلبى و خضوع در برابر فرمان خدا، نداشته باشد هرگز گوش به سخنان پيامبران نخواهد داد.

* * *


1 ـ مريم، آيه 30.

2 ـ آل عمران، آيه 59.

3 ـ جمعى از مفسران، اين جمله و جمله هاى بعد را به عنوان دليلى بر لزوم توكل و عدم يأس پيامبر گرفته اند، در حالى كه، ظاهر اين است: پاسخ به سؤالى است كه در مورد «حق مبين» بودن قرآن مطرح مى گردد.

 

نكته ها:

1 ـ انگيزه هاى توكل

«توكل» از ماده «وكالت» در منطق قرآن، به معنى اعتماد و تكيه كردن بر خدا است و او را ولى و وكيل خود قرار دادن و بر اثر آن از حجم مشكلات و انبوه موانع نهراسيدن، و اين يكى از نشانه هاى مهم ايمان است، از عوامل پيروزى و موفقيت در مبارزه ها.

جالب اين كه: در آيات فوق، دليل توكل را دو چيز شمرده: يكى قدرت، علم و آگاهى كسى كه انسان بر او اعتماد مى كند، و ديگر روشن بودن راهى كه انسان برگزيده است.

در حقيقت، مى گويد: دليلى ندارد ضعف، سستى، ترس و وحشتى به خود راه دهى، تكيه گاه تو خداوندى است كه هم عزيز و شكست ناپذير و هم عليم و آگاه است و از سوى ديگر، تو بر طريقه حق مبين هستى، كسى كه از حق مبين دفاع مى كند، چرا ترس و وحشتى داشته باشد؟

و اگر مى بينى جمعى با تو مخالفند هرگز نگران مباش، آنها چشم بينا، گوش شنوا و قلب زنده ندارند، و اصلاً از محدوده تبليغ و هدايت خارجند، تنها حق طلبان، عاشقان خدا و تشنگان عدالت به دنبال سرچشمه زلال قرآن تو مى آيند تا از آن سيراب شوند.

* * *


1 ـ جلد 11، صفحه 336.

2 ـ مرگ و حيات در منطق قرآن

بسيارى از الفاظ با بينش هاى متفاوت معانى گوناگونى را مى بخشد از جمله لفظ «حيات» و «مرگ» است كه در بينش مادى تنها به معنى حيات و مرگ فيزيولوژيكى است يعنى هنگامى كه قلب كار مى كند، خون به اعضاء مى رسد و حس و حركت و جذب و دفعى در بدن انسان است، زنده است، اما هنگامى كه اين حركات خاموش شد، دليل بر مرگ قطعى است كه با يك آزمايش دقيق در چند لحظه مى توان آن را دريافت.

اما از ديدگاه قرآن افراد بسيارى هستند كه از نظر فيزيولوژيكى زنده اند ولى در شمار مردگانند، همچون كسانى كه در آيات فوق به آنها اشاره شد، و به عكس كسانى هستند كه ظاهراً مرده اند، اما زندگان جاويدند همانند شهيدان.

علت اين برداشت متفاوت، به خاطر آن است كه: اسلام علاوه بر اين كه معيار حيات و شخصيت انسان را در ارزش هاى روحانى او مى شمرد، مسأله وجود و عدم تأثير و فايده را معيارى براى وجود و عدم حيات مى شناسد.

كسى كه ظاهراً زنده است اما آنچنان در شهوات فرو رفته كه نه ناله مظلومى را مى شنود، نه صداى منادى حق را، نه چهره بينوائى را مى بيند، نه آثار عظمت پروردگار در صحنه آفرينش را، و نه حتى يك لحظه به آينده و گذشته خويش مى انديشد، چنين كسى در منطق قرآن مرده است، اما كسانى كه بعد از مرگ آثارشان، جهانى را فرا گرفته و افكار و خط و راهشان، رهبر و راهنما و الگو و اسوه است، چنين كسانى زنده جاويدانند.(1)

از همه اينها گذشته، طبق مدارك بسيارى كه در دست داريم، اسلام قائل به حيات برزخى انسان ها است. عجب اين كه: جمعى از «وهابيين» بى اطلاع، اصرار دارند هر گونه حيات، علم و آگاهى را حتى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بعد از وفات نفى كنند، و يكى از دلائل آنها براى نفى توسل همين است، مى گويند: او مرده است و از مرده كارى ساخته نيست و عجب تر اين كه: از آيات مورد بحث، نيز براى اين منظور كمك مى گيرند!

در حالى كه بعضى ديگر از آنها تصريح كرده اند: پيامبر (صلى الله عليه وآله) بعد از وفاتش داراى يك نوع حيات برزخى است، حياتى برتر از حيات شهدا كه در قرآن به آن تصريح شده است، و حتى گفته اند: سلام كسانى را كه به او سلام مى دهند مى شنود.(2)

روايات فراوانى در كتب شيعه و اهل سنت، در اين زمينه آمده است كه: پيامبر (صلى الله عليه وآله) (و امامان) سخن كسانى را كه بر آنها از دور و نزديك سلام مى دهند مى شنوند، و به آنها پاسخ مى گويند، و حتى اعمال امت را بر آنها عرضه مى دارند.(3)

در حديثى كه در «صحيح بخارى» در مورد داستان جنگ بدر آمده، چنين مى خوانيم: بعد از شكست كفار و پايان گرفتن جنگ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) با جمعى از يارانش به كنار چاهى آمد كه اجساد كشتگان مشركان را در آن افكنده بودند، آنها را با نام هايشان صدا زده، گفت:

«آيا بهتر نبود شما اطاعت خدا و پيامبرش را مى كرديد؟ ما آنچه را خدا وعده داده بود، يافتيم، آيا شما آنچه را پروردگارتان وعده داده بود يافتيد»؟!

در اينجا «عمر» گفت: اى رسول خدا! تو با اجسادى سخن مى گوئى كه روح ندارند، رسول اللّه فرمود: وَ الَّذِى نَفْسُ مُحَمَّد بِيَدِهِ ما أَنْتُمْ بِأَسْمَعَ لِما أَقُولُ مِنْهُمْ: «سوگند به كسى كه جان محمّد در دست او است، شما نسبت به آنچه مى گويم از آنها شنواتر نيستيد».(4)

در سرگذشت جنگ «جمل» مى خوانيم: بعد از شكست اصحاب جمل، على(عليه السلام) در ميان كشتگان عبور مى كرد، به كشته «كعب بن سور» قاضى «بصره» رسيد فرمود او را بنشانيد او را نشاندند، فرمود: واى بر تو اى كعب! علم و دانش داشتى اما براى تو سودى نداشت، شيطان تو را گمراه كرد و به آتش دوزخ فرستاد.(5)

در «نهج البلاغه» نيز مى خوانيم به هنگامى كه على(عليه السلام) از «صفين» بازمى گشت در كنار قبرستانى كه پشت ديوار شهر «كوفه» قرار داشت رسيد، آنها را مخاطب ساخته، سخنانى در ناپايدارى دنيا به آنها گفت، سپس فرمود: «اين خبرى است كه نزد ما است، نزد شما چه خبر»؟ بعد افزود: أَمَا لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِي الْكَلامِ لاَ َخْبَرُوكُمْ أَنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى:

«اگر به آنها اجازه سخن گفتن داده شود، به شما خبر مى دهند كه بهترين زاد و توشه آخرت تقوا است».(6)

اين خود دليل بر آن است كه: آنها سخنان را مى شنوند و قادر بر پاسخ گوئى هستند اما اجازه ندارند.

همه اين تعبيرات اشاره به حيات برزخى انسان ها است.

* * *

 82وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ

83وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ

84حَتّى إِذا جاؤُا قالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآياتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً أَمّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

85وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ

 

ترجمه:

82 ـ و هنگامى كه فرمان عذاب آنها رسد (و در آستانه رستاخيز قرار گيرند)، جنبنده اى را از زمين براى آنها خارج مى كنيم كه با آنان تكلم مى كند (و مى گويد:) كه مردم به آيات ما ايمان نمى آورند.

83 ـ (به خاطر آور) روزى را كه ما از هر امتى، گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم; و آنها را نگه مى داريم تا به يكديگر ملحق شوند!

84 ـ تا زمانى كه (به پاى حساب) مى آيند، (به آنان) مى گويد: «آيا آيات مرا تكذيب كرديد و در صدد تحقيق برنيامديد؟! شما چه اعمالى انجام مى داديد»؟!

85 ـ در اين هنگام، فرمان عذاب به خاطر ظلمشان بر آنها واقع مى شود، و آنها سخنى ندارند كه بگويند.

