تفسیر نمونه جلد 10

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

ویراستاری: جدید 1388

سوره یوسف/ 54 تا 57

تفسير

يوسف خزانه دار كشور مصر مى شود

نكته ها

1- چگونه يوسف دعوت طاغوت زمان را پذيرفت؟

2- اهمّيّت مسائل اقتصادى و مديريّت

3- نظارت بر مصرف

4- مدح خويش يا معرّفى خويشتن

5- پاداش هاى معنوى برتر است

6- حمايت از زندانيان

سوره یوسف/ 58تا 62

تفسير

پيشنهاد تازه «يوسف»(عليه السلام) به برادران

نكته ها

1- چرا يوسف خود را به برادران معرّفى نكرد؟

2- چرا يوسف پول را به برادران بازگرداند؟

3- چگونه يوسف از اموال بيت المال به برادران داد؟

سوره یوسف/ 63تا 66

تفسير

سرانجام موافقت پدر جلب شد!

نكته ها

سوره یوسف/ 67 و 68

تفسير

سوره یوسف/ 69 تا 76

تفسير

نكته ها

سوره یوسف/ 77و 79

تفسير

چرا فداكارى برادران يوسف پذيرفته نشد؟

سوره یوسف/ 80 تا 82

تفسير

برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند

نكته ها

1- برادر بزرگ تر كه بود؟

2- داورى بر اساس قرائن حال

3- تفاوت روحيّه ها

سوره یوسف/ 83 تا 86

تفسير

من از خدا الطافى را سراغ دارم كه نمى دانيد!

سوره یوسف/ 87 تا 93

تفسير

بكوشيد و مأيوس نشويد كه يأس نشانه كفر است

نكته ها

1- چه كسى پيراهن يوسف را ببرد؟

2- بزرگوارى يوسف(عليه السلام)

3- شكرانه پيروزى

سوره یوسف/ 94 تا 98

تفسير

سرانجام لطف خدا كار خود را كرد

نكته ها

1- چگونه يعقوب، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟

2- تفاوت حالات پيامبران

3- چگونه يعقوب بينايى خود را بازيافت؟

4- وعده استغفار

5- توسّل جايز است

6- پايان شب سيه...

سوره یوسف/ 99 تا 101

تفسير

سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران

نكته ها

1- آيا سجده براى غير خدا جايز است؟

2- وسوسه هاى شيطان

3- امنيّت، نعمت بزرگ خدا

4- اهمّيّت مقام علم

5- حسن عاقبت

6- آيا مادر يوسف به مصر آمد؟

7- بازگو نكردن سرگذشت براى پدر!

سوره یوسف/ 102 تا 107

تفسير

سوره یوسف/ 108 تا 111

تفسير

زنده ترين درس هاى عبرت

سوره رعد

محتواى سوره رعد

سوره رعد/ 1 تا 4

تفسير

نشانه هاى خدا در آسمان ها و زمين و جهان گياهان

نكته ها

2- معجزات علمى قرآن

3- تسخير خورشيد و ماه

سوره رعد/ 5 و 6

تفسير

تعجّب كفّار از معاد!

نكته ها

1- تعجّب از آفرينش جديد چرا؟

2- آيا خداوند ستمگران را مى بخشد؟

سوره رعد/7

تفسير

باز هم بهانه جويى

سوره رعد/ 8 تا 10

تفسير

علم بى پايان خدا

نكته ها

1- قرآن و جنين شناسى

2- همه چيز اندازه دارد

3- براى خداوند غيب و شهود يكسان است!

4- آثار تربيتى توجّه به علم خدا!

سوره رعد/ 11

تفسير

محافظان غيبى!

نكته ها

1- مُعَقّبات چيست؟

2- هميشه تغييرات از خود ما است! (يك قانون كلّى)

سوره رعد/ 12تا 15

تفسير

بخش ديگرى از نشانه هاى عظمت او

1- آبيارى

2- سمپاشى

3- تغذيه و كودرسانى

نكته ها

1- منظور از سجده موجودات چيست؟

سوره رعد/ 16

تفسير

بت پرستى چرا؟

نكته ها

1- خالقيّت و ربوبيّت با معبوديّت مرتبط است

2- چگونه سؤال و جواب را هر دو خود مى گويد؟

3- هم چشم بينا و هم نور آفتاب لازم است

4- آيا خالقيّت خدا نسبت به همه چيز دليل بر جبر است؟

سوره رعد/ 17

تفسير

ترسيم دقيقى از منظره حقّ و باطل

نكته ها

1- شناخت حقّ و باطل

2- زَبَد چيست؟

3- هميشه بهره ها به ميزان آمادگى ها و لياقت هاست!

4- باطل به دنبال بازار آشفته مى گردد!

5- باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود

6- بقاى هر موجود بسته به ميزان سود رسانى او است!

7- چگونه حق، باطل را بيرون مى ريزد

8- باطل در بقاى خود مديون حقّ است

9- مبارزه حقّ و باطل هميشگى است

10- زندگى در پرتو تلاش و جهاد

11- مَثَل هاى قرآن

الف- مثال، مسائل را حسّى مى كند

ب- مثال، راه را نزديك مى كند

ج- مثال، مسائل را همگانى مى سازد

د- مثال، درجه اطمينان به مسائل را بالا مى برد

هـ- مثال، لجوجان را خاموش مى سازد

سوره رعد/ 18

تفسير

سوره رعد/ 19 تا 24

تفسير

نكته ها

1- چرا تنها «صبر» ذكر شده است؟

2- درهاى بهشت

3- بستگان بهشتيان به آنها ملحق مى شوند

4- جنّات عَدن چيست؟

5- شستن آثار گناه

سوره رعد/ 25 و 26

تفسير

دنياپرستان تبهكار!

نكته ها

1- مفسد فى الأرض كيست؟

سوره رعد/ 27 تا29

تفسير

ياد خدا مايه آرامش دل ها است

نكته ها

1- چگونه دل با ياد خدا آرام مى گيرد؟

2- عوامل نگرانى و پريشانى

سوره رعد/ 30 تا 32

شأن نزول

تفسير

نكته ها

1- چرا روى كلمه «رحمان» تكيه شده است؟

2- چرا پيامبر تسليم درخواست معجزات نشد؟

3- قارعه چيست؟

سوره رعد/ 33 و 34

تفسير

چگونه خدا را با بت ها قرين مى سازيد؟

سوره رعد/ 35

تفسير

سوره رعد/ 36

تفسير

خداپرستان و احزاب!

نكته

ايمان و همبستگى هاى حزبى

سوره رعد/ 37 تا 40

تفسير

حوادث «قطعى» و «قابل تغيير»

نكته ها

1- لوح محو و اثبات و امّ الكتاب

2- بداء چيست؟

3- نمونه هايى از «بداء»

سوره رعد/ 41 تا 43

تفسير

سوره ابراهيم

محتواى سوره ابراهيم

سوره ابراهيم / 1 تا 3

تفسير

بيرون آمدن از ظلمت ها به نور!

نكته ها

1- تشبيه ايمان و راه خدا به نور

سوره ابراهيم / 4 تا 7

تفسير

روزهاى حسّاس زندگى

نكته ها

1 - يادآورى ايّام الله

2 - راه و رسم جبّاران

3 - آزادى، برترين نعمت!

4 - شكر، مايه فزونى نعمت و كفر، موجب فنا است

5 - انواع شكر

6 - حقّ شكر او

سوره ابراهيم / 8 تا 10

تفسير

آيا در خدا شكّ است؟

سوره ابراهيم / 11 تا 12

تفسير

تنها بر خدا توكّل كنيد

نكته ها

فلسفه توكّل

سوره ابراهيم / 13 تا 17

تفسير

برنامه و سرنوشت جبّاران عنيد

نكته ها

سوره ابراهيم / 18

تفسير

خاكسترى بر سينه تندباد!

نكته ها

1_ چرا اعمال آنها تشبيه به خاكستر در برابر باد شده؟

2 - چرا اعمال آنها بى محتواست؟

3 - مسأله احباط

4 - آيا مخترعان و مكتشفان پاداش الهى دارند؟

سوره ابراهيم /19 تا 20

تفسير

آفرينش بر اساس حقّ است

سوره ابراهيم / 21 تا 23

تفسير

گفتوگوى صريح شيطان و پيروانش

نكته ها

نكته ها

سوره ابراهيم / 24 تا 27

تفسير

شجره طيّبه و شجره خبيثه

نكته ها

1- آيا منظور از آخرت در آيه اخير «قبر» است؟

2- نقش ثبات و استقامت

3- شجره طيّبه و خبيثه در روايات اسلامى

سوره ابراهيم /28 تا 30

تفسير

سرانجامِ كفران نعمت ها

نكته ها

سوره ابراهيم / 31تا 34

تفسير

عظمت انسان از ديدگاه قرآن

نكته ها

1- پيوندى با خالق و پيوندى با خلق

2- چرا پنهان و آشكار؟

3- در آن روز «بَيع» و «خِلال» نيست

4- همه موجودات سر بر فرمان تواند، اى انسان!

5- دائبين

6- آيا هر چه را از خدا مى خواهيم به ما مى دهد؟

7- چرا نعمت هاى او قابل شمارش نيستند؟

8- افسوس كه انسان «ظلوم» و «كفّار» است

سوره ابراهيم / 35تا 41

تفسير

دعاهاى سازنده ابراهيم بت شكن

نكته ها

1- آيا مكّه در آن زمان شهر بود؟

2- امنيّت سرزمين مكّه

3- چرا ابراهيم تقاضاى دورى از بت پرستى مى كند؟

4- تابعان ابراهيم كيانند؟

5- وادى غير ذى ذرع و حرم امن خدا!

6- تقاضاى هاى هفتگانه ابراهيم

7- آيا ابراهيم براى پدرش دعا مى كند؟

سوره ابراهيم / 42 تا 45

تفسير

تفسير

نكته ها

1- چرا مخاطب در اينجا پيامبر است؟

2- «يَومَ يَأتيهِم العَذاب» چه روزى است؟

3- چرا تقاضاى مهلت پذيرفته نمى شود؟

سوره ابراهيم / 46تا 52

تفسير

توطئه هاى ستمگران به جايى نمى رسد!

نكته ها

زندگى پرماجراى ابراهيم(عليه السلام)

پيامبر بت شكن

گفت وگو با آزر

نبوّت ابراهيم(عليه السلام)

مبارزه علمى با بت پرستان

آخرين مرحله رسالت ابراهيم(عليه السلام)

سوره یوسف/ 54 تا 57

(54) وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ

(55) قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الاَْرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ

(56)وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الاَْرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ

(57)وَلاََجْرُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ

 

ترجمه:

54- «پادشاه گفت: «او ]= يوسف[ را نزد من آوريد، تا وى را از خاصّان خود قرار دهم.» هنگامى كه با او صحبت كرد، (پادشاه) گفت: «تو امروز نزد ما جايگاهى والا دارى، و امين ما هستى.»

55- «(يوسف) گفت: «مرا سرپرست خزاين سرزمين (مصر) قرار ده، كه من نگاهبانى آگاهم.»

56-« و اين گونه ما به يوسف در سرزمين (مصر) قدرت داديم، كه هر جا مى خواست در آن منزل مى گزيد (و تصرّف مى كرد). ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم (و شايسته ببينيم) مى بخشيم; و پاداش نيكوكاران را (حتّى در اين دنيا) ضايع نمى كنيم.»

57-« (امّا) پاداش آخرت، براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى داشتند، بهتر  است.»

 

تفسير

يوسف خزانه دار كشور مصر مى شود

در شرح زندگى پرماجراى «يوسف»(عليه السلام) اين پيامبر بزرگ الهى به اينجا رسيديم كه سرانجام پاكدامنى او بر همگان ثابت شد و حتّى دشمنانش به پاكى او شهادت دادند و ثابت شد كه تنها گناه او ـ كه به خاطر آن وى را به زندان افكندند ـ چيزى جز پاكدامنى و تقوا پرهيزكارى نبوده است.

در ضمن معلوم شد كه اين زندانى بيگناه، قلبش كانونى است از علم و آگاهى و هوشيارى و استعداد مديريّت در يك سطح بسيار عالى، چرا كه در ضمن تعبير خواب ملك (سلطان مصر) راه نجات از مشكلات پيچيده اقتصادى آينده را نيز به آنها نشان داده است.

به دنبال اين ماجرا، قرآن گويد: «ملك دستور داد: او را نزد من آوريد تا او را مشاور و نماينده مخصوص خود سازم» و  از علم و دانش و مديريّت او براى حلّ مشكلاتم كمك گيرم (وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِى بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِى).

نماينده ويژه «ملك» در حالى كه حامل پيام گرم او بود، وارد زندان شد و به ديدار «يوسف(عليه السلام)» شتافت. سلام و درود او را به «يوسف» ابلاغ كرد و اظهار داشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است و به درخواستى  كه داشتى - داير بر تحقيق و جستوجو از زنان مصر در مورد تو، - جامه عمل پوشانيده و همگى با كمال صراحت به پاكى و بى گناهيت گواهى داده اند. اكنون ديگر مجال درنگ نيست برخيز تا نزد او برويم.

«يوسف(عليه السلام)» به نزد ملك آمد و با او به گفتوگو نشست. «هنگامى كه ملك با وى گفتوگو كرد ـ و سخنان پرمغز و پرمايه «يوسف» را كه از علم و هوش و درايت فوق العاده اى حكايت مى كرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد ـ گفت: تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود» (فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ).

تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همّت گمارى، چرا كه طبق تعبيرى كه از خواب من كرده اى، بحران اقتصادى شديدى براى اين كشور در پيش است و من فكر مى كنم تنها كسى كه مى تواند بر اين بحران غلبه كند تويى.

«يوسف(عليه السلام)» پيشنهاد كرد خزانه دار كشور «مصر» باشد. گفت: «مرا در رأس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده; چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم» (قَالَ اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاَْرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ).

«يوسف(عليه السلام)» مى دانست يك ريشه مهمّ نابسامانى هاى آن جامعه مملوّ از  ظلم ستم در مسائل اقتصاديش نهفته است. اكنون كه آنها به حكم اجبار به سراغ او آمده اند، چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر را در دست گيرد و به يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيض ها تا آنجا كه قدرت دارد بكاهد، حقّ مظلومان را از ظالمان بگيرد و به وضع بى سروسامان آن كشور پهناور سامان بخشد.

مخصوصاً مسائل كشاورزى را كه در آن كشور در درجه اوّل اهمّيّت بود زير نظر بگيرد و با توجّه به اينكه سال هاى پرنعمت و فراوانى و سپس سال هاى خشكى در پيش است، مردم را به كشاورزى و توليد بيشتر دعوت كند و در مصرف فرآورده هاى كشاورزى تا سرحدّ جيره بندى، صرفه جويى نمايد و آنها را براى سال هاى قحطى ذخيره سازد. ازاين رو راهى بهتر از اين نديد كه پيشنهاد سرپرستى خزانه هاى «مصر» كند.

بعضى گفته اند: ملك كه در آن سال در تنگناى شديدى قرار گرفته بود و در انتظار اين بود كه خود را به نحوى نجات دهد، زمام تمام امور را به دست «يوسف» سپرد و خود كناره گيرى كرد.

ولى بعضى ديگر گفته اند: او را به جاى عزيز مصر به مقام نخست وزيرى نصب كرد.

اين احتمال نيز هست كه طبق ظاهر آيه فوق مورد بحث او تنها خزانه دار مصر شده باشد.

ولى آيات 100 و 101 همين سوره كه تفسير آن به خواست خدا خواهد آمد، دليل بر اين است كه او سرانجام او به جاى ملك نشست و زمامدار تمام امور «مصر» شد، هر چند آيه 88 كه مى گويد برادران به او گفتند: «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ،» دليل بر اين است كه او در جاى «عزيز مصر» قرار گرفته است.

ولى هيچ مانعى ندارد كه اين سلسله مراتب را تدريجاً طى كرده باشد. نخست به مقام خزانه دارى و بعد نخست وزيرى و سپس به جاى ملك نشسته باشد.

به هر حال، خداوند در اينجا مى گويد: «و اين چنين ما «يوسف» را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هر گونه مى خواست در آن تصرف مى كرد» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الاَْرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ).

آرى، «ما رحمت خويش و نعمت هاى مادّى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم» (نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ).

«و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد» و اگر هم به طول انجامد سرانجام آنچه را شايسته آن بوده اند به آنها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى به دست فراموشى سپرده نمى شود (وَ لاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ).

ولى مهم اين است: كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد «و پاداشى كه در آخرت، به آنها خواهد رسيد بهتر و شايسته تر براى كسانى است كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند» (وَ لاََجْرُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ).

 

نكته ها

1- چگونه يوسف دعوت طاغوت زمان را پذيرفت؟

نخستين سئوالى كه در رابطه با آيات فوق جلب توجّه مى كند اين است چگونه «يوسف»(عليه السلام) (اين پيامبر بزرگ) حاضر شد خزانه دارى يا نخست وزيرى يكى از طاغوت هاى زمان را بپذيرد و با او همكارى كند؟

پاسخ اين سئوال، در حقيقت در خود آيات فوق نهفته است او به عنوان يك انسان «حفيظ» (امين) و «عليم» (آگاه) عهده دار اين منصب شد تا بيت المال را كه مالِ مردم بود به نفع آنها حفظ كند و در مسير منافع آنها به كار گيرد، خصوصاً حقّ مستضعفان را كه در غالب جامعه ها پايمال مى گردد به آنها برساند.

به علاوه، او از طريق علم تعبير خواب ـ چنانكه گفتيم ـ آگاهى داشت: كه يك بحران شديد اقتصادى براى مردم ملت «مصر» در پيش است كه بدون برنامه ريزى دقيق و نظارت از نزديك، ممكن است جان گروه زيادى بر باد رود.

بنابراين نجات يك ملّت و حفظ جان انسان هاى بيگناه، ايجاب مى كرد: از فرصتى كه به دست «يوسف»(عليه السلام) افتاده، به نفع همه مردم ـ محرومان مخصوصاً ـ استفاده كند، زيرا در يك بحران اقتصادى و قحطى پيش از همه، جان آنها به خطر مى افتد و نخستين قربانى بحران ها آنها هستند.

در «فقه» در بحث «قبول ولايت از طرف ظالم» نيز اين بحث به طور گسترده آمده است كه: قبول پست و مقام از سوى ظالم هميشه حرام نيست، بلكه گاهى مستحب يا حتّى واجب مى گردد; و اين در صورتى است كه منافع پذيرش آن و مرجّحات دينى آن بيش از زيان هاى حاصل از تقويت دستگاه باشد.

در روايات متعدّدى نيز، مى خوانيم كه ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) به بعضى از دوستان نزديك خود (مانند علىّ بن يقطين، كه از ياران امام كاظم(عليه السلام) بود و وزارت فرعون زمان خود هارون الرشيد را به اجازه امام پذيرفت) چنين اجازه اى را مى دادند.

و به هر صورت، قبول يا ردّ اين گونه پست ها، تابع قانون اهم و مهم است و بايد سود و زيان آن از نظر دينى و اجتماعى سنجيده شود. چه بسا كسى كه قبول چنين مقامى مى كند و سرانجام به خلع يد ظالم مى انجامد (آن چنان كه طبق بعضى از روايات در جريان زندگى يوسف(عليه السلام) اتّفاق افتاد.) و گاه، سرچشمه اى مى شود براى انقلاب ها و قيام هاى بعدى; چرا كه او از درون دستگاه زمينه انقلاب را فراهم مى سازد (شايد مؤمن آل فرعون از اين نمونه بود).

و گاهى حداقل اينگونه اشخاص، سنگر و پناهگاهى هستند براى مظلومان و محرومان و از فشار دستگاه روى اين گونه افراد مى كاهند.

اينها امورى است كه هر يك به تنهايى، مى تواند مجوّز قبول اينگونه پست ها باشد.

روايت معروف امام صادق(عليه السلام) كه در مورد اين گونه اشخاص فرمود: «كَفّارَةُ عَمَلِ السُّلطانِ قَضاءُ حَوائِجِ الإخوانِ»: «كفّاره همكارى با حكومت ظالم، برآوردن خواسته هاى برادران است»، نيز اشاره اى به همين معنى است.(1)

ولى اين موضوع، از مسائلى است كه مرز حلال و حرام آن بسيار به يكديگر نزديك است، گاه مى شود، بر اثر سهل انگارى كوچكى، انسان در دام همكارى بيهوده با ظالم مى افتد، و مرتكب يكى از بزرگترين گناهان مى شود در حالى كه به پندار خود، مشغول عبادت و خدمت به خلق است.

و گاه، افراد سوءِاستفاده چى، زندگى «يوسف(عليه السلام)» يا «علىّ بن يقطين» را بهانه اى براى اعمال نارواى خود قرار مى دهند، در حالى كه هيچ گونه شباهتى ميان كار آنها و كار «يوسف(عليه السلام)» يا «علىّ بن يقطين» نيست.(2)

در اينجا سوال ديگرى مطرح مى شود و آن اينكه: چگونه، سلطان جبّار مصر، به چنين كارى تن در داد در حالى كه مى دانست «يوسف» در مسير خودكامگى و ظلم و  ستم و استثمار و استعمار او گام برنمى دارد، بلكه به عكس مزاحم مظالم او است؟

پاسخ اين سوال با توجّه به يك نكته چندان مشكل نيست، و آن اينكه: گاهى بحران هاى اجتماعى و اقتصادى چنان است كه: پايه هاى حكومت خودكامگان را از اساس مى لرزاند آن چنان كه همه چيز خود را در خطر مى بينند، در اين گونه موارد براى رهايى خويشتن از مهلكه، حاضرند حتّى از يك حكومت عادلانه مردمى استقبال كنند، تا خود را نجات دهند.


1 . «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 139. همين مضمون از امام كاظم(عليه السلام) در مورد «على بن يقطين» در «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 252 نقل شده است.
2. در روايات متعدّدى كه از امام علىّ بن موسى الرّضا(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: بعضى از مردم كه آشنا به معيارهاى اسلامى آشنا نبودند، گاهى به امام(عليه السلام) ايراد مى گرفتند كه چرا با آن همه زهد و بى اعتنايى به دنيا، پست و مقام ولايت عهدى مأمون را پذيرفته اى؟
امام در جواب سوال فرمودند: «آيا پيامبر برتر است يا وصىّ او»؟ در پاسخ عرض كردند: پيامبر افضل است.
فرمود: «كدام افضل است، مسلم يا مشرك»؟ عرض كردند: مسلم. فرمود: «عزيز مصر مشرك بود و يوسف(عليه السلام)پيامبر بود، و مأمون (ظاهراً) مسلمان است و من وصىّ پيامبر(صلى الله عليه وآله). يوسف از «عزيز مصر» خواست كه او را بر «خزائن مصر» قرار دهد و گفت: من «حفيظ و عليم» هستم، در حالى كه من مجبور به پذيرفتن اين مقام شدم» («وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 146).

 

2- اهمّيّت مسائل اقتصادى و مديريّت

گرچه ما هرگز موافق مكتب هاى يك بُعدى، كه همه چيز را در بُعد اقتصادى خلاصه مى كنند و انسان و ابعاد وجود او را نشناخته اند نيستيم ولى با اين حال اهمّيّت ويژه مسائل اقتصادى را در سرنوشت اجتماعات هرگز نمى توان از نظر دور داشت. آيات فوق، نيز اشاره به همين حقيقت مى كند، زيرا كه «يوسف» از ميان تمام پست ها، انگشت روى خزانه دارى گذاشت، زيرا مى دانست هرگاه، به آن سرو سامان دهد، قسمت عمده نابسامانى هاى كشور باستانى «مصر» سامان خواهد يافت، و از طريق عدالت اقتصادى مى تواند سازمان هاى ديگر را كنترل كند.

در روايات اسلامى نيز اهمّيّت فوق العاده اى به اين موضوع داده شده; از جمله در حديث معروف على(عليه السلام) يكى از دو پايه اصلى زندگى مادّى و معنوى مردم «قِوامُ الدّينِ وَالدُّنيا» مسائل اقتصادى قرار داده شده، در حالى كه پايه ديگر علم و آگاهى شمرده شده است.

گرچه مسلمين تاكنون اهمّيّتى را كه اسلام به اين بخش از زندگى فردى و اجتماعى داده ناديده گرفته اند و به همين دليل، از دشمنان خود در اين قسمت عقب مانده اند، امّا بيدارى و آگاهى روزافزونى كه در قشرهاى جامعه اسلامى ديده مى شود، اين اميد را بهوجود مى آورد كه، در آينده، كار و فعّاليّت هاى اقتصادى را به عنوان يك عبادت بزرگ اسلامى تعقيب كنند و با نظام صحيح و حساب شده عقب ماندگى خود را از دشمنان بى رحم اسلام، از اين نظر جبران نمايند.

ضمناً، تعبير «يوسف(عليه السلام)» كه مى گويد: (إنّى حَفيظٌ عَليمٌ)، دليل بر اهمّيّت «مديريّت» در كنار «امانت» است، و نشان مى دهد كه پاكى و امانت به تنهايى براى پذيرش يك پست حسّاس اجتماعى، كافى نيست، بلكه علاوه بر آن، آگاهى و تخصّص و مديريّت نيز لازم است; چرا كه «عليم» را در كنار «حفيظ» قرار داده است.

و ما بسيار ديده ايم كه خطرهاى ناشى از عدم اطّلاع و  «مديريّت»، كمتر از خطرهاى ناشى از «خيانت» نيست، بلكه گاهى از آن، برتر و بيشتر است!

با اين تعليمات روشن اسلامى نمى دانيم: چرا بعضى مسلمانان به مسأله مديريّت و آگاهى، هيچ اهمّيّت نمى دهند؟ و حدّاكثر كشش فكرى آنها در شرايط واگذارى پست ها، همان مسأله «امانت و پاكى» است، با اينكه سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله)و على(عليه السلام) در دوران حكومتشان نشان مى دهد، آنها به مسأله «آگاهى و مديريّت» همانند «امانت و درستكارى» اهمّيّت مى دادند.

 

3- نظارت بر مصرف

در مسائل اقتصادى، تنها موضوع «فزونى توليد» مطرح نيست. گاهى «كنترل مصرف» از آن هم مهم تر است. و به همين دليل، «يوسف»(عليه السلام) در دوران حكومت خود سعى كرد در آن هفت سال وفور نعمت، مصرف را به شدّت كنترل كند تا بتواند قسمت مهمّى از توليدات كشاورزى را، براى سال هاى سختى كه در پيش بود، ذخيره نمايد.

در حقيقت اين دو از هم نمى توانند جدا باشند. «توليد بيشتر» هنگامى مفيد است كه نسبت به «مصرف»، كنترل صحيح ترى شود، و كنترل مصرف هنگامى مفيدتر خواهد بود كه با توليد بيشتر، همراه باشد.

سياست اقتصادى «يوسف»(عليه السلام) در مصر نشان داد، كه يك اقتصاد اصيل و پويا نمى تواند هميشه ناظر به زمان حال باشد، بلكه، بايد «آينده» و حتّى نسل هاى بعد را نيز در بر گيرد. اين نهايت خودخواهى است كه: ما تنها به فكر منافع امروز خودش باشيم، و مثلاً همه منابع موجود زمين را غارت كنيم و به هيچوجه به فكر آيندگان نباشيم كه آنها در چه شرايطى زندگى خواهند كرد. مگر برادران ما تنها همين ها هستند كه امروز با ما زندگى مى كنند؟ و آنها كه در آينده مى آيند برادر ما نيستند؟

جالب اينكه: از بعضى از روايات چنين استفاده مى شود: «يوسف»(عليه السلام)براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سال هاى قحطى استفاده كرد، به اين ترتيب، كه سال هاى فراوانى نعمت، موادّ غذايى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى، كه براى اين كار تهيّه كرده بود، ذخيره كرد. و هنگامى كه اين سال ها پايان يافت، و سال هاى قحطى پيش آمد، در سال اوّل، موادّ غذايى را به درهم و دينار فروخت، و از اين راه قسمت مهمّى از پول ها را جمع آورى كرد. در سال دوم، در برابر زينت ها و جواهرات (البتّه به استثناى آنها كه توانايى نداشتند)، و در سال سوم، در برابر چهارپايان، و در سال چهارم، در برابر غلامان و كنيزان، و در سال پنجم، در برابر خانه ها و در سال ششم، در برابر مزارع، و آب ها، و در سال هفتم، در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را (به صورت عادلانه اى) به آنها بازگرداند و گفت هدفم اين بود كه: آنها را از بلا و نابسامانى رهايى بخشم.(1)


1 . حديث فوق كه با اختصار، و نقل به معنى، ذكر شد، از امام «علىّ بن موسى الرّضا(عليه السلام)» است. به تفسير «مجمع البيان» جلد 5، صفحه 244 مراجعه شود.

 

 

4- مدح خويش يا معرّفى خويشتن

بدون شك، از خود تعريف كردن، كار ناپسندى است، ولى، با اين حال اين يك قانون كلّى نيست گاهى شرايط ايجاب مى كند، انسان خود را به جامعه معرّفى كند، تا مردم او را بشناسند و از سرمايه هاى وجودش استفاده كنند و به صورت يك گنج مخفى و متروك، باقى نماند.

در آيات فوق نيز خوانديم كه «يوسف»(عليه السلام) به هنگام پيشنهاد پست خزانه دارى مصر خود را با جمله «حَفيظٌ عَليمٌ» ستود، زيرا لازم بود سلطان مصر و مردم بدانند كه او واجد صفاتى است كه براى سرپرستى اين كار نهايت، نهايت لزوم را دارد.

ازاين رو در تفسير «عيّاشى» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: در پاسخ اين سئوال كه: آيا جايز است انسان خودستايى كند؟ و مدح خويش نمايد؟ فرمود: «نَعَم إذا اضطَرَّ إلَيهِ أما سَمِعتَ قَولَ يوسُفَ» (اجعَلنِى عَلى خَزائنِ الأرضِ إنّى حَفيظٌ عَليمٌ) وَ قَولَ العَبدِ الصّالِحِ (وَ أنَا لَكُم ناصِحٌ أمينٌ):(1) «آرى، هنگامى كه ناچار شود مانعى ندارد. آيا نشنيده اى گفتار يوسف را كه فرمود: «مرا بر خزائن زمين قرار ده كه من امين و آگاهم»، و همچنين گفتار بنده صالح خدا (هود را كه گفت:) «من براى شما خيرخواه و امينم».(2)

و از اينجا روشن مى شود اينكه: در خطبه «شقشقيه»، و بعضى ديگر از خطبه هاى «نهج البلاغة»، على(عليه السلام) به مدح خويشتن مى پردازد، خود را محور آسياى خلافت مى شمرد، كه هماى بلندپرواز انديشه ها به اوج فكر و مقام او نمى رسد، و سيل علوم و دانش ها از كوهسار وجودش سرازير مى شود، و امثال اين تعريف ها، همه براى اين است كه مردم ناآگاه و بى خبر، به مقام او پى ببرند و از گنجينه وجودش براى بهبود وضع جامعه استفاده كنند.


1 . تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 433.
2 . سوره اعراف، آيه 68.

 

5- پاداش هاى معنوى برتر است

گرچه بسيارى از مردم نيكوكار، در همين جهان به پاداش مادّى خود مى رسند، همان گونه كه «يوسف»(عليه السلام) نتيجه پاكدامنى، شكيبايى، پارسايى و تقواى خويش را در همين دنيا گرفت، كه اگر آلوده بود، هرگز به چنين مقامى نمى رسيد.

ولى اين سخن به آن معنى نيست كه همه بايد چنين انتظارى را داشته باشند و اگر به پاداش هاى مادّى نرسند، گمان كنند به آنها ظلم شده، چرا پاداش اصلى، پاداشى است كه در زندگى آينده در انتظار اوست.

و شايد، براى رفع همين اشتباه، و دفع همين توهّم است كه: قرآن در آيات فوق بعد از ذكر پاداش دنيوى «يوسف»(عليه السلام) اضافه مى كند: (وَ لاََجْرُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ): «پاداش آخرت براى آنان كه ايمان دارند و تقوا پيشه كرده اند برتر است».

 

 

6- حمايت از زندانيان

«زندان» هر چند هميشه جاى نيكوكاران نبوده است، بلكه گاهى، بيگناهان و گاهى، گناهكاران در آن جاى داشته اند، ولى، در هر حال اصول انسانى ايجاب مى كند كه نسبت به زندانيان هر چند، گناهكار باشند موازين انسانى رعايت شود.

گرچه دنياى امروز، ممكن است خود را مبتكر مسأله حمايت از زندانيان بداند، ولى در تاريخ پرمايه اسلام، از نخستين روزهايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)حكومت مى كرد، توصيه ها و سفارش هاى او را نسبت به اسيران و زندانيان به خاطر داريم. و سفارش على(عليه السلام)را نسبت به آن زندانى جنايتكار (يعنى «عبدالرّحمان بن ملجم مرادى» كه قاتل او بود) همه شنيده ايم، كه دستور داد نسبت به او مدارا كنند و حتّى از غذاى خودش كه شير بود، براى او مى فرستاد. و در مورد اعدام «ابن ملجم» فرمود: «بيش از يك ضربه بر او نزنند; چون او يك ضربه بيشتر نزده است!»

«يوسف»(عليه السلام) نيز هنگامى كه در زندان بود، رفيقى مهربان، پرستارى دلسوز، دوستى صميمى و مشاورى خيرخواه، براى زندانيان محسوب مى شد. هنگامى كه از زندان مى خواست بيرون آيد، نخست، با اين جمله توجّه جهانيان را به وضع زندانيان، و حمايت از آنها، معطوف داشت. دستور داد: بر سر در زندان بنويسند: «هذا قُبورُ الأحياءِ، وَ بَيتُ الأحزانِ، وَ تَجرِبَةُ الأصدِقاءِ، وَ شَماتَةُ الأعداءِ!»: «اينجا قبر زندگان، خانه اندوه ها،  آزمايشگاه دوستان و سرزنش گاه دشمنان است».(1)

و با اين دعا علاقه خودش به آنها نشان داد: «أللّهُمَّ اعطِف عَلَيهِم بِقُلوبِ الأخيارِ، وَ لا تَعمَ عَلَيهِمُ الأخبارَ»: «بارالها! دل هاى بندگان نيكت را به آنها متوجّه ساز و خبرها را از آنها مپوشان».(2)

جالب اينكه: در حديث فوق مى خوانيم: «فَلِذلِكَ يَكونُ أصحابُ السِّجنِ أعرَفَ النّاسِ بِالأخبارِ في كُلِّ بَلدَة»: «به همين دليل، زندانيان در هر شهرى از همه كس به اخبار آن شهر آگاه ترند!».

و ما خود اين موضوع را در دوران زندان آزموديم كه جز در موارد استثنايى، اخبار به صورت وسيعى از طرق بسيار مرموزى كه مأمورين زندان هرگز از آن آگاه نمى شدند به زندانيان مى رسيد. گاه كسانى كه تازه به زندان مى آمدند خبرهايى در درون زندان مى شنيدند كه در بيرون از آن آگاهى نداشتند، كه اگر بخواهيم شرح نمونه هاى آن را بدهيم از هدف دور خواهيم شد.


1 . «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 432.
2 . همان مدرك.

 

 

سوره یوسف/ 58تا 62

(58)وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ

(59)وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنزِلِينَ

(60)فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِي

(61)قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ

(62)وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

ترجمه:

58- «(سرزمين كنعان را قحطى فراگرفت;) برادران يوسف (به مصر) آمدند; و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت; ولى آنها او را نشناختند.»

59- «و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آينده) آن برادرى را كه از پدر داريد، نزد من آوريد. آيا نمى بينيد من حقّ پيمانه را ادا مى كنم، و من بهترين ميزبانان هستم؟!»

60- «و اگر او را نزد من نياوريد، نه پيمانه اى (از غلّه) نزد من خواهيد داشت; و نه (هيچ گاه) به من نزديك شويد.»

61. «گفتند: «ما درباره او با پدرش گفتوگو خواهيم كرد; و ما (اين كار را) انجام خواهيم داد.»

62. «(سپس) به كارگزاران خود گفت: «بهايى را كه پرداخته اند، در بارهايشان بگذاريد! شايد هنگامى كه به سوى خانواده خويش بازگشتند، آن را بشناسند; شايد بازگردند.»

 

تفسير

پيشنهاد تازه «يوسف»(عليه السلام) به برادران

سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى درپى، وضع كشاورزى مصر بر اثر باران هاى پربركت و  وفورِ آب نيل، كاملاً رضايت بخش بود، «يوسف»(عليه السلام) كه همه خزائن مصر و امور اقتصادى آن را زير نظر داشت، دستور داد: انبارها و مخازن كوچك و بزرگى بسازند، به گونه اى كه موادّ غذايى را از فاسد شدن حفظ كنند. و دستور داد: مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيّه را به حكومت بفروشند، به اين ترتيب، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.

اين هفت سال پر بركت وفور نعمت گذشت. و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد. و آن چنان آسمان بر زمين بخيل شد، كه زرع و نخيل لب تر نكردند، و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند; و چون مى دانستند، ذخاير فراوانى نزد حكومت است، مشكل خود را از اين طريق حل مى كردند. «يوسف»(عليه السلام) نيز تحت برنامه و نظم خاصّى كه توأم با آينده نگرى بود، به آنها غلّه مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تأمين مى كرد.

اين خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، و به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد، و مردم «سرزمين فلسطين» و « كنعان» را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند، فراگرفت. خاندان «يعقوب»(عليه السلام) كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند. و به همين دليل، «يعقوب» تصميم گرفت فرزندان خود را به استثناى «بنيامين» كه به جاى «يوسف»(عليه السلام) نزد پدر ماند، راهىِ مصر كند. آنها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از هجده روز راه پيمايى وارد مصر شدند.

طبق تواريخ، افراد خارجى به هنگام ورود به «مصر» بايد خود را معرّفى مى كردند تا مأمورين به اطّلاع «يوسف» برسانند. هنگامى كه مأمورين گزارش كاروان «فلسطين» را دادند «يوسف»(عليه السلام) در ميان درخواست كنندگان غلاّت، نام برادران خود را ديد. و آنها را شناخت و بدون بى آنكه كسى بفهمد آنان برادر وى هستند، دستور داد احضار شوند. چنانكه قرآن مى فرمايد: «برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند. او آنها را شناخت، ولى آنها ولى را نشناختند» (وَ جَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنكِرُونَ).

آنها حق داشتند «يوسف»(عليه السلام)، را نشناسند، زيرا از يك سو سى تا چهل سال (از روزى كه او را در چاه انداخته بودند، تا روزى كه به مصر آمدند) گذشته بود، از سوى ديگر، آنها هرگز چنين احتمالى را نمى دادند كه برادرشان «عزيز مصر» شده باشد.

حتّى اگر شباهت او را با برادرشان مى ديدند، حتماً حمل بر تصادف مى كردند.

از همه اينها گذشته، طرز لباس و پوشش «يوسف»(عليه السلام) آن چنان با سابق تفاوت يافته بوده كه شناختن او در لباس جديد، كه لباس مصريان بود، كار آسانى نبود، اصلاً احتمال حيات «يوسف»(عليه السلام) پس از آن ماجر به در نظر آنها بسيار بعيد بود.

به هر حال، آنها غلّه مورد نياز خود را خريدارى كردند، و وجه، آن را، كه پول يا «كُندر» يا «كفش» يا ساير اجناسى بود كه از «كنعان» با خود به مصر آورده بودند، پرداختند.

«يوسف»(عليه السلام) براداران را مورد لطف و محبّت فراوان قرار داد، و در گفتوگو را با آنها باز كرد. برادران گفتند: ما، ده برادر از فرزندان «يعقوب» هستيم. او فرزندزاده «ابراهيم خليل»(عليه السلام)، پيامبر بزرگ خدا است. اگر پدر ما را مى شناختى احترام بيشترى مى كردى! ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى است، ولى اندوه عميقى سراسر وجودش را فراگرفته!

«يوسف»(عليه السلام) فوراً پرسيد: اين همه اندوه چرا؟

گفتند: او پسرى داشت، كه بسيار مورد علاقه اش، و از نظر سن از ما كوچك تر بود، روزى همراه ما براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم، و گرگ او را دريد! و از آن روز تاكنون، پدر براى او گريان و غمگين است.

بعضى از مفسّران، چنين نقل كرده اند: عادت «يوسف»(عليه السلام) اين بود كه به هر كس، يك بارِ شتر غلّه بيشتر، نمى فروخت، و چون برادران «يوسف»(عليه السلام)، ده نفر بودند، ده بار غلّه به آنها داد، آنان گفتند: ما پدر پيرى داريم و برادر كوچكى، كه در وطن مانده اند پدر به خاطر شدّت اندوه نمى تواند، مسافرت كند و برادر كوچك هم براى خدمت و انس، نزد او مانده است; سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن!

«يوسف»(عليه السلام) دستور داد دو بار ديگر بر آن افزودند. سپس رو كرد به آنها گفت: من شما را افراد هوشمند و مؤدّبى مى بينم، و اينكه: مى گوييد: پدرتان به برادر كوچك تر بسيار علاقه مند است، معلوم مى شود او فرزند فوق العاده اى است. من مايل هستم در سفر آينده حتماً او را ببينم.

به علاوه، مردم در اينجا سوءِ ظن هايى نسبت به شما دارند; چرا كه از يك كشور بيگانه ايد، براى رفع سوءِ ظن هم كه باشد، در سفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.

در اينجا قرآن مى گويد: «و هنگامى كه يوسف بارهاى آنان را آماده ساخت، به آنها گفت: آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد» (وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِى بِأَخ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ).

سپس اضافه كرد: «آيا نمى بينيد، حقّ پيمانه را ادا مى كنم، و من بهترين ميزبان ها هستم»؟ (أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّى أُوفِى الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ).

و به دنبال اين تشويق و اظهار محبّت، آنها را با اين سخن تهديد كرد كه: «اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و  غلّه اى نزد من خواهيد داشت و نه اصلاً به من نزديك شويد» (فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِى بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِى وَ لاَ تَقْرَبُونِ).

«يوسف»(عليه السلام) مى خواست، به هر ترتيبى شده «بنيامين» را نزد خود آورَد، گاهى، از طريق تحبيب و گاهى، از طريق تهديد وارد مى شد. ضمناً از اين تعبيرات روشن مى شود: خريد و فروش غلاّت در مصر از طريق وزن نبود، بلكه با پيمانه بود، و نيز روشن مى شود كه «يوسف»(عليه السلام) از برادران خود و ساير ميهمانها به عالى ترين وجهى پذيرايى مى كرد، و به تمام معنى مهمان نواز بود.

*

برادران در پاسخ او گفتند: «ما با پدرش گفتوگو مى كنيم و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم و ما اين كار را خواهيم كرد» (قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَ إِنَّا لَفَاعِلُونَ).

تعبير «إِنَّا لَفَاعِلُونَ» نشان مى دهد: آنها يقين داشتند، مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند; كه اين چنين قاطعانه به عزيز مصر قول مى دادند. و بايد چنين باشد، جائى كه آنها توانستند «يوسف»(عليه السلام)را با اصرار و الحاح از دست پدر درآورند چگونه نمى توانند «بنيامين» را از او جدا سازند؟

در اينجا «يوسف»(عليه السلام)، براى اينكه، عواطف آنها را به سوى خود بيشتر جلب كند و اطمينان كافى به آنان بدهد، «به كارگزارانش گفت: وجوهى را كه برادران در برابر غلّه پرداخته اند، دور از چشم آنها، در بارهايشان بگذاريد، تا هنگامى كه نزد خانواده خود باز گشتند و بارها را گشودند، آن را بشناسند و بار ديگر به مصر باز گردن» (وَ قَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِى رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ).

 

نكته ها

1- چرا يوسف خود را به برادران معرّفى نكرد؟

نخستين سوالى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مى آيد اين است: چگونه «يوسف»(عليه السلام)خود را به برادران معرّفى نكرد؟ تا زودتر او را بشناسند و به سوى پدر بازگردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق «يوسف» برهانند؟

اين سؤال را مى توان به صورت وسيع ترى نيز عنوان كرد و آن اينكه: هنگامى كه برادران نزد «يوسف»(عليه السلام) آمدند حدّاقل هشت سال از آزادى او از زندان گذشته بود; چرا كه هفت سال دوران وفور نعمت را پشت سر گذاشته بود كه به ذخيره موادّ غذايى براى سال هاى قحطى مشغول بود و در سال هشتم، كه قحطى شروع شد، يا بعد از آن، برادرها براى تهيّه غلّه به مصر آمدند، آيا لازم نبود كه در اين هشت سال، پيكى به «كنعان» بفرستد و پدر را از حال خود آگاه سازد و او را از آن غم بى پايان رهائى بخشد؟!

بسيارى از مفسّران، مانند «طبرسى» در «مجمع البيان»، و «علاّمه طباطبائى» در «الميزان»، و «قرطبى» در تفسير «الجامع لأحكام القرآن»، به پاسخ اين سوال پرداخته اند و جوابهايى را ذكر كرده اند كه به نظر مى رسد بهترين آنها اين است كه: «يوسف»(عليه السلام) چنين اجازه اى را از طرف پروردگار نداشت; زيرا ماجراى فراق «يوسف»(عليه السلام)، گذشته از جهات ديگر، صحنه آزمايش و ميدان امتحانى براى «يعقوب»(عليه السلام)بود و مى بايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخر برسد، «يوسف» قبل از آن، مجاز به خبر دادن نبود، به علاوه، اگر «يوسف»(عليه السلام)فوراً خود را به برادران معرّفى مى كرد، ممكن بود عكس العملهاى نامطلوبى داشته باشند; از جمله اينكه: آنها چنان گرفتار وحشت حادثه شوند كه ديگر به سوى او بازنگردند; به خاطر اينكه: احتمال مى دادند «يوسف»(عليه السلام)انتقام گذشته را از آنها بگيرد.

 

2- چرا يوسف پول را به برادران بازگرداند؟

چرا «يوسف»(عليه السلام) دستور داد وجهى را كه برادران در مقابل غلّه پرداخته بودند در بارهاى آنها بگذارند؟

به اين سوال نيز پاسخ هاى متعدّدى گفته شده; از جمله «فخر رازى» در تفسيرش ده پاسخ براى آن ذكر كرده است، كه بعضى نامناسب است، ولى خود آيات فوق، پاسخ اين سوال را بيان كرده است; چرا كه مى گويد: (لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ). هدف «يوسف»(عليه السلام)اين بود كه آنان پس از بازگشت به وطن آنها را در لابه لاى بارها ببينند، و به كرامت و بزرگوارى عزيز مصر (يوسف) بيش از پيش پى ببرند، و همان سبب شود كه بار ديگر به سوى او بازگردند، و حتّى برادر كوچك خويش را با اطمينان خاطر همراه بياورند و نيز پدرشان «يعقوب» با توجّه به اين وضع، اعتماد بيشترى به آنها در زمينه فرستادن «بنيامين» به مصر پيدا كند.

 

3- چگونه يوسف از اموال بيت المال به برادران داد؟

سوال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است: كه «يوسف»(عليه السلام) چگونه اموال بيت المال را بدون عوض، به برادران داد؟

اين سوال را از دو راه مى توان پاسخ داد: نخست اينكه: در بيت المال مصر حقّى براى مستضعفان وجود داشته (و هميشه وجود دارد) و مرزهاى كشورها نيز دخالتى در اين حق نمى توانند داشته باشند، به همين دليل «يوسف»(عليه السلام)از اين حق در مورد برادران خويش كه در آن هنگام مستضعف بودند، استفاده كرد، همان گونه كه در مورد ساير مستضعفان نيز استفاده مى كرد.

ديگر اينكه «يوسف»(عليه السلام) در آن پست حسّاسى كه داشت، شخصاً داراى حقوقى بود و حدّاقل حقّش اين بود كه خود و عائله نيازمند خويش و كسانى همچون پدر و برادر را از نظر حدّاقل زندگى تأمين كند. بنابراين، او از حقّ خويش در اين بخشش و عطا استفاده كرد.

 

 

سوره یوسف/ 63تا 66

(63)فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ

(64)قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

(65)وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِير ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ

(66)قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِي مَوْثِقاً مِنْ اللهِ لَتَأْتُونَنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ

ترجمه:

63 «هنگامى كه به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه (بدون حضور برادرمان بنيامين) پيمانه اى (از غلّه) به ما ندهند; پس برادرمان را با ما بفرست، تا پيمانه اى (از غلّه) دريافت داريم; و به يقين ما او را محافظت خواهيم كرد.»

64 «گفت: آيا نسبت به او به شما اطمينان كنم همان گونه كه قبلاً نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم (و ديديد چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترين حافظ، ومهربان ترين مهربانان است.»

65 «و هنگامى كه متاع خود را گشودند، ديدند سرمايه آنها به آنها بازگردانده شده; گفتند: پدر! ما ديگر چه مى خواهيم؟! اين سرمايه ماست كه به ما بازپس داده شده است; (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى;) و ما براى خانواده خويش موادّ غذايى مى آوريم; و برادرمان را حفظ خواهيم كرد; و يك بارِ شتر زيادتر دريافت خواهيم داشت; اين پيمانه (بارى كه اكنون گرفته ايم، پيمانه) كوچكى است.»

66 «گفت: من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا تعهّد الهى مؤكّدى بدهيد كه او را حتماً نزد من خواهيد آورد; مگر اينكه قدرت از شما سلب گردد. و هنگامى كه آنها تعهّد مؤكّد خود را در اختيار او گذاردند، گفت: خداوند، نسبت به آنچه مى گوييم، ناظر و نگهبان است.»

 

تفسير

سرانجام موافقت پدر جلب شد!

برادران «يوسف»(عليه السلام) با دست پُر و خوشحالى فراوان به «كنعان» بازگشتند، ولى در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين) موافقت نكند، عزيز مصر آنها را نخواهد پذيرفت و سهميّه اى به آنها نخواهد داد. ازاين رو قرآن مى گويد: «هنگامى كه آنها به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: پدر! دستور داده شده است كه آينده سهميه اى به ما وكيل و پيمانه اى براى ما نكنند» (فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ).

«اكنون كه چنين است برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانه اى دريافت داريم» (فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ).(1)

«و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد» (وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ).

پدر كه هرگز خاطره «يوسف»(عليه السلام) را فراموش نمى كرد، از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد، رو به آنها كرده «گفت: آيا من نسبت به اين برادر، او به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش (يوسف) در گذشته اطمينان كردم؟» و (قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ).

يعنى شما با اين سابقه بد ـ كه هرگز فراموش شدنى نيست ـ چگونه انتظار داريد من بار ديگر به پيشنهاد شما اطمينان كنم؟ و فرزند دلبند ديگرم را به شما بسپارم؟ آن هم در يك سفر دور و دراز و در يك كشور بيگانه!

آنگاه اضافه كرد: «در هر حال، خداوند بهترين حافظ و مهربان ترينِ مهربانان است» (فَاللهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ).

اين جمله ممكن است اشاره به اين باشد كه: براى من مشكل است «بنيامين» را با شما بدسابقه ها، بفرستم، و اگر هم بفرستم، به اطمينان حفظ خدا و ارحم الرّاحمين بودن او است، نه به اطمينان شما!

بنابراين جمله فوق، اشاره قطعى به قبول پيشنهاد آنها ندارد، بلكه يك بحث احتمالى است; زيرا از آيات آينده معلوم مى شود: «يعقوب»(عليه السلام) هنوز پيشنهاد آنها را نپذيرفته بود و بعد از گرفتن عهد و پيمان موثّق و جريانات ديگرى كه پيش آمد، آن را پذيرفت.

ديگر اينكه، ممكن است اشاره به «يوسف»(عليه السلام) باشد، چرا كه او در اينجا به ياد «يوسف»(عليه السلام) افتاد و قبلاً هم مى دانست او در حال حيات است. (و در آيات آينده نيز خواهيم خواند كه او به زنده بودن «يوسف»(عليه السلام) اطمينان داشت) به همين خاطر براى حفظ او دعا كرد كه: هر كجا هست خدايا به سلامت دارش.

«پس از آن برادرها هنگامى كه بارها را گشودند، با كمال تعجب ديدند، تمام آنچه را به عنوان بهاى غلّه، به عزيز مصر پرداخته بودند، همه به آنها باز گردانده شده و در درون بارها است»! (وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ).

آنها كه اين موضوع را سندى قاطع بر گفتار خود مى يافتند، نزد پدر آمده «گفتند: پدرجان! ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم؟ ببين تمام متاع ما را به ما بازگردانده اند» (قَالُوا يَا أَبَانَا مَا نَبْغِى هَـذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا).(2)

آيا بزرگوارى از اين بيشتر مى شود كه زمامدار يك كشور بيگانه، در چنين قحطى و خشكسالى، هم موادّ غذايى به ما بدهد، و هم وجه آن را به ما بازگرداند؟ آن هم به صورتى كه خودمان نفهميم و شرمنده نشويم. از اين برتر، چه تصوّر مى شود؟! پدرجان، ديگر جاى درنگ نيست. برادرمان را با ما بفرست، «براى خانواده خود موادّ غذايى خواهيم آورد» «وَ نَمِيرُ أَهْلَنَا».(3)

«و در حفظ برادر خواهيم كوشيد» «وَ نَحْفَظُ أَخَانَا».

«و يك بار شتر هم به خاطر او خواهيم افزود» «وَ نَزْدَادُ كَيْلَ بَعِير».

«و اين كار براى عزيز مصر، اين مرد بزرگوار و سخاوتمندى كه ما ديديم، كار ساده و آسانى است» «ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ».(4)

ولى «يعقوب» با تمام اين احوال، راضى به فرستادن فرزندش «بنيامين» با آنها نبود، و ا ز طرفى اصرار آنها، كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود. سرانجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت كند. ازاين رو، به آنها چنين گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا اينكه: يك وثيقه الهى، و چيزى كه مايه اطمينان و اعتماد باشد، در اختيار من بگذاريد كه او را به من بازگردانيد، مگر اينكه: بر اثر مرگ و عواملى ديگر، قدرت از شما سلب شود» (قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِّنَ اللهِ لَتَأْتُنَّنِى بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ).

منظور از جمله «مَوْثِقًا مِنَ اللهِ» (وثيقه الهى)، همان عهد و پيمان و سوگندى بوده كه با نام خداوند همراه است.

جمله «إِلاَّ أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ» در اصل، به اين معنى است: مگر اينكه: حوادث به شما احاطه كند، يعنى مغلوب حوادث شويد. اين جمله، ممكن است كنايه از مرگ، يا حوادث ديگرى باشد كه انسان را به زانو در مى آورَد، و قدرت را از او سلب مى كند.(5)

ذكر اين استثنا، نشانه اى از درايت آشكار «يعقوب»(عليه السلام) پيامبر است كه با آن همه علاقه اى كه به فرزندش «بنيامين» داشت، به فرزندانش چيزى كه در توان ندارند، تكليف نكرد و گفت: من فرزندم را از شما مى خواهم، مگر اينكه حوادثى پيش آيد كه از قدرت و توان شما بيرون باشد، كه در اين صورت گناهى متوجّه شمانيست.

بديهى است اگر بعضى از آنها گرفتار حادثه اى مى شدند، و قدرت از آنها سلب مى گرديد، بقيّه موظّف بودند امانت پدر را به سوى او بازگردانند، به همين خاطر، يعقوب مى گويد: مگر اينكه: همه شماها مغلوب حوادث شويد.

به هر حال برادران «يوسف»(عليه السلام) پيشنهاد پدر را پذيرفتند. «هنگامى كه عهد و پيمان خود را در اختيار پدر گذاشتند، يعقوب گفت: خداوند شاهد و ناظر و حافظ آن است كه ما مى گوئيم نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و نگهبان است» (فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ).

 


1. «نَكتَل» در اصل از «نَكتال» از مادّه «كيل»، به معنى دريافت داشتن چيزى با كيل و پيمانه است، ولى «كال» به معنى پرداختن با كيل و پيمانه است.
2. جمله «ما نَبغِى» ممكن است «استفهاميه» باشد، و تقدير آن چنين است: «ما نَبغى وَراءَ ذلِكَ» (ما بيش از اين چه مى خواهيم؟); و ممكن است «نافيه» باشد و تقدير آن چنين است: ما نَبغى بِذلِكَ الكَذِبَ ـ أو ـ ما نَبغى مِنكَ دَراهِمَ: يعنى ما قصد دروغ نداريم، يا اينكه ما پول ديگرى از تو نمى خواهيم همين ها كافى است.
3 . «نُميرُ» از مادّه «مَير» به معنى جلب طعام و موادّ غذايى است.
4 . جمله «ذلِكَ كَيلٌ يَسيرٌ» علاوه بر آنچه در متن گفته گفته شد، اين احتمال را نيز دارد كه منظور برادران يوسف، اين بوده كه آنچه را كه ما آورديم كيل كمى بود، اگر برادر كوچكمان با ما بيايد مى توانيم مقدار بيشترى غلّه دريافت داريم.
5. اين تعبير در مواردى از قرآن مجيد تنها به معنى هلاكت و نابودى آمده است، مانند: «وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيْطَ بِهِمْ» (يونس، 22) «وَأُحِيْطَ بِثَمَرِهِ» (كهف، 42)، ولى روشن است كه در آيه مورد بحث، منظور خصوص هلاكت نيست، بلكه عذرى است كه قدرت را از انسان سلب مى كند.

 

 

نكته ها

1- نخستين سئوالى كه در زمينه آيات فوق به ذهن مى آيد، اين است: چگونه «يعقوب»(عليه السلام) حاضر شد، «بنيامين» را به آنها بسپارد، با اينكه برادران، به حكم رفتارى كه با «يوسف»(عليه السلام) كرده بودند، افراد بد سابقه اى محسوب مى شدند.

به علاوه، دانيم: آنها تنها كينه و حسد «يوسف»(عليه السلام) را به دل نداشتند. بلكه همان احساسات را، هر چند به صورت خفيف تر، نسبت به «بنيامين» نيز داشتند; چنانكه در آيات آغاز سوره خوانديم: (إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ): «گفتند: «يوسف»(عليه السلام) و برادرش نزد پدر از ما محبوب تر است، در حالى كه ما نيرومندتريم».(1)

ولى توجّه به اين نكته، پاسخ اين سؤال را روشن مى كند كه: سى الى چهل سال، از حادثه «يوسف»(عليه السلام) گذشته بود، و برادران جوان به سن كهولت «يوسف»(عليه السلام) رسيده بودند، و طبعاً نسبت به سابق پخته تر شده بودند.

به علاوه، عوارض نامطلوب سوءِ قصد نسبت به «يوسف»(عليه السلام) را در محيط خانواده و در درون وجدان ناآرام خود به خوبى احساس مى كردند، و تجربه به آنها نشان داده بود كه فقدان «يوسف»(عليه السلام) نه تنها محبّت پدر را متوجّه آنها نساخته، بلكه بى مهرى تازه اى آفريده است!

از همه اينها گذشته، مسئله، يك مسئله حياتى بود، مسئله تهيّه آذوقه در قحطسالى براى يك خانواده بزرگ بود، نه مانند گردش و تفريح كه براى «يوسف»(عليه السلام)پيشنهاد كردند.

مجموع اين جهات، سبب شد كه «يعقوب» در برابر پيشنهاد فرزندانش تسليم شود، مشروط بر اينكه: پيمان الهى با او ببندند كه برادرشان «بنيامين» را سالم نزد پدر باز آورند.

2- سؤال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است: آيا تنها سوگند ياد كردن و عهد الهى بستن كافى بوده است كه «بنيامين» را به دست آنها بسپارد؟

پاسخ اين است: مسلّماً عهد و سوگند، به تنهايى كافى نبود، ولى شواهد و قرائن نشان مى داد كه اين بار، يك واقعيّت مطرح است، نه توطئه و فريب و دروغ. بنابراين، عهد و سوگند، به اصطلاح، براى محكم كارى و تأكيد بيشتر بوده است. درست مثل اينكه: در عصر و زمان خود مى بينيم كه از رجال سياسى; مانند رئيس جمهور و نمايندگان مجلس، سوگند وفادارى در راه انجام وظيفه مى گيرند، بعد از آنكه در انتخاب آنها دقّت كافى به عمل مى آورند.


1 . سوره يوسف، آيه 8.

 

 

سوره یوسف/ 67 و 68

(67)وَقَالَ يَا بَنِىَّ لاَ تَدْخُلُوا مِنْ بَاب وَاحِد وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَاب مُتَفَرِّقَة وَمَا أُغْنِي عَنكُمْ مِنْ اللهِ مِنْ شَيْء إِنْ الْحُكْمُ إِلاَّ للهِِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلْ الْمُتَوَكِّلُونَ

(68) وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا كَانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنْ اللهِ مِنْ شَيْء إِلاَّ حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْم لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ

ترجمه:

67. «و به هنگام حركت، يعقوب) گفت: «پسران من; همگى از يك در وارد نشويد; بلكه از درهاى مختلف وارد گرديد (تا توجّه مردم به سوى شما جلب نشود); و (من با اين دستور،) نمى توانم تقدير حتمى الهى را از شما دفع كنم. حكم و فرمان، تنها از آن خداست. بر او توكّل كرده ام; و توكّل كنندگان بايد تنها بر او توكّل كنند.»

68. «و هنگامى كه از همان طريق كه پدرشان به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار تقدير حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد، جز اينكه خواسته قلبى يعقوب (از اين طريق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت); و او به خاطر تعليمى كه ما به او داديم، علم فراوانى داشت; ولى بيشتر مردم نمى دانند».

 

تفسير

سرانجام برادران «يوسف»(عليه السلام) پس از جلب موافقت پدر، برادر كوچك را با خود همراه كردند، و براى دومين بار، آماده حركت به سوى مصر شدند، در اينجا پدر، نصيحت و سفارشى به آنها كرد «گفت: فرزندانم! شما از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى مختلف وارد شويد» (وَ قَالَ يَا بَنِىَّ لاَ تَدْخُلُوا مِنْ بَاب وَاحِد وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَاب مُّتَفَرِّقَة).

و اضافه كرد: «من با اين دستور حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما بر طرف سازم»(وَ مَا أُغْنِى عَنكُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْء).

ولى يك سلسله حوادث و پيشامدهاى ناگوار است كه قابل اجتناب مى باشد و حكم حتمى الهى درباره آن صادر نشده، هدف من آن است كه: اين گونه احكام از شما برطرف گردد و اين امكان پذير است.

و در پايان گفت: «حكم و فرمان، مخصوص خدا است» (إِنْ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ).

«بر خدا توكّل كردام» «عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ».

«و همه متوكّلان بايد بر او توكّل كنند»، و از او استمداد بجويند و كار خود را به او واگذارند «وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ».

بدونه شك، «پايتخت مصر» در آن روز، مانند هر شهر ديگر، ديوار و برج و بارو داشت و دروازه هاى متعدّد، امّا اينكه: چرا «يعقوب» سفارش كرد، فرزندانش از يك دروازه وارد نشوند، بلكه به گروه هايى تقسيم شوند، و هر گروهى از يك دروازه وارد شود، دليل آن در آيه فوق ذكر نشده.

گروهى از مفسّران گفته اند: علّت آن دستورى، اين بود كه برادران «يوسف»(عليه السلام)، هم از جمال كافى بهره مند بودند (گرچه «يوسف»(عليه السلام) نبودند ولى برادران «يوسف»(عليه السلام) بودند) و هم قامت هاى رشيد داشتند، و پدر نگران بود كه جمعيّت يازده نفرى كه قيافه هاى آنها نشان مى داد، از يك كشور ديگر به مصر آمده اند، توجّه مردم را به خود جلب كنند; او نمى خواست از اين راه چشم زخمى به آنها برسد.

و به دنبال اين تفسير، بحث مفصّلى در ميان مفسّران در زمينه تأثير چشم زدن در گرفته، و شواهدى از روايات و تاريخ براى آن ذكر كرده اند، كه به خواست خدا در ذيل آيه (وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ)(1) بحث مى كنيم. در آنجا ثابت مى كنيم كه قسمتى از اين موضوع حقّ است، و از نظر علمى نيز بهوسيله سيّاله مغناطيسى مخصوصى كه از چشم بيرون مى پرد، قابل توجيه مى باشد، هر چند بعضى، آن را با مقدار زيادى از خرافات آميخته اند.

علت ديگرى كه براى اين دستور «يعقوب» ذكر شده اين است كه: ممكن بود، وارد شدن دسته جمعى آنها به يك دروازه مصر و حركت گروهى آنان، با قيافه هاى جذّاب و اندام درشت، حسد حسودان را برانگيزد و نسبت به آنها نزد دستگاه حكومت سعايت كنند، و آنها را به عنوان يك جمعيّتى بيگانه كه قصد خرابكارى دارند، مورد سوءِ ظن قرار دهند. ازاين رو، پدر به آنها دستور داد: از دروازه هاى مختلف وارد شوند، تا جلب توجّه نكنند.

بعضى از مفسّران،(2) يك تفسير ذوقى نيز براى آيه فوق گفته اند و آن اين كه «يعقوب»(عليه السلام) مى خواست يك دستور مهمّ اجتماعى به عنوان بدرقه راه، به فرزندان بدهد، و آن اين كه: گمشده خود را از يك در نجويند، بلكه از هر درى بايد وارد شوند، چرا كه بسيار مى شود انسان براى رسيدن به يك هدف، گاه، تنها يك راه را انتخاب مى كند و هنگامى كه به بن بست كشيد، مأيوس شده به كنار مى رود، امّا اگر به اين حقيقت توجّه داشته باشد كه، گمشده ها معمولاً يك راه ندارند و از راه هاى مختلف به جستوجوى آن برخيزد، غالباً پيروز مى شود.

برادران حركت كردند، و پس از پيمودن راه طولانى ميان «كنعان و مصر»، وارد سرزمين مصر شدند: «و هنگامى كه طبق آنچه پدر به آنها امر كرده بود، از راه هاىه مختلف وارد مصرف شدند، از همان طريق كه پدر به آنان دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه الهى را نمى توانست از آنها دور سازد» (وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَّا كَانَ يُغْنِى عَنْهُمْ مِّنَ اللهِ مِنْ شَىْء).

بلكه، تنها فايده اش اين بود، «كه حاجتى در دل يعقوب بود كه از اين طريق انجام مى شد» (إِلاَّ حَاجَةً فِى نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا).

اشاره به اينكه: تنها اثرش تسكين خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چرا از همه فرزندان خود، دور بود، و شب و روز در فكر آنها و «يوسف»(عليه السلام) و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مى ترسيد، و همين اندازه كه اطمينان داشت آنها دستوراتش را به كار مى بندند، دل خوش بود.

سپس، قرآن «يعقوب» را با اين جمله مدح و توصيف مى كند كه: «او از طريق تعليمى كه ما به او داديم، علم و آگاهى فراوانى داشت، در حالى كه بيشتر مردم نمى دانند» (وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْم لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَ لَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ).

اشاره به اينكه: بسيارى از مردم چنان در عالم اسباب گم مى شوند، خدا را فراموش مى كنند و خيال مى كنند، مثلاً چشم زخم، اثر اجتناب ناپذير بعضى از چشم هاست، و به همين جهت خدا و توكّل بر او را فراموش كرده، به دامن اين و آن مى چسبند، ولى «يعقوب»(عليه السلام) چون مى دانست تا خداوند چيزى نخواهد انجام نمى پذيرد، لذا در درجه اوّل، توكّل و اعتماد او بر خدا بود و سپس به سراغ عالم اسباب مى رفت، و در عين حال مى دانست: پشت سر اين اسباب، ذات پاك «مسبّب الاسباب» است. همان گونه كه قرآن در سوره «بقره» آيه 102 درباره ساحران شهر «بابل» مى گويد: (وَ مَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَد إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ): «در حالى كه هيچ گاه نمى توانند بدان اجازه خداوند، به كسى زيان برسانند». اشاره به اينكه مافوق همه اينها اراده خداست، بايد دل به او بست و از او كمك خواست.


1 . سوره قلم، آيه 51.
2 . عالم و خطيب بزرگوار مرحوم «اشراقى»(قدس سره)

 

 

سوره یوسف/ 69 تا 76

(69)وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

(70)فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ

 (71)قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ

(72)قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِير وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ

(73) قَالُوا تَاللهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الاَْرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ

(74)قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنتُمْ كَاذِبِينَ

 (75)قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ

(76)فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللهُ نَرْفَعُ دَرَجَات مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْم عَلِيمٌ

ترجمه:

69. «هنگامى كه (برادران) بر يوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام مى دادند، غمگين مباش.»

70. «و هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى آنها را بست، جام آبخورى (گران قيمت) پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت; سپس كسى صدا زد: «اى اهل قافله! شما سارق ايد.»

71. «(برادران يوسف) رو به سوى آنها كردند و گفتند: «چه چيز گم كرده ايد؟»

72. «گفتند: جام مخصوص پادشاه را! و هركس آن را بياورد، يك بارِ شتر (غلّه) به او داده مى شود; و من ضامن اين (پاداش) هستم.»

73. «گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد ما نيامده ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم; و ما هيچ گاه دزد نبوده ايم!»

74. «آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد، كيفرش چيست؟»

75. «گفتند: هر كس (آن جام) در بارِ او پيدا شود، خودش كيفر آن خواهد بود; (و به خاطر اين كار، بَرده شما خواهد شد;) ما اين گونه ستمكاران را كيفر مى دهيم.»

76. «در اين هنگام، (يوسف) قبل از بارِ برادرش، به كاوش بارهاى آنها ]= ساير برادرانش [پرداخت; سپس آن را از بارِ برادرش ]= بنيامين [بيرون آورد; اين گونه راه چاره را به يوسف ياد داديم. او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه (مصر) بگيرد، مگر آنكه خدا بخواهد (و راه چاره را به او بياموزد). درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم; و برتر از هر صاحب علمى، عالِمى است (و از همه برتر خداست)».

 

تفسير

طرحى براى نگهدارى برادر سرانجام برادران وارد بر «يوسف»(عليه السلام) شدند، و به او اعلام داشتند دستور تو را به كار بستيم، با اينكه پدر در آغاز موافق فرستادن برادر كوچك تر با ما نبود، با اصرار او را راضى ساختيم، تا بدانى ما به گفته و عهدِ خود وفاداريم.

«يوسف»(عليه السلام) آنها را با احترام و اكرام تمام پذيرفت، و به ميهمانى خويش دعوت كرد. و دستور داد هر دو نفر، در كنار سفره يا طبَق غذا قرار گيرند. آنها چنين كردند. در اين هنگام «بنيامين» كه تنها مانده بود گريه را سر داده گفت: «اگر برادرم «يوسف»(عليه السلام) زنده بود، مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند; چرا كه از يك پدر و مادر بوديم»! «يوسف»(عليه السلام) رو به آنها كرد و گفت: «مثل اينكه: برادر كوچكتان تنها مانده است؟ من براى رفع تنهاييش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم».

پس از آن دستور داد: براى هر دو نفر يك اتاق خواب مهيّا كردند; باز «بنيامين» تنها ماند. «يوسف»(عليه السلام) گفت: «او را نزد من بفرستيد». در اين هنگام، «يوسف»(عليه السلام) برادرش را نزد خود جاى داد، امّا ديد او بسيار ناراحت نگران است، و دائم به ياد برادر ازدست رفته اش «يوسف»(عليه السلام)مى باشد. در اينجا پيمانه صبر «يوسف»(عليه السلام) لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت، چنانكه قرآن مى گويد: «هنگامى كه وارد بر «يوسف»(عليه السلام)شدند، او برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من همان برادرت يوسفم، غم مخور و اندوه به خويش راه مده! و از كارهائى كه اينها مى كنند نگران مباش»! از آنچه آنان انجام مى دادند غمگين و ناراحت نباش» (وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّى أَنَا أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ).

«لا تَبتَئس»، از مادّه «بُؤس» و «بأس»، در اصل به معنى «ضرر و شدّت» است. در اينجا به معنى اين است كه: اندوهگين و غمناك مباش!

منظور از كارهاى برادران كه «بنيامين» را ناراحت مى كرده، بى مهرى هايى است كه نسبت به او و «يوسف»(عليه السلام) روا داشتند، و نقشه هايى كه براى طرد آنها از خانواده كشيدند، اكنون مى بينى كه كارهاى آنها به زيان من تمام نشد، بلكه وسيله اى براى ترقّى و تعالى من بود، «بنابراين»، تو نيز ديگر از اين ناحيه غم و اندوهى به خود راه مده!

در اين هنگام، طبق بعضى از روايات، «يوسف»(عليه السلام) به برادرش «بنيامين» گفت: آيا دوست دارى نزد من بمانى؟ او گفت: آرى، ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد; چرا كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند: مرا به هر قيمتى كه هست با خود بازگردانند! «يوسف»(عليه السلام) گفت: غصه مخور، من نقشه اى مى كشم كه آنها ناچار شوند تو را نزد من بگذارند: «سپس هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى غلات را براى برادران آماده ساخت، ظرف آبخورىِ (پادشاه) را درون بار برادرش «بنيامين» چون براى هر كدام بارى از غلّه مى داد (فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِى رَحْلِ أَخِيهِ).

البتّه اين كار، در مخفيانه انجام گرفت، و شايد تنها يكنفر از مأموران، بيشتر از آن آگاه نشد. در اين هنگام مأموران كيل موادّ غذايى، مشاهده كردند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گران قيمت نيست، در حالى كه قبلاً در دست آنها بود; «به همين خاطر، هنگامى كه قافله آماده حركت شد، كسى صدا زد: اى اهل قافله، شما دزد هستيد!»(ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ).

برادران «يوسف»(عليه السلام) كه از اين جمله را شنيدند سخت تكان خوردند و وحشت كردند; چرا هرگز چنين احتمالى به ذهنشان راه نمى يافت كه بعد از اين همه احترام و اكرام، متّهم به سرقت شوند.

«آنها رو به سوى او كردند و گفتند: مگر چه چيز گم كرده ايد؟» (قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ).

«گفتند: پيمانه پادشاه را» گم كرده ايم و به شما مظنون هستيم (قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ).

و از آنجا كه پيمانه، گران قيمت و مورد علاقه پادشاه بوده است «هر كس آن را بيايد بياورد، يك بارِ شتر (غلّه) به او جايزه خواهيم داد» (وَ لِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِير).

سپس گوينده اين سخن براى تأكيد بيشتر گفت: «و من ضامن اين (پاداش) هستم» (وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ).

برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران شدند، و نمى دانستند جريان چيست، رو به آنها كرده «گفتند: به خدا سوگند، شما مى دانيد ما نيامده ايم كه در اينجا فساد كنيم، و ما (هرگز) دزد نبوده ايم» (قَالُوا تَاللهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِى الاَْرْضِ وَ مَا كُنَّا سَارِقِينَ).

اينكه گفتند: شما خود مى دانيد كه ما اهل فساد و سرقت نيستيم، شايد اشاره به اين باشد كه، شما سابقه ما را به خوبى مى دانيد، كه در دفعه گذشته قيمت پرداختى ما را در بارهايمان گذاشتيد و ما مجدّداً به سوى شما بازگشتيم و اعلام كرديم كه حاضريم همه آن را به شما بازگردانيم.

بنابراين، كسانى كه از يك كشور دوردست براى اداى دين خود، بازمى گردند، چگونه ممكن است دست به سرقت بزنند؟

به علاوه، گفته مى شود: آنها هنگام ورود به مصر دهان شترهاى خود را با دهان بند بسته بودند، تا به زراعت و اموال كسى زيان نرسانند; ما كه تا اين حد رعايت مى كنيم، كه حتّى حيواناتمان ضررى به كسى نرسانند، چگونه ممكن است چنين كار قبيحى مرتكب شويم؟!

در اين هنگام، مأموران رو به آنها كرده «گفتند: اگر شما دروغ بگوئيد جزايش چيست؟» (قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنتُمْ كَاذِبِينَ).

و آنها در پاسخ «گفتند: جزايش اين است كه هر كس پيمانه ملك، در بار او پيدا شود خودش را توقيف كنيد و به جاى آن برداريد» (قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ).

اين چنين ستمكاران را كيفر مى دهيم» (كَذلِكَ نَجْزِى الظَّالِمِينَ).

در اين هنگام «يوسف»(عليه السلام) دستور داد: بارهاى آنها را بگشايند و يك يك بازرسى كنند، منتها براى اينكه: طرح و نقشه اصلى «يوسف»(عليه السلام) معلوم نشود، «نخست: بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش «بنيامين» بازرسى كرد، سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد» (فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ).

همين كه پيمانه در بار «بنيامين» پيدا شد، دهان برادران از تعجب بازماند; گويى كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد، خود را در بن بست عجيبى ديدند.

از يك سو، برادر آنها ظاهراً مرتكب چنين سرقتى شده و اسباب سرشكستگى آنهاست.

و از سوى ديگر، موقعيّت آنها را نزد عزيز مصر به خطر مى اندازد، و براى آينده، جلب حمايت او ممكن نيست.

از همه اينها گذشته، پاسخ پدر را چه بگويند؟ چگونه او باور مى كند كه برادران در اين زمينه تقصيرى نداشته اند؟

بعضى از مفسّران نوشته اند: در اين هنگام برادرها رو به سوى «بنيامين» كرده، گفتند: اى بى خبر! ما را رسوا كردى، صورت ما را سياه نمودى، اين چه كار غلطى بود كه انجام دادى؟ (نه به خودت رحم كردى، نه به ما و نه به خاندان يعقوب كه خاندان نبوّت است) آخر بگو: تو كى اين پيمانه را برداشتى و در بار خود گذاشتى؟!

«بنيامين» كه باطن قضيه را مى دانست، با خونسردى جواب داد: اين كار را همان كس كرده است كه وجوه پرداختى شما را در بارتان گذاشت. ولى حادثه آن چنان براى برادران ناراحت كننده بود كه نفهميدند چه مى گويد.(1)

سپس، قرآن چنين اضافه مى كند: «راه چاره را اين گونه براى يوسف طرح ريختيم» تا برادر خود را به گونه اى كه ديگر شكلى برادران نتوانند مقاومت كنند، نزد خود نگاه دارد» (كَذلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ).

مسأله مهم اينجاست، كه اگر «يوسف»(عليه السلام) مى خواست: طبق قوانين مصر با برادرش «بنيامين» رفتار كند مى بايست او را مضروب سازد، و به زندان بيفكند! علاوه بر اينكه: سبب آزار برادر مى شد هدفش كه نگه داشتن برادر نزد خود بود، انجام نمى گرفت، ازاين رو، قبلا از برادران اعتراف گرفت كه: اگر شما دست به سرقت زده باشيد كيفرش چيست؟ آنها هم مطابق سنّتى كه داشتند پاسخ دادند: در محيط ما سنت شخص دزد اين است: را در برابر سرقتى كه كرده برمى دارند و از او كار مى كشند! «يوسف»(عليه السلام) طبق همين برنامه با آنها رفتار كرد; چرا كه يكى از طرقى كيفر مجرم آن است كه او را طبق قانون و سنّت خودش كيفر دهند.

به همين جهت، قرآن مى گويد: «يوسف نمى توانست برادرش را طبق آيين پادشاه مصر بگيرد» و نزد خود نگه دارد (مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِى دِينِ الْمَلِكِ).

سپس به عنوان يك استثنا مى فرمايد: «مگر اينكه خداوند بخواهد» (إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللهُ).

اشاره به اينكه: كارى كه «يوسف»(عليه السلام) انجام داد و با برادران همانند سنّت خودشان رفتار كرد، طبق فرمان الهى و نقشه اى براى حفظ بود، و تكميل آزمايش پدرش «يعقوب»(عليه السلام)، آزمايش برادران ديگر!

و در پايان اضافه مى كند: «يا درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم» (نَرْفَعُ دَرَجَات مَنْ نَشَاءُ).

درجات كسانى كه شايسته باشند و همچون «يوسف»(عليه السلام) از بوته امتحان سالم به در آيند.

«و «و در حال»، برتر از هر عالِم ديگرى است»; يعنى خدا (وَ فَوْقَ كُلِّ ذِى عِلْم عَلِيمٌ).

و هم او بود كه طرح اين نقشه را به «يوسف»(عليه السلام) الهام كرده بود.


1. «مجمع البيان» جلد 5، صفحه 253.

 

 

نكته ها

آيات فوق سؤالات زيادى را برمى انگيزد كه بايد به آنها پاسخ گفت.

1- چرا يوسف خودش را به برادران معرّفى نكرد; تا پدر را از غم جانكاه فراق زودتر رهايى بخشد؟

پاسخ اين سؤال، همان گونه كه قبلاً هم اشاره شد، تكميل برنامه آزمايش پدر و برادران بوده است. به عبارت ديگر، اين كار از سر هوىوهوس نبوده، بلكه طبق يك فرمان الهى بود كه مى خواست مقاومت «يعقوب»(عليه السلام)را در برابر از دست دادن فرزند دوم نيز بيازمايد، و بدين طريق، آخرين حلقه تكامل او پياده گردد، و نيز برادران آزموده شوند، كه در اين هنگام كه برادرشان گرفتار چنين سرنوشتى شده است، در برابر عهدى كه با پدر در زمينه حفظ او داشتند چه انجام خواهند داد.

2- چگونه بيگناهى را متّهم به سرقت كرد؟

آيا جايز بود بيگناهى را متّهم به سرقت كنند؟ اتّهامى كه آثار شومش دامان بقيّه برادران را نيز كموبيش مى گرفت؟

پاسخ اين سؤال، را نيز مى توان از اينجا يافت كه اين امر با توافق خود «بنيامين» بوده است; چون «يوسف»(عليه السلام) قبلاً خود را به او معرّفى كرده بود، و او مى دانست: اين نقشه براى نگهدارى او چيده شده است و امّا نسبت به برادران، تهمتى وارد نمى شد، و تنها ايجاد نگرانى و ناراحتى مى كرد، كه آن نيز در مورد يك آزمون مهم، مانعى نداشت.

3- نسبت سرقت به همه چه مفهومى دارد؟

آيا نسبت سرقت، آن هم به صورت كلّى و همگانى با جمله «إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ» (شما دزد هستيد) دروغ نبود؟ مجوّز اين دروغ و تهمت چه بوده است؟

پاسخ اين سؤال نيز با تحليل زير روشن مى شود:

اوّلاً: معلوم نيست گوينده اين سخن چه كسانى بودند، همين اندازه در قرآن مى خوانيم كه «أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» (كسى صدا زد)، ممكن است گوينده اين سخن يكى از كارگزاران «يوسف»(عليه السلام) باشد، كه وقتى پيمانه مخصوص را نيافت يقين پيدا كرد: يكى از كاروانيان «كنعان» آن را ربوده است، و معمول است: اگر چيزى در ميان گروهى ربوده شود، و رباينده اصلى شناخته نشود، همه را مخاطب مى سازند و مى گويند: «شما اين كار را كرديد». يعنى يكى از شما يا جمعى از شما.

ثانياً: طرف اصلى سخن كه «بنيامين» بود، به اين نسبت راضى بود; چرا كه اين نقشه، ظاهراً او را متّهم مى كرد، امّا در واقع مقدّمه اى براى ماندن او نزد برادرش «يوسف»(عليه السلام)بود.

و اينكه: همه آنها در مظانّ اتّهام واقع شدند، موضوع زودگذرى بود كه به مجرّد بازرسى بارها برطرف گرديد، و طرف اصلى دعوا (بنيامين) شناخته شد.

بعضى نيز گفته اند: منظور از سرقت، كه در اينجا به آنها نسبت داده شده، مربوط به گذشته و سرقت كردن «يوسف»(عليه السلام) از پدرش را «يعقوب»(عليه السلام) به وسيله برادران بوده است.

امّا اين در صورتى است كه اين نسبت به وسيله «يوسف»(عليه السلام) به آنها داده شده باشد; چرا كه او از سابقه امر آگاهى داشت; و شايد جمله بعد اشاره اى به آن داشته باشد; چون مأموران «يوسف»(عليه السلام) نگفتند: شما پيمانه پادشاه را دزديده ايد، بلكه گفتند: «نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ» (ما پيمانه پادشاه را نمى يابيم).

ولى پاسخ اوّل، صحيح تر به نظر مى رسد.

4- كيفر سرقت در آن زمان چه بوده؟

از آيات فوق استفاده مى شود: مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم «كنعان» متفاوت بوده است; نزد برادران «يوسف»(عليه السلام) -و احتمالاً مردم كنعان- مجازات اين عمل بردگى (هميشگى يا موقّت) سارق بوده، در برابر سرقتى كه انجام داده است.(1) ولى در ميان «مصريان» اين مجازات معمول نبوده است، بلكه از طريق ديگر، مانند زدن و به زندان افكندن، سارقان را مجازات مى كردند.

به هر حال، اين جمله دليل بر آن نمى شود كه: در بعضى از اديان آسمانى برده گرفتن، كيفر سارق بوده است، چه بسا يك سنّت معمولى در ميان گروهى از مردم آن زمان محسوب مى شده. در تاريخچه بردگى نيز مى خوانيم كه در ميان اقوام خرافى، بدهكاران را به هنگامى كه از پرداختن بدهى خود عاجز مى شدند به بردگى مى گرفتند.

5- «سقاية» يا «صواع»

در آيات فوق گاهى تعبير به «صواع» (پيمانه) و گاهى تعبير به «سقاية» (ظرف آبخورى) شده است و منافاتى ميان اين دو نيست; زيرا چنين به نظر مى رسد اين پيمانه در آغاز ظرف آبخورى پادشاه بوده است، امّا هنگامى كه غلاّت در سرزمين، مصر گران و كمياب و جيره بندى شد، براى اظهار اهمّيّت آن و اينكه: مردم نهايت دقّت را در صرفه جويى به خرج دهند، آن را با ظرف آبخورى مخصوص پادشاه، پيمانه مى كردند.

مفسّران، در خصوصيّات اين ظرف مطالب زيادى دارند: بعضى گفته اند: از نقره بوده! بعضى گفته اند: از طلا، و بعضى اضافه كرده اند: كه جواهرنشان بوده است. در بعضى از روايات غير معتبر، نيز اشاره اى به اين گونه مطالب شده است امّا هيچ يك دليل روشنى ندارد.

آنچه مسلّم است، پيمانه اى بوده كه روزى پادشاه مصر، از آن آب مى نوشيده و سپس تبديل به پيمانه شده است.

اين موضوع بديهى است كه تمام نيازمندى هاى يك كشور را نمى توان با چنين پيمانه اى اندازه گيرى كرد، شايد اين عمل جنبه «سمبوليك» داشته و براى نشان دادن كميابى و اهمّيّت غلاّت، در آن سال هاى مخصوص بوده است، تا مردم در مصرف آنها نهايت صرفه جويى را بنمايند.

در ضمن، از آنجا كه اين پيمانه در آن هنگام در اختيار «يوسف»(عليه السلام) بوده، سبب مى شده: اگر بخواهند سارق را به بردگى بگيرند، بايد برده صاحبِ پيمانه (يعنى يوسف) شود و نزد او بماند و اين همان چيزى بود كه «يوسف»(عليه السلام) براى آن نقشه كشيده بود.


1 . «طبرسى» در «مجمع البيان» نقل كرده است: سنت در ميان جمعى از مردم آن زمان اين بود كه سارق را يك سال به بردگى مى گرفتند; و نيز نقل كرده خاندان «يعقوب»(عليه السلام)، سارق را به مقدار سرقتش به بردگى مى گرفتند، (تا همان اندازه كار كند).

 

 

سوره یوسف/ 77و 79

(77)قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَاناً وَاللهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ

 (78)قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنْ الْمُحْسِنِينَ

(79)قَالَ مَعَاذَ اللهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظَالِمُونَ

ترجمه:

77. «(برادران) گفتند: اگر او ]= بنيامين[ سرقت كند، (جاى تعجّب نيست;) برادرش (يوسف) نيز قبل از او سرقت كرد! يوسف (سخت ناراحت شد، و) اين (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت، و براى آنها آشكار نكرد; (همين اندازه) گفت: شما از نظر منزلت (نزد من) از او بدتريد. و خدا از آنچه وصف مى كنيد، آگاه تر است.»

78. «گفتند: اى عزيز! او پدر بسيار پيرى دارد (كه طاقت دورى او را ندارد); يكى از ما را به جاى او بگير; ما تو را از نيكوكاران مى بينيم.»

79. «گفت: پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم; كه در آن صورت، از ستمكاران خواهيم بود.»

 

تفسير

چرا فداكارى برادران يوسف پذيرفته نشد؟

برادران سرانجام باور كردند كه برادرشان «بنيامين» دست به عمل زشت و شومى زده است، و سابقه آنها را نزد «عزيز مصر» به كلّى خراب كرده است. ازاين رو، براى آنكه خود را تبرئه كنند «گفتند: اگر اين پسر دزدى كند چيز عجيبى نيست; چرا كه برادرش (يوسف) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است» كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آنها از ما، كه از مادر ديگرى هستيم، جدا است (قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ).

و به اين ترتيب خواستند خطّ فاصلى ميان خود و «بنيامين» بكشند و سرنوشت او را با برادرش «يوسف»(عليه السلام) پيوند دهند!

«يوسف»(عليه السلام) از شنيدن اين سخن، سخت ناراحت شد و «آن را در دل مكتوم داشت و براى آنها آشكار نساخت» (فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِى نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ).

چرا كه او مى دانست كه آنها با اين سخن، مرتكب تهمت بزرگى شده اند، ولى به پاسخ نپرداخت، همين اندازه سربسته به آنها «گفت: شما (از آن كسى كه اين نسبت را به او مى دهيد به قريه ما) -يا شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد» (قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا).

سپس افزود: «خداوند درباره آنچه مى گوئيد آگاه تر است» (وَاللهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ).

درست است كه برادران به «يوسف»(عليه السلام) تهمت ناروائى به برادرشان يوسف زدند به گمان اينكه، خود را در اين لحظات بحرانى تبرئه كنند، ولى اين كار بهانه و دستاويزى مى خواهد كه چنين نسبتى را به او بدهند، به همين جهت، مفسّران در اين زمينه، به كاوش پرداخته و سه روايت از تواريخ پيشين در اين زمينه را نقل كرده اند.

نخست اينكه «يوسف»(عليه السلام)بعد از وفات مادرش نزد عمّه اش زندگى مى كرد و او سخت به «يوسف»(عليه السلام) علاقه مند بود، هنگامى كه بزرگ شد و «يعقوب» خواست او را از عمّه اش بازگيرد، وى چاره اى انديشيد; كمربند، يا شال مخصوصى كه از «اسحاق نبى»(عليه السلام) در خاندان آنها به يادگار مانده بود، بر كمر «يوسف»(عليه السلام)بست و ادّعا كرد كه او مى خواسته آن را از وى بربايد، سپس طبق قانون و سنّتشان «يوسف»(عليه السلام) را در برابر آن كمربند و شال مخصوص، نزد خود نگه داشت.

ديگر اينكه: يكى از خويشاوندان مادرى «يوسف»(عليه السلام) بتى داشت كه «يوسف»(عليه السلام) آن را برداشت و شكست و بر جادّه افكند، به همين خاطر او را متّهم به سرقت كردند، در حالى كه هيچ يك از اين كارها سرقت نبوده است.

و سوم اينكه: گاهى او مقدارى غذا از سفره برمى داشت و به مساكين و مستمندان مى داد، و به همين جهت، برادران بهانه جو اين را دستاويزى براى متّهم ساختن او به سرقت قرار دادند در حالى كه هيچ يك از آنها گناه نبود.

آيا اگر كسى لباسى را در بر انسان كند و او نداند مال ديگرى است و بعد متّهم به سرقتش كند، صحيح است؟

آيا برداشتن بت و شكستنش گناهى دارد؟

چه مانعى دارد كه انسان چيزى از سفره پدرش كه يقين دارد مورد رضايت اوست بردارد و به مساكين بدهد؟

*

هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان «بنيامين» طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد «عزيز مصر» بماند و از آنجا كه با پدر پيمان بسته اند كه نهايت كوشش خود را در حفظ و بازگرداندن «بنيامين» به خرج دهند; رو به «يوسف»(عليه السلام)-كه هنوز براى آنها ناشناخته بود- كردند و «گفتند: اى عزيز مصر! اى زمامدار بزرگوار! او پدرى دارد پير و سالخورده كه قدرت بر تأمل فراق او را ندارد; ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پيمان مؤكّد گرفته كه به هر قيمتى هست او را بازگردانيم، بيا بزرگوارى كن و ) يكى از ما را به جاى او بگير» (قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ).

«چرا كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم» و اين اوّلين بار نيست كه نسبت به ما محبّت فرموده اى; بيا و محبّت خود را با اين كار تكميل فرما (إِنَّا نَرَيكَ مِنْ الْمُحْسِنِينَ).

«يوسف»(عليه السلام) اين پيشنهاد را به شدّت نفى كرد و «گفت: پناه بر خدا! چگونه ممكن است ما كسى را جز آنكس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم»؟ هرگز شنيده ايد آدم با انصافى، بيگناهى را به جرم ديگرى مجازات كند؟ (قَالَ مَعَاذَ اللهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ).

«اگر چنين كنيم «مسلماً ظالم خواهيم بود» (إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ).

قابل توجّه اينكه «يوسف»(عليه السلام) در گفتار خود، هيچ گونه نسبت سرقت به برادر نمى دهد، بلكه از او تعبير مى كند به كسى كه: «متاع خود را نزد او يافته ايم». و اين دليل بر آن است كه او دقيقاً توجّه كه در زندگى هرگز خلاف نگويد.

 

 

سوره یوسف/ 80 تا 82

(80)فَلَمَّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنْ اللهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ

(81)ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلاَّ بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ

(82)وَاسْأَلْ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ

ترجمه:

80. «هنگامى كه (برادران) از او مأيوس شدند، به كنارى رفتند و با هم به نجوا پرداختند; (برادر) بزرگشان گفت: «آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته; و پيش از اين درباره يوسف نيز كوتاهى كرديد؟! من از اين سرزمين حركت نمى كنم، تا پدرم به من اجازه دهد; يا خدا درباره من حكم كند، كه او بهترين حكم كنندگان است».

81. «شما به سوى پدرتان بازگرديد و بگوييد: پدر (جان)، پسرت سرقت كرد; و ما جز به آنچه آگاه بوديم گواهى نداديم; و ما از غيب باخبر نبوديم».

82. «(و اگر اطمينان ندارى،) از آن شهر كه در آن بوديم سؤال كن، و نيز از آن قافله كه با آن آمديم (بپرس); و ما (در گفتار خود) صادق هستيم.»

 

 

تفسير

برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند

برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات «بنيامين» كردند، ولى تمام راه ها را به روى خود بسته ديدند، از يك سو، مقدّمات كار آن چنان چيده شده بود كه ظاهراً تبرئه برادر امكان نداشت، و از سوى ديگر، پيشنهاد پذيرفتن فرد ديگرى به جاى او نيز، از طرف عزيز، پذيرفته نشد. ازاين رو، مأيوس شدند و تصميم گرفتند به «كنعان» مراجعت كنند و ماجرا براى پدر بازگو نمايند.

قرآن مى گويد: «هنگامى كه (برادران) آنها از عزيز مصر- يا از نجات برادر- مأيوس شدند، به گوشه اى آمدند و خود را از ديگران جدا ساختند به نجوا و سخنان در گوشى پرداختند» (فَلَمَّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا).

«خَلَصوا» به معنى خالص شدن، كنايه از جدا شدن از ديگران و تشكيل جلسه خصوصى است.

«نجّى» از مادّه «مناجات»، در اصل از «نجوه» به معنى سرزمين مرتفع گرفته شده، چون سرزمين هاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند و جلسات سرّى و سخنان درِ گوشى كه از اطرافيان جدا مى شود، آن «نجوى» مى گويند. (بنابراين، نجوا، هر گونه سخن محرمانه; را اعمّ از اينكه درِ گوشى باشد يا در جلسه سرّى، شامل مى شود).

جمله «خَلَصوا نَجِيًّا» همان گونه كه بسيارى از مفسّران گفته اند، از فصيح ترين و زيباترين تعبيرهاى قرآنى است كه در دو كلمه، مطالب فراوانى را كه در چند جمله بايد بيان مى شد بيان كرده است.

به هر حال، «برادرِ بزرگتر در آن جلسه خصوصى به آنها گفت: مگر نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است بازگردانيد» (قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللهِ).

«و شما همان كسانى هستيد كه پيش از اين نيز، درباره «يوسف»(عليه السلام)كوتاهى كرديد» و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد (وَ مِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِى يُوسُفَ)(1)

«حال كه چنين است، من از جاى خود (يا از سرزمين مصر) حركت نمى كنم (و به اصطلاح در اينجا متحصن مى شوم) مگر اينكه: پدرم به من اجازه دهد، و يا خداوند فرمانى درباره من صادر كند، كه او بهترين حكم كنندگان است» (فَلَنْ أَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِى أَبِى أَوْ يَحْكُمَ اللهُ لِى وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ).

منظور از اين فرمان، يا فرمان مرگ است; يعنى از اينجا حركت نمى كنم تا بميرم، و يا راه چاره اى است كه خداوند پيش بياورد، و يا عذر موجّهى كه نزد پدر به طور قطع، پذيرفته باشد.

سپس برادر بزرگ تر به ساير برادران دستور داد: «شما به سوى پدر بازگرديد و بگوييد: پدر! فرزندت دست به دزدى زد (ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ).

«و اين شهادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم همين اندازه كه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند، كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است، و امّا باطن امر با خداست (وَ مَا شَهِدْنَا إِلاَّ بِمَا عَلِمْنَا).

«و ما از غيب خبر نداشتيم» (وَ مَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ).

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: منظور برادران اين بوده است كه به پدر بگويند: اگر در نزد تو گواهى داديم و تعهّد كرديم كه برادر را مى بريم و بازمى گردانيم، به خاطر اين بود كه از باطن كار او خبر نداشتيم; و ما از غيب آگاه نبوديم كه سرانجام كار او به اينجا مى رسد.

*

پس آنگاه براى اينكه: هرگونه سوءِ ظنّى را از پدر دور سازند و به او اطمينان دهند كه جريان امر همين بوده، نه كن نه زياد، گفتند «براى تحقيق بيشتر از شهرى كه ما در آن بوديم سوال كن» (وَاسْئَلْ الْقَرْيَةَ الَّتِى كُنَّا فِيهَا)(2)

«و همچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم» و طبعاً افرادى از سرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد، مى توانى حقيقت حال را بپرسى (وَالْعِيرَ الَّتِى أَقْبَلْنَا فِيهَا)(3)

و به هر حال، «مطمئن باش! كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوييم» (وَ إِنَّا لَصَادِقُونَ)

از مجموع اين سخن استفاده مى شود: خبر سرقت «بنيامين» در مصر پيچيده بوده، كه كاروانى از «كنعان» به آن سرزمين آمده، و از ميان آنها يك نفر قصد داشته است: پيمانه ملك رابا خود ببرد، كه مأموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و او را بازداشت كرده اند.

شايد اين كه: برادران گفتند: از سرزمين مصر، سوال كن! كنايه از همين است كه آن قدر اين خبر مشهور شده كه در و ديوار هم مى داند!


1. «فَرَّطتُم» از مادّه «تفريط» در اصل از «فروط» (بر وزن شروط)، به معنى مقدّم شدن است. هنگامى كه به باب «تفعيل» درآيد به معنى كوتاهى در تقدّم خواهد بود، امّا هنگامى كه از باب «افعال»، (افراط) باشد، به معنى اسراف و تجاوز در تقدّم است.
2 . «قرية» در لغت عرب، به معنى روستا نيست، بلكه به آبادى ها و شهرها به طور كلّى اطلاق مى شود، و منظور در اينجا مصر است.
3 . «عير» چنانكه «راغب» در «مفردات» گفته است، به معنى گروه و جمعيّتى است كه شتران و چارپايان را براى حمل موادّ غذايى با خود مى برند. يعنى به مجموع آنها «عير» گفته مى شود. بنابراين سؤال از آنها كاملاً امكان پذير است، چرا كه انسان ها را نيز شامل مى شود و نيازى به تقدير نيست.
بعضى از مفسّران گفته اند: «عير» فقط شامل چهارپايان مى شود. در اين صورت آيه نياز به تقدير دارد، همان گونه كه در «قريه» چنين است.

