تفسير نمونه جلد 04

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف اصلى از نگارش اين تفسير

آماده باش دائمى

افراد دو چهره

آماده ساختن مؤمنان براى جهاد

استمداد از عواطف انسانى

1 ـ جهاد اسلامى براى به دست آوردن مال، مقام و يا منابع طبيعى و مواد خام كشورهاى ديگر نيست.

2 ـ از نظر اسلام محيطى قابل زيست است كه بتوان در آن آزادانه به عقيده صحيح خود عمل نمود.

4 ـ افراد با ايمان، همه چيز را از خدا مى خواهند و دست نياز به سوى غير او دراز نمى كنند، حتى اگر تقاضاى ولىّ و ياور مى نمايند، از او مى خواهند.

مجاهدان راستين

آنها كه مرد سخنند

فرار از مرگ ممكن نيست

سرچشمه خوبى ها و بدى ها كيست؟

سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) همچون وحى الهى است

سند زنده اى بر اعجاز قرآن

پخش شايعات

زيان هاى شايعه سازى و نشر شايعات

هر كس مسئول وظيفه خويش است

معنى «عَسى» و «لَعَلَّ» در كلام خدا

نتيجه تشويق كار نيك يا بد

1 ـ شفاعت در اين آيه

2 ـ منظور از نصيب و كفل

3 ـ يك برنامه مهم اسلامى

هر گونه محبتى را پاسخ گوئيد

«سلام»، تحيت بزرگ اسلامى

روزى كه همه را جمع مى كنند

طرفدارى از منافقان

دوستى با منافقان ممنوع

استقبال از پيشنهاد صلح

سزاى آنها كه دو دوزه بازى مى كنند!

احكام قتل خطا

1 ـ فلسفه پرداخت ديه و...

2 ـ چرا «إِلاّ أَنْ يَصَّدَّقُوا»

3 ـ تقدّم و تأخّر ديه و تحرير رقبه

4 ـ مقدار ديه

5 ـ مجازات بر خطا چرا؟

مجازات قتل عمد

1 ـ آيا قتل نفس مجازات جاودانى دارد؟

2 ـ آيا قتل عمد توبه پذير است؟

3 ـ انواع قتل

اظهار اسلامِ كسى را انكار نكنيد

1 ـ جهاد اسلامى جنبه مادّى ندارد

2 ـ آيا پذيرش اسلام هر كسى كه اظهار اسلام كرد، منافق پرور نيست؟

برترى مجاهدان راه خدا

1 ـ تكرار كلمه «مجاهدان» در آيه

2 ـ درجات مختلف مجاهدان

3 ـ اهميت فوق العاده جهاد

سرنوشت متخلفان از هجرت

1 ـ استقلال روح

2 ـ فرشته قبض روح يا فرشتگان؟

3 ـ مستضعف كيست؟

هجرت، يك دستور سازنده اسلامى

1 ـ اسلام و مهاجرت

2 ـ هجرت مبدأ تاريخ اسلام

3 ـ هجرت مخصوص زمانى نيست

نماز مسافر

نماز خوف

1 ـ امام جماعت

2 ـ همراه داشتن اسلحه و زره

3 ـ حفظ متاع

4 ـ اهميت نماز جماعت

5 ـ كيفيت نماز خوف

6 ـ فلسفه نماز در اوقات معين

در برابر هر سلاحى، سلاح مشابهى

دشمن را تعقيب كنيد

از خائنان حمايت نكنيد

استغفار و غفران خدا

جنايت تهمت

لطف خدا با تو است

سرچشمه معصوم بودن پيامبران

سخنان درگوشى

لجاجت در پيروى از باطل

حجيت اجماع

شرك، گناه نابخشودنى

نقشه هاى شيطان

وعده خدا حق است

امتيازات واقعى و دروغين

بهترين آئين

خليل يعنى چه؟

باز هم حقوق زنان

صلح بهتر است

عدالت، شرط تعدّد همسر

آيا تعدّد زوجات ممنوع است؟

ثواب دنيا و آخرت پيش خدا است

عدالت اجتماعى

لزوم ايمان به پنج اصل

سرنوشت منافقان لجوج

در مجلس گناه ننشينيد

صفات منافقان

از نشانه هاى منافقان

تكيه بر كفار نكنيد

خدا اظهار بدى ها را دوست نمى دارد

آيا گذشت از ستمگر موجب تقويت او نيست؟!

ميان پيامبران تبعيض نيست

تناسب گناه و كيفر

بهانه جوئى يهود

گوشه ديگرى از خلافكارى هاى يهود

مسيح كشته نشد

ايمان اهل كتاب به مسيح(عليه السلام)

گواهى مسيح چه وقت خواهد بود؟

سرنوشت صالحان و ناصالحان يهود

1 ـ تحريم طيّبات

2 ـ تحريم عمومى يا گروهى

3 ـ حرمت ربا در امت هاى ديگر

تثبيت رسالت انبياء پيشين

گمراهى دور و دراز

تثليث موهوم است

تثليث، بزرگ ترين انحراف مسيحيت

مسيح بنده خدا بود

نور آشكار

استفتاء در مورد كَلاله

محتواى سوره مائده

فضيلت تلاوت اين سوره

لزوم وفا به عهد و پيمان

1 ـ قاعده «أَصالَةُ اللُّزُومِ فِى الْعُقُودِ»

2 ـ اهميت وفاى به عهد و پيمان

هشت دستور در يك آيه

لزوم تعاون و همكارى در نيكى ها

خوردنى هاى حرام

1 ـ اعتدال در استفاده از گوشت

2 ـ روز اكمال دين كدام روز است

3 ـ يك سؤال لازم

صيد حلال

ازدواج و خوردن غذاى اهل كتاب

1 ـ آيا مراد از طعام غير گوشت است؟

2 ـ طعام هرگونه غذا است

3 ـ نكته ذكر خاص بعد از عام

پاك سازى جسم و جان

1 ـ منظور از «صَعِـيد» و «طَيِّب»

2 ـ فلسفه وضو و تيمم

3 ـ فلسفه غسل

4 ـ قاعده «لاحَرَج»

پيمان هاى الهى

دعوت اكيد به عدالت

عدالت، يك ركن مهم اسلام

شكر نجات از تسلط دشمن

انتخاب دوازده رهبر

پيامدهاى پيمان شكنى

1 ـ تحريفات يهود

2 ـ آيا خدا كسى را سنگدل مى كند؟

دشمنان دائمى

كتاب نور و هدايت

مراد از «نور» در آيه

مگر ممكن است مسيح(عليه السلام)، خدا باشد؟!

ادعاهاى بى اساس اهل كتاب

بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در عصر فترت

1 ـ منظور از «فترت»

2 ـ آيا جامعه بشرى از هدايت الهى خالى مانده بود؟

بنى اسرائيل و سرزمين مقدس

نخستين قتل در روى زمين!

پيوند انسان ها

كيفر آنها كه به جان و مال مردم حمله مى برند

حقيقت توسّل

1 ـ منظور از «وَسِيلَة»

2 ـ قرآن و توسّل

3 ـ روايات اسلامى و توسّل

4 ـ چند يادآورى

شدّت عذاب در قيامت

مجازات دزدان

1 ـ شرائط مجازات سارق

2 ـ اندازه قطع دست سارق

3 ـ آيا اين مجازات اسلامى خشونت آميز است؟

4 ـ بعضى اشكال مى كنند

داورى ميان دوست و دشمن

داورى بين يهود، و حكم قصاص

انجيل، كتاب هدايت و نور

قرآن، حافظ و نگاهبان كتب پيشين

هم پيمانى با يهود و نصارى ممنوع

تكيه بر بيگانگان

آيندگان عزتمند

گِله از مسلمانان حجاز

سرپرست واقعى مؤمنان!

1 ـ شهادت احاديث و مفسران و مورّخان

2 ـ پاسخ به هشت ايراد

دوستى با اين گروه ها ممنوع

1 ـ اذان شعار بزرگ اسلام

2 ـ اذان از طريق وحى به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) رسيد

آيا پاداش ايمان به خدا و پيامبران اين است؟

وظيفه دانشمند در جلوگيرى از گناه

دست هاى خدا گشوده است

عمل به فرمان و نزول بركات

هدف اصلى از نگارش اين تفسير

هدف از نوشتن اين تفسير، اين بود كه «تفسيرى به زبان فارسى» براى قرآن مجيد تهيه شود كه هم «خواص» بتوانند از آن بهره گيرند، و هم براى «عموم» مفيد باشد.

تفسيرى روان و دور از اصطلاحات پيچيده علمى، دور از شرح اختلافات مفسران و نقل اقوال پراكنده.

بر اساس نزديك ترين مفاهيم قرآن به ذهن، و بر اساس دريافت ها و برداشت هاى تازه اى كه در پرتو پيشرفت علوم گوناگون از قرآن مى شود، و با استفاده از قرائن تاريخى و شأن نزول ها واحاديث متقن و ارزنده اى كه در منابع اسلامى از پيشوايان بزرگ اسلام به ما رسيده است.

تفسيرى كه در عين تفسير بودن، جوابگوى پرسش ها، مسائل عصرى و حل ايرادهاى گوناگون در اصول و فروع مباحث اسلامى (تا آنجا كه وضع چنين تفسيرى اجازه مى دهد) بوده باشد.

به حمد اللّه انتشار نخستين جلدهاى اين تفسير، اثر عميقى در طبقات مختلف گذاشت، به طورى كه چاپ اول و دوم و سوم آن به سرعت ناياب شد.

اين استقبال گرم، نشان مى داد تشنگى خاصى براى تفسيرى به اين سبك و اسلوب، در مسلمانان آگاه وجود دارد، و همين موضوع سبب شد كه جلدهاى بعد با دقت و مراقبت بيشترى دنبال گردد و وقت و فكر زيادترى صرف آن كنيم، و حتى طرز جمع آورى و تنظيم مطالب آن را با آنچه در مقدمه جلد اول نوشته شده، تغيير دهيم، تا بحث ها «هماهنگ تر» و «كامل تر» گردد، مقايسه جلدهاى سوم و چهارم با جلد اول و دوم (قبل از تجديد نظر) روشنگر اين پيشرفت است.

از طرف صاحب نظران و طبقات مختلف، تقدير و تشويق فراوان، نسبت به انتشار اين تفسير، به عمل آمد كه ما را نسبت به كارى كه شروع كرده بوديم، با تمام مشكلاتى كه داشته و داريم به راستى «دلگرم تر» ساخت.

البته انتقادهائى هم در كنار تشويق ها وجود داشت كه شايد از آنها بيش از تشويق ها استفاده كرديم، و سعى مى كنيم مجلدات بعد را با توجه به آنها تهيه كنيم.

بسيار خوشوقت خواهيم شد كه صاحب نظران ديگر پس از مطالعه آن، هر گونه «عيبى» به نظرشان مى رسد براى ما بنويسند و مطمئن باشند هيچ گونه «تعصبى» در برابر عيب ها و نقائص نداريم، بنابراين ايرادها و يادآورى ها را با آغوش باز استقبال خواهيم كرد و از آن مسلماً استفاده خواهيم نمود.

* * *

اميدواريم اين تفسير، كمكى به همگان براى شناسائى هر چه بيشتر قرآن، اين اقيانوس ناپيدا كرانه، بنمايد و همگى بتوانيم با الهام از تعليمات زنده و عميق آن، گامى در راه نجات مسلمانان از وضع اسفبار كنونى بر داريم، به جوامع اسلامى تحرك و آگاهى بيشتر بدهيم و در برابر تعهدها و مسئوليت هائى كه در برابر اسلام در اين عصر و زمان خاص، بر دوش داريم قدم مؤثرى برداريم، مخصوصاً پيوند نسل جوان را با قرآن محكم تر سازيم.

* * *

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

اول / رجب / 1396

 

71 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبات أَوِ انْفِرُوا جَميعاً

 

ترجمه:

71 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آمادگى خود را (در برابر دشمن) حفظ كنيد! و در دسته هاى متعدد، يا به صورت دسته واحد، به سوى دشمن حركت نمائيد!

 

آماده باش دائمى

در آيه فوق، قرآن خطاب به عموم مسلمانان كرده و دو دستور مهم براى حفظ موجوديت اجتماعشان به آنها مى دهد:

نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! با كمال دقت مراقب دشمن باشيد مبادا غافلگير شويد و از ناحيه آنها خطرى به شما برسد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ).

آنگاه دستور مى دهد: براى مقابله با دشمن از روش ها و تاكتيك هاى مختلف استفاده كنيد و «در دسته هاى متعدد يا به صورت اجتماع، براى دفع دشمن حركت كنيد» (فَانْفِرُوا ثُبات أَوِ انْفِرُوا جَميعاً).

آنجا كه لازم است در دسته هاى مختلف و پراكنده حركت كنيد از اين طريق وارد شويد، و آنجا كه ايجاب مى كند همگى به صورت يك ارتش به هم پيوسته به ميدان دشمن بشتابيد، اجتماع را فراموش نكنيد.

«ثُبات» جمع «ثُبة» (بر وزن گنه) به معنى دسته جات پراكنده است و در اصل از ماده «ثَبْى» به معنى جمع گرفته شده.

«حِذْر» (بر وزن خضر) به معنى بيدارى و آماده باش و مراقبت در برابر خطر است و گاهى به معنى وسيله اى كه به كمك آن با خطر مبارزه مى شود نيز آمده.

بعضى از مفسران «حِذْر» را در آيه فوق تنها به معنى «اسلحه» تفسير كرده اند، در حالى كه «حِذْر» معنى وسيعى دارد و مخصوص «اسلحه» نيست، به علاوه در آيه 102 همين سوره دليل روشنى است كه حذر با اسلحه تفاوت دارد آنجا كه مى فرمايد: ... أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ:

«مانعى ندارد كه به هنگام ضرورت، در موقع نماز در ميدان جنگ سلاح خود را به زمين بگذاريد، ولى حذر يعنى مراقبت و آماده باش را از دست ندهيد»!

اين آيه دستور جامع و همه جانبه اى به تمام مسلمانان، در همه قرون و اعصار، مى دهد كه: براى حفظ امنيت خود و دفاع از مرزهاى خويش، دائماً مراقب باشند، و يك نوع آماده باش مادّى و معنوى به طور دائم بر اجتماع آنها حكومت كند.

جالب اين كه: معنى «حِذْر» به قدرى وسيع است كه هر گونه وسيله مادّى و معنوى را در بر مى گيرد، از جمله اين كه مسلمانان بايد در هر زمان از موقعيت دشمن، نوع سلاح، روش هاى جنگى، ميزان آمادگى، و تعداد اسلحه و كارائى آنها با خبر باشند; زيرا تمام اين موضوعات در پيشگيرى از خطر دشمن و حاصل شدن مفهوم «حِذْر» مؤثر است.

و از طرف ديگر: براى دفاع از خويشتن نيز هر گونه آمادگى از نظر روانى و معنوى، و از نظر بسيج منابع فرهنگى، اقتصادى و انسانى، و همچنين استفاده از كامل ترين نوع سلاح زمان و طرز به كار گرفتن آن را فراهم سازند.

مسلماً اگر مسلمانان همين يك آيه را در زندگى خود پياده كرده بودند در طول تاريخ پر ماجراى خويش هرگز گرفتار شكست و ناكامى نمى شدند.

و همان طور كه آيه فوق اشاره مى كند نبايد در استفاده كردن از روش هاى مختلف مبارزه، جمود به خرج داد، بلكه بايد با توجه به مقتضيات زمان و مكان، و چگونگى موقعيت دشمن اقدام نمايند، آنجا كه وضع دشمن طورى است كه بايد در دسته جات مختلف به سوى او بروند از اين روش استفاده كنند و هر كدام برنامه مخصوص به خود در مقابله با او داشته باشند، و آنجا كه ايجاب مى كند همه با برنامه واحد، تهاجم را شروع كنند در يك صف بايستند.

از اينجا روشن مى شود اين كه: بعضى از افراد اصرار دارند مسلمانان در مبارزات اجتماعى خود، همه، روش واحدى را انتخاب كنند و هيچگونه تفاوتى در تاكتيك ها نداشته باشند، علاوه بر اين كه با منطق و تجربه، سازگار نيست با روح تعليمات اسلام نيز موافق نمى باشد.

و شايد آيه فوق اشاره اى به اين معنى نيز در بر داشته باشد كه مسأله مهم پيشبرد اهداف واقعى است، خواه موقعيت ايجاب كند كه همه از يك روش استفاده كنند و يا از روش هاى گوناگون.

ضمناً از كلمه «جَمِيْعاً» استفاده مى شود: براى مقابله با دشمن همه مسلمانان بدون استثناء بايد شركت جويند و اين حكم اختصاص به دسته معينى ندارد.

* * *

 

72 وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصيبَةٌ قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهيداً

73 وَ لَئِنْ أَصابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يا لَيْتَني كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً

ترجمه:

72 ـ در ميان شما، افرادى (منافق) هستند، كه ديگران را به سستى مى كشانند; اگر مصيبتى به شما برسد، مى گويند: «خدا به ما نعمت داد كه با مجاهدان نبوديم، تا شاهد (آن مصيبت) باشيم»!

73 ـ و اگر غنيمتى از جانب خدا به شما برسد، درست مثل اين كه هرگز ميان شما و آنها دوستى و مودتى نبوده، مى گويند: «اى كاش ما هم با آنها بوديم، و به رستگارى (و پيروزى) بزرگى مى رسيديم»!

 

افراد دو چهره

به دنبال فرمان عمومى جهاد و آماده باش در برابر دشمن، كه در آيه سابق بيان شد در اين آيه، به حال جمعى از منافقان اشاره كرده، مى فرمايد: «اين افراد دو چهره كه در ميان شما هستند با اصرار مى كوشند از شركت در صفوف مجاهدان راه خدا خوددارى كنند» (وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ).(1)-(2)

ولى هنگامى كه مجاهدان از ميدان جنگ باز مى گردند و يا اخبار ميدان جنگ به آنها مى رسد، «در صورتى كه شكست و يا شهادتى نصيب شما شده باشد، اينها با خوشحالى مى گويند چه نعمت بزرگى خداوند به ما داد كه همراه آنها نبوديم تا شاهد چنان صحنه هاى دلخراشى بشويم» (فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصيبَةٌ قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهيداً).

* * *

ولى «اگر با خبر شوند كه شما پيروز شده ايد، و طبعاً به غنائمى دست يافته ايد، اينها همانند افراد بيگانه اى كه گويا هيچ ارتباطى در ميان شما و آنها برقرار نبوده از روى تأسف و حسرت مى گويند: اى كاش ما هم با مجاهدان بوديم و سهم بزرگى عائد ما مى شد»! (وَ لَئِنْ أَصابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يا لَيْتَني كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً).

گرچه در آيه فوق سخنى از غنيمت به ميان نيامده ولى روشن است كسى كه شهادت در راه خدا را يك نوع بلا مى شمرد، و عدم درك شهادت را يك نعمت الهى مى پندارد، پيروزى و فوز عظيم و رستگارى بزرگ از نظر او چيزى جز پيروزى مادّى و غنائم جنگى نخواهد بود.

اين افراد دو چهره كه متأسفانه در هر اجتماعى بوده و هستند در برابر پيروزى و شكست هاى مؤمنان واقعى فوراً قيافه خود را عوض مى كنند، هرگز در غم ها با آنها شريك نيستند و در مشكلات و گرفتارى ها همكارى نمى كنند، ولى انتظار دارند در پيروزى هاى آنان سهم بزرگى داشته باشند و همانند مؤمنان و مجاهدان واقعى امتيازاتى پيدا كنند.

* * *

74 فَلْيُقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ الَّذينَ يَشْرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ وَ مَنْ  يُقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً

ترجمه:

74 ـ كسانى كه زندگى دنيا را به آخرت فروخته اند، بايد در راه خدا پيكار كنند! و آن كس كه در راه خدا پيكار كند، و كشته شود يا پيروز گردد، پاداش بزرگى به او خواهيم داد.

 


1 ـ بايد توجه داشت اين كه در آيه فوق خطاب به مؤمنان شده، ولى سخن از منافقان به ميان آمده، و در عين حال با تعبير «مِنْكُم» آنها را جزء مؤمنان شمرده، به خاطر آن است كه منافقان هميشه در لابلاى مؤمنان حقيقى بوده اند و ظاهراً جزء جمعيت آنها محسوب مى شدند.

2 ـ «لَيُبَطِّئَنَّ» از ماده «بُطْؤ» (بر وزن قطب) به معنى كندى در حركت مى باشد، و چنان كه جمعى از اهل لغت و مفسران در اينجا ذكر كرده اند، هم معنى لازم دارد و هم متعدى، يعنى هم خودشان در حركت كندند و هم ديگران را تشويق به اين كار مى كنند، و شايد با توجه به اين كه جمله از باب «تفعيل» است، فقط معنى متعدى را برساند، منتها گاهى خود را وادار به كندى مى كند و گاهى ديگران را!

آماده ساختن مؤمنان براى جهاد

به دنبال بحثى كه در آيات قبل، درباره خوددارى منافقان از شركت در صفوف مجاهدان بود، در اين آيه، و چند آيه ديگر كه به دنبال آن مى آيد، افراد با ايمان با منطق مؤثر و هيجان انگيزى به جهاد در راه خدا دعوت شده اند.

و با توجه به اين كه اين آيات در زمانى نازل شده كه دشمنان گوناگونى از داخل و خارج، اسلام را تهديد مى كردند، اهميت اين آيات در پرورش روح جهاد در مسلمانان روشن تر مى گردد.

در آغاز آيه مى فرمايد: «آنهائى بايد در راه خدا پيكار كنند كه آماده اند زندگى پست جهان مادّه را با زندگى ابدى و جاويدان سراى ديگر مبادله نمايند» (فَلْيُقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ الَّذينَ يَشْرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ).

يعنى تنها كسانى مى توانند در صف مجاهدان واقعى باشند كه آماده چنين معامله اى گردند، و به راستى دريافته باشند كه زندگى در جهان مادّى ـ آن چنان كه از كلمه دنيا (به معنى پست تر و پائين تر) بر مى آيد ـ در برابر مرگ افتخارآميز در مسير زندگى جاويدان اهميتى ندارد.

ولى آنها كه حيات مادّى را اصيل و گران بها و بالاتر از اهداف مقدس الهى و انسانى مى دانند، هيچ گاه مجاهدان خوبى نخواهند بود.

در ذيل آيه توجه مى دهد: سرنوشت چنين مجاهدانى كاملاً روشن است; زيرا از دو حال خارج نيست يا شهيد مى شوند و يا دشمن را در هم مى كوبند و بر او پيروز مى گردند، در هر صورت پاداش بزرگى به آنها خواهيم داد، مى فرمايد: «كسانى كه در راه خدا پيكار مى كنند، چه كشته شوند و چه پيروز گردند، به زودى پاداش به آنها خواهيم داد» (وَ مَنْ يُقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً).

مسلماً چنين سربازانى شكست در قاموس وجودشان نيست و در هر دو صورت خود را پيروز مى بينند، چنين روحيه اى به تنهائى كافى است كه وسائل پيروزى آنها بر دشمن را فراهم سازد.

تاريخ نيز گواهى مى دهد كه يكى از عوامل پيروزى سريع مسلمانان بر دشمنانى كه از نظر تعداد و تجهيزات و آمادگى رزمى، به مراتب بر آنها برترى داشتند، همين روحيه شكست ناپذيرى آنها بوده است.

حتى دانشمندان بيگانه اى كه درباره اسلام و پيروزى هاى سريع مسلمين، در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بعد از آن، بحث كرده اند، اين منطق را يكى از عوامل مؤثر پيشرفت آنها دانسته اند.

يكى از مورخان معروف غرب در كتاب خود چنين مى گويد: «مسلمانان از بركت مذهب جديد، و مواهبى كه در آخرت به آنها وعده داده شده بود اصلاً از مرگ نمى ترسيدند و دوام و اصالتى براى اين زندگى (منهاى جهان ديگر) قائل نبودند»(1) و لذا از آن در راه هدف و عقيده چشم مى پوشيدند.

قابل توجه اين كه: در آيه فوق ـ همانند بسيارى ديگر از آيات قرآن ـ جهاد و پيكارى مقدس شمرده شده است كه «فى سبيل اللّه»، در راه خدا و نجات بندگان خدا و زنده كردن اصول حق، عدالت، پاكى و تقوا باشد، نه جنگ هائى كه به خاطر توسعه طلبى، تعصب، توحش، استعمار و استثمار صورت گيرد.

* * *

 

75 وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ الَّذينَ يَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ أَهْلُها وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً

 

ترجمه:

75 ـ چرا در راه خدا، و (در راه) مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟! همان افراد (ستمديده اى) كه مى گويند: «پروردگارا! ما را از اين شهر (مكّه)، كه اهلش ستمگرند، بيرون ببر! و از طرف خود، براى ما سرپرستى قرار ده; و از جانب خود، يار و ياورى براى ما تعيين فرما»!

 


1 ـ «تاريخ تمدن اسلام و عرب»، گوستاو لبون، صفحه 155.

 

استمداد از عواطف انسانى

در آيه گذشته از مؤمنان به جهاد دعوت شده، و بر ايمان به خدا و رستاخيز و استدلال سود و زيان تكيه گرديده، اما اين آيه به جهاد بر اساس تحريك عواطف انسانى دعوت مى كند و مى فرمايد: «چرا شما در راه خدا و در راه مردان و زنان و كودكان مظلوم و بى دفاعى كه در چنگال ستمگران گرفتار شده اند پيكار نمى كنيد» (وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ).(1)

آيا عواطف انسانى شما اجازه مى دهد كه خاموش باشيد و اين صحنه هاى رقّت بار را تماشا كنيد.

آنگاه براى شعلهور ساختن عواطف انسانى مؤمنان مى گويد: اين مستضعفان همان ها هستند كه در محيط هائى خفقان بار گرفتار شده، اميد آنها از همه جا بريده است، لذا دست به دعا برداشته و از خداى خود مى خواهند كه از آن محيط ظلم و ستم بيرون روند، مى فرمايد: «اين مستضعفان همان ها هستند كه مى گويند: پروردگارا! ما را از اين قريه اى كه اهل آن ستمگرند به جاى ديگرى منتقل فرما»! (الَّذينَ يـَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ أَهْلُها).

و نيز از خداى خود تقاضا مى كنند كه «ولىّ و سرپرستى براى حمايت آنها قرار دهد» (وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً).

«و يار و ياورى براى نجات آنها برانگيزد» (وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً).

در حقيقت، آيه فوق اشاره به اين است كه: خداوند دعاى آنها را مستجاب كرده و اين رسالت بزرگ انسانى را بر عهده شما گذاشته، شما «ولىّ» و «نصيرى» هستيد كه از طرف خداوند براى حمايت و نجات آنها تعيين شده ايد.

بنابراين، نبايد اين فرصت بزرگ و موقعيت عالى را به آسانى از دست دهيد.

* * *

 

1 ـ «مستضعف» با «ضعيف» فرق روشنى دارد، «ضعيف» كسى است كه ناتوان است، ولى «مستضعف» كسى است كه بر اثر مظالم و ستم هاى ديگران تضعيف گرديده است، خواه اين تضعيف از نظر فكرى و فرهنگى باشد، يا از نظر اخلاقى، يا از نظر اقتصادى و يا از نظر سياسى و اجتماعى، و به اين ترتيب به كارگيرى اين واژه تعبير جامعى است كه تمام انواع استعمار را در بر مى گيرد.

 

1 ـ جهاد اسلامى براى به دست آوردن مال، مقام و يا منابع طبيعى و مواد خام كشورهاى ديگر نيست.

براى تحصيل بازار مصرف، و يا تحميل عقيده و سياست نمى باشد.

بلكه تنها براى نشر اصول فضيلت و ايمان و دفاع از ستم ديدگان و زنان و مردان بال و پرشكسته و كودكان محروم و ستم ديده است.

و به اين ترتيب، جهاد دو هدف جامع دارد كه در آيه فوق به آن اشاره شده: يكى «هدف الهى» و ديگرى «هدف انسانى» و اين دو، در حقيقت از يكديگر جدا نيستند و به يك واقعيت باز مى گردند.

2 ـ از نظر اسلام محيطى قابل زيست است كه بتوان در آن آزادانه به عقيده صحيح خود عمل نمود.

اما محيطى كه خفقان آن را فرا گرفته و حتى انسان آزاد نيست بگويد: مسلمانم، قابل زيست نمى باشد، و افراد با ايمان آرزو مى كنند از چنين محيطى خارج شوند; زيرا چنين محيطى مركز فعاليت ستمگران است.

قابل توجه اين كه: «مكّه» هم شهر بسيار مقدس و هم وطن اصلى مهاجران بود، در عين حال، وضع خفقان بار آن سبب شد كه از خداى خود بخواهند از آنجا بيرون روند.

3 ـ در ذيل آيه فوق چنين مى خوانيم: مسلمانانى كه در چنگال دشمن گرفتار بوده اند براى نجات خويش نخست تقاضاى ولى از جانب خداوند كرده اند و سپس نصير براى نجات از چنگال ظالمان.

يعنى قبل از هر چيز وجود «رهبر»، سرپرست لايق و دلسوز لازم است و سپس يار و ياور و نفرات كافى.

بنابراين، وجود يار و ياور هر چند فراوان باشد بدون استفاده از يك رهبرى صحيح بى نتيجه است.

4 ـ افراد با ايمان، همه چيز را از خدا مى خواهند و دست نياز به سوى غير او دراز نمى كنند، حتى اگر تقاضاى ولىّ و ياور مى نمايند، از او مى خواهند.

76 الَّذينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللّهِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ في سَبيلِ الطّاغُوتِ فَقاتِلُوا أَوْلِياءَ الشَّيْطانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً

 

ترجمه:

76 ـ كسانى كه ايمان دارند، در راه خدا پيكار مى كنند; و آنها كه كافرند، در راه طاغوت (بت و افراد طغيانگر.) پس شما با ياران شيطان، پيكار كنيد! (و از آنها نهراسيد;) زيرا كه نقشه شيطان، (همانند قدرتش) ضعيف است.

 

 

مجاهدان راستين

سپس در اين آيه براى تشجيع مجاهدان و ترغيب آنها به مبارزه با دشمن و مشخص ساختن صفوف و اهداف مجاهدان، چنين مى فرمايد: «افراد با ايمان در راه خدا و آنچه به سود بندگان خدا است پيكار مى كنند، ولى افراد بى ايمان در راه طاغوت يعنى قدرت هاى ويرانگر مى جنگند» (الَّذينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللّهِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا يـُقاتِلُونَ في سَبيلِ الطّاغُوتِ).

يعنى در هر حال، زندگى خالى از مبارزه نيست منتها جمعى در مسير حق و جمعى در مسير باطل و شيطان پيكار دارند.

و به دنبال آن مى گويد: «با ياران شيطان پيكار كنيد و از آنها وحشت نداشته باشيد» (فَقاتِلُوا أَوْلِياءَ الشَّيْطانِ).

طاغوت و قدرت هاى طغيانگر و ظالم هر چند به ظاهر بزرگ و قوى جلوه كنند، اما از درون، زبون و ناتوانند، از ظاهر مجهز و آراسته آنها نهراسيد; زيرا درون آنها خالى است و نقشه هاى آنها همانند قدرت هايشان سست و ضعيف است; چرا كه متكى به نيروى لايزال الهى نيست، بلكه متكى به نيروهاى شيطانى مى باشد، مى فرمايد: «نقشه هاى شيطان سست و ضعيف است» (إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً).

دليل اين ضعف و ناتوانى روشن است; زيرا:

از يكسو افراد با ايمان در مسير اهداف و حقايقى گام بر مى دارند كه با قانون آفرينش هماهنگ و هم صدا است و رنگ ابدى و جاودانى دارد، آنها در راه آزاد ساختن انسان ها و از بين بردن مظاهر ظلم و ستم پيكار مى كنند.

در حالى كه طرفداران طاغوت در مسير استعمار و استثمار بشر و شهوات زودگذرى كه اثر آن ويرانى اجتماع و بر خلاف قانون آفرينش است تلاش و كوشش مى نمايند.

و از سوى ديگر افراد با ايمان به اتكاى نيروهاى معنوى آرامشى دارند كه پيروزى آنها را تضمين مى كند و به آنها قوت مى بخشد، در حالى كه افراد بى ايمان تكيه گاه محكمى ندارند.

قابل توجه اين كه: در اين آيه ارتباط كامل «طاغوت» با «شيطان» بيان شده كه چگونه طاغوت از نيروهاى مختلف اهريمنى مدد مى گيرد، تا آنجا كه مى گويد: ياران طاغوت همان ياران شيطانند، چنان كه در آيه 27 سوره «اعراف» نيز همين مضمون آمده است، مى فرمايد: اِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِيْنَ أَوْلِيآءَ لِلَّذِيْنَ لايُؤْمِنُونَ: «ما شياطين را سرپرست افراد بى ايمان قرار داديم».

* * *

77 أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ قيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ إِذا فَريقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النّاسَ كَخَشْيَةِ اللّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ لَوْ لا أَخَّرْتَنا إِلى أَجَل قَريب قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ وَ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى وَ لا تُظْلَمُونَ فَتيلاً

 

ترجمه:

77 ـ آيا نديدى كسانى را كه به آنها گفته شد: «(فعلاً) دست از جهاد بداريد! و نماز را بر پا كنيد! و زكات بپردازيد»! (ناراحت بودند)، ولى هنگامى كه فرمان جهاد به آنها داده شد، جمعى از آنان، از مردم مى ترسيدند، همان گونه كه از خدا مى ترسند، بلكه بيشتر! و گفتند: «پروردگارا! چرا جهاد را بر ما مقرّر داشتى؟! چرا اين فرمان را تا زمان نزديكى تأخير نينداختى»؟! به آنها بگو: «سرمايه زندگى دنيا، ناچيز است! و سراى آخرت، براى كسى كه پرهيزگار باشد، بهتر است. و به اندازه رشته شكاف هسته خرمايى، به شما ستم نخواهد شد».

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران مانند مفسر بزرگ «شيخ طوسى» نويسنده «تبيان» و نويسندگان تفسير «قرطبى» و «المنار» از «ابن عباس» چنين نقل كرده اند:

جمعى از مسلمانان هنگامى كه در «مكّه» بودند، و تحت فشار و آزار شديد مشركان قرار داشتند، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، عرض كردند: ما قبل از اسلام عزيز و محترم بوديم، اما پس از اسلام وضع ما دگرگون شد، آن عزت و احترام را از دست داديم، و همواره مورد آزار دشمنان قرار داريم، اگر اجازه دهيد با دشمن مى جنگيم تا عزت خود را بازيابيم.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: من فعلاً مأمور به مبارزه نيستم، ولى هنگامى كه مسلمانان به «مدينه» آمدند و زمينه براى مبارزه مسلحانه آماده شد و دستور جهاد نازل گرديد، بعضى از آن افراد داغ و آتشين از شركت در ميدان جهاد مسامحه مى كردند، و از آن جوش و حرارت خبرى نبود، آيه فوق نازل شد و به عنوان تشجيع مسلمانان و ملامت از افراد مسامحه كار حقايقى را بيان نمود.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 134، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 261، ذيل آيه مورد بحث، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 281، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 184، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

آنها كه مرد سخنند

چنان كه در شأن نزول اشاره شد، جمعى اهل سخنند و جمعى اهل عمل، قرآن در اينجا از كسانى سخن مى گويد كه در يك موقعيت نامناسب با حرارت و شور عجيبى تقاضا مى كردند: به آنها اجازه جهاد داده شود، ولى به آنها دستور داده شد: فعلاً خوددارى كنيد، به خودسازى، انجام نماز، تقويت نفرات و اداى زكات بپردازيد، اما همين افراد هنگامى كه زمينه از هر جهت آماده شد و دستور جهاد نازل گرديد، ترس و وحشت يك باره وجود آنها را فرا گرفت، و زبان به اعتراض در برابر اين دستور گشودند، مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه به آنها گفته شد: دست از جهاد برداريد! نماز را بر پا كنيد! و زكات بپردازيد! (ولى ناراحت شدند)؟! اما هنگامى كه فرمان جهاد داده شد، جمعى از آنان از مردم مى ترسيدند، همان گونه كه از خدا مى ترسيدند، بلكه بيشتر از آن»! (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ قيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ إِذا فَريقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النّاسَ كَخَشْيَةِ اللّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً).

آنها در اعتراض خود «صريحاً مى گفتند: خدايا چرا به اين زودى دستور جهاد را بر ما نازل كردى؟! چرا اين دستور را مدتى به تأخير نينداختى»؟(وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ لَوْ لا أَخَّرْتَنا إِلى أَجَل قَريب).

و يا اين كه چرا اين رسالت را به عهده نسل هاى آينده نگذاردى؟!(1)

قرآن به اين گونه افراد دو جواب مى دهد: نخست جوابى است كه لابلاى عبارت: «يَخْشَوْنَ النّاسَ كَخَشْيَةِ اللّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً» گذشت، يعنى آنها به جاى اين كه از خداى قادر قاهر بترسند از بشر ضعيف و ناتوان وحشت دارند، بلكه وحشتشان از چنين بشرى بيش از خدا است!

ديگر اين كه به چنين افرادى بايد گفته شود: به فرض اين كه با ترك جهاد چند روزى آرام زندگى كنيد، بالاخره اين زندگى فانى و بى ارزش است، ولى جهان ابدى براى پرهيزكاران با ارزش تر است، به خصوص اين كه پاداش خود را به طور كامل خواهند يافت و كمترين ستمى به آنها نمى شود، لذا مى فرمايد: «به آنها بگو: سرمايه زندگى دنيا ناچيز است و سراى آخرت براى كسى كه پرهيزگار باشد بهتر است و كوچك ترين ستمى به شما نخواهد شد» (قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ وَ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى وَ لا تُظْلَمُونَ فَتيلاً).(2)

نكته ها:

1 ـ نخستين سؤالى كه پيش مى آيد اين است: چرا از ميان تمام دستورهاى اسلامى تنها مسأله نماز و زكات ذكر شده است، در حالى كه دستورهاى اسلام منحصر به اينها نيست؟

پاسخ سؤال اين است: «نماز» رمز پيوند با خدا و «زكات» رمز پيوند با خلق خدا است.

بنابراين منظور اين است كه: به مسلمانان دستور داده شد با برقرارى پيوند محكم با خداوند و پيوند محكم با بندگان خدا، جسم و جان خود و اجتماع خويش را براى جهاد آماده كنند، و به اصطلاح خودسازى نمايند; چرا كه مسلماً هر گونه جهادى بدون آمادگى هاى روحى و جسمى و بدون پيوندهاى محكم اجتماعى محكوم به شكست خواهد بود.

مسلمان در پرتو نماز و نيايش با خدا ايمان خود را محكم و روحيه خويش را پرورش مى دهد و آماده هر گونه فداكارى و از خودگذشتگى مى شود، و به وسيله زكات شكاف هاى اجتماعى پر مى گردد، و از نظر تهيه نفرات آزموده و ابزار جنگى ـ كه زكات يك پشتوانه اقتصادى براى تهيه آنها مى باشد ـ بهبود مى يابد، و به هنگام صدور فرمان جهاد آمادگى كافى براى مبارزه با دشمن خواهند داشت.

* * *

2 ـ مى دانيم قانون زكات در «مدينه» نازل شد و در «مكّه» زكات بر مسلمانان واجب نشده بود، با اين حال، چگونه مى تواند آيه فوق اشاره به وضع مسلمانان در «مكّه» بوده باشد؟

مرحوم «شيخ طوسى» در تفسير «تبيان» در پاسخ اين سؤال مى گويد:

منظور از زكات در آيه فوق زكات مستحب بوده كه در «مكّه» وجود داشته است، يعنى قرآن، مسلمانان را (حتى در «مكّه») تشويق به كمك هاى مالى به مستمندان و سر و سامان دادن به وضع تازه مسلمان ها مى نموده است.(3)

* * *

3 ـ آيه فوق ضمناً اشاره به حقيقت مهمى مى كند و آن اين كه: مسلمانان در «مكّه» برنامه اى داشتند، و در «مدينه» برنامه اى ديگر.

دوران سيزده ساله «مكّه» دوران سازندگى انسانى مسلمانان بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)كوشيد با تعليمات پى درپى و شبانه روزى خود از همان عناصر بت پرست و خرافى عصر جاهليت، آن چنان انسان هائى بسازد كه در برابر بزرگ ترين حوادث زندگى، از هيچگونه مقاومت و فداكارى مضايقه نكنند.

اگر دوران «مكّه» وجود نداشت هيچ گاه آن پيروزى هاى چشمگير و پياپى در «مدينه» نصيب مسلمانان نمى شد.

دوران «مكّه» دوران دانشگاه، ورزيدگى و آمادگى مسلمانان بود و به همين دليل حدود نود سوره، از يكصد و چهارده سوره قرآن در «مكّه» نازل شد كه بيشتر جنبه عقيده اى و مكتبى داشت.

ولى دوران «مدينه» دوران تشكيل حكومت و پايه ريزى يك اجتماع سالم بود، و به همين دليل، نه جهاد در «مكّه» واجب بود و نه زكات; زيرا جهاد از وظائف حكومت اسلامى است همان طور كه تشكيل بيت المال نيز از شئون حكومت مى باشد.

* * *

78 أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ في بُرُوج مُشَيَّدَة وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً

79 ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَة فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَة فَمِنْ نَفْسِكَ وَ أَرْسَلْناكَ لِلنّاسِ رَسُولاً وَ كَفى بِاللّهِ شَهيداً

 

ترجمه:

78 ـ هر جا باشيد، مرگ شما را درمى يابد; هر چند در برج هاى محكم باشيد! و اگر به آنها (منافقان) حسنه (و پيروزى) برسد، مى گويند: «اين، از ناحيه خداست». و اگر سيئه (و شكستى) برسد، مى گويند: «اين، از ناحيه توست». بگو: «همه اينها از ناحيه خداست». پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!

79 ـ (آرى،) آنچه از نيكى ها به تو مى رسد، از طرف خداست; و آنچه از بدى به تو مى رسد، از سوى خود توست. و ما تو را رسول براى مردم فرستاديم; و گواهى خدا در اين باره، كافى است!

 


1 ـ از بعضى از احاديث استفاده مى شود: آنها سخنانى درباره قيام مهدى(عليه السلام) شنيده بودند، بعضى از آنها انتظار داشتند كه مسأله جهاد به زمان قيام مهدى(عليه السلام) موكول شود. (نور الثقلين، جلد 1، صفحه 518، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق).

2 ـ فَتيل: رشته باريكى است كه در شكاف وسط هسته خرما قرار دارد، چنان كه شرح آن در جلد سوم، ذيل آيه 49 سوره «نساء» گذشت.

3 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 261، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق.

فرار از مرگ ممكن نيست

با توجه به آيات قبل و آيات بعد، چنين استفاده مى شود: اين دو آيه نيز مربوط به جمعى از منافقان است كه در صفوف مسلمانان جاى گرفته بودند.

همان طور كه در آيات قبل خوانديم، آنها از شركت در ميدان جهاد وحشت داشتند و هنگامى كه دستور جهاد صادر گرديد ناراحت شدند، قرآن به آنها در برابر اين طرز تفكر سه پاسخ مى گويد:

پاسخ اول همان بود كه در آيه قبل گذشت، كه اينها از مردم بيشتر از خدا مى ترسند.

و پاسخ دوم اين كه: زندگى دنيا زودگذر است و پاداش هاى جهان ديگر براى پرهيزكاران بهتر.

و پاسخ سوم اين است كه در آيه مورد بحث مى خوانيم و آن اين كه: فرار از مرگ چه سودى براى شما مى تواند داشته باشد؟ شما در هر كجا كه باشيد مرگ به دنبالتان مى شتابد و بالاخره روزى شما را در كام خود فرو خواهد برد، حتى اگر در برج هاى محكم باشيد، پس چه بهتر كه اين مرگ حتمى و اجتناب ناپذير در يك مسير سازنده و صحيح همچون جهاد انسان را دريابد، نه بيهوده و بى اثر.

مى فرمايد: «هر كجا باشيد مرگ شما را مى گيرد، اگر چه در برج هاى محكم باشيد» (أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ في بُرُوج مُشَيَّدَة).

جالب توجه اين كه: در آيات متعددى از قرآن مجيد همانند آيه 99 سوره «حجر» و آيه 47 سوره «مدثر» از مرگ تعبير به «يقين» شده است، اشاره به اين كه: هر قوم و جمعيتى، هر عقيده اى داشته باشند و هر چيز را بتوانند انكار كنند، اين واقعيت را نمى توانند منكر شوند كه زندگى بالاخره پايانى دارد، و از آنجا كه بعضى از افراد به خاطر عشق به حيات، و يا به گمان اين كه: مرگ را با فنا و نابودى مطلق مساوى مى دانند، همواره از نام آن و مظاهر آن گريزانند.

اين آيات به آنها هشدار مى دهد و آيه مورد بحث با تعبير (يُدْرِكْكُم) به آنها گوشزد مى كند كه: فرار از اين واقعيت قطعى عالم هستى، بيهوده است; زيرا معنى ماده «يُدْرِكْكُم» اين است كه: كسى از چيزى فرار كند و آن به دنبالش بدود و بدون ترديد اگر مرگ در پى كسى درآيد، او را خواهد گرفت.

امير مؤمنان(عليه السلام) در «نهج البلاغه» مى فرمايد: اِذا كُنْتَ فِى اِدْبار وَ الْمَوْتُ فِى اِقْبال، فَما أَسْرَعَ الْمُلْتَقى!: «هنگامى كه تو عقب مى روى و مرگ به جلو مى آيد، چه زود با يكديگر ملاقات خواهيد كرد»!.(1)

در آيه 8 سوره «جمعه» نيز اين حقيقت به صورت آشكارترى بيان شده، مى فرمايد: قُلْ اِنَّ الْمَوْتَ الَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَاِنَّهُ مُلاقِيْكُمْ: «بگو: مرگى كه از آن فرار مى كنيد بالاخره به شما مى رسد».

آيا با توجه به اين واقعيت، عاقلانه است انسان خود را از صحنه جهاد و نيل به افتخار شهادت كنار بكشد، و در خانه در ميان بستر بميرد؟

به فرض كه با عدم شركت در جهاد، چند روز بيشترى عمر كند و مكررات را تكرار نمايد و از پاداش هاى مجاهدان راه خدا بى بهره شود، آيا اين به عقل و منطق نزديك است؟!

اصولاً مرگ يك واقعيت بزرگ است و بايد براى استقبال از مرگ توأم با افتخار آماده شد.

نكته ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است: آيه فوق مى گويد: «هيچ چيز حتى برج هاى محكم» (بُرُوج مُشَيَّدَة)(2) نمى تواند جلو مرگ را بگيرد، سرّ آن نيز روشن است; زيرا مرگ بر خلاف آنچه تصور مى كنند از بيرون وجود انسان نفوذ نمى كند، كه معمولاً از درون انسان سرچشمه مى گيرد; چرا كه استعدادهاى دستگاه هاى مختلف بدن خواه و ناخواه، محدود است، و روزى به پايان مى رسد.

البته مرگ هاى غير طبيعى از بيرون به سراغ انسان مى آيند، ولى مرگ طبيعى از درون، و لذا برج هاى محكم و قلعه هاى استوار نيز نمى توانند مانع آن شوند.

درست است كه قلعه هاى محكم گاهى جلو مرگ هاى غير طبيعى را مى گيرند، ولى بالاخره چه سود؟ مرگ را به طور كلّى نمى توانند از بين ببرند، چند روز ديگر مرگ طبيعى به سراغ آدمى خواهد آمد.

قرآن به دنبال آن، در ذيل همين آيه به يكى ديگر از سخنان بى اساس و پندارهاى باطل منافقان اشاره كرده كه هر گاه به پيروزى برسند و نيكى ها و حسناتى به دست آورند، مى گويند: از طرف خدا است، يعنى ما شايسته آن بوده ايم كه خدا چنين مواهبى را به ما داده، مى فرمايد: «اگر به آنها حسنه اى برسد مى گويند: از ناحيه خدا است» (وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللّهِ).

ولى هنگامى كه شكستى دامنگير آنها شود و يا در ميدان جنگ آسيبى ببينند، مى گويند: «اينها بر اثر سوء تدبير و عدم كفايت نقشه هاى نظامى تو بوده است» (وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يـَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ) و مثلاً شكست جنگ اُحُد را معلول همين موضوع مى پنداشتند.

بعضى از مفسران احتمال داده اند: آيه فوق درباره يهود است، و منظور از «حسنة» و «سيئة» همه حوادث خوب و حوادث بد است; زيرا يهود به هنگام ظهور پيامبر(صلى الله عليه وآله) حوادث خوب زندگانى خود را به خدا نسبت مى دادند و حوادث بد را از قدم پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى پنداشتند.(3)

ولى ارتباط آيه با آيات قبل و بعد كه درباره منافقان است نشان مى دهد: اين آيه بيشتر مربوط به آنها است.(4)

در هر حال، قرآن به آنها پاسخ مى گويد كه: از نظر يك موحّد و خداپرست تيزبين، همه اين حوادث، پيروزى ها و شكست ها از ناحيه خدا است كه بر طبق لياقت ها و ارزش هاى وجودى مردم به آنها داده مى شود، مى فرمايد: «بگو: همه اينها از ناحيه خدا است» (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ).

و در پايان آيه به عنوان اعتراض به عدم تفكر و تعمق آنها در موضوعات مختلف زندگى مى گويد: «پس چرا اينها حاضر نيستند حقايق را درك كنند»؟! (فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً).

* * *

سپس در آيه بعد در مورد اين مسأله، يك نظر صريح بيان مى دارد و چنين مى فرمايد: «تمام نيكى ها و پيروزى ها و حسناتى كه به تو مى رسد از ناحيه خدا است و آنچه از بدى ها و ناراحتى ها و شكستها دامنگير تو مى شود، از ناحيه خود تو است»! (ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَة فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَة فَمِنْ نَفْسِكَ).

توضيح اين معنى را ذيل نكته اى خواهيد خواند.

و در پايان آيه به آنها كه شكست ها و ناكامى هاى خود را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت مى دادند و به اصطلاح در اثر قدم پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دانستند، با خطاب به پيامبر چنين پاسخ مى گويد: «ما تو را فرستاده خود به سوى مردم قرار داديم و خداوند گواه بر اين مطلب است و گواهى او كافى است» (وَ أَرْسَلْناكَ لِلنّاسِ رَسُولاً وَ كَفى بِاللّهِ شَهيداً).

آيا ممكن است فرستاده خدا سبب شكست و ناكامى و بدى براى مردم باشد؟

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، بخش حكمت ها، حكمت 25 (29).

2 ـ «مُشَيَّدَة» در اصل، از ماده «شِيد» (بر وزن شير) به معنى گچ و مواد محكم ديگرى است كه براى استحكام بنا در آن به كار مى برند، و از آنجا كه در آن عصر و زمان معمولاً محكم ترين ماده براى استحكام بنا گچ بوده، بيشتر به اين ماده اطلاق مى شده است.

بنابراين «بُرُوج مُشَيَّدَة» به معنى قلعه هاى محكم است و اگر مى بينيم «مُشَيَّدَة» به معنى مرتفع و طولانى آمده، آن هم نيز به خاطر آن است كه: بدون استفاده از گچ و مانند آن هيچ گاه نمى توانستند بناهاى مرتفع و طولانى بسازند.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحات 136 و 137، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات  بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 156، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 284، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 264، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 8، انتشارات جامعه مدرسين.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحات 136 و 137، ذيل آيه، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 264، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 284، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 156، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 8، انتشارات جامعه مدرسين.

 

سرچشمه خوبى ها و بدى ها كيست؟

مطالعه اين دو آيه كه در قرآن پشت سر هم قرار گرفته، سؤالى را در ذهن ترسيم مى كند كه: چرا در آيه اول، همه نيكى ها و بدى ها (حسنات و سيئات) به خدا نسبت داده شده، در حالى كه آيه دوم فقط نيكى ها را به خدا نسبت مى دهد و بدى ها و سيئات را به مردم؟!

قطعاً در اينجا نكته اى نهفته است و گرنه چگونه ممكن است دو آيه پشت سر همديگر اختلاف به اين روشنى داشته باشد؟

با مطالعه و دقت در مضمون دو آيه به چند نكته برخورد مى كنيم كه هر كدام مى تواند پاسخ جداگانه اى به اين سؤال بوده باشد:

1 ـ اگر سيئات و بدى ها را تجزيه و تحليل كنيم داراى دو جنبه هستند يكى جنبه مثبت، ديگرى جنبه منفى، و اين، جنبه منفى آن است كه قيافه سيئه به آن مى دهد و به شكل «زيان نسبى» در مى آورد.

به عنوان مثال:

انسانى كه به وسيله سلاح گرم يا سرد بى گناهى را به قتل مى رساند، مسلماً مرتكب سيئه اى شده است.

اكنون عوامل وجود اين كار بد را بررسى مى كنيم در ميان اين عوامل، قدرت انسان، فكر انسان، قدرت يك اسلحه سرد يا گرم، نشانه گيرى صحيح، استفاده از فرصت مناسب، تاثير و قدرت گلوله ديده مى شود كه تمام اينها جنبه هاى مثبت قضيه است; زيرا همه آنها مى توانند مفيد و سودمند واقع شوند و اگر در مورد خود به كار گرفته شوند مشكلات بزرگى را حل مى كنند.

اما جنبه منفى قضيه آن است كه تمام اين قدرت ها و نيروها در غير مورد خود به كار گرفته شده است، مثلاً به جاى اين كه به وسيله آنها دفع خطر حيوان درنده و يا يك قاتل جانى و خطرناك شده باشد، در مورد انسان بى گناهى به كار رفته است.

همين جنبه منفى اخير است كه آن را به صورت «سيئة» در مى آورد، و گرنه، نه قدرت نشانه گيرى انسان چيز بدى است و نه نيروى باروت و نفوذ گلوله، همه اينها منابع قدرتند و در مورد خود قابل استفاده فراوان.

بنابراين، اگر ملاحظه مى كنيم در آيه اول تمام حسنات و سيئات به خداوند نسبت داده شده است به خاطر آن است كه: تمام منابع قدرت حتى قدرت هائى كه از آن سوء استفاده مى شود، از ناحيه خدا است و سرچشمه قسمت هاى سازنده و مثبت او است.

و اگر در آيه دوم «سيئات» به مردم نسبت داده شده است، اشاره به همان «جنبه هاى منفى» قضيه و سوء استفاده از مواهب و قدرت هاى خدادادى است.

و اين درست به آن مى ماند كه: پدرى سرمايه اى به فرزند خود براى ساختن خانه خوبى بدهد، ولى او آن را در راه مواد مخدر و فساد و تبهكارى و يا دائر كردن خانه و مركز فساد به كار اندازد، شكى نيست كه او از نظر اصل سرمايه، مديون پدر است ولى از نظر سوء استفاده، مستند به خود او است.

2 ـ ممكن است آيه شريفه اشاره به مسأله «الأَمْرُ بَيْنَ الأَمْرَيْنِ» بوده باشد كه در بحث جبر و تفويض به آن اشاره شده است و خلاصه آن اين است:

همه حوادث جهان حتى اعمال و افعال ما خواه حسنه باشد يا سيئه، خوب باشد يا بد، از يك نظر مربوط به خدا است; زيرا او است كه به ما قدرت داده و اختيار و آزادى اراده بخشيده است.

بنابراين، آنچه ما با آزادى اراده انتخاب مى نمائيم، بر خلاف خواست خدا نيست، ولى در عين حال اعمال ما به ما نسبت دارد، و از وجود ما سرچشمه مى گيرد; زيرا عامل تعيين كننده عمل، اراده و اختيار ما است، و به همين دليل، ما در برابر اعمالمان مسئوليم، و استناد اعمال ما به خدا آن چنان كه اشاره شد از ما سلب مسئوليت نمى كند و موجب عقيده جبر نيست.

بر اين اساس آنجا كه مى فرمايد: «حسنات» و «سيئات» از خدا است، اشاره به همان فاعليت خداوند نسبت به همه چيز است، و آنجا كه مى فرمايد: «سيئات» از شما است، اشاره به فاعليت ما و مسأله اراده و اختيار ما مى كند و در واقع مجموع دو آيه، مسأله «امر بين الامرين» را ثابت مى كند (دقت كنيد).

3 ـ تفسير ديگرى كه براى اين دو آيه وجود دارد و در اخبار اهل بيت(عليهم السلام)نيز به آن اشاره شده است اين است كه: منظور از سيئات، كيفرهاى اعمال و مجازات و عقوبات معاصى است،(1) شكى نيست كه اين كيفرها از ناحيه خداوند است، ولى چون نتيجه اعمال و افعال بندگان مى باشد از اين جهت گاهى به بندگان نسبت داده مى شود، و گاهى به خداوند، و هر دو صحيح است، مثلاً صحيح است گفته شود: قاضى دست دزد را قطع مى كند، و نيز صحيح است گفته شود: اين خود دزد است كه دست خود را قطع مى نمايد!

80 مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَ مَنْ تَوَلّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً

81 وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذي تَقُولُ وَ اللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً

 

ترجمه:

80 ـ كسى كه از پيامبر اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده; و كسى كه سر باز زند، تو را نگهبان (و مراقب) او نفرستاديم (و در برابر او، مسئول نيستى).

81 ـ آنها در حضور تو مى گويند: «فرمانبرداريم»; اما هنگامى كه از نزد تو بيرون مى روند، گروهى بر خلاف گفته تو، جلسات شبانه تشكيل مى دهند; آنچه را در اين جلسات مى گويند، خداوند مى نويسد. اعتنائى به آنها نكن! (و از نقشه هاى آنان وحشت نداشته باش!) و بر خدا توكل كن! كافى است كه او يار و مدافع تو باشد.

 


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 202 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 144، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 472، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 519، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) همچون وحى الهى است

 

در آيات قبل، سخن از اين به ميان بود كه «حسنات» و «سيئات» از ناحيه كيست؟ از ناحيه خدا، يا انسان؟

در اين آيه موقعيت رسول(صلى الله عليه وآله) در برابر مردم و «حسنات» و «سيئات» آنان، بيان شده است، نخست مى فرمايد: «هر كس اطاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كند اطاعت خدا كرده است» (مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ).

بنابراين، اطاعت خدا از اطاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى تواند جدا باشد; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ گامى بر خلاف خواست خداوند بر نمى دارد، سخنان و كردار و رفتار او همه مطابق فرمان خدا است.

پس از آن به اين نكته مى پردازد كه: اگر كسانى سرپيچى كنند و با دستورات پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مخالفت برخيزند مسئوليتى در برابر اعمال آنها ندارد و موظف نيست به حكم اجبار آنها را از هر خلافكارى باز دارد، وظيفه او تبليغ رسالت و امر به معروف و نهى از منكر و راهنمائى افراد گمراه و بى خبر است، لذا مى فرمايد: «كسى كه سرپيچى كند تو در برابر او مسئوليتى ندارى» (وَ مَنْ تَوَلّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً).

بايد توجه داشت «حَفِيظ» از اين نظر كه صفت مشبهه است و معنى ثبات و دوام را مى رساند با «حافظ» كه اسم فاعل است تفاوت دارد، بنابراين «حفيظ» به معنى كسى است كه به طور مداوم مراقب حفظ چيزى مى باشد، در نتيجه مفهوم آيه چنين مى شود: مسئوليت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسئوليت رهبرى، هدايت و دعوت به سوى حق و مبارزه با فساد است.

ولى اگر افرادى اصرار در پيمودن راه خلاف داشته باشند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نه در مقابل انحراف هاى آنها مسئوليتى دارد كه در همه جا حاضر و ناظر باشد، و جلو هر گونه گناه و معصيتى را با زور و اجبار بگيرد، و نه از طرق عادى قدرت بر چنين چيزى را مى تواند داشته باشد.

بنابراين، در حوادثى مانند جنگ احد ـ كه شايد آيه ناظر به آن هم باشد ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) وظيفه داشته است از نظر فنون جنگى حداكثر دقت و مراقبت را در طرح نقشه جنگ و حفاظت مسلمانان از شرّ دشمن به خرج دهد، و مسلماً اطاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين دستورات اطاعت خدا بوده.

ولى اگر كسانى دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) را زير پا گذاشتند و به همان دليل گرفتار شكست شدند، مسئوليت آن متوجه خود آنها است، نه پيامبر(صلى الله عليه وآله).

بايد توجه داشت اين آيه يكى از روشن ترين آيات قرآن است كه دليل بر حجيت سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قبول احاديث او مى باشد، لذا كسى نمى تواند بگويد: قرآن را قبول دارم ولى حديث و سنت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را قبول ندارم; چرا كه آيه فوق صريحاً مى گويد: «اطاعت از حديث و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) اطاعت فرمان خدا است».

و هنگامى كه مى بينيم پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق «حديث ثقلين» ـ كه در منابع معروف اسلامى اعم از منابع اهل تسنن و شيعه، آمده ـ صريحاً احاديث اهل بيت(عليهم السلام) را سند و حجت شمرده است، مى يابيم كه: اطاعت از فرمان اهل بيت(عليهم السلام) نيز از اطاعت فرمان خدا جدا نيست، و كسى نمى تواند بگويد: من قرآن را مى پذيرم ولى احاديث اهل بيت(عليهم السلام) را نمى پذيرم; زيرا اين سخن بر ضد آيه فوق و آيات مشابه آن است.

به همين دليل، در روايات متعددى كه در تفسير «برهان» ذيل آيه مورد بحث وارد شده، مى خوانيم:

خداوند طبق آيه فوق حق امر و نهى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) خود داده و پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز چنين حقى را به على(عليه السلام) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) داده است، لذا مردم موظفند از امر و نهى آنها سر باز نزنند; زيرا امر و نهى آنها همواره از طرف خدا است نه از خودشان.(1)

* * *

سپس در آيه دوم اشاره به وضع جمعى از منافقان و يا افراد ضعيف الايمان كرده كه: آنها هنگامى كه در صف مسلمانان در كنار پيغمبر(صلى الله عليه وآله) قرار مى گيرند، براى حفظ منافع و يا دفع ضرر از خويش، با ديگران هم صدا شده و اظهار اطاعت فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كنند، و مى گويند: با جان و دل حاضريم از او پيروى كنيم.

اما هنگامى كه از خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) خارج شدند، گفته ها و پيمان هاى خويش را به دست فراموشى مى سپارند و در جلسات شبانه تصميم هائى بر ضد سخنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى گيرند، آرى مى فرمايد: «آنها در حضور تو مى گويند: فرمانبرداريم، اما هنگامى كه از نزد تو بيرون مى روند، جمعى از آنها جلسات شبانه سرّى بر ضدّ تو تشكيل مى دهند و تصميم هائى جز آنچه تو مى گوئى مى گيرند»
(وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذي تَقُولُ).

از اين جمله استفاده مى شود: منافقان در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بى كار نمى نشستند و با اجتماعات شبانه خود، و مشورت با يكديگر نقشه هائى براى كارشكنى در برنامه هاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله)طرح مى نمودند.

و مى افزايد: «خداوند آنچه را كه در اين جلسات به تصويب مى رسانند ثبت مى كند» (وَ اللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيـِّتُونَ).

ولى خداوند به پيغمبرش دستور مى دهد كه: از آنها روى بگرداند و از نقشه هاى آنها وحشت نكند و هيچ گاه آنها را تكيه گاه در برنامه هاى خود قرار ندهد، تنها بر خدا تكيه كند خدائى كه بهترين يار، مددكار و مدافع است، مى فرمايد: «بنابراين، از آنها اعراض كن و بر خدا توكل نما و همين كافى است كه خداوند يار و مدافع باشد» (فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً).

و بدين ترتيب، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از داشتن جلسات سرّى منافقان اطلاع يافت و طبعاً مى دانست در اين جلسات نسبت به چه امرى تصميم گيرى مى شود.

82 أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً

 

ترجمه:

82 ـ آيا درباره قرآن نمى انديشند؟! اگر از سوى غير خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى يافتند.



1 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 396.

 

سند زنده اى بر اعجاز قرآن

 

به دنبال نكوهش هائى كه در آيات قبل، از منافقان به عمل آمد، در اينجا به آنها و همه كسانى كه در حقانيت قرآن مجيد شك و ترديد دارند اشاره كرده، مى فرمايد: «آيا آنها درباره وضع خاص اين قرآن انديشه نمى كنند و نتايج آن را بررسى نمى نمايند اين قرآن اگر از ناحيه غير خدا نازل شده بود حتماً تناقض ها و اختلاف هاى فراوانى در آن مى يافتند» (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً).

اكنون كه در آن هيچگونه اختلاف و تناقض نيست بايد بدانند از طرف خداوند نازل شده است.

«تَدَبُّر» در اصل، از ماده «دَبر» (بر وزن ابر) به معنى پشت سر و عاقبت چيزى است، بنابراين «تدبّر» يعنى بررسى نتايج، عواقب و پشت و روى چيزى مى باشد، و تفاوت آن با «تفكّر»، اين است كه: «تفكّر» مربوط به بررسى علل و خصوصيات يك موجود است، اما «تدبّر» مربوط به بررسى عواقب و نتايج آن است، از آيه فوق چند مطلب استفاده مى شود:

1 ـ مردم موظفند درباره اصول دين و مسائلى همانند صدق دعوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حقانيت قرآن مطالعه و بررسى كنند و از تقليد و قضاوت هاى كوركورانه بپرهيزند.

2 ـ قرآن ـ بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند ـ براى همه قابل درك و فهم است; زيرا اگر قابل درك و فهم نبود دستور به «تدبر» در آن داده نمى شد.

3 ـ يكى از دلائل حقانيت قرآن و اين كه از طرف خدا نازل شده اين است كه در سراسر آن تضاد و اختلاف نيست براى روشن شدن اين حقيقت به توضيح زير توجه فرمائيد:

«روحيات هر انسانى دائماً در تغيير است، قانون تكامل در شرائط عادى در صورتى كه وضع استثنائى به وجود نيايد، انسان، روحيات و افكار او را هم در بر مى گيرد و دائماً با گذشت روز و ماه و سال، زبان و فكر و سخنان انسان ها را دگرگون مى سازد، اگر با دقت نگاه كنيم هرگز نوشته هاى يك نفر نويسنده در طى مدتى يكسان نيست، بلكه آغاز و انجام يك كتاب نيز تفاوت دارد، مخصوصاً اگر كسى در كوران حوادث بزرگ قرار گرفته باشد، حوادثى كه پايه يك انقلاب فكرى، اجتماعى و عقيده اى همه جانبه را پى ريزى كند.

او هر قدر بخواهد سخنان خود را يكسان، يكنواخت و عطف به سابق تحويل دهد قادر نيست، به خصوص اگر درس نخوانده و پرورش يافته يك محيط كاملاً عقب افتاده باشد.

اما قرآن كه در مدت 23 سال بر طبق احتياجات و نيازمندى هاى تربيتى مردم در شرائط و ظروف كاملاً مختلف نازل شده، كتابى است كه درباره موضوعات كاملاً متنوع سخن مى گويد و مانند كتاب هاى معمولى كه تنها يك بحث اجتماعى، يا سياسى، يا فلسفى، يا حقوقى و يا تاريخى را تعقيب مى كند نيست، بلكه:

گاهى درباره توحيد و اسرار آفرينش.

زمانى درباره احكام و قوانين و آداب و سنن.

وقت ديگر درباره امت هاى پيشين و سرگذشت تكان دهنده آنان.

و زمانى درباره مواعظ، نصايح، عبادات و رابطه بندگان با خدا سخن مى گويد، و به گفته دكتر «گوستاو لبون»:

قرآن كتاب آسمانى مسلمانان منحصر به تعاليم و دستورهاى مذهبى نيست، بلكه دستورهاى سياسى و اجتماعى مسلمانان نيز در آن درج است.

چنين كتابى با اين مشخصات، عادتاً ممكن نيست خالى از تضاد، تناقض، پراكنده گوئى و نوسان هاى زياد باشد.

اما هنگامى كه مى بينيم باتمام اين جهات همه آيات آن هماهنگ، خالى از هر گونه تضاد و اختلاف و ناموزونى است، به خوبى مى توانيم حدس بزنيم كه اين كتاب زائيده افكار انسان ها نيست، بلكه از ناحيه خداوند است، چنان كه خود قرآن اين حقيقت را در آيه فوق بيان كرده است».(1)

* * *

 

83 وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاّ قَليلاً

 

ترجمه:

83 ـ و هنگامى كه خبرى از پيروزى يا شكست به آنها برسد، (بدون تحقيق،) آن را شايع مى سازند; در حالى كه اگر آن را به پيامبر و پيشوايان ـ كه قدرت تشخيص كافى دارند ـ باز مى گرداندند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد. و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز عده كمى، همگى از شيطان پيروى مى كرديد (و گمراه مى شديد).



1 ـ از كتاب «قرآن و آخرين پيامبر»، صفحه 309.

 

پخش شايعات

 

در اين آيه، به يكى ديگر از اعمال نادرست منافقان و يا افراد ضعيف الايمان اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه هنگامى كه اخبارى مربوط به پيروزى و يا شكست مسلمانان به آنان برسد، بدون تحقيق، آن را همه جا پخش مى كنند» (وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ).

و بسيار مى شود كه اين اخبار، بى اساس بوده و از طرف دشمنان به منظورهاى خاصى جعل شده و اشاعه آن به زيان مسلمانان تمام مى گردد.

در حالى كه وظيفه دارند اين گونه اخبار را قبل از هر كس با رهبران و پيشوايانشان در ميان بگذارند و از اطلاعات وسيع و فكر عميق آنها استفاده كنند و بدون جهت نه مسلمانان را گرفتار عواقب غرور ناشى از پيروزى هاى خيالى كنند، و نه روحيه آنها را به خاطر شايعات دروغين مربوط به شكست تضعيف نمايند، مى فرمايد: «اگر آن را به پيامبر و مسئولان امر (كه قدرت تشخيص دارند) ارجاع مى دادند، آنها از ريشه هاى ماجرا مطلع مى شدند» (وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ).

«يَسْتَنْبِطُونَهُ» در اصل، از ماده «نَبَط» (بر وزن فقط) و به معنى نخستين آبى است كه از چاه مى كشند و از اعماق زمين استخراج مى گردد، و به همين جهت استفاده كردن هر حقيقتى از دلائل و شواهد مختلف و استخراج آن از مدارك موجود، «استنباط» ناميده مى شود، خواه در مسائل فقهى باشد يا در مسائل فلسفى، سياسى و علمى.

منظور از أُولِى الأَمر: «صاحبان فرمان» در اينجا كسانى هستند كه قدرت تشخيص و احاطه كافى به مسائل مختلف دارند، و مى توانند «حقايق» را از «شايعات بى اساس» و مطالب راستين را از نادرست براى مردم روشن سازند، كه در درجه اول پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، ائمه اهل بيت(عليهم السلام) جانشينان او و در درجه بعد دانشمندانى هستند كه در اين گونه مسائل صاحب نظرند.

چنان كه در تفسير «نور الثقلين» از امام باقر(عليه السلام) در ذيل اين آيه نقل شده كه فرمود: هُمُ الأَئِمَّهُ: يعنى «منظور از اين آيه ائمه اهل بيتند».(1)

و به اين مضمون روايات ديگرى نيز نقل شده است.

ممكن است به اين گونه روايات ايراد كنند، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زمان نزول آيه بوده است، ولى امامان اهل بيت(عليهم السلام)، مخصوصاً با منصب امامت، وجود نداشتند كه به آنها ارجاع شود.

پاسخ اين ايراد روشن است; زيرا اين آيه مخصوص زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست، بلكه يك قانون كلّى براى تمام قرون و اعصار در برابر شايعاتى است كه دشمنان يا مسلمانان نادان در ميان مسلمانان پخش مى كنند.

سپس در پايان آيه به اين حقيقت اشاره مى كند، اگر فضل و رحمت الهى شامل حال شما نمى شد و به وسيله راهنمائى هاى پروردگار از چنگال اين گونه شايعات و عواقب وخيم آن نجات نمى يافتيد، بسيارى از شما در راه هاى شيطانى گام مى نهاديد و تنها عده كمى بودند كه مى توانستند خود را از پيروى شيطان بر كنار دارند، لذا مى فرمايد: «اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، همگى جز عده كمى از شيطان پيروى مى كرديد» (وَ لَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاّ قَليلاً).

يعنى تنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) و صاحب نظران و دانشمندان موشكاف و باريك بينند كه مى توانند خود را از وساوس شايعات و شايعه سازان بركنار دارند، و اما اكثريت اجتماع اگر از رهبرى صحيحى محروم بمانند، گرفتار عواقب دردناك شايعه سازى ها و نشر شايعات خواهند شد.(2)

* * *

 

1 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 523، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 23، صفحات 284 و 295 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 27، صفحه 200، چاپ آل البيت ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 260، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 26، انتشارات جامعه مدرسين قم.

2 ـ از آنچه گفتيم روشن مى شود كه «إِلاّ قَليلاً» استثناء از ضمير «اِتَّبَعْتُم» است و هيچ گونه تقديم و تأخيرى در آيه نيست (دقت كنيد).

 

 

 

زيان هاى شايعه سازى و نشر شايعات

 

از بلاهاى بزرگى كه دامنگير جوامع مختلف مى شود و روح اجتماعى، تفاهم و همكارى را در ميان آنها مى كشد، مسأله شايعه سازى و نشر شايعات است، به طورى كه گاه يك نفر منافق مطلب نادرستى جعل مى كند و آن را به چند نفر مى گويد، پس از آن افرادى بدون تحقيق در نشر آن مى كوشند، و شايد شاخ و برگ هائى هم از خودشان بر آن مى افزايند، و بر اثر آن مقدار قابل توجهى از نيرو، فكر و وقت مردم را مشغول ساخته و اضطراب و نگرانى در مردم ايجاد مى كنند.

بسيار مى شود كه شايعات، اعتماد عمومى را متزلزل مى سازد و افراد جامعه را در انجام كارهاى لازم سست و مردّد مى نمايد.

گرچه اجتماعاتى كه در فشار و خفقان قرار دارند گاهى شايعه سازى و نشر شايعات را به عنوان يك نوع مبارزه و يا انتقامجوئى تعقيب مى كنند.

ولى براى اجتماعات سالم نشر شايعات زيان هاى فراوانى به بار مى آورد و اگر اين شايعات پيرامون افراد لايق، مثبت و مفيد باشد، آنها را در خدمات خود دلسرد مى نمايد، گاهى حيثيت چندين ساله آنها را بر باد مى دهد و مردم را از فوائد وجود آنان محروم مى سازد.

به همين دليل، اسلام صريحاً هم با «شايعه سازى» مبارزه كرده و جعل، دروغ و تهمت را ممنوع مى شمارد و هم با «نشر شايعات»، و آيه فوق نمونه اى از آن است.

* * *

84 فَقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَسَى اللّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ اللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكيلاً

ترجمه:

84 ـ در راه خدا پيكار كن! تنها مسئول وظيفه خود هستى! و مؤمنان را (بر اين كار،) تشويق نما; اميد است خداوند از قدرت كافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى)! و خداوند قدرتش بيشتر، و مجازاتش دردناك تر است.

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان»، «قرطبى» و «روح المعانى» درباره شأن نزول اين آيه چنين آمده است: هنگامى كه «ابوسفيان» و لشكر قريش پيروزمندانه از ميدان اُحد بازگشتند، «ابوسفيان» با پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار گذاشت كه در موسم بدر صغرى (يعنى بازارى كه در ماه ذى القعده در سرزمين بدر تشكيل مى شد) بار ديگر رو به رو شوند.

هنگامى كه موعد مقرر فرا رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلمانان را دعوت به حركت به محل مزبور كرد.

ولى جمعى از مسلمانان كه خاطره تلخ شكست اُحد را فراموش نكرده بودند، شديداً از حركت خوددارى مى نمودند، آيه فوق نازل شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله)مسلمانان را مجدداً دعوت به حركت نمود.

در اين موقع تنها هفتاد نفر در ركاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در محل مزبور حاضر شدند، ولى «ابوسفيان» (بر اثر وحشتى كه از رو به رو شدن با سپاه اسلام داشت) از حضور در آنجا خوددارى كرد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همراهان سالم به «مدينه» بازگشتند.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 145، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 293، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

 

هر كس مسئول وظيفه خويش است

 

به دنبال آيات مربوط به جهاد، دستور فوق العاده اى در اين آيه به پيامبر(صلى الله عليه وآله)داده شده است كه: او موظف است به تنهائى در برابر دشمن بايستد، حتى اگر هيچ كس همراه او گام به ميدان نگذارد!; زيرا او تنها مسئول وظيفه خويش است، و در برابر ساير مردم تكليفى جز تشويق و دعوت به جهاد ندارد، مى فرمايد: «در راه خدا پيكار كن، تو تنها مسئول وظيفه خود هستى و مؤمنان را بر اين كار تشويق نما» (فَقاتِلْ في سَبيلِ اللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ).

در حقيقت آيه، يك دستور مهم اجتماعى را ـ مخصوصاً درباره رهبران ـ در بر دارد، و آن اين كه: آنها بايد آن قدر در كار خود مصمّم، ثابت قدم و قاطع باشند كه حتى اگر هيچ كس دعوت آنها را «لبيك» نگويد، دست از تعقيب هدف مقدس خويش بر ندارند و در عين دعوت ديگران به انجام وظيفه، برنامه هاى خود را منوط به اجابت ديگران نشمرند.

و هيچ رهبرى تا چنين آمادگى نداشته باشد قادر به انجام رهبرى و پيشبرد اهداف خود نيست، مخصوصاً رهبران الهى كه تكيه گاه اصلى آنها خدا است، خدائى كه سرچشمه تمام نيروها و قدرت ها است.

لذا به دنبال اين دستور مى فرمايد: «اميد است خداوند با كوشش ها و تلاش هاى تو، حتى اگر تنها بوده باشى، از قدرت و نيروى دشمنان جلوگيرى كند; زيرا قدرت او ما فوق قدرت ها و مجازات او مافوق مجازات ها است» (عَسَى اللّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ اللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكيلاً).(1)

* * *


1 ـ «بَأس» در لغت، به معنى قوت، استحكام و شجاعت است.

«تَنْكِيل» از ماده «نُكُول» به معنى امتناع كردن از روى ترس است و در اصل، از «نَكْل» (بر وزن اكل) به معنى لجام حيوان گرفته شده، بنابراين، «تَنْكِيل» كه مصدر باب تفعيل است به معنى انجام كارى است كه طرف با مشاهده آن، از خلافكارى برگردد و اين همان مجازات است كه هم باعث عبرت ستمكار، و هم باعث عبرت ديگران مى شود.


معنى «عَسى» و «لَعَلَّ» در كلام خدا

 

كلمه «عَسى» در لغت عرب به معنى «شايد» و آميخته با معنى ترديد است و «لَعَلَّ» به معنى اميدوارى و انتظار در مورد امورى است كه اطمينان به وجود آن در آينده نمى باشد ولى احتمال وجود دارد.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه: به كار بردن اين گونه كلمات در لابلاى سخنان انسان ها كاملاً طبيعى است; زيرا انسان از همه مسائل آگاه نيست.

به علاوه قدرت او محدود است و قادر به انجام هر چه مى خواهد نمى باشد، اما خداوندى كه از گذشته، آينده و حال كاملاً با خبر است و قدرت بر انجام آنچه مى خواهد دارد، به كار بردن اين گونه كلمات كه دليل بر «جهل» و يا «عدم قدرت» است درباره او چگونه تصور مى شود؟

به همين جهت بسيارى از دانشمندان معتقدند: اين گونه كلمات، هنگامى كه در كلام خداوند به كار رود، معنى اصلى خود را از دست مى دهد، و معانى جديدى پيدا مى كند، مثلاً «عَسى» به معنى «وعده» و «لَعَلَّ» به معنى «طلب» است.

ولى حق اين است كه: اين كلمات در كلام خداوند نيز، همان معنى اصلى خود را دارد و لازمه آن جهل و عدم قدرت نيست، بلكه اين كلمات، معمولاً در جائى به كار مى رود كه براى رسيدن به هدف، مقدمات متعددى لازم است، يعنى هنگامى كه يك يا چند قسمت از اين مقدمات حاصل شود هرگز نمى توان حكم قطعى به وجود آن هدف كرد، بلكه بايد به صورت يك حكم احتمالى بيان شود، مثلاً قرآن مجيد مى گويد:

وَ اِذا قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ:

«هنگامى كه قرآن خوانده شود، گوش كنيد و خاموش باشيد اميد است مشمول رحمت خداوند شويد».(1)

روشن است تنها با گوش دادن آيات قرآن انسان مشمول رحمت خداوند نمى شود، بلكه اين يكى از مقدمات است و مقدمات ديگر آن فهم و درك آيات، و سپس به كار بردن دستوراتى است كه در آنها آمده، لذا در اين گونه موارد نمى توان تنها با وجود يك مقدمه، حكم قطعى به حصول نتيجه كرد، بلكه بايد به صورت يك حكم احتمالى بيان گردد.

به عبارت ديگر اين گونه تعبيرات در كلام الهى يك نوع بيدارباش و توجه دادن شنونده به اين است كه غير از اين مقدمه شرائط و مقدمات ديگرى نيز براى رسيدن به مقصد لازم است، فى المثل براى درك رحمت خدا غير از گوش فرا دادن به قرآن، عمل به آن هم لازم است.

درباره آيه مورد بحث، اين سخن نيز كاملاً مصداق دارد; زيرا از بين رفتن قدرت كافران تنها با دعوت مؤمنان و تشويق آنها به جهاد نيست، بلكه به دنبال آن، اجراى برنامه هاى ديگر جهاد لازم است تا هدف نهائى را تحقق بخشد.

بنابراين هيچ لزومى ندارد كه اين گونه كلمات را هنگامى كه در كلام خدا به كار مى رود از معنى حقيقى منصرف نمائيم.(2)

* * *

85 مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصيبٌ مِنْها وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء مُقيتاً

 

ترجمه:

85 ـ كسى كه شفاعت (تشويق و كمك) به كار نيكى كند، نصيبى از آن براى او خواهد بود; و كسى كه شفاعت (تشويق و كمك) به كار بدى كند، سهمى از آن خواهد داشت. و خداوند حسابرس و نگهدار هر چيز است.



1 ـ اعراف، آيه 204.

2 ـ «راغب» در كتاب «مفردات» احتمال ديگرى در تفسير اين گونه كلمات (عسى و مانند آن) ذكر كرده است و آن اين كه:

اين تعبيرات براى اميدوارى دادن به مخاطب و شنونده است، نه اين كه اميدوارى گوينده را بيان كند، و به عبارت روشن تر: هنگامى كه خداوند مى گويد: «عَسى و لَعَلَّ» معنى آن «اميدوارم» نيست، بلكه معنى آن «اميدوار باشيد» مى باشد.

 

نتيجه تشويق كار نيك يا بد

 

همان طور كه در تفسير آيه قبل اشاره شد، قرآن مى گويد: هر كسى در درجه اول مسئول كار خويش است، نه مسئول كار ديگران، اما براى اين كه از اين مطلب سوء استفاده نشود، در اين آيه مى فرمايد: درست است كه هر كسى مسئول كارهاى خود مى باشد ولى «هر انسانى كه ديگرى را به كار نيك وادارد سهمى از آن خواهد داشت، و هر كسى ديگرى را به كار بدى دعوت كند بهره اى از آن خواهد داشت» (مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصيبٌ مِنْها وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها).

بنابراين، مسئوليت هر كس در برابر اعمال خويش به آن معنى نيست كه از دعوت ديگران به سوى حق و مبارزه با فساد چشم بپوشد و روح اجتماعى اسلام را تبديل به فردگرائى و بيگانگى از اجتماع كند، و در لاك خود فرو رود، بلكه موظف است به كار خوب تشويق و از كار بد منع نمايد.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند توانا است و اعمال شما را حفظ و محاسبه كرده و در برابر حسنات و سيئات پاداش مناسب خواهد داد» (وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء مُقيتاً).

بايد توجه داشت: «مُقِيت» در اصل، از ماده «قُوْت» به معنى غذائى است كه جان انسان را حفظ مى كند، بنابراين «مقيت» كه اسم فاعل از باب افعال است به معنى كسى است كه قُوت ديگرى را مى پردازد و از آنجا كه چنين كسى حافظ حيات او است، كلمه «مقيت» به معنى «حافظ» نيز به كار رفته.

و نيز شخصى كه قُوت مى دهد، حتماً توانائى بر اين كار دارد، به همين جهت اين كلمه به معنى «مقتدر» نيز آمده و چنين كسى مسلماً حساب زيردستان خود را دارد، به همين دليل، به معنى «حسيب» نيز آمده است و در آيه فوق، تمام اين معانى ممكن است از كلمه «مقيت» اراده شود.

* * *

1 ـ شفاعت در اين آيه

 

كلمه «شفاعت» در اصل، از ماده «شَفع» (بر وزن نفع) به معنى جفت است بنابراين ضميمه شدن هر چيز به چيز ديگر شفاعت ناميده مى شود، منتها گاهى اين ضميمه شدن در مسأله راهنمائى و ارشاد و هدايت است (مانند آيه فوق) كه در اين حال معنى امر به معروف و نهى از منكر را مى دهد (و شفاعت سيئه به معنى امر به منكر و نهى از معروف است).

ولى اگر در مورد نجات گنهكاران از عواقب اعمالشان باشد، به معنى كمك به افراد گنهكارى است كه شايستگى و لياقت شفاعت را دارا هستند.

به عبارت ديگر، شفاعت گاهى قبل از انجام عمل است كه به معنى راهنمائى است.

و گاهى بعد از انجام عمل است كه به معنى نجات از عواقب عمل مى باشد و هر دو مصداقِ ضميمه شدن چيزى به چيز ديگر است.

ضمناً بايد توجه داشت آيه اگر چه يك مفهوم كلى را در بر دارد و هر گونه دعوت به كار نيك و بد را شامل مى شود، اما چون در زمينه آيات جهاد وارد شده «شفاعت حسنه» اشاره به تشويق پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جهاد، و «شفاعت سيئه» اشاره به تشويق منافقان به عدم جهاد است كه هر كدام سهمى از نتيجه اين كار را خواهند برد.

در ضمن تعبير به «شفاعت» در اين مورد، كه سخن از رهبرى (رهبرى به سوى نيكى ها يا بدى ها) در ميان مى باشد، ممكن است اشاره به اين نكته بوده باشد كه سخنان رهبر (اعم از رهبران خير و شرّ) در صورتى در ديگران نفوذ خواهد كرد كه آنها براى خود امتيازى بر ديگران قائل نباشند، بلكه خود را هم دوش، هم رديف و جفت آنها قرار دهند و اين مسأله اى است كه در پيشبرد هدف هاى اجتماعى فوق العاده مؤثر است.

و اگر در چندين مورد از آيات قرآن در سوره هاى «شعراء»، «اعراف»، «هود»، «نمل» و «عنكبوت» مى بينيم به هنگام تعبير از پيامبران و رسولان الهى كه براى هدايت و رهبرى امت ها فرستاده شدند، تعبير به «اخوهم» يا «اخاهم» (برادر آن جمعيت) شده نيز اشاره به همين نكته مى باشد.(1)

* * *

 

 


1 ـ اعراف، آيات 65، 73 و 85 ـ هود، آيات 50، 61 و 84 ـ شعراء، آيات 106، 124، 142 و 161 ـ نمل، آيه 45 - عنكبوت، آيه 36.

2 ـ منظور از نصيب و كفل

 

نكته ديگر اين كه قرآن در مورد تشويق به كار نيك (شفاعت حسنه) مى گويد، «نصيبى» از آن به تشويق كننده مى رسد، در حالى كه در مورد «شفاعت سيئه» مى گويد: «كفلى» از آن به آنها مى رسد. و اين اختلاف تعبير به خاطر آن است كه «نصيب» به معنى بهره وافر از امور مفيد و سودمند است و «كفل» به معنى سهم از چيزهاى پست و بد است.(1)

* * *


1 ـ «كِفل» (بر وزن طفل) در اصل، به معنى قسمت عقب پشت حيوان است كه سوار شدن بر آن ناراحت كننده مى باشد، و به همين جهت، هر گونه گناه و سهم بد را «كِفل» مى گويند و نيز به كارى كه سنگينى و زحمت داشته باشد «كفالت» گفته مى شود.

3 ـ يك برنامه مهم اسلامى

 

آيه فوق يكى از برنامه ها و دستورات اصيل اسلام در مسائل اجتماع را اعلام مى دارد و تصريح مى كند: مردم در آثار و پيامدهاى اعمال يكديگر از طريق شفاعت، تشويق و راهنمائى شريكند.

بنابراين، هر گاه سخن، يا عمل و يا حتى سكوت انسان سبب تشويق جمعيتى به كار نيك، يا بد شود، تشويق كننده سهم قابل توجهى از نتايج آن كار خواهد داشت بدون اين كه چيزى از سهم فاعل اصلى كاسته شود.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده:

مَنْ أَمَرَ بِمَعْرُوف أَوْ نَهى عَنْ مُنْكَر أَوْ دَلَّ عَلى خَيْر أَوْ أَشارَ بِهِ فَهُوَ شَرِيْكٌ وَ مَنْ أَمَرَ بِسُوء أَوْ دَلَّ عَلَيْهِ أَوْ أَشارَ بِهِ فَهُوَ شَرِيْكٌ:

«هر كس به كار نيكى امر، يا نهى از منكرى كند و يا مردم را راهنمائى به عمل خيرى نمايد، و يا به نحوى موجبات تشويق آنها را فراهم سازد، در آن عمل سهيم و شريك است، و همچنين هر كس دعوت به كار بد يا راهنمائى و تشويق به آن نمايد، او نيز شريك است».(1)

در اين حديث، سه مرحله براى دعوت اشخاص به كار خوب و بد ذكر شده، مرحله امر، مرحله دلالت و مرحله اشاره كه به ترتيب مرحله قوى و متوسط و ضعيف است.

به اين ترتيب، هر گونه دخالت در وادار كردن ديگرى به كار نيك و بد، سبب مى شود كه به همان نسبت در محصول و برداشت آن سهيم باشد.

مطابق اين منطق اسلامى، تنها عاملان گناه، گناهكار نيستند، بلكه تمام كسانى كه با استفاده كردن از وسائل مختلف تبليغاتى، و يا آماده ساختن زمينه ها، و حتى گفتن يك كلمه كوچك تشويق آميز، عاملان گناه را به كار خود ترغيب كنند در آن سهيمند، همچنين كسانى كه در مسير خيرات و نيكى ها از چنين برنامه هائى استفاده مى نمايند از آن سهم دارند.