 تفسير:

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از استعجال كفار در مورد عذاب و يا تحقق رستاخيز بود، و با بى صبرى انتظار وقوع آن را داشتند، و به پيامبر مى گفتند: چرا اين عذاب ها را كه به ما وعده مى دهى دامن ما را نمى گيرد؟! چرا قيامت بر پا نمى شود؟! در آيات مورد بحث، اشاره به قسمتى از حوادثى كه در آستانه رستاخيز صورت مى گيرد كرده، و سرنوشت دردناك اين منكران لجوج را مجسم مى سازد.

مى گويد: «هنگامى كه فرمان عذاب فرا مى رسد و آنها در آستانه رستاخيز قرار مى گيرند، جنبنده اى را از زمين، براى آنان خارج مى كنيم كه با آنها سخن مى گويد، و سخنش اين است كه مردم به آيات خدا ايمان نمى آورند» (وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ).

منظور از «وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ» صدور فرمان خدا و مجازاتى است كه به آنها قول داده شده، يا وقوع رستاخيز و حضور نشانه هاى آن است، نشانه هائى كه با مشاهده آن هر كس خاضع و تسليم مى شود و يقين پيدا مى كند كه وعده هاى الهى حق بوده و قيامت نزديك است، و در آن حال، درهاى توبه بسته مى شود، چرا كه ايمان در چنين شرائطى جنبه اضطرارى خواهد داشت.

البته اين دو معنى از يكديگر جدا نيست; زيرا نزديك شدن قيامت با عذاب و مجازات گنهكاران توأم است.

اما در اين كه: اين «جنبنده زمينى» چيست و كيست؟ و برنامه و رسالت او چگونه است؟ قرآن به صورت سربسته بيان كرده، گوئى مى خواسته است به اجمال از آن بگذرد كه گاهى تأثير سخن در آن است كه مطلب هول انگيز را در پرده بگويند.

همين اندازه مى گويد: موجود متحرك و جنبنده اى است كه خدا او را از زمين در آستانه رستاخيز، ظاهر مى سازد، او با مردم سخن مى گويد، و سخنش اين است كه مردم به آيات خدا ايمان نمى آورند.

به تعبير ديگر، كار او اين است صفوف را از هم جدا مى كند و منكران و منافقان را از مؤمنان مشخص مى سازد، اين است برنامه او.

بديهى است منكران، با ديدن اين صحنه به خود مى آيند و از گذشته تاريك خويش پشيمان مى شوند، ولى چه سود كه راه بازگشت بسته است.

درباره جزئيات «دابَّةُ الأَرض» و صفات و مشخصات دقيقش در روايات اسلامى، در كتب تفسير و حديث شيعه و اهل سنت، مطالب بسيارى وارد شده است كه ما در ذيل همين آيات در بحث نكات، به خواست خدا به آن اشاره خواهيم كرد.

* * *

آن گاه به يكى ديگر از نشانه هاى رستاخيز اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياور روزى را كه ما از هر امتى گروهى از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم، و آنها را نگه مى داريم تا به يكديگر ملحق شوند» (وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ).

«حشر» به معنى كوچ دادن و خارج كردن گروهى از مقرشان و حركت دادن آنها به سوى ميدان جنگ يا غير آن است.

«فوج» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معنى گروهى است كه به سرعت حركت مى كنند.

«يُوزَعُون» به معنى نگه داشتن جمعيت است، به طورى كه گروهى به گروه ديگر ملحق شوند، و اين تعبير، معمولاً در مورد جمعيت هاى زياد گفته مى شود، همان گونه كه نظير آن را در مورد لشكريان سليمان(عليه السلام) در اين سوره خوانديم.

بنابراين، از مجموع آيه، چنين استفاده مى شود: روزى فرا خواهد رسيد كه از هر قوم و جمعيتى خداوند، گروهى را محشور مى كند و آنها را براى مجازات و كيفر اعمالشان آماده مى سازد.

بسيارى از بزرگان اين آيه را اشاره به مسأله رجعت، و بازگشت گروهى از بدكاران و نيكوكاران به همين دنيا در آستانه رستاخيز مى دانند; چرا كه اگر اشاره به خود رستاخيز و قيامت باشد، تعبير به مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً: «از هر جمعيتى، گروهى» صحيح نيست; زيرا در قيامت، همه محشور مى شوند، چنان كه قرآن در آيه 47 سوره «كهف» مى گويد: وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً: «ما آنها را محشور مى كنيم و احدى را وا نخواهيم گذاشت».

شاهد ديگر اين است كه: قبل از اين آيه، سخن از نشانه هاى رستاخيز در پايان اين جهان بود، در آيات آينده نيز به همين موضوع اشاره مى شود، بنابراين، بعيد به نظر مى رسد كه آيات قبل و بعد از حوادث پيش از رستاخيز سخن گويد، اما آيه وسط از خود رستاخيز، هماهنگى آيات ايجاب مى كند كه همه درباره حوادث قبل از قيامت باشد.

در اين زمينه، روايات فراوانى نيز داريم كه در بحث نكات ضمن تفسير معنى «رجعت» به آن اشاره خواهد شد.

ولى مفسران اهل سنت، معمولاً آيه را ناظر به قيامت مى دانند، و ذكر كلمه «فوج» را اشاره به رؤسا و سردمداران هر گروه و جمعيت مى شمرند، و در مورد ناهماهنگى آيات كه از اين تفسير برمى خيزد، گفته اند: آيات در حكم تأخير و تقديم است و گوئى آيه 83 بعد از 85 قرار گرفته باشد!

اما مى دانيم هم تفسير «فوج» به معنى مزبور خلاف ظاهر است، و هم تفسير ناهماهنگى آيات، به تقديم و تأخير.

* * *

«سرانجام، اين گروه را به پاى محاسبه مى آورند و خداوند به آنها مى گويد: آيا آيات مرا تكذيب كرديد، در حالى كه آگاهى از آن نداشتيد و در صدد تحقيق از آن برنيامديد»؟! (حَتّى إِذا جاؤُا قالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآياتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً).

«و چه اعمالى انجام مى داديد» (أَمّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).(7)

گوينده اين سخن، خداوند است و منظور از آيات، معجزات پيامبران و يا فرمان هاى الهى و يا همه اينها است.

و منظور از جمله «وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً» يعنى بدون آن كه از آن تحقيق كنيد و به حقيقت امر آگاهى يابيد به تكذيب آن پرداختيد و اين نهايت جهل و نادانى است كه انسان بدون تحقيق و احاطه علمى به چيزى، در صدد انكار آن برآيد.

در حقيقت، از آنها دو چيز سؤال مى شود: يكى از تكذيب بدون تحقيقشان، و ديگر از اعمالى كه انجام مى دادند.

اگر آيه فوق، درباره قيامت و رستاخيز باشد، مفهومش معلوم است و اما اگر اشاره به مسأله رجعت باشد ـ چنان كه هماهنگى آيات ايجاب مى كند ـ اشاره به اين است كه: به هنگام بازگشت گروهى از بدكاران به اين جهان، كسى كه نماينده خدا و ولى امر است، آنها را مورد بازپرسى قرار مى دهد، سپس به مقدار استحقاقشان آنها را مجازات دنيوى مى كند، و اين مانع از عذاب آخرت آنها نخواهد بود، چنان كه بسيارى از مجرمان، حدّ شرعى در اين جهان مى خورند و در صورت عدم توبه در آخرت نيز مجازاتشان محفوظ است.

* * *

بديهى است اين مجرمان در مقابل هيچ يك از اين دو سؤال پاسخى ندارند، لذا در آخرين آيه مورد بحث، اضافه مى كند: «فرمان عذاب الهى در مورد آنها صادر مى شود و آنها سخنى ندارند كه بگويند»! (وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ).

اين عذاب به معنى عذاب دنيا است، هرگاه آيه را به معنى رجعت بدانيم، و به معنى عذاب آخرت است اگر آيه را به معنى قيامت بدانيم.

* * *


1 ـ درباره «مرگ و حيات معنوى» بحث مشروح ديگرى ذيل آيه 24 سوره «انفال» (جلد 7، صفحه 126) داشته ايم.

2 ـ رساله دوم از رسائل «الهدية السنيه»، (از محمد بن عبدالوهاب)، صفحه 41.

3 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب «كشف الارتياب» نوشته «سيد محسن امين عاملى»، صفحه 109 مراجعه فرمائيد.

4 ـ «صحيح بخارى»، جلد 5، صفحه 97، باب قتل ابوجهل.

5 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 1، صفحه 248.

6 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 130.

7 ـ جمله «أَمّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» جمله استفهاميه است و «أمّا» مركب از «أم» كه حرف عطف است و معمولاً بعد از همزه استفهام براى معادله دو چيز مى آيد و «ما» استفهاميه است و مجموع آن چنين معنى مى دهد: «أَوْ أَىُّ شَىْء كُنْتُمْ تَعْمَلُونَهُ».

