تفسیر نمونه جلد 13

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره مريم

محتواى سوره مريم

فضيلت تلاوت اين سوره

دعاى گيراى «زكريا»

1 ـ منظور از «ارث» در اينجا چيست؟

زكريا به آرزوى خود رسيد

1 ـ «يحيى» پيامبر وارسته الهى

صفات برجسته «يحيى»

1 ـ كتاب آسمانى را با قوت و قدرت بگير!

2 ـ سه روز مشكل در سرنوشت انسان

3 ـ نبوّت در خردسالى

4 ـ شهادت «يحيى»

سرآغاز تولد مسيح(عليه السلام)

1 ـ منظور از روح خدا چيست؟

2 ـ «تمثّل» چيست؟

مريم در كشاكش سخت ترين طوفان هاى زندگى

1 ـ «مريم» در لابلاى مشكلات ورزيده شد

2 ـ چرا «مريم» تقاضاى مرگ از خدا كرد؟

3 ـ پاسخ به يك سؤال

4 ـ روزه سكوت

5 ـ يك غذاى نيروبخش

مسيح در گاهواره سخن مى گويد:

1 ـ روشن ترين تصوير از تولد عيسى(عليه السلام)

2 ـ مقام مادر

3 ـ بكر زائى

4 ـ چگونه نوزاد سخن مى گويد؟

مگر ممكن است خدا فرزند داشته باشد؟!

1 ـ نفى فرزند، يعنى نفى هر گونه نياز از خدا

2 ـ يك نكته مهم تاريخى

رستاخيز روز حسرت و تأسف

منطق گيرا و كوبنده ابراهيم(عليه السلام)

1 ـ راه نفوذ در ديگران

2 ـ دليل پيروى از عالم

3 ـ سوره رحمت و يادآورى

نتيجه دورى از شرك و مشركان

پاسخ به يك سؤال

موسى(عليه السلام) پيامبرى مخلص و برگزيده

1 ـ «مخلَص» چه كسى است؟

2 ـ فرق «رسول» و «نبىّ»

«اسماعيل» پيامبر صادق الوعد

اينها پيامبران راستين بودند، اما...

1 ـ «ادريس» كيست؟

توصيفى از بهشت

بندگانيم جان و دل بر كف

توصيفى از دوزخيان

همه وارد جهنم مى شوند؟!

پاسخ به يك سؤال

يك تفكر خرافى و انحرافى

چه كسانى صلاحيت شفاعت دارند؟

معنى «عهد» چيست؟

خدا و فرزند داشتن؟!!

1 ـ هنوز هم او را فرزند خدا مى پندارند!

2 ـ چگونه آسمان ها متلاشى مى شود؟

ايمان سرچشمه محبوبيت!

1 ـ محبت على(عليه السلام) در دل هاى مؤمنان

2 ـ تفسير جمله «يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ»

سوره طه

محتواى سوره طه

فضيلت تلاوت اين سوره

اين قدر خود را به زحمت نيفكن

آتشى در آن سوى بيابان!

1 ـ منظور از «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ» چيست؟

2 ـ پاسخ به يك اشكال

3 ـ «نماز» بهترين وسيله ياد خدا

عصاى موسى و يد بيضا

1 ـ دو معجزه بزرگ

2 ـ استعدادهاى فوق العاده اشياء

3 ـ «تورات» در اين باره چه مى گويد؟

خواسته هاى حساب شده موسى(عليه السلام)

1 ـ شرائط رهبرى انقلاب

2 ـ مبارزه با طغيانگران

3 ـ براى هر كار برنامه و وسيله لازم است

4 ـ تسبيح و ذكر

5 ـ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و تكرار خواسته هاى موسى(عليه السلام)

چه خداى مهربانى!

آيا به غير پيامبران وحى مى شود؟

نخستين برخورد با فرعون جبّار

1 ـ قدرت نمائى عجيب خدا

2 ـ برخورد ملايم و محبت آميز با دشمنان

3 ـ پاسخ به يك سؤال

پروردگار شما كيست؟!

فرعون خود را براى مبارزه نهايى آماده مى كند

1 ـ حقيقت «سحر» چيست؟

2 ـ ساحر، هرگز پيروز نمى شود؟

پيروزى عظيم موسى(عليه السلام)

1 ـ علم سرچشمه ايمان و انقلاب است

2 ـ ما تو را بر «بيّنات» مقدم نمى داريم

3 ـ «مجرم»، كيست؟

4 ـ جبر محيط افسانه است؟

نجات بنى اسرائيل و غرق فرعونيان

تنها راه نجات

غوغاى «سامرى»!

1 ـ شوق ديدار!

2 ـ حركت هاى ضد انقلابى در برابر انقلاب انبياء

3 ـ مراحل رهبرى

4 ـ پاسخ به يك اشكال

سرنوشت دردناك سامرى!

1 ـ در برابر حوادث سخت، بايد سخت ايستاد

2 ـ «سامرى» كيست؟

بدترين بارى كه بر دوش مى كشند!

صحنه هول انگيز قيامت

1 ـ فرق «ظلم» و «هضم»

2 ـ مراحل رستاخيز

بگو: خداوندا علم مرا افزون كن

1 ـ حتى در گرفتن وحى عجله مكن

2 ـ در علم افزون طلب باش

آدم و فريبكارى شيطان

آيا آدم(عليه السلام) مرتكب معصيتى شد؟

معيشت ضنك!

1 ـ غفلت از ياد حق و پى آمدهاى آن

2 ـ نابينائى درون و برون

3 ـ اسراف در گناه

4 ـ «هبوط» چيست؟

از تاريخ گذشتگان عبرت بگيريد

سوره انبياء

محتواى سوره انبياء

فضيلت تلاوت اين سوره

بهانه هاى رنگارنگ

آيا قرآن، حادث است؟

پيامبران همه از نوع بشر بودند

اهل ذكر كيانند؟

چگونه ستمگران در چنگال عذاب گرفتار شدند؟

آفرينش آسمان و زمين بازيچه نيست

هدف آفرينش

شرك از پندار سرچشمه مى گيرد

برهان تمانع

سؤال:

فرشتگان بندگان شايسته و فرمانبردار

باز هم نشانه هاى خدا در جهان هستى

1 ـ تفسير «كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ»

2 ـ آسمان سقف محكمى است

همه مى ميرند!

انسان از عجله آفريده شده!

گوش اگر گوش تو...

ترازوهاى عدل در قيامت

شمه اى از داستان پيامبران

«ابراهيم»(عليه السلام) نقشه نابودى بت ها را مى كشد.

1 ـ بت پرستى در اشكال گوناگون

2 ـ گفتار بت پرستان و پاسخ ابراهيم(عليه السلام)

برهان دندان شكن ابراهيم

آنجا كه آتش گلستان مى شود

1 ـ سبب سازى و سبب سوزى

2 ـ نوجوان قهرمان

3 ـ ابراهيم و نمرود

هجرت ابراهيم(عليه السلام) از سرزمين بت پرستان

نجات لوط از سرزمين آلودگان

نجات نوح از چنگال متعصبان لجوج

قضاوت داود و سليمان

چند پرسش

هم صدائى كوه ها و پرندگان با داود(عليه السلام)

بادها در فرمان سليمان

ايوب(عليه السلام) را از گرداب مشكلات رهائى بخشيديم

1 ـ فشرده اى از داستان ايوب(عليه السلام)

2 ـ تفسير جمله «آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ»

اسماعيل و ادريس و ذا الكفل(عليهم السلام)

ادريس و ذا الكفل؟

نجات يونس(عليه السلام) از آن زندان وحشتناك

1 ـ سرگذشت يونس(عليه السلام)

2 ـ «ظُلُمات» در اينجا چه معنى دارد؟

3 ـ يونس(عليه السلام) چه ترك اولائى انجام داد؟

4 ـ درس سرنوشت ساز

نجات زكريا(عليه السلام) از تنهائى

مريم(عليه السلام) بانوى پاكدامن

امت واحده

كافران در آستانه رستاخيز

معنى چند لغت:

هيزم جهنم!

آن روز كه آسمان ها درهم پيچيده مى شود

حكومت زمين از آن صالحان خواهد بود

1 ـ روايات پيرامون قيام مهدى(عليه السلام)

2 ـ بشارت حكومت صالحان در «مزامير داود»

3 ـ حكومت صالحان يك قانون آفرينش است

پيامبر رحمت براى جهانيان

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه اطهار(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، و مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّهُ سَعْيَهُمْ).

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به دوازده جلد رسيده (و اين سيزدهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم.

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود!

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم در آغاز كار تا اندازه اى چنين بود ولى به زودى براى تأمين همين هدف بر آن شديم كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد، و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند، آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم، هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچ گونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يك دست و يكپارچه و منسجم باشد.

اميدواريم بتوانيم براى تعميم منفعت بيشتر، اين تفسير را به زبان عربى و حتى زبان هاى ديگر ترجمه كنيم تا ديگران نيز بتوانند از آن بهره گيرند (اين پيشنهاد از سوى خوانندگان عزيز نيز مطرح شده است).

* * *

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب زاينده و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پى گير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

بارالها! به ما توفيق و عمر مرحمت فرما كه بتوانيم اين تفسير را به پايان بريم و اين خدمت ناچيز را به آخر برسانيم و يكجا به پيشگاهت تقديم داريم. (إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْر).

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

اول رجب 1401

16 / 2 / 1360

 

سوره مريم

محتواى سوره مريم

اين سوره، از نظر محتوا، داراى چندين بخش مهم است:

1 ـ مهمترين بخش اين سوره را قسمتى از سرگذشت «زكريا» و «مريم» و حضرت مسيح(عليه السلام) و يحيى و ابراهيم قهرمان توحيد و فرزندش اسماعيل و ادريس و بعضى ديگر از پيامبران بزرگ الهى، تشكيل مى دهد كه داراى نكات تربيتى خاصى است.

2 ـ قسمت ديگرى، از اين سوره كه بعد از بخش نخست، مهمترين بخش را تشكيل مى دهد، مسائل مربوط به قيامت و چگونگى رستاخيز و سرنوشت مجرمان و پاداش پرهيزكاران و مانند آن است.

3 ـ بخش ديگر، مواعظ و نصائحى است كه در واقع مكمل بخش هاى گذشته مى باشد.

4 ـ بالاخره آخرين بخش، اشارات مربوط به قرآن و نفى فرزند از خداوند و مساله شفاعت است كه مجموعاً برنامه تربيتى مؤثرى را براى سوق نفوس انسانى به ايمان و پاكى و تقوا تشكيل مى دهد.

فضيلت تلاوت اين سوره

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده است: هر كس اين سوره را بخواند به تعداد كسانى كه «زكريا» را تصديق يا تكذيب كردند و همچنين، يحيى و مريم و عيسى و موسى و هارون و ابراهيم و اسحاق و يعقوب و اسماعيل، آرى، به تعداد هر يك از آنها خداوند ده حسنه به او مى دهد، و نيز به تعداد كسانى كه (به دروغ و تهمت) براى خدا فرزندى قائل شدند و به تعداد كسانى كه فرزند قائل نشدند.(1)

در حقيقت، اين حديث، دعوت به تلاش و كوشش در دو خط مختلف مى كند: خط حمايت از پيامبران و پاكان و نيكان، و خط مبارزه با مشركان و منحرفان و آلودگان; زيرا مى دانيم اين ثواب هاى بزرگ را به كسانى نمى دهند كه تنها الفاظ را بخوانند و عملى بر طبق آن انجام ندهند، بلكه، اين الفاظ مقدس مقدمه اى است براى عمل.

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هر كس مداومت به خواندن اين سوره كند، از دنيا نخواهد رفت، مگر اين كه: خدا به بركت اين سوره او را از نظر جان و مال و فرزند بى نياز مى كند.(2)

اين غنا و بى نيازى، مسلماً بازتابى است از پياده شدن محتواى سوره، در درون جان انسان و انعكاسش در خلال اعمال، رفتار و گفتار او.

 1 كهِيِعص

2 ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا

3 إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيّاً

4 قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيّاً

5 وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِىَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً

6 يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيّاً

 

ترجمه:

 

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ كهيعص

2 ـ (اين) يادى است از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زكريا.

3 ـ در آن هنگام كه پروردگارش را در خلوتگاه (عبادت) پنهان خواند.

4 ـ گفت: «پروردگارا! استخوانم سست شده; و شعله پيرى تمام سرم را فرا گرفته; و من هرگز در دعاى تو، از اجابت محروم نبوده ام!

5 ـ و من از بستگانم بعد از خودم بيمناكم (كه حق پاسدارى از آئين تو را نگاه ندارند); و (از طرفى) همسرم نازا و عقيم است; تو از نزد خود جانشينى به من ببخش.

6 ـ كه وارث من و دودمان يعقوب باشد; و او را مورد رضايتت قرار ده»!


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ همان مدرك.

 

تفسير:

دعاى گيراى «زكريا»

بار ديگر به حروف مقطعه در آغاز اين سوره برخورد مى كنيم: (كهيعص).

و از آنجا كه تفسير اين حروف مقطعه را در آغاز سه سوره مختلف قرآن در گذشته (سوره بقره، آل عمران و اعراف) به طور مشروح آورده ايم، در اينجا نيازى به تكرار نمى بينيم.(1)

آنچه لازم است در اينجا اضافه كنيم، اين است كه: در خصوص حروف مقطعه اين سوره، دو دسته از روايات در منابع اسلامى ديده مى شود:

نخست، رواياتى است كه: هر يك از اين حروف را اشاره به يكى از اسماء بزرگ خداوند (اسماء الحسنى) مى داند «كاف» اشاره به «كافى» كه از اسماء بزرگ خداوند است، و «هـ» اشاره به «هادى»، و «ياء» اشاره به «ولىّ»، و «عين» اشاره به «عالم» و «ص» اشاره به «صادق الوعد» (كسى كه در وعده خود صادق است).(2)

دوم، روايتى است كه اين حروف مقطعه را به داستان قيام امام حسين(عليه السلام) در كربلا تفسير كرده است: «كاف» اشاره به «كربلا»، «هاء» اشاره به «هلاك خاندان پيامبر»(صلى الله عليه وآله) و «ياء» به «يزيد» و «عين» به مسأله «عطش» و «صاد» به «صبر و استقامت» حسين و ياران جانبازش.(3)

البته، همان گونه كه گفته ايم: آيات قرآن، تاب معانى مختلفى را دارد و گاه مفاهيمى را از گذشته و آينده بيان مى كند كه، در عين تنوع منافاتى هم با هم ندارند در حالى كه اگر معنى را منحصر به يك تفسير كنيم ممكن است از نظر وضع نزول آيه و زمان آن گرفتار اشكالاتى بشويم.

* * *

بعد از ذكر حروف مقطعه، نخستين سخن از داستان زكريا(عليه السلام) شروع مى شود و مى فرمايد: «اين يادى است از رحمت پروردگار تو، نسبت به بنده اش زكريا» (ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا).(4)

* * *

در آن هنگام كه از نداشتن فرزندى، سخت ناراحت و غمناك بود، رو به درگاه خدا آورد «آنگاه در خلوتگاه و آنجا كه صدايش را ديگرى نمى شنيد، پروردگارش را خواند» (إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيّاً).

* * *

«گفت: پروردگارا! استخوان هاى من كه ستون پيكر من و محكم ترين اعضاى تن من است سستى گرفته» (قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي).

«و شعله هاى پيرى تمام موهاى سر مرا فرا گرفته است» (وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً).

تشبيه آثار پيرى به شعله اى كه تمام سر را فرا مى گيرد، تشبيه جالبى است زيرا از يكسو، خاصيت شعله آتش اين است كه زود گسترده مى شود و هر چه در اطراف آن است فرا مى گيرد.

از سوى ديگر، شعله هاى آتش درخشندگى خاصى دارد، و از دور جلب توجه مى كند.

و از سوى سوم، هنگامى كه آتش محلى را فرا گرفت چيزى كه از آن باقى مى ماند همان خاكسترها است.

«زكريا» فراگيرى پيرى و سفيدى تمام موى سرش را، به شعلهور شدن آتش و درخشندگى آن، و خاكستر سفيدى را كه بر جاى مى گذارد، تشبيه كرده است، و اين تشبيهى است بسيار رسا و زيبا.

آنگاه مى افزايد: «پروردگارا من هرگز در دعاهائى كه كرده ام از درگاه تو محروم باز نگشتم» (وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيّاً).

تو همواره در گذشته مرا به اجابت دعاهايم عادت داده و هيچ گاه محرومم نساخته اى، اكنون كه پير و ناتوان شده ام، سزاوارترم كه دعايم را اجابت فرمائى و نوميد بازنگردانى.

در حقيقت «شقاوت» در اينجا به معنى تعب و رنج است، يعنى من هرگز درخواسته هايم از تو به زحمت و مشقت نمى افتادم; چرا كه به سرعت مورد قبول تو واقع مى گشت.

* * *

سپس، حاجت خود را چنين شرح مى دهد: «پروردگارا! من از بستگانم بعد از خودم بيمناكم (ممكن است دست به فساد بيالايند) و همسرم نازا است، از نزد خودت ولى و جانشينى به من ببخش» (وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِىَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً).

* * *

«جانشينى كه از من ارث ببرد، و همچنين وارث آل يعقوب باشد، پروردگارا اين جانشين مرا مورد رضايت خود قرار ده» (يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيّاً).

* * *


1 ـ به جلد اول، آغاز سوره «بقره»، و جلد دوم، آغاز سوره «آل عمران»، و جلد ششم، آغاز سوره «اعراف» (تفسير نمونه) مراجعه فرمائيد.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 320.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 320.

4 ـ در حقيقت كلمه «ذكر» خبر است از براى مبتداى محذوف و در تقدير چنين بوده «هذا ذِكْرُ رَحْمَةِ رَبِّك».

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «ارث» در اينجا چيست؟

مفسران اسلامى، بحث فراوانى پيرامون پاسخ سؤال فوق كرده اند، گروهى معتقدند: «ارث» در اينجا ارث در اموال است، و گروهى، آن را اشاره به مقام نبوت دانسته اند.

بعضى نيز، اين احتمال را داده اند: منظور معنى جامعى است كه هر دو را شامل مى شود.

بسيارى از دانشمندان شيعه، معنى اول را انتخاب كرده اند در حالى، كه جمعى از علماى تسنن، معنى دوم را، و بعضى مانند «سيد قطب» در «فى ظلال» و «آلوسى» در «روح المعانى» معنى سوم را.

كسانى كه آن را منحصر به ارث مال دانسته اند، به ظهور كلمه «ارث» در اين معنى استناد كرده اند; زيرا اين كلمه هنگامى كه مجرد از قرائن ديگر بوده باشد، به معنى ارث مال است، و اگر مى بينيم در پاره اى از آيات قرآن در امور معنوى به كار رفته، مانند آيه 32 سوره «فاطر»: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا:

«ما كتاب آسمانى را به بندگان برگزيده خود به ارث منتقل كرديم» به خاطر قرائنى است كه در اين گونه موارد وجود دارد.

به علاوه، از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه در آن زمان بنى اسرائيل هدايا و نذور فراوانى براى «احبار» (علماى يهود) مى آوردند، و «زكريا» رئيس احبار بود.(1)

از اين گذشته، همسر «زكريا» كه از دودمان «سليمان بن داود» بود، با توجه به وضع مالى فوق العاده سليمان و داود، اموالى را به ارث برده بود.

«زكريا» از اين بيم داشت اين اموال به دست افراد ناصالح و فرصت طلب و زراندوز، يا فاسق و فاجر بيفتد و خود منشأ فسادى در جامعه گردد.

لذا، از پروردگار خويش تقاضاى فرزند صالحى كرد تا بر اين اموال نظارت كند و آنها را در بهترين راه مصرف نمايد.

روايت معروفى كه از «فاطمه زهرا»(عليها السلام) دختر پاك پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه: براى گرفتن «فدك» در برابر خليفه اول، به آيه فوق استدلال كرد، خود شاهد ديگرى بر اين مدعى است.

مرحوم «طبرسى» در كتاب «احتجاج» از بانوى اسلام(عليها السلام) چنين نقل مى كند: هنگامى كه خليفه اول تصميم گرفت «فدك» را از فاطمه(عليها السلام) منع كند و اين سخن به بانوى اسلام رسيد، نزد او آمده چنين گفت:

اى ابو بكر! أَ فِى كِتابِ اللّهِ أَنْ تَرِثَ أَباكَ وَ لا أَرِثَ أَبِى لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً! أَ فَعَلى عَمْد تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ؟ إِذْ يَقُولُ فِيَما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا: «إِذْ قالَ فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ»:

«آيا در كتاب خدا است كه تو از پدرت ارث ببرى و من ارث نبرم؟ چيز عجيبى است! آيا عمداً كتاب خدا را ترك گفته و پشت سر افكنده ايد؟ در آنجا كه در داستان «يحيى ابن زكريا» مى گويد: زكريا گفت خداوندا از سوى خودت جانشينى (فرزندى) به من ببخش تا از من و خاندان يعقوب ارث ببرد».(2)

اما كسانى كه معتقدند: «ارث» در اينجا همان ارث معنوى است به قرائنى كه در خود آيه، يا خارج از آن است تمسك جسته اند مانند:

1 ـ بعيد به نظر مى رسد: پيامبر بزرگى همچون «زكريا» در آن سن و سال، مشغله فكرى مهمى از ناحيه وارثان ثروتش داشته باشد، به خصوص اين كه بعد از ذكر جمله «يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» اين جمله را اضافه مى كند: وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيّاً:

«خداوندا او را مورد رضايت خويش قرار ده» بدون شك اين جمله اشاره به صفات معنوى آن وارث است.

2 ـ در آيات آينده وقتى خدا بشارت تولد «يحيى» را به او مى دهد، مقامات معنوى عظيم از جمله، مقام نبوت را براى او ذكر مى كند.

3 ـ در سوره «آل عمران» آيه 38 هنگامى كه انگيزه «زكريا» را براى تقاضاى فرزند شرح مى دهد، اشاره مى كند: او زمانى به اين فكر افتاد كه مقامات «مريم» را مشاهده كرد كه به لطف پروردگار غذاهاى بهشتى در برابر محراب عبادتش نمايان مى شد. (هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ).

4 ـ در پاره اى از احاديث، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مطلبى نقل شده كه: تأييد مى كند «ارث» در اينجا اشاره به جنبه معنوى است، خلاصه حديث چنين است:

امام صادق(عليه السلام) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند: عيسى بن مريم(عليهما السلام) از كنار قبرى گذشت كه صاحب آن در عذاب بود، سال آينده نيز عبورش از آنجا افتاد، ملاحظه كرد كه صاحب قبر در عذاب نيست، از پروردگارش در اين زمينه سؤال كرد، وحى الهى به او فرستاده شد كه صاحب اين قبر فرزند صالحى داشته است جاده اى را اصلاح كرده و يتيمى را پناه داده، خداوند او را به خاطر عمل فرزندش بخشيده است، سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: ميراث خداوند بزرگ به بنده مؤمنش اين است كه: فرزندى به او بدهد كه بعد از وى مطيع فرمان خدا باشد.

پس از آن امام صادق(عليه السلام) به هنگام نقل اين حديث آيه مربوط به زكريا را تلاوت فرمود: «هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ».(3)

و اگر گفته شود: ظاهر كلمه «ارث» همان ارث اموال است در جواب خواهند گفت: اين ظهور قطعى نيست; چرا كه در قرآن كراراً در ارث معنوى استعمال شده است (مانند آيه 32 سوره فاطر و آيه 53 سوره مؤمن).

به علاوه، به فرض كه خلاف ظاهر باشد با وجود قرائن فوق، مشكلى نخواهد بود.

ولى طرفداران نظر اول، مى توانند: اين استدلالات را پاسخ گويند كه مشغله فكرى زكريا پيامبر بزرگ الهى، مساله اموال به صورت يك مطلب شخصى نبود بلكه، به صورت يك منبع فساد يا صلاح براى جامعه بود; زيرا همان گونه كه در بالا گفته شد، هدايا و نذرهاى فراوانى براى احبار مى آوردند كه به دست زكريا سپرده مى شد، و شايد اموالى نيز از طرف همسرش كه از دودمان سليمان بود باقى مانده بود، بديهى است وجود يك شخص ناصالح در رأس آنها سبب مفاسد عظيمى مى شد و اين بود كه زكريا را نگران ساخت.

و اما صفات معنوى كه براى يحيى(عليه السلام) در اين آيات و آيات ديگر قرآن ذكر شده نه تنها منافاتى با اين مساله ندارد، بلكه، هماهنگ با آن است; چرا كه او مى خواست اين ثروت عظيم به دست يك مرد الهى بيفتد و از آن در مسير سعادت جامعه بهره بگيرد.

اما به عقيده ما، اگر از مجموع مباحث فوق چنين نتيجه بگيريم كه «ارث» در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه، هم ارث اموال را شامل مى شود، و هم ارث مقامات معنوى را، مطلب خلافى نخواهد بود; چرا كه براى هر طرف قرائنى وجود دارد و با توجه به آيات قبل و بعد، و مجموعه روايات، اين تفسير كاملاً نزديك به نظر مى رسد.

اما جمله: إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِىَ مِنْ وَرائِي: «من از بستگانم بعد از خودم بيمناكم» با هر دو معنى سازگار است; چرا كه اگر افراد فاسدى صاحب اختيار آن اموال مى شدند، به راستى نگران كننده بود، و نيز اگر رهبرى معنوى مردم به دست افراد ناصالح مى افتاد، آن نيز بسيار مايه نگرانى بود، بنابراين، خوف زكريا در هر دو صورت قابل توجيه است.

حديث معروف بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) نيز با اين معنى سازگار مى باشد.

* * *

2 ـ در جمله «إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيّاً» اين سؤال براى مفسران مطرح شده كه: «نادى» به معنى دعا با صداى بلند است، در حالى كه «خَفِىّ» به معنى آهسته و مخفى است و اين دو با هم سازگار نيست.

ولى، با توجه به اين نكته كه «خَفِىّ» به معنى آهسته نيست، بلكه به معنى پنهان است بنابراين، ممكن است زكريا در خلوتگاه خود، آنجا كه كسى غير از او حضور نداشته خدا را با صداى بلند خوانده باشد.

و بعضى گفته اند: اين تقاضاى او در دل شب بوده است آنگاه كه مردم در خواب آرميده بودند.(4)

بعضى، نيز جمله: فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْراب: «زكريا از محراب خود بيرون آمد و به سراغ قومش رفت» را كه در آيات آينده خواهد آمد، دليل بر وقوع اين دعا در خلوتگاه گرفته اند.(5)

* * *

3 ـ جمله: وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ: «فرزندى به من عنايت كن كه از آل يعقوب ارث ببرد» به خاطر آن است كه: همسر زكريا خاله مريم مادر عيسى(عليه السلام)بود، و نسب آن زن به يعقوب مى رسيد; زيرا او از دودمان سليمان ابن داود است كه او از فرزندان «يهودا» پسر «يعقوب» بوده است.(6)

* * *

 7يا زَكَرِيّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام اسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيّاً

8قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيّاً

9قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً

10قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ النّاسَ ثَلاثَ لَيال سَوِيّاً

11فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً

 

ترجمه:

7 ـ اى زكريا! ما تو را به فرزندى بشارت مى دهيم كه نامش «يحيى» است; و پيش از اين هم نامى براى او قرار نداده ايم!

8 ـ گفت: «پروردگارا! چگونه براى من فرزندى خواهد بود؟! در حالى كه همسرم نازا و عقيم است، و من نيز از شدت پيرى افتاده شده ام»!

9 ـ فرمود: «پروردگارت اين گونه گفته (و اراده كرده)! اين بر من آسان است; و قبلاً تو را آفريدم در حالى كه چيزى نبودى»!

10 ـ عرض كرد: «پروردگارا! نشانه اى براى من قرار ده»! فرمود: «نشانه تو اين است كه سه شبانه روز قدرت تكلّم (با مردم) نخواهى داشت; در حالى كه زبانت سالم است»!

11 ـ او از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد; و با اشاره به آنها گفت: «(به شكرانه اين موهبت،) صبح و شام خدا را تسبيح گوئيد»!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 323.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 324.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 323 و 324.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ تفسير «الميزان»، جلد 14، ذيل آيه مورد بحث.

6 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 6، ذيل آيه مورد بحث.

تفسير:

زكريا به آرزوى خود رسيد

اين آيات، استجابت دعاى زكريا را در پيشگاه پروردگار، استجابتى آميخته با لطف و عنايت ويژه او بيان مى كند، و با اين جمله شروع مى شود «اى زكريا ما تو را بشارت به پسرى مى دهيم كه نامش يحيى است، پسرى كه همنامى براى او پيش از اين قرار نداده ايم» (يا زَكَرِيّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام اسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيّاً).

چه جالب است: خدا دعاى بنده اش را اين چنين بپذيرد، و با بشارت دادن او را از انجام خواسته اش آگاه سازد، و در برابر درخواست فرزند، پسرى به او بدهد، و نام پسر را نيز خودش بگذارد، و اضافه كند، اين فرزند از جهاتى بى سابقه است.

زيرا جمله «لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيّاً» گرچه ظاهراً به اين معنى است: تا كنون كسى هم نام او نبوده است، ولى، از آنجا كه نام به تنهائى دليل بر شخصيت كسى نيست، معلوم مى شود: اين اسم، اشاره به مسمى است، يعنى كسى كه داراى امتيازاتى همچون او باشد، قبلاً نبوده است، چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» صريحاً همين معنى را انتخاب كرده است.

بدون شك، قبل از «يحيى» پيامبران بزرگى بودند، حتى بالاتر از او، ولى هيچ مانعى ندارد كه يحيى ويژگى هائى داشته است مخصوص خودش، چنان كه بعداً به آن اشاره خواهد شد.

* * *

اما زكريا، كه اسباب ظاهر را براى رسيدن به چنين مطلوبى مساعد نمى ديد از پيشگاه پروردگار تقاضاى توضيح كرده:

«گفت: پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندى نصيب من شود، در حالى كه همسر من نازا است و من نيز از نظر سن و سال به حدّى رسيده ام كه فرتوت و افتاده شده ام» (قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيّاً).

«عاقِر» در اصل از واژه «عقر» به معنى «ريشه و اساس» يا به معنى «حبس» است، و اين كه: به زنان نازا «عاقر» مى گويند، به خاطر آن است كه كار آنها از نظر فرزند به پايان رسيده، يا اين كه تولد فرزند در آنها محبوس شده است.

«عِتِىّ» به معناى كسى است كه بر اثر طول زمان، اندامش خشكيده شده همان حالتى كه در سنين بسيار بالا براى انسان پيدا مى شود.

* * *

اما به زودى «زكريا» در پاسخ سؤالش اين پيام را از درگاه خداوند دريافت داشت: «فرمود: مطلب همين گونه است كه پروردگار تو گفته، و اين بر من آسان است» (قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ).(1)

اين مسأله عجيبى نيست كه از پيرمردى همچون تو و همسرى ظاهرا نازا فرزندى متولد شود «من تو را قبلاً آفريدم در حالى كه هيچ نبودى» (وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً).

خدائى كه توانائى دارد از هيچ، همه چيز بيافريند، چه جاى تعجب كه در اين سن و سال و اين شرائط، فرزندى به تو عنايت كند.

بدون شك، بشارت دهنده و گوينده سخن در آيه نخست، خداوند است، ولى در اين كه گوينده سخن در آيه سوم مورد بحث (قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ) كيست؟

بعضى آن را سخن فرشتگان مى دانند كه وسيله بشارت به «زكريا» بودند و آيه 39 سوره «آل عمران» را مى توان گواه بر آن دانست: فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى:

«فرشتگان به زكريا ندا دادند در حالى كه او در محراب ايستاده و مشغول نماز بود كه: خدا تو را به يحيى بشارت مى دهد».

ولى ظاهر اين است كه: گوينده تمام اين جمله ها خداوند است و دليلى ندارد ما آنها را از ظاهرش تغيير دهيم، و اگر فرشتگان واسطه بشارت بوده اند، هيچ مانعى ندارد كه خداوند اصل پيام را به خود نسبت دهد، به خصوص كه در آيه 40 همان سوره «آل عمران» مى خوانيم: قالَ كَذلِكَ اللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ: «خدا اين گونه هر چه را بخواهد انجام مى دهد».

* * *

به هر حال، «زكريا» با شنيدن سخن فوق، بسيار دلگرم و خوشحال شد و نور اميد سر تا پاى وجودش را فرا گرفت، اما از آنجا كه اين پيام از نظر او بسيار سرنوشت ساز و پر اهميت بود، از خدا تقاضاى نشانه اى بر اين كار كرده «گفت: پروردگارا نشانه اى براى من قرار ده» (قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً).

بدون شك، «زكريا» به وعده الهى ايمان داشت، و خاطرش جمع بود ولى براى اطمينان بيشتر ـ همان گونه كه ابراهيم مؤمن به معاد، تقاضاى شهود چهره معاد در اين زندگى كرد تا قلبش اطمينان بيشترى يابد ـ «زكريا» از خدا تقاضاى چنين نشانه و آيتى نمود.

«خدا به او فرمود: نشانه تو آن است كه سه شبانه روز تمام در حالى كه زبانت سالم است، قدرت سخن گفتن با مردم را نخواهى داشت» (تنها زبانت به ذكر خدا و مناجات با او گردش مى كند) (قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ النّاسَ ثَلاثَ لَيال سَوِيّاً):

اما چه نشانه عجيبى، نشانه اى كه از يكسو، هماهنگ با حال مناجات و دعاى او بود، و از سوى ديگر، او را از همه خلايق مى بريد و به خدا پيوند مى داد تا در اين حال، شكر اين نعمت بزرگ را به جا آورد و بيش از پيش به نيايش خدا وا دارد.

اين نشانه آشكارى است كه: انسان با داشتن زبان سالم، و قدرت بر هر گونه نيايش، با پروردگار، در برابر مردم توانائى سخن گفتن را نداشته باشد.

* * *

بعد از اين بشارت، و اين آيت روشن، ««زكريا» از محراب عبادتش به سراغ مردم آمد، و با اشاره به آنها چنين گفت: صبح و شام تسبيح پروردگار بگوئيد» (فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً).

زيرا نعمت بزرگى كه خدا به «زكريا» ارزانى داشته بود، دامنه آن همه قوم را فرا مى گرفت و در سرنوشت آينده همه آنها تأثير داشت، به همين دليل، سزاوار بود، همگى به شكرانه آن نعمت، به تسبيح خدا برخيزند و مدح و ثناى الهى گويند.

از اين گذشته، اين موهبت كه اعجازى محسوب مى شد، مى توانست پايه هاى ايمان را در دل هاى افراد محكم كند، اين نيز موهبت ديگرى بود.

* * *


1 ـ معروف در ميان مفسران اين است كه جمله «كَذلِك» در تقدير «الأَمْرُ كَذلِك» بوده، يعنى مطلب همين گونه است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «كَذلِك» با جمله بعد پيوند داشته باشد و مفهومش چنين مى شود: اين گونه پروردگار تو گفته است.

 نكته ها:

1 ـ «يحيى» پيامبر وارسته الهى

نام «يحيى» در سوره هاى «آل عمران»، «انعام»، «مريم» و «انبياء» مجموعاً پنج بار آمده است، او يكى از پيامبران بزرگ الهى است و از جمله امتيازاتش اين بود كه در كودكى به مقام نبوت رسيد، خداوند آنچنان عقل روشن و درايت تابناكى در اين سن و سال به او داد كه: شايسته پذيرش اين منصب بزرگ شد.

از ويژگى هائى كه اين پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشته و قرآن در سوره «آل عمران» آيه 39 به آن اشاره كرده، توصيف او به «حصور» است.

همان گونه كه در ذيل همان آيه گفته ايم «حصور» از ماده «حصر» به معنى كسى است كه از جهتى در «محاصره» قرار گيرد و در اينجا طبق بعضى از روايات، به معنى خوددارى كننده از ازدواج است.

اين كار، از اين نظر امتياز براى او بوده است كه بيانگر نهايت عفت و پاكى است، و يا بر اثر شرائط خاص زندگى، مجبور به سفرهاى متعدد براى تبليغ آئين الهى بوده، و همچون عيسى مسيح(عليه السلام) ناچار به مجرد زيستن گرديده است.

اين تفسير، نيز نزديك به نظر مى رسد كه: منظور از «حصور» در آيه فوق كسى است كه شهوات و هوس هاى دنيا را ترك گفته، و در واقع يك مرحله عالى از زهد بوده است.(1)

و از منابع اسلامى و منابع مسيحى استفاده مى شود: «يحيى» پسر خاله «عيسى» بوده است.

در منابع مسيحى تصريح شده: «يحيى»، حضرت مسيح(عليه السلام) را «غسل تعميد» داد، و لذا او را «يحيى تعميد دهنده» مى نامند (غسل تعميد غسل مخصوصى است كه مسيحيان به فرزندان خويش مى دهند و معتقدند او را از گناه پاك مى كند) و هنگامى كه مسيح(عليه السلام) اظهار نبوت كرده، «يحيى» به او ايمان آورده است.

بدون شك، «يحيى» كتاب آسمانى ويژه اى نداشت و اين كه: در آيات بعد مى خوانيم: يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة: «اى يحيى كتاب را با قوت بگير» اشاره به «تورات» كتاب حضرت موسى(عليه السلام) است.

البته عده اى پيرو «يحيى» هستند و كتابى را هم به او نسبت مى دهند، و شايد «صابئين موحد پيروان «يحيى» باشند.(2)

حضرت «يحيى» و حضرت مسيح(عليه السلام)، قدر مشترك هائى داشتند: زهد فوق العاده ترك ازدواج به عللى كه گفته شد، تولد اعجازآميز و همچنين نسب بسيار نزديك.

از روايات اسلامى استفاده مى شود: امام حسين(عليه السلام) و «يحيى» نيز جهات مشتركى داشتند، لذا از امام على بن الحسين زين العابدين(عليه السلام) چنين نقل شده: خَرَجْنا مَعَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلىّ(عليهما السلام) فَما نَزَلَ مَنْزِلاً وَ لا رَحِلَ مِنْهُ إِلاّ ذكَرَ يَحْيَى بْنَ زَكَرِيّا وَ قَتْلَهُ، وَ قالَ وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَى اللّهِ أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيّا أُهْدِىَ إِلى بَغِىٍّ مِنْ بَغايا بَنِى إِسْرائِيْلَ:

«ما همراه امام حسين(عليه السلام) (به سوى كربلا) بيرون آمديم، امام در هر منزلى نزول مى فرمود و يا از آن كوچ مى كرد، از يحيى و قتل او ياد مى نموده مى فرمود: در بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس، كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه به سوى فرد بى عفتى از بى عفت هاى بنى اسرائيل بردند».(3)

شهادت امام حسين(عليه السلام) نيز از جهاتى همانند شهادت يحيى(عليه السلام) بود (كيفيت قتل يحيى را بعداً شرح خواهيم داد).

و نيز نام حسين(عليه السلام) همچون نام يحيى(عليه السلام) بى سابقه بود و مدت حمل آنها (به هنگامى كه در شكم مادر بودند) نسبت به معمول كوتاه تر بود.

* * *

2 ـ «محراب» محل خاصى است كه در عبادتگاه، براى امام يا افراد برجسته در نظر گرفته مى شود، و در علت نام گذارى آن، دو جهت ذكر كرده اند:

نخست اين كه: از ماده «حرب» به معنى جنگ گرفته شده، چون محراب در حقيقت محل مبارزه با شيطان و هواى نفس است.

ديگر اين كه: محراب در لغت به معنى نقطه بالاى مجلس است، و چون محل محراب در بالاى معبد بوده، به اين نام ناميده شده.

بعضى مى گويند: «محراب» در ميان بنى اسرائيل به عكس آنچه در ميان ما معمول است در نقطه اى بالاتر از سطح زمين قرار داشته، و چند پله مى خورده و اطراف آن را ديوار مى كشيده اند به طورى كه كسانى كه داخل محراب بودند كمتر از خارج ديده مى شدند، جمله «فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ» كه در آيات فوق خوانديم، با توجه به كلمه «عَلى» كه معمولاً براى جهت فوق به كار مى رود اين معنى را تأئيد مى كند.

* * *

 12يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً

13وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيّاً

14وَ بَرّاً بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيّاً

15وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً

 

ترجمه:

12 ـ اى يحيى! كتاب (خدا) را با قوت بگير! و ما فرمان نبوت (و عقل كافى) در كودكى به او داديم!

13 ـ و محبت و پاكى (دل و جان); از ناحيه خود به او بخشيديم، و او پرهيزگار بود!

14 ـ او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود; و جبار (و متكبر) و عصيانگر نبود.

15 ـ سلام بر او، آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مى ميرد، و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود!


1 ـ در اين كه ترك ازدواج نمى تواند به تنهائى فضيلت بوده باشد و قانون اسلام در زمينه تأكيد بر ازدواج، در جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 402 مشروحاً بحث كرده ايم.

2 ـ «اعلام القرآن»، صفحه 667.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 324.

 

تفسير:

صفات برجسته «يحيى»

در آيات گذشته ديديم: خداوند چگونه به هنگام پيرى «زكريا»، «يحيى» را به او مرحمت فرمود، به دنباله آن، در اين آيات نخست، فرمان مهم الهى را خطاب به «يحيى» مى خوانيم: «اى يحيى! كتاب خدا را با قوت و قدرت بگير»! (يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة).

معروف و مشهور در ميان مفسران اين است كه: منظور از «كتاب» در اينجا «تورات» است، حتى ادعاى اجماع و اتفاق در اين زمينه كرده اند.(1)

ولى بعضى اين احتمال را داده اند كه او كتابى ويژه خود داشت (همانند زبور داود) البته، نه كتابى كه متضمن آئينى جديد و مذهب تازه اى باشد.(2)

اما احتمال اول قوى تر به نظر مى رسد.

به هر حال، منظور از گرفتن كتاب با قوت و قدرت، آن است كه با قاطعيت هر چه تمام تر و تصميم راسخ و اراده اى آهنين كتاب آسمانى تورات و محتواى آن را اجرا كند، و به تمام آن عمل نمايد، و در راه تعميم و گسترش آن از هر نيروى مادى و معنوى، فردى و اجتماعى، بهره گيرد.

اصولاً، هيچ «كتاب» و «مكتبى» را بدون قوت، قدرت و قاطعيت پيروانش، نمى توان اجرا كرد، اين درسى است براى همه مؤمنان و همه رهروان راه «اللّه».

بعد از اين دستور، به مواهب دهگانه اى كه خدا به «يحيى» داده بود، و يا او به توفيق الهى كسب كرد، اشاره مى كند:

1 ـ «ما فرمان نبوت و عقل، هوش و درايت را در كودكى به او داديم» (وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً).

* * *

2 ـ «به او رحمت و محبت نسبت به بندگان، از سوى خود بخشيديم» (وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا).

«حَنان» در اصل به معنى رحمت، شفقت، محبت و ابراز علاقه و تمايل است.

3 ـ «به او پاكى روح و جان و پاكى عمل داديم» (وَ زَكاةً).

گر چه مفسران براى «زكات»، معانى مختلفى كرده اند: بعضى آن را به عمل صالح، بعضى به اطاعت و اخلاص، بعضى، نيكى به پدر و مادر، بعضى، حسن شهرت، و بعضى به پاكى پيروان، تفسير كرده اند، ولى ظاهر اين است كه: زكات معنى وسيعى دارد و همه اين پاكيزگى ها را در بر خواهد گرفت.

4 ـ «او پرهيزگار بود» و از آنچه خلاف فرمان پروردگار بود، دورى مى كرد (وَ كانَ تَقِيّاً).

* * *

5 ـ «او را نسبت به پدر و مادرش خوشرفتار، نيكوكار و پر محبت بود» (وَ بَرّاً بِوالِدَيْهِ).

6 ـ «او مردى ستمگر، متكبر و خود برتربين در برابر خلق خدا نبود» (وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً).

7 ـ «او معصيت كار و آلوده به گناه نبود» (عَصِيّاً).

* * *

8 و 9 و 10 ـ و چون او جامع اين صفات برجسته و افتخارات بزرگ بود «درود ما بر او به هنگام ولادتش، و درود ما بر او به هنگام مرگش، و درود بر او در آن روز كه زنده و برانگيخته خواهد شد» (وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً).

* * *


1 ـ به تفسير «آلوسى»، و تفسير «قرطبى»، ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.

2 ـ به تفسير «الميزان»، ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.

 

نكته ها:

1 ـ كتاب آسمانى را با قوت و قدرت بگير!

كلمه «قوت» در جمله «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة»، همان گونه كه اشاره كرديم، معنى كاملاً وسيعى دارد و تمام قدرت هاى مادى و معنوى، روحى و جسمى در آن جمع است، و اين خود بيانگر اين حقيقت است كه: نگهدارى آئين الهى، اسلام و قرآن با ضعف و سستى، ولنگارى و مسامحه، امكان پذير نيست، بلكه بايد در دژ نيرومند قدرت و قوت و قاطعيت قرار گيرد.

گر چه مخاطب در اينجا «يحيى» است، ولى در مواردى ديگر از قرآن مجيد نيز اين تعبير در مورد سايرين ديده مى شود:

در آيه 145 «اعراف»، موسى مأموريت پيدا مى كند كه تورات را با قوت بگيرد «فَخُذْها بِقُوَّة».

و در آيات 63 و 93 «بقره» همين خطاب نسبت به تمام بنى اسرائيل ديده مى شود «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّة» كه نشان مى دهد: اين يك حكم عام براى همگان است، نه شخص يا اشخاص معينى.

اتفاقاً همين مفهوم با تعبير ديگرى در آيه 60 سوره «انفال» آمده است: وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة:

«آنچه از قدرت و قوت در توان شما است براى مرعوب ساختن دشمنان فراهم سازيد».

به هر حال، اين آيه پاسخى است به همه آنها كه گمان مى كنند: از موضع ضعف مى توان كارى انجام داد، و يا مى خواهند با سازشكارى در همه شرائط مشكلات را حل كنند.

* * *

2 ـ سه روز مشكل در سرنوشت انسان

تعبير به «سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً» نشان مى دهد: در تاريخ زندگى انسان و انتقال او از عالمى به عالم ديگر، سه روز سخت وجود دارد، روز گام نهادن به اين دنيا «يَوْمَ وُلِدَ» و روز مرگ و انتقال به جهان برزخ «يَوْمَ يَمُوتُ» و روز برانگيخته شدن در جهان ديگر «وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً».

و از آنجا كه اين سه روز انتقالى طبيعتاً با بحران هائى روبرو است، خداوند سلامت و عافيت خود را شامل حال بندگان خاصش قرار مى دهد، و آنها را در اين سه مرحله طوفانى، در كنف حمايت خويش مى گيرد.

هر چند اين تعبير تنها در دو مورد در قرآن مجيد آمده است، در مورد يحيى(عليه السلام)و عيسى(عليه السلام)، اما در مورد يحيى(عليه السلام) تعبير قرآن، امتياز خاصى دارد، چرا كه گوينده اين سخن خدا است، در حالى كه در مورد مسيح(عليه السلام) گوينده، خود او است.

ناگفته پيدا است كسانى كه: در شرائط مشابهى با اين دو بزرگوار باشند مشمول اين سلامت خواهند بود.

جالب اين كه: در روايتى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى خوانيم: إِنَّ أَوْحَشَ ما يَقُومُ عَلى هذَا الْخَلْقِ فِى ثَلاثِ مَواطِنَ: يَوْمَ يُولَدُ وَ يَخْرُجُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ فَيرَى الدُّنْيا، وَ يَوْمَ يَمُوتُ فَيُعايِنُ الآخِرَةَ وَ أَهْلَها، وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً، فَيَرى أَحْكاماً لَمْ يَرَها فِى دارِ الدُّنْيا وَ قَدْ سَلَّمَ اللّهُ عَلى يَحْيى فِى هذِهِ الْمَواطِنِ الثَّلاثِ وَ آمَنَ رَوْعَتَهُ فَقالَ وَ سَلامٌ عَلَيْهِ...:

«وحشتناك ترين دوران زندگى انسان سه مرحله است: آن روز كه متولد مى شود و چشمش به دنيا مى افتد، و آن روز كه مى ميرد و آخرت و اهل آن را مى بيند و آن روز كه برانگيخته مى شود و احكام و قوانينى را مى بيند كه در اين جهان حكم فرما نبود، خداوند سلامت را در اين سه مرحله شامل حال يحيى نمود و او را در برابر وحشت ها امنيت و آرامش داد و فرمود: وَ سَلامٌ عَلَيٌهِ...».(1)

پروردگارا! در اين سه موطن حساس و بحرانى سلامت را به ما مرحمت كن. * * *

 


1 ـ «عيون اخبار الرضا».

 

3 ـ نبوّت در خردسالى

درست است كه دوران شكوفائى عقل انسان، معمولاً حد و مرز خاصى دارد ولى مى دانيم هميشه در انسان ها افراد استثنائى وجود داشته اند، چه مانعى دارد كه خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش، به خاطر مصالحى فشرده تر كند و در سال هاى كمترى خلاصه نمايد، همان گونه كه براى سخن گفتن معمولاً گذشتن يكى دو سال از تولد لازم است، در حالى كه مى دانيم: حضرت مسيح(عليه السلام)در همان روزهاى نخستين زبان به سخن گشود، آن هم سخنى بسيار پر محتوا كه طبق روال عادى در شأن انسان هاى بزرگسال بود، چنان كه در تفسير آيات آينده به خواست خدا خواهد آمد.

از اينجا روشن مى شود: اشكالى كه پاره اى از افراد، به بعضى از ائمه شيعه كرده اند كه: چرا بعضى از آنها در سنين كم، به مقام امامت رسيده اند؟ نادرست است.

در روايتى از «على بن اسباط» يكى از ياران امام جواد محمد بن على التقى(عليه السلام) مى خوانيم كه مى گويد: به خدمت او رسيدم (در حالى كه سن امام كم بود) من درست به قامت او خيره شدم، تا به ذهن خويش بسپارم و به هنگامى كه به مصر باز مى گردم كم و كيف شكل و شمايل را براى ياران نقل كنم، درست در همين هنگام كه در چنين فكرى بودم، آن حضرت نشست (گوئى تمام فكر مرا خوانده بود) رو به سوى من كرده گفت:

اى على بن اسباط! خداوند كارى را كه در مسأله امامت كرده، همانند كارى است كه در نبوت كرده است، گاه مى فرمايد: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً: «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درايت داديم».

و گاه درباره انسان ها مى فرمايد: حَتّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِيْنَ سَنَة...: «هنگامى كه انسان به حد بلوغ كامل عقل به چهل سال رسيد...».

بنابراين، همان گونه كه ممكن است خداوند حكمت را به انسانى در كودكى بدهد در قدرت او است كه آن را در چهل سال بدهد.(1)

ضمناً، اين آيه پاسخ دندان شكنى است براى خرده گيرانى كه مى گويند: على(عليه السلام) نخستين كسى نبود كه از ميان مردان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان آورد; چرا كه در آن روز كودكى ده ساله بود و ايمان كودك ده ساله پذيرفته نيست.

ذكر اين نكته نيز در اينجا بى مناسبت نيست كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى خوانيم: جمعى از كودكان در زمان كودكى آن حضرت به سراغش آمده گفتند:

إِذْهَبْ بِنا نَلْعَبُ: «بيا برويم و با هم بازى كنيم»!

او در جواب فرمود: ما لِلَّعْبِ خُلِقْنا: «ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم».

اينجا است كه خداوند درباره او فرمود: «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً».(2)

البته، بايد توجه داشت، منظور از: «لعب» در اينجا سرگرمى هاى بيهوده و به تعبير ديگر بيهوده گرائى است، اما گاه مى شود لعب و بازى هدفى را تعقيب مى كند هدفى منطقى و عقلانى، مسلماً اين گونه بازى ها از اين حكم مستثنى است.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 325.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 325.

 

4 ـ شهادت «يحيى»

نه تنها تولد «يحيى» شگفت انگيز بود، مرگ او هم از پاره اى جهات عجيب بود، غالب مورخان مسلمان، و همچنين منابع معروف مسيحى جريان اين شهادت را چنين نقل كرده اند (هر چند اندك تفاوتى در خصوصيات آن در ميان آنها ديده مى شود).

«يحيى» قربانى روابط نامشروع يكى از طاغوت هاى زمان خود با يكى از محارم خويش شد، به اين ترتيب، كه «هيروديس» پادشاه هوسباز «فلسطين»، عاشق «هيروديا» دختر برادر خود شد، و زيبائى وى دل او را در گرو عشقى آتشين قرار داد، لذا تصميم به ازدواج با او گرفت!.

اين خبر، به پيامبر بزرگ خدا «يحيى»(عليه السلام) رسيد، او صريحاً اعلام كرد: اين ازدواج نامشروع است و مخالف دستورات «تورات»، و من به مبارزه با چنين كارى قيام خواهم كرد.

سر و صداى اين مسأله در تمام شهر پيچيد، و به گوش آن دختر «هيروديا» رسيد، او كه «يحيى» را بزرگترين مانع راه خويش مى ديد، تصميم گرفت در يك فرصت مناسب از وى انتقام گيرد، و اين مانع را از سر راه هوس هاى خويش بردارد.

ارتباط خود را با عمويش بيشتر كرد، و زيبائى خود را دامى براى او قرار داد و آنچنان در وى نفوذ كرد كه روزى «هيروديس» به او گفت: هر آرزوئى دارى از من بخواه كه منظورت مسلماً انجام خواهد يافت.

«هيروديا» گفت: من هيچ چيز جز سر «يحيى»(عليه السلام) را نمى خواهم!; زيرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته، و همه مردم به عيبجوئى ما نشسته اند، اگر مى خواهى دل من آرام شود، و خاطرم شاد گردد بايد اين عمل را انجام دهى!

«هيروديس» كه ديوانهوار به آن زن عشق مىورزيد، بى توجه به عاقبت اين كار تسليم شد و چيزى نگذشت كه سر «يحيى» را نزد آن زن بدكار، حاضر ساختند اما عواقب دردناك اين عمل، سرانجام دامان او را گرفت.(1)

در احاديث اسلامى مى خوانيم: سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) مى فرمود: «از پستى هاى دنيا اين كه سر «يحيى بن زكريا» را به عنوان هديه براى زن بدكاره اى از زنان بنى اسرائيل بردند».

يعنى شرائط من و «يحيى» از اين نظر نيز مشابه است; چرا كه يكى از هدف هاى قيام من مبارزه با اعمال ننگين طاغوت زمانم «يزيد» است.

* * *

 16وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيّاً

17فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً

18قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيّاً

19قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لاَِهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيّاً

20قالَتْ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيّاً

21قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّاسِ وَ رَحْمَةً مِنّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيّاً

 

ترجمه:

16 ـ و در اين كتاب (آسمانى)، مريم را ياد كن، آن هنگام كه از خانواده اش جدا شد، و در ناحيه شرقى (بيت المقدس) قرار گرفت.

17 ـ و ميان خود و آنان حجابى افكند. در اين هنگام، ما روح خود را به سوى او فرستاديم; و او در شكل انسانى بى عيب و نقص، بر مريم ظاهر شد!

18 ـ او (ترسيد و) گفت: «اگر پرهيزگارى، من از شرّ تو، به خداى رحمان پناه مى برم»!

19 ـ گفت: «من فرستاده پروردگار توام; (آمده ام) تا پسر پاكيزه اى به تو ببخشم»!

20 ـ گفت: «چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد؟! در حالى كه تاكنون انسانى با من تماس نداشته، و زن آلوده اى هم نبوده ام»!

21 ـ گفت: «مطلب همين است! پروردگارت فرموده: اين كار بر من آسان است! (ما او را مى آفرينيم،) و او را براى مردم نشانه اى قرار دهيم; و رحمتى باشد از سوى ما! و اين امرى است پايان يافته (و جاى گفتگو ندارد)»!


1 ـ از بعضى از «اناجيل» و پاره اى از روايات چنين استفاده مى شود: «هيروديس» با زن برادر خود كه در قانون «تورات» ممنوع بود ازدواج كرد، و «يحيى» سخت در اين كار او را ملامت نمود، سپس آن زن به وسيله زيبائى دخترش، «هيروديس» را وادار به قتل يحيى كرد (انجيل متى، باب 14، شماره 4 به بعد ـ انجيل مرقس، باب 6، بند 17 به بعد).

 

تفسير:

سرآغاز تولد مسيح(عليه السلام)

بعد از بيان سرگذشت «يحيى»(عليه السلام) رشته سخن را به داستان تولد عيسى(عليه السلام)و سرگذشت مادرش «مريم» مى كشاند; چرا كه پيوند بسيار نزديكى در ميان اين دو ماجرا است.

اگر تولد «يحيى» از پدرى پير و فرتوت و مادرى نازا عجيب بود، تولد عيسى از مادر بدون پدر عجيب تر است.

اگر رسيدن به مقام عقل و نبوت در كودكى، شگفت انگيز است، سخن گفتن در گهواره آن هم از كتاب و نبوت، شگفت انگيزتر است.

و به هر حال هر دو آيتى است از قدرت خداوند بزرگ، يكى از ديگرى بزرگتر، و اتفاقاً هر دو مربوط به كسانى است كه با هم قرابت بسيار نزديك از جهت نسب داشتند; چرا كه مادر «يحيى» خواهر مادر «مريم» بود، و هر دو زنانى نازا و عقيم بودند و در آرزوى فرزندى صالح به سر مى بردند.

نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «در كتاب آسمانى قرآن از مريم سخن بگو آنگاه كه از خانواده خود، جدا شده و در يك منطقه شرقى قرار گرفت» (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيّاً).

او در حقيقت مى خواست مكانى خالى و فارغ از هر گونه دغدغه، پيدا كند كه به راز و نياز با خداى خود بپردازد و چيزى او را از ياد محبوب غافل نكند به همين جهت، طرف شرق «بيت المقدس» (آن معبد بزرگ) را كه شايد محلى آرام تر و يا از نظر تابش آفتاب پاك تر و مناسب تر بود برگزيد.

كلمه «إِنْتَبَذَتْ» از ماده «نبذ» به گفته «راغب» به معنى دور انداختن اشياء غير قابل ملاحظه است، و اين تعبير، در آيه فوق شايد اشاره به آن باشد كه «مريم» به صورت متواضعانه، گمنام و خالى از هر گونه كارى كه جلب توجه كند، از جمع، كناره گيرى كرد، و آن مكان از خانه خدا را براى عبادت انتخاب نمود.

* * *

در اين هنگام، مريم «حجابى ميان خود و ديگران افكند تا خلوتگاه او از هر نظر كامل شود» (فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً).

در اين جمله، تصريح نشده است كه: اين حجاب براى چه منظور بوده، آيا براى آن بوده كه: آزادتر و خالى از دغدغه و اشتغال حواس بتواند به عبادت پروردگار و راز و نياز با او پردازد؟

يا براى اين بوده است كه: مى خواسته شستشو و غسل كند؟ آيه از اين نظر ساكت است.

به هر حال «در اين هنگام ما روح خود (يكى از فرشتگان بزرگ) را به سوى او فرستاديم و او در شكل انسان كامل، بى عيب و نقص و خوش قيافه اى بر مريم ظاهر شد» (فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً).

* * *

پيدا است در اين موقع، چه حالتى به «مريم» دست مى دهد، مريمى كه همواره پاكدامن زيسته، در دامان پاكان پرورش يافته، و در ميان جمعيت مردم ضرب المثل عفت و تقوا است، از ديدن چنين منظره اى كه مرد بيگانه زيبائى به خلوتگاه او راه يافته، چه ترس و وحشتى به او دست مى دهد؟

لذا بلافاصله «صدا زد: من به خداى رحمان از تو پناه مى برم اگر پرهيزكار هستى» (قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيّاً).

و اين نخستين لرزه اى بود كه سراسر وجود «مريم» را فرا گرفت.

بردن نام خداى رحمان، و توصيف او به رحمت عامه اش از يكسو، و تشويق او به تقوا و پرهيزكارى از سوى ديگر، همه، براى آن بود كه: اگر آن شخص ناشناس قصد سوئى دارد او را كنترل كند، و از همه بالاتر پناه بردن به خدا، خدائى كه در سخت ترين حالات تكيه گاه انسان است و هيچ قدرتى در مقابل قدرت او عرض اندام نمى كند، مشكلات را حل خواهد كرد.

* * *

مريم با گفتن اين سخن، در انتظار عكس العمل آن مرد ناشناس بود، انتظارى آميخته با وحشت و نگرانى بسيار، اما اين حالت ديرى نپائيد، ناشناس زبان به سخن گشود و مأموريت و رسالت عظيم خويش را چنين بيان كرده «گفت: من فرستاده پروردگار توام»! (قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ).

اين جمله همچون آبى كه بر آتش بريزد، به قلب پاك مريم آرامش بخشيد.

ولى اين آرامش، نيز چندان طولانى نشد; چرا كه بلافاصله افزود: «من آمده ام تا پسر پاكيزه اى از نظر خلق و خوى و جسم و جان به تو ببخشم»! (لاَِهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيّاً).

* * *

از شنيدن اين سخن، لرزش شديد ديگرى وجود «مريم» را فرا گرفت و بار ديگر او در نگرانى عميقى فرو رفت و «گفت: چگونه ممكن است من صاحب پسرى شوم، در حالى كه تاكنون انسانى با من تماس نداشته و هرگز زن آلوده اى نبوده ام»؟! (قالَتْ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيّاً).

او در اين حال، تنها به اسباب عادى مى انديشيد و فكر مى كرد براى اين كه: زنى صاحب فرزند شود، دو راه بيشتر ندارد.

يا ازدواج و انتخاب همسر و يا آلودگى و انحراف، من كه خود را بهتر از هر كس مى شناسم، نه تاكنون همسرى انتخاب كرده ام و نه هرگز زن منحرفى بوده ام، تاكنون هرگز شنيده نشده است كسى بدون اين دو، صاحب فرزندى شود!.

* * *

اما به زودى طوفان اين نگرانى مجدد، با شنيدن سخن ديگرى از پيك پروردگار، فرو نشست او با صراحت به مريم «گفت: مطلب همين است كه پروردگارت فرموده: اين كار بر من سهل و آسان است» (قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ).

تو كه خوب از قدرت من آگاهى، تو كه ميوه هاى بهشتى را در فصلى كه در دنيا شبيه آن وجود نداشت در كنار محراب عبادت خويش ديده اى! تو كه آواى فرشتگان را كه شهادت به پاكيت مى دادند شنيده اى، تو كه مى دانى جدت «آدم» از خاك آفريده شد، اين چه تعجب است كه از اين خبر دارى؟!

سپس افزود: «ما مى خواهيم او را آيه و اعجازى براى مردم قرار دهيم» (وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّاسِ).

«و ما مى خواهيم او را رحمتى از سوى خود براى بندگان بنمائيم» (وَ رَحْمَةً مِنّا).

و به هر حال «اين امرى است پايان يافته» و جاى گفتگو ندارد (وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيّاً).

* * *

 

نكته ها:

1 ـ منظور از روح خدا چيست؟

تقريباً همه مفسران معروف، روح را در اينجا به «جبرئيل» فرشته بزرگ خدا تفسير كرده اند، و تعبير «روح» از او به خاطر آنست كه روحانى است و هم وجودى است حيات بخش; چرا كه حامل رسالت الهى به پيامبران است كه احياءكننده همه انسان هاى لايق مى باشد و اضافه روح در اينجا به خدا، دليل بر عظمت و شرافت اين روح است، كه يكى از اقسام اضافه، اضافه تشريفيه است.

ضمناً، از اين آيه استفاده مى شود كه نزول «جبرئيل» مخصوص پيامبران نبوده البته به عنوان وحى و آوردن شريعت و كتب آسمانى منحصراً بر آنها نازل مى شده ولى براى رساندن پيام هاى ديگر (مانند پيام فوق به مريم) مانعى ندارد كه با غير پيامبران نيز روبرو شود.

* * *

2 ـ «تمثّل» چيست؟

«تمثّل» در اصل از ماده «مثول» به معنى ايستادن در برابر شخص يا چيزى است، و «مُمَثَّل» به چيزى مى گويند كه: به صورت ديگرى نمايان گردد، بنابراين «تَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً» مفهومش اين است كه آن فرشته الهى به صورت انسانى درآمد.

بدون شك، معنى اين سخن آن نيست كه: جبرئيل، صورتاً و سيرتاً تبديل به يك انسان شد; چرا كه چنين انقلاب و تحولى ممكن نيست بلكه، منظور اين است كه: او به صورت انسان درآمد هر چند سيرت او همان فرشته بود، ولى «مريم» در ابتداى امر كه خبر نداشت، چنين تصور مى كرد كه: در برابر او انسانى است سيرتاً و صورتاً.

در روايات اسلامى و تواريخ «تَمَثُّل» به معنى وسيع كلمه، بسيار ديده مى شود.

از جمله اين كه: ابليس در آن روز كه مشركان در «دار الندوه» جمع شده بودند و براى نابودى پيامبر(صلى الله عليه وآله) توطئه مى چيدند، او در لباس پيرمردى خيرانديش، و خيرخواه ظاهر شد، و به اغوا كردن سران قريش پرداخت.

و يا دنيا و باطن آن به صورت زن زيباى دلربائى در برابر على(عليه السلام) آشكار گشت و قدرت نفوذ در وى را نيافت كه داستانش مفصل و معروف است.

و نيز در روايات مى خوانيم: مال، فرزند و عمل انسان به هنگام مرگ در چهره هاى مختلف و خاص در برابر او مجسم مى شوند.

و يا اعمال انسان در قبر و روز قيامت تجسم مى يابد و هر كدام در شكل خاصى ظاهر مى گردد «تَمَثُّل» در تمام اين موارد، مفهومش اين است كه: چيزى يا شخصى صورتاً به شكل ديگرى درمى آيد، نه اين كه ماهيت و باطن آن تغيير يافته باشد.(1)

* * *

 22فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيّاً

23فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً

24فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيّاً

25وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيّاً

26فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيّاً

 

ترجمه:

22 ـ سرانجام (مريم) به او (عيسى) باردار شد; و او را به نقطه دوردستى برد.

23 ـ درد زايمان او را به كنار تنه درخت خرمائى كشاند; (آن قدر ناراحت شد كه) گفت: «اى كاش پيش از اين مرده بودم، و به كلى فراموش مى شدم»!

24 ـ ناگهان از طرف پائين پايش او را صدا زد كه: «غمگين مباش! پروردگارت زير پاى تو چشمه آبى (گوارا) قرار داده است!

25 ـ و اين تنه نخل را به طرف خود تكان ده، رطب تازه اى بر تو فرو مى ريزد!

26 ـ و بخور; و بنوش; و چشمت را (به اين مولود جديد) روشن دار! و هر گاه كسى از انسان ها را ديدى، (با اشاره) بگو: من براى خداوند رحمان روزه اى نذر كرده ام; بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نمى گويم! (و بدان كه اين نوزاد، از تو دفاع خواهد كرد)»!


1 ـ تفسير «الميزان»، جلد 14، صفحه 37.

 

تفسير:

مريم در كشاكش سخت ترين طوفان هاى زندگى

«سرانجام مريم باردار شد» و آن فرزند موعود در رحم او جاى گرفت (فَحَمَلَتْهُ).

در اين كه: چگونه اين فرزند به وجود آمد؟ آيا «جبرئيل» در پيراهن او دميد يا در دهان او، در قرآن سخنى از آن به ميان نيامده است; چرا كه نيازى به آن نبوده، هر چند كلمات مفسرين در اين باره مختلف است.

به هر حال «اين امر سبب شد كه: او از بيت المقدس به مكان دوردستى برود» (فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيّاً).

او در اين حالت، در ميان يك بيم و اميد، يك حالت نگرانى توأم با سرور به سر مى برد، گاهى به اين مى انديشيد كه اين حمل، سرانجام فاش خواهد شد، به فرض كه چند روز، يا چند ماهى از آنها كه مرا مى شناسند دور بمانم، و در اين نقطه به صورت ناشناس زندگى كنم، آخر چه خواهد شد؟!

چه كسى از من قبول مى كند: زنى بدون داشتن همسر باردار شود مگر اين كه: آلوده دامان باشد؟ من با اين اتهام چه كنم؟!

و راستى براى دخترى كه سال ها سمبل پاكى، عفت و تقوا و پرهيزگارى، و نمونه اى در عبادت و بندگى خدا بوده، زاهدان و عابدان بنى اسرائيل به كفالت او از طفوليت افتخار مى كردند، و زير نظر پيامبر بزرگى پرورش يافته، و خلاصه، سجاياى اخلاقى و آوازه قداست او همه جا پيچيده است، بسيار دردناك است كه يك روز احساس كند، همه اين سرمايه معنويش به خطر افتاده است، و در گرداب اتهامى قرار گرفته كه بدترين اتهامات محسوب مى شود، و اين سومين لرزه اى بود كه بر پيكر او افتاد.

اما از سوى ديگر، احساس مى كرد: اين فرزند پيامبر موعود الهى است يك تحفه بزرگ آسمانى مى باشد، خداوندى كه مرا به چنين فرزندى بشارت داده و با چنين كيفيت معجزآسائى او را آفريده، چگونه تنهايم خواهد گذاشت؟

آيا ممكن است در برابر چنين اتهامى از من دفاع نكند؟ من كه لطف او را هميشه آزموده ام، و دست رحمتش بر سر خود ديده ام.

در اين كه: دوران حمل «مريم» چه اندازه بود؟ در ميان مفسران گفتگو است ـ هر چند در قرآن به صورت سربسته بيان شده است ـ

بعضى آن را يك ساعت، بعضى 9 ساعت، بعضى شش ماه، بعضى هفت ماه، بعضى هشت ماه و بعضى 9 ماه مانند ساير زنان دانسته اند، ولى اين موضوع تأثير چندانى در هدف اين داستان ندارد.

و روايات در اين زمينه نيز مختلف است.

اما اين كه: اين مكان «قصى» (دوردست) كجا بوده؟ بسيارى معتقدند شهر «ناصره» بوده است و شايد در آن شهر نيز پيوسته در خانه مى ماند و كمتر قدم بيرون مى گذاشت.

* * *

هر چه بود دوران حمل پايان گرفت، و لحظات طوفانى زندگى «مريم» شروع شد، درد سخت زائيدن، به او دست داد آنچنان كه او را از آبادى به بيابان كشاند بيابانى خالى از انسان ها، و خشك و بى آب و بى پناه!

گر چه در اين حالت زنان به آشنايان و دوستان خود پناه مى برند، تا براى تولد فرزند به آنها كمك كنند، ولى چون وضع «مريم» يك وضع استثنائى بود و هرگز نمى خواست كسى وضع حمل او را ببيند، با آغاز درد زائيدن، راه بيابان را پيش گرفت.

قرآن در اين زمينه، مى گويد: «درد وضع حمل، او را به كنار درخت خرمائى كشاند» (فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ).

تعبير به «جِذْعِ النَّخْلَةِ» با توجه به اين كه: «جِذْع» به معنى تنه درخت است نشان مى دهد: تنها بدنه اى از آن درخت باقى مانده بود، يعنى درختى خشكيده بود.(1)

در اين حالت، طوفانى از غم و اندوه، سراسر وجود پاك «مريم» را فرا گرفت احساس كرد: لحظه اى را كه از آن مى ترسيد، فرا رسيده است، لحظه اى كه هر چه پنهان است در آن آشكار مى شود و رگبار تيرهاى تهمت مردم بى ايمان متوجه او خواهد شد.

به قدرى اين طوفان سخت بود، و اين بار بر دوشش سنگينى مى كرد كه: بى اختيار «گفت: اى كاش! پيش از اين مرده بودم و به كلى فراموش مى شدم»!. (قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً).

بديهى است تنها ترس تهمت هاى آينده نبود كه قلب «مريم» را مى فشرد، هر چند مشغله فكرى «مريم» بيش از همه، همين موضوع بود، ولى مشكلات و مصائب ديگر مانند وضع حمل بدون قابله و دوست و ياور، در بيابانى تنهاى تنها، نبودن محلى براى استراحت، آبى براى نوشيدن و غذا براى خوردن، وسيله براى نگاهدارى مولود جديد، اينها امورى بود كه سخت او را تكان مى داد.

و آنها كه مى گويند: چگونه «مريم» با ايمان و داراى شناخت توحيدى كه آن همه لطف و احسان الهى را ديده بود، چنين جمله اى را بر زبان راند كه «اى كاش! مرده بودم و فراموش شده بودم» هرگز ترسيمى از حال «مريم» در آن ساعت در ذهن خود نكرده اند، و اگر خود به جزء كوچكى از اين مشكلات گرفتار شوند چنان دست پاچه مى شوند كه خود را نيز فراموش خواهند كرد.

* * *

اما اين حالت، زياد به طول نيانجاميد و همان نقطه روشن اميد كه همواره در اعماق قلبش وجود داشت درخشيدن گرفت، «ناگهان صدائى به گوشش رسيد كه از طرف پائين پا بلند است و آشكارا مى گويد: غمگين مباش، درست بنگر پروردگارت از پائين پاى تو چشمه آب گوارائى را جارى ساخته است» (فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيّاً).

* * *

و نظرى به بالاى سرت بيفكن بنگر چگونه ساقه خشكيده به درخت نخل بارورى تبديل شده كه ميوه ها، شاخه هايش را زينت بخشيده اند «تكانى به اين درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ريزد» (وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيّاً).

* * *

«از اين غذاى لذيذ و نيروبخش بخور، و از آن آب گوارا بنوش» (فَكُلِي وَ اشْرَبِي).

«و چشمت را به اين مولود جديد روشن دار» (وَ قَرِّي عَيْناً).

«و اگر از آينده نگرانى آسوده خاطر باش! هر گاه بشرى ديدى و از تو در اين زمينه توضيح خواست با اشاره بگو: من براى خداى رحمان روزه گرفته ام روزه سكوت، و به همين دليل امروز با احدى سخن نمى گويم» (فَإِمّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيّاً).

خلاصه نيازى به اين نيست كه تو از خود دفاع كنى، آن كس كه اين مولود را به تو داده، وظيفه دفاع را هم نيز به خود او سپرده است.

بنابراين، از هر نظر آسوده خاطر باش و غم و اندوه به خاطرت راه نيابد.

اين حوادث پى در پى كه همچون جرقه هاى روشنى در يك فضاى فوق العاده تاريك و ظلمانى درخشيدن گرفت، سراسر قلب او را روشن كرد و حالت آرامش گوارائى به او دست داد.

* * *


1 ـ «جِذْع» (بر وزن فكر)، در اصل از ماده «جَذع» (بر وزن منع) به معنى بريدن و قطع كردن است.

 

نكته ها:

1 ـ «مريم» در لابلاى مشكلات ورزيده شد

حوادثى كه در اين مدت كوتاه بر مريم گذشت و صحنه هاى اعجاب انگيزى كه از لطف خدا براى او پيش آمد، مسلماً او را براى پرورش يك پيامبر اولوا العزم آماده مى ساخت تا بتواند وظيفه مادرى خود را در انجام اين امر خطير، به خوبى اداء كند.

مسير حوادث او را تا آخرين مرحله مشكلات پيش برد، آن چنان كه ميان خود و پايان زندگى يك گام بيشتر نمى ديد، اما ناگهان ورق بر مى گشت، همه چيز به كمك او مى شتافتند، و در محيطى آرام و مطمئن از هر نظر گام مى نهاد.

جمله «هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ» كه به «مريم» دستور مى دهد: درخت خرما را تكان دهد تا از ميوه آن بهره گيرد، اين درس آموزنده را به او و به همه انسان ها داد كه: حتى در سخت ترين لحظات زندگى دست از تلاش و كوشش نبايد برداشت.

اين سخن، پاسخى است به آنها كه فكر مى كنند: چه نيازى داشت «مريم» با اين كه تازه وضع حمل كرده بود، برخيزد و درخت خرما را بتكاند؟

آيا بهتر نبود خدائى كه به فرمان او چشمه آب گوارا در نزديكى «مريم» جوشيدن گرفت، و نيز به فرمان او درخت خشكيده بارور شد، نسيمى بفرستد تا شاخه درخت را تكان دهد و خرما را در اطراف «مريم» بريزد؟

چه شد آنگاه كه مريم سالم بود ميوه بهشتى در كنار محرابش حاضر مى شد، اما آن زمان كه در اين طوفان شديد گرفتار است خود بايد ميوه بچيند؟!

آرى، اين دستور الهى به مريم نشان مى دهد: تا حركتى از ما نباشد بركتى نخواهد بود، و به تعبير ديگر، هر كس هنگام بروز مشكلات، بايد حداكثر كوشش خود را به كار گيرد، و ماوراء آن را كه از قدرت او بيرون است از خدا بخواهد و به گفته شاعر:

برخيز و فشان درخت خرما *** تا سير شوى رسى ببارش!

كان مريم تا درخت نفشاند *** خرما نفتاد در كنارش!

* * *

2 ـ چرا «مريم» تقاضاى مرگ از خدا كرد؟

بدون شك تقاضاى مرگ از خدا كار درستى نيست، ولى گاه، در زندگى انسان حوادث سختى روى مى دهد كه طعم حيات كاملاً تلخ و ناگوار مى شود، مخصوصاً در آنجا كه انسان هدف هاى مقدس و يا شرف و حيثيت خود را در خطر مى بيند و توانائى دفاع در برابر آن را ندارد، در اين گونه موارد، گاهى براى رهائى از شكنجه هاى روحى تقاضاى مرگ مى كند.

مريم نيز چون در لحظات نخستين در فكرش اين تصور پديد آمد كه: تمام آبرو و حيثيت او در برابر مردم بى خرد با تولد اين فرزند به خطر خواهد افتاد، اينجا بود كه آرزوى مرگ و فراموش شدن كرد، و اين خود، دليل بر آن است كه او عفت و پاكدامنى را حتى از جانش بيشتر دوست مى داشت و براى آبروى خود ارزشى بيش از حيات خود قائل بود،.

اما اين گونه افكار كه شايد در لحظات بسيار كوتاهى صورت گرفت، ديرى نپائيد و با ديدن دو اعجاز الهى «جوشيدن چشمه آب و بارور شدن درخت خشكيده خرما» تمام اين افكار از روحش به كنار رفت، و نور اطمينان و آرامش تمام قلبش را فرا گرفت.

* * *

3 ـ پاسخ به يك سؤال

بعضى مى پرسند: اگر معجزه مخصوص انبياء و امامان است پس ظهور اين گونه معجزات براى مريم چگونه بود؟

بعضى از مفسران براى حل اين مشكل آن را جزء معجزات عيسى(عليه السلام)گرفته اند كه مقدمتاً تحقق يافت، و از آن تعبير به «ارهاص» مى كنند (ارهاص به معنى معجزه مقدماتى است).

ولى هيچ نيازى به اين گونه پاسخ ها نيست; چرا كه ظهور خارق عادات براى غير پيامبران و امامان هيچ گونه مانعى ندارد، اين همان چيزى است كه نامش را «كرامت» مى گذاريم.

معجزه آن است كه: توأم با «تحدّى» (دعوت به مبارزه) و توأم با ادعاى نبوت و يا امامت بوده باشد.

* * *

4 ـ روزه سكوت

ظاهر آيات فوق، نشان مى دهد كه: مريم به خاطر مصلحتى مأمور به سكوت بود، و به فرمان خدا از سخن گفتن در اين مدت خاص خوددارى مى كرد، تا نوزادش عيسى(عليه السلام)، لب به سخن بگشايد و از پاكى او دفاع كند كه اين از هر جهت مؤثرتر و گيراتر بود.

اما از تعبير آيه، چنين برمى آيد كه: نذر سكوت براى آن قوم و جمعيت، كار شناخته شده اى بود، به همين دليل، اين كار را بر او ايراد نگرفتند.

ولى اين نوع روزه در شرع اسلام، مشروع نيست.

از امام على بن الحسين(عليهما السلام) در حديثى چنين نقل شده: وَ صَوْمُ الصَّمْتِ حَرَامٌ: «روزه سكوت حرام است»(1) و اين به خاطر تفاوت شرائط در آن زمان با زمان ظهور اسلام است.

البته يكى از آداب صوم كامل در اسلام آن است كه انسان به هنگام روزه گرفتن، زبان خود را از آلودگى به گناه و مكروهات حفظ كند، و همچنين چشم خود را از هر گونه آلودگى برگيرد، چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: إِنَّ الصَّوْمَ لَيْسَ مِنَ الطَّعامِ وَ الشَّرابِ وَحْدَهُ، إِنَّ مَرْيَمَ قالَتْ إِنِّى نَذَرُْت لِلْرَّحْمنِ صَوْماً، أَىْ صَمْتاً، فَاحْفَظُوا أَلْسِنَتَكُمْ وَ غُضُّوا أَبْصارَكُمْ وَ لاتَحاسَدُوا وَ لاتَنازَعُوا:

«روزه تنها از خوردنى و نوشيدنى نيست، مريم گفت: من براى خداوند رحمان روزه اى نذر كرده ام يعنى سكوت را، بنابراين (هنگامى كه روزه هستيد) زبان خود را حفظ كنيد، ديدگان خود را از آنچه گناه است بربنديد، نسبت به يكديگر حسد نداشته باشيد، و نزاع نكنيد».(2)

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 390 (جلد 10، صفحه 513، چاپ آل البيت).

2 ـ «من لايحضره الفقيه»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 332.

 

5 ـ يك غذاى نيروبخش

از اين كه: در آيات بالا صريحاً آمده است: خداوند غذاى مريم را به هنگام تولد نوزاد رطب قرار داد، مفسران چنين استفاده كرده اند كه: يكى از بهترين غذاها براى زنان بعد از وضع حمل، رطب (خرماى تازه) مى باشد.

در احاديث اسلامى نيز صريحا به اين مطلب اشاره شده است:

امير مؤمنان على(عليه السلام) از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل مى فرمايد: لِيَكُنْ أَوَّلَ ما تَأْكُلُهُ النُّفَساءُ الرُّطَبُ، فَإِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ قالَ لِمَرْيَمَ(عليها السلام): وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيّاً:

«بايد اولين چيزى كه زن پس از وضع حمل مى خورد، رطب باشد; زيرا خداوند بزرگ به مريم(عليها السلام) فرمود: درخت خرما را تكان ده، تا رطب تازه بر تو فرو ريزد».(1)

از ذيل همين حديث، استفاده مى شود: خوردن اين غذا نه تنها براى مادر مؤثر است بلكه در شير او نيز اثر خواهد گذاشت.

حتى از پاره اى از روايات استفاده مى شود: بهترين غذاى زن باردار و داروى او رطب است (ما تَأْكُلُ الْحامِلُ مِنْ شَيْء وَ لا تَتَداوَى بِهِ أَفْضَلَ مِنَ الرُّطَبِ).(2)

ولى مسلماً اعتدال در همه چيز، و حتى در اين موضوع، بايد رعايت شود چنان كه از بعضى از روايات كه در همين مورد وارد شده، استفاده مى شود.

و نيز استفاده مى شود: اگر رطب پيدا نشود، از خرماى معمولى مى توان استفاده كرد.

دانشمندان غذاشناس، مى گويند: قند فراوانى كه در خرما وجود دارد از سالم ترين قندها است كه حتى در بسيارى از موارد، مبتلايان به بيمارى قند نيز مى توانند از آن استفاده كنند.

همين دانشمندان، مى گويند: در خرما 13 ماده حياتى و پنج نوع ويتامين را كشف كرده اند كه: مجموع آنها خرما را به صورت يك منبع غذائى غنى در آورده است.(3)

و اين را مى دانيم كه: زنان در چنين حالى، نياز شديدى به غذاى نيروبخش و پر ويتامين دارند.

با پيشرفت دانش پزشكى، اهميت داروئى خرما نيز به ثبوت رسيده است، در خرما «كلسيوم» وجود دارد كه عامل اصلى استحكام استخوان ها است، و نيز «فسفر» وجود دارد كه از عناصر اصلى تشكيل دهنده مغز و مانع ضعف اعصاب و خستگى است، و نيز «پتاسيم» موجود است كه فقدان آن را در بدن علت حقيقى زخم معده مى دانند.(4)

* * *

 27فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيّاً

28يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْء وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيّاً

29فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً

30قالَ إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً

31وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيّاً

32وَ بَرّاً بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيّاً

33وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيّاً

 

ترجمه:

27 ـ (مريم) در حالى كه او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد; گفتند: «اى مريم! كار بسيار عجيب و بدى انجام دادى!

28 ـ اى خواهر هارون! نه پدرت مرد بدى بود، و نه مادرت زن بدكاره اى»!!

29 ـ (مريم) به او اشاره كرد; گفتند: «چگونه با كودكى كه در گاهواره است سخن بگوئيم»؟!

30 ـ (ناگهان عيسى زبان به سخن گشود و) گفت: «من بنده خدايم; او كتاب (آسمانى) به من داده; و مرا پيامبر قرار داده است!

31 ـ و مرا ـ هر جا كه باشم ـ وجودى پر بركت قرار داده; و تا زمانى كه زنده ام، مرا به نماز و زكات توصيه كرده است!

32 ـ و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده; و جبار و شقى قرار نداده است!

33 ـ و سلام (خدا) بر من، در آن روز كه متولد شدم، و در آن روز كه مى ميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته خواهم شد»!


1 و 2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 330.

3 ـ از كتاب «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 7، صفحه 65.

4 ـ همان مدرك.

 

تفسير:

مسيح در گاهواره سخن مى گويد:

«سرانجام مريم در حالى كه كودكش را در آغوش داشت از بيابان به آبادى بازگشت و به سراغ بستگان و اقوام خود آمد» (فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ).

هنگامى كه آنها نوزاد را در آغوش او ديدند، دهانشان از تعجب باز ماند، آنها كه سابقه پاكدامنى مريم را داشتند و آوازه تقوا و كرامت او را شنيده بودند، سخت نگران شدند، تا آنجا كه:

بعضى به شك و ترديد افتادند، و بعضى ديگر هم كه در قضاوت و داورى، عجول بودند زبان به ملامت و سرزنش او گشودند، و گفتند: حيف از آن سابقه درخشان، با اين آلودگى! و صد حيف از آن دودمان پاكى كه اين گونه بدنام شد.

«گفتند: اى مريم! تو مسلماً كار بسيار عجيب و بدى انجام دادى»! (قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيّاً).(1)

* * *

بعضى به او رو كردند و گفتند: «اى خواهر هارون! پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نيز هرگز آلودگى نداشت» (يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْء وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيّاً).

با وجود چنين پدر و مادر پاكى اين چه وضعى است كه در تو مى بينيم؟ چه بدى در طريقه پدر و روش مادر ديدى كه از آن روى برگرداندى؟!

اين كه آنها به مريم گفتند: «اى خواهر هارون!» موجب تفسيرهاى مختلفى در ميان مفسران شده است، اما آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه: هارون مرد پاك و صالحى بود، آنچنان كه در ميان بنى اسرائيل ضرب المثل شده بود، هر كس را مى خواستند به پاكى معرفى كنند، مى گفتند: او برادر يا خواهر هارون است ـ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» اين معنى را در حديث كوتاهى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده است.(2)

در حديث ديگرى كه در كتاب «سعد السعود» آمده، چنين مى خوانيم:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) «مغيره» را به «نجران» (براى دعوت مسيحيان به اسلام) فرستاد، جمعى از مسيحيان به عنوان (خرده گيرى بر قرآن) گفتند:

مگر شما در كتاب خود نمى خوانيد «يا اخت هارون»! در حالى كه مى دانيم، اگر منظور هارون برادر موسى است، ميان مريم و هارون فاصله زيادى بود؟

«مغيره» چون نتوانست پاسخى بدهد، مطلب را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سؤال كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چرا در پاسخ آنها نگفتى: در ميان بنى اسرائيل معمول بوده كه، افراد نيك را به پيامبران و صالحان نسبت مى دادند.(3)

* * *

در اين هنگام، مريم به فرمان خدا سكوت كرد، تنها كارى كه انجام داد اين بود كه: «اشاره به نوزادش عيسى كرد» (فَأَشارَتْ إِلَيْهِ).

اما اين كار بيشتر تعجب آنها را برانگيخت و شايد جمعى آن را حمل بر سخريه كرده خشمناك شده گفتند: مريم! با چنين كارى كه انجام داده اى قوم خود را مسخره نيز مى كنى!

به هر حال «به او گفتند: ما چگونه با كودكى كه در گاهواره است سخن بگوئيم»؟! (قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً).

مفسران در مورد كلمه «كانَ» كه دلالت بر ماضى دارد، در اينجا گفتگو بسيار كرده اند، ولى ظاهر اين است: اين كلمه در اينجا اشاره به ثبوت و لزوم وصف موجود است، و به تعبير روشن تر آنها به مريم گفتند: ما چگونه با بچه اى كه در گهواره بوده و هست، سخن بگوئيم؟

شاهد اين معنى آيات ديگر قرآن است مانند: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ: «شما بهترين امتى بوديد كه به سود جامعه انسانى به وجود آمديد».(4)

مسلماً جمله كُنْتُم «بوديد» در اينجا به معنى ماضى نيست، بلكه بيان استمرار و ثبوت اين صفات براى جامعه اسلامى است.

و نيز درباره مَهْد «گهواره» بحث كرده اند كه عيسى(عليه السلام) هنوز به گهواره نرسيده بود، بلكه ظاهر آيات اين است به محض ورود مريم در ميان جمعيت، در حالى كه عيسى(عليه السلام) در آغوشش بود، اين سخن در ميان او و مردم رد و بدل شد.

اما با توجه به معنى كلمه «مهْد» در لغت عرب، پاسخ اين سؤال روشن مى شود.

واژه «مَهْد» ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: ـ به معنى جايگاهى است كه براى كودك آماده مى كنند، خواه گهواره باشد، يا دامان مادر و يا بستر، و مهد و مهاد هر دو در لغت به معنى: المَكانُ الْمُمَهَّدُ الْمُوَطّأُ: «محل آماده شده و گسترده» (براى استراحت و خواب) آمده است.

* * *

جمعيت از شنيدن اين گفتار مريم، نگران و حتى شايد عصبانى شدند آنچنان كه طبق بعضى از روايات، به يكديگر گفتند: مسخره و استهزاء او، از انحرافش از جاده عفت، بر ما سخت تر و سنگين تر است!.

ولى اين حالت چندان به طول نيانجاميد; چرا كه آن كودك نوزاد زبان به سخن گشوده «گفت: من بنده خدايم» (قالَ إِنِّي عَبْدُ اللّهِ).

«او كتاب آسمانى به من مرحمت كرده» (آتانِيَ الْكِتابَ).

«و مرا پيامبر قرار داده است» (وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً).

* * *

«و خداوند مرا وجودى پر بركت (وجودى مفيد از هر نظر براى بندگان) در هر جا باشم قرار داده است» (وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ).

«و مرا تا زنده ام، توصيه به نماز و زكات كرده است» (وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيّاً).

* * *

و نيز «مرا نيكوكار، قدردان و خيرخواه، نسبت به مادرم قرار داده است» (وَ بَرّاً بِوالِدَتِي).(5)

«و مرا جبار و شقى قرار نداده است» (وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيّاً).

«جَبّار» به كسى مى گويند كه: براى خود، هر گونه حقوقى بر مردم قائل است، ولى هيچ حقى براى كسى نسبت به خود قائل نيست!

و نيز «جبّار» به كسى مى گويند كه: از روى خشم و غضب، افراد را مى زند و نابود مى كند و پيرو فرمان عقل نيست، و يا مى خواهد نقص و كمبود خود را با ادعاى عظمت و تكبر، برطرف سازد كه همه اينها از صفات بارز طاغوتيان و مستكبران در هر زمان است.(6)

«شَقِىّ» به كسى گفته مى شود كه: اسباب گرفتارى، بلا و مجازات براى خود فراهم مى سازد، و بعضى آن را به كسى كه قبول نصيحت نمى كند تفسير كرده اند، و پيدا است كه اين دو معنى از هم جدا نيست.

در روايتى مى خوانيم: حضرت عيسى(عليه السلام) مى گويد: «قلب من نرم است و من خود را نزد خود كوچك مى دانم» (اشاره به اين كه نقطه مقابل جبار و شقى اين دو وصف است).(7)

* * *

و سرانجام اين نوزاد (حضرت مسيح) مى گويد: «سلام و درود خدا بر من باد آن روز كه متولد شدم، و آن روز كه مى ميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم» (وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيّاً).

همان گونه كه در شرح آيات مربوط به «يحيى»(عليه السلام) گفتيم، اين سه روز در زندگى انسان، سه روز سرنوشت ساز و خطرناك است كه سلامت در آنها جز به لطف خدا ميسر نمى شود و لذا هم در مورد «يحيى»(عليه السلام) اين جمله آمده، و هم در مورد حضرت مسيح(عليه السلام)، با اين تفاوت كه در مورد اول خداوند اين سخن را مى گويد و در مورد دوم مسيح(عليه السلام) اين تقاضا را دارد.

* * *


1 ـ «فَرِىّ» بنا به گفته «راغب» در كتاب «مفردات»، به معنى بزرگ يا عجيب و يا ساختگى آمده است و در اصل از ماده «فرى» به معنى پاره كردن پوست براى اصلاح آن است.

2 و 3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 333.

4 ـ آل عمران، آيه 110.

5 ـ «بَرّ» (به فتح باء) به معنى شخص نيكوكار است، در حالى كه «بِرّ» (به كسر باء) به معنى نيكوكارى است، و بايد توجه داشت: اين كلمه در آيه فوق عطف است بر «مُبارَكاً»، نه به «صلوة و زكاة»، و معنى در واقع چنين است: جَعَلَنِى بَرّاً بِوالِدَتِى: «مرا نيكوكار نسبت به مادرم قرار داد».

6 ـ براى توضيح بيشتر در مورد «جبار» و پاسخ اين سؤال كه: چگونه يكى از صفات خدا «جبّار» است، به جلد نهم تفسير «نمونه»، صفحه 143 مراجعه شود.

7 ـ تفسير «فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ روشن ترين تصوير از تولد عيسى(عليه السلام)

فصاحت و بلاغت قرآن را مخصوصاً در اين گونه مسائل مهم مى توان درك كرد كه: چگونه مسأله مهمى را كه با آن همه خرافات آميخته شده، در عباراتى كوتاه، عميق، زنده، پرمحتوا، و كاملاً گويا، مطرح مى كند، به طورى كه هر گونه خرافه اى را از آن جدا و طرد مى نمايد.

جالب اين كه: در آيات فوق، هفت صفت از صفات برجسته و دو برنامه و يك دعا ذكر شده است.

اين هفت صفت عبارتند از: بنده خدا بودن و ذكر آن در آغاز همه اوصاف، اشاره اى است به اين كه بزرگترين مقام آدمى همان مقام عبوديت است.

و به دنبال آن صاحب كتاب آسمانى بودن و سپس مقام نبوت (البته مى دانيم هميشه مقام نبوت توأم با داشتن كتاب آسمانى نيست).

سپس، به دنبال مقام عبوديت و رهبرى، مبارك بودن يعنى مفيد به حال جامعه بودن مطرح شده است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «معنى مبارك، نفّاع است» (يعنى بسيار پر منفعت).

و بعد از آن، نيكوكارى نسبت به مادر مطرح شده، و سرانجام، جبار و شقى نبودن و به جاى آن متواضع، حق شناس، و سعادتمند بودن است.

از ميان تمام برنامه ها روى توصيه پروردگار به نماز و زكات تكيه مى كند و اين به خاطر اهميت فوق العاده اين دو برنامه است كه: اين دو، رمز ارتباط با خالق و خلق است، و از يك نظر مى توان همه برنامه هاى مذهبى را در آن خلاصه كرد چرا كه بخشى از آنها پيوند انسان را با خلق و بخشى با خالق مشخص مى كند.

و اما دعائى كه به خود مى كند، و تقاضائى كه در آغاز عمرش از خدا دارد اين است كه: خدايا اين سه روز را بر من سلامت دار، روز تولد، روز مرگ و روزى كه در رستاخيز زنده مى شوم، و به من در اين سه مرحله حساس امنيت مرحمت فرما!.

* * *

2 ـ مقام مادر

گر چه حضرت مسيح(عليه السلام) به فرمان نافذ پروردگار از مادر بدون پدر تولد يافت، ولى همين اندازه كه در آيه فوق، از زبان او مى خوانيم كه در مقام بر شمردن افتخارات خود، نيكوكارى نسبت به مادر را ذكر مى كند دليل روشنى بر اهميت مقام مادر است.

ضمناً، نشان مى دهد: اين نوزاد كه طبق يك اعجاز، به سخن در آمد، از اين واقعيت آگاه بود كه: او يك فرزند نمونه در ميان انسان ها است كه تنها از مادر بدون دخالت پدر تولد يافته است.

به هر حال، گرچه در جهان امروز، درباره مقام مادر سخن بسيار گفته مى شود و حتى روزى را به نام «روز مادر» اختصاص داده اند، اما متأسفانه وضع تمدن ماشينى چنان است كه: رابطه پدران و مادران را از فرزندان خيلى زود قطع مى كند، آن چنان كه كمتر روابط عاطفى بعد از بزرگ شدن در ميان آنها ديده مى شود.

در اسلام، روايات شگفت انگيزى در اين زمينه داريم كه: اهميت فوق العاده مقام مادر را به مسلمانان توصيه مى كند، تا در عمل ـ نه تنها در سخن ـ در اين باره بكوشند.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مردى نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، عرض كرد: يا رَسُولَ اللّهِ مَنْ أَبَرُّ؟ قالَ أُمَّكَ، قالَ ثُمَّ مَنْ؟ قالَ أُمَّكَ، قالَ ثُمَّ مَنْ؟ قالَ أُمَّكَ! قالَ ثُمَّ مَنْ؟ قالَ أَباكَ!:

«اى پيامبر! به چه كسى نيكوئى كنم؟

فرمود: به مادرت، عرض كرد بعد از او به چه كسى؟ فرمود: به مادرت، بار سوم عرض كرد بعد از او به چه كسى؟ فرمود: به مادرت، در چهارمين بار كه اين سؤال را تكرار كرد، فرمود: به پدرت».(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم: جوانى نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى شركت در جهاد (آنجا كه جهاد واجب عينى نبود) آمد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: أَ لَكَ والِدَةٌ؟ قالَ: نَعَمْ قالَ: فَالْزَمْها فَإِنَّ الْجَنَّةَ تَحْتَ قَدَمِها:

«آيا مادرى دارى عرض كرد آرى، فرمود: در خدمت مادر باش كه بهشت زير پاى مادر است».(2)

بدون شك، اگر زحمات فراوانى را كه مادر از هنگام حمل، تا وضع حمل، و دوران شيرخوارى و تا زمان بزرگ شدن او تحمل مى كند، رنج ها، تعب ها، بيدارى ها، بيمارى ها و پرستارى ها را كه او با آغوش باز در راه فرزند خود پذيرا مى گردد، در نظر بگيريم، خواهيم ديد: هر قدر انسان در اين راه بكوشد، باز هم در برابر حقوق مادر بدهكار است.

جالب اين كه: در حديثى مى خوانيم: ام سلمه، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده عرض كرد: همه افتخارات، نصيب مردان شده، زنان بيچاره چه سهمى از اين افتخارات دارند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بَلى إِذا حَمَلَتِ الْمَرْأَةُ كانَتْ بِمَنْزِلَةِ الصّائِمِ الْقائِمِ الْمُجاهِدِ بِنَفْسِهِ وَ مالِهِ فِي سَبِيلِ اللّهِ، فَإِذا وَضَعَتْ كانَ لَها مِنَ الاْ َجْرِ ما لايَدْرِي أَحَدٌ ما هُوَ لِعِظَمِهِ، فَإِذا أَرْضَعَتْ كانَ لَها بِكُلِّ مَصَّة كَعِدْلِ عِتْقِ مُحَرَّر مِنْ وُلْدِ إِسْماعِيلَ، فَإِذا فَرَغَتْ مِنْ رَضاعِهِ ضَرَبَ مَلَكٌ كَرِيمٌ عَلى جَنْبِها وَ قالَ اسْتَأْنِفِي الْعَمَلَ فَقَدْ غُفِرَ لَكِ!:

«آرى (زنان هم افتخارات فراوانى دارند) هنگامى كه زن باردار مى شود، در تمام طول مدت حمل به منزله روزه دار، شب زنده دار و مجاهد در راه خدا با جان و مال است، هنگامى كه وضع حمل مى كند آن قدر خدا به او پاداش مى دهد كه: هيچ كس حد آن را از عظمت نمى داند، هنگامى كه فرزندش را شير مى دهد در برابر هر مكيدنى از سوى كودك، خداوند پاداش آزاد كردن برده اى از فرزندان اسماعيل را به او مى دهد، و هنگامى كه دوران شيرخوارگى كودك تمام شد، يكى از فرشتگان بزرگوار خداوند بر پهلوى او مى زند، و مى گويد: برنامه اعمال خود را از نو آغاز كن; چرا كه خداوند همه گناهان تو را بخشيده»! (گوئى نامه عملت از نو آغاز مى شود).(1)

در جلد دوازدهم تفسير «نمونه» ذيل آيه 23 سوره «اسراء» بحث هاى ديگرى در اين زمينه داشتيم.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 207 (جلد 21، صفحه 491، چاپ آل البيت).

2 ـ «جامع السعادات»، جلد 2، صفحه 261.

 

3 ـ بكر زائى

از جمله سؤالاتى كه آيات فوق برمى انگيزد اين است: آيا از نظر علمى امكان تولد فرزند بدون پدر وجود دارد؟

آيا مساله تولد عيسى(عليه السلام) تنها از مادر، مخالف تحقيقات دانشمندان در اين زمينه نيست؟

در پاسخ بايد گفت: بدون شك، اين مسأله از طريق اعجاز صورت گرفته، ولى علم امروز نيز امكان چنين امرى را نفى نكرده، بلكه تصريح به ممكن بودن آن نموده است.

مخصوصاً موضوع بكر زائى در ميان بسيارى از حيوانات ديده شده، و با توجه به اين كه: مسأله انعقاد نطفه اختصاصى به انسان ها ندارد، امكان اين امر را به طور عموم اثبات مى كند.

دكتر «الكسيس كارل» فيزيولوژيست و زيست شناس معروف فرانسوى در كتاب «انسان موجود ناشناخته» چنين مى نويسد:

«هنگامى كه به ميزان سهمى كه هر يك از پدر و مادر در توليد مثل دارند فكر مى كنيم، بايد آزمايش هاى «لوب» و «باتايون» را به خاطر بياوريم كه: از يك تخمك بارور نشده قورباغه، بدون دخالت «اسپرماتوزوئيد» به وسيله تكنيك هاى خاصى قورباغه جديدى مى توان به وجود آورد.

به اين ترتيب، كه ممكن است يك عامل شيميائى يا فيزيكى را جانشين «سلول نر» كرد، ولى در هر حال هميشه وجود يك عامل ماده ضرورى است».

بنابراين آنچه از نظر علمى براى تولد فرزند قطعيت دارد وجود نطفه مادر (اوول) مى باشد و گرنه در مورد نطفه نر (اسپرماتوزوئيد) عامل ديگرى مى تواند جانشين آن گردد.

به همين دليل، مسأله بكر زائى واقعيتى است كه در جهان امروز، مورد قبول پزشكان قرار گرفته. هر چند بسيار نادر اتفاق مى افتد.

از اين گذشته، اين مسأله در برابر قوانين آفرينش و قدرت خداوند آن گونه است كه قرآن مى گويد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُراب ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ:

«مثل عيسى در نزد خدا همچون آدم است كه او را از خاك آفريد، سپس به او فرمان داد موجود شو! او هم موجود (كاملى) شد».(2)

يعنى اين خارق عادت از آن خارق عادت مهم تر نيست.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 175 (جلد 21، صفحه 451 چاپ آل البيت).

2 ـ آل عمران، آيه 59.

 

4 ـ چگونه نوزاد سخن مى گويد؟

ناگفته پيدا است طبق روال عادى، هيچ نوزادى در ساعات، يا روزهاى نخستين تولد، سخن نمى گويد، سخن گفتن، نياز به نمو كافى مغز و سپس ورزيدگى عضلات زبان و حنجره و هماهنگى دستگاه هاى مختلف بدن با يكديگر دارد، و اين امور، عادتاً بايد ماه ها بگذرد تا تدريجاً در كودكان فراهم گردد.

ولى هيچ دليل علمى هم بر محال بودن اين امر نداريم، تنها اين يك خارق عادت است و همه معجزات چنين هستند، يعنى همه، خارق عادتند نه محال عقلى، شرح اين موضوع را در بحث معجزات پيامبران آورده ايم.

* * *

34ذلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ

35ما كانَ لِلّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَد سُبْحانَهُ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ

 

ترجمه:

34 ـ اين است عيسى پسر مريم; گفتار حقّى كه در آن ترديد مى كنند!

35 ـ هرگز براى خدا شايسته نبود كه فرزندى اختيار كند; منزه است او! هر گاه چيزى را فرمان دهد، مى گويد: «موجود باش»! همان دم موجود مى شود!

 

تفسير:

مگر ممكن است خدا فرزند داشته باشد؟!

بعد از آن كه قرآن مجيد در آيات گذشته، ترسيم بسيار زنده و روشنى از ماجراى تولد حضرت مسيح(عليه السلام) كرد، به نفى خرافات و سخنان شرك آميزى كه درباره عيسى(عليه السلام) گفته اند پرداخته، چنين مى گويد: «اين است عيسى بن مريم» (ذلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ).

مخصوصاً در اين عبارت روى فرزند مريم بودن او تأكيد مى كند، تا مقدمه اى باشد براى نفى فرزندى خدا.

و بعد اضافه مى نمايد: «اين قول حقى است كه آنها در آن شك و ترديد مى كنند» و هر يك در جاده اى انحرافى گام نهاده (قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ).(1)

اين عبارت در حقيقت تأكيدى است بر صحت تمام مطالب گذشته در مورد حضرت مسيح(عليه السلام) و اين كه كمترين خلافى در آن وجود ندارد.

اما اين كه: قرآن مى گويد: آنها در اين زمينه در شك و ترديد هستند، گويا اشاره به دوستان و دشمنان مسيح(عليه السلام)، يا به تعبير ديگر، مسيحيان و يهوديان است، از يكسو، گروهى گمراه در پاكى مادر او شك و ترديد كردند، و از سوى ديگر، گروهى در اين كه: او يك انسان باشد، اظهار شك نمودند.

حتى همين گروه نيز به شعبه هاى مختلف تقسيم شدند: بعضى او را صريحاً فرزند خدا دانستند (فرزند روحانى و جسمانى، حقيقى، نه مجازى!!) و به دنبال آن مسأله تثليث و خدايان سه گانه را به وجود آوردند.

بعضى مسأله تثليث را از نظر عقل نامفهوم خواندند، و معتقد شدند: بايد تعبداً آن را پذيرفت.

و بعضى براى توجيه منطقى آن به سخنان بى اساسى دست زدند، خلاصه، همه آنها چون نديدند حقيقت ـ يا چون نخواستند حقيقت ـ ره افسانه زدند!(2)

* * *

آيه بعد، با صراحت مى گويد: «هرگز براى خدا شايسته نبود، فرزندى انتخاب كند، او منزه و پاك از چنين چيزى است» (ما كانَ لِلّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَد سُبْحانَهُ).

بلكه او «هر گاه چيزى را اراده كند، و فرمان دهد به آن مى گويد: موجود باش آن نيز موجود مى شود» (إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ).

اشاره به اين كه: دارا بودن فرزند ـ آن چنان كه مسيحيان در مورد خدا مى پندارند ـ با قداست مقام پروردگار سازگار نيست; زيرا از يكسو، لازمه آن جسم بودن، از سوى ديگر، محدوديت، و از سوى سوم، نياز، و خلاصه خدا را از مقام قدسش زير چتر قوانين عالم ماده كشيدن و او را در سر حدّ يك موجود ضعيف و محدود مادى قرار دادن است.

خداوندى كه آن قدر قدرت و توانائى دارد كه اگر اراده كند، هزاران عالم، همانند اين عالم پهناورى كه در آن وجود داريم با يك فرمان و اشاره اش تحقق خواهد يافت.

آيا اين شرك و انحراف از اصول توحيد و خداشناسى نيست كه ما او را همانند يك انسان، داراى فرزند بدانيم، آن هم فرزندى كه در رتبه پدر است و هم طراز او!

تعبير «كُنْ فَيَكُونُ» كه در هشت مورد از آيات قرآن آمده است، ترسيم بسيار زنده اى از وسعت قدرت خدا و تسلط و حاكميت او در امر خلقت است، تعبيرى از فرمان «كُنْ» كوتاه تر تصور نمى شود، و نتيجه اى از «فَيَكُونُ» وسيع تر و جامع تر به نظر نمى رسد، مخصوصاً با توجه به «فاء تفريع» كه فوريت را مى رساند، حتى فاء تفريع در اينجا به تعبير فلاسفه، دليل بر تأخر زمانى نيست، بلكه همان تأخر رتبى، يعنى ترتب معلول بر علت را بيان مى كند (دقت كنيد).

* * *


1 ـ در تركيب اين جمله، مفسران گفتگوى بسيار كرده اند، اما آنچه از نظر ادبى و با توجه به آيات گذشته صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه: «قَوْلَ الْحَقِّ»، مفعول براى فعل محذوفى است و «الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ»، صفت آن آن است و در تقدير چنين بوده: «أَقُوْلُ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ».

بعضى گفته اند: مصدرى است كه مضمون جمله را تأكيد مى كند.

و «زمخشرى» گفته: منصوب بر مدح فعل محذوف است و در تقدير «أَمْدَحُ» بوده است.

2 ـ براى توضيح بيشتر در زمينه «تثليث نصارى» و خرافاتى كه در اين زمينه به هم بافته اند به جلد چهارم تفسير «نمونه»، صفحه 224، ذيل آيه 171 سوره «نساء» مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ نفى فرزند، يعنى نفى هر گونه نياز از خدا

اصولاً، چرا موجودات زنده نياز به فرزند دارند؟ جز اين است كه: عمرشان محدود است و براى آن كه نسل آنها منقرض نشود، و حيات نوعى آنها ادامه يابد بايد فرزندانى از آنها متولد گردد؟

و از نظر اجتماعى، نياز كارهاى دسته جمعى به نيروى انسانى بيشتر، سبب مى شود كه انسان علاقه به فرزند داشته باشد.

به علاوه، نيازهاى عاطفى و روانى و از بين بردن وحشت تنهائى، او را به اين كار دعوت مى نمايد.

ولى آيا در مورد خداوندى كه ازلى و ابدى است و قدرتش بى نهايت است و مسأله نياز عاطفى و غير آن در ذات پاكش اصلاً راه ندارد، اين امور تصور مى شوند؟

آيا جز اين است كسانى كه براى خدا فرزندى قائل شدند، او را با مقياس وجود خود سنجيده اند و در او همان ديده اند كه در خود ديده اند در حالى كه «هيچ چيز ما همانند خدا نيست» (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ).(1)

* * *


1 ـ درباره معنى «كُنْ فَيَكُونُ» و دلائل نفى فرزند از خدا در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيات 116 و 117 سوره «بقره» نيز بحث كرده ايم.

2 ـ يك نكته مهم تاريخى

نخستين هجرتى كه در اسلام واقع شد، هجرت گروه قابل ملاحظه اى از مسلمانان اعم از زن و مرد، به سرزمين «حبشه» بود، آنها براى رهائى از چنگال مشركان قريش و تشكل و آمادگى هر چه بيشتر براى برنامه هاى آينده اسلامى، «مكّه» را به قصد «حبشه» ترك گفتند، و همان گونه كه پيش بينى مى كردند در آنجا توانستند در آرامش زندگى كنند، و به برنامه هاى اسلامى و خودسازى بپردازند.

اين خبر، به گوش سران قريش در ««مكّه»» رسيد، آنها اين مسأله را زنگ خطرى براى خود دانسته، احساس كردند «حبشه» پناهگاهى خواهد بود براى مسلمانان و شايد پس از قوت و قدرت به «مكّه» باز گردند و مشكلات عظيمى براى آنها فراهم سازند.

پس از مشورت، قرارشان بر اين شد كه دو نفر از مردان فعال قريش را انتخاب كرده به سوى «نجاشى» بفرستند، تا خطرات وجود مسلمانان را در آنجا براى «نجاشى» تشريح كنند ، و آنها را از آن سرزمين مطمئن و آرام بيرون نمايند.

«عمرو بن عاص» و «عبداللّه ابن ابى ربيعه» را با هداياى فراوانى براى «نجاشى» و فرماندهان بزرگ لشكر او، به آنجا گسيل داشتند.

«ام سلمه» همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: هنگامى كه ما وارد سرزمين «حبشه» شديم، با حسن رفتار «نجاشى» روبرو گشتيم، هيچ محدوديت مذهبى نداشتيم، كسى ما را آزار نمى كرد اما قريش پس از آگاهى از اين مسأله و فرستادن دو نفر با هداياى فراوان به آنها دستور داده بودند: پيش از ملاقات با شخص «نجاشى» با فرماندهان بزرگ ملاقات كرده، و هدايا را به آنها بدهند، سپس هداياى «نجاشى» را به او تقديم دارند، و تقاضا كنند: مسلمين را بى آن كه سخنى با آنها گفته شود، به آنان تسليم نمايند!

آنها اين برنامه را با دقت اجراء كردند، و به فرماندهان «نجاشى» قبلاً چنين گفتند: گروهى از جوانان ابله، به سرزمين شما پناهنده شدند اينها از دين و آئين خود فاصله گرفته و در دين شما هم وارد نشده اند، دين تازه اى بدعت گزارده اند كه براى ما و شما ناشناخته است.

اشراف قريش ما را به حضور شما فرستاده اند تا شر آنها را از اين كشور كوتاه كنيم و به سوى قوم خودشان باز گردانيم.

از فرماندهان قول گرفتند: هر گاه «نجاشى» با آنها مشورت كند، آنها اين نظريه را تأييد كنند و بگويند: قوم آنها از وضع آنها آگاه ترند.

آنگاه به حضور «نجاشى» بار يافتند و كلمات فريبنده خود را گفتند.

اين برنامه به خوبى پيش مى رفت و اين سخنان فريبنده با آن هداياى فراوان سبب شد كه: اطرافيان نجاشى نيز آنها را تصديق كردند.

ناگهان ورق برگشت، نجاشى سخت خشمگين شده گفت: به خدا سوگند من چنين كارى را نخواهم كرد، اينها جمعيتى هستند كه: به من پناهنده شده اند و كشور مرا بر كشورهاى ديگر به خاطر امنيتش ترجيح داده اند، تا از آنها دعوت نكنم و تحقيق ننمايم، هرگز به پيشنهاد شما عمل نخواهم كرد.

اگر واقعاً همان گونه است كه مى گويند: آنها را به فرستادگان مى سپارم و اخراجشان مى كنم و گرنه در پناه محبت من بايد به خوبى زندگى كنند.

«ام سلمه» مى گويد: نجاشى به سراغ مسلمانان فرستاد، آنها با يكديگر مشورت كردند كه چه بگويند؟ تصميمشان بر اين شد، واقعيت امر را بگويند و دستورات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و برنامه اسلام را شرح دهند، هر آنچه بادا باد!.

آن روز كه براى اين دعوت تعيين شده بود روز عجيبى بود، بزرگان و علماى مسيحى در حالى كه كتب مقدس را در دست داشتند، به اين مجلس دعوت شده بودند.

«نجاشى» رو به مسلمانان كرده پرسيد: اين چه دينى است كه شما برگزيده و از قوم خود جدا شده ايد و در آئين ما نيز داخل نشده ايد؟

«جعفر بن ابى طالب» زبان به سخن گشوده گفت: اى ملك! ما جمعى بوديم كه در جهل و بى خبرى به سر مى برديم، بت ها را مى پرستيديم، از گوشت مردار مى خورديم، كارهاى زشت و ننگين انجام مى داديم، با خويشاوندان خود بدى مى كرديم و با همسايگان بدرفتارى و زورمندان، ضعيفان را مى خوردند، خلاصه بدبختى ما فراوان بود، تا اين كه:

خداوند پيامبرى از ميان ما برانگيخت كه نسب او را به خوبى مى شناختيم، به صدق، امانت و پاكى او ايمان داشتيم، او ما را دعوت به خداوند يگانه كرد، و دستور داد: پرستش سنگ و چوب را كه نياكان ما داشتند كنار بگذاريم، او ما را به راستگوئى، اداى امانت، صله رحم، نيكى به همسايگان، تشويق كرد و از محرمات، خونريزى و اعمال زشت و ننگين، شهادت باطل و خوردن مال يتيم و نسبت ناپاكى به زنان پاك دادن نهى فرمود.

و نيز فرمان داد: خداى يگانه را بپرستيم چيزى را شريك او قرار ندهيم، نماز و روزه را به جا بياوريم و زكات را بپردازيم...