از پاره اى از روايات كه در تفسير آيه وارد شده است چنين بر مى آيد كه يكى از معانى شفاعت حسنه يا سيئه، دعاى نيك، يا بد در حق كسى كردن است كه يك نوع شفاعت در پيشگاه خدا محسوب مى شود.

از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده:

مَنْ دَعا لاَِخِيهِ الْمُسْلِمِ بِظَهْرِ الْغَيْبِ أُسْتُجِيْبَ لَهُ وَ قالَ لَهُ الْمَلَكُ فَلَكَ مِثْلاهُ فَذلِكَ النَّصِيْبُ:

«كسى كه براى برادر مسلمانش در پشت سر او دعا كند به اجابت مى رسد و فرشته پروردگار به او مى گويد: دو برابر آن براى تو نيز خواهد بود، و منظور از نصيب در آيه همين است».(2)

و اين تفسير، با تفسير سابق منافاتى ندارد، بلكه توسعه اى در معنى شفاعت است، يعنى هر مسلمانى هر نوع كمك به ديگرى كند، خواه از طريق دعوت و تشويق به نيكى، يا از راه دعا در پيشگاه خدا و يا به هر وسيله ديگرى باشد، در نتيجه آن سهيم خواهد بود.

اين برنامه اسلامى، روح اجتماعى بودن و عدم توقف در مرحله فرديت را در مسلمانان زنده نگه مى دارد و اين حقيقت را اثبات مى كند كه:

انسان با توجه به ديگران و گام برداشتن در مسير منافع آنان هرگز عقب نمى ماند و منافع فردى او به خطر نخواهد افتاد، بلكه در نتايج آنها سهيم خواهد بود.

* * *

86 وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها إِنَّ اللّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْء حَسيباً

 

ترجمه:

86 ـ هر گاه به شما تحيت گويند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهيد; يا (لااقل) به همان گونه پاسخ گوئيد! خداوند حساب همه چيز را دارد.



1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 124، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 76 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 475، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 524، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «خصال شيخ صدوق»، صفحه 138، انتشارات جامعه مدرسين قم.

2 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 476، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «جوامع الجامع»، جلد 1، صفحه 424، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 226، انتشارات دفتر تبليغات، طبع اول، 1418 هـ ق.

 

هر گونه محبتى را پاسخ گوئيد

 

گرچه بعضى از مفسران معتقدند: پيوند و ارتباط اين آيه با آيات قبل، از اين نظر است كه در آيات گذشته بحث هائى پيرامون جهاد بود و در اين آيه دستور مى دهد كه اگر دشمنان از درِ دوستى و صلح در آيند، شما نيز پاسخ مناسب دهيد، ولى روشن است: اين پيوند، مانع از آن نيست كه يك حكم كلّى و عمومى در زمينه تمام تحيت ها و اظهار محبت هائى كه از طرف افراد مختلف مى شود، بوده باشد.

اين آيه در آغاز مى فرمايد: «هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد پاسخ آن را به طرز بهتر بدهيد و يا لااقل به طور مساوى پاسخ گوئيد» (وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها).

«تحيّت» در لغت، از ماده «حيات» و به معنى دعا براى حيات ديگرى كردن است، خواه اين دعا به صورت سَلامٌ عَلَيْك: «خداوند تو را به سلامت دارد» باشد و يا حَيّاكَ اللّهُ: «خداوند تو را زنده بدارد» و يا مانند آن.

ولى معمولاً از اين كلمه هر نوع اظهار محبتى را كه افراد به وسيله سخن، با يكديگر مى نمايند شامل مى شود كه روشن ترين مصداق آن، همان موضوع سلام كردن است.

گر چه از پاره اى از روايات، همچنين تفاسير، استفاده مى شود: اظهار محبت هاى عملى نيز در مفهوم «تحيّت» داخل است، در تفسير «على بن ابراهيم» از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) چنين نقل شده:

اَلْمُرادُ بِالتَّحِيَّةِ فِى الآيَةِ اَلسَّلامُ وَ غَيْرُهُ مِنَ الْبِرِّ: «منظور از تحيت در آيه، سلام و هر گونه نيكى كردن است».(1)

و نيز در روايتى در كتاب «مناقب» چنين آمده: «كنيزى يك شاخه گل خدمت امام حسن(عليه السلام) هديه كرد، امام(عليه السلام) در مقابل آن وى را آزاد ساخت، و هنگامى كه از علت اين كار سوال كردند، فرمود: خداوند اين ادب را به ما آموخته آنجا كه مى فرمايد:

«وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّة فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها» و سپس اضافه فرمود: تحيت بهتر، همان آزاد كردن او است»!(2)

و به اين ترتيب، آيه يك حكم كلّى درباره پاسخ گوئى به هر نوع اظهار محبتى، اعم از لفظى و عملى مى باشد.

و در پايان آيه، براى اين كه: مردم بدانند چگونگى «تحيّت ها» و «پاسخ ها» و برترى يا مساوات آنها، در هر حدّ و مرحله اى، بر خداوند پوشيده و پنهان نيست مى فرمايد: «خداوند حساب همه چيز را دارد» (إِنَّ اللّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْء حَسيباً).

* * *


1 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 145، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «مستدرك»، جلد 8، صفحه 359، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 7 و جلد 81، صفحه 273 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 148، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 524، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ «مناقب آل ابى طالب»، جلد 3، صفحه 183، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى نجف، 1376 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 43، صفحه 343 و جلد 44، صفحه 195 ـ «كشف الغمة»، جلد 2، صفحه 31، مكتبة بنى هاشم تبريز، 1381 هـ ق (در بعضى از اين كتب، اين حديث از امام حسين(عليه السلام) نقل شده است).


«سلام»، تحيت بزرگ اسلامى

 

تا آنجا كه مى دانيم تمام اقوام جهان هنگامى كه به هم مى رسند براى اظهار محبت به يكديگر، نوعى تحيت دارند كه:

گاهى جنبه لفظى دارد.

و گاهى به صورت عملى است كه رمز تحيت مى باشد.

در اسلام نيز «سلام» يكى از روشن ترين تحيت ها است، و آيه فوق، همان طور كه اشاره شد گرچه معنى وسيعى دارد اما يك مصداق روشن آن سلام كردن است.

بنابراين، طبق اين آيه همه مسلمانان موظفند سلام را به طور عالى تر و يا لااقل مساوى جواب گويند.

از آيات قرآن نيز استفاده مى شود كه: سلام يك نوع تحيت است.

در سوره «نور» آيه 61 مى خوانيم:

فَاِذا دَخَلْتُمْ بُـيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِّنْ عِنْدِ اللّهِ مُبارَكَةً طَيِّبَةً:

«هنگامى كه وارد خانه اى شديد، بر يكديگر تحيت الهى بفرستيد، تحيتى پر بركت و پاكيزه».

در اين آيه، سلام به عنوان تحيت الهى كه هم مبارك است و هم پاكيزه معرفى شده است، و ضمناً مى توان از آن استفاده كرد كه معنى «سَلامٌ عَلَيْكُم» در اصل، «سَلامُ اللّهِ عَلَيْكُم» است، يعنى درود پروردگار بر تو باد، يا خداوند تو را به سلامت دارد، و در امن و امان باشى.

به همين جهت، سلام كردن يك نوع اعلام دوستى و صلح و ترك مخاصمه و جنگ محسوب مى شود.

از پاره اى از آيات قرآن نيز استفاده مى شود كه: تحيت اهل بهشت نيز سلام است، مى فرمايد:

أُولئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً:

«اهل بهشت در برابر استقامتشان از غرفه هاى بهشتى بهره مند مى شوند و تحيت و سلام به آنها نثار مى شود».(1)

و در آيه 23 سوره «ابراهيم» و آيه 10 سوره «يونس» نيز درباره بهشتيان مى خوانيم: تَحِيَّـتُهُمْ فِيْها سَلامٌ: «تحيت آنها در بهشت سلام است».

همچنين از آيات قرآن استفاده مى شود كه: تحيت به معنى سلام (يا چيزى معادل آن) در اقوام پيشين بوده است، در سوره «ذاريات» آيه 25 در داستان ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: «هنگامى كه فرشتگانِ مأمور مجازات قوم لوط به صورت ناشناس بر او وارد شدند به او سلام كردند و او هم پاسخ آنها را با سلام داد» (اِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ).

از اشعار عرب جاهلى نيز استفاده مى شود كه تحيت به وسيله سلام در آن دوران بوده است.(2)

هر گاه بى طرفانه اين تحيت اسلامى را كه محتوى توجه به خدا و دعا براى سلامت طرف و اعلام صلح و امنيت است، با تحيت هاى ديگرى كه در ميان اقوام مختلف معمول است مقايسه كنيم، ارزش آن براى ما روشن تر مى گردد.

در روايات اسلامى تأكيد زيادى روى سلام شده تا آنجا كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده:

مَنْ بَدَءَ بِالْكَلامِ قَبْلَ السَّلامِ فَلا تُجِيْبُوهُ: «كسى كه پيش از سلام آغاز به سخن كند پاسخ او را نگوئيد».(3)

و نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه خداوند مى فرمايد:

اَلْبَخِيْلُ مَنْ يَبْخَلُ بِالسَّلامِ: «بخيل كسى است كه حتى از سلام كردن بخل ورزد».(4)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم:

اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ اِفْشاءَ السَّلامِ: «خداوند افشاء سلام را دوست دارد».(5)

منظور از افشاى سلام، سلام كردن به افراد مختلف است.

در احاديث اسلامى، آداب فراوانى درباره سلام وارد شده از جمله اين كه:

سلام تنها مخصوص كسانى نيست كه انسان با آنها آشنائى خاصى دارد، چنان كه در حديثى داريم كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) سؤال شد: أَىُّ الْعَمَلِ خَيْرٌ؟: «كدام عمل بهتر است»؟ فرمود:

تُطْعِمُ الطَّعامَ وَ تَقْرَءُ السَّلامَ عَلى مَنْ عَرَفْتَ وَ مَنْ لَمْ تَعْرِفْ:

«عمل نيك آن است كه اطعام طعام كنى و سلام نمائى به كسانى كه مى شناسى و كسانى كه نمى شناسى».(6)

و نيز در احاديث وارد شده: سواره بر پياده، و آنها كه مركب گران قيمت ترى دارند، به كسانى كه مركب ارزان تر دارند، سلام كنند.(7)

گويا اين دستور يك نوع مبارزه با تكبر ناشى از ثروت و موقعيت هاى خاص مادّى است.

و اين درست نقطه مقابل چيزى است كه امروز ديده مى شود كه تحيت و سلام را وظيفه افراد پائين تر مى دانند و شكلى از استعمار، استعباد و بت پرستى به آن مى دهند، لذا در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: او به همه، حتى به كودكان سلام مى كرد.(8)

البته اين سخن منافات با دستورى كه در بعضى از روايات وارد شده كه افراد كوچك تر از نظر سن بر بزرگ تر سلام كنند ندارد;(9) زيرا اين يك نوع ادب و تواضع انسانى است و ارتباطى با مسأله اختلاف طبقاتى و تفاوت در ثروت و موقعيت هاى مادّى ندارد.

در پاره اى از روايات دستور داده شده است: به افراد رباخوار، فاسق، منحرف و مانند آنها سلام نكنيد و اين خود يك نوع مبارزه با فساد است،(10) مگر اين كه سلام كردن به آنها وسيله اى باشد براى آشنائى و دعوت به ترك منكر.

ضمناً بايد توجه داشت منظور از تحيت به احسن آن است كه سلام را با عبارات ديگرى مانند «وَ رَحْمَةُ اللّهِ» و مانند «وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ» تعقيب كنند.

در تفسير «درّ المنثور» مى خوانيم: شخصى به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ».

ديگرى عرض كرد: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «وَ عَلَيْكَ اَلسَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ».

نفر ديگرى گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «وَ عَلَيْكَ».

 
 هنگامى كه سؤال كرد: چرا جواب مرا كوتاه بيان كرديد؟

فرمود: قرآن مى گويد: تحيت را به طرز نيكوترى پاسخ گوئيد، اما تو چيزى باقى نگذاشتى!(11)

در حقيقت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد نفر اول و دوم تحيت به نحو احسن گفت، اما در مورد شخص سوم به مساوى; زيرا جمله «عَلَيْكَ» مفهومش اين است كه تمام آنچه گفتى بر تو نيز باشد.

* * *

87 اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَديثاً

 

ترجمه:

87 ـ خداوند، معبودى جز او نيست! و به يقين، همه شما را در روز رستاخيز ـ كه شكى در آن نيست ـ جمع مى كند! و كيست كه از خداوند راستگوتر باشد؟!



1 ـ فرقان، آيه 75.

2 ـوَ لَوْ أَنَّ لَيْلَى الأَخْيَلِيَّةِ سَلَّمَتْ *** عَلَىَّ وَ دُونِى جَنْدَلٌ وَ صَفايِحُ

لَسَلَّمْتُ تَسْلِيْمَ الْبَشاشَةِ أَوْ زَقا *** اِلَيْها صدىً مِنْ جانِبِ الْقَبْرِ صائِحٌ

شعر از يكى از شعراى جاهليت به نام «نوبه» است.

3 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 644، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 56 و 57، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 3 و جلد 75، صفحه 243 (پاورقى) ـ «مستدرك»، جلد 8،صفحه 357، چاپ آل البيت.

4 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 645، دار الكتب الاسلامية ـ «شرح اصول كافى»، جلد 11، صفحه 109 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 350 و جلد 73، صفحه 5 و جلد 75، صفحه 120 ـ «معانى الاخبار»، صفحه 246، انتشارات جامعه مدرسين، 1361 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 58 و 60، چاپ آل البيت.

5 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 645، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 58، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 181 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 477، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

6 ـ «فى ظلال القرآن»، جلد 2، صفحه 472، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1386 هـ ق ـ«صحيح بخارى»، جلد 1، صفحات 9 و 13 و جلد 7، صفحه 128، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ«مسند احمد»، جلد 2، صفحه 169، دار صادر بيروت ـ «الغدير»، جلد 6، صفحه 315، دار الكتاب العربى، بيروت، طبع چهارم، 1397 هـ ق.

7 ـ «كافى»، جلد 2، صفحات 646 و 647، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 74 و 75، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 8، صفحات 371 و 372، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 7 و جلد 81، صفحه 277 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 526، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مسند احمد»، جلد 2، صفحه 510 و جلد 6، صفحه 19، دار صادر بيروت ـ «صحيح بخارى»، جلد 7، صفحه 127، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 299، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

8 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 62، باب 35: باب استحباب التسليم على الصبيان و جلد 24، صفحه 256، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 8، صفحه 364، باب 34: باب استحباب التسليم على الصبيان، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 16، صفحات 215 و 229 و جلد 63، صفحه 425 و جلد 71، صفحه 140 و جلد 73، صفحات 10 و 67 ـ «صحيح بخارى»، جلد 7، صفحه 131، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ «فتح البارى»، جلد 11، صفحه 28، دار المعرفة بيروت، طبع دوم.

9 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 646، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 73، باب 45: باب استحباب تسليم الصغير على الكبير و...، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 81، صفحه 277 ـ «صحيح بخارى»، جلد 7، صفحات 127 و 128، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 526، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «سنن ترمذى»، جلد 4، صفحه 164، دار الفكر بيروت، طبع دوم، 1403 هـ ق.

10 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 270 و جلد 12، صفحه 51، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 1، صفحه 382، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 9 و جلد 81، صفحه 309 ـ «نور الثقلين»،جلد 1، صفحه 526، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 478، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

11 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 8 (جلد 2، صفحه 188، دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق).

 

روزى كه همه را جمع مى كنند

 

آيه فوق تكميلى براى آيات قبل و مقدمه اى براى آيات بعد است; زيرا در آيه گذشته پس از دستور به «ردّ تحيت» فرمود: خداوند حساب همه اعمال شما را دارد.

در اين آيه، اشاره به مسأله رستاخيز و دادگاه عمومى بندگان در روز قيامت كرده و آن را با مسأله توحيد و يگانگى خدا كه ركن ديگرى از ايمان است مى آميزد، و مى فرمايد: «معبودى جز او نيست و به طور قطع در روز قيامت شما را دسته جمعى مبعوث مى كند، همان روز قيامتى كه هيچ شك و ترديدى در آن نيست» (اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ).

تعبير به «يَجْمَعَنَّكُم» اشاره به اين است كه: قيامتِ همه افراد بشر در يك روز واقع خواهد شد، همان طور كه در آخر سوره «مريم»، آيات 93 تا 95 نيز اشاره به اين حقيقت شده كه: تمام بندگان خدا اعم از ساكنان زمين و ساكنان كرات ديگر همه در يك روز مبعوث مى شوند.

تعبير به لا رَيْبَ فِيْهِ: «هيچ ترديدى در آن نيست» در مورد روز قيامت در اين آيه و چندين مورد ديگر از آيات قرآن، در حقيقت اشاره به دلائل قطعى و مسلّمى است كه از وجود چنين روزى خبر مى دهد، مانند: «قانون تكامل»، «حكمت و فلسفه آفرينش» و «قانون عدالت پروردگار» كه در بحث معاد، مشروحاً ذكر شده است.

و در پايان براى تأكيد مطلب مى فرمايد: «كيست كه راستگوتر از خدا باشد» (وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَديثاً).

بنابراين، هر گونه وعده اى درباره روز قيامت و غير آن مى دهد نبايد نسبت به وفاى به آن جاى ترديد باشد; زيرا دروغ، يا از جهل سرچشمه مى گيرد، يا از ضعف و نياز، اما خداوندى كه از همه آگاه تر و از همگان بى نياز است، از هر كس راستگوتر است و اصولاً دروغ براى او مفهومى ندارد.

* * *

88 فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقينَ فِئَتَيْنِ وَ اللّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا أَ تُريدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللّهُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبيلاً

 

ترجمه:

88 ـ چرا درباره منافقين دو دسته شده ايد؟! در حالى كه خداوند به خاطر اعمالشان، (افكار) آنها را كاملاً وارونه كرده است. آيا شما مى خواهيد كسانى را كه خداوند (بر اثر اعمال زشتشان) گمراه كرده، هدايت كنيد؟! در حالى كه هر كس را خداوند گمراه كند، راهى براى او نخواهى يافت.

 

شأن نزول:

مطابق نقل جمعى از مفسران از «ابن عباس»، عده اى از مردم «مكّه» ظاهراً مسلمان شده بودند، ولى در واقع در صف منافقان قرار داشتند، به همين دليل حاضر به مهاجرت به «مدينه» نشدند، و عملاً هوادار و پشتيبان بت پرستان بودند.

اما سرانجام مجبور شدند از «مكّه» خارج شوند (و تا نزديكى «مدينه» بيايند و شايد هم به خاطر موقعيت ويژه اى كه داشتند براى هدف جاسوسى اين عمل را انجام دادند) و خوشحال بودند كه مسلمانان آنها را از خود مى دانند و ورود به «مدينه» طبعاً براى آنها مشكلى ايجاد نخواهد كرد.

مسلمانان از جريان آگاه شدند، ولى به زودى درباره چگونگى برخورد با اين جمع در ميان مسلمين اختلاف افتاد.

عده اى معتقد بودند: بايد اين عده را طرد كرد; زيرا در واقع پشتيبان دشمنان اسلامند.

ولى بعضى از افراد ظاهربين و ساده دل، با اين طرح مخالفت كرده، گفتند: عجبا! ما چگونه با كسانى كه گواهى به توحيد و نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده اند بجنگيم؟ و تنها به جرم اين كه: هجرت ننمودند، خون آنها را حلال بشمريم؟

آيه فوق نازل شد و دسته دوم را در برابر اين اشتباه ملامت و سپس راهنمائى كرد.(1)-(2)


1 ـ درباره اين آيه و آيات بعد، شأن نزول هاى ديگرى گفته شده، از جمله اين كه: بعضى آن را مربوط به جريان «غزوه احد» دانسته اند، در حالى كه آيات بعد ـ كه اشاره به مسأله مهاجرت مى كند ـ با آن سازگار نيست و مناسب شأن نزولى است كه در بالا ذكر كرديم.

2 ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 263، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1،صفحه 545، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 190، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 165، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.


طرفدارى از منافقان

 

با توجه به شأن نزول بالا، پيوند اين آيه و آيات بعد از آن، با آياتى كه قبلاً درباره منافقان بود، كاملاً روشن است.

در آغاز آيه مى فرمايد: «چرا در مورد منافقان دو دسته شده ايد، و هر كدام طورى قضاوت مى كنيد»؟ (فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقينَ فِئَتَيْنِ).(1)

يعنى اين افراد كه با ترك مهاجرت و همكارى عملى با مشركان و عدم شركت در صف مجاهدان اسلام، نفاق خود را آشكار ساخته اند نبايد درباره سرنوشت آنها كسى ترديد كند، اينها به طور مسلّم از منافقان دست اولند، و عملشان گواه زنده عدم ايمانشان است.

پس چرا بعضى فريب اظهار توحيد و ايمان آنها را مى خورند؟ و در مقام شفاعت از آنها بر مى آيند با اين كه در آيات قبل اشاره شد كه: «وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها» و به اين ترتيب، خود را در سرنوشت شوم آنها سهيم مى نمايند.

پس از آن مى فرمايد: اين عده از منافقان به خاطر اعمال زشت و ننگينى كه انجام داده اند «خداوند توفيق و حمايت خويش را از آنها برداشته و افكارشان را به كلى واژگونه كرده، همانند كسى كه به جاى ايستادن به روى پا، با سر بايستد» (وَ اللّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا).(2)

ضمناً از جمله «بِما كَسَبُوا» استفاده مى شود كه: بازگشت ها از جاده هدايت و سعادت و نجات، و به جاى ايستادن بر روى پا، بر سر ايستادن معلول اعمال خود انسان است و اگر اين عمل به خداوند نسبت داده مى شود به خاطر آن است كه: خداوند حكيم، هر كس را مطابق اعمال خويش كيفر مى دهد و به مقدار لياقت و شايستگى پاداش خواهد داد.

و در پايان آيه خطاب به افراد ساده دلى كه حمايت از اين دسته منافقان مى نمودند كرده، مى فرمايد: «آيا شما مى خواهيد كسانى را كه خدا بر اثر اعمال زشتشان از هدايت محروم ساخته هدايت كنيد در حالى كه چنين افرادى هيچ راهى به سوى هدايت ندارند» (أَ تُريدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللّهُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبيلاً).

زيرا اين يك سنت فناناپذير الهى است كه اثر اعمال هيچ كس از او جدا نمى شود، چگونه مى توانيد انتظار داشته باشيد افرادى كه فكرشان آلوده، قلبشان مملوّ از نفاق، و عملشان حمايت از دشمنان خدا است، مشمول هدايت شوند اين يك انتظار بى دليل و نا به جا است.(3)

* * *

 

89 وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ حَتّى يُهاجِرُوا في سَبيلِ اللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً

ترجمه:

89 ـ آنان آرزو مى كنند كه شما هم مانند ايشان كافر شويد، و مساوى يكديگر باشيد. بنابراين، از آنها دوستانى انتخاب نكنيد، مگر اين كه (توبه كنند و) در راه خدا هجرت نمايند. هر گاه از اين كار سر باز زنند (و به اقدام بر ضد شما ادامه دهند،) هر جا آنها را يافتيد، اسير كنيد! و (در صورت احساس خطر) به قتل برسانيد! و از ميان آنها، دوست و ياورى اختيار نكنيد!



1 ـ جمله فوق در واقع، جمله محذوفى دارد كه با توجه به بقيه جمله روشن مى شود، و اصل جمله در واقع چنين بوده: «فَما لَكُمْ تَفَرَّقْتُمْ فِي الْمُنافِقينَ فِئَتَيْنِ».

2 ـ «أَرْكَسَهُمْ» از ماده «رَكسْ» (بر وزن مكث) به معنى وارونه كردن چيزى و آن را با سر بر زمين گذاردن است و به معنى باز گرداندن نيز آمده است.

3 ـ در جلد اول همين تفسير، ذيل آيه 26 سوره «بقره» بحث مشروحى درباره هدايت و ضلالت گذشت.

 

دوستى با منافقان ممنوع

 

در تعقيب آيه قبل، درباره منافقانى كه بعضى از مسلمانان ساده دل به حمايت از آنها برخاسته و از آنها شفاعت مى كردند و قرآن بيگانگى آنها را از اسلام بيان داشت، در اين آيه مى فرمايد: تاريكى درون آنها به قدرى است كه نه تنها خودشان كافرند بلكه «دوست مى دارند شما هم همانند آنان كافر شويد و مساوى يكديگر گرديد» (وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً).

بنابراين، آنها از كافران عادى نيز بدترند; زيرا كفار معمولى دزد و غارتگر عقائد ديگران نيستند، اما اينها هستند و فعاليت هاى پى گيرى براى تخريب عقايد ديگران دارند.

اكنون كه آنها چنين هستند «هرگز نبايد شما مسلمانان دوستانى از ميان آنها انتخاب كنيد» (فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ).

مگر اين كه در كار خود تجديد نظر كنند و دست از نفاق و تخريب بردارند و نشانه آن اين است كه «از مركز كفر و نفاق به مركز اسلام (از مكّه به مدينه) مهاجرت نمايند» (حَتّى يُهاجِرُوا في سَبيلِ اللّهِ).

«اما اگر حاضر به مهاجرت نشدند بدانيد دست از كفر و نفاق خود بر نداشته اند و اظهار اسلام آنها فقط به خاطر اغراض جاسوسى و تخريبى است، در اين صورت مى توانيد هر جا بر آنها دست يافتيد، آنها را اسير كنيد و يا در صورت لزوم به قتل برسانيد» (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ).

و در پايان آيه بار ديگر تأكيد مى كند: «هيچ گاه دوست و يار و ياورى از ميان آنها انتخاب نكنيد» (وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً).

اين شدت عمل، كه در آيه فوق نسبت به اين دسته از منافقان نشان داده شده، به خاطر آن است كه: جز اين راهى براى نجات يك جامعه زنده در مسير انقلاب از چنگال دشمنان دوست نما و جاسوسان خطرناك، نيست.

قابل توجه اين كه: اين در حالى است كه اسلام افراد غير مسلمانى همانند يهود و نصارى را با شرائطى تحت حمايت خود قرار داده، و اجازه هيچگونه مزاحمت نسبت به آنها نمى دهد، اما در مورد اين دسته از منافقان اين چنين شدت عمل به خرج داده است.

و با اين كه آنان تظاهر به اسلام مى نمودند دستور اسارت و حتى اعدام آنان را در صورت لزوم صادر كرده است.

و اين نيست مگر به خاطر آن كه اين گونه افراد، زير پوشش اسلام مى توانند ضربه هائى بزنند كه هيچ دشمنى قادر بر آن نيست!

نكته:

ممكن است گفته شود: سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره منافقان اين بوده كه هيچ گاه دستور قتل آنها را صادر نمى كرد، مبادا دشمنان او را متهم به كشتن يارانش كنند و يا بعضى از اين مسأله سوء استفاده كرده، با افرادى كه خرده حساب داشتند به عنوان منافق بودن درآويزند و آنها را به قتل برسانند.

در پاسخ بايد توجه داشت: سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها در مورد منافقان «مدينه» و مانند آنها بوده است كه به ظواهر اسلام عمل مى كردند و مبارزه صريحى با اسلام و مسلمين نداشتند، اما كسانى كه مانند منافقان «مكّه» همكارى روشنى با دشمنان اسلام داشتند، مشمول اين حكم نبودند.

* * *

90 إِلاَّ الَّذينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْم بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ ميثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبيلاً

 

ترجمه:

90 ـ مگر آنها كه با هم پيمانان شما، پيمان بسته اند; يا آنها كه به سوى شما مى آيند، و از پيكار با شما، يا پيكار با قوم خود ناتوان شده اند; (نه سر جنگ با شما دارند، و نه توانائى مبارزه با قوم خود.) و اگر خداوند بخواهد، آنان را بر شما مسلط مى كند تا با شما پيكار كنند. پس اگر از شما كناره گيرى كرده و با شما پيكار ننمودند، (بلكه) پيشنهاد صلح كردند، خداوند به شما اجازه نمى دهد كه متعرض آنان شويد.

 

شأن نزول:

از روايات مختلفى كه در شأن نزول آيه وارد شده، و مفسران در تفاسير گوناگون آورده اند، چنين استفاده مى شود: دو قبيله در ميان قبائل عرب به نام «بنى ضمره» و «اشجع» وجود داشتند كه قبيله اول با مسلمانان پيمان ترك تعرض بسته بودند، و طايفه «اشجع» با «بنى ضمره» نيز هم پيمان بودند.

بعضى از مسلمانان از قدرت طايفه «بنى ضمره» و پيمان شكنى آنها بيمناك بودند، لذا به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)پيشنهاد كردند: پيش از آن كه آنها حمله را آغاز كنند مسلمانان به آنها حملهور شوند، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

كَلاّ فَاِنَّهُمْ أَبَرُّ الْعَرَبِ بِالْوالِدَيْنِ وَ أَوْصَلُهُمْ لِلْرَّحِمِ وَ أَوْفاهُمْ بِالْعَهْدِ:

«نه، هرگز چنين كارى نكنيد; زيرا آنها در ميان تمام طوائف عرب نسبت به پدر و مادر خود از همه نيكوكارترند، و از همه نسبت به اقوام و بستگان مهربان تر، و به عهد و پيمان خود از همه پايبندترند»!

پس از مدتى مسلمانان با خبر شدند كه طايفه «اشجع» به سركردگى «مسعود بن رجيله» كه هفتصد نفر بودند به نزديكى «مدينه» آمده اند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)نمايندگانى نزد آنها فرستاد تا از هدف مسافرتشان مطلع گردد آنها اظهار داشتند آمده ايم قرار داد ترك مخاصمه با محمّد(صلى الله عليه وآله) ببنديم.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين ديد، دستور داد مقدار زيادى خرما به عنوان هديه براى آنها بردند، سپس با آنها تماس گرفت، آنها اظهار داشتند: ما نه توانائى مبارزه با دشمنان شما را داريم، چون عدد ما كم است، و نه قدرت و تمايل به مبارزه با شما را; زيرا محل ما به شما نزديك است، لذا آمده ايم با شما پيمان ترك تعرض ببنديم.

در اين هنگام آيات فوق نازل شد و دستورهاى لازم در اين زمينه را به مسلمانان داد.(1)

از پاره اى از روايات استفاده مى شود: قسمتى از آيه درباره طايفه «بنى مدلج» نازل شده است كه: خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيدند و اظهار داشتند: ما نه با شما هم صدا هستيم، و نه بر ضد شما گام بر مى داريم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيمان ترك مخاصمه را با آنها امضاء كرد.(2)

 


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 153، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 527، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ«بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 305 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 145، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق.

2 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 262، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 37، انتشارات جامعه مدرسين ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 152، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 529، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ

استقبال از پيشنهاد صلح

 

به دنبال دستور به شدت عمل، در برابر منافقانى كه با دشمنان اسلام همكارى نزديك داشتند، در اين آيه، دستور مى دهد كه دو دسته از اين قانون مستثنى هستند:

1 ـ آنها كه با يكى از هم پيمانان شما ارتباط دارند و پيمان بسته اند، لذا مى فرمايد: «مگر آنها كه با كسانى كه شما با آنها پيمان بسته ايد، هم پيمان باشند» (إِلاَّ الَّذينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْم بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ ميثاقٌ)

2 ـ كسانى كه از نظر موقعيت خاص خود در شرائطى قرار دارند كه نه قدرت مبارزه با شما را در خود مى بينند، و نه توانائى همكارى با شما و مبارزه با قبيله خود دارند، لذا مى فرمايد: «يا كسانى كه به سوى شما مى آيند و از پيكار با شما يا پيكار با قوم خود ناتوان شده اند» (أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُـقاتِلُوكُمْ أَوْ يُـقاتِلُوا قَوْمَهُمْ).

روشن است دسته اول به خاطر احترام به پيمان بايد از اين قانون مستثنى باشند و دسته دوم نيز اگر چه معذور نيستند و بايد پس از تشخيص حق، به حق بپيوندند ولى چون اعلان بى طرفى كرده اند تعرض نسبت به آنها بر خلاف اصول عدالت و جوانمردى است.

آنگاه براى اين كه: مسلمانان در برابر اين پيروزى هاى چشمگير مغرور نشوند و آن را مرهون قدرت نظامى و ابتكار خود ندانند، و نيز براى اين كه: احساسات انسانى آنها در برابر اين دسته از بى طرفان، تحريك شود، مى فرمايد: «اگر خداوند بخواهد مى تواند آن (جمعيت ضعيف) را بر شما مسلط گرداند تا با شما پيكار كنند» (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ).

بنابراين، همواره در پيروزى ها به ياد خدا باشيد و هيچ گاه به نيروى خود مغرور نشويد و نيز گذشت از ضعيفان را براى خود خسارتى نشمريد.

در پايان آيه، بار ديگر نسبت به دسته اخير تأكيد كرده و با توضيح بيشترى چنين مى فرمايد: «اگر آنها از پيكار با شما كناره گيرى كنند و پيشنهاد صلح نمايند خداوند به شما اجازه تعرض نسبت به آنها را نمى دهد» (فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبيلاً).

و موظفيد دستى را كه به منظور صلح به سوى شما دراز شده بفشاريد.

نكته قابل توجه اين كه: قرآن در اين آيه، و چندين آيه ديگر، پيشنهاد صلح را با تعبير القاء السَّلَم: «افكندن صلح» ذكر كرده است كه ممكن است اشاره به اين مطلب باشد كه: طرفين نزاع، پيش از آن كه صلح كنند، معمولاً از هم فاصله مى گيرند و حتى پيشنهاد صلح را با احتياط طرح مى كنند، گوئى دور از هم ايستاده اند و اين پيشنهاد را به سوى هم پرتاب مى نمايند.

* * *

91 سَتَجِدُونَ آخَرينَ يُريدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَ يَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّما رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فيها فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَ يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَ يَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أُولئِكُمْ جَعَلْنا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطاناً مُبيناً

 

ترجمه:

91 ـ به زودى جمعيت ديگرى را مى يابيد كه مى خواهند هم از ناحيه شما در امان باشند، و هم از ناحيه قوم خودشان (كه مشركند; ولى) هر زمان آنان را به سوى فتنه (و بت پرستى) باز گردانند، با سر در آن فرو مى روند! اگر از درگيرى با شما كنار نرفتند و پيشنهاد صلح نكردند و دست از شما نكشيدند، آنها را هر جا يافتيد اسير كنيد و (يا) به قتل برسانيد! آنها كسانى هستند كه ما براى شما، تسلط آشكارى نسبت به آنان قرار داده ايم.

 

شأن نزول:

براى آيه فوق شأن نزول هاى مختلفى نقل شده كه يكى از مشهورترين آنها اين است:

جمعى از مردم «مكّه» به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمدند و از روى خدعه و نيرنگ اظهار اسلام مى كردند، اما همين كه در برابر قريش و بت هاى آنها قرار مى گرفتند به نيايش و عبادت بت ها مى پرداختند.

و به اين ترتيب مى خواستند از ناحيه اسلام و قريش هر دو آسوده خاطر باشند، از هر دو طرف سود ببرند و از هيچ يك زيان نبينند، و به اصطلاح در ميان اين دو دسته دو دوزه بازى كنند.

آيه فوق نازل شد و دستور داد مسلمانان در برابر اين دسته شدت عمل به خرج دهند.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 154، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 19، صفحه 146 ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 273، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1، صفحه 546، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.


سزاى آنها كه دو دوزه بازى مى كنند!

 

در اين آيه سخن از دسته ديگرى به ميان آمده كه درست در مقابل دسته اى قرار دارند كه در آيه پيش، دستور صلح نسبت به آنها داده شده بود.

آنها كسانى هستند كه مى خواهند براى حفظ منافع خود، در ميان مسلمانان و مشركان آزادى عمل داشته باشند و براى تأمين اين نظر، راه خيانت و نيرنگ پيش گرفته، با هر دو دسته اظهار همكارى و هم فكرى مى كنند، مى فرمايد:

«به زودى جمعيت ديگرى را مى يابيد كه مى خواهند هم از ناحيه شما در امان باشند و هم از ناحيه قوم خودشان» (سَتَجِدُونَ آخَرينَ يُريدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَ يَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ).

هر گاه نزد شما مى آيند اظهار ايمان مى كنند و زمانى كه به نزد بت پرستان مى روند از بت پرستانِ سرسخت مى شوند، به همين دليل «هنگامى كه ميدان فتنه جوئى و بت پرستى پيش آيد همه برنامه هاى آنها وارونه مى شود و با سر در آن فرو مى روند»! (كُلَّما رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فيها).

سپس به مسلمانان چنين دستور داده شده: «اگر آنها از درگيرى با شما كنار نرفتند، و پيشنهاد صلح نكردند و دست از شما برنداشتند، هر كجا آنان را بيابيد اسير كنيد و در صورت مقاومت به قتل برسانيد» (فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَ يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَ يَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ).

اينها درست بر ضد دسته سابقند; زيرا آنها كوشش داشتند از درگير شدن با مسلمانان دورى كنند، اما اينها علاقمندند با مسلمانان درگير شوند.

آنها پيشنهاد صلح با مسلمانان داشتند، در حالى كه اينها سر جنگ دارند.

آنها از اذيت و آزار مسلمانان پرهيز داشتند، ولى اينها پرهيز ندارند.

اين سه تفاوت كه در اين قسمت از آيه به آن اشاره شده است، موجب گرديده كه حكم اينها از سه دسته سابق به كلى جدا شود.

و لذا آنجا كه به اندازه كافى نسبت به آنها اتمام حجت شده، در پايان آيه مى فرمايد: «آنان كسانى هستند كه ما تسلط آشكارى براى شما نسبت به آنها قرار داديم» (وَ أُولئِكُمْ جَعَلْنا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطاناً مُبيناً).

اين تسلط مى تواند از نظر منطقى بوده باشد، چه اين كه منطق مسلمانان بر مشركان كاملاً پيروز بود.

و يا از نظر ظاهرى و خارجى; زيرا در زمانى اين آيات نازل شد كه مسلمين به قدر كافى نيرومند شده بودند.

تعبير به «ثَقِفْتُمُوهُمْ» در آيه فوق، ممكن است اشاره به نكته دقيقى باشد; زيرا اين جمله از ماده «ثقافت» به معنى «دست يافتن بر چيزى با دقت و مهارت» است، و با «وَجَدْتُمُوهُمْ» كه از ماده «وجدان» و به معنى «مطلق دست يافتن» است، تفاوت دارد، گويا اين دسته از «منافقان دو دوزه باز»، كه خطرناك ترين دسته هاى منافقان هستند، به آسانى ممكن نيست شناخته شوند و به تله بيفتند، لذا مى فرمايد: «اگر با مهارت و دقت به آنها دست يافتيد حكم خداوند را در مورد آنها اجرا كنيد» اشاره به اين كه دست يافتن بر آنها نياز به دقت و مراقبت كافى دارد.

* * *

 

92 وَ ما كانَ لِمُؤْمِن أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاّ خَطَأً وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ إِلاّ أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْم عَدُوّ لَكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْم بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ ميثاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ وَ تَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ تَوْبَةً مِنَ اللّهِ وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً

 

ترجمه:

92 ـ هيچ فرد با ايمانى مجاز نيست كه مؤمنى را به قتل برساند، مگر اين كه اين كار از روى خطا و اشتباه از او سر زند; و (در عين حال،) كسى كه مؤمنى را از روى خطا به قتل رساند، بايد يك برده مؤمن را آزاد كند و خون بهائى به كسان او بپردازد; مگر اين كه آنها خون بها را ببخشند. و اگر مقتول، از گروهى باشد كه دشمنان شما هستند (و كافرند)، ولى مقتول با ايمان بوده، (تنها) بايد يك برده مؤمن را آزاد كند (و پرداختن خون بها لازم نيست). و اگر از جمعيتى باشد كه ميان شما و آنها پيمانى بر قرار است، بايد خون بهاى او را به كسان او بپردازد، و يك برده مؤمن (نيز) آزاد كند. و آن كس كه دسترسى (به آزاد كردن برده) ندارد، دو ماه پى در پى روزه مى گيرد. اين (يك نوع تخفيف، و) توبه الهى است. و خداوند، دانا و حكيم است.

 

شأن نزول:

يكى از بت پرستان «مكّه» به نام «حارث بن يزيد» با دستيارى «ابوجهل» مسلمانى را به نام «عياش بن ابى ربيعه» به جرم گرايش به اسلام مدت ها شكنجه مى داد، پس از هجرت مسلمانان به «مدينه»، «عياش» نيز به «مدينه» هجرت كرد و در شمار مسلمانان قرار گرفت.

اتفاقاً روزى در يكى از محله هاى اطراف «مدينه» با شكنجه دهنده خود «حارث بن يزيد» رو به رو شد، از فرصت استفاده كرده، او را به قتل رسانيد، به گمان اين كه: دشمنى را از پاى در آورده است، در حالى كه توجه نداشت «حارث» توبه كرده و مسلمان شده است و به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى رود، جريان را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كردند، آيه نازل شد و حكم قتلى را كه از روى اشتباه و خطا واقع شده را بيان كرد.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 156، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 482، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 530، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 20.


احكام قتل خطا

 

به دليل اين كه در آيات گذشته به مسلمانان آزادى عمل براى در هم كوبيدن منافقان و دشمنان خطرناك داخلى داده شده، براى اين كه مبادا كسانى از اين قانون سوء استفاده كنند، و با افرادى كه دشمنى دارند به نام منافق بودن تصفيه حساب خصوصى نمايند.

و يا بر اثر بى مبالاتى خون بى گناهى را بريزند، در اين آيه و آيه بعد، احكام قتل خطا و قتل عمد بيان شده است، تا در مسأله ريختن خون كه از نظر اسلام موضوع فوق العاده مهم و پر مسئوليتى است رعايت تمام جهات لازم را بكنند.

در آغاز اين آيه كه حكم قتل خطا در آن بيان شده، مى فرمايد: «براى هيچ مؤمنى مجاز نيست كه فرد با ايمانى را ـ جز از روى خطا ـ به قتل برساند» (وَ ما كانَ لِمُؤْمِن أَنْ يَـقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاّ خَطَأً).

اين تعبير، در حقيقت اشاره به آن است كه: اصولاً هرگز مؤمن به خود اجازه نمى دهد، دست خويش را به خون فرد بى گناهى بيالايد، چه اين كه در حريم ايمان، همه افراد، مانند اعضاى يك پيكرند.

آيا هيچ گاه ممكن است عضوى از بدن انسان، عضو ديگر را جز از روى اشتباه از بين ببرد يا آزار دهد؟

بنابراين، آنها كه در صدد چنين كارى بر آيند، ايمان درستى ندارند و از حقيقت ايمان بى خبرند.

جمله اِلاّ خَطَأً: «مگر از روى اشتباه» به اين معنى نيست كه آنها مجازند از روى اشتباه اين عمل را انجام دهند; زيرا اشتباه قابل پيش بينى نيست، و شخص به هنگام اشتباه متوجه اشتباه خود نمى باشد.

منظور اين است كه: مؤمنان جز در موارد اشتباه، آلوده چنين گناه بزرگى نخواهند شد.

آنگاه جريمه و كفاره قتل خطا را در سه مرحله بيان مى كند:

صورت نخست اين كه: فرد بى گناهى كه از روى اشتباه كشته شده، متعلق به خانواده مسلمانى باشد كه در اين صورت، قاتل بايد دو كار كند:

يكى اين كه برده مسلمانى را آزاد نمايد و ديگر اين كه خون بهاى مقتول را به صاحبان خون بپردازد، مى فرمايد: «كسى كه فرد با ايمانى را از روى خطا به قتل برساند، بايد برده مؤمنى را آزاد كند و خون بهائى به كسان او بپردازد» (وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ).

«مگر اين كه خاندان مقتول، با رضايت خاطر از ديه بگذرند» (إِلاّ أَنْ يَصَّدَّقُوا).

صورت دوم اين كه: مقتول وابسته به خاندانى باشد كه با مسلمانان خصومت و دشمنى دارند، در اين صورت، كفاره قتل خطا تنها آزاد نمودن برده است و پرداخت ديه بر جمعيتى كه تقويت بنيه مالى آنان خطرى براى مسلمانان محسوب خواهد شد ضرورت ندارد.

به علاوه اسلام ارتباط اين فرد را با خانواده خود كه همگى از دشمنان اسلامند بريده است و بنابراين جائى براى جبران خسارت نيست، لذا مى فرمايد: «و اگر مقتول از جمعيتى است كه دشمن شما هستند ـ ولى مقتول شخص با ايمانى است ـ بايد يك برده آزاد كند» (فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْم عَدُوّ لَكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة).

صورت سوم اين كه: خاندان مقتول از كفارى باشند كه با مسلمانان هم پيمانند، در اين صورت براى احترام به پيمان بايد علاوه بر آزاد كردن يك برده مؤمن، خون بهاى او را به بازماندگانش بپردازند، مى فرمايد: «و اگر مقتول از جمعيتى است كه بين شما و آنها پيمانى بر قرار است، بايد ديه اى به خاندان او پرداخت شود و يك برده مؤمن آزاد گردد» (وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْم بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ ميثاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ وَ تَحْريرُ رَقَبَة مُؤْمِنَة).

در اين كه آيا مقتول در اين صورت، مانند دو صورت سابق يك فرد مؤمن است يا اعم از مؤمن و كافر ذمى، در ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر آيه و رواياتى كه در تفسير آن وارد شده، اين است كه: منظور از آن نيز «مقتول مؤمن» است.(1)

و آيا مى توان ديه چنين مقتول مسلمانى را به ورثه كافر داد در صورتى كه كافر از مسلمان ارث نمى برد؟

از ظاهر آيه چنين استفاده مى شود كه: بايد ديه مزبور را به ورثه او داد، هر چند كافر باشند، و اين به خاطر پيمان و عهدى است كه با مسلمانان دارند.

ولى از آنجا كه كافر از مسلمان هيچ گاه ارث نمى برد، جمعى از مفسران بر اين عقيده اند كه: منظور از جمله فوق اين است كه: ديه او را فقط به ورثه مسلمان او بدهند، نه ورثه كفار.

در بعضى از روايات نيز اشاره به اين موضوع شده است،(2) اما ظاهر جمله مِنْ قَوْم بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيْثاقٌ: «از جمعيتى كه با شما پيمان دارند» اين است كه: ورثه مقتول جزء مسلمانان نيستند; زيرا مسلمانان با يكديگر پيمان خاصى ندارند (دقت كنيد).

سپس در مورد كسانى كه دسترسى به آزاد كردن برده اى ندارند (يعنى قدرت مالى ندارند و يا برده اى براى آزاد كردن نمى يابند) مى فرمايد: «كسانى كه امكان آزاد كردن برده را ندارند، بايد دو ماه پى در پى روزه بگيرند» (فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ).

و در پايان مى گويد: «اين تبديل شدن آزاد كردن برده به دو ماه روزه گرفتن يك نوع تخفيف و توبه الهى است، يا اين كه تمام آنچه در آيه به عنوان كفاره قتل خطا گفته شد، همگى براى انجام يك توبه الهى است و خداوند همواره از هر چيز با خبر و همه دستوراتش بر طبق حكمت است» (تَوْبَةً مِنَ اللّهِ وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 157، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 292، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ«فقه القرآن قطب راوندى»، جلد 2، صفحه 410، كتابخانه آيت اللّه مرعشى، قم، طبع دوم، 1405 هـ ق ـ«نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 532، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 283، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 157، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 292، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ«فقه القرآن قطب راوندى»، جلد 2، صفحه 410، كتابخانه آيت اللّه مرعشى، قم، طبع دوم، 1405 هـ ق ـ«نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 532، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.


1 ـ فلسفه پرداخت ديه و...

در اينجا براى جبران قتل خطا، سه موضوع بيان شده است كه هر كدام از آن براى جبران يك نوع خسارت است كه از اين عمل به وجود مى آيد.

نخست آزاد كردن برده است كه در واقع يك نوع جبران خسارت اجتماعى كشته شدن يك فرد با ايمان محسوب مى شود.

و ديگر پرداختن ديه است كه در واقع يك نوع جبران خسارت اقتصادى است كه از كشته شدن يك نفر به خانواده او وارد مى شود، و الاّ سابقاً هم گفته ايم «ديه» هيچ گاه قيمت واقعى خون يك انسان نيست; زيرا خون يك انسان بى گناه ما فوق هر قيمت است بلكه يك نوع جبران خسارت اقتصادى خانواده مى باشد.

و سوم مسأله دو ماه روزه پى در پى است كه جبران خسارت اخلاقى و معنوى مى باشد، كه دامنگير قاتل خطائى مى شود.

البته بايد توجه داشت كه روزه دو ماه پى در پى وظيفه كسانى است كه دسترسى به آزاد كردن يك برده با ايمان ندارند، يعنى در درجه اول، فقط آزاد كردن برده كافى است و در درجه بعد اگر نتوانست بايد روزه بگيرد.

ولى بايد دانست آزاد كردن برده يك نوع عبادت نيز محسوب مى شود و بنابراين اثر معنوى عبادت را در روح آزاد كننده خواهد داشت.

* * *

2 ـ چرا «إِلاّ أَنْ يَصَّدَّقُوا»

در موردى كه بازماندگان مقتول مسلمان باشند، جمله إِلاّ أَنْ يَصَّدَّقُوا: «مگر آن كه آنها از ديه صرف نظر كنند» ذكر شده، ولى در مورد كسانى كه مسلمان نباشند اين جمله ذكر نشده است، دليل آن نيز روشن است; زيرا در مورد اول، زمينه براى چنين كارى وجود دارد اما در مورد دوم چنان زمينه اى نيست.

به علاوه مسلمانان حتى الامكان نبايد زير بار منّت غير مسلمانان در اين موارد بروند.

* * *

3 ـ تقدّم و تأخّر ديه و تحرير رقبه

جالب توجه اين كه: در صورت اول كه بازماندگان مسلمانند، نخست اشاره به «آزادى يك برده» و سپس اشاره به «ديه» شده است، در حالى كه در صورت سوم كه مسلمان نيستند، نخست «ديه» آمده است.

شايد اين تفاوت تعبير، اشاره به آن باشد كه در مورد مسلمانان تأخير در ديه غالباً عكس العمل نامطلوبى ندارد، در حالى كه در مورد غير مسلمانان بايد قبل از هر چيز ديه پرداخته شود تا آتش نزاع خاموش گردد، و دشمنان آن را بر پيمان شكنى حمل نكنند.

* * *

4 ـ مقدار ديه

در آيه شريفه اشاره اى به مقدار ديه نشده است و شرح آن به سنت موكول گرديده كه مطابق آن ديه كامل هزار مثقال طلا يا يك صد شتر و يا دويست گاو و در صورت توافق، قيمت اين حيوانات است.

البته تعيين طلا و يا بعضى از حيوانات به عنوان ديه، طبق يك سنت اسلامى است كه مقياس هاى خود را از امور طبيعى انتخاب مى كند، نه مصنوعى و قراردادى تا با گذشت زمان دگرگون نشوند.

* * *

5 ـ مجازات بر خطا چرا؟

بعضى ممكن است اشكال كنند كه «خطا» مجازات ندارد، چرا اسلام درباره آن اين همه اهميت قائل شده است؟ چرا كه مرتكب اين كار هيچگونه گناهى مرتكب نشده.

پاسخ اين ايراد روشن است; زيرا مسأله خون، مسأله ساده اى نيست، اسلام خواسته با اين حكم شديد، مردم نهايت دقت و احتياط را به كار بندند تا هيچگونه قتلى حتى از روى اشتباه از آنها سر نزند; زيرا بسيارى از خطاها قابل پيشگيرى است.

به علاوه، مردم بدانند با ادعاى خطا در قتل، هرگز نمى توانند خود را تبرئه نمايند.

جمله آخر آيه (تَوْبَةً مِنَ اللّهِ...) ممكن است اشاره به همين موضوع باشد كه اشتباهات معمولاً از عدم دقت سرچشمه مى گيرد، لذا در مورد موضوعات مهمى همانند قتل نفس بايد به نحوى جبران گردد، تا توبه الهى شامل حال مرتكبان شود.

* * *

 

93 وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظيماً

 

ترجمه:

93 ـ و هر كس، فرد با ايمانى را از روى عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است; در حالى كه جاودانه در آن مى ماند; و خداوند بر او غضب مى كند; و او را از رحمتش دور مى سازد; و عذاب عظيمى براى او آماده ساخته است.

 

شأن نزول:

يكى از مسلمانان به نام «مقيس بن صبابه كنانى»، كشته برادر خود «هشام» را در محله «بنى النجّار» پيدا كرد، جريان را به عرض پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسانيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را به اتفاق «قيس بن هلال فهرى» نزد بزرگان «بنى النجّار» فرستاد و دستور داد:

اگر قاتل «هشام» را مى شناسند، او را تسليم برادرش «مقيس» نمايند و اگر نمى شناسند، خون بها و ديه او را بپردازند آنان هم چون قاتل را نمى شناختند، ديه را به صاحب خون پرداختند و او هم تحويل گرفت و به اتفاق «قيس بن هلال» به طرف «مدينه» حركت كردند در بين راه بقاياى افكار جاهليت، «مقيس» را تحريك نمود و با خود گفت: قبول ديه موجب سرشكستگى و ذلت است، لذا هم سفر خود را كه از قبيله «بنى النجّار» بود به انتقام خون برادر كشت و به طرف «مكّه» فرار نمود و از اسلام نيز كناره گيرى كرد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم در مقابل اين خيانت خون او را مباح نمود، و آيه فوق به همين مناسبت نازل شد كه مجازات قتل عمد در آن بيان شده است.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 159، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 21 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 44، انتشارات جامعه مدرسين ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 333، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ«درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 195، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

مجازات قتل عمد

قرآن بعد از بيان حكم قتل خطا در اين آيه، به مجازات كسى كه فرد با ايمانى را از روى عمد به قتل برساند پرداخته است.

از آنجا كه آدم كشى يكى از بزرگ ترين جنايات و گناهان خطرناك است و اگر با آن مبارزه نشود، امنيت كه يكى از مهم ترين شرائط يك اجتماع سالم است به كلى از بين مى رود، قرآن در آيات مختلف آن را با اهميت فوق العاده اى ذكر كرده است، تا آنجا كه قتل بى دليل يك انسان را همانند كشتن تمام مردم روى زمين معرفى مى كند، مى فرمايد:

مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِى الأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيْعاً:

«آن كس كه انسانى را بدون اين كه قاتل باشد و يا در زمين فساد كند بكشد، گويا همه مردم را كشته است».(1)

به همين دليل، در آيه مورد بحث، نيز براى كسانى كه فرد با ايمانى را عمداً به قتل برسانند، چهار مجازات و كيفر شديد اخروى (علاوه بر مسأله قصاص كه مجازات دنيوى است) ذكر شده است:

1 ـ خلود يعنى جاودانه در آتش دوزخ، مى فرمايد: «كسى كه مؤمنى را از روى عمد بكشد مجازات او دوزخ است كه در آن جاودانه مى ماند» (وَ مَنْ يَـقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها).

2 ـ خشم و غضب الهى، مى فرمايد: «و خداوند بر او خشم مى گيرد»
(وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِ).

3 ـ دورى از رحمت خدا، مى فرمايد: علاوه بر آن «خداوند او را از رحمتش دور مى سازد» (وَ لَعَنَهُ).

4 ـ مهيّا ساختن عذاب عظيمى براى او، مى فرمايد: «و عذاب عظيمى براى او فراهم ساخته است» (وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظيماً).

و به اين ترتيب، از نظر مجازات اخروى حداكثر تشديد در مورد قتل عمدى شده است، به طورى كه در هيچ مورد از قرآن اين چنين مجازات شديدى بيان نگرديده.

اما كيفر دنيوى قتل عمد، همان قصاص است كه شرح آن در ذيل آيه 179 سوره «بقره» در جلد اول گذشت.

* * *

 

1 ـ مائده، آيه 32.

 

1 ـ آيا قتل نفس مجازات جاودانى دارد؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد، و آن اين كه مى دانيم: «خلود» يعنى مجازات جاودانى مخصوص كسانى است كه بى ايمان از دنيا بروند در حالى كه قاتل عمد ممكن است ايمان داشته باشد، حتى پشيمان گردد و از گناه بزرگى كه انجام داده جداً توبه كند و گذشته را تا آنجا كه قدرت دارد جبران نمايد، پاسخ اين چه مى تواند باشد؟

در پاسخ اين سؤال مى توان گفت:

منظور از قتل مؤمن در آيه اين است: انسانى را به خاطر ايمان داشتن به قتل برساند و يا كشتن او را مباح بشمرد، روشن است چنين قتلى نشانه كفر قاتل است و لازمه آن خلود در عذاب مى باشد.

حديثى نيز از امام صادق(عليه السلام) به اين مضمون نقل شده است.(1)

اين احتمال نيز هست كه قتل افراد با ايمان و بى گناه، سبب شود كه انسان بى ايمان از دنيا برود و توفيق توبه نصيب او نگردد و به خاطر همين موضوع گرفتار عذاب جاويدان شود.

اين هم ممكن است كه منظور از خلود، در اين آيه عذاب بسيار طولانى باشد، نه عذاب جاويدان.

* * *


1 ـ در كتاب «كافى» و تفسير «عياشى» در ذيل آيه از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده كه فرمود: «مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً عَلى دِيْنِهِ فَذلِكَ الْمُتَعَمِّدُ الَّذِى قالَ اللّهُ تَعالى عَزَّوَجَلَّ فِى كِتابِهِ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيِماً».

«كافى»، جلد 7، صفحه 275، دار الكتب الاسلامية ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 267، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 29، صفحه 31، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحه 375 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 534، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

2 ـ آيا قتل عمد توبه پذير است؟

سؤال ديگرى نيز در اينجا مطرح مى شود كه: اصولاً آيا در قتل عمد، توبه پذيرفته است؟!

جمعى از مفسران، صريحاً به اين سوال پاسخ منفى داده، مى گويند: قتل نفس طبق آيه فوق اصلاً قابل توبه نيست، و در پاره اى از روايات كه در ذيل آيه وارد شده است نيز اشاره به اين معنى گرديده كه: «لا تَوْبَةَ لَهُ».(1)

ولى آنچه از روح تعليمات اسلام، روايات پيشوايان بزرگ دينى و فلسفه توبه كه پايه تربيت و حفظ از گناه در آينده زندگى است، استفاده مى شود اين است: هيچ گناهى نيست كه قابل توبه نباشد، اگر چه توبه پاره اى از گناهان، بسيار سخت و شرائط سنگينى دارد، قرآن مجيد مى فرمايد: اِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرِكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ:

«خداوند تنها گناه شرك را نمى بخشد اما غير آن را براى هر كس بخواهد و صلاح ببيند خواهد بخشيد».(2)

حتى سابقاً ذيل همين آيه اشاره كرديم كه اين آيه درباره آمرزش گناهان از طريق شفاعت و مانند آن سخن مى گويد، و الاّ گناه شرك نيز با توبه كردن و بازگشت به سوى توحيد و اسلام، قابل بخشش است، همان طور كه بيشتر مسلمانان صدر اسلام، در آغاز مشرك بودند، سپس توبه كردند، و خداوند گناه آنها را بخشيد.

بنابراين، شرك تنها گناهى است كه بدون توبه بخشيده نمى شود، و اما با توبه كردن همه گناهان، حتى شرك قابل بخشش است چنان كه در سوره «زمر» آيات 53 و 54 مى خوانيم: ...اِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيْعاً اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيْمُ * وَ أَنِيْبُوا اِلى رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ:

«...خداوند همه گناهان را مى بخشد; زيرا او بخشنده مهربان است * و به سوى خدا بازگشت كنيد، توبه نمائيد و تسليم فرمان او باشيد».

و اين كه بعضى از مفسران گفته اند: آيات، مربوط به آمرزش همه گناهان در پرتوِ توبه، به اصطلاح از قبيل «عام» و قابل «تخصيص» مى باشد، صحيح نيست; زيرا لسان اين آيات كه در مقام امتنان بر گنهكاران مى باشد و با تأكيدات مختلف همراه است قابل تخصيص نيست (به اصطلاح آبى از تخصيص است).

از اين گذشته، اگر به راستى كسى كه قتل عمدى از او سرزده به كلى از آمرزش خداوند مأيوس گردد، و براى هميشه (حتى پس از توبه مؤكّد و جبران عمل زشت خود، با اعمال نيك فراوان) در لعن و عذاب جاويدان بماند هيچگونه دليلى ندارد كه در باقيمانده عمر، اطاعت خدا كند و دست از اعمال خلاف و حتى قتل نفس هاى مكرر بر دارد، و اين چگونه با روح تعليمات انبياء كه براى تربيت بشر در هر مرحله آمده اند سازگار است؟!

در تواريخ اسلام نيز، مى بينيم: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از گنهكاران خطرناكى همچون «وحشى» قاتل «حمزة بن عبدالمطلب» گذشت و توبه او را پذيرفت و نمى توان گفت: قتل نفس در حال شرك و ايمان آن قدر تفاوت دارد كه در يك حال بخشوده شود و در حال ديگر به هيچ وجه قابل بخشش نباشد.

اصولاً ـ همان طور كه گفتيم ـ هيچ گناهى بالاتر از شرك نيست و مى دانيم كه اين گناه نيز با توبه و پذيرش اسلام بخشوده مى شود، چگونه مى توان باور كرد گناه قتل، حتى با توبه واقعى قابل بخشش نباشد؟

ولى اشتباه نشود آنچه در بالا گفتيم به اين معنى نيست كه قتل عمد، كار كوچك و كم اهميتى است، يا به اين سادگى مى توان از آن توبه كرد، بلكه به عكس، توبه واقعى از اين گناه كبيره بسيار مشكل است، نياز به جبران اين عمل دارد و جبران آن كار آسانى نيست.(3)

بنابراين، منظور فقط اين است كه راه توبه به روى چنين افرادى به طور كلى بسته نمى باشد.

* * *


2 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 276، دار الكتب الاسلامية ـ «من لايحضره الفقيه»، جلد 4، صفحه 96 (پاورقى)، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع دوم، 1404 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 161، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1، صفحه 550، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

2 ـ نساء، آيه 48.

3 ـ در روايات، تعبيراتى درباه اهميت قتل افراد بى گناه و با ايمان وارد شده كه پشت انسان را مى لرزاند، در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: لَزَوالُ الدُّنْيا أَهْوَنُ عَلَى اللّهِ مِنْ قَتْلِ امْرِء مُسْلِم:

«از بين رفتن جهان در پيشگاه خدا از كشتن يك فرد مسلمان آسان تر است».

و نيز مى فرمايد: لَوْ أَنَّ رَجُلاً قُتِلَ بِالْمَشْرِقِ وَ آخَرَ رَضِىَ بِالْمَغْرِبِ لاَ َشْرَكَ فِى دَمِهِ: «اگر كسى در شرق جهان كشته شود و ديگرى در غرب به آن راضى باشد، شريك خون او است».

(المنار، جلد 5، صفحه 361)

 

3 ـ انواع قتل

فقها در كتاب «قصاص» و «ديات» از كتب فقهى با الهامى كه از آيات و روايات اسلامى گرفته اند، قتل را به سه نوع تقسيم كرده اند: «قتل عمد»، «قتل شبه عمد» و «قتل خطا».

قتل عمد، قتلى است كه با تصميم قبلى و با استفاده از وسائل قتل، صورت گيرد، مثل اين كه: انسان به قصد كشتن ديگرى از حربه يا چوب يا سنگ يا دست استفاده كند.

قتل شبه عمد، آن است كه: تصميمى بر كشتن نباشد، اما تصميم بر كارى در مورد مقتول داشته باشد، كه بدون توجه منجر به قتل گردد، مثل اين كه: كسى را عمداً كتك مى زند، بدون اين كه تصميم كشتن او را داشته باشد، ولى اين ضرب اتفاقاً منجر به قتل گردد.

قتل خطا، آن است كه: هيچگونه تصميمى نه به قتل داشته باشد، نه انجام عملى در مورد مقتول، مثل اين كه مى خواهد حيوانى را شكار كند اما تير خطا مى رود، به انسانى مى خورد و او را به قتل مى رساند.

هر يك از اين سه نوع، احكام مشروحى دارد كه در كتب فقهى آمده است.(1)

* * *

94 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً

 

ترجمه:

94 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه در راه خدا گام مى زنيد (و به سفرى براى جهاد مى رويد)، تحقيق كنيد! و به خاطر اين كه سرمايه ناپايدار دنيا (و غنائمى) به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند نگوئيد: «مسلمان نيستى»! زيرا غنيمت هاى فراوانى (براى شما) نزد خداست. شما قبلاً چنين بوديد; و خداوند بر شما منّت نهاد (و هدايت شديد). پس، (به شكرانه اين نعمت بزرگ،) تحقيق كنيد! خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

 

شأن نزول:

در روايات و تفاسير اسلامى شأن نزول هائى درباره آيه فوق آمده است كه كم و بيش، با هم شباهت دارند از جمله اين كه:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از بازگشت از جنگ «خيبر»، «اسامة بن زيد» را با جمعى از مسلمانان به سوى يهوديانى كه در يكى از روستاهاى «فدك» زندگى مى كردند فرستاد، تا آنها را به سوى اسلام و يا قبول شرائط ذمه دعوت كند.

يكى از يهوديان به نام «مرداس» كه از آمدن سپاه اسلام با خبر شده بود، اموال و فرزندان خود را در پناه كوهى قرار داد و به استقبال مسلمانان شتافت، در حالى كه به يگانگى خدا و نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) گواهى مى داد.

«اسامة بن زيد» به گمان اين كه مرد يهودى از ترس جان و براى حفظ مال اظهار اسلام مى كند و در باطن مسلمان نيست، به او حمله كرد و او را كشت و گوسفندان او را به غنيمت گرفت، هنگامى كه خبر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)سخت از اين جريان ناراحت شد، فرمود:

تو مسلمانى را كشتى، «اسامة» ناراحت شد، عرض كرد:

اين مرد از ترس جان و براى حفظ مالش اظهار اسلام كرد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: تو كه از درون او آگاه نبودى، چه مى دانى؟ شايد به راستى مسلمان شده.

در اين موقع آيه فوق نازل شد و به مسلمانان هشدار داد كه: به خاطر غنائم جنگى و مانند آن هيچ گاه سخن كسانى كه اظهار اسلام مى كنند را انكار ننمايند، بلكه هر كس اظهار اسلام كرد، بايد سخن او را پذيرفت.(2)


1 ـ به كتاب «قصاص و ديات» در كتاب هاى فقهى مراجعه فرمائيد.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 163، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 19، صفحه 147 و جلد 21، صفحه 11 و جلد 22، صفحه 92 وجلد 65، صفحه 234 ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 231، انتشارات دفتر تبليغات، طبع اول، 1418 هـ ق ـ «مستدرك»، جلد 16، صفحه 79، چاپ آل البيت ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 535، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

اظهار اسلامِ كسى را انكار نكنيد

بعد از آن كه در آيات گذشته تأكيدات لازم نسبت به حفظ جان افراد بى گناه شد، در اين آيه، يك دستور احتياطى براى حفظ جان افراد بى گناهى كه ممكن است مورد اتهام قرار گيرند، بيان مى كند، مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه در راه جهاد گام بر مى داريد، تحقيق و جستجو كنيد و به كسانى كه اظهار اسلام مى كنند نگوئيد مسلمان نيستيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً).

و به اين ترتيب، دستور مى دهد: آنهائى كه اظهار ايمان مى كنند را با آغوش باز بپذيرند و هر گونه بد گمانى و سوء ظن را نسبت به اظهار ايمان آنها كنار بگذارند.

پس از آن اضافه مى كند: «مبادا به خاطر نعمت هاى ناپايدار اين جهان، افرادى كه اظهار اسلام مى كنند را متهم كرده و آنها را به عنوان يك دشمن به قتل برسانيد و اموال آنها را به غنيمت بگيريد» (تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا).(1)

آنگاه مى افزايد: در حالى كه «غنيمت هاى جاودانى و ارزنده در پيشگاه خدا است» (فَعِنْدَ اللّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ).

و توجه مى دهد: گر چه در «گذشته چنين بوديد و در دوران جاهليت جنگ هاى شما انگيزه غارتگرى داشت» (كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ).(2)

سپس مى فرمايد: ولى اكنون در پرتو اسلام و منّتى كه خداوند بر شما نهاده است، از آن وضع نجات يافته ايد، «بنابراين به شكرانه اين نعمت بزرگ خدا بر شما، لازم است در كارها تحقيق كنيد» (فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا).

و سرانجام اعلام مى دارد: و اين را بدانيد كه «خداوند از اعمال و نيّات شما آگاه است» (إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً).

 


1 ـ «عَرَض» (بر وزن مرض) به معنى چيزى است كه ثبات و پايدارى ندارد، بنابراين «عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا» به معنى سرمايه هاى زندگى دنيا است كه همگى بدون استثناء ناپايدارند.

2 ـ در تفسير اين جمله احتمال ديگرى نيز داده شده است و آن اين كه: خود شما نيز در آغاز اسلام آوردن، چنين وضعى را داشتيد، يعنى با زبان گواهى به حقانيت اسلام داديد و از شما پذيرفته شد، با اين كه مكنون قلبى شما بر كسى روشن نبود.

1 ـ جهاد اسلامى جنبه مادّى ندارد

آيه فوق به خوبى اين حقيقت را روشن مى سازد كه: هيچ مسلمانى نبايد براى هدف مادّى گام در ميدان جهاد بگذارد، و به همين دليل بايد نخستين اظهار ايمان را از طرف دشمن بپذيرد، و به نداى صلح او پاسخ گويد، اگر چه از غنائم مادّى فراوان محروم گردد; زيرا هدف از جهاد اسلامى توسعه طلبى و جمع غنائم نيست، بلكه هدف آزاد شدن انسان ها از قيد بندگى بندگان و خداوندان زور و زر است و هر زمان كه روزنه اميدى به سوى اين حقيقت گشوده شد، بايد به سوى آن شتافت.

آيه فوق مى گويد: شما يك روز چنين افكار منحطى داشتيد و به خاطر سرمايه هاى مادّى خون هائى را مى ريختيد، اما امروز آن برنامه به كلّى دگرگون شده است، به علاوه، مگر خود شما به هنگام ورود در اسلام، غير از اظهار ايمان چه برنامه ديگرى داشتيد، چرا از قانونى كه خود از آن استفاده كرده ايد، درباره ديگران دريغ مى نمائيد؟!

* * *

2 ـ آيا پذيرش اسلام هر كسى كه اظهار اسلام كرد، منافق پرور نيست؟

ممكن است با توجه به مضمون آيه، چنين ايراد شود كه اسلام با قبول ادعاهاى ظاهرى مردم در مورد پيوستن به اين آئين، زمينه را براى پرورش «منافق» در محيط اسلامى آماده مى كند، و با اين برنامه، ممكن است عده زيادى از آن، سوء استفاده كرده و با استتار در زير نام اسلام دست به اعمال جاسوسى و ضد اسلامى بزنند.

در پاسخ بايد گفت: شايد هيچ قانونى در جهان نباشد كه راه سوء استفاده در آن وجود نداشته باشد.

مهم اين است كه: قانون داراى مصالح قابل ملاحظه اى باشد، اگر بنا شود، اظهار اسلام به بهانه عدم آگاهى از مكنون قلب طرف، قبول نگردد، مفاسد بسيارى به بار مى آيد كه زيان آن به مراتب بيشتر است، و اصول عواطف انسانى را از بين خواهد برد; زيرا هر كس با ديگرى كينه و خرده حسابى داشته باشد مى تواند او را متهم كند كه اسلام او ظاهرى است و با مكنون دل او هماهنگ نيست و به اين ترتيب، خون هاى بسيارى از بى گناهان ريخته شود.

از اين گذشته، در آغاز گرايش به هر آئين، افرادى هستند كه گرايش هاى ساده و تشريفاتى و ظاهرى دارند اما با گذشت زمان و تماس مداوم با آن آئين، محكم و ريشه دار مى شوند، اين دسته را نيز نمى توان طرد كرد.

* * *

95 لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ أَجْراً عَظيماً

96 دَرَجات مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً

 

ترجمه:

95 ـ (هرگز) افراد با ايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى، از جهاد باز نشستند، با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند، يكسان نيستند! خداوند، مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند، بر قاعدان (ترك كنندگان جهاد) برترى مهمى بخشيده; خداوند وعده پاداش نيك داده; و مجاهدان را بر قاعدان، با پاداش عظيمى برترى بخشيده است.

96 ـ درجات (مهمى) از ناحيه خداوند، و آمرزش و رحمت (نصيب آنان مى گردد); و خداوند آمرزنده و مهربان است.

 

برترى مجاهدان راه خدا

در آيات گذشته، سخن از جهاد در ميان بود، اين دو آيه مقايسه اى در ميان مجاهدان و غير مجاهدان به عمل آورده، مى فرمايد: «افراد با ايمانى كه از شركت در ميدان جهاد خوددارى مى كنند، در حالى كه بيمارى خاصى كه آنها را از شركت در اين ميدان مانع شود ندارند، هرگز با مجاهدانى كه در راه خدا و اعلاى كلمه حق با مال و جان خود جهاد مى كنند، يكسان نيستند» (لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ).

روشن است: منظور از «قاعِدُون» در اينجا افرادى هستند كه با داشتن ايمان به اصول اسلام، بر اثر نداشتن همت كافى، در جهاد شركت نكرده اند، اما جهاد بر آنها واجب عينى نبوده; زيرا اگر واجب عينى بود، قرآن با اين لحن ملايم درباره آنها سخن نمى گفت، و در آخر آيه به آنها وعده پاداش نمى داد.

بنابراين، حتى در صورتى كه جهاد واجب عينى نباشد برترى روشن «مجاهدان» بر «قاعدان» قابل انكار نيست.

به هر حال، آيه كسانى كه از روى نفاق و دشمنى از شركت در جهاد خوددارى كرده اند را شامل نمى شود.

ضمناً بايد توجه داشت تعبير «غَيْرُ أُولِى الضَّرَرِ» مفهوم وسيعى دارد، يعنى تمام كسانى را كه به خاطر نقص عضو، يا بيمارى و يا ضعف فوق العاده و مانند آنها قادر به شركت در جهاد نيستند را، استثناء مى كند.

پس از آن، برترى مجاهدان را بار ديگر به صورت صريح تر و آشكارتر بيان كرده، مى فرمايد: «خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود در راهش پيكار مى كنند بر خوددارى كنندگان از شركت در ميدان جهاد، برترى عظيمى بخشيده» (فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدينَ دَرَجَةً).(1)

ولى در عين حال، چون ـ همان طور كه گفتيم ـ نقطه مقابل اين دسته از مجاهدان، افرادى هستند كه جهاد براى آنها واجب عينى نبوده و يا اين كه: به خاطر بيمارى و ناتوانى و علل ديگر قادر به شركت در ميدان جهاد نبوده اند، براى اين كه پاداش نيت صالح، ايمان و ساير اعمال نيك آنها ناديده گرفته نشود، به آنها نيز وعده نيك داده، مى فرمايد: «خداوند به هر دو دسته (مجاهدان و غير مجاهدان) وعده نيك داده است» (وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى).

بديهى است ميان وعده نيكى كه به اين دو دسته داده شده، فاصله بسيار است.

در حقيقت قرآن با اين بيان نشان مى دهد كه: سهم هر كار نيكى در جاى خود محفوظ و فراموش نشدنى است، به خصوص اين كه: سخن از قاعدانى است كه علاقمند به شركت در جهاد بوده اند و آن را يك هدف عالى و مقدس مى دانستند ولى واجب عينى نبودن آن مانع از تحقق بخشيدن به اين هدف عالى شده است.

آنها نيز به اندازه علاقه اى كه به اين كار داشته اند، پاداش خواهند داشت، همچنين افراد أُولِى الضَّرَر: «كسانى كه به خاطر بيمارى و يا نقص عضو در ميدان جهاد شركت نكرده اند» در حالى كه با تمام وجود خود به آن علاقه داشته و عشق مىورزيده اند نيز سهم قابل ملاحظه اى از پاداش مجاهدان خواهند داشت، در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه به سربازان اسلام فرمود:

لَقَدْ خُلِّفْتُمْ فِى الْمَدِيْنَةِ أَقْواماً ما سِرْتُمْ مَسِيْراً وَ لا قَطَعْتُمْ وادِياً اِلاّ كانُوا مَعَكُمْ وَ هُمُ الَّذِيْنَ صَحَّتْ نِيّاتُهُمْ وَ نَصَحَتْ جُيُوبُهُمْ وَ هَوَتْ أَفْئِدَتُهُمْ اِلَى الْجِهادِ وَ قَدْ مَنَعَهُمْ عَنِ الْمَسِيْرِ ضَرَرٌ أَوْ غَيْرُهُ:

«افرادى را در مدينه پشت سر گذاشتيد كه در هر گام در اين مسير، با شما بودند (و در پاداش هاى الهى شركت داشتند) آنها كسانى بودند كه نيتى پاك داشتند، به اندازه كافى خيرخواهى كردند و قلب هاى آنها مشتاق به جهاد بود ولى موانعى همچون بيمارى و زيان و غير آن آنها را از شركت در اين كار بازداشت».(2)

ولى از آنجا كه اهميت جهاد در منطق اسلام، از اين هم بيشتر است، بار ديگر به سراغ مجاهدان رفته و تأكيد مى كند: «خداوند مجاهدان را بر قاعدان اجر عظيمى بخشيده است» (وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ أَجْراً عَظيماً).

* * *

اين اجر عظيم، در آيه بعد چنين تفسير شده: «درجات مهمى از طرف خداوند و آمرزش و رحمت او است» (دَرَجات مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً).

و اگر در اين ميان افرادى ضمن انجام وظيفه خويش، مرتكب لغزش هائى شده اند و از كرده خويش پشيمانند خدا به آنها نيز وعده آمرزش داده، لذا در پايان آيه مى فرمايد: «و خداوند غفور و رحيم است» (وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً).

* * *


1 ـ «دَرَجَةً» به صورت نكره ذكر شده، و همان طور كه در كتب ادبى آمده است، نكره در اين گونه موارد براى بيان عظمت و اهميت است، گويا آن قدر درجه آنها بالا است كه كاملاً شناخته نمى شود و اين همانند چيزى است كه به هنگام بيان ارزش فوق العاده چيزى گفته مى شود: هيچ كس قيمت آن را نمى داند!

2 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 487، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 231، انتشارات دفتر تبليغات، طبع اول، 1418 هـ ق ـ «جوامع الجامع»، جلد 1، صفحه 432، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق.

 

1 ـ تكرار كلمه «مجاهدان» در آيه

در آيه فوق، سه بار نام «مجاهدان» به ميان آمده، در نخستين بار مجاهدان همراه با «هدف» و «وسيله» جهاد، ذكر شده اند (المُجاهِدُونَ فِى سَبِيْلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِم).

در مرتبه دوم، نام مجاهدان فقط با وسيله جهاد ذكر شده، اما سخنى از هدف به ميان نيامده است (المُجاهِدُينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ).

و در مرحله آخر، تنها نام مجاهدان به ميان آمده است (المُجاهِدِيْنَ...).

و اين يكى از نكات بارز بلاغت در كلام است كه چون شنونده مرحله به مرحله با موضوع آشناتر مى شود از قيود و مشخصات آن مى كاهند و كار آشنائى به جائى مى رسد كه تنها با يك اشاره همه چيز معلوم مى شود.

* * *

2 ـ درجات مختلف مجاهدان

در آيه نخست، برترى مجاهدان بر قاعدان به صورت مفرد (درجه) ذكر شده در حالى كه در آيه دوم به صورت جمع (درجات) آمده است، روشن است: ميان اين دو تعبير، منافاتى نيست; زيرا در تعبير اول، منظور بيان اصل برترى مجاهدان بر غير آنها است، ولى در تعبير دوم، اين برترى را شرح مى دهد، لذا با ذكر «مغفرت» و «رحمت» نيز توأم شده است.

به عبارت ديگر، تفاوت ميان اين دو، تفاوت ميان «اجمال» و «تفصيل» است.

ضمناً از تعبير به «درجات» نيز مى توان اين معنى را استفاده كرد كه مجاهدان همه در يك حدّ و پايه نيستند و به اختلاف درجه اخلاص، فداكارى و تحمل ناراحتى ها، مقامات معنوى آنها مختلف است; زيرا مسلّم است همه مجاهدانى كه در يك صف در برابر دشمن مى ايستند، به يك اندازه، جهاد نمى كنند و به يك اندازه اخلاص ندارند، بنابراين هر يك، به تناسب كار و نيت خود پاداش مى گيرند.

* * *

3 ـ اهميت فوق العاده جهاد

جهاد يك قانون عمومى در عالم آفرينش است، و همه موجودات زنده جهان اعم از نباتات و حيوانات به وسيله جهاد موانع را از سر راه خود بر مى دارند، تا بتوانند به كمالات مطلوب خود برسند.

به عنوان مثال، ريشه درخت براى به دست آوردن غذا و نيرو، به طور دائم در حال فعاليت و حركت است، و اگر روزى اين فعاليت و كوشش را ترك گويد، ادامه زندگى براى او غير ممكن است.

به همين دليل، هنگامى كه در حركت خود در اعماق زمين با موانعى برخورد كند، اگر بتواند آنها را سوراخ كرده و از آنان مى گذرد.

عجيب اين است كه: ريشه هاى لطيف، گاهى همانند مته هاى فولادى با موانع به نبرد بر مى خيزند.

و اگر احياناً اين توانائى را نداشت، راه خود را كج كرده و با دور زدن از مانع مى گذرد.

در وجود خود ما در تمام شبانه روز حتى در ساعاتى كه در خوابيم نبرد عجيبى ميان گلبول هاى سفيد خون ما و دشمنان مهاجم وجود دارد، كه اگر يك ساعت اين جهاد خاموش گردد، و مدافعان كشور تن دست از پيكار بكشند، انواع ميكروب هاى موذى در دستگاه هاى مختلف رخنه كرده، و سلامت ما را به مخاطره خواهند افكند.

عين همين مطلب، در ميان جوامع انسانى و اقوام و ملل عالم وجود دارد.

آنانى كه هميشه در حال «جهاد» و «مراقبت» به سر مى برند، همواره زنده و پيروزند، و ديگرانى كه به فكر خوش گذرانى و ادامه زندگى فردى هستند، دير يا زود از بين رفته و ملتى زنده و مجاهد جاى آنها را خواهند گرفت.

و همين است كه رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:

فَمَنْ تَرَكَ الْجِهادَ أَلْبَسَهُ اللّهُ ذُلاًّ وَ فَقْراً فِى مَعِيْشَتِهِ وَ مَحْقاً فِى دِيْنِهِ اِنَّ اللّهَ أَعَزَّ أُمَّتِى بِسَنابِكِ خَيْلِها وَ مَراكِزِ رِماحِها:

«آن كس كه جهاد را ترك گويد، خدا بر اندام او لباس ذلت مى پوشاند، و فقر و نيازمندى بر زندگى، و تاريكى بر دين او سايه شوم مى افكند، خداوند پيروان مرا به وسيله سم ستورانى كه به ميدان جهاد پيش مى روند و به وسيله پيكان هاى نيزه ها، عزت مى بخشد».(1)

و به مناسبت ديگرى مى فرمايد: أُغْزُوا تُورِثُوا أَبْنائَكُمْ مَجْداً:

«جهاد كنيد تا مجد و عظمت را براى فرزندانتان به ميراث بگذاريد»!(2)

و امير مؤمنان على(عليه السلام) در ابتداى خطبه جهاد چنين مى فرمايد:

... فَاِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللّهُ لِخاصَّةِ أَوْلِيائِهِ وَ هُوَ لِباسُ التَّقْوى وَ دِرعُ اللّهِ الْحَصِيْنَةِ وَ جُنَّـتُهُ الْوَثِيْقَةُ، فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمِلَهُ الْبَلاءُ وَ دُيِّثَ بِالصَّغارِ وَ الْقَماءَةِ...:

«...جهاد درى است از درب هاى بهشت، كه خداوند آن را به روى دوستان خاص خود گشوده است، جهاد، لباس پر فضيلت «تقوا» است جهاد، زره نفوذناپذير الهى است، جهاد، سپر محكم پروردگار است، آن كس كه جهاد را ترك گويد، خداوند بر اندام او لباس ذلت و بلا مى پوشاند، و او را در مقابل ديدگاه مردم خوار و ذليل جلوه مى دهد...».(3)

ضمناً بايد توجه داشت: جهاد، تنها به معنى جنگ و نبرد مسلحانه نيست بلكه هر نوع تلاش و كوششى كه براى پيشبرد اهداف مقدس الهى انجام گيرد را شامل مى شود.

و به اين ترتيب، علاوه بر نبردهاى دفاعى و گاهى تهاجمى، مبارزات علمى، منطقى، اقتصادى، فرهنگى و سياسى را نيز در بر مى گيرد.

* * *

97 إِنَّ الَّذينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفينَ فِي الأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصيراً

98 إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطيعُونَ حيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبيلاً

99 فَأُولئِكَ عَسَى اللّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّاً غَفُوراً

 

ترجمه:

97 ـ كسانى كه فرشتگان (قبض ارواح)، روح آنها را گرفتند در حالى كه به خويشتن ستم كرده بودند، به آنها گفتند: «شما در چه حالى بوديد»؟ گفتند: «ما در سرزمين خود، تحت فشار و مستضعف بوديم». آنها (فرشتگان) گفتند: «مگر سرزمين خدا، پهناور نبود كه مهاجرت كنيد»؟! آنها (عذرى نداشتند، و) جايگاهشان دوزخ است، و سرانجام بدى دارند.

98 ـ مگر آن دسته از مردان و زنان و كودكانى كه به راستى تحت فشار قرار گرفته اند; نه چاره اى دارند، و نه راهى (براى نجات از آن محيط آلوده) مى يابند.

99 ـ ممكن است خداوند، آنها را مورد عفو قرار دهد; و خداوند، عفو كننده و آمرزنده است.

 

شأن نزول:

قبل از آغاز جنگ «بدر»، سران قريش اخطار كردند: همه افراد ساكن «مكّه» كه آمادگى براى شركت در ميدان جنگ دارند، بايد براى نبرد با مسلمانان حركت كنند و هر كس مخالفت كند خانه او ويران و اموالش مصادره مى شود.

به دنبال اين تهديد، عده اى از افرادى كه ظاهراً اسلام آورده بودند، ولى به خاطر علاقه شديد به خانه و زندگى و اموال خود حاضر به مهاجرت نشده بودند، نيز با بت پرستان به سوى ميدان جنگ حركت كردند، و در ميدان در صفوف مشركان ايستادند و از كمى نفرات مسلمانان به شك و ترديد افتادند و سرانجام در اين ميدان كشته شدند.

آيه فوق نازل گرديد و سرنوشت شوم آنها را شرح داد.(4)


1 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 2، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 10، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 9 ـ «عوالى اللئالى»، جلد 3، صفحه 183، مطبعة سيّد الشهداء قم، طبع اول، 1403 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 506، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 15، چاپ آل البيت ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 8، دار الكتب الاسلامية ـ «نهج السعادة»، جلد 8، صفحه 67، مطبعة النعمان النجف الاشرف، طبع اول، 1385 هـ ق.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 27.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 169، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 19، صفحه 29 ـ «جوامع الجامع»، جلد 1، صفحه 433، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق ـ تفسير «ابى حمزة الثمالى»، صفحه 147، دفتر نشر الهادى، طبع اول، 1420 هـ ق.

 

سرنوشت متخلفان از هجرت

در تعقيب بحث هاى مربوط به جهاد، در اين آيات اشاره به سرنوشت شوم كسانى شده كه دم از اسلام مى زدند، ولى برنامه مهم اسلامى يعنى «هجرت» را عملى نساختند، در نتيجه به وادى هاى خطرناكى كشيده شدند و در صفوف مشركان جان سپردند.

قرآن مى فرمايد: «كسانى كه فرشتگان (قبض ارواح) روح آنها را گرفتند ـ در حالى كه به خود ستم كرده بودند ـ و از آنها پرسيدند: شما در چه حالى و كجا بوديد؟ (كه در چنين وضعى گرفتار شده ايد؟) اگر مسلمان بوديد، چرا در صفوف كفار قرار گرفتيد؟ و با مسلمانان جنگيديد؟ و در پاسخ به عنوان عذرخواهى گفتند: ما در محيط خود تحت فشار بوديم و به همين جهت توانائى بر اجراى فرمان خدا نداشتيم» (إِنَّ الَّذينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفينَ فِي الأَرْضِ).

اين اعتذار از آنان پذيرفته نشد، بلكه از فرشتگان خدا پاسخ شنيدند: «مگر سرزمين پروردگار وسيع و پهناور نبود كه مهاجرت كنيد و خود را از آن محيط آلوده و خفقان بار برهانيد»؟ (قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها).

آرى، آنها هيچ عذر و بهانه قابل قبولى در برابر اين اعتراض نداشتند، لذا در پايان آيه، به سرنوشت آنان اشاره كرده، مى فرمايد: «اين گونه اشخاص كه با عذرهاى واهى و مصلحت انديشى هاى شخصى شانه از زير بار هجرت خالى كردند و زندگى در محيط آلوده و خفقان بار را بر آن ترجيح دادند، جايگاهشان دوزخ است و بد سرانجامى دارند» (فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصيراً).

و بدين ترتيب، مجازات كسانى كه راه چاره براى خروج از محيط كفر دارند و مى توانند از همكارى با كفار خوددارى كنند و نمى كنند را مشخص ساخته است.

* * *

در آيه بعد، مستضعفان و ناتوان هاى واقعى (نه مستضعفان دروغين) را استثناء كرده، مى فرمايد:

«مگر مردان و زنان و كودكانى كه هيچ راه چاره اى براى هجرت و هيچ طريقى براى نجات از آن محيط آلوده نمى يابند» (إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطيعُونَ حيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبيلاً).

زيرا واقعاً اين دسته معذورند و خداوند ممكن نيست تكليف ما لا يطاق كند.