 

نكته ها

1- برادر بزرگ تر كه بود؟

بعضى گفته اند: نام او «روبين» (روبيل)، بعضى او را «شمعون» دانسته اند، و بعضى «يهودا».

در اينكه منظور بزرگ تر از نظر سن است، يا عقل، در ميان مفسّران گفتوگواست، ولى ظاهر آيه، بزرگ تر از نظر سن است.

 

2- داورى بر اساس قرائن حال

از اين آيه ضمناً استفاده مى شود: قاضى مى تواند به قرائن قطعيّه عمل كند، هرچند اقرار و شهودى در كار نباشد; زيرا در جريان كار برادران «يوسف»(عليه السلام)نه شهودى بود و نه اقرارى، تنها پيدا شدن پيمانه پادشاه از بار «بنيامين» دليل بر مجرميّت او شمرده شد، با توجّه به اين كه: هر يك از آنها شخصاً بار خود را پر مى كردند، يا لااقل به هنگام پر كردن آن حاضر بود، و اگر قفل و بندى داشت، كليدش در اختيار خود آنها بود، و از طرفى هيچ كس باور نمى كرد، در اينجا نقشه اى در كار است، مسافران «كنعان» (برادر يوسف) در اين شهر دشمنى نداشتند كه بخواهد براى آنها توطئه كند.

مجموع اين جهات، سبب مى شد كه: از مشاهده پيمانه پادشاه، در بارِ «بنيامين»، علم به اقدام او به چنين كارى حاصل شود.

اين موضوع، كه دنياى امروز در داورى هايش روى آن تكيه مى كند، از نظر فقه اسلامى نياز به بررسى بيشترى دارد; زيرا در مباحث قضايى روز فوق العاده مؤثّر است و جاى اين بحث در «كتاب القضاء» است.

 

 

3- تفاوت روحيّه ها

از آيات فوق برمى آيد كه: برادران «يوسف»(عليه السلام) از نظر روحيّه با هم بسيار متفاوت بودند. برادر بزرگ تر، سخت به عهد و ميثاق خود پايبند بود، در حالى كه برادران ديگر همين اندازه كه: ديدند گفتوگوهايشان با «عزيز مصر» به جايى نرسيد خود را معذور دانسته، دست از تلاش بيشتر برداشتند، البتّه حق با برادر بزرگ تر بود; چون با تحصّن در «مصر»، و مخصوصاً نزديك دربار «عزيز»، اين اميد مى رفت كه او بر سر لطف آيد و به خاطر يك پيمانه، كه سرانجام پيدا شد، مرد غريبى را به قيمت داغدار كردن برادران و پدر پيرش، مجازات نكند، لذا او به خاطر چنين اميدى همين احتمال در «مصر» ماند و برادران را براى كسب دستور به خدمت پدر فرستاد، تا ماجرا را براى او شرح دهند.

 

 

سوره یوسف/ 83 تا 86

 (83)قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ

(84)وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ

(85)قَالُوا تَاللهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنْ الْهَالِكِينَ

(86)قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللهِ وَأَعْلَمُ مِنْ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ

ترجمه:

83. «(يعقوب) گفت: «هواى نفس شما، اين امر را چنين در نظرتان جلوه داده است; من صبرى جميل (و خالى از بى تابى) خواهم داشت; اميدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند; چرا كه او دانا و حكيم است»

84. «و از آنها روى برگرداند و گفت: «وا اسفا بر يوسف!» و چشمان او از اندوه سفيد شد; امّا خشم خود را فرو مى برد (و هرگز كفران و بى تابى نمى كرد)».

85. «گفتند: «به خدا سوگند كه تو آن قدر ياد يوسف مى كنى تا مشرف به مرگ شوى، يا بميرى!»

86. «گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا شكوه مى كنم; و از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد».

 

تفسير

من از خدا الطافى را سراغ دارم كه نمى دانيد!

برادران از مصر حركت كردند، در حالى كه برادر بزرگ تر و كوچك تر را در آنجا گذاردند، و با حال پريشان و نزار به «كنعان» بازگشتند، و به خدمت پدر شتافتند. پدر كه آثار غم و اندوه را در بازگشت از اين سفر، به عكس سفر سابق، بر چهره هاى آنها مشاهده كرد، فهميد آنها حامل خبر ناگوارى هستند، به خصوص اين كه:اثرى از «بنيامين» و برادر بزرگ تر در ميان آنها نبود. هنگامى كه برادران جريان حادثه را بى كموكاست، شرح دادند «يعقوب»(عليه السلام)برآشفت، رو به سوى آنها كرد «گفت: هوسهاى نفسانى شما، مسئله را در نظرتان (چنين منعكس ساخته و) آراسته است!» (قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا)

يعنى درست همان جمله اى را در پاسخ آنها گفت، كه: پس از حادثه «يوسف»(عليه السلام)، هنگامى كه آن طرح دروغين را بيان كردند، ذكر نمود.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: آيا «يعقوب»(عليه السلام) تنها به خاطر سابقه سوءشان به آنها سوءِ ظن برد، و يقين كرد كه آنها دروغ مى گويند و توطئه اى در كار است؟ - در حالى كه، اين كار نه تنها از پيامبرى چون «يعقوب»(عليه السلام) بعيد به نظر مى رسد، بلكه از افراد عادى نيز بعيد است كه، كسى را با يك سابقه سوء، به طور قطع متّهم سازند، با اينكه: طرف مقابل شهودى براى خود آورده است، و راه تحقيق نيز بسته نيست.

يا اينكه: هدف از اين جمله، بيان نكته ديگرى بوده است، از جمله اينكه:

1- چرا شما با ديدن پيمانه پادشاه درون بار برادر، تسليم شديد كه او دزدى كرده است، در حالى كه، اين به تنهايى نمى تواند، يك دليل منطقى بوده باشد؟

2- چرا شما به «عزيز مصر» گفتيد جزاى سارق اين است كه: او را به بردگى بردارد؟ در حالى كه، اين يك قانون الهى نيست، بلكه سنّتى است نادرست در ميان مردم «كنعان» (و اين در صورتى است كه، بر خلاف گفته جمعى از مفسّران، اين قانون را از شريعت «يعقوب» ندانيم).

3- چرا شما در برابر اين ماجرا به سرعت تسليم شديد و همچون برادر بزرگ تر مقاومت به خرج نداديد؟ در حالى كه، پيمان الهى مؤكّد با من بسته بوديد.(1)

سپس «يعقوب»(عليه السلام) به خويشتن بازگشت و گفت: «من زمام صبر را از دست نمى دهم» و «شكيبائى نيكو و خالى از كفران مى كنم» «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ»(2)

«اميدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بنيامين و فرزند بزرگم برادر) را به من بازگردانَد» (عَسَى اللهُ أَنْ يَأْتِيَنِى بِهِمْ جَمِيعًا).

چراكه من مى دانم او از درون دل همه آگاه است، و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد باخبر است. به علاوه، «او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند» (إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ).

*

در اين حال غم و اندوهى، سراسر وجود «يعقوب»(عليه السلام) را فراگرفت و جاى خالى «بنيامين»، همان فرزندى كه مايه تسلّى خاطر او بود، وى را به ياد «يوسف»(عليه السلام)عزيزش افكند. به ياد دورانى كه اين فرزند برومند، با ايمان، باهوش و زيبا در آغوشش بود; و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد، امّا امروز نه تنها اثرى از او نيست، بلكه جانشين او «بنيامين» نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است، «در اين هنگام روى از فرزندان بر تافت و گفت: وااسفا بر يوسف!» (وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ).

برادران، كه از ماجراى «بنيامين»، خود را در برابر پدر شرمسار مى ديدند، از شنيدن نام «يوسف»(عليه السلام) در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر پيشانى آنها آشكار گرديد.

«اين حزن و اندوه مضاعف، سيلاب اشك را بى اختيار از چشم «يعقوب»(عليه السلام)جارى مى ساخت، تا آن حد كه «چشمان او از اندوه سفيد شد» (وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ)

امّا با اين حال، سعى مى كرد، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد; «او مردى باحوصله و بر خشم خويش مسلّط بود» «فَهُوَ كَظِيمٌ».

ظاهر آيه فوق اين است كه: «يعقوب»(عليه السلام) تا آن زمان نابينا نشده بود، بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك، بينايى او را از ميان برد.

همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرديم، اين يك امر اختيارى نبود كه با «صبر جميل» منافات داشته باشد.(3)

برادران كه از مجموع اين جريان ها، سخت ناراحت شده بودند، از يك سو وجدانشان به خاطر داستان «يوسف»(عليه السلام)معذّب بود، از سوى ديگر، به خاطر «بنيامين» خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند، و از سوى سوم، نگرانى مضاعف پدر، براى آنها سخت و سنگين بود. با ناراحتى و بى حوصلگى، به پدر «گفتند: به خدا سوگند، تو آن قدر يوسف، مى گوئى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى، يا هلاك گردى» (قَالُوا تَاللهِ تَفْتَؤُاْ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ)(4)

امّا پير «كنعان»، آن پيامبر روشن ضمير، در پاسخ آنها «گفت: من شكايتم را به شما نياوردم، من غم و اندوهم را نزد خدا مى برم» و به او شكايت مى آورم» (قَالَ إِنَّمَا أَشْكُوا بَثِّى وَ حُزْنِى إِلَى اللهِ)(5)

«و از خدايم لطف ها و كرامت ها و چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد» (وَأَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ)


1. و اينكه: بعضى احتمال داده اند: اين جمله اشاره به جريان «يوسف»(عليه السلام) باشد، بعيد است; زيرا مسأله جدا كردن «يوسف»(عليه السلام) از پدر و مادر، در آيات فوق مطرح نيست.
2 . درباره «صبر جميل» به ذيل آيه 18 همين سوره مراجعه فرماييد.
3 . براى توضيح بيشتر به ذيل آيه 18 همين سوره مراجعه فرمائيد.
4. «حرض» بر وزن «مرض»، معنى چيز فاسد و ناراحت كنند است در اينجا به معنى بيمار، نحيف، لاغر و مشرف بر مرگ مى باشد.
5. «بَثّ» به معنى پراكندگى است; چيزى كه نمى توان آن را كتمان كرد. در اينجا به معنى اندوه آشكار و پراكندگى خاطر نمايان است.

 

 

سوره یوسف/ 87 تا 93

(87)يَا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلاَ تَيْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ إِنَّهُ لاَ يَيْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الكَافِرُونَ

(88)فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَة مُزْجَاة فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ

(89)قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ

(90)قَالُوا أَئِنَّكَ لاََنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ

(91)قَالُوا تَاللهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ

(92)قَالَ لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمْ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

(93)اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ

ترجمه:

87. «پسرانم! برويد، و از يوسف و برادرش جستوجو كنيد; و از رحمت خدا مأيوس نشويد; كه تنها گروه كافران، از رحمت خدا مأيوس مى شوند!»

88. «هنگامى كه آنها بر او ]= يوسف [وارد شدند، گفتند: اى عزيز «مصر»! ما و خاندان ما را پريشانى (و قحطى) فراگرفته، و بهاى اندكى (براى تهيّه موادّ غذايى) با خود آورده ايم; پيمانه را براى ما كامل كن; و بر ما تصدّق و بخشش نما، كه خداوند بخشندگان را پاداش مى دهد.»

89. «گفت: آيا دانستيد، آن گاه كه جاهل بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟!»

90. «گفتند: آيا تو همان يوسفى؟!» گفت: (آرى،) من يوسفم، و اين برادر من است; خداوند بر ما منّت گذارد; هر كس تقوا پيشه كند، و شكيبايى و استقامت نمايد، (سرانجام پيروز مى شود;) چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند.»

91. «گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برترى بخشيد; و ما خطاكار بوديم.»

92. «(يوسف) گفت: امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست; خداوند شما را مى آمرزد; و او مهربان ترين مهربانان است»

93. «اين پيراهن مرا ببريد، و بر صورت پدرم بيندازيد تا بينا شود; و همه خانواده خود را نزد من بياوريد.»

 

تفسير

بكوشيد و مأيوس نشويد كه يأس نشانه كفر است

قحطى در «مصر» و اطرافش از جمله «كنعان»، بيداد مى كرد. موادّ غذايى به كلّى تمام مى شود. دگر بار «يعقوب»(عليه السلام) فرزندان را دستور به حركت كردن سوى مصر و تأمين مواد غذائى مى دهد، ولى اين بار در سرلوحه خواسته هايش، جستوجو از «يوسف»(عليه السلام) و برادرش «بنيامين» را قرار مى دهد و مى گويد: «فرزندانم، برويد! و از يوسف و برادرش جستوجو كنيد» (يَا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ)

و از آنجا كه فرزندان و تقريباً اطمينان داشتند: يوسفى در كار نمانده، و از اين توصيه و تأكيد پدر تعجّب مى كردند; «يعقوب»(عليه السلام) به آنها گوشزد مى كند: «از رحمت الهى، هيچگاه مأيوس نشويد» كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختى ها است (وَ لاَ تَيْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ)

«چرا كه تنها كافران بى ايمان ـ كه از قدرت خدا بى خبرند ـ از رحمتش مأيوس مى شوند» (إِنَّهُ لاَ يَيْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الكَافِرُونَ)

«تَحَسُّس» از مادّه «حِسّ» به معنى جستوجوى چيزى از طريق حس است. در اينكه: با «تجسّس» چه تفاوتى دارد؟ در ميان مفسّران و ارباب لغت گفتوگو است. از «ابن عبّاس» نقل شده: «تحسُّس» در امور خير است و «تجسّس» در امور شرّ.

بعضى ديگر گفته اند: «تحسّس»، كوشش براى شنيدن سرگذشت اشخاص و اقوام است، «تجسّس» كوشش براى جستوجوى عيب ها.

و بعضى ديگر، هر دو را به يك معنى دانسته اند. ولى با توجّه به حديثى كه مى گويد: «لا تَجَسَّسوا وَ لا تَحَسَّسوا»، روشن مى شود: اين دو با هم مختلف اند و نظر «ابن عبّاس» در تفاوت ميان اين دو، متناسب معنى آيات مورد بحث به نظر مى رسد. و اگر مى بينيم در حديث از هر دو نهژى شده ممكن است اشاره به اين باشد كه جستوجو در كار مردم نكنيد، نه در كار خيرشان و نه در كار شرّشان.

«رَوح» به معنى «رحمت»، راحت، فرج و گشايش كار است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «رَوح» (بر وزن لوح) و «روح» (بر وزن نوح) هر دو در اصل به يك معنى است و به معنى، «جان» و «تنفّس» است، سپس «رَوح» (بر وزن لَوح) به معنى رحمت و فَرَج آمده است; به خاطر اينكه هميشه به هنگام گشايش مشكلات، روح و جان تازه اى به انسان دست مى دهد و نفس آزاد مى كشد.

به هر حال، فرزندان «يعقوب»(عليه السلام) بارها را بستند و روانه «مصر» شدند. اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مى شوند.

در اين سفر، بر خلاف سفرهاى گذشته، يك نوع احساس شرمندگى، روح آنها را آزار مى دهد; چرا سابقه آنها در «مصر» و نزد «عزيز»، سخت آسيب ديده، و بد نام شده اند. شايد بعضى آنها را به عنوان گروه سارقان «كنعان» بشناسند.

از سوى ديگر، متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير موادّ غذايى، همراه ندارند. از دست دادن برادر دوم، «بنيامين» و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزوده است. تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتى هاى جانفرسا، مايه تسلّى خاطر آنها است، جمله اخير پدر است كه فرمود: از رحمت خدا مأيوس نشويد، كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است.

«آنها وارد بر «يوسف» شدند، و در اين هنگام، با نهايت ناراحتى روبه سوى او كرده گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فراگرفته است» (فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ)

«و تنها متاع كم و بى ارزش همراه آورده ايم» (وَ جِئْنَا بِبِضَاعَة مُزْجَاة)(1)

امّا با اين حال، به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم، «انتظار داريم كه پيمانه ما را به طور كامل وفا كنى» (فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ).

«و در اين كار بر ما منت گذارد تصدّق كن» (وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنَا)

و پاداش خود را از ما مگير، بلكه از خدايت بگير; چرا كه: «خداوند بخشندگان را پاداش مى دهد» (إِنَّ اللَّهَ يَجْزِى الْمُتَصَدِّقِينَ)

جالب اينكه: برادران «يوسف»(عليه السلام) با اينكه پدر تأكيد داشت، درباره «يوسف»(عليه السلام) و برادرش به جستوجو برخيزد و موادّ غذايى در درجه بعد قرار داشت، به اين گفتار چندان توجّه نكردند، و نخست از «عزيز مصر» تقاضاى موادّ غذايى نمودند، شايد به اين علّت، كه چندان اميدى به پيدا شدن «يوسف»(عليه السلام)نداشتند، و يا به اين علت، كه آنها فكر كردند: بهتر اين است خود را در همان چهره خريداران موادّ غذايى كه طبيعى تر است، قرار دهند، و تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع آن، تا تأثير بيشترى در «عزيز مصر» داشته باشد!

بعضى گفته اند: منظور از «تَصَدَّقْ عَلَيْنَا»، همانا آزادى برادر بوده; زيرا در مورد موادّ غذايى، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است، تا نام تصدّق بر آن گذارده شود.

در روايات نيز مى خوانيم: برادران، حامل نامه اى از طرف پدر، براى «عزيز مصر» بودند كه در آن، نامه «يعقوب»(عليه السلام)، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبّت هاى «عزيز مصر»، نسبت به خاندانش، و پس از معرّفى خويش و خاندان نبوّتش، ناراحتى هاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش «يوسف»(عليه السلام)و فرزند ديگرش «بنيامين» و گرفتارى هاى ناشى از خشكسالى را براى «عزيز مصر» شرح داده بود.

و در پايان نامه از او خواسته بود: «بنيامين» را آزاد كند و تأكيد نموده بود: ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در بين ما نبوده، و نخواهد بود.

هنگامى كه برادرها، نامه پدر را به دست «عزيز» مى دهند، نامه را گرفته و مى بوسد و بر چشمان خويش مى گذارد، و گريه مى كند، آن چنان كه قطرات اشك بر پيراهنش مى ريزد.(2)

و همين امر، برادران را به حيرت و فكر فرو مى برد، كه «عزيز مصر» چه علاقه اى به پدرشان «يعقوب»(عليه السلام) دارد كه، اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مى نمايد، و شايد در همين جا بود كه برقى در دلشان زد، نكند او «يوسف»(عليه السلام)باشد. همچنين شايد، همين نامه پدر، «يوسف»(عليه السلام) را چنان بى قرار ساخت كه ديگر نتوانست بيش از آن، در چهره و نقاب «عزيز مصر» پنهان بماند و به زودى ـ چنانكه خواهيم ديد خويشتن را به عنوان همان برادر! به برادران معرّفى كرد.

در اين هنگام، كه دوران آزمايش به سر رسيده بود و «يوسف»(عليه السلام) نيز سخت بى تاب و ناراحت به نظر مى رسيد، براى معرّفى از اينجا سخنى كرد رو به سوى برادران كرده «گفت: هيچ مى دانيد، شما در آن هنگام كه جاهل و نادان بوديد، با «يوسف» و برادرش چه كرديد؟» (قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ)

بزرگوارى «يوسف»(عليه السلام) را ملاحظه كنيد، كه:

اوّلاً: گناه آنها را سربسته بيان مى كند، و مى گويد: «مَا فَعَلْتُمْ» (آنچه انجام داديد).

ثانياً: راه عذرخواهى را به آنها نشان مى دهد كه، اين اعمال شما به خاطر جهل بود; و آن دوران جهل گذشته و اكنون عاقل و فهميده ايد!

در ضمن، از اين سخن روشن مى شود: آنها در گذشته فقط آن بلا را تنها بر سر «يوسف»(عليه السلام) نياوردند، بلكه برادر ديگرشان «بنيامين» نيز از شرّ آنها در  آن دوران در امان نبود، و ناراحتى هايى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند، و شايد «بنيامين» در اين مدّتى كه در «مصر» نزد «يوسف»(عليه السلام)مانده بود گوشه اى از بيدادگرى هاى آنها را براى برادرش شرح داده بود.

در بعضى از روايات، مى خوانيم: «يوسف»(عليه السلام) با گفتن اين جمله براى اينكه آنها زياد ناراحت نشوند و تصوّر نكنند «عزيز مصر» در مقام انتقامجويى برمى آيد، گفتارش را با تبسمّى پايان داد. اين تبسمّ سبب شد، دندان هاى زيباى «يوسف»(عليه السلام) در برابر برادران آشكار شود. خوب كه دقّت كردند: ديدند عجب شباهتى با دندان هاى برادرشان «يوسف» دارد!(3)

*

مجموع اين جهات، دست به دست هم داد، از يك سو، مى بينند «عزيز مصر» از «يوسف»(عليه السلام) و بلاهايى كه برادران بر سر او آوردند، و هيچ كس جز آنها و «يوسف»(عليه السلام)از آن خبر نداشت، سخن مى گويد.

از سوى ديگر، نامه «يعقوب»(عليه السلام)آن چنان او را هيجان زده مى كند كه گويى نزديك ترين رابطه را با او دارد.

و از سوى سوم، هر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقّت مى كنند شباهت او را با برادرشان «يوسف»(عليه السلام) بيشتر مى بينند، امّا در عين حال، نمى توانند باور كنند كه «يوسف»(عليه السلام) بر مسند «عزيز مصر» تكيه زده است. او كجا و اينجا كجا؟ ازاين رو، با لحنى آميخته با ترديد «گفتند: آيا تو خود يوسفى؟!» (قَالُوا أَءِنَّكَ لاََنْتَ يُوسُفُ)

در اينجا لحظات فوق العاده حسّاسى بر برادرها گذشت، درست نمى دانند كه «عزيز مصر» در پاسخ سؤال آنها چه مى گويد. آيا به راستى پرده را كنار مى زند و خود را معرّفى مى كند، يا آنها را ديوانگانى خطاب خواهد كرد، كه مطلب خنده آورى عنوان كرده اند؟!

لحظه ها يا سرعت مى گذشت و انتظارى طاقت فرسا، بر قلب برادران سنگينى مى كرد، ولى «يوسف»(عليه السلام) نگذارد اين زمان طولانى شود، به ناگاه پرده از چهره حقيقت برداشته، «گفت: آرى، من يوسفم و اين برادر من است» (قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هَـذَا أَخِى)

ولى، براى اينكه شكر نعمت خدا را -كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته به جا آورده باشد و ضمناً درس بزرگى به برادران بدهد- اضافه كرد: «خداوند بر ما منّت گذارد; هر كس تقوا پيشه كند، و شكيبايى و استقامت نمايد، (سرانجام خدا پاداش او را خواهد داد; چراكه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند!» (قَدْ مَنَّ اللهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ)

هيچ كس نمى داند، در اين لحظات حسّاس چه گذشت و اين برادران بعد از ده ها سال، كه يكديگر را شناختند، چه شور و غوغايى برپا ساختند!

چگونه يكديگر را در آغوش فشردند؟ و چگونه اشك هاى شادى فرو ريختند؟ ولى با اين حال، برادران كه خود را سخت شرمنده مى بينند نمى توانند درست به صورت «يوسف»(عليه السلام) نگاه كنند، آنها در انتظار اين هستند ببينند آيا گناه بزرگشان قابل عفو و اغماض و بخشش است، يا نه؟ به همين خاطر، به سوى برادر كرده «گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برترى بخشيده»; و از نظر علم، حلم، عقل و حكومت، مقدّم داشته است (قَالُوا تَاللهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللهُ عَلَيْنَا)(4)

«و ما خطاكار بوديم» (وَ إِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ)(5)

امّا «يوسف»(عليه السلام) كه حاضر نبود، اين حال شرمندگى برادران مخصوصاً به هنگام پيروزيش، ادامه يابد; و يا اينكه: احتمالاً اين معنى به ذهنشان خطور كند، كه ممكن است «يوسف»(عليه السلام) در اينجا در مقام انتقامجويى برآيد، بلافاصله با اين جمله، به آنان امنيّت و آرامش خاطر داده «گفت: امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نيست» (قَالَ لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمْ الْيَوْمَ)(6)

فكرتان آسوده، و وجدانتان راحت باشد، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد.

سپس براى اينكه: به آنها خاطرنشان كند، نه تنها حقى او بخشوده شده است، بلكه حقى الهى نيز در اين زمينه با اين ندامت، و پشيمانى قابل بخشش است، افزود: «خداوند نيز شما را مى بخشد; چرا كه او ارحم الراحمين است» (يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ)

اين، دليل بر نهايت بزرگوارى «يوسف»(عليه السلام) است كه نه تنها از حقّ خود گذشت و حتّى حاضر نشد، كمترين توبيخ و سرزنش ـ تا چه رسد به مجازات ـ در حقّ برادران روا دارد، بلكه از نظر «حقّ الله» نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند بخشنده و مهربان است. و حتى براى اثبات اين سخن، با اين جمله استدلال كرد كه او «ارحم الرّاحمين» است.

*

در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد، كه و آن اين بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده و ادامه اين حالت، رنجى است جانكاه براى همه خانواده به علاوه، دليل و شاهد مستمّرى است بر جنايت آنها.

«يوسف»(عليه السلام) براى حلّ اين مشكل بزرگ، نيز چنين گفت: «اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود» (اذْهَبُوا بِقَمِيصِى هَـذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِى يَأْتِ بَصِيرًا)

«و همه خانواده خود را نزد من بياوريد»! (وَأْتُونِى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ)


1 . «بضاعة» از مادّه «بضع» (بر وزن جزء) به معنى قطعه گوشتى است كه از بدن جدا مى كنند. به قسمتى از مال نيز «بضاعة» گفته مى شود. كه به عنوان بهاى كالائى جدا مى شود.
«مزجاة» از مادّه «ازجاء» به معنى راندن و دفع كردن است; و از آنجا كه بهاى كم و بى ارزش را شخص گيرنده از خود دور مى سازد، به آن «مزجاة» گفته شده است.
2 . «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.
3. «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.
4. «آثَرَكَ» از مادّه «ايثار» در اصل به معنى جستوجوى اثر چيزى است، از آنجا كه به فضل و نيكى «اثر» گفته مى شود، اين كلمه به معنى برترى دادن و فضيلت بخشيدن آمده است. بنابراين «آثَرَكَ اللهُ عَلَينَا» مفهومش اين مى شود: خداوند تو را بر ما فضيلت بخشيد و البتّه به خاطر كارهاى نيك تو و اعمال بد ما).
5 . «فخر رازى» در تفسيرش مى گويد: ميان «خاطىء» و «مخطىء» اين فرقى است كه «خاطىء» به كسى مى گويند كه عمداً كار خلافى مى كند و «مخطىء» به كسى كه از روى اشتباه.
6. «ثرب» (بر وزن سرو) به پوسته نازكى از پيه مى گويند كه روى معده و روده ها را مى پوشاند; و «تَثريب» به معنى كنار زدن آن است، سپس به معنى سرزنش و توبيخ ملامت آمده; گويى با اين كار پرده گناه از چهره طرف كنار زده مى شود. قاموس، مفردات، تفسير كبير و تفسير روح المعانى مراجعه شود).

 

نكته ها

1- چه كسى پيراهن يوسف را ببرد؟

در پاره اى از روايات آمده: «يوسف»(عليه السلام) گفت: آن كسى كه پيراهن شفابخش من را نزد پدر مى برَد، بايد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او آورد، تا همان گونه كه او پدر را ناراحت ساخت اين بار خوشحال و فرحناك كند! بدين جهت، اين كار به «يهودا» سپرده شد; زيرا او گفت: من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم: فرزندت را گرگ خورده!

اين، نشان مى دهد كه «يوسف»(عليه السلام) با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيّات و ريزه كارى هاى مسائل اخلاقى نيز غافل نمى ماند.(1)


1 . «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

2- بزرگوارى يوسف(عليه السلام)

در بعضى ديگر از روايات آمده است: برادران «يوسف»(عليه السلام)، بعد از اين ماجرا، پيوسته شرمسار بودند. يكى را به سراغ او فرستاده و گفتند: تو هر صبح و شام ما را بر كنار سفره خود مى نشانى، و ما از روى تو خجالت(1)

مى كشيم، چرا كه آن همه جسارت كرديم. «يوسف»(عليه السلام) براى اينكه: تنها كمترين احساس شرمندگى نكنند، بلكه وجود خود را بر سر سفره او، خدمتى به او احساس كنند، جواب بسيار جالبى داد گفت: مردم «مصر»، تاكنون به چشم يك غلام زرخريد به من مى نگريستند، و به يكديگر مى گفتند: «سُبحانَ مَن بَلَّغَ عَبداً بِيعَ بِعِشرينَ دِرهَماً ما بَلَغَ». «منزّه است خدايى كه غلامى را كه به بيست درهم فروخته شد، به اين مقام رسانيده»! امّا اكنون كه شما آمده ايد و پرونده زندگى من براى اين مردم گشوده شده، مى فهمند: من غلام نبوده ام، من از خاندان نبوّت و از فرزندان «ابراهيم خليل»(عليه السلام)هستم، و اين مايه افتخار و مباهات من اس


1 . «تفسير كبير»، جلد 18، صفحه 206.

 

3- شكرانه پيروزى

آيات فوق، اين درس مهمّ اخلاقى و دستور اسلامى را نيز به روشن ترين وجهى به ما مى آموزد كه: به هنگام پيروزى بر دشمن، انتقامجو و كينه توز نباشيم.

برادران «يوسف»(عليه السلام) سخت ترين ضربه ها را به «يوسف»(عليه السلام) زده بودند و او را تا آستانه مرگ پيش بردند كه اگر لطف خدا شامل حال او نشده بود، رهايى براى او ممكن نبود، نه تنها «يوسف»(عليه السلام) را آزار دادند كه پدرش را نيز سخت شكنجه دادند; امّا اكنون، همگى زار و نزار در برابر او قرار گرفته اند، و تمام قدرت در دست او است، ولى از لابه لاى كلمات «يوسف»(عليه السلام) به خوبى احساس مى شود: او نه تنها هيچ كينه اى در دل نگرفته، بلكه اين موضوع او را رنج مى دهد كه نكند: برادران به ياد گذشته بيفتند و ناراحت شوند و احساس شرمندگى كنند!

به همين دليل، نهايت كوشش را به خرج مى دهد كه اين احساس را از درون جان آنها بيرون براند، و حتّى از اين بالاتر، مى خواهد، به آنها بفهماند كه آمدن شما به «مصر» از اين نظر كه وسيله شناسايى بيشتر من در اين سرزمين و اينكه از خاندان رسالتم، نه يك غلام «كنعانى» كه به چند درهم فروخته شده باشم، برايم مايه فخر و مباهات است. او مى خواهد: آنها چنين احساس كنند: نه تنها بدهكار نيستند بلكه چيزى هم طلبكارند!

جالب توجّه اينكه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه در شرايط مشابهى قرار گرفت و در جريان فتح «مكّه» بر دشمنان خونخوار، يعنى سران شرك و بت پرستى پيروز شد ـ بنا به گفته «ابن عبّاس»، به كنار خانه «كعبه» آمد، دستگيره در خانه را گرفت، در حالى كه مخالفان به «كعبه» پناه برده بودند و در انتظار اين بودند: ببينند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)درباره آنها چه دستورى صادر مى كند؟ فرمود: «الحَمدُلِلّهِ الَّذِى صَدَقَ وَعدَهُ وَ نَصَرَ عَبدَهُ وَ هَزَمَ الأحزابَ وَحدَهُ» «شكر خداى را كه وعده اش تحقّق يافت و بنده اش را پيروز كرد و احزاب و گروه هاى (دشمن) را منهزم ساخت».

سپس رو به مردم كرد و گفت: «ماذا تَظُنّونَ يا مَعشَرَ قُرَيش؟ قالوا: خَيراً، أخٌ كَريم، وَابنُ أخ كَريم وَ قَد قَدَرَت! قالَ: وَ أنَا أقولُ كَما قالَ أخى يوسُفُ لا تَثريبَ عَلَيكُمُ اليَومَ» «چه گمان مى بريد اى جمعيّت قريش كه درباره شما فرمان بدهم»؟

در پاسخ گفتند: «ما از تو جز خير و نيكى انتظار نداريم، تو برادر بزرگوار و بخشنده و فرزند برادر بزرگوار ما هستى، و الان قدرت در دست تو است». پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «و من درباره شما همان مى گويم كه برادرم «يوسف» درباره برادرانش به هنگام پيروزى گفت: (لاَ تَثْرِيْبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ) «امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست».

«عُمر» مى گويد: در اين موقع عرق شرم از صورت من جارى شد; چرا كه من به هنگام ورود به «مكّه» به آنها گفتم: امروز روزى است كه از شما انتقام خواهيم گرفت; هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين جمله را فرمود، من از گفتار خود شرمنده شدم.(1)

در روايات اسلامى نيز مى خوانيم: «زكات پيروزى، عفو و بخشش است».

على(عليه السلام) مى فرمايد: «إذا قَدَرتَ عَلى عَدوِّكَ فَاجعَلِ الْعَفوَ عَنهُ شُكراً لِلقُدرَةِ عَلَيهِ»: «هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى، عفو را شكرانه پيروزيت قرار ده».(2)


1 . تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3487.
2 . «نهج البلاغة»، كلمات قصار، جمله 11.

 

سوره یوسف/ 94 تا 98

(94)وَلَمَّا فَصَلَتْ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لاََجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَنْ تُفَنِّدُونِي

(95)قَالُوا تَاللهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ

(96)فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنْ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ

(97)قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ

(98)قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

ترجمه:

94. «هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد، پدرشان ]= يعقوب [گفت: «من بوى يوسف را احساس مى كنم، اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد.»

95. «گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى!»

96. «امّا هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن) را بر صورت او افكند; ناگهان بينا شد; گفت: «آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد؟!»

97. «گفتند: پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، كه ما خطاكار بوديم.»

98. «گفت: به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم، كه او آمرزنده و مهربان است.»

 

تفسير

سرانجام لطف خدا كار خود را كرد

فرزندان «يعقوب»(عليه السلام) در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن «يوسف»(عليه السلام) را با خود برداشته، همراه قافله از مصر حركت كردند. اين برادران با اينكه يكى از شيرين ترين لحظات زندگى خود را مى گذراندند، امّا در سرزمين «شام» و «كنعان» در خانه «يعقوب»(عليه السلام) پير، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود، خانواده اى افسرده، عزادار، و پر اندوه، لحظات دردناكى را مى گذراندند.

«امّا همزمان با حركت كاروان از مصر - ناگهان در خانه «يعقوب»(عليه السلام)حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجّب فرو برد- «يعقوب»(عليه السلام) تكانى خورد و كامل صدا زد: اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و با اطمينان و اميد مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد، به شما مى گويم: من بوى يوسف عزيزم را مى شنوم» من احساس مى كنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آيد، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد. خاندان «يعقوب»(عليه السلام) لباس عزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت، امّا گمان نمى كنم شما اين سخنان را باور كنيد (وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّى لاََجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَنْ تُفَنِّدُونِى)(1)

از جمله «فَصَلَت» (جدا شد)، استفاده مى شود كه اين احساس براى «يعقوب»(عليه السلام) به مجرّد حركت كاروان از مصر دست داد.

*

اطرافيان «يعقوب»(عليه السلام) كه قاعدتاً نوه ها و همسرانِ فرزندان او، و مانند آنان بودند، با كمال تعجب و گستاخى، رو به سوى او كردند و با قاطعيّت، «گفتند: به خدا سوگند، تو در همان گمراهىِ سابقت هستى»! (قَالُوا تَاللهِ إِنَّكَ لَفِى ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ)

چه گمراهى از اين بالاتر، كه ساليان دراز از مرگ «يوسف»(عليه السلام) مى گذرد، تو هنوز فكر مى كنى او زنده است، و تازه مى گويى: من بوى «يوسفم» را از مصر مى شنوم؟ مصر كجا؟ شام و كنعان كجا؟! آيا اين دليل بر آن نيست كه: تو همواره در عالم خيالات غوطهورى؟ و پندارهايت را واقعيّت مى پندارى؟ اين چه حرف عجيبى است كه مى گويى؟! امّا اين گمراهى تازگى ندارد، قبلاً هم به فرزندانت گفتى: برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد!

و از اينجا روشن مى شود: كه منظور از «ضلالت»، گمراهى در عقيده نبوده; بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به «يوسف»(عليه السلام) بوده است.

به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشن ضمير، با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند! يك جا گفتند: پدرمان در «ضلال مبين» (گمراهى آشكار) است، و اينجا گفتند: تو در ضلال قديمى ات مى باشى.

آنها از صفاى دل و روشنايى باطن پير «كنعان» بى خبر بودند، و قلب او را همچون دل خود، تاريك مى شمردند، و فكر نمى كردند، حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آيينه قلبش، منعكس مى شود.

شب ها و روزهاى متعددى سپرى شد و «يعقوب»(عليه السلام) همچنان در انتظار به سر مى برد، انتظارى جانسوز كه در عمق آن شادى و سرور، آرامش و اطمينان موج مى زد، در حالى كه: اطرافيان او در برابر اين گونه مسائل بى تفاوت بودند، و اصولاً ماجراى «يوسف»(عليه السلام) را براى هميشه پايان يافته مى دانستند.

بعد از چند شبانه روز كه معلوم نيست بر «يعقوب»(عليه السلام) چه اندازه گذشت، يك روز صدا بلند شد: بياييد كه كاروان «كنعان» از «مصر» آمده است! فرزندان «يعقوب»(عليه السلام)بر خلاف گذشته، شاد و خندان وارد شهر شدند، با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند. و قبل از همه «بشير» و همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن «يوسف»، نزد «يعقوب»(عليه السلام) پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند. «يعقوب»(عليه السلام) كه چشمان بى فروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنايى از آن به مشام جانش مى رسد، در يك لحظه طلايى پرسرور، احساس كرد: تمام ذرّات وجودش روشن شده است، آسمان و زمين مى خندند; نسيم  رحمت مىوزد; و گرد و غبار اندوه را در هم مى پيچيد و با خود مى برد، گويا در ديوار فرياد شادى مى كشند، و «يعقوب»(عليه السلام)نيز با آنها تبسّم مى كند. هيجان عجيبى سرتاپاى پيرمرد را فراگرفته است. ناگهان احساس كرد: چشمش روشن شد، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبايى هايش بار ديگر در برابر چشمان او قرار گرفته اند; چنانكه قرآن مى گويد: «هنگامى كه بشارت دهنده، آمد آن (پيراهن) را بر صورت او افكند; ناگهان بينا شد!» (فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَيهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا)

برادران و اطرافيان، اشك شوق و شادى ريختند، «يعقوب»(عليه السلام) با لحن قاطعى به آنها «گفت: آيا به شما نگفتم: من از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد؟» (قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّى أَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ)

*

اين معجزه شگفت انگيز، برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملوّ از خطا و گناه و اشتباه و تنگ نظرى ها، اما چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد، فوراً به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همان گونه كه فرزندان «يعقوب»(عليه السلام) دست به دامن پدر زدند «گفتند: پدر جان، از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد» (قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا)

«چرا كه ما خطاكار بوديم» (إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ).

پيرمرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس، وسيع و پرظرفيّت داشت، بى آنكه آنها را ملامت و سرزنش كند، «به آنها وعده داد كه: من به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم» (قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى)

و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند; «چرا كه او آمرزنده و مهربان است» (إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).


1. «تُفَنّدون» از مادّه «فَنَد» (بر وزن نمد)، به معنى ناتوانى فكر و سفاهت; و بعضى به معنى «دروغ» دانسته اند، و در اصل به معنى «فساد» است. بنابراين، جمله «لَولا أن تُفَنّدونِ»، يعنى: «اگر مرا سفيه و فاسدالعقل نخوانيد».

 

نكته ها

1- چگونه يعقوب، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟

اين سؤالى است كه بسيارى از مفسّران، آن را مطرح كرده و معمولاً به عنوان يك «معجزه و خارق عادت» براى «يعقوب»(عليه السلام) يا «يوسف»(عليه السلام)شمرده اند. ولى با توجّه به اينكه قرآن از اين نظر سكوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند، مى توان توجيه علمى نيز بر آن يافت; چرا امروز مسأله «تله پاتى»; انتقال فكر از نقاط دوردست، يك مسأله مسلّم علمى است، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند، و يا از قدرت روحى فوق العاده اى برخوردارند، برقرار مى شود.

شايد بسيارى از ما در زندگى روزمرّه خود، به اين موضوع برخورد كرده ايم كه: گاهى فلان مادر يا برادر، بدون جهت، احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نمى گذرد كه به او خبر مى رسد، براى فرزند يا برادرش در نقطه دوردستى حادثه ناگوارى اتّفاق افتاده است.

دانشمندان اين نوع احساس را از طريق «تله پاتى» و انتقال فكر از نقاط دور، توجيه مى كنند.

در داستان «يعقوب»(عليه السلام) نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با «يوسف»(عليه السلام)و عظمت روح او سبب شده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن «يوسف»(عليه السلام)بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند.

البتّه اين امر، نيز كاملاً امكان دارد كه اين مسئله مربوط به وسعت دايره علم پيامبران بوده باشد.

در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مسأله انتقال فكر، شده است.

در حديثى آمده: كسى از امام باقر(عليه السلام) پرسيد: گاهى اندوهناك مى شوم، بى آنكه مصيبتى به من رسيده باشد، يا حادثه ناگوارى اتّفاق افتاده باشد، آن چنان كه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى كنند!

فرمود: «آرى، خداوند مؤمنان را از طينت واحد بهشتى آفريده، و از روحش در آنها دميده، بدين رو مؤمنان برادر يكديگرند، هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از برادران مصيبتى برسد، در بقيّه تأثير مى گذارد».(1)

از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن، يك معمولى نبوده يك پيراهن بهشتى بوده كه از «ابراهيم خليل»(عليه السلام) در خاندان «يعقوب»(عليه السلام)به يادگار مانده بود، و كسى كه همچون «يعقوب»(عليه السلام) شامّه بهشتى داشت، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.(2)


1 . «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 133.
2 . براى اطّلاع بيشتر از اين روايات به تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 464 مراجعه شود.

 

2- تفاوت حالات پيامبران

اشكال معروف ديگرى، در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است، كه كسى به «يعقوب» گفت:

زمصرش بوى پيراهن شنيدى *** چرا در چاه كنعانش نديدى؟

چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه، كه بعضى، هشتاد فرسخ و بعضى، ده روز راه نوشته اند، بوى پيراهن «يوسف» را بشنود، امّا در بيخ گوش خودش در سرزمين «كنعان»، هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه مى گذرد آگاه نشد؟

پاسخ اين سؤال با توجّه به آنچه قبلاً در زمينه «علم غيب» و حدود علم پيامبران و امامان گفته ايم، چندان پيچيده نيست; چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متّكى به علم و اراده پروردگار است. آنجا كه خدا بخواهد آنها مى دانند، هر چند مربوط به دورترين نقاط جهان باشد.

آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك و ظلمانى از بيابانى كه ابرهاى آسمان آن را فراگرفته است مى گذرند، لحظه اى برق در آسمان مى زند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد، و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، امّا لحظه اى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرامى گيرد به طورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورَد.

شايد، حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) در مورد «علم امام» نقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد، آنجا كه مى فرمايد: «جَعَلَ اللهُ بَينَهُ وَ بَينَ الإمامِ عَموداً من نور يَنظُرُ اللهُ بِهِ إلى الإمام وَ يَنظُرُ الإمامِ بِهِ إلَيهِ فَإذا أرادَ عِلمَ شَىء نَظَرَ في ذلِكَ النّورِ فَعَرَفَهُ»: «خداوند در ميان خودش و امام و پيشواى خلق، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مى نگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر مى افكند و از آن آگاه مى شود».(1)

و شعر معروف «سعدى» در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه روايات است:

بگفت احوال ما «برق جهان» است *** گهى پيدا و ديگر دم نهان است

گهى بر طارم اعلا نشينيم *** گهى تا پشت پاى خود نبينيم

«جهان» در اينجا به معنى جهنده است و «برق جهان» يعنى برقى جهنده آسمان.

و با توجّه به اين واقعيّت، جاى تعجّب نيست كه روزى بنا به مشيّت الهى، براى آزمودن «يعقوب»(عليه السلام)، از «حوادث كنعان» كه در نزديكيش مى گذرد بى خبر باشد، و روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از «مصر» بوى پيراهنش را احساس كند. 


1 . شرح نهج البلاغه خويى، جلد 5، صفحه 200.

 

3- چگونه يعقوب بينايى خود را بازيافت؟

بعضى از مفسّران احتمال داده اند: «يعقوب»(عليه السلام) نور چشم خود را به كلّى از دست نداده بود، بلكه چشمانش ضعيف شده بود، و به هنگام فرا رسيدن مقدّمات وصال، آن چنان انقلاب و هيجانى به او دست داد كه به حال نخست بازگشت، ولى ظاهر آيات قرآن نشان مى هد كه او به كلّى نابينا و حتّى چشمانش سفيد شده بود. بنابراين، بازگشت بيناييش از طريق اعجاز صورت گرفت، قرآن مى گويد: «فَارْتَدَّ بَصِيرًا».

 

4- وعده استغفار

در آيات فوق، مى خوانيم: «يوسف»(عليه السلام) در برابر اظهار ندامت برادران گفت: «يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ» (خداوند شما را مى آمرزد) ولى، هنگامى كه آنها نزد «يعقوب»(عليه السلام)اعتراف به گناه و اظهار ندامت كردند و تقاضاى استغفار نمودند مى گويد: بعداً گفت: «براى شما استغفار خواهم كرد».

و همانگونه كه در روايات وارد شده، هدفش اين بوده است كه: انجام اين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه، كه وقت مناسب ترى براى اجابت دعا و پذيرش توبه است، به تأخير اندازد.(1)

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه: چرا «يوسف»(عليه السلام) به طور قطع به آنها پاسخ گفت و امّا پدر موكول به آينده كرد؟

ممكن است، اين تفاوت به خاطر آن باشد كه «يوسف»(عليه السلام) از امكان آمرزش و اينكه اين گناه قابل بخشش است سخن مى گفت، ولى «يعقوب»(عليه السلام) از «فعليّت» آن و اين كه، چه بايد كرد كه اين آمرزش تحقّق يابد، بحث مى كرد (دقّت كنيد).


1 . در تفسير «قرطبى» مى خوانيم: هدفش اين بود كه در شب جمعه اى كه مصادف با روز «عاشورا» بود براى آنها استغفار كند! (تفسير «قرطبى» جلد 5، صفحه 3691).

 

 

5- توسّل جايز است

از آيات فوق استفاده مى شود كه تقاضاى استغفار از ديگرى، نه تنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، وگرنه چگونه ممكن بود «يعقوب»(عليه السلام) پيامبر تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذيرد، و به توسّل آنها پاسخ مثبت دهد؟!

اين نشان مى دهد: توسّل به اولياى الهى، اجمالا امرى جايز است: آنها كه آن را ممنوع و مخالف با اصل توحيد مى شمرند، از متون قرآن آگاهى ندارند، يا تعصّب هاى غلط، مانع ديد آنها مى شود.

 

6- پايان شب سيه...

درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت و دردناك باشد، و اسباب و علل ظاهرى هر قدر محدود و نارسا گردد، و پيروزى و گشايش و فرج هر اندازه به تأخير افتد، هيچ كدام از اينها نمى توانند مانع از اميد به لطف پروردگار شوند. همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد، و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مى كند، و عزيز گمشده اى را پس از ساليان دراز باز مى گردانَد، دل هاى مجروح از فراق را مرهم مى نهد، و دردهاى جانكاه را شفا مى بخشد.

آرى، در اين تاريخ و سرگذشت، اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه: هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست.

 

 

سوره یوسف/ 99 تا 101

(99)فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللهُ آمِنِينَ

(100)وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَاي مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقّاً وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنْ السِّجْنِ وَجَاءَ بِكُمْ مِنْ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ

(101)رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنْ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ أَنْتَ وَلِىِّ فِي الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ

ترجمه:

99. «و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را (در آغوش گرفت و) نزديك خود جاى داد و گفت: «همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءاللّه در امنيت خواهيد بود.»

100. «و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند; و همگى براى او (در پيشگاه خداوند) به سجده افتادند; و گفت: «پدر! اين تعبير همان خوابى است كه پيش از اين ديدم; پروردگارم آن را تحقق بخشد; و او به من نيكى كرد آنگاه كه مرا از زندان بيرون آورد، و شما را نيز از آن بيابان (به اين جا) آورد بعد از آن كه شيطان، ميان من و برادرانم فتنه كرد. پروردگارم نسبت به آنچه مى خواهد (و شايسته مى بيند،) صاحب لطف است; چرا كه او دانا و حكيم است».

101. «پروردگارا! بهره اى (عظيم) از حكومت به من بخشيدى، و مرا از علم تعبير خواب آگاه ساختى. اى آفريننده آسمان ها و زمين! تو ولىّ و سرپرست من در دنيا و آخرت هستى، مرا مسلمان بميران; و به صالحان ملحق فرما.»

 

تفسير

سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران

با فرارسيدن كاروان حامل بزرگ ترين بشارت از «مصر» به «كنعان»، و بينا شدن «يعقوب»(عليه السلام) پير، ولوله اى در «كنعان» افتاد. خانواده اى كه سال ها لباس غم و اندوه را از تن بيرون نكرده بود، غرق در سرور و شادى شد. آنها هرگز از اين همه نعمت الهى خشنودى خود را كتمان نمى كردند.

اكنون، طبق توصيه «يوسف»(عليه السلام) بايد اين خانواده به سوى مصر حركت مى كند، مقدّمات سفر از هر نظر فراهم گشت، «يعقوب» را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لب هاى او به ذكر و شكر خدا مشغول بود. عشق وصال آن چنان به او نيرو و توان بخشيده بود كه گويى از نو جوان شده است.

اين سفر، برخلاف سفرهاى گذشته برادران كه با بيم و نگرانى توأم بود، خالى از هر گونه دغدغه بود، و حتّى اگر خود سفر رنجى مى داشت، اين رنج در برابر آنچه در مقصد در انتظارشان بود قابل توجّه نبود كه: وصال كعبه چنان مى دوانَدم به شتاب *** كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد!

شب ها و روزها با كندى حركت مى كردند; چرا كه اشتياق وصال، هر دقيقه اى را روز يا سالى مى كرد. ولى هر چه بود گذشت، و آبادى هاى «مصر» از دور نمايان گشت: «مصر» با مزارع سرسبز و درختان سر به آسمان كشيده و ساختمان هاى زيبايش.

قرآن همانگونه كه سيده هميشگى اش مى باشد، اين مقدّمات را كه با كمى انديشه و تفكّر روشن مى شود، حذف كرده و در اين مرحله چنين مى گويد: «هنگامى كه وارد بر «يوسف» شدند، او پدر و مادرش را در آغوش فشرد» (فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ)

«آوى» چنانكه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى انضمام «چيزى به چيز» ديگر است. انضمام كردن «يوسف»(عليه السلام)، پدر و مادرش را به خود، كنايه از در آغوش گرفتن آنها است.

«سرانجام شيرين ترين» لحظه زندگى «يعقوب»(عليه السلام) تحقّق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سال ها فراق، دست داده بود، لحظاتى بر «يعقوب» و «يوسف» كه جز خدا، هيچ كس نمى داند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند; چه اشك هاى شوق ريختند و چه ناله هاى عاشقانه سردادند.

پس «يوسف»(عليه السلام) به همگى گفت: در سرزمين مصر قدم بگذاريد، كه به خواست خدا، همه در امنيت كامل خواهيد بود!» (وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللهُ آمِنِينَ)

چرا كه مصر در حكومت «يوسف» امن و امان شده بود.

از اين جمله استفاده مى شود كه «يوسف»(عليه السلام) به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود. و شايد از جمله «دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ»، كه مربوط به بيرون دروازه است، استفاده شود: دستور داده بود در آنجا خيمه ها برپا كنند و از پدر و مادر و برادران پذيرايى مقدّماتى به عمل آورند.

هنگامى كه وارد بارگاه «يوسف»(عليه السلام) شدند، او پدر و مادرش را بر تخت نشاند» (وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ).

عظمت اين نعمت الهى، و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آن چنان برادران و پدر و مادر را تحت تأثير قرار داد، كه: «همگى در برابر او به سجده افتادند» (وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّدًا)

در اين هنگام «يوسف»(عليه السلام)، رو به سوى پدر كرده «گفت: پدر جان! اين همان تأويل خوابى است كه، از قبل، در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم، ديدم (وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَـذَا تَأْوِيلُ رُءْيَاىَ مِنْ قَبْلُ).

مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم: خورشيد، ماه، يازده ستاره در برابر من سجده كردند؟! ببين! همان گونه كه تو پيش بينى مى كردى،  «خداوند اين خواب را به واقعيت مبدّل ساخت» (قَدْ جَعَلَهَا رَبِّى حَقًّا)

«پروردگار، و به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت» (وَ قَدْ أَحْسَنَ بِى إِذْ أَخْرَجَنِى مِنَ السِّجْنِ)

جالب اينكه: درباره مشكلات زندگى خود، فقط سخن از زندان مصر مى گويد، امّا به خاطر برادران، سخنى از «چاه كنعان» نگفت!

سپس، اضافه كرد: «خداوند، چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان (كنعان، به اينجا) آورد، بعد از آنكه شيطان در ميان من و برادرانم فساد انگيزى نمود » (وَ جَاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِى وَ بَيْنَ إِخْوَتِى).

باز در اينجا نمونه ديگرى از سعه صدر و بزرگوارى خود را نشان مى دهد و بى آنكه بگويد: مقصّر چه كسى بوده؟ تنها به صورت سربسته مى گويد: شيطان در اين كار دخالت كرد و عامل فساد شد; چرا كه او نمى خواهد از خطاهاى گذشته برادران، شكايت كند.

تعبير از سرزمين كنعان به (بدو) بيابان نيز جالب است و روشنگر تفاوت تمدّن «مصر» نسبت به «كنعان» مى باشد.

سرانجام مى گويد: همه اين مواهب از ناحيه خدا است; «چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چه را بخواهد لطف مى كند»; كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان را سهل و آسان مى سازد (إِنَّ رَبِّى لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ).

او مى داند چه كسانى نيازمندند و نيز چه كسانى شايسته اند; «چراكه او عليم و حكيم است» (إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ)

سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى، و ولى نعمت هميشگى، نمود، به عنوان شكر و تقاضا مى گويد: «پروردگارا! بخشى (عظيم) از حكومت به من بخشيدى» (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِى مِنَ الْمُلْكِ)

«و مرا از علم تعبير خواب ها آگاه ساختى!» (وَ عَلَّمْتَنِى مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ)

و همين علم به ظاهر ساده، چه دگرگونى در زندگانى من و جمع زيادى از بندگانت، ايجاد كرد، و چه پربركت است علم!

«اى آفريننده آسمان ها و زمين!» (فَاطِرَ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ)

و به همين دليل، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است.

پروردگارا! «تو ولىّ و سرپرست من در دنيا و آخرت هستى» (أَنْتَ وَلِيِّى فِى الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ)

«مرا مسلمان (و تسليم در برابر فرمانت) بميران» (تَوَفَّنِى مُسْلِمًا)

«و به صالحان ملحق فرما» (وَ أَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ)

يعنى من دوام مُلك و بقاء حكومت و زندگى مادّيم از تو تقاضا نمى كنم، كه اينها همه فانى اند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو اين مى خواهم: عاقبت و پايان كارم به خير باشد، و باايمان و تسليم در راه تو،  و براى تو جان دهم، و در صف صالحان و شايستگان و دوستان بااخلاصت قرار گيرم، مهم براى من اينها است.

 

نكته ها

1- آيا سجده براى غير خدا جايز است؟

همان گونه كه در جلد اول، در بحث سجده فرشتگان براى آدم(1) گفتيم، سجده به معنى پرستش و عبادت، مخصوص خدا است و براى هيچ كس در هيچ مذهبى، پرستش، جايز نيست، و «توحيد عبادت» كه بخش مهمّى از مسأله توحيد است كه همه پيامبران به آن دعوت نمودند ـ مفهومش همين است. بنابراين، نه «يوسف»(عليه السلام) كه پيامبر خدا بود اجازه مى داد كه براى او سجده و عبادت كنند; و نه پيامبر بزرگى همچون «يعقوب»(عليه السلام)اقدام به چنين كارى مى كرد; و نه قرآن به عنوان يك عمل شايسته يا حداقل مجاز از آن ياد مى نمود.

بر اين اساس، سجده مزبور، يا براى خدا بوده (سجده شكر)، همان خدايى كه اين همه موهبت و مقام عظيم را به «يوسف»(عليه السلام) داد و مشكلات و گرفتارى هاى خاندان «يعقوب»(عليه السلام)را برطرف نمود. در اين صورت در عين اينكه براى خدا بوده، چون به خاطر عظمت موهبت «يوسف»(عليه السلام)انجام گرفته، تجليل و احترام براى او نيز محسوب مى شده است.

از اين نظر ضمير در «له» كه مسلّماً به «يوسف»(عليه السلام) بازمى گردد، با اين معنى به خوبى سازگار خواهد بود.

و يا اينكه: منظور از «سجده»، مفهوم وسيع آن يعنى «خضوع و تواضع» است; زيرا «سجده» هميشه به معنى معروفش نمى آيد، بلكه گاهى، به معنى هر نوع تواضع نيز آمده است. ازاين رو، بعضى از مفسّران گفته اند: تحيّت و تواضع متداول در آن روز، خم شدن و تعظيم بوده است، و منظور از «سجود» در آيه فوق، همين است.

ولى با توجّه به جمله «خرّوا» كه مفهومش بر زمين افتادن است، چنين برمى آيد كه «سجود» آنها، به معنى انحناء و سر فرود آوردن نبوده است.

بعضى ديگر از مفسّران بزرگ گفته اند: «سجود» «يعقوب»(عليه السلام) و برادران و مادرشان براى خدا بوده، امّا «يوسف»(عليه السلام)همچون خانه كعبه، قبله بوده است. ازاين رو در تعبيرات عرب گاهى گفته مى شود: «فُلانٌ صَلّى لِلقِبلَةِ»: «فلان كس به سوى قبله نماز خواند».(2)

ولى معنى اوّل، نزديك تر به نظر مى رسد، به خصوص اينكه در روايات متعدّدى كه از ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، مى خوانيم: «كانَ سُجودُهُم لِلّهِ» ـ يا ـ «عِبادَةً لِلّهِ»: «سجود آنها به عنوان عبادت براى پروردگار بوده است».(3)

در بعضى ديگر از احاديث، مى خوانيم: «كانَ طاعَةً لِلّهِ وَ تَحيَّةً لِيوسُفَ»: «به عنوان اطاعت پروردگار و تحيّت و احترام به «يوسف» بوده است».(4)

همان گونه كه در داستان «آدم» نيز، سجده براى آن خداوند بزرگى بوده است كه چنين خلقت بديعى را آفريده، كه در عين عبادت خدا بودن، دليلى است بر احترام و عظمت مقام «آدم»!

اين درست به آن مى مانَد كه، شخصى كار بسيار مهم و شايسته اى انجام دهد، و ما به خاطر آن، براى خدايى كه چنين بنده اى را آفريده است، سجده كنيم كه هم سجده براى خدا است و هم براى احترام اين شخص.


1 . جلد اول، ذيل آيه 34 سوره «بقره»، صفحه 183.
2 . تفسير «الميزان» و تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.
3 . تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 468.

 

2- وسوسه هاى شيطان

جمله (نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِى وَ بَيْنَ إِخْوَتِى) با توجّه به اينكه «نزغ» به معنى وارد شدن در كارى به قصد فساد و افساد است، دليل بر اين است كه: وسوسه هاى شيطانى در اين گونه ماجراها هميشه نقش مهمّى دارد، ولى قبلاً هم گفته ايم كه: از از اين وسوسه ها به تنهايى كارى ساخته نيست، تصميم گيرنده نهايى خود انسان است، بلكه او است كه درهاى قلب خود را به روى شيطان مى گشايد، و اجازه ورود به او مى دهد. بنابراين، از آيه فوق، هيچ گونه مطلبى كه برخلاف اصل آزادى اراده باشد، استفاده نمى شود.

منتهى «يوسف»(عليه السلام) با آن بزرگوارى و بلندى فكر و سعه صدر  نمى خواست برادران را، كه خود به اندازه كافى شرمنده بودند، در اين ماجرا شرمنده تر كند، و لذا اشاره اى به تصميم گيرنده نهايى نكرد، و تنها پاى وسوسه هاى شيطان را، كه عامل درجه دوم بود، به ميان كشيد.

 

3- امنيّت، نعمت بزرگ خدا

«يوسف»(عليه السلام) از ميان تمام مواهب و نعمت هاى مصر، انگشت روى مسأله «امنيت»، گذاشت و به پدر و مادر و برادرانش گفت: «همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءالله در امن و امان خواهيد بود». اين، نشان مى دهد كه نعمت امنيّت ريشه همه نعمت ها است، و حقّاً چنين است; زيرا هرگاه «امنيّت» از ميان برود، ساير مسائل رفاهى و مواهب مادّى و معنوى نيز به خطر خواهد افتاد. در يك محيط ناامن، نه اطاعت خدا مقدور است و نه زندگى توأم با سربلندى و آسودگى فكر، و نه تلاش و كوشش و جهاد براى پيشبرد هدفهاى اجتماعى.

اين جمله، ممكن است ضمناً اشاره به اين نكته باشد، كه «يوسف»(عليه السلام)مى خواهد بگويد سرزمين مصر در حكومت من، آن سرزمين «فراعنه» ديروز نيست، آن خودكامگى ها، جنايت ها، استثمارها، خفقان ها و شكنجه ها همه از ميان رفته است، محيطى است كاملاً امن و امان.

 

4- اهمّيّت مقام علم

بار ديگر «يوسف»(عليه السلام) در پايان كار روى مسأله علم تعبير خواب، تكيه مى كند و در كنار آن حكومت بزرگ و بى منازع، اين علم ظاهراً ساده را قرار مى دهد كه بيانگر تأكيد هر چه بيشتر، روى اهمّيّت و تأثير علم و دانش است، هر چند علم و دانش ساده اى باشد، مى گويد: (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِى مِنْ تَأْوِيلِ الاَْحَادِيثِ)

 

5- حسن عاقبت

انسان در طول عمر خود، ممكن است دگرگونى هاى فراوانى پيدا كند، ولى مسلّماً صفحات آخر زندگانى او، از همه سرنوشت سازتر است; چرا كه دفتر عمر با آن پايان مى گيرد، و قضاوت نهايى به آن بستگى دارد. ازاين رو، مردم باايمان و هوشيار، هميشه از خدا مى خواهند كه صفحات عمرشان نورانى و درخشان باشد، و «يوسف»(عليه السلام) هم در اينجا از خدا همين را مى خواهد، و مى گويد: (تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ): «مرا باايمان از دنيا ببر و در زمره صالحان قرار ده».

معناى اين سخن، تقاضاى مرگ از خدا نيست، آن چنان كه «ابن عبّاس» گمان كرده و گفته است: هيچ پيامبرى از خدا تقاضاى مرگ نكرد، جز «يوسف»(عليه السلام) كه به هنگام فراهم آمدن تمام اسباب حكومتش، عشق و علاقه به پروردگار در جانش شعلهور شد و آرزوى ملاقات پروردگار كرد.

بلكه تقاضاى «يوسف»(عليه السلام) تنها تقاضاى شرط و حالت بوده است، يعنى تقاضا كرده است: به هنگام مرگ داراى ايمان و اسلام باشد، همان گونه كه «ابراهيم» و «يعقوب»(عليه السلام) نيز اين توصيه را به فرزندانشان كردند و گفتند: (فَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ): «فرزندان! بكوشيد! كه به هنگام از دنيا رفتن باايمان و تسليم در برابر فرمان خدا باشيد».(1)

بسيارى از مفسّران نيز همين معنى را برگزيده اند.

 

6- آيا مادر يوسف به مصر آمد؟

از ظاهر آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود كه مادر «يوسف»(عليه السلام) در آن هنگام زنده بود و همراه همسر و فرزندانش به مصر آمد، و به شكرانه اين نعمت، سجده كرد. ولى بعضى از مفسّران اصرار دارند: مادرش «راحيل» از دنيا رفته بود و اين خاله «يوسف»(عليه السلام) بود كه به مصر آمد و به جاى مادر محسوب مى شد.

ولى در «سفر تكوين» «تورات»، فصل 35، جمله 18 مى خوانيم، كه: «راحيل» پس از آنكه «بنيامين» متولّد شد، چشم از جهان فرو بست، و در بعضى از روايات كه از «وهب بن منبّه» و «كعب الأحبار» نقل شده، نيز همين معنى آمده است كه به نظر مى رسد از «تورات» گرفته شده باشد.

به هر حال، ما نمى توانيم از ظاهر آيات قرآن كه: مى گويد: مادر «يوسف»  آن روز زنده بود; بدون مدرك قاطعى چشم بپوشيم و آن را توجيه و تأويل كنيم.


1 . سوره بقره، آيه 132.

 

7- بازگو نكردن سرگذشت براى پدر!

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه «يعقوب»(عليه السلام) به ديدار «يوسف»(عليه السلام) رسيد به او گفت: فرزندم! دلم مى خواهد، دقيقاً بدانم برادران با تو چه كردند؟ «يوسف»(عليه السلام) از پدر تقاضا كرد كه از اين امر صرف نظر كند، ولى «يعقوب»(عليه السلام) او را سوگند داد كه شرح دهد.

«يوسف»(عليه السلام) گوشه اى از ماجرا را براى پدر بيان كرد، تا آنجا كه گفت برادران مرا گرفتند و بر سر چاه نشاندند، و به من فرمان دادند: پيراهنت را بيرون بياور! من به آنها گفتم: شما را به احترام پدرم «يعقوب»(عليه السلام) سوگند مى دهم كه پيراهن از تن من بيرون نياوريد، و برهنه ام نكنيد; يكى از آنها كاردى كه با خود داشت بركشيد و فرياد زد پيراهنت را بكن!... . با شنيدن اين جمله «يعقوب»(عليه السلام) طاقت نياورد، صيحه اى زد و بى هوش شد، و هنگامى كه به هوش آمد از فرزند خواست كه سخن خود را ادامه دهد، امّا «يوسف»(عليه السلام) گفت: تو را به خداى «ابراهيم و اسماعيل و اسحاق» سوگند! كه مرا از اين كار معاف دارى! «يعقوب»(عليه السلام)كه اين جمله را شنيد صرف نظر كرد.(1)

و اين نشان مى دهد: «يوسف»(عليه السلام) به هيچ وجه علاقه نداشت گذشته تلخ را در خاطر خود يا پدرش تجديد كند، هر چند حسّ كنجكاوى «يعقوب»(عليه السلام) را آرام نمى گذاشت.


1 . «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 265.

 

 

سوره یوسف/ 102 تا 107

(102)ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ

(103)وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ

(104)وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ

(105)وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَة فِي السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ

(106)وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاَّ وَهُمْ مُشْرِكُونَ

(107)أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِنْ عَذَابِ اللهِ أَوْ تَأْتِيَهُمْ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ  

ترجمه:

102. «(اى پيامبر!) اين از اخبار غيبى است كه به تو وحى مى فرستيم; تو (هرگز) نزد آنها نبودى هنگامى كه به اتّفاق تصميم مى گرفتند و توطئه مى كردند».

103. «ولى اكثر مردم، هر چند اصرار داشته باشى، ايمان نمى آورند».

104. «و تو (هرگز) از آنها در برابر اين دعوت پاداشى نمى طلبى; آن نيست مگر تذكّرى براى جهانيان».

105. «و چه بسيار نشانه اى (از خدا) در آسمان ها و زمين است كه آنها از كنارش مى گذرند، در حالى كه از آن رويگردان و غافلند».

106. «و بيشتر آنها به خدا ايمان نمى آورند، مگر آنكه ايمان خود را با شرك آلوده مى كنند».

107. «آيا از اين ايمن هستيد كه عذاب فراگيرى از سوى خدا به سراغ آنان بيايد، يا قيامت ناگهان فرا رسد، در حالى كه متوجّه نيستند؟!»

 

تفسير

اين مدّعيان غالباً مشركند

با پايان گرفتن داستان «يوسف»(عليه السلام)، با آن همه درس هاى عبرت آموز و نتايج گرانبها و پربارش، و آن هم خالى از هرگونه گزافه گويى و خرافات تاريخى، قرآن روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «اينها از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى فرستيم» (ذلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ)

«تو هيچ گاه نزد آنها نبودى در آن هنگام كه تصميم گرفتند و نقشه كشيدند، كه چگونه آن را اجرا كنند»؟ (وَ مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ).

اين ريزه كاريها را تنها خدا مى داند و يا كسى كه در آنجا حضور داشته; و چون تو در آنجا حضور نداشتى، بنابراين تنها وحى الهى است كه اين گونه خبرها را در اختيار تو گذارده است.

و از اينجا روشن مى شود: داستان «يوسف»(عليه السلام) گرچه در «تورات» آمده است و قاعدتاً كموبيش در محيط حجاز اطّلاعاتى از آن داشته اند، ولى هرگز تمام ماجرا به طور دقيق و با تمام ريزه كاريها و جزييّاتش ـ حتّى آنچه در مجالس خصوصى گذشته، بدون هرگونه اضافه و خالى از هر خرافه ـ شناخته شده نبود.

با اين حال، مردم با ديدن اين همه نشانه هاى وحى و شنيدن اين اندرزهاى الهى، مى بايست ايمان بياورند و از راه خطا بازگردند، ولى اى پيامبر! «هر چند تو اصرار داشته باشى، براينكه آنها ايمان بياورند اكثرشان ايمان نمى آورند» (وَ مَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ).

تعبير به «حرص» دليل بر علاقه و ولع شديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ايمان مردم بود. ولى چه سود، تنها اصرار و ولع او كافى نبود، قابليّت زمينه ها نيز شرط است.

جايى كه فرزندان «يعقوب»(عليه السلام) كه در خانه وحى و نبوّت بزرگ شدند، اين چنين گرفتار طوفان هاى هوىو هوس مى شوند، تا آنجا كه مى خواهند برادر خويش را نابود كنند، چگونه مى توان انتظار داشت كه همه مردم، بر ديو هوس و غول شهوت چيره شوند; و يكباره همگى به طور كامل رو به سوى خدا آورند؟

اين جمله، ضمناً، يك نوع دلدارى و تسلّى خاطر، براى پيامبر است كه او، هرگز از اصرار مردم بر كفر و گناه، خسته و مأيوس نشود، و از كمى همسفران در اين راه ملول نگردد، چنانكه در آيات ديگر قرآن مى خوانيم: (فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَـذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا)(1): «گويى مى خواهى، خود را به خاطر اعمال آنها از غم و اندوه هلاك كنى اگر  به اين گفتار ايمان نياورند!»

*

سپس اضافه مى كند: اينها در واقع هيچ گونه عذر و بهانه اى براى عدم پذيرش دعوت تو ندارند; زيرا علاوه بر اينكه نشانه هاى حق در آن روشن است، «تو هرگز از آنها اجر و پاداشى در برابر آن نخواسته اى» كه آن را بهانه مخالفت نمايند. (وَ مَا تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر)

«اين دعوتى است عمومى و همگانى، و تذكّرى است براى جهانيان» و سفره گسترده اى است براى عام و خاص و تمام انسان ها (إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ)

*

آنها در واقع به اين خاطر گمراه شده اند، كه: چشم بازو بينا و گوش شنوا ندارند، به همين جهت، «بسيارى از آيات خدا در آسمان ها و زمين وجود دارد كه آنها از كنارش مى گذرند و از آن رويگردانند» (وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَة فِى السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَ هُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ)

همين حوادثى را كه همه روز با چشم خود مى نگرند: خورشيد، صبحگاهان سر از افق مشرق برمى دارد، و اشعه طلايى خود را بر كوه ها و درّه ها و صحراها و درياها مى پاشد، و شامگاهان، در افق مغرب فرو مى رود، و پرده سنگين و سياه شب بر همه جا مى افتد.

اسرار اين نظام شگرف، اين طلوع و غروب، اين غوغاى حيات در زندگى در گياهان، پرندگان، حشرات و انسان ها، و اين زمزمه جويباران، اين همهمه نسيم و اين همه نقش عجب كه بر در و ديوار وجود است، به اندازه اى آشكار مى باشد كه هر كه آنها و خالقش نينديشد، همچنان نقش بوَد بر ديوار!

فراوانند امور كوچك و ظاهراً بى اهمّيّتى كه ما هميشه با بى اعتنايى از كنار آنها مى گذريم، امّا ناگهان دانشمندى ژرف بين پس از ماه ها يا سال ها مطالعه روى آن، اسرار عجيبى كشف مى كند، كه دهان جهانيان از تعجّب باز مى مانَد.

اصولاً، مهم اين است كه: ما بدانيم: در اين عالم هيچ چيز ساده و بى اهمّيّت نيست; چرا كه همگى مصنوع و مخلوق خدايى است كه علمش بى انتها و حكمتش بى پايان است، ساده و بى اهمّيّت آنها هستند كه جهان را بى اهمّيّت و سرسرى مى دانند.

بنابراين، اگر به آيات قرآن كه بر تو نازل مى شود، ايمان نياورند تعجّب نكن; چرا كه آنها به آيات آفرينش و خلقت - كه از هر سو آنان را احاطه شان كرده- نيز ايمان نياورده اند!

*

در آيه بعد اضافه مى كند: «آنها هم كه ايمان مى آورند، ايمان اكثرشان خالص نيست بلكه آميخته با شرك است» (وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ)

ممكن است، خودشان چنين تصوّر كنند: مؤمنان خالصى هستند، ولى غالباً رگه هاى شرك در افكار و گفتار و كردارشان، وجود دارد.

ايمان تنها اين نيست كه انسان اعتقاد به وجود خدا داشته باشد، بلكه يك موحّد خالص، كسى است كه غير از خدا معبودى، به هيچ صورت، در دل و جان او نباشد، گفتارش براى خدا اعمالش براى خدا، و هر كارش براى او انجام پذيرد، قانونى جز قانون خدا را به رسميّت نشناسد، و طوق بندگى غير او را بر گردن ننهد، و فرمان هاى الهى را خواه مطابق تمايلاتش باشد، يا نه، از جان و دل بپذيرد، و بر سر دو راهى هاى «خدا» و «هوا»، همواره خدا را مقدّم بشمرد، اين است ايمان خالص، از هر گونه شرك: شرك در عقيده، شرك در سخن و شرك در عمل.

و راستى اگر بخواهيم حساب دقيقى در اين زمينه بكنيم، موحّدان راستين و خالص و واقعى بسيار كم اند!

به همين دليل، در روايات اسلامى مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام) فرمود: «إنَّ الشِّركَ أخفى مِن دَبيبِ النَّملِ»: «شرك در اعمال انسان مخفى تر است از حركت مورچه».(2)

و يا مى خوانيم: «إنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَيكُمُ الشِّركَ الأصغَرَ، قالوا وَ ما الشِّركُ الأصغَرُ يا رَسولَ اللهِ؟ قالَ الرّيا، يَقولُ اللهُ تَعالى يَومَ القيامَةِ إذا جاءَ النّاسُ بِأعمالِهِم، إذهَبوا إلَى الَّذينَ كُنتُم تُرائونَ فِى الدُّنيا، فَانظُروا هَل تَجِدونَ عِندَهُم مِن جَزاء؟»:

«خطرناك ترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم، شرك اصغر است. اصحاب گفتند: شرك اصغر چيست اى رسول خدا؟ فرمود: رياكارى، روز قيامت هنگامى كه مردم با اعمال خود در پيشگاه خدا حاضر مى شوند، پروردگار، به آنها كه در دنيا «ريا» كردند مى فرمايد: به سراغ كسانى كه به خاطر آنها «ريا» كرديد، برويد، ببينيد پاداشى نزد آنها مى يابيد؟»(3)

از امام باقر(عليه السلام) در تفسير آيه فوق نقل شده كه، فرمود: «شِركُ طاعَة وَ لَيسَ شِركُ عِبادَة وَالمَعاصي الَّتى يَرتَكِبونَ فَهِىَ شِركُ طاعَة أطاعوا فيها الشّيطانَ فَاشرَكوا بِاللهِ في الطّاعَةِ لِغَيرِهِ»: «منظور از اين آيه، شرك در اطاعت است، نه شرك عبادت، و گناهانى كه مردم مرتكب مى شوند شرك اطاعت است; چرا كه در آن اطاعت شيطان مى كنند و به خاطر اين عمل براى خدا شريكى در اطاعت قائل مى شوند».(4)

در بعضى از روايات ديگر، مى خوانيم كه منظور: «شرك نعمت». است به اين معنى كه موهبتى از خداوند به انسان برسد، و بگويد اين موهبت از ناحيه فلان كس به من رسيده، اگر او نبود من مى مردم! يا زندگانيم بر باد مى رفت و بيچاره مى شدم!(5) در اينجا غير خدا را شريك خدا در بخشيدن روزى و مواهب شمرده است.

خلاصه اينكه: منظور از «شرك» در آيه فوق كفر و انكار خدا و بت پرستى به صورت رسمى نيست; چنانكه از امام علىّ بن موسى الرّضا(عليه السلام)نقل شده فرمود: «شِركُ لا يَبلُغُ بِهِ الكُفرَ».(6)

ولى «شرك» به معنى وسيع كلمه، همه اينها را شامل مى شود.

در آخرين آيه مورد بحث، به آنها كه ايمان نياورده اند، و از كنار آيات روشن الهى بى خبر مى گذرند، و در اعمال خود مشركند، هشدار مى دهد كه: «آيا اينها خود را از اين موضوع ايمن مى دانند كه عذاب الهى، ناگهان و بدون مقدمه بر آنها نازل شود، عذابى فراگير، كه همه آنها را در بر گيرد»؟! (اَفَأَمِنُوا اَنْ تَأتيَهُم غَاشَيِهٌ مِن عَذابِ اللَّهِ).

«و يا اينكه قيامت، ناگهانى فرا رسد، و دادگاه بزرگ الهى تشكيل گردد و به حساب آنها برسند، در حالى كه آنها بى خبر و غافلند»؟! (أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ).

«غاشيه» به معنى «پوشنده» و «پوشش» است و از جمله به پارچه بزرگ كه روى زين اسب مى اندازند و آن را مى پوشاند «غاشيه» گفته مى شود، و منظور در اينجا بلا و مجازاتى است كه همه بدكاران را فرامى گيرد.(7)

منظور از «ساعة»، قيامت است; چنانكه در بسيارى ديگر از آيات قرآن به همين معنى آمده است.

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه «ساعة»، كنايه از حوادث هولناك بوده  باشد; زيرا آيات قرآن مكرّر مى گويد: شروع قيامت با يك سلسله حوادث فوق العاده هولناك، همچون زلزله ها و طوفان ها و صاعقه ها همراه است، و يا اشاره به ساعت مرگ بوده باشد، ولى تفسير اوّل نزديك تر به نظر مى رسد.


1 . سوره كهف، آيه 6.
2 . «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 697.
3 . تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 5، صفحه 54.
4 . «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 475 ; تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 274.
5 . «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 476.
6 . همان، صفحه 475.
7 . مؤنّث بودن «غاشية» به خاطر آن است كه صفت براى كلمه «عقوبة» است، كه در تقدير مى باشد.

 

سوره یوسف/ 108 تا 111

(108)قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللهِ عَلَى بَصِيرَة أَنَا وَمَنْ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللهِ وَمَا أَنَا مِنْ الْمُشْرِكِينَ

(109)وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الاَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَفَلاَ تَعْقِلُونَ

(110) حَتَّى إِذَا اسْتَيْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّىَ مَنْ نَشَاءُ وَلاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنْ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ

(111) لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِوْلِي الاَْلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْء وَهُدىً وَرَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

ترجمه:

108. «بگو: اين راه من است! من و پيروانم، با بصيرت كامل، به سوى خدا دعوت مى كنيم. منزّه است خدا! و من از مشركان نيستم.»

109. «و ما نفرستاديم پيش از تو، جز مردانى از اهل آبادى ها كه به آنها وحى مى كرديم. آيا (مخالفان دعوت تو،) در زمين سير نكردند تا ببينند سرانجام كسانى كه پيش از آنها بودند چگونه شد؟! و سراى آخرت براى پرهيزگاران بهتر است! آيا فكر نمى كنيد؟!»

110. «(پيامبران به دعوت خود، و دشمنان به مخالفت با آنها، همچنان ادامه دادند) تا آن گاه كه پيامبران مأيوس شدند، و (گروهى) گمان كردند كه به آنان دروغ گفته شده است; در اين هنگام، يارى ما به سراغ آنها آمد; آنان را كه خواستيم نجات يافتند; و مجازات و عذاب ما از قوم گنهكار بازگردانده نمى شود».

111. «به راستى در سرگذشت آنها عبرتى براى صاحبان انديشه بود. اينها داستان دروغين نبود; بلكه (وحى آسمانى است، و) با كتب آسمانى پيشين هماهنگ است; و در آن است شرح هر چيزى (كه مايه سعادت انسان است); و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه ايمان مى آورند».

 

تفسير

زنده ترين درس هاى عبرت

در نخستين آيه مورد بحث، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مأموريّت پيدا مى كند كه آيين و روش و خطّ خود را مشخّص كند، مى فرمايد: «بگو: اين راه و طريقه من اين است (كه)، همگان را به سوى اللّه (خداوند واحد و يكتا) دعوت كنم» (قُلْ هَـذِهِ سَبِيلِى أَدْعُو إِلَى اللهِ)

سپس اضافه مى كند: «من اين راه را بى اطّلاع يا از روى تقليد، نمى پيمايم، بلكه از روى آگاهى و بصيرت، خود و پيروانم همه مردم جهان را به سوى اين طريقه مى خوانيم (عَلَى بَصِيرَة أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى)

اين جمله، نشان مى دهد كه هر مسلمانى كه پيرو پيامبر(صلى الله عليه وآله) است به نوبه خود دعوت كننده به سوى حقّ است و بايد با سخن و عملش ديگران را به راه «الله» دعوت كند.

و نيز نشان مى دهد: «رهبر» بايد داراى بصيرت و بينايى و آگاهى كافى باشد، وگرنه دعوتش به سوى حق نخواهد بود.

پس از آن براى تأكيد، مى گويد: «خداوند يعنى همان كسى كه من به سوى او دعوت مى كنم پاك و) منزّه است» از هر عيب و نقص و شبيه و شريك» (وَ سُبْحَانَ اللهِ).

باز هم براى تأكيد بيشتر مى گويد: «من از مشركان نيستم»! و هيچ گونه شريك و شبيهى براى او قائل نخواهم بود (وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ).

در واقع، اين از وظايف يك رهبر راستين است كه با صراحت برنامه ها و اهداف خود را اعلام كند، و هم خود و هم پيروانش از برنامه واحد و مشخّص و روشنى پيروى كنند، نه اينكه هاله اى از ابهام، هدف و روش آنها را فراگرفته باشد و يا هر كدام به راهى بروند.

اصولاً يكى از راه هاى شناخت رهبران راستين از دروغين همين است كه اينها با صراحت سخن مى گويند و راهشان روشن است، آنها براى اينكه بتوانند سرپوشى به روى كارهاى خود بگذارند، هميشه به سراغ سخنان مبهم و چندپهلو مى روند.

قرار گرفتن اين آيه، به دنبال آيات «يوسف»(عليه السلام)، اشاره اى است به اينكه راه و رسم من از راه و رسم «يوسف»(عليه السلام)، پيامبر بزرگ الهى نيز جدا نيست، او هم همواره، - حتّى در كنج زندان - دعوت به «الله الواحد القهّار» مى كرد، و غير او را اسم هاى بى مسمّايى مى شمرد كه از روى تقليد از جاهلانى به جاهلان ديگرى رسيده است، آرى، روش من و روش همه پيامبران نيز همين است.

از آنجا كه يك اشكالِ هميشگىِ اقوام گمراه و نادان به پيامبران اين بوده است كه چرا آنها انسانند؟ چرا اين وظيفه بر دوش فرشته اى گذاشته نشده است؟ و طبعاً مردم عصر جاهليّت نيز همين ايراد را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در برابر اين دعوت بزرگش داشتند، قرآن مجيد يك بار ديگر به اين ايراد پاسخ مى گويد: «ما هيچ پيامبرى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه: آنها مردانى بودند كه وحى به آنها فرستاده مى شد، مردانى كه از شهرهاى آباد و مراكز جمعيّت برخاستند» (وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِى إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى)

آنها نيز در همين شهرها و آبادى ها، همچون ساير انسان ها زندگى مى كردند، و در ميان مردم رفتوآمد داشتند و از دردها و نيازها و مشكلاتشان به خوبى آگاه بودند.

تعبير، به «مِن أهلِ القُرى» - با توجّه به اينكه: «قريه» در لغت عرب، به هرگونه شهر و آبادى گفته مى شود، در مقابل «بدو» كه به بيابان اطلاق مى گردد- ممكن است، ضمناً به اين باشد كه: پيامبران الهى هرگز از ميان مردم بيابان نشين برنخاستند (همان گونه كه بعضى از مفسّران نيز تصريح كرده اند); چراكه بيابانگردها معمولاً گرفتار جهل و نادانى و قساوتند و از مسائل زندگى و نيازهاى معنوى و مادّى، كمتر آگاهى دارند.

درست است كه در سرزمين حجاز، اعراب بيابان گرد فراوان بودند، ولى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از «مكّه» كه در آن موقع شهر نسبتاً بزرگى بود، برخاست.

و نيز درست است كه شهر «كنعان» در برابر سرزمين «مصر»، كه «يوسف»(عليه السلام)در آن حكومت مى كرد، چندان اهمّيّتى نداشت و به همين دليل «يوسف»(عليه السلام)درباره آن تعبير به «بدو» كرد، ولى مى دانيم كه «يعقوب»(عليه السلام) پيامبر الهى و فرزندانش هرگز بيابان گرد و بيابان نشين نبودند، بلكه در شهر كوچك «كنعان» زندگى داشتند.

سپس اضافه مى كند: براى اينكه اينها بدانند سرانجام مخالفتهايشان، با دعوت تو، كه دعوت به سوى توحيد است، چه خواهد بود؟ خوب است بروند و آثار پيشينيان را بنگرند، «آيا آنها در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت اقوام گذشته چگونه بود؟» (أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ)

كه اين «سير در أرض» و گردش در روى زمين، مشاهده آثار گذشتگان، و ويرانى قصرها و آبادى هايى كه در زير ضربات عذاب الهى در هم كوبيده شد، بهترين درس را به آنها مى دهد، و محسوس، و براى همگان قابل لمس!

و در پايان آيه، مى فرمايد: «و سراى آخرت براى پرهيزگاران مسلماً بهتر  است» (وَ لَدَارُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا).

«آيا تعقل نمى كنيد؟ و فكر و انديشه خود را به كار نمى اندازيد؟» (أَفَلاَ تَعْقِلُونَ).

چرا كه اينجا سرايى است ناپايدار و آميخته با انواع مصائب و آلام و دردها. اما سرايى است جاويدانى و خالى از هرگونه رنج و ناراحتى.

در آيه بعد، اشاره از حسّاس ترين و بحرانى ترين لحظات زندگى پيامبران كرده، مى گويد: «پيامبران الهى در راه دعوت به سوى حق، همچنان پافشارى داشتند و اقوام گمراه و سركش، همچنان به مخالفت خود ادامه مى دادند تا آنجا كه پيامبران از آنها مأيوس شدند، و گمان بردند كه حتى گروه اندك مومنان به آنها دروغ گفته اند و آنها در مسير دعوت خويش تنهاى تنها هستند، در اين هنگام كه اميد آنها از همه جا بريده شد، نصرت و پيروزى از ناحيه ما فرا رسيد، و هر كس را مى خواستيم و شايسته مى ديديم، نجات مى داديم» (حَتَّى إِذَا اسْتَيْئَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّىَ مَنْ نَشَاءُ)(1)

و در پايان آيه مى فرمايد: «عذاب و مجازات ما از قوم گناهكار و مجرم بازگردانده نمى شود» (وَ لاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ)

اين يك سنّت الهى است، كه مجرمان پس از اصرار بر كار خود و بستن  تمام درهاى هدايت به روى خويشتن، و خلاصه پس از اتمام حجّت، مجازات هاى الهى به سراغشان مى آيد و هيچ قدرتى قادر بر دفع آن نيست.

در تفسير آيه فوق و اينكه جمله «وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا»، بيان حال چه گروهى را مى كند، در ميان مفسّران گفتوگو است.

آنچه در بالا گفتيم، تفسيرى است كه بسيارى از بزرگان علماى تفسير آن را برگزيده اند و خلاصه اش اين است كه: كار پيامبران به جايى مى رسيد كه: «گمان مى كردند، همه مردم و بدون استثنا، آنها را تكذيب خواهند كرد»، و حتّى گروهى از مؤمنان كه اظهار ايمان مى كنند آنها نيز در عقيده خود ثابت قدم نيستند!

اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده است كه فاعل «وَ ظَنُّوا»، مؤمنان اند.

يعنى مشكلات و بحران هابه حدّى بود كه ايمان آورندگان، چنين مى پنداشتند; نكند وعده نصرت و پيروزى كه پيامبران داده اند، خلاف باشد؟! و اين سوءِ ظن و تزلزل ناشى از آن براى افرادى كه تازه ايمان آورده اند، چندان بعيد نيست.

بعضى نيز تفسير سومى، براى آيه ذكر كرده اند كه خلاصه اش اين است:

پيامبران بدون شك، بشر بودند. هنگامى كه در طوفانى ترين حالات قرار مى گرفتند، همان حالتى كه كارد به استخوانشان مى رسيد و تمام درها ظاهراً به روى آنها بسته مى شد و هيچ راه گشايشى به نظر نمى رسيد، ضربات طوفان هاى حوادث پيوسته آنها را در هم مى كوبيد و فرياد  مؤمنانى كه كاسه صبرشان لبريز شده بود مرتّباً در گوش آنها نواخته مى شد.

آرى، در اين حالت در يك لحظه ناپايدار به مقتضاى طبع بشرى، اين فكر، بى اختيار به مغز آنها مى افتاد كه نكند وعده پيروزى، خلاف از آب در آيد! و يا اينكه ممكن است وعده پيروزى مشروط به شرايطى باشد كه حاصل نشده باشد، امّا به زودى بر اين خيال پيروز مى شدند و آن را از صفحه خاطر دور مى كردند و برق اميد در دل آنها مى درخشيد و به دنبال آن، طلايع پيروزى آشكار مى شد».

شاهد اين تفسير را از آيه 214 سوره «بقره» گرفته اند آنجا كه مى فرمايد: (حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللهِ): «اقوام پيشين آن چنان در تنگناى بأساء و ضرّاء قرار مى گرفتند و بر خود مى لرزيدند، تا آنجا كه پيامبرشان و آنها كه با او ايمان آورده بودند صدا مى زدند: كجاست يارى خدا؟» «ولى، به آنها پاسخ داده مى شد: (أَلاَ إِنَّ نَصْرَ اللهِ قَرِيبٌ): «پيروزى خدا نزديك است».(2)

امّا جمعى از مفسّران، همانند «طبرسى» در «مجمع البيان» و «فخر رازى» در «تفسير كبير»، بعد از ذكر اين احتمال، آن را بعيد شمرده اند; چرا كه اين مقدار هم از مقام انبيا دور است، و به هر حال صحيح تر همان تفسير نخست است.

آخرين آيه اين سوره، محتواى بسيار جامعى دارد، كه تمام بحث هايى كه در اين سوره گذشت به طور فشرده در آن جمع است. و آن اينكه: «در سرگذشت «يوسف»(عليه السلام)، برادرانش، و انبيا و رسولان گذشته و اقوام مؤمن و بى ايمان، درسهاى بزرگ عبرت براى همه انديشمندان است» (لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِوْلِى الاَْلْبَابِ)

آيينه اى است كه مى توانند در آن، عوامل پيروزى و شكست، كاميابى و ناكامى، خوشبختى و بدبختى، سربلندى و ذلّت و خلاصه آنچه در زندگى انسان ارزش دارد، و آنچه بى ارزش است، در آن ببينند، آيينه اى كه عصاره تمام تجربيّات اقوام پيشين و رهبران بزرگ در آن به چشم مى خورد و مشاهده آن، عمر كوتاه مدّت هر انسان را به اندازه عمر تمام بشرّيت طولانى مى كند!

ولى تنها، «اولواالألباب» و صاحبان مغز و انديشه هستند كه توانايى مشاهده اين نقوش عبرت را بر صفحه اين آيينه عجيب دارند.

و به دنبال آن اضافه مى كند: «آنچه گفته شد، يك افسانه ساختگى و داستان خيالى دروغين نبود» (مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى)

اين آيات كه بر تو نازل شده و پرده از روى تاريخ صحيح گذشتگان برداشته ساخته مغز و انديشه تو نيست، «بلكه يك وحى بزرگ آسمانى است، كه كتب اصيل انبياى پيشين را نيز تصديق و گواهى مى كند» (وَ  لَـكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِى بَيْنَ يَدَيْهِ)

به علاوه، «هر آنچه انسان به آن نياز دارد، و در سعادت و تكامل او دخيل است، در اين آيات آمده است» (وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَىْء)

و به همين دليل; «مايه هدايت جستجوگران و مايه رحمت براى همه كسانى است، كه ايمان مى آورند» (وَ هُدًى وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ)

آيه فوق، گويا مى خواهد به اين نكته مهم اشاره كند كه: داستان هاى ساختگى زيبا و دل انگيز بسيار است و هميشه در ميان همه اقوام، افسانه هاى خيالى جالب فراوان بوده است، مبادا كسى تصوّر كند سرگذشت «يوسف»(عليه السلام) و يا سرگذشت پيامبران ديگر، كه در قرآن آمده، از اين قبيل است.

مهم اين است كه: اين سرگذشت هاى عبرت انگيز و تكان دهنده، همه عين واقعيّت است و كمترين انحراف از واقعيّت و عينيّت خارجى در آن وجود ندارد، و به همين دليل تأثير آن فوق العاده زياد است.

چرا كه مى دانيم، افسانه هاى خيالى هر قدر جالب و تكان دهنده تنظيم شده باشند، تأثير آنها در برابر يك سرگذشت واقعى ناچيز است; زيرا:

اوّلاً - هنگامى كه شنونده و خواننده به هيجان انگيزترين لحظات داستان مى رسد، و مى رود كه تكانى بخورد، ناگهان اين برق در مغز او پيدا مى شود كه اين يك خيال و پندار بيش نيست!

ثانياً - اين سرگذشت ها، در واقع بيانگر فكر طرّاح آنهاست، او است كه  عصاره افكار و خواسته هايش را در چهره و افعال قهرمان داستان مجسّم مى كند،

و بنابراين، چيزى فراتر از فكر يك انسان نيست، و اين با يك واقعيّت عينى فرقى بسيار دارد و نمى تواند بيش از موعظه و اندرز گوينده آن بوده باشد، امّا تاريخ واقعى انسان ها چنين نيست، پربار و پربركت و از هر نظر راهگشا است.

پروردگارا! چشمى بينا و گوشى شنوا و قلبى دانا به ما مرحمت كن، تا بتوانيم در سرگذشت پيشينيان راه هاى نجات خود را از مشكلاتى كه اكنون در آن غوطهوريم بيابيم.

خداوندا! به ما ديده اى تيزبين ده، تا عاقبت زندگى اقوامى را كه پس از پيروزى به خاطر اختلاف و پراكندگى، گرفتار دردناك ترين شكست ها شدند ببينيم و از آن راهى كه آنها رفتند نرويم.

بارالها! آن چنان نيت خالصى به ما عطا كن، كه پا بر سر ديو نفس بگذاريم و آن چنان معرفتى كه با پيروزى مغرور نشويم، و آن چنان گذشتى كه اگر ديگرى كارى را بهتر از ما انجام مى دهد، به او واگذار كنيم.

كه اگر اينها را به ما مرحمت كنى، مى توانيم بر همه مشكلات پيروز شويم، و چراغ اسلام و قرآن را در دنيا روشن و زنده نگه داريم.


1 . «حتّى» به صورت غايت براى جمله محذوفى ذكر شده است و تقدير آن چنين است: «إنَّ الرُّسُلَ أقاموا عِلى دَعوَتِهِم والكافِرينَ بِهِم عَلى مُخالَفَتِهِم حَتّى إذا استَيئَسَ الرُّسُلُ...».
2 . سوره بقره، آيه 214.

آمين يا ربّ العالمين

پايان سوره يوسف

 

سوره رعد

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 43 آيه است

محتواى سوره رعد

همان گونه كه قبلا هم گفته ايم، سوره هاى «مكّى» چون در آغاز دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)و به هنگام درگيرى شديد با مشركان، نازل شده است،

غالباً پيرامون مسائل عقيدتى مخصوصاً دعوت به توحيد و مبارزه با شرك و اثبات معاد سخن مى گويد، در حالى كه سوره هاى «مدنى» كه پس از گسترش اسلام و تشكيل حكومت اسلامى نازل گرديد، پيرامون احكام و مسائل مربوط به نظامات اجتماعى، طبق نيازمندى هاى جامعه، بحث مى كند.

سوره مورد بحث (سوره رعد) كه از سوره هاى «مكّى» است نيز همين برنامه را تعقيب كرده است و پس از اشاره به حقّانيّت و عظمت قرآن، به بيان آيات توحيد و اسرار آفرينش كه نشانه هاى ذات پاك خدا هستند، مى پردازد.

گاهى، از برافراشتن آسمان هاى بى ستون سخن مى گويد، و زمانى، از تسخير خورشيد و ماه به فرمان خدا.

گاه، از گسترش زمين و آفرينش كوه ها و نهرها و درختان و ميوه ها،

و زمانى، از پرده هاى آرام بخش شب كه روز را مى پوشانَد.

و گاه، دست مردم را مى گيرد و به ميان باغ هاى انگور و نخلستان و لابه لاى زراعت ها مى برد، و شگفتى هاى آنها را برمى شمرَد.

سپس به بحث معاد و زندگى نوين انسان و دادگاه عدل پروردگار مى پردازد

و اين «مجموعه معرّفى مبدأ و معاد» را، با بيان مسؤوليّت هاى مردم و وظايفشان و اينكه، هر گونه تغيير و دگرگونى در سرنوشت آنها، بايد از ناحيه خود آنان شروع شود، تكميل مى كند.

دگربار به مسأله توحيد بازمى گردد، و از تسبيح رعد و وحشت آدميان از برق و صاعقه، بحث مى كند، و زمانى از سجده آسمانيان و زمينى ها در برابر عظمت پروردگار.

سپس، براى اينكه چشم ها و گوش ها را بگشايد و انديشه ها را بيدار كند، و بى خاصيّت بودن بت هاى ساخته و پرداخته دست بشر را روشن سازد، آنها را به انديشه و تفكّر دعوت مى كند و براى شناخت حقّ و باطل، مثال مى زند، مثال هايى زنده و محسوس، و براى همه قابل درك.

و از آنجا كه ثمره نهايى ايمان به توحيد و معاد، همان برنامه هاى سازنده عملى است، به دنبال اين بحث ها، مردم را به وفاى به عهد و صله رَحِم و صبر و استقامت و انفاق در پنهان و آشكار و ترك انتقامجويى دعوت مى كند.

دگر بار به آنها نشان مى دهد كه زندگى دنيا ناپايدار است، و آرامش و  اطمينان جز در سايه ايمان به خدا، حاصل نمى شود.