ما به او ايمان آورديم و دستوراتش را مو به مو اجراء كرديم، اما قوم ما به ما تعدى كردند، ما را اذيت و آزار نمودند و اصرار داشتند از آئين توحيد به شرك باز گرديم، و به همان آلودگى هاى سابق تن در دهيم.

هنگامى كه ما را از هر سو تحت فشار قرار دادند، به كشور شما آمديم و دوست داشتيم همسايه تو باشيم، به اين اميد كه هيچ كس در اينجا به ما ستم نخواهد كرد!.

«نجاشى» سخت در فكر فرو رفت رو به «جعفر» كرده گفت: آيا چيزى از كتاب آسمانى اين مرد به خاطر دارى؟

«جعفر» گفت: آرى، «نجاشى» گفت: براى من بخوان!

جعفر كه از هوش، ذكاوت و ايمان فوق العاده اى بهره مند بود، مناسب ترين فراز قرآن را كه همين آيات آغاز سوره «مريم» باشد انتخاب كرد و براى نجاشى و همه حاضران كه پيرو آئين مسيح بودند تلاوت كرد: «كهيعص * ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا * وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيّاً...».

هنگامى كه «جعفر» اين آيات را با لحن گيرا و از روى صفاى دل قرائت كرد چنان در روح نجاشى و علماى بزرگ مسيحى اثر گذاشت كه بى اختيار قطره هاى اشك از چشمانشان سرازير و به روى گونه هايشان فرو غلطيد.

«نجاشى» رو به آنها كرده گفت: به خدا سوگند آنچه عيسى مسيح(عليه السلام) آورده با اين آيات، همه از يك منبع نور سرچشمه گرفته است، برويد و راحت و آسوده زندگى كنيد، به خدا سوگند! هرگز شما را به دست اين دو نفر نخواهم سپرد.

بعداً فرستادگان قريش تلاش هاى ديگرى براى بدبين ساختن نجاشى نسبت به مسلمانان كردند، اما در روح بيدار او مؤثر نيفتاد، مأيوس و نوميد از آنجا باز گشتند. هدايايشان را به آنها برگرداند و عذرشان را خواست.(1)

* * *

 36وَ إِنَّ اللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ

37فَاخْتَلَفَ الاْ َحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْم عَظِيم

38أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا لكِنِ الظّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلال مُبِين

39وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الاْ َمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَة وَ هُمْ لايُؤْمِنُونَ

40إِنّا نَحْنُ نَرِثُ الاْ َرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

36 ـ و خداوند، پروردگار من و پروردگار شماست; او را پرستش كنيد; اين است راه راست!

37 ـ ولى (بعد از او) گروه هائى از ميان پيروانش اختلاف كردند; واى به حال كافران از مشاهده روز بزرگ (رستاخيز)!

38 ـ در آن روز كه نزد ما مى آيند، چه گوش هاى شنوا و چه چشم هاى بينائى پيدا مى كنند! ولى اين ستمگران امروز در گمراهى آشكارند!

39 ـ آنان را از روز حسرت (روز رستاخيز) بترسان، در آن هنگام كه همه چيز پايان مى يابد! و آنها در غفلت اند و ايمان نمى آورند!

40 ـ ما، زمين و تمام كسانى را كه بر آن هستند، به ارث مى بريم; و همگى به سوى ما بازگردانده مى شوند.


1 ـ اقتباس از «سيره ابن هشام»، جلد اول، صفحات 356 تا 361.

 

تفسير:

رستاخيز روز حسرت و تأسف

آخرين سخن عيسى(عليه السلام) بعد از معرفى خويش با صفاتى كه گفته شد، اين است كه: بر مسأله توحيد، مخصوصاً در زمينه عبادت تأكيد كرده، مى گويد: «خداوند پروردگار من و شما است. او را پرستش كنيد اين است راه راست» (وَ إِنَّ اللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ).(1)

و به اين ترتيب مسيح(عليه السلام) از آغاز حيات خود، با هر گونه شرك و پرستش خدايان دوگانه و چندگانه، مبارزه كرد، و همه جا تأكيد بر توحيد داشت، بنابراين آنچه به عنوان تثليث (خدايان سه گانه) در ميان مسيحيان امروز ديده مى شود به طور قطع بدعتى است كه بعد از عيسى(عليه السلام) گذاشته شده، و ما شرح آن را در ذيل آيه 171 سوره «نساء» بيان كرديم.(2)

گر چه، بعضى از مفسران احتمال داده اند: اين جمله از زبان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بوده باشد، به اين معنى كه: خداوند در اين آيه، به او فرمان مى دهد: مردم را دعوت به توحيد در عبادت كن و آن را به عنوان صراط مستقيم معرفى نما.

ولى آيات ديگر قرآن گواه بر اين است كه: اين جمله گفتار حضرت مسيح(عليه السلام) و دنباله سخنان گذشته است، در سوره «زخرف» آيات 63 تا 64 مى خوانيم: وَ لَمّا جاءَ عِيسى بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لاُِبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ * إِنَّ اللّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ:

«هنگامى كه عيسى دلائل روشن براى آنها آورد گفت: من دانش و حكمت براى شما آورده ام، آمده ام تا پاره اى از امور را كه در آن اختلاف داريد روشن سازم، از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد، خداوند پروردگار من و شما است او را پرستش كنيد، اين است راه راست».

در اينجا تقريباً عين همان جمله را مى بينيم كه از زبان عيسى نقل شده است (مانند همين مضمون در سوره «آل عمران» آيات 50 و 51 نيز آمده است).

* * *

ولى با اين همه تأكيدى كه مسيح(عليه السلام) در زمينه توحيد و پرستش خداوند يگانه داشت «بعد از او گروه ها از ميان پيروانش راه هاى مختلفى را پيش گرفتند» (و عقائد گوناگونى مخصوصاً درباره مسيح ابراز داشتند) (فَاخْتَلَفَ الاْ َحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ).

«واى به حال آنها كه راه كفر و شرك را پيش گرفتند، از مشاهده روز عظيم رستاخيز» (فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْم عَظِيم).

تاريخ مسيحيت نيز به خوبى گواهى مى دهد كه: آنها تا چه اندازه بعد از حضرت مسيح(عليه السلام) درباره او و مسأله توحيد اختلاف كردند «اين اختلافات به اندازه اى بالا گرفت كه قسطنطين امپراطور روم مجمعى از اسقف ها (دانشمندان بزرگ مسيحى) را تشكيل داد كه يكى از سه مجمع معروف تاريخى آنها است.

اعضاى اين مجمع به دو هزار و يكصد و هفتاد عضو رسيد كه همه از بزرگان آنها بودند، هنگامى كه بحث درباره عيسى(عليه السلام) مطرح شد، علماى حاضر نظرات كاملاً مختلفى درباره او اظهار داشتند و هر گروهى عقيده اى داشت.

بعضى گفتند: او خدا است كه به زمين نازل شده است! عده اى را زنده كرده و عده اى را ميرانده سپس به آسمان صعود كرده است!.

بعضى ديگر گفتند: او فرزند خدا است!.

بعضى ديگر گفتند: او يكى از اقانيم ثلاثه (سه ذات مقدس) است، اب و ابن و روح القدس (خداى پدر، خداى پسر و روح القدس)!.

و بعضى ديگر گفتند: او سومينِ آن سه نفر است: خداوند معبود است، او هم معبود، و مادرش هم معبود!.

سرانجام بعضى گفتند: او بنده خدا است و فرستاده او.

و فرقه هاى ديگر هر كدام سخنى گفتند به طورى كه اتفاق نظر بر هيچ يك از اين عقائد حاصل نشد.

بزرگ ترين رقم طرفداران يك عقيده 308 نفر بود كه امپراطور آن را به عنوان يك اكثريت نسبى پذيرفت و به عنوان عقيده رسمى از آن دفاع كرد و بقيه را كنار گذاشت، اما عقيده توحيد كه متأسفانه طرفداران كمترى داشت در اقليت قرار گرفت».(3)

و از آنجا كه انحراف از اصل توحيد، بزرگترين انحراف مسيحيان محسوب مى شود، در ذيل آيه فوق ديديم: چگونه خداوند آنها را تهديد مى كند كه در روز عظيم رستاخيز در آن محضر عام و در برابر دادگاه عدالت پروردگار، سرنوشت شوم و دردناكى خواهند داشت.(4)

* * *

آيه بعد، وضع آنها را در صحنه رستاخيز، بيان مى كند و مى گويد: «آنها در آن روز كه نزد ما مى آيند چه گوش هاى شنوا و چه چشم هاى بينائى پيدا مى كنند؟ ولى اين ستمگران امروز كه در دنيا هستند در گمراهى آشكارند» (أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا لكِنِ الظّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلال مُبِين).

روشن است: در نشأه آخرت، پرده ها از برابر چشم ها كنار مى رود، و گوش ها شنوا مى شود; چرا كه آثار حق در آنجا به مراتب از عالم دنيا آشكارتر است.

اصولاً، مشاهده آن دادگاه و آثار اعمال، خواب غفلت را از چشم و گوش انسان مى برد، و حتى كوردلان، آگاه و دانا مى شوند، ولى چه سود كه اين بيدارى و آگاهى به حال آنها مفيد نيست.

بعضى از مفسران كلمه «اليَوْم» در جمله «لكِنِ الظّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلال مُبِين» را به معنى روز قيامت گرفته اند، كه مفهوم آيه اين مى شود:

در آنجا بينا و شنوا خواهند شد اما اين بينائى و شنوائى در آن روز سودى به حالشان نخواهد داشت، و در ضلال مبين خواهند بود.

ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.(5)

* * *

بار ديگر، روى سرنوشت افراد بى ايمان و ستمگر در آن روز تكيه كرده، مى فرمايد: «اين كوردلان را از روز حسرت (روز رستاخيز) بترسان، در آن هنگام كه همه چيز پايان مى گيرد، آنها در غفلت اند و ايمان نمى آورند» (وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الاْ َمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَة وَ هُمْ لايُؤْمِنُونَ).

مى دانيم روز قيامت نام هاى مختلفى در قرآن مجيد دارد از جمله «يوم الحسرة»، هم نيكوكاران تأسف مى خورند، اى كاش! بيشتر عمل نيك انجام داده بودند و هم بدكاران; چرا كه پرده ها كنار مى رود و حقائق اعمال و نتائج آن بر همه كس آشكار مى شود.

جمله «إِذْ قُضِيَ الاْ َمْرُ» را بعضى مربوط به پايان گرفتن برنامه هاى حساب و جزا و تكليف در روز رستاخيز دانسته اند، و بعضى آن را اشاره به فناء دنيا مى دانند.

طبق اين تفسير، معنى آيه چنين مى شود: آنها را از روز حسرت بترسان آن هنگامى كه دنيا در حال غفلت و عدم ايمان آنها پايان مى گيرد، (ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد، به خصوص اين كه: در روايتى از امام صادق(عليه السلام) در تفسير جمله «إِذْ قُضِيَ الاْ َمْرُ» چنين نقل شده: أَىْ قُضِىَ عَلى أَهْلِ الْجَنَّةِ بِالْخُلُودِ فِيْها، وَ قُضِىَ عَلى أَهْلِ النّارِ بِالْخُلُودِ فِيْها:

«يعنى فرمان خلود درباره اهل بهشت و اهل دوزخ صادر شده».(6)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، به همه ظالمان و ستمگران هشدار مى دهد: اين اموال كه در اختيار آنها است، جاودانى نيست، همان گونه كه حيات خود آنها هم جاودانى نمى باشد، بلكه، وارث نهائى همه اينها خدا است، مى فرمايد:

«ما زمين و تمام كسانى را كه بر آن هستند به ارث مى بريم، و همگى سرانجام به سوى ما باز مى گردند» (إِنّا نَحْنُ نَرِثُ الاْ َرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ).(7)

در حقيقت، اين آيه هموزن آيه 16 سوره «مؤمن» است كه مى گويد: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ:«امروز (روز رستاخيز) مالكيت و حكومت از آن كيست؟ از آن خداوند يگانه پيروز است».

اگر كسى به اين واقعيت، مؤمن و معتقد باشد، چرا براى به دست آوردن اموال و ساير مواهب مادى كه چند روزى به امانت نزد ما سپرده شده و به سرعت از دست ما بيرون مى رود، تعدى و ظلم و ستم و پايمال كردن حقيقت يا حقوق اشخاص را روا دارد؟

* * *

41وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً

42إِذْ قالَ لاَِبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً

43يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيّاً

44يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً

45يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيّاً

 

ترجمه:

41 ـ در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن، كه او بسيار راستگو، و پيامبر (خدا) بود!

42 ـ هنگامى كه به پدرش گفت: «اى پدر! چرا چيزى را مى پرستى كه نه مى شنود، و نه مى بيند، و نه هيچ مشكلى را از تو حل مى كند؟!

43 ـ اى پدر! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است; بنابراين از من پيروى كن، تا تو را به راه راست هدايت كنم!

44 ـ اى پدر! شيطان را پرستش مكن، كه شيطان نسبت به خداوند رحمان، عصيانگر بود!

45 ـ اى پدر! من از اين مى ترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد، در نتيجه از دوستان شيطان باشى»!


1 ـ از نظر جمله بندى و تركيب، اين آيه، عطف است به سخنان عيسى(عليه السلام) كه قبلاً آمد، سخنانى كه با «قالَ إِنِّى عَبْدُاللّه» آغاز گرديد، به اين جمله پايان مى گيرد.

2 ـ به تفسير «نمونه»، جلد 4، صفحه 224 مراجعه شود.

3 ـ تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 5، صفحه 436.

4 ـ «مَشْهَد» در آيه فوق، ممكن است مصدر ميمى به معنى «شهود» باشد، و يا اسم مكان و اسم زمان به معنى محل يا زمان شهود، معانى اينها هر چند مختلف است، ولى از نظر نتيجه چندان تفاوتى با هم ندارند.

5 ـ «الف و لام» در «اليَوْم» الف و لام «عهد» است، ولى طبق تفسير اول «عهد حضورى» است و طبق تفسير دوم «عهد ذكرى».

6 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 337.

7 ـ آيا اين آيه اشاره به رستاخيز است، يا زمان فناى دنيا؟

اگر اشاره به رستاخيز باشد، با جلمه «وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ» (به سوى ما بازگردانده مى شوند) ظاهراً سازگار نيست و اگر اشاره به زمان فناى دنيا باشد با جمله «وَ مَنْ عَلَيْها» (آنها كه بر روى زمين هستند) تناسب ندارد; زيرا در پايان دنيا كسى بر روى زمين زنده نيست كه تعبير «مَنْ عَلَيْها» درباره او درست باشد، و شايد، به همين جهت، بعضى از مفسران مانند «علامه طباطبائى» جمله را چنين معنى مى كند: إِنّا نَحْنُ نَرِثُ عَنْهُمُ الاْ َرْضَ: «ما زمين را از آنها به ارث مى بريم» ولى اين تفسير، نيز كمى خلاف ظاهر است; زيرا «مَنْ عَلَيْها» با واو عطف شده است.

احتمال ديگرى كه در اينجا وجود دارد اين است كه: مفعول جمله «نَرِثُ» گاهى شخصى است كه مال را مى گذارد، مانند «و ورث سليمان داود» و گاهى اموالى است كه به ارث مانده مانند: «نرث الأرض» و در آيه فوق هر دو تعبير آمده است.

 

تفسير:

منطق گيرا و كوبنده ابراهيم(عليه السلام)

سرگذشت مسيح(عليه السلام) از نظر تولد، توأم با بخشى از زندگى مادرش مريم به پايان رسيد، و به دنبال آن، آيات مورد بحث و آيات آينده، از قسمتى از زندگانى قهرمان توحيد ابراهيم خليل، پرده بر مى دارد و تأكيد مى كند: دعوت اين پيامبر بزرگ ـ همانند همه رهبران الهى ـ از نقطه توحيد آغاز شده است.

در نخستين آيه مى گويد: «در اين كتاب (قرآن) از ابراهيم ياد كن» (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ).

«چرا كه او مردى بسيار راستگو و تصديق كننده تعليمات و فرمان هاى الهى، و نيز پيامبر خدا بود» (إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً).

كلمه «صِدِّيق» صيغه مبالغه از «صدق» و به معنى كسى است كه بسيار راستگو است.

بعضى گفته اند: به معنى كسى است كه هرگز دروغ نمى گويد، و يا بالاتر از آن توانائى بر دروغ گفتن ندارد، چون در تمام عمر عادت به راستگوئى كرده است.

و نيز بعضى آن را به معنى كسى مى دانند كه: عملش تصديق كننده سخن و اعتقاد او است.

ولى روشن است، همه اين معانى تقريباً به يك معنى باز مى گردد.

به هر حال، اين صفت به قدرى اهميت دارد كه در آيه فوق، حتى قبل از صفت «نبوت» بيان شده، گوئى زمينه ساز شايستگى براى پذيرش نبوت است، و از اين گذشته بارزترين صفتى كه در پيامبران و حاملان وحى الهى لازم است همين معنى مى باشد كه آنها فرمان پروردگار را بى كم و كاست، به بندگان خدا برسانند.

* * *

پس از آن به شرح گفتگوى او با پدرش «آزر» مى پردازد (پدر در اينجا اشاره به عمو است و كلمه «أَب» همان گونه كه سابقاً نيز گفته ايم، در لغت عرب گاهى به معنى پدر و گاه، به معنى عمو آمده است)(1) و چنين مى گويد:

«در آن هنگام كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا چيزى را پرستش مى كنى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى تواند هيچ مشكلى را از تو حل كند» (إِذْ قالَ لاَِبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً).

اين بيان كوتاه و كوبنده، يكى از بهترين دلائل نفى شرك و بت پرستى است; چرا كه يكى از انگيزه هاى انسان در مورد شناخت پروردگار، انگيزه سود و زيان است كه علماى عقائد از آن تعبير به مسأله «دفع ضرر محتمل و جلب منفعت» كرده اند.

او مى گويد: چرا تو به سراغ معبودى مى روى كه نه تنها مشكلى از كار تو نمى گشايد، بلكه اصلاً قدرت شنوائى و بينائى ندارد.

و به تعبير ديگر: عبادت براى كسى بايد كرد كه قدرت بر حل مشكلات دارد، و از آن گذشته عبادت كننده خود و نيازهايش را درك مى كند، شنوا و بينا است، اما اين بت ها فاقد همه اينها هستند.

در حقيقت «ابراهيم»(عليه السلام) در اينجا دعوتش را از پدرش شروع مى كند، به اين دليل كه نفوذ در نزديكان لازم تر است همان گونه كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نخست مأمور شد: اقوام نزديك خود را به اسلام دعوت كند همان گونه كه در آيه 214 سوره «شعراء» مى خوانيم: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ».

* * *

آنگاه، ابراهيم(عليه السلام) با منطق روشنى، او را دعوت مى كند كه در اين امر از وى تبعيت كند مى گويد: «اى پدر! علم و دانشى نصيب من شده كه نصيب تو نشده، به اين دليل، از من پيروى كن و سخن مرا بشنو» (يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي).

«از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم» (أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيّاً).

من از طريق وحى الهى آگاهى فراوانى پيدا كرده ام و با اطمينان مى توانم بگويم: راه خطا نخواهم پيمود و تو را به راه خطا هرگز دعوت نمى كنم.

من خواهان خوشبختى و سعادت توام، از من بپذير تا رستگار شوى، و با طىّ اين صراط مستقيم به منزل مقصود برسى.

* * *

در آيه بعد، اين جنبه اثباتى را با جنبه نفى و آثارى كه بر مخالفت اين دعوت مترتب مى شود توأم كرده، مى گويد: «پدرم! شيطان را پرستش مكن; چرا كه شيطان هميشه نسبت به خداوند رحمان، عصيانگر بوده است» (يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً).

البته پيدا است منظور از عبادت در اينجا عبادت به معنى سجده كردن و نماز و روزه براى شيطان به جا آوردن نيست، بلكه، به معنى اطاعت و پيروى فرمان است كه اين خود يك نوع از عبادت محسوب مى شود.

معنى عبادت و پرستش آن قدر وسيع است كه: حتى گوش دادن به سخن كسى به قصد عمل كردن به آن را نيز شامل مى گردد، و نيز قانون كسى را به رسميت شناختن يك نوع عبادت و پرستش او محسوب مى شود.

از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: مَنْ أَصْغى إِلى ناطِق فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كانَ النّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَدْ عَبَدَ اللّهَ وَ إِنْ كانَ النّاطِقُ عَنِ إِبْلِيْسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلِيْسَ!:

«كسى كه به سخن سخنگوئى گوش فرا دهد (گوش دادن از روى تسليم و رضا) او را پرستش كرده، اگر اين سخنگو از سوى خدا سخن مى گويد خدا را پرستيده است، و اگر از سوى ابليس سخن مى گويد، ابليس را عبادت كرده».(2)

به هر حال، ابراهيم(عليه السلام) مى خواهد اين واقعيت را به پدرش تعليم كند كه: انسان در زندگى، بدون خط نمى تواند باشد، يا خط اللّه و صراط مستقيم است و يا خط شيطان عصيانگر و گمراه، او بايد در اين ميان درست بينديشد و براى خويش تصميم گيرى كند، و خير و صلاح خود را دور از تعصب ها و تقليدهاى كوركورانه در نظر بگيرد.

* * *

بار ديگر ،او را متوجه عواقب شوم شرك و بت پرستى كرده، مى گويد: «اى پدر! من از اين مى ترسم: با اين شرك و بت پرستى كه دارى عذابى از ناحيه خداوند رحمان به تو برسد، و تو از اولياى شيطان باشى» (يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيّاً).

تعبير ابراهيم(عليه السلام) در برابر عمويش «آزر» در اينجا بسيار جالب است از يكسو، مرتباً او را با خطاب يا ابت! (پدرم) كه نشانه ادب و احترام است، مخاطب مى سازد و از سوى ديگر، جمله «أَنْ يَمَسَّكَ» نشان مى دهد كه ابراهيم(عليه السلام) از رسيدن كوچكترين ناراحتى به آزر ناراحت و نگران است و از سوى سوم، تعبير به «عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ» اشاره به اين نكته مى كند كه كار تو به واسطه اين شرك و بت پرستى به جائى رسيده كه خداوندى كه رحمت عام او همگان را در برگرفته به تو خشم مى گيرد و مجازاتت مى كند، ببين چه كار وحشتناكى انجام مى دهى!

و از سوى چهارم، اين كار تو كارى است كه سرانجامش، قرار گرفتن زير چتر ولايت شيطان است.

* * *


1 ـ در اين باره مشروحاً در جلد پنجم، صفحه 303، ذيل آيه 74 سوره «انعام» بحث شده است.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 115 (ماده عبد).

 

نكته ها:

1 ـ راه نفوذ در ديگران

كيفيت گفتگوى ابراهيم(عليه السلام) با آزر كه طبق روايات، مردى بت پرست، بت تراش و بت فروش بوده و يك عامل بزرگ فساد در محيط محسوب مى شده، به ما نشان مى دهد: براى نفوذ در افراد منحرف، قبل از توسل به خشونت، بايد از طريق منطق، منطقى آميخته با احترام، محبت، دلسوزى و در عين حال، توأم با قاطعيت استفاده كرد; چرا كه گروه زيادى از اين طريق، تسليم حق خواهند شد، هر چند عده اى در برابر اين روش باز هم مقاومت نشان مى دهند كه البته حساب آنها جدا است و بايد برخورد ديگرى با آنها داشت.

* * *

2 ـ دليل پيروى از عالم

در آيات فوق خوانديم ابراهيم(عليه السلام)، آزر را به پيروى از خود دعوت مى كند با اين كه قاعدتاً عمويش از نظر سن از او بسيار بزرگتر بوده و در آن جامعه سرشناس تر، و دليل آن را اين ذكر مى كند: «من علومى دارم كه نزد تو نيست» (قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ).

اين يك قانون كلّى است درباره همه، كه در آنچه آگاه نيستند از آنها كه آگاهند پيروى كنند، و اين در واقع برنامه رجوع به متخصصان هر فن و از جمله مسأله تقليد از مجتهد را در فروع احكام اسلامى مشخص مى سازد.

البته بحث ابراهيم(عليه السلام) در مسائل مربوط به فروع دين نبود، بلكه از اساسى ترين مسأله اصول دين سخن مى گفت، ولى حتى در اين گونه مسائل نيز بايد از راهنمائى هاى دانشمند استفاده كرد، تا هدايت به «صراط سوىّ» كه همان «صراط مستقيم» است حاصل گردد.

* * *

3 ـ سوره رحمت و يادآورى

در اين سوره، پنج بار هنگام شروع در داستان پيامبران بزرگ و مريم، جمله «أُذْكُرْ» (يادآورى كن) آمده است و به خاطر آن مى توان اين سوره را سوره يادآورى ها ناميد، يادآورى از پيامبران، مردان و زنان بزرگ و حركت توحيدى آنها و تلاششان در راه مبارزه با شرك، بت پرستى و ظلم و بيدادگرى.

و از آنجا كه معمولاً ذكر به معنى يادآورى بعد از نسيان است ممكن است اشاره به اين واقعيت نيز باشد كه: ريشه توحيد و عشق به مردان حق و ايمان به مبارزات حق طلبانه آنها، در اعماق جان هر انسانى ريشه دوانيده و سخن از آنها در واقع يك نوع ذكر و يادآورى و بازگوئى است.

توصيف خداوند به عنوان «رحمان» شانزده بار در اين سوره آمده است چرا كه سوره، از آغازش با رحمت شروع مى شود، رحمت خدا به زكريا، رحمت خدا به مريم و مسيح و پايان آن نيز با همين رحمت است كه در اواخر آن مى گويد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً:

«كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند خداوند رحمان محبت آنها را در دل بندگانش قرار مى دهد».(1)

* * *

46قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لاَ َرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيّاً

47قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيّاً

48وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسى أَلاّ أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيّاً

49فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنا نَبِيّاً

50وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْق عَلِيّاً

 

ترجمه:

46 ـ گفت: «اى ابراهيم! آيا تو از معبودهاى من روى گردانى؟! اگر دست برندارى، تو را سنگسار مى كنم! و براى مدتى طولانى از من دور شو»!

47 ـ (ابراهيم) گفت: «سلام بر تو! من به زودى از پروردگارم برايت تقاضاى عفو مى كنم; چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است!

48 ـ و از شما، و آنچه غير خدا مى خوانيد، كناره گيرى مى كنم; و پروردگارم را مى خوانم; و اميدوارم در خواندن پروردگارم بى پاسخ نمانم»!

49 ـ هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مى پرستيدند كناره گيرى كرد، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم; و هر يك را پيامبرى (بزرگ) قرار داديم!

50 ـ و از رحمت خود به آنان عطا كرديم; و براى آنها نام نيك و مقام برجسته اى (در ميان همه امت ها) قرار داديم!


1 ـ مريم، آيه 96.

 

تفسير:

نتيجه دورى از شرك و مشركان

در آيات گذشته سخنان منطقى ابراهيم(عليه السلام) كه آميخته با لطف و محبت خاصى بود، در طريق هدايت پدرش گذشت.

اكنون، نوبت بازگو كردن پاسخ هاى «آزر» است تا از مقايسه اين دو، با يكديگر، حقيقت و واقعيت آشكار و روشن شود.

قرآن، مى گويد: نه تنها دلسوزى هاى ابراهيم و بيان پربارش به قلب آزر ننشست بلكه او از شنيدن اين سخنان، سخت برآشفته «گفت: اى ابراهيم! آيا تو از خدايان من روى گردانى»؟! (قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ).

«اگر از اين كار، خوددارى نكنى، به طور قطع تو را سنگسار خواهم كرد» (لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لاَ َرْجُمَنَّكَ).

«و اكنون از من دور شو ديگر تو را نبينم» (وَ اهْجُرْنِي مَلِيّاً).

جالب اين كه: اولاً «آزر» حتى مايل نبود تعبير انكار بت ها و يا مخالفت و بدگوئى نسبت به آنها را بر زبان آورد، بلكه، به همين اندازه، گفت:

«آيا تو از بت ها روى گردان هستى» مبادا به بت ها جسارت شود.

ثانياً، به هنگام تهديد ابراهيم، او را به سنگسار كردن تهديد نمود، آن هم با تأكيدى كه از «لام و نون تأكيد ثقيله» در «لاَ َرْجُمَنَّكَ» استفاده مى شود و مى دانيم: سنگسار كردن يكى از بدترين انواع كشتن است.

ثالثاً، به اين تهديد مشروط، قناعت نكرد بلكه در همان حال ابراهيم(عليه السلام) را وجودى غير قابل تحمل شمرد، و به او گفت: براى هميشه از نظرم دور شو (كلمه «مَلِيّا» به گفته «راغب» در «مفردات» از ماده املاء به معنى مهلت دادن طولانى آمده است و در اينجا مفهومش آن است كه براى مدت طولانى يا هميشه از من دور شو).

اين تعبير بسيار توهين آميزى است كه افراد خشن نسبت به مخالفين خود به كار مى برند، و در فارسى گاهى به جاى آن «گورت را گم كن» مى گوئيم، يعنى نه تنها خودت براى هميشه از من پنهان شو، بلكه جائى برو كه حتى قبرت را هم نبينم!

بعضى، از مفسران جمله «لاَ َرْجُمَنَّكَ» را به معنى سنگسار كردن، نگرفته اند بلكه، به معنى بدگوئى يا متهم كردن، تفسير كرده اند.

ولى، اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، بررسى ساير آيات قرآن كه با همين تعبير وارد شده است، به آنچه گفتيم گواهى مى دهد.

* * *

ولى با اين همه، ابراهيم(عليه السلام) همانند همه پيامبران و رهبران آسمانى، تسلط بر اعصاب خويش را همچنان حفظ كرد، و در برابر اين تندى و خشونت شديد، با نهايت بزرگوارى «گفت: سلام بر تو» (قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ).

اين سلام ممكن است توديع و خداحافظى باشد كه با گفتن آن و چند جمله بعد، ابراهيم(عليه السلام)، «آزر» را ترك گفت، و ممكن است سلامى باشد كه به عنوان ترك دعوى گفته مى شود همان گونه در آيه 55 سوره «قصص» مى خوانيم: لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لانَبْتَغِى الْجاهِلِيْنَ:

«اكنون كه از ما نمى پذيريد، اعمال ما براى ما و اعمال شما براى خودتان، سلام بر شما ما هواخواه جاهلان نيستيم».

سپس اضافه كرد: «من به زودى براى تو از پروردگارم تقاضاى آمرزش مى كنم; چرا كه او نسبت به من، رحيم و لطيف و مهربان است» (سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيّاً).

در واقع، ابراهيم(عليه السلام) در مقابل خشونت و تهديد «آزر»، مقابله به ضد نمود، وعده استغفار و تقاضاى بخشش پروردگار را به او داد.

در اينجا سؤالى مطرح مى شود كه: چرا ابراهيم(عليه السلام) به او وعده استغفار داد با اين كه مى دانيم «آزر»، هرگز ايمان نياورد، و استغفار براى مشركان، طبق صريح آيه 113 سوره «توبه» ممنوع است.

پاسخ اين سؤال را به طور مشروح ذيل همان آيه سوره «توبه» ذكر كرده ايم.(1)

* * *

پس از آن چنين گفت: «من از شما (از تو و اين قوم بت پرست) كناره گيرى مى كنم، و همچنين از آنچه غير از خدا مى خوانيد» يعنى از بت ها (وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ).

«و تنها پروردگارم را مى خوانم، و اميدوارم كه دعاى من در پيشگاه پروردگارم بى پاسخ نماند» (وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسى أَلاّ أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيّاً).

اين آيه از يكسو، ادب ابراهيم(عليه السلام) را در مقابل «آزر» نشان مى دهد، كه او گفت: از من دور شو، ابراهيم هم پذيرفت، و از سوى ديگر، قاطعيت او را در عقيده اش مشخص مى كند، كه اين دورى من از شما به اين دليل نيست كه دست از اعتقاد راسخم به توحيد برداشته باشم، بلكه، به خاطر عدم آمادگيتان براى پذيرش حق است و لذا من در اعتقاد خودم همچنان پا بر جا مى مانم.

ضمناً، مى گويد: من اگر خدايم را بخوانم اجابت مى كند اما بيچاره شما كه بيچاره تر از خود را مى خوانيد و هرگز دعايتان مستجاب نمى شود و حتى سخنانتان را نمى شنود.

* * *

ابراهيم(عليه السلام) به گفته خود وفا كرد و بر سر عقيده خويش با استقامت هر چه تمام تر باقى ماند، همواره منادى توحيد بود، هر چند تمام اجتماع فاسد آن روز، بر ضد او قيام كردند، اما او سرانجام تنها نماند، پيروان فراوانى در تمام قرون و اعصار پيدا كرد، به طورى كه همه خداپرستان جهان به وجودش افتخار مى كنند.

قرآن در اين زمينه مى گويد: «هنگامى كه ابراهيم از آن بت پرستان و از آنچه غير از اللّه مى پرستيدند، كناره گيرى كرد، اسحاق و بعد از اسحاق، فرزندش يعقوب را به او بخشيديم، و هر يك از آنها را پيامبر بزرگى قرار داديم» (فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنا نَبِيّاً).

گر چه، مدت زيادى طول كشيد كه خداوند اسحاق و سپس يعقوب (فرزند اسحاق) را به ابراهيم(عليه السلام) داد ولى به هر حال اين موهبت بزرگ، فرزندى همچون اسحاق و نوه اى همچون يعقوب كه هر يك پيامبرى عالى مقام بودند، نتيجه آن استقامتى بود كه ابراهيم(عليه السلام) در راه مبارزه با بت ها و كناره گيرى از آن آئين باطل از خود نشان داد.

* * *

علاوه بر اين، «ما به آنها از رحمت خود بخشيديم» (وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا).

رحمت خاصى كه ويژه خالصين، مخلصين، مردان مجاهد و مبارز راه خدا است.

و سرانجام «براى اين پدر و فرزندانش، نام نيك، زبان خير و مقام برجسته در ميان همه امت ها قرار داديم» (وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْق عَلِيّاً).

اين در حقيقت پاسخى است به تقاضاى ابراهيم(عليه السلام) كه در سوره «شعراء» آيه 84 آمده است: وَ اجْعَلْ لِى لِسانَ صِدْق فِى الاْ خِرِينَ: «خدايا براى من لسان صدق در امت هاى آينده قرار ده».

در واقع آنها مى خواستند آن چنان ابراهيم(عليه السلام) و دودمانش از جامعه انسانى طرد شوند، كه كمترين اثر و خبرى از آنان باقى نماند و براى هميشه فراموش شوند.

اما بر عكس، خداوند به خاطر ايثارها، فداكارى ها و استقامتشان در اداى رسالتى كه بر عهده داشتند آن چنان آنها را بلند آوازه ساخت كه همواره بر زبان هاى مردم جهان قرار داشته و دارند، و به عنوان اسوه و الگوئى از خداشناسى و جهاد و پاكى و تقوا و مبارزه و جهاد شناخته مى شوند.

«لِسان» در اين گونه موارد، به معنى يادى است كه از انسان در ميان مردم مى شود و هنگامى كه آن را اضافه به «ِصْدق» كنيم و «لسان الصدق» بگوئيم، معنى ياد خير، نام نيك و خاطره خوب در ميان مردم است.

و هنگامى كه با كلمه «عَلِيّاً» كه به معنى عالى و برجسته است ضميمه شود، مفهومش اين خواهد بود كه: خاطره بسيار خوب از كسى در ميان مردم بماند.

ناگفته پيدا است ابراهيم(عليه السلام) نمى خواهد با اين تقاضا، خواهش دل خويش را برآورد، بلكه هدفش اين است: دشمنان نتوانند تاريخ زندگى او را كه فوق العاده انسان ساز بود، به بوته فراموشى بيفكنند، و او را كه مى تواند الگوئى براى مردم جهان باشد، براى هميشه از خاطره ها محو كنند.

در روايتى از امير مؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: لِسانُ الصِّدْقِ لِلْمَرْءِ يَجْعَلُهُ اللّهُ فِي النّاسِ خَيْرٌ مِنَ الْمالِ يَأْكُلُهُ وَ يُورثُهُ:

«خاطره خوب و نام نيكى كه خداوند براى كسى در ميان مردم قرار دهد، از ثروت فراوانى كه هم خودش بهره مى گيرد، و هم به ارث مى گذارد، بهتر و برتر است».(2)

اصولاً، قطع نظر از جنبه هاى معنوى، گاهى حسن شهرت، در ميان مردم، مى تواند براى انسان و فرزندانش سرمايه عظيمى گردد، كه نمونه هاى آن را فراوان ديده ايم.


1 ـ جلد 8، صفحه 160.

2 ـ «اصول كافى» (طبق نقل نور الثقلين، جلد 3، صفحه 339).

 

پاسخ به يك سؤال

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: چگونه در اين آيه، موهبت وجود «اسماعيل»(عليه السلام)، نخستين فرزند بزرگوار ابراهيم(عليه السلام) اصلاً مطرح نشده، با اين كه نام «يعقوب» كه نوه ابراهيم(عليه السلام) است صريحاً آمده است؟

و در جاى ديگر از قرآن وجود «اسماعيل»، ضمن مواهب ابراهيم(عليه السلام) بيان شده آنجا كه از زبان ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ:

«ستايش خدائى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد».(1)

پاسخ اين سؤال چنين است: علاوه بر اين كه در دو سه آيه بعد، نام «اسماعيل»(عليه السلام) و بخشى از صفات برجسته او مستقلاً آمده است، منظور از آيه فوق آن است كه ادامه و تسلسل نبوت را در دودمان ابراهيم(عليه السلام) بيان كند و نشان دهد، چگونه اين حسن شهرت، نام نيك و تاريخ بزرگ او به وسيله پيامبرانى كه از دودمان او يكى بعد از ديگرى به وجود آمدند، تحقق يافت، و مى دانيم: پيامبران بسيارى از دودمان اسحاق و يعقوب(عليهما السلام) در طول اعصار و قرون به وجود آمده اند، هر چند از دودمان اسماعيل(عليه السلام) نيز بزرگترين پيامبران، يعنى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) قدم به عرصه هستى گذارد، ولى تسلسل و تداوم در فرزندان اسحاق بود.

لذا در آيه 27 سوره «عنكبوت» مى خوانيم: وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ: «ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و در دودمان او نبوت و كتاب آسمانى قرار داديم».

* * *

 51وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيّاً

52وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الاْ َيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيّاً

53وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيّاً

 

ترجمه:

51 ـ و در اين كتاب (آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلص بود، و رسول و پيامبرى والا مقام.

52 ـ ما او را از طرف راست (كوه) طور فرا خوانديم; و نجوا كنان او را (به خود) نزديك ساختيم!

53 ـ و ما از رحمت خود، برادرش هارون را ـ كه پيامبر بود ـ به او بخشيديم.


1 ـ ابراهيم، آيه 39.

 

تفسير:

موسى(عليه السلام) پيامبرى مخلص و برگزيده

سه آيه فوق، اشاره كوتاهى به موسى(عليه السلام) دارد كه فرزندى است از دودمان ابراهيم، و موهبتى است از مواهب آن بزرگمرد كه خط او را تعقيب و تكميل كرد نخست، روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «از موسى در كتاب آسمانيت ياد كن» (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى).

آنگاه پنج قسمت از مواهبى را كه به اين پيامبر بزرگ مرحمت فرمود بازگو مى كند:

1 ـ او به خاطر اطاعت و بندگى خدا به جائى رسيد كه: «پروردگار او را خالص و پاك ساخت» (إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً).

و مسلماً كسى كه به چنين مقامى برسد، از خطر انحراف و آلودگى مصون خواهد بود; چرا كه شيطان با تمام اصرارى كه براى منحرف ساختن بندگان خدا دارد، خودش اعتراف مى كند كه قدرت بر گمراه كردن «مخلصين» ندارد.

قالَ فَبِعِزَّتِكَ لاَ ُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ:

«گفت سوگند به عزتت همه آنها را گمراه مى كنم * مگر بندگان مخلصت».(1)

2 ـ «او پيامبر و رسول والامقامى بود» (وَ كانَ رَسُولاً نَبِيّاً).

حقيقت رسالت آن است كه: مأموريتى بر عهده كسى بگذارند و او موظف به تبليغ و اداى آن مأموريت شود، و اين مقامى است كه همه پيامبرانى كه مأمور دعوت بودند داشتند.

ذكر «نَبِيّاً» در اينجا اشاره به علو مقام و رفعت شأن اين پيامبر بزرگ است; زيرا اين واژه در اصل از «نبوة» (بر وزن نغمة) به معنى رفعت و بلندى مقام گرفته شده، البته ريشه ديگرى نيز دارد كه از «نبأ» به معنى خبر است; زيرا پيامبر، خبر الهى را دريافت مى كند و به ديگران خبر مى دهد اما در اينجا مناسب تر همان معنى اول است.

* * *

3 ـ آيه بعد، اشاره به آغاز رسالت موسى كرده، مى گويد: «ما او را از طرف راست كوه طور فرا خوانديم» (وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الاْ َيْمَنِ).

در آن شب تاريك و پر وحشتى كه با همسرش از بيابان هاى «مدين» گذشته و به سوى مصر، در حركت بود، به همسرش درد وضع حمل دست داد، و گرفتار سرماى شديدى شد و به دنبال شعله آتشى در حركت بود، ناگهان برقى از دور درخشيد و ندائى برخاست و به موسى(عليه السلام) فرمان رسالت داده شد، و اين بزرگترين افتخار و شيرين ترين لحظه عمر او بود.

4 ـ علاوه بر اين «ما او را نزديك ساختيم و با او سخن گفتيم» (وَ قَرَّبْناهُ نَجِيّاً).(2)

نداى الهى موهبتى بود و تكلم با او موهبت ديگر.

* * *

5 ـ و سرانجام، «از رحمت خود، برادرش هارون را كه او نيز پيامبر بود به او بخشيديم» تا پشتيبان و يار و همكار او باشد (وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيّاً).

* * *


1 ـ ص، آيات 82 و 83.

2 ـ «نَجِى» به معنى «مناجى»، كسى است كه: با ديگرى نجوا (سخن در گوشى) دارد، در اينجا خداوند نخست، موسى(عليه السلام) را از فاصله دورى صدا زد و بعد كه نزديك شد با او به نجوا پرداخت (ناگفته پيداست كه خداوند نه زبانى دارد و نه مكانى، بلكه ايجاد امواج صوتى در فضا مى كند و با بنده اى همچون موسى سخن مى گويد).

 

نكته ها:

1 ـ «مخلَص» چه كسى است؟

در آيات فوق، خوانديم: خداوند موسى(عليه السلام) را از بندگان «مخلَص» خود (به فتح لام) قرار داد، و اين مقام همان گونه كه اشاره كرديم، مقامى است بسيار با عظمت، مقامى است توأم با بيمه الهى از لغزش ها و انحراف ها، مقام نفوذناپذيرى در برابر شيطان كه جز در سايه جهاد مداوم با نفس، و اطاعت مستمر و پى گير از فرمان خدا به دست نمى آيد.

بزرگان علم اخلاق اين مقام را، مقامى بسيار بلند و عالى مى دانند و از آيات قرآن استفاده مى شود كه: «مخلَصين» ويژگى ها و افتخارات خاصى دارند كه در ذيل آيات مناسب به خواست خدا خواهد آمد.

* * *

2 ـ فرق «رسول» و «نبىّ»

«رسول» در اصل، به معنى كسى است كه: مأموريت و رسالتى بر عهده او گذارده شده، تا آن را ابلاغ كند، و «نبىّ» بنا بر يك تفسير، به معنى كسى است كه از وحى الهى آگاه است و خبر مى دهد، و بنا بر تفسير ديگر، به معنى شخص عالى مقام است (كه ماده اشتقاق هر دو قبلاً بيان شد) اين از نظر لغت.

اما از نظر تعبيرات قرآنى، و لسان روايات، بعضى معتقدند: «رسول» كسى است كه، صاحب آئين و مأمور ابلاغ باشد، يعنى وحى الهى را دريافت كند و به مردم ابلاغ نمايد، اما «نبىّ» دريافت وحى مى كند ولى موظف به ابلاغ آن نيست، بلكه تنها براى انجام وظيفه خود او است، و يا اگر از او سؤال كنند پاسخ مى گويد.

به تعبير ديگر، «نبىّ» همانند طبيب آگاهى است كه در محل خود آماده پذيرائى بيماران است، او به دنبال بيماران نمى رود، ولى اگر بيمارى به او مراجعه كند از درمانش فروگذار نمى كند.

اما «رسول» همانند طبيبى است سيار، و به تعبيرى كه على(عليه السلام) در
«نهج البلاغه» درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) فرموده: «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ».(1)

او به همه جا مى رود، به شهرها، روستاها، كوه و دشت و بيابان تا بيماران را پيدا كند و به مداواى آنها بپردازد، او چشمه اى است كه به دنبال تشنگان مى دود، نه چشمه اى كه تشنگان او را جستجو كنند.

از رواياتى كه در اين زمينه به ما رسيده و مرحوم «كلينى» در كتاب «اصول كافى» در باب «طبقات الانبياء و الرّسل» و باب «الفرق بين النبىّ و الرّسل» آورده چنين استفاده مى شود: «نبى» كسى است كه تنها حقايق وحى را در حال خواب مى بيند (همانند رؤياى ابراهيم(عليه السلام)) و يا علاوه بر خواب در بيدارى هم صداى فرشته وحى را مى شنود.

اما «رسول» كسى است كه علاوه بر دريافت وحى، در خواب و شنيدن صداى فرشته، خود او را هم مشاهده مى كند.(2)

البته، آنچه در اين روايات وارد شده، با تفسيرى كه گفتيم، منافات ندارد; چرا كه ممكن است مأموريت هاى متفاوت پيامبر و رسول تأثير در نحوه دريافت آنها از وحى داشته باشد، و به تعبير ديگر، هر مرحله اى از مأموريت، همراه با مرحله ويژه اى از وحى است (دقت كنيد).

* * *

54وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيّاً

55وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيّاً

 

ترجمه:

54 ـ و در اين كتاب (آسمانى) از اسماعيل (نيز) ياد كن، كه او در وعده هايش صادق، و رسول و پيامبرى (بزرگ) بود!

55 ـ او همواره خانواده اش را به نماز و زكات فرمان مى داد; و همواره مورد رضايت پروردگارش بود.


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 108.

2 ـ «اصول كافى»، جلد اول، صفحات 133 و 134 (چاپ دارالكتب الاسلاميه).

 

تفسير:

«اسماعيل» پيامبر صادق الوعد

بعد از ابراهيم(عليه السلام) و فداكارى هاى او و همچنين اشاره كوتاهى كه به فرازى از زندگى موسى(عليه السلام) شد، سخن از «اسماعيل» بزرگترين فرزند ابراهيم(عليه السلام)، به ميان مى آورد، و ياد ابراهيم(عليه السلام) را با ياد فرزندش اسماعيل، و برنامه هايش را با برنامه هاى او تكميل مى كند، و پنج صفت، از صفات برجسته او را كه مى تواند براى همگان الگو باشد، بيان مى نمايد.

روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «در كتاب آسمانيت از اسماعيل ياد كن» (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ).

«كه او در وعده هايش صادق بود» (إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ).

«و پيامبر عالى مقامى بود» (وَ كانَ رَسُولاً نَبِيّاً).

* * *

«او همواره خانواده خود را به نماز و زكات، امر مى كرد» (وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ).

«و همواره مورد رضايت پروردگارش بود» (وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيّاً).

در اين دو آيه، صادق الوعد بودن، پيامبر عالى مقام بودن، امر به نماز و پيوند و رابطه با خالق داشتن، امر به زكات و رابطه با خلق خدا برقرار نمودن، و بالاخره كارهائى انجام دادن كه جلب خشنودى خدا را كند، از صفات اين پيامبر بزرگ الهى شمرده شده است.

تكيه، روى وفاى به عهد، و توجه به تربيت خانواده، به اهميت فوق العاده اين دو وظيفه الهى اشاره مى كند كه: يكى قبل از مقام نبوت او ذكر شده و ديگرى بلافاصله بعد از مقام نبوت.

در حقيقت تا انسان «صادق» نباشد، محال است به مقام والاى رسالت برسد; چرا كه اولين شرط اين مقام آن است كه وحى الهى را بى كم و كاست، به بندگانش برساند، و لذا، حتى افراد معدودى كه مقام عصمت را در پاره اى از ابعادش در انبياء انكار مى كنند، مسأله صدق پيامبران را به عنوان يك شرط اساسى پذيرفته اند، صدق و راستى در خبرها، در وعده ها و در همه چيز.

در روايتى مى خوانيم: اين كه خداوند اسماعيل را، «صادق الوعد» شمرده به خاطر اين است كه: او به قدرى در وفاى به وعده اش اصرار داشت كه با كسى در محلى وعده اى گذارده بود، او نيامد، اسماعيل همچنان تا يك سال در انتظار او بود ! هنگامى كه بعد از اين مدت آمد، اسماعيل گفت: من همواره در انتظار تو بودم!(1)

بديهى است، هرگز منظور اين نيست كه: اسماعيل كار و زندگيش را تعطيل كرد، بلكه مفهومش اين است كه: در عين ادامه برنامه هايش مراقب آمدن شخص مزبور بود.

در زمينه وفاى به عهد ذيل آيه اول سوره «مائده» مشروحاً بحث كرده ايم.(2)

و از سوى ديگر، نخستين مرحله براى تبليغ رسالت، شروع از خانواده خويشتن است، كه از همه به انسان نزديكتر مى باشند، به همين دليل پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز نخست دعوت خود را از «خديجه» همسر گراميش و على(عليه السلام)پسرعمويش شروع كرد، سپس طبق فرمان «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاْ َقْرَبِينَ»(3) به بستگان نزديكش پرداخت.

در آيه 132 سوره «طه» نيز مى خوانيم: وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها: «خانواده خود را به نماز دعوت كن و بر انجام نماز شكيبا باش».

نكته ديگر كه در اينجا قابل ذكر است اين كه: با توصيف اسماعيل به «مرضى» بودن، در واقع اشاره به اين حقيقت شده است كه: او در كل برنامه هايش رضايت خدا را جلب كرده بود.

اصولاً، نعمتى از اين بالاتر نيست كه: معبود، مولا و خالق انسان از او راضى و خشنود باشد، به همين دليل، در آيه 119 سوره «مائده» بعد از آن كه نعمت بهشت جاويدان را براى بندگان خاص خدا بيان مى كند، در پايان مى گويد: رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ:

«خداوند از آنها خشنود و آنها نيز از او خشنود خواهند بود، و اين فوز عظيم و رستگارى بزرگى است».(4)

* * *

 56وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً

57وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيّاً

58أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوح وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيّاً

59فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيّاً

60إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لايُظْلَمُونَ شَيْئاً

 

ترجمه:

56 ـ و در اين كتاب، از ادريس (نيز) ياد كن، او بسيار راستگو و پيامبر (بزرگى) بود.

57 ـ و ما او را به مقام والائى رسانديم.

58 ـ آنها پيامبرانى بودند كه خداوند مشمول نعمتشان قرار داده بود، (آنها) از فرزندان آدم، و از كسانى كه با نوح (بر كشتى) سوار كرديم; و از دودمان ابراهيم و يعقوب، و از كسانى كه هدايت كرديم و برگزيديم (بودند) كه وقتى آيات خداوند رحمان بر آنان خوانده مى شد به خاك مى افتادند، در حالى كه سجده مى كردند و گريان بودند.

59 ـ اما پس از آنان، فرزندان ناشايسته اى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند، و از شهوات پيروى نمودند; و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد!

60 ـ مگر آنان كه توبه كنند، و ايمان بياورند، و كار شايسته انجام دهند; چنين كسانى داخل بهشت مى شوند، و كمترين ستمى به آنان نخواهد شد.


1 ـ «اصول كافى»، جلد دوم، صفحه 86.

2 ـ جلد چهارم، صفحه 242.

3 ـ شعراء، آيه 214.

4 ـ در اين زمينه در جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 139 بحث مشروح ترى داشته ايم.

 

تفسير:

اينها پيامبران راستين بودند، اما...

در آخرين قسمت از يادآورى هاى اين سوره، سخن از ادريس(عليه السلام) پيامبر، به ميان آمده است.

نخست، مى گويد: «در كتاب آسمانيت (قرآن) از ادريس ياد كن كه او صديق و پيامبر بود» (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً).

«صِدِّيق» همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم: به معنى شخص بسيار راستگو، تصديق كننده آيات خداوند و تسليم در برابر حق و حقيقت است.

* * *

آنگاه به مقام بلند پايه او اشاره كرده مى گويد: «ما او را به مقام بلندى رسانديم» (وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيّاً).

در اين كه منظور، عظمت مقام معنوى ادريس يا بلندى مكان حسى او است در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى همان گونه كه ما انتخاب كرديم آن را اشاره به مقامات معنوى و درجات روحانى اين پيامبر بزرگ مى دانند.

و بعضى معتقدند: خداوند ادريس را همچون مسيح(عليه السلام) به آسمان برد و تعبير «مَكاناً عَلِيّاً» را در آيه فوق اشاره به همين مى دانند.

ولى اطلاق كلمه «مكان»، به مقامات معنوى، امرى متداول و معمول است در سوره «يوسف» آيه 77 مى خوانيم: يوسف به برادران خود كه كار خلافى انجام داده بودند گفت: أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً: «شما از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد».

به هر حال، ادريس يكى از پيامبران بلند مقام الهى است كه در نكته ها مورد اشاره قرار خواهد گرفت.

* * *

پس از آن به صورت يك جمع بندى از تمام افتخاراتى كه در آيات گذشته پيرامون انبياء بزرگ و صفات و حالات آنها و مواهبى كه خداوند به آنها داده بود، بيان گرديد، چنين مى گويد: «آنها پيامبرانى بودند كه خداوند آنان را مشمول نعمت خود قرار داده بود» (أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ).

«كه بعضى، از فرزندان آدم بودند، و بعضى از فرزندان كسانى كه با نوح در كشتى سوار كرديم و بعضى از دودمان ابراهيم و اسرائيل» (مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوح وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ).

با اين كه همه اين پيامبران از فرزندان آدم بودند، ولى با توجه به نزديكى آنها به يكى از پيامبران بزرگ از آنان به عنوان «ذريه ابراهيم و اسرائيل» ياد شده، و به اين ترتيب، منظور از «ذريه آدم» در اين آيه، «ادريس» است كه طبق مشهور، جد پدر نوح پيامبر بود.

و منظور از «ذريه كسانى كه با نوح بر كشتى سوار شدند» ابراهيم(عليه السلام)است; زيرا ابراهيم(عليه السلام) از فرزندان سام (فرزند نوح) بوده.

و منظور از «ذريه ابراهيم»، اسحاق، اسماعيل و يعقوب است، و منظور از «ذريه اسرائيل»، موسى، هارون، زكريا، يحيى و عيسى مى باشد كه در آيات گذشته به حالات آنها و بسيارى از صفات برجسته شان، اشاره شده.

سپس، اين بحث را با ياد پيروان راستين اين پيامبران بزرگ تكميل كرده مى گويد: «از كسانى كه هدايت كرديم و برگزيديم، افرادى مى باشند كه وقتى آيات خداوند رحمان بر آنها خوانده شود، به خاك مى افتند در حالى كه سجده مى كنند، و سيلاب اشكشان سرازير مى شود» (وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيّاً).(1)

بعضى از مفسران، جمله «مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا...» را بيان ديگرى براى همان انبيائى كه در آغاز آيه، به آنها اشاره شده دانسته اند.(2) ولى آنچه در بالا گفتيم نزديك تر به نظر مى رسد.

شاهد اين سخن حديثى است كه از امام زين العابدين على بن الحسين(عليهما السلام)نقل شده است كه به هنگام تلاوت اين آيه، فرمود: نَحْنَ عُنِيْنا بِها: «ما مقصود از اين آيه ايم».(3)

بديهى است هرگز، منظور از اين جمله، انحصار نيست، بلكه، بيان مصداق روشن پيروان راستين انبياء(عليهم السلام) است، و ما بارها در همين تفسير، به نمونه هائى از اين مطلب، برخورد كرده ايم.

اما عدم توجه به اين حقيقت سبب شده است كه: مفسرانى همچون «آلوسى» در «روح المعانى» به اشتباه بيفتند و بر اين حديث طعنه بزنند و آن را دليل بر بى اعتبار بودن احاديث شيعه بدانند! و اين است، نتيجه عدم آگاهى به مفهوم واقعى رواياتى كه در تفسير آيات وارد شده است.

قابل توجه اين كه: در آيات گذشته، سخن از «مريم» به ميان آمد در حالى كه او از انبياء نبود، او از كسانى بود كه: در جمله «مِمَّنْ هَدَيْنا» داخل است، از مصاديق آن محسوب مى شود و در هر زمان و مكانى، مصداق يا مصداق هائى داشته و دارد.

به همين جهت، در آيه 69 سوره «نساء» نيز مشاهده مى كنيم كه مشمولين نعمت هاى خدا را منحصر به پيامبران ندانسته، بلكه «صديقين» و «شهدا» را نيز بر آن مى افزايد: (فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ).

در آيه 75 سوره «مائده» نيز از مريم مادر عيسى(عليه السلام) به عنوان «صِدّيقه» تعبير مى كند و مى گويد، «وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ».

* * *

سپس، از گروهى كه از مكتب انسان ساز انبياء جدا شدند، و پيروانى ناخلف از آب در آمدند، سخن مى گويد و قسمتى از اعمال زشت آنها را بر شمرده مى گويد: «بعد از آنها فرزندان ناشايسته اى روى كار آمدند كه نماز را ضايع كردند، و از شهوات پيروى نمودند كه به زودى مجازات گمراهى خود را خواهند ديد» (فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيّاً).

«خَلْف» (بر وزن برف) به معنى فرزندان ناصالح و به اصطلاح «ناخلف» است در حالى كه «خَلَف» (بر وزن صدف) به معنى فرزند صالح است.

اين جمله ممكن است اشاره به گروهى از بنى اسرائيل باشد كه: در طريق گمراهى گام نهاده، خدا را فراموش كردند، پيروى از شهوات را بر ذكر خدا ترجيح دادند، جهان را پر از فساد نمودند و سرانجام به نتيجه اعمال سوء خود در دنيا رسيدند و در آخرت نيز خواهند رسيد.

در اين كه: منظور از «اضاعه صلاة» در اينجا ترك نماز است و يا تأخير از وقت آن؟ و يا انجام اعمالى كه نماز را در جامعه ضايع كند؟ مفسران احتمالات مختلفى داده اند، ولى معنى اخير، صحيح تر به نظر مى رسد.

اما چرا از ميان تمام عبادات، روى نماز انگشت گذارده شده؟ شايد دليل آن اين باشد كه «نماز» چنان كه مى دانيم سدّى است در ميان انسان و گناهان، هنگامى كه اين سدّ شكسته شد، غوطهور شدن در شهوات، نتيجه قطعى آن است.

و به تعبير ديگر، همان گونه كه پيامبران، ارتقاء مقام خود را از ياد خدا شروع كردند و به هنگامى كه آيات خدا بر آنها خوانده مى شد به خاك مى افتادند و گريه مى كردند، اين پيروان ناخلف سقوط و انحرافشان از فراموش كردن ياد خدا شروع شد.

* * *

از آنجا كه برنامه قرآن در همه جا اين است كه: راه بازگشت به سوى ايمان و حق را باز بگذارد در اينجا نيز بعد از ذكر سرنوشت نسل هاى ناخلف چنين مى گويد: «مگر آنها كه توبه كنند، ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، آنها داخل بهشت مى شوند و كمترين ظلمى به آنها نخواهد شد» (إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لايُظْلَمُونَ شَيْئاً).

بنابراين، چنان نيست كه اگر كسى يك روز در شهوات غوطهور شود براى هميشه مهر يأس و نوميدى از رحمت خدا بر پيشانى او كوفته شود، بلكه تا نفسى باقى است و انسان در قيد حيات دنيا است، راه بازگشت و توبه باز است.

* * *


1 ـ «سُجَّد» جمع «ساجد» (سجده كننده) و «بُكِىّ» جمع «باكى» (گريه كننده) است.

2 ـ زيرا اگر اشاره به انبياء گذشته باشد، با فعل ممضارع «تُتْلى» كه مربوط به آينده است سازگار نيست مگر اين كه جمله «كانُوا» و مانند آن در تقدير بگيريم كه آن هم خلاف ظاهر است.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

 

نكته ها:

1 ـ «ادريس» كيست؟

طبق نقل بسيارى از مفسران، «ادريس» جد پدر نوح است.

نام او در تورات «اخنوخ» و در عربى «ادريس» مى باشد كه بعضى آن را از ماده «درس» مى دانند; زيرا او اولين كسى بود كه با قلم خط نوشت.

او علاوه بر مقام نبوت، به علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت، و نخستين كسى بود كه: طرز دوختن لباس را به انسان ها آموخت.

در مورد اين پيامبر بزرگ، قرآن تنها دو بار ـ آن هم با اشاره هاى كوتاه ـ سخن گفته است، يكى در آيات مورد بحث، و ديگرى در سوره «انبياء» آيات 85 و 86 و در روايات مختلف، شرح مبسوطى درباره زندگى او نوشته اند كه: نمى توان همه آنها را معتبر دانست، به همين دليل ما به اشاره بالا قناعت كرده و از اين بحث مى گذريم.

* * *

2 ـ در حديثى كه در بسيارى از كتب دانشمندان اهل سنت آمده، چنين مى خوانيم: پيامبر هنگامى كه آيه «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ...» را تلاوت كرد، فرمود: يَكُونُ خَلْفٌ مِنْ بَعْدِ سِتِّيْنَ سَنَةً أَضاعُوا الصَّلوةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواِت فَسَوْفَ يُلْقَوْنَ غَيّاً ثُمَّ يَكُونُ خَلْفٌ يَقْرَئُونَ الْقُرْآنَ لايَعْدُوا تَراقِيْهِمْ، وَ يَقْرَءُ الْقُرآنَ ثَلاثَةٌ مُؤْمِنٌ وَ مُنافِقٌ وَ فاِجٌر:

«بعد از شصت سال، افرادى به روى كار مى آيند كه نماز را ضايع مى كنند و در شهوات غوطهور مى شوند و به زودى نتيجه گمراهى خود را خواهند ديد، و بعد از آنها گروه ديگرى روى كار مى آيند كه قرآن را (با آب و تاب) مى خوانند ولى از شانه هاى آنها بالاتر نمى رود (چون نه از روى اخلاص است و نه براى تدبر و انديشه به خاطر عمل، بلكه از روى ريا و تظاهر است و يا قناعت كردن به الفاظ، و به همين دليل اعمال آنها به مقام قرب خدا بالا نمى رود) در اين دوران سه گروه قارى خواهند بود، مؤمنان، منافقان و فاجران»(1) و مشكل مردم شناسائى آنهاست.

قابل توجه اين كه: اگر مبدأ شصت سال را هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگيريم درست منطبق بر زمانى مى شود كه «يزيد» بر اريكه قدرت نشست و سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) و يارانش شربت شهادت نوشيدند، و بعد از اين، باقيمانده دوران بنى اميه و دوران بنى عباس است كه از اسلام به نامى قناعت كرده بودند و از قرآن به الفاظى و پناه مى بريم به خدا كه ما جزء چنين گروه ناخلفى باشيم.

* * *

 61جَنّاتِ عَدْن الَّتِي وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كانَ وَعْدُهُ مَأْتِيّاً

62لايَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً إِلاّ سَلاماً وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيّاً

63تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّاً

 

ترجمه:

61 ـ وارد باغهائى جاودانى مى شوند كه خداوند رحمان بندگانش را به آن وعده داده است، هر چند آن را نديده اند; مسلماً وعده خدا تحقق يافتنى است!

62 ـ در آنجا هرگز گفتار بيهوده اى نمى شنوند; و جز سلام سخنى نيست; و روزى آنان هر صبح و شام، در بهشت مقرّر است.

63 ـ اين همان بهشتى است كه به بندگان پرهيزگار خود، به ارث مى دهيم.


1 ـ تفسير «الميزان»، جلد14، صفحه 84.

 

تفسير:

توصيفى از بهشت

در اين آيات، توصيف بهشت و نعمت هاى بهشتى شده است كه در آيات گذشته از آن ياد شده بود.

نخست بهشت موعود را چنين توصيف مى كند: «باغ هائى است جاودانى كه خداوند رحمان، بندگانش را به آن وعده داده است، و آنها آن را نديده اند» (ولى به آن ايمان دارند) (جَنّاتِ عَدْن الَّتِي وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَيْبِ).

«وعده خدا حتماً تحقق يافتنى است» (إِنَّهُ كانَ وَعْدُهُ مَأْتِيّاً).

قابل توجه اين كه: در آيات گذشته كه سخن از توبه، ايمان و عمل صالح بود و به دنبال آن وعده بهشت، «جَنَّت» به صورت مفرد آمده بود، اما در اينجا به صورت جمع (جَنّات); زيرا بهشت در حقيقت مركب از باغ هاى متعدد و فوق العاده پر نعمتى است كه در اختيار مؤمنان صالح قرار دارد.

توصيف به «عَدْن»، كه به معنى هميشگى و جاودانى است، دليل بر اين است كه: بهشت همچون باغ ها و نعمت هاى اين جهان نيست كه زائل شدنى باشد; زيرا چيزى كه انسان را در رابطه با نعمت هاى بزرگ اين جهان نگران مى سازد، اين است كه: همه آنها سرانجام زوال پذيرند، اما اين نگرانى در مورد نعمت هاى بهشتى وجود ندارد.(1)

كلمه «عِبادَهُ» به معنى بندگان مؤمن خداوند است نه همه بندگان، و تعبير «بِالْغَيْب» كه بعد از آن گفته شده است، يعنى از ديده هاى آنها پنهان است و به آن ايمان دارند، در آيات 29 و 30 سوره «فجر» نيز مى خوانيم: فَادْخُلِى فِى عِبادِى * وَ ادْخُلِى جَنَّتِى: «در سلك بندگانم درآ * و در بهشتم وارد شو»!

اين احتمال نيز، در معنى «بِالْغَيْب» وجود دارد كه نعمت هاى بهشتى آن چنان است كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده، و حتى به مغزهاى انسان ها، خطور نكرده است، و به كلى از حس و درك ما غائب است، جهانى است برتر، وسيع تر و مافوق اين جهان كه ما تنها شبحى از آن را از دور با چشم جان مى بينيم.

* * *

پس از آن، به يكى ديگر از بزرگترين نعمت هاى بهشتى اشاره كرده، مى گويد: «آنها هرگز در آنجا سخن لغو و بيهوده اى نمى شنوند» (لايَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً).

نه دروغى، نه دشنامى، نه تهمتى، نه زخم زبانى، نه سخريه اى و نه حتى سخن بيهوده اى.

«تنها چيزى كه در آنجا مرتباً به گوش مى خورد، سلام است» (إِلاّ سَلاماً).

«سَلام» به معنى وسيع كلمه كه دلالت بر سلامت روح، فكر، زبان، رفتار و كردار بهشتيان دارد.

سلامى كه آن محيط را، بهشتى كرده و هر گونه اذيت و ايذاء از آن برچيده شده است.

سلامى كه نشانه يك محيط امن و امان، يك محيط مملوّ از صفا، صميميت، پاكى، تقوا، صلح و آرامش است.

در آيات ديگر قرآن نيز، همين حقيقت با تعبيرات مختلفى آمده است، در آيه 73 سوره «زمر» مى خوانيم: وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ:

«خازنان بهشت به هنگام ورود به آنها مى گويند: سلام بر شما، هميشه خوش و خوشحال باشيد، پاك و پاكيزه باشيد، بفرمائيد وارد بهشت شويد، و جاودانه بمانيد»!

در آيه 34 سوره «ق» مى خوانيم: ادْخُلُوها بِسَلام ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ:

«با سلام و سلامت وارد آن شويد امروز روز خلود و جاودانى است».

نه تنها فرشتگان بر آنها درود مى فرستند و خود آنها به يكديگر، بلكه خداوند نيز، چنان كه در سوره «يس» آيه 57 آمده، بر آنها سلام مى فرستد: سَلامٌ قَوْلٌ مِنْ رَبّ رَّحِيْم:

«سلام بر شما باد، اين سلامى است از پروردگار مهربان به شما بهشتيان».

آيا محيطى باصفاتر و زيباتر از اين محيط آكنده از سلام و سلامت، وجود دارد.

و به دنبال اين نعمت، به نعمت ديگرى اشاره مى كند، مى گويد: «هر صبح و شام روزى آنها در بهشت در انتظارشان است» ( وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيّاً).

اين جمله دو سؤال را برمى انگيزد:

نخست اين كه: مگر در بهشت صبح و شامى وجود دارد؟

پاسخ اين سؤال در روايات اسلامى آمده: گر چه در بهشت همواره نور و روشنائى است اما بهشتيان از كم و زياد شدن نور و نوسان آن شب و روز را تشخيص مى دهند.

سؤال ديگر اين كه: از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه بهشتيان هر چه بخواهند از مواهب و روزى ها در اختيارشان هميشه، و در هر ساعت وجود دارد، اين چه رزقى است كه فقط صبح و شام به سراغ آنها مى آيد؟

پاسخ اين سؤال را از حديث لطيفى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده، مى توان دريافت آنجا كه مى فرمايد: وَ تُعْطِيْهِمْ طُرَفَ الْهَدايا مِنَ اللّهِ لِمَواقِيْتِ الصَّلوةِ الَّتِى كانُوا يُصَلُّوَن فِيْها فِى الدُّنْيا:

«هداياى جالب و نخبه از سوى خداوند بزرگ در اوقاتى كه در اين دنيا نماز مى خواندند، به آنها در بهشت مى رسد».(2)

از اين حديث، استفاده مى شود: اين هداياى ممتاز كه به هيچ وجه نمى توان ماهيت آن را حتى با حدس و تخمين بيان كرد، نعمت هائى است بسيار پرارزش كه علاوه بر نعمت هاى معمول بهشتى، صبح و شام به آنها اهدا مى گردد.

آيا تعبير آيه فوق، و حديثى كه در بالا ذكر شد، دليل بر اين نيست كه: زندگى بهشتيان يكنواخت نمى باشد، بلكه، هر روز و هر صبح و شام موهبت جديد و لطف تازه اى شامل حالشان مى شود؟

و آيا مفهوم اين سخن آن نيست كه: در آنجا سير تكاملى انسان ادامه خواهد داشت هر چند اعمال تازه اى در آنجا انجام نمى دهد؟ ولى با مركبى كه از معتقدات و اعمالش در اين جهان فراهم ساخته، سير تكاملى خود را ادامه خواهد داد.

* * *

پس از توصيف اجمالى بهشت و نعمت هاى مادى و معنوى آن، بهشتيان را در يك جمله كوتاه معرفى كرده، مى گويد: «اين همان بهشتى است كه ما به ارث به بندگان پرهيزگار مى دهيم» (تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّاً).

و به اين ترتيب، كليد درِ بهشت با تمام آن نعمت ها كه گذشت چيزى جز «تقوا» نيست.

گر چه تعبير به «عِبادِنا» (بندگان ما) اشاره اجمالى به ايمان و تقوا دارد، ولى اينجا جائى نيست كه به اشاره اجمالى اكتفا شود، بلكه، با صراحت بايد اين حقيقت بيان گردد كه: بهشت تنها جاى پرهيزكاران است.

باز در اينجا به كلمه «إِرْث» برخورد مى كنيم كه: معمولاً به اموالى گفته مى شود كه: از كسى به ديگرى بعد از مرگش، انتقال مى يابد، در حالى كه بهشت مال كسى نبوده و ظاهراً انتقالى در كار نيست.

پاسخ اين سؤال را از دو راه مى توان گفت:

1 ـ «ارث» از نظر لغت، به معنى تمليك آمده است و منحصر به انتقال مالى از ميت به بازماندگانش، نمى باشد.

2 ـ در حديثى، از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: ما مِنْ أَحَد إِلاّ وَ لَهُ مَنْزِلٌ فِى الْجَنَّةِ وَ مَنْزِلٌ فِى النّارِ، فَأَمَّا الْكافِرُ فَيَرِثُ اْلُمؤْمِنَ مَنْزِلَهُ مِنَ النّارِ، وَ الْمُؤْمِنُ يَرِثُ الْكافِرَ مَنْزِلَهُ مِنَ الْجَنَّةِ:

«هر كس، بدون استثناء منزلگاهى در بهشت و منزلگاهى در دوزخ دارد، كافران منزلگاه دوزخى مؤمنان را به ارث مى برند، و مؤمنان جايگاه بهشتى كافران را»!(3)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: «وراثت» به آن معنى كه در حديث آمده بر اساس پيوندهاى نسبى نيست، بلكه، بر اثر پيوند مكتبى و عملى و تقوا است.

از شأن نزولى كه بعضى از مفسران در آيه فوق، نقل كرده اند نيز همين معنى استفاده مى شود كه: يكى از مشركان به نام «عاص بن وائل» مزد كارگر خود را (كه گويا مرد مسلمانى بوده است) نپرداخت، و به طعنه گفت: اگر آنچه محمّد مى گويد، حق باشد ما از هر كس به نعمت هاى بهشت سزاوارتريم، در همانجا مزد اين كارگر را به طور كامل خواهم پرداخت! آيه فوق نازل شد و گفت: «اين بهشت مخصوص بندگان با تقوا است».

* * *

 64وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلاّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيّاً

65رَبُّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيّاً

 

ترجمه:

64 ـ (جبرئيل به پيامبر عرض كرد:) ما جز به فرمان پروردگار تو، نازل نمى شويم; آنچه پيش روى ما، و پشت سر ما، و آنچه ميان اين دو مى باشد، همه از آن او است; و پروردگارت هرگز فراموشكار نبوده (و نيست)!

65 ـ همان پروردگار آسمان ها و زمين، و آنچه ميان آن دو قرار دارد! او را پرستش كن، و در راه عبادتش شكيبا باش! آيا مثل و مانندى براى او مى يابى؟!

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران در شأن نزول آيات فوق، چنين آورده اند: چند روزى، وحى قطع شد، و «جبرئيل» پيك وحى الهى به سراغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيامد، هنگامى كه اين مدت سپرى گشت و «جبرئيل» بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شد، به او فرمود: چرا دير كردى؟ من بسيار مشتاق تو بودم.

جبرئيل گفت، من به تو مشتاق ترم! ولى من بنده اى مأمورم هنگامى كه مأمور شوم مى آيم و هنگامى كه دستور نداشته باشم خوددارى مى كنم.(4)

* * *


1 ـ «عَدْن» در لغت به معنى «اقامت» است و در اينجا اين مفهوم را مى رساند كه ساكنان آن هميشه در آن «مقيم» خواهند بود.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 16، صفحه 103.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 31 (در اين زمينه در جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 177 نيز بحث كرده ايم).

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 4168 ـ و تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث (با كمى تفاوت).

 

تفسير:

بندگانيم جان و دل بر كف

گر چه براى اين آيات، شأن نزول خاصى است كه در بالا ذكر شد، ولى اين، مانع از آن نخواهد بود كه: پيوند و ارتباطى منطقى با آيات گذشته داشته باشد; چرا كه تأكيدى است بر اين كه: هر چه جبرئيل در آيات پيشين آورده، همه بى كم و كاست از ناحيه خدا است، و چيزى از خود او نيست.

نخستين آيه از زبان پيك وحى مى گويد: «ما جز به فرمان پروردگار تو نازل نمى شويم» (وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلاّ بِأَمْرِ رَبِّكَ).

همه چيز از او است و ما بندگانيم جان و دل بر كف «آنچه پيش روى ما و آنچه پشت سر ما، و آنچه در ميان اين دو است همه از آن او است» (لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ).

خلاصه آينده، گذشته و حال، اينجا و آنجا و همه جا، دنيا و آخرت و برزخ همه، متعلق به ذات پاك پروردگار است.

و اين را نيز بدان كه: «پروردگارت فراموشكار نبوده و نيست» (وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيّاً).

بعضى از مفسران براى جمله «لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ» تفسيرهاى متعددى كه احياناً بالغ بر يازده تفسير مى شود، ذكر كرده اند، ولى آنچه در بالا آورديم از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

سپس اضافه مى كند: اينها همه به فرمان پروردگار تو است «پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه در ميان اين دو قرار دارد» (رَبُّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ وَ ما بَيْنَهُما).

حال كه چنين است و همه خطوط به او منتهى مى شود، «تنها او را پرستش كن» (فَاعْبُدْهُ).

عبادتى توأم با توحيد و اخلاص، و از آنجا كه در اين راه ـ راه بندگى، اطاعت و عبادت خالصانه خدا ـ مشكلات و سختى ها فراوان است، اضافه مى كند: «و در راه عبادت او صابر و شكيبا باش» (وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ).

و در آخرين جمله مى گويد: «آيا مثل و مانندى براى خداوند پيدا مى كنى»؟ (هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيّاً).

اين جمله، در حقيقت دليلى است بر آنچه در جمله قبل آمده، يعنى مگر براى ذات پاكش شريك و مانندى هست كه دست به سوى او دراز كنى و او را پرستش نمائى؟!

كلمه «سَمِىّ» گرچه به معنى «هم نام» است، ولى روشن است: منظور در اينجا تنها نام نيست، بلكه محتواى نام است، يعنى آيا كسى غير از خدا، خالق، رازق، محيى، مميت، عالم و قادر به همه چيز و بر همه چيز، پيدا خواهى كرد؟

* * *

66وَ يَقُولُ الاِْنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيّاً

67أَ وَ لا يَذْكُرُ الاِْنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً

68فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيّاً

69ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَة أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتِيّاً

70ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلى بِها صِلِيّاً

 

ترجمه:

66 ـ و انسان مى گويد: «آيا پس از مردن، زنده (از قبر) بيرون خواهم آمد»؟!

67 ـ آيا انسان به خاطر نمى آورد كه ما پيش از اين او را آفريديم در حالى كه چيزى نبود؟!

68 ـ سوگند به پروردگارت كه همه آنها را همراه با شياطين در قيامت جمع مى كنيم; سپس همه را ـ در حالى كه به زانو در آمده اند ـ گرداگرد جهنم حاضر مى سازيم.

69 ـ سپس از هر گروه و جمعيتى، كسانى را كه در برابر خداوند رحمان از همه سركش تر بوده اند، جدا مى كنيم.

70 ـ بعد از آن، ما به خوبى از كسانى كه براى سوختن در آتش سزاوارترند، آگاه تريم!

 

شأن نزول:

آيات نخست، ـ طبق گفته جمعى از مفسران ـ در مورد «اُبَىّ بن خلف» يا «وليد بن مغيره» نازل شده كه قطعه استخوان پوسيده اى را در دست گرفته بودند، آن را با دست خود نرم مى كردند و در برابر باد مى پاشيدند، تا هر ذره اى از آن به گوشه اى پراكنده گردد، و مى گفتند، محمّد را بنگريد كه گمان مى كند: خداوند ما را بعد از مردن و پوسيده شدن استخوان هايمان مثل اين استخوان، بار ديگر زنده مى كند، چنين چيزى ابداً ممكن نيست!

اين آيات نازل شد، و پاسخ دندان شكنى به آنها گفت، پاسخى كه براى همه انسان ها در همه قرون و اعصار، مفيد و آموزنده است.

 

تفسير:

توصيفى از دوزخيان

در آيات گذشته، بحث هاى قابل ملاحظه اى درباره رستاخيز، بهشت و دوزخ به ميان آمد، آيات مورد بحث نيز، در همين زمينه سخن مى گويد.

در آيه نخست، گفتار منكران معاد را چنين بازگو مى كند: «انسان مى گويد: آيا هنگامى كه من مردم، در آينده زنده مى شوم، و سر از قبر برمى دارم»؟! (وَ يَقُولُ الاِْنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيّاً).

البته اين استفهام، يك استفهام انكارى است، يعنى چنين چيزى امكان ندارد اما تعبير به «انسان» (مخصوصاً با الف و لام جنس) با اين كه مناسب بود به جاى آن «كافر» گفته شود، شايد از اين روست كه: اين سؤال در طبع هر انسانى در ابتدا كم و بيش نهفته است كه، با شنيدن مسأله «زندگى بعد از مرگ» فوراً علامت استفهامى در ذهن او ترسيم مى شود.

* * *

 

و بلافاصله با همان لحن و تعبير، به آن پاسخ مى گويد كه: «آيا انسان اين واقعيت را به ياد نمى آورد كه ما او را پيش از اين آفريديم، و او ابداً چيزى نبود»؟! (أَ وَ لا يَذْكُرُ الاِْنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً).

تعبير به «الإِنْسان» در اينجا نيز ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه: انسان با آن استعداد و هوش خداداد نبايد در برابر چنين سؤالى خاموش بنشيند، بايد خودش با يادآورى خلقت نخستين، به آن پاسخ گويد و گرنه حقيقت «انسانيت» خود را به كار نگرفته است.

اين آيات مانند بسيارى از آيات مربوط به معاد، تكيه روى معاد جسمانى دارد، و الا اگر بنا بود تنها روح باقى بماند و بازگشت جسم به زندگى مطرح نباشد، نه آن سؤال جا داشت، و نه اين پاسخ.

به هر حال، اين منطق را كه قرآن براى اثبات معاد در اينجا به كار گرفته در مواردى ديگر از قرآن نيز آمده است، از جمله در اواخر سوره «يس» كه با همين تعبير «انسان» مطرح شده: أَ وَ لَمْ يَرَ الاِْنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَة فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ * وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْق عَلِيمٌ:

«آيا انسان نمى انديشد كه: ما او را از نطفه آفريده ايم، و سپس اين نطفه ناچيز به انسانى سخنگو كه از خود دفاع مى كند، تغيير شكل يافت * اما با اين حال، اين انسان مثلى براى ما زد و آفرينش خود را به كلى فراموش كرد، و گفت: چه كسى است كه استخوان هاى پوسيده را بار ديگر زنده كند؟ * بگو: همان خدائى كه او را نخستين بار آفريده، زنده خواهد كرد، و او به همه مخلوقات خود دانا است».(1)-(2)

بعضى از مفسران، در اينجا سؤالى مطرح كرده اند كه: اگر اين دليل درست است كه هر كس كارى را انجام داد، قدرت دارد مانند آن را نيز انجام بدهد، پس چرا ما كارهائى را انجام مى دهيم و گاه نمى توانيم عين همان را تكرار كنيم؟ مثلاً گاهى قطعه شعرى بسيار عالى مى سرائيم و يا خط بسيار زيبائى مى نويسيم، اما بعداً هر چه تلاش مى كنيم، مثل آن را نمى توانيم انجام دهيم.

پاسخى را كه ما براى اين سؤال انتخاب كرده ايم اين است: درست است كه ما اعمال خود را از روى اراده و اختيار انجام مى دهيم، ولى گاهى يك سلسله امور غير اختيارى در بعضى از ويژگى هاى افعال ما اثر مى گذارد، لرزش نامحسوس دست ما، گاه در شكل دقيق حروف مؤثر است، و از اين گذشته، قدرت و استعداد ما هميشه يكسان نيست، گاه عواملى پيش مى آيد كه: تمام نيروى درونى ما را بسيج مى كند، و ما مى توانيم به اصطلاح شاهكارى بيافرينيم، ولى گاه عوامل محركه ضعيف است و تمام نيروى ما بسيج نمى شود، به همين دليل، كار مرتبه دوم به خوبى مرتبه اول انجام نمى گيرد.

ولى خداوندى كه قدرتش بى انتها است، اين گونه مسائل براى او مطرح نيست، هر كارى را انجام دهد عين آن را بى كم و كاست مى تواند تكرار كند.

* * *

در آيه بعد، با لحن بسيار قاطع، منكران معاد و گنهكاران بى ايمان را تهديد مى كند، و مى گويد: «قسم به پروردگارت كه ما همه آنها را با شياطينى كه آنان را وسوسه مى كردند، و يا معبودشان بودند، محشور مى كنيم» (فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ).

«سپس همه آنها را گرداگرد جهنم در حالى كه به زانو درآمده اند حاضر مى كنيم» (ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيّاً).

اين آيه نشان مى دهد: دادگاه افراد بى ايمان و گنهكار در نزديكى جهنم است!.

تعبير «جِثِيّاً» (با توجه به اين كه «جِثِىّ» جمع «جاثى» به معنى كسى است كه بر سر زانو نشسته) شايد اشاره به ضعف، ناتوانى، ذلت و زبونى آنها باشد، گوئى قدرت ندارند بر سر پا بايستند، البته اين كلمه معانى ديگرى هم دارد: از جمله اين كه: بعضى «جِثِىّ» را به معنى «گروه، گروه» تفسير كرده اند، و بعضى به معنى انبوه و متراكم بر روى هم، همانند خاك ها و سنگ ها، ولى تفسير اول مناسب تر و مشهورتر است.

* * *

و از آنجا كه اولويت ها در آن دادگاه عدل منظور مى شود، در آيه بعد مى گويد: ما اول به سراغ سركش ترين و ياغى ترين افراد مى رويم، «ما از هر گروه و جمعيتى افرادى را كه از همه در برابر خداوند رحمان سركش تر بودند جدا مى كنيم» (ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَة أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتِيّاً).(2)

همان بى شرمانى كه حتى مواهب خداى «رحمان» را به دست فراموشى سپردند و در برابر ولى نعمت خود به گستاخى، طغيان و ياغى گرى برخاستند، آرى، اينها از همه، به آتش دوزخ سزاوارترند!

* * *

باز روى اين معنى تأكيد كرده مى گويد: «ما به خوبى از كسانى كه براى سوختن در آتش اولويت دارند آگاهيم» (ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلى بِها صِلِيّاً).

دقيقاً آنها را انتخاب مى كنيم و در اين انتخاب هيچ گونه اشتباهى رخ نخواهد داد.

«صِلِىّ» مصدر است كه هم به معنى روشن كردن آتش، و هم چيزى را كه با آتش مى سوزانند آمده است.

* * *

 71وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً

72ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمِينَ فِيها جِثِيّاً

 

ترجمه:

71 ـ و همه شما (بدون استثنا) وارد جهنم مى شويد; اين امرى است قطعى بر پروردگارت!

72 ـ سپس آنها را كه تقوا پيشه كردند از آن رهائى مى بخشيم; و ظالمان را ـ در حالى كه به زانو در آمده اند ـ در آن رها مى سازيم.

 

تفسير:

همه وارد جهنم مى شوند؟!

آيات فوق نيز، ادامه بحث در ويژگى هاى رستاخيز و پاداش و كيفر است.

نخست، به مطلبى كه شايد شنيدنش براى غالب مردم شگفت انگيز باشد اشاره كرده مى گويد: «همه شما بدون استثنا وارد جهنم مى شويد» (وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها).

«اين امرى است حتمى و فرمانى است قطعى از پروردگارتان» (كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً).

* * *

«سپس آنها كه تقوا پيشه كردند را از آن نجات مى دهيم، و ظالمان و ستمگران را در حالى كه از ضعف و ذلت به زانو در آمده اند در آن رها مى كنيم» (ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمِينَ فِيها جِثِيّاً).

* * *

در تفسير اين دو آيه ميان مفسران گفتگوى دامنه دارى است، بر اساس اين كه منظور از «ورود» در جمله «وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها» چيست؟

بعضى از مفسران معتقدند: «ورود» در اينجا به معنى نزديك شدن و اشراف پيدا كردن است، يعنى همه مردم، خوبان و بدان، بدون استثنا براى حسابرسى يا براى مشاهده سرنوشت نهائى بدكاران، به كنار جهنم مى آيند، سپس خداوند پرهيزگاران را رهائى مى بخشد و ستمگران را در آن رها مى كند.

آنها براى اين تفسير به آيه 23 سوره «قصص» استدلال مى كنند: وَ لَمّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ...: «هنگامى كه موسى كنار آب مدين رسيد...» كه در اينجا نيز ورود به همان معنى است.

تفسير دومى كه اكثر مفسران آن را انتخاب كرده اند اين است كه: «ورود» در اينجا به معنى دخول است و به اين ترتيب، همه انسان ها بدون استثناء، نيك و بد، وارد جهنم مى شوند، منتها دوزخ بر نيكان سرد و سالم خواهد بود همان گونه كه آتش نمرود بر ابراهيم(عليه السلام) (يا نارُ كُونِى بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيْمَ);(3) چرا كه آتش با آنها سنخيت ندارد، گوئى از آنان دور مى شود و فرار مى كند، و هر جا آنها قرار مى گيرند خاموش مى گردد، ولى دوزخيان كه تناسب با آتش دوزخ دارند همچون ماده قابل اشتعالى كه به آتش برسد، فوراً شعلهور مى شوند.

قطع نظر از اين كه فلسفه اين كار چيست كه بعداً به خواست خدا شرح خواهيم داد، بدون شك ظاهر آيه فوق، با تفسير دوم هماهنگ است; زيرا معنى اصلى ورود، دخول است، و غير آن نياز به قرينه دارد.

علاوه بر اين، جمله: ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا: «سپس پرهيزگاران را نجات مى دهيم» همچون جمله: نَذَرُ الظّالِمِينَ فِيها: «ستمگران را در آن وا مى گذاريم» همه، شاهد براى اين معنى است.

به علاوه روايات متعددى در تفسير آيه رسيده است كه: اين معنى را كاملاً تقويت مى كند:

از جمله از «جابر بن عبداللّه انصارى» چنين نقل شده كه: شخصى از او درباره اين آيه پرسيد، «جابر» با هر دو انگشت به دو گوشش اشاره كرد و گفت: مطلبى با اين دو گوش خود از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه اگر دروغ بگويم هر دو كر باد! مى فرمود: الوُرُودُ الدُّخُولُ، لايَبْقى بَرٌّ وَ لا فاجِرٌ إِلاّ يَدْخُلُها فَيَكُونُ عَلَى الْمُؤْمِنِيْنَ بَرْداً وَ سَلاماً كَما كانَتْ عَلى إِبْراهِيْمَ حَتّى أَنَّ لِلْنّارِ ـ أَوْ قالَ لِجَهَنَّمَ ـ ضَجِيْجاً مِنْ بَرْدِها، ثُمَّ يُنَجِّى اللّهُ الَّذِيْنَ اتَّقُوا وَ يَذَرُ الظّالِمِيْنَ فِيْها جِثِيّاً:

«ورود در اينجا به معنى دخول است هيچ نيكوكار و بدكارى نيست مگر اين كه داخل جهنم مى شود، آتش در برابر مؤمنان سرد و سالم خواهد بود، همان گونه كه بر ابراهيم(عليه السلام) بود، تا آنجا كه آتش ـ يا جهنم ـ (ترديد از جابر است) از شدت سردى فرياد مى كشد، سپس خداوند پرهيزگاران را رهائى مى بخشد و ظالمان را در آن ذليلانه رها مى كند».(4)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: تَقُولُ النّارُ لِلْمُؤْمِنِ يَوْمَ الْقِيامَهِ جُزْ، يا مُؤْمِنُ! فَقَدْ أَطْفَأَ نُورُكَ لَهَبِى: «آتش به فرد با ايمان در روز قيامت مى گويد: زودتر از من بگذر كه نورت، شعله مرا خاموش كرد»!(5)

اين معنى از بعضى ديگر از روايات نيز استفاده مى شود.

تعبير پر معنائى كه درباره «پل صراط» در روايات آمده كه آن بر روى جهنم كشيده شده، از مو باريك تر و از شمشير تيزتر است نيز شاهد و گواه ديگرى بر اين تفسير است.(6)

اما اين كه بعضى مى گويند: آيه 101 سوره «انبياء»: أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ: «آنها (مؤمنان) از آتش دور خواهند بود» دليل بر تفسير اول است، صحيح به نظر نمى رسد; زيرا اين آيه مربوط به جايگاه دائمى و قرارگاه هميشگى مؤمنان است، حتى در آيه بعد از آن مى خوانيم: لايَسْمَعُونَ حَسِيْسَها: «مؤمنان حتى صداى شعله هاى آتش را نمى شنوند».

«اگر ورود در آيه مورد بحث، به معنى نزديك شدن باشد، نه با كلمه «مُبْعَدُون» سازگار است و نه با جمله «لايَسْمَعُونَ حَسِيْسَها».

* * *


1 ـ يس، آيات 77 تا 79.

2 ـ در زمينه اين دليل، در جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 144 تحت عنوان «كوتاه ترين استدلال براى معاد» بحث كرده ايم (و همچنين در جلد دوازدم تفسير «نمونه»، صفحه 152 به بعد).

2 ـ «شِيعَة»، در اصل لغت به معنى گروهى است كه با هم براى انجام كارى تعاون مى كنند، و انتخاب اين تعبير در آيه فوق، ممكن است اشاره به اين باشد كه اين گمراهان بى ايمان در طريق طغيان و سركشى با يكديگر، همكارى داشتند و ما نخست به حساب آن گروه مى رسيم كه از همه سركش تر بودند.

3 ـ انبياء، آيه 69.

4 و 5 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 353 و 354.

6 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 572، ذيل آيه «إن ربك لبا المرصاد» (فجر ـ 14).

 

پاسخ به يك سؤال

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه: فلسفه اين كار از نظر حكمت پروردگار چيست؟ به علاوه آيا مؤمنان از اين كار آزار و عذابى نمى بينند؟

پاسخ اين سؤال كه از هر دو جنبه در روايات اسلامى وارد شده است، با كمى دقت روشن مى شود:

در حقيقت مشاهده دوزخ و عذاب هاى آن، مقدمه اى خواهد بود كه مؤمنان از نعمت هاى خداداد بهشت، حداكثر لذت را ببرند; چرا كه «قدر عافيت را كسى داند كه به مصيبتى گرفتار آيد» (وَ بِالأَضْدادِ تُعْرَفُ الاْ َشْياءُ).

در اينجا مؤمنان گرفتار مصيبت نمى شوند، بلكه تنها صحنه مصيبت را مشاهده مى كنند و همان گونه كه در روايات فوق خوانديم، آتش بر آنها سرد و سالم مى شود و نور آنها شعله آتش را تحت الشعاع قرار مى دهد.

به علاوه آنها چنان سريع و قاطع از آتش مى گذرند كه كمترين اثرى در آنها نمى تواند داشته باشد، همان گونه كه در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده: يَرِدُ النّاسُ النّارَ ثُمَّ يَصْدُرُونَ بِأَعْمالِهِمْ فَأَوَّلُهُمْ كَلَمْعِ الْبَرْقِ، ثُمَّ كَمَرِّ الرِّيْحِ، ثُمَّ كَحُضْرِ الْفَرَسِ، ثُمَّ كَالرّاكِبِ، ثُمَّ كَشَدِّ الرَّجُلِ، ثُمَّ كَمَشْيِهِ:

«مردم همگى وارد آتش (دوزخ) مى شوند، سپس بر حسب اعمالشان از آن بيرون مى آيند، بعضى همچون برق، سپس كمتر از آن همچون گذشتن تندباد، بعضى همچون دويدن شديد اسب، بعضى همچون سوار معمولى، بعضى همچون پياده اى كه تند مى رود، و بعضى همچون كسى كه معمولى راه مى رود».(1)

و از اين گذشته، دوزخيان نيز از مشاهده اين صحنه كه بهشتيان با چنان سرعتى مى گذرند و آنها مى مانند، مجازات بيشترى مى بينند، و به اين ترتيب پاسخ هر دو سؤال روشن مى شود.

* * *

 73وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّنات قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيّاً

74وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْن هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً

75قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدّاً حَتّى إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السّاعَةَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً

76وَ يَزِيدُ اللّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدىً وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ مَرَدّاً

 

ترجمه:

73 ـ و هنگامى كه آيات روشن ما بر آنان خوانده مى شود، كافران به مؤمنان مى گويند: «كدام يك از دو گروه (ما و شما) جايگاهش بهتر، و جلسات انسش زيباتر، است»؟!

74 ـ چه بسيار اقوامى را پيش از آنان نابود كرديم كه هم مال و ثروتشان از آنها بهتر بود، و هم ظاهرشان آراسته تر!

75 ـ بگو: «كسى كه در گمراهى است، بايد خداوند به او مهلت دهد تا زمانى كه وعده الهى را با چشم خود ببينند: يا عذاب (اين دنيا)، يا (عذاب) قيامت! (آن روز) خواهند دانست چه كسى جايش بدتر، و لشكرش ناتوان تر است»؟!

76 ـ (اما) كسانى كه در راه هدايت گام نهادند، خداوند بر هدايتشان مى افزايد; و آثار شايسته اى كه (از انسان) باقى مى ماند، ثوابش در پيشگاه پروردگارت بهتر، و عاقبتش خوب تر است!

تفسير:

به دنبال بحثى كه در آيات قبل، پيرامون ظالمان بى ايمان شد، در آيات مورد بحث، گوشه اى از منطق و سرنوشت آنها را شرح مى دهد.

مى دانيم نخستين گروهى كه به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ايمان آوردند، مستضعفان پاكدلى بودند كه دستشان از مال و منال دنيا تهى بود، همان گروه محروم و مظلومى كه آئين هاى الهى براى نجات آنان، از چنگال ظالمان و ستمگران آمده، مردان و زنان بلند همت و با ايمانى همچون بلال، سلمان، عمار، خَبّاب، سميه و امثال آنها.

از آنجا كه معيار ارزش در جامعه جاهلى آن زمان ـ همچون هر جامعه جاهلى ديگر ـ همان زر و زيور و پول و مقام و هيأت ظاهر بود، ثروتمندان ستمكار همچون «نضر بن حارث» و امثال وى، بر گروه مؤمنان فقير، فخرفروشى كرده، مى گفتند: نشانه شخصيت ما با ما است، و نشانه عدم شخصيت شما همان فقر و محروميتتان است!.

اين خود دليل بر حقانيت ما، و عدم حقانيت شما است!.

چنان كه قرآن در نخستين آيه مورد بحث، مى گويد: «هنگامى كه آيات روشن ما بر آنها خوانده شود، كافران مغرور و ستمگر، به كسانى كه ايمان آورده اند مى گويند: كدام يك از دو گروه ما و شما، جايگاهش بهتر، جلسات انس و مشورتش زيباتر، و بذل و بخشش او بيشتر است»؟ (وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّنات قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيّاً).

مخصوصاً در روايات اسلامى مى خوانيم: اين گروه اشرافى و مترف، زيباترين لباس هايشان را مى پوشيدند و زينت مى كردند، جلو ياران رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) راه مى رفتند، و نگاه تحقير و تمسخرآميز به آنها مى كردند، آرى، اين است راه و رسم اين طبقه در هر عصر و زمان.

«نَدِىّ» در اصل از «نَدْى» به معنى رطوبت گرفته شده است، و سپس به معنى افراد فصيح و سخنگو آمده.

چرا كه يكى از شرائط قدرت بر تكلم، داشتن آب دهان به قدر كافى است و از آن پس، «ندا» به معنى مجالست و سخن گفتن آمده.

و حتى مجلسى را كه جمعى در آن براى انس جمع مى شوند، يا به مشورت مى نشينند «نادى» گفته مى شود، و «دار الندوه» كه محلى بود در «مكّه» و سران در آنجا جمع مى شدند و مشورت مى كردند، از همين معنى گرفته شده است.

ضمناً، از سخاوت، بذل و بخشش، گاه به «ندى» تعبير مى كنند(2)، آيه فوق ممكن است اشاره به همه اينها باشد، يعنى مجلس انس ما از شما زيباتر، پول و ثروت و زرق و برق و لباسمان جالب تر، و سخنان و اشعار فصيح و بليغمان بهتر و رساتر است!.

* * *

ولى قرآن با بيانى كاملاً مستدل، و در عين حال قاطع و كوبنده، به آنها چنين پاسخ مى گويد: اينها گويا تاريخ گذشته بشر را فراموش كرده اند: «اقوام بى شمارى پيش از آنها بود كه هم مال، ثروت و وسائل زندگانيشان از اينها بهتر بود و هم منظره و ظاهرشان آراسته تر، اما ما اين گروه ستمكار را نابود كرديم و از ميان برداشتيم»(وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْن هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً).(3)

آيا پول و ثروت آنها و مجالس پر زرق و برق، لباس هاى فاخر و چهره هاى زيبايشان توانست، جلو عذاب الهى را بگيرد؟

اگر اينها دليل بر شخصيت و مقامشان در پيشگاه خدا بود، چرا به چنان سرنوشت شومى گرفتار شدند؟!

زرق و برق دنيا آن چنان ناپايدار است كه با نسيم مختصرى نه تنها دفترش به هم مى خورد، بلكه گاهى طومارش درهم پيچيده مى شود.

«قَرْن» ـ همان گونه كه در گذشته (جلد پنج صفحه 156) گفته ايم ـ معمولاً به معنى يك زمان طولانى است، ولى چون از ماده «اقتران» به معنى نزديكى گرفته شده است، به قوم و جمعيتى كه در يك زمان جمع اند نيز گفته مى شود.

* * *

سپس هشدار ديگرى به آنها مى دهد كه: به آنها بگو گمان نكنيد اى ستمگران بى ايمان، اين مال و ثروت شما مايه رحمت است، بلكه چه بسا، اين دليل عذاب الهى باشد: «كسى كه در گمراهى است و اصرار بر ادامه اين راه دارد، خداوند به او مهلت مى دهد، و اين زندگى مرفه همچنان ادامه مى يابد» (قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدّاً).

«تا زمانى كه وعده هاى الهى را با چشم خود ببينند: يا عذاب اين دنيا يا عذاب آخرت» (حَتّى إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السّاعَةَ).

«آن روز است كه خواهند دانست، چه كسى مكان و مجلسش بدتر و چه كسى لشكرش ناتوان تر است» (فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً).

در حقيقت اين گونه افراد منحرف، كه ديگر قابل هدايت نيستند (توجه داشته باشيد، قرآن مى گويد: «مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ» كه اشاره به استمرار در گمراهى است) براى اين كه دردناكترين مجازات الهى را ببينند، گاهى خداوند آنها را در نعمت ها غوطهور مى سازد، كه هم مايه غرور و غفلتشان مى شود، و هم عذاب الهى سلب نعمت ها را دردناكتر مى كند، اين همان چيزى است كه در بعضى از آيات قرآن، به عنوان مجازات «استدراج» ذكر شده است.(4)

جمله «فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدّاً» گر چه به صورت امر است، ولى در معنى خبر مى باشد، و مفهوم آن اين است كه: خداوند به آنها مهلت و ادامه نعمت مى دهد.

بعضى از مفسران نيز، آن را به همان معنى امر كه در اينجا به مفهوم نفرين يا به معنى لزوم چنين رفتارى بر خدا است تفسير كرده اند، ولى تفسير اول نزديك تر به نظر مى رسد.

كلمه «عذاب» در آيه فوق، به قرينه اين كه: در مقابل «الساعة» قرار گرفته اشاره به مجازات هاى الهى در عالم دنيا است، مجازات هائى همچون طوفان نوح، زلزله و سنگ هاى آسمانى كه بر قوم لوط نازل شد، يا مجازات هائى كه به وسيله مؤمنان و رزمندگان جبهه حق، بر سر آنان فرود مى آيد، چنان كه در سوره «توبه» آيه 14 مى خوانيم: قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ: «با آنان پيكار كنيد كه خداوند آنها را با دست شما مجازات مى كند».

و «الساعة» در اينجا يا به معنى پايان دنيا است، يا عذاب الهى در قيامت (معنى دوم مناسب تر به نظر مى رسد).

* * *

اين عاقبت و سرنوشت ستمگران و فريفته گان زرق و برق و لذات دنيا است «اما كسانى كه در راه هدايت گام نهادند خداوند بر هدايتشان مى افزايد» (وَ يَزِيدُ اللّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدىً).

بديهى است هدايت درجاتى دارد، هنگامى كه درجات نخستين آن به وسيله انسان پيموده شود، خداوند دست او را مى گيرد، و به درجات عالى تر مى برد، و همچون درخت بارورى كه هر روز مرحله تازه اى از رشد و تكامل را مى پيمايد، اين هدايت يافتگان نيز در پرتو ايمان و اعمال صالحشان هر روز به مراحل بالاترى گام مى نهند.

در پايان آيه، به آنها كه بر زيورهاى زودگذرشان در دنيا تكيه كرده، و آن را وسيله تفاخر بر ديگران قرار داده اند، پاسخ مى دهد كه: «آثار و اعمال صالحى كه از انسان باقى مى ماند، در پيشگاه پروردگار تو، ثوابش بيشتر و عاقبتش ارزشمندتر است» (وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ مَرَدّاً).(5)

* * *

 77أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لاَ ُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً

78أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً

79كَلاّ سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدّاً

80وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً

81وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً

82كَلاّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدّاً

 

ترجمه:

77 ـ آيا ديدى كسى را كه به آيات ما كافر شد، و گفت: «اموال و فرزندان فراوانى به من داده خواهد شد»؟!

78 ـ آيا او از غيب آگاه گشته، يا نزد خدا عهد و پيمانى گرفته است؟!

79 ـ هرگز چنين نيست! ما به زودى آنچه را مى گويد مى نويسيم و عذاب را بر او مستمر خواهيم داشت!

80 ـ آنچه را او مى گويد از او به ارث مى بريم، و به صورت تنها نزد ما خواهد آمد!

81 ـ و آنان غير از خدا، معبودانى را براى خود برگزيدند تا مايه عزتشان باشد! (چه پندار خامى!)

82 ـ هرگز (چنين نيست!) به زودى (معبودها) منكر عبادت آنان خواهند شد; (بلكه) بر ضدشان قيام مى كنند.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 353.

2 ـ «مفردات راغب»، ماده «ندى».

3 ـ «أَثاث» به معنى متاع و زينت دنيا است، و «رِئى» به معنى هيئت و منظر است.

4 ـ به جلد هفتم تفسير «نمونه»، صفحه 32 (ذيل آيات 182 و 183 سوره اعراف) مراجعه فرمائيد.

5 ـ «مَرَدّ» (بر وزن نمد ـ با تشديد دال) يا مصدر است به معنى «رد و بازگشت» و يا اسم مكان است به معنى «محل بازگشت»، كه در اينجا منظور بهشت است، ولى احتمال اول، با معنى آيه مناسب تر است.

 تفسير:

يك تفكر خرافى و انحرافى

بعضى از مردم، معتقدند: ايمان، پاكى و تقوا با آنها سازگار نيست! و سبب مى شود كه: دنيا به آنها پشت كند، در حالى كه با بيرون رفتن از محيط ايمان و تقوا، دنيا به آنها رو خواهد كرد، و مال و ثروت آنها زياد مى شود!.

اين طرز فكر، خواه بر اثر ساده لوحى و پيروى خرافات باشد، و خواه پوششى براى فرار از زير بار مسئوليت ها و تعهدهاى الهى، هر چه باشد، يك طرز تفكر خطرناك است.

گاه، ديده ايم: اين موهوم پرستان، مال و ثروت بعضى افراد بى ايمان، و فقر و محروميت گروهى از مؤمنان را مستمسكى براى اثبات اين خرافه قرار مى دهند، در حالى كه: مى دانيم، نه اموالى كه از طريق ظلم و كفر و ترك مبانى تقوا به انسان مى رسد مايه افتخار است، و نه هرگز، ايمان و پرهيزكارى سدى بر سر راه فعاليت هاى مشروع و مباح مى باشد.

به هر حال، در عصر و زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ همچون عصر ما ـ افراد نادانى بودند كه چنين پندارى داشتند و يا لااقل تظاهر به آن مى كردند.

قرآن، در آيات مورد بحث ـ به تناسب بحثى كه قبلاً پيرامون سرنوشت كفار و ظالمان بيان شد ـ از اين طرز فكر و عاقبت آن سخن مى گويد.

در نخستين آيه، مى فرمايد: «آيا نديدى كسى را كه آيات ما را انكار كرد و به آن كفر ورزيد؟ و گفت: مسلماً اموال و فرزندان فراوانى نصيبم خواهد شد»!
(أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لاَ ُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً).(1)

* * *

پس از آن قرآن به آنها چنين پاسخ مى گويد: «آيا او از اسرار غيب آگاه شده؟ يا از خدا عهد و پيمانى در اين زمينه گرفته است»؟! (أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً).

كسى مى تواند چنين پيشگوئى كند، و رابطه اى ميان كفر، دارا شدن مال و فرزندان قائل شود، كه آگاه بر غيب باشد; زيرا هيچ رابطه اى ميان اين دو ما نمى بينيم، و يا عهد و پيمانى از خدا گرفته باشد، كه چنين سخنى نيز بى معنى است.

* * *

در آيه بعد، با لحن قاطع اضافه مى كند: «اين چنين نيست (هرگز كفر و بى ايمانى مايه فزونى مال و فرزند كسى نخواهد شد) ما به زودى آنچه را مى گويد، مى نويسيم» (كَلاّ سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ).

آرى، اين سخنان بى پايه كه ممكن است مايه انحراف بعضى از ساده لوحان گردد، همه در پرونده اعمال آنها ثبت خواهد شد.

«و ما عذاب خود را بر او مستمر خواهيم داشت» (عذاب هائى پى درپى و يكى بالاى ديگر) (وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدّاً).

اين جمله، ممكن است اشاره به عذاب مستمر و جاويدان آخرت بوده باشد، و نيز ممكن است اشاره به عذاب هائى باشد كه بر اثر كفر و بى ايمانى در اين دنيا دامنگير آنها مى شود، اين احتمال نيز قابل ملاحظه است كه: اين مال و فرزندان كه مايه غرور و گمراهى است، خود عذابى است مستمر براى آنها!.

* * *

«آنچه را او مى گويد (از اموال و فرزندان) از او به ارث مى بريم، و روز قيامت تك و تنها نزد ما خواهد آمد» (وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً).

آرى، سرانجام همه اين امكانات مادى را مى گذارد و مى رود، و با دست تهى در آن دادگاه عدل پروردگار حاضر مى شود، در حالى كه نامه اعمالش از گناهان سياه، و از حسنات خالى است آنجا است كه نتيجه اين گفته هاى بى اساس خود را در دنيا مى بيند.

* * *

آيه بعد، به يكى ديگر از انگيزه هاى اين افراد در پرستش بتها اشاره كرده مى گويد: «آنها غير از خدا معبودانى براى خود انتخاب كرده اند تا مايه عزتشان باشد» (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً).

تا در پيشگاه خدا آنها را شفاعت كنند، و در مشكلات ياريشان دهند، اما چه پندار نادرست و خيال خامى؟!

* * *

هرگز آن چنان كه آنها پنداشتند نيست، نه تنها بت ها مايه عزتشان نخواهند بود، بلكه سرچشمه ذلت و عذابند، و به همين جهت، «به زودى، يعنى در روز رستاخيز معبودها منكر عبادت عابدان مى شوند، و از آنها بيزارى مى جويند، بلكه بر ضدشان خواهند بود» (كَلاّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدّاً).

اين جمله، اشاره به همان مطلبى است كه در آيات 13 و 14 سوره «فاطر» مى خوانيم: وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِير * إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا دُعاءَكُم... وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ:

«كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، مالك هيچ چيز نيستند * اگر آنها را بخوانيد سخنان شما را نمى شنوند... و روز رستاخيز منكر شرك شما مى شوند».

و نيز در آيه 6 سوره «احقاف» مى خوانيم: وَ إِذا حُشِرَ النّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً: «هنگامى كه مردم محشور شوند اين معبودها دشمنان آنها خواهند بود».

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران بزرگ داده اند كه: منظور از آيه فوق اين است كه: عبادت كنندگان بت ها، در قيامت كه پرده ها كنار مى رود، و همه حقايق آشكار مى شود و خود را رسوا مى بينند، منكر عبادت بت ها مى شوند، و بر ضد آنها سخن خواهند گفت، چنان كه در آيه 23 سوره «انعام» مى خوانيم:

بت پرستان در قيامت مى گويند: وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنّا مُشْرِكِينَ: «به خدائى كه پروردگار ما است سوگند، كه ما هرگز مشرك نبوديم»!.

ولى تفسير اول، با ظاهر آيه سازگارتر است; چرا كه عبادت كنندگان مى خواستند، معبودان عزتشان باشند ولى سرانجام ضدشان مى شوند.

البته، معبودهائى همچون فرشتگان يا شياطين و جن كه داراى عقل و دركند وضعشان روشن است، ولى معبودهاى بى جان در آن روز، ممكن است به فرمان خدا به سخن درآيند، و بيزارى خود را از عابدان اعلام كنند.

از حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده نيز، همين تفسير را مى توان استفاده كرد; زيرا امام در تفسير آيه فوق مى فرمايد: يَكُونُ هؤُلاءِ الَّذِيْنَ اتَّخَذُوهُمْ آلِهَةً مِنْ دُونِ اللّهِ ضِدّاً يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ يَتَبَرَّئُونَ مِنْهُمْ وَ مِنْ عِبادَتِهِمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ:

«روز قيامت معبودهائى را كه جز خدا انتخاب كردند بر ضدشان خواهند بود، و از آنها و از عبادت كردنشان بيزارى مى جويند».

جالب اين كه: در ذيل حديث، جمله كوتاه و پرمحتوائى درباره حقيقت عبادت، مى خوانيم: لَيْسَ الْعِبادَةُ هِىَ السُّجُودَ وَ لاَ الرُّكُوعَ إِنَّما هِىَ طاعَةُ الرِّجالِ، مَنْ أَطاعَ مَخْلُوقاً فِي مَعْصِيَةِ الْخالِقِ فَقَدْ عَبَدَهُ:

«عبادت (تنها) سجود و ركوع نيست، بلكه حقيقت عبادت، اطاعت اين و آن است، هر كس مخلوقى را در معصيت خالق اطاعت كند، او را پرستش كرده است» (و سرنوشت او همان سرنوشت مشركان و بت پرستان است).(2)

* * *

 83أَ لَمْ تَرَ أَنّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً

84فَلا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدّاً

85يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً

86وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً

87لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً

 

ترجمه:

83 ـ آيا نديدى كه ما شياطين را به سوى كافران فرستاديم تا آنان را شديداً تحريك كنند؟!

84 ـ پس درباره آنان شتاب مكن; ما آنها (و اعمالشان) را به دقت شماره مى كنيم.

85 ـ در آن روز كه پرهيزگاران را دسته جمعى به سوى خداوند رحمان محشور مى كنيم.

86 ـ و مجرمان را (همچون شتران تشنه) به جهنم مى رانيم.

87 ـ آنان هرگز مالك شفاعت نيستند; مگر كسى كه نزد خداوند رحمان عهد و پيمانى دارد.


1 ـ بعضى از مفسران شأن نزولى براى آيه فوق نقل كرده اند كه: يكى از مؤمنان به نام «خبّاب» از يكى از مشركان به نام «عاص بن وائل» طلبى داشت، شخص بدهكار به عنوان استهزاء گفت: در جهان ديگر كه مال و فرزند پيدا كردم، دِين تو را ادا خواهم نمود. ولى به نظر ما اين شأن نزول تناسب چندانى با آيه مورد بحث ندارد، به خصوص اين كه سخن از فرزند در آن است و مى دانيم در سراى آخرت فرزند مطرح نيست، به علاوه در آيات بعد، صريحاً مى گويد: «اين اموالى را كه او مى گويد ما به ارث مى بريم».

از اين تعبير، به خوبى روشن مى شود كه: منظور اموال دنيا است، نه اموال آخرت و به هر حال جمعى از مفسران بر اساس اين شأن نزول، آيه را اشاره به آخرت دانسته اند ولى حق همان است كه گفته شد.

1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 357.

 

تفسير:

چه كسانى صلاحيت شفاعت دارند؟

با توجه به بحثى كه در آيات گذشته پيرامون مشركان ذكر شد، آيات مورد بحث در حقيقت، اشاره به بعضى از علل انحراف آنها و سپس عاقبت و سرانجام شومشان مى كند، و اين حقيقت را نيز به ثبوت مى رساند كه: معبودها نه تنها مايه عزتشان نبودند، بلكه مايه بدبختى و ذلتشان گشتند.

نخست مى گويد: «آيا نديدى كه ما شياطين را به سوى كافران فرستاديم كه آنها را در راه غلطشان شديداً تحريك، بلكه زير و رو كنند»؟ (أَ لَمْ تَرَ أَنّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً).

«أَزّ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى «جوشش ديگ و زير و رو شدن» محتواى آن به هنگام شدت غليان است و در اينجا كنايه از آن است كه شياطين آن چنان بر آنها مسلط مى شوند كه در هر مسير و به هر شكلى بخواهند آنان را به حركت در مى آورند، و زير و رو مى كنند!.

بديهى است ـ و بارها هم گفته ايم ـ كه تسلط شياطين بر انسان ها يك تسلط اجبارى و ناآگاه نيست، بلكه اين انسان است كه به شياطين اجازه ورود به درون قلب و جان خود مى دهد، بند بندگى آنها را بر گردن مى نهد و اطاعتشان را پذيرا مى شود، همان گونه كه قرآن در آيه 100 سوره «نحل» مى گويد: إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ: «تسلط شيطان تنها بر كسانى است كه ولايت او را پذيرا گشته، و او را بت و معبود خود ساخته اند».