اين گروه مكلف به هجرت نيستند، بلكه ديگر مسلمانان مكلفند كه راهى براى رهائى آنها پيدا كنند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد: «ممكن است اينها مشمول عفو خداوند شوند و خداوند همواره بخشنده و آمرزنده بوده است» (فَأُولئِكَ عَسَى اللّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّاً غَفُوراً).

در اينجا ممكن است اين سؤال پيش آيد: اگر اين افراد به راستى معذورند، چرا نمى فرمايد حتماً خداوند، آنها را مى بخشد، بلكه مى گويد عَسى: «شايد».

پاسخ اين سوال همان است كه در ذيل آيه 84 از همين سوره بيان شد كه: منظور از اين گونه تعبيرات، آن است كه حكم مذكور در اين آيه داراى شرائطى است، كه بايد به آنها توجه داشت.

يعنى اين گونه اشخاص هنگامى مشمول عفو الهى مى شوند كه در انجام هجرت به هنگام فرصت كمترين قصورى نورزيده اند و به اصطلاح تقصير در مقدمات كار نداشته اند و همواره آماده اند كه در نخستين فرصت ممكن هجرت نمايند.

* * *

1 ـ استقلال روح

تعبير به «تَوَفّى» در آيه شريفه به جاى «موت»، در حقيقت اشاره به اين نكته است كه: مرگ به معنى نابودى و فنا نيست، بلكه يك نوع «دريافت روح از ناحيه فرشتگان» است، يعنى روح او را كه اساسى ترين قسمت وجود او است مى گيرند و با خود به جهان ديگرى مى برند.

اين گونه تعبير كه در قرآن كراراً آمده، يكى از روشن ترين اشارات قرآن به مسأله وجود روح و بقاى آن بعد از مرگ است، كه شرح آن در ذيل آيات مناسب خواهد آمد، و پاسخى است به كسانى كه مى گويند: قرآن هيچگونه اشاره اى به مسأله روح نكرده است.(1)

* * *


1 ـ توضيح درباره معنى «تَوَفِّى» از نظر لغت را در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 55 سوره «آل عمران» مطالعه فرمائيد.

2 ـ فرشته قبض روح يا فرشتگان؟

از بررسى موارد متعددى از قرآن مجيد (12 مورد) كه درباره «توفّى» و مرگ سخن به ميان آمده، استفاده مى شود: گرفتن ارواح به دست يك فرشته معين نيست، بلكه فرشتگانى هستند كه اين وظيفه را به عهده دارند و مأمور انتقال ارواح آدميان از اين جهان به جهان ديگرند، و آيه فوق كه «الملائكة» در آن به صورت جمع آمده اند، نيز يكى از شواهد اين موضوع است.

علاوه بر اين، در آيه 61 سوره «انعام» مى خوانيم: حَتّى اِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا:

«هنگامى كه زمان مرگ يكى از شما برسد، فرستادگان ما روح او را قبض مى كنند».

و اگر مى بينيم در بعضى از آيات اين موضوع به ملك الموت: «فرشته مرگ» نسبت داده شده(1) از اين نظر است كه او بزرگ فرشتگان مأمور قبض ارواح است، همان كسى كه در احاديث، به نام «عزرائيل» از او ياد شده است.

از اين رو اين كه: بعضى مى پرسند: چگونه ممكن است يك فرشته در آنِ واحد همه جا حضور يابد و قبض روح انسان هاى متعددى كند، پاسخ آن روشن مى گردد.

از اين گذشته، به فرض اين كه: فرشتگان متعدد نباشند و تنها يك فرشته باشد، باز مشكلى ايجاد نمى شود; زيرا تجرد وجودى او ايجاب مى كند كه دائره نفوذ عملش فوق العاده وسيع باشد; چرا كه يك وجود مجرد مى تواند احاطه وسيعى نسبت به جهان ماده داشته باشد.

در حديثى كه درباره فرشته مرگ (ملك الموت) از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، مى خوانيم: هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از احاطه او نسبت به جهان سؤال كرد، در جواب چنين گفت:

مَا الدُّنْيا كُلُّها عِنْدِى فِيْما سَخَّرَهَا اللّهُ لِى وَ مَكَّنَنِى عَلَيْها اِلاّ كَالدِّرْهَمِ فِى كَفِّ الرَّجُلِ يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشاءُ:

«اين جهان و آنچه در آن است با تسلط و احاطه اى كه خداوند به من بخشيده در نزد من همچون سكه اى است در دست انسان، كه هر گونه بخواهد آن را مى چرخاند».(2)

ضمناً اگر مى بينيم در بعضى از آيات قرآن، قبض روح به خدا نسبت داده شده است، مانند: اللّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حِيْنَ مَوْتِها:

«خداوند جان ها را در موقع مرگ مى گيرد»(3) با آيات گذشته هيچ منافاتى ندارد; زيرا در مواردى كه كار با وسائطى انجام مى گيرد، گاهى كار را به وسائط نسبت مى دهند و گاهى به آن كسى كه اسباب و وسائط را فراهم كرده است، و هر دو نسبت، صحيح است.

جالب اين كه: در قرآن بسيارى از حوادث جهان به فرشتگانى كه مأمور خدا در عالم هستى هستند، نسبت داده شده است.

و همان طور كه مى دانيم فرشته معنى وسيعى دارد كه از «موجودات مجرد عاقل» گرفته تا «نيروها و قواى طبيعى» را شامل مى شود.

* * *


1 ـ سجده، آيه 11.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 141 و جلد 18، صفحه 322 و جلد 56، صفحه 249 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 2، صفحات 6 و 168، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 3، صفحه 170 و جلد 4، صفحه 155، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 106 و جلد 4، صفحه 224، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ زمر، آيه 42.

 

3 ـ مستضعف كيست؟

از بررسى آيات قرآن و روايات استفاده مى شود: «مستضعف» به كسانى مى گويند كه از نظر فكرى، يا بدنى، يا اقتصادى، آن چنان ضعيف باشند كه قادر به شناسائى حق از باطل نشوند.

و يا اين كه: با تشخيص عقيده صحيح بر اثر ناتوانى جسمى، يا ضعف مالى و يا محدوديت هائى كه محيط بر آنها تحميل كرده، قادر به انجام وظائف خود به طور كامل نباشند و نتوانند مهاجرت كنند.

از على(عليه السلام) چنين نقل شده:

وَ لا يَقَعُ اِسْمُ الاِسْتِضْعافِ عَلى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْها أُذُنُهُ وَ وَعاها قَلْبُهُ:

«نام مستضعف به كسى كه حجت بر او تمام شده و حق را شنيده و فكرش آن را درك كرده است اطلاق نمى شود».(1)

از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) پرسيدند: مستضعفان چه كسانى هستند؟

امام(عليه السلام) در پاسخ اين سؤال نوشتند:

اَلضَّعِيْفُ مَنْ لَمْ تُرْفَعْ لَهُ حُجَّةٌ وَ لَمْ يَعْرِفِ الاِخْتِلافَ فَاِذا عَرِفَ الاِخْتِلافَ فَلَيْسَ بِضَعِيْف:

«مستضعف كسى است كه حجت و دليل به او نرسيده باشد و به وجود اختلاف (در مذاهب و عقايد كه محرك بر تحقيق است) پى نبرده باشد، اما هنگامى كه به اين مطلب پى برد، ديگر مستضعف نيست».(2)

روشن است مستضعف در دو روايت فوق، همان مستضعف فكرى و عقيده اى است ولى در آيه مورد بحث، و آيه 75 همين سوره كه گذشت، منظور از مستضعف، همان مستضعف عملى است يعنى كسى كه حق را تشخيص داده اما خفقان محيط به او اجازه عمل را نمى دهد.

* * *

100 وَ مَنْ يُهاجِرْ في سَبيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُراغَماً كَثيراً وَ سَعَةً وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً

 

ترجمه:

100 ـ كسى كه در راه خدا هجرت كند، جاهاى امن فراوان و گسترده اى در زمين مى يابد. و هر كس به عنوان مهاجرت به سوى خدا و پيامبر او، از خانه خود بيرون رود، سپس مرگش فرا رسد، پاداش او بر خداست; و خداوند، آمرزنده و مهربان است.


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 189 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 227 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 13، صفحه 101، دار احياء الكتب العربية ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 490، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 536، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 59، انتشارات جامعه مدرسين قم.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 539، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 406 و جلد 8، صفحه 125، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 48، صفحه 224 و جلد 75، صفحه 332 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 490، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 59، انتشارات جامعه مدرسين.

 

هجرت، يك دستور سازنده اسلامى

به دنبال بحث درباره افرادى كه بر اثر كوتاهى در انجام فريضه مهاجرت، به انواع ذلت ها و بدبختى ها تن در مى دهند، در اين آيه با قاطعيت تمام درباره اهميت هجرت در دو قسمت بحث شده است:

نخست اشاره به آثار و بركات هجرت در زندگى اين جهان كرده، مى فرمايد:

«كسانى كه در راه خدا و براى خدا مهاجرت كنند، در اين جهان پهناور خدا، نقاط امن فراوان و وسيع پيدا مى كنند كه مى توانند حق را در آنجا اجراء كنند و بينى مخالفان را به خاك بمالند» (وَ مَنْ يُهاجِرْ في سَبيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُراغَماً كَثيراً وَ سَعَةً).

بايد توجه داشت: «مُراغَم» از ماده «رَغام» (بر وزن كلام) به معنى «خاك» گرفته شده، و «ارغام» به معنى به خاك ماليدن و ذليل كردن است و «مراغم» هم صيغه اسم مفعول است و هم اسم مكان، اما در آيه فوق به معنى اسم مكان آمده، يعنى مكانى كه مى توانند در آن حق را اجراء كنند و اگر كسى با حق از روى عناد مخالفت كند، او را محكوم سازند و بينى او را به خاك بمالند!

سپس به جنبه معنوى و اخروى مهاجرت اشاره كرده مى فرمايد: «كسى كه از خانه و وطن خود به قصد مهاجرت به سوى خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) خارج شود و پيش از رسيدن به هجرتگاه، مرگ او را فرا گيرد، اجر و پاداش وى بر خدا است، و خداوند گناهان او را مى بخشد» (وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً).

بنابراين، مهاجران در هر صورت به پيروزى بزرگى نائل مى گردند، چه بتوانند خود را به مقصد برسانند و از آزادى و حريت در انجام وظائف بهره گيرند.

و چه نتوانند و جان خود را در اين راه از دست بدهند، و با اين كه تمام پاداش هاى نيكوكاران بر خدا است، ولى در اينجا به خصوص تصريح به اين موضوع شده است كه: فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ: «پاداش او بر خدا لازم شده است».

و اين نهايت عظمت و اهميت پاداش مهاجران را روشن مى سازد.

* * *

1 ـ اسلام و مهاجرت

طبق اين آيه، و آيات فراوان ديگر قرآن، اسلام با صراحت دستور مى دهد: اگر در محيطى به خاطر عواملى نتوانستيد آنچه وظيفه داريد انجام دهيد، به محيط و منطقه امن ديگرى «هجرت» نمائيد; زيرا با وسعت جهان هستى «نتوان مرد به ذلت كه در اينجا زادم»!

علت اين دستور روشن است; زيرا اسلام جنبه منطقه اى ندارد، و وابسته و محدود به مكان و محيط معينى نيست.

به اين ترتيب، علاقه هاى افراطى به محيط تولد و زادگاه و ديگر علائق مختلف از نظر اسلام نمى تواند مانع از هجرت مسلمان باشد.

و لذا مى بينيم در صدر اسلام، همه اين علاقه ها به خاطر حفظ و پيشرفت اسلام بريده شد، و به گفته يكى از مورخان غرب: «قبيله و خانواده تنها شجره و درختى است كه در صحرا مى رويد و هيچ فردى جز در پناه آن نمى تواند زندگى كند، و محمّد(صلى الله عليه وآله) با هجرت خويش شجره اى را كه از گوشت و خون خانواده اش پرورده شده بود، براى پروردگارش قطع كرد». (و با قريش رابطه خود را بريد).(1)

از اينها گذشته، در ميان همه موجودات زنده ـ به هنگامى كه موجوديت خود را در خطر مى بينند ـ «هجرت» وجود دارد.

بسيارى از انسان هاى گذشته، پس از تغيير شرائط جغرافيائى زمين، از زادگاه خود براى ادامه حيات به نقاط ديگر كوچ كردند.

نه تنها انسان ها، بلكه در ميان جانداران ديگر انواع بسيارى به عنوان مهاجر شناخته شده اند، مانند پرندگان مهاجر كه براى ادامه حيات، گاهى تقريباً سرتاسر كره زمين را سير مى كنند.

و بعضى از آنها از منطقه قطب شمال تا منطقه قطب جنوب را طى مى نمايند.

و به اين ترتيب، گاهى براى حفظ حيات خود، در سال حدود 18 هزار كيلومتر پرواز مى نمايند و اين خود مى رساند كه: هجرت يكى از قوانين جاودانه حيات و زندگى است.

آيا انسان ممكن است از يك پرنده كمتر باشد؟!

و آيا هنگامى كه حيات معنوى، حيثيت و اهداف مقدسى كه از حيات مادى انسان ارزشمندتر است، به خطر افتاد، مى تواند به عذر اين كه اينجا زادگاه من است، تن به انواع تحقيرها، ذلت ها، محروميت ها، سلب آزادى ها و از ميان رفتن اهداف خود، بدهد؟!

و يا اين كه: طبق همان قانون عمومى حيات، مى بايست از چنين نقطه اى مهاجرت كند، و به محلى كه آمادگى براى نمو و رشد مادى و معنوى او است، انتقال يابد؟

* * *


1 ـ «محمّد خاتم پيامبران»، جلد اول.

2 ـ هجرت مبدأ تاريخ اسلام

جالب اين است كه: هجرت ـ آن هم نه براى حفظ خود، بلكه براى حفظ آئين اسلام ـ مبدأ تاريخ مسلمانان مى باشد، و زير بناى همه حوادث سياسى، تبليغى و اجتماعى ما را تشكيل مى دهد.

اما چرا سال هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان مبدأ تاريخ اسلام انتخاب شد؟

اين موضوع جالب توجهى است; زيرا مى دانيم هر قوم و ملتى براى خود مبدأ تاريخى دارند، مثلاً: مسيحيان مبدأ تاريخ خود را سال ميلاد مسيح قرار داده اند، و در اسلام با اين كه حوادث مهم فراوانى مانند: ولادت پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، بعثت او، فتح «مكّه» و رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بوده، ولى هيچ كدام انتخاب نشده، و تنها زمان هجرت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عنوان مبدأ تاريخ انتخاب شده است.

تاريخ مى گويد: مسلمانان در زمان خليفه دوم ـ كه اسلام طبعاً توسعه يافته بود ـ به فكر تعيين مبدأ تاريخى كه جنبه عمومى و همگانى داشته باشد، افتادند، و پس از گفتگوى فراوان نظر على(عليه السلام) را دائر بر انتخاب هجرت به عنوان مبدأ تاريخ پذيرفتند.(1)

در واقع مى بايست چنين هم باشد; زيرا هجرت درخشنده ترين برنامه اى بود كه در اسلام پياده شد، و سر آغاز فصل نوينى از پيشرفت اسلام گشت.

مسلمانان تا در «مكّه» بودند و دوران آموزش خود را مى ديدند، در ظاهر هيچ گونه قدرت اجتماعى و سياسى نداشتند، اما پس از هجرت، بلافاصله دولت اسلامى تشكيل شد، و با سرعت فراوانى در همه زمينه ها پيشرفت كرد.

و اگر مسلمانان به فرمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دست به چنين هجرتى نمى زدند، نه تنها اسلام از محيط «مكّه» فراتر نمى رفت، كه ممكن بود در همان جا دفن و فراموش مى شد.

* * *


1 ـ «تاريخ طبرى»، جلد 2، صفحه 112 و جلد 3، صفحه 144، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، 8 جلدى ـ «مناقب آل ابى طالب»، جلد 1، صفحه 406، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى نجف، 1376 هـ ق ـ«بحار الانوار»، جلد 40، صفحه 218 ـ «ميزان الحكمة»، جلد 1، صفحه 70، دار الحديث، طبع اول ـ«مستدرك حاكم»، جلد 3، صفحه 14، دار المعرفة بيروت، 1406 هـ ق.

 

3 ـ هجرت مخصوص زمانى نيست

روشن است: «هجرت» يك حكم مخصوص به زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نبوده است، بلكه در هر عصر و زمان و مكانى اگر همان شرائط پيش آيد، مسلمانان موظف به هجرتند.

اساساً قرآن، هجرت را مايه پيدايش آزادى و آسايش مى داند، همان طور كه در آيه مورد بحث صريحاً آمده است و در سوره «نحل» آيه 41 نيز بيان ديگر اين حقيقت ذكر شده:

وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِى اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَـنُبَوِّئَنَّهُمْ فِى الدُّنْيا حَسَنَةً:

«و آنها كه مورد ستم واقع شدند و به دنبال آن در راه خدا مهاجرت اختيار كردند جايگاه پاكيزه اى در دنيا خواهند داشت».

* * *

نماز مسافر

در تعقيب آيات گذشته كه درباره «جهاد» و «هجرت» بحث مى كرد، در اين آيه، به مسأله «نماز مسافر» اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه مسافرت كنيد گناهى بر شما نيست كه نماز را كوتاه كنيد اگر از خطرات كافران بترسيد; زيرا كافران دشمن آشكار شما هستند» (وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذينَ كَفَرُوا إِنَّ الْكافِرينَ كانُوا لَكُمْ عَدُوّاً مُبيناً).

اين آيه از جهاتى قابل بحث است، نخست اين كه: از «سفر» تعبير به «ضرب فى الأرض» شده، ديگر اين كه: نسبت به نماز قصر تعبير «لا جُناحَ» به كار رفته، و سوم اين كه: قصر خواندن نماز مقيد به «اِنْ خِفْتُمْ» شده است، كه در ادامه هر سه مطلب روشن خواهد شد.

چنان كه روشن شد، در اين آيه از سفر، تعبير به «ضرب فى الارض» شده

است; زيرا مسافر، زمين را به هنگام سفر با پاى خود مى كوبد.(1)

نكته ديگر اين كه: در آيه فوق، مسأله نماز قصر، مشروط به ترس از خطر دشمن شده است، در حالى كه در مباحث فقهى مى خوانيم نماز قصر، يك حكم عمومى است و تفاوتى در آن، ميان سفرهاى خوفناك يا امن و امان نمى باشد، روايات متعددى كه از طرق شيعه و اهل تسنن در زمينه نماز قصر وارد شده است نيز اين عموميت را تأييد مى كند.(2)

در پاسخ بايد گفت: ممكن است مقيد ساختن حكم قصر به مسأله «خوف» به خاطر يكى از چند جهت باشد:

الف ـ اين قيد، ناظر به وضع مسلمانان آغاز اسلام است و به اصطلاح قيد غالبى است، يعنى غالباً سفرهاى آنها توأم با خوف بوده و همان طور كه در علم اصول گفته شده «قيود غالبى» مفهوم ندارند، چنان كه در آيه: وَ رَبائِبُكُمُ اللاّتِى فِى حُجُورِكُمْ: «دختران همسرانتان كه در دامانتان بزرگ مى شوند بر شما حرامند»(3) نيز با همين مسأله رو به رو مى شويم; زيرا «دختران همسر» مطلقاً جزء محارمند، خواه در دامان انسان بزرگ شده باشند يا نه، ولى چون غالباً زنان مطلقه اى كه شوهر مى كنند جوانند و فرزندان خردسالى دارند كه در دامان شوهر دوم بزرگ مى شوند قيد فِى حُجُورِكُم: «در دامانتان» در آيه مزبور ذكر شده است.

يعنى: از اين قيد استفاده نمى شود كه اگر در دامان شما بزرگ نشدند بر شما مَحرم نيستند، نسبت به آيه مورد بحث نيز چنين است، يعنى غالباً در آن دوران مسافرت با خوف و ترس بوده، اما اين مفهوم از آن استفاده نمى شود كه اگر سفر بدون خوف و ترسى بود، بايد نماز را تمام خواند.

ب ـ بعضى از مفسران معتقدند: مسأله نماز قصر نخست به هنگام خوف (طبق آيه فوق) تشريع شده است، سپس اين حكم توسعه پيدا كرده و به همه موارد عموميت يافته است.

ج ـ ممكن است اين قيد، جنبه تأكيد داشته باشد، يعنى بر مسافر همه جا لازم است نماز را قصر بخواند، اما به هنگام خوف از دشمن تأكيد بيشترى دارد.

در هر حال، شك نيست كه با توجه به تفسير آيه، در روايات فراوان اسلامى نماز مسافر اختصاصى به حالت ترس ندارد و به همين دليل پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز در مسافرت هاى خود و حتى در مراسم حج (در سرزمين منى) نماز شكسته مى خواند.

دومين نكته مورد بحث در آيه فوق، اين كه مى گويد: لا جُناحَ عَلَيْكُمْ: «گناهى بر شما نيست» و نمى گويد حتماً نماز را شكسته بخوانيد، پس چگونه مى توان گفت: نماز قصر واجب عينى است نه واجب تخييرى؟

پاسخ اين مطلب اين است: عين اين سؤال از پيشوايان اسلام شده است و در جواب به دو نكته اشاره كرده اند:

نخست اين كه: تعبير به لا جُناحَ: «گناهى بر شما نيست...» در خود قرآن مجيد در بعضى موارد در معنى وجوب به كار رفته است مانند:

اِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما:

«صفا و مروه از شعائر الهى است، بنابراين هر كس حج يا عمره به جا آورد گناهى بر او نيست كه اين دو را طواف كند (سعى صفا و مروه به جا آورد)»(4) در حالى كه مى دانيم سعى صفا و مروه هم در حج واجب است و هم در عمره.

و لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همه مسلمانان آن را به جا مى آورند ـ عين اين مضمون در روايتى از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است ـ .(5)

به عبارت ديگر: تعبير به «لا جُناحَ» هم در آيه مورد بحث، و هم در آيه حج براى نفى توهم تحريم است; زيرا در آغاز اسلام بت هائى روى صفا و مروه قرار داشت و به خاطر آنها بعضى از مسلمانان فكر مى كردند سعى بين صفا و مروه از آداب بت پرستان است.

در حالى كه چنين نبود، لذا براى نفى اين توهم مى فرمايد: «گناهى بر شما نيست كه سعى صفا و مروه كنيد».

همچنين در مورد مسافر جاى اين توهم هست كه: بعضى چنين تصور كنند، كوتاه كردن نماز در سفر يك نوع گناه است، لذا قرآن با تعبير «لا جُناحَ» اين توهم را از بين مى برد.

نكته ديگر اين كه: در بعضى از روايات به اين موضوع اشاره شده كه كوتاه خواندن نماز در سفر، يك نوع تخفيف الهى است، و ادب ايجاب مى كند كه انسان اين تخفيف را رد نكند و نسبت به آن بى اعتنائى به خرج ندهد، در روايات اهل تسنن از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه درباره نماز قصر فرمود: صَدَقَةٌ تَصَدَّقَ اللّهُ بِها عَلَيْكُمْ فَاقْبَلُوا صَدَقَتَهُ:

«اين هديه اى است كه خداوند به شما داده است آن را بپذيريد».(6)

نظير اين حديث در منابع شيعه نيز وارد شده است، امام صادق(عليه السلام) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه مى فرمود: «افطار در سفر و نماز قصر از هداياى الهى است، كسى كه از اين كار صرف نظر كند، هديه الهى را رد كرده است».(7)

نكته سوم كه بايد به آن توجه داشت اين است كه: بعضى چنين تصور كرده اند: آيه فوق حكم نماز خوف (نماز در ميدان جنگ و مانند آن) را بيان مى كند و تعبير به اِنْ خِفْتُمْ: «اگر بترسيد...» را گواه بر اين مطلب گرفته اند.

ولى جمله اِذا ضَرَبْتُمْ فِى الأَرْضِ: «هر گاه مسافرت كنيد» مفهوم عامى دارد كه هر گونه مسافرتى را شامل مى شود، خواه مسافرت عادى باشد يا مسافرت براى جهاد.

به علاوه، حكم نماز خوف به طور جداگانه و مستقل در آيه بعد آمده است، و تعبير به «اِنْ خِفْتُمْ» همان طور كه گفتيم يك نوع قيد غالبى است كه در غالب مسافرت هاى آن زمان براى مسلمانان وجود داشته است.

بنابراين، دلالتى بر نماز خوف ندارد، افزون بر اين در ميدان جنگ هميشه خوف از حملات دشمن وجود دارد و جاى اين نيست كه گفته شود «اگر بترسيد كه دشمن به شما حمله كند» و اين خود گواه ديگرى است كه آيه اشاره به تمام سفرهائى مى كند كه ممكن است خطراتى در آن وجود داشته باشد.

ضمناً بايد توجه داشت: شرائط نماز مسافر، مانند شرائط و خصوصيات ساير احكام اسلامى در قرآن نيامده است بلكه در سنت به آن اشاره شده است.

از جمله اين كه: نماز قصر در سفرهاى كمتر از هشت فرسخ نيست; زيرا در آن زمان مسافر در يك روز معمولاً هشت فرسخ راه را طى مى كرد.

همچنين افرادى كه هميشه در سفرند و يا سفر جزء برنامه زندگانى آنها شده است، از اين حكم مستثنى هستند; زيرا مسافرت براى آنها جنبه عادى دارد، نه جنبه فوق العاده.

همين گونه كسانى كه سفرشان سفر معصيت است مشمول اين قانون نمى باشند; زيرا اين حكم يك نوع تخفيف الهى است و كسانى كه در راه گناه، راه مى سپرند نمى توانند مشمول آن باشند.

و نيز مسافر تا به حدّ ترخص نرسد (نقطه اى كه صداى اذان شهر را نشنود و يا ديوارهاى شهر را نبيند) نبايد نماز قصر بخواند; زيرا هنوز از قلمرو شهر بيرون نرفته و عنوان مسافر به خود نگرفته است.

و همچنين احكام ديگرى كه در كتب فقهى مشروحاً آمده و احاديث مربوط به آن را محدثان در كتب حديث ذكر كرده اند.

* * *

102 وَ إِذا كُنْتَ فيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَميلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذىً مِنْ مَطَر أَوْ كُنْتُمْ مَرْضى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللّهَ أَعَدَّ لِلْكافِرينَ عَذاباً مُهيناً

103 فَإِذا قَضَيْتُمُ الصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِكُمْ فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقيمُوا الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنينَ كِتاباً مَوْقُوتاً

 

ترجمه:

102 ـ و هنگامى كه در ميان آنها باشى، و (در ميدان جنگ) براى آنها نماز برپا كنى، بايد دسته اى از آنها با تو (به نماز) برخيزند، و سلاح هايشان را با خود برگيرند; و هنگامى كه سجده كردند (و نماز را به پايان رساندند)، بايد به پشت سر شما (به ميدان نبرد) بروند، و آن دسته ديگر كه نماز نخوانده اند (و مشغول پيكار بوده اند)، بيايند و با تو نماز بخوانند; آنها بايد وسايل دفاعى و سلاح هايشان را (در حال نماز) با خود حمل كنند; (زيرا) كافران آرزو دارند كه شما از سلاح ها و متاع هاى خود غافل شويد و يك باره به شما هجوم آورند. و اگر از باران ناراحتيد، و يا بيمار (و مجروح) هستيد، مانعى ندارد كه سلاح هاى خود را بر زمين بگذاريد; ولى وسايل دفاعى (مانند زره و خُود) را با خود برداريد! خداوند، عذاب خوار كننده اى براى كافران فراهم ساخته است.

103 ـ و هنگامى كه نماز را به پايان رسانديد، خدا را ياد كنيد; ايستاده، و نشسته، و در حالى كه به پهلو خوابيده ايد! و هر گاه آرامش يافتيد (و حالت ترس زائل گشت)، نماز را (به طور معمول) انجام دهيد، زيرا نماز، وظيفه ثابت و معينى براى مؤمنان است!

 

 

شأن نزول:

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با عده اى از مسلمانان به عزم «مكّه» وارد سرزمين «حديبيه» شدند و جريان به گوش قريش رسيد، «خالد بن وليد» به سرپرستى يك گروه دويست نفرى براى جلوگيرى از پيشروى مسلمانان به سوى «مكّه» در كوه هاى نزديك «مكّه» مستقر شد، هنگام ظهر «بلال» اذان گفت و پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مسلمانان نماز ظهر را به جماعت ادا كردند.

«خالد» از مشاهده اين صحنه در فكر فرو رفت و به نفرات خود گفت: در موقع نماز عصر كه در نظر آنها بسيار پرارزش است و حتى از نور چشمان خود آن را گرامى تر مى دارند، بايد از فرصت استفاده كرد و با يك حمله برق آسا و غافلگيرانه در حال نماز، كار مسلمانان را يكسره ساخت، در اين هنگام آيه فوق نازل شد و دستور نماز خوف را كه از هر حمله غافلگيرانه اى جلوگيرى مى كند به مسلمانان داد.

اين خود يكى از نكات اعجاز قرآن است كه قبل از اقدام دشمن، نقشه هاى آنها را نقش بر آب كرد، و لذا گفته مى شود: «خالد بن وليد» با مشاهده اين صحنه ايمان آورد و مسلمان شد.(8)


1 ـ «مفردات راغب»، ماده «ضرب».

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحات 433 و 517، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 6، صفحه 541، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 276 و جلد 86، صفحه 1 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 271، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 3، صفحه 134، دار الفكر بيروت.

3 ـ نساء، آيه 23.

4 ـ بقره، آيه 158.

5 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 148 و 542، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ«وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 517، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 276 و جلد 86، صفحه 51 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 173، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 271، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

6 ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحات 25 و 36، دار صادر بيروت ـ «صحيح مسلم»، جلد 2، صفحه 143، دار الفكر بيروت ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 3، صفحات 134 و 140 (پاورقى) و صفحه 141، دار الفكر بيروت ـ «سنن ترمذى»، جلد 4، صفحه 309، دار الفكر بيروت، طبع دوم، 1403 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»،جلد 5، صفحات 353، 361 و 363، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

7 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 520 و جلد 10، صفحه 177، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 7، صفحه 376، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 86، صفحه 58 و جلد 93، صفحه 322 ـ «خصال شيخ صدوق»، جلد 1، صفحه 12، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1403 هـ ق.

8 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 311، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 177، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ«بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 175 و جلد 86، صفحه 102 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 64، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

نماز خوف

در تعقيب آيات مربوط به جهاد، اين آيه، كيفيت نماز خوف را كه به هنگام جنگ بايد خوانده شود، به مسلمانان تعليم مى دهد، آيه خطاب به پيامبر(صلى الله عليه وآله)كرده، مى فرمايد:

«هنگامى كه در ميان آنها هستى و براى آنها نماز جماعت بر پا مى دارى، بايد عده اى از مسلمانان با حمل اسلحه با تو به نماز بايستند» (وَ إِذا كُنْتَ فيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ).

«سپس هنگامى كه اين گروه سجده كردند (و ركعت اول نماز آنها تمام شد، تو در جاى خود توقف مى كنى، آنها با سرعت ركعت دوم را تمام نموده)، مى بايست به ميدان نبرد باز گردند (و در برابر دشمن بايستند) و گروه دوم كه نماز نخوانده اند، جاى گروه اول را بگيرند و با تو نماز گزارند» (فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ).

و مى افزايد: «گروه دوم نيز بايد وسائل دفاعى و اسلحه را با خود داشته باشند و بر زمين نگذارند» (وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ).

اين طرز نماز گزاردن براى اين است كه: دشمن شما را غافلگير نكند; زيرا كفار همواره در كمين اند كه از فرصت استفاده كنند «و دوست مى دارد كه شما از سلاح و متاع خود غافل شويد و يك باره به شما حملهور شود» (وَدَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَميلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً).

ولى از آنجا كه ممكن است ضرورت هائى پيش بيايد كه حمل سلاح و وسائل دفاعى هر دو با هم به هنگام نماز مشكل باشد، و يا به خاطر ضعف و بيمارى و جراحاتى كه در ميدان جنگ بر افراد وارد مى شود، حمل سلاح و وسائل دفاعى با هم توليد زحمت كند، در پايان آيه چنين دستور مى دهد:

«و گناهى بر شما نيست اگر از باران ناراحت باشيد و يا بيمار شويد كه در اين حال سلاح خود را بر زمين بگذاريد» (وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذىً مِنْ مَطَر أَوْ كُنْتُمْ مَرْضى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ).

اما در هر صورت، از همراه داشتن وسائل محافظتى و ايمنى (مانند زره و خود و امثال آن) غفلت نكنيد و حتى در حال عذر حتماً آنها را با خود داشته باشيد كه اگر احياناً دشمن حمله كند، بتوانيد تا رسيدن كمك، خود را حفظ كنيد، مى فرمايد: «اما وسائل دفاعى خود را با خود برداريد» (وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ).

شما اين دستورات را به كار بنديد و مطمئن باشيد پيروزى با شما است; «زيرا خداوند براى كافران مجازات خوار كننده اى آماده كرده است» (إِنَّ اللّهَ أَعَدَّ لِلْكافِرينَ عَذاباً مُهيناً).

* * *

به دنبال دستور نماز خوف در آيه گذشته و لزوم به پا داشتن نماز، حتى در حال جنگ در اين آيه مى فرمايد: «هنگامى كه نماز را به پايان رسانديد، خدا را ياد كنيد، چه در حال ايستادن، چه نشستن و چه زمانى كه بر پهلو خوابيده ايد» (فَإِذا قَضَيْتُمُ الصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِكُمْ).(1)

منظور از ياد خدا در حال قيام و قعود و بر پهلو خوابيدن، ممكن است همان حالات استراحت در فاصله هائى كه در ميدان جنگ واقع مى شود باشد، و نيز ممكن است به معنى حالات مختلف جنگى كه سربازان گاهى در حال ايستادن و زمانى نشستن و زمانى به پهلو خوابيدن، سلاح هاى مختلف جنگى از جمله وسيله تيراندازى را به كار مى برند، بوده باشد.

آيه فوق در حقيقت اشاره به يك دستور مهم اسلامى است، كه معنى نماز خواندن در اوقات معين اين نيست كه در ساير حالات انسان از خدا غافل بماند، خير، بلكه، نماز يك دستور انضباطى است كه روح توجه به پروردگار را در انسان زنده مى كند و مى تواند در فواصل نمازها خدا را به خاطر داشته باشد، خواه در ميدان جنگ باشد و خواه در غير ميدان جنگ.

اين آيه طبق روايات متعددى به كيفيت نماز گزاردن بيماران تفسير شده كه اگر بتوانند ايستاده، اگر نتوانند نشسته و اگر باز نتوانند به پهلو بخوابند و نماز را به جا آورند.

اين تفسير در حقيقت يك نوع تعميم و توسعه در معنى آيه است، اگر چه آيه مخصوص به اين مورد نيست.(2)

سپس قرآن توجه مى دهد: دستور نماز خوف يك دستور استثنائى است و به مجرد اين كه حالت خوف زائل گشت، بايد نماز به همان طرز عادى انجام گيرد، مى فرمايد: «و هر گاه آرامش يافتيد (و خوف زائل گشت) نماز را (به طور معمول) انجام دهيد» (فَإِذَا اطْمَأْنـَنْتُمْ فَأَقيمُوا الصَّلاةَ).

و در پايان، سرّ اين همه سفارش و دقت درباره نماز را چنين بيان مى دارد: «زيرا نماز وظيفه ثابت و لايتغيرى براى مؤمنان است» (إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنينَ كِتاباً مَوْقُوتاً).

كلمه «مَوقُوت» از ماده «وقت» است، بنابراين معنى آيه چنين است: اگر ملاحظه مى كنيد حتى در ميدان جنگ مسلمانان بايد اين وظيفه اسلامى را انجام دهند، به خاطر آن است كه نماز اوقات معينى دارد كه نمى توان از آنها تخلف كرد.(3)

ولى در روايات متعددى كه در ذيل آيه وارد شده است، «مَوْقُوتاً» به معنى ثابِتاً(4) و واجِباً(5) تفسير شده است، كه البته آن هم با مفهوم آيه سازگار است، و نتيجه آن، با معنى اول تقريباً يكى است.

* * *

 

1 ـ «قيام» هم معنى مصدرى دارد (يعنى ايستادن) و هم جمع «قائم» است (يعنى ايستادگان) و «قعود» 2نيز چنين است، يعنى هم به معنى «نشستن» و هم به معنى «نشستگان» آمده است و در آيه فوق هر دو معنى احتمال دارد.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 545، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «من لايحضره الفقيه»، جلد 1، صفحه 361، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1413 هـ ق ـ «تهذيب»، جلد 3، صفحه 174،دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 481، چاپ آل البيت.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 178، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 313، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «كنز العرفان»، جلد 1، صفحه 59، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، 1384 هـ ق.

4 ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 270، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحات 8 و 29، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 79، صفحه 315 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 495، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 546 و جلد 3، صفحه 351، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 67، انتشارات جامعه مدرسين قم.

5 ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 10 و جلد 6، صفحه 17، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 79،صفحه 354 و جلد 86، صفحه 170 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 274، چاپخانه علميه تهران، 1380هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 355، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 215، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

1 ـ امام جماعت

روشن است منظور از بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان مسلمانان براى به پا داشتن نماز خوف اين نيست كه انجام اين نماز مشروط به وجود شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، بلكه منظور وجود امام و پيشوائى براى انجام نماز جماعت در ميان سربازان و مجاهدان است، و لذا على(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) نيز نماز خوف به جاى آوردند و حتى جمعى از فرماندهان لشگرهاى اسلامى همانند: «حذيفه» اين برنامه اسلامى را به هنگام لزوم انجام دادند.(1)

* * *


1 ـ «كنز العرفان»، جلد 1، صفحه 191، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، 1384 هـ ق ـ «خلاف شيخ طوسى»، جلد 1، صفحات 636 و 637، مؤسسة النشر الاسلامى قم، طبع اول، 1417 هـ ق ـ «بدائع الصنايع»، جلد 1، صفحه 243.

2 ـ همراه داشتن اسلحه و زره

در اين آيه، به گروه اول دستور مى دهد: اسلحه را به هنگام نماز خوف با خود داشته باشند، ولى به گروه دوم مى گويد: هم وسائل دفاعى (مانند زره) و هم اسلحه را با خود بردارند.

ممكن است تفاوت اين دو گروه به خاطر آن باشد كه: به هنگام انجام نماز توسط دسته اول، دشمن هنوز كاملاً از انجام برنامه آگاه نباشد و لذا احتمال حمله ضعيف تر است، ولى در مورد دسته دوم كه دشمن متوجه انجام مراسم نماز مى شود، احتمال هجوم بيشتر است.

* * *

3 ـ حفظ متاع

منظور از حفظ امتعه اين است كه: علاوه بر حفظ خويش بايد مراقب حفظ وسائل ديگر جنگى، وسائل سفر و مواد غذائى و حيواناتى كه براى تغذيه همراه داريد، نيز باشيد.

* * *

4 ـ اهميت نماز جماعت

مى دانيم نماز جماعت در اسلام واجب نيست ولى از مستحبات فوق العاده مؤكد است و آيه فوق يكى از نشانه هاى زنده تأكيد اين برنامه اسلامى است كه حتى در ميدان جنگ براى انجام آن از روش نماز خوف استفاده مى شود، اين موضوع، هم اهميت «اصل نماز» و هم اهميت «جماعت» را مى رساند و مطمئناً تأثير روانى خاصى، هم در مجاهدان از نظر هماهنگى در هدف، و هم در دشمنان از نظر مشاهده اهتمام مسلمانان به وظائف خود حتى در ميدان جنگ، دارد.

* * *

5 ـ كيفيت نماز خوف

در آيه فوق درباره كيفيت نماز خوف، توضيح زيادى به چشم نمى خورد، و اين روش قرآن است كه كليات را بيان كرده و شرح آن را به «سنت» واگذار مى كند.

طريقه نماز خوف آن چنان كه از سنت استفاده مى شود اين است كه:

نمازهاى چهار ركعتى تبديل به دور ركعت مى شود، و مأمومان به دو گروه تقسيم مى گردند:

گروه اول، يك ركعت نماز را با امام مى خوانند، امام پس از اتمام يك ركعت توقف مى كند، اين گروه يك ركعت ديگر را به تنهائى انجام مى دهند، و به جبهه جنگ باز مى گردند.

آنگاه گروه دوم از ميدان باز مى گردند، جاى آنها را مى گيرند و ركعت اول نماز خود را به ركعت دوم امام اقتدا مى كنند و ركعت دوم را به طور فرادا انجام مى دهند.

درباره كيفيت نماز خوف نظرهاى ديگرى نيز هست، اما آنچه در بالا گفتيم مشهورترين نظر است.

* * *

6 ـ فلسفه نماز در اوقات معين

بعضى مى گويند: ما منكر فلسفه، اهميت نماز و اثرات تربيتى آن نيستيم، اما چه لزومى دارد كه در اوقات معينى انجام شود، آيا بهتر نيست مردم آزاد گذارده شوند و هر كس به هنگام فرصت و آمادگى روحى اين وظيفه را انجام دهد.

در پاسخ بايد گفت: تجربه نشان داده اگر مسائل تربيتى تحت انضباط و شرائط معين قرار نگيرد، عده اى آن را به دست فراموشى مى سپارند، و اساس آن به كلى متزلزل مى گردد.

اين گونه مسائل حتماً بايد در اوقات معين و تحت انضباط دقيق قرار گيرد، تا هيچ كس عذر و بهانه اى براى ترك آن نداشته باشد، به خصوص اين كه: انجام اين عبادات در وقت معين، مخصوصاً به صورت دسته جمعى، داراى شكوه، تأثير و عظمت خاصى است كه قابل انكار نمى باشد و در حقيقت يك كلاس بزرگ انسان سازى تشكيل مى دهد.

از اين گذشته، آن كس كه انسان را آفريده، از تمام شرائط روحى او آگاه است و مى داند چه برنامه اى براى چه وقت از اوقات او مفيد و به رسيدن به مقصد كمكش مى كند.

* * *

104 وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللّهِ ما لا يَرْجُونَ وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً

 

ترجمه:

104 ـ و در راه تعقيب دشمن، (هرگز) سست نشويد! (زيرا) اگر شما درد و رنج مى بينيد، آنها نيز همانند شما درد و رنج مى بينند; ولى شما اميدى از خدا داريد كه آنها ندارند; و خداوند، دانا و حكيم است.

 

در برابر هر سلاحى، سلاح مشابهى

از «ابن عباس» و بعضى ديگر از مفسران چنين نقل شده: پس از حوادث دردناك جنگ «اُحد» پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بر فراز كوه اُحد رفت، «ابوسفيان» نيز بر كوه اُحد قرار گرفت و با لحنى فاتحانه فرياد زد:

«اى محمّد! يك روز ما پيروز شديم و روز ديگر شما» (يعنى اين پيروزى ما در برابر شكستى كه در بدر داشتيم).

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مسلمانان فرمود: فوراً پاسخ او را بگوئيد (گويا مى خواهد به ابوسفيان اثبات كند كه پرورش يافتگان مكتب من همه آگاهى لازم را دارند) مسلمانان گفتند:

«هرگز وضع ما با شما يكسان نيست شهيدان ما در بهشتند و كشتگان شما در دوزخ».

«ابوسفيان» فرياد زد و اين جمله را به صورت يك شعار افتخار آميز گفت:

اِنَّ لَنَا الْعُزّى وَ لا عُزّى لَكُمْ: «ما داراى بت بزرگ عزّى هستيم و شما نداريد».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: شما هم در برابر شعار آنها بگوئيد: اَللّهُ مَوْلينا وَ لا مَوْلى لَكُمْ: «سرپرست و تكيه گاه ما خدا است و شما سرپرست و تكيه گاهى نداريد».

«ابوسفيان» كه خود را در مقابل اين شعار زنده اسلامى ناتوان مى ديد، دست از بت «عزّى» برداشت و به دامن بت «هبل» در آويخت و فرياد زد:

أُعْلُ هُبَلَ!: «سربلند باد هبل»!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد اين شعار جاهلى را نيز با شعارى نيرومندتر و محكم تر پاسخ دهند و بگويند:

اَللّهُ أَعْلى وَ أَجَلُّ!: «خداوند برتر و بالاتر است».

«ابوسفيان» كه از اين شعارهاى گوناگون خود بهره اى نگرفت فرياد زد: ميعادگاه ما سرزمين بدر صغرى است.

مسلمانان از ميدان جنگ با زخم ها و جراحات فراوان بازگشتند، در حالى كه از حوادث دردناك اُحد سخت ناراحت بودند، در اين هنگام آيه بالا نازل شد و به آنها هشدار داد كه در تعقيب مشركان كوتاهى نكنند و از اين حوادث دردناك ناراحت نشوند.

مسلمانان با همان حال، به تعقيب دشمن برخاستند و هنگامى كه خبر به مشركان رسيد با سرعت از منطقه دور شدند و به «مكّه» بازگشتند.(1)

اين شأن نزول به ما مى آموزد كه: مسلمانان بايد هيچ يك از تاكتيك هاى دشمن را از نظر دور ندارند، و در برابر هر وسيله مبارزه، اعم از مبارزه «جسمى» و «روانى» وسيله اى محكم تر و كوبنده تر فراهم سازند، در برابر منطق دشمنان، منطق هاى نيرومندتر، و در برابر سلاح هاى آنها سلاح هاى برتر، و حتى در برابر شعارهاى آنها شعارهاى كوبنده تر فراهم سازند و گرنه حوادث به نفع دشمن رقم خواهد خورد.

بنابراين، در عصرى همچون عصر ما بايد به جاى تأسف خوردن در برابر حوادث دردناك و مفاسد وحشتناكى كه مسلمانان را از هر سو احاطه كرده به طور فعالانه دست به كار شد، در برابر كتاب ها و مطبوعات ناسالم، كتب و مطبوعات سالم فراهم كرد.

در مقابل وسائل تبليغاتى مجهز دشمنان از مجهزترين وسائل تبليغاتى روز استفاده نمود.

در مقابل مراكز ناسالم، وسائل تفريح سالم براى جوانان خود فراهم ساخت.

و در مقابل طرح ها، تزها و دكترين هائى كه مكتب هاى مختلف سياسى، اقتصادى و اجتماعى ارائه مى دهند، طرح هاى جامع اسلامى را به شكل روز در اختيار همگان قرار داد.

تنها با استفاده از اين روش است كه مى توان موجوديت خود را حفظ كرده و به صورت يك گروه پيشرو در جهان در آمد.(2)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 180، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحات 23 و 44 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 314، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 4، صفحه 140 و جلد 5، صفحه 357، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

2 ـ اين بيانات مربوط به زمانى است كه هيچ روشنى در افق انقلاب اسلامى به چشم نمى خورد، كشور مملوّ از فساد بود و همه چيز در اختيار اهريمن.

نور ايمان در قلب عده اى سو سو مى زد و عده اى در زندان هاى رژيم دژخيم گرفتار بودند، اما اميدى نبود كه چنين انفجارى از نور به وقوع پيوندد، ولى كم كم يك حالت بيدارى و هشيارى به چشم خورد، اما نه در اين حدّ كه بتوان انقلاب كرد، اهريمن را فرار داد كه نور جمهورى اسلامى جاى آن ظلمات و تاريكى ها را بگيرد و آن امكانات در راه هدايت و تعالى كشور اهل بيت(عليهم السلام) قرار داده شود.   اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن

دشمن را تعقيب كنيد

به دنبال آيات مربوط به جهاد و هجرت، آيه فوق براى زنده كردن روح فداكارى در مسلمانان چنين مى گويد: «هرگز از تعقيب دشمن سست نشويد» (وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ).

اشاره به اين كه: هرگز در برابر دشمنان سرسخت حالت دفاعى به خود نگيريد، بلكه هميشه در مقابل چنين افرادى روح تهاجم را در خود حفظ كنيد.

زيرا تهاجم از نظر روانى اثر فوق العاده اى در كوبيدن روحيه دشمن دارد، همان طور كه در حادثه اُحد بعد از آن شكست سخت، استفاده از اين روش، سبب شد دشمنان اسلام كه با پيروزى ميدان نبرد را ترك گفته بودند، فكر بازگشت به ميدان را كه در وسط راه براى آنها پيدا شده بود، از سر به در كنند و با سرعت از «مدينه» دور شوند.

سپس استدلال زنده و روشنى براى اين حكم بيان كرده، مى گويد: چرا شما سستى به خرج دهيد در حالى كه «اگر شما در جهاد گرفتار درد و رنج مى شويد، دشمنان شما نيز از اين ناراحتى ها سهمى دارند، با اين تفاوت كه شما اميد به كمك و رحمت وسيع پروردگار عالم داريد و آنها فاقد چنين اميدى هستند» (إِنْ تَكُونُوا تَأْلـَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلـَمُونَ كَما تَأْلـَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللّهِ ما لا يَرْجُونَ).

و در پايان براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «فراموش نكنيد كه تمام اين ناراحتى ها، رنج ها، تلاش ها، كوشش ها و احياناً سستى ها و مسامحه كارى هاى شما از ديدگاه علم خدا مخفى نيست» (وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً).

و بنابراين، نتيجه همه آنها را خواهيد ديد.

* * *

 

105 إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً

106 وَ اسْتَغْفِرِ اللّهَ إِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً

107 وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوّاناً أَثيماً

108 يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كانَ اللّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحيطاً

109 ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا فَمَنْ يُجادِلُ اللّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكيلاً

 

ترجمه:

105 ـ ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم; تا به آنچه خداوند به تو آموخته، در ميان مردم قضاوت كنى; و از كسانى مباش كه از خائنان حمايت نمائى!

106 ـ و از خداوند، طلب آمرزش نما، كه خداوند، آمرزنده و مهربان است.

107 ـ و از آنها كه به خود خيانت كردند، دفاع مكن! زيرا خداوند، افراد خيانت پيشه گنهكار را دوست ندارد.

108 ـ آنها زشتكارى خود را از مردم پنهان مى دارند; اما از خدا پنهان نمى دارند; و هنگامى كه در مجالس شبانه، سخنانى كه خدا راضى نبود مى گفتند، خدا با آنها بود; خدا به آنچه انجام مى دهند، احاطه دارد.

109 ـ آرى، شما همان ها هستيد كه در زندگى اين جهان، از آنان دفاع كرديد! اما كيست كه در برابر خداوند، در روز رستاخيز از آنها دفاع كند؟! يا چه كسى است كه وكيل و حامى آنها باشد؟!

 

شأن نزول:

در شأن نزول دو آيه اول از آيات فوق جريان مفصلى نقل شده كه خلاصه اش اين است:

طايفه «بنى ابيرق» طايفه اى نسبتاً معروف بودند، سه برادر از اين طايفه «بُشر»، «بشير» و «مبشّر» نام داشتند.

«بشير» به خانه مسلمانى به نام «رفاعه» دستبرد زد و شمشير، زره و مقدارى از مواد غذائى را به سرقت برد.

فرزند برادر او به نام «قتاده» كه از مجاهدان «بدر» بود، جريان را به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد.

ولى آن سه برادر يكى از مسلمانان با ايمان به نام «لبيد» را كه در آن خانه با آنها زندگى مى كرد، در اين جريان متهم ساختند.

«لبيد» از اين تهمتِ ناروا سخت برآشفت، شمشير كشيد، به سوى آنها آمد و فرياد زد كه مرا متهم به سرقت مى كنيد؟ در حالى كه شما به اين كار سزاوارتريد.

شما همان منافقانى هستيد كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را هَجْو مى كرديد و اشعار هجو خود را به قريش نسبت مى داديد، يا بايد اين تهمت را كه به من زده ايد ثابت كنيد، يا شمشير خود را بر شما فرود مى آورم!

برادران سارق كه چنين ديدند، با او مدارا كردند، اما چون با خبر شدند جريان به وسيله «قتاده» به گوش پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، يكى از سخنوران قبيله خود

را ديدند كه با جمعى به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بروند و با قيافه حق به جانب سارقان را تبرئه كنند، و «قتاده» را به تهمت ناروا زدن، متهم سازند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق «وظيفه عمل به ظاهر» شهادت اين جمعيت را پذيرفت و «قتاده» را مورد سرزنش قرار داد.

«قتاده» كه بى گناه بود از اين جريان بسيار ناراحت شده، به سوى عموى خود بازگشت و جريان را با اظهار تأسف فراوان بيان كرد.

عمويش او را دلدارى داده، گفت: نگران مباش خداوند پشتيبان ما است!

آيات فوق نازل شد و اين مرد بى گناه را تبرئه كرد و خائنان واقعى را مورد سرزنش شديد قرار داد.(1)

شأن نزول ديگرى براى آيه نقل شده كه: زرهى از يكى از انصار در يكى از جنگ ها به سرقت رفت، آنها به يك نفر از طايفه «بنى ابيرق» ظنين شدند.

سارق هنگامى كه متوجه خطر شد، زره را به خانه يك نفر يهودى انداخت و از قبيله خود خواست نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) گواهى به پاكى او بدهند و وجود زره را در خانه يهودى دليل بر برائت او بگيرند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه چنين ديد، طبق ظاهر او را تبرئه فرمود، مرد يهودى محكوم شد، آيات فوق نازل گشت و حقيقت را روشن ساخت.(2)

 

 


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحات 181 و 182، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحات 22 و 23 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3،صفحات 316 و 317، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1،صفحات 563 و 564، دار المعرفة بيروت.

 

از خائنان حمايت نكنيد

در اين آيات خداوند نخست به پيامبر(صلى الله عليه وآله) توصيه مى كند كه: هدف از فرستادن اين كتاب آسمانى اين است كه: اصول حق و عدالت در ميان مردم اجرا شود، مى فرمايد: «ما اين كتاب را به حق بر تو فرو فرستاديم تا به آنچه خداوند به تو آموخته است در ميان مردم قضاوت كنى» (إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللّهُ).

سپس به پيامبر(صلى الله عليه وآله) هشدار مى دهد كه هرگز از خائنان حمايت نكند، مى فرمايد: «و از خائنان حمايت نكن» (وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً).

گرچه روى سخن در اين آيه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) است ولى شك نيست كه اين حكم يك حكم عمومى نسبت به تمام قضات و داوران مى باشد، و به همين دليل چنين خطابى مفهومش اين نيست كه ممكن است چنين كارى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر بزند، چه اين كه: حكم مزبور ناظر به همه افراد است.

* * *

و در آيه بعد به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «از پيشگاه خدا طلب آمرزش كن» (وَ اسْتَغْفِرِ اللّهَ).

«زيرا خداوند آمرزنده و مهربان است» (إِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً).

در اين كه «استغفار» در اينجا براى چيست؟ احتمالاتى وجود دارد:

نخست اين كه: «استغفار» براى آن ترك اولى است كه به خاطر عجله در قضاوت در مورد شأن نزول آيات صورت گرفت.

يعنى گرچه آن مقدار از اعتراف و گواهى طرفين براى قضاوت تو كافى بود، ولى بهتر اين بود كه باز هم تحقيق بيشترى در اين مورد بشود.

ديگر اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد اين شأن نزول، طبق قوانين قضائى اسلام داورى كرد، و از آنجا كه مدارك خائنان از نظر ظاهر محكم تر بود، حق به جانب آنها داده شد.

لذا پس از آشكار شدن واقع و رسيدن حق به حق دار، دستور مى دهد: از خداوند طلب آمرزش كند، نه به خاطر اين كه گناهى صورت گرفته است بلكه به خاطر اين كه بر اثر صحنه سازى هاى بعضى، حق مسلمانى در معرض نابودى قرار گرفته است (يعنى به اصطلاح استغفار به خاطر حكم واقعى است نه حكم ظاهرى).

احتمال سوم اين كه: استغفار در اينجا براى طرفين دعوا بوده است كه در طرح و تعقيب دعوا خلاف گوئى هائى انجام دادند.

در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود:

اِنَّما أَنَا بَشَرٌ وَ اِنَّكُمْ تَخْتَصِمُونَ اِلَىَّ وَ لَعَلَّ بَعْضَكُمْ يَكُونُ أَلْحَنَ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْض فَأَقْضى بِنَحْوِ ما أَسْمَعُ فَمَنْ قَضَيْتُ لَهُ مِنْ حَقِّ أَخِيْهِ شَيْئاً فَلا يَأْخُذُهُ فَاِنَّما أَقْطَعُ لَهُ قِطْعَةً مِنَ النّارِ!:

«من بشرى همانند شما هستم (و مأمور به ظاهرم) شايد بعضى از شما به هنگام بيان دليل خود، قوى تر از بعضى ديگر باشيد، و من هم بر طبق همان دليل قضاوت مى كنم، در عين حال بدانيد داورى من كه بر طبق ظاهر دليل طرفين صورت مى گيرد، حق واقعى را تغيير نمى دهد، بنابراين اگر من به سود كسى (طبق ظاهر) قضاوت كنم و حق ديگرى را به او بدهم پاره اى از آتش جهنم در اختيار او قرار داده ام و بايد از آن بپرهيزد».(1)

از اين حديث، به خوبى روشن مى شود: پيامبر(صلى الله عليه وآله) وظيفه دارد، مطابق ظاهر و بر طبق دليل طرفين دعوا قضاوت كند.

البته در چنين داورى معمولاً حق به حق دار مى رسد، ولى گاهى هم ممكن است ظاهر دليل و گواهى گواهان با واقع تطبيق نكند.

اينجا است كه بايد توجه داشت: حكم داور به هيچ وجه واقع را تغيير نمى دهد، و حق، باطل، و باطل حق نمى شود.

* * *

در سومين آيه به دنبال دستورهاى گذشته درباره عدم حمايت از خائنان، همين معنى را با توجه به جهات مختلف، چنين ادامه مى دهد، مى فرمايد: «هيچ گاه از خائنان و آنها كه به خود خيانت كردند، حمايت مكن» (وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ).

و دليل آن را چنين بيان مى كند:

«چرا كه خداوند، خيانت كنندگان گنهكار را دوست نمى دارد» (إِنَّ اللّهَ
لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوّاناً أَثيماً
).

قابل توجه اين كه: در اين آيه مى فرمايد: «كسانى كه به خود خيانت كردند» در حالى كه مى دانيم طبق شأن نزول آيه، خيانت نسبت به ديگران انجام شده بود، و اين مى تواند اشاره به چند نكته باشد:

اشاره به همان معنى لطيفى كه قرآن بارها آن را تذكر داده كه هر عملى از انسان سر بزند، آثار خوب و بد آن اعم از معنوى و مادى، قبل از هر كس متوجه خود او مى شود، همان طور كه در جاى ديگر فرموده: اِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لاَِنـْفُسِكُمْ وَ اِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها: «اگر نيكى كنيد به خود نموده ايد و اگر بدى كنيد نيز به خودتان بد كرده ايد».(2)

يا اين كه اشاره به مطلب ديگرى است كه باز هم قرآن آن را تأييد كرده و آن اين كه: همه افراد بشر بسان اعضاء يك پيكرند، اگر كسى به ديگرى زيانى برساند، همانند آن است كه به خود زيان رسانده باشد، درست مثل كسى كه با دست خود سيلى به صورت خود مى زند.

و يا گفته شود: آيه در مورد كسانى نيست كه مثلاً يك بار مرتكب خيانت شده اند و از آن پشيمان گشته اند; زيرا در مورد چنين كسانى نبايد شدت عمل به خرج داد، بلكه بايد ارفاق نمود، لذا بايد دانست آيه در مورد كسانى است كه خيانت جزء برنامه زندگى آنان شده است.

اين سخن طبق قرائن ذيل مناسب تر است:

«يَختانُون» كه فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد.

«خَوّان» كه صيغه مبالغه و به معنى بسيار خيانت كننده است.

و «أَثِيم» كه به معنى گناهكار است و به عنوان تأكيد براى «خَوّان» ذكر شده.

و در آيه گذشته نيز از آنها تعبير به خائن شده كه اسم فاعل و معنى وصفى دارد و نشانه تكرار عمل است.

* * *

چهارمين آيه اين گونه خائنان را مورد سرزنش قرار داده، مى گويد: آنها از اين شرم دارند كه باطن اعمالشان براى مردم روشن شود ولى از خدا، شرم ندارند! مى فرمايد: «اعمال زشت خود را از مردم پنهان مى دارند، اما نمى توانند از خدا پنهان دارند» (يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ).

آنگاه به دليل اين عدم توانائى، چنين اشاره مى كند: «خداوند همه جا با آنها است، و در آن هنگام كه در دل شب، نقشه هاى خيانت را طرح مى كردند و سخنانى كه خدا از آن راضى نبود را مى گفتند، با آنها بود، و به همه اعمال آنها احاطه دارد» (وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّـتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كانَ اللّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحيطاً).

اگر چنين اعتقادى داشتند، هرگز دست به خيانت نمى آلودند و نقشه هاى خائنانه نمى كشيدند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، روى سخن را به طايفه شخص سارق كه از او دفاع كردند، نموده، مى گويد: «شما همان ها هستيد كه در زندگى اين جهان از آنها دفاع كرديد، ولى كيست كه در روز قيامت بتواند از آنها دفاع نمايد؟ و يا به عنوان وكيل، كارهاى آنها را سامان بخشد، و گرفتارى هاى آنها را بر طرف سازد»؟!
(ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا فَمَنْ يُجادِلُ اللّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكيلاً).

بنابراين، دفاع شما از آنها بسيار كم اثر است; زيرا در زندگى جاويدان آن هم در برابر خداوند، هيچگونه مدافعى براى آنها نيست.

در حقيقت، در سه آيه، نخست به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و همه قاضيان به حق، توصيه شده كه كاملاً مراقب باشند، افرادى با صحنه سازى و شاهدهاى دروغين حقوق ديگران را پايمال نكنند.

پس از آن، به افراد خيانتكار، و بعد به مدافعان آنها هشدار داده شده است كه مراقب نتايج سوء اعمال خود در اين جهان و جهان ديگر باشند.

و اين يكى از اسرار بلاغت قرآن است كه در يك حادثه هر چند به ظاهر كوچك باشد و بر محور يك زره و مقدارى مواد غذائى، دور بزند و يا پاى يك نفر يهودى و دشمن اسلام در ميان باشد، تمام جوانب مطلب را بررسى كرده و يادآورى و اخطار لازم را در هر مورد بنمايد.

از پيامبر بزرگ خدا(صلى الله عليه وآله) كه به حكم عصمت دامنش از هر گونه آلودگى به گناه پاك است گرفته، تا به افراد خيانت پيشه گنهكار و كسانى كه به حكم تعصب هاى خويشاوندى از اين گونه افراد دفاع مى كنند، هر كدام را به تناسب خود، مورد بحث قرار دهد.

* * *

 

110 وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحيماً

111 وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلى نَفْسِهِ وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً

112 وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَريئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً

 

ترجمه:

110 ـ كسى كه كار بدى انجام دهد يا به خود ستم كند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت.

111 ـ و كسى كه گناهى مرتكب شود، به زيان خود مرتكب شده; خداوند، دانا و حكيم است.

112 ـ و كسى كه خطا يا گناهى مرتكب شود، سپس بى گناهى را متهم سازد، بار بهتان و گناه آشكارى بر دوش گرفته است.


1 ـ «المنار»، جلد 5، صفحه 394 ـ «درّ المنثور»، جلد 1، صفحه 203، دار المعرفة مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «مبسوط شيخ طوسى»، جلد 8، صفحه 256، المكتبة المرتضوية، مطبعة الحيدرى، 1351 هـ ش ـ «صحيح بخارى»، جلد 8، صفحه 112، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ «خلاف شيخ  طوسى»، جلد 6، صفحه 257، مؤسسه نشر الاسلامى قم، طبع اول، 1417 هـ ق.

2 ـ اسراء، آيه 7.

 

استغفار و غفران خدا

در اين سه آيه در تعقيب بحث هاى مربوط به خيانت و تهمت كه در آيات قبل گذشت، سه حكم كلى بيان شده است:

1 ـ نخست اشاره به اين حقيقت شده كه راه توبه، به روى افراد بدكار در هر حال باز است، مى فرمايد: «كسى كه كار بدى انجام دهد يا به خود (يا ديگرى) ستم كند و بعد حقيقتاً پشيمان شود، از خداوند طلب آمرزش كند و در مقام جبران بر آيد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت» (وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحيماً).

بايد توجه داشت كه در آيه دو چيز عنوان شده: يكى «سوء» و ديگرى «ظلم به نفس»، و با توجه به قرينه مقابله و همچنين ريشه لغوى «سوء» كه به معنى زيان رسانيدن به ديگرى است، چنين استفاده مى شود: هر نوع گناه اعم از اين كه انسان به ديگرى زيان برساند يا به خود، به هنگام توبه حقيقى و جبران، قابل آمرزش است.

ضمناً از تعبير يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحيماً: «خدا را آمرزنده و مهربان مى يابد» استفاده مى شود: توبه حقيقى آن چنان اثر دارد كه انسان در درون جان خود نتيجه آن را مى يابد.

از يكسو اثر ناراحت كننده گناه ـ با توجه به غفور بودن خداوند ـ از بين مى رود.

و از طرف ديگر، دورى خود از رحمت و الطاف خداوند را كه نتيجه معصيت بود، به مقتضاى رحيميت او، مبدل به نزديكى احساس مى كند.

* * *

2 ـ آيه دوم توضيح همان حقيقتى است كه اجمال آن در آيات قبل گذشت و آن اين كه: هر گناهى كه انسان مرتكب مى شود، بالمآل و در نتيجه به خود ضرر زده و به زيان خود گام برداشته است، مى فرمايد: «كسى كه گناهى مرتكب شود به زيان خود كار كرده» (وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلى نَفْسِهِ).

و در پايان آيه به اين اصل اشاره كرده كه: خداوند هم عالم است و از اعمال بندگان با خبر، و هم حكيم است و هر كس را طبق استحقاق خود مجازات مى كند، مى فرمايد: «خداوند همواره دانا و حكيم است» (وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً).

و به اين ترتيب، گناهان اگر چه در ظاهر مختلفند، گاهى زيان آن به ديگرى مى رسد و گاهى زيان آن به خويشتن است، اما پس از تحليل نهائى همه به خود انسان باز مى گردد و آثار سوء گناه قبل از همه در روح و جان خود شخص ظاهر مى شود.(1)

* * *

3 ـ و در آخرين آيه اشاره به اهميت گناه تهمت زدن نسبت به افراد بى گناه كرده، مى فرمايد: «هر كس خطا يا گناهى مرتكب شود و آن را به گردن بى گناهى بيفكند، بار بهتان و گناه آشكارى بر دوش گرفته است» (وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَريئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً).

در اين آيه، گناهانى را كه انسان مرتكب مى شود و به گردن ديگرى مى افكند به دو قسم تقسيم شده: يكى «خطيئة» و ديگرى «اثم».

درباره تفاوت ميان اين دو، مفسران و اهل لغت سخن بسيار گفته اند، اما آنچه نزديك تر به نظر مى رسد،: اين است كه: «خطيئة» از «خطا» در اصل، به معنى لغزش ها و گناهانى است كه بدون قصد از انسان سر مى زند و گاهى داراى كفاره و غرامت است، ولى تدريجاً در معنى خطيئه توسعه اى داده شده و هر گناهى اعم از عمد و غير عمد را در بر مى گيرد; زيرا هيچگونه گناهى (اعم از عمد و غير عمد) با روح سليم انسان سازگار نيست و اگر از او سر بزند در حقيقت يك نوع لغزش و خطا است كه شايسته مقام او نيست.

نتيجه اين كه: «خطيئة» معنى وسيعى دارد كه هم گناه عمدى و هم غير عمدى را شامل مى شود، ولى «اثم» معمولاً به گناهان عمدى و اختيارى گفته مى شود.

«اثم» در اصل، به معنى چيزى است كه انسان را از كارى باز مى دارد و از آنجا كه گناهان، آدمى را از خيرات، باز مى دارند به آنها «اثم» گفته شده است.

ضمناً بايد توجه داشت: در آيه در مورد تهمت، تعبير لطيفى به كار برده شده و آن اين كه:

گناه را به منزله «تير» قرار داده و انتساب آن به ديگرى را به منزله «پرتاب به سوى هدف».

اشاره به اين كه: همان طور كه تيراندازى به سوى ديگرى ممكن است باعث از بين رفتن او شود، پرتاب تير گناه هم به كسى كه مرتكب نشده ممكن است آبروى او را كه به منزله خون او است، از بين ببرد.

بديهى است وزر و وبال اين كار، براى هميشه بر دوش فردى كه تهمت زده است باقى خواهد ماند، و تعبير به اِحْتَمَلَ: «بر دوش مى گيرد» نيز اشاره به سنگينى و دوام اين مسئوليت است!

* * *

نكته:

1 ـ شعله اول، نصيب دامنِ «آتش زنه» است *** اين سزاى آن كه بوسد آستان ظلم را

جنايت تهمت

تهمت زدن به بى گناه، از زشت ترين كارهائى است كه اسلام آن را به شدت محكوم ساخته است، آيه فوق و روايات متعدد اسلامى كه درباره اين موضوع وارد شده، نظر اسلام را در اين زمينه روشن مى سازد، امام صادق(عليه السلام) از حكيمى چنين نقل مى كند:

اَلْبُهْتانُ عَلَى الْبَرِىءِ أَثقَلُ مِنْ جِبال راسِيات: «تهمت زدن به بى گناه از كوه هاى عظيم نيز سنگين تر است»!(1)

از طرفى تهمت زدن به افراد بى گناه با روح ايمان سازگار نيست چنان كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده:

اِذا اِتَّهَمَ الْمُؤْمِنُ أَخاهُ اِنْماثَ الاِيْمانُ فِى قَلْبِهِ كَما يَنْماثُ الْمِلْحُ فِى الْماءِ:

«كسى كه برادر مسلمانش را متهم كند، ايمان در قلب او ذوب مى شود همانند ذوب شدن نمك در آب»!(2)

در حقيقت بهتان و تهمت، بدترين انواع دروغ و كذب است، زيرا هم مفاسد عظيم كذب را دارد، هم زيان هاى غيبت، و هم بدترين نوع ظلم و ستم است، و لذا از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود:

مَنْ بَهَتَ مُؤْمِناً أَوْ مُؤْمِنَةً أَوْ قالَ فِيْهِما ما لَيْسَ فِيْهِ أَقامَهُ اللّهُ تَعالى يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلى تَلٍّ مِنْ نار حَتّى يَخْرُجَ مِمّا قالَهُ:

«كسى كه به مرد يا زن با ايمان تهمت بزند و يا درباره او چيزى بگويد كه در او نيست، خداوند در روز قيامت او را بر تلّى از آتش قرار مى دهد تا از مسئوليت آنچه گفته است در آيد».(3)

روشن است رواج اين كار ناجوانمردانه در يك محيط، سبب به هم ريختن نظام و عدالت اجتماعى و آلوده شدن حق به باطل و گرفتار شدن بى گناه و تبرئه گنهكار و از ميان رفتن اعتماد عمومى مى شود.

113 وَ لَوْلا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء وَ أَنْزَلَ اللّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ عَظيماً

 

ترجمه:

113 ـ اگر فضل و رحمت خدا شامل حال تو نبود، گروهى از آنان تصميم داشتند تو را گمراه كنند; اما جز خودشان را گمراه نمى كنند; و هيچگونه زيانى به تو نمى رسانند. و خداوند، كتاب و حكمت بر تو نازل كرد; و آنچه را نمى دانستى، به تو آموخت; و فضل خدا بر تو (همواره) بزرگ بوده است.

 

تفسير:

1 ـ «مستدرك»، جلد 9، صفحه 128 و جلد 12، صفحه 60، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 72،صفحه 194 و جلد 75، صفحات 191، 447 و 454 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 111، ماده «بهت»، انتشارات كتابخانه سنائى ـ «امالى شيخ صدوق»، صفحه 317، مؤسسة البعثة قم، طبع اول، 1417 هـ ق.

2 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 361، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 302، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحه 198 ـ «ميزان الحكمة»، جلد 1، صفحه 336، دار الحديث، طبع اول.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 288، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحه 194 ـتفسير «قرطبى»، جلد 3، صفحه 29، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 111، ماده «بهت»، انتشارات كتابخانه سنائى.

 

لطف خدا با تو است

اين آيه اشاره به گوشه ديگرى از حادثه «بنى ابيرق» است كه در چند آيه قبل تحت عنوان شأن نزول مورد اشاره واقع شد، آيه چنين مى گويد: «اگر فضل و رحمت پروردگار شامل حال تو نبود جمعى از آنها تصميم داشتند تو را از مسير حق و عدالت، منحرف سازند، ولى لطف الهى شامل حال تو شد و تو را حفظ كرد» (وَ لَوْلا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ).

آنها مى خواستند با متهم ساختن يك فرد بى گناه و سپس كشيدن پيامبر(صلى الله عليه وآله)به اين ماجرا، هم ضربه اى به شخصيت اجتماعى و معنوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بزنند و هم اغراض سوء خود را درباره يك مسلمان بى گناه عملى سازند، ولى خداوندى كه حافظ پيامبر خويش است، نقشه هاى آنها را نقش بر آب كرد.

بعضى براى اين آيه شأن نزول ديگرى ذكر كرده اند و آن اين كه: هيأتى از طايفه «بنى ثقيف» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، گفتند: ما با دو شرط با تو بيعت مى كنيم:

نخست اين كه: بت هاى خود را با دست خود نشكنيم.

ديگر اين كه: بر ما مهلت دهى تا يك سال ديگر بت «عزّى» را پرستش كنيم!

خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) خود دستور داد: در برابر پيشنهادهاى آنها به هيچ وجه انعطافى نشان ندهد، آيه فوق نازل شد و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام كرد كه لطف خدا او را در برابر اين وسوسه ها حفظ مى كند.(1)

سپس قرآن مى گويد: «اينها فقط خود را گمراه مى كنند و هيچگونه زيان به تو نمى رسانند» (وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْء).

سرانجام علت مصونيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از گمراهى و خطا و گناه را چنين بيان مى كند: «خدا، كتاب و حكمت بر تو نازل كرد و آنچه را نمى دانستى به تو آموخت» (وَ أَنْزَلَ اللّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ).

و در پايان آيه مى فرمايد: «فضل خداوند بر تو بسيار بزرگ بوده است»
(وَ كانَ فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ عَظيماً).

* * *

 


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 188، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 24 ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 189، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق (با اندكى تفاوت).

 

سرچشمه معصوم بودن پيامبران

آيه فوق، از آياتى است كه به مسأله مصونيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از خطا، اشتباه و گناه اشاره مى كند و مى گويد: اگر امدادهاى الهى شامل حال تو نبود تو را گمراه مى ساختند ولى با وجود اين امدادها قادر به اين كار نخواهند بود و هيچگونه زيانى در اين راه به تو نمى رسانند.

به اين ترتيب، خداوند براى اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بتواند در هر چيز سرمشقى براى امت باشد، الگوئى براى نيكى ها و خيرات گردد، و از عواقب دردناك لغزش هائى كه ممكن است دامن يك رهبر بزرگ را بگيرد، بركنار باشد و امت از سرگردانى در مسأله اطاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در امان باشند و گرفتار تضاد در ميان اطاعت و عدم اطاعت نشوند پيامبرِ خود را در برابر خطا و گناه بيمه مى كند تا اعتماد كامل مردم را كه از نخستين شرط هاى رهبرى الهى است، به خود جلب نمايد.

و در ذيل آيه، يكى از دلائل اساسى مسأله عصمت به طور اجمال آمده است و آن اين كه: خداوند علوم و دانش هائى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته كه در پرتو آن در برابر گناه و خطا بيمه مى شود; زيرا علم و دانش (در مرحله نهائى) موجب عصمت است، مثلاً پزشكى كه آب آلوده به انواع ميكروب هاى وبا، مالاريا، و ده ها بيمارى خطرناك ديگر را در آزمايشگاه در زير «ميكروسكوپ» مشاهده كرده و اثر كشنده آن را به روشنى دريافته است، ممكن نيست از آن آب بنوشد.

يعنى اين علم، به او مصونيت در برابر ارتكاب اين عمل مى دهد، در حالى كه جهل به آن ممكن است موجب ارتكاب گردد.

همچنين سرچشمه بسيارى از اشتباهات، جهل به مقدمات، يا لوازم و عواقب يك كار است.

بنابراين، كسى كه از طريق وحى الهى و تعليم پروردگار، آگاهى كامل از مسائل مختلف دارد، نه گرفتار لغزش مى شود، نه گمراهى و نه گناه.

ولى اشتباه نشود با اين كه: چنان علمى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ناحيه خدا است ولى باز جنبه اجبار به خود نمى گيرد، يعنى هيچ گاه پيامبر مجبور نيست به علم خود عمل كند، بلكه از روى اختيار به آن عمل مى نمايد.

همان طور كه طبيب مزبور با داشتن آگاهى از وضع آن آب آلوده، اجبارى به ننوشيدن آن ندارد، بلكه از روى اراده از شرب آن خوددارى مى كند.

و اگر گفته شود: چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشمول چنين فضل الهى شده است نه ديگران؟

بايد گفت: اين به خاطر مسئوليت سنگين رهبرى است كه بر دوش او گذاشته شده است، و بر دوش ديگران نيست; زيرا خداوند به همان مقدار كه مسئوليت مى دهد، توان و نيرو مى بخشد (دقت كنيد).

* * *

114 لا خَيْرَ في كَثير مِنْ نَجْواهُمْ إِلاّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَة أَوْ مَعْرُوف أَوْ إِصْلاح بَيْنَ النّاسِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً

 

ترجمه:

114 ـ در بسيارى از سخنان درگوشى (و جلسات محرمانه) آنها، خير و سودى نيست; مگر كسى كه (به اين وسيله،) امر به كمك به ديگران، يا كار نيك، يا اصلاح در ميان مردم كند; و هر كس براى خشنودى پروردگار چنين كند، پاداش بزرگى به او خواهيم داد.

 

سخنان درگوشى

در آيات گذشته اشاره اى به جلسات مخفيانه شبانه و شيطنت آميز بعضى از منافقان، يا مانند آنها شده بود، در اين آيه به طور مشروح تر از آن تحت عنوان «نجوا» سخن به ميان آمده است.

«نجوا» تنها به معنى سخنان درگوشى نيست، بلكه هر گونه جلسات سرّى و مخفيانه را نيز شامل مى شود; زيرا در اصل، از ماده «نجوة» (بر وزن دفعة) به معنى «سرزمين مرتفع» گرفته شده است، بدين جهت كه سرزمين هاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند.

و از آنجا كه جلسات سرّى و سخنان درگوشى از اطرافيان جدا مى شود، به آن «نجوا» گفته اند.

بعضى معتقدند: همه اينها از ماده «نجات» به معنى «رهائى» گرفته شده است; زيرا يك نقطه مرتفع از هجوم سيلاب در امان است، و يك مجلس سرّى يا سخن درگوشى از اطلاع ديگران بركنار مى باشد.

به هر حال، آيه مى گويد: «در غالب جلسات محرمانه و مخفيانه آنها كه بر اساس نقشه هاى شيطنت آميز بنا شده خير و سودى نيست» (لا خَيْرَ في كَثير مِنْ نَجْواهُمْ).

پس از آن براى اين كه گمان نشود هر گونه «نجوا» و سخن درگوشى يا جلسات سرّى مذموم و ممنوع است، به چند مورد به عنوان مقدمه بيان يك قانون كلى، به صورت استثناء در ذيل آيه اشاره كرده، مى فرمايد:

«مگر كسى كه در نجواى خود، توصيه به صدقه و كمك به ديگران، يا انجام كار نيك، و يا اصلاح در ميان مردم نمايد» (إِلاّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَة أَوْ مَعْرُوف أَوْ إِصْلاح بَيْنَ النّاسِ).

و «اين گونه نجواها اگر به خاطر تظاهر و رياكارى نباشد بلكه منظور از آن كسب رضاى پروردگار بوده باشد، خداوند پاداش بزرگى براى آن مقرر خواهد فرمود» (وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً).

اصولاً نجوا، سخنان درگوشى و تشكيل جلسات سرّى در قرآن به عنوان يك عمل شيطانى معرفى شده است، مى فرمايد: اِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ: «نجوى از شيطان است».(1)

زيرا اين كار غالباً براى اعمال نادرست صورت مى گيرد، چرا كه انجام كار خير، مفيد و مثبت معمولاً چيز محرمانه و مخفيانه اى نيست كه مردم بخواهند با سخنان درگوشى آن را انجام دهند.

ولى از آنجا كه گاهى شرائط فوق العاده اى پيش مى آيد كه انسان مجبور مى شود در كارهاى نيك از روش نجوا استفاده كند اين استثناء مكرر در قرآن آمده است. در سوره «مجادله» آيه 9 مى خوانيم:

يا أَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا اِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوا بِالإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوى:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه نجوا مى كنيد براى گناه، ستم و نافرمانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نجوا نكنيد و تنها براى كار نيك و پرهيزكارى نجوا داشته باشيد».

اساساً نجوا اگر در حضور جمعيت انجام پذيرد، سوء ظن افراد را بر مى انگيزد، و گاهى حتى در ميان دوستان ايجاد بدبينى مى كند، به همين دليل، بهتر است جز در موارد ضرورت از اين موضوع استفاده نشود و فلسفه حكم مزبور در قرآن نيز همين است.

البته گاهى حفظ آبروى انسانى ايجاب مى كند از نجوا استفاده شود، و از جمله كمك هاى مالى است كه در آيه فوق به عنوان «صدقه» از آن ياد شده است.

و يا «امر به معروف» كردن كه گاهى اگر آشكارا گفته شود، طرف، در برابر جمعيت شرمنده مى شود، و شايد به همين علت از پذيرش آن امتناع ورزد و مقاومت كند، كه در آيه فوق از آن تعبير به معروف شده است.

و يا در موارد «اصلاح بين مردم» كه گاهى آشكارا گفتن مسائل، جلو اصلاح را مى گيرد، و بايد با هر كدام از طرفين دعوا جداگانه و به صورت نجوا صحبت شود تا نقشه اصلاحى پياده گردد.

در اين سه مورد و آنچه مانند آن است، ضرورت اقتضاء مى كند كار مثبت در زير چتر نجوا قرار گيرد.

قابل توجه اين كه: موارد سه گانه فوق، همه در عنوان «صدقه» مندرج است; زيرا آن كس كه امر به معروف مى كند، زكات علم مى پردازد و آن كس كه اصلاح ذات البين مى نمايد زكات نفوذ و حيثيت خود را در ميان مردم اداء مى كند، چنان كه از على(عليه السلام) نقل شده:

اِنَّ اللّهَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ زَكاةَ جاهِكُمْ كَما فَرَضَ عَلَيْكُمْ زَكاةَ ما مَلَكَتْ أَيْدِيْكُمْ:

«خداوند بر شما واجب كرده است زكات نفوذ و حيثيت اجتماعى خود را بپردازيد، همان طور كه بر شما واجب كرده زكات مال خود را بدهيد».(2)

و از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه به «ابو ايوب» فرمود:

أَلا أَدُلُّكَ عَلى صَدَقَة يُحِبُّهَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ تُصْلِحُ بَيْنَ النّاسِ اِذا تَفاسَدُوا وَ تَقْرُبُ بَيْنَهُمْ اِذا تَباعَدُوا:

«آيا نمى خواهى تو را از صدقه اى آگاه كنم كه خدا و پيامبرش آن را دوست مى دارند: هنگامى كه مردم با يكديگر دشمن شوند آنها را اصلاح ده و زمانى كه از هم دور گردند آنها را به هم نزديك كن».(3)

* * *

115 وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبيلِ الْمُؤْمِنينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصيراً

 

ترجمه:

115 ـ كسى كه بعد از آشكار شدن حق، با پيامبر مخالفت كند، و از راهى جز راه مؤمنان پيروى نمايد، ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم; و به دوزخ داخل مى كنيم; و جايگاه بدى دارد.

 

شأن نزول:

در شأن نزول آيات سابق گفتيم: «بشير بن ابيرق»، پس از سرقت از مسلمانى، شخص بى گناهى را متهم ساخت و با صحنه سازى در حضور پيغمبر(صلى الله عليه وآله) خود را تبرئه كرد، ولى با نزول آيات گذشته رسوا شد، او به دنبال اين رسوائى به جاى اين كه: توبه كند و به راه باز گردد، راه كفر را پيش گرفت و رسماً از زمره مسلمانان خارج گرديد، آيه فوق نازل شد و ضمن اشاره به اين موضوع، يك حكم كلى و عمومى اسلامى را بيان ساخت.(4)


1 ـ مجادله، آيه 10.

2 ـ نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 550، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 381، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 223 ـ «مجمع البيان»، جلد 3،صفحه 189، ذيل آيه مورد بحث، موسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـتفسير «صافى»، جلد 1، صفحات 399 و 499، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

3 ـ «معجم كبير طبرانى»، جلد 4، صفحه 138، مكتبة ابن تيمة القاهرة، طبع دوم ـ «كنز العمال»، جلد 3، صفحه 59، مؤسسة الرسالة بيروت، 16 جلدى ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 385، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 222، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 189، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 24 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 152، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 399، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 548، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

لجاجت در پيروى از باطل

هنگامى كه انسان مرتكب خلافى مى شود، پس از آگاهى، دو راه در پيش دارد: راه بازگشت و توبه كه اثر آن در شستشوى گناه در چند آيه پيش بيان گرديد.

راه ديگر، راه لجاجت و عناد است كه به نتيجه شوم آن در اين آيه اشاره شده، مى فرمايد:

«كسى كه بعد از آشكار شدن حق از در مخالفت و عناد در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيد و راهى جز راه مؤمنان انتخاب نمايد، ما او را به همان راه كه مى رود مى كشانيم و در قيامت به دوزخ مى فرستيم و چه جايگاه بدى در انتظار او است» (وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبيلِ الْمُؤْمِنينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصيراً).

بايد توجه داشت: «يُشاقِق» از ماده «شقاق» به معنى مخالفت آگاهانه، توأم با عداوت و دشمنى است.

جمله مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى: «پس از روشن شدن هدايت و راه راست» نيز اين معنى را تأكيد مى كند و در واقع چنين افرادى سرنوشتى بهتر از اين نمى توانند داشته باشند.

سرنوشتى كه هم عاقبت شوم در اين جهان و هم عاقبت دردناك در آن جهان دارد.

اما در اين جهان همان طور كه قرآن مى گويد: روز به روز در مسير غلط خود راسخ تر مى شوند و زاويه انحراف آنها از جاده حق، با پيشروى در بيراهه بيشتر مى گردد و اين سرنوشتى است كه خود آنها براى خويشتن انتخاب كرده اند، و بنائى است كه پايه گذارى آن به دست خودشان شده است و بنابراين هيچگونه ستمى درباره آنها به عمل نيامده.

و اين كه مى فرمايد: نُوَلِّهِ ما تَوَلّى: «ما او را به همان راه كه مى رود مى كشانيم» اشاره به همين سلب توفيق معنوى، و عدم تشخيص حق و پيشروى در بيراهه است.(1)

و آنجا كه مى گويد، «نُصْلِهِ جَهَنَّمَ» اشاره به سرنوشت آنها در رستاخيز است.

درباره جمله «نُوَلِّهِ ما تَوَلّى» تفسير ديگرى نيز هست و آن اين كه: «ما چنين افراد را تحت سرپرستى معبودهاى ساختگى كه براى خود انتخاب كرده اند، قرار مى دهيم».

* * *


1 ـ شرح اين موضوع را در تفسير «هدايت و ضلالت» در جلد اول، ذيل آيه 26 سوره «بقره» بيان كرده ايم.

 

حجيت اجماع

يكى از دلائل چهارگانه فقه، «اجماع» به معنى «اتفاق» علماء و دانشمندان اسلامى در يك مسأله فقهى است.

در «اصول فقه» براى اثبات حجيت اجماع دلائل مختلفى ذكر كرده اند، از جمله آيه فوق است كه جمعى آن را دليل بر حجيت اجماع مى دانند; زيرا مى گويد:

«هر كس طريقى غير از طريق مؤمنان انتخاب كند، سرنوشت شومى در دنيا و آخرت دارد».

بنابراين، هنگامى كه مؤمنان راهى را در مسأله اى برگزيدند، همه بايد از آن پيروى كنند.

ولى حق اين است كه آيه فوق هيچگونه ارتباطى با مسأله حجيت اجماع ندارد.

البته ما اجماع را حجت مى دانيم مشروط به اين كه از آن «كشف قول معصوم» شود و يا معصوم شخصاً، ولو به طور ناشناس، در ضمن اصحابِ اجماع باشد، اما دليل حجت چنين اجماعى همان حجيت سنت و قول معصوم است، نه آيه فوق.

اين كه مى گوئيم: آيه فوق دليل حجيت اجماع نيست، به خاطر جهات ذيل است:

اوّلاً ـ مجازات هائى كه در آيه تعيين شده براى كسانى است كه آگاهانه، با پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مخالفت كنند و راهى غير راه مؤمنان را انتخاب نمايند، يعنى اين دو بايد دست به دست هم بدهند تا چنان ثمره شومى داشته باشد.

وانگهى بايد از روى علم و آگاهى صورت گيرد، و اين موضوع هيچگونه ارتباطى با مسأله حجيت اجماع فقهى ندارد و اجماع را به تنهائى حجت نمى كند.

زيرا اجماعى كه در فقه مطرح است به اين معنى است كه: فقهاء همه، در مسأله اى فتواى واحدى داشته باشند، اين فتوا يا مستند به دليل است كه مجتهد ديگر نيز بايد آن را بررسى كند، تا بتواند فتوا دهد، نه اين كه مقلدانه بپذيرد و يا مستند به دليلى نيست، مانند اين كه حكم ضرورى بين مسلمانان باشد، كه معنى آن اين است: «اين حكم جزء فرهنگ جامعه اسلامى شده»، و به مرحله يقين مى رسد و نيازى به تبديل آن به اجماع نيست.

به تعبير ديگر، اگر مراد از «اجماع»، حكمى است كه تمام افراد جامعه اسلامى آن را قبول داشته، پذيرفته و به آن عمل مى كنند، چنين مطلبى مورد بحث نيست.

و اگر منظور از «اجماع»، حكمى است كه جمعى مخالف آن هستند و دليل آن را كافى نمى دانند، عدم تبعيت، مخالفت با «سبيل مؤمنين» نيست; چرا كه «سبيل مؤمنين» به معنى راه مشخصى است كه حتى غير مسلمين نيز مى دانند كه اين راه مؤمنان است.