و سرانجام دست مردم را مى گيرد، و به اعماق تاريخ مى كشاند و سرگذشت دردناك اقوام ياغى و سركش گذشته و آنهائى كه حق را پوشاندند، يا مردم را از حق بازداشتند به طور مشخّص نشان مى دهد، و با تهديد كفّار با تعبيراتى تكان دهنده، سوره را پايان مى بخشد.

بنابراين، سوره «رعد»، از عقايد و ايمان، شروع مى شود و به اعمال و برنامه هاى انسان سازى پايان مى يابد.

 

سوره رعد/ 1 تا 4

(1)المر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَالَّذِي أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ

(2) اللهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَوَاتِ بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لاَِجَل مُسَمّىً يُدَبِّرُ الاَْمْرَ يُفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ

(3)وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الاَْرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِىَ وَأَنْهَاراً وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَيَات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ

(4) وَفِي الاَْرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَاب وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَان يُسْقَى بِمَاء وَاحِد وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْض فِي الاُْكُلِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَيَات لِقَوْم يَعْقِلُونَ

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده مهربان

1. «المر، اينها آيات كتاب الهى است; و آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده، حقّ است; هر چند بيشتر مردم ايمان نمى آورند».

2. «خدا همان كسى است كه آسمان ها را، بدون ستون هايى كه بتوانيد آنها را ببينيد، برافراشت، سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت; (و به تدبير جهان پرداخت); و خورشيد و ماه را مسخّر ساخت، كه هر كدام تا زمان معيّنى حركت دارند. كارها را او تدبير مى كند; آيات را (براى شما) تشريح مى نمايد; شايد به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد».

3. «و او كسى است كه زمين را گسترد; و در آن كوه هاى استوار و نهرهايى قرارداد; و در آن از انواع ميوه ها يك جفت آفريد; (پرده سياه) شب را بر روز مى پوشانَد; در اينها نشانه هايى است براى گروهى كه تفكّر مى كنند».

4. «و در روى زمين، قطعات متفاوتى در كنار هم وجود دارد; و باغ هايى از انگور و زراعت و نخل ها، (و درختان ميوه گوناگون) كه گاه بر يك پايه مى رويند و گاه بر دو پايه; (و عجب آنكه) همه آنها از يك آب سيراب مى شوند! و با اين حال، بعضى از آنها را از جهت ميوه بر ديگرى برترى مى دهيم; در اينها نشانه هايى است براى گروهى كه مى انديشند».

 

تفسير

نشانه هاى خدا در آسمان ها و زمين و جهان گياهان

بار ديگر به حروف مقطّعه قرآن، كه در 29 سوره آمده است، در آغاز اين سوره برخورد مى كنيم، منتهى حروف مقطّعه اى، كه در اينجا ذكر شده، در واقع تركيبى است از «الم» كه در آغاز چند سوره آمده و «الر» كه در آغاز چند سوره ديگر بيان شده، و در واقع اين سوره تنها سوره اى است كه در آغاز آن حروف المر ديده مى شود.

و از آنجا كه به نظر مى رسد، حروف مقطّعه آغاز هر سوره، پيوند مستقيمى با محتواى آن سوره دارد، محتمل است اين تركيب كه در آغاز سوره  «رعد» است، اشاره به اين باشد كه محتواى سوره «رعد» جامع محتواى هر دو گروه از سوره هايى است كه با «الم» و «الر» آغاز مى شود، و اتّفاقاً دقّت در محتواى اين سوره ها، اين موضوع را تأييد مى كند.

درباره تفسير «حروف مقطّعه» قرآن، تاكنون در آغاز سوره هاى «بقره» و «آل عمران» و «اعراف»، بحث هاى مشروحى داشته ايم، كه نيازى به تكرار آنها نمى بينيم.

به هرحال، نخستين آيه اين سوره، از عظمت قرآن سخن مى گويد، مى فرمايد: «اينها آيات كتاب آسمانى است» (تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ)(1)

«و آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است حقّ است» (وَالَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ)

و جاى هيچ گونه شك و ترديدى در آن ديده نمى شود; چرا كه بيان كننده حقايق عينى جهان آفرينش و روابط آن با انسان ها، مى باشد.

حقّى است كه با باطل، آميخته نشده و به همين دليل نشانه هاى حقّانيّتش از چهره اش هويدا است و نياز به استدلال بيشترى ندارد.

«ولى بيشتر مردم اما با اين همه، مردم بوالهوس و نادان كه اكثريت را تشكيل مى دهند به اين آيات ايمان نمى آورند» (وَ لَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ)

چراكه اگر انسان را به حال خودش واگذارند و پيروى از معلّمى پاكدل، كه  در مسير زندگى، هدايت و تربيّتش كند را نپذيرد، و همچنان در پيروى از هوس ها آزاد باشد، غالباً راه را گم كرده، و به بيراهه مى رود.

امّا اگر مربّيان الهى و هاديان راه حق، امام و پيشواى آنها باشند، و او خود را در اختيارشان بگذارد، اكثريّت به راه حق مى روند.

سپس به تشريح قسمت مهمّى از دلايل توحيد و نشانه هاى خدا در جهان آفرينش مى پردازد، و انسان خاكى را در پهنه آسمان ها به گردش وامى دارد، و اين كرات باعظمت و نظام و حركت و اسرار آن را به او نشان مى دهد، تا به قدرت بى پايان و حكمت بى انتهايش پى برد، و چه زيبا مى گويد:

«خدا همان كسى است كه آسمان ها را چنان كه مى بينيد بدون ستون برپاداشت» يا «آنها را با ستون هاى نامرئى برافراشت» (اللهُ الَّذِى رَفَعَ السَّمَـوَاتِ بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَهَا)(2)

براى جمله «بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَهَا» دو تفسير گفته اند: نخست اينكه: «همانگونه كه مى بينيد آسمان، بى ستون است» گويى در اصل چنين بوده: (تَرَوْنَهَا بِغَيْرِ عَمَد)

ديگر اينكه، «ترونها» صفت براى «عَمَد» بوده باشد. كه معنيش چنين است: «آسمان ها را بدون ستونى كه مرئى باشد برافراشته است»، كه لازمه آن وجود ستونى براى آسمان است، امّا ستونى نامرئى!.

و اين همان است كه از امام علىّ بن موسى الرّضا(عليه السلام) در حديث «حسين بن خالد» آمده است، او مى گويد: از امام ابى الحسن الرّضا(عليه السلام) پرسيدم: اينكه خداوند فرموده: (وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ)(3) (سوگند به آسمان كه داراى راه هاست) يعنى چه؟ فرمود: «اين آسمان راه هايى به سوى زمين دارد.

«حسين بن خالد» مى گويد: عرض كردم: چگونه مى تواند راه ارتباطى با زمين داشته باشد در حالى كه خداوند مى فرمايد آسمان ها بى ستون است؟

امام فرمود: «سُبحانَ اللهِ، ألَيسَ اللهُ يَقولُ بِغَيرِ عَمَد تَرَونَها؟ قُلتُ بَلى، فَقالَ ثَمَّ عَمَدٌ وَ لكِن لا تَرَونَها»: «عجيب است، آيا خداوند نمى فرمايد: بدون ستونى كه قابل مشاهده باشد؟ من عرض كردم آرى، فرمود: پس ستون هايى هست و ليكن شما آن را نمى بينيد».(4)

اين آيه، با توجّه به حديثى كه در تفسير آن وارد شده است، پرده از روى يك حقيقت علمى برداشته كه در زمان نزول آيات، بر كسى آشكار نبود، چرا كه در آن زمان «هيئت بطليموس» با قدرت هر چه تمامتر، بر محافل علمى جهان و بر افكار مردم، حكومت مى كرد، و طبق آن آسمان ها به صورت كراتى تودرتو همانند طبقات پياز روى هم قرار داشتند، و طبعاً هيچ كدام معلّق و بى ستون نبود بلكه هر يك بر ديگرى تكيه داشت، ولى حدود هزار سال بعد از نزول اين آيات، علم و دانش بشر به اينجا رسيد كه افلاك پوست پيازى، به كلّى موهوم است و آنچه واقعيّت دارد، اين است كه كرات آسمان هر كدام در مدار و جايگاه خود، معلّق و ثابتند، بى آنكه تكيه گاهى داشته باشند، و تنها چيزى كه آنها را در جاى خود ثابت مى دارد، تعادل قوه جاذبه و دافعه است كه يكى ارتباط با جرم اين كرات دارد و ديگرى، مربوط به حركت آنهاست.

اين تعادل جاذبه و دافعه، به صورت يك ستون نامرئى، كرات آسمان را در جاى خود نگه داشته است.

حديثى كه از اميرمومنان على(عليه السلام) در اين زمينه نقل شده، بسيار جالب است، طبق اين حديث امام(عليه السلام) فرمود: «هذِهِ النُّجومُ الَّتي في السَّماءِ مَدائِنُ مِثلُ المَدائنِ الَّذي في الأرضِ مَربوطَةٌ كُلُّ مَدينَة إلى عَمود مِن نور»: «اين ستارگانى كه در آسمانند، شهرهايى هستند همچون شهرهاى روى زمين، كه هر شهرى با شهر ديگر (هر ستاره اى با ستاره ديگر) با ستونى از نور مربوط است».(5)

آيا تعبيرى روشن تر و رساتر از «ستون نامرئى» يا «ستونى از نور» در افق ادبيّات آن روز، براى ذكر امواج جاذبه و تعادل آن با نيروى دافعه پيدا مى شد؟(6)

سپس، مى فرمايد: «خداوند بعد از آفرينش اين آسمان هاى بى ستون، كه نشانه بارز عظمت و قدرت بى انتهاى او است، بر عرش استيلا يافت»، يعنى حكومت عالم هستى را به دست گرفت (ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ)

درباره معنى «عرش» و تسلّط خداوند بر آن در سوره «اعراف» ذيل آيه 54 به قدر كافى بحث شده است.(7)

بعد از بيان آفرينش آسمان ها و حكومت پروردگار بر آنها، سخن از تسخير خورشيد و ماه مى گويد: مى فرمايد: «او كسى است كه خورشيد و ماه را مسخّر و فرمانبردار و خدمتگذار، ساخت» (وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ)

چه تسخيرى از اين بالاتر، كه همه اينها سر بر فرمان او هستند، و خدمتگذار انسان ها و همه موجودات زنده اند; نور مى پاشند، جهانى را روشن مى سازند، بستر موجودات را گرم نگه مى دارند، موجودات زنده را پرورش مى دهند، در درياها جزر و مد مى آفرينند و خلاصه سرچشمه همه حركت ها و بركت ها هستند.

امّا اين نظام جهان مادّه، جاودانى و ابدى نيست، «و هر كدام از خورشيد و ماه تا سرآمد مشخصى كه براى آنها تعيين شده است در مسير خود به حركت ادامه مى دهند» (كُلٌّ يَجْرِى لاَِجَل مُسَمًّى)

و به دنبال آن مى افزايد: اين حركات و گردش ها و آمدوشدها و دگرگونى ها، بى حساب و كتاب نيست، و بدون نتيجه و فائده نمى باشد بلكه: «اوست كه همه كارها را تدبير مى كند»، و براى هر حركتى حسابى، و براى هر حسابى هدفى در نظر گرفته است (يُدَبِّرُ الاَْمْرَ)

«او آيات خويش را براى شما بر مى شمرد و ريزه كارى هاى آنها را شرح مى دهد تا به لقاى پروردگار و سراى ديگر ايمان پيدا كنيد» (يُفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ)

*

به دنبال آيه قبل، كه انسان را به آسمان ها مى برد و آيات الهى را در عالم بالا نشان مى دهد، دومين آيه از آيات توحيدى اين سوره، انسان را به مطالعه زمين و كوه ها و نهرها و انواع ميوه ها و طلوع و غروب خورشيد دعوت مى كند، تا بينديشد كه محلّ آسايش و آرامش او در آغاز چه بوده و چگونه به اين صورت درآمده است.

مى گويد: «و او كسى است كه زمين را گسترش داد» (وَ هُوَ الَّذِى مَدَّ الاَْرْضَ)

آن چنان آن را گسترد، كه براى زندگى انسان و پرورش گياهان و جانداران آماده باشد، گودال ها و سراشيبى هاى تند و خطرناك را بهوسيله فرسايش كوه ها و تبديل سنگ ها به خاك پركرد، و آنها را مسطّح و قابل زندگى ساخت، در حالى كه چين خوردگى هاى نخستين آن چنان بودند كه اجازه زندگى به انسان نمى دادند.

اين احتمال نيز در اين جمله وجود دارد كه منظور از «مَدَّ الأرضَ» اشاره به همان مطلبى باشد كه دانشمندان زمين شناسى مى گويند، كه: تمام زمين در آغاز زيرآب پوشيده بود، سپس آب ها در گودال ها قرار گرفت و خشكى ها تدريجاً از آب سر برآوردند و روز به روز گسترده تر شدند، تا به صورت كنونى درآمدند.

پس از آن به مسأله پيدايش كوه ها اشاره مى كند و مى فرمايد: «خداوند در زمين كوه ها قرار داد» (وَ جَعَلَ فِيهَا رَوَاسِىَ)

همان كوه هايى كه در آيات ديگر قرآن «اَوتاد» (ميخ هاى) زمين معرّفى شده، شايد به دليل اينكه كوه ها از زير به هم پنجه افكنده اند و همچون زرهى تمام سطح زمين را پوشانده، كه هم فشارهاى داخلى را از درون خنثى كنند و هم نيروى فوق العاده جاذبه ماه و جزر و مد را از بيرون، و به اين ترتيب، تزلزل و اضطراب و زلزله هاى مداوم را از ميان ببرند و كره زمين را در آرامش براى زندگى انسان ها، نگه دارند.

ذكر كوه ها بعد از ذكر گسترش زمين، گويا اشاره به آن است كه نه زمين آن چنان گسترده است كه هيچ پستى و بلندى در آن نباشد كه در اين صورت هرگز باران ها و آب ها روى آن قرار نمى گرفت و يا همه جا تبديل به باتلاق مى گشت مى شد و طوفان ها دائماً بر سطح آن جريان داشت، ولى با آفرينش كوه ها از هر دو جهت امن و امان شد.

و نه تمامش كوه و درّه است كه قابل زندگى نباشد. و در مجموع تركيبى است از مناطق مسطّح و صاف، و كوه ها و درّه ها، كه بهترين تركيب را براى زندگى بشر و ساير موجودات زنده، تشكيل مى دهد.

سپس، به آب ها و نهرهايى كه در روى زمين، جريان دارد اشاره كرده مى گويد: «و رودهايى» و در آن نهرهائى قرار داد» (وَ أَنْهَارًا)

سيستم آبيارى زمين بهوسيله كوه ها، و ارتباط كوه ها با نهرها بسيار جالب است، زيرا بسيارى از كوه هاى روى زمين، آب هايى را كه به صورت برف درآمده در قلّه خود يا در شكاف هاى درّه هايشان ذخيره مى كنند، كه تدريجاً آب مى شوند و به حكم قانون جاذبه از مناطق مرتفع تر به سوى مناطق پست و گسترده، روان مى گردند و بى آنكه نياز به نيروى ديگرى باشد در تمام مدّت سال به طور طبيعى، بسيارى از زمين ها را آبيارى و سيراب مى كنند.

اگر شيب ملايم زمين ها نبود، و اگر آب ها به اين صورت در كوه ها ذخيره نمى شد، آبيارى اغلب مناطق خشك، امكان پذير نبود، و يا اگر امكان داشت، هزينه فوق العاده اى زيادى لازم داشت.

بعد از آن، به ذكر موادّ غذايى و ميوه هايى كه از زمين و آب و تابش آفتاب به وجود مى آيد و بهترين وسيله براى تغذيه انسان است پرداخته، مى گويد: «و از تمام ميوه ها دو جفت در زمين قرار داد» (وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ)

اشاره به اينكه، ميوه ها موجودات زنده اى هستند كه داراى نطفه هاى نر و ماده مى باشند كه از طريق تلقيح، بارور مى شوند.

اگر «لينه»، دانشمند و گياه شناس معروف سوئدى، در اواسط قرن 18 ميلادى موفّق به كشف اين مسئله شد كه: «زوجيّت در جهان گياهان»، تقريباً يك قانون عمومى و همگانى است و گياهان نيز همچون حيوانات از طريق آميزش نطفه نر و ماده، بارور مى شوند و ميوه مى دهند قرآن مجيد در يكهزار و يك صد سال قبل از آن، اين حقيقت را فاش ساخت، و اين خود يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است كه بيانگر عظمت اين كتاب بزرگ آسمانى مى باشد.

شكّى نيست كه قبل از «لينه»، بسيارى از دانشمندان اجمالا به وجود نر و ماده در بعضى از گياهان پى برده بودند، حتّى مردم عادى مى دانستند كه: مثلا اگر نخل را «بَر» ندهند، يعنى از نطفه نر روى قسمت هاى ماده گياه نپاشند، يا ثمر نخواهد داد، و يا ثمر مرغوبى نخواهد داشت، امّا هيچ كس، به درستى نمى دانست كه اين يك قانون تقريباً همگانى است، تا اينكه «لينه» موفّق به كشف آن شد، ولى همان گونه كه گفتيم قرآن قرن ها قبل از وى از روى آن پرده برداشته بود.

و از آنجا كه زندگى انسان، و همه موجودات زنده، و مخصوصاً گياهان و ميوه ها، بدون نظام دقيق شب و روز امكان پذير نيست، در قسمت ديگر اين آيه از اين موضوع سخن به ميان آورده، مى گويد: «خداوند بوسيله شب روز را مى پوشانَد و پرده بر آن مى افكند» (يُغْشِى الَّيْلَ النَّهَارَ)

چرا كه، اگر پرده تاريك آرام بخش شب نباشد، نور مداوم آفتاب، همه گياهان را مى سوزانَد و اثرى از ميوه ها و به طور كلّى از موجودات زنده، بر صفحه زمين باقى نمى مانَد.

با اينكه در كره ماه، روز، دائمى نيست، امّا همين مقدار كه طول روزها به مقدار پانزده شبانه روز كره زمين است، حرارت در وسط روز در كره ماه آن قدر بالا مى رود كه اگر آب و مايع ديگرى در آنجا باشد، به نقطه جوش و بالاتر از آن مى رسد و هيچ موجود زنده اى را كه در زمين مى شناسيم، تاب تحمّل آن گرما را در شرايط عادى ندارد.

و در پايان آيه، مى فرمايد: «در اين موضوعات كه گفته شد، آيات و نشانه هائى است براى آنهائى كه تفكر مى كنند» (إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ)

آنها كه، در اين نظام بديع و شگرف، مى انديشند، در نظام نور و ظلمت، در نظام كرات آسمانى و گردش آنها، و در نظام نورافشانى خورشيد و ماه و خدمتگذارى آنان نسبت به انسان ها و در نظام گسترش زمين و اسرار پيدايش كوه ها، نهرها و گياهان و ميوه ها، آرى، آنها در اين آيات، قدرت لايزال و حكمت بى پايان آفريدگار را به روشنى مى بينند.

*

در آخرين آيه مورد بحث، به يك سلسله نكات جالب زمين شناسى و گياه شناسى كه هر كدام نشانه نظام حساب شده آفرينش است، اشاره كرده نسخت، مى فرمايد: «در روى زمين قطعات مختلفى وجود دارد كه در كنار هم و در همسايگى يكديگرند» (وَ فِى الاَْرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ)(8)

با اينكه: اين قطعات، همه با يكديگر متّصل و مربوطند، هر كدام ساختمان و استعدادى مخصوص به خود دارند، بعضى محكم، بعضى نرم، بعضى شور، بعضى شيرين و هر كدام استعداد براى پرورش نوع خاصّى از گياهان و درختان ميوه و زراعت را دارد; چرا كه نيازهاى انسان و جانداران زمينى بسيار زياد و متفاوت است، گويى هر قطعه از زمين مأموريّت برآوردن يكى از اين نيازها را دارد، و اگر همه، يكنواخت بودند، و يا استعدادها به صورت صحيحى در ميان قطعات زمين تقسيم نشده بود، انسان گرفتار چه كمبودهايى از نظر موادّ غذايى و دارويى و ساير نيازمندى ها مى شد، امّا با تقسيم حساب شده، اين مأموريّت و بخشيدن استعداد پرورش آن به قطعات مختلف زمين، همه اين نيازمندى ها به طور كامل برطرف مى گردد.

ديگر اينكه: «در همين زمين، باغها و درختانى وجود دارد از انواع انگور و زراعت ها و نخل ها» (وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَاب وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ)(9)

و عجب اينكه: اين درختان و انواع مختلف آنها، «گاهى از يك پايه و ساقه مى رويند و گاه از پايه هاى مختلف» (صِنْوَانٌ وَ غَيْرُ صِنْوَان)(10)

«صنوان»، جمع «صنو»، در اصل به معنى شاخه اى است كه از تنه اصلى درخت بيرون مى آيد. و بنابراين، «صنوان» به معنى شاخه هاى مختلفى است كه از يك تنه بيرون مى آيند.

جالب اينكه: گاه مى شود كه هر يك از اين شاخه ها، نوع خاصّى از ميوه را تحويل مى دهد. ممكن است اين جمله اشاره به مسأله استعداد درختان براى پيوند باشد، كه گاه بر يك پايه چند پيوند مختلف مى زنند و هر كدام از اين پيوندها رشد كرده و نوع خاصّى از ميوه را به ما تحويل مى دهد، خاك يكى، و ريشه و ساقه يكى، امّا محصول و ميوه اش مختلف و متفاوت است!

و عجيب تر آنكه: «همه آنها از يك آب سيراب مى شوند» (يُسْقَى بِمَاء وَاحِد)

و با اين همه، «بعضى از اين درختان را بر بعضى ديگر از نظر ميوه بر برترى مى دهيم» (وَ نُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْض فِى الاُْكُلِ)

حتّى بسيار ديده ايم: در يك درخت يا در يك شاخه، ميوه هايى از يك جنس وجود دارد كه طعم ها و رنگ هاى متفاوت دارند، و در جهان گل ها بسيار ديده شده است كه، يك بوته گل و حتّى يك شاخه، گل هايى به رنگ هاى كاملاً مختلف عرضه مى كند.

چه آزمايشگاه و لابراتوار اسرارآميزى در شاخه درختان، به كار گذارده شده است كه از موادّ كاملاً يكسان، تركيبات كاملاً مختلف توليد مى كند كه هر يك بخشى از نيازمندى انسان را برطرف مى سازد.

آيا هر يك از اين اسرار، دليل بر وجود يك مبدأ حكيم و عالِم، كه اين نظام را رهبرى كند، نيست؟

اينجاست كه، در پايان آيه مى فرمايد: «در اين امور نشانه هايى است از عظمت خدا براى آنها كه تعقل و انديشه مى كنند» (إِنَّ فِى ذلِكَ لاََيَات لِقَوْم يَعْقِلُونَ)


1 . همان گونه كه در گذشته گفتيم، انتخاب اسم اشاره بعيد (تِلكَ) به جاى اسم اشاره قريب (هذِه)، كنايه از عظمت آيات قرآن و رفعت و بلند پايه بودن آن است.
2 . «عَمَد» (بر وزن صمد) و «عُمُد» (بر وزن دهل)، هر دو جمع «عمود» به معنى ستون است، هرچند از نظر ادبى اوّلى را جمع و دومى را اسم جمع دانسته اند (تفسير مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث).
3 . سوره ذاريات، آيه 7.
4 . اين حديث را تفسير «برهان» از تفسير «علىّ بن ابراهيم» و همچنين از تفسير «عيّاشى» نقل كرده است (تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 278).
5 . «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 574، به نقل از تفسير «علىّ بن ابراهيم قمّى».
6 . براى توضيح بيشتر به كتاب «قرآن و آخرين پيامبر»، صفحه 166 به بعد مراجعه فرماييد.
7 . به تفسير «نمونه» جلد 6، صفحه 204 ذيل آيه 54 سوره «اعراف» مراجعه فرماييد.
8 . «مُتَجاوِر» از مادّه «جار» به معنى همسايه و نزديك است، ولى هنگامى كه مى فرمايد: «قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ»مفهومش اين است كه قطعه هاى مختلفى هستند كه در كنار هم قرار دارند وگرنه اگر همه آنها يكسان بودند، تعبير «قطعه هاى مجاور» معنى نداشت.
9. «اَعناب» جمع «عنب» و «نخيل» جمع «نخل» است. شايد ذكر صيغه جمع در اينجا اشاره به انواع مختلف انگور و خرما است كه هر يك از اين دو ميوه شايد صدها نوع در عالم خود با خواص و طعم و رنگ متفاوت داشته باشند.
10 . براى «صنو» معنى ديگرى ذكر كرده اند و آن «شبيه» است، ولى به نظر مى رسد كه اين معنى از معنى اوّل كه در بالا ذكر كرديم گرفته شده است.

 

نكته ها

1- در دومين آيه مورد بحث، در ابتدا اشاره به اسرار آفرينش و توحيد شده، ولى در پايان آيه مى خوانيم: (يُفَصِّلُ الاْيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ): «خداوند آيات خويش را براى شما تشريح مى كند تا به قيامت و معاد ايمان بياوريد».

اين سؤال پيش مى آيد كه: چه رابطه اى بين مسأله توحيد و معاد است كه يكى به عنوان نتيجه ديگرى ذكر شده است؟!

پاسخ اين سؤال، با توجه به اين نكته روشن مى شود كه:

اوّلاً - قدرت خداوند بر ايجاد اين جهان، دليل بر قدرت او بر اعاده آن است، همانگونه كه در آيه 29 سوره «اعراف» مى خوانيم: (كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ): «همان گونه كه شما را در آغاز آفريد بازمى گرداند.»

و يا در اواخر سوره «يس» مى خوانيم: «آيا خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريد، قدرت ايجاد مثل آن را ندارد؟»

ثانياً - همان گونه كه در بحث هاى «معاد» گفته ايم، اگر عالم آخرت نباشد، آفرينش اين جهان، بيهوده خواهد بود; چرا كه اين زندگى به تنهايى نمى تواند هدفى براى آفرينش اين جهان پهناور باشد قرآن مجيد ضمن آيات مربوط به معاد (سوره واقعه، آيه 62) مى گويد: (وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الاُْولَى فَلَوْلاَ تَذَكَّرُونَ): «شما كه اين جهان را ديده ايد، چگونه متذكّر نمى شويد كه حتماً جهانى بعد از آن خواهد بود؟!»(1)


1 . براى توضيح بيشتر به كتاب «معاد و جهان پس از مرگ» مراجعه فرماييد.

 

2- معجزات علمى قرآن

در قرآن مجيد، آيات فراوانى است كه پرده از روى يك سلسله اسرار علمى برداشته كه در آن زمان از چشم دانشمندان پنهان بوده است، كه اين خود نشانه اى از اعجاز و عظمت قرآن است و محقّقانى كه درباره اعجاز قرآن بحث كرده اند، غالباً به قسمتى از اين آيات اشاره نموده اند.

يكى از اين آيات آيه اى است كه در بالا ذكر شد، كه درباره «زوجيّت گياهان» بحث مى كند، همان گونه كه گفتيم، مسأله «زوجيّت در جهان گياهان» به صورت يك قضيه جزئى براى بشر از قديم الايام شناخته شده بود، اما به عنوان يك قانون عمومى و همگانى، نخستين بار در اروپا در اواسط قرن هجدهم بهوسيله «لينه» دانشمند سوئدى، پرده از روى آن برداشته شد، امّا قرآن براى مسلمانان از هزار سال حتى بيشتر، خبر داده بود.

اين موضوع در سوره «لقمان» چنين آمده است: (وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْج كَرِيم): «از آسمان آبى فرستاديم و بوسيله آن در زمين از هر زوج، گياه مفيد رويانديم».(1)

در بعضى از آيات ديگر نيز اشاره به اين موضوع شده است.


1 . سوره لقمان، آيه 10.

 

3- تسخير خورشيد و ماه

در آيات فوق خوانديم: خداوند خورشيد و ماه را مسخّر كرده است، آيات فراوانى در قرآن مجيد داريم كه مى گويد: كرات آسمانى و موجودات زمينى و شب و روز و مانند آن، همه مسخّر انسانند.

در يك مورد مى خوانيم: «خداوند نهرها را مسخّر شما كرد» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الاَْنْهَارَ)(2)

و در مورد ديگر مى فرمايد: «كشتى را مسخّر شما ساخت» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ)(3)

و در جاى ديگر: «شب و روز را براى شما تسخير كرد» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ  وَالنَّهَارَ)(3)

و در جاى ديگر: «خورشيد و ماه را مسخّر شما ساخت» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ)(4)

و در جاى ديگر: «دريا را به تسخير شما در آورد تا گوشت تازه از آن استفاده كنيد» (وَ هُوَ الَّذِى سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْمًا طَرِيًّا)(5)

و در جاى ديگر مى فرمايد: «آيا نمى بينى خداوند همه آنچه روى زمين است مسخّر شما ساخت؟» (أَلَمْ تَرَى أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى الاَْرْضِ)(6)

و بالاخره در جاى ديگر مى خوانيم: «خداوند آنچه را در آسمان ها و زمين است، همگى را مسخّر شما ساخت» (وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى السَّمَـوَاتِ وَ مَا فِى الاَْرْضِ جَمِيعًا مِنْهُ)(7)

از مجموع اين آيات، به خوبى استفاده مى شود كه

اوّلاً - انسان، تكامل يافته ترين موجود اين جهان است، و از نظر جهان بينى اسلام، آن قدر به او ارزش و مقام داده شده است كه همه موجودات ديگر را مسخّر اين انسان ساخته، انسانى كه «خليفة الله» است و قلبش جايگاه نور خدا!.

ثانياً - روشن مى شود كه: «تسخير» در اين آيات، به اين معنى نيست كه انسان اين موجودات را همگى تحت فرمان خود درمى آوَرد، بلكه همين اندازه كه در مسير منافع و خدمت او حركت دارند و فى المثل كرات آسمانى براى او نورافشانى مى كنند يا فوايد ديگرى دارند در تسخير او هستند.

هيچ مكتبى اين قدر براى انسان ارزش والا قائل نشده، و در هيچ فلسفه اى انسان اين همه موقعيّت و شخصيّت ندارد، و اين از ويژگى هاى مكتب اسلام است، كه ارزش وجودى انسان را تا اين حد، بالا مى برد، كه آگاهى از آن، اثر عميق تربيتى دارد.

چرا كه وقتى انسان فكر كند كه: خدا اين همه عظمت به او داده است، و ابر و باد و ماه و خورشيد و فلك همه در كارند و همگى سرگشته و فرمانبردار و خدمتكار اويند، چنين انسانى تن به غفلت و پستى نمى دهد، و خود را اسير شهوات و برده ثروت و مقام و «زر» و «زور» نمى سازد، زنجيرها را در هم مى شكند، و به اوج آسمان ها پرواز مى كند.

چگونه مى توان گفت: خورشيد و ماه مسخّر انسان نيستند، در حالى كه با نورافشانى خود، صحنه حيات انسان را روشن و گرم و آماده مى سازند، كه اگر نور خورشيد نباشد، هيچ گونه جنبش و حركتى در كره زمين وجود نخواهد داشت.

و از سوى ديگر بهوسيله جاذبه خود، حركت زمين را در مدارش تنظيم مى كند و جزر و مد، در درياها با همكارى ماه مى آفريند، كه خود سرچشمه بركات و منافع فراوانى است.

كشتى ها، درياها، نهرها، شب ها و روزها، هر كدام به نحوى به انسان خدمت مى كنند، و در طريق منافع او در حركتند.

دقّت در اين تسخيرها و نظام حساب شده آنها، دليل روشنى است بر عظمت و قدرت و حكمت آفريدگار.


1 . سوره ابراهيم، آيه 32.
2 . سوره ابراهيم، آيه 32.
3 . سوره نحل، آيه 12.
4 . سوره ابراهيم، آيه 33.
5 . سوره نحل، آيه 14.
6 . سوره حج، آيه 65.
7 . سوره جاثيه، آيه 13.

 

سوره رعد/ 5 و 6

(5)وَإِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَئِذَا كُنَّا تُرَاباً أَئِنَّا لَفِي خَلْق جَدِيد أُوْلَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَأُوْلَئِكَ الاَْغْلاَلُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَأُوْلَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ

(6)وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَقَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ الْمَثُلاَتُ وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَة لِلنَّاسِ عَلَى ظُلْمِهِمْ وَإِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ  

ترجمه:

5. «و اگر (از چيزى) در شگفتى فرو مى روى، عجيب گفتار آنهاست كه مى گويند: «آيا هنگامى كه ما خاك شديم، (بار ديگر زنده مى شويم و) به خلقت جديدى بازمى گرديم؟!» آنها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شده اند; و غل و زنجيرها در گردنشان است; و آنها اهل دوزخند، و جاودانه در آن خواهند ماند».

6. «آنها پيش از تقاضاى حسنه (و رحمت)، از تو تقاضاى شتاب در سيّئه (و عذاب) مى كنند; با اينكه پيش از آنها بلاهاى عبرت انگيز نازل شده است. و پروردگار تو نسبت به مردم ـ با اينكه ظلم مى كنند ـ داراى آمرزش است; و (در عين حال،) پروردگارت سخت كيفر است!»

 

تفسير

تعجّب كفّار از معاد!

بعد از بحثى كه پيرامون نشانه هاى عظمت خداوند در آيات قبل گذشت، در نخستين آيه مورد بحث به مسأله «معاد» مى پردازد و با ارتباط و پيوستگى خاصّى كه ميان مسأله «مبدأ و معاد» است، اين بحث را تحكيم مى بخشد و مى گويد: «اگر مى خواهى تعجّب كنى، از اين گفتار آنها تعجب كن كه مى گويند: آيا هنگامى كه خاك شديم، بار ديگر آفرينش تازه اى پيدا خواهيم كرد»؟! (وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَءِذَا كُنَّا تُرَابًا أَءِنَّا لَفِى خَلْق جَدِيد)(1)

اين همان تعجّبى است كه همه اقوام جاهلى از مسأله معاد داشتند، و آفرينش و حيات جديد را بعد از مرگ محال مى پنداشتند، در حالى كه در آيات گذشته و ساير آيات قرآن به اين مسأله به خوبى پاسخ گفته شده است، و آن اينكه چه فرقى ميان آغاز خلقت و تجديد خلقت است؟

همان كسى كه قادر بود در آغاز آنها را بيافريند قادر است بار ديگر جامه هستى و حيات را در اندامشان بپوشاند. گويا اينها آغاز خلقت خويش را فراموش كرده اند، كه در تجديد آن، بحث و گفتوگو مى كنند.

سپس وضع فعلى و سرنوشت آينده اين گروه را در سه جمله بيان مى كند.

ابتدا مى گويد: «اينها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شدند» (أُوْلَـئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ)

چرا كه اگر خداوند و ربوبيّت او را قبول داشتند، هرگز قدرت او در مسأله معاد و تجديد حيات انسان ترديد نمى كردند، بنابراين، خرابى كار آنها در معاد، مولود خرابى كارشان در توحيد و ربوبيّت خدا است.

ديگر اينكه: براثر كفر و بى ايمانى و خارج شدن از زير پرچم آزادگى توحيد، خود را گرفتار غل ها و زنجيرها كرده اند، و زنجيرهاى بت پرستى، هوى پرستى، مادّه پرستى و جهل و خرافات را با دست خود بر گردن خويش نهاده اند. «و آنان غل و زنجيرها در گردنشان است» (وَ أُوْلَـئِكَ الاَْغْلاَلُ فِى أَعْنَاقِهِمْ)

«چنين افرادى با اين وضع و اين موقعيت مسلماً اصحاب دوزخند، و جاودانه در آن خواهند ماند» و جز اين، نتيجه وانتظارى درباره آنان نيست (وَ أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ)

*

در آيه بعد، به يكى ديگر از سخنان غيرمنطقى مشركان پرداخته مى گويد: «آنها به جاى اينكه از خداوند به وسيله تو تقاضاى رحمت كنند، درخواست تعجيل عذاب و كيفر و مجازات مى نمايند» (وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ)

چرا اين قوم اين قدر لجوج و جاهلند؟ چرا نمى گويند اگر راست مى گويى، رحمت خدا را چنين و چنان بر ما نازل بگردان، بلكه مى گويند: اگر سخن تو راست است، عذاب خدا را بر ما فرو فرست؟

آيا آنها فكر مى كنند: مجازات الهى دروغ است؟ «با اينكه در گذشته عذابهائى بر امتهاى سركش پيشين نازل گرديد» كه اخبار آن بر صفحات تاريخ و در دل زمين ثبت است (وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاَتُ)(1)

سپس، اضافه مى كند: «خداوند، هم در برابر زشتى ها و ستم هاى مردم، داراى معفرت است و هم داراى كيفر شديد است» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَة لِلنَّاسِ عَلَى ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ)

هرگز، شدّت مجازات او مانع رحمت عامش نخواهد بود، همان گونه كه رحمت عام او نبايد اين اشتباه را پيش آورد كه او به ظالمان فرصت مى دهد كه هر چه بخواهند بكنند; چرا كه در چنين مواردى شديدالعقاب است، و دستيابى به آثار هر يك از اين دو صفت پروردگار يعنى «ذو مغفرة» و «شديدالعقاب»، به زمينه هايى كه در وجود خود انسان است، بستگى دارد.


1. جمله «وَإن تَعجَب فَعَجَبٌ قَولُهُم» در حقيقت به اين معنى است كه اگر مى خواهى از چيزى تعجّب كنى، از گفتار آنها تعجّب نما، كه بسيار جاى شگفتى است در حقيقت جمله «فَعَجَبٌ قَولُهُم» جزاى جمله شرطيه است.
اين احتمال نيز در معنى جمله فوق داده شده كه: مفهومش اين است: «اگر از بت پرستى آنها تعجّب مى كنى، فقط اين كار آنها مايه تعجّب نيست بلكه انكار كردن معاد از ناحيه آنها نيز مايه تعجب است.
ولى معنى اوّل صحيح تر به نظر مى رسد.
2 . «مَثُلات» جمع «مَثُله» (به فتح ميم و ضمّ ث)، به معنى «بلاها و كيفرهايى» است كه بر امّت هاى پيشين وارد شد، آن چنان كه ضرب المثل گرديد.

 

نكته ها

1- تعجّب از آفرينش جديد چرا؟

از آيات مختلف قرآن استفاده مى شود كه يكى از مشكلات پيامبران در  مقابل اقوام مشرك، اثبات مسئله «معاد جسمانى» بوده است; زيرا آنها هميشه از اين موضوع تعجّب مى كردند كه چگونه انسان بعد از خاك شدن بار ديگر به حيات و زندگى بازمى گردد؟ و همين تعبير كه در آيات مورد بحث ديديم (أَءِذَا كُنَّا تُرَابًا أَءِنَّا لَفِى خَلْق جَدِيد) با مختصر تفاوتى در هفت مورد ديگر از آيات قرآن ديده مى شود (مؤمنون، 35 و 82 ـ نمل، 67 ـ صافات 16 و 53 ـ ق ، 3 ـ واقعه، 47)

و از اين روشن مى شود كه اين اشكال از نظر آنها بسيار مهم بوده است كه همه جا روى آن تكيه مى كردند، ولى قرآن مجيد در عبارات بسيار كوتاهى پاسخ قاطع به آنها مى دهد. مثلاً در آيه 29 سوره «اعراف» با جمله (كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ) كه چند كلمه بيشتر نيست به اين موضوع پاسخ دندان شكن مى دهد و مى گويد: «همان گونه كه در آغاز شما را آفريد بازمى گرديد».

و در جاى ديگر مى گويد: (وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ): «بازگشت شما حتّى از آغاز ساده تر و آسان تر است»;(1) چرا كه در آغاز هيچ نبوديد و اكنون استخوان پوسيده يا خاك شده اى لااقل از شما موجود است.

و در بعضى از موارد دست مردم را مى گيرد و به مطالعه عظمت و قدرت خدا در آفرينش اين زمين و آسمان پهناور وامى دارد كه: «آيا آن كس كه قدرت دارد اين همه كرات و كهكشان ها و ثوابت و سيّارات را بيافريند قادر بر اعاده خلقت نيست»؟(2)


1 . سوره روم، آيه 27.
2 . سوره يس، آيه 81.

 

2- آيا خداوند ستمگران را مى بخشد؟

در آيات فوق خوانديم كه پروردگار نسبت به مردم با ظلمى كه دارند، داراى مغفرت و آمرزش است، مسلّماً منظور اين نيست كه: خداوند ظالمى را كه بر ظلمش اصرار دارد مشمول عفو مى كند، بلكه مى خواهد به اين وسيله به ظالمان نيز امكان بازگشت و اصلاح خويش را به اين وسيله بدهد والاّ مشمول جمله دوم كه مى گويد: پروردگار تو «شديدالعقاب» است، خواهند بود.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه گناهان كبيره (از جمله ظلم) نيز قابل بخشش است (منتهى با تمام شرايطش).

اين آيه و مانند آن به گفتار نادرستى كه از قديم از «معتزله» نقل شده كه مى گفتند % گناهان كبيره هرگز بخشيده نخواهد شد، پاسخ قاطع مى دهد.

و در هر حال، ذكر «مغفرت وسيع» پروردگار و «عقاب شديد» او، در واقع براى قرار دادن همگان در خط ميانه «خوف» و «رجا» است، كه عامل مهمّ تربيت انسان مى باشد، نه هرگز از رحمت خدا مأيوس شوند، هر چند جرمشان سنگين باشد، و نه هرگز از مجازات او خود را در امان بدانند هر چند گناهانشان خفيف باشد.

و لذا در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «لَولا عَفوُ اللهِ وَ تَجاوزُهُ ما هَنَأ أحَداً العيشُ، وَ لَولا وَعيد اللهِ وَ عِقابُهُ لاَتَّكَلَ كُلٌّ واحِد»: «اگر عفو و بخشش خدا نبود، هرگز زندگى در كام كسى گوارا نمى شد، و اگر تهديدهاى الهى و مجازاتش نبود، هر كسى تكيه به رحمت او مى كرد و هر چه مى خواست انجام مى داد».(1)

و از اينجا روشن مى شود: كه به هنگام انجام گناهان، مغرورانه مى گويند: «خدا كريم است»، در واقع به كرم خدا تكيه نكرده اند، آنها دروغ مى گويند و در واقع بى اعتنا به كيفر پروردگارند.


1 . «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 278، ذيل آيه مورد بحث - تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 3514.

 

سوره رعد/7

(7)وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْم هَاد

ترجمه:

7. «كسانى كه كافر شدند مى گويند: «چرا آيه (و معجزه اى) از پروردگارش بر او نازل نشده؟!» تو فقط بيم دهنده اى; و براى هر گروهى هدايت كننده اى است; (و اينها همه بهانه است)».

 

تفسير

باز هم بهانه جويى

پس از آنكه: در آيات گذشته، اشاراتى به مسئله «توحيد»، و اشاره اى به مسئله «معاد» شد، در آيه مورد بحث، به يكى از ايرادات مشركان لجوج در زمينه «نبوّت» مى پردازد و مى گويد: «كافران مى گويند: چرا و معجزه اى و نشانه اى از پروردگارش بر او نازل نشده است»؟! (وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ)

روشن است: يكى از وظايف پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ارائه معجزات به عنوان سند حقّانيّت و پيوندش با وحى الهى است، و مردم حقيقت جو، به هنگام شك و ترديد در دعوت نبوّت اين حق را دارند كه مطالبه اعجاز كنند، مگر اينكه دلايل نبوّت از طريق ديگر آشكار باشد.

ولى، بايد به يك نكته دقيقاً توجّه داشت كه: مخالفان انبياء، همواره داراى حُسن نيّت نبودند، يعنى معجزات را براى يافتن حق نمى خواستند، بلكه به عنوان لجاجت و عدم تسليم در برابر حق، هر زمان، پيشنهاد معجزه و خارق عادت عجيب و غريبى مى كردند.

اين گونه معجزات كه «معجزات اقتراحى» ناميده مى شود، هرگز براى كشف حقيقت نبوده، و به همين دليل پيامبران هرگز در برابر آن تسليم نمى شدند.

در حقيقت اين دسته از كافران لجوج فكر مى كردند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) ادّعا مى كند: من قادر بر انجام هر چيز و خارق العاده گر مى باشم و در اينجا نشسته ام كه هر كس پيشنهاد هر امر خارق العاده اى كند، براى او انجام دهم!.

ولى، پيامبران با ذكر اين حقيقت كه معجزات به دست خدا است و به فرمان او انجام مى گيرد، و ما وظيفه تعليم و تربيت مردم را داريم، دست ردّ بر سينه اين گونه افراد مى زدند.

لذا، در آيه مورد بحث، مى خوانيم، كه به دنبال اين سخن مى فرمايد: اى پيامبر!، «تو فقط بيم دهنده اى، و براى هر قومى و ملتى هادى و رهنمائى است» (إِنَّمَا أَنْتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هَاد)

در اينجا، دو سؤال پيش مى آيد:

1- جمله (إنّما أنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوم هاد)، چگونه مى تواند پاسخ كافران نسبت به تقاضاى معجزه بوده باشد؟

جواب اين سؤال، با توجّه به آنچه در بالا گفتيم روشن است; زيرا پيامبر يك خارق العاده گر نيست كه، به درخواست هر كس و براى هر مقصد و هر منظور دست به اعجاز بزند، وظيفه او در درجه اول، انذار، يعنى بيم دادن به آنها كه در بيراهه مى روند، و دعوت به صراط مستقيم است البتّه هرگاه براى تكميل اين انذار و آوردن گمراهان به صراط مستقيم نياز به اعجازى باشد، مسلّماً پيامبر كوتاهى نخواهد كرد، ولى، در برابر لجوجانى كه در اين مسير نيستند، هرگز چنين وظيفه اى را ندارد.

در واقع قرآن مى گويد: اين كافران وظيفه اصلى پيامبر را فراموش كرده اند كه: مسأله انذار و دعوت به سوى خدا است و چنين پنداشته اند كه وظيفه اصلى او اعجازگرى است!.

2- منظور از جمله «لِكُلِّ قَوم هاد» چيست؟

جمعى از مفسّران گفته اند: اين هر دو صفت: «منذر» و «هادى»، به پيامبر برمى گردد و در واقع جمله چنين بوده است: «أَنْتَ مُنذِرٌ وَ هاد لِكُلِّ قَوْم»: «تو بيم دهنده و هدايت كننده براى هر جمعيّتى هستى»!.

ولى اين تفسير، خلاف ظاهر آيه فوق است; چرا كه «واو»، جمله «لِكُلِّ قَوْم هَاد» را از جمله «إِنَّمَا أَنْتَ مُنذِرٌ» جدا كرده است، آرى، اگر كلمه «هاد»، قبل از «لِكُلِّ قَوْم» بود، اين معنى كاملاً قابل قبول بود، ولى چنين نيست.

ديگر اينكه: هدف اين بوده است كه دو قسم دعوت كننده به سوى حق را بيان كند: اوّل، دعوت كننده اى كه كارش انذار است، و ديگر، دعوت كننده اى كه كارش هدايت است.

حتماً سؤال خواهيد كرد: ميان «انذار» و «هدايت» چه تفاوتى است؟

در پاسخ مى گوييم: «انذار» براى آن است كه: گمراهان از بى راهه به راه آيند، و در متن صراط مستقيم جاى گيرند، ولى «هدايت» براى اين است كه مردم را پس از آمدن به راه، به پيش ببرد.

در حقيقت «منذر» همچون «علّت مُحدثه» و ايجادكننده است، و «هادى» به منزله «علّت مُبقيه» و نگهدارنده و پيش برنده، و اين همان چيزى است كه ما از آن تعبير به «رسول» و «امام» مى كنيم، رسول، تأسيس شريعت مى كند و امام حافظ و نگهبان شريعت است (شك نيست كه هدايت كننده بر شخص پيامبر در موارد ديگر اطلاق شده، امّا به قرينه ذكر «منذر» در آيه فوق، مى فهميم: منظور از هدايت كننده كسى است كه راه پيامبر را ادامه مى دهد، و حافظ و نگهبان شريعت او است).

شاهد اين معنى  روايات متعدّدى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كتاب هاى شيعه و اهل تسنن نقل شده كه فرمود: «من منذرم و على هادى است»، اين تفسير را كاملاً تأييد مى كند، به عنوان نمونه به چند روايت از آنها اشاره مى كنيم:

1- «فخر رازى» در ذيل همين آيه، در تفسير اين جمله، از «ابن عبّاس» چنين نقل مى كند:

«وَضَعَ رَسولُ اللهِ يَدَهُ عَلى صَدرِهِ فَقالَ أنَا المُنذِرُ، ثُمّ أومَأ إلى منكبِ عَلىّ(عليه السلام) وَ قالَ أنتَ الهادى بِكَ يَهتَدى المُهتَدونَ مِن بَعدي»:

«پيامبر دستش را بر سينه خود گذاشت و فرمود: منم منذر! سپس به شانه على اشاره كرد و فرمود: تويى هادى! و به وسيله تو بعد از من هدايت يافتگان هدايت مى شوند».(1)

اين روايت را دانشمند معروف اهل تسنن، علاّمه «ابن كثير» در تفسير خود، و همچنين، علاّمه «ابن صبّاغ مالكى» در «فصول المهمّة» و «گنجى شافعى» در «كفاية الطالب» و «طبرى» در تفسير خود و «ابو حيّان اندلسى» در تفسيرش «بحرالمحيط» و نيز علاّمه «نيشابورى» در تفسير خويش، و گروه ديگرى نقل كرده اند.

2- «حموينى» كه از علماى معروف اهل تسنن است، در كتاب «فرائد السّمطين» از «ابوهريره اسلمى» چنين نقل مى كند: «إنّ المُرادَ بِالهادي عَلىٌّ(عليه السلام)».!

3- «ميرغياث الدّين» نويسنده كتاب «حبيب السير» در جلد دوم كتاب خود، صفحه 12 چنين مى نويسد: «قَد ثَبَتَ بِطُرُق مُتَعَدّدَة إِنَّهُ لَمّا نَزَلَ قَولُهُ تَعالى إنَّما أنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوم هاد قالَ لِعَلِىّ أنَا المُنذِرُ وَ أنتَ الهادي، بِكَ يا عَلىٌّ يَهتَدى المُهتَدونَ مِن بَعدي»:

«به طرق متعدّدى نقل شده هنگامى كه آيه «إِنَّمَا أَنْتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هَاد» نازل شد، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: من منذرم و تو هادى. اى على، بعد از من بهوسيله تو هدايت يافتگان هدايت مى شوند».

«آلوسى» در «روح المعانى» و «شبلنجى» در «نورالابصار» و «شيخ سليمان قندوزى» در «ينابيع المودّة» نيز اين حديث را به همان عبارت، يا نزديك به آن نقل كرده اند.

گرچه راوى اين حديث، در غالب طرق آن «ابن عبّاس» است، ولى منحصر به او نيست، بلكه از «ابوهريره» (طبق نقل حموينى) و از خود على(عليه السلام) (طبق نقل ثعلبى) نيز روايت شده است، آنجا كه فرمود: «المُنذِرُ النَّبىُ وَالهادي رَجُلٌ مِن بَنى هاشِم يَعنى نَفسَهُ»: «منذر پيامبر است و هدايت كننده مردى از بنى هاشم است كه منظور حضرت خود او بود».(2)

گرچه، در اين احاديث، تصريح به مسأله ولايت و خلافت بلافصل نشده است ولى با توجّه به اينكه هدايت به معنى وسيع كلمه، منحصر به على(عليه السلام)نبود، بلكه همه علماى راستين و ياران خاصّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين برنامه را انجام مى دادند، معلوم مى شود، معرّفى على(عليه السلام) به عنوان «هادى» به خاطر امتياز و خصوصيّتى است كه او داشته است، او برترين مصداق «هادى»  بوده، و چنين مطلبى جدا از ولايت و خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نخواهد بود.


1 . فخر رازى، تفسير «كبير»، جلد 19، صفحه 14.
2 . براى توضيح بيشتر به كتاب نفيس «احقاق الحق»، جلد 3، صفحه 88 به بعد، و كتاب مختلف تفسير اهل تسنن و شيعه مراجعه شود.

 

سوره رعد/ 8 تا 10

(8)اللهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنثَى وَمَا تَغِيضُ الاَْرْحَامُ وَمَا تَزْدَادُ وَكُلُّ شَيْء عِنْدَهُ بِمِقْدَار

 (9)عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِي

(10)سَوَاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ وَمَنْ هُوَ مُسْتَخْف بِاللَّيْلِ وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ

ترجمه:

8. «خدا از جنين هايى كه هر (انسان يا حيوان) ماده اى حمل مى كند آگاه است; و نيز از آنچه رحم ها كم مى كنند (و پيش از موعد مقرّر به دنيا مى آورند)، و هم از آنچه افزون مى كنند (و بعد از موقع به دنيا مى آورند); و هر چيز نزد او مقدار معيّنى دارد».

9. «او داناى پنهان و آشكار، و بزرگ و متعالى است».

10. «كسانى از شما كه به طور پنهان سخن بگويند، يا آشكار، براى او يكسان است; و (نيز) كسانى كه شبانگاه به طور مخفيانه حركت مى كنند، يا در روشنايى روز».

 

تفسير

علم بى پايان خدا

در اين بخش از آيات قسمتى از صفات پروردگار را مى خوانيم كه هم، بحث توحيد و هم بحث هاى معاد را تكميل مى كند.

سخن از علم وسيع پروردگار و آگاهى او بر همه چيز است، همان علمى كه سرچشمه نظام آفرينش و شگفتى هاى خلقت و دلايل توحيد است، همان علمى كه پايه معاد و دادگاه بزرگ قيامت است، در اين آيات روى هر دو قسمت (علم به نظام آفرينش و علم به اعمال بندگان) تكيه شده است.

نخست، مى گويد: «خداوند از جنين هايى كه هر زن يا هر حيوان ماده، حمل مى كند آگاه است» (اللهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنثَى)

«و همچنين آنچه را كه رحم ها كم مى كنند و قبل از موعد مقرّر بيرون مى ريزند مى داند» (وَ مَا تَغِيضُ الاَْرْحَامُ)(1)

«همچنين از آنچه از موعد مقرّر، افزون نگاه مى دارند نيز باخبر است»، (وَ مَا تَزْدَادُ)

در تفسير سه جمله بالا در ميان مفسّران گفتوگو بسيار است:

بعضى همانگونه كه در بالا گفتيم - آن را اشاره به صورت هاى سه گانه حمل دانسته اند، كه: گاهى، در موعد مقرّر متولّد مى شود، گاهى، قبل از موقع (گويى زمان لازم را در خود فرو برده است)، گاهى، بعد از موعد مقرّر تولّد مى يابد، خداوند همه اينها را مى داند و از تاريخ تولّد جنين و لحظه آن بى كموكاست آگاه است، و اين از امورى است كه هيچ كس و هيچ دستگاهى دقيقاً نمى تواند آن را مشخّص كند.

اين علم، مخصوص ذات پاك پروردگار است و دليل آن هم روشن است; چرا كه استعداد رحم ها و جنين ها كاملاً متفاوت مى باشد، و هيچ كس از اين تفاوت ها آنها دقيقاً آگاه نيست.

بعضى ديگر گفته اند: جمله هاى سه گانه بالا اشاره به سه حالت مختلف از اعمال «رحم» در ايّام باردارى است:

جمله اوّل، اشاره به خود جنين است كه رحم آن را حفظ مى كند.

و جمله دوم، اشاره به خون حيض است كه در آن مى ريزد و جذب جنين مى گردد، و آن را مى مكد و در خود فرو مى برد.

و جمله سوم، اشاره به خون هاى اضافى است كه در ايّام حمل، احياناً به خارج ريخته مى شود و يا نه هنگام تولّد و بعد از آن دفع مى گردد.(2)

احتمالات ديگرى نيز در تفسير آيه داده اند كه: در عين حال هيچ يك از آنها با يكديگر تضاد ندارد، و ممكن است آيه فوق اشاره به مجموع اين تفاسير باشد، هر چند ظاهر، همان تفسير اوّل است; زيرا جمله «تحمل»، حمل جنين را مى رساند، و جمله هاى «تَغيضُ» و «تَزدادُ» به قرينه آن، اشاره به كم و زيادى دوران حمل است.

در حديثى كه در «كافى» از امام باقر(عليه السلام) يا امام صادق(عليه السلام) در تفسير اين آيه نقل شده چنين مى خوانيم: «الغَيضُ كُلُّ حَمل دونَ تِسعَةِ أشهُر وَ ما تَزدادُ كُلُّ شَيء يَزدادُ عَلى تِسعَةِ أشهُر»: «غيض هر حملى است كه كمتر از نه ماه متولّد شود «و ما تَزدادُ» هر چيزى است كه از نه ماه افزون شود».

و در دنباله حديث مى فرمايد: «فَكُلَّما رَأتِ المَرأةُ الدَّمَ الخالِصَ في حَملِها فَإنَّها تَزدادُ بِعَدَدِ الايّامِ الَّتي زادَ فيها في حَملِها مِنَ الدَّمِ»:

«هر زمان، زن، خون خالص در حال حمل ببيند، به تعداد ايّام آن بر دوران حملش افزوده مى شود».(3)

سپس قرآن اضافه مى كند: «هر چيز در نزد خدا به مقدار و ميزان ثابت و معيّن است» (وَ كُلُّ شَىْء عِنْدَهُ بِمِقْدَار)

تا تصوّر نشود، كه اين كم و زيادها بى حساب و بى دليل است، بلكه ساعت و ثانيه و لحظه آن حساب دارد، همان گونه كه اجزاى جنين و خون رحم، همه داراى حساب و كتاب است.

*

آيه بعد در حقيقت دليلى است بر آنچه در آيه قبل بيان شد، مى گويد: «خداوند غيب و شهود (پنهان و آشكار) را مى داند» (عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ)

و آگاهى او از غيب و شهود، به اين دليل است كه «او بزرگ است و متعالى و مسلّط بر هر چيز» و به همين دليل، در همه جا حضور دارد و چيزى از ديدگان علم او پنهان نيست (الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ)

و براى تكميل اين بحث، و تأكيد بر علم بى پايان او اضافه مى كند: «براى خداوند هيچ تفاوتى ندارد: كسانى كه سخن خود را مكتوم دارند و يا آنها كه آشكار كنند»; او همه را مى داند و مى شنود (سَوَاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ)

«و نيز براى او تفاوت نمى كند: كسانى كه مخفيانه در دل شب و در ميان پرده هاى ظلمت گام بر مى دارند و آنها كه آشكارا در روز روشن، به دنبال كار خويش مى روند» (وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْف بِالَّيْلِ وَ سَارِبٌ بِالنَّهَارِ)(4)

اصولاً، براى كسى كه در همه جا حضور دارد، نور و ظلمت، تاريكى و روشنى، غيب و شهود، مفهومى ندارد، او به طور يكسان از همه اينها باخبر است.


1. «تغيض» از مادّه «غيض» در اصل به معنى «فرو بردن مايع و فروكش كردن» آن است. به همين جهت، به معنى نقصان و فساد نيز آمده است. «غيضه و مغيض» به مكانى گفته مى شود كه آب در آن مى ايستد و آن را مى بلعد; «ليلة غائضة» به معنى شب تاريك است گويى همه نورها را بلعيده و فرو برده است.
2 . در تفسير «الميزان»، ضمن تأييد اين تفسير براى آيه فوق مى فرمايد: بعضى از روايات ائمّه اهل بيت(عليهم السلام)اين تفسير را تأييد مى كنند و آنچه از «ابن عبّاس» نقل شده، نيز احتمالاً بر همين معنى منطبق است. ولى دقّت در رواياتى كه در تفسير «نورالثقلين» در ذيل اين آيه از ائمّه اهل بيت(عليهم السلام)نقل شده نشان مى دهد كه بيشتر به همان معنى اوّل، كه ما در متن اختيار كرديم، اشاره دارد.
3 . «كافى»، جلد 6، صفحه 12، طبق نقل «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 485.
4 . «سارِب» از مادّه «سرب» (بر وزن ضرر) در اصل به معنى آب جارى است و سپس به انسانى كه دنبال كارى در حركت است گفته شده.

 

نكته ها

1- قرآن و جنين شناسى

در قرآن مجيد، كراراً به مسئله جنين و عجايب و شگفتى ها و نظاماتش، به عنوان يك دليل بر توحيد و خداشناسى و علم بى پايان حق اشاره شده  است، البتّه جنين شناسى، به عنوان يك علم، بسيار تازه و جوان است، در گذشته اطّلاعات محدودى دانشمندان درباره جنين و مراحل مختلف آن داشتند، ولى با پيشرفت علم و دانش، جهش فوق العاده اى در اين علم پيدا شد و اسرار و شگفتى هاى فراوانى از اين عالم خاموش و بى سروصدا، براى ما مكشوف گشت، به طورى كه مى توان گفت: يك دنيا درس توحيد و خداشناسى در آفرينش جنين و مراحل تحوّل و تكامل آن نهفته است.

چه كسى مى تواند به موجودى كه از دسترس همگان بيرون است، و به تعبير قرآن در «ظُلُمَات ثَلاَث»(1) قرار گرفته، و زندگانيش فوق العاده ظريف و دقيق است، رسيدگى كند، و به مقدار لازم موادّ غذايى در اختيار او بگذارد، و در تمام مراحل هدايتش كند؟

در آيات فوق هنگامى كه مى گويد: خداوند مى داند هر حيوان ماده اى چه در رحم دارد؟ مفهومش اين نيست كه تنها از جنسيت آن (يعنى نر و ماده بودن) آن، آگاه است، بلكه از تمام مشخّصات، استعدادها، ذوق ها، و نيروهايى كه بالقوّه در آن نهفته شده، آگاه است، امورى كه هيچ كس با هيچ وسيله اى نمى تواند از آن آگاهى يابد.

بنابراين، وجود اين نظامات حساب شده در جنين، و رهبرى آن در مسير تكامل دقيق و پيچيده اش، جز از يك مبدأ عالم و قادر ممكن نيست.


1 . سوره زمر، آيه 6.

 

2- همه چيز اندازه دارد

در آيات مختلفى از قرآن مجيد، مى خوانيم كه، هر چيزى محدود به حدّى است كه از آن حدّ تجاوز نمى كند. در سوره «طلاق» آيه 3 مى فرمايد: (قَدْ جَعَلَ اللهُ لِكُلِّ شَىْء قَدْرًا): «به يقين خدا براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است».

و در سوره «حجر» آيه 21 مى خوانيم: (وَ إِنْ مِنْ شَىْء إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَر مَعْلُوم): «و هيچ چيز نيست، مگر آنكه خزائن آن نزد ماست; ولى ما جز به اندازه معينى آن را نازل نمى كنيم»!.

در آيات مورد بحث، نيز خوانديم: (وَ كُلُّ شَىْء عِنْدَهُ بِمِقْدَار)

اينها همه، اشاره به آن است كه هيچ چيز در اين عالم، بى حساب نيست، حتّى موجوداتى را كه گاهى در جهان طبيعت، بى حساب و كتاب، فرض مى كنيم، همه آنها دقيقاً حساب و كتاب دارند، چه ما بدانيم يا ندانيم، اصولاً، حكيم بودن خداوند، نيز مفهومى جز اين ندارد، كه همه چيز در آفرينش او برنامه و حد و اندازه دارد.

آنچه را از اسرار آفرينش امروز بهوسيله علوم دريافته ايم، اين حقيقت را كاملاً تأكيد مى كند، مثلاً خون انسان، كه حياتى ترين مادّه وجودى او است، و عهده دار رساندن موادّ لازم به تمام ياخته هاى بدن انسان است از بيست و چند مادّه تركيب يافته، نسبت اين مواد و اندازه و كيفيّت هر يك به قدرى دقيق است كه با كمترين تغيير سلامت انسان به خطر مى افتد.

به همين دليل براى شناخت نارسايى هاى بدن، فوراً به سراغ آزمايش خون و اندازه گيرى موادّ قندى و چربى و اوره و آهن و ساير اجزاءِ تركيبيش مى روند، و از كمى و زيادى اين اجزا، به علل نارسايى هاى بدن و بيمارى ها، پى مى برند.

تنها خون انسان نيست كه تركيبى اين چنين دقيق دارد، اين دقّت و محاسبه در سراسر عالم هستى موجود است.

ضمناً، با توجّه به اين نكته روشن مى شود، كه آنچه را گاهى ما بى نظمى ها و نابسامانى هاى عالم هستى مى پنداريم، در واقع مربوط به نارسايى علم و دانش ما است، و يك موحّد و خداپرست راستين، هيچ گاه نمى تواند چنين تصوّرى درباره عالم داشته باشد، و پيشرفت تدريجى علوم، گواه اين واقعيّت است.

و نيز اين درس را مى توانيم بياموزيم كه جامعه انسانيّت كه جزئى از مجموعه نظام هستى است، اگر بخواهد سالم زندگى كند، بايد اين اصل (وَ كُلُّ شَىْء عِنْدَهُ بِمِقْدَار) بر سراسر آن حكومت داشته باشد، از هر گونه افراط و تفريط و كارهايى كه حساب و كتاب در آن نيست بپرهيزد و در تمام نهادهاى اجتماعى حساب و كتاب را حاكم سازد.

 

3- براى خداوند غيب و شهود يكسان است!

در آيات مورد بحث، بر اين موضوع تكيه شده كه: غيب و شهود در پيشگاه خدا روشن است، اساساً غيب و شهود دو مفهوم نسبى است كه در مورد موجودى كه علم و هستى اش محدود است، به كار مى رود، فى المثل، ما داراى حواسّى هستيم. آنچه در شعاع ديد و شنوايى و ساير حواسّ ما قرار دارد، براى ما «شهود» است، و آنچه از حوزه ديد و شنيد ما بيرون است نسبت به ما «غيب» محسوب مى شود.

و اگر فرضاً قدرت ديد ما نامحدود بود، و به داخل و باطن اشيا و ذرّات عالم نفوذ مى كرد، همه چيز براى ما «شهود» بود.

و از آنجا كه همه چيز، غير از ذات پاك خداوند محدود است، براى همه آنها «غيب و شهود» وجود دارد، ولى ذات خدا چون نامحدود است و همه جا حضور دارد، بنابراين همه چيز، براى او «شهود» است و «غيب» درباره ذات پاكش، مفهوم ندارد.

و اگر مى گوييم خداوند «عالمُ الغَيبِ والشَّهادة» مى باشد، يعنى معنيش اين است آنچه براى ما غيب يا شهادت محسوب مى شود براى او يكسان و شهادت است.

فرض كنيد: ما به كف دست خود در روشنايى نگاه كنيم، آيا ممكن است از آنچه در آن است بى خبر باشيم؟ عالم هستى در برابر علم خداوند، به مراتب از اين واضح و آشكارتر است.

 

4- آثار تربيتى توجّه به علم خدا!

هنگامى كه در آيات فوق مى خوانيم: خداوند، سخنان پنهانى و آشكار و رفت و آمدهاى روزانه و شبانه و حركات شما را يكسان مى داند، و در پيشگاه علم او همه آشكار است، هر گاه به اين حقيقت، راستى ايمان داشته باشيم و نظارت دائمى او را بر خود احساس كنيم، دگرگونى عميقى در روح و فكر و گفتار، و كردار ما پيدا مى شود.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است در پاسخ سؤال كسى كه مى پرسد: برنامه زندگانى شما چيست؟ امورى را مى فرمايد، از جمله اينكه: «عَلِمتُ أنَّ اللَّهَ مُطَّلِعٌ عَلَىَّ فَاستَحيَيتُ»:

«يكى از برنامه هاى من اين است كه دانستم خداوند از تمام كارهاى من آگاه و با خبر است، لذا از نافرمانى او حيا و شرم دارم».(1)

در تاريخ اسلام، و زندگى روزانه مسلمانان متعهّد، جلوه هاى فراوانى از اين حقيقت را مشاهده مى كنيم.

مى گويند: پدر و فرزندى وارد باغى شدند، پدر به قصد چيدن ميوه بدون اجازه صاحب باغ به بالاى درختى رفت، فرزندش كه نوجوان با معرفتى بود صدا زد: پدر پايين بيا. پدر متوحّش شد و خود را جمع كرد و فوراً پايين آمد. پرسيد نفهميدم چه كسى بود كه مرا مى ديد؟

گفت: كسى از بالاى سرت! نگاه به بالا كرد چيزى نديد.

گفت: منظورم خدا است كه مافوق و محيط بر همه ما است، چگونه ممكن است از نگاه كردن انسانى وحشت داشته باشى امّا از اينكه خدا تو را در هر حال مى بيند وحشت نمى كنى؟ اين چه ايمانى است؟!


1 . «مستدرك»، جلد 12، صفحه 172.

 

سوره رعد/ 11

(11) لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللهِ إِنَّ اللهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللهُ بِقَوْم سُوءاً فَلاَ مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَال

 ترجمه:

11. «براى هر كس، مأمورانى است كه پى درپى، از پيش رو، و از پشت سر او را از فرمان خدا] = حوادث غيرحتمى[ حفظ مى كنند; و خداوند سرنوشت هيچ قومى (و ملّتى) راتغيير نمى دهد مگر آنكه آنان آنچه را در (وجود) خودشان است تغيير دهند. و هنگامى كه خدا براى قومى (به خاطر اعمالشان) بدى (و عذاب) بخواهد، هيچ چيز مانع آن نخواهد شد; و جز خدا، (نجات دهنده و) سرپرستى نخواهند داشت».

 

تفسير

محافظان غيبى!

در آيات گذشته، خوانديم كه: خدا به حكم «عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَة» بودن، از پنهان و آشكار مردم باخبر و همه جا حاضر و ناظر است.

در آيه مورد بحث اضافه مى كند: خداوند علاوه بر اين، حافظ و نگاهبان بندگان خود نيز مى باشد: «براى انسان مأمورانى است كه پى درپى، از پيش رو، و پشت سرش قرار مى گيرند و او را از حوادث حفظ مى كنند» (لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللهِ)(1)

اما براى اينكه: كسى اشتباه نكند كه، اين حفظ و نگهبانى، بى قيدوشرط است و انسان مى تواند خود را به پرتگاه ها بيفكند و دست به هر ندانم كارى بزند، و يا مرتكب هرگونه گناهى كه مستوجب مجازات و عذاب است بشود، و باز انتظار داشته باشد: خدا و مأمورانش حافظ وى باشند، اضافه مى كند: «خداوند سرنوشت هيچ قومى و ملّتى را تغيير نمى دهد، مگر آنكه آنها تغييراتى در خود ايجاد كنند»! (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ)

و باز، براى اينكه: اين اشتباه پيش نيايد كه با وجود مأموران الهى كه عهده دار حفظ انسان هستند مسأله مجازات و بلاهاى الهى چه معنى دارد، در پايان آيه مى افزايد: «هرگاه خداوند به قوم و جمعيتى اراده سوء و بدى كند. هيچ راه دفاع و بازگشت ندارند» (وَ إِذَا أَرَادَ اللهُ بِقَوْم سُوءًا فَلاَ مَرَدَّ لَهُ).

«و هيچ كس غير خدا، نمى تواند والى و ناصر و ياور آنها باشد» (وَ مَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَال)

به همين دليل، هنگامى كه فرمان خدا به عذاب و مجازات، يا نابودى قوم و ملّتى صادر شود، حافظان و نگهبانان دور مى شوند، و انسان را تسليم حوادث مى كنند!.


1. در اينكه ضمير «لَه» به چه كسى برمى گردد، در ميان مفسّران گفتوگو است، مشهور و معروف همان است كه در بالا گفتيم، يعنى به انسان برمى گردد، كه در آيات قبل به او اشاره شده است.
بعضى احتمال داده اند كه به پيامبر يا به خدا برگردد، ولى اين دو احتمال با ذيل آيه سازگار نيست (دقّت كنيد).

 

نكته ها

1- مُعَقّبات چيست؟

«معقّبات» چنانكه «طبرسى» در «مجمع البيان» و بعضى ديگر از مفسّران بزرگ، گفته اند، جمع «معقّبه» و آن هم به نوبه خود جمع «معقّب»، مى باشد به معنى گروهى است كه پى درپى، و به طور متناوب، به دنبال كارى مى روند.

ظاهر اين آيه، آن است كه: خداوند به گروهى از فرشتگان، مأموريّت داده كه در شب و روز به طور متناوب به سراغ انسان بيايند و از پيش رو و پشت سر نگاهبان و حافظ او باشند.

بدون ترديد انسان در زندگى خود، در معرض آفات و بلاهاى زيادى است، حوادثى از درون و برون، انواع بيمارى ها، ميكروب ها، انواع حادثه ها و خطراتى كه از زمين و آسمان مى جوشد، انسان را احاطه كرده اند، مخصوصاً به هنگام كودكى كه آگاهى انسان از اوضاع اطراف خود بسيار ناچيز است و هيچ تجربه اى ندارد، در هر گامى خطرى در كمين او نشسته است.

و گاه انسان تعجّب مى كند: كودك چگونه از لابه لاى اين همه حوادث، جان به سلامت مى برد، و بزرگ مى شود، مخصوصاً در خانواده هايى كه پدران و مادران چندان آگاهى از مسائل ندارند، و يا امكاناتى در اختيار آنها نيست، مانند كودكانى كه در روستاها بزرگ مى شوند، و در ميان انبوه محروميّت ها، عوامل بيمارى و خطرات قرار دارند.

اگر به راستى، در اين مسائل بينديشيم، احساس مى كنيم: نيروى محافظى هست كه ما را در برابر حوادث حفظ مى كند و همچون سپرى از پيش رو و پشت سر، محافظ و نگهدار ما است.

در بسيارى از مواقع، حوادث خطرناك براى انسان پيش مى آيد و معجزه آسا رهايى مى يابد، به طورى كه احساس مى كند، همه اينها تصادف نيست، بلكه نيروى محافظى از او نگهبانى مى كند.

در روايات متعدّدى كه از پيشوايان اسلام نقل شده، نيز روى اين معنى تأكيد شده است، از جمله در روايتى از امام باقر(عليه السلام)مى خوانيم كه: در تفسير آيه فوق فرمود: «... بِأمرِ اللهِ مِن أن يَقَعَ في رَكِىّ أو يَقَعَ عَلَيهِ حائِطٌ أو يُصيبَهُ شَىءٌ حَتّى إذ جاءَ القَدَرُ خَلّوا بَينَهُ وَ بَينَهُ يَدفَعونَهُ إلَى المَقادير وَ هُما مَلَكانِ يَحفَظانِهِ بِالليلِ وَ مَلَكانِ مِن نَهارِ يَتَعاقَبانَهُ»: «به فرمان خدا انسان را حفظ مى كند از اينكه در چاهى سقوط كند، يا ديوارى بر او بيفتد، يا حادثه ديگرى براى او پيش بيايد، تا زمانى كه مقدّرات حتمى فرارسد، در اين هنگام آنها كنار مى روند واو را تسليم حوادث مى كنند، آنها دو فرشته اند كه  انسان را در شب حفظ مى كنند و دو فرشته اند كه در روز، كه به طور متناوب به اين وظيفه مى پردازند».(1)

در حديثى ديگر از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم «ما مِن عَبد إلاّ وَ مَعَهُ مَلَكانِ يَحفَظانِهِ فَإذا جاءَ الأمرُ مِن عِندَ اللهِ خَلَّيا بَينَهُ وَ بَينَ أمرِ اللهِ»: «هيچ بنده اى نيست مگر اينكه دو فرشته با او هستند و او را محافظت مى كنند، امّا هنگامى كه فرمان قطعى خداوند فرارسد، او را تسليم حوادث مى كنند»(2)(بنابراين آنها او را تنها از حوادثى كه به فرمان خدا قطعيّت نيافته، حفظ مى كنند).

در «نهج البلاغة» نيز مى خوانيم كه: امير مؤمنان على(عليه السلام) فرمود: «إنَّ مَعَ كُلِّ إنسان مَلَكَينِ يَحفَظانِهِ فَإذا جاءَ القَدَرُ خَلَّيا بَينَهُ وَ بَينَهُ»:

«با هر انسانى دو فرشته است كه او را حفظ مى كنند، امّا هنگامى كه مقدّرات حتمى فرارسد او را رها مى سازند».(3)

همچنين، در خطبه اوّل «نهج البلاغة» در توصيف فرشتگان و گروه هاى مختلف آنها مى خوانيم: «وَ مِنهُمُ الحَفَظَةُ لِعِبادِهِ»: «گروهى از آنها حافظان بندگان اويند».

البتّه عدم آگاهى از وجود اين فرشتگان، از طريق حس يا از طريق علوم و دانشهاى طبيعى، هرگز، نمى تواند دليل بر نفى آنها باشد; چرا كه اين منحصر به مورد بحث ما نيست، قرآن مجيد و همچنين مذاهب ديگر از امور فراوانى كه ماوراءِ حسّ انسان است، خبر داده اند كه: بشر از طرق عادى نمى تواند از آنها آگاهى يابد.

از اين گذشته، همان گونه كه در بالا گفتيم، ما در زندگى روزانه خود، نشانه هاى واضحى از وجود چنين نيروى محافظى مى بينيم و احساس مى كنيم در برابر بسيارى از حوادث مرگبار، به طور اعجازآميزى نجات مى يابيم كه تفسير و توجيه همه آنها از طريق عادى و يا حمل بر تصادف، مشكل است، (و من خود بعضى نمونه هاى آن را در زندگى ديده ام كه راستى حيرت آور بوده، حتّى براى شخص ديرباورى مثل من دليلى بوده است براى وجود آن محافظ نامرئى!).


1 و 2. تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 283. (جلد 3، صفحه 283، چاپ بعثت).
3 . «نهج البلاغة»، كلمات قصار، جمله 201.

 

2- هميشه تغييرات از خود ما است! (يك قانون كلّى)

جمله (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ) كه در دو مورد از قرآن با تفاوت مختصرى آمده است، يك قانون كلّى و عمومى را بيان مى كند، قانونى سرنوشت ساز، حركت آفرين و هشدار دهنده!

اين قانون كه يكى از پايه هاى اساسى جهان بينى و جامعه شناسى در اسلام است، به ما مى گويد: مقدّرات شما قبل از هر چيز، و هر كس، در دست خود شما است، و هر گونه تغيير و دگرگونى در خوشبختى و بدبختى اقوام در درجه اوّل به خود آنها بازگشت مى كند، شانس و طالع و اقبال و تصادف و تأثير اوضاع فلكى و مانند اينها، هيچ كدام پايه ندارد، آنچه اساس و پايه است اين است كه: ملّتى خود بخواهد سربلند و سرفراز، پيروز و پيشرو باشد، يا به عكس، خودش تن به ذلّت و زبونى و شكست در دهد، حتّى لطف خداوند، يا مجازات او، بى مقدّمه، دامان هيچ ملّتى را نخواهد گرفت، بلكه اين اراده و خواست ملّت ها، و تغييرات درونى آنهاست، كه آنها را مستحقّ لطف يا مستوجب عذاب خدا مى سازد.

به تعبيرى ديگر: اين اصل قرآنى كه يكى از مهم ترين برنامه هاى اجتماعى اسلام را بيان مى كند به ما مى گويد: هر گونه تغييرات برونى متّكى به تغييرات درونى ملّت ها و اقوام است، و هر گونه پيروزى و شكستى كه به قومى رسيد از همين جا سرچشمه مى گيرد.

بنابراين، آنها كه هميشه براى تبرئه خويش، به دنبال «عوامل برونى» مى گردند،

و قدرت هاى سلطه گر و استعمار كننده را همواره عامل بدبختى خود مى شمارند، سخت در اشتباهند; چرا كه اگر اين قدرت هاى جهنّمى، پايگاهى در درون يك جامعه نداشته باشند، كارى از آنان ساخته نيست.

مهم آن است كه: پايگاه هاى سلطه گران و استعماركنندگان و جبّاران را در درون جامعه خود، درهم بكوبيم تا آنها هيچ گونه راهى براى نفوذ نداشته باشند.

آنها به منزله شيطانند، و مى دانيم شيطان به گفته قرآن، كسانى كه «عِبادُ اللهِ المُخلَصين» هستند راه ندارد، او تنها بر كسانى چيره مى شود، كه پايگاهى  در درون وجود خود، براى شيطان ساخته اند.

اين اصل قرآنى مى گويد: براى پايان دادن به بدبختى ها، و ناكامى ها، بايد دست به انقلابى از درون بزنيم: يك انقلاب فكرى و فرهنگى، يك انقلاب ايمانى و اخلاقى، و به هنگام گرفتارى در چنگال بدبختى ها، بايد فوراً به جستوجوى نقطه هاى ضعف خويشتن، بپردازيم، و آنها را با آب توبه و بازگشت به سوى حق، از دامان روح و جان خود بشوييم، تولّدى تازه پيدا كنيم، و نور و حركتى جديد، تا در پرتو آن بتوانيم ناكامى ها و شكست ها را به پيروزى مبدّل سازيم، نه اينكه، اين نقطه هاى ضعف ـ كه عوامل شكست است ـ در زير پوشش هاى خودخواهى مكتوم بماند، و به جستوجوى عوامل شكست در بيرون جامعه خود، در بيراهه ها سرگردان بمانيم.

تاكنون كتاب ها يا مقالات زيادى درباره عوامل پيروزى مسلمانان نخستين،

و عوامل عقب نشينى مسلمانان قرون بعد، نوشته شده است، كه بسيارى از بحثهاى آنان، به كاوش در سنگلاخ و بيراهه مى مانَد، اگر بخواهيم از اصل فوق كه از سرچشمه وحى به ما رسيده، الهام بگيريم، بايد هم آن پيروزى و هم آن شكست و ناكامى را در تغييرات فكرى و عقيدتى و اخلاقى و برنامه هاى عملى مسلمانان، جستجو كنيم و نه غير آن، در انقلاب هاى معاصر; از جمله انقلاب ملّت ما (مسلمانان ايران)، انقلاب الجزاير، انقلاب افغانستان، و مانند آن به وضوح، حاكميّت اين اصل قرآنى را مشاهده مى كنيم.

يعنى اينكه دولت هاى استعمارى، و ابرقدرت هاى سلطه گر، روش خود را تغيير دهند، هنگامى كه ما از درون دگرگون شديم، همه چيز دگرگون شد.

به هر حال، اين درسى است براى امروز و فردا، و فرداهاى ديگر، براى همه مسلمانها، و همه نسل هاى آينده!.

و مى بينيم تنها رهبرانى پيروز و موفّق شدند، كه ملّت خود را بر اساس اين اصل رهبرى كردند و دگرگون ساختند.

تاريخ اسلام و تاريخ معاصر مملوّ است از شواهدى بر اين اصل اساسى و جاودانى، كه ذكر آنها ما را از روش بحثمان در اين تفسير دور مى سازد.

 

سوره رعد/ 12تا 15

 (12)هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ

(13)وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلاَئِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ

(14) لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء إِلاَّ كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلاَل

(15)وَللهِِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَظِلاَلُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالاْصَالِ

ترجمه:

12. «او كسى است كه برق (و صاعقه) را به شما نشان مى دهد، كه هم مايه بيم است و هم مايه اميد; و ابرهاى سنگين بار ايجاد مى كند».

13. «و رعد، تسبيح و حمد او مى گويد; و (همچنين) فرشتگان از خوف او! و (اوست كه) صاعقه ها را مى فرستد; و هر كس را بخواهد گرفتار آن مى سازد، با اين حال آنها (همچنان) درباره خدا به مجادله مشغولند; با اينكه قدرت او بى انتهاست!»

14. «دعوت حق (و دعاى مستجاب) از آن اوست; و كسانى را كه (مشركان) غير از او مى خوانند، (هرگز) به دعوت آنها پاسخ نمى گويند. آنها همچون كسى هستند كه كف هاى (دست) خود را به سوى آب مى گشايد تا آب به دهانش برسد، و هرگز نخواهد رسيد. و دعاى كافران، جز در ضلال (و گمراهى) نيست».

15. «كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند از روى اختيار يا اجبار ـ و همچنين سايه هايشان ـ هر صبح و شام براى خدا سجده مى كنند».

 

تفسير

بخش ديگرى از نشانه هاى عظمت او

قرآن در اينجا بار ديگر به آيات توحيد و نشانه هاى عظمت خدا و اسرار آفرينش مى پردازد، و با انگشت گذاشتن روى قسمت هاى مختلفى از پديده هاى طبيعى، و اشاره هاى كوتاه و پرمعنى به اسرار و خواصّ آنها، رابطه بندگان را با خدا نزديك تر كرده، نور ايمان و معرفت را در قلب هايشان مى پاشد.

نخست به برق - برقى كه در ميان قطعات ابر پيدا مى شود- اشاره كرده مى گويد: «او كسى است كه برق را كه مايه ترس و طمع مى باشد، به شما ارائه مى دهد»! (هُوَ الَّذِى يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَ طَمَعًا)

از يك سو، شعاع درخشانش چشم ها را خيره مى كند، و صداى رعب انگيز «رعد» كه از آن برمى خيزد، گاهى شما را به وحشت مى اندازد، و ترس و اضطراب از خطرات آتش سوزى ناشى از آن، مخصوصاً براى آنها كه در بيابان ها زندگى مى كنند و يا از آن عبور دارند، آنان را آزار مى دهد.

امّا از آنجا كه غالباً همراه، رگبارهايى به وجود مى آيد و تشنه كامان بيابان را آب زلال مى بخشد، و درختان و زراعت را سيراب مى كند، آنها را به اميد و طمع مى كشانَد، و در ميان اين بيم و اميد، لحظات حسّاسى را مى گذرانند.

سپس، اضافه مى كند: «او كسى است كه ابرهاى سنگين و پربار ايجاد مى كند» كه قادر به آبيارى زمين هاى تشنه اند (وَ يُنْشِىءُ السَّحَابَ الثِّقَالَ)

بركات رعد و برق مى دانيم از نظر علمى، پيدايش برق، به خاطر آن است كه: دو قطعه ابر با الكتريسيته هاى مختلف (مثبت و منفى)، به هم نزديك مى شوند، و درست همانند سر دو سيم برق كه به هنگام نزديك شدن به هم جرقّه مى زند، آنها نيز جرقّه عظيمى ايجاد كرده و به اصطلاح «تخليه الكتريكى» مى شوند.

اگر جرقّه هاى كوچكى كه از سر دو سيم در برابر چشم ما آشكار مى شود، صداى خفيفى دارند، در عوض صداى جرقّه آسمانى برق، به خاطر گسترش ابر و بالا بودن ميزان الكتريسيته، به قدرى شديد است كه «رعد» را به وجود مى آورد.

و هرگاه، قطعه ابرى كه داراى الكتريسيته مثبت است به زمين، كه هميشه الكتريسيته منفى دارد نزديك شود، جرقّه در ميان زمين و ابر ايجاد مى شود، كه آن را «صاعقه» مى نامند و خطرناك بودنش به همين دليل است كه يك سر آن، زمين و نقطه هاى مرتفعى است كه به اصطلاح نوك  اين سيم را تشكيل مى دهد،

حتّى يك انسان در يك بيابان، ممكن است عملاً تبديل به نوك اين سيم منفى شود و درست جرقّه وحشتناكى بر سر او فرود آيد، و در يك لحظه كوتاه تبديل به خاكستر شود، و نيز به همين دليل است كه، هنگام رعد و برق در بيابان ها بايد فوراً به كنار درخت يا ديوار يا كوه يا هر نقطه مرتفعى پناه برد، و يا در گودالى دراز كشيد.

به هر حال، برق كه از نظر بعضى، شايد شوخى طبيعت محسوب مى شود، با اكتشافات علمى روز، ثابت شده كه: فوايد و بركات فراوانى دارد كه ذيلاً به سه قسمت آن اشاره مى شود.

 

1- آبيارى

برق ها معمولاً حرارت فوق العاده زياد ـ گاه، در حدود پانزده هزار درجه سانتيگراد! ـ توليد مى كنند. اين حرارت كافى است كه مقدار زيادى از هواى اطراف را بسوزاند و در نتيجه فشار هوا فوراً كم شود، و مى دانيم در فشار كم، ابرها مى بارند، و به همين دليل، غالباً متعاقب جهش برق و رگبارهائى شروع مى شود، و دانه هاى درشت باران فرو مى ريزند، و ازاين رو برق در واقع يكى از وظايفش آبيارى است.

 

2- سمپاشى

به هنگامى كه برق با آن حرارتش آشكار مى شود قطرات باران با مقدارى اكسيژن اضافى، تركيب مى شوند و آب سنگين يعنى «آب اكسيژنه» (2O2H) ايجاد مى كنند و مى دانيم:

آب اكسيژنه يكى از آثارش كشتن ميكروب ها است، و به همين جهت در مصارف طبّى براى شستوشوى زخم ها به كار مى رود، اين قطرات آب اكسيژنه، هنگامى كه بر زمين ها مى بارد، تخم آفات و بيمارى هاى گياهى را از ميان مى بَرد، و سمپاشى خوبى از آنها مى كند، به همين دليل گفته اند: هر سال رعد و برق كم باشد آفات گياهى بيشتر است.

 

3- تغذيه و كودرسانى

قطرات باران كه بر اثر برق و حرارت شديد و تركيب، يك حالتَ اسيد كربنى پيدا مى كند، هنگام پاشيده شدن بر زمين ها و تركيب با آنها، يك نوع كود مؤثّر گياهى مى سازد، و گياهان از اين طريق تغذيه مى شوند.

بعضى از دانشمندان گفته اند: مقدار كودى كه در طىّ سال، از مجموع برق هاى آسمان در كره زمين به وجود مى آيد، ده ها ميليون تن است! كه رقم فوق العاده اى بالائى مى باشد.

بنابراين، مى بينيم، همين پديده ظاهراً پيش پاافتاده و بى خاصيّت طبيعت، چقدر پربار و پربركت است، هم آبيارى مى كند، هم سمپاشى مى كند، و هم تغذيه، و اين نمونه كوچكى از اسرار شگرف و پردامنه عالم هستى است، كه مى تواند رهنمون روشنى بر مسأله خداشناسى باشد.

اينها همه از يك سو، بركات برق است، و از سوى ديگر، آتش سوزى هايى كه از يك نوع آن (صاعقه) به وجود مى آيد، گاهى ممكن است انسان يا انسان ها يا درختانى را بسوزاند، هر چند اين امر كم و نادر است، و قابل اجتناب، ولى مى تواند عامل خوف و ترس شود.

به اين ترتيب، آنچه در آيه فوق خوانديم كه: برق هم مايه ترس است و هم اميد، ممكن است اشاره به مجموع اين امور باشد.

و نيز ممكن است جمله (وَ يُنْشِىءُ السَّحَابَ الثِّقَالَ) كه در آخر آيه فوق آمده، ارتباط با همين خاصيّت برق داشته باشد، كه ابرها را سنگين بار از دانه هاى پر پشت باران مى سازد!.

آيه بعد به صداى «رعد» مى پردازد، كه هرگز از برق جدا نيست. مى فرمايد: «رعد، تسبيح و حمد خدا مى گويد» (وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ)(1)

آرى، اين صداى پرطنين جهان طبيعت، كه ضرب المثل، در عظمت صوت است، از آنجا كه توأم با پديده برق مى باشد، و هر دو در خدمت يك هدف هستند، و خدمات پرارزش و حساب شده اى دارند -كه در بالا به آن اشاره شد- عملاً تسبيح خدا مى گويد، به تعبير ديگر، «رعد» زبان گوياى «برق» است، كه حكايت از نظام آفرينش، و عظمت خالق مى كند.

اين همان چيزى است كه ما نام آن را زبان حال مى گذاريم: يك كتاب پرمحتوا، يك قصيده غرّا، يك تابلو زيبا و دل انگيز، يك ساختمان محكم و منظّم و حساب شده، با زبان حال خود از علم و دانش و مهارت و ذوق نويسنده و گوينده، و نقّاش و معمار سخن مى گويند، آنها را مدح مى كنند، و مى ستانيد.

ذرّات اين عالم هستى كه همه اسرارآميزند، و نظام بسيار دقيق و حساب شده اى دارند، همگى از پاكى خداوند و منزّه بودن او از هر گونه عيب و نقص، سخن مى گويند، (آيا «تسبيح» چيزى جز تنزيه و پاك دانستن مى باشد؟) و همگى از قدرت و علم و حكمت او خبر مى دهند (آيا «حمد» چيزى جز بيان صفات كمال است؟).

اين احتمال را نيز جمعى از فلاسفه داده اند كه: تمام ذرّات اين جهان، هر يك براى خود نوعى از عقل و شعور دارند و از روى همين عقل و شعور، تسبيح و تقديس خدا مى كنند، نه تنها با زبان حال و حكايت كردن وجودشان از وجود خدا، بلكه با زبان قال، نيز او را مى ستايند.

نه تنها صداى رعد يا ساير اجزاى جهان مادّه، تسبيح او مى گويند، كه: «همگى فرشتگان نيز از ترس و خشيت خدا به تسبيح مشغولند» (وَالْمَلاَئِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ)(2)

آنها از اين مى ترسند كه، در انجام دادن فرمان پروردگار و مسؤوليّت هايى كه در نظام هستى بر عهده آنها گذارده، كوتاهى كنند و گرفتار مجازات الهى شوند،

و مى دانيم: هميشه وظيفه ها و تكاليف، براى آنها كه احساس مسؤوليّت مى كنند ترس آفرين است، ترسى سازنده كه شخص را به تلاش و حركت وامى دارد.

و براى توضيح بيشتر، در زمينه رعد و برق، اشاره به «صاعقه ها» مى كند و مى فرمايد:

«خداوند صاعقه ها را مى فرستد و به هر كس را بخواهد به وسيله آن آسيب مى رساند گرفتار آن مى سازد» (وَ يُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ)

«ولى، با اين همه، و با مشاهده آيات عظمت پروردگار در عالم آفرينش، در پهنه زمين و آسمان، در گياهان و درختان و رعد و برق و مانند آنها، و با كوچكى و حقارت قدرت انسان در برابر حوادث، حتّى در برابر يك جرقّه آسمانى «باز هم گروهى از بى خبران درباره خدا به مجادله و ستيز بر مى خيزند» (وَ هُمْ يُجَادِلُونَ فِى اللهِ)

«در حالى كه خداوند قدرتى بى انتها، و مجازاتى دردناك و كيفرى سخت دارد» (وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ)

«مِحال» در اصل از «حيله» و «حيله» به معنى هر نوع چاره انديشىِ پنهانى و غير آشكار است (نه به معنى چاره جويى هاى مخرّب، كه در زبان فارسى مشهور شده است) مسلّماً، كسى كه توانايى بر چاره انديشى، آن هم با قدرت و شدّت دارد، كسى است كه هم از نظر توانايى فوق العاده است و هم از نظر علم و حكمت، و به همين دليل بر دشمنانش مسلّط و پيروز مى باشد، و كسى را ياراى فرار از حوزه قدرت او نيست.

به همين جهت، مفسّران، هر يك «شَديدُ المِحال» را طورى تفسير كرده اند كه: همه در واقع از معنى بالا ريشه گرفته است: بعضى آن را به معنى «شديد القوّة»، بعضى «شديد العذاب»، بعضى: «شديد القدرة»، بعضى: «شديد الأخذ» و مانند آن، تفسير نموده اند.(3)

سومين آيه مورد بحث به دو مطلب اشاره مى كند:

نخست اينكه: «دعوت حق از آنِ خداست» (لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ)

يعنى: هرگاه او را بخوانيم مى شنود، و اجابت مى كند، هم آگاهى از دعاى بندگان دارد و هم قدرت برانجام خواسته هاى آنها، و به همين دليل خواندن او و تقاضاى از ذات مقدّسش حقّ است، نه باطل و بى اساس.

ديگر اينكه، خواندن بت ها و تقاضاى از آنها، دعوت و دعاى باطل است، زيرا «كسانى را كه مشركان غير از خداوند مى خوانند و براى انجام خواست هايشان به آنها پناه مى برند، هرگز به آنان پاسخ نمى گويند و دعايشان را اجابت نمى كنند» (وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء)

آرى، اين چنين است دعوت باطل; چرا كه پندار و خيالى بيش نيست و هرگونه علم و قدرتى براى بت ها قائل باشند كاملاً موهوم و بى پايه و بى اساس است.

مگر «حق»، چيزى جز عينيّت و واقعيّت و مايه خير و بركت، و «باطل» چيزى جز پندار و توهّم و مايه شرّ و فساد، مى باشد؟

سپس، همان گونه كه روش قرآن است، براى مجسّم ساختن اين موضوع عقلانى، مثال حسّى زيبا و رسائى بيان كرده مى گويد: «آنها كه غير خدا را مى خوانند به كسى مى مانند كه بر كنار آبى كه سطح آن از دسترس او دور است نشسته و به آن اشاره مى كند، به اين اميد كه به دهان او برسد و هرگز نمى رسد چه خواب و پندار بيهوده اى»! (إِلاَّ كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَ مَا هُوَ بِبَالِغِهِ)

آيا مى توان در كنار چاه نشست، و دست به سوى آب دراز كرد و با اشاره، آب را به دهان فرستاد؟ آيا اين كار جز از يك انسان ساده لوح و ديوانه سر مى زند؟!

اين احتمال نيز، در تفسير جمله فوق وجود دارد كه: بت پرستان را به كسى تشبيه مى كند، كه كف دستان خود را كاملاً صاف و افقى گرفته وارد آب مى كند، و انتظار دارد آب در دست او بند شود، در حالى كه به محض بيرون آوردن دست، قطرات آب، از لابه لاى انگشتان و كف دست او بيرون مى ريزد و چيزى باقى نمى مانَد.

تفسير سومى، نيز براى اين جمله كرده اند و آن اينكه: بت پرستان كه براى حلّ مشكلاتشان به سراغ بت ها مى روند، مانند كسى هستند كه: مى خواهد آب را در مشت خود نگاه دارد آيا هيچ گاه مى توان آب را در مشت نگاه داشت؟ و اين از ضرب المثل معروفى در ميان عرب گرفته شده كه، وقتى مى خواهند براى كسى كه كوشش بيهوده مى كند، مثالى بزنند مى گويند: «هُوَ كقابِضِ الماءِ بِاليَدِ»: «او مانند كسى است كه مى خواهد آب را با دست خود بگيرد».

شاعر عرب نيز مى گويد:

فَأصبَحتُ فيما كانَ بَيني وَ بَينَها *** مِن الوُدِّ مِثلَ القابِضِ الماءَ بِاليَدِ

«كار من به جايى رسيد كه براى حفظ محبّت ميان خود و او، مانند كسى بودم كه مى خواست آب را در دست نگاه دارد».(4)

ولى تفسير اوّل، از همه روشن تر به نظر مى رسد!.

در پايان آيه، براى تأكيد اين سخن مى گويد: «درخواست كافران از بتها چيزى جز گام برداشتن در گمراهى نيست» (وَ مَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلاَّ فِى ضَلاَل)

چه ضلالتى از اين بالاتر، كه انسان سعى و كوشش خود را در بيراهه اى كه  هرگز او را به مقصد نمى رسانَد به كار بَرد؟ خسته و ناتوان شود امّا نتيجه و بهره اى نگيرد.

در آخرين آيه مورد بحث، براى اينكه نشان دهد بت پرستان چگونه از كاروان عالم هستى جدا گشته و تكوتنها در بيراهه ها سرگردان شده اند، چنين مى فرمايد: «همه كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند از روى اطاعت و تسليم و يا از روى كراهت، و همچنين سايه هاى آنها، هر صبح و شام، براى خدا سجده مى كنند» (وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ طَوْعًا وَ كَرْهًا وَ ظِلاَلُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالاَْصَالِ)


1 . توضيح بيشتر درباره «تسبيح و تقدير» موجودات، در ذيل آيه 44 سوره «اسراء»: (و اِنْ من شىء الا يُسَبِّحُ بِحَمدِهِ وَ لكنِ لا تَفقَهُونَ تَسبيحَهُم) به خواست خدا خواهد آمد.
2 . «شيخ طوسى» در تفسير «تبيان»، جلد 6، صفحه 230 مى فرمايد: تفاوت «خفيَه» و «خوف» در اين است كه «خفيه» بيان حالت را مى كند و «خوف» مصدر است، يعنى اوّلى به معنى حالت ترس و دومى به معنى ترسيدن است.
3. بعضى «مِحال» را از مادّه «حيله» ندانسته اند، بلكه از مادّه «محل» و «ماحل»، كه به معنى مكر و جدال و تصميم بر مجازات و كيفر مى باشد گرفته اند، ولى آنچه در متن گفتيم، صحيح تر به نظر مى رسد، هر چند هر دو معنى تقريباً قريب الاُفق است.
4 . تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3529.