* * *

آنگاه روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «درباره آنها عجله مكن ما تمام اعمال آنها را دقيقاً شماره و احصا مى كنيم» (فَلا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدّاً).

و همه را براى آن روز كه دادگاه عدل الهى تشكيل مى شود، ثبت و ضبط خواهيم كرد.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: منظور شمردن ايام عمر، بلكه نفس هاى آنها است، يعنى مدت بقاء آنها كوتاه است، و تحت شماره و عدد مى باشد; زيرا معدود بودن چيزى، معمولاً كنايه از كم و كوتاه بودن آن است.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) در تفسير «إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدّاً» چنين مى خوانيم: از يكى از دوستان خود سؤال فرمود: به عقيده تو منظور پروردگار از اين آيه، شمردن چه چيز است؟ او در پاسخ عرض كرد:

عدد روزها، امام فرمود: پدران و مادران هم حساب روزهاى عمر فرزندان را دارند: وَ لكِنَّهُ عَدَدُ الأَنْفاسِ: «منظور شمارش عدد نفس هاست»!(1)

اين تعبير امام، ممكن است اشاره به تفسير اول، يا تفسير دوم و يا هر دو تفسير باشد.

به هر حال، دقت در محتواى اين آيه، انسان را تكان مى دهد; چرا كه ثابت مى كند همه چيز ما حتى نفس هاى ما روى حساب و تحت شماره است، و بايد روزى پاسخگوى همه آنها باشيم.

* * *

پس از آن مسير نهائى «متقين» و «مجرمين» را در عباراتى كوتاه و گويا، چنين بيان مى كند: «همه اين اعمال را براى روزى ذخيره كرده ايم كه پرهيزگاران را دسته جمعى با عزت و احترام، به سوى خداوند رحمان، به سوى بهشت و پاداش هاى او راهنمائى مى كنيم» (يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً).

«وَفْد» (بر وزن وقت) در اصل، به معنى هيئت يا گروهى است كه براى حل مشكلاتشان نزد بزرگان مى روند، و مورد احترام و تكريم قرار مى گيرند، بنابراين، به طور ضمنى مفهوم احترام را در بردارد، و شايد به همين جهت است كه: در بعضى از روايات مى خوانيم: پرهيزگاران بر مركب هاى راهوارى سوار مى شوند و با احترام فراوان به بهشت مى روند.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: على(عليه السلام) تفسير آيه (يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً) را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) جويا شد، فرمود: يا عَلِىُّ الوَفْدُ لايَكُونُ إِلاّ رُكْباناًأُولئِكَ رِجالُ اتَّقُوا اللّهَ عَزَّوَجَلَّ، فَأَحَبَّهُمْ وَ اخْتَصَّهُمْ وَ رَضِىَ أَعْمالَهُمْ فَسَمّاهُمْ مُتَّقِيْنَ:

«اى على! وفد، حتماً به كسانى مى گويند كه سوار بر مركب اند، آنها افرادى هستند كه تقوا و پرهيزگارى را پيشه ساختند، خدا آنها را دوست داشت و آنان را مخصوص خود گردانيد، و از اعمالشان خوشنود شد، و نام متقين بر آنها گذارد...».(2)

جالب توجه اين كه: در آيه فوق مى خوانيم: پرهيزگاران را به سوى خداى رحمان مى برد، در حالى كه در آيه بعد، سخن از «راندن» مجرمان به جهنم است آيا مناسب تر اين نبود كه به جاى رحمان در اينجا «جنّت» گفته شود؟

ولى اين تعبير در حقيقت، اشاره به نكته مهمى دارد و آن اين كه: پرهيزكاران بالاتر از بهشت را در آنجا مى يابند، به مقام قرب خدا و جلوه هاى خاص او نزديك مى شوند، و رضايت او كه برترين بهشت است را درك مى كنند (تعبيراتى كه در حديث فوق از پيامبر(صلى الله عليه وآله) خوانديم نيز اشاراتى به همين معنى دارد).

* * *

سپس مى گويد: در مقابل، «مجرمان را در حالى كه تشنه كام اند به سوى جهنم مى رانيم» (وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً).

همان گونه كه شتران تشنه را به سوى آبگاه مى رانند، منتها در اينجا آب نيست، بلكه آتش است.

بايد توجه داشت كلمه «وِرْد» به معنى گروه انسان ها يا حيواناتى است كه وارد آبگاه مى شوند، و از آنجا كه چنين گروهى حتماً تشنه اند، مفسران اين تعبير را در اينجا به معنى تشنه كامان گرفته اند.

چقدر فاصله است ميان كسانى كه آنها را با عزت و احترام به سوى خداوند رحمان مى برند، فرشتگان به استقبالشان مى شتابند و بر آنها سلام و درود مى فرستند و گروهى كه آنها را همچون حيوانات تشنه كام به سوى آتش دوزخ مى رانند، در حالى كه سر بزيرند، شرمسار و رسوا و بى مقدار؟

* * *

و اگر تصور كنند كه در آنجا از طريق شفاعت، مى توانند به جائى برسند، بايد بدانند: «آنها هرگز مالك شفاعت در آنجا نيستند» (لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ).

نه كسى از آنها شفاعت مى كند، و به طريق اولى قادر بر آن نيستند كه از كسى شفاعت كنند.

«تنها كسانى مالك شفاعت اند كه در نزد خداوند رحمان، عهد و پيمانى دارند» (إِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً).

تنها اين دسته اند كه: مشمول شفاعت شافعان مى شوند و يا مقامشان از اين هم برتر است، و توانائى دارند از گنهكارانى كه لايق شفاعت اند شفاعت كنند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 357.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 359.

معنى «عهد» چيست؟

در اين كه منظور از «عهد»، در آيه فوق كه مى گويد: «تنها كسانى مالك شفاعت اند كه نزد خدا عهدى دارند»، چيست؟ مفسران بحث هاى فراوانى كرده اند:

بعضى گفته اند: «عهد» همان ايمان به پروردگار، اقرار به يگانگى او و تصديق پيامبران خدا است.

بعضى ديگر گفته اند: «عهد» در اينجا به معنى شهادت به وحدانيت حق و بيزارى از كسانى است كه در برابر خدا پناهگاه و قدرتى قائلند و همچنين اميد نداشتن به غير «اللّه».

امام صادق(عليه السلام) در پاسخ يكى از دوستانش كه از تفسير آيه فوق سؤال كرد فرمود: مَنْ دانَ بِوِلايَةِ أَمِيْرِ الْمُؤْمِنِيْنَ وَ الأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ فَهُوَ الْعَهْدُ عِنْدَ اللّهِ: «كسى كه به ولايت امير مؤمنان و امامان اهلبيت(عليهم السلام) بعد از او عقيده داشته باشد، آن عهد نزد خداست».(1)

در روايت ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ أَدْخَلَ عَلى مُؤْمِن سُرُوراًفَقَدْ سَرَّنِى وَ مَنْ سَرَّنِى فَقَدْ إِتَّخَذَ عِنْدَ اللّهِ عَهْداً:

«كسى كه سرور و شادى در دل مؤمنى ايجاد كند، مرا مسرور كرده، و هر كس مرا مسرور كند، عهدى نزد خدا دارد».(2)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: محافظت بر عهد، همان محافظت بر نمازهاى پنجگانه است.(3)

از بررسى روايات فوق كه در منابع مختلف اسلامى آمده، و همچنين كلمات مفسران بزرگ اسلام، چنين نتيجه مى گيريم كه: عهد نزد خدا ـ همان گونه كه از مفهوم لغوى آن استفاده مى شود ـ معنى وسيعى دارد كه، هر گونه رابطه با پروردگار، معرفت و اطاعت او، و همچنين ارتباط و پيوند با مكتب اولياى حق، و هر گونه عمل صالح در آن جمع است، هر چند در هر روايتى به بخشى از آن يا مصداق روشنى اشاره شده است.

لذا در حديث ديگرى كه در بيان چگونگى وصيت كردن، از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، تقريباً تمام مسائل اعتقادى جمع است، آنجا كه فرمود: «مسلمان بايد در آستانه مرگ چنين وصيت كند، بگويد: پروردگارا! توئى كه خالق آسمان ها و زمين هستى، داناى پنهان و آشكارى، رحمان و رحيمى من در اين دنيا با تو پيمان مى بندم، و شهادت مى دهم كه معبودى جز تو نيست، يگانه اى، شريكى ندارى، محمّد(صلى الله عليه وآله) بنده و فرستاده تو است، بهشت حق است، دوزخ حق است، رستاخيز و حساب، حق است، تقدير و ميزان سنجش اعمال حق است.

دين همان گونه است كه تو بيان كردى، و اسلام همان است كه تو تشريع نمودى، و سخن همان است كه تو گفته اى، قرآن همان گونه است كه تو نازل كردى، تو خداوند حق و آشكارى.

پروردگارا! محمّد(صلى الله عليه وآله) را از ما به بهترين پاداشى پاداش ده، و تحيت و سلام بر او و آلش بفرست.

پروردگارا! تو سرمايه من در مشكلاتى و يار من در شدت ها، تو ولىّ نعمت منى، تو معبود من و معبود پدران منى، به اندازه يك چشم بر هم زدن، مرا به خود وامگذار كه اگر واگذارى به بدى ها نزديك، و از نيكى ها دور مى شوم.

اى خداى من! تو مونس من در قبر باش! و براى من عهدى قرار ده كه در روز قيامت آن را گشاده ببينم.

سپس فرمود: بعد از اعتراف به اين حقايق، آنچه را كه لازم مى بيند، وصيت مى كند و تصديق اين وصيت در سوره «مريم» است در آيه «لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» اين است عهد و وصيت...».(4)

بديهى است منظور، اين نيست كه: مطالب فوق را به عربى و فارسى همچون اورادى بخواند يا بنويسد، بلكه با تمام قلب به آن ايمان داشته باشد، ايمانى كه آثارش در تمام برنامه زندگى او آشكار گردد.

* * *

 88وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً

89لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدّاً

90تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الاْ َرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدّاً

91أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً

92وَ ما يَنْبَغِي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً

93إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً

94لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً

95وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً

 

ترجمه:

88 ـ و گفتند: «خداوند رحمان فرزندى براى خود برگزيده است».

89 ـ راستى مطلب زشت و زننده اى گفتيد!

90 ـ نزديك است به خاطر اين سخن آسمان ها از هم متلاشى گردد، و زمين شكافته شود، و كوه ها به شدت فرو ريزد;

91 ـ از اين رو كه براى خداوند رحمان فرزندى قائل شدند!

92 ـ در حالى كه هرگز براى خداوند رحمان سزاوار نيست كه فرزندى برگزيند!

93 ـ تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند، بنده اويند!

94 ـ خداوند همه آنها را احصا كرده، و به دقت شمرده است!

95 ـ و همگى روز رستاخيز، تك و تنها نزد او حاضر مى شوند!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 362.

2 ـ «درّ المنثور» (طبق نقل الميزان، ذيل آيه مورد بحث).

3 ـ همان مدرك.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 تفسير:

خدا و فرزند داشتن؟!!

از آنجا كه در آيات پيشين، سخن از شرك و پايان كار مشركان بود، در پايان بحث، به يكى از شاخه هاى شرك يعنى اعتقاد به وجود فرزند براى خدا اشاره كرده و زشتى اين سخن را با قاطع ترين بيان بازگو مى كند:

«آنها گفتند: خداوند رحمان فرزندى براى خود انتخاب كرده»!! (وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً).

نه تنها مسيحيان عقيده داشتند حضرت «مسيح»، فرزند حقيقى خدا است كه يهوديان نيز درباره «عزير» و بت پرستان درباره «فرشتگان» چنين اعتقادى داشتند و آنها را دختران خدا مى پنداشتند.(1)

* * *

آنگاه با لحنى كوبنده مى گويد: «چه سخن زشت و بزرگى آورديد» (لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدّاً).

«إِدّ» (بر وزن ضدّ) در اصل، به معنى صداى زشت و ناهنجارى است كه بر اثر گردش شديد امواج صوتى در گلوى شتر به گوش مى رسد، سپس به كارهاى بسيار زشت و وحشتناك اطلاق شده است.

* * *

و از آنجا كه چنين نسبت ناروائى مخالف اصل توحيد است; چرا كه خداوند نه شبيه و مانندى دارد، نه نياز به فرزند، و نه عوارض جسم و جسمانيت، گوئى تمام عالم هستى كه بر پايه توحيد بنا شده است از اين نسبت ناروا در وحشت و اضطراب فرو مى روند.

لذا در آيه بعد اضافه مى كند: «نزديك است آسمان ها به خاطر اين سخن از هم متلاشى گردد و زمين شكافته شود و كوه ها به شدت فرو ريزد»! (تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الاْ َرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدّاً).

* * *

باز براى تأكيد و بيان اهميت موضوع، مى گويد: «به خاطر اين كه براى خداوند رحمان فرزندى ادعا كردند» (أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً).

* * *

اينها در حقيقت خدا را به هيچ وجه نشناخته اند و گرنه مى دانستند «هرگز براى خداوند رحمان، سزاوار نيست كه فرزندى برگزيند» (وَ ما يَنْبَغِي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً).

انسان فرزند را براى يكى از چند چيز مى خواهد:

يا به خاطر اين است كه عمر او پايان مى پذيرد، براى بقاء نسل خود نياز به توليد مثل دارد.

يا كمك، يار و ياورى مى طلبد، چرا كه نيرويش محدود است.

يا از تنهائى وحشت دارد، مونسى براى تنهائى مى جويد.

يا به هنگام پيرى و ناتوانى، يار و كمك كارى جوان مى خواهد.

اما هيچ يك از اين مفاهيم، درباره خدا معنى ندارد، نه قدرتش محدود است، نه حيات او پايان مى گيرد، نه ضعف و سستى در وجود او راه دارد و نه احساس تنهائى و نه نياز .

از اين گذشته، داشتن فرزند، نشانه جسم بودن و همسر داشتن است، و همه اين معانى از ذات پاك او دور است.

* * *

به همين دليل، در آيه بعد مى گويد: «تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند بنده اويند و سر بر فرمانش» (إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً).

و با اين كه همه بندگانِ جان و دل بر كف او هستند، نيازى به اطاعت و فرمانبردارى آنها ندارد، بلكه آنها هستند كه نيازمندند.

* * *

«او همه آنها را شماره كرده است و دقيقاً تعداد آنها را مى داند» (لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً).

يعنى هرگز تصور نكنيد با وجود اين همه بندگان، چگونه ممكن است حساب آنها را داشته باشد، علم او به قدرى وسيع و گسترده است كه نه تنها شماره آنها را دارد، كه از تمام خصوصيات آنها آگاه است، نه از حوزه حكومت او مى توانند بگريزند، و نه چيزى از اعمالشان بر او مكتوم است.

* * *

«و همه آنها روز رستاخيز تك و تنها در محضر او حاضر مى شوند» (وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً).

بنابراين، هم مسيح، هم عزير، هم فرشتگان و هم تمامى انسان ها مشمول اين حكم عمومى او هستند، با اين حال چه نازيبا است كه فرزندى براى او قائل شويم! و چه اندازه ذات پاك او را از اوج عظمت به پائين مى آوريم و صفات جلال و جمال او را انكار مى كنيم اگر نسبت فرزندى به او بدهيم.(2)

* * *


1 ـ در مورد «عزير» در آيه 30 سوره «توبه»، و در مورد «فرشتگان» در ذيل آيه 19 سوره «زخرف» سخن به ميان آمده است.

2 ـ درباره نفى فرزند خدا، در جلد اول، ذيل آيه 116 «بقره»، و در جلد هشتم، صفحه 345، ذيل آيه 68 سوره «يونس» نيز بحث كرده ايم.

 

نكته ها:

1 ـ هنوز هم او را فرزند خدا مى پندارند!

آنچه در آيات فوق خوانديم، با قاطع ترين كلمات، فرزند را از خدا نفى مى كند، اين آياتى است مربوط به چهارده قرن قبل، در حالى كه امروز و در دنياى علم و دانش، هنوز بسيارند كسانى كه: مسيح(عليه السلام) را فرزند خدا مى پندارند، نه فرزند مجازى، كه فرزند حقيقى! و اگر در پاره اى از نوشته ها كه جنبه تبليغى دارد، و مخصوص محيط هاى اسلامى تنظيم شده، اين فرزند را فرزند تشريفاتى و مجازى معرفى مى كنند، به هيچ وجه با متون اصلى كتب اعتقادى آنها سازگار نيست.

اين امر، منحصر به فرزند بودن مسيح(عليه السلام) نيست، در ارتباط با مسأله تثليث كه مسلماً به معنى خدايان سه گانه است، و جزء اعتقادات حتمى آنها است چون مسلمانان از شنيدن چنين سخن شرك آميزى وحشت مى كنند، لحن خود را در محيط هاى اسلامى تغيير داده و به نوعى از تشبيه و مجاز آن را توجيه مى كنند.(1)

* * *


1 ـ براى توضيح بيشتر به «قاموس كتاب مقدس» در مورد «مسيح» و «اقانيم سه گانه» مراجعه فرمائيد.

2 ـ چگونه آسمان ها متلاشى مى شود؟

اين كه در آيات فوق خوانديم: «نزديك است آسمان ها از اين نسبت ناروا متلاشى شوند، و زمين ها از هم بشكافند و كوه ها فرو ريزند» يا اشاره به اين است كه:

بر اساس تعبيرات قرآن مجيد، مجموعه عالم هستى داراى يك نوع حيات و درك و شعور است، و آياتى همچون آيه 74 سوره «بقره»: وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ: «بعضى از سنگ ها از ترس خدا از كوه ها فرو مى غلطند».

و آيه 21 سوره «حشر»: لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ: «اگر اين قرآن را بر كوه ها نازل مى كرديم از ترس خدا خاشع مى شدند و از هم شكافته» شاهد بر آن مى باشد.

اين نسبت ناروا به ساحت قدس پروردگار همه جهان را در وحشت عميق فرو مى برد.

يا كنايه از زشتى فوق العاده آن است و نظير اين كنايه در زبان عرب و زبان فارسى كم نيست كه مى گوئيم: كارى كردى كه گوئى آسمان و زمين را بر سر من كوبيدند.

به خواست خدا در اين زمينه، ذيل آيات مناسب باز هم بحث خواهيم كرد.

* * *

 96إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً

97فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدّاً

98وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْن هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَد أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً

 

ترجمه:

96 ـ مسلماً كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، خداوند رحمان محبتى براى آنان در دل ها قرار مى دهد!

97 ـ و ما فقط آن (قرآن) را بر زبان تو آسان ساختيم تا پرهيزكاران را به وسيله آن بشارت دهى، و دشمنان سرسخت را با آن انذار كنى.

98 ـ چه بسيار اقوام (بى ايمان و گنهكارى) را كه پيش از آنان هلاك كرديم; آيا احدى از آنها را احساس مى كنى؟! يا كمترين صدائى از آنان مى شنوى؟!

 

تفسير:

ايمان سرچشمه محبوبيت!

در سه آيه فوق، كه پايانگر سوره «مريم» است باز هم سخن از مؤمنان با ايمان و نيز ظالمان و ستمگران بى ايمان، و سخن از قرآن و بشارت ها و انذارهاى آن است، و در حقيقت عصاره اى است از بحث هاى پيشين با نكته هاى تازه.

نخست، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند خداوند رحمان محبت آنان را در دل ها مى افكند» (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً).

بعضى از مفسران، اين آيه را مخصوص امير مؤمنان على(عليه السلام) و بعضى شامل همه مؤمنان دانسته اند.

بعضى، گفته اند: منظور اين است كه: خداوند محبت آنان را در دل هاى دشمنانشان مى افكند، و اين محبت رشته اى مى شود در گردنشان كه آنها را به سوى ايمان مى كشاند.

بعضى ديگر، آن را به معنى محبت مؤمنان نسبت به يكديگر كه باعث قدرت، قوت و وحدت كلمه مى شود، دانسته اند.

بعضى آن را اشاره به دوستى مؤمنان نسبت به يكديگر در آخرت دانسته، و مى گويند آنها آن چنان به يكديگر علاقه پيدا مى كنند كه از ديدار هم برترين شادى و سرور به آنان دست مى دهد.

ولى اگر با وسعت نظر، به مفاهيم وسيع آيه بينديشيم خواهيم ديد كه: همه اين تفسيرها در مفهوم آيه جمع است، بى آن كه با هم تضادى داشته باشند.

و نكته اصلى آن اين است كه: «ايمان و عمل صالح» جاذبه و كشش فوق العاده اى دارد، اعتقاد به يگانگى خدا و دعوت پيامبران كه بازتابش در روح، فكر، گفتار و كردار انسان به صورت اخلاق عاليه انسانى، تقوا و پاكى و درستى و امانت و شجاعت و ايثار و گذشت، تجلى كند، همچون نيروهاى عظيم مغناطيس، كشنده و رباينده است.

حتى افراد ناپاك و آلوده از پاكان لذت مى برند، و از ناپاكانى همچون خود متنفرند، به همين دليل هنگامى كه فى المثل مى خواهند همسر يا شريكى انتخاب كنند تأكيد دارند طرف آنها پاك و نجيب و امين و درستكار باشد.

اين طبيعى است و در حقيقت، نخستين پاداشى است كه خدا به مؤمنان و صالحان مى دهد كه دامنه اش از دنيا به سراى ديگر نيز كشيده مى شود.

با چشم خود بسيار ديده ايم اين گونه افراد پاك، هنگامى كه چشم از جهان مى بندند، ديده ها براى آنها گريان مى شود، هر چند ظاهراً پست و مقام اجتماعى نداشته باشند، همه مردم جاى آنها را خالى مى بينند، همه، خود را در عزاى آنها شريك محسوب مى دارند.

اما اين كه بعضى آن را درباره امير مؤمنان على(عليه السلام) دانسته و در روايات بسيارى به آن اشاره شده، بدون شك درجه عالى و مرحله بالاى آن، ويژه آن امام متقين است، (و در نكته ها از اين روايات مشروحاً بحث خواهيم كرد).

ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه: در مراحل ديگر، همه مؤمنان و صالحان از طعم اين محبت و محبوبيت در افكار عمومى بچشند، و از اين مودت الهى سهمى ببرند، و نيز مانع از آن نخواهد بود كه، دشمنان نيز در دل خود احساس محبت و احترام نسبت به آنها كنند.

جالب اين كه در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: إِنَّ اللّهَ إِذا أَحَبَّ عَبْداً دَعا جَبْرَئِيْلَ، فَقال: يا جَبْرَئِيْلُ! إِنِّى أُحِبُّ فُلاناً فَأَحِبَّهُ، قالَ: فَيُحِبُّهُ جَبْرَئِيْلُ ثُمَّ يُنادِى فِى أَهْلِ السَّماءِ أَنَّ اللّهَ يُحِبُّ فُلاناً فَأَحِبُّوهُ، قالَ: فيُحِبَّهُ أَهْلُ السَّماءِ ثُمَّ يُوضَعُ لَهُ الْقَبُولُ فِى الاْ َرْضِ!

وَ إِنَّ اللّهَ إِذا أَبْغَضَ عَبْداً دَعا جَبْرَئِيْلَ، فَقالَ: يا جَبْرَئِيْلُ إِنِّى أُبْغِضُ فُلاناً فَأَبْغِضْهُ، قالَ فَيُبْغِضُهُ جَبْرَئِيْلُ، ثُمَّ يُنادِى فِى أزهْلِ السَّماءِ إِنَّ اللّه يُبْغِضُ فُلاناً فَأَبْغِضُوهُ، قالَ: فَيُبْغِضُهُ أَهْلُ السَّماءَ ثمَّ يُوضعُ لَهُ الْبغْضاءُ فِى الاْ َرْضِ:

«هنگامى كه خداوند كسى از بندگانش را دوست دارد، به فرشته بزرگش جبرئيل مى گويد: من فلان كس را دوست دارم او را دوست بدار، جبرئيل او را دوست خواهد داشت، سپس در آسمان ها ندا مى دهد كه:

اى اهل آسمان! خداوند فلان كس را دوست دارد او را دوست داريد، و به دنبال آن، همه اهل آسمان او را دوست مى دارند، سپس پذيرش اين محبت در زمين منعكس مى شود.

و هنگامى كه خداوند كسى را دشمن بدارد، به جبرئيل مى گويد: من از او متنفرم، او را دشمن بدار، جبرئيل او را دشمن مى دارد، سپس در ميان اهل آسمان ها ندا مى دهد كه: خداوند از او متنفر است او را دشمن داريد، همه اهل آسمان ها از او متنفر مى شوند، سپس انعكاس اين تنفر در زمين خواهد بود».(1)

اين حديث پر معنى نشان مى دهد: ايمان و عمل صالح بازتابى دارد به وسعت عالم هستى، و شعاع محبوبيت حاصل از آن، تمام پهنه آفرينش را فرا مى گيرد، ذات پاك خداوند چنين كسانى را دوست دارد، نزد همه اهل آسمان محبوبند، و اين محبت در قلوب انسان هائى كه در زمين هستند پرتوافكن مى شود.

راستى، چه لذتى از اين بالاتر كه انسان احساس كند محبوب همه پاكان و نيكان عالم هستى است؟

و چه دردناك است كه انسان احساس كند، زمين، آسمان، فرشته ها و انسان هاى با ايمان، همه از او متنفر و بيزارند!

* * *

پس از آن به «قرآن» كه سرچشمه پرورش ايمان و عمل صالح است، اشاره كرده مى گويد: «ما قرآن را بر زبان تو آسان ساختيم، تا پرهيزگاران را به وسيله آن بشارت دهى، و دشمنان سرسخت و لجوج را انذار كنى» (فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدّاً).

«لُدّ» (با ضم لام و تشديد دال) جمع «أَلَد» (بر وزن عدد) به معنى دشمنى است كه خصومت شديد دارد، و به كسانى گفته مى شود كه: در دشمنى كردن متعصب، لجوج و بى منطقند.

* * *

آخرين آيه، به عنوان دلدارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان (مخصوصاً با توجه به اين نكته كه اين سوره در «مكّه» نازل شده و در آن روز مسلمانان، سخت تحت فشار بودند) و نيز به عنوان تهديد و هشدار به همه دشمنان عنود و لجوج، مى گويد: «چه بسيار اقوام بى ايمان و گنهكارى را كه قبل از اينها هلاك و نابود كرديم آن چنان محو و نابود شدند كه اثرى از آنها باقى نماند، آيا تو اى پيامبر! احدى از آنها را احساس مى كنى؟ يا كمترين صدائى از آنان مى شنوى»؟ (وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْن هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَد أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً).

«رِكْز» به معنى صداى آهسته است، و به چيزهائى كه در زير زمين پنهان مى كنند، «ركاز» گفته مى شود، يعنى اين اقوام ستمگر و دشمنان سرسخت حق و حقيقت، آن چنان درهم كوبيده شدند كه حتى صداى آهسته اى از آنان به گوش نمى رسد.

* * *


1 ـ اين حديث، در بسيارى از منابع معروف حديث، و همچنين بسيارى از كتب تفسير آمده است، ولى ما متنى را انتخاب كرديم كه در تفسير «فى ظلال»، جلد پنجم، صفحه 454 از «احمد» و «مسلم» و «بخارى» نقل شده.

 

نكته ها:

1 ـ محبت على(عليه السلام) در دل هاى مؤمنان

در بسيارى از كتب حديث و تفسير اهل تسنن (علاوه بر شيعه) روايات متعددى در شأن نزول آيه «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه: نشان مى دهد نخستين بار اين آيه در مورد على(عليه السلام) نازل گرديده است، از جمله:

«علامه زمخشرى» در «كشاف»، «سبط ابن جوزى» در «تذكره»، «گنجى شافعى»، «قرطبى» در تفسير مشهور خود، «محب الدين طبرى» در «ذخائر العقبى»، «نيشابورى» در تفسير معروف خود، «ابن صباغ مالكى» در «فصول المهمّه»، «سيوطى» در «درّ المنثور»، «هيثمى» در «صواعق المحرقه»، و «آلوسى» در «روح المعانى» را مى توان نام برد كه در ذيل به تعداى از احاديث رسيده اشاره مى كنيم:

1 ـ «ثعلبى» در تفسير خود، از «برّاء بن عازب» چنين نقل مى كند: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: قُلِ اللّهُمَّ اجْعَلْ لِى عِنْدَكَ عَهْداً، وَ اجْعَلْ لِى فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِيْنَ مَوَدَّةً، فَأَنْزَلَ اللّهُ تَعالى: إِنَّ الَّذِيْنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً:

«بگو خداوندا! براى من عهدى نزد خودت قرار ده، و در دل هاى مؤمنان مودت مرا بيفكن، در اين هنگام، آيه إِنَّ الَّذِيْنَ آمَنُوا... نازل گرديد».(1)

عين همين عبارت يا با كمى اختلاف، در بسيارى از كتب ديگر آمده است.

2 ـ در بسيارى از كتب اسلامى اين معنى از «ابن عباس» نقل شده كه، مى گويد: نُزِّلَتْ فِى عَلِىِّ بْنِ أَبِيْطالِب «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» قالَ: مَحَبَّةً فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِيْنَ:

يعنى: «آيه إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا... درباره على بن ابى طالب(عليه السلام) نازل گرديده، و معنى آن اين است: خدا محبت او را در دل هاى مؤمنان قرار مى دهد».(2)

3 ـ در كتاب «صواعق» از «محمّد بن حنفيه» در تفسير اين آيه، چنين نقل مى كند: لايَبْقى مُؤْمِنٌ إِلاّ وَ فِى قَلْبِهِ وُدٌّ لِعَلِىٍّ وَ لاَِهْلِبَيْتِهِ:

«هيچ فرد با ايمانى پيدا نمى شود مگر اين كه در درون قلبش، محبت على و خاندان او است».(3)

4 ـ شايد به همين دليل در روايت صحيح و معتبر از خود امير مؤمنان على(عليه السلام) چنين نقل شده: لَوْ ضَرَبْتُ خَيْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَيْفِى هذا عَلى أَنْ يُبْغِضَنِي ما أَبْغَضَنِى وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْيا بِجَمّاتِها عَلَى الْمُنافِقِ عَلى أَنْ يُحِبَّنِى ما أَحَبَّنِى وَ ذلِكَ أَنَّهُ قُضِىَ فَانْقَضَى عَلى لِسانِ النَّبِىِّ الاْ ُمِّىِّ(صلى الله عليه وآله) أَنَّهُ قالَ
لايُبْغِضُكَ مُؤْمِنٌ وَ لايُحِبُّكَ مُنافِقٌ:

«اگر با اين شمشيرم بر بينى مؤمن بزنم كه مرا دشمن دارد هرگز دشمن نخواهد داشت، و اگر تمام دنيا (و نعمت هايش) را در كام منافق فرو ريزم كه مرا دوست دارد، دوست نخواهد داشت، اين به خاطر آن است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت يك حكم قاطع به من فرموده است: اى على! هيچ مؤمنى تو را دشمن نخواهد داشت و هيچ منافقى محبت تو را در دل نخواهد گرفت»!(4)

5 ـ در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آخر نماز خود با صداى بلند به طورى كه مردم مى شنيدند، در حق امير مؤمنان على(عليه السلام) چنين دعا مى كرد: أَللّهُمَّ هَبْ لِعَلِىٍّ الْمَوَدَّةَ فِى صُدُورِ الْمُؤْمِنِيْنَ، وَ الْهَيْبَةَ وَ الْعَظَمَةَ فِى صُدُورِ الْمُنافِقِيْنَ فَأَنْزَلَ اللّهُ إِنَّ الَّذِيْنَ آمَنُوا...:

«خداوندا! محبت على(عليه السلام) را در دل هاى مؤمنان بيفكن، و همچنين هيبت و عظمت او را در دل هاى منافقان، در اين هنگام آيه فوق و آيه بعد از آن نازل شد».(5)

به هر حال، همان گونه كه در تفسير آيات فوق گفتيم، نزول اين آيه در مورد على(عليه السلام) به عنوان يك نمونه اتم و اكمل است و مانع از تعميم مفهوم آن در مورد همه مؤمنان با سلسله مراتب، نخواهد بود.

* * *


1 و 2 ـ طبق نقل، «احقاق الحق»، جلد 3، صفحات 83 تا 86.

3 ـ همان مدرك.

4 ـ «روح المعانى»، جلد 16، صفحه 130 و «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 533، و همچنين «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 45.

5 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 363.

2 ـ تفسير جمله «يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ»

«يَسَّرْناهُ» از ماده «تيسير» به معنى «تسهيل» است، خداوند در اين جمله مى فرمايد: «ما قرآن را بر زبان تو آسان كرديم، تا پرهيزكاران را بشارت دهى و دشمنان سرسخت را انذار كنى» اين تسهيل، ممكن است از جهات مختلف بوده باشد:

1 ـ از اين نظر كه قرآن، عربى فصيح و روانى است كه آهنگ آن در گوش ها دل انگيز، و تلاوت آن بر زبان ها آسان است.

2 ـ از نظر اين كه خداوند آن چنان تسلطى به پيامبرش بر آيات قرآن، داده بود كه به آسانى و در همه جا و براى حل هر مشكل، از آن استفاده مى كرد، و پيوسته بر مؤمنان تلاوت مى نمود.

3 ـ از نظر محتوا كه در عين عميق و پرمايه بودن، درك آن سهل و ساده و آسان است، اصولاً آن همه حقايق بزرگ و برجسته كه در قالب اين الفاظ محدود با سهولت درك معانى، ريخته شده، خود نشانه اى است از آنچه در آيه فوق مى خوانيم كه بر اثر يك امداد الهى، صورت گرفته است.

در سوره «قمر» در آيات متعدد، اين جمله تكرار شده است: وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر:

«ما قرآن را براى تذكّر و يادآورى آسان كرديم آيا پندگيرنده اى هست».

* * *

پروردگارا! قلب ما را به نور ايمان، و تمام وجود ما را به نور عمل صالح روشن فرما! ما را دوستدار مؤمنان و صالحان، مخصوصاً امام المتقين امير مؤمنان على(عليه السلام) بدار! و محبت ما را نيز در دل هاى همه مؤمنان بيفكن!

بار الها! جامعه بزرگ اسلامى ما كه با داشتن اين همه نفرات و امكانات وسيع مادى و معنوى در چنگال دشمنان گرفتار، و به خاطر پراكندگى و تفرقه صفوف، ضعيف و ناتوان شده است، در گرد مشعل ايمان و عمل صالح جمع بفرما!

خداوندا! همان گونه كه گردنكشان و جباران پيشين را چنان هلاك و محو و نابود كردى كه كوچك ترين صدائى از آنها به گوش نمى رسد، ابرقدرت هاى جبّار زمان ما را نيز نابود كن! شرّ آنها را از سر مستضعفان كوتاه فرما! و قيام مؤمنان را بر ضد اين مستكبران به پيروزى نهائى برسان!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره مريم

سوره طه

محتواى سوره طه

سوره «طه» به گفته همه مفسران در «مكّه» نازل شده است، محتواى آن نيز همانند ساير سوره هاى مكّى است كه بيشتر سخن از «مبدأ» و «معاد» مى گويد، و نتائج توحيد و بدبختى هاى شرك را برمى شمرد.

در بخش اول: اين سوره، اشاره كوتاهى به عظمت قرآن و بخشى از صفات جلال و جمال پروردگار است.

بخش دوم: كه بيش از هشتاد آيه را در برمى گيرد، از داستان موسى(عليه السلام) سخن مى گويد، از آن زمان كه به نبوت مبعوث گرديد و سپس با فرعون جبار به مبارزه برخاست، و پس از درگيرى هاى فراوان با دستگاه فرعون، مبارزه با ساحران و ايمان آوردن آنها، خداوند به صورت اعجازآميز فرعون و فرعونيان را در دريا غرق كرد، و موسى و مؤمنان را رهائى بخشيد.

بعد ماجراى گوساله پرستى بنى اسرائيل و درگيرى هارون و موسى(عليهما السلام) را با آنها بيان مى كند.

در سومين بخش: بخش هائى درباره معاد و قسمتى از خصوصيات رستاخيز آمده است.

در بخش چهارم: سخن از قرآن و عظمت آن است.

و در بخش پنجم: سرگذشت آدم و حوا را در بهشت و سپس ماجراى وسوسه ابليس و سرانجام هبوط آنها را در زمين، توصيف مى كند.

و بالاخره در آخرين قسمت، نصيحت و اندرزهاى بيدار كننده اى، براى همه مؤمنان بيان مى دارد كه روى سخن در بسيارى از آن به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)است.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

روايات متعددى درباره عظمت و اهميت اين سوره، در منابع اسلامى وارد شده است.

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «خداوند سوره طه و يس را قبل از آفرينش آدم، به دو هزار سال براى فرشتگان بازگو كرده، هنگامى كه فرشتگان اين بخش از قرآن را شنيدند گفتند: طُوبى لاُِمَّة يَنْزِلُ هذا عَلَيْها وَ طُوبى لاَِجْواف تَحْمِلُ هذا وَ طُوبى لاَِلْسُن تُكَلِّمُ بِهذا:

«خوشا به حال امتى كه اين سوره ها بر آنها نازل مى گردد، خوشا به دل هائى كه اين آيات را در خود پذيرا مى شود، و خوشا به زبان هائى كه اين آيات بر آن جارى مى گردد».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: لاتَدْعُوا قِرائَةَ سُورَةِ طه، فَإِنَّ اللّهَ يُحِبُّها وَ يُحِبُّ مَنْ قَرَأَها، وَ مَنْ أَدْمَنَ قِرائَتَها أَعْطاهُ اللّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتابَهَ بِيَمِيْنِهِ، وَ لَمْ يُحاسِبْهُ بِما عَمِلَ فِى الاْ ِسْلامِ، وَ أُعْطِىَ فِى الاْ خِرَةِ مِنَ
الاْ َجْرِ حَتّى يَرْضى:
«تلاوت سوره طه را ترك نكنيد; چرا كه خدا آن را دوست مى دارد و دوست مى دارد كسانى كه آن را تلاوت كنند، هر كس تلاوت آن را ادامه دهد خداوند در روز قيامت نامه اعمالش را به دست راستش مى سپارد و آنچه را كه در اسلام انجام داده محاسبه نمى كند (بلكه) در آخرت آن قدر به او پاداش مى دهد كه راضى شود».(2)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَها أُعْطِىَ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثَوابَ الْمُهاجِرِينَ وَ الاْ َنْصارِ:

«هر كس آن را بخواند در روز رستاخيز ثواب مهاجران و انصار نصيبش خواهد شد».(3)

باز لازم مى دانيم اين حقيقت را تكرار كنيم كه: اين همه پاداش هاى عظيم كه براى تلاوت سوره هاى قرآن از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) به ما رسيده، هرگز مفهومش اين نيست كه تنها با تلاوت، اين همه نتيجه، عائد انسان مى شود، بلكه منظور تلاوتى است كه: مقدمه انديشه باشد، انديشه اى كه آثارش در تمام اعمال و گفتار انسان متجلى شود، و اگر محتواى اجمالى اين سوره را در نظر بگيريم خواهيم ديد كه روايات فوق تناسب كاملى با محتواى اين سوره دارد.

* * *

 1طه

2ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى

3إِلاّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى

4تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ الاْ َرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلى

5الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى

6لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الاْ َرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى

7وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى

8اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَهُ الاْ َسْماءُ الْحُسْنى

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ طه.

2 ـ ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به زحمت بيفكنى!

3 ـ آن را فقط براى يادآورى كسانى كه (از خدا) مى ترسند نازل ساختيم.

4 ـ (اين قرآن) از سوى كسى نازل شده كه زمين و آسمان هاى بلند را آفريده است.

5 ـ همان بخشنده اى كه بر عرش مسلّط است.

6 ـ از آن اوست آنچه در آسمان ها، و آنچه در زمين، و آنچه ميان آن دو، و آنچه در زير خاك (پنهان) است!

7 ـ اگر سخن آشكارا بگوئى (يا مخفى كنى)، او اسرار ـ و حتى پنهان تر از آن ـ را نيز مى داند!

8 ـ او خداوندى است كه معبودى جز او نيست; و نام هاى نيكوتر از آنِ اوست!

 

شأن نزول:

روايات فراوانى در شأن نزول نخستين آيات فوق آمده كه از مجموع آنها استفاده مى شود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از نزول وحى و قرآن، عبادت بسيار مى كرد، مخصوصاً ايستاده به عبادت مشغول مى شد آن قدر كه پاهاى او متورم گرديد، گاه براى آن كه بتواند به عبادت خود ادامه دهد، سنگينى خود را بر يك پا قرار مى داد، و گاه بر پاى ديگر، گاه بر پاشنه پا مى ايستاد و گاه بر انگشتان پا.(4)

آيات فوق نازل شد و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: اين همه رنج و ناراحتى بر خود تحميل نكند.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 1.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 366.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 1.

4 ـ براى آگاهى از اين روايات به تفسير «نور الثقلين» و «درّ المنثور»، آغاز سوره «طه» مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

اين قدر خود را به زحمت نيفكن

باز در آغاز اين سوره با حروف مقطعه، روبرو مى شويم، كه حس كنجكاوى انسان را برمى انگيزد (طه).

البته ما درباره تفسير حروف مقطعه قرآن، در آغاز سه سوره بحث كافى كرده ايم.(1)

ولى در اينجا لازم مى دانيم اين مطلب را اضافه كنيم: ممكن است همه، يا حداقل قسمتى از اين حروف مقطعه، داراى معانى و مفاهيم خاصى باشد، درست همانند يك كلمه كه محتوائى در بردارد.

اتفاقاً در بسيارى از روايات و كلمات مفسران در آغاز اين سوره، و سوره «يس»، به چنين مطلبى برخورد مى كنيم كه: «طه» به معنى «يا رجل» (اى مرد) است، و در پاره اى از اشعار عرب نيز به كلمه «طه» برخورد مى كنيم كه مفهومى شبيه «يا رجل» و يا نزديك به آن دارد كه، بعضى از اين اشعار ممكن است مربوط به آغاز اسلام يا قبل از اسلام باشد.(2)

و به طورى كه يكى از آگاهان براى ما نقل كرد، بعضى از دانشمندان غرب كه پيرامون مسائل اسلامى مطالعه مى كنند، اين مطلب را به همه حروف مقطعه قرآن تعميم داده اند و معتقدند:

حروف مقطعه در آغاز هر سوره، كلمه اى است، داراى معنى خاص كه بعضى با گذشت زمان متروك مانده، و بعضى به ما رسيده است، و الا بعيد به نظر مى رسد كه مشركان عرب، حروف مقطعه را بشنوند و مفهومى از آن درك نكنند، و به سخريه و استهزاء برنخيزند، در حالى كه در هيچ يك از تواريخ ديده نشده كه اين بهانه جويان سبك مغز، حروف مقطعه را دستاويز براى چنين عكس العملى كرده باشند.

البته، اين نظر را به طور كلى و درباره همه حروف مقطعه قرآن، مشكل بتوان پذيرفت، ولى درباره بعضى قابل قبول است و در منابع اسلامى نيز از آن بحث شده است.

اين موضوع نيز جالب توجه است كه: در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم «طه» از اسامى پيامبر است و معنى آن: «يا طالِبَ الحَقِّ، الهادِىَ إِلَيْه: «اى كسى كه طالب حقى، و هدايت كننده به سوى آنى».

از اين حديث، چنين برمى آيد كه: «طه» مركب از دو حرف رمزى است «طا» اشاره به «طالب الحق» و «ها» اشاره به «هادى اليه» مى باشد.

مى دانيم استفاده از حروف رمزى و علائم اختصارى در زمان گذشته و حال، فراوان بوده است، مخصوصاً كه در عصر ما بسيار مورد استفاده است.

آخرين سخن، در اين زمينه اين كه: كلمه «طه» مانند «يس» بر اثر گذشت زمان، تدريجاً به صورت «اسم خاص» براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) درآمده است، تا آنجا كه آل پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز «آل طه» مى گويند، و از حضرت مهدى(عليه السلام) در دعاى «ندبه» «يابن طه» تعبير شده است.

* * *

پس از آن مى گويد: «ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به زحمت بيفكنى» (ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى).

درست است كه عبادت و جستجوى قرب پروردگار، از طريق نيايش، از بهترين كارها است، ولى هركار، حسابى دارد، عبادت هم حساب دارد، نبايد آن قدر بر خود تحميل كنى كه پاهايت متورم گردد، و نيرويت براى تبليغ و جهاد كم شود.

بايد توجه داشت «تَشْقى» از ماده «شقاوت» بر ضد «سعادت» است، ولى همان گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: گاه مى شود كه اين ماده به معنى رنج و تعب مى آيد و در آيه فوق، منظور همين معنى است همان گونه كه شأن نزول ها نيز حكايت از آن مى كند.

* * *

در آيه بعد، هدف نزول قرآن را چنين شرح مى دهد: «ما قرآن را جز براى يادآورى كسانى كه از خدا مى ترسند نازل نكرديم» (إِلاّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى).

تعبير به «تَذْكِرَة» از يكسو و «مَنْ يَخْشى» از سوى ديگر، اشاره به واقعيت انكارناپذيرى دارد:

تذكره، و يادآورى نشان مى دهد كه خمير مايه همه تعليمات الهى، در درون جان انسان و سرشت او وجود دارد، و تعليمات انبياء آن را بارور مى سازد، آن چنان كه گوئى مطلبى را يادآورى مى كند.

نمى گوئيم، تمام علوم و دانش ها را انسان قبلاً مى دانسته و از خاطر برده و نقش تعليم در اين جهان نقش يادآورى است (آن چنان كه از افلاطون نقل مى كنند) بلكه، مى گوئيم: مايه اصلى آنها در سرشت آدمى نهفته است (دقت كنيد).

«مَنْ يَخْشى» نشان مى دهد، تا يك نوع احساس مسئوليت كه قرآن نام آن را «خشيت و ترس» گذاشته، در آدمى نباشد، پذيراى حقايق نخواهد شد; چرا كه قابليت قابل هم در بارور شدن هر بذر و دانه اى شرط است، و در حقيقت اين تعبير، شبيه چيزى است كه در آغاز سوره «بقره» مى خوانيم: هُدىً لِلْمُتَّقِيْن: «قرآن مايه هدايت پرهيزكاران است».

* * *

سپس، به معرفى خداوندى كه «نازل كننده قرآن» است مى پردازد، تا از طريق شناخت او، عظمت قرآن آشكارتر شود، مى گويد: «اين قرآن، از سوى كسى نازل شده است كه خالق زمين و آسمان هاى بلند و برافراشته است» (تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ الاْ َرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلى).(3)

در حقيقت، اين توصيف، اشاره به ابتدا و انتهاى نزول قرآن مى كند، انتهاى آن زمين و ابتدايش آسمان ها به معنى وسيع كلمه، و اگر در اينجا كلمه «وَ ما بَيْنَهُما» ـ مانند بعضى ديگر از آيات قرآن ـ اضافه نشده، شايد به خاطر همين است كه: هدف، بيان ابتدا و انتها بوده است.

به هر حال، خداوندى كه قدرت، تدبير و حكمتش پهنه آسمان و زمين را فرا گرفته، پيدا است اگر كتابى نازل كند چه اندازه پر محتوا و پر بار است.

* * *

باز، به معرفى پروردگار نازل كننده قرآن ادامه مى دهد، و مى گويد: «او خداوندى است رحمان كه فيض رحمتش همه جا را فرا گرفته، و بر عرش مسلط است» (الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى).

همان گونه كه قبلاً در تفسير آيه «ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»(4) گفته ايم: «عرش» در لغت، به چيزى مى گويند كه داراى سقف است و گاهى به خود سقف و يا تخت هاى پايه بلند مانند تخت هاى سلاطين نيز عرش اطلاق مى شود.

در داستان «سليمان»، مى خوانيم: أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها: «كدام يك از شما مى تواند تخت او (بلقيس) را براى من حاضر كند».(5)

بديهى است خداوند نه تختى دارد و نه حكومتى همانند حاكمان بشر، بلكه منظور از «عرش خدا» مجموعه جهان هستى است كه تخت حكومت او محسوب مى شود.

بنابراين «اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»، كنايه از تسلط پروردگار و احاطه كامل او نسبت به جهان هستى و نفوذ امر، فرمان و تدبيرش در سراسر عالم است.

اصولاً كلمه «عرش» در لغت عرب و «تخت» در فارسى غالباً كنايه از قدرت مى باشد، مثلاً مى گوئيم: فلان كس را از تخت فرو كشيدند، يعنى به قدرت و حكومتش پايان دادند، يا در عربى مى گوئيم: ثل عرشه: «تختش فرو ريخت».(6)

به هر حال، بسيار كودكانه است اگر كسانى بخواهند از اين تعبير توهم جسميت خداوند را بكنند.

* * *

به دنبال «حاكميت» خدا بر عالم هستى از «مالكيت» او سخن مى گويد: «آنچه در آسمان ها، در زمين، در ميان اين دو، و در زير خاك ها و اعماق زمين وجود دارد، همه از آن اوست» (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الاْ َرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى).

«ثَرى» در اصل به معنى «خاك مرطوب» است و از آنجا كه تنها قشر روى زمين بر اثر تابش آفتاب و وزش باد، مى خشكد ولى طبقه زيرين غالباً مرطوب است به اين طبقه، «ثرى» گفته مى شود و به اين ترتيب، «ما تَحْتَ الثَّرى» به معنى اعماق زمين و جوف آن است كه همه آنها مملوك مالك الملوك و خالق عالم هستى است.

تا به اينجا سه ركن از اركان صفات پروردگار بيان شده بود، ركن اول «خالقيت»، ركن دوم «حاكميت» و ركن سوم «مالكيت» او است.

در آيه بعد، به چهارمين ركن يعنى «عالميت» او اشاره كرده، مى گويد: «او آن قدر احاطه علمى دارد كه اگر سخن آشكارا بگوئى مى داند، و اگر مخفى كنى نيز مى داند، و حتى مخفى تر از مخفى را نيز آگاه است» (وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى).

در اين كه منظور از «أَخْفى» (مخفى تر از سرّ) در اينجا چيست؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است:

بعضى گفته اند: «سرّ» آن است كه انسان با ديگرى به طور پنهانى بازگو مى كند و «أَخْفى» آن است كه در دل نگهداشته و به كسى نمى گويد.

بعضى گفته اند: «سرّ» آن است كه انسان در دل دارد، و «أَخْفى» آن است كه به فكر كسى نرسيده است، اما خدا از آن آگاه است.

بعضى ديگر گفته اند: «سرّ» عملى است كه مخفيانه انجام مى دهد، و «أَخْفى» نيتى است كه به دل دارد.

بعضى گفته اند: «سرّ» به معنى اسرار مردم است، و «أَخْفى» اسرارى است كه در ذات پاك خدا است.

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) و صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «سرّ آن است كه در دل پنهان نموده اى و أَخْفى آن است كه به خاطرت آمده اما فراموش كرده اى».(1)

اين حديث، ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه: آنچه را انسان، ياد مى گيرد به مخزن حافظه سپرده مى شود، منتها گاهى ارتباط انسان با گوشه اى از اين مخزن، قطع مى گردد و حالت نسيان به او دست مى دهد لذا اگر با وسيله اى يادآورى بشود، كاملاً آن را مطلب آشنائى مى بيند.

بنابراين آنچه را انسان فراموش كرده، مخفى ترين اسرار او است كه در زواياى حافظه پنهان گشته و ارتباطش موقتاً يا براى هميشه قطع شده است.

ولى به هر حال، مانعى ندارد كه تمام تفسيرهائى كه در بالا گفته شد در مفهوم وسيع كلمه سرّ و أَخْفى جمع باشد.

به اين ترتيب، ترسيم روشنى از علم بى پايان پروردگار شده است و از مجموع آيات فوق شناخت اجمالى نسبت به نازل كننده قرآن در ابعاد چهارگانه «خلقت»، «حكومت»، «مالكيت» و «علم» حاصل مى گردد.

* * *

و شايد به همين جهت است كه در آيه بعد، مى گويد: «او اللّه است همان خداوندى كه معبودى جز او نيست براى او نام ها و صفات نيك است» (اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَهُ الاْ َسْماءُ الْحُسْنى).

چنان كه در تفسير (آيه 180 سوره اعراف) گفته ايم، تعبير به «اسماء حسنى» هم در آيات قرآن، و هم در كتب حديث كراراً آمده است.

اين تعبير در اصل، به معنى نام هاى نيك است، بديهى است كه همه نام هاى پروردگار نيك است، ولى از آنجا كه در ميان اسماء و صفات خدا بعضى داراى اهميت بيشترى است، به عنوان «اسماء حسنى» ناميده شده است.

در بسيارى از روايات كه از پيامبر و ائمه(عليهم السلام) به ما رسيده، مى خوانيم: خداوند داراى 99 اسم است، هر كس او را به اين نام ها بخواند، دعايش مستجاب مى شود و هر كس آنها را احصا كند، اهل بهشت است، اين مضمون در منابع معروف حديث اهل تسنن، نيز ديده مى شود.

به نظر مى رسد: منظور از احصاء و شماره كردن اين نام ها همان «تخلق» به اين صفات است، نه تنها ذكر الفاظ آنها.

بدون شك اگر كسى با صفت عالم و قادر يا رحيم و غفور و امثال اينها، تخلق پيدا كند، و اشعه اى از اين صفات بزرگ الهى در وجود او بتابد، هم بهشتى است و هم دعايش مستجاب (براى توضيح بيشتر به جلد هفتم تفسير نمونه صفحات 25 ـ 28 مراجعه فرمائيد).

* * *

9وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى

10إِذْ رَأى ناراً فَقالَ لاَِهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَس أَوْ أَجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً

11فَلَمّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسى

12إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوى

13وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى

14إِنَّنِي أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي

15إِنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزى كُلُّ نَفْس بِما تَسْعى

16فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْها مَنْ لا يُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى

 

ترجمه:

9 ـ و آيا خبر موسى به تو رسيده است؟

10 ـ هنگامى كه (از دور) آتشى مشاهده كرد، به خانواده خود گفت: «اندكى) درنگ كنيد كه من آتشى ديدم! شايد شعله اى از آن براى شما بياورم; يا به وسيله اين آتش راه را پيدا كنم»!

11 ـ هنگامى كه نزد آتش آمد، ندا داده شد كه: «اى موسى!

12 ـ من پروردگار توام! كفش هايت را بيرون آر، كه تو در سرزمين مقدس «طوى» هستى!

13 ـ و من تو را (براى مقام رسالت) برگزيدم; اكنون به آنچه بر تو وحى مى شود، گوش فرا ده!

14 ـ من «اللّه» هستم; معبودى جز من نيست! مرا بپرست، و نماز را براى ياد من به پا دار!

15 ـ به طور قطع رستاخيز خواهد آمد! مى خواهم آن را پنهان كنم، تا هر كس در برابر سعى و كوشش خود، جزا داده شود!

16 ـ پس مبادا كسى كه به آن ايمان ندارد و از هوس هاى خويش پيروى مى كند، تو را از آن باز دارد; كه هلاك خواهى شد!


1 ـ سوره «بقره»، جلد اول، و «آل عمران»، جلد دوم، و «اعراف»، جلد ششم تفسير «نمونه».

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ در اين كه «تَنْزِيلاً» چه اعرابى گرفته در ميان مفسران گفتگو است، اما صحيح تر اين است كه: «مفعول مطلق» باشد براى فعل مجهول محذوفى و در تقدير چنين بوده است: «نزل تنزيلا ممن خلق الارض...».

4 ـ اعراف، آيه 54.

5 ـ نمل، آيه 38.

6 ـ در جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 204 نيز در اين باره سخن گفته ايم.

7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

آتشى در آن سوى بيابان!

از اينجا داستان موسى(عليه السلام)، پيامبر بزرگ خدا شروع مى شود و در بيش از هشتاد آيه بخش هاى مهمى از سرگذشت پرماجراى او تشريح مى گردد، تا دلدارى و تسليت خاطرى باشد براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان كه در آن ايام در «مكّه»، سخت از سوى دشمنان در فشار بودند.

تا بدانند اين قدرت هاى شيطانى در برابر قدرت خدا تاب مقاومت ندارند و اين نقشه ها همگى نقش بر آب است.

و نيز از اين سرگذشت پر محتوا با درس هاى آموزنده اش، مسير خود را در مسأله توحيد و خداپرستى و مبارزه با فراعنه و ساحران هر عصر و زمان، و همچنين مبارزه با انحراف هاى داخلى و گرايش هاى انحرافى، بيابند، درس هائى كه مى تواند در سراسر دوران انقلاب اسلام، راهنما و راهگشاى آنها باشد.

مجموعه آياتى را كه در اين سوره از موسى(عليه السلام)، بنى اسرائيل و فرعونيان سخن مى گويد مى توان به چهار بخش تقسيم كرد:

بخش اول: از آغاز نبوت و بعثت موسى و اولين جرقه هاى وحى سخن گفته، و به تعبير ديگر، بحث از مدرسه اى است كوتاه مدت و پر محتوا كه موسى(عليه السلام) در آن «وادى مقدس» در آن بيابان تاريك و خلوت، دوره آن را گذراند.

بخش دوم: از دعوت موسى و برادرش هارون(عليه السلام) نسبت به فرعون و فرعونيان به آئين يكتاپرستى و سپس درگيرى هاى آنها با دشمنان سخن مى گويد.

بخش سوم: از خروج موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل از مصر و چگونگى نجات آنها از چنگال فرعون و فرعونيان و غرق شدن و هلاكت آنها بحث مى كند.

بخش چهارم: پيرامون گرايش تند انحرافى بنى اسرائيل از آئين توحيد به شرك و پذيرش وسوسه هاى «سامرى» و مبارزه قاطع و شديد موسى(عليه السلام) با اين انحراف سخن مى گويد.

اكنون به آيات مورد بحث كه مربوط به بخش نخست است باز مى گرديم: اين آيات، با تعبير لطيف و جذابى اين چنين مى گويد: «آيا خبر موسى به تو رسيده است»؟! (وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى).

بديهى است اين استفهام براى كسب خبر نيست، كه او از همه اسرار آگاه است، بلكه به تعبير معروف اين «استفهام تقريرى» و يا به تعبير ديگر استفهامى است كه مقدمه بيان يك خبر مهم است، همان گونه كه در زبان روزمره نيز هنگام شروع به يك خبر مهم مى گوئيم: آيا اين خبر را شنيده اى كه...؟

* * *

آنگاه مى گويد: «در آن زمان كه آتشى (از دور) مشاهده كرد و به خانواده خود گفت: اندكى مكث كنيد كه من آتشى ديدم (من به سراغ آن بروم) شايد شعله اى از آن براى شما بياورم و يا به وسيله اين آتش راهنمائى پيدا كنم» (إِذْ رَأى ناراً فَقالَ لاَِهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَس أَوْ أَجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً).

با توجه به اين كه: «قَبَس» (بر وزن قفس) به معنى مختصرى از آتش است كه از مجموعه اى جدا مى كنند، و با توجه به اين كه: معمولاً مشاهده آتش در بيابان ها نشان مى دهد كه: جمعيتى گرد آن جمع اند، و يا اين كه: شعله اى را بر بلندى روشن ساخته اند كه كاروانيان در شب راه را گم نكنند.

و نيز با توجه به اين كه: «أمكُثُوا» از ماده «مكث» به معنى توقف كوتاه است، از مجموع اين تعبيرات، چنين استفاده مى شود: موسى با همسر و فرزند خود در شبى تاريك از بيابان عبور مى كرده، شبى بود سرد و ظلمانى كه راه را گم كرده بود، شعله آتشى از دور نظر او را به خود جلب كرد، به محض ديدن اين شعله، به خانواده اش گفت: توقف كوتاهى كنيد كه من آتشى ديدم، بروم اندكى از آن براى شما بياورم و يا راه را به وسيله آتش يا كسانى كه آنجا هستند پيدا كنم.

در تواريخ نيز مى خوانيم: موسى(عليه السلام) هنگامى كه مدت قراردادش با «شعيب» در «مدين» پايان يافت، همسر، فرزند و همچنين گوسفندان خود را برداشت و از «مدين» به سوى «مصر» رهسپار شد، راه را گم كرد، شبى تاريك و ظلمانى بود، گوسفندان او در بيابان متفرق شدند، مى خواست آتشى بيفروزد تا در آن شب سرد، خود و فرزندانش گرم شوند، اما به وسيله آتش زنه آتش روشن نشد در اين اثناء، همسر باردارش دچار درد وضع حمل شد.

طوفانى از حوادث سخت، او را محاصره كرد، اين هنگام بود كه شعله اى از دور به چشمش خورد، ولى اين آتش نبود بلكه نور الهى بود، موسى(عليه السلام) به گمان اين كه: آتش است براى پيدا كردن راه و يا برگرفتن شعله اى، به سوى آتش حركت كرد.(1)

اكنون دنباله ماجرا را از زبان قرآن مى شنويم:

* * *

«هنگامى كه موسى(عليه السلام) نزد آتش آمد، صدائى شنيد كه او را مخاطب ساخته مى گويد: اى موسى!» (فَلَمّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسى).

* * *

«من پروردگار توام، كفش هايت بيرون آر، كه تو در سرزمين مقدس «طوى» هستى» (إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً).

از آيه 30 سوره «قصص» استفاده مى شود كه: موسى(عليه السلام) اين ندا را از سوى درختى كه در آنجا بود شنيد: «نُودِىَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الاْ َيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ».

از مجموع اين دو تعبير استفاده مى شود: موسى هنگامى كه نزديك شد آتش را در درون درخت (مفسران مى گويند درخت عناب بوده) مشاهده كرد، و اين خود قرينه روشنى بود كه اين آتش، يك آتش معمولى نيست، بلكه، اين نور الهى است كه نه تنها درخت را نمى سوزاند، كه با آن هماهنگ و آشنا است، نور حيات است و زندگى!.

موسى(عليه السلام) با شنيدن اين نداى روح پرور: «من پروردگار توام» هيجان زده شد، و لذت غير قابل توصيفى سرتاپايش را احاطه كرد، اين كيست كه با من سخن مى گويد؟ اين پروردگار من است، كه با كلمه «رَبُّكَ» مرا مفتخر ساخته، تا به من نشان دهد كه: در آغوش رحمتش از آغاز طفوليت تاكنون پرورش يافته ام و آماده رسالت عظيمى شده ام.

او مأمور شد تا كفش خود را از پاى در آورد; چرا كه در سرزمين مقدسى گام نهاده، سرزمينى كه نور الهى بر آن جلوه گر است، پيام خدا را در آن مى شنود و پذيراى مسئوليت رسالت مى شود، بايد با نهايت خضوع و تواضع در اين سرزمين گام نهد، اين است دليل بيرون آوردن كفش از پا.

بنابراين، بحث مشروحى كه بعضى از مفسران درباره بيرون آوردن كفش از پا كرده اند، و اقوالى از مفسران نقل نموده اند زائد به نظر مى رسد (البته رواياتى در زمينه تأويل اين آيه نقل شده كه هنگام ذكر نكات از آن بحث خواهيم كرد).

تعبير به «طُوىً» يا به خاطر آن است كه نام آن سرزمين، سرزمين «طوى» بوده است، همان گونه كه غالب مفسران گفته اند، و يا اين كه «طوى» كه در اصل به معنى پيچيدن است در اينجا كنايه از آن است كه اين سرزمين را بركات معنوى از هر سو احاطه كرده بود، به همين جهت در آيه 30 سوره «قصص» از آن به عنوان «الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ» تعبير شده است.

* * *

پس از آن، از همان گوينده اين سخن را نيز شنيد: «و من تو را براى مقام رسالت برگزيده ام، اكنون به آنچه به تو وحى مى شود گوش فرا ده»! (وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى).

* * *

و به دنبال آن، نخستين جمله وحى را موسى به اين صورت دريافت كرد:

«من «اللّه» هستم، معبودى جز من نيست» (إِنَّنِي أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا).

«اكنون كه چنين است تنها مرا عبادت كن، عبادتى خالص از هرگونه شرك» (فَاعْبُدْنِي).

«و نماز را برپاى دار، تا هميشه به ياد من باشى» (وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي).

در اين آيه، پس از بيان مهمترين اصل دعوت انبياء، كه مسأله توحيد است موضوع عبادت خداوند يگانه، به عنوان يك ثمره براى درخت ايمان و توحيد بيان شده، و به دنبال آن، دستور به نماز، يعنى بزرگترين عبادت و مهمترين پيوند خلق با خالق، و مؤثرترين راه براى فراموش نكردن ذات پاك او داده شده.

اين سه دستور، با فرمان رسالت كه در آيه قبل بود، و مسأله معاد كه در آيه بعد است يك مجموعه كامل و فشرده از اصول و فروع دين را بازگو مى كند كه با دستور به استقامت كه در آخرين آيات مورد بحث خواهد آمد، از هر نظر تكميل مى گردد.

* * *

و از آنجا كه بعد از ذكر «توحيد» و شاخ و برگ هاى آن، دومين اصل اساسى مسأله «معاد» است در آيه بعد اضافه مى كند: «رستاخيز به طور قطع خواهد آمد، من مى خواهم آن را پنهان كنم، تا هر كس در برابر سعى و كوشش هايش جزا ببيند» (إِنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزى كُلُّ نَفْس بِما تَسْعى).

در اين جمله دو نكته است كه: بايد به آن توجه داشت: نخست اين كه: جمله «أَكادُ أُخْفِيها» مفهومش آن است كه «نزديك» است من تاريخ قيام قيامت را مخفى دارم، و لازمه اين تعبير آن است كه مخفى نداشته ام، در حالى كه مى دانيم طبق صريح بسيارى از آيات قرآن، احدى از تاريخ قيامت آگاه نيست، چنان كه در آيه 187 سوره «اعراف» مى خوانيم: يَسْئَلُونَكَ عَنِ السّاعَةِ أَيّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّى: «درباره قيامت از تو سؤال مى كنند، كه وقوع آن در چه زمانى است، بگو همانا علم آن مخصوص خدا است».

مفسران، براى پاسخ اين سؤال، به گفتگو پرداخته اند، بسيارى عقيده دارند تعبير فوق، يك نوع مبالغه است و مفهومش اين است كه: تاريخ شروع رستاخيز آن قدر مخفى و پنهان است كه حتى نزديك است من نيز از خودم پنهان دارم، در اين زمينه روايتى هم وارد شده است و احتمالاً اين دسته از مفسران مطلب خود را از آن روايت اقتباس كرده اند.

تفسير ديگر اين است كه: مشتقات «كاد» همواره به معنى نزديك شدن نيست، بلكه گاهى به معنى تأكيد مى آيد، بى آن كه معنى نزديك شدن را داشته باشد.

و لذا بعضى از مفسران «أَكاد» را به معنى «أُرِيد» (مى خواهم) تفسير كرده اند، و در بعضى از متون لغت نيز همين معنى صريحاً آمده است.(2)

نكته ديگر اين كه: علت مخفى نگاه داشتن تاريخ قيامت، طبق آيه فوق آن است كه «خداوند مى خواهد هر كسى را به تلاش و كوشش هايش پاداش دهد» و به تعبير ديگر: با مخفى بودن آن يك نوع آزادى عمل براى همگان پيدا مى شود، و از سوى ديگر چون وقت آن دقيقاً معلوم نيست و در هر زمانى محتمل است نتيجه اش حالت آماده باش دائمى و يا پذيرش سريع برنامه هاى تربيتى است، همان گونه كه درباره فلسفه اخفاء «شب قدر» گفته اند، منظور اين است كه: مردم همه شب هاى سال، يا همه شب هاى ماه مبارك رمضان را گرامى دارند و به درگاه خدا بروند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به يك اصل اساسى كه ضامن اجراى همه برنامه هاى عقيدتى و تربيتى فوق است اشاره كرده، مى فرمايد: «هرگز نبايد افرادى كه ايمان به رستاخيز ندارند و از هوس هاى خويش پيروى كرده اند، تو را مانع از آن شوند كه اگر چنين شود هلاك خواهى شد»! (فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْها مَنْ لايُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى).

در برابر افراد بى ايمان، وسوسه ها و كارشكنى هاى آنان محكم بايست، نه از انبوه آنها وحشت كن! نه از توطئه هاى آنها ترسى به دل راه ده، و نه هرگز در حقانيت دعوت و اصالت مكتبت از اين هياهوها شك و ترديدى داشته باش!

جالب اين كه: در اينجا جمله «لايُؤْمِنُ» به صورت صيغه مضارع و جمله «وَ اتَّبَعَ هَواهُ» به صورت صيغه ماضى است، و در حقيقت اشاره به اين نكته است كه: عدم ايمان منكران قيامت از پيروى هواى نفس سرچشمه مى گيرد، گوئى مى خواهند آزاد باشند و هر چه دلشان خواست انجام دهند، پس چه بهتر كه انكار قيامت كنند تا بر آزادى هوس هايشان خدشه اى وارد نشود!

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ در «قاموس اللغة»، در ماده «كاد» مى خوانيم: «و تكون بمعنى أراد ـ أكاد اخفيها ـ أريد».

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ» چيست؟

همان گونه كه گفتيم، ظاهر آيه اين است كه: به موسى دستور داده شد به احترام آن سرزمين مقدس، كفش هاى خود را از پا بيرون آورد، و با خضوع و تواضع در آن وادى گام نهد، سخن حق را بشنود، و فرمان رسالت را دريافت دارد.

ولى بعضى از مفسران به پيروى پاره اى از روايات مى گويند: اين به دليل آن بوده است كه چرم آن كفش از پوست حيوان مرده بوده است!

اين سخن علاوه بر اين كه: در حد خود سخن بعيدى به نظر مى رسد; چرا كه دليلى نداشت موسى(عليه السلام) از چنان پوست و كفش آلوده اى استفاده كند، مورد انكار بعضى از روايات ديگر قرار گرفته است، و آن روايتى است كه از ناحيه مقدس امام زمان (ارواحنا له الفداء) نقل شده كه: شديداً اين تفسير را نفى مى كند.(1)

در «تورات» كنونى سفر «خروج» فصل سوم نيز همان تعبيرى كه در قرآن وجود دارد ديده مى شود.(2)

بعضى ديگر از روايات كه اشاره به تأويل آيه و بطون آن دارد، مى گويد: فَأخْلَعْ نَعْلَيْكَ أَىْ خَوْفَيْكَ: خَوْفَكَ مِنْ ضِياعِ أَهْلِكَ وَ خَوْفِكَ مِنْ فِرْعَوْنَ: «منظور از فاخلع نعليك اين است كه دو ترس و وحشت را از خود دور كن: خوف از اين كه خانواده ات كه مورد علاقه تو است در اين بيابان از بين برود، و خوف از فرعون»!(3)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مطلب جالبى در رابطه با اين فراز از زندگى موسى(عليه السلام) نقل شده آنجا كه مى فرمايد: كُنْ لِما لا تَرْجُو أَرْجى مِنْكَ لِما تَرْجُو، فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرانَ خَرَجَ لِيَقْبِسَ لاَِهْلِهِ ناراً فَرَجَعَ إِلَيْهِمْ وَ هُوَ رَسُولٌ نَبِىٌّ!:

«نسبت به چيزهائى كه اميد ندارى بيش از چيزهائى كه اميد دارى، اميدوار باش! چرا كه موسى بن عمران(عليه السلام) به دنبال يك شعله آتش رفت، اما با مقام نبوت و رسالت بازگشت»!(4)

اشاره به اين كه بسيار مى شود: انسان به چيزى اميدوار است، اما به آن نمى رسد ولى چيزهاى مهمترى كه اميدى نسبت به آن ندارد به لطف پروردگار براى او فراهم مى شود! همين معنى از امير مؤمنان على(عليه السلام) نيز نقل شده است.(5)

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 373.

2 ـ «... و گفت: اى موسى! اى موسى! گفت: لبيك ـ گفت: بدين جا نزديك مى آ نعلين خود را از پايهايت بيرون كن زيرا مكانى كه در آن ايستاده اى زمين مقدس است»، شماره 4 ـ 6.

3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 374.

4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 374.

5 ـ «سفينة البحار»، جلد اول، صفحه 513.

2 ـ پاسخ به يك اشكال

بعضى از مفسران در اينجا سؤالى مطرح كرده اند و آن اين كه: موسى(عليه السلام)چگونه و از كجا دانست اين صدائى را كه مى شنود از سوى خدا است؟ و از كجا يقين پيدا كرد كه پروردگار دارد به او مأموريت مى دهد؟

اين سؤال را كه در مورد ساير پيامبران نيز قابل طرح است از دو راه مى توان پاسخ داد:

نخست اين كه: در آن حالت يك نوع مكاشفه باطنى و احساس درونى كه انسان را به قطع و يقين كامل مى رساند، و هر گونه شك و شبهه را زائل مى كند، به پيامبران دست مى دهد.

ديگر اين كه: آغاز وحى ممكن است با مسائل خارق عادتى توأم باشد كه جز به نيروى پروردگار ممكن نيست، همان گونه كه موسى(عليه السلام) آتش را از ميان درخت سبز مشاهده كرد، و از آن فهميد كه مسأله، يك مسأله الهى و اعجازآميز است.

اين موضوع، نيز لازم به يادآورى است كه: شنيدن سخن خدا، آن هم بدون هيچ واسطه، مفهومش اين نيست كه خداوند، حنجره و صوتى دارد بلكه او به قدرت كامله اش امواج صوت را در فضا خلق مى كند، و به وسيله اين امواج با پيامبرانش سخن مى گويد، و از آنجا كه آغاز نبوت موسى(عليه السلام) به اين گونه انجام يافت، لقب «كليم اللّه» به او داده شده است.

* * *

3 ـ «نماز» بهترين وسيله ياد خدا

در آيات فوق به يكى از فلسفه هاى مهم نماز اشاره شده است، و آن اين كه: انسان در زندگى اين جهان با توجه به «عوامل غافل كننده» نياز به تذكر و يادآورى دارد، با وسيله اى كه در فاصله هاى مختلف زمانى، خدا و رستاخيز و دعوت پيامبران و هدف آفرينش را به ياد او آورد و از غرق شدن در گرداب غفلت و بى خبرى حفظ كند، نماز اين وظيفه مهم را بر عهده دارد.

انسان صبحگاهان از خواب برمى خيزد، خوابى كه او را از همه چيز اين جهان بيگانه كرده، مى خواهد برنامه زندگى را شروع كند، قبل از هر چيز به سراغ نماز مى رود، قلب و جان خود را با ياد خدا صفا مى دهد، از او نيرو و مدد مى گيرد، آماده سعى و تلاش توأم با پاكى و صداقت مى گردد.

باز هنگامى كه غرق كارهاى روزانه شد، و چند ساعتى گذشت و چه بسا ميان او و ياد خدا جدائى افتاد، ناگاه ظهر مى شود و صداى مؤذن را مى شنود: اللّه أكبر!... حى على الصلوة!: «خدا از همه چيز برتر است، برتر از آن است كه توصيف شود... بشتاب به سوى نماز».

به سراغ نماز مى رود، در برابر معبود خود به راز و نياز مى ايستد، و اگر گرد و غبار غفلتى بر قلب او نشسته، آن را شستشو مى دهد اينجا است كه خدا در نخستين دستورات در آغاز وحى به موسى(عليه السلام) مى گويد: نماز را بر پا دار تا به ياد من باشى.

جالب اين كه: اين آيه مى گويد: نماز را بر پا دار! تا به ياد من باشى، اما در آيه 28 سوره «رعد» مى گويد: «ذكر خدا مايه اطمينان و آرامش دل ها است» (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ).

و در آيات 27 تا 30 سوره «فجر» مى فرمايد: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِي فِي عِبادِي * وَ ادْخُلِي جَنَّتِي:

«اى نفس مطمئنه به سوى پروردگارت بازگرد * در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود * در زمره بندگانم درآى * و در بهشتم گام بگذار»!

از قرار دادن اين سه آيه، در كنار هم، به خوبى مى فهميم نماز انسان را به ياد خدا مى دارد، ياد خدا نفس مطمئنه به او مى دهد، و نفس مطمئنه او را به مقام بندگان خاص و بهشت جاويدان مى رساند.

* * *

 17وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى

18قالَ هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْرى

19قالَ أَلْقِها يا مُوسى

20فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعى

21قالَ خُذْها وَ لاتَخَفْ سَنُعِيدُها سِيرَتَهَا الاْ ُولى

22وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء آيَةً أُخْرى

23لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا الْكُبْرى

 

ترجمه:

17 ـ و آن چيست در دست راست تو، اى موسى»؟!

18 ـ گفت: «اين عصاى من است; بر آن تكيه مى كنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم; و مرا با آن كارها و نيازهاى ديگرى است.

19 ـ گفت: «اى موسى! آن را بيفكن».

20 ـ پس موسى آن (عصا) را افكند، كه ناگهان اژدهائى شد كه به هر سو مى شتافت.

21 ـ گفت: «آن را بگير و نترس، ما آن را به صورت اولش باز مى گردانيم.

22 ـ و دستت را به گريبانت ببر، تا سفيد و بى عيب بيرون آيد; اين نشانه ديگرى (از سوى خداوند) است.

23 ـ تا از نشانه هاى بزرگ خويش به تو نشان دهيم.

 

تفسير:

عصاى موسى و يد بيضا

بدون شك پيامبران براى اثبات ارتباط خود با خدا، نياز به معجزه دارند و گرنه هر كس مى تواند دعوى پيامبرى كند، بنابراين، شناخت پيامبران راستين از دروغين، جز از طريق معجزه ميسّر نيست.

اين معجزه مى تواند در محتواى دعوت و كتاب آسمانى پيامبر باشد، و نيز مى تواند، امور ديگرى از قبيل معجزات حسى و جسمى باشد به علاوه معجزه، در روح خود پيامبر نيز مؤثر است و به او قوت قلب، قدرت ايمان و استقامت مى بخشد.

به هر حال، موسى(عليه السلام) پس از دريافت فرمان نبوت، بايد سند آن را هم دريافت دارد، لذا در همان شب پر خاطره، موسى(عليه السلام) دو معجزه بزرگ از خدا دريافت داشت.

قرآن اين ماجرا را چنين بيان مى كند:

خداوند از موسى سؤال كرد: «چه چيز در دست راست تو است اى موسى»؟! (وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى).

اين سؤال ساده كه توأم با لطف و محبت است علاوه بر اين كه موسى را كه طبعاً در آن حال غرق طوفان هاى روحانى شده بود، آرامش بخشيد، مقدمه اى بود براى بازگو كردن يك حقيقت بزرگ.

* * *

موسى در پاسخ «گفت: اين قطعه چوب، عصاى من است» (قالَ هِيَ عَصايَ).

و از آنجا كه مايل بود سخنش را با محبوب خود كه براى نخستين بار در را به روى او گشوده است ادامه دهد، و نيز از آنجا كه شايد فكر مى كرد تنها گفتن اين عصاى من است كافى نباشد، بلكه، منظور بازگو كردن آثار و فوائد آن است، اضافه كرد: «من بر آن تكيه مى كنم» (أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها).

«و برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم» (وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي).(1)

علاوه بر اين، «فوائد و نتايج ديگرى نيز در آن دارم» (وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْرى).(2)

البته پيدا است، عصا براى صاحبان آن چه فوائدى دارد، گاهى از آن به عنوان يك وسيله دفاعى در مقابل حيوانات موذى و دشمنان استفاده مى كنند، گاهى در بيابان به توسط آن سايه بان مى سازند، گاه ظرفى به آن بسته و از نهر آب مى كشند.

به هر حال، موسى در تعجب عميقى فرو رفته بود كه در اين محضر بزرگ اين چه سؤالى است، و من چه جوابى دارم مى گويم، آن فرمان هاى قبل چه بود؟ و اين استفهام براى چيست؟

* * *

ناگهان «به او فرمان داده شد اى موسى! عصايت را بيفكن»! (قالَ أَلْقِها يا مُوسى).

* * *

«موسى فوراً و بدون فوت وقت، عصا را افكند، ناگهان مار عظيمى شد و شروع به حركت كرد» (فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعى).

«تَسْعى» از ماده «سعى» به معنى راه رفتن سريع است كه به مرحله دويدن نرسد.

* * *

در اينجا به موسى «فرمود: آن را بگير، و نترس، ما آن را به همان صورت نخستين باز مى گردانيم»! (قالَ خُذْها وَ لاتَخَفْ سَنُعِيدُها سِيرَتَهَا الاْ ُولى).(3)

در آيه 31 سوره «قصص» مى خوانيم: وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لاتَخَفْ: «موسى با مشاهده آن مار عظيم، ترسيد و فرار كرد، خداوند بار ديگر فرمود: اى موسى بازگرد و نترس».

گر چه مسأله ترس موسى(عليه السلام) در اينجا براى جمعى از مفسران سؤال انگيز شده است كه: اين حالت، با شجاعتى كه در موسى سراغ داريم و عملاً در طول عمر خود به هنگام مبارزه با فرعونيان به ثبوت رسانيد، به علاوه از شرائط كلّى انبياء است، چگونه سازگار است؟

ولى با توجه به يك نكته پاسخ آن روشن مى شود; و آن اين كه: طبيعى هر انسانى است ـ هر قدر هم شجاع و نترس باشد ـ كه اگر ببيند قطعه چوبى ناگهان تبديل به مار عظيمى شد و سريعاً به حركت آمد، موقتاً متوحش شود و خود را كنار كشد، مگر آن كه در برابر او اين صحنه بارها تكرار گردد، اين عكس العمل طبيعى هيچ گونه ايرادى بر موسى(عليه السلام) نخواهد بود و با آيه 39 «احزاب» كه مى گويد: أَلَّذِيْنَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لايَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ:

«كسانى كه ابلاغ رسالت هاى الهى مى كنند و از او مى ترسند، و از هيچ كس جز او ترسى ندارند» منافاتى ندارد، اين يك وحشت طبيعى زودگذر و موقتى در برابر يك حادثه كاملاً بى سابقه و خارق عادت است.

* * *

آنگاه به دومين معجزه مهم موسى اشاره كرده كه به او دستور مى دهد: «دست خود را در گريبانت فرو بر، تا سفيد و روشن بيرون آيد، بى آن كه عيب و نقصى در آن باشد، و اين معجزه ديگرى براى تو است» (وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء آيَةً أُخْرى).(4)

گر چه در تفسير جمله «وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ...» مفسران عبارات گوناگونى دارند، اما با توجه به آيه 32 سوره «قصص» كه مى گويد: «اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ» و آيه 12 سوره «نمل» كه مى گويد: «وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ» به خوبى استفاده مى شود كه: موسى مأمور بوده است دست خود را در گريبانش فرو برد و تا زير بغل يا پهلو ادامه دهد (چرا كه جناح در اصل به معنى بال پرندگان است و در اينجا مى تواند كنايه از زير بغل بوده باشد).

«بَيْضاء» به معنى سفيد است، و جمله «مِنْ غَيْرِ سُوء» اشاره به اين است كه: سفيدى دست تو، بر اثر بيمارى پيسى و مانند آن نخواهد بود، به دليل اين كه درخشندگى خاصى دارد، در يك لحظه ظاهر و در لحظه ديگرى از بين مى رود.

ولى از بعضى روايات استفاده مى شود كه: دست موسى در آن حالت، نورانيت فوق العاده اى پيدا كرد، اگر چنين بوده است بايد قبول كرد كه جمله «مِنْ غَيْرِ سُوء» مفهوم ديگرى جز آنچه در بالا گفتيم خواهد داشت، يعنى نورانيتى دارد بدون عيب، نه چشم را آزار مى رساند، نه لكّه تاريكى در ميان آن ديده مى شود و نه غير آن.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به عنوان يك نتيجه گيرى از آنچه در آيات قبل بيان شد، مى فرمايد: «ما اينها را در اختيار تو قرار داديم تا آيات بزرگ خود را به تو نشان دهيم» (لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا الْكُبْرى).

پيدا است منظور از «آيات كبرى» همان دو معجزه مهمى است كه در بالا آمد، و اين كه بعضى از مفسران احتمال داده اند، اشاره به معجزات ديگرى است كه بعد از آن خداوند در اختيار موسى(عليه السلام) گذاشت بسيار بعيد به نظر مى رسد.

* * *


1 ـ «أَهُشُّ» از ماده «هش» (به فتح هاء) به معنى زدن بر برگ درختان است.

2 ـ «مَآرِب» جمع «مأربه» به معنى حاجت، نياز و مقصد است.

3 ـ «سِيرَة» آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى حالت باطنى است اعم از اين كه غريزى باشد يا اكتسابى، بعضى نيز آن را در اينجا به معنى هيئت و صورت تفسير كرده اند.

4 ـ «آيَة» منصوب است از جهت اين كه اسمى است كه حال قرار گرفته، حال براى ضميرى كه در «تَخْرُجْ» مستتر است.

 

نكته ها:

1 ـ دو معجزه بزرگ

بدون شك آنچه در بالا در زمينه تبديل عصاى موسى(عليه السلام) به مار عظيم كه حتى در آيه 107 سوره «اعراف» از آن تعبير به «ثعبان» (اژدها) شده است، و همچنين درخشندگى خاص دست در يك لحظه كوتاه، و سپس بازگشت به حال اول يك امر عادى يا نادر و كمياب نيست، بلكه هر دو خارق عادت محسوب مى شود كه بدون اتكاء بر يك نيروى ما فوق بشرى، يعنى قدرت خداوند بزرگ، امكان پذير نيست.

كسانى كه به خدا ايمان دارند، علم و قدرت او را بى پايان مى دانند هرگز نمى توانند اين امور را انكار كنند و يا مانند ماديگراها به خرافه نسبت دهند.

آنچه در معجزه مهم است آن است كه: عقلاً محال نباشد و در اين مورد اين امر كاملاً صادق است; چرا كه هيچ دليل عقلى دلالت بر نفى امكان تبديل عصا به مار عظيم نمى كند .

مگر عصا و مار عظيم هر دو در گذشته هاى دور از خاك گرفته نشده اند؟ البته شايد ميليون ها يا صدها ميليون سال طول كشيد كه از خاك، اين چنين موجوداتى به وجود آمد (و هيچ در اين مسأله تفاوتى نيست كه قائل به تكامل انواع باشيم و يا ثبوت انواع; چرا كه به هر حال، هم چوب درختان از خاك آفريده شده اند و هم حيوانات).

منتها كار اعجاز در اين مورد بوده است كه آن مراحلى را كه مى بايست در طول ساليان دراز طى شود، در يك لحظه و در مدتى بسيار كوتاه، انجام داده است آيا چنين امرى محال به نظر مى رسد؟!

ممكن است شخصى كتاب قطورى را با دست در يك سال بنويسد، اما اگر كسى پيدا شود كه با اتكاء به اعجاز آن چنان سريع انجام دهد كه در يك ساعت يا كمتر از آن نوشته شود، اين محال عقلى نيست، اين خارق عادت است (دقت كنيد).

به هر حال، قضاوت عجولانه درباره معجزات و آنها را خداى ناكرده به خرافات نسبت دادن، دور از منطق و عقل است، تنها چيزى كه گاهى اين گونه افكار را به وجود مى آورد، اين است كه: ما به علل و معلول عادى خو گرفته ايم تا آنجا كه آنها را به صورت ضرورت تلقى مى كنيم، و هر چه خلاف آن باشد را مخالف ضرورت مى دانيم، در حالى كه شكل اين علل و معلول طبيعى و عادى هرگز جنبه ضرورت ندارد و هيچ مانعى ندارد عامل مافوق طبيعت، دگرگونى ها در آنها ايجاد كند.(1)

* * *


1 ـ در اين باره در جلد ششم، صفحه 284 نيز صحبت كرده ايم.

2 ـ استعدادهاى فوق العاده اشياء

مسلماً آن روز كه موسى، آن عصاى شبانى را براى خود انتخاب نمود، باور نمى كرد اين موجود ساده از عهده چنان كار عظيمى به فرمان خدا برآيد، آن چنان كه قدرت فراعنه را درهم ريزد، اما خدا به او نشان داد كه: از همين وسيله ساده مى توان آن چنان نيروى خارق العاده اى به وجود آورد.

اين در واقع درسى است به همه انسان ها كه در اين جهان هيچ چيز را ساده نپندارند، اى بسا موجودات يا افرادى كه ما با ديده حقارت به آنها مى نگريم قدرت هاى عظيمى در دل نهفته داشته باشند كه ما از آن بى خبريم.

* * *

3 ـ «تورات» در اين باره چه مى گويد؟

در آيات بالا خوانديم، هنگامى كه موسى(عليه السلام) دستش را از گريبان بيرون آورد، سفيد و روشن بود، بى آن كه عيبى داشته باشد، ممكن است اين جمله براى نفى تعبيرى باشد كه در «تورات» تحريف يافته ديده مى شود; چرا كه در اين تورات چنين آمده است: «و خداوند باز به او گفت، حال دست خود را به آغوش خود گذار كه دست خود را به آغوش خود گذاشت و او را بيرون آورد و اينك دستش مانند برف، مبروص شد».(1)

 

كلمه «مبروص» از ماده «برص» به معنى پيسى است كه يك نوع بيمارى است و مسلماً به كار بردن اين تعبير در اين مورد غلط و نابجا است.

* * *

24اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى

25قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي

26وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي

27وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي

28يَفْقَهُوا قَوْلِي

29وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي

30هارُونُ أَخِي

31اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي

32وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي

33كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً

34وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً

35إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً

36قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى

 

ترجمه:

24 ـ (اينك) به سوى فرعون برو، كه او طغيان كرده است».

25 ـ (موسى) گفت: «پروردگارا! سينه ام را گشاد كن;

26 ـ و كارم را برايم آسان گردان!

27 ـ و گره از زبانم بگشاى;

28 ـ تا سخنان مرا بفهمند!

29 ـ و وزيرى از خاندانم براى من قرار ده،

30 ـ برادرم هارون را!

31 ـ با او پشتم را محكم كن;

32 ـ و او را در كارم شريك ساز;

33 ـ تا تو را بسيار تسبيح گوئيم;

34 ـ و تو را بسيار ياد كنيم;

35 ـ چرا كه تو هميشه از حال ما آگاه بوده اى»!

36 ـ فرمود: «اى موسى! آنچه را خواستى به تو داده شد.


1 ـ «تورات»، «سفر خروج»، فصل چهارم، جمله 6.

 

تفسير:

خواسته هاى حساب شده موسى(عليه السلام)

تا اينجا موسى(عليه السلام) به مقام نبوت رسيده، و معجزات قابل ملاحظه اى دريافت داشته است، ولى از اين به بعد، فرمان رسالت به نام او صادر مى شود، رسالتى بسيار عظيم و سنگين، رسالتى كه از ابلاغ فرمان الهى به زورمندترين و خطرناك ترين مردم محيط شروع مى شود، مى فرمايد: «به سوى فرعون برو كه طغيان كرده است»! (اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى).

آرى، براى اصلاح يك محيط فاسد، و ايجاد يك انقلاب همه جانبه، بايد از سردمداران فساد و ائمه كفر، شروع كرد، از آنها كه در تمام اركان جامعه نقش دارند، خودشان و يا افكار و اعوان و انصارشان، همه جا حاضرند، آنهائى كه تمام سازمان هاى تبليغاتى، اقتصادى و سياسى را در قبضه خود گرفته اند كه: اگر آنها اصلاح شوند و يا در صورت عدم اصلاح ريشه كن گردند، مى توان به نجات جامعه اميدوار بود، و گرنه، هر گونه اصلاحى بشود، سطحى، موقتى و گذرا است.

جالب اين كه: دليل لزوم آغاز كردن از فرعون، در يك جمله كوتاه: إِنَّهُ طَغى: «او طغيان كرده است» بيان شده كه در اين كلمه «طغيان» همه چيز جمع است، آرى، طغيان و تجاوز از حد و مرز در تمام ابعاد زندگى، و به همين جهت به اين گونه افراد «طاغوت» گفته مى شود كه از همين ماده گرفته شده است.

* * *

موسى(عليه السلام) از چنين مأموريتى خشنود گشت، با آغوش باز از آن استقبال نمود، اما وسائل پيروزى در اين مأموريت را از خدا خواست.

و از آنجا كه نخستين وسيله پيروزى، روح بزرگ، فكر بلند، و عقل توانا و به عبارت ديگر، گشادگى سينه است «عرض كرد پروردگار من! سينه مرا گشاده بدار» (قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي).

آرى، نخستين سرمايه براى يك رهبر انقلابى، سينه گشاده، حوصله فراوان، استقامت، شهامت و تحمل بار مشكلات است، و به همين دليل، در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: آلَةُ الرِّياسَةِ سَعَةُ الصَّدْرِ: «وسيله رهبرى و رياست، سينه گشاده است».(1)-(2)

* * *

و از آنجا كه اين راه، مشكلات فراوانى دارد كه: جز به لطف خدا گشوده نمى شود، در مرحله دوم از خدا تقاضا كرد: كارها را بر او آسان گرداند و مشكلات را از سر راهش بردارد، عرض كرد: «كار مرا آسان گردان» (وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي).

* * *

پس از آن تقاضاى قدرت بيان هر چه بيشتر كرده عرضه داشت: «گره از زبانم بگشا» (وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي).

درست است كه داشتن سرمايه شرح صدر، مهمترين سرمايه است ولى كار سازى اين سرمايه در صورتى است كه قدرت ارائه و اظهار آن، به صورت كامل وجود داشته باشد، به همين دليل، موسى(عليه السلام) بعد از تقاضاى شرح صدر و برطرف شدن موانع، تقاضا كرد خداوند گره از زبانش بردارد.

* * *

و مخصوصاً علت آن را چنين بيان كرد: «تا سخنان مرا درك كنند» (يَفْقَهُوا قَوْلِي).

اين جمله، در حقيقت، آيه قبل را تفسير مى كند، و از آن، روشن مى شود كه منظور از گشوده شدن گره زبان، اين نبوده است كه زبان موسى(عليه السلام) به خاطر سوختگى در دوران طفوليت يك نوع گرفتگى داشته (آن گونه كه بعضى از مفسران از ابن عباس نقل كرده اند) بلكه، منظور گره هاى سخن است كه مانع درك و فهم شنونده مى گردد.

يعنى آن چنان فصيح، بليغ، رسا و گويا سخن بگويم كه هر شنونده اى منظور مرا به خوبى درك كند.

شاهد ديگر اين تفسير، آيه 34 سوره «قصص» است: وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً: «برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است».

جالب اين كه: «أَفْصَح» از ماده «فَصِيح» در اصل، به معنى خالص بودن چيزى از زوائد است و سپس به سخنى كه رسا، گويا و خالى از حشو و زوائد باشد، گفته شده است.

به هر حال، يك رهبر و پيشواى موفق و پيروز كسى است كه علاوه بر سعه فكر و قدرت روح، داراى بيانى گويا و خالى از هر گونه ابهام و نارسائى باشد.

* * *

و از آنجا كه رساندن اين بار سنگين به مقصد، (بار رسالت پروردگار، رهبرى انسان ها و مبارزه با طاغوت ها و جبّاران) نياز به يار و ياور دارد، و به تنهائى ممكن نيست، چهارمين تقاضاى موسى(عليه السلام) از پروردگار اين بود: «خداوندا! وزير و ياورى از خاندانم براى من قرار ده» (وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي).

«وَزِير» از ماده «وزر» در اصل، به معنى بار سنگين است، و از آنجا كه وزيران بسيارى از بارهاى سنگين را در كشوردارى بر دوش دارند، اين نام بر آنها گذارده شده است. و نيز كلمه «وزير» به معاون و ياور اطلاق مى شود.

اما اين كه: موسى(عليه السلام) تقاضا مى كند: اين وزير از خانواده او باشد دليلش روشن است; چرا كه هم شناخت بيشترى نسبت به او خواهد داشت، و هم دلسوزى فراوان تر، چه خوب است انسان با كسى بتواند همكارى كند كه پيوندهاى روحانى و جسمانى، آنان را به هم مربوط ساخته است.

* * *

آنگاه مخصوصاً انگشت روى برادر خويش گذاشت و عرضه داشت: «اين مسئوليت را به برادرم هارون بده» (هارُونُ أَخِي).

هارون: طبق نقل بعضى از مفسران، برادر بزرگتر موسى(عليه السلام) بود و سه سال با او فاصله سنى داشت، قامتى بلند و رسا، زبانى گويا و درك عالى داشت و سه سال قبل از وفات موسى ، دنيا را ترك گفت.(3)

او از پيامبران مرسل بود، چنان كه در آيه 45 سوره «مؤمنون» مى خوانيم: «ثُمَّ أَرْسَلْنا مُوسى وَ أَخاهُ هارُونَ بِآياتِنا وَ سُلْطان مُبِين».

و نيز داراى نور و روشنائى باطنى و وسيله تشخيص حق از باطل بود چنان كه در آيه 48 سوره «انبياء» مى خوانيم: «وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً».

بالاخره او پيامبرى بود كه خداوند از باب رحمتش به موسى(عليه السلام) بخشيد «وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيّاً».(4)

او دوش به دوش برادرش موسى در انجام اين رسالت سنگين، تلاش مى كرد.

درست است كه موسى(عليه السلام) در آن شب تاريك، در آن وادى مقدس، كه اين تقاضا را از خدا به هنگام دريافت فرمان رسالت مى كند، بيش از ده سال از وطن خود دور مانده بود، ولى قاعدتاً ارتباطش به طور كامل از برادرش در اين مدت قطع نشده بود، كه با اين صراحت و روشنى از او سخن مى گويد و از درگاه خدا تقاضاى شركت او در اين برنامه بزرگ مى كند.

* * *

سپس موسى هدف خود را از تعيين هارون به وزارت و معاونت چنين بيان مى كند: «خداوندا! پشتم را با او محكم كن» (اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي).

«أَزْر» در اصل، از ماده «اِزار» به معنى لباس گرفته شده است، مخصوصاً به لباسى گفته مى شود كه، بند آن را بر كمر گره مى زنند، به همين جهت گاهى اين كلمه، به كمر، يا قوت و قدرت نيز اطلاق شده است.

* * *

و براى تكميل اين مقصد، تقاضا مى كند «او را در كار من شريك گردان» (وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي).

هم شريك در مقام رسالت باشد، و هم در پياده كردن اين برنامه بزرگ شركت جويد، ولى به هر حال او پيرو موسى(عليه السلام) در تمام برنامه ها بود و موسى امام و پيشواى او.

* * *

سرانجام نتيجه خواسته هاى خود را چنين بيان مى كند: «تا تو را بسيار تسبيح گوئيم» (كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً).

* * *

«و تو را بسيار ياد كنيم» (وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً).

* * *

چرا كه «تو هميشه از حال ما آگاه بوده اى» (إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً).

تو نيازهاى ما را به خوبى مى دانى، و به مشكلات اين راه از هر كس آگاهترى ما از تو مى خواهيم كه ما را در اطاعت فرمانت قدرت بخشى، و به انجام وظائف و تعهدها و مسئوليت هايمان موفق و پيروز دارى.

* * *

از آنجا كه موسى(عليه السلام) در اين تقاضاهاى مخلصانه اش، نظرى جز خدمت بيشتر و كامل تر نداشت، خداوند تقاضاى او را در همان وقت اجابت فرمود «به او گفت: آنچه را خواسته بودى به تو داده شد، اى موسى»! (قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى).

در واقع در اين لحظات حساس و سرنوشت ساز، كه موسى(عليه السلام) براى نخستين بار بر بساط ميهمانى خداوند بزرگ گام مى نهاد، هر چه لازم داشت يك جا از او درخواست كرد، و او نيز مهمانش را بى نهايت گرامى داشت و همه خواسته هاى او را در يك جمله كوتاه با ندائى حيات بخش اجابت كرد، بى آن كه در آن قيد و شرط يا چون و چرائى كند، و با تكرار نام موسى(عليه السلام) كه هر گونه ابهامى را از دل مى زدايد آن را تكميل فرموده، و چه شوق انگيز و افتخار آفرين است كه نام بنده در گفتار مولى تكرار گردد.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، حكمت 176.

2 ـ درباره شرح صدر و مفهوم آن در جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 436، ذيل آيه 125 «انعام» نيز بحث كرده ايم.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ مريم، آيه 53.

 

نكته ها:

1 ـ شرائط رهبرى انقلاب

بدون شك، دگرگونى بنيادى در نظام جوامع بشرى و تغيير ارزش هاى مادى و شرك آلود، به ارزش هاى معنوى و انسانى، مخصوصاً در آنجا كه راه آن از ميان قلمرو فراعنه و خودكامگان مى گذرد، كار ساده اى نيست، نياز به آمادگى روحى و جسمى، قدرت تفكر و نيروى بيان، روشنى راه، امدادهاى الهى، و داشتن يار و ياور مورد اطمينان و قدرتمند دارد.

اينها همان امورى است كه موسى(عليه السلام) در تقاضاهاى نخستين خود در همان آغاز رسالت بزرگ، از خداى خود خواست. اينها خود بيانگر آن است كه موسى(عليه السلام) حتى قبل از نبوت، روحى بيدار و آماده داشت.

و نيز روشنگر اين حقيقت است كه: به ابعاد مسئوليتش به خوبى واقف بود، و مى دانست در آن شرائط خاص، بايد با چه ابزارى به ميدان برود، تا توانائى مبارزه با نظام هاى فرعونى داشته باشد.

و اين الگوئى است براى همه رهبران الهى در هر عصر و زمان، و براى همه رهروان اين راه.

* * *

2 ـ مبارزه با طغيانگران

بدون ترديد فرعون داراى نقاط انحرافى فراوانى بود، كافر بود، بت پرست بود، ظالم و بيدادگر بود و... ولى قرآن از ميان همه اين انحرافات مسأله طغيان او را مطرح مى كند (إِنَّهُ طَغى); چرا كه روح طغيان و گردن كشى در برابر فرمان حق، عصاره همه اين انحرافات و جامع تمام آنها است.

ضمناً روشن مى شود كه: هدف انبياء در درجه اول، مبارزه با طاغوت ها و مستكبران است، و اين درست بر خلاف تحليلى است كه ماركسيست ها درباره مذهب دارند و آن را در خدمت طغيانگران و استعمار پيشگان مى دانند.

ممكن است گفتار آنها درباره مذاهب ساختگى تخديرى، صحيح باشد، ولى تاريخ انبياى راستين، با صراحت تمام، پندارهاى واهى آنها را در مورد مذاهب آسمانى صددرصد نفى مى كند، مخصوصاً قيام موسى بن عمران(عليه السلام)شاهد گويائى است در اين رابطه.

* * *

3 ـ براى هر كار برنامه و وسيله لازم است

درس ديگرى كه اين فراز از زندگى موسى(عليه السلام) به ما مى دهد اين است كه: حتى پيامبران، با داشتن آن همه معجزات براى پيشرفت كار خود، از وسائل عادى، كمك مى گرفتند، از بيان رسا و مؤثر، از نيروى فكرى و جسمى معاونان.

بنا نيست ما در زندگى، هميشه در انتظار معجزه ها باشيم، بايد برنامه و وسائل كار را آماده كرد و از طرق طبيعى به پيشروى ادامه داد، و آنجا كه كارها گره مى خورد، بايد در انتظار لطف الهى بود!

* * *

4 ـ تسبيح و ذكر

چنان كه در آيات فوق خوانديم، موسى(عليه السلام) هدف نهائى خواسته هاى خود را اين قرار مى دهد كه: «تو را بسيار تسبيح گوئيم و تو را بسيار ياد نمائيم».

روشن است «تسبيح» به معنى پيراستن خداوند از تهمت «شرك و نقائص امكانى» مى باشد، و نيز روشن است منظور موسى(عليه السلام) آن نبوده كه جمله «سبحان اللّه» را پشت سر هم تكرار كند، بلكه هدف پياده كردن حقيقت آن در جامعه آلوده آن زمان بوده است، بتها را برچيند، بتخانه ها را ويران كند، مغزها را از افكار شرك آلود بشويد، و نقائص مادى و معنوى را برطرف سازد.

به دنبال آن، ذكر خدا، ياد او، ياد صفات او را در دل ها زنده كند، و صفات الهى را در سطح جامعه پرتوافكن سازد، تكيه بر كلمه «كَثِيراً» نشان مى دهد كه: مى خواهد آن را همگانى و عمومى و از اختصاص به دايره محدودى خارج سازد.

* * *

5 ـ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و تكرار خواسته هاى موسى(عليه السلام)

از رواياتى كه در كتب دانشمندان اهل سنت و تشيع وارد شده، استفاده مى شود پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز همين مسائل را كه موسى(عليه السلام) براى پيشبرد اهدافش از خدا خواسته بود، تمنا كرد، با اين تفاوت كه: به جاى نام «هارون»، نام «على»(عليه السلام) را نهاده، چنين عرض كرد: أَللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِما سَأَلَكَ أَخِى مُوسى أَنْ تشْرَحَ لِى صَدْرِى ، وَ أَنْ تُيَسِّرَ لِى أَمْرِى، وَ أَنْ تُحَلَّ عُقْدَةً مِنْ لِسانِى، يَفْقَهُوا قَوْلِى وَ اجْعَلْ لِى وزِيراً مِنْ أَهْلِى، عَلِيّاً أَخِى، أُشْدُد بِهِ أَزْرِى، وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى، كَى نُسَبِّحَكَ كَثِيْراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيْراً، إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيْراً:

«پروردگارا! من از تو همان تقاضا مى كنم كه برادرم موسى تقاضا كرد، از تو مى خواهم: سينه ام را گشاده دارى، كارها را بر من آسان كنى، گره از زبانم بگشائى، تا سخنانم را درك كنند، براى من وزيرى از خاندانم قرار دهى، برادرم على(عليه السلام) را، خداوندا پشتم را با او محكم كن، و او را در كار من شريك گردان تا تو را بسيار تسبيح گوئيم، و تو را بسيار ياد كنيم كه تو به حال ما بصير و بينائى».

اين حديث را «سيوطى» در تفسير «درّ المنثور» و مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و بسيارى ديگر از دانشمندان بزرگ سنى و شيعه با تفاوت هائى نقل كرده اند.(1)

مشابه اين حديث، حديث منزله است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: أَلا تَرْضى أَنْ تَكُونَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، إِلاّ أَنَّهُ لَيْسَ نَبِىٌّ بَعْدِى:

«آيا راضى نيستى كه نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى باشى، جز اين كه پيامبرى بعد از من نخواهد بود».

اين حديث كه در كتب درجه اول اهل تسنن آمده، و به گفته «محدث بحرانى» (طبق نقل تفسير الميزان) در كتاب «غاية المرام» از يك صد طريق از طرق اهل سنت و هفتاد طريق از طرق شيعه نقل شده است، آن قدر معتبر مى باشد كه جاى هيچ گونه انكار ندارد.

ما درباره حديث منزلة، در جلد ششم تفسير «نمونه» ذيل آيه 142 «اعراف» (صفحه 343) به قدر كافى بحث كرده ايم.

اما آنچه ذكر آن را در اينجا ضرورى مى دانيم اين است كه: بعضى از مفسران (مانند آلوسى در روح المعانى) با قبول اصل روايت، در دلالت آن ايراد كرده، گفته است: جمله: وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى: «او را شريك در كار من بنما» چيزى را جز شركت در امر ارشاد و دعوت مردم به سوى حق، اثبات نمى كند.

ولى پيدا است مسأله شركت در ارشاد و به تعبير ديگر امر به معروف و نهى از منكر، و گسترش دعوت حق، وظيفه فرد فرد مسلمانان است و اين چيزى نبوده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى على(عليه السلام) بخواهد، اين يك توضيح واضح است كه هرگز نمى توان دعاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به آن تفسير كرد.

از سوى ديگر، مى دانيم: منظور شركت در امر نبوت هم نبوده است، بنابراين، نتيجه مى گيريم: مقام خاصى بوده غير از نبوت و غير از وظيفه عمومى ارشاد، آيا اين، جز مسأله ولايت خاصه، چيزى خواهد بود؟

آيا اين همان خلافت (به مفهوم خاصى كه شيعه براى آن قائل است) نيست؟ و جمله «وَزِيْراً» نيز آن را تأييد و تقويت نمى كند؟

به تعبير ديگر، وظائفى وجود دارد كه كار همه افراد نيست و آن حفظ آئين پيامبر(صلى الله عليه وآله) از هر گونه تحريف، انحراف، و تفسير هر گونه ابهامى كه در محتواى آئين براى بعضى رخ دهد، و رهبرى امت در غيبت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بعد از او، و كمك بسيار مؤثر در پيشبرد اهداف او.

اينها همان چيزى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با گفتن جمله «أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى» از خدا براى على(عليه السلام) خواست.

و از اينجا روشن مى شود، وفات «هارون» قبل از موسى(عليه السلام) مشكلى در اين بحث ايجاد نمى كند; زيرا خلافت و جانشينى گاهى در زمان غيبت رهبر است آن گونه كه هارون در غيبت موسى داشت، و گاهى بعد از وفات او است، آن گونه كه على(عليه السلام) بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشت، هر دو داراى يك قدر مشترك و جامع واحد است هر چند مصداق ها متفاوت بوده است (دقت كنيد).

* * *

 37وَ لَقَدْ مَنَنّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرى

38إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى

39أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي

40إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْناكَ إِلى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لاتَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ وَ فَتَنّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوسى

41وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي

 

ترجمه:

37 ـ و ما بار ديگر تو را مشمول نعمت خود ساختيم;

38 ـ آن زمان كه به مادرت آنچه لازم بود الهام كرديم;

39 ـ كه: «او را در صندوقى بيفكن، و آن صندوق را به دريا بينداز، تا دريا آن را به ساحل افكند; و دشمن من و دشمن او، آن را بر گيرد»! و من محبتى از خودم بر تو افكندم، تا در برابر ديدگان (علم) من، ساخته شوى!

40 ـ در آن هنگام كه خواهرت راه مى رفت و مى گفت: «آيا كسى را به شما نشان دهم كه اين نوزاد را كفالت مى كند»؟! پس تو را به مادرت بازگردانديم، تا چشمش به تو روشن شود; و غمگين نگردد. و تو يكى (از فرعونيان) را كُشتى; اما ما تو را از اندوه نجات داديم! و بارها تو را آزموديم! پس از آن، ساليانى در ميان مردم «مدين» توقف نمودى; سپس اى موسى! در زمان مقدر (براى فرمان رسالت) به اين جا آمدى!

41 ـ و من تو را براى خود پرورش دادم.


1 ـ در تفسير آيه «انما وليكم اللّه و...» (مائده، آيه 55).

 
تفسير:

چه خداى مهربانى!

در اين آيات، خداوند به يكى ديگر از فصول زندگانى موسى(عليه السلام) اشاره مى كند كه مربوط به دوران كودكى او و نجات اعجازآميزش از چنگال خشم فرعونيان است، اين فصل گرچه از نظر تسلسل تاريخى قبل از فصل رسالت و نبوت بوده، اما چون به عنوان شاهد براى نعمت هاى خداوند، نسبت به موسى(عليه السلام) از آغاز عمر، ذكر شده، در درجه دوم اهميت نسبت به موضوع رسالت مى باشد.

نخست، مى گويد: «اى موسى! ما بار ديگر نيز بر تو منّت گذارديم، و تو را مشمول نعمت هاى خويش ساختيم» (وَ لَقَدْ مَنَنّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرى).(1)

* * *

بعد از ذكر اين اجمال، به شرح و بسط آن مى پردازد، و مى گويد: «در آن هنگام كه به مادر تو وحى كرديم آنچه بايد وحى شود» (إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى).

اشاره به اين كه: تمام خطوطى كه منتهى به نجات موسى(عليه السلام) از چنگال فرعونيان در آن روز مى شد، همه را به مادرت تعليم داديم،

زيرا به گونه اى كه از ساير آيات قرآن، استفاده مى شود، فرعون شديداً بنى اسرائيل را تحت فشار قرار داده بود، مخصوصاً براى جلوگيرى از قدرت و قوت بنى اسرائيل، شورش احتمالى آنها، و يا به گفته جمعى از مورخان و مفسران براى جلوگيرى از به وجود آمدن فرزندى كه پيش بينى كرده بودند از بنى اسرائيل برمى خيزد و دستگاه فرعون را درهم مى كوبد، دستور داده بود، پسران آنها را به قتل برسانند، و دختران را براى كنيزى و خدمتگزارى زنده نگهدارند.

طبعاً جاسوسان فرعون محله ها و خانه هاى بنى اسرائيل را سخت زير نظر داشتند، و تولد فرزندان پسر را به دستگاه او اطلاع مى دادند، آنها نيز به سرعت براى نابود كردن آنان اقدام مى نمودند.

بعضى از مفسران گفته اند: فرعون از يكسو، مى خواست قدرت بنى اسرائيل را در هم بشكند، و از سوى ديگر، مايل نبود نسل آنها به كلّى منقرض شود; چرا كه بردگان و بندگان آماده اى براى او محسوب مى شدند، لذا دستور داده بود يك سال نوزادان آنها را زنده بگذارند، و يك سال پسران را از دم تيغ بگذرانند، اتفاقاً موسى(عليه السلام) در همان سال قتل عام فرزندان پسر متولد شد!

به هر حال، مادر احساس مى كند: جان نوزادش در خطر است و مخفى نگاه داشتن موقتى او مشكل را حل نخواهد كرد، در اين هنگام خدائى كه اين كودك را براى قيامى بزرگ نامزد كرده است، به قلب اين مادر الهام مى كند: او را از اين بعد به ما بسپار، و ببين چگونه او را حفظ خواهيم كرد؟ و به تو باز خواهيم گرداند؟

* * *

به قلب مادر موسى چنين الهام كرد: «او را در صندوقى بيفكن، و آن صندوق را به دريا بينداز»! (أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ).

«يَمّ» در اينجا به معنى رود عظيم «نيل» است كه بر اثر وسعت و آب فراوان گاهى دريا به آن اطلاق مى شود.

تعبير به :اقْذِفِيهِ فِي التّابُوتِ: «آن را در صندوق بيفكن» شايد اشاره به اين باشد كه: بدون هيچ ترس و واهمه دل از او بردار، و شجاعانه در صندوقش بگذار و بى اعتنا، به شط نيلش بيفكن، و ترس و وحشتى به خود راه مده.

كلمه «تابوت» به معنى صندوق چوبى و به عكس آنچه بعضى مى پندارند، هميشه به معنى صندوقى كه مردگان را در آن مى نهند نيست، بلكه، مفهوم وسيعى دارد كه گاهى به صندوق هاى ديگر نيز گفته مى شود همان گونه كه در داستان «طالوت و جالوت» در سوره «بقره» ذيل آيه 248 خوانديم.(2)

سپس اضافه مى كند: «دريا مأمور است كه آن را به ساحل بيفكند، تا سرانجام دشمن من و دشمن او، وى را برگيرد» (و در دامان خويش پرورش دهد!) (فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ).

جالب اين كه: كلمه «عَدُوّ» در اينجا تكرار شده، و اين در حقيقت تأكيدى است بر دشمنى فرعون، هم نسبت به خداوند و هم نسبت به موسى و بنى اسرائيل، و اشاره به اين كه: كسى كه تا اين حد در دشمنى و عداوت، پافشارى داشت، عاقبت خدمت و پرورش موسى(عليه السلام) را بر عهده گرفت، تا بشر خاكى بداند نه تنها قادر نيست با فرمان خدا به مبارزه برخيزد، بلكه، خدا دشمن او را با دست خودش و در دامانش پرورش خواهد داد.

و هنگامى كه او اراده نابودى گردن كشان ستمگر را كند آنها را با دست خودشان نابود مى كند، و با آتشى كه خودشان برافروخته اند، مى سوزاند، چه قدرت عجيبى دارد!

و از آنجا كه موسى(عليه السلام) بايد در اين راه پر نشيب و فراز كه در پيش دارد در يك سپر حفاظتى قرار گيرد، خداوند پرتوى از محبت خود را بر او مى افكند آن چنان كه هر كس وى را ببيند دلباخته او مى شود، نه تنها به كشتن او راضى نخواهد بود كه راضى نمى شود موئى از سرش كم شود!، آن چنان كه قرآن در ادامه اين آيات مى گويد: «و من محبتى از خودم بر تو افكندم» (وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي).

چه سپر عجيبى، كاملاً نامرئى است، اما از فولاد و آهن محكم تر!

مى گويند: قابله موسى از فرعونيان بود، و تصميم داشت گزارش تولد او را به دستگاه جبار فرعون بدهد، اما نخستين بار كه چشمش در چشم نوزاد افتاد گوئى برقى از چشم او جستن كرد، اعماق قلب قابله را روشن ساخت، و رشته محبت او را در گردنش افكند، و هر گونه فكر بدى را از مغز او دور ساخت!

در اين زمينه در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «هنگامى كه موسى(عليه السلام)متولد شد و مادر ديد نوزادش پسر است رنگ از صورتش پريد، قابله پرسيد: چرا اين گونه رنگت زرد شد؟

گفت: از اين مى ترسم كه سر پسرم را ببرند، ولى قابله گفت: هرگز چنين ترسى به خود راه مده: وَ كانَ مُوسى لايَراهُ أَحَدٌ إِلاّ أَحَبَّهُ!: «موسى چنان بود كه هر كس او را مى ديد دوستش مى داشت».(3)

و همين سپر محبت بود كه او را در دربار فرعون نيز كاملاً حفظ كرد.