ثانياً ـ منظور از «سبيل المؤمنين»، راه توحيد، خداپرستى و اصل اسلام است نه فتاواى فقهى و احكام فرعى، همان طور كه ظاهر آيه، علاوه بر شأنِ نزول آن، به اين حقيقت گواهى مى دهد.

و در حقيقت، پيروى از غير طريق مؤمنان چيزى جز مخالفت با پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيست، و هر دو به يك مطلب بازگشت مى كند.

لذا در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم:

هنگامى كه امير مؤمنان على(عليه السلام) در «كوفه» بود، جمعى خدمت او آمده، تقاضا كردند: براى آنها امام جماعتى انتخاب كند تا در ماه رمضان نمازهاى مستحبى معروف به «تراويح» را كه در زمان «عُمر» به جماعت مى خواندند با او بخوانند.

امام(عليه السلام) از اين كار امتناع ورزيد و از چنين جماعتى نهى كرد (زيرا جماعت در نافله مشروع نيست).

اين جمعيت با اين كه اين حكم قاطع را از امام و پيشواى خود شنيده بودند، لجاجت به خرج داده، جار و جنجال بلند كردند كه بيائيد و در اين ماه رمضان، اشك بريزيد!

جمعى از دوستان على(عليه السلام) به خدمتش رسيده، عرض كردند: عده اى در برابر اين دستور شما تسليم نيستند، فرمود:آنها را به حال خود وابگذاريد، هر كس را مى خواهند انتخاب كنند تا اين جماعت (نامشروع) را به جا آورد، سپس آيه فوق را تلاوت فرمود.(1)

اين حديث نيز آنچه را كه در مورد تفسير آيه گفتيم تأييد مى كند.

* * *

 

116 إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً

 

ترجمه:

116 ـ خداوند، شرك به او را نمى آمرزد; (ولى) كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بيند) مى آمرزد. و هر كس براى خدا همتايى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 551، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 47، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 34، صفحه 171 و جلد 93، صفحه 385 ـتفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 275، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحات 94 و 95، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

شرك، گناه نابخشودنى

در اين آيه، بار ديگر ـ به دنبال بحث هاى مربوط به منافقان و مرتدان يعنى كسانى كه بعد از قبول اسلام به سوى كفر باز مى گردند ـ به اهميت گناه شرك اشاره مى كند كه گناهى است غير قابل عفو و بخشش و هيچ گناهى بالاتر از آن متصور نيست.

مضمون اين آيه با تفاوت مختصرى در همين سوره گذشت (آيه 48).

البته اين گونه تكرار در مسائل تربيتى لازمه بلاغت است; زيرا مسائل اساسى و مهم بايد در فواصل مختلفى تكرار شود، تا در نفوس و افكار، راسخ گردد.

در حقيقت گناهان، همانند بيمارى هاى گوناگونند، مادام كه بيمارى به مراكز اصلى بدن حملهور نشده و آنها را از كار نينداخته است، اميد بهبودى وجود دارد، اما اگر فى المثل بيمارى، مركز اصلى بدن يعنى مغز را مورد هجوم قرار داد و فلج ساخت، درهاى اميد بسته خواهد شد و مرگ حتمى به دنبال آن فرا خواهد رسيد.

«شرك» چيزى است كه مركز حساس روح آدمى را از كار مى اندازد، و تاريكى و ظلمت در جان او مى پاشد و با وجود آن هيچگونه اميد نجات نيست.

اما اگر حقيقت توحيد و يكتاپرستى كه سرچشمه هر گونه فضيلت، جنبش و حركت است، زنده باشد، اميد بخشش در مورد بقيه گناهان وجود دارد، لذا قرآن كريم در اين آيه چنين مى فرمايد: «خداوند شرك به خود را نمى آمرزد، ولى كمتر از آن را براى هر كس بخواهد مى آمرزد» (إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ).

همان طور كه گفتيم در همين سوره، اين آيه تكرار شده است تا آثار شرك و بت پرستى كه ساليان دراز در اعماق نفوس آن مردم لانه كرده بود، براى هميشه شستشو گردد، و آثار معنوى و مادى توحيد بر شاخسار وجود آنها آشكار شود، منتها ذيل دو آيه با هم تفاوت مختصرى دارد در اينجا مى فرمايد: «هر كس براى خدا شريكى قائل شود در گمراهى دورى گرفتار شده» (وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً).

ولى در گذشته فرمود: «كسى كه براى خدا شريك قائل شود دروغ و افتراء زده و مرتكب گناه بزرگى شده است» (وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدِ افْتَرى اِثْماً عَظِيْماً).(1)

در حقيقت در آنجا اشاره به مفسده بزرگ شرك از جنبه الهى و شناسائى خدا شده، و در اينجا زيان هاى غير قابل جبران آن براى خود مردم بيان گرديده است.

آنجا جنبه علمى مسأله را بررسى مى كند و اينجا جنبه عملى و نتايج خارجى آن را.

روشن است اين هر دو، به اصطلاح لازم و ملزوم يكديگرند، توضيحات ديگرى در زمينه اين آيه در جلد سوم همين تفسير ذيل آيه 48 سوره «نساء» داده ايم.

* * *

117 إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ إِناثاً وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاّ شَيْطاناً مَريداً

118 لَعَنَهُ اللّهُ وَ قالَ لاَ َتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصيباً مَفْرُوضاً

119 وَ لاَُضِلَّنَّهُمْ وَ لاَُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لاَمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الأَنْعامِ وَ لاَمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيّاً مِنْ دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبيناً

120 يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاّ غُرُوراً

121 أُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لا يَجِدُونَ عَنْها مَحيصاً

 

ترجمه:

117 ـ آنچه غير از خدا مى خوانند، فقط بت هائى است (بى روح)، كه هيچ اثرى ندارد; و (يا) شيطان سركش و ويرانگر است.

118 ـ خدا او را از رحمت خويش دور ساخته; و او گفته است: «از بندگان تو، سهم معينى خواهم گرفت.

119 ـ و آنها را گمراه مى كنم; و به آرزوها سرگرم مى سازم; و به آنان دستور مى دهم كه (اعمال خرافى انجام دهند، و) گوش چهارپايان را بشكافند، و آفرينش (پاك) خدائى را تغيير دهند! (و فطرت توحيد را به شرك بيالايند!)» و هر كس، شيطان را به جاى خدا ولىّ خود برگزيند، زيان آشكارى كرده است.

120 ـ شيطان به آنها وعده ها (ى دروغين) مى دهد; و به آرزوها، سرگرم مى سازد; در حالى كه جز فريب و نيرنگ، به آنها وعده نمى دهد.

121 ـ آنها (پيروان شيطان) جايگاهشان جهنم است; و هيچ راه فرارى ندارند.

 


1 ـ نساء، آيه 48.

 

نقشه هاى شيطان

آيه نخست توضيحى است براى حال مشركان، كه در آيه قبل، به سرنوشت شوم آنها اشاره شد و در حقيقت علت گمراهى شديد آنها را بيان كرده، مى گويد: «آنها به قدرى كوتاه فكرند كه خالق و آفريدگار جهان پهناور هستى را رها كرده و در برابر موجوداتى سر تعظيم فرود مى آورند كه كمترين اثر مثبتى ندارند بلكه گاهى همانند شيطان، ويرانگر و گمراه كننده نيز مى باشند» (إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ إِناثاً وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاّ شَيْطاناً مَريداً).

قابل توجه اين كه: معبودهاى مشركان در اين آيه منحصر به دو چيز شناخته شده: «اناث» و «شيطان مَريد».

«اِناث» جمع «اُنثى» از ماده «اَنـَث» (بر وزن ادب) به معنى موجود نرم و قابل انعطاف است، و لذا هنگامى كه آهن در آتش نرم شود، عرب مى گويد: «أَنَثَ الْحَدِيْدُ» و اگر به جنس زن، اناث و مؤنث گفته مى شود، به خاطر آن است كه جنس لطيف تر و انعطاف پذيرترى است.

ولى در اينجا بعضى از مفسران معتقدند: قرآن اشاره به بت هاى معروف قبائل عرب مى كند كه هر كدام براى خود بتى انتخاب كرده، اسم مؤنثى را بر آن نهاده بودند:

«اللاّت» به معنى «الهه» مؤنثِ «اللّه»، «عُزّى» مؤنث «أَعزّ»، و همچنين «منات»، «اساف»، «نائله» و مانند آنها، ولى بعضى ديگر از مفسران بزرگ عقيده دارند كه منظور از «اِناث» در اينجا معنى معروف مؤنث نيست، بلكه منظور همان ريشه لغوى آن است، يعنى آنها معبودهائى را مى پرستيدند كه مخلوق ضعيفى بيش نبودند و به آسانى در دست آدمى به هر شكل در مى آمدند، تمام وجودشان تأثر و «انعطاف پذيرى» و تسليم در برابر حوادث بود، و به عبارت روشن تر، موجودهائى كه هيچگونه اراده و اختيارى از خود نداشتند و سرچشمه سود و زيان نبودند.

و اما كلمه «مَرِيد» از نظر ريشه لغت از ماده «مرد» (بر وزن زرد) به معنى ريختن شاخ و برگ درخت است و به همين مناسبت به نوجوانى كه هنوز مو در صورتش نروئيده «أَمْرَد» گفته مى شود.

بنابراين، «شيطان مَريد»، يعنى شيطانى كه تمام صفات فضيلت از شاخسار وجودش فرو ريخته و چيزى از نقاط قوت در او باقى نمانده است.

و يا از ماده «مُرود» (بر وزن سرود) به معنى طغيان و سركشى است يعنى معبود آنها شيطان طغيانگر و ويرانگر است.

در حقيقت، قرآن معبودهاى آنها را چنين دسته بندى كرده كه: يك دسته، بى اثرند و بى خاصيت و دسته ديگر، طغيانگرند و ويرانگر و كسى كه در برابر چنين معبودهائى سر تسليم فرود مى آورد در گمراهى آشكار است!

* * *

سپس در آيات بعد، اشاره به صفات شيطان، اهداف او و عداوت خاصى كه با فرزندان آدم دارد كرده، قسمت هاى مختلفى از برنامه هاى او را شرح مى دهد و قبل از هر چيز مى فرمايد:

«خداوند او را از رحمت خويش دور ساخته» (لَعَنَهُ اللّهُ).

و در حقيقت، ريشه تمام بدبختى ها و ويرانگرى هاى او همين دورى از رحمت خدا است كه بر اثر كبر و نخوت دامنش را گرفت.

بديهى است چنين موجودى كه بر اثر دورى از خدا از هر گونه خير و خوبى خالى است نمى تواند اثر مفيدى در زندگى ديگران داشته باشد، و ذات نايافته از هستى بخش، چگونه ممكن است هستى آفرين گردد، نه تنها مفيد نخواهد بود، زيان بخش نيز خواهد بود.

و مى افزايد: شيطان سوگند ياد كرده كه چند برنامه را اجرا مى كند:

نخست اين كه گفته: «از بندگان تو نصيب معينى خواهم گرفت» (وَ قالَ
لاَ َتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصيباً مَفْرُوضاً
).

او مى داند قدرت بر گمراه ساختن همه بندگان خدا ندارد، و تنها افراد هوس باز و ضعيف الايمان و ضعيف الاراده هستند كه در برابر او تسليم مى شوند.

* * *

كار ديگرى كه انجام مى دهم اين كه: «آنها را گمراه مى كنم» (وَ لاَ ُضِلَّنَّهُمْ).

سومين تلاشى كه مى نمايم اين كه: «با آرزوهاى دور و دراز و رنگارنگ آنها را سرگرم مى سازم» (وَ لاَ ُمَنِّيَنَّهُمْ).(1)

چهارمين عمل اين كه: آنها را به اعمال خرافى دعوت مى كنم، از جمله: «فرمان مى دهم كه گوش هاى چهار پايان را بشكافند و يا قطع كنند» (وَ لاَمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَـتِّكُنَّ آذانَ الأَنْعامِ).

و اين اشاره به يكى از اعمال زشت جاهلى است كه در ميان بت پرستان رايج بود كه گوش بعضى از چهارپايان را مى شكافتند و يا به كلى قطع مى كردند و سوار شدن بر آن را ممنوع مى دانستند و هيچگونه از آن استفاده نمى نمودند.

و پنجمين برنامه اين كه: «آنها را وادار مى سازم كه آفرينش پاك خدائى را تغيير دهند» (وَ لاَمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ).

اين جمله اشاره به آن است كه: خداوند در نهاد اوّلى انسان، توحيد، يكتاپرستى و هر گونه صفت و خوى پسنديده اى را قرار داده است ولى وسوسه هاى شيطانى و هوا و هوس ها انسان را از اين مسير صحيح منحرف مى سازد و به بيراهه ها مى كشاند، شاهد اين سخن آيه 30 سوره «روم» است، كه مى فرمايد:

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنِيْفاً فِطْرَةَ اللّهِ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيْلَ لِخَلْقِ اللّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ:

«روى خود را متوجه آئين خالص توحيد كن همان سرشتى كه خداوند از آغاز، مردم را بر آن قرار داده و اين آفرينشى است كه نبايد تبديل گردد اين است دين صاف و مستقيم».

از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نيز نقل شده كه: منظور از آن، تغيير فطرت توحيد و فرمان خدا است.(2)

و اين ضرر غير قابل جبرانى است كه شيطان بر پايه سعادت انسان مى زند; زيرا حقايق و واقعيات را با يك سلسله اوهام و وساوس، قلب مى كند و به دنبال آن سعادت به شقاوت تبديل مى گردد.

و در پايان، يك اصل كلى را بيان كرده، مى فرمايد: «هر كس شيطان را به جاى خداوند به عنوان ولىّ و سرپرست خود انتخاب كند، زيان آشكارى كرده» (وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيّاً مِنْ دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبيناً).

* * *

در آيه بعد، به دو نكته كه به منزله دليل براى مطلب سابق است بيان شده، مى فرمايد: «شيطان پيوسته به آنها وعده هاى دروغين مى دهد، و به آرزوهاى دور و دراز سرگرم مى كند، ولى جز فريب و خدعه، كارى براى آنها انجام نمى دهد» (يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاّ غُرُوراً).(3)

* * *

و در آخرين آيه از آيات مورد بحث، سرنوشت نهائى پيروان شيطان چنين بيان شده: «آنها جايگاهشان دوزخ است و هيچ راه فرارى از آن ندارند» (أُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لا يَجِدُونَ عَنْها مَحيصاً).(4)

* * *

122 وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً وَعْدَ اللّهِ حَقّاً وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قيلاً

 

ترجمه:

122 ـ و كسانى كه ايمان آورده اند و اعمال صالح انجام داده اند، به زودى آنان را در باغ هائى از بهشت وارد مى كنيم كه نهرها از زير درختانش جارى است; جاودانه در آن خواهند ماند. وعده حق خداوند است و كيست كه در گفتار و وعده هايش، از خدا صادق تر باشد؟!

 


1 ـ اين كلمه از ماده «منى» (بر وزن منع) گرفته شده كه به معنى تقدير و اندازه گيرى است، ولى بسيارى اوقات به معنى اندازه گيرى هاى خيالى وآرزوهاى موهوم به كار مى رود و اگر به نطفه «منى» گفته مى شود، آن هم به خاطر اين است كه: اندازه گيرى نخستين موجودات زنده از آن آغاز مى گردد.

2 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 334، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 77 و جلد 60، صفحه 219 و جلد 61، صفحه 221 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 500، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 394 و جلد 13، صفحه 126، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 224 و جلد 5، صفحه 155، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

3 ـ «غرور» در اصل، به معنى اثر آشكار چيزى است، ولى غالباً به آثارى كه ظاهرى فريبنده و باطنى ناپسند دارد گفته مى شود، و به هر چيز اعم از مال، ثروت، قدرت و مقام كه انسان را بفريبد و از راه حق باز دارد، مايه غرور گفته مى شود.

4 ـ «مَحيص» از ماده «حيص» به معنى عدول و صرف نظر كردن است، بنابراين، «مَحيص» به معنى وسيله عدول و راه فرار مى آيد.

وعده خدا حق است

در آيات گذشته چنين خوانديم: كسانى كه شيطان را ولىّ خود انتخاب كنند، در زيان آشكارى هستند، شيطان به آنها وعده دروغين مى دهد و با آرزوها سرگرم مى سازد، و وعده شيطان جز فريب و مكر نيست، در برابر آنها در اين آيه، سرانجام كار افراد با ايمان بدين گونه بيان شده: «آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند به زودى آنان را در باغ هائى از بهشت وارد مى سازيم كه نهرها از زير درختان آن مى گذرد» (وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ).

اين نعمت همانند نعمت هاى اين دنيا زودگذر و ناپايدار نيست، بلكه «مؤمنان براى هميشه آن را خواهند داشت» (خالِدينَ فيها أَبَداً).

اين وعده همانند وعده هاى دروغين شيطان نيست، بلكه «وعده اى است حقيقى و از ناحيه خدا» (وَعْدَ اللّهِ حَقّاً).

بديهى است: «هيچ كس نمى تواند صادق تر از خدا در وعده ها و سخنانش باشد» (وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قيلاً).

زيرا تخلف از وعده، يا به خاطر ناتوانى است، يا جهل، و يا نياز، كه تمام اينها از ساحت مقدس او دور است.

* * *

123 لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً

124 وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقيراً

 

ترجمه:

123 ـ (فضيلت و برترى) به آرزوهاى شما و آرزوهاى اهل كتاب نيست; هر كس عمل بدى انجام دهد، كيفر داده مى شود; و كسى را جز خدا، ولىّ و ياور خود نخواهد يافت.

124 ـ و كسى كه چيزى از اعمال صالح را انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه ايمان داشته باشد، چنان كسانى داخل بهشت مى شوند; و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد.

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان» و تفاسير ديگر چنين آمده است:

مسلمانان و اهل كتاب هر كدام بر ديگرى افتخار مى كردند، اهل كتاب مى گفتند:

پيامبر ما، قبل از پيامبر شما بوده است، كتاب ما، از كتاب شما سابقه دارتر است، و مسلمانان مى گفتند:

پيامبر ما، خاتم پيامبران است، و كتابش، آخرين و كامل ترين كتب آسمانى است، بنابراين ما بر شما امتياز داريم.(1)

و طبق روايت ديگرى يهود مى گفتند: «ما ملت برگزيده ايم، و آتش دوزخ جز روزهاى معدودى به ما نخواهد رسيد» (وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ اِلا أَيّاماً مَعْدُودَةً).(2)

و مسلمانان مى گفتند: ما بهترين امت ها هستيم; زيرا خداوند درباره ما گفته است: (كُنتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ).(3)

آيه فوق نازل شد و بر اين ادعاها قلم بطلان كشيد، و ارزش هر كس را به اعمالش معرفى كرد.(4)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 197، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 77 و جلد 46، صفحه 176 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 396، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1، صفحه 570 و جلد 3، صفحه 222، دار الفكر بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 225 و جلد 4، صفحه 349،دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

2 ـ بقره، آيه 80.

3 ـ آل عمران، آيه 110.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 46، صفحه 176 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 225، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 392، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير«ابن كثير»، جلد 1، صفحه 570، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

 

امتيازات واقعى و دروغين

در اين دو آيه، يكى از اساسى ترين پايه هاى اسلام بيان شده است، كه ارزش وجودى اشخاص و پاداش و كيفر آنها هيچ گونه ربطى به ادعاها و آرزوهاى آنها ندارد، بلكه تنها بستگى به عمل و ايمان دارد، اين اصلى است ثابت، سنتى است تغييرناپذير، و قانونى است كه تمام ملت ها در برابر آن يكسانند.

لذا در آيه نخست مى فرمايد: «فضيلت و برترى به آرزوهاى شما و آرزوهاى اهل كتاب نيست» (لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ).

آنگاه اضافه مى كند: «هر كس عمل بدى انجام دهد كيفر خود را در برابر آن خواهد گرفت و هيچ كس را جز خدا ولىّ و ياور خويش نمى يابد» (مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً).

در ذيل اين آيه، حديثى در منابع شيعه و اهل تسنن وارد شده كه پس از نزول اين آيه، بعضى از مسلمانان آن چنان در وحشت فرو رفتند كه از ترس به گريه افتادند; زيرا مى دانستند انسان، خطاكار است و بالاخره ممكن است گناهانى از او سرزند، اگر بنا باشد هيچگونه عفو و بخششى در كار نباشد، كيفر همه اعمال بد خود را ببيند كار، بسيار مشكل خواهد شد و لذا به پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كردند كه اين آيه چيزى براى ما باقى نگذارده است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «قسم به آن كس كه جانم به دست او است، مطلب همان است كه در اين آيه نازل شده، ولى اين بشارت را به شما بدهم كه موجب نزديكى شما به خدا و تشويق به انجام كارهاى نيك گردد، مصائبى كه به شما مى رسد كفاره گناهان شما است حتى خارى كه در پاى شما مى خلد»!(1)

* * *

و بلافاصله مى فرمايد: «و هم چنين كسانى كه عمل صالح به جا آورند و با ايمان باشند اعم از مرد و زن آنها وارد بهشت خواهند شد و كمترين ستمى به آنها نمى شود» (وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقيراً).(2)

و به اين ترتيب، قرآن به تعبير ساده معمولى، به اصطلاح «آب پاك» به روى دست همه ريخته است و وابستگى هاى ادعائى، خيالى، اجتماعى، نژادى و مانند آن را نسبت به يك مذهب به تنهائى بى فايده مى شمرد، و اساس را ايمان به مبانى آن مكتب و عمل به برنامه هاى آن معرفى مى كند.

* * *

نكته:

ممكن است كسانى از جمله وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً: «هيچ كس را سرپرست و ياور در برابر گناهان نمى بيند» چنين استدلال كنند كه با وجود اين جمله مسأله شفاعت و مانند آن به كلى منتفى خواهد بود و آيه را دليل نفى مطلق شفاعت بگيرند.

اما همان طور كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، معنى شفاعت اين نيست كه شفيعان همانند: پيامبران، امامان و صالحان، دستگاه مستقلى در برابر خداوند دارند، بلكه شفاعت آنها نيز به فرمان خدا است و بدون اجازه او، و شايستگى و لياقت شفاعت شوندگان، هيچ گاه اقدام به شفاعت نخواهند كرد.

بنابراين، چنين شفاعتى سرانجام به خدا باز مى گردد، و شعبه اى از ولايت، نصرت و كمك و يارى خداوند محسوب مى شود.

* * *

 

125 وَ مَنْ أَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً

126 وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء مُحيطاً

 

ترجمه:

125 ـ دين و آئين چه كسى بهتر است از آن كس كه خود را تسليم خدا كند، و نيكوكار باشد، و پيرو آئين خالص و پاك ابراهيم گردد؟! و خدا ابراهيم را به دوستى خود، انتخاب كرد.

126 ـ آنچه در آسمان ها و زمين است، از آنِ خداست; و خداوند به هر چيزى احاطه دارد.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 553، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 197، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـتفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 502، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1، صفحه 572، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 227، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

2 ـ تفسير «نقير» و ريشه اصلى آن، در ذيل آيه 53 همين سوره گذشت.

 

بهترين آئين

در آيات قبل، سخن از تأثير ايمان و عمل بود و اين كه انتساب به هيچ مذهب و آئينى، به تنهائى اثرى ندارد، در عين حال، در آيه مورد بحث براى اين كه سوء تفاهمى از بحث گذشته پيدا نشود، برترى آئين اسلام را بر تمام آئين ها با اين تعبير، بيان كرده است: «چه آئينى بهتر است از آئين كسى كه با تمام وجود خود، در برابر خدا تسليم شده، و دست از نيكوكارى بر نمى دارد و پيرو آئين پاك خالص ابراهيم است» (وَ مَنْ أَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً).

البته آيه به صورت استفهام بيان شده، ولى منظور از آن گرفتن اقرار از شنونده، نسبت به اين واقعيت است.

در اين آيه سه چيز مقياس بهترين آئين شمرده شده:

نخست تسليم مطلق در برابر خدا «أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ».(1)

ديگر نيكوكارى «وَ هُوَ مُحْسِنٌ».

منظور از نيكوكارى در اينجا هر گونه نيكى با قلب و زبان و عمل است، در حديثى كه در تفسير «نور الثقلين» در ذيل اين آيه از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده در پاسخ اين سؤال كه منظور از احسان چيست؟ چنين مى خوانيم:

أَنْ تَعْبُدَ اللّهَ كَأَنَّكَ تَراهُ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ:

«احسان (در اين آيه) به اين است كه هر عملى در مسير بندگى خدا انجام مى دهى آن چنان باشد كه گويا خدا را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى او تو را مى بيند و شاهد و ناظر تو است».(2)

و سومى «پيروى از آئين پاك ابراهيم است» «وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً».(3)

در پايان آيه دليل تكيه كردن روى آئين ابراهيم را چنين بيان مى كند: «خداوند ابراهيم را به عنوان خليل خود انتخاب كرد» (وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً).

* * *

سپس در آيه بعد اشاره به مالكيت مطلقه پروردگار و احاطه او به همه اشياء كرده، مى فرمايد: «آنچه در آسمان ها و زمين است ملك خدا است; زيرا خداوند به همه چيز احاطه دارد» (وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء مُحيطاً).

اشاره به اين كه: اگر خداوند ابراهيم(عليه السلام) را دوست خود انتخاب كرد، نه به خاطر نياز به او بود; زيرا خدا از همگان بى نياز است، بلكه به خاطر سجايا و صفات فوق العاده و برجسته ابراهيم بود.

* * *


1 ـ «وجه» در لغت به معنى «صورت» است، ولى از آنجا كه صورت آئينه روح و دل آدمى است، و حواسى كه انسان را با خارج مربوط مى كند، تقريباً همه در آن قرار دارد، گاهى به معنى روح، يا به معنى ذات نيز آمده است، چنان كه در آيه 88 سوره «قصص» مى خوانيم: كُلُّ شَىْء هالِكٌ اِلاّ وَجْهَهُ: «همه چيز جز ذات پاك خدا نابود مى شود».

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 553، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 62، صفحه 116 و جلد 66، صفحه 203 و جلد 67، صفحات 196 و 219 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 11، صفحه 203، دار احياء الكتب العربية ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 200، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 1، صفحه 415 و جلد 10، صفحات 166 و 167 و جلد 14، صفحه 74، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 438 و جلد 3، صفحه 463 و جلد 4، صفحه 326، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 5، صفحه 170، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

3 ـ «مِلَّة» به معنى «دين و آئين» است، تنها تفاوتى كه با يكديگر دارند اين است كه: كلمه ملت به خداوند اضافه نمى شود و «مِلَّةَ اللّه» نمى گويند، بلكه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اضافه مى شود، در حالى كه كلمه «دين» هم به خدا اضافه مى شود، هم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هم به افراد و «حَنِيف» به معنى كسى است كه از اديان باطل به سوى حق گرائيده است، شرح و تفسير اين كلمه در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 67 سوره«آل عمران» گذشت.

 

خليل يعنى چه؟

«خليل» ممكن است از ماده «خُلَّت» (بر وزن حجت) به معنى «دوستى» بوده باشد و يا از ماده «خَلَّت» (بر وزن ضربت) به معنى «نياز و احتياج».

در اين كه: كدام يك از اين دو معنى به مفهوم آيه فوق نزديك تر است، در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى معتقدند: معنى دوم نزديك تر به حقيقت آيه مى باشد; زيرا «ابراهيم»(عليه السلام) به خوبى احساس مى كرد در همه چيز بدون استثناء نيازمند به پروردگار است.

ولى از آنجا كه آيه فوق مى گويد: خداوند اين مقام را به ابراهيم(عليه السلام) داد، استفاده مى شود كه: منظور همان معنى دوستى است; زيرا اگر بگوئيم خداوند ابراهيم(عليه السلام) را به عنوان دوست خود انتخاب كرد بسيار مناسب به نظر مى رسد، تا اين كه بگوئيم: خداوند ابراهيم(عليه السلام) را نيازمند خود انتخاب كرد.

به علاوه، نيازمندى مخلوقات خدا اختصاصى به ابراهيم(عليه السلام) ندارد، چنان كه در آيه 15 سوره «فاطر» مى خوانيم:

يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللّهِ: «اى مردم! شما همه نيازمند درگاه خدائيد».

به خلاف دوستى خداوند كه همگى در آن يكسان نيستند.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) چنين مى خوانيم: خداوند اگر ابراهيم(عليه السلام) را به عنوان خليل (دوست) انتخاب كرد، نه به خاطر نياز به دوستى او بود، بلكه به خاطر اين بود كه: ابراهيم(عليه السلام) بنده مفيد پروردگار و كوشا در راه رضاى او بود.(1)

اين روايت نيز شاهد بر اين است كه خليل در اينجا به معنى دوست مى باشد.

و اما اين كه ابراهيم(عليه السلام) چه امتيازاتى داشت كه خداوند اين مقام را به او بخشيد، در روايات علل مختلفى براى آن ذكر شده، كه همه آنها مى تواند دليل اين انتخاب بوده باشد.

از جمله اين كه: در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده:

اِنَّمَا اتَّخَذَ اللّهُ اِبْراهِيْمَ خَلِيْلاً لاِ َنـَّهُ لَمْ يَرُدَّ أَحَداً وَ لَمْ يَسْئَلْ أَحَداً قَطُّ غَيْرَ اللّهِ: «خداوند از اين جهت ابراهيم را به عنوان خليل خود انتخاب كرد كه: هرگز تقاضا كننده اى را محروم نساخت و هيچ گاه از كسى جز خدا تقاضا نكرد».(2)

و از بعضى از روايات ديگر استفاده مى شود: اين مقام بر اثر كثرت سجود، اطعام گرسنگان، نماز در دل شب و يا به خاطر كوشا بودن در راه اطاعت پروردگار بوده است.(3)

* * *

 

127 وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللّهُ يُفْتيكُمْ فيهِنَّ وَ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ في يَتامَى النِّساءِ اللاّتي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الْوِلْدانِ وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتامى بِالْقِسْطِ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْر فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِهِ عَليماً

 

ترجمه:

127 ـ از تو درباره حكم زنان سؤال مى كنند; بگو: «خداوند درباره آنان به شما پاسخ مى دهد: آنچه در قرآن درباره زنان يتيمى كه حقوقشان را به آنها نمى دهيد، و نمى خواهيد با آنها ازدواج كنيد، و نيز آنچه درباره كودكان صغير و ناتوان براى شما بيان شده است، (قسمتى از سفارش هاى خداوند در اين زمينه مى باشد; و نيز به شما سفارش مى كند كه) با يتيمان به عدالت رفتار كنيد! و آنچه از نيكى ها انجام مى دهيد، خداوند از آن آگاه است (و به شما پاداش شايسته مى دهد)».


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 201، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 342، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 403، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «فتح القدير شوكانى»، جلد 1،صفحه 519، عالم الكتب.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 9، صفحه 441، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 4 و جلد 93، صفحه 150 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 76، انتشارات جهان، 1378 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 505، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1406 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 554، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 417.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 4، باب 1 از ابواب قصص ابراهيم: عِلَلُ تَسْمِيَتِهِ وَ سُنَّتِهِ وَ...

 

باز هم حقوق زنان

آيه فوق به پاره اى از سؤالات و پرسش هائى كه درباره زنان (مخصوصاً دختران يتيم) از طرف مردم مى شده است پاسخ مى گويد، مى فرمايد: «اى پيامبر! از تو درباره احكام مربوط به حقوق زنان، سؤالاتى مى كنند بگو: خداوند در اين زمينه به شما فتوا و پاسخ مى دهد» (وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللّهُ يُفْتيكُمْ فيهِنَّ).

پس از آن اضافه مى كند: «آنچه در قرآن مجيد درباره دختران يتيمى كه حقوق و اموال آنها را در اختيار مى گرفتيد، به آنها نمى داديد و علاقه به ازدواج با آنها نداشتيد، قسمت ديگرى از سؤالات شما است كه پاسخ مى دهد و زشتى اين عمل ظالمانه را آشكار مى سازد» (وَ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ في يَتامَى النِّساءِ اللاّتي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ).(1)

سپس درباره پسران صغير كه طبق رسم جاهليت از ارث ممنوع بودند توصيه كرده، مى فرمايد: «خداوند فتوا مى دهد كه حقوق كودكان ضعيف را رعايت كنيد» (وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الْوِلْدانِ).

و بار ديگر درباره حقوق يتيمان به طور كلى تأكيد كرده، مى گويد: «و خدا به شما توصيه مى كند كه در مورد يتيمان به عدالت رفتار نمائيد» (وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَـتامى بِالْقِسْطِ).

و در پايان به اين مسأله توجه مى دهد كه: «هر گونه عمل نيكى مخصوصاً درباره يتيمان و افراد ضعيف، از شما سر زند از ديدگاه علم خداوند مخفى نمى ماند، و پاداش مناسب آن را خواهيد يافت» (وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْر فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِهِ عَليماً).

و از آنجا كه در اين ميان كسانى بوده اند كه علاوه بر رعايت حقوق آنان، احسان و نيكى به آنها نيز مى نموده اند، آن را يادآور شده است.

ضمناً بايد توجه داشت: جمله «يَسْتَفْتُونَكَ» در اصل، از ماده «فتوى» و «فتيا» گرفته شده كه به معنى پاسخ به مسائل مشكل است و از آنجا كه ريشه اصلى اين لغت «فَتى» به معنى جوان نورس مى باشد، ممكن است نخست در مسائلى كه انسان پاسخ هاى جالب و تازه و نورسى براى آن انتخاب كرده به كار رفته باشد، سپس در مورد پاسخ به تمام مسائل انتخاب شده است.

از مجموع آيه چنين استفاده مى شود كه آنها درباره حقوق زنان اعم از دختران يتيم و غيره، سؤالاتى داشته اند كه به چند مورد آن پاسخ داده شده: در مورد دختران يتيمى كه حقوق و اموال آنها را در تصرف داشتند، ولى به آنها نمى سپردند و از طرفى حاضر به ازدواج با آنها نيز نبودند، هم چنين در مورد حقوق كودكان مستضعف كه حقوق آنها را نيز به نحوى پايمال مى كردند و سرانجام در مورد همه ايتام اعم از دختر و پسر.

* * *

128 وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً

 

ترجمه:

128 ـ و اگر زنى، از طغيان و سركشى يا اعراض شوهرش، بيم داشته باشد، مانعى ندارد با هم صلح كنند (و زن يا مرد، از پاره اى از حقوق خود، به خاطر صلح، صرف نظر نمايد.) و صلح، بهتر است; اگر چه مردم (طبق غريزه حبّ ذات، در اين گونه موارد) بخل مىورزند. و اگر نيكى كنيد و پرهيزگارى پيشه سازيد (و به خاطر صلح، گذشت نمائيد)، خداوند به آنچه انجام مى دهيد، آگاه است (و پاداش شايسته به شما خواهد داد).

 

شأن نزول:

در بسيارى از تفاسير اسلامى و كتب حديث، در شأن نزول آيه، چنين نقل شده: «رافع بن خديج» دو همسر داشت يكى مسن و ديگرى جوان، (بر اثر اختلافاتى) همسر مسن خود را طلاق داد، و هنوز مدت عدّه، تمام نشده بود به او گفت:

اگر مايل باشى با تو آشتى مى كنم، ولى بايد اگر همسر ديگرم را بر تو مقدم داشتم صبر كنى.

و اگر مايل باشى صبر مى كنم، مدت عدّه تمام شود و از هم جدا شويم.

زن پيشنهاد اول را قبول كرد و با هم آشتى كردند، آيه شريفه نازل شد و حكم اين كار را بيان داشت.(2)


1 ـ طبق تفسيرى كه در بالا درباره اين جمله از آيه ذكر كرديم، روشن مى شود كه: «ما يُتْلى...» «مبتدا» است، و «خبر» آن جمله «يُفْتِيْكُمْ فِيْهِنَّ» بوده كه به قرينه قسمت سابق آيه، حذف شده است و نيز «تَرْغَبُون» در اينجا به معنى عدم تمايل مى باشد; زيرا مى دانيم اگر ماده «رغب» با «عَنْ» متعدى شود به معنى «عدم تمايل»، و اگر با «فِى» متعدى شود به معنى «تمايل» است. و از قرائن استفاده مى شود كه در اينجا «عَنْ» در تقدير است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 205، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 15، صفحات 106 و 107، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»،جلد 101، صفحه 57 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 557، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مستدرك حاكم»، جلد 2، صفحه 308، دار المعرفة بيروت، 1406 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1،صفحه 576، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

صلح بهتر است

همان طور كه در ذيل آيه 34 همين سوره گفتيم(1) «نُشُوز» در اصل، از ماده «نشز» به معنى «زمين مرتفع» مى باشد و هنگامى كه در مورد زن و مرد به كار مى رود به معنى سركشى و طغيان است.

در آيات مزبور(2) احكام مربوط به «نشوز زن» بيان شده بود، ولى در اينجا اشاره اى به مسأله نشوز مرد كرده، مى فرمايد: «هر گاه زنى احساس كند شوهرش بناى سركشى و اعراض دارد، مانعى ندارد كه براى حفظ حريم زوجيت، از پاره اى از حقوق خود صرف نظر كند، و با هم صلح نمايند» (وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً).

از آنجا كه گذشت كردن زن از قسمتى از حقوق خود، روى رضايت و طيب خاطر انجام شده، و اكراهى در ميان نبوده است، گناهى ندارد، تعبير به لا جُناحَ: «گناهى ندارد» نيز اشاره به همين حقيقت است.

ضمناً از آيه با توجه به شأن نزول، دو مسأله فقهى استفاده مى شود:

نخست اين كه: احكامى مانند تقسيم ايام هفته در ميان دو همسر، جنبه حق دارد، نه حكم، و لذا زن مى تواند با اختيار خود، از اين حق به طور كلى يا به طور جزئى صرف نظر كند، ديگر اين كه: عوض صلح، لازم نيست مال بوده باشد، بلكه مى تواند «اسقاط حقى» عوض صلح واقع شود.

سپس براى تأكيد موضوع مى فرمايد: «به هر حال، صلح كردن بهتر است» (وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ).

اين جمله كوتاه و پر معنى گرچه در مورد اختلافات خانوادگى در آيه فوق ذكر شده، ولى بديهى است يك قانون كلى و عمومى و همگانى را بيان مى كند كه در همه جا، اصل نخستين، صلح و صفا و دوستى و سازش است، و نزاع، كشمكش و جدائى بر خلاف طبع سليم انسان و زندگى آرام بخش او است، و لذا جز در موارد ضرورت و استثنائى نبايد به آن متوسل شد.

بر خلاف آنچه بعضى از مادى ها مى پندارند كه اصل نخستين در زندگى بشر همانند ساير جانداران، تنازع بقاء و كشمكش است و تكامل از اين راه صورت مى گيرد، و همين طرز تفكر، شايد سرچشمه بسيارى از جنگ ها و خونريزى هاى قرون اخير شده است.

در حالى كه انسان به خاطر داشتن عقل و هوش، حسابش از حيوانات درنده جدا است، و تكامل او در سايه تعاون صورت مى گيرد نه تنازع،(3) و اصولاً «تنازع بقاء» حتى در ميان حيوانات، يك اصل قابل قبول براى تكامل نيست.

و به دنبال آن اشاره به سرچشمه بسيارى از نزاع ها و عدم گذشت ها كرده، مى فرمايد: «مردم ذاتاً و طبق غريزه حبّ ذات، در امواج بخل قرار دارند، و هر كسى سعى مى كند تمام حقوق خود را بى كم و كاست دريافت دارد، و همين سرچشمه نزاع ها و كشمكش ها است» (وَ أُحْضِرَتِ الأَنْفُسُ الشُّحَّ).

بنابراين، اگر زن و مرد به اين حقيقت توجه كنند كه سرچشمه بسيارى از اختلافات، بخل است، و بخل يكى از صفات مذموم است، سپس در اصلاح خود بكوشند و گذشت را پيشه كنند، نه تنها ريشه اختلافات خانوادگى از بين مى رود، كه بسيارى از كشمكش هاى اجتماعى نيز پايان مى گيرد.

ولى، در عين حال براى اين كه مردان از حكم فوق سوء استفاده نكنند، در پايان آيه روى سخن را به آنها كرده، توصيه به نيكوكارى و پرهيزكارى نموده و به آنان گوشزد مى كند: مراقب اعمال و كارهاى خود باشند و از مسير حق و عدالت منحرف نشوند; زيرا خداوند از همه اعمال آنها آگاه است، مى فرمايد: «و اگر نيكى كنيد و تقوا پيشه نمائيد، خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً).

* * *

 

 

129 وَ لَنْ تَسْتَطيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَميلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً

130 وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللّهُ كُلاًّ مِنْ سَعَتِهِ وَ كانَ اللّهُ واسِعاً حَكيماً

 

ترجمه:

129 ـ شما هرگز نمى توانيد (از نظر محبت قلبى) در ميان زنان، عدالت برقرار كنيد، هر چند كوشش نمائيد; ولى تمايل خود را به كلى متوجه يك طرف نسازيد كه ديگرى را به صورت زنى كه شوهرش را از دست داده در آوريد! و اگر راه اصلاح و پرهيزگارى پيش گيريد، خداوند آمرزنده و مهربان است.

130 ـ (اما) اگر (راهى براى اصلاح در ميان خود نيابند، و) از هم جدا شوند، خداوند هر كدام از آنها را با فضل و كرم خود، بى نياز مى كند; و خداوند، داراى فضل و كرم، و حكيم است.


1 ـ جلد سوم تفسير «نمونه».

2 ـ آيات 34 و 35 سوره «نساء».

3 ـ توضيح بيشتر درباره اين موضوع در جلد دوم تفسير «نمونه» ذيل آيه 251 سوره «بقره» تحت عنوان تنازع بقا گذشت.

 

عدالت، شرط تعدّد همسر

از جمله اى كه در پايان آيه قبل گذشت، و در آن دستور به احسان، تقوا و پرهيزگارى داده شده بود، يك نوع تهديد در مورد شوهران استفاده مى شود، كه آنها بايد مراقب باشند كمترين انحرافى از مسير عدالت در مورد همسران خود پيدا نكنند، تمام حقوق آنها را ادا كنند، بلكه احسان و نيكى نمايند.

در اينجا اين توهّم پيش مى آيد كه مراعات عدالت حتى در مورد محبت و علاقه قلبى نيز بايد رعايت گردد، اين كه امكان پذير نيست، بنابراين در برابر همسران متعدد چه بايد كرد؟

آيه مورد بحث به اين سؤال پاسخ مى گويد كه عدالت از نظر محبت، در ميان همسران امكان پذير نيست، مى فرمايد: «هرگز نمى توانيد (در محبت قلبى) در ميان زنان عدالت به خرج دهيد، هر چند كوشش فراوان نمائيد» (وَ لَنْ تَسْتَطيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ).

از جمله «وَ لَوْ حَرَصْتُمْ» استفاده مى شود: در ميان مسلمانان، افرادى بودند كه در اين زمينه سخت كوشش مى كردند و شايد علت كوشش آنها دستور مطلق به عدالت در آيه 3 همين سوره بوده است، آنجا كه مى فرمايد: فَاِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً: «.. و اگر مى ترسيد عدالت را رعايت نكنيد، يك همسر بگيريد...».

بديهى است: يك قانون آسمانى نمى تواند بر خلاف فطرت باشد، و يا تكليف به «ما لا يطاق» كند.

از آنجا كه محبت هاى قلبى، عوامل مختلفى دارد كه بعضاً از اختيار انسان بيرون است، دستور به رعايت عدالت در مورد آن داده نشده است، ولى نسبت به اعمال، رفتار و رعايت حقوق در ميان همسران كه براى انسان، امكان پذير است روى عدالت تأكيد شده است.

در عين حال، براى اين كه مردان از اين حكم، سوء استفاده نكنند، به دنبال اين جمله مى فرمايد: «اكنون كه نمى توانيد مساوات كامل را از نظر محبت، ميان همسران خود، رعايت كنيد، لا اقل تمام تمايل قلبى خود را متوجه يكى از آنان نسازيد، كه ديگرى به صورت شخصى بلا تكليف در آيد و حقوق او نيز عملاً ضايع شود» (فَلا تَميلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ).

و در پايان آيه به كسانى كه پيش از نزول اين حكم، در رعايت عدالت ميان همسران خود كوتاهى كرده اند هشدار مى دهد كه: «اگر راه اصلاح و تقوا پيش گيرند و گذشته را جبران كنند خداوند آنها را مشمول رحمت و بخشش خود قرار خواهد داد» (وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً).

در روايات اسلامى مطالبى درباره رعايت عدالت در ميان همسران نقل شده كه عظمت اين قانون را مشخص مى سازد، از جمله اين كه:

در حديثى مى خوانيم: على(عليه السلام) در آن روزى كه متعلق به يكى از دو همسرش بود، حتى وضوى خود را در خانه ديگرى نمى گرفت.(1)

و درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: حتى به هنگام بيمارى در خانه يكى از همسران خود، توقف نمى كرد.2

و درباره «معاذ بن جبل» نقل شده كه: دو همسر داشت، هر دو در بيمارى طاعون با هم از دنيا رفتند، او حتى براى مقدم داشتن دفن يكى بر ديگرى از قرعه استفاده كرد، تا كارى بر خلاف عدالت انجام نداده باشد.3

* * *

سپس در آيه بعد به اين حقيقت اشاره مى كند: اگر ادامه همسرى براى طرفين طاقت فرسا است، و جهاتى پيش آمده كه افق زندگى براى آنها تيره و تار است و به هيچ وجه اصلاح پذير نيست، آنها مجبور نيستند چنان ازدواجى را ادامه دهند، و تا پايان عمر با تلخ كامى در چنين زندگى خانوادگى زندانى باشند بلكه مى توانند از هم جدا شوند.

در اين موقع بايد شجاعانه تصميم بگيرند، از آينده وحشت نكنند; زيرا «اگر با چنين شرائطى از هم جدا شوند خداوند بزرگ هر دو را با فضل و رحمت خود بى نياز خواهد كرد و اميد است همسران بهتر و زندگانى روشن ترى در انتظار آنها باشد» (وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللّهُ كُلاًّ مِنْ سَعَتِهِ).

«زيرا خداوند همواره فضل و رحمت وسيع و آميخته با حكمت داشته و دارد» (وَ كانَ اللّهُ واسِعاً حَكيماً).

* * *


1 و 2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 21، صفحه 343، چاپ آل البيت ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 350، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 208، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 508، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 559، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 350، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»،جلد 3، صفحه 208، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـتفسير «قرطبى»، جلد 14، صفحه 217، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

 

آيا تعدّد زوجات ممنوع است؟

همان طور كه در ذيل آيه 3 همين سوره يادآور شديم، بعضى از بى خبران از ضميمه كردن آن آيه با آيه مورد بحث، چنين نتيجه مى گيرند كه تعدّد زوجات مشروط به عدالت است، و عدالت هم ممكن نيست، بنابراين تعّدد زوجات در اسلام ممنوع است.

اتفاقاً از روايات اسلامى بر مى آيد نخستين كسى كه اين ايراد را مطرح كرد «ابن ابى العوجاء» از مادّيين معاصر امام صادق(عليه السلام) بود.

او اين ايراد را با «هشام بن حكم» دانشمند مجاهد اسلامى در ميان گذاشت.

«هشام» كه جوابى براى اين سؤال نيافته بود از شهر خود كه ظاهراً «كوفه» بود به سوى «مدينه» (براى يافتن پاسخ همين سؤال) حركت كرد، و به خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيد.

امام صادق(عليه السلام) از آمدن او در غير وقت حج و عمره به «مدينه» تعجب كرد.

عرض كرد: چنين سؤالى پيش آمده است، امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: منظور از «عدالت» در آيه سوم سوره «نساء» عدالت در نفقه (و رعايت حقوق همسرى و طرز رفتار و كردار) است و اما منظور از «عدالت» در آيه 129 (آيه مورد بحث) كه امرى محال شمرده شده، عدالت در تمايلات قلبى است (بنابراين تعدّد زوجات با حفظ شرائط اسلامى نه ممنوع است و نه محال).

هنگامى كه «هشام» از سفر بازگشت، و اين پاسخ را در اختيار «ابن ابى العوجاء» گذاشت، او سوگند ياد كرد كه اين پاسخ از خود تو نيست.(1)-(2)

معلوم است اگر كلمه عدالت را در دو آيه به دو معنى تفسير مى كنيم به خاطر قرينه روشنى است كه در هر دو آيه وجود دارد; زيرا در ذيل آيه مورد بحث، صريحاً مى گويد: تمام تمايل قلبى خود را متوجه به يك همسر نكنيد، و به اين ترتيب انتخاب دو همسر مجاز شمرده شده منتها به شرط اين كه عملاً درباره يكى از آن دو ظلم نشود، اگر چه از نظر تمايل قلبى نسبت به آنها تفاوت داشته باشد، و در آغاز آيه 3 همين سوره صريحاً اجازه تعدّد را نيز داده است.

* * *

131 وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ إِيّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللّهَ وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ غَنِيّاً حَميداً

132 وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً

133 إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرينَ وَ كانَ اللّهُ عَلى ذلِكَ قَديراً

134 مَنْ كانَ يُريدُ ثَوابَ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ ثَوابُ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ كانَ اللّهُ سَميعاً بَصيراً

 

ترجمه:

131 ـ آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، از آن خداست. و ما به كسانى كه پيش از شما، كتاب آسمانى به آنها داده شده بود، سفارش كرديم، (همچنين) به شما (نيز) سفارش مى كنيم كه از (نافرمانى) خدا بپرهيزيد! و اگر كافر شويد، (به خدا زيانى نمى رسد; زيرا) براى خداست آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است; و خداوند، بى نياز و ستوده است.

132 ـ براى خداست آنچه در آسمان ها و زمين است; و كافى است كه خدا، حافظ و نگاهبان آنها باشد.

133 ـ اى مردم! اگر او بخواهد، شما را از ميان مى برد و افراد ديگرى را (به جاى شما) مى آورد; و خداوند، بر اين كار تواناست.

134 ـ كسانى كه پاداش دنيوى بخواهند، (و در قيد نتايج معنوى و اخروى نباشند، در اشتباهند; زيرا) پاداش دنيا و آخرت نزد خداست; و خداوند، شنوا و بيناست.

 


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 439 و 558، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كافى»، جلد 5، صفحات 362 و 363، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 86، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 47، صفحه 225 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحات 106 و 107، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 420.

2 ـ چه جالب است كه توجه كنيم «هشام» براى دريافت پاسخ يك مشكل از محل زندگى خود به «مدينه» مى رود و پاسخ را از امام(عليه السلام) گرفته، به پرسشگر مى رساند. اين درسى است براى مسلمانان و به خصوص مبلغان اسلامى.

 

ثواب دنيا و آخرت پيش خدا است

در آيه قبل، به اين حقيقت اشاره شد: اگر ضرورتى ايجاب كند كه دو همسر از هم جدا شوند، و چاره اى از آن نباشد، اقدام بر اين كار بى مانع است و نبايد از آينده بترسند; زيرا خداوند آنها را از فضل و كرم خود بى نياز خواهد كرد.

در اين آيه اضافه مى كند: ما قدرت بى نياز نمودن آنها را داريم; زيرا «آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است ملك خدا است» (وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ).

كسى كه ملك بى انتها و قدرت بى پايان دارد از بى نياز ساختن بندگان خود عاجز نخواهد بود، پس از آن براى تأكيد درباره پرهيزگارى در اين مورد و هر مورد ديگر، مى فرمايد: «به يهود و نصارا و كسانى كه قبل از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما سفارش كرده ايم كه پرهيزگارى را پيشه كنيد» (وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ إِيّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللّهَ).

تقوا مايه پيشرفت فرد و جامعه است، جامعه اى كه لباس تقوا در تن داشته باشد، جامعه اى است مترقّى كه مى تواند از همه مواهب الهى در جهان آفرينش استفاده كند.

بعد از آن روى سخن را به مسلمانان كرده، مى گويد: اجراى دستور تقوا به سود خود شما است، و خدا نيازى به آن ندارد اما «اگر سرپيچى كنيد و راه طغيان و نافرمانى پيش گيريد، زيانى به خدا نمى رسد، آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است از آن او است، و او بى نياز و در خور ستايش است» (وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ غَنِيّاً حَميداً).

در حقيقت، غنى و بى نياز به معنى واقعى، خدا است; زيرا او «غنى بالذات»است و بى نيازى غير او به كمك او است و گرنه ذاتاً همه محتاج و نيازمندند.

همچنين او است كه بالذات شايسته «ستايش» است، چه اين كه كمالاتش كه شايستگى ستايش به او مى دهد، درون ذات او است نه همانند كمالات ديگران كه عاريتى است، و از ناحيه ديگرى مى باشد.

خداوند همه را از سر رحمت آفريده و هر چه را لازمه زندگى آنها دانسته، به آنها عنايت كرده، اگر كفران كنند، اين نعمت ها سلب خواهد شد.

* * *

در آيه بعد، براى سومين بار، روى اين جمله تكيه مى كند كه «آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است ملك خدا است و خدا آنها را محافظت و نگهبانى و اداره مى كند» (وَ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً).

بر اين اساس، هم ملكيت آنها از آنِ او است، و هم حفاظت و مراقبت آنها.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چرا در اين فاصله كوتاه، يك مطلب، سه بار تكرار شده است؟

آيا تنها براى تأكيد است؟

يا اشارات ديگرى در آن نهفته شده؟

دقت در مضمون آيات نشان مى دهد هر بار، نكته اى داشته، در نخستين بار چون به دو همسر وعده مى دهد كه: پس از متاركه، خداوند آنها را بى نياز مى كند، براى اثبات توانائى بر وفاى به اين عهد، مالكيت خود بر پهنه زمين و آسمان را متذكر مى شود.

در بار دوم كه پس از توصيه به تقوا و پرهيزگارى است، براى اين است كه توهم نشود اطاعت اين فرمان سودى براى خداوند دارد، و يا مخالفت با آن زيانى به او مى رساند.

و در حقيقت اين سخن شبيه همان است كه امير مؤمنان على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» در آغاز خطبه «همّام» فرموده است:

اِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى خَلَقَ الْخَلْقَ حِيْنَ خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طاعَتِهِمْ آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ لاَِنـَّهُ لا تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصاهُ وَ لا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ أَطاعَهُ:

«خداوند متعال انسان ها را آفريد در حالى كه از اطاعت آنها بى نياز و از نافرمانى آنها در امان بود; زيرا نه معصيت گنهكاران به او زيانى مى رساند، و نه طاعت مطيعان به او سودى مى دهد».(1)

و سومين بار به عنوان مقدمه اى براى بعد است، به همين دليل، مالكيت خود بر سراسر جهان هستى را يادآور مى شود.

* * *

لذا با توجه به آيه قبل، در آيه سوم توجه مى دهد: براى خدا هيچ مانعى ندارد كه شما را از بين ببرد، و جمعيتى آماده تر و مصمم تر جانشين شما كند، كه در راه اطاعت او كوشاتر باشند، توانائى بر اين كار از ديده هيچ مخلوقى پنهان نيست، مى فرمايد: «اى مردم اگر او بخواهد شما را از ميان مى برد و افراد ديگرى را مى آورد و خداوند توانائى بر اين كار را دارد» (إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرينَ وَ كانَ اللّهُ عَلى ذلِكَ قَديراً).

در تفسير «تبيان» و «مجمع البيان» از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده است:

وقتى اين آيه نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دست خود را به پشت «سلمان» زده، فرمود: «آن جمعيت، اينها مردم عجم و فارس هستند».(2)

اين سخن در حقيقت پيشگوئى از خدمات بزرگى مى كند كه ايرانيان مسلمان، به اسلام كردند.

مفهوم اين سخن امروز براى ما ملموس است; زيرا مطالعه تاريخ اسلام مى گويد: برترين دانشمندان اسلامى و خدمت گزاران به اين آئين پاك، مسلمانان ايران زمين و فارسيان بوده و هستند، جمع آورى كتب علمى اسلامى، آمارگيرى از خدمات عام اجتماعى و فداكارى در راه اسلام شهود صدق اين عرائض اند.

* * *

و در آخرين آيه، سخن از كسانى به ميان آمده كه دم از ايمان به خدا مى زنند، در ميدان هاى جهاد شركت مى كنند و دستورات اسلام را به كار مى بندند، بدون اين كه هدف الهى داشته باشند، بلكه منظورشان به دست آوردن نتايج مادى همانند غنائم جنگى و مانند آن است، مى فرمايد: «كسانى كه تنها پاداش دنيا مى طلبند، در اشتباهند; زيرا در نزد پروردگار پاداش دنيا و آخرت، هر دو مى باشد» (مَنْ كانَ يُريدُ ثَوابَ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ ثَوابُ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ).

پس چرا به دنبال هر دو نمى روند؟

و در پايان اين آيه مى افزايد: «و خداوند از نيات همگان آگاه است، هر صدائى را مى شنود، و هر صحنه اى را مى بيند و از اعمال منافق صفتان اطلاع دارد» (وَ كانَ اللّهُ سَميعاً بَصيراً).

اين آيه، بار ديگر اين حقيقت را بازگو مى كند كه اسلام تنها ناظر به جنبه هاى معنوى و اخروى نيست، بلكه براى پيروان خود هم سعادت مادى را مى خواهد و هم معنوى را.

* * *

 

135 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الأَقْرَبينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقيراً فَاللّهُ أَوْلى بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً

 

ترجمه:

135 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! كاملاً قيام به عدالت كنيد! براى خدا شهادت دهيد، اگر چه (اين گواهى) به زيان خود شما، يا پدر و مادر و نزديكان شما بوده باشد! (چرا كه) اگر آنها غنى يا فقير باشند، خداوند سزاوارتر است كه از آنان حمايت كند، بنابراين، از هوا و هوس پيروى نكنيد; كه از حق، منحرف خواهيد شد! و اگر حق را تحريف كنيد، و يا از اظهار آن، اعراض نمائيد، خداوند به آنچه انجام مى دهيد، آگاه است.

 


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 193.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 210، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 509، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 560، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 409، موسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 352، مكتب 2الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ

 

عدالت اجتماعى

به تناسب دستورهائى كه در آيات گذشته درباره اجراى عدالت در خصوص يتيمان، و همسران داده شده، در اين آيه، يك اصل اساسى و يك قانون كلّى درباره اجراى عدالت در همه موارد، بدون استثناء ذكر مى كند و به تمام افراد با ايمان فرمان مى دهد كه قيام به عدالت كنند، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! كاملاً به عدالت قيام كنيد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ بِالْقِسْطِ).

«قَوّامين» جمع «قوّام» «صيغه مبالغه» به معنى «بسيار قيام كننده» است، يعنى بايد در هر حال و در هر كار و در هر عصر و زمان قيام به عدالت كنيد، به گونه اى كه اين عمل خلق و خوى شما شود، و انحراف از آن بر خلاف طبع و روح شما گردد.

تعبير به «قيام» در اينجا ممكن است به خاطر آن باشد كه انسان براى انجام كارها معمولاً بايد به پا خيزد، و به دنبال آنها برود، بنابراين «قيام به كار» كنايه از تصميم، عزم راسخ و اقدام جدى درباره آن است، اگر چه آن كار همانند حكم قاضى احتياج به قيام و حركتى نداشته باشد.

و نيز ممكن است: تعبير به «قيام» از اين نظر باشد كه قائم معمولاً به چيزى مى گويند كه عمود بر زمين بوده باشد و كمترين ميل و انحرافى به هيچ طرف نداشته باشد، يعنى بايد آن چنان عدالت را اجرا كنيد كه كمترين انحرافى به هيچ طرف پيدا نكند.

پس از آن براى تأكيد مطلب، مسأله «شهادت» را عنوان كرده، مى فرمايد: «به خصوص در مورد شهادت، بايد همه ملاحظات را كنار بگذاريد و فقط به خاطر خدا شهادت به حق دهيد، اگر چه به زيان شخص شما، يا پدر و مادر و يا نزديكان تمام شود» (شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الأَقْرَبينَ).

اين موضوع در همه اجتماعات و مخصوصاً در اجتماعات جاهلى وجود داشته و دارد، كه معمولاً در شهادت دادن، مقياس را حبّ و بغض ها و چگونگى ارتباط اشخاص با شهادت دهنده قرار مى دهند، و حق و عدالت براى آنها مطرح نيست.

مخصوصاً از حديثى كه از «ابن عباس» نقل شده استفاده مى شود كه: افراد تازه مسلمان حتى بعد از ورود به «مدينه» به خاطر ملاحظات خويشاوندى از اداى شهادت هائى كه به ضرر بستگانشان مى شد، خوددارى مى كردند، آيه فوق نازل شد و در اين زمينه به آنها هشدار دارد.(1)

ولى ـ همان طور كه آيه اشاره مى كند ـ اين كار با روح ايمان سازگار نيست، مؤمن واقعى كسى است كه در برابر حق و عدالت، هيچگونه ملاحظه اى نداشته باشد و حتى منافع خويش و بستگان خويش را به خاطر اجراى آن ناديده بگيرد.

ضمناً از اين جمله استفاده مى شود: بستگان مى توانند با حفظ اصول عدالت به سود يا به زيان يكديگر شهادت دهند (مگر اين كه قرائن اتهام به طرفدارى و اِعمال تعصب در كار بوده باشد).

آنگاه به قسمت ديگرى از عوامل انحراف از اصل عدالت، اشاره كرده مى فرمايد: نه ملاحظه ثروت ثروتمندان بايد مانع شهادت به حق گردد و نه عواطف ناشى از ملاحظه فقر فقيران; زيرا اگر آن كس كه شهادت به حق به زيان او تمام مى شود، ثروتمند يا فقير باشد، خداوند نسبت به حال آنها آگاه تر است، نه صاحبان زر و زور مى توانند در برابر حمايت پروردگار، زيانى به شاهدان بر حق برسانند، و نه فقير با اجراى «عدالت» گرسنه مى ماند، لذا مى فرمايد: «اگر آنها بى نياز يا مستمند باشند، خداوند سزاوارتر است كه از آنها حمايت كند» (إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقيراً فَاللّهُ أَوْلى بِهِما).

و باز براى تأكيد، دستور مى دهد: «بنابراين از هوا و هوس پيروى نكنيد تا مانعى در راه اجراى عدالت ايجاد گردد» (فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا).(2)

از اين جمله به خوبى استفاده مى شود: سرچشمه مظالم و ستم ها، هواپرستى است و اگر اجتماعى هواپرست نباشد، ظلم و ستم در آن راه نخواهد داشت!

و بار ديگر، به خاطر اهميتى كه موضوع اجراى عدالت دارد، روى اين دستور تكيه كرده، مى فرمايد: «اگر مانع رسيدن حق، به حق دار شويد و يا حق را تحريف نمائيد و يا پس از آشكار شدن حق، از آن اعراض كنيد، خداوند از اعمال شما آگاه است» (وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً).(3)

در حقيقت جمله «إِنْ تَلْوُوا» اشاره به تحريف حق و تغيير آن است، در حالى كه جمله «تُعْرِضُوا» اشاره به خوددارى كردن از حكم به حق مى باشد و اين همان چيزى است كه در حديثى از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است.(4)

جالب توجه اين كه: در ذيل آيه تعبير به «خبير» شده است نه «عليم»; زيرا «خبير» معمولاً به كسى مى گويند كه از جزئيات و ريزه كارى هاى يك موضوع آگاه است.

اشاره به اين كه: خداوند كوچك ترين انحراف شما را از حق و عدالت به هر بهانه و دستاويزى كه باشد ـ حتى در آنجا كه لباس حق به جانب بر آن مى پوشانيد ـ مى داند و كيفر آن را خواهد داد!

آيه فوق، توجه فوق العاده اسلام به مسأله عدالت اجتماعى را در هر شكل و هر صورت كاملاً روشن مى سازد و انواع تأكيداتى كه در اين چند جمله به كار رفته است، نشان مى دهد كه: اسلام تا چه اندازه در اين مسأله مهم انسانى و اجتماعى، حساسيت دارد، اگر چه با نهايت تأسف ميان عمل مسلمانان، و اين دستور عالى اسلامى، فاصله از زمين تا آسمان است! و همين يكى از اسرار عقب ماندگى آنها است.

* * *

136 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً

 

ترجمه:

136 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به خدا و پيامبرش، و كتابى كه بر او نازل كرده، و كتب (آسمانى) كه پيش از اين فرستاده است، ايمان (واقعى) بياوريد! كسى كه خدا و فرشتگان او و كتاب ها و پيامبرانش و روز واپسين را انكار كند، در گمراهى دور و درازى افتاده است.

 

شأن نزول:

از «ابن عباس» نقل شده: اين آيه، درباره جمعى از بزرگان اهل كتاب مانند: «عبداللّه بن سلام»، «اسد بن كعب» و برادرش «اسيد بن كعب» و جمعى ديگر نازل گرديد; زيرا آنها در آغاز، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، گفتند: ما به تو و كتاب آسمانى تو و موسى و تورات و عُزير ايمان مى آوريم، ولى به ساير كتاب هاى آسمانى و همچنين ساير انبياء ايمان نداريم، اين آيه نازل شد و به آنها تعليم داد: بايد به همه ايمان داشته باشند.(5)


1 ـ «المنار»، جلد 5، صفحه 455.

2 ـ جمله «تَعْدِلُوا» ممكن است از ماده «عدالت» و يا از ماده «عدول» بوده باشد، اگر از ماده «عدالت» باشد، معنى جمله چنين خواهد بود: فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى لاِ َنْ تَعْدِلُوا: «از هواپرستى پيروى نكنيد تا بتوانيد اجراى عدالت كنيد».

و اگر از ماده «عدول» باشد، معنى جمله چنين خواهد شد: فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى فِى أَنْ تَعْدِلُوا: «از هواپرستى در مسير انحراف از حق پيروى مكنيد».

3 ـ «تَلْوُوا» از ماده «لَىّ» (بر وزن طى) به معنى «جلوگيرى و تأخير» است و در اصل، به معنى «پيچيدن و تاب دادن» آمده است.

4 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 356، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 213، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـتفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 510، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 561، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 5، صفحه 436، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 234، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

5 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 214، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «المنار»، ذيل آيه مورد بحث ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 206، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 234، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

لزوم ايمان به پنج اصل

با توجه به شأن نزول، روى سخن در آيه به جمعى از مؤمنان اهل كتاب است كه پس از قبول اسلام روى تعصب هاى خاصى تنها به مذهب سابق خود و آئين اسلام اظهار ايمان مى كردند و بقيه پيامبران و كتب آسمانى را قبول نداشتند.

اما قرآن به آنها توصيه مى كند: مى بايست تمام پيامبران و كتب آسمانى را به رسميت بشناسند; زيرا همه يك حقيقت را تعقيب مى كنند، به دنبال يك هدف هستند و از طرف يك مبدأ مبعوث شده اند ـ اگر چه همانند كلاس هاى مختلف تعليم و تربيت، سلسله مراتب داشته اند و هر كدام آئينى كامل تر از آئين پيشين آورده اند ـ .

بنابراين، معنى ندارد كه بعضى از آنها را بپذيرند و بعضى را نپذيرند.

مگر يك حقيقت واحد تبعيض بردار است؟

و مگر تعصب ها مى تواند جلو واقعيات را بگيرد؟

لذا آيه فوق مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به خدا و پيامبرش (پيامبر اسلام) و كتابى كه بر رسولش نازل فرموده، و كتب آسمانى پيشين، همگى ايمان بياوريد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ).

قطع نظر از شأن نزول فوق، اين احتمال نيز در تفسير آيه هست كه روى سخن به تمام مؤمنان باشد، مؤمنانى كه ظاهراً اسلام را پذيرفته اند، اما هنوز در اعماق جان آنها نفوذ نكرده است، از آنها دعوت مى شود كه از صميم دل و در درون جان مؤمن شوند.

و نيز اين احتمال وجود دارد كه روى سخن به همه مؤمنانى باشد كه اجمالاً به خدا و پيامبر ايمان آورده اند، اما به جزئيات و تفاصيلِ معتقدات اسلامى آشنا نشده اند.

اينجا است كه قرآن دستور مى دهد: مؤمنان واقعى بايد به تمام انبياء، كتب پيشين و فرشتگان الهى ايمان داشته باشند; زيرا عدم ايمان به اينها مفهومش انكار حكمت خداوند است.

آيا ممكن است خداوندِ حكيم، انسان هاى پيشين را بدون رهبر و راهنما گذاشته باشد تا در ميدان زندگى سرگردان شوند؟!

و در پايان آيه، سرنوشت كسانى كه از اين واقعيت ها غافل بشوند را بيان كرده، چنين مى فرمايد: «كسى كه به خدا و فرشتگان، و كتب الهى، و فرستادگان او، و روز بازپسين، كافر شود، در گمراهى دور و درازى افتاده است» (وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً).

آيا منظور از ايمان به فرشتگان تنها فرشتگان وحى است، كه ايمان به آنها از ايمان به انبياء و كتب آسمانى غير قابل تفكيك است؟

و يا همه فرشتگان؟

زيرا همان طور كه بعضى از آنان در امر وحى و تشريع دست اندر در كارند، جمعى هم مأمور تدبير عالم تكوين هستند، و ايمان به آنها در حقيقت گوشه اى از ايمان به حكمت خدا است.

بر اين اساس، ايمان به خالق و ايمان به برنامه ها و كتاب هاى او و ايمان به واسطه هائى كه اين برنامه ها را براى هدايت ارائه مى دهند، و ايمان به آخرت يعنى هدف اصلى از خلقت بر هر مسلمانى واجب شمرده شده است.

در حقيقت، در اين آيه، ايمان به پنج اصل لازم شمرده شده، يعنى علاوه بر ايمان به مبدأ و معاد، ايمان به كتب آسمانى و انبياء و فرشتگان نيز لازم است.

تعبير به ضَلال بَعِيْد: «گمراهى دور» تعبير لطيفى است، يعنى چنين اشخاصى آن چنان از جاده اصلى پرت شده اند كه بازگشتشان به شاهراه اصلى به آسانى ممكن نيست.

* * *

137 إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبيلاً

138 بَشِّرِ الْمُنافِقينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَليماً

139 الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَميعاً

 

ترجمه:

137 ـ كسانى كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، باز هم ايمان آوردند، و دگر بار كافر شدند، سپس بر كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد، و آنها را به راه (راست) هدايت نخواهد كرد.

138 ـ به منافقان بشارت ده كه مجازات دردناكى در انتظار آنهاست!

139 ـ همان ها كه كافران را به جاى مؤمنان، دوست خود انتخاب مى كنند. آيا عزت و آبرو نزد آنان مى جويند با اين كه همه عزت ها از آنِ خداست؟!

 

سرنوشت منافقان لجوج

به تناسب بحثى كه در آيه گذشته درباره كافران و گمراهى دور و دراز آنها بود، در اين آيات اشاره به حالت جمعى كرده كه هر روز شكل تازه اى به خود مى گيرند.

روزى در صف مؤمنان.

روز ديگر در صف كفار.

باز در صف مؤمنان.

و سپس در صفوف كفار متعصب و خطرناك قرار مى گيرند، خلاصه همچون «بت عيار» هر لمحه به شكلى و هر روز به رنگى در مى آيند و سرانجام در حال كفر و بى ايمانى جان مى دهند!

نخستين آيه از آيات فوق درباره سرنوشت چنين كسانى مى گويد:

«آنها كه ايمان آوردند سپس كافر شدند، باز ايمان آوردند و بار ديگر راه كفر پيش گرفتند و سپس بر كفر خود افزودند، هرگز خداوند آنها را نمى آمرزد و به راه راست هدايت نمى كند» (إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبيلاً).

اين تغيير روش هاى پى در پى، و هر روز به رنگى در آمدن، يا مولود تلوّن و عدم تحقيق كافى در مبانى اسلام بود، و يا نقشه اى بود كه افراد منافق و كفار متعصب اهل كتاب، براى متزلزل ساختن مؤمنان واقعى، طرح و اجرا مى كردند كه با اين رفت و آمدهاى پى در پى، مؤمنان واقعى را در ايمان خود متزلزل سازند، چنان كه در آيه 72 سوره «آل عمران» شرح آن گذشت.

البته آيه فوق هيچگونه دلالتى بر عدم قبول توبه اين گونه اشخاص ندارد، بلكه موضوع سخن در آيه، تنها آن دسته اى هستند كه در حال شدت كفر، سرانجام چشم از جهان مى پوشند، چنين افرادى به مقتضاى بى ايمانى و عملشان، نه شايسته آمرزشند و نه هدايت، مگر اين كه در كار خود تجديد نظر كنند.

* * *

سپس در آيه بعد مى گويد: «به اين دسته از منافقان بشارت بده كه عذاب دردناكى براى آنها است» (بَشِّرِ الْمُنافِقينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَليماً).

تعبير «بشارت» در موردى كه سخن از «عذاب اليم» است، يا به عنوان استهزاء نسبت به افكار پوچ و بى اساس آنها است.

و يا به خاطر آن است كه كلمه «بشارت» كه در اصل، از «بشرة» به معنى «صورت»، گرفته شده، معنى وسيعى دارد، و هر گونه خبرى را كه در صورت انسان اثر بگذارد و آن را مسرور يا غم آلود كند، شامل مى شود.

* * *

و در آخرين آيه، اين دسته از منافقان را چنين توصيف مى كند:

«آنها كافران را به جاى مؤمنان دوست خود انتخاب مى كنند» (الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ).

پس از آن مى گويد: هدف آنها از اين انتخاب چيست؟ «آيا راستى مى خواهند آبرو و حيثيتى از طريق اين دوستى براى خود كسب كنند»؟!
(أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ).

در حالى كه «تمام عزت ها مخصوص خدا است» (فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَميعاً).

چرا كه سرچشمه عزت همواره «علم» و «قدرت» است و اينها كه قدرتشان ناچيز و علمشان نيز همانند قدرتشان ناچيز است، كارى از دستشان ساخته نيست كه بتوانند منشأ عزتى باشند.

اين آيه به همه مسلمانان هشدار مى دهد كه عزت خود را در همه شئون زندگى اعم از شئون اقتصادى، فرهنگى، سياسى و مانند آن ـ در دوستى با دشمنان اسلام ـ نجويند، بلكه تكيه گاه خود را ذات پاك خداوندى قرار دهند كه سرچشمه همه عزت ها است، كه دشمنان اسلام نه عزتى دارند كه به كسى ببخشند و نه اگر مى داشتند قابل اعتماد بودند; زيرا هر روز كه منافع آنها اقتضاء كند، فوراً صميمى ترين متحدان خود را رها كرده و به سراغ كار خويش مى روند، آن چنان كه گوئى هرگز با هم آشنائى نداشتند، همه تاريخ و بالاخص تاريخ معاصر شاهد بسيار گوياى اين واقعيت است!

* * *

140 وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى يَخُوضُوا في حَديث غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللّهَ جامِعُ الْمُنافِقينَ وَ الْكافِرينَ في جَهَنَّمَ جَميعاً

 

ترجمه:

140 ـ و (خداوند اين حكم را) در قرآن بر شما نازل كرده كه هر گاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزاء مى كنند، با آنها ننشينيد تا به سخن ديگرى بپردازند; و گر نه، شما هم مثل آنان خواهيد بود. خداوند، منافقان و كافران را همگى در دوزخ جمع مى كند.

 

شأن نزول:

از «ابن عباس» درباره نزول اين آيه چنين نقل شده: جمعى از منافقان در جلسات دانشمندان يهود مى نشستند، جلساتى كه در آن نسبت به آيات قرآن استهزاء مى شد.

آيه فوق نازل گشت و عاقبت شوم اين عمل را روشن ساخت.(1)

 


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 217، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 208، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـتفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 417، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «جوامع الجامع»،جلد 1، صفحه 452، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق.

 

در مجلس گناه ننشينيد

در آيه 68 سوره «انعام» كه از سوره هاى «مكّى» قرآن است، صريحاً به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داده شده است: «اگر مشاهده كنى كسانى نسبت به آيات قرآن استهزاء مى كنند و سخنان ناروا مى گويند، از آنها اعراض كن».

مسلّم است اين حكم اختصاصى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ندارد، بلكه يك دستور عمومى است كه در شكل خطاب، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان شده، و فلسفه آن هم كاملاً روشن است; زيرا اين يك نوع مبارزه عملى به شكل منفى در برابر اين گونه كارها است.

آيه مورد بحث، بار ديگر اين حكم اسلامى را تأكيد مى كند و به مسلمانان هشدار مى دهد: «در قرآن به شما قبلاً دستور داده شده هنگامى كه بشنويد افرادى نسبت به آيات قرآن كفر مىورزند و استهزاء مى كنند با آنها ننشينيد تا از اين كار صرف نظر كرده، به مسائل ديگرى بپردازند» (وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى يَخُوضُوا في حَديث غَيْرِهِ).

سپس نتيجه اين كار را چنين بيان مى كند: «اگر شما در اين گونه مجالس شركت كرديد همانند آنها خواهيد بود و سرنوشتتان سرنوشت آنها است» (إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ).

و باز براى تأكيد اين مطلب اضافه مى كند: شركت در اين گونه جلسات نشانه روح نفاق است، مى فرمايد: «و خداوند همه منافقان و كافران را در دوزخ جمع مى كند» (إِنَّ اللّهَ جامِعُ الْمُنافِقينَ وَ الْكافِرينَ في جَهَنَّمَ جَميعاً).

* * *

نكته ها:

1 ـ شركت در اين گونه «جلسات گناه» به منزله شركت در «گناه» است، اگر چه شركت كننده ساكت باشد; زيرا اين گونه سكوت ها يك نوع رضايت و امضاى عملى است.

* * *

2 ـ نهى از منكر، اگر به صورت «مثبت» امكان پذير نباشد، لااقل بايد به صورت «منفى» انجام گيرد، به اين طريق كه انسان بايد از محيط گناه، و مجلس گناه دور شود.

* * *

3 ـ كسانى كه با سكوت خود و شركت در اين گونه جلسات، عملاً گناهكاران را تشويق مى كنند مجازاتى همانند مرتكبين گناه دارند.

* * *

4 ـ نشست و برخاست با كافران در صورتى كه نسبت به آيات الهى توهين نكنند و خطر ديگرى نداشته باشد، مانعى ندارد; زيرا جمله «حَتّى يَخُوضُوا في حَديث غَيْرِهِ» اين كار را مباح شمرده است.

* * *

5 ـ مجامله با اين گونه گناهكاران نشانه روح نفاق است; زيرا يك مسلمان واقعى هرگز نمى تواند در مجلسى شركت كند، كه در آن نسبت به آيات و احكام الهى توهين شود، و اعتراض ننمايد، يا لااقل عدم رضايت خود را با ترك آن مجلس آشكار نسازد.

* * *

141 الَّذينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرينَ نَصيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنينَ فَاللّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّهُ لِلْكافِرينَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ سَبيلاً

 

ترجمه:

141 ـ (منافقان) همان ها (هستند) كه مراقب شما هستند; اگر فتح و پيروزى نصيب شما گردد، مى گويند: «مگر ما با شما نبوديم؟ (پس ما نيز در افتخارات و غنائم شريكيم!)» و اگر بهره اى نصيب كافران گردد، به آنان مى گويند: «مگر ما شما را به مبارزه و عدم تسليم در برابر مؤمنان تشويق نمى كرديم؟! (پس با شما شريك خواهيم بود!)» خداوند در روز رستاخيز، ميان شما داورى مى كند; و خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلطى نداده است.

 

صفات منافقان

اين آيه و آيات بعد، قسمت ديگرى از صفات منافقان و انديشه هاى پريشان آنها را بازگو مى كند، مى فرمايد: «منافقان كسانى هستند كه هميشه مراقب شما هستند و مى خواهند از هر پيش آمدى به نفع خود بهره بردارى كنند، اگر پيروزى نصيب شما شود فوراً خود را در صف مؤمنان جا زده، مى گويند: مگر ما با شما نبوديم» (الَّذينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ).

آيا كمك هاى ارزنده ما مؤثر در غلبه و پيروزى شما نبود؟ بنابراين ما هم در تمام اين موفقيت ها و نتايج معنوى و مادى آن شريك و سهيميم.

اما اگر بهره اى از اين پيروزى نصيب دشمنان اسلام شود، فوراً خود را به آنها نزديك كرده، مراتب رضايت مندى خويش را به آنها اعلام مى دارند و خود را سهيم آنها مى دانند، مى فرمايد: «اگر پيروزى نصيب كافران شود به آنها مى گويند: مگر ما نبوديم كه شما را تشويق به مبارزه با مسلمانان و عدم تسليم در برابر آنها كرديم، بنابراين ما هم در اين پيروزى ها سهمى داريم»! (وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرينَ نَصيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنينَ).(1)

به اين ترتيب، اين دسته با فرصت طلبى مخصوص خود، مى خواهند در صورت پيروزى مؤمنان در افتخارات و حتى در غنائم آنان شركت جويند، و منتى هم بر آنها بگذارند، و در صورت پيروزى كفار خوشحالند و با مصمم ساختن آنها در كفرشان و جاسوسى به نفع آنان، مقدمات اين پيروزى را فراهم مى سازند.

گاهى «رفيق قافله»اند و گاهى «شريك دزد» و عمرى را با اين دو دوزه بازى مى گذرانند!

ولى قرآن، سرانجامِ زندگى آنها را با يك جمله كوتاه بيان كرده، مى گويد: بالاخره روزى فرا مى رسد كه پرده ها بالا مى رود و نقاب از چهره زشت آنان برداشته مى شود، آرى «در روز قيامت خداوند در ميان شما قضاوت مى كند» (فَاللّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

و براى اين كه مؤمنان واقعى مرعوب آنان نشوند در پايان آيه اضافه مى كند: «هيچ گاه خداوند راهى براى پيروزى و تسلط كافران بر مسلمانان قرار نداده است» (وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّهُ لِلْكافِرينَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ سَبيلاً).

اما آيا هدف از اين جمله تنها عدم پيروزى كفار از نظر «منطق» بر افراد با ايمان است و يا پيروزى هاى «نظامى» و مانند آن را نيز شامل مى شود؟

در پاسخ مى توان گفت: از آنجا كه كلمه «سبيل» به اصطلاح از قبيل «نكره در سياق نفى» است و معنى عموم را مى رساند از آيه چنين استفاده مى شود: كافران نه تنها از نظر منطق، كه از نظر نظامى، سياسى، فرهنگى، اقتصادى و خلاصه از هيچ نظر بر افراد با ايمان، چيره نخواهند شد.

و اگر پيروزى آنها را بر مسلمانان در ميدان هاى مختلف با چشم خود مى بينيم، به خاطر آن است كه بسيارى از مسلمانان، مؤمنان واقعى نيستند و راه و رسم ايمان، وظائف، مسئوليت ها و رسالت هاى خويش را به كلى فراموش كرده اند، نه خبرى از اتحاد و اخوت اسلامى در ميان آنان است، نه جهاد به معنى واقعى كلمه انجام مى دهند، و نه علم و آگاهى لازم را كه اسلام آن را از لحظه تولد تا لحظه مرگ بر همه لازم شمرده است دارند، و چون چنانند طبعاً چنينند!

جمعى از فقهاء در مسائل مختلف به اين آيه براى عدم تسلط كفار بر مؤمنان از نظر حقوقى و حكمى استدلال كرده اند و با توجه به عموميتى كه در آيه ديده مى شود اين توسعه زياد بعيد به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

قابل توجه اين كه: در اين آيه پيروزى مسلمانان به عنوان «فتح» بيان شده، در حالى كه از پيروزى كفار تعبير به «نصيب» شده است، اشاره به اين كه اگر پيروزى هائى نصيب آنان گردد، محدود، موقت و ناپايدار است و فتح و پيروزى نهائى با افراد با ايمان مى باشد.

 

142 إِنَّ الْمُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى يُراؤُنَ النّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَليلاً

143 مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبيلاً

 

ترجمه:

142 ـ منافقان مى خواهند خدا را فريب دهند; در حالى كه او آنها را فريب مى دهد; و هنگامى كه به نماز بر مى خيزند، با كسالت بر مى خيزند; و در برابر مردم ريا مى كنند; و خدا را جز اندكى ياد نمى نمايند.

143 ـ آنها افراد بى هدفى هستند كه نه به سوى اينها، و نه به سوى آنهايند! (نه در صف مؤمنان قرار دارند. و نه در صف كافران) و هر كس را خداوند گمراه كند، راهى براى او نخواهى يافت.


1 ـ «استحوذ» در اصل، از ماده «حوذ» به معنى قسمت عقب ران ها است و چون به هنگامى كه ساربان مى خواهد شتر را به سرعت براند در پشت سر او قرار گرفته و به ران و پشت او مى زند تا به سرعت حركت كند. كلمه «استحواذ» به معنى سوق دادن، تحريك كردن توأم با تسلط و استيلا آمده و در آيه فوق نيز به همين معنى است.

 

از نشانه هاى منافقان

در اين دو آيه پنج صفت ديگر از صفات منافقان در عبارات كوتاهى آمده است:

1 ـ آنها كسانى هستند كه براى رسيدن به اهداف شوم خود، از راه خدعه و نيرنگ وارد مى شوند و حتى مى خواهند: «به خدا خدعه و نيرنگ زنند در حالى كه در همان لحظات ـ كه در صدد چنين كارى هستند ـ از ناحيه خدا در يك نوع خدعه واقع شده اند» (إِنَّ الْمُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ).

زيرا براى به دست آوردن سرمايه هاى ناچيزى، سرمايه هاى بزرگ وجود خود را از دست مى دهند.

تفسير فوق از واو «وَ هُوَ خادِعُهُمْ» كه واو حاليه است استفاده مى شود و اين درست شبيه داستان معروفى است كه از بعضى از بزرگان نقل شده است كه: به جمعى از پيشهوران مى گفت: از اين بترسيد كه مسافران غريب بر سر شما كلاه بگذارند، كسى گفت:

اتفاقاً آنها افراد بى خبر و ساده دلى هستند، ما بر سر آنها مى توانيم كلاه بگذاريم، مرد بزرگ گفت:

منظور من هم همان است، شما سرمايه ناچيزى از اين راه فراهم مى سازيد و سرمايه بزرگ ايمان را از دست مى دهيد!

2 ـ آنها از خدا دورند و از راز و نياز با او لذت نمى برند و به همين دليل: «هنگامى كه به نماز برخيزند سر تا پاى آنها غرق كسالت و بى حالى است» (وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى).

3 ـ آنها چون به خدا و وعده هاى بزرگ او ايمان ندارند، اگر عبادت يا عمل نيكى انجام دهند «در برابر مردم ريا مى كنند» و به خاطر خدا نيست! (يُراؤُنَ النّاسَ).

4 ـ آنها اگر ذكرى هم بگويند و يادى از خدا كنند از صميم دل و از روى آگاهى و بيدارى نيست و اگر هم باشد بسيار كم است، مى فرمايد: «و جز موارد اندكى ياد خدا نمى كنند» (وَ لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَليلاً).

* * *

5 ـ آنها افراد سرگردان و بى هدف و فاقد برنامه و مسير مشخص اند، نه جزء مؤمنانند و نه در صف كافران! مى فرمايد: «آنها افراد بى هدفى هستند، نه متمايل به اينها و نه به آنها» (مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ).

بايد توجه داشت: كلمه «مُذَبْذَب» اسم مفعول از ماده «ذبذب» است و در اصل، به معنى صداى مخصوصى كه به هنگام حركت دادن يك شىء آويزان بر اثر برخورد با امواج هوا به گوش مى رسد، سپس به اشياء متحرك، اشخاص سرگردان، متحيّر و فاقد برنامه «مذبذب» گفته شده است.

اين يكى از لطيف ترين تعبيراتى است كه در قرآن درباره منافقين وارد شده است و اشاره ضمنى به اين مطلب دارد: چنان نيست كه نتوان منافقان را شناخت، بلكه اين تذبذب آنها آميخته با آهنگ مخصوصى است كه با توجه به آن شناخته مى شوند.

و نيز اين حقيقت را مى توان از اين تعبير استفاده كرد كه اينها همانند يك جسم معلق و آويزان ذاتاً فاقد جهت حركتند، اين بادها هستند كه آنها را به هر سو حركت مى دهند و به هر سمت بوزند با خود مى برند!

و در پايان آيه سرنوشت آنها را چنين بيان مى كند: آنها افرادى هستند كه بر اثر اعمالشان خدا حمايتش را از آنان برداشته و در بيراهه ها گمراهشان ساخته.

آرى، «كسانى را كه خدا گمراه كند هيچ گاه راه نجاتى براى آنان نخواهى يافت» (وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبيلاً).

درباره معنى «اضلالِ» خداوند و عدم منافات آن با آزادى اراده و اختيار، در جلد اول همين تفسير در ذيل آيه 26 سوره «بقره» بحث كرده ايم.

* * *

144 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ  أَ تُريدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبيناً

145 إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً

146 إِلاَّ الَّذينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ أَخْلَصُوا دينَهُمْ لِلّهِ فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنينَ وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللّهُ الْمُؤْمِنينَ أَجْراً عَظيماً

147 ما يَفْعَلُ اللّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ وَ كانَ اللّهُ شاكِراً عَليماً

 

ترجمه:

144 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! غير از مؤمنان، كافران را ولىّ و تكيه گاه خود قرار ندهيد! آيا مى خواهيد (با اين عمل،) دليل آشكارى بر ضد خود در پيشگاه خدا قرار دهيد؟!

145 ـ منافقان در پائين ترين دركات دوزخ قرار دارند; و هرگز ياورى براى آنها نخواهى يافت. (بنابراين، از طرح دوستى با دشمنان خدا، كه نشانه نفاق است، بپرهيزيد)!

146 ـ مگر آنها كه توبه كنند، و جبران و اصلاح نمايند و به (دامن لطف) خدا چنگ زنند، و دين خود را براى خدا خالص كنند; آنها با مؤمنان خواهند بود; و خداوند به افراد با ايمان، پاداش عظيمى خواهد داد.

147 ـ خدا چه نيازى به مجازات شما دارد اگر شكرگزارى كنيد و ايمان آوريد؟! خدا شكرگزار و آگاه است. (اعمال و نيات شما را مى داند، و به اعمال نيك، پاداش نيك مى دهد).

 

تكيه بر كفار نكنيد

در آيات گذشته اشاره به گوشه اى از صفات منافقان و كافران شد و در اين آيات، نخست به مؤمنان هشدار داده كه كافران (و منافقان) را به جاى مؤمنان تكيه گاه و ولىّ خود انتخاب نكنند، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! كافران را به جاى مؤمنان ولىّ و تكيه گاه خود قرار ندهيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا
لا تَتَّخِذُوا الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ
).