 

نكته ها

1- منظور از سجده موجودات چيست؟

سجده، در اينگونه موارد، به معنى خضوع و نهايت تواضع و تسليم است، يعنى: همه فرشتگان و انسان ها وهمه صاحبان عقل و انديشه، براى خدا متواضعند و در برابر فرمان او خاضع مى باشند، منتهى:

گروهى سجده و خضوعشان تنها جنبه تكوينى دارد، يعنى در برابر قوانين عالم هستى و آفرينش خاضع اند.

ولى گروهى علاوه بر سجود تكوينى، سجود تشريعى نيز دارند، يعنى با ميل و اراده خود در برابر خداوند سجده مى كنند، مثلاً همين كه مى بينيم جسم و جان آنها تسليم قوانين حيات و مرگ، و نمو و رشد و سلامت  و بيمارى و مانند آن است اين حالت تسليم و خضوع، در برابر قوانين آفرينش، در حقيقت يك نوع سجود تكوينى از ناحيه آنها است.

2- تعبير به «طَوعًا وَ كَرهًا»، ممكن است اشاره به اين باشد كه: مؤمنان از روى ميل و رغبت، در پيشگاه پروردگار، به سجده مى افتند و خضوع مى كنند.

امّا غير مؤمنان، هر چند حاضر به چنين سجده اى نيستند تمام ذرّات وجودشان از نظر قوانين آفرينش، تسليم فرمان خدا است چه بخواهند و چه نخواهند!.

ضمناً، بايد توجّه داشت: «كُره» (بر وزن جُرم) به معنى كراهتى است كه از درون انسان سرچشمه مى گيرد و «كَره» (بر وزن شرح) به معنى كراهتى است كه عامل بيرونى داشته باشد، و در مورد بحث، چون غير مؤمنان تحت تأثير عوامل بيرون ذاتى، مقهور قوانين آفرينش هستند «كَره» (بر وزن شرح) به كار رفته است.

اين احتمال نيز در تفسير «طَوعًا وَ كَرهًا» داده شده است كه: منظور از «طَوعًا» جرياناتى از جهان آفرينش است كه موافق ميل فطرى و طبيعى يك موجود است (مانند ميل طبيعى موجود زنده براى زنده ماندن).

منظور از «كَرهًا» تمايلى است كه از خارج تحميل بر يك موجود مى شود، مانند مرگ يك موجود زنده بر اثر هجوم ميكروب ها و يا عوامل ديگر.

3- «ظِلال» جمع «ظلّ» به معنى سايه است، و ذكر اين كلمه در آيه فوق، نشان مى دهد: منظور از سجود، تنها سجود تشريعى نيست; زيرا سايه هاى موجودات از خود اراده و اختيارى ندارند، بلكه تسليم قوانين تابش نور، مى باشند.

بنابراين، سجده آنها، تكوينى، يعنى تسليم در مقابل قوانين خلقت است.

البتّه، ذكر كلمه «ظلال» (سايه ها) دليل بر اين نيست كه: همه آنها كه در آسمان و زمين هستند، وجودشان مادّى است، و داراى سايه اند، بلكه تنها اشاره به آن دسته از موجوداتى است كه سايه دارند، مثل اينكه: گفته مى شود، علماء شهر و فرزندانشان در فلان مجلس شركت كردند، يعنى فرزندان كسانى كه فرزند داشتند، و از اين جمله هرگز استفاده نمى شود كه همه علماى شهر، صاحب فرزندند (دقّت كنيد).

به هر حال، سايه، گرچه، يك امر عدمى بيش نيست كه همان فقدان نور است ولى چون از هر طرف، وجود نور آن را احاطه كرده، براى خود موجوديّت و آثارى دارد، و تصريح به اين كلمه، در آيه فوق شايد براى تأكيد است كه حتّى سايه هاى موجودات هم در پيشگاه خداوند خاضعند.

4- «آصال» جمع «اُصُل» (بر وزن دُهُل) و آن نيز جمع «اصيل» است، كه از مادّه «اصل» گرفته شده، و به معنى آخر روز است، از اين نظر كه اصل، و پايه شب محسوب مى شود.

و «غُدُوّ» جمع «غداوة» به معنى اوّل روز است، و گاهى به معنى مصدرى نيز استعمال شده است.

گرچه، سجده و خضوع موجودات عالم هستى در برابر فرمان خدا، مخصوص صبح و عصر نيست، بلكه هميشگى و در همه ساعات است، ولى ذكر اين دو موقع، يا به عنوان كنايه از دوام اين موضوع است، مثل اينكه: مى گوييم: فلان كس هر صبح و شام مشغول تحصيل علم است، يعنى هميشه تحصيل علم مى كند، و يا به خاطر آن است كه: در جمله قبل، سخن از سايه هاى موجودات به ميان آمده، و سايه ها بيش از هر وقت، در اوّل و آخر روز، خود را نشان مى دهند.

 

سوره رعد/ 16

(16)قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ قُلْ اللهُ قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ لاَ يَمْلِكُونَ لاَِنفُسِهِمْ نَفْعاً وَلاَ ضَرّاً قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الاَْعْمَى وَالْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ أَمْ جَعَلُوا للهِِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلْ اللهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْء وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ

ترجمه:

16. «بگو: چه كسى پروردگار آسمان ها و زمين است؟ بگو: خداوند يگانه! (سپس) بگو: «آيا خدايانى غير از او براى خود برگزيده ايد كه (حتّى) مالك سود و زيان خود نيستند (تا چه رسد به شما؟)! بگو: آيا نابينا و بينا يكسانند؟! يا ظلمت ها و نور برابرند؟! آيا آنها همتايانى براى خدا قرار دادند به خاطر اينكه آنان همچون خدا آفرينشى داشتند، و اين آفرينش ها بر آنها مشتبه شده است؟! بگو: خدا آفريننده همه چيز است; و اوست يكتا و حاكم بر همه چيز.»

 

تفسير

بت پرستى چرا؟

از آنجا كه در آيات گذشته، بحث هاى فراوانى درباره شناخت وجود خدا بود، در اين آيه، به بحث پيرامون اشتباه مشركان و بت پرستان مى پردازد، و از چند طريق اين بحث را تعقيب مى كند.

نخست، روى سخن را به پيامبر كرده، مى گويد: «بگو: از آنها بپرس، پروردگار و مدبّر آسمانها و زمين كيست» (قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ)

سپس، بى آنكه پيامبر در انتظار پاسخ آنها بنشيند دستور مى دهد: خود پاسخ اين سؤال را بده، و «بگو: الله» (قُلِ اللهُ)

آن گاه آنها را با اين جمله مورد سرزنش و ملامت قرار مى دهد: «به آنها بگو: آيا غير خدا را اوليا و تكيه گاه و معبود خود قرار داده ايد؟ با اينكه اين بتها حتى نسبت به خودشان مالك سود و زيانى نيستند»؟! (قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ لاَ يَمْلِكُونَ لاَِنفُسِهِمْ نَفْعًا وَ لاَ ضَرًّا)

در حقيقت، نخست، از طريق «ربوبيّت خدا»، و اينكه او مالك و مدبّر عالم است و هر خير و نيكى از ناحيه اوست، و توانايى بر دفع هر شرّ و بدى دارد بحث مى كند، يعنى هنگامى كه: شما قبول داريد، خالق و پروردگار، اوست.

بنابراين، هر چه مى خواهيد، بايد از او بخواهيد نه از بت ها كه آنها قادر بر حلّ هيچ مشكلى درباره شما نيستند.

و ديگر بار، مطلب را از اين فراتر مى برد، مى فرمايد: آنها حتّى مالك سود و زيان خود نيستند، چه رسد به شما، با اين حال، چه گرهى را مى توانند براى شما بگشايند كه به سراغ پرستش آنها مى رويد؟ آنها در كار خودشان بيچاره هستند، با اين حال چه انتظارى از آنها داريد؟!

پس از آن با ذكر دو مثال روشن و صريح وضع افراد «موحّد» و «مشرك» را مشخّص مى كند:

نخست، مى گويد: «بگو: آيا نابينا و بينا يكسانند؟» (قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الاَْعْمَى وَالْبَصِيرُ)

همان گونه كه نابينا با بينا يكسان نيستند، كافر و مؤمن نيز يكسان نيستند، و بت ها را نمى توان در كنار «الله» قرار داد.

ديگر اينكه: «آيا ظلمات و نور يكسانند؟» (أَمْ هَلْ تَسْتَوِى الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ)

ظلمتى كه كانون انحراف و گمراهى و اشتباه و خطر است، با نورى كه راهنما و حيات بخش است چگونه مى توان آن دو را با هم يكسان دانست؟ و چگونه مى توان «بت ها» را، كه ظلمات محضند در كنار «خدا» كه نور مطلق عالم هستى است، قرار داد؟

ايمان و توحيد كه نور روح و جان است، با شرك و بت پرستى كه مايه ظلمت و تاريكى روان است چه مناسبتى دارد؟

سپس، از راه ديگرى بطلان عقيده مشركان را مدلّل تر ساخته مى گويد: «آنها كه براى خدا شركائى قرار دادند آيا به خاطر آن است كه: اين شريكان دست به آفرينش و خلقت زدند، و اين خلقتها براى آنها مشتبه شد، و گمان كردند كه بت ها نيز همانند خدا مستحقّ عبادت هستند»; (أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ)

در حالى، چنين نيست، و حتى بت پرستان نيز چنين عقيده اى را درباره بت ها ندارند، آنها نيز خدا را خالق همه چيز مى دانند، و عالم خلقت را دربست مربوط به او مى شمارند.

لذا بلافاصله مى فرمايد: «بگو: خدا خالق همه چيز است و او است يگانه و پيروز» (قُلِ اللهُ خَالِقُ كُلِّ شَىْء وَ هُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ)

 

نكته ها

1- خالقيّت و ربوبيّت با معبوديّت مرتبط است

از آيه فوق اولا: اين نكته استفاده مى شود: آن كس كه خالق است، رب و مدبّر است; چرا كه خلقت، يك امر دائمى است، چنان نيست كه خداوند موجودات را بيافريند و كنار بنشيند، بلكه فيض هستى، به طور دائم، از طرف خدا صادر مى شود، و هر موجودى لحظه به لحظه از ذات پاكش هستى مى گيرد.

بنابراين، برنامه آفرينش، و تدبير عالم هستى، همچون آغاز خلقت، به دست خدا است، و به همين دليل، مالك سود و زيان او است، و غير او هر چه دارند از اوست. با اين وصف، آيا غير «الله» شايسته عبوديّت مى باشد؟!

 

2- چگونه سؤال و جواب را هر دو خود مى گويد؟

با توجّه به آيه فوق، اين سؤال پيش مى آيد: چگونه خداوند به پيغمبرش فرمان مى دهد، از مشركان سؤال كند: پروردگار زمين و آسمان كيست؟

و بعد بدون اينكه، منتظر پاسخ آنها باشد به پيامبرش دستور مى دهد: او جواب اين سؤال را بگويد؟

و باز، بلافاصله، به دنبال آن، مشركان را به باد سرزنش مى گيرد كه چرا بت ها را پرستش مى كنيد؟ اين چه رسم سؤال و جواب است؟

با توجّه، به اين نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود: گاهى، جواب يك سؤال، به قدرى روشن است كه، نياز به اين ندارد، در انتظار پاسخ از طرف بنشينيم، مثل اينكه: از طرف مقابل سؤال مى كنيم، الآن شب است يا روز، و بلافاصله، خودمان جواب مى گوييم: مسلّماً شب است، و اين كنايه لطيفى است از اينكه: مطلب به قدرى روشن است كه نياز به انتظار كشيدن براى پاسخ ندارد.

به علاوه، مشركان، خالقيّت را مخصوص خداوند مى دانستند، آنها هرگز نمى گفتند: بت ها آفريننده زمين و آسمانند، بلكه عقيده داشتند: آنها شفيعانند، و قادر بر رسانيدن سود يا ضرر به انسان، و به همين دليل معتقد بودند: بايد آنها را عبادت كرد.

ولى، از آنجا كه «خالقيّت» از «ربوبيّت» (تدبير و اداره عالم هستى) جدا نيست، مى توان مشركان را به اين سخن ملزم ساخته گفت:

شما كه خالقيّت را مخصوص خدا مى دانيد، بايد ربوبيّت را هم مخصوص او بدانيد، و به دنبال آن عبادت هم، مخصوص او است.

 

3- هم چشم بينا و هم نور آفتاب لازم است

ذكر دو مثال «نابينا و بينا» و «ظلمات و نور»، گويا اشاره به اين حقيقت است كه: براى مشاهده يك واقعيّت عينى، دو چيز لازم است: چشم بينا، و اشعه نور، كه با نفى هر يك از اين دو، مشاهده صورت نمى گيرد، اكنون بايد فكر كرد: چگونه است حال كسانى كه از هر دو محرومند؟ هم از بينايى و هم از نور، كه مشركان مصداق واقعى آنند، هم چشم عقلشان كور است و هم محيط زندگيشان را ظلمت كفر و بت پرستى فراگرفته.

و به همين دليل، در بيراهه ها و پرتگاه ها سرگردانند، به عكس مؤمنان، كه با ديده حق بين، برنامه روشن و استمداد از نور وحى و تعليمات انبياء، مسير زندگى خود را به روشنى پيدا كرده اند.

 

4- آيا خالقيّت خدا نسبت به همه چيز دليل بر جبر است؟

جمعى از طرفداران مكتب جبر، به جمله (اللهُ خَالِقُ كُلِّ شَىْء) در آيه فوق براى اثبات مقصد خود استدلال كرده اند، و گفته اند: كلمه «كُلِّ شَىْء» آن چنان وسيع است كه اعمال بندگان را نيز شامل مى شود، پس، آفريننده كارهاى ما نيز خدا است، يعنى ما از خود اختيار نداريم!.

اين سخن را از دو راه مى توان پاسخ گفت: نخست اينكه: جمله هاى ديگر اين آيه، اين سخن را كاملاً نفى مى كند; زيرا بت پرستان را شديداً مورد ملامت و سرزنش قرار مى دهد، اگر واقعاً ما در اعمالمان اختيارى نداريم، توبيخ و سرزنش براى چيست؟ اگر خدا خواسته، بت پرست باشد، ديگر چرا او را سرزنش مى كند؟ و چرا براى هدايت و تغيير مسيرش استدلال مى كند؟ اينها همه دليل بر اين است كه مردم در انتخاب راه خود آزاد و مختارند.

ديگر اينكه: خالقيّت بالذّات در همه چيز، مخصوص خدا است، امّا اين منافات با مختار بودن ما در افعالمان ندارد; چرا كه قدرت ما، عقل و شعور ما و حتّى اختيار و آزادى اراده ما، همه از ناحيه او است، بنابراين، از يك نظر، هم او خالق است (نسبت به همه چيز و حتّى افعال ما) و هم ما فاعل مختاريم، و اين دو، در طول هم است، نه در عرض هم، او آفريننده همه وسايل فعل است و ما استفاده كننده از اين وسايل در راه خير يا شرّ.

اين درست به آن مى مانَد كه: كسى كارخانه برق يا تأسيسات لوله كشى آب را آماده ساخته، و همه را در اختيار ما قرار داده است، مسلّماً ما هرگونه استفاده اى از آن برق و اين آب كنيم، بدون كمك او امكان پذير نبوده و نيست، ولى، با اين حال، تصميم نهايى با خود ما است، كه از اين برق، اتاق عمل جرّاحى را براى بيمار مشرف به مرگ روشن سازيم، يا يك مجلس و كانون فساد و آلودگى، يا بوسيله آن آب، رفع عطش تشنه كامى كنيم و گلى پرورش دهيم، و يا در پى خانه بيگناهى بريزيم و ديوار او را ويران سازيم.

 

سوره رعد/ 17

 (17)أَنزَلَ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَة أَوْ مَتَاع زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الاَْرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ

 ترجمه:

17. «(خداوند) از آسمان آبى فرو فرستاد; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد; سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد; (همچنين) و از آنچه (در كوره ها،) براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند، كف هايى مانند آن به وجود مى آيد ـ خداوند براى، حقّ و باطل چنين مثالى مى زند. سرانجام كف ها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند ]= آب يا فلزّ خالص [در زمين مى مانَد; خداوند اين چنين مثال مى زند!»

 

تفسير

ترسيم دقيقى از منظره حقّ و باطل

از آنجا كه روش قرآن، به عنوان يك كتاب تعليم و تربيت، متّكى به مسائل عينى است، براى نزديك ساختن مفاهيم پيچيده، به ذهن، انگشت روى مثَل هاى حسّى جالب و زيبا در زندگى روزمرّه مردم مى گذارد، در اينجا نيز، براى مجسّم ساختن حقايقى كه در آيات گذشته پيرامون توحيد و شرك، ايمان و كفر، و حقّ و باطل گذشت، مثَل بسيار رسائى بيان مى كند. نخست مى گويد: «خداوند از آسمان آبى را فرد فرستاده است» (أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً)

آبى حيات بخش و زندگى آفرين، و سرچشمه نمو و حركت! «و در اين هنگام دره ها و گودالها و نهرهاى روى زمين، هركدام به اندازه گنجايش و وسعت خود، بخشى از اين آب را پذيرا مى شوند» (فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا)

جويبارهاى كوچك، دست به دست هم مى دهند و نهرهايى به وجود مى آورند، نهرها به هم مى پيوندند و سيلاب عظيمى از دامنه كوهسار سرازير مى گردد، آب ها از سر و دوش هم بالا مى روند، و هرچه را بر سر راه خود ببينند برمى دارند و مرتّباً بر يكديگر كوبيده مى شوند. در اين هنگام، كف ها از لابه لاى امواج ظاهر مى شوند، آن چنان كه قرآن مى گويد: «سيلاب كفهائى را بر روى خود حمل كرد» (فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَابِيًا)

«رابى» از مادّه «ربوّ» (بر وزن غلوّ) به معنى بلندى و برترى است، و «ربا» كه به معنى سود يا پول اضافى يا جنس ديگر است، نيز از همين مادّه و به همين معنى است، چون اضافه و زيادى را مى رسانَد.

پيدايش كف ها، منحصر به نزول باران نيست، بلكه «در فلزاتى كه بوسيله آتش ذوب مى شوند تا از آن زينت آلات يا وسائل زندگى بسازند آنها نيز  كفهائى همانند كفهاى آب دارند» (وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَة أَوْ مَتَاع زَبَدٌ مِثْلُهُ)(1)

بعد از اين مثال، كه به صورت وسيع و گسترده، نه تنها در مورد آب، كه در مورد همه فلزّات ـ چه آنها كه زينتى هستند و چه آنها كه وسايل زندگى را از آن مى سازند ـ بيان مى كند، به سراغ نتيجه گيرى مى رود، و چنين مى فرمايد: «اين گونه خداوند براى حقّ و باطل مثال مى زند» (كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ)

سپس، به شرح آن مى پردازد، مى گويد: «امّا كف ها به بيرون پرتاب مى شوند و اما آبى كه براى مردم مفيد و سودمند است در زمين مى مانَد» (فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ)

كف هاى بيهوده و بلندآواز و ميان تهى، كه هميشه بالانشين هستند، امّا هنرى ندارند، بايد به كنارى ريخته شوند و امّا آب خاموش و بى سروصداى متواضع و مفيد و سودمند، مى مانَد و اگر روى زمين هم نماند، در اعماق زمين نفوذ مى كند و چيزى نمى گذرد كه به صورت چشمه سارها، قنات ها و چاه ها سر از زمين برمى دارد، تشنه كامان را سيراب مى كند، درختان را بارور، گل ها را شكفته و ميوه ها را رسيده، و به همه چيز سروسامان مى دهد.

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر و دعوت به مطالعه دقيق تر روى اين مثال مى فرمايد: «اين چنين خداوند مثالهائى مى زند» (كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ)


1. ترجمه تحت اللّفظى جمله فوق چنين است: «از آنچه آتش بر روى آن روشن مى كنند، براى به دست آوردن زينت يا متاع، كف هايى همانند كف هاى آب حاصل مى شود» و اين تعبير اشاره به كوره هايى است براى ذوب فلزّات، كه هم آتش در زير موادّ فلزّى وجود دارد و هم در روى آن، به اين معنى كه يك طبقه آتش در زير است و سپس روى آن سنگ هايى را كه موادّ كافى دارد مى ريزند باز مجدداً روى آن آتش مى ريزند، و اين بهترين نوع كوره است كه از هر طرف آتش، موادّ قابل ذوب را احاطه كرده است.

 

نكته ها

در اين مثال پرمعنى كه با الفاظ و عبارات موزونى ادا شده، و منظره حقّ و باطل را به عالى ترين صورتى ترسيم كرده، حقايق فراوانى نهفته است كه، در اينجا به قسمتى از آن اشاره مى كنيم:

 

1- شناخت حقّ و باطل

كه همان شناخت واقعيّت ها از پندارها است، گاهى، براى انسان چنان مشكل پيچيده مى شود، كه حتماً بايد سراغ نشانه رفت و از نشانه ها، حقايق را از اوهام، و حق را از باطل شناخت.

قرآن، در مثال بالا اين نشانه ها را چنين بيان كرده است:

الف- حق، هميشه مفيد، و سودمند است، همچون آب زلال، كه مايه حيات و زندگى است، امّا باطل، بى فايده و بيهوده است، نه كف هاى روى آب هرگز كسى را سيراب مى كنند، و درختى را مى رويانند، و نه كف هايى كه در كوره هاى ذوب فلزّات ظاهر مى شود، مى توان از آنها زينتى و يا وسيله اى براى زندگى ساخت، و اگر هم مصرفى داشته باشند، مصارف بسيار پست و بى ارزشند كه به حساب نمى آيند، مانند صرف كردن خاشاك، براى سوزاندن!.

باطل، همواره مستكبر، بالانشين، پرسروصدا، پرقال و غوغا، ولى، توخالى و بى محتوا است، امّا حق متواضع، كم سروصدا، اهل عمل، و پرمحتوا و سنگينوزن است.(1)

ب- حق، هميشه متّكى به نفس است، امّا باطل از آبروى حق، مدد مى گيرد، و سعى مى كند خود را به لباس او درآورد و از حيثيّت او استفاده كند، همان گونه كه: هر دروغى از راست فروغ مى گيرد كه اگر سخن راستى در جهان نبود، كسى هرگز دروغى را باور نمى كرد، و اگر جنس خالصى در جهان نبود، كسى فريب جنس قلاّبى را نمى خورد.

بنابراين، حتّى فروغ زودگذر باطل، و آبروى و حيثيّت موقّت او به بركت حقّ است، امّا حق، همه جا متّكى به خويشتن است و آبرو و اثر خويش!.


1 . على(عليه السلام) در وصف خود و دشمنانش، همچون اصحاب جنگ «جمل» مى فرمايد: «وَ قَد أرعَدوا وَأبرَقوا، وَمَعَ هذَينِ الأمرَينِ الْفَشَلُ; وَلَسنا نُرعِدُ حَتَّى نُوقِعَ وَلا نُسيلُ حَتَّى نُمطِرَ»: «آنها رعد و برقى نشان دادند، امّا پايانش جز سستى و ناتوانى نبود، ولى ما به عكس، تا كارى انجام ندهيم رعد و برقى نداريم و تا نباريم سيلاب خروشان به راه نمى اندازيم» (برنامه ما عمل است نه سخن). «نهج البلاغة»، خطبه 9.

 

2- زَبَد چيست؟

«زَبَد» به معناى كف هاى روى آب، و يا هرگونه كف مى باشد و مى دانيم: آب زلال كمتر كف بر روى آن آشكار مى گردد; چرا كه كف ها به خاطر آلوده شدن آب، به اجسام خارجى مى باشد.

از اينجا روشن مى شود: اگر حق به صفا و پاكى اصلى باقى بماند، هرگز كف هاى باطل اطراف آن آشكار نمى گردد، امّا هنگامى كه حق، بر اثر برخورد با محيط هاى آلوده، رنگ محيط رابه خود گرفت و حقيقت را با خرافه، و درستى با نادرستى، و پاكى با ناپاكى آميخته شد، كف هاى باطل در كنار آن آشكار مى شوند.

اين همان چيزى است كه على(عليه السلام) در «نهج البلاغة» به آن اشاره فرموده، آنجا كه مى فرمايد: «فَلَو أنَّ الباطِلَ خَلَصَ مِن مِزاجِ الحَقِّ لَم يَخفَ عَلَى المُرتادينَ; وَ لَو أنَّ الحَقَّ خَلَصَ مِن لَبسِ الباطِلِ، انقَطَعَت عَنهُ ألسُنُ المُعانِدينَ»: «اگر باطل از آميزش با حق خالص شود، بر حق جويان مخفى نخواهد ماند، و اگر حق از آميزش باطل رهايى يابد، زبان بدگويان از آن قطع خواهد شد».(1)

بعضى از مفسّران گفته اند: آيه فوق در حقيقت داراى سه تشبيه است: «نزول آيات قرآن» از آسمان وحى، تشبيه به نزول قطرات حيات بخش باران شده.

«دل هاى انسان ها» تشبيه به زمين ها و درّه ها كه هر كدام به اندازه وسعت وجودشان بهره مى گيرند.

«وسوسه هاى شيطانى» به كف هاى آلوده روى آب تشبيه شده است، كه اين كف ها از آب پيدا نشده، بلكه از آلودگى محلّ ريزش آب پيدا مى شود، و به همين جهت، وسوسه هاى نفس و شيطان از تعليمات الهى نيست، بلكه از آلودگى قلب انسان است، امّا سرانجام، اين وسوسه ها از دل مؤمنان برطرف مى گردد و آب زلال وحى، كه موجب هدايت و حيات انسان هاست باقى مى مانَد!.


1 . «نهج البلاغة»، خطبه 50.

 

3- هميشه بهره ها به ميزان آمادگى ها و لياقت هاست!

از اين آيه، ضمناً استفاده مى شود: در مبدأ فيض الهى، هيچ گونه بخل، محدوديّت و ممنوعيّت نيست، همانگونه كه ابرهاى آسمان، بى قيدوشرط، همه جا باران مى پاشند، و اين قطعه هاى مختلف زمين و درّه ها هستند كه هر كدام به مقدار وسعت وجود خويش، از آن بهره مى گيرند، زمين كوچك تر بهره اش كمتر، و زمين وسيع تر سهمش بيشتر است، و همين گونه است، قلوب و ارواح آدميان در برابر فيض خدا!.

 

4- باطل به دنبال بازار آشفته مى گردد!

هنگامى كه سيلاب، وارد دشت و صحراى صاف مى گردد، و جوش و خروش آب فرو مى نشيند، اجسامى كه با آب مخلوط شده بودند، تدريجاً ته نشين مى شوند، و كف ها از ميان مى روند و آب زلال، چهره  اصلى خود را آشكار مى سازد، و به همين ترتيب، باطل به سراغ بازار آشفته مى رود، تا از آن بهره گيرد، امّا هنگامى كه آرامش پيدا شد، و هر كسى به جاى خويشتن نشست، و معيارها و ضابطه ها در جامعه آشكار گشت، باطل جايى براى خود نمى بيند، و به سرعت كنار مى رود!.

 

 

5- باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود

يكى از خصايص باطل اين است كه: هر لمحه، به شكلى و هر لحظه، به لباس ديگرى درمى آيد، تا اگر او را در يك لباس شناختند، در لباس ديگر بتواند چهره خود را پنهان سازد، در آيه فوق نيز، اشاره ظريفى به اين مسأله شده است، آنجا كه مى گويد: كف ها نه تنها بر آب ظاهر مى گردند، در هر كوره اى و هر بوته اى كه فلزّات ذوب مى شوند كف هاى تازه، به شكل جديد و در لباس تازه اى آشكار مى شوند.

و به تعبيرى ديگر، حقّ و باطل همه جا وجود دارد، همان گونه كه كف ها در هر مايعى به شكل مناسب خود آشكار مى شود.

بنابراين، بايد هرگز فريب تنوّع صورت ها را نخوريم، و در هر كجا منتظر باشيم كه باطل را با صفات ويژه اش ـ كه صفات آنها همه جا يكسان است و در بالا اشاره شد ـ بشناسيم و آنها را كنار بزنيم.

 

6- بقاى هر موجود بسته به ميزان سود رسانى او است!

در آيه فوق مى خوانيم: «امّا آنچه به مردم سود مى رساند، باقى و برقرار مى ماند» (وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ)

نه تنها آب، كه مايه حيات است مى ماند و كف ها از ميان مى روند، بلكه در فلزّات چه آنها كه براى «حِليَه» و زينت اند، و چه آنها كه براى تهيّه «متاع» و وسايل زندگى، در آنجا نيز فلزّ خالص، كه مفيد و سودمند، يا شفّاف و زيبا است، مى ماند و كف ها را به دور مى افكنند.

و به همين ترتيب، انسان ها، گروه ها، مكتب ها، و برنامه ها به همان اندازه كه مفيد و سودمندند، حقّ بقا و حيات دارند، و اگر مى بينيم، انسان مكتب باطلى مدّتى سر پا مى مانَد، اين، به خاطر آن مقدار از حقّى است كه به آن آميخته شده،كه به همان نسبت، حقّ حيات پيدا كرده است!.

 

7- چگونه حق، باطل را بيرون مى ريزد

كلمه «جفاء» كه به معنى پرتاب شدن و به بيرون پريدن است، نكته لطيفى دربردارد و آن اين كه: باطل به جايى مى رسد كه قدرت نگهدارى خويش را ندارد، و در اين لحظه از متن جامعه به خارج پرتاب مى گردد، و اين در همان حال است كه حق به جوشش مى آيد، هنگامى كه حق به خروش افتاد، باطل همچون كف هاى روى ديگ كه به خارج پرتاب مى شود، بيرون مى افتد و اين خود دليلى است بر اين كه: حق هميشه بايد بجوشد و بخروشد، تا باطل را از خود دور سازد!.

 

 

8- باطل در بقاى خود مديون حقّ است

همان گونه كه در تفسير آيه گفتيم، اگر آبى نباشد، هرگز كف نمى تواند به حيات خود مستقلاًّ ادامه دهد.

همين گونه، اگر حق نبود، باطل هم فروغى نداشت، اگر افراد درستكار نبودند، كسى تحت تأثير افراد خائن واقع نمى شد و فريب آنها را نمى خورد، پس، همين جولان و فروغ كاذب باطل، مديون بهره بردارى از فروغ حقّ است (كان دروغ از راست مى گيرد فروغ)!.

 

 

9- مبارزه حقّ و باطل هميشگى است

قرآن، در اينجا براى مجسّم ساختن حقّ و باطل، مثالى گفته كه: مخصوص زمان و مكان معيّنى نيست. صحنه اى است كه، همه سال در نقاط مختلف جهان، در مقابل چشم انسان ها مجسّم مى شود، و اين نشان مى دهد: پيكار حقّ و باطل يك پيكار موقّت و موضعى نيست، اين رگ، رگ آب شيرين و شور، همواره بر خلايق تا نفخ صور، جريان دارد، مگر آن زمانى كه جهان و انسان ها به صورت يك جامعه ايده آل (همچون جامعه عصر قيام مهدى(عليه السلام)) درآيد كه پايان اين مبارزه اعلام گردد: لشكر حق، پيروز و بساط باطل برچيده شود، و بشريت وارد مرحله تازه اى از تاريخ خود گردد، و تا زمانى كه اين مرحله تاريخى، فرا نرسد، بايد همه جا در انتظار برخورد حقّ و باطل بود، و موضع گيرى لازم را در اين ميان در برابر باطل نشان داشت.

 

 

10- زندگى در پرتو تلاش و جهاد

مثال زيباى فوق، اين اصل اساسى زندگى انسان ها را نيز روشن مى سازد كه: حيات بدون جهاد، و بقاء و سربلندى بدون تلاش، ممكن نيست; چرا كه مى گويد: آنچه را مردم براى تهيه وسايل زندگى (ضروريات زندگى) و يا زينت (رفاه زندگى) به درون كوره ها مى فرستند، همواره زبد و كف هايى دارد و براى به دست آوردن اين دو (وسايل ضرورى و وسايل رفاهى ـ ابْتِغَاءَ حِلْيَة أَوْ مَتَاع) بايد موادّ اصلى، را كه در طبيعت به صورت خالص يافت نمى شود، و همواره آميخته با اشياءِ ديگر است در زير فشار آتش در كوره قرار داد، و آنها را تصفيه و پاك سازى كرد، تا فلزّ خالص و پاك از آن بيرون آيد و اين كار، جز در سايه تلاش و كوشش و مجاهده انجام نمى شود.

اصولاً - طبيعت زندگى دنيا اين است كه: در كنار گل ها، خارها و در كنار نوش ها، نيش ها، و پيروزى ها در لابه لاى سختى ها و مشكلات قرار دارد، و از قديم گفته اند: «گنج ها در ويرانه ها است، و در بالاى هر گنجى، اژدهاى خطرناكى خفته است». آيا آن ويرانه و اين اژدها، چيزى جز همان انبوه مشكلات است كه در به دست آوردن هر موفّقيّتى وجود دارد؟

در داستان هاى ايرانى خودمان نيز، «رستم» براى رسيدن به پيروزيش مجبور بود، از هفت خان بگذرد كه: هر كدام اشاره به نوعى از انبوه مشكلات بوده كه در مسير هر فعّاليّت مثبتى است.

به هر حال، قرآن اين حقيقت را كه: بدون تحمّل رنج ها، انسان به هيچ موفّقيّت نايل نمى شود، بارها به عبارات مختلف بيان داشته است.

در آيه 214 سوره بقره مى خوانيم: (أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللهِ أَلاَ إِنَّ نَصْرَ اللهِ قَرِيبٌ): آيا گمان كرديد داخل بهشت مى شويد، بى آنكه حوادثى همچون حوادث گذشتگان به شما برسد؟! همانان كه سختيها و زيانها به آنها رسيده و آن چنان بى قرار شدند كه پيامبر و افرادى كه با او ايمان آورده بودند گفتند: «پس يارى خدا كى خواهد آمد؟!» (به آنها گفته شد:) آگاه باشيد، يارى خدا نزديك است!.

 

11- مَثَل هاى قرآن

نقش مثال، در توضيح و تفسير مباحث، نقش انكارناپذيرى است، و به همين دليل در هيچ علمى بى نياز از ذكر مثال براى اثبات حقايق و روشن ساختن و نزديك نمودن آنها به ذهن نداريم، گاه مى شود، يك مثال به جا كه درست هماهنگ و منطبق با مقصود است، مطلب را از آسمان به زمين مى آورد، و براى همه قابل فهم مى سازد.

روى هم رفته مى توان گفت: مثال در مباحث مختلف علمى و تربيتى و اجتماعى و اخلاقى و غير آن، نقش هاى مؤثّر زير را دارد:

 

الف- مثال، مسائل را حسّى مى كند

از آنجا كه انس انسان بيشتر با محسوسات است و حقايق پيچيده عقلى از دسترس افكار، نسبتاً دورتر است، مثال هاى حسّى آنها را از فاصله دوردست، نزديك آورده و در آستانه حس قرار مى دهد، و درك آن را دلچسب و شيرين، و اطمينان بخش مى سازد.

 

ب- مثال، راه را نزديك مى كند

گاه مى شود: براى اثبات يك مسأله عميق منطقى و عقلانى بايد انسان به استدلالات مختلفى متوسّل گردد، كه باز هم ابهام، اطراف آن را گرفته است، ولى ذكر يك مثال روشن، و كاملاً هماهنگ با مقصود چنان راه را نزديك مى سازد كه، تأثير استدلال ها را افزايش مى دهد و از ضرورت استدلالات متعدّد مى كاهد.

 

ج- مثال، مسائل را همگانى مى سازد

بسيارى از مباحث علمى است كه در شكل اصليش، تنها براى خواص قابل فهم است، و توده مردم استفاده چندانى از آن نمى برند، ولى هنگامى كه با مثال، آميخته، و به اين وسيله، قابل فهم گردد، مردم در هر حدّ و پايه اى از علم و دانش باشند، از آن بهره مى گيرند.

بنابراين، مثال ها به عنوان يك وسيله تعميم علم و فرهنگ، كاربرد غير قابل انكارى دارند.

 

د- مثال، درجه اطمينان به مسائل را بالا مى برد

كليّات عقلى هر قدر مستدل و منطقى باشند، مادام كه در ذهن هستند اطمينان كافى نمى آفرينند; چرا كه انسان همواره اطمينان را در عينيّت جستجو مى كند، مثال، به مسائل ذهنى عينيّت مى بخشد، و كاربرد آنها را در عالم خارج روشن مى سازد، و به همين دليل در ميزان باور و پذيرش و اطمينان نسبت به يك مسأله اثر مى گذارد.

 

هـ- مثال، لجوجان را خاموش مى سازد

بسيار مى شود: ذكر كليّات مسائل به صورت مستدل و منطقى براى خاموش كردن يك فرد لجوج، كافى نيست و او همچنان دست و پا مى زند، امّا هنگامى كه مسأله در قالب مثال ريخته شود، راه را چنان بر او مى بندد كه ديگر مجال بهانه گيرى براى او باقى نمى مانَد.

بد نيست براى همين موضوع «مثال هايى» مطرح كنيم! تا معلوم شود نقش مثال تا چه اندازه مؤثّر است.

در قرآن مجيد، مى خوانيم: خداوند در برابر كسانى كه در مورد آفرينش حضرت مسيح(عليه السلام) از مادر تنها، ايراد مى كردند -كه مگر ممكن است انسانى بدون پدر متولّد شود- مى فرمايد: (إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَاب): «مثَل (خلقت) عيسى در نزد خدا، همچون آدم است; كه او را از خاك آفريد».(1)

درست دقّت كنيد، ما هر قدر بخواهيم، در برابر افراد لجوج بگوييم: اين كار در برابر قدرت بى پايان خدا كار ساده اى است، باز ممكن است بهانه گيرى كنند، امّا هنگامى كه به آنها بگوييم: آيا قبول داريد، آدم و انسان نخستين از خاك آفريده شده است؟ خداوندى كه چنين قدرتى دارد، چگونه نمى تواند انسان را از بشرى بدون پدر متولّد سازد؟

و در مورد منافقانى كه چند صباحى در سايه نفاق خود زندگى ظاهراً آرامى دارند، قرآن مجيد مثال زيبايى دارد، آنها را به مسافرى تشبيه مى كند كه: در يك بيابان تاريك، در شب ظلمانى گرفتار رعد و برق و طوفان و باران شده است، آن چنان سرگردان است كه راه به جايى ندارد، تنها هنگامى كه برق آسمان ظاهر مى شود، فضاى بيابان چند لحظه روشن مى گردد، و او تصميم مى گيرد به سوئى حركت كند، بلكه، راه را بيابد، امّا به سرعت برق خاموش مى شود، و او همچنان سرگردان باقى مى ماند!.(2)

آيا براى ترسيم حال يك منافق سرگردان، كه با استفاده از روح نفاق و عمل منافقانه خود، مى خواهد به زندگيش ادامه دهد، تعبيرى از اين جالب تر مى شود؟!

و يا هنگامى كه: به افراد مى گوييم: در راه خدا انفاق كنيد، خداوند انفاق شما را چندين برابر پاداش مى دهد، ممكن است، افراد عادى نتوانند كاملاً مفهوم اين سخن را درك كنند، امّا هنگامى كه گفته شود:

انفاق همانند بذرى است كه در زمين افشانده مى شود كه: از آن هفت خوشه مى رويد و در هر خوشه اى ممكن است، يكصد دانه بوده باشد، مسأله كاملاً قابل درك مى گردد. (مَثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِى سَبِيلِ اللهِ كَمَثَلِ حَبَّة أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِى كُلِّ سُنْبُلَة مِائَةُ حَبَّة)(3)

غالباً مى گوييم: اعمال ريايى بيهوده است و نتيجه اى از آن عائد انسان نمى شود، ممكن است اين سخن براى عدّه اى سنگين بيايد كه: چگونه يك عمل سودمند مانند بناى يك بيمارستان و مدرسه، اگرچه به قصد تظاهر و رياكارى باشد، در پيشگاه خدا بى ارزش است؟ ولى، قرآن با ذكر يك مثال، كاملاً آن را دلچسب و مفهوم مى سازد مى گويد: (فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَان عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا): «عمل چنين اشخاصى همانند سنگى است كه مقدارى خاك روى آن ريخته باشند و در آن بذرى بيفشانند، هنگامى كه باران مى بارد به جاى آنكه بذر بارور شود آن را همراه خاك هاى سطحى روى سنگ مى شويد و به كنارى مى ريزد، اين چنين است حال اعمال ريايى و بى ريشه».(4)

راه دور نرويم، در همين مثال مورد بحث، درباره مبارزه حقّ و باطل، چقدر اين مسأله خوب مجسّم شده، و به طور دقيق ترسيم يافته، مقدّمات، نتيجه ها، صفات، ويژگى ها و آثار هر يك از حقّ و باطل در همين مثال منعكس است، آن چنان كه براى همگان، قابل فهم و اطمينان بخش، و براى لجوجان ساكت كننده، و از همه گذشته، زحمت بحث هاى طولانى و مفصّل را از دوش برمى دارد.

در يكى از روايات مى خوانيم: يكى از مادّى ها (زنادقه) خدمت امام صادق(عليه السلام)رسيده عرض كرد: خداوند مى فرمايد: «هر زمان كه پوست تن دوزخيان از شدّت آتش بسوزد، ما پوست ديگرى بر آنها مى پوشانيم تا طعم عذاب را به خوبى بچشند»!. گناه آن پوست ديگر چيست كه آن هم مجازات شود؟!

امام(عليه السلام) فرمود: آن پوست، هم عين پوست اوّل است، و هم غير آن، سؤال كننده قانع نشد، و از اين پاسخ نتوانست چيزى بفهمد، ولى امام(عليه السلام)با ذكر يك مثال گويا، آن چنان مسأله را روشن ساخت كه جايى براى گفتوگو باقى نمى مانَد، فرمود:

ملاحظه كن يك خشت پوسيده و فرسوده را خرد مى كنى وسپس همان خاك را گِل كرده و در قالب مى ريزى و يك خشت نو از آن مى سازى، اين همان خشت اوّل است و از يك نظر غير آن».(5)

در اينجا ذكر اين نكته كاملاً ضرورى است، و آن اينكه: مثال با اين همه نقش هاى ارزنده و مؤثّرتر، در صورتى مى تواند نقش اساسى خود را ايفا  كند كه كاملاً موافق و هماهنگ با مطلبى باشد كه مثال براى آن انتخاب شده است، والاّ گمراه كننده و مخرّب خواهد بود، يعنى به همان نسبت كه يك مثال درست و هماهنگ، مفيد و مؤثّر است، يك مثال انحرافى، مخرّب و ويرانگر و گمراه كننده مى باشد.

و به همين دليل منافقان و بدانديشان، هميشه براى گمراه ساختن مردم و اغفال ساده دلان، از مثال هاى انحرافى استفاده مى كنند، و براى دروغ خود از فروغ مثال كمك مى گيرند، بايد به دقّت مراقب اين گونه مثَل هاى انحرافى و سوءِاستفاده از مثال باشيم.


1 . سوره آل عمران، آيه 59.
2 . سوره بقره، آيه 20.
3. سوره بقره، آيه 261.
4 . سوره بقره، آيه 264.
5. شرح اين حديث را در تفسير نمونه، جلد 3، صفحه 428 ذيل آيات 56 و 57 سوره «نساء» كه به نقل از «مجالس» شيخ و «احتجاج طبرسى» آورده ايم، مطالعه فرماييد.

 

سوره رعد/ 18

(18) لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ الْحُسْنَى وَالَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الاَْرْضِ جَمِيعاً وَمِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدَوْا بِهِ أُوْلَئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ

ترجمه:

18. «براى آنها كه دعوت پروردگارشان را اجابت كردند، پاداش نيكو است; و كسانى كه دعوت او را اجابت نكردند، (آن چنان در وحشت عذاب الهى فرو مى روند، كه) اگر تمام آنچه در روى زمين است، و همانندش، از آنِ آنها باشد، همه را براى رهايى از عذاب فديه مى دهند. (ولى از آنها پذيرفته نخواهد شد.) براى آنها حساب بدى است; و جايگاهشان جهنّم، وچه بد جايگاهى است»!

 

تفسير

آنها كه دعوت حق را اجابت كردند.

پس از بيان چهره حقّ و باطل در ضمن يك مثال رسا و بليغ در آيات گذشته، در اينجا به سرنوشت كسانى مى شود كه، دعوت حق را اجابت كردند و به آن گرويدند، و هم كسانى كه از حق رويگردان شده، و به باطل روى آوردند.

نخست، مى گويد: «براى آنان كسانى كه اجابت دعوت پروردگارشان كردند پاداش نيك و نتيجه سودمند و عاقبت محمود است» (لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنَى)

«حسنى» (نيكى) معنى وسيعى دارد كه هر خير و سعادتى را شامل مى شود، از خصلت هاى نيك و فضايل اخلاقى گرفته، تا زندگى اجتماعى پاك و پاكيزه و پيروزى بر دشمن و بهشت جاودان.

سپس، مى افزايد: «و آنها كه اين دعوت پروردگار را اجابت نكردند، سرنوشتشان به قدرى شوم و رقّت بار است، كه اگر تمام روى زمين و حتى همانندش مال آنها باشد، حاضرند همه آنها را براى نجات از آن سرنوشت شوم بدهند» و تازه از آنها پذيرفته نخواهد شد (وَالَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِى الاَْرْضِ جَمِيعًا وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدَوْا بِهِ)

براى ترسيم عظمت عذاب، و كيفر آنها، تعبيرى از اين رساتر نمى شود كه يك انسان مالك همه روى زمين، بلكه دو برابر آن باشد، و همه را بدهد تا خود را رهائى بخشد، و سودى نداشته باشد.

اين جمله، در حقيقت اشاره به اين است كه: آخرين آرزوى يك انسان ـ كه برتر از آن تصوّر نمى شود ـ اين است كه: مالك تمام روى زمين شود، ولى شدّت مجازت ستمگران و مخالفان دعوت حق در آن حد و پايه است كه، حاضرند اين آخرين هدف دنيوى، بلكه برتر و بالاتر از آن را هم فدا كنند، آزاد شوند، و به فرض، كه از آنها پذيرفته مى شد، تنها نجات از عذاب بود، امّا از پاداش هاى فوق العاده عظيم اجابت كنندگان دعوت حق، خبرى نبود.

و از اينجا، روشن مى شود: تعبير «وَ مِثْلَهُ مَعَهُ» تنها به اين معنى نيست كه همانند مجموع كره زمين را بر آن بيفزايد، بلكه منظور آن است كه: هر قدر بيش از آن هم مالك باشند، حاضرند براى رهايى خود بدهند، دليل آن هم روشن است; چرا كه انسان همه چيز را براى خودش مى خواهد هنگامى كه خودش غرق عذاب باشد، مالكيّت همه دنيا براى او چه سودى دارد؟

و به دنبال اين بدبختى (عدم پذيرش همه آنچه در زمين است در برابر نجات او)، اشاره به بدبختى ديگر آنها كرده مى گويد: «آنها داراى حساب سخت و بدى هستند» (أُوْلَـئِكَ لَهُمْ سُوءُالْحِسَابِ)

در اينكه: منظور از «سُوءُ الْحِسَابِ» چيست؟ مفسّران تعبيرات گوناگونى دارند.

بعضى معتقدند: منظور حساب دقيق و بدون كمترين گذشت است، زيرا سوءالحساب به معنى ظلم، درباره خداوند عادل هيچ مفهومى ندارد.

حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده نيز اين تفسير را تأييد مى كند، در اين حديث مى خوانيم: امام به يكى از ياران خود فرمود: چرا فلان كس از تو شكايت دارد؟

عرض كرد: شكايتش به خاطر اين است كه: من حقّم را تا آخر از او گرفتم، هنگامى كه امام اين سخن را شنيد، به حالت غضبناك نشست، سپس فرمود: «كَأنَّكَ إذَا استَقصَيتَ حَقَّكَ لَم تُسِىء أرءيتَ ما حَكَى اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ  يَخافونَ سوءَ الحِسابِ، أتَراهُم يَخافونَ اللّهَ اَنْ يَجورَ عَلَيهِم لا، واللهِ ما خافوا إلاّ الاستِقصاءَ فَسَمّاهُ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ سوءَ الحِسابِ فَمَنِ استَقصى فَقَد أساءَ»:

«گويا گمان مى كنى كه: اگر تا آخرين مرحله حقّت را بگيرى بدى نكردى، اين چنين نيست، آيا سخن خدا را نديده اى كه مى فرمايد: «وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ» (اولواالالباب، از بدى حساب مى ترسند) آيا تو فكر مى كنى، آنها از اين مى ترسند كه خدا بر آنها ستم كند؟ نه به خدا سوگند! آنها از اين مى ترسند كه: خدا حساب آنها را دقيقاً و تا آخرين مرحله برسد، خداوند نام اين را سوء حساب نهاده است; بنابراين هر كسى زياد دقت و سخت گيرى در كشيدن حساب بكند، بدحسابى كرده است».(1)

بعضى ديگر گفته اند: منظور از «سوءالحساب» آن است كه محاسبه آنها توأم با سرزنش و توبيخ و مانند آن است، كه علاوه بر وحشت از اصل حساب، آنها را رنج مى دهد.

بعضى ديگر نيز گفته اند: منظور از «سوءالحساب»، سوءالجزاء است، يعنى پاداش بدى براى آنهاست، اين درست به آن مى مانَد كه مى گوييم: فلان كس حسابش پاك است، و يا فلان كس حسابش تيره و تاريك است، يعنى نتيجه حساب آنها خوب يا بد است، و يا اينكه مى گوييم: «حساب فلان كس را كف دست او بگذار»!، يعنى بر طبق كارش مجازاتش كن.

اين تفسيرهاى سه گانه، در عين حال با همديگر منافاتى هم ندارند،  و ممكن است همه آنها از آيه استفاده شود.

يعنى: اينگونه اشخاص هم محاسبه سخت و دقيقى را پس مى دهند، و هم در حال محاسبه مورد توبيخ و سرزنش قرار مى گيرند و هم كيفر آنها بعد از حساب بدون كموكاست به آنان داده مى شود.

در پايان آيه، به سومين مجازات و يا نتيجه نهايى مجازات آنان اشاره كرده، مى فرمايد: «جايگاه آنان است، دوزخ و چه بد جايگاهى است!» (وَ مَأْوَيهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهَادُ)

«مهاد» در اصل از مادّه «مهد» به معنى آماده و مهيّا كردن است و به معنى بستر، كه انسان به هنگام استراحت و آرامش از آن استفاده مى كند، نيز آمده است; چرا كه آن را آماده و مهيا براى استراحت كردن مى سازد، ذكر اين كلمه اشاره به آن است كه: اين گونه طغيانگران به جاى اينكه: در بستر استراحت بيارامند، بايد روى شعله هاى آتش سوزان قرار گيرند.

نكته ها:

از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود: مردم در قيامت به دو گروه تقسيم مى شوند: گروهى هستند كه، خداوند حساب آنها را به آسانى و سهولت رسيدگى مى كند و هيچ گونه سختگيرى در موردشان نخواهد كرد (فَأَمَّا مَنْ أُوتِىَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ * فَسَوْفَ يُحَاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا)(2)

و به عكس، كسانى هستند كه با «شدّت» به حساب آنها رسيدگى مى شود، و ذرّه و مثقال آن مورد دقّت قرار مى گيرد، چنانكه درباره بعضى از بلاد، كه مردم آن سركش و گنهكار بودند مى فرمايد: (فَحَاسَبْنَاهَا حِسَابًا شَدِيدًا وَ عَذَّبْنَاهَا عَذَابًا نُكْرًا)(3)

و يا در آيه مورد بحث كه تعبير به «سوءالحساب» شده.

اين به خاطر آن است كه: عدّه اى در زندگى دنيا و رسيدگى به حساب ديگران فوق العاده سختگيرند و به اصطلاح مو را از ماست مى كشند، سعى دارند حقّ خود را تا آخرين دينار، به هر قيمتى شده بگيرند، و به هنگامى كه خطايى از ديگرى سر زده تا آخرين حدّ ممكن، او را مجازات كنند.

اينها كسانى هستند كه در زندگى كمترين گذشت، حتّى در مورد زن و فرزند و برادر و دوستان ندارند، و آنجا كه زندگىِ جهان ديگر، بازتاب و انعكاس از زندگى اين جهان است، خداوند، نيز در حساب آنها چنان سختگيرى مى كند كه: بايد در برابر هر كارى كه كرده اند جوابگو باشند، بى آنكه كمترين گذشتى درباره آنها شود.

امّا به عكس، كسانى هستند، آسان گير، پرگذشت و بزرگوار، و مخصوصاً هنگامى كه در برابر دوست و آشنا و يا كسانى كه بر آنها حق دارند، و يا افراد ضعيف قرار مى گيرند، آن قدر بزرگوارند كه سعى مى كنند در بسيارى از موارد خود را به تغافل نزنند و گناهان بعضى را ناديده بگيرند - البتّه  گناهانى كه نسبت به آنها جنبه شخصى دارد-

خداوند در مورد اين گونه اشخاص، آسان مى گيرد و آنها را مشمول عفو بى پايان و رحمت وسيع خود قرار مى دهد، و با «حساب يسير» و آسان آنها را محاسبه مى كند.

اين درسى است بزرگ براى همه انسان ها، مخصوصاً كسانى كه مصدّر كارى هستند و با گروه زيادى سروكار دارند.


1 . تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 288. گرچه اين حديث در تفسير آيه 21 اين سوره آمده است، ولى روشن است كلمه «سوء الحساب» را به طور كلّى و در همه جا معنى مى كند.
2 . سوره انشقاق، آيات 7 و 8.
3 . سوره طلاق، آيه 8.

 

سوره رعد/ 19 تا 24

(19)أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَى إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ

(20)الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللهِ وَلاَ يَنقُضُونَ الْمِيثَاقَ

(21)وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ

(22)وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُوْلَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ

(23)جَنَّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَالْمَلاَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَاب

(24)سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ

ترجمه:

19- «آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حقّ است، همانند كسى است كه نابيناست؟! تنها خردمندان متذكّر مى شوند».

20- «همان كسانى كه به عهد الهى وفا مى كنند، و پيمان را نمى شكنند;»

21- «و كسانى كه پيوندهايى را كه خدا دستور به برقرارى آن داده، برقرار مى دارند; و از پروردگارشان مى ترسند; و از بدى حساب (روز قيامت) بيم دارند;»

22- «و كسانى كه براى جلب رضاى پروردگارشان شكيبايى مى كنند; و نماز را برپا مى دارند; و از آنچه به آنها روزى داده ايم، پنهان و آشكار، انفاق مى كنند; و با حسنات، سيّئات را برطرف مى سازد; سرانجام (نيك) سراى آخرت، از آنِ آنهاست.»

23- «(همان) باغ هاى جاويدان بهشتى كه همراه پدران و همسران و فرزندان صالحشان، وارد آن مى شوند; و فرشتگان از هر درى بر آنان وارد مى گردند;»

24- «(و به آنان مى گويند:) سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان! چه نيكوست سرانجامِ سراى جاويدان!»

 

تفسير

درهاى هشت گانه بهشت و برنامه اولواالالباب

در آيات مورد بحث، ترسيم و تجسّمى از جزئيّات برنامه هاى سازنده طرفداران حق به چشم مى خورد كه، بحث آيات گذشته را تكميل مى كند.

در اوّلين آيه مورد بحث، به صورت يك استفهام انكارى مى فرمايد: «آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حقّ است، همانند كسى است كه نابينا است؟» (أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَى)

چه تعبير جالبى! نمى گويد: آيا كسى كه مى داند كه اين قرآن بر حقّ است مانند كسى است كه نمى داند؟ بلكه مى گويد: آيا كسى كه اين را مى داند همانند نابينا است؟ اين تعبير، اشاره لطيفى است به اينكه ندانستن اين واقعيّت به هيچ وجه امكان پذير نيست، مگر اينكه: چشم دل انسان به كلّى از كار افتاده باشد، وگرنه، چگونه ممكن است دارنده چشم بينا و سالم، چهره آفتاب را نبيند؟ و عظمت اين قرآن، درست همانند نور آفتاب است!.

و لذا، در پايان آيه، اضافه مى كند: «تنها كسانى متذكّر مى شوند كه اولوالالباب و صاحبان مغز و انديشه اند» (إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُواالاَْلْبَابِ)

«الباب» جمع «لُبّ» به معنى «مغز» هر چيز است، بنابراين نقطه مقابل «اولواالالباب» افراد بى مغز و پوك و ميان تهى و بى محتوا هستند.

اين آيه، به گفته بعضى از مفسّران بزرگ، با تأكيد هر چه بيشتر، مردم را به فراگيرى علم و مبارزه با جهل، دعوت مى كند; چرا كه افراد فاقد علم را نابينا و اعمى شمرده است.

*

سپس به عنوان تفسير «اولواالالباب»، ريز برنامه هاى طرفداران حق را بيان كرده، و قبل از هر چيز، روى مسأله وفاى به عهد و ترك پيمان شكنى انگشت گذارده، مى گويد: «آنها كسانى هستند، كه به عهد الهى وفا مى كنند و پيمان را نمى شكنند» (الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللهِ وَ لاَ يَنقُضُونَ الْمِيثَاقَ)

شك نيست، كه «عَهْدِ اللهِ» (عهد الهى) معنى وسيعى دارد: هم شامل عهدهاى فطرى و پيمان هايى كه خدا به مقتضاى فطرت از انسان گرفته، مى شود (همانند فطرت توحيد و عشق به حق و عدالت) يا هم پيمان هاى عقلى، يعنى آنچه را كه انسان با نيروى تفكّر و انديشه و عقل، از حقايق عالم هستى و مبدأ و معاد درك مى كند، و هم پيمان هاى شرعى، يعنى پيمانهائى را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مؤمنان در رابطه با اطاعت فرمانهاى خداوند و ترك معصيت و گناه، گرفته، همه را شامل مى شود.

طبيعى است: وفا به پيمان هايى كه انسان با ديگر انسانها مى بندد، نيز در اين مجموعه وارد است; چرا كه خدا فرمان داده كه: اين پيمان ها نيز محترم شمرده شود، بلكه، هم در پيمان هاى تشريعى داخل است و هم در پيمان هاى عقلى.

دومين مادّه برنامه آنها، حفظ پيوندها و پاسدارى از آنهاست. چنانكه مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه پيوندهايى را كه خداوند امر به حفظ آن كرده برقرار مى دارند» (وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ)

تعبيرى از اين وسيع تر، در اين زمينه نمى توان پيدا كرد; چرا كه انسان ارتباطى با خدا، ارتباطى با پيامبران و رهبران، ارتباطى با ساير انسان ها، اعمّ از دوست، همسايه، خويشاوند، برادران دينى و همنوعان دارد، و ارتباطى نيز با خودش، دستور فوق، مى گويد: بايد همه اين پيوندها را محترم شمرد، حقّ همه را ادا كرد، و كارى كه منجر به قطع يكى از اين پيوندها مى شود انجام نداد.

در حقيقت، انسان يك موجود منزوى و جدا از عالم هستى نيست بلكه، سرتاپاى وجود او را پيوندها، علاقه ها و ارتباط ها تشكيل مى دهد.

از يك سو با آفريننده اين دستگاه، پيوند دارد كه اگر ارتباطش را از او قطع كند نابود مى شود، همان گونه كه نور يك چراغ با قطع شدن خطّ ارتباطى  آن با مبدأ مولّد برق از ميان مى رود. بنابراين، همان طورى كه از نظر تكوينى پيوند با اين مبدأ بزرگ دارد، از نظر اطاعت فرمان و تشريع نيز، بايد پيوند خود را برقرار كند.

از سوئى ديگر، پيوندى با پيامبر و امام(عليه السلام) به عنوان رهبر و پيشوا دارد، كه قطع آن، او را در بيراهه ها سرگردان مى كند.

از سوى سوم، پيوندى با تمام جامعه انسانيّت و به خصوص با آنها كه حقّ بيشترى بر او دارند همانند پدر و مادر و خويشاوندان و دوستان و استاد و مربّى.

و از سوى چهارم، پيوندى با نفس خويش دارد، از اين نظر كه مأمور به حفظ مصالح خويشتن و ترقّى و تكامل آن شده است.

برقرار ساختن هر يك از اين پيوندها، در واقع مصداق «يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» است، و قطع هر يك از اين پيوندها قطع «مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» است، چرا كه خدا دستور وصل همه اين پيوندها را داده است.

از آنچه گفتيم، ضمناً تفسير احاديثى كه در رابطه با اين آيه وارد شده است روشن مى شود، كه:

گاهى، آن را به اقوام و بستگان تفسير فرموده اند.

و گاهى به امام و پيشواى دين،

و گاهى به آل محمد(صلى الله عليه وآله)،

و زمانى به همه افراد باايمان.

مثلاً در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: از آن حضرت درباره تفسير «يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» سؤال شد; «فَقالَ قَرابَتُكَ»: «فرمود: منظور خويشاوندان تو است».(1)

و نيز در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «نَزَلَت في رَحِمِ آلِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ قَد يَكونُ في قَرابَتِكَ»: «اين جمله درباره پيوند با آل محمّد(صلى الله عليه وآله) صادر شده است و گاهى در خويشاوندان و بستگان تو نيز هست».

جالب اينكه: در پايان اين حديث، مى خوانيم: امام فرمود: «فَلا تَكونَنَّ مِمَّن يَقولُ لِلشَّىءِ إنَّهُ في شَيء واحِد»: «از كسانى مباش كه معنى آيات را منحصر به مصداق معيّنى بدانى».(2)

اين جمله، اشاره روشنى به وسعت معانى آيات قرآن است كه، مكرّر خاطرنشان كرده ايم.

باز در حديث سومى، از همان پيشواى بزرگ مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: «هُوَ صِلَةُ الإمامِ في كُلِّ سَنَة بِما قَلَّ أو كَثُرَ ثُمَّ قالَ وَ ما اُريدُ بِذلِكَ إلاّ تَزكيَتَكُم»: «منظور برقرار ساختن پيوند، با امام و پيشواى مسلمين در هر سال از طريق كمك مالى است، كم باشد يا زياد، سپس فرمود: منظور من با اين كار فقط اين است كه شما را پاك و پاكيزه كنم».(3)

سومين و چهارمين برنامه طرفداران حق آن است: «آنها از پروردگارشان خشيّت دارند و از بدىِ حساب در دادگاه قيامت مى ترسند» (وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ)

در اينكه: ميان «خشيت» و «خوف» چه تفاوتى وجود دارد، با اينكه هر دو نزديك به يكديگر است؟ بعضى گفته اند: خشيت، خوفى است كه توأم با احترام طرف و توأم با علم و يقين باشد، و لذا در قرآن، اين حالت مخصوص دانشمندان شمرده شده است: (إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ): «از ميان بندگان خداوند، تنها علماء و دانشمندان از او خشيت دارند».(4)

ولى با توجّه به موارد استعمال كلمه «خشيت» در قرآن، كه در آيات بسيارى به كار رفته است روشن مى شود: درست به همان معنى خوف به كار رفته، و به صورت مرادف با آن استعمال شده است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: آيا ترس از پروردگار، چيزى جز ترس از حساب و مجازات هست، با اين حال چه تفاوتى ميان جمله «يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ و يَخَافُونَ سُوءَالْحِسَابِ» وجود دارد؟

پاسخ اين است كه: ترس از خداوند، الزاماً هميشه به معنى ترس از مجازات و حساب او نيست، بلكه عظمت مقام او، و احساس سنگين بودن وظيفه بندگى (حتّى بدون توجّه به مجازات و كيفر) در دل هاى افراد باايمان، خودبه خود ايجاد يك نوع حالت ترس و وحشت مى كند، ترسى زاييده ايمان و آگاهى از عظمت خدا و احساس مسؤوليّت در برابر او (آيه 28 «فاطر» ممكن است اشاره به همين معنى باشد).

سؤال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد، در رابطه «سوءالحساب» است، آيا به راستى در قيامت هنگام محاسبه اعمال افراد، «بدحسابى» وجود دارد؟!

پاسخ اين سؤال، را در چند آيه قبل، كه عين اين كلمه، به كار رفته بود، بيان كرديم و گفتيم: منظور از آن، رسيدگى دقيق و بدون گذشت و حساب كردن تمام جزئيّات و به اصطلاح مو را از ماست كشيدن مى باشد، و حديث جالبى نيز در همين زمينه وارد شده بود كه در آنجا بيان شد.(5)

و همانگونه كه در آنجا گفتيم، اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور از «سوءالحساب»، محاسبه توأم با سرزنش و توبيخ، باشد و بعضى، «سوءالحساب» را به معنى سوءالجزاء، يعنى، پاداش بد، تفسير كرده اند، همان گونه كه مى گوييم، حساب فلان كس را كف دستش بگذار، يعنى مجازاتش كن!.

اين احتمال را نيز داديم كه «سوءالحساب» يك مفهوم جامع داشته باشد و همه اين معانى را شامل شود.

پنجمين برنامه آنها استقامت است، در برابر تمام مشكلاتى كه در مسير  اطاعت ترك گناه، جهاد با دشمن و مبارزه با ظلم و فساد وجود دارد(6)آن هم صبر و استقامتى براى جلب خشنودى پروردگار، لذا مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه به خاطر جلب رضايت پروردگارشان صبر و استقامت به خرج دادند» (وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ)

كراراً مفهوم «صبر» را، كه استقامت به معنى وسيع كلمه است، يادآور شده ايم، امّا تعبير به «وَجْهِ رَبِّهِمْ» يكى از دو معنى را مى رساند:

نخست، اينكه: «وجه» در اين گونه موارد، به معنى «عظمت» است، همان گونه كه به «نظر» و «رأى» مهم، گفته مى شود: «هذا وَجهُ الرّأى»: يعنى «اين رأى مهمّى است». و اين شايد به خاطر آن است كه: «وجه»، در اصل، به معنى صورت است و صورت انسان، مهم ترين قسمت ظاهرى بدن او است; زيرا اعضاى مهمّ گويائى و بينايى و شنوايى در آن قرار گرفته است.

ديگر اينكه: «وجه ربّ» در اينجا به معنى «رضايت و خشنودى پروردگار» است، يعنى آنها به خاطر جلب رضاى حق، در برابر همه مشكلات صبر و استقامت به خرج مى دهند، استعمال «وجه» در اين معنى، به خاطر آن است كه انسان، هنگامى كه مى خواهد جلب رضايت كسى را كند صورت او را به خود متوجّه مى سازد، (بنابراين، «وجه» در اينجا جنبه كنايى دارد).

در هر صورت، اين جمله، دليل روشنى است بر اينكه: صبر و شكيبايى، و به طور كلّى، هرگونه عمل خير، در صورتى ارزش دارد كه: «ابتغاء وجه الله» و براى خدا باشد، و اگر انگيزه هاى ديگرى از قبيل رياكارى و جلب توجّه مردم كه او آدم بااستقامت و نيكوكارى است، و يا حتّى براى ارضاى غرور خود، كارى را انجام دهد، بى ارزش است.

و به گفته بعضى از مفسّران، گاهى، انسان در برابر حوادث ناگوار، صبر مى كند تا مردم بگويند: چقدر بااستقامت است؟

و گاهى، از ترس اينكه: نگويند: چه آدم كم ظرفيّتى است؟

گاهى، به خاطر اينكه: دشمنان شماتتش نكنند.

گاهى، به خاطر اينكه: مى داند بى تابى و جزع بيهوده است.

و گاهى، به خاطر اينكه: چهره مظلوميّت به خود بگيرد، و به يارى او برخيزند، هيچ يك از اين امور، دليل بر كمال نفس انسانى نيست.

امّا هنگامى كه: به خاطر اطاعت فرمان خدا و اينكه: هر حادثه اى در زندگى رخ مى دهد، دليل و حكمتى دارد، صبر و استقامت به خرج مى دهد، آن چنان كه عظمت حادثه را درهم مى شكند، و از گشودن زبان به كفران، و آنچه دليل به جزع است خوددارى مى كند، اين، همان صبرى است كه در آيه فوق به آن اشاره شده است و «ابتغاء وجه ربّهم» محسوب مى شود.

ششمين برنامه آنها اين است: «آنها نماز را برپا مى دارند» (وَ أَقَامُوا الصَّلَوةَ)

گرچه، اقامه نماز يكى از مصاديق وفا به عهدالله و حتّى مصداق زنده اى براى حفظ پيوندهاى الهى و از يك نظر از مصاديق استقامت است، ولى، از آنجا كه: اين مفاهيم كلّى، پاره اى از مصداق هاى بسيار مهمّ، دارد كه، در سرنوشت انسان فوق العاده مؤثّر است، در اين جمله، و جمله هاى بعد، روى آنها انگشت گذارده شد.

چه چيز مهم تر از اين است كه: انسان هر صبح و شام، رابطه و پيوند خود را با خدا تجديد كند؟ با او به راز و نياز برخيزد، ياد عظمت او و مسؤوليّت هاى خويش بيفتد؟ و در پرتو اين كار، گرد و غبار و زنگار گناه را از دل و جان بشويد؟ و با پيوستن قطره وجود خود، به اقيانوس بيكران هستى حق، مايه بگيرد.

آرى، نماز، همه اين بركات و آثار را دارد.

و به دنبال آن هفتمين برنامه حق جويان را با اين عبارت بيان مى كند: «آنها كسانى هستند كه از آنچه به آنان روزى داده ايم در پنهان و آشكار انفاق مى كنند» (وَ أَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَ عَلاَنِيَةً)

تنها در اين آيه، نيست كه مسأله انفاق يا زكات، به دنبال نماز قرار مى گيرد، در بسيارى از آيات قرآن، اين ترادف به چشم مى خورد; چرا كه يكى پيوند انسان را با «خدا» و ديگرى پيوند او را با «خلق» محكم مى كند.

در اينجا توجه به جمله «مِمّا رَزَقناهُم»، كه هرگونه موهبتى اعمّ از مال، علم، قدرت، موقعيّت، نفوذ اجتماعى و غير آن را شامل مى شود لازم است; چرا كه انفاق، نبايد يك بُعدى باشد، بلكه در تمام ابعاد، و همه مواهب انجام گيرد.

تعبير به «سِرًّا و عَلانِيَةً» (پنهان و آشكار)، اشاره ديگرى به اين واقعيّت است كه: آنها در انفاق هاى خود، به كيفيّت هاى آن نيز نظر دارند; چرا كه:

گاهى اگر انفاق پنهانى صورت گيرد، بسيار مؤثّرتر است، و اين در مواردى است كه، حفظ حيثيّت طرف، چنين ايجاب مى كند و يا نسبت به انفاق كننده ـ كه مصون از ريا و نشان دادن عمل به ديگران باشد

و گاه، اگر آشكارا انجام گيرد، اثرش وسيع تر و بيشتر خواهد بود، و اين، در مواردى است كه باعث تشويق ديگران به اين كار خير و تأسّى اقتدا به او شود، و يك عمل خير او سبب ده ها يا صدها يا هزاران كار خير مشابه گردد.

و از اينجا روشن مى شود كه: قرآن در انجام يك عمل مثبت، آن چنان باريك بين است كه تنها به اصل كار، توجّه نمى كند، بلكه تأكيد دارد كه هم اصل عمل، خير باشد و هم كيفيّت انجام آن (در مواردى كه يك كار ممكن است با كيفيات مختلفى انجام گيرد).

بالاخره هشتمين و آخرين برنامه آنها اين است كه: «حسنات، سيّئات خود را از ميان مى برند» (وَ يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ)

به اين معنى كه: به هنگام ارتكاب يك گناه و لغزش، تنها به پشيمان شدن و ندامت و استغفار، قناعت نمى كنند، بلكه، عملاً در مقام جبران برمى آيند، و هر اندازه، گناه و لغزش آنها بزرگ تر باشد، به همان اندازه، حسنات بيشترى انجام مى دهند، تا وجود خود و جامعه را از لوث گناه، با آب حسنات بشويند.

«يدرءون» از مادّه «درء» (بر وزن زرع) به معنى دفع كردن است.

اين احتمال نيز، در تفسير آيه، وجود دارد كه آنها بدى را با بدى تلافى نمى كنند، بلكه سعى دارند اگر از كسى نسبت به آنها بدى برسد، با انجام نيكى در حقّ وى، او را شرمنده و وادار به تجديدنظر كنند، همان گونه كه در آيه 34 سوره فصّلت مى خوانيم: (ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ): «بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است، گويى دوستى گرم و صميمى است».

در عين حال، هيچ مانعى ندارد كه: آيه مورد بحث درصدد بيان هر دو معنى باشد.

در احاديث اسلامى نيز، احاديثى به مضمون هر دو تفسير وارد شده است. در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: به «معاذ بن جبل» فرمود: (إذا عَمِلتَ سَيّئةً فَاعمَل بِجَنبِها حَسَنَةً تَمحُها): «هنگامى كه كار بدى كردى، در كنار آن كار خوبى انجام ده كه آن را محو كند».(7)

و در «نهج البلاغة» مى خوانيم كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) فرمود: «عاتِب أخاكَ بِالإحسانِ إلَيهِ وَارْدُد شَرَّهُ بِالإنعامِ عَلَيهِ»: «برادرت را در برابر كار خلافى كه انجام داده است، به وسيله نيكى سرزنش كن، و شرّ او را از طريق انعام و احسان به او برگردان».(8)

البتّه بايد توجّه داشت اين يك حكم اخلاقى و مخصوص به مواردى است كه اين گونه برنامه ها مؤثّر واقع مى شود، وگرنه، اجراى حدود و كيفر بدكاران كه به عنوان يك قانون، در قوانين اسلامى آمده است، همه كسانى كه مشمول آن هستند، يكسان اجرا مى شود.

و در پايان آيه، پس از ذكر برنامه هاى مختلف گذشته، اشاره به عاقبت كار «اولواالالباب» و انديشمندان و طرفداران حق و عاملان به اين برنامه ها، كرده مى فرمايد: «عاقبت نيكِ سراى ديگر از آنِ آنهاست» (أُوْلَـئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ)(9)

آيه بعد توضيحى است براى اين سرانجام نيك و عاقبت خير مى گويد: «سرانجام كار، آنها باغ هاى جاويدان بهشت است كه هم خودشان وارد آن مى شوند و هم پدران و همسران و فرزندان صالح آنها» (جَنَّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَهَا وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ)

و چيزى كه اين نعمت هاى بزرگ و بى پايان را تكميل مى سازد، اين است كه: «فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند» (وَالْمَلاَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَاب)

و به آنها مى گويند: «سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان» (سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ)

آن صبرها و استقامتهاى شما، در راه انجام وظايف و مسؤوليّت ها، و تحمّل شدائد و مصائب بود كه، اين سلامت را به وجود آورد، در اينجا در نهايت امنيّت و آرامش خواهيد بود، نه جنگ و نزاعى، و نه خشونت و دعوايى، همه جا امن و امان است، و همه چيز به روى شما لبخند مى زند و آرامش خالى از هر گونه پريشانى خاطر، اينجاست!.

و در پايان آيه مى فرمايد: «چه پايان نيك و چه عاقبت خوبى»؟ (فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ)


1 . «نورالثقلين» جلد 2، صفحه 494، حديث 83.
2 . «نورالثقلين» جلد 2، صفحه 494، حديث 84.
3. «نورالثقلين» جلد 2، صفحه 495، حديث 90.
4 . سوره فاطر، آيه 28.
5. صفحه 210، ذيل آيه 18 سوره «رعد».
6 . «صبر» نه تنها در برابر «اطاعت»، «معصيت» و «مصيبت» لازم است، بلكه در برابر نعمت نيز بايد صبر كرد، يعنى آن چنان كه انسان را به غرور و مستى و بى بندوبارى نكشد.
7 . «مجمع البيان» جلد 6، صفحه 289، ذيل آيه مورد بحث.
8 . «نهج البلاغة»، كلمات قصار، جمله 158.
9. «عُقبى» به معنى عاقبت و پايان كار است، خواه خير باشد يا شرّ، ولى با توجّه به قرينه حال و مقال،منظور از آن در آيه فوق عاقبت خير است.

 

نكته ها

1- چرا تنها «صبر» ذكر شده است؟

جمله (سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ) مى گويد: درود فرشتگان به بهشتيان به اين گونه است كه مى گويند: سلام بر شما باد، به خاطر صبر و استقامتتان! در حالى كه در آيات فوق، به هشت قسمت از كارهاى و نيك و برنامه هاى مهمّ آنها اشاره شده، ولى، در اين جمله تنها انگشت روى يكى از آن هشت برنامه، گذارده و آن صبر است.

نكته اين موضوع را از بيان زنده و پرمغز على(عليه السلام) مى توان دريافت، «إنَّ الصَّبرَ مِنَ الإيمانِ كَالرّاسِ مِنَ الجَسَدِ، وَ لا خَيرَ في جَسَد لا رَأسَ مَعَهُ وَ لا في إيمان لا صَبرَ مَعَهُ»: «صبر، نسبت به ايمان، مانند سر است در مقابل تن، تن بى سر بقايى ندارد و ايمان بدون صبر نيز ارزشى نخواهد داشت».(1)

در حقيقت، پشتوانه همه برنامه هاى سازنده فردى و اجتماعى، همان شكيبايى و استقامت است و اگر آن نباشد، هيچ كدام از آنها به سامان نمى رسد; چرا كه در مسير هر كار مثبتى، مشكلات و موانعى است كه جز با نيروى استقامت نمى توان بر آنها پيروز شد، نه وفاى عهد بدون استقامت و صبر ميسّر است، و نه حفظ پيوندهاى الهى، و نه ترس از خدا و دادگاه قيامت، و نه اقامه صلوة و انفاق از مواهب الهى، و نه جبران خطاها به وسيله حسنات!.


1 . «نهج البلاغة»، كلمات قصار، جمله 82.

 

 

2- درهاى بهشت

هم از آيات قرآن و هم از روايات به خوبى استفاده مى شود كه: بهشت درهايى دارد، ولى اين تعدّد درها، نه به خاطر آن است كه: عدّه واردشوندگان به بهشت آن گونه اند كه: اگر بخواهند از يك در وارد شوند، توليد زحمت مى كند، و نه از جهت آن است كه: يك نوع تفاوت گروهى و طبقاتى وجود دارد، كه هر گروهى موظفند از يك در وارد شوند، و نه براى نزديكى و دورى راه است، و نه به خاطر زيبايى و تنوّع به خاطر كثرت درها!.

اصولاً -درهاى بهشت، همانند درهاى دنيا كه: در مدخل باغ ها و قصرها و خانه ها مى گذارند، نيست.

بلكه، اين درها اشاره به اعمال و كارهايى است كه سبب ورود به بهشت مى شوند،

و لذا، در پاره اى از اخبار مى خوانيم: «بهشت درهايى به نام هاى مختلف دارد، از جمله: درى دارد كه به عنوان باب المجاهدين! (در مجاهدان) ناميده مى شود، و مجاهدان، مسلّح به همان سلاحى كه با آن جهاد كرده اند از آن در وارد بهشت مى شوند، و فرشتگان به آنها خوش آمد مى گويند»!(1)

از امام باقر(عليه السلام) در حديثى مى خوانيم: «وَاعلَموا أنَّ لِلجَنَّةِ ثَمانِيَةُ أبواب عَرضُ كُلِّ باب مِنها مَسيرَةُ أربَعينَ سَنَة»: «بدانيد: بهشت هشت در دارد كه عرض هر درى از آنها به اندازه چهل سال راه است»!.(2)

اين، خود، نشان مى دهد كه «در» در اين گونه موارد، مفهومى وسيع تر از آنچه در تعبيرات روزانه گفته مى شود دارد.

و جالب اينكه: در قرآن مى خوانيم: جهنّم «هفت» در دارد (لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَاب)(3) و طبق روايات، بهشت داراى «هشت» در است، اشاره به اينكه: طرق وصول به سعادت و بهشت جاويدان، از طرق وصول به جهنّم بيشتر است، و رحمت خدا، بر غضب او پيشى مى گيرد «يا مَن سَبَقَت رَحمَتُهُ غَضَبَهُ»(4)

و جالب تر اينكه: در مورد برنامه هاى «اولواالالباب» در آيات فوق نيز، اشاره به هشت برنامه شده بود، كه هر كدام از آنها در واقع درى از درهاى بهشت و طريقى براى وصول به سعادت جاودان است.


1 . «منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة»، جلد 3، صفحه 395.
2 . «خصال صدوق»، صفحه 473، ابواب الثمانيه، حديث 7.
3 . سوره حجر، آيه 44.
4 . «بحارالانوار»، جلد 91، صفحه 239 ; «بلد الامين»، صفحه 404، «دعاى جوشن كبير».

 

3- بستگان بهشتيان به آنها ملحق مى شوند

نه تنها آيه فوق، كه بعضى ديگر از آيات قرآن، نيز صريحاً اين مطلب را بيان مى كند كه: در جمع بهشتيان، پدران، همسران و فرزندان آنها كه صالح بوده اند وارد مى شوند، و اين، در حقيقت براى تكميل نعمت هاى الهى بر آنان است، تا هيچ كمبودى، حتّى از نظر فراق افراد مورد علاقه خود، نداشته باشند.

از آنجا كه: در آن سرا، كه سراى نوين و متكاملى است، همه چيز، تازه و نو مى شود، آنها نيز با چهره هاى تازه و نو، و محبّت و صميميتى داغ تر و گرمتر، وارد مى شوند، محبّتى كه ارزش نعمت هاى بهشتى را چند برابر مى كند.

گرچه، در آيه فوق، تنها پدران و فرزندان و همسران ذكر شده اند، ولى در واقع همه بستگان در كنار يكديگر جمع مى شوند; چرا كه حضور فرزندان و پدران بدون حضور برادران و خواهران، و حتّى ساير بستگان ممكن نيست، و اين مطلب، با كمى دقّت روشن مى شود; زيرا هرگاه كسى بهشتى باشد، پدر صالح او نيز به او ملحق مى شود، و از آنجا كه پدر صالح بهشتى است، همه فرزندانش به او مى پيوندند و به اين ترتيب برادران به هم ملحق مى شوند.

و با همين محاسبه ساير بستگان نيز در آن جمع حضور خواهند داشت (دقّت كنيد).

 

 

4- جنّات عَدن چيست؟

«جنات» به معنى باغ ها و «عدن» به معنى «توقّف طولانى» است و در اينجا به معنى ابديّت است، اينكه به «معدِن»، معدن، مى گويند، به خاطر توقّف طولانى موادى در آن مكان است.

از آيات مختلف قرآن، استفاده مى شود كه: بهشت براى بهشتيان سراى ابدى و جاويدان است، ولى همان گونه كه در ذيل آيه 72 سوره «توبه» گفتيم، از پاره اى از آيات قرآن، برمى آيد كه: «جنّات عدن» محلّ خاصّى است از بهشت، كه بر ساير باغ هاى بهشت امتياز دارد، و تنها سه گروه در آنجا ساكن مى شوند: «پيامبران»، «صدّيقان» (يعنى ياران خاصّ آنها) و «شهدا».(1)


1 . براى توضيح بيشتر به تفسير «نمونه» جلد 8 صفحه 38، ذيل آيات 72 - 71 «توبه» مراجعه شود.

 

5- شستن آثار گناه

در اينكه: «حسنات» و «سيّئات» اجمالاً روى يكديگر اثر متقابل دارند، شكّى نيست، و ما حتّى نمونه هاى اين موضوع را در زندگى روزمرّه خود مى يابيم:

گاه، مى شود كه: انسان ساليان دراز زحمت مى كشد، و با تحمّل مشقّت فراوان، سرمايه اى مى اندوزد، امّا با يك ندانم كارى، يا هوس بازى، يا بى مبالاتى آن را از دست مى دهد، اين چيزى جز نابود كردن حسنات مادّى سابق، نيست كه در قرآن از آن تعبير به «حبط» شده است.

و گاه، بر عكس، انسان مرتكب اشتباهات فراوانى مى شود، و بار خسارت هاى سنگينى را بر اثر آنها به دوش مى كشد، امّا با يك عمل عاقلانه و حساب شده، و يا مجاهده شجاعانه، همه آنها را جبران مى نمايد، چنانكه مثلاً در مسير همين انقلاب اسلامى كه در عصر و زمان خود با آن مواجه بوديم، كسانى را ديديم كه مرتكب گناهان فراوانى در نظام ظالم و جبّار سابق شده بودند و به همين عنوان نيز در زندان بودند، امّا به هنگام بروز جنگ با دشمنان مملكت، آنها را به خاطر تخصّص هاى نظامى شان، به ميدان دعوت كردند، آنها نيز با شجاعت و فداكارى بى نظيرى، ضربات مهلكى بر پيكر دشمن وارد ساختند، و در اين ميان، بعضى شهيد شدند، و بعضى در هر دو صورت گذشته خود را جبران  نمودند.

در آيات مورد بحث، كه مى فرمايد: (وَ يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ): «انديشمندان باايمان، سيّئات خود را با حسنات دفع مى كنند» نيز، به همين مطلب اشاره شده است

چرا كه، انسانِ غير معصوم، خواه، ناخواه، گرفتار لغزش هايى مى شود، امّا، مهم آن است كه: بعد از آن، به فكر جبران باشد، نه تنها آثار اجتماعى گناه را با اعمال خيرش بشويد بلكه آن تاريكى و ظلمتى كه از گناه بر قلب و روان آدمى مى نشيند، آن را نيز با «حسنات» پاك كند، و به نورانيّت و صفاى فطرى بازگرداند.

اين كار، در لسان قرآن، به عنوان «تكفير» (پوشاندن) و پاك كردن ناميده مى شود.(1)

البتّه، همان گونه كه در تفسير آيات فوق گفتيم: جمله «وَ يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ» ممكن است اشاره به يك فضيلت اخلاقى مهمّ ديگر باشد، و آن اين كه: اولواالالباب، بدى ديگران را با بدى پاسخ نمى دهند، و به جاى انتقام، گرفتن، نيكى مى كنند، تا طرف، خود شرمنده و شرمسار، گردد و به سوى پاكى بازگردد و خويش را اصلاح كند.


1 . در جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 69 به بعد، توضيحات ديگرى نيز در اين ضمينه داده ايم.

 

 

سوره رعد/ 25 و 26

(25) وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الاَْرْضِ أُوْلَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ

(26)اللهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الاْخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ  

ترجمه:

25- «آنها كه عهد الهى را پس از محكم كردن مى شكنند، و پيوندهايى را كه خدا دستور به برقرارى آن داده قطع مى كنند، و در روى زمين فساد مى نمايند، براى آنهاست لعنت (و دورى از رحمت الهى); و مجازات سراى آخرت!»

26- «خدا روزى رابراى هر كس بخواهد گسترده مى سازد، يا تنگ مى گيرد ولى آنها ]= كافران[ به زندگى دنيا، شاد (و خوشحال) شدند; در حالى كه زندگى دنيا در برابر آخرت، جز متاع ناچيزى نيست.»

 

تفسير

دنياپرستان تبهكار!

از آنجا كه، نيك و بد، همواره با مقايسه يكديگر به خوبى روشن مى گردد، پس از ذكر صفات «اولواالالباب» و حق طلبان، كه در آيات گذشته مشروحاً آمد، در قسمتى از آيات مورد بحث، بخشى از صفات اصلى مفسدان و آنها كه عقل و انديشه واقعى خود را از دست داده اند، بيان مى دارد و  مى گويد: «آنان كه عهد الهى را بعد از محكم كردن مى شكنند، و پيوندهايى را كه خدا فرمان برقرارى آن را داده، قطع مى كنند، و در روى زمين افساد مى نمايند، لعنت و مجازات سراى ديگر، از آن آنهاست» (وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ أُوْلَـئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ)

در حقيقت، تمام مفاسد عقيدتى و علمى آنها، در سه جمله فوق، خلاصه شده است:

1- شكستن پيمان هاى الهى; كه شامل پيمان هاى فطرى، پيمان هاى عقلى، و پيمان هاى تشريعى مى شود.

2- قطع رابطه ها; رابطه با خدا، رابطه با رهبران الهى، رابطه با خلق، و رابطه با خويشتن.

3- فساد در روى زمين، كه ثمره دو قسمت قبل است.

كسى كه پيمان هاى خدا را بشكند، و پيوندها را از هر سو ببُرد، آيا كارى جز فساد انجام خواهد داد؟!

اين تلاشها و كوشش ها از ناحيه اين گروه، به خاطر رسيدن به مقاصد مادّى، و يا حتّى خيالى، صورت مى گيرد و به جاى اينكه: آنها را به هدف ارزنده اى نزديك كند، دور مى سازد; چرا كه لعنت به معنى دورى از رحمت خدا است.(1)

جالب اينكه: در اين آيه، و آيه گذشته، «دار» (خانه و سرا) به صورت مطلق آمده است، اشاره به اينكه سراى واقعى در حقيقت، سراى آخرت است; چرا كه هر سراى ديگر «البتّه خلل مى گيرد»!.

در آيه بعد، اشاره به اين مى كند كه: روزى و زيادى و كمى آن، به دست خدا است: «خداوند روزى را براى هر كس بخواهد وسيع، و براى هر كس كه بخواهد تنگ قرار مى دهد» (اللهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ)

اشاره به اينكه: آنها كه: به خاطر جلب درآمد بيشتر در روى زمين فساد مى كنند، پيوندهاى خدايى را مى بُرند و عهد الهى را مى شكنند تا درآمد و بهره بيشترى از زندگى مادّى پيدا كنند، توجّه به اين حقيقت ندارند كه، روزى و كم و زياد آن، به دست خدا است.

اين جمله، علاوه بر اين، مى تواند پاسخ به سؤالى كه: صريحاً در آيه ذكر نشده است، و آن اين كه: بعد از بيان دو گروه حاميان حقّ و باطل، در آيات قبل، اين سؤالى پيش مى آيد: چگونه خداوند همه اينها را از مواهب و روزى هاى خود برخوردار مى سازد؟!

آيه، در پاسخ اين سؤال مى گويد: روزى و كم و زياد آن به دست خدا است و در هر صورت متاعى است زودگذر، آنچه بايد روى آن حساب كرد، همان سراى ديگر و سعادت ابدى است.

به هر حال، نكته مهم اين است كه «مشيّت الهى» در زمينه روزى ها اين نيست كه خدا بى حساب و بدون استفاده از اسباب، به كسى روزى فراوان دهد و يا روزى او را كم كند، بلكه مشيّت او بر اين قرار گرفته است كه: آن را در لابه لاى اسباب اين جهان جستوجو نمايد، كه: «أَبَى اللهُ أَنْ يَجْرِى الاُْمُورَ إِلاَّ بِأَسْبَابِهَا».

سپس، اضافه مى كند: «پيمان شكنان و مفسدان فى الارض، تنها به زندگى دنيا خشنود و خوشحال اند، در حالى كه زندگى دنيا در برابر آخرت، متاع ناچيزى بيش نيست» (وَ فَرِحُوا بِالْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَا الْحَيَوةُ الدُّنْيَا فِى الاْخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ)

ذكر «متاع» به صورت نكره، براى بيان ناچيز بودن آنست، همان گونه كه در فارسى مى گوييم: فلان موضوع «متاعى» بيش نيست، يعنى متاعى بى ارزش!.


1 . «راغب»، در «مفردات» مى گويد: «لعن» به معنى طرد كردن و دور ساختن همراه با خشم است، اين كلمه هنگامى كه به خدا در آخرت اضافه شود، اشاره به عقوبت و كيفر است، و در دنيا به معنى قطع رحمت، و اگر از ناحيه مردم باشد، به معنى نفرين است.

 

 

نكته ها

1- مفسد فى الأرض كيست؟

«فساد» كه نقطه مقابل «صلاح» است، به هرگونه تخريب و ويرانگرى گفته مى شود، و به گفته «راغب» در «مفردات»: «الفَسادُ خُروجُ الشَّىءِ عَنِ الإعتِدالِ، قَليلاً كانَ أو كَثيراً، وَ يُضادُّهُ الصَّلاحُ، وَ يُستَعمَلُ ذلِكَ فِى النَّفسِ وَالبَدَنِ وَالأشياءِ الخارِجَةِ عَنِ الإستِقامَةِ»: «فساد هر گونه خارج شدن اشياء از حالت اعتدال است، كم باشد يا زياد، و نقطه مقابل آن صلاح است و اين در جان و بدن و اشيائى كه از حدّ اعتدال خارج مى شوند، تصوّر مى شود».

بنابراين، تمام نابسامانى هائى كه در كارها ايجاد مى گردد، و همه افراط و تفريط ها در كل مسائل فردى و اجتماعى، مصداق فساد است، در قرآن مجيد نيز در بسيارى از موارد، «افساد» و «اصلاح» در برابر يكديگر قرار گرفته اند، در سوره «شعراء» آيه 152 مى خوانيم: (الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ وَ لاَ يُصْلِحُونَ): «آنها كه در زمين فساد مى كنند و اصلاح نمى كنند».

در سوره «بقره» آيه 220 مى فرمايد: (وَاللهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ): «خداوند مفسدان را از مصلحان مى شناسد».

و در سوره «اعراف» آيه 142 مى خوانيم: (وَ أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ): «اصلاح كن و راه مفسدان را پيروى مكن».

در بعضى از موارد، ايمان و عمل صالح را در برابر فساد قرار داده است: (أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِى الاَْرْضِ):

«آيا آنها را كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، همانند مفسدان فى الارض قرار دهيم».(1)

از سوى ديگر، در بسيارى از آيات قرآن، «فساد» همراه با كلمه «فى الارض»، ذكر شده كه نشان مى دهد: نظر به جنبه هاى اجتماعى مسأله است، اين تعبير، در بيست و چند مورد از قرآن به چشم مى خورد.

و از سوى سوم، فساد و افساد در آيات مختلف قرآن مجيد با گناهان ديگرى كه شايد غالباً جنبه مصداق دارد، ذكر شده كه، بعضى از اين گناهان، فوق العاده بزرگ و بعضى از آن كوچكتر است. مثلاً: گاهى، هم رديف با جنگ با خدا و پيامبر آمده است مانند: (إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِى الاَْرْضِ فَسَادًا)(2)

و گاهى هم رديف با هلاك كردن حرث و نسل (انسان ها و زراعت ها) مانند: (وَ إِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الاَْرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ)(3)

و زمانى در كنار قطع پيوندهائى كه خدا به آن فرمان داده است مانند: (الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ)(4)

و گاه، در كنار برترى جويى و سركشى قرار گرفته است: (تِلْكَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الاَْرْضِ وَ لاَ فَسَادًا): «اين سراى آخرت است، كه آن را براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين و فساد ندارند».(5)

گاه، «فرعون» را مفسد مى شمارد، و به هنگام توبه كردن در حال غرق شدنش در «نيل» مى گويد: (الانَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ): «هم اكنون ايمان مى آورى، در حالى كه قبلاً گناه كردى و از مفسدان بودى».(6)

و نيز اين كلمه (فساد فى الارض) گاه، در مورد سرقت به كار رفته، همان گونه كه در داستان برادران «يوسف»(عليه السلام) مى خوانيم: پس از اتّهامشان به سرقت، گفتند: (تَاللهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِى الاَْرْضِ وَ مَا كُنَّا سَارِقِينَ): «به خدا سوگند، شما مى دانيد، ما نيامده ايم كه در زمين مصر فساد كنيم و ما هرگز سارق نبوده ايم».(7)

و گاه، هم رديف كم فروشى بيان شده، همان گونه كه در داستان «شعيب»(عليه السلام)مى خوانيم: (وَ لاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَ لاَ تَعْثَوْا فِى الاَْرْضِ مُفْسِدِينَ): «كم فروشى نكنيد و حقّ مردم را كم نگذاريد و در زمين فساد نكنيد».(8)

و بالاخره گاهى، به معنى به هم ريختن نظام عالم هستى و جهان آفرينش آمده است: (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا): «اگر در زمين و آسمان، غير از خداوند يگانه «اللّه»، خدايان ديگرى بودند فاسد مى شدند».(9)

از مجموع اين آيات، كه در سوره هاى مختلف قرآن آمده، به خوبى  استفاده مى شود: فساد به طور كلّى، يا فساد فى الأرض، يك معنى بسيار وسيعى دارد كه بزرگ ترين جنايات، همچون جنايات فرعون و ساير جبّاران، و كارهاى كمتر از آن را و حتّى گناهان همچون كم فروشى و تقلّب در معامله را شامل مى شود، البتّه با توجّه به مفهوم وسيع فساد كه هرگونه خروج از حدّ اعتدال را شامل مى شود، اين وسعت كاملاً قابل درك است.

و با توجّه به اينكه: مجازات ها بايد با ميزان جرم، مطابقت داشته باشد، روشن مى شود كه:

هر گروهى از اين مفسدان، بايد يك نوع مجازات شوند و مجازات همه يكنواخت نيست.

حتّى در آيه 33 سوره «مائده» كه «مفسد فى الأرض» با «محارب با خدا و پيامبر» همراه ذكر شده، چهار نوع مجازات مى بينيم كه: حتماً حاكم شرع، بايد در هر مورد، مجازاتى را كه با مقدار جنايت متناسب است، برگزيند (كشتن، به دار آويختن، قطع ايدى و ارجل و تبعيد).

فقها در بحث «محارب و مفسد فى الأرض»، شرايط و حدود اين مجازات ها را در كتب فقهى مشروحاً بيان كرده اند.(10)

و نيز براى ريشه كن كردن اين گونه مفاسد، در هر مورد بايد به وسيله اى متشبّث شد، گاهى، نخستين مرحله امر به معروف و نهى از منكر، يعنى نصيحت و اندرز و تذكرات، كافى است، ولى زمانى، هم فرا مى رسد كه:

بايد به آخرين درجه شدّت عمل، يعنى جنگ متوسّل شد.

ضمناً تعبير به «فساد فى الأرض» ما را به يك واقعيّت در زندگى اجتماعى انسان ها رهنمون مى شود، و آن اينكه: مفاسد اجتماعى، معمولاً موضعى نخواهند بود و در يك منطقه نمى توان آنها را محصور ساخت، بلكه، در سطح اجتماع و در روى زمين گسترش پيدا مى كنند، و از يك گروه، به گروه ديگر سرايت خواهد كرد.

اين نكته نيز، از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه: يكى از اهداف بزرگ بعثت پيامبران، پايان دادن به هرگونه فساد در أرض (به معنى وسيعش) بوده است، آن چنان كه از قول «شعيب»، پيامبر بزرگ الهى مى خوانيم كه در برابر فساد آن قوم سركش مى گويد: (إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الاِْصْلاَحَ مَااسْتَطَعْتُ): او در برابر فساد آن قوم سركش مى گويد «تنها هدف من اين است كه تا آنجا كه قدرت دارم به مبارزه با فساد برخيزم و اصلاح كنم».(11)

2- روزى به دست خداست امّا...!

تنها آيات فوق نيست كه مى گويد: كم و زياد روزى به دست خدا است، از آيات مختلف ديگر قرآن نيز، همين معنى، به خوبى استفاده مى شود كه:

خدا روزى هر كس را بخواهد وسيع و روزى هر كس را بخواهد، محدود  مى سازد، امّا اين سخن به آن معنى نيست كه، بعضى از جاهلان پنداشته اند كه: بايد دست از فعّاليّت كشيد و در گوشه اى نشست تا خدا آنچه مقدّر است برساند، اينگونه افراد كه تفكّر منفى شان دستاويز خوبى است براى آنها كه مذهب را «مخدّر» مى دانند، از دو نكته اساسى غافل اند: نخست اينكه: خواستن و مشيت و اراده الهى، كه در اين آيات به آن اشاره شده، يك مسأله دلخواه و بى حساب نيست، بلكه همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم: مشيّت خداوند، از حكمت، او جدا نيست، و هميشه روى حساب لياقت ها وشايستگى ها است.