 
نكته ها:

1 ـ دابّة الارض چيست؟

«دابّه» به معنى «جنبنده» و «أرض» به معنى «زمين» است، و بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، «دابّه» تنها به جنبندگان غير انسان اطلاق نمى شود، بلكه مفهوم وسيعى دارد كه انسان ها را نيز در بر مى گيرد، چنان كه در آيه 6 سوره «هود» مى خوانيم: وَ ما مِنْ دَابَّة فِي الأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها: «هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اين كه روزى او بر خدا است».

و در آيه 61 سوره «نحل» آمده: وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّة: «اگر خداوند مردم را به خاطر ستم هايشان مجازات مى كرد، جنبنده اى را بر صفحه زمين باقى نمى گذاشت».

و در آيه 22 سوره «انفال» مى خوانيم: إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ: «بدترين جنبندگان نزد خداوند افراد كر و گنگى هستند كه چيزى نمى فهمند».

اما در مورد تطبيق اين كلمه، همان گونه كه در تفسير آيه بيان كرديم، قرآن به طور سر بسته از آن گذشته، گوئى بنا بر اجمال و ابهام بوده، تنها وصفى كه براى آن ذكر كرده اين است كه: با مردم سخن مى گويد، و افراد بى ايمان را اجمالا مشخص مى كند.

ولى در روايات اسلامى و سخنان مفسرين، بحث هاى زيادى در اين زمينه ديده مى شود كه در يك جمع بندى مى توان آن را در دو تفسير خلاصه كرد:

1 ـ گروهى آن را يك موجود جاندار و جنبنده غير عادى از غير جنس انسان با شكلى عجيب دانسته اند، و براى آن عجائبى نقل كرده اند كه: شبيه خارق عادات و معجزات انبياء است.

اين جنبنده، در آخر الزّمان ظاهر مى شود، از كفر و ايمان سخن مى گويد، منافقين را رسوا مى سازد و بر آنها علامت مى نهد.

2 ـ جمعى ديگر به پيروى از روايات متعددى كه در اين زمينه وارد شده او را يك انسان مى دانند، يك انسان فوق العاده، يك انسان متحرك و جنبنده و فعال كه يكى از كارهاى اصليش جدا ساختن صفوف مسلمين از منافقين و علامت گذارى آنها است.

حتى از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه: عصاى موسى(عليه السلام) و خاتم سليمان(عليه السلام) با او است، و مى دانيم: عصاى موسى(عليه السلام)، رمز قدرت و اعجاز، و خاتم سليمان(عليه السلام)، رمز حكومت و سلطه الهى است، و به اين ترتيب، او يك انسان قدرتمند و افشاگر است!

در حديثى از «حذيفه» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در توصيف «دابّة الأرض» چنين آمده است: لا يُدْرِكُها طالِبٌ وَ لا يَفُوتُها هارِبٌ فَتَسِمُ الْمُؤْمِنَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ، وَ تَكْتُبُ بَيْنَ عزيْنَيْهِ مُؤْمِنٌ وَ تَسِمُ الْكافِرَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَ تَكْتُبُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ كافِرٌ، وَ مَعَها عَصا مُوسى وَ خاتَمُ سُلَيْمانَ:

«او به قدرى نيرومند است كه هيچ كس به او نمى رسد و كسى از دست او نمى تواند فرار كند، در پيشانى مؤمن علامت مى گذارد و مى نويسد: «مؤمن» و در پيشانى كافر علامت مى گذارد و مى نويسد: كافر! با او عصاى موسى و انگشتر سليمان است».(1)

و در روايات متعددى بر شخص اميرمؤمنان على(عليه السلام) تطبيق شده است:

در تفسير «على بن ابراهيم» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «مردى به «عمار ياسر» گفت: آيه اى در قرآن است كه فكر مرا پريشان ساخته و مرا در شك انداخته است، «عمار» گفت: كدام آيه؟ گفت: آيه «وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ» اين كدام جنبنده است؟

عمار مى گويد: به خدا سوگند! من روى زمين نمى نشينم، غذائى نمى خورم، و آبى نمى نوشم تا دابة الأرض را به تو نشان دهم! سپس همراه آن مرد، به خدمت على(عليه السلام) آمد، در حالى كه غذا مى خورد، هنگامى كه چشم امام(عليه السلام) به عمار افتاد، فرمود: بيا، عمار آمد و نشست و با امام(عليه السلام) غذا خورد.

آن مرد سخت در تعجب فرو رفت، و با ناباورى به اين صحنه مى نگريست، چرا كه «عمار» به او قول داده بود، و قسم خورده بود، تا به وعده اش وفا نكند غذا نخورد، گوئى قول و قسم خود را فراموش كرده است.

هنگامى كه «عمار» برخاست و با على(عليه السلام) خداحافظى كرد، آن مرد رو به او كرده گفت: عجيب است تو سوگند ياد كردى كه غذا نخورى و آب ننوشى و بر زمين ننشينى مگر اين كه «دابة الأرض» را به من نشان دهى؟

عمار در جواب گفت: أَرَيْتُكَها اِنْ كُنْتَ تَعْقِلْ!: «من او را به تو نشان دادم اگر مى فهميدى»!(2)

نظير همين حديث در تفسير «عياشى» از «ابوذر»(رحمه الله) نقل شده است.(3)

«علامه مجلسى» در «بحار الانوار» با سند معتبرى از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل مى كند: «على(عليه السلام) در مسجد خوابيده بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنجا آمد، على(عليه السلام) را بيدار كرده، فرمود: قُمْ يا دابَّةَ اللّهِ!: «برخيز اى جنبنده الهى».

كسى از ياران عرض كرد: اى رسول خدا آيا ما حق داريم يكديگر را بر چنين اسمى بناميم؟ پيامبر فرمود: نه، اين نام مخصوص او است، و او است «دابة الارض» كه خداوند در قرآن فرموده: «وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الأَرْضِ...».

سپس فرمود: اى على! در آخر زمان خداوند تو را در بهترين صورت زنده مى كند و وسيله اى در دست تو است كه دشمنان را با آن علامت مى نهى».(4)

طبق اين روايات، آيه فوق مربوط به «رجعت» است و با آيه اى كه بعداً درباره رجعت مى آيد، هماهنگ مى باشد.

مرحوم «ابوالفتوح رازى» در تفسير خود، ذيل آيه فوق، مى نويسد: بر طبق اخبارى كه از طريق اصحاب ما نقل شده، «دابة الأرض» كنايه از حضرت مهدى صاحب الزمان(عليه السلام) است.(5)

با در نظر گرفتن اين حديث، و احاديث فوق، مى توان از «دابة الارض» مفهوم كلى ترى را استفاده كرد كه بر هر يك از پيشوايان بزرگ، كه در آخر زمان قيام و حركت فوق العاده مى كنند، و حق و باطل و مؤمن و كافر را از هم مشخص مى سازند منطبق مى شود.

اين تعبير كه در روايات وارد شده كه عصاى موسى(عليه السلام) و انگشتر سليمان(عليه السلام)كه رمز قدرت و پيروزى و حكومت است با او است، قرينه اى است بر اين كه دابة الارض يك انسان بسيار فعال است نه يك حيوان.

و نيز اين كه: در روايات وارد شده كه مؤمن و كافر را نشانه گذارى مى كند و صفوفشان را مشخص مى سازد با انسان سازگار است.

سخن گفتن با مردم كه در متن آيه قرآن به عنوان توصيف او آمده نيز مناسب همين معنى است.

در يك جمع بندى به اينجا مى رسيم: از يكسو واژه «دابه» بيشتر در غير انسان ها به كار مى رود (هر چند در قرآن كراراً در مفهوم اعم و يا در مورد انسان ها استعمال شده) از سوى ديگر، قرائن متعدد در خود آيه وجود دارد، و روايات فراوانى در تفسير آيه وارد شده است كه نشان مى دهد: منظور از «دابة الارض» در اينجا انسانى است با ويژگى هائى كه در بالا ذكر كرديم، انسانى است بسيار فعال، مشخص كننده خط حق و باطل، مؤمن و منافق و كافر، انسانى است كه در آستانه رستاخيز، ظاهر مى شود و خود يكى از آيات عظمت پروردگار است.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 234، ذيل آيه مورد بحث.

2 و 3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 234، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 53، صفحه 52.

5 ـ تفسير «ابوالفتوح»، جلد 8، صفحه 423.

 

2 ـ «رجعت» در كتاب و سنت

از مسائلى كه در آيات مورد بحث، قابل ملاحظه است، ظهور بعضى از اين آيات در مسأله رجعت است.

«رجعت» از عقائد معروف شيعه است و تفسيرش در يك عبارت كوتاه چنين است: بعد از ظهور مهدى(عليه السلام) و در آستانه رستاخيز گروهى از «مؤمنان خالص» و «كفار و طاغيان بسيار شرور» به اين جهان بازمى گردند.