چرا كه اين عمل، يك جرم، قانون شكنى آشكار و شرك به خداوند است و با توجه به قانون عدالت پروردگار، موجب استحقاق مجازات شديدى است لذا به دنبال آن مى فرمايد: «آيا مى خواهيد دليل روشنى بر ضد خود در پيشگاه پروردگار درست كنيد» (أَ تُريدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبيناً).(1)

* * *

در آيه بعد، براى روشن ساختن حال منافقانى كه اين دسته از مسلمانان غافل، طوق دوستى آنان را بر گردن مى نهند، و يا حال خود اينها كه در عين اظهار اسلام، راه نفاق را پيموده و از درِ دوستى با منافقان در مى آيند، مى فرمايد:

«منافقان در پائين ترين و نازل ترين مراحل دوزخ قرار دارند و هيچگونه ياورى براى آنها نخواهى يافت» (إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصيراً).(2)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود: از نظر اسلام نفاق بدترين انواع كفر، و منافقان دورترين مردم از خدا هستند و به همين دليل، جايگاه آنها بدترين و پست ترين نقطه دوزخ است، و بايد هم چنين باشد.

زيرا خطراتى كه از ناحيه منافقان به جوامع انسانى مى رسد، با هيچ خطرى قابل مقايسه نيست.

آنها با استفاده از مصونيتى كه در پناه اظهار ايمان پيدا مى كنند، ناجوانمردانه، و آزادانه به افراد بى دفاع حملهور شده، از پشت به آنها خنجر مى زنند، مسلماً حال چنين دشمنان ناجوانمرد و خطرناك كه در قيافه دوست آشكار مى شوند، از حال دشمنانى كه با صراحت اعلان عداوت كرده و وضع خود را مشخص ساخته اند، به مراتب بدتر است.

در حقيقت «نفاق» راه و رسم افراد بى شخصيت و پست، مرموز و ترسو، و به تمام معنى آلوده است.

* * *

سپس براى اين كه روشن شود حتى اين افرادِ فوق العاده آلوده، راه بازگشت به سوى خدا و اصلاح موقعيت خويشتن را دارند، مى فرمايد: «مگر آنها كه توبه كرده، اعمال خود را اصلاح نمايند (گذشته را جبران كنند) و به دامن لطف پروردگار چنگ بزنند و دين و ايمان خود را براى خدا خالص گردانند» (إِلاَّ الَّذينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ أَخْلَصُوا دينَهُمْ لِلّهِ).

و مى افزايد: «چنين كسانى سرانجام اهل نجات خواهند شد و با مؤمنان قرين مى گردند» (فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنينَ).

قابل توجه اين كه: در ذيل آيه مى فرمايد: اينها همراه مؤمنان خواهند بود، اشاره به اين كه مقام «مؤمنان ثابت قدم» از آنها برتر و بالاتر است، آنها اصلند و اينها فرع، و از پرتو وجود مؤمنان راستين نور و صفائى مى يابند.

و چنين اعلام مى دارد: «به زودى خداوند پاداش عظيمى به همه افراد با ايمان خواهد داد» (وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللّهُ الْمُؤْمِنينَ أَجْراً عَظيماً).

موضوع ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه: سرنوشت منافقان را به طور مشخص بيان كرده و پائين ترين مرحله دوزخ شمرده است، در حالى كه درباره مؤمنان به «اجر عظيم» كه هيچگونه حدّ و مرزى در آن نيست و وابسته به عظمت لطف پروردگار است، اكتفا شده.

* * *

و سرانجام در تعقيب آيات گذشته كه مجازات شديد كافران و منافقان در آن منعكس بود، در اين آيه به يك «واقعيت مهم» اشاره مى شود و آن اين كه: مجازات هاى دردناك الهى نه به خاطر آن است كه خداوند بخواهد از بندگان عاصى «انتقام» بگيرد و يا «قدرت نمائى» كند، و يا زيانى كه از رهگذر عصيان آنها بدو رسيده «جبران» نمايد; زيرا همه اينها لازمه نقائص و كمبودها است كه ذات پاك خدا از آنها مبرّا است.

بلكه اين مجازات ها همگى بازتاب ها و نتايج سوء اعمال و عقائد خود انسان ها است، لذا مى فرمايد: «خدا چه نيازى به مجازات شما دارد اگر شما شكرگزارى كنيد و ايمان بياوريد»؟ (ما يَفْعَلُ اللّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ).

با توجه به اين كه: حقيقت شكر به كار بردن هر نعمتى است در راهى كه براى آن آفريده شده، روشن مى شود كه: منظور از جمله بالا اين است: اگر شما ايمان و عمل صالحى داشته باشيد و مواهب الهى را در مورد شايسته به كار گيريد و از آن سوء استفاده نكنيد، بدون شك كمترين مجازاتى دامن شما را نخواهد گرفت.

و در پايان براى تأكيد اين موضوع اضافه مى كند: «خداوند هم از اعمال و نيات شما آگاه است و هم در برابر اعمال نيك شما شاكر و پاداش دهنده است» (وَ كانَ اللّهُ شاكِراً عَليماً).

در آيه فوق، موضوع «شكرگزارى» مقدم بر «ايمان» شده است و اين به خاطر آن است كه تا انسان نعمت ها و مواهب او را نشناسد و به مقام شكرگزارى نرسد، نمى تواند خود او را بشناسد، چه اين كه نعمت هاى او وسيله اى هستند براى شناسائى.

در كتب عقائد اسلامى نيز در بحث لزوم شناسائى خدا (وجوب معرفة اللّه) جمعى از محققان از طريق «وجوب شكر منعم» استدلال مى كنند و مسأله وجوب فطرى شكرگزارى را در برابر «نعمت بخش»، طريقى براى لزوم شناسائى او قرار مى دهند (دقت كنيد).

* * *

148 لا يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاّ مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللّهُ سَميعاً عَليماً

149 إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوء فَإِنَّ اللّهَ كانَ عَفُوّاً قَديراً

 

ترجمه:

148 ـ خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بدى ها (ى ديگران) را اظهار كند; مگر آن كسى كه مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست.

149 ـ اگر نيكى ها را آشكار يا مخفى سازيد، و از بدى ها گذشت نمائيد، خداوند آمرزنده و تواناست (و با اين كه قادر بر انتقام است، عفو و گذشت مى كند).


1 ـ «سلطان» در اصل، از ماده «سَلاطة» (بر وزن مقاله) به معنى قدرت بر مقهور ساختن ديگرى، گرفته شده.

كلمه «سلطان» معنى اسم مصدرى را دارد و به هر گونه «تسلط» اطلاق مى شود، و به همين جهت به «دليل» كه باعث تسلط انسان بر ديگرى است نيز «سلطان» گفته مى شود.

و گاهى به صاحبان قدرت نيز «سلطان» گفته مى شود، ولى در آيه فوق، «سلطان» به همان معناى دليل و حجت است.

2 ـ «درك» (بر وزن مرگ) عميق ترين نقطه قعر دريا است و به آخرين ريسمان هائى كه به يكديگر مى پيوندند و به قعر دريا مى رسند «دَرَك» (بر وزن فلك) گفته مى شود، و چنين به نظر مى رسد: همه اينها از معنى «درك كردن» و وصول به چيزى گرفته شده است.

و گاهى به پله هائى كه به طرف پائين مى رود (مانند پله سرداب) «دَرَك» گفته مى شود، در برابر پله هائى كه به سمت بالا (مانند پشت بام) مى رود كه به آنها «درجه» اطلاق مى گردد.

 

خدا اظهار بدى ها را دوست نمى دارد

در اين دو آيه، اشاره به بخشى از دستورات اخلاقى اسلام شده است:

نخست مى فرمايد: «خدا دوست نمى دارد كسى با سخنان خود بدى ها، عيوب و اعمال زشت اشخاص را اظهار كند» (لا يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ).

زيرا همان گونه كه خداوند «ستّار العيوب» است، دوست ندارد كه افراد بشر پرده درى كنند، عيوب مردم را فاش سازند و آبروى آنها را ببرند.

به علاوه مى دانيم هر انسانى معمولاً نقاط ضعف پنهانى دارد كه اگر بنا شود اين عيوب اظهار گردد يك روح بدبينى عجيب بر سراسر جامعه سايه مى افكند، و همكارى آنها را با يكديگر مشكل مى سازد، بنابراين هم به خاطر استحكام پيوندهاى اجتماعى و هم به خاطر رعايت جهات انسانى، لازم است بدون در نظر گرفتن يك هدف صحيح، پرده درى نشود.

ضمناً بايد توجه داشت: منظور از كلمه «سوء» هر گونه بدى و زشتى است و منظور از «جهر... من القول» هر گونه ابراز و اظهار لفظى است، خواه به صورت شكايت باشد يا حكايت، يا نفرين، يا مذمت، و يا غيبت، و به همين جهت از جمله آياتى كه در بحث تحريم «غيبت» به آن استدلال شده همين آيه است، ولى مفهوم آيه منحصر به غيبت نيست و هر نوع بدگوئى را شامل مى شود.

پس از آن به بعضى از امور كه مجوّز اين گونه بدگوئى ها و پرده درى ها مى شود اشاره كرده، مى فرمايد: «مگر كسى كه مظلوم واقع شده» (إِلاّ مَنْ ظُلِمَ).

چنين افرادى براى دفاع از خويشتن در برابر ظلم ظالم حق دارند اقدام به شكايت كنند و يا از مظالم و ستمگرى ها آشكارا مذمت، انتقاد و غيبت نمايند و تا حق خود را نگيرند و دفع ستم ننمايند از پاى ننشينند.

در حقيقت ذكر اين استثناء به خاطر آن است كه حكم اخلاقى فوق مورد سوء استفاده ظالمان و ستمگران واقع نشود.

و يا بهانه اى براى تن در دادن به ستم نگردد.

روشن است در اين گونه موارد نيز تنها به آن قسمت كه مربوط به ظلمِ ظالم و دفاع از مظلوم است بايد قناعت كرد.

و در پايان آيه ـ همان طور كه روش قرآن است ـ براى اين كه افرادى از اين استثناء نيز سوء استفاده نكنند و به بهانه اين كه مظلوم واقع شده اند عيوب مردم را بدون جهت آشكار نسازند، مى فرمايد: «خداوند شنوا و داناست» (وَ كانَ اللّهُ سَميعاً عَليماً) يعنى هم سخنان را مى شنود و هم از نيّات آگاه است.

* * *

در آيه بعد، به نقطه مقابل اين حكم اشاره كرده كه: اگر نيكى هاى افراد را اظهار كنيد و يا مخفى نمائيد مانعى ندارد، به خلاف بدى ها كه مطلقاً جز در موارد استثنائى بايد كتمان شود و نيز اگر در برابر بدى هائى كه افراد به شما كرده اند راه عفو و بخشش را پيش گيريد بهتر است; زيرا اين كار در حقيقت يك نوع كار الهى است كه با داشتن قدرت بر هر گونه انتقام، بندگان شايسته خود را مورد عفو قرار مى دهد، مى فرمايد: «(اما) اگر نيكى ها را آشكار يا مخفى سازيد و يا از بدى ها گذشت نمائيد، خداوند بخشنده و توانا است» (إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوء فَإِنَّ اللّهَ كانَ عَفُوّاً قَديراً).

در حقيقت آيه دوم، از دو جهت در نقطه مقابل آيه اول قرار گرفته، نخست «اظهار نيكى ها» در برابر «اظهار بدى ها» و سپس «عفو و بخشش» در برابر كسانى كه به آنها ستم شده است.

* * *

 

آيا گذشت از ستمگر موجب تقويت او نيست؟!

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه:

آيا عفو و گذشت از ستمگر در حقيقت موجب امضاى ظلم او نخواهد بود؟

آيا اين كار، او را تشويق به ادامه ستم نمى كند؟!

و آيا اين دستور، يك نوع واكنش منفى تخديرى در مظلومان ايجاد نخواهد كرد؟

پاسخ سؤال اين است كه: مورد «عفو و گذشت» از مورد «احقاق حق و مبارزه با ظالم» جدا است.

به همين دليل در دستورهاى اسلامى از يك طرف مى خوانيم: «نه ظلم كنيد و نه تن به ظلم دهيد» (لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ).(1)

و مى خوانيم: «دشمنِ ظالم و يارِ مظلوم باشيد» (كُونا لِلْظّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً).(2)

و يا: «با ظالمان پيكار كنيد تا به حكم خدا گردن نهند» (فَقاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتّى تَفِىءَ اِلى أَمْرِ اللّهِ).(3)

و از سوى ديگر دستور به عفو و بخشش و گذشت داده شده است همان طور كه مى فرمايد: «اگر عفو كنيد به تقوا نزديك تر است» (وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى).(4)

و يا در جاى ديگر مى فرمايد: «آنها بايد عفو كنند و چشم بپوشند; آيا دوست نمى داريد خداوند شما را ببخشد»؟! (وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَلا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ).(5)

گرچه ممكن است بعضى از افراد كم اطلاع ميان اين دو حكم در بدو نظر تضادى ببينند، ولى با توجه به آنچه در منابع اسلامى وارد شده روشن مى شود كه مورد عفو و گذشت جائى است كه از آن سوء استفاده نشود و مورد مبارزه و كوبيدن ظلم، جاى ديگر.

توضيح اين كه:

عفو و گذشت مخصوص موارد قدرت و پيروزى بر دشمن و شكست نهائى او است.

يعنى در موردى كه احساس خطر جديدى از ناحيه دشمن نشود، بلكه عفو و گذشت از او يك نوع اصلاح و تربيت در مورد او محسوب شود و او را به تجديدنظر در مسير خود وادارد، چنان كه در موارد زيادى از تاريخ اسلام به چنين افرادى برخورد مى كنيم و حديث معروف: اِذا قَدَرْتَ عَلى عَدُوِّكَ فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ شُكْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَيْهِ:

«هنگامى كه بر دشمن پيروز شدى، گذشت را زكات اين پيروزى قرار ده».(6)

شاهدى بر اين مدعا است.

اما در مواردى كه خطر دشمن هنوز برطرف نگشته و احتمالاً گذشت، او را جسورتر و آماده تر مى كند.

يا اين كه عفو و گذشت يك نوع تسليم و رضايت به ظلم محسوب مى شود، هيچ گاه اسلام اجازه چنين عفوى را نمى دهد و هرگز پيشوايان اسلام در چنين مواردى راه عفو و گذشت را انتخاب نكرده اند و به آن دستور نداده اند.

* * *

150 إِنَّ الَّذينَ يَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُريدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض وَ يُريدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبيلاً

151 أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقّاً وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ عَذاباً مُهيناً

152 وَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَد مِنْهُمْ أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً

 

ترجمه:

150 ـ كسانى كه خدا و پيامبرانِ او را انكار مى كنند، و مى خواهند ميان خدا و پيامبرانش تبعيض قائل شوند، و مى گويند: «به بعضى ايمان مى آوريم، و بعضى را انكار مى كنيم» و مى خواهند در ميان اين دو، راهى براى خود انتخاب كنند...

151 ـ آنها كافران حقيقى اند; و براى كافران، مجازات خواركننده اى فراهم ساخته ايم.

152 ـ (ولى) كسانى كه به خدا و رسولان او ايمان آورده، و ميان احدى از آنها فرق نمى گذارند، پاداششان را خواهد داد; خداوند، آمرزنده و مهربان است.

 


1 ـ بقره، آيه 279.

2 ـ «مستدرك»، جلد 12، صفحه 180، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 42، صفحه 256 و جلد 97، صفحه 90 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 17، صفحه 5، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، قم، 1404 هـ ق ـ «نهج البلاغه»، بخش نامه ها، نامه شماره 47.

3 ـ حجرات، آيه 9.

4 ـ بقره، آيه 237.

5 ـ نور، آيه 22.

6 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 11 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 171، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 68، صفحه 427 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 18، صفحه 109، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، قم، 1404 هـ ق.

ميان پيامبران تبعيض نيست

در اين چند آيه، توصيفى از حال جمعى از كافران و مؤمنان و سرنوشت آنها آمده است كه آيات گذشته درباره منافقان را تكميل مى كند.

نخست به حال كسانى كه ميان پيامبران الهى فرق گذاشته، بعضى را بر حق و بعضى را بر باطل مى دانستند اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كه به خدا و پيامبرانش كافر مى شوند و مى خواهند ميان خدا و پيامبران او تفرقه بيندازند و اظهار مى دارند ما نسبت به بعضى از آنها ايمان داريم اگر چه بعضى ديگر را به رسميت نمى شناسيم، و به گمان خود مى خواهند در اين ميان راهى پيدا كنند» (إِنَّ الَّذينَ يَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُريدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يـَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض وَ يُريدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبيلاً).

* * *

بلافاصله در آيه بعد وضع آنها را روشن ساخته، مى فرمايد: «آنها كافران واقعى هستند» (أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقّاً).

در حقيقت اين جمله حال يهود و مسيحيان را روشن مى سازد; چرا كه يهود، مسيح را به رسميت نمى شناختند، و هر دو، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را، در حالى كه طبق كتب آسمانى، نبوت اين پيامبران برايشان ثابت شده بود.

اين تبعيض در قبول واقعيت ها، كه از هوا و هوس، تعصبات جاهلانه و احياناً حسادت و تنگ نظرى هاى بى دليل سرچشمه مى گيرد، نشانه عدم ايمان به پيامبران و خدا است; زيرا ايمان آن نيست كه آنچه مطابق ميل انسان است بپذيرد، و آنچه بر خلاف ميل و هواى او است ردّ كند، اين يك نوع هواپرستى است نه ايمان.

ايمان واقعى آن است كه انسان حقيقت را بپذيرد خواه مطابق ميل او باشد يا بر خلاف ميل او، و لذا قرآن در آيات فوق اين گونه افراد را با اين كه دم از ايمان به خدا و بعضى از انبياء مى زدند، به طور كلّى كافر دانسته و مى گويد: «آنها كافران واقعى هستند».

بنابراين ايمان آنها حتى در مواردى كه نسبت به آن اظهار ايمان مى كنند، بى ارزش قلمداد شده است; چرا كه از روح حق جوئى سرچشمه نمى گيرد.

و در پايان آنها را تهديد كرده، مى فرمايد: «ما براى كافران عذاب توهين آميز و خوار كننده اى فراهم ساخته ايم» (وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ عَذاباً مُهيناً).

توصيف عذاب در اين آيه به مُهِين: «توهين آميز» ممكن است از اين جهت باشد كه آنها با تفرقه انداختن ميان پيامبران خدا در واقع به جمعى از آنان توهين كرده اند و بايد عذاب آنان متناسب با عمل آنها باشد.

* * *

سپس در سومين آيه، به وضع مؤمنان و سرنوشت آنها اشاره كرده، مى گويد: «كسانى كه ايمان به خدا و همه پيامبران او آورده اند و در ميان هيچ يك از آنها تفرقه نينداختند و با اين كار، تسليم و اخلاص خود در برابر حق، و مبارزه با هر گونه تعصب نا به جا را اثبات نمودند، به زودى خداوند پاداش هاى آنها را به آنها خواهد داد» (وَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَد مِنْهُمْ أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتيهِمْ أُجُورَهُمْ).

البته ايمان به پيامبران و به رسميت شناختن آنها با اين منافات ندارد كه بعضى را از بعضى برتر بدانيم; زيرا تفاوت در ميان آنها همانند تفاوت مأموريت هاى آنان قطعى است.

منظور اين است كه در ميان پيامبران راستين، تفرقه اى از نظر ايمان و به رسميت شناختن نيندازيم.

و در پايان آيه به اين مطلب اشاره شده كه اگر اين دسته از مؤمنان در گذشته مرتكب چنان تعصب ها، تفرقه ها و گناهان ديگر شدند اگر ايمان خود را خالص كرده و به سوى خدا باز گردند، خداوند آنها را مى بخشد «و خداوند همواره آمرزنده و مهربان بوده و هست» (وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحيماً).

قابل توجه اين كه: در آيات فوق افرادى كه در ميان پيامبران تفرقه مى اندازند به عنوان «كافران حقيقى» معرفى شده اند.

ولى آنها كه به همه ايمان دارند به عنوان «مؤمنان حقيقى» معرفى نشده اند، تنها به عنوان «مؤمن» توصيف شده اند.

شايد اين تفاوت به خاطر آن باشد كه مؤمنان حقيقى آنها هستند كه علاوه بر ايمان، از نظر «عمل» نيز كاملاً پاك و صالح باشند، شاهد اين سخن آياتى است كه در آغاز سوره «انفال» آمده است كه مؤمنان را پس از ايمان به خدا با يك سلسله اعمال مثبت و زنده مانند نمو و رشد اخلاقى و اجتماعى و ايمانى، و نماز و زكات، و توكّل بر خدا، توصيف كرده و به دنبال آن فرموده: «أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً».(1)

* * *


1 ـ انفال، آيه 4.

 

تناسب گناه و كيفر

در آيات قرآن مجازات هاى خداوند به انواع مختلف توصيف شده:

گاهى «دردناك» است (عذاب اليم) مانند: شلاق زدن و آزار بدنى.

گاهى «توهين آميز» است (عذاب مهين) مانند: پاشيدن لجن بر لباس كسى و مانند آن.

گاهى «پر سر و صدا» است (عذاب عظيم) مانند: مجازات در حضور جمعيت.

و گاهى اثر آن در وجود انسان عميق است و تا مدتى باقى مى ماند (عذاب شديد)، مانند: زندان هاى طويل المدّة با اعمال شاقّه... و امثال آن.

روشن است توصيف عذاب به يكى از اين صفات، با نوع «گناه» تناسب دارد، لذا در بسيارى از آيات قرآن، مجازات ظالمان به عنوان عذاب اليم آمده است; زيرا متناسب با دردناك بودن ظلم نسبت به بندگان خدا است، و آنها كه گناهشان توهين آميز بوده، عذابشان نيز توهين آميز است.

و همچنين آنها كه دست به گناهان شديد و يا پر سر و صدا مى زنند كيفرى همانند آن دارند.

ولى منظور از ذكر مثال هاى فوق، نزديك ساختن مطلب به ذهن است و گرنه مجازات هاى آن جهان قابل مقايسه با مجازات هاى اين عالم نيست.

* * *

153 يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى سُلْطاناً مُبيناً

154 وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِميثاقِهِمْ وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً

 

ترجمه:

153 ـ اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يك جا) بر آنها نازل كنى; (در حالى كه اين يك بهانه است;) آنها از موسى، بزرگ تر از اين را خواستند و گفتند: «خدا را آشكارا به ما نشان ده»! و به خاطر اين ظلم و ستم، صاعقه آنها را فرا گرفت. سپس گوساله (سامرى) را، پس از آن همه دلائل روشن كه براى آنها آمد، (به خدائى) انتخاب كردند! ولى ما از آن درگذشتيم (و عفو كرديم) و به موسى، برهان آشكارى داديم.

154 ـ و كوه طور را بر فراز آنها برافراشتيم; و در همان حال از آنها پيمان گرفتيم، و به آنها گفتيم: «(براى توبه) از در (بيت المقدس) با خضوع در آئيد»! و (نيز) گفتيم: «روز شنبه تعدّى نكنيد (و دست از كار بكشيد!)» و از آنان (در برابر همه اينها،) پيمان محكمى گرفتيم.

 

شأن نزول:

در تفسير «تبيان»، «مجمع البيان» و «روح المعانى» چنين آمده: جمعى از يهود نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، گفتند: اگر تو پيغمبر خدائى كتاب آسمانى خود را يك جا به ما عرضه كن، همان طور كه موسى(عليه السلام) «تورات» را يك جا آورد، آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 228، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 77 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 516، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 348، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ«درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 29، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

بهانه جوئى يهود

اين آيات، نخست اشاره به درخواست اهل كتاب (يهود) مى كند و مى گويد:

«اهل كتاب از تو تقاضا مى كنند كتابى از آسمان (يك جا) بر آنها نازل كنى» (يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ).

شك نيست كه آنها در اين تقاضاى خود حُسن نيّت نداشتند; زيرا هدف از نزول كتب آسمانى، همان ارشاد، هدايت و تربيت است.

گاهى اين هدف با نزول كتاب آسمانى يك جا تأمين مى شود.

و گاهى تدريجى بودن آن به اين هدف بيشتر كمك مى كند.

بنابراين، آنها مى بايست از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دليل بخواهند، و تعليمات عالى و ارزنده، نه اين كه چگونگى نزول كتب آسمانى را تعيين كنند.

لذا خداوند به دنبال اين تقاضا به عدم حُسن نيّت آنها اشاره كرده، و ضمن دلدارى به پيامبرش، سابقه لجاجت، عناد و بهانه جوئى يهود در برابر پيامبر بزرگشان موسى بن عمران(عليه السلام) را بازگو مى كند.

مى فرمايد: «اينها از موسى چيزهائى بزرگ تر و عجيب تر از اين خواستند، گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان بده»! (فَقَدْ سَأَلـُوا مُوسى أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً).

اين درخواست عجيب و غير منطقى كه نوعى از عقيده بت پرستان را منعكس مى ساخت و خدا را جسم و محدود معرفى مى كرد و بدون شك از لجاجت و عناد سرچشمه گرفته بود، سبب شد كه: «صاعقه آسمانى به خاطر اين ظلم و ستم آنها را فرا گيرد» (فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ).

پس از آن به يكى ديگر از اعمال زشت آنها كه مسأله «گوساله پرستى» بود، اشاره كرده، مى گويد: «آنها پس از مشاهده آن همه معجزات و دلائل روشن، گوساله را به عنوان معبود خود انتخاب كردند»! (ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ).

ولى با اين همه، براى اين كه آنها به راه باز گردند و از مَركب لجاجت و عناد فرود آيند، «ما آنها را بخشيديم و به موسى برترى و حكومت آشكارى داديم» (فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى سُلْطاناً مُبيناً) و بساط رسواى سامرى و گوساله پرستان را برچيديم، اما اين سبب نشد كه آنها دست از لجاجت خود بردارند.

* * *

لذا در آيه بعد مى افزايد: آنها از خواب غفلت بيدار نشدند و از مَركب غرور پائين نيامدند، به همين جهت خداوند كوه طور را بر بالاى سر آنها به حركت
در آورد، و در همان حال از آنها پيمان گرفت كه به عنوان توبه از گناهان خود از در بيت المقدس با خضوع و خشوع وارد شوند، و نيز به آنها تأكيد كرد كه در روز شنبه دست از كسب و كار بكشند و راه تعدّى و تجاوز را پيش نگيرند و از ماهيان دريا كه در آن روز صيدش حرام بود استفاده نكنند و در اين موارد پيمان شديد از آنان گرفت، اما آنها به هيچ يك از اين پيمان هاى مؤكّد وفا نكردند!(1)

مى فرمايد: «ما كوه طور را بر فراز آنها برافراشتيم و در همان حال از آنها پيمان گرفتيم و به آنها گفتيم: از در (بيت المقدس) با خضوع وارد شويد و به آنها گفتيم: در روز شنبه تعدّى نكنيد و از آنها پيمان محكمى گرفتيم» (وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِميثاقِهِمْ وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً).

اكنون بنگريد:

اين جمعيت با اين سوابق تاريك، آيا مى توانند در اين تقاضائى كه از تو دارند صادق و راستگو باشند؟!

اگر آنها راست مى گويند، چرا طبق صراحت كتب آسمانى خود درباره نشانه هاى آخرين پيامبر عمل نمى كنند؟

و چرا اين همه نشانه هاى روشن تو را ناديده مى گيرند؟

در اينجا ذكر دو نكته لازم به نظر مى رسد:

نخست اين كه اگر گفته شود: اين اعمال مربوط به پيشينيان يهود بوده است چه ارتباطى به يهوديان معاصر پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) دارد كه اين گونه مورد خطاب واقع شده اند؟

در پاسخ بايد گفت: آنها هيچ گاه نسبت به اعمال نياكان خود معترض نبودند، بلكه نسبت به آن نظر موافق نشان مى دادند، و لذا همگى در يك صف قرار گرفتند.

ديگر اين كه: آنچه در شأن نزول آيات فوق آمده كه يهوديان مدّعى بودند «تورات» يك جا نازل شده است، مطلب مسلّمى نيست، شايد چيزى كه باعث اين توهّم شده، اين است كه: فرمان هاى دهگانه (وصاياى عشر) يك جا بر موسى در اَلْواحى نازل شد، و اما در مورد ساير دستورهاى «تورات» دليلى بر اين كه يك جا نازل شده باشد در دست نداريم.

* * *

155 فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ وَ قَتْلِهِمُ الأَنْبِياءَ بِغَيْرِحَقّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً

156 وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً

157 وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقيناً

158 بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً

 

ترجمه:

155 ـ (ولى) به خاطر پيمان شكنى آنها، و انكار آيات خدا، و كشتن پيامبران به ناحق، و به خاطر اين كه (از روى استهزاء) مى گفتند: «بر دل هاى ما، پرده افكنده شده (و سخنان پيامبر را درك نمى كنيم!)» آرى، خداوند به علت كفرشان، بر دل هاى آنها مُهر زده; كه جز عده كمى ايمان نمى آورند.

156 ـ و (نيز) به خاطر كفرشان، و تهمت بزرگى كه بر مريم زدند;

157 ـ و گفتارشان كه: «ما، مسيح عيسى بن مريم، پيامبر خدا را كشتيم»! در حالى كه نه او را كشتند، و نه بر دار آويختند; لكن امر بر آنها مشتبه شد. و كسانى كه در مورد (قتل) او اختلاف كردند، از آن در شك هستند و علم به آن ندارند و تنها از گمان پيروى مى كنند; و قطعاً او را نكشتند;

158 ـ بلكه خدا او را به سوى خود، بالا برد. و خداوند، توانا و حكيم است.

 


1 ـ درباره معنى قرار گرفتن كوه طور بالاى سر يهود و اين كه آيا اين موضوع بر اثر زلزله اى بوده يا عامل ديگر و همچنين راجع به گوساله پرستى و قسمت هاى ديگرى از سوابق سوء يهود، در جلد اول اين تفسير، ذيل آيات 63 به بعد سوره «بقره» بحث كرده ايم.

گوشه ديگرى از خلافكارى هاى يهود

در اين آيات، به قسمت هاى ديگرى از خلافكارى هاى بنى اسرائيل، كارشكنى ها، عداوت ها و دشمنى هاى آنها با پيامبران خدا اشاره شده است.

در آيه نخست، به پيمان شكنى و كفر جمعى از آنها و قتل پيامبران به دست آنان اشاره كرده، چنين مى فرمايد: «آنها به خاطر اين كه پيمانشان را شكستند و آيات خدا را انكار كردند و پيامبران را به ناحق كشتند و به خاطر اين كه مى گفتند: بر دل هاى ما پرده افكنده شده، آنها را از رحمت خود دور ساختيم يا قسمتى از نعمت هاى پاكيزه را بر آنان تحريم نموديم» (فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ وَ قَتْلِهِمُ الأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ).(1)

از سياق آيه مى توان استفاده كرده كه: آنها به دنبال اين پيمان شكنى، آيات پروردگار را انكار كردند و راه مخالفت پيش گرفتند، لذا مى فرمايد: (وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ).

و به اين نيز قناعت نكردند، بلكه دست به جنايت بزرگ ديگرى يعنى قتل و كشتن راهنمايان و هاديان راه حق زدند و بدون هيچ مجوزى آنها را از بين بردند، كه با جمله (وَ قَتْلِهِمُ الأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقّ) به آن اشاره شده.

و به قدرى در اعمال خلاف جسور و بى باك بودند كه گفتار پيامبران را به باد استهزاء مى گرفتند و صريحاً به آنها مى گفتند: بر دل هاى ما پرده افكنده شده كه مانع شنيدن و پذيرش دعوت شما است! كه جمله (وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ) دلالت بر آن دارد.

پس از آن قرآن توجه مى دهد كه: پس از اين همه جنايت، دل هاى آنها به كلّى مُهر شده و هيچگونه حقى در آن نفوذ نمى كند، البته عامل آن كفر و بى ايمانى، خود آنها هستند و به همين دليل جز افراد كمى كه خود را از اين گونه لجاجت ها بر كنار داشته اند، شايستگى ايمان آوردن ندارند، لذا مى فرمايد: «خدا (به جهات مذكور) بر دل هاى آنها مُهر زده و جز عده كمى از آنها ايمان نمى آورند» (بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً).

يعنى نه تنها دل هاى آنها در غلاف است و چيزى در آن نفوذ نمى كند كه مُهر كامل عدم پذيرش حق به آن خورده است.

* * *

در آيه بعد مى افزايد: خلافكارى هاى آنان منحصر به اينها نيست، آنها در راه كفر آن چنان سريع تاختند كه به مريم پاكدامن، مادر پيامبر بزرگ خدا كه به فرمان الهى بدون همسر باردار شده بود تهمت بزرگى زدند، مى فرمايد: «اين عدم امكانِ ايمان، به خاطر كفر آنها و تهمت بزرگى است كه به مريم زدند» (وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً).

* * *

آنها حتى به كشتن پيامبر افتخار مى كردند «و مى گفتند: ما مسيح عيسى بن مريم رسول خدا را كشته ايم» (وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ).

شايد تعبير به رسول اللّه در مورد مسيح را از روى استهزاء و سخريه مى گفتند.

در حالى كه در اين ادعاى خود نيز كاذب بودند; زيرا:

«آنها هرگز نه مسيح را كشتند و نه به دار آويختند، بلكه ديگرى را كه شباهت به او داشت اشتباهاً به دار زدند» (وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ).

قرآن پس از آن مى گويد: «آنها كه درباره مسيح اختلاف كردند، خودشان در شك بودند و هيچ يك به گفته خود ايمان نداشتند و تنها از تخمين و گمان پيروى مى كردند» (وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ).

درباره اين كه آنها در مورد چه چيز اختلاف كردند؟ در ميان مفسران گفتگو است:

احتمال دارد: اين اختلاف مربوط به اصل موقعيت و مقام مسيح(عليه السلام) بوده كه جمعى از مسيحيان او را فرزند خدا مى دانستند و بعضى به عكس همانند يهود او را اصلاً پيامبر نمى دانستند و همگى در اشتباه بودند.

و نيز ممكن است اختلاف در چگونگى قتل او باشد كه بعضى مدّعى كشتن او بودند و بعضى مى گفتند: كشته نشده، و هيچ يك به گفته خود اطمينان نداشتند.

يا اين كه: مدعيان قتل مسيح(عليه السلام) به خاطر عدم آشنائى با او، در شك بودند آن كس را كه كشتند خود مسيح بوده يا ديگرى به جاى او؟

آنگاه قرآن به عنوان تأكيد مطلب مى گويد: «قطعاً او را نكشتند» (وَ ما قَتَلُوهُ يـَقيناً).

* * *

و سرانجام اعلام مى دارد: «خداوند او را به سوى خود بالا برد و خداوند قادر و حكيم است» (بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً).

* * *


1 ـ «فَبِما نَقْضِهِمْ» از نظر ادبى جار و مجرور است و بايد عاملى داشته باشد، ممكن است عامل آن «لَعَنّاهُمْ» محذوف و مقدّر بوده باشد و يا جمله «حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ...» كه در آيه 160 خواهد آمد.

بنابراين، آنچه در اين وسط آمده، حال جمله معترضه را دارد كه در اين گونه موارد بر زيبائى كلام مى افزايد.

 

مسيح كشته نشد

قرآن در آيه فوق مى گويد: «مسيح نه كشته شد، و نه به دار رفت، بلكه امر بر آنها مشتبه گرديد و پنداشتند او را به دار زده اند و يقيناً او را نكشتند»!

ولى «اناجيل» چهارگانه كنونى همگى مسأله مصلوب شدن (به دار آويخته شدن) مسيح(عليه السلام)و كشته شدن او را ذكر كرده اند، و اين موضوع در فصول آخر هر چهار انجيل (متى، لوقا، مرقس و يوحنا) مشروحاً بيان گرديده، و اعتقاد عمومى مسيحيان امروز نيز بر اين مسأله استوار است.

بلكه به يك معنى مسأله قتل و مصلوب شدن مسيح(عليه السلام)، يكى از مهمترين مسائل زيربناى آئين مسيحيت كنونى را تشكيل مى دهد، چه اين كه: مى دانيم مسيحيان كنونى، مسيح(عليه السلام) را پيامبرى كه براى هدايت، تربيت و ارشاد خلق آمده باشد نمى دانند، بلكه او را «فرزند خدا»! و «يكى از خدايان سه گانه»! مى دانند كه هدف اصلى آمدن او به اين جهان، فدا شدن و بازخريد گناهان بشر بوده است.

مى گويند: او آمده تا قربانى گناهان ما شود، او به دار آويخته و كشته شد، تا گناهان بشر را بشويد و جهانيان را از مجازات نجات دهد.

بنابراين، راه نجات را منحصراً در پيوند با مسيح(عليه السلام) و اعتقاد به اين موضوع مى دانند!

به همين دليل، گاهى مسيحيت را مذهب «نجات» يا «فداء» قلمداد و مسيح را «ناجى» و «فادى» لقب مى دهند.

و اين كه مى بينيم: مسيحيان روى مسأله «صليب» فوق العاده تكيه مى كنند و شعارشان «صليب» است از همين نقطه نظر مى باشد.

اين بود، خلاصه اى از عقيده مسيحيان درباره سرنوشت حضرت مسيح(عليه السلام).

ولى هيچ يك از مسلمانان در بطلان اين عقيده ترديد ندارند; زيرا:

اوّلاً ـ مسيح(عليه السلام) پيامبرى همچون ساير پيامبران خدا بود، نه خدا بود و نه فرزند خدا، خداوند، يكتا و يگانه است، شبيه، نظير، مثل، مانند، همسر و فرزند ندارد.

ثانياً ـ «فداء» و قربانى گناهان ديگران شدن مطلبى كاملاً غير منطقى است، هر كس در گرو اعمال خويش است و راه نجات نيز تنها ايمان و عمل صالح خود انسان است.

ثالثاً ـ عقيده «فداء» گناهكارپرور و تشويق كننده به فساد، تباهى و آلودگى است.

و اگر مى بينيم: قرآن مخصوصاً روى مسأله مصلوب نشدن مسيح(عليه السلام) تكيه كرده است، با اين كه ظاهراً موضوع ساده اى به نظر مى رسد، به خاطر همين است كه عقيده خرافى فداء و بازخريد گناهان امت را به شدت بكوبد و مسيحيان را از اين عقيده خرافى باز دارد، تا نجات را در گرو اعمال خويش ببينند، نه در پناه بردن به صليب.

و رابعاً ـ قرائنى در دست است كه مسأله مصلوب شدن عيسى(عليه السلام) را تضعيف مى كند، اين قرائن عبارتند از:

1 ـ مى دانيم «اناجيل» چهارگانه كنونى كه گواهى به مصلوب شدن عيسى(عليه السلام) مى دهند، همگى سال ها بعد از مسيح(عليه السلام) به وسيله شاگردان و يا شاگردانِ شاگردان او نوشته شده اند، و اين سخنى است كه مورخان مسيحى به آن معترفند.

و نيز مى دانيم شاگردان مسيح(عليه السلام) به هنگام حمله دشمنان به او فرار كردند، و اناجيل نيز گواه بر اين مطلب مى باشد.(1)

بنابراين، مسأله مصلوب شدن عيسى(عليه السلام) را از افواه مردم گرفته اند و همان طور كه بعداً اشاره خواهيم كرد، اوضاع و احوال چنان پيش آمد كه موقعيت براى اشتباه كردن شخص ديگرى به جاى مسيح(عليه السلام) آماده گشت.

2 ـ عامل ديگر كه اشتباه شدن عيسى را به شخص ديگر امكان پذير مى كند اين است: كسانى كه براى دستگير ساختن حضرت عيسى(عليه السلام) به باغ «جستيمانى» در خارج شهر رفته بودند، گروهى از لشكريان رومى بودند كه در اردوگاه ها مشغول وظائف لشكرى بودند.

اين گروه، نه يهوديان را مى شناختند، نه آداب و زبان و رسوم آنها را مى دانستند و نه شاگردان(عليه السلام) عيسى را از استادشان تشخيص مى دادند.

3 ـ «اناجيل» مى گويد: حمله به محل عيسى(عليه السلام) شبانه انجام يافت و چه آسان است كه در اين گير و دار شخص مورد نظر فرار كند و ديگرى به جاى او گرفتار شود.

4 ـ از نوشته همه «اناجيل» استفاده مى شود كه: شخص گرفتار در حضور «پيلاطس» (حاكم رومى در بيت المقدس) سكوت اختيار كرد و كمتر در برابر سخنان آنها سخن گفت، و از خود دفاع نكرد.

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه عيسى(عليه السلام) خود را در خطر ببيند و با آن بيان رسا و گوياى خود و با شجاعت و شهامت خاصى كه داشت از خود دفاع نكرده باشد.

آيا جاى اين احتمال نيست كه ديگرى (به احتمال قوى «يهوداى اسخريوطى» كه به مسيح(عليه السلام) خيانت كرد و نقش جاسوس را ايفا نمود و مى گويند: شباهت كاملى به مسيح(عليه السلام) داشت) به جاى او دستگير شده و چنان در وحشت و اضطراب فرو رفته كه حتى نتوانسته است از خود دفاع كند، و سخنى بگويد به خصوص اين كه در اناجيل مى خوانيم: «يهوداى اسخريوطى» بعد از اين واقعه ديگر ديده نشد و طبق گفته اناجيل انتحار كرد!(2)

5 ـ همان طور كه گفتيم: شاگردان مسيح(عليه السلام) به هنگام احساس خطر، طبق شهادت «اناجيل»، فرار كردند، و طبعاً دوستان ديگر هم در آن روز مخفى شدند و از دور بر اوضاع نظر داشتند.

بنابراين، شخص دستگير شده در حلقه محاصره نظاميان رومى بوده و هيچ يك از دوستان او اطراف او نبودند، به اين ترتيب چه جاى تعجب كه اشتباهى واقع شده باشد؟

6 ـ در «اناجيل» مى خوانيم كه: شخص محكوم بر چوبه دار از خدا شكايت كرد كه چرا او را تنها گذارده و به دست دشمن براى قتل سپرده است!(3)

اگر مسيح(عليه السلام) براى اين به دنيا آمده كه به دار آويخته شود و قربانى گناهان بشر گردد، چنين سخن ناروائى از او به هيچ وجه درست نبوده است، اين جمله به خوبى نشان مى دهد كه شخص مصلوب آدم ضعيف، ترسو و ناتوانى بوده است كه صدور چنين سخنى از او امكان پذير بوده است، و او نمى تواند مسيح باشد.(4)

7 ـ بعضى از «اناجيل» موجود (غير از اناجيل چهارگانه مورد قبول مسيحيان) مانند: انجيل برنابا رسماً مصلوب شدن عيسى(عليه السلام) را نفى كرده.

نيز بعضى از فرق مسيحى در مصلوب شدن عيسى(عليه السلام) ترديد كرده اند.(5)

و حتى بعضى از محققان معتقد به وجود دو عيسى در تاريخ شده اند:

يكى «عيساى مصلوب» و ديگرى «عيساى غير مصلوب» كه ميان آن دو پانصد سال فاصله بوده است!(6)

مجموع آنچه در بالا گفته شد، قرائنى است كه گفته قرآن را در مورد اشتباه در قتل و صلب مسيح روشن مى سازد.

* * *

159 وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهيداً

 

ترجمه:

159 ـ و هيچ يك از اهل كتاب نيست مگر اين كه پيش از مرگش به او (حضرت مسيح) ايمان مى آورد; و روز قيامت، بر آنها گواه خواهد بود.

 


1 ـ «... در آن وقت جميع شاگردان او را واگذارده بگريختند» (انجيل متى، باب 26، جمله 57).

2 ـ «انجيل متى»، باب 27، شماره 6.

3 ـ «...عيسى به آواز بلند صدا زده گفت: اِيِلى! اِيِلى! لما سبقتنى، يعنى الهى! الهى! مرا چرا ترك كردى»؟! (انجيل متى، باب 27، جمله هاى 46 و 47).

4 ـ در چند قسمت از قرائن فوق از كتاب «قهرمان صليب» استفاده شده است.

5 ـ تفسير «المنار»، جلد 6، صفحه 34.

6 ـ «الميزان»، جلد 3، صفحه 345 (جلد 3، صفحه 314 و جلد 5، صفحه 132، انتشارات جامعه مدرسين).

ايمان اهل كتاب به مسيح(عليه السلام)

در آيات پيش، سخن از اعتراف يهود به قتل مسيح(عليه السلام) بود، و اين كه قرآن اعلام داشت: مسيح(عليه السلام) به دار آويخته نشده، بلكه بر آنها مشتبه شد، اين آيه در همين رابطه مى فرمايد: «هيچ يك از اهل كتاب نيست مگر اين كه پيش از مرگش به او ايمان مى آورد» (وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ).

در تفسير آيه فوق دو احتمال است كه هر يك به جهاتى قابل ملاحظه است:

1 ـ هيچ كس نيست مگر اين كه پيش از «مرگ خود» به مسيح(عليه السلام) ايمان مى آورد، يعنى هنگامى كه انسان در آستانه مرگ قرار مى گيرد و ارتباط او با اين جهان ضعيف و با جهان بعد از مرگ قوى مى گردد، پرده ها از برابر چشم او كنار مى رود، بسيارى از حقايق را مى بيند، و نسبت به آن آگاهى مى يابد، در اين موقع است كه چشم حقيقت بين او مقام مسيح(عليه السلام) را مشاهده مى كند و در برابر او تسليم مى گردد، آنها كه منكر او شدند به او مؤمن مى شوند و آنها كه او را خدا دانستند به اشتباه خود پى مى برند.

در حالى كه اين ايمان همانند ايمان فرعون و اقوام ديگرى است كه به هنگام روياروئى با عذاب و در لحظه مشاهده آن و مقدمات نابودى و مرگ، ايمان مى آوردند هيچگونه سودى براى آنها ندارد.

پس، چه بهتر به جاى اين كه در آن لحظه حساس كه ايمان سودى ندارد ايمان بياورند، اكنون كه ايمان مفيد است مؤمن شوند، نه آن دم كه مفيد نيست (طبق اين تفسير ضمير «قَبْلَ مَوْتِهِ» به اهل كتاب بر مى گردد).

2 ـ تفسير ديگر اين است كه: تمام اهل كتاب به حضرت مسيح(عليه السلام) پيش از «مرگ او» ايمان مى آورند، يعنى يهوديان او را به نبوت مى پذيرند و مسيحيان دست از الوهيت او مى كشند و اين به هنگامى است كه مسيح(عليه السلام) ـ طبق روايات اسلامى ـ در موقع ظهور مهدى(عليه السلام) از آسمان فرود مى آيد، و پشت سر او نماز مى گزارد، يهود و نصارا نيز او را مى بينند و به او و مهدى(عليه السلام) ايمان مى آورند.(1)

روشن است مسيح(عليه السلام) به حكم اين كه آئينش مربوط به گذشته بوده وظيفه دارد در اين زمان از آئين موجود يعنى آئين اسلام كه مهدى(عليه السلام) مجرى آن است پيروى كند (طبق اين تفسير ضمير «قَبْلَ مَوْتِهِ» به «مسيح» بر مى گردد نه به اهل كتاب).

در بسيارى از كتب اسلامى اين حديث از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: كَيْفَ أَنْتُمْ اِذا نَزَلَ فِيْكُمْ اِبْنُ مَرْيَمَ وَ اِمامُكُمْ مِنْكُمْ:

«چگونه خواهيد بود هنگامى كه فرزند مريم در ميان شما نازل گردد در حالى كه پيشواى شما از خود شما است».(2)

البته مطابق اين تفسير، منظور از اهل كتاب جمعيت يهود و مسيحيانى هستند كه در آن زمان وجود دارند.

در تفسير «على بن ابراهيم» از «شهر بن حوشب» چنين نقل شده: روزى «حجّاج» به او گفت: آيه اى در قرآن است كه مرا خسته كرده و در معنى آن فرو مانده ام.

«شهر» مى پرسد: كدام آيه است اى امير؟

«حجّاج» گفت: آيه «وِ اِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ...»; زيرا من يهوديان و نصرانيانى را اعدام مى كنم كه هيچگونه نشانه اى از چنين ايمانى در آنها مشاهده نمى كنم.

«شهر» پاسخ داد: آيه را درست تفسير نكرده اى.

«حجّاج» مى پرسد: چرا؟ تفسير آيه چيست؟

«شهر» پاسخ مى دهد: منظور اين است كه: عيسى(عليه السلام) قبل از پايان جهان فرود مى آيد و هيچ يهودى و نه غير يهودى باقى نمى ماند، مگر اين كه: قبل از مرگ عيسى(عليه السلام) به او ايمان مى آورد، و او پشت سر مهدى(عليه السلام) نماز مى خواند.

هنگامى كه «حجّاج» اين سخن را شنيد گفت: واى بر تو! اين تفسير را از كجا آوردى؟

پاسخ داد: از محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب(عليه السلام) شنيدم.

«حجّاج» گفت: وَ اللّهِ جِئْتَ بِها مِنْ عَيْن صافِيَهْ!:«به خدا سوگند آن را از سرچشمه زلال و صافى گرفته اى»!(3)

و در پايان آيه مى فرمايد: «در روز رستاخيز، مسيح(عليه السلام) گواه بر آنها خواهد بود» (وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهيداً).

منظور از گواهى مسيح(عليه السلام) بر ضد آنها اين است كه او گواهى مى دهد تبليغ رسالت كرده و آنها را هيچ گاه به خدائى و الوهيت خود دعوت ننموده، بلكه به ربوبيت پروردگار دعوت كرده است.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 25، صفحه 136 و جلد 26، صفحه 263 و جلد 53، صفحات 59 و 130 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 202، انتشارات جهان، 1378 هـ ق ـ «معجم احاديث الامام المهدى(عليه السلام)»، جلد 4، صفحه 170، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، طبع اول، 1411 هـ ق ـ «اعتقادات شيخ مفيد»،صفحه 95، تحقيق: عصام عبد السيّد.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 2، صفحه 306 و جلد 9، صفحه 91، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 14، صفحه 344 و جلد 36، صفحه 367 و جلد 51، صفحات 88، 98 و 102 و جلد 52، صفحه 383 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 144، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ«صحيح بخارى»، جلد 4، صفحه 143، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ «صحيح مسلم»، جلد 1، صفحه 94، دار الفكر بيروت، 8 جلدى ـ «مسند احمد»، جلد 2، صفحه 336، دار صادر بيروت.

3 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 158، مؤسسه دار الكتاب، قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 195 و جلد 14، صفحه 349 و جلد 53، صفحه 50 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 236، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 571، مؤسسه اسماعيليان، قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 11، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 426.

 

گواهى مسيح چه وقت خواهد بود؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه طبق آيه 117 سوره «مائده»، مسيح(عليه السلام)گواهى و شهادت خود را در روز قيامت منحصر به زمانى مى كند كه در ميان امت خويش مى زيسته است و اما نسبت به بعد از آن اين گواهى را از خود سلب مى نمايد، مى گويد:

وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيْداً مّا دُمْتُ فِيْهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِى كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيْبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَىْء شَهِيْدٌ:

«من تا هنگامى كه در ميان آنها بودم، شاهد و ناظر بر ايشان بودم ولى زمانى كه مرا از ميان آنها گرفتى تو مراقب آنها بودى و تو بر هر چيز شاهد و گواهى».

در حالى كه در آيه مورد بحث مى خوانيم مسيح(عليه السلام) در روز قيامت نسبت به همه آنان، اعم از كسانى كه در عصر او بودند يا نبودند گواهى مى دهد.

در پاسخ بايد توجه داشت:

دقت در مضمون دو آيه نشان مى دهد: آيه مورد بحث درباره گواهى بر تبليغ رسالت و نفى الوهيت از مسيح است ولى آيه 117 سوره «مائده» مربوط به گواهى بر عمل مى باشد.

توضيح اين كه: آيه مورد بحث مى گويد: عيسى(عليه السلام) بر ضد تمام كسانى كه او را به الوهيت پذيرفتند، اعم از كسانى كه در عهد او بودند يا بعداً به وجود آمدند گواهى مى دهد كه من هرگز آنها را به چنين چيزى دعوت ننمودم، ولى آيه 117 سوره «مائده» مى گويد:

علاوه بر اين كه من تبليغ رسالت به طرز صحيح و كافى كردم، تا زمانى كه در ميان آنها بودم عملاً از انحراف آنان جلوگيرى كردم، اما آنها بعد از من موضوع الوهيت مرا مطرح كردند و راه انحراف را پيمودند، من آن روز در ميان آنها نبودم تا گواه اعمال آنها باشم و از آن جلوگيرى كنم.

* * *

 

160 فَبِظُلْم مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّبات أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبيلِ اللّهِ كَثيراً

161 وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَليماً

162 لكِنِ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ الْمُقيمينَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ أُولئِكَ سَنُؤْتيهِمْ أَجْراً عَظيماً

 

ترجمه:

160 ـ به خاطر ظلمى كه از يهود صادر شد، و (نيز) به خاطر جلوگيرى بسيار آنها از راه خدا، بخشى از چيزهاى پاكيزه را كه بر آنها حلال بود، حرام كرديم.

161 ـ و (همچنين) به خاطر ربا گرفتن، در حالى كه از آن نهى شده بودند; و خوردن اموال مردم به باطل; و براى كافران آنها، عذاب دردناكى آماده كرده ايم.

162 ـ ولى راسخان در علم از آنها، و مؤمنان (از امت اسلام،) به تمام آنچه بر تو نازل شده، و آنچه پيش از تو نازل گرديده، ايمان مى آورند. (همچنين) نمازگزاران و زكات دهندگان و ايمان آورندگان به خدا و روز قيامت، به زودى به همه آنان پاداش عظيمى خواهيم داد.

 

سرنوشت صالحان و ناصالحان يهود

در آيات گذشته به چند نمونه از خلافكارى هاى يهود اشاره شد، در آيات فوق نيز، پس از ذكر چند قسمت ديگر از اعمال ناشايست آنها، كيفرهائى را كه بر اثر اين اعمال در دنيا و آخرت دامان آنها را گرفته و مى گيرد، بيان مى دارد:

نخست مى فرمايد: «به خاطر ظلم و ستمى كه يهود كردند، و به خاطر باز داشتن مردم از راه خدا، قسمتى از چيزهائى كه پاك و پاكيزه بود، بر آنها تحريم كرديم، و آنان را از استفاده كردن از آن محروم ساختيم» (فَبِظُلْم مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّبات أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبيلِ اللّهِ كَثيراً).

* * *

و در آيه بعد مى افزايد: و نيز به خاطر اين كه «ربا مى گرفتند ـ با اين كه از آن نهى شده بودند ـ و همچنين به خاطر اين كه اموال مردم را به ناحق مى خوردند، گرفتار آن محروميت شدند» (وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ).

گذشته از اين كيفر دنيوى، ما آنها را به كيفرهاى اخروى گرفتار خواهيم ساخت «و براى كافران آنها عذاب دردناكى آماده كرده ايم» (وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَليماً).

* * *

در آخرين آيه از آيات سه گانه فوق، به واقعيت مهمى اشاره شده كه قرآن كراراً به آن تكيه كرده است و آن اين كه: مذمت و نكوهش قرآن از يهود به هيچ وجه جنبه مبارزه نژادى و طايفه اى ندارد، اسلام هيچ نژادى را به عنوان «نژاد» مذمت نمى كند، بلكه نكوهش ها و حملات آن تنها متوجه آلودگان و منحرفان است، لذا در اين آيه افراد با ايمان و پاكدامن يهود را استثناء كرده، و مورد ستايش قرار داده و پاداش بزرگى به آنها نويد مى دهد، و مى گويد: «ولى آن دسته از يهود كه در علم و دانش راسخند و ايمان به خدا دارند به آنچه بر تو نازل شده و آنچه بر پيامبران پيشين نازل گرديده ايمان مى آورند ما به زودى پاداش بزرگى به آنها خواهيم داد» (لكِنِ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ الْمُقيمينَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ أُولئِكَ سَنُؤْتيهِمْ أَجْراً عَظيماً).(1)

به همين دليل مى بينيم كه جمعى از بزرگان يهود به هنگام ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مشاهده دلائل حقانيت او به اسلام گرويدند و با جان و دل از آن حمايت كردند و مورد احترام پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ساير مسلمانان بودند.

* * *


1 ـ درباره معنى «الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 7 سوره «آل عمران» توضيحات بيشترى داده شده است.

 

1 ـ تحريم طيّبات

منظور از تحريم طيّبات همان است كه در آيه 146 سوره «انعام» به آن اشاره شده، آنجا كه مى فرمايد: «ما به خاطر ظلم و ستم يهود هر حيوانى كه سم چاك نباشد (مانند شتر) را بر آنها حرام كرديم و پيه و چربى گاو و گوسفند را كه مورد علاقه آنها بود نيز بر آنها تحريم نموديم، مگر آن قسمتى كه در پشت حيوان و يا در اطراف امعاء و روده ها و يا مخلوط به استخوان بود».

بنابراين، تحريم مزبور يك نوع تحريم تشريعى و قانونى بود، نه تحريم تكوينى، يعنى اين مواهب در دست آنها به طور طبيعى قرار داشت اما شرعاً از خوردن آن ممنوع بودند.

البته در «تورات» كنونى «سِفْرِ لاويان» فصل يازدهم، اشاره به تحريم قسمتى از آنچه در بالا آورديم شده است، ولى در آن منعكس نيست كه اين تحريم، جنبه كيفرى داشته.(1)

* * *

 


1 ـ به جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 93 سوره «آل عمران»، مراجعه فرمائيد.

2 ـ تحريم عمومى يا گروهى

آيا اين تحريم جنبه عمومى داشته و غير ظالمان را شامل مى شده، يا مخصوص ظالمان بوده؟ در ظاهر آيه فوق و آيه 146 سوره «انعام» تحريم جنبه عمومى داشته; (زيرا تعبير به «لَهُمْ» مى كند، به خلاف مسأله مجازات اخروى كه در آن تعبير به «لِلْكافِرِيْنَ مِنْهُمْ» شده است).

بنابراين، نسبت به آنها كه ستمگر بوده اند اين محروميت جنبه مجازات داشته، و نسبت به نيكان كه در اقليت بوده اند جنبه آزمايش و انضباط داشته است.

ولى بعضى از مفسران معتقدند: اين تحريم مخصوص ستمگران بوده و در بعضى از روايات نيز اشاره اى به آن ديده مى شود.

در تفسير «برهان»، ذيل آيه 146 سوره «انعام» از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده:

«زمامداران بنى اسرائيل افراد فقير و كم درآمد را از خوردن گوشت پرندگان و چربى حيوانات منع مى كردند، خداوند به خاطر اين ظلم و ستم اينها را بر آنان تحريم كرد».(1)

* * *


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 559 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 208 و جلد 13، صفحه 326 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 220، مؤسسه دار الكتاب، قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ«مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 185، ذيل آيه 146 سوره «انعام»، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 371، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

 

 

3 ـ حرمت ربا در امت هاى ديگر

از اين آيه نيز استفاده مى شود كه تحريم «ربا» مخصوص به اسلام نبوده، بلكه در اقوام پيشين هم حرام بوده است، اگر چه در «توراتِ» تحريف يافته كنونى، تحريم آن مخصوص به برادران دينى شمرده شده است.(1)

* * *

163 إِنّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوح وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الأَسْباطِ وَ عيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً

164 وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْليماً

165 رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً

166 لكِنِ اللّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفى بِاللّهِ شَهيداً

 

ترجمه:

163 ـ ما به تو وحى فرستاديم; همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم; و (نيز) به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (بنى اسرائيل) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم; و به داود زبور داديم.

164 ـ و پيامبرانى كه سرگذشت آنها را پيش از اين، براى تو باز گفته ايم; و پيامبرانى كه سرگذشت آنها را بيان نكرده ايم; و خداوند با موسى سخن گفت. (و اين امتياز، از آنِ او بود).

165 ـ پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا بعد از اين پيامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند، (و بر همه اتمام حجت شود;) و خداوند، توانا و حكيم است.

166 ـ ولى خداوند گواهى مى دهد به آنچه بر تو نازل كرده; كه از روى علمش نازل كرده است; و فرشتگان (نيز) گواهى مى دهند; هر چند گواهى خدا كافى است.

 


1 ـ «تورات»، سِفْرِ «تثنيه»، فصل 23، جمله هاى 19 و 20.

تثبيت رسالت انبياء پيشين

در آيات گذشته خوانديم كه يهود در ميان پيامبران خدا تفرقه مى افكندند، بعضى را تصديق و بعضى را انكار مى كردند، آيات مورد بحث، بار ديگر به آنها چنين پاسخ مى گويد و موقعيت انبياء گذشته را تثبيت مى نمايد:

«ما بر تو وحى فرستاديم همان طور كه بر نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم، و بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و پيامبرانى كه از فرزندان يعقوب بودند و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم و به داود كتاب زبور داديم» (إِنّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوح وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الأَسْباطِ وَ عيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً).

پس چرا در ميان اين پيامبران بزرگ تفرقه مى افكنيد در حالى كه همگى در يك مسير گام بر مى داشتند؟!

و ممكن است آيه فوق ناظر به گفتار مشركان و بت پرستان عرب باشد كه از نزول وحى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعجب مى كردند; زيرا آيه مى گويد: چه جاى تعجب است مگر وحى بر پيامبران پيشين نازل نشد؟!

* * *

پس از آن در آيه بعد اضافه مى كند: پيامبرانى كه وحى بر آنان نازل گرديد منحصر به اينها نبودند، بلكه «پيامبران ديگرى كه قبلاً سرگذشت آنها را براى تو بيان كرده ايم و پيامبرانى را كه هنوز سرگذشت آنها را شرح نداده ايم همگى همين مأموريت را داشتند و وحى الهى بر آنها نازل گرديد» (وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ).

و از اين بالاتر «خداوند رسماً با موسى(عليه السلام) سخن گفت» (وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْليماً).

* * *

بنابراين، رشته وحى هميشه در ميان بشر بوده، چگونه ممكن است ما افراد انسان را بدون راهنما و رهبر بگذاريم و در عين حال براى آنها مسئوليت و تكليف قائل شويم؟!

لذا در آيه بعد مى افزايد: «ما اين پيامبران را بشارت دهنده و انذاركننده قرار داديم، تا به رحمت و پاداش الهى، مردم را اميدوار سازند و از كيفرهاى او بيم دهند، تا اتمام حجت بر آنها شود و بهانه اى نداشته باشند» (رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ).

خداوند برنامه ارسال اين رهبران را دقيقاً تنظيم و اجرا نموده، چرا چنين نباشد؟! با اين كه: «او بر همه چيز توانا و حكيم است» (وَ كانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً).

«حكمت او» ايجاب مى كند كه اين كار عملى شود، و «قدرت او»، راه را هموار مى سازد; زيرا عدم انجام يك برنامه صحيح، يا به علت عدم حكمت و دانائى است،و يا به خاطر عدم قدرت، در حالى كه هيچ يك از اين نقائص در ذات پاك او وجود ندارد.

* * *

و در آخرين آيه به پيامبر دلدارى و قوت قلب مى بخشد كه اگر اين جمعيت نبوت و رسالت تو را انكار كردند اهميتى ندارد; زيرا: «خداوند گواه چيزى است كه بر تو نازل كرده است» (لكِنِ اللّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ).

و البته انتخاب تو براى اين منصب بى حساب نبوده، بلكه «اين آيات را از روى علم به لياقت و شايستگى تو براى اين مأموريت، نازل كرده است» (أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ).

اين جمله، ممكن است ناظر به معنى ديگرى نيز باشد كه آنچه بر تو نازل شده از درياى بى پايان علم الهى سرچشمه مى گيرد و محتواى آنها گواه روشنى بر اين است كه از علم او سرچشمه گرفته.

بنابراين، شاهد صدق دعوى تو در متن اين آيات ثبت است و نيازى به دليل ديگر نيست.

چگونه ممكن است يك فرد درس نخوانده، بدون اتكا به علم الهى كتابى بياورد كه مشتمل بر عالى ترين تعليم ها، فلسفه ها، قانون ها و دستورهاى اخلاقى و برنامه هاى اجتماعى باشد؟!

و در پايان اضافه مى كند: نه تنها خداوند گواهى بر حقانيت تو مى دهد، بلكه «فرشتگان پروردگار نيز گواهى مى دهند; اگر چه گواهى خدا كافى است»
(وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفى بِاللّهِ شَهيداً).

* * *

نكته ها:

1 ـ بعضى از مفسران از جمله «اِنّا أَوْحَيْنا اِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا...» چنين استفاده كرده اند كه: قرآن مى خواهد اين نكته را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام كند كه در آئين تو تمام امتيازاتى كه در آئين هاى گذشته بوده جمع است، و «آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى».

در بعضى از روايات اهل بيت(عليهم السلام) نيز اشاره به اين معنى شده است و الهام مفسران در اين قسمت در حقيقت به كمك اين گونه روايات بوده.(1)

* * *

2 ـ در آيات فوق مى خوانيم: «زبور» از كتب آسمانى است كه خداوند به «داود»(عليه السلام) داده است، اين سخن با آنچه معروف و مسلّم است كه پيامبران «اولوا العزم» كه داراى كتاب آسمانى و آئين جديد بوده اند پنج نفر بيشتر نيستند، منافات ندارد; زيرا همان طور كه از آيات قرآن و روايات اسلامى استفاده مى شود كتب آسمانى كه بر پيامبران نازل گرديد، دو گونه بود:

نخست كتاب هائى كه احكام تشريعى در آن بود و اعلام آئين جديد مى كرد، اينها پنج كتاب بيشتر نبود كه بر پنج پيامبر اولوا العزم نازل گرديد.

و ديگر كتاب هائى بود كه احكام تازه در بر نداشت، بلكه مشتمل بر نصايح، اندرزها، راهنمائى ها، توصيه و دعاها بود و كتاب «زبور» از اين دسته بود ـ هم اكنون كتاب «مزامير داود» يا «زبور داود» كه ضمن كتب «عهد قديم» مذكور است، نيز گواه اين حقيقت مى باشد.

گرچه اين كتاب همانند ساير كتب «عهد جديد و قديم» از تحريف، مصون نمانده، ولى مى توان گفت: تا حدودى شكل خود را حفظ كرده است.

اين كتاب مشتمل بر صد و پنجاه فصل است كه هر كدام «مزمور» ناميده مى شود، و سراسر، شكل اندرز، دعا و مناجات دارد.

در روايتى از «ابوذر» نقل شده كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرسيدم: عدد پيامبران چند نفر بودند؟

فرمود: يكصد و بيست و چهار هزار نفر.

پرسيدم: رسولان از ميان آنها چند نفر بودند؟

فرمود: سيصد و سيزده نفر و بقيه تنها پيامبر بودند...

«ابوذر» مى گويد: پرسيدم كتاب هاى آسمانى كه بر آنها نازل شد چند كتاب بود؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: صد و چهار كتاب، ده كتاب بر آدم(عليه السلام)، پنجاه كتاب بر شيث، سى كتاب بر ادريس، و ده كتاب بر ابراهيم (كه مجموعاً يك صد كتاب مى شود) و تورات و انجيل و زبور و قرآن.(2)

* * *

3 ـ «اسباط» جمع «سبط» (بر وزن سبد) به معنى طوائف بنى اسرائيل است ولى در اينجا منظور پيامبرانى است كه از آن قبائل مبعوث شده اند.(3)

* * *

4 ـ چگونگى نزول وحى بر پيامبران مختلف بوده:

گاهى از طريق نزول فرشته وحى.

گاهى از طريق الهام به قلب.

و گاهى از طريق شنيدن صدا، به اين ترتيب كه خداوند امواج صوتى را در فضا و اجسام مى آفريده و از اين طريق با پيامبرش صحبت مى كرده.

از كسانى كه اين امتياز را به روشنى داشته، موسى بن عمران(عليه السلام) بود كه گاهى امواج صوتى را از لابلاى «شجره وادى ايمن» و گاهى در كوه «طور» مى شنيد، و لذا لقب «كليم اللّه» به موسى(عليه السلام) داده شده است و شايد ذكر موسى(عليه السلام) در آيات فوق به صورت جداگانه به خاطر همين امتياز بوده باشد.

* * *

 

167 إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالاً بَعيداً

168 إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَريقاً

169 إِلاّ طَريقَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أَبَداً وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيراً

 

ترجمه:

167 ـ كسانى كه كافر شدند، و (مردم را) از راه خدا باز داشتند، در گمراهى دورى گرفتار شده اند.

168 ـ كسانى كه كافر شدند، و (به خود و ديگران) ستم كردند، هرگز خدا آنها را نخواهد بخشيد، و آنان را به هيچ راهى هدايت نخواهد كرد.

169 ـ مگر به راه دوزخ! كه جاودانه در آن خواهند ماند; و اين كار براى خدا آسان است!

 


1 ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 521، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «برهان»،جلد 1، صفحه 427 (جلد 2، صفحه 200، ذيل آيه مورد بحث، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق) ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 573، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 16، صفحه 325 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 145، انتشارات جامعه مدرسين قم - تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 285، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 10، صفحه 476، ذيل آيات آخر سوره «اعلى» (جلد 10، صفحه 332، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق) ـ «الميزان»، جلد 20، صفحه 271، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 562، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ«جامع الاخبار»، صفحه 179، انتشارات رضى قم، 1363 هـ ش.

3 ـ درباره «اسباط» در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه توضيحات بيشترى داده شده است.

گمراهى دور و دراز

در آيات گذشته بحث هائى درباره افراد بى ايمان و با ايمان ذكر شده بود، در اين آيات، به دسته اى ديگر اشاره مى كند كه بدترين نوع كفر را انتخاب كردند.

آنها كسانى هستند كه علاوه بر گمراهى خود، كوشش براى گمراه ساختن ديگران مى كنند.

آنها كسانى هستند كه هم بر خود ستم روا مى دارند و هم بر ديگران; زيرا نه خود راه هدايت را پيموده اند و نه مى گذارند ديگران اين راه را بپيمايند.

لذا در نخستين آيه مى فرمايد: «كسانى كه كافر شدند و مردم را از گام گذاشتن در راه خدا مانع گشتند، در گمراهى دور و درازى گرفتار شده اند» (إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالاً بَعيداً).

چرا اين دسته دورترين افراد از جاده حقند؟! زيرا افرادى كه مبلّغان ضلالتند، بسيار بعيد به نظر مى رسد دست از راهى كه خود به سوى آن دعوت مى كنند بردارند.

آنها كفر را با لجاجت و عناد آميخته و در بيراهه اى گام گذاشته اند كه از راه حق بسيار فاصله دارد.

* * *

در آيه بعد اضافه مى فرمايد: آنها كه كافر شدند و ستم كردند، هم ستم به حق كردند كه آنچه شايسته آن بود انجام ندادند، هم ستم به خويش كه خود را از سعادت محروم ساختند و در درّه ضلالت سقوط كردند و هم به ديگران ستم كردند كه آنها را از راه حق باز داشتند.

چنين افرادى هرگز مشمول آمرزش پروردگار نخواهند شد و خداوند آنها را به هيچ راهى جز راه جهنم هدايت نمى كند، لذا مى فرمايد:

«كسانى كه كافر شدند و ستم نمودند، هرگز خدا آنها را نخواهد بخشيد و آنها را هدايت نخواهد كرد» (إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَريقاً).

* * *

در آخرين آيه مى فرمايد: «خدا اين افراد را جز به سمت و طريق جهنم هدايت نخواهد كرد» (إِلاّ طَريقَ جَهَنَّمَ).

و مى افزايد: «آنها براى هميشه در دوزخ مى مانند» (خالِدينَ فيها أَبَداً).

آنها بايد بدانند كه اين تهديد الهى صورت مى پذيرد; زيرا: «اين كار براى خدا آسان است و قدرت بر آن دارد» (وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيراً).

همان طور كه مشاهد مى كنيم: آيات فوق، درباره اين دسته از كفار و مجازات آنها، تأكيد خاصى دارد.

از يكسو ضلال آنها را ضلال بعيد مى شمارد.

و از سوى ديگر با جمله «لَمْ يَكُنِ اللّهُ...» چنين مى فهماند كه آمرزش آنها هرگز شايسته مقام خدا نيست.

و باز از سوى ديگر، تعبير به «خلود» و تأكيد آن با كلمه «أَبَداً» همه به خاطر اين است كه آنها علاوه بر گمراه بودن، كوشش در گمراهى ديگران دارند و اين مسئوليت عظيمى است.

* * *

170 يا أَيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً

 

ترجمه:

170 ـ اى مردم! پيامبر (ى كه انتظارش را مى كشيديد،) حق را از جانب پروردگارتان آورد; به او ايمان بياوريد كه براى شما بهتر است! و اگر كافر شويد، (به خدا زيانى نمى رسد; زيرا) آنچه در آسمان ها و زمين است از آنِ خداست، و خداوند، دانا و حكيم است.

 

تفسير:

در آيات گذشته، به سرنوشت افراد بى ايمان اشاره شد، و اين آيه دعوت به سوى ايمان آميخته با ذكر نتيجه آن مى كند، و با تعبيرات مختلفى كه شوق و علاقه انسان را بر مى انگيزد، همه مردم را به اين هدف عالى تشويق مى نمايد.

نخست مى گويد: «اى مردم! همان پيامبرى كه در انتظار او بوديد و در كتب آسمانى پيشين به او اشاره شده بود با آئين حق به سوى شما آمده است» (يا أَيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ).(1)-(2)

پس از آن مى فرمايد: «اين پيامبر از طرف آن كس كه پرورش و تربيت شما را بر عهده گرفته آمده است» (مِنْ رَبِّكُمْ).

بعد اضافه مى كند: «اگر ايمان بياوريد به سود شما است به ديگرى خدمت نكرده ايد، بلكه به خودتان خدمت نموده ايد» (فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ).

سپس توجه مى دهد: فكر نكنيد اگر شما راه كفر پيش گيريد به خدا زيانى مى رسد، چنين نيست; زيرا خداوند مالك آنچه در آسمان ها و زمين است مى باشد، مى فرمايد: «و اگر كافر شويد (به خدا زيانى نمى رسد) آنچه در آسمان ها و زمين است ملك خدا است» (وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

به علاوه، چون خداوند، عالم و حكيم است دستورهائى را كه به شما داده و برنامه هائى را كه تنظيم كرده همگى روى فلسفه و مصالحى بوده و به سود شما است; زيرا «خداوند همواره دانا و حكيم است» (وَ كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً).

بنابراين، اگر پيامبران و برنامه هائى فرستاده، نه به خاطر نياز خود بوده، كه به خاطر علم و حكمتش بوده است.

با توجه به تمام اين جهات، آيا سزاوار است كه راه ايمان را رها كرده و به راه كفر گام نهيد؟!

* * *

 

171 يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا في دينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسيحُ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً

 

ترجمه:

171 ـ اى اهل كتاب! در دين خود، غلوّ (و زياده روى) نكنيد! و درباره خدا، غير از حق نگوئيد! مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا، و كلمه (و مخلوق) اوست; كه او را به مريم القاء نمود; و روحى (شايسته) از طرف او بود. به خدا و پيامبران او، ايمان بياوريد; و نگوئيد: «(خداوند) سه گانه است»! (از اين سخن) خوددارى كنيد كه براى شما بهتر است. خدا، تنها معبود يگانه است; او منزّه است كه فرزندى داشته باشد; (بلكه) از آن اوست آنچه در آسمان ها و در زمين است; و براى تدبير و سرپرستى آنها، خداوند كافى است.

 


1 ـ ظاهر اين است كه «الف و لام» در «الرسول» «الف و لام عهد» است و اشاره به پيامبرى است كه در انتظار او بودند، نه تنها يهود و نصارا، بلكه مشركان هم، چون از اهل كتاب مطالبى را در اين زمينه شنيده بودند، چنين انتظارى داشتند.

2 ـ در بعضى از روايات كه از طرق اهل بيت وارد شده، كلمه «حق» به ولايت على(عليه السلام) تفسير شده است و همان طور كه كراراً گفته ايم، اين تفسيرها از قبيل بيان مصداق روشن است و دليل بر انحصار نيست.

(براى آگاهى بيشتر به اين مدارك رجوع شود: «كافى»، جلد 1، صفحه 424، دار الكتب الاسلامية ـ«بحار الانوار»، جلد 24، صفحه 225 و جلد 35، صفحه 58 و جلد 36، صفحه 99 ـ «نور الثقلين»،   جلد 1، صفحه 576، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 285، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق و...).

تثليث موهوم است

در اين آيه، و آيه بعد به تناسب بحث هائى كه درباره اهل كتاب و كفار بود، به يكى از مهمترين انحرافات جامعه مسيحيت يعنى «مسأله تثليث و خدايان سه گانه» اشاره كرده و با جمله هاى كوتاه و مستدل آنها را از اين انحراف بزرگ بر حذر مى دارد.

نخست به آنان اخطار مى كند كه در دين خود راه غلوّ را نپويند و جز حق درباره خدا نگويند، مى فرمايد: «اى اهل كتاب! در دين خود غلوّ نكنيد و درباره خدا جز حق نگوئيد» (يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا في دينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ).

مسأله «غلوّ» درباره پيشوايان، يكى از مهمترين سرچشمه هاى انحراف در اديان آسمانى بوده است.

از آنجا كه انسان به خود علاقه دارد، ميل دارد كه رهبران و پيشوايان خويش را هم بيش از آنچه هستند بزرگ نشان دهد تا بر عظمت خود افزوده باشد.

گاهى نيز اين تصور، كه غلوّ درباره پيشوايان، نشانه ايمان به آنان و عشق و علاقه به آنها است، سبب گام نهادن در اين ورطه هولناك مى شود.

«غلوّ» همواره يك عيب بزرگ را همراه دارد و آن اين كه: ريشه اصلى مذهب يعنى خداپرستى و توحيد را خراب مى كند.

به همين جهت، اسلام درباره غلات سختگيرى شديدى كرده و در كتب «عقائد» و «فقه» غلات از بدترين كفار معرفى شده اند.

پس از آن، به چند نكته كه هر كدام در حكم دليلى بر ابطال تثليث و الوهيت مسيح(عليه السلام) است اشاره مى كند:

در آغاز مى گويد: «عيسى(عليه السلام) فقط فرزند مريم(عليها السلام) بود» (إِنَّمَا الْمَسيحُ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ).

اين تعبير (ذكر نام مادر عيسى در كنار نام او) كه در شانزده مورد از قرآن مجيد آمده است،(1) خاطر نشان مى سازد كه مسيح(عليه السلام) همچون ساير افراد انسان در رحم مادر قرار داشت، دوران جنينى را گذراند و همانند ساير افراد بشر متولد شد، شير خورد و در آغوش مادر پرورش يافت، يعنى تمام صفات بشرى در او بود.

چگونه ممكن است چنين كسى كه مشمول و محكوم قوانين طبيعت و تغييرات جهان مادّه است خداوند ازلى و ابدى باشد.

مخصوصاً كلمه «اِنَّما» كه در آيه مورد بحث آمده است، به اين توهّم نيز پاسخ مى گويد كه: اگر عيسى(عليه السلام) پدر نداشت، مفهومش اين نيست كه فرزند خدا بود، بلكه فقط فرزند مريم بود!

در دومين نكته مى فرمايد: «عيسى(عليه السلام) فرستاده خدا بود» (رَسُولُ اللّهِ).

اين موقعيت نيز، تناسبى با الوهيت او ندارد، قابل توجه اين كه قسمتى از سخنان مختلف مسيح(عليه السلام) كه در «اناجيل» كنونى موجود است، همگى حاكى از نبوت و رسالت او براى هدايت انسان ها است، نه الوهيت و خدائى او.

در سومين نكته مى فرمايد: «عيسى(عليه السلام) كلمه خدا بود كه به مريم القاء شد» (وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ).

در چند آيه قرآن از عيسى(عليه السلام) تعبير به «كلمه» شده است و اين تعبير، به خاطر آن است كه اشاره به مخلوق بودن مسيح(عليه السلام) كند.

همان طور كه كلمات، مخلوق ما است، موجودات عالم آفرينش هم، مخلوق خدا هستند.

و نيز همان طور كه «كلمات» اسرار درون ما را بيان مى كند و نشانه اى از صفات و روحيات ما است، مخلوقات اين عالم نيز، روشنگر صفات جمال و جلال خدايند.

به همين جهت، در چند مورد از آيات قرآن به تمام مخلوقات «كلمه» اطلاق شده است (مانند آيات 109 كهف و 27 لقمان).

منتها اين كلمات با هم تفاوت دارند، بعضى بسيار برجسته و بعضى نسبتاً ساده و كوچكند، و عيسى(عليه السلام) مخصوصاً از نظر آفرينش (علاوه بر مقام رسالت) برجستگى خاصى داشت; چرا كه بدون پدر آفريده شد.

در چهارمين نكته مى گويد: «عيسى(عليه السلام) روحى است كه از طرف خدا آفريده شد» (وَ رُوحٌ مِنْهُ).

اين تعبير كه در مورد آفرينش آدم(عليه السلام) و به يك معنى آفرينش تمام بشر، نيز در قرآن آمده است اشاره به عظمت آن روحى است كه خدا آفريد و در وجود انسان ها عموماً و مسيح و پيامبران خصوصاً قرار داد.

گر چه بعضى خواسته اند از اين تعبير سوء استفاده كنند كه: عيسى(عليه السلام) جزئى از خداوند بود و تعبير «مِنْهُ» را گواه بر اين پنداشته اند.

ولى مى دانيم: «مِنْ» در اين گونه موارد براى تبعيض نيست، بلكه به اصطلاح «مِنْ» نشويه است كه بيان سرچشمه و منشأ پيدايش چيزى مى باشد.

جالب توجه اين كه: در تواريخ مى خوانيم: «هارون الرشيد» طبيبى نصرانى داشت كه روزى با «على بن حسين واقدى» ـ كه از دانشمندان اسلام بود ـ مناظره كرده، گفت:

در كتاب آسمانى شما آيه اى وجود دارد كه مسيح(عليه السلام) را جزئى از خداوند معرفى كرده، سپس آيه فوق را تلاوت كرد.

«واقدى» بلافاصله در پاسخ او اين آيه از قرآن را تلاوت نمود: وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ جَمِيْعاً مِنْهُ:

«آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است مسخّر شما كرده و همه از ناحيه اوست».(2)

و اضافه كرد: اگر كلمه «مِنْ» جزئيت را برساند، بايد تمام موجودات زمين و آسمان طبق اين آيه جزئى از خدا باشند.

طبيب نصرانى با شنيدن اين سخن، مسلمان شد.

«هارون الرشيد» از اين جريان خوشحال گشت و به «واقدى» جايزه قابل ملاحظه اى داد.(3)

به علاوه، شگفت انگيز است كه مسيحيان تولد عيسى(عليه السلام) را از مادر بدون وجود پدر دليلى بر الوهيت او مى گيرند، در حالى كه فراموش كرده اند آدم(عليه السلام)بدون پدر و مادر وجود يافت و اين خلقت خاص را هيچ كس دليل بر الوهيت او نمى داند!

سپس قرآن به دنبال اين بيان مى فرمايد:

«اكنون كه چنين است به خداى يگانه و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوئيد خدايان سه گانه اند، و اگر از اين سخن بپرهيزيد، به سود شما است» (فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ).

بار ديگر تأكيد مى كند كه: «تنها خداوند معبود يگانه است» (إِنَّمَا اللّهُ إِلهٌ واحِدٌ).

يعنى شما قبول داريد كه در عين تثليث، خدا يگانه است در حالى كه اگر فرزندى داشته باشد، شبيه او خواهد بود و با اين حال يگانگى معنى ندارد.

چگونه ممكن است خداوند فرزندى داشته باشد در حالى كه او از نقيصه احتياج به همسر و فرزند و نقيصه جسمانيت و عوارض جسم بودن مبرّا است؟ لذا مى فرمايد: «او منزّه است از اين كه فرزند داشته باشد» (سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ).

به علاوه، او مالك آنچه در آسمان ها و زمين است مى باشد، همگى مخلوق اويند و او خالق آنها است، و مسيح(عليه السلام) نيز يكى از اين مخلوقات او است، چگونه مى توان يك حالت استثنائى براى وى قائل شد، آيا مملوك و مخلوق مى تواند فرزند مالك و خالق خود باشد، مى فرمايد: «آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است از آنِ او است» (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ).

بنابراين، چه نيازى به همسر و فرزند دارد.

و در پايان اعلام مى دارد: خداوند نه تنها خالق و مالك آنها است «بلكه مدبّر و حافظ و رازق و سرپرست آنها نيز مى باشد» (وَ كَفى بِاللّهِ وَكيلاً).

اصولاً خدائى كه ازلى و ابدى است، و سرپرستى همه موجودات را از ازل تا ابد بر عهده دارد، چه نيازى به فرزند دارد؟

مگر او همانند ما است كه فرزندى براى جانشينى بعد از مرگ خود بخواهد؟!

* * *


1 ـ بقره، آيات 87 و 253 ـ آل عمران، آيه 45 ـ نساء، آيات 157 و 171 ـ مائده، آيات 46، 78، 110، 112، 114 و 116 ـ مريم، آيه 34 ـ احزاب، آيه 7 ـ حديد، آيه 27 ـ صف، آيات 6 و 14.

2 ـ جاثيه، آيه 13.

3 ـ تفسير «المنار»، جلد 6، صفحه 84.

تثليث، بزرگ ترين انحراف مسيحيت

در ميان انحرافاتى كه جهان مسيحيت به آن گرفتار شده، هيچ يك بدتر از انحراف تثليث نيست; زيرا آنها با صراحت مى گويند: خداوند سه گانه است و نيز با صراحت مى گويند در عين حال يگانه است!

يعنى هم وحدت را حقيقى مى دانند و هم سه گانگى را واقعى مى شمرند، و اين موضوع مشكل بزرگى براى پژوهشگران مسيحى به وجود آورده است.

اگر حاضر بودند يگانگى خدا را «مجازى» بدانند و تثليث را «حقيقى» مطلبى بود.

و اگر حاضر بودند تثليث را «مجازى» و توحيد را «حقيقى» بدانند، باز هم مسأله، ساده بود.

ولى عجيب اين است كه: هر دو را حقيقى و واقعى مى دانند!

و اگر مى بينيم در پاره اى از نوشته هاى تبليغاتى اخير كه به دست افراد غير مطلع داده مى شود، دم از سه گانگى مجازى مى زنند، سخن رياكارانه اى است كه به هيچ وجه با منابع اصلى مسيحيت و اعتقاد واقعى دانشمندان آنها نمى سازند.

اينجا است كه مسيحيان خود را با يك مطلب غير معقول مواجه مى بينند; زيرا معادله «1 = 3» را هيچ كودك دبستانى هم نمى تواند بپذيرد، به همين دليل معمولاً مى گويند: اين مسأله را نبايد با مقياس عقل پذيرفت بلكه با مقياس تعبد و دل! بايد پذيرفته شود.

و از اينجا است كه مسأله بيگانگى «مذهب» از «منطق عقل» شروع مى شود و مسيحيت را به اين وادى خطرناك مى كشاند كه مذهب جنبه عقلانى ندارد، بلكه صرفاً جنبه قلبى و تعبدى دارد.

و نيز از اينجا است كه بيگانگى علم و مذهب و تضاد اين دو با هم از نظر منطق مسيحيت كنونى آشكار مى شود; زيرا علم مى گويد: عدد 3 هرگز مساوى با يك نيست، اما مسيحيت كنونى مى گويد هست!

در مورد اين عقيده به چند نكته بايد توجه كرد:

1 ـ در هيچ يك از «اناجيل» كنونى اشاره اى به مسأله تثليث نشده است به همين دليل، محققان مسيحى عقيده دارند: سرچشمه تثليث در «اناجيل»، مخفى و ناپيدا است «مستر هاكس» آمريكائى مى گويد:

«ولى مسأله تثليث در عهد عتيق و عهد جديد مخفى و غير واضح است».(1)

و همان طور كه بعضى از مورخان نوشته اند، مسأله تثليث از حدود قرن سوم به بعد در ميان مسيحيان آشكار گشت، و اين بدعتى بود كه بر اثر غلوّ از يكسو و آميزش مسيحيان با اقوام ديگر از سوى ديگر، در مسيحيت واقعى وارد شد.

بعضى احتمال مى دهند: اصولاً «تثليث نصارى» از «ثالوث هندى» (سه گانه پرستى هندوها) گرفته شده است.(2)

2 ـ تثليث، مخصوصاً به صورت «تثليث در وحدت» (سه گانگى در عين يگانگى) مطلبى است كاملاً نامعقول و بر خلاف بداهت عقل، و مى دانيم كه مذهب هرگز نمى تواند از عقل و علم جدا شود، علم حقيقى با مذهب واقعى، هميشه هماهنگ است و دوش به دوش يكديگر سير مى كنند.

اين سخن كه مذهب را بايد تعبداً پذيرفت، سخن بسيار نادرستى است; زيرا اگر در قبول اصول يك مذهب، عقل كنار برود و مسأله «تعبد كور و كر» پيش بيايد، هيچ تفاوتى ميان مذاهب، باقى نخواهد ماند، در اين موقع، چه دليلى دارد كه انسان خداپرست باشد نه بت پرست؟! و چه دليلى دارد كه مسيحيان روى مذهب خود تبليغ كنند نه مذاهب ديگر؟!

بنابراين، امتيازاتى كه آنها براى مسيحيت فكر مى كنند و اصرار دارند مردم را به سوى آن بكشانند خود دليلى است بر اين كه مذهب را بايد با منطق عقل شناخت.

و اين درست بر خلاف ادعائى است كه آنها در مسأله تثليث دارند، يعنى «مذهب» را از «عقل» جدا مى كنند.

به هر حال، هيچ سخنى براى درهم كوبيدن بنيان مذهب بدتر از اين سخن نيست كه بگوئيم: مذهب جنبه عقلانى و منطقى ندارد بلكه جنبه تعبدى دارد!

3 ـ دلائل متعددى كه در بحث توحيد براى يگانگى ذات خدا آورده شده است هر گونه دوگانگى، سه گانگى و تعدّد را از او نفى مى كند، خداوند يك وجود بى نهايت از تمام جهات است، ازلى، ابدى و نامحدود از نظر علم و قدرت و توانائى است و مى دانيم: در بى نهايت، تعدّد و دوگانگى تصور نمى شود.