در پايان اين آيه، مى فرمايد: «هدف اين بود كه در پيشگاه من و در برابر ديدگان (علم) من پرورش يابى» (وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي).

بدون شك ذره اى در آسمان و زمين از علم خدا پنهان نيست، و همه در پيشگاه او حاضرند اما اين تعبير در اينجا اشاره به عنايت خاصى است كه خدا نسبت به موسى و تربيت او داشت.

گر چه، بعضى از مفسران جمله «وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي» را محدود به مسأله دوران شيرخوارى موسى(عليه السلام) و مانند آن دانسته اند ولى پيدا است: اين جمله معنى وسيعى دارد، و هر گونه پرورش، تربيت و ساخته شدن موسى(عليه السلام) را براى حمل پرچم رسالت با عنايت خاص پروردگار شامل مى شود.

* * *

از قرائن موجود در اين آيات، و آيات مشابه آن در قرآن مجيد، و آنچه در روايات و تواريخ آمده، به خوبى استفاده مى شود: مادر موسى(عليه السلام) سرانجام با وحشت و نگرانى صندوقى را كه موسى در آن بود به «نيل» افكند، امواج «نيل» آن را بر دوش خود حمل كرد، و مادر كه منظره را مى ديد در تب و تاب فرو رفت اما خداوند به دل او الهام كرد: اندوه و غمى به خود راه مده، ما سرانجام او را سالم به تو باز مى گردانيم.

كاخ فرعون بر گوشه اى از شطّ نيل ساخته شده بود، و احتمالاً شعبه اى از اين شط عظيم از درون كاخش مى گذشت، امواج آب، صندوق نجات موسى را با خود به آن شعبه كشانيد، در حالى كه فرعون و همسرش در كنار آب، به تماشاى امواج مشغول بودند، ناگهان اين صندوق مرموز، توجه آنها را به خود جلب كرد، مأمورين را دستور داد، تا صندوق را از آب بگيرند، هنگامى كه در صندوق گشوده شد، با كمال تعجب نوزاد زيبائى را در آن ديدند، چيزى كه شايد حتى احتمال آن را نمى دادند.

فرعون متوجه شد: اين نوزاد بايد از بنى اسرائيل، باشد كه از ترس مأموران به چنين سرنوشتى گرفتار شده است و دستور كشتن او را صادر كرد، ولى همسرش كه «نازا» بود، سخت به كودك دل بست و شعاع مرموزى كه از چشم نوزاد جستن نمود در زواياى قلب آن زن نفوذ كرده، او را مجذوب و فريفته خود ساخت.

دست به دامن فرعون زد، و در حالى كه از اين كودك به نور چشمان (قرة عين) تعبير مى نمود، تقاضا كرد از كشتن او صرف نظر كند، حتى بالاتر از آن درخواست كرد، به عنوان فرزند خويش و مايه اميد آينده شان او را در دامان خود پرورش دهند، و بالاخره با اصرار موفق شد، سخن خود را به كرسى بنشاند.

اما از سوى ديگر، كودك گرسنه شده و شير مى خواهد، گريه مى كند و اشك مى ريزد، گريه و اشكى كه قلب همسر فرعون را به لرزه آورده، چاره اى نبود جز اين كه مأموران هر چه زودتر به جستجوى دايه اى بروند، ولى هر دايه اى آوردند، نوزاد پستان او را نگرفت; چرا كه خدا مقدّر كرده بود تنها به مادرش برگردد، مأمورين باز به جستجو برخاستند و در بدر به دنبال دايه تازه اى مى گشتند.

اكنون بقيه داستان را از آيات فوق مى خوانيم:

آرى، اى موسى! ما مقدر كرده بوديم كه در برابر ديدگان (علم) ما پرورش بيابى «در آن هنگام كه خواهرت (در نزديكى كاخ فرعون) راه مى رفت» و به دستور مادر، مراقب اوضاع و سرنوشت تو بود (إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ).

او به مأموران فرعون «مى گفت: آيا زنى را به شما معرفى بكنم كه توانائى سرپرستى اين نوزاد را دارد» (فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى مَنْ يَكْفُلُهُ).

و شايد اضافه كرد اين زن شير پاكى دارد كه من مطمئنم نوزاد آن را پذيرا خواهد شد.

مأمورين، خوشحال شدند و به اميد اين كه شايد گمشده آنها از اين طريق پيدا شود، همراه او حركت كردند، خواهر موسى(عليه السلام) كه خود را به صورت فردى ناشناس و بيگانه، نشان مى داد، مادر را از جريان امر آگاه كرد، مادر نيز بى آن كه خونسردى خود را از دست دهد، در حالى كه طوفانى از عشق و اميد تمام قلب او را احاطه كرده بود، به دربار فرعون آمد، كودك را به دامن او انداختند كودك بوى مادر را شنيد، بوئى آشنا، ناگهان پستان او را همچون جان شيرين در برگرفت و با عشق و علاقه بسيار، مشغول نوشيدن شير شد، غريو شادى از حاضران برخاست و آثار خشنودى و شوق در چشمان همسر فرعون نمايان شد.

بعضى مى گويند: فرعون از اين ماجرا تعجب كرد، گفت: تو كيستى كه اين نوزاد، شير تو را پذيرفت، در حالى كه ديگران را همه رد كرد؟

مادر گفت: من زنى پاكيزه بوى و پاك شيرم و هيچ كودكى شير مرا رد نمى كند!.

به هر حال، فرعون كودك را به او سپرد، و همسرش تأكيد فراوان نسبت به حفظ و حراست او كرد، و دستور داد در فاصله هاى كوتاه كودك را به نظر او برساند.

اينجا است كه قرآن مى گويد: «ما تو را به مادرت بازگردانديم تا چشمش به تو روشن شود، و غم و اندوهى به خود راه ندهد» (فَرَجَعْناكَ إِلى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لاتَحْزَنَ).

و بتواند با آسودگى خاطر و اطمينان از عدم وجود خطرى براى او از ناحيه فرعونيان به پرورش فرزند بپردازد.

از جمله فوق چنين مى توان استفاده كرد كه: فرعون كودك را به مادر سپرد تا او را به خانه خويش بياورد، ولى، طبيعى است نوزادى كه فرزند خوانده فرعون! و مورد علاقه شديد همسر او است، بايد در فاصله هاى كوتاه به نظر آنها برسد.

سال ها گذشت، و موسى(عليه السلام) در ميان هاله اى از لطف و محبت خداوند، و محيطى امن و امان پرورش يافت، كم كم به صورت نوجوانى درآمد.

روزى از راهى عبور مى كرد، دو نفر را در برابر خود به جنگ و نزاع مشغول ديد: يكى از بنى اسرائيل و ديگرى از قبطيان (مصريان و هواخواهان فرعون)، از آنجا كه هميشه بنى اسرائيل تحت فشار و آزار قبطيان ستمگر بودند، موسى(عليه السلام)به كمك مظلوم كه از بنى اسرائيل بود شتافت، و براى دفاع از او، مشتى محكم بر پيكر مرد قبطى وارد آورد ، اما اين دفاع از مظلوم، به جاى باريكى رسيد، و همان يك مشت كار قبطى را ساخت.

موسى(عليه السلام) از اين ماجرا ناراحت شد; چرا كه مأموران فرعون سرانجام متوجه شدند اين قتل به دست چه كسى واقع شده، و شديدا به تعقيب او برخاستند.

اما موسى(عليه السلام) طبق توصيه بعضى از دوستانش، مخفيانه از مصر بيرون آمد و به سوى «مدين» شتافت و در آنجا محيطى امن و امان در كنار «شعيب» پيغمبر(عليه السلام) كه شرح آن به خواست خدا در تفسير سوره «قصص» خواهد آمد پيدا كرد.

اينجا است كه قرآن مى گويد: «تو كسى را كشتى و در اندوه فرو رفتى، اما ما تو را از آن غم و اندوه رهائى بخشيديم» (وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ).

و پس از آن «تو را در كوره هاى حوادث يكى بعد از ديگرى آزموديم» (وَ فَتَنّاكَ فُتُوناً).

«پس از آن، ساليانى در ميان مردم مدين توقف نمودى» (فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ).

و بعد از پيمودن اين راه طولانى و آمادگى روحى و جسمى و بيرون آمدن از كوره حوادث، با سرافرازى و پيروزى «سپس در زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدر بود، به اينجا آمدى» (ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوسى).

كلمه «قَدَر» به گفته بسيارى از مفسران، به معنى زمانى است كه مقدر شده بود موسى به رسالت برگزيده شود، ولى بعضى ديگر آن را به معنى «مقدار» گرفته اند، همان گونه كه در بعضى از آيات قرآن نيز، به همين معنى آمده است.(4)

طبق اين تفسير، معنى جمله چنين خواهد بود: اى موسى! بعد از اين فراز و نشيب ها، امتحانات گوناگون و زندگى ممتد در جوار پيامبر بزرگى همچون «شعيب» پرورش يافتى، سرانجام داراى قدر و مقام و شخصيتى شدى كه آماده پذيرش وحى گشتى.

* * *

سپس اضافه مى كند: «من تو را براى خودم پرورش دادم و ساختم (وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي).

براى وظيفه سنگين دريافت وحى، براى قبول رسالت، براى هدايت و رهبرى بندگانم، تو را پرورش دادم و در كوران هاى حوادث آزمودم و نيرو و توان بخشيدم و اكنون كه اين مأموريت بزرگ بر دوش تو گذارده مى شود از هر نظر ساخته شده اى!.

«إِصْطِناع» از ماده «صنع» به معنى «اصرار و اقدام مؤكد براى اصلاح چيزى است» (آن گونه كه راغب در مفردات گفته است) يعنى تو را از هر نظر اصلاح كردم، گوئى براى خودم مى خواهم، و اين محبت آميزترين سخنى است كه خداوند در حق اين پيامبر بزرگ فرموده و به گفته بعضى شبيه سخنى است كه حكماء گفته اند: إِنَّ اللّهَ تَعالى إِذا أَحَبَّ عَبْداً تَفَقَّدَهُ كَما يَتَفَقَّدُ الصَّدِيْقُ صَدِيْقَهُ:

«خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست دارد، آن چنان از او تفقد مى كند كه دوست مهربان نسبت به دوستش».

* * *


1 ـ همان گونه كه قبلاً نيز گفته ايم: كلمه «منّت» در اصل از «منّ» به معنى وزن مخصوصى است كه با آن وزن مى كنند، گرفته شده است، به همين جهت، بخشيدن هر نعمت سنگين و گران بهائى را «منّت» مى گويند، و در آيه فوق، منظور همين معنى است، و اين مفهوم، مفهوم زيبا و ارزنده آن است، ولى، اگر كسى كار كوچك خود را با سخن، بزرگ كند و به رخ طرف بكشد، عملى است زشت و مصداق نكوهيده «منّت» است.

2 ـ به جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 173 مراجعه فرمائيد.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد سوم، صفحه 378.

4 ـ حجر، آيه 21.

 

نكته:

آيا به غير پيامبران وحى مى شود؟

بى شك وحى در قرآن مجيد، معانى گوناگونى دارد:

گاهى به معنى صداى آهسته، يا چيزى را آهسته گفتن آمده، (اين معنى اصلى آن در لغت عرب است).

گاهى، به معنى اشاره رمزى به چيزى مى باشد مانند: فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً: «زكريا كه زبانش در آن ساعت از كار افتاده بود، با اشاره به بنى اسرائيل گفت: خدا را صبح و عصر تسبيح كنيد».(1)

گاه، به معنى الهام غريزى است مانند: وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ: «خداوند به زنبور عسل الهام غريزى كرد».(2)

گاه به معنى فرمان تكوينى است، فرمانى كه با زبان آفرينش داده مى شود مانند: يَوْمَئِذ تُحَدِّثُ أَخْبارَها * بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها: «در قيامت، زمين خبرهاى خود را بازگو مى كند * چرا كه پروردگارت به او وحى كرده است».(3)

و گاه، به معنى الهام مى آيد، الهامى كه به قلب افراد با ايمان مى فرستد، هر چند پيامبر و امام نباشد، مانند: إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى: «ما به مادر تو اى موسى آنچه بايد وحى كنيم كرديم».(4)

اما يكى از مهمترين موارد استعمال آن در قرآن مجيد پيام هاى الهى است كه مخصوص پيامبران است، مانند: إِنّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوح وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ: «ما به تو وحى فرستاديم همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم».(5)

بنابراين، كلمه وحى، مفهوم وسيع و جامعى دارد كه همه اين موارد را شامل مى شود و به اين ترتيب، تعجب نخواهيم كرد اگر در آيات فوق، كلمه وحى در مورد مادر موسى به كار رفته است.

* * *

 42اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي وَ لاتَنِيا فِي ذِكْرِي

43اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى

44فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى

45قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى

46قالَ لاتَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى

47فَأْتِياهُ فَقُولا إِنّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْناكَ بِآيَة مِنْ رَبِّكَ وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى

48إِنّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلى مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلّى

 

ترجمه:

42 ـ (اكنون) تو و برادرت با آيات من به برويد، و در ياد من كوتاهى نكنيد!

43 ـ به سوى فرعون برويد; كه طغيان كرده است!

44 ـ اما به نرمى با او سخن بگوئيد; شايد متذكر شود، يا (از خدا) بترسد!

45 ـ (موسى و هارون) گفتند: «پروردگارا! از اين مى ترسيم كه بر ما پيشى گيرد (و ما را آزار دهد); يا طغيان كند (و نپذيرد)»!

46 ـ فرمود: «نترسيد! من با شما هستم; (همه چيز را) مى شنوم و مى بينم!

47 ـ به سراغ او برويد و بگوئيد: «ما فرستادگان پروردگار توئيم! بنى اسرائيل را با ما بفرست; و آنان را شكنجه و آزار مكن! ما نشانه روشنى از سوى پروردگارت براى تو آورده ايم! و درود بر آن كس باد كه از هدايت پيروى مى كند!

48 ـ به ما وحى شده كه عذاب بر كسى است كه (آيات الهى را) تكذيب كند و سرپيچى نمايد»!


1 ـ مريم، آيه 11.

2 ـ نحل، آيه 68.

3 ـ زلزله، آيات 4 و 5.

4 ـ طه، آيه 38.

5 ـ نساء، آيه 163.

 
تفسير:

نخستين برخورد با فرعون جبّار

اكنون كه همه چيز روبراه شده، و تمام وسائل لازم در اختيار موسى قرار گرفته، او و برادرش هارون هر دو با هم را مخاطب ساخته مى گويد: «تو و برادرت با آيات من كه در اختيارتان گذارده ام برويد» (اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي).

آياتى كه هم شامل دو معجزه بزرگ موسى(عليه السلام) مى شود، و هم ساير نشانه هاى پروردگار، تعليمات و برنامه هائى كه خود نيز بيانگر حقانيت دعوت او است، به خصوص اين كه: اين تعليمات پر مغز به وسيله مردى كه ظاهراً قسمت عمده عمرش را به چوپانى پرداخته، اظهار مى شود.

و براى تقويت روحيه آنها و تأكيد بر تلاش و كوشش هر چه بيشتر، اضافه مى كند: «در ذكر و ياد من و اجراى فرمانهايم سستى به خرج ندهيد» (وَ لاتَنِيا فِي ذِكْرِي).

چرا كه سستى و ترك قاطعيت، تمام زحمات شما را بر باد خواهد داد، محكم بايستيد و از هيچ حادثه اى نهراسيد، و در برابر هيچ قدرتى، سست نشويد.

* * *

بعد از آن، هدف اصلى اين حركت و نقطه اى را كه بايد به سوى آن جهت گيرى شود، مشخص مى سازد، مى گويد: «به سوى فرعون برويد، چرا كه او طغيان كرده است» (اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى).

عامل تمام بدبختى هاى اين سرزمين پهناور، او است، و تا او اصلاح نشود، هيچ كارى ساخته نيست; چرا كه عامل پيشرفت يا عقب افتادگى، خوشبختى، يا بدبختى يك ملت، قبل از هر چيز، رهبران و سردمداران آن ملت است، و لذا بايد هدف گيرى شما قبل از همه، به سوى آنها باشد.

درست است كه «هارون» در آن موقع در آن بيابان حاضر نبود، و به طورى كه مفسران گفته اند: خداوند او را از اين ماجرا آگاه ساخت، و او به استقبال برادرش موسى(عليه السلام) براى انجام اين مأموريت، به بيرون «مصر» آمد.

ولى به هر حال، هيچ مانعى ندارد كه دو نفر مخاطب قرار گيرند و مأموريت براى انجام كارى پيدا كنند، در حالى كه تنها يكى حاضر باشد، و در تعبيرات فارسى روزانه نيز از اين نمونه بسيار داريم، مثل اين كه: مى گوئيم: «تو و برادرت كه فردا از سفر مى آيد نزد من آئيد».

* * *

آنگاه طرز برخورد مؤثر با فرعون را در آغازكار، به اين شرح، بيان مى فرمايد، براى اين كه بتوانيد در او نفوذ كنيد و اثر بگذاريد «با سخن نرم با او سخن بگوئيد، شايد متذكر شود، يا از خدا بترسد» (فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى).

فرق ميان «يَتَذَكَّرُ» و «يَخْشى» در اينجا اين است كه: اگر با سخن نرم و ملايم با او روبرو شويد، و در عين حال مطالب را با صراحت و قاطعيت بيان كنيد، يك احتمال اين است كه او دلائل منطقى شما را از دل بپذيرد و ايمان آورد، احتمال ديگر اين كه لااقل از ترس مجازات الهى در دنيا يا آخرت و بر باد رفتن قدرتش، سر تسليم فرود آورد و با شما مخالفت نكند.

البته احتمال سومى نيز وجود دارد و آن اين كه: نه متذكر شود و نه از خدا بترسد، بلكه راه مخالفت و مبارزه را پيش گيرد كه با تعبير «لَعَلَّ» (شايد) به آن اشاره شده است، و در اين صورت نسبت به او اتمام حجت شده است، و در هيچ حال، اجراى اين برنامه بى فايده نيست.

بدون شك، خداوند مى دانست، سرانجام، كار او به كجا خواهد رسيد؟ ولى تعبيرات فوق، درسى است براى موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) و همه رهبران راه الهى.(1)

اما با اين حال، موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) از اين معنى نگران بودند كه ممكن است اين مرد قلدر و زورمند مستكبر كه آوازه خشونت و سرسختى او همه جا پيچيده بود، قبل از آن كه موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) ابلاغ دعوت كنند، پيش دستى كرده، آنها را از بين ببرد، لذا «عرضه داشتند: پروردگارا! ما از اين مى ترسيم كه او قبل از آن كه به سخنان ما گوش فرا دهد، فرمان مجازات صادر كند و پيام تو به گوش او و اطرافيانش نرسد، و يا بعد از شنيدن طغيانگرى آغاز نمايد» (قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى).

«يَفْرُط» از ماده «فرط» (بر وزن شرط) به معنى پيش افتادن است و به همين جهت به كسى كه قبل از همه، وارد آبگاه مى شود، «فارط» مى گويند.

در سخنان على(عليه السلام) كه در برابر قبرهاى مردگان، پشت دروازه «كوفه» فرمود مى خوانيم: أَنْتُمْ لَنا فَرَطٌ سابِقٌ: «شما پيشگامان اين قافله بوديد و قبل از ما به ديار آخرت شتافتيد».(2)

به هر حال، موسى(عليه السلام) و برادرش از دو چيز بيم داشتند، نخست آن كه: فرعون قبل از آن كه سخنانشان را بشنود، شدت عمل به خرج دهد، و يا بعد از شنيدن بلافاصله و بدون مطالعه، دست به چنين اقدامى بزند و در هر دو حال مأموريت آنها به خطر بيفتد و ناتمام بماند.

* * *

اما خداوند به آنها به طور قاطع «فرمود: شما هرگز نترسيد، من خود با شما هستم مى شنوم و مى بينم» (قالَ لاتَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى).

بنابراين، با وجود خداوند توانائى كه همه جا با شما است و به همين دليل همه چيز، همه سخن ها را مى شنود، و همه چيز را مى بيند و حامى و پشتيبان شما است، ترس و وحشت معنائى ندارد.

* * *

پس از آن دقيقاً چگونگى پياده كردن دعوتشان در حضور فرعون را در پنج جمله كوتاه، قاطع و پرمحتوا براى آنها بيان مى فرمايد، كه: يكى، مربوط به اصل مأموريت است و ديگرى، بيان محتواى مأموريت و سومى، دليل و سند و چهارمى، تشويق پذيرندگان و سرانجام، تهديد مخالفان.

نخست مى گويد: «شما به سراغ او برويد و به او بگوئيد ما فرستادگان پروردگار توئيم» (فَأْتِياهُ فَقُولا إِنّا رَسُولا رَبِّكَ).

جالب اين كه: به جاى پروردگار ما، مى گويد پروردگار تو، تا عواطف فرعون را متوجه اين نكته سازند كه او پروردگارى دارد و اينها نمايندگان پروردگار اويند، ضمناً به طور كنايه به او فهمانده باشند كه ادعاى ربوبيت از هيچ كس صحيح نيست و مخصوص خدا است.

ديگر اين كه: «بنى اسرائيل را همراه ما بفرست و آنها را اذيت و آزار مكن» (فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ).

درست است كه دعوت موسى(عليه السلام) تنها براى نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان نبوده، بلكه به گواهى ساير آيات قرآن، به منظور نجات خود فرعون و فرعونيان از چنگال شرك و بت پرستى نيز بوده است، ولى اهميت اين موضوع و ارتباط منطقى آن با موسى(عليه السلام) سبب شده است كه او مخصوصاً انگشت روى اين مسأله بگذارد چرا كه استثمار و به بردگى كشيدن بنى اسرائيل، با آن همه شكنجه و آزار، مطلبى نبوده است كه قابل توجيه باشد.

سپس اشاره به دليل و مدرك خود كرده، مى گويد: به او بگوئيد «ما نشانه اى از پروردگارت براى تو آورده ايم» (قَدْ جِئْناكَ بِآيَة مِنْ رَبِّكَ).

ما بيهوده سخن نمى گوئيم و بى دليل حرفى نمى زنيم، بنابراين، به حكم عقل، لازم است لااقل در سخنان ما بينديشى و اگر درست بود، بپذيرى.

از آن پس به عنوان تشويق مؤمنان اضافه مى كنند: «درود بر آنها كه از هدايت پيروى مى كنند» (وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى).

اين جمله، ممكن است به معنى ديگرى نيز اشاره باشد، و آن اين كه: سلامت در اين جهان و جهان ديگر از ناراحتى ها، رنج ها و عذاب هاى دردناك الهى، و مشكلات زندگى فردى و اجتماعى از آن كسانى است كه از هدايت الهى پيروى كنند و اين در حقيقت، نتيجه نهائى دعوت موسى(عليه السلام) است.

* * *

سرانجام، عاقبت شوم سرپيچى از اين دعوت را نيز به او بفهمانيد و بگوئيد: «به ما وحى شده است كه عذاب الهى دامان كسانى را كه تكذيب آياتش كرده و از فرمانش سرپيچى نمايند خواهد گرفت»! (إِنّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلى مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلّى).

ممكن است توهم شود: ذكر اين جمله با گفتار ملايمى كه به آن مأمور بودند تناسب ندارد، ولى اين اشتباه است، چه مانعى دارد كه يك طبيب دلسوز با لحن ملايم به بيمارش بگويد، هر كس از اين دارو استفاده كند، نجات مى يابد و هر كس نكند مرگ دامانش را خواهد گرفت.

اين بيان، نتيجه برخورد مناسب با يك واقعيت است و تهديد خاص و برخورد خصوصى و شدت عمل در آن وجود ندارد، و به تعبير ديگر اين واقعيتى است كه بايد بى پرده به فرعون گفته مى شد.

* * *


1 ـ درباره معنى «لَعَلَّ» و اين كه در قرآن به چه معنى آمده، به طور مشروح در جلد چهارم، صفحه 35، ذيل آيه 84 سوره «نساء» بحث كرده ايم.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 130.

 

نكته ها:

1 ـ قدرت نمائى عجيب خدا

در طول تاريخ، بسيار ديده شده و خوانده ايم افرادى قلدر و زورمند به مبارزه در برابر قدرت حق برخاسته اند، ولى در هيچ موردى خداوند لشكريان زمين و آسمان را براى كوبيدن آنها بسيج نكرده، بلكه آن چنان ساده و آسان، آنها را مغلوب ساخته كه هيچ كس تصور آن را هم نمى كرد.

مخصوصاً بسيار شده خود آنها را دنبال وسائل مرگشان فرستاده و مأموريت اعدامشان را به خودشان سپرده است.

در همين داستان فرعون، مى بينيم دشمن اصلى او يعنى موسى(عليه السلام) را در دامان خود او پرورش مى دهد، و در حوزه حفاظت او وارد مى سازد!

و جالب تر اين كه: طبق نقل تواريخ، قابله موسى(عليه السلام) از قبطيان بود.

نجارى كه صندوق نجات او را ساخت نيز يك قبطى بود.

گيرندگان صندوق از آب مأموران فرعون بودند.

و گشاينده صندوق، شخص همسر او بود.

به وسيله دستگاه فرعون از مادر موسى(عليه السلام) به عنوان دايه شير دهنده دعوت شد.

و تعقيب موسى(عليه السلام) بعد از ماجراى قتل مرد قبطى از ناحيه فرعونيان، سبب هجرت او به «مدين» و گذراندن يك دوره آموزش و تربيت كامل در مكتب «شعيب» پيغمبر گشت.

آرى، هنگامى كه خدا مى خواهد قدرت خود را نشان دهد، اين چنين مى كند تا همه گردنكشان بدانند كوچك تر از آن هستند كه در برابر اراده و مشيتش عرض اندام كنند.

* * *

2 ـ برخورد ملايم و محبت آميز با دشمنان

براى نفوذ در قلوب مردم (هر چند افراد گمراه و بسيار آلوده باشند) نخستين دستور قرآن برخورد ملايم و توأم با مهر و عواطف انسانى است، و توسل به خشونت، مربوط به مراحلى است كه برخوردهاى دوستانه اثر خود را نگذارد.

هدف آن است كه مردم جذب شوند، متذكر شوند، و راه را پيدا كنند يا از عواقب شوم كار بد خود بترسند. (لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى).

هر مكتبى بايد جاذبه داشته باشد، و بى دليل، افراد را از خود دفع نكند.

سرگذشت پيامبران و ائمه دين(عليهم السلام) به خوبى نشان مى دهد: آنها هرگز از اين برنامه در تمام طول عمرشان انحراف پيدا نكردند.

آرى، ممكن است، هيچ برنامه محبت آميزى در دل سياه بعضى اثر نگذارد، و راه، منحصراً توسل به خشونت باشد، آن در جاى خود صحيح است، اما نه به عنوان يك اصل كلى و براى آغاز كار، برنامه نخستين، محبت است و ملايمت، و اين، همان درسى است كه آيات فوق به روشنى به ما مى گويد.

جالب اين كه: در بعضى از روايات مى خوانيم: حتى موسى(عليه السلام) مأمور بود، فرعون را با بهترين نامش صدا كند، شايد در دل تاريك او اثر بگذارد.

* * *

3 ـ پاسخ به يك سؤال

ممكن است براى بعضى با مطالعه آيات فوق، اين سؤال پيدا شود كه: چرا موسى(عليه السلام) با آن وعده هاى الهى، باز هم دچار نگرانى، ترديد و دلهره مى شود؟ تا آنجا كه خداوند به او صريحاً مى گويد: برويد من همه جا با شما هستم، همه سخنان را مى شنوم، و همه چيز را مى بينم، و هيچ جاى نگرانى نيست.

پاسخ اين سؤال، از اينجا روشن مى شود كه: اين مأموريت به راستى مأموريت بسيار سنگينى بود، موسى(عليه السلام) كه ظاهراً يك چوپان است، مى خواهد تنها با برادرش به جنگ مرد قلدر، زورمند و سركشى برود كه بزرگترين قدرت هاى آن زمان در اختيار او بوده است، و تازه مأموريت دارد، اولين دعوت را از خود فرعون شروع كند، نه اين كه، نخست به سراغ ديگران برود و لشگر و يار و ياور فراهم آورد، بلكه بايد نخستين جرقه را بر قلب فرعون بزند، اين به راستى مأموريت بسيار پيچيده و فوق العاده مشكلى بوده است.

به علاوه ما مى دانيم: علم و آگاهى مراتبى دارد، بسيار مى شود انسان چيزى را يقيناً مى داند، اما مايل است به مرحله علم اليقين و اطمينان عينى برسد، همان گونه كه ابراهيم(عليه السلام) با ايمان قاطعش نسبت به معاد از خدا تقاضا كرد، صحنه اى از زنده شدن مردگان را در اين جهان با چشم خود ببيند تا اطمينان خاطر بيشترى پيدا كند.

* * *

49قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسى

50قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى

51قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الاْ ُولى

52قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتاب لايَضِلُّ رَبِّي وَ لايَنْسى

53الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الاْ َرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلاً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَبات شَتّى

54كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لاَ يات لاُِولِي النُّهى

55مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى

 

ترجمه:

49 ـ (فرعون) گفت: «اى موسى؟ پروردگار شما كيست»؟!

50 ـ گفت: «پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى، آنچه لازمه آفرينش او بوده، داده; سپس هدايت كرده است»!

51 ـ گفت: «تكليف نسل هاى گذشته چه خواهد شد»؟!

52 ـ گفت: «آگاهى مربوط به آنها، نزد پروردگارم در كتابى ثبت است; پروردگارم هرگز گمراه نمى شود، و فراموش نمى كند»!

53 ـ همان خداوندى كه زمين را براى شما محل آسايش قرار داد; و راه هائى در آن ايجاد كرد; و از آسمان، آبى فرستاد كه با آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاك تيره) برآورديم.

54 ـ هم خودتان بخوريد; و هم چهارپايانتان را در آن به چرا بريد. مسلماً در اينها نشانه هاى روشنى براى خردمندان است.

55 ـ ما شما را از آن (زمين) آفريديم; و در آن باز مى گردانيم; و بار ديگر (در قيامت) شما را از آن بيرون مى آوريم!

 

تفسير:

پروردگار شما كيست؟!

در اينجا قرآن مجيد، همان گونه كه شيوه آن است، مطالبى را كه به كمك بحث هاى آينده مى توان از اين داستان فهميد، حذف كرده، مستقيماً به سراغ گفتگوهاى موسى(عليه السلام) و هارون با فرعون مى رود.

در واقع مطلب چنين است:

موسى(عليه السلام) بعد از گرفتن فرمان رسالت، و يك دستور العمل كامل، جامع و همه جانبه درباره چگونگى برخورد با فرعون، از آن سرزمين مقدس حركت مى كند، و با برادرش هارون ـ به گفته مورخان ـ در نزديكى مصر همراه مى شود، و هر دو به سراغ فرعون مى روند، و با مشكلات زيادى مى توانند به درون كاخ افسانه اى فرعون كه افراد كمى به آن راه داشتند، راه پيدا كنند.

هنگامى كه موسى(عليه السلام) در برابر فرعون قرار گرفت، جمله هاى حساب شده و مؤثرى را كه خداوند به هنگام فرمان رسالت، به او آموخته بود بازگو مى كند:

ما فرستادگان پروردگار توئيم!

بنى اسرائيل را با ما بفرست و آنها را شكنجه و آزار مكن!

ما دليل و معجزه روشنى با خود از سوى پروردگارت آورده ايم!

سلام بر كسى كه از هدايت پيروى كند!

اين را نيز بدان كه به ما وحى شده است: عذاب در انتظار كسانى است كه تكذيب كنند و از فرمان خدا روى بگردانند!

هنگامى كه فرعون اين سخنان را شنيد نخستين عكس العملش اين بود گفت: «بگوئيد ببينم پروردگار شما كيست اى موسى»؟ (قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسى).

عجيب اين كه: فرعون مغرور و از خود راضى حتى حاضر نشد بگويد پروردگار من كه شما مدعى هستيد، كيست؟ بلكه گفت: پروردگار شما كيست؟

* * *

موسى(عليه السلام) بلافاصله معرفى بسيار جامع و در عين حال كوتاهى از پروردگار كرده: «گفت: پروردگار ما همان كس است كه به هر موجودى آنچه لازمه آفرينش او بوده است داده، و سپس او را در مراحل هستى رهبرى و هدايت فرموده است» (قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى).

در اين سخن كوتاه، موسى(عليه السلام) اشاره به دو اصل اساسى از آفرينش و هستى مى كند كه: هر يك، دليل مستقل و روشنى براى شناسائى پروردگار است: نخست اين كه: خداوند به هر موجودى آنچه نياز داشته بخشيده است، اين همان مطلبى است كه درباره آن مى توان كتاب ها نوشت، بلكه كتاب ها نوشته اند.

اگر ما اندكى درباره گياهان و جاندارانى كه در هر منطقه اى زندگى مى كنند، اعم از پرندگان، حيوانات دريائى، حشرات و خزندگان دقت كنيم، خواهيم ديد: هر كدام هماهنگى كامل با محيط خود دارند و آنچه مورد نيازشان است در اختيارشان مى باشد.

ساختمان پرندگان آن چنان است كه از نظر شكل و وزن و حواس مختلف، آنها را براى پرواز آماده مى كند، و ساختمان جانوران اعماق درياها نيز همين گونه است.

و مسلماً بحث از آنها در اين مختصر نمى گنجد.

اصل دوم: اصل هدايت و رهبرى موجودات است كه قرآن آن را با كلمه «ثُمَّ» در درجه بعد از تأمين نيازمندى ها قرار داده است.

ممكن است كسى يا چيزى وسائل حياتى را در اختيار داشته باشد، اما طرز استفاده از آن را نداند، مهم آن است كه به طرز كاربرد آنها آشنا باشد، و اين همان چيزى است كه ما در موجودات مختلف به خوبى مى بينيم كه: چگونه هر كدام از آنها نيروهايشان را دقيقاً در مسير ادامه حياتشان به كار مى گيرند.

چگونه لانه مى سازند؟ توليد مثل مى كنند؟ فرزندان خود را پرورش مى دهند؟ و از دسترس دشمنان مخفى مى شوند، و يا به مبارزه با دشمن برمى خيزند؟

انسان ها نيز داراى اين هدايت تكوينى هستند، ولى، از آنجا كه انسان موجودى است داراى عقل و شعور، خداوند هدايت تكوينى اش را با هدايت تشريعى اش به وسيله پيامبران همراه و همگام كرده است كه اگر از آن مسير منحرف نشود، مسلماً به مقصد خواهد رسيد.

به تعبير ديگر، انسان به خاطر داشتن عقل و اختيار، وظائف و مسئوليت ها و به دنبال آن، برنامه هاى تكاملى دارد كه حيوانات ندارند و به همين دليل علاوه بر هدايت هاى تكوينى نياز به هدايت تشريعى نيز دارد.

خلاصه اين كه: موسى(عليه السلام) مى خواهد به فرعون بفهماند: اين عالم هستى نه منحصر به تو است و نه منحصر به سرزمين مصر است، نه مخصوص امروز است و نه گذشته، اين عالم پهناور گذشته و آينده اى دارد كه نه من در آن بوده ام و نه تو و دو مسأله اساسى در اين عالم چشمگير است.

تأمين نيازمندى ها و سپس به كار گرفتن نيروها و امكانات در مسير پيشرفت موجودات، اينها به خوبى مى تواند تو را به پروردگار ما آشنا سازد، و هر چه بيشتر در اين زمينه بينديشى دلائل بيشترى از عظمت و قدرت او خواهى يافت.

* * *

فرعون، با شنيدن اين جواب جامع و جالب، سؤال ديگرى مطرح كرده «گفت: اگر چنين است، پس تكليف پيشينيان ما چه خواهد شد»؟ (قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الاْ ُولى).

در اين كه: منظور فرعون از اين جمله چه بوده است؟ مفسران نظرات گوناگونى اظهار داشته اند:

1 ـ بعضى گفته اند: چون موسى(عليه السلام) در آخرين جمله خود، مخالفان توحيد را مشمول عذاب الهى دانست، فرعون سؤال كرد: پس چرا آن همه اقوام مشركى كه در گذشته بوده اند، به چنان عذابى مبتلا نشده اند؟!

2 ـ بعضى گفته اند: چون موسى(عليه السلام)، خداوند عالم را رب و معبود همگان معرفى كرد، فرعون سؤال كرد: پس چرا نياكان ما و اين همه اقوام گذشته، مشرك بودند؟ اين نشان مى دهد كه: شرك و بت پرستى كار نادرستى نيست!

3 ـ بعضى ديگر گفته اند: چون مفهوم سخن موسى(عليه السلام) اين بود كه: سرانجام همه به نتيجه اعمال خود مى رسند و آنها كه از فرمان الهى سرپيچى كرده اند مجازات خواهند شد، فرعون پرسيد: پس تكليف آنها كه فانى شدند و ديگر بازگشتى به اين زندگى ندارند، چه خواهد شد؟

* * *

و موسى(عليه السلام) در جواب «گفت: تمام مشخصات اقوام گذشته، نزد پروردگار من در كتابى ثبت است، هيچ گاه پروردگار من براى حفظ آنها گمراه نمى شود و نه فراموش مى كند» (قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتاب لايَضِلُّ رَبِّي وَ لايَنْسى).(1)

بنابراين، حساب و كتاب آنها محفوظ است، و سرانجام به پاداش و كيفر اعمالشان خواهند رسيد، نگهدارنده اين حساب، خدائى است كه نه اشتباه در كار او وجود دارد و نه فراموشى.

با توجه به آنچه موسى(عليه السلام) در اصل توحيد و معرفى خدا بيان كرد، كاملاً روشن است كه نگهداشتن اين حساب، براى آن كس كه به هر موجودى، دقيقاً نيازمندى هايش را داده و سپس آن را هدايت مى كند كار مشكلى نخواهد بود.

در تفاوت مفهوم جمله «لايَضِلُّ» با جمله «لايَنْسى» مفسران بيانات گوناگونى دارند، ولى، ظاهر اين است كه: «لايَضِلُّ»، اشاره به نفى هر گونه اشتباه از پروردگار است، و «لايَنْسى» اشاره به نفى نسيان، يعنى نه در آغاز كار در حساب افراد اشتباه مى كند، و نه در نگهدارى حسابشان گرفتار نسيان مى گردد.

و به اين ترتيب، موسى(عليه السلام) ضمناً احاطه علمى پروردگار را به همه چيز، خاطر نشان مى كند تا فرعون متوجه اين واقعيت بشود كه: سر سوزنى از اعمال او از ديدگاه علم خدا مكتوم، بى پاداش و كيفر نخواهد بود.

در حقيقت اين احاطه علمى خداوند نتيجه سخنى است كه موسى(عليه السلام) قبلاً گفت و آن اين كه: خداوندى كه به هر موجودى نيازمنديش را داده و او را هدايت مى كند، از حال همه كس و همه چيز آگاه است.

* * *

و از آنجا كه بخشى از سخن موسى(عليه السلام) پيرامون مسأله توحيد و شناسائى خدا بود، قرآن در اينجا فصل ديگرى در همين زمينه بيان مى دارد: «همان خداوندى كه زمين را براى شما مهد آسايش قرار داد، و راه هائى در آن ايجاد كرد، و از آسمان، آبى فرستاد» (الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الاْ َرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلاً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً).

«ما به وسيله اين آب، انواع گوناگون از گياهان مختلف را از خاك تيره برآورديم» (فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَبات شَتّى).

در مجموع، اين آيه، به چهار بخش از نعمت هاى بزرگ خدا اشاره شده است:

1 ـ زمين كه مهد آرامش و آسايش انسان است و به بركت قانون جاذبه و همچنين قشر عظيم هوائى كه اطراف آن را گرفته، انسان مى تواند به راحتى و امن و امان روى آن زندگى كند.

2 ـ راه ها و جاده هائى كه خداوند در زمين به وجود آورده است كه تمام مناطق آن را به يكديگر پيوند مى دهد، همان گونه كه غالباً ديده ايم در ميان سلسله جبال سر به آسمان كشيده، غالباً دره ها و راه هائى وجود دارد، كه انسان مى تواند از آنها عبور كرده، به مقصد خود برسد.

3 ـ آبى كه مايه حيات است و سرچشمه همه بركات، از آسمان نازل كرده.

4 ـ گياهان و نباتات گوناگون و مختلفى كه به وسيله اين آب از زمين مى رويد كه قسمتى از آنها مواد غذائى انسان را تشكيل مى دهند و بخشى مواد داروئى، قسمتى را انسان براى ساختن لباس مورد استفاده قرار مى دهد و قسمت ديگرى را براى وسائل زندگى (همچون در و حتى خانه هائى كه از چوب ساخته مى شود و كشتى ها و بسيارى از وسائل نقليه ديگر).

بلكه مى توان گفت: اين چهار نعمت بزرگ، به همان ترتيب كه در آيه فوق آمده است اولويت هاى زندگى انسان را تشكيل مى دهد، قبل از همه چيز، محل سكونت و آرامش لازم است، به دنبال آن راه هاى ارتباطى، سپس آب، و فرآورده هاى كشاورزى.

* * *

سرانجام اشاره به پنجمين و آخرين نعمت از اين سلسله نعمت هاى الهى كرده مى گويد: «از اين فرآورده هاى گياهى، هم خودتان بخوريد و هم چهار پايان خود را در آن به چرا ببريد» (كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ).

اشاره به اين كه: فرآورده هاى حيوانى شما كه بخش مهمى از مواد غذائى، لباس، پوشاك و ساير وسائل زندگى شما را تشكيل مى دهد نيز، از بركت همان زمين و همان آبى است كه از آسمان نازل مى شود.

و در پايان، در حالى كه به همه اين نعمت ها اشاره كرده، مى فرمايد: «در اين امور، نشانه هاى روشنى است براى صاحبان عقل و انديشه» (إِنَّ فِي ذلِكَ لاَ يات
لاُِولِي النُّهى
).

قابل توجه اين كه «نُهى» جمع «نُهْيَه» (بر وزن لقمه) در اصل، از ماده «نهى» (نقطه مقابل امر) گرفته شده و به معنى عقل و دانشى است كه انسان را از زشتى ها نهى مى كند.

اشاره به اين كه: هر گونه فكر و انديشه براى پى بردن به اهميت اين آيات، كافى نيست، بلكه عقل و انديشه هاى مسئول مى تواند به اين واقعيت پى ببرد.

* * *

و به تناسب اين كه: در بيان توحيدى اين آيات، از آفرينش زمين و نعمت هاى آن استفاده شده، «معاد» را نيز با اشاره به همين زمين در آخرين آيه مورد بحث بيان كرده، مى فرمايد: «از آن شما را آفريديم و در آن باز مى گردانيم، و از آن نيز شما را بار ديگر بيرون مى آوريم» (مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى).

چه تعبير گويا و فشرده اى از گذشته، امروز و آينده انسان ها، همه از خاك به وجود آمده ايم، همه به خاك باز مى گرديم و همه بار ديگر از خاك برانگيخته مى شويم.

بازگشت همه ما به خاك و يا مبعوث شدن از خاك، كاملاً روشن است اما اين كه: چگونه آغاز همه ما از خاك است، دو تفسير وجود دارد:

نخست اين كه: همه ما از آدم هستيم و آدم از خاك.

و ديگر اين كه: حتى خود ما نيز از خاك گرفته شده ايم; زيرا تمام مواد غذائى كه بدن ما و پدران و مادران ما را تشكيل داده از همين خاك گرفته شده است.

ضمناً اين تعبير، اخطارى است به همه گردنكشان و فرعون صفتان كه فراموش نكنند از كجا آمده اند؟ و به كجا خواهند رفت؟ اين همه غرور و نخوت، گردنكشى و طغيان، براى موجودى كه ديروز خاك بوده و فردا نيز خاك مى شود، چرا؟

* * *

نكته ها:

1 ـ كلمه «مهد» و «مهاد» هر دو به معنى مكانى است كه آماده براى نشستن و خوابيدن و استراحت است و در اصل كلمه «مهد» به محلى گفته مى شود كه كودك را در آن مى خوابانند (گاهواره يا مانند آن).

گوئى انسان كودكى است كه به گاهواره زمين سپرده شده است، و در اين گاهواره، همه وسائل زندگى و تغذيه او فراهم است.

2 ـ كلمه «أَزْواجاً» كه از ماده «زوج» گرفته شده است، هم مى تواند اشاره به اصناف و انواع گياهان باشد، و هم اشاره سربسته اى به مسأله زوجيت (نر و ماده بودن) در عالم گياهان كه به خواست خدا ذيل آيات مناسب تر از آن سخن خواهيم گفت.

3 ـ در تفسير «أُولِى النَّهى» در حديثى كه در «اصول كافى» از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل شده است چنين مى خوانيم: إِنَّ خِيارَكُمْ أُولُو النُّهَى، قِيلَ يا رَسُولَ اللّهِ وَ مَنْ أُولُو النُّهَى؟

قالَ: هُمْ أُولُو الاْ َخْلاقِ الْحَسَنَةِ وَ الاْ َحْلامِ الرَّزِينَةِ وَ صِلَةِ الاْ َرْحامِ وَ الْبَرَرَةِ بِالاْ ُمَّهاتِ وَ الاْ باءِ وَ الْمُتَعاهِدِينَ لِلْفُقَراءِ وَ الْجِيرانِ وَ الْيَتامَى وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ وَ يُفْشُونَ السَّلامَ فِي الْعالَمِ وَ يُصَلُّونَ وَ النّاسُ نِيامٌ غافِلُونَ:

«بهترين شما اولوا النهى (صاحبان انديشه هاى مسئول) است، از پيامبر(صلى الله عليه وآله)پرسيدند: اولوا النهى كيانند؟

فرمود : آنها كه داراى اخلاق حسنه و عقل هاى پر وزن هستند، داراى صله رحم، و نيكى به مادران و پدران، رسيدگى كننده به فقيران، همسايگان نيازمند و يتيمان، آنها كه گرسنگان را سير مى كنند، صلح در جهان مى گسترانند، همانها كه نماز مى خوانند در حالى كه مردم در خوابند و غافل».(2)

و در حديث ديگرى از امير مؤمنان على(عليه السلام) چنين نقل شده: شخصى از آن بزرگوار از معنى دو سجده در هر ركعت از نماز سؤال كرد.

امام فرمود: معنى سجده نخستين، هنگامى كه سر به زمين مى گذارى آن است كه پروردگارا من در آغاز از اين خاك بودم، و هنگامى كه سر برمى دارى مفهومش اين است كه مرا از اين خاك بيرون فرستادى، و مفهوم سجده دوم اين است كه مرا به اين خاك باز مى گردانى، و هنگامى كه سر از سجده دوم برمى دارى، مفهومش اين است كه تو بار ديگر مرا از خاك، مبعوث خواهى كرد».(3)

* * *

 56وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبى

57قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسى

58فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْر مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لانُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُوىً

59قالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النّاسُ ضُحىً

60فَتَوَلّى فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتى

61قالَ لَهُمْ مُوسى وَيْلَكُمْ لاتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذاب وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى

62فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوى

63قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِما وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلى

64فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً وَ قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلى

 

ترجمه:

56 ـ ما همه آيات خود را به او نشان داديم; اما او تكذيب كرد و سر باز زد!

57 ـ گفت: «اى موسى! آيا آمده اى كه با سحر خود، ما را از سرزمينمان بيرون كنى؟!

58 ـ قطعاً ما هم سحرى همانند آن براى تو خواهيم آورد! هم اكنون (تاريخش را تعيين كن، و) موعدى ميان ما و خودت قرار ده كه نه ما و نه تو، از آن تخلف نكنيم; آن هم در مكانى كه نسبت به همه يكسان باشد»!

59 ـ گفت: «ميعاد ما و شما روز عيد است; به شرط اين كه همه مردم، هنگامى كه روز، بالا مى آيد، جمع شوند»!

60 ـ فرعون آن مجلس را ترك گفت; و تمام مكر و فريب خود را جمع كرد; و سپس باز آمد.

61 ـ موسى به آنان گفت: «واى بر شما! دروغ بر خدا نبنديد، كه شما را با عذابى نابود مى سازد! و هر كس كه (بر خدا) دروغ ببندد، نوميد (و شكست خورده) مى شود»!

62 ـ آنها در ميان خود، در مورد ادامه راهشان به نزاع برخاستند; و مخفيانه و درگوشى با هم سخن گفتند.

63 ـ گفتند: «اين دو (نفر) مسلماً ساحرند! مى خواهند با سحرشان شما را از سرزمين تان بيرون كنند و راه و رسم نمونه شما را از بين ببرند!

64 ـ اكنون كه چنين است، تمام نيرو و نقشه خود را جمع كنيد، و در يك صف (به مبارزه) بيائيد; امروز رستگارى از آن كسى است كه برترى خود را اثبات كند»!


1 ـ در اينجا «كتاب» به صورت نكره ذكر شده، اشاره به عظمت كتابى است كه اعمال بندگان در آن ثبت است، همان گونه كه در آيه ديگرى مى خوانيم: لايُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لاكَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها: «هيچ عمل كوچك يا بزرگى نيست، مگر اين كه اين كتاب آن را به حساب در آورده است» (كهف، 49).

2 ـ «اصول كافى»، جلد دوم، باب «المؤمن و علاماته و صفاته»، صفحه 240، حديث 32.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 85، صفحه 132 (چاپ جديد).

 

تفسير:

فرعون خود را براى مبارزه نهايى آماده مى كند

در اين بخش از آيات، مرحله ديگرى از درگيرى موسى(عليه السلام) و فرعون منعكس شده است، قرآن مجيد، اين قسمت را با اين جمله شروع مى كند: «ما همه آيات خود را به فرعون نشان داديم، اما هيچ يك از آنها در دل تيره او اثر نگذاشت، همه را تكذيب كرد و از پذيرش آنها امتناع ورزيد» (وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبى).

مسلماً منظور از آيات، در اينجا تمام معجزاتى كه در طول عمر موسى(عليه السلام) و زندگيش در مصر به وسيله او ظاهر شد، نيست، بلكه، اين مربوط به معجزاتى است كه در آغاز دعوت به فرعون ارائه داد، «معجزه عصا» و «يد بيضا» و «محتواى دعوت جامع آسمانيش» كه خود دليل زنده اى بر حقانيتش بود.

و لذا بعد از اين ماجرا به مسأله مبارزه ساحران با موسى(عليه السلام) و اعجازهاى تازه او برخورد مى كنيم.

* * *

اكنون ببينيم فرعون طغيانگر، مستكبر و لجوج در برابر موسى(عليه السلام) و معجزات او چه گفت، و او را چگونه ـ طبق معمول همه زمامداران زورگو ـ متهم ساخت؟ «گفت: اى موسى! آيا آمده اى كه ما را از سرزمين و وطنمان با سحرت، بيرون كنى»؟! (قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسى).

اشاره به اين كه: ما مى دانيم مسأله نبوت و دعوت به توحيد، و ارائه اين معجزات، همگى توطئه براى غلبه بر حكومت و بيرون كردن ما و قبطيان از سرزمين آباء و اجدادى مان است، منظور تو، نه دعوت به توحيد است و نه نجات بنى اسرائيل، منظور، حكومت است و سيطره بر اين سرزمين و بيرون راندن مخالفان!.

اين تهمت، درست همان حربه اى است كه همه زورگويان و استعمارگران در طول تاريخ داشته اند، كه هر گاه خود را در خطر مى ديدند، براى تحريك مردم به نفع خود، مسأله خطرى كه مملكت را تهديد مى كرد، پيش مى كشيدند مملكت يعنى حكومت اين زورگويان و موجوديتش يعنى موجوديت آنها!

بعضى از مفسران معتقدند: اصلاً آوردن بنى اسرائيل به مصر و نگهدارى آنها در اين سرزمين، تنها براى استفاده از نيروى كار آنها در شكل بردگان نبود بلكه، در عين حال مى خواستند، آنها كه قومى نيرومند بودند، قدرت پيدا نكنند مبادا تبديل به كانون خطرى شوند، دستور كشتن پسران آنها نيز تنها به خاطر ترس از تولد موسى نبود، بلكه براى جلوگيرى از قدرت و قوت آنها بود، و اين كارى است كه همه قلدران انجام مى دهند، بنابراين، بيرون رفتن بنى اسرائيل ـ طبق خواسته موسى(عليه السلام) ـ يعنى قدرت يافتن اين ملت، و در اين صورت تاج و تخت فراعنه به خطر مى افتاد.

نكته ديگر اين كه: در همين عبارت كوتاه، فرعون، موسى(عليه السلام) را متهم به سحر كرد، همان اتهامى كه به همه پيامبران در برابر معجزات روشنشان زدند.

همان گونه كه در سوره «ذاريات» آيات 52 و 53 مى خوانيم: كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ * أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ:

«هيچ پيامبرى، قبل از اينها نيامد جز اين كه: گفتند: ساحر است يا ديوانه؟ آيا اين (تهمت و افترا) را به يكديگر توصيه مى كردند (كه همگى در آن هم صدا بودند) بلكه آنها قومى طغيانگرند».

اين موضوع نيز قابل تذكر است كه: دامن زدن به احساسات «ميهن دوستى» در اين گونه مواقع، كاملاً حساب شده بوده است; زيرا غالب مردم، سرزمين و وطنشان را همانند جانشان دوست دارند، لذا در پاره اى از آيات قرآن، اين دو در رديف هم قرار گرفته اند: وَ لَوْ أَنّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلاّ قَلِيلٌ مِنْهُمْ:

«اگر ما بر آنها فرض كرده بوديم خود را به كشتن دهيد و يا از وطن و خانه خود بيرون رويد تنها عده كمى از آنها عمل مى كردند».(1)

* * *

فرعون سپس اضافه كرد: گمان نكن ما قادر نيستيم همانند اين سحرهاى تو را بياوريم، «يقيناً بدان به همين زودى سحرى همانند آن براى تو خواهيم آورد» (فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْر مِثْلِهِ).

و براى اين كه: قاطعيت بيشترى نشان دهد، گفت: «هم اكنون تاريخش را معين كن، بايد ميان ما و تو وعده اى باشد كه نه ما از آن تخلف كنيم و نه تو از آن، آنهم در مكانى كه نسبت به همگان يكسان باشد» (فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لانُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُوىً).

در تفسير «مَكاناً سُوىً» بعضى گفته اند: منظور آن بوده كه فاصله آن از ما و تو يكسان باشد.

بعضى گفته اند: فاصله اش نسبت به مردم شهر يكسان باشد، يعنى محلى درست در مركز شهر.

و بعضى گفته اند: منظور يك سرزمين مسطح است كه همگان بر آن اشراف داشته، و عالى و دانى در آن يكسان باشد، و مى توان همه اين معانى را در آن جمع دانست.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: زمامداران زورگو، براى اين كه حريف خود را از ميدان به در كنند، و به اطرافيان خود كه گاهى تحت تأثير واقع شده اند (و در داستان موسى(عليه السلام) و معجزاتش حتماً تحت تأثير واقع شده بودند) قدرت و قوت و روحيه بدهند، ظاهراً با اين گونه مسائل برخورد قاطع مى كنند و سر و صداى زياد به راه مى اندازند!.

* * *

ولى موسى(عليه السلام) بى آن كه خونسردى خود را از دست دهد، و از جنجال فرعون هراسى به دل راه دهد با صراحت و قاطعيت «گفت: من هم آماده ام، هم اكنون روز و ساعت آن را تعيين كنم، ميعاد ما و شما روز زينت (روز عيد) است، مشروط بر اين كه: مردم همگى به هنگامى كه روز بالا مى آيد در محل جمع شوند» (قالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النّاسُ ضُحىً).(2)

تعبير به «يَوْمُ الزِّينَةِ» (روز زينت) مسلماً اشاره به يك روز عيد بوده كه نمى توانيم دقيقاً آن را تعيين كنيم، ولى مهم آن است كه مردم در آن روز كسب و كار خود را تعطيل مى كردند، و طبعاً آماده شركت در چنين برنامه اى بودند.

* * *

به هر حال، فرعون بعد از مشاهده معجزات شگفت آور موسى(عليه السلام) و مشاهده تأثير روانى اين معجزات در اطرافيانش، تصميم گرفت با كمك ساحران به مبارزه با او برخيزد، لذا قرار لازم را كه با موسى(عليه السلام) گذارد، «آن مجلس را ترك گفت و تمام مكر و فريب خود را جمع كرد و سپس همه را در روز موعود آورد» (فَتَوَلّى فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتى).

در اين جمله كوتاه، سرگذشت هاى مفصلى كه در سوره «اعراف» و «شعراء» به طور مبسوط آمده، خلاصه شده است; زيرا فرعون پس از ترك آن مجلس، و جدا شدن از موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام)، جلسات مختلفى با مشاوران مخصوص و اطرافيان مستكبرش تشكيل داد، پس از آن از سراسر مصر، ساحران را دعوت به پايتخت نمود و آنها را با وسائل تشويق فراوان به اين مبارزه سرنوشت ساز دعوت كرد، و مطالب ديگرى كه اينجا جاى بحث آن نيست، اما قرآن، همه اينها را در اين سه جمله جمع كرده است (فرعون، موسى را ترك گفت، تمام مكر خود را جمع كرد، و سپس آمد).(3)

* * *

سرانجام روز موعود فرا رسيد، موسى(عليه السلام) در برابر انبوه جمعيت قرار گرفت، جمعيتى كه گروهى از آن ساحران بودند و تعداد آنها به گفته بعضى از مفسران 72 نفر و به گفته بعضى ديگر به چهارصد نفر هم مى رسيد و بعضى ديگر نيز اعداد بزرگترى گفته اند.

و گروهى از آنها، فرعون و اطرافيان او را تشكيل مى دادند و بالاخره گروه سوم كه اكثريت از آن تشكيل يافته بود، توده هاى تماشاچى مردم بودند.

موسى(عليه السلام) در اينجا رو به ساحران و يا فرعونيان و ساحران كرده «به آنان چنين گفت: واى بر شما، دروغ بر خدا نبنديد كه شما را با مجازات خود، نابود و ريشه كن خواهد ساخت» (قالَ لَهُمْ مُوسى وَيْلَكُمْ لاتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذاب).

«و شكست و نوميدى و خسران از آن آنهاست كه بر خدا دروغ مى بندند و به او نسبت باطل مى دهند» (وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى).

واضح است منظور موسى(عليه السلام) از افتراى بر خدا، آن است كه كسى يا چيزى را شريك او قرار داده، معجزات فرستاده خدا را به سحر نسبت دهند، و فرعون را معبود و اِله خود بپندارند.

مسلماً كسى كه چنين دروغ هائى را به خدا ببندد و با تمام قوا براى خاموش كردن نور حق بكوشد، خداوند چنين كسانى را بدون مجازات نخواهد گذارد.

* * *

اين سخن قاطع موسى(عليه السلام) كه هيچ شباهتى به سخن ساحران نداشت، بلكه آهنگش آهنگ دعوت همه پيامبران راستين بود، و از دل پاك موسى(عليه السلام) برخاسته بود، بر بعضى از دل ها اثر گذاشت، و در ميان جمعيت، اختلاف افتاد.

بعضى طرفدار شدت عمل بودند، و بعضى به شك و ترديد افتادند و احتمال مى دادند موسى(عليه السلام) پيامبر بزرگ خدا باشد و تهديدهاى او مؤثر گردد، به خصوص كه لباس ساده او و برادرش هارون(عليه السلام)، همان لباس ساده چوپانى بود، و چهره مصمّم آنها كه على رغم تنها بودن، ضعف و فتورى در آن مشاهده نمى گشت، دليل ديگرى بر اصالت گفتار و برنامه هاى آنها محسوب مى شد.

لذا قرآن مى گويد: «آنها در ميان خود درباره كارهايشان به نزاع برخاستند، و مخفيانه و درگوشى با هم سخن گفتند» (فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوى).

ممكن است اين پنهان گوئى و نجوا در برابر موسى(عليه السلام) بوده باشد.

اين احتمال نيز دارد كه در برابر فرعون باشد.

و احتمال ديگر اين كه: گردانندگان اين صحنه در خفاى از توده مردم، به چنين نجوا و تنازعى برخاستند.

* * *

ولى در نهايت، طرفداران ادامه مبارزه و شدت عمل، پيروز شدند، رشته سخن را بدست گرفتند و از طرق مختلف، به تحريك مبارزه كنندگان با موسى(عليه السلام) پرداختند.

نخست: «گفتند: اين دو مسلماً ساحرند»! (قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ).(4)

بنابراين، وحشتى از مبارزه با آنها نبايد به خود راه داد; چرا كه شما بزرگان و سردمداران سحر در اين كشور پهناوريد، و توان و نيروى شما از آنها بيشتر است!.

ديگر اين كه: «آنها مى خواهند شما را از سرزمينتان با سحرشان بيرون كنند» سرزمينى كه همچون جان شما عزيز است و به آن تعلق داريد، آن هم به شما تعلق دارد (يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِما).

به علاوه اينها، تنها به بيرون كردن شما از وطنتان قانع نيستند، اينها مى خواهند مقدسات شما را هم بازيچه قرار دهند «و آئين عالى و مذهب حق شما را از ميان ببرند»! (وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلى).(5)

* * *

اكنون كه چنين است به هيچ وجه به خود ترديد راه ندهيد، «و تمام نيرو، نقشه و مهارت و توانتان را جمع كنيد و به كار گيريد» (فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ).

«سپس همگى متحد در صف واحدى به ميدان مبارزه، گام نهيد» (ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً).

چرا كه وحدت و اتحاد رمز پيروزى شما در اين مبارزه سرنوشت ساز است.

و بالاخره «فلاح و رستگارى، امروز، از آن كسى است كه بتواند برترى خود را بر حريفش اثبات نمايد» (وَ قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلى).

* * *

 

65قالُوا يا مُوسى إِمّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقى

66قالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى

67فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى

68قُلْنا لاتَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الاْ َعْلى

69وَ أَلْقِ ما فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر وَ لايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى

 

ترجمه:

65 ـ (ساحران) گفتند: «اى موسى! آيا تو اول (عصاى خود را) مى افكنى، يا ما كسانى باشيم كه اول بيفكنيم»؟!

66 ـ گفت: «شما اول بيفكنيد»! در اين هنگام طناب ها و عصاهاى آنان بر اثر سحرشان چنان به نظر مى رسيد كه حركت مى كند!

67 ـ موسى ترس خفيفى در دل احساس كرد (مبادا مردم گمراه شوند)!

68 ـ گفتيم: «نترس! تو مسلماً (پيروز و) برترى!

69 ـ و آنچه را در دست راست دارى بيفكن، تمام آنچه را ساخته اند مى بلعد! آنچه ساخته اند تنها مكر ساحر است; و ساحر هر جا رود رستگار نخواهد شد»!


1 ـ نساء، آيه 66.

2 ـ «ضُحىً» در لغت به معنى گسترش آفتاب، يا بالا آمدن خورشيد است، «واو» در جمله «وَ أَنْ يُحْشَرَ النّاسُ ضُحىً» دليل بر معيت مى باشد.

3 ـ گر چه كلمه «تَوَلّى» در اينجا به معنى جدا شدن از موسى يا از آن مجلس تفسير شده است ولى ممكن است با توجه به مفهوم اين لغت، حالت اعتراض و ناراحتى فرعون و موضع گيرى خصمانه اش را در مقابل موسى(عليه السلام) نيز منعكس كند.

4 ـ اين جمله از نظر اعراب، چنين است كه: «إِن» مخفف از «إِنَّ» است و به خاطر همين در مابعد خود عمل نكرده است، به علاوه، رفع اسم «إِنَّ» در لغت عرب، نادر و كمياب نيست.

5 ـ «طَرِيقَه» به معنى روش و در اينجا منظور، «مذهب» است و «مُثْلى» از ماده «مثل» در اينجا به معنى عالى و افضل است (أَى الأَشْبَهُ بِالْفَضِيْلَةِ).

 

 

تفسير:

موسى(عليه السلام) نيز به ميدان مى آيد

ساحران ظاهراً متحد شده، عزم را جزم كردند كه با موسى(عليه السلام) به مبارزه برخيزند، هنگامى كه گام به ميدان نهادند، «گفتند: اى موسى اول تو وسائل سحرت را مى افكنى يا ما نخستين باشيم»؟! (قالُوا يا مُوسى إِمّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقى).

بعضى از مفسران گفته اند: اين پيشنهاد ساحران دائر به پيشگام شدن موسى(عليه السلام) يا خودشان، يك نوع احترام از جانب آنها نسبت به موسى(عليه السلام) بود، و شايد همين امر بود كه زمينه توفيق ايمان آوردن آنها را بعد از اين ماجرا فراهم آورد.

ولى اين موضوع بسيار بعيد به نظر مى رسد; چرا كه آنها با تمام قدرت مى كوشيدند: موسى(عليه السلام) و معجزه او را درهم بشكنند، بنابراين، تعبير فوق شايد براى اين بوده كه: اعتماد به نفس خود را در برابر توده هاى مردم اظهار نمايند.

* * *

ولى موسى(عليه السلام) بى آن كه عجله اى نشان بدهد; چرا كه به پيروزى نهائى خود كاملاً اطمينان داشت، و حتى قطع نظر از آن در اين گونه مبارزه ها، معمولاً برنده كسى است كه پيشقدم نمى شود، لذا، به آنها «گفت: شما اول بيفكنيد»! (قالَ بَلْ أَلْقُوا).

بدون شك، اين دعوت موسى(عليه السلام) از آنها به مبارزه در واقع مقدمه اى بود براى آشكار شدن حق، و از نظر موسى(عليه السلام) نه تنها امر قبيحى نبود، بلكه مقدمه واجب محسوب مى شد.

ساحران، نيز پذيرفتند و آنچه عصا و طناب براى سحر كردن با خود آورده بودند، يك باره به ميان ميدان افكندند، و اگر روايتى را كه مى گويد: آنها هزاران نفر بودند بپذيريم، مفهومش اين مى شود كه: در يك لحظه هزاران عصا و طناب كه مواد مخصوصى در درون آنها ذخيره شده بود، به وسط ميدان ريخته شد و ترس و هيجانى بر پا نمود.

«ناگهان طناب ها و عصاهايشان به خاطر سحر آنها، چنان به نظر مى رسيد كه دارند حركت مى كنند»! (فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى).

آرى، به صورت مارهائى كوچك و بزرگ، رنگارنگ در اشكال مختلف به جنب و جوش درآمدند، آيات ديگر قرآن در اين زمينه مى گويد «آنها چشم مردم را سحر كردند، آنها را در وحشت فرو بردند و سحر عظيمى به وجود آوردند» (سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْر عَظِيم).(1)

و به تعبير آيه 44 سوره «شعراء»، «ساحران صدا زدند كه به عزت فرعون ما پيروزيم» (قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ).

بسيارى از مفسران، نوشته اند: آنها موادى همچون «جيوه» در درون اين طناب ها و عصاها قرار داده بودند كه با تابش آفتاب، و گرم شدن اين ماده فوق العاده فرّار، حركات مختلف و سريعى به آنها دست داد.

اين حركات مسلماً راه رفتن نبود، ولى با تلقين هائى كه ساحران به مردم كرده بودند، و صحنه خاصى كه در آنجا به وجود آمده بود، اين چنين در چشم مردم مجسم مى شد كه اين موجودات جان گرفته اند و مشغول حركتند! (تعبير «سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ» يعنى چشم مردم را سحر كردند، نيز اشاره به همين معنى است و همچنين تعبير «يُخَيَّلُ إِلَيْهِ» يعنى در نظر موسى(عليه السلام) چنين منعكس شد، نيز ممكن است اشاره به همين معنى باشد).

به هر حال، صحنه بسيار عجيبى بود، ساحران كه هم تعدادشان زياد بود و هم آگاهيشان در اين فن، و طرز استفاده از خواص مرموز فيزيكى و شيميائى اجسام و مانند آن را به خوبى مى دانستند، توانستند آن چنان در افكار حاضران نفوذ كنند كه اين باور براى آنها پيدا شود كه اين همه موجودات بى جان، جان گرفتند.

غريو شادى از فرعونيان برخاست، گروهى از ترس و وحشت فرياد زده، خود را عقب مى كشيدند!.

* * *

«در اين هنگام موسى احساس ترس خفيفى در دل كرد» (فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى).

«أَوْجَسَ» از ماده «ايجاس» در اصل از «وجس» (بر وزن حبس) به معنى صداى پنهان گرفته شده است، بنابراين «ايجاس» به معنى يك احساس پنهانى و درونى است، و اين تعبير نشان مى دهد كه ترس درونى موسى(عليه السلام)، سطحى و خفيف بود تازه آن هم به خاطر اين نبود كه براى صحنه رعب انگيزى كه بر اثر سحر ساحران به وجود آمده بود اهميتى قائل شده باشد.

بلكه از اين بيم داشت كه نكند مردم تحت تأثير اين صحنه واقع شوند، آن چنان كه بازگرداندن آنها آسان نباشد.

و يا پيش از آن كه موسى(عليه السلام) مجال نشان دادن معجزه خود را داشته باشد جمعى صحنه را ترك گويند، يا از صحنه بيرونشان كنند و حق آشكار نگردد.

چنان كه در خطبه 4 «نهج البلاغه» مى خوانيم: لَمْ يُوجِسْ مُوسى خِيفَةً عَلى نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ: «موسى(عليه السلام) هرگز به خاطر خودش در درون دل احساس ترس نكرد، بلكه از آن ترسيد كه جاهلان غلبه كنند و دولت هاى ضلال، پيروز شوند».(2)

با آنچه گفته شد، ضرورتى براى پاسخ هاى ديگرى كه در زمينه ترس موسى(عليه السلام) ذكر كرده اند نمى بينيم.

* * *

به هر حال، در اين موقع، نصرت و يارى الهى به سراغ موسى(عليه السلام) آمد و فرمان وحى وظيفه او را مشخص كرد، قرآن مى گويد: «به او گفتيم: ترس به خود راه مده، تو مسلماً برترى»! (قُلْنا لاتَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الاْ َعْلى).

اين جمله، با قاطعيت تمام، موسى(عليه السلام) را در پيروزيش دلگرم مى سازد (كلمه «إِنَّ» و تكرار «ضمير» هر يك تأكيد مستقلى است بر اين معنى، و همچنين اسميه بودن اين جمله) و به اين گونه موسى، قوت قلبش را كه لحظات كوتاهى متزلزل شده بود، باز يافت.

* * *

مجدداً به او خطاب شد:« آنچه را در دست راست دارى بيفكن تمام آنچه را كه آنها ساخته اند مى بلعد»! (وَ أَلْقِ ما فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا).

«چرا كه كار آنها تنها مكر ساحر است» (إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر).

«و ساحر هر كجا برود، پيروز نخواهد شد» (وَ لايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى).

«تَلْقَف» از ماده «لقف» (بر وزن وقف) به معنى بلعيدن است ولى «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه در اصل، به معنى برگرفتن چيزى است با مهارت، خواه به وسيله دهان بوده باشد يا با دست، و بعضى از ارباب لغت آن را به معنى «برگرفتن به سرعت» دانسته اند كه در فارسى به جاى آن «ربودن» به كار مى رود.

جالب اين كه: نمى گويد: «عصايت را بيفكن» بلكه مى گويد: «آنچه در دست راست دارى بيفكن» اين تعبير، شايد به عنوان بى اعتنائى به عصا باشد و اشاره به اين كه: عصا وسيله مهمى نيست آنچه مهم است اراده و فرمان خدا است كه اگر اراده او باشد، عصا كه سهل است كمتر و كوچكتر از آن هم مى تواند چنين قدرت نمائى كند!.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه: «ساحر» در آيه فوق، بار اول به صورت نكره و بعداً به صورت معرفه و با الف و لام جنس آمده است، اين تفاوت شايد به خاطر آن باشد كه: هدف در مرتبه اول آن است كه نسبت به كار اين ساحران بى اعتنائى شود، و مفهوم جمله اين است: كارى كه آنها كردند، مكر ساحرى بيش نيست، اما در مرتبه دوم اين حقيقت را مى خواهد تفهيم كند كه نه تنها اين ساحران هر ساحرى در هر زمان و مكانى پيدا شود، پيروز و رستگار نخواهد شد.

* * *


1 ـ اعراف، آيه 116.

2 ـ على(عليه السلام) اين سخن را زمانى مى گويد كه: از انحراف مردم نگران است و به اين حقيقت اشاره مى كند كه نگرانى من نه به خاطر آن است كه در حق ترديدى داشته باشم، من از آن روز كه حق را ديدم كمترين ترديدى در آن نكردم، بلكه به خاطر انحراف مردم نگرانم!.

 

نكته ها:

1 ـ حقيقت «سحر» چيست؟

گر چه در گذشته مشروحاً در اين باره، سخن گفته ايم ولى ذكر چند جمله را اينجا به صورت توضيحى كوتاه مناسب مى دانيم:

«سحر» در اصل به معنى هر كار و هر چيزى است كه مأخذ آن، مخفى و پنهان باشد، ولى در زبان روزمره، به كارهاى خارق العاده اى مى گويند كه، با استفاده از وسائل مختلف انجام مى شود.

گاهى صرفاً جنبه نيرنگ، خدعه، چشم بندى و تردستى دارد.

گاهى از عوامل تلقينى در آن استفاده مى شود.

گاه از خواص ناشناخته فيزيكى و شيميائى بعضى از اجسام و مواد.

گاه از طريق كمك گرفتن از شياطين.

و همه اينها در آن مفهوم جامع لغوى درج است.

در طول تاريخ به داستان هاى زيادى در زمينه سحر و ساحران برخورد مى كنيم، و هم اكنون در عصر ما كسانى كه دست به اين گونه كارها مى زنند، كم نيستند، ولى چون بسيارى از خواص موجوداتى كه در گذشته بر توده مردم، مخفى بود در زمان ما آشكار شده است، و حتى كتاب هائى در زمينه آثار اعجاب انگيز موجودات مختلف نوشته اند، قسمت زيادى از سحرهاى ساحران از دستشان گرفته شده است.

مثلاً در شيمى امروز، اجسام بسيارى را مى شناسيم كه وزنشان از هوا سبكتر است، و اگر درون جسمى قرار داده شوند، ممكن است آن جسم به حركت درآيد و كسى هم تعجب نمى كند، حتى بسيارى از وسائل بازى كودكان امروز شايد در گذشته يك نوع سحر به نظر مى رسيد!

امروز در سيرك ها نمايش هائى مى دهند كه شبيه سحر ساحران گذشته است.

با استفاده از چگونگى تابش نور، آينه ها، خواص فيزيكى و شيميائى اجسام، صحنه هاى غريب و عجيبى به وجود مى آورند كه گاه دهان تماشاچيان از تعجب باز مى ماند.

البته، اعمال خارق العاده مرتاضان، آن خود داستان ديگرى دارد، كه بسيار شگفت انگيز است.

در هر حال، سحر چيزى نيست كه وجود آن را بتوان انكار كرد، يا به خرافات نسبت داد، چه در گذشته و چه در امروز.

نكته قابل توجه اين كه: سحر در اسلام، ممنوع، و از گناهان كبيره است; چرا كه در بسيارى از موارد، باعث گمراه ساختن مردم، تحريف حقايق و متزلزل ساختن پايه عقائد افراد ساده ذهن مى شود، البته، اين حكم اسلامى مانند بسيارى از احكام ديگر، موارد استثناء نيز دارد، از جمله، فرا گرفتن سحر، براى ابطال ادعاى مدعيان دروغين نبوت، و يا براى از بين بردن اثر آن در مورد كسانى كه از آن آسيب ديده اند.

در جلد اول ذيل آيات 102 و 103 سوره «بقره» نيز مشروحاً در اين باره، سخن گفته ايم.

* * *

2 ـ ساحر، هرگز پيروز نمى شود؟

بسيارى مى پرسند: اگر ساحران مى توانند، اعمال خارق العاده اى شبيه معجزه انجام دهند، چگونه مى توان ميان كارهاى آنها و اعجاز، تفاوت گذاشت؟ و چگونه «سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار»!

پاسخ اين سؤال، با توجه به يك نكته، روشن مى شود و آن اين كه: كار ساحر متكى به نيروى محدود انسانى است، و معجزه از قدرت بى پايان و لا يزال الهى سرچشمه مى گيرد.

لذا هر ساحرى كارهاى محدودى مى تواند انجام دهد، و اگر ماوراى آن را بخواهند، عاجز مى ماند، او تنها كارهائى را مى تواند انجام دهد كه قبلاً روى آن تمرين داشته و بر آن مسلط است و از پيچ و خم آن آگاه، ولى در غير آن به كلى عاجز و ناتوان خواهد بود.

در حالى كه پيامبران چون از قدرت لا يزال خدا كمك مى گرفتند، قادر به انجام هر گونه خارق عادتى بودند، در زمين و آسمان و از هر نوع و هر قبيل.

ساحر، هرگز نمى تواند خارق عادت را طبق پيشنهاد مردم انجام دهد، مگر اين كه: تصادفاً با كار او تطبيق كند (هر چند گاهى دوستان ناشناخته خود را تعليم مى دهند كه از وسط جمعيت برخيزند و پيشنهادهائى كه قبلاً تعيين شده به صورت ابتدائى مطرح كنند).

ولى، پيامبران بارها و بارها معجزات مهمى را كه مردم حق طلب، به عنوان سند نبوت مى خواستند انجام مى دادند، همان گونه كه در همين سرگذشت موسى(عليه السلام) نيز مشاهده خواهيم كرد.

از اين گذشته، سحر چون يك كار انحرافى است و يك نوع خدعه و نيرنگ، طبعاً روحياتى هماهنگ آن مى خواهد، و ساحران بدون استثناء، افرادى متقلب و خدعه گرند، كه از مطالعه و بررسى روحيات و اعمالشان خيلى زود مى توان آنها را شناخت، در حالى كه اخلاص، پاكى و درستى انبياء، سندى است كه با اعجاز آنها آميخته و اثر آن را مضاعف مى كند (دقت كنيد).

و شايد روى اين جهات است كه آيات فوق مى گويد: وَ لايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى: «ساحر هر كجا باشد و در هر شرائط و هر زمان رستگار نمى شود»، و به قول معروف به زودى پته اش روى آب خواهد افتاد; چرا كه نيرويش محدود است و افكار و صفاتش انحرافى.

اين موضوع، مخصوص ساحرانى نيست كه به مبارزه با انبياء برخاستند بلكه درباره ساحران به طور كلّى صادق است كه آنها زود شناخته مى شوند و به پيروزى نمى رسند.

* * *

 70فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى

71قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلاَ ُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاف وَ لاَ ُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى

72قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاض إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا

73إِنّا آمَنّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى

74إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لايَمُوتُ فِيها وَ لايَحْيى

75وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلى

76جَنّاتُ عَدْن تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاْ َنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكّى

 

ترجمه:

70 ـ (موسى فرمان خدا را انجام داد.) ساحران همگى به سجده افتادند و گفتند: «ما به پروردگار هارون و موسى ايمان آورديم»!

71 ـ (فرعون) گفت: «آيا پيش از آن كه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟! مسلماً او بزرگ شماست كه به شما سحر آموخته است! به يقين دست ها و پاهايتان را به طور مخالف قطع مى كنم; و شما را از تنه هاى نخل به دار مى آويزم; و خواهيد دانست مجازات كدام يك از ما دردناك تر و پايدارتر است»!

72 ـ گفتند: «سوگند به آن كسى كه ما را آفريده، هرگز تو را بر دلائل روشنى كه براى ما آمده، مقدم نخواهيم داشت! هر حكمى مى خواهى بكن; تو تنها در اين زندگى دنيا مى توانى حكم كنى!

73 ـ ما به پروردگارمان ايمان آورديم تا گناهانمان و آنچه را از سحر بر ما تحميل كردى ببخشايد; و خدا بهتر و پايدارتر است»!

74 ـ هر كس در محضر پروردگارش خطاكار حاضر شود، آتش دوزخ براى اوست; در آنجا، نه مى ميرد و نه زندگى مى كند!

75 ـ و هر كس با ايمان نزد او آيد، و اعمال صالح انجام داده باشد، چنين كسانى درجات عالى دارند.

76 ـ باغ هاى جاويدان بهشت، كه نهرها از زير درختانش جارى است، در حالى كه هميشه در آن خواهند بود; اين است پاداش كسى كه خود را پاك نمايد!

 

تفسير:

پيروزى عظيم موسى(عليه السلام)

در آيات گذشته به اينجا رسيديم كه موسى(عليه السلام) مأمور شد عصاى خود را بيفكند تا دستگاه سحر ساحران را نابود سازد.

در آيات مورد بحث، اين مسأله تعقيب شده، منتها جمله هائى كه روشن بوده است حذف گرديده (موسى عصاى خود را افكند، عصا تبديل به مار عظيمى شد و تمام اسباب و آلات سحر ساحران را بلعيد، غوغا و ولوله اى در تمام جمعيت افتاد، فرعون، سخت متوحش شد، و اطرافيانش دهان هاشان از تعجب باز ماند.

ساحران كه تا آن زمان با چنين صحنه اى روبرو نشده بودند و به خوبى سحر را از غير سحر مى شناختند، يقين كردند كه اين امر، چيزى جز معجزه الهى نيست، و اين مرد فرستاده خدا است كه آنها را دعوت به سوى پروردگارشان مى كند، طوفانى در دل آنها به وجود آمد و انقلاب عظيمى در روحشان پديدار گشت، اين جمله ها حذف شده).

اكنون دنباله سخن را از زبان آيات مى شنويم:

«ساحران همگى به سجده افتاده گفتند: ما به پروردگار هارون و موسى(عليه السلام)ايمان آورديم» (فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى).

تعبير به «أُلْقِىَ» (با استفاده از فعل مجهول) گويا اشاره به اين است كه آن چنان مجذوب موسى(عليه السلام) و تحت تأثير معجزه او واقع شدند، كه گوئى بى اختيار به سجده افتادند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: به ايمان آوردن تنها قناعت نكردند، بلكه وظيفه خود ديدند: اين ايمان را به صورت روشنى و با جمله هائى كه هيچ گونه ابهام در آن نباشد، يعنى با تأكيد، ايمان خود به پروردگار موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) را اظهار دارند، تا اگر كسانى بر اثر كار آنها گمراه شده اند بازگردند، و از اين نظر مسئوليتى بر دوش آنها باقى نماند!

* * *

بديهى است اين عمل ساحران، ضربه سنگينى بر پيكر فرعون، حكومت جبار، خودكامه و بيدادگرش وارد ساخت، و تمام اركان آن را به لرزه درآورد; چرا كه مدت ها در سرتاسر «مصر» روى اين مسأله تبليغ شده بود، ساحران را از هر گوشه و كنار گردآورى كرده بودند، و هر گونه پاداش و امتيازى براى آنها در صورت پيروزى، قائل شده بود.

اما الآن مشاهده مى كند همانها كه در صف اول مبارزه بودند يك باره تسليم دشمن، نه تسليم، كه مدافع سرسخت او شدند، و اين مسأله اى بود كه هرگز براى فرعون قابل پيش بينى نبود، و بدون شك، گروهى از مردم نيز به پيروى از ساحران به موسى(عليه السلام) و آئينش دل بستند.

لذا فرعون، چاره اى جز اين نديد كه با داد، فرياد و تهديدهاى غليظ و شديد ته مانده حيثيتى را كه نداشت، جمع و جور كند، رو به سوى ساحران كرده «گفت: آيا پيش از آن كه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد»؟! (قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ).

اين جبار مستكبر، نه تنها مدعى بود كه بر جسم و جان مردم، حكومت دارد كه مى خواست بگويد قلب شما هم در اختيار من و متعلق به من است، و بايد با اجازه من تصميم بگيرد، اين همان كارى است كه همه فرعون ها در هر عصر و زمان، طرفدار آنند.

بعضى مانند فرعون مصر، ناشيانه به هنگام دستپاچگى بر زبان جارى مى كنند، و بعضى مرموزانه و با استفاده از وسائل تبليغاتى و ارتباط جمعى و انواع سانسورها عملاً اين حق را براى خود قائلند و معتقدند نبايد به مردم اجازه انديشيدن مستقل داد، بلكه، حتى گاهى به نام آزادى انديشه، بايد اين سلب آزادى را بر مردم تحميل كرد.

به هر حال، فرعون به اين قناعت نكرد، فوراً وصله اى به دامان ساحران چسبانيده آنها را متهم كرد، و گفت: «او بزرگ شما است، او كسى است كه سحر به شما آموخته»، و تمام اينها توطئه است با نقشه قبلى!! (إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ).

بدون شك فرعون مى دانست و يقين داشت اين سخن دروغ است، و اساساً چنين توطئه اى كه سرتاسر مصر را فراگيرد، و مأموران مخفى و جاسوسان او از آن بى خبر بمانند، امكان پذير نيست.

اصولاً، فرعون موسى(عليه السلام) را در آغوش خود پرورش داده بود، و غيبت او از مصر برايش مسلّم بود، اگر او بزرگ ساحران مصر بود همه جا به اين عنوان معروف مى شد، و چيزى نبود كه بتوان آن را مخفى كرد.

ولى مى دانيم قلدرها و زورگويان، وقتى موقعيت نامشروع خود را در خطر ببينند از هيچ دروغ و تهمتى باك ندارند.

تازه به اين نيز قناعت نكرد، و ساحران را با شديدترين لحنى، تهديد به مرگ نموده گفت: «سوگند ياد مى كنم كه دست و پاهاى شما را به طور مخالف قطع مى كنم، و بر فراز شاخه هاى بلند نخل به دار مى آويزم، تا بدانيد مجازات من دردناك تر و پايدارتر است، يا مجازات خداى موسى و هارون»؟ (فَلاَ ُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاف وَ لاَ ُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى).(1)

در حقيقت جمله «أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً» اشاره به تهديدى است كه موسى(عليه السلام)قبلاً كرده بود و مخصوصاً به ساحران قبل از اين ماجرا گوشزد كرد كه: اگر شما بر خدا دروغ ببنديد، شما را با عذاب و مجازات خود ريشه كن خواهد كرد.

تعبير به «مِنْ خِلاف» (دست و پاى شما را به طور مخالف قطع مى كنم) اشاره به آن است كه دست راست با پاى چپ يا به عكس، و شايد انتخاب اين نوع شكنجه براى ساحران به خاطر اين بوده است كه: با اين وضع، انسان ديرتر مى ميرد يعنى خونريزى كندتر انجام مى گيرد و شكنجه بيشترى خواهند ديد، به علاوه گويا مى خواهد بگويد: هر دو سمت بدن شما را ناقص مى كنم.

و اما تهديد به اين كه شما را بر درختان نخل به دار مى آويزم شايد به خاطر اين بوده است كه: اين درختان از بلندترين درختانند و همه كس از دور و نزديك كسى را كه به آن آويخته باشد مى بيند.

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه: در عرف آن زمان، دار زدن آن چنان كه در عرف ما معمول است نبوده، طناب دار را به گردن شخصى كه مى خواستند او را دار بزنند نمى انداختند، بلكه به دست ها يا شانه ها مى بستند، تا زجركُش شود.

* * *

اما ببينيم عكس العمل ساحران در برابر اين تهديدهاى شديد فرعون چه بود؟ آنها نه تنها مرعوب نشدند، جا نخوردند، و از ميدان بيرون نرفتند، كه حضور خود را در صحنه به طور قاطع ترى ثابت كردند و «گفتند: به خدائى كه ما را آفريده است ما هرگز تو را بر اين دلائل روشنى كه به سراغ ما آمده مقدم نخواهيم داشت» (قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا).

«تو هر حكمى مى خواهى بكن» (فَاقْضِ ما أَنْتَ قاض).

اما بدان «تو تنها مى توانى در زندگى اين دنيا قضاوت كنى» (ولى در آخرت ما پيروزيم و تو گرفتار و مبتلا به شديدترين كيفرها) (إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا).

و به اين ترتيب، آنها سه جمله كوبنده در برابر فرعون بيان كردند:

نخست اين كه: مطمئن باش ما آن هدايتى را كه يافته ايم با هيچ چيز معاوضه نخواهيم كرد.

ديگر اين كه: از تهديدهايت ابداً هراسى نداريم.

و سوم اين كه: قلمرو حكومت و فعاليت تو همين چهار روز دنيا است.

* * *

سپس افزودند: «اگر مى بينى ما به پروردگارمان ايمان آورده ايم براى آن است كه گناهان ما را ببخشد» (ما با سحر و ساحرى مرتكب گناهان بسيارى شده ايم) (إِنّا آمَنّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا).

و همچنين «ما را در برابر اين گناه بزرگ كه تو بر ما تحميل كردى (سحر در برابر پيامبر خدا) مشمول رحمتش گرداند و خدا از همه چيز بهتر و باقى تر است» (وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى).

خلاصه اين كه: هدف ما پاك شدن از گناهان گذشته، از جمله مبارزه با پيامبر راستين خدا است، ما از اين طريق مى خواهيم، به سعادت جاويدان برسيم، ولى تو ما را تهديد به مرگ اين دنيا مى كنى، ما اين ضرر كم را در مقابل آن خير عظيم پذيرا هستيم!.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين كه: ظاهراً ساحران با ميل خودشان به اين ميدان گام نهادند، هر چند فرعون وعده هاى فراوانى به آنها داده بود، چگونه در آيه فوق تعبير به «اكراه» شده است؟

در پاسخ مى گوئيم: هيچ دليلى در دست نيست كه ساحران از آغاز مجبور به پذيرش اين دعوت نبودند، بلكه ظاهر جمله: يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِر عَلِيم: «مأموران بايد بروند و هر ساحر آگاهى را بياورند»(2) اين است كه ساحران آگاه، ملزم به پذيرش بودند، و البته در شرائط حكومت استبدادى و خودكامه فرعونى نيز، اين معنى كاملاً طبيعى به نظر مى رسد كه: در مسير منويات او، افراد را به اجبار حركت دهند، و اما قرار دادن جايزه و امثال آن، براى تشويق آنها هيچ منافاتى با اين معنى ندارد; چرا كه بسيار ديده ايم، حكومت هاى زورگوى ستمگر در كنار توسل به زور، از تشويق هاى مادى نيز استفاده مى كنند.

اين احتمال نيز داده شده است كه: در اولين برخورد ساحران با موسى(عليه السلام)روى قرائنى بر آنها روشن شد كه: موسى(عليه السلام) حق است، يا لااقل در شك و ترديد فرو رفتند، و به همين دليل در ميان آنها «بگو مگو» برخاست چنان كه در آيه 62 همين سوره خوانديم «فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ».

فرعون و دستگاهش از اين ماجرا آگاه شدند و آنها را به ادامه مبارزه مجبور ساختند.

* * *

ساحران، سپس چنين ادامه دادند: اگر ما ايمان آورده ايم دليلش روشن است «چرا كه هر كس بى ايمان و گنهكار در محضر پروردگارش در قيامت بيايد آتش سوزان دوزخ براى او است» (إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ).

و مصيبت بزرگ او در دوزخ اين است كه: «نه مى ميرد و نه زنده مى شود» (لايَمُوتُ فِيها وَ لايَحْيى).

بلكه دائماً در ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زند، حياتى كه از مرگ تلخ تر و مشقت بارتر است.

* * *

«و هر كس در آن محضر بزرگ، با ايمان و عمل صالح، وارد شود، درجات عالى در انتظار او است» (وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلى).

* * *

«بهشت هاى جاويدانى كه نهرها از زير درختانش جارى است، و جاودانه در آن خواهند ماند» (جَنّاتُ عَدْن تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاْ َنْهارُ خالِدِينَ فِيها).

«و اين است پاداش كسى كه با ايمان و اطاعت پروردگار، خود را پاك و پاكيزه كند» (وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكّى).

در اين كه: سه آيه اخير، دنباله گفتار ساحران در برابر فرعون است يا جمله هاى مستقلى است از ناحيه خداوند كه در اينجا به عنوان تكميل سخنان آنها بيان فرموده، در ميان مفسران گفتگو است:

گروهى آن را دنباله كلام ساحران مى دانند، و شايد شروع با «إِنَّهُ» كه در واقع براى بيان علت است، اين نظر را تأئيد مى كند.

اما شرح و بسطى كه در اين آيات سه گانه پيرامون سرنوشت مؤمنان صالح و كافران مجرم بيان شده، و با جمله: وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكّى: «اين است پاداش كسى كه پاكى برگزيند»، پايان مى يابد.

و نيز اوصافى كه براى بهشت و دوزخ در آن آمده، نظر دوم را تأئيد مى كند كه اينها از كلام خدا است; زيرا ساحران بايد در اين مدت كوتاه، سهم وافرى از آگاهى و علوم الهى پيدا كرده باشند كه بتوانند اين چنين قاطع و آگاهانه درباره بهشت و دوزخ و سرنوشت مؤمنان و مجرمان قضاوت كنند.

مگر اين كه: بگوئيم خداوند اين سخنان پرمحتوا را ـ به خاطر ايمانشان ـ بر زبان آنها جارى ساخت، هر چند از نظر تربيت الهى و نتيجه براى ما هيچ تفاوتى نمى كند كه: خداوند فرموده باشد، يا مؤمنان تعليم يافته از ناحيه خدا، به خصوص اين كه: قرآن همه را با لحن موافق نقل مى كند.

* * *


1 ـ معروف اين است: «فِى» در جمله «وَ لاَ ُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ» به معنى «عَلى» است، يعنى شما را بر درختان نخل به دار مى آويزم، ولى «فخر رازى» معتقد است: «فِى» در اينجا معنى خود را مى بخشد; چرا كه «فِى» براى ظرفيت است و ظرفيت هر چيزى متناسب آن است، و مى دانيم: چوبه دار همچون ظرف براى كسى است كه به دار آويخته مى شود (ولى اين توجيه، چندان صحيح به نظر نمى رسد).

2 ـ اعراف، آيه 112.

 

 

نكته ها:

1 ـ علم سرچشمه ايمان و انقلاب است

مهمترين مسأله اى كه در آيات فوق به چشم مى خورد، دگرگونى عميق و سريع ساحران در برابر موسى است، آنها به هنگامى كه در برابر موسى(عليه السلام)، قرار گرفتند، دشمن سرسخت او بودند، اما با مشاهده نخستين معجزه موسى، چنان تكان خوردند، بيدار شدند و تغيير مسير دادند كه همگان در تعجب فرو رفتند.

اين تغيير مسير سريع و فورى از كفر به ايمان، و از انحراف به درستى و استقامت، و از كژى به راستى، و از ظلمت به نور، چنان همه را غافلگير ساخت كه شايد براى فرعون هم، باوركردنى نبود، و لذا كوشيد آن را به يك توطئه حساب شده قبلى نسبت دهد، در حالى كه خودش هم مى دانست اين نسبت، دروغ است.

چه عاملى سبب اين دگرگونى عميق و سريع شد؟ چه عاملى نور ايمان را آن چنان نيرومند در قلب آنها تابانيد كه حتى حاضر شدند تمام وجود و هستى خود را بر سر اين كار بگذارند ـ و طبق نقل تاريخ ـ گذاردند; چرا كه فرعون به تهديد خود جامه عمل پوشانيد و آنها را به طرز وحشيانه اى شهيد كرد.

آيا عاملى جز علم و آگاهى در اينجا سراغ داريم؟ آنها چون به فنون و رموز سحر آشنا بودند، و به روشنى دريافتند كه برنامه موسى(عليه السلام)، سحر نيست بلكه معجزه الهى است، اين چنين شجاعانه و قاطعانه تغيير مسير دادند، و از اينجا به خوبى درمى يابيم كه براى دگرگون ساختن افراد، يا جامعه هاى منحرف، و به وجود آوردن يك انقلاب سريع و راستين، بايد قبل از هر چيز به آنها آگاهى داد.(1)

* * *

2 ـ ما تو را بر «بيّنات» مقدم نمى داريم

جالب اين كه: آنها منطقى ترين تعبير را در برابر فرعون بى منطق، انتخاب كردند.

نخست گفتند: ما دلائل روشن آشكارى بر حقانيت موسى(عليه السلام) و دعوت الهيش يافته ايم، و ما هيچ چيز را بر اين دلائل روشن مقدم نخواهيم شمرد.

و بعد با جمله: وَ الَّذِي فَطَرَنا: «سوگند به خدائى كه ما را آفريده» اين مطلب را تأكيد كردند كه خود اين تعبير، با توجه به كلمه «فَطَرَنا» گويا اشاره به فطرت توحيدى آنها است، يعنى ما هم از درون جان نور توحيد را مى نگريم، هم از دليل عقل، با اين دلائل آشكار، چگونه مى توانيم اين راه راست را رها كرده و به كج راه هاى تو گام نهيم؟!

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: جمعى از مفسران جمله «وَ الَّذِي فَطَرَنا» را سوگند نگرفته اند بلكه آن را عطف بر «ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ» مى دانند، و بنابراين، معنى مجموع جمله چنين مى شود: «ما هرگز تو را بر اين دلائل روشن و بر خدائى كه ما را آفريده است مقدم نخواهيم شمرد».

ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد، چون عطف اين دو بر يكديگر چندان مناسب نيست (دقت كنيد).

* * *


1 ـ در اين زمينه در جلد ششم، صفحه 305، ذيل آيات 123 تا 126 سوره «اعراف» بحث كرده ايم.

 

3 ـ «مجرم»، كيست؟

با توجه به آيات فوق كه مى گويد: «هر كسى، مجرم وارد صحنه محشر شود، براى او آتش دوزخ است» كه ظاهر آن جاودانگى عذاب مى باشد، اين سؤال پيش مى آيد: مگر هر مجرمى چنين سرنوشتى دارد؟

ولى با توجه به اين كه: در آيه بعد، كه نقطه مقابل آن را بيان مى كند كلمه «مؤمن» آمده است روشن مى شود، منظور از «مجرم» در اينجا، كافر است، به علاوه، استعمال اين كلمه به معنى كافر، در بسيارى از آيات قرآن نيز ديده مى شود.

مثلاً در مورد قوم «لوط» كه هرگز به پيامبرشان ايمان نياوردند مى خوانيم: وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ: «ما بارانى از سنگ بر آنها فرستاديم، ببين پايان كار مجرمان به كجا رسيد»؟.(1)

و در سوره «فرقان» آيه 31 مى خوانيم: وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىّ عَدُوّاً مِنَ الْمُجْرِمِينَ: «ما براى هر پيامبرى دشمنانى از مجرمان (كافران) قرار داديم».

* * *


1 ـ اعراف، آيه 84.

4 ـ جبر محيط افسانه است؟

سرگذشت ساحران در آيات فوق، نشان داد كه: مسأله جبر محيط يك دروغ بيش نيست، انسان، فاعل مختار است و صاحب آزادى اراده، هر زمان تصميم بگيرد مى تواند مسير خود را از باطل به سوى حق تغيير دهد، هر چند تمام مردم محيط او غرق در گناه، و گرفتار انحراف باشند، ساحرانى كه ساليان دراز در آن محيط شرك آلود، خود مرتكب شرك آميزترين اعمال مى شدند به هنگامى كه تصميم گرفتند، حق را پذيرا شوند و در راه آن عاشقانه ايستادگى كنند، از هيچ تهديدى نترسيدند، و به هدف خود نائل شدند، و به گفته مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى»: كانُوا أَوَّلَ النَّهارِ كُفّاراً سَحَرَةً وَ آخِرَ النَّهارِ شُهَداءً بَرَرَةً!: «صبحگاهان كافر بودند و ساحر، اما شامگاهان شهيدان نيكوكار راه حق»!(1)

و نيز از اينجا به خوبى روشن مى شود كه: افسانه هاى مادى ها و مخصوصاً ماركسيست ها در زمينه پيدايش مذهب تا چه اندازه سست و بى پايه است، آنها عامل هر حركتى را مسائل اقتصادى مى دانند، در حالى كه در اينجا كاملاً بر عكس بود; زيرا ساحران در آغاز، به خاطر فشار دستگاه فرعون از يكسو، و تشويق هاى اقتصادى او از سوئى ديگر در ميدان مبارزه با حق گام نهادند، ولى ايمان به اللّه همه اينها را از بين برد، هم مال و مقامى را كه فرعون به آنها وعده داده بود بر پاى ايمان خود ريختند و هم جان عزيز خويش را بر سر اين عشق نهادند!

* * *

77وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً لاتَخافُ دَرَكاً وَ لاتَخْشى

78فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ

79وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدى

 

ترجمه:

77 ـ ما به موسى وحى فرستاديم كه: «شبانه بندگانم را (از مصر) با خود ببر; و براى آنها راهى خشك در دريا بگشا; كه نه از تعقيب (فرعونيان) خواهى ترسيد، و نه از غرق شدن در دريا»!

78 ـ فرعون با لشگريانش آنها را دنبال كردند; و دريا آنان را (در ميان امواج خروشان خود) به طور كامل پوشانيد!

79 ـ فرعون قوم خود را گمراه ساخت; و هرگز هدايت نكرد!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 464 (ذيل آيه 126 سوره اعراف).

 

تفسير:

نجات بنى اسرائيل و غرق فرعونيان

بعد از ماجراى مبارزه موسى(عليه السلام) با ساحران و پيروزى قاطع و چشمگيرش بر آنها و ايمان آوردن آن جمعيت عظيم، موسى(عليه السلام) و آئين او رسماً وارد افكار مردم مصر شد.

هر چند اكثريت «قبطيان» آن را نپذيرفتند، ولى هميشه براى آنها يك مسأله بود، و بنى اسرائيل تحت رهبرى موسى(عليه السلام)، به اتفاق اقليتى از مصريان، به طور دائم با فرعونيان درگير بودند.

سال ها بر اين منوال گذشت، و حوادث تلخ و شيرينى روى داد، كه قرآن بخش هائى از آن را در سوره «اعراف» از آيه 127 به بعد آورده است.

آيات مورد بحث، به آخرين فراز از اين ماجراها يعنى برنامه خروج بنى اسرائيل از مصر، اشاره كرده، مى فرمايد: «ما به موسى، وحى فرستاديم كه بندگانم را شبانه از مصر بيرون ببر» (وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي).

بنى اسرائيل آماده حركت به سوى سرزمين موعود (فلسطين) شدند، اما هنگامى كه به كرانه هاى «نيل» رسيدند فرعونيان، آگاه گشتند، فرعون با لشگرى عظيم آنها را تعقيب كرد، آنها خود را در محاصره دريا و دشمن ديدند، از يك سو رود عظيم «نيل»، از سوى ديگر دشمن نيرومند خونخوار و خشمگين!

اما خدا كه مى خواست اين جمعيت ستم كشيده محروم و با ايمان را از چنگال ظالمان رهائى بخشد، و ستمگران را به ديار فنا بفرستد.

به موسى(عليه السلام) چنين دستور داد: «راهى خشك براى آنها، در دريا بگشا»! (فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً).

راهى كه هر گاه در آن گام بگذارى «نه از تعقيب فرعونيان مى ترسى، نه از غرق شدن در دريا» (لاتَخافُ دَرَكاً وَ لاتَخْشى).

جالب اين كه: نه تنها راه گشوده شد، بلكه اين راه، به فرمان خدا، راه خشكى بود، با اين كه: معمولاً چنين است كه اگر آب رودخانه يا دريا، كنار برود باز اعماق آن تا مدت ها غير قابل عبور است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «دَرْك» (بر وزن مرگ) به معنى پائين ترين عمق دريا است، و به طنابى كه متصل به طناب ديگرى مى كنند، تا به آب برسد «دَرَك» (بر وزن محك) گفته مى شود، و همچنين به خساراتى كه دامنگير انسان مى شود، «درك» مى گويند، «دركات نار» در برابر «درجات جنت» به معنى مراحل پائين دوزخ است.

ولى، با توجه به اين كه (طبق آيه 61 سوره شعراء) بنى اسرائيل به هنگامى كه از آمدن لشگر فرعون با خبر شدند، به موسى(عليه السلام) گفتند: إِنّا لَمُدْرَكُونَ: «ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم».

به نظر مى رسد كه منظور از «درك» در آيه مورد بحث، آن است كه شما چنين گرفتارى پيدا نخواهيد كرد، و منظور از «لاتَخْشى» آن است كه خطرى از ناحيه دريا نيز شما را تهديد نمى كند.

* * *

و به اين ترتيب، موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل وارد جاده هائى شدند كه در درون دريا با كنار رفتن آب ها پيدا شدند، در اين هنگام، فرعون به همراه لشكريانش به كنار دريا رسيد، و با اين صحنه غير منتظره و شگفت انگيز روبرو شد: «فرعون لشكريان خود را به دنبال بنى اسرائيل فرستاد و خود نيز وارد همان جاده ها شد» (فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ).(1)

مسلماً ارتش فرعون در آغاز، اكراه داشت كه در اين جاى خطرناك ناشناخته گام بگذارد، و بنى اسرائيل را تعقيب كند، حداقل، مشاهده چنين معجزه شگرفى كافى بود كه آنها را از ادامه اين راه باز دارد.

ولى فرعون كه باد غرور و نخوت، مغزش را پر كرده بود، و در لجاجت و خيره سرى غوطهور بود، بى اعتنا از كنار چنين معجزه بزرگى گذشت، و لشكر خود را تشويق به ورود در اين جاده هاى ناشناخته دريائى كرد!

از اين سو آخرين نفر لشكر فرعون وارد دريا شد، و از آن سو آخرين نفر از بنى اسرائيل خارج گرديد.

در اين هنگام، به امواج آب فرمان داده شد، به جاى نخستين بازگردند.

امواج همانند ساختمان فرسوده اى كه پايه آن را بكشند يك باره فرو ريختند «و دريا آنها را در ميان امواج خروشان خود، پوشاند، پوشاندنى كامل» (فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ).(2)

و به اين ترتيب، يك قدرت جبار ستمگر با لشكر نيرومند و قهارش در ميان امواج آب غوطهور شدند، و طعمه آماده اى براى ماهيان دريا!

* * *

آرى، «فرعون، قوم خود را گمراه ساخت و هرگز هدايتشان نكرد» (وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدى).

درست است كه جمله «أَضَلَّ» و جمله «ما هَدى» تقريباً يك مفهوم را مى رساند، و شايد به همين جهت، بعضى از مفسرين آن را تأكيد دانسته اند، ولى، ظاهر اين است كه: اين دو، با هم تفاوتى دارد و آن اين كه «أَضَلَّ» اشاره به گمراه ساختن است، و «ما هَدى» اشاره به عدم هدايت بعد از روشن شدن گمراهى است.

توضيح اين كه: يك رهبر، گاهى اشتباه مى كند، و پيروانش را به جاده انحرافى مى كشاند، اما به هنگامى كه متوجه شد، فوراً آنها را به مسير صحيح باز مى گرداند، اما فرعون آن چنان لجاجتى داشت كه پس از مشاهده گمراهى، باز حقيقت را براى قومش بيان نكرد، و همچنان آنها را در بى راهه ها كشاند تا خودش و آنها نابود شدند.

و به هر حال، اين جمله در واقع سخن فرعون را كه در سوره «غافر» آيه 29 آمده، نفى مى كند: وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلاّ سَبِيلَ الرَّشادِ: «من شما را جز به راه راست هدايت نمى كنم» حوادث نشان داد كه: اين جمله دروغ بزرگى بوده همانند دروغ هاى ديگرش.

* * *

80يا بَنِي إِسْرائِيلَ قَدْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ الاْ َيْمَنَ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى

81كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ لاتَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى

82وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى

 

ترجمه:

80 ـ اى بنى اسرائيل! ما شما را از (چنگال) دشمنتان نجات داديم; و در طرف راست كوه طور، با شما وعده گذارديم; و «منّ» و «سلوى» بر شما نازل كرديم!

81 ـ بخوريد از روزى هاى پاكيزه اى كه به شما داده ايم، و در آن طغيان نكنيد، كه غضب من بر شما وارد شود و هر كس غضبم بر او وارد شود، سقوط مى كند!

82 ـ و من هر كه را توبه كند، و ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدايت شود، مى آمرزم!


1 ـ در تفسير جمله بالا احتمال ديگرى نيز داده شده كه: «باء» در «بِجُنُودِهِ» به معنى «مَعَ» بوده باشد، و مجموع جمله چنين معنى مى دهد: «فرعون همراه لشكرش بنى اسرائيل را تعقيب كردند»، هر چند ميان اين دو تفسير تفاوت چندانى نيست.

2 ـ «يَمّ» به معنى دريا و همچنين رودخانه عظيم است، بعضى از محققان معتقدند: اين يك لغت قديم مصرى است نه عربى، (براى توضيح بيشتر به جلد ششم، پاورقى صفحه 327 مراجعه فرمائيد).

 

تفسير:

تنها راه نجات

به دنبال بحث گذشته كه: نجات بنى اسرائيل را به صورت يك اعجاز بزرگ از چنگال فرعونيان بيان مى كرد، در سه آيه فوق، روى سخن به بنى اسرائيل به طور كلى و در هر عصر و زمان كرده، و نعمت هاى بزرگى را كه خداوند به آنان بخشيده است يادآور مى شود، و راه نجات را به آنان نشان مى دهد.

نخست مى گويد: «اى بنى اسرائيل ما شما را از چنگال دشمنانتان رهائى بخشيديم» (يا بَنِي إِسْرائِيلَ قَدْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ).

بديهى است، پايه هر فعاليت مثبتى، نجات و رهائى از چنگال عوامل سلطه جو و كسب استقلال و آزادى است، و به همين دليل، قبل از هر چيز به آن اشاره شده است.

آنگاه به يكى از نعمت هاى مهم معنوى اشاره كرده، مى گويد: «ما شما را به ميعادگاه مقدسى دعوت كرديم، در طرف راست طور، آن مركز وحى الهى» (وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ الاْ َيْمَنَ).

اين اشاره به جريان رفتن موسى(عليه السلام) به اتفاق جمعى از بنى اسرائيل به ميعادگاه «طور» است، در همين ميعادگاه بود كه، خداوند الواح تورات را بر موسى نازل كرد، با او سخن گفت و جلوه خاص پروردگار را همگان مشاهده كردند.(1)

و سرانجام، به يك نعمت مهم مادى كه از الطاف خاص خداوند نسبت به بنى اسرائيل سرچشمه مى گرفت، اشاره كرده مى فرمايد: «ما منّ و سلوى بر شما نازل كرديم» (وَ نَزَّلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى).

در آن بيابانى كه سرگردان بوديد، و غذاى مناسبى نداشتيد، لطف خدا به ياريتان شتافت، و از غذاى لذيذ و خوشمزه اى به مقدارى كه به آن احتياج داشتيد در اختيارتان قرار داد، و از آن استفاده مى كرديد.

در اين كه منظور از «منّ» و «سلوى» چيست؟ مفسران بحث هاى فراوانى دارند كه در جلد اول همين تفسير (ذيل آيه 57 سوره بقره) بيان كرديم، و پس از ذكر سخنان مفسران ديگر گفتيم: بعيد نيست:

«منّ» يك نوع عسل طبيعى بوده كه در كوه هاى مجاور آن بيابان وجود داشته، و يا شيره هاى نيروبخش مخصوص نباتى بوده كه در درختانى كه در گوشه و كنار آن بيابان مى روئيده آشكار مى گرديد.

و «سلوى» نوعى پرنده حلال گوشت شبيه به كبوتر بوده است.

براى توضيح بيشتر به جلد اول ذيل آيه فوق مراجعه فرمائيد.

* * *

در آيه بعد، به دنبال ذكر اين نعمت هاى سه گانه پر ارزش، آنها را چنين مخاطب مى سازد: «از روزى هاى پاكيزه اى كه به شما داديم بخوريد، ولى در آن طغيان نكنيد» (كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ لاتَطْغَوْا فِيهِ).

طغيان در نعمت ها آن است كه انسان به جاى اين كه: از آنها در راه اطاعت خدا و طريق سعادت خويش استفاده كند، آنها را وسيله اى براى گناه، ناسپاسى، كفران و گردنكشى و اسرافكارى قرار دهد، همان گونه كه بنى اسرائيل چنين كردند، اين همه نعمت هاى الهى را دريافت داشتند و سپس راه كفر و طغيان و گناه را پيمودند.

و به دنبال آن، به آنها هشدار مى دهد: «اگر طغيان كنيد، غضب من دامان شما را خواهد گرفت» (فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي).

«و هر كس غضب من بر او وارد شود، سقوط مى كند» (وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى).

«هَوى» در اصل، به معنى سقوط كردن از بلندى است، كه معمولاً نتيجه آن، نابودى است، به علاوه، در اينجا اشاره به سقوط مقامى و دورى از قرب پروردگار و رانده شدن از درگاهش نيز مى باشد.

* * *

و از آنجا كه هميشه بايد هشدار و تهديد با تشويق و بشارت، همراه باشد تا نيروى خوف و رجا را كه عامل اصلى تكامل است يكسان برانگيزد، و درهاى بازگشت به روى توبه كاران را بگشايد، آيه بعد، چنين مى گويد: «من كسانى را كه توبه كنند، ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت يابند مى آمرزم» (وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى).

با توجه به اين كه: «غَفّار» صيغه مبالغه است نشان مى دهد: خداوند چنين افراد را نه تنها يك بار كه بارها مشمول آمرزش خود قرار مى دهد.

قابل توجه اين كه: نخستين شرط توبه، بازگشت از گناه است، و بعد از آن كه صفحه روح انسان از اين آلودگى شستشو شد، شرط دوم آن است كه نور ايمان به خدا و توحيد بر آن بنشيند.

و در مرحله سوم، بايد شكوفه هاى ايمان و توحيد كه اعمال صالح و كارهاى شايسته است بر شاخسار وجود انسان ظاهر گردد.

ولى در اينجا بر خلاف ساير آيات قرآن كه فقط از توبه و ايمان و عمل صالح سخن مى گويد، شرط چهارمى تحت عنوان «ثُمَّ اهْتَدى» اضافه شده است.

در معنى اين جمله، مفسران بحث هاى فراوانى دارند كه از ميان همه آنها دو تفسير، جالب تر به نظر مى رسد:

نخست اين كه: اشاره به ادامه دادن راه ايمان، تقوا و عمل صالح است، يعنى توبه، گذشته را مى شويد و باعث نجات مى شود، مشروط بر اين كه: بار ديگر شخص توبه كار، در همان دره شرك و گناه، سقوط نكند و دائماً مراقب باشد كه وسوسه هاى شيطان و نفس او را به خط سابق باز نگرداند.

ديگر اين كه: اين جمله، اشاره به لزوم قبول ولايت و پذيرش رهبرى رهبران الهى است، يعنى توبه، ايمان و عمل صالح آنگاه باعث نجات است كه در زير چتر هدايت رهبران الهى قرار گيرد، در يك زمان موسى(عليه السلام)، و در زمان ديگر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، در يك روز امير مؤمنان على(عليه السلام) و امروز حضرت مهدى(عليه السلام)مى باشد.

چرا كه يكى از اركان دين، پذيرش دعوت پيامبر و رهبرى او و سپس پذيرش رهبرى جانشينان او مى باشد.

مرحوم «طبرسى» ذيل اين آيه، از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل مى كند: «منظور از جمله «ثُمَّ اهْتَدى» هدايت به ولايت ما اهل بيت است».

سپس اضافه كرد: فَوَ اللّهِ لَوْ أَنَّ رَجُلاً عَبَدَ اللّهَ عُمْرَهُ ما بَيْنَ الرُّكْنِ وَ الْمَقامِ ثُمَّ ماتَ وَ لَمْ يَجِىءْ بِوَلايَتِنا لاَ َكَبَّهُ اللّهُ فِى النّارِ عَلى وَجْهِهِ:

«به خدا سوگند اگر كسى تمام عمر خود را در ميان ركن و مقام (نزديك خانه كعبه) عبادت كند، و سپس از دنيا برود در حالى كه ولايت ما را نپذيرفته باشد، خداوند او را به صورت در آتش جهنم خواهد افكند».

اين روايت را محدث معروف اهل تسنن، «حاكم ابوالقاسم حسكانى» نيز نقل كرده است.(2)

روايات متعدد ديگرى نيز در همين زمينه از امام زين العابدين(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) و از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.

براى اين كه: بدانيم ترك اين اصل، تا چه حدّ مرگبار است، كافى است آيات بعد را بررسى كنيم، كه: چگونه بنى اسرائيل به خاطر ترك ولايت و بيرون رفتن از خط پيروى موسى(عليه السلام) و جانشينش هارون(عليه السلام) گرفتار گوساله پرستى، شرك و كفر شدند.

و از اينجا روشن مى شود اين كه «آلوسى» در تفسير «روح المعانى» بعد از ذكر پاره اى از اين روايات، گفته است:

وجوب محبت اهل بيت نزد ما جاى ترديد نيست ولى اين ارتباطى به بنى اسرائيل و عصر موسى ندارد، سخن بى اساسى است.