گروه اول مدارجى از كمال را طى مى كنند، و گروه دوم كيفرهاى شديدى مى بينند.

مرحوم «سيد مرتضى» كه از بزرگان شيعه است، چنين مى گويد: «خداوند متعال بعد از ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) گروهى از كسانى كه قبلاً از دنيا رفته اند را به اين جهان بازمى گرداند، تا در ثواب و افتخارات يارى او و مشاهده حكومت حق بر سراسر جهان، شركت جويند، و نيز گروهى از دشمنان سرسخت را بازمى گرداند تا از آنها انتقام گيرد.

سپس مى افزايد: دليل بر صحت اين مذهب اين است كه: هيچ عاقلى نمى تواند قدرت خدا را بر اين امر انكار كند; چرا كه اين مسأله محالى نيست، در حالى كه بعضى از مخالفين ما، چنان اين موضوع را انكار مى كنند كه گوئى آن را محال و غير ممكن مى شمرند.

بعد اضافه مى كند: دليل بر اثبات اين عقيده، اجماع اماميه است; زيرا احدى از آنها با اين عقيده مخالفت نكرده است».(1)

البته از كلمات بعضى از قدماى علماى شيعه، و همچنين از سخنان مرحوم طبرسى در مجمع البيان برمى آيد كه: اقليت بسيار كوچكى از شيعه، با اين عقيده مخالف بودند، و رجعت را به معنى بازگشت دولت و حكومت اهلبيت(عليهم السلام)تفسير مى كردند، نه بازگشت اشخاص و زنده شدن مردگان، ولى مخالفت آنها طورى است كه به اجماع لطمه اى نمى زند.

به هر حال، در اينجا بحث هاى فراوانى است كه براى خارج نشدن از طرز بحث تفسيرى به صورت فشرده در اينجا مى آوريم:

1 ـ بدون ترديد، احياى گروهى از مردگان در اين دنيا از محالات نيست، همان گونه كه احياى جميع انسان ها در قيامت كاملاً ممكن است و تعجب از چنين امرى، همچون تعجب گروهى از مشركان جاهليت از مسأله معاد است، و سخريه در برابر آن، همانند سخريه آنها در مورد معاد مى باشد; چرا كه عقل چنين چيزى را محال نمى بيند، و قدرت خدا آنچنان وسيع و گسترده است كه همه اين امور در برابر آن سهل و آسان است.

2 ـ در قرآن مجيد، وقوع رجعت اجمالاً در پنج مورد از امت هاى پيشين آمده است:

الف ـ در مورد «پيامبرى كه از كنار يك آبادى عبور كرد، در حالى كه ديوارهاى آن فرو ريخته بود، و اجساد و استخوان هاى اهل آن در هر سو پراكنده شده بود، و از خود پرسيد: چگونه خداوند اينها را پس از مرگ زنده مى كند؟ خدا او را يك صد سال ميراند و سپس زنده كرده، به او گفت: چقدر درنگ كردى؟ عرض كرد: يك روز يا قسمتى از آن.

فرمود: نه، بلكه يك صد سال بر تو گذشت».(2)

اين پيامبر، «عزير» باشد يا پيامبر ديگرى، تفاوت نمى كند، مهم صراحت قرآن در زندگى پس از مرگ است در همين دنيا (فَأَماتَهُ اللّهُ مِأَةَ عام ثُمَّ بَعَثَهُ).

ب ـ قرآن در آيه 243 سوره «بقره» سخن از جمعيت ديگرى به ميان مى آورد كه «از ترس مرگ (و طبق گفته مفسران به بهانه بيمارى طاعون از شركت در ميدان جهاد خوددارى كردند و) از خانه هاى خود بيرون رفتند، خداوند فرمان مرگ آنها را داد و سپس آنها را زنده كرد» (فَقالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ).

گرچه بعضى از مفسران ـ كه نتوانسته اند وقوع چنين حادثه غير عادى را تحمل كنند ـ آن را تنها بيان يك مثال شمرده اند، ولى روشن است: اين گونه تأويلات در برابر ظهور بلكه صراحت آيه، در وقوع اين مسأله، قابل قبول نيست.

ج ـ در آيات 55 و 56 سوره «بقره» درباره «بنى اسرائيل» مى خوانيم: گروهى از آنها بعد از تقاضاى مشاهده خداوند، گرفتار صاعقه مرگبارى شدند و مردند، سپس، خداوند آنها را به زندگى بازگرداند، تا شكر نعمت او را به جا آورند (ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

د ـ در آيه 110 سوره «مائده» ضمن بر شمردن معجزات عيسى(عليه السلام)مى خوانيم: وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِي: «تو مردگان را به فرمان من زنده مى كردى».

اين تعبير نشان مى دهد: مسيح(عليه السلام) از اين معجزه خود (احياى موتى) استفاده كرد، بلكه تعبير به فعل مضارع (تُخْرِجُ) دليل بر تكرار آن است و اين خود يك نوع رجعت براى بعضى محسوب مى شود.

هـ ـ بالاخره، در سوره «بقره» آيه 73 در مورد كشته اى كه در بنى اسرائيل براى پيدا كردن قاتلش نزاع و جدال برخاسته بود، مى گويد: «دستور داده شد گاوى را با ويژگى هائى سر ببرند و بخشى از آن را بر بدن مرده زنند تا به حيات بازگردد» (و قاتل خود را معرفى كند و نزاع خاتمه يابد) (فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها كَذلِكَ يُحْيِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).

علاوه بر اين پنج مورد، موارد ديگرى در قرآن مجيد ديده مى شود، همچون داستان اصحاب كهف كه آن نيز چيزى شبيه به رجعت بود، و داستان مرغ هاى چهارگانه ابراهيم(عليه السلام) كه بعد از ذبح بار ديگر به زندگى بازگشتند تا امكان معاد را در مورد انسان ها براى او مجسم سازند كه در مسأله رجعت نيز قابل توجه است.

به هر حال، چگونه ممكن است كسى قرآن را به عنوان يك كتاب آسمانى بپذيرد و با اين همه آيات روشن، باز امكان رجعت را انكار كند؟ اساساً مگر رجعت چيزى جز بازگشت به حيات بعد از مرگ است؟

مگر رجعت نمونه كوچكى از رستاخيز در اين جهان كوچك محسوب نمى شود؟ كسى كه رستاخيز را در آن مقياس وسيعش مى پذيرد، چگونه مى تواند خط سرخ بر مسأله رجعت بكشد؟ و يا آن را به باد مسخره گيرد؟ و يا همچون احمد امين مصرى در كتاب «فجر الاسلام» بگويد: اليَهُودِيَّةُ ظَهَرَتْ بِالتَّشَيُّعِ بِالْقَوْلِ بِالْرَجْعَه!: «آئين يهود ديگرى در مذهب شيعه به خاطر اعتقاد به رجعت ظهور كرده است»!.(3)

راستى چه فرقى ميان اين گفتار «احمد امين»، و تعجب و انكار اعراب جاهليت در مقابل معاد جسمانى است؟!

3 ـ آنچه تا به اينجا گفتيم امكان رجعت را ثابت مى كرد، آنچه وقوع آن را تأييد مى كند روايات زيادى است كه از جمعى از ثقات از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده است، و از آنجا كه بحث ما گنجايش نقل آنها را ندارد كافى است آمارى را كه مرحوم «علامه مجلسى» از آن جمع آورى كرده است بازگو كنيم او مى گويد:

«چگونه ممكن است كسى به صدق گفتار ائمه اهلبيت(عليهم السلام) ايمان داشته باشد، و احاديث متواتر رجعت را نپذيرد؟ احاديث صريحى كه شماره آن به حدود دويست حديث مى رسد، كه چهل و چند نفر از راويان ثقات، و علماى اعلام، در بيش از پنجاه كتاب آورده اند... اگر اين احاديث متواتر نباشد، چه حديثى متواتر است»؟!.(4)

* * *


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 511 (ماده رجع).

2 ـ بقره، آيه 259.

3 ـ «عقائد الاماميه»، از «شيخ محمد رضا المظفر»، صفحه 71.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 53، صفحه 122.

 

3 ـ اما فلسفه رجعت

مهمترين سؤالى كه در برابر اين عقيده، مطرح مى شود اين است كه: هدف از «رجعت» قبل از رستاخيز عمومى انسان ها چيست؟

با توجه به آنچه از روايات اسلامى استفاده مى شود اين موضوع جنبه همگانى ندارد، بلكه، اختصاص به مؤمنان صالح العملى دارد كه در يك مرحله عالى از ايمان قرار دارند، و همچنين كفار و طاغيان ستمگرى كه در مرحله منحطّى از كفر و ظلم قرار دارند.

چنين به نظر مى رسد: بازگشت مجدد اين دو گروه به زندگى دنيا به منظور تكميل يك حلقه تكاملى گروه اول و چشيدن كيفر دنيوى گروه دوم است.