زيرا اگر دو بى نهايت فرض كنيم، هر دو متناهى و محدود مى شوند چون وجود اول فاقد قدرت، توانائى و هستى وجود دوم است، و همچنين وجود دوم فاقد وجود اول و امتيازات او است، بنابراين، هم وجود اول محدود است و هم وجود دوم.

به عبارت روشن تر: اگر دو «بى نهايت» از تمام جهات فرض كنيم، حتماً «بى نهايت اول» به مرز «بى نهايت دوم» كه مى رسد تمام مى گردد، و بى نهايت دوم كه به مرز بى نهايت اول مى رسد، آن هم تمام مى گردد، پس هر دو محدود هستند و متناهى.

نتيجه اين كه: ذات خداوند كه يك وجود غير متناهى است هرگز نمى تواند متعدد باشد.

همچنين اگر معتقد باشيم، ذات خدا مركّب از «سه اقنوم» (سه اصل يا سه ذات) است، لازم مى آيد كه هر سه محدود باشند، نه نامحدود و نامتناهى.

به علاوه، هر «مركّبى» نيازمند به «اجزاى» خويش است، و وجودش معلول وجود آنها است و لازمه تركيب در ذات خدا اين است كه او نيازمند و معلول باشد، در حالى كه مى دانيم او بى نياز و علت نخستين عالم هستى است.

4 ـ از همه اينها گذشته، چگونه ممكن است، ذات خدا در قالب انسانى آشكار شود و نياز به جسم، مكان، غذا، لباس و مانند آن پيدا كند؟

محدود ساختن خداى ازلى و ابدى در جسم يك انسان، و قرار دادن او در جنين مادر، از بدترين تهمت هائى است كه ممكن است به ذات مقدس او بسته شود.

همچنين نسبت دادن فرزند به خدا كه مستلزم عوارض مختلف جسمانى است يك نسبت غير منطقى و كاملاً نامعقول محسوب مى شود، به دليل اين كه هر كس در محيط مسيحيت پرورش نيافته و از آغاز طفوليت با اين تعليمات موهوم و غلط خو نگرفته است از شنيدن اين تعبيرات كه بر خلاف الهام فطرت و عقل است مشمئز مى شود، و اگر خود مسيحيان از تعبيراتى مانند: «خداى پدر» و «خداى پسر» ناراحت نمى شوند، به خاطر آن است كه از طفوليت با اين مفاهيم غلط انس گرفته اند!

5 ـ اخيراً ديده مى شود جمعى از مبلّغان مسيحى براى اغفال افراد كم اطلاع در مورد مسأله تثليث، متشبث به مثال هاى سفسطه آميزى شده اند، از جمله اين كه: وحدت در تثليث (يگانگى در عين سه گانگى) را مى توان تشبيه به «جرم خورشيد»، «نور» و «حرارت» آن كرد كه سه چيز هستند و در عين حال يك حقيقتند، و يا تشبيه به موجودى كرد كه عكس آن در سه آينه بيفتد با اين كه يك موجود بيشتر نيست، سه موجود به نظر مى رسد!

و يا آن را تشبيه به مثلثى مى كنند كه از بيرون سه زاويه دارد و اما اگر زوايا را از درون امتداد دهيم به يك نقطه مى رسند.

با كمى دقت روشن مى شود اين مثال ها ارتباطى با مسأله مورد بحث ندارد; زيرا «جرم خورشيد» مسلماً با «نور آن» دو تا است، و «نور» كه امواج مافوق قرمز است با «حرارت» كه امواج مادون قرمز است از نظر علمى كاملاً تفاوت دارند، و اگر احياناً گفته شود: اين سه چيز يك واحد شخصى هستند، مسامحه و مجازى بيش نيست.

و از آن روشن تر مثال «جسم» و «آينه ها» است; زيرا عكسى كه در آينه است، چيزى جز انعكاس نور نيست، انعكاس نور مسلماً غير از خود جسم است، بنابراين، اتحاد حقيقى و شخصى در ميان آنها وجود ندارد و اين مطلبى است كه هر كس فيزيك كلاس هاى اول دبيرستان را خوانده باشد مى داند.

در مثال مثلث نيز مطلب همين طور است: زواياى مثلث قطعاً متعددند، و امتداد منَصِّف الزاويه ها و رسيدن به يك نقطه در داخل مثلث ربطى به زوايا ندارد.

شگفت انگيز اين كه: بعضى از مسيحيان شرقى با الهام از «وحدت وجود صوفيه»(3) خواسته اند توحيد در تثليث را با منطق «وحدت وجود» تطبيق دهند، ولى ناگفته پيدا است اگر كسى عقيده نادرست و انحرافى وحدت وجود را بپذيرد، بايد همه موجودات اين عالم را جزئى از ذات خدا بداند، بلكه عين او تصور كند، در اين موقع سه گانگى معنى ندارد، بلكه تمام موجودات از كوچك و بزرگ، جزء يا مظهرى براى او مى شوند.

بنابراين، تثليث مسيحيت هيچگونه ارتباطى با وحدت وجود نمى تواند داشته باشد، اگر چه در جاى خود وحدت وجود صوفيه نيز ابطال شده است.

6 ـ گاهى بعضى از مسيحيان مى گويند: اگر ما مسيح(عليه السلام) را «ابن اللّه» مى گوئيم درست مانند آن است كه شما به امام حسين(عليه السلام) «ثار اللّه» و «ابن ثاره» (خون خدا و فرزند خون خدا) مى گوئيد و يا در پاره اى از روايات به على(عليه السلام) «يد اللّه» اطلاق شده است، ولى بايد گفت:

اوّلاً ـ اين اشتباه بزرگى است كه بعضى «ثار» را به معنى «خون» كرده اند; زيرا «ثار» هيچ گاه در لغت عرب به معنى خون نيامده است، بلكه به معنى «خون بها» است، (در لغت عرب به خون، «دم» اطلاق مى شود).

بنابراين «ثار اللّه» يعنى اى كسى كه خون بهاى تو متعلق به خدا است و او خون بهاى تو را مى گيرد.

يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خون بهاى تو را رئيس خانواده بگيرد.

و نيز متعلق به يك قبيله نيستى كه خون بهاى تو را رئيس قبيله بگيرد، تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت مى باشى، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدائى، بنابراين خون بهاى تو را او بايد بگيرد.

و همچنين تو فرزند على بن ابى طالب(عليه السلام) هستى كه شهيد راه خدا بود و خون بهاى او را نيز خدا بايد بگيرد.

و ثانياً ـ اگر در عبارتى در مورد مردان خدا تعبير مثلاً به «يد اللّه» شود، قطعاً يك نوع تشبيه، كنايه و مجاز است، اما آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است «ابن اللّه» بودن مسيح(عليه السلام) را يك نوع مجاز و كنايه بداند؟

مسلماً چنين نيست; زيرا منابع اصيل مسيحيت «ابن» را به عنوان «فرزند حقيقى» مى شمرند و مى گويند: اين صفت مخصوص مسيح(عليه السلام) است نه غير او، و اين كه در بعضى از نوشته هاى سطحى تبليغاتى مسيحى ديده مى شود كه «ابن اللّه» را به صورت كنايه و تشبيه گرفته اند، بيشتر جنبه عوام فريبى دارد، براى روشن شدن اين مطلب عبارت زير را كه نويسنده كتاب «قاموس مقدس» در واژه «خدا» آورده با دقت توجه كنيد:

«و لفظِ پسرِ خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگر اطلاق نمى شود مگر در جائى كه كه از قرائن معلوم شود كه قصد از پسر حقيقى خدا نيست».(4)

* * *

172 لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَ لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَميعاً

173 فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَمَّا الَّذينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَليماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً

 

ترجمه:

172 ـ هرگز مسيح از اين ابا نداشت كه بنده خدا باشد; و نه فرشتگان مقرّب او (از اين ابا دارند). و آنها كه از عبوديت و بندگى او، روى برتابند و تكبّر كنند، به زودى همه آنها را (در قيامت) نزد خود جمع خواهد كرد.

173 ـ اما آنها كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، پاداششان را به طور كامل خواهد داد; و از فضل و بخشش خود، بر آنها خواهد افزود. و اما آنها كه ابا كردند و تكبّر ورزيدند، مجازات دردناكى خواهد كرد; و براى خود، غير از خدا، سرپرست و ياورى نخواهند يافت.

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران در شأن نزول اين آيه، چنين روايت كرده اند: طايفه اى از مسيحيان «نجران» خدمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) رسيده، عرض كردند: چرا نسبت به پيشواى ما خرده مى گيرى؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: من چه عيبى بر او گذاشته ام؟

گفتند: تو مى گوئى او بنده خدا و پيامبر او بوده است.

آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(5)


1 ـ «قاموس كتاب مقدس»، صفحه 345، طبع بيروت.

2 ـ به «دائرة المعارف قرن بيستم» فريد وجدى، ماده «ثالوث» مراجعه نمائيد ـ خدايان سه گانه هندى: برهما، فيشنو و سيفا بودند.

3 ـ منظور از وحدت وجود صوفيه همان وحدت موجود است كه مى گويد: هستى يك واحد بيش نيست كه در چهره هاى مختلف آشكار شده و آن واحد، خدا است!

4 ـ «قاموس كتاب مقدس»، صفحه 345، طبع بيروت.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 250، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 1، صفحه 524، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ«نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 577، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كنز الدقائق»،جلد 2، صفحه 695، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1407 هـ ق.

 

مسيح بنده خدا بود

گر چه آيات فوق شأن نزول خاصى دارد، ولى با اين حال پيوند و ارتباط آن با آيات گذشته كه درباره نفى الوهيت مسيح(عليه السلام) و ابطال مسأله تثليث بود، آشكار است.

نخست، با بيان ديگرى مسأله الوهيت مسيح(عليه السلام) را ابطال كرده، مى گويد: شما چگونه معتقد به الوهيت عيسى(عليه السلام) هستيد در حالى كه:

«مسيح از عبوديت و بندگى پروردگار استنكاف نداشت و فرشتگان مقرّب پروردگار نيز استنكاف ندارند»؟ (لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَ لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ).

مسلّم است كسى كه خود عبادت كننده است معنى ندارد كه معبود باشد.

مگر ممكن است كسى خود را عبادت كند؟ يا اين كه عابد، معبود، بنده و خدا يكى باشد؟!

جالب اين است كه: در حديثى مى خوانيم: امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)براى محكوم ساختن مسيحيان منحرف كه مدعى الوهيت او بودند به «جاثليق» بزرگ مسيحيان فرمود:

عيسى(عليه السلام) همه چيزش خوب بود، تنها يك عيب داشت و آن اين كه عبادت چندانى نداشت.

مرد مسيحى برآشفت و به امام گفت: چه اشتباه بزرگى مى كنى؟ اتفاقاً او از عابدترين مردم بود.

امام(عليه السلام) فوراً فرمود: او چه كسى را عبادت مى كرد؟

آيا كسى جز خدا را مى پرستيد؟

بنابراين، به اعتراف خودت، مسيح بنده و مخلوق و عبادت كننده خدا بود، نه معبود و خدا، مرد مسيحى خاموش شد و پاسخى نداشت.(1)

پس از آن اضافه مى كند: «كسانى كه از عبادت و بندگى پروردگار امتناع ورزند، و اين امتناع از تكبر و خودبينى سرچشمه بگيرد، خداوند همه آنها را در روز رستاخيز در دادگاه عدل خود حاضر خواهد ساخت» (وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَميعاً) و به هر كدام كيفر مناسب خواهد داد.

* * *

در آيه بعد، نحوه برخورد با محشور شدگان را چنين بيان مى كند: «در آن روز آنها كه داراى ايمان و عمل صالح بوده اند پاداششان را به طور كامل خواهد داد، و از فضل و رحمت خود بر آنها خواهد افزود» (فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ).

«اما آنها كه از بندگى خدا امتناع ورزيدند و راه تكبّر را پيش گرفتند به عذاب دردناكى گرفتار خواهد كرد و غير از خدا هيچ سرپرست، حامى و ياورى نخواهند يافت» (وَ أَمَّا الَّذينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَليماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصيراً).

* * *

نكته ها:

1 ـ استنكاف به معنى امتناع و انزجار از چيزى است و بنابراين، مفهوم وسيعى دارد كه با ذكر جمله «اسْتَكْبَرُوا» به دنبال آن محدود مى شود; زيرا امتناع از بندگى خدا گاهى سرچشمه آن جهل و نادانى است و گاهى به خاطر تكبّر، خودبينى و سركشى است گرچه هر دو كار خلافى است، ولى دومى به مراتب بدتر است.

* * *

2 ـ ذكر عدم استنكاف ملائكه از عبوديت پروردگار،

يا به خاطر آن است كه مسيحيان قائل به سه معبود بودند (اب، ابن و روح القدس و يا به تعبير ديگر خداى پدر و خداى پسر و واسطه ميان آن دو) بنابراين، در اين آيه مى خواهد معبود ديگر، يعنى «مسيح» و «فرشته روح القدس» هر دو را نفى كند تا توحيد ذات پروردگار ثابت شود.

و يا به خاطر آن است كه آيه، ضمن پاسخگوئى به شرك مسيحيان، اشاره به شرك بت پرستان عرب كرده كه فرشتگان را فرزندان خدا مى دانستند و جزئى از پروردگار، و به آنها نيز پاسخ مى گويد.

با توجه به اين دو بيان، ديگر جائى براى اين بحث باقى نمى ماند كه آيا آيه فوق دليل بر افضليت فرشتگان بر انبياء هست يا نه؟

زيرا آيه فقط در مقام نفى «اقنوم سوم» و يا «معبودهاى مشركان عرب» است، نه در صدد بيان افضليت فرشتگان نسبت به مسيح(عليه السلام).

174 يا أَيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً

175 فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ في رَحْمَة مِنْهُ وَ فَضْل وَ يَهْديهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقيماً

 

ترجمه:

174 ـ اى مردم! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمد; و نور آشكارى به سوى شما نازل كرديم.

175 ـ اما آنها كه به خدا ايمان آوردند و به آن (كتاب آسمانى) چنگ زدند، به زودى همه را در رحمت و فضل خود، وارد خواهد ساخت; و در راه راستى، به سوى خودش هدايت مى كند.

 


1 ـ «مناقب ابن شهر آشوب»، جلد 4، صفحه 352، مؤسسه انتشارت علامه قم، 1379 هـ ق ـ«بحار الانوار»، جلد 10، صفحه 303 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 143، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1404 هـ ق ـ «احتجاج شيخ طبرسى»، جلد 2، صفحه 203، دار النعمان، تحقيق: السيّد محمّد باقر الخرسان.

نور آشكار

در تعقيب بحث هائى كه درباره انحرافات اهل كتاب از اصل توحيد و اصول تعليمات انبياء در آيات سابق انجام يافت، در اين دو آيه سخن نهائى گفته شده و راه نجات مشخص گرديده است.

نخست عموم مردم جهان را مخاطب ساخته، مى گويد:

«اى مردم از طرف پروردگار شما پيامبرى آمده است كه براهين و دلائل آشكارى دارد و همچنين نور آشكارى به نام قرآن با او فرستاده شده كه روشنگر راه سعادت شما است» (يا أَيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً).

«برهان» به عقيده بعضى از دانشمندان از ماده «بَرَه» (بر وزن فرح) به معنى سفيد شدن است و از آنجا كه استدلالات روشن، چهره حق را براى شنونده نورانى، آشكار و سفيد مى كند، به آن «برهان» گفته مى شود.

منظور از «برهان» در آيه فوق چنان كه جمعى از مفسران گفته اند و قرائن گواهى مى دهد، شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است.

و منظور از «نور»، قرآن مجيد است كه در آيات ديگر نيز از آن تعبير به نور شده است.

در احاديث متعددى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) در تفسير «نور الثقلين»، «على بن ابراهيم» و «مجمع البيان» به ما رسيده، «برهان» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تفسير شده و «نور» به على(عليه السلام)،(1) اين تفسير با تفسيرى كه در بالا گفتيم منافات ندارد;

زيرا ممكن است از «نور»، معنى وسيعى اراده شود كه هم قرآن و هم امير مؤمنان على(عليه السلام) را كه حافظ قرآن و مفسر و مدافع آن بود در برگيرد.

* * *

در آيه بعد، نتيجه پيروى از اين برهان و نور را چنين شرح مى دهد: «اما آنها كه به خدا ايمان آوردند و به اين كتاب آسمانى چنگ زدند، به زودى در رحمت واسعه خود وارد خواهد كرد، از فضل و رحمت خويش بر پاداش آنها خواهد افزود و به صراط مستقيم و راه راست هدايتشان مى كند» (فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ في رَحْمَة مِنْهُ وَ فَضْل وَ يَهْديهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقيماً).(2)

* * *

 

176 يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللّهُ يُفْتيكُمْ فِي الْكَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمّا تَرَكَ وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنْثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ

 

ترجمه:

176 ـ از تو (درباره ارث) سؤال مى كنند، بگو: «خداوند، حكم كلاله (خواهر و برادر) را براى شما بيان مى كند: اگر مردى از دنيا برود، كه فرزند نداشته باشد، و براى او خواهرى باشد، نصف اموالى را كه به جا گذاشته، از او (ارث) مى برد; و آن (مرد نيز) تمام مال را از خواهر، به ارث مى برد، در صورتى كه (خواهر او) فرزند نداشته باشد; و اگر دو خواهر (از او) باقى باشند دو سوم اموال را مى برند; و اگر برادران و خواهران با هم باشند، براى هر مذكر، دو برابر سهم مؤنث است. خداوند براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد; و خداوند به همه چيز داناست».

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران در شأن نزول آيه فوق از «جابر بن عبداللّه انصارى» چنين نقل كرده اند، مى گويد: من شديداً بيمار بودم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عيادت من آمد، در آنجا وضو گرفت و از آب وضوى خود بر من پاشيد، من كه در انديشه مرگ بودم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كردم:وارث من فقط خواهران منند، ميراث آنها چگونه است، اين آيه كه آيه فرائض نام دارد نازل شد، و ميراث آنها را روشن ساخت.(3)

و به عقيده بعضى اين آخرين آيه اى است كه درباره احكام اسلام بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده.(4)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 252، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 159، مؤسسه دار الكتاب، قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 579، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ درباره «صراط مستقيم» به تفسير سوره «حمد» در تفسير «نمونه»، جلد اول، ذيل آيه 6 مراجعه كنيد.

3 و 4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 254، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحات 154 و 155 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحات 407 و 408، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 28، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 1، صفحه 606، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور» و تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

استفتاء در مورد كَلاله

آيه فوق در صدد تبيين مقدار ارث برادران و خواهران است، و همان طور كه در اوائل اين سوره در تفسير آيه 12 گفتيم، درباره ارث خواهران و برادران، دو آيه در قرآن نازل شده است: يكى همان آيه 12، و ديگر آيه مورد بحث كه آخرين آيه سوره «نساء» است.

و اين دو آيه اگر چه در بيان مقدار ارث آنها با هم تفاوت دارند، اما همان طور كه در آغاز سوره نيز بيان كرديم هر كدام ناظر به يك دسته از خواهران و برادران است آيه 12، ناظر به برادران و خواهران «مادرى» است، ولى آيه مورد بحث درباره خواهران و برادران «پدر و مادرى» يا «پدرى تنها» سخن مى گويد.

گواه اين مطلب، اين است:

معمولاً كسانى كه بالواسطه با شخص متوفى مربوط مى شوند، مقدار ارثشان به اندازه همان واسطه است، يعنى برادران و خواهران مادرى به اندازه سهم مادر مى برند كه يك سوم است، و برادران و خواهران پدرى، يا پدر و مادرى، سهم ارث پدر را مى برند كه دو سوم است و چون آيه 12 درباره ارث برادران و خواهران روى يك سوم دور مى زند و آيه مورد بحث روى دو سوم، روشن مى شود كه آيه سابق درباره آن دسته از برادران و خواهران است كه تنها از طريق مادر با متوفى مربوطند، ولى آيه مورد بحث درباره برادران و خواهرانى است كه از طريق پدر، يا پدر و مادر مربوط مى شوند.

به علاوه، رواياتى كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در اين زمينه وارد شده نيز اين حقيقت را اثبات مى كند.

در هر حال چنانچه يك ثلث يا دو ثلث ارث به برادر يا خواهر تعلق گرفت، باقى مانده طبق قانون اسلام ميان ساير ورثه تقسيم مى شود، اكنون كه عدم منافات ميان دو آيه روشن شد، به تفسير احكامى كه در آيه وارد شده است مى پردازيم:

قبلاً بايد توجه داشت كه آيه به عنوان پاسخ سؤال درباره «كلاله» (برادران و خواهران) نازل شده است.(1)

لذا مى فرمايد: «از تو در اين باره سؤال مى كنند، بگو خداوند حكم كلاله (برادران و خواهران را) براى شما بيان مى كند» (يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللّهُ يُفْتيكُمْ فِي الْكَلالَةِ).

پس از آن به چندين حكم اشاره مى نمايد:

1 ـ «هر گاه مردى از دنيا برود و فرزندى نداشته باشد، فقط يك خواهر داشته باشد نصف ميراث او به آن يك خواهر مى رسد» (إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ).

2 ـ «و اگر زنى از دنيا برود و فرزندى نداشته باشد و يك برادر (برادر پدر و مادرى يا پدرى تنها) از خود به يادگار بگذارد، تمام ارث او به يك برادر مى رسد» (وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ).

3 ـ اگر كسى از دنيا برود و دو خواهر از او به يادگار بماند، دو ثلث از ميراث او را مى برند، مى فرمايد: «و اگر وارث دو خواهر بود، دو سوم از ارث به او مى رسد» (فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمّا تَرَكَ).

4 ـ اگر ورثه شخص متوفى، چند برادر و خواهر باشند (از دو نفر بيشتر) تمام ميراث او را در ميان خود تقسيم مى كنند، به طورى كه سهم هر برادر دو برابر سهم يك خواهر شود، مى فرمايد: «و اگر وارث چند برادر و خواهر بودند، ارث بين آنها هر مرد، دو برابر زن خواهد بود» (وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنْثَيَيْنِ).

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند اين حقايق را براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد و راه سعادت را بيابيد (و حتماً راهى را كه خدا نشان مى دهد راه صحيح و واقعى است); زيرا به هر چيزى دانا است» (يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ).(2)

ناگفته نماند: آيه فوق، ارث خواهران و برادران را در صورتى كه فرزند در ميان نباشد بيان مى كند و سخنى از وجود و عدم پدر و مادر در آن نيامده است.

ولى با توجه به اين كه طبق آيات آغاز همين سوره، پدر و مادر همواره در رديف فرزندان يعنى در طبقه اول ارث قرار دارند، روشن مى شود كه منظور از آيه فوق، جائى است كه نه فرزند در ميان باشد و نه پدر و مادر.

* * *

پروردگارا! ما را به فرا گرفتن احكامت و عمل به آنها موفق بدار!

خداوندا! چنان كن كه آنچه را باقى مى گذاريم، اموالى باشد كه مسئوليتى از آن بر دوش ما باقى نگذارد!

پروردگارا! چنان كن كه آنچه از ارث ما باقى مى ماند، سبب پيشرفت دينى وارثان گردد.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْن

پايان سوره نساء(3)

 


1 ـ درباره معنى لغوى «كلاله» و اين كه چرا به برادران و خواهران، «كلاله» گفته مى شود، به طور مشروح در جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 12 سوره «نساء»، بحث كرده ايم.

2 ـ جمله «أَنْ تَضِلُّوا» به معنى «أَنْ لا تَضِلُّوا» است، يعنى كلمه «لا» در تقدير است و اين گونه تعبير در قرآن و كلمات عرب فراوان است.

3 ـ تصحيح: 26 / 12 / 1383

 

محتواى سوره مائده

گفته اند: اين سوره پس از سوره «فتح»، و طبق روايتى تمام اين سوره در «حجة الوداع» و بين «مكّه» و «مدينه» نازل شده است.(1)

محتواى اين سوره، يك سلسله از معارف و عقائد اسلامى و يك سلسله از احكام و وظائف دينى است.

در قسمت اول، به مسأله ولايت و رهبرى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسأله تثليث مسيحيان و قسمت هائى از مسائل مربوط به قيامت، رستاخيز و بازخواست از انبياء در مورد امت هايشان اشاره شده است.

در قسمت دوم، مسأله وفاى به پيمان ها، عدالت اجتماعى، شهادت به عدل و تحريم قتل نفس (و به تناسب آن داستان فرزندان آدم و قتل هابيل به وسيله قابيل) و همچنين توضيح قسمت هائى از غذاهاى حلال و حرام و قسمتى از احكام وضو و تيمم آمده است.

نامگذارى آن به سوره «مائده» به خاطر اين است كه داستان نزول مائده(2)براى ياران مسيح، در آيه 114 اين سوره ذكر شده است.

* * *

 

 


1 ـ «المنار»، جلد 6، صفحه 116 ـ بايد توجه داشت: منظور از مدنى بودن سوره، اين است كه: بعد از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از «مكّه»، نازل شده است، اگر چه نزول سوره در خود «مدينه» نباشد.

2 ـ «مائده» در اصل، به طَبَقى گويند كه در آن غذا باشد.

فضيلت تلاوت اين سوره

1 ـ «ابى بن كعب» از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل كرده: «هر كس سوره مائده را قرائت كند، به تعداد هر يهودى و نصرانى كه در دنيا نفس مى كشد، ده حسنه به او عطا مى كند و ده سيئه از او محو مى نمايد و ده درجه بر مقام او مى افزايد».(1)

2 ـ از على(عليه السلام) نقل شده: «پيش از نزول سوره مائده، بعضى از آيات قرآن ديگرى را نسخ مى نمود... آخرين سوره اى كه بر او نازل شده، سوره مائده بود كه آيات ما قبل خود را نسخ كرد، ولى آيات خودش به هيچ وجه منسوخ نشد...

اين سوره وقتى بر آن حضرت نازل شد كه بر مركب «شهباء» خود سوار بود... هنگامى كه حالت وحى از او برطرف شد، سوره مائده را بر ما قرائت فرمود».(2)

3 ـ امام باقر(عليه السلام) فرموده: «كسى كه هر روز پنجشنبه سوره مائده را قرائت كند، ايمانش به ظلم و شرك آلوده نخواهد شد».(3)

مى دانيم قرآن براى فهميدن و عمل كردن است و بدون عمل سودى نخواهد داشت.

* * *

1يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهيمَةُ الأَنْعامِ إِلاّ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به پيمان ها (و قراردادها) وفا كنيد! چهار پايان (و جنين آنها) براى شما حلال شده است; مگر آنچه بر شما خوانده مى شود (و استثناء خواهد شد)، و به هنگام احرام، صيد را حلال نشمريد! خداوند هر چه را بخواهد حكم مى كند.

 

تفسير:

1 و 2 و 3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 150، طبع شركة المعارف (جلد 3، صفحه 257، ابتداى سوره «مائده»، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق) ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 582، مؤسسه اسماعيليان، قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

لزوم وفا به عهد و پيمان

به طورى كه از روايات اسلامى و سخنان مفسران بزرگ استفاده مى شود، اين سوره آخرين سوره (و يا از آخرين سوره هائى) است كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده است.

در تفسير «عياشى» از امام باقر(عليه السلام) نقل شده كه: حضرت على بن ابى طالب(عليه السلام) فرمود: سوره «مائده» دو ماه يا سه ماه، پيش از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل گرديد.(1)

و اين كه در بعضى از روايات وارد شده اين سوره ناسخ است و منسوخ نيست، نيز اشاره به همين موضوع است.

اين سخن با مطلبى كه در جلد دوم همين تفسير در ذيل آيه 281 سوره «بقره» گفته ايم كه طبق روايات، آيه مزبور آخرين آيه اى است كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل شده منافات ندارد; زيرا اينجا سخن از سوره است و در آنجا سخن درباره يك آيه بود!

در اين سوره ـ به خاطر همين موقعيت خاص ـ تأكيد روى يك سلسله مفاهيم اسلامى و آخرين برنامه هاى دينى و مسأله رهبرى امت و جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله)شده است و شايد به همين جهت است كه با مسأله لزوم وفا به عهد و پيمان، شروع شده.

به هر حال، در نخستين جمله مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به عهد و پيمان خود وفا كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ).

تا به اين وسيله افراد با ايمان را ملزم به پيمان هائى كه در گذشته با خدا بسته اند و يا در اين سوره به آن اشاره شده است بنمايد.

درست همانند اين است كه شخص مسافر در آخرين لحظات وداع به نزديكان و پيروان خود تأكيد مى كند توصيه ها و سفارش هاى او را فراموش نكنند و به قول و قراردادهائى كه با آنها گذاشته است، وفادار باشند.

بايد توجه داشت «عُقُود» جمع «عقد» در اصل، به معنى «جمع كردن اطراف يك چيز محكم» است، و به همين مناسبت گره زدن دو سر طناب يا دو طناب را با هم «عقد» مى گويند.

سپس، از اين معنىِ حسّى، به مفهومِ معنوى انتقال يافته و به هر گونه عهد و پيمان، «عقد» گفته مى شود، منتها طبق تصريح جمعى از فقهاء و مفسران، «عقد» مفهومى محدودتر از عهد دارد; زيرا «عقد» به پيمان هائى گفته مى شود كه استحكام كافى دارد، نه به هر پيمان.

و اگر در بعضى از روايات و عبارات مفسران، «عقد» و «عهد» به يك معنى آمده است منافات با آنچه گفتيم ندارد; زيرا منظور تفسير اجمالى اين دو كلمه بوده نه بيان جزئيات آن.

و با توجه به اين كه «العُقُود» ـ به اصطلاح ـ «جمع مُحَلّى به الف و لام» و مفيد عموم مى باشد، و جمله نيز كاملاً مطلق است، آيه فوق دليل بر وجوب وفا به تمام پيمان هائى است كه ميان انسان ها، و يا افراد انسان با خدا، به طور محكم بسته مى شود.

و به اين ترتيب، تمام پيمان هاى الهى و انسانى و پيمان هاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى، تجارى و زناشوئى و مانند آن را در بر مى گيرد و يك مفهوم كاملاً وسيع دارد كه به تمام جنبه هاى زندگى انسان اعم از عقيده و عمل ناظر است: از پيمان هاى فطرى و توحيدى گرفته تا پيمان هائى كه مردم بر سر مسائل مختلف زندگى با هم مى بندند.

در تفسير «روح المعانى» از «راغب» چنين نقل شده: «عقد» با توجه به وضع طرفين، سه نوع است:

گاهى عقد در ميان خدا و بنده،

گاهى در ميان انسان و خودش، و گاهى در ميان او و ساير افراد بشر بسته مى شود(2) (البته تمام اين سه نوع عقد داراى دو طرف است منتها در آنجا كه خودش با خودش پيمان مى بندد، خويشتن را به منزله دو شخص كه طرفين پيمانند فرض مى كند).

به هر حال مفهوم آيه به قدرى وسيع است كه عهد و پيمان هائى را كه مسلمانان با غير مسلمانان مى بندند نيز شامل مى شود.

سپس به دنبال دستور وفاى به پيمان ها كه تمام احكام و پيمان هاى الهى را شامل مى شود يك سلسله از احكام اسلام را بيان كرده، كه نخستين آن حلال بودن گوشت پاره اى از حيوانات است، مى فرمايد: «چهارپايان (و جنين آنها) براى شما حلال شده است» (أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهيمَةُ الأَنْعامِ).

«أَنْعام» جمع «نَعَمْ» به معنى شتر، گاو و گوسفند است.(3)

«بَهِيْمَة» از ماده «بُهْمَةْ» (بر وزن تهمة) در اصل، به معنى «سنگ محكم» است و به هر چيز كه درك آن مشكل باشد «مبهم» گفته مى شود، و به تمام حيوانات كه داراى نطق و سخن نيستند، «بهيمة» اطلاق مى شود; زيرا صداى آنها داراى ابهام است اما معمولاً اين كلمه را فقط در مورد چهارپايان به كار مى برند، و درندگان و پرندگان را شامل نمى شود.

و از آنجا كه «جنين» حيوانات نيز داراى يك نوع ابهام است «بهيمة» ناميده مى شود.

بنابراين، حلال بودن «بهيمه انعام» يا به معنى حلّيت تمام چهارپايان است (به استثناى آنچه بعداً در آيه ذكر مى شود) و يا به معنى حلّيت بچه هائى است كه در شكم حيوانات حلال گوشت وجود دارد (بچه هائى كه خلقت آنها كامل شده، مو و پشم بر بدن آنها روئيده است).(4)

و از آنجا كه حلّيت حيواناتى مانند شتر، گاو و گوسفند قبل از اين آيه براى مردم مشخص بوده، ممكن است آيه اشاره به حلّيت جنين هاى آنها باشد.

ولى آنچه نزديك تر به نظر مى رسد اين است كه آيه، معنى وسيعى دارد، هم حلال بودن اين گونه حيوانات را بيان مى كند، و هم «جنين» آنها را، و اگر حكم اين گونه حيوانات در سابق نيز معلوم بوده در اينجا به عنوان مقدمه اى براى استثنائات بعد تكرار شده است.

از آنچه در تفسير اين جمله گفتيم روشن شد كه ارتباط اين حكم با اصل كلّى لزوم وفاى به عهد، از اين نظر است كه اين «اصل كلّى»، احكام الهى را كه يك نوع پيمان خدا با بندگان است مورد تأكيد قرار مى دهد.

سپس به دنبال آن تعدادى از احكام، بيان شده كه حلال بودن گوشت پاره اى از حيوانات و حرام بودن گوشت پاره اى ديگر، يكى از آنها محسوب مى شود.

پس از آن، در ذيل آيه دو مورد از حكم حلال بودن گوشت چهارپايان را استثناء كرده، مى فرمايد: «به استثناى گوشت هائى كه تحريم آن به زودى براى شما بيان مى شود» (إِلاّ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ).

و «به استثناى حال احرام (براى انجام مناسك حج يا انجام مناسك عمره كه در اين حال) صيد كردن حرام است» (غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ).(5)

و در پايان مى فرمايد: «خداوند هر حكمى را بخواهد صادر مى كند» (إِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ).

يعنى چون آگاه از همه چيز و مالك همه چيز مى باشد، هر حكمى را كه به صلاح و مصلحت بندگان باشد و حكمت اقتضاء كند تشريع مى نمايد.

* * *


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 430 ـ «بحار الانوار»، جلد 89، صفحه 273 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 288، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 582، مؤسسه اسماعيليان، قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ بايد توجه داشت دستورهائى كه درباره وضو و تيمم و مانند آن در اين سوره آمده، منافاتى با آخرين سوره بودن آن ندارد. زيرا بسيارى از اين دستورها جنبه تكرار و تأكيد داشته است. لذا بعضى از همين احكام را در سوره «نساء» نيز مى بينيم.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «نعم» اگر به صورت مفرد استعمال شود به معنى شتر است، اما اگر به معنى جمع باشد شتر، گاو و گوسفند را شامل مى شود (مفردات راغب، ماده نعم).

4 ـ اگر «بهيمة» در آيه را به معنى خود حيوانات بگيريم اضافه «بهيمة» به «انعام» از قبيل «اضافه بيانيه» مى شود. و اگر به معنى «جنين» بوده باشد، اضافه آن «اضافه لاميه» خواهد بود.

5 ـ البته جمله «إِلاّ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ» جمله استثنائيه است و «غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ» حال از ضمير «لَكُمْ» مى باشد كه از نظر معنى نتيجه استثناء را دارد.

 

1 ـ قاعده «أَصالَةُ اللُّزُومِ فِى الْعُقُودِ»

اين آيه از جمله آياتى است كه در مباحث حقوق اسلامى در سرتاسر فقه به آن استدلال مى كنند، و يك قاعده مهم فقهى «أَصالَةُ اللُّزُومِ فِى الْعُقُودِ» از آن استفاده مى گردد.

يعنى هر گونه پيمان و معاهده اى درباره اشياء و يا كارها ميان دو نفر منعقد گردد لازم الاجراء مى باشد، و حتى ـ همان طور كه جمعى از محققان نيز عقيده دارند ـ انواع معاملات، شركت ها و قراردادهائى كه در عصر ما وجود دارد و در سابق وجود نداشته، و يا اين كه بعداً در ميان عقلا به وجود مى آيد، و بر موازين صحيحى قرار دارد را شامل مى شود، و اين آيه پاى همه آنها صحه مى گذارد (البته با در نظر گرفتن ضوابط كلّى كه اسلام براى قراردادها قائل شده است).

ولى استدلال به اين آيه به عنوان يك قاعده فقهى دليل بر آن نيست كه پيمان هاى الهى را كه ميان «بندگان» و «خدا» بسته شده است، و يا پيمان مربوط به رهبرى و زعامت امت را كه به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مردم گرفته شده، شامل نشود، بلكه آيه مفهوم وسيعى دارد كه همه اين امور را در بر مى گيرد.

يادآورى اين نكته نيز لازم است كه لزوم وفاء به پيمان هاى دوجانبه مادامى است كه از يك طرف نقض نشده باشد.

اما اگر از يك طرف نقض شود، طرف مقابل ملزم به وفادارى نيست، و اين در ماهيت عقد و پيمان افتاده است.

* * *

2 ـ اهميت وفاى به عهد و پيمان

مسأله وفاى به عهد و پيمان كه در آيه مورد بحث مطرح است از اساسى ترين شرائط زندگى دسته جمعى است و بدون آن، هيچ گونه همكارى اجتماعى ممكن نيست، كه بشر با از دست دادن آن، زندگى اجتماعى و اثرات آن را عملاً از دست خواهد داد، به همين دليل در منابع اسلامى تأكيد فوق العاده اى روى اين مسأله شده است و شايد كمتر مطلبى باشد كه اين قدر گسترش داشته باشد; زيرا بدون آن، هرج و مرج و سلب اطمينان عمومى كه بزرگ ترين بلاى اجتماعى است در ميان بشر پيدا مى شود.

در «نهج البلاغه» در فرمان «مالك اشتر» چنين مى خوانيم:

فَإنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرائِضِ اللّهِ شَىْءٌ اَلنّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ إِجْتِماعاً مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوائِهِمْ وَ تَشَتُّتِ آرائِهِمْ مِنْ تَعْظِيْمِ الْوَفاءِ بِالْعُهُودِ، وَ قَدْ لَزِمَ ذلِكَ الْمُشْرِكُونَ فِيْما بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِيْنَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَواقِبِ الْغَدْرِ:

«در ميان واجبات الهى هيچ موضوعى همانند وفاى به عهد در ميان مردم جهان ـ با تمام اختلافاتى كه دارند ـ مورد اتفاق نيست به همين جهت بت پرستان زمان جاهليت نيز پيمان ها را در ميان خود محترم مى شمردند; زيرا عواقب دردناك پيمان شكنى را دريافته بودند».(1)

و نيز از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود:

إِنَّ اللّهَ لايَقْبَلُ إِلاَّ الْعَمَلَ الصّالِحَ وَ لايَقْبَلُ اللّهُ إِلاَّ الْوَفاءَ بِالشُّرُوطِ وَ الْعُهُودِ:

«خداوند از بندگان خود چيزى جز عمل صالح نمى پذيرد و جز وفاى به شروط و پيمان ها را قبول نمى كند».(2)

و از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: لا دِيْنَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَهُ:

«آن كس كه به پيمان خود وفادار نيست دين ندارد».(3)

روى همين جهت، موضوع وفاى به عهد از موضوعاتى است كه هيچ گونه تفاوتى در ميان انسان ها درباره آن نيست، خواه طرف پيمان، مسلمان باشد يا غير مسلمان و به اصطلاح از حقوق انسان است، نه از حقوق برادران دينى.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم:

ثَلاثٌ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لاَِحَد فِيْهِنَّ رُخْصَةً: أَداءُ الأَمانَةِ إِلَى الْبَرِّ وَ الْفاجِرِ، وَ الْوَفاءُ بِالْعَهْدِ لِلْبَرِّ وَ الْفاجِرِ، وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ بَرَّيْنِ كانا أَوْ فاجِرَيْنِ!:

«سه چيز است كه خداوند به هيچ كس اجازه مخالفت با آن را نداده است:

اداى امانت در مورد هر كس خواه نيكوكار باشد يا بدكار;

وفاى به عهد درباره هر كس خواه نيكوكار باشد يا بدكار;

و نيكى به پدر و مادر خواه نيكوكار باشند يا بدكار».(4)

حتى در روايتى از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده: اگر كسى با اشاره پيمانى را بر عهده بگيرد بايد به آن وفا كند، مى فرمايد:

إِذا أَوْمى أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِيْنَ أَوْ أَشارَ بِالأَمانِ إِلى أَحَد مِنَ الْمُشْرِكِيْنَ فَنَزَلَ عَلى ذلِكَ فَهُوَ فِى أَمان:

«هر گاه يكى از مسلمانان با ايماء و اشاره به يكى از مشركان امان دهد و او از قلعه پائين آيد، در امان است».(5)

* * *

2يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللّهِ وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لاَ الْهَدْيَ وَ لاَ الْقَلائِدَ وَ لا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ

 

ترجمه:

2 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شعائر و حدود الهى (و مراسم حج را محترم بشمريد! و مخالفت با آنها) را حلال ندانيد! و نه ماه حرام را، و نه قربانى هاى بى نشان، و نشاندار را، و نه آنها را كه به قصد خانه خدا براى به دست آوردن فضل پروردگار و خشنودى او مى آيند. اما هنگامى كه از احرام بيرون آمديد، صيد كردن براى شما مانعى ندارد. و خصومت با جمعيتى كه شما را از آمدن به مسجد الحرام (در سال حديبيه) باز داشتند، نبايد شما را وادار به تعدى و تجاوز كند! و (همواره) در راه نيكى و پرهيزگارى با هم تعاون كنيد. و (هرگز) در راه گناه و تعدّى همكارى ننمائيد! و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد كه مجازات خدا شديد است!


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 53.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 294 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 182 و جلد 2، صفحه 47، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 191 و جلد 66، صفحه 10 ـ تفسير «صافى»، جلد 3،
صفحه 315، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 386، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 14، صفحه 199، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ «مستدرك»، جلد 16، صفحه 97، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 69، صفحه 198 و جلد 72، صفحه 96 و جلد 81، صفحه 252 ـ «الميزان»، جلد 11، صفحه 349، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ
«درّ المنثور»، جلد 1، صفحه 42 و جلد 4، صفحه 56، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدّة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 9، صفحه 231، دار الفكر بيروت.

4 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 162، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 21، صفحه 490، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحات 56 و 70 و جلد 72، صفحه 92 و جلد 75، صفحه 250 ـ
«تحف العقول»، صفحه 367، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع دوم، 1404 هـ ق.

5 ـ «مستدرك»، جلد 11، صفحات 45 و 46، چاپ آل البيت ـ «دعائم الاسلامى»، جلد 1، صفحه 378، دار المعارف مصر، 1385 هـ ق.

 

هشت دستور در يك آيه

در اين آيه، چند دستور مهم از آخرين دستوراتى كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل شده، بيان گرديده، كه همه يا اغلب آنها مربوط به حج و زيارت خانه خدا است:

1 ـ نخست خطاب به افراد با ايمان كرده مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شعائر الهى را نقض نكنيد! و حريم آنها را حلال نشمريد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللّهِ).

در اين كه منظور از «شعائر الهى» چيست؟ در ميان مفسران گفتگوى بسيار است، ولى به تناسب قسمت هاى ديگر اين آيه، و با توجه به سال نزول آن (سال دهم هجرى) كه سال حجة الوداع پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بود، چنين به نظر مى رسد كه: منظور از «شعائر»، «مناسك و برنامه هاى حج» باشد كه مسلمانان موظفند احترام همه آنها را نگاه دارند.

شاهد اين تفسير اين كه در قرآن كلمه «شعائر» معمولاً در مورد مراسم حج به كار رفته است.(1)

2 ـ احترام ماه هاى حرام را نگاه داريد و از جنگ كردن در اين ماه ها خوددارى كنيد، لذا مى فرمايد: «و نه ماه هاى حرام را» (وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ).

3 ـ «قربانيانى را كه براى حج مى آورند، اعم از اين كه بى نشان باشند (هَدْى) و يا نشان داشته باشند (قَلائِد) حلال نشمريد و بگذاريد كه به قربانگاه برسند و در آنجا قربانى شوند» (وَ لاَ الْهَدْيَ وَ لاَ الْقَلائِدَ).(2)-(3)

4 ـ تمام زائران خانه خدا بايد از آزادى كامل در اين مراسم بزرگ اسلامى بهره مند باشند، و هيچ گونه امتيازى در اين قسمت در ميان قبائل و افراد و نژادها و زبان ها نيست، بنابراين نبايد مزاحم كسانى شويد كه براى خشنودى پروردگار و جلب رضاى او و حتى به دست آوردن سود تجارى به قصد زيارت بيت اللّه حركت مى كنند، مى فرمايد: «و نه آنها كه به قصد خانه خدا براى به دست آوردن فضل پروردگار و خشنودى او مى آيند» (وَ لا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً خواه با شما دوست باشند يا دشمن، همين اندازه كه مسلمانند و زائر خانه خدا مصونيت دارند.

بعضى از مفسران و فقهاء معتقدند: جمله فوق عام است و حتى غير مسلمانان را نيز شامل مى شود، يعنى اگر مشركان هم به قصد زيارت خانه خدا بيايند نبايد مورد مزاحمت قرار گيرند.

ولى با توجه به اين كه در سوره «توبه» كه معروف است در سال نهم هجرت نازل شده در آيه 28 دستور جلوگيرى از آمدن مشركان به مسجد الحرام داده شده;

و با توجه به اين كه سوره «مائده» در اواخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سال دهم هجرت نازل گرديده و طبق روايات شيعه و اهل تسنن هيچ حكمى از آن نسخ نشده، چنين تفسيرى صحيح نيست، و حق آن است كه حكم بالا مخصوص به مسلمانان است.

5 ـ تحريم صيد، محدود به زمان احرام است، لذا مى فرمايد: «اما هنگامى كه از احرام حج يا عمره بيرون آمديد، صيد كردن براى شما مُجاز است» (وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا).

6 ـ اگر جمعى از بت پرستان در دوران جاهليت (در جريان حديبيه) مزاحم زيارت شما از خانه خدا شدند و نگذاشتند مناسك زيارت خانه خدا را انجام دهيد، نبايد اين جريان سبب شود كه بعد از اسلام آوردن آنها، كينه هاى ديرينه را زنده كنيد و مانع آنها از زيارت خانه خدا شويد، لذا مى فرمايد: «و كينه و دشمنى نسبت به گروهى كه شما را از زيارت مسجد الحرام مانع شدند نبايد سبب تعدّى شما شود» (وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا).(4)

اين حكم گر چه در مورد زيارت خانه خدا نازل شده است، ولى در حقيقت يك قانون كلّى از آن استفاده مى شود كه مسلمان نبايد «كينه توز» باشد، حوادثى را كه در زمان هاى گذشته واقع شده بار ديگر در فكر خود زنده كند و در صدد انتقام بر آيد.

و با توجه به اين كه يكى از علل نفاق و تفرقه در هر اجتماعى همين مسأله است، اهميت اين دستور اسلامى براى جلوگيرى از شعلهور شدن آتش نفاق، در ميان مسلمانان آن هم در آستانه غروب آفتاب عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله)آشكارتر مى شود.

7 ـ سپس براى تكميل بحث گذشته مى فرمايد: شما به جاى اين كه دست به هم بدهيد تا از دشمنان سابق و دوستان امروز خود انتقام بگيريد، «بايد دست اتحاد در راه نيكى ها و تقوا به يكديگر بدهيد و تعاون و همكارى بر گناه و عدوان ننمائيد»! (وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ).

8 ـ و در پايان آيه براى تحكيم و تأكيد احكام گذشته مى فرمايد: «پرهيزكارى را پيشه كنيد! و از مخالفت فرمان خدا بپرهيزيد! كه مجازات و كيفرهاى خدا شديد است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ).

* * *

 


1 ـ بقره، آيه 158 ـ حج، آيات 32 و36.

2 ـ «هَدْى» جمع «هديه» به معنى چهارپايانى است كه به عنوان قربانى به خانه خدا «اهداء» مى شوند.

3 ـ «قَلائِد» جمع «قلاده» به معنى چيزى است كه به گردن انسان يا حيوانى مى اندازند و در اينجا منظور چهارپايانى است كه براى قربانى در مراسم حج آنها را نشان مى گذارند.

4 ـ آنچه از كلمات اهل لغت و مفسران استفاده مى شود اين است كه: «جَرْم» (بر وزن گَرْم) در اصل، به معنى قطع كردن ميوه هاى نامناسب از درخت است و سپس به هر كار ناخوشايندى گفته مى شود و نيز به وادار كردن كسى به كار ناخوشايند اطلاق مى گردد، بنابراين «لايَجْرِمَنَّكُمْ» در اينجا به معنى «لايَحْمِلَنَّكُمْ» يعنى وادار نكند شما را به يك كار خلاف، مى باشد.

 

لزوم تعاون و همكارى در نيكى ها

آنچه در آيه فوق در زمينه تعاون آمده، يك اصل كلّى اسلامى است كه سراسر مسائل اجتماعى، حقوقى، اخلاقى و سياسى را در بر مى گيرد.

طبق اين اصل، مسلمانان موظفند در كارهاى نيك تعاون و همكارى كنند ولى همكارى در اهداف باطل و اعمال نادرست و ظلم و ستم، مطلقاً ممنوع است، هر چند مرتكب آن دوست نزديك يا برادر انسان باشد.

اين قانون اسلامى، درست بر ضد قانونى است كه در جاهليت عرب ـ و حتى در جاهليت امروز نيز ـ حكومت مى كرد كه: أُنْصُرْ أَخاكَ ظالِماً أَوْ مَظْلُوماً: «برادر (يا دوست و هم پيمانت) را حمايت كن خواه ظالم باشد يا مظلوم»!(1)

در آن روز اگر افرادى از قبيله اى به افراد قبيله ديگر حمله مى كردند، بقيه افراد قبيله به حمايت از آنها بر مى خاستند بدون اين كه تحقيق كنند حمله عادلانه بوده است يا ظالمانه.

اين اصل، در مناسبات بين المللى امروز نيز حكومت مى كند و غالباً كشورهاى هم پيمان، و يا آنها كه منافع مشتركى دارند، در مسائل مهم جهانى به حمايت يكديگر بر مى خيزند، بدون اين كه اصل عدالت را رعايت كنند و ظالم و مظلوم را از هم تفكيك نمايند!

اسلام، بر اين قانون جاهلى خط بطلان كشيده است و دستور مى دهد: تعاون و همكارى مسلمين با يكديگر بايد «تنها» در كارهاى نيك و برنامه هاى مفيد و سازنده باشد، نه در گناه و ظلم و تعدّى.

جالب توجه اين كه: «بِرّ» و «تقوا» هر دو در آيه فوق با هم ذكر شده اند، كه يكى جنبه اثباتى دارد و اشاره به اعمال مفيد است، و ديگرى جنبه نفى دارد و اشاره به جلوگيرى از اعمال خلاف مى باشد.

و به اين ترتيب، تعاون و همكارى بايد هم در دعوت به نيكى ها و هم در مبارزه با بدى ها انجام گيرد.

در فقه اسلامى از اين قانون در مسائل حقوقى استفاده شده، و پاره اى از معاملات و قراردادهاى تجارى كه جنبه كمك به گناه دارد، تحريم گرديده، همانند فروختن انگور به كارخانه هاى شراب سازى و يا فروختن اسلحه به دشمنان حق و عدالت، و يا اجاره دادن محل كسب و كار براى معاملات نامشروع و اعمال خلاف شرع (البته اين احكام شرائطى دارد كه در كتب فقهى بيان شده است).

اگر اين اصل، در اجتماعات اسلامى به جريان افتد و مردم بدون در نظر گرفتن مناسبات شخصى، نژادى و خويشاوندى با كسانى كه در كارهاى مثبت و سازنده گام بر مى دارند همكارى كنند، و از همكارى با افراد ستمگر و متعدّى در هر گروه و طبقه اى كه باشند، خوددارى نمايند، بسيارى از نابسامانى هاى اجتماعى سامان مى يابد.

همچنين اگر در مقياس بين المللى دولت هاى دنيا، با متجاوز ـ هر كس و هر دولتى بوده باشد ـ همكارى نكنند، تعدّى و تجاوز و استعمار و استثمار از جهان برچيده خواهد شد.

اما هنگامى كه مى بينيم پاره اى از آنها به حمايت متجاوزان و ستمگران بر مى خيزند و با صراحت اعتراف مى كنند اشتراكِ منافع، آنها را دعوت به اين حمايت كرده، نبايد انتظار وضعى بهتر از اين داشته باشيم.

در روايات اسلامى درباره اين اصل تأكيدهاى فراوانى وارد شده كه به چند نمونه اشاره مى كنيم:

1 ـ از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود:

إِذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ نادى مُناد أَيْنَ الظَّلَمَةُ؟ وَ أَعْوانُ الظَّلَمَةِ؟ وَ أَشْباهُ الظَّلَمَةِ؟ حَتّى مَنْ بَرَءَ لَهُمْ قَلَماً وَ لاقَ لَهُمْ دَواتاً؟

قالَ: فَيُجْتَمَعُونَ فِى تابُوت مِنْ حَدِيْد ثُمَّ يُرْمى بِهِمْ فِى جَهَنَّمَ:

«هنگامى كه روز قيامت بر پا شود، منادى ندا در مى دهد كجا هستند ستمكاران؟ و كجا هستند ياوران آنها؟ و كسانى كه خود را شبيه به آنها ساخته اند؟ حتى كسانى كه براى آنها قلمى تراشيده اند و يا دواتى را ليقه(2)كرده اند؟

همه آنها را در تابوتى از آهن قرار مى دهند سپس آنها را در ميان جهنم پرتاب مى كنند».(3)

2 ـ در روايتى از «صفوان جمّال» كه از ياران امام كاظم(عليه السلام) بود نقل شده مى گويد:

خدمت امام رسيدم فرمود: اى صفوان! همه كارهاى تو خوب است جز يك كار!

عرض كردم: فدايت شوم! چه كار؟

فرمود: اين كه شتران خود را به اين مرد يعنى «هارون» كرايه مى دهى!

گفتم: به خدا سوگند در مسيرهاى عياشى، هوس بازى و صيد حرام، به او كرايه نمى دهم، تنها در اين راه، يعنى راه «مكّه»، در اختيار آنها مى گذارم، تازه خودم همراه شتران نمى روم، بعضى از فرزندان و كسانم را با آنها مى فرستم،

فرمود: اى صفوان! آيا از آنها كرايه مى گيرى؟!

عرض كردم: بله.

فرمود: آيا دوست دارى كه زنده بمانند، بر سر كار باشند تا كرايه تو را بپردازند؟

گفتم: بلى.

فرمود: كسى كه بقاى آنها را دوست بدارد. از آنها است و هر كسى از آنها باشد در آتش دوزخ خواهد بود.

صفوان مى گويد: من بلافاصله رفتم و تمام شترانم را فروختم.

اين خبر به گوش هارون رسيد، به دنبال من فرستاده گفت:

صفوان! شنيده ام شترانت را فروخته اى؟

گفتم: آرى.

گفت: چرا؟

گفتم: پير شده ام، فرزندان و كسانم نمى توانند از عهده اداره آنها بر آيند!

گفت: چنين نيست، چنين نيست! من مى دانم چه كسى اين دستور را به تو داده است، آرى موسى بن جعفر(عليه السلام) به تو چنين دستورى داده است.

گفتم: مرا با موسى بن جعفر چه كار؟

هارون گفت: اين سخن را بگذار! به خدا سوگند اگر سوابق نيك تو نبود، دستور مى دادم گردنت را بزنند!(4)

3 ـ در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم كه به على(عليه السلام)فرمود:

يا عَلِىُّ كَفَرَ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيْمِ مِنْ هذِهِ الأُمَّةِ عَشَرَةٌ...

وَ بايَعَ السِّلاحَ مِنْ أَهْلِ الْحَرْبِ:

«ده طايفه از اين امت به خدا كافر شده اند...

يكى از آنها كسى است كه به دشمنان اسلام كه با آنها در حال جنگند اسلحه بفروشد».(5)

* * *

3حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلاّ ما ذَكَّيْتُمْ وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ ديناً فَمَنِ اضْطُرَّ في مَخْمَصَة غَيْرَ مُتَجانِف لاِ ِثْم فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ

 

ترجمه:

3 ـ گوشت مردار، و خون، و گوشت خوك، و حيواناتى كه به غير نام خدا ذبح شوند، و حيوانات خفه شده، و به زجر كشته شده، و آنها كه بر اثر پرت شدن از بلندى بميرند، و آنها كه به ضرب شاخ حيوانى مرده، و باقيمانده صيد حيوان درنده ـ مگر آن كه (به موقع) آن را سر ببريد ـ و آنها كه براى بت ها ذبح مى شوند، (همه) بر شما حرام شده است; و (همچنين) قسمت كردن گوشت حيوان به وسيله چوبه هاى تيرِ مخصوص بخت آزمائى; تمام اين اعمال، فسق و گناه است. ـ امروز، كافران از (زوال) آئين شما مأيوس شدند; بنابراين، از آنها نترسيد; و از (مخالفت) من بترسيد! امروز، دين شما را كامل كردم; و نعمت خود را بر شما تمام نمودم; و اسلام را به عنوان آئين (جاودان) شما پذيرفتم ـ اما آنها كه در حال گرسنگى، دستشان به غذاى ديگرى نرسد، و متمايل به گناه نباشند، (مانعى ندارد كه از گوشت هاى ممنوع بخورند;) خداوند آمرزنده و مهربان است.


1 ـ «ليقه» در لغت عرب به پارچه يا پنبه ابريشمى مى گويند كه در دوات مى گذاردند تا مركّب را به خود جذب كند و از ريزش آن جلوگيرى نمايد.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 131 (جلد 17، صفحه 182، چاپ آل البيت) ـ «تحرير الوسيله» امام خمينى(رحمه الله)، جلد 1، صفحه 497، مؤسسه اسماعيليان قم ـ تفسير «قرطبى»، جلد 13، صفحه 263، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ «مجموعه ورام»، جلد 1، صفحات 54 و 55، انتشارات مكتبة الفقيه قم ـ «جامع المدارك»، جلد 3، صفحه 36، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع دوم، 1405 هـ ق.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 131 و 132 (جلد 16، صفحه 259 و جلد 17، صفحات 182 و 183، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحات 376، 377 ـ «من لايحضره الفقيه»، جلد 4، صفحه 436، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع دوم، 1404 هـ ق.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 71 (جلد 11، صفحه 31 و جلد 15، صفحه 344 و جلد 17، صفحه 103، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 69، صفحه 121 و جلد 74، صفحه 49 و جلد 76، صفحه 77 و جلد 93، صفحه 13 و جلد 96، صفحه 7 و جلد 100، صفحه 61 و جلد 101، صفحه 372 ـ«من لايحضره الفقيه»، جلد 4، صفحه 356، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

 

خوردنى هاى حرام

در آغاز اين سوره، اشاره به حلال بودن گوشت چهار پايان به استثناى آنچه بعداً خواهد آمد، شده بود، آيه مورد بحث، در حقيقت همان استثناهائى است كه وعده داده شده.

در اين آيه حكم به تحريم يازده چيز شده است كه بعضى از آنها در آيات ديگر قرآن نيز بيان گرديده، و تكرار آن جنبه تأكيد دارد.

1 ـ نخست مى فرمايد: «مردار بر شما حرام شده است» (حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ).

2 ـ همچنين «خون» (وَ الدَّمُ).

3 ـ و «گوشت خوك» (وَ لَحْمُ الْخِنْزيرِ).

4 ـ «و حيواناتى كه طبق سنت جاهليت به نام بت ها و اصولاً به غير نام خدا ذبح شوند» (وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ).

درباره تحريم اين چهار چيز و فلسفه آن در جلد اول تفسير «نمونه» ذيل آيه 173 سوره «بقره»، توضيح كافى داده ايم.

5 ـ و نيز «حيواناتى كه خفه شده باشند حرامند» (وَ الْمُنْخَنِقَةُ).

خواه به خودى خود، يا به وسيله دام، و خواه به وسيله انسان اين كار انجام گردد، چنان كه در زمان جاهليت معمول بوده كه گاهى حيوان را در ميان دو چوب يا در ميان دو شاخه درخت سخت مى فشردند تا بميرد و از گوشتش استفاده كنند.

در بعضى از روايات نقل شده كه: «مجوس» مخصوصاً مقيّد بودند حيوانات را از طريق خفه كردن بكشند، سپس از گوشتشان استفاده كنند، بنابراين ممكن است آيه ناظر به وضع آنها نيز باشد.(1)

6 ـ «و حيواناتى كه با شكنجه و ضرب، جان بسپارند و يا به بيمارى از دنيا بروند» (وَ الْمَوْقُوذَةُ).(2)

در تفسير «قرطبى» نقل شده: در ميان عرب معمول بود كه بعضى از حيوانات را به خاطر بت ها آن قدر مى زدند تا بميرد و آن را يك نوع عبادت مى دانستند!(3)

7 ـ «و حيواناتى كه بر اثر پرت شدن از بلندى بميرند» (وَ الْمُتَرَدِّيَةُ).

8 ـ «و حيواناتى كه به ضرب شاخ مرده باشند» (وَ النَّطيحَةُ).

9 ـ «و حيواناتى كه به وسيله حمله درندگان كشته شوند» (وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ).

ممكن است يكى از فلسفه هاى تحريم اين پنج نوع از گوشت هاى حيوانات آن باشد كه خون به قدر كافى از آنها بيرون نمى رود; زيرا تا زمانى كه رگ هاى اصلى گردن بريده نشود، خون به قدر كافى بيرون نخواهد ريخت، و مى دانيم خون مركز انواع ميكروب ها است و با مردن حيوان، قبل از هر چيز، خون عفونت پيدا مى كند.

و به تعبير ديگر، اين چنين گوشت ها يك نوع مسموميت دارند و جزء گوشت هاى سالم محسوب نخواهند شد، مخصوصاً اگر حيوان بر اثر شكنجه، يا بيمارى و يا تعقيب حيوان درنده اى بميرد، مسموميت بيشترى خواهد داشت.

به علاوه جنبه معنوى ذبح كه با ذكر نام خدا و رو به قبله بودن حاصل مى شود در هيچ يك از اينها نيست.

ولى اگر قبل از آن كه اين حيوانات جان بسپرند به آنها برسند، با آداب اسلامى آنها را سر ببرند و خون به قدر كافى از آنها بيرون بريزد، حلال خواهند بود و لذا به دنبال تحريم موارد فوق مى فرمايد: «مگر آن كه به موقع و با شرايط آن را ذبح كنيد» (إِلاّ ما ذَكَّيْتُمْ).

بعضى از مفسران احتمال داده اند: اين استثناء تنها به قسم اخير يعنى «وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ» بر مى گردد.

ولى اكثر مفسران معتقدند: به تمام اقسام بر مى گردد، و اين نظر به حقيقت نزديك تر است.

ممكن است سؤال شود: چرا با وجود «مَيْتَة» در آغاز آيه، اين موارد ذكر گرديده است، مگر تمام آنها داخل در مفهوم «مَيْتَة» نيست؟

در پاسخ مى گوئيم: «مَيْتَة» از نظر فقهى و شرعى مفهوم وسيعى دارد، يعنى هر حيوانى كه با طريق شرعى ذبح نشده باشد در مفهوم «مَيْتَة» داخل است، ولى در لغت، «مَيْتَة» معمولاً به حيوانى گفته مى شود كه خود به خود بميرد.

بنابراين، موارد فوق در مفهوم لغوى «مَيْتَة» داخل نيست و لااقل احتمال اين را دارد كه داخل نباشد و لذا نيازمند به بيان است.

10 ـ در زمان جاهليت، بت پرستان سنگ هائى در اطراف «كعبه» نصب كرده بودند كه شكل و صورت خاصى نداشت، آنها را «نُصب» مى ناميدند، در مقابل آنها قربانى مى كردند و خون قربانى را به آنها مى ماليدند، و فرق آنها با بت، اين بود كه بت ها همواره داراى اشكال و صور خاصى بودند، اما «نُصب» چنين نبودند، قرآن در آيه فوق، اين گونه گوشت ها را تحريم كرده، مى گويد: «و آنچه در برابر يا روى نصب ذبح شوند» (وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ).

روشن است: تحريم اين نوع گوشت جنبه اخلاقى و معنوى دارد، نه جنبه مادّى و جسمانى، و در واقع يكى از اقسام «ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ» مى باشد، كه به خاطر رواجش در ميان عرب جاهلى، به آن تصريح شده است.

11 ـ نوع ديگرى از حيواناتى كه تحريم آن در آيه فوق آمده، آنها است كه به صورت «بخت آزمائى» ذبح و تقسيم مى گرديده و آن چنين بوده كه:

ده نفر با هم شرط بندى مى كردند، حيوانى را خريدارى و ذبح نموده، سپس ده چوبه تير كه روى هفت عدد از آنها عنوان «برنده» و سه عدد عنوان «بازنده» ثبت شده بود، در كيسه مخصوصى مى ريختند و به صورت قرعه كشى آنها را به نام يك يك از آن ده نفر بيرون مى آوردند، هفت چوبه برنده به نام هر كس مى افتاد سهمى از گوشت بر مى داشت، و چيزى در برابر آن نمى پرداخت، ولى آن سه نفر كه تيرهاى بازنده را دريافت داشته بودند، بايد هر كدام يك سوم قيمت حيوان را بپردازند، بدون اين كه سهمى از گوشت داشته باشند.

اين چوبه هاى تير را «ازلام» جمع «زلم» (بر وزن قلم) مى ناميدند، اسلام خوردن اين گوشت ها را تحريم كرد، نه به خاطر اين كه اصل گوشت حرام بوده باشد، بلكه به خاطر اين كه جنبه «قمار» و بخت آزمائى دارد، مى فرمايد: «و آنچه را به وسيله چوب هاى مخصوصى بخت آزمائى قسمت مى كنيد» (وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالأَزْلامِ).

روشن است: تحريم «قمار» و مانند آن اختصاص به گوشت حيوانات ندارد، بلكه در هر چيز انجام گيرد ممنوع است و تمام زيان هاى فعاليت هاى حساب نشده اجتماعى و برنامه هاى خرافى در آن جمع مى باشد.

و در پايان براى تأكيد بيشتر روى تحريم آنها مى فرمايد: «تمام اين اعمال فسق است و خروج از اطاعت پروردگار» (ذلِكُمْ فِسْقٌ).(4)

بعد از بيان احكام فوق، دو جمله پرمعنى در آيه مورد بحث به چشم مى خورد، نخست مى گويد: «امروز كافران از دين شما مأيوس شدند، بنابراين از آنها نترسيد و تنها از (مخالفت) من بترسيد» (الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ).

سپس مى فرمايد: «امروز دين و آئين شما را كامل كردم، و نعمت خود را بر شما تمام نمودم، و اسلام را به عنوان آئين شما پذيرفتم» (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ ديناً).

و در پايان آيه بار ديگر به مسائل مربوط به گوشت هاى حرام بازگشته، و حكم صورت اضطرار را بيان كرده، مى گويد: «كسانى كه به هنگام گرسنگى ناگزير از خوردن گوشت هاى حرام شوند در حالى كه تمايل به گناه نداشته باشند خوردن آن براى آنها حلال است; زيرا خداوند آمرزنده و مهربان است» (فَمَنِ اضْطُرَّ في مَخْمَصَة غَيْرَ مُتَجانِف لاِ ِثْم فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ).

و به هنگام ضرورت بندگان خود را به مشقت نمى افكند و آنها را كيفر نمى دهد.

«مَخْمَصَه» از ماده «خَمْص» (بر وزن لمس) به معنى «فرورفتگى» است، و به معنى گرسنگى شديد كه باعث فرورفتگى شكم مى شود نيز آمده است خواه به هنگام قحطى باشد يا به هنگام گرفتارى شخصى.

«غَيْرَ مُتَجانِف لاِ ِثْم» به معنى آن است كه تمايل به گناه نداشته باشد، كه يا به عنوان تأكيد مفهوم اضطرار آمده.

يا به منظور آن است كه به هنگام ضرورت زياده روى در خوردن گوشت حرام نكند، و آن را حلال نشمرد.

يا آن كه مقدمات اضطرار را خودش فراهم نساخته باشد.

و يا آن كه در سفرى كه براى انجام كار حرامى در پيش گرفته، گرفتار چنان ضرورتى نشود.

ممكن است همه اين معانى از اين عبارت منظور باشد.(5)

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 273 (جلد 24، صفحه 39، چاپ آل البيت) ـ «مستدرك»، جلد 16، صفحه 142، چاپ آل البيت ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 291، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 586، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 161، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 62، صفحه 319.

2 ـ «مَوْقُوذَة» از ماده «وقذ» (بر وزن نقض) به معنى كتك زدن شديد است كه منجر به مرگ گردد. و يا بيمارى شديدى است كه حيوان را به كام مرگ بكشاند.

گاهى كتك زدن و بيمارى شديد كه منجر به مرگ نشود را نيز «وقذ» مى گويند، ولى در مورد آيه، همان معنى اول مراد است.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 48، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

4 ـ گر چه «ذلِكُم» اسم اشاره مفرد است كه با خطاب جمع همراه شده و قاعدتاً بايد به مفرد برگردد، ولى مى دانيم اشاره مفرد نسبت به مجموعه اى كه به منزله واحدى فرض شده اند، اشكالى ندارد.

5 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 173 سوره «بقره» مراجعه كنيد.

 

1 ـ اعتدال در استفاده از گوشت

آنچه از مجموع بحث هاى فوق و ساير منابع اسلامى استفاده مى شود، اين است كه: اسلام در مورد بهره بردارى از گوشت ها ـ همانند ساير دستورهايش ـ يك روش كاملاً اعتدالى را در پيش گرفته، يعنى نه همانند مردم زمان جاهليت كه از هر نوع گوشتى مى خوردند، اعم از گوشت سوسمار، مردار و امثال آن، و يا همانند بسيارى از غربى هاى امروز كه حتى از خوردن گوشت خرچنگ و كرم ها چشم پوشى نمى كنند.

و نه مانند «هندوها» كه مطلقاً خوردن گوشت را ممنوع مى دانند، بلكه، گوشت حيواناتى كه داراى تغذيه پاك بوده و مورد تنفّر نباشند حلال كرده بر روى روش هاى افراطى و تفريطى خط بطلان كشيده و براى استفاده از گوشت ها شرائطى مقرّر داشته است، به اين ترتيب كه:

الف ـ حيواناتى كه از گوشت آنها استفاده مى شود، بايد از حيوانات علف خوار باشند; زيرا گوشت حيوانات گوشت خوار، بر اثر خوردن گوشت هاى مردار و آلوده، غالباً ناسالم و مايه انواع بيمارى ها است، به خلاف چهارپايان علف خوار كه معمولاً از غذاهاى سالم و پاك استفاده مى كنند.

به علاوه، همان طور كه در گذشته ذيل آيه 173 سوره «بقره» گفتيم هر حيوانى صفات خويش را از طريق گوشت خود، به كسانى كه از آن مى خورند منتقل مى كند.

بنابراين، تغذيه از گوشت حيوانات درنده صفت قساوت و درندگى را در انسان تقويت مى نمايد.

و نيز به همين دليل است كه در اسلام حيوانات جَلاّل يعنى حيواناتى كه از نجاست تغذيه مى كنند، تحريم شده است.

ب ـ حيواناتى كه از گوشتشان استفاده مى شود، بايد مورد تنفّر نبوده باشند.

ج ـ و نيز بايد زيانى براى جسم يا روح انسان توليد نكنند.

د ـ حيواناتى كه در مسير شرك و بت پرستى و مانند آنها قربانى مى شوند، چون از نظر معنوى ناپاكند، تحريم شده اند.

هـ ـ يك سلسله دستورها در اسلام براى طرز ذبح حيوانات وارد شده كه هر كدام به نوبه خود، داراى اثر بهداشتى يا اخلاقى مى باشد.

* * *

2 ـ روز اكمال دين كدام روز است

در اينجا بحث مهمى پيش مى آيد كه: منظور از «اليوم» (امروز) كه در دو جمله بالا تكرار شده چيست؟

يعنى كدام روز است كه اين «چهار جهت» در آن جمع شده، هم كافران در آن مأيوس شده اند، و هم دين كامل شده، هم نعمت خدا تكامل يافته، هم خداوند آئين اسلام را به عنوان آئين نهائى مردم جهان پذيرفته است.

در اين مورد، در ميان مفسران سخن بسيار است، ولى آنچه جاى شك نيست اين است كه: چنين روزى بايد روز بسيار مهمى در تاريخ زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، نه يك روز ساده و عادى و معمولى; زيرا اين همه اهميت براى يك روز عادى معنى ندارد.

لذا در پاره اى از روايات آمده است: بعضى از يهود و نصارى با شنيدن اين آيه، گفتند: اگر چنين آيه اى در كتب آسمانى ما نقل شده بود، ما آن روز را روز عيد قرار مى داديم.(1)

اكنون بايد از روى قرائن، نشانه ها و تاريخ نزول اين آيه، و اين سوره و تاريخ زندگانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و رواياتى كه از منابع مختلف اسلامى به دست ما رسيده، اين روز مهم را پيدا كنيم:

1 ـ آيا منظور روزى است كه احكام بالا درباره گوشت هاى حلال و حرام نازل شده؟

قطعاً چنين نيست; زيرا نزول اين احكام واجد اين همه اهميت نيست نه باعث تكميل دين است; زيرا آخرين احكامى نبوده كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده، به دليل اين كه: در دنباله اين سوره به احكام ديگرى نيز برخورد مى كنيم، علاوه بر اين نزول اين احكام سبب يأس كفار نمى شود، چيزى كه سبب يأس كفار مى شود، فراهم ساختن پشتوانه محكمى براى آينده اسلام است.

و به عبارت ديگر، نزول اين احكام و مانند آن تأثير چندانى در روحيه كافران ندارد و اين كه گوشت هائى حلال يا حرام باشد، آنها حساسيتى روى آن ندارند.

2 ـ آيا منظور از آن «روز عرفه» در آخرين حج پيامبر(صلى الله عليه وآله) است؟! (همان طور كه جمعى از مفسران احتمال داده اند).

پاسخ اين سؤال نيز منفى است; زيرا نشانه هاى فوق بر آن روز نيز تطبيق نمى كند; چرا كه حادثه خاصى كه باعث يأس كفار بشود در آن روز واقع نشده، اگر منظور انبوه اجتماع مسلمانان است كه قبل از روز عرفه نيز در خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» بودند.

و اگر منظور نزول احكام فوق در آن روز است كه آن نيز همان طور كه گفتيم چيز وحشتناكى براى كفار نبود.

3 ـ و آيا مراد «روز فتح مكّه» است (چنان كه بعضى احتمال داده اند) با اين كه تاريخ نزول اين سوره مدت ها بعد از فتح «مكّه» بوده است؟!

4 ـ و يا منظور روز «نزول آيات سوره برائت» است، كه آن هم مدت ها قبل از نزول اين سوره، بوده است؟!

5 و 6 ـ و از همه عجيب تر احتمالى است كه بعضى ديگر داده اند كه: اين روز، روز ظهور اسلام، يا بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، با اين كه آنها هيچگونه ارتباطى با روز نزول اين آيه ندارند و سال هاى متمادى در ميان آنها فاصله بوده است.

بنابراين، هيچ يك از احتمالات ششگانه فوق با محتويات آيه سازگار نيست.

در اينجا احتمال ديگرى نيز هست كه تمام مفسران شيعه آن را در كتب خود آورده اند و روايات متعددى آن را تأييد مى كند، و با محتويات آيه كاملاً سازگار است و آن اين كه:

منظور «روز غدير خم» است، روزى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) امير مؤمنان على(عليه السلام) را رسماً براى جانشينى خود تعيين كرد، آن روز بود كه كفار در ميان امواج يأس فرو رفتند; زيرا انتظار داشتند آئين اسلام قائم به شخص باشد، با از ميان رفتن پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اوضاع به حال سابق برگردد، و اسلام تدريجاً برچيده شود.

اما هنگامى كه مشاهده كردند، مردى كه از نظر علم و تقوا و قدرت و عدالت بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، در ميان مسلمانان، بى نظير بود، به عنوان جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله)انتخاب شد، و از مردم براى او بيعت گرفت، يأس و نوميدى نسبت به آينده اسلام، آنها را فرا گرفت و فهميدند آئينى است ريشه دار و پايدار.

در اين روز بود كه آئين اسلام به تكامل نهائى خود رسيد; زيرا بدون تعيين جانشين براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بدون روشن شدن وضع آينده مسلمانان، اين آئين به تكامل نهائى نمى رسيد.

آن روز بود كه نعمت خدا با تعيين رهبر لايقى همچون على(عليه السلام) براى آينده مردم كمال يافت.

و نيز آن روز بود كه اسلام با تكميل برنامه هايش، به عنوان آئين نهائى از طرف خداوند پذيرفته شد (بنابراين جهات چهارگانه در آن جمع بوده).

علاوه بر اين، قرائن زير نيز اين تفسير را تأييد مى كند:

الف ـ جالب توجه اين كه در تفسير «فخر رازى» و تفسير «روح المعانى» و تفسير «المنار» در ذيل اين آيه نقل شده است كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از نزول اين آيه بيش از هشتاد و يك روز عمر نكرد.(2)

و با توجه به اين كه وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) در روايات اهل تسنن، و حتى در بعضى از روايات شيعه (مانند آنچه «كلينى» در كتاب معروف «كافى» نقل كرده است) روز دوازدهم ماه ربيع الاول بوده،(3) چنين نتيجه مى گيريم كه روز نزول آيه درست روز هيجدهم ذى الحجه بوده است.(4)

ب ـ در روايات فراوانى كه از طرق معروف اهل تسنن و شيعه نقل شده، صريحاً اين مطلب آمده است كه: آيه شريفه فوق، در روز غدير خم و به دنبال ابلاغ ولايت على(عليه السلام) نازل گرديد، از جمله:

1 ـ دانشمند معروف سنّى «ابن جرير طبرى» در كتاب «ولايت» از «زيد بن ارقم» صحابى معروف، نقل مى كند كه: اين آيه در روز «غدير خم» درباره على(عليه السلام)نازل گرديد.

2 ـ «حافظ ابو نعيم اصفهانى» در كتاب «ما نزل من القرآن فى عَلىّ(عليه السلام)» از «ابو سعيد خدرى» (صحابى معروف) نقل كرده كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در غدير خم، على(عليه السلام) را به عنوان ولايت، به مردم معرفى كرد و مردم متفرق نشده بودند تا اين كه آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ...» نازل شد.

در اين موقع پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

اَللّهُ أَكْبَرُ عَلى اِكْمالِ الدِّيْنِ وَ اِتْمامِ النِّعْمَةِ وَ رَضِىَ الرَّبِّ بِرِسالَتِى وَ بِالْوِلايَةِ لِعَلِىٍّ(عليه السلام) مِنْ بَعْدِى، ثُمَّ قالَ: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ:

«اللّه اكبر بر تكميل دين و اتمام نعمت پروردگار و خشنودى خداوند از رسالت من و ولايت على(عليه السلام) بعد از من، سپس فرمود: هر كس من مولاى اويم على(عليه السلام)مولاى او است، خداوندا! آن كس كه او را دوست بدارد دوست بدار، و آن كس كه او را دشمن دارد، دشمن بدار، هر كس او را يارى كند يارى كن، و هر كس دست از ياريش بر دارد دست از يارى او بردار».

3 ـ «خطيب بغدادى»، در تاريخ خود از «ابو هريره» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل كرده كه: بعد از جريان غدير خم و پيمان ولايت على(عليه السلام) و گفتار عمر بن خطاب: «بَخٍّ بَخٍّ يَا بْنَ أَبِى طالِب أَصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلى كُلِّ مُسْلِم» آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِيْنُكُمْ» نازل گرديد.(5)

در كتاب نفيس «الغدير» علاوه بر روايات سه گانه فوق، سيزده روايت ديگر نيز در اين زمينه نقل شده است.

در كتاب «احقاق الحق»، از جلد دوم تفسير «ابن كثير»، صفحه 14 و از «مناقب خوارزمى»، صفحه 47 نزول اين آيه را درباره داستان غدير از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده است.(6)

در تفسير «برهان» و «نور الثقلين» نيز ده روايت از طرق مختلف نقل شده كه اين آيه درباره على(عليه السلام) يا روز «غدير خم» نازل گرديده، كه نقل همه آنها نيازمند به رساله جداگانه است.(7)

مرحوم «علامه سيّد شرف الدين» در كتاب «المراجعات» چنين مى گويد: «نزول اين آيه را در روز غدير در روايات صحيحى كه از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) نقل شده، ذكر گرديده و اهل سنت، شش حديث با اسناد مختلف از پيامبر(صلى الله عليه وآله)در اين زمينه نقل كرده اند كه صراحت در نزول آيه در اين جريان دارد».(8)

از آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود: اخبارى كه نزول آيه فوق را در جريان غدير بيان كرده، در رديف خبر واحد نيست كه بتوان با تضعيف بعضى اسناد آن، آنها را ناديده گرفت.

بلكه اخبارى است كه اگر متواتر نباشد لااقل مستفيض است، و در منابع معروف اسلامى نقل شده، اگر چه بعضى از دانشمندان متعصب اهل تسنن، مانند: «آلوسى» در تفسير «روح المعانى» تنها با تضعيف سند يكى از اين اخبار كوشيده اند بقيه را به دست فراموشى بسپارند و چون روايت را بر خلاف مذاق خويش ديده اند، مجعول و نادرست قلمداد كنند.

و يا مانند نويسنده تفسير «المنار» با تفسير ساده اى از آيه گذشته، بدون اين كه كمترين اشاره اى به اين روايات كند، شايد خود را در بن بست ديده كه اگر بخواهد روايات را ذكر كرده و تضعيف كند بر خلاف انصاف است و اگر بخواهد قبول كند بر خلاف مذاق او است!

نكته جالبى كه بايد در اينجا به آن توجه كرد اين است كه: قرآن در سوره «نور» آيه 55 چنين مى گويد:

وَعَدَ اللّهُ الَّذِيْنَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِيْنَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِيْنَهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً...:

«خداوند به آنهائى كه از شما ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند وعده داده است كه آنها را خليفه در روى زمين قرار دهد همان طور كه پيشينيان آنانرا چنين كرد، و نيز وعده داده آئينى را كه براى آن پسنديده است مستقر و مستحكم گرداند، و بعد از ترس به آنها آرامش بخشد».

در اين آيه خداوند مى فرمايد: آئينى را كه براى آنها «پسنديده» در روى زمين مستقر مى سازد.

با توجه به اين كه: سوره «نور» قبل از سوره «مائده» نازل شده است،

و با توجه به جمله «رَضِيْتُ لَكُمُ الاِسْلامُ دِيْناً» كه در آيه مورد بحث، درباره ولايت على(عليه السلام)نازل شده، چنين نتيجه مى گيريم كه اسلام در صورتى در روى زمين مستحكم و ريشه دار خواهد شد كه با «ولايت» توأم باشد; زيرا اين همان اسلامى است كه خدا «پسنديده» و وعده استقرار و استحكامش را داده است.

و به عبارت روشن تر، اسلام در صورتى عالمگير مى شود كه از مسأله ولايت اهل بيت(عليهم السلام) جدا نگردد.

مطلب ديگرى كه از ضميمه كردن «آيه سوره نور» با «آيه مورد بحث» استفاده مى شود اين است كه: در آيه سوره «نور» سه وعده به افراد با ايمان داده شده است:

نخست خلافت در روى زمين.

ديگر امنيت و آرامش براى پرستش پروردگار.

و سوم استقرار آئينى كه مورد رضايت خدا است.

اين سه وعده در روز «غدير خم» با نزول آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِيْنُكُمْ...» جامه عمل به خود پوشيد; زيرا نمونه كامل فرد با ايمان و عمل صالح، يعنى على(عليه السلام) به جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نصب شد و به مضمون جمله «اليَوْمَ يَئِسُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا مِنْ دِيْنِكُمْ» مسلمانان در آرامش و امنيت نسبى قرار گرفتند و نيز به مضمون «وَ رَضِيْتُ لَكُمُ الاِسْلامُ دِيْناً» آئين مورد رضايت پروردگار در ميان مسلمانان استقرار يافت.

البته اين تفسير، با رواياتى كه مى گويد آيه سوره «نور» در شأن مهدى(عليه السلام)نازل شده،(9) منافات ندارد; زيرا «آمَنُوا مِنْكُمْ...» داراى معنى وسيعى است كه يك نمونه آن در روز «غدير خم» انجام يافت و سپس در يك مقياس وسيع تر و عمومى تر در زمان قيام مهدى(عليه السلام) انجام خواهد يافت.

بنابراين، كلمه «الارض» در آيه، به معنى همه كره زمين نيست، بلكه معنى وسيعى دارد كه هم ممكن است بر تمام كره زمين گفته شود، و هم به قسمتى از آن، چنان كه از موارد استعمال آن در قرآن نيز استفاده مى شود كه: گاهى بر قسمتى از زمين اطلاق شده و گاهى بر تمام زمين (دقت كنيد).

* * *


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 6، صفحه 155.

2 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 11، صفحه 139، ذيل آيه مورد بحث، دار الكتب العلميه تهران، طبع دوم.

3 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 439، دار الكتب الاسلامية.

4 ـ البته اين در صورتى است كه روز وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خود روز غدير را محاسبه نكنيم و در سه ماه پشت سر هم، دو ماه را 29 روز بگيريم كه اين موضوع كاملاً امكان پذير است و با توجه به اين كه در روزهاى قبل و بعد از روز غدير، حادثه مهمى در تاريخ اسلام رخ نداده است كه تاريخ فوق قابل تطبيق بر آن باشد، مسلّم مى شود كه منظور از آن جز روز غدير نيست.

5 ـ اين سه روايت را مرحوم علامه امينى با تمام مشخصات در جلد اول «الغدير»، صفحات 230، 231 و 232 نقل كرده است و در كتاب «احقاق الحق»، جلد 6، صفحه 353 نزول آيه فوق درباره جريان غدير به دو طريق از «ابو هريره» نقل شده است و از «ابو سعيد خدرى» نيز به چندين طريق آمده است.

6 ـ «احقاق الحق»، جلد 6، صفحه 353 به بعد، دار الكتب الاسلامية، 1382 هـ ق.

7 ـ به جلد اول تفسير «برهان» و جلد اول تفسير «نور الثقلين»، ذيل آيه فوق مراجعه شود.

8 ـ «المراجعات»، نامه 12، صفحه 38، دار الصادق للمطبوعات بيروت و همچنين نسخه مطبوعه توسط سيّد على شرف الدين و سيّد موسى شرف الدين، چاپخانه عرفان، صيدا، 1353 هـ ق و 1953 ميلادى، طبع سوم و صفحه 75، دار الكتاب الاسلامى، چاپخانه امير، طبع دوم، 1423 هـ ق، 2002 ميلادى، و صفحه 91، جمعيّة الاسلامية، طبع دوم، 1402 هـ ق و 1982 ميلادى، تحقيق: حسين راضى ـ اين مطلب در پاورقى توسط مرحوم علامه سيّد شرف الدين نوشته شده است.

9 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 267، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 619 و 620، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ يك سؤال لازم

تنها سؤالى كه در مورد آيه باقى مى ماند اين است كه:

اوّلاً ـ طبق اسناد فوق، و اسنادى كه در ذيل آيه «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ اِلَيْكَ» خواهد آمد هر دو مربوط به جريان «غدير» است، پس چرا در قرآن ميان آن دو فاصله افتاده؟! يكى آيه 3 سوره «مائده» و ديگرى آيه 67 همين سوره است.

ثانياً ـ اين قسمت از آيه كه مربوط به جريان «غدير» است، ضميمه به مطالبى شده كه درباره گوشت هاى حلال و حرام است و تناسب چندانى ميان اين دو به نظر نمى رسد.(1)

در پاسخ بايد گفت:

اوّلاً ـ مى دانيم آيات قرآن، و همچنين سوره هاى آن، بر طبق تاريخِ نزول، جمع آورى نشده است، بلكه بسيارى از سوره هائى كه در «مدينه» نازل شده مشتمل بر آياتى است كه در «مكّه» نازل گرديده و به عكس آيات مدنى را در لابلاى سوره هاى مكّى مشاهده مى كنيم.

با توجه به اين حقيقت، جدا شدن اين دو آيه از يكديگر در قرآن جاى تعجب نخواهد بود (البته طرز قرار گرفتن آيات هر سوره تنها به فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله)بوده است).

آرى، اگر آيات بر طبق تاريخ نزول جمع آورى شده بود جاى اين ايراد بود.

ثانياً ـ ممكن است قرار دادن آيه مربوط به «غدير» در لابلاى احكام مربوط به غذاهاى حلال و حرام براى محافظت از تحريف و حذف و تغيير بوده باشد; زيرا بسيار مى شود براى محفوظ ماندن يك شىء نفيس آن را با مطالب ساده اى مى آميزند تا كمتر جلب توجه كند (دقت كنيد).

حوادثى كه در آخرين ساعات عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) واقع شد، و مخالفت صريحى كه از طرف بعضى افراد براى نوشتن وصيتنامه از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عمل آمد، تا آنجا كه حتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را (العياذ بالله) متهم به هذيان و بيمارى! و گفتن سخنان ناموزون كردند، و شرح آن در كتب معروف اسلامى اعم از كتب اهل تسنن و شيعه نقل شده(2) شاهد گويائى است بر اين كه بعضى از افراد حساسيت خاصى در مسأله خلافت و جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشتند و براى انكار آن حدّ و مرزى قائل نبودند!

آيا چنين شرائطى ايجاب نمى كرد كه براى حفظ اسناد مربوط به خلافت و رساندن آن به دست آيندگان چنين پيش بينى هائى بشود؟ و با مطالب ساده اى آميخته گردد كه كمتر جلب توجه مخالفان سر سخت را بكند؟!

از اين گذشته ـ همان طور كه دانستيم ـ اسناد مربوط به نزول آيه «اليَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ» درباره «غدير» و مسأله جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها در كتب شيعه نقل نشده است كه چنين ايرادى متوجه شيعه شود.

بلكه در بسيارى از كتب اهل تسنن نيز آمده است، و به طرق متعددى اين حديث از سه نفر از صحابه معروف نقل شده است.