چرا كه اولاً بحث از محبت نيست، بلكه سخن از قبول رهبرى است.

و ثانياً منظور انحصار رهبرى به ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيست، بلكه در عصر موسى، او و برادرش هارون، رهبر بودند و قبول ولايتشان لازم بود و در عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ولايت او و در عصر ائمه اهل بيت(عليهم السلام) ولايت آنها.

اين نيز روشن است كه: مخاطب اين آيه، گر چه بنى اسرائيل هستند، ولى انحصار به آنها ندارد، هر فرد يا گروهى كه اين مراحل چهارگانه را طى كنند مشمول غفران و عفو خدا خواهند شد.

* * *

 

 

83وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى

84قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى

85قالَ فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السّامِرِيُّ

86فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي

87قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ

88فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ

89أَ فَلا يَرَوْنَ أَلاّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً

90وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي

91قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى

 

ترجمه:

83 ـ اى موسى! چه چيز سبب شد كه از قومت پيشى گيرى، و (براى آمدن به كوه طور) عجله كنى؟!

84 ـ عرض كرد: «پروردگارا! آنان در پى منند; و من به سوى تو شتاب كردم، تا از من خشنود شوى»!

85 ـ فرمود: «ما قوم تو را بعد از تو، آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت»!

86 ـ موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت و گفت: «اى قوم من! مگر پروردگارتان وعده نيكوئى به شما نداد؟! آيا مدت جدائى من از شما به طول انجاميد، يا مى خواستيد غضب پروردگارتان بر شما نازل شود كه با وعده من مخالفت كرديد»؟!

87 ـ گفتند: «ما به ميل و اراده خود از وعده تو تخلّف نكرديم; بلكه مقدارى از زيورهاى قوم را كه با خود داشتيم افكنديم»! و سامرى اين چنين القاء كرد.

88 ـ و براى آنان مجسمه گوساله اى كه صدائى همچون صداى گوساله (واقعى) داشت پديد آورد; و گفتند: «اين خداى شما، و خداى موسى است»! و او فراموش كرد.

89 ـ آيا نمى بينند كه (اين گوساله) هيچ پاسخى به آنان نمى دهد، و مالك هيچ گونه سود و زيانى براى آنها نيست؟!

90 ـ و پيش از آن، هارون به آنها گفته بود: «اى قوم من! شما به اين وسيله مورد آزمايش قرار گرفته ايد! پروردگار شما خداوند رحمان است! پس، از من پيروى كنيد، و فرمانم را اطاعت نمائيد»!

91 ـ ولى آنها گفتند: «ما همچنان گِردِ آن مى گرديم (و به پرستش گوساله ادامه مى دهيم) تا موسى به سوى ما بازگردد»!


1 ـ شرح مبسوط اين ماجرا را در جلد ششم، سوره «اعراف»، ذيل آيات 155 و 156، (صفحه 388) مطالعه فرمائيد.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

غوغاى «سامرى»!

در اين آيات، فراز مهم ديگرى از زندگى موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل مطرح شده، و آن مربوط به رفتن موسى(عليه السلام) به اتفاق نمايندگان بنى اسرائيل به ميعادگاه طور و سپس گوساله پرستى بنى اسرائيل در غياب آنها است.

برنامه اين بود كه: موسى(عليه السلام) براى گرفتن احكام «تورات»، به كوه «طور» برود، و گروهى از بنى اسرائيل نيز او را در اين مسير، همراهى كنند، تا حقايق تازه اى درباره خداشناسى و وحى در اين سفر، براى آنها آشكار گردد.

ولى از آنجا كه شوق مناجات با پروردگار و شنيدن آهنگ وحى در دل موسى(عليه السلام) شعلهور بود، آن چنان كه سر را از پا نمى شناخت، و همه چيز حتى خوردن، آشاميدن و استراحت را ـ طبق روايات ـ در اين راه فراموش كرده بود، با سرعت اين راه را پيمود، و قبل از ديگران، تنها به ميعادگاه پروردگار رسيد.

در اينجا وحى بر او نازل شد: «اى موسى! چه چيز سبب شد كه پيش از قومت به اينجا بيائى و در اين راه عجله كنى»؟! (وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى).

* * *

و موسى(عليه السلام) بلافاصله عرض كرد: پروردگارا! آنها به دنبال منند، و من براى رسيدن به ميعادگاه و محضر وحى تو، شتاب كردم تا از من خشنود شوى» (قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى).

نه تنها عشق مناجات تو و شنيدن سخنت مرا بى قرار ساخته بود، كه مشتاق بودم هر چه زودتر قوانين و احكام تو را بگيرم و به بندگانت برسانم و از اين راه، رضايت تو را بهتر جلب كنم، آرى من عاشق رضاى توام و مشتاق شنيدن فرمانت.

* * *

ولى بالاخره، در اين ديدار، جلوه هاى معنوى پروردگار از سى شب به چهل شب تمديد شد، و زمينه هاى مختلفى كه از قبل در ميان بنى اسرائيل براى انحراف وجود داشت، كار خود را كرد، «سامرى» آن مرد هوشيار منحرف، ميان دار شد، و با استفاده كردن از وسائلى كه بعداً اشاره خواهيم كرد، گوساله اى ساخت و جمعيت را به پرستش آن فرا خواند .

بدون شك، زمينه هائى مانند: مشاهده گوساله پرستى مصريان، و يا ديدن صحنه بت پرستى (گاوپرستى) پس از عبور از رود نيل، و تقاضاى ساختن بتى همانند آنها، و همچنين تمديد ميعاد موسى(عليه السلام) و بروز شايعه مرگ او از ناحيه منافقان، و بالاخره، جهل و نادانى اين جمعيت، در بروز اين حادثه و انحراف بزرگ از توحيد به كفر اثر داشت; چرا كه حوادث اجتماعى معمولاً بدون مقدمه، رخ نمى دهد منتها گاهى اين مقدمات آشكار است و گاهى مرموز و پنهان.

به هر حال، شرك در بدترين صورتش دامان بنى اسرائيل را گرفت به خصوص كه بزرگان قوم هم در خدمت موسى(عليه السلام) در ميعادگاه بودند و تنها رهبر جمعيت هارون(عليه السلام) بود، بى آن كه دستياران مؤثرى داشته باشد.

در آنجا بود كه: خداوند به موسى(عليه السلام) در همان ميعادگاه، «فرمود: ما قوم تو را بعد از تو آزمايش كرديم، ولى از عهده امتحان خوب بيرون نيامدند و سامرى آنها را گمراه كرد» (قالَ فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السّامِرِيُّ).

* * *

موسى(عليه السلام) با شنيدن اين سخن، آن چنان برآشفت كه، تمام وجودش گوئى شعلهور گشت، شايد به خود مى گفت:

ساليان دراز خون جگر خوردم، زحمت كشيدم، و با هر گونه خطر روبرو شدم، تا اين جمعيت را با توحيد آشنا ساختم، اما افسوس! و صد افسوس! با چند روز غيبت من، زحماتم بر باد رفت!

لذا بلا فاصله «موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت» (فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً).

هنگامى كه چشمش به آن صحنه بسيار زننده گوساله پرستى افتاد، «فرياد برآورد اى قوم من! مگر پروردگار شما وعده نيكوئى به شما نداد» (قالَ يا قَوْمِ
أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ
وَعْداً حَسَناً).

اين وعده نيكو، يا وعده اى بوده كه در زمينه نزول «تورات» و بيان احكام آسمانى در آن، به بنى اسرائيل داده شده بود.

يا وعده نجات و پيروزى بر فرعونيان و وارث حكومت زمين شدن.

و يا وعده مغفرت و آمرزش براى كسانى كه توبه كنند، ايمان و عمل صالح داشته باشند و يا همه اين امور.

سپس افزود: «آيا مدت جدائى من از شما به طول انجاميده»؟! (أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ).

اشاره به اين كه: بر فرض كه مدت وعده بازگشت من از سى روز، به چهل روز تمديد شد، اين، زمانى طولانى نيست، آيا شما نبايد در اين مدت كوتاه، خودتان را حفظ كنيد؟ حتى اگر سال ها من از شما دور بمانم آئين خدا را كه به شما تعليم داده ام، و معجزاتى را كه با چشم خود مشاهده كرده ايد، بايد بر شما حاكم باشد.

«يا با اين عمل زشت خود مى خواستيد، غضب پروردگارتان بر شما نازل شود كه با وعده من مخالفت كرديد» (أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي).(1)

من با شما عهد كرده بودم كه: بر خط توحيد و راه اطاعت خالصانه پروردگار بايستيد و كمترين انحرافى از آن پيدا نكنيد، اما شما گويا همه سخنان مرا در غياب من فراموش كرديد، و از اطاعت فرمان برادرم هارون(عليه السلام) نيز سرپيچى كرديد.

* * *

بنى اسرائيل، كه خود را در برابر اعتراض شديد موسى(عليه السلام) ديدند و متوجه شدند به راستى كار بسيار بدى انجام داده اند، در مقام عذرتراشى برآمده «گفتند: ما وعده تو را به ميل و اراده خود تخلف نكرديم» (قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا).(2)

در واقع اين ما نبوديم كه به اراده خود گرايش به گوساله پرستى پيدا كرديم «لكن مبالغى از زينت آلات فرعونيان به همراه ما بود كه ما آنها را از خود دور ساختيم، و سامرى نيز آن را افكند» (وَ لكِنّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ).

در اين كه: بنى اسرائيل چه كردند؟ و سامرى چه كرد؟ و جمله هاى آيات فوق دقيقاً چه معنى دارد؟ مفسران بحث هائى دارند كه در مجموع فرق زيادى از نظر نتيجه ندارد.

بعضى گفته اند: «قَذَفْناها» يعنى ما زينت آلاتى را كه قبل از حركت از مصر از فرعونيان گرفته بوديم، در آتش افكنديم، سامرى هم آنچه داشت نيز در آتش افكند تا ذوب شد و از آن گوساله ساخت.

بعضى گفته اند: معنى جمله اين است: ما زينت آلات را از خود دور ساختيم و سامرى آن را برداشت و در آتش افكند، تا از آن گوساله بسازد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: جمله «فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ» اشاره به مجموع برنامه و طرحى است كه سامرى اجرا كرد.

به هر حال، معمول است كه وقتى بزرگى زيردستان خود را درباره گناهى كه مرتكب شده اند، ملامت مى كند، آنها سعى دارند، گناه را از خود رد كنند و به گردن ديگرى بيفكنند ، گوساله پرستان بنى اسرائيل، كه با ميل و اراده خود از توحيد به شرك گرائيده بودند، خواستند: تمام گناه را بر گردن سامرى بيفكنند.

* * *

در هر صورت «سامرى» از زينت آلات فرعونيان كه از طريق ظلم و گناه در دست فرعونيان قرار گرفته بود، و ارزشى جز اين نداشت كه خرج چنين كار حرامى بشود، آرى، از مجموع اين زينت آلات «مجسمه گوساله اى را براى آنها تهيه كرد، جسد بى جانى كه صدائى همچون گوساله داشت» (فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ).(3)

بنى اسرائيل كه اين صحنه را ديدند، ناگهان همه تعليمات توحيدى موسى(عليه السلام) را به دست فراموشى سپردند و به يكديگر «گفتند: اين است خداى شما و خداى موسى» (فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى).

اين احتمال نيز وجود دارد كه: گوينده اين سخن، «سامرى» و دستياران و مؤمنان نخستين او بوده اند.

«و به اين ترتيب، سامرى عهد و پيمانش را با موسى، بلكه با خداى موسى فراموش كرد» و مردم را به گمراهى كشاند (فَنَسِيَ).

اين كه: بعضى از مفسران، نسيان را در اينجا به معنى گمراهى و رفتن از بيراهه، تفسير كرده اند، يا فاعل نسيان را موسى(عليه السلام) دانسته گفته اند: اين جمله سخن «سامرى» است، و مى خواهد بگويد: موسى(عليه السلام) فراموش كرده است كه اين گوساله خداى شما است، همه اينها مخالف ظاهر آيه است، ظاهر همان است كه در بالا گفتيم كه: منظور اين است: سامرى عهد و پيمانش را با موسى(عليه السلام) و خداى موسى به دست فراموشى سپرد و راه بت پرستى پيش گرفت.

* * *

در اينجا خداوند به عنوان توبيخ و سرزنش اين بت پرستان، مى گويد: «آيا آنها نمى بينند اين گوساله پاسخ آنها را نمى دهد و هيچگونه ضررى از آنها دفع نمى كند و منفعتى براى آنها فراهم نمى سازد» (أَ فَلا يَرَوْنَ أَلاّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً).

يك معبود واقعى حداقل بايد بتواند سؤالات بندگانش را پاسخ گويد، آيا تنها شنيده شدن صداى گوساله، از اين مجسمه طلائى، صدائى كه هيچ اراده و اختيارى در آن احساس نمى شد، مى تواند دليل پرستش باشد.

و به فرض، كه پاسخ سخنان آنها را هم بدهد، تازه موجودى مى شود، همچون يك انسان ناتوان كه مالك سود و زيان ديگرى و حتى خودش نيست آيا با اين حال مى تواند معبود باشد؟!

كدام عقل اجازه مى دهد كه: انسان يك مجسمه بى جان را كه گاه گاه صدائى نامفهوم از آن برمى خيزد، پرستش كند؟ و در برابرش سر تعظيم فرود آورد؟

* * *

بدون شك، در اين قال و غوغا، هارون جانشين موسى(عليه السلام) و پيامبر بزرگ خدا دست از رسالت خويش برنداشت، و وظيفه مبارزه با انحراف و فساد را تا آنجا كه در توان داشت انجام داد، چنان كه قرآن مى گويد:

«هارون قبل از آمدن موسى از ميعادگاه، به بنى اسرائيل اين سخن را گفته بود كه: شما مورد آزمايش سختى قرار گرفته ايد» فريب نخوريد و از راه توحيد منحرف نشويد (وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ).

سپس اضافه كرد: «پروردگار شما مسلماً همان خداوند بخشنده اى است كه اين همه نعمت به شما مرحمت كرده» (وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ).

برده بوديد، شما را آزاد ساخت.

اسير بوديد رهائى بخشيد.

گمراه بوديد هدايت كرد.

پراكنده بوديد در سايه رهبرى يك مرد آسمانى، شما را جمع و متحد نمود.

جاهل و گمراه بوديد، نور علم بر شما افكند، و به صراط مستقيم توحيد هدايتتان نمود.

«اكنون كه چنين است، شما از من پيروى كنيد و اطاعت فرمان من نمائيد» (فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي).

مگر فراموش كرده ايد برادرم موسى، مرا جانشين خود ساخته و اطاعتم را بر شما فرض كرده است، چرا پيمان شكنى مى كنيد؟ چرا خود را به درّه نيستى سقوط مى دهيد؟

* * *

ولى بنى اسرائيل چنان لجوجانه به اين گوساله چسبيده بودند كه منطق نيرومند و دلائل روشن اين مرد خدا، و رهبر دلسوز در آنها مؤثر نيفتاد، با صراحت اعلام مخالفت با هارون(عليه السلام) كرده «گفتند: ما همچنان به پرستش اين گوساله ادامه مى دهيم، تا موسى به سوى ما بازگردد» (قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى).(1)

خلاصه، دو پا را در يك كفش كردند، و گفتند: مطلب همين است و غير اين نيست، بايد برنامه گوساله پرستى، همچنان ادامه يابد تا موسى برگردد، و از او داورى بطلبيم:

اى بسا خود او هم همراه ما در برابر گوساله سجده كند!! بنابراين خودت را زياد خسته مكن، و دست از سر ما بردار!

و به اين ترتيب، هم فرمان مسلّم عقل را زير پا گذاشتند، و هم فرمان جانشين رهبرشان را.

ولى به طورى كه مفسران نوشته اند ـ و قاعده نيز چنين اقتضا مى كند ـ هنگامى كه هارون(عليه السلام) رسالت خود را در اين مبارزه انجام داد، و اكثريت پذيرا نشدند، به اتفاق اقليتى كه تابع او بودند، از آنها جدا شد، و دورى گزيد، مبادا! اختلاط آنها با يكديگر دليلى بر امضاى برنامه هاى انحرافيشان گردد.

عجيب اين كه: بعضى از مفسران، نقل كرده اند: اين دگرگونى هاى انحرافى در بنى اسرائيل، تنها در چند روز كوتاه واقع شد، هنگامى كه 35 روز از رفتن موسى(عليه السلام) به ميعادگاه گذشت، سامرى، دست به كار شد، و از بنى اسرائيل خواست تا تمام زيورآلاتى را كه از فرعونيان به عاريت گرفته بودند، و بعد از داستان غرق آنها، با خود داشتند، جمع كنند، در روز سى و ششم، سى و هفتم و سى و هشتم همه آنها را در بوته ريخت، آب كرد و مجسمه گوساله را ساخت، و در روز سى و نهم آنها را به پرستش آن دعوت كرد، و گروه عظيمى (طبق پاره اى از روايات ششصد هزار نفر!) آن را پذيرا گشتند، و يك روز بعد، يعنى با پايان گرفتن چهل روز موسى(عليه السلام) بازگشت.(5)

ولى به هر حال، هارون با اقليتى در حدود دوازده هزار نفر از مؤمنان ثابت قدم، از جمعيت جدا شدند در حالى كه اكثريت جاهل و لجوج نزديك بود او را به قتل برسانند.

* * *


1 ـ بديهى است هيچ كس تصميم نمى گيرد، غضب پروردگار را براى خود بخرد، منظور از اين عبارت اين است: عمل شما آن چنان است كه گويا چنين تصميمى را درباره خود گرفتيد.

2 ـ «مَلْك» (بر وزن درك) و «مِلْك» (بر وزن پلك) هر دو به معنى مالك بودن چيزى است و منظور بنى اسرائيل اين بوده كه ما صاحب اختيار و مالك اين كار نبوديم بلكه آن چنان تحت تأثير واقع شديم كه دل و دين از كف ما ربوده شد.

بعضى از مفسران اين جمله را مربوط به اقليتى از بنى اسرائيل دانسته اند كه عبادت گوساله نكردند (مى گويند: ششصد هزار نفر از آنها گوساله پرست شدند، فقط دوازده هزار نفر بر توحيد باقى ماندند) ولى تفسيرى كه در بالا گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد.

3 ـ «خُوار» به معنى صداى گاو، و گوساله است و گاهى به صداى شتر نيز گفته مى شود.

4 ـ «لَنْ نَبْرَحَ» از ماده «برح» به معنى زائل شدن است و اين كه مى بينيم جمله «برح الخفاء» به معنى آشكار شدن است، به خاطر اين است كه: «زائل شدن خفاء» چيزى جز ظهور نيست، و از آنجا كه كلمه «لَن» به معنى نفى است جمله «لَنْ نَبْرَحَ» مفهومش اين است، پيوسته به اين كار ادامه مى دهيم.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ شوق ديدار!

براى آنها كه از مسأله جاذبه عشق خدا بى خبرند گفتار موسى(عليه السلام) در پاسخ سؤال پروردگار، پيرامون عجله او در شتافتن به ميعادگاه پروردگار، ممكن است عجيب آيد آنجا كه مى گويد: وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى: «پروردگارا! من به سوى تو عجله كردم تا رضايتت را جلب كنم».

ولى آنها با تمام وجود اين حقيقت را درك كرده اند كه:

وعده وصل چون شود نزديك *** آتش عشق تيزتر گردد

به خوبى مى دانند چه نيروى مرموزى موسى(عليه السلام) را به سوى ميعادگاه «اللّه» مى كشيد و آن چنان با سرعت مى رفت كه حتى قومى را كه با او بودند، پشت سر گذاشت.

موسى(عليه السلام) پيش از آن، حلاوت وصال دوست و مناجات با پروردگار را بارها چشيده بود، او مى دانست تمام جهان برابر يك لحظه از اين مناجات نيست.

آرى، چنين است راه و رسم آنان كه از عشق مجازى گذشته اند و به مرحله عشق حقيقى، عشق معبود جاودانى گام نهاده اند، عشق خداوندى كه هرگز فنا در ذات پاكش راه ندارد و كمال مطلق است و خوبى بى حد و انتها، و آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد. بلكه، خوبى همه خوبان پرتو كوچكى از خوبى جاودان او است.

بزرگ، پروردگارا! ذرّه اى از اين عشق مقدس بما بچشان!

امام صادق(عليه السلام) ـ طبق روايتى ـ مى فرمايد: المُشْتاقُ لايَشْتَهِى طَعاماً، وَ لايَلْتَذُّ شَراباً، وَ لايَسْتَطِيْبُ رُقاداً، وَ لايَأْنَسُ حَمِيْماً وَ لايَأْوِى داراً... وَ يَعْبُدُ اللّهَ لَيْلاً وَ نَهاراً، راجِياً بِأَنْ يَصِلَ إِلى ما يَشْتاقُ إِلَيْهِ... كَما أَخْبَرَ اللّهُ عَنْ مُوسَى بْنِ عِمْرانَ فِى مِيْعادِ رَبِّهِ بِقُولِهِ وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى:

«مشتاق بى قرار نه ميل به غذا مى كند، نه از نوشيدنى گوارا لذت مى برد، نه خواب آسوده دارد، نه با دوستى انس مى گيرد و نه در خانه اى آرام خواهد داشت... بلكه خدا را شب و روز بندگى مى كند، به اين اميد كه به محبوبش (اللّه) برسد... آن چنان كه خداوند از موسى بن عمران درباره ميعادگاه پروردگارش نقل مى كند «وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى».(1)

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 388.

 

2 ـ حركت هاى ضد انقلابى در برابر انقلاب انبياء

معمولاً در برابر هر انقلابى، يك جنبش ضد انقلابى كه سعى مى كند دستاوردهاى انقلاب را در هم پيچيده و جامعه را به دوران قبل از انقلاب برگرداند وجود دارد، دليل آن هم چندان پيچيده نيست; زيرا با تحقق يك انقلاب، تمام عناصر فاسد گذشته يك مرتبه نابود نمى شوند، معمولاً تفاله هائى از آن باقى مى مانند كه براى حفظ موجوديت خويش به تلاش برمى خيزند، و با تفاوت شرائط، كميّت و كيفيت آنها، دست به اعمال ضد انقلابى آشكار يا پنهان مى زنند.

در جنبش انقلابى «موسى بن عمران» به سوى توحيد، استقلال و آزادى بنى اسرائيل، سامرى سردمدار اين جنبش ارتجاعى بود.

او كه ـ مانند همه رهبران جنبش هاى ارتجاعى ـ به نقاط ضعف قوم خود به خوبى آشنا بود، و مى دانست با استفاده از اين ضعف ها مى تواند غائله اى به راه اندازد، سعى كرد از زيورآلات و طلاهائى كه معبود دنياپرستان و جالب توجه توده عوام است، گوساله اى بسازد و آن را به طرز مخصوصى در مسير حركت باد قرار دهد (يا با استفاده از هر وسيله اى ديگر) تا صدائى از آن برخيزد، سپس با استفاده از يك فرصت مناسب (غيبت چند روزه موسى(عليه السلام)).

و با توجه به اين كه بنى اسرائيل پس از نجات از دريا و عبور از كنار يك قوم بت پرست، تقاضاى بتى از موسى(عليه السلام) كردند.

خلاصه، با استفاده از تمام ضعف هاى روانى و فرصت هاى مناسب زمانى و مكانى، برنامه ضد توحيدى خود را آغاز كرد، و آن چنان ماهرانه مواد آن را تنظيم نمود كه در مدت كوتاهى، اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل را از راه و رسم توحيد منحرف ساخت و به شرك كشاند.

اين توطئه، هر چند به مجرد بازگشت موسى(عليه السلام) و قدرت ايمان و منطق او در پرتو نور وحى خنثى شد، ولى فكر كنيم اگر موسى(عليه السلام) بازنگشته بود چه مى شد؟ به يقين برادرش هارون(عليه السلام) را يا مى كشتند و يا آن چنان منزوى مى كردند كه صداى او به گوش هيچ كس نرسد!

آرى، هر انقلابى در آغاز اين چنين شكننده است و بايد كاملاً به هوش بود، كمترين حركت هاى شرك آلود ارتجاعى را زير نظر داشت، و توطئه هاى دشمن را در نطفه خفه كرد.

ضمناً، بايد به اين واقعيت توجه داشت كه: بسيارى از انقلاب هاى راستين به دلائل مختلفى در آغاز، متّكى به فرد يا افراد مخصوصى است كه اگر پاى آنها از ميان برود، خطر بازگشت، انقلاب را تهديد مى كند، و به همين دليل، بايد كوشش كرد: هر چه زودتر معيارهاى انقلابى در عمق جامعه پياده شود، و مردم آن چنان ساخته شوند كه به هيچ وجه طوفان هاى ضد انقلاب آنها را تكان ندهد، و همچون كوه در مقابل هر حركت ارتجاعى بايستند.

يا به تعبير ديگر، اين يكى از وظائف رهبران راستين است كه معيارها را از خويش به جامعه منتقل كنند، و بدون شك، اين امر مهم، نياز به گذشت زمان نيز دارد، ولى بايد كوشيد اين زمان هر چه ممكن است كوتاه تر شود.

درباره اين كه سامرى كه بود؟ و سرنوشتش به كجا انجاميد؟ در آيات بعد به خواست خدا سخن خواهيم گفت.

* * *

3 ـ مراحل رهبرى

بدون شك، هارون در غياب موسى(عليه السلام) در انجام رسالت خويش، كمترين سستى به خرج نداد، ولى، جهالت مردم از يكسو، و رسوبات دوران رقيت و بردگى و بت پرستى در مصر از سوى ديگر، كوشش هاى او را خنثى كرد.

او طبق آيات فوق، وظيفه خود را در چهار مرحله پياده نمود:

نخست، به آنها اعلام كرد: اين جريان يك خط انحرافى و يك ميدان آزمايش خطرناك براى همه شماست، تا مغزهاى خفته بيدار شود، و مردم به انديشه بنشينند و مهم همين بود (يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ).

مرحله دوم، اين بود كه: نعمت هاى گوناگون خداوند را، كه از بدو قيام موسى(عليه السلام) تا زمان نجات از چنگال فرعونيان، شامل حال بنى اسرائيل شده بود، به ياد آنها آورد، و مخصوصاً خدا را با صفت رحمت عامه اش توصيف كرد، تا اثر عميق ترى بگذارد و هم آنها را به آمرزش اين خطاى بزرگ اميدوار سازد (وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ).

مرحله سوم، اين بود كه: آنها را متوجه مقام نبوت خويش و جانشينى از برادرش موسى(عليه السلام) كرد (فَاتَّبِعُونِي).

و بالاخره مرحله چهارم اين بود كه آنها را به وظائف الهيشان آشنا ساخت (وَ أَطِيعُوا أَمْرِي).

* * *

4 ـ پاسخ به يك اشكال

مفسر معروف «فخر رازى» در اينجا ايرادى مطرح كرده و در پاسخ آن مانده است، و آن اين كه مى گويد:

شيعه به گفته معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام): أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى: «تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى»(1) براى ولايت على(عليه السلام) استدلال كرده اند، در حالى كه هارون(عليه السلام) در برابر انبوه عظيم بت پرستان، هرگز به خود اجازه تقيّه نداد و با صراحت مردم را به پيروى خود و ترك متابعت ديگران دعوت نمود.

اگر به راستى امت محمّد(صلى الله عليه وآله) بعد از رحلت او راه خطا پيمودند، بر على(عليه السلام)واجب بود كه همان برنامه هارون را عملى كند، بر فراز منبر برود و بدون هيچ گونه ترس و تقيّه: «فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي» بگويد، چون چنين كارى را نكرد، ما مى فهميم راه و رسم امت در آن زمان حق و صواب بوده است.

ولى گويا «فخر رازى» از دو نكته اساسى در اين زمينه غفلت كرده است:

1 ـ اين كه: مى گويد: على(عليه السلام) چيزى در زمينه خلافت بلافصلى خود اظهار نداشت اشتباه است; زيرا ما مدارك فراوانى در دست داريم كه امام(عليه السلام) در موارد مختلف اين موضوع را بيان فرمود، گاهى صريح و عريان و گاه در پرده، در كتاب «نهج البلاغه» فرازهاى مختلفى به چشم مى خورد مانند خطبه «شقشقيه» (خطبه سوم و خطبه 87 و خطبه 97 و خطبه 94 و خطبه 154 و خطبه 147 كه همگى در اين زمينه سخن مى گويد.

در جلد پنجم تفسير «نمونه» ذيل آيه 67 سوره «مائده»، پس از بيان داستان غدير، روايات متعددى نقل كرده ايم كه: خود على(عليه السلام) كراراً به حديث غدير براى اثبات موقعيت و خلافت بلافصل خويش، استناد كرده است).(2)

2 ـ بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) شرائط خاصى بود، منافقانى كه در انتظار وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) روزشمارى مى كردند خود را براى ضربه نهائى بر اسلام نوپا آماده ساخته بودند، و لذا، مى بينيم اصحاب الردّه (گروه ضد انقلاب اسلامى) بلافاصله در زمان خلافت «ابوبكر» قيام كردند و اگر وحدت و انسجام و هوشيارى مسلمانان نبود، ممكن بود ضربات غير قابل جبرانى بر اسلام وارد كنند على(عليه السلام) به خاطر همين امر نيز، كوتاه آمد تا دشمن سوء استفاده نكند.

اتفاقاً هارون(عليه السلام) ـ با اين كه موسى(عليه السلام) در حيات بود ـ در برابر سرزنش برادر كه: چرا كوتاهى كردى، صريحاً عرض كرد: إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ: «من از اين ترسيدم كه به من بگوئى در ميان بنى اسرائيل تفرقه ايجاد كردى»(3) و اين نشان مى دهد كه: او هم به خاطر ترس از اختلاف، تا حدّى كوتاه آمد.

* * *

 92قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا

93أَلاّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي

94قالَ يَا بْنَ أُمَّ لاتَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لابِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي

95قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ

96قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي

97قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً

98إِنَّما إِلهُكُمُ اللّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْء عِلْماً

 

ترجمه:

92 ـ (موسى) گفت: «اى هارون! چرا هنگامى كه ديدى آنها گمراه شدند.

93 ـ از من پيروى نكردى؟! آيا فرمان مرا عصيان نمودى»؟!

94 ـ (هارون) گفت: «اى فرزند مادرم! (اى برادر!) ريش و سر مرا مگير! من ترسيدم بگوئى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به كار نبستى»!

95 ـ (موسى رو به سامرى كرد و) گفت: «اى سامرى، تو چرا اين كار را كردى»؟!

96 ـ گفت: «من چيزى ديدم كه آنها نديدند; من قسمتى از آثار رسول (و فرستاده خدا) را گرفتم، سپس آن را افكندم، و اين چنين (هواى) نفس من اين كار را در نظرم جلوه داد»!

97 ـ (موسى) گفت: «برو! كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه (هر كس به تو نزديك شود) بگوئى: «با من تماس نگير»! و تو ميعادى (از عذاب خدا) دارى، كه هرگز تخلف نخواهد شد! (اكنون) بنگر به اين معبودت كه پيوسته آن را پرستش مى كردى; و ببين ما آن را نخست مى سوزانيم; سپس ذرات آن را به دريا مى پاشيم!

98 ـ معبود شما تنها خداوندى است كه جز او معبودى نيست; و علم او همه چيز را فرا گرفته است»!


1 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 106.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد پنجم، صفحه 19 به بعد مراجعه فرمائيد.

3 ـ طه، آيه 94.

 

تفسير:

سرنوشت دردناك سامرى!

به دنبال بحثى كه موسى(عليه السلام) با بنى اسرائيل در نكوهش شديد از گوساله پرستى داشت و در آيات قبل خوانديم، آيات مورد بحث در آغاز، گفتگوى موسى(عليه السلام) را با برادرش هارون(عليه السلام) و سپس با سامرى منعكس مى كند.

نخست، رو به برادرش هارون كرده «گفت: اى هارون! چرا هنگامى كه مشاهده كردى اين قوم گمراه شدند» (قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا).

* * *

«چرا از من تبعيت ننمودى» (أَلاّ تَتَّبِعَنِ).

مگر هنگامى كه مى خواستم به ميعادگاه بروم، نگفتم: جانشين من باش و در ميان اين جمعيت به اصلاح بپرداز، و راه مفسدان را در پيش مگير!(1)

تو چرا با اين بت پرستان به مبارزه برنخاستى؟

بنابراين، منظور از جمله «أَلاّ تَتَّبِعَنِ» اين است كه: چرا از روش و سنت من در شدت عمل نسبت به بت پرستى، پيروى نكردى.

اما اين كه، بعضى گفته اند: منظور از اين جمله اين است كه: چرا به همراه اقليتى كه بر توحيد ثابت قدم مانده بودند به دنبال من به كوه طور نيامدى، بسيار بعيد به نظر مى رسد، و با پاسخى كه هارون در آيات بعد مى گويد، چندان تناسب ندارد.

آنگاه اضافه كرد: «آيا فرمان مرا عصيان كردى»؟! (أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي).

* * *

موسى(عليه السلام) با شدت و عصبانيت هر چه تمام تر اين سخنان را با برادرش مى گفت و بر او فرياد مى زد، در حالى كه ريش و سر او را گرفته بود و مى كشيد.

هارون(عليه السلام) كه ناراحتى شديد برادر را ديد، براى اين كه: او را بر سر لطف آورد، از التهاب او بكاهد و ضمناً عذر موجه خويش را در اين ماجرا بيان كند گفت:

«فرزند مادرم! ريش و سر مرا مگير، من فكر كردم كه اگر به مبارزه برخيزم و درگيرى پيدا كنم، تفرقه شديدى در ميان بنى اسرائيل مى افتد، و از اين ترسيدم كه به هنگام بازگشت بگوئى: چرا در ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى و سفارش مرا در غياب من به كار نبستى»؟ (قالَ يَا بْنَ أُمَّ لاتَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لابِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي).

در حقيقت نظر هارون(عليه السلام) به همان سخنى است كه موسى(عليه السلام) به هنگام حركت به سوى ميعادگاه به او گفته بود كه محتواى آن، دعوت به اصلاح بود (سوره اعراف آيه 142).

او مى خواهد بگويد: من اگر اقدام به درگيرى مى كردم، بر خلاف دستور تو بود، و حق داشتى مرا مؤاخذه كنى!

و به اين ترتيب، هارون(عليه السلام) بى گناهى خود را اثبات كرد، مخصوصاً با توجه به جمله ديگرى كه در سوره «اعراف» آيه 150 آمده: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي:

«اين جمعيت نادان، مرا در ضعف و اقليت قرار دادند و نزديك بود مرا بكشند» من بى گناهم، بى گناه!

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: بدون شك، موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) هر دو پيامبر بودند و معصوم، اين جر و بحث، عتاب و خطاب شديد، از ناحيه موسى و دفاعى كه هارون از خودش مى كند، چگونه قابل توجيه است؟

در پاسخ مى توان گفت: موسى(عليه السلام) يقين داشت برادرش بى گناه است، اما با اين عمل، دو مطلب را مى خواست اثبات كند:

نخست، به بنى اسرائيل بفهماند گناه بسيار عظيمى مرتكب شده اند، گناهى كه حتى پاى برادر موسى(عليه السلام) كه خود پيامبرى عالى قدر بود را به محكمه و دادگاه كشانده است، آن هم با آن شدت عمل، يعنى مسأله به اين سادگى نيست كه بعضى از بنى اسرائيل پنداشته اند، انحراف از توحيد و بازگشت به شرك آن هم بعد از آن همه تعليمات و ديدن آن همه معجزات و آثار عظمت حق، اين كار باوركردنى نيست و بايد با قاطعيت هر چه بيشتر در برابر آن ايستاد.

گاه مى شود هنگامى كه حادثه عظيمى رخ مى دهد، انسان دست مى برد و يقه خود را چاك و بر سر مى زند، چه رسد به اين كه: برادرش را مورد عتاب و خطاب قرار دهد، و بدون ترديد براى حفظ هدف و گذاردن اثر روانى در افراد منحرف، و نشان دادن عظمت گناه به آنها، اين برنامه ها، مؤثر است و قطعاً هارون(عليه السلام) نيز در اين ماجرا كمال رضايت را داشته است.

ديگر اين كه: بى گناهى هارون با توضيحاتى كه مى دهد بر همگان ثابت شود و بعداً او را متهم به مسامحه در اداء رسالتش نكنند.

* * *

بعد از پايان گفتگو با برادرش هارون(عليه السلام) و تبرئه او، به محاكمه «سامرى» پرداخته «گفت: اين چه كارى بود كه تو انجام دادى و چه چيز انگيزه تو بود اى سامرى»؟! (قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ).

* * *

او در پاسخ «گفت: من از مطالبى آگاه شدم كه آنها نديدند و آگاه نشدند» (قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ).

«من چيزى از آثار رسول و فرستاده خدا بر گرفتم، و سپس آن را به دور افكندم، و اين چنين نفس من مطلب را در نظرم زينت داد»! (فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي).

در اين كه: منظور «سامرى» از اين سخن چه بوده؟ دو تفسير در ميان مفسران معروف است:

نخست: مقصودش آن است: به هنگام آمدن لشكر فرعون به كنار درياى نيل، من، جبرئيل را بر مركبى ديدم كه براى تشويق به ورود در جاده هاى خشك شده دريا، در پيشاپيش آنها حركت مى كرد، قسمتى از خاك زير پاى او يا مركبش را بر گرفتم، و براى امروز ذخيره كردم، و آن را در درون گوساله طلائى افكندم و اين سر و صدا از بركت آن است!

تفسير ديگر اين كه: من در آغاز به قسمتى از آثار اين رسول پروردگار (موسى) مؤمن شدم، سپس در آن ترديد كردم و آن را به دور افكندم، و به سوى آئين بت پرستى گرايش نمودم، و اين در نظر من جالب تر و زيباتر بود!

طبق تفسير اول، «رسول» به معنى «جبرئيل» است، در حالى كه در تفسير دوم «رسول» به معنى «موسى»(عليه السلام) است.

«أَثَر» در تفسير اول، به معنى «خاك زير پا» است، و در تفسير دوم به معنى «بخشى از تعليمات» است.

«نَبَذْتُها» در تفسير اول، به معنى افكندن خاك در درون گوساله است، و در تفسير دوم، به معنى رها كردن تعليمات موسى(عليه السلام) است.

و بالاخره «بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ» در تفسير اول اشاره به جبرئيل است كه به صورت اسب سوارى آشكار شده بود (شايد بعضى ديگر هم او را ديدند، ولى نشناختند) ولى در تفسير دوم اشاره به اطلاعات خاصى درباره آئين موسى(عليه السلام) است.

به هر حال، هر يك از اين دو تفسير، طرفدارانى دارد و داراى نقاط روشن و يا مبهم است، ولى روى هم رفته تفسير دوم از جهاتى بهتر به نظر مى رسد، به خصوص اين كه: در حديثى در كتاب «احتجاج طبرسى» مى خوانيم: هنگامى كه امير مؤمنان على(عليه السلام) «بصره» را فتح كرد، مردم اطراف او را گرفتند، در ميان آنها «حسن بصرى» بود، و الواحى با خود آورده بود كه هر سخنى را امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمود: فوراً يادداشت مى كرد، امام(عليه السلام) با صداى بلند او را در ميان جمعيت مخاطب قرار داد و فرمود: چه مى كنى؟!

عرض كرد: آثار و سخنان شما را مى نويسم تا براى آيندگان بازگو كنم، امير مؤمنان(عليه السلام) فرمود: أَما إِنَّ لِكُلِّ قَوْم سامِرِيّاً وَ هذا سامِرِىّ هذِهِ الاْ ُمَّةِ! إِلاّ إِنَّهُ لايَقُولُ لامِساسَ وَ لكِنَّهُ يَقُولُ لاقِتالَ:

«بدانيد هر قوم و جمعيتى سامرى دارد، و اين مرد (حسن بصرى) سامرى اين امت است! تنها تفاوتش با سامرى زمان موسى(عليه السلام) اين است كه هر كس به سامرى نزديك مى شد مى گفت: لامِساسَ (هيچ كس با من تماس نگيرد) ولى اين، به مردم مى گويد: لاقِتالَ (يعنى نبايد جنگ كرد، حتى با منحرفان، اشاره به تبليغاتى است كه حسن بصرى بر ضد جنگ جمل داشت).(2)

از اين حديث، چنين استفاده مى شود سامرى نيز مرد منافقى بوده است كه با استفاده از پاره اى مطالب حق به جانب، كوشش براى منحرف ساختن مردم داشته است و اين معنى با تفسير دوم مناسب تر مى باشد.

* * *

روشن است پاسخ و عذر سامرى در برابر سؤال موسى(عليه السلام) به هيچ وجه قابل قبول نبود، لذا موسى فرمان محكوميت او را در اين دادگاه صادر كرد و سه دستور درباره او و گوساله اش داد:

نخست به او گفت: «بايد از ميان مردم دور شوى با كسى تماس نگيرى، و بهره تو در باقى مانده عمرت اين است كه: هر كس به تو نزديك مى شود خواهى گفت: با من تماس نگير»! (قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ).

و به اين ترتيب، با يك فرمان قاطع، «سامرى» را از جامعه طرد كرد و او را به انزواى مطلق كشانيد.

بعضى از مفسران گفته اند: جمله «لا مِساسَ» اشاره به يكى از قوانين جزائى شريعت موسى(عليه السلام) است درباره بعضى از افراد كه گناه سنگينى داشتند، چنين فردى به منزله موجودى كه از هر نظر پليد و نجس و ناپاك بود، درمى آمد، احدى با او تماس نمى گرفت و او هم حق نداشت با كسى تماس بگيرد.(3)

سامرى بعد از اين ماجرا ناچار شد از ميان بنى اسرائيل، شهر و ديار بيرون رود، و در بيابان ها متوارى گردد، و اين است جزاى انسان جاه طلبى كه با بدعت هاى خود مى خواست، گروه هاى عظيمى را منحرف ساخته و دور خود جمع كند، او بايد ناكام شود و حتى يك نفر با او تماس نگيرد، و براى اين گونه اشخاص اين طرد مطلق و انزواى كامل، از مرگ و اعدام سخت تر است; چرا كه او را به صورت يك موجود پليد و آلوده از همه جا مى رانند.

بعضى از مفسران نيز گفته اند: بعد از ثبوت جرم و خطاى بزرگ سامرى، موسى(عليه السلام) درباره او نفرين كرد، خداوند او را به بيمارى مرموزى مبتلا ساخت كه تا زنده بود كسى نمى توانست با او تماس بگيرد و اگر كسى تماس مى گرفت، گرفتار بيمارى مى شد.

يا اين كه: سامرى گرفتار يك نوع بيمارى روانى به صورت وسواس شديد و وحشت از هر انسانى شد، به طورى كه هر كس نزديك او مى شد فرياد مى زد: لا مِساسَ: «با من تماس نگيريد»!.(4)

دستور و مجازات دوم سامرى اين بود كه: موسى(عليه السلام) كيفر او را در قيامت به او گوشزد كرده گفت: «تو وعده گاهى در پيش دارى ـ وعده عذاب دردناك الهى ـ كه هرگز از آن تخلف نخواهد شد» (وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ).(5)

سومين دستور اين بود كه: موسى(عليه السلام) به سامرى گفت: «به اين معبودت كه پيوسته او را عبادت مى كردى، نگاه كن و ببين ما آن را مى سوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا مى پاشيم» (تا براى هميشه محو و نابود گردد) (وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً).

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد:

نخست اين كه: جمله: لَنُحَرِّقَنَّهُ: «ما آن را قطعاً مى سوزانيم» دليل بر آن است كه گوساله، جسم قابل سوختن بوده و اين، عقيده كسانى را تأئيد مى كند كه مى گويند: گوساله طلائى نبود، بلكه به خاطر خاك پاى جبرئيل تبديل به موجود زنده اى شده بود. در پاسخ مى گوئيم: ظاهر جمله «جَسَداً لَهُ خُوارٌ» آن است كه: گوساله مجسمه بى جانى بوده كه صدائى شبيه صداى گوساله (به طريقى كه قبلاً گفتيم) از آن برمى خاست، و اما مسأله سوزاندن ممكن است به يكى از دو علت باشد:

يا اين كه: اين مجسمه تنها از طلا نبوده بلكه احتمالاً چوب هم در آن به كار رفته و طلا پوششى براى آن بوده است.

ديگر اين كه: به فرض كه تمام آن هم از طلا بوده، سوزاندن آن براى تحقير، توهين و از ميان بردن شكل و ظاهر آن بوده، همان گونه كه اين عمل در مورد مجسمه هاى فلزى پادشاهان جبار عصر ما، تكرار شد!

بنابراين، بعد از سوزاندن، آن را با وسائلى خرد كرده، سپس ذراتش را به دريا ريختند.

سؤال ديگر اين كه: آيا ريختن اين همه طلا به دريا مجاز بوده؟ و اسراف محسوب نمى شده؟

پاسخ اين كه: گاهى براى يك هدف عالى و مهم تر، مانند كوبيدن فكر بت پرستى، لازم مى شود با بتى اين چنين معامله شود، مبادا ماده فساد در ميان مردم بماند، و باز هم براى بعضى وسوسه انگيز باشد.

به عبارت روشن تر: اگر موسى(عليه السلام) طلاهائى كه در ساختن گوساله به كار رفته بود، باقى مى گذارد، و يا فى المثل در ميان مردم تقسيم مى كرد، باز ممكن بود روزى افراد جاهل و نادان به نظر قداست به آن نگاه كنند و خاطره گوساله پرستى از نو در آنها زنده شود.

لذا مى بايست اين ماده گران قيمت را فداى حفظ اعتقاد مردم نمود، و راهى جز اين نبود، و به اين ترتيب، موسى(عليه السلام) با روش فوق العاده قاطعى كه هم نسبت به سامرى و هم نسبت به گوساله اش در پيش گرفت، توانست غائله گوساله پرستى را برچيند و آثار روانى آن را از مغزها جاروب كند.

بعداً نيز خواهيم ديد با برخورد قاطعى كه با گوساله پرستان داشت، چنان در مغزهاى بنى اسرائيل نفوذ كرد، كه هرگز در آينده به دنبال چنين خطوط انحرافى نروند.(6)

* * *

و در آخرين جمله، موسى(عليه السلام) با تأكيد فراوان روى مسأله توحيد، حاكميت خط اللّه را مشخص كرد و چنين گفت: «معبود شما تنها اللّه است، همان خدائى كه معبودى جز او نيست، همان خدائى كه علمش همه چيز را فرا گرفته» (إِنَّما إِلهُكُمُ اللّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْء عِلْماً).

نه همچون بت هاى ساختگى كه نه سخنى مى شنوند، نه پاسخى مى گويند، نه مشكلى مى گشايند، و نه زيانى را دفع مى كنند.

در واقع جمله «وَسِعَ كُلَّ شَيْء عِلْماً» در مقابل توصيفى است كه در چند آيه قبل درباره گوساله و نادانى و ناتوانى آن بيان شده بود.

* * *


1 ـ سوره «اعراف»، آيه 142: (اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ).

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 392.

3 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 5، صفحه 494.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 4281.

5 ـ «لَنْ تُخْلَفَهُ» فعل مجهولى است كه نائب فاعل آن دراينجا سامرى، و ضمير آن، مفعول دوم مى باشد و فاعل آن در اصل خدا است و معنى جمله روى هم رفته چنين است: براى تو موعدى است كه خداوند درباره تو از آن تخلف نخواهد كرد.

6 ـ نظير اين برخورد قاطع براى ريشه كن كردن افكار انحرافى را در مورد مسجد «ضرار» در قرآن به طور اشاره، و در طول تاريخ و حديث به طور مشروح، مى خوانيم: كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد مسجد «ضرار» را نخست بسوزانند و باقى مانده آن را ويران كنند و جايگاه آن را محل زباله مردم مدينه سازند (براى توضيح بيشتر به جلد 8 تفسير «نمونه»، صفحه 143، ذيل آيات 107 تا 110 سوره «توبه» مراجعه فرمائيد).

 

نكته ها:

1 ـ در برابر حوادث سخت، بايد سخت ايستاد

روش موسى(عليه السلام) در برابر انحراف گوساله پرستى بنى اسرائيل، روشى است قابل اقتباس براى هر زمان و هر مكان در زمينه مبارزه با انحرافات سخت و پيچيده.

اگر موسى(عليه السلام) مى خواست تنها با اندرز، موعظه و مقدارى استدلال، جلو صدها هزار گوساله پرست بايستد، مسلماً كارى از پيش نمى برد، او مى بايست در اينجا در برابر سه جريان، قاطعانه بايستد:

در مقابل برادرش.

در مقابل سامرى.

و در مقابل گوساله پرستان.

اول از «برادرش» شروع كرد، محاسن او را گرفته كشيد و بر سر او فرياد زد و در حقيقت محكمه اى براى او تشكيل داد (هر چند سرانجام بى گناهى او بر مردم ثابت شد) تا ديگران حساب خود را برسند.

آنگاه به سراغ عامل اصلى توطئه يعنى «سامرى» رفت، او را به چنان مجازاتى محكوم نمود كه از كشتن بدتر بود، طرد از جامعه، منزوى ساختن او و تبديل او به يك وجود نجس و آلوده كه همگان بايد از او فاصله بگيرند و تهديد او به مجازات دردناك پروردگار.

سپس به سراغ گوساله پرستان بنى اسرائيل آمد، و به آنها حالى كرد كه: اين گناه شما به قدرى بزرگ است كه براى توبه كردن از آن راهى جز اين نيست كه شمشير در ميان خود بگذاريد و گروهى با دست يكديگر كشته شوند، و اين خون هاى كثيف از كالبد اين جامعه بيرون ريزد. و جمعى از گنهكاران به دست خودشان اعدام شوند، تا براى هميشه اين فكر انحرافى خطرناك از مغز آنها بيرون رود كه، شرح اين ماجرا را در جلد اول، ذيل آيات 51 تا 54 سوره «بقره» تحت عنوان «يك توبه بى سابقه» بيان كرده ايم.

به اين ترتيب، نخست به سراغ رهبر جمعيت رفت تا ببيند او قصورى در كار خود كرده يا نه، بعد از ثبوت برائت او، به سراغ عامل فساد، و سپس به سراغ طرفداران و هواخواهان فساد رفت.

* * *

2 ـ «سامرى» كيست؟

اصل لفظ «سامرى» در زبان عبرى، «شمرى» است، و معمول است هنگامى كه الفاظ عبرى به لباس عربى در مى آيند، حرف «شين» به حرف «سين» تبديل مى گردد، چنان كه «موشى» به «موسى» و «يشوع» به «يسوع» تبديل مى گردد.

سامرى منسوب به «شمرون» بوده، و «شمرون» فرزند «يشاكر» چهارمين نسل «يعقوب»(عليه السلام) است.

و از اينجا روشن مى شود، خرده گيرى بعضى از مسيحيان به قرآن مجيد كه: «قرآن سردمدار گوساله پرستى زمان موسى(عليه السلام) را سامرى، منسوب به شهر «سامره» معرفى كرده، در صورتى كه «سامره» در آن زمان اصلاً وجود نداشته» بى اساس است; زيرا چنان كه گفتيم: سامرى منسوب به «شمرون» است نه «سامره».(1)

به هر حال، سامرى مرد خودخواه، منحرف، و باهوشى بود كه با جرأت و مهارت مخصوصى با استفاده از نقاط ضعف بنى اسرائيل، توانست چنان فتنه عظيمى كه سبب گرايش اكثريت قاطع به بت پرستى بود، ايجاد كند و چنان كه ديديم كيفر اين خودخواهى و فتنه انگيزى خود را نيز در همين دنيا ديد.

* * *

99كَذلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنّا ذِكْراً

100مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وِزْراً

101خالِدِينَ فِيهِ وَ ساءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ حِمْلاً

102يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذ زُرْقاً

103يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ عَشْراً

104نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ يَوْماً

 

ترجمه:

99 ـ اين گونه بخشى اخبار پيشين را براى تو بازگو مى كنيم; و ما از نزد خود، ذكر (و قرآنى) به تو داديم!

100 ـ هر كس از آن روى گردان شود، روز قيامت بار سنگينى (از گناه) بر دوش خواهد داشت!

101 ـ در حالى كه جاودانه در آن خواهند ماند; و بد بارى است براى آنها در روز قيامت!

102 ـ همان روزى كه در «صور» دميده مى شود; و مجرمان را با بدن هاى كبود، در آن روز جمع مى كنيم!

103 ـ آنها آهسته با هم گفتگو مى كنند; (بعضى مى گويند:) شما فقط ده شبانه روز (در عالم برزخ) توقف كرديد!

104 ـ ما به آنچه آنها مى گويند آگاهتريم، هنگامى كه نيكوروش ترين آنها مى گويد: «شما تنها يك روز درنگ كرديد»!


1 ـ «اعلام القرآن»، صفحه 359.

 

تفسير:

بدترين بارى كه بر دوش مى كشند!

با اين كه در آيات گذشته ـ كه پيرامون تاريخ پر ماجراى موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل و فرعونيان و سامرى سخن مى گفت ـ بحث هاى گوناگونى به تناسب، در لابلاى آيات بيان شد، در عين حال، پس از پايان گرفتن اين بحث ها يك نتيجه گيرى كلّى نيز قرآن روى آن مى نمايد و مى گويد: «اين چنين اخبار گذشته را براى تو (يكى بعد از ديگرى) بازگو مى كنيم» (كَذلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ).

آنگاه اضافه مى كند: «ما از ناحيه خود قرآنى به تو داديم» (وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنّا ذِكْراً).

قرآنى كه مملوّ است از درس هاى عبرت، دلائل عقلى، اخبار آموزنده گذشتگان و مسائل بيداركننده آيندگان.

اصولاً قسمت مهمى از قرآن مجيد، بيان سرگذشت پيشينيان است ذكر اين همه تاريخ گذشتگان در قرآن كه يك كتاب انسان ساز است بى دليل نيست، دليلش بهره گيرى از جنبه هاى مختلف تاريخ آنها، عوامل پيروزى و شكست، اسباب سعادت و بدبختى و استفاده از تجربيات فراوانى است كه در لابلاى صفحات تاريخ آنها نهفته شده است.

به طور كلّى، از مطمئن ترين علوم، علوم تجربى است كه در آزمايشگاه به تجربه گذارده مى شود، و نتائج عينى آن مشهود مى گردد.

تاريخ، آزمايشگاه بزرگ زندگى انسان ها است و در اين آزمايشگاه سربلندى و شكست اقوام، كاميابى و ناكامى ها، خوشبختى ها و بدبختى ها همه، و همه به آزمايش گذارده شده است و نتايج عينى آن در برابر چشم ما قرار دارد.

و ما مى توانيم بخشى از مطمئن ترين دانش هاى خود را در زمينه مسائل زندگى از آن بياموزيم.

به تعبير ديگر، حاصل زندگى انسان ـ از يك نظر ـ چيزى جز تجربه نيست و تاريخ در صورتى كه خالى از هر گونه تحريف باشد، محصول زندگى هزاران سال عمر بشر است كه يك جا در دسترس مطالعه كنندگان قرار داده مى شود.

به همين دليل، امير مؤمنان على(عليه السلام) در اندرزهاى حكيمانه اش به امام مجتبى(عليه السلام) مخصوصاً روى اين نكته تكيه كرده مى فرمايد:

أَيْ بُنَيَّ إِنِّي وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كانَ قَبْلِي فَقَدْ نَظَرْتُ فِي أَعْمالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِي أَخْبارِهِمْ وَ سِرْتُ فِي آثارِهِمْ حَتَّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ بَلْ كَأَنِّي بِما انْتَهى إِلَيَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلى آخِرِهِمْ فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذلِكَ مِنْ كَدَرِهِ وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ فَاسْتَخْلَصْتُ لَكَ مِنْ كُلِّ أَمْر نَخِيلَهُ:

«پسرم! درست است كه من به اندازه همه كسانى كه پيش از من مى زيسته اند عمر نكرده ام، اما در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان تفكر نمودم، و در آثارشان به سير و سياحت پرداختم، تا بدانجا كه همانند يكى از آنها شدم، بلكه گوئى به خاطر آنچه از تاريخشان به من رسيده، با همه آنها از اول جهان تا امروز بوده ام، من قسمت زلال و مصفاى زندگى آنان را از بخش كدر و تاريك باز شناختم، سود و زيانش را دانستم، و از ميان تمام آنها قسمت هاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه نمودم».(1)

بنابراين: تاريخ آئينه اى است كه گذشته را نشان مى دهد، و حلقه اى است كه امروز را با ديروز متصل مى كند، و عمر انسان را به اندازه خود بزرگ مى نمايد!

تاريخ معلمى است كه رمز عزت و سقوط امت ها را بازگو مى كند، به ستمگران اخطار مى دهد، سرنوشت شوم ظالمان پيشين كه از آنها نيرومندتر بودند مجسم مى سازد، به مردان حق بشارت مى دهد، به استقامت دعوت مى كند، و آنها را در مسيرشان دلگرم مى سازد.

تاريخ چراغى است كه مسير زندگى انسان ها را روشن مى سازد، و جاده ها را براى حركت مردم امروز باز و هموار مى كند.

تاريخ تربيت كننده انسان هاى امروز، و انسان هاى امروز، سازنده تاريخ فردايند.

خلاصه تاريخ يكى از اسباب هدايت الهى است.

ولى اشتباه نشود به همان اندازه كه بيان يك تاريخ راستين، سازنده و تربيت كننده است، تاريخ هاى ساختگى و تحريف يافته، فوق العاده مايه گمراهى است و به همين دليل، آنها كه دل هاى بيمارى دارند، هميشه سعى كرده اند با تحريف تاريخ، انسان ها را فريب دهند و از راه خدا بازدارند و نبايد فراموش كنيم كه تحريف در تاريخ فراوان است.(2)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه «ذكر» در اينجا و در بسيارى ديگر از آيات قرآن، اشاره به خود قرآن است; چرا كه آياتش موجب تذكر و يادآورى و بيدارى و هشيارى است.

* * *

و به همين جهت آيه بعد، از كسانى سخن مى گويد كه، حقايق قرآن و درس هاى عبرت تاريخ را فراموش مى كنند، مى گويد: «كسى كه از قرآن روى بگرداند، در قيامت بار سنگينى از گناه و مسئوليت بر دوش خواهد كشيد» (مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وِزْراً).

آرى اعراض از پروردگار، انسان را به بيراهه هائى مى كشاند كه بارهاى سنگينى از انواع گناهان، و انحرافات فكرى و عقيدتى را بر دوش او مى نهد (اصولاً كلمه وزر، خود به معنى بار سنگين است و ذكر آن به صورت نكره تأكيد بيشترى در اين زمينه مى كند).

* * *

پس از آن اضافه مى كند: «آنها در ميان اين اعمالشان جاودانه خواهند ماند» (خالِدِينَ فِيهِ).

«و اين بار سنگين گناه، بد بارى است براى آنها در روز قيامت» (وَ ساءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ حِمْلاً).

جالب توجه اين كه: ضمير «فِيهِ» در اين آيه به «وزر» باز مى گردد يعنى آنها در همان وزر و مسئوليت و بار سنگينشان، هميشه خواهند ماند، (دليلى نداريم كه در اينجا چيزى را در تقدير بگيريم و بگوئيم آنها در مجازات يا در دوزخ جاودانه مى مانند) و اين خود اشاره اى است به مسأله تجسم اعمال و اين كه انسان به وسيله همان اعمال و كارهائى كه در اين جهان انجام داده در قيامت پاداش نيك يا مجازات مى بيند.

* * *

سپس به توصيف روز قيامت و آغاز آن پرداخته چنين مى گويد: «همان روزى كه در صور دميده مى شود، و گنهكاران را با بدن هاى كبود و تيره در آن روز جمع مى كنيم» (يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذ زُرْقاً).

همان گونه كه قبلاً هم اشاره كرده ايم، از آيات قرآن استفاده مى شود: پايان اين جهان و آغاز جهان ديگر با دو جنبش انقلابى و ناگهانى صورت خواهد گرفت كه از هر كدام از آنها به نفخه صور (دميدن در شيپور!) تعبير شده كه به خواست خدا شرح آن را در سوره «زمر» ذيل آيه 68 بيان خواهيم كرد.

واژه «زُرْق» جمع «ازرق» معمولاً به معنى كبود چشم مى آيد، ولى گاه به كسى كه اندامش بر اثر شدت درد و رنج، تيره و كبود شده، نيز اطلاق مى گردد چه اين كه بدن به هنگام تحمل درد و رنج، نحيف و ضعيف شده، طراوت و رطوبت خود را از دست مى دهد و كبود به نظر مى رسد.

بعضى نيز اين كلمه را به معنى «نابينا» تفسير كرده اند; زيرا گاه مى شود افراد كبود چشم، ضعف بينائى فوق العاده اى دارند كه معمولاً توأم با بور بودن تمام موهاى بدن آنها است، اما آنچه در تفسير بالا ذكر كرديم، شايد از همه بهتر باشد.

* * *

در اين حال، مجرمان در ميان خود، درباره مقدار توقفشان در عالم برزخ آهسته به گفتگو مى پردازند، بعضى مى گويند: «شما تنها ده شب (يا ده شبانه روز) در عالم برزخ بوديد» (يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ عَشْراً).(3)

بدون شك، مدت توقف آنها در عالم برزخ طولانى بوده است، ولى در برابر عمر قيامت مدتى بسيار كوتاه به نظر مى رسد.

اين آهسته گفتن آنها يا به خاطر رعب و وحشت شديدى است كه از مشاهده صحنه قيامت به آنها دست مى دهد، و يا بر اثر شدت ضعف و ناتوانى است.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند اين جمله اشاره به توقف آنها در دنيا بوده باشد كه در مقايسه با آخرت و حوادث وحشتناكش به منزله چند روز كوتاه به حساب مى آيد.

* * *

سپس اضافه مى كند: «ما به آنچه مى گويند كاملاً آگاهيم» (نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ).

خواه، آهسته بگويند يا بلند.

«و در اين هنگام كسى كه از همه آنها راه و روشى بهتر و عقل و درايتى بيشتر دارد، مى گويد تنها شما يك روز درنگ كرديد»! (إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ يَوْماً).

مسلماً نه ده روز مدتى است طولانى و نه يك روز، ولى اين تفاوت را با هم دارند كه يك روز اشاره به كمترين اعداد آحاد است، و ده روز به كمترين اعداد عشرات، لذا اولى به مدت كمترى اشاره مى كند، به همين دليل قرآن در مورد گوينده اين سخن تعبير به «اَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً» كرده است (كسى كه روش و فكر او بهتر است) زيرا كوتاهى عمر دنيا يا برزخ، در برابر عمر آخرت و همچنين ناچيز بودن كيفيت اينها در برابر كيفيت آن، با كمترين عدد سازگارتر مى باشد (دقت كنيد).

* * *

 105وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً

106فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً

107لاتَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً

108يَوْمَئِذ يَتَّبِعُونَ الدّاعِيَ لاعِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الاْ َصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلاتَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً

109يَوْمَئِذ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً

110يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لايُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً

111وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً

112وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلايَخافُ ظُلْماً وَ لا هَضْماً

 

ترجمه:

105 ـ و از تو درباره كوه ها سؤال مى كنند; بگو: «پروردگارم آنها را (متلاشى كرده) بر باد مى دهد!

106 ـ سپس زمين را صاف و هموار و بى آب و گياه رها مى سازد.

107 ـ به گونه اى كه در آن، هيچ پستى و بلندى نمى بينى»!

108 ـ در آن روز، همه از دعوت كننده الهى پيروى نموده، و قدرت بر مخالفت او نخواهند داشت; و همه صداها در برابر (عظمت) خداوند رحمان، خاضع مى شود; و جز صداى آهسته چيزى نمى شنوى.

109 ـ در آن روز، شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده، و به گفتار او راضى است.

110 ـ آنچه را پيش رو دارند، و آنچه را (در دنيا) پشت سر گذاشته اند مى داند; ولى آنها به (علم) او احاطه ندارند!

111 ـ و (در آن روز) همه چهره ها در برابر خداوند حىّ قيّوم، خاضع مى شود; و مأيوس است آن كه بار ستمى بر دوش دارد!

112 ـ (اما) آن كس كه كارهاى شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، نه از ظلمى مى ترسد، و نه از نقصان حقّش.


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 31 (از بخش نامه ها).

2 ـ در زمينه تاريخ و اهميت آن در آغاز سوره «يوسف»، و پايان آن (جلد 9، صفحه 292 و جلد دهم، صفحه 100)، و همچنين ذيل آيه 120 سوره «هود» (جلد 9، صفحه 283) بحث كرده ايم.

3 ـ از نظر ادبيات عرب چون «عشر» در اينجا به صورت مذكر آمده است، حتماً مضاف اليه (تميز) آن «ليال» كه مؤنث است بايد باشد، اگر مضاف اليه آن «ايام» بود مى بايست گفته شود «عشرة».

ولى از بعضى از ادباء عرب چنين نقل شده: هنگامى كه عدد (عشر) تنها ذكر شود و تمييز آن حذف گردد، قاعده سابق اجرا نمى شود، بنابراين «عشر» در اينجا اشاره به ده روز است.

 

تفسير:

صحنه هول انگيز قيامت

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از حوادث مربوط به پايان دنيا و آغاز قيامت بود، آيات مورد بحث، نيز همين مسأله را پيگيرى مى كند.

از نخستين آيه چنين برمى آيد كه: مردم از پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره سرنوشت كوه ها به هنگام پايان گرفتن دنيا سؤال كرده بودند، شايد از اين جهت كه باور نمى كردند، موجودات با عظمتى كه ريشه هاى آنها در اعماق زمين فرو رفته و سر به آسمان كشيده، قابل تزلزل بوده باشد، و اگر بخواهد از جا كنده شود كدام باد و طوفان چنين قدرتى را دارد؟

لذا مى گويد: «از تو درباره كوه ها سؤال مى كنند» (وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ).

در پاسخ: «بگو پروردگار من آنها را از هم متلاشى و تبديل به سنگريزه كرده، سپس بر باد مى دهد»! (فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً).(1)

از مجموع آيات قرآن در مورد سرنوشت كوه ها چنين استفاده مى شود: آنها در آستانه رستاخيز مراحل مختلفى را طى مى كنند:

نخست به لرزه در مى آيند (يَوْمَ تَرْجُفُ الاْ َرْضُ وَ الْجِبالُ).(2)

در مرحله ديگر به حركت درمى آيند (وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً).(3)

در سومين مرحله از هم متلاشى مى شوند و به صورت انبوهى از شن درمى آيند (وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلاً).(4)

و در آخرين مرحله آن چنان طوفان و باد آنها را از جا حركت مى دهد و در فضا مى پاشد كه همچون پشم هاى زده شده به نظر مى رسد (وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ).(5)

* * *

آيه بعد مى گويد: با متلاشى شدن كوه ها و پراكنده شدن ذرات آن، «خداوند صفحه زمين را به صورت زمينى صاف، مستوى و بى آب و گياه درمى آورد» (فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً).(6)

* * *

آن چنان كه در آن هيچ گونه اعوجاج، پستى و بلندى مشاهده نخواهى كرد» (لاتَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً).(7)

* * *

«در اين هنگام دعوت كننده الهى، مردم را به حيات و جمع در محشر و حساب دعوت مى كند، و همگى بى كم و كاست، دعوت او را لبيك مى گويند و از او پيروى مى نمايند» (يَوْمَئِذ يَتَّبِعُونَ الدّاعِيَ لاعِوَجَ لَهُ).

آيا اين دعوت كننده «اسرافيل» است يا فرشته ديگرى از فرشتگان بزرگ خدا؟

در قرآن دقيقاً مشخص نشده است، ولى هر كس كه باشد آن چنان فرمانش نافذ است كه هيچ كس قدرت تخلف از آن را ندارد.

جمله: لاعِوَجَ لَهُ: «هيچ انحراف و كجى ندارد» ممكن است توصيف براى دعوت اين دعوت كننده بوده باشد و يا توصيفى براى پيروى كردن دعوت شدگان و يا هر دو.

جالب توجه اين كه همان گونه كه سطح زمين آن چنان صاف و مستوى مى شود كه كمترين اعوجاجى در آن نيست، فرمان الهى و دعوت كننده او نيز آن چنان صاف و مستقيم، و پيروى از او آن چنان مشخص است كه هيچ انحراف و كجى در آن نيز راه ندارد.

«در اين موقع اصوات در برابر عظمت پروردگار رحمان خاضع مى گردد و جز صداى آهسته، چيزى نمى شنوى» (وَ خَشَعَتِ الاْ َصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلاتَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً).(7)

اين خاموشى صداها يا به خاطر سيطره عظمت الهى بر عرصه محشر است كه همگان در برابرش خضوع مى كنند، و يا از ترس حساب و كتاب و نتيجه اعمال و يا هر دو.

* * *

از آنجا كه ممكن است بعضى گرفتار اين اشتباه شوند كه: ممكن است غرق گناه باشند و به وسيله شفيعانى شفاعت شوند، بلافاصله اضافه مى كند: در آن روز شفاعت هيچ كس سودى نمى دهد مگر كسانى كه خداوند رحمان به آنها اجازه شفاعت داده، و از گفتار آنها در اين زمينه راضى است» (يَوْمَئِذ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً).

اشاره به اين كه: شفاعت در آنجا بى حساب نيست، بلكه برنامه دقيقى دارد هم در مورد شفاعت كننده، و هم در مورد شفاعت شونده، و تا استحقاق و شايستگى در افراد براى شفاعت شدن وجود نداشته باشد، شفاعت معنى ندارد.

حقيقت اين است كه: گروهى پندارهاى غلطى از شفاعت دارند و آن را بى شباهت به پارتى بازى هاى دنيا نمى دانند، در حالى كه شفاعت از نظر منطق اسلام يك كلاس عالى تربيت است، درسى است براى آنها كه راه حق را با پاى تلاش و كوشش مى پيمايند، و احياناً گرفتار كمبودها و لغزش ها مى شوند، اين لغزش ها ممكن است گرد و غبار يأس و نوميدى بر دل هاشان بپاشد.

در اينجا است كه شفاعت به عنوان يك نيروى محرّك، به سراغ آنها مى آيد و مى گويد: مأيوس نشويد، راه حق را همچنان ادامه دهيد و دست از تلاش و كوشش در اين راه برنداريد، و اگر لغزشى از شما سر زده است شفيعانى هستند كه به اجازه خداوند رحمان كه رحمت عامش همگان را فرا گرفته، از شما شفاعت مى كنند.

شفاعت، دعوت به تنبلى، يا فرار از زير بار مسئوليت، و يا چراغ سبز در برابر ارتكاب گناه نيست، شفاعت دعوت به استقامت در راه حق و تقليل گناه در سر حدّ امكان است.

گر چه بحث شفاعت را به طور مشروح در جلد اول، ذيل آيات 47 و 48 سوره «بقره» و جلد دوم، ذيل آيه 255 سوره «بقره» آورده ايم با اين حال بد نيست در اينجا داستان جالبى را بر آن بيفزائيم.

عالم ربانى مرحوم «ياسرى» از علماى محترم تهران چنين نقل مى كرد، شاعرى به نام «حاجب» كه در مسأله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده بود شعرى به اين مضمون مى سرايد:

حاجب اگر معامله حشر با على است *** من ضامنم كه هر چه بخواهى گناه كن!!

شب هنگام امير مؤمنان على(عليه السلام) را در خواب مى بيند در حالى كه عصبانى و خشمگين بوده، مى فرمايد: شعر خوبى نگفتى!

عرض مى كند: چه بگويم؟

مى فرمايد: شعرت را اين چنين اصلاح كن:

حاجب اگر معامله حشر با على است *** شرم از رخ على كن و كمتر گناه كن!

* * *

و از اين لحاظ كه حضور مردم در صحنه قيامت براى حساب و جزاء، نياز به آگاهى خداوند از اعمال و رفتار آنها دارد، در آيه بعد، چنين اضافه مى كند: «خداوند آنچه را كه آنها در پيش دارند و آنچه را در دنيا پشت سر گذاشته اند، همه را مى داند، و از تمام افعال، سخنان و نيّات آنها در گذشته و پاداش و كيفرى را كه در آينده در پيش دارند، از همه با خبر است، ولى آنها احاطه علمى به پروردگار ندارند» (يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لايُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً).(9)

و به اين ترتيب، احاطه علمى خداوند، هم نسبت به اعمال آنها است و هم نسبت به جزاى آنها، و اين دو در حقيقت دو ركن قضاوت كامل و عادلانه است، كه قاضى هم از حوادثى كه رخ داده كاملاً آگاه باشد و هم از حكم و جزاى آن.

* * *

«در آن روز همه مردم در برابر خداوند حىّ قيّوم، كاملاً خاضع مى شوند» (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ).

«عَنَت» از ماده «عنوة» به معنى خضوع و ذلت آمده، لذا به اسير، «عانى» گفته مى شود، چرا كه در دست اسيركننده، خاضع و ذليل است.

و اگر مى بينيم در اينجا خضوع به «وجوه» (صورت ها) نسبت داده شده، به خاطر آن است كه همه پديده هاى روانى از جمله خضوع، نخستين بار، آثارش در چهره انسان ظاهر مى شود.

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه «وجوه» در اينجا به معنى «رؤساء»، سردمداران و زمامداران است كه در آن روز همگى در پيشگاه خدا ذليل و خاضع مى شوند (ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد).

انتخاب صفت «حىّ و قيّوم» از ميان صفات خدا به خاطر تناسبى است كه اين دو صفت با رستاخيز، كه روز حيات و قيام همگان است دارد.

و در پايان آيه، اضافه مى كند: «مأيوس و نوميد از ثواب الهى كسانى هستند كه بار ظلم و ستم بر دوش كشيدند» (وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً).

گوئى ظلم و ستم همچون بار عظيمى است كه بر دوش انسان سنگينى مى كند و از پيشرفت او به سوى نعمت هاى جاويدان الهى بازمى دارد، ظالمان و ستمگران چه آنها كه بر خويش ستم كردند، يا بر ديگران، از اين كه در آن روز، با چشم خود مى بينند، سبكباران به سوى بهشت مى روند، اما آنها زير بار سنگين ظلم در كنار جهنم زانو زده اند، نوميدانه به آنها نگاه مى كنند و حسرت مى برند!.

* * *

و از اين نگاه كه روش قرآن غالباً بيان تطبيقى مسائل است بعد از ذكر سرنوشت ظالمان و مجرمان در آن روز، به بيان حال مؤمنان پرداخته، مى گويد: «اما كسانى كه اعمال صالحى انجام دهند، در حالى كه ايمان دارند، آنها نه از ظلم و ستمى مى ترسند و نه از نقصان حقشان» (وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلايَخافُ ظُلْماً وَ لا هَضْماً).(10)

تعبير به «مِنَ الصّالِحاتِ» اشاره به اين است كه: اگر نتوانند همه اعمال صالح را انجام دهند، لااقل بخشى از آن را به جا مى آورند; چرا كه ايمان بدون عمل صالح، درختى است بى ميوه همان گونه كه عمل صالح بدون ايمان، درختى است بى ريشه كه ممكن است چند روزى سر پا بماند اما سرانجام مى خشكد، به همين دليل، بعد از ذكر عمل صالح، قيد «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ»، آمده است.

اصولاً «عمل صالح» نمى تواند بدون ايمان، وجود پيدا كند، و اگر هم گاهى افراد بى ايمان، اعمال نيكى انجام دهند بدون شك، محدود و ضعيف و استثنائى خواهد بود، و به تعبير ديگر براى اين كه عمل صالح به طور مستمر، ريشه دار و عميق انجام گيرد، بايد از عقيده پاك و اعتقاد صحيحى سيراب گردد.

* * *


1 ـ ماده «نَسْف» در لغت از ريشه در آوردن و به معنى ريختن دانه هاى غذائى در غربال و تكان دادن و باد دادن آن است تا پوست از دانه جدا شود و در اينجا اشاره به متلاشى شدن و خرد شدن كوه ها و سپس بر باد رفتن آنها است.

2 ـ مزمل، آيه 14.

3 ـ طور، آيه 10.

4 ـ مزمل، آيه 14.

5 ـ قارعه، آيه 5.

6 ـ «قاع» زمين صاف و مستوى (بدون كوه و جنگل) است و بعضى آن را به محلى كه آب در آن جمع مى شود، تفسير كرده اند.

و اما «صَفْصَف» به معنى زمين صاف است، و از اين دو وصف استفاده مى شود: در آن روز، كوه ها و گياهان، همگى از صفحه زمين محو مى شوند و زمينى صاف و ساده باقى مى ماند.

7 ـ «عِوَج» به معنى كجى و گودى است، و «أَمْت» به معنى زمين مرتفع و تپه است، بنابراين آيه، مجموعاً چنين معنى مى دهد: در آن روز هيچ گونه پستى و بلندى در زمين ديده نمى شود.

8 ـ «هَمْس» (بر وزن لمس) آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى صداى آهسته و پنهان است.

و بعضى آن را به صداى آهسته پا (پاهاى برهنه) تفسير كرده اند.

و بعضى به حركت لب ها، بى آن كه صدائى از آن شنيده شود كه تفاوت زيادى با هم ندارند.

9 ـ بعضى از مفسران احتمال داده اند: ضميرهاى جمع در جمله نخست به شفاعت كنندگان باز مى گردد، و بعضى نيز احتمال داده اند: ضمير در «بِهِ» به اعمال مجرمان و نتيجه هاى آن برمى گردد، ولى آنچه در بالا گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد (دقت كنيد).

10 ـ «هَضْم» در لغت به معنى «نقص» است، و اگر جذب شدن غذا را به بدن هضم مى گويند، به خاطر آن است كه غذا ظاهراً كم مى شود و تفاله هاى آن باقى مى ماند.

 

نكته ها:

1 ـ فرق «ظلم» و «هضم»

در آخرين جمله آيات مورد بحث، خوانديم مؤمنان صالح، در آن روز نه از ظلم مى ترسند، و نه از هضم.

بعضى از مفسران گفته اند: ظلم اشاره به اين است كه آنها در آن دادگاه عدل هرگز از اين بيم ندارند كه ستمى بر آنها بشود و به خاطر گناهى كه انجام نداده اند مؤاخذه گردند، و هضم اشاره به آن است كه از نقصان ثوابشان نيز وحشتى ندارند; چرا كه مى دانند پاداش آنها بى كم و كاست داده مى شود.

بعضى ديگر احتمال داده اند: اولى اشاره به آن است از نابود شدن كل حسناتشان بيم ندارند، و دومى اشاره به آن است كه حتى از نقصان مقدار كمى از آن نيز وحشتى به خود راه نمى دهند; چرا كه حساب الهى دقيق است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: اين مؤمنان صالح احتمالاً لغزش هائى نيز داشته اند، يقين دارند اين لغزش ها را بيش از آنچه هست درباره آنها نمى نويسند و از ثواب اعمال صالحشان نيز چيزى نمى كاهند.

تفسيرهاى فوق در عين حال با هم منافاتى ندارند و ممكن است جمله بالا اشاره به همه اين معانى باشد.

* * *

2 ـ مراحل رستاخيز

در آيات فوق، به يك سلسله از حوادث كه در آستانه رستاخيز و بعد از آن تحقق مى يابد اشاره شده است:

1 ـ مردگان به حيات بازمى گردند (يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ).

2 ـ گنهكاران جمع و محشور مى شوند (وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ).

3 ـ كوه هاى زمين متلاشى و سپس همه جا پراكنده مى شوند و صفحه زمين صاف و كاملاً مستوى مى گردد (يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً).

4 ـ همگان به فرمان دعوت كننده الهى گوش فرا مى دهند و همه صداها خاموش و آهسته مى گردد (يَوْمَئِذ يَتَّبِعُونَ الدّاعِيَ...).

5 ـ در آن روز شفاعت بى اذن خدا مؤثر نيست (يَوْمَئِذ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ...).

6 ـ خداوند با علم بى پايانش همه را براى حساب آماده مى كند (يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ...).

7 ـ همگى در برابر حكم او سر تسليم فرود مى آورند (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ).

8 ـ ظالمان مأيوس مى گردند (وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً).

9 ـ و مؤمنان به لطف پروردگار اميدوار (وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ...).

* * *

 

 

113وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً

114فَتَعالَى اللّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ وَ لاتَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً

 

ترجمه:

113 ـ و اين گونه آن را قرآنى عربى (فصيح) نازل كرديم، و انواع وعيدها (و انذارها) را در آن بازگو نموديم، شايد تقوا پيشه كنند; يا براى آنان تذكرى پديد آورد!

114 ـ پس بلند مرتبه است خداوندى كه سلطان حق است! پس نسبت به (تلاوت) قرآن عجله مكن، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود; و بگو: «پروردگارا! علم مرا افزون كن»!

 

تفسير:

بگو: خداوندا علم مرا افزون كن

آيات فوق، در واقع اشاره اى است به مجموع آنچه در آيات قبل پيرامون مسائل تربيتى مربوط به قيامت و وعد و وعيد، آمده است.

مى فرمايد: «اين گونه ما آن را به صورت قرآنى عربى (فصيح و گويا) نازل كرديم و انواع تهديدها را به عبارات و بيانات مختلف بيان نموديم، شايد آنها تقوى پيشه كنند يا لااقل تذكرى براى آنها گردد» (وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً).

تعبير به «كَذلِكَ» در واقع، اشاره به مطالبى است كه قبل از اين آيه، بيان شده است، و درست به اين مى ماند كه: انسان مطالب بيداركننده و عبرت انگيزى براى ديگرى بگويد، و بعد اضافه كند: اين چنين بايد پند داد، (بنابراين نياز به تفسيرهاى ديگرى كه بعضى از مفسران در اينجا گفته اند و از معنى آيه دور است نداريم).

كلمه «عَرَبِى» گر چه به معنى زبان عربى است، ولى در اينجا از دو نظر به فصاحت و بلاغت و رسا بودن مفاهيم قرآن اشاره دارد:

نخست اين كه: اصولاً زبان عربى ـ به تصديق زبان شناسان جهان ـ يكى از رساترين لغات، و ادبيات آن از قوى ترين ادبيات است.

ديگر اين كه: جمله «صَرَّفْنا» اشاره به بيانات مختلفى است كه قرآن از يك واقعيت دارد، مثلاً مسأله وعيد و مجازات مجرمان را، گاهى در لباس بيان سرگذشت امت هاى پيشين، گاهى به صورت خطاب به حاضران، گاهى در شكل ترسيم حال آنها در صحنه قيامت و گاه به لباس هاى ديگر بيان مى كند.

تفاوت جمله «لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ» با جمله «يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً» ممكن است از اين نظر باشد كه: در جمله نخست مى گويد: هدف، پيدايش تقوا به صورت كامل است، و در جمله دوم هدف آن است كه اگر تقواى كامل حاصل نشود، لااقل بيدارى و آگاهى حاصل گردد كه تا حدودى او را محدود كند و در آينده سرچشمه حركت و جنبش شود.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: جمله اول، اشاره به تحقق تقوا براى ناپرهيزگاران و دوم اشاره به تذكر و يادآورى براى پرهيزگاران است، چنان كه در آيه 2 سوره «انفال» مى خوانيم:

إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً: «وقتى كه آيات قرآن بر مؤمنان خوانده مى شود بر ايمانشان افزوده مى گردد».

در حقيقت، در آيه فوق اشاره به دو اصل از اصول مؤثر تعليم و تربيت شده است:

نخست، مسأله صراحت در بيان، رسا بودن عبارات و روشن و دلنشين بودن آنها.

و ديگر بيان مطالب در لباس هاى گوناگون كه موجب تكرار و ملالت نشود، و سبب نفوذ در دل ها گردد.

* * *

آيه بعد، اضافه مى كند: «بلند مرتبه است خداوندى كه سلطان بر حق است» (فَتَعالَى اللّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ).

ممكن است ذكر كلمه «حَق» بعد از كلمه «مَلِك» به خاطر اين باشد كه مردم معمولاً از كلمه «مَلِك» (سلطان) خاطره بدى دارند، ظلم و ستم و خودكامگى از آن در ذهنشان تداعى مى شود، لذا بلافاصله مى فرمايد: «خداوند ملك بر حق است».

و از آنجا كه گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر عشق به فراگيرى قرآن و حفظ آن براى مردم به هنگام دريافت وحى عجله مى كرد، و مهلت نمى داد «جبرئيل» سخن خود را كامل كند، در دنباله اين آيه چنين به او تذكر داده مى شود: «نسبت به قرآن پيش از آن كه وحى آن تمام شود، عجله مكن» (وَ لاتَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى إِلَيْكَ وَحْيُهُ).

«و بگو پروردگارا! علم مرا افزون كن» (وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً).

از بعضى ديگر از آيات قرآن نيز استفاده مى شود كه: پيامبر به هنگام نزول وحى شور مخصوصى داشت كه سبب مى شد براى دريافت وحى عجله كند مانند: لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ * إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ * فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ: «زبانت را به خاطر عجله به هنگام دريافت وحى حركت مده * بر ما است كه آن را در سينه تو جمع كنيم تا بتوانى آن را تلاوت نمائى * سپس هنگامى كه ما آن را بر تو خوانديم از تلاوت آن پيروى كن».(1)

* * *

نكته ها:

1 ـ حتى در گرفتن وحى عجله مكن

جمله هاى اخير درس هاى آموزنده اى در برداشت، از جمله، نهى از عجله به هنگام دريافت وحى.

بسيار ديده شده افرادى به هنگام شنيدن سخن يك گوينده، هنوز مطلب تمام نشده، به تكرار يا تكميل آن مى پردازند، اين امر، گاهى ريشه كم صبرى دارد، گاهى غرور و اظهار وجود، و گاهى نيز عشق و علاقه زياد به دريافت مطلب و يا انجام مأموريتى انسان را بر اين كار وادار مى كند كه در اين صورت انگيزه مقدسى دارد.

ولى، نفس عمل، يعنى «عجله كردن» غالباً ايجاد مشكلات مى كند، به همين دليل در آيات فوق از اين كار نهى شده، هر چند به منظور صحيحى باشد، اصولاً كارهائى كه شتابزده انجام مى گيرد، خالى از عيب و نقص نخواهد بود، قطعاً كار پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر داشتن مقام عصمت از خطا و اشتباه مصون بود، اما او بايد در همه چيز، سرمشق و الگوى مردم باشد تا مردم حساب كنند، جائى كه براى دريافت وحى نبايد شتابزدگى به خرج داد، تكليف بقيه كارها روشن است.

البته «عجله» را با «سرعت» نبايد اشتباه كرد: سرعت، آن است كه برنامه، كاملاً تنظيم شده باشد و تمام مسائل محاسبه گردد، سپس بدون فوت وقت پياده شود ولى عجله، آن است كه هنوز برنامه كاملاً بررسى نشده، و نياز به تكميل و دقت دارد.

به همين دليل، سرعت، مطلوب است و عجله و شتاب، نامطلوب.

البته در تفسير اين جمله، احتمالات ديگرى نيز گفته اند، از جمله اين كه: گاهى به هنگام دير شدن وحى، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بى تابى مى كرد، آيه به او تعليم مى دهد بى تابى مكن، ما به موقع خود آنچه لازم باشد بر تو وحى مى كنيم.

بعضى گفته اند: چون آيات قرآن مجيد يك بار به صورت جمعى در شب قدر بر قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شد، و يك بار هم به طور تدريجى در مدت 23 سال، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هنگام نزول تدريجى آيات، گاه بر جبرئيل پيش قدم مى شد، قرآن دستور مى دهد: در اين كار عجله مكن، بگذار نزول تدريجى هر كدام به موقع خود، انجام گيرد.

ولى تفسير نخست نزديك تر به نظر مى رسد.

* * *


1 ـ قيامت، آيات 16 تا 18.

 

2 ـ در علم افزون طلب باش

از آنجا كه نهى از عجله به هنگام دريافت وحى، ممكن است اين توهم را ايجاد كند كه از كسب علم بيشتر، نهى شده، بلافاصله با جمله: قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً: «بگو پروردگارا علم مرا زياد كن» جلو اين پندار گرفته شده است، يعنى شتابزدگى درست نيست، ولى تلاش براى افزايش علم لازم است.

بعضى از مفسران نيز گفته اند: در جمله اول به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داده شده: در فهم همه جانبه آيات پيش از تبيين آن در آيات ديگر عجله نكند. و در جمله دوم دستور داده شده: از خدا، آگاهى بيشتر نسبت به ابعاد مختلف آيات قرآن بخواهد.

به هر حال، جائى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با آن علم سرشار و روح مملو از آگاهى، مأمور باشد كه تا پايان عمر، از خدا افزايش علم بطلبد، وظيفه ديگران كاملاً روشن است، در حقيقت از نظر اسلام، علم، هيچ حدّ و مرزى را نمى شناسد، افزون طلبى در بسيارى از امور مذموم است، ولى در علم ممدوح است، افراط بد است، ولى افراط در علم معنى ندارد.

علم مرز مكانى ندارد، تا چين و ثريا نيز بايد در طلبش دويد.

مرز زمانى ندارد از گاهواره تا گور ادامه دارد.

از نظر معلم مرز نمى شناسد; چرا كه حكمت گمشده مؤمن است نزد هر كس بيابد آن را مى گيرد، و اگر گوهرى از دهان ناپاكى بيفتد آن را برمى دارد.

مرز از نظر ميزان تلاش و كوشش نيز ندارد، به اعماق درياها فرو مى رود و كسب دانش مى كند و حتى در راه كسب آن جان عزيزش را مى دهد.

به اين ترتيب در منطق اسلام كلمه «فارغ التحصيل» يك كلمه بى معنى است، يك مسلمان راستين، هرگز تحصيل علمش پايان نمى پذيرد، همواره دانشجو است و طالب علم، حتى اگر برترين استاد شود.

جالب اين كه: در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: به يكى از يارانش فرمود: ما در هر شب جمعه، سرور و شادى خاصى داريم.

او عرض كرد: خداوند اين شادى را افزون كند، اين چه شادى است؟

فرمود: إِذا كانَ لَيْلَةُ الْجُمُعَةِ وافى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) الْعَرْشَ وَ وافَى الاْ َئِمَّةُ(عليهم السلام) وَ وافَيْنا مَعَهُمْ فَلاْتُرَدُّ أَرْواحُنا بِأَبْدانِنا إِلاّ بِعِلْم مُسْتَفاد وَ لَوْلا ذلِكَ
لاَ َنْفَدْنا!:

«هنگامى كه شب جمعه مى شود روح پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ارواح ائمه(عليهم السلام) و ما با آنها به عرش خدا مى روند و ارواح ما به بدنها باز نمى گردد، مگر با علم و دانش تازه اى و اگر چنين نبود، علوم ما پايان مى گرفت»!(1)

اين مضمون، در روايات متعددى با عبارات گوناگون بيان شده، و نشان مى دهد: پيامبر و امامان تا پايان جهان بر علم و دانششان افزوده مى شود.

در روايت ديگرى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: إِذا أَتى عَلَىَّ يَوْمٌ لاأَزْدادُ فِيْهِ عِلْماً يُقَرِّبُنِى إِلَى اللّهِ فَلا بارَكَ اللّهُ لِى فِى طُلُوعِ شَمْسِهِ:

«هر گاه روزى فرا رسد و علم و دانشى كه مرا به خدا نزديك كند، بر علم من افزوده نشود طلوع آفتاب آن روز بر من مبارك مباد»!(2)

باز در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: أَعْلَمُ النّاسِ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ النّاسِ إِلى عِلْمِهِ، وَ أَكْثَرُ النّاسِ قِيمَةً أَكْثَرُهُمْ عِلْماً وَ أَقَلُّ النّاسِ قِيمَةً أَقَلُّهُمْ عِلْماً:

«داناترين مردم كسى است كه دانش مردم را بر دانش خود بيفزايد، گرانبهاترين مردم كسى است كه از همه داناتر باشد و كم بهاترين مردم كسى است كه دانشش از همه كمتر باشد».(3)

و اين است ارزش علم از ديدگاه تعليمات اسلام.

* * *

 115وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً

116وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِ دَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى

117فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى

118إِنَّ لَكَ أَلاّ تَجُوعَ فِيها وَ لاتَعْرى

119وَ أَنَّكَ لاتَظْمَؤُا فِيها وَ لاتَضْحى

120فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْك لايَبْلى

121فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى

122ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى

 

ترجمه:

115 ـ پيش از اين، از آدم پيمان گرفته بوديم; اما او فراموش كرد; و عزم استوارى براى او نيافتيم!

116 ـ و (به ياد آور) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: «براى آدم سجده كنيد». همگى سجده كردند; جز ابليس كه سر باز زد (و سجده نكرد)!

117 ـ پس گفتيم: «اى آدم! اين (ابليس) دشمن تو و همسر توست! مبادا شما را از بهشت بيرون كند; كه به زحمت و رنج خواهى افتاد!

118 ـ (اما تو در بهشت راحت هستى! و مزيّتش) براى تو اين است كه در آن گرسنه و برهنه نخواهى شد;

119 ـ و در آن تشنه نمى شوى; و حرارت آفتاب آزارت نمى دهد»!

120 ـ ولى شيطان او را وسوسه كرد و گفت: «اى آدم! آيا مى خواهى تو را به درخت زندگى جاويد، و ملكى بى زوال راهنمائى كنم»؟!

121 ـ سرانجام هر دو از آن خوردند، (و لباس بهشتيشان فرو ريخت،) و عورتشان آشكار گشت و براى پوشاندن خود از برگ هاى (درختان) بهشتى جامه دوختند! (آرى) آدم پروردگارش را نافرمانى كرد، و (از پاداش او) محروم شد!

122 ـ سپس پروردگارش او را برگزيد، و توبه اش را پذيرفت، و هدايتش نمود.


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 397.

2 ـ تفسير «مجمع البيان» و «نور الثقلين» و «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 219 (ماده علم).

 

تفسير:

آدم و فريبكارى شيطان

قسمت عمده اين سوره، بيان سرگذشت موسى(عليه السلام)، و بنى اسرائيل و مبارزه آنها با فرعون و فرعونيان بود ولى آيات مورد بحث و آيات بعد، سخن از داستان آدم و حوا و مبارزه و دشمنى ابليس با آنان مى گويد.

شايد اشاره به اين نكته باشد كه مبارزه حق و باطل، منحصر به امروز و ديروز و موسى(عليه السلام) و فرعون نيست، از آغاز آفرينش آدم بوده و همچنان ادامه دارد.

گر چه سرگذشت آدم و ابليس بارها در قرآن آمده است، ولى در هر مورد آميخته با نكته هاى تازه اى است، در اينجا نخست از پيمان آدم با خدا سخن مى گويد، مى فرمايد: «ما از آدم قبلاً، عهد و پيمان گرفته بوديم ولى او فراموش كرد و بر سر پيمانش محكم نايستاد»! (وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً).

در اين كه: منظور از اين «عهد»، كدام عهد است؟ بعضى گفته اند: فرمان خدا دائر به نزديك نشدن به درخت ممنوع است، روايات متعددى نيز اين تفسير را تأئيد مى كند.

در حالى كه بعضى از مفسران احتمالات ديگرى داده اند كه آنها را نيز مى توان از شاخ و برگ اين معنى شمرد، مانند اخطار خداوند به آدم كه شيطان دشمن سرسخت او است و از او نبايد پيروى كند.

و اما «نسيان»، در اينجا مسلماً به معنى فراموشى مطلق نيست; زيرا در فراموشى مطلق، عتاب و ملامتى وجود ندارد، بلكه يا به معنى ترك كردن است همان گونه كه در تعبيرات روزمره به كسى كه به عهد خودش وفا نكرده مى گوئيم: گويا عهد خود را فراموش كردى، يعنى ترك كردن تو همانند يك فرد فراموش كار است.

و يا به معنى فراموشكارى هائى است كه به خاطر كم توجهى و به اصطلاح «ترك تحفظ» پيدا مى شود.

و منظور از «عزم» در اينجا تصميم و اراده محكمى است كه انسان را در برابر وسوسه هاى نيرومند شيطان حفظ كند.

بدون شك آدم، مرتكب گناهى نشد، بلكه تنها ترك اولائى از او سر زد، يا به تعبير ديگر، دوران سكونت آدم در بهشت دوران تكليف نبود، بلكه يك دوران آزمايشى براى آماده شدن جهت زندگى در دنيا و پذيرش مسئوليت تكاليف بود.

به خصوص اين كه: نهى خداوند در اينجا جنبه ارشادى داشته; زيرا به او فرموده بود: اگر از درخت ممنوع بخورى، حتماً گرفتار زحمت فراوان خواهى شد.(1)

* * *

آنگاه به بخش ديگر اين داستان، اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده كنيد، آنها نيز همگى سجده كردند، جز ابليس كه امتناع ورزيد» (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِ دَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى).

و از اينجا به خوبى مقام با عظمت آدم(عليه السلام) روشن مى شود، آدمى كه مسجود فرشتگان بود، و مورد احترام اين مخلوقات بزرگ پروردگار، ضمناً عداوت ابليس با او از نخستين گام آشكار مى گردد، كه او هرگز سر تعظيم در برابر عظمت آدم فرود نياورد.

شك نيست، سجده به معنى پرستش، مخصوص خدا است، و غير از خدا هيچ كس و هيچ چيز نمى تواند معبود باشد، بنابراين سجده فرشتگان در برابر خدا بود، منتهى به خاطر آفرينش اين موجود با عظمت كه:

شايسته ستايش آن آفريدگارى است *** كارد چنين دل آويز نقشى ز ماء و طينى!

و يا سجده در اينجا به معنى خضوع و تواضع است.

* * *

و در آيه بعد مى فرمايد: ما در اين موقع به آدم اخطار كرديم «و گفتيم: اى آدم! با اين برنامه، مسجّل شد كه ابليس دشمن تو و همسر تو است، مواظب باشيد، مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به درد و رنج خواهى افتاد» (فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى).

روشن است كه «جنّت» در اينجا به معنى بهشت جاويدان سراى ديگر نيست كه آن يك نقطه تكاملى است و بيرون آمدن و بازگشت به عقب در آن امكان ندارد.

اين جنت باغى بوده است داراى همه چيز از باغ هاى اين جهان كه به لطف پروردگار ناراحتى در آن وجود نداشته، و لذا خداوند به آدم اخطار مى كند: اگر از اين نقطه امن و امان بيرون بروى به دردسر خواهى افتاد.

«تَشْقى» از ماده «شقاوت» و يكى از معانى شقاوت درد و رنج است.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: چرا خداوند نخست روى سخن را به هر دو يعنى آدم و حوا كرده و فرمود: فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ: «شيطان شما دو نفر را از بهشت بيرون نكند» ولى نتيجه بيرون آمدن را به صورت مفرد در مورد آدم گفته، مى گويد: فَتَشْقى: «تو اى آدم به درد و رنج خواهى افتاد».

اين اختلاف تعبير، ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه درد و رنج ها در درجه اول متوجه آدم(عليه السلام) بود و حتى او وظيفه داشت مشكلات همسرش حوا را نيز به دوش كشد، و چنين بوده مسئوليت مردان از همان آغاز كار!

يا اين كه: چون عهد و پيمان از آغاز متوجه آدم(عليه السلام) بوده، نقطه پايان نيز متوجه او شده است.

* * *

پس از آن خداوند آسايش بهشت، درد و رنج محيط بيرون آن را براى آدم چنين شرح مى دهد: «تو در اينجا گرسنه نخواهى شد و برهنه نمى شوى» (إِنَّ لَكَ أَلاّ تَجُوعَ فِيها وَ لاتَعْرى).

* * *

«و تو در آن تشنه نخواهى شد و آفتاب سوزان آزارت نمى دهد» (وَ أَنَّكَ لاتَظْمَؤُا فِيها وَ لاتَضْحى).

در اينجا سئوالى براى مفسران مطرح شده و آن اين كه: چرا در اين آيات تشنگى با تابش آفتاب، و گرسنگى با برهنگى ذكر شده، در حالى كه معمولاً تشنگى را با گرسنگى همراه مى آورند؟

در پاسخ اين سؤال چنين گفته اند: ميان «تشنگى» و «تابش آفتاب» پيوند انكارناپذيرى است.(2)

و اما جمع ميان «گرسنگى» و «برهنگى» ممكن است به خاطر اين باشد كه گرسنگى نيز نوعى از برهنگى درون از غذا است! (بهتر اين است كه گفته شود برهنگى و گرسنگى دو نشانه مشخص فقر است كه معمولاً با هم آورده مى شوند).

به هر حال، در اين دو آيه به چهار نياز اصلى و ابتدائى انسان، يعنى نياز به غذا، آب، لباس و مسكن (پوشش در مقابل آفتاب) اشاره شده است، تأمين اين نيازمندى ها در بهشت به خاطر وفور نعمت بوده است، و در واقع ذكر اين امور، توضيحى است براى آنچه در جمله «فَتَشْقى» (به زحمت خواهى افتاد) آمده است.

* * *

اما با اين همه، شيطان كمر عداوت و دشمنى را با آدم بسته بود، به همين دليل آرام ننشست «و شروع به وسوسه آدم كرده گفت: اى آدم! آيا درخت عمر جاويدان را به تو نشان بدهم؟ كه هر كس از ميوه آن بخورد، هميشه زنده خواهد بود، آيا راه رسيدن به حكومت و سلطنت هميشگى را مى خواهى بدانى»؟! (فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْك لايَبْلى).

«وسوسه» در اصل، به معنى صداى بسيار آهسته است، سپس به خطور مطالب بد و افكار بى اساس به ذهن، گفته شده، اعم از اين كه از درون خود انسان بجوشد و يا كسى از بيرون، عامل آن شود.

در واقع شيطان حساب كرد، تمايل آدم(عليه السلام) به چيست و به اينجا رسيد كه: او تمايل به زندگى جاويدان و رسيدن به قدرت بى زوال دارد، لذا براى كشاندن او به مخالفت فرمان پروردگار، از اين دو عامل استفاده كرد.

به تعبير ديگر همان گونه كه خداوند به آدم وعده داد اگر شيطان را از خود دور سازى، هميشه در بهشت مشمول نعمت هاى پروردگارت خواهى بود، شيطان نيز در وسوسه هايش انگشت روى همين نقطه گذارد، آرى، هميشه شيطان ها در آغاز، برنامه هاى خود را از همان راه هائى شروع مى كنند كه رهبران راه حق، شروع كرده اند، ولى چيزى نمى گذرد كه آن را به انحراف مى كشانند، و جاذبه راه حق را وسيله براى رسيدن به بيراهه ها قرار مى دهند.

* * *

سرانجام آنچه نمى بايست بشود، شد، و «آدم و حوا هر دو از درخت ممنوع خوردند، و به دنبال آن لباس هاى بهشتى از اندامشان فرو ريخت، و اعضايشان آشكار گشت»! (فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما).(3)

هنگامى كه آدم(عليه السلام) و حوا چنين ديدند، بلافاصله «برگ هاى درختان بهشتى را ـ براى پوشاندن اندام خود ـ به هم دوختند» (وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ).(4)

آرى، عاقبت «آدم پروردگارش را عصيان كرد و از پاداش او محروم ماند» (وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى).

«غَوى» از ماده «غى» به معنى كارى جاهلانه كه از اعتقاد نادرستى سرچشمه مى گيرد گرفته شده، و چون در اينجا آدم به خاطر گمانى كه از گفته شيطان براى او پيدا شده بود، ناآگاهانه از شجره ممنوع خورد، از آن تعبير به «غوى» شده است.

بعضى از مفسران، «غوى» را به معنى جهل و نادانى ناشى از غفلت، بعضى به معنى محروميت، و بعضى به معنى فساد در زندگى گرفته اند.

به هر حال، «غى» نقطه مقابل «رشد» است، «رشد» آن است كه: انسان از طريقى برود و به مقصد برسد اما «غى» آن است كه از رسيدن به مقصود باز ماند.

* * *

و از آنجا كه آدم(عليه السلام) ذاتاً پاك و مؤمن بود، و در طريق رضاى خدا گام برمى داشت، و اين خطا كه بر اثر وسوسه شيطان دامن او را گرفت، جنبه استثنائى داشت، خداوند او را از رحمت خود براى هميشه دور نساخت، بلكه «بعد از اين ماجرا پروردگارش او را برگزيد و توبه اش را پذيرا شد و هدايتش كرد» (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى).

* * *


1 ـ شرح همه اينها و همچنين منظور از «شجره ممنوعه» و مانند آن را در جلد ششم، صفحه 115 به بعد ذيل آيات 19 تا 22 سوره «اعراف» آورده ايم.

2 ـ «تَضْحى» از ماده «ضحى» به معنى تابش آفتاب بدون حجاب ابر و مانند آن است.

3 ـ «سَوْآتُ» جمع «سوئة» (بروزن عورة) در اصل، به معنى هر چيزى است كه ناخوشايند است، و لذا گاه به «جسد مرده» و گاه به «عورت» گفته مى شود، و در اينجا منظور همان معنى اخير است.

4 ـ «يَخْصِفان» از ماده «خصف» در اينجا به معنى دوختن لباس است.

 

نكته:

آيا آدم(عليه السلام) مرتكب معصيتى شد؟

گر چه عصيان در عرف امروز، معمولاً به معنى گناه مى آيد ولى در لغت به معنى خارج شدن از اطاعت و فرمان است (اعم از اين كه اين فرمان، يك فرمان وجوبى باشد يا مستحب).

بنابراين به كار رفتن كلمه عصيان، لزوماً به معنى ترك واجب يا ارتكاب حرام نيست، بلكه مى تواند ترك يك امر مستحب، يا ارتكاب مكروه باشد.

از اين گذشته گاهى «امر و نهى» جنبه ارشادى دارد، همانند امر و نهى طبيب كه به بيمار دستور مى دهد، فلان دوا را بخور و از فلان غذاى نامناسب پرهيز كن، شك نيست كه اگر بيمار مخالفت دستور طبيب كند تنها به خود ضرر مى زند چرا كه ارشاد و راهنمائى طبيب را ناديده گرفته است.

خداوند نيز به آدم(عليه السلام) فرموده بود: از ميوه درخت ممنوع مخور كه اگر بخورى از بهشت بيرون خواهى رفت و در زمين گرفتار درد و رنج فراوان خواهى شد، او مخالفت اين فرمان ارشادى كرد، و نتيجه اش را نيز ديد.

اين سخن، مخصوصاً با توجه به اين كه: دوران توقف آدم(عليه السلام) در بهشت دوران آزمايش بود، نه دوران تكليف، مفهوم روشن ترى به خود مى گيرد.

به علاوه عصيان و گناه، گاه جنبه مطلق دارد يعنى براى همه بدون استثناء گناه است، مانند دروغ گفتن، ظلم كردن و اموال حرام خوردن، و گاه جنبه نسبى دارد يعنى كارى است، كه اگر از يك نفر سر بزند نه تنها گناه نيست بلكه گاه نسبت به او يك عمل مطلوب و شايسته است، اما اگر از ديگرى سر بزند با مقايسه به مقام او كار نامناسبى است.

فى المثل براى ساختن يك بيمارستان از مردم تقاضاى كمك مى شود، شخص كارگرى مزد يك روزش را كه گاه، چند تومان بيشتر نيست مى دهد، اين  عمل نسبت به او ايثار و حسنه است و كاملاً مطلوب، اما اگر يك ثروتمند اين مقدار كمك كند، نه تنها اين عمل نسبت به او پسنديده نيست، كه گاه در خور ملامت، مذمت و نكوهش نيز هست، با اين كه از نظر اصولى نه تنها كار حرامى نكرده بلكه ظاهراً مختصر كمكى نيز به كار خير نموده است.

اين همان است كه مى گوئيم: حَسَناتُ الاْ َبْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبِيْنَ: «حسنات نيكان گناهان مقربان است).

و نيز اين، همان چيزى است كه به عنوان ترك اولى معروف شده است و ما از آن به عنوان «گناه نسبى» ياد مى كنيم، كه نه گناه است و نه مخالف مقام عصمت.

در احاديث اسلامى نيز، احياناً اطلاق معصيت بر مخالفت مستحبات شده است:

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه درباره نمازهاى نافله روزانه فرمود: اينها همه مستحب است و واجب نيست... و هر كس آن را ترك كند معصيت كرده; زيرا مستحب است انسان هنگامى كه كار خيرى را انجام مى دهد كارش تداوم داشته باشد.(1)-(2)

* * *

 

 

123قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُّ وَ لايَشْقى

124وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى

125قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً

126قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى

127وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الاْ خِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقى

 

ترجمه:

123 ـ (خداوند) فرمود: «هر دو از آن (بهشت) فرود آئيد، در حالى كه دشمن يكديگر خواهيد بود; ولى هر گاه هدايت من به سراغ شما آيد، هر كس از هدايت من پيروى كند، نه گمراه مى شود، و نه در رنج خواهد بود!

124 ـ و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت; و روز قيامت، او را نابينا محشور مى كنيم»!

125 ـ مى گويد: «پروردگارا! چرا نابينا محشورم كردى؟ من كه بينا بودم»!

126 ـ مى فرمايد: «آن گونه كه آيات ما براى تو آمد، و تو آنها را فراموش كردى; امروز نيز تو فراموش خواهى شد»!

127 ـ و اين گونه جزا مى دهيم كسى را كه اسراف كند، و به آيات پروردگارش ايمان نياورد! و عذاب آخرت، شديدتر و پايدارتر است!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 404.

2 ـ در زمينه اين موضوع و ساير مسائل مربوط به آدم(عليه السلام) و خروج او از بهشت، در جلد ششم، سوره «اعراف»، ذيل آيه 19 به بعد، و در جلد اول، ذيل آيات 30 تا 38 بحث كرده ايم.

 

 
تفسير:

معيشت ضنك!

با اين كه توبه آدم(عليه السلام) پذيرفته شد، اما كارى كرده بود كه بازگشت به حال نخستين، امكان پذير نبود، لذا خداوند «به او و حوا دستور داد هر دو ـ و همچنين شيطان همراه شما ـ از بهشت به زمين هبوط كنيد» (قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً).

«در حالى كه دشمن يكديگر خواهيد بود» (بَعْضُكُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ).

اما به شما اخطار مى كنم: راه سعادت و نجات به رويتان گشوده است «هر گاه هدايت من به سراغ شما بيايد هر كدام از شما كه از اين هدايت پيروى كند نه گمراه مى شود و نه شقاوتمند» (فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُّ وَ لايَشْقى).

* * *

و براى اين كه تكليف آنها كه فرمان حق را فراموش مى كنند، نيز روشن گردد اضافه مى كند: «و كسى كه از ياد من روى گردان شود، زندگى سخت و تنگى خواهد داشت» (وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً).

«و در قيامت او را نابينا محشور مى كنيم» (وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى).

* * *

در آنجا «عرض مى كند: پروردگارا! چرا مرا نابينا محشور كردى در حالى كه قبلاً بينا بودم»؟! (قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً).

 

* * *

و بلافاصله پاسخ مى شنود: «اين به خاطر آن است كه آيات ما به سراغ تو آمد، همه را به دست فراموشى سپردى، از مشاهده آن چشم پوشيدى و تو امروز به دست فراموشى سپرده خواهى شد» (قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى).

و چشمت از ديدن نعمت هاى پروردگار و مقام قرب او نابينا مى گردد.

* * *

سرانجام، به صورت يك جمع بندى و نتيجه گيرى در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد: «اين گونه كسانى كه راه اسراف را پيش گرفتند و ايمان به آيات پروردگارشان نياوردند، جزا مى دهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ).

«و عذاب آخرت از اين هم شديدتر و پايدارتر است» (وَ لَعَذابُ الاْ خِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقى).

* * *

نكته ها:

1 ـ غفلت از ياد حق و پى آمدهاى آن

گاه، مى شود درهاى زندگى به روى انسان به كلى بسته مى شود، دست به هر كارى مى زند با درهاى بسته روبه رو مى گردد، و گاهى به عكس، به هر جا روى مى آورد خود را در برابر درهاى گشوده مى بيند، مقدمات هركار، فراهم است و بن بست و گرهى در برابر او نيست، از اين حال، به وسعت زندگى و از اولى به ضيق يا تنگى معيشت تعبير مى شود، منظور از «معيشت ضنك» كه در آيات بالا آمد نيز همين است.(1)

گاهى تنگى معيشت به خاطر اين نيست كه درآمد كمى دارد، اى بسا پول و درآمدش هنگفت است، ولى بخل، حرص و آز، زندگى را بر او تنگ مى كند نه تنها ميل ندارد درِ خانه اش باز باشد و ديگران از زندگى او استفاده كنند، كه گوئى نمى خواهد آن را به روى خويش بگشايد، به فرموده على(عليه السلام) «همچون فقيران زندگى مى كند و همانند اغنياء و ثروتمندان حساب پس مى دهد».

راستى; چرا انسان گرفتار اين تنگناها مى شود؟ قرآن مى گويد: عامل اصليش اعراض از ياد حق است.

ياد خدا مايه آرامش جان، تقوا و شهامت است و فراموش كردن او مايه اضطراب، ترس و نگرانى است.

هنگامى كه انسان مسئوليت هايش را به دنبال فراموش كردن ياد خدا به فراموشى بسپارد، غرق در شهوات، حرص و طمع مى گردد، پيدا است، نصيب او معيشت ضنك خواهد بود، نه قناعتى كه جان او را پر كند، نه توجه به معنويت كه به او غناى روحى دهد، و نه اخلاقى كه او را در برابر طغيان شهوات باز دارد.

اصولاً تنگى زندگى، بيشتر به خاطر كمبودهاى معنوى و نبودن غناى روحى است، به خاطر، عدم اطمينان به آينده، ترس از نابود شدن امكانات موجود، و وابستگى بيش از حد به جهان ماده است، و آن كس كه ايمان به خدا دارد و دل به ذات پاك او بسته، از همه اين نگرانى ها در امان است.

البته تا اينجا سخن از فرد بود، هنگامى كه به جامعه هائى كه از ياد خدا روى گردانده اند وارد شويم، مسأله از اين وحشتناك تر خواهد بود، جوامعى كه على رغم پيشرفت شگفت انگيز صنعت، و على رغم فراهم بودن همه وسائل زندگى در اضطراب و نگرانى شديد بسر مى برند، در تنگناى عجيبى گرفتارند و خود را محبوس و زندانى مى بينند.

همه از هم مى ترسند، هيچ كس به ديگرى اعتماد نمى كند، رابطه ها و پيوندها همه بر محور منافع شخصى است، بار تسليحات سنگين به خاطر ترس از جنگ، بيشترين امكانات اقتصادى آنها را در كام خود فرو برده، و پشت هايشان زير اين بار سنگين خم شده است.

زندان ها مملوّ از جنايتكاران است، در هر ساعت و دقيقه طبق آمارهاى رسميشان، قتل ها و جنايت هاى هولناكى رخ مى دهد، آلودگى به مواد مخدر و فحشاء آنها را برده و اسير ساخته است، در محيط خانواده هاشان، نه نور محبتى است، و نه پيوند عاطفى نشاط بخشى، آرى، اين است زندگى سخت و معيشت ضنك آنها!

رئيس جمهور اسبق «آمريكا» (كشور شيطان بزرگ) «نيكسون» در نخستين نطق رياست جمهوريش به اين واقعيت اعتراف كرده گفت: «ما گرداگرد خويش زندگانى هاى تو خالى مى بينيم، در آرزوى ارضاء شدن هستيم، ولى هرگز ارضاء نمى شويم»!

يكى ديگر از مردان معروف آنها كه نقش او در جامعه به اصطلاح شادى آفريدن براى همه بود، مى گويد: «من مى بينم انسانيت در كوچه تاريكى مى دود كه در انتهاى آن جز نگرانى مطلق نيست»!(2)

جالب اين كه: در روايات اسلامى مى خوانيم: از امام صادق(عليه السلام) پرسيدند منظور از آيه «مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً» چيست؟ فرمود: اعراض از ولايت امير مؤمنان(عليه السلام) است.(3)

آرى، آن كس كه الگوى خود را از زندگى على(عليه السلام) بگيرد همان ابرمردى كه تمام دنيا در نظرش از يك برگ درخت كم ارزش تر بود، آن چنان به خدا دل ببندد كه جهان در نظرش كوچك گردد، او هر كس باشد، زندگى گشاده و وسيعى خواهد داشت، اما آنها كه اين الگوها را فراموش كنند، در هر شرائط گرفتار معيشت ضنك هستند.

در روايات متعددى اعراض از ياد حق در آيه فوق، به «ترك حج» براى كسانى كه قادرند تفسير شده، و اين به خاطر آن است كه مراسم تكان دهنده حج ارتباط و پيوند مجددى براى انسان با خدا مى آفريند، و همين ارتباط و پيوند راه گشاى زندگى او است، در حالى كه عكس آن سبب دلبستگى هر چه بيشتر به ماديات است كه سرچشمه معيشت ضنك مى باشد.