به تعبير ديگر، گروهى از مؤمنان خالص كه در مسير تكامل معنوى با موانع و عوائقى در زندگى خود روبرو شده اند، و تكامل آنها ناتمام مانده است حكمت الهى ايجاب مى كند كه، سير تكاملى خود را از طريق بازگشت مجدد به اين جهان ادامه دهند، شاهد و ناظر حكومت جهانى حق و عدالت باشند و در بناى اين حكومت شركت جويند، چرا كه شركت در تشكيل چنين حكومتى از بزرگترين افتخارات است.

و به عكس، گروهى از منافقان و جباران سرسخت، علاوه بر كيفر خاص خود در رستاخيز بايد مجازات هائى در اين جهان، نظير آنچه اقوام سركشى مانند فرعونيان و عاد و ثمود و قوم لوط ديدند، ببينند، و تنها راه آن رجعت است.

امام صادق(عليه السلام) در حديثى مى فرمايد: اِنَّ الرَّجْعَةَ لَيْسَتْ بِعامَّة، وَ هِىَ خاصَّةٌ، لا يُرْجَعُ اِلاّ مِنْ مَحْضِ الأيْمانِ مَحْضاً، أَوْ مَحْضِ الشِّرْكِ مَحْضاً:

«رجعت عمومى نيست، بلكه جنبه خصوصى دارد، تنها گروهى بازگشت مى كنند كه ايمان خالص يا شرك خالص دارند».(1)

ممكن است آيه 95 سوره «انبياء»: وَ حَرامٌ عَلى قَرْيَة أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ: «حرام است بر شهرهائى كه بر اثر گناه نابودشان كرديم كه بازگردند آنها هرگز بازنمى گردند» نيز اشاره به همين معنى باشد; چرا كه عدم بازگشت را در مورد كسانى مى گويد كه در اين جهان به كيفر شديد خود رسيدند و از آن روشن مى شود: گروهى كه چنين كيفرهائى را نديدند بايد بازگردند، و مجازات شوند (دقت كنيد).

اين احتمال نيز وجود دارد كه: بازگشت اين دو گروه، در آن مقطع خاص تاريخ بشر، به عنوان دو درس بزرگ و دو نشانه مهم از عظمت خدا و مسأله رستاخيز (مبدأ و معاد) براى انسان ها است، تا با مشاهده آن به اوج تكامل معنوى و ايمان برسند و از هيچ نظر كمبودى نداشته باشند.

* * *

5 ـ بعضى تصور كرده اند: اعتقاد به رجعت با اصل آزادى اراده و اختيار بشر سازگار نيست.

از آنچه در بالا گفتيم روشن شد: اين اشتباه محض است زيرا بازگشت آنها به اين جهان در يك شرائط عادى است و از آزادى كامل برخوردارند.

و اين كه بعضى مى گويند: ممكن است جباران و كفار سرسخت بعد از رجعت توبه كنند، و به سوى حق بازگردند، جوابش اين است كه: اين گونه افراد آنچنان در ظلم و فساد و كفر فرو رفته اند كه اين امور جزء بافت وجودشان شده و بازگشتى در آن متصور نيست.

همان گونه كه قرآن در پاسخ جمعى از دوزخيان كه در قيامت تقاضاى بازگشت به دنيا براى جبران خطاهاى خود مى كنند، مى گويد: وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ: «اگر آنها بازگردند دگربار همان امورى را كه از آن نهى شده اند انجام مى دهند».(2)

و نيز اين كه: بعضى گفته اند: رجعت با آيه 100 سوره «مؤمنون» سازگار نيست، زيرا طبق اين آيه، مشركان تقاضاى بازگشت به جهان مى كنند تا عمل صالح انجام دهند، مى گويند: «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ».

اما به آنها پاسخ منفى داده مى شود و گفته مى شود: «كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها».

پاسخ آن با توجه به اين كه: اين آيه عام است و رجعت خاص است روشن مى گردد. (دقت كنيد).

* * *

6 ـ آخرين سخن اين كه: شيعه، در عين اعتقاد به رجعت كه آن را از مكتب ائمه اهلبيت(عليهم السلام) گرفته است، منكران رجعت را كافر نمى شمرد; چرا كه رجعت از ضروريات مذهب شيعه است، نه از ضروريات اسلام، بنابراين، رشته اخوت اسلامى را با ديگران به خاطر آن نمى گسلد ولى به دفاع منطقى از عقيده خود ادامه مى دهد.

اين نيز قابل توجه است كه: احياناً خرافات بسيارى با مسأله رجعت آميخته شده كه چهره آن را در نظر بعضى دگرگون ساخته است، لازم است پايه را بر احاديث صحيح بگذاريم و از احاديث مخدوش و مشكوك بپرهيزيم.

آنچه در اينجا گفتيم: فشرده اى بود از مباحث مربوط به «رجعت» و براى اطلاع از خصوصيات و جزئيات ديگر، بايد به كتبى كه در اين زمينه نوشته شده است مراجعه شود.

با توجه به همين مقدار كه در اينجا آورديم پاسخ حملات ناآگاهانه بعضى از مفسران اهل تسنن به شيعه (همانند آنچه «آلوسى» در «روح المعانى» ذيل آيات مورد بحث آورده) روشن مى شود كه: اين ايراد كنندگان «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند»!.

* * *

 86أَ لَمْ يَرَوْا أَنّا جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِيَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

87وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ

88وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْء إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ

 

ترجمه:

86 ـ آيا نديدند كه ما شب را براى آرامش آنها قرار داديم و روز را روشنى بخش؟! در اين امور نشانه هاى روشنى است براى كسانى كه ايمان مى آورند (و آماده قبول حقند).

87 ـ (و به خاطر آوريد) روزى را كه در «صور» دميده مى شود، و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند در وحشت فرو مى روند، جز كسانى كه خدا خواسته; و همگى با خضوع در پيشگاه او حاضر مى شوند!

88 ـ كوه ها را مى بينى، و آنها را ساكن و جامد مى پندارى، در حالى كه مانند ابر در حركتند; اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن آفريده; او از كارهائى كه شما انجام مى دهيد مسلماً آگاه است.


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 53، صفحه 39.

2 ـ انعام، آيه 28.

 

تفسير:

حركت زمين ـ يك معجزه علمى قرآن

بار ديگر در اين آيات به مسأله مبدأ و معاد و نشانه هاى قدرت و عظمت خداوند در عالم هستى، و همچنين حوادث رستاخيز پرداخته، چنين مى گويد: «آيا آنها نديدند كه ما شب را براى آرامش آنها قرار داديم» (أَ لَمْ يَرَوْا أَنّا جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِيَسْكُنُوا فِيهِ).

«و روز را روشنى بخش» (وَ النَّهارَ مُبْصِراً).

«در اين امور نشانه ها و دلائل روشنى است از قدرت و حكمت پروردگار براى كسانى كه آماده پذيرش ايمانند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

اين نخستين بار نيست كه، قرآن از آثار حيات بخش شب و روز و نظام نور و ظلمت سخن مى گويد، همان گونه كه آخرين بار نيز نمى باشد، اين به خاطر آن است كه قرآن يك كتاب تعليم و تربيت و انسان سازى است و مى دانيم اصول تعليم و تربيت گاه ايجاب مى كند: يك موضوع را در فواصل مختلف تكرار كنند و يادآورى نمايند تا كاملاً خاطر نشان گردد و به اصطلاح جا بيفتد.

آرامشى كه از تاريكى شب به وجود مى آيد يك واقعيت مسلّم علمى است پرده هاى تاريك شب نه تنها يك وسيله اجبارى براى تعطيل فعاليت هاى روزانه است، بلكه اثر عميقى روى سلسله اعصاب انسان و ساير جانداران مى گذارد، و آنها را در استراحت و خواب عميق ـ و به تعبير قرآن «سكون» ـ فرو مى برد.

همچنين رابطه روشنائى روز، و تلاش، حركت و جنبشى كه خاصيت تابش نور است نيز، از نظر علمى جاى ترديد نيست، نور آفتاب نه تنها، صحنه زندگى را روشن، و چشم انسان را فعال مى سازد، كه تمام ذرات وجود انسان را بيدار كرده و به فعاليت وا مى دارد.

اين آيه گوشه اى از «توحيد ربوبى» را روشن مى سازد و از آنجا كه معبود واقعى، همان ربّ و مدبر عالم هستى است، خط بطلان بر چهره بت ها مى كشد و مشركان را به تجديد نظر در عقائد خود وا ميدارد.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: انسان بايد خود را با اين نظام هماهنگ سازد، شب استراحت كند، و روز به تلاش و كوشش بپردازد، تا هميشه سالم و فعال باشد، نه همچون هوسرانانى كه شب بيدار مى مانند و روز تا نزديكى ظهر در خواب فرو مى روند.