* * *

4يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمّا عَلَّمَكُمُ اللّهُ فَكُلُوا مِمّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللّهِ عَلَيْهِ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ سَريعُ الْحِسابِ

 

ترجمه:

4 ـ از تو سؤال مى كنند چه چيزهايى براى آنها حلال شده است؟ بگو: «آنچه پاكيزه است، براى شما حلال گرديده; و (نيز) صيد حيوانات شكارى و سگ هاى تربيت يافته كه از آنچه خداوند به شما تعليم داده به آنها ياد داده ايد، پس از آنچه اين حيوانات براى شما (صيد مى كنند و) نگاه مى دارند، بخوريد; و نام خدا را بر آن ببريد; و از (معصيت) خدا بپرهيزيد كه خداوند سريع الحساب است»!

 

شأن نزول:

درباره آيه فوق شأن نزول هائى ذكر كرده اند كه مناسب تر از همه اين است: «زَيْد الخير» و «عدىّ بن حاتم» كه دو نفر از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند، خدمتش رسيده، عرض كردند: ما جمعيتى هستيم كه با سگ ها و بازهاى شكارى صيد مى كنيم، سگ هاى شكارى ما حيوانات وحشى حلال گوشت را مى گيرند، بعضى از آنها زنده به دست ما مى رسد، آن را سر مى بريم، ولى بعضى از آنها به وسيله سگ ها كشته مى شوند، و ما فرصت ذبح آنها را پيدا نمى كنيم و با اين كه مى دانيم خدا گوشت مردار را بر ما حرام كرده، تكليف ما چيست؟ آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(3)

 


1 ـ اين ايراد در تفسير «المنار» به طور اشاره در طى بحث هاى مربوط به اين آيه ذكر شده است (جلد 6، صفحه 466).

2 ـ اين حديث در كتاب «صحيح بخارى» كه از معروف ترين كتب اهل تسنن است در چند مورد نقل شده است، از جمله: «كتاب المرضى» جزء 4 ـ «كتاب العلم» جزء اول، صفحه 22 ـ «جوائز وفد» از كتاب جهاد، صفحه 118، جزء 2 ـ و در كتاب «صحيح مسلم» در جزء 2، صفحه 14 در آخر «وصايا» و همچنين در كتب ديگر طبق نقل مرحوم «شرف الدين» در كتاب «المراجعات» تحت عنوان «رزية يوم الخميس» آمده است.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 277، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 3، ذيل آيه مورد بحث (جلد 6، صفحه 65، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق) ـ «اسباب نزول الآيات»، صفحه 128، مؤسسة الحلبى و شركاه، القاهره، 1388 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 241، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

صيد حلال

به دنبال احكامى كه درباره گوشت هاى حلال و حرام در دو آيه گذشته بيان شد، در اين آيه نيز، به قسمت ديگرى از آنها اشاره كرده و به عنوان پاسخ سؤالى كه در اين زمينه مطرح شده است، چنين مى فرمايد: «از تو درباره غذاهاى حلال سؤال مى كنند» (يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ).

پس از آن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: نخست به آنها بگويد: «هر چيز پاكيزه اى براى شما حلال شده» (قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ).

يعنى تمام آنچه را اسلام تحريم كرده در زمره «خبائث» و ناپاك ها است و هيچ گاه قوانين الهى، موجود پاكيزه اى كه طبعاً براى استفاده و انتفاع بشر آفريده شده، تحريم نكرده است و دستگاه «تشريع» در همه جا هماهنگ دستگاه «تكوين» است.

آنگاه به سراغ صيدها رفته، مى گويد: «صيد حيوانات شكارى كه تحت تعليم شما قرار گرفته اند، يعنى از آنچه خداوند به شما تعليم داده به آنها آموخته ايد، براى شما حلال است» (وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمّا عَلَّمَكُمُ اللّهُ).(1)

«جوارح» در اصل، از ماده «جرح» گرفته شده كه گاهى به معنى «كسب» و گاهى به معنى «زخم» است، و به همين دليل به حيوانات صياد، اعم از پرندگان و غير پرندگان «جارحه» گفته مى شود، كه جمع آن «جوارح» است.

يعنى حيوانى كه به صيد خود زخم وارد مى كند، و يا حيوانى كه براى صاحب خود كسب مى نمايد.

و اگر به اعضاى بدن جوارح گفته مى شود، به خاطر آن است كه انسان به وسيله آنها كارى انجام مى دهد و اكتسابى مى كند.

و به اين ترتيب، جمله «وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ» تمام حيواناتى را كه براى شكار كردن تربيت مى شوند، شامل مى شود، ولى قيد «مُكَلِّبِين» كه به معنى تربيت كنندگان سگ هاى شكارى است و از ماده «كلب» به معنى سگ گرفته شده است، آن را اختصاص به سگ هاى شكارى مى دهد.

و به همين دليل، صيد كردن با غير سگ هاى شكارى مانند: صيد به وسيله بازهاى شكارى و امثال آن را شامل نمى شود.

لذا در فقه شيعه صيد «تنها» به وسيله سگ هاى شكارى مجاز است، اگر چه جمعى از مفسران و دانشمندان اهل تسنن، همه را مجاز مى دانند و قيد «مُكَلِّبِين» را به معنى وسيعى تفسير كرده اند كه اختصاصى به سگ ها ندارد.

ولى همان طور كه گفتيم ماده اصلى اين لغت مفهوم آن را مخصوص به تربيت سگ هاى شكارى مى كند.

البته اگر حيوانات شكارى ديگر صيدى را از پاى در آورند، ولى قبل از آن كه بميرد، با آداب شرعى ذبح كنيم حلال است.

ضمناً جمله «تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمّا عَلَّمَكُمُ اللّهُ» اشاره به چند مطلب مى كند:

نخست اين كه: بايد تعليم اين گونه حيوانات استمرار يابد و اگر تعليم خود را فراموش كنند و همانند يك سگ ولگرد حيوانى را بدرند، گوشت آن صيد، حلال نخواهد بود (چون فعل «تُعَلِّمُونَهُنَّ» مضارع است و مضارع دلالت بر استمرار دارد).

ديگر اين كه: بايد تعليم و تربيت سگ مطابق اصول صحيحى باشد كه با مفهوم «مِمّا عَلَّمَكُمُ اللّهُ» سازگار باشد.

سوّم اين كه: سرچشمه همه علوم هر چند ساده و كوچك باشد از ناحيه خدا است و ما بدون تعليم او علمى نداريم.

ضمناً بايد توجه داشت، منظور از تعليم سگ هاى شكارى اين است: چنان تربيت شوند كه به فرمان صاحبان خود حركت كنند و به فرمانشان باز گردند.

ذكر اين نكته نيز لازم است، حيوانى را كه سگ ها شكار مى كنند، اگر زنده به دست آيد، بايد طبق آداب اسلامى ذبح شود، ولى اگر پيش از آن كه به آن برسند جان دهد، حلال است، اگر چه ذبح نشده باشد.

سپس در ذيل آيه به دو شرط ديگر از شرائط حليت چنين صيدى اشاره كرده، مى فرمايد: «از صيدى كه سگ هاى شكارى براى شما نگاه داشته اند بخوريد» (فَكُلُوا مِمّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ).

بنابراين، اگر سگ هاى شكارى عادت داشته باشند قسمتى از صيد خود را بخورند و قسمتى را واگذارند، چنان صيدى حلال نيست و داخل در جمله «وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ» كه در آيه قبل گذشت مى باشد، و در حقيقت چنين سگى نه تعليم يافته است و نه آنچه را كه نگاه داشته مصداق «عَلَيْكُم» (براى شما) مى باشد، بلكه براى خود صيد كرده است (ولى بعضى از فقهاء اين موضوع را به استناد رواياتى كه در منابع حديث آمده شرط ندانسته اند كه تفصيل آن در فقه آمده است).

خلاصه اين كه: بايد آنها آن چنان تربيت شوند كه صيد خود را نخورند.

ديگر اين كه: به هنگامى كه سگ شكارى رها مى شود، «نام خدا را ببريد» (وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللّهِ عَلَيْهِ).

و در پايان براى رعايت تمام اين دستورات، مى فرمايد: «از خدا بپرهيزيد; زيرا خداوند، سريع الحساب است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ سَريعُ الْحِسابِ).(2)

* * *

 

5الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنينَ غَيْرَ مُسافِحينَ وَ لا مُتَّخِذي أَخْدان وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالإيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ

 

ترجمه:

5 ـ امروز چيزهاى پاكيزه براى شما حلال شده; و (همچنين) طعام اهل كتاب، براى شما حلال است; و طعام شما براى آنها حلال; و (نيز) زنان پاكدامن از مسلمانان، و زنان پاكدامن از اهل كتاب، حلالند; هنگامى كه مهر آنها را بپردازيد و پاكدامن باشيد; نه زناكار، و نه دوست پنهانى و نامشروع گيريد. و كسى كه انكار كند آنچه را بايد به آن ايمان بياورد، اعمال او تباه مى گردد; و در سراى ديگر، از زيانكاران خواهد بود.

 


1 ـ در آغاز اين جمله حذف و تقديرى وجود دارد و در اصل «وَ صَيْدُ ما عُلِّمْتُم...» بوده است، به قرينه جمله «فَكُلُوا مِمّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُم» (دقت كنيد).

2 ـ شرح جمله «سريع الحساب» در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 202 سوره «بقره» گذشت.

ازدواج و خوردن غذاى اهل كتاب

در اين آيه كه مكمّل آيات قبل است، نخست مى فرمايد: «امروز آنچه پاكيزه است براى شما حلال شده و غذاهاى اهل كتاب براى شما حلال و غذاهاى شما براى آنها حلال است» (الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ).

در اين كه: منظور از «اليوم» (امروز) چيست؟ به عقيده جمعى از مفسران روز «عرفه» و به عقيده بعضى بعد از «فتح خيبر» است.

ولى بعيد نيست همان روز «غدير خم» و پيروزى كامل اسلام بر كفار بوده باشد، چنان كه اشاره خواهد شد .

و منظور از ذكر حلال بودن «طيّبات» در اينجا با اين كه قبل از اين روز هم حلال بوده، اين است كه مقدمه اى براى ذكر «حكم طعام اهل كتاب» باشد.

اما اين كه: منظور از «طعام اهل كتاب» كه در اين آيه حلال شمرده شده است، چيست؟

بيشتر مفسران و دانشمندان اهل سنت، معتقدند: هر نوع طعامى را شامل مى شود، خواه گوشت حيواناتى باشد كه به دست خود آنها ذبح شده و يا غير آن.

ولى اكثريت قاطع مفسران و فقهاى شيعه بر اين عقيده اند كه: منظور از آن غير از گوشت هائى است كه ذبيحه آنها باشد، تنها عده كمى از دانشمندان شيعه پيرو نظريه اولند.

روايات متعددى كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده اين مطلب را تأكيد مى كند كه منظور از طعام در اين آيه، غير ذبيحه هاى اهل كتاب است.

در تفسير «على بن ابراهيم» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه درباره آيه فوق چنين فرمود:

عَنى بِطَعامِهِمْ هاهُنَا الْحُبُوبَ وَ الْفاكِهَةَ غَيْرَ الذَّبائِحِ الَّتِى يَذْبَحُونَ فَاِنَّهُمْ لايَذْكُروُنَ اسْمَ اللّهِ عَلَيْها:

«منظور از طعام اهل كتاب، حبوبات و ميوه ها است، نه ذبيحه هاى آنها; زيرا آنها هنگام ذبح نام خدا را نمى برند».(1)

دقت در روايات متعدد ديگرى كه در جلد 16 «وسائل الشيعه» در باب 51 از «ابواب اطعمه و اشربه»، صفحه 371 مذكور است، و دقت در آيات گذشته نشان مى دهد كه تفسير دوم (تفسير طعام به غير ذبيحه) به حقيقت نزديك تر است; زيرا همان طور كه امام صادق(عليه السلام) در روايت فوق اشاره فرموده، اهل كتاب غالب شرائط ذبح اسلامى را رعايت نمى كنند، نه نام خدا را مى برند و نه رو به سوى قبله حيوان را ذبح مى كنند، همچنين پايبند به رعايت ساير شرائط نيستند، چگونه ممكن است در آيات قبل، چنين حيوانى صريحاً تحريم شده باشد و در اين آيه حلال شمرده شود؟

بعد از بيان حليّت طعام اهل كتاب، درباره ازدواج با زنان پاكدامن از مسلمانان و اهل كتاب سخن مى گويد، مى فرمايد: «زنان پاك دامن از مسلمانان و از اهل كتاب براى شما حلال هستند و مى توانيد با آنها ازدواج كنيد به شرط اين كه مهر آنها را بپردازيد» (وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ).

«و به شرط اين كه از طريق ازدواج مشروع باشد نه به صورت زناى آشكار، و نه به صورت انتخاب دوست پنهانى» (مُحْصِنينَ غَيْرَ مُسافِحينَ وَ لا مُتَّخِذي أَخْدان).(2)

در حقيقت اين قسمت از آيه محدوديت هائى را كه در مورد ازدواج مسلمانان با غير مسلمانان بوده، تقليل مى دهد و ازدواج آنها با زنان اهل كتاب را با شرائطى تجويز مى نمايد.

اما اين كه: آيا ازدواج با اهل كتاب به هر صورت، خواه ازدواج دائم باشد يا موقت، مجاز است و يا منحصراً ازدواج موقت جائز است، در ميان فقهاى اسلام بحث و گفتگو است.

دانشمندان اهل تسنن فرقى ميان اين دو نوع ازدواج نمى گذارند و معتقدند آيه فوق تعميم دارد، ولى در ميان فقهاى شيعه جمعى معتقدند: آيه منحصراً ازدواج موقت را بيان مى كند و بعضى از روايات رسيده از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيز اين نظر را تأييد مى نمايد.(3)

قرائنى در آيه موجود است كه ممكن است شاهد اين قول باشد:

نخست اين كه مى فرمايد: اِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ: «به شرط اين كه اجر آنها را بپردازيد» درست است كه كلمه «اجر»، هم در مورد «مهر عقد دائم» و هم در مورد «مهر ازدواج موقت» گفته مى شود، ولى بيشتر در مورد ازدواج موقت ذكر مى گردد، يعنى با آن تناسب بيشترى دارد.

و ديگر اين كه: تعبير به غَيْرَ مُسافِحِيْنَ وَ لا مُتَّخِذى أَخْدان: «به شرط اين كه از راه زنا و گرفتن دوست پنهانى نامشروع وارد نشويد» نيز با ازدواج موقت متناسب تر است، چه اين كه ازدواج دائم هيچگونه شباهتى با مسأله زنا يا انتخاب دوست پنهانى نامشروع ندارد، كه از آن نهى شود، ولى گاهى افراد نادان و بى خبر، ازدواج موقت را با زنا يا انتخاب دوست پنهانى اشتباه مى كنند.

و از همه گذشته اين تعبيرات عيناً در آيه 25 سوره «نساء» ديده مى شود و مى دانيم آن آيه درباره ازدواج موقت است.

با اين همه جمعى ديگر از فقهاء ازدواج با اهل كتاب را مطلقاً مجاز مى دانند و قرائن فوق را براى تخصيص آيه كافى نمى بينند و به بعضى از روايات نيز در اين زمينه استدلال مى كنند (كه شرح بيشتر در اين باره بايد در كتاب فقهى مطالعه شود).

ناگفته نماند در دنياى امروز كه بسيارى از رسوم جاهلى در اشكال مختلف زنده شده است نيز اين تفكر به وجود آمده كه: انتخاب دوست زن يا مرد براى افراد مجرد بى مانع است نه تنها به شكل پنهانى، آن گونه كه در زمان جاهليت قبل از اسلام وجود داشت، بلكه به شكل آشكار نيز هم!

در حقيقت دنياى امروز در آلودگى و بى بند و بارى جنسى از زمان جاهليت پا را فراتر نهاده; زيرا اگر در آن زمان تنها انتخاب دوست پنهانى را مجاز مى دانستند، اينها آشكارش را نيز بى مانع مى دانند و حتى با نهايت وقاحت به آن افتخار مى كنند.

اين رسم ننگين كه يك فحشاى آشكار و رسوا محسوب مى شود از سوغات هاى شومى است كه از غرب به شرق انتقال يافته و سرچشمه بسيارى از بدبختى ها و جنايات شده است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه در مورد طعام اهل كتاب، هم اجازه داده شده كه از طعام آنها خورده شود (به شرائطى كه ذكر شد) و هم به آنها اطعام شود، اما در مورد ازدواج، تنها گرفتن زن از آنان تجويز شده، ولى زنان مسلمان به هيچ وجه مجاز نيستند با مردان اهل كتاب ازدواج كنند، چنان كه ظاهر آيه نيز چنين اقتضا مى كند (وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ)، و فلسفه آن ناگفته پيدا است; زيرا زنان به خاطر آن كه عواطف رقيق ترى دارند زودتر ممكن است عقيده همسران خود را بپذيرند تا مردان!

و از آنجا كه تسهيلات فوق، درباره معاشرت با اهل كتاب و ازدواج با زنان آنها ممكن است مورد سوء استفاده بعضى قرار گيرد، و آگاهانه يا غير آگاهانه به سوى آنها كشيده شوند، در پايان آيه به مسلمانان هشدار داده، مى فرمايد: «كسى كه نسبت به آنچه بايد به آن ايمان بياورد، كفر بورزد و راه مؤمنان را رها كرده، در راه كافران قرار گيرد، اعمال او بر باد مى رود و در آخرت در زمره زيانكاران خواهد بود» (وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالإيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ).

اشاره به اين كه: تسهيلات مزبور علاوه بر اين كه گشايشى در زندگى شما ايجاد مى كند، بايد سبب نفوذ و توسعه اسلام در ميان بيگانگان گردد، نه اين كه شما تحت تأثير آنها قرار گيريد، و دست از آئين خود بر داريد كه در اين صورت مجازات شما بسيار سخت و سنگين خواهد بود.(4)

در تفسير اين قسمت از آيه با توجه به پاره اى از روايات و شأن نزولى كه نقل شده، احتمال ديگرى نيز هست و آن اين كه: بعضى از مسلمانان پس از نزول آيه فوق و حكم حليت طعام اهل كتاب و زنان آنها از قبول چنين حكمى اكراه داشتند، قرآن به آنها هشدار مى دهد: اگر نسبت به چنين حكمى كه از طرف خدا نازل شده اعتراضى داشته باشند و انكار كنند، اعمال آنها بر باد خواهد رفت و زيانكار خواهند بود.

* * *


1 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 163، مؤسسه دار الكتاب قم، 1404 هـ ق ـ«وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 291 (جلد 24، صفحه 66، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 63، صفحه 21 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 593 و 762، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ همان طور كه در جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 25 سوره «نساء» گفتيم، «أَخْدان» جمع «خدن» (بر وزن اذن) در اصل، به معنى دوست و رفيق است، ولى معمولاً به دوست پنهانى از جنس مخالف و به عنوان نامشروع گفته مى شود.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 280، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 20، صفحه 540 و جلد 21، صفحه 37، باب 13: بابُ حُكْمِ التَّمَتُّعِ بِالْكِتابِيَّةِ ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 216، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ تفسير «صافى»، جلد 2،صفحه 14، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «تهذيب الاحكام»، جلد 7، صفحات 255، 256 و 299، دار الكتب الاسلامية، 1365 هـ ش.

4 ـ در مورد «حبط و احباط» به جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 217 سوره «بقره» مراجعه شود.

 

1 ـ آيا مراد از طعام غير گوشت است؟

نخست اين كه: اگر منظور از «طعام» غذاهائى غير از گوشت باشد، اينها كه قبلاً نيز حلال بوده است، آيا قبل از نزول آيه، خريدن گندم و يا حبوبات ديگر از اهل كتاب مانعى داشته؟ در حالى كه مى دانيم همواره داد و ستد در ميان مسلمانان و آنها وجود داشته است؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته اساسى در تفسير آيه، روشن مى شود و آن اين كه:

آيه در زمانى نازل شده كه اسلام بر «شبه جزيره عربستان» تسلط يافته و موجوديت و حضور خود را در سراسر شبه جزيره اثبات كرده است، به طورى كه دشمنان اسلام از شكست مسلمين مأيوس شدند، در اينجا محدويت هائى را كه قبلاً در معاشرت مسلمانان با كفار وجود داشت و به خاطر همان ها، رفت و آمد با آنان، ميهمانى كردن آنها و يا ميهمان شدن نزد آنان ممنوع بود، مى بايست بر طرف گردد، لذا آيه نازل شد، و اعلام داشت امروز كه شما موقعيت خود را تثبيت كرده ايد و از خطر آنها بيم نداريد، محدوديت هاى مربوط به معاشرت با آنان كم شده است، مى توانيد به ميهمانى آنها برويد و نيز مى توانيد آنها را ميهمان كنيد و همچنين مى توانيد از آنها زن بگيريد (هر كدام با شرائطى كه اشاره خواهد شد).

بنابراين، تنها سخن از خريد و فروش و معاملات نيست، بلكه سخن از ساير مباشرت ها است.

ناگفته نماند، كسانى كه اهل كتاب را پاك نمى دانند مى گويند: در صورتى مى توان با آنها هم غذا شد كه غذاى آنها از قبيل غذاهاى غير مرطوب باشد و يا در صورت مرطوب بودن با دست آنها تماس نگرفته باشد و اما آن دسته از محققان كه معتقد به طهارت اهل كتاب هستند، مى گويند: هم غذا شدن با آنها در صورتى كه غذايشان از گوشت هاى ذبيحه خودشان تهيه نشده باشد، و يقين به نجاست عرضى (نجس شدن با مثل شراب يا آبجو و مانند آنها) نداشته باشيم مى توان با آنها هم غذا شد.

خلاصه اين كه: آيه فوق، در اصل، ناظر به رفع محدوديت هاى پيشين درباره معاشرت با اهل كتاب است، گواه بر آن اين است كه مى فرمايد: «غذاى شما هم براى آنها حلال است» يعنى ميهمانى كردن آنها بى مانع مى باشد، و نيز بلافاصله در آيه بعد، حكم ازدواج با زنان اهل كتاب را بيان كرده، بديهى است حكومتى مى تواند چنين توسعه اى به اتباع خود بدهد كه بر اوضاع محيط كاملاً مسلط گردد، و بيمى از دشمن نداشته باشد، چنين شرائطى در واقع در روز «غدير خم» و به عقيده بعضى در روز «عرفه» در «حجة الوداع» يا بعد از «فتح خيبر» حاصل گشت، اگر چه روز غدير خم از هر جهت براى اين موضوع مناسب تر به نظر مى رسد.

* * *

2 ـ طعام هرگونه غذا است

اشكال ديگرى كه در تفسير «المنار» درباره تفسير آيه فوق آمده است، اين است كه مى گويد: كلمه طعام در بسيارى از آيات قرآن به معنى هر گونه غذائى است و حتى گوشت ها را هم شامل مى شود، چگونه ممكن است در آيه فوق، محدود به حبوبات و ميوه ها و مانند آن باشد، سپس مى نويسد:

من اين ايراد را در مجلسى كه جمعى از شيعيان بودند مطرح كردم (و كسى پاسخ آن را نداشت).

به عقيده ما پاسخ ايراد فوق نيز روشن است، ما انكار نمى كنيم كه طعام يك مفهوم وسيع دارد، ولى آيات سابق كه درباره گوشت ها بحث نموده و مخصوصاً گوشت حيواناتى را كه به هنگام ذبح نام خدا بر آن نبرند تحريم كرده، اين مفهوم وسيع را تخصيص مى زند و محدود به غير گوشت مى كند، و مى دانيم هر عامى يا مطلقى قابل تخصيص و تقييد است.

اين را نيز مى دانيم كه اهل كتاب مقيد به ذكر نام خدا بر ذبيحه نيستند، از آن گذشته ساير شرائطى را هم كه در «سنت» آمده است، مسلماً رعايت نمى كنند.

* * *

3 ـ نكته ذكر خاص بعد از عام

در كتاب «كنز العرفان» در تفسير اين آيه اشاره به اشكال ديگرى شده است كه خلاصه اش اين است: «طيّبات» مفهوم وسيعى دارد و به اصطلاح «عام» است، اما «طَعامَ الَّذِيْنَ أُوتُوا الْكِتابَ» خاص است و معمولاً ذكر خاص بعد از عام بايد نكته اى داشته باشد كه در اينجا نكته آن روشن نيست، سپس اظهار اميدوارى مى كند خداوند اين مشكل علمى را براى او حل كند.(1)

با توجه به آنچه در بالا ذكر شد، پاسخ اين اشكال نيز معلوم مى شود كه ذكر حليت طيّبات در واقع مقدمه اى است براى بيان رفع محدوديت آميزش با اهل كتاب، و در واقع آيه مى گويد: هر چيز پاكيزه اى براى شما حلال شمرده شده، به همين جهت طعام اهل كتاب نيز (آنجا كه پاكيزه باشد) براى شما حلال است و محدوديت هائى كه سابقاً در معاشرت با آنها داشته ايد، در پرتو پيروزى هائى كه امروز پيدا كرده ايد تقليل يافته است (دقت كنيد)

* * *

6يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَر أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْديكُمْ مِنْهُ ما يُريدُ اللّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَج وَ لكِنْ يُريدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

 

ترجمه:

6 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه براى نماز بپاخاستيد صورت و دستها را تا آرنج بشوئيد و سر و پاها را تا مفصل (يا برآمدگى پشت پا) مسح كنيد و اگر جنب باشيد خود را بشوئيد (غسل كنيد) و اگر بيمار يا مسافر باشيد يا يكى از شما از محل پستى آمده (قضاى حاجت كرده) يا با زنان تماس گرفته باشيد (آميزش جنسى كرده ايد) و آب (براى غسل يا وضو) نيابيد با خاك پاكى تيمم كنيد و از آن بر صورت (پيشانى) و دستها بكشيد، خداوند نمى خواهد مشكلى براى شما ايجاد كند بلكه مى خواهد شما را پاك سازد و نعمتش را بر شما تمام نمايد شايد شكر او را به جا آوريد.

 


1 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 312، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، 1384 هـ ق.

پاك سازى جسم و جان

در اين آيه، به مسأله لزوم طهارت براى انجام نماز، كيفيت وضو، قسمتى از چيزهائى كه وضو را نقض مى كند و لزوم تيمم در موقع عدم وجدان آب و كيفيت تيمم و فلسفه آنها اشاره شده است.

از نگاه ديگر در آيات سابق، بحث هاى گوناگونى درباره «طيّبات جسمى و مواهب مادّى» مطرح شد، در اين آيه به «طيّبات روح» و آنچه باعث پاكيزگى جان انسان مى گردد، اشاره شده است و قسمت قابل ملاحظه اى از احكام وضو، غسل و تيمم كه موجب صفاى روح است، تشريح گرديده.

نخست خطاب به افراد با ايمان كرده، احكام وضو را به اين ترتيب بيان مى كند:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه براى نماز به پا خاستيد(1) صورت و دست هاى خود را تا آرنج بشوئيد و قسمتى از سر و همچنين پا را تا مفصل (يا برآمدگى پشت پا) مسح كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ).

گر چه در اين قسمت از آيه، حدود صورت، كه بايد در وضو شسته شود توضيح داده نشده، ولى در روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) كه وضوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مشروحاً بيان كرده اند، چنين استفاده مى شود:

1 ـ حدّ صورت از طرف طول از رستنگاه مو، تا چانه و از طرف عرض فاصله ميان سر انگشت وسط و سر انگشت ابهام (انگشت شست)، ذكر شده و اين در حقيقت توضيح همان معنائى است كه از كلمه «وجه» در عرف فهميده مى شود; زيرا وجه، همان قسمتى است كه انسان به هنگام برخورد بر ديگرى با آن «مواجه» مى شود.

2 ـ حدّ دست كه بايد در وضو شسته شود، «تا آرنج» ذكر شده; زيرا «مرافق» جمع «مرفق» به معنى «آرنج» است، و چون هنگامى كه گفته شود: دست را بشوئيد ممكن است به ذهن چنين برسد كه دست ها را تا مچ بشوئيد; ـ زيرا غالباً اين مقدار شسته مى شود ـ براى رفع اين توهّم مى فرمايد: «تا آرنج بشوئيد» (اِلَى الْمَرْافِقِ).

و با اين توضيح روشن مى شود: كلمه «اِلى» در آيه فوق، تنها براى بيان حدّ شستن است نه كيفيت شستن، كه بعضى توهّم كرده اند و چنين پنداشته اند كه آيه مى گويد: بايد دست ها را از سر انگشتان به طرف آرنج بشوئيد (آن چنان كه در ميان جمعى از اهل تسنن رائج است).

اين درست به آن مى ماند كه: انسان به كارگرى سفارش مى كند ديوار اطاق را از كف اطاق تا يك متر، رنگ كند، بديهى است منظور اين نيست كه ديوار از پائين به بالا رنگ شود، بلكه منظور اين است كه: اين مقدار بايد رنگ شود، نه بيشتر و نه كمتر.

بنابراين، فقط مقدارى كه از دست بايد شسته شود در آيه ذكر شده، و اما كيفيت آن در سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه به وسيله اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، آمده است و آن شستن از آرنج به طرف سر انگشتان است.

بايد توجه داشت: «مِرفَق» هم بايد در وضو شسته شود; زيرا در اين گونه موارد به اصطلاح «غايت داخل در مغيّا است»، يعنى «حدّ» نيز داخل در حكم «محدود» است.(2)

3 ـ كلمه «ب» در «بِرُؤُوسِكُم» طبق صريح بعضى از روايات و تصريح بعضى از اهل لغت به معنى «تبعيض» مى باشد، يعنى «قسمتى» از سر را مسح كنيد كه در روايات ما محل آن به يك چهارم پيش سر، محدود شده، و بايد قسمتى از اين يك چهارم هر چند كم باشد با دست مسح كرد، بنابراين آنچه در ميان بعضى از طوائف اهل تسنن معمول است كه تمام سر و حتى گوش ها را مسح مى كنند، با مفهوم آيه سازگار نمى باشد.

4 ـ قرار گرفتن «أَرْجُلَكُم» در كنار «رُؤُوسِكُم» گواه بر اين است كه پاها نيز بايد مسح شود نه اين كه: آن را بشويند (و اگر ملاحظه مى كنيم «أَرْجُلَكُم» به فتح لام قرائت شده، به خاطر آن است كه عطف بر محل «بِرُؤُوسِكُم» است، نه عطف بر «وُجُوهِكُم»).(3)

5 ـ «كَعْب»، در لغت به معنى برآمدگى پشت پاها و هم به معنى مَفْصَل يعنى نقطه اى كه استخوان ساق پا با استخوان كف پا مربوط مى شود: آمده است.(4)

پس از آن، به توضيح حكم غسل پرداخته، چنين مى فرمايد: «و اگر جنب باشيد غسل كنيد» (وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا).

روشن است: مراد از جمله «فَاطَّهَّرُوا» شستن تمام بدن مى باشد; زيرا اگر شستن عضو خاصى لازم بود مى بايست نام آن برده شود، بنابراين هنگامى كه مى گويد خود را شستشو دهيد، مفهومش شستشوى تمام بدن است، نظير اين در سوره «نساء» آيه 43 نيز آمده است كه مى گويد: «حَتّى تَغْتَسِلُوا».

«جُنُب» ـ همان طور كه در جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 43 سوره «نساء» اشاره كرده ايم ـ «مصدرى» است كه به معنى «اسم فاعل» آمده، و در اصل به معنى «دور شونده» است; زيرا ريشه اصلى آن «جنابت» به معنى «بُعد» و دورى است، و اگر شخص «جُنُب» به اين عنوان ناميده مى شود به خاطر آن است كه بايد در آن حال، از نماز و توقف در مسجد و مانند آن دورى كند، و اين كلمه (جُنُب) هم بر مفرد و هم بر جمع، هم بر مذكر و هم بر مؤنث اطلاق مى شود.

اطلاق «جار جنب» بر همسايه دور، به همين مناسبت است.

ضمناً ممكن است از اين كه قرآن مى گويد: به هنگام نماز اگر جُنُب هستيد غسل كنيد استفاده شود كه: غسل جنابت جانشين وضو نيز مى شود.

آنگاه به بيان حكم تيمم پرداخته، مى فرمايد: «و اگر از خواب برخاسته ايد، قصد نماز داريد و بيمار يا مسافر باشيد، و يا اگر از قضاى حاجت برگشته ايد و يا آميزش جنسى با زنان كرده ايد و دسترسى به آب نداريد، با خاك پاكى تيمم كنيد» (وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَر أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعيداً طَيِّباً).

بايد توجه داشت جمله ـ «أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ» و جمله «أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ» ـ همان طور كه قبلاً هم اشاره كرديم ـ عطف بر آغاز آيه، يعنى جمله «اِذا قُمْتُمْ اِلَى الصَّلوةِ» است، در حقيقت در آغاز آيه اشاره به مسأله خواب شده و در ذيل آيه اشاره به دو قسمت ديگر از موجبات وضو يا غسل گرديده است.

و اگر اين دو جمله را عطف به «عَلى سَفَر» بگيريم، بدين گونه: يعنى «هرگاه پس از خواب خواستيد نماز بخوانيد، يا پس از بيدارى مريض بوديد و خواستيد نماز بخوانيد و يا در سفر بوديد و خواستيد نماز بخوانيد، يا از قضاى حاجت برگشته ايد و خواستيد نماز بخوانيد و يا با زنان آميزش جنسى داشته ايد و خواستيد نماز بخوانيد و آب براى وضو و يا غسل در اختيار نداشتيد، تيمم كنيد».

اگر جملات را اين گونه به يكديگر عطف كنيم، دو اشكال در آيه توليد خواهد شد:

نخست اين كه: از قضاى حاجت برگشتن نمى تواند نقطه مقابل مرض يا مسافرت باشد، و لذا مجبوريم «أَو» را به معنى «واو» بگيريم (همان طور كه جمعى از مفسرين گفته اند) و اين كاملاً بر خلاف ظاهر است.

به علاوه، ذكر خصوص قضاء حاجت از ميان موجبات وضو، بدون دليل خواهد بود، اما اگر آن طور كه گفتيم، آيه را تفسير كنيم هيچ يك از اين دو اشكال متوجه نخواهد شد (دقت كنيد) (اگر چه ما هم مانند بسيارى از مفسران در جلد سوم، ذيل آيه 43 «نساء»، «أَوْ» را به معنى «واو» ذكر كرديم، ولى آنچه در اينجا گفته شد به نظر نزديك تر مى باشد).

موضوع ديگر اين كه: در اين آيه مسأله جنابت دو بار ذكر شده، كه ممكن است براى تأكيد باشد و نيز ممكن است كلمه «جنب» به معنى جنابت و احتلام در خواب، و «أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ» كنايه از جنابت به وسيله آميزش جنسى باشد.

و اگر قيام در آيه را به معنى برخاستن از خواب تفسير كنيم (همان طور كه در روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده و در خود آيه نيز قرينه اى بر آن وجود دارد) گواه بر اين معنى خواهد بود (دقت كنيد).

سپس طرز تيمم را اجمالاً بيان كرده، مى گويد: «به وسيله آن صورت و دست هاى خود را مسح كنيد» (فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ).

روشن است: منظور اين نيست كه چيزى از خاك بر دارند و به صورت و دست بكشند، بلكه منظور اين است: پس از زدن دست بر خاك پاك، صورت و دست ها را مسح كنند، ولى بعضى از فقها به خاطر كلمه «مِنْهُ» گفته اند: بايد حد اقل غبارى هر چند مختصر، به دست بچسبد.(5)

در پايان آيه، براى اين كه روشن شود هيچگونه سختگيرى در دستورات گذشته در كار نبوده، بلكه همه آنها به خاطر مصالح قابل توجهى تشريع شده است، مى فرمايد: «خداوند نمى خواهد شما را به زحمت بيفكند، بلكه مى خواهد شما را پاكيزه سازد و نعمت خود را بر شما تمام كند تا سپاس نعمت هاى او را بگوئيد» (ما يُريدُ اللّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَج وَ لكِنْ يُريدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

در حقيقت جمله هاى فوق، بار ديگر اين واقعيت را تأكيد مى كند كه: تمام دستورهاى الهى و برنامه هاى اسلامى به خاطر مردم و براى حفظ منافع آنها قرار داده شده، و به هيچ وجه هدف ديگرى در كار نبوده است، خداوند مى خواهد با اين دستورها هم طهارت معنوى، و هم جسمانى براى مردم فراهم شود.

* * *


1 ـ در روايات متعددى از امامان اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده كه: منظور از جمله «قُمْتُم» (به پا خاستيد) در اينجا برخاستن از خواب است، دقت در محتويات آيه نيز اين معنى را تأييد مى كند، چون در جمله هاى بعد، هنگام بيان حكم تيمم مى فرمايد: أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ: «يا كسى از شما از قضاى حاجت برگردد...» اگر آغاز آيه حكم تمام كسانى را كه به اصطلاح بىوضو هستند بيان كند، عطف اين جمله، آن هم به وسيله «أَو» با ظاهر آيه سازگار نيست; زيرا آن هم داخل در عنوان بىوضو است.

ولى در صورتى كه آغاز آيه منحصراً بيان حال كسانى باشد كه از خواب بيدار مى شوند و به اصطلاح تنها «حدث خواب» را بيان كند، اين جمله كاملاً مفهوم خواهد داشت (دقت كنيد).

2 ـ «سيبويه» كه از ادباى مشهور لغت عرب است مى گويد: هر جا ما بعد «اِلى» و ما قبل آن از يك جنس باشند، ما بعد، داخل در حكم ما قبل است، و اگر از دو جنس باشند، خارج است (مثلاً اگر گفته شود: تا آخرين ساعت روز امساك كن، مفهومش اين است كه آخرين ساعت را نيز امساك كن و اگر گفته شود: تا اول شب امساك كن، مفهومش اين است كه: اول شب داخل در حكم نيسست) (المنار، جلد 6، صفحه 223).

3 ـ شك نيست كه در ميان «وُجُوهِكُم» و «أَرْجُلَكُم» فاصله نسبتاً بسيار است و لذا عطف بر آن بعيد به نظر مى رسد، به علاوه جمع كثيرى از قراء نيز «أَرْجُلَكُم» را با كسره خوانده اند.

4 ـ در قاموس، «كعب» به سه معنى ذكر شده: «بر آمدگى پشت پا»، «مفصل» و «قوزك ها» كه در دو طرف پا قرار دارند، اما با توضيحى كه در سنت وارد شده، مسلّم است كه منظور قوزك ها نيستند، ولى در اين كه: آيا منظور استخوان بر آمده پشت پا يا مَفْصَل است، در ميان فقها اتفاق نظر نيست و در هر حال احتياط آن است تا مَفْصَل مسح شود.

5 ـ درباره احكام تيمم و همچنين فلسفه اين حكم اسلامى و اين كه نه تنها كارى ضد بهداشتى نيست، بلكه جنبه بهداشتى نيز دارد و همچنين معنى كلمه «غائِط» و مسائل ديگرى از اين قبيل در جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 43 سوره «نساء» مشروحاً بحث كرديم.

1 ـ منظور از «صَعِـيد» و «طَيِّب»

بسيارى از دانشمندان لغت براى «صَعِيد» دو معنى ذكر كرده اند: يكى خاك و ديگرى تمام چيزهائى كه سطح كره زمين را پوشانيده، اعم از خاك، ريگ، سنگ و غيره، و همين موضوع باعث اختلافِ نظر فقهاء در چيزى كه تيمم بر آن جايز است شده، كه:

آيا فقط تيمم بر خاك جايز است؟ و يا سنگ و شن و مانند آن نيز كفايت مى كند؟

ولى با توجه به ريشه لغوى كلمه «صَعِيد» كه همان «صعود و بالا قرار گرفتن» مى باشد، معنى دوم به ذهن نزديك تر است.

«طَيِّب» به چيزهائى گفته مى شود كه با طبع آدمى موافق باشد و در قرآن به بسيارى از موضوعات، اطلاق شده است (اَلْبَلَدُ الطَّيِّب ـ مساكن طيّبة ـ ريح طيّب ـ حياة طيّبة و...) و هر چيز پاكيزه را نيز «طيّب» مى گويند; زيرا طبع آدمى ذاتاً از اشياء ناپاك متنفر است. و از اينجا روشن مى شود كه: خاكِ تيمم بايد كاملاً پاك و پاكيزه باشد.

مخصوصاً در رواياتى كه از پيشوايان اسلام به ما رسيده، روى اين موضوع كراراً تكيه شده است، در روايتى چنين مى خوانيم:

نَهى أَمِيْرُ الْمُؤْمِنِيْنَ أَنْ يَتَيَمَّمَ الرَّجُلُ بِتُراب مِنْ أَثَرِ الطَّرِيْقِ: «على(عليه السلام) از تيمم كردن بر خاك هاى آلوده كه در جاده ها است نهى فرمود».(1)

قابل توجه اين كه: تيمم اگر چه در قرآن و حديث به معنى همين وظيفه مخصوص اسلامى است، ولى در لغت، به معنى «قصد كردن» است، در حقيقت قرآن مى گويد: به هنگامى كه مى خواهيد تيمم كنيد بايد تصميم بگيريد قطعه زمين پاكى را از ميان قطعات مختلف زمين انتخاب نموده و بر آن تيمم كنيد.

قطعه اى كه طبق مفهوم «صعيد» كه از ماده «صعود» است، روى زمين قرار گرفته، و در معرض ريزش باران ها و تابش آفتاب و وزش باد باشد.

روشن است چنين خاكى كه زير دست و پا نبوده و داراى اين صفات است، نه تنها استفاده از آن بر خلاف بهداشت نيست، بلكه همان طور كه در جلد سوم ذيل آيه 43 سوره «نساء» شرح داديم، طبق گواهى دانشمندان، اثر ميكروب كشى قابل ملاحظه اى دارد!

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 2، صفحه 969 (جلد 3، صفحه 349، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 63، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 1، صفحه 187، دار الكتب الاسلامية ـ «خلاف شيخ طوسى»، جلد 1، صفحه 164، مؤسسة النشر الاسلامى قم، طبع اول، 1417 هـ ق.

2 ـ فلسفه وضو و تيمم

درباره فلسفه «تيمم» در جلد سوم، ذيل آيه 43 سوره «نساء»، به طور فشرده به اندازه كافى بحث شد، اما درباره فلسفه «وضو»، شك نيست كه وضو ـ نيز مانند تيمم ـ داراى دو فايده روشن است: فايده بهداشتى و فايده اخلاقى و معنوى.

از نظر بهداشتى، شستن صورت و دست ها آن هم پنج بار و يا لااقل سه بار در شبانه روز، اثر قابل ملاحظه اى در نظافت بدن دارد، به خصوص كه اين دو قسمت، با خوردن و آشاميدن ارتباط تام دارند، و مسح كردن سر و پشت پاها كه شرط آن رسيدن آب به موها يا پوست تن است، سبب مى شود كه اين اعضا را نيز پاكيزه بداريم، و همان طور كه در فلسفه غسل اشاره خواهيم كرد، تماس آب با پوست بدن، اثر خاصى در تعادل اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك دارد.

و از نظر اخلاقى و معنوى، چون با قصد قربت و براى خدا انجام مى شود اثر تربيتى دارد، مخصوصاً كه مفهوم كنائى آن اين است: «از فرق تا قدم در راه اطاعت تو گام بر مى دارم» و اين مؤيد فلسفه اخلاقى و معنوى آن است.

در روايتى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم:

اِنَّما أُمِرَ بِالْوُضُوءِ وَ بُدِءَ بِهِ لاَِنْ يَكُونَ الْعَبْدُ طاهِراً اِذا قامَ بَيْنَ يَدَىِ الْجَبّارِ، عِنْدَ مُناجاتِهِ اِيّاهُ، مُطِيْعاً لَهُ فِيْما أَمَرَهُ، نَقِيّاً مِنَ الأَدْناسِ وَ النَّجاسَةِ، مَعَ ما فِيْهِ مِنْ ذَهابِ الْكَسَلِ، وَ طَرْدِ النُّعاسِ وَ تَزْكِيَةِ الْفُؤادِ لِلْقِيامِ بَيْنَ يَدَىِ الْجَبّارِ:

«براى اين دستور به وضو داده شده و آغاز عبادت با آن است كه بندگان هنگامى كه در پيشگاه خدا مى ايستند و با او مناجات مى كنند، پاك باشند، و دستورات او را به كار بندند، از آلودگى ها و نجاست ها بر كنار شوند، علاوه بر اين وضو سبب مى شود كه: آثار خواب و كسالت از انسان برچيده شود و قلب براى قيام در پيشگاه خدا نور و صفا يابد».(1)

از توضيحاتى كه درباره فلسفه غسل خواهيم گفت، فلسفه وضو نيز روشن تر مى شود.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، صفحه 257 (جلد 1، صفحه 367، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 64 و جلد 77، صفحه 234 ـ «ميزان الحكمة»، جلد 4، صفحه 3563، دار الحديث، طبع اول ـ«عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 1، صفحه 111، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1404 هـ ق.

3 ـ فلسفه غسل

بعضى مى پرسند: چرا اسلام دستور مى دهد: به هنگام جُنُب شدن تمام بدن را بشويند در حالى كه فقط عضو معينى آلوده مى شود؟

و آيا ميان بول كردن و خارج شدن مَنِى تفاوتى هست كه در يكى فقط محل را بايد شست و در ديگرى تمام بدن را؟

اين سؤال يك پاسخ اجمالى دارد، و يك پاسخ مشروح:

پاسخ اجمالى آن اين است كه: خارج شدن منى از انسان، يك عمل موضعى نيست (مانند بول و ساير زوائد) به دليل اين كه اثر آن در تمام بدن آشكار مى گردد، و تمام سلول هاى تن به دنبال خروج آن در يك حالت سستى مخصوص فرو مى روند، و اين خود نشانه تأثير آن روى تمام اجزاء بدن است.

توضيح اين كه:

طبق تحقيقات دانشمندان، در بدن انسان دو سلسله اعصاب نباتى وجود دارد كه تمام فعاليت هاى بدن را كنترل مى كنند «اعصاب سمپاتيك» و «اعصاب پاراسمپاتيك»، اين دو رشته اعصاب در سراسر بدن انسان و در اطراف تمام دستگاه ها و جهازات داخلى و خارجى گسترده اند، وظيفه «اعصاب سمپاتيك» «تند كردن» و به فعاليت واداشتن دستگاه هاى مختلف بدن است، و وظيفه «اعصاب پاراسمپاتيك» «كند كردن» فعاليت آنهاست، در واقع يكى نقش «گاز» اتومبيل و ديگرى نقش «ترمز» را دارد، و از تعادل فعاليت اين دو دسته اعصاب نباتى، دستگاه هاى بدن به طور متعادل كار مى كنند.

گاهى جريان هائى در بدن رخ مى دهد كه اين تعادل را به هم مى زند، از جمله اين جريان ها، مسأله «ارگاسم» (اوج لذت جنسى) است كه معمولاً مقارن خروج منى صورت مى گيرد.

در اين موقع سلسله اعصاب «پاراسمپاتيك» (اعصاب ترمز كننده) بر اعصاب «سمپاتيك» (اعصاب محرّك) پيشى مى گيرد و تعادل به شكل منفى به هم مى خورد.

اين موضوع نيز ثابت شده است: از جمله امورى كه مى تواند اعصاب سمپاتيك را به كار وادارد و تعادل از دست رفته را تأمين كند، تماس آب با بدن است و از آن جا كه تأثير «ارگاسم» روى تمام اعضاى بدن به طور محسوس ديده مى شود و تعادل اين دو دسته اعصاب، در سراسر بدن به هم مى خورد، دستور داده شده است كه پس از آميزش جنسى، يا خروج منى، تمام بدن با آب شسته شود و در پرتو اثر حيات بخش آن، تعادل كامل در ميان اين دو دسته اعصاب در سراسر بدن برقرار گردد.(1)

البته فايده غسل منحصر به اين نيست، بلكه غسل كردن علاوه بر اين يك نوع عبادت و پرستش نيز مى باشد، كه اثرات اخلاقى آن قابل انكار نيست و به همين دليل، اگر بدن را بدون قصد قربت و اطاعت فرمان خدا بشويند، غسل صحيح نيست.

در حقيقت به هنگام خروج منى يا آميزش جنسى، هم روح متأثر مى شود و هم جسم، روح به سوى شهوات مادى كشيده مى شود، و جسم به سوى سستى و ركود، غسل جنابت كه هم شستشوى جسم است و هم ـ به علت اين كه به قصد قربت انجام مى يابد ـ شستشوى جان، اثر دوگانه اى در آن واحد روى جسم و روح مى گذارد، روح را به سوى خدا و معنويت سوق مى دهد، و جسم را به سوى پاكى و نشاط و فعاليت.

از همه اينها گذشته، وجوب غسل جنابت يك الزام اسلامى براى پاك نگه داشتن بدن و رعايت بهداشت، در طول زندگى است; زيرا بسيارند كسانى كه از نظافت خود غافل مى شوند، ولى اين حكم اسلامى آنها را وادار مى كند در فواصل مختلفى خود را شستشو دهند و بدن را پاك نگاه دارند.

اين موضوع، اختصاصى به مردم اعصار گذشته ندارد، در عصر و زمان ما نيز بسيارند كسانى كه به علل مختلفى از نظافت و بهداشت تن غافلند. (البته اين حكم، به صورت يك قانون كلّى و عمومى است، يعنى حتى كسى كه تازه بدن خود را شسته نيز شامل مى شود).

مجموع جهات سه گانه فوق روشن مى سازد كه: چرا بايد به هنگام خروج منى (در خواب يا بيدارى) و همچنين آميزش جنسى (اگر چه منى خارج نشود) غسل كرد و تمام بدن را شست.

* * *


1 ـ و اين كه مى بينيم در خبرى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده كه فرمود:

اِنَّ الْجِنابَةَ خارِجَةٌ مِنْ كُلِّ جَسَدِهِ فَلِذلِكَ وَجَبَ عَلَيْهِ تَطْهِيْرُ جَسَدِهِ كُلِّهِ: «جنابت از تمام بدن بيرون مى آيد و لذا بايد تمام بدن را شست» گويا اشاره به همين موضوع است (وسائل الشيعه، جلد 1، صفحه 466 ـ  جلد 2، صفحه 178، چاپ آل البيت ـ «من لايحضره الفقيه»، جلد 1، صفحه 76، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1413 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 95 و جلد 78، صفحه 2).

4 ـ قاعده «لاحَرَج»

ضمناً بايد توجه داشت: جمله ما يُريدُ اللّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَج: «خداوند نمى خواهد تكليف طاقت فرسائى بر دوش شما بگذارد»، گرچه در ذيل احكام مربوط به غسل و وضو و تيمم ذكر شده، اما يك قانون كلّى را بيان مى كند، كه احكام الهى در هيچ مورد به صورت تكليف شاق و طاقت فرسا نيست.

بنابراين، اگر مشاهده كنيم كه پاره اى از تكاليف در مورد بعضى از اشخاص صورت مشقت بارى به خود مى گيرد و غير قابل تحمل مى شود آن حكم در مورد آنها ـ به دليل همين آيه ـ استثناء مى خورد و ساقط مى شود، مثلاً اگر روزه براى افرادى همچون پيرمردان و پيره زنان ناتوان و امثال آنها مشقت بار گردد، به دليل همين آيه، روزه بر آنها واجب نيست.

البته نبايد فراموش كرد كه پاره اى از دستورات، ذاتاً مشكل است، و بايد به خاطر مصالح مهمى كه در كار است آن مشكلات را تحمل كرد، همانند: حكم جهاد با دشمنان حق.

اين قانون كلّى در فقه اسلامى تحت عنوان قاعده «لاحَرَج» به عنوان يك اصل اساسى در ابواب مختلف، مورد استنادِ فقهاء مى باشد و احكام زيادى را از آن استنباط كرده اند.

* * *

 

7وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ ميثاقَهُ الَّذي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

 

ترجمه:

7 ـ و به ياد آوريد نعمت خدا را بر شما، و پيمانى را كه با تأكيد از شما گرفت، آن زمان كه گفتيد: «شنيديم و اطاعت كرديم»! و از (مخالفت فرمانِ) خدا بپرهيزيد كه خدا، از آنچه درون سينه هاست، آگاه است!

 

پيمان هاى الهى

به تناسب بحثى كه در آيه گذشته درباره قسمتى از احكام اسلام و تكميل نعمت هاى الهى گذشت، در اين آيه، بار ديگر مسلمانان را به اهميت نعمت هاى بى پايان خداوند كه مهمترين آنها نعمت ايمان و اسلام و هدايت است، توجه داده مى فرمايد: «نعمت هاى خدا را به ياد بياوريد» (وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ).

گرچه نعمت در اينجا مفرد است ولى معنى جنس دارد، و جنس در اينجا در معنى عموم استعمال شده و به اين ترتيب همه نعمت ها را شامل مى شود.

البته اين احتمال نيز در آيه هست كه منظور، خصوص نعمت اسلام باشد كه در آيه قبل اجمالاً به آن اشاره شده است آنجا كه مى گويد: «وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ».

و چه نعمتى از آن بالاتر كه در سايه اسلام، همه گونه مواهب، افتخارات و امكانات نصيب مسلمانان شد و جمعيتى كه قبلاً كاملاً پراكنده، جاهل و گمراه، خونخوار، فاسد و مفسد بودند به صورت جمعيتى متشكّل، متّحد و دانا با امكانات مادّى و معنوى فراوان در آمدند.

پس از آن، پيمانى را كه با خدا بسته اند، يادآور شده مى گويد: «پيمانى را كه به طور محكم خدا با شما بست فراموش نكنيد، آن زمان كه گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم» (وَ ميثاقَهُ الَّذي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا).

در اين كه منظور از اين پيمان كدام پيمان است؟ دو احتمال وجود دارد:

نخست، پيمانى كه مسلمانان در آغاز اسلام در «حديبيه»، يا «حجة الوداع»، يا «عقبه» و يا همه مسلمانان به مجرد قبول اسلام به طور ضمنى با خدا بسته اند.

ديگر، پيمانى كه به حكم فطرت و آفرينش، هر كسى با خداى خود بسته و همان است كه گاهى از آن به نام «عالم ذر» تعبير مى شود.

توضيح اين كه:

خداوند به هنگام آفرينش انسان، استعدادهاى قابل ملاحظه اى به او داد و مواهب بى شمارى در اختيار او گذاشت، از جمله استعداد مطالعه اسرار آفرينش و شناخت پروردگار به وسيله آنها و همچنين عقل و هوش و ادراكى كه به وسيله آن پيامبرانش را بشناسد و دستورهاى آنها را به كار بندد، خداوند با دادن اين استعدادها «عملاً» از آنها پيمان گرفته كه اين استعدادها را عاطل و باطل نگذارند و از آن در مسير صحيح بهره گيرند.

افراد انسان نيز «به زبان حال و استعداد» فرياد بر آورده اند كه: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا: «شنيديم و به كار بستيم».

اين پيمان وسيع ترين، محكم ترين و عمومى ترين پيمانى است كه خداوند از بندگان خود گرفته است و همان است كه على(عليه السلام) در خطبه اول «نهج البلاغه» به آن اشاره كرده مى فرمايد: لِيَسْتادُوهُمْ مِيْثاقَ فِطْرَتِهِ: «پيامبران براى اين برانگيخته شدند كه مردم را دعوت به وفا كردن به پيمان فطرت كنند».

بديهى است، اين پيمان وسيع، همه مسائل دينى را نيز در بر مى گيرد.(1)

و هيچ مانعى ندارد كه آيه اشاره به تمام پيمان هاى تكوينى و تشريعى (پيمان هائى كه خدا به حكم فطرت گرفته و يا پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مراحل مختلف از مسلمانان گرفت) باشد.

و از اينجا روشن مى شود حديثى كه مى گويد: منظور از ميثاق، همان پيمانى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجة الوداع در موضوع ولايت على(عليه السلام) گرفت(2) با آنچه در بالا ذكر كرديم سازگار است; زيرا بارها گفته ايم: تفسيرهائى كه در ذيل آيات در اين گونه موارد مى آيد اشاره به يكى از مصداق هاى روشن است، نه به معنى انحصار.

ضمناً بايد توجه داشت: «ميثاق» در اصل، از ماده «وثاقة» يا «وثوق»، به معنى بستن و محكم كردن چيزى با طناب و مانند آن است، و بعداً به هر كارى كه موجب آرامش خاطر مى شود گفته شده و از آنجا كه عهد و پيمان، شبيه گرهى است كه ميان دو نفر يا دو گروه مى خورد، و موجب آرامش فكر آنها است، به آن ميثاق مى گويند.

و در پايان آيه براى تأكيد اين معنى مى فرمايد: «پرهيزگارى پيشه كنيد خداوند از اسرار درون سينه ها آگاه است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

تعبير به «بِذاتِ الصُّدُورِ» كه تركيبى از «ذات» به معنى «عين و حقيقت» و «صدور» به معنى «سينه ها» است، اشاره به اين است كه: خداوند از دقيق ترين اسرارى كه در اعماق روح آدمى نهفته است و هيچ كس جز خودش از آن آگاهى ندارد با خبر است.

اما اين كه: چگونه عواطف، احساسات، نيات و تصميمات به قلب و درون سينه ها نسبت داده شده؟ در جلد اول، ذيل آيه 7 سوره «بقره» بحث كرده ايم و در ذيل آيه 57 سوره «يونس» مشروحاً بحث خواهيم كرد.

* * *

 

8يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم عَلى أَلاّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ

9وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظيمٌ

10وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحيمِ

 

ترجمه:

8 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره براى خدا قيام كنيد، و از روى عدالت، گواهى دهيد. دشمنى با جمعيتى، شما را به گناه و ترك عدالت نكشاند. عدالت كنيد، كه به پرهيزكارى نزديك تر است! و از (معصيت) خدا بپرهيزيد، كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد، با خبر است.

9 ـ خداوند، به آنها كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، وعده آمرزش و پاداش عظيمى داده است.

10 ـ و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، اهل دوزخند.


1 ـ شرح بيشتر درباره اين موضوع و اين كه چرا آن را «عالم ذر» مى گويند، به خواست خدا در تفسير آيه 172 سوره «اعراف» خواهد آمد.

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 454 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 290، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 351 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 600، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 20، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

 

دعوت اكيد به عدالت

اين آيه دعوت به قيام به عدالت مى كند و نظير آن با تفاوت مختصرى در سوره «نساء» آيه 135 گذشت، نخست خطاب به افراد با ايمان كرده، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره براى خدا قيام كنيد! و به حق و عدالت گواهى دهيد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ).

در اين قسمت دو دستور سازنده فرد و اجتماع را صادر كرده:

يكى قيام للّه بدون چشم داشت از كسى و يا رسيدن به غنائمى، و ديگرى شهادت به قسط و عدل كه يك جامعه كامل نيازمند اين دو است.

پس از آن، به يكى از عوامل انحراف از عدالت اشاره نموده و به مسلمانان چنين هشدار مى دهد: «نبايد كينه ها و عداوت هاى قومى و تصفيه حساب هاى شخصى مانع از اجراى عدالت و موجب تجاوز به حقوق ديگران گردد; زيرا عدالت از همه اينها بالاتر است» (وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم عَلى أَلاّ تَعْدِلُوا).

بار ديگر به خاطر اهميت موضوع روى مسأله عدالت تكيه كرده، مى فرمايد: «عدالت پيشه كنيد كه به پرهيزگارى نزديك تر است» (اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى).

و از آنجا كه عدالت، مهمترين ركن تقوا و پرهيزگارى است، براى سومين بار به عنوان تأكيد اضافه مى كند: «از خدا بپرهيزيد; زيرا خداوند از تمام اعمال شما آگاه است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ).

تفاوتى كه ميان اين آيه و آيه اى كه در سوره «نساء» آمده است، از چند جهت مى باشد:

نخست اين كه: در آيه «نساء»، دعوت به قيام به عدالت و گواهى دادن براى خدا شده، اما در اينجا دعوت به قيام براى خدا و گواهى دادن به حق و عدالت شده.

شايد اين تفاوت به خاطر آن باشد كه در آيه «نساء»، هدف اين بوده كه گواهى ها براى خدا باشد نه براى بستگان و خويشاوندان و نزديكان، اما در اينجا چون سخن از دشمنان در ميان بوده تعبير به گواهى به عدالت و قسط شده، يعنى نه به ظلم و ستم.

ديگر اين كه: در سوره «نساء»، اشاره به يكى از عوامل انحراف از عدالت شده و در اينجا اشاره به عامل ديگرى، در آنجا حبّ افراطى بى دليل، و در اينجا بغض افراطى بى جهت، ولى هر دو در موضوع پيروى از هوا و هوس كه در سوره «نساء» با جمله: «فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا» آمده است جمعند، بلكه پيروى از هوا سرچشمه وسيع ترى براى ظلم و ستم است; زيرا گاهى ظلم و ستم به خاطر هوا پرستى و حفظ منافع شخصى است نه به خاطر حب و بغض ديگران.

بنابراين، ريشه واقعى انحراف از عدالت، همان پيروى از هوا است كه در گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امير مؤمنان(عليه السلام) چنين آمده است: أَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ: «هواپرستى شما را از حق باز مى دارد».(1)

* * *

سپس، در آيه بعد ـ طبق سنت قرآن ـ كه پس از احكام خاصى براى تأكيد و تكميل آن اشاره به قوانين و اصول كلّى مى كند، در اينجا نيز براى تأكيدِ مسأله اجراى عدالت و گواهى به حق چنين مى فرمايد: «خداوند به كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند، وعده آمرزش و پاداش عظيم داده است» (وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظيمٌ).

* * *

در مقابل: «كسانى كه خدا را انكار كنند و آيات ما را تكذيب نمايند از اصحاب دوزخند» (وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحيمِ).

قابل توجه اين كه: آمرزش و اجر عظيم به عنوان يك وعده الهى در آيه ذكر شده و فرموده: وَعَدَ اللّهُ... ولى كيفر دوزخ به صورت نتيجه عمل بيان شده، مى فرمايد:

«كسانى كه داراى چنين اعمالى باشند، چنان سرنوشتى خواهند داشت» اين، در حقيقت اشاره به مسأله فضل و رحمت خدا در مورد پاداش هاى سراى ديگر است، كه به هيچ وجه برابرى با اعمال ناچيز انسان ندارد، همان طور كه مجازات هاى آن جهان جنبه انتقامى نداشته، بلكه نتيجه خود اعمال آدمى است.

ضمناً تعبير به «أَصْحابُ الْجَحِيْم» با توجه به اين كه اصحاب به معنى ياران و ملازمان مى باشد، دليل بر آن است كه آنها ملازم دوزخ خواهند بود، ولى اين آيه به تنهائى نمى تواند دليل بر مسأله «خلود» باشد ـ آن چنان كه در تفسير «تبيان» و «مجمع البيان» و تفسير «فخر رازى» آمده است(2) ـ زيرا ملازمت ممكن است دائمى باشد و ممكن است مدتى به طول بيانجامد و سپس قطع شود، چنان كه تعبير به اصحاب السفينه: «ياران كشتى» كه درباره سرنشينان كشتى نوح در قرآن آمده است دائمى نبوده.

البته شك نيست كه كفار خلود در دوزخ دارند ولى در آيه فوق از آن سخنى نرفته، بلكه از آيات ديگرى استفاده مى شود.(3)

* * *

 


1 ـ اين حديث در كتاب «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 728، ماده «هوى» (انتشارات كتابخانه نسائى) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و در «نهج البلاغه»، خطبه 42 از على(عليه السلام) نقل شده است.

«كافى»، جلد 1، صفحه 44، جلد 2، صفحه 336، و جلد 8، صفحه 58، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 2، صفحه 438، و جلد 16، صفحه 58، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 106، جلد 32، صفحه 355، جلد 34، صفحه 172، جلد 67، صفحات 77 و 88، جلد 70، صفحات 96، 163 و 298، و جلد 75، صفحه 41.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 292، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 463، ذيل آيه مورد بحث، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 11، صفحه 182، دار الكتب العلميه تهران، طبع دوم.

3 ـ «جَحِيم» از ماده «جحم» (بر وزن فهم) به معنى شدت برافروختگى آتش است و به همين دليل نام جهنم، «جحيم» گذاشته شده است.

به آتش هاى سوزان و وسيع دنيا نيز احياناً «جحيم» گفته مى شود، چنان كه در داستان ابراهيم(عليه السلام)مى خوانيم: نمروديان گفتند: «فَالقُوهُ فِى الْجَحِيْمِ» (صافات، آيه 97).

 

عدالت، يك ركن مهم اسلام

كمتر مسأله اى در اسلام است كه به اهميت عدالت مورد توجه باشد; زيرا مسأله «عدل» همانند مسأله «توحيد» در تمام اصول و فروع اسلام ريشه دوانده، يعنى همان طور كه هيچ يك از مسائل عقيده اى و عملى، فردى و اجتماعى، اخلاقى و حقوقى، از حقيقت توحيد و يگانگى جدا نيست، همچنين هيچ يك از آنها را خالى از روح «عدل» نخواهيم يافت.

بنابراين، جاى تعجب نيست كه «عدل» به عنوان يكى از اصول مذهب و يكى از زير بناهاى فكرى مسلمانان شناخته شود، گر چه عدالتى كه جزء اصول مذهب است يكى از صفات خدا است، و در اصل خداشناسى كه نخستين اصل از اصول دين است مندرج مى باشد، ولى ممتاز ساختن آن بسيار پر معنى است و به همين دليل، در مباحث اجتماعى اسلام روى هيچ اصلى به اندازه عدالت تكيه نشده است.

ملاحظه احاديثِ زير به عنوان نمونه براى درك اهميت اين موضوع كافى است.

پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:

اِيّاكُمْ وَ الظُّلْمَ فَاِنَّ الظُّلْمَ عِنْدَ اللّهِ هُوَ الظُّلُماتُ يَوْمَ الْقِيامَةِ: «از ظلم بپرهيزيد; زيرا در روز رستاخيز كه هر عملى به شكل مناسبى مجسم مى شود، ظلم در شكل ظلمت تجسم خواهد يافت و پرده اى از تاريكى، اطراف ظالمان را فرا خواهد گرفت».(1)

و مى دانيم هر خير و بركتى هست در نور است، در حالى كه ظلمت، منبع هرگونه عدم و فقدان مى باشد.

و در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است:

بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الأَرْضِ: «آسمان ها و زمين بر اساس عدل استوارند».(2)

اين تعبير، رساترين تعبيرى است كه درباره عدالت ممكن است بشود، يعنى نه تنها زندگى محدود بشر در اين كره خاكى بدون عدالت بر پا نمى شود، كه
سر تا سر جهان هستى و آسمان ها و زمين همه، در پرتو عدالت و تعادل نيروها و قرار گرفتن هر چيزى در مورد مناسب خود برقرار هستند و اگر لحظه اى، و به مقدار سر سوزنى، از اين اصول منحرف شوند، رو به نيستى خواهند گذارد.

شبيه همين مضمون را در حديث معروف ديگرى مى خوانيم كه مى فرمايد: اَلْمُلْكُ يَبْقى مَعَ الْكُفْرِ وَ لا يَبْقى مَعَ الظُّلْمِ: «حكومت ها ممكن است كافر باشند و دوام يابند، اما اگر ظالم باشند دوام نخواهند يافت».(3)

زيرا ستم چيزى است كه اثر آن در همين زندگى، سريع و فورى است، توجه به جنگ ها، اضطراب ها، ناراحتى ها، هرج و مرج هاى سياسى، اجتماعى، اخلاقى و بحران هاى اقتصادى در دنياى امروز، نيز به خوبى اين حقيقت را ثابت مى كند.

اما آنچه بايد كاملاً به آن توجه داشت اين است كه: اسلام تنها «توصيه به عدالت» نمى كند، بلكه مهمتر از آن «اجراى عدالت» است، خواندن اين آيات و روايات تنها بر فراز منابر و يا نوشتن در كتب، و يا گفتن آنها در لابلاى سخنرانى ها به تنهائى درد بى عدالتى، تبعيض و فساد اجتماعى را در جامعه اسلامى درمان نمى كند، بلكه آن روز عظمت اين دستورها آشكار مى گردد كه در متن زندگى مسلمانان پياده شود.

* * *

11 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

11 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمتى را كه خدا به شما بخشيد، به ياد آوريد; آن زمان كه جمعى (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوى شما دراز كنند (و شما را از ميان بر دارند)، اما خدا دست آنها را از شما باز داشت. از (مخالفت فرمانِ) خدا بپرهيزيد. و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند.


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 105، ماده «ظلم»، انتشارات نسائى ـ «وسائل الشيعه»، جلد 9، صفحه 42، آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 303، و جلد 72، صفحه 309 ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 3، صفحات 175 و 367، و جلد 4، صفحه 362، دار المعرفة، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 1، صفحه 352، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 10، صفحه 243، دار الفكر.

2 ـ تفسير «صافى»، جلد 5، صفحه 107، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 266، دار الكتب الاسلامية - «عوالى اللآلى»، جلد 4، صفحه 103، مطبعة سيد الشهداء قم، طبع اول، 1403 هـ ق - تفسير «الأصفى»، جلد 2، صفحه 1241، انتشارات دفتر تبليغات، طبع اول، 1420 هـ ق.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحه 331 ـ «امالى شيخ مفيد»، صفحه 310، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 477، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

 

شكر نجات از تسلط دشمن

به دنبال يادآورى نعمت هاى الهى در چند آيه قبل، در اين آيه، روى سخن را بار ديگر به مسلمانان كرده و قسمتى ديگر از نعمت هاى خود را به ياد آنها مى آورد، تا به شكرانه آن در اطاعت فرمان خدا و اجراى اصول عدالت بكوشند، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را به ياد آوريد در آن زمان كه جمعيتى تصميم گرفته بودند، دست به سوى شما دراز كنند و شما را از ميان ببرند، ولى خداوند شرّ آنها را از شما دفع كرد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ).

در آيات قرآن خداوند كراراً مسلمانان را به ياد نعمت هاى گوناگون و الطاف خود به آنها مى اندازد، تا به اين وسيله روح ايمان را در آنها تقويت و حسّ شكرگزارى و ثبات در برابر مشكلات را در آنها برانگيزد، و آيه فوق يكى از اين آيات است.

اما در اين كه: اين آيه، اشاره به كدام داستان مى كند، در ميان مفسران گفتگو بسيار است:

بعضى آن را اشاره به دفع خطر يهوديان «بَنِى النَّضِيْر» مى دانند كه طرح نابودى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان را در «مدينه» كشيده بودند.

بعضى ديگر آن را اشاره به داستان «بطن نخل» دانسته اند كه در ماجراى «حديبيه» در سال ششم هجرت واقع شد، آنجا كه جمعى از مشركان «مكّه» تصميم گرفتند به سركردگى «خالد بن وليد» در نماز عصر به مسلمانان حملهور شوند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين توطئه آگاه گشت و با خواندن نماز كوتاهِ خوف، نقشه آنها را نقش بر آب كرد.

بعضى اشاره به حوادث ديگرى از زندگى پرحادثه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان مى دانند.

بعضى از مفسران نيز عقيده دارند: اشاره به تمام حوادثى است كه در طول تاريخ اسلام واقع شده.(1)

اين تفسير، اگر از كلمه «قوم» كه نكره است و دليل بر وحدت مى باشد صرف نظر كنيم، از همه تفاسير بهتر است.

در هر حال اين آيه، مسلمانان را متوجه خطراتى مى سازد كه ممكن بود براى هميشه نامشان را از صفحه روزگار براندازد، و به آنها هشدار مى دهد كه به پاس اين نعمت ها، تقوا را پيشه كنند، بر خدا تكيه نمايند و بدانند اگر پرهيزگار باشند، در زندگى تنها نخواهند ماند، و آن دست غيبى كه هميشه حافظ آنها بوده باز هم از آنها حمايت خواهد كرد، مى فرمايد: «تقواى الهى پيشه كنيد و مؤمنان بايد بر خدا توكّل كنند» (وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ).

در اينجا روى تقوا و توكّل تكيه شده.

روشن است: منظور از «توكّل» اين نيست كه انسان به بهانه واگذارى كارش به خدا، شانه از زير بار مسئوليت ها خالى كند و يا تسليم حوادث گردد، بلكه منظور اين است در عين به كار گرفتن تمام قدرت و نيرو:

اوّلاً ـ توجه داشته باشد كه آنچه دارد از خود او نيست، و از ناحيه ديگرى است و به اين وسيله روح غرور و خودبينى را در خود بكشد.

ثانياً ـ هرگز از بزرگى حوادث و مشكلات نهراسد و مأيوس نشود، و بداند تكيه گاهى دارد كه قدرتش بالاترين قدرت ها است.

ضمناً با توجه به اين كه: در اين آيه، نخست دستور به تقوا مى دهد، سپس اشاره به مسأله توكّل مى كند، استفاده مى شود كه حمايت خدا شامل حال پرهيزگاران است.

بايد توجه داشت: «تقوا» از ماده «وقايه» به معنى خويشتن دارى و جلوگيرى كردن از عوامل سوء و فساد است.

در مورد «توكّل» ذيل آيات مناسب بحث خواهد شد.

* * *

12 وَ لَقَدْ أَخَذَ اللّهُ ميثاقَ بَني إِسْرائيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقيباً وَ قالَ اللّهُ إِنِّي مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكاةَ وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلي وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ وَ أَقْرَضْتُمُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً لاَ ُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ لاَ ُدْخِلَنَّكُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبيلِ

 

ترجمه:

12 ـ خدا از بنى اسرائيل پيمان گرفت. و از آنها، دوازده نقيب (سرپرست) برانگيختيم. و خداوند (به آنها) گفت: «من با شما هستم! اگر نماز را بر پا داريد، و زكات را بپردازيد، و به رسولان من ايمان بياوريد و آنها را يارى كنيد، و به خدا قرض الحسن بدهيد (در راه او، به نيازمندان كمك كنيد)، گناهان شما را مى پوشانم (مى بخشم) و شما را در باغ هائى از بهشت، كه نهرها از زير درختانش جارى است، وارد مى كنم. اما هر كس از شما بعد از اين كافر شود، از راه راست منحرف گرديده است.

 


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 293، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 463، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 6، صفحه 197 به بعد، ذيل آيه مورد بحث، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 111 به بعد، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

انتخاب دوازده رهبر

اين آيه به اخذ ميثاق از بنى اسرائيل و قرار دادن دوازده رهبر براى آنها و نيز اعلام به اين كه خدا با آنها است و اگر يك سلسله وظائف را به انجام برسانند، صاحب نعمت هاى مادّى و معنوى خواهند شد، اشاره كرده است.

در ضمن اين سوره همان گونه كه از آغاز به مسأله وفاى به عهد اشاره نموده، و نيز به طور ضمنى به آن اشاره رفته است، به مناسبت هاى مختلف تكرار گرديده، از جمله، در آيه فوق.

و شايد يكى از فلسفه هاى اين همه تأكيد پى در پى روى مسأله وفاى به عهد، و مذمت از پيمان شكنى، براى اهميت دادن به مسأله پيمان غدير باشد، كه در آيه 67 خواهد آمد.

نخست مى فرمايد: «خدا از بنى اسرائيل پيمان گرفت (كه به دستورات او عمل كنند) و به دنبال اين پيمان از ميان خودشان دوازده رهبر و سرپرست براى آنها برگزيديم، تا هر يك سرپرستى يكى از طوائف دوازده گانه بنى اسرائيل را بر عهده گيرد» (وَ لَقَدْ أَخَذَ اللّهُ ميثاقَ بَني إِسْرائيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقيباً).

«نقيب» در اصل، از ماده «نقب» (بر وزن نقد) به معنى روزنه هاى وسيع، مخصوصاً راه هاى زيرزمينى مى باشد، و به رئيس و رهبر يك جمعيت از آن جهت «نقيب» مى گويند كه: از اسرار جمعيت آگاه است، گوئى در ميان آنها نقبى ايجاد كرده و از وضع آنها آگاه شده.

و گاهى «نقيب» به كسى گفته مى شود كه: رئيس جمعيت نيست و تنها معرِّف و وسيله شناسائى آنها است، و اگر به فضائل اشخاص، عنوان «مناقب» اطلاق مى شود، به خاطر آن است كه با فحص و كنجكاوى بايد از آنها آگاه گشت.

بعضى از مفسران «نقيب» در آيه فوق را تنها به معنى آگاه و مطلع از اسرار گرفته اند.

ولى اين معنى بسيار بعيد به نظر مى رسد; زيرا آنچه از تاريخ و حديث استفاده مى شود، آن است كه: نقباى بنى اسرائيل هر يك سرپرست طايفه خود بودند، در تفسير «روح المعانى» از «ابن عباس» چنين نقل شده: اِنَّهُمْ كانُوا وُزَراءَ وَ صارُوا أَنْبِياءَ بَعْدَ ذلِكَ: «نقباى بنى اسرائيل، در آغاز وزيران بودند و بعد به مقام نبوت رسيدند».(1)

در حالات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: در «ليله عقبه» كه جمعى از مردم «مدينه» به دعوت آن حضرت به محل «عقبه» آمده بودند، دستور داد: دوازده نفر «نقيب» از ميان خودشان به تعداد نقباى بنى اسرائيل انتخاب كنند، كه مسلماً وظيفه آنها نيز مسأله رهبرى جمعيت بود، نه تنها خبرگزارى.(2)

جالب توجه اين كه: در روايات متعددى كه از طرق اهل تسنن وارد شده اشاره به خلفا و جانشينان دوازده گانه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) گرديده و تعداد آنها به تعداد نقباى بنى اسرائيل معرفى شده است كه ما در اينجا به چند نمونه از آنها اشاره مى كنيم:

1 ـ پيشواى معروف اهل تسنن «احمد حنبل» در «مُسند» خود از «مسروق» نقل مى كند: از «عبداللّه بن مسعود» پرسيدم: چند نفر بر اين امت حكومت خواهند كرد؟

«ابن مسعود» در پاسخ گفت:

لَقَدْ سَئَلْنا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فَقالَ: اِثْنى عَشَرَ كَعِدَّةِ نُقَباءِ بَنِى اِسْرائِيْلَ:

«ما از پيامبر(صلى الله عليه وآله) همين سؤال را كرديم و او در پاسخ فرمود: دوازده نفر به تعداد نقباى بنى اسرائيل».(3)

2 ـ در «تاريخ ابن عساكر» از «ابن مسعود» چنين نقل شده كه مى گويد: از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سؤال كرديم چند خليفه بر اين امت حكومت خواهند كرد؟

فرمود: اِنَّ عِدَّةَ الْخُلَفاءِ بَعْدِى عِدَّةُ نُقَباءِ مُوسى: «عده خلفاى بعد از من به تعداد نقباى موسى خواهد بود».(4)

3 ـ در «منتخب كنز العمال» از «جابر بن سمره» چنين نقل شده: «بر اين امت دوازده خليفه حكومت خواهند كرد، به عدد نقباء بنى اسرائيل».(5)

نظير اين حديث در «ينابيع الموده»، صفحه 445 و در كتاب «البداية و النهايه»، جلد 6، صفحه 247 نيز نقل شده است.(6)

پس از آن، وعده خدا به بنى اسرائيل را چنين تشريح مى كند كه خداوند به آنها گفت: «من با شما خواهم بود و از شما حمايت مى كنم» (وَ قالَ اللّهُ إِنِّي مَعَكُمْ).

روشن است وقتى خداوند صاحب قدرت و علم مطلق با كسى يا جمعيتى باشد، مشكلى نخواهند داشت، هم امكانات لازم را به آنها مى بخشد و هم در برابر دشمن از آنها دفاع مى كند.

سپس به آنها اعلام مى كند: اگر آنها خود را مقيد به انجام چند عمل كنند، از نعمت هائى بهره مندشان مى كند، اين اعمال عبارتند از:

1 ـ «اگر نماز را بر پا داريد» (لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ).

2 ـ «و زكات خود را بپردازيد» (وَ آتَيْتُمُ الزَّكاةَ).

3 ـ «به پيامبران من ايمان بياوريد و آنها را يارى كنيد» (وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلي وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ).(7)

4 ـ علاوه بر اين، «از انفاق هاى مستحب كه يك نوع قرض الحسنه به خدا است، بدهيد و خوددارى ننمائيد» (وَ أَقْرَضْتُمُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً).

اگر به اين پيمان عمل كنيد، «من به طور مسلّم سيئات و گناهان گذشته شما را مى بخشم» (لاَ ُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ).

«و شما را در باغ هاى بهشت كه از زير درختان آن نهرها جارى است داخل مى كنم» (وَ لاَ ُدْخِلَنَّكُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ).

پس از آن، هشدار مى دهد: ولى «آنها كه بعد از اين پيمان راه كفر، انكار و عصيان را پيش گيرند، مسلماً از طريق مستقيم گمراه شده اند» (فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبيلِ).

درباره اين كه: چرا انفاق در قرآن مجيد به عنوان قرض دادن به خدا ناميده شده؟ توضيح لازم را در تفسير «نمونه» در جلد 2، ذيل آيه 245 سوره «بقره»، داده ايم.

اما در اينجا سؤالى باقى مى ماند، و آن اين كه: چرا مسأله «نماز و زكات» بر ايمان به انبياء از جمله موسى(عليه السلام) و حمايت از آنان مقدم داشته شده است؟ با اين كه ايمان به او قبل از عمل است؟

جمعى از مفسران پاسخ سؤال را چنين داده اند كه: منظور از «رسل» در آيه فوق، پيامبرانى است كه بعد از موسى(عليه السلام) آمده اند، نه خود موسى(عليه السلام)، بنابراين، دستورى نسبت به آينده مى باشد كه مى تواند بعد از نماز و زكات قرار گيرد.

اين احتمال نيز هست كه «رسل» اشاره به همان نقباى بنى اسرائيل باشد كه پيمان وفادارى نسبت به آنها از بنى اسرائيل گرفته شده است.

در تفسير «مجمع البيان» مى خوانيم: بعضى از مفسران پيشين احتمال داده اند: نقباى بنى اسرائيل رسولان خدا بودند و اين احتمال آنچه را در بالا گفتيم تأييد مى كند.(8)

* * *

13 فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظّاً مِمّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَة مِنْهُمْ إِلاّ قَليلاً مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ

 

ترجمه:

13 ـ ولى به خاطر پيمان شكنى، آنها را از رحمت خويش دور ساختيم; و دل هاى آنان را سخت و سنگين نموديم; سخنان (خدا) را از موردش تحريف مى كنند; و بخشى از آنچه را به آنها گوشزد شده بود، فراموش كردند; و هر زمان، از خيانتى (تازه) از آنها آگاه مى شوى، مگر عده كمى از آنان; ولى از آنها در گذر و صرف نظر كن، كه خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد!


1 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 6، صفحه 78.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 607، ماده «نقب»، انتشارات كتابخانه سنائى ـ «مستدرك سفينة البحار»، جلد 10، صفحه 133، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1419 هـ ق.

3 ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحه 398، طبع مصر، سال 1313 هـ ق.

4 ـ «تاريخ مدينه دمشق» ابن عساكر، جلد 16، صفحه 286، دار الفكر، 1415 هـ ق ـ «فيض القدير» (شرح جامع الصغير)، جلد 2، صفحه 459.

5 ـ «منتخب كنز العمال»، در حاشيه مسند احمد، جلد 5، صفحه 312.

6 ـ «ينابيع المودة» قندوزى، جلد 2، صفحه 315، و جلد 3، صفحه 290، دار الاسوة، طبع اول، 1416 هـ ق ـ «البداية و النهاية»، ابن كثير، جلد 6، صفحه 221، دار احياء التراث العربى بيروت، طبع اول، 1408 هـ ق.

7 ـ «عَزَّرْتُمُوهُمْ» از ماده «تعزير» به معنى منع كردن و يارى نمودن است، اگر به پاره اى از مجازات هاى اسلامى «تعزير» گفته مى شود، به خاطر آن است كه به وسيله آن در حقيقت كمكى به گناهكاران   شده و از گناه بازداشته شده اند و اين نشان مى دهد: مجاازت هاى اسلامى جنبه انتقامى ندارد، بلكه جنبه تربيتى دارد و لذا نام آن هم «تعزير» گذاشته شده است.

8 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 295، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

 

پيامدهاى پيمان شكنى

در تعقيب بحثى كه درباره پيمان خدا با بنى اسرائيل در آيه قبل گذشت، در اين آيه، به پيمان شكنى آنها و عواقب اين پيمان شكنى اشاره مى كند و مى فرمايد: «چون آنها پيمان خود را نقض كردند ما آنها را طرد كرديم و از رحمت خود دور ساختيم و دل هاى آنها را سخت و سنگين نموديم» (فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً).(1)

از اين بيان استفاده مى شود: آنها به جرم پيمان شكنى دو مجازات ديدند، هم از رحمت خدا دور شدند، و هم افكار و قلوب آنها متحجّر و غير قابل انعطاف شد، بر اين اساس، كسانى كه مى خواهند به رحمت خدا نزديك و داراى قلبى رقيق و مهربان باشند، بايد در مرحله اول از پيمان شكنى نسبت به فرمان هاى الهى بر حذر باشند.

پس از آن، مصاديق يا آثار اين قساوت را چنين شرح مى دهد: «آنها كلمات را تحريف مى كنند و از محل و مسير آن بيرون مى برند» (يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ).

و نيز «قسمت هاى قابل ملاحظه اى از آنچه به آنها گفته شده بود كه انجام دهند، به دست فراموشى سپردند» (وَ نَسُوا حَظّاً مِمّا ذُكِّرُوا بِهِ).

اما اين كه كدام يك از مواهب يادآورى شده را فراموش كردند؟

بعيد نيست قسمتى از آنها را كه به دست فراموشى سپردند، همان نشانه ها و آثار پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) باشد كه در آيات ديگر قرآن به آن اشاره شده است.

و نيز ممكن است اين جمله اشاره به آن باشد كه مى دانيم تورات در طول تاريخ مفقود شده، سپس جمعى از دانشمندان يهود به نوشتن آن مبادرت كردند و طبعاً قسمت هاى فراوانى از ميان رفت و قسمتى تحريف يا به دست فراموشى سپرده شد، و آنچه به دست آنها آمد بخشى از كتاب واقعى موسى(عليه السلام) بود كه با خرافات زيادى آميخته شده بود و آنها همين بخش را نيز گاهى به دست فراموشى سپردند.

بايد توجه داشت: «يُحَرِّفُونَ» فعل مضارع و دالّ بر استمرار است و اين مى رساند كه آنها همواره كلمات الهى را تحريف مى نمودند، اما «نَسُوا» فعل ماضى است و شايد مراد آن باشد كه آنها دستور پذيرش دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)كه در تورات آمده بود را يكباره به دست فراموشى سپردند، كه اين خود سبب تحريف مرتب كلمات در طول تاريخ شده است.

سپس اضافه مى فرمايد: «هر روز به خيانت تازه اى از آنها پى مى برى، مگر دسته اى از آنها كه از اين خيايت ها بركنارند و در اقليتند» (وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَة مِنْهُمْ إِلاّ قَليلاً مِنْهُمْ).(2)

و در پايان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «از آنها صرف نظر كند و چشم بپوشد; زيرا خداوند نيكوكاران را دوست دارد» (فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ).

آيا منظور آن است كه از گناهان پيشين اين اقليت صالح صرف نظر كند؟ و يا از اكثريت ناصالح؟

ظاهر آيه، احتمال دوم را تقويت مى كند; زيرا اقليت صالح خيانتى نكرده اند كه مشمول عفو شوند، ولى به طور مسلّم اين گذشت و عفو در مورد آزارهائى است كه به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى رسانيدند، نه در مسائل هدفى و اصولى اسلام كه در آنها گذشت معنى ندارد.

پايان آيه اين نويد را مى دهد كه عفو از آزار افراد و گذشت از آنها انسان را در رديف محسنين و نيكوكاران قرار مى دهد و اين سبب محبوبيت در پيشگاه خدا خواهد شد و روشن است: حبيب براى محبوب خود همواره نعمت و موهبت را مى خواهد.

* * *

 


1 ـ «لَعْن» در لغت به معنى «طرد و دور ساختن» است و هنگامى كه به خدا نسبت داده شود، به معنى محروم ساختن از رحمتش مى باشد. و «قاسِيَة» از ماده «قساوت» در اصل، به سنگ هاى سخت  اطلاق مى شود و به همين تناسب به كسانى كه در برابر حقايق هيچ گونه انعطافى از خود نشان نمى دهند، نيز گفته مى شود.

2 ـ «خائِنَة» گر چه اسم فاعل است، ولى در اينجا معنى مصدرى دارد و مساوى با خيانت است و در ادبيات عرب اين موضوع سابقه دارد كه «اسم فاعل» به معنى «مصدر» مى آيد، مانند: «عافية» و «خاطية».

اين احتمال را نيز داده اند كه: «خائِنَة» صفت «طائفة» مى باشد كه در تقدير است.

1 ـ تحريفات يهود

از مجموع آياتى كه در قرآن مجيد درباره تحريف يهود آمده است، استفاده مى شود كه آنها به انواعى از تحريف در كتاب آسمانى خود دست مى زدند.

گاهى تحريف آنها تحريف معنوى بود، يعنى عباراتى كه در كتاب آسمانى آنها نازل شده بود، بر خلاف معنى واقعى آن تفسير مى كردند، الفاظ را به صورت اصلى حفظ مى نمودند، ولى معانى آن را دگرگون مى ساختند.

گاهى دست به تحريف لفظى مى زدند، ـ مثلاً ـ از روى استهزاء به جاى اين كه بگويند: سَمِعنا وَ أَطَعْنا: «شنيديم و اطاعت كرديم».

مى گفتند: سَمِعْنا وَ عَصَينا!: «شنيديم و مخالفت كرديم!».

گاهى دست به مخفى ساختن قسمتى از آيات الهى مى زدند، آنچه را موافق ميلشان بود آشكار، و آنچه بر خلاف ميلشان بود، كتمان مى كردند.

حتى گاهى با وجود مسلّم بودن حكم كتاب آسمانى، براى اغفال مردم قسمتى از مقررات و احكام آن را تغيير مى دادند و حكم ديگرى به جاى آن وضع مى كردند، چنان كه در ذيل آيه 41 سوره «مائده» در داستان «ابن صوريا» خواهد آمد.