* * *


1 ـ «ضَنْك» به معنى سختى و تنگى است، اين كلمه هميشه به صورت مفرد به كار مى رود و تثنيه و جمع و مؤنث ندارد.

2 ـ «معماى هستى»، صفحات 50 و 51.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 405.

 

2 ـ نابينائى درون و برون

براى كسانى كه از ياد خدا روى مى گردانند دو مجازات در آيات فوق تعيين شده: يكى معيشت ضنك در اين جهان است كه در نكته قبل به آن اشاره شد و ديگرى نابينائى در جهان ديگر.

بارها گفته ايم: عالم آخرت تجسم وسيع و گسترده اى از عالم دنيا است، و همه حقايق اين جهان در آنجا به صورت متناسبى مجسم مى گردد، آنها كه چشم جانشان در اين عالم از ديدن حقايق نابيناست، در آنجا چشم جسمشان نيز نابينا خواهد بود، لذا هنگامى كه مى گويند: ما قبلاً بينا بوديم; چرا نابينا محشور شديم؟ به آنها گفته مى شود: اين به خاطر آن است كه آيات الهى را به دست فراموشى سپرديد (و اين حالت انعكاس آن حالت است).

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: ظاهر بعضى از آيات قرآن آن است كه همه مردم در قيامت «بينا» هستند و به آنها گفته مى شود: نامه اعمالتان را بخوانيد (اقْرَأْ كِتابَكَ).(1)

يا اين كه گنهكاران آتش جهنم را با چشم خود مى بينند (وَ رَأَى الْمُجْرِمُونَ النّارَ)(2) اين تعبيرات با «نابينا» بودن گروهى چگونه سازگار است؟

بعضى از مفسران بزرگ، گفته اند وضع آن جهان با اين جهان متفاوت است چه بسا افرادى نسبت به مشاهده بعضى از امور بينا هستند و از مشاهده بعضى ديگر نابينا!، و به نقل مرحوم «طبرسى» از بعضى از مفسران: أَعْمى عَنْ جَهاتِ الْخَيْرِ لايَهْتَدِى لِشَىْء مِنْها: «در برابر آنچه خير و سعادت و نعمت است نابينا هست و آنچه عذاب و شرّ و مايه حسرت و بدبختى است بينا مى باشد» چرا كه نظام آن جهان با نظام اين جهان متفاوت است.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه آنها در پاره اى از منازل و مواقف نابينا هستند و در پاره اى بينا مى شوند.

ضمناً منظور از فراموش شدن مجرمان در جهان ديگر اين نيست كه خداوند آنها را فراموش مى كند، بلكه روشن است منظور معامله فراموشى با آنها است، همان گونه كه در تعبيرات روزمره خود داريم اگر كسى به ديگرى بى اعتنائى كرد، مى گويد: چرا ما را فراموش كردى؟!

* * *


1 ـ اسراء، آيه 14.

2 ـ كهف، آيه 53.

 

3 ـ اسراف در گناه

جالب اين كه: در آيات فوق، اين مجازات هاى دردناك براى افرادى ذكر شده كه اسراف مى كنند و به آيات خدا ايمان نمى آورند.

تعبير به «اسراف» در اينجا ممكن است اشاره به اين باشد كه: آنها نعمت هاى خداداد، مانند چشم، گوش و عقل را در مسيرهاى غلط به كار انداختند و اسراف چيزى جز اين نيست كه انسان نعمت را بيهوده بر باد دهد.

و يا اشاره به اين است كه: گنهكاران دو دسته اند: گروهى گناهان محدودى دارند و ترسى از خدا در دل، يعنى رابطه خود را به كلّى با پروردگار نبريده اند اگر فرضاً ظلم و ستمى مى كند بر يتيم و بينوا روا نمى دارد، و در عين حال خود را مقصر مى شمرد و در پيشگاه خدا روسياه مى داند بدون شك چنين فردى گنهكار است و مستحق مجازات، اما با كسى كه بى حساب گناه مى كند و هيچ قيد و شرطى براى گناه قائل نيست و گاهى به انجام گناه افتخار مى كند و يا گناه را كوچك مى شمرد، فرق بسيار دارد; چرا كه دسته اول ممكن است سرانجام در مقام توبه و جبران برآيند، اما آنها كه در گناه اسراف مى كنند، توبه آنها بسيار بعيد است.

* * *

4 ـ «هبوط» چيست؟

«هبوط» در لغت به معنى پائين آمدن اجبارى است، مانند سقوط سنگ از بلندى، و هنگامى كه در مورد انسان به كار رود به معنى پائين رانده شدن به عنوان مجازات است.

با توجه به اين كه آدم(عليه السلام) براى زندگى در روى زمين آفريده شده بود و بهشت نيز منطقه سرسبز و پر نعمتى از همين جهان بود، هبوط و نزول آدم در اينجا به معنى نزول مقامى است، نه مكانى، يعنى خداوند مقام او را به خاطر ترك اولى، تنزل داد و از آن همه نعمت هاى بهشتى محروم ساخت و گرفتار رنج هاى اين جهان كرد.

قابل توجه اين كه: مخاطب در اينجا به صورت تثنيه ذكر شده (اهْبِطا) يعنى شما هر دو هبوط كنيد، ممكن است منظور آدم(عليه السلام) و حوا بوده باشد.

و اگر در بعضى ديگر از آيات قرآن «اهبطُوا» به صورت جمع ذكر شده به خاطر آن است كه شيطان هم در اين خطاب شركت داشته چون او هم از بهشت بيرون رانده شد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: مخاطب، آدم و شيطان باشد; زيرا در جمله بعد از آن مى گويد: بَعْضُكُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ: «بعضى از شما دشمن بعضى ديگر خواهيد بود».

بعضى از مفسران نيز گفته اند: منظور از جمله «بَعْضُكُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ» كه خطاب به صورت جمع است، اين است كه ميان آدم و حوا از يكسو، و شيطان از سوى ديگر عداوت برقرار شد، يا ميان آدم و فرزندانش از يكسو و شيطان و ذريه اش از سوى ديگر دشمنى برقرار گرديد.

ولى مخاطب در جمله: إِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً: «هر گاه هدايت من به سراغ شما بيايد» حتماً فرزندان آدم و حوا هستند; زيرا هدايت الهى مخصوص آنها است، اما شيطان و ذريه اش كه حساب خود را از برنامه هدايت الهى جدا كرده بودند، در اين خطاب مطرح نيستند.

* * *

 128أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لاَ يات لاُِولِي النُّهى

129وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمّىً

130فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى

 

ترجمه:

128 ـ آيا براى هدايت آنان كافى نيست كه بسيارى از نسل هاى پيشين را هلاك نموديم، و اينها در مسكن هاى (ويران شده) آنان راه مى روند؟! مسلماً در اين امر، نشانه هاى روشنى براى خردمندان است.

129 ـ و اگر سنت و تقدير پروردگارت و ملاحظه زمان مقرّر نبود، عذاب الهى به زودى دامان آنان را مى گرفت!

130 ـ پس در برابر آنچه مى گويند، صبر كن! و پيش از طلوع آفتاب، و قبل از غروب آن، تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور; و همچنين (برخى) از ساعات شب و اطراف روز (او را) تسبيح گوى; باشد كه (از الطاف الهى) خشنود شوى!

 

تفسير:

از تاريخ گذشتگان عبرت بگيريد

از آنجا كه در آيات گذشته بحث هاى فراوانى از مجرمان به ميان آمد، در نخستين آيات مورد بحث، به يكى از بهترين و مؤثرترين طرق بيدارى كه مطالعه تاريخ پيشينيان است اشاره كرده چنين مى گويد: «آيا براى هدايت آنها همين كافى نيست كه بسيارى از اقوام گذشته را كه در قرون پيشين زندگى مى كردند هلاك كرديم» (أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ).(1)

همان كسانى كه گرفتار مجازات دردناك الهى شدند و «اينها در مساكن ويران شده آنان رفت و آمد دارند» (يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ).

اينها در مسير رفت و آمد خود، به خانه هاى قوم عاد (در سفرهاى يمن) و مساكن ويران شده قوم ثمود (در سفر شام) و منازل زير و رو گشته قوم لوط (در سفر فلسطين) مى گذرند، آثار آنها را مى بينند، ولى درس عبرت نمى گيرند، ويرانى هائى كه با زبان بى زبانى، ماجراهاى دردناك پيشين را بازگو مى كند و به مردم امروز و آينده هشدار مى دهد، فرياد مى كشد و سرانجام ظلم و كفر و فساد را بيان مى دارد.

آرى «در اينها دلائل روشن و آيات فراوانى است براى صاحبان عقل و انديشه بيدار» (إِنَّ فِي ذلِكَ لاَ يات لاُِولِي النُّهى).(2)

موضوع عبرت گرفتن از تاريخ پيشينيان از مسائلى است كه قرآن و احاديث اسلامى زياد روى آن تكيه كرده است و حقاً معلم بيداركننده اى است، چه بسيارند افرادى كه از هيچ موعظه اى پند نمى گيرند، اما ديدن صحنه هائى از آثار عبرت انگيز گذشتگان، آنها را تكان مى دهد و بسيار مى شود كه مسير زندگى آنها را دگرگون مى سازد.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: أَغْفَلُ النّاسِ مَنْ لَمْ يَتَّعِظْ بِتَغَيُّرِ الدُّنْيا مِنْ حال إِلى حال: «غافل ترين مردم كسى است كه از دگرگون شدن دنيا اندرز نگيرد»(3) و از ورق گردانى ليل و نهار انديشه نكند.

* * *

آيه بعد، در حقيقت پاسخ به سؤالى است كه در اينجا مطرح مى شود و آن اين كه: چرا خداوند همان برنامه اى را كه براى مجرمان پيشين ترتيب داد، براى اين گروه ترتيب نمى دهد، قرآن مى گويد: «اگر سنت و تقدير پروردگارت و زمان مقرر نبود، به زودى عذاب الهى دامان آنها را مى گرفت» (وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمّىً).

اين سنت الهى كه در قرآن، در موارد متعدد به عنوان «كلمه» از آن ياد شده، اشاره اى به فرمان آفرينش دائر بر آزادى انسان ها است; زيرا اگر هر مجرمى بلافاصله و بدون هيچ گونه مهلت مجازات شود، ايمان و عمل صالح، تقريباً جنبه اضطرارى و اجبارى پيدا مى كند، و بيشتر به خاطر ترس و وحشت از مجازاتِ فورى خواهد بود، نه وسيله تكامل كه هدف اصلى است.

به علاوه اگر حكم شود كه، همه مجرمان فوراً مجازات شوند، كسى در روى زمين زنده نخواهد ماند (وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّة).(4)

بنابراين، بايد مهلتى باشد تا گنهكاران به خود آيند و راه اصلاح در پيش گيرند، و هم فرصتى براى خودسازى، به همه پويندگان راه حق داده شود.

تعبير به «أَجَلٌ مُسَمّى» به طورى كه از مجموعه آيات قرآن استفاده مى شود اشاره به زمان حتمى پايان زندگى انسان است.(5)

به هر حال، ستمكاران بى ايمان و مجرمان جسور، نبايد از تأخير عذاب الهى مغرور شوند، و اين واقعيت را ناديده بگيرند كه اين لطف خدا، اين سنت الهى، اين قانون تكامل است كه ميدان را براى آنها گشوده.

* * *

سپس روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «اكنون كه بنا نيست اين بدكاران فوراً مجازات شوند، تو در برابر آنچه آنها مى گويند صابر و شكيبا باش» (فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ).

و براى تقويت روحيه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تسلّى خاطر او دستور راز و نياز با خدا و نماز و تسبيح را داده مى گويد: «قبل از طلوع آفتاب و پيش از غروب آن، همچنين، در اثناء شب و اطراف روز، تسبيح و حمد پروردگارت را به جا آور تا راضى و خشنود شوى» و قلب تو در برابر سخنان دردآور آنها ناراحت نشود (وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى).

بدون شك، اين حمد و تسبيح مبارزه اى است با شرك و بت پرستى در عين صبر و شكيبائى در برابر بدگوئى ها و سخنان ناهنجار مشركان.

ولى در اين كه منظور، حمد و تسبيح مطلق است و يا اشاره به خصوص نمازهاى پنجگانه روزانه، در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى معتقدند: بايد ظاهر عبارت را به همان معنى وسيعش رها كرد و از آن تسبيح و حمد مطلق استفاده نمود.

در حالى كه گروهى ديگر آن را اشاره به نمازهاى پنجگانه مى دانند، به اين ترتيب كه:

«قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ» اشاره به نماز صبح.

و «قَبْلَ غُرُوبِها» اشاره به نماز عصر (يا اشاره به نماز ظهر و عصر است كه وقت آنها تا غروب ادامه دارد).

«مِنْ آناءِ اللَّيْلِ» اشاره به نماز مغرب و عشاء و همچنين نماز شب است.

اما تعبير، به «أَطْرافَ النَّهارِ» يا اشاره به نماز ظهر است; زيرا «اطراف» جمع «طرف» به معنى جانب است و اگر روز را دو نيم كنيم نماز ظهر در يك طرف نيمه دوم قرار گرفته است.

از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه «أَطْرافَ النَّهارِ» اشاره به نمازهاى مستحبى است كه انسان در اوقات مختلف روز مى تواند انجام دهد; زيرا «أَطْرافَ النَّهارِ» در اينجا در مقابل «آناءِ اللَّيْلِ» قرار گرفته و تمام ساعات روز را در بر مى گيرد. (مخصوصاً با توجه به اين كه «اطراف» به صورت جمع آمده در حالى كه روز، دو طرف بيشتر ندارد، روشن مى شود اطراف معنى وسيعى دارد كه ساعات مختلف روز را شامل مى شود).

احتمال ديگرى نيز در تفسير آيه وجود دارد كه اشاره به اذكار خاصى باشد كه در روايات اسلامى در اين ساعات مخصوص، وارد شده است، مثلاً در حديثى از امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه فوق مى خوانيم: امام(عليه السلام) فرمود:

«بر هر مسلمانى لازم است قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن ده بار اين ذكر را بگويد: «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ يُمِيتُ وَ يُحْيِي وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْء».(6)

ولى اين تفسيرها با هم منافاتى ندارد، و ممكن است آيه، هم اشاره به تسبيحات، و هم اشاره به نمازهاى واجب و مستحب در روز و شب باشد، و به اين ترتيب، تضادى در ميان رواياتى كه در اين زمينه رسيده نخواهد بود; زيرا در بعضى از روايات به اذكار مخصوص، و در بعضى به نماز تفسير شده است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه جمله «لَعَلَّكَ تَرْضى» در واقع نتيجه حمد و تسبيح پروردگار، و شكيبائى در مقابل گفته آنها است; چرا كه اين حمد و تسبيح و نمازهاى شب و روز، پيوند انسان را با خدا آن چنان محكم مى كند كه به هيچ چيز جز، او نمى انديشد، از حوادث سخت نمى هراسد، با داشتن چنين تكيه گاه محكمى از دشمنان واهمه نمى كند ، و به اين ترتيب آرامش و اطمينان، روح و جان او را پر مى كند.

تعبير به: لَعَلَّ: «شايد» ممكن است اشاره به همان مطلبى باشد كه در گذشته نيز در تفسير اين كلمه گفته ايم، و آن اين كه «لَعَلَّ» معمولاً اشاره به شرائطى است كه براى گرفتن نتيجه، لازم مى باشد، فى المثل نماز و ذكر خدا به شرطى مايه چنين آرامشى است كه با حضور قلب و آداب كامل انجام گيرد.

توجه داشته باشيد: گر چه مخاطب در اين آيه، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است ولى قرائن نشان مى دهد: اين حكم جنبه عمومى دارد.

* * *

 

 

131وَ لاتَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى

132وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها لانَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى

133وَ قالُوا لَوْ لا يَأْتِينا بِآيَة مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ما فِي الصُّحُفِ الاْ ُولى

134وَ لَوْ أَنّا أَهْلَكْناهُمْ بِعَذاب مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزى

135قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ الصِّراطِ السَّوِيِّ وَ مَنِ اهْتَدى

 

ترجمه:

131 ـ و هرگز چشمان خود را به نعمت هاى مادى، كه به گروه هائى از آنان داده ايم، ميفكن! اينها شكوفه هاى زندگى دنياست; تا آنان را در آن بيازمائيم; و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است!

132 ـ خانواده خود را به نماز فرمان ده; و بر انجام آن شكيبا باش! از تو روزى نمى خواهيم; (بلكه) ما به تو روزى مى دهيم; و عاقبت نيك براى تقواست!

133 ـ گفتند: «چرا (پيامبر) معجزه و نشانه اى از سوى پروردگارش براى ما نمى آورد»؟! (بگو:) آيا خبرهاى روشنى كه در كتاب هاى (آسمانى) نخستين بوده، براى آنها نيامد؟!

134 ـ اگر ما آنان را پيش از آن (كه قرآن نازل شود) با عذابى هلاك مى كرديم، (در قيامت) مى گفتند: «پروردگارا! چرا پيامبرى براى ما نفرستادى تا از آيات تو پيروى كنيم، پيش از آن كه ذليل و رسوا شويم»؟!

135 ـ بگو: «همه (ما و شما) در انتظاريم; (ما در انتظار وعده پيروزى، و شما در انتظار شكست ما!) پس انتظار بكشيد! اما به زودى مى دانيد چه كسى از اصحاب راه مستقيم، و چه كسى هدايت يافته است!

 

تفسير:

در اين آيات دستوراتى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده اما منظور از آن عموم مسلمانان، و تكميلى است براى بحثى كه در زمينه «شكيبائى» در آيات گذشته خوانديم.

نخست مى گويد: «هرگز چشم خود را به نعمت هاى مادى كه به گروه هائى از آنها (كفار و مخالفان) داده ايم ميفكن» (وَ لاتَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ).

آرى «اين نعمت هاى ناپايدار شكوفه هاى زندگى دنيا است» (زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا).

شكوفه هائى كه زود مى شكفد، پژمرده مى شود، پرپر مى گردد و بر روى زمين مى ريزد، و چند صباحى بيشتر پايدار نمى ماند.

در عين حال «اينها همه، براى آن است كه ما آنان را با آن بيازمائيم» (لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ).

اما «آنچه پروردگارت به تو روزى داده بهتر و پايدارتر است» (وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى).

خداوند انواع مواهب و نعمت ها را به تو بخشيده است: ايمان و اسلام، قرآن، آيات الهى، روزى هاى حلال و پاكيزه و سرانجام نعمت هاى جاودان آخرت اين روزى ها پايدارند و جاودانى.

* * *

در آيه بعد، براى تلطيف روح پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تقويت قلب او مى فرمايد: «خانواده خود را به نماز دستور ده، و خود نيز بر انجام آن شكيبا و پر استقامت باش» (وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها).

چرا كه اين نماز براى تو و خاندانت، مايه پاكى، صفاى قلب و تقويت روح و دوام ياد خدا است.

بدون شك ظاهر «اهل» در اينجا خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به طور كلى است، ولى از آنجا كه اين سوره در «مكّه» نازل شده، در آن زمان مصداق اهل، «خديجه و على»(عليهما السلام) بوده اند، و ممكن است بعضى ديگر از نزديكان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز شامل شود، اما با گذشت زمان، دامنه خاندان پيامبر گسترده شد.

آنگاه اضافه مى كند، اگر دستور نماز به تو و خاندانت داده شده است منافع و بركاتش تنها متوجه خود شما است «ما از تو روزى نمى خواهيم بلكه به تو روزى مى دهيم» (لانَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ).

اين نماز، چيزى بر عظمت پروردگار نمى افزايد، بلكه سرمايه بزرگى براى تكامل شما انسان ها و كلاس عالى تربيت است.

يا به تعبير ديگر، خداوند همچون پادشاهان و اميران نيست كه از ملت خود باج مى گرفتند و زندگى خود و اطرافيان را اداره مى كردند، خداوند از همگان بى نياز است و همگان به او نيازمند.

اين تعبير، شبيه همان چيزى است كه در سوره ذاريات» آيات 56 ـ 58 وارد شده است: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ * ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْق وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ * إِنَّ اللّهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ: «من جن و انس را نيافريدم مگر به خاطر اين كه عبادتم كنند * من از آنها روزى نمى طلبم، و نمى خواهم طعامم دهند * خداوند روزى دهنده همگان است و صاحب قدرت مستحكم».

و به اين ترتيب، نتيجه عبادات مستقيماً به خود عبادت كنندگان باز مى گردد.

و در پايان آيه، اضافه مى كند: «عاقبت و سرانجام نيك از آن تقوا است» (وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى).

آنچه باقى مى ماند، و سرانجامش مفيد، سازنده و حيات بخش است همان تقوا و پرهيزكارى است، پرهيزكاران سرانجام پيروزند و بى تقوايان محكوم به شكست.

اين احتمال، در تفسير جمله اخير نيز وجود دارد كه: هدف آن تأكيد در زمينه روح تقوا و اخلاص در عبادات است; چرا كه اساس عبادت همين است، در آيه 37 سوره «حج»، مى خوانيم: لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ: «گوشت هاى حيوانات قربانى و خون هاى آنها به خدا نمى رسد، ولى تقواى شما به او مى رسد».

آنچه به مقام قرب او از اعمال شما واصل مى گردد پوسته و ظاهر آن نيست، بلكه مغز، باطن و اخلاصى كه در آن است به مقام قربش راه مى يابد.

* * *

سومين آيه، به يكى از بهانه جوئى هاى كفار اشاره كرده مى گويد: «آنها گفتند: چرا پيامبر معجزه اى از سوى پروردگارش ـ آن چنان كه ما مى خواهيم ـ نمى آورد» (وَ قالُوا لَوْ لا يَأْتِينا بِآيَة مِنْ رَبِّهِ).

بلافاصله به آنها پاسخ مى گويد: «آيا خبرهاى روشن اقوام پيشين كه در كتب آسمانى گذشته بوده است براى آنها نيامده»؟ (كه پى درپى براى آوردن معجزات بهانه جوئى مى كردند و پس از مشاهده معجزات به كفر و انكار ادامه مى دادند و عذاب شديد الهى دامنشان را مى گرفت، آيا نمى دانند اگر اينها نيز همين راه را بپيمايند، همان سرنوشت در انتظارشان است) (أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ما فِي الصُّحُفِ الاْ ُولى).

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: منظور از «بَيِّنَه» خود قرآن است كه بيانگر حقايق كتب آسمانى گذشته در سطحى عالى تر است، آيه فوق مى گويد: اينها چرا معجزه مى طلبند و بهانه جوئى مى كنند، مگر همين قرآن با اين امتيازات بزرگ كه حاوى حقايق كتب آسمانى پيشين است براى آنها كافى نيست.

تفسير ديگرى نيز براى اين آيه گفته شده و آن اين كه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با اين كه درس نخوانده آن چنان كتاب روشن و آشكارى آورده كه با آنچه در متون كتب آسمانى بوده هماهنگ است، و اين خود نشانه بر اعجاز آن مى باشد.

به علاوه صفات پيامبر و كتابش با نشانه هائى كه در كتب آسمانى پيشين آمده است، كاملاً تطبيق مى كند، و اين دليل حقانيت او است.(7)

* * *

به هر حال، اين بهانه جويان مردمى حق طلب نيستند بلكه دائماً در فكر بهانه گيرى تازه اى مى باشند حتى «اگر ما آنها را قبل از نزول اين قرآن، و آمدن پيامبر اسلام مجازات و هلاك مى كرديم، در قيامت مى گفتند: پروردگارا چرا پيامبرى براى ما نفرستادى، تا از آيات تو پيروى كنيم، پيش از آن كه ذليل و رسوا شويم»؟! (وَ لَوْ أَنّا أَهْلَكْناهُمْ بِعَذاب مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزى).

ولى اكنون كه اين پيامبر بزرگ، با اين كتاب با عظمت، به سراغ آنها آمده، هر روز سخنى مى گويند و براى فرار از حق، بهانه اى مى تراشند.

* * *

به آنها اخطار كن «و بگو همه ما و شما در انتظاريم» (قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ).

ما انتظار وعده هاى الهى را در مورد شما داريم، شما هم در انتظار اين هستيد كه مشكلات و مصائب دامان ما را بگيرد.

«اكنون كه چنين است در انتظار باشيد» (فَتَرَبَّصُوا).

«اما به زودى خواهيد دانست چه كسانى اهل راه مستقيم و آئين حقند و چه كسانى به منزلگاه حق، و نعمت جاودان الهى هدايت يافتند» (فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ الصِّراطِ السَّوِيِّ وَ مَنِ اهْتَدى).

و با اين جمله قاطع و پرمعنى، گفتگوى خود را با اين منكران لجوج و بهانه جو در اينجا پايان مى دهد.

خلاصه از آنجا كه اين سوره، در «مكّه» نازل شده، و در آن زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان تحت فشار شديدى از ناحيه دشمنان قرار داشتند، خداوند در پايان اين سوره، به آنها دلدارى مى دهد:

گاه مى گويد: اموال و ثروت هاى آنها كه سرمايه زودگذر اين دنيا و براى آزمايش و امتحان است، چشم شما را به خود متوجه نكند.

گاه، دستور به نماز و استقامت مى دهد تا نيروى معنوى آنان را در برابر انبوه دشمنان تقويت كنند.

و سرانجام به مسلمانان بشارت مى دهد كه: اين گروه اگر ايمان نياورند سرنوشت شوم و تاريكى دارند كه بايد در انتظار آن باشند.

* * *

 

 

پروردگارا! ما را از هدايت يافتگان و اصحاب صراط مستقيم قرار ده!

خداوندا! به ما آن قدرت و شهامت عطا فرما كه نه از انبوه دشمنان بترسيم، و نه از حوادث سخت و مشكلات در هراس بيفتيم!

روح لجاجت و بهانه جوئى را از ما برگير و توفيق پذيرش حق را به ما مرحمت كن!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره طه

20 / جمادى الثانى / 1402

 


1 ـ همان گونه كه سابقاً نيز گفته ايم «قرون» جمع «قرن» به معنى مردمى است كه در يك عصر زندگى مى كنند و گاهى به خود آن زمان نيز قرن گفته مى شود.

2 ـ «نُّهى» از ماده «نهى» در اينجا به معنى «عقل» است چرا كه عقل، انسان رااز زشتى ها و بدى ها نهى مى كند.

3 ـ «سفنية البحار» (ماده عبر)، جلد 2، صفحه 146.

4 ـ نحل، آيه 61.

5 ـ براى توضيح بيشتر به بحث مشروحى كه در جلد پنجم، ذيل آيات 1 و 2 سوره «انعام»، (صفحه 148) آورده ايم مراجعه فرمائيد، ضمناً از نظر تركيب نحوى، «أَجَلٌ مُسَمّى» عطف بر «كلمة» مى باشد.

6 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 518.

7 ـ تفسير اول در «مجمع البيان»، و تفسير دوم در «فى ظلال» و تفسير سوم را «فخر رازى» در تفسير «كبير» خود آورده است، اين تفسيرها هر چند متفاوت است، اما تضادى با هم ندارد، مخصوصاً تفسير دوم و سوم.

سوره انبياء

محتواى سوره انبياء

1 ـ اين سوره، چنان كه از نامش پيدا است، «سوره پيامبران» است; چرا كه نام شانزده پيامبر، بعضى، با ذكر فرازهائى از حالاتشان و بعضى تنها به صورت اشاره در آن آمده است (موسى ـ هارون ـ ابراهيم ـ لوط ـ اسحاق ـ يعقوب ـ نوح ـ داود ـ سليمان ـ ايوب ـ اسماعيل ـ ادريس ـ ذا الكفل ـ ذا النون (يونس) ـ زكريا و يحيى(عليهم السلام)).

بنابراين تكيه بحث هاى مهم اين سوره، بر روى برنامه هاى انبياء است.

علاوه بر اينها پيامبران ديگرى هستند كه نامشان صريحاً در اين سوره برده نشده ولى پيرامون آنها سخنى آمده است (مانند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و حضرت مسيح(عليه السلام)).

2 ـ از اين گذشته، ويژگى سوره هاى «مكّى» كه از عقائد دينى، مخصوصاً از مبدأ و معاد سخن مى گويد، كاملاً در اين سوره منعكس است.

3 ـ در اين سوره از: وحدت خالق و اين كه جز او معبود و آفريدگارى نيست، و نيز از آفرينش جهان بر اساس هدف و برنامه، و وحدت قوانين حاكم بر اين عالم، و همچنين وحدت سرچشمه حيات و هستى، و نيز وحدت موجودات در برنامه فنا و مرگ، بحث به ميان آمده است.

4 ـ بخش ديگرى از اين سوره، از پيروزى حق بر باطل، توحيد بر شرك و لشكريان عدل و داد بر جنود ابليس، سخن گفته شده است.

5 ـ جالب اين كه: اين سوره با هشدارهاى شديد نسبت به مردم غافل و بى خبر از حساب و كتاب آغاز شده، و پايان آن نيز با هشدارهاى ديگرى در اين زمينه تكميل مى گردد.

پيامبرانى كه نامشان در اين سوره آمده بيان زندگى و مشروح برنامه هاى بعضى از آنها در سوره هاى ديگر نيز ذكر شده است ولى در اين سوره، بيشتر روى اين بخش از حالات انبياء تكيه شده: آنها هنگامى كه در تنگناهاى سخت گرفتار مى شدند، چگونه دست توسّل به دامان لطف حق مى زدند؟ و چگونه خداوند اين بن بست ها را بر آنها مى گشود و از طوفان و گرداب نجاتشان مى بخشيد؟!

«ابراهيم» به هنگامى كه در آتش نمرود گرفتار شد.

«يونس» هنگامى كه در شكم ماهى فرو رفت.

«زكريا» هنگامى كه آفتاب عمر خود را نزديك به غروب ديد ولى جانشينى نداشت كه برنامه هايش را تكميل كند.

و همچنين ساير پيامبران به هنگام گرفتارى در طوفان هاى سخت.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در فضيلت تلاوت اين سوره چنين نقل شده: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الاْ َنْبِياءِ حاسَبَهُ اللّهُ حِساباً يَسِيراً وَ صافَحَهُ وَ سَلَّمَ عَلَيْهِ كُلُّ نَبِيّ ذُكِرَ اسْمُهُ فِي الْقُرْآنِ:

«هر كس سوره انبياء را بخواند خداوند حساب او را آسان مى كند (و در محاسبه اعمالش روز قيامت سخت گيرى نخواهد كرد) و هر پيامبرى كه نام او در قرآن ذكر شده با او مصافحه كرده و بر او درود مى فرستد».(1)

و از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الاْ َنْبِياءِ حُبّاً لَها كانَ مِمَّنْ رافَقَ النَّبِيِّينَ أَجْمَعِينَ فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ، وَ كانَ مَهِيباً فِي أَعْيُنِ النّاسِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا:

«هر كس سوره انبياء را از روى عشق و علاقه بخواند، با همه پيامبران در باغ هاى پر نعمت بهشت، رفيق و همنشين مى گردد، و در زندگى دنيا نيز در چشم مردم پر ابهت خواهد بود».(2)

جمله: حُبّاً لَها: «از روى عشق و علاقه به اين سوره» در واقع كليدى است براى فهم معنى رواياتى كه در زمينه فضيلت سوره هاى قرآن به ما رسيده، يعنى هدف تنها تلاوت و خواندن الفاظ نيست، بلكه عشق به محتوا است و مسلماً عشق به محتوا بدون عمل معنى ندارد و اگر كسى چنين ادعائى كند كه من عاشق فلان سوره ام، اما عملش بر ضد مفاهيم آن باشد دروغ مى گويد.

بارها گفته ايم: قرآن كتاب عقيده و عمل است و خواندن، مقدمه اى است براى انديشيدن، و انديشيدن، مقدمه اى است براى ايمان و عمل!.

* * *

1اقْتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَة مُعْرِضُونَ

2ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْر مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَث إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ

3لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ

4قالَ رَبِّي يَعْلَمُ الْقَوْلَ فِي السَّماءِ وَ الاْ َرْضِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

5بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلام بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ فَلْيَأْتِنا بِآيَة كَما أُرْسِلَ الاْ َوَّلُونَ

 

ترجمه:

 

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ حساب مردم به آنان نزديك شده، در حالى كه در غفلت اند و روى گردانند!

2 ـ هيچ يادآورى تازه اى از طرف پروردگارشان براى آنها نمى آيد، مگر آن كه با بازى به آن گوش مى دهند!

3 ـ اين در حالى است كه دل هايشان در بى خبرى فرو رفته است! و ستمگران پنهانى نجوا كردند (و گفتند): «آيا جز اين است كه او بشرى همانند شماست؟! آيا به سراغ سحر مى رويد، با اين كه مى بينيد»؟!

4 ـ (پيامبر) گفت: «پروردگارم همه سخنان را، چه در آسمان باشد و چه در زمين، مى داند; و او شنوا و داناست»!

5 ـ آنها گفتند: «(آنچه محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده وحى نيست;) بلكه خواب هائى آشفته است! اصلاً آن را به دروغ به خدا بسته; نه، بلكه او يك شاعر است! بايد معجزه اى براى ما بياورد; همان گونه كه پيامبران پيشين (با معجزات) فرستاده شدند»!


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 412.

2 ـ همان مدرك.

 

تفسير:

بهانه هاى رنگارنگ

اين سوره ـ همان گونه كه اشاره كرديم ـ با يك هشدار نيرومند به عموم مردم آغاز مى شود، هشدارى تكان دهنده و بيداركننده، مى گويد: «حساب مردم به آنها نزديك شده، در حالى كه در غفلت اند و روى گردانند» (اقْتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَة مُعْرِضُونَ).

عمل آنها نشان مى دهد كه: اين غفلت و بى خبرى سراسر وجودشان را گرفته است، و گرنه چگونه ممكن است انسان ايمان به نزديكى حساب، آن هم از حساب گرى فوق العاده دقيق، داشته باشد، و اين چنين همه مسائل را سرسرى بگيرد و آلوده هر گونه گناه باشد؟.

كلمه «اقْتَرَبَ» تأكيد بيشترى از «قرب» دارد، و اشاره به اين است كه اين حساب بسيار نزديك شده.

تعبير به «ناس» گر چه ظاهراً عموم مردم را شامل مى شود و دليل بر آن است كه همگى در غفلت اند ولى بدون شك، هر گاه كه سخن از توده مردم گفته مى شود، استثناهائى وجود دارد، و در اينجا گروه بيدار دلى را كه هميشه در فكر حسابند و براى آن آماده مى شوند، بايد از اين حكم مستثنى دانست.

جالب اين كه مى گويد: حساب به مردم نزديك شده، نه مردم به حساب، گوئى حساب با سرعت به استقبال مردم مى دود!

ضمناً، فرق ميان «غفلت» و «اعراض» ممكن است از اين نظر باشد كه: آنها از نزديكى حساب غافلند، و اين غفلت، سبب مى شود: از آيات حق اعراض كنند، در حقيقت «غفلت از حساب» علت است، و «اعراض از آيات حق» معلول آن.

و يا منظور، اعراض از خود حساب و آمادگى براى پاسخگوئى در آن دادگاه بزرگ است، يعنى چون غافلند خود را آماده نمى كنند و روى گردان مى شوند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: نزديك شدن حساب و قيامت به چه معنى است؟

بعضى گفته اند: منظور آن است كه: باقى مانده دنيا در برابر آنچه گذشته كم است، و به همين دليل نزديك بودن رستاخيز (نزديك نسبى است) به خصوص اين كه از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: بُعِثْتُ أَنَا وَ السّاعَةُ كَهاتَيْنِ!: «بعثت من و روز قيامت مانند اين دو است»! (اشاره به انگشت «سبابه» و «وسطى» كه در كنار هم قرار دارند، فرمود).(1)

بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير به خاطر قطعى بودن رستاخيز است، همان گونه كه در ضرب المثل معروف عرب مى خوانيم: كُلُّ ما هُوَ آت قَرِيبٌ: «هر چه قطعاً مى آيد نزديك است».(2)

در عين حال، اين دو تفسير منافاتى با هم ندارند و ممكن است آيه، اشاره به هر دو نكته باشد.

بعضى از مفسران مانند «قرطبى» اين احتمال را نيز داده كه: «حساب» در اينجا اشاره به «قيامت صغرى» يعنى مرگ است; زيرا به هنگام مرگ نيز قسمتى از محاسبه و جزاى اعمال به انسان مى رسد.(3)

ولى ظاهراً آيه فوق ناظر به قيامت كبرى است.

* * *

آيه بعد، يكى از نشانه هاى اعراض و روى گردانى آنها را به اين صورت بيان مى كند: «هر ذكر و يادآورى تازه پروردگار كه به سراغ آنها بيايد، با شوخى، بازى و لعب به آن گوش فرا مى دهند»! (ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْر مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَث إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ).

هرگز نشده است: در برابر سوره يا آيه، و خلاصه سخن بيداركننده اى از ناحيه پروردگار، به طور جدى با آن برخورد كنند، ساعتى در آن بينديشند، و حداقل احتمال بدهند: اين سخن در حيات و سرنوشت آنها اثر دارد آنها نه به حساب الهى فكر مى كنند، و نه به هشدارهاى پروردگار.

اصولاً يكى از بدبختى هاى افراد جاهل، متكبر و خودخواه اين است كه هميشه نصائح و اندرزهاى خيرانديشان را به شوخى و بازى مى گيرند، و همين سبب مى شود كه هرگز از خواب غفلت بيدار نشوند، در حالى كه اگر حتى يك بار به صورت جدى با آن برخورد كنند، چه بسا مسير زندگانى آنها در همان لحظه، تغيير پيدا مى كند.

كلمه «ذِكْر» در آيه فوق، اشاره به هر سخن بيداركننده است، و تعبير به «مُحْدَث» (تازه و جديد) اشاره به اين است كه كتب آسمانى، يكى پس از ديگرى نازل مى گردد، و سوره هاى قرآن و آيات آن هر كدام محتواى تازه و نوى دارد، كه از طرق مختلف براى نفوذ در دل هاى غافلان وارد مى شود، اما چه سود براى كسانى كه همه اينها را به شوخى مى گيرند.

اصولاً، گويا آنها از تازه ها وحشت دارند، با همان خرافات قديمى كه از نياكان خود به ارث برده اند، دل خوش كرده اند، گوئى پيمان جاودانه بسته اند كه با هر حقيقت تازه اى مخالفت كنند، در حالى كه اساس قانون تكامل، بر اين است كه هر روز انسان را با مسائل تازه و نوينى مواجه مى سازد.

* * *

باز، براى تأكيد بيشتر مى گويد: «آنها در حالى هستند كه دل هايشان در لهو و بى خبرى فرو رفته است» (لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ).

زيرا آنها از نظر ظاهر همه مسائل جدى را لعب و بازى و شوخى مى پندارند (چنان كه جمله يَلْعَبُون به صورت فعل مضارع و مطلق به آن اشاره مى كند) و از نظر باطن گرفتار لهو و اشتغال فكر به مسائل بى ارزش و غافل كننده هستند.

و طبيعى است چنين كسانى، هرگز راه سعادت را نخواهند يافت.

بعد به گوشه اى از نقشه هاى شيطانى آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «اين ظالمان گفتگوهاى درگوشى خود را كه براى توطئه انجام مى دهند، پنهان مى دارند، مى گويند: جز اين است كه او يك بشر عادى همچون شما است» (وَ أَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ).(4)

حال كه او يك بشر عادى بيش نيست، لابد اين كارهاى خارق العاده او و نفوذ سخنش چيزى جز سحر نمى تواند باشد «آيا شما به سراغ سحر مى رويد با اين كه مى بينيد»؟! (أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ).

گفتيم: اين سوره در «مكّه» نازل شده، و در آن ايام، دشمنان اسلام كاملاً نيرومند بودند، پس چه لزومى داشت كه سخنان خود را مخفى كنند، حتى نجواهايشان را، (توجه داشته باشيد قرآن مى گويد: سخنان درگوشى را پنهان مى كردند).

اين ممكن است به خاطر آن باشد كه آنها در مسائلى كه جنبه توطئه و نقشه داشت به مشورت مى پرداختند تا در برابر توده مردم با طرح واحدى در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بايستند.

به علاوه آنها از نظر قدرت و زور، مسلماً جلو بودند ولى از نظر منطق و قدرت نفوذ كلام، برترى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان بود، و همين برترى سبب مى شد كه آنها براى انتخاب برچسب ها و پاسخ هاى ساختگى در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله)به مشورت هاى نهانى بنشينند.

به هر حال، آنها در اين گفتارشان روى دو چيز تكيه داشتند: يكى بشر بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديگرى برچسب سحر، و در آيات بعد برچسب هاى ديگرى نيز مطرح خواهد شد كه قرآن به پاسخ آنها مى پردازد.

* * *

ولى قرآن نخست به صورت كلى به آنها از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين پاسخ مى گويد: «پروردگار من هر سخنى چه در آسمان باشد، و چه در زمين مى داند» (قالَ رَبِّي يَعْلَمُ الْقَوْلَ فِي السَّماءِ وَ الاْ َرْضِ).

چنين تصور نكنيد كه سخنان مخفيانه و توطئه هاى پنهانى شما بر او مخفى باشد، «چرا كه او هم شنوا است و هم دانا» (وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ).

او همه چيز را مى داند و از همه كار با خبر است، نه تنها سخنان را مى شنود، كه از انديشه هائى كه از مغزها مى گذرد، و تصميم هائى كه در سينه ها پنهان است نيز آگاه است.

* * *

بعد از ذكر دو قسمت از بهانه جوئى هاى مخالفان، به چهار قسمت ديگر از آن پرداخته چنين مى گويد: «آنها گفتند: آنچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان وحى آورده خواب هاى آشفته و پراكنده اى بيش نيست» كه او آنها را حقيقت و واقعيت مى پندارد! (بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلام).(5)

گاه اين سخن خود را عوض مى كنند و مى گويند: «او مرد دروغگوئى است كه اين سخنان را به خدا افترا بسته»! (بَلِ افْتَراهُ).

و گاه مى گويند: «نه، او يك شاعر است» و اين آيات مجموعه اى از تخيلات شاعرانه او است (بَلْ هُوَ شاعِرٌ).

و در آخرين مرحله مى گويند: از همه اينها كه بگذريم «اگر او راست مى گويد كه فرستاده خدا است بايد معجزه اى براى ما بياورد همان گونه كه پيامبران پيشين با معجزات فرستاده شدند» (فَلْيَأْتِنا بِآيَة كَما أُرْسِلَ الاْ َوَّلُونَ).

بررسى هاى اين نسبت هاى ضد و نقيض به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، خود بهترين دليل بر آن است كه آنها حق طلب نبودند، بلكه هدفشان بهانه جوئى و به اصطلاح بيرون كردن حريف از ميدان به هر قيمت و به هر صورت، بوده است.

گاه ساحرش مى خواندند، زمانى شاعر، گاه مفترى، و گاه (العياذ باللّه) يك آدم خيالاتى كه خواب هاى پريشانش را وحى به حساب آورده!

گاه مى گويند: چرا تو انسانى؟! و گاه با ديدن آن همه معجزات باز بهانه معجزه ديگر مى گيرند.

اگر ما دليلى بر بطلان سخنانشان جز اين پراكنده گوئى نداشتيم، به تنهائى كافى بود، ولى در آيات بعد خواهيم ديد كه قرآن از طرق ديگر نيز به آنها پاسخ قاطع مى گويد.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»،، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 81.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 4307.

4 ـ در ادبيات عرب معمول است اگر فاعل، اسم ظاهر باشد، فعل، مفرد آورده مى شود، ولى اين يك قاعده كلى و هميشگى نيست، گاه به علل خاصى فعل را به صورت جمع و فاعل را اسم ظاهر مى آورند، جمله «وَ أَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا» نيز همين گونه است.

بعضى نيز «الَّذِينَ ظَلَمُوا» را بدل از «واو» «أَسِرُّوا» دانسته اند.

اقوال متعدد ديگرى در اين مورد گفته شده، به جلد 6 «اعراب القرآن و بيانه»، صفحه 282، نوشته «محيى الدين الدرويش» مراجعه فرمائيد.

5 ـ «أَضْغاث» جمع «ضغث» (بر وزن حرص) به معنى بسته هيزم يا گياه خشكيده و مانند آن است.

و «أَحْلام» جمع «حُلم» (بر وزن ظلم) به معنى خواب و رؤيا است، و از آنجا كه براى جمع آورى يك بسته هيزم و مانند آن يك مشت اشياء پراكنده را روى هم مى گذارند، اين تعبير به خواب هاى آشفته و پراكنده اطلاق شده است.

 

نكته:

آيا قرآن، حادث است؟

جمعى از مفسران در ذيل اين آيات، به تناسب كلمه «مُحْدَث» كه در دومين آيه مورد بحث آمده، گفتگوى فراوانى پيرامون حادث يا قديم بودن «كلام اللّه» مطرح كرده اند، همان مسأله اى كه در زمان خلفاى بنى عباس ساليان دراز مورد جرّ و بحث بود، و مدتى طولانى افكار گروهى از دانشمندان را به خود جلب كرده بود.

اما امروز به خوبى مى دانيم: اين بحث بيشتر جنبه سرگرمى سياسى داشته، تا علماى اسلام را به خود مشغول دارند و از مسائل اصولى و اساسى كه تماس با وضع حكومت، طرز زندگى مردم و حقايق اصلى اسلام داشته منصرف سازند.

امروز براى ما كاملاً روشن است اگر منظور از كلام اللّه، محتوا و مضمون آن است، به طور قطع «قديم» است يعنى هميشه در علم خدا بوده و علم واسع پروردگار هميشه به آن احاطه داشته است.

و اگر منظور، اين الفاظ و اين كلمات و اين وحى است كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده، آن هم بدون شك «حادث» است.

كدام عاقل مى گويد: الفاظ و كلمات، ازلى است؟ يا نزول وحى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)از آغاز فرمان رسالت نبوده؟ بنابراين ملاحظه مى كنيد هر طرف بحث را بگيريم مسأله آفتابى و روشن است.

به تعبير ديگر، قرآن الفاظى دارد و معانى، الفاظش قطعاً حادث است و معانيش قطعاً قديم، بنابراين جائى براى جرّ و بحث نيست.

وانگهى اين بحث، كدام مشكل علمى، اجتماعى، سياسى و اخلاقى از جامعه اسلامى را حلّ مى كند؟ و چرا بعضى از دانشمندان پيشين، فريب شگردهاى حاكمان مكّار توطئه گر را خورده اند؟!

لذا مى بينيم بعضى از امامان اهل بيت(عليهم السلام) ضمن بيان روشن اين مسأله، عملاً به آنها هشدار دادند كه از اين گونه بحث ها بپرهيزيد.(1)

* * *

 

6ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَة أَهْلَكْناها أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ

7وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

8وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لايَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ

9ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ

10لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلاتَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

6 ـ تمام آبادى هائى كه پيش از اينها هلاك كرديم (به معجزات گوناگون ما) هرگز ايمان نياوردند; آيا اينها ايمان مى آورند؟!

7 ـ ما پيش از تو، جز مردانى كه به آنان وحى مى كرديم، نفرستاديم! (همه انسان بودند!) اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد.

8 ـ آنان را پيكرهائى كه غذا نخورند قرار نداديم! عمر جاويدان هم نداشتند!

9 ـ سپس وعده اى را كه به آنان داده بوديم، وفا كرديم! آنها و هر كس را كه مى خواستيم (از چنگ دشمنانشان) نجات داديم; و مسرفان را هلاك نموديم!

10 ـ ما بر شما كتابى نازل كرديم كه وسيله تذكر (و بيدارى) شما در آن است! آيا نمى فهميد؟!


1 ـ «احتجاج طبرسى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 412.

 

 تفسير:

پيامبران همه از نوع بشر بودند

گفتيم در آيات گذشته، شش نمونه از ايرادهاى ضد و نقيض دشمنان اسلام به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بازگو شده است، آيات مورد بحث، نيز به پاسخ آنها پرداخته، گاهى به صورت كلّى و جمعى و بعضى را بالخصوص پاسخ مى گويد.

نخستين آيه مورد بحث، اشاره به «معجزات اقتراحى» آنان كرده (منظور از معجزات اقتراحى، پيشنهاد معجزات دلبخواه به عنوان بهانه گيرى است) مى گويد: «تمام شهرها و آبادى هائى كه پيش از اينها هلاكشان كرديم تقاضاى اين گونه معجزات را كردند، ولى هنگامى كه پيشنهادشان عملى شد هرگز ايمان نياوردند، آيا اينها ايمان مى آورند»؟! (ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَة أَهْلَكْناها أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ).

به آنها اخطار مى كند: اگر به تقاضاى شما در زمينه معجزات اقتراحى پاسخ گفته شود و ايمان نياوريد، نابودى شما حتمى است!

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه قرآن در اين آيه، به تمام ايرادهاى ضد و نقيض آنها اشاره كرده مى گويد: اين طرز برخورد با دعوت پيامبران راستين، تازگى ندارد، هميشه افراد لجوج، متوسل به اين گونه بهانه ها مى شدند، و سرانجام كارشان نيز چيزى جز كفر و سپس هلاكت و مجازات دردناك الهى نبود.

* * *

آيه بعد، به پاسخ نخستين ايراد آنها در زمينه بشر بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله)بالخصوص پرداخته مى گويد: از ميان افراد شايسته، تنها تو نيستى كه به عنوان پيامبر براى هدايت مردم فرستاده شده اى، بلكه «تمام پيامبرانى كه پيش از تو آمدند، مردانى بودند كه وحى به آنها مى فرستاديم» (وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ).

اين، يك واقعيت تاريخى است كه همگان از آن آگاهند «و اگر شما نمى دانيد از آگاهان بپرسيد» (فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ).

اهل ذكر كيانند؟

بدون شك «اهل ذكر» از نظر مفهوم لغوى، تمام آگاهان و مطلعان را در بر مى گيرد و آيه فوق بيانگر يك قانون كلى عقلائى در مورد «رجوع جاهل به عالم» است، هر چند مورد و مصداق آيه، دانشمندان اهل كتاب بودند، ولى اين مانع كليت قانون نيست.

به همين دليل، دانشمندان و فقهاى اسلام به اين آيه براى مسأله «جواز تقليد از مجتهدان اسلامى» استدلال كرده اند.

و اگر مى بينيم در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، اهل ذكر به على(عليه السلام) يا ساير امامان اهل بيت(عليهم السلام) تفسير شده، به معنى انحصار نيست، بلكه بيان واضح ترين مصداق هاى اين قانون كلى است.(1)

* * *

آيه بعد، توضيح بيشترى در مورد بشر بودن پيامبران داده مى گويد: «ما پيامبران را پيكرهائى كه غذا نخورند قرار نداديم و آنها هرگز عمر جاويدان نداشتند» (وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لايَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ).

جمله «لايَأْكُلُونَ الطَّعامَ» اشاره به بهانه اى است كه در جاى ديگر از قرآن در ارتباط با همين ايراد آمده است: وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الاْ َسْواقِ:

«چرا اين پيامبر غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود»؟!(2)

جمله «ما كانُوا خالِدِينَ» نيز تكميلى بر همين معنى است; چرا كه مشركان مى گفتند: خوب بود به جاى بشر، فرشته اى فرستاده مى شد، فرشته اى كه عمر جاودان داشته باشد، و دست مرگ به دامان او دراز نشود!

قرآن در پاسخ آنها مى گويد: هيچ يك از پيامبران پيشين عمر جاويدان نداشتند كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشته باشد.

بدون شك ـ همان گونه كه بارها گفته ايم ـ رهبر انسان ها بايد از جنس خودشان باشد، با همان غرائز، عواطف، احساس ها، نيازها، و علاقه ها، تا دردهاى آنها را لمس كند، و بهترين طريق درمان را با الهام گرفتن از تعليماتش انتخاب نمايد، تا الگو و اسوه اى براى همه انسان ها باشد و حجت را بر همه تمام كند.

* * *

پس از آن به عنوان تهديد و هشدارى به منكران سرسخت و لجوج، چنين مى گويد: ما به پيامبرانمان وعده داده بوديم آنها را از چنگال دشمنان رهائى بخشيم و نقشه هاى آنها را نقش بر آب كنيم، آرى «ما سرانجام به اين وعده خود وفا كرديم و صدق آن را آشكار ساختيم، آنها و تمام كسانى را كه مى خواستيم نجات داديم و مسرفان را هلاك نموديم»! (ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ).

آرى، همان گونه كه سنت ما انتخاب كردن رهبران بشر، از ميان افراد بشر بود، اين هم سنت ما بود كه در برابر توطئه هاى مخالفان از آنها حمايت كنيم و اگر اندرزهاى پى درپى در آنها مؤثر نيفتاد، صفحه زمين را از لوث وجودشان پاك سازيم.

پيدا است منظور از: وَ مَنْ نَشاءُ: «هر كه را بخواهيم» خواستنى است كه بر معيار ايمان و عمل صالح دور مى زند، و نيز روشن است، منظور از «مسرفان» در اينجا كسانى هستند كه در مورد خويشتن و جامعه اى كه در آن زندگى داشتند، از طريق انكار آيات الهى و تكذيب پيامبران اسراف كردند.

لذا در جاى ديگر قرآن مى خوانيم: كَذلِكَ حَقّاً عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ: «اين گونه بر ما حق و لازم بود كه مؤمنان را نجات دهيم».(3)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، در يك جمله كوتاه و پرمعنى، به اكثر ايرادهاى مشركان مجدداً پاسخ داده مى گويد: «ما بر شما كتابى نازل كرديم كه وسيله بيدارى شما در آن است آيا تعقل نمى كنيد»؟! (لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلاتَعْقِلُونَ).

هر كس آيات اين كتاب را كه مايه تذكر، بيدارى دل و حركت انديشه و پاكى جامعه ها است، بررسى كند به خوبى مى داند يك معجزه روشن و جاويدان است، با وجود اين معجزه آشكار، كه از جهات مختلف آثار اعجاز در آن نمايان است (از جهت جاذبه فوق العاده، محتوا، احكام و قوانين، عقائد و معارف و...) آيا باز در انتظار ظهور معجزه ديگرى هستيد؟

كدام معجزه، بهتر از اين مى تواند حقانيت دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را ثابت كند؟!

از اين گذشته، آيات اين كتاب فرياد مى زند، سحر نيست، واقعيت است با تعليمات پرمحتوا و جذاب، آيا باز هم مى گوئيد سحر است؟!

آيا مى توان نسبت «اضغاث احلام» به اين آيات داد؟ خواب هاى پريشان و بى معنى كجا؟ و اين سخنان موزون و منسجم كجا؟

آيا مى توان آن را دروغ و افترا شمرد؟ با اين كه آثار صدق، از همه جاى آن نمايان است؟

و آيا آورنده آن «شاعر» بوده، در حالى كه شعر بر محور تخيل دور مى زند و آيات اين كتاب، همه بر اساس واقعيت ها است؟!

كوتاه سخن اين كه: دقت و بررسى در اين كتاب، ثابت مى كند اين نسبت هاى ضد و نقيض، وصله هائى است ناهمرنگ و سخنانى است مغرضانه و نابخردانه.

در اين كه كلمه «ذِكْرُكُم» در آيه فوق به چه معنى است، مفسران بيانات گوناگونى دارند:

بعضى گفته اند: منظور اين است كه: آيات قرآن، مايه تذكر و بيدارى انديشه هاى شما است ، چنان كه در جاى ديگر مى گويد: فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ: «به وسيله اين قرآن كسانى را كه از مجازات الهى مى ترسند تذكر ده».(4)

گروهى گفته اند: منظور اين است كه: اين قرآن، نام و آوازه شما را در دنيا بلند مى كند، يعنى مايه عزت و شرف شما است، شما مؤمنان و مسلمانان، و يا شما قوم عرب، كه قرآن به زبان شما نازل شده، و اگر از شما گرفته شود، نام و نشانى در جهان نخواهيد داشت.

بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است در اين قرآن آنچه مورد نياز شما در امر دين و دنيا است و يا در زمينه مكارم اخلاق است، يادآورى شده.

گر چه اين تفاسير، منافاتى با يكديگر ندارد و ممكن است همه در تعبير «ذِكْرُكُم» جمع باشند، اما تفسير نخست روشن تر به نظر مى رسد.

و اگر گفته شود: چگونه اين قرآن مايه بيدارى است در حالى كه بسيارى از مشركان شنيدند و بيدار نشدند؟

در پاسخ مى گوئيم: بيداركننده بودن قرآن جنبه اجبارى و الزامى ندارد، بلكه مشروط است به اين كه انسان خودش بخواهد و دريچه هاى قلبش را به روى آن بگشايد!

* * *

 11وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَة كانَتْ ظالِمَةً وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ

12فَلَمّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ

13لاتَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ

14قالُوا يا وَيْلَنا إِنّا كُنّا ظالِمِينَ

15فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتّى جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ

 

ترجمه:

11 ـ چه بسيار آبادى هاى ستمگرى را كه درهم شكستيم; و بعد از آنها، قوم ديگرى روى كار آورديم!

12 ـ هنگامى كه عذاب ما را احساس كردند، ناگهان پا به فرار گذاشتند!

13 ـ (گفتيم:) فرار نكنيد; و به زندگى پرناز و نعمت، و به مسكن هاى پر زرق و برقتان بازگرديد! شايد (سائلان بيايند و) از شما تقاضا كنند!

14 ـ گفتند: «اى واى بر ما! به يقين ما ستمگر بوديم»!

15 ـ و همچنان اين سخن را تكرار مى كردند، تا آنها را درو كرده و خاموش ساختيم!


1 ـ توضيح بيشتر را در اين باره، در تفسير آيه 43 سوره «نحل»، جلد 11، صفحات 240 تا 246 مطالعه فرمائيد.

2 ـ فرقان، آيه 7.

3 ـ يونس، آيه 103.

4 ـ ق، آيه 45.

 

تفسير:

چگونه ستمگران در چنگال عذاب گرفتار شدند؟

در آيات مورد بحث، به دنبال گفتگوهائى كه درباره مشركان و كافران لجوج گذشت سرنوشت آنها را با مقايسه با سرنوشت اقوام پيشين، مشخص مى كند.

نخست مى گويد: «چه بسيار شهرها و آبادى هاى ظالم و ستمگرى را كه درهم شكستيم» (وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَة كانَتْ ظالِمَةً).

«و بعد از آنها قوم و جمعيت ديگرى را به روى كار و به ميدان آزمايش آورديم» (وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ).

با توجه به اين كه «قَصَم» به معنى شكستن توأم با شدت است و حتى گاهى به معنى خرد كردن آمده، و با توجه به اين كه: تكيه روى ظلم و ستمگرى اين اقوام شده، نشان مى دهد: خداوند شديدترين انتقام و مجازات را در مورد اقوام ظالم و ستمگر قائل است.

ضمناً به اين معنى اشاره مى كند كه: اگر تاريخ گذشتگان را مورد بررسى قرار دهيد، خواهيد دانست، تهديدهاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شوخى و بى حساب نيست، واقعيت تلخى است كه بايد دقيقاً به آن بينديشيد.

* * *

آنگاه، شرح حال آنها را به هنگامى كه دامنه عذاب در آبادى آنها گسترده مى شد، و وضع بيچارگى آنان را در مقابل مجازات الهى مشخص مى كند، مى گويد: «آنها هنگامى كه احساس كردند عذاب الهى مى خواهد دامنشان را بگيرد، پا به فرار گذاردند» (فَلَمّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ).(1)

 

درست همانند يك لشگر شكست خورده كه شمشيرهاى برهنه دشمن را پشت سر خود مى بيند، به هر سو پراكنده مى شوند.

* * *

اما به عنوان توبيخ و سرزنش به آنها گفته مى شود: «فرار نكنيد و بازگرديد به سوى زندگانى پرناز و نعمتتان! و به سوى كاخ ها و قصرها و مسكن هاى پرزر و زيورتان، شايد سائلان بيايند و از شما تقاضا كنند» (لاتَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلى ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ).

اين عبارت، ممكن است اشاره به آن باشد كه همواره در اين زندگى پرناز و نعمتى كه داشتند سائلان و تقاضاكنندگان بر در خانه هايشان رفت و آمد داشتند، با اميد مى آمدند و محروم بازمى گشتند، به آنها مى گويد: بازگرديد و همان صحنه هاى نفرت انگيز را تكرار كنيد، و اين در حقيقت يك نوع استهزاء و سرزنش است.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند جمله «لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ» اشاره اى به دستگاه پر زرق و برق و كبريائى آنها است كه خود شخصاً در گوشه اى مى نشستند، مرتباً فرمان مى دادند، و خدمتگزاران، پى درپى نزد آنها مى آمدند و سؤال از امر و فرمانشان مى كردند.

اما اين كه گوينده اين سخن كيست؟ در آيه صريحاً نيامده.

ممكن است ندائى به وسيله فرشتگان خدا، يا پيامبران و رسولانشان باشد يا از درون ضمير مخفى و وجدانشان.

در حقيقت اين نداى الهى بوده است كه: به آنها گفته مى شد: «فرار نكنيد و بازگرديد» كه از يكى از اين سه طريق به آنها مى رسيده است.

جالب اين كه: در اينجا از ميان تمام نعمت هاى مادى بالخصوص روى «مسكن» انگشت گذارده شده، شايد به خاطر اين كه: نخستين وسيله آرامش انسان، وجود يك مسكن مناسب است.

و يا اين كه انسان غالباً بيشترين درآمد زندگى خود را صرف مسكنش مى كند، و نيز بيشترين علاقه او به آن است.

* * *

به هر حال، آنها در اين هنگام بيدار مى شوند، آنچه را قبلا شوخى مى پنداشتند به جدى ترين صورت در برابر خويش مى بينند و فريادشان بلند مى شود، «مى گويند: اى واى بر ما كه ظالم و ستمگر بوديم»! (قالُوا يا وَيْلَنا إِنّا كُنّا ظالِمِينَ).

* * *

اما اين بيدارى اضطرارى كه در برابر صحنه هاى جدى عذاب براى هر كس پيدا مى شود، بى ارزش است، و اثرى در تغيير سرنوشت ندارد، لذا قرآن در آخرين آيه مورد بحث اضافه مى كند: «و همچنان اين سخن را (واى بر ما ظالم و ستمگر بوديم) تكرار مى كردند تا آنها را از ريشه، قطع كرديم و آنها را خاموش ساختيم» (فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتّى جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ).

همچون زراعتى درو شده (حَصِيد) بر زمين مى ريزند، و شهر پر جوش و خروش و آبادشان به قبرستان ويران و خاموشى مبدل مى گردد (خامِدِين).(2)

* * *

 16وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاْ َرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ

17لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنّا إِنْ كُنّا فاعِلِينَ

18بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمّا تَصِفُونَ

 

ترجمه:

16 ـ ما آسمان و زمين، و آنچه را در ميان آنهاست از روى بازى نيافريديم!

17 ـ اگر مى خواستيم سرگرمى انتخاب كنيم، چيزى متناسب خود انتخاب مى كرديم; اگر اين كار را انجام مى داديم.

18 ـ بلكه ما حق را بر سر باطل مى كوبيم تا آن را هلاك سازد; و اين گونه، باطل محو و نابود مى شود. اما واى بر شما از توصيفى كه مى كنيد!

 


1 ـ «ركض» هم به معنى دويدن با سرعت، و هم به معنى دواندن مَركب مى آيد، گاهى نيز به معنى كوبيدن پا بر زمين آمده است، مانند: ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلُ بارِدٌ وَ شَرابٌ: «اى ايوب! پاى خود را بر زمين بكوب، چشمه اى مى جوشد كه هم براى شستشو و هم براى نوشيدن آماده است» (ص، 42).

2 ـ «خامد» در اصل از ماده «خمود» (بر وزن جنود) به معنى خاموش شدن آتش است، سپس به هر چيزى كه از جوش و خروش و سر و صدا بيفتد اطلاق شده است.

 

تفسير:

آفرينش آسمان و زمين بازيچه نيست

از آنجا كه در آيات گذشته اين حقيقت منعكس بود: ظالمان بى ايمان براى آفرينش خود هدفى جز عيش و نوش قائل نبودند، و در واقع عالم را بى هدف مى پنداشتند، قرآن مجيد در آيات مورد بحث، براى ابطال اين طرز فكر و اثبات وجود هدف با ارزشى براى آفرينش كل جهان، مخصوصاً انسان چنين مى گويد: «ما آسمان و زمين و آنچه ميان آن دو است بيهوده نيافريديم» (وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاْ َرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ).

اين زمين گسترده، اين آسمان پهناور، و اين همه موجودات متنوع و بديعى كه در صحنه آنها است نشان مى دهد، غرض مهمى در كار بوده است، آرى هدف اين بوده كه از يكسو، بيانگر آن آفريننده بزرگ باشند و نشانه اى از عظمتش، و از سوى ديگر دليلى بر «معاد» و گرنه اين همه غوغا براى اين چند روز معنى نداشت.

آيا ممكن است انسانى در وسط بيابانى، كاخ مجهزى با تمام وسائل فراهم كند، تنها براى اين كه در تمام عمر يك ساعت از آنجا بگذرد و در آن استراحت كند؟

كوتاه سخن اين كه: اگر اين جهان با عظمت را از دريچه چشم مردم بى ايمان بنگريم پوچ و بى هدف است، تنها ايمان به «مبدأ» و «معاد» است كه آن را هدف دار مى كند.

* * *

آيه بعد مى گويد: اكنون كه مسلّم شد عالم بى هدف نيست، اين هم مسلّم است كه هدف اين آفرينش، سرگرمى خدا به امر خلقت نبوده است كه اين سرگرمى نامعقولى است : «به فرض محال كه ما مى خواستيم وسيله اى براى سرگرمى خود انتخاب كنيم چيزى انتخاب مى كرديم كه متناسب ما باشد» (لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنّا إِنْ كُنّا فاعِلِينَ).

«لعب» به معنى كار بى هدف است و «لهو» اشاره به هدف هاى نامعقول يا سرگرمى هاست.

آيه مورد بحث، بازگوى دو حقيقت است: نخست، با توجه به كلمه «لَو» كه در لغت عرب براى امتناع است، اشاره به اين مى كند كه محال است هدف پروردگار، سرگرمى خويشتن باشد.

سپس مى گويد: به فرض كه هدف سرگرمى بود، بايد سرگرمى مناسب ذات او باشد، از عالم مجردات و مانند آن، نه عالم محدود ماده.(1)

* * *

آنگاه با لحن قاطعى براى ابطال اوهام بى خردانى كه دنيا را بى هدف يا تنها مايه سرگرمى مى پندارند، چنين مى گويد: اين جهان، مجموعه اى است از حق و واقعيت، چنين نيست كه اساس آن بر باطل بوده باشد «بلكه ما حق را بر سر باطل مى كوبيم تا آن را نابود و هلاك سازد و باطل محو و نابود مى شود» (بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ).

و در پايان آيه، مى گويد: «اما واى بر شما از اين توصيفى كه از بى هدفى عالم مى كنيد» (وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمّا تَصِفُونَ).

يعنى ما همواره دلائل عقلى، استدلالات روشن و معجزات آشكار خود را در برابر پندارها و اوهام بيهوده گرايان قرار مى دهيم، تا در نظر انديشمندان و صاحبان عقل، اين پندارها درهم كوبيده و نابود شود.

دلائل شناسائى خدا روشن است، دلائل وجود معاد آشكار، براهين حقانيت انبياء، واضح، و در حقيقت براى آنها كه لجوج و بهانه گير نيستند، حق از باطل كاملاً قابل شناسائى است.

قابل توجه اين كه: جمله «نَقْذِفُ» از ماده «قذف» به معنى پرتاب كردن است، مخصوصاً پرتاب كردن از راه دور، و از آنجا كه پرتاب از راه دور، شتاب، سرعت و قوت بيشترى دارد، اين تعبير، بيانگر قدرت پيروزى حق بر باطل است، كلمه «عَلى» نيز مؤيد اين معنى است; زيرا اين كلمه معمولاً در موارد «علوّ» به كار مى رود.

جمله «يَدْمَغُهُ» كه به گفته «راغب» به معنى شكستن جمجمه و مغز سر است كه حساسترين نقطه بدن انسان محسوب مى شود، تعبير رسائى است براى غالب بودن لشگر حق، غلبه اى چشمگير و قاطع.

تعبير به «إِذا» نشان مى دهد: حتى در آنجائى كه انتظار نمى رود حق پيروز شود، ما اين برنامه را انجام مى دهيم.

تعبير به «زاهِق» كه به معنى چيزى است كه به كلى مضمحل شده نيز تأكيد ديگرى است بر اين منظور.

و اين كه جمله «نَقْذِفُ» و «يَدْمَغُ» به صورت فعل مضارع آمده، دليل بر استمرار اين برنامه است.

* * *


1 ـ گروهى از مفسران آيات فوق را اشاره به نفى عقايد مسيحيان دانسته اند يعنى «لهو» را به معنى زن و همسر و فرزند گرفته و گفته اند: آيه در پاسخ آنها مى گويد: اگر ما مى خواستيم: فرزند و همسرى انتخاب كنيم از جنس انسان ها انتخاب نمى كرديم.

ولى اين تفسير، از جهاتى مناسب به نظر نمى رسد، از جمله اين كه: پيوند آيات فوق با آيات گذشته قطع خواهد شد.

و ديگر اين كه كلمه «لهو» مخصوصاً هنگامى كه بعد از كلمه «لعب» قرار گيرد به معنى سرگرمى است نه به معنى زن و فرزند.

 

نكته:

هدف آفرينش

در حالى كه مادّى ها هدفى براى آفرينش قائل نيستند; چرا كه مبدأ آفرينش را طبيعت فاقد عقل و شعور و بى هدف مى دانند، و به همين دليل طرفدار پوچى در مجموعه هستى مى باشند.

فلاسفه الهى و پيروان اديان همگى معتقد به وجود يك هدف عالى براى آفرينشند; زيرا مبدأ قادر و حكيم عالم، محال است كارى بى هدف انجام دهد.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد: اين هدف چيست؟

گاهى به خاطر مقايسه كردن خداوند با خود گرفتار اين توهم مى شويم كه: آيا خدا كمبودى داشته كه مى خواسته با آفرينش هستى، و از جمله انسان، آن كمبود را جبران كند؟!

آيا او نيازى به عبادت و نيايش هاى ما دارد؟ آيا او مى خواسته است شناخته شود، و خلق را آفريده است تا شناخته گردد؟!

ولى همان گونه كه گفتيم، اين يك اشتباه بزرگ است كه از مقايسه «خدا» و «خلق» ناشى مى گردد، در حالى كه در بحث شناخت صفات خدا، بزرگترين سدّ و مانع همين مقايسه نادرست است، (لذا اصل اولى در اين بحث آن است كه ما بدانيم او در هيچ چيز به ما شباهت ندارد).

ما موجودى هستيم از هر نظر محدود، و به همين دليل تمام تلاش هايمان براى رفع كمبودهايمان است، درس مى خوانيم، تا با سواد شويم و كمبود علممان از بين برود، به دنبال كسب و كار مى رويم تا با فقر و نادارى مبارزه كنيم، لشكر و عسكر و نيرو تهيه مى كنيم، تا كمبود قدرتمان را در برابر حريف جبران كنيم حتى در مسائل معنوى و تهذيب نفس و سير و مقامات روحانى، باز تلاش ها در جهت رفع كمبودها است.

ولى آيا آن وجودى كه از هر نظر بى نهايت است، علم و قدرت و نيروهايش بى انتها، و از هيچ نظر كمبودى ندارد، معقول است كارى براى رفع كمبودش انجام دهد؟

از اين تحليل روشن، به اينجا مى رسيم از يكسو آفرينش بى هدف نيست و از سوى ديگر، اين هدف به آفريدگار باز نمى گردد.

در اينجا به آسانى مى توان نتيجه گرفت كه: هدف حتماً و بدون شك چيزى مربوط به خود ماست.

با توجه به اين مقدمه، مى توان دريافت هدف آفرينش چيزى جز تكامل و تعالى ما نيست.

به تعبير ديگر، عالم هستى، دانشگاهى است براى تكامل ما در زمينه علم.

پرورشگاهى است از نظر تربيتى براى تهذيب نفوس ما.

تجارتخانه اى است براى كسب درآمدهاى معنوى.

سرزمين زراعت پربارى است براى پرورش انواع محصولات انسان.

آرى «الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الاْ خِرَة...».(1)

«الدُّنْيا دارُ صِدْق لِمَنْ صَدَقَها وَ دارُ عافِيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْها وَ دارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها وَ دارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعَظَ بِها».(2)

اين قافله از عالم عدم به حركت درآمده، و به سوى بى نهايت دائماً در حال پيشروى است.

قرآن مجيد با اشارات كوتاه و بسيار پر معنى در آيات مختلف از يكسو به اصل وجود هدف در آفرينش اشاره مى كند، و از سوى ديگر اين هدف را مشخص مى سازد.

در قسمت اول، مى گويد: أَ يَحْسَبُ الاِْنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً: «آيا انسان گمان مى كند، مهمل آفريده شده و بيهوده رها مى شود».(3)

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ: «آيا چنين پنداشتيد كه ما بيهوده شما را آفريديم و به سوى ما بازگشت نمى كنيد».(4)

وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاْ َرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا: «ما آسمان و زمين و آنچه ميان آنها است بيهوده نيافريديم، اين گمان و پندار كافران است».(5)

و در قسمت دوم، گاه، در آيات قرآن، هدف آفرينش، عبوديت و بندگى خدا قرار داده شده: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ: «من انسان ها و جن را نيافريدم مگر براى اين كه عبادتم كنند».(6)

بديهى است عبادت مكتبى است براى پرورش انسان در ابعاد مختلف، عبادت به معنى وسيع كلمه كه تسليم فرمان خدا بودن است روح و جان انسان را در زمينه هاى گوناگون تكامل مى بخشد، كه شرح آن را در ذيل آيات مربوط به عبادات مختلف بيان كرده ايم.

و گاه مى گويد: هدف آفرينش آگاهى، بيدارى، تقويت ايمان و اعتقاد شما است: اللّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوات وَ مِنَ الاْ َرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الاْ َمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ: «خدا همان كسى است كه آسمان هاى هفتگانه و زمين هائى همانند آن را آفريد، فرمان او در ميان آنها جارى است، همه اينها به خاطر آن بوده تا شما بدانيد خدا بر هر چيزى قادر است».(7)

و گاه مى گويد: هدف آفرينش آزمايش حسن عمل شما است: الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً: «او خدائى است كه مرگ و زندگى را آفريد، تا شما را در ميدان حسن عمل بيازمايد و پرورش دهد».(8)

آيات سه گانه فوق، كه هر كدام به يكى از ابعاد سه گانه وجود انسان (بعد آگاهى و ايمان، بعد اخلاق و بعد عمل) اشاره مى كند، بيانگر هدف تكاملى آفرينش است كه به خود انسان ها باز مى گردد.(9)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه بعضى چنين تصور مى كنند چون كلمه «تكامل» در آيات قرآن، در اين مباحث مطرح نشده است نكند اين يك فكر وارداتى باشد؟

ولى پاسخ اين ايراد روشن است; زيرا ما در بند الفاظ خاص نيستيم مفهوم و مصداق هاى تكامل در آيات فوق، به خوبى روشن است، آيا علم و آگاهى مصداق واضح آن نيست و همچنين پيشرفت در عبوديت و حسن عمل؟!

در آيه 17 سوره «محمّد» مى خوانيم: وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً: «آنها كه در مسير هدايت وارد شدند، خداوند بر هدايتشان مى افزايد» آيا تعبير به «افزايش»، چيزى جز تكامل است؟!

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: اگر هدف تكامل بوده، چرا خداوند از آغاز، انسان را در همه ابعاد، كامل نيافريد تا نيازى به پيمودن مراحل تكامل نبوده باشد؟

سرچشمه اين ايراد، غفلت از اين نكته است كه شاخه اصلى تكامل، «تكامل اختيارى» است، و به تعبير ديگر، تكامل آن است كه انسان راه را با پاى خود و اراده و تصميم خويش بپيمايد.

اگر دست او را بگيرند و به زور ببرند، نه افتخار است و نه تكامل، فى المثل اگر انسان، يك ريال از مال خود را با تصميم و اراده خويش انفاق كند، به همان نسبت راه كمال اخلاقى پيموده، در حالى كه اگر ميليون ها از ثروت او را به اجبار بردارند و انفاق كنند، حتى يك گام هم در اين راه پيش نرفته است، و لذا در آيات مختلف قرآن مجيد، به اين واقعيت تصريح شده كه اگر خدا مى خواست، همه مردم به اجبار ايمان مى آوردند ولى اين ايمان براى آنها سودى نداشت (وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لاَ مَنَ مَنْ فِي الاْ َرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً).(10)

* * *

 19وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لايَسْتَحْسِرُونَ

20يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لايَفْتُرُونَ

21أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الاْ َرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ

22لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمّا يَصِفُونَ

23لايُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ

24أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ

25وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُول إِلاّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدُونِ

 

ترجمه:

19 ـ و از آنِ اوست آنان كه در آسمان ها و زمينند! و آنها كه نزد اويند (فرشتگان) هيچ گاه از عبادتش استكبار نمىورزند، و هرگز خسته نمى شوند.

20 ـ (تمام) شب و روز را تسبيح مى گويند; و سست نمى گردند.

21 ـ آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند كه (خلق مى كنند و) منتشر مى سازند؟!

22 ـ اگر در آسمان و زمين، جز «اللّه» خدايان ديگرى بود، فاسد مى شد (و به هم مى خورد). منزه است خداوند پروردگار عرش، از توصيفى كه آنها مى كنند!

23 ـ هيچ كس نمى تواند بر كار او خرده بگيرد; ولى در كارهاى آنها، جاى سؤال و ايراد است!

24 ـ آيا آنها معبودانى جز خدا برگزيدند؟! بگو: «دليلتان را بياوريد! اين سخن كسانى است كه با من هستند و سخن كسانى (پيامبرانى) است كه پيش از من بودند»! اما بيشتر آنها حق را نمى دانند; و به همين دليل (از آن) روى گردانند.

25 ـ ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه: «معبودى جز من نيست; پس تنها مرا پرستش كنيد».


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 225.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 131.

3 ـ قيامت، آيه 36.

4 ـ مؤمنون، آيه 115.

5 ـ ص، آيه 27.

6 ـ ذاريات، آيه 56.

7 ـ طلاق، آيه 12.

8 ـ ملك، آيه 2.

9 ـ در آيه «ذاريات» اشاره به جنبه هاى عملى و در آيه «طلاق» اشاره به جنبه ايمان و اعتقاد و در آيه «ملك» مسأله اخلاق مطرح است.

10 ـ يونس، آيه 99.

 

تفسير:

شرك از پندار سرچشمه مى گيرد

در آيات گذشته، سخن از اين واقعيت در ميان بود كه عالم هستى، بى هدف نيست، نه شوخى و بازيچه است و نه لهو و سرگرمى، بلكه داراى هدف تكاملى حساب شده اى است براى انسان ها.

و از آنجا كه ممكن است اين توهّم به وجود آيد كه خدا چه نيازى به ايمان و عبادت ما دارد؟

آيات مورد بحث، نخست به پاسخ اين سخن مى پردازد و مى گويد: «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از آن اويند» (وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ
الاْ َرْضِ
).

«و فرشتگانى كه در محضر قرب پروردگار هستند هيچ گاه از پرستش او تكبر ندارند و هرگز خسته نمى شوند» (وَ مَنْ عِنْدَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لايَسْتَحْسِرُونَ).(1)

* * *

دائماً «شب و روز تسبيح مى گويند و كمترين ضعف و سستى به خود راه نمى دهند» (يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لايَفْتُرُونَ).

با اين حال، او چه نيازى به طاعت و عبادت شما دارد، اين همه فرشتگان بزرگ، شب و روز مشغول تسبيحند، او حتى نياز به عبادت آنها هم ندارد، پس اگر دستور ايمان، عمل صالح، بندگى و عبوديت به شما داده، سود و فايده اش متوجه خود شما است.

اين نكته نيز جالب توجه است كه: در نظام بندگان و موالى ظاهرى، هر قدر بنده اى به مولا نزديك تر باشد، خضوعش در برابر او كمتر است; چرا كه خصوصيت بيشترى دارد و مولا نسبت به او نياز فزون تر!

اما در نظام عبوديت «خلق» و «خالق» قضيه بر عكس است، هر قدر فرشتگان و اولياى خدا به او نزديك تر مى شوند، مقام عبوديتشان بيشتر مى گردد.(2)

* * *

پس از نفى بيهودگى و بى هدفى عالم هستى در آيات گذشته، و قبول اين كه اين عالم داراى هدف مقدسى است، آيات بعد به مسأله وحدت معبود و مدير و مدبر اين جهان پرداخته، چنين مى گويد: «آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند، خدايانى كه مى توانند موجودات زنده را بيافرينند و در جهان پخش كنند»؟! (أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الاْ َرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ).

اين جمله در حقيقت، اشاره به اين است كه معبود بايد خالق باشد، مخصوصاً خالق حيات و زندگى كه روشن ترين چهره هاى خلقت است، شبيه همان كه در آيه 73 سوره «حج» مى خوانيم:

إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ: «تمام معبودهائى را كه جز خدا مى خوانيد حتى قدرت ندارند مگسى بيافرينند هر چند دست به دست هم دهند و متحد شوند» با اين حال آنها چگونه شايسته پرستش هستند.(3)

تعبير به: آلِهَةً مِنَ الاْ َرْضِ: «خدايانى از زمين» اشاره به بت ها و معبودهائى است كه از سنگ و چوب و مانند آن مى ساختند، و حاكم بر آسمانها مى پنداشتند.

* * *

آيه بعد، يكى از دلائل روشن نفى «آلهه» و خدايان مشركان را به اين صورت بيان مى كند «اگر در آسمان و زمين، معبودها و خدايانى جز اللّه بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان بر هم مى خورد» (لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا).

«منزه و پاك است خداوند، پروردگار عرش، از توصيفى كه آنها مى كنند» (فَسُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمّا يَصِفُونَ).

اين نسبت هاى ناروا، و اين خدايان ساختگى و آلهه پندارى، اوهامى بيش نيستند و دامان كبريائى ذات پاك او با اين نسبت هاى ناروا آلوده نمى گردد.

* * *


1 ـ «يَسْتَحْسِرُون» از ماده «حسر» در اصل به معنى بازگشودن چيز پوشيده و كنار زدن پرده است، سپس به معنى خستگى و ضعف به كار رفته، گوئى نيروهاى انسان در چنين حالتى همگى آشكار و مصرف مى گردد و چيزى از آنها در بدن او مكتوم نمى ماند.

2 ـ «الميزان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «يُنْشِرُون» از ماده «نشر» به معين گستردن چيز پيچيده است و كنايه از آفرينش و انتشار مخلوقات در پهنه زمين و آسمان نيز آمده است، و جمعى از مفسران اصرار دارند كه اين جمله را اشاره به معاد و بازگشت مردگان به زندگى جديد بدانند، در حالى كه با توجه به آيات بعد، روشن مى شود: سخن از توحيد ذات پاك خدا و معبود حقيقى است، نه معاد و زندگى بعد از مرگ.

 

برهان تمانع

دليلى كه براى توحيد و نفى آلهه در آيه فوق، آمده است، در عين سادگى و روشنى، يكى از براهين دقيق فلسفى در اين زمينه است كه دانشمندان از آن، به عنوان «برهان تمانع» ياد مى كنند، خلاصه اين برهان را چنين مى توان بيان كرد:

بدون شك، نظام واحدى را در اين جهان حكم فرما مى بينيم، نظامى كه در همه جهات هماهنگ است، قوانينش ثابت و در آسمان و زمين جارى است، برنامه هايش با هم منطبق، و اجزايش متناسب است.

اين هماهنگى قوانين و نظامات آفرينش حكايت از اين مى كند كه از مبدأ واحدى سرچشمه گرفته است; چرا كه اگر مبدأها متعدد بود و اراده ها مختلف، اين هماهنگى هرگز وجود نداشت و همان چيزى كه قرآن از آن تعبير به «فساد» مى كند در عالم به وضوح ديده مى شد.

ما اگر كمى اهل تحقيق و مطالعه باشيم، از بررسى يك كتاب به خوبى مى توانيم بفهميم آن را يك نفر نوشته يا چند نفر؟ كتابى كه تأليف يك نفر است، از هماهنگى و انسجام مخصوص در ميان عبارات، جمله بندى ها، تعبيرات مختلف، كنايات و اشارات، عناوين و تيترها، طرز ورود و خروج در بحث ها برخوردار است، همه قسمت هايش يك پارچه و همصداست; چرا كه زائيده يك فكر و تراوش يك قلم است.

اما اگر دو يا چند نفر ـ هر چند همه، دانشمند، صميمى و داراى روح همكارى نزديك ـ هر كدام تأليف بخشى از آن را بر عهده گيرد، باز در اعماق عبارات، الفاظ و طرز بحث ها، آثار اين دوگانگى و چندگانگى نمايان است.

دليل آن هم روشن است; زيرا دو نفر هر قدر هم فكر و هم سليقه باشند بالاخره دو نفرند، اگر همه چيز آنها يكى بود، يك نفر مى شدند، بنابراين به طور قطع بايد تفاوت هائى داشته باشند تا بتوانند دو نفر باشند و اين تفاوت سرانجام كار خود را خواهد كرد، و اثرش را در نوشته هاى آنها خواهد گذاشت.

حال هر قدر اين كتاب، بزرگتر و مفصل تر باشد و در موضوعات متنوع ترى بحث كند، زودتر اين ناهماهنگى احساس مى شود.

كتاب بزرگ عالم آفرينش، كه عظمتش به قدرى است كه ما با تمام وجودمان در لابلاى عباراتش گم مى شويم، نيز مشمول همين قانون است.

درست است كه ما حتى در تمام عمر، نمى توانيم تمام اين كتاب را مطالعه كنيم، اما با همين اندازه مطالعه كه توفيق آن نصيب ما و كل دانشمندان جهان شده است، در مى يابيم آن چنان هماهنگى دارد كه از وحدت مؤلف به خوبى حكايت مى كند.

هر چه اين كتاب عجيب را ورق مى زنيم در همه جا آثار يك نظم عالى، انسجام و هماهنگى غير قابل توصيف، در ميان كلمات و سطور و صفحاتش مشاهده مى كنيم.

اگر در اداره اين جهان و نظامات آن، اراده ها و مبدأهاى متعددى دخالت داشت اين هماهنگى امكان پذير نبود.

راستى چرا دانشمندان فضائى مى توانند سفينه هاى فضاپيما را با دقت كامل به فضا بفرستند؟ و قايق ماه نشين آن را دقيقاً در همان محلى كه از نظر علمى پيش بينى كرده اند فرود آورند؟ سپس آن را از آنجا حركت داده در محل پيش بينى شده در زمين پائين بياورند؟!

آيا اين دقت محاسبات به خاطر اين نيست كه نظام حاكم بر كل هستى ـ كه پايه محاسبات اين دانشمندان است ـ دقيق، منسجم و هماهنگ است كه اگر يك ذره ناهماهنگى (از نظر زمان يك صدم ثانيه) كم و زيادى در آن بود تمام محاسباتشان به هم مى خورد.

كوتاه سخن اين كه: اگر دو يا چند اراده در عالم حاكم بود، هر يك اقتضائى داشت و هر كدام اثر ديگرى را خنثى مى كرد، و سرانجام جهان به فساد مى گرائيد.

* * *

سؤال:

در اينجا سؤالى مطرح است كه پاسخ آن را از توضيحات گذشته مى توان دريافت، سؤال اين است:

تعدد خدايان در صورتى منشأ فساد در جهان مى شود كه آنها به مبارزه با يكديگر برخيزند، اما اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاهند، حتماً با كمك هم جهان را اداره مى كنند.

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست، حكيم بودن آنها، تعدد آنها را از بين نمى برد، هنگامى كه بگوئيم: آنها متعددند، مفهومش اين است كه از هر نظر يكى نيستند; چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند، يك خدا مى شدند.

بنابراين هر جا تعدد است حتماً تفاوت ها و اختلافاتى وجود دارد، كه خواه ناخواه در اراده و عمل اثر مى گذارد و جهان هستى را به هرج و مرج و فساد مى كشاند (دقت كنيد).

برهان تمانع را به صورت هاى ديگرى نيز بيان كرده اند كه از حوصله بحث ما بيرون است و آنچه در بالا گفتيم بهترين طرز بيان آن است.

در بعضى از اين استدلال ها، روى اين نكته تكيه شده است كه: اگر دو اراده در آفرينش حكم فرما بود، اصلاً جهانى موجود نمى شد، در حالى كه آيه فوق، سخن از فساد جهان و اختلال نظم مى گويد، نه از موجود نشدن جهان (دقت كنيد).

جالب اين كه: «هشام بن حكم» از امام صادق(عليه السلام) حديثى بدين گونه نقل كرده است: امام(عليه السلام) در پاسخ مرد بى ايمانى كه سخن از تعدد خدايان مى گفت: فرمود: «اين دو خدائى كه تو مى گوئى يا هر دو قديم، ازلى و نيرومندند و يا هر دو ضعيف و ناتوان، يا يكى قوى و ديگرى ضعيف؟.

اگر هر دو قوى باشند، چرا هر كدام ديگرى را كنار نمى زند و تدبير جهان را به تنهائى بر عهده نمى گيرد؟

و اگر چنين گمان كنى يكى قوى و ديگرى ضعيف است، توحيد خدا را پذيرفته اى; زيرا دومى ضعيف است و ناتوان، بنابراين خدا نيست.

(به علاوه) اگر آنها دو نفرند، از دو حال خارج نيست، يا از تمام جهات متفقند يا مختلف، اما هنگامى كه ما آفرينش را منظم مى بينيم و كواكب آسمان هر كدام در مسير ويژه خود سير مى كنند و شب و روز با نظم خاصى جانشين يكديگر مى شوند و خورشيد و ماه هر يك، برنامه ويژه خود را دارند، اين هماهنگى تدبير جهان و انسجام امور آن دليل آن است كه مدبّر يكى است.

از اين گذشته، اگر ادعا كنى دو خداوند وجود دارد، لابد بايد فاصله اى (امتيازى) ميان آنها باشد تا دوگانگى درست شود، كه آن فاصله (امتياز) خود موجود سومى و ازلى خواهد بود، و به اين ترتيب سه خدا وجود خواهد داشت، و اگر بگوئى سه هستند، بايد ميان آنها دو فاصله (امتياز) باشند، در اين صورت بايد به پنج وجود قديم ازلى قائل شوى، و به همين ترتيب، عدد، بالا مى رود و سر از بى نهايت در مى آورد».(1)

آغاز اين حديث، اشاره به برهان تمانع است، و ذيل آن اشاره به برهان ديگرى است، كه آن را «برهان فرجه» يا «تفاوت ما به الاشتراك، و ما به الامتياز» مى گويند.

در حديث ديگرى مى خوانيم «هشام بن حكم» از امام صادق(عليه السلام) پرسيد: مَا الدَّلِيْلُ عَلى أَنَّ اللّهَ واحِدٌ؟ قالَ: إِتِّصالُ التَّدْبِيْرِ وَ تَمامُ الصُّنْعِ، كَما قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: لَوْ كانَ فِيْهِما آلِهَةً إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا:

«چه دليلى بر يگانگى خدا وجود دارد؟

فرمود: پيوستگى و انسجام تدبير جهان، و كامل بودن آفرينش، آن گونه كه خداوند متعال فرموده: لَوْ كانَ فِيْهِما آلِهَةً إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا: «اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز او بودند جهان به فساد كشانده مى شد».(2)

* * *

پس از استدلال در آيه پيش بر توحيد مدبّر و اداره كننده اين جهان، در آيه بعد، مى گويد: «او آن چنان حكيمانه جهان را نظم بخشيده كه جاى هيچ ايراد و گفتگو در آن نيست آرى هيچ كس بر كار او نمى تواند خرده بگيرد، و از آن سؤال كند، در حالى كه ديگران چنين نيستند و در افعالشان جاى ايراد و سؤال بسيار است» (لايُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ).

گر چه در تفسير اين آيه، مفسران سخن بسيار گفته اند، ولى آنچه در بالا گفته شد از همه نزديكتر به نظر مى رسد.

توضيح اين كه: ما دو گونه سؤال داريم، يك نوع سؤال، سؤال توضيحى است كه انسان از مسائلى بى خبر است و مايل است حقيقت آن را درك كند، حتى با علم و ايمان به اين كه كار انجام شده، كار صحيحى بوده، باز مى خواهد نكته اصلى و هدف واقعى آن را بداند.

اين گونه سؤال ها در افعال خدا نيز جائز است، بلكه اين همان سؤالى است كه سرچشمه كاوشگرى، پژوهش در جهان خلقت و مسائل علمى محسوب مى شود، و از اين گونه سؤالات، چه در رابطه با عالم تكوين، و چه تشريع ياران پيامبر و امامان بسيار داشتند.

نوع ديگر، سؤال اعتراضى است، كه مفهومش اين است: عمل انجام شده نادرست و غلط بوده، مثل اين كه به كسى كه عهد خود را بى دليل شكسته مى گوئيم: تو چرا عهدشكنى مى كنى؟ هدف اين نيست كه توضيح بخواهيم بلكه هدف آن است كه ايراد كنيم.

مسلماً اين نوع سؤال، در افعال خداوند حكيم معنى ندارد، و اگر گاهى از كسى سر بزند، حتماً به خاطر ناآگاهى است، ولى جاى اين گونه سؤال در افعال ديگران بسيار است.

امام باقر(عليه السلام) در جواب سؤال «جابر جعفى» از اين آيه، چنين فرمود: لاَِنَّهُ لايَفْعَلُ إِلاّ ما كانَ حِكْمَةً وَ صَواباً: «براى اين كه او كارى را جز از روى حكمت و صواب انجام نمى دهد».(3)

ضمناً از اين سخن به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اگر كسى سؤالى از نوع دوم داشته باشد، دليل بر آن است كه هنوز خدا را به خوبى نشناخته و از حكيم بودن او آگاه نيست.

* * *

آيه بعد، مشتمل بر دو دليل ديگر در زمينه نفى شرك است، كه با دليل گذشته مجموعاً سه دليل مى شود.

نخست مى گويد: «آيا آنها جز خدا معبودانى براى خود انتخاب كرده اند؟! بگو دليل خود را بياوريد» (أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ).

اشاره به اين كه اگر از دليل گذشته دائر به اين كه نظام عالم هستى دليل بر توحيد است صرف نظر كنيد، لااقل هيچ گونه دليلى بر اثبات شرك و الوهيت اين خدايان وجود ندارد، انسان عاقل، چگونه مطلبى را بى دليل مى پذيرد؟

پس از آن به آخرين دليل اشاره كرده مى گويد: «اين تنها من و همراهانم نيستند كه سخن از توحيد مى گويند، بلكه تمام پيامبران و مؤمنان پيشين نيز، همه موحّد بودند» (هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي).

اين همان دليلى است كه دانشمندان عقائد، تحت عنوان اجماع و اتفاق پيامبران، بر مسأله يگانگى خدا ذكر كرده اند.

و از آنجا كه ممكن است گاهى كثرت بت پرستان (مخصوصاً در شرائط زندگى مسلمانان در «مكّه» كه سوره «انبياء» ناظر به آن است) براى بعضى مانع از پذيرش توحيد گردد، چنين اضافه مى كند: «اما اكثر آنها حق را نمى دانند لذا از آن روى گردانند» (بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ).

هميشه مخالفت اكثريت نادان در بسيارى از جامعه ها دليلى بوده است، براى اعراض ناآگاهان، و قرآن در بسيارى از آيات، چه آياتى كه در سوره هاى «مكّى» نازل شده، يا سوره هاى «مدنى» تكيه بر اين اكثريت را شديداً محكوم كرده است، و براى آن هيچ گونه ارزشى قائل نيست، بلكه معيار را دليل و منطق مى شمرد.

* * *

و از آنجا كه ممكن است بعضى بى خبران بگويند: ما پيامبرانى مانند عيسى(عليه السلام) داريم كه دعوت به خدايان متعدد كرده است، قرآن در آخرين آيه مورد بحث با صراحت تمام مى گويد: «ما قبل از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى نموديم كه معبودى جز من نيست، و تنها مرا پرستش كنيد» (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُول إِلاّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدُونِ).

و به اين ترتيب، ثابت مى شود نه عيسى(عليه السلام) و نه غير او هرگز دعوت به شرك نكرده اند، و اين گونه نسبت ها تهمت است.

* * *

 26وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ

27لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ

28يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لايَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضى وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ

29وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذلِكَ نَجْزِي الظّالِمِينَ

 

ترجمه:

26 ـ آنها گفتند: «خداوند رحمان فرزندى براى خود انتخاب كرده است»! او منزه است (از اين عيب و نقص); آنها (فرشتگان) بندگان شايسته اويند.

27 ـ هرگز در سخن بر او پيشى نمى گيرند; و (پيوسته) به فرمان او عمل مى كنند.

28 ـ او اعمال امروز و آينده و اعمال گذشته آنها را مى داند; و آنها جز براى كسى كه خدا راضى (به شفاعت براى او)است شفاعت نمى كنند; و از ترس او بيمناكند.

29 ـ و هر كس از آنها بگويد: «من جز خدا، معبودى ديگرم»، كيفر او را جهنم مى دهيم! و ستمگران را اين گونه كيفر خواهيم داد.


1 ـ «توحيد صدوق»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 417 و 418.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 418.

3 ـ «توحيد صدوق» طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 419.

 

تفسير:

فرشتگان بندگان شايسته و فرمانبردار

از آنجا كه در آخرين آيه بحث گذشته، سخن از پيامبران الهى و نفى هر گونه شرك (و ضمناً نفى فرزند بودن حضرت مسيح(عليه السلام)) در ميان بود، آيات مورد بحث، همه در مورد نفى فرزند بودن فرشتگان است.

توضيح اين كه:

بسيارى از مشركان عرب، عقيده داشتند كه فرشتگان، فرزندان خدا هستند، و به همين دليل، گاه آنها را پرستش مى كردند، قرآن صريحاً در آيات فوق، اين عقيده خرافى و بى اساس را محكوم كرده و بطلان آن را با دلائل مختلف بيان مى كند.

نخست، مى گويد: «آنها گفتند: خداوند رحمان فرزندى براى خود انتخاب كرده است» (وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً).

اگر منظورشان فرزند حقيقى باشد كه لازمه آن جسم بودن است، و اگر «تبنى» (فرزندخواندگى) كه در ميان عرب معمول بوده است، باشد، آن نيز دليل بر ضعف و احتياج است، و از همه اينها گذشته، اصولاً كسى نياز به فرزند دارد كه فانى مى شود، براى بقاء نسل، كيان و آثار او بايد فرزندش حيات او را در درازمدت ادامه دهد، يا براى عدم احساس تنهائى و انس گرفتن يا كسب قدرت است، اما يك وجود ازلى و ابدى و غير جسمانى و از هر نظر بى نياز خداست، فرزند براى او معنى ندارد.

لذا بلافاصله مى فرمايد: «منزه و پاك است او از اين عيب و نقص» (سُبْحانَهُ).

سپس اوصاف فرشتگان را در شش قسمت بيان مى كند كه مجموعاً دليل روشنى است بر نفى فرزند بودن آنها:

1 ـ «آنها بندگان خدا هستند» (بَلْ عِبادٌ).

2 ـ «بندگانى شايسته و گرامى داشته» (مُكْرَمُونَ).

آنها همچون بندگان گريزپا نيستند كه تحت فشار مولى، تن به خدمت مى دهند، بلكه بندگانى هستند، از هر نظر شايسته، كه راه و رسم عبوديت را خوب مى دانند، و به آن افتخار مى كنند، خدا نيز آنها را به خاطر اخلاصشان در عبوديت گرامى داشته و مواهب خويش را به آنها افزايش داده است.

* * *

3 ـ آنها آن قدر مؤدب، تسليم و سر بر فرمان خدا هستند كه «هرگز در سخن گفتن بر او پيشى نمى گيرند» (لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ).

4 ـ و از نظر عمل نيز «آنها تنها فرمان او را اجرا مى كنند» (وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ).

آيا اين صفات، صفات فرزندان است يا صفات بندگان؟!

* * *

سپس، به احاطه علمى پروردگار نسبت به آنها اشاره كرده مى فرمايد: «خداوند هم اعمال امروز و آينده آنها را مى داند ، و هم اعمال گذشته را، هم از دنياى آنها آگاه است و هم از آخرتشان، هم قبل از وجودشان و هم بعد از وجودشان» (يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ).(1)

مسلماً، فرشتگان از اين موضوع آگاهند كه خدا به آنها احاطه علمى دارد، و همين عرفان، سبب مى شود كه آنها نه سخنى قبل از او بگويند و نه از فرمانش سرپيچى كنند، و به اين ترتيب اين جمله مى تواند در حكم تعليل براى آيه سابق بوده باشد.

5 ـ بدون شك آنها كه بندگان گرامى و شايسته خدا هستند براى نيازمندان شفاعت مى كنند، ولى بايد توجه داشت «هرگز براى كسى شفاعت نمى كنند مگر اين كه بدانند خدا از او خشنود است و اجازه شفاعت او را داده است» (وَ لايَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضى).

مسلماً خشنودى خداوند و اجازه شفاعت دادن او، بى دليل نمى تواند باشد حتماً به خاطر ايمان راستين و يا اعمالى است كه پيوند انسان را با خدا محفوظ مى دارد.

به تعبير ديگر، انسان ممكن است آلوده گناه شود ولى اگر رابطه خويش را با پروردگار و اولياى الهى به كلى قطع نكند، اميد شفاعت درباره او هست.

اما اگر پيوندش را از نظر خط فكرى و عقيدتى به كلى بريد، و يا از نظر عملى آن قدر آلوده بود كه لياقت شفاعت را از دست داد، در اين موقع، هيچ پيامبر مرسل يا فرشته مقرّبى شفاعت او نخواهد كرد.

اين همان مطلبى است كه در بحث فلسفه شفاعت، ضمن بحث هاى گذشته آورده ايم كه شفاعت يك مكتب انسان ساز است، وسيله اى است، براى بازگرداندن آلودگان از نيمه راه، و جلوگيرى از يأس و نوميدى كه خود عاملى است براى غرق شدن در انحراف و گناه.

ايمان به اين گونه شفاعت، سبب مى شود: افراد گنهكار رابطه خويش را با خدا، پيامبران و امامان قطع نكنند، همه پل ها را پشت سر خود ويران ننمايند، و خط بازگشت را حفظ كنند.(2)

ضمناً اين جمله پاسخى است به آنها كه مى گفتند: ما فرشتگان را عبادت مى كنيم، تا در پيشگاه خدا براى ما شفاعت كنند، قرآن مى گويد: آنها از پيش خود هيچ كارى نمى توانند بكنند، و هر چه مى خواهيد بايد مستقيماً از خدا بخواهيد حتى اجازه شفاعت شفيعان را.

6 ـ به خاطر همين معرفت و آگاهى است كه «آنها تنها از او مى ترسند» و تنها خشيت او را به دل راه مى دهند (وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ).

آنها از اين نمى ترسند كه گناهى انجام داده باشند، بلكه از كوتاهى در عبادت يا ترك اولى بيمناكند.

جالب اين كه: «خشيت» از نظر ريشه لغت، به معنى هر گونه ترس نيست، بلكه ترسى است توأم با تعظيم و احترام.

«مُشْفِق» از ماده «اشفاق» به معنى توجهى است كه آميخته با ترس باشد (چون در اصل از ماده «شفق» گرفته شده كه روشنى آميخته با تاريكى است).

بنابراين، ترس آنها از خداوند، همچون ترس انسان از يك حادثه وحشتناك نيست، و همچنين «اشفاق» آنها همچون بيم انسان از يك موجود خطرناك نمى باشد، بلكه ترس و اشفاقشان آميزه اى است از احترام، عنايت و توجه، معرفت و احساس مسئوليت.(3)

* * *

روشن است فرشتگان با اين صفات برجسته، ممتاز و مقام عبوديت خالص، هرگز دعوى خدائى نمى كنند، اما اگر فرضاً «كسى از آنها بگويد من معبودى غير از خدا هستم كيفر او را جهنم مى دهيم، آرى اين چنين ظالمان را كيفر خواهيم داد» (وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذلِكَ نَجْزِي الظّالِمِينَ).

در حقيقت دعوى الوهيت، يك مصداق روشن ظلم بر خويشتن و بر جامعه است و در قانون كلّى «كَذلِكَ نَجْزِي الظّالِمِينَ» درج است.

* * *

 30أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَيّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ

31وَ جَعَلْنا فِي الاْ َرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً  لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ

32وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ

33وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ

 

ترجمه:

30 ـ آيا كافران نديدند كه آسمان ها و زمين به هم پيوسته بودند، و ما آنها را از يكديگر باز كرديم; و هر چيز زنده اى را از آب قرار داديم؟! آيا ايمان نمى آورند؟!

31 ـ و در زمين، كوه هاى ثابت و پابرجائى قرار داديم، مبادا آنها را بلرزاند! و در آن، درّه ها و راه هائى قرار داديم تا هدايت شوند!

32 ـ و آسمان را سقف محفوظى قرار داديم; ولى آنها از آيات آن روى گردانند.

33 ـ او كسى است كه شب و روز و خورشيد و ماه را آفريد; هر يك در مدارى در حركتند!


1 ـ مفسران بزرگ در تفسير اين جمله، سه بيان دارند كه ما در عبارت بالا هر سه را با هم ذكر كرديم، چون منافاتى با هم ندارند.

2 ـ در زمينه «شفاعت» به طور مشروح در ذيل آيات 48 و 254 سوره «بقره» بحث كرده ايم، به آنجا مراجعه فرمائيد.

3 ـ «مفردات راغب»، ماده «خشيت» و «شفق»، و تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

باز هم نشانه هاى خدا در جهان هستى

در تعقيب بحث هاى گذشته پيرامون عقائد خرافى مشركان، و دلائلى كه بر توحيد ذكر شد، آيات مورد بحث، يك سلسله از نشانه هاى خداوند در نظام عالم هستى و تدبير منظم آن بيان گرديده، و تأكيدى است بر آن بحث ها.

نخست مى گويد: «آيا كافران نديدند آسمان ها و زمين پيوسته بودند و ما آنها را باز كرديم»؟! (أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما).

«و هر موجود زنده اى را از آب آفريديم»؟ (وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَيّ).

«آيا با مشاهده اين آيات و نشانه ها، باز هم ايمان نمى آورند» (أَ فَلا يُؤْمِنُونَ).

در اين كه منظور از «رتق» و «فتق» (پيوستگى، و جدائى) كه در اينجا در مورد آسمان ها و زمين گفته شده است، چيست؟

مفسران سخنان بسيار گفته اند كه از ميان آنها سه تفسير، نزديك تر به نظر مى رسد و چنان كه خواهيم گفت هر سه تفسير ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.(1)

1 ـ به هم پيوستگى آسمان و زمين، اشاره به آغاز خلقت است كه طبق نظرات دانشمندان، مجموعه اين جهان به صورت توده واحد عظيمى از بخار سوزان بود كه بر اثر انفجارات درونى و حركت، تدريجاً تجزيه شد و كواكب و ستاره ها از جمله، منظومه شمسى و كره زمين به وجود آمد و باز هم جهان در حال گسترش است.

2 ـ منظور از پيوستگى، يكنواخت بودن مواد جهان است، به طورى كه همه در هم فرو رفته بود، و به صورت ماده واحدى خودنمائى مى كرد، اما با گذشت زمان، مواد، از هم جدا شدند، و تركيبات جديدى پيدا كردند، و انواع مختلف گياهان، حيوانات و موجودات ديگر، در آسمان و زمين ظاهر شدند، موجوداتى كه هر يك نظام مخصوص و آثار و خواص ويژه اى دارد، و هر كدام نشانه اى است از عظمت پروردگار و علم و قدرت بى پايانش.(2)

3 ـ منظور از به هم پيوستگى آسمان، اين است كه: در آغاز بارانى نمى باريد، و به هم پيوستگى زمين، اين است كه: در آن زمان گياهى نمى روئيد، اما خدا اين هر دو را گشود، از آسمان باران نازل كرد و از زمين انواع گياهان را رويانيد.

روايات متعددى از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به معنى اخير، اشاره مى كند، و بعضى از آنها اشاره اى به تفسير اول دارد.(3)

بدون شك، تفسير اخير، چيزى است كه با چشم، قابل رؤيت است كه چگونه از آسمان باران نازل مى شود، زمين ها شكافته مى شوند و گياهان مى رويند، و با جمله: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا: «آيا كسانى كه كافر شدند نديدند...» كاملاً سازگار است، و با جمله «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَيّ» نيز هماهنگى كامل دارد.

ولى تفسير اول و دوم نيز، با معنى وسيع اين جمله ها، مخالف نيست; چرا كه رؤيت، گاهى به معنى «علم» مى آيد.

درست است كه اين علم و آگاهى، براى همه نيست، تنها دانشمندانند كه مى توانند درباره گذشته زمين و آسمان و به هم پيوستگى آنها و سپس جدائيشان آگاهى هائى پيدا كنند، ولى مى دانيم قرآن كتاب يك قرن و يك عصر نيست، راهنما و راهگشاى انسان ها در تمامى قرون و اعصار است.

به همين دليل، آن چنان محتواى عميقى دارد كه براى هر گروه و هر عصر، قابل استفاده است، روى اين حساب، ما معتقديم: هيچ مانعى ندارد كه آيه فوق داراى هر سه تفسير باشد كه هر كدام در جاى خود، صحيح و كامل است، و بارها گفته ايم، استعمال لفظ در بيش از يك معنى، نه تنها ايراد ندارد كه گاهى دليل كمال فصاحت است، و اين كه در روايات مى خوانيم: «قرآن داراى بطون مختلفى است» نيز ممكن است اشاره به همين معنى باشد.

و اما در مورد پيدايش همه موجودات زنده از آب، كه در ذيل آيه فوق به آن اشاره شده، دو تفسير مشهور است:

1 ـ اين كه «ماء» در اينجا اشاره به آب نطفه است كه موجودات زنده معمولاً از آن به وجود مى آيند.

2 ـ ديگر اين كه حيات همه موجودات زنده ـ اعم از گياهان و حيوانات ـ به آب بستگى دارد، همين آبى كه بالاخره مبدأ آن بارانى است كه از آسمان نازل شده.

جالب اين كه: دانشمندان امروز معتقدند: نخستين جوانه حيات در اعماق درياها پيدا شده است، به همين دليل، آغاز حيات و زندگى را از آب مى دانند، و اگر قرآن آفرينش انسان را از خاك مى شمرد، نبايد فراموش كنيم منظور از خاك همان طين (گل) است كه تركيبى است از آب و خاك.

اين موضوع نيز قابل توجه است كه: طبق تحقيقات دانشمندان، قسمت عمده بدن انسان و بسيارى از حيوانات را آب تشكيل مى دهد (در حدود هفتاد درصد!).

و اين كه بعضى ايراد كرده اند آفرينش فرشتگان و جن با اين كه: موجودات زنده اى هستند، مسلماً از آب نيست، پاسخش روشن است; زيرا هدف، موجودات زنده اى است كه براى ما محسوس است.

در حديثى مى خوانيم: شخصى از امام صادق(عليه السلام) پرسيد: آب چه طعمى دارد؟

امام نخست فرمود: سَلْ تَفَقُّهاً وَ لاتَسْأَلْ تَعَنُّتاً: «به منظور ياد گرفتن سؤال كن نه به منظور بهانه جوئى»!

سپس اضافه فرمود: طَعْمُ الْماءِ طَعْمُ الْحَياةِ! قالَ اللّهُ سُبْحانَهُ وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَيّ: «طعم آب، طعم حيات و زندگى است! خداوند مى گويد: ما هر موجود زنده اى را از آب آفريديم».(4)

مخصوصاً هنگامى كه انسان در تابستان پس از يك تشنگى طولانى و ممتد در هواى سوزان به آب گوارائى مى رسد، نخستين جرعه هاى آب را كه فرو مى برد، احساس مى كند روح و جان به كالبدش دميده مى شود، در واقع امام(عليه السلام)مى خواهد ارتباط و پيوستگى زندگى و آب را با اين تعبير زيبا مشخص كند.

* * *

آيه بعد، اشاره به قسمت ديگرى از نشانه هاى توحيد و نعمت هاى بزرگش كرده مى گويد:

«ما در زمين كوه هاى ثابت و مستقرى ايجاد كرديم تا انسان ها را نلرزاند» (وَ جَعَلْنا فِي الاْ َرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ).(5)

در گذشته نيز گفته ايم: كوه ها همچون زرهى كره زمين را در بر گرفته اند و اين سبب مى شود از لرزش هاى شديد زمين كه بر اثر فشار گازهاى درونى است تا حدّ زيادى جلوگيرى كند.

به علاوه همين وضع كوه ها، حركات پوسته زمين را در مقابل جزر و مدّ ناشى از ماه به حداقل مى رساند.

از سوى ديگر اگر كوه ها نبودند، سطح زمين همواره در معرض تندبادها قرار داشت و آرامشى در آن ديده نمى شد، همان گونه كه در كويرها و بيابان هاى خشك و سوزان چنين است.

آنگاه به نعمت ديگرى كه آن هم از نشانه هاى عظمت او است، اشاره كرده مى گويد: «ما در لابلاى اين كوه هاى عظيم، دره ها و راه هائى قرار داديم، تا آنها هدايت شوند و به مقصد برسند» (وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ).

به راستى اگر اين دره ها و شكاف ها نبودند، سلسله هاى جبال عظيم موجود در زمين، مناطق مختلف را آن چنان از هم جدا مى كردند كه پيوندشان از همديگر به كلّى گسسته مى شد، و اين نشان مى دهد: همه اين پديده ها طبق برنامه و حسابى است.

* * *

و از آنجا كه آرامش زمين به تنهائى براى آرامش زندگى انسان كافى نيست بلكه بايد از طرف بالا نيز ايمنى داشته باشد، در آيه بعد اضافه مى كند: «ما آسمان را سقف محفوظى قرار داديم ولى آنها از آيات و نشانه هاى توحيد كه در اين آسمان پهناور است روى گردانند» (وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ).(6)

منظور از آسمان در اينجا ـ همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم ـ جوى است كه گرداگرد زمين را گرفته، و ضخامت آن صدها كيلومتر طبق تحقيقات دانشمندان مى باشد، اين قشر ظاهراً لطيف، كه از هوا و گازها تشكيل شده به قدرى محكم و پرمقاومت است كه هر موجود مزاحمى از بيرون به سوى زمين بيايد نابود مى شود، و كره زمين را در برابر بمباران شبانه روزى سنگ هاى «شهاب» كه از هر گلوله اى خطرناك ترند حفظ مى كند.

به علاوه اشعه آفتاب كه داراى قسمت هاى مرگبارى است به وسيله آن تصفيه مى شود، و از نفوذ اشعه كشنده كيهانى كه از بيرون جو، به سوى زمين سرازير است، جلوگيرى مى كند.

آرى، اين آسمان سقف بسيار محكم و پايدارى است كه خدا آن را از انهدام حفظ كرده است.(7)

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، به آفرينش شب و روز و خورشيد و ماه پرداخته مى گويد: «او است كه شب و روز و خورشيد و ماه را آفريد» (وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ).

«و هر كدام از اينها در مدارى در حركتند» (كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ).

* * *


1 ـ «فخر رازى» در تفسير «كبير» و بعضى از مفسران ديگر.

2 ـ «الميزان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ به تفسير «صافى» و «نور الثقلين»، ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 54، صفحه 15.

5 ـ «رَواسِى» جمع «راسيه» به معنى كوه هاى سخت و پا بر جاست، و از آنجا كه اين گونه كوه ها از ريشه با هم پيوند دارند، ممكن است اشاره به اين پيوستگى باشد.

و از نظر علمى ثابت شده كه اين به هم پيوستگىِ ريشه اى كوه ها، اثر عميقى در جلوگيرى از لرزش هاى زمين دارد.

«تَمِيْد» از ماده «ميد» به معنى لرزش و حركت ناموزون اشياء بزرگ است.

6 ـ منظور از محفوظ بودن آسمان اين است كه سنگ هاى سرگردان و اشعه مرگبار در آن نفوذ نمى كند، بنابراين هم خودش محفوظ است و هم كره زمين را حفظ مى كند.

7 ـ بعضى از مفسران آيه فوق را هماهنگ با آياتى كه در مورد حفظ آسمان از صعود شياطين به وسيله «شهب» در قرآن مجيد وارد شده مى داند (وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطان مارِد) (صافات، آيه 7).

ولى روشن است اين تفسير با كلمه «سقف» سازگار نيست; زيرا سقف پوششى است براى كسانى كه در زير آن قرار دارند، نه كسانى كه فوق آن هستند (دقت كنيد).

 

نكته ها:

1 ـ تفسير «كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ»

مفسران در تفسير اين جمله، بيانات گوناگون دارند، اما آنچه با تحقيقات مسلم دانشمندان فلكى سازگار است، اين است كه: منظور از حركت خورشيد در آيه فوق، يا حركت دورانى به دور خويش است، و يا حركتى است كه همراه منظومه شمسى دارد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه كلمه «كُلّ» ممكن است اشاره به ماه و خورشيد و همچنين ستارگان باشد كه از كلمه ليل (شب) استفاده مى شود.