جالب اين كه: «مبصر» كه در اصل به معنى «بينا» است، صفت روز قرار داده شده است، در حالى كه وصف انسان ها در روز مى باشد، اين يك نوع تأكيد زيبا است همان گونه كه گاه شب را توصيف به خواب رفتن مى كنند و مى گويند: «لَيْلٌ نائِمٌ»!.

اين تفاوت تعبير، كه در بيان فائده شب و روز در آيه مشاهده مى شود كه: در يك جا «لِيَسْكُنُوا فِيْهِ» مى گويد، و در جاى ديگر «مبصراً»، ممكن است اشاره به اين باشد كه: هدف اصلى شب، سكونت و آرامش است، ولى هدف روشنائى روز ديدن نيست، بلكه ديدن، ابزارى است براى رسيدن به مواهب حيات و بهره گيرى از آن (دقت كنيد).

به هر حال، اين آيه گرچه مستقيماً سخن از توحيد و تدبير عالم هستى مى گويد، ولى مى تواند اشاره لطيفى به مسأله معاد نيز در برداشته باشد; چرا كه خواب، همچون مرگ است، و بيدارى همچون زندگى پس از مرگ.

* * *

آيه بعد، به رستاخيز و مقدمات آن پرداخته، مى گويد: «به خاطر بياوريد روزى كه در صور دميده مى شود و تمام كسانى كه در آسمان ها و در زمين هستند در وحشت فرو مى روند، جز كسانى كه خدا بخواهد، و همگى با خضوع در پيشگاه او حاضر مى شوند» (وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ).

از مجموعه آيات قرآن استفاده مى شود كه: دو يا سه بار «نفخ صور» مى شود: يك بار در پايان دنيا و آستانه رستاخيز، كه وحشت همه را فرا مى گيرد.

بار دوم همگى با شنيدن آن، قالب تهى مى كنند و مى ميرند (اين دو نفخه ممكن است يكى باشد).

بار سوم، به هنگام بعث و نشور و قيام قيامت است كه با نفخ صور همه مردگان به حيات بازمى گردند و زندگى نوينى را آغاز مى كنند.

در اين كه: آيه فوق، اشاره اى به نفخه اول و دوم است، يا نفخه سوم؟ ميان مفسران گفتگو است،(1) قرائنى در خود آيه و آيات بعد، بر هر دو نظر وجود دارد، بعضى نيز آن را اشاره به همه اين نفخه ها دانسته اند.

ولى ظاهر آيه نشان مى دهد: اشاره به نفخه اولى است كه در پايان جهان صورت مى گيرد; زيرا «فزع» كه به معنى ترس و وحشتى است كه تمام قلب انسان را فرا مى گيرد، از آثار اين نفخه شمرده شده، و مى دانيم در نفخه قيامت ترس و وحشت به خاطر اعمال است و حساب و جزا، نه به خاطر تأثير نفخه.

به تعبير ديگر، ظاهر «فاء تفريع» در «فَفَزِعَ» اين است كه: اين فزع و وحشت ناشى از نفخه صور است و اين مخصوص نفخه اولى است; زيرا نفخه آخر نه تنها فزع آفرين نيست، بلكه مايه حيات، حركت و جنبش است و اگر وحشتى باشد از اعمال خود انسان است.(2)

و اما مفهوم «نفخه صور»، «نفخ» به معنى دميدن، و «صور» به معنى «شيپور» است و در اين كه منظور از اين تعبير، در اينجا چيست؟ گفتگوهاى فراوانى است كه به خواست خدا در ذيل آيه 68 سوره «زمر» خواهد آمد.

و اما جمله «إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ» كه به صورت استثناء از اين ترس و وحشت عمومى ذكر شده، اشاره به نيكان و پاكان، اعم از فرشتگان و مؤمنانى است كه در آسمان ها و زمينند آنها در پرتو ايمان، آرامش مخصوصى دارند، نه نفخه اول صور، آنها را متوحش مى سازد، و نه نفخه آخر، و در آيات بعد، نيز مى خوانيم: كسانى كه با دست پر از حسنات به پيشگاه خدا بروند از وحشت و فزع آن روز در امن و امانند. (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَع يَومَئِذ آمِنُونَ).(3)

اما جمله كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ: «همگى با خضوع و ذلت در پيشگاه او حاضر مى شوند» ظاهراً عام است و هيچ استثنائى در آن نيست; زيرا حتى انبياء و اوليا در پيشگاه او خاضع و كوچكند، و اگر مى بينيم در آيات 127 و 128 سوره «صافات» مى فرمايد: فَاِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ * اِلاّ عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصِيْنَ:

«همگان در پيشگاه او حاضر مى شوند * مگر بندگان مخلص پروردگار» منافاتى با عموميت آيه مورد بحث ندارد; چرا كه آيه مورد بحث اشاره به اصل حضور در محشر و پيشگاه خدا است و دوم اشاره به حضور در صحنه حساب و بررسى اعمال است.

* * *

آيه بعد اشاره به يكى ديگر از آيات عظمت خداوند در پهنه عالم هستى كرده مى گويد: «كوه ها را مى بينى و آنها را ساكن و جامد مى پندارى در حالى كه مانند ابر در حركتند» (وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ).

«اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن آفريده» (صُنْعَ اللّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْء).(4)

كسى كه اين همه حساب و نظم در برنامه آفرينش او است، «مسلماً از كارهائى كه شما انجام مى دهيد آگاه است» (إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ).

بسيارى از مفسران معتقدند: آيه فوق اشاره به حوادث آستانه رستاخيز است; چرا كه مى دانيم در پايان اين جهان و آغاز جهان ديگر زلزله ها و انفجارها و دگرگونى هاى عظيم واقع مى شود، و كوه ها از هم متلاشى مى گردند، اين نكته در بسيارى از سوره هاى آخر قرآن، صريحاً آمده است.

قرار گرفتن اين آيه در ميان آيات رستاخيز، دليل و گواه اين تفسير است.

ولى قرائن فراوانى در آيه وجود دارد كه تفسير ديگرى را تأييد مى كند و آن اين كه: آيه فوق از قبيل آيات توحيد و نشانه هاى عظمت خداوند در همين دنيا است و به «حركت كره زمين» كه براى ما محسوس نيست اشاره مى كند.

* * *


1 ـ در «پيام قرآن»كه پس از پايان تفسير «نمونه» نوشته شده، بر اين مسأله چنين اشاره شده:

«از آيات قرآن وجود دو نفخه (نفخه مرگ و نفخه حيات) روشن است... ولى از بعضى روايات استفاده مى شود كه نفخ صور سه بار انجام مى گيرد... «نفخه فزع»، «نفخه موت» و «نفخه بعث»... بعضى نيز نفخه چهارمى بر آن افزوده اند و آن نفخه جمع و حضور است... ولى در حقيقت همان دو نفخه گسترش يافته و تبديل به چهار نفخه شده» (توضيح و استدلال را در جلد 6، صفحه 70 به بعد بخوانيد).

2 ـ در تفسير «پيام قرآن» اين آيه را اشاره به نفخه دوم دانسته، چنين مى نويسد: «در دومين آيه تنها اشاره به نفخ صور دوم شده است (و پس از ذكر آيه مورد بحث مى گويد:) بعضى مانند «علامه طباطبائى» بعيد نمى دانند كه اين آيه اشاره به هر دو نفخ باشد، ولى ذيل آيه نشان مى دهد نفخ دوم است. (پيام قرآن، جلد 6، صفحه 54).

3 ـ نمل، آيه 89.

4 ـ «صُنْعَ اللّهِ» منصوب به فعل مقدرى است همچون «أنظر» يا «صنع».

 

توضيح اين كه:

1 ـ آيه فوق مى گويد: «گمان مى كنى كوه ها جامد و ساكنند، در حالى كه همچون ابر در حركتند».

معلوم است اين تعبير، با حوادث آغاز رستاخيز سازگار نيست; چرا كه اين حوادث به قدرى آشكار است كه به تعبير قرآن «از مشاهده آنها مادران كودكان شيرخوار خود را فراموش مى كنند و زنان باردار سقط چنين مى نمايند، و مردم از شدت وحشت همچون مستانند در حالى كه مست نيستند»!.(1)

2 ـ تشبيه به حركت ابرها متناسب حركات يك نواخت و نرم و بدون سر و صدا است، نه انفجارهاى عظيمى كه صداى رعد آسايش، گوش ها را كر مى كند.

3 ـ تعبير بالا نشان مى دهد، در عين اين كه ظاهراً كوه ها ساكنند در واقع در همان حال به سرعت حركت مى كنند (يعنى دو حالت از يك شىء را در آن واحد بيان مى كند).