ديگر اينكه: اين مسأله به معنى نفى عالم اسباب نمى باشد; چرا كه عالم اسباب، يعنى جهان تكوين، نيز خواست خدا و مشيّت تكوينى خدا است، و هيچ گاه، از مشيّت تشريعى او جدا نخواهد بود.

به عبارت روشن تر: اراده خدا در زمينه وسعت و تنگى روزى، مشروط به شرايطى است كه، بر زندگى انسان ها حكمفرماست، و تلاشها و كوشش ها و اخلاص ها و فداكارى ها، و به عكس، سستى و تنبلى و بخل و آلودگى نيّت ها، نقش تعيين كننده اى در آن دارد.

به همين دليل، قرآن مجيد كراراً انسان را در گرو سعى و كوشش و تلاش و فعّاليّت خود شمرده، و بهره او را از زندگى به ميزان سعى و تلاشش مى داند.

لذا، در كتاب «وسائل الشيعة» در «كتاب تجارت و كسب و كار»، بابى در زمينه تلاش و كوشش، براى تحصيل روزى رزق و، عنوان كرده و احاديث متعدّدى در اين زمينه بيان مى دارد، ابواب ديگرى نيز در مذمّت «بيكارى»، «پُرخوابى»، «تنبلى» در طريق تحصيل نيازمندى هاى زندگى، منعقد ساخته است.

از جمله، در حديثى كه از امير مؤمنان(عليه السلام) در اين ابواب نقل شده، مى خوانيم: «إنَّ الأشياءَ لَمّا ازْدَوَجَت، إزدَوَجَ الكَسَلُ وَالعَجزُ فَنُتِجا بَينَهُمَا الفَقرَ»: «هنگامى كه موجودات در آغاز با هم ازدواج كردند، تنبلى و ناتوانى با هم پيمان زوجيّت بستند و فرزندى از آنها به نام فقر متولّد شد»!.(12)

و در حديثى ديگر از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «لا تَكسَلوا في طَلَبِ مَعايِشِكُم فَإنَّ آبائنا كانوا يَركُضونَ فيها وَ يَطلُبونَها»: «در طلب روزى و نيازهاى زندگى، تنبلى نكنيد; زيرا پدران و نياكان ما به دنبال آن مى دويدند و آن را طلب مى كردند»!.(13)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «إنّي لاَُبغِضُ الرَّجُلَ أن يَكونَ كَسلاناً عَن أمرِ دُنياهُ، وَ مَن كَسَلَ عَن أمرِ دُنياهُ فَهُوَ عَن أمرِ آخِرَتِهِ أكسَلُ»: «من مردى را كه در كار دنيايش تنبل باشد، مبغوض مى دارم، كسى كه در كار دنيا تنبل باشد (با اينكه ثمره اش به زودى نصيت او مى شود)، در كار  آخرتش تنبل تر است».(14)

و نيز از امام موسى بن جعفر(عليها السلام) نقل شده است كه: «إنَّ اللَّهَ تَعالى لَيُبغِضُ العَبدَ النَّوّامَ، إنَّ اللَّهَ لَيُبغِضُ العَبدَ الفارِغَ»: «خداوند، بنده پُرخواب را مبغوض مى شمرد، خداوند انسان بيكار را دشمن مى دارد».(15)


1 . سوره ص، آيه 28.
2 . سوره مائده، آيه 33.
3 . سوره بقره، آيه 205.
4 . سوره بقره، آيه 27.
5 . سوره قصص، آيه 83.
6 . سوره يونس، آيه 91.
7 . سوره يوسف، آيه 73.
8 . سوره هود، آيه 85.
9 . سوره انبياء، آيه 22.
10. در ذيل آيه 33 سوره «مائده» (جلد 4، صفحه 358 به بعد) شرح لازم را در اين زمينه بيان نموديم.
11 . سوره هود، آيه 88.
12 . «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 38 ; (جلد 17، چاپ آل البيت، صفحه 65، حديث 21979)، «كافى»، جلد 5 صفحه 86، حديث
13 . «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 38 (جلد 17، چاپ آل البيت، صفحه 58، حديث 21980).
14 . «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 37 (جلد 17، چاپ آل البيت، صفحه 58، حديث 21973).
15 . «الوسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 37 (جلد 17، چاپ آل البيت، صفحه 58، حديث 21973).

 

سوره رعد/ 27 تا29

(27)وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ

(28)الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ أَلاَ بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

(29)الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب

ترجمه:

27. «كسانى كه كافر شدند مى گويند: «چرا نشانه (و معجزه)اى از پروردگارش بر او نازل نشده است؟!» بگو: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه، و هر كس را كه بازگردد، به سوى خودش هدايت مى كند.»

28. «همان كسانى كه ايمان آورده اند، و دل هايشان به ياد خدا مطمئن (و آرام) است; آگاه باشيد، تنها با ياد خدا دل ها آرام مى گيرد».

29. «كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند، براى آنها پاكيزه ترين (زندگى) و سرانجام نيك است».

 

 

تفسير

ياد خدا مايه آرامش دل ها است

از آنجا كه، در اين سوره بسيارى از بحث ها پيرامون «توحيد و معاد» و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، نخستين آيه مورد بحث، بار ديگر به سراغ مسأله دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مى رود، و يكى از ايرادهاى منكران لجوج را بيان مى كند مى گويد: «كافر مى گويند: چرا معجزه اى از پروردگارش بر او نازل نشده است؟» (وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ)

«يَقولُ» فعل مضارع است و دليل بر اين است كه: آنها اين ايراد را بارها تكرار مى كردند، و با اينكه كراراً معجزاتى از پيامبر ديده بودند (و وظيفه هر پيامبرى اين است كه دلايلى بر حقّانيّت خود از معجزات، ارائه دهد) باز هم بهانه مى گرفتند، و معجزات گذشته را ناديده گرفته، و تقاضاى معجزه جديد مورد نظر خودشان را داشتند.

به تعبيرى ديگر، آنها و همه منكران لجوج، پيوسته به دنبال «معجزات اقتراحى» مى روند. انتظار دارند: پيامبر به صورت يك «خارق العاده گر» در گوشه اى بنشيند; و هر يك از آنها از در وارد شوند، و هر معجزه اى مايل هستند پيشنهاد كنند، او هم بلافاصله به آنها ارائه دهد، و تازه اگر مايل نبودند، ايمان نياورند!.

در حالى كه، مى دانيم: وظيفه پيامبران در درجه اوّل، تبليغ، و تعليم و هشدار و انذار است و خارق عادات امورى استثنايى هستند كه، به مقدار لازم و ضرورت، آن هم به فرمان خدا (نه به خواست پيامبر) انجام مى گردد.

ولى كراراً در آيات قرآن مى خوانيم: گروه هايى از معاندان، بى آنكه اعتنايى به اين واقعيّت داشته باشند، پيوسته مزاحم پيامبران مى شدند، و چنين درخواست هايى را داشتند.

قرآن، در پاسخ آنها مى گويد: «اى پيامبر! به اينها بگو: خداوند هر كه را كه بخواهد گمراه مى كند، و هر كس كه به سرى او بازگردد مشمول هدايتش قرار مى دهد.» (قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِى إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ)

اشاره به اينكه: كمبود شما از ناحيه اعجاز نيست; چرا كه به قدر كافى پيامبر معجزه ارائه كرده است، كمبود شما از درون وجود خودتان است، لجاجت ها، تعصّب ها، جهالت ها، و گناهانى كه سدّ راه توفيق مى شود، مانع از ايمان شما است.

بنابراين، به سوى خدا بازگرديد و انابه كنيد، و پرده هاى جهل و غرور و خودخواهى را از مقابل چشم عقل و فكرتان، كنار بزنيد تا جمال حق را به روشنى ببينيد، چرا كه:

جمال يار ندارد نقابو پرده ولى *** غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد!

در آيه بعد، تفسير بسيار جالبى از «مَن أنابَ» (آنها كه به سوى خدا بازگشته اند) بدين گونه بيان مى كند: «اينان كسانى هستند كه ايمان آورده اند و دل هايشان به ذكر خدا مطمئن و آرام است» (الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ)

و بعد، به عنوان يك قاعده كلى و اصل جاويدان و فراگير، مى فرمود: «آگاه باشيد، با ياد خدا دل ها آرامش مى گيرد» (أَلاَ بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)

و در آخرين آيه مورد بحث، با ذكر سرنوشت و پايان كار افراد باايمان، مضمون آيات قبل را چنين تكميل مى كند: «آنهائى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، بهترين زندگى براى آنهاست و سرانجام كارشان بهترين سرانجام ها خواهد بود» (الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَـَاب)

بسيارى از مفسّران بزرگ، كلمه «طوبى» را مؤنّث «اطيب» دانسته اند كه مفهومش: بهتر و پاكيزه تر، يا بهترين و پاكيزه ترين است، و با توجّه به اينكه: متعلّق آن محذوف است، مفهوم اين كلمه از هر نظر وسيع و نامحدود خواهد بود،

نتيجه اينكه: با ذكر جلمه «طوبى لَهُم» همه نيكى ها و پاكى ها براى آنان پيش بينى شده است، از همه چيز بهترينش: بهترين زندگى، بهترين نعمت ها، بهترين آرامش، بهترين دوستان، و بهترين الطاف خاصّ پروردگار، همه اينها در گرو ايمان و عمل صالح است، و پاداشى است براى آنها كه از نظر عقيده، محكم و از نظر عمل، پاك و فعّال و درستكار و خدمتگذارند.

بنابراين، تفسيرهاى متعدّدى كه جمعى از مفسّران، براى اين كلمه ذكر كرده اند تا آنجا كه در «مجمع البيان» دَه معنى براى آن ذكر نموده، همه، در حقيقت مصداق هاى مختلف اين معنى وسيع اند.

در روايات متعدّدى نيز مى خوانيم: «طوبى» درختى است كه اصلش در خانه پيامبر يا على(عليهما السلام) در بهشت مى باشد، و شاخه هاى آن همه جا و بر سر همه مؤمنان و بر فراز همه خانه هايشان گسترده است، كه در واقع ممكن است: تجسّمى از آن مقام رهبرى و پيشوايى آنان و پيوندهاى ناگسستنى ميان اين پيشوايان بزرگ و پيروانشان باشد، كه ثمره اش، آن همه نعمت گوناگون و متنوّع است.

(و اگر مى بينيم «طوبى» به صورت مؤنّث ذكر شده، نه «اطيب» كه مذكّر است، به خاطر آن است كه: صفت براى حيات يا نعمت مى باشد كه هر دو مؤنّث هستند).

 

 

نكته ها

1- چگونه دل با ياد خدا آرام مى گيرد؟

هميشه اضطراب و نگرانى، يكى از بزرگ ترين بلاهاى زندگى انسان ها بوده و هست، و عوارض ناشى از آن، در زندگى فردى و اجتماعى كاملاً محسوس است.

آرامش، يكى از گمشده هاى مهمّ بشر بوده، و به هر درى مى زند تا آن را پيدا كند، و اگر تلاش و كوشش انسان ها را در طول تاريخ براى پيدا كردن آرامش از طرق «صحيح» و «كاذب» جمع آورى كنيم خود كتاب بسيار قطورى را تشكيل مى دهد.

بعضى از دانشمندان، مى گويند: به هنگام بروز بعضى از بيمارى هاى واگيردار، همچون «وبا»، از هر ده تن كه ظاهراً به علّت «وبا» مى ميرند، مرگ اكثر آنها به علت نگرانى و ترس است و تنها اقليتى از آنها حقيقتاً به خاطر ابتلا به بيمارى «وبا» از بين مى روند!.

به طور كلّى «آرامش» و «دلهره»، نقش بسيار مهمّى در «سلامت» و «بيمارى» فرد، و جامعه و سعادت و بدبختى انسان ها دارد، و چيزى نيست كه بتوان از آن به آسانى گذشت، و به همين دليل تاكنون كتاب هاى زيادى نوشته شده كه: موضوع آنها فقط نگرانى و راه مبارزه با آن، و طرز به دست آوردن آرامش است.

تاريخ بشر، پر است از صحنه هاى غم انگيزى كه انسان براى تحصيل آرامش به هر چيز دست انداخته و در هر وادى گام نهاده، و تن به انواع اعتيادها داده است.

ولى قرآن، با يك جمله كوتاه و پرمغز، مطمئن ترين و نزديك ترين راه را نشان داده، مى گويد: «بدانيد كه ياد خدا آرام بخش دلها است»!.

براى روشن شدن اين حقيقت قرآنى، به توضيح زير توجّه كنيد.

 

2- عوامل نگرانى و پريشانى

1 - آينده تاريك.

گاهى اضطراب و نگرانى، به خاطر آينده تاريك و مبهمى است كه در برابر فكر انسان خودنمايى مى كند، احتمال زوال نعمت ها، گرفتارى در چنگال دشمن، ضعف و بيمارى، ناتوانى، درماندگى، و احتياج، همه اينها آدمى را رنج مى دهد، امّا ايمان به خداوند قادر متعال، خداوند رحيم و مهربان، خدايى كه همواره كفالت بندگان خويش را برعهده دارد، مى تواند اين گونه نگرانى ها را از ميان ببرد و به او آرامش دهد كه: تو در برابر حوادث آينده درمانده نيستى، خدايى دارى توانا، قادر و مهربان.

2 - گذشته تاريك.

گاه گذشته تاريك زندگى، فكر انسان را به خود مشغول مى دارد و همواره او را نگران مى سازد، نگرانى از گناهانى كه انجام داده، از كوتاهى ها و لغزش ها، امّا توجّه به اينكه: خداوند غفّار، توبه پذير، رحيم و غفور است، به او آرامش مى دهد، به او مى گويد: عذر تقصير به پيشگاهش ببر، از گذشته، عذرخواهى كن و در مقام جبران براى، كه او بخشنده است و جبران كردن، ممكن.

3 - ضعف در برابر عوامل طبيعى.

ضعف و ناتوانى انسان در برابر عوامل طبيعى، و گاه در مقابل انبوه دشمنان داخلى و خارجى، او را نگران مى سازد كه: من در برابر اين همه دشمن نيرومند، در ميدان جهاد چه كنم؟ و يا در مبارزات ديگر، چه مى توانم انجام دهم؟ امّا هنگامى كه به ياد خدا مى افتد و متّكى به قدرت و رحمت او مى شود، قدرتى كه برترين قدرت ها است و هيچ چيز در برابر آن ياراى مقاومت ندارد، قلبش آرام مى گيرد، با خود مى گويد: آرى، من تنها نيستم، من در سايه خدا، بى نهايت قدرت دارم!

قهرمانى هاى مجاهدان راه خدا در جنگ ها، چه در گذشته، چه در حال، و سلحشورى هاى اعجاب انگيز و خيره كننده آنان، حتّى در آنجائى كه تك و تنها بوده اند، بيانگر آرامشى است كه در سايه ايمان پيدا مى شود.

هنگامى كه با چشم خود مى بينيم، و با گوش مى شنويم: افسران رشيدى پس از يك نبرد خيره كننده، بينايى و يا ديگر اعضاى خود را به كلّى از دست داده و با تنى مجروح به روى تخت بيمارستان افتاده اند، امّا چنان آرامش خاطر و اطمينان دارند و آماده اند، كمى بهبود يابند و بار ديگر اسلحه به دست گيرند و به ميدان بروند كه گويى خراشى بر بدن آنها هم وارد نشده، به اعجاز آرامش در سايه ذكر خدا پى مى بريم.(1)

4 - احساس پوچى -

گاهى نيز ريشه نگرانى هاى آزاردهنده انسان، احساس پوچى زندگى و بى هدفى بودن آن است، ولى آن كسى كه به خدا ايمان دارد، و مسير تكاملى زندگى را به عنوان يك هدف بزرگ پذيرفته است، و تمام برنامه ها و حوادث زندگى را در همين خط مى بيند، نه از زندگى احساس پوچى مى كند، و نه همچون افراد بى هدف و مردّد، سرگردان و مضطرب است.

5 ـ) قدرشناسى -

عامل ديگر نگرانى آن است كه انسان، گاهى براى رسيدن به يك هدف زحمت زيادى را متحمّل مى شود، امّا كسى را نمى بيند كه براى زحمت او ارج نهد، و قدردانى و تشكر كند، اين ناسپاسى او را شديداً رنج مى دهد و در يك حالت اضطراب و نگرانى فرو مى برد.

امّا هنگامى كه احساس كند، كسى از تمام تلاشها و كوشش هايش آگاه است، و به همه آنها ارج مى نهد و براى همه پاداش مى دهد، ديگر چه جاى نگرانى و ناآرامى است؟

6 - سوءظن ها و توهّم ها و خيالات پوچ -

يكى ديگر از عوامل نگرانى است كه بسيارى از مردم در زندگى خود از آن رنج مى برند، ولى، چگونه مى توان انكار كرد كه، توجّه به خدا و لطف بى پايان او و دستور به حسن ظن، كه وظيفه هر فرد باايمانى است اين حالت رنج آور را از بين مى برد، و آرامش و اطمينان جاى آن را مى گيرد.

7 - دنياپرستى -

دنياپرستى و دلباختگى در برابر زرق و برق زندگى مادّى يكى از بزرگ ترين عوامل اضطراب و نگرانى انسان ها بوده و هست، تا آنجا كه گاهى عدم دستيابى به رنگ خاصّى از لباس يا كفش و كلاه، و يا يكى ديگر از هزاران وسايل زندگى، ساعت ها و يا روزها و هفته ها فكر دنياپرستان را ناآرام و مشوّش مى دارد.

امّا ايمان به خدا، و توجّه به آزادگى مؤمن كه هميشه با «زهد و پارسايى سازنده» و عدم اسارت در چنگال زرق و برق زندگى مادّى همراه است، به همه اين اضطراب ها پايان مى دهد، هنگامى كه روح انسان «على»(عليه السلام)وار آن گونه وسعت يابد كه بگويد: «دُنياكُم عِندي لاَهوَنُ مِن وَرَقَة في فَمِ جَرادَة تَقضَمُها» «دنياى شما در نظر من بى ارزش تر از برگ درختى است كه در دهان ملخى باشد كه آن را مى جود»(2) نرسيدن به يك وسيله مادّى، يا از دست دادن آن، چگونه امكان دارد آرامش روح آدمى را بر هم زند و طوفانى از نگرانى در قلب و فكر او ايجاد كند!

8 - وحشت از مرگ -

عامل مهمّ ديگر براى نگرانى، ترس و وحشت از مرگ است كه هميشه روح انسان ها را آزار مى داده است، از آنجا كه امكان مرگ تنها در سنين بالا نيست بلكه در سنين ديگر مخصوصاً به هنگام بيمارى ها، جنگ ها، ناامنى ها وجود دارد، اين نگرانى مى تواند عمومى باشد.

ولى اگر ما از نظر جهان بينى، مرگ را به معنى فنا و نيستى و پايان همه چيز بدانيم (همان گونه كه مادّيون جهان مى پندارند) اين اضطراب و نگرانى كاملاً بجا است و بايد از چنين مرگى كه نقطه پايان همه آرزوها و موفّقيّت ها و خواست هاى انسان است ترسيد.

امّا هرگاه در سايه ايمان به خدا مرگ را دريچه اى به يك زندگى وسيع تر و والاتر بدانيم، گذشتن از گذرگاه مرگ را همچون عبور از دالان زندان و رسيدن به يك فضاى آزاد بشمريم، ديگر اين نگرانى بى معنى است، بلكه، چنين مرگى ـ هرگاه در مسير انجام وظيفه بوده باشد ـ دوست داشتنى و خواستنى است.

البتّه عوامل نگرانى، منحصر به اينها نيست بلكه، مى توان عوامل فراوان ديگرى براى آن نيز شمرد، ولى بايد قبول كرد كه بيشتر نگرانى ها به يكى از عوامل فوق بازمى گردد.

و هنگامى كه ديديم: اين عوامل در برابر ايمان به خدا ذوب و بى رنگ و نابود مى گردد، تصديق خواهيم كرد كه ياد خدا مايه آرامش دل ها است (أَلاَ بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ).(3)

3 - آيا آرامش با خوف خدا سازگار است؟

بعضى از مفسران، در اينجا ايرادى مطرح كرده اند كه: خلاصه اش اين است: ما از يك طرف در آيه فوق مى خوانيم: ياد خدا مايه آرامش دل ها است، و از طرفى ديگر در آيه 2 سوره «انفال» مى خوانيم: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ): «مؤمنان كسانى هستند كه وقتى نام خدا برده مى شود قلبشان ترسان مى گردد.» آيا اين دو با هم منافات ندارند؟

پاسخ سئوال اين است: منظور از آرامش، همان آرامش در برابر عوامل مادّى است كه غالب مردم را نگران مى سازد كه نمونه هاى روشن آن در بالا ذكر شد، ولى مسلّماً افراد باايمان در برابر مسؤوليّت هاى خويش نمى توانند نگران نباشند.

و به تعبير ديگر، آنچه در آنها وجود ندارد، نگرانى هاى ويرانگر است كه غالب نگرانى ها را تشكيل مى دهد، امّا نگرانى سازنده، كه انسان را به انجام وظيفه در برابر خدا و خلق و فعّاليّت هاى مثبت زندگى وامى دارد، در وجود آنها هست و بايد هم باشد، منظور از خوف از خدا نيز همين است.(4)

4- ذكر خدا چيست و چگونه است؟

«ذكر» همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته است: گاهى به معنى حفظ مطالب و معارف آمده است، با اين تفاوت كه كلمه «حفظ» به مرحله به ذهن سپردن گفته مى شود، و كلمه «ذكر» به معنى يادآورى چيزى به زبان يا به قلب است، لذا گفته اند: ذكر دو گونه است: «ذكر قلبى» و «ذكر زبانى» و هر يك از آنها دو گونه است: يا پس از فراموشى است و يا بدون فراموشى.

به هر حال، در آيه فوق، منظور از ذكر خدا كه مايه آرامش دل ها است، تنها اين نيست كه: نام او را بر زبان آورد و مكرّر تسبيح و تهليل و تكبير گويد، بلكه منظور، آن است كه: با تمام قلب متوجّه او و عظمتش و علم و آگاهيش و حاضر و ناظر بودنش گردد، و اين توجّه، مبدأ حركت و فعّاليّت در وجود او به سوى جهاد و تلاش و نيكى ها گردد و ميان او و گناه سدّ مستحكمى ايجاد كند، اين است حقيقت «ذكر» كه آن همه آثار و بركات در روايات اسلامى براى آن بيان شده است.

در حديث مى خوانيم: از وصايايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود، اين بود:

«يا عَلىُّ ثَلاثٌ لا تُطيقُها هذِهِ الاُمَّةُ: المواساةُ لِلأخِ في مالِهِ وَ إنصافُ النّاسِ مِن نَفسِهِ وَ ذِكرُ اللهِ عَلى كُلِّ حال وَ لَيسَ هُوَ سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُلِلّهِ وَ لا إلهَ إلاّ اللهُ وَاللهُ أكبَرُ وَ لكِن إذا وَرَدَ عَلى ما يَحرُمُ عَلَيهِ خافَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عِندَهُ وَ تَرَكَهُ:» «اى على! سه كار است كه اين امّت طاقت آن را ندارند (و از همه كس ساخته نيست): مواسات با برادران دينى در مال، و حقّ مردم را از خويشتن دادن، و ياد خدا در هر حال، ولى ياد خدا (تنها) «سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُ لِلِّه وَ لا إلهَ إلاَّ اللهُ وَاللهُ أكبَرُ» نيست، بلكه ياد خدا آن است: هنگامى كه انسان در برابر حرامى قرار مى گيرد، از خدا بترسد و آن را ترك گويد».(5)

در حديث ديگرى مى خوانيم على(عليه السلام) فرمود: «الذِّكرُ ذِكرانِ: ذِكرُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِندَ المُصيبَةِ وَ أفضَلُ مِن ذلِكَ ذِكرُ اللهِ عِندَ ما حَرَّمَ اللهُ عَلَيكَ فَيَكونَ حاجِزاً:» «ذكر دو گونه است: ياد خدا به هنگام مصيبت (و شكيبايى و استقامت ورزيدن) و از آن برتر آن است كه، خدا را در برابر محرّمات ياد كند و ميان او و حرام سدّى ايجاد نمايد».(6)

و به همين دليل است كه: در بعضى از روايات، ذكر خداوند به عنوان يك سپر و وسيله دفاعى شمرده شده است. در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: روزى پيامبر رو به يارنش كرده فرمود: «اتَّخِذوا جُنَناً فَقالوا يا رَسولَ اللهِ أمِن عَدوّ قَد أظَلَّنا؟ قالَ لا وَ لكِن مِنَ النّارِ، قولوا سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُ لِلّهِ وَ لا إلهَ إلاَّ اللهُ وَاللهُ أكبَرُ:» «سپرهايى براى خود فراهم كنيد! عرض كردند: اى رسول خدا،(صلى الله عليه وآله) آيا در برابر دشمنان كه اطراف ما را احاطه كرده و بر ما سايه افكنده اند؟ فرمود: نه، از آتش (دوزخ). بگوييد: «سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُ للهِ وَ لا إلهَ إلاَّ اللهُ وَاللهُ أكبَرُ» (خدا را به پاكى بستاييد و بر نعمت هايش شكر گوييد و غير از او معبودى انتخاب نكنيد و او را از همه چيز برتر بدانيد)».(7)

و اگر مى بينيم در پاره اى از احاديث، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان «ذكر الله» معرّفى شده، نيز به خاطر آن است كه: او مردم را به ياد خدا مى اندازد و تربيت مى كند.

از امام صادق(عليه السلام) در تفسير جمله (أَلاَ بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ) نقل شده است كه: فرمود: «بِمُحَمَّد تَطمَئِنُّ القُلوبُ وَ هُوَ ذِكرُاللهِ وَ حِجابُهُ:» «بهوسيله محمّد(صلى الله عليه وآله)دل ها آرامش مى پذيرد و او است ذكر خدا و حجاب او»!(8)


1 . اين حوادث در جنگهاى اخير ايران و عراق - جنگ كه از ناحيه دشمنان به كشور ما تحميل شده بود - نه تنها در يك مورد، صدها و هزاران نمونه داشت كه بيانگر رشادت ها و مجاهدتهاى مجاهدان «بدر» و ساير جنگهاى اسلامى بود.
2 . «نهج البلاغة»، خطبه 224.
3. براى توضيح بيشتر به كتاب: «راه غلبه بر نگرانى ها و نااميدى ها» مراجعه فرمائيد.
4 . در تفسير «نمونه»، جلد 7، صفحه 86، ذيل آيه 4 - 2. «انفال» نيز در اين باره توضيحاتى داده ايم.
5 . «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 484.
6 . همان مدرك - «مستدرك»، جلد 5، صفحه 293، حديث 5890.
7 . «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 484.
8 . تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 291.

 

سوره رعد/ 30 تا 32

 (30)كَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِي أُمَّة قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمْ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ

(31)وَلَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الاَْرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى بَلْ للهِِ الاَْمْرُ جَمِيعاً أَفَلَمْ يَيْئَسْ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعاً وَلاَ يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دَارِهِمْ حَتَّى يَأْتِىَ وَعْدُ اللهِ إِنَّ اللهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ

(32)وَلَقَدْ اسْتُهْزِءَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ

ترجمه:

30- «همان گونه (كه پيامبران پيشين را مبعوث كرديم،) تو را به ميان امّتى فرستاديم كه پيش از آنها امّت هاى ديگرى آمدند و رفتند، تا آنچه را به تو وحى نموده ايم بر آنان بخوانى، در حالى كه به خداوندى كه رحمتش عام است، كفر مىورزند; بگو: «او پروردگار من است; معبودى جز او نيست; تنها بر او توكّل كردم; و بازگشتم به سوى اوست.»

31- «اگر بهوسيله قرآن، كوه ها به حركت درآيند يا زمين قطعه قطعه شود، يا به وسيله آن با مردگان سخن گفته شود، (باز هم كافران، ايمان نخواهند آورد.) ولى تمام امور در اختيار خداست. آيا آنها كه ايمان آورده اند نمى دانند كه اگر خدا بخواهد همه مردم را (به اجبار) هدايت مى كند؟! (امّا هدايت اجبارى سودى ندارد.) و پيوسته بلاهاى كوبنده اى بر كافران به سبب اعمالشان وارد مى شود، و يا به نزديكى خانه آنها فرود مى آيد، تا وعده (نهايى) خدا فرارسد; به يقين خداوند از وعده خود تخلّف نمى كند.»

32- «(تنها تو را استهزا نكردند، بلكه) پيامبران پيش از تو نيز مورد استهزا قرار گرفتند; من به كافران مهلت دادم; سپس آنها را مجازات كردم; و چه مجازات شديدى بود؟!»

 

شأن نزول

مفسّران گفته اند: آيه نخست، در صلح «حديبيه» در سال ششم هجرت نازل شده، در آن هنگام كه مى خواستند: صلح نامه را بنويسند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)به على(عليه السلام)فرمود: بنويس «بِسمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحيمِ...».

«سهيل بن عمرو» و ساير مشركان، گفتند: ما «رحمان» را نمى شناسيم! تنها يك «رحمان» داريم و آن در «يمامه» است (مقصودشان مسيلمه ذّاب بود كه دعوى نبوّت داشت) بلكه، بايد بنويسى «بِاسمِكَ اللّهُمَّ» ـ همان گونه كه در زمان جاهليّت مى نوشتند -

سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: بنويس «اين صلح نامه اى است كه محمّد رسول(صلى الله عليه وآله)...» مشركان قريش گفتند: اگر تو رسول خدا بودى و ما با تو جنگ مى كرديم و راه خانه خدا را بر تو مى بستيم، بسيار ستمكار بوديم (دعوا در همين رسالت تو است) و لكن بنويس! اين صلح نامه محمّد بن عبدالله است!... .

در اين هنگام، ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) برآشفتند و گفتند: اجازه بده ما با اينها پيكار كنيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: نه، همان گونه كه اينها مى خواهند بنويس! در اين هنگام آيه فوق نازل شد، و در مورد لجاجت و بهانه گيرى و مخالفت آنها با نام «رحمان» كه از اوصاف قطعى خداوند است آنها را شديداً سرزنش كرد.

اين شأن نزول، در صورتى صحيح است كه ما اين سوره را «مدنى» بدانيم، تا با داستان صلح حديبيه سازگار باشد، امّا اگر ـ آن چنان كه مشهور است ـ «مكّى» بدانيم نوبت به اين بحث نمى رسد.

مگر اينكه شأن نزول اين آيه را پاسخ به گفتار مشركان كه در سوره «فرقان» آمده است، بدانيم كه در برابر دعوات پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سجده كردن براى رحمان، گفتند: ما رحمان را نمى شناسيم: (اسْجُدُوا لِلرَّحْمَـنِ قَالُوا وَمَا الرَّحْمَـنُ).(1)

و در هر حال، آيه فوق منهاى شأن نزول مفهوم روشنى دارد كه در تفسير آن خواهيد خواند.

در مورد شأن نزول آيه دوم نيز، بعضى از مفسّران بزرگ گفته اند: در پاسخ جمعى از مشركان «مكّه» نازل شده است، كه در پشت خانه «كعبه» نشسته بودند و به دنبال پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستادند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) (به اميد هدايت آنان) نزد آنها آمد. عرض كردند: اگر دوست دارى از تو پيروى كنيم، اين كوه هاى «مكّه» را بهوسيله قرآنت عقب بران تا كمى اين زمين تنگ و محدود ما، گسترش يابد! و زمين را بشكاف و چشمه ها و نهرهايى در اينجا پديد آور تا درختان غرس كنيم و زراعت نمائيم! تو به گمان خود كمتر از «داوود»(عليه السلام) نيستى كه خداوند كوه ها را براى او مسخّر كرده بود، با او همصدا شده، و تسبيح خدا مى گفتند، يا اينكه، باد را مسخّر ما گردان كه بر دوش آن سوار شويم و به شام رويم و مشكلات خود را حل كنيم و مايحتاج را تهيه نمائيم، و همان روز بازگرديم!، همان گونه كه مسخّر «سليمان»(عليه السلام)بود، تو به گمان خود از «سليمان»(عليه السلام) كمتر نيستى و نيز جدّت «قُصَىّ» (جدّ طايفه قريش) يا هر كس ديگر از مردگان ما را مى خواهى زنده كن، تا از او سئوال كنيم آيا آنچه تو مى گويى حقّ است يا باطل، زيرا «عيسى»(عليه السلام)مردگان را زنده مى كرد و تو كمتر از «عيسى»(عليه السلام)نيستى. در اين هنگام، آيه دوم مورد بحث نازل شد و به آنها گوشزد كرد كه: همه آنچه را مى گوييد، از سر لجاجت است نه براى ايمان آوردن، وگرنه معجزه كافى براى ايمان آوردن ارائه شده است.


1 . سوره فرقان، آيه 60.

 

 

تفسير

هر كار كنى اين لجوجان ايمان نمى آورند

بار ديگر در اين آيات به بحث نبوّت بازمى گرديم، آيات فوق قسمت ديگرى از گفتوگوهاى مشركان و پاسخ آنها را در زمينه نبوت بازگو مى كند: نخست مى گويد: «همان گونه كه پيامبران پيشين را براى هدايت اقوام گذشته فرستاديم تو را نيز به ميان امّتى فرستاديم كه قبل از آنها امّت هاى ديگرى آمدند و رفتند» (كَذلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِى أُمَّة قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ).

«و هدف اين بود كه آنچه را بر تو وحى كرده ايم بر آنها بخوانى» (لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ).

«در حالى كه آنها به رحمان كفر مىورزند» (به خداوندى كه رحمتش همگان را در برگرفته و فيض گسترده و عامش كافر و مؤمن و گبر و ترسا را شامل شده است»(وَ هُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ).

«بگو: رحمان - آن خداوندى كه فيض و رحمتش عام است - پروردگار من است» (قُلْ هُوَ رَبِّى).

«هيچ معبودى جز او نيست، من بر او توكّل كردم، و بازگشتم به سوى او است» (لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ مَتَابِ).

*

سپس در پاسخ اين بهانه جويان كه به همه چيز ايراد مى گيرند مى فرمايد: «حتّى اگر بهوسيله قرآن، كوه ها به حركت درآيند و زمين ها، قطعه قطعه شوند، و بهوسيله آن با مردگان صحبت شود» (باز هم ايمان نخواهند آورد (وَ لَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الاَْرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى).

«ولى، همه اين كارها در اختيار خدا است» و هر اندازه لازم بداند انجام مى دهد (بَلْ لِلَّهِ الاَْمْرُ جَمِيعًا).

امّا شما طالب حق نيستيد و اگر بوديد، همان مقدار از نشانه هاى اعجاز كه از اين پيامبر صادر شده براى ايمان آوردن كاملاً كافى بود، اينها همه بهانه جويى است.

پس از آن اضافه مى كند: «آيا كسانى كه ايمان آورده اند نمى دانند: اگر خدا بخواهد، همه مردم را (بالاجبار) هدايت مى كند؟» (أَفَلَمْ يَايْئَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا).(1)

اشاره به اين كه: خداوند مى تواند از طريق يك اجبار درونى، يا برونى، حتّى منكران لجوج را وادار به پذيرش ايمان كند; چرا كه او بر همه چيز تواناست، و هيچ كارى در برابر قدرتش، مشكل نيست، ولى، هرگز او چنين نخواهد كرد; چرا كه اينگونه ايمان اجبارى، بى ارزش، و فاقد معنويّت و تكاملى است كه انسان به آن نياز دارد.

بعد اضافه مى كند: «در عين حال، كافران همواره مورد هجوم مصائب كوبنده اى به خاطر اعمالشان هستند» كه اين مصائب، به صورت بلاهاى مختلف و همچنين جنگ هاى كوبنده مجاهدان اسلام بر آنها فرود مى آيد (وَ لاَ يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ).

و اگر اين مصائب در خانه آنان فرود نيايد، «به نزديكى خانه ى آنها وارد مى شود» (أَوْ تَحُلُّ قَرِيبًا مِنْ دَارِهِمْ).

تا عبرت بگيرند، تكانى بخورند و به سوى خدا بازگردند!

و اين هشدارها همچنان ادامه خواهد يافت، «تا فرمان نهايى خدا فرا رسد» (حَتَّى يَأْتِىَ وَعْدُ اللهِ).

اين فرمان نهائى ممكن است اشاره به مرگ، يا روز قيامت باشد، و يا به گفته بعضى، «فتح مكّه» كه آخرين قدرت دشمن را در هم شكست.

و به هر حال، وعده خدا قطعى است، «و خداوند هيچ گاه از وعده خود تخلّف نمى كند» (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ).

آخرين آيه مورد بحث، روى سخن رابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: تنها تو نيستى كه با تقاضاهاى گوناگون و پيشنهاد معجزات اقتراحى از طرف اين گروه كافر به استهزاء و سزيّه كشيده شده اى، اين يك سابقه طولانى در تاريخ انبيا دارد و بسيارى از رسولان پيش از تو نيز مورد استهزا واقع شدند» (وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ).

ولى، ما اين كافران را فوراً مجازات نكرديم، «بلكه به آنها مهلت داديم» (فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا).

شايد بيدار شوند و به راه حق بازگردند، و يا حداقل اتمام حجّت كافى بر آنها بشود. چرا كه اگر آنها بد كار و گناهكارند مهربانى خداوند و لطف و كرم و حكمت او جايى نرفته است!

امّا اين مهلت و تأخير، به آن معنى نيست كه مجازات و كيفر آنان فراموش شود، لذا پس از اين مهلت آنها را گرفتيم و ديدى چگونه آنها را مجازات كرديم»!؟ اين سرنوشت در انتظار قوم لجوج تو نيز هست (ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ).


1. «يَيأسَ» از مادّه «يأس» به معنى نوميدى است، ولى بسيارى از مفسّران گفته اند: در اينجا به معنى علم است، امّا بنا به گفته «كسائى» (طبق نقل فخر رازى) هيچ گاه ديده نشده است كه «يَئِسَت» به معنى «عَلِمَت» بوده باشد و از گفتار «راغب» در «مفردات» چنين برمى آيد كه: «يأس» در اينجا به همان معنى معروف آن است، ولى لازمه هر يأسى، علم به عدم تحقيق آن موضوع است.
بنابراين، ثبوت يأس آنها لازمه اش علم آنهاست. ولى، اين گفتار «راغب» نتيجه اش اين مى شود كه «يأس» در اينجا به معنى علم به وجود نباشد، بلكه به معنى علم به عدم باشد كه با مفهوم آيه سازگار نيست. ازاين رو حق همان است كه مشهور مفسّران گفته اند و شواهدى از سخن عرب نيز بر آن آورده اند. نمونه اين شواهد را «فخر رازى» در تفسيرش آورده است (دقّت كنيد).

 

نكته ها

1- چرا روى كلمه «رحمان» تكيه شده است؟

آيات فوق و شأن نزولى كه درباره آن ذكر شده، نشان مى دهد: كفّار قريش توصيف خداوند به «رحمان» نمى پسنديدند و چون چنين چيزى در ميان آنها معمول نبود، آن را به باد استهزا گرفتند، در حالى كه آيات فوق، تأكيد و اصرار بر آن دارد، چرا كه لطف خاصّى در اين كلمه نهفته است، زيرا مى دانيم صفت رحمانيّت خداوند اشاره به لطف عامّ او است كه دوست و دشمن را فرامى گيرد، و مؤمن و كافر مشمول آن است، در برابر صفت رحيميّت كه اشاره به رحمت خاصّ ايزدى در مورد بندگان صالح و مؤمنان است.

يعنى شما چگونه به خدايى كه منبع لطف و كرم است و حتّى دشمنان خويش را مشمول لطف و رحمتش قرار مى دهد ايمان نمى آوريد، اين نهايت نادانى شما است.

 

2- چرا پيامبر تسليم درخواست معجزات نشد؟

باز در اينجا به گفتار كسانى برخورد مى كنيم كه: مى پندارند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)جز قرآن معجزه اى نداشت، و از آياتى شبيه آيات فوق كمك مى گيرند; چرا كه ظاهر اين آيات مى گويد: پيامبر در برابر درخواست معجزات مختلف، از قبيل عقب راندن كوه هاى مكّه و شكافتن زمين آنجا و آشكار شدن نهرها و زنده كردن مردگان و سخن گفتن با آنها، دست رد به سينه تقاضاكنندگان زد.

ولى بارها گفته ايم: اعجاز تنها براى نشان دادن چهره حقيقت است، براى آنها كه حقيقت طلب مى باشند، نه اينكه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت يك معجزه گر درآيد و هركس هر عملى را پيشنهاد كرد، انجام دهد و تازه حاضر به قبول آن نباشند.

اين گونه درخواست معجزه، (معجزات اقتراحى) تنها از ناحيه افراد لجوج و سبك مغزى انجام مى گرفت كه حاضر به قبول هيچ حقّى نبودند.

و اتّفاقاً نشانه هاى اين امر، در آيات فوق به خوبى به چشم مى خورد، چرا كه در آخرين آيه مورد بحث، ديديم، سخن از استهزاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ميان آمده، يعنى آنها نمى خواستند چهره حق را ببينند، بلكه با اين پيشنهادها مى خواستند پيامبر(صلى الله عليه وآله) را استهزا كنند!

به علاوه، از شأن نزول هايى كه در آغاز اين آيات خوانديم استفاده مى شود: آنها به پيامبر پيشنهاد كرده بودند يكى از اجداد و نياكانشان را زنده كند تا از او بپرسند: آيا او بر حقّ است يا باطل؟

در حالى كه اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) اقدام به چنين معجزه اى (زنده كردن مردگان) كند، ديگر جاى اين نيست كه آنها سوال كنند پيامبر بر حقّ است يا بر باطل؟

اين نشان مى دهد: آنها افراد متعصّب لجوج و معاندى بودند كه هدفشان جستوجوگرى از حق نبود، هميشه پيشنهادهاى غريب و عجيبى مى كردند و تازه آخر كار هم ايمان نمى آوردند (در ذيل آيه 90 سوره «اسراء» ـ به خواست خدا ـ باز هم در اين باره توضيح خواهيم داد).

 

 

3- قارعه چيست؟

«قارعه» از مادّه «قرع» به معنى كوبيدن است، بنابراين «قارعه» به معنى كوبنده و در اينجا اشاره به امورى است كه آدمى را مى كوبد، و هشدار مى دهد و اگر آماده بيدار شدن باشد، بيدار مى كند.

در حقيقت «قارعه»، معنى وسيعى دارد كه هرگونه مصيبت شخصى، يا جمعى، و مشكلات و حوادث دردناك را شامل مى شود. لذا بعضى از مفسّران، آن را به معنى جنگ ها و خشكسالى ها و كشته شدن و اسيرشدن دانسته اند، در حالى كه بعضى ديگر آن را تنها اشاره به جنگ هايى گرفته اند: كه در صدر اسلام نخست عنوان «سَرِيّه» واقع مى شد، و آن جنگ هايى بود كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) شخصاً در آن شركت نداشت، بلكه مأموريّت را به اصحاب و ياران خود مى داد،

ولى مسلّم است كه، «قارعه» اختصاص به هيچ يك از اين امور ندارد، و همه را فرامى گيرد.

جالب اينكه: در آيات فوق مى خوانيم: اين حوادث كوبنده يا به خود آنها مى رسد يا در نزديكى خانه آنها پياده مى شود، يعنى اگر خود آنها هم مبتلا به اين حوادث هشداردهنده نشوند، در همسايگى، يا نزديكى آنها واقع مى گردد، آيا براى بيدار شدن آنها كافى نيست؟

 

سوره رعد/ 33 و 34

 (33)أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْس بِمَا كَسَبَتْ وَجَعَلُوا للهِِ شُرَكَاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِي الاَْرْضِ أَمْ بِظَاهِر مِنْ الْقَوْلِ بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَصُدُّوا عَنْ السَّبِيلِ وَمَنْ يُضْلِلْ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَاد

 (34)لَهُمْ عَذَابٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَعَذَابُ الاْخِرَةِ أَشَقُّ وَمَا لَهُمْ مِنْ اللهِ مِنْ وَاق

ترجمه:

33- «آيا كسى كه بر همه سلطه دارد (و مراقب همه است) و اعمالشان را مى بيند، همچون كسى است كه هيچ يك از اين صفات را ندارد)؟! آنان براى خدا همتايانى قرار دادند; بگو: «آنها را نام ببريد! آيا چيزى رابه او خبر مى دهيد كه از وجود آن در روى زمين بى خبر است، يا سخنان ظاهرى و بى محتوا مى گوييد؟!» (او همتايى ندارد;) ولى در نظر كافران، دروغ و نيرنگشان جلوه داده شده است، (و مى پندارند واقعيّتى دارد) و آنها (به سبب اعمالشان) از راه (خدا) بازداشته شده اند; و هر كس را خدا گمراه كند، هدايت كننده اى براى او وجود نخواهد داشت.»

34- «در زندگى دنيا، براى آنها عذابى (دردناك) است; و عذاب آخرت سخت تر است; و در برابر (عذاب) خدا، هيچ نگهدارنده اى براى آنها نيست.»

 

تفسير

چگونه خدا را با بت ها قرين مى سازيد؟

در اين آيات، بار ديگر به بحث درباره توحيد و شرك بازمى گردد و مردم را با اين دليل روشن مخاطب مى سازد كه:

«آيا كسى كه حافظ همه چيز در پهنه جهان هستى است و همه را زير پوشش تدبير خود قرار داده، و از اعمال همه كسى آگاه و با خبر است، همچون كسى است كه هيچ يك از اين صفات در او نيست»؟! (أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْس بِمَا كَسَبَتْ).(1)

در حقيقت جمله فوق، به وضوح مى گويد: احاطه او چنان است كه گويى خداوند بالاى سر همه ايستاده آنچه را كه انجام مى دهند مى بيند، مى داند، حساب مى كشد، پاداش و كيفر مى دهد و تدبير و تصرّف مى كند.

بنابراين، كلمه «قائم» معنى وسيعى دارد كه همه اين امور را شامل مى شود. گرچه گروهى از مفسّران، هر يك آن را در يك بُعد خلاصه كرده اند.

آن گاه به عنوان تكميل بحث گذشته، و مقدّمه اى براى بحث آينده مى فرمايد: «آنها براى خدا شريكهائى قرار دادند» (وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ).

و بلافاصله از چند طريق به آنها پاسخ مى دهد:

نخست، مى گويد: اين شريكها را نام ببريد» (قُلْ سَمُّوهُمْ).

منظور از نام بردن، يا اين است كه: آنها حتّى بى ارزش تر از آن هستند كه نام و نشانى داشته باشند، يعنى چگونه يك عدّه موجودات بى نام و نشان و بى ارزش را در رديف پروردگار قادر متعال قرار مى دهيد؟

و يا اينكه: منظور اين است: صفات آنها را بيان كنيد، ببينيم آيا شايسته عبوديّت هستند؟

درباره «الله» مى گوييم: او خالق، رازق، حيات بخش، عالم و قادر و بزرگ است، آيا اين صفات را مى توانيد در مورد بت ها به كار بريد، يا به عكس، اگر بخواهيم از آنها نام ببريم، بايد بگوييم بت هايى از سنگ و چوب، و بى حركت، فاقد عقل و شعور، نيازمند به عبادت كنندگان خود، خلاصه فاقد همه چيز!، اين دو را چگونه مى توان همسان قرار داد؟ آيا اين شرم آور نيست؟

و يا اينكه: منظور آن است كه: كارهاى آنها را برشمريد، آيا تاكنون زيانى به كسى رسانيده اند، و يا سود و منفعتى؟ مشكلى را گشوده اند؟ يا گرهى در كار كسى زده اند؟

با اين حال، كدام عقل اجازه مى دهد: آنها را در رديف خدايى قرار دهند كه همه بركات و نعمت ها و سود و زيان ها و پاداش و كيفرها از او است؟

البتّه هيچ مانعى ندارد: همه اين معانى در جمله «سَمّوهُم» (آنها را نام ببريد) جمع باشد!

دوم اينكه: چگونه چنين شريكى وجود دارد در حالى كه خداوند كه به پندار شما شريك آنهاست از وجودشان هيچ اطّلاعى ندارد، با اينكه:  علمش همه جهان را در برگرفته؟ «آيا به او خبر مى دهيد از چيزى كه از وجود آن را در روى زمين نمى داند » (أَمْ تُنَبِّـُونَهُ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِى الاَْرْضِ).

اين تعبير، در حقيقت بهترين راه براى كوبيدن سخن واهى طرف است، و به اين مى مانَد كه: شخصى به شما مى گويد، ديشب فلان كس در خانه تو ميهمان بوده است، و شما در پاسخ مى گوييد: تو از ميهمانى خبر مى دهى كه من از آن بى اطّلاعم!، يعنى آيا ممكن است كسى ميهمان من باشد، و من بى خبر و تو از آن آگاه باشى؟

سوم اينكه: خود شما هم در واقع، در دل، ايمان به چنين چيزى نداريد، «تنها به يك سخن ظاهرى توخالى كه درآن، هيچ مفهوم صحيحى نهفته نيست، قناعت كرده ايد» (أَمْ بِظَاهِر مِنَ الْقَوْلِ).

به همين دليل، اين مشركان هنگامى كه در تنگناهاى سخت زندگى قرار مى گيرند، به سراغ «الله» مى روند; چرا كه در دل مى دانيد مى دانند، كارى از بت ها ساخته نيست، همان گونه كه خداوند حال آنها را هنگامى كه سوار كشتى مى شوند، و طوفان سخت آنها را احاطه مى كند، و تنها به خدا رو مى آورند، در آيه 65 سوره «عنكبوت» بيان فرموده است.

چهارم اينكه: اين مشركان درك صحيح و درستى ندارند، و چون از هوى، وهوس و تقليدهاى كوركورانه اند، قادر به قضاوت عاقلانه و صحيح نيستند، به همين دليل، به اين گمراهى و ضلالت كشيده شده اند.

اينها مكر و توطئه هايشان در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مومنان و دروغ و تهمت و تزويرها در نظرشان (به خاطر ناپاكى درون) زينت داده شده است»، تا جائى كه اين موجودات بى ارزش و بى نام و نشان را شريك خدا دانسته اند (بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ).

«و كسى را كه خدا گمراه سازد، هيچ كس توانائى هدايت او را نخواهد داشت» (وَ مَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَاد).

بارها گفته ايم: اين ضلالت به معنى اجبار نيست، و مسأله دل بخواهى و بى حساب نمى باشد، بلكه، اضلال الهى به معنى عكس العمل كارهاى نادرست و غلط خود انسان است كه او را به گمراهى ها مى كشاند، و از آنجا كه اين خاصيّت را خدا در اينگونه اعمالى قرار داده، به خدا نسبت داده مى شود.

و در آخرين آيه مورد بحث، به مجازات هاى دردناك آنها در دنيا و آخرت كه طبعاً شامل شكست و ناكامى و سيه روزى و آبروريزى و غير آن مى شود، اشاره كرده، چنين مى گويد: «براى آنها در زندگى دنيا مجازاتى است و مجازات آخرت سخت تر و شديدتر است» (لَهُمْ عَذَابٌ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَلَعَذَابُ الاْخِرَةِ أَشَقُّ).

چراكه دائمى، هميشگى، جسمانى، روحانى و توأم با انواع ناراحتى ها است.

و اگر گمان كنند راه فرار و وسيله دفاعى در برابر آن دارند، سخت در اشتباهند; چرا كه «هيچ چيز در برابر خداوند نمى تواند از آنها دفاع كند» (وَ مَا لَهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ وَاق).


1- در حقيقت جمله فوق مشتمل بر مبتدا است و خبر آن محذوف مى باشد در تقدير چنين بوده: «أفَمَن هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفس بِما كَسَبَت كَمَن لَيسَ كَذلِكَ»، يعنى «آيا كسى كه داراى اين صفت است همچون كسى است كه فاقد آن است»

 

سوره رعد/ 35

(35) مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ أُكُلُهَا دَائِمٌ وَظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوا وَعُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ  

ترجمه:

35- «وصف بهشتى كه به پرهيزگاران وعده داده شده، (اين است كه) نهرها از پاى درختانش جارى است، ميوه هاى آن هميشگى، و سايه اش دائمى است; اين سرانجامِ كسانى است كه پرهيزگارى پيشه كردند; و سرانجامِ كافران، آتش دوزخ است.»

 

تفسير

با توجّه به تناوب آيات اين سوره در زمينه بيان توحيد و معاد و ساير معارف اسلامى، بار ديگر در اين آيه، سخن از معاد و مخصوصاً از نعمت هاى بهشتى و كيفرهاى دوزخى سخن به ميان آمده است. نخست، مى گويد: «مثل باغهاى بهشت كه به پرهيزگاران وعده داده شده است باغهائى است كه: نهرهاى آب از زير درختانش جارى است» (مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَاالاَْنْهَارُ).(1)

تعبير به «مَثَل»، شايد اشاره به اين نكته باشد كه: باغ ها و ساير نعمت هاى سراى ديگر، براى ساكنان اين جهان محدود، كه در برابر عالم پس از مرگ فوق العاده كوچك است، با هيچ بيانى قابل توصيف نيست، تنها مَثَل و شبحى از آن را مى توان براى مردم اين جهان ترسيم كرد، همانگونه كه اگر بچّه اى كه در عالم جنين است، عقل و هوش مى داشت، هرگز نمى شد نعمت هاى اين دنيا را براى او توضيح داد، جز با مثال هاى ناقص و كم رنگ!

دومين وصف باغ هاى بهشت، اين است كه: «ميوه هاى آن دائمى و هميشگى است» (أُكُلُهَا دَائِمٌ).

نه همچون ميوه هاى اين جهان كه، فصلى است و هر كدام در فصل خاصّى آشكار مى شود، بلكه، گاهى بر اثر آفت و بلا، ممكن است در يك سال اصلاً نباشد، امّا ميوه هاى بهشتى نه آفتى دارد، و نه فصلى و موسمى است، بلكه، همچون ايمان مؤمنان راستين، دائم و پابرجا است.

«و همچنين سايه آنها نيز هميشگى است» (وَ ظِلُّهَا).

نه همچون سايه درختان دنيا، كه ممكن است در آغاز صبح كه آفتاب از يك سو مى تابد، سايه پرپشتى در سطح باغ باشد، به امّا هنگام ظهر كه آفتاب عمودى مى تابد، سايه ها كم مى شود، و يا در فصل بهار و تابستان كه درختان پر برگ اند، وجود دارد و در فصل خزان و زمستان كه درختان برهنه مى شوند از بين مى رود (البتّه نمونه هاى كوچكى از درختان هميشه بهار، كه هميشه ميوه و گل مى دهند، در محيط دنيا در مناطقى كه سرماى خزان و زمستان نيست، ديده مى شوند).

خلاصه سايه هاى بهشتى، همچون همه نعمت هايش جاودانى است و از اين، روشن مى شود كه باغ هاى بهشت خزانى ندارند، و نيز از آن معلوم مى شود تابش نور آفتاب يا همانند آن در بهشت هست، والا، تعبير به سايه در آنجا كه شعاع نور نباشد، مفهومى ندارد، و اينكه: در آيه 13 سوره «انسان» مى خوانيم: (لاَ يَرَوْنَ فِيهَا شَمْسًا وَ لاَ زَمْهَرِيرًا)ممكن است اشاره به اعتدال هوا باشد; چرا كه سوزش آفتاب و همچنين سرماى سخت، در بهشت نيست، نه اينكه اصلاً آفتاب نمى درخشد.

خاموش شدن كره آفتاب، نيز دليل از ميان رفتن ابدى آن نيست; چرا كه قرآن مى گويد: در قيامت، زمين و آسمان، تبديل به زمين و آسمان ديگرى (نوتر و وسيع تر) مى شوند.

و اگر گفته شود: جايى كه آفتاب، سوزندگى ندارد، سايه براى چيست؟ در پاسخ مى گوييم: لطف سايه، تنها به اين نيست كه از سوزش آفتاب جلوگيرى كند، بلكه رطوبت مطبوع متصاعد از برگ ها، كه توأم با اكسيژن نشاط بخش است، لطافت و طراوت خاصّى به سايه مى دهد، و لذا هيچ گاه، سايه درخت همچون سايه سقف اتاق خشك و بى روح نيست.

و در پايان آيه، بعد از بيان اين اوصاف سه گانه براى بهشت مى گويد: «اين است سرانجام پرهيزگارن، ولى; سرانجام كافران آتش است» (تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوا وَ عُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ).

در اين تعبير زيبا، نعمت هاى بهشتى با لطافت و تفصيل بيان شده، امّا در مورد دوزخيان در يك جمله كوتاه; و خشك و خشن مى گويد: عاقبت كارشان جهنّم است!


1- در تركيب اين جمله، در ميان مفسّران گفتوگو است: بعضى «مَثَل» را مبتدا و «تَجرى» را خبر آن دانسته اند.
بعضى «مَثَل» را مبتدا و خبر آن را محذوف دانسته اند و تقديرش چنين است: «فيما نَقُصُّ عَلَيكُم مَثَلُ الجَنَّةِ:» «از چيزهايى كه براى شما بازگو مى كنيم، مَثَل بهشت است».

 

سوره رعد/ 36

(36)وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمْ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمِنْ الاَْحْزَابِ مَنْ يُنكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللهَ وَلاَ أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُو وَإِلَيْهِ مَآبِ

ترجمه:

36- «كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم، از آنچه بر تو نازل شده، شادمانند; و بعضى از احزاب (و گروه ها)، قسمتى از آن را انكار مى كنند; بگو: «من مأمورم كه خداوند يگانه را بپرستم; و همتايى براى او قائل نشوم. تنها به سوى او دعوت مى كنم; و بازگشتم فقط به سوى اوست.»

 

تفسير

خداپرستان و احزاب!

در اين آيه، اشاره به عكس العمل متفاوت مردم در برابر نزول آيات قرآن شده است: كه افراد حقيقت جو و حق طلب، چگونه در برابر آنچه بر پيامبر نازل مى شد، تسليم و خوشحال بودند و معاندان و افراد لجوج به مخالفت برمى خاستند؟ نخست، مى گويد: «آنها كه كتاب آسمانى در اختيارشان قرار داده ايم، از آنچه بر تو نازل مى شود، خوشحال اند» (وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ).

با توجّه به اينكه: تعبير «آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» و شبيه آن در سراسر قرآن معمولاً به يهود و نصارى و مانند آنها از پيروان مذاهب آسمانى اطلاق شده، شكّى باقى نمى ماند، كه: در اينجا، نيز اشاره به آنها است، يعنى حق طلبان يهود و نصارى و مانند آنها، از نزول اين آيات بر تو خوشحال و خشنودند; چرا كه از يك سو، آن را هماهنگ با نشانه هايى كه در دست دارند مى بينند. و از سوى ديگر، مايه آزادى و نجات آنها از شرّ خرافات و عالِم نمايان يهود و مسيحيت و امثال آنها است كه آنان را به قيد و بند كشيده، و از آزادى فكرى و تكامل انسانى محروم داشته بودند.

و اينكه بعضى از مفسّران بزرگ گفته اند: منظور از (الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ)اصحاب و ياران محمّد(صلى الله عليه وآله) است، بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه اين تعبير درباره مسلمانان معمول نيست، به علاوه با جمله (بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ)سازگار نمى باشد.(1)

و اينكه: سوره «رعد» مكّى است، هيچ منافاتى با آنچه گفته شد، ندارد; زيرا گرچه مركز اصلى يهود، مدينه و خيبر، و مركز اصلى مسيحيان، «نجران» و مانند آن بود، ولى بدونه شك به «مكّه» رفتوآمد داشتند، و افكار و فرهنگ و معتقدات آنها، كموبيش در «مكّه» منعكس بود. و به همين دليل، مردم «مكّه» به خاطر نشانه هايى كه آنها از آخرين پيامبر الهى مى دادند در انتظار ظهور چنين پيامبرى بودند (داستان «ورقة بن نوفل» و امثال آن معروف است).

در بعضى ديگر از آيات قرآن نيز، شواهدى بر اين موضوع داريم كه: مؤمنان راستين از اهل كتاب، از نزول آيات قرآن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) خوشحال بودند.

در آيه 52 سوره «قصص» چنين مى خوانيم: (الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ): «آنهائى كه پيش از آن كتاب آسمانى در اختيارشان قرار داده بوديم به اين قرآن ايمان مى آورند».

سپس، اضافه مى كند: «ولى جمعى از احزاب، قسمتى از آياتى را كه بر تو نازل شده است انكار مى كنند» (وَ مِنَ الاَْحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ).

منظور از اين گروه: همان جمعيّت از يهود و نصارى بوده اند كه، تعصّب هاى قومى و مذهبى و مانند آن، بر آنها غلبه داشت، و به همين جهت قرآن از آنها به اهل كتاب تعبير نكرده. چرا كه آنها تسليم در برابر كتب آسمانى خودشان نيز نبودند، بلكه آنها در حقيقت احزاب و گروه هايى بودند كه تنها خطّ حزبى خودشان را دنبال مى كردند، اين گروه، آنچه را با سليقه و ميل و پيشداوريشان هماهنگ نبود منكر مى شدند.

اين احتمال، نيز داده شده كه «احزاب» اشاره به مشركان بوده باشد; چرا كه در سوره «احزاب» نيز، با همين تعبير از آنها ياد شده است، آنها در حقيقت آيين و مذهبى نداشتند بلكه «احزاب و گروه هاى» پراكنده اى بودند كه مخالفت با قرآن و اسلام آنها را متّحد ساخته بود.

«طبرسى» مفسّر بزرگ و بعضى ديگر از مفسّران از «ابن عبّاس» چنين نقل كرده اند: آيه فوق، اشاره به انكار بت پرستان نسبت به توصيف خداوند به صفت «رحمان» است، كه اهل كتاب، مخصوصاً يهود، به خاطر آشنايى با اين توصيف از وجود كلمه «رحمان» در آيات قرآن، اظهار خوشحالى مى كردند و مشركان «مكّه» كه با اين وصف، ناآشنا بودند، آن را به سخريه مى گرفتند.

در پايان آيه، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: به مخالفت و لجاجت اين و آن اعتنا مكن، بلكه در خطّ اصيل و صراط مستقيم خود، بايست و  بگو: «من تنها مأمورم كه الله و خداى يگانه يكتا را بپرستم و هيچ شريكى براى او قائل نشوم، فقط به سوى او دعوت مى كنم و بازگشت من و همگان به سوى او است» (قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لاَ أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُو وَ إِلَيْهِ مَـَابِ).

اشاره به اينكه: موحّد راستين، و خداپرست حقيقى، جز تسليم در برابر همه فرمان هاى خدا، هيچ خطّ و برنامه اى ندارد، او در برابر همه آنچه از سوى خدا نازل مى گردد، تسليم است و تبعض در ميان آنها قائل نمى شود كه، آنچه را با ميلش سازگار است بپذيرد، و آنچه مخالف ميل اوست انكار كند.


1- چراكه لازمه اين سخن، آن است كه «مَا اُنزِلَ إليكَ» همان «الكِتاب» بوده باشد; چون هر دو اشاره به قرآن است، در حالى كه از قرينه مقابله استفاده مى شود كه منظور از «الِكتاب» غير از «ما اُنزِلَ إلَيكَ» است.

 

نكته

ايمان و همبستگى هاى حزبى

در آيه فوق، ديديم: چگونه خداوند از مؤمنان راستين يهود و نصارى تعبير به «اهل كتاب» كرده، و از آنهائى كه تابع تعصّبات و هوس هاى خويش بودند، تعبير به «احزاب».

اين منحصر به تاريخ صدر اسلام و قوم يهود و نصاراى معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيست، هميشه، تفاوت ميان مؤمنان حقيقى، و مدّعيان ايمان همين است كه مؤمنان راستين، تسليم محض در برابر فرمان هاى حق اند، و در ميان آنها تفاوت و تبعيضى قائل نمى شوند، يعنى ميل و خواست خود را تحت الشعاع آنها قرار مى دهند، و نام اهل كتاب و اهل ايمان تنها شايسته آنها است.

امّا آنها مصداق (نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض)(1) هستند، يعنى هر چه را با خطّ فكرى و اميال شخصى و هوس هايشان هماهنگ است، مى پذيرند، و هر چه را نيست انكار مى كنند، يا هر چه به سودشان است قبول دارند و هر چه بر خلاف منافع شخصى آنهاست انكار مى كنند، اينها نه مسلمانند، و نه مؤمن راستين، بلكه احزابى هستند كه مقاصد خود را در دين جستوجو مى كنند، و لذا در تعليمات اسلام و احكام آن، هميشه تبعيض قائل مى شوند.


1 . سوره نساء، آيه 150.

 

 

سوره رعد/ 37 تا 40

 (37)وَكَذَلِكَ أَنزَلْنَاهُ حُكْماً عَرَبِيّاً وَلَئِنْ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَمَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنْ اللهِ مِنْ وَلِىّ وَلاَ وَاق

(38)وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلا مِنْ قَبْلِكَ وَجَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجاً وَذُرِّيَّةً وَمَا كَانَ لِرَسُول أَنْ يَأْتِىَ بِآيَة إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ لِكُلِّ أَجَل كِتَابٌ

(39)يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ

(40)وَإِنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلاَغُ وَعَلَيْنَا الْحِسَابُ

ترجمه:

37- «همان گونه (كه به پيامبران پيشين كتاب آسمانى داديم.) بر تو نيز اين (قرآن) را به عنوان فرمان روشن و صريحى نازل كرديم; و اگر بعد از علم و دانشى كه به تو رسيده از هوس هاى آنان پيروى كنى، در برابر خدا، نه سرپرستى خواهى داشت و نه نگهدارنده اى.»

38- «و ما پيش از تو (نيز) پيامبرانى فرستاديم; و براى آنها همسران و فرزندانى قرار داديم; و هيچ پيامبرى نمى توانست معجزه اى بياورد، مگر به اذن خدا. و براى هر سرنوشتى موعد مقرّرى است.»

39- «خداوند هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد ثابت نگه مى دارد; و «امّ الكتاب» ]= لوح محفوظ [نزد اوست.»

40- «و اگر پاره اى از مجازات ها را كه به آنها وعده مى دهيم به تو نشان دهيم، يا (پيش از فرارسيدن اين مجازات ها) تو را بميرانيم، در هر حال وظيفه تو فقط ابلاغ (وحى الهى) است; و حساب (آنها) بر ماست.»

 

تفسير

حوادث «قطعى» و «قابل تغيير»

اين آيات، همچنان مسائل مربوط به نبوّت را دنبال مى كند.

در نخستين آيه، مى فرمايد: «همان گونه (كه بر اهل كتاب و پيامبران پيشين كتاب آسمانى فرستاديم) اين قرآن را نيز بر تو نازل كرديم در حالى كه مشتمل بر احكام روشن و آشكار است» (وَ كَذلِكَ أَنزَلْنَاهُ حُكْمًا عَرَبِيًّا).

«عَرَبّى»، همان گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى سخن فصيح و روشن است (الفَصيحُ البَيِّنُ مِنَ الكَلامِ) و لذا هنگامى كه گفته مى شود: «إمرَئةٌ عَروبَةٌ» مفهومش اين است: زنى كه با رفتار و كردارش از عفّت و پاكدامنى و محبّت خود نسبت به همسرش خبر مى دهد.

و مى افزايد: «قولُهُ حُكماً عَرَبِيّاً قيلَ مَعناهُ مُفصِحاً يُحِقُّ الحَقَّ وَ يُبطِلُ الباطِلَ»: «اينكه خداوند فرموده: «حُكماً عَرَبِيّاً» مفهومش اين است: سخنى است روشن و آشكار، كه حق را ثابت و باطل را روشن مى سازد».

اين احتمال نيز داده شده است كه: «عربى» در اينجا به معنى «شريف» است، چرا كه كلمه، به همين معنى نيز در لغت آمده است.

و به اين ترتيب، منظور از توصيف قرآن، به اين صفت، اين است كه: احكامش واضح و آشكار و جاى سوءِاستفاده و تعبيرهاى مختلف، ندارد.

لذا به دنبال همين تعبير، در آيات ديگرى، روى مسأله استقامت و عدم اعوجاج يا علم و آگاهى، تكيه شده است، در آيه 28 سوره «زمر» مى خوانيم: (قُرآنًا عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِى عِوَج): «اين قرآنى است آشكار، و خالى از هرگونه كجى و اعوجاج».

و در آيه 3 سوره «فصلت» مى خوانيم: (كِتَابٌ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لِقَوْم يَعْلَمُونَ): «اين كتابى است كه آياتش تشريح شده، و قرآنى است روشن و آشكار براى آنها كه مى خواهند بدانند».

و بر اين اساس، جمله قبل و بعد، در اين آيه، تأييد مى كند كه، منظور از: «عربيت»، همان فصاحت و روشنى بيان و خالى بودن از پيچ و خم است.

اين تعبير، در هفت سوره از سوره هاى قرآن آمده است، ولى در چند مورد نيز «لِسانٌ عَربِىٌّ مُبينٌ» يا مانند آن ذكر شده است كه آن نيز ممكن است به همين معنى، يعنى: روشنى بيان، و خالى بودن از ابهام، بوده باشد.

البتّه در اين مورد خاص، ممكن است اشاره به زبان عربى نيز باشد; چرا كه خداوند، هر پيامبرى را به زبان قوم خود، مبعوث مى كرد، تا براى نخستين بار قوم و ملّت خويش را هدايت كند، سپس دامنه اين انقلاب را به نقاط ديگر گسترش دهد.

بعد، با لحنى تهديدآميز و قاطع، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته، مى گويد: «اگر از هوا و هوس هاى آنها بعد از آنكه حقيقت بر تو آشكار شد، پيروى كنى به كيفر الهى مجازات خواهى شد و هيچ كس در برابر خدا قدر  حمايت از تو نگهداريت را نخواهد كرد» (وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللهِ مِنْ وَلِىّ وَ لاَ وَاق).

گرچه احتمال انحراف، مسلّماً در پيامبر(صلى الله عليه وآله) با آن مقام عصمت و معرفت و آگاهى، وجود نداشته، امّا اين تعبير:

اوّلاً: روشن مى سازد كه: خدا با هيچ كس ارتباط خصوصى و به اصطلاح خويشاوندى ندارد، و حتى پيامبر، مقامش والا است، به خاطر تسليم، عبوديّت، ايمان و استقامت او است.

ثانياً: تأكيدى است براى ديگران، زيرا جايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در صورت انحراف از مسير حق، و گرايش به خط باطل، مصونيّتى از مجازات الهى نداشته باشد، حساب ديگران آشكار است.

اين درست، به آن مى مانَد كه: شخصى فرزند درستكار خود را مخاطب مى سازد و مى گويد: «اگر دست از پا خطا كنى مجازاتت مى كنم» تا ديگران حساب خويش را برسند.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه: «ولىّ» (سرپرست و حافظ) و «واق» (نگه دارنده) گرچه از نظر معنى شبيه اند ولى، اين تفاوت را دارند كه يكى، جنبه اثباتى را بيان مى كند و ديگرى، جنبه نفى را، يكى، به معنى نصرت و يارى، است و ديگرى، به معنى دفاع و نگهدارى.

آيه بعد، در حقيقت، پاسخى است به ايرادهاى مختلفى كه دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)داشتند: از جمله اينكه: گروهى مى گفتند: مگر پيامبر ممكن است از جنس بشر باشد، و همسر اختيار كند و فرزندانى داشته باشد؟ آيه فوق به آنها چنين پاسخ مى گويد: «اين امر تازه اى نيست، ما پيش از تو پيامبران بسيارى فرستاديم، و براى آنان همسران و فرزندانى قرار داديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجًا وَ ذُرِّيَّةً).(1)

ايراد آنها نشان مى دهد: يا از تاريخ انبيا بى خبرند، و يا خود را به نادانى و بى خبرى مى زنند، وگرنه اين ايراد را نمى كردند.

ديگر اينكه: آنها انتظار دارند: هر معجزه اى را پيشنهاد مى كنند، و هر چه را هوسشان اقتضا مى كند، انجام دهى (چه ايمان بياورند يا نياورند)، ولى، آنها بايد بدانند: «هيچ پيامبرى نمى تواند معجزه اى بياورد جز به فرمان خداوند» (وَ مَا كَانَ لِرَسُول أَنْ يَأْتِىَ بِـَايَة إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ).

سومين ايراد، اين بود كه: چرا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) احكامى از «تورات» يا «انجيل» را دگرگون ساخته، مگر نه اين است كه: اينها كتب آسمانى است و از طرف خدا نازل شده؟

مگر ممكن است خداوند فرمان خود را نقض كند؟ (اين ايراد مخصوصاً با آنچه از يهود معروف است كه معتقد به عدم امكان نسخ احكام بودند، كاملاً هماهنگ است).

آيه فوق، در آخرين جمله خود، به آنها پاسخ مى گويد كه: «هر زمانى حكم و قانونى مقرر شده» (تا بشريت مرحله بلوغ نهايى برسد و آخرين فرمان صادر شود، (لِكُلِّ أَجَل كِتَابٌ).

بنابراين، جاى تعجّب نيست كه يك روز «تورات» را نازل كند، و روز ديگر «انجيل» را، و سپس قرآن، چرا كه بشريت در زندگىِ متحوّل و متكامل خود، نياز به برنامه هاى متفاوت و گوناگونى دارد.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: جمله (لِكُلِّ أَجَل كِتَابٌ) پاسخى بوده باشد، به ايراد كسانى كه مى گفتند: اگر پيامبر راست مى گويد، چرا مجازات و، عذاب الهى مخالفانش را از پاى در نمى آورد، قرآن به آنها پاسخ مى دهد: هر چيزى زمانى دارد و بى حساب و كتاب نيست، زمان مجازات نيز به موقع فرامى رسد.(2)

آيه بعد، به منزله تأكيد و استدلالى است بر آنچه، در ذيل آيه قبل گفته شد، و آن اينكه هر حادثه و كه هر حكم و فرمانى، زمان معيّنى دارد كه گفته اند: «إنَّ الاُمورَ مَرهونَةٌ بِأوقاتِها» و اگر مى بينى بعضى از كتب آسمانى، جاى بعضى ديگر را مى گيرند، به خاطر آن است كه: «خداوند هر چيزى را بخواهد محو مى كند همانگونه كه به مقتضاى اراده حكمت خويش، امورى را اثبات مى نمايد، و كتاب اصلى و امّ الكتاب نزد او است» (يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ).

سرانجام، به عنوان تأكيد بيشتر، در مورد مجازات هايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) وعده مى داد و آنها انتظارش را مى كشيدند، و حتّى ايراد مى كردند كه: چرا اين وعده هاى تو عملى نمى شود؟ مى فرمايد: «و اگر پاره اى از آنچه به آنها وعده داده ايم (از پيروزى تو و شكست آنها و رهائى پيروان تو و اسارت پيروان آنها در دوران حياتت) به تو نشان دهيم و يا تو را پيش از آن كه وعده ها تحقق پذيرد، تو را از دنيا ببريم، در هر صورت، وظيفه تو ابلاغ رسالت است وظيفه ما گرفتن حساب آنها» (وَ إِنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِى نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلاَغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسَابُ).


1- بعضى از مفسّران، شأن نزولى براى آيه فوق ذكر كرد، گفته اند: پاسخى است به ايراد كسانى كه به تعدّد همسران پيامبر ايراد مى گرفتند، در حالى كه سوره «رعد» ظاهراً «مكّى» است و در مكّه تعدّد همسر مطرح نبود.
2- البتّه مطابق اين معنى بايد ـ همان گونه كه بعضى از مفسّران گفته اند ـ قائل به تقديم و تأخير در جمله فوق شد و گفت در تقدير: «لِكُلِّ كِتَابٌ أجَل» بوده است (دقّت كنيد).

 

نكته ها

1- لوح محو و اثبات و امّ الكتاب

گرچه جمله (يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ...) در آيات فوق، در زمينه نزول معجزات يا كتب آسمانى، به پيامبران وارد شده، ولى يك قانون كلّى و شامل را بيان مى كند كه در منابع مختلف اسلامى نيز، به آن اشاره شده است، و آن اينكه: تحقّق موجودات و حوادث مختلف جهان، دو مرحله دارد: يكى مرحله قطعيّت، كه هيچ دگرگونى در آن راه ندارد (و در آيه فوق از آن تعبير به «امّ الكتاب» «كتاب مادر» شده است، و ديگرى مرحله غير قطعى و به تعبير ديگر «مشروط» است كه در اين مرحله، دگرگونى در آن راه دارد، و از آن تعبير به «مرحله محو و اثبات» مى شود.

گاهى، نيز از اين دو، تعبير به «لوح محفوظ» و «لوح محو و اثبات» مى شود، گويى در يكى از اين دو لوح، آنچه نوشته شده است، به هيچ وجه دگرگونى در آن راه ندارد و كاملاً محفوظ است، و امّا ديگرى ممكن است، چيزى در آن نوشته شود و سپس محو گردد، و به جاى آن چيز ديگرى نوشته شود.

و امّا حقيقت امر، اين است كه: گاهى يك حادثه را با اسباب و علل ناقصه آن در نظر مى گيريم، مثلاً سمّ كشنده اى را كه مقتضاى طبيعتش نابود كردن يك انسان است مورد توجّه قرار مى دهيم و مى گوييم: آن را بخورد مى ميرد، بى خبر از اينكه اين سم، يك «ضدّ سم» هم دارد كه هر كس، اگر بعد از آن بخورند اثرش را خنثى مى كند (البتّه ممكن است بى خبر هم نباشيم امّا نخواهيم يا موقعيّت اقتضا نكند كه سخنى از ضدّ سم بگوييم).

ملاحظه مى كنيد، در اينجا اين حادثه، يعنى «مرگ به خاطر خوردن سمّ» جنبه قطعى ندارد و به اصطلاح جاى آن، لوح محو و اثبات است كه تغيير و دگرگونى با توجه به حوادث ديگر در آن راه دارد.

ولى، اگر حادثه را با علّت تامّه اش، يعنى وجود مقتضى، و اجتماع همه شرايط و از ميان رفتن همه موانع، در نظر بگيريم (در مثال بالا، سم را با نخوردن ضدّ سم، توأم در نظر بگيريم) در اينجا ديگر حادثه قطعى است، و به اصطلاح جايش در لوح محفوظ و امّ الكتاب است، و هيچ گونه دگرگونى در آن راه ندارد.

اين سخن را به نوع ديگر، مى توان بيان كرد، و آن اينكه: علم خداوند داراى دو مرحله است: «علم به مقتضيات و علل ناقصه،» و «علم به علل تامّه» آنچه مربوط به مرحله دوم است، تعبير از آن به امّ الكتاب و لوح محفوظ، مى شود و آنچه مربوط به مرحله اوّل، است، تعبير به لوح محو و اثبات مى گردد (وگرنه لوحى در گوشه اى از آسمان گذارده نشده است كه چيزى روى آن بنويسند، يا محو كنند و چيز ديگرى در آن ثبت نمايند).

و از اينجا به سوالات بسيارى كه از مطالعه در منابع اسلامى به وجود مى آيد پاسخ گفته مى شود; زيرا گاهى در روايات و يا در بعضى از آيات قرآن مى خوانيم: فلان كار موجب فلان اثر و نتيجه مى شود، امّا ما گاهى چنان نتيجه اى را در آن نمى بينيم.

اين به خاطر آن است كه: تحقّق آن نتيجه، داراى شرايط و يا موانعى بوده است كه بر اثر فقدان شرط يا وجود مانع، تحقّق نيافته است.

و نيز روايات بسيارى كه در زمينه لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و علم پيامبران و امامان وارد شده، با توجّه به توضيح بالا كاملاً حل مى شود، كه بعنوان نمونه، چند قسمت را ذيلاً مى آوريم:

1- از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) درباره آيه فوق سوال كرد، پيامبر فرمود: «لاَُقِرَّنَّ عَينَيكَ بِتَفسيرِها وَ لاَُقِرَّنَّ عَينَ اُمَّتى بَعدى بِتَفسيرها، الصَّدَقَةُ عَلى وَجهِها وَ بِرُّ الوالدَينِ وَاصطِناعُ المَعروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَ سَعادَةً، وَ يَزيدُ فِى العُمرِ، وَ يَقي مَصارِعَ السُّوءِ»: «من چشمان تو را به تفسير اين آيه روشن مى سازم و همچنين چشمان امّتم را بعد از من: كمك به نيازمندان هرگاه به صورت صحيح انجام گيرد، و نيكى به پدر و مادر، و انجام هر كار خير، شقاوت را به سعادت مبدّل مى كند، و عمر را طولانى و از خطرات جلوگيرى مى نمايد».(1)

اشاره به اينكه: سعادت و شقاوت يك امر حتمى و اجتناب ناپذير نيست، حتّى اگر انسان كارهايى انجام داده باشد كه، در صف اشقيا قرار گيرد، مى تواند با تغيير موضع خود، و روى آوردن به نيكى ها و مخصوصاً كمك و خدمت به خلق خدا، سرنوشت خود را دگرگون سازد; چرا كه جاى اين امور، لوح محو و اثبات است، نه امّ الكتاب.

بايد توجّه داشت: آنچه در حديث فوق آمده، قسمتى از مفهوم آيه است كه به عنوان يك مثال روشن، بيان شده است.

2- از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل شده: «مِنَ الاُمورِ اُمورٌ مَحتومَةٌ كائنَةٌ لا مَحالَةَ، وَ مِنَ الاُمورِ اُمورٌ مَوقوفَةٌ عِندَاللهِ، يُقَدّمُ فيها ما يَشاءُ وَ يَمحو ما يَشاءُ وَ يُثبِتُ مِنها ما يَشاءُ...»: «قسمتى از حوادث، حتمى است كه حتماً تحقق مى پذيرد، و قسمت ديگر مشروط به شرايطى است در نزد خدا كه هر كدام را صلاح بداند، مقدّم مى دارد; هر كدام را اراده كند محو مى كند، و هر كدام را اراده كند اثبات مى نمايد».(2)

3- و نيز از امام علىّ بن الحسين زين العابدين(عليه السلام) مى خوانيم كه مى فرمود: «لَولا آيَةٌ فِى كِتابِ اللهِ لَحَدَّثتُكُم بِما كانَ وَ ما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ، فَقُلتُ لَهُ أيَّةُ آيَّةُ فَقالَ: قالَ اللهُ، يَمحُوا اللهُ ما يَشاءُ وَ يُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ الكِتابِ»: «اگر يك آيه در قرآن نبود من از حوادث گذشته و آينده تا روز قيامت به شما خبر مى دادم!، روايت كند: حديث مى گويد: عرض كردم: كدام آيه؟ فرمود: خداوند مى فرمايد: (يَمحُوا اللهُ ما يَشاءُ وَ يُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ الكِتابِ).(3)

اين حديث دليل، دليل بر آن است كه: حدّاقل، قسمتى از علوم پيشوايان بزرگ دين، نسبت به حوادث مختلف، مربوط به لوح محو و اثبات است، و لوح محفوظ با تمام خصوصيّاتش مخصوص خدا است و تنها قسمتى از آن را كه صلاح بداند به بندگان خاصّش تعليم مى كند.

در دعاهاى شب هاى ماه مبارك «رمضان» نيز كراراً مى خوانيم: «وَ إن كُنتُ مِنَ الأشقِياءِ فَامحُني مِنَ الأشقِياءِ وَاكتُبني مِنَ السُّعَداءِ»: «اگر من از شقاوتمندانم مرا از آنها حذف كن و در سعادتمندان بنويس» يعنى توفيق اين كار را به من مرحمت كن.

و به هر حال، «محو و اثبات» به ترتيبى كه گفته شد معنى جامعى دارد كه: هر دگرگونى را بر اثر تغيير شرايط، يا وجود موانع شامل مى شود، و اينكه: بعضى از مفسّران انگشت روى يك مصداق خاص گذارده اند، مثلاً گفته اند: اين جمله اشاره به مسأله محو گناهان بر اثر توبه و يا كم و زياد شدن روزى بر اثر تغيير شرايط و مانند آن است صحيح به نظر نمى رسد، مگر اينكه، منظور بيان يك مصداق باشد.


1 - تفسير «الميزان»، جلد 11، صفحه 380.
2 - تفسير «الميزان»، جلد 11، صفحه 419.
3 - تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 512، حديث 160.

 

2- بداء چيست؟

يكى از بحث هاى جنجالى كه در ميان شيعه و اهل تسنن، به وجود آمده بحث در مسأله «بداء» است.

فخر رازى در تفسير خود، ذيل آيه مورد بحث، مى گويد: «شيعه معتقدند كه «بداء» بر خدا جايز است و حقيقت بداء، نزد آنها اين است كه: شخص چيزى را معتقد باشد،و سپس ظاهر شود كه واقع برخلاف اعتقاد او است و براى اثبات اين مطلب به آيه (يَمْحُوا اللهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ) تمسّك جسته اند.»

سپس اضافه مى كند: «اين عقيده باطل است زيرا علم خدا از لوازم ذات او است، و آنچه چنين است، تغيير و تبدّل در آن محال است.»

متأسّفانه، عدم آگاهى از عقيده شيعه، ضمينه مسأله «بداء»، سبب شده است كه: بسيارى از برادران اهل تسنن اينگو نسبت هاى ناروا به شيعه بدهند.

توضيح اينكه: «بداء» در لغت، به معنى آشكار شدن و وضوح كامل است، و به معنى پشيمانى نيز آمده; زيرا شخصى كه پشيمان مى شود، حتماً مطلب تازه اى براى او پيدا مى شود.

بدونه شك «بداء» به اين معنى، در مورد خداوند معنى ندارد و هيچ آدم عاقل و دانايى ممكن نيست احتمال بدهد، مطلبى بر خدا پوشيده باشد، و سپس با گذشت زمان بر او آشكار گردد.

اصولاً - اين سخن كفر صريح و زننده اى است، و لازمه آن، نسبت دادن جهل به ذات پاك خداوند است، و ذات او را محلّ تغيير و حوادث دانستن، حاشا كه شيعه اماميه، چنين احتمالى را درباره ذات مقدّس خدا بدهد.

آنچه شيعه از معنى «بداء» اعتقاد دارد و روى آن اصرار و پافشارى مى كند و طبق آنچه در روايات اهل بيت(عليهم السلام)آمده: «ما عَرَفَ اللَّهَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ مَن لَم يَعرِفهُ بِالبداءِ»: «آن كس كه خدا را با بداء نشناسد او را درست نشناخته است».

اين است كه: بسيار مى شود: ما طبق ظواهر علل و اسباب، احساس مى كنيم: حادثه اى به وقوع خواهد پيوست، و يا وقوع چنين حادثه اى به يكى از پيامبران خبر داده شده، در حالى كه بعداً مى بينيم، آن حادثه واقع نشد، در اين هنگام مى گوييم «بداء» حاصل شد، يعنى آنچه را، به حسب ظاهر، واقع شدنى مى ديديم و تحقّق آن را قطعى مى پنداشتيم، خلاف آن ظاهر شد.

ريشه و علّت اصلى اين معنى، همان است كه: در بحث قبل گفته شد و آن اينكه: گاهى آگاهى ما فقط از علل ناقصه است، و شرايط و موانع را نمى بينيم، و بر طبق آن قضاوت مى كنيم، و بعد كه به فقدان شرط، يا وجود، برخورد كرديم و خلاف آنچه پيش بينى مى كرديم، تحقّق يافت، متوجّه اين مسائل مى شويم.

همچنين، گاه، پيامبر يا امام از «لوح محو و اثبات» آگاهى مى يابد، كه طبعاً قابل تغيير و دگرگونى است، و گاهى، با برخورد به موانع و فقدان شرايط تحقّق، نمى پذيرد.

براى روشن شدن اين حقيقت، بايد مقايسه اى بين «نَسخ» و «بداء» به عمل آيد:

مى دانيم: كه «نسخ» احكام، از نظر همه مسلمانان جايز است، يعنى ممكن است حكمى در شريعت نازل شود، و مردم نيز چنان تصوّر كنند كه، اين حكم هميشگى واجدى است، امّا پس از مدّتى نسخ آن حكم بهوسيله شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام گردد، و حكم ديگرى جاى آن را بگيرد (همان گونه كه در داستان تغيير «قبله» در تفسير و فقه و تاريخ خوانده ايم).

اين در حقيقت، يك نوع «بداء» است، ولى، معمولاً در امور تشريعى و قوانين و احكام، نام «نسخ» بر آن مى گذارند، و نظير آن را در امور تكوينى «بداء» مى نامند.

به همين جهت، گاهى گفته مى شود: «نسخ در احكام، يك نوعى بداء است، و بداء در امور تكوينى يك نوع نسخ است.»

آيا هيچ كس مى تواند، چنين امر منطقى را انكار كند؟ جز كسى كه فرق ميان علّت تامّه و علل ناقصه نمى گذارد، و يا اينكه تحت تأثير تبليغات شوم ضدّ شيعه اهل بيت(عليهم السلام) قرار گرفته و تعصّباتش به او اجازه بررسى عقايد شيعه را در كتاب هاى خود شيعه نمى دهد.

عجب اينكه: «فخر رازى» با اينكه مسأله «بداء» را در مورد شيعه در ذيل آيه (يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ) آورده است، هيچ توجّه نكرده كه «بداء» چيزى جز همين «محو و اثبات» نيست، با تعصّب مخصوص خود سخت به شيعه تاخته است كه: چرا آنها قائل به «بداء» هستند.

 

3- نمونه هايى از «بداء»

اجازه بدهيد از نمونه هايى كه همه آن را پذيرفته اند ياد كنيم:

1- در داستان «يونس(عليه السلام)» مى خوانيم: نافرمانى قومش سبب شد كه مجازات عذاب به سراغ آنها بيايد و اين پيامبر بزرگ هم كه آنها را قابل هدايت نمى ديد، و مستحقّ عذاب مى دانست آنان را ترك گفت، امّا ناگهان (بداء واقع شد) يكى از دانشمندان قوم، كه آثار عذاب را مشاهده كرد، آنان را جمع نمود و به توبه دعوت كرد، همگى پذيرفتند و مجازاتى كه نشانه هايش ظاهر شده بود برطرف شد (فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَهَا إِيمَانُهَا إِلاَّ قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنَا عَنْهُمْ عَذَابَ الْخِزْىِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَتَّعْنَاهُمْ إِلَى حِين).(1)

2- در تواريخ اسلامى نيز آمده: حضرت عيسى(عليه السلام) درباره عروسى، خبر داد كه او در همان شب زفاف مى ميرد، ولى عروس برخلاف پيش بينى مسيح(عليه السلام)، سالم ماند! هنگامى كه از وى جريان را پرسيدند، فرمود: آيا صدقه اى در اين راه داده ايد؟

گفتند: آرى، فرمود: صدقه بلاهاى مبرم را دفع مى كند!(2)

در حقيقت روح پاك مسيح(عليه السلام) بر اثر ارتباط با لوح محو و اثبات، از حدوث چنين واقعه اى خبر داد، در حالى كه اين حادثه مشروط بود (مشروط به اينكه مانعى همچون «صدقه» بر سر راه آن حاصل نشود و چون به مانع برخورد كرد نتيجه چيز ديگر شد.

3- در داستان ابراهيم(عليه السلام) قهرمان بت شكن، در قرآن مى خوانيم كه: او مأمور به ذبح «اسماعيل» شد، و به دنبال اين مأموريّت، فرزندش را به قربان گاه برد، امّا هنگامى كه آمادگى خود را نشان داد، «بداء» روى داد، و آشكار شد كه اين امر، يك امر امتحانى بوده است، تا ميزان اطاعت و تسليم اين پيامبر بزرگ و فرزندش آزموده شود.

4- در سرگذشت موسى(عليه السلام) نيز مى خوانيم كه او نخست، مأمور شده بود، سى روز قوم خود را ترك گويد، و به وعده گاه الهى براى دريافت احكام تورات برود، ولى بعداً اين مدّت به مقدار ده روز (براى آزمايش بنى اسرائيل) تمديد شد.

در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه: فايده اين بداءها چيست؟

پاسخ اين سوال با توجّه به آنچه در بالا ذكر شد، ظاهراً پيچيده نيست; چرا كه گاهى مسائل مهمّى همانند آزمايش يك شخص، يا يك قوم و ملّت، و يا تأثير توبه و بازگشت به سوى خدا (همان گونه كه در داستان يونس آمده) و يا تأثير صدقه و  كمك به نيازمندان و انجام كارهاى نيك در برطرف ساختن حوادث دردناك، و مانند اينها، ايجاب مى كند كه، صحنه حوادث آينده، قبلاً طورى تنظيم شود، سپس با دگرگونى شرايط طور ديگر، تا مردم بدانند، سرنوشتشان در دست خودشان است، و با تغيير مسير و روش، قادرند سرنوشت خود را تغيير دهند و اين بزرگ ترين فايده بداء است (دقّت كنيد).

و اگر مى خوانيم: كسى كه خدا را به «بداء» نشناخته است، معرفت كامل او را ندارد، اشاره به همين حقايق است.

لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «ما بَعَثَ اللهُ نَبِيّاً حَتّى يَأخُذَ عَلَيهِ ثَلاثَ خِصال: الإقرارَ لَهُ بِالعُبودِيَّةِ وَ خَلعَ الأندادِ وَ أنَّ اللَّهَ يُقَدّمُ ما يَشاءُ وَ يُؤخِّرُ ما يَشاءُ»: «خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاد مگر اينكه اين سه پيمان را از او گرفت: اقرار به بندگى پروردگار، و نفى هرگونه شرك، و اينكه خداوند هر چه را بخواهد مقدّم مى دارد و هر چه را بخواهد به تأخير مى اندازد».(3)

در حقيقت، اوّلين پيمان، مربوط به اطاعت و تسليم در برابر خدا است، و دومين پيمان، مربوط به مبارزه با شرك و سومين پيمان، مربوط به مسأله «بداء» است كه نتيجه اش آن است: سرنوشت انسان به دست خود او است كه با تغيير دادن شرايط، مى تواند خود را مشمول لطف يا عذاب خداوند قرار دهد.

آخرين سخن اينكه: روى جهات فوق، دانشمندان شيعه گفته اند: هنگامى كه «بداء» به خداوند نسبت داده مى شود به معنى «ابداء» است يعنى آشكار ساختن چيزى كه قبلاً ظاهر نبود و پيش بينى نمى شد.

امّا نسبت دادن اين مطلب به شيعه كه آنها معتقدند: خدا گاهى از كار خود پشيمان مى گردد، يا از چيزى باخبر مى شود كه قبلاً نمى دانست، اين از بزرگ ترين جنايات و نابخشودنى ترين تهمت ها است.

ازاين جهت از امامان(عليهم السلام) نقل شده است كه: «مَن زَعَمَ أنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يَبدو لَهُ في شَىء لَم يَعلَمهُ أمسِ فَابرَءُوا مِنهُ»: «كسى كه گمان كند براى خدا چيزى امروز آشكار مى شود كه ديروز نمى دانست، از او تنفّر و بيزارى بجوييد».(4)


1 - سوره يونس، آيه 98.
2 - «بحارالانوار»، جلد 2، صفحه 131، (چاپ قديم) به نقل از «امالى صدوق». (چاپ جديد، جلد 4، صفحه 94).
3 - «اصول» كافى، جلد 1، صفحه 147 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 61.
4 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 61.

 

سوره رعد/ 41 تا 43

(41)أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الاَْرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا وَاللهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ

(42)وَقَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْس وَسَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ

(43)وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلا قُلْ كَفَى بِاللهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ

 

41- «آيا نديدند كه ما پيوسته از اطراف (و جوانب) زمين مى كاهيم؟! (و جامعه ها، به تدريج از ميان مى روند.) و خداوند حكم مى كند; و هيچ كس را ياراى جلوگيرى از حكم او نيست; و او سريع الحساب است.»

42- «پيش از آنان نيز كسانى طرح ها و نقشه ها كشيدند; ولى تمام تدبيرها از آنِ خداست. او از اعمال هر كس آگاه است; و به زودى كفّار مى دانند سرانجام (نيك) سراى ديگر از آنِ كيست!»

43- «آنها كه كافر شدند مى گويند: «تو پيامبر نيستى!» بگو: «كافى است كه خداوند، و كسى كه علم كتاب (و آگاهى بر قرآن) نزد اوست، ميان من و شما گواه باشند.»

 

تفسير

انسان ها و جامعه ها از ميان مى روند و خدا مى ماند از آنجا كه در آيات گذشته روى سخن با منكران رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، در اين آيات نيز همان بحث تعقيب شده است. هدف اين است كه: با هشدار و استدلال و خلاصه از طرق مختلف، آنها را بر سر عقل آورده و به تفكّر و سپس اصلاح وضع خويش وادارد.

نخست مى گويد: «اين مغروران لجوج آيا نديدند كه ما پيوسته به سراغ زمين مى آييم و از اطراف و جوانب آن كم مى كنيم؟» (أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِى الاَْرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا).

روشن است منظور، از «زمين» در اينجا «اهل زمين» است; يعنى آيا آنها به اين واقعيّت نمى نگرند كه پيوسته اقوام و تمدّن ها و حكومت ها در حال زوال و نابودى هستند؟ اقوامى كه از آنها قوى تر و نيرومندتر و سركش تر بودند، همگى چهره به زير خاك كشيدند، و حتّى دانشمندان و بزرگان و علمائى كه قوام زمين به آنها بود آنها نيز چشم از جهان فرو بستند و به ابديّت پيوستند.

آيا اين قانون عمومى حيات، كه درباره افراد، و كلّ جامعه هاى بشرى و كوچك و بزرگ جارى و سارى است، براى بيدار شدن آنها كافى نيست، كه اين چند روز زندگى را ابدى نشمرند و به غفلت برگزار نكنند؟!

سپس اضافه مى كند: «حكومت و فرمان از آنِ خداست و هيچ كس را ياراى ردّ احكام او يا جلوگيرى از فرمان او نيست» (وَاللهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ).

«و او سريع الحساب است» (وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ).

بنابراين، از يك طرف، «قانون فنا» را در پيشانى همه افراد و ملّت ها نوشته، و از سوى ديگر، كسى را توانايى اين نيست كه اين فرمان يا ساير فرمان هاى او را تغييرى دهد، و از سوى سوم، با سرعت به حساب بندگان رسيدگى مى كند و به اين ترتيب پاداش و كيفر او قطعى است.

در روايات متعدّدى كه در تفسيرهاى «برهان و نورالثقلين» و ساير تفاسير: و منابع حديث آمده است آيه فوق به فقدان علماء و دانشمندان تفسير شده است، چرا كه فقدان آنها مايه نقصان زمين و كمبود جوامع انسانى است.

مفسّر بزرگ، «طبرسى» در تفسير اين آيه، از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل مى كند: «نَنقُصُها بِذهابِ عُلَمائها، وَ فُقَهائها وَ خِيارِ أهلِها:» «ما از زمين مى كاهيم، با از ميان رفتن علماء و فقها و اخيار و نيكان».(1)

و در حديث ديگرى مى خوانيم: «عبد الله بن عمر» هنگامى كه امير مؤمنان على(عليه السلام) شهيد شد، اين آيه را تلاوت كرد: «أنّا نَأتِى الأرضَ نَنقُصُها مِن أطرافِهِ» سپس گفت: «يا أمير المؤمنينَ لَقَد كُنتَ الطَّرَفَ الأكبَرَ فِى العِلمِ، اليَومَ نَقَصَ عِلمُ الإسلامِ وَ مَضى رُكنُ الإيمانِ»: «يعنى اى امير مؤمنان! تو جانب بزرگ علم در جهان بودى و با شهادتت، امروز علم اسلام به كاستى گراييد و ستون ايمان از ميان رفت».(2)

البتّه همان گونه كه گفتيم، آيه معنى وسيعى دارد كه: هر گونه نقصان و كمبود و از ميان رفتن افراد و جامعه ها و به طور كلّى اهل زمين را شامل مى شود، و هشدارى است به همه مردم اعمّ از بدو نيك حتّى علما و دانشمندان كه اركان جوامع بشرى هستند و با از ميان رفتن يك تن آنها، گاهى دنيايى به نقصان مى گرايد، هشدارى است گويا و تكان دهنده.