بعضى از مفسران بزرگ نيز احتمال داده اند اشاره به «شب» و «روز» و «ماه» و «خورشيد» (هر چهار) باشد; زيرا شب كه همان سايه مخروطى زمين است نيز براى خود مدارى دارد ، اگر كسى در بيرون كره زمين از دور به آن نگاه كند، اين سايه تاريك مخروطى را در گرد زمين دائماً در حركت مى بيند و همچنين نور آفتاب كه به زمين مى تابد و روز را تشكيل مى دهد، همانند استوانه اى است كه در گرد اين كره دائماً نقل مكان مى كند، بنابراين شب و روز نيز هر كدام براى خود مسير و مكانى دارند.(1)

اين احتمال را نيز داده اند كه: منظور از حركت خورشيد، حركت آن در احساس ما باشد; زيرا به نظر بينندگان زمينى خورشيد و ماه هر دو در گردشند.

* * *


1 ـ اقتباس از «الميزان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

2 ـ آسمان سقف محكمى است

قبلاً هم گفته ايم «سَماء» (آسمان) در قرآن به معانى مختلفى آمده است، گاهى به معنى جو زمين يعنى قشر ضخيمى از هوا كه دورادور كره خاك را فرا گرفته است، همانند آيه فوق، در اينجا بد نيست توضيح بيشترى درباره استحكام اين سقف عظيم از زبان دانشمندان علوم طبيعى بشنويم:

«فرانك آلن» استاد فيزيك زيستى، چنين مى نويسد: «جوى كه از گازهاى نگهبان زندگى بر سطح زمين تشكيل شده، آن اندازه ضخامت (و غلظت) دارد كه بتواند همچون زرهى زمين را از شرّ مجموعه مرگبار بيست ميليون سنگ هاى آسمانى در روز، كه با سرعت در حدود 50 كيلومتر در ثانيه به آن برخورد مى كنند در امان نگهدارد.

جوّ زمين علاوه بر كارهاى ديگرى كه دارد، درجه حرارت را بر سطح زمين در حدود شايسته براى زندگى نگاه مى دارد، و نيز ذخيره بسيار لازم «آب و بخار آب» را از اقيانوس ها به خشكى ها انتقال مى دهد كه اگر چنين نبود، همه قاره ها به صورت كويرهاى خشك غير قابل زيست درمى آمد، به اين ترتيب، بايد گفت: اقيانوس ها و جوّ زمين عنوان چرخ لنگرى براى زمين دارند».

«وزن بعضى از اين شهاب ها كه به سوى زمين سرازير مى شود به اندازه يك هزارم يك گرم است ولى نيروى آن بر اثر آن سرعت فوق العاده، معادل نيروى ذرات اتمى است كه بمب مخرب را تشكيل مى دهد! و حجم آن شهاب ها احياناً بيشتر از حجم يك دانه شن نيست!

در هر روز ميليون ها از اين شهاب ها پيش از رسيدن به سطح زمين، مى سوزند و يا به بخار تبديل مى شوند، ولى احياناً حجم و سنگينى بعضى شهاب ها به قدرى زياد است كه از قشر گازى، گذشته و به سطح زمين اصابت مى كند.

از جمله شهاب هائى كه از چنگال غلاف گازى نامبرده عبور كرده و به زمين رسيد شهاب عظيم و معروف «سيبرى» است كه در سال 1908 ميلادى به زمين اصابت كرد، و قطر آن طورى بود كه حدود 40 كيلومتر زمين را اشغال كرد و باعث تلفات زيادى شد!

و ديگر، شهابى است كه در «آريزونا» آمريكا فرود آمد كه به قطر يك كيلومتر و عمق 200 متر بود و در هنگام سقوط آن شكاف عميقى در زمين ايجاد شد، و بر اثر انفجار آن، شهاب هاى كوچك بسيارى كه مساحت نسبتاً زيادى از زمين را اشغال مى كرد توليد گرديد».

«كرسى موريسن» مى نويسد: اگر هواى محيط زمين اندكى از آنچه هست رقيق تر مى بود، اجرام سماوى، و شهاب هاى ثاقب كه هر روز به مقدار چند ميليون عدد به آن اصابت مى كنند، و در همان فضاى خارج منفجر و نابود مى شوند، دائماً به سطح زمين مى رسيدند و هر گوشه آن را مورد اصابت قرار مى دادند.

اين اجرام فلكى به سرعتى در ثانيه از 6 تا چهل ميل حركت مى كنند! و به هر چيز برخورد كنند، ايجاد انفجار و حريق مى نمايند اگر سرعت و حركت اين اجرام، كمتر از آنچه هست مى بود، مثلاً به اندازه سرعت يك گلوله بود همه آنها به سطح زمين مى ريختند و نتيجه خراب كارى آنها معلوم بود، از جمله اگر خود انسان در مسير كوچك ترين قطعه اين اجرام سماوى واقع مى شد شدت حرارت آنها كه به سرعت نود برابر سرعت گلوله حركت مى كنند او را قطعه قطعه و متلاشى مى ساخت!

غلظت هوائى محيط زمين به اندازه اى است كه اشعه كيهانى را تا ميزانى كه براى رشد و نمو نباتات لازم است به طرف زمين عبور مى دهد، كليه جرثومه هاى مضر را در همان فضا معدوم مى سازد، و ويتامين هاى مفيد را ايجاد مى نمايد.(1)

* * *

 34وَ ما جَعَلْنا لِبَشَر مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ

35كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

34 ـ پيش از تو (نيز) براى هيچ انسانى جاودانگى قرار نداديم; (وانگهى آنها كه انتظار مرگ تو را مى كشند،) آيا اگر تو بميرى، آنان جاويد خواهند بود؟!

35 ـ هر انسانى طعم مرگ را مى چشد. و شما را با بدى ها و خوبى ها آزمايش مى كنيم; و سرانجام به سوى ما بازگردانده مى شويد!


1 ـ از كتاب «راز آفرينش انسان»، صفحات 34 و 35.

 

تفسير:

همه مى ميرند!

در قسمتى از آيات گذشته، خوانديم مشركان براى ترديد در نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مسأله انسان بودن او متوسل مى شدند، و معتقد بودند: پيامبر حتماً بايد فرشته و خالى از هر گونه عوارض بشرى باشد.

آيات مورد بحث، اشاره اى به بعضى ديگر از ايرادات آنها است: گاه آنها مى گفتند: سر و صدائى كه پيامبر ـ و به گفته آنها اين شاعر ـ به راه انداخته دوامى ندارد و با مرگش، همه چيز پايان مى يابد چنان كه در آيه 30 سوره «طور» مى خوانيم: «أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ».

و گاه چنين مى پنداشتند چون اين مرد معتقد است خاتم پيامبران است بايد هرگز نميرد، تا حافظ آئين خويش باشد، بنابراين مرگ او در آينده دليلى خواهد بود بر بطلان ادعاى او!

قرآن در نخستين آيات فوق، در جمله كوتاهى به آنها پاسخ مى دهد مى گويد: «ما براى هيچ بشرى قبل از تو زندگى جاويدان قرار نداديم» (وَ ما جَعَلْنا لِبَشَر مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ).

اين قانون تغييرناپذير آفرينش است كه هيچ كس زندگى جاويدان ندارد.

وانگهى، اينها از مرگ تو هم اكنون شادى مى كنند، «اگر تو بميرى آيا خودشان زندگى جاويدان خواهند داشت»؟! (أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ).

شايد نياز به توضيح نداشته باشد كه بقاى شريعت، دين و آئين نياز به بقاى آورنده آن ندارد، آئين ابراهيم(عليه السلام) و موسى(عليه السلام) و عيسى(عليه السلام) هر چند جاويدان نبودند ولى قرن ها بعد از وفات اين پيامبران بزرگ (و در مورد حضرت مسيح(عليه السلام)بعد از صعود او به آسمان) باقى ماندند.

بنابراين جاودانگى مذهب، نياز به پاسدارى دائمى پيامبر ندارد، ممكن است جانشينان او خط او را ادامه دهند.

و اما اين كه: آنها خيال مى كنند با درگذشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) همه چيز پايان مى يابد در حقيقت كور خوانده اند; زيرا اين سخن در مورد مسائلى صحيح است كه قائم به شخص باشد، اسلام نه قائم به شخص پيامبر بود، و نه اصحاب و يارانش، آئينى بود زنده و پويا كه بر اساس حركت درونيش پيش مى رود، و مرزهاى زمان و مكان را مى شكافد و به سير خود ادامه مى دهد.

* * *

سپس قانون كلى مرگ را درباره همه نفوس، بدون استثناء چنين بازگو مى كند: «هر انسانى طعم مرگ را مى چشد» (كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْتِ).

لازم به يادآورى است كه واژه «نَفْس» در قرآن مجيد، در معانى مختلفى به كار رفته، نخستين معنى نفس «ذات» يا خويشتن خويش است، اين معنى وسيعى است كه حتى بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود، چنان كه مى خوانيم: كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ: «خداوند رحمت را بر خويش لازم كرده است».(1)

آنگاه اين كلمه در انسان يعنى مجموعه جسم و روح او به كار رفته است مانند: مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِي الاْ َرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً: «كسى كه انسانى را بدون اين كه قتلى انجام دهد يا فساد در زمين كرده باشد بكشد گوئى همه انسان ها را كشته است».(2)

و گاهى در خصوص روح انسان استعمال شده مانند: أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ: «فرشتگان قبض ارواح مى گويند: روح خود را خارج كنيد».(3)

پيدا است منظور از «نفس» در آيات مورد بحث همان معنى دوم است بنابراين منظور بيان قانون كلى مرگ درباره انسان ها است، و به اين ترتيب جاى ايرادى در آيه باقى نمى ماند كه تعبير به نفس، شامل خداوند يا فرشتگان هم مى شود چگونه بايد آيه را تخصيص زد و اينها را خارج كرد.(4)

بعد از ذكر قانون عمومى مرگ اين سؤال مطرح مى شود: هدف از اين حيات ناپايدار چيست؟ و چه فايده اى دارد؟

قرآن در دنباله همين سخن مى گويد: «ما شما را با بدى ها و نيكى ها امتحان مى كنيم، و سرانجام به سوى ما باز مى گرديد» (وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ ).

جايگاه اصلى شما اين جهان نيست، بلكه جاى ديگر است شما تنها براى دادن امتحانى در اينجا مى آئيد و پس از پايان امتحان و كسب تكامل لازم، به جايگاه اصلى خود كه سراى آخرت است خواهيد رفت.

قابل توجه اين كه: در ميان مواد امتحانى «شرّ» مقدم بر «خير» ذكر شده و بايد هم چنين باشد; زيرا آزمايش الهى هر چند، گاهى با نعمت است و گاهى با بلا، ولى مسلماً آزمايش به وسيله بلاها سخت تر و مشكل تر است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه «شرّ» در اينجا به معنى شرّ مطلق نيست; زيرا فرض اين است: شرّى كه وسيله آزمايش و تكامل مى باشد، بنابراين منظور، شرّ نسبى است، و اصولاً در مجموع عالم هستى با بينش صحيح توحيدى، شرّ مطلق وجود ندارد! (دقت كنيد).

لذا در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) چنين مى خوانيم: امام بيمار شده بود، جمعى از برادران (و ياران) به عيادتش آمده عرض كردند: كَيْفَ نَجِدُكَ يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ قالَ بِالشَّرِّ: «حالتان چطور است اى امير مؤمنان؟ فرمود: شرّ است»!!

قالُوا ما هذا كَلامُ مِثْلِكَ: «گفتند: اين سخن شايسته مثل شما نيست».

فرمود: إِنَّ اللّهَ تَعالى يَقُولُ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَهً فَالْخَيْرُ الصِّحَّةُ وَ الْغِنا وَ الشَّرُّ الْمَرَضُ وَ الْفَقْرُ:

«خداوند متعال مى گويد: ما شما را با «شرّ» و «خير» آزمايش مى كنيم، خير، تندرستى است و بى نيازى و شرّ بيمارى و فقر است» (و اين تعبيرى است كه من از قرآن مجيد انتخاب كرده ام).(5)

در اينجا سؤال مهمى باقى مى ماند كه: خداوند چرا بندگان را آزمايش مى كند؟ و اصولاً آزمايش در مورد خداوند چه مفهومى دارد؟!

پاسخ اين سؤال را در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 155 سوره «بقره» آورده ايم كه آزمايش در مورد خداوند به معنى «پرورش دادن» است (شرح كامل اين موضوع را در آنجا مطالعه فرمائيد).

* * *

 36وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُواً أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ

37خُلِقَ الاِْنْسانُ مِنْ عَجَل سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ

38وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

39لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لايَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ

40بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلا يَسْتَطِيعُونَ رَدَّها وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ

 

ترجمه:

36 ـ هنگامى كه كافران تو را مى بينند، كارى جز استهزا كردن تو ندارند; (و مى گويند:) آيا اين همان كسى است كه سخن از خدايان شما مى گويد؟! در حالى كه خودشان ذكر خداوند رحمان را انكار مى كنند.

37 ـ (آرى،) انسان از عجله آفريده شده; ولى عجله نكنيد; به زودى آياتم را به شما نشان خواهم داد!

38 ـ آنها مى گويند: «اگر راست مى گوئيد، اين وعده (قيامت) كى فرا مى رسد»؟!

39 ـ ولى اگر كافران مى دانستند زمانى (فرا مى رسد) كه نمى توانند شعله هاى آتش را از صورت و از پشت هاى خود دور كنند، و هيچ كس آنان را يارى نمى كند (اين قدر درباره قيامت شتاب نمى كردند)!

40 ـ (آرى، اين مجازات الهى) به طور ناگهانى به سراغشان مى آيد و مبهوتشان مى كند; آن چنان كه توانائى دفع آن را ندارند، و به آنها مهلت داده نمى شود!


1 ـ انعام، آيه 12.

2 ـ مائده، آيه 32.

3 ـ انعام، آيه 93.

4 ـ «الميزان»، جلد 14، صفحه 312.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 213.

 

تفسير:

انسان از عجله آفريده شده!

باز در اين آيات به بحث هاى ديگرى در ارتباط با موضع گيرى مشركان در برابر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) برخورد مى كنيم، كه بيانگر طرز تفكر انحرافى آنها در مسائل اصولى است، نخست مى گويد: «هنگامى كه كافران تو را مى بينند كارى جز مسخره كردن تو ندارند» (وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُواً).

آنها با بى اعتنائى، به تو اشاره كرده مى گويند: «آيا اين همان كسى است كه خدايان و بت هاى شما را به بدى ياد مى كند»؟ (أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ).(1)

«در حالى كه خود ذكر خداوند رحمان را انكار مى كنند» (وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ).

تعجب در اين است كه: اگر كسى از اين بتهاى سنگى و چوبى بدگوئى كند ـ نه بدگوئى ـ كه حقيقت را بيان نمايد و بگويد: اينها موجودات بى روح و فاقد شعور و بى ارزشى هستند، تعجب مى كنند، اما اگر كسى منكر خداوند بخشنده و مهربانى شود كه آثار رحمتش پهنه جهان را گرفته و در هر چيز دليلى بر عظمت و رحمت او است، براى آنها جاى تعجب نيست.

آرى، هنگامى كه انسان به امرى عادت كرد، خو گرفت و تعصب ورزيد، در نظرش جلوه خواهد داشت هر چند بدترين امور باشد، و هر گاه نسبت به چيزى عداوت ورزيد كم كم در نظرش بد مى شود، هر چند زيباترين و محبوب ترين امور باشد.

* * *

پس از آن به يكى ديگر از كارهاى زشت و بى رويه اين انسان هاى بى بندوبار اشاره كرده، مى فرمايد: «انسان از عجله آفريده شده» (خُلِقَ الاِْنْسانُ مِنْ عَجَل).

گر چه مفسران در تفسير كلمه «انسان» و «عَجَل» در اينجا بيانات گوناگونى دارند ولى پيدا است منظور از انسان در اينجا نوع انسان است (البته انسان هاى تربيت نايافته و خارج از قلمرو رهبرى رهبران الهى).

و منظور از «عَجَل» شتاب و شتابزدگى است، همان گونه كه آيات بعد نيز شاهد گوياى اين مطلب است، و در جاى ديگر قرآن مى خوانيم: وَ كانَ الاِْنْسانُ عَجُولاً: «انسان، عجول است».(2)

در حقيقت تعبير «خُلِقَ الاِْنْسانُ مِنْ عَجَل» يك نوع تأكيد است، يعنى آن چنان انسان عجول است كه گوئى از «عجله» آفريده شده، و تار و پود وجودش از آن تشكيل يافته! و به راستى بسيارى از مردم عادى چنين اند هم در خير عجولند و هم در شرّ، حتى وقتى به آنها گفته مى شود: اگر آلوده كفر و گناه شويد، عذاب الهى دامنتان را مى گيرد، مى گويند: پس چرا اين عذاب زودتر نمى آيد؟!

و در پايان آيه اضافه مى كند: «عجله نكنيد من آيات خود را به زودى به شما نشان مى دهم» (سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ).

تعبير «آياتِى» در اينجا ممكن است اشاره به آيات و نشانه هاى عذاب، بلاها و مجازات هائى باشد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مخالفان را با آن تهديد مى كرد و اين سبك مغزان كراراً مى گفتند: پس چه شد اين بلاهائى كه ما را با آن مى ترسانى.

قرآن مى گويد: عجله نكنيد، چيزى نمى گذرد كه دامانتان را خواهد گرفت.

و نيز ممكن است اشاره به معجزاتى كه دليل بر صدق پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است بوده باشد، يعنى اگر كمى صبر كنيد: معجزات كافى به شما ارائه داده خواهد شد.

اين دو تفسير، منافاتى با هم ندارند; زيرا مشركان در هر دو قسمت عجله داشتند و خداوند هم هر دو را به آنها ارائه داد، هر چند تفسير اول نزديك تر به نظر مى رسد و با آيات بعد متناسب تر است.

* * *

باز انگشت روى يكى از تقاضاهاى عجولانه آنها گذاشته مى گويد: «آنها مى گويند: اين وعده قيامت اگر راست مى گوئيد كى فرا مى رسد»؟! (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

آنها با بى صبرى تمام، در انتظار قيام قيامت بودند، غافل از اين كه فرا رسيدن قيامت، همان، و بيچارگى و بدبختى تمام عيار آنها، همان، اما چه مى توان كرد؟ انسان عجول حتى در راه بدبختى و نابودى خود نيز عجله مى كند.

تعبير به «إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» به صورت جمع (اگر راست مى گوئيد) با اين كه مخاطب پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بود، به خاطر آن است كه پيروان راستين او را نيز در اين خطاب شركت داده شده اند، و ضمناً مى خواستند بگويند: فرا نرسيدن قيامت دليل بر اين است كه همه شما دروغگو هستيد!

* * *

آيه بعد، به آنها پاسخ مى دهد، و مى گويد: «اگر كافران مى دانستند زمانى را كه نمى توانند شعله هاى آتش را از صورت و پشت خود دور سازند، و هيچ كس به يارى آنها نخواهد شتافت، متوجه مى شدند كه آنچه به آنها وعده داده شده درست است و هرگز تعجيل در عذاب نمى كردند، و نمى گفتند: قيامت كى فرا مى رسد» (لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لايَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ).

تعبير به «صورت ها» و «پشت ها» در آيه فوق، اشاره به اين است كه آتش دوزخ چنان نيست كه از يكسو آنها را احاطه كند، هم قسمت پيش روى آنها در آتش است و هم پشت ها، گوئى در وسط آتش غرق و دفن مى شوند!

و جمله «وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ» اشاره به اين است: اين بت هائى را كه گمان مى برند شفيعان و ياوران آنها خواهند بود هيچ كارى از آنها ساخته نيست.

* * *

و جالب اين كه: «اين مجازات الهى و آتش سوزان به صورت ناگهانى به سراغ آنها مى آيد آن چنان كه مبهوتشان مى كند»! (بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ).

«و آن چنان غافلگير و مقهورشان مى سازد كه قدرت بر دفع آن را ندارند» (فَلا يَسْتَطِيعُونَ رَدَّها).

حتى اگر تقاضاى مهلت كنند و بر خلاف آنچه تا آن وقت عجله مى كردند درخواست تأخير نمايند «به آنها مهلت داده نمى شود» (وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ با توجه به آيات فوق اين سؤال پيش مى آيد: اگر انسان طبيعتاً عجول است، پس چرا به دنبال آن نهى از عجله مى كند، و مى گويد: «فَلاْ تَسْتَعْجِلُونِ» آيا اين دو با هم متضاد نيست؟

در پاسخ مى گوئيم: با توجه به اصل اختيار و آزادى اراده انسان، و قابل تغيير بودن صفات، روحيات و ويژگى هاى اخلاقى، هيچ گونه تضادى در كار نيست; چرا كه با تربيت و تزكيه نفس، مى توان اين حالت را دگرگون ساخت.

2 ـ جمله: بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ: «عذاب الهى به طور ناگهانى به سراغ آنها مى آيد آن چنان كه مبهوتشان مى كند» ممكن است اشاره به اين باشد كه عذاب هاى قيامت همه چيزش با عذاب دنيا متفاوت است مثلاً درباره آتش جهنم مى خوانيم: نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الاْ َفْئِدَةِ: «آتش برافروخته الهى * كه بر قلب آدمى مى زند».(3)

يا اين كه: در مورد آتشگيره جهنم مى خوانيم: وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ: «آتشگيره دوزخ مردم و سنگ ها هستند».(4)

اين گونه تعبيرات نشان مى دهد كه آتش دوزخ غافلگيرانه و ناگهانى و مبهوت كننده است.(5)

* * *

 41وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

42قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ

43أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا لايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لا هُمْ مِنّا يُصْحَبُونَ

44بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتّى طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ أَ فَلا يَرَوْنَ أَنّا نَأْتِي الاْ َرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ

45قُلْ إِنَّما أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لايَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما يُنْذَرُونَ

 

ترجمه:

41 ـ (اگر تو را استهزاء كنند نگران نباش،) پيامبران پيش از تو را (نيز) استهزاء كردند; اما سرانجام، آنچه را استهزاء مى كردند دامان مسخره كنندگان را گرفت (و مجازات الهى آنها را در هم كوبيد)!

42 ـ بگو: «چه كسى شما را در شب و روز از (مجازات) خداوند بخشنده نگاه مى دارد»؟! ولى آنان از ياد پروردگارشان روى گردانند.

43 ـ آيا آنها خدايانى دارند كه مى توانند در برابر ما از آنان دفاع كنند؟! (اين خدايان ساختگى، حتى) نمى توانند خودشان را يارى دهند (تا چه رسد به ديگران); و نه از ناحيه ما با نيروئى يارى مى شوند!

44 ـ ما آنها و پدرانشان را (از نعمت ها) بهره مند ساختيم، تا آنجا كه عمر طولانى پيدا كردند (و مايه غرور و طغيانشان شد); آيا نمى بينند كه ما پيوسته به سراغ زمين آمده، و از آن (و اهلش) مى كاهيم؟! آيا آنها غالب اند (يا ما)؟!

45 ـ بگو: «من تنها به وسيله وحى شما را انذار مى كنم»! ولى آنها كه گوش هايشان كر است، هنگامى كه انذار مى شوند، سخنان را نمى شنوند!


1 ـ جالب اين كه: آنها در عبارت خود مى گفتند: اين همان كسى است كه از خدايان شما سخن مى گويد، حتى راضى نبودند كلمه «بدى» را در عبارت خود بياورند، و بگويند: از خدايان شما بدگوئى مى كند!

2 ـ اسراء، آيه 11.

3 ـ همزه، آيات 6 و 7.

4 ـ بقره، آيه 24.

5 ـ «الميزان»، جلد 14، صفحه 417.

 

تفسير:

گوش اگر گوش تو...

در آيات گذشته، ديديم مشركان و كفار، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را به باد استهزاء مى گرفتند، همان كارى كه عادت ديرينه همه جاهلان مغرور است كه واقعيت هاى مهم و جدّى را به شوخى و مسخره مى گيرند.

در نخستين آيه مورد بحث، به عنوان دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تسلّى خاطر او مى گويد: اين تنها تو نيستى كه مورد استهزاء واقع شده اى «پيامبران قبل از تو را نيز استهزاء كردند» (وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ).

«ولى سرانجام آنچه را از عذاب هاى الهى به باد مسخره گرفته بودند، دامان استهزاء كنندگان را گرفت» (فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

بنابراين، غم و اندوهى به خود راه مده، و اين گونه اعمال جاهلان نبايد در روح بزرگ تو كمترين اثر بگذارد و يا در اراده آهنينت خللى وارد كند.

* * *

در آيه بعد مى گويد: نه تنها در برابر عذاب خدا در قيامت، كسى از شما كفار دفاع نمى كند، در اين دنيا نيز همين است: «بگو چه كسى شما را در شب و روز در برابر مجازات خداوند رحمان حفظ و نگهدارى مى كند»؟ (قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ).

در واقع اگر خداوند آسمان (جوّ زمين) را سقف محفوظى قرار نداده بود (آن گونه كه در آيات قبل گذشت) همين به تنهائى كافى بود كه شما را شب و روز در معرض بمباران سنگ هاى آسمانى قرار دهد.

خداوند رحمان آن قدر به شما محبت دارد كه مأموران مختلفى را براى حفظ و نگاهبانيتان قرار داده، كه اگر يك لحظه از شما جدا شوند سيل بلاها به سويتان سرازير مى شود.

قابل توجه اين كه: در اين آيه به جاى «اللّه»، «رحمان» به كار رفته، يعنى ببينيد شما چقدر گناه كرده ايد كه حتى خداوند كانون رحمت عامه را به خشم آورده ايد.

آنگاه اضافه مى كند: اما آنها از ياد پروردگارشان روى گردانند، نه به مواعظ و اندرزهاى پيامبران او گوش فرا مى دهند، و نه ياد خدا و نعمت هايش دل آنها را تكان مى دهد، و نه لحظه اى انديشه خود را در اين راه به كار مى اندازند «بلكه از ياد پروردگارشان روى گردانند» (بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ).

* * *

باز به عنوان سؤال، مى پرسد: اين كافران ظالم و گنهكار در برابر كيفرهاى الهى به چه چيز دل بسته اند؟ «آيا آنها خدايانى دارند كه مى تواند از آنان در برابر ما دفاع كند»؟! (أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا).

«اين خدايان ساختگى آنها حتى نمى توانند خودشان را يارى دهند و از خويشتن دفاع كنند» (لايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ).

«و نه از ناحيه ما به وسيله رحمت و نيروى معنوى يارى و همراهى مى شوند» (وَ لا هُمْ مِنّا يُصْحَبُونَ).(1)

آيه بعد، اشاره به يكى از علل مهم سركشى و طغيان افراد بى ايمان كرده مى گويد: «ما به اين گروه و پدرانشان انواع نعمت ها بخشيديم تا آنجا كه عمرهاى طولانى پيدا كردند» (بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتّى طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ).

اما به جاى اين كه اين عمر طولانى و نعمت فراوان، حسّ شكرگزارى را در آنها تحريك كرده، و سر بر آستان عبوديت حق بگذارند مايه غرور و طغيانشان شد.

ولى آيا آنها نمى بينند كه اين جهان و نعمت هايش پايدار نيست؟ «آيا نمى بينند كه ما مرتباً از زمين و مردم زمين مى كاهيم»؟! (أَ فَلا يَرَوْنَ أَنّا نَأْتِي
الاْ َرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها
).

اقوام و قبائل يكى بعد از ديگرى مى آيند و مى روند، افراد كوچك و بزرگ هيچ يك عمر جاويدان ندارند، و همه، سر به نقاب فنا فرو مى برند، اقوامى كه از آنها قوى تر، نيرومندتر و سركش تر بودند همگى سر به تيره خاك كشيدند و حتى دانشمندان، بزرگان و علما كه قوام زمين به آنها بود، چشم از جهان فرو بستند!

«آيا با اين حال آنها غالب اند يا ما غالبيم»؟! (أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ).

در اين كه منظور از جمله: أَنّا نَأْتِي الاْ َرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها: «ما به سراغ زمين مى آئيم و مرتباً از اطراف آن مى كاهيم» چيست؟ مفسران بحث هاى گوناگونى دارند:

1 ـ بعضى گفته اند: منظور اين است كه خدا تدريجاً از اراضى و سرزمين هاى مشركان مى كاهد و بر بلاد مسلمين مى افزايد.

اما با توجه به اين كه: اين سوره در «مكّه» نازل شده و در آن روز مسلمانان چنين فتوحاتى نداشتند، اين تفسير، مناسب به نظر نمى رسد.

2 ـ بعضى ديگر گفته اند: منظور خراب شدن و ويرانى زمين ها به طور تدريجى است.

3 ـ بعضى آن را اشاره به ساكنان زمين مى دانند.

4 ـ و بعضى خصوص دانشمندان و علماء را در اينجا ذكر كرده اند.

اما مناسب تر از همه اين است كه: منظور از زمين مردم سرزمين هاى مختلف جهان است، اقوام و افراد گوناگونى كه تدريجاً و دائماً به سوى ديار عدم مى شتابند و با زندگى دنيا وداع مى گويند، و به اين ترتيب دائماً از اطراف زمين كاسته مى شود.

در بعضى از روايات كه از امامان اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، اين آيه به مرگ علما و دانشمندان تفسير گرديده است، امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: نُقْصانُها ذَهابُ عالِمِها: «نقصان زمين به معنى فقدان دانشمندان است».(2)

البته مى دانيم اين روايات معمولاً براى بيان مصداق هاى روشن است، نه اين كه مفهوم آيه را منحصر در افراد خاصى كند.

و به اين ترتيب، آيه مى خواهد مرگ و مير تدريجى بزرگان و اقوام پر جمعيت و حتى دانشمندان را به عنوان يك درس عبرت، براى كافران مغرور و بى خبر بيان كند و به آنها نشان دهد: در مبارزه با خدا پيروزى براى آنها وجود ندارد.

* * *

سپس اين حقيقت را بازگو مى كند كه وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن است كه مردم را از طريق وحى آسمانى انذار كند، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى گويد: «به آنها بگو من از پيش خود چيزى نمى گويم تنها به وسيله وحى شما را انذار مى كنم» (قُلْ إِنَّما أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ).

و اگر در دل سخت شما اثر نمى گذارد، جاى تعجب نيست، و نه دليلى بر نقصان وحى آسمانى، بلكه به خاطر آن است كه «افراد كر، هنگامى كه انذار مى شوند سخنان را نمى شنوند»! (وَ لايَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما يُنْذَرُونَ).

گوش شنوا لازم است تا سخن خدا را بشنود، نه گوش هائى كه آن چنان پرده هاى گناه، غفلت و غرور بر آنها افتاده كه شنوائى حق را به كلّى از دست داده است.

* * *

 46وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يا وَيْلَنا إِنّا كُنّا ظالِمِينَ

47وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل أَتَيْنا بِها وَ كَفى بِنا حاسِبِينَ

 

ترجمه:

46 ـ و اگر كمترين عذاب پروردگارت به آنان برسد، فريادشان بلند مى شود كه: «اى واى بر ما! ما همگى ستمگر بوديم»!

47 ـ ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت بر پا مى كنيم; پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود! و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى) باشد، ما آن را حاضر مى كنيم; و كافى است كه ما حساب كننده باشيم.


1 ـ «يُصْحَبُون» از باب «افعال» در اصل، به اين معنى است كه چيزى را به عنوان يارى و حمايت در اختيار شخصى قرار دهند، و در اينجا اشاره به اين است كه: اين بت ها نه ذاتاً قدرت دفاع دارند، نه از ناحيه پروردگار چنين نيروئى در اختيارشان گذاشته شده است و مى دانيم هر نيروى دفاعى در عالم هستى يا بايد از درون ذات چيزى بجوشد و يا از ناحيه خدا داده شود.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 429.

 

تفسير:

ترازوهاى عدل در قيامت

به دنبال آيات گذشته كه حالت غرور و بيخبرى افراد بى ايمان را منعكس مى كرد، در نخستين آيه مورد بحث، مى گويد: «اين بى خبران مغرور كه در حالت نعمت و آرامش هرگز خدا را بنده نيستند اگر گوشه كوچك و ناچيزى از عذاب پروردگارت دامنشان را بگيرد، چنان متوحّش مى شوند كه فرياد مى زنند: اى واى بر ما! ما همگى ظالم و ستمگر بوديم»! (وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يا وَيْلَنا إِنّا كُنّا ظالِمِينَ).

به گفته مفسران و ارباب لغت، واژه «نَفْحَة» به معنى چيز كم، يا نسيم ملايم مى باشد، گر چه اين كلمه، غالباً در نسيم هاى رحمت و نعمت به كار مى رود، ولى در مورد عذاب نيز استعمال مى شود.(1)

به گفته تفسير «كشاف» جمله «لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ...» سه تعبير در بردارد كه همه اشاره به ناچيزى و كمى است، تعبير به «مَسّ»، و تعبير به «نَفْحَة» (از نظر ماده لغت) و نيز از نظر وزن و صيغه.(2)

خلاصه اين كه: قرآن مى خواهد بگويد: اين كوردلان، ساليان دراز است، سخنان پيامبر و منطق وحى را مى شنوند و در آنها كمترين اثرى نمى گذارد مگر آن زمان كه تازيانه عذاب ـ هر چند خفيف و مختصر ـ بر پشت آنها نواخته شود كه دست پاچه مى شوند و فرياد «إِنّا كُنّا ظالِمِينَ» را سر مى دهند، آيا بايد تنها زير تازيانه هاى عذاب، بيدار شوند؟

اما چه سود كه اين بيدارى اضطرارى هم به حال آنها سودى ندارد، و اگر طوفان عذاب فرو بنشيند و آرامش بيابند، باز هم همان راه و همان برنامه است.

* * *

آيه بعد، اشاره به حساب و جزاى دقيق و عادلانه قيامت مى كند تا افراد بى ايمان و ستمگر بدانند به فرض كه عذاب اين دنيا دامانشان را نگيرد مجازات آخرت، حتمى است، و دقيقاً تمام اعمالشان مورد محاسبه قرار مى گيرد.

مى فرمايد: «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم» (وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ).

«قِسْط»، گاه به معنى عدم تبعيض، و گاه به معنى عدالت به طور مطلق مى آيد، و مناسب اينجا معنى دوم است.

جالب اين كه: «قِسْط» در اينجا به عنوان «صفت» براى «موازين» ذكر شده اين ترازوهاى سنجش آن چنان دقيق و منظم اند كه گوئى عين عدالت مى باشند.(3)

به همين دليل، بلافاصله اضافه مى كند: «به هيچ كس در آنجا كمترين ظلم و ستمى نمى شود» (فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً).

نه از پاداش نيكوكاران چيزى كاسته مى شود، و نه به مجازات بدكاران افزوده مى گردد.

اما اين نفى ظلم و ستم، مفهومش اين نيست كه در حساب دقت نمى شود، بلكه «اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل كار نيك و بدى باشد ما آن را حاضر مى سازيم» و مورد سنجش قرار مى دهيم (وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل أَتَيْنا بِها).

«و همين قدر كافى است كه ما حسابگر اعمال بندگان باشيم» (وَ كَفى بِنا حاسِبِينَ).

«خردل» گياهى است كه دانه هاى سياه بسيار كوچكى دارد، و ضرب المثل در كوچكى و حقارت مى باشد.

نظير اين تعبير، در جاى ديگر قرآن به عنوان: مِثْقالَ ذَرَّة: «سنگينى يك ذره» (يك مورچه بسيار كوچك يا يك جزء كوچك از خاك و غبار) آمده است.(4)

قابل توجه اين كه: در قرآن مجيد در شش مورد، تعبير به «مِثْقالَ ذَرَّة» و در دو مورد تعبير به «مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل» شده است.

آيه فوق، با شش تعبير مختلف، بر مسأله حساب و كتاب دقيق روز قيامت تأكيد شده است.

كلمه «مَوازِين» آن هم به صورت جمع، پس از آن ذكر وصف «قِسْط» و به دنبال آن، تأكيدى بر نفى ظلم «فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ» و از آن پس ذكر كلمه «شَيْئاً» (هيچ چيز) و بعد مثال زدن به «دانه خردل» و سرانجام جمله «وَ كَفى بِنا حاسِبِينَ» (كافى است كه ما حسابگر باشيم).

همه اينها دليل بر آن است كه حساب روز قيامت، فوق العاده دقيق و خالى از هر گونه ظلم و ستم مى باشد.

در اين كه منظور از ترازوى سنجش چيست؟ بعضى چنين پنداشته اند: در آنجا ترازوهائى همچون ترازوهاى اين دنيا نصب مى شود، و به دنبال آن چنين فرض كرده اند: اعمال انسان در آنجا داراى سنگينى و وزن است، تا قابل توزين با آن ترازوها باشد.

ولى حق اين است كه «ميزان» در اينجا به معنى «وسيله سنجش» است و مى دانيم هر چيزى وسيله سنجشى متناسب خود دارد، مثلاً «ميزان الحراره» (گرما سنج) «ميزان الهوا» (هواسنج) و ميزان هاى ديگر، هر يك هماهنگ با موضوعى است كه مى خواهند آن را به وسيله آن بسنجند.

در احاديث اسلامى مى خوانيم: ميزان هاى سنجش در قيامت، پيامبران، امامان، پاكان و نيكانى هستند كه در پرونده اعمالشان نقطه تاريكى وجود ندارد.(5)

در زيارت نامه امام امير مؤمنان(عليه السلام) مى خوانيم: السَّلامُ عَلى مِيْزانِ الاْ َعْمالِ: «سلام بر ميزان سنجش اعمال»!(6)

ذكر «مَوازِين» به صورت «جمع» (جمع ميزان) نيز ممكن است اشاره به همين معنى باشد; چرا كه مردان حق هر يك ميزان سنجشى هستند براى اعمال انسان ها، به علاوه گر چه همه ممتازند ولى هر يك از آنها امتياز ويژه اى دارند كه در همان قسمت، الگو و مقياس سنجش محسوب مى شوند.

و به تعبير ديگر، هر كس به اندازه اى كه با آنها شباهت دارد و از نظر صفات و اعمال با آن بزرگواران هماهنگ است به همان مقدار وزنش سنگين، و به هر نسبت دور و ناهماهنگ است، سبك وزن مى باشد.

* * *

 48وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ

49الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ السّاعَةِ مُشْفِقُونَ

50وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ

 

ترجمه:

48 ـ ما به موسى و هارون، «فرقان» (وسيله جدا كردن حق از باطل) و نور، و آنچه مايه يادآورى پرهيزگاران است، داديم.

49 ـ همانان كه از پروردگارشان در نهان مى ترسند، و از قيامت بيم دارند!

50 ـ و اين (قرآن) ذكر مباركى است كه (بر شما) نازل كرديم; آيا شما آن را انكار مى كنيد؟!


1 و 2 ـ تفسير «فخر رازى»، تفسير «فى ظلال» و «مفردات راغب»، ذيل آيه مورد بحث، و ماده نفح ـ نفحة به معنى مرة و وحدة است.

3 ـ گر چه «مَوازِين» جمع، و «قِسْط» مفرد است، ولى در تقدير «ذوات القسط» مى باشد (مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث).

4 ـ زلزله، آيه 7.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 252 (چاپ جديد).

6 ـ توضيح و شرح بيشتر پيرامون اين موضوع را در جلد ششم، صفحه 90 به بعد بيان كرديم.

 

تفسير:

شمه اى از داستان پيامبران

از اين آيات به بعد، فرازهائى از زندگانى پيامبران كه آميخته با نكات بسيار آموزنده اى است بيان شده، كه بحث هاى گذشته را در زمينه نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و درگيرى او با مخالفان، با توجه به اصول مشتركى كه حاكم بر آنها است، روشن تر مى سازد.

در نخستين آيه مى فرمايد: «ما به موسى و هارون «فرقان»، (وسيله تشخيص حق از باطل) بخشيديم، و نور و يادآورى براى پرهيزكاران» (وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ).

«فُرْقان» در اصل به معنى چيزى است كه حق را از باطل جدا مى كند و وسيله شناسائى اين دو است، در اين كه منظور از آن در اينجا چيست؟ تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند:

بعضى آن را به معنى «تورات».

بعضى شكافته شدن دريا براى بنى اسرائيل كه نشانه روشنى از عظمت حق و حقانيت موسى بود دانسته اند.

در حالى كه بعضى اشاره به ساير معجزات و دلائلى كه در اختيار موسى و هارون بود، مى دانند.

ولى اين تفسيرها با هم هيچ گونه منافاتى ندارند; چرا كه ممكن است فرقان، هم اشاره به «تورات» و هم اشاره به «ساير معجزات و دلائل» موسى(عليه السلام) باشد.

در ساير آيات، نيز «فُرْقان» گاهى به خود «قرآن» اطلاق شده، مانند: تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً: «بزرگ و پر بركت است خدائى كه فرقان را بر بنده اش نازل كرد تا جهانيان را انذار كند».(1)

و گاه، به پيروزى هاى معجزآسائى كه نصيب پيامبر(صلى الله عليه وآله) گرديد، همان گونه كه در مورد جنگ بدر «يَوْمَ الْفُرْقانِ» فرموده است.(2)

اما واژه «ضِياء» به معنى نور و روشنائى است كه از درون ذات چيزى بجوشد و مسلماً قرآن، تورات و معجزات انبياء، چنين بوده اند.(3)

و «ذِكْر»، هر موضوعى است كه انسان را از غفلت و بى خبرى دور دارد، و اين نيز از آثار واضح كتب آسمانى و معجزات الهى است.

ذكر اين سه تعبير پشت سر هم، گويا اشاره به اين است كه: انسان براى رسيدن به مقصد، نخست احتياج به «فرقان» دارد تا بر سر دو راهى ها و چند راهى ها، راه اصلى را پيدا كند، هنگامى كه راه خود را يافت، نور و روشنائى و ضياء مى خواهد تا مشغول حركت گردد، سپس در ادامه راه، گاه موانعى پيش مى آيد كه از همه مهم تر غفلت است، نياز به وسيله اى دارد كه مرتباً به او هشدار دهد و يادآور و ذكر باشد.

قابل توجه اين كه: «فرقان» به صورت «معرفه» آمده و «ضياء» و «ذكر» به صورت «نكره»، و اثر آن را مخصوص متقين و «پرهيزكاران» مى داند، اين تفاوت تعبير، ممكن است اشاره به اين باشد كه معجزات و خطاب هاى آسمانى، راه را براى همگان روشن مى كند، اما آنها كه تصميم بگيرند و از «ضياء و ذكر» استفاده كنند، همگان نيستند، تنها كسانى هستند كه احساس مسئوليت مى كنند و بهره اى از تقوا دارند.

* * *

آيه بعد، اين «پرهيزكاران» را چنين معرفى مى كند: «آنها كسانى هستند كه از پروردگارشان در غيب و نهان مى ترسند» (الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ).

«و از روز رستاخيز، بيم دارند» (وَ هُمْ مِنَ السّاعَةِ مُشْفِقُونَ).

كلمه «غَيْب» در اينجا، دو تفسير دارد: نخست اين كه: اشاره به ذات پاك پروردگار است، يعنى با اين كه خدا از ديده ها پنهان است آنها به دليل عقل، به او ايمان آورده اند، و در برابر ذات پاكش، احساس مسئوليت مى كنند.

ديگر اين كه: پرهيزكاران تنها در اجتماع و ميان جامعه، ترس از خدا ندارند، بلكه در خلوتگاه ها نيز او را حاضر و ناظر مى دانند.

قابل توجه اين كه: در برابر خداوند، تعبير به «خشيت»، و در مورد قيامت تعبير به «اشفاق» شده، اين دو واژه گر چه هر دو به معنى ترس است، ولى به گفته «راغب» در كتاب «مفردات»، «خشيت» در جائى گفته مى شود كه ترس آميخته با احترام و تعظيم باشد، همانند ترسى كه يك فرزند، از پدر بزرگوارش دارد، بنابراين پرهيزكاران، ترسشان از خدا توأم با معرفت است.

و اما واژه «اشفاق» به معنى توجه و علاقه توأم با بيم است، مثلاً اين تعبير، گاه در مورد فرزندان يا دوستانى به كار مى رود كه انسان به آنها علاقه دارد ولى در عين حال از اين كه در معرض آفات و گزند هستند بيمناك است.

در واقع پرهيزكاران به روز قيامت بسيار علاقمندند، چون كانون پاداش و رحمت الهى است اما با اين حال از حساب و كتاب خدا نيز بيمناكند.

البته گاهى اين دو كلمه به يك معنى نيز استعمال شده است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، قرآن را در مقايسه با كتب پيشين قرار داده، مى گويد: «اين ذكر مباركى است كه ما بر شما نازل كرديم» (وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ).

«آيا شما آن را انكار مى كنيد» (أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ).

انكار چرا؟ اين كه ذكر است و مايه بيدارى، آگاهى و يادآورى شما است، اين كه كانون بركت است، خير دنيا و آخرت در آن است، و سرچشمه همه پيروزى ها و خوشبختى ها است.

آيا چنين كتابى، جاى انكار دارد؟ دلائل حقانيتش در خودش نهفته، نورانيتش آشكار است، و رهروان راهش سعادتمند و پيروز.

براى اين كه: بدانيم تا چه حدّ اين قرآن موجب آگاهى و مايه بركت است كافى است، حال ساكنان جزيره عرب را قبل از نزول قرآن، كه در توحّش، جهل، فقر، بدبختى و پراكندگى زندگى مى كردند، با وضعشان بعد از نزول قرآن، كه اسوه و الگوئى براى ديگران شدند در نظر بگيريم، همچنين وضع اقوام ديگر را قبل و بعد از ورود قرآن در ميان آنها.

* * *

 51وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمِينَ

52إِذْ قالَ لاَِبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ

53قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ

54قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلال مُبِين

55قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاّعِبِينَ

56قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدِينَ

57وَ تَاللّهِ لاَ َكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ

58فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاّ كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ

 

ترجمه:

51 ـ ما وسيله رشد ابراهيم را از قبل به او داديم; و از (شايستگى) او آگاه بوديم.

52 ـ آن هنگام كه به پدرش (آزر) و قومش گفت: «اين مجسمه هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى كنيد»؟!

53 ـ گفتند: «ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند».

54 ـ گفت: «مسلماً هم شما و هم پدرانتان، در گمراهى آشكارى بوده ايد»!

55 ـ گفتند: «آيا مطلب حقّى براى ما آورده اى، يا شوخى مى كنى»؟!

56 ـ گفت: «(كاملاً حق آورده ام) پروردگار شما همان پروردگار آسمان ها و زمين است كه آنها را ايجاد كرده; و من بر اين امر، از گواهانم!

57 ـ و به خدا سوگند، در غياب شما، نقشه اى براى نابودى بتهايتان مى كشم»!

58 ـ سرانجام (در يك فرصت مناسب)، همه آنها ـ جز بت بزرگشان ـ را قطعه قطعه كرد; شايد سراغ او بيايند!


1 ـ فرقان، آيه 1.

2 ـ انفال، آيه 41.

3 ـ درباره معنى «ضِياء» و تفاوت آن با «نور» در جلد هشتم، صفحه 226، ذيل آيه 5 سوره «يونس» توضيحات بيشترى داده ايم.

 

تفسير:

«ابراهيم»(عليه السلام) نقشه نابودى بت ها را مى كشد.

گفتيم در اين سوره، همان گونه كه از نامش پيدا است، فرازهاى بسيارى از حالات انبياء (شانزده پيامبر) آمده است، در آيات گذشته، اشاره كوتاهى به رسالت موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) شده بود، و در آيات مورد بحث و قسمتى از آيات آينده بخش مهمى از زندگى و مبارزات ابراهيم(عليه السلام) با بت پرستان، انعكاس يافته.

نخست مى فرمايد: «ما وسيله رشد و هدايت را از قبل در اختيار ابراهيم گذارديم، و به شايستگى او آگاه بوديم» (وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا بِهِ عالِمِينَ).

«رُشْد» در اصل، به معنى راه يافتن به مقصد است و در اينجا ممكن است اشاره به حقيقت توحيد باشد كه ابراهيم(عليه السلام) از سنين كودكى از آن آگاه شده بود، و ممكن است، اشاره به هر گونه خير و صلاح به معنى وسيع كلمه، بوده باشد.

تعبير به «مِنْ قَبْلُ» اشاره به قبل از موسى و هارون(عليهما السلام) است.

جمله «كُنّا بِهِ عالِمِينَ» اشاره به شايستگى هاى ابراهيم(عليه السلام) براى كسب اين مواهب است، در حقيقت خدا هيچ موهبتى را به كسى بدون دليل، نمى دهد، اين شايستگى هاست كه آمادگى براى پذيرش مواهب الهى را همراه دارد، هر چند مقام نبوت يك مقام موهبتى است.

* * *

پس از آن به يكى از مهم ترين برنامه هاى ابراهيم(عليه السلام) اشاره كرده، مى گويد: اين رشد و رشادت ابراهيم آنگاه ظاهر شد كه «به پدرش (اشاره به عمويش «آزر» است، زيرا عرب گاه به عمو «أَب» مى گويد) و قوم او گفت: اين تمثال هائى را كه شما دل به آن بسته ايد، و شب و روز گرد آن مى چرخيد و دست از آن بر نمى داريد چيست»؟ (إِذْ قالَ لاَِبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ).

«ابراهيم» با اين تعبير، بت هائى را كه در نظر آنها فوق العاده عظمت داشت شديداً تحقير كرد.

اولاً: با تعبير: ما هذِهِ: «اينها چيست؟».(1)

ثانياً: با تعبير به «تَمْاثِيل»، زيرا «تماثيل» جمع «تمثال» به معنى عكس يا مجسمه بى روح است (تاريخچه بت پرستى مى گويد: اين مجسمه ها و عكس ها در آغاز جنبه يادبود پيامبران و علماء داشته، ولى، تدريجاً صورت قداست به خود گرفته و معبود واقع شده است).

جمله «أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ» با توجه به معنى «عُكُوف» كه به معنى ملازمت توأم با احترام است نشان مى دهد آنها آن چنان دلبستگى به اين بت ها پيدا كرده بودند و سر بر آستانشان مى سائيدند و بر گردشان مى چرخيدند كه گوئى همواره ملازم آنها بودند.

اين گفتار ابراهيم(عليه السلام) در حقيقت استدلال روشنى است براى ابطال بت پرستى; زيرا آنچه از بت ها مى بينيم همين مجسمه و تمثال است، بقيه تخيل است و توهم و پندار، كدام انسان عاقل به خود اجازه مى دهد، براى يك مشت سنگ و چوب اين همه عظمت، احترام و قدرت قائل باشد؟

چرا انسانى كه خود اشرف مخلوقات است در برابر مصنوع خويش، اين چنين خضوع و كرنش كند، و حل مشكلات خود را از آن بخواهد؟!

* * *

ولى بت پرستان در حقيقت هيچ گونه جوابى در برابر اين منطق گويا نداشتند جز اين كه مطلب را از خود ردّ كنند و به نياكانشان ارتباط دهند، لذا «گفتند: ما پدران و نياكان خويش را ديديم كه اينها را پرستش مى كنند» و ما به سنت نياكانمان وفاداريم (قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ).

* * *

از آنجا كه تنها سنت و روش نياكان بودن، هيچ مشكلى را حل نمى كند، و هيچ دليلى نداريم كه نياكان عاقل تر و عالم تر از نسل هاى بعد باشند، بلكه غالباً قضيه به عكس است، چون با گذشت زمان، علم و دانش ها گسترده تر مى شود، ابراهيم(عليه السلام) بلافاصله به آنها چنين «پاسخ گفت: هم شما و هم پدرانتان به طور قطع در گمراهى آشكار بوديد» (قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلال مُبِين).

* * *

اين تعبير توأم با انواع تأكيدها و حاكى از قاطعيت تمام، سبب شد كه بت پرستان كمى به خود آمده، در صدد تحقيق برآيند، رو به سوى ابراهيم(عليه السلام)كرده:

«گفتند: آيا به راستى تو مطلب حقى را آورده اى يا شوخى مى كنى»؟ (قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاّعِبِينَ).

زيرا آنها كه به پرستش بت ها عادت كرده بودند و آن را يك واقعيت قطعى مى پنداشتند باور نمى كردند، كسى جدا با بت پرستى مخالفت كند، لذا از روى تعجب از ابراهيم(عليه السلام) اين سؤال را كردند.

* * *

اما ابراهيم(عليه السلام) صريحاً به آنها پاسخ «گفت: (آنچه مى گويم: جدّى و عين واقعيت است كه) پروردگار شما پروردگار آسمان ها و زمين است» (قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ).

«همان خدائى كه آنها را آفريده و من از گواهان اين عقيده ام» (الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدِينَ).

ابراهيم(عليه السلام) با اين گفتار قاطعش، نشان داد آن كس شايسته پرستش است كه آفريدگار آنها، زمين و همه موجودات است، اما قطعات سنگ و چوب كه خود مخلوق ناچيزى هستند، ارزش پرستش را ندارند، مخصوصاً با جمله «وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشّاهِدِينَ» اثبات كرد تنها من نيستم كه گواه بر اين حقيقتم، بلكه همه آگاهان و فهميده ها همانها كه رشته هاى تقليد كوركورانه را پاره كرده اند گواه بر اين حقيقت اند.

* * *

ابراهيم(عليه السلام) براى اين كه ثابت كند اين مسأله، صد در صد جدى است و او بر سر عقيده خود، تا همه جا ايستاده است و نتائج و لوازم آن را هر چه باشد با جان و دل مى پذيرد، اضافه كرد: «به خدا سوگند! من نقشه اى براى نابودى بتهاى شما به هنگامى كه خودتان حاضر نباشيد، و از اينجا بيرون رويد خواهم كشيد»! (وَ تَاللّهِ لاَ َكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ).

«أَكِيْدَنِّ» از ماده «كيد» گرفته شده كه به معنى طرح پنهانى و چاره انديشى مخفيانه است.

منظورش اين بود كه با صراحت به آنها بفهماند، سرانجام از يك فرصت استفاده خواهم كرد و آنها را در هم خواهم شكست!

بعيد نيست عظمت و ابهت بت ها در نظر آنان در آن پايه بود كه اين سخن را جدى نگرفتند و عكس العملى نشان ندادند، شايد فكر مى كردند، مگر ممكن است انسانى به خود اجازه دهد اين چنين با مقدسات يك قوم و ملت كه حكومتشان هم صددرصد پشتيبان آن است، بازى كند؟ با كدام جرأت؟ و با كدام نيرو؟

بدين گونه روشن مى شود اين كه بعضى گفته اند: اين جمله را در دل گفته، و يا به طور خصوصى با بعضى در ميان نهاده، به هيچ وجه نيازى به آن نيست، به خصوص اين كه كاملاً بر خلاف ظاهر آيه است.

به علاوه در چند آيه بعد مى خوانيم، بت پرستان به ياد اين گفتار ابراهيم(عليه السلام)افتادند و گفتند: ما شنيديم جوانى سخن از توطئه درباره بت ها مى گفت.

* * *

به هر حال، ابراهيم(عليه السلام) در يك روز كه بتخانه خلوت بود، و هيچ كس از بت پرستان در آنجا حضور نداشت، طرح خود را عملى كرد.

توضيح اين كه: طبق نقل بعضى از مفسران، بت پرستان در هر سال روز خاصى را براى بت ها عيد مى گرفتند، غذاهائى در بتخانه حاضر كرده سپس دسته جمعى به بيرون شهر حركت مى كردند، و در پايان روز بازگشته و به بت خانه مى آمدند تا از آن غذاها كه به اعتقادشان تبرك يافته بود، بخورند.

به ابراهيم(عليه السلام) نيز پيشنهاد كردند با آنها برود، ولى او به عذر بيمارى با آنها نرفت.

ابراهيم(عليه السلام) بى آن كه از خطرات اين كار بترسد و يا از طوفانى كه پشت سر اين عمل به وجود مى آيد، هراسى به دل راه دهد، مردانه وارد ميدان شد، و با يك دنيا قهرمانى به جنگ اين خدايان پوشالى رفت كه آن همه علاقمند متعصب و نادان داشتند، به طورى كه قرآن مى گويد: «همه آنها را قطعه، قطعه كرد، جز بت بزرگى كه داشتند»! (فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاّ كَبِيراً لَهُمْ).

و هدفش اين بود «شايد بت پرستان به سراغ او بيايند و او هم تمام گفتنى ها را بگويد» (لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ).(2)

* * *


1 ـ تعبير «ما» در اين گونه موارد معمولاً اشاره به غير عاقل است و اسم اشاره به نزديك نيز در اين گونه موارد خود نوعى تحقير را مى راند و گرنه مناسب، اسم اشاره به دور بود.

2 ـ بسيارى از مفسران گفته اند: مرجع ضمير «إِلَيْهِ» خود ابراهيم(عليه السلام) است و بعضى گفته اند: منظور بت بزرگ است، ولى معنى اول صحيح تر به نظر مى رسد.

اما اين كه: در آيه فوق، مى خوانيم: اين بت بزرگ آنها بوده، ممكن است اشاره به بزرگى ظاهرى آن بوده باشد، يا اشاره به احترام آن در نظر بت پرستان خرافى، و يا هر دو.

 

نكته ها:

1 ـ بت پرستى در اشكال گوناگون

درست است كه ما از لفظ «بت پرستى» بيشتر متوجه بت هاى سنگى و چوبى مى شويم، ولى از يك نظر بت و بت پرستى مفهوم وسيعى دارد كه هر نوع توجه به غير خدا را، در هر شكل و هر صورت شامل مى شود.

و طبق حديث معروف: «هر چه انسان را به خود مشغول و از خدا دور سازد، بت او است»! (كُلَّما شَغَلَكَ عَنِ اللّهِ فَهُوَ صَنَمُكَ)!

در حديثى از «اصبغ بن نباته» از ياران معروف على(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ عَلِيّاً مَرَّ بِقَوْم يَلْعَبُونَ الشَّطْرَنْجِ، فَقالَ: ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ؟ لَقَدْ عَصَيْتُمُ اللّهَ وَ رَسُولَه!:

«امير مؤمنان على(عليه السلام) از كنار جمعى مى گذشت كه مشغول بازى شطرنج بودند، فرمود: اين مجسمه ها (و بت هائى) را كه از آن جدا نمى شويد چيست؟ شما هم نافرمانى خدا كرده ايد و هم عصيان پيامبر».(1)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ گفتار بت پرستان و پاسخ ابراهيم(عليه السلام)

جالب اين كه: بت پرستان در جواب ابراهيم(عليه السلام)، هم روى كثرت نفرات تكيه كردند، و هم طول زمان، گفتند: «ما پدران خود را بر اين آئين و رسم يافتيم».

او هم در هر دو قسمت به آنها پاسخ گفت، كه هم شما و هم پدرانتان، هميشه در ضلال مبين بوديد!

يعنى انسان عاقل كه داراى استقلال فكرى است هرگز خود را پايبند اين اوهام نمى كند، نه كثرت طرفداران طرح و سنتى را دليل اصالت آن مى داند و نه دوام و ريشه دار بودن آن را.

* * *

59قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظّالِمِينَ

60قالُوا سَمِعْنا فَتىً يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ

61قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ

62قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ

63قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ

64فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظّالِمُونَ

65ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ

66قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لايَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لايَضُرُّكُمْ

67أُفّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

59 ـ (هنگامى كه منظره بت ها را ديدند،) گفتند: «چه كسى با خدايان ما چنين كرده؟ قطعاً از ستمگران است»!

60 ـ (گروهى) گفتند: «شنيديم نوجوانى از (مخالفت با) بت ها سخن مى گفت كه او را ابراهيم مى گويند».

61 ـ (جمعيت) گفتند: «او را در برابر ديدگان مردم بياوريد، تا گواهى دهند»!

62 ـ (هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند،) گفتند: «تو اين كار را با خدايان ما كرده اى، اى ابراهيم»؟!

63 ـ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است; از آنها بپرسيد اگر سخن مى گويند»!

64 ـ آنها به وجدان خويش بازگشتند; و (به خود) گفتند: «حقاً كه شما ستمگريد»!

65 ـ سپس بر سرهايشان واژگونه شدند; (و حكم وجدان را به كلّى فراموش كردند و گفتند:) تو مى دانى كه اينها سخن نمى گويند!

66 ـ گفت: «آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند؟! (نه اميدى به سودشان داريد، و نه ترسى از زيانشان)!

67 ـ اف بر شما و بر آنچه جز خدا مى پرستيد! آيا انديشه نمى كنيد (و عقل نداريد)»؟!

 

تفسير:

برهان دندان شكن ابراهيم

سرانجام آن روز عيد به پايان رسيد، بت پرستان شادى كنان به شهر بازگشتند، و يكسر به سراغ بتخانه رفتند، تا هم عرض ارادتى به پيشگاه بتان كنند و هم از غذاهائى كه به زعم آنها در كنار بت ها بركت يافته بود، بخورند.

همين كه وارد بتخانه شدند با صحنه اى روبرو گشتند كه هوش از سرشان پريد، به جاى آن بتخانه آباد، با تلّى از بت هاى دست و پا شكسته و به هم ريخته روبرو شدند! فريادشان بلند شد: «صدا زدند: چه كسى اين بلا را بر سر خدايان ما آورده است»؟! (قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا).(1)

«مسلماً هر كس بوده از ظالمان و ستمگران است» (إِنَّهُ لَمِنَ الظّالِمِينَ).

او هم به خدايان ما ستم كرده، هم به جامعه و جمعيت ما و هم به خودش! چرا كه با اين عمل خويشتن را در معرض نابودى قرار داده است.

* * *

اما گروهى كه تهديدهاى ابراهيم(عليه السلام) را نسبت به بت ها در خاطر داشتند، و طرز رفتار اهانت آميز او را با اين معبودهاى ساختگى، مى دانستند «گفتند: ما شنيديم جوانكى سخن از بت ها مى گفت و از آنها به بدى ياد مى كرد كه، نامش ابراهيم است» (قالُوا سَمِعْنا فَتىً يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ).(2)

درست است كه: ابراهيم(عليه السلام) طبق بعضى از روايات، در آن موقع كاملاً جوان بود و احتمالاً سنش از 16 سال تجاوز نمى كرد.

و درست است كه تمام ويژگى هاى «جوانمردان»: «شجاعت»، «شهامت»، «صراحت» و «قاطعيت» در وجودش جمع بود، ولى مسلماً منظور بت پرستان از اين تعبير چيزى جز تحقير نبوده كه بگويند: «ابراهيم» اين كار را كرده، بلكه گفتند: جوانى كه به او ابراهيم مى گفتند، چنين مى گفت... يعنى فردى كاملاً گمنام و از نظر آنان بى شخصيت.

* * *

معمول اين است، هنگامى كه جنايتى در نقطه اى رخ مى دهد، براى پيدا كردن شخصى كه آن كار را انجام داده، به دنبال ارتباط هاى خصومت آميز مى گردند، و مسلماً در آن محيط، كسى جز ابراهيم(عليه السلام) آشكارا با بت ها گلاويز نبود، لذا تمام افكار متوجه او شد، جمعيت «گفتند: اكنون كه چنين است، برويد او را در برابر چشم مردم حاضر كنيد تا آنها كه مى شناسند و خبر دارند، گواهى دهند» (قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ).

بعضى از مفسران نيز اين احتمال را داده اند: منظور مشاهده صحنه مجازات و كيفر ابراهيم(عليه السلام) است، نه شهادت و گواهى بر مجرم بودن او، اما با توجه به آيات بعد كه بيشتر جنبه بازپرسى دارد اين احتمال منتفى است.

به علاوه تعبير: لَعَلَّ: «شايد» متناسب با معنى دوم نيست; زيرا اگر مردم در برابر صحنه مجازات حضور يابند، طبعاً مشاهده خواهند كرد، شايد ندارد.

* * *

جارچيان در اطراف شهر، فرياد زدند هر كس از ماجراى خصومت ابراهيم(عليه السلام) و بدگوئى او نسبت به بت ها آگاه است، حاضر شود، و به زودى، هم آنها كه از اين موضوع آگاه بودند، و هم ساير مردم اجتماع كردند تا ببينند كار اين متهم به كجا خواهد رسيد؟

شور و ولوله عجيبى در مردم افتاده بود; چرا كه از نظر آنها جنايتى بى سابقه توسط يك جوان ماجراجو، در شهر رخ داده بود كه بنيان دينى مردم محيط را به لرزه درآورده بود.

سرانجام محكمه و دادگاه تشكيل شد، زعماى قوم در آنجا جمع بودند بعضى مى گويند: خود «نمرود» نيز بر اين ماجرا نظارت داشت.

نخستين سؤالى كه از ابراهيم(عليه السلام) كردند اين بود: «گفتند: توئى كه اين كار را با خدايان ما كرده اى؟ اى ابراهيم»! (قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ).

آنها حتى حاضر نبودند بگويند: تو خدايان ما را شكسته، و قطعه، قطعه كرده اى، بلكه تنها گفتند: تو اين كار را با خدايان ما كردى؟

* * *

اما ابراهيم(عليه السلام) آن چنان جوابى گفت كه آنها را سخت در محاصره قرار داد، محاصره اى كه قدرت بر نجات از آن نداشتند «گفت: بلكه اين كار را اين بت بزرگ آنها كرده! از آنها سؤال كنيد اگر سخن مى گويند»! (قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ).

اصول جرم شناسى مى گويد: متهم كسى است كه آثار جرم را همراه دارد، در اينجا آثار جرم، در دست بت بزرگ است (طبق روايت معروفى ابراهيم(عليه السلام) تبر را به گردن بت بزرگ گذاشته بود).

اصلاً چرا شما به سراغ من آمديد؟ چرا خداى بزرگتان را متهم نمى كنيد؟ آيا احتمال نمى دهيد او از دست خدايان كوچك خشمگين شده، و يا آنها را رقيب آينده خود فرض كرده، و حساب همه را يك جا رسيده است؟!

از آنجا كه ظاهر اين تعبير، به نظر مفسران با واقعيت تطبيق نمى داده، و از آنجا كه ابراهيم(عليه السلام) پيامبر است و معصوم و هرگز دروغ نمى گويد، در تفسير اين جمله، مطالب مختلفى گفته اند، آنچه از همه بهتر به نظر مى رسد اين است كه:

ابراهيم(عليه السلام) به طور قطع اين عمل را به بت بزرگ نسبت داد، ولى تمام قرائن شهادت مى داد كه او قصد جدى از اين سخن ندارد، بلكه مى خواسته است عقائد مسلم بت پرستان را كه خرافى و بى اساس بوده است، به رخ آنها بكشد، به آنها بفهماند كه اين سنگ و چوب هاى بى جان آن قدر بى عرضه اند كه حتى نمى توانند يك جمله سخن بگويند و از عبادت كنندگانشان يارى بطلبند، چه رسد كه بخواهند به حلّ مشكلات آنها بپردازند!

نظير اين تعبير، در سخنان روزمره ما فراوان است كه: براى ابطال گفتار طرف، مسلّمات او را به صورت امر يا اخبار و يا استفهام در برابرش مى گذاريم تا محكوم شود، و اين به هيچ وجه دروغ نيست «دروغ آن است كه قرينه اى همراه نداشته باشد».

در روايتى كه در كتاب «كافى» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، مى خوانيم: إِنَّما قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا إِرادَةَ الاِْصْلاحِ، وَ دَلالَةً عَلى أَنَّهُمْ لايَفْعَلُونَ:

«ابراهيم اين سخن را به خاطر آن گفت كه مى خواست افكار آنها را اصلاح كند، و به آنها بگويد: چنين كارى از بت ها ساخته نيست».(3)

و در حديث ديگرى فرمود: وَ اللّهِ ما فَعَلُوهُ وَ ما كَذَبَ: «به خدا سوگند بت ها دست به چنان كارى نزده بودند، ابراهيم نيز دروغ نگفت».(4)

جمعى از مفسران نيز احتمال داده اند: ابراهيم(عليه السلام) اين مطلب را به صورت يك جمله شرطيه ادا كرد يعنى: بت ها اگر سخن بگويند بزرگشان دست به چنين كارى زده است، و مسلماً تعبير خلاف واقع نبود; زيرا نه بت ها سخن مى گفتند و نه چنين كارى از بزرگ آنها سر زده بود، به مضمون همين تفسير نيز حديثى وارد شده است.

اما تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد; زيرا جمله شرطيه «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» قيدى است براى سؤال «فَسْئَلُوهُمْ» نه براى جمله «بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ» (دقت كنيد).

نكته ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه: بايد از بت هاى دست و پا شكسته، سؤال شود اين بلا را چه كسى بر سر آنها آورده است، نه از بت بزرگ; زيرا ضمير «هُم» و همچنين ضميرهاى «إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ» همه، به صورت جمع است و اين با تفسير اول سازگار است.(5)

* * *

به هر حال، سخنان ابراهيم(عليه السلام)، بت پرستان را تكان داد، وجدان خفته آنها را بيدار كرد و همچون طوفانى كه خاكسترهاى فراوان را از روى شعله هاى آتش برگيرد و فروغ آن را آشكار سازد، فطرت توحيدى آنها را از پشت پرده هاى تعصب و جهل و غرور آشكار ساخت.

در يك لحظه كوتاه و زودگذر، از اين خواب عميق و مرگ زا بيدار شدند، چنان كه قرآن مى گويد: «آنها به وجدان و فطرتشان بازگشتند و به خود گفتند: حقاً كه شما ظالم و ستمگريد» (فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظّالِمُونَ).(6)

هم به خويشتن ظلم و ستم كرديد، هم بر جامعه اى كه به آن تعلق داريد و هم به ساحت مقدس پروردگار بخشنده نعمت ها.

جالب اين كه: در آيات قبل خوانديم آنها ابراهيم(عليه السلام) را متهم به ظالم بودن كردند، ولى در اينجا دريافتند ظالم اصلى و حقيقى خودشان هستند.

و در واقع تمام مقصود ابراهيم(عليه السلام) از شكستن بت ها همين بود، هدف، شكستن فكر بت پرستى و روح بت پرستى بود، و گرنه شكستن بت فايده اى نداشت، بت پرستان لجوج فوراً بزرگتر و بيشتر از آن را مى سازند و به جاى آن مى نهند، همان گونه كه در تاريخ اقوام نادان، جاهل و متعصب، اين مسأله، نمونه هاى فراوان دارد.

تا اينجا ابراهيم(عليه السلام) موفق شد يك مرحله بسيار حساس و ظريف تبليغ خود را كه بيدار ساختن وجدان هاى خفته از طريق ايجاد يك طوفان روانى بود، اجرا كند.

* * *

ولى افسوس! كه زنگار جهل، تعصب و تقليد كوركورانه بيشتر از آن بود كه با نداى صيقل بخش اين قهرمان توحيد، به كلّى زدوده شود.

افسوس! كه اين بيدارى روحانى و مقدس چندان به طول نيانجاميد، و در ضمير آلوده و تاريكشان از طرف نيروهاى اهريمنى و جهل قيامى بر ضد اين نور توحيدى صورت گرفت، و همه چيز به جاى اول بازگشت، قرآن چه تعبير لطيفى مى كند: «سپس آنها بر سرهاشان واژگونه شدند» (ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ).

و براى اين كه از طرف خدايان گنگ و بسته دهانشان عذرى بياورند گفتند: «تو مى دانى اينها هرگز سخن نمى گويند»! (لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ).

اينها هميشه خاموشند و ابهت سكوت را نمى شكنند!!

و با اين عذر پوشالى خواستند ضعف، زبونى و ذلت بت ها را كتمان كنند.

* * *

اينجا بود كه ميدانى براى استدلال منطقى در برابر ابراهيم قهرمان گشوده شد تا شديدترين حملات خود را متوجه آنها كند، و مغزهايشان را زير رگبارى از سرزنش منطقى و بيداركننده گيرد: «فرياد زد آيا شما غير از خدا معبودهائى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى به حال شما دارند و نه كوچكترين ضررى» (قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لايَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لايَضُرُّكُمْ).

اين خدايان پندارى كه نه قدرت بر سخن دارند، نه شعور و دركى، نه مى توانند از خود دفاع كنند، و نه مى توانند بندگان را به حمايت خود بخوانند، اصلاً اينها چه كارى ازشان ساخته است؟ و به چه درد مى خورند؟!

اساساً پرستش يك معبود، يا به خاطر شايستگى او براى عبوديت است، كه اين درباره بت هاى بى جان مفهوم ندارد، يا به خاطر انتظار سودى است كه از ناحيه آنها عائد شود، و يا ترس از زيانشان، ولى اقدام من به شكستن بت ها نشان داد كه اينها كمترين بخارى ندارند، با اين حال آيا اين كار شما احمقانه نيست؟!

* * *

باز اين معلم توحيد، سخن را از اين هم فراتر برد و با كوبيدن تازيانه هاى سرزنش بر روح بى دردشان، گفت: «اف بر شما! و بر اين معبودهائى كه غير از «اللّه» انتخاب كرده ايد»! (أُفّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ).

«آيا هيچ انديشه نمى كنيد، و عقل در سر نداريد»؟ (أَ فَلا تَعْقِلُونَ).

ولى در توبيخ و سرزنششان، ملايمت را از دست نداد، مبادا بيشتر لجاجت كنند.(7)

در حقيقت ابراهيم(عليه السلام) بسيار حساب شده برنامه خود را تعقيب كرد، نخستين بار به هنگام دعوت آنها به سوى توحيد، صدا زد: اين مجسمه هاى بى روح چيست، كه شما مى پرستيد؟ اگر مى گوئيد: سنت نياكان شما است، هم شما و هم آنها گمراه بودند.

در دومين مرحله، اقدام به يك برنامه عملى كرد، تا نشان دهد اين بت ها چنان قدرتى ندارند كه هر كس نگاه چپ به آنان كند، نابودش كنند، مخصوصاً با اخطار قبلى، به سراغ بت ها رفت و آنها را به كلّى درهم شكست، تا نشان دهد خيالاتى كه آنها به هم بافته اند همه بيهوده است.

در سومين مرحله، در آن محاكمه تاريخى سخت آنها را در بن بست قرار داد:

گاه به سراغ فطرتشان رفت، زمانى به سراغ عقلشان، گاه اندرزشان داد، و گاه سرزنش و توبيخ كرد.

خلاصه اين معلم بزرگ الهى، از هر درى وارد شد و آنچه در توان داشت به كار برد، اما قابليت محل نيز شرط تأثير است و اين متأسفانه در آن قوم كمتر وجود داشت.

بدون شك، سخنان و كارهاى ابراهيم(عليه السلام) به عنوان يك زمينه توحيدى و حداقل به صورت علامت هاى استفهام در مغزهاى آنها باقى ماند، و مقدمه اى شد براى بيدارى و آگاهى گسترده تر در آينده.

از تواريخ استفاده مى شود: گروهى هر چند از نظر تعداد اندك ولى از نظر ارزش بسيار، به او ايمان آوردند(8) و آمادگى نسبى براى گروه ديگرى فراهم گشت.

* * *

 68قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ

69قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ

70وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الاْ َخْسَرِينَ

 

ترجمه:

68 ـ گفتند: «او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد، اگر كارى از شما ساخته است»!

69 ـ (سرانجام او را به آتش افكندند; ولى ما) گفتيم: «اى آتش! بر ابراهيم سرد و سالم باش»!

70 ـ آنها مى خواستند ابراهيم را با اين نقشه نابود كنند; ولى ما آنها را زيانكارترين مردم قرار داديم!

 


1 ـ بعضى از مفسران كلمه «مَن» را در اينجا موصوله دانسته اند، ولى با توجه به آيه بعد كه در حكم پاسخ سؤال است، چنين به نظر مى رسد كه «مَن» استفهاميه باشد.

2 ـ همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرديم، بت پرستان حتى حاضر نبودند بگويند: اين جوان از بت ها عيب جوئى مى كرد، همين اندازه گفتند: سخن از بت ها مى گفت.

3 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 341، حديث 17 (باب الكذب).

4 ـ همان مدرك، صفحه 343، حديث 22.

5 ـ به علاوه ظاهر اين است كه ضمير «كَبِيْرُهُم» با بقيه يكى است.

6 ـ بعضى از مفسران اين احتمال را نيز داده اند كه: منظور از «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ» آن است كه اين سخن را با يكديگر در ميان نهادند و به سرزنش و ملامت يكديگر پرداختند، ولى آنچه در بالا گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد.

7 ـ درباره معنى «اف» مشروحاً در جلد 12، ذيل آيه 23 سوره «اسراء» بحث كرده ايم.

8 ـ «كامل ابن اثير»، جلد اول، صفحه 100.

 

تفسير:

آنجا كه آتش گلستان مى شود

گر چه با استدلالات عملى و منطقى ابراهيم، همه بت پرستان محكوم شدند و خودشان هم در دل به اين محكوميت اعتراف كردند.

ولى لجاجت و تعصب شديد آنها مانع از پذيرش حق شد، به همين دليل جاى تعجب نيست كه تصميم بسيار شديد و خطرناكى درباره ابراهيم(عليه السلام)بگيرند: و آن كشتن ابراهيم(عليه السلام) به بدترين صورت، يعنى سوزاندن و خاكستر كردن او بود!.

معمولاً رابطه معكوسى ميان «زور» و «منطق» وجود دارد، هر قدر زور انسان بيشتر مى شود، منطق او ضعيف تر مى گردد. جز در مردان حق كه هر چه قوى تر مى شوند متواضع تر و منطقى تر مى گردند.

زورگويان هنگامى كه از طريق منطق به جائى نرسيدند، فوراً تكيه بر زور و قدرتشان مى كنند، و در مورد ابراهيم(عليه السلام) درست از همين برنامه استفاده شد، چنان كه قرآن مى گويد: «جمعيت فرياد زدند: او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر كارى از دست شما ساخته است» (قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).

سلطه گران زورگو، براى تحريك توده هاى ناآگاه، معمولاً از نقطه هاى ضعف روانى استفاده مى كنند; چرا كه آنها روانشناسند و بر كار خود مسلط!

همان گونه كه در اين ماجرا كردند، و شعارهائى دادند كه به اصطلاح به رگ غيرت آنها بخورد، گفتند:

اينها خدايان شما هستند، مقدساتتان به خطر افتاده، سنت نياكانتان زير پا گذاشته شده، غيرت و حميّت شما كجا است؟

چرا اين قدر ضعيف و زبون هستيد؟

چرا خدايانتان را يارى نمى دهيد؟

اگر كارى از شما ساخته است و توانى در تن و قدرتى در جان داريد، ابراهيم را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد!

ببينيد همه مردم از مقدساتشان دفاع مى كنند، شما كه همه چيزتان به خطر افتاده است، پس چرا اقدامى نمى كنيد؟

خلاصه، امثال اين لاطائلات بسيار گفتند و مردم را بر ضد ابراهيم(عليه السلام) شوراندند آن چنان كه به جاى چند بار هيزم كه براى سوزاندن چندين نفر كافى است، هزاران بار بر روى هم ريختند و كوهى از هيزم، و به دنبال آن دريائى از آتش به وجود آوردند، تا با اين عمل، هم انتقام خود را بهتر گرفته باشند، و هم ابهت و عظمت پندارى بت ها كه سخت با برنامه ابراهيم آسيب ديده بود، تا حدّى تأمين شود، تاريخ نويسان در اينجا مطالب بسيارى نوشته اند كه بعيد به نظر نمى رسد:

از جمله مى گويند: چهل روز مردم براى جمع آورى هيزم كوشيدند و از هر سو هيزم هاى خشك فراوانى جمع آورى كردند، كار به جائى رسيد كه حتى زنانى كه كارشان در خانه پشم ريسى بود، از درآمد آن پشته هيزمى تهيه كرده بر آن مى افزودند، و بيماران نزديك به مرگ از مال خود مبلغى براى خريدارى هيزم وصيت مى نمودند و حاجت مندان براى برآمدن حاجاتشان نذر مى كردند كه اگر به مقصود خود برسند، فلان مقدار هيزم بر آن بيفزايند.

به همين جهت، هنگامى كه آتش از جوانب مختلف در هيزم ها افكندند به اندازه اى شعله اش عظيم بود كه پرندگان قادر نبودند از آن منطقه بگذرند.

بديهى است، به چنين آتش گسترده اى نمى توان نزديك شد، چه رسد به اين كه بخواهند ابراهيم(عليه السلام) را در آن بيفكنند، ناچار از «منجنيق» استفاده كردند، ابراهيم(عليه السلام) را بر بالاى آن نهاده و با يك حركت سريع به درون آن درياى آتش پرتاب نمودند.(1)

در رواياتى كه از طرق شيعه و اهل تسنن، نقل شده مى خوانيم: هنگامى كه ابراهيم(عليه السلام) را بالاى «منجنيق» گذاشته مى خواستند در آتش بيفكنند، آسمان، زمين و فرشتگان فرياد بركشيدند، و از پيشگاه خداوند تقاضا كردند: اين قهرمان توحيد و رهبر آزاد مردان را حفظ كند.

و نيز نقل كرده اند: «جبرئيل» به ملاقات ابراهيم(عليه السلام) آمده به او گفت: أَ لَكَ حاجَةٌ؟: «آيا نيازى دارى تا به تو كمك كنم»؟

ابراهيم(عليه السلام) در يك عبارت كوتاه گفت: أَمّا إِلَيْكَ فَلا: «اما به تو، نه»! (به آن كسى نياز دارم كه از همگان بى نياز و بر همه مشفق است).

در اين هنگام، «جبرئيل» به او پيشنهاد كرده گفت: فَاسْئَلْ رَبَّكَ: «پس نيازت را از خدا بخواه».

و او در پاسخ گفت: حَسْبِى مِنْ سُؤالِى، عِلْمُهُ بِحالِى: «همين اندازه كه او از حال من آگاه است كافى است»!.(2)

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: در اين هنگام ابراهيم(عليه السلام) با خدا چنين راز و نياز كرد: «يا أَحَدُ يا أَحَدُ يا صَمَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّهِ».(3)

اين دعا به عبارت هاى ديگرى در كتب ديگر نيز آمده است.

* * *

به هر حال، ابراهيم(عليه السلام) در ميان هلهله و شادى، و غريو فرياد مردم به درون شعله هاى آتش فرستاده شد، آن چنان مردم فرياد شادى كشيدند كه گوئى شكننده بت ها براى هميشه نابود و خاكستر شد.

اما خدائى كه همه چيز سر بر فرمان او است، و حتى سوزندگى را او به آتش داده، و رمز محبت را او به مادران آموخته، اراده كرد، اين بنده مؤمن خالص در اين درياى آتش سالم بماند، تا سند ديگرى بر اسناد افتخارش بيفزايد، قرآن اين معنى را چنين بازگو مى كند: «به آتش گفتيم: اى آتش بر ابراهيم سرد و سالم باش» (قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ).

بدون شك، فرمان خدا در اينجا فرمان تكوينى بود، همان فرمان كه در جهان هستى به خورشيد، ماه، زمين، آسمان، آب، آتش، گياهان و پرندگان مى دهد.

معروف چنين است: آتش آن چنان سرد و ملايم شد كه دندان هاى ابراهيم(عليه السلام) از شدت سرما به هم مى خورد، و باز به گفته بعضى از مفسران، اگر تعبير به «سَلاماً» نبود، آتش آن چنان سرد مى شد كه جان ابراهيم(عليه السلام) از سرما به خطر مى افتاد!.

و نيز در روايت معروفى مى خوانيم: آتش نمرودى تبديل به گلستان زيبائى شد.(4)

حتى بعضى گفته اند: آن روز كه ابراهيم(عليه السلام) در آتش بود: «آرام ترين، بهترين و راحت ترين روزهاى عمرش محسوب مى شد».(5)

به هر حال، در اين كه آتش چگونه ابراهيم را نسوزاند، در ميان مفسران گفتگو بسيار است، ولى اجمال سخن اين است: با توجه به بينش توحيدى، هيچ سببى بى فرمان خدا كارى از او ساخته نيست، يك روز به كارد در دست ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: نبر! و روز ديگر به آتش مى گويد: مسوزان! و يك روز هم به آبى كه مايه حيات است فرمان مى دهد: غرق كن فرعون و فرعونيان را.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، به عنوان نتيجه گيرى كوتاه و فشرده، مى فرمايد: «آنها تصميم گرفتند: ابراهيم را با نقشه حساب شده و خطرناكى نابود كنند، ولى ما آنها را زيانكارترين مردم قرار داديم» (وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ
الاْ َخْسَرِينَ
).

ناگفته پيدا است با سالم ماندن ابراهيم(عليه السلام) در ميان آتش، صحنه به كلّى دگرگون شد، غريو شادى فرو نشست، دهان ها از تعجب باز ماند، جمعى آشكار در گوشى با هم درباره اين پديده عجيب سخن مى گفتند، عظمت ابراهيم(عليه السلام) و خداى او ورد زبان ها شد، و موجوديت دستگاه نمرود، به خطر افتاد، ولى باز هم تعصب و لجاجت، مانع از پذيرش حق به طور كامل گرديد، هر چند دل هاى بيدار بهره خود را از اين ماجرا بردند و بر ايمانشان نسبت به خداى ابراهيم(عليه السلام)افزوده شد گر چه اين گروه در اقليت بودند.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، و تفسير «الميزان»، و تفسير «فخر رازى»، و تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث، و «كامل ابن اثير»، جلد 1، صفحه 98.

2 ـ «روضه كافى» طبق نقل «الميزان»، جلد 14، صفحه 336.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، و تفسير «الميزان»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ تفسير «فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ سبب سازى و سبب سوزى

گاه مى شود انسان در عالم اسباب چنان غرق مى شود كه خيال مى كند، اين آثار و خواص از آن خود اين موجودات است، و از آن مبدأ بزرگى كه اين آثار مختلف را به اين موجودات بخشيده غافل مى شود، در اينجا خداوند براى بيدار ساختن بندگان دست به «سبب سازى» و «سبب سوزى» مى زند.

موجوداتى كه ظاهراً كارى از آنها ساخته نيست، سرچشمه آثار عظيمى مى شوند، به «عنكبوت» فرمان مى دهد چند تار سست و ضعيف بر در «غار ثور» بتند و با همين چند تار، كسانى را كه در تعقيب پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) همه جا مى گشتند و اگر او را مى يافتند نابود مى كردند، مأيوس مى سازد و با همين وسيله كوچك مسير تاريخ جهان را دگرگون مى كند!

و به عكس گاه اسبابى را كه در عالم ماده ضرب المثل هستند (آتش در سوزندگى و كارد در برندگى) از كار مى اندازد، تا معلوم شود اينها هم از خود چيزى ندارند كه اگر «رب جليل نهيشان كند از كار مى افتند حتى اگر ابراهيم(عليه السلام) خليل» فرمان دهد.

توجه به اين واقعيت ها كه نمونه هاى فراوان آن را كم و بيش در زندگى ديده ايم، روح توحيد و توكل را در بنده مؤمن آن چنان زنده و بيدار مى كند كه به غير او نمى انديشد، و از غير او يارى نمى طلبد، خاموش كردن «آتش مشكلات» را تنها از او مى خواهد، و نابودى كيد دشمنان را از درگاه او مى طلبد، جز او نمى بيند و از غير او چيزى تمنا نمى كند.

* * *

2 ـ نوجوان قهرمان

در بعضى از كتب تفسير آمده، ابراهيم(عليه السلام) به هنگامى كه در آتش افكنده شد شانزده سال بيشتر نداشت.(1)

و بعضى ديگر سن او را در آن هنگام 26 سال ذكر كرده اند.(2)

به هر حال، او در سنين جوانى بوده است و با آن كه ظاهراً يار و ياورى نداشت با طاغوت بزرگ زمان خود كه حامى طاغوت هاى ديگر بود، پنجه در افكند، و يك تنه به مبارزه جهل، خرافات و شرك رفت و تمام مقدسات پندارى محيط را به بازى گرفت، و از خشم و انتقام مردم، كمترين وحشتى به خود راه نداد; چرا كه قلبش از عشق خدا پر بود و توكل و تكيه اش بر ذات پاك او بود.

آرى، چنين است ايمان، كه در هر جا پيدا شود، شهامت مى آفريند و در هر كس وجود داشته باشد، شكست ناپذير است!.

در دنياى طوفانى امروز، مهمترين سرمايه اى كه مسلمانان براى مبارزه با قدرت هاى اهريمنى بزرگ بايد پيدا كنند، همين سرمايه بزرگ است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ الْمُؤْمِنَ أَشَدُّ مِنْ زُبُرِ الْحَدِيْدِ إِنَّ زُبُرَ الْحَدِيْدِ إِذا دَخَلَ النّارَ تَغَيَّرَ وَ إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَوْ قُتِلَ ثُمَّ نُشِرَ ثُمَّ قُتِلَ لَمْ يَتَغَيَّرْ قَلْبُهُ:

«مؤمن از قطعات آهن و فولاد محكم تر است; چرا كه آهن و فولاد هنگامى كه داخل آتش شوند تغيير مى يابند، ولى مؤمن اگر كشته، سپس مبعوث گردد و باز هم كشته شود، قلبش تغيير نمى كند».(1)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 4344.

 

3 ـ ابراهيم و نمرود

در تواريخ آمده: هنگامى كه ابراهيم(عليه السلام) را در آتش افكندند، «نمرود» يقين داشت ابراهيم(عليه السلام) تبديل به مشتى خاكستر شده است، اما هنگامى كه خوب نظر كرد، او را زنده ديد، به اطرافيانش گفت: من ابراهيم(عليه السلام) را زنده مى بينم، شايد اشتباه مى كنم! بر فراز بلندى رفت و خوب مشاهده كرد، ديد مطلب همين است.

«نمرود» فرياد زد اى ابراهيم! به راستى كه خداى تو بزرگ است و آن قدر قدرت دارد كه ميان تو و آتش حائلى ايجاد كرده!... اكنون كه چنين است من مى خواهيم به خاطر اين قدرت و عظمت، براى او قربانى كنم (و چهار هزار قربانى براى اين كار آماده كرده ام).

ولى ابراهيم(عليه السلام) به او گوشزد نمود كه هيچ گونه قربانى (و كار خير) از تو پذيرفته نخواهد شد مگر اين كه قبلاً ايمان آورى.

اما نمرود در پاسخ گفت: در اين صورت سلطنت و حكومتم بر باد خواهد رفت و تحمل آن براى من ممكن نيست!

اين حوادث باعث شد گروهى از بيداردلان آگاه، به خداى ابراهيم(عليه السلام) ايمان آورند و يا بر ايمانشان بيفزايد (و شايد همين ماجرا سبب شد: «نمرود» عكس العمل شديدى در برابر ابراهيم(عليه السلام) نشان ندهد، و تنها به تبعيد كردنش از سرزمين بابل قناعت كند).(2)

* * *

71وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَى الاْ َرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ

72وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحِينَ

73وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ

 

ترجمه:

71 ـ و او و لوط را به (سوى) سرزمين (شام) ـ كه آن را براى همه جهانيان پر بركت ساختيم ـ (روانه كرده) نجات بخشيديم.

72 ـ و اسحاق، و علاوه بر او، يعقوب را به وى بخشيديم; و همه آنان را مردانى صالح قرار داديم!

73 ـ و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى كردند; و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم; و تنها ما را عبادت مى كردند.


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 37 (ماده أمن).

2 ـ «كامل ابن اثير»، جلد اول، صفحه 99.

 

تفسير:

هجرت ابراهيم(عليه السلام) از سرزمين بت پرستان

داستان آتش سوزى ابراهيم(عليه السلام) و نجات اعجازآميزش از اين مرحله خطرناك، لرزه بر اركان حكومت نمرود افكند، به گونه اى كه نمرود روحيه خود را به كلى باخت; زيرا ديگر نمى توانست ابراهيم(عليه السلام) را يك جوان ماجراجو و نفاق افكن معرفى كند.

او ديگر به عنوان يك رهبر الهى و قهرمان شجاع كه يك تنه مى تواند به جنگ جبار ستمگرى با تمام قدرت و امكاناتش برود، شناخته مى شد.

او اگر با اين حال در آن شهر و كشور باقى مى ماند، با آن زبان گويا، منطق نيرومند و شهامت بى نظيرش، مسلماً كانون خطرى براى آن حكومت جبار و خودكامه بود، پس به هر حال بايد از آن سرزمين بيرون رود.

از سوى ديگر، ابراهيم(عليه السلام) در واقع رسالت خود را در آن سرزمين انجام داده بود، ضربه هاى خردكننده، يكى پس از ديگرى بر بنيان حكومت زده و بذر ايمان و آگاهى در آن سرزمين پاشيده بود، تنها نياز به عامل «زمان» بود كه تدريجاً اين بذرها بارور گردد، و بساط بت و بت پرستى برچيده شود.

او بايد از اينجا به سرزمين ديگرى برود و رسالت خود در آنجا را نيز پياده كند، لذا تصميم گرفت به اتفاق «لوط» (لوط برادرزاده ابراهيم(عليه السلام) بود) و همسرش «ساره» و احتمالاً گروه اندكى از مؤمنان، از آن سرزمين به سوى شام هجرت كند.

قرآن مى گويد: «ما ابراهيم و لوط را به سرزمينى كه براى جهانيان پر بركتش ساخته بوديم، نجات و رهائى بخشيديم» (وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَى الاْ َرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ).

گر چه نام اين سرزمين صريحاً در قرآن نيامده، ولى با توجه به آيه اول سوره «اسراء» (سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاْ َقْصىْ الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ).

معلوم مى شود همان سرزمين شام و بيت المقدس است كه سرزمينى است هم از نظر ظاهرى پربركت، حاصل خيز و سرسبز و هم از نظر معنوى; چرا كه كانون پرورش انبياء بوده است.

در اين كه: ابراهيم(عليه السلام) خودش دست به اين هجرت زد، و يا دستگاه «نمرود» او را تبعيد كرد و يا هر دو جهت دست به دست هم دادند، بحث هاى مختلفى در تفاسير و روايات آمده كه جمع ميان همه آنها همين است. از يكسو، نمرود و اطرافيانش ابراهيم(عليه السلام) را خطر بزرگى براى خود مى ديدند و او را مجبور به خروج از آن سرزمين كردند.

و از سوى ديگر، ابراهيم(عليه السلام) رسالت خود را در آن سرزمين تقريباً پايان يافته مى ديد و خواهان منطقه ديگرى بود كه دعوت توحيد را در آن نيز گسترش دهد، به خصوص كه ماندن در «بابل» ممكن بود به قيمت جان او و ناتمام ماندن دعوت جهانيش تمام شود.

جالب اين كه: در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه نمرود تصميم گرفت ابراهيم(عليه السلام) را از آن سرزمين تبعيد كند، دستور داد گوسفندان و اموال او را مصادره كنند و خودش تنها بيرون برود.

ابراهيم(عليه السلام) به آنها گفت: اينها محصول ساليان طولانى از عمر من است، اگر مى خواهيد «مالم» را بگيريد، پس عمرى را كه در اين سرزمين مصرف كرده ام به من بازگردانيد!

بنا بر اين شد كه يكى از قاضيان دستگاه، در اين ميان داورى كند، قاضى حكم كرد اموال ابراهيم(عليه السلام) را بگيرند و عمرى را كه در آن سرزمين صرف كرده به او بازگردانند!

هنگامى كه نمرود از اين ماجرا آگاه شد، مفهوم حقيقى حكم قاضى شجاع را دريافت و دستور داد اموال و گوسفندانش را به او بازگردانند، تا همراه خود ببرد و گفت: «من مى ترسم كه اگر او در اينجا بماند دين و آئين شما را خراب كند، و به خدايانتان زيان رساند»! (إِنَّهُ إِنْ بَقِيَ فِي بِلادِكُمْ أَفْسَدَ دِينَكُمْ وَ أَضَرَّ بِآلِهَتِكُمْ).(1)

* * *

آيه بعد، به يكى از مهمترين مواهب خدا به ابراهيم(عليه السلام) كه داشتن فرزندى صالح و نسلى برومند و شايسته است، اشاره كرده مى فرمايد: «ما به او اسحاق را بخشيديم و يعقوب (فرزند اسحاق) را بر او افزوديم» (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً).(2)

«و همه آنها را مردانى صالح، شايسته و مفيد قرار داديم» (وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحِينَ).

ساليان درازى گذشت كه ابراهيم(عليه السلام) در عشق و انتظار فرزند صالحى به سر مى برد آيه 100 سوره «صافات» گوياى اين خواسته درونى او است: رِبِّ هَبْ لِىْ مِنَ الصّالِحِيْن: «پروردگارا فرزندى صالح به من مرحمت كن».

سرانجام خدا دعاى او را مستجاب كرد، نخست «اسماعيل» و سپس «اسحاق» را به او مرحمت كرد كه هر كدام پيامبرى بزرگ و با شخصيت بودند.

تعبير به «نافِلَة» تنها توصيف براى يعقوب، شايد از اين نظر باشد كه ابراهيم(عليه السلام) فقط فرزند صالحى تقاضا كرده بود، اما خدا نوه صالحى نيز بر آن افزود، زيرا «نافلة» در اصل، به معنى موهبت و يا كار اضافى است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، به مقام امامت و رهبرى اين پيامبران بزرگ و بخشى از صفات و برنامه هاى مهم و پرارزش آنها به طور جمعى اشاره مى كند.

در اين آيه مجموعاً «شش قسمت» از اين ويژگى ها بر شمرده شده كه با اضافه كردن توصيف به صالح بودن، كه از آيه قبل استفاده مى شود، مجموعاً هفت ويژگى را تشكيل مى دهد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه مجموعه شش صفتى كه در اين آيه ذكر شده، شرحى براى صالح بودن آنها باشد كه در آيه قبل آمده است.

نخست مى گويد «ما آنها را امام و رهبر مردم قرار داديم» (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً).

يعنى علاوه بر مقام «نبوت و رسالت» مقام «امامت» را نيز به آنها داديم، امامت ـ همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم ـ آخرين مرحله سير تكاملى انسانى است كه به معنى رهبرى همه جانبه مادى و معنوى، ظاهرى و باطنى، جسمى و روحى مردم است.

فرق نبوت و رسالت، با امامت اين است كه: پيامبران در مقام نبوت و رسالت تنها فرمان حق را دريافت مى كنند، از آن خبر مى دهند و به مردم ابلاغ مى كنند، ابلاغى توأم با بشارت و انذار.

اما در مرحله «امامت» اين برنامه هاى الهى را به مرحله اجرا در مى آورند خواه از طريق تشكيل حكومت عدل بوده باشد يا بدون آن، در اين مرحله آنها مربّى اند، مجرى احكام و برنامه ها، پرورش دهنده انسان ها، و به وجود آورنده محيطى پاك و منزه و انسانى.

در حقيقت، مقام امامت مقام تحقق بخشيدن به تمام برنامه هاى الهى است، به تعبير ديگر، ايصال به مطلوب و هدايت تشريعى و تكوينى است.

امام، از اين نظر درست به خورشيد مى ماند كه با اشعه خود موجودات زنده را پرورش مى دهد.(3)

در مرحله بعد، فعليت و ثمره اين مقام را بازگو مى كند: «آنها به فرمان ما هدايت مى كردند» (يَهْدُونَ بِأَمْرِنا).

نه تنها هدايت، به معنى راهنمائى و ارائه طريق كه آن در نبوت و رسالت وجود دارد، كه به معنى دستگيرى كردن و رساندن به سر منزل مقصود (البته براى آنها كه آمادگى و شايستگى دارند).

سومين و چهارمين و پنجمين موهبت و ويژگى آنها اين بود كه: «ما به آنها انجام كار خير و همچنين برپا داشتن نماز و اداى زكات را وحى كرديم» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ).

اين وحى، مى تواند وحى تشريعى بوده باشد، يعنى ما انواع كارهاى خير و اداى نماز و اعطاى زكات را در برنامه هاى دينى آنها گنجانيديم، و نيز مى تواند وحى تكوينى باشد، يعنى به آنها توفيق، توان و جاذبه معنوى براى انجام اين امور بخشيديم.

البته هيچ يك از اين امور، جنبه اجبارى و اضطرارى ندارد بلكه تنها آمادگى ها و زمينه ها است كه بدون اراده و خواست خود آنها، هرگز به نتيجه نمى رسد.

ذكر «اقامه صلوة و اداء زكات» بعد از «فعل خيرات»، به خاطر اهميت اين دو برنامه است كه نخست به طور عام در جمله «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ» و بعد به طور خاص بيان شده است.

و در آخرين قسمت به مقام «عبوديت» آنها اشاره كرده، مى گويد: «آنها همگى فقط ما را عبادت مى كردند» (وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ).(4)

ضمناً تعبير به «كانُوا» كه دلالت بر سابقه مستمر در اين برنامه دارد شايد اشاره به اين باشد كه آنها حتى قبل از رسيدن به مقام نبوت و امامت، مردانى صالح، موحّد و شايسته بوده اند و در پرتو همين برنامه ها، خداوند مواهب تازه اى به آنها بخشيده.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه جمله «يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» در حقيقت وسيله شناخت امامان و پيشوايان حق، در برابر رهبران و پيشوايان باطل است كه معيار كار آنها بر هوس هاى شيطانى است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: امام در قرآن مجيد دو گونه است در يك جا خداوند مى فرمايد: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا: يعنى به امر خدا نه به امر مردم، امر خدا را بر امر خودشان مقدم مى شمرند، و حكم او را برتر از حكم خود قرار مى دهند.

ولى در جاى ديگر مى فرمايد: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ: «ما آنها را پيشوايانى قرار داديم كه دعوت به دوزخ مى كنند».

فرمان خود را بر فرمان پروردگار مقدم مى شمرند، حكم خويش را قبل از حكم او قرار مى دهند، و مطابق هوس هاى خود و بر ضد كتاب اللّه عمل مى نمايند.(5)

و اين است معيار و محك براى شناسائى امام حق از امام باطل.

* * *

 74وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْء فاسِقِينَ

75وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُ مِنَ الصّالِحِينَ

 

ترجمه:

74 ـ و لوط را (به يادآور) كه به او حكم و علم داديم; و از شهرى كه اعمال زشت و كثيف انجام مى دادند، رهائى بخشيديم; چرا كه آنها مردم بد و فاسقى بودند!

75 ـ و او را در رحمت خود داخل كرديم; او از صالحان بود.


1 ـ تفسير «الميزان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ عدم ذكر «اسماعيل» در اينجا با اين كه او نخستين فرزند ابراهيم بود، شايد به خاطر آن است كه تولد «اسحاق» از مادرى نازا همچون «ساره» آن هم در سنى كه عادتاً قادر به وضع حمل نبود، مسأله فوق العاده عجيبى به نظر مى رسيد در حالى كه تولد «اسماعيل» از مادرش «هاجر» اين چنين عجيب نبود.

3 ـ شرح بيشتر در اين زمينه را در جلد اول، ذيل آيه 124 سوره «بقره» مطالعه فرمائيد.

4 ـ مقدم داشتن كلمه «لَنا» بر «عابِدِينَ» دليل بر حصر و اشاره به مقام توحيد خالص اين پيشوايان بزرگ است، يعنى آنها فقط خدا را عبادت مى كردند.

5 ـ آيه دوم كه آيه 41 سوره «قصص» است، به فرعون و لشكر او اشاره مى كند، اين حديث در تفسير «صافى» از كتاب «كافى» نقل شده است.

 

تفسير:

نجات لوط از سرزمين آلودگان

از آنجا كه «لوط» از بستگان نزديك ابراهيم(عليه السلام) و از نخستين كسانى است كه به او ايمان آورد، پس از داستان ابراهيم(عليه السلام)، به بخشى از تلاش و كوشش او در راه ابلاغ رسالت، و مواهب پروردگار نسبت به او اشاره مى كند، مى فرمايد: «و لوط را به ياد آر كه ما به او حكم و علم داديم» (وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).(1)

واژه «حُكْم» در پاره اى از موارد، به معنى فرمان نبوت و رسالت آمده، و درموارد ديگرى به معنى قضاوت، و گاهى نيز به معنى عقل و خرد، از ميان اين معانى، معنى اول در اينجا مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند منافاتى ميان آنها نمى باشد.(2)

منظور از «علم» هر گونه دانشى است كه در سعادت و سرنوشت انسان اثر دارد.

لوط(عليه السلام) از پيامبران بزرگى است كه هم عصر با ابراهيم(عليه السلام) بود، و همراه او از سرزمين «بابل» به «فلسطين» مهاجرت كرد، و بعداً از ابراهيم(عليه السلام) جدا شد و به شهر «سدوم» رفت; چرا كه مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات و آلودگى هاى جنسى بودند، او براى هدايت اين قوم منحرف تلاش و كوشش بسيار كرد، و در اين راه خون دل خورد، اما كمتر در آن كوردلان اثر گذارد.

سرانجام چنان كه مى دانيم قهر و عذاب شديد الهى آنها را فرا گرفت، و آبادى هايشان به كلّى زير و رو شد، و جز خانواده لوط (به استثناى همسرش) همگى نابود شدند كه شرح اين ماجرا را به طور كامل در ذيل آيات 77 به بعد سوره «هود» بيان كرده ايم.(3)

لذا در دنباله آيه مورد بحث، به اين موهبت كه به «لوط» ارزانى داشته اشاره كرده مى فرمايد: «ما او را از شهر و ديارى كه كارهاى پليد و زشت انجام مى دادند رهائى بخشيديم» (وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ).

«چرا كه آنها مردم بدى بودند و از اطاعت فرمان حق بيرون رفته بودند» (إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْء فاسِقِينَ).

نسبت دادن اعمال زشت و پليد را به «قريه» و شهر و آبادى به جاى اهل قريه اشاره به اين است كه آنها آن چنان غرق فساد و گناه بودند كه گوئى از در و ديوار آباديشان گناه و اعمال زشت و پليد مى باريد.

و تعبير «خبائث» به صورت جمع، اشاره به اين است كه آنها علاوه بر عمل فوق العاده شنيع «لواط» كارهاى زشت و خبيث ديگرى نيز داشتند كه در جلد 9 صفحه 197 به آن اشاره كرده ايم.

و تعبير «فاسِقِين» بعد از «قوم سوء» ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها هم از نظر قوانين الهى، مردمى فاسق بودند، و هم از نظر معيارهاى مردمى، حتى قطع نظر از دين و ايمان افرادى پست، پليد، آلوده و منحرف بودند.

* * *

سپس به آخرين موهبت الهى درباره «لوط» اشاره كرده مى گويد: «ما او را در رحمت خاص خويش داخل كرديم» (وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا).

«چرا كه او از بندگان صالح بود» (إِنَّهُ مِنَ الصّالِحِينَ).

رحمت ويژه الهى، بى حساب به كسى داده نمى شود، اين شايستگى و صلاحيت لوط بود كه او را مستحق چنين رحمتى ساخت.

راستى چه كارى از اين مشكل تر، و چه برنامه اصلاحى از اين طاقت فرساتر كه انسان، مدتى طولانى در شهر و ديارى كه اين همه فساد و آلودگى دارد، بماند و دائماً به تبليغ و ارشاد مردم گمراه و منحرف بپردازد، و كارش به جائى برسد كه حتى بخواهند مزاحم ميهمان هاى او نيز بشوند، به راستى اين استقامت جز از پيامبران الهى و رهروان آنها ساخته نيست، چه كسى از ما مى تواند تحمل چنين شكنجه هاى روحى جانكاهى را بكند؟!

* * *

 76وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ

77وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْء فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ

 

ترجمه:

76 ـ و نوح را (به يادآور) هنگامى كه پيش از آن (زمان، پروردگار خود را) خواند; ما دعاى او را مستجاب كرديم; و او و خاندانش را از اندوه بزرگ نجات داديم.

77 ـ و او را در برابر جمعيتى كه آيات ما را تكذيب كرده بودند يارى داديم; چرا كه قوم بدى بودند; از اين رو همه آنها را غرق كرديم!


1 ـ منصوب بودن «لوط» به خاطر آن است كه مفعول فعل مقدّرى است، اين فعل ممكن است «آتَيْنا»، كه فعل بعد آن را تفسير مى كند و از باب اشتغال است و يا «اذكر» باشد.

2 ـ در تفسير واژه هاى «حكم» و «علم» و تفوت آنها در جلد 9، صفحه 360 نيز بحث كرده ايم.

3 ـ تفسير «نمونه»، جلد 9، صفحه 178 به بعد.

 

تفسير:

نجات نوح از چنگال متعصبان لجوج

بعد از ذكر گوشه اى از داستان ابراهيم(عليه السلام) و لوط(عليه السلام)، به ذكر قسمتى از سرگذشت يكى ديگر از پيامبران بزرگ يعنى «نوح» پرداخته مى فرمايد: «به يادآور نوح را، هنگامى كه قبل از آنها (قبل از ابراهيم و لوط) پروردگار خود را خواند» و تقاضاى نجات از چنگال منحرفان بى ايمان كرد (وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ).

اين نداى نوح(عليه السلام) ظاهراً اشاره به نفرينى است كه در سوره «نوح» در قرآن مجيد نقل شده، آنجا كه مى گويد: رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى الاْ َرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيّاراً * إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لايَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً:

«پروردگارا! احدى از اين قوم بى ايمان را روى زمين مگذار! * چرا كه اگر بمانند بندگان تو را گمراه مى كنند، و نسل آينده آنها نيز جز كافر و فاجر نخواهد بود»!.(1)

و يا اشاره به جمله اى است كه در آيه 10 سوره «قمر» آمده: فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ: «پروردگار خود را خواند و عرض كرد: خدايا من در برابر آنها مغلوبم مرا يارى كن».

تعبير به «نادى» كه معمولاً براى خواندن با صداى بلند مى آيد، ممكن است اشاره به اين باشد كه: آن قدر اين پيامبر بزرگ را ناراحت كردند كه سرانجام فرياد كشيد و به راستى اگر حالات نوح را كه بخشى از آن در سوره «نوح» آمده و بخشى در سوره «هود» درست بررسى كنيم، مى بينيم حق داشته فرياد بزند.(2)

آنگاه اضافه مى كند: «ما دعاى او را مستجاب كرديم و او و خانواده اش را از آن غم و اندوه بزرگ رهائى بخشيديم» (فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ).

در حقيقت، جمله «فَاسْتَجَبْنا» اشاره اجمالى به اجابت دعاى او است، و جمله «فَنَجَّيْناه وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيْمِ» شرح و تفصيلى براى آن محسوب مى شود.

در اين كه منظور از كلمه «اهل» در اينجا كيست؟ در ميان مفسران گفتگو است; زيرا اگر منظور خانواده او باشد، تنها بعضى از فرزندان نوح را شامل مى شود; چرا كه مى دانيم يكى از فرزندانش «با بدان بنشست و خاندان نبوتش گم شد» و همسرش نيز در خط او نبود.

و اگر منظور از اهل، پيروان خاص و ياران با ايمانش باشد، بر خلاف معنى مشهورى است كه اهل دارد.

اما مى توان گفت: اهل در اينجا معنى وسيعى دارد، هم بستگان مؤمن او را شامل مى شود و هم دوستان خاص او را; چرا كه در مورد فرزند نااهلش مى خوانيم: إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ: «او از خاندان تو نيست چرا كه مكتبش را از تو جدا كرده».(3)

به اين ترتيب، آنها كه پيوند مكتبى با نوح(عليه السلام) داشتند در حقيقت از خانواده او محسوب مى شوند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه واژه «كَرْب» در لغت، به معنى اندوه شديد است، و در اصل از «كرب» به معنى زير و رو كردن زمين گرفته شده; زيرا اندوه شديد، دل انسان را زير و رو مى كند، و توصيف آن به «عظيم»، نهايت شدت اندوه نوح(عليه السلام) را مى رساند.

چه اندوهى از اين بالاتر كه طبق صريح آيات قرآن، 950 سال به آئين حق دعوت كرد، اما طبق مشهور ميان مفسران در تمام اين مدت طولانى تنها هشتاد نفر! به او ايمان آوردند(4) كار بقيه چيزى جز سخريه و استهزاء و اذيت و آزار نبود.

* * *

در آيه بعد، اضافه مى كند: «ما او را در برابر قومى كه آيات ما را تكذيب كردند يارى كرديم» (وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا).(5)

«چرا كه آنها قوم بدى بودند، لذا همه آنان را غرق كرديم» (إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْء فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ).

اين جمله بار ديگر تأكيدى است بر اين حقيقت كه مجازات هاى الهى هرگز جنبه انتقامى ندارد، بلكه بر اساس انتخاب اصلح است، به اين معنى كه حق حيات و استفاده از مواهب زندگى براى گروهى است كه در خط تكامل و سير الى اللّه باشند و يا اگر روزى در خط انحراف افتادند، تجديد نظر كرده و بازگردند، اما گروهى كه فاسدند و در آينده نيز هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نيست جز مرگ و نابودى سرنوشتى ندارند.

* * *

نكته:

ذكر اين نكته نيز لازم است كه در سرگذشت «ابراهيم»(عليه السلام) و «لوط»(عليه السلام) كه سابقاً خوانديم و همچنين «ايوب» و «يونس» كه در آيات بعد خواهد آمد، همانند نوح، تكيه بر مسأله نجات و رهائى آنها از چنگال محنت ها، رنج ها و دشمنان جبار شده است.

گوئى برنامه اين است: خداوند در اين سوره «انبياء» حمايت بى دريغش از پيامبران، و نجاتشان را از چنگال مشكلات بازگو كند، تا مايه دلدارى براى پيامبر اسلام و اميدوارى براى مؤمنان باشد، مخصوصاً با توجه به اين كه اين سوره «مكّى» است و مسلمانان در آن هنگام شديداً در ناراحتى و رنج بوده اند، اهميت اين مسأله روشن تر مى شود.

* * *

 

 

78وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ

79فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنّا فاعِلِينَ

80وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوس لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ

 

ترجمه:

78 ـ و داود و سليمان را (به خاطر بياور) هنگامى كه درباره كشتزارى كه گوسفندان بى شبان قوم، شبانگاه در آن چريده (و آن را تباه كرده) بودند، داورى مى كردند; و ما بر حكم آنان شاهد بوديم.

79 ـ ما (حكم واقعى) آن را به سليمان فهمانديم; و به هر يك از آنان (شايستگى) داورى، و علم فراوانى داديم; و كوه ها و پرندگان را با داود مسخر ساختيم، كه (همراه او) تسبيح (خدا) مى گفتند; و ما اين كار را انجام داديم!

80 ـ و ساختن زره را به خاطر شما به او تعليم داديم، تا شما را در جنگ هايتان حفظ كند; آيا شكرگزار (اين نعمت هاى خدا) هستيد؟


1 ـ نوح، آيات 26 و 27.

2 ـ به جلد 9 تفسير «نمونه»، از صفحه 68 تا 125 مراجعه فرمائيد.

3 ـ هود، آيه 46.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه 40 سوره «هود»، و «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 352.

5 ـ معمولاً «نَصر» به وسيله «عَلى» به مفعول دوم متعدى مى شود، مثلاً گفته مى شود: «اللّهم انصرنا عليهم»، اما در اينجا كلمه «مِن» به كار رفته است، شايد به اين جهت كه منظور يارى دادن توأم با نجات است; چرا كه ماده «نجات» با «مِن» متعدى مى شود.

 

تفسير:

قضاوت داود و سليمان

در تعقيب سرگذشت هاى مربوط به موسى، هارون، ابراهيم، نوح و لوط(عليهم السلام)، آيات مورد بحث، به بخشى از زندگى داود و سليمان(عليهما السلام) اشاره مى كند، و در آغاز اشاره سربسته اى به ماجراى يك قضاوت و داورى كه از ناحيه داود و سليمان صورت گرفته دارد:

مى فرمايد: «و داود و سليمان را به ياد آر، هنگامى كه درباره كشتزارى قضاوت مى كردند كه گوسفندان قوم، شبانه در آن چريده بودند» (وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ).(1)

«و ما شاهد حكم آنها بوديم» (وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ).

گر چه قرآن ماجراى اين محاكمه و دادرسى را كاملاً سربسته بيان، و به يك اشاره اجمالى اكتفا نموده، و تنها به نتيجه اخلاقى و تربيتى آن ـ كه بعداً اشاره خواهيم كرد ـ قناعت كرده است، ولى در روايات اسلامى و گفتار مفسران بحث هاى زيادى پيرامون آن به چشم مى خورد.

جمعى گفته اند: داستان بدين قرار بوده: گله گوسفندى شبانه به تاكستانى وارد مى شوند، برگ ها و خوشه هاى انگور را خورده و ضايع مى كنند، صاحب باغ شكايت نزد داود(عليه السلام) مى برد، داود حكم مى دهد كه در برابر اين خسارت بزرگ بايد تمام گوسفندان به صاحب باغ داده شود.

سليمان(عليه السلام) كه در آن زمان كودك بوده به پدر مى گويد: اى پيامبر بزرگ خدا! اين حكم را تغيير ده و تعديل كن!