4 ـ تعبير به «اتقان» كه به معنى منظم ساختن و محكم نمودن است نيز تناسب با زمان برقرارى نظام جهان دارد، نه زمانى كه اين نظام فرو مى ريزد، متلاشى و ويران مى گردد.

5 ـ جمله «إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ» مخصوصاً با توجه به اين كه «تَفْعَلُونَ» فعل مضارع است نشان مى دهد: مربوط به اين دنيا است; چرا كه مى گويد: «او از اعمالى كه شما در حال و آينده انجام مى دهيد با خبر است» و اگر مربوط به پايان اين جهان بود مى بايست گفته شود: ما فَعَلْتُمْ: «كارى كه انجام داديد» (دقت كنيد).

از مجموع اين قرائن، دقيقاً چنين استفاده مى شود كه: اين آيه يكى ديگر از عجائب آفرينش را بيان مى كند، و در واقع شبيه چيزى است كه در دو آيه قبل آمده (أَ لَمْ يَرَوْا أَنّا جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِيَسْكُنُوا فِيهِ).

و بنابراين، آيات مورد بحث، قسمتى درباره توحيد، و بخشى درباره معاد است.

نتيجه اى كه از اين تفسير مى گيريم، اين است كه: اين كوه ها كه ما آنها را ساكن مى پنداريم با سرعت زياد، در حركتند، مسلماً حركت كوه ها بدون حركت زمين هاى ديگر كه به آنها متصل است معنى ندارد، و به اين ترتيب معنى آيه چنين مى شود كه: زمين با سرعت حركت مى كند همچون حركت ابرها!

طبق محاسبات دانشمندان امروز، سرعت سير حركت زمين به دور خود نزديك به 30 كيلومتر در هر دقيقه است، و سرعت سير آن در حركت انتقالى به دور آفتاب از اين هم بيشتر است.

اما چرا قرآن «كوه ها» را مركز بحث قرار داده، شايد به اين جهت است كه كوه ها از نظر سنگينى و وزن و پا بر جائى ضرب المثلند و براى تشريح قدرت خداوند نمونه بهترى محسوب مى شوند، جائى كه كوه ها با اين عظمت و سنگينى به فرمان خدا (همراه زمين) حركت كنند، قدرت او بر هر چيز به ثبوت مى رسد.

به هر حال، آيه فوق از معجزات علمى قرآن است; زيرا مى دانيم: نخستين دانشمندانى كه حركت كره زمين را كشف كردند، «گاليله» «ايتاليائى» و «كپرنيك» «لهستانى» بودند كه در اواخر قرن 16 و اوائل قرن 17 ميلادى اين عقيده را برملا ساختند، هر چند ارباب كليسا شديداً آنها را محكوم كرده و تحت فشار گذاشتند!.

ولى قرآن مجيد حدود يك هزار سال قبل از آنها، پرده از روى اين حقيقت برداشت، و حركت زمين را به صورت فوق، به عنوان يك نشانه توحيد مطرح ساخت.

بعضى از فلاسفه اسلامى در عين قبول تفسير دوم، يعنى اشاره به حركت كوه ها در اين جهان، آيه را ناظر به «حركت جوهرى» اشياء دانسته اند و آن را هماهنگ و مؤيد نظريه معروف حركت جوهرى مى دانند.(2)

در حالى كه تعبيرات، آيه با آن سازگار نيست; زيرا تشبيه به حركت ابرها تناسب با حركت در مكان (حركت در اَيْن) دارد، نه حركت در جوهر، بنابراين، ظاهر آيه فقط يك تفسير را مى پذيرد و آن حركت ميكانيكى زمين (به دور خويش يا به دور خورشيد) است.

* * *

 

89مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَع يَوْمَئِذ آمِنُونَ

90وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

91إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِي حَرَّمَها وَ لَهُ كُلُّ شَيْء وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ

92وَ أَنْ أَتْلُوَا الْقُرْآنَ فَمَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ

93وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

89 ـ كسانى كه كار نيكى انجام دهند پاداشى بهتر از آن خواهند داشت; و آنان از وحشت آن روز در امانند!

90 ـ و آنها كه اعمال بدى انجام دهند، به صورت در آتش افكنده مى شوند; آيا جزائى جز آنچه عمل مى كرديد خواهيد داشت؟!

91 ـ (بگو:) من مأمورم پروردگار اين شهر (مقدس مكّه) را عبادت كنم، همان كسى كه اين شهر را حرمت بخشيده; در حالى كه همه چيز از آن اوست; و من مأمورم كه از مسلمين باشم.

92 ـ و اين كه قرآن را تلاوت كنم! هر كس هدايت شود به سود خود هدايت شده; و هر كس گمراه گردد بگو: «من فقط از انذار كنندگانم»!

93 ـ بگو: «ستايش مخصوص خداست; به زودى آياتش را به شما نشان مى دهد تا آن را بشناسيد; و پروردگار تو از آنچه انجام مى دهيد غافل نيست»!


1 ـ حج، آيه 2.

2 ـ منظور از «حركت جوهرى» آن است كه: اشياء عالم ماده، علاوه بر تغييرات مختلفى كه در كيفيت، كميت، مكان و مانند آن پيدا مى كند، حركتى در درون ذات دارند، يعنى ذات آنها يك وجود سيال و متحرك است، و تغييرات ظاهرى پرتوى از تغييرات مستمر درونى آنها است.

و به تعبير ديگر، ما دو نوع وجود داريم كه ذاتاً با هم مختلفند، وجود ثابت (وجود ماوراء مادى) و وجود سيال و متحرك (وجود مادى) و مهمترين دليل بر اثبات اين نظريه را مسأله زمان داشتن موجودات مادى و همچنين جدائى ناپذيرى تغييرات ظاهرى از تغييرات درونى دانسته اند، كه شرح آن از موضوع بحث ما خارج است.

 

تفسير:

آخرين مأموريت پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در آيات گذشته، سخنى از اعمال بندگان و آگاهى خداوند نسبت به آن در ميان بود، و در نخستين آيات مورد بحث، سخن از پاداش عمل و ايمنى آنها از فزع روز قيامت است.

مى فرمايد: «كسانى كه حسنه و كار نيكى انجام دهند پاداشى بهتر از آن خواهند داشت و از وحشت آن روز در امان خواهند بود» (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَع يَوْمَئِذ آمِنُونَ).

در اين كه: منظور از «حسنه» چيست؟ مفسران تعبيرات گوناگونى دارند:

بعضى آن را به كلمه توحيد و «لا اله الا اللّه» و ايمان به خدا تفسير كرده اند.

و بعضى آن را اشاره به ولايت اميرمؤمنان على(عليه السلام) و ائمه معصومين(عليهم السلام)مى دانند، و در روايات متعددى كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) رسيده بر اين معنا تأكيد شده است، از جمله: در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: يكى از ياران على(عليه السلام)به نام «ابو عبداللّه جدلى» خدمتش آمد، امام فرمود: آيا از معنى اين سخن خداوند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها... (تا پايان آيه بعد) به تو خبر دهم؟

عرض كرد: آرى فدايت شوم اى اميرمؤمنان! فرمود: الْحَسَنَةُ مَعْرِفَةُ الْوَلايَةِ وَ حُبُّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ السَّيِّئَةُ إِنْكَارُ الْوَلايَةِ وَ بُغْضُنَا أَهْلَ الْبَيْتِ:

«حسنه، شناخت ولايت و دوستى ما اهلبيت است، و سيئه، انكار ولايت و دشمنى ما اهلبيت مى باشد».(1)

البته همان گونه كه بارها گفته ايم: معنى آيات، وسيع و گسترده است «حسنه» و «سيئه» نيز در اينجا مفهوم وسيعى دارند كه همه اعمال نيك را در بر مى گيرد، از جمله ايمان به خدا و پيامبر اسلام و ولايت ائمه(عليهم السلام) كه در رأس هر كار نيك قرار دارد و مانع از آن نيست كه اعمال صالح ديگر نيز در آيه جمع باشد.

اما اين كه بعضى از اين عموميت به خاطر كلمه «خير» نگران شده اند و گفته اند: مگر چيزى بهتر از ايمان به خدا پيدا مى شود كه پاداش آن باشد؟

پاسخش روشن است; زيرا رضا و خشنودى پروردگار از ايمان هم والاتر است، و به تعبير ديگر همه اينها مقدمه براى آن است و ذى المقدمه برتر از مقدمه باشد.

سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه: ظاهر بعضى از آيات (مانند آيه 2 سوره «حج») اين است كه: وحشت رستاخيز همگان را فرا مى گيرد، چگونه صاحبان حسنات از آن مستثنى هستند؟.

آيه 103 سوره «انبياء» پاسخ اين سؤال را بيان مى كند; چرا كه مى گويد: «مؤمنان صالح از وحشت بزرگ در امانند».