و امّا اينكه بعضى از مفسّران احتمال داده اند: منظور از نقصان ارض، كم شدن از سرزمين هاى كفّار و افزوده شدن به بلاد مسلمين است، با توجّه با اينكه: سوره در «مكّه» نازل شده است، صحيح به نظر نمى رسد; زيرا در آن روز فتوحاتى نبود كه كفّار با چشم خود ببينند و قرآن به آن اشاره كند.

و اينكه: بعضى از مفسّران كه: در علوم طبيعى غرقند، آيه فوق را اشاره به كم شدن زمين از ناحيه قطبين و برآمدگى بيشتر از ناحيه استوايى دانسته اند آن هم بسيار بعيد به نظر مى رسد; زيرا قرآن در آيه فوق هرگز در مقام بيان چنين چيزى نيست.

در آيه بعد، همين بحث را ادامه مى دهد و مى گويد: تنها اين گروه نيستند كه: با توطئه ها و مكرها به مبارزه با تو برخاسته اند بلكه «آنها كه پيش از اين گروه بودند، نيز چنين توطئه ها و مكرها داشتند» (وَ قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

امّا نقشه هايشان نقش بر آب، و توطئه هايشان به فرمان خدا خنثى شد; چرا كه او از همه كس به اين مسائل آگاه تر است، بلكه «تمام طرح ها و نقشه ها از آنِ خدا است» (فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعًا).

او است كه از كار و بار هر كس، آگاه است و «مى داند هر كسى چه كارى مى كند» (يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْس).

و سپس، با لحنى تهديدگونه آنها را از پايان كارشان برحذر مى دارد و مى گويد: «كافران به زودى خواهند دانست كه پايان كار و سرانجام نيك و بد در سراى ديگر از آنِ كيست» (وَ سَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ).

در آخرين آيه مورد بحث (همان گونه كه اين سوره در آغاز از نام قرآن و كتاب الله شروع شده) با تأكيد بيشتر روى معجزه بودن قرآن، سوره «رعد» را پايان مى دهد و مى فرمايد: «آنها كه كافر شدند مى گويند: تو پيامبر نيستى» (وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً).

هر روز بهانه اى مى تراشند، هر زمان تقاضاى معجزه اى دارند، سرانجام آخر كار هم باز مى گويند تو پيامبر نيستى!

در پاسخ آنها «بگو: همين كافى است كه دو كس ميان من و شما گواه باشد: يكى الله و ديگرى كسانى كه علم كتاب و آگاهى از قرآن نزد آنها است»! (قُلْ كَفَى بِاللهِ شَهِيدًا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ).

هم خدا مى داند: من فرستاده اويم، و هم آنها كه از كتابِ آسمانى من، يعنى قرآن آگاهى كافى دارند، آنها به خوبى مى دانند كه اين كتاب ساخته و پرداخته مغز بشر نيست، و جز از سوى خداى بزرگ امكان ندارد نازل شده باشد، و اين تأكيدى است مجدد، بر اعجاز قرآن از جنبه هاى مختلف كه ما شرح آن را در جاهاى ديگر مخصوصاً در كتاب «قرآن و آخرين پيامبر» داده ايم.

بنابر آنچه در بالا گفتيم، منظور از: «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» آگاهان از محتواى قرآن مجيد است.

ولى بعضى از مفسّران احتمال داده اند: اشاره به دانشمندان اهل كتاب باشد، همانها كه نشانه هاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را در كتب آسمانى خويش خوانده بودند، و از روى علاقه و آگاهى به او ايمان آوردند.

ولى، تفسير اوّل صحيح تر به نظر مى رسد.

در بسيارى از روايات آمده: منظور از «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»، «علىّ بن ابى طالب»(عليه السلام) و ائمّه هدى است كه در تفسير «نورالثقلين و برهان» اين روايات جمع آورى شده.

اين روايات دليل بر انحصار نيست، و همان گونه كه بارها گفته ايم اشاره به مصداق يا مصداق هاى تام و كامل است و در هر حال تفسير اوّل را كه ما انتخاب كرديم، تأييد مى كند.

سزاوار است، در اينجا سخن را با روايتى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده پايان دهيم.

«ابوسعيد خدرى» مى گويد: از پيامبر درباره «قَالَ الَّذِى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ» (كه در داستان سليمان وارد شده است)(3) سوال كردم، فرمود: «ذاكَ وَصِىُّ أخي سُلَيمانَ بنِ داود»: «او وصى و جانشين برادرم سليمان بود».

عرض كردم: (قُل كَفَى بِاللهِ شَهِيدًا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ) از چه كسى سخن مى گويد و اشاره به كيست؟

فرمود: «ذاكَ أخي عَلِىُّ بنُ أبي طالِب»: «او برادرم علىّ بن ابى طالب است»!(4)

پروردگارا! درهاى رحمتت را بر ما بگشا و از علم كتابت به ما ارزانى دار.

بارالها! آن چنان در پرتو آگاهى به قرآن قلب ما را روشن و فكر ما را توانا كن كه از تو، به غير تو نپردازيم و هيچ چيز را بر خواست تو مقدّم نشمريم و در تنگناى اغراض شخصى و تنگ نظرى ها و خودبينى ها گرفتار نشويم، و در ميان بندگانت تفرقه نيندازيم و انقلاب اسلامى خود را به پرتگاه خطر نكشانيم و مصالح اسلام و قرآن و ملّت مسلمان را بر همه چيز مقدّم بشمريم!

خداوندا! آنها كه اين جنگ خانمان سوز و ويرانگر را كه حكّام ظالم «عراق» به تحريك دشمنان اسلام بر ما تحميل كرده اند از خواب غفلت بيدار كن! و اگر بيدارشدنى نيستند نابودشان فرما! و به ما آن آگاهى در پرتو كتابت معرّفى كن كه براى پيروزى بر دشمنان حقّ و عدالت از همه وسائل  مشروع و ممكن استفاده كنيم.(5)

آمين يا ربّ العالمين

پايان سوره رعد


1 - «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 300.
2 . تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 301.
3 . سوره نمل، آيه 40.
4 - «تفسير الميزان»، جلد 11، صفحه 427.
5 . امروز كه اين تفسير تصحيح مى شود، با چشم مشاهده مى كنيم آن چنان حاكمان عراق خوار و ذليل شده و نظامشان از هم پاشيده، كه هر كدام فرارى بى غوله اى شده اند.
در سال 68 «صدام» مجبور به تسليم در برابر ايران اسلامى شد و امروز چكمه پوشان امريكا اين سرزمين را اشغال و بر همه جا مسلط شده اند، آنچه متعلق به نظام عفلقى صدام است تصرف نموده، و با همكارى انگليس خبيث، اين سرزمين اسلامى را به تصرف در آورده اند، آرى، سرانجام ظالم و ستمگر چنين است تا خدا با آمريكا و اسرائيل چه كند.
امروز صدام ستمگر پس از چند ما پنهانى، در بى غوله اى در زيرزمين با قيافه اى همچون ديو، زبون و ذليل به دست نيروهاى ستمگر اسير شده است.
1/10/1382

 

سوره ابراهيم

اين سوره، در «مكه»، نازل شده و داراى 52 آيه است

به استثناى آيات 29 و 28 كه طبق گفته بسيارى از مفسران، در مدينه درباره كشتگان مشركان در «بدر» نازل گرديده است)

 

 

محتواى سوره ابراهيم

چنانكه از نام سوره پيدا است، قسمتى از آن درباره قهرمان توحيد، «ابراهيم» بت شكن (بخش نيايش هاى او)، نازل گرديده است، بخش ديگرى از اين سوره، به تاريخ انبياى پيشين همچون نوح، موسى، و قوم عاد و ثمود، و درس هاى عبرتى كه در آنها نهفته اشاره كرده است.

مجموعه اينها، بحث هاى فراوانى را كه در اين سوره در زمينه موعظه و اندرز، بشارت و انذار نازل گرديده تكميل مى نمايد.

و همان گونه كه در غالب «سوره هاى مكّى» مى خوانيم، قسمت قابل ملاحظه اى نيز، بحث از «مبدأ» و «معاد» است، كه با راسخ شدن ايمان به آنها در قلب انسان، روح و جان و سپس گفتار و كردار او، نور و روشنايى ديگرى پيدا مى كند، و در مسير حق و الله قرار مى گيرد.

خلاصه، اين سوره، مجموعه اى است از بيان اعتقادات و اندرزها و موعظه ها و سرگذشت هاى عبرت انگيز اقوام پيشين، بيان هدف رسالت پيامبران و نزول كتب آسمانى.

فضيلت تلاوت اين سوره

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: «مَن قَرَأ سورَةَ إبراهيمَ وَالحِجرِ اُعطِىَ مِنَ الأجرِ عَشرُ حَسَنات بِعَدَدِ مَن عَبَدَ الأصنامَ وَ بِعَدَدِ مَن لَم يَعبُدها»:

«كسى كه سوره ابراهيم و حِجر را بخواند، خداوند به تعداد هر يك از كسانى كه بت مى پرستيدند و آنها كه بت نمى پرستيدند، ده حسنه به او مى بخشد».(1)

همان گونه كه بارها گفته ايم، پاداش هايى كه درباره تلاوت سوره هاى قرآن وارد شده، پاداشى است در برابر خواندن، توأم با انديشه و سپس عمل.

و از آنجا كه در اين سوره، و همچنين سوره «حِجر»، بحث از توحيد و شرك و شاخه ها و فروع آن به ميان آمده، مسلّماً توجّه و عمل به محتواى آنها، چنان فضيلتى را نيز در بر خواهد داشت، يعنى آدمى را به رنگ خود در مى آورد و شايسته چنان مقام و پاداشى مى كند.


1 . «مجمع البيان»، در آغاز اين سوره.

 

 

سوره ابراهيم / 1 تا 3

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

 

(1)الر كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ

(2)اللهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الاَْرْضِ وَوَيْلٌ لِلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَاب شَدِيد

(3) الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الاْخِرَةِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجاً أُوْلَئِكَ فِي ضَلاَل بَعِيد

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1- «الر، (اين) كتابى است كه بر تو نازل كرديم، تا مردم را از تاريكى ها(ى شرك و ظلم و جهل) به سوى روشنايى (ايمان و عدل و آگاهى)، به خواست پروردگارشان بيرون آورى و به سوى راه خداوند توانا و ستوده (هدايت كنى).

2- «همان خدايى كه آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، از آنِ اوست; واى بر كافران از مجازات شديد (الهى)!»

3- «همان كسانى كه زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح مى دهند; و (مردم را) از راه خدا بازمى دارند; و مى خواهند آن را منحرف سازند; آنها در گمراهى دورى هستند.»

 

تفسير

بيرون آمدن از ظلمت ها به نور!

اين سوره، همانند بعضى ديگر از سوره هاى قرآن با حروف مقطّعه (الر)شروع شده است كه تفسير آن را در آغاز سوره هاى «بقره»، و «آل عمران» و «اعراف» بيان كرديم.

نكته اى كه تذكّر آن را در اينجا لازم مى دانيم اين است كه: از 29 مورد از سوره هاى قرآن كه با حروف مقطّعه آغاز شده است، درست در 24 مورد از آنها بلافاصله، سخن از قرآن مجيد به ميان آمده است كه نشان مى دهد، پيوندى ميان اين دو، يعنى حروف مقطعه و قرآن، برقرار است.

ممكن است اين پيوند همان باشد كه در آغاز سوره «بقره» گفتيم كه خداوند مى خواهد با اين بيان روشن كند: اين كتاب بزرگ آسمانى با اين محتواى پر عظمت كه رهبرىِ همه انسان ها را به عهده دارد، از موادّ ساده اى به نام «حروف الفبا» تشكيل يافته، و اين نشانه اهمّيّت اين اعجاز است، كه برترين پديده را از ساده ترين پديده به وجود آورده.

به هر حال، بعد از ذكر حروف «الف»، «لام»، «راء» مى فرمايد: «اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم به اين منظور، كه مردم را از گمراهى به سوى نور خارج كنى» (كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ)

در حقيقت، تمام هدف هاى تربيتى و انسانى، معنوى و مادّى نزول قرآن، در همين يك جمله جمع است: «بيرون ساختن از ظلمت ها به نور»! از ظلمت جهل، به نور دانش، از ظلمت كفر، به نور ايمان، از ظلمت ستمگرى و ظلم، به نور عدالت، از ظلمت فساد، به نور صلاح، از ظلمت گناه، به نور پاكى و تقوا، و از ظلمت پراكندگى و تفرقه و نفاق، به نور وحدت.

جالب اينكه «ظلمت» در اينجا (مانند بعضى ديگر از سوره هاى قرآن) به صورت جمع آمده و «نور» به صورت مفرد، اشاره به اينكه: همه نيكى ها و پاكى ها، ايمان، تقوا و فضيلت در پرتو نور توحيد، يك حالت وحدت و يگانگى به خود مى گيرند و همه با يكديگر مربوطند و متّحد، و در پرتو آن يك جامعه واحد، و يكپارچه و پاك از هر نظر ساخته مى شود. اما ظلمت، همه جا مايه پراكندگى و تفرقه صفوف است، و ستمگران، بدكاران و آلودگان به گناه منحرف، حتّى در مسير انحرافى خود، غالباً وحدت ندارند و با هم در حال جنگ اند.

و از آنجا كه سرچشمه همه نيكى ها، ذات پاك خداست، و شرط اساسى درك توحيد، توجّه به همين واقعيّت است بلافاصله اضافه مى كند: «همه اينها به اذن پروردگارشان، (پروردگار مردم مى باشد)» (بِإِذْنِ رَبِّهِمْ)

سپس، براى توضيح و تبيين بيشتر كه، منظور از اين «نور» چيست؟ مى فرمايد: «به سوى راه خداوند عزيز حميد» (إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ)(1)

خداوندى كه عزّتش دليل قدرت او است; چرا كه هيچ كس توانايى غلبه بر او را ندارد، و حميد بودنش، نشانه مواهب و نعمت هاى بى پايان مى باشد; چرا كه حمد و ستايش، هميشه در برابر نعمت ها و موهبت ها و زيبايى ها است.

آن گاه به عنوان معرّفى خداوند، درسى از توحيد بيان كرده مى گويد: «همان خداوندى كه آنچه در آسمان و زمين است از آنِ اوست» (اللهِ الَّذِى لَهُ مَا فِى السَّمَـوَاتِ وَ مَا فِى الاَْرْضِ)(2)

چرا همه چيز از آنِ او است، چون آفريننده همه موجودات، او است، و به همين دليل، هم قادر و عزيز است و هم نعمت بخشنده و حميد.

و در پايان آيه، به مسأله معاد (بعد از مبدأ) توجّه مى دهد، مى گويد: «واى بر كافران از عذاب شديد (الهى در رستاخيز)» (وَ وَيْلٌ لِلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَاب شَدِيد)

*

و در آيه بعد، بلافاصله كافران را معرّفى مى كند و با ذكر، سه قسمت از صفات آنها، وضعشان را كاملاً مشخّص مى سازد، به طورى كه هر كس در اوّلين برخورد، بتواند آنها را بشناسد، نخست مى گويد: «آنها كسانى هستند كه زندگى پست اين جهان را بر زندگى آخرت مقدم مى شمرند» (الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا عَلَى الاْخِرَةِ)(3)

و به خاطر همين روحيّه، ايمان، حق، عدالت، شرف، آزادگى و سربلندى را كه از ويژگى هاى علاقه مندان زندگى جهان ديگر است فداى منافع پست و شهوات و هوس هاى خود مى سازند.

پس از آن مى گويد: آنها به اين مقدار هم قانع نيستند، بلكه علاوه بر گمراهى خودشان، سعى در گمراه ساختن ديگران دارند: «و آنها مردم را از راه خدا بازمى دارند» (وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللهِ)

در حقيقت، آنها در برابر راه «الله» كه راه فطرت است، و انسان مى تواند با پاى خود آن را بپيمايد موانع گوناگون ايجاد مى كنند، هوس ها را زينت مى دهند، مردم را به گناه تشويق مى كنند، و از درستى و پاكى مى ترسانند.

ولى كار آنها، تنها ايجاد سد و مانع در راه «الله» نيست، بلكه علاوه بر آن: «سعى مى كنند آن را دگرگون نشان دهند» (وَ يَبْغُونَهَا عِوَجًا)

در واقع، آنها با تمام قوا مى كوشند ديگران را همرنگ خود و هم مسلك خويش سازند، به همين دليل سعى دارند راه مستقيم الهى را كج كنند، و با افزودن خرافات، و انواع تحريف ها، و ابداع سنّت هاى زشت و كثيف، به اين هدف برسند.

روشن است: «اين افراد با داشتن اين صفات و اعمال، در گمراهىِ بسيار دورى هستند» (أُوْلَـئِكَ فِى ضَلاَل بَعِيد)

و به دليل همان گمراهىِ كه بازگشتشان به راه حق بر اثر بعد و دورى مسافت به آسانى امكان پذير نيست ولى اينها همه محصول اعمال خود آنها است.


1. «إلى صِراط...» در واقع بدل است از «إلى النّور»، كه نتيجه اش اين مى شود: منظور از هدايت به سوى نور، همان هدايت به صراط عزيز و حميد است.
در ضمن، «كِتابٌ أنزَلناهُ» خبر است براى مبتداى محذوف، و در اصل «هذا كِتابٌ أنزَلناهُ» بوده است.
2 . «الله» (به كسر) بدل از «العزيز» و «الحميد»، مى باشد، كه در آيه قبل آمده است.
3 . «راغب» در «مفردات» مى گويد: معنى «إن استَحَبّوا الكُفرَ عَلَى الاْيمانِ» (توبه، آيه 23) آن است كه كفر را بر ايمان مقدّم بشمردند، و حقيقت استحباب اين است كه انسان، تلاش در محبّت چيزى كند. و هرگاه اين كلمه با «على» متعدّى شود، معنى مقدّم داشتن را مى بخشد، مانند «وَأمَّا ثَمُودُ فَهَدَينَاهُم فَاستَحَبّوا العَمَى عَلَى الهُدَى» (فصلت، آيه 17).

 

نكته ها

1- تشبيه ايمان و راه خدا به نور

با توجّه به اينكه «نور» لطيف ترين موجود جهان مادّه است، و سرعت سير آن، بالاترين سرعت ها و بركات و آثار آن، در جهان مادّه، بيش از هر چيز ديگر است، به طورى كه مى توان گفت: سرچشمه همه مواهب و بركات مادّى نور است، روشن مى شود كه، تشبيه ايمان و گام نهادن در راه خدا، به آن، تا چه اندازه پرمعنى است.

نور، مايه جمعيّت، و ظلمت، عامل پراكندگى است، نور، نشانه زندگى و ظلمت، نشانه مرگ است.

به همين دليل، در قرآن، مجيد امور بسيار پرارزش، به نور تشبيه شده است:

از جمله، عمل صالح: (يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ يَسْعَى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ): «روزى كه مردان و زنان باايمان را مى بينى كه نورشان از پيش رو، و سمت راست آنها حركت مى كند».(1)

ايمان و توحيد، مانند: (اللهُ وَلِىُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ): «خداوند سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند كه آنها را از ظلمت ها به نور هدايت مى كند».(2)

و نيز قرآن تشبيه به نور، شده است، آنجا كه مى فرمايد: (فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ): «آنها كه به پيامبر ايمان آوردند و او را گرامى داشتند و يارى كردند و از نورى كه بر او نازل شده است پيروى كردند آنها رستگارانند».(3)

و نيز آيين خدا و دين الهى، به اين موجود پربركت تشبيه گرديد، مانند: (يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِـُوا نُورَ اللهِ بِأَفْوَاهِهِمْ): «آنها مى خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش سازند».(4)

و از همه بالاتر، از ذات پاك خداوند، كه برترين و والاترين وجود است، بلكه هستى، همگى پرتوى از وجود مقدّس او است، تعبير به نور شده است، آنجا كه مى خوانيم: (اللهُ نُورُ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ): «خداوند، نور آسمان ها و زمين است».(5)

و از آنجا كه، همه اين امور، به يك واقعيّت بازمى گردند، چرا كه همه پرتوهايى از الله، و ايمان به او، و گفته او، و راه او، مى باشند، اين كلمه در اين موارد به صورت مفرد آمده است، به عكس ظلمات، كه همه جا عامل تفرقه و پراكندگى است، و لذا به صورت جمع كه نشانه تعدّد و تكثّر مى باشد ذكر شده.

و از اين نظر كه ايمان به خدا و گام نهادن در طريق او، هم باعث حركت است و هم موجب بيدارى، و هم عامل اجتماع و وحدت و هم وسيله ترقّى و پيشرفت، اين تشبيه، از هر نظر رسا، پرمحتوا و آموزنده است.

2- تعبير به «لِتُخرِجَ» در آيه نخست، در واقع به دو نكته اشاره مى كند:

نخست اينكه: قرآن مجيد گرچه كتاب هدايت و نجات بشر است ولى نياز به مجرى و پياده كننده دارد، بايد رهبرى، همچون پيامبر باشد كه بهوسيله او گمگشتگان راه حقيقت را از ظلمات بدبختى به نور سعادت هدايت كند، بنابراين، حتّى قرآن هم، با آن عظمت، بدون وجود رهبر و راهنما و مجرى و پياده كننده، حلّ همه مشكلات را نخواهد كرد.

ديگر اينكه، تعبير به «خارج ساختن» در واقع دليل بر حركت دادن توأم با دگرگونى و تحوّل است. گويى، مردم بى ايمان، در يك جو و محيط بسته و تاريك قرار دارند، و پيامبر و رهبر، دست آنها را مى گيرد و به جوّ وسيع تر و روشن تر وارد مى سازد.

3- جالب توجّه اينكه: آغاز اين سوره، با مسأله هدايت «مردم» از ظلمات به نور شروع شده و پايان آن هم با مسأله ابلاغ و انذار «مردم» ختم گرديده است، و اين، نشان مى دهد كه هدف اصلى در هر حال خود مردم و سرنوشت آنها و هدايت آنهاست، و در واقع ارسال پيامبران و انزال كتب آسمانى نيز همه براى وصول به همين هدف است.


1 . سوره حديد، آيه 12.
2 . سوره بقره، آيه 257.
3 . سوره اعراف، آيه 157.
4 . سوره توبه، آيه 32.
5 . سوره نور، آيه 35.

 

سوره ابراهيم / 4 تا 7

 (4)وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُول إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

(5) وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَيَات لِكُلِّ صَبَّار شَكُور

(6) وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنجَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ وَيُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَلِكُمْ بَلاَءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ

(7) وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ

ترجمه:

4- «ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم، جز به زبان قومش; تا (حقايق را) براى آنها آشكار سازد; سپس خدا هر كس را بخواهد (و مستحق بداند) گمراه، و هر كس را بخواهد (و شايسته باشد) هدايت مى كند; و او توانا و حكيم است.»

5- «ما موسى را با آيات (و معجزات) خود فرستاديم; (و دستور داديم:) قومت را از تاريكى ها به سوى نور خارج ساز; و «ايّام اللّه» ]= روزهاى خاصّ الهى[ را به آنان يادآورى كن. در اين، نشانه هايى است براى هر شكيباى شكرگزار.»

6- «و (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قومش گفت: «نعمت خدا را نسبت به خود به ياد داشته باشيد، زمانى كه شما را از (چنگ) فرعونيان رهايى بخشيد; همان ها كه شما را به بدترين وجهى پيوسته شكنجه مى كردند; پسرانتان را سرمى بريدند، و زنانتان را (براى خدمتكارى) زنده مى گذاشتند; و در اين، آزمايش بزرگى از طرف پروردگارتان بود!»

7- «و نيز به ياد آوريد هنگامى را كه پروردگارتان اعلام داشت: اگر شكرگزارى كنيد، (نعمت خود را) بر شما افزون خواهم كرد; و اگر ناسپاسى كنيد، مجازاتم شديد است!»

 

تفسير

روزهاى حسّاس زندگى

در آيات گذشته، سخن از قرآن مجيد و اثرات حيات بخش آن بود، در نخستين آيه مورد بحث، نيز همين موضوع در بعد خاصّى تعقيب شده و آن، وحدت لسان پيامبران و كتاب هاى آسمانى آنها با زبان نخستين قومى است كه مبعوث به سوى آنها شده اند.

مى فرمايد: «ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر به زبان قوم خودش» (وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُول إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ).

زيرا پيامبران در درجه اوّل، با قوم خود، همان ملّتى كه از ميان آنها برخاستند، تماس داشتند، و نخستين شعاع وحى وسيله پيامبران، بر آنها مى تابيد، و نخستين ياران و ياوران آنها از ميان آنان برگزيده مى شدند.

بنابراين، پيامبر بايد به زبان آنها و لغت آنها سخن بگويد، «تا حقايق را به روشنى براى آنان آشكار سازد» (لِيُبَيِّنَ لَهُمْ).

در حقيقت، اين جمله اشاره اى به اين نكته است كه: دعوت پيامبران معمولاً از طريق يك اثر مرموز و ناشناخته در قلوب پيروانشان منعكس نمى شد، بلكه از طريق تبيين و  روشنگرى و تعليم و تربيت، با همان زبان معمولى و رايج صورت مى گرفته است.

پس از آن اضافه مى كند: بعد از تبيين دعوت الهى براى آنها، «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى كند و هر كس را بخواهد هدايت مى نمايد» (فَيُضِلُّ اللهُ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ).

اشاره به اينكه هدايت و ضلالت در نهايت امر، كار پيامبران نيست، كار آنها ابلاغ و تبيين است، اين خدا است كه راهنمايى و هدايت واقعى بندگانش را در دست دارد.

ولى، براى اينكه تصوّر نشود، معنى اين سخن جبر، الزام و سلب آزادى بشر است، بلافاصله اضافه مى كند: «او عزيز حكيم است» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

به مقتضاى عزّت و قدرتش، بر هر چيز تواناست، و هيچ كس را تاب مقاومت در برابر اراده او نيست، امّا به مقتضاى حكمتش، بى جهت و بى دليل كسى را هدايت و يا كسى را گمراه نمى سازد، بلكه گام هاى نخستين با نهايت آزادى اراده، در راه سير الى الله از ناحيه بندگان برداشته مى شود، و سپس نور هدايت و فيض حق بر قلب آنها مى تابد همان گونه كه در سوره «عنكبوت» آيه 69 مى خوانيم: (وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا): «آنها كه در راه ما مجاهده كردند به طور قطع، آنها را هدايت به راه هاى خويش خواهيم كرد».

همچنين آنها كه با لجاجت، تعصّب و دشمنى با حق و غوطهور شدن در شهوات و آلوده شدن به ظلم و ستم، شايستگى هدايت را از خود سلب كرده اند، از فيض هدايت محروم، و در وادى ضلالت، گمراه مى شوند، همان گونه كه مى فرمايد: (كَذلِكَ يُضِلُّ اللهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتَابٌ): «اين چنين، خداوند هر اسرافكار آلوده به شك و ترديد را گمراه مى كند».(1)

و نيز مى فرمايد: (وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ): «خداوند با آن گمراه نمى كند، مگر فاسقان را».(2)

و باز مى فرمايد: (وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِينَ): «خداوند ستمكاران را گمراه مى سازد».(3)

و به اين ترتيب، سرچشمه هدايت و ضلالت به دست خود ماست.

آن گاه به يكى از نمونه هاى ارسال پيامبران در مقابل طاغوت هاى عصر خود به منظور خارج كردن آنان از ظلمت ها و به نور اشاره كرده، مى فرمايد: «ما موسى را با آيات خود (معجزات گوناگون) فرستاديم و به او فرمان داديم كه قوم خودت را از ظلمات به نور هدايت كن» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ).(4)

همان گونه كه در نخستين آيه اين سوره، خوانديم، برنامه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نيز در بيرون آوردن مردم از ظلمات به سوى نور، خلاصه مى شد، و اين نشان مى دهد كه: اين همه پيامبران و انبياى الهى، بلكه همه رهبران معنوى انسان ها است.

مگر، بدى ها، زشتى ها، گمراهى ها، انحراف ها، ظلم و ستم ها، استثمارها، ذلّت ها و زبونى ها، فساد و آلودگى ها چيزى جز ظلمت و تاريكى هست؟

مگر ايمان و توحيد، پاكى و تقوا، آزادگى و استقلال، سربلندى و عزّت چيزى جز نور و روشنايى مى باشد؟

بنابراين، درست قدر مشترك و جامع ميان همه دعوت هاى رهبران الهى است.

سپس به يكى از مأموريّت هاى بزرگ موسى(عليه السلام) اشاره كرده، مى فرمايد: «توموظفى كه ايام الهى و روزهاى خدا را به ياد قوم خود بياورى» (وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللهِ).

مسلّماً همه، روزها ايّام الهى است، همان گونه كه همه مكان ها متعلّق به خدا است، اگر نقطه خاصّى به نام «بيت الله» (خانه خدا) ناميده شد، دليل بر ويژگى آن است، همچنين عنوان «ايّام الله» مسلّماً اشاره به روزهاى مخصوصى است كه امتياز و روشنائى و درخشش فوق العاده اى دارد.

به همين جهت، مفسّران در تفسير آن احتمالات مختلفى داده اند:

بعضى گفته اند: اشاره به روزهاى پيروزى پيامبران پيشين و امّت هاى راستين آنها مى باشد، و روزهايى كه انواع نعمت هاى الهى بر اثر شايستگى ها شامل حال آنها شده است.

بعضى گفته اند: اشاره به روزهايى است كه خداوند اقوام سركش را به زنجير عذاب مى كشيد و طاغوت ها را با يك فرمان درو مى كرد!

و بعضى اشاره به هر دو قسمت دانسته اند.

امّا اصولاً، نمى توان اين تعبير گويا و رسا را محدود ساخت، ايّام الله، تمام روزهايى است كه داراى عظمتى در تاريخ زندگى بشر دارد.

هر روز كه، يكى از فرمان هاى خدا در آن چنان درخشيده، كه بقيّه امور را تحت الشعاع خود قرار داده، از ايّام الله است.

هر روز كه، فصل تازه اى در زندگى انسان ها گشوده، و درس عبرتى به آنها داده و ظهور و قيام پيامبرى در آن بوده، يا طاغوت و فرعون گردنكشى در آن به قعر درّه نيستى فرستاده شده.

خلاصه، هر روز كه، حقّ و عدالتى برپا شده و ظلم و بدعتى خاموش گشته، همه آنها از ايّام الله است.

و چنان كه خواهيم ديد، در روايات ائمّه معصومين(عليهم السلام) در تفسير اين آيه نيز انگشت روى روزهاى حسّاسى گذاشته شده است.

در پايان آيه، مى فرمايد: «در اين سخن و در همه ايّام الله، آيات و نشانه هايى است براى هر انسان شكيبا و پر استقامت و شكرگزار» (إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَات لِكُلِّ صَبَّار شَكُور).

«صبّار» و «شكور» هر دو صيغه مبالغه است كه يكى فزونىِ صبر و استقامت را مى رساند، و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت، اشاره به اينكه افراد باايمان، نه در مشكلات و روزهاى سخت دست و پاى خود را گم مى كنند، و تسليم حوادث مى شوند، و نه در روزهاى پيروزى و نعمت گرفتار غرور و غفلت مى گردند، ذكر اين دو بعد از اشاره به «ايّام الله» گويا ناظر به همين مطلب است.

در آيه بعد، به يكى از «ايّام الله» و روزهاى درخشان و پربارى كه در تاريخ بنى اسرائيل وجود داشته، و ذكر آن تذكرى براى مسلمانان است، اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر آور بياوريد هنگامى را كه موسى به قوم خودگفت: نعمت خدا را متذكر شويد: آن زمان كه شما را از چنگال آل فرعون رهايى بخشيد» (وَ إِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنجَيكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ).

همان فرعونيان بى رحمى كه: «بدترين عذاب را بر شما تحميل مى كردند، پسرانتان را سر مى بريدند و زنانتان را براى خدمت و كنيزى زنده نگه مى داشتند» (يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ وَ يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ).

«و اين آزمايش بزرگى از پروردگارتان براى شما بود» (وَ فِى ذلِكُمْ بَلاَءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ).

چه روزى از اين پربركت تر، كه شرّ جمعيّت خودكامه و سنگدل و استعمارگرى را از سر شما كوتاه كرد، همان ها كه بزرگ ترين جنايت را در حقّ شما قائل مى شدند، چه جنايتى از اين برتر كه پسران شما را همچون حيوانات سر مى بريدند (توجه داشته باشيد كه قرآن تعبير به ذبح مى كند، نه قتل) و از اين مهم تر، نواميس شما به صورت كنيزانى در چنگال دشمن بى آزرم بودند.

نه تنها در مورد بنى اسرائيل كه در مورد همه اقوام و ملّت ها، روز رسيدنشان به آزادى و استقلال و كوتاه شدن دست طاغوت ها، از ايّام الله است، كه بايد همواره آن را به خاطر داشته باشند، خاطره اى كه توجّه به آن از ارتجاع و بازگشت به وضع گذشته، آنها را حفظ مى كند.

«يَسومونَكُم» از مادّه «سَوم» (بر وزن صوم) در اصل، به معنى دنبال چيزى رفتن و  جستجوى آن نمودن است، و به معنى تحميل كارى بر ديگرى نمودن نيز آمده است.(5)

بنابراين، جمله (يَسومونَكُم سُوءَ العَذابِ) مفهومش اين است كه: آنها بدترين شكنجه ها و عذاب ها را بر شما بنى اسرائيل تحميل مى كردند.

آيا اين درد كوچكى است كه، نيروى فعّال يك جمعيّت را از ميان ببرند و زانان آنها را بدون سرپرست، به صورت كنيزانى در چنگال يك مشت افراد ظالم و ستمگر باقى بگذارند؟

ضمناً، تعبير به فعل مضارع (يَسومون)، اشاره به اين است كه: اين كار مدّت ها ادامه داشت.(6)

اين نكته، نيز قابل توجّه است كه: سربريدن پسران و كنيزى زنان و دختران را بهوسيله «واو» بر «سوءَ العَذاب» عطف كرده، در حالى كه خود از مصداق هاى سوءالعذاب است، و اين به خاطر اهمّيّت اين دو عذاب بوده است، و نشان مى دهد كه، قوم جبّار و ستمگر فرعون، شكنجه ها و تحميلات ديگرى نيز بر بنى اسرائيل داشته اند، امّا از ميان همه اين دو شديدتر و سخت تر بوده است.

و مى افزايد: اين را هم «به خاطر بياوريد كه پروردگار شما اعلام كرد، اگر شكر نعمت هاى مرا به جا آوريد من به طور قطع نعمت هاى شما را افزون مى كنم و اگر كفران، عذاب و مجازات من شديد است» (وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ).(7)

اين آيه، هم ممكن است دنباله كلام موسى به بنى اسرائيل باشد كه آنها را در برابر آن نجات و پيروزى و نعمت هاى فراوان، دعوت به شكرگزارى كرد، و وعده فزونى نعمت به آنها داد، و در صورت كفران تهديد به عذاب نمود.

و نيز ممكن است يك جمله مستقل و خطاب به مسلمانان بوده باشد، ولى، حال از نظر نتيجه چندان تفاوت ندارد، زيرا اگر خطاب به بنى اسرائيل هم باشد به عنوان درسى سازنده، براى ما، در قرآن مجيد آمده است.

جالب اينكه: در مورد شكر با صراحت مى گويد: «لاََزِيدَنَّكُمْ» (مسلّماً نعمتم را بر شما افزون خواهم كرد) امّا در مورد «كفران نعمت» نمى گويد شما را مجازات مى كنم بلكه تنها مى گويد: «عذاب من شديد است»، و اين تفاوت تعبير دليل بر نهايت لطف پروردگار است.


1 . سوره غافر، آيه 34.
2 . سوره بقره، آيه 26.
3 . سوره ابراهيم، آيه 27.
4 - معجزات و خارق عادت هايى كه از «موسى بن عمران» آشكار شد و در آيه فوق با لفظ «آيات» به آن اشاره شده، طبق آيه 101 سوره «اسراء»، نُه اعجاز مهم بوده است كه شرح آن در ذيل همان آيه، به خواست خدا، خواهد آمد.
5 - به «مفردات راغب» و تفسير «المنار»، جلد اول صفحه 308، و تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 7 صفحه 7 مراجعه شود.
6 - توجّه داشته باشيد كه نظير اين آيه، با كمى تفاوت، در سوره «بقره»، آيه 49 گذشت.
7 - «تَاَذَّنَ» از باب تفعّل و به معنى اعلام با تأكيد است; زيرا مادّه إفعال از آن (ايذان) به معنى اعلام است و چون به باب تفعّل درآيد اضافه و تأكيد از آن استفاده مى شود.

 

نكته ها

1 - يادآورى ايّام الله

همان گونه كه در تفسير آيات فوق گفتيم، اضافه «ايّام» به «الله»، اشاره به روزهاى سرنوشت ساز و مهمّ زندگى انسان ها است كه به خاطر عظمتش به نام «الله» اضافه شده است، و نيز اينكه يك نعمت بزرگ الهى، شامل حال قوم و ملّتى شايسته و يا يك مجازات بزرگ و دردناك الهى دامنگير ملّتى سركش و طغيانگر شده است، كه در هر دو صورت شايسته تذكر و يادآورى است.

در رواياتى كه از ائمّه معصومين(عليهم السلام) به ما رسيده، «ايّام الله» به روزهاى گوناگونى تفسير شده است:

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: كه «ايّامُ اللهِ، يَومَ يَقومُ القائِمُ(عليه السلام) وَ يَومُ الكَرَّةِ وَ يَومُ القِيامَةِ»: «ايّام الله روز قيام مهدى موعود و روز رجعت و روز قيامت است».(1)

و در تفسير «علىّ بن ابراهيم» آمده: «ايّام الله سه روز است، روز قيام مهدى(عليه السلام)و روز مرگ و روز رستاخيز».(2)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «ايّامُ اللهِ نَعمائُهُ وَ بَلائُهُ بِبَلائِهِ سُبحانَهُ»: «ايّام الله (روزهاى) نعمت هاى او و آزمايش هاى او بهوسيله بلاهاى او است».(3)

همان گونه كه بارها گفته ايم، هرگز اين گونه احاديث دليل بر انحصار نيست، بلكه بيان قسمتى از مصداق هاى روشن است.

به هر حال، يادآورى روزهاى بزرگ (اعمّ از روزهاى پيروزى يا روزهاى سخت و طاقت فرسا) نقش مؤثّرى در بيدارى و هوشيارى ملّت ها دارد و با الهام از همين پيام آسمانى است، كه ما خاطره روزهاى بزرگى را كه در تاريخ اسلام بوده همواره جاودان مى داريم، و هر سال براى تجديد اين خاطره ها، روزهاى معيّنى را اختصاص مى دهيم، كه در آن به تاريخ گذشته بازمى گرديم،و درس هاى مهمّى از آن مى آموزيم، درس هايى كه براى امروز ما فوق العاده مؤثّر است.

و نيز در تاريخ معاصر خود، مخصوصاً در تاريخ پرشكوه انقلاب اسلامى ايران، روزهاى فوق العاده اى وجود دارد كه مصداق زنده «ايّام الله» است، و بايد در هر سال، خاطره آنها را زنده كرد كه، آميخته با خاطره شهيدان، رزمندگان،  مجاهدان و مبارزان بزرگ است، و سپس از آنها الهام گرفت و ميراث بزرگشان را پاسدارى كرد.

و بر همين اساس، بايد اين روزهاى بزرگ در متن كتاب هاى درسى در مدارس ما و در تعليم و تربيت فرزندان ما داخل گردد، و وظيفه «ذَكِّرهُم» (آنها را يادآورى كن) درباره نسل هاى آينده نيز پياده شود.

در قرآن مجيد، نيز كراراً ايّام الله تذكّر داده شده، يعنى هم نسبت به بنى اسرائيل و هم نسبت به مسلمان ها روزهاى نعمت و مجازات خاطرنشان گرديد.


1 - تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صحفه 526، حديث 7.
2 - همان مدرك.
3 - همان مدرك.

 

2 - راه و رسم جبّاران

كراراً در آيات قرآن مى خوانيم: فرعونيان پسران بنى اسرائيل را سرمى بريدند و زنان آنها را زنده نگه مى داشتند، اين تنها كار فرعون و فرعونيان نبود، بلكه در طول تاريخ، شيوه هر استعمارگرى چنين بوده است كه قسمتى از نيروهاى فعّال و پرخاشگر و پرمقاومت را نابود مى كردند و بخش ديگرى را تضعيف كرده و در مسير منافع خود به كار مى انداختند، كه بدون اين كار ادامه استعمار و استثمار براى آنها ممكن نبوده است.

ولى مهم اين است كه: بدانيم: گاهى، حقيقتاً پسران را نابود مى كنند (همچون فرعونيان)، و گاهى، از طريق مبتلا ساختن آنها به انواع موادّ مخدر اعتياد به، و مشروبات الكلى و غوطهور ساختن آنها در فحشا، نيروى فعّال آنها را از كار مى اندازند و از آنها مرده زنده نمايى مى سازند.

اين همان چيزى است كه مسلمانان بايد به دقّت مراقب آن باشند كه اگر نسل جوان آنها با وسايل مختلف سرگرم شد و نيروى ايمان و قدرت جسمانى خود را از دست داد، بايد بدانند كه اسارت و بردگى براى آنها قطعى است.

 

3 - آزادى، برترين نعمت!

جالب اينكه: در آيات فوق پس از ذكر ايّام الله، تنها روزى كه صريحاً روى آن انگشت گذاشته شده است، روز نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان است (إِذْ أَنجَكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ)با اينكه: در تاريخ بنى اسرائيل، روزهاى بزرگى كه خداوند در پرتو هدايت موسى به آنها نعمت هاى بزرگ بخشيد، فراوان بوده، ولى ذكر «روز نجات» در آيات مورد بحث دليل بر اهمّيّت فوق العاده آزادى و استقلال در سرنوشت ملّت ها است.

آرى، هيچ ملّتى تا از وابستگى نرهد، و از چنگال اسارت و استثمار آزاد نشود، نبوغ و استعداد خود را ظاهر نخواهد ساخت، و در راه الله كه راه مبارزه با هر گونه شرك و ظلم و بيدادگرى است گام نخواهد گذاشت.

به همين دليل، رهبران بزرگ الهى، نخستين كارشان اين بود كه ملّت هاى اسير را از اسارت فكرى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى آزاد سازند، سپس روى آنها كار كنند و برنامه هاى توحيدى و انسانى پياده كنند.

 

 

4 - شكر، مايه فزونى نعمت و كفر، موجب فنا است

بدون شك خداوند در برابر نعمت هايى كه به ما مى بخشد، نيازى به شكر ما ندارد، و اگر دستور به شكرگزارى داده آن هم موجب نعمت ديگرى بر ما و يك مكتب عالىِ تربيتى است.

مهم اين است كه: ببينيم «حقيقت شكر» چيست؟ تا روشن شود كه رابطه آن با افزونى نعمت از كجاست؟ و چگونه مى تواند خود يك عامل تربيت بوده باشد؟

حقيقت شكر، تنها تشكّر زبانى يا گفتن «الحمدلله» و مانند آن نيست، بلكه شكر، داراى سه مرحله است.

نخستين مرحله آن است كه: به دقّت بينديشيم كه بخشنده نعمت كيست؟ اين توجّه و ايمان و آگاهى، پايه اوّل شكر است، و از آن كه بگذريم مرحله زبانفرامى رسد، ولى از آن بالاتر مرحله عمل است، شكر عملى آن است كه درست بينديشيم: هر نعمتى براى چه هدفى به ما داده شده است، آن را در مورد خودش صرف كنيم كه اگر نكنيم، كفران نعمت كرده ايم، همان گونه كه بزرگان فرموده اند: «الشُّكرُ صَرفُ العَبدِ جَميعَ ما أنعَمَ اللهُ تَعالى فيما خُلِقَ لاِجلِهِ».

راستى چرا خدا به ما چشم داد؟ و چرا نعمت شنوايى و گويايى بخشيد؟ آيا جز اين بوده كه: عظمت او را در اين جهان ببينيم، راه زندگى را بشناسيم و با اين وسايل در مسير تكامل گام برداريم؟ حق را درك كنيم و از آن دفاع نمائيم و با باطل بجنگيم.

اگر اين نعمت هاى بزرگ خدا را در اين مسيرها مصرف كرديم، شكر عملى او است.

و اگر وسيله اى شد براى طغيان و خودپرستى و غرور و غفلت و بيگانگى و دورى از خدا، اين عين كفران است!

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:«أدنَى الشُّكرَ رؤيَةُ النّعمَة مِنَ اللهِ مِن غَيرِ عِلَّة يَتَعَلَّقُ القَلبُ بِها دونَ اللهِ، وَالرّضا بِما أعطاهُ، وَ أن لا تُعصِيَهُ بِنِعمَة وَتُخالِفَهُ بِشَىء مِن أمرِهِ وَ نَهيِهِ بِسَبَب مِن نِعمَتِهِ»: «كمترين شكر، اين است كه، نعمت را از خدا بدانى، بى آنكه قلب تو مشغول به آن نعمت شود، و خدا را فراموش كنى، و همچنين راضى بودن به نعمت او، و اينكه نعمت خدا را وسيله عصيان او قرار ندهى، و اوامر و نواهى او را با استفاده از نعمت هايش زير پا نگذارى».(1)

و از اينجا، روشن مى شود: شكر قدرت، علم و دانش، نيروى فكر و انديشه، نفوذ اجتماعى، مال و ثروت و سلامت و تندرستى، هر كدام از چه راهى است، و كفران آنها چگونه است؟

حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) در تفسير «نورالثقلين» نقل شده، نيز دليل روشنى بر اين تفسير است، آنجا كه مى فرمايد: «شُكرُ النِّعمَةِ إجتِنابُ المَحارِمِ»: «شكر نعمت آن است كه از گناهان پرهيز شود».(2)

و نيز از اينجا رابطه ميان «شكر» و «فزونى نعمت» روشن مى شود; چرا كه هرگاه انسان ها نعمت هاى خدا را درست در همان هدف هاى واقعى نعمت صرف كردند، عملاً ثابت كرده اند كه: شايسته و لايق اند و اين لياقت، سبب فيض بيشتر و موهبت افزون تر مى گردد.


1 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 710.
2 . «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 529، حديث 24.

 

5 - انواع شكر

اصولاً - ما دو گونه شكر داريم: «شكر تكوينى» و «شكر تشريعى».

«شكر تكوينى» آن است كه: يك موجود از مواهبى كه در اختيار دارد، براى نمو و رشدش استفاده كند، فى المثل باغبان مى بيند، در فلان قسمت باغ درختان به خوبى رشد و نمو مى كنند، و هر قدر از آنها پذيرايى بيشتر مى كند، شكوفاتر مى شوند، همين امر سبب مى شود كه باغبان همّت بيشترى به تربيت آن بخش از باغ و درختان بگمارد، و مراقبت از آنها را به كاركنان خودش توصيه كند; چرا كه آن درختان به زبان حال فرياد مى زنند:

اى باغبان!ما لايقيم، ما شايسته ايم، نعمتت را بر ما افزون كن! و او هم به اين ندا پاسخ مثبت مى دهد.

و امّا در بخش ديگر از باغ، درختانى را مى بيند كه، پژمرده شده اند، نه طراوتى، نه برگى، نه گلى، نه سايه دارند و نه ميوه و برى، اين كفران نعمت، سبب مى شود كه باغبان آنها را مورد بى مهرى قرار دهد، و در صورتى كه اين وضع ادامه پيدا كند، دستور مى دهد ارّه بر پاى آنها بگذارند; چراكه:

بسوزد چوب درختان بى بر *** سزا خود همين است مر بى برى را

در جهان انسانيّت، نيز همين حالت وجود دارد با اين تفاوت، كه درخت از خود اختيارى ندارد، و صرفاً تسليم قوانين تكوينى است، امّا انسان ها با استفاده از نيروى اراده و اختيار و تعليم و تربيت تشريعى، مى توانند آگاهانه در اين راه گام بگذارند.

بنابراين آن كس كه نعمت قدرت را وسيله ظلم و طغيان قرار مى دهد، به زبان حال، فرياد مى كشد:

خداوندا! لايق اين نعمت نيستم، و آن كس كه از آن در مسير اجراى حقّ و عدالت بهره مى گيرد به زبان حال مى گويد: پروردگارا! شايسته ام، افزون كن!

 

6 - حقّ شكر او

اين واقعيّت نيز قابل ترديد نيست كه ما هر وقت در مقام شكر الهى چه با فكر، و چه با زبان، و چه با عمل برمى آييم، خود اين توانايى بر شكر در هر مرحله، موهبت تازه اى است و به اين ترتيب اقدام بر شكر، ما را مديون نعمت هاى تازه او مى سازد، هرگز قادر نيستيم كه حقّ شكر او را ادا كنيم همان گونه كه در مناجات شاكرين از مناجات هاى پانزده گانه امام سجّاد(عليه السلام)مى خوانيم: «كَيفَ لي بِتَحصيلِ الشُّكرِ وَ شُكري إيّاكَ يَفتَقِرُ إلى شُكر، فَكُلَّما قُلتُ لَكَ الحَمدُ وَجَبَ عَلَىَّ لِذلِكَ أن أقولَ لَكَ الحَمدُ»: «چگونه مى توانم حقّ شكر تو را به جا آورم! در حالى كه همين شكر من، نياز به شكرى دارد، و هر زمان كه مى گويم: «لَكَ الحَمدُ»، بر من لازم است كه، به خاطر همين توفيق شكرگزارى، بگويم: «لَكَ الْحَمْدُ»!

و بنابراين، برترين مرحله شكرى كه از انسان ها ساخته است، اين است كه: اظهار عجز و ناتوانى از شكر نعمتهاى او كند،

همانگونه كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: «فِيما اَوحَى اللهُ عَزَّ وَجَلَّ إلى مُوسى(عليه السلام)، يا مُوسى اشكُرني حَقَّ شُكري فَقالَ يا رَبِّ وَ كَيفَ اَشكُركُ حَقَّ شُكرِكَ وَ لَيسَ مِن شُكر أشكُرُكَ بِهِ إلاّ وَ أنتَ أنعَمتَ بِهِ عَلَىَّ؟ قالَ يا مُوسى الآنَ شَكَرتَني حينَ عَلِمتَ أنَّ ذلِكَ مِنّي» : «خداوند به موسى(عليه السلام) وحى فرستاد كه حقّ شكر مرا ادا كن. عرض كرد: پروردگارا! چگونه حقّ شكر تو را ادا كنم؟ در حالى كه هر زمان شكر تو را به جا آورم، اين موفقيت خود نعمت تازه اى براى من خواهد بود.

خداوند فرمود: اى موسى! الآن حقّ شكر مرا ادا كردى، چون مى دانى حتّى اين توفيق از ناحيه من است».(1)

بنده همان به كه ز تقصير خويش *** عذر به درگاه خدا آورَد

ورنه سزاوار خداونديش *** كس نتواند كه به جا آورَد!

چند نكته مهم در زمينه شكر نعمت

1 - على(عليه السلام) در يكى از كلمات حكمت آميز خود در «نهج البلاغة» مى فرمايد: «إذا وَصَلَت إلَيكُم أطرافُ النِّعَمِ فَلا تُنَفِّروا أقصاها بِقِلَّةِ الشُّكرِ»: «هنگامى كه مقدّمات نعمت هاى خداوند به شما مى رسد، سعى كنيد با شكرگزارى، بقيّه را به سوى خود جلب كنيد، نه آنكه با كمى شكرگزارى آن را از خود برانيد».(2)

2 - اين موضوع نيز قابل توجّه است كه، تنها تشكّر و سپاسگزارى از خداوند، در برابر نعمت ها كافى نيست، بلكه، بايد از كسانى كه وسيله آن موهبت بوده اند نيز تشكّر و سپاسگزارى نمود، و حقّ زحمات آنها را از اين طريق ادا كرد، و آنها را از اين راه به خدمات بيشتر تشويق نمود.

در حديثى از امام علىّ بن الحسين(عليها السلام) مى خوانيم فرمود: «روز قيامت كه مى شودخداوند به بعضى از بندگانش مى فرمايد: آيا فلان شخص را شكرگزارى كردى؟

عرض مى كند: پروردگارا! من شكر تو را به جا آوردم، مى فرمايد:

چون شكر او را به جا نياوردى، شكر مرا هم ادا نكردى»!

سپس امام فرمود: «أشكَرُكُم لِلّهِ أشكَرُكُم لِلنّاسِ»: «شكرگزارترين شما براى خدا آنها هستند كه از همه بيشتر شكر مردم را به جا مى آورند».(3)

3 - افزايش نعمت هاى خداوند كه به شكرگزاران وعده داده شده، تنها به اين نيست كه نعمت هاى مادّى تازه اى به آنها ببخشد، بلكه، نفس شكرگزارى كه توأم با توجّه مخصوص به خدا و عشق تازه اى نسبت به ساحت مقدّس او است، خود يك نعمت بزرگ روحانى است كه در تربيت نفوس انسان ها، و دعوت آنان به اطاعت فرمانهاى الهى، فوق العاده مؤثّر است.

بلكه شكر، ذاتاً راهى است براى شناخت هر چه بيشتر خداوند، به همين دليل، علماى عقايد، در علم كلام براى اثبات «وجوب معرفة الله» (شناخت خدا) از طريق وجوب شكر «منعم» (نعمت بخش) وارد شده اند.

4 - احياى روح شكرگزارى در جامعه و ارج نهادن و تقدير و سپاس از آنها كه با علم و دانش خود و يا با فداكارى و شهادت، يا با ساير مجاهدات در طريق پيشبرد اهداف اجتماعى خدمت كرده اند، يك عامل مهمّ حركت و شكوفايى و پويايى جامعه است.

در اجتماعى كه روح تشكّر و قدردانى مرده، كمتر كسى علاقه و دلگرمى به خدمت پيدا مى كند، به عكس، آنها كه بيشتر قدردانى از زحمات و خدمات اشخاص مى كنند، ملّت هايى بانشاط تر و پيشروترند.

توجّه به همين حقيقت، سبب شده است كه در عصر ما به عنوان قدردانى از زحمات بزرگان گذشته در صدمين سال، هزارمين سال، زادروز، و در هر فرصت مناسب ديگر، مراسمى براى بزرگداشت آنها بگيرند، و ضمن سپاسگزارى از خدماتشان مردم را به حركت و تلاش بيشتر دعوت كنند.

فى المثل در انقلاب اسلامى كشور ما، كه پايان يك دوران تاريك دو هزار و پانصد ساله، و آغاز دوران جديدى بود، وقتى مى بينيم همه سال و هر ماه بلكه هر روز، خاطره شهيدان انقلاب زنده مى شود، و بر آنها درود مى فرستند، و به تمام كسانى كه به آنها منسوب اند، احترام مى گذارند، و به خدماتشان ارج مى نهند، خود سبب مى شود كه عشق و علاقه به فداكارى در ديگران پرورش يابد، و سطح فداكارى مردم بالاتر رود.

به تعبير قرآن، شكر اين نعمت باعث فزونى آن خواهد شد، و از خون يك شهيد، هزاران مجاهد مى رويد و مصداق زنده «لاَزيدَنَّكُم» مى شود!


1 - «اصول كافى»،جلد 2، صفحه 98، باب الشّكر، حديث 27.
2 - «نهج البلاغة»، كلمات قصار، جمله 13.
3- «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 99، حديث 30.

 

سوره ابراهيم / 8 تا 10

(8)وَقَالَ مُوسَى إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الاَْرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللهَ لَغَنِىٌّ حَمِيدٌ

(9) أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوح وَعَاد وَثَمُودَ وَالَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لاَ يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ اللهُ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْوَاهِهِمْ وَقَالُوا إِنَّا كَفَرْنَا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَإِنَّا لَفِي شَكّ مِمَّا تَدْعُونَنَا إِلَيْهِ مُرِيب

(10) قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَل مُسَمّىً قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَان مُبِين

 

ترجمه:

8 - «و موسى (به بنى اسرائيل) گفت: اگر شما و همه مردم روى زمين كافر شويد، (به خدا زيانى نمى رسد; چرا كه) خداوند، بى نياز و شايسته ستايش است.»

9 - «آيا خبر كسانى كه پيش از شما بودند، به شما نرسيده؟! «قوم نوح» و «عاد» و «ثمود» و كسانى كه پس از ايشان بودند; همان ها كه جز خداوند از آنان آگاه نيست; پيامبرانشان با دلايل روشن به سراغ آنان آمدند، ولى آنها (از روى تعجّب و استهزا) دست بر دهان گرفتند و گفتند: ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد، كافريم; و نسبت به آنچه ما را به سوى آن مى خوانيد، در شكّ و ترديدى آميخته با بدگمانى هستيم.»

10 - «پيامبران آنها گفتند: «آيا در خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده، شك و ترديدى است; او شما را دعوت مى كند تا گناهانتان را بيامرزد، و تا موعد مقرّرى شما را باقى گذارد.» آنها گفتند: (ما اينها را نمى فهميم! همين اندازه مى دانيم كه) شما انسان هايى همانند ما هستيد، كه مى خواهيد ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند بازداريد; پس (اگر راست مى گوييد) دليل و معجزه روشنى براى ما بياوريد.»

 

 

تفسير

آيا در خدا شكّ است؟

نخستين آيه مورد بحث، تأييد و تكميلى است براى بحث شكرگزارى و كفران، كه در آيه قبل گذشت، و آن در ضمن سخنى از زبان «موسى بن عمران» نقل شده است، مى فرمايد: «موسى به بنى اسرائيل يادآور شده كه: اگر شما و تمام مردم روى زمين كافر شويد (و نعمت خدا را كفران كنيد) هيچ زيانى به او نمى رسانيد؟ چرا كه او بى نياز و ستوده است» (وَ قَالَ مُوسَى إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِى الاَْرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِىٌّ حَمِيدٌ).(1)

در حقيقت، شكر نعمت و ايمان آوردن به خدا، مايه افزونى نعمت شما و تكامل و افتخار خودتان است و گرنه، خداوند آنچنان بى نياز است كه اگر تمام كائنات كافر گردند، بر دامان كبريايى او گردى نمى نشيند، چراكه او از همگان بى نياز است، و حتّى احتياج به تشكّر و ستايش ندارد; چرا كه او ذاتاً ستوده (حميد) است.

اگر او نيازى در ذات پاكش راه داشت، واجب الوجود نبود، و بنابراين مفهوم «غنى» بودن او آن است كه همه كمالات در او جمع است، و كسى كه چنين است، ذاتاً ستوده است زيرا معنى «حميد» چيزى جز اين نيست كه شايسته حمد باشد.

پس از آن به سرنوشت گروه هايى از اقوام گذشته، در طىّ چندين آيه مى پردازد، همانان كه در برابر نعمت هاى الهى، راه كفران را پيش گرفتند، و در برابر دعوت رهبران الهى، به مخالفت و كفر برخاستند، و منطق آنان و سرانجام كار آنها را شرح مى دهد تا تأكيدى باشد، بر آنچه در آيه قبل گفته شد، مى فرمايد: «آيا خبر كسانى كه قبل از شما بودند، به شما نرسيده؟» (أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ).

اين جمله، ممكن است، دنباله گفتار موسى بوده باشد، كه در آيه قبل آمده، و ممكن است، بيان مستقلّى از ناحيه قرآن، خطاب به مسلمانان باشد، كه از نظر نتيجه تفاوت چندانى ندارد.

و اضافه مى كند: «اقوامى همچون قوم نوح و  عاد و ثمود و آنها كه بعد از آنان بودند» (قَوْمِ نُوح وَ عَاد وَ ثَمُودَ وَالَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ).

«همان ها كه جز خدا آنان را نمى شناسد و از اخبار آنها كسى غير او آگاه نيست» (لاَ يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ اللهُ).(2)

بدونه شك، قسمتى از اخبار قوم نوح و عاد و ثمود و همچنين اقوامى كه بعد از آنها بودند، به ما رسيده ولى مسلّماً قسمت بيشترى به ما نرسيده كه تنها خدا از آنها آگاه است، آن قدر، اسرار و خصوصيّات و جزئيّات در تواريخ اقوام گذشته وجود داشته، كه شايد آنچه به ما رسيده، در برابر آنچه نرسيده بسيار كم و ناچيز باشد.

سپس، به عنوان توضيحى زمنيه سرگذشت آنها مى گويد: «پيامبرانشان با دلائل روشن، به سوى آنها آمدند، ولى آنها از سر تعجّب و انكار دست بر دهان گذاشتن و گفتند: ما به آنچه شما به خاطر آن فرستاده شده ايد كافريم» (جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِى أَفْوَاهِهِمْ وَ قَالُوا إِنَّا كَفَرْنَا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ).

چرا كه «ما درباره آنچه شما ما را به سوى آن دعوت مى كنيد شك و ترديد داريم» و با اين شك و ترديد، چگونه امكان دارد، دعوت شما را بپذيريم؟ (وَ إِنَّا لَفِى شَكّ مِمَّا تَدْعُونَنَا إِلَيْهِ مُرِيب).

در اينجا اين سؤال، پيش مى آيد كه: آنها نخست ابراز كفر و بى ايمانى نسبت به پيامبران كردند، ولى به دنبال آن، اظهار داشتند. ما در شك هستيم و با كلمه «مريب» نيز آن را تكميل نمودند. اين دو، چگونه با هم سازگار است؟

پاسخ اين است كه: بيان ترديد، در حقيقت علّتى است براى عدم ايمان; زيرا ايمان آوردن نياز به يقين دارد، و شك مانع آن است.

از آنجا كه، در آيه قبل گفتار مشركان و كافران را در زمينه عدم ايمانشان كه استناد به شك و ترديد كرده بودند بيان شده، در آيه بعد، بلافاصله با دليل روشنى كه در عبارات كوتاهى آمده شكّ آنها را نفى مى كند و چنين مى گويد: «پيامبرانشان به آنان گفتند: آيا در وجود خدائى كه آفريننده آسمان ها و زمين است شكى است؟!» (قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِى اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ).

«فاطِر» گرچه در اصل به معنى «شكافنده» است، ولى در اينجا كنايه از «آفريننده» مى باشد، آفريننده اى كه با برنامه حساب شده اش، چيزى را مى آفريند، و سپس آن را حفظ و نگهدارى مى كند، گويى ظلمت عدم، با نور هستى به بركت وجودش از هم شكافته مى شود، همان گونه كه سپيده صبح پرده تاريك شب را مى درد و همان طور كه شكوفه خرما غلافش را از هم مى شكافد و خوشه نخل از آن سر برمى آورد، و لذا عرب به آن «فطر» (بر وزن شتر) مى گويد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «فاطر» اشاره به شكافتن توده ابتدايى مادّه جهان باشد كه در علوم روز مى خوانيم: مجموع مادّه عالم يك واحد به هم پيوسته بود، سپس شكافته شد، و كرات آشكار گشت.

به هر حال، قرآن در اينجا مانند غالب موارد ديگر براى اثبات وجود و صفات خدا، تكيه بر نظام عالم هستى و آفرينش آسمان ها و زمين مى كند،

و مى دانيم در مسأله خداشناسى هيچ دليلى زنده تر و روشن تر از آن نيست.

چرا كه زيرا گوشه اى از اين نظام شگرف، مملوّ از اسرارى است كه به زبان حال فرياد مى زند:

جز يك قادر حكيم و عالم مطلق، قدرت چنين طراحى ندارد، و به همين دليل، هر قدر علم و دانش بشر پيشرفت بيشترى مى كند، دلايل بيشترى از اين نظام آشكار مى گردد كه، ما را به خدا هر لحظه نزديك تر مى سازد.

راستى قرآن چه شگفتى ها دارد! تمام بحث خداشناسى و توحيد را در همين يك جمله كه به صورت استفهام انكارى ذكر شده، اشاره كرده است: (أَفِى اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضِ).

جمله اى كه براى تجزيه و تحليل و بحث گسترده اش، هزاران كتاب كافى نيست.

قابل توجّه اينكه: مطالعه اسرار هستى و نظام آفرينش، تنها ما را به اصل وجود خدا، هدايت نمى كند بلكه صفات او مانند: علم، قدرت، حكمت، ازليّت و ابديّت او، از اين مطالعه نيز روشن مى شود.

آن گاه به پاسخ دومين ايراد منكران مى پردازد كه: ايراد به مسأله رسالت پيامبران است; زيرا آنها هم در اصل خداشناسى ترديد داشتند و هم در دعوت پيامبر.

مى فرمايد: مسلّماً آفريدگار دانا و حكيم، هرگز بندگانش را بدون رهبر رها نمى كند، بلكه «او از شما با فرستادن پيامبران دعوت مى كند تا از گناه و آلودگى پاكتان سازد» (يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ).(3)

علاوه بر اين: «شما را تا زمان معينى نگه دارد»، تا راه تكامل خويش را بپيماييد و حدّاكثر بهره لازم را از اين زندگى ببريد (وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَل مُسَمًّى).

در حقيقت، دعوت پيامبران براى دو هدف بوده: يكى، آمرزش گناهان، و به تعبيرى ديگر، پاك سازى روح و جسم و محيط زندگى بشر.

و ديگرى، ادامه حيات تا زمان مقرّر، كه اين دو، در واقع علّت و معلول يكديگرند، چه اين كه جامعه اى مى تواند به حيات خود ادامه دهد كه، از گناه و ظلم پاك باشد.

در طول تاريخ، جوامع بسيارى بوده اند كه بر اثر ظلم و ستم و هوس بازى و انواع گناهان، به اصطلاح جوانمرگ شدند، و به تعبير قرآن به «اجل مُسمّى»نرسيدند.

در حديث جامع و جالبى نيز از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «مَن يَموتُ بِالذُّنوبِ أكثَرُ مِمّن يَموتُ بِالاْجالِ وَ مَن يَعيشُ بِالإحسانِ أكثَرُ مِمَّن يَعيشُ بِالأعمارِ»: «آنها كه با گناه مى ميرند، بيش از آنها هستند كه با اجل طبيعى از دنيا مى روند و آنها كه با نيكى زنده مى مانند (و طول عمر مى يابند) بيش از آنها هستند كه به عمر معمولى باقى مى مانند».(4)

و نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل شده: «إنَّ الرَّجُلَ يُذنِبُ الذَّنبَ فَيُحرِمُ صَلاةَ الليلِ وَ إنَّ العَمَلَ السَّيِّىءَ أسرَعُ في صاحِبِه مِنَ السّكّينِ في اللَّحمِ»: «گاهى انسان گناه مى كند و از اعمال نيكى همچون نماز شب بازمى ماند (بدانيد) كار بد در فناى انسان از كارد در گوشت سريع تر اثر مى كند».(5)

ضمناً از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه، ايمان به دعوت انبيا، و عمل به برنامه هاى آنها جلو «اجل معلّق» را مى گيرد، و حيات انسان را تا «اجل مسمّى» ادامه مى دهد (چون مى دانيم انسان داراى دو گونه اجل است: يكى سررسيد نهايى عمر يعنى همان مدّتى كه آخرين توانايى بدن براى حيات است، و ديگر اجل معلّق يعنى پايان يافتن عمر انسان بر اثر عوامل و موانعى در نيمه راه، و اين غالباً بر اثر اعمال بى رويّه خود، او و آلودگى به انواع گناهان است كه در اين زمينه در ذيل آيه 2 سوره «انعام» بحث كرديم).

ولى با اين همه، باركفّا لجوج اين دعوت حيات بخش را، كه آميخته با منطق روشن توحيد بود، نپذيرفتند، و با بيانى كه آثار لجاجت و عدم تسليم در برابر حق از آن مى باريد، به پيامبران خود، چنين پاسخ گفتند: «شما جز بشرى مثل ما نيستيد»! (قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا).

به علاوه، «شما مى خواهيد ما را از آنچه نياكان ما مى پرستيدند، بازداريد» (تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا).

از همه اينها گذشته، «شما دليل روشنى براى ما بياوريد» (فَأْتُونَا بِسُلْطَان مُبِين).

ولى، بارها گفته ايم (و قرآن هم با صراحت بيان كرده) كه بشر بودن پيامبران نه تنها مانع نبوّت آنها نبوده، بلكه كامل كننده نبوّت آنها است، و آنها كه اين موضوع را دليلى بر انكار رسالت انبيا مى گرفتند، هدفشان بيشتر بهانه جويى بود.

همچنين تكيه بر راه و رسم نياكان، با توجّه به اين حقيقت كه معمولاً دانش آيندگان بيش از گذشتگان است، چيزى جز يك تعصّب كور و خرافه بى ارزش نمى تواند باشد.

و از اينجا روشن مى شود، اينكه: تقاضا داشتند دليل روشنى اقامه بشود، به خاطر اين نبود كه پيامبران فاقد آن بوده اند، بلكه كراراً در آيات قرآن، مى خوانيم: بهانه جويان دلايل روشن و سلطان مبين را انكار مى كردند، و هر زمان پيشنهاد معجزه و دليل تازه اى مى نمودند تا راه فرارى براى خود پيدا كنند.

به هر حال در آيات آينده مى خوانيم كه پيامبران چگونه پاسخ آنها را دادند.


1 - روشن است كه جزاى جمله شرطيه «إن تَكفُروا» محذوف است و جمله «فَإنَّ اللَّهَ لَغَنىٌّ حَميدٌ» بر آن دلالت مى كند. در تقدير چنين بوده است: «إن تَكفُروا... فَلا تَضُرّوا اللَّهَ شَيئاً».
2 - جمله «لاَ يَعلَمُهُم إلاَّ اللهُ» ممكن است معطوف بر جمله قبل باشد و «واو» محذوف باشد، يا ممكن است شبيه جمله وصفيّه باشد براى جمله قبل.
3 - در اينكه «مِن» در جمله «لِيَغفِرَ لَكُم مِن ذُنوبِكُم» به چه معنى است؟ در ميان مفسّران گفتوگو است: بعضى آن را به معنى «تبعيض» گرفته اند، يعنى قسمتى از گناهان شما را مى آمرزد، ولى اين احتمال با توجّه به اينكه ايمان آوردن باعث غفران همه گناهان مى شود، بسيار بعيد است كه «الإسلامُ يَجُبُّ ما قَبلَهُ».
بعضى احتمال داده اند «مِن» به معنى بدليّت است كه مطابق آن معنى جمله چنين است: خداوند از شما دعوت مى كند تا گناهانتان را به عرض ايمان آوردن ببخشيد.
بعضى نيز گفته اند: «مِن» در اينجا زايد و براى تأكيد است، يعنى خداوند شما را دعوت به سوى ايمان مى كند، تا همه گناهانتان را ببخشد. اين تفسير از همه صحيح تر به نظر مى رسد.
4. سفينة البحار، جلد 1، صفحه 488 ; مستدرك، جلد 11، صفحه 327، حديث 13167.
5 - همان مدرك - «كافى»، جلد 2 صفحه 272، حديث 16.

 

 

سوره ابراهيم / 11 تا 12

 (11)قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلَكِنَّ اللهَ يَمُنُّ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطَان إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ وَعَلَى اللهِ فَلْيَتَوَكَّلْ الْمُؤْمِنُونَ

(12)وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَى اللهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللهِ فَلْيَتَوَكَّلْ الْمُتَوَكِّلُونَ

ترجمه:

11 - «پيامبرانشان به آنها گفتند: «درست است كه ما بشرى همانند شما هستيم، ولى خداوند بر هر كس از بندگانش بخواهد (و شايسته باشد)، نعمت مى بخشد (و مقام رسالت عطا مى كند); و براى ما ممكن نيست جز به فرمان خدا معجزه اى بياوريم; و (از تهديدهاى شما نمى هراسيم;) مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند!»

12 - «و چرا بر خدا توكّل نكنيم، با اينكه ما را به راه هاى (سعادت)مان رهبرى كرده است؟! و ما به يقين در برابر آزارهاى شما صبر خواهيم كرد (و دست از رسالت خويش برنمى داريم). و توكّل كنندگان، بايد فقط بر خدا توكّل كنند.»

 

تفسير

تنها بر خدا توكّل كنيد

در اين دو آيه پاسخ پيامبران را از بهانه جويى هاى مخالفان لجوج كه در آيات گذشته آمده مى خوانيم.

در مقابل ايراد آنها كه مى گفتند: چرا از جنس بشر هستيد؟ «پيامبران به آنها در مقابل ايراد آنها گفتند: مسلّماً ما تنها بشرى همانند شما هستيم، ولى خدا بر به هر كس بخواهد از بندگانش (و شايسته بداند) منت مى گذارد و موهبت رسالت را به آنها مى بخشد»(قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لَـكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ).

يعنى فراموش نكنيد، اگر فرضاً به جاى بشر، فرشته اى انتخاب مى شود، باز فرشته از خودش چيزى ندارد، تمام مواهب - از جمله موهبت رسالت و رهبرى - از سوى خدا است، آن كس كه مى تواند چنين مقامى را به فرشته اى بدهد، مى تواند به انسانى بدهد.

بديهى است بخشيدن اين موهبت از ناحيه خداوند، بى حساب نيست بارها گفته ايم كه: مشيّت خدا با حكمت او، هماهنگ است، يعنى هر جا مى خوانيم: «خدا به هر كس بخواهد...» مفهومش اين است: «هر كس را كه شايسته بداند»!

درست است، مقام رسالت بالاخره موهبت الهى است، ولى آمادگى هايى در شخص پيامبر، نيز حتماً وجود دارد.

آن گاه به پاسخ سوال سوم، مى پردازد، بى آنكه از ايراد دوم پاسخ گويد، گويى ايراد دوم آنها در زمينه استناد به سنّت نياكان، آنقدر سست و بى اساس بوده كه هر انسان عاقلى با كمترين تأمّل جواب آن را مى فهمد، به علاوه در آيات ديگر قرآن پاسخ اين سخن داده شده است.

آرى در پاسخ سوال سوم، چنين مى گويد: آوردن معجزات، كار ما نيست كه بصورت خارق العاده گر گوشه اى بنشينيم و هر كس به ميل خودش معجزه اى پيشنهاد كند، و مسأله خرق عادت، تبديل به يك بازيچه بى ارزش، شود، بلكه: «و ما نمى توانيم معجزه اى جز به فرمان خدا بياوريم» (وَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطَان إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ).

علاوه بر آن هر پيامبرى حتّى بدون تقاضاى مردم، به اندازه كافى اعجاز نشان مى دهد تا سند اثبات حقّانيّت او گردد، هر چند مطالعه محتويات دعوت و مكتب آنها، خود به تنهايى بزرگ ترين اعجاز است.

ولى بهانه جويان غالباً گوششان بدهكار اين حرف ها نبود، و هر روز، پيشنهاد تازه اى مى كردند و اگر پيامبر تسليم نمى شد، جار و جنجال به راه مى انداختند.

پس از آن، براى اينكه پاسخ قاطعى به تهديدهاى گوناگون اين بهانه جويان نيز بدهند با اين جمله موضع خود را مشخّص مى ساختند و مى گفتند: «همه افراد باايمان بايد تنها بر خدا تكيه كنند همان خدايى كه قدرت ها در برابر نيروى لايزالش ناچيز و بى ارزش است» (وَ عَلَى اللهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ).

بعد از آن به استدلال روشنى براى همين مسأله توكّل، پرداخته، مى گفتند: «چرا بر اللّه توكّل نكنيم، و در همه مشكلات به او پناه نبريم؟ چرا ما از قدرتهاى پوشالى و تهديدها بترسيم در حالى كه او ما را هدايت به راهاى سعادت مان كرد.» (وَ مَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَى اللهِ وَ قَدْ هَدَينَا سُبُلَنَا).

جايى كه برترين موهبت، يعنى موهبت هدايت به راه هاى سعادت را، به ما عطا فرموده، مسلّماً ما را در پوشش حمايت خويش در برابر هرگونه تهاجم و كارشكنى و مشكلى قرار خواهد داد.

و سپس، چنين ادامه مى دادند: اكنون كه تكيه گاه ما خدا است، تكيه گاهى شكست ناپذير و مافوق همه چيز، «به طور قطع، ما در برابر تمام آزارها و اذيت هاى شما ايستادگى و شكيبائى خواهيم كرد» (وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا).

و بالاخره گفتار خود را با اين سخن پايان مى دادند كه: «همه توكّل كنندگان بايد تنها بر اللّه توكّل كنند» (وَ عَلَى اللهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ).

 

نكته ها

1 - در نخستين آيه مورد بحث مى خوانيم: «مؤمنان» بايد بر خدا توكّل كنند، و در آيه دوم مى خوانيم: «متوكّلان» بايد بر خدا توكّل كنند، گويا جمله دوم، مرحله اى است وسيع تر، و فراتر از مرحله اوّل، يعنى مؤمنان كه سهل است ـ چون ايمان به خدا از ايمان به قدرت و حمايت او و توكّل بر او جدا نمى تواند باشد ـ حتّى غير مؤمنان تكيه گاهى جز خدا پيدا نمى كنند; زيرا به هر كس بنگرند از خود چيزى ندارد، همه نعمت ها و قدرت ها و موهبت ها به ذات پاك او برمى گردد، پس آنها نيز بايد سر بر آستان او بگذارند و از او بخواهند كه اين توكّل، آنها را دعوت به ايمان به الله نيز مى كند.

2 - آيات فوق، پاسخ روشن به كسانى مى دهد كه نفى اعجاز پيامبران يا نفى معجزات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) - غير از قرآن را نفى مى كردند - و به ما مى فهمانَد كه: پيامبران هرگز نگفته اند: ما معجزه نمى آوريم، بلكه، مى گفتند:

جز به فرمان خدا و اجازه او دست به اين كار نمى زنيم; زيرا اعجاز، كار او است و در اختيار او، و هر زمان صلاح بداند، دستور انجام آن را به ما مى دهد.

3 - حقيقت توكّل و فلسفه آن

«توكّل» در اصل از مادّه «وكالت» به معنى انتخاب وكيل است، و اين رامى دانيم: يك وكيل خوب، كسى است كه حدّاقل داراى چهار صفت باشد: آگاهى كافى، امانت، قدرت، و دلسوزى.

اين موضوع نيز شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه، انتخاب يك وكيل مدافع در كارها در جايى است كه انسان شخصاً قادر به دفاع نباشد، در اين موقع از نيروى ديگرى استفاده مى كند و با كمك او به حلّ مشكل خويش مى پردازد.

بنابراين، توكّل كردن بر خدا مفهومى جز اين ندارد كه انسان در برابر مشكلات و حوادث زندگى و دشمنى ها و سرسختى هاى مخالفان و پيچيدگى ها و احياناً بن بست هايى كه در مسير خود به سوى هدف دارد، در جايى كه توانايى بر گشودن آنها ندارد، او را وكيل خود سازد، و به او تكيه كند، و از تلاش و كوشش باز نايستد.

بلكه در آنجا هم كه توانايى بر انجام كارى دارد، باز مؤثّر اصلى را خدا بداند; زيرا از دريچه چشم يك موحّد، سرچشمه تمام قدرت ها و نيروها او است.

نقطه مقابل توكّل بر «خدا» تكيه كردن بر غير او است يعنى به صورت اتّكايى زيستن، وابسته به ديگرى بودن، و از خود استقلال نداشتن است،

دانشمندان اخلاق مى گويند: توكّل، ثمره مستقيم توحيد افعالى خدا است، زيرا همان طور كه گفتيم، از نظر يك موحّد، هر حركت و كوشش و تلاش و، جنبش، و هر پديده اى كه در جهان صورت مى گيرد، سرانجام به علّت نخستين اين جهان، يعنى ذات خداوند ارتباط مى يابد، ازاين رو يك موحّد همه قدرت ها و پيروزى ها را از او مى داند.

 

فلسفه توكّل

از آنچه ذكر كرديم، استفاده مى شود كه: اوّلاً: توكّل بر خدا، بر آن منبع فناناپذير قدرت و توانائى، سبب افزايش مقاومت انسان در برابر مشكلات و حوادث سخت زندگى است، به همين دليل به هنگامى كه مسلمانان در ميدان «اُحُد» ضربه سختى خوردند، و دشمنان پس از ترك اين ميدان، بار ديگر از نيمه راه بازگشتند، تا ضربه نهايى را به مسلمين بزنند، و اين خبر به گوش مؤمنان رسيد، قرآن مى گويد:

افراد باايمان نه تنها در اين لحظه بسيار خطرناك، كه قسمت عمده نيروى فعّال خود را از دست داده بودند وحشت نكردند بلكه با تكيه بر «توكّل» و استمداد از نيروى ايمان بر پايدارى آنها افزوده شد و دشمن فاتح، با شنيدن خبر اين آمادگى، به سرعت عقب نشينى كرد.(1)

نمونه اين پايدارى، در سايه توكّل در آيات متعدّدى به چشم مى خورد، از جمله در آيه 122 «آل عمران» مى گويد: «توكّل بر خدا جلوى سستى دو طايفه از جنگجويان را در ميدان جهاد گرفت.»

و در آيه 12 سوره «ابراهيم»، توكّل ملازم با صبر و استقامت در برابر حملات و صدمات دشمن ذكر شده است.

و در آيه 159 «آل عمران»، براى انجام كارهاى مهم، نخست دستور به مشورت و سپس تصميم راسخ، و بعد توكّل بر خدا داده شده است.

حتّى قرآن، مى گويد: در برابر وسوسه هاى شيطانى «تنها كسانى مى توانند  مقاومت كنند و از تحت نفوذ او درآيند كه، داراى ايمان و توكّل باشند» (إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ).(2)

از مجموع آيات، استفاده مى شود كه: منظور از «توكّل» اين است كه: در برابر عظمت مشكلات، انسان احساس حقارت و ضعف نكند، بلكه با اتّكاى بر قدرت بى پايان خداوند، خود را پيروز و فاتح بداند.

به اين ترتيب، توكّل، اميدآفرين، نيروبخش، تقويت كننده، و سبب فزونى پايدارى و مقاومت است.

اگر مفهوم توكّل، به گوشه اى خزيدن و دست روى دست گذاشتن بود، معنى نداشت كه درباره مجاهدان و مانند آنها پياده شود.

و اگر كسانى چنين مى پندارند كه: توجّه به عالم اسباب و عوامل طبيعى، با روح توكّل ناسازگار است، سخت در اشتباهند; زيرا جدا كردن اثرات عوامل طبيعى از اراده خدا، يك نوع شرك محسوب مى شود، مگر نه اين است كه: عوامل طبيعى نيز هر چه دارند از او دارند، و همه به اراده و فرمان او است.

آرى، اگر عوامل را دستگاهى مستقل در برابر اراده او بدانيم، اين جا است كه با روح توكّل سازگار نخواهد بود. (دقّت كنيد).

چطور ممكن است چنان تفسيرى براى توكّل بشود؟ با اينكه: شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه سرسلسله متوكّلان بود، براى پيشبرد اهدافش از هيچ گونه فرصت،  نقشه صحيح، تاكتيك مثبت، و انواع وسايل و اسباب ظاهرى، غفلت نمود، اينها همه ثابت مى كند كه توكّل، آن مفهوم منفى را ندارد.

ثانياً: توكّل بر خدا، آدمى را از وابستگى ها، كه سرچشمه ذلّت و بردگى است نجات مى دهد و به او آزادگى و اعتماد به نفس، مى بخشد.

«توكّل» با «قناعت» ريشه هاى مشتركى دارد، و طبعاً فلسفه آن دو نيز، از جهاتى با هم شبيه است و در عين حال تفاوتى نيز دارند.

در اينجا چند روايت اسلامى در زمينه توكّل ـ به عنوان پرتوى روى مفهوم اصلى و ريشه آن ـ مى آوريم:

امام صادق(عليه السلام) مى گويد: «إنَّ الغِنى وَالعِزَّ يَجولانِ فَإذا ظَفِرا بِمَوضِعِ التَّوَكُّلِ أوطَنا»: «بى نيازى و عزّت در حركت اند، هنگامى كه محلّ توكّل را بيابند در آنجا وطن مى گزينند».(3)

در اين حديث وطن اصلىِ بى نيازى و عزّت، توكّل معرّفى شده است.

از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: از پيك وحى خدا، جبرئيل، پرسيدم، توكّل چيست؟ گفت: «ألعِلمُ بِأنَّ المَخلوقَ لا يَضُرُّ وَ لا يَنفَعُ وَ لا يعطى وَ لا يَمنَعُ وَ استِعمالُ اليأسِ مِنَ الخَلقِ، فَإذا كانَ العَبدُ كَذلِكَ لَم يَعمَل لاِحَد سِوَى اللهِ... وَ لَم يَطمَع في أحَد سِوَى اللهِ فَهذا هُوَ التَّوَكُّلُ»: «آگاهى به اين واقعيّت كه مخلوق نه زيان مى رساند، و نه نفع، و نه عطا و نه منع، و چشم از دست مخلوق برداشتن، هنگامى كه بنده اى چنين شد، جز براى خدا كار نمى كند و از غير او اميد ندارد، اين حقيقت توكّل است».(4)

كسى از امام علىّ بن موسى الرّضا(عليها السلام) پرسيد: «ما حَدُّ التَّوَكُّلِ فَقالَ لي أن لا تَخافَ مَعَ اللهِ أحداً»: «حدّ توكّل چيست؟ فرمود: اينكه با اتّكاى به خدا از هيچ كس نترسى»!(5) و(6)


1 . سوره آل عمران، آيه 173.
2 . سوره نحل، آيه 99.
3 - «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 64، باب التويض الى اللّه و التوكلّ عليه، حديث 3.
4 . «بحارالانوار»، جلد 15، صفحه 14، (چاپ قديم) - «سفينة البحار»، جلد 2، ص 683.
5 - «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 683 - «وسائل الاشيعه» جلد 15، صفحه 274، حديث 20500 (چاپ آل البيت).
6 - براى توضيح بيشتر در زمينه توكل، به كتاب «انگيزه پيدايش مذاهب» مراجعه كنيد.

 

سوره ابراهيم / 13 تا 17

 (13)وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ

(14)وَلَنُسْكِنَنَّكُمْ الاَْرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذَلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ

(15)وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّار عَنِيد

(16)مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِنْ مَاء صَدِيد

(17)يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكَان وَمَا هُوَ بِمَيِّت وَمِنْ وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ

ترجمه:

13 - «(ولى) كافران به پيامبران خود گفتند: «ما به يقين شما را از سرزمين خود بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به آيين ما بازگرديد.» در اين هنگام، پروردگارشان به آنها وحى فرستاد كه: «ما ستمكاران را هلاك مى كنيم».

14 - «و شما را بعد از آنان در اين سرزمين سكونت خواهيم داد، اين (موهبت)، براى كسى است كه از مقام (عدالت) من بترسد; و از تهديدم بيمناك باشد.»

15 - «و آنها (از خدا) تقاضاى فتح و پيروزى (بر كفّار) كردند; و (سرانجام) هر گردنكش حق ستيزى نوميد و نابود شد.»

16 - «به دنبال او جهنّم خواهد بود; و از آب بدبوى متعفّنى نوشانده مى شود.»

17 - «آن را جرعه جرعه سر مى كشد; و هرگز حاضر نيست به ميل خود آن را بياشامد; و مرگ از هر جا به سراغ او مى آيد; ولى با اين همه نمى ميرد; و در پى او،  عذاب شديدى است!»

 

تفسير

برنامه و سرنوشت جبّاران عنيد

همان گونه كه راه و رسم افراد بى منطق است، هنگامى كه به ضعف و ناتوانى گفتار و عقيده خود آگاهى شدند، استدلال را رها كرده و تكيه به زور و قدرت و قلدرى مى كنند، در اينجا نيز مى خوانيم كه: اقوام كافر لجوج و بهانه جو، هنگامى كه منطق متين و رساى پيامبران را ـ كه در آيات قبل گذشت، شنيده اند به پيامبران خود گفتند: «سوگند ياد مى كنيم كه شما را از سرزمين مان خارج مى سازيم، مگر اينكه به آيين ما - بت پرستى - بازگرديد»! (وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِى مِلَّتِنَا).

اين مغروران بى خبر، گويى همه سرزمين ها را از آنِ خود مى دانستند و براى پيامبرانشان حتّى به اندازه يك شهروند حق قائل نبودند و لذا مى گفتند: «أرضِنا» (سرزمين ما)، در حالى كه خداوند، زمين و تمام مواهبش را براى صالحان آفريده است، و اين جبّاران خودخواه مستكبر، در واقع حقّى از آن ندارند، تا چه رسد به اينكه همه را از خود بدانند!

ممكن است، جمله (لَتَعودُنَّ فى مِلَّتِنا) (بار ديگر به آيين ما بازگرديد)، اين توهّم را ايجاد كند كه: پيامبران، قبل از رسالت پيرو آيين بت پرستى  بودند، در حالى كه چنين نيست; چرا كه قطع نظر از مسأله معصوم بودن كه قبل از نبوّت را نيز شامل مى شود، عقل و درايت آنها بيش از آن بوده كه دست به چنين كار نابخردانه اى بزنند و  برابر سنگ و چوب سجده كنند.

اين تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه، پيامبران قبل از رسالت، مأموريّت تبليغ را نداشتند شايد سكوت آنها اين توهّم را ايجاد كرده باشد كه آنها نيز با مشركان هم عقيده اند.

از اين گذشته، گرچه ظاهراً خطاب به خود پيامبران است، ولى در واقع پيروان آنها را نيز شامل مى شود، و مى دانيم اين پيروان قبلاً بر آيين مشركان بودند و نظر مشركان تنها به آنهاست، و تعبير عمومى «لَتَعودُنَّ» به اصطلاح از باب تغليب است (يعنى حكم اكثريّت را به عموم سرايت دادن).(1)

آن گاه اضافه مى كند: «خداوند در اين هنگام به پيامبران (دلدارى و اطمينان خاطر مى داد «و به آنها وحى مى فرستاد كه من به طور قطع، ظالمان، ستمگران را هلاك خواهم كرد» (فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ).

بنابراين، از اين تهديدها هرگز نترسيد و كمترين سستى در اراده آهنين شما راه نيابد.

و از آنجا كه، منكران ستمگر، پيامبران را تهديد به تبعيد از سرزمينشان مى كردند، خداوند در مقابل به آنها چنين وعده مى دهد كه: «من شما را در اين زمين بعد از نابودى آنها سكونت خواهم بخشيد» (وَلَنُسْكِنَنَّكُمْ الاَْرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ).

ولى، اين پيروزى و موفّقيّت نصيب هر كس نمى شود، «از آن كسانى است كه از مقامِ من بترسند، و احساس مسؤوليّت كنند و همچنين از تهديد به عذابها در برابر انحراف و ظلم و گناه ترسان باشند، و آنها را جدى تلقى كنند» (ذلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِى وَ خَافَ وَعِيدِ).

بنابراين، موهبت و لطف من نه بى حساب است، و نه بى دليل، بلكه مخصوص كسانى است كه، با احساس مسؤوليّت در برابر مقام عدل پروردگار، نه گرد ظلم و ستم مى گردند، و نه در برابر دعوت حق، لجاجت و دشمنى به خرج مى دهند.

در آن هنگام كه پيامبران تمام وظيفه خود را در برابر قوم خويش انجام داده بودند و آنها كه بايد ايمان بياورند، ايمان آورده، و بقيّه بر كفر پافشارى داشتند و مرتباً رسولان را تهديد مى كردند، در اين موقع «آنها از  خداوند تقاضاى فتح و پيروزى كردند» (وَاسْتَفْتَحُوا).

خداوند نيز دعاى اين مجاهدان راستين را به هدف اجابت رسانيد به طورى كه «جباران عنيد نوميد، زيانكار و نابود شدند» (وَ خَابَ كُلُّ جَبَّار عَنِيد).

«خاب» از مادّه «خَيبَة» (بر وزن غيبت) به معنى از دست رفتن مطلوب است كه با كلمه نوميدى در فارسى تقريباً مساوى است.

«جبّار» در اينجا به معنى متكبّر و گردنكش است، و در حديثى آمده است: زنى به حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او دستورى داد و او سرپيچى كرد و فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را اجرا ننمود، پيامبر فرمود: «دَعوها فَإنَّها جَبّارَةٌ»: «او را رها كنيد كه زن سركشى است».(2)

ولى كلمه «جبّار» گاهى بر خداوند نيز اطلاق مى شود كه، به معنى ديگرى است و آن «اصلاح كننده موجود نيازمند به اصلاح» و يا «كسى كه مسلط بر همه چيز است» مى باشد.(3)

كلمه «عنيد» در اصل از «عند» (بر وزن رند) به معنى سمت و ناحيه است، و در اينجا به معنى، انحراف و گرايش به غير راه حق آمده است.

لذا در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «كُلُّ جَبّار عَنيد مَن أبى أن يَقولَ لا إلهَ إلاَّ  اللهُ»: «جبّار عنيد كسى است كه از گفتن لا إله إلاّ الله خوددارى كند».(4)

و در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «العَنيدُ المُعرِضُ عَنِ الحَقِّ»: «عنيد كسى است كه از حق رويگردان باشد».(5)

جالب اينكه «جبّار» اشاره به صفت نفسانى يعنى روح سركشى است، و «عنيد» اشاره به اثر آن صفت در افعال انسان است، كه او را از حق منحرف مى گردانَد.

پس از آن به پنج موضوع از نتيجه كار اين جباران عنيد، از نظر مجازات هاى جهان ديگر ضمن دو آيه، اشاره مى كند:

1 - «به دنبال اين نوميدى و خسران و يا به دنبال چنين كسى جهنم و آتش سوزان خواهد بود» (مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ).

كلمه «وراء» گرچه به معنى پشت سر است (در برابر «اَمام»)، ولى در اين گونه موارد، به معنى نتيجه و عاقبت كار مى آيد، همان گونه كه در تعييرهاى فارسى نيز زياد در اين معنى به كار مى رود، مثلاً مى گوييم: اگر فلان غذا را بخورى پشت سر آن بيمارى و مرض است، و يا اگر با فلان كس رفاقت كنى، به دنبال آن بدبختى و پشيمانى است يعنى نتيجه و معلول آن چنين است.

2 ـ در ميان آتش سوزان، به هنگامى كه تشنه مى شود «از آب صديد به او  مى نوشانند» (وَ يُسْقَى مِنْ مَاء صَدِيد).

«صديد» چنانكه علماى لغت گفته اند، چركى است كه ميان پوست و گوشت جمع مى شود، اشاره به اين كه از يك آب بدبوى متعفّن بدمنظره، همانند چرك و خون به او مى نوشانند.

*

3 - اين مجرم گناه كار و جبار عنيد، هنگامى كه خود را در برابر چنين نوشابه اى مى بيند «به زحمت جرعه، جرعه آن را سر مى كشد، و هرگز مايل نيست آن را بياشامد» بلكه به اجبار در حلق او مى ريزند (يَتَجَرَّعُهُ وَ لاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ).(6)

4 - آنقدر وسايل عذاب و شكنجه و ناراحتى براى او فراهم مى گردد كه «از هر سو مرگ به سراغش سوى او مى آيد ولى با اين همه هرگز نمى ميرد» تا مجازات زشتى هاى اعمال خود را ببيند (وَ يَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكَان وَ مَا هُوَ بِمَيِّت).

و با اينكه: تصوّر مى شد مجازاتى بدتر از اينها كه گفته شد نيست، باز اضافه مى كند: «و به دنبال آن عذاب شديدى است» (وَ مِنْ وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ).

و به اين ترتيب، آنچه از شدّت مجازات و كيفر در فكر آدمى بگنجد، و حتّى آنچه نمى گنجد، در انتظار اين ستمگران خودخواه و جبّاران  بى ايمان و گنهكار است، بسترشان از آتش، نوشابه آنها، متعفّن و نفرت آور، مجازات هاى رنگارنگ از هر سو و از هر طرف، و در عين حال نمردن بلكه زنده بودن و باز هم چشيدن!

امّا هرگز نبايد تصوّر كرد كه: اين گونه مجازات ها غير عادلانه است; چرا كه همان گونه كه بارها گفته ايم اينها نتيجه و اثر طبيعى اعمال خود انسان ها است، بلكه تجسّمى است از كارهاى آنان در سراى ديگر كه: هر عملى به صورت مناسب خود مجسّم مى شود،

و اگر ما اعمال و جنايات عدّه اى از جانيان را كه در عصر و زمان خود، مشاهده كرده ايم يا در تاريخ گذشتگان مطالعه نموده ايم، درست در نظر بگيريم گاهى فكر مى كنيم كه اين مجازات ها هم براى آنها كم است!(7)


1 - پاسخ ديگرى نيز از اين توهّم داده شده است كه: «عود» اگر با «إلى» متعدّى شود، به معنى بازگشت است و اگر با «فى» متعدّى گردد به معنى تغيير حالت و دگرگونى است،  معنى بازگشت را نمى رساند.
بنابراين جمله «لَتَعودُنَّ فى مِلَّتِنا» مفهومش اين است كه شما بايد دگرگون شويد، آيين خود را رها كرده و آيين ما را بپذيريد. اين معنى را استاد «علاّمه طباطبائى» در «الميزان» انتخاب كرده اند، ولى مراجعه به آياتى مانند (كُلَّمَا أرادوا أن يَخرُجوا مِنها اُعيدوا فيها) (سوره سجده، آيه 20) و بعضى ديگر از آيات قرآن، نشان مى دهد كه «عود» حتّى زمانى كه با كلمه «فى» متعدّى شود به معنى بازگشت است. (دقّت كنيد).
2 - «تفسير كبير»، جلد 19، صفحه 102.
3 . براى توضيح بيشتر به «تفسير نمونه»، جلد 4، صفحه 338 ذيل آيات 20 ـ 26 سوره «مائده» مراجعه فرماييد.
4 - «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 532، احاديث 37 و 38.
5 - «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 532، احاديث 37 و 38.
6 . «يُسيغُهُ» از مادّه «إساغة» به معنى ريختن نوشابه در حلق است.
7 - در همين جنگ خانه مان سوزى كه هنگام نوشتن اين بحث با آن روبرو هستيم و مى دانيم چيزى جز محصول خودخواهى يك حاكم ستمگر، يا به عبارت صحيح تر، يك جبار عنيد ديوانه نيست، و هيچ هدف عاقلانه اى نمى توان براى تصور كرد، چه جنايات و ستم هائى اتفاق افتاد. كه زبان و قلم از شرح آن عاجز است.
ما خود نمونه هائى از مجروحان جنگ را در بيمارستانهاى غرب مملكت ديديم، خود را از دست داده بودند، و در حالتى به سر مى بردند كه مشاهده منظره آنان، راستى هر انسانى را سخت تكان مى داد.
فكر كنيد: هنگامى كه يك بيدادگر، هزاران هزار نفر را اينچنين گرفتار سازد، چه مجازاتى براى او مى توان در نظر گرفت؟!.

 

نكته ها

1 - مقام پروردگار يعنى چه؟

در آيات فوق خوانديم پيروزى بر ظالمان و حكومت بر زمين، به دنبال  نابودى آنها، از آنِ كسانى است كه از «مقام خداوند» بترسند.

در اينكه: منظور از كلمه «مقام» در اينجا چيست؟ احتمالات متعدّدى داده شده، كه، ممكن است، همه آنها صحيح و مراد از آيه باشد:

الف: منظور، موقعيّت پروردگار، هنگام محاسبه است، همان گونه كه در آيات ديگر قرآن نيز مى خوانيم: (وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى)...(1).

و در جاى ديگر آمده است: وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ.(2)

ب: مقام به معنى «قيام» و قيام به معنى «نظارت و مراقبت» است، يعنى آن كسى كه از نظارت شديد خداوند بر اعمال خويش، ترسان است و احساس مسؤوليّت مى كند.

ج: «مقام» به معنى «قيام براى اجراى عدالت و احقاق حقّ» است، يعنى آنها كه از موقعيّت پروردگار مى ترسند.