پدر مى پرسد: چگونه؟

در پاسخ مى گويد: گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند، تا از منافع آنها و شير و پشمشان استفاده كند، و باغ به دست صاحب گوسفندان، تا در اصلاح آن بكوشد و هنگامى كه باغ به حال اول بازگشت، تحويل به صاحبش داده مى شود، و گوسفندان نيز به صاحبش برمى گردد (و خداوند طبق آيه بعد حكم سليمان را تأييد كرد).

اين مضمون در روايتى از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نقل شده است.(2)

ممكن است تصور شود اين تفسير با كلمه «حرث» كه به معنى «زراعت» است سازگار نيست، ولى ظاهراً «حرث» مفهوم وسيعى دارد كه هم زراعت را شامل مى شود و هم باغ را چنان كه از داستان صاحبان باغ (أَصْحابُ الْجَنَّةِ) در سوره «قلم» از آيه 17 تا 32 استفاده مى شود.


1 ـ «نَفَشَت» از ماده «نَفْش» (بر وزن كفش) به معنى پراكنده شدن در شب است، و از آنجا كه پراكنده شدن گوسفندان در شب آن هم در يك كشتزار طبعاً توأم با چريدن آن خواهد بود، بعضى آن را به معنى چريدن در شب گفته اند، و «نَفَش» (بر وزن قفس) به معنى گوسفندانى است كه در شب پراكنده مى شوند.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

چند پرسش

در اينجا چند سؤال مهم باقى مى ماند:

1 ـ اساس و معيار اين دو حكم چه بوده است؟

2 ـ چگونه حكم داود و سليمان با هم اختلاف داشت؟ مگر آنها بر اساس اجتهاد حكم مى كردند؟

3 ـ آيا اين مسأله به صورت مشاوره در حكم بوده است، يا دو حكم قاطع و مستقل از يكديگر؟

در پاسخ «سؤال اول» مى توان گفت: معيار، جبران خسارت بوده داود نگاه مى كند و مى بيند خسارتى كه به تاكستان وارد شده، معادل قيمت گوسفندان است، لذا حكم مى كند: گوسفندان براى جبران اين خسارت به صاحب باغ بايد داده شود; چرا كه تقصير متوجه صاحب گوسفندان است (توجه داشته باشيد در بعضى از روايات اسلامى مى خوانيم: به هنگام شب وظيفه صاحب گوسفندان است كه از تجاوز گله خود، به كشت و زرع ديگران جلوگيرى كند و در روز وظيفه صاحب كشت و زرع حفاظت از زراعت خويش است).(1)

و ضابطه حكم سليمان اين بوده كه: خسارت صاحب باغ را معادل منافع يك ساله گوسفندان ديده است.

بنابراين هر دو، قضاوت به حق و عدل كرده اند، با اين تفاوت كه قضاوت سليمان به طور دقيق تر اجرا مى گرديد; زيرا خسارت يكجا پرداخته نمى شد بلكه به طور تدريج ادا مى گشت، به طورى كه بر صاحب گوسفندان نيز سنگين نبود.

از اين گذشته، تناسبى ميان خسارت و جبران بود; چرا كه ريشه هاى «مَوْ» از بين نرفته بود، تنها منافع موقت آنها از ميان رفته بود، لذا عادلانه تر اين بود كه اصل گوسفندان به ملك صاحب باغ درنيايد بلكه منافع آن درآيد.

و در پاسخ «سؤال دوم» مى گوئيم: بدون شك حكم پيامبران مستند به وحى الهى است، اما مفهوم اين سخن آن نيست كه در هر مورد خاص از موارد داورى وحى مخصوص نازل مى شود، بلكه آنها طبق ضوابط كليه اى كه از وحى دريافت داشته اند داورى مى كنند.

بنابراين مسأله اجتهاد نظرى به معنى اصطلاحيش، يعنى همان اجتهاد ظنى، در حكم آنها راه ندارد، ولى مانعى ندارد كه در پياده كردن يك ضابطه كلى دو راه وجود داشته باشد، و دو پيامبر، هر كدام يكى از دو راه را پيشنهاد كند كه هر دو در واقع صحيح است، و اتفاقاً در مورد بحث ما نيز مطلب همين گونه بوده است، چنان كه شرحش سابقا گذشت.

ولى همان طور كه قرآن اشاره مى كند راهى را كه سليمان پيشنهاد كرد (از نظر اجرائى) نزديك تر بود، و جمله: وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً: «ما به هر يك از اين دو حكم و علم داديم» كه در آيه بعد خواهد آمد گواهى بر صحت هر دو قضاوت است.

و در پاسخ «سؤال سوم» مى گوئيم: بعيد نيست مطلب در شكل مشاوره بوده است، مشاوره اى كه احتمالاً براى آزمودن سليمان و شايستگى او در امر قضاوت صورت گرفته، تعبير به «لِحُكْمِهِم» (حكم آنها) نيز گواه بر وحدت حكم نهائى است، هر چند دو پيشنهاد متفاوت در آغاز وجود داشته (دقت كنيد).(2)

در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: لَمْ يَحْكُما إِنَّما كانا يَتَناظَرانِ: «آنها حكم نهائى نكردند بلكه به مناظره (و مشورت) پرداختند».(3)

از روايت ديگرى كه در «اصول كافى» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده نيز استفاده مى شود: اين ماجرا به عنوان تعيين وصى و جانشين داود(عليه السلام) و آزمودن آنها، صورت گرفته است.(4)

* * *

به هر حال در آيه بعد حكم سليمان در اين داستان را به اين صورت تأئيد مى كند: «ما اين داورى و حكومت را به سليمان تفهيم كرديم» و با تأئيد ما او بهترين راه حل اين مخاصمه را دريافت (فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ).

اما مفهوم اين سخن آن نيست كه حكم داود اشتباه و نادرست بوده، چرا كه بلافاصله اضافه مى كند: «ما به هر يك از اين دو، آگاهى و شايستگى داورى و علم بخشيديم» (وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً).

سپس به يكى ديگر از مواهب و افتخاراتى كه خدا به داود(عليه السلام) داده اشاره كرده مى فرمايد: «ما كوه ها را مسخر ساختيم كه همراه داود تسبيح مى گفتند و همچنين پرندگان را» (وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ).

اينها در برابر قدرت ما چيز مهمى نيست «ما قادر بر انجام اين كار بوديم» (وَ كُنّا فاعِلِينَ).


1 ـ در «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث چنين مى خوانيم: «رُوِىَ عَنِ النَّبِىِّ(صلى الله عليه وآله): أَنَّهُ قَضى بِحِفْظِ الْمَواشِى عَلى أَرْبابِها لَيْلاً وَ قَضى بِحِفْظِ الْحَرْثِ عَلى أَرْبابِهِ نَهاراً».

همين مضمون در تفسير «صافى» از كتاب «كافى» نقل شده است.

2 ـ توضيحات و پاسخ سؤالات بر اين اساس است كه: داستان گله گوسفندان و دو نوع قضاوت نقل شده درست باشد، و گرنه از آيه مطلبى كه قابل ايراد باشد استفاده نمى شود، آيه مى فرمايد: داود وسليمان درباره گوسفندان و مزرعه قضاوت كردند اين از يكسو، از سوى ديگر، خداوند قضاوت سليمان را تأئيد كرده و داود را هم كه بر اساس آيه 26 سوره «ص» خود بر قضاوت نصب نموده است، بنابراين قضاوت هر دو صحيح است.

اما اين ادعا كه دو نحوه قضاوت كرده باشند كه منافى يكديگر باشند، قابل قبول نيست.

3 ـ «من لايحضره الفقيه»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 443.

4 ـ براى توضيح بيشتر به تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث مراجعه فرمائيد.

 

هم صدائى كوه ها و پرندگان با داود(عليه السلام)

در اين كه هم صدا شدن كوه ها و پرندگان با داود(عليه السلام) به چه صورت بوده، در ميان مفسران گفتگو است:

1 ـ گاه احتمال داده مى شود: اين صداى پر طنين، گيرا و جذاب داود(عليه السلام) بود كه در كوه ها منعكس مى شد و پرندگان را به سوى خود جذب مى كرد.

2 ـ گاه گفته اند: اين تسبيح يك نوع تسبيح توأم با درك و شعور است كه در باطن ذرات عالم وجود دارد; زيرا طبق اين نظر تمامى موجودات جهان از يك نوع عقل و شعور برخوردارند، و هنگامى كه صداى داود(عليه السلام) را به وقت مناجات و تسبيح مى شنيدند با او هم صدا مى شدند و غلغله تسبيح از آنها در هم مى آميخت.

3 ـ بعضى گفته اند: منظور همان «تسبيح تكوينى» است كه با زبان حال در همه موجودات جهان صورت مى گيرد; چرا كه هر موجودى نظامى دارد، نظامى بسيار دقيق و حساب شده، اين نظام دقيق و حساب شده از خداوندى حكايت مى كند كه هم پاك و منزه است، و هم داراى صفات كمال، بنابراين نظام شگفت انگيز عالم هستى در هر گوشه اى «تسبيح» است و «حمد» (تسبيح، پاك شمردن از نقائص است، و حمد ستايش در برابر صفات كمال).(1)

و اگر گفته شود: اين تسبيح تكوينى، نه مخصوص كوه ها و پرندگان است و نه مخصوص داود(عليه السلام)، بلكه هميشه و در همه جا و از همه موجودات بانگ اين تسبيح برمى خيزد.

در پاسخ گفته اند: درست است كه اين تسبيح، عمومى است ولى همگان آن را درك نمى كنند، اين روح بزرگ داود(عليه السلام) بود كه در اين حالت با درون و باطن عالم هستى همراز و هماهنگ مى شد، و به خوبى احساس مى كرد كوه ها و پرندگان با او هم صدا هستند و تسبيح گويان.

دليل قاطعى براى تعيين هيچ يك از اين تفاسير نداريم، آنچه از ظاهر آيه مى فهميم آن است كه كوه ها و پرندگان با داود(عليه السلام) هم صدا مى شدند و خدا را تسبيح مى گفتند، در عين حال تضادى ميان اين تفسيرهاى سه گانه نيست و جمع ميان آنها امكان پذير است.

* * *

در آخرين آيه، به يكى ديگر از مواهبى كه خدا به اين پيامبر بزرگ داده اشاره كرده مى گويد: «ما ساختن زره را به او تعليم داديم، تا شما را در جنگ هايتان حفظ كند آيا خدا را بر نعمت هايش شكر مى كنيد»؟ (وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوس لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ).

«لَبُوس» به طورى كه مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد هر گونه اسلحه دفاعى و تهاجمى مانند زره، شمشير و نيزه را شامل مى شود(2) ولى قرائنى كه در آيات قرآن است نشان مى دهد: «لَبُوس» در اينجا به معنى زره مى باشد كه جنبه حفاظت در جنگ ها داشته است.

اما اين كه چگونه خداوند آهن را براى داود(عليه السلام) نرم كرد، و صنعت زره سازى را به او آموخت، شرح آن به خواست خدا ذيل آيات 10 و 11 سوره «سبا» خواهد آمد.

* * *

 81وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الاْ َرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْء عالِمِينَ

82وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ

 

ترجمه:

81 ـ و تندباد را مسخر سليمان ساختيم، كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را پربركت كرده بوديم جريان مى يافت; و ما از همه چيز آگاه بوده ايم.

82 ـ گروهى از شياطين (را نيز مسخّر او قرار داديم، كه در دريا) برايش غواصى مى كردند; و كارهائى غير از اين (نيز) براى او انجام مى دادند; و ما آنها را (از سركشى) حفظ مى كرديم!


1 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 12 تفسير «نمونه»، ذيل آيه 44 سوره «اسراء» مراجعه فرمائيد.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

بادها در فرمان سليمان

در اين آيات به بخشى از مواهبى كه خدا به يكى ديگر از پيامبران، يعنى سليمان(عليه السلام) داده اشاره مى كند، نخست مى گويد: «ما بادهاى شديد و طوفان زا را مسخر سليمان ساختيم كه تحت فرمان او به سوى سرزمينى كه ما آن را مبارك كرده بوديم حركت مى كرد» (وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الاْ َرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها).

و اينكار، عجيب نيست; چرا كه «ما به همه چيز آگاه بوده و هستيم» (وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْء عالِمِينَ).

هم از اسرار عالم هستى، قوانين و نظامات حاكم بر آن آگاهيم، مى دانيم چگونه آنها را مى توان تحت فرمان آورد، و هم از نتيجه و سرانجام اين كار، و به هر حال، همه چيز در برابر علم و قدرت ما خاضع و تسليم است.

جمله «وَ لِسُلَيْمانَ...» عطف بر جمله «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ» مى باشد يعنى قدرت ما چنان است كه گاهى كوه ها را مسخر يكى از بندگان خود مى سازيم تا همراه او تسبيح گويند، و گاه بادها را تحت فرمان يكى از بندگان خويش قرار مى دهيم تا او را به هر جا ببرند.

واژه «عاصِفَة» به معنى تندباد، يا طوفان است، در حالى كه از بعضى ديگر از آيات قرآن استفاده مى شود بادهاى ملايم نيز به فرمان سليمان بود، چنان كه در سوره «ص» آيه 36 مى خوانيم: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ: «ما باد را به فرمان او قرار داديم كه نرم و آهسته، هر جا كه مى خواست حركت مى كرد».

البته تصريح به «عاصِفَه» (تندباد) در اينجا ممكن است به عنوان بيان فرد مهم تر باشد، يعنى نه تنها بادهاى ملايم بلكه طوفان هاى سخت نيز در فرمان او بودند; چرا كه دومى عجيب تر و اعجاب انگيزتر است.

و نيز اين بادها تنها در مسير سرزمين مبارك (شام) كه قرارگاه سليمان بود در تسخير او نبودند بلكه طبق آيه 36 سوره «ص» به هر جا كه مى خواست حركت مى كردند.

بنابراين تصريح به نام سرزمين مبارك، بيشتر به خاطر آن است كه مركز حكومت سليمان را تشكيل مى داد.

اما اين كه باد چگونه در اختيار او قرار داشت؟

با چه سرعتى حركت مى كرد؟

سليمان و يارانش بر چه وسيله اى مى نشستند و حركت مى كردند؟

به هنگام حركت چه عاملى آنها را از سقوط و يا فشار هوا و مشكلات ديگر حفظ مى كرد؟

و خلاصه اين چه نيروى مرموزى بود كه به او امكان يك چنين حركت سريعى را در آن عصر و زمان مى داد؟(1)

اينها مسائلى است كه جزئيات آن بر ما روشن نيست، همين اندازه مى دانيم: اين يك موهبت الهى و خارق عادت بود كه در اختيار اين پيامبر بزرگ گذارده شده بود، و ما از جزئيات آن آگاه نيستيم، و چه بسيار است مسائلى كه ما از وجود اجماليش باخبريم، ولى از شرح و تفصيلش بى خبر، معلومات ما در برابر مجهولاتمان همچون قطره اى در برابر اقيانوسى بزرگ است، و يا همچون ذره غبارى در برابر يك كوه عظيم.

بالاخره از نظر بينش يك انسان خداپرست و موحّد، هيچ چيز در برابر قدرت خداوند مشكل و غير ممكن نيست، او بر همه چيز قادر و به همه چيز عالم است.

البته پيرامون اين بخش از زندگى سليمان، مانند بخش هاى ديگر زندگى شگفت انگيز او، افسانه هاى دروغين، يا مشكوك بسيار نوشته اند كه هرگز مورد قبول ما نيست، ما تنها به همان مقدار كه قرآن در اينجا بيان كرده اكتفا مى كنيم.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: بعضى از نويسندگان اخير، معتقدند: قرآن چيزى صريحاً درباره حركت سليمان(عليه السلام) و بساط او به وسيله باد ندارد، بلكه تنها سخن از تسخير باد براى سليمان(عليه السلام) به ميان آورده، و ممكن است اشاره به استفاده سليمان از نيروى باد در مسائل مربوط به زراعت، تلقيح گياهان، تصفيه خرمن ها و حركت كشتى ها بوده باشد، به خصوص كه سرزمين سليمان (شامات) از يكسو سرزمين زراعى بود، و از سوى ديگر، قسمت مهمى از آن در ساحل درياى «مديترانه» قرار داشت و مورد بهره بردارى براى كشتيرانى.(2)

ولى اين تفسير با آيات سوره «سبأ» و «ص» و بعضى از روايات كه در اين زمينه وارد شده چندان سازگار نيست.

* * *

آيه بعد، يكى ديگر از مواهب انحصارى سليمان(عليه السلام) را بازگو مى كند، مى فرمايد: «ما بعضى از شياطين را مسخر او قرار داديم كه براى او در درياها غوص مى كردند» (و جواهرات و مواد پرارزش بيرون مى آوردند) و كارهائى غير از اين نيز براى او انجام مى دادند (وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ).

«و ما آنها را از تمرّد و سركشى در برابر فرمان او نگاه مى داشتيم» (وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ).

آنچه در آيه فوق، به عنوان شياطين آمده، در آيات سوره «سبأ» به عنوان «جن» مطرح شده است (آيات 12 و 13 سبأ) و روشن است كه اين دو با هم منافات ندارد; زيرا مى دانيم «شياطين» نيز از تيره «جن» مى باشند.

و همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم: جن نوعى از مخلوقات داراى عقل، شعور، استعداد و تكليف است، كه از نظر ما انسان ها ناپيدا است و به همين جهت، «جن» ناميده مى شود و به طورى كه از آيات سوره «جن» استفاده مى شود آنها نيز مانند انسان ها داراى دو گروه اند مؤمنان صالح، و كافران سركش، و ما هيچ گونه دليلى بر نفى چنين موجوداتى نداريم، و چون مخبر صادق (قرآن) از آن خبر داده، مى پذيريم.

از آيات سوره «ص» و «سبأ» و همچنين آيه مورد بحث، به خوبى استفاده مى شود اين گروه از جن كه مسخر سليمان(عليه السلام) بودند افرادى باهوش، فعال، هنرمند و صنعتگر با مهارت هاى مختلف بودند.

و جمله: وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ: «كارهائى جز اين براى او انجام دادند» اجمالى است از آنچه مشروحش در سوره «سبأ» آمده است: يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفان كَالْجَوابِ وَ قُدُور راسِيات: كه نشان مى دهد «محراب ها و معابد بسيار عالى و زيبا و وسائل زندگى مختلف از جمله ديگ ها و سينى هاى بسيار بزرگ و مانند آن براى او مى ساختند».(3)

از پاره اى ديگر از آيات مربوط به سليمان(عليه السلام) استفاده مى شود: گروهى از شياطين سركش نيز وجود داشتند كه او آنها را در بند كرده بود، (وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الاْ َصْفادِ).(4)

و شايد جمله «وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ» نيز اشاره به اين باشد كه ما آن گروه خدمتگزار سليمان را از تمرد و سركشى بازمى داشتيم.

شرح بيشتر در اين زمينه را در تفسير سوره «سبأ» و «ص» به خواست خدا مطالعه خواهيد كرد.

مجدداً يادآور مى شويم: پيرامون زندگى سليمان و لشگر او، افسانه هاى دروغين يا مشكوك فراوان است كه هرگز نبايد آنها را با آنچه در متن قرآن آمده، آميخت تا براى بهانه جويان دستاويزى گردد.

* * *

 83وَ أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ

84فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَكَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرّ وَ آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ ذِكْرى لِلْعابِدِينَ

 

ترجمه:

83 ـ و ايوب را (به ياد آور) هنگامى كه پروردگارش را خواند (و عرضه داشت): «بدحالى و مشكلات به من روى آورده; و تو مهربان ترين مهربانانى»!

84 ـ ما دعاى او را مستجاب كرديم; و ناراحتى هائى را كه داشت برطرف ساختيم; و خاندانش را به او بازگردانديم; و همانندشان را بر آنها افزوديم; تا رحمتى از سوى ما و تذكرى براى عبادت كنندگان باشد.


1 ـ از آيه 12 سوره «سبأ» (وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ) اجمالاً برمى آيد كه صبح گاهان به اندازه يك ماه و عصرگاهان نيز به اندازه يك ماه مسافت را مى پيمودند (با مقياس حركت هاى آن زمان).

2 ـ «قصص قرآن»، صفحه 185 ـ «اعلام القرآن»، صفحه 386.

3 ـ سبأ، آيه 13.

4 ـ ص، آيه 38.

 

تفسير:

ايوب(عليه السلام) را از گرداب مشكلات رهائى بخشيديم

دو آيه فوق، از يكى ديگر از پيامبران بزرگ خدا و سرگذشت آموزنده او سخن مى گويد، او «ايوب» است و دهمين پيامبرى است كه در سوره «انبياء» اشاره به گوشه اى از زندگانى او شده است.

«ايوب» سرگذشتى غم انگيز، و در عين حال پرشكوه و با ابهت دارد، صبر و شكيبائى او مخصوصاً در برابر حوادث ناگوار، عجيب بود، به گونه اى كه «صبر ايوب» يك ضرب المثل قديمى هميشگى شده.

ولى در آيات مورد بحث، مخصوصاً به مرحله نجات و پيروزى او بر مشكلات و به دست آوردن مواهب از دست رفته اشاره مى كند، تا درسى باشد براى همه مؤمنان در هر عصر و زمان كه در كام مشكلات فرو مى روند، به خصوص مؤمنان «مكّه» كه به هنگام نزول اين آيات، سخت در محاصره دشمن بودند.

مى فرمايد: «به ياد آور ايوب را هنگامى كه پروردگار خود را خواند و عرضه داشت: ناراحتى، درد، بيمارى، مشكلات و گرفتارى به من روى آورده است، و تو ارحم الراحمينى» (وَ أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ).

«ضُرّ» (بر وزن حر) به هر گونه بدى و ناراحتى كه به روح و جان يا جسم انسان برسد، و همچنين به نقص عضو، از بين رفتن مال، مرگ عزيزان، پايمال شدن حيثيت، و مانند آن گفته مى شود، و چنان كه بعداً خواهيم گفت: ايوب گرفتار بسيارى از اين ناراحتى ها شد.

ايوب(عليه السلام) همانند ساير پيامبران به هنگام دعا براى رفع اين مشكلات طاقت فرسا نهايت ادب را در پيشگاه خدا به كار مى برد، حتى تعبيرى كه بوى شكايت بدهد نمى كند، تنها مى گويد: من گرفتار مشكلاتى شده ام و تو ارحم الراحمين هستى، حتى نمى گويد: مشكلم را برطرف فرما; زيرا مى داند او بزرگ است و رسم بزرگى را مى داند.

* * *

آيه بعد، مى گويد: «به دنبال اين دعاى ايوب، خواسته اش را اجابت كرديم و رنج و ناراحتى او را برطرف ساختيم» (فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَكَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرّ).

«و خانواده او را به او بازگردانديم، و همانندشان را به آنها افزوديم» (وَ آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ).

«تا رحمتى از ناحيه ما بر آنها باشد و هم يادآورى و تذكرى براى عبادت كنندگان پروردگار» (رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ ذِكْرى لِلْعابِدِينَ).

تا مسلمانان بدانند مشكلات هر قدر زياد باشد و گرفتارى ها هر قدر فراوان، دشمنان هر قدر فشرده باشند، و نيروهاشان متراكم، باز با گوشه اى از لطف پروردگار همه اينها برطرف شدنى است، نه تنها زيان ها جبران مى شود كه گاهى خداوند به عنوان پاداش صابران با استقامت، همانند آنچه از دست رفته نيز بر آن مى افزايد و اين درسى است براى همه مسلمانان، مخصوصاً مسلمانانى كه به هنگام نزول اين آيات سخت در محاصره دشمن و انبوه مشكلات قرار داشتند.

* * *

نكته ها:

1 ـ فشرده اى از داستان ايوب(عليه السلام)

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «كسى پرسيد: بلائى كه دامنگير ايوب شد، براى چه بود»؟

امام صادق(عليه السلام) پاسخى فرمود كه خلاصه اش چنين است: بلائى كه بر ايوب وارد شد، به خاطر اين نبود كه كفران نعمتى كرده باشد، بلكه به عكس، به خاطر شكر نعمت بود، كه ابليس بر او حسد برد و به پيشگاه خدا عرضه داشت.

اگر او اين همه شكر نعمت تو را به جا مى آورد، به خاطر آن است كه زندگى وسيع و مرفهى به او داده اى، و اگر مواهب مادى دنيا را از او بگيرى هرگز شكر تو را به جا نخواهد آورد.

مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود مطلب همين است.

خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، او آمد، اموال و فرزندان ايوب(عليه السلام) را يكى پس از ديگرى از ميان برداشت، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب نكاست كه شكر او افزون شد!

شيطان از خدا خواست بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود، اين اجازه به او داده شد، و او تمامى آن زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بين برد، باز هم حمد و شكر ايوب افزون شد.

سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب مسلط گردد و سبب بيمارى شديد او شود، و اين چنين شد، به طورى كه از شدت بيمارى و جراحت قادر به حركت نبود، بى آن كه كمترين خللى در عقل و درك او پيدا شود.

خلاصه، نعمت ها يكى بعد از ديگرى از ايوب گرفته مى شد، ولى به موازات آن مقام شكر او بالا مى رفت.

تا اين كه جمعى از رهبان ها به ديدن او آمده گفتند: بگو ببينيم تو چه گناه بزرگى كرده اى كه اين چنين مبتلا شده اى؟ (و به اين ترتيب شماتت اين و آن آغاز شد، و اين امر بر ايوب سخت گران آمد).

ايوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند كه من هيچ لقمه غذائى نخوردم مگر اين كه يتيم و ضعيفى بر سر سفره با من نشسته بود، و هيچ طاعت الهى پيش نيامد مگر اين كه سخت ترين برنامه آن را انتخاب نمودم.

در اين هنگام بود كه ايوب از عهده تمامى امتحانات در مقام شكيبائى و شكرگزارى برآمده بود، زبان به مناجات و دعا گشود، و حل مشكلات خود را با تعبيرى بسيار مؤدبانه و خالى از هر گونه شكايت از خدا خواست (تعبيرى كه در آيات فوق گذشت، رَبُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ).

در اين هنگام، درهاى رحمت الهى گشوده شد، مشكلات به سرعت برطرف گشت و نعمت هاى الهى افزون تر از آنچه بود به او رو آورد.(1)

آرى، مردان حق با دگرگون شدن نعمت ها، افكار و برنامه هايشان دگرگون نمى شود، آنها در آسايش و بلا، در حال آزادى و زندان، در سلامت و بيمارى، در قدرت و ضعف، و خلاصه در همه حال، متوجه پروردگارند و نوسانات زندگى تغييرى در آنها ايجاد نمى كند، روح آنها همچون اقيانوس كبير است كه طوفان ها، آرامش آن را برهم نمى زند.

همچنين آنها هرگز از انبوه حوادث تلخ مأيوس نمى شوند، مى ايستند و استقامت مى كنند، تا درهاى رحمت الهى گشوده شود، آنها مى دانند حوادث سخت آزمايش هاى الهى است كه گاه براى بندگان خاصش فراهم مى سازد تا آنها را آبديده تر كند.

* * *


1 ـ تفسير «قمى» طبق نقل «الميزان».

 

2 ـ تفسير جمله «آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ»

معروف ميان مفسرين اين است: خداوند، فرزندان او را به حيات نخست بازگردانيد، و علاوه بر آن، فرزندان ديگرى نيز به او داد (در بعضى از روايات نيز مى خوانيم: خداوند، هم فرزندانى را كه در اين ماجرا از بين رفته بودند به او مرحمت كرد و هم فرزندانى را كه از قبل از بين رفته بودند به او برگرداند).(1)

بعضى نيز احتمال داده اند: خداوند فرزندان تازه و نوه هائى به ايوب داد كه جاى خالى فرزندان از دست رفته اش را پر كردند.

* * *

3 ـ در بعضى از روايات غير معتبر، مى خوانيم: بر اثر بيمارى شديد بدن ايوب آن چنان عفونت يافته بود كه مردم نمى توانستند به او نزديك شوند، ولى اين معنى صريحاً در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده نفى شده است دليل عقل نيز بر همين معنى دلالت مى كند; چرا كه اگر پيامبر، حالت يا صفتى نفرت انگيز داشته باشد با برنامه رسالت او سازگار نيست، او بايد چنان باشد كه همه مردم بتوانند به خوبى با او تماس پيدا كنند و كلمات حق را بشنوند، پيامبر هميشه جاذبه دارد.

شرح بيشتر درباره داستان ايوب را در سوره «ص» آيات 41 تا 44 مطالعه خواهيد فرمود.

* * *

 85وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ

86وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصّالِحِينَ

 ترجمه:

85 ـ و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را (به ياد آور) كه همه از صابران بودند.

86 ـ و ما آنان را در رحمت خود وارد ساخيتم; چرا كه آنها از صالحان بودند.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 448.

 

تفسير:

اسماعيل و ادريس و ذا الكفل(عليهم السلام)

به دنبال سرگذشت آموزنده «ايوب» و صبر و شكيبائيش در برابر طوفان حوادث، در آيات مورد بحث، اشاره به مقام شكيبائى سه نفر ديگر از پيامبران الهى كرده، مى گويد: «اسماعيل، ادريس و ذا الكفل را به ياد آور كه همه آنها از صابران و شكيبايان بودند» (وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ).

هر يك از آنها در طول عمر خود، در برابر دشمنان و يا مشكلات طاقت فرساى زندگى صبر و مقاومت به خرج دادند، و هرگز در برابر اين حوادث، زانو نزدند و هر يك الگوئى بودند از استقامت و پايمردى.

* * *

سپس نيل به بزرگ ترين موهبت الهى در برابر اين صبر و استقامت را براى آنان چنين بيان مى كند: «ما آنها را در رحمت خود داخل كرديم; چرا كه آنها از صالحان بودند» (وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصّالِحِينَ).

جالب اين كه: نمى گويد ما رحمت خود را به آنها بخشيديم، بلكه مى گويد: آنان را در رحمت خود داخل كرديم، گوئى با تمام جسم و جانشان غرق رحمت الهى شدند همان گونه كه قبلاً غرق درياى مشكلات شده بودند.

* * *

ادريس و ذا الكفل؟

«ادريس» پيامبر بزرگ الهى ـ چنان كه سابقاً هم گفته ايم ـ طبق نقل بسيارى از مفسران، جد پدر نوح بوده است، نام او در تورات، «اخنوخ» و در عربى، «ادريس» است كه بعضى آن را از ماده «درس» مى دانند; زيرا او نخستين كسى بود كه به وسيله قلم، نويسندگى كرد، او علاوه بر مقام نبوت، به علم نجوم، حساب و هيئت، احاطه داشت، و مى گويند او نخستين كسى است كه طرز دوختن لباس را به انسان ها آموخت.

اما «ذا الكفل» مشهور اين است كه: از پيامبران بوده است(1) هر چند بعضى معتقدند: او يكى از صالحان بود.

ظاهر آيات قرآن كه او را در رديف پيامبران بزرگ مى شمرد، نيز اين است كه او از انبياء است و بيشتر به نظر مى رسد از پيامبران بنى اسرائيل بوده است.(2)

در علت نام گذارى او به اين نام با توجه به اين كه «كفل» (بر وزن فكر) هم به معنى نصيب و هم به معنى كفالت و عهده دارى آمده است، احتمالات متعددى داده اند:

بعضى گفته اند: چون خداوند نصيب وافرى از ثواب و رحمتش در برابر اعمال و عبادات فراوانى كه انجام مى داد به او مرحمت فرمود، ذا الكفل ناميده شد (يعنى صاحب بهره وافى).

و بعضى گفته اند: چون تعهد كرده بود شبها را به عبادت برخيزد و روزها روزه بدارد، و هنگام قضاوت هرگز خشم نگيرد و تا آخر به وعده خود وفا كرد، «ذا الكفل» ناميده شد.

بعضى نيز معتقدند: ذا الكفل لقب «الياس» است، همان گونه كه «اسرائيل» لقب «يعقوب»، و «مسيح» لقب «عيسى»، و «ذا النون» لقب «يونس» مى باشد.(3)

* * *

 87وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ

88فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

87 ـ و ذوالنون (يونس) را (به ياد آور) در آن هنگام كه خشمگين رفت; و چنين مى پنداشت كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت; (اما موقعى كه در كام نهنگ فرو رفت،) در آن ظلمت ها (ى متراكم) صدا زد: «(خداوندا!) جز تو معبودى نيست; منزهى تو! من از ستمكاران بودم»!

88 ـ ما دعاى او را به اجابت رسانديم; و از آن اندوه نجاتش بخشيديم; و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم!


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 5، صفحه 556.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث، و در تاريخ «كامل» نيز مى خوانيم: ذا الكفل يكى از فرزندان ايوب بود و نام اصليش «بشر» بوده و در سرزمين شام مى زيست (كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 136).

 

تفسير:

نجات يونس(عليه السلام) از آن زندان وحشتناك

اين دو آيه، نيز گوشه اى از سرگذشت پيامبر بزرگ «يونس» را بيان مى كند.

نخست مى گويد: «ذا النون را به ياد آر، هنگامى كه بر قوم بت پرست و نافرمان خويش غضب كرد و از ميان آنها رفت» (وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً).

«نون» در لغت، به معنى ماهى عظيم، يا به تعبير ديگر، نهنگ يا وال است بنابراين ذا النون يعنى صاحب نهنگ، و انتخاب اين نام، براى «يونس» به خاطر ماجرائى است كه بعداً به خواست خدا به آن اشاره خواهيم كرد.

به هر حال، «او گمان مى كرد: ما زندگى را بر او تنگ نخواهيم كرد» (فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ).(1)

او گمان مى كرد، تمام رسالت خويش را در ميان قوم نافرمانش انجام داده است و حتى ترك اولائى در اين زمينه نكرده، و اكنون كه آنها را به حال خود رها كرده، و بيرون مى رود، چيزى بر او نيست، در حالى كه اولى اين بود بيش از اين در ميان آنها بماند، صبر و استقامت به خرج دهد و دندان بر جگر بفشارد، شايد بيدار شوند و به سوى خدا آيند.

سرانجام، به خاطر همين ترك اولى او را در فشار قرار داديم، نهنگ عظيمى او را بلعيد «و او در آن ظلمت هاى متراكم صدا زد خداوندا جز تو معبودى نيست» (فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ).

«خداوندا پاك و منزهى، من از ستمكاران بودم»! (سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ).

هم بر خويش ستم كردم و هم بر قوم خودم، مى بايست بيش از اين ناملائمات و شدائد و سختى ها را پذيرا مى شدم، تن به همه شكنجه ها مى دادم شايد آنها به راه آيند.

* * *

«سرانجام ما دعاى او را اجابت كرديم و از غم و اندوه رهائيش بخشيديم» (فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ).

آرى، «اين گونه ما مؤمنان را نجات مى بخشيم» (وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ).

اين يك برنامه اختصاصى براى «يونس» نبود بلكه، هر كدام از مؤمنان از تقصير خويش، عذر به درگاه خدا آورد، و از ذات پاكش مدد و رحمت طلبد، ما دعايش را مستجاب و اندوهش را برطرف خواهيم كرد.

* * *


1 ـ «نَقْدِر» از ماده «قدر» به معنى سخت گيرى و تضييق است; چرا كه انسان به هنگام سخت گيرى كردن، هر چيزى را به قدر محدود در نظر مى گيرد نه گسترده و بى حساب.

 

نكته ها:

1 ـ سرگذشت يونس(عليه السلام)

به خواست خدا مشروح آن در تفسير سوره «صافات» خواهد آمد و خلاصه اش چنين است:

او سال ها در ميان قومش (در سرزمين نينوا در عراق) به دعوت و تبليغ مشغول بود، ولى هر چه كوشش كرد، ارشادهايش در دل آنها مؤثر نيفتاد، خشمگين شد، آن محل را ترك كرد و به سوى دريا رفت، در آنجا بر كشتى سوار شد، در ميان راه، دريا متلاطم گشت، چيزى نمانده بود كه همه اهل كشتى غرق شوند.

ناخداى كشتى گفت: من فكر مى كنم در ميان شما بنده فرارى وجود دارد، كه بايد به دريا افكنده شود (و يا گفت: كشتى زياد سنگين است و بايد يك نفر را به قيد قرعه به دريا بيفكنيم) چند بار قرعه كشيدند، و در هر بار به نام يونس درآمد! او فهميد در اين كار سرى نهفته است و تسليم حوادث شد.

هنگامى كه او را به دريا افكندند، نهنگ عظيمى او را در كام خود فرو برد، و خدا او را به صورت اعجازآميزى زنده نگه داشت.

سرانجام او متوجه شد، ترك اولائى انجام داده، به درگاه خدا روى آورد و به تقصير خود اعتراف نمود، خدا نيز دعاى او را استجابت فرمود و از آن تنگنا نجاتش داد.(1)

ممكن است تصور شود، اين ماجرا از نظر علمى امكان پذير نيست ولى بدون شك، اين امر يك امر خارق عادت است، نه يك محال عقلى، همانند زنده شدن مردگان كه تنها خارق عادت محسوب مى شود و محال نيست.

و به تعبير ديگر، از طرق عادى انجام آن امكان پذير نيست ولى با استمداد از قدرت بى پايان پروردگار مشكلى ندارد.

شرح بيشتر درباره اين ماجرا را به خواست خدا در تفسير سوره «صافات» خواهيد خواند.

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى» و «مجمع البيان» و «نور الثقلين»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «ظُلُمات» در اينجا چه معنى دارد؟

ممكن است اين تعبير اشاره به ظلمت دريا و اعماق آب، و ظلمت شكم ماهى عظيم، و ظلمت شب، بوده باشد، و روايتى كه از امام رضا(عليه السلام) نقل شده آن را تأئيد مى كند.(1)

* * *

3 ـ يونس(عليه السلام) چه ترك اولائى انجام داد؟

بدون شك، تعبير «مُغاضِباً» اشاره به خشم و غضب «يونس» نسبت به قوم بى ايمان است، و چنين خشم و ناراحتى در چنان شرائطى كه پيامبر دلسوزى سال ها براى هدايت قوم گمراهى زحمت بكشد، اما به دعوت خيرخواهانه او هرگز پاسخ مثبت ندهند، كاملاً طبيعى بوده است.

از سوى ديگر، از آنجا كه يونس مى دانست: به زودى عذاب الهى آنها را فرا خواهد گرفت، ترك گفتن آن شهر و ديار گناهى نبوده، ولى براى پيامبر بزرگى همچون يونس، اولى اين بود كه: باز هم تا آخرين لحظه، لحظه اى كه بعد از آن عذاب الهى فرا مى رسد ـ آنها را ترك نگويد، به همين دليل يونس، به خاطر اين عجله، به عنوان يك ترك اولى، از ناحيه خداوند مورد مؤاخذه قرار گرفت.

اين همان چيزى است كه در داستان آدم(عليه السلام) نيز اشاره كرده ايم كه گناه مطلق نيست، بلكه گناه نسبى، و يا به تعبير ديگر مصداق «حَسَناتُ الاْ َبْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبِيْنَ» است.(2)

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 450.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 122 به بعد مراجعه فرمائيد.

 

4 ـ درس سرنوشت ساز

جمله پر معنى «كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ» نشان مى دهد: آنچه بر سر يونس(عليه السلام) آمد از گرفتارى و نجات، يك حكم خصوصى نبود بلكه با حفظ سلسله مراتب، جنبه عمومى و همگانى دارد.

بسيارى از حوادث غم انگيز، و گرفتارى هاى سخت و مصيبت بار، مولود گناهان ما است، تازيانه هائى است براى بيدار شدن ارواح خفته، و يا كوره اى است، براى تصفيه فلز جان آدمى.

هر گاه انسان در اين موقع، به همان سه نكته اى كه «يونس» توجه كرد توجه پيدا كند، نجات و رهائى حتمى خواهد بود:

1 ـ توجه به حقيقت توحيد و اين كه هيچ معبود و هيچ تكيه گاهى جز «اللّه» نيست.

2 ـ پاك شمردن و تنزيه خدا از هر عيب و نقص، ظلم و ستم، و هر گونه گمان سوء درباره ذات پاك او.

3 ـ اعتراف به گناه و تقصير خويش.

شاهد اين سخن، حديثى است كه در «درّ المنثور» از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: «يكى از نام هاى خدا است كه هر كس او را با آن نام بخواند به اجابت مى رسد، و هر گاه با آن چيزى را طلب كند به او مى دهد، دعاى يونس است.

شخصى عرض كرد: اى رسول خدا آيا او مخصوص يونس بود يا شامل جماعت مسلمانان نيز مى شود؟

فرمود: هم مربوط به يونس بود و هم همه مؤمنان، هنگامى كه خدا را به آن مى خوانند، آيا گفتار خداوند را در قرآن نشنيده اى «وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ» اين، دليل بر آن است كه هر كس چنين دعائى كند خداوند اجابت آن را تضمين فرموده است».(1)

نياز به تذكر ندارد كه: منظور، تنها خواندن الفاظ نيست، بلكه پياده شدن حقيقت آن در درون جان انسان است، يعنى همراه خواندن اين الفاظ تمام وجود او با مفهوم آن هماهنگ گردد.

يادآورى اين نكته نيز لازم است كه مجازات هاى الهى بر دو گونه است:

يكى از آنها «عذاب استيصال» است، يعنى مجازات نهائى كه براى نابودى افراد غير قابل اصلاح، فرا مى رسد كه هيچ دعائى در آن موقع سودمند نيست; چرا كه بعد از فرو نشستن طوفان بلا همان برنامه ها تكرار مى شود.

ديگر مجازات هاى تنبيهى است كه جنبه تربيتى دارد، در اين موارد به محض اين كه مجازات اثر خود را بخشيد، و طرف بيدار و متوجه شد بلافاصله از ميان مى رود.

و از اينجا روشن مى شود: يكى از فلسفه هاى آفات، بلاها و حوادث ناگوار، همان بيدارسازى و تربيت است.

ماجراى «يونس» ضمناً به همه رهبران راه حق در محدوده هاى مختلف هشدار مى دهد كه: هرگز رسالت خود را پايان يافته تصور نكنند، و هر تلاش و كوششى را در اين راه، كوچك بشمارند; چرا كه مسئوليت شان بسيار سخت و سنگين است.

* * *

 89وَ زَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لاتَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ

90فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ

 

ترجمه:

89 ـ و زكريا را (به ياد آور) در آن هنگام كه پروردگارش را خواند (و عرض كرد): «پروردگار من! مرا تنها مگذار (و فرزند برومندى به من عطا كن); و تو بهترين وارثانى»!

90 ـ ما هم دعاى او را پذيرفتيم، و يحيى را به او بخشيديم; و همسرش را (كه نازا بود) برايش آماده (باردارى) كرديم; چرا كه آنان (خاندانى بودند كه) همواره در كارهاى خير به سرعت اقدام مى كردند; و در حال بيم و اميد ما را مى خواندند; و پيوسته براى ما (خاضع و) خاشع بودند.


1 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل «الميزان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

نجات زكريا(عليه السلام) از تنهائى

در اين دو آيه، گوشه اى از سرگذشت دو شخصيت ديگر از پيامبران بزرگ الهى «زكريا» و «يحيى» را بيان مى كند.

نخست مى گويد: «زكريا را به خاطر بياور هنگامى كه پروردگارش را خواند، و عرضه داشت: پروردگارا مرا تنها مگذار، و تو بهترين وارثان هستى» (وَ زَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لاتَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ).

سال ها بر عمر «زكريا» گذشت، و برف پيرى بر سرش نشست، اما هنوز فرزندى نداشت، و از سوى ديگر، همسرى عقيم و نازا داشت.

او در آرزوى فرزندى بود كه بتواند برنامه هاى الهى او را تعقيب كند، كارهاى تبليغيش نيمه تمام نماند، و فرصت طلبان بعد از او بر معبد بنى اسرائيل، اموال و هداياى آن كه بايد صرف راه خدا مى شد، پنجه نيفكنند.

در اين هنگام، با تمام قلب به درگاه خدا روى آورده تقاضاى فرزند صالح و برومندى كرد، و با دعائى كه توأم با نهايت ادب بود خدا را خواند.

نخست از «ربّ» شروع كرد، همان پروردگارى كه از نخستين لحظات زندگى لطفش شامل انسان مى شود، سپس با تعبير «لاتَذَرْنِى» كه از ماده «وذر» (بر وزن مرز) به معنى ترك كردن چيزى، به خاطر كمى و بى اعتنائى آمده، اين حقيقت را بازگو كرد كه اگر تنها بمانم، فراموش خواهم شد، نه من كه برنامه هاى من نيز به دست فراموشى سپرده مى شود، و سرانجام با جمله «وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ» اين حقيقت را بازگو كرد كه: من مى دانم اين دنيا دار بقاء نيست، و نيز مى دانم تو بهترين وارثانى، ولى از نظر عالم اسباب، دنبال كسى مى گردم كه هدفم را دنبال كند.

* * *

خداوند اين دعاى خالص و سرشار از عشق به حقيقت را اجابت كرد، و خواسته او را تحقق بخشيد، آن چنان كه مى فرمايد: «ما دعوت او را اجابت كرديم و يحيى را به او بخشيديم» (فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى).

و براى رسيدن به اين مقصود، «همسر نازاى او را اصلاح و قادر به آوردن فرزند كرديم» (وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ).

سپس اشاره به سه قسمت از صفات برجسته اين خانواده كرده چنين مى گويد: «آنها در انجام كارهاى خير، سرعت مى كردند» (إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ).

«آنها به خاطر عشق به طاعت و وحشت از گناه، در همه حال ما را مى خوانند» (وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً).(1)

«آنها همواره در برابر ما خشوع داشتند» (خضوعى آميخته با ادب و احترام و ترس آميخته با احساس مسئوليت) (وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ).

ذكر اين صفات سه گانه ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها به هنگام رسيدن به نعمت، گرفتار غفلت ها و غرورهائى كه دامن افراد كم ظرفيت و ضعيف الايمان را به هنگام وصول به نعمت مى گيرد نمى شدند، آنها در همه حال نياز ـ مندان را فراموش نمى كردند، و در خيرات، سرعت داشتند، آنها در حال نياز و بى نيازى، فقر و غنا، بيمارى و سلامت، همواره متوجه خدا بودند، و بالاخره آنها به خاطر اقبال نعمت، گرفتار كبر و غرور نمى شدند، بلكه همواره خاشع و خاضع بودند.

* * *

 91وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ

 

ترجمه:

91 ـ و به ياد آور زنى را كه دامان خود را پاك نگه داشت; و ما از روح خود در او دميديم; و او و فرزندش (مسيح) را نشانه بزرگى براى جهانيان قرار داديم!


1 ـ «رَغَباً» به معنى «رغبت» و ميل و علاقه است و «رَهَباً» به معنى ترس، تنفر و بيزارى است و در اين كه از نظر اعراب، چه محلى دارد، احتمالات متعددى است:

ممكن است حال باشد يا تميز يا مفعول لاجله، يا مفعول مطلق و يا معنى ظرفيت داشته باشد به معنى فِى حالِ الرَّغْبَةِ وَ فِى حالِ الرَّهْبَةِ، گر چه نتيجه اين پنج احتمال با هم متفاوت است، ولى اين تفاوت در جزئيات مفهوم آيه است نه در اساس و نتيجه آن.

 

تفسير:

مريم(عليه السلام) بانوى پاكدامن

در اين آيه، به مقام «مريم»، عظمت و احترام او و فرزندش حضرت مسيح(عليه السلام) اشاره شده است.

ذكر «مريم» در رديف بحث هاى مربوط به پيامبران بزرگ، يا به خاطر فرزند او حضرت «عيسى» است كه تولدش از جهاتى شبيه به تولد «يحيى» از «زكريا» بود; زيرا هر دو بعد از يأس مادر متولد شدند كه شرح آن را در ذيل آيات آغاز سوره «مريم» آورديم.(1)

و يا به خاطر آن است كه روشن كند، عظمت مقام، ويژه مردان بزرگ نيست بلكه زنان بزرگى هم بوده اند كه تاريخشان نشانه عظمتشان، الگو و اسوه اى براى زنان جهان بوده اند.

مى گويد: «به خاطر بياور مريم را كه دامان خويش را از هر گونه آلودگى نگه داشت» (وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها).

«سپس ما از روح خود در او دميديم» (فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا).

«و او و فرزندش مسيح را نشانه بزرگى براى جهانيان قرار داديم» (وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ «فَرج» از نظر لغت در اصل، به معنى فاصله و شكاف مى باشد، و به عنوان كنايه در عضو تناسلى به كار رفته است، اما از آنجا كه در فارسى به كنائى بودن آن توجه نمى شود، گاهى اين سؤال پيش مى آيد: چگونه اين لفظ كه صريح در آن عضو خاص انسان است در قرآن آمده؟! در حالى كه توجه به كنايه بودن آن مشكل را حل مى كند.

و به تعبير روشن تر اگر بخواهيم معنى كنائى آن را در فارسى بيان كنيم، معادل جمله «أَحْصَنَتْ فَرْجَها» در فارسى اين است «دامان خود را پاك نگاه داشت» آيا اين تعبير در فارسى زننده است؟

بلكه به عقيده بعضى، در لغت عرب الفاظى كه صريح در عضو تناسلى باشد و يا صراحت در آميزش جنسى داشته باشد، اصلاً وجود ندارد، هر چه هست جنبه كنايه دارد، مثلاً در مورد آميزش جنسى الفاظى از قبيل «لمس كردن»،(2)«پوشانيدن» (غشيان)(3) به سراغ همسر رفتن(4) در آيات مختلف به كار رفته كه همه آنها جنبه كنائى دارد، ولى گاه، ترجمه كنندگان فارسى زبان، به معنى كنائى آنها بى توجه هستند، و به جاى معادل اين معانى كنائى، كلمات صريح فارسى مى گذارند و اين مايه تعجب و سؤال مى شود.

به هر حال، در تفسير اين گونه الفاظ كه در قرآن وارد شده، حتماً بايد به معنى اصلى و ريشه اى آنها توجه كرد تا جنبه كنائى بودنش، مشخص و هر گونه ابهام برطرف گردد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: ظاهر آيه فوق چنين مى گويد: مريم دامان خويش را از هر گونه آلودگى به بى عفتى حفظ كرد.

ولى بعضى از مفسران اين احتمال را در معنى آيه داده اند كه او از هر گونه تماس با مردى (چه از حلال و چه از حرام) خوددارى كرد(5) همان گونه كه در آيه 20 سوره «مريم» مى گويد: وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيّاً: «هيچ گاه مردى با من تماس پيدا نكرده و من زن آلوده اى نبودم».

در حقيقت اين مقدمه اى است براى اثبات تولد اعجازآميز عيسى(عليه السلام) و آيه بودن او.

* * *

2 ـ منظور از: رُوحِنا: «روح ما» چنان كه قبلاً نيز گفته ايم اشاره به يك روح با عظمت و متعالى است و به اصطلاح اين گونه اضافه «اضافه تشريفيه» است كه براى بيان عظمت چيزى آن را به خدا اضافه مى كنيم، مانند: بيت اللّه: «خانه خدا» و شهر اللّه: «ماه خدا».

* * *

3 ـ آيه فوق، مى گويد: مريم و فرزندش را آيه و نشانه اى براى جهانيان قرار داديم، نمى گويد دو آيه و نشانه، به خاطر اين كه آن چنان وجود مريم با فرزندش در اين آيه بزرگ الهى آميخته بودند، كه از يكديگر تفكيك ناپذير محسوب مى شدند، تولد فرزندى بدون پدر، همان اندازه اعجازآميز است كه باردار شدن زنى بدون شوهر، و نيز معجزات عيسى(عليه السلام) در طفوليت و بزرگى، يادآور خاطره مادر او است.

اين امور، كه هر كدام خارق عادتى بود و بر خلاف اسباب عادى طبيعى، جملگى از اين واقعيت حكايت مى كند كه در ماوراء سلسله اسباب، قدرتى است كه هر گاه بخواهد مى تواند روند آنها را دگرگون سازد.

و به هر حال، وضع مسيح(عليه السلام) و مادرش مريم(عليه السلام) در طول تاريخ بشر، بى نظير بود، نه قبل و نه بعد از او چنين وضعى ديده نشده است.

و شايد نكره آوردن آيه كه دليل بر عظمت است اشاره به همين معنى باشد.

* * *

 92إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ

93وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ

94فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنّا لَهُ كاتِبُونَ

 

ترجمه:

92 ـ اين (پيامبران بزرگ و پيروانشان) همه امت واحدى بودند; و من پروردگار شما هستم; پس مرا پرستش كنيد!

93 ـ (گروهى از پيروان ناآگاه آنها) كار خود را به تفرقه در ميان خود كشاندند; (ولى سرانجام) همگى به سوى ما باز مى گردند!

94 ـ و هر كس چيزى از اعمال شايسته به جا آورد، در حالى كه ايمان داشته باشد، كوشش او ناسپاسى نخواهد شد; و ما تمام اعمال او را (براى پاداش) مى نويسيم.


1 ـ به تفسير آيات نخستين سوره «مريم» در همين جلد مراجعه شود.

2 ـ بقره، آيه 236.

3 ـ اعراف، آيه 189.

4 ـ بقره، آيه 222.

5 ـ تفسير «كبير فخر رازى» و تفسير «فى ظلال»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

امت واحده

از آنجا كه در آيات گذشته، نام گروهى از پيامبران الهى و همچنين مريم آن بانوى نمونه و بخشى از سرگذشت آنها آمده، در آيات مورد بحث به عنوان يك جمع بندى و نتيجه گيرى كلى چنين مى گويد: «اين پيامبران بزرگى كه به آنها اشاره شد (و پيروان آنها) امت شما است، امت واحد» كه در صورت طرفدارى آنها از حق، لازم است به آنها اقتدا كنيد (إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً).

برنامه آنها يكى، هدف و مقصد آنها نيز يكى بوده است، هر چند با اختلاف زمان و محيط، داراى ويژگى ها، روش ها و به اصطلاح تاكتيك هاى متفاوت بودند اما همه، در نهايت امر، در يك خط حركت داشتند، همه آنها در خط توحيد و مبارزه با شرك و دعوت مردم جهان به يگانگى و حق و عدالت، گام برمى داشتند.

اين يگانگى و وحدت برنامه ها و هدف، به خاطر آن بوده كه همه از يك مبدأ سرچشمه مى گرفته، از اراده خداوند واحد يكتا، و لذا بلافاصله مى گويد: «و من پروردگار همه شما هستم، تنها مرا پرستش كنيد» (وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ).

در واقع توحيد عقيدتى و عملى انبياء، از توحيد منبع وحى سرچشمه مى گيرد و اين سخن، شبيه گفتارى است كه على(عليه السلام) در وصيتش به فرزندش امام مجتبى(عليه السلام) دارد: وَ اعْلَمْ يا بُنَيَّ أَنَّهُ لَوْ كانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ وَ لَرَأَيْتَ آثارَ مُلْكِهِ وَ سُلْطانِهِ وَ لَعَرَفْتَ أَفْعالَهُ وَ صِفاتِهِ:

«پسرم! بدان اگر پروردگارت شريكى داشت رسولان او نيز به سوى تو مى آمدند، آثار ملك و قدرتش را مى ديدى و افعال و صفاتش را مى شناختى».(1)

«امت» چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: به معنى هر گروه و جمعيتى است كه جهت مشتركى آنها را به هم پيوند دهد: اشتراك در دين و آئين، و يا زمان و عصر واحد، يا مكان معين، خواه اين وحدت، اختيارى بوده باشد و يا بدون اختيار.

بعضى از مفسران، «امت واحده» را در اينجا به معنى «دين واحد» گرفته ـ اند، ولى همان گونه كه گفتيم: اين تفسير با ريشه لغوى «امت»، سازگار نيست.

بعضى ديگر نيز گفته اند: منظور از «امت» در اين آيه، همه انسان ها در تمام قرون و اعصارند، يعنى اى انسان ها همه شما يك امتيد، پروردگار شما يكى است و مقصد نهائى همه شما يك مقصد است.

اين تفسير هر چند مناسب تر از تفسير گذشته مى باشد ولى با توجه به پيوند اين آيه، با آيات قبل، مناسب به نظر نمى رسد، مناسب تر از همه، اين است كه اين جمله اشاره به انبياء و پيامبرانى بوده باشد كه شرح حالشان در آيات گذشته آمده است.

* * *

در آيه بعد، اشاره به انحراف گروه عظيمى از مردم از اين اصل واحد توحيدى كرده چنين مى گويد: «آنها كار خود را در ميان خود به تفرقه و تجزيه كشاندند» (وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ).

كارشان به جائى رسيد كه در برابر هم ايستادند، و هر گروه، گروه ديگرى را لعن و نفرين مى كرد و از او برائت و بيزارى مى جست، به اين نيز قناعت نكردند بر روى همديگر اسلحه كشيدند و خون هاى زيادى را ريختند، و اين بود نتيجه انحراف از اصل اساسى توحيد و آئين يگانه حق.

جمله «تَقَطَّعُوا» كه از ماده «قطع» مى باشد به معنى جدا كردن قطعه هائى از يك موضوع به هم پيوسته است، و با توجه به اين كه از باب «تفعّل» آمده كه به معنى پذيرش مى آيد، مفهوم جمله اين چنين مى شود: آنها در برابر عوامل تفرقه و نفاق تسليم شدند، جدائى و بيگانگى از يكديگر را پذيرا گشتند، به يكپارچگى فطرى و توحيدى خود پايان دادند و در نتيجه گرفتار آن همه شكست، ناكامى و بدبختى شدند.

و در آخر آيه اضافه مى كند: «اما همه آنها سرانجام به سوى ما باز مى گردند» (كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ).

اين اختلاف كه جنبه عارضى دارد، برچيده مى شود و باز در قيامت همگى به سوى وحدت مى روند، در آيات مختلف قرآن، روى اين مسأله، زياد تأكيد شده كه يكى از ويژگى هاى رستاخيز برچيده شدن اختلافات و سوق به وحدت است:

در آيه 48 سوره «مائده» مى خوانيم: إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيْعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيْهِ تَخْتَلِفُونَ: «بازگشت همه شما به سوى خدا است و شما را از آنچه در آن اختلاف داشتيد آگاه مى سازد».

اين مضمون در آيات متعددى از قرآن مجيد به چشم مى خورد.(2)

و به اين ترتيب آفرينش انسان ها از «وحدت» آغاز مى شود و به «وحدت» باز مى گردد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، نتيجه هماهنگى با «امت واحده» در طريق پرستش پروردگار، و يا انحراف از آن و پيمودن راه تفرقه را چنين بيان مى فرمايد: «هر كس چيزى از اعمال صالح را انجام دهد در حالى كه ايمان داشته باشد، تلاش و كوشش او مورد ناسپاسى قرار نخواهد گرفت» (فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ).

و براى تأكيد بيشتر، اضافه مى كند: «و ما اعمال صالح او را قطعاً خواهيم نوشت» (وَ إِنّا لَهُ كاتِبُونَ).

قابل توجه اين كه: در اين آيه، همانند بسيارى ديگر از آيات قرآن ايمان و عمل صالح به عنوان دو ركن اساسى، براى نجات انسان ها ذكر شده، ولى با اضافه كردن كلمه «من» كه براى «تبعيض» است اين مطلب را بر آن مى افزايد كه انجام تمام اعمال صالح نيز شرط نيست، حتى اگر افراد با ايمان، بخشى از اعمال صالح را انجام دهند، باز اهل نجات و سعادتند.

در هر حال اين آيه، همانند بسيارى ديگر از آيات قرآن، شرط قبولى اعمال صالح را ايمان مى شمرد.

ذكر جمله «لا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ» در مقام بيان پاداش اين گونه افراد، تعبيرى است توأم با نهايت لطف، محبت و بزرگوارى; چرا كه خداوند در اينجا در مقام تشكر و سپاسگزارى از بندگانش بر مى آيد، و از سعى و تلاش آنها تشكر مى كند اين تعبير شبيه تعبيرى است كه در آيه 19 سوره «اسراء» آمده است: وَ مَنْ أَرادَ الاْ خِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأولْئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً: «كسى كه سراى آخرت را بخواهد و تلاش و كوشش خود را در اين راه به خرج دهد در حالى كه ايمان داشته باشد، از كوشش او تشكر مى شود».

* * *

 

95وَ حَرامٌ عَلى قَرْيَة أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لايَرْجِعُونَ

96حَتّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَب يَنْسِلُونَ

97وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا يا وَيْلَنا قَدْ كُنّا فِي غَفْلَة مِنْ هذا بَلْ كُنّا ظالِمِينَ

 

ترجمه:

95 ـ و حرام است بر شهرها و آبادى هائى كه (بر اثر گناه) نابودشان كرديم (كه به دنيا باز گردند;) آنها هرگز باز نخواهند گشت!

96 ـ تا آن زمان كه «يأجوج» و «مأجوج» گشوده شوند; و آنها از هر محل مرتفعى به سرعت عبور مى كنند.

97 ـ و وعده حق (قيامت) نزديك مى شود; در آن هنگام چشم هاى كافران از وحشت از حركت باز مى ماند; (مى گويند:) اى واى بر ما كه از اين (جريان) در غفلت بوديم; بلكه ما ستمكار بوديم!


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 31.

2 ـ آل عمران ـ 55، انعام ـ 164، نحل ـ 92، حج ـ 69 و...

 

تفسير:

كافران در آستانه رستاخيز

در آخرين آيات بحث گذشته، سخن از «مؤمنان نيكوكار و صالح العمل» بود، و در نخستين آيه مورد بحث، به افرادى اشاره مى كند كه در نقطه مقابل آنها قرار دارند، آنها كه تا آخرين نفس به ضلالت و فساد ادامه مى دهند.

مى فرمايد: «و حرام است بر شهرهائى كه آنها را به جرم گناهانشان نابود كرديم به دنيا بازگردند آنها هرگز باز نخواهند گشت» (وَ حَرامٌ عَلى قَرْيَة أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لايَرْجِعُونَ).(1)

در حقيقت آنها كسانى هستند كه بعد از مشاهده عذاب الهى، يا بعد از نابودى و رفتن به جهان برزخ، پرده هاى غرور و غفلت از برابر ديدگانشان كنار مى رود آرزو مى كنند، اى كاش براى جبران اين همه خطاها بار ديگر به دنيا بازمى گشتند ولى قرآن با صراحت مى گويد: بازگشت آنها به كلى حرام يعنى ممنوع است، و راهى براى جبران باقى نمانده است.

اين شبيه همان است كه در آيات 99 و 100 سوره «مؤمنون» مى خوانيم: حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّى أَعْمَلُ صالِحاً فِيْما تَرَكْتُ كَلاّ...:

«اين وضع آنها ادامه مى يابد تا يكى از آنان مرگشان فرا رسد، مى گويد: پروردگارا مرا به دنيا بازگردانيد، تا اعمال صالحى را كه ترك گفتم، انجام دهم...».

در تفسير اين آيه، بيانات ديگرى نيز ذكر شده است كه در ذيل صفحه، به بعضى از آنها اشاره مى شود.(2)

* * *

به هر حال، اين بى خبران دائماً در غرور و غفلتند، و اين بدبختى تا پايان جهان همچنان ادامه دارد.

چنان كه قرآن مى فرمايد:

«اين تا زمانى ادامه دارد كه راه بر يأجوج و مأجوج گشوده شود و آنها در سراسر زمين پخش شوند، و از هر بلندى و ارتفاعى با سرعت بگذرند» (حَتّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَب يَنْسِلُونَ ).

درباره «يأجوج» و «مأجوج» و اين كه آنها كدام طائفه بودند؟ و در كجا زندگى داشتند؟ و سرانجام چه مى كنند، و چه خواهند شد؟ در ذيل آيات 94 به بعد سوره «كهف» بحث كرده ايم، و همچنين در مورد سدى كه «ذوالقرنين» براى جلوگيرى از نفوذ آنها در يك تنگه كوهستانى ساخت مشروحاً بحث شد.

آيا منظور از گشوده شدن راه اين دو طايفه، شكسته شدن سد آنها و نفوذشان از اين طريق، در مناطق ديگر جهان است؟

و يا منظور نفوذ آنها به طور كلى در كره زمين از هر سو و هر ناحيه مى باشد؟ آيه فوق صريحاً در اين باره سخن نگفته، تنها از انتشار و پراكندگى آنها در كره زمين به عنوان يك نشانه پايان جهان و مقدمه رستاخيز و قيامت ياد كرده است.

* * *

و بلافاصله مى گويد: «در اين هنگام وعده حق خداوند نزديك مى شود» (وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ).

«و آن چنان وحشتى سراسر وجود كافران را فرا مى گيرد كه چشمهايشان از حركت باز مى ايستد و خيره خيره به آن صحنه نگاه مى كنند» (فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا).

در اين هنگام پرده هاى غرور و غفلت از برابر ديدگانشان كنار مى رود و فريادشان بلند مى شود «اى واى بر ما، ما از اين صحنه در غفلت بوديم» (يا وَيْلَنا قَدْ كُنّا فِي غَفْلَة مِنْ هذا).

و چون نمى توانند با اين عذر، گناه خويش را بپوشانند و خود را تبرئه كنند با صراحت مى گويند: «نه، ما ظالم و ستمگر بوديم»! (بَلْ كُنّا ظالِمِين).

اصولاً چگونه ممكن است با وجود اين همه پيامبران الهى و كتب آسمانى و اين همه حوادث تكان دهنده، و همچنين درس هاى عبرتى كه روزگار به آنها مى دهد در غفلت باشند، آنچه از آنها سر زده، تقصير است و ظلم بر خويشتن و ديگران.

* * *


1 ـ مطابق اين تفسير، «حرام»خبر براى مبتداى محذوف است، و جمله «أَنَّهُمْ لايَرْجِعُونَ» دليل بر آن مى باشد، و در تقدير چنين بوده: «حرام على أهل قرية أهلكناها ان يرجعوا الى الدنيا، أنهم لايرجعون».

2 ـ بعضى «حرام» را در اينجا به معنى «واجب» گرفته اند! گفته اند: در لغت عرب گاه به اين معنى آمده است و كلمه «لا» زائده مى باشد، مفهوم آيه چنين مى شود كه بازگشت آنها در آخرت واجب است.

بعضى ديگر گفته اند: «حرام» به همان معنى حرام است ولى «لا» زائده است يعنى: بازگشت آنها به اين جهان حرام مى باشد.

بعضى ديگر نيز آيه را به معنى عدم بازگشت به سوى خدا و توبه گرفته اند (تفسير مجمع البيان و فخر رازى، ذيل آيه مورد بحث).

بعضى ديگر نيز گفته اند: آيه از قبيل نفى در نفى است و مى گويد محال است كه آنها در قيامت بازگشت نكنند، يعنى بازگشت مى كنند (تفسير منهج الصادقين، ذيل آيه مورد بحث) ولى آنچه در متن آورديم از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

براى اطلاع بيشتر مى توانيد به كتاب «اعراب القرآن الكريم و بيانه» نوشته «محى الدين الدرويش»، جلد 6، صفحه 361 مراجعه فرمائيد.

 

معنى چند لغت:

«حَدَب» (بر وزن ادب) به معنى بلندى هائى است كه ميان پستى ها قرار گرفته و گاهى به برآمدگى پشت انسان نيز حدب گفته مى شود.

«يَنْسِلُون» از ماده «نسول» (بر وزن فضول) به معنى خروج با سرعت است.

اين كه در مورد يأجوج و مأجوج مى گويد: آنها از هر بلندى به سرعت مى گذرند و خارج مى شوند، اشاره به نفوذ فوق العاده آنها در كره زمين است.

«شاخِصَه» از ماده «شخوص» (بر وزن خلوص) در اصل، به معنى خارج شدن از منزل، يا خارج شدن از شهرى به شهر ديگر است، و از آنجا كه به هنگام تعجب و خيره شدن چشم، گوئى مى خواهد چشم انسان بيرون بيايد، به اين حالت نيز، شخوص گفته شده است، اين حالتى است كه در محشر به گنه كاران دست مى دهد، آن چنان خيره مى شوند كه گوئى چشم هايشان مى خواهد از حدقه بيرون بيايد.

* * *

98إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ

99لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ

100لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيها لايَسْمَعُونَ

101إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ

102لايَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ

103لايَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الاْ َكْبَرُ وَ تَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ

 

ترجمه:

98 ـ شما و آنچه غير خدا مى پرستيد، هيزم جهنم خواهيد بود; و همگى در آن وارد مى شويد.

99 ـ اگر اينها خدايانى بودند، هرگز وارد آن نمى شدند! در حالى كه همگى در آن جاودانه خواهند بود.

100 ـ براى آنان در آن (دوزخ) ناله هاى دردناكى است و چيزى نمى شنوند.

101 ـ (اما) كسانى كه از قبل، وعده نيك از سوى ما به آنها داده شده (مؤمنان صالح) از آن دور نگاهداشته مى شوند.

102 ـ آنها صداى آتش دوزخ را نمى شنوند; و در آنچه دلشان بخواهد، جاودانه متنعم هستند.

103 ـ وحشت بزرگ، آنها را اندوهگين نمى كند; و فرشتگان به استقبالشان مى آيند، (و مى گويند:) اين همان روزى است كه به شما وعده داده مى شد!

 
تفسير:

هيزم جهنم!

در تعقيب آيات گذشته، كه از سرنوشت مشركان ستمگر بحث مى كرد، در اين آيات روى سخن را به آنها كرده، آينده آنها و معبودهايشان را چنين ترسيم مى كند: «شما و آنچه را غير از خدا مى پرستيد آتشگيره جهنميد»! (إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ).

«حَصَب» در اصل به معنى پرتاب كردن چيزى در آتش است ـ مخصوصاً قطعات هيزم كه در تنور پرتاب مى كنند ـ

بعضى گفته اند: «حطب» (بر وزن سبب) كه به معنى هيزم مى باشد در لغات مختلف عرب، تلفظ هاى متفاوتى دارد، بعضى از قبائل آن را «حصب» و بعضى ديگر «خضب» مى نامند و از آنجا كه قرآن براى جمع بين قبائل و طوائف و دل ها بوده، گاه لغات مختلف آنها را به كار مى گيرد، تا از اين راه، جمع قلوب شود، از جمله همين كلمه «حَصَب» است كه تلفظى است از قبائل اهل «يمن» در واژه «حطب».(1)

به هر حال آيه فوق، به مشركان مى گويد: آتشگيره جهنم و هيزمى كه شعله هاى آن را تشكيل مى دهد، خود شما و خدايان ساختگى شما است، و همچون قطعه هاى هيزم بى ارزش، يكى پس از ديگرى در جهنم پرتاب مى شويد!

آنگاه اضافه مى كند: «شما وارد بر آن مى شويد» (أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ).

اين جمله يا به عنوان تأكيد مطلب گذشته است، و يا اشاره به نكته جديدى است، و آن اين كه: اول بت ها را در آتش مى افكنند، سپس شما بر آنها وارد مى شويد، گوئى خدايانتان با آتشى كه از وجودشان برمى خيزد از شما پذيرائى مى كنند.(2)

اگر سؤال شود: انداختن بت ها در جهنم چه فلسفه اى دارد، در پاسخ بايد گفت: اين خود يك نوع عذاب و مجازات است براى بت پرستان كه ببينند در آتشى كه از بتهايشان زبانه مى كشد مى سوزند، از اين گذشته تحقيرى است براى افكار آنها كه به چنين موجودات بى ارزشى پناه مى بردند.

البته اين در صورتى است كه «ما تَعْبُدُونَ» به معنى معبودهاى بى جان و بت هاى سنگى و چوبى باشد (همان گونه كه از كلمه «ما» استفاده مى شود، زيرا «ما» غالباً براى موجود غير عاقل است).

ولى اگر مفهوم آن را عام بگيريم و شامل شياطينى كه معبود واقع شدند، بشود نكته ورود اين معبودها در جهنم كاملاً واضح است; چرا كه خود شريك جرم اند.

* * *

سپس به عنوان نتيجه گيرى كلى مى فرمايد: «اگر اين بت ها، خدايانى بودند، هرگز وارد آتش دوزخ نمى شدند» (لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها).

ولى بدانيد نه تنها وارد دوزخ مى شوند، كه «جاودانه در آن خواهند بود» (وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ).

و اين جالب است كه: اين بت پرستان، جاودانه گرفتار خدايان خود باشند، همان خدايانى كه هميشه آنها را پرستش مى كردند و سپر بلاها مى شمردند و حل مشكلاتشان را از آنها مى خواستند!

* * *

براى توضيح بيشتر پيرامون وضع دردناك، اين «عابدان گمراه»، در برابر آن «معبودان بى ارزش»، مى گويد: «آنها در دوزخ، فريادها و ناله هاى دردناك دارند» (لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ).

«زَفِير» در اصل، به معنى فرياد كشيدنى است كه با بيرون فرستادن نفس توأم باشد.

و بعضى گفته اند: فرياد نفرت انگيز الاغ در آغاز، «زفير» و در پايانش «شهيق» ناميده مى شود، و در اينجا اشاره به فرياد و ناله اى است كه از غم و اندوه برمى خيزد.(3)

اين احتمال نيز وجود دارد كه: اين زفير و ناله غم انگيز، تنها مربوط به عابدان نباشد، بلكه شياطينى كه معبودشان بودند نيز در اين امر با آنها شريكند.

جمله بعد، يكى ديگر از مجازات هاى دردناك آنها را بازگو مى كند و آن اين كه «آنها در دوزخ چيزى نمى شنوند» (وَ هُمْ فِيها لايَسْمَعُونَ).

اين جمله، ممكن است اشاره به اين باشد: آنها سخنى كه مايه سرور و خوشحاليشان باشد مطلقاً نمى شنوند، و تنها مستمع ناله هاى جانكاه دوزخيان، و فريادهاى فرشتگان عذاب هستند.

بعضى گفته اند: منظور اين است كه اينها را در تابوت هاى آتشين مى گذارند، آن چنان كه مطلقاً صداى هيچ كس را نمى شنوند، گوئى تنها آنها در عذابند، و اين خود مايه مجازات بيشترى است; چرا كه اگر انسان، گروهى را هم زندان خود ببيند مايه تسلى خاطر او است كه: أَلْبَلِيَّةُ إِذا عَمَّتْ طابَتْ: «بلا چو عام بود دلكش است و مستحسن»!.

* * *

آيه بعد، حالات مؤمنان راستين و مردان و زنان با ايمان را بازگو مى كند تا در مقايسه با يكديگر وضع هر دو مشخص تر شود.

نخست مى گويد: «كسانى كه به خاطر ايمان و اعمال صالحشان وعده نيك به آنها از قبل داده ايم، از اين آتش هولناك و وحشتناك دورند» (إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ).

اشاره به اين كه ما به تمام وعده هائى كه به مؤمنان در اين جهان داده ايم وفا خواهيم كرد، كه يكى از آنها دور شدن از آتش دوزخ است.

گر چه ظاهر اين جمله اين است كه: تمام مؤمنان راستين را شامل مى شود ولى بعضى احتمال داده اند: اشاره به معبودانى همچون حضرت مسيح(عليه السلام) و مريم است كه بدون خواست آنها به وسيله گروهى عبادت شدند، و از آنجا كه آيات سابق مى گفت: شما و خدايانتان وارد دوزخ مى شويد، و اين تعبير ممكن بود شامل امثال حضرت مسيح(عليه السلام) نيز شود، قرآن بلافاصله اين جمله را به صورت يك استثناء بيان مى كند كه اين گروه، هرگز وارد دوزخ نخواهند شد.

بعضى از مفسران شأن نزولى در مورد اين آيه ذكر كرده اند كه نشان مى دهد: بعضى همين سؤال را از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كردند و آيه در پاسخ آنها نازل گرديده است.

ولى با اين حال مانعى ندارد كه آيه فوق، هم پاسخى براى اين سؤال باشد و هم يك حكم عمومى، نسبت به همه مؤمنان راستين.

* * *

در آخرين آيات مورد بحث، چهار نعمت بزرگ الهى را كه شامل حال اين گروه سعادتمند است برمى شمرد:

نخست اين كه: «آنها صداى آتش را نمى شنوند» (لايَسْمَعُونَ حَسِيسَها).

«حَسِيس» چنان كه ارباب لغت گفته اند، به معنى صداى محسوس است، و به معنى خود حركت يا صدائى كه از حركت برمى خيزد نيز آمده است، آتش دوزخ كه دائماً در آتشگيره هايش مشغول پيشروى است، داراى صداى مخصوصى است، اين صدا از دو جهت وحشتناك است، از نظر اين كه صداى آتش است و از نظر اين كه صداى پيشروى است.

مؤمنان راستين چون از جهنم دورند، هرگز اين صداهاى وحشتناك به گوششان نمى خورد.

ديگر اين كه: «آنها در آنچه بخواهند و مايل باشند به طور جاودان متنعم اند» (وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ).

يعنى آنجا محدوديت اين جهان را ندارد كه انسان آرزوى بسيارى از نعمت ها را بكند و به آن دسترسى نداشته باشد، هر نعمت مادى و معنوى كه بخواهد بدون استثناء در دسترس او است، آن هم نه يك روز و دو روز كه در يك عمر جاويدان!

* * *

سوم اين كه: «فزع اكبر آنها را غمگين نمى كند» (لايَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الاْ َكْبَرُ).

«فَزَع اكبر» (وحشت بزرگ) را بعضى اشاره به وحشت هاى روز قيامت دانسته اند كه از هر وحشتى بزرگتر است، و بعضى اشاره به «نفخه صور» و دگرگونى هاى پايان اين جهان و تزلزل عجيبى كه در اركان اين عالم مى افتد آن چنان كه در آيه 87 سوره «نمل» آمده است.

ولى از آنجا كه وحشت روز رستاخيز مسلماً از آن هم مهم تر است، تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.

بالاخره آخرين لطف خدا درباره كسانى كه در اين آيات به آنها اشاره شده اين است كه: «فرشتگان رحمت به استقبال آنها مى شتابند و به آنها تبريك و شادباش مى گويند و بشارت مى دهند اين همان روزى است كه به شما وعده داده مى شد» (وَ تَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ).

در «نهج البلاغه» مى خوانيم امير مؤمنان على(عليه السلام) فرمود: فَبادِرُوا بِأَعْمالِكُمْ تَكُونُوا مَعَ جِيرانِ اللّهِ فِي دارِهِ، رافَقَ بِهِمْ رُسُلَهُ، وَ أَزارَهُمْ مَلائِكَتَهُ، وَ أَكْرَمَ أَسْماعَهُمْ أَنْ تَسْمَعَ حَسِيسَ نار أَبَداً:

«به اعمال نيك مبادرت ورزيد تا با همسايگان خدا در سراى او باشيد، در جائى كه پيامبران را رفيق آنها قرار داده، و فرشتگان را به زيارتشان مى فرستد ، خدا آن چنان اين گروه را گرامى داشته كه حتى گوش هايشان صداى آتش دوزخ را نمى شنود».(4)

* * *

 104يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْق نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنّا كُنّا فاعِلِينَ

 ترجمه:

104 ـ در آن روز كه آسمان را چون طومارى در هم مى پيچيم، (سپس) همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم، آن را بازمى گردانيم; اين وعده اى است بر ما، و قطعاً آن را انجام خواهيم داد.

 


1 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ توجه داشته باشيد در صورت اول «لام» «لَها» به معنى «إلى» است و ضمير «ها» به جهنم برمى گردد و در تفسير دوم، «لام» به معنى «إلى» مى باشد ولى ضمير به بت ها باز مى گردد.

3 ـ براى توضيح بيشتر به جلد نهم تفسير «نمونه»، صفحه 248، ذيل آيه 106 سوره «هود» مراجعه فرمائيد.

4 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 183.

 

تفسير:

آن روز كه آسمان ها درهم پيچيده مى شود

در آخرين آيه بحث گذشته خوانديم، مؤمنان راستين از فزع اكبر «وحشت بزرگ» غمگين نمى شوند، آيه مورد بحث، توصيفى از آن روز وحشت بزرگ است، و در حقيقت علت عظمت اين وحشت را مجسم مى سازد، مى گويد: «اين امر، روزى تحقق مى يابد كه ما آسمان را درهم مى پيچيم همان گونه كه طومار نامه ها درهم پيچيده مى شود»! (يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ).(1)

در زمان هاى گذشته براى نوشتن نامه ها و همچنين كتاب ها، از اوراق طومار مانند استفاده مى كردند، اين طومارها را قبل از نوشتن به هم مى پيچيدند و شخص كاتب تدريجاً آن را از يك طرف مى گشود، و مطالب مورد نظر را روى آن مى نوشت و بعد از پايان كتابت نيز آن را مى پيچيدند و كنار مى گذاشتند و لذا هم نامه ها و هم كتاب هايشان شكل طومار داشت اين طومار، «سجل» ناميده مى شد كه براى كتابت از آن استفاده شده بود.

در اين آيه تشبيه لطيفى نسبت به درنورديدن طومار عالم هستى در پايان دنيا شده است، در حال حاضر اين طومار گشوده است و تمام نقوش و خطوط آن خوانده مى شود و هر يك در جائى قرار دارد، اما هنگامى كه فرمان رستاخيز فرا رسد، اين طومار عظيم با تمام خطوط و نقوشش، در هم پيچيده خواهد شد.

البته پيچيدن جهان، به معنى فنا و نابودى آن نيست چنان كه بعضى پنداشته اند بلكه، به معنى درهم كوبيده شدن و جمع و جور شدن آن است.

به تعبير ديگر شكل جهان به هم مى خورد، اما مواد آن نابود نمى شود، اين حقيقتى است كه از تعبيرات مختلف در آيات معاد (مخصوصاً بازگشت انسان از استخوان پوسيده و از قبرها) به خوبى مشاهده مى شود.

سپس اضافه مى كند: «همان گونه كه ما در آغاز آن را ايجاد كرديم باز هم برمى گردانيم» و اين كار مشكل و سختى در برابر قدرت عظيم ما نيست (كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْق نُعِيدُهُ).

در حقيقت اين تعبير شبيه تعبيرى است كه در آيه 29 سوره «اعراف» آمده است: كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ: «همان گونه كه شما را در آغاز ايجاد كرد، باز مى گرديد».

و يا همانند: وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ: «او كسى است كه آفرينش را ايجاد كرد سپس آن را بازمى گرداند و اين بر او آسان تر است».(2)-(3)

اما اين كه بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از اين بازگشت، بازگشت به فناء و نيستى، يا به هم پيچيدگى همچون آغاز آفرينش است، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

و در پايان آيه، مى فرمايد: «اين وعده اى است كه ما داده ايم و قطعاً آن را انجام خواهيم داد» (وَعْداً عَلَيْنا إِنّا كُنّا فاعِلِينَ).(4)-(5)

از بعضى روايات استفاده مى شود: منظور از بازگشت خلق به صورت اول آن است كه انسان ها بار ديگر پا برهنه و عريان ـ آن گونه كه در آغاز آفرينش بودند ـ بازمى گردند، ولى بدون شك، منظور اين نيست كه مفهوم آيه منحصر در اين معنى باشد، بلكه اين يكى از چهره هاى بازگشت آفرينش به صورت نخست است.(6)

* * *

 105وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الاْ َرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحُونَ

106إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْم عابِدِينَ

 

ترجمه:

105 ـ در «زبور» بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: «بندگان شايسته ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد»!

106 ـ در اين، ابلاغ روشنى است براى جمعيت عبادت كنندگان!


1 ـ «سجل» (بر وزن سطل) به معنى دلو بزرگ است، و «سِجِلّ» (با كسر سين و جيم و تشديد لام) به معنى قطعه سنگ هائى است كه روى آن مى نوشتند، سپس به تمام اوراقى كه مطالب را روى آن مى نگارند، گفته شده است (مفردات راغب و قاموس).

بايد توجه داشت: در تركيب جمله «كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ» احتمالاتى داده شده است اما مناسب تر از همه آن است كه «طَىّ» كه مصدر است به «سِجِلّ» كه مفعول آن است اضافه شده و «لام» در «لِلْكُتُبِ» براى اضافه است يا براى بيان علت (دقت كنيد).

2 ـ روم، آيه 27.

3 ـ البته همان گونه كه در گذشته نيز اشاره كرده ايم، در مورد قدرت بى پايان خداوند مشكل و آسان وجود ندارد، بلكه همه كاملاً يكسان است، بنابراين تعبيرى كه در آيه فوق به كار رفته است در واقع از ديدگاه انسان ها است (دقت كنيد).

4 ـ «وَعْداً» مفعول فعل «وَعَدْنا» است كه در تقدير مى باشد.

5 ـ اين جمله در واقع چند گونه تأكيد در بر دارد، واژه «وَعد» پس از آن تعبير به «عَلَيْنا» (بر ما) و سپس تأكيد با «إِنّا» و ديگر استفاده از فعل ماضى در «كُنّا» و همچنين كلمه «فاعِلِيْن».

6 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

حكومت زمين از آن صالحان خواهد بود

بعد از آن كه در آيات گذشته به قسمتى از پاداش هاى اخروى مؤمنان صالح اشاره شد، در دو آيه مورد بحث، به يكى از روشن ترين پاداش هاى دنيوى آنها كه «حكومت روى زمين» است با بيان شيوائى اشاره كرده مى گويد: «در زبور بعد از ذكر چنين نوشتيم كه: سرانجام بندگان صالح من (حكومت) زمين را به ارث خواهند برد» (وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الاْ َرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحُونَ).

«أرْض» به مجموع كره زمين گفته مى شود، و سراسر جهان را شامل مى گردد مگر اين كه قرينه خاصى در كار باشد، گر چه بعضى احتمال داده اند مراد وارث شدن سراسر زمين در قيامت است، ولى ظاهر كلمه «أرض» هنگامى كه به طور مطلق گفته مى شود، زمين اين جهان است.

واژه «ارث» همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم به معنى چيزى است كه بدون معامله و دادوستد به كسى انتقال مى يابد، و گاهى در قرآن كريم «ارث» به تسلط و پيروزى يك قوم صالح بر قوم ناصالح و در اختيار گرفتن مواهب و امكانات آنها گفته شده است، چنان كه در آيه 137 سوره «اعراف» درباره بنى اسرائيل و پيروزيشان بر فرعونيان چنين مى خوانيم: وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الاْ َرْضِ وَ مَغارِبَها: «ما شرق و غرب زمين را به ارث به آن قوم مستضعف داديم».

گر چه «زبور» در اصل، به معنى هر گونه كتاب و نوشته است، ولى در قرآن مجيد، در دو مورد از سه موردى كه اين كلمه به كار رفته، اشاره به «زبور» داود است و بعيد به نظر نمى رسد كه مورد سوم يعنى آيه مورد بحث نيز به همين معنى باشد.

«زبور داود» يا به تعبيرى كه در كتب «عهد قديم» آمده «مزامير داود» عبارت است از مجموعه اى از مناجات ها، نيايش ها و اندرزهاى داود(عليه السلام) پيامبر.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند: منظور از «زبور» در اينجا تمام كتب انبياى پيشين است.(1)

ولى بيشتر ـ با توجه به دليلى كه ذكر كرديم ـ به نظر مى رسد «زبور» همان كتاب «مزامير داود» باشد، به خصوص اين كه در «مزامير» موجود، عباراتى وجود دارد كه عيناً مطابق با آيه مورد بحث است و بعداً به خواست خدا به آن اشاره خواهيم كرد.

«ذِكر» در اصل، به معنى يادآورى و يا چيزى كه مايه تذكر و يادآورى است، و در آيات قرآن به همين معنى به كار رفته، گاهى نيز به كتاب آسمانى موسى(عليه السلام)يعنى «تورات» اطلاق شده مانند آيه 48 سوره انبياء: «وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ».

و گاه اين عنوان در مورد قرآن استعمال شده، مانند آيه 27 سوره «تكوير»: «إِنْ هُوَ إلا ذِكْرٌ لِلْعالَمِين».

لذا بعضى گفته اند: منظور از «ذكر» در آيه مورد بحث قرآن است، و «زبور» تمام كتب انبياء پيشين، و كلمه «مِنْ بَعْدِ» تقريباً معادل كلمه «علاوه بر» در فارسى خواهد بود.(2)

و به اين ترتيب معنى آيه چنين مى شود: «ما علاوه بر قرآن در تمام كتب انبياء پيشين نوشتيم كه سرانجام سراسر روى زمين در اختيار بندگان صالح خدا قرار خواهد گرفت».

ولى با توجه به تعبيراتى كه در آيه به كار رفته، ظاهر اين است كه: منظور از «زبور»، كتاب داود(عليه السلام)، و «ذكر» به معنى «تورات» است.

و با توجه به اين كه: «زبور» بعد از «تورات» بوده، تعبير «مِنْ بَعِْد» نيز حقيقى است، و بر اين اساس معنى آيه چنين مى شود: «ما، در زبور، بعد از تورات، چنين نوشتيم كه: اين زمين را بندگان صالح ما به ارث خواهند برد».

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چرا در ميان كتب آسمانى، تنها از اين دو كتاب نام، برده شده است؟

پاسخ اين است كه: اين تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه: داود، يكى از بزرگترين پيامبرانى بود كه تشكيل حكومت حق و عدالت داد، و بنى اسرائيل نيز مصداق روشن قوم مستضعفى بودند كه بر ضد مستكبران قيام كردند، و دستگاه آنها را در هم پيچيدند و وارث حكومت و سرزمين آنها شدند.

سؤال ديگرى كه در اينجا باقى مى ماند اين است: بندگان صالح خدا (عبادى الصالحون) كيانند؟

با توجه به اضافه شدن بندگان به خدا، مسأله ايمان و توحيد آنها روشن مى شود، و با توجه به كلمه «صالحون» كه معنى گسترده و وسيعى دارد، همه شايستگى ها به ذهن مى آيد:

شايستگى از نظر عمل و تقوا.

شايستگى از نظر علم و آگاهى.

شايستگى از نظر قدرت و قوت.

و شايستگى از نظر تدبير و نظم و درك اجتماعى.

هنگامى كه بندگان با ايمان اين شايستگى ها را براى خود فراهم سازند، خداوند نيز كمك و يارى مى كند تا آنها بينى مستكبران را به خاك بمالند، دست هاى آلوده شان را از حكومت زمين كوتاه كنند، و وارث ميراث هاى آنها گردند.

بنابراين تنها «مستضعف بودن» دليل بر پيروزى بر دشمنان و حكومت روى زمين نخواهد بود، بلكه از يكسو، «ايمان» لازم است و از سوى ديگر «كسب شايستگى ها»، و مستضعفان جهان مادام كه اين دو اصل را زنده نكنند به حكومت روى زمين نخواهند رسيد.

* * *

و لذا در آيه بعد، به عنوان تأكيد بيشتر مى گويد: «در اين سخن ابلاغ روشنى است براى گروهى كه خدا را با اخلاص پرستش مى كنند» (إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْم عابِدِينَ).

بعضى از مفسران «هذا» را اشاره به تمام وعد و وعيدهائى كه در اين سوره و يا در تمام قرآن آمده است، دانسته اند كه موضوع بحث ما نيز در اين مفهوم كلى وارد است.

اما ظاهر آيه اين است كه: «هذا» اشاره به همان وعده اى است كه در آيه قبل به بندگان صالح خود در مورد حكومت روى زمين، داده شده است.

* * *


1 ـ اين احتمال را تفسير «مجمع البيان» و تفسير «فخر رازى» از چند نفر از مفسران پيشين نقل كرده است.

2 ـ و به تعبير مصطلح علمى «بعد» در اينجا بعد رتبى است، نه زمانى.

 

نكته ها:

1 ـ روايات پيرامون قيام مهدى(عليه السلام)

در بعضى از روايات صريحاً اين آيه به ياران مهدى(عليه السلام) تفسير شده است: در «مجمع البيان» ذيل همين آيه از امام باقر(عليه السلام) چنين مى خوانيم: هُمْ أَصْحابُ الْمَهْدِىِّ فِى آخِرِ الزَّمانِ: «بندگان صالحى را كه خداوند در اين آيه به عنوان وارثان زمين ياد مى كند، ياران مهدى(عليه السلام) در آخر الزمان هستند».

در تفسير «قمى» نيز در ذيل اين آيه، چنين آمده است: أَنَّ الاْ َرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحُونَ، قالَ الْقائِمُ وَ أَصْحابُهُ: «منظور از اين كه زمين را بندگان صالح خدا به ارث مى برند، مهدى قائم(عليه السلام) و ياران او هستند».

ناگفته پيدا است مفهوم اين روايات، انحصار نيست، بلكه بيان يك مصداق عالى و آشكار است، و بارها گفته ايم: اين تفسيرها هرگز عموميت مفهوم آيه را محدود نمى سازد.

بنابراين در هر زمان و در هر جا بندگان صالح خدا قيام كنند، پيروز و موفق خواهند بود، و سرانجام وارث زمين و حكومت آن خواهند شد.

علاوه بر روايات فوق، كه در خصوص تفسير اين آيه وارد شده، روايات بسيار زيادى كه بالغ بر حدّ تواتر است از طرق شيعه و اهل تسنن در مورد مهدى(عليه السلام) از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و همچنين از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده كه همه آنها دلالت بر اين دارد، سرانجام حكومت جهان به دست صالحان خواهد افتاد، مردى از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) قيام مى كند و زمين را پر از عدل و داد مى سازد آن چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.

از جمله اين حديث معروف است كه در اكثر منابع اسلامى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده: لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا إِلاّ يَوْمٌ، لَطَوَّلَ اللّهُ ذلِكَ الْيَوْمَ، حَتّى يَبْعَثَ رَجُلاً (صالِحاً) مِنْ أَهْلِ بَيْتِى يَمْلاَ ُ الاْ َرْضَ عَدْلاً وَ قِسْطاً كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً:

«اگر از عمر جهان جز يك روز نماند، خداوند آن روز را آن قدر طولانى مى كند تا مرد صالحى را از خاندان من برانگيزد، كه صفحه زمين را پر از عدل و داد كند همان گونه كه از ظلم و جور پر شده است».

اين حديث، با همين تعبير يا مختصر تفاوتى در بسيارى از كتب شيعه و اهل سنت آمده است.(1)

در ذيل آيه 33 سوره «توبه» آورديم: گروهى از بزرگان علماى اسلام، از قديم و جديد، سنى و شيعه در كتاب هاى خود تصريح كرده اند: احاديث در زمينه قيام مهدى(عليه السلام) در سر حد تواتر است و به هيچ وجه قابل انكار نيست، حتى كتاب هائى بالخصوص در اين مورد نوشته اند كه شرح آن را مى توانيد در جلد هفتم تفسير «نمونه» ذيل آيه 33 سوره «توبه» (صفحه 374 به بعد) مطالعه فرمائيد.

* * *

 

 


1 ـ براى اطلاع بيشتر به كتاب «منتخب الاثر» و «نور الابصار» مراجعه شود.

 

2 ـ بشارت حكومت صالحان در «مزامير داود»

جالب اين كه: در كتاب «مزامير داود» كه امروز جزء كتب «عهد قديم» است عين تعبيرى كه در آيات فوق خوانديم، يا مشابه آن در چند مورد ديده مى شود و نشان مى دهد با تمام تحريفاتى كه در اين كتب، به عمل آمده، اين قسمت همچنان از دستبردها مصون مانده است.

1 ـ در مزمور 37، جمله 9 مى خوانيم:

«... زيرا كه شريران منقطع خواهند شد، و اما منتظران خداوند، وارث زمين خواهند بود، هان بعد از اندك زمانى شرير نخواهد بود، در مكانش تأمل خواهى كرد و نخواهد بود»!.

2 ـ و در جاى ديگر در همين مزمور (جمله 11) مى خوانيم: «و اما حليمان وارث زمين خواهند شد و از فراوانى سلامتى متلذذ خواهند گرديد».

3 ـ و نيز در همان مزمور 37 جمله 29 چنين آمده: «و اما نسل شرير منقطع خواهد شد، صالحان وارث زمين خواهند بود و در آن تا ابد سكونت خواهند نمود».

4 ـ و در جمله 18 از همين مزمور آمده است: «خداوند روزهاى كاملان را مى داند و ميراث ايشان خواهد بود تا ابد الآباد».(1)

در اينجا به خوبى مشاهده مى كنيم همان عنوان «صالحان» كه در قرآن آمده با همان تعبير در «مزامير داود» به چشم مى خورد، علاوه بر اين تعبيرات ديگرى مانند حليمان، منتظران، كه با آن قريب الافق است نيز در جمله هاى ديگر ذكر شده است.

اين تعبيرات، دليل بر عموميت حكومت صالحان است و كاملاً با احاديث قيام مهدى(عليه السلام) تطبيق مى كند.

* * *


1 ـ اين جمله ها را عموماً از ترجمه فارسى كتب «عهد عتيق» و «عهد جديد» كه از زبان هاى اصلى عبرانى و كلدانى و يونانى ترجمه شده و به همت انجمن پخش كتب مقدسه در ميان ملل به چاپ رسيده، نقل كرده ايم، به صفحات 856 و 857 مراجعه فرمائيد.

3 ـ حكومت صالحان يك قانون آفرينش است

گر چه براى آنها كه غالباً شاهد و ناظر حكومت طاغيان ظالم و ياغيان قلدر بوده اند، مشكل است اين حقيقت را به آسانى پذيرا شوند كه تمام اين حكومت ها بر خلاف نواميس آفرينش و قوانين جهان خلقت است و آنچه با آن هماهنگ مى باشد، همان حكومت صالحان با ايمان است.

ولى تحليل هاى فلسفى به اينجا منتهى مى شود كه اين يك واقعيت است، بنابراين، جمله «أَنَّ الاْ َرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحُونَ» پيش از آن كه يك وعده الهى باشد، يك قانون تكوينى محسوب مى شود.

توضيح اين كه: جهان هستى تا آنجا كه ما مى دانيم مجموعه اى از نظام ها است وجود قوانين منظم و عمومى در سرتاسر اين جهان، دليل بر يكپارچگى و به هم پيوستگى اين نظام است.

مسأله نظم، قانون و حساب در پهنه آفرينش يكى از اساسى ترين مسائل اين عالم محسوب مى شود، فى المثل اگر مى بينيم صدها دستگاه مغز الكترونيكى نيرومند دست به دست هم مى دهند تا با انجام محاسبات دقيق راه سفرهاى فضائى را براى مسافران فضا هموار سازند، و محاسبات آنها درست از آب درمى آيد و قائق ماه نشين در همان محل پيش بينى شده در كره ماه، مى نشيند با اين كه كره ماه و زمين هر دو به سرعت در حركتند، بايد توجه داشته باشيم كه: اين جريان مديون نظام دقيق منظومه شمسى، سيارات و اقمار آن است; زيرا اگر حتى يك صدم ثانيه از سير منظم خود منحرف مى شدند، معلوم نبود مسافران فضا به كدام نقطه پرتاب خواهند شد.

از جهان بزرگ، وارد عالم كوچك و كوچكتر و بسيار كوچك مى شويم، در اينجا مخصوصاً در عالم موجودات زنده، نظم مفهوم زنده ترى به خود مى گيرد و هرج و مرج در آن هيچ محلى ندارد، مثلاً به هم خوردن تنظيم يك سلول مغزى انسان كافى است كه سازمان زندگى او را به گونه غم انگيزى بر هم بريزد.

در اخبار «جرائد» آمده بود: يك جوان دانشجو بر اثر يك تكان شديد مغزى در يك حادثه رانندگى، تقريباً تمام گذشته خود را فراموش كرده است! در حالى كه از جهات ديگر سالم است، برادر و خواهر خود را نمى شناسد و از اين كه مادرش او را در آغوش مى فشارد، و مى بوسد وحشت مى كند كه: اين زن بيگانه با من چه كار دارد؟

او را به زادگاهش مى برند، به اطاقى كه در آن بزرگ شده، به كارهاى دستى و تابلوهاى نقاشى خودش مى نگرد، ولى مى گويد: اين نخستين بار است كه چنين اطاق و تابلوى را مشاهده مى كند!!

شايد فكر مى كند از كره ديگرى به اين كره قدم گذارده است كه همه چيز براى او تازگى دارد.

شايد از ميان چند ميليارد سلول مغز او، تنها چند سلول ارتباطى كه گذشته را با حال پيوند مى داده، از كار افتاده باشد، ولى همين به هم خوردن تنظيم جزئى چه اثر وحشتناكى به بار آورد؟!

آيا جامعه انسانى مى تواند با انتخاب «لا نظام»، هرج و مرج، ظلم و ستم، نابسامانى و ناهنجارى، خود را از مسير رودخانه عظيم جهان آفرينش كه همه در آن با برنامه منظم پيش مى روند كنار بكشد؟!

آيا مشاهده وضع عمومى جهان، ما را به اين فكر نمى اندازد كه بشريت نيز، خواه ناخواه بايد در برابر نظام عالم هستى، سر فرود آرد و قوانين منظم و عادلانه اى را بپذيرد، به مسير اصلى بازگردد، و هم رنگ اين نظام شود؟!

نظرى به ساختمان دستگاه هاى گوناگون و پيچيده بدن هر انسان كه مى افكنيم! از قلب و مغز گرفته، تا چشم و گوش و زبان، و حتى يك پياز مو، مى بينيم همه آنها تابع قوانين و نظم و حسابى هستند، با اين حال چگونه جامعه بشريت بدون پيروى از ضوابط، مقررات و نظام صحيح عادلانه مى تواند برقرار بماند؟

ما خواهان بقاى بشريت هستيم و براى آن تلاش مى كنيم منتها هنوز سطح آگاهى اجتماع ما به آن حد نرسيده كه: بدانيم ادامه راه كنونى منتهى به فنا و نابودى ما مى شود، ولى كم كم بر سر عقل مى آئيم و اين درك و رشد فكرى براى ما حاصل مى گردد.

ما خواهان منافع خويشتن هستيم، ولى هنوز نمى دانيم ادامه وضع فعلى منافع ما را بر باد مى دهد، اما تدريجاً ارقام و آمار زنده و گويا را مثلاً در مورد مسابقه تسليحاتى در برابر چشممان مى گذاريم و مى بينيم چگونه نيمى از فعال ترين نيروهاى فكرى و جسمانى جوامع جهان و نيمى از ثروت ها و سرمايه هاى بزرگ در اين راه، به هدر مى رود، نه تنها به هدر مى رود بلكه در مسير نابود كردن نيم دوم به كار مى افتد!

هم زمان با افزايش سطح آگاهى، به روشنى مى يابيم كه بايد به نظام عمومى عالم هستى بازگرديم و با آن هم صدا شويم.

و همان طور كه واقعاً جزئى از اين كل هستيم، عملاً هم بايد چنين باشيم تا بتوانيم به اهداف خود در تمام زمينه ها برسيم.

نتيجه اين كه: نظام آفرينش، دليل روشنى بر پذيرش يك نظام صحيح اجتماعى در آينده، در جهان انسانيت خواهد بود، و اين همان چيزى است كه از آيه مورد بحث و احاديث مربوط به قيام «مصلح بزرگ جهانى» (مهدى ارواحنا فداه) استفاده مى شود.(1)

* * *

 107وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ

108قُلْ إِنَّما يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ

109فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلى سَواء وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ

110إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ مِنَ الْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ ما تَكْتُمُونَ

111وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إِلى حِين

112قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ

 

ترجمه:

107 ـ ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم.

108 ـ بگو: «تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه معبود شما خداى يگانه است; آيا (با اين حال) تسليم (حق) مى شويد؟ (و بت ها را كنار مى گذاريد؟)».

109 ـ اگر (باز) روى گردان شوند، بگو: «من به همه شما يكسان اعلام خطر مى كنم; و نمى دانم آيا وعده (عذاب خدا) كه به شما داده مى شود نزديك است يا دور!

110 ـ او سخنان آشكار را مى داند، و آنچه را كتمان مى كنيد (نيز) مى داند (و چيزى بر او پوشيده نيست)!

111 ـ و من نمى دانم شايد اين آزمايشى براى شماست; و مايه بهره گيرى تا مدتى (معين)».

112 ـ گفت: «پروردگارا! به حق داورى فرما! و پروردگار ما (خداوند) رحمان است كه در برابر نسبت هاى نارواى شما، از او استمداد مى طلبم»!


1 ـ قابل توجه اين كه اين بحث، در شب پانزدهم ماه شعبان 1402 كه مصادف با ميلاد مسعود حضرت مهدى امام زمان (ارواحنا له الفداء) است نوشته شده، اين بحث را در زمانى مى نويسيم كه: مردم مسلمان ما از دو جهت شادند و خود را آماده براى جشن هاى با شكوهى كرده اند:

از جهت تقارن با ميلاد مسعود حضرت مهدى(عليه السلام).

و از جهت پيروزى هاى چشم گيرى كه در جبهه هاى جنگ نصيب لشكر اسلام شده است، و خدا را بر اين تقارن ها شكر مى گوئيم.

 

تفسير:

پيامبر رحمت براى جهانيان

از آنجا كه آيات گذشته، بشارت حكومت روى زمين را به بندگان صالح مى داد، و چنين حكومتى مايه رحمت براى همه مردم جهان است در نخستين آيه مورد بحث، به رحمت عامه وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) اشاره كرده مى گويد: «ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم» (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ).

عموم مردم دنيا، اعم از مؤمن و كافر همه، مرهون رحمت تو هستند; چرا كه نشر آئينى را بر عهده گرفته اى كه سبب نجات همگان است، حال، اگر گروهى از آن استفاده كردند و گروهى نكردند اين مربوط به خودشان است و تأثيرى بر عمومى بودن رحمت نمى گذارد.

اين درست به آن مى ماند كه: بيمارستان مجهزى براى درمان همه دردها با پزشكان حاذق و انواع داروها تأسيس كنند، و درهاى آن را به روى همه مردم بدون تفاوت بگشايند، آيا اين وسيله رحمت براى همه افراد آن اجتماع نيست؟ اما اگر بعضى از بيماران لجوج خودشان از قبول اين فيض عام امتناع كنند، تأثيرى بر عمومى بودن آن نخواهد داشت.

و به تعبير ديگر، رحمت بودن وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى همه جهانيان، جنبه مقتضى و فاعليت فاعل دارد، و مسلماً فعليت نتيجه، بستگى به قابليت قابل نيز دارد.

تعبير به: عالَمين: «جهانيان» آن چنان مفهوم وسيعى دارد كه تمام انسان ها را در تمام اعصار و قرون، شامل مى شود و لذا اين آيه را اشاره اى بر خاتميت پيامبر اسلام مى دانند; چرا كه وجودش براى همه انسان هاى آينده تا پايان جهان، رحمت و رهبر و پيشوا و مقتدا است، حتى اين رحمت، از يك نظر شامل فرشتگان نيز مى شود.

حديث جالبى در اينجا نقل شده كه اين عموميت را تأئيد مى كند حديث اين است، هنگامى كه اين آيه نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «جبرئيل» پرسيد: هَلْ أَصْابَكَ مِنْ هذِهِ الرَّحْمَةِ شَىْءٌ: «آيا چيزى از اين رحمت عائد تو شد»؟

جبرئيل در پاسخ عرض كرد: نَعَمْ، إِنِّى كُنْتُ أَخْشى عاقِبَةَ الاْ َمْرِ، فَآمَنْتُ بِكَ، لِما أَثْنَى اللّهُ عَلَىَّ بِقَوْلِهِ: ذِى قُوَّة عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكِيْنٌ: «من از پايان كار خويش بيمناك بودم، اما به خاطر آيه اى كه در قرآن بر تو نازل شد، از وضع خود مطمئن شدم آنجا كه خداوند مرا با اين جمله مدح كرده ذِى قُوَّة عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكِيْنٌ: «جبرئيل نزد خداوند خالق عرش، بلند مقام و بلند مرتبه است».(1)

به هر حال، در دنياى امروز كه فساد، تباهى، ظلم و بيدادگرى از در و ديوار آن مى بارد، آتش جنگ ها در هر سو شعلهور است، و چنگال زورمندان بيدادگر حلقوم مستضعفان مظلوم را مى فشارد، در دنيائى كه جهل، فساد اخلاق، خيانت و ظلم و استبداد و تبعيض هزار گونه نابسامانى آفريده، آرى، در چنين جهانى مفهوم «رَحْمَةً لِلْعالَمِين» بودن پيامبر، از هر زمانى آشكارتر است، چه رحمتى از اين بالاتر كه برنامه اى آورده كه عمل به آن نقطه پايانى است بر همه اين ناكامى ها، بدبختى ها و سيه روزى ها، آرى او و دستوراتش، برنامه و اخلاقش، همه رحمت است، رحمتى براى همگان و تداوم اين رحمت، سرانجامش حكومت صالحان با ايمان بر تمام معموره زمين، خواهد بود.

* * *

و از آنجا كه مهم ترين مظهر رحمت و محكم ترين پايه و اساس آن، توحيد و جلوه هاى آن است، در آيه بعد، چنين مى گويد: «به آنها بگو تنها چيزى كه بر من وحى مى شود اين است كه: معبود شما معبود واحدى است» (قُلْ إِنَّما يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ).

«آيا شما حاضر هستيد در برابر همين اصل اساسى توحيد، تسليم شويد و بت ها را كنار بگذاريد»؟! (فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ).

در واقع در اين آيه، سه نكته بنيادى مطرح شده است، نخست اين كه پايه اصلى رحمت، توحيد است و به راستى هر چه بيشتر بينديشيم وجود اين رابطه نيرومند روشن تر مى شود، توحيد در اعتقاد، در عمل، توحيد در كلمه، توحيد صفوف، و توحيد در قانون و در همه چيز.

نكته ديگر اين كه: به مقتضاى كلمه «إِنَّما» كه دليل بر حصر است، تمام دعوت پيامبران اسلام(صلى الله عليه وآله) در اصل توحيد خلاصه مى شود، مطالعات دقيق نيز نشان مى دهد: اصول و حتى فروع و احكام نيز، در پايان، به اصل توحيد بازمى گردد، و به همين دليل، همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم: توحيد تنها يك اصل از اصول دين نيست، بلكه همچون رشته محكمى است كه دانه هاى يك تسبيح را به هم پيوند مى دهد و يا صحيح تر روحى است كه در كالبد دين دميده شده.

و آخرين نكته اين كه: مشكل اصلى تمام جوامع و ملل، آلودگى به شرك در اشكال مختلف است; زيرا جمله: فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ: «آيا تسليم در برابر اين اصل مى شويد» مى رساند كه مشكل اصلى، بيرون آمدن از شرك و مظاهر آن و بالا زدن آستين براى شكستن بتها است، نه فقط بت هاى سنگى و چوبى، كه بت ها از هر نوع مخصوصاً طاغوت هاى انسانى!

* * *

آيه بعد، مى گويد اگر با اين همه، به دعوت و پيام ما توجه نكردند «اگر روى برتابند، به آنها بگو من به همه شما به طور يكسان از عذاب الهى اعلام خطر مى كنم» (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلى سَواء).

«آذَنْتُ» از ماده «ايذان» به معنى اعلام كردن توأم با تهديد است، و گاه به معنى اعلان جنگ نيز آمده، اما از آنجا كه اين سوره در «مكّه» نازل شده، و در آنجا نه زمينه جهاد بود، و نه حكم جهاد نازل شده بود، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه اين جمله در اينجا به معنى «اعلان جنگ» باشد، بلكه ظاهر اين است پيامبر با اين سخن مى خواهد اعلام نفرت و جدائى از آنها كند و نشان دهد كه از آنان به كلى دست شسته است.

تعبير «عَلى سَواء» يا اشاره به اين است كه: من نسبت به مجازات الهى به همه شما به طور يكسان اعلام خطر مى كنم، مبادا چنين تصور كنند كه اهل «مكّه» يا قريش با ديگران تفاوت دارند، و در پيشگاه خدا براى آنها مزيت و برترى است و يا اشاره به اين است كه: من ندايم را به گوش همه شما بدون استثناء رساندم.

سپس اين تهديد را به صورت آشكارترى بيان مى كند و مى گويد: «من نمى دانم آيا وعده عذاب كه به شما داده شده است، نزديك است يا دور»؟! (وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ).

فكر نكنيد اين وعده دور است، شايد هم نزديك و بسيار هم نزديك باشد.

اين عذاب و مجازاتى كه در اينجا به آن تهديد شده اند ممكن است عذاب قيامت و يا مجازات دنيا و يا هر دو باشد، در صورت اول، علم آن مخصوص خدا است و هيچ كس به درستى از تاريخ وقوع رستاخيز آگاه نيست، حتى پيامبران خدا، و در صورت دوم و سوم ممكن است اشاره به جزئيات و زمان آن باشد، كه من از جزئيات آن آگاه نيستم; چرا كه علم پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به اين گونه حوادث هميشه جنبه فعلى ندارد، بلكه گاه جنبه ارادى دارد يعنى تا اراده نكند نمى داند.(2)

* * *

اين تصور را نيز به مغز خود راه مدهيد كه اگر تأخيرى در مجازات شما شود به خاطر اين است كه: خدا از اعمال و سخنان شما آگاه نيست، نه، او همه را مى داند «او هم سخنان آشكارتان را مى داند و هم آنچه را كتمان مى كنيد» (إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ مِنَ الْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ ما تَكْتُمُونَ).

اصولاً پنهان و آشكار براى شما كه علمتان محدود است مفهوم دارد، اما براى آن كس كه علمش بى پايان است، غيب و شهود يكى است و سر و علن در آنجا يكسان مى باشد.

* * *

و نيز اگر مى بينيد مجازات الهى فوراً دامن شما را نمى گيرد، به واسطه آن نيست كه او از كار شما آگاه نباشد «من چه مى دانم شايد اين آزمونى براى شما باشد» (وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ).

«و مى خواهد شما را تا مدتى از لذائذ اين جهان بهره مند سازد» سپس با شدت هر چه تمام تر شما را بگيرد و مجازات كند (وَ مَتاعٌ إِلى حِين).

در واقع براى تأخير مجازات الهى در اينجا دو فلسفه بيان شده است:

نخست مسأله امتحان و آزمايش است، خدا هرگز در عذاب عجله نمى كند، تا خلق را آزمايش كافى كند و اتمام حجت نمايد.

ديگر اين كه: افرادى هستند آزمايش آنها تمام شده، و كلمه مجازاتشان قطعى گرديده، اما براى اين كه سخت كيفر ببينند، نعمت را بر آنها گسترده مى سازد تا كاملاً غرق نعمت شوند، و درست در همان حال كه سخت در لذائذ غوطهورند تازيانه عذاب بر آنها مى كوبد تا دردناك تر باشد، و رنج محرومان و ستمديدگان را به خوبى احساس كنند.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه سوره «انبياء» است همچون نخستين آيه اين سوره سخن از غفلت مردم بى خبر مى گويد، و به عنوان نقل قول از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در يك عبارت نفرين مانند، ناراحتى او را از اين همه غرور و غفلت منعكس مى كند، مى گويد: پيامبر بعد از مشاهده اين همه اعراض و روى گردانى «عرض كرد: پروردگار من! به حق داورى فرما، و اين گروه طغيانگر را طبق قانون عدالتت كيفر ده»! (قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ).(3)

در دومين جمله روى سخن را به مخالفان كرده مى گويد: «پروردگار همه ما خداوند رحمان است، و ما از پيشگاه مقدسش در برابر نسبت هاى ناروائى كه شما به او و ما مى دهيد استمداد مى طلبيم» (وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ).

در حقيقت با كلمه «رَبُّنا» آنها را به اين واقعيت توجه مى دهد كه ما همه مربوب و مخلوقيم و او خالق و پروردگار همه ما است.

تعبير به «الرَّحْمن» كه اشاره به رحمت عامه پروردگار است به آنها گوشزد مى كند كه: سر تا پاى وجود شما را رحمت الهى فرا گرفته، چرا لحظه اى درباره آفريننده اين همه نعمت و رحمت نمى انديشيد؟

و تعبير «الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» به آنها اخطار مى كند: گمان نكنيد ما در برابر انبوه جمعيت شما تنها هستيم، و تصور نكنيد اين همه تهمت و دروغ و نسبت هاى نارواى شما، چه در مورد ذات پاك خدا، و چه در برابر ما، بدون پاسخ خواهد ماند، نه، هرگز، كه تكيه گاه همه ما او است، و او قادر است از بندگان مؤمن خود در برابر هر گونه دروغ و تهمت دفاع كند.

* * *

پروردگارا! همان گونه كه پيامبر گراميت و ياران اندكش را در برابر انبوه دشمنان تنها نگذاشتى ما را نيز در برابر دشمنانى كه در شرق و غرب تصميم به نابودى ما گرفته اند تنها مگذار!.

خداوندا! تو در اين سوره پربركت، مخصوصاً رحمت ويژه ات را نسبت به پيامبران(عليهم السلام) در مواقع سخت و بحرانى، و در برابر طوفان هاى زندگى بازگو كردى، بار الها! ما نيز در اين عصر و زمان گرفتار همان طوفان ها هستيم و انتظار همان رحمت و فرج مخصوص را داريم.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره انبياء و پايان جلد 13

در مزرعه على آباد قم

جمعه 30 / شوال / 1402

29 / 5 / 1361(4)


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ توضيح بيشتر پيرامون علم پيامبر و جانشينان معصوم او را در كتاب «رهبران بزرگ و مسئوليت هاى بزرگ تر» مطالعه فرمائيد.

3 ـ بدون شك، حكم خداوند همه بر طبق حق است، بنابراين، ذكر كلمه «بِالْحَقِّ» در اينجا جنبه توضيح دارد.

4 ـ تصحيح: شنبه 22 / 11 / 1383 قم المقدسه.