و مى دانيم: وحشت بزرگ همان وحشت روز قيامت است، وحشت ورود در دوزخ، نه وحشتى كه به هنگام نفخه صور پيدا مى شود (دقت كنيد).

* * *

آن گاه، به نقطه مقابل اين گروه پرداخته، مى گويد: «كسانى كه سيئه و كار بدى انجام دهند به رو در آتش افكنده مى شوند»! (وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ).

و جز اين توقعى نمى توانند داشته باشند «آيا جزائى جز آنچه عمل مى كرديد خواهيد داشت»؟! (هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

«كُبَّت» از ماده «كبّ» (بر وزن جدّ) در اصل به معنى افكندن چيزى به صورت بر زمين است و بنابراين، ذكر «وُجُوه» (صورت ها) در آيه فوق از باب تأكيد است.

افكندن اين گروه را به صورت در آتش، به عنوان بدترين نوع عذاب است. به علاوه چون آنها هنگامى كه مواجه با حق مى شدند، صورت خود را بر مى گرداندند و با همان صورت، از گناه استقبال مى كردند اكنون بايد گرفتار چنين مجازاتى شوند.

جمله «هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» ممكن است پاسخ سؤالى باشد كه در اينجا مطرح مى شود، و آن اين كه: اگر كسى بگويد اين مجازات، مجازات شديدى است.

در پاسخ گفته مى شود: اين همان اعمال شما است كه دامانتان را گرفته، شما جزائى جز اعمالتان نداريد؟ (دقت كنيد).

* * *

پس از آن در سه آيه آخر اين سوره، روى سخن را به پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله)كرده و حقايقى را بازگو مى كند كه در واقع بيانگر اين واقعيت است كه به آنها بگو: من وظائف خودم را انجام مى دهم، چه شما مشركان لجوج ايمان بياوريد و چه نياوريد.

نخست، مى فرمايد: «من مأمورم پروردگار اين شهر مقدس (شهر مكّه) را عبادت كنم»! (إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ).

اين شهر مقدسى كه تمام افتخار شما و موجوديتتان در آن خلاصه مى شود، شهر مقدسى كه خدا آن را با بركاتش به شما ارزانى داشته ولى، شما به جاى شكر نعمتش كفران مى كنيد.

شهر مقدسى كه حرم امن خداست و شريف ترين نقطه روى زمين، و قديمى ترين معبد توحيد است.

آرى، من مأمورم «پروردگارى را عبادت كنم كه اين شهر را حرمت نهاده» (الَّذِي حَرَّمَها).

ويژگيهائى براى آن قرار داده، و احترامات و احكام خاص و ممنوعيت هائى كه براى شهرهاى ديگر در جهان نيست.

اما تصور نكنيد كه فقط اين سرزمين ملك خدا است، بلكه «همه چيز در عالم هستى به او تعلق دارد» (وَ لَهُ كُلُّ شَيْء).

و دومين دستورى كه به من داده شده، اين است: «من مأمورم كه از مسلمين باشم» تسليم مطلق در برابر فرمان پروردگار و نه غير او (وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ).

و به اين ترتيب، دو مأموريت اصلى خود را كه: «پرستش خداوند يگانه» و «تسليم مطلق در برابر فرمان او» است بيان مى دارد.

* * *

سپس ابزار وصول به اين دو هدف را چنين بيان مى كند: «من مأمورم قرآن را تلاوت كنم» (وَ أَنْ أَتْلُوَا الْقُرْآنَ).

از فروغ آن شعله گيرم، و از چشمه آب حياتش جرعه ها بنوشم، و در همه برنامه ها بر راهنمائى آن تكيه كنم، آرى، اين وسيله من است براى رسيدن به آن دو هدف مقدس، و مبارزه با هر گونه شرك، انحراف و گمراهى.

و به دنبال آن، اضافه مى كند: تصور نكنيد ايمان آوردن شما سودى به حال من و يا از آن بالاتر سودى براى خداوند بزرگ دارد، نه «هر كس هدايت شود براى خود هدايت شده» (فَمَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ).

و تمام منافع هدايت، چه در اين جهان، و چه در جهان ديگر، عائد خود او مى شود.

«و هر كس گمراه شود، وزر و وبالش به گردن خود او است، بگو من فقط از انذار كنندگان و بيم دهندگانم» (وَ مَنْ ضَلَّ فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ).

و عواقب شوم آن دامن مرا نمى گيرد، وظيفه من بلاغ مبين و ابلاغ آشكار است، وظيفه من ارائه طريق و اصرار بر پيمودن راه است، اما آن كس كه مايل است در گمراهى بماند، تنها خويشتن را بدبخت كرده.

جالب اين كه: در مورد هدايت مى گويد: هر كسى هدايت شود، به سود خويش است ولى در مورد ضلالت نمى گويد به زيان خود او است، بلكه مى گويد: «من از منذرين هستم».

اين تفاوت تعبير، ممكن است اشاره به اين باشد كه: من در برابر گمراهان، هرگز سكوت نمى كنم، و آنها را به حال خود رها نمى سازم، بلكه پيوسته انذار مى كنم، به اين كار ادامه مى دهم و خسته نمى شوم; چرا كه من انذار كننده ام.

(البته در بعضى ديگر از آيات قرآن هر دو تعبير، مشابه آمده است ولى مى دانيم تفاوت تعبيرات، هماهنگ با تفاوت مقامات است و گاه براى القاء معانى مختلف و متفاوت مى باشد).

قابل توجه اين كه: اين سوره، با ذكر اهميت قرآن آغاز شده، و با تأكيد بر تلاوت قرآن پايان مى گيرد و ابتدا و انتها، قرآن است.

* * *

و سرانجام در آخرين آيه، به پيامبر دستور مى دهد: خدا را در برابر اين همه نعمت هاى بزرگ، مخصوصاً نعمت هدايت، حمد و ستايش كند مى فرمايد: «بگو حمد براى خدا است» (وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ).

اين حمد و ستايش هم به نعمت قرآن بازمى گردد، هم هدايت الهى و هم مى تواند مقدمه اى براى جمله بعد باشد كه مى گويد:

«به زودى خداوند آياتش را به شما نشان مى دهد تا آن را بشناسيد» (سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها).

اين تعبير، اشاره به آن است كه: با گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش و خرد آدمى، هر روز پرده از آيات جديد و اسرار تازه اى از عالم هستى برداشته مى شود، و روز به روز، به عظمت قدرت و عمق حكمت پروردگار آشناتر مى شويد، و اين ارائه آيات، هرگز قطع نمى شود و در طول عمر بشر همچنان ادامه دارد.

اما اگر با اين همه، باز راه خلاف و انحراف بپيمائيد، بدانيد «پروردگار شما هرگز از كارهائى كه انجام مى دهيد، غافل نيست» (وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ).

گمان نكنيد اگر خداوند كيفر شما را به لطفش تأخير مى اندازد، دليل اين است كه: از اعمالتان آگاه نيست، و يا حساب و كتاب آن محفوظ نمى ماند.

جمله «وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ» كه عيناً ـ يا با كمى تفاوت ـ در نُه مورد از قرآن مجيد تكرار شده، جمله اى است كوتاه، تهديدى است پر معنا و هشدارى است به همه انسان ها.

* * *

با آخرين آيه سوره نمل جلد 15 تفسير نمونه پايان مى گيرد، و الآن غروب آخرين روز ماه «شعبان» 1403 و نزديك طلوع هلال ماه مبارك رمضان است.

* * *

پروردگارا! به حرمت اين ماه هاى عزيزت سوگندت مى دهيم كه توفيق بندگى خالص، و تسليم مطلق در برابر فرمانت و تلاوت آيات قرآن مجيدت را به ما مرحمت فرما!

خداوندا! هر روز گوشه تازه اى از آيات عظمتت را به ما نشان ده تا تو را هر روز بهتر و بيشتر بشناسيم، و به شكر اين همه مواهبى كه نصيب ما كرده اى بپردازيم.

بارالها! انبوهى از مشكلات، جامعه اسلامى ما را فرا گرفته و دشمنان در داخل و خارج سخت تلاش مى كنند تا نور تو را خاموش سازند.

توئى كه به سليمان(عليه السلام) آن همه قدرت بخشيدى، و به موسى(عليه السلام) در برابر فرعونيان آن همه قوت دادى، ما را بر اين دشمنان، پيروز بگردان و آنها را كه قابل هدايت نيستند، همچون قوم عاد و هود و ثمود و قوم لوط در هم بشكن!

 

وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن

 

پايان جلد 15 تفسير نمونه

 

پايان سوره نمل(2)

30 / شعبان المعظم / 1403

22 / 3 / 1362

 

 


1 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 185 (چاپ دار الكتب الاسلاميه) طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 104.

2 ـ پايان تصحيح: 21 / محرم الحرام / 1425 ـ مطابق 23 / 12 / 1382.