به هر حال، همان گونه كه گفتيم، هيچ مانعى ندارد كه همه اينها در مفهوم آيه جمع باشد يعنى آنها كه خدا را بر خود ناظر مى بينند، از حساب و اجراى عدالت او بيمناك و ترسانند; ترسى سازنده كه آنها را به احساس مسؤوليّت در هر كار دعوت مى كند، و از هرگونه بيدادگرى و ستم و آلودگى به گناه بازمى دارد، پيروزى و حكومت روى زمين سرانجام از آنِ آنهاست.

2 - در تفسير جمله «وَاسْتَفْتَحُوا» در ميان مفسّران گفتوگو است: بعضى آن را به معنى تقاضاى فتح و پيروزى دانسته اند، همان گونه كه در بالا ذكر كرديم، شاهد آن آيه 19 سوره «انفال» است: (إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ الْفَتْحُ): «اى مؤمنان، اگر شما تقاضاى فتح و پيروزى مى كنيد، اين فتح و پيروزى به سراغتان آمده است».

و بعضى به معنى تقاضاى قضاوت و حكومت دانسته اند، يعنى پيامبران از خدا خواستند كه: ميان آنها و كافران داورى كند، شاهد آن آيه 89 سوره «اعراف»است: (رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ): «خداوندا، ميان ما و قوم ما به حق داورى فرما و تو بهترين داورانى».

3 - در تواريخ و تفاسير آمده است: روزى «وليد بن يزيد بن عبد الملك»، حاكم جبّار اموى، براى پيش بينى آينده اش به قرآن تفأّل زد، اتّفاقاً آيه (وَاستَفتَحوا وَ خابَ كُلُّ جَبّار عَنيد) در آغاز صفحه، در برابر او قرار گرفت، او فوق العاده وحشت كرد و عصبانيّت شد، آن چنان كه قرآنى را كه در دستش بود پاره كرد!

و سپس اين اشعار را سرود:

أتوعِدُ كُلَّ جَبّار عَنيد *** فَها أنَا ذاكَ جَبّارٌ عَنيدٌ!

إذا ما جِئتَ رَبَّكَ يَومَ حَشر *** فَقُل يا رَبِّ مَزَّقَنِى الوَليدُ

«آيا تويى كه هر جبّار عنيد را تهديد مى كنى؟ آرى من همان جبّار عنيدم!»

«هنگامى كه پروردگارت را روز رستاخيز ملاقات كردى، بگو خداوندا! وليد مرا پاره پاره كرد».

امّا چيزى نگذشت كه به وسيله دشمنانش به بدترين صورتى كشته شد سرش را بريدند و بر بام قصرش آويزان كردند سپس از آنجا برداشته بر دروازه شهر آويختند.(3)


1 - سوره نازعات، آيه 40.
2 . سوره الرحمن، آيه 46.
3 - «تفسير قرطبى»، صفحه 3579.

 

سوره ابراهيم / 18

(18)مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْم عَاصِف لاَ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلَى شَيْء ذَلِكَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِيدُ

ترجمه:

18 - «كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند، اعمالشان همچون خاكسترى است در برابر وزش تندباد در يك روز طوفانى; آنها توانايى ندارند كمترين چيزى از آنچه را انجام داده اند، به دست آورند; و اين همان گمراهى دور و دراز است».

 

تفسير

خاكسترى بر سينه تندباد!

در اين آيه «مَثَل» بسيار رسائى براى اعمال افراد بى ايمان بيان شده، كه بحث آيات گذشته را در زمينه عاقبت كار كفار را تكميل مى كند. مى فرمايد: «اعمال كسانى كه به پرورگارشان كافر شدند همچون خاكسترى است در مقابل تندباد، در يك روز طوفانى» (مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِى يَوْم عَاصِف).

همان گونه كه، خاكستر در برابر تندباد، آن هم در يك روز طوفانى آن چنان پراكنده مى شود كه، هيچ كس قادر بر جمع آن نيست، همين گونه «منكران  حق توانايى ندارند، چيزى از اعمالى را كه انجام داده اند به دست آوردند، و همگى بر باد مى رود و دست هايشان خالى مى مانَد» (لاَ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلَى شَىْء).

«و اين همان گمراهىِ دور و درازى است» (ذلِكَ هُوَ الضَّلاَلُ الْبَعِيدُ).

 

 

نكته ها

1_ چرا اعمال آنها تشبيه به خاكستر در برابر باد شده؟

1 - تشبيه اعمال آنها به خاكستر، با توجّه به اينكه: مانند خاك و غبار، موجود مفيدى نيست، بلكه باقيمانده يك مشت آتش است نشان مى دهد اعمال آنها ممكن است ظاهرى داشته باشد، امّا فقط همان ظاهر است و محتوايى ندارد، در يك ظرف كوچك خاك ممكن است گل زيبايى برويد، امّا در ميان خروارها خاكستر، حتّى علف هرزه اى نخواهد روييد!

2 - تشبيه اعمال كافران به خاكستر با توجّه به اينكه در ميان ذرّات خاكستر، هيچ نوع چسبندگى و پيوند وجود ندارد، و حتّى با كمك آب نيز نمى توان آنها را به هم پيوند داد، و هر ذرّه اى به سرعت ديگرى را رها مى سازد: گويى اشاره به اين واقعيّت است كه: آنها بر خلاف مؤمنان كه اعمالشان منسجم و به هم پيوسته و هر عملى، عمل ديگر را تكميل مى كند و روح توحيد و وحدت نه تنها در ميان مؤمنان كه در ميان اعمال يك فرد باايمان نيز وجود دارد، اثرى از اين انسجام و توحيد عمل در كار افراد  بى ايمان نيست.

3 - با اينكه قرار گرفتن خاكستر در برابر تندباد، سبب پراكندگى آن مى شود، امّا آن را با جمله «فى يَوم عاصِف» (در يك روز طوفانى) تأكيد مى كند، زيرا اگر تندباد، محدود و موقّت باشد، ممكن است خاكسترى را از نقطه اى بلند كرده، و در منطقه اى نه چندان دور بريزد، امّا اگر روز، طوفانى باشد كه از صبح تا به شام بادها از هر سو مىوزند، چنين خاكسترى آن چنان پراكنده مى شود كه هر ذرّه اى از ذرّاتش در نقطه دوردستى خواهد افتاد، به طورى كه با هيچ قدرتى نمى توان آن را جمع كرد.

4 - اگر طوفان به توده اى از كاه يا برگ هاى درختان بوزد، و آنها را در نقاط دوردست پراكنده سازد، باز قابل تشخيص مى باشد ولى ذرّات خاكستر آن قدر ريز و كوچك اند كه اگر پراكنده شدند، آن چنان از نظر محو مى شوند كه گويى به كلّى نابود گشته اند.

5 - با اينكه باد و حتّى تندباد، آثار سازنده اى در نظام آفرينش و طبيعت دارد و قطع نظر از آثار تخريبى كه جنبه استثنايى آن مى باشد، مبدأ آثار زير است:

الف: بذر گياهان را در همه جا مى گسترانَد، و همچون يك باغبان و كشاورز در سرتاسر كره زمين بذرافشانى مى كند.

ب: درختان را تلقيح و گرده هاى نر را بر قسمت هاى مادّه گياه مى پاشند.

ج: ابرها را از صفحه اقيانوس ها حركت داده و به سرزمين هاى خشك مى كشانَد.

د: كوه هاى بلند را تدريجاً ساييده و به خاك هاى نرم و بارور مبدّل مى سازد.

هـ: هواى مناطق قطبى را به منطقه استوا و هواى استوايى را به مناطق سرد منتقل مى سازد و نقش تعيين كننده اى در تعديل حرارت كره زمين دارد.

و: آب درياها را متلاطم و موّاج مى سازد و زير و رو مى كند و از اين طريق به آنها هوا مى دهد كه اگر راكد شوند مى گندند.

به همين دليل، درختان، گياهان و همه موجودات زنده از وزش باد، بهره مى گيرند; چرا كه لايق و شايسته اند و هر كدام به مقدار لياقت خود از آن استفاده مى كنند.

ولى خاكستر، اين خاكستر سبكوزن، اين خاكستر بى محتوا و تيره رو اين خاكسترى كه هيچ موجود زنده اى در آن لانه نمى كند، سبز نمى شود و بارور نمى گردد، اين خاكسترى كه ذرّاتش به كلّى از هم گسسته است هنگامى كه در برابر نسيم و باد قرار گرفت، به سرعت متلاشى و پخش مى شود كه همان ظاهر بى خاصيّت آن نيز از نظرها محو مى گردد.

 

 

2 - چرا اعمال آنها بى محتواست؟

بايد ديد، چرا اعمال افراد بى ايمان، چنين بى ارزش و ناپايدار است؟ چرا  آنها نمى توانند از نتايج اعمال خود بهره گيرند؟

پاسخ اين سوال را اگر با جهان بينى توحيدى و معيارهاى آن بررسى كنيم، كاملاً روشن است، زيرا آنچه به عمل، شكل و محتوا مى دهد، نيّت، انگيزه و هدف و برنامه آن است.

اگر برنامه و انگيزه و هدف، سالم و ارزنده و قابل ملاحظه باشد، خود عمل نيز چنين خواهد بود، ولى اگر برترين اعمال را با انگيزه اى پست، و برنامه اى نادرست، و هدفى بى ارزش انجام دهيم، آن عمل به كلّى مسخ و بى محتوا مى شود و چون خاكسترى خواهد بود بر سينه تندباد!

بد نيست با يك مثال زنده اين بحث را روشن كنيم: اكنون برنامه هايى تحت عنوان حقوق بشر در جهان غرب و از طرف قدرت هاى بزرگ، پيشنهاد و دنبال مى شود، همين برنامه، از ناحيه پيامبران نيز دنبال شده، امّا محصول، و محتوا و ثمره اين دو از زمين تا آسمان متفاوت است.

قدرت هاى جهانخوار وقتى دم از حقوق بشر مى زنند، مسلّماً انگيزه انسانى و معنوى و اخلاقى ندارند، هدفشان ساختن پوششى است براى جنايات بيشتر و استعمار فزون تر، و انگيزه و برنامه، درست براى همين مقصد تنظيم شده است، لذا اگر فى المثل پاى چند نفر از جاسوسانشان به زنجير بيفتد، فرياد دفاعشان از حقوق بشر، همه دنيا را پر مى كند، امّا آن روز كه خودشان در «ويتنام» دست هاشان به خون ميليون ها نفر آلوده بود، يا در كشورهاى اسلامى، آن همه فجايع را به بار آوردند، حقوق بشر به  دست فراموشى سپرده شده بود، بلكه حقوق بشر، همكارى با هيأت هاى حاكم زورگو و دست نشانده بود!

امّا يك پيامبر راستين و يا وصىّ پيامبرى همچون على(عليه السلام) حقوق بشر را براى آزادى واقعى انسان ها مى خواهد، براى شكستن غل و زنجيرهاى اسارت دنبال مى كند، و هر گاه ظلم و ستم، به انسان بى دفاعى شود، فرياد مى زند، مى جوشد مى خروشد و سپس دست به كار مى شود.

و به اين ترتيب، اوّلى خاكسترى است بر سينه تندباد، و دومى، زمين پربركتى است براى پرورش انواع گياهان و درختان برومند و گل ها و ميوه ها.

و از اينجا مطلبى را كه مفسّران، محلّ بحث قرار داده اند نيز روشن مى شود، و آن اين كه: منظور از «اعمال» در آيه فوق كدام اعمال است؟ بايد گفت همه اعمال، حتّى اعمال ظاهراً خوب آنها كه در باطن رنگ شرك و بت پرستى داشت.

 

3 - مسأله احباط

به طورى كه در سوره «بقره» ذيل آيه 217 بيان كرديم، در مسأله «حبط اعمال»، يعنى از ميان رفتن اعمال خوب، به خاطر اعمال بد، يا به خاطر كفر و بى ايمانى، در ميان دانشمندان اسلامى گفتوگو بسيار است، امّا حق اين است كه نداشتن ايمان و اصرار و لجاجت در كفر، و نيز بعضى از اعمال همانند حسد و غيبت و قتل نفس، آن چنان تأثير سوء دارند، كه اعمال نيك و حسنات را بر باد مى دهند.

آيه فوق نيز دليل ديگرى بر امكان حبط اعمال است (براى توضيح بيشتر به همان بحث مراجعه فرماييد).(1)


1 - تفسير «نمونه»، جلد 2، صفحه 113.

 

 

4 - آيا مخترعان و مكتشفان پاداش الهى دارند؟

با توجّه به بحث هاى بالا، سوال مهمّى مطرح مى شود و آن اينكه: با مطالعه تاريخ علوم، اختراعات و اكتشافات مى بينيم: جمعى از دانشمندان ساليان دراز زحمات طاقت فرسايى كشيده اند، و انواع محروميّت ها را تحمّل كرده تا توانسته اند اختراع و اكتشافى كنند كه بارى از دوش همنوعانشان بردارند. فى المثل «اديسون» مخترع برق چه زحمات جانكاهى براى اين اختراع پربارش متحمّل شد، و شايد جان خود را در اين راه نيز از دست داد، امّا دنيايى را روشن ساخت، كارخانه ها را به حركت درآورد، و از بركت اختراعش، چاه هاى عميق درختان سرسبز، مزارع آباد به وجود آمد، و خلاصه چهره دنيا دگرگون شد.

چگونه مى توان باور كرد، او يا اشخاص ديگرى همچون «پاستور» كه با كشف ميكروب، ميليون ها انسان را از خطر مرگ رهايى بخشيد، و ده ها مانند او همه به قعر جهنّم فرستاده شوند، به حكم اينكه: فرضاً ايمان نداشتند، ولى افرادى كه در عمرشان هيچ كار چشمگيرى در راه خدمت به انسان ها انجام نداده اند، جايشان در دل بهشت باشد؟

پاسخ:

از نظر جهان بينى اسلام، مطالعه نفس عمل به تنهايى كافى نيست، بلكه عمل، به ضميمه محرّك و انگيزه آن، ارزش دارد.

بسيار ديده شده:كسانى بيمارستان يا مدرسه يا بناى خير مى سازند و تظاهر به اين هم دارند كه هدفشان صددرصد خدمت انسانى است به جامعه اى كه به آن مديونند، در حالى كه زير اين پوشش، مطلب ديگرى نهفته شده است و آن حفظ مقام و يا مال و ثروت يا جلب توجّه عوام، و تحكيم منافع مادّى خود، و يا حتّى دست زدن به خيانت هايى دور از چشم ديگران است! ولى به عكس، ممكن است كسى، كار كوچكى انجام دهد، با اخلاص تمام و انگيزه اى صددرصد انسانى و روحانى.

اكنون، بايد پرونده اين مردان بزرگ، را هم از نظر عمل و هم از نظر انگيزه و محرّك، مورد بررسى قرار داد، و مسلّماً از چند صورت خارج نيست:

الف: گاهى هدف اصلى از اختراع، صرفاً يك عمل تخريبى است (همانند كشف انرژى اتمى كه نخستين بار به منظور ساختن بمب هاى اتمى صورت گرفت)، سپس در كنار آن منافعى براى نوع انسان نيز، به وجود آمد كه هدف واقعى مخترع يا مكتشف نبوده، يا در درجه دوم قرار داشته است، تكليف اين دسته از مخترعان كاملاً روشن است.

ب: گاهى مخترع يا مكتشف، هدفش بهره گيرى مادّى، و يا اسم و آوازه و شهرت است و در حقيقت، حكم تاجرى دارد كه براى درآمد بيشتر تأسيسات عامّ المنفعه اى به وجود مى آورد، و براى گروهى ايجاد كار و براى مملكتى محصولاتى به ارمغان مى آورد، بى آنكه هدفى جز تحصيل درآمد داشته باشد، و اگر كار ديگرى درآمد بيشترى داشت به سراغ آن مى رفت.

البتّه چنين تجارت يا توليدى اگر طبق موازين مشروع انجام گيرد، كار خلاف و حرامى نيست، ولى عمل فوق العاده مقدسى هم محسوب نمى شود.

اين گونه مخترعان و مكتشفان در طول تاريخ، كم نبودند و نشانه اين طرز تفكّر، همان است كه اگر ببينند آن درآمد يا بيشتر از آن از طرفى كه مضرّ به حال جامعه است تأمين مى شود (مثلاً در صنعت داروسازى 20% سود مى برند و در هرويين سازى 50%) اين دسته خاص، دومى را ترجيح مى دهند.

تكليف اين گروه نيز روشن است، آنها هيچ طلبى، نه، از خدا دارند و نه از همنوعان خويش و پاداش آنها همان سود و شهرتى بوده كه مى خواسته اند و به آن رسيده اند.

ج: گروه سومى هستند كه مسلّماً انگيزه هاى انسانى دارند و يا اگر معتقد به خدا باشند، انگيزه هاى الهى، و گاهى ساليان دراز از عمر خود را در گوشه لابراتوارها با نهايت فلاكت و محروميّت به سر مى برند، به اميد آنكه خدمتى به نوع خود كنند، و ارمغانى به جهان انسانيّت، تقديم دارند، زنجيرى از پاى دردمندى بگشايند و گرد و غبارى از چهره رنجديده اى بيفشانند.

اين گونه افراد اگر ايمان داشته باشند و محرّك الهى، كه بحثى در آنها نيست، و اگر نداشته باشند امّا محرّكشان انسانى و مردمى باشد بدونه شك پاداش مناسبى از خداوند دريافت خواهند داشت، اين پاداش ممكن است در دنيا باشد، و ممكن است در جهان ديگر، مسلّماً خداوند عالم عادل، آنها را محروم نمى كند، امّا چگونه و چطور؟ جزئيّاتش بر ما روشن نيست،

همچنين مى توان گفت: «خداوند اجر چنين نيكوكارانى را ضايع نمى كند» (البتّه اگر آنها در رابطه با عدم پذيرش ايمان مصداق جاهل قاصر باشند، مسأله بسيار روشن تر است).

دليل اين مسأله، علاوه بر حكم عقل، اشاراتى است كه در آيات و يا روايات آمده است.

ما هيچ دليلى نداريم كه: جمله (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ)(1) شامل اين گونه اشخاص نشود; زيرا «محسنين» در قرآن فقط به مؤمنان اطلاق نشده است، لذا مى بينيم برادران «يوسف»(عليه السلام) هنگامى كه نزد او آمدند، بى آنكه او را بشناسند و در حالى كه او را «عزيز مصر» مى پنداشتند، به او  گفتند: (إِنَّا نَرَيكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ): «ما تو را از نيكوكاران مى بينيم».(2)

از اين گذشته آيه، (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْرًا يَرَه * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة شَرًّا يَرَهُ): پس «هر كس هم وزن ذرّه اى كار خير انجام دهد آن را مى بيند و هر كس به هم وزن ذرّه اى كار بد كرده آن را (نيز) مى بيند»(3) به وضوح شامل اين گونه اشخاص مى شود.

در حديثى از «علىّ بن يقطين» از امام كاظم(عليه السلام) مى خوانيم: «در بنى اسرائيل مرد باايمانى بود كه همسايه كافرى داشت، مرد بى ايمان، نسبت به همسايه باايمان خود، نيك رفتارى مى كرد، وقتى از دنيا رفت، خدا براى او خانه اى بنا كرد كه مانع از گرماى آتش شود... و به او گفته شد: اين به سبب نيك رفتاريت نسبت به همسايه مؤمنت مى باشد».(4)

و نيز از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره «عبدالله بن جدعان» كه از مشركان معروف جاهليّت و از سران قريش بود چنين نقل شده: «كم عذاب ترين اهل جهنّم ابن جدعان است، سوال كردند: يا رسول الله(صلى الله عليه وآله) چرا؟ فرمود: «إنَّهُ كانَ يُطعِمُ الطَّعامَ»: «او گرسنگان را سير مى كرد».(5)

در روايت ديگرى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «عدى بن حاتم» (فرزند حاتم طايى) فرمود: «دَفَعَ عَن أبيكَ العَذابَ الشَّديدَ بِسَخاءِ نَفسِهِ»: «خداوند عذاب  شديد را از پدرت به خاطر جود و بخشش او برداشت».(6)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: گروهى از «يمن» براى بحث و جدال خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و در ميان آنها مردى بود كه از همه بيشتر سخن مى گفت، و خشنونت و لجاجت خاصّى در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى نمود، پيامبر(صلى الله عليه وآله)آن چنان عصبانى شد كه آثارش، در چهره مباركش كاملاً آشكار گرديد، در اين هنگام «جبرئيل» آمد، و پيام الهى را اين چنين به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابلاغ كرد: خداوند مى فرمايد: اين مردى است سخاوتمند. حضرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) با شنيدن اين سخن، خشمش فرو نشست. آن گاه رو به سوى او كرد و فرمود: پروردگار، به من چنين پيامى داده است، و اگر به خاطر آن نبود، آن چنان بر تو سخت مى گرفتم كه عبرت ديگران گردى!

آن مرد پرسيد: آيا پروردگارت سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلى! عرض كرد: من شهادت مى دهم كه معبودى جز «الله» نيست و تو رسول و فرستاده او هستى، و به همان خدايى كه تو را مبعوث كرده، سوگند كه تاكنون هيچ كس را از نزد خود محروم برنگردانده ام».(7)

در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه: از بعضى آيات و نيز از بسيارى روايات، استفاده مى شود: كه ايمان و يا حتّى ولايت، شرطِ قبولى اعمال و يا ورود در بهشت است.

بنابراين، اگر بهترين اعمال هم از افراد فاقد ايمان، سر بزند مقبول درگاه  خدا نخواهد بود.

ولى مى توان از اين سوال چنين پاسخ گفت: مسأله «قبولى اعمال» مطلبى است، و پاداش مناسب داشتن، مطلب ديگر، به همين جهت، مشهور در ميان دانشمندان اسلام اين است كه: مثلا، نماز بدون حضور قلب، و يا با ارتكاب بعضى از گناهان مانند غيبت، مقبول درگاه خدا نيست، با اينكه مى دانيم: چنين نمازى شرعاً صحيح است، اطاعت فرمان خدا است و انجام وظيفه محسوب مى شود، و مسلّماً است كه اطاعت فرمان خدا بدون پاداش نخواهد بود.

بر اين اساس، قبول عمل، همان مرتبه عالى عمل است و در مورد بحث، ما نيز همين را مى گوييم: اگر خدمات انسانى و مردمى، با ايمان همراه باشد، عالى ترين محتوا را خواهد داشت، در غير اين صورت، به كلّى بى محتوا و بى پاداش نخواهد بود.

در زمينه ورود در بهشت نيز، همين پاسخ را مى گوييم كه: پاداش عمل لازم نيست منحصراً ورود در جنّت باشد.

(اين عصاره بحث و مناسب يك بحث تفسيرى است، مشروح آن را بايد در مباحث فقهى طرح كرد).


1 . سوره يوسف، آيه 90.
2 . سوره يوسف، آيه 78.
3 . سوره زلزله، آيه 7 و 8.
4 . «بحارالانوار»، جلد 8، صفحه 296، حديث 48.
5 - «بحارالانوار»، جلد 8، صفحه 316، حديث 96.
6 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 607.
7 . همان.

 

سوره ابراهيم /19 تا 20

(19) أَلَمْ تَرَى أَنَّ اللهَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضَ بِالْحَقِّ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْق جَدِيد

(20)وَمَا ذَلِكَ عَلَى اللهِ بِعَزِيز  

ترجمه:

19 - «آيا نديدى خداوند، آسمان ها و زمين را به حق آفريده است؟! اگر بخواهد، شما را مى برد و خلق تازه اى مى آورد.»

20 - «و اين كار براى خدا مشكل نيست.»

 

تفسير

آفرينش بر اساس حقّ است

به دنبال بحث از باطل، در آيه پيشين، و اينكه: همچون خاكستر، پراكنده و بى قرار است كه دائماً با وزش باد، از نقطه اى به نقطه ديگر منتقل مى شود.

در نخستين آيه مورد بحث، سخن از حق و استقرار آن به ميان آمده.روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)به عنوان الگوئى براى همه حق طلبان جهان كرده مى گويد: «آيا نديدى كه خداوند آسمان ها و زمين را به حق آفريده است؟» (أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضَ بِالْحَقِّ).

«حق»، چنانكه «راغب» در «مفردات» گويد، در اصل، به معنى مطابقت و هماهنگى است، ولى موارد استعمال آن مختلف است.

گاهى حق، به كارى گفته مى شود كه: بر وفق حكمت و از روى حساب و نظم آفريده شده است، همان گونه كه در قرآن مى خوانيم: (هُوَ الَّذِى جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا وَ قَدَّرَهُ مَنَازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَالْحِسَابَ مَا خَلَقَ اللهُ ذلِكَ إِلاَّ بِالْحَقِّ): «او كسى است كه خورشيد را مايه روشنى و ماه را وسيله نورافشانى قرار داد، اين كار را جز از روى حساب و حكمت انجام نداد».(1)

گاه، به شخصى كه چنين كارى را انجام داده است «حق» گفته مى شود، همان گونه كه بر خداوند اين كلمه اطلاق شده است. (فَذلِكُمُ اللهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ): «اين خداوند، پروردگار حقّ شما است».(2)

گاه، به اعتقادى كه مطابق واقع است «حق» گفته مى شود، مانند (فَهَدَى اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ): «خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند به آنچه در آن از اعتقادات اختلاف كردند، هدايت فرموده است».(3)

و گاه به گفتار و عملى گفته مى شود كه به اندازه لازم و در وقت لزومش انجام گرفته است، مانند (حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّى لاََمْلاََنَّ جَهَنَّمَ): «قول حقّى از من  صادر شده كه جهنّم را (از گنهكاران) پر مى كنم».(4)

و به هر حال، نقطه مقابل آن، «باطل» و «ضلال» و «لعب» و بيهوده و مانند اينها است.

و امّا در آيه مورد بحث، بدون شك، اشاره به همان معنى اوّل است. يعنى ساختمان عالم آفرينش، آسمان و زمين، همگى نشان مى دهد كه در آفرينش آنها، نظم، حساب حكمت و هدفى بوده، نه خداوند به آفرينش آنها نياز داشته، نه از تنهايى احساس وحشت مى نموده، و نه كمبودى را با آن مى خواهد در ذات خود برطرف سازد; چرا كه او از همه چيز بى نياز است، بلكه اين جهان پهناور، منزلگاهى براى پرورش مخلوقات و تكامل بخشيدن هر چه بيشتر به آنها است.

آن گاه اضافه مى كند: دليل بر اينكه نيازى به شما و ايمان آوردن شما ندارد اين است كه، «اگر اراده كند شما را مى برد و خلق تازه اى به جاى شما مى آورد» خلقى كه همه ايمان داشته باشند و هيچ يك از كارهاى نادرست شما را انجام ندهند (إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْق جَدِيد).

«و اين كار براى خدا به هيچ وجه مشكل نيست» (وَ مَا ذلِكَ عَلَى اللهِ بِعَزِيز).

شاهد اين سخن آنكه، در سوره «نساء» مى فرمايد: (وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِى السَّمَـوَاتِ وَ مَا فِى الاَْرْضِ وَ كَانَ اللهُ غَنِيًّا حَمِيدًا * وَ لِلَّهِ مَا فِى السَّمَـوَاتِ وَ مَا فِى الاَْرْضِ وَ كَفَى بِاللهِ وَكِيلاً * إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ وَ كَانَ اللهُ عَلَى ذلِكَ قَدِيرًا): «و اگر شما كافر شويد (به خدا زيانى نمى رسد، زيرا) براى خداست آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، و خداوند بى نياز و ستوده است ـ اى مردم، اگر او بخواهد شما را از ميان مى برد و افراد ديگرى را (به جاى شما) مى آورد، و خداوند بر اين كار تواناست».(5)

اين تفسير در زمينه آيه فوق از «ابن عبّاس» نيز نقل شده است.

احتمال ديگرى نيز وجود دارد و آن اين كه: جمله بالا اشاره به مسأله معاد باشد يعنى براى خدا هيچ مانعى ندارد كه انسان ها را همگى از ميان ببرد و خلق ديگرى ايجاد كند، آيا با اين قدرت و توانايى، باز در مسأله معاد و بازگشت خودتان به زندگى در جهان ديگر، شك و ترديدى داريد!


1 . سوره يونس، آيه 5.
2 . سوره يونس، آيه 32.
3 . سوره بقره، آيه 213.
4 . سوره سجده، آيه 13.
5 . سوره نساء، آيات 131 - 133.

 

 

سوره ابراهيم / 21 تا 23

(21)وَبَرَزُوا للهِِ جَمِيعاً فَقَالَ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللهِ مِنْ شَيْء قَالُوا لَوْ هَدَانَا اللهُ لَهَدَيْنَاكُمْ سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا مَا لَنَا مِنْ مَحِيص

(22)وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِىَ الاَْمْرُ إِنَّ اللهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَمَا كَانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَان إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاَ تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِي مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ

 (23)وَأُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلاَمٌ  

ترجمه:

21 - و (در قيامت،) همه آنها در برابر (دادگاه عدل) خدا ظاهر مى شوند; در اين هنگام، ضعفا (و پيروان نادان) به مستكبران (و پيشوايان گمراه) مى گويند: «ما پيروان شما بوديم; آيا (اكنون كه گرفتار مجازات الهى شده ايم،) حاضريد سهمى از عذاب الهى را از ما برداريد؟» آنها مى گويند: «اگر خدا ما را هدايت كرده بود، ما نيز شما را هدايت مى كرديم; (ولى اكنون) چه بى تابى كنيم و چه شكيبايى، تفاوتى براى ما ندارد; راه گريزى براى ما نيست.»

22 - «و هنگامى كه كار تمام مى شود، شيطان مى گويد: «خداوند به شما وعده حق داد; و من به شما وعده (باطل) دادم، و تخلّف كردم. من بر شما تسلّطى نداشتم، جز اينكه دعوتتان كردم و شما دعوت مرا پذيرفتيد; بنابراين، مرا سرزنش نكنيد; و خود را سرزنش كنيد. نه من فريادرس شما هستم، و نه شما فريادرس من. من نسبت به شرك شما درباره خود، كه از قبل داشتيد، (و اطاعت مرا همرديف اطاعت خدا قرار داديد) بيزار و كافرم!» به يقين ستمكاران عذاب دردناكى دارند!»

23 - «و كسانى را كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، به باغ هاى بهشتى وارد مى كنند; باغ هايى كه نهرها از پاى درختانش جارى است; به اذن پروردگارشان، جاودانه در آن مى مانند; و تحيّت آنها در آن، «سلام» است.»

 

تفسير

گفتوگوى صريح شيطان و پيروانش

در چند آيه قبل، اشاره اى به مجازات سخت و دردناك منحرفان لجوج و بى ايمان، شده بود، آيات مورد بحث، همين معنى را تعقيب و تكميل مى كند. نخست مى گويد: «در روز قيامت همه جبّاران و ظالمان و كافران، اعمّ از تابع و متبوع، پيرو و پيشوا در پيشگاه برابر خداوند ظاهر مى شوند» (وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعًا).(1)

و در اين هنگام ضعفا يعنى پيروان نادانى كه با تقليد كوركورانه، خود را به وادى ضلالت افكندند مستكبرانى كه عامل گمراهى آنها بودند، مى گويند: «ما پيرو شما بوديم آيا ممكن است اكنون كه به خاطر رهبرى شما به اين همه عذاب و بلا گرفتار شده ايم، شما هم سهمى از عذاب هاى ما را بپذيريد تا از ما تخفيف داده شود»؟ (فَقَالَ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعًا فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللهِ مِنْ شَىْء).

امّا آنها بلافاصله مى گويند: «اگر خدا ما را به سوى نجات از اين كيفر و عذاب هدايت مى كرد، ما هم شما را راهنمايى مى كرديم» (قَالُوا لَوْ هَدَينَا اللهُ لَهَدَيْنَاكُمْ).

ولى افسوس! كار از اين حرف ها گذشته است، «چه بى تابى و جزع كنيم و چه صبر و شكيبايى! راه نجاتى براى ما وجود ندارد» (سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا مَا لَنَا مِنْ مَحِيص).


1 - بايد توجه داشت «برزو» فعل ماضى است، ولى در اينجا به معنى آينده است; زيرا مسائل مربوط به قيامت آن چنان قطعى و تخلف ناپذير است كه در بسيارى از آيات قرآن با صيغه ماضى بيان شده است همانگونه كه فى المثل، ما درباره كسى كه بيمارى است و يقين داريم خواهد مرد مى گوئيم: فلان كس از دنيا رفت!

 

نكته ها

1. نخستين سؤالى كه در زمينه اين آيه پيش مى آيد اين است كه: مگر مردم در اين جهان، در برابر علم خدا ظاهر و آشكار نيستند كه، در آيه فوق مى فرمايد: در قيامت همگى در پيشگاه خدا بارز و ظاهر مى شوند؟

در پاسخ اين سوال، بسيارى از مفسّران گفته اند: منظور اين است كه: افراد  بشر در اين جهان احساس نمى كنند، آنها و همه اعمالشان در پيشگاه خدا ظاهر و بارز است، ولى، اين حضور و ظهور را در قيامت همگى احساس خواهند كرد.

بعضى نيز گفته اند: منظور خارج شدن از قبرها و بروز و ظهور در دادگاه عدل الهى براى حساب است.

و اين هر دو تفسير خوب است، و مانعى ندارد كه هر دو در مفهوم آيه جمع باشند.

2 - منظور از جمله «لَو هَدَينَا اللهُ لَهَدَينَاكُم» چيست؟

بسيارى از مفسّران معتقدند: منظور هدايت به طريق نجات از مجازات الهى در آن عالم است; زيرا اين سخن را «مستكبران» در پاسخ پيروانشان كه تقاضاى پذيرش سهمى از عذاب كرده بودند، مى گويند، و تناسب سؤال و جواب ايجاب مى كند، منظور هدايت به طريق رهايى از عذاب است.

اتّفاقاً همين تعبير (هدايت) در مورد رسيدن به نعمت هاى بهشتى نيز ديده مى شود، آنجا كه از زبان بهشتيان مى خوانيم: (وَ قَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَينَا لِهَـذَا وَ مَا كُنَّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلاَ أَنْ هَدَينَا اللهُ): «مى گويند شكر خدايى را كه ما را به چنين نعمت هايى هدايت كرد، و اگر توفيق و هدايت او نبود، ما به اينها راه نمى يافتيم».(1)

اين احتمال نيز، وجود دارد كه «رهبران ضلالت» هنگامى كه خود را در برابر تقاضاى پيروانشان مى بينند، براى اينكه گناه را از خود دور كنند، و همان گونه كه رسم همه پرچمداران ضلالت است -كه خرابكارى خود را به گردن ديگران مى اندازند- با وقاحت تمام، مى گويند: ما چه كنيم؟! اگر خدا ما را به راه راست هدايت مى كرد، ما هم شما را هدايت مى كرديم!.

يعنى: ما مجبور بوديم و از خود اراده اى نداشتيم.

اين همان منطق شيطان است كه: براى تبرئه خويش رسماً نسبت جبر، به خداوند عادل داده گفت: (فَبِمَا أَغْوَيْتَنِى لاََقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ): «اكنون كه مرا گمراه كردى، من در كمين آنها بر سر راه مستقيم تو مى نشينم (و آنها را منحرف مى سازم)».(2)

ولى، بايد توجّه داشت: مستكبران چه بخواهند و چه نخواهند، بار مسؤوليّت گناه پيروان خويش را طبق صريح آيات قرآن و روايات بر دوش مى كشند; چرا كه آنها بنيانگذار انحراف و عامل گمراهى بودند، بى آنكه از مسؤوليّت و مجازات پيروان چيزى كاسته شود.

3- رساترين بيان در مذمّت تقليد كوركورانه از آيه فوق به خوبى روشن مى شود:

اوّلاً: كسانى كه چشم و گوش بسته، دنبال اين و آن مى افتند و به اصطلاح افسار خود را به دست هر كس مى سپارند، افراد ناتوان و بى شخصيّتى هستند كه قرآن از آنها تعبير به «ضعفاء» كرده است.

ثانياً: سرنوشت آنها پيشوايانشان هر دو يكى است، و اين بينوايان حتّى در سخت ترين حالات، نمى توانند از حمايت اين رهبران گمراه، بهره گيرند، و حتّى ذرّه اى از مجازاتشان را تخفيف دهند، بلكه شايد، با سخريه، به آنها پاسخ مى دهند: بيهوده جزع و فزع نكنيد كه راه خلاص و نجاتى در كار نيست!.

4- «برزوا» در اصل از مادّه «بروز» به معنى ظاهر شدن و از پرده بيرون آمدن است، و به معنى بيرون آمدن از صف و مقابل حريف ايستادن در ميدان جنگ و به اصطلاح مبارزه كردن نيز آمده است.

«محيص» از مادّه «محص» به معنى رهايى از عيب يا ناراحتى است.

سپس، به صحنه ديگرى از مجازات هاى روانىِ جبّاران و گناهكاران و پيروان شياطين در روز رستاخيز پرداخته، چنين مى گويد: «و شيطان هنگامى كه كار حساب بندگان صالح و غير صالح، پايان پذيرفت و هر كدام به سرنوشت و پاداش و كيفر قطعى خود رسيدن، به پيروان خود چنين مى گويد: خداوند به شما وعده حق داد، و من نيز به شما وعده دادم (از وعده اى پوچ و بى ارزش چنانكه خود تا مى دانستيد) سپس تخلّف جستم» (وَ قَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِىَ الاَْمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ).

و به اين ترتيب، شيطان نيز، ساير مستكبرانى كه رهبران راه ضلالت بودند، هماواز شده، و تيرهاى ملامت و سرزنش خود را به اين پيروان بدبخت نشانه گيرى مى كند.

و اضافه مى كند: «من بر شما تسلط و اجبار و الازامى نداشتم، تنها اين بود كه: از شما دعوت كردم شما هم با ميل و اراده خود پذيرفتيد» (وَ مَا كَانَ لِى عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَان إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِى).

«بنابراين، مرا هرگز سرزنش نكنيد، بلكه خويشتن را سرزنش كنيد» كه چرا دعوت شيطنت آميز و ظاهرالفساد مرا پذيرفتيد (فَلاَ تَلُومُونِى وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ).

خودتان كرديد كه لعنت بر خودتان باد!!

به هر حال، «نه من مى توانم در برابر حكم قطعى و مجازات پروردگار، به فرياد شما برسيم و نه شما مى توانيد فريادرس باشيد» (مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىَّ).

«اكنون اعلام مى كنم كه از شرك شما درباره خود و اينكه اطاعت مرا در رديف اطاعت خدا قرار داديد) بيزار و به آن كفر مىورزم» (إِنِّى كَفَرْتُ بِمَا  أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ).

اكنون فهميدم كه اين «شرك در اطاعت»، هم مرا بدبخت كرد و هم شما را، همان بدبختى و بيچارگى كه راهى براى اصلاح و جبران آن وجود ندارد.

بدانيد: «مسلّماً براى ستمكاران قطعاً عذابى دردناكى است» (إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ).


1 . سوره اعراف، آيه 43.
2 . سوره اعراف، آيه 16.

 

نكته ها

1- پاسخ دندان شكن شيطان به پيروانش

گرچه كلمه «شيطان» مفهوم وسيعى دارد كه شامل همه طاغيان و وسوسه گران جنّ و انس، مى شود، ولى با قرائنى كه در اين آيه و آيات قبل وجود دارد مسلّماً منظور در اينجا شخص «ابليس» است كه سركرده شياطين محسوب مى شود. و لذا همه مفسّران نيز همين تفسير را انتخاب كرده اند.(1)

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود كه: وسوسه هاى شيطان هرگز اختيار و آزادى اراده را از انسان نمى گيرد، بلكه او يك دعوت كننده بيش نيست، و اين انسان ها هستند كه با اراده خود نشان دعوت او را مى پذيرند، منتهى ممكن استزمينه هاى قبلى و مداومت بر كار خلاف، وضع انسان را به جايى برساند كه يك نوع حالت سلب اختيار، در برابر وسوسه ها در وجود  او پيدا شود، همان گونه كه در بعضى از معتادان نسبت به موادّ مخدر، مشاهده مى كنيم، ولى مى دانيم چون سبب اين نيز، حالت اختيارى بوده، نتيجه آن هر چه باشد باز اختيارى محسوب مى شود.!

در آيه 100 سوره «نحل» مى خوانيم: (إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ): «تسلّط شيطان تنها بر كسانى است كه ولايت و سرپرستى او را نسبت به خود پذيرفته اند و آنها كه او را شريك خداوند در مسأله اطاعت قرار داده اند».

به اين ترتيب شيطان، پاسخ دندان شكنى به همه كسانى كه گناهان خويش را به گردن او مى اندازند و او را عامل انحرافات خويش مى شمرند، و به او لعنت مى فرستند، مى دهد، و اين طرز منطق عوامانه را كه گروهى از گناهكاران براى تبرئه خويش دارند، مى كوبد.

در حقيقت سلطان حقيقى بر انسان اراده او عمل او است و نه چيز ديگر.

2- شيطان چگونه اين توانايى را دارد كه در آن محضر بزرگ، با همه پيروان خود تماس پيدا كند و آنها را به باد ملامت و شماتت بگيرد؟

اين سوال است كه در اينجا مطرح شده است.

پاسخ آن اين است: مسلّماً اين توانايى را خداوند به او مى دهد، و اين در واقع يك نوع مجازات روانى براى پيروان شيطان است، اخطارى است به همه پويندگان راه او در اين جهان، كه پايان كار خود و رهبر خويش را از هم اكنون ببينند، به هر حال، خداوند وسيله اين ارتباط را ميان شيطان و پيروانش به نحوى فراهم مى كند.

جالب اينكه اين نوع برخورد، منحصر به شيطان و پيروانش در قيامت نيست، تمام ائمه ضلات و پيشوايان گمراهى، در اين جهان، نيز همين برنامه را دارند، دست پيروان خود را (البتّه با موافقت خودشان) مى گيرند و به ميان امواج بلاها و بدبختى ها مى كشانند، و هنگامى كه ديدند اوضاع بد است آنها را رها كرده و مى روند، حتّى از آنها بيزارى مى جويند، و به ملامت و سرزنششان مى پردازند و به اصطلاح آنها را به خسران دنيا و آخرت گرفتار مى سازند.

3- «مُصرخ» از مادّه «إصراخ» در اصل از «صَرخ» به معنى فرياد كشيدن براى طلب كمك آمده است، بنابراين «مصرخ» به معنى فريادرس مى باشد و «مستصرخ» به معنى كسى كه فريادرسى مى خواهد.

4- منظور از شريك قرار دادن شيطان در آيه فوق، شرك اطاعت است نه شرك عبادت.

5- در اينكه جمله (إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ) دنباله سخنان شيطان است يا جمله مستقلّى است از ناحيه پروردگار، در ميان مفسّران گفتوگو است، يا بيشتر چنين به نظر مى رسد: جمله مستقلّى است از طرف خداوند، كه در پايان گفتوگوى شيطان با پيروانش، به عنوان يك درس آموزنده فرموده است.

در آخرين آيه مورد بحث، به دنبال بيان حال جبّاران عنيد و بى ايمان و سرنوشت دردناك آنها، به ذكر حال مؤمنان و سرانجام آنها پرداخته، مى گويد: «و آنها كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند در باغ هاى بهشت وارد مى شوند، همان باغ هائى كه نهرهاى آب جارى از زير درختانش در حركت است» (وَ أُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّات تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ).

«جاودانه به اذن پروردگارشان، در آن باغ ها بهشت مى مانند» (خَالِدِينَ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ).

«وتحيّت آنان در آن جا سلام است» (تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلاَمٌ).

«تحيّت» در اصل از مادّه «حيات»، گرفته شده، سپس به عنوان دعا براى سلامتى و حيات افراد استعمال شده است، و هر نوع خوشامدگويى، و سلام و دعايى كه در آغاز ملاقات گفته مى شود، اطلاق مى گردد.

بعضى از مفسّران گفته اند: «تحيّت» در آيه فوق، خوشامد و درودى است كه خداوند به افراد باايمان مى فرستد، و آنان را با نعمت سلامت خويش قرين دارد: سلامت از هرگونه ناراحتى و گزند، و سلامت از هر گونه جنگ و نزاع (بنابراين «تحيَّتُهُم» اضافه به مفعول شده و فاعلش خدا است).

و بعضى گفته اند: منظور در اينجا تحيّتى است كه مؤمنان به يكديگر مى گويند و يا فرشتگان به آنها مى گويند.

به هر حال، كلمه «سلام» كه به طور مطلق گفته شده، مفهومش آن چنان وسيع است كه هر گونه سلامتى را از هر نوع ناراحتى و گزند روحى و جسمى شامل مى گردد.(2)


1 . براى توضيح بيشتر درباره معنى «شيطان» در قرآن به تفسير «نمونه»، جلد 1 صفحه 191 به بعد ذيل آيات 34 ـ 36 سوره «بقره» مربوط به آفرينش آدم مراجعه فرماييد.
2 - درباره سلام وتحيّت در جلد چهارم، صفحه 41، ذيل آيه 86 سوره «نساء» به بعد مشروحاً بحث كرديم.

 

 

سوره ابراهيم / 24 تا 27

(24)أَلَمْ تَرَى كَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة ...أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ

(25)تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِين بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ

 (26)وَمَثَلُ كَلِمَة خَبِيثَة كَشَجَرَة خَبِيثَة اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَار

(27)يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الاْخِرَةِ وَيُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِينَ وَيَفْعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ

ترجمه:

24- «آيا نديدى چگونه خداوند «كلمه طيّبه» (و گفتار پاكيزه) را به درخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن (در زمين) ثابت، و شاخه آن در آسمان است؟!»

25- «هر زمان ميوه خود را به اذن پروردگارش مى دهد. و خداوند براى مردم مَثَل ها مى زند، شايد متذكّر شوند (و پند گيرند)».

26- «و «كلمه خبيثه» (و سخن ناپاك) را به درخت ناپاكى تشبيه كرده كه از زمين ريشه كن شده، و قرار و ثباتى ندارد».

27- «خداوند كسانى را كه ايمان آوردند، به سبب گفتار و اعتقاد استوار در اين جهان، و در سراى ديگر، ثابت قدم مى دارد; و ستمكاران را گمراه مى سازد، (و لطف خود را از آنها به سبب اعمالشان برمى گيرد); و خداوند هر چه را اراده كند (و مصلحت باشد) انجام مى دهد.»

 

تفسير

شجره طيّبه و شجره خبيثه

در اينجا صحنه ديگرى از تجسّم حقّ و باطل، كفر و ايمان، و طيّب و خبيث را ضمن يك مثال جالب، بسيار عميق و پرمعنى، بيان كرده، و بحث هاى آيات گذشته را كه در اين زمينه بود، تكميل مى كند.

نخست مى فرمايد: «آيا نديدى چگونه خدا براى كلام پاكيزه مثالى زده، و آن را به شجره طيبه و پاكى تشبيه كرده است؟» (أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة).

سپس به ويژگى هاى اين شجره طيّبه (درخت پاكيزه و پربركت) مى پردازد به تمام ابعاد آن، ضمن عبارات كوتاهى، اشاره مى كند.

امّا پيش از آنكه ويژگى هاى اين شجره طيّبه را همراه قرآن بررسى كنيم، بايد ببينيم منظور از «كلمه طيّبه» چيست؟

بعضى از مفسّران آن را به كلمه توحيد و جمله «لا إله إلاّ الله» تفسير كرده اند.

در حالى كه بعضى ديگر، آن را اشاره به اوامر و فرمان هاى الهى مى دانند.

بعضى ديگر، آن را ايمان مى دادند كه محتوا و مفهوم لا إله إلاّ الله است.

بعضى ديگر آن را به شخص «مؤمن» تفسير كرده اند.

و بعضى روش و برنامه هاى سازنده را در تفسير آن آورده اند.(1)

ولى، با توجّه به وسعت مفهوم و محتواى «كلمه طيّبه»، مى توان گفت، همه اينها را شامل مى شود، زيرا «كلمه» در به معنى وسيع، همه موجودات را در بر مى گيرد، و به همين دليل، به مخلوقات «كلمة الله» گفته مى شود.(2)

«طيّب» هر گونه شى پاك و پاكيزه است، نتيجه اينكه: اين مثال هر سنّت، دستور، برنامه، روش، هر عمل، هر انسان و هر موجود پاك و پربركتى را شامل مى شود، و همه اينها همانند يك درخت پاكيزه است با ويژگى هاى زير:

1- موجودى است، داراى رشد و نمو، نه بى روح، و نه جامد و بى حركت، بلكه پويا، و رويا و سازنده ديگران و خويشتن (تعبير به «شجره» بيانگر اين حقيقت است).

2- اين درخت، پاك است و طيّب امّا از چه نظر؟ چون انگشت روى هيچ قسمتى گذارده نشده، مفهومش اين است: از هر نظر، منظره اش پاكيزه، ميوه اش پاكيزه، شكوفه و گل اش پاكيزه، و سايه اش پاكيزه، و نسيمى كه از آن برمى خيزد نيز پاكيزه است.

3- اين شجره، داراى نظام حساب شده اى است، ريشه اى دارد و شاخه هاى و هر كدام مأموريّت و وظيفه اى دارند، اصولاً وجود اصل و فرع در آن، دليل بر حاكميّت نظام حساب شده اى بر آن است.

4- «اصل و ريشه آن ثابت و مستحكم» است، به طورى كه طوفان و تندباد نمى تواند آن را از جا بركند و توانايى آن را دارد كه شاخه هاى سر به آسمان كشيده اش را در فضا در زير نور آفتاب و در برابر هواى آزاد معلّق نگاه دارد و حفظ كند، چرا كه شاخه هر چه سركشيده تر باشد، بايد متّكى به ريشه قوى ترى باشد.(أَصْلُهَها ثَابِتٌ)

5- شاخه هاى اين شجره طيبه، در يك محيط پست و محدود نيست، بلكه بلند آسمان، جايگاه او است: اين شاخه ها سينه سينه آسمان را شكافته و در آن فرو رفته آرى «شاخه هايش در آسمان است» (وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ).

روشن است، هر قدر شاخه ها برافراشته تر باشند، از آلودگى گرد و غبار زمين دورترند و ميوه هاى پاك ترى خواهند داشت، و از نور آفتاب و هواى سالم بيشتر بهره مى گيرند، و آن را به ميوه هاى طيّب خود بهتر منتقل مى كنند.(3)

6- اين شجره طيّبه، شجرة پربار است نه همچون درختانى كه ميوه و ثمرى ندارند، بنابراين، مولد هستند «و ميوه خود را مى دهد» (تُؤْتِى أُكُلَهَا).

7- امّا نه در يك فصل، يا دو فصل، بلكه در هر فصل، يعنى «هر زمان» كه دست به سوى شاخه هايش دراز كنى محروم برنمى گردى (كُلَّ حِين).

8- ميوه دادن آن نيز بى حساب نيست، بلكه مشمول قوانين آفرينش است و طبق يك سنّت الهى و «به اذن پروردگارش» اين ميوه را به همگان ارزانى مى دارد (بِإِذْنِ رَبِّهَا).

اكنون درست بينديشيم، و ببينيم اين ويژگى ها و بركات را در كجا پيدا مى كنيم؟ مسلّماً در كلمه توحيد و محتواى آن، و در يك انسان موحّد و بامعرفت، و در يك برنامه سازنده و پاك، اينها همه روينده، پوينده، و متحرّك هستند، همه داراى ريشه هاى محكم و ثابت اند، همه داراى شاخه هاى فراوان، و سر به آسمان كشيده و دور از آلودگى ها و كثافات جسمانى، همگى پرثمرند و نورپاش و فيض بخش.

هر كس به كنار آنها بيايد، و دست به شاخسار وجودشان دراز كند، در هر زمان كه باشد از ميوه هاى لذيذ و معطّر و نيروبخششان، بهره مى گيرد.

تندباد حوادث و طوفان هاى سخت و مشكلات، آنها را از جا حركت نمى دهد، افق فكر آنها محدود به دنياى كوچك نيست، حجاب هاى زمان و مكان را مى درند، به سوى ابديّت و بى نهايت پيش مى روند.

برنامه هاى آنها از سر هوىوهوس نيست بلكه همگى به اذن پروردگار و طبق فرمان او است، و اين حركت و پويايى و ثمربخش بودن، نيز از همين جا سرچشمه مى گيرد.

مردان بزرگ و باايمان، اين كلمات طيّبه پروردگار، حياتشان مايه بركت است، مرگشان موجب حركت، آثار آنها و كلمات و سخنانشان شاگران و كتاب هايشان تاريخ پرافتخارشان، و حتّى قبرهاى خاموششان، همگى الهام بخش است و سازنده و تربيت كننده.

«آرى، خداوند، اينچنين براى مردم مَثَل مى زند، شايد متذكّر شوند» (وَ يَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ).

در اينجا ميان مفسّران اين سؤال مطرح شده، كه: آيا درختى با صفات فوق، وجود خارجى دارد كه «كلمه طيّبه» به آن تشبيه شده است (درختى كه در تمام فصول سال سرسبز و پرميوه باشد).

بعضى معتقدند: وجود دارد و آن درخت نخل است، و به همين جهت، مجبور شده اند كه «كُلَّ حِين» را به شش ماه تفسير كنند.

ولى، به هيچ روى لزومى ندارد كه اصرار به وجود چنين درختى داشته باشيم، بلكه تشبيهات زيادى در زبان هاى مختلف داريم كه اصلاً وجود خارجى ندارد.

مثلاً مى گوييم: قرآن همچون آفتابى است كه غروب ندارد (در حالى كه مى دانيم آفتاب هميشه غروب دارد) و يا اينكه هجران من همچون شبى است كه پايان ندارد (در حالى كه مى دانيم هر شبى پايان دارد)!

به هر حال و كلمات از آنجا كه هدف از تشبيه، مجسّم ساختن حقايق و قرار دادن مسائل عقلى در قالب محسوس است، اين گونه تشبيهات،  هيچ گونه مانعى ندارد، بلكه كاملاً دلنشين و مؤثّر و جذّاب است.

در عين حال، درختانى در همين جهان وجود دارند كه در تمام مدّت سال ميوه از شاخه هاى آنها قطع نمى شود، حتّى خود ما بعضى از درختان را در مناطق گرمسير ديديم كه هم ميوه داشت و هم مجدّداً گل كرده بود، و مقدّمات ميوه جديد در آن فراهم مى شد در حالى كه فصل زمستان بود!

از آنجا كه يكى از بهترين راه ها براى تفهيم مسائل، استفاده از روش مقابله و مقايسه است، بلافاصله نقطه مقابل «شجره طيّبه» را در آيه بعد، چنين بيان مى كند:

امّا «مَثَلِ كلمه خبيثه و نا پاك، همانند درخت خبيث و ناپاك و بى ريشه است، كه از روى زمين كنده شده و در برابر طوفانها هر روز به گوشه اى پرتاب مى شود و قرار و ثباتى براى آن نيست» (وَ مَثَلُ كَلِمَة خَبِيثَة كَشَجَرَة خَبِيثَة اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَار).

كلمه «خبيثه» همان كلمه كفر و شرك، همان گفتار زشت و شوم، همان برنامه هاى گمراه كننده و غلط، همان انسان هاى ناپاك و آلوده، و خلاصه، هر چيز خبيث و ناپاك است.

بديهى است درخت زشت و شومى كه ريشه آن كنده شده، نه نمو و رشد دارد، نه ترقّى و تكامل، نه گل و ميوه، نه سايه و منظره، و نه ثبات و استقرار، قطعه چوبى است كه، جز به درد سوزاندن و آتش زدن نمى خورد، بلكه مانع راه است و مزاحم رهروان، و گاه گزنده، مجروح كننده و مردم آزار است!

جالب اينكه: در وصف «شجره طيّبه»، قرآن با تفصيل سخن مى گويد، و امّا به هنگام شرح «شجره خبيثه»، با يك جمله كوتاه از آن مى گذرد، تنها مى گويد: (اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَار): «از زمين كنده شده و قرارى ندارد»، زيرا هنگامى كه ثابت شد، اين درخت بى ريشه است، ديگر شاخ و برگ و گل و ميوه تكليفش روشن است.

به علاوه، اين يك نوعى لطافت بيان است كه انسان در مورد ذكر «محبوب»، به همه خصوصيّاتش بپردازد و اما هنگامى كه به ذكر «مبغوض» مى رسد با يك جمله كوبنده از آن بگذرد!

باز در اينجا مى بينيم مفسّران درباره اينكه، درخت اين درخت كه «مشبّهٌ به» واقع شده است، كدام درخت است؟ به بحث پرداخته اند.

بعضى آن را درخت «حنظل» كه ميوه بسيار تلخ و بدى دارد دانسته اند.

و بعضى آن را «كشوت» (بر وزن سقوط)، كه نوعى گياه پيچيده است كه در بيابان ها به بوته هاى خار مى پيچد و از آن بالا مى رود، نه ريشه دارد، و نه برگ (توجّه داشته باشيد كه شجر در لغت عرب هم به درخت گفته مى شود و هم به گياه).

ولى همان گونه كه، در تفسير «شجره طيّبه» بيان كرديم هيچ لزومى ندارد كه در هر تشبيه، «مشبّهٌ به» با تمام آن صفات، وجود خارجى داشته باشد بلكه هدف، مجسّم ساختن چهره واقعى كلمه شرك و برنامه هاى انحرافى و مردم خبيث است، كه آنها همانند درختانى هستند كه همه چيزشان خبيث و ناپاك و هيچ گونه ميوه و ثمره و فايده اى جز مزاحمت و توليد دردسر ندارد.

به علاوه وجود درخت ناپاكى كه آن را از ريشه كنده باشند و در بيابان بر سينه طوفان و تندباد قرار گرفته باشد، كم نيست.

از اين نظر در آيات گذشته در دو مثال گويا، حال «ايمان» و «كفر» و «مؤمن» و «كافر» و به طور كلّى هر «پاك» و «ناپاك» تجسّم يافت، در آخرين آيه مورد بحث به نتيجه كار و سرنوشت نهايى آنها مى پردازد.

نخست مى گويد: «خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند، به خاطر گفتار و اعتقاد ثابت و پايدارشان ثابت قدم، مى دارد، هم در اين جهان و هم در جهان ديگر» (يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِى الاْخِرَةِ).

چرا كه ايمان آنها، يك ايمان سطحى و متزلزل و شخصيّت آنها يك شخصيّت كاذب و متلوّن نبوده است، بلكه شجره طيّبه اى بوده، كه ريشه اى ثابت و شاخه هايش در آسمان قرار داشته است، و از آنجا كه هيچ كس بى نياز از لطف خدا نيست، و به تعبيرى ديگر، هر موهبتى سرانجام به ذات پاك او برمى گردد، اين مؤمنان راستين ثابت قدم با تكيه بر  لطف خداوند در برابر هر گونه حادثه اى چون كوه استقامت مى كنند.

لغزشگاه هايى كه در زندگى اجتناب ناپذير است، بر سر راه آنها نمايان مى شود امّا خداوند آنان را حفظ مى كند.

«شياطين» از هر سو، به وسوسه آنها مى پردازند، و با استفاده از زرق و برق هاى مختلف اين جهان، تلاش در لغزش آنها دارند، امّا خدايشان نگه مى دارد.

قدرت هاى جهنّمى، و ظالمان سنگدل، با انواع تهديدها براى تسليم كردن آنها تلاش مى كنند، امّا خدا آنها را ثابت مى دارد; چرا كه آنها ريشه ثابت و محكمى براى خود انتخاب كرده اند.

و جالب اينكه، اين حفظ و ثبات الهى، سراسر زندگى آنها را در بر مى گيرد، هم زندگى اين جهان و هم زندگى آن جهان، در اينجا در ايمان و پاكى ثابت مى مانند و دامانشان از ننگ آلودگى ها مبرّا خواهد بود، و در آنجا در نعمت هاى بى پايان خدا جاودان خواهند ماند.

سپس به نقطه مقابل آنها پرداخته مى گويد: «و خداوند ظالمان را گمراه مى سازد، و خدا هر چه بخواهد انجام مى دهد». (وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ).

بارها گفته ايم: هر جا سخنى از هدايت و ضلالت است و به خدا نسبت داده مى شود، گام هاى نخستين آن از ناحيه خود انسان برداشته شده است، كار خدا تأثيرى است كه در هر عمل آفريده، و نيز كار خدا اعطاى مواهب و نعمت ها يا سلب نعمت ها است كه به مقتضاى شايستگى و عدم شايستگى افراد مقرّر مى دارد (دقّت كنيد).

تعبير «ظالمين» بعد از جمله «يُضِلُّ اللهُ»، بهترين قرينه براى اين موضوع است، يعنى تا كسى به ظلم و ستم آلوده نشود، نعمت هدايت از او سلب نخواهد شد، امّا پس از آلودگى، به ظلم و بيدادگرى، ظلمت گناه وجود او را فرامى گيرد و نور هدايت الهى از قلب او بيرون مى رود، و اين عين اختيار و آزادى اراده است، البتّه، اگر به زودى مسير خود را تغيير دهد، راه نجات باز است، ولى پس از استحكام گناه، بازگشت بسيار مشكل خواهد بود.


1 - به تفسيرهاى «مجمع البيان»، «قرطبى»، «فى ظلال القرآن» و تفسير «كبير» مراجعه شود.
2 - درباره «كلمه» و مفهوم آن در ذيل آيه 115 سوره «انعام»، جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 411، بحث كرده ايم.
3 - اين موضوع، مخصوصاً در ميوه هاى يك درخت، كاملاً آشكار است، ميوه هايى كه بر شاخه هاى بالاى درخت مى رويند از ميوه هايى كه بر شاخه هاى پايين درخت مى رويند، هم سالم ترند و هم رسيده تر و مطبوع تر!

 

نكته ها

1- آيا منظور از آخرت در آيه اخير «قبر» است؟

در روايات متعدّدى مى خوانيم: خداوند انسان را هنگام ورود در قبر، در برابر سوالاتى كه فرشتگان از هويّت او مى كنند، بر خطّ ايمان ثابت نگاه مى دارد، و اين است معنى (يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِى الاْخِرَةِ).

در بعضى از اين، روايات صريحاً كلمه قبر آمده است(1) در حالى كه در بعضى ديگر از روايات، چنين مى خوانيم: شيطان به هنگام مرگ به سراغ  افراد باايمان مى آيد و از چپ و راست براى گمراهى او، به وسوسه مى پردازد، امّا خداوند اجازه به او نمى دهد كه مؤمن را گمراه كند و اين است معنى: (يُثَبِّتُ اللهُ الَّذينَ آمَنوا...)«قالَ الصّادقُ(عليه السلام): إنَّ الشَّيطانَ لَيَأتي الرَّجُلَ مِن أولِيائنا عِندَ مَوتِهِ عَن يَمينِهِ وَ عَن شِمالِهِ لِيُضِلَّهُ عَمّا هُوَ عَلَيهِ، فَيَأبَى اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذلِكَ وَ ذلِكَ قَولُ اللهِ تَعالى يُثَبِّتُ اللهُ الَّذينَ آمَنوا بِالقَولِ الثّابِتِ فِى الحَيوةِ الدُّنيا وَ فِى الآخِرَةِ».(2)

اكثر مفسّران ـ طبق نقل مفسر بزرگ «طبرسى» در «مجمع البيان» ـ همين تفسير را پذيرفته اند.

شايد به اين علّت، كه. سراى آخرت نه جاى لغزش است و نه جاى عمل، بلكه تنها محلّ برخورد با نتيجه ها است، ولى در لحظه فرارسيدن مرگ، و حتّى در عالم برزخ (جهانى كه ميان اين عالم و عالم آخرت قرار دارد) امكان لغزش كموبيش وجود دارد، و در همين جا است كه لطف خداوند به يارى انسان مى شتابد و او را حفظ كرده و ثابت قدم مى دارد.


1 . تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 540 و 541.
2 . همان ; «الفقيه»، جلد 1، صفحه 134، حديث 360.

 

 

2- نقش ثبات و استقامت

در ميان تمام صفاتى كه در آيات فوق براى «شجرة طيّبه» و «شجره خبيثه» ذكر شده، بيش از همه، مسأله ثبات، و عدم ثبات به چشم مى خورد، حتّى در بيان ثمره اين شجره، در آخرين آيه مورد بحث، خوانديم: خداوند  افراد باايمان را به خاطر عقيده ثابتشان در دنيا و آخرت، ثابت قدم مى دارد، و به اين ترتيب، اهمّيّت فوق العاده مسأله ثبات، و نقش آن مشخّص مى شود.

در بيان عوامل پيروزى مردان بزرگ، سخن بسيار گفته اند، ولى از ميان همه آنها در رديف اوّل، مسأله استقامت و پايمردى را بايد نام برد.

بسيارند كسانى كه: از هوش و استعداد متوسّطى برخوردارند، يا ابتكار عمل آنها كاملاً متوسّط است، ولى به پيروزى هاى بزرگى در زندگى نايل شده اند كه پس از تحقيق و بررسى، مى بينيم، دليلى جز ثبات و استقامت ندارد!

از نظر اجتماعى، پيشرفت هر برنامه مؤثّرى تنها در سايه ثبات امكان پذير است، و به همين دليل، تمام كوشش تخريب كنندگان، براى از ميان بردن ثبات به كار مى رود.

اصولاً مؤمنان راستين را بايد از ثبات و استقامتشان در برابر حوادث سخت و طوفان هاى زندگى شناخت.

 

 

3- شجره طيّبه و خبيثه در روايات اسلامى

همان گونه كه در بالا گفتيم، كلمه «طيّبه» و «خبيثه» كه به دو شجره تشبيه شده، مفهوم وسيعى دارند كه هر گونه شخص، برنامه، مكتب و فكر و انديشه و گفتار و عمل را شامل مى شوند، ولى در بعضى از روايات  اسلامى، به مورد خاصّى تفسير شده كه پيداست درصدد انحصار نيست.

از جمله در كتاب «كافى» از امام صادق(عليه السلام) در تفسير جمله: (كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ) چنين آمده است: «رَسولُ اللهِ(صلى الله عليه وآله) أصلُها وَ أميرُ المؤمِنينَ(عليه السلام)فَرعُها وَ الأئمَّةُ مِن ذُرِّيَّتِهِما أغصانُها وَ عِلمُ الأئمَّةِ ثَمَرُها وَ شيعَتُهُمُ المؤمِنونَ وَرَقُها هَل فيها فَضلٌ؟ قال قُلتُ: لا وَاللهِ. قالَ: وَاللهِ إنَّ المؤمِنَ لَيولَدُ فَتورَقُ وَرَقَةٌ فيها وَ إنَّ المؤمِنَ لَيَموتُ فَتَسقُطُ وَرَقَةٌ مِنها»: «پيامبر(صلى الله عليه وآله)ريشه اين درخت است، و امير مؤمنان على(عليه السلام) شاخه آن، و امامان كه از ذريّه آنها هستند، شاخه هاى كوچك تر، و علم امامان ميوه اين درخت است، و پيروان باايمان آنها برگ هاى اين درختند، سپس امام فرمود: آيا چيز ديگرى باقى ماند؟ راوى مى گويد: گفتم نه، به خدا سوگند! فرمود: به خدا قسم! هنگامى كه يك فرد باايمان متولّد مى شود، برگى در آن درخت ظاهر مى گردد و هنگامى كه مؤمن راستين مى ميرد، برگى از آن درخت مى افتد».(1)

در روايت ديگرى همين مضمون از امام صادق(عليه السلام) نقل شده و در ذيل آن مى خوانيم: راوى سوال كرد، جمله (تُؤْتِى أُكُلَهَاكُلَّ حِين بِإِذْنِ رَبِّهَا)مفهومش چيست؟ امام فرمود: «اشاره به علم و دانش امامان است، كه در هر سال از هر منطقه به شما مى رسد».(2)

در روايات ديگرى مى خوانيم: كه «شجره طيّبه»، پيامبر و على و فاطمه  و فرزندان(عليهم السلام) آنها هستند و «شجره خبيثه»، بنى اميّه است.(3)

در بعضى از روايات نيز نقل شده: كه «شجره طيّبه» درحت نخل و «شجره خبيثه»، بوته حنظل است.(4)

به هر حال در ميان اين تفسيرها، تضادّى وجود ندارد و همچنين در ميان آنها، و آنچه در بالا از عموميّت معنى آيه ذكر كرديم، هماهنگى برقرار است; زيرا اينها مصاديق آنها هستند.


1 - «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 535، حديث 53.
2 - «نورالثقلين»، جلد 2، صفحات 535 و 538.
3 . همان مدرك.
4 . تفسير «درّالمنثور»، جلد 5، صفحه 22.

 

سوره ابراهيم /28 تا 30

(28)أَلَمْ تَرَى إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ

(29)جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ

(30)وَجَعَلُوا للهِِ أَندَاداً لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النَّارِ

 

28- «آيا نديدى كسانى را كه (شكر) نعمت خدا را به كفران تبديل كردند، و قوم خود را به سراى نيستى و نابودى كشاندند؟!»

29- «(سراى نيستى و نابودى، همان) دوزخ است كه آنها در آتش آن وارد مى شوند; و چه بدقرارگاهى است!»

30- «آنها براى خدا همتايانى قرار داده اند، تا (مردم را) از راه او (منحرف و) گمراه سازند; بگو: «(چند روزى از زندگى دنيا و لذّات آن) بهره گيريد; امّا سرانجام كار شما (رفتن) به سوى آتش (دوزخ) است!»

 

تفسير

سرانجامِ كفران نعمت ها

در اين آيات روى سخن به پيامبر است و در حقيقت ترسيمى از يكى از موارد «شجره خبيثه» در آن به چشم مى خورد.

نخست مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه نعمت خدا را تبديل به كفران كردند» (أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللهِ كُفْرًا).

«سرانجام قوم خود را به دار لبوار و سرزمين هلاكت و نيستى كشاندند؟» (وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَالْبَوَارِ).

اينها همان ريشه هاى شجره خبيثه و رهبران كفر و انحرافند، نعمت هايى همچون وجود پيامبر را، كه نعمتى بالاتر از آن نبوده است، در دامانشان قرار گرفت كه مى توانستند با استفاده از آن در مسير سعادت، يك شبه، ره صدساله را طى كنند، امّا تعصّب كوركورانه، لجاجت، خودخواهى و خودپرستى سبب شد كه، اين بزرگترين نعمت را كنار گذارند، نه تنها خودشان، كه قومشان را نيز در اين عمل وسوسه كنند، و هلاكت و بدبختى را براى آنها به ارمغان آوردند.

گرچه مفسّران بزرگ، به پيروى از رواياتى كه در منابع اسلامى وارد شده: گاهى اين نعمت را به وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله)گاهى، به ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) تفسير كرده، و كفران كنندگان اين نعمت را، گاهى «بنى اميّه» و «بنى مغيره» و گاهى همه كفّار عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرّفى نموده اند، ولى مسلّماً مفهوم آيه وسيع است و اختصاص به گروه معيّنى ندارد، و همه كسانى را كه نعمتى از نعمت هاى خدا را كفران كنند، شامل مى شود.

ضمناً آيه فوق، اين واقعيّت را ثابت مى كند كه: استفاده از نعمت هاى الهى، و مخصوصاً نعمت رهبرى پيشوايان بزرگ - كه از مهم ترين نعمت ها  است - نتيجه و ثمره اش عايد خود انسان مى شود، و كفران اين نعمت ها و پشت كردن به اين رهبرى پايانى جز هلاكت و سرنگون شدن به دارالبوار ندارد.

قرآن سپس «دارالبوار» را چنين تفسير مى كند: «جهنّم است كه در شعله ها سوزانش فرو مى روند و بدترين قرارگاها است» (جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ).(1)

*

در آيه بعد به يكى از بدترين انواع كفران نعمت كه آنها مرتكب مى شدند، اشاره كرده مى گويد: «آنها براى خدا شريكهائى قرار داده اند، تا مردم را به اين وسيله از راه او گمراه سازند» (وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَندَادًا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ).

و چند روزى در سايه اين شرك، كفر و منحرف ساختن افكار مردم از آيين و طريق حق بهره اى از زندگى مادّى و رياست و حكومت بر مردم ببرند.

اى پيامبر! «به آنها بگو: از اين زندگى ناپايدار و بى ارزش مادى، بهره بگيريد، امّا بدانيد سرانجام كار شما آتش است» (قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النَّارِ).

با اينكه: نه زندگى شما، زندگى است كه بدبختى است و نه رياست و حكومت شما ارزشى دارد، كه تبهكارى و دردسر و مصيبت است، ولى  با اين همه، اين زندگى در برابر سرانجامى كه داريد، تمتّع محسوب مى شود، همانگونه كه در آيه ديگر مى خوانيم: (قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ): «بگو: اندكى از كفر خود بهره گير! كه سرانجام از اصحاب آتشى».(2)


1 - «يصلون» از مادّه «صلى» به معنى آتش افروختن، و به آتش سوختن، به آتش مبتلا شدن، و با آتش كباب كردن آمده است.
2 - سوره زمر، آيه 8.

 

نكته ها

1- در تعبيرات معمولى گفته مى شود: فلان شخص نعمت خدا را كفران كرد، ولى، در آيه فوق مى خوانيم: «آنها نعمت خدا را به كفر و كفران تبديل كردند»، اين تعبير خاص، ممكن است به خاطر يكى از دو مطلب باشد:

الف - منظور تبديل شكر «نعمت» به «كفران» است، يعنى آنها لازم بود كه در برابر نعمت هاى پروردگار شكرگزار باشند، امّا اين شكر را تبديل به كفران كردند (در حقيقت كلمه شكر در تقدير است و عبارت چنين بوده: (الّذينَ بَدّلوا شُكرَ نِعمَتَ اللهِ كُفراً).

ب - منظور اين است كه: آنها خود «نعمت» را تبديل به «كفر» كردند، در حقيقت نعمت هاى الهى وسايلى است كه طرز برداشت از آنها بستگى به اراده خود انسان دارد، همان گونه كه ممكن است از نعمت ها در مسير ايمان و خوشبختى و نيكى بهره بردارى كرد، در مسير كفر و ظلم و بدى هم مى توان آنها را به كار گرفت، اين نعمت ها همچون موادّ اوّليه هستند كه  به كمك آنها همه گونه محصول و فرآورده مى توان تهيّه نمود، ولى در اصل براى خير و سعادت آفريده شده اند.

2- «كفران نعمت» تنها به اين نيست كه، انسان ناسپاسى خدا گويد، بلكه هر گونه بهره گيرى انحرافى، و سوءِاستفاده از نعمت، كفران نعمت است.

اصولاً - حقيقت كفران نعمت، همين است و ناسپاس گويى در درجه دوم قرار دارد. همان گونه كه شكر نعمت ـ چنانكه سابقاً هم گفتيم ـ به معنى صرف نعمت در آن هدفى است كه براى آن آفريده شده، و سپاس گويى با زبان، در درجه بعد است، اگر هزار بار با زبان «الحمدلله» بگويى، ولى عملاً از نعمت سوءِاستفاده كنى، كفران نعمت كرده اى!

در همين عصرى كه ما زندگى مى كنيم، بارزترين نمونه اين تبديل نعمت به كفران، به چشم مى خورد، نيروهاى مختلف جهان طبيعت در پرتو هوش و ابتكار خدادادى بشر، به دست انسان مهار شده، و در مسير منافع او به كار افتاده است.

اكتشافات علمى و اختراعات صنعتى چهره اين جهان را دگرگون ساخته، و بارهاى سنگين از روى دوش انسان ها برداشته شده و بر دوش چرخ كارخانه ها قرار گرفته است.

مواهب و نعمت هاى الهى بيش از هر زمان ديگر است، و وسايل نشر انديشه و گسترش علم و دانش و آگاهى، از همه اخبار جهان در دسترس  همگان قرار گرفته و مى بايست در چنين عصر و زمان، مردمِ اين جهان از هر نظر انسان هاى خوشبختى باشند، هم از نظر مادّى و هم از نظر معنوى.

ولى به خاطر تبديل اين نعمت هاى بزرگ الهى به كفران و صرف كردن نيروهاى شگرف طبيعت در راه طغيان و بيدادگرى، و به كار گرفتن اختراعات و اكتشافات در طريق هدف هاى مخرّب، به گونه اى است كه هر پديده تازه صنعتى، نخست مورد بهره بردارى تخريبى قرار مى گيرد، و جنبه هاى مثبت آن در درجه بعد است.

خلاصه، اين ناسپاسى بزرگ، كه معلول دور افتادن از تعليمات سازنده پيامبران خدا است، سبب شده كه: قوم و جمعيّت خود را به دارالبوار بكشانند، همان دارالبوارى كه مجموعه اى است از جنگ هاى منطقه اى و جهانى، با همه آثار تخريبى اش، و همچنين ناامنى ها، ظلم ها، فسادها، استعمارها و استثمارها كه سرانجام دامان بنيانگذارانش را نيز مى گيرد، چنانكه در گذشته ديديم و امروز هم با چشم مى بينيم.

و چه جالب قرآن پيش بينى كرده كه: هر قوم و ملّتى كفران نعمت هاى خدا كنند: مسيرشان به سوى دارالبوار است.

3- «انداد» جمع «ند» به معنى «مِثل» است، ولى آنگونه كه «راغب» در «مفردات» و «زبيدى» در «تاج العروس» از بعضى از اهل لغت كرده اند، «ند» به چيزى گفته مى شود كه شباهت جوهرى به چيز ديگرى دارد، ولى  «مثل» به هر گونه شباهت اطلاق مى شود. بنابراين «نِدّ» معنى عميق تر و رساترى از «مثل» دارد.

طبق اين معنى، از آيه فوق استفاده مى كنيم: كوشش ائمه كفر بر اين بوده كه: شريكانى براى خدا بتراشند و آنها را در جوهر ذات، شبيه خدا معرّفى كنند، تا نظر خلق خدا را از پرستش او بازدارند و به مقاصد شوم خود برسند: گاهى، سهمى از قربانى ها را براى او قرار مى دادند، گاهى، قسمتى از نعمت هاى الهى (مانند بعضى از چارپايان) را مخصوص بت ها مى دانستند، و زمانى، با پرستش، آنها را همرديف خدا مى پنداشتند.

و از همه وقيح تر: در مراسم حجّ خود در عصر جاهليّت، آيين «ابراهيم»(عليه السلام)را با انبوهى از خرافات آميخته بودند، به و هنگام گفتن «لبّيك» چنين مى گفتند: «لبّيكَ لا شَريكَ لَكَ ـ إلاّ شَريكٌ هُوَ لَكَ ـ تَملِكُهُ وَ ما مَلَكَ»:! «دعوتت را اجابت كردم اى خدايى كه شريكى براى تو نيست ـ به جز شريكى كه براى تو است! ـ كه هم مالك او هستى و هم مالك مايملك او».!(1)


1 - تفسير «كبير»، ذيل آيات مورد بحث.

 

 

سوره ابراهيم / 31تا 34

 (31)قُلْ لِعِبَادِي الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاَةَ وَيُنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِىَ يَوْمٌ لاَ بَيْعٌ فِيهِ وَلاَ خِلاَلٌ

(32) اللهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضَ وَأَنزَلَ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنْ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمْ الْفُلْكَ لِتَجْرِىَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمْ الاَْنهَارَ

(33)وَسَخَّرَ لَكُمْ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ وَسَخَّرَ لَكُمْ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ

(34)وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ الاِْنسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ

ترجمه:

31- «به بندگان من كه ايمان آورده اند بگو نماز را برپا دارند; و از آنچه به آنها روزى داده ايم، پنهان و آشكار، انفاق كنند; پيش از آنكه روزى فرارسد كه در آن، نه دادوستدى است، و نه دوستى. (نه با مال مى توانند از كيفر خدا رهايى يابند، و نه با پيوندهاى مادّى.)»

32- «خداوند، كسى است كه آسمان ها و زمين را آفريد; و از آسمان، آبى فرو فرستاد; و با آن، ميوه ها (و محصولات گوناگون) را براى روزى شما (از زمين) بيرون آورد; و كشتى ها را مسخّر شما ساخت، تا بر صفحه دريا به فرمان او حركت كنند; و نهرها را (نيز) مسخّر شما نمود;»

33- «و خورشيد و ماه را ـ كه با برنامه منظّمى در حركت اند ـ به تسخير شما درآورد; و شب و روز را (نيز) مسخّر شما ساخت;»

34- «و از هر چيزى كه از او خواستيد، به شما داد; و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد، هرگز نمى توانيد آنها را احصا كنيد. انسان، ستمكار و ناسپاس است.»

 

تفسير

عظمت انسان از ديدگاه قرآن

در تعقيب آيات گذشته، كه از برنامه مشركان و كسانى كه كفران نعمت هاى الهى كردند و سرانجام به دارالبوار كشيده شدند، سخن مى گفت، در آيات مورد بحث، سخن از برنامه بندگان راستين و نعمت هاى بى انتهاى او است كه بر مردم نازل شده.

نخست مى گويد: «به بندگان من كه ايمان آورده اند بگو: نماز را برپاى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ايم در پنهان و آشكار انفاق كنند» (قُلْ لِعِبَادِىَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَوةَ وَ يُنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَ عَلاَنِيَةً).

«پيش از آنكه روزى فرارسد كه نه در آن روز خريد و فروش است تا بتوان از اين راه، سعادت و نجات از عذاب را براى خود خريد، و نه دوستى به درد مى خورد (مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِىَ يَوْمٌ لاَ بَيْعٌ فِيهِ وَ لاَ خِلاَلٌ).

پس از آن به معرّفى خدا از طريق نعمت هايش مى پردازد، آن گونه معرفى كه عشق او را در دل ها زنده مى كند، و انسان را به تعظيم در برابر عظمت  و لطفش وامى دارد; زيرا اين يك امر فطرى است كه انسان، نسبت به كسى كه به او كمك كرده و لطف و رحمتش شامل او است، علاقه و عشق پيدا مى كند، اين موضوع را ضمن آياتى چند چنين، چنين بيان مى دارد:

«خداوند همان كسى است كه آسمان ها و زمين را آفريده است» (اللهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَـوَاتِ وَالاَْرْضَ).

«و از آسمان آبى فرستاد كه به وسيله آن ميوه هاى مختلف را خارج ساخت و از آنها به شما روزى داد» (وَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ).

«او كشتى را مسخّر شما ساخت» هم از نظر موادّ ساختمانى يش، كه در طبيعت آفريده است و هم از نظر نيروى محرّكش، آن كه بادهاى منظّم سطح اقيانوس ها است (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ).

«تا اين كشتى ها بر صفحه اقيانوس ها به فرمان او به حركت درآيند» سينه آب ها را بشكافند، به سوى ساحل مقصود پيش روند، و انسان ها و وسايل مورد نيازشان را از نقطه اى به نقاط ديگر به آسانى حمل كنند (لِتَجْرِىَ فِى الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ).

«هم چنين نهرها را در سخير شما در آورد» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الاَْنهَارَ).

تا از آب حيات بخش آنها زراعت هايتان را آبيارى كنيد، و هم خود و دام هايتان سيراب شويد، و هم در بسيارى از اوقات، صفحه آنها را به عنوان يك جادّه هموار، مورد بهره بردارى قرار داده با كشتى ها و قايق ها  از آنها استفاده كنيد، و هم از ماهيان آنها حتّى صدف هايى كه در اعماقشان موجود است، بهره گيريد.

نه تنها موجودات زمين رامسخر شما ساخت، بلكه در «خورشيد و ماه را ـ كه دائماً با برنامه منظّمى در كارند ـ سرگشته فرمان شما قرار داد» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ).(1)

نه فقط موجودات اين جهان، بلكه حالات عارضى آنها را نيز به فرمان شما آورد، شب و روز را مسخّر شما ساخت» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ وَالنَّهَارَ).

«و از هر چيزى كه از او تقاضا كرديد، و از نظر جسم و جان فرد و اجتماع و سعادت و خوشبختى به آن نياز داشتيد، در اختيار شما قرارداد» (وَ آتَيكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ).

«و به اين ترتيب، «اگر نعمت هاى خدا را بخواهيد بشمريد، هرگز نمى توانيد شماره كنيد» (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللهِ لاَ تُحْصُوهَا).

چرا كه نعمت هاى مادّى و معنوى پروردگار، آن چنان سرتاپاى وجود و محيط زندگى شما را فراگرفته كه قابل احصاء نيستند.

به علاوه آنچه شما از نعمت هاى الهى مى دانيد، در برابر آنچه نمى دانيد، قطره اى است در برابر دريا.

امّا با اين همه لطف و رحمت الهى، «باز اين انسان ستمگر است و كفران كننده نعمت» (إِنَّ الاِْنسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ).

نعمت هايى كه اگر به درستى از آنها استفاده مى كرد، مى توانست، سراسر جهان را گلستان كند، و طرح مدينه فاضله را پياده سازد، بر اثر سوءِاستفاده ها و ظلم ها و كفران نعمت ها به جائى رسيده است كه، افق زندگيش را تاريك، و شهد حيات را در كامش زهر جانگداز كرده، و انبوهى از مشكلات طاقت فرسا به صورت غل ها و زنجيرها بر دست و پايش نهاده است.


1. «دائبين» از مادّه «دُئوب» به معنى ادامه كار، طبق يك عادت و سنّت ثابت است، و از آنجا كه چون خورشيد و ماه ميليون ها سال با روش ثابت و معيّنى به برنامه نورافشانى و تربيت موجودات زنده و ايجاد جزر و مد در اقيانوس ها و خدمات ديگر ادامه مى دهند، تعبيرى بهتر از «دائبين» براى آنها تصّور نمى شود.

 

 

نكته ها

1- پيوندى با خالق و پيوندى با خلق

بار ديگر در اين آيات، در تنظيم برنامه مؤمنان راستين به مسأله «صلوة» (نماز) و «انفاق» برخورد مى كنيم، كه در نظر ابتدايى ممكن است اين سوال را ايجاد كند كه: چگونه از ميان آن همه برنامه هاى عملى اسلام، تنها روى اين دو نقطه انگشت گذارده شده است؟

علّتش اين است: اسلام، ابعاد مختلفى دارد كه مى توان آنها را در سه قسمت خلاصه كرد: رابطه انسان با خدا، رابطه انسان با خلق خدا، و رابطه  انسان با خودش، كه قسمت سوم، در حقيقت نتيجه اى است براى قسمت اوّل، و دوم، و دو برنامه فوق (صلاة و انفاق) هر كدام رمزى است به يكى از دو بعد اوّل و دوم.

نماز، مظهرى است براى هر گونه رابطه با خدا; چرا كه اين رابطه در نماز از هر عمل ديگرى، بهتر مشخّص مى شود

و انفاق از آنچه خدا روزى داده، با توجّه به مفهوم وسيع اش- كه هر نعمت مادّى و معنوى را شامل مى شود- رمزى است براى پيوند با خلق.

البتّه با توجّه به اينكه: سوره اى كه از آن بحث مى كنيم «مكّى» است، و هنگام نزول آن، هنوز حكم زكات نازل نشده بود، اين انفاق را نمى توان مربوط به زكات دانست، بلكه معنى وسيعى دارد، كه حتّى زكات را بعد از نزولش در خود جاى مى دهد.

و به هر حال، ايمان در صورتى ريشه دار است كه در عمل متجلّى شود و انسان را از يك سو، به خدا نزديك كند، و از سوى ديگر، به بندگانش!.

 

2- چرا پنهان و آشكار؟

كراراً در آيات قرآن مى خوانيم كه: مؤمنان راستين، انفاق يا صدقاتشان در سرّ و علن، يعنى پنهان و آشكار است، و به اين ترتيب، علاوه بر بيان انفاق، به معنى وسيعش، به كيفيّت آن هم توجّه داده شده است; چرا كه گاهى انفاق پنهانى مؤثّرتر و آبرومندانه تر است، و گاهى اگر آشكارا باشد سبب  تشويق ديگران و الگويى براى نشان داد برنامه هاى اسلامى و بزرگداشتى براى شعائر دين محسوب مى شود.

به علاوه، مواردى پيش مى آيد، كه طرف از گرفتن انفاق ناراحت مى گردد.

الآن كه ما در حال جنگ با دشمن خونخوار هستيم (و يا هر ملّت مسلمانى كه با چنين وضعيّتى روبه رو شود)، مردم باايمان براى كمك به آسيب ديدگان جنگ، يا مجروحان و معلولان، و يا به خود جنگجويان، هر روز با مقادير زيادى انواع وسايل زندگى، راهى مرزها و مناطق جنگى مى شوند و اخبار آن در وسايل ارتباط جمعى، منعكس مى گردد، تا هم دليلى براى همدردى و پشتيبانى بى دريغ عموم ملّت مسلمان از جنگجويانش باشد، و هم نشانه اى بر زنده بودن روح انسانى در عموم مردم، و هم تشويقى باشد براى كسانى كه از اين قافله عقب مانده اند تا خود را هر چه زودتر به قافله برسانند، بديهى است در اين گونه موارد، انفاق علنى مؤثّرتر است.

بعضى از مفسّران نيز در تفاوت ميان اين دو گفته اند: انفاق علنى مربوط به واجبات است، كه معمولاً جنبه تظاهر در آن نيست; زيرا اداى وظيفه بر همه لازم است و چيز مخفيانه اى نمى تواند باشد، ولى انفاق هاى مستحبّى چون چيزى افزون بر وظيفه واجب است ممكن است توأم با تظاهر و ريا شود و لذا مخفى بودنش بهتر است.

به نظر مى رسد اين تفسير جنبه كلّى ندارد، بلكه در واقع شاخه اى است از تفسير اوّل.

 

 

3- در آن روز «بَيع» و «خِلال» نيست

مى دانيم، ماهيّت روز قيامت، همان دريافت نتيجه ها و رسيدن به عكس العمل ها و بازتاب هاى اعمال است، و به اين ترتيب، در آنجا كسى نمى تواند براى نجات از عذاب فديه دهد و حتّى اگر فرضاً تمام اموال و ثروت هاى روى زمين در اختيار او باشد، و آن را انفاق كند تا ذرّه اى از كيفر اعمالش، كم بشود ممكن نيست; چرا كه «دار عمل» كه سراى دنيا است، پرونده اش در هم پيچيده شده است و آنجا «دار حساب» است.

همچنين پيوند دوستى مادّى با هر كس، و به هر صورت، نمى تواند در آنجا رهايى بخش باشد (توجّه داشته باشيد خلال و خلَّه به معنى دوستى است).

و به تعبير ساده، مردم در زندگى اين دنيا براى نجات از چنگال مجازات ها غالباً يا متوسّل به پول مى شوند، و يا به پارتى، يعنى از طريق «رشوه ها» و «رابطه ها» براى خنثى كردن مجازات دست به كار مى شوند.

اگر تصوّر كنند كه در آنجا نيز چنين برنامه هايى امكان پذير است، دليل بر بى خبرى و نهايت نادانى آنها است.

و از اينجا روشن مى شود: نفى وجود خلَّه و دوستى در اين آيه، هيچ منافاتى با دوستى مؤمنان با يكديگر در عالم قيامت ـ كه در بعضى از آيات  به آن تصريح شده ـ ندارد; چرا كه آن يك دوستى و مودّت معنوى است، در سايه ايمان.

و امّا مسئله «شفاعت»، همان گونه كه بارها گفته ايم، به هيچ روى مفهوم مادّى در آن نيست، بلكه، با توجّه به آيات صريحى كه در اين زمينه وارد شده است، تنها در سايه پيوندهاى معنوى، و يك نوع شايستگى كه به خاطر بعضى از اعمال خير به دست آمده، مى باشد، كه شرح آن را ذيل آيه 254 سوره «بقره» بيان داشتيم.(1)


1 . جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 258 - و جلد اول، صفحه 223 به بعد.

 

4- همه موجودات سر بر فرمان تواند، اى انسان!

بار ديگر، در اين آيات، به تسخير موجودات مختلف زمين و آسمان در برابر انسان برخورد مى كنيم كه روى شش قسمت از آن تكيه شده است:

تسخير كشتى ها، تسخيرنهرها، تسخيرخورشيد، تسخيرماه، تسخيرشب و تسخير روز، كه بخشى از آسمان و بخشى از زمين و بخشى از پديده هاى ميان اين دو (شب و روز) مى باشد.

سابقاً گفته ايم باز هم يادآورى آن لازم است كه: انسان از ديدگاه قرآن، آن قدر عظمت دارد كه: همه اين موجودات به فرمان «الله» مسخّر او گشته اند، يعنى، يا زمام اختيارشان به دست انسان است، و يا در خدمت منافع انسان حركت مى كنند، و در هر حال آن قدر به اين انسان عظمت داد  شده است كه، به صورت يك هدف عالى در مجموعه آفرينش، درآمده است.

خورشيد، براى او نورافشانى مى كند، بسترش را گرم مى سازد، انواع گياهان براى او مى روياند محيط زندگانيش را از لوث ميكروب هاى مزاحم پاك مى كند، شادى و سرور مى آفريند، و مسير زندگى را به او نشان مى دهد.

ماه، چراغ شب هاى تاريك او است، تقويمى است طبيعى و جاودانى، جزر و مدى كه بر اثر ماه پيدا مى شود، بسيارى از مشكلات انسان را مى گشايد، درختان زيادى را (خاطر بالا آمدن آب نهرهاى مجاور درياها) آبيارى مى كند، درياى خاموش و راكد را به حركت درمى آورد، و از ركود و گنديدن حفظ مى كند و اكسيژن لازم بر اثر تموّج، در اختيار موجودات زنده درياها مى گذارد.

بادها كشتى ها را در سينه اقيانوس ها به حركت درمى آورند، و بزرگ ترين مركب و وسيع ترين جادّه هاى انسان را همين كشتى ها و همين درياها تشكيل مى دهند تا آنجا كه گاهى كشتى هايى به عظمت يك شهر، و با همان جمعيّت كه در يك شهر كوچك زندگى مى كنند، بر پهنه اقيانوس ها به حركت درمى آيند.

نهرها، در خدمت او هستند، زراعت هايش را آبيارى و دام هايش را سيراب و محيط زندگيش را با طراوت و حتّى موادّ غذاييش (ماهى ها) را  در دل خود براى او مى پرورانند.

تاريكى شب همچون لباسى او را مى پوشاند، و آرامش و راحتى به او ارزانى مى دارد، و همچون يك بادزن، حرارت سوزنده آفتاب را تخفيف مى دهد و به او جان و حيات تازه مى بخشد.

و سرانجام روشنايى روز او را به حركت و تلاش دعوت مى كند، و گرمى و حرارت مى آفريند و در همه جا جنبش و حركت ايجاد مى كند.

و خلاصه، همه از بهر او سرگشته و فرمانبردارند و بيان و شرح اين همه نعمت، علاوه بر اينكه، در انسان شخصيّت تازه اى مى آفريند، و او را به عظمت مقام خويش آگاه مى سازد، حسّ شكرگزاريش را نيز برمى انگيزد.

از اين بيان، ضمناً، اين نتيجه به دست آمد كه: «تسخير» در فرهنگ قرآن، به دو معنى آمده است: يكى، در خدمت منافع و مصالح انسان بودن (مانند تسخير خورشيد و ماه) و ديگرى، زمام اختيارش در دست بشر بودن (مانند تسخير كشتى ها و درياها).

و اينكه: برخى پنداشته اند: اين آيات اشاره به اصطلاحاتى است كه امروز براى تسخير داريم (مانند تسخير كره ماه بهوسيله مسافران فضايى) درست به نظر نمى رسد; زيرا در بعضى از آيات قرآن مى خوانيم: (وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى السَّمَـوَاتِ وَ مَا فِى الاَْرْضِ جَمِيعًا مِنْهُ)(1) كه نشان مى دهد، همه آنچه در آسمان ها و همه آنچه در زمين است، مسخّر انسان است، در حالى  كه مى دانيم مسافرت فضانوردان به همه كرات آسمانى قطعاً محال است.

آرى، در قرآن بعضى آيات ديگر داريم كه ممكن است اشاره به اين نوع تسخير باشد، كه به خواست خدا در تفسير «سوره الرّحمن» از آن بحث خواهيم كرد (درباره مسخّر بودن موجودات در برابر انسان در ذيل آيه 2 سوره «رعد» نيز بحثى داشتيم).


1 . سوره جاثيه، آيه 13.

 

 

5- دائبين

گفتيم «دائب» از مادّه «دئوب» به معنى استمرار چيزى در انجام يك برنامه به صورت يك حالت و سنّت است، البتّه خورشيد، حركت به دور زمين ندارد و اين زمين است كه به دور آفتاب مى گردد، و ما مى پنداريم آفتاب به دور ما مى چرخد، ولى در معنى «دائب» حركت در مكان نيفتاده است، بلكه استمرار در انجام دادن يك كار و يك برنامه، در مفهوم آن درج است.

مى دانيم خورشيد و ماه برنامه نورافشانى و تربيتى خود را نسبت به كره زمين و انسان ها به طور مستمر و با يك حساب كاملاً منظّم انجام مى دهند (و نبايد فراموش كرد كه يكى از معانى «دأب»، عادت است).(1)


1 . البتّه دانشمندان امروز براى خورشيد حركات ديگرى، مانند حركت به دور خود، و يا حركت به همراه مجموعه منظومه شمسى در دل كهكشان ها كه در آن قرار دارد، قائل هستند.

 

 

6- آيا هر چه را از خدا مى خواهيم به ما مى دهد؟

در آيات فوق خوانديم خداوند، به شما لطف كرد و قسمتى از آنچه را از او تقاضا كرديد، به شما داد (توجّه داشته باشيد «مِن» در جمله (مِن كُلِّ ما سَألتُموهُ)تبعيضيّه است).

و اين به خاطر آن است كه بسيار مى شود انسان از خدا چيزى مى خواهد كه قطعاً ضرر و زيان، و يا حتّى هلاك او در آن است و خود نمى داند، امّا خداوند عالم و حكيم و رحيم، هرگز به چنين تقاضايى پاسخ نمى دهد.

و در عوض شايد در بسيارى از اوقات، انسان با زبانش چيزى را از خدا نخواهد، ولى با زبان حالش و فطرت و طبيعت و هستيش، آن را تمنّا مى كند، و خدا به او مى دهد، هيچ مانعى ندارد كه سؤال در جمله «ما سَألتُموهُ» هم سؤال به زبان قال را شامل شود، هم زبان حال را.

 

 

7- چرا نعمت هاى او قابل شمارش نيستند؟

اين يك حقيقت است كه سرتاپاى وجود ما غرق نعمت هاى او است و اگر كتاب هاى مختلف علوم طبيعى، انسان شناسى، روان شناسى و گياه شناسى و مانند آن را بررسى كنيم، خواهيم ديد، دامنه نعمت ها تا چه حد گسترده است.

اصولاً - هر نفسى، به گفته آن اديب بزرگ، دو نعمت در آن موجود است و به هر نعمتى، شكرى واجب.

از اين گذشته، مى دانيم كه در بدن انسان به طور متوسط ده ميليون ميليارد  سلّول زنده است، كه هر كدام يك واحد فعّال بدن ما را تشكيل مى دهد، اين عدد به قدرى بزرگ است كه اگر ما بخواهيم اين سلّول ها را شماره كنيم، صدها سال طول مى كشد.

و تازه اين يك بخش از نعمت هاى خدا نسبت به ما است، بنابراين، به راستى اگر ما بخواهيم نعمت هاى او را بشماريم، قادر نيستيم (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللهِ لاَ تُحْصُوهَا).

در درون خون انسان دو دسته گلبول (موجودات زنده كوچكى كه در خون شناورند و وظايف حياتى سنگينى بر دوش دارند) وجود دارند: ميليون ها گلبول قرمز كه وظيفه آنها رساندن اكسيژن هوا براى سوخت و ساز سلّول هاى بدن، و ميليون ها گلبول سفيد كه وظيفه آنها پاسدارى از سلامت انسان در مقابل هجوم ميكروب ها به بدن مى باشد، و عجيب اينكه، آنها بدون استراحت و خواب دائماً كمر به خدمت انسان بسته اند.

آيا با اين حال، هرگز مى توانيم نعمت هاى بى پايانش را احصاء كنيم؟

 

8- افسوس كه انسان «ظلوم» و «كفّار» است

از بحث هاى گذشته به اين واقعيّت رسيديم كه: خداوند، با اين همه موجوداتى كه مسخّر فرمان انسان كرده است و با آن همه نعمتى كه به او ارزانى داشته، ديگر، كمبودى از هيچ جهت براى او نيست.

ولى اين انسان بر اثر دور ماندن از نور ايمان و تربيّت، در جادّه طغيان و ظلم و ستم گام مى نهد و به كفران نعمت مشغول مى شود.

انحصارگران، سعى مى كنند نعمت هاى گسترده الهى را به خود منحصر سازند و منابع حياتى آن را در اختيار بگيرند، و با اينكه خودشان جز اندكى را نمى توانند مصرف كنند، ديگران را از رسيدن به آن محروم مى نمايند.

اين ظلم و ستم ها كه در شكل انحصارطلبى، استعمار، و تجاوز به حقوق ديگران، ظاهر مى شود، محيط آرام زندگى او را دستخوش طوفان ها مى كند، جنگ ها مى آفريند، خون ها مى ريزد، و اموال و نفوس را به نابودى مى كشاند.

در حقيقت قرآن مى گويد: اى انسان! همه چيز به قدر كافى در اختيار تو است، امّا به شرط اينكه ظلوم و كفّار نباشى، به حقّ خود قناعت كنى، و به حقوق ديگران تجاوز ننمايى!.

 

 

سوره ابراهيم / 35تا 41

(35)وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَاجْنُبْنِي وَبَنِىَّ أَنْ نَعْبُدَ الاَْصْنَامَ

(36)رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنْ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ

(37)رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَاد غَيْرِ ذِي زَرْع عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنْ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ

(38) رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ وَمَا يَخْفَى عَلَى اللهِ مِنْ شَيْء فِي الاَْرْضِ وَلاَ فِي السَّمَاءِ

(39) الْحَمْدُ للهِِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ

(40)رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ

(41) رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَىَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ

ترجمه:

35. «(به ياد آوريد) زمانى را كه ابراهيم گفت: پروردگارا! اين شهر (مكّه) را شهر امنى قرار ده; و من و فرزندانم را از پرستش بت ها دور نگاه دار».

36. «پروردگارا! آنها ]= بت ها [بسيارى از مردم را گمراه ساختند. هر كس از من پيروى كند از من است; و هر كس نافرمانى من كند، تو آمرزنده و مهربانى».

37. «پروردگارا! من بعضى از فرزندانم رادر سرزمين بى آب و علفى، در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند; تو دل هاى گروهى از  مردم را متوجّه آنها ساز; و از ثمرات به آنها روزى ده; شايد آنان شكر تو را به جاى آورند».

38. «پروردگارا! تو آنچه را كه پنهان كرده و يا آشكار مى سازيم، مى دانى; و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست».

39. «ستايش مخصوص خدايى است كه در پيرى، اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد; به يقين پروردگار من، شنونده (و اجابت كننده) دعاست».

40. «پروردگارا! مرا برپادارنده نماز قرار ده، و از فرزندانم (نيز چنين فرما)، پروردگارا! دعاى مرا بپذير».

41. «پروردگارا! من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را، در آن روزى كه حساب برپا مى شود، بيامرز!»

 

تفسير

دعاهاى سازنده ابراهيم بت شكن

از آنجا كه در آيات گذشته، بحث از مؤمنان راستين و شاكران در برابر نعمت هاى خدا در ميان بود، به دنبال آن در آيات مورد، بحث گوشه اى از دعاها و درخواست هاى «ابراهيم»(عليه السلام)، بنده مقاوم و شاكر خدا را بيان مى كند تا تكميلى باشد براى هر بحث گذشته و سرمشق و الگويى براى آنها كه مى خواهند از نعمت هاى الهى بهترين بهره را بگيرند.

نخست مى گويد: «به خاطر بياوريد زمانى را كه ابراهيم به پيشگاه خدا  عرضه داشت: پروردگارا، اين شهر (مكّه) را سرزمين امن و امان قرار ده» (وَ إِذْ قَالَ إِبْرهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَـذَا الْبَلَدَ آمِنًا).

«و من و فرزندانم را (مشمول لطف و عنايتت بنما، و از پرستش بت ها دور نگاه دار» (وَاجْنُبْنِى وَبَنِىَّ أَنْ نَّعْبُدَ الاَْصْنَامَ).

چراكه من مى دانم بت پرستى چه بلاى بزرگ و خانمان سوزى است، و با چشم خود قربانيان اين راه را ديده ام «پروردگارا! اين بت ها بسيارى از مردم را گمراه ساختند» (رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ).

آن هم چه گمراهى خطرناكى! كه همه چيز خود، حتّى عقل و خرد خويش را در اين راه باخته اند.

خداوندا! من دعوت به توحيد مى كنم و همه را به سوى تو مى خوانم، «هر كس از من پيروى كند، او از من است، و هر كس نافرمانىِ من كند اگر قابل هدايت و بخشش است، درباره او محبّت كن; چرا كه تو بخشنده و مهربانى» (فَمَنْ تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى وَ مَنْ عَصَانِى فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

در حقيقت، «ابراهيم»(عليه السلام) با اين تعبير، مى خواهد به پيشگاه خداوند چنين عرض كند حتّى اگر فرزندان من از مسير توحيد منحرف گردند، و به بت توجّه كنند، از من نيستند، و اگر بيگانگان در اين خط باشند، آنها همچون فرزندان و برادران من اند.

اين تعبير مؤدّبانه، و بسيار محبّت آميز «ابراهيم»(عليه السلام) نيز قابل توجّه است،  نمى گويد، هر كس نافرمانى من كند از من نيست، و او را چنين و چنان كيفر كن، بلكه مى گويد: هر كس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.

*

آن گاه دعا و نيايش خود را اين چنين ادامه مى دهد: «پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين فاقد هرگونه زراعت و آب و گياه، نزد خانه اى كه گذاشتم تا نماز را برپا دارند» (رَبَّنَا إِنِّى أَسْكَنتُ مِنْ ذُرِّيَّتِى بِوَاد غَيْرِ ذِى زَرْع عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَوةَ).

و اين هنگامى بود كه «ابراهيم»(عليه السلام) پس از آنكه خدا از كنيزش «هاجر»، پسرى به او داد و نامش را «اسماعيل» گذاشت، حسادت همسر نخستينش «ساره»، تحريك شد و نتوانست حضور «هاجر» و فرزندش را تحمّل كند، از «ابراهيم»(عليه السلام)خواست كه آن مادر و فرزند را به نقطه ديگرى ببرد، و «ابراهيم»(عليه السلام)، طبق فرمان خدا در برابر اين درخواست تسليم شد.

«اسماعيل» و مادرش «هاجر» را به سرزمين «مكّه» كه در آن روز يك سرزمين خشك و خاموش و فاقد همه چيز بود، و در آنجا گذارد، و با آنها خداحافظى كرد و رفت.

چيزى نگذشت كه اين كودك و آن مادر، در آن آفتاب گرم و داغ تشنه شدند، «هاجر» براى نجات جان كودكش، سعى و تلاش فراوان كرد، امّا خدايى كه اراده كرده بود، آن سرزمين يك كانون بزرگ عبادت گردد، چشمه زمزم را آشكار ساخت، چندان فاصله نشد كه قبيله بيابان گرد  «جُرهُم» كه از نزديكى آنجا مى گذشتند، از ماجرا آگاه شدند، در آنجا رحل اقامت افكندند و «مكّه» كم كم شكل گرفت.

سپس «ابراهيم»(عليه السلام) در دعاى خودش را اين چنين ادامه مى دهد: «خداوندا! اكنون كه آنها در اين بيابان سوزان براى احترام خانه بزرگ تو مسكن گزيده اند تو قلوب گروهى از مردم را به آنها متوجّه ساز، و مهر آنها را در دلهايشان بيفكن» (فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِى إِلَيْهِمْ).

«و آنها را از انواع ميوه ها (ثمرات مادّى و معنوى) بهره مند كن، شايد شكر نعمت هاى تو را ادا كنند» (وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ).

و از آنجا كه يك انسان موحّد مى داند، كه علم او در برابر علم خداوند محدود است، و مصالح او را تنها خدا مى داند، چه بسا چيزى از خدا بخواهد كه صلاح او در آن نيست، و چه بسا، چيزهايى كه نخواهد امّا صلاح او در آن است، و گاهى، مطالبى در درون جان او است كه نمى تواند همه را بر زبان آورَد، لذا به دنبال تقاضاهاى گذشته، چنين عرض مى كنند:

«پروردگارا!، تو آنچه را ما پنهان مى داريم، و يا آشكار مى سازيم به خوبى مى دانى» (رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِى وَ مَا نُعْلِنُ).

«و هيچ چيزى در زمين و آسمان بر خدا مخفى نمى ماند» (وَ مَا يَخْفَى عَلَى اللهِ مِنْ شَىْء فِى الاَْرْضِ وَ لاَ فِى السَّمَاءِ).

اگر من از فراق فرزند و همسرم غمگين هستم، تو مى دانى، و اگر  قطره هاىاشكم آشكارا از چشمم سرازير مى شود، تو مى بينى!

اگر اندوه فراق، قلبم را احاطه كرده و با شادى از انجام وظيفه و اطاعت فرمان تو آميخته است، باز هم مى دانى.

و اگر به هنگام جدايى همسرم به من مى گويد: «إِلى مَن تَكِلُنى»: «مرا به كه مى سپارى؟» تو از همه اينها آگاهى، و آينده اين سرزمين و آينده آنها كه سخت به هم گره خورده است همه در پيشگاه علم تو روشن است.

سپس، بعد به شكر نعمت هاى خداوند اشاره مى كند كه يكى از مهم ترين آنها در حقّ «ابراهيم»(عليه السلام) اين بود كه در پيرى همان صاحب دو فرزند برومند شدن، به نام هاى «اسماعيل» و «اسحاق» آنهم در سن پيرى بود، اشاره كرده مى گويد: «حمد و سپاس خدائى را كه به هنگام كبر سن اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد» و دعاى مرا كه اجابت رسانيد (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَـعِيلَ وَ إِسْحَـقَ).(1)

«آى خداى من حتماً دعاها را مى شنود» (إِنَّ رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ).

و باز به تقاضا و نيايش و دعا ادامه مى دهد و عرض مى كند: «پروردگارا! مرا  برپاكننده نماز قرار ده، و از فرزندان من» نيز چنين كن اى خداى من (رَبِّ اجْعَلْنِى مُقِيمَ الصَّلَوةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِى).

«پروردگارا!، دعاى ما را بپذير» (رَبَّنَا وَ تَقَبَّلْ دُعَاءِ).

و آخرين تقاضا و دعاى «ابراهيم»(عليه السلام) در اينجا اين است كه: «پروردگارا، مرا و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب برپا مى شود، ببخش بيامرز» (رَبَّنَا اغْفِرْ لِى وَ لِوَالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ).


1. در اينكه سن «ابراهيم»(عليه السلام) هنگام تولّد فرزندش «اسماعيل» و «اسحاق» چه اندازه بود در ميان مفسّران گفتوگواست. بعضى گفته اند: ابراهيم 99 ساله بود كه نخستين فرزندش اسماعيل متولّد شد، و 112 ساله بود كه اسحاق ديده به جهان گشود. بعضى كمتر از آن نوشته اند، و بعضى بيشتر. قدر مسلّم اين است كه در سنّى بوده كه عادتاً تولد فرزند از او بسيار بعيد به نظر مى رسيده است.

 

 

نكته ها

1- آيا مكّه در آن زمان شهر بود؟

در آيات فوق ديديم كه: «ابراهيم»(عليه السلام) يك بار عرض مى كند: خداوندا! من فرزندانم را در يك سرزمين فاقد آب و آبادى و زراعت گذاشتم.

اين مسلّماً اشاره به آغاز ورود او در سرزمين «مكّه» است كه در آن موقع نه آب بود و آبادى نه خانه و ساكن خانه، تنها بقاياى خانه خدا در آنجا به چشم مى خورد، و يك مشت كوه هاى خشك و بى آبوعلف!

ولى مى دانيم اين تنها سفر «ابراهيم»(عليه السلام) به سرزمين «مكّه» نبود بلكه باز هم به اين سرزمين مقدّس گام گذارد، در حالى كه «مكّه» تدريجاً شكل شهرى به خود مى گرفت، و قبيله «جُرهُم» در آنجا ساكن شده بودند، و پيدايش چشمه زمزم، آنجا را قابل سكونت ساخته بود.

به نظر مى رسد: دعاهاى «ابراهيم»(عليه السلام) در يكى از اين سفرها بوده، و لذا مى گويد خداوندا!، اين «شهر» را محلّ امن و امان قرار ده.

و اگر سخن از وادى غير ذى ذرع مى گويد، يا از گذشته خبر مى دهد و خاطره نخستين سفرش را بازگو مى نمايد، و يا اشاره به اين است كه سرزمين «مكّه» حتّى پس از شهر شدن، سرزمينى است غير قابل زراعت كه بايد احتياجاتش را از بيرون بياورند; چرا كه از نظر جغرافيايى در ميان يك مشت كوه هاى خشك و بسيار كم آب واقع شده است.

 

 

2- امنيّت سرزمين مكّه

جالب اين است كه «ابراهيم»(عليه السلام) نخستين تقاضايى را كه در اين سرزمين از خداوند كرد، تقاضاى «امنيّت» بود. اين نشان مى دهد كه نعمت امنيّت، نخستين شرط، براى زندگى انسان و سكونت در يك منطقه، و براى هر آبادى و پيشرفت و ترقّى است، و به راستى هم چنين است.

اگر جايى امن نباشد قابل سكونت نيست، هر چند تمام نعمت هاى دنيا در آن جمع باشد، اصولاً شهر، و ديار و كشورى كه امنيّت ندارد همه نعمت ها را از دست خواهد داد!.

در اينجا به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه: خداوند دعاى «ابراهيم»(عليه السلام)را درباره امنيّت «مكّه» از دو سو اجابت كرد: هم امنيّت تكوينى، به آن داد، زيرا شهرى شد كه در طول تاريخ حوادث ناامن كننده، كمتر به خود ديده، و هم امنيّت تشريعى، يعنى خدا فرمان داده بود كه: همه انسان ها و حتّى حيوانات در اين سرزمين در امن و امان باشند.

صيد كردن حيوانات آن ممنوع است و حتّى تعقيب مجرمانى كه به اين حرم و خانه كعبه پناه برند جايز نيست، تنها مى توان براى اجراى عدالت در حق چنين مجرمان آذوقه را بر آنها بست تا بيرون آيند و تسليم شوند.

 

3- چرا ابراهيم تقاضاى دورى از بت پرستى مى كند؟

شك نيست كه «ابراهيم»(عليه السلام) پيامبر معصوم بود، و فرزندان بلا واسطه او كه به طور قطع در كلمه «بَنِىَّ» در آيه فوق داخل هستند، يعنى «اسماعيل» و «اسحاق» نيز پيامبران معصوم بودند، ولى، با اين حال تقاضا مى كند كه خدايا من و آنها را از پرستش بت ها دور دار!.

اين دليل، بر تأكيد هر چه بيشتر روى مسأله مبارزه با بت پرستى است كه حتّى پيامبران معصوم و بت شكن نيز، در اين زمينه از خدا تقاضا مى كنند.

اين درست شبيه تأكيد كردن پيامبر در وصايايش به على(عليه السلام) -يا امامان ديگر نسبت به جانشين خود -در زمينه نماز است كه هرگز احتمال ترك آن، در مورد آنها مفهوم نداشت، بلكه اصولاً، نماز با تلاش آنها برپا شده بود.

اكنون اين سوال پيش مى آيد كه: چگونه «ابراهيم»(عليه السلام) گفت: پروردگارا! بت ها بسيارى از مردم را گمراه ساخته اند، در حالى كه سنگ و چوبى بيش  نبودند و قدرت بر گمراه ساختن مردم نداشتند؟

پاسخ اين سوال را اينجا مى توان دريافت كه:

اوّلاً: بت ها هميشه از سنگ و چوب نبودند، بلكه گاهى فرعون ها و نمرودها مردم را به پرستش خود دعوت مى كردند، و خود را ربّ اعلى و زنده كننده و ميراننده مى ناميدند.

ثانياً: گاه بت هاى سنگى و چوبى را متولّيان و كارگردانان، چنان مى آراستند و تشريفات براى آنها قائل مى شدند كه، براى عوام ساده لوح به راستى گمراه كننده بودند.

 

4- تابعان ابراهيم كيانند؟

در آيات فوق خوانديم: «ابراهيم»(عليه السلام) مى گويد: خداوندا! كسانى كه از من تبعيت كنند از من هستند، آيا پيروان «ابراهيم»(عليه السلام) تنها همان ها بودند كه در عصر او يا اعصار بعد در كيش و مذهب او بوده اند و يا همه موحّدان و خداپرستان جهان را - به حكم اينكه «ابراهيم»(عليه السلام) سمبل توحيد و بت شكنى بود- شامل مى شود؟

از آيات قرآن، آنجا كه آيين اسلام را ملّت و آيين ابراهيم معرّفى مى كند،(1)به خوبى استفاده مى شود: دعاى «ابراهيم» همه موحّدان و مبارزان راه توحيد را شامل مى گردد. در رواياتى كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيز به ما  رسيده، اين تفسير تأييد شده است. از جمله، در روايتى از امام باقر(عليه السلام)مى خوانيم: «مَن أحَبَّنا فَهُوَ مِنّا أهلَ البَيتِ. قُلتُ جُعِلتُ فِداكَ مِنكُم؟ قالَ مِنّا وَاللهِ أما سَمِعتَ قَولَ إبراهيمَ مَن تَبِعَني فَإنَّهُ مِنّي»: «هر كس ما را دوست دارد (و به سيره ما عمل مى كند) از ما اهل بيت است، راوى سوال مى كند: فدايت شوم به راستى از شماست؟ فرمود: به خدا سوگند از ما است، آيا گفتار «ابراهيم» را نشنيده اى كه مى گويد: «مَنْ تَبَعني فَإنَّهُ مِنّى» هر كس از من پيروى كند او از من است».(2)

اين حديث، نشان مى دهد: تبعيّت از مكتب و پيوند برنامه ها، سبب ورود به خانواده از نظر معنوى مى شود.

در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: «نَحنُ آلُ إبراهيمَ أفَتَرغَبونَ عَن مِلَّةِ إبراهيمَ وَ قَد قالَ اللهُ تَعالى: فَمَن تَبِعَني فَإنَّهُ مِنّي»: «ما از خاندان ابراهيم هستيم، آيا از ملّت و آيين «ابراهيم»(عليه السلام) رو مى گردانيد در حالى كه خداوند (از قول ابراهيم چنين نقل مى كند): هركس از من پيروى كند او از من است».(3)


1 . سوره حج، آيه 78.
2 . تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 548، حديث 102.
3 . تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 547، حديث 100.

 

5- وادى غير ذى ذرع و حرم امن خدا!

كسانى كه به «مكّه» رفته اند به خوبى مى دانند، خانه خدا و مسجدالحرام و به طور كلّى «مكّه» در لابه لاى يك مشت كوه هاى خشك و بى آب وعلف قرار گرفته است، گويى صخره ها را قبلاً در تنور داغى بريان كرده اند، و بعد بر جاى خود نصب نموده اند.

در عين حال اين سرزمين خشك و سوزان، بزرگ ترين مركز عبادت و پرسابقه ترين كانون توحيد، در روى زمين است، به علاوه، حرم امن خدا است و همان گونه كه گفتيم، هم داراى امنيّت تكوينى و هم تشريعى است.

در اينجا، براى بسيارى اين سوال پيش مى آيد كه: چرا چنين مركز مهمّى را خداوند در چنان سرزمينى قرار داده است؟

على(عليه السلام) در خطبه «نهج البلاغة» «قاصعه» با رساترين عبارات و زيباترين تعبيرات، فلسفه اين انتخاب را بيان فرموده است: «وَضَعَهُ بِأوعَرِ بِقاعِ الأرضِ حَجَراً وَ أقَلِّ نَتائقِ الدُّنيا مَدَراً... بَينَ جِبال خَشِنَة وَ رِمال دَمِثَة... وَ لَو أرادَ سُبحانَهُ أن يَضَعَ بَيتَهُ الحَرامَ وَ مَشاعِرَهُ العِظامَ بَينَ جَنّات وَ أنهار وَ سَهل وَ قَرار، جَمَّ الأشجارِ، دانِى الثِّمارِ، مُلتَفِّ البُنى، مُتَّصِلِ القُرى بَينَ بُرَّة سَمراءَ وَ رَوضَة خَضراءَ وَ أرياف مُحدِقَة وَ عِراص مُغدِقَة وَ رِياض ناضِرَة، وَ طُرُق عامِرَة، لَكانَ قَد صَغُرَ قَدرُ الجَزاءِ عَلى حَسَبِ ضَعفِ البَلاءِ. وَ لَو كانَ الإساسُ المَحمولُ عَلَيها وَ الأحجارُ المَرفوعُ بِها بَينَ زُمُرُّدَة خَضراءَ وَ ياقوتَة حَمراءَ; وَ نور وَ ضِياء لَخَفَّفَ ذلكَ مُصارَعَةَ الشَّكَّ في الصُّدورِ وَ لَوَضَعَ مُجاهَدَةَ إبليسَ عَنِ القُلوبِ وَ لَنَفى مُعتَلَجَ الرَّيبِ مِنَ النّاسِ وَ لكِنَّ الله يَختَبِرُ عِبادَهُ بِأنواعِ الشَّدائدِ وَ يَتَعَبَّدُهُم بِأنواعِ المَجاهِدِ وَ يَبتَليهِم بِضُروبِ المَكارِهِ إخراجاً لِلتَّكَبُّرِ مِن قُلوبِهِم وَ إسكاناً لِلتَّذَلُّلِ في نُفوسِهِم وَلِيَجعَلَ ذلِكَ أبواباً فُتُحاً إلى فَضلِهِ وَ أسباباً ذُلُلاً لِعَفوِهِ»:

«خدا خانه اش را در سنگلاخ ترين مكان ها و بى گياه ترين نقاط زمين... در ميان كوه هاى خشن و شن هاى فراوان قرار داد. اگر خدا مى خواست

خانه و حرمش را محل انجام عبادت بزرگ حج را در ميان باغ ها و نهرها و سرزمينهاى هموار و پر درخت و باغهاى پر ثمر، در منطقه اى آباد، داراى كاخ هاى بسيار و آبادى هاى پيوسته بى شمار، در ميان گندم زارها، و بوستان پرگل و گياه در لابه لاى باغ هاى زيبا، و پر طراوت و بر آب، در وسط گلستانى بهجت زا، با جاده هايى آباد، قرار دهد، مى توانست، ولى به همان نسبت كه آزمايش بزرگ حج و عبادت، راحت و ساده تر مى شد، پاداش و جزا نيز كمتر بود.

و اگر خدا مى خواست، به خوبى مى توانست پايه هاى خانه كعبه و سنگهائى كه ساختمان آنرا تشكيل مى دهد، از زمرد سبز، و ياقوت سرخ، و نور و روشنائى قرار دهد، مى توانست، ولى در اين حال، شك و ترديد، كمتر در دل ظاهر بينان رخنه مى كرد، و وسوسه هاى پنهانى شيطان به سادگى دور مى شد.

اما خدا مى خواهد، بندگانش را با انواع شدائد بيازمايد، و با نوع مشكلات در طريق انجام عبادتش، روبرو كند، تا تكبر از قلبهايشان فرو ريزد، و خضوع و فروتنى در آن، جايگزين گردد و در پرتو اين فروتنى و خضوع، درهاى فضل و رحمتش را به روى آنها بگشايد و مسائل عفو خويش را به  آسانى در اختيارشان قرار دهد.(1)


1 . «نهج البلاغ»، خطبه 192 (خطبه قاصعه)

 

 

6- تقاضاى هاى هفتگانه ابراهيم

در آياتى كه گذشت «ابراهيم»(عليه السلام) قهرمان توحيد و نيايش، مبارزه با بت و بت پرست و ظلم و ستم گر، هفت تقاضا از خداى مى كند:

نخستين آن، تقاضاى امنيّت شهر «مكّه»، آن كانون بزرگ جامعه توحيدى است (و چه پرمعنى است اين تقاضا).

دومين تقاضايش، دور ماندن از پرستش بت ها است، كه اساس و پايه همه عقايد و برنامه هاى دينى را در بر مى گيرد.

سومين تقاضايش، تمايل دل ها و توجّه افكار عمومى توده هاى خداپرستان ـ كه بزرگ ترين سرمايه يك انسان در اجتماع است ـ نسبت به فرزندان و پيروان مكتبش.

چهارمين تقاضا، بهره مند شدن از انواع ثمرات، آن هم به عنوان مقدّمه اى براى شكرگزارى، و توجّه بيشتر به خالق آن نعمت ها.

پنجمين تقاضايش، توفيق برپا داشتن نماز، كه بزرگ ترين پيوند انسان با خدا است، نه تنها براى خودش، كه براى فرزندانش نيز همين تقاضا را مى كند.

ششمين خواسته، پذيرش دعاى او است و مى دانيم: خدا دعايى را  مى پذيرد كه از قلبى پاك و روحى بى آلايش برخيزد، كه در واقع اين تقاضا به طور ضمنى مفهومش تقاضاى توفيق پاك داشتن قلب و روح از هر آلايش مى باشد.

و سرانجام هفتمين و آخرين تقاضايش آن است كه % اگر لغزشى از او سرزده، خداوند بخشنده و مهربان، او را مشمول لطف و آمرزش خود قرار دهد،

و همچنين پدر و مادرش، و همه مؤمنان را از اين لطف و مرحمت، در روز رستاخيز بهره مند سازد.

به اين ترتيب، تقاضاهاى هفتگانه «ابراهيم»(عليه السلام) از امنيّت شروع مى شود، و به آمرزش، پايان مى پذيرد.

و جالب اينكه: اينها را نه تنها براى خود مى طلبد، كه براى ديگران نيز همين تقاضاها را دارد؟ چرا كه مردان خدا هرگز «انحصارطلب» نبوده و نخواهند بود.

 

7- آيا ابراهيم براى پدرش دعا مى كند؟

بدونه شك «آزر» بت پرست بود، چنانكه قرآن مى گويد، تلاش ها و كوشش هاى «ابراهيم»(عليه السلام) براى هدايت هدايتش، مؤثّر نيفتاد. و اگر قبول كنيم كه «آزر» پدر ابراهيم بوده، اين سوال پيش مى آيد كه چرا در آيات فوق، «ابراهيم»(عليه السلام) تقاضاى آمرزش براى او كرد، در حالى كه قرآن صريحاً  مؤمنان را از استغفار كردن براى مشركان بازداشته است.(1)

و از اينجا روشن مى شود كه: نمى توان «آزر» را پدر «ابراهيم»(عليه السلام)دانست، و اينكه: گفته اند كلمه «اَب» در لغت عرب، گاهى، به عمو نيز اطلاق مى شود، با توجّه به آيات مورد بحث، كاملاً قابل قبول است.

خلاصه اينكه: «اَب» و «والد» در لغت عرب با هم متفاوتند، كلمه «والد» كه در آيات فوق به كار رفته، منحصراً به معنى پدر است، ولى كلمه «اَب» كه در مورد «آزر» آمده مى تواند به معنى «عمو» بوده باشد.

از انضمام آيات فوق، با آياتى كه در سوره «توبه» در زمينه نهى از استغفار براى مشركان آمده، چنين نتيجه مى گيريم: «آزر» پدر «ابراهيم»(عليه السلام) نبود.(2)


1 . سوره توبه، آيه 113.
2 . براى توضيح بيشتر، به تفسير «نمونه»، جلد 5، صفحه 303 و جلد 8 صفحه 160 مراجعه فرمائيد.

 

سوره ابراهيم / 42 تا 45

(42)وَلاَ تَحْسَبَنَّ اللهَ غَافِلا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْم تَشْخَصُ فِيهِ الاَْبْصَارُ

(43)مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لاَ يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ

(44) وَأَنذِرْ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمْ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَل قَرِيب نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعْ الرُّسُلَ أَوَلَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ مَا لَكُمْ مِنْ زَوَال

 (45)وَسَكَنتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمْ الاَْمْثَالَ  

ترجمه:

42. «(اى پيامبر!) هرگز گمان مبر كه خدا، از آنچه ستمكاران انجام مى دهند، غافل است! (نه، بلكه كيفر) آنها را براى روزى كه چشم ها در آن (به خاطر ترس و وحشت) از حركت باز مى ايستد تأخير مى اندازد;»

43. «در حالى كه (در آن روز) گردن ها را كشيده، سرها را بالا نگه داشته، حتّى پلك چشم هايشان (به سبب وحشت) از حركت بازمى مانَد; و دل هايشان (فرو مى ريزد; و از انديشه و اميد،) خالى مى گردد.»

44. «و مردم را از روزى كه عذاب الهى به سراغشان مى آيد، بترسان! آن روز كه ستمكاران مى گويند: «پروردگارا! مدّت كوتاهى ما را مهلت ده، تا دعوت تو را بپذيريم و از پيامبران پيروى كنيم!» (امّا پاسخ مى شنوند كه:) مگر شما نبوديد كه پيش از اين سوگند ياد كرديد كه زوال و فنايى براى شما نيست؟!»

45. «(آرى شما بوديد كه) در منازل (و كاخ هاى) كسانى كه به خويشتن ستم كردند، ساكن شديد; و براى شما آشكار شد چگونه با آنان رفتار كرديم; و براى شما، مثال ها (از سرگذشت پيشينيان) زديم (باز هم بيدار نشديد)»!

 

 

تفسير

تفسير

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از يوم الحساب به ميان آمد، به همين مناسبت، آيات مورد بحث، وضع ظالمان و ستم گران را در آن روز، مجسّم مى سازد، تجسّمى تكان دهنده، و بيدارگر، ضمناً با بيان اين بخش از مسائل معاد، بخش هاى توحيدى گذشته، تكميل مى گردد.

نخست، با لحنى تهديدآميز (تهديدى نسبت به ظالمان و ستمگران) چنين آغاز مى كند: اى پيامبر! «مبادا گمان كنى كه خداوند از كار ظالمان و ستمگران غافل است» (وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ).

اين سخن، در حقيقت پاسخى است به سوال كسانى كه، مى گويند: اگر اين عالَم خدايى دارد، خدايى عادل و دادگر، پس چرا ظالمان را به حال خود رها كرده است؟ آيا از حال آنها غافل است؟ و يا مى داند و قدرت جلوگيرى ندارد؟

قرآن، در برابر اين سوال، مى گويد: خدا هرگز غافل نيست، اگر به فوريت آنها را مجازات نمى كند، به خاطر آن است كه: اين جهان، ميدان محلّ  آزمايش و پرورش انسان هاست، و اين هدف، بدون آزادى ممكن نيست، ولى بالاخره روزى حساب آنها را خواهد رسيد.

پس از آن، مى گويد: «خدا مجازات آنها را به روزى مى اندازد كه، در آن روز، چشم ها از شدت ترس و وحشت، از حركت مى ايستد و به يك نقطه دوخته شده، بى حركت مى مانند» (إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْم تَشْخَصُ فِيهِ الاَْبْصَارُ).

«تَشخَص» از مادّه «شخوص» به معنى از حركت افتادن چشم و به نقطه اى خيره شدن است.

«مجازات هاى آن روز آن قدر وحشتناك است كه، اين ستمگران، از شدّت هول، گردنهاى خود را برافراشته، سر به آسمان بلند كرده و حتّى پلك هاى چشم هاشان بى حركت مى مانَد و دل هايشان از شدت نگرانى و پريشانى به كلى تهى مى شود» (مُهْطِعِينَ مُقْنِعِى رُءُوسِهِمْ لاَ يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ).

«مهطعين» از مادّه «اهطاع»، به معنى گردن كشيدن است، بعضى، آن را به معنى سرعت «گرفتن»، و بعضى، به معنى «نگاه كردن با ذلّت و خشوع» دانسته اند، ولى، با توجّه به جمله هاى ديگر آيه، همان معنى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

«مقنى» از مادّه «اقناع» به معنى سر به آسمان كشيدن است.

جمله (لا يَرتَدُّ إلَيهِم طَرفُهُم) مفهومش اين است كه: پلك چشم هاى آنها از هول و وحشت به هم نمى خورد، گويى همانند چشم مردگان، از كار افتاده است!.

جمله «أفئدَتُهُم هَواءٌ»، به معنى تهى شدن دل هاى آنها است، درست مانند آنچه در زبان فارسى مى گوييم. فلان كس خبر وحشتناكى به من داد و يك مرتبه دلم خالى شد و يا قلبم فرو ريخت، در واقع آنها آن چنان دستپاچه مى شوند كه: همه چيز را فراموش مى كنند، حتّى خودشان را گويى تمام معلومات، از دل و جان آنها به بيرون فرار كرده، و هر گونه قوّت و قدرت را از دست داده اند.

بيان اين پنج صفت: خيره شدن چشم ها، كشيدن گردن ها، بلند كردن سرها، از حركت افتادن پلك چشم ها، و فراموش كردن همه فكرها، ترسيم بسيار گويايى است از هول و وحشت فوق العاده شديدى كه در آن روز، به ظالمان دست مى دهد، همان ها كه هميشه با نگاه هاى مغرورانه و متكبّرانه خويش همه چيز را به باد استهزا مى گرفتند، آن روز، آن چنان بيچاره مى شوند كه حتّى توانايى بستن پلك چشم ها را از دست مى دهند.

براى نديدن آن منظره هاى هولناك، فقط چشم ها را خيره خيره، به آسمان مى دوزند; چرا كه به هر طرف نگاه كنند، منظره وحشتناكى در برابر چشم آنها است.

آنها كه خود را «عقل كل» مى پنداشتند و ديگران را بى خرد مى انگاشتند، آن  چنان عقل و هوش خود را از دست مى دهند كه، نگاهشان نگاه ديوانگان، بلكه مردگان است نگاهى خشك، بى تفاوت، بى حركت، و پر از ترس و وحشت!.

به راستى، قرآن هنگامى كه مى خواهد، منظره اى را مجسّم نمايد، در كوتاه ترين عبارت، كامل ترين ترسيم ها را مى كند، كه نمونه آن، آيه كوتاه بالا است.

آنگاه، براى اينكه تصوّر نشود، مجازات هاى الهى به گروه خاصّى مربوط است، به عنوان يك دستور كلّى به پيامبرش، مى فرمايد: «همه مردم را از روزى كه عذاب دردناك پروردگار، به سراغ بدكاران مى آيد، انذار كن، هنگامى كه ظالمان نتايج وحشتناك اعمال خود را مى بينند، پشيمان مى شوند، و به فكر جبران مى افتند، عرض مى كنند: پروردگارا! ما را مدّت كوتاهى مهلت ده» (وَ أَنذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَل قَرِيب).

از اين مهلت كوتاه استفاده كرده، «دعوت تو را اجابت نمائيم و از پيامبرانت پيروى كنيم» (نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ).

امّا فوراً دست رد بر سينه آنها گذارده مى شود، و به آنها اين پيام تكان دهنده را مى دهند، چنين چيزى محال است، دوران عمل پايان گرفت، آيا شماها نبوديد كه در گذشته سوگند ياد مى كرديد، هرگز زوال و فنايى براى حيات و قدرت شما نيست؟» (أَوَلَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ مَا لَكُمْ مِنْ زَوَال).

«شما همانها نبوديد كه در كاخها و منازل و مساكن كسانى كه به خويشتن ستم كرده بودند، سكونت جستيد»؟ (وَ سَكَنتُمْ فِى مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ).

«و براى شما اين واقعيّت به خوبى آشكار شده بود كه ما بر سر آنها چه آورديم»؟ (وَ تَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ).

«و براى شما مثالهاى تكان دهنده از حالات امتهاى پيشين ذكر كرديم»؟ (وَ ضَرَبْنَا لَكُمُ الاَْمْثَالَ).

امّا هيچ يك، از اين درس هاى عبرت، در شما مؤثّر نيفتاد و همچنان به اعمال ننگين ظلم و ستم خويش ادامه داديد، و اكنون كه، در چنگال كيفر الهى گرفتار شده ايد، تقاضاى تمديد مدّت و ادامه مهلت مى كنيد، كدام تمديد؟ و كدام مهلت؟ هر چه بود پايان يافت!

 

نكته ها

1- چرا مخاطب در اينجا پيامبر است؟

شك نيست كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز تصوّر نمى كند: خداوند از كار ظالمان غافل است، ولى، با اين حال، در آيات فوق، روى سخن به پيامبر(صلى الله عليه وآله)و مى گويد: مبادا گمان كنى خداوند از اعمال ستمگران غافل است.

اين در حقيقت، از قبيل رساندن پيام، به طور غير مستقيم به ديگران است كه يكى از فنون فصاحت مى باشد كه: گاهى فردى را مخاطب مى سازند ولى منظور، ديگرى يا ديگران هستند.

به علاوه، اين تعبير، اصولاً، كنايه از تهديد است، همان گونه كه گاه، حتّى به شخص مقصّر مى گوييم: «فكر نكن، تقصيراتت را فراموش كردم». يعنى به موقع خود حسابت را مى رسم!.

و به هر حال، اساس زندگى دنيا بر اين است كه: به همه افراد به حدّ كافى مهلت داده شود، تا آنچه در درون دارند، بيرون بريزند و ميدان آزمايش تكامل به، حدّ كافى وسعت يابد، تا عذر و بهانه اى براى كسى نمانَد، و امكان بازگشت و اصلاح و جبران به همه داده شود، و مهلت گنهكاران به خاطر همين است.

 

2- «يَومَ يَأتيهِم العَذاب» چه روزى است؟

در آيات فوق، خوانديم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود، مردم را از آن روزى كه عذاب الهى به سراغشان مى آيد انذار كند.

در اينكه منظور: از اين روز كدام روز است؟ مفسّران سه احتمال داده اند: نخست، اينكه: روز قيامت و رستاخيز است.

دوم اينكه: روز فرا رسيدن مرگ است، كه مقدّمه مجازات هاى الهى از همان روز به سراغ ظالمان مى آيد.

سوم اينكه: منظور، روز نزول پاره اى از بلاها و مجازات هاى دنيوى است، مانند عذاب هايى كه بر قوم لوط، قوم عاد، قوم ثمود، قوم نوح و فرعونيان نازل گرديد، كه در ميان طوفان و امواج خروشان دريا، يا در زمين لرزه ها، يا بوسيله تندبادهاى سخت و ويرانگر، از ميان رفتند.

گرچه بسيارى از مفسّران، احتمال اوّل را ترجيح داده اند، ولى، جمله هايى كه به دنبال آن آمده است، به خوبى احتمال سوم را تقويت مى كند، و نشان مى دهد: منظور، مجازات هاى نابودكننده دنيوى است; چرا كه به دنبال اين جمله مى خوانيم: ستمگران با مشاهده آثار عذاب، مى گويند: پروردگارا! مهلت كوتاهى براى جبران به ما بده!

تعبير «أخّرنا» (ما را به تأخير انداز) قرينه روشنى است بر تقاضاى ادامه حيات در دنيا و اگر اين سخن را در قيامت به هنگام مشاهده آثار عذاب مى گفتند، بايد بگويند: خداوندا!، ما را به دنيا بازگردان، همانگونه كه در آيه 27 سوره «انعام» مى خوانيم: (وَ لَوْ تَرَى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النَّارِ فَقَالُوا يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَ لاَ نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ): «اگر حال آنها را در آن هنگام كه در برابر آتش ايستاده اند، ببينى كه مى گويند: اى كاش! بار ديگر (به دنيا) بازمى گشتيم، و آيات پروردگارمان را تكذيب نمى كرديم، و از مؤمنان مى شديم (به حالشان تأسّف خواهى خورد)».

كه بلافاصله در آيه بعد از آن، پاسخ آنها را چنين مى گويد:... (وَ لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ): «اگر باز هم برگردند، به همان اعمالى  كه از آن نهى شده بودند، مشغول مى شوند، آنها دروغ مى گويند».

در اينجا اين سؤال، پيش مى آيد: اگر اين آيه، انذار به عذاب دنيا است، و در آيه قبل (وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلاً...) انذار به عذاب آخرت شده، چگونه با يكديگر سازگار مى باشند؟ با اينكه كلمه «إنَّما» دليل بر اين است كه: تنها مجازاتشان در قيامت خواهد بود، نه در اين دنيا؟

اما با توجّه به يك نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اينكه: مجازاتى كه هيچ گونه تغيير و تبديلى در آن راه ندارد، مجازات قيامت است كه همه ظالمان را شامل مى شود، ولى كيفرهاى دنيوى، علاوه بر اينكه، عموميّت ندارد، قابل بازگشت است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: مجازات هاى نابودكننده دنيوى، همانند مجازات هاى دردناكى كه دامنگير قوم نوح و فرعونيان و امثال آنها شد، بعد از شروع آن، درهاى توبه به كلّى بسته مى شود، و هيچ راه بازگشت در آن نيست; چرا كه گناهكاران، هنگامى كه در برابر چنين كيفرهايى قرار مى گيرند، اظهار پشيمانى مى كنند، و در واقع يك نوع حالت ندامت اضطرارى به آنها دست مى دهد، كه بى ارزش است.

بنابراين قبل از وقوع و شروع آن عذاب ها بايد در صدد جبران برآيند.(1)


1 - براى توضيح بيشتر، به تفسير «نمونه»، جلد 3، صفحه 315 به بعد، و به ذيل آيه 18 سوره «نساء» مراجعه فرماييد.

 

3- چرا تقاضاى مهلت پذيرفته نمى شود؟

در آيات مختلفى از قرآن مجيد مى خوانيم: بدكاران و ستمگران در مواقف گوناگون، تقاضاى بازگشت به زندگى براى جبران گذشته خويش مى كنند.

بعضى از اين آيات، مربوط به روز قيامت و رستاخيز است، مانند آيه 27 سوره «انعام» كه در بالا اشاره كرديم.

بعضى ديگر، مربوط به فرارسيدن زمان مرگ است، مانند آيه 99 و 100 سوره «مؤمنون» كه مى گويد: (حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّى أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ): «اين وضع همچنان ادامه دارد، تا هنگامى كه مرگ يكى از آنها فرارسد، در اين هنگام، عرض مى كند: خداوندا!، مرا بازگردان ـ شايد آنچه را كه كوتاهى كرده ام جبران كنم و عمل صالح انجام دهم».

و گاهى، در مورد نزول عذاب هاى نابودكننده وارد شده است، همانند آيات مورد بحث، كه مى گويد: به هنگام نزول عذاب، ظالمان تقاضاى تمديد مدّت و ادامه مهلت مى كنند.

ولى جالب اينكه: در تمام اين موارد، پاسخ منفى به آنها داده مى شود.

دليل آن، نيز معلوم است; زيرا هيچ يك از اين تقاضاها جنبه واقعى و جدّى ندارد، اينها عكس العمل آن حالت اضطرار و پريشانى فوق العاده است، كه در بدترين اشخاص، نيز پيدا مى شود و هرگز دليل بر دگرگونى و انقلاب درونى و تصميم واقعى بر تغيير مسير زندگى، نيست.

اين درست به حالت مشركانى مى مانَد كه، به هنگام گرفتارى در  گرداب هاى هولناك درياها، مخلصانه خدا را مى خواندند، ولى به مجرّد اينكه، طوفان فرومى نشست، و به ساحل نجات مى رسيدند، همه چيز را فراموش مى كردند!.

لذا قرآن، در بعضى از آيات، كه در بالا به آن اشاره شد، صريحاً مى گويد: (لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ): «اگر اينها بار ديگر به زندگى عادى برگردند، باز همان برنامه را ادامه مى دهند»(1) و به اصطلاح همان آش و همان كاسه است، و هيچ تغييرى در روش آنان پديدار نخواهد گشت.


1 - سوره انعام، آيه 28.

 

سوره ابراهيم / 46تا 52

(46)وَقَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَعِنْدَ اللهِ مَكْرُهُمْ وَإِنْ كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ

 (47)فَلاَ تَحْسَبَنَّ اللهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقَام

(48)يَوْمَ تُبَدَّلُ الاَْرْضُ غَيْرَ الاَْرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا للهِِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ

(49)وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذ مُقَرَّنِينَ فِي الاَْصْفَادِ

(50)سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَان وَتَغْشَى وُجُوهَهُمْ النَّارُ

(51)لِيَجْزِىَ اللهُ كُلَّ نَفْس مَا كَسَبَتْ إِنَّ اللهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ

 (52)هَذَا بَلاَغٌ لِلنَّاسِ وَلِيُنذَرُوا بِهِ وَلِيَعْلَمُوا أَنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَلِيَذَّكَّرَ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ)

ترجمه:

46. «آنها نهايت مكر (و نيرنگ) خود را به كار زدند; وهمه مكرها (و توطئه هايشان) نزد خدا (آشكار و بى اثر) است، هر چند مكرشان چنان باشد كه كوه ها از جا بركنده شود».

47. «پس هرگز گمان مبر كه خدا از وعده اى كه به پيامبرانش داده تخلّف كند; چرا كه خداوند توانا و مجازات كننده است».

48. «در آن روز كه اين زمين به زمين ديگر، و آسمان ها (به آسمان هاى ديگرى) مبدّل مى شود، و همه در پيشگاه خداوند يگانه حاكم بر همه چيز ظاهر مى گردند».

49. «و در آن روز، مجرمان را با هم در غل و زنجير مى بينى;»

50. «لباس هايشان از قطران ]= مادّه چسبنده بدبوى قابل اشتعال [است; و صورت هايشان را آتش مى پوشاند;»

51. «تا خداوند هر كس را، (مطابق) آنچه انجام داده، جزا دهد. به يقين، خداوند سريع الحساب است».

52. «اين (قرآن، ابلاغى براى عموم مردم است; تا بهوسيله آن انذار شوند، و بدانند او خداى يكتاست; و تا خردمندان پند گيرند».

 

تفسير

توطئه هاى ستمگران به جايى نمى رسد!

در آيات گذشته، به قسمتى از كيفرهاى ظالمان اشاره شد، در اين آيات نيز، نخست، به گوشه اى از كارهاى آنها اشاره كرده، سپس قسمتى ديگر از كيفرهاى سخت و دردناكشان را بيان مى كند،

آيه اول مى گويد: «آنها مكر خود را به كار زدند و تا آنجا كه قدرت داشتند به توطئه و شيطنت پرداختند» (وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرُهُمْ).

خلاصه، كارى نبود كه دشمنان تو براى محو و نابودى اسلام، انجام ندهند، از تحبيب و تهديد، گرفته، تا اذيّت و آزار، و توطئه قتل و نابودى، و نيز پخش شايعات و متّهم ساختن به انواع تهمت ها.

«ولى، با اين همه، خداوند به همه نقشه هاى آنها آگاه است، و همه كارهايشان نزد او ثابت است» (وَ عِنْدَ اللهِ مَكْرُهُمْ).

به هر حال، نگران مباش! اين نيرنگ ها و نقشه ها و طرحهاى آنها اثرى در تو نخواهد كرد، «هر چند مكرشان چنان باشد كه كوه ها رااز جا بركنَد» (وَ إِنْ كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَال).

«مكر» ـ همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم ـ به معنى هرگونه چاره انديشى است، گاهى، توأم با خرابكارى و افساد است، و گاهى، بدون آن (هر چند در لغت فارسى امروز، «مكر» در معنى اوّل به كار مى رود ولى از نظر ادبيّات عرب، مفهوم آن اعم است، و لذا گاهى، اين كلمه به خدا هم نسبت داده شده است).

در تفسير جمله «عِندَ اللهِ مَكرُهُم» دو احتمال داده شده:

بعضى، از مفسّران همچون علاّمه «طباطبايى» در «تفسيرالميزان» گفته اند: مفهوم اين جمله آن است كه: خداوند به همه نقشه ها و طرح ها و نيرنگ هاى آنها احاطه كامل دارد.

و بعضى ديگر، مانند مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» گفته اند: منظور اين است كه: جزاى مكر آنها نزد خداوند ثابت است (بنابراين، جمله در تقدير، «عِندَ اللهِ جَزاءُ مَكرِهِم» بوده و كلمه جزاء كه مضاف است، محذوف شده است).

ولى معنى اوّل، بدون شك صحيح تر است; زيرا هم، موافق ظاهر آيه مى باشد، و هم، نياز به هيچ گونه حذف و تقدير ندارد.

جمله بعد، كه مى گويد: «هر چند مكر آنها كوه ها را از جا بركنَد» نيز اين  تفسير را تقويت مى كند، يعنى آنها هر چند قوى و قادر به نقشه كشى باشند، خدا از آنها آگاه تر و قادرتر است، و توطئه هاى آنها را در هم مى كوبد.

*

بار ديگر، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، به عنوان تهديد ظالمان و بدكاران، مى فرمايد: «گمان مبر، كه خداوند وعده اى كه به پيامبران داده، مخالفت مى كند» (فَلاَ تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ).

چرا كه، تخلّف از كسى سر مى زند كه، يا قادر و توانا نباشد، و يا كيفر و انتقام در قاموس او نيست، ولى خداوند هم توانا است و هم صاحب انتقام» (إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُوانْتِقَام).

اين آيه در حقيقت، مكمّل آيه(وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ).

يعنى، اگر مى بينى ظالمان و ستمگران، مهلتى يافته اند، نه به خاطر

ضمناً، كلمه «انتقام»، كه در عرف فارسى امروز ما، به معنى «تلافى كردن توأم با كينه جويى و عدم گذشت آمده»، در «اصل» به اين معنى نيست، بلكه مفهوم انتقام، همان كيفر دادن و مجازات كردن است; مجازاتى كه در مورد خداوند، هماهنگ با استحقاق و عدالت، بلكه نتيجه اعمال آدمى است.

لازم به تذكر نيست كه اگر خدا داراى چنين انتقامى نبود، بر خلاف حكمت و عدل بود.

آنگاه، اضافه مى كند: «اين مجازات در روزى خواهد بود كه، اين زمين به زمين ديگرى تبديل مى شود، و آسمانها به آسمانهاى ديگرى» (يَوْمَ تُبَدَّلُ الاَْرْضُ غَيْرَ الاَْرْضِ وَالسَّمَـوَاتُ).

در آن روز، همه چيز پس از ويرانى، نو مى شود، و انسان با شرايط تازه در عالم جديدى گام مى نهند، عالمى كه همه چيزش با اين عالم متفاوت است، وسعتش، نعمت هايش و كيفرهايش، «و در آن روز، هر كس هر چه دارد، با تمام وجودش در برابر خداوند واحد قهّار ظاهر مى شود» (وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ).

«بَرَزوا» اصلا از مادّه «براز» (بر وزن فراز) به معنى فضا و محلّ وسيع گرفته شده، خود و كلمه «بُروز» به معنى قرار گرفتن در چنين فضا و محلّ وسيعى مى باشد، كه لازمه آن ظهور و آشكار شدن است، به همين دليل، «بروز» غالباً به معنى «ظهور» مى آيد، (دقّت كنيد).

در اينكه: بروز انسان ها در برابر خداوند در قيامت، به چه معنى است؟ مفسّران بياناتى دارند:

بسيارى به معنى بيرون آمدن از قبرها دانسته اند.

ولى اين احتمال وجود دارد كه: «بروز» به معنى ظهور تمام وجود انسان و درون و برونش در آن صحنه است، همان گونه كه در آيه 16 از سوره «غافر» مى خوانيم: (يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفَى عَلَى اللهِ مِنْهُمْ شَىْءٌ): «روزى كه همه آنها آشكار مى شوند و چيزى از آنان از خدا مخفى نمى ماند».

و در آيه 9 سوره «طارق» مى خوانيم: (يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ): «روزى كه اسرار درون هر كس آشكار مى شود».

به هر حال، توصيف خداوند، در اين حال به «قهّاريّت»، دليل بر تسلّط او بر همه چيز و سيطره او بر درون و برون همگان، مى باشد.

در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه: مگر چيزى در دنيا بر خدا مخفى است كه در آنجا آشكار مى گردد؟ مگر خداوند از وجود مردگان در قبرها بى خبر است، و يا اسرار درون انسان ها را نمى داند؟

پاسخ اين سوال با توجّه به اين نكته روشن مى شود و آن اين كه: در اين جهان، ما ظاهر و باطنى داريم و گاهى بر اثر محدود بودن علم ما، اين اشتباه پيدا مى شود كه خدا درون ما را نمى بيند، ولى، در جهان ديگر آن چنان همه چيز آفتابى و آشكار مى شود كه، ظاهر و باطنى وجود نخواهد داشت، همه چيز آشكار است و حتّى اين احتمال در دل كسى پيدا نمى شود كه: ممكن است چيزى از خدا مخفى مانده باشد.

به عبارت ديگر، تعبير بروز و ظهور با مقايسه به تفكّر ما است نه با مقايسه به علم خدا.

در آيه بعد، حال مجرمان را به نحو ديگرى ترسيم مى كند: و در آن روز مجرمان را با هم در غل و زنجير مى بينى! غل هاوزنجيرهايى كه دست هاى آنها را به گردنشان و سپس آنها را به يكديگر پيوند مى دهد (وَ تَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذ مُقَرَّنِينَ فِى الاَْصْفَادِ).

«اصفاد» جمع «صفد» (بر وزن نمد) و «صفاد» (بر وزن معاد)، در اصل به معنى غل مى باشد، و بعضى گفته اند: خصوص آن «غل و زنجيرى» را گرچند كه دست و گردن را به هم مى بندد.

«مُقرّنين» از مادّه «قرن» و «اقتران» و به همان معنى است، منتهى هنگامى كه به باب تفعيل برده شود، از آن «تكثير» استفاده مى شود، بنابراين، روى هم رفته، كلمه «مقرّنين» به معنى كسانى است كه بسيار به يكديگر نزديك شده اند.

در اينكه: منظور از اين كلمه، در آيه فوق كيست؟ مفسّران سه تفسير ذكر كرده اند:

نخست اينكه: مجرمان را در آن روز با غل و زنجير در يك سلسله طولانى، به هم مى بندند، در عرصه محشر ظاهر مى شوند، اين غلوزنجير تجسّمى است از پيوند عملى و فكرىِ اين گنهكاران در اين جهان كه دست به دست هم مى دادند، و به كمك هم مى شتافتند و در طريق ظلم و فساد، با يكديگر رابطه و پيوند و همكارى داشتند، و اين ارتباط، در آنجا به صورت زنجيرهايى مجسّم مى شود كه، آنان را به يكديگر مرتبط  مى سازد.

دوم اينكه: مجرمان در آن روز، بهوسيله زنجيرهايى با شياطين قرين مى شوند، و پيوند باطنيشان در دنيا، به صورت هم زنجير بودنشان، در جهان ديگر، آشكار مى گردد.

سوم اينكه: دست هاى آنها را به وسيله زنجيرها گردنشان قرين مى سازند.

و مانعى ندارد همه اين معانى، در مورد مجرمان صادق باشد، هر چند ظاهر آيه بيشتر معنى اوّل را مى رساند.

پس آن گاه، به لباس آنها مى پردازد، كه خود عذاب بزرگى است براى آنان، و مى گويد: «پيراهن آنها از ماده قطران است و صورت آنها را شعله هاى آتش مى پوشانَد» (سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَان وَ تَغْشَى وُجُوهَهُمُ النَّارُ).

«سرابيل» جمع «سربال» (بر وزن مثقال)، به معنى پيراهن است، از هر جنس كه باشد، و بعضى گفته اند: به معنى هر نوع لباس است، ولى معنى اوّل مشهورتر است.

«قطران» كه گاهى در لغت به «فتح قاف و سكون طاء»، و يا به «كسر قاف و سكون طاء» خوانده شده، به معنى مادّه اى است كه از درختى به نام «ابهل» مى گيرند، كه آن را مى جوشانند، تا سفت شود و هنگام بيمارى «جَرَب»، به بدن شتر مى مالند، و معتقد بودند، با سوزشى كه دارد ماده بيمارى جَرَبْ را از بين مى برد.(1) و به هر حال، جسمى است چسبنده، بدبو و قابل اشتعال.(2)

به هر حال، مفهوم جمله «سَرابيلُهُم مِن قَطِران» اين است كه: به جاى لباس، بدن هاى آنها را از نوعى مادّه سياه رنگ بدبوى قابل اشتعال، مى پوشانند، لباس كه هم زشت و بدمنظر است، و هم بدبو، و هم خود قابل سوختن بدبو و شعلهور شدن، و با داشتن اين عيوب، بدترين لباس محسوب مى شود; چرا كه لباس را براى آن مى پوشند كه: زينت باشد و انسان را از گرما و سرما حفظ كند، اين لباس به عكس همه لباس ها، هم زشت، و سوزاننده و آتش زننده است!

اين نكته نيز قابل توجّه است كه: مجرمان با تلبّس به لباس گناه، در اين جهان، هم خويشتن را در پيشگاه خدا روسياه مى كنند و تعفّن گناه آنها جامعه را آلوده مى سازد، و هم اعمال آنها باعث شعلهور شدن آتش فساد است، در خودشان و در جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند، و اين قطران كه در جهان ديگر لباس آنها را تشكيل مى دهد، گويى تجسّمى است از اعمال آنان در اين جهان.

و اگر مى بينيم، در آيه فوق مى گويد: شعله هاى آتش صورتها آنها را مى پوشاند، به اين دليل است كه، وقتى لباس قطران شعلهور شد، نه تنها اندام، بلكه صورتشان هم، كه به قطران آلوده نيست، در ميان شعله هاى آن مى سوزد.

«اينها براى آن است كه خداوند مى خواهد هر كس را مطابق آنچه انجام داده است، جزا دهد» (لِيَجْزِىَ اللهُ كُلَّ نَفْس مَا كَسَبَتْ).

جالب اينكه: نمى گويد: «جزاى» اعمالشان را به آنها مى دهد، بلكه مى گويد: آنچه را انجام داده اند به عنوان جزا به آنها خواهند داد.

و به تعبيرى ديگر، جزاى آنها اعمال مجسّم خودشان است.

اين آيه، با اين تعبير خاص، دليل ديگرى بر مسأله تجسّم اعمال است.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند سريع الحساب است» (إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ).

كاملاً روشن است، هنگامى كه، اعمال انسان از ميان نرود، و با تغيير چهره به سراغ آدمى بيايد، ديگر حسابى از آن سريع تر نخواهد بود، و در واقع حسابش همراه خودش است!.

در بعضى از روايات مى خوانيم: «إنَّ اللَّهَ تَعالى يُحاسِبُ الخَلائقَ كُلَّهُم في مِقدارِ لَمحِ البَصَرِ»: «خداوند، به اندازه يك چشم برهم زدن، حساب همه خلايق را مى رسد».(3)

اصولاً، محاسبه پروردگار، نياز به زمان ندارد و آنچه در روايت فوق آمده، در حقيقت براى اشاره به كوتاه ترين زمان است.(4)

و از آنجا كه آيات اين سوره، و همچنين تمامى اين قرآن، جنبه دعوت به توحيد و ابلاغ احكام الهى به مردم و انذار آنها در برابر تخلّفاتشان دارد، در آخرين آيه اين سوره (سوره ابراهيم) مى فرمايد: «اين (قرآن) پيامى و ابلاغى براى همه مردم است» (هَـذَا بَلاَغٌ لِلنَّاسِ).

«تا همه بهوسيله آن انذار شوند» (وَلِيُنذَرُوا بِهِ).

«و هدف اين است كه: بدانند او معبود واحد است» (وَلِيَعْلَمُوا أَنَّمَا هُوَ إِلَـهٌ وَاحِدٌ).

«و منظور اين است كه صاحبان مغز و انديشه متذكر شوند» (وَلِيَذَّكَّرَ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ).


1 - «فخررازى»، تفسير «كبير»، جلد 19، صفحه 148.
2 - «فريد وجدى» در «دائرة المعارف» در مادّه «قطران» مى گويد: مايعى است كه هنگام تقطير كردن زغال سنگ، براى به دست آوردن گاز مخصوصى از آن، به دست مى آيد، و قطران نباتى از بعضى از درختان به دست مى آيد.
3 - تفسير «مجمع البيان»، جلد 1، صفحه 298.
4 - براى توضيح بيشتر، به تفسير «نمونه»، جلد 2، صفحه 68، مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها

1- تبديل زمين و آسمان، به زمين و آسمان ديگر

در آيات بالا خوانديم: در رستاخيز، اين زمين به زمين ديگر تبديل مى شود، و همچنين آسمان ها به آسمان هاى ديگر.

آيا منظور از اين تبديل، ذات است، يعنى به كلّى اين زمين نابود مى شود، و در زمين ديگرى آفريده خواهد شد؟ و قيامت در آن برپا مى گردد؟ و يا منظور، تبديل صفات است، به اين معنى كه اين كره خاكى و همچنين آسمان ها ويران مى گردند، و بر ويرانه هاى آنها زمين و آسمانى نو و تازه آفريده مى شود؟ كه نسبت به اين زمين و آسمان، در سطحى بالاتر از نظر تكامل قرار دارند؟

ظاهر بسيارى از آيات قرآن معنى دوم را تعقيب مى كند.

در سوره «فجر» آيه 21 مى خوانيم: (كَلاَّ إِذَا دُكَّتِ الاَْرْضُ دَكًّا دَكًّا): «زمانى فرا مى رسد كه زمين در هم كوبيده مى شود».

و در آيات 1 و 2 سوره «زلزلة» كه سخن از پايان جهان و آغاز قيامت است، چنين مى خوانيم: (إِذَا زُلْزِلَتِ الاَْرْضُ زِلْزَالَهَا * وَ أَخْرَجَتِ الاَْرْضُ أَثْقَالَهَا): «در آن زمان كه زمين به زلزله مى افتد - و در آن روز آن واقعه بزرگ، تحقق مى يابد».

و در سوره «حاقّه» آيات 14 و 15 مى خوانيم: (وَ حُمِلَتِ الاَْرْضُ وَالْجِبَالُ فَدُكَّتَا دَكَّةً وَاحِدَةً * فَيَوْمَئِذ وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ): «زمين و كوه ها از جا برداشته در هم كوبيده مى شوند، در آن روز آن واقعه بزرگ تحقق مى يابد».

و در سوره «طه» آيه 105 تا 108 مى خوانيم: (وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّى نَسْفًا * فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا * لاَ تَرَى فِيهَا عِوَجًا وَ لاَ أَمْتًا * يَوْمَئِذ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِىَ لاَ عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الاَْصْوَاتُ لِلرَّحْمَـنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْسًا): «از تو درباره كوه ها سؤال مى كنند، بگو: پروردگارم آنها را از  هم متلاشى مى كند - سپس آن را به صورت زمينى هموار در مى آورد - آنچنان كه اعوجاج و پستى و بلندى در آن نخواهى ديد - در آن روز مردم از دعوت كننده اى كه هيچ انحرافى در او نيست، پيروى مى كنند، و صداها در برابر خداوند مهربان به خشوع مى گرايد، آنچنان كه جز صداى آهسته نمى شنوى».

در آغاز سوره «تكوير» نيز، از خاموش شدن خورشيد، و تاريك شدن ستارگان و حركت كوه ها سخن به ميان آمده.

و در آغاز سوره «انفطار»، درباره شكافتن آسمان ها و پراكنده شدن كواكب و سپس برانگيخته شدن مردگان از قبرها، گفتوگو شده است.

از مجموع اين آيات، و مانند آن، و هم چنين آيات مختلفى كه مى گويد: انسان ها از قبرها بار ديگر برانگيخته مى شوند(1) به خوبى استفاده مى شود كه: نظام كنونى جهان به اين صورت باقى نمى ماند; ولى به كلى نابود نمى شود، بلكه اين جهان درهم مى ريزد، و زمين، صاف و مستح مى گردد، و مردم در زمينى تازه او طبعاً كامل تر و عالى تر، به حكم آنكه عالم ديگر همه چيزش از اين جهان وسيع تر و كامل تر است) گام مى نهند.

طبيعى است: جهان امروز ما، استعداد پذيرش صحنه هاى قيامت را ندارد، و براى زندگى رستاخيز ما، تنگ و محدود است، و همان گونه كه بارها گفته ايم: شايد نسبت آن جهان، به اين جهان، همچون نسبت اين جهان است به محدوده عالم جنين و رحم مادر.

آياتى كه مى گويد: مدّت طول روزها در قيامت با مقايسه به روزهاى اين جهان بسيار زيادتر است(2) نيز شاهد خوبى بر اين واقعيّت مى باشد.

البتّه ما نمى توانيم ترسيم دقيقى از جهان ديگر و ويژگى هايش در اين جهان داشته باشيم، همان گونه كه كودك در عالم جنين ـ اگر فرضاً هم عقل كامل مى داشت ـ نمى توانست ويژگى هاى عالم بيرون از جنين را درك كند.

ولى همين قدر مى دانيم: دگرگونى عظيمى در اين جهانى كه هستيم پيدا مى شود، اين جهان، به كلّى ويران مى گردد، و به جهان كاملاً جديدى تبديل مى شود.

جالب اينكه: در روايات متعدّدى كه در منابع اسلامى نقل شده، مى خوانيم: در آن هنگام، زمين و عرصه محشر تبديل به «نان پاكيزه و سفيدرنگى» مى شود كه انسان ها مى توانند از آن تغذيه كنند! تا حسابشان روشن گردد، و هر كدام به سوى سرنوشتشان حركت كنند!

اين روايات، در تفسير «نورالثقلين» به طرق مختلف نقل شده است.(3)

و بعضى از مفسّران اهل تسنّن، مانند «قرطبى» نيز در ذيل همين آيه، اشاره كرده به چنين رواياتى است.(4)

بعيد نيست، منظور از اين روايات، آن باشد كه: در آن جهان، زمين به جاى آنكه خاك آن را پوشانده باشد، يك مادّه غذايى قابل جذب براى بدن انسان، سراسر آن را فراگرفته.

و به تعبير ديگر، خاك چيزى نيست كه قابل جذب بدن انسان باشد، و حتماً موادّ غذايى موجود در خاك، بايد در لابراتوار ريشه و ساقه و شاخه گياهان، به موادّ قابل جذبى براى بدن انسان شوند، ولى در آن روز، به جاى خاك، مادّه اى سطح زمين را فراگرفته كه، به آسانى براى بدن انسان، قابل جذب است، و اگر از آن تعبير به نان شده است، به خاطر آن است كه: بيشترين غذاى انسان را نان تشكيل مى دهد ـ (دقّت كنيد).

2- آغاز و ختم سوره ابراهيم

سوره ابراهيم همان گونه كه ديديم، از بيان نقش حسّاس قرآن در خارج ساختن از ظلمات جهل و شرك به نور علم و توحيد آغاز شد و با بيان نقش قرآن در انذار همه توده ها و تعليم توحيد و تذكّر اولواالالباب پايان مى گيرد.

اين آغاز و پايان بيانگر اين واقعيّت است كه همه آنچه را مى خواهيم در همين قرآن است و به گفته اميرمؤمنان على(عليه السلام): «وَ فيهِ رَبيعُ القَلبِ وَ يَنابيعُ العِلمِ»: «بهار دل ها و سرچشمه دانش ها همه در قرآن است».(5)

همچنين درمان همه بيمارى هاى فكرى و اخلاقى و اجتماعى و سياسى را بايد در آن جست «فَاستَشفوهُ مِن أدوائِكُم».(6)

اين بيان، دليل بر اين است كه: برخلاف سيره بسيارى از مسلمانان امروز، كه به قرآن به عنوان يك كتاب مقدّس كه تنها براى خواندن و ثواب بردن نازل شده، مى نگرند، كتابى است براى دستورالعمل در سراسر زندگى انسان.

كتابى است، آگاهى بخش و بيداركننده. و بالاخره، كتابى است، كه هم دانشمند را تذكّر مى دهد، و هم توده مردم از آن الهام مى گيرند.

بايد چنين كتابى در متن زندگى مسلمانان جاى گيرد، و قانون اساسى زندگى آنان را تشكيل دهد، و هميشه، موضوع بحث و بررسى و مطالعه و دقّت براى عمل كردن بيشتر و بهتر، باشد.

فراموش كردن اين كتاب بزرگ آسمانى و روى آوردن به مكتب هاى انحرافىِ شرق و غرب، يكى از عوامل مؤثّر عقب افتادگى و ضعف و ناتوانى مسلمين است.

و چه عالى فرمود، على(عليه السلام): «اعلَموا أنَّهُ لَيسَ عَلى أحَد بَعدَ القُرآنِ مِن فاقَة وَ لا لاِحَد قَبلَ القُرآنِ مِن غِنًى»: «بدانيد هيچ كس از شما بعد از دارا بودن قرآن كمترين نياز فقر ندارد، واحدى قبل از دارا بودن قرآن بى نياز نخواهد بود».(7)

و چقدر دردناك است، بيگانگى ما از قرآن! و آشنايى بيگانگان به قرآن!

و چه رنج آور است كه بهترين وسيله سعادت در خانه ما باشد، و ما به دنبال آن گرد جهان بگرديم!

و چه مصيبت بار است در كنار چشمه آب حيات، تشنه كام، جان دادن، و يا در بيابان هاى برهوت، به دنبال سراب دويدن!

خداوندا! به ما آن عقل و درايت و ايمان عطا فرما كه اين بزرگ وسيله سعادت را كه خونبهاى شهيدان راه تو است، ارزان از دست ندهيم!

و به ما آن هوشيارى مرحمت كن، كه بدانيم گمشده هاى ما در همين كتاب بزرگ است، تا دست نياز به سوى اين و آن دراز نكنيم.

3- نخستين و آخرين سخن، توحيد است

نكته ديگرى كه آيات فوق به ما آموخت، تأكيد بر توحيد، به عنوان آخرين سخن و تذكّر به «اولواالالباب» به عنوان آخرين يادآورى است.

آرى، توحيد ريشه دارترين و عميق ترين اصل اسلامى است، و تمام خطوط تعليم و تربيت اسلامى به آن منتهى مى شود، يعنى از هر جا آغاز كنيم، بايد از توحيد شروع كنيم و هر جا برسيم بايد به توحيد ختم كنيم، كه تار و پود اسلام را توحيد تشكيل مى دهد.

نه تنها توحيد در «معبود» و «اِله» كه توحيد در هدف، توحيد در صفوف مبارزه، و توحيد در برنامه ها، همگى پايه هاى اصلى را مشخّص مى كند، و اتّفاقاً گرفتارى بزرگ ما مسلمانان امروز، نيز در همين است كه توحيد را عملاً از اسلام حذف كرده ايم.

كشورهاى عربى كه زادگاه اسلام است، متأسّفانه غالباً به دنبال شعارهاى شرك آلود نژادپرستى، و مجد عربى، و حيات عروبت، و عظمت عرب افتاده اند،

و كشورهاى ديگر، هر كدام براى خود بتى از اين قبيل ساخته و رشته توحيد اسلامى را، كه زمانى شرق و غرب جهان را به هم پيوند مى داد، به كلّى از هم گسسته اند، و آن چنان در خود فرو رفته و از خود بيگانه شده اند، كه جنگ و ستيزشان با يكديگر، بيش از جنگ و ستيزشان با دشمنان قسم خورده است.

چقدر ننگ آور است كه، بشنويم عربى آمار كشته شدگان جنگ هاى داخلى كشورهاى عربى، به مراتب بيش از آمار قربانيان آنها در مبارزه با صهيونيسم اسرائيل بوده است!

تازه چنين دشمن مشترك و خطرناكى دارند و اين همه پراكنده اند! واى اگر پاى اين دشمن در ميان نبود، آن روز چه مى شد؟!

بگذاريد، صريح تر بگوييم: به هنگامى كه اين بخش، از تفسير را مى نويسيم، دولت عراق كه تاكنون يك گلوله به سربازان اسرائيل شليك نكرده، به بهانه كوچك (بهانه اختلاف مرزى كه مسلّماً از طريق مذاكره قابل حل است، به كشور جمهورى اسلامى ايران حمله كرده، كه گويى اين دو ملّت نه همسايه يكديگرند، نه ارتباط فرهنگى دارند، و نه پيوند عميق دينى.

و از آن طرف مى بينيم، دشمن مشترك (صهيونيسم) شادى كنان مى گويد، ما طرحى بهتر از اين تصوّر نمى كرديم كه «عراق» به «ايران» حمله كند و هر دو طرف در جنگى طولانى شديداً آسيب ببينند، فكر ما تا مدّت زيادى آسوده گردد!!

اينجاست كه، بر همه مسلمان موحّد و متعهّد و باايمان لازم است، شرّ اين طاغوت ها را براى هميشه از ميان ببرند، و اين گونه حكومت هاى شرك آلود، نفاق افكن، ويرانگر و دشمن شاد كن را به قعر جهنّم بفرستند.

پايان تفسير سوره ابراهيم


1 - سوره يس، آيه 51 - سوره قمر، آيه 7 - سوره معارج، آيه 437 - سوره حج آيه 7.
2 - سوره معارج، آيه 4.
3 - تفسير «نورالثقلين»، جلد 2، صفحه 555.
4 - تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3613.
5 - نهج البلاغة، خطبه 176.
6 - «نهج البلاغه» خطبه 176.
7 - «نهج البلاغة»، خطبه 176.

 

زندگى پرماجراى ابراهيم(عليه السلام)

پيامبر بت شكن

از آنجا كه اين سوره، تنها سوره اى است كه در قرآن به نام «ابراهيم»(عليه السلام)ناميده شده - هر چند حالات «ابراهيم»(عليه السلام)تنها در اين سوره نيامده، بلكه به مناسبت هاى گوناگون در سوره هاى ديگر نيز از اين پيامبر بزرگ الهى ياد شده است - مناسب ديديم زندگى پرافتخار اين قهرمان توحيد را فهرستوار در پايان اين سوره بياوريم، تا در تفسير آيات مختلف كه در آينده به آن برخورد مى كنيم، و نياز به احاطه بر زندگى اين پيامبر دارد، آگاهى كافى براى خوانندگان عزيز باشد، و بتوانيم آنها را به اين بحث ارجاع دهيم.

زندگى «ابراهيم»(عليه السلام) را در سه دوره مشخّص مى توان مطرح كرد:

1- دوران قبل از نبوّت.

2- دوران نبوّت و مبارزه با بت پرستان در بابِل

3- دوران هجرت از «بابل» و تلاش در سرزمين «مصر» و «فلسطين»  و «مكّه».

زادگاه و طفوليّت ابراهيم(عليه السلام)

«ابراهيم»(عليه السلام) در سرزمين «بابل» كه از سرزمين هاى شگفت انگيز جهان بود، حكومتى نيرومند و در عين حال ظالم و جبّار بر آن سلطه داشت، تولّد يافت.(1)

«ابراهيم»(عليه السلام) در زمانى چشم به جهان گشود كه، «نمرود بن كنعان،» آن پادشاه جبّار و ستمگر بر «بابل» حكومت مى كرد و خود را خداى بزرگ «بابل» معرّفى مى نمود.

البتّه، مردم «بابل» تنها اين يك بت را نداشتند بلكه در عين حال بت هايى با اَشكال گوناگون و از موادّ مختلف ساخته و پرداخته بودند، و به نيايش در مقابل آنها مشغول بودند.

حكومت وقت، از آنجا كه بت پرستى را وسيله مؤثّرى براى «تحميق» و «تخدير» افكار ساده لوح مى ديد، سخت از آن حمايت مى كرد، و هر گونه اهانت و توهين به بت ها را يك گناه بزرگ و جرم نابخشودنى مى دانست.

مورّخان درباره تولّد «ابراهيم»(عليه السلام) داستان شگفت انگيزى نقل كرده اند كه خلاصه آن چنين است:

منجّمان، تولّد شخصى را كه با قدرت بى منازع «نمرود» مبارزه خواهد كرد، پيش بينى كرده بودند، و او با تمام قوا، هم براى جلوگيرى از تولّد چنين كودكى، و هم براى كشتن او بر فرض تولّد، كوشش مى كرد.

ولى، هيچ يك از اينها مؤثّر نيفتاد و اين نوزاد سرانجام تولّد يافت.

مادر براى حفظ او، وى را در گوشه غارى در نزديكى زادگاهش، پرورش مى داد، به طورى كه سيزده سال از عمر خود را در آنجا گذارند.

سرانجام، كه در آن مخفيگاه، دور از نظر مأموران «نمرود» پرورش يافت و به سن نوجوانى رسيد، تصميم گرفت: آن خلوتگاه را براى هميشه ترك كند، و به ميان مردم گام نهد، و درس توحيدى را، كه با الهام درون به ضميمه مطالعات فكرى دريافته بود، براى مردم باز گويد.

مبارزه با گروه هاى مختلف بت پرست

در اين هنگام مردم «بابل» علاوه بر بت هاى ساختگى دست خود، موجودات آسمانى، همچون خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مى كردند، «ابراهيم»(عليه السلام)تصميم گرفت از طريق منطق و استدلال هاى روشن، وجدان خفته آنها را بيدار سازد، و پرده هاى تاريك تلقينات غلط را از روى فطرت پاك آنها برگيرد، تا نور فطرت، بدرخشد، و در راه توحيد و يگانه پرستى گام بگذارند.

او مدّت ها، پيرامون آفرينش آسمان و زمين و قدرتى كه بر آنها حكومت  مى كند، و نظام شگفت انگيز آنها مطالعه كرده بود، و نور يقين در قلبش مى درخشيد.(2)

مبارزه منطقى با بت پرستان

نخست، با ستاره پرستان روبه رو شد، و در برابر گروهى كه در برابر ستاره «زهره» كه بلافاصله بعد از غروب آفتاب در افق مغرب مى درخشد، به تعظيم و پرستش مشغول مى شدند، قرار گرفت.

«ابراهيم»(عليه السلام): يا از روى تعجّب و استفهام انكارى، و يا به عنوان هماهنگى با طرف مقابل، به عنوان مقدّمه براى اثبات اشتباهشان، صدا زد: «اين خداى من است»؟

امّا هنگامى كه غروب كرد، گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم.

و هنگامى كه «ماه» سينه افق را شكافت و ماه پرستان مراسم نيايش را شروع كردند، با آنها همصدا شده، گفت: «اين خداى من است»؟

امّا هنگامى كه افول كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند، از گمراهان خواهم بود.

«خورشيد» پرده هاى تاريك شب را شكافت، و شعاع طلايى خود را بر كوه و صحرا پاشيد، آفتاب پرستان، به نيايش برخاستند، «ابراهيم»(عليه السلام)گفت: «اين خداى من است! اين از همه بزرگ تر است»!

امّا هنگامى كه غروب كرد، صدا زد: اى قوم من! از شريك هايى كه شما براى خدا مى سازيد بيزارم!

اينها همه افول و غروب دارند. اينها همه دستخوش تغيير و اسير دست قوانين آفرينش اند، و هرگز از خود اراده و اختيارى ندارند، چه رسد به اينكه خالق و گرداننده اين جهان باشند.

من روى خود را به سوى كسى كردم، كه آسمان ها و زمين را آفريده، من در ايمان خود به او خالص و ثابت قدمم، و هرگز از مشركان نخواهم بود.(3)

«ابراهيم»(عليه السلام) اين مرحله از مبارزه با بت پرستان را، به عالى ترين صورتى پشت سر گذاشت، و توانست عدّه اى را بيدار و حدّاقل عدّه ديگرى را در شك و ترديد فرو برد.

چيزى نگذشت، اين زمزمه در آن منطقه پيچيد، اين جوان كيست كه با اين منطق گويا و بيان رسا، در دل هاى توده مردم راه باز مى كند!


1 - بعضى از مورّخان، محل ولادت او را شهر «اور» از كشور «بابل» دانسته اند.
2 - سوره انعام، آيه 75.
3 - سوره انعام، آيات 75 ـ 79.

 

 

گفت وگو با آزر

در يك مرحله ديگر، «ابراهيم»(عليه السلام) با عمويش «آزر» وارد بحث شد، و با عباراتى بسيار محكم، رسا و توأم با محبّت و گاهى توبيخ، در زمينه بت پرستى به او هشدار داده، گفت:

چرا چيزى را كه نه مى شنود، نه مى بيند و نه هيچ مشكلى را درباره تو حل مى كند؟

اگر از من پيروى كنى، من تو را به راه راست هدايت مى كنم، من از اين مى ترسم كه اگر از شيطان پيروى كنى، مجازات الهى دامنت را بگيرد.

حتّى هنگامى كه عمويش در مقابل اين نصايح، او را تهديد به سنگسار شدن مى نمود، او با جمله «سلامٌ عليك، من براى تو استغفار خواهم كرد» كوشش نمود تا در دل سنگين او راهى پيدا كند.(1)


1 - سوره مريم، آيه 47.

 

 

نبوّت ابراهيم(عليه السلام)

در اينكه: «ابراهيم»(عليه السلام) در چه سن و سالى به مقام نبوّت نايل گفت، دليل روشنى در دست نداريم، ولى همين قدر از سوره «مريم» استفاده مى شود كه، و به هنگامى كه با عمويش «آزر» به بحث پرداخت، به مقام نبوّت رسيده بود; زيرا در اين سوره مى خوانيم: (وَاذْكُرْ فِى الْكِتَابِ إِبْرهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَبِيًّا * إِذْ قَالَ لاَِبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ وَ لاَ يُبْصِرُ وَ لاَ يُغْنِى عَنْكَ شَيْئًا).(1)

و مى دانيم: اين ماجرا قبل از درگيرى شايد با بت پرستان، و داستان به آتش سوزاندن او بوده باشد، و اگر آنچه را بعضى از مورّخان نوشته اند كه «ابراهيم»(عليه السلام)در آن هنگام شانزده ساله بود به آن بيفزاييم، ثابت مى شود كه او از همان آغاز نوجوانى، اين رسالت بزرگ را بر دوش گرفته بود.


1 . سوره مريم آيات 41 و 42.

 

 

مبارزه علمى با بت پرستان

به هر حال، ماجراى درگيرى «ابراهيم»(عليه السلام) با بت پرستان، هر روز شديدتر و شديدتر، مى شد، تا به شكستن همه بت هاى بت خانه «بابل» (به استثناى بت بزرگ) با استفاده از يك فرصت كاملاً مناسب، انجاميد!

گفتوگو با حاكم جبّار!

ماجراى مخالفت و مبارزه «ابراهيم»(عليه السلام) با بت ها سرانجام به گوش «نمرود» رسيد، او را احضار كرد، تا به گمان خود از طريق با نصيحت و اندرز و يا توبيخ و تهديد، وى را خاموش سازد.

او كه در سفسطه بازى، چيره دست بود، از «ابراهيم»(عليه السلام) پرسيد: اگر تو اين بت ها را نمى پرستى، پس پروردگار تو كيست؟

گفت: همان كسى كه حيات و مرگ به دست او است.

فرياد زد: اى بى خبر! اين به دست من است، مگر نمى بينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مى كنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مى نمايم!

«ابراهيم»(عليه السلام) كه در پاسخ هاى دندان شكن، فوق العاده مهارت داشت، با استمداد از قدرت نبوّت، به او گفت:

تنها حيات و مرگ نيست كه به دست خدا است، همه عالم هستى به فرمان اويند، مگر نمى بينى صبحگاهان خورشيد به فرمان او از افق مشرق سر بر مى آورد، و شامگاهان به فرمانش در افق مغرب فرو مى رود؟ اگر تو حكمروا بر پهنه جهان هستى مى باشى، فردا اين قضيه را عكس كن، تا خورشيد از مغرب سر برآورد، و در مشرق فرو نشيند.

نمرود چنان مبهوت شد كه: توانايى سخن گفتن را در برابر او از دست داد.(1)

بى شك «ابراهيم»(عليه السلام) مى دانست: «نمرود» در ادّعاى قدرت بر حيات و مرگ سفسطه مى كند، ولى مهارت او در استدلال اجازه نمى داد اين مطلب، كه جاى دستاويزى براى دشمن سفسطه باز در آن وجود داشت، تعقيب كند، لذا فوراً آن را رها كرد و به چيزى چسبيد كه هيچ گونه قدرت دست و پا زدن در آن نداشت!

هجرت ابراهيم(عليه السلام)

سرانجام دستگاه حكومت جبّار «نمرود» كه احساس كرد، اين جوان كم كم به صورت كانون خطرى براى حكومت خودكامه او درآمده، و زبان گويا و فكر توانا و منطق رسايش ممكن است سبب بيدارى و آگاهى توده هاى تحت ستم گردد، و زنجيرهاى استعمار او را سرانجام پاره كنند، و بر او بشورند، تصميم گرفت با دامن زدن به تعصّبات جاهلانه  بت پرستان، كار «ابراهيم»(عليه السلام) را يكسره كند و با مراسم خاصّى، كه در سوره «انبياء» توضيح آن خواهد آمد، او را در برابر ديدگان همه، در ميان درياى آتشى كه بهوسيله جهل مردم و جنايت نظام حاكم، برافروخته شده بود، بسوزاند و براى هميشه فكر خود را راحت كند.

امّا هنگامى كه آتش به فرمان خدا خاموش گشت، «ابراهيم»(عليه السلام) سالم از آن صحنه بيرون آمد، چنان لرزه اى بر دستگاه «نمرود» وارد گشت كه، به كلّى روحيّه خود را باخت; چرا كه ديگر «ابراهيم»(عليه السلام) يك جوان ماجراجو و تفرقه افكن ـ برچسبى كه دستگاه «نمرود» به او مى زدند ـ نبود بلكه به عنوان يك رهبر الهى و يك قهرمان شجاع، كه مى تواند يك تنه و با دست خالى بر انبوه جبّاران قدرتمند يورش ببرد، درآمد!

و به همين دليل «نمرود» و درباريانش كه همچون زالو، خون مردم بينوا را مى مكيدند، تصميم گرفتند براى ادامه حكومت خود، با تمام قوا در برابر «ابراهيم»(عليه السلام) بايستند، و تا او را نابود نكنند از پاى ننشينند.

از سوى ديگر، «ابراهيم»(عليه السلام) سهم خود را از آن گروه گرفته بود، يعنى دل هاى آماده به او ايمان آورده بودند، او بهتر ديد كه با جمعيّت مؤمنان و هوادارانش سرزمين «بابل» را ترك گويد، و براى گستردن دعوت حق، به سوى «شام» و «فلسطين» و «مصر» سرزمين فراعنه روانه شود، و توانست در آن مناطق، حقيقت توحيد را تبليغ نمايد و مؤمنان فراوانى را به سوى پرستش خداوند يگانه بخواند.


1 - سوره بقره، آيه 258.

 

 

آخرين مرحله رسالت ابراهيم(عليه السلام)

«ابراهيم»(عليه السلام) عمرى را به مبارزه با بت پرستى در تمام اشكالش و مخصوصاً «انسان پرستى» گذارند، و توانست دل هاى آماده را به نور توحيد روشن سازد، و در كالبد انسان ها جان تازه اى دهد و گروه هاى زيادى را از زنجير خودكامگان رهايى بخشد.

اكنون بايد، در آخرين مرحله عبوديّت و بندگى خدا، گام نهد و هرچه را دارد در طبق اخلاص بگذارد، به پيشگاهش تقديم كند.

تا از رهگذر آزمايش هاى بزرگ الهى، با يك جهش بزرگ روحانى، وارد مرحله امامت و پيشوايى انسان ها گردد.

و مقارن همين حال، پايه هاى خانه توحيد، خانه كعبه را برافرازد، و آن را به صورت يك كانون بى نظير خداپرستى، درآورد، و از همه مؤمنان آماده، به كنگره عظيمى در كنار اين خانه عظيم توحيد، دعوت كند.

ماجراى حسادت «ساره» زن نخستين نخستينش با «هاجر»، كنيزى، كه او را به همسرى اختيار كرده بود، و فرزندى به نام «اسماعيل» از او تولّد يافت، سبب شد كه اين مادر و كودك شيرخوار را، به فرمان خدا، از سرزمين «فلسطين» به بيابان خشك و تفتيده مكّه در لابه لاى آن كوه هاى زمخت و خشن ببرد. و  آنها را در آن سرزمين، كه حتّى يك قطره آب در آن پيدا نمى شد، به فرمان خدا، و به عنوان يك آزمايش بزرگ بگذارد و بازگردد.

پيدايش «چشمه زمزم» و آمدن قبيله «جُرهُم» به آن سرزمين و اجازه خواستن براى زندگى در آن منطقه از «هاجر»، كه هر كدام ماجراى طولانى و مفصّلى دارد، سبب آبادى اين سرزمين شد.

«ابراهيم»(عليه السلام) از خدا خواست كه آن نقطه را شهرى آباد و پربركت سازد، و دل هاى مردم را به فرزندانش كه در آن منطقه رو به فزونى بودند، متوجّه گرداند.(1)

جالب اينكه: يعنى از مورّخان نقل كرده اند: هنگامى كه «ابراهيم»(عليه السلام)، «هاجر» و «اسماعيل»(عليه السلام) شير خوار را در «مكّه» گذاشت، و مى خواست از آنجا بازگردد، «هاجر» او را صدا زد كه اى «ابراهيم»! چه كسى به تو دستور داد، ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد، نه حيوان شيردهى، و نه حتّى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟!

«ابراهيم»(عليه السلام) در يك جمله كوتاه، پاسخ گفت: «پروردگارم مرا چنين دستور داده است».

هنگامى كه «هاجر» اين جمله را شنيد، گفت: اكنون كه چنين است: خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد!(2)

«ابراهيم»(عليه السلام) كراراً از «فلسطين» به قصد زيارت «اسماعيل»(عليه السلام) به «مكّه» آمد، و در يكى از همين سفرها بود كه مراسم حج را به جا آورد، و به فرمان  خدا، «اسماعيل» فرزندش را، كه به صورت نوجوان برومند و فوق العاده پاك و باايمان بود، به قربانگاه برد، و حاضر شد، اين بهترين ميوه شاخسار حياتش را با دست خود در راه خدا قربانى كند.

هنگامى كه در اين مهم ترين آزمايش، به عالى ترين صورتى از عهده برآمد و تا آخرين مرحله، آمادگى خود را در اين راه نشان داد، خداوند قربانيش را پذيرفت و «اسماعيل»(عليه السلام) را براى او حفظ كرد، و گوسفندى به عنوان قربانى براى او فرستاد.(3)

سرانجام «ابراهيم»(عليه السلام) با ادا كردن حقّ همه اين امتحانات، و بيرون آمدن از كوره همه اين آزمايش ها، به بلندترين مقامى كه يك انسان ممكن است به آن برسد، ارتقا يافت، و چنانكه قرآن مى گويد: «خداوند، «ابراهيم»(عليه السلام) رابه كلماتى آزمود، و او همه آنها را به انجام رساند، و به دنبال آن، به او فرمود: من تو را امام و پيشوا قرار مى دهم، ابراهيم كه از اين مژده به وجد آمده بود، تقاضا كرد: كه اين مقام را فرزندان من نيز، ببخش، دعاى او مستجاب شد، ولى به اين شرط كه اين مقام به كسى كه ظلم و ستم و انحرافى از او سرزده باشد، هرگز نخواهد رسيد».(4)

مقام والاى ابراهيم(عليه السلام) در قرآن

بررسى آيات قرآن نشان مى دهد: كه خداوند براى «ابراهيم»(عليه السلام) مقام فوق العاده والايى قرار داده است، مقامى كه براى هيچ يك از پيامبران پيشين قائل نشده است.

بزرگى مقام اين پيامبر الهى را، از تعبيرات زير به خوبى مى توان دريافت:

1- خداوند از «ابراهيم»(عليه السلام) به عنوان يك «امّت» ياد كرده، و شخصيّت او را به منزله يك امّت مى ستايد.(5)

2- مقام خليل اللّهى را به او عطا فرموده است: وَاتَّخَذَ اللهُ إِبْرهِيمَ خَلِيلاً.(6)

جالب اينكه: در بعضى از روايات در تفسير اين آيه مى خوانيم: «اين مقام به خاطر آن بود كه، ابراهيم هرگز چيزى از كسى نخواست و هرگز تقاضاكننده اى را محروم نكرد»!(7)

3- او از نيكان(8) صالحان(9) قانتان(10) صدّيقان(11) بردباران(12) و وفاكنندگان به عهد(13) بود.

4- «ابراهيم»(عليه السلام) فوق العاده مهمان نواز بود(14) به طورى كه در بعضى از روايات آمده است: او را «أبواضياف» (پدر ميهمانان يا صاحب ميهمانان) لقب داده اند.(15)

5- او توكّل بى نظيرى داشت، تا آنجا كه در هيچ كار و حادثه اى نظرى جز به خدا نداشت، هر چه مى خواست، از او مى طلبيد، و جز درِ خانه او را نمى كوبيد.(16)

داستان پيشنهاد فرشگان براى نجات او، به هنگامى كه قوم لجوج مى خواستند او را در ميان دريايى از آتش بيفكنند، و عدم قبول اين پيشنهاد از ناحيه «ابراهيم»(عليه السلام)، در تواريخ ضبط است، او مى گفت: من سر تا پا نيازم، امّا نه به مخلوق، بلكه تنها به خالق.(17)

6- او شجاعت بى نظيرى داشت، و در برابر سيل خروشان تعصّب هاى بت پرستان يك تنه ايستاد، و كمترين ترس و وحشتى به خود راه نداد، بت هاى آنها را به باد مسخره گرفت، و از بتكده آنها تلّ خاك ساخت، و در برابر «نمرود» و دژخيمانش با شهامت بى نظيرى سخن گفت، كه هر يك از آنها در آياتى از قرآن مجيد آمده است.

7- «ابراهيم»(عليه السلام) منطق فوق العاده نيرومندى داشت، در عبارات كوتاه و محكم و مستدل، پاسخ هاى دندان شكنى به گمراهان مى داد، و با همان منطق رسايش، بينى لجوجان را به خاك مى ماليد.

هرگز به خاطر شدّت خشونت آنها، از كوره در نمى رفت، بلكه با خونسردى كه حاكى از روح بزرگش بود، با آنها روبه رو مى شد، و با گفتار و رفتارش سند محكوميّتشان را به دستشان مى سپرد، كه اين نيز در داستان محاجّه ابراهيم با نمرود، و با عمويش آزر، و با قضاوت دادگاه بابل، هنگامى كه مى خواستند او را به جرم خداپرستى و بت شكنى محكوم نمايند به روشنى آمده است.

به آيات زير، كه در سوره انبياء آمده است خوب توجّه كنيد:

هنگامى كه: «قضات از او پرسيدند: آيا تو هستى كه اين بلا را به سر خدايان ما آورده اى؟ و اين همه بت هاى كوچك و بزرگ را در هم شكسته اى؟» (قَالُوا ءَأَنْتَ فَعَلْتَ هَـذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرهِيمُ).

او در پاسخ، براى آنكه آنها را در بن بست شديد قرار دهد، بن بستى كه راه نجات از آن را نداشته باشند، گفت: «ممكن است اين كار را بزرگ آنها كرده باشد، از آنها سوال كنيد، اگر سخن مى گويند»؟ (قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَـذَا فَاسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ).

با همين يك جمله، دشمنان خود را در بن بست شديدى قرار داد، اگر بگويند: بت ها لال و بسته دهن هستند و قادر به تكلّم نيستند، زهى رسوايى با اين خداى گنگ و بى عرضه، و اگر قبول كنند كه آنها قادر به تكلّم اند، بايد بپرسند و جواب بشنوند.

اينجا بود كه وجدان خفته آنها اندكى بيدار شد، «و به خويشتن خويش بازگشتند، و از درون خويش فريادى شنيدند كه، به آنها مى گفت: «شما  ظالم و خودخواه و ستمگريد». نه به خود رحم مى كنيد، و نه به جامعه اى كه به آن تعلّق داريد (فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ).

ولى به هر حال، لازم بود پاسخى بگويند، «لذا با كمال سرشكستگى گفتند: تو كه مى دانى اينها سخن نمى گويند» (ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَـؤُلاَءِ يَنطِقُونَ).

در اينجا بود كه گفتار كوبنده «ابراهيم»(عليه السلام) همچون صاعقه اى بر سر آنها فرود آمد، فرياد زده «گفت: آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد و نه زيانى به شما مى رساند؟» نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان (قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَ لاَ يَضُرُّكُمْ).

سپس، افزود: «اف، بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد، اى بى عقل ها!» (أُفّ لَكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ).

سرانجام، چون ياراى مقاومت در برابر منطق نيرومند «ابراهيم»(عليه السلام) در خود نديدند ـ آن چنان كه شيوه همه زورگويان قلدر است ـ متوسّل به زور شدند، و گفتند: بايد او را بسوزانيد.

و براى اين كار، از تعصّبات جاهلانه بت پرستان كمك گرفتند، «صدا زدند: بشتابيد به يارى خدايانتان، اگر توان و قدرتى داريد» (قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنتُمْ فَاعِلِينَ).(18)

اين يك نمونه از منطق رسا و مستدل و قاطع و برنده «ابراهيم»(عليه السلام) بود.

8- قابل توجّه اينكه: قرآن يكى از افتخارات مسلمانها را اين مى شمرد كه: آنها بر آيين ابراهيم اند(19) ، و او بود كه نام «مسلمان» را بر شما گذارد.(20)

حتّى براى تشويق مسلمانان، به انجام پاره اى از دستورهاى مهم، به آنان گوشزد مى كند كه شما بايد به «ابراهيم»(عليه السلام)و يارانش اقتدا جوييد.(21)

9- مراسم حج، با آن همه عظمت و شكوهش بهوسيله «ابراهيم»(عليه السلام) و به فرمان خدا پايه گذارى شد، و به همين جهت، نام «ابراهيم»(عليه السلام) و خاطره «ابراهيم»(عليه السلام)با تمام مراسم حج آميخته است(22) و انسان در هر موقف و هر برنامه اى از اين مراسم بزرگ، به ياد اين پيغمبر الهى مى افتد و پرتو عظمت او را در دل خويش احساس مى كند، اصولاً انجام دادن مراسم حج بى ياد «ابراهيم»(عليه السلام)نامفهوم است!

10- شخصيّت «ابراهيم»(عليه السلام) تا آن حد و پايه بود كه، هر گروهى كوشش داشتند او را از خود بدانند، يهوديان و مسيحيان هر كدام بر پيوند خويش با «ابراهيم»(عليه السلام) تأكيد داشتند كه قرآن در پاسخ آنها اين واقعيّت را بيان داشت كه، او تنها يك مسلمان و موحّد راستين بود. يعنى كسى كه در همه چيز، تسليم فرمان خدا بود، جز به او نمى انديشيد و جز در راه او گام  برنمى داشت.(23)

بارالها! ما را در راهى كه ابراهيم در پيش پاى انسان ها گذارد، قرار ده.

خداوندا! پرتويى از اخلاص ابراهيم به ما عنايت فرما!

كردگارا! عمر ما تنها سرمايه ماست، آن را در راهى به كارگير كه فرداى قيامت موجب خرسندى ما شود، نه مايه شرمندگى!

آمين يا ربّ العالمين

پايان جلد 10 تفسير نمونه


1 - سوره «ابراهيم»، آيات 37 تا 41.
2 - «ابن اثير»، «الكامل فى التاريخ»، جلد 1، صفحه 103.
3 - سوره صافات، آيات 102 ـ 107.
4 - سوره بقره، آيه 124.
5 - سوره نحل، آيه 120.
6 - سوره نساء، آيه 125.
7 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 74.
8 - سوره ص، آيه 47.
9 - سوره نحل، آيه 122.
10 - سوره نحل، آيه 120.
11 - سوره مريم، آيه 41.
12 - سوره توبه، آيه 114.
13 - سوره نجم، آيه 37.
14 - سوره «ذاريات»، آيات 24 و 27.
15 - «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 74.
16 - سوره «شعراء»، آيات 78 و 82.
17 - «ابن اثير»، «الكامل فى التاريخ»، جلد 1، صفحه 99.
18 - سوره «انبياء»، آيات 62 تا 68.
19 و 21- «مِلّةَ أبيكُم إبراهيم...» (سوره حج، آيه 78).
20 - سوره «ممتحنه»، آيه 4.
22 - سوره «حج»، آيه 26 به بعد.
23 - سوره آل عمران، آيه 67.