* * *

2 ـ آيا خدا كسى را سنگدل مى كند؟

در آيه مورد بحث مى خوانيم كه: خداوند، سنگدلى جمعى از يهود را به خود نسبت مى دهد و مى دانيم اين سنگدلى و عدم انعطاف در مقابل حق، سرچشمه انحرافات و گناهانى مى شود.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: با اين كه فاعل اين كار خدا است، چگونه اين اشخاص در برابر اعمال خود مسئولند؟ و آيا اين يك نوع جبر نيست؟

با دقت در آيات مختلف قرآن و حتى در آيه مورد بحث، روشن مى شود: در موارد بسيارى افراد، بر اثر اعمال خلافشان از لطف خداوند و هدايت او محروم مى شوند.

يعنى در حقيقت عملشان سرچشمه يك سلسله انحرافات فكرى و اخلاقى مى گردد، كه گاه نمى توانند خود را به هيچ وجه از عواقب آن بر كنار دارند.

اما از آنجا كه هر سببى اثرش به فرمان خدا است اين گونه آثار در قرآن به خداوند نسبت داده شده است، مثلاً در آيه مورد بحث مى فرمايد: چون پيمان شكنى كردند، دل هاى آنها را سخت و غير قابل انعطاف ساختيم.

و در آيه 27 سوره «ابراهيم» مى فرمايد: وَ يُضِلُّ اللّهُ الظّالِمِيْنَ: «خداوند ستمگران را گمراه مى كند» و در آيه 77 سوره «توبه» درباره بعضى از پيمان شكنان مى فرمايد:

فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِى قُلُوبِهِمْ اِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمآ أَخْلَفُوا اللّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ:

«به خاطر پيمان شكنى و دروغشان، خداوند تا روز رستاخيز، نفاق را در دل هاى آنها قرار داد» ـ و نظير اين تعبيرات در قرآن فراوان است.

روشن است: اين آثار سوء كه از عمل خود انسان سرچشمه مى گيرد هيچ گونه منافاتى با روح اختيار و آزادى اراده، ندارد; زيرا مقدمات آن به وسيله خود آنان فراهم شده است و آگاهانه در اين وادى گام نهاده اند و اينها محصولات قهرى اعمال خود آنها است.

اين درست به آن مى ماند كه كسى از روى عمد مشروبات الكلى بخورد و به هنگامى كه مست شد، دست به جناياتى بزند.

درست است كه در حال مستى از خود اختيارى ندارد، ولى چون آگاهانه مقدمات آن را فراهم ساخته و مى دانسته كه در حال مستى ممكن است چنين اعمالى از او سرزند مسئول اعمال خود خواهد بود.

آيا اگر در اينجا گفته شود: چون آنها شراب خوردند، ما عقلشان را گرفتيم و آنها را بر اثر اعمالشان به جنايات افكنديم، اين تعبير، اشكالى دارد؟ و يا مفهومش جبر است؟

خلاصه اين كه: تمام هدايت ها، ضلالت ها و مانند آن كه در قرآن به خداوند نسبت داده شده است، حتماً به خاطر مقدمات و اعمالى است كه قبلاً از بندگان سرزده است و به دنبال آن استحقاق هدايت و يا ضلالت پيدا كرده اند، و گرنه هيچ گاه عدالت و حكمت خدا اجازه نخواهد داد كه بدون جهت يكى را به راه راست هدايت كنند، و ديگرى را در گمراهى سرگردان سازند.(1)

* * *

14 وَ مِنَ الَّذينَ قالُوا إِنّا نَصارى أَخَذْنا ميثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظّاً مِمّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ سَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللّهُ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ

 

ترجمه:

14 ـ و از كسانى كه ادعاى نصرانيت (و يارى مسيح) داشتند (نيز) پيمان گرفتيم; ولى آنها قسمت مهمى را از آنچه به آنان تذكر داده شده بود فراموش كردند; از اين رو در ميان آنها، تا دامنه قيامت، عداوت و دشمنى افكنديم. و خداوند (در قيامت) آنها را از آنچه انجام مى دادند (و نتايج آن)، آگاه خواهد ساخت.

 


1 ـ در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 26 سوره «بقره» نيز در اين باره توضيحات ديگرى داديم.

 

دشمنان دائمى

در آيه قبل، سخن از پيمان شكنى بنى اسرائيل در ميان بود، و در اين آيه قرآن به پيمان شكنى نصارى اشاره كرده، مى فرمايد: «جمعى از كسانى كه ادعاى نصرانيت مى كنند، با اين كه از آنها پيمان وفادارى گرفته بوديم، دست به پيمان شكنى زدند و قسمتى از دستوراتى را كه به آنها داده شده بود به دست فراموشى سپردند» (وَ مِنَ الَّذينَ قالُوا إِنّا نَصارى أَخَذْنا ميثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظّاً مِمّا ذُكِّرُوا بِهِ).

آرى، آنها نيز با خدا پيمان بسته بودند كه از حقيقت توحيد منحرف نشوند، دستورات الهى را به دست فراموشى نسپارند و نشانه هاى آخرين پيامبر را كتمان نكنند، ولى آنها نيز به همان سرنوشت يهود گرفتار شدند، با اين تفاوت كه قرآن در مورد يهود مى گويد: تنها عده كمى از آنان پاك و حق شناس بودند، ولى درباره نصارى مى گويد: جمعى از آنان منحرف شدند، از اين تعبير معلوم مى شود: منحرفان يهود بيشتر از منحرفان نصارى بوده اند.

تاريخ «اناجيل» كنونى مى گويد: تمام آنها ساليان دراز، بعد از مسيح(عليه السلام) و به دست بعضى از مسيحيان نگاشته شده است و به همين دليل، داراى تناقض هاى آشكارى است و اين نشان مى دهد كه آنها قسمت هاى قابل ملاحظه اى از آيات «انجيل» را به كلّى فراموش كرده بودند، وجود خرافات آشكار در «اناجيل» كنونى مانند: داستان شراب سازى مسيح(عليه السلام)(1) كه بر خلاف حكم عقل و حتى پاره اى از آيات تورات و انجيل كنونى است و داستان «مريم مَجْدَلِيّه»(2) و امثال آن نيز روشنگر اين واقعيت است.

ضمناً بايد توجه داشت: «نصارى» جمع «نصرانى» است و در اين كه علت نامگذارى مسيحيان به اين اسم چيست؟ احتمالات مختلفى داده اند:

نخست اين كه: به خاطر آن است كه: عيسى(عليه السلام) در شهر «ناصره» در دوران كودكى پرورش يافت.

نيز احتمال داده اند: از «نصران» گرفته شده، كه آن هم نام قريه اى است كه «نصارى» به آن علاقه خاصى داشته اند.

و نيز ممكن است انتخاب اين نام به خاطر آن باشد: هنگامى كه مسيح(عليه السلام)ناصران و يارانى از مردم طلبيد، آنها دعوت او را اجابت كردند همان طور كه قرآن مى گويد:

«كَما قالَ عِيْسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّيْنَ مَنْ أَنْصارِى اِلَى اللّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللّهِ».(3)

و از آنجا كه جمعى از آنها به گفته خود عمل نمى كردند و تنها مدعى يارى مسيح(عليه السلام) بودند، قرآن در آيه مورد بحث مى گويد: وَ مِنَ الَّذِيْنَ قالُوا اِنّا نَصارى: «از كسانى كه ادعا مى كردند ما ياوران عيسى(عليه السلام) هستيم» ولى در اين ادعا، صادق نبودند.

قرآن پس از آن، نتيجه اعمال مسيحيان را چنين شرح مى دهد كه: «به جرم اعمالشان تا دامنه قيامت در ميان آنها عداوت و دشمنى افكنديم» (فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ).

و مجازات ديگر آنها كه در آخرين جمله آيه به آن اشاره شده اين است كه: «در آينده خداوند نتائج اعمال آنها را به آنها خبر خواهد داد و عملاً با چشم خود خواهند ديد» (وَ سَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللّهُ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ).

از اين آيه نيز بر مى آيد كه پيمان شكنى دو پيامد سوء دارد: يكى ايجاد كينه در دل و ديگرى بغض و تنفر، و سرانجام به نتيجه اعمالشان اشاره كرده كه در آينده به آنها گفته خواهد شد.

* * *

نكته ها:

1 ـ جمله «أَغْرَيْنا» در اصل، از ماده «اغراء» به معنى چسبانيدن چيزى است، سپس به معنى تشويق و وادار ساختن به كارى استعمال شده است; زيرا سبب ارتباط افراد به هدف هاى معينى مى شود.

بنابراين، مفهوم آيه فوق چنين است كه: پيمان شكنى نصارى و خلاف كارى هاى آنها سبب شد كه عوامل عداوت و دشمنى و بذر نفاق و اختلاف در ميان آنها پاشيده شود (زيرا مى دانيم آثار اسباب تكوينى و طبيعى به خدا نسبت داده مى شود).

هم اكنون كشمكش هاى فراوانى كه بين دول مسيحى وجود دارد و تاكنون سرچشمه دو جنگ جهانى شده و همچنان دسته بندى هاى توأم با عداوت و دشمنى در ميان آنها ادامه دارد.

علاوه بر اين، اختلافات و عداوت هاى مذهبى در بين فرق مذهبى مسيحيت به قدرى زياد است كه هم اكنون نيز به كشتار يكديگر ادامه مى دهند.

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند: منظور، ادامه عداوت و دشمنى بين يهود و نصارى تا پايان جهان مى باشد، ولى ظاهر آيه همان بروز عداوت در ميان مسيحيان است.(4)

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه اين عاقبت دردناك منحصر به مسيحيان نيست، اگر مسلمانان هم راه آنها را بپويند، به همان سرنوشت گرفتار خواهند شد.

* * *

2 ـ «عداوت» در اصل، از ماده «عدو» به معنى تجاوز مى آيد و «بَغْضاء» از ماده «بغض» به معنى تنفّر از چيزى است و ممكن است فرق ميان اين دو كلمه اين باشد كه «بغض» بيشتر جنبه «قلبى» دارد و «عداوت» جنبه «عملى» و يا لااقل اعم از عملى و قلبى است.

* * *

3 ـ از آيه فوق، چنين بر مى آيد كه: طايفه نصارى به عنوان پيروان يك مذهب (و يا يهود و نصارى هر دو) تا پايان جهان در دنيا وجود خواهند داشت.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: از اخبار اسلامى چنين استفاده مى شود: پس از ظهور مهدى(عليه السلام) در سرتاسر جهان، يك آئين بيشتر نخواهد بود و آن آئين اسلام است،(5) بر اين اسا اين دو را چگونه مى توان با هم جمع كرد؟

پاسخ اين است كه: ممكن است مسيحيت (و يا مسيحيت و آئين يهود) به صورت يك اقليت بسيار ضعيف در جهان حتى در عصر مهدى(عليه السلام) باقى بماند; زيرا مى دانيم در آن عصر، نيز آزادى اراده انسان ها از بين نمى رود و دين جنبه اجبارى پيدا نمى كند، اگر چه اكثريت قاطع مردم جهان راه حق را مى يابند و به آن مى گروند و مهم تر از همه، اين كه حكومت روى زمين يك حكومت اسلامى خواهد بود.

يعنى قدرت حاكم بر جهان، اسلام است و همه مى بايست طبق مقررات آن عمل كنند، اما غير مسلمانان در اعمال شخصى اجبار نمى شوند.

* * *

15 يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثير قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ

16 يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ إِلى صِراط مُسْتَقيم

 

ترجمه:

15 ـ اى اهل كتاب! پيامبر ما، كه بسيارى از حقايق كتاب آسمانى را كه شما كتمان مى كرديد روشن مى سازد، به سوى شما آمد; و از بسيارى از آن، (كه فعلاً افشاى آن مصلحت نيست) صرف نظر مى نمايد. (آرى) از طرف خدا، نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد.

16 ـ خداوند به بركت آن، كسانى كه از خشنودى او پيروى كنند را، به راه هاى سلامت، هدايت مى كند; و به فرمان خود، از تاريكى ها به سوى روشنائى مى برد; و آنها را به سوى راه راست، رهبرى مى نمايد.

 


1 ـ «انجيل يوحنا»، باب 2، جمله هاى 2 تا 12.

2 ـ «انجيل لوقا»، باب 7، جمله هاى 36 تا 47.

3 ـ صف، آيه 14.

4 ـ بنابراين، ضمير «بَيْنَهُمْ» به نصارى كه در آغاز آيه ذكر شده، باز مى گردد.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 53، صفحه 4 ـ «مختصر بصائر الدرجات»، صفحات 179 و 180، مطبعة الحيدرية النجف، طبع اول، 1370 هـ ق.

كتاب نور و هدايت

در تعقيب آياتى كه درباره يهود و نصارى و پيمان شكنى هاى آنها بحث مى كرد، اين آيه، اهل كتاب را به طور كلّى مخاطب قرار داده و از آنها دعوت به سوى اسلام مى كند، اسلامى كه آئين آسمانىِ آنها را از خرافات پاك كرده و آنها را به راه راست ـ راهى كه از هر گونه انحراف و كجى دور است ـ هدايت مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «اى اهل كتاب! فرستاده ما به سوى شما آمد، تا بسيارى از حقايقِ كتب آسمانى را كه شما كتمان كرده بوديد براى شما آشكار سازد، و در عين حال از بسيارى از آنها كه نيازى به ذكر آنها نبوده و مربوط به دوران هاى گذشته است صرف نظر مى كند» (يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثير).

از اين بخشِ آيه، چنين استفاده مى شود كه: اهل كتاب حقايق زيادى را كتمان مى كردند، ولى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آنچه مورد نياز كنونى مردم جهان بود (مانند بيان حقيقت توحيد و پاكى انبياء از نسبت هاى ناروائى كه در كتب عهدين به آنها داده شده، و حكم تحريم ربا و شراب و امثال آن) را بيان نموده است، ولى از ذكر پاره اى از حقايقى كه مربوط به امت هاى پيشين و زمان هاى گذشته بوده و بيان آنها اثر قابل ملاحظه اى در تربيت اقوام كنونى نداشته، صرف نظر كرده است.

پس از آن، به اهميت و عظمت قرآن مجيد، و اثرات عميق آن در هدايت و تربيتِ بشر اشاره كرده، مى گويد: «از طرف خداوند نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد» (قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ).

بر اين اساس، پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى برملا ساختن بخش هاى مورد نياز كتب، و آوردنِ كتابى كه سراسر نور و تبيين كننده حق از باطل است، فرستاده شده است.

* * *

سپس به آثارِ اين كتاب، و هدفِ نزول آن اشاره كرده، مى فرمايد: «همان نورى كه خداوند به وسيله آن كسانى را كه در پى كسب خشنودى او باشند، به طرق سلامت هدايت مى كند» (يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ).

علاوه بر اين، «آنها را از انواع ظلمت ها و تاريكى ها (ظلمت شرك، ظلمت جهل، ظلمت پراكندگى و نفاق و...) به سوى نور توحيد، علم و اتحاد رهبرى مى كند» (وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ).

از همه اينها گذشته «آنها را به جاده مستقيم ـ كه هيچ گونه كجى در آن از نظر اعتقاد و برنامه عملى نيست ـ هدايت مى نمايد» (وَ يَهْديهِمْ إِلى صِراط مُسْتَقيم).

* * *

مراد از «نور» در آيه

در اين كه منظور از «نور» در آيه نخست شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، يا قرآن مجيد؟ در ميان مفسران دو قول ديده مى شود، ولى ملاحظه آيات مختلفى كه در قرآن مجيد وارد شده و «قرآن» را تشبيه به «نور» كرده، نشان مى دهد: نور در آيه فوق، به معنى قرآن است و بنابراين عطف «كِتابٌ مُبِيْنٌ» بر آن از قبيل عطف توضيحى است، در سوره «اعراف» آيه 157 نيز مى خوانيم.

فَالَّذِيْنَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ:

«كسانى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان آوردند، و او را بزرگ داشتند و يارى كردند و از نورى كه همراه او نازل گرديده پيروى نمودند، اهل نجات و رستگارى هستند».

و در سوره «تغابن» آيه 8 مى خوانيم: فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِى أَنْزَلْنا: «به خدا و پيامبرش و نورى كه نازل كرديم ايمان بياوريد».

همچنين آيات متعدد ديگر، در حالى كه اطلاق كلمه «نور» در قرآن بر شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) ديده نمى شود.

علاوه بر اين، مفرد بودن ضمير «بِهِ» در آيه بعد، نيز اين موضوع را تأييد مى كند كه نور و كتاب مبين اشاره به يك حقيقت است.

البته در روايات متعددى مى خوانيم كه: «نور» به شخص امير مؤمنان على(عليه السلام) يا همه ائمه(عليهم السلام) تفسير شده است.(1)

ولى روشن است: اين تفسير، از قبيل ذكر «بطون» آيات است; چرا كه مى دانيم، قرآن علاوه بر معنى ظاهر، معانى باطنى دارد كه از آن به «بطون قرآن» تعبير مى شود.

اين كه گفتيم روشن است كه اين تفسيرها مربوط به بطون قرآن است، دليلش اين است كه در آن زمان ائمه(عليهم السلام) وجود نداشتند كه اهل كتاب دعوت به ايمان به آنها شده باشند.

نكته ديگر اين كه: در آيه دوم به كسانى كه در راه تحصيل رضاى خدا گام برمى دارند نويد مى دهد كه در پرتو قرآن، سه نعمت بزرگ به آنها داده مى شود: نخست، هدايت به جاده هاى سلامت، سلامت فرد، سلامت اجتماع، سلامت روح و جان، سلامت خانواده، و سلامت اخلاق (و اينها همه جنبه عملى دارد).

ديگر، خارج ساختن از ظلمت هاى كفر و بى دينى به سوى نور ايمان كه جنبه اعتقادى دارد.

و سوم اين كه تمام اينها را در كوتاه ترين و نزديك ترين راه كه «صراط مستقيم» است و در جمله سوم به آن اشاره شده، انجام مى دهد.

ولى همه اين نعمت ها نصيب كسانى مى شود كه از در تسليم و حق جوئى درآيند، و مصداق «مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ» باشند، و اما منافقان و افراد لجوج و آنها كه با حق دشمنى دارند، هيچ گونه بهره اى نخواهند برد، همان طور كه ساير آيات قرآن گواهى مى دهند.

و نيز همه اين آثار از اراده حتمى خداوند سرچشمه مى گيرد كه با كلمه «بِاِذْنِهِ» به آن اشاره شده است.

* * *

17 لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ جَميعاً وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

 

ترجمه:

17 ـ آنها كه گفتند: «خدا، همان مسيح بن مريم است»، به طور مسلّم كافر شدند; بگو: «اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم و مادرش و همه كسانى كه روى زمين هستند را هلاك كند، چه كسى مى تواند جلوگيرى كند؟ (آرى،) حكومت آسمان ها و زمين، و آنچه ميان آن دو قرار دارد از آنِ خداست; هر چه بخواهد، مى آفريند; (حتى انسانى بدون پدر، مانند مسيح;) و او، بر هر چيزى تواناست».

 

تفسير:

1 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 197، و جلد 23، صفحه 310 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 164، مؤسسه دار الكتاب قم، 1404 هـ ق ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 194، دار الكتب الاسلامية ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 83، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

مگر ممكن است مسيح(عليه السلام)، خدا باشد؟!

 

در اين آيه، براى تكميل بحث هاى گذشته، شديداً به ادعاى الوهيت مسيح(عليه السلام)حمله شده، و آن را كفر آشكار شمرده، مى فرمايد: «به طور مسلّم كسانى كه گفتند: مسيح بن مريم خدا است كافر شدند و در حقيقت خدا را انكار كرده اند» (لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ).

براى روشن شدن مفهوم اين جمله بايد بدانيم كه: مسيحيان چند ادعاى بى اساس در مورد خدا دارند.

نخست اين كه: معتقد به خدايان سه گانه اند كه آيه 171 سوره «نساء» به آن اشاره كرده و آن را ابطال مى كند، مى فرمايد:

وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ اِنَّمَا اللّهُ اِلهٌ واحِدٌ: «و نگوئيد (خداوند) سه گانه است، از اين سخن خوددارى كنيد كه به سود شما است، خدا تنها معبود يگانه است».(1)

ديگر اين كه: آنها خداى آفريننده عالم هستى را يكى از خدايان سه گانه مى شمرند و به او خداى پدر(2) مى گويند، قرآن اين عقيده را نيز در آيه 73 سوره «مائده» ابطال مى كند، مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِيْنَ قالُوا اِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَة وَ ما مِنْ اِله اِلاّ اِلهٌ واحِدٌ» كه تفسير آن به خواست خدا به زودى خواهد آمد.

سوم اين كه: خدايان سه گانه در عين تعدّد حقيقى، يكى هستند كه گاهى از آن تعبير به وحدت در تثليث مى شود، و اين همان چيزى است كه در آيه فوق به آن اشاره شده كه آنها مى گويند: خدا همان مسيح بن مريم و مسيح بن مريم همان خدا است! و اين دو، با روح القدس يك واحد حقيقى و در عين حال سه ذات متعدد! را تشكيل مى دهند!!

بنابراين، هر يك از جوانب سه گانه تثليث كه بزرگ ترين انحراف مسيحيت است در يكى از آيات قرآن مورد بحث قرار گرفته، و شديداً ابطال شده است (توضيح بيشتر درباره بطلان عقيده تثليث را در ذيل آيه 171 سوره «نساء» در همين جلد مطالعه فرمائيد).

از آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود اين كه: بعضى از مفسران مانند:
«فخر رازى» در فهم آيه فوق گرفتار اشكال شده اند و چنين پنداشته اند كه: هيچ يك از نصارى با صراحت عقيده اتحاد خدا و مسيح(عليه السلام) را ابراز نمى كنند، به خاطر عدم احاطه كافى به كتب مسيحيت بوده است و گرنه منابع موجود مسيحيت با صراحت، مسأله «وحدت در تثليث» را بيان داشته است، ولى شايد اين گونه كتاب ها در آن زمان به دست امثال «فخر رازى» نرسيده بوده است.

سپس براى ابطال عقيده الوهيت مسيح(عليه السلام) قرآن چنين مى گويد: «اگر خدا بخواهد مسيح و مادرش مريم و تمام كسانى كه در زمين زندگى مى كنند را هلاك كند چه كسى مى تواند جلو آن را بگيرد»؟ (قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ جَميعاً).

اشاره به اين كه: مسيح(عليه السلام) مانند مادرش مريم، و مانند همه افراد بشر، انسانى بيش نبود، بنابراين از نظر مخلوق بودن در رديف ساير مخلوقات است و به همين دليل، فنا و نيستى در ذات او راه دارد و چيزى كه نيستى براى او تصور مى شود، چگونه ممكن است ازلى و ابدى باشد؟!

و يا به تعبير ديگر، اگر مسيح(عليه السلام) خدا باشد آفريدگار جهان نمى تواند او را هلاك كند، و به اين ترتيب، قدرتش نامحدود خواهد بود و چنين كسى نمى تواند نابود شود; زيرا قدرت خدا مانند ذاتش نامحدود است (دقت كنيد).

تكرار كلمه «مسيح ابن مريم»(عليه السلام) در اين آيه، شايد براى اشاره به اين حقيقت است كه خود شما معترفيد: مسيح(عليه السلام) فرزند مريم بود و از مادرى متولد شد، روزى جنين بود و روزى ديگرى طفل نوزاد، و تدريجاً پرورش يافت و بزرگ شد، آيا ممكن است خدا در محيط كوچكى همچون رحم مادر، جاى گيرد و اين همه تغييرات و تحولات پيدا كند؟ و نياز به مادر در دوران جنينى و در دوران شيرخوارگى داشته باشد؟!

قابل توجه اين كه: آيه فوق، غير از ذكر عيسى(عليه السلام)، نام مادر او را هم بالخصوص با كلمه «وَ أُمَّهُ» مى برد، و به اين ترتيب، مادر مسيح(عليه السلام) را از ميان ساير مردم روى زمين مشخص مى كند.

ممكن است اين تعبير به خاطر آن باشد كه مسيحيان به هنگام پرستش، مادر او را هم مى پرستند، و هم اكنون در كليساها از جمله مجسمه هائى كه در برابر آن تعظيم و پرستش مى كنند، مجسمه مريم است كه در آيه 116 سوره «مائده» نيز به اين مطلب اشاره شده:

وَ اِذْ قالَ اللّهُ يا عِيْسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِى وَ أُمِّىَ اِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ: «در روز رستاخيز خداوند مى گويد: اى عيسى ابن مريم! آيا تو به مردم گفتى: من و مادرم را علاوه بر خدا پرستش كنيد»؟!

و در پايان آيه، پاسخى به گفتار آنهائى كه تولد مسيح(عليه السلام) بدون پدر را دليلى بر الوهيت او مى گيرند، داده، مى فرمايد: «خداوند حكومت آسمان ها و زمين و آنچه را ميان اين دو است، در اختيار دارد، هر گونه مخلوقى بخواهد مى آفريند» (وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ).

خواه انسانى بدون پدر و مادر، مانند: آدم، و خواه انسانى از پدر و مادر، مانند: انسان هاى معمولى، و خواه فقط از مادر، مانند: مسيح(عليه السلام)، اين تنوع خلقت دليل بر قدرت او است و دليل بر هيچ چيز ديگر نيست.

و در نهايت، به دليل آن چنين اشاره مى كند: «خداوند بر هر چيزى توانا است» (وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).

آنچه امكان پذيرشِ هستى داشته باشد، تحت قدرت خداوند قادر متعال است، از ناحيه خداوند هيچ نقص و كاستى نيست، مگر اين كه چيزى خلقتش محال باشد و نقص از ناحيه خودش باشد.

* * *

 

18 وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ

 

ترجمه:

18 ـ يهود و نصارى گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستيم». بگو: «پس چرا شما را در برابر گناهانتان مجازات مى كند»؟! بلكه شما هم بشرى هستيد از مخلوقاتى كه آفريده; هر كس را بخواهد، مى بخشد; و هر كس را بخواهد (و مستحق بداند)، مجازات مى كند; و حكومت آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آنهاست، از آنِ اوست; و بازگشت همه موجودات، به سوى اوست.



1 ـ تفسير اين آيه در همين جلد گذشت.

2 ـ در منابع مسيحيت مى خوانيم: «و خدا پدر خالق جميع كائنات است به واسطه پسر»! (قاموس كتاب مقدس، صفحه 345).

و نيز مى خوانيم: «خدا، يعنى از خود به وجود آمده. و آن اسمِ خالق جميع موجودات و حاكم كلّ كائنات مى باشد و او روحى است بى انتها و ازلى و در وجود و حكمت و قدرت و عدالت و كرامت، بى تغيير و تبديل به انواع مختلفه» (قاموس كتاب مقدس، صفحه 344).

 

ادعاهاى بى اساس اهل كتاب

 

در تكميل بحث هاى گذشته درباره يهود و نصارى، در اين آيه، به يكى از ادعاهاى بى اساس و امتيازات موهومى كه آنها داشتند اشاره كرده، مى گويد: «يهود و نصارى گفتند: ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم»! (وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ)!

اين تنها امتياز موهومى نيست كه آنها براى خود قائل شدند، و در اين آيه به آن اشاره شده، بلكه در قرآن بارها به اين گونه ادعاهاى آنان اشاره شده است.

در آيه 111 سوره «بقره» ادعاى آنها درباره اين كه غير از آنان كسى داخل بهشت نمى شود و بهشت مخصوص يهود و نصارى است را بيان كرده و ابطال مى نمايد.

در آيه 80 سوره «بقره» ادعاى يهود دائر بر اين كه آتش دوزخ جز ايام معدودى به آنان نمى رسد ذكر نموده و آنها را سرزنش مى كند.

و در آيه فوق به ادعاى موهوم فرزندى خدا و دوستى خاص او اشاره شده است.

شك نيست كه آنها خود را حقيقتاً فرزند خدا نمى دانستند، تنها مسيحيان، عيسى(عليه السلام) را فرزند حقيقى خدا مى دانند و به آن تصريح مى كنند.(1)

ولى منظورشان از انتخاب اين نام و عنوان، براى خود اين بوده كه بگويند رابطه خاصى با خدا دارند و گويا هر كس در نژاد آنها و يا جزء جمعيت آنها مى شد، بدون اين كه اعمال صالحى انجام داده باشد، خود به خود، از دوستان و گروه فرزندان خدا مى شد!(2)

اما مى دانيم قرآن با تمام اين امتيازات موهوم مبارزه مى كند و امتياز هر انسانى را تنها در ايمان، عمل صالح و پرهيزگارى او مى شمرد، لذا در آيه فوق، براى ابطال اين ادعا چنين مى گويد: «بگو: پس چرا شما را در مقابل گناهانتان مجازات مى كند»؟ (قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ).

يعنى شما خودتان اعتراف داريد كه لااقل مدتى كوتاه مجازات خواهيد شد، اين مجازات نشانه آن است كه: ادعاى ارتباط فوق العاده شما با خدا ـ كه خود را دوستان، بلكه فرزندان خدا مى شماريد ـ ادعائى است بى اساس.

به علاوه، تاريخ شما نشان مى دهد كه گرفتار يك سلسله مجازات ها و كيفرهاى الهى در همين دنيا نيز شده ايد، و اين دليل ديگرى بر بطلان ادعاى شما است.

آنگاه براى تأكيد مطلب اضافه مى كند: «شما بشرى هستيد از مخلوقات خدا، همانند ساير انسان ها» (بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ).

و اين يك قانون عمومى است كه: «خدا هر كه را بخواهد (و شايسته ببيند) مى بخشد، و هر كه را بخواهد (و مستحق ببيند) كيفر مى دهد» (يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ).

از اين گذشته، همه مخلوق خدا هستند و بنده و مملوك او، بنابراين نام فرزند خدا بر كسى گذاشتن منطقى نيست، مى فرمايد: «مالكيت آسمان ها و زمين و آنچه بين اين دو است از آنِ خدا است» (وَ لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما).

و مى افزايد: «و سرانجام تمام مخلوقات به سوى او باز مى گردند» (وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ).

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: در كجا آمده كه يهود و نصارى دعوى فرزندى خدا كردند؟ (هر چند فرزند در اينجا به معنى مجازى باشد نه معنى حقيقى).

در پاسخ اين سؤال بايد توجه داشت: در «اناجيل» كنونى، اين تعبير مكرّر ديده مى شود، از جمله در «انجيل يوحنا»، باب 8، جمله 41 به بعد، از زبان عيسى خطاب به يهود مى خوانيم: «شما كارهاى پدر خود را مى كنيد (يهوديان) به او گفتند: ما از زنا متولد نشده ايم يك پدر داريم كه خدا است! عيسى ايشان را گفت: كه اگر خدا پدر شما مى بود، مرا دوست مى داشتيد».(3)

در روايات اسلامى نيز در حديثى از «ابن عباس» مى خوانيم كه: پيغمبر(صلى الله عليه وآله)جمعى از يهود را به دين اسلام دعوت كرد و آنها را از مجازات خدا بيم داد، گفتند: چگونه ما را از كيفر خدا مى ترسانى در حالى كه ما فرزندان خدا و دوست هاى او هستيم!(4)

در تفسير «مجمع البيان» در ذيل آيه مورد بحث، نيز حديثى شبيه حديث فوق نقل شده كه: جمعى از يهود در برابر تهديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مجازات الهى گفتند: ما را تهديد مكن! زيرا ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم، اگر خشم بر ما كند، همانند خشمى است كه انسان نسبت به فرزند خود دارد يعنى به زودى اين خشم فرو مى نشيند!(5)

* * *

19 يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَة مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشير وَ لا نَذير فَقَدْ جاءَكُمْ بَشيرٌ وَ نَذيرٌ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

 

ترجمه:

19 ـ اى اهل كتاب! رسول ما، پس از فاصله و فترتى ميان پيامبران، به سوى شما آمد; در حالى كه حقايق را براى شما بيان مى كند; تا مبادا بگوييد: «نه بشارت دهنده اى به سراغ ما آمد، و نه بيم دهنده اى». (هم اكنون، پيامبرِ) بشارت دهنده و بيم دهنده، به سوى شما آمد. و خداوند بر همه چيز تواناست.



1 ـ منابع مسيحيت مى گويد: «لفظ پسر خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگرى اطلاق نمى شود، مگر در جائى كه از قرائن معلوم شود كه قصد، از پسر حقيقى خدا نيست» (قاموس كتاب مقدس، صفحه 345).

2 ـ اخيراً گروهى در محيط ما شروع به يك نوع تبليغات مسيحى گرى كرده بودند، و نام خود را «گروه فرزند خدا»! گذاشته بودند.

3 ـ «شما اعمال پدر خود خود را به جا مى آوريد * بدو گفتند كه ما از زنا زائيده نشده ايم * يك پدر داريم كه خدا باشد * عيسى، به ايشان گفت: اگر خدا پدر شما مى بود مرا دوست مى داشتيد».

4 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 11، صفحه 192، دار الكتب العلميه تهران، طبع دوم.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 304، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

 

بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در عصر فترت

 

باز در اين آيه، روى سخن به اهل كتاب است، مى فرمايد: «اى اهل كتاب و اى يهود و نصارى پيامبر ما به سوى شما آمد تا در عصرى كه ميان پيامبران الهى فترت و فاصله اى واقع شده، حقايق را براى شما بيان مى كند، مبادا بگوئيد از طرف خدا بشارت دهنده و بيم دهنده به سوى ما نيامد» (يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَة مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشير
وَ لا نَذير
).

آرى، اكنون «بشير» و «نذير» آمده، يعنى: «پيامبر اسلام به سوى شما آمده تا افراد با ايمان و نيكوكار را به رحمت و پاداش الهى بشارت، و افراد بى ايمان، گنهكار و آلوده را از كيفرهاى الهى بيم مى دهد» (فَقَدْ جاءَكُمْ بَشيرٌ وَ نَذيرٌ).

و در پايان آيه مى فرمايد: «و خداوند بر همه چيز توانا است» (وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).

يعنى برانگيختن پيامبران و جانشينان آنها براى نشر دعوت حق در برابر قدرت او ساده و آسان است.

* * *

1 ـ منظور از «فترت»

 

«فترت» در اصل، به معنى سكون و آرامش است و به فاصله ميان دو جنبش و حركت يا دو كوشش و نهضت و انقلاب، نيز گفته مى شود.

و از آنجا كه در فاصله ميان «موسى»(عليه السلام) و «مسيح»(عليه السلام) پيامبران و رسولانى وجود داشتند، اما در ميان حضرت مسيح و پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به اين شكل نبود، قرآن اين دوران را دوران «فترت رسل» ناميده است، و مى دانيم كه ميان دوران مسيح و بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) حدود ششصد سال فاصله بود.(1)

ولى طبق آنچه در قرآن در سوره «يس» آيه 14 به آن اشاره شده، و مفسران اسلامى نيز گفته اند، حداقل در ميان اين دو پيامبر، سه نفر از رسولان آمده اند و بعضى عدد آنها را چهار نفر مى دانند.

اما در هر حال ميان وفات آن رسولان و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) فاصله اى وجود داشت و به همين دليل در قرآن از آن به عنوان دوران «فترت» ياد شده است.

* * *

 


1 ـ بعضى فاصله ميان اين دو پيامبر بزرگ را كمتر از ششصد سال و بعضى بيشتر از ششصد سال گفته اند، و بنا به گفته بعضى، فاصله ميان ولادت مسيح(عليه السلام) و هجرت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به سال رومى ششصد و بيست و يك سال و صد و نود و پنج روز است (تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 4، صفحه 154، پاورقى، نوشته مرحوم شعرانى).

2 ـ آيا جامعه بشرى از هدايت الهى خالى مانده بود؟

 

در اينجا ممكن است گفته شود: طبق عقيده ما، جامعه انسانيت لحظه اى از نماينده خدا و فرستادگان او خالى نخواهد شد، چگونه ممكن است چنين فترتى وجود داشته باشد؟

در پاسخ بايد توجه داشت: قرآن مى گويد: «عَلى فَتْرَة مِنَ الرُّسُلِ» يعنى رسولانى در اين دوران نبودند اما هيچ مانعى ندارد كه اوصياى آنها وجود داشته باشند.

به تعبير بهتر، «رسولان»، آنهائى بودند كه دست به تبليغات وسيع و دامنه دارى مى زدند، مردم را بشارت مى دادند و انذار مى كردند، سكوت و خاموشى اجتماعات را در هم مى شكستند، و صداى خود را به گوش همگان مى رساندند، ولى اوصياى آنها همگى چنين مأموريتى را نداشتند و حتى گاهى ممكن است آنها به خاطر يك سلسله عوامل اجتماعى در ميان مردم به طور پنهان زندگى مى نموده اند.

على(عليه السلام) در يكى از بياناتش در «نهج البلاغه» مى فرمايد:

اَللّهُمَّ بَلى لا تَخْلُو الأَرْضُ مِنْ قائِم لِلّهِ بِحُجَّة اِمّا ظاهِراً مَشْهُوراً وَ إِمّا خائِفاً مَغْمُوراً لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللّهِ وَ بَيِّناتُهُ... يَحْفَظُ اللّهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيِّناتِهِ حَتّى يُودِعُوها نُظَرائَهُمْ وَ يَزْرَعُوها فِى قُلُوبِ أَشْباهِهِمْ:

«آرى، روى زمين هرگز از كسى كه قيام به حجت الهى كند، خالى نخواهد ماند، خواه آشكار و مشهور باشد، يا پنهان و ناشناخته، براى اين كه احكام، دستورات، دلائل و نشانه هاى خداوند از ميان نرود (و آنها را از تحريف و دستبرد مصون دارند)... خداوند به وسيله آنها دلائل و نشانه هاى خود را حفظ مى كند تا به افرادى همانند خود بسپارند و بذر آن را در دل هاى كسانى شبيه خود بيفشانند...».(1)

روشن است هنگامى كه رسولان انقلابى و مبلّغان موج شكن در ميان جامعه نباشند، تدريجاً خرافات، وسوسه هاى شيطانى و تحريف ها و بى خبرى از تعليمات الهى گسترش مى يابد، اينجا است كه ممكن است جمعى وضع موجود را عذر و بهانه اى براى فرار از زير بار مسئوليت ها بپندارند، در اين موقع، خداوند به وسيله مردانِ آسمانى اين عذر و بهانه ها را قطع مى نمايد.

* * *

 

20 وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمينَ

21 يا قَوْمِ ادْخُلُوا الأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرينَ

22 قالُوا يا مُوسى إِنَّ فيها قَوْماً جَبّارينَ وَ إِنّا لَنْ نَدْخُلَها حَتّى يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنّا داخِلُونَ

23 قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ وَ عَلَى اللّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ

24 قالُوا يا مُوسى إِنّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ

25 قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسي وَ أَخي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقينَ

26 قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعينَ سَنَةً يَتيهُونَ فِي الأَرْضِ فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفاسِقينَ

 

ترجمه:

20 ـ (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: «اى قوم من! نعمت خدا را بر خود متذكر شويد هنگامى كه در ميان شما، پيامبرانى قرار داد; (و زنجير بندگى را شكست) و شما را صاحب اختيار خود قرار داد; و به شما چيزهائى بخشيد كه به هيچ يك از جهانيان نداده بود!

21 ـ اى قوم! به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما مقرّر داشته، وارد شويد! و به پشت سر خود باز نگرديد (و عقب گرد نكنيد) كه زيانكار خواهيد بود»!

22 ـ گفتند: «اى موسى! در آن (سرزمين)، جمعيتى (نيرومند و) ستمگرند; و ما هرگز وارد آن نمى شويم تا آنها از آن خارج شوند; اگر آنها از آن خارج شوند، ما وارد خواهيم شد»!

23 ـ (ولى) دو نفر از مردانى كه از خدا مى ترسيدند، و خداوند به آنها، نعمت (عقل و ايمان و شهامت) داده بود، گفتند: «شما وارد دروازه شهر آنان شويد! هنگامى كه وارد شديد، پيروز خواهيد شد. و بر خدا توكّل كنيد اگر ايمان داريد»!

24 ـ (بنى اسرائيل) گفتند: «اى موسى! تا آنها در آنجا هستند، ما هرگز وارد آن نخواهيم شد! تو و پروردگارت برويد و (با آنان) بجنگيد، ما همين جا نشسته ايم»!

25 ـ (موسى) گفت: «پروردگارا! من تنها اختيار خودم و برادرم را دارم، ميان ما و اين جمعيت گنهكار، جدائى بيفكن»!

26 ـ خداوند (به موسى) فرمود: «اين سرزمين (مقدس)، تا چهل سال بر آنها ممنوع است; پيوسته در زمين (در اين بيابان)، سرگردان خواهند بود; و درباره (سرنوشت) اين جمعيت گنهكار، غمگين مباش»!


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 147.


بنى اسرائيل و سرزمين مقدس

 

در اين آيات، براى زنده كردن روح حق شناسى در يهود، و بيدار كردن وجدان آنها در برابر خطاهائى كه در گذشته مرتكب شدند ـ تا به فكر جبران بيفتند ـ بخش هائى از نعمت هائى كه به آنها داده، بازگو شده است و نيز به سستى و تنبلى و بهانه جوئى آنها به طور اجمال پرداخته و سرانجام به محروميت آنها از نعمت ورود به سرزمين مقدس.

نخست چنين مى گويد: «به خاطر بياوريد زمانى را كه موسى به پيروان خود گفت: اى بنى اسرائيل نعمت هائى كه خدا به شما ارزانى داشته است را به ياد آوريد و آنها را فراموش نكنيد» (وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ).

روشن است كلمه «نِعْمَةَ اللّهِ» همه مواهب و نعمت هاى پروردگار را شامل مى شود، ولى به دنبال آن به سه قسمت مهم از آنها اشاره كرده است.

در مرحله اول، نعمت وجود پيامبران و رهبران فراوان در ميان آنها كه بزرگ ترين موهبت الهى درباره آنان بود، مى فرمايد: «چرا كه پيامبرانى در ميان شما قرار داد» (إِذْ جَعَلَ فيكُمْ أَنْبِياءَ).

تا آنجا كه مى گويند: تنها در زمان موسى بن عمران(عليه السلام) بالغ بر هفتاد پيامبر وجود داشت و تمام هفتاد نفرى كه با او به كوه طور رفتند در زمره پيامبران قرار گرفتند.

در پرتو اين نعمت بود كه از دره هولناك شرك و بت پرستى و گوساله پرستى رهائى يافتند و از انواع خرافات، موهومات، زشتى ها و پليدى ها نجات پيدا كردند، و اين بزرگ ترين نعمت معنوى در حق آنها بود.

در مرحله دوم، به بزرگ ترين موهبت مادّى كه به نوبه خود مقدمه مواهب معنوى نيز مى باشد اشاره كرده، مى فرمايد: «شما را صاحب اختيار جان و مال و زندگى خود قرار داد» (وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً).

زيرا بنى اسرائيل ساليان دراز در زنجير اسارت و بردگى فرعون و فرعونيان بودند و هيچ گونه «اختيارى» از خود نداشتند، و با آنها همچون حيوانات اسير معامله مى شد، خداوند به بركت قيام موسى بن عمران(عليه السلام) زنجيرهاى بردگى و استعمار را از دست و پاى آنها گشود و آنها را صاحب اختيار هستى و زندگى خود ساخت.

بعضى چنين پنداشته اند كه: منظور از «ملوك» در اينجا «سلاطين و پادشاهانى» است كه از بنى اسرائيل برخاستند.

در حالى كه مى دانيم بنى اسرائيل تنها در دوران كوتاهى داراى حكومت و سلطنت بودند.

به علاوه، تنها بعضى از آنها به چنين مقامى رسيدند، در حالى كه آيه فوق مى گويد: وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً: «خداوند به همه شما اين مقام را داد»، از اين روشن مى شود كه منظور از آيه همان است كه در بالا گفتيم.

گذشته از اين «مَلِك» (بر وزن اَلِف) در لغت هم به معنى سلطان و زمامدار آمده و هم به معنى كسى كه مالك و صاحب اختيار چيزى است.(1)

در حديثى كه در تفسير «درّ المنثور» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده چنين آمده:

كانَتْ بَنُو اِسْرائِيْلَ اِذا كانَ لاَِحَدِهِمْ خادِمٌ وَ دابَّةٌ وَ امْرَأَةٌ كُتِبَ مَلِكاً:

«در بنى اسرائيل رسم بر اين بود، هر گاه كسى داراى همسر و خدمتكار و مَركب بود، به او ملك مى گفتند».(2)

علاوه بر همه اينها، اين سخن از زبان موسى(عليه السلام) است و در آن زمان از ملوك و پادشاهان بنى اسرائيل خبرى نبود.

و در پايان آيه، به طور كلّى به نعمت هاى مهم و برجسته اى كه در آن زمان به احدى داده نشده بود، اشاره فرموده، مى گويد: «به شما چيزهائى داد كه به احدى از عالميان نداد» (وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمينَ).

اين نعمت هاى متنوع، فراوان بودند، از جمله: نجات معجزه آسا از چنگال فرعونيان، شكافته شدن دريا براى آنها و استفاده كردن از غذاى مخصوصى به نام «مَنّ و سَلْوى» كه شرح آن در جلد اول، ذيل آيه 57 سوره «بقره» گذشت و مانند آنها.

* * *

پس از آن، در آيه بعد، جريان ورود بنى اسرائيل به سرزمين مقدس را چنين بيان مى كند: «موسى به قوم خود چنين گفت: شما به سرزمين مقدسى كه خداوند برايتان مقرّر داشته است وارد شويد، عقب نشينى نكنيد، براى ورود به آن از مشكلات نترسيد و از فداكارى مضايقه ننمائيد، اگر به اين فرمان پشت كنيد، زيان خواهيد ديد» (يا قَوْمِ ادْخُلُوا الأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرينَ).

در اين كه «ارض مقدسة» كه در آيه فوق به آن اشاره شده، چه نقطه اى است، مفسران گفتگو بسيار كرده اند:

بعضى آن را سرزمين بيت المقدس.

بعضى شام.

و بعضى ديگر «اردن»، يا «فلسطين»، يا سرزمين «طور»، مى دانند.(3)

اما بعيد نيست منظور از سرزمين مقدس تمام منطقه شامات باشد كه با همه اين احتمالات سازگار است; زيرا اين منطقه به گواهى تاريخ، مهد پيامبران الهى و سرزمين ظهور اديان بزرگ، و در طول تاريخ مدت ها مركز توحيد و خداپرستى و نشر تعليمات انبياء بوده است، و به همين جهت نام سرزمين مقدس براى آن انتخاب شده است، اگر چه گاهى به خصوص منطقه «بيت المقدس» نيز اين نام اطلاق مى شود، همان طور كه در جلد اول، ذيل آيه 58 سوره «بقره» توضيح داده شد.

از جمله «كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ» استفاده مى شود: خداوند چنين مقرّر داشته بود كه بنى اسرائيل در اين سرزمين مقدس با آرامش و رفاه زندگى كنند، مشروط به اين كه آن را از لوث شرك و بت پرستى پاك سازند و خودشان نيز از تعليمات انبياء منحرف نشوند، اما اگر اين دستور را به كار نبندند، زيان هاى سنگينى دامان آنها را خواهد گرفت.

بنابراين، اگر ملاحظه مى كنيم نسلى از بنى اسرائيل كه اين آيه خطاب به آنها بود، بالاخره موفق به ورود در اين سرزمين مقدس نشدند، بلكه چهل سال در بيابان سرگردان ماندند، و نسل آينده آنها اين توفيق را يافت، منافاتى با جمله كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ: «خداوند براى شما مقرّر داشته» ندارد; زيرا اين تقدير مشروط به شرائطى بود كه آنها انجام ندادند، همان طور كه از آيات بعد استفاده مى شود.

* * *

اما بنى اسرائيل در برابر اين پيشنهاد موسى ـ همان طور كه روش افراد ضعيف، ترسو و بى اطلاع است كه مايلند همه پيروزى ها در سايه تصادف ها و يا معجزات براى آنها فراهم شود و به اصطلاح لقمه را بگيرند و در دهانشان بگذارند ـ «به او گفتند: اى موسى! تو كه مى دانى در اين سرزمين جمعيتى جبّار و زورمند زندگى مى كنند و ما هرگز در آن گام نخواهيم گذاشت تا آنها اين سرزمين را تخليه كرده و بيرون روند، هنگامى كه آنها خارج شوند ما فرمان تو را اطاعت خواهيم كرد و گام در اين سرزمين مقدس خواهيم گذاشت» (قالُوا يا مُوسى إِنَّ فيها قَوْماً جَبّارينَ وَ إِنّا لَنْ نَدْخُلَها حَتّى يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنّا داخِلُونَ).(4)

اين پاسخ بنى اسرائيل به خوبى نشان مى دهد استعمار فرعونى در طول ساليان دراز چه اثر شومى روى نسل آنها گذارده بود، و كلمه «لَنْ» كه معمولاً به معنى «نفى ابد» است، نشان دهنده وحشت عميق اين جمعيت از دست زدن به مبارزه براى آزاد كردن و پاك ساختن سرزمين مقدس است.

ولى مقرّر اين بود كه: بنى اسرائيل سرزمين مقدس را با فداكارى، تلاش و كوشش و جهاد به دست آورند و اگر فرضاً بر خلاف سنت الهى با يك معجزه تمام دشمنان بدون هيچ گونه اقدامى محو و نابود مى شدند و بنى اسرائيل بدون رنج و زحمت وارث اين منطقه آباد و وسيع مى شدند، تازه از اداره كردن آن عاجز مى ماندند و علاقه اى به حفظ چيزى كه براى آن زحمتى نكشيده بودند، نشان نمى دادند، و آمادگى و شايستگى چنان كارى را نداشتند.

ضمناً منظور از «قوم جبّار» در اين آيه ـ آن گونه كه از تواريخ استفاده مى شود ـ جمعيت «عمالقه»(5) بوده اند كه اندام هاى درشت و بلند داشتند.

گاهى درباره طول قد آنها مبالغه ها شده و افسانه ها ساخته اند و مطالب مضحكى كه با هيچ دليل علمى همراه نيست، پيرامون آنها ـ مخصوصاً پيرامون «عوج» در تواريخ ساختگى و آميخته به خرافات ـ ديده مى شود.

چنين به نظر مى رسد كه اين گونه افسانه ها كه به پاره اى از كتب اسلامى نيز راه يافته از ساخته هاى بنى اسرائيل است كه معمولاً از آنها به عنوان «اسرائيليات» نام مى برند.

شاهد اين سخن اين است كه: در متن «تورات» فعلى نيز نمونه اى از اين افسانه ها به چشم مى خورد.

در «سفر اعداد» اواخر فصل سيزدهم چنين مى خوانيم: «درباره زمينى كه (جاسوسان بنى اسرائيلى) تجسّس نموده بودند خبر بد از آن بنى اسرائيل رسانيده گفتند: زمينى كه از آن، جهت تجسّس نمودنش، گذر كرديم زمينى است كه ساكنانش را تلف مى نمايد و تمامى قومى كه در آن ديديم مردمان بلند قدند و هم در آنجا بلندقدان يعنى اولاد «عناق» كه بلند قدانند ديديم، و مادر نظر خود مثل ملخ نمودار بوديم و همچنين در نظر ايشان نيز مى نموديم»!(6)

* * *

سپس در آيه بعد مى گويد: «در اين هنگام دو نفر از مردان با ايمان كه ترس از خدا در دل آنها جاى داشت و به همين دليل مشمول نعمت هاى بزرگ او شده بودند و روح استقامت و شهامت را با دورانديشى و آگاهى اجتماعى و نظامى آميخته بودند براى دفاع از پيشنهاد موسى(عليه السلام) به پا خاستند و به بنى اسرائيل گفتند: شما از دروازه شهر وارد بشويد، هنگامى كه وارد شديد (و آنها را در برابر عمل انجام شده قرار داديد) پيروز خواهيد شد» (قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ).

«ولى بايد در هر صورت از روح ايمان استمداد كنيد و بر خدا تكيه نمائيد تا به اين هدف برسيد» (وَ عَلَى اللّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ).

درباره اين كه اين دو نفر چه كسانى بوده اند غالب مفسران نوشته اند كه: آنها «يوشع بن نون» و «كالب بن يوفنا» (يفنه) بوده اند كه از نقباى دوازده گانه
بنى اسرائيل محسوب مى شدند كه سابقاً به آنها اشاره كرديم.(7)-(8)

در تفسير جمله «مِنَ الَّذِيْنَ يَخافُونَ» گرچه احتمالات متعددى داده شده، ولى روشن است مفهوم ظاهر جمله اين است: آن دو مرد از افرادى بودند كه از خدا مى ترسيدند و به همين دليل از غير خدا وحشتى نداشتند.

جمله أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمَا: «خداوند نعمتش را بر آنها ارزانى داشته بود» نيز شاهد اين معنى است، چه نعمتى بالاتر از اين كه انسان تنها از خدا بترسد، نه از غير او.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه اين دو نفر از كجا مى دانستند اگر
بنى اسرائيل با يك حمله غافلگيرانه وارد شهر بشوند، «عمالقه» عقب نشينى خواهند كرد؟

پاسخ اين است: شايد از اين نظر بوده كه آنها علاوه بر اطمينانى كه به وعده موسى بن عمران(عليه السلام) دائر بر فتح و پيروزى داشتند، مى دانستند يك قاعده كلّى در تمام جنگ ها وجود دارد كه اگر جمعيت مهاجم بتوانند خود را به مركز اصلى دشمن برسانند، يعنى در خانه او با او بجنگند، معمولاً پيروز خواهند شد.(9)

به علاوه، جمعيت «عمالقه» همان طور كه دانستيم داراى اندام هاى درشت بودند (اگر چه جنبه هاى افسانه اى اين مطلب را انكار كرديم) معلوم است چنين جمعيتى در ميدان هاى جنگ بيابانى بهتر مى توانند هنرنمائى كنند، اما در پيچ و خم كوچه هاى شهر آمادگى براى جنگ تن به تن كمتر دارند.

از همه اينها گذشته، به طورى كه مى گويند: آنها بر خلاف درشتى قامتشان افرادى ترسو بودند كه با حمله غافلگيرانه زود مرعوب مى شدند.

مجموع اين جهات، سبب شد كه آن دو نفر پيروزى بنى اسرائيل را در چنين حمله اى تضمين كنند.

* * *

ولى بنى اسرائيل هيچ يك از اين پيشنهادها را نپذيرفتند و به خاطر ضعف و زبونى كه در روح و جان آنها لانه كرده بود، صريحاً به موسى خطاب كرده، «گفتند: ما تا آنها در اين سرزمينند هرگز و ابداً وارد آن نخواهيم شد، تو و پروردگارت كه به تو وعده پيروزى داده است برويد و با عمالقه بجنگيد، هنگامى كه پيروز شديد ما را خبر كنيد، ما در اينجا نشسته ايم»! (قالُوا يا مُوسى إِنّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ).

اين آيه نشان مى دهد كه بنى اسرائيل جسارت را در مقابل پيامبر خود به حداكثر رسانيده بودند; زيرا:

اوّلاً ـ با كلمه «لَنْ» و «أَبَداً» مخالفت صريح خود را اظهار داشتند.

ثانياً ـ با اين جمله كه: «تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد، ما در اينجا نشسته ايم»، موسى(عليه السلام) و وعده هاى او را در واقع تحقير كردند، و حتى به پيشنهاد آن دو مرد الهى نيز اعتنا نكردند و شايد كمترين جوابى نگفتند.

جالب اين كه: «تورات» كنونى نيز قسمت هاى مهمى از اين داستان را در باب چهاردهم از سفر اعداد آورده است، آنجا كه مى گويد: «و تمامى بنى اسرائيل بر موسى و هارون گله جو (اعتراض كننده) شدند و همگى جماعت به ايشان گفتند: اى كاش! در زمين مصر مى مرديم و يا اين كه در بيابان وفات مى كرديم كه خداوند چرا ما را به اين مرز بوم آورده است تا آن كه به شمشير افتاده، زنان ما و اطفال ما به يغما برده شوند... پس موسى و هارون در حضور جمهور جماعت بنى اسرائيل بر رو افتادند و يوشع بن نون و كاليب بن يَفُنَّه كه از جمله متجسّسان زمين بودند لباس خود را دريدند...».(10)

* * *

در آيه بعد مى خوانيم كه موسى به كلّى از جمعيت مأيوس گشت و دست به دعا برداشت و جدائى خود را از آنها با اين عبارت تقاضا كرد: «پروردگارا! من تنها اختياردار خود و برادرم هستم، خداوندا! ميان ما و جمعيت فاسقان و متمرّدان جدائى بيفكن تا نتيجه اعمال خود را ببينند و اصلاح شوند» (قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسي وَ أَخي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقينَ).

البته كارى كه بنى اسرائيل كردند يعنى ردّ صريح فرمان پيامبرشان در سر حدّ كفر بود، و اگر مى بينيم قرآن لقب «فاسق» به آنها داده است به خاطر آن است كه فاسق معنى وسيعى دارد و هر نوع خروج از رسم عبوديت و بندگى خدا را شامل مى شود، لذا درباره شيطان نيز مى خوانيم: فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ: «در برابر فرمان خدا فاسق گرديد و مخالفت كرد».(11)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: از جمله «مِنَ الَّذِيْنَ يَخافُونَ» در آيات گذشته چنين استفاده مى شود كه اقليتى در ميان بنى اسرائيل بودند كه از خدا مى ترسيدند و يوشع و كاليب جزء آنها محسوب مى شدند.

ولى در اينجا مى بينيم موسى تنها از خودش و برادرش هارون اسم مى برد و اشاره اى به آنها نمى كند، شايد اين موضوع به خاطر آن باشد كه هارون، هم جانشين موسى(عليه السلام) بود و هم شاخص ترين فرد بنى اسرائيل بعد از موسى، و لذا نام او را به خصوص برده است.

* * *

سرانجام دعاى موسى(عليه السلام) به اجابت رسيد و بنى اسرائيل نتيجه شوم اعمال خود را گرفتند; زيرا از طرف خداوند به موسى(عليه السلام) چنين وحى فرستاده شد كه: «اين جمعيت از ورود در اين سرزمين مقدس كه مملوّ از انواع مواهب مادّى و معنوى بود، تا چهل سال محروم خواهند ماند» (قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعينَ سَنَةً).

به علاوه «در اين چهل سال بايد در بيابان ها سرگردان باشند» (يَتيهُونَ فِي الأَرْضِ).(12)

سپس به موسى(عليه السلام) مى گويد: «هر چه بر سر اين جمعيت در اين مدت بيايد به جا است هيچ گاه درباره آنها از اين سرنوشت غمگين مباش» (فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفاسِقينَ).

جمله اخير شايد براى اين باشد كه پس از صدور فرمان مجازات سرگردانى بنى اسرائيل به مدت چهل سال در بيابان ها، عواطف موسى(عليه السلام) تحريك شد و شايد ـ همان طور كه در «تورات» كنونى آمده است ـ درخواست عفو و گذشت از درگاه خداوند درباره آنها نمود.

ولى به زودى به او پاسخ داده شد كه: آنها چنين استحقاقى را دارند، نه استحقاق عفو و گذشت; زيرا آنها همان طور كه قرآن مى گويد: افراد فاسق، متمرّد و سركشى بودند و هر كس چنين باشد چنين سرنوشتى براى او حتمى است.

بايد توجه داشت: اين محروميت چهل ساله، هرگز جنبه انتقامى نداشت (همان طور كه هيچ يك از مجازات هاى الهى چنين نيست، بلكه يا سازنده است و يا نتيجه عمل است).

در حقيقت، فلسفه اى داشت و آن اين كه: بنى اسرائيل ساليان دراز در زير ضربات استعمار فرعون به سر برده بودند و رسوبات اين دوران به صورت عقده هاى حقارت، خود كم بينى و احساس ذلت و كمبود در روح آنها لانه كرده بود، لذا حاضر نشدند در مدتى كوتاه زير نظر رهبرى بزرگ همانند موسى(عليه السلام)روح و جان خود را شستشو دهند و با يك جهش سريع براى زندگى نوينى كه توأم با افتخار، قدرت و سربلندى باشد آماده شوند، و آنچه را به موسى(عليه السلام) در مورد عدم اقدام به يك جهاد آزادى بخش در سرزمين هاى مقدس گفتند، دليل روشن اين حقيقت بود.

لذا مى بايست ساليان دراز در بيابان ها سرگردان بمانند و نسل موجود كه نسل ضعيف و ناتوان بود تدريجاً از ميان برود، نسلى نو در محيط صحرا، در محيط آزادى و حريت، در آغوش تعليمات الهى، و در عين حال در ميان مشكلات و سختى ها كه به روح و جسم انسان توان و نيرو مى بخشد پرورش يابد، تا بتواند دست به چنان جهادى بزند و حكومت حق را در سرزمين هاى مقدس بر پا دارد!

* * *

 

27 وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قالَ لاَ َقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ

28 لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِط يَدِيَ إِلَيْكَ لاِ َقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ

29 إِنِّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي وَ إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمينَ

30 فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ

31 فَبَعَثَ اللّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ قالَ يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخي فَأَصْبَحَ مِنَ النّادِمينَ

 

ترجمه:

27 ـ و داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنها بخوان: هنگامى كه هر كدام، كارى براى تقرب انجام دادند; اما از يكى پذيرفته شد، و از ديگرى پذيرفته نشد; (برادرى كه عملش مردود شده بود، به برادر ديگر) گفت: «به خدا سوگند تو را خواهم كشت»! (برادر ديگر) گفت: «(من چه گناهى دارم؟ زيرا) خدا، تنها از پرهيزكاران مى پذيرد!

28 ـ اگر تو براى كشتن من، دست دراز كنى، من هرگز به قتل تو دست نمى گشايم، چون از پروردگار جهانيان مى ترسم!

29 ـ من مى خواهم با گناه من و خودت بازگردى (و بار هر دو را به دوش كشى); و از دوزخيان گردى. و همين است سزاى ستمكاران»!

30 ـ نفس سركش، كم كم او را به كشتن برادرش ترغيب كرد; (سرانجام) او را كشت; و از زيانكاران شد.

31 ـ سپس خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين، جستجو (و كند و كاو) مى كرد; تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن كند. او گفت: «واى بر من! آيا من نتوانستم مثل اين زاغ باشم و جسد برادرم را دفن كنم»؟! و سرانجام (از ترس رسوائى، و بر اثر فشار وجدان، از كار خود) پشيمان شد.


1 ـ در كتب لغت مى خوانيم: اَلْمَلِكُ مَنْ كانَ لَهُ الْمُلْكُ وَ الْمُلْكُ هُوَ ما يَمْلِكُهُ الاِنْسانُ وَ يَتَصَرَّفُ بِهِ ـ أَوْ ـ العَظَمَةُ وَ السُّلْطَةُ: «مَلِك كسى است كه ملك داشته و مالك كليه چيزهائى است كه انسان مالك آن مى شود و در آن تصرف مى كند، يا به معنى عظمت و سلطه است».

2 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 295، انتشارت جامعه مدرسين قم ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 270، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 39، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «فتح القدير» شوكانى، جلد 2، صفحه 29، عالم الكتب ـ «جامع البيان»، جلد 6، صفحه 231، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 308، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق - تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 483، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409، هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 13، صفحه 186 ـ «جامع البيان»، جلد 6، صفحه 234، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـتفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 125، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

4 ـ بايد توجه داشت: واژه «جبّار» در اصل، از ماده «جبر» به معنى اصلاح كردن چيزى است كه توأم با فشار و قهر باشد، به همين جهت، بستن استخوان شكسته را «جبر» مى گويند.

ولى بعداً از يكسو، به هر نوع جبران و از سوى ديگر به هر نوع قهر و غلبه اطلاق شده است (و اگر به خداوند نام «جبّار» اطلاق مى شود، يا به خاطر تسلط او بر همه چيز است و يا به خاطر اصلاح كردن هر موجود نيازمند به اصلاح است).

5 ـ «عمالقه»، جمعيتى از نژاد سامى بودند كه در شمال «شبه جزيره عربستان»، نزديك صحراى سينا زندگى مى كردند، آنها به «مصر» حمله كردند و مدت ها آن را در اختيار داشتند، حكومت آنها در حدود 500 سال طول كشيد، از سال 2213 قبل از ميلاد تا 1703 قبل از ميلاد. (دائرة المعارف فريد وجدى، جلد 6، صفحه 232، طبع سوم).

6 ـ «كتاب مقدس»، سفر اعداد، فصل 13، شماره هاى 32 و 33:

«و درباره زمينى كه آن را جاسوسى كرده بودند خبر بد نزد بنى اسرائيل آورده گفتند زمينى كه براى جاسوسى آن از آن گذشتيم زمينى است كه ساكنان خود را مى خورد و تمامى قومى كه در آن ديديم مردان بلند قد بودند * و در آنجا جبّاران بنى عقاق را ديديم كه اولاد جبّارانند و ما در نظر خود مثل ملخ بوديم و همچنين در نظر ايشان مى نموديم».

7 ـ از باب اول سفر تثنيه تورات كنونى نيز استفاده مى شود كه: نام اين دو نفر «يوشع» و «كاليب»بوده است (سفر تثنيه، فصل اول، شماره هاى 36 و 38).

در شماره 30 باب سيزدهم سفر اعداد، چنين آمده: «و كاليب قوم را پيش موسى خاموش ساخته گفت: فى الفور برويم و آن را در تصرف آريم، زيرا كه مى توانيم بر آن غالب شويم» (عهد عتيق، ترجمه به همت انجمن بخش كتب مقدسه در ميان ملل، صفحه 236).

8 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 311، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 486، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 5، صفحات 292 و 296، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ تفسير «عياشى»، جلد 1،  صفحه 303، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 607، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

9 ـ در «نهج البلاغه» در خطبه جهاد، نيز به اين تاكتيك جنگى اشاره شده، فرموده است: فَوَ اللّهِ ما غُزِىَ قَوْمٌ قَطُّ فِى عُقْرِ دارِهِمْ اِلاّ ذَلُّوا: «به خدا سوگند هيچ ملتى در خانه خود مورد هجوم واقع نشد، مگر اين كه ذليل شدند» (خطبه 27 نهج البلاغه).

10 ـ «و تمامى جماعت آواز خود را بلند كرده فرياد نمودند و قوم در آن شب مى گريستند * و جميع بنى اسرائيل بر موسى و هارون همهمه كردند و تمامى جماعت به ايشان گفتند كاش كه در زمين مصر مى مرديم يا در اين صحرا وفات مى يافتيم * و چرا خداوند ما را به اين زمين مى آورد تا به دم شمشير بيفتيم و زنان و اطفال ما به يغما برده شوند آيا برگشتن به مصر براى ما بهتر نيست * و به يكديگر گفتند سردارى براى خود مقرّر كرده به مصر برگرديم * پس موسى و هارون به حضور تمامى گروه جماعت بنى اسرائيل به رو افتادند * و يوشع بن نون و كاليب بن يَفُنَّه كه از جاسوسان زمين بودند رخت خود را دريدند * و تمامى جماعت بنى اسرائيل را خطاب كرده گفتند زمينى كه براى جاسوسى آن از آن عبور نموديم زمين بسيار بسيار خوبيست * اگر خداوند از ما راضى است ما را به اين زمين آورده آن را به ما خواهد بخشيد زمينى كه به شير و شهد جاريست * زنهار از خداوند متمرّد مشويد و از اهل زمين ترسان مباشيد زيرا كه ايشان خوراك ما هستند سايه ايشان از ايشان گذشته است و خداوند با ماست از ايشان مترسيد» (عهد عتيق، باب چهاردهم از سفر اعداد، شماره هاى 1 تا 9).

11 ـ كهف، آيه 50.

12 ـ «يَتيهُونَ» از ماده «تيه» به معنى سرگردانى است، ولى بعداً اين نام (نام تيه) به بيابانى گذارده شد كه بنى اسرائيل در آن سرگردان بودند و اين بيابان همان طور كه در جلد اول اين تفسير، ذيل آيه 57 سوره «بقره» آورديم، بخشى از بيابان سينا بوده است.


نخستين قتل در روى زمين!

آيات قبل، درباره بنى اسرائيل و نعمت هاى الهى به آنان و تمرّد از دستور ورود به سرزمين قدس بحث مى نمود.

در اين آيات، داستان فرزندان آدم، و قتل يكى به وسيله ديگرى، شرح داده شده است و شايد ارتباط آن با آيات سابق كه درباره بنى اسرائيل بود اين باشد كه انگيزه بسيارى از خلافكارى هاى بنى اسرائيل مسأله «حسد» بود.

خداوند در اين آيات گوشزد مى كند كه سرانجامِ حسد چگونه ناگوار و مرگبار مى باشد، كه حتى به خاطر آن برادر دست به خون برادر خود مى آلايد!

نخست مى فرمايد: «اى پيامبر! داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنها بخوان» (وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ).

ذكر كلمه «بِالْحَقِّ» ممكن است اشاره به اين باشد كه سرگذشت مزبور در «عهد قديم» (تورات) با خرافاتى آميخته شده، اما آنچه در قرآن آمده عين واقعيتى است كه روى داده است.

شك نيست كه منظور از كلمه «آدم» در اينجا همان آدم معروف، پدر نخستينِ نسل هاى كنونى است و اين كه بعضى احتمال داده اند: منظور از آن مردى به نام «آدم» از قبيله «بنى اسرائيل» بوده، بى اساس است; زيرا اين كلمه كراراً در قرآن مجيد به همين معنى آمده است و اگر در اينجا معنى ديگرى داشت، لازم بود قرينه اى ذكر شود، اما آيه: «مِنْ أَجْلِ ذلِك...» كه تفسير آن به زودى خواهد آمد، هرگز نمى تواند قرينه اى بر اين معنى بوده باشد، چنان كه خواهيم گفت.

پس از آن، به شرح داستان مى پردازد و مى گويد: «در آن هنگام كه هر كدام كارى براى تقرب به پروردگار انجام دادند، اما از يكى پذيرفته شد و از ديگر پذيرفته نشد» (إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ).

و همين موضوع، سبب شد برادرى كه عملش قبول نشده بود، ديگرى را تهديد به قتل كند، و «سوگند ياد نمود كه تو را خواهم كشت»! (قالَ لاَ َقْتُلَنَّكَ).

اما برادر دوم او را نصيحت كرده، گفت: اگر چنين جريانى پيش آمده گناه من نيست، ايراد متوجه خود تو است كه عملت با تقوا و پرهيزگارى همراه نبوده است; چرا كه «خدا تنها از پرهيزگاران مى پذيرد» (قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ).

* * *

آنگاه اضافه كرد: حتى «اگر تو، به تهديدت جامه عمل بپوشانى و دست به كشتن من دراز كنى، من هرگز مقابله به مثل نخواهم كرد و دست به قتل تو نمى گشايم» (لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَني ما أَنَا بِباسِط يَدِيَ إِلَيْكَ لاِ َقْتُلَكَ).

«چرا كه من از پروردگار جهانيان مى ترسم و هرگز دست به چنين گناهى نمى آلايم» (إِنِّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ).

* * *

به علاوه من نمى خواهم بار گناه ديگرى را به دوش بكشم، «بلكه مى خواهم تو بار گناه من و خويش را به دوش بكشى» (إِنِّي أُريدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي وَ إِثْمِكَ).(1)

زيرا اگر به راستى اين تهديد را عملى سازى، بار گناهان گذشته من نيز بر دوش تو خواهد افتاد; چرا كه حق حيات را از من سلب نموده اى، بايد غرامت آن را بپردازى و چون عمل صالحى ندارى بايد گناهان مرا به دوش بگيرى!

و مسلماً با قبول اين مسئوليت بزرگ «از دوزخيان خواهى بود و همين است جزاى ستمكاران» (فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمينَ).

* * *

چهارمين آيه، دنباله ماجراى فرزندان آدم(عليه السلام) را بدين گونه تعقيب كرده، نخست مى گويد: «نفس سركش قابيل او را مصمّم به كشتن برادر كرد و او را كشت» (فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ).

با توجه به اين كه: «طوع» در اصل، به معنى رام شدن چيزى است، از اين جمله استفاده مى شود كه بعد از قبولى عملِ «هابيل»، طوفانى در دل «قابيل» به وجود آمد.

از يكسو، آتش حسد هر دم در دل او زبانه مى كشيد، و او را به انتقامجوئى دعوت مى كرد.

و از سوى ديگر، عاطفه برادرى و عاطفه انسانى و تنفّر ذاتى از گناه و ظلم و بيدادگرى و قتل نفس، او را از اين جنايت باز مى داشت.

ولى سرانجام نفس سركش، آهسته، آهسته بر عوامل باز دارنده چيره شد، و وجدان بيدار و آگاه او را رام كرد، به زنجير كشيد و براى كشتن برادر آماده ساخت.

جمله «طَوَّعَتْ» در عين كوتاهى اشاره اى پر معنى به همه اينها است; زيرا مى دانيم رام كردنِ چيزى در يك لحظه صورت نمى گيرد، بلكه به طور تدريجى و پس از كشمكش هائى صورت مى گيرد.

پس از آن مى گويد: «و بر اثر اين عمل زيانكار شد» (فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ).

چه زيانى از اين بالاتر كه عذاب وجدان، مجازات الهى و نام ننگين را تا دامنه قيامت براى خود خريد.

بعضى خواسته اند از كلمه «أَصْبَحَ» استفاده كنند كه: اين قتل در شب واقع شده، در حالى كه اين كلمه در لغت عرب مخصوص به شب يا روز نيست، بلكه دليل بر وقوع چيزى است مانند آيه 103 «آل عمران» كه مى گويد: فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً: «به بركت نعمت خداوند همه شما برادر شديد».

از بعضى روايات كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، استفاده مى شود: هنگامى كه «قابيل» برادر خود را كشت او را در بيابان افكنده بود و نمى دانست چه كند؟ چيزى نگذشت كه درندگان به سوى جسد «هابيل» روى آوردند و او (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود مدتى آن را بر دوش كشيد.

ولى باز پرندگان اطراف او را گرفته بودند، و در اين انتظار بودند كه چه موقع جسد را به خاك مى افكند، تا به آن حملهور شوند!(2)

* * *

در اين موقع ـ همان طور كه قرآن مى گويد ـ خداوند زاغى را فرستاد كه خاك هاى زمين را كنار بزند و با پنهان كردن جسد بى جان زاغ ديگر، و يا با پنهان كردن قسمتى از طعمه خود ـ آن چنان كه عادت زاغ است ـ به «قابيل» نشان دهد كه چگونه جسد برادر خويش را به خاك بسپارد، مى فرمايد: «سپس خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين جستجو مى كرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن كند» (فَبَعَثَ اللّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ).(3)

اين موضوع جاى تعجب نيست كه انسان مطلبى را از پرنده اى بياموزد; زيرا تاريخ و تجربه هر دو نشان داده اند كه بسيارى از حيوانات داراى يك سلسله معلومات غريزى هستند كه بشر در طول تاريخ خود آنها را از آنان آموخته و دانش خود را با آن تكميل كرده است، حتى در بعضى از كتب طبّى مى نويسند: انسان در قسمتى از معلومات طبّى خود، مديون حيوانات است!

سپس قرآن اضافه مى كند: در اين موقع «قابيل» از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و «فرياد بر آورد: اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوان تر باشم و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم» (قالَ يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخي).

با آموزش چگونگى دفن از زاغ، جسد برادر را دفن نمود، ولى سخت پشيمان شد; چرا كه هم برادر را از دست داده بود، هم نمى دانست جواب پدر و مادر را چه بگويد، و هم وجدانش پى در پى او را ملامت مى كرد!

آرى، «سرانجام از كرده خود نادم و پشيمان شد» (فَأَصْبَحَ مِنَ النّادِمينَ).

اما سؤال اين است: آيا پشيمانى او به خاطر اين بود كه عمل زشت و ننگينش سرانجام بر پدر و مادر و احتمالاً بر برادران ديگر آشكار خواهد شد؟ و او را شديداً سرزنش خواهند كرد؟

يا به خاطر اين بود كه چرا مدتى جسد برادر را بر دوش مى كشيد و آن را دفن نمى كرد؟

و يا به خاطر اين بوده كه اصولاً انسان بعد از انجام هر كار زشتى يك نوع حالت ناراحتى و ندامت در دل خويش احساس مى كند؟

ولى روشن است: انگيزه ندامت او هر يك از احتمالات سه گانه فوق باشد، دليل بر توبه او از گناه نخواهد بود، توبه آن است كه از ترس خدا و به خاطر زشتى عمل انجام گيرد، و او را وادار كند كه در آينده هرگز به سراغ چنين كارهائى نرود، در حالى كه هيچ گونه نشانه اى در قرآن از صدور چنين توبه اى از «قابيل» به چشم نمى خورد، بلكه شايد در آيه بعد، اشاره به عدم چنين توبه اى نيز باشد.

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه:

لا تُقْتَلُ نَفْسٌ ظُلْماً اِلاّ كانَ عَلَى ابْنِ آدَمَ الأَوَّلِ كِفْلٌ مِنْ دَمِها لاَِنَّهُ كانَ أَوَّلَ مَنْ سَنَّ الْقَتْلَ:

«خون هيچ انسانى به ناحق ريخته نمى شود، مگر اين كه سهمى از مسئوليت آن بر عهده قابيل، نخستين فرزند آدم است، كه اين سنت شوم آدم كشى را در دنيا بنا نهاد».(4)

ضمناً از اين حديث، به خوبى بر مى آيد كه هر سنت زشت و شومى مادام كه در دنيا باقى است، سهمى از مجازات آن بر دوش نخستين پايه گذار آن مى باشد!

شك نيست كه سرگذشت فرزندان آدم(عليه السلام) يك سرگذشت واقعى است.

علاوه بر اين كه ظاهر آيات قرآن و اخبار اسلامى اين واقعيت را اثبات مى كند، تعبير «بِالْحَقِّ» كه در نخستين آيه از اين آيات وارد شده نيز، شاهدى براى اين موضوع است.

بنابراين، كسانى كه به اين آيات جنبه تشبيه و كنايه و داستان فرضى و به اصطلاح «سمبوليك» داده اند، گفتارى بدون دليل دارند.

ولى در عين حال، هيچ مانعى ندارد كه اين «سرگذشت واقعى» نمونه اى از نزاع و جنگ مستمرى باشد كه هميشه در زندگانى بشر بوده است:

در يكسو، مردان پاك و با ايمان، با اعمال صالح و مقبول درگاه خدا.

و در سوى ديگر، افراد آلوده و منحرف با يك مشت كينه توزى و حسادت و تهديد و قلدرى، قرار داشته اند، و چه بسيار از افراد پاك كه به دست آنها شربت شهادت نوشيده اند.

ولى سرانجام، آنها از عاقبت زشت اعمال ننگينشان آگاه مى شوند، و براى پرده پوشى و دفن آن به هر سو مى دوند، و در اين موقع آرزوهاى دور و دراز كه زاغ سمبل و مظهر آن است به سراغشان مى شتابد، و آنها را به پرده پوشى بر آثار جناياتشان دعوت مى كند، اما در پايان، جز خسران و زيان و حسرت چيزى عائدشان نخواهد شد!

* * *

نكته ها:

1 ـ در قرآن مجيد نامى از فرزندان آدم(عليه السلام) نه در اينجا و نه در جاى ديگر برده نشده، ولى طبق آنچه در روايات اسلامى آمده است نام يكى «هابيل» و ديگرى «قابيل» بوده، اما در سفر تكوين «تورات»، باب چهارم، نام يكى «قائن» و ديگرى «هابيل» ذكر شده، و به طورى كه مفسر معروف «ابوالفتوح رازى» مى گويد: در نام هر كدام چندين لغت است، نام اوّلى «هابيل» يا «هابل» يا «هابن» بوده، و نام ديگرى «قابيل» يا «قابين» يا «قابل» يا «قابن» و يا «قبن».

در هر صورت، تفاوت ميان روايات اسلامى و متن «تورات» در مورد نام «قابيل»، بازگشت به اختلاف لغت مى كند و مطلب مهمى نيست.

ولى شگفت آور اين كه يكى از دانشمندان مسيحى اين موضوع را به عنوان يك ايراد بر قرآن ذكر كرده كه: چرا قرآن به جاى «قائن»، «قابيل» گفته است؟! در حالى كه:

اوّلاً ـ اين گونه اختلاف در لغت و حتى در ذكر نام ها فراوان است، مثلاً تورات، «ابراهيم» را «ابراهام» و قرآن او را «ابراهيم» ناميده.

و ثانياً ـ اساساً اسم هابيل و قابيل در قرآن نيست و تنها در روايات اسلامى آمده است.(5)

* * *

2 ـ مى دانيم «قربان» به معنى چيزى است كه باعث تقرّب به پروردگار مى شود، اما درباره كارى كه آن دو برادر انجام داده اند در قرآن ذكرى به ميان نيامده، ولى طبق بعضى از روايات اسلامى و آنچه در «تورات»، سفر تكوين، باب چهار آمده است، «هابيل» چون دامدارى داشت يكى از بهترين گوسفندان و فراورده هاى آن را براى اين كار انتخاب نمود، در حالى كه «قابيل» مردى كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه ها يا آردى براى اين منظور تهيه كرد.

* * *

3 ـ در اين كه فرزندان آدم از كجا فهميدند عمل يكى در پيشگاه پروردگار پذيرفته شده، و عمل ديگرى مردود؟ باز در قرآن توضيحى داده نشده، تنها در بعضى از روايات اسلامى مى خوانيم كه آن دو فراورده هاى خود را به بالاى كوهى بردند، صاعقه اى به نشانه قبولى به فراورده «هابيل» خورد و آن را سوزاند، اما ديگرى به حال خود باقى ماند و اين نشانه سابقه نيز داشته است.

اما بعضى از مفسران معتقدند: قبولى عمل يكى، و ردّ عمل ديگرى، از طريق وحى به آدم(عليه السلام) به آنها اعلام گشت و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه «هابيل» مردى با صفا، فداكار و با گذشت در راه خدا بود، ولى «قابيل» مردى تاريك دل، حسود و لجوج بود، و سخنانى كه قرآن در همين آيات از اين دو برادر نقل مى كند، به خوبى روشنگر چگونگى روحيه آنها است.

* * *

4 ـ از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه: سرچشمه نخستين اختلافات، قتل، تعدّى و تجاوز در جهان انسانيت، مسأله «حسد» بوده، و اين موضوع ما را به خطرناك بودن اين رذيله اخلاقى و اثر فوق العاده آن در رويداده هاى اجتماعى آشنا مى سازد.

بر اين اساس، براى تربيت انسان ها از كودكى تا كهنسالى بايد به گونه اى برنامه ريزى كرده كه بذر غبطه در وجود آنها تبديل به حسادت نشود، و به وسيله گناهان و صفات رذيله ديگر، آبيارى نگردد كه تبديل به درخت تناورى شود و ديگر نتوان آن را از بين برد.

* * *

 

32 مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَني إِسْرائيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِي الأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النّاسَ جَميعاً وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ

 

ترجمه:

32 ـ به همين جهت، بر بنى اسرائيل مقرر داشتيم كه هر كس، انسانى را بدون ارتكاب قتل يا فساد در روى زمين، بكشد، چنان است كه گوئى همه انسان ها را كشته; و هر كس، انسانى را از مرگ رهائى بخشد، چنان است كه گوئى همه مردم را زنده كرده است. و رسولان ما، با دلائل روشن براى ارشاد آنها آمدند، اما بسيارى از آنها، پس از آن در روى زمين، تعدّى و اسراف كردند.

 


1 ـ «تَبُوءَ» از ماده «بواء» به معنى بازگشت است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 319، ذيل آيه 31 سوره «مائده»، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 219 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 29، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 610، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ «يَبْحَثُ» از ماده «بحث»، به طورى كه در «مجمع البيان» آمده، در اصل به معنى جستجوى چيزى در خاك است، ولى بعداً به هرگونه جستجو حتى در مباحث فكرى و عقلى آمده است.

«سَوْأَةَ» در اصل، به معنى هر چيزى كه انسان را ناخوش آيد مى باشد، لذا گاهى به جسد مرده و حتى به عورت گفته مى شود.

ضمناً بايد توجه داشت: فاعل در جمله «لِيُرِيَهُ» ممكن است خداوند باشد، يعنى خدا مى خواست براى حفظ احترام «هابيل» طرز دفن او را به «قابيل» بياموزد و نيز ممكن است فاعل آن همان زاغ باشد كه به فرمان خداوند چنين برنامه اى را اجرا كرد.

4 ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 321، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «فى ظلال القرآن»، جلد 2، صفحه 703، دار احياء التراث العربى بيروت، طبع پنجم، 1386 هـ ق ـ «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد، جلد 13، صفحه 146، دار احياء الكتب العربية ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحات 383 و 433، دار صادر بيروت ـ «صحيح بخارى»، جلد 2، صفحات 79 و 80، جلد 4، صفحه 104، و جلد 8، صفحه 151، دار الفكر بيروت ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 276، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

5 ـ علامه فقيد «شيخ محمّد جواد بلاغى» رساله اى در اين زمينه به نام: الاكاذيب الاعاجيب: «دروغ هاى شگفت انگيز» نوشته است كه در آن دروغ هائى همانند دروغ فوق جمع آورى شده. اين رساله به فارسى ترجمه و چاپ شده است.

پيوند انسان ها

پس از ذكر داستان فرزندان آدم(عليه السلام) يك نتيجه گيرى كلّى و انسانى در اين آيه شده است، نخست مى فرمايد: «به خاطر همين موضوع، بر بنى اسرائيل مقرّر داشتيم كه: هر كس انسانى را بدون ارتكاب قتل، و بدون فساد در روى زمين به قتل برساند، چنان است كه گويا همه انسان ها را كشته است و كسى كه انسانى را از مرگ نجات دهد گويا همه انسان ها را از مرگ نجات داده است» (مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَني إِسْرائيلَ أَنـَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِي الأَرْضِ فَكَأَنـَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنـَّما أَحْيَا النّاسَ جَميعاً).(1)

و در پايان آيه: اشاره به قانون شكنى بنى اسرائيل كرده مى فرمايد: «پيامبران ما با دلائل روشن براى ارشاد آنها آمدند ولى بسيارى از آنها قوانين الهى را در هم شكستند و راه اسراف را در پيش گرفتند» (وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ).

بايد توجه داشت: «اسراف» در لغت، معنى وسيعى دارد كه هر گونه تجاوز و تعدّى از حدّ را شامل مى شود اگر چه غالباً در مورد بخشش ها و هزينه ها و مخارج زندگى اقتصادى به كار مى رود.

* * *

نكته ها:

1 ـ بر اساس اين بيان، كشتن يك انسان بدون اين كه قتلى انجام داده باشد به منزله كشتن همه مردم است و احياء كردن يك انسان به منزله احياى همه است، به همين جهت در اينجا سؤال مهمى پيش مى آيد كه:

چگونه قتل يك انسان مساوى با قتل همه انسان ها و نجات يك نفر، مساوى با نجات همه انسان ها مى باشد؟

مفسران در اينجا پاسخ هاى زيادى داده اند.

در تفسير «تبيان» شش پاسخ، در «مجمع البيان» پنج پاسخ و در «كنز العرفان» چهار پاسخ به آن داده شده است كه پاره اى از آنها از معنى آيه بسيار دور است.(2)

آنچه مى توان در پاسخ سؤال فوق گفت، اين است كه: قرآن در اين آيه يك حقيقت اجتماعى و تربيتى را بازگو مى كند; زيرا:

اوّلاً ـ كسى كه دست به خون انسان بى گناهى مى آلايد، در حقيقت چنين آمادگى را دارد كه انسان هاى بى گناهِ ديگرى را كه با آن مقتول از نظر انسانى و بى گناهى برابرند، مورد حمله قرار دهد و به قتل برساند.

او در حقيقت، يك قاتل است و طعمه او انسانِ بى گناه، و مى دانيم از اين نظر تفاوتى در ميان انسان هاى بى گناه نيست.

همچنين كسى كه به خاطر نوع دوستى و عاطفه انسانى، ديگرى را از مرگ نجات بخشد، اين آمادگى را دارد كه اين برنامه انسانى را در مورد هر بشر ديگرى انجام دهد.

او علاقمند به نجات انسان هاىِ بى گناه است و از اين نظر، براى او اين انسان و آن انسان، تفاوت نمى كند و با توجه به اين كه قرآن مى گويد: «فَكَأَنَّما...» استفاده مى شود كه: مرگ و حيات يك نفر اگر چه مساوى با مرگ و حيات اجتماع نيست، اما شباهتى به آن دارد.

ثانياً ـ جامعه انسانى در حقيقت يك واحد بيش نيست و افراد آن همانند اعضاى يك پيكرند، هر لطمه اى به عضوى از اعضاى اين پيكر برسد، اثر آن كم و بيش در سائر اعضاء آشكار مى گردد; زيرا يك جامعه بزرگ، از افراد تشكيل شده و فقدان يك فرد، خواه ناخواه ضربه اى به همه جامعه بزرگ انسانى است.

فقدان او سبب مى شود كه به تناسب شعاع تأثير وجودش در اجتماع، محلى خالى بماند، و زيانى از اين رهگذر دامن همه را بگيرد.

همچنين احياى يك نفس، سبب احياى سائر اعضاى اين پيكر است; زيرا هر كس به اندازه وجود خود، در ساختمان مجتمع بزرگ انسانى و رفع نيازمندى هاى آن اثر دارد، بعضى بيشتر و بعضى كمتر.

و اگر در بعضى از روايات مى خوانيم: مجازات چنين انسانى در قيامت مجازات كسى است كه همه انسان ها را كشته، اشاره به همين است، نه اين كه از هر جهت مساوى يكديگر باشند. لذا در ذيل همين روايات مى خوانيم، اگر تعداد بيشترى را بكشد، مجازات او به همان نسبت مضاعف شود!(3)

از اين آيه، اهميت مرگ و حيات يك انسان از نظر قرآن كاملاً آشكار مى شود، و با توجه به اين كه: اين آيات، در محيطى نازل گرديده كه خون بشر مطلقاً در آن ارزشى نداشت، عظمت آن آشكارتر مى گردد.

قابل توجه اين كه: در روايات متعددى وارد شده است كه آيه، اگر چه مفهوم ظاهريش مرگ و حيات مادّى است، اما مهم تر از آن مرگ و حيات معنوى، يعنى گمراه ساختن يك نفر، يا نجات او از گمراهى است.

كسى از امام صادق(عليه السلام) تفسير اين آيه را پرسيد، امام فرمود:

مِنْ حَرْق أَوْ غَرْق ـ ثُمَّ سَكَتَ ـ ثُمَّ قالَ تَأْوِيْلُهَا الأَعْظَمُ أَنْ دَعاها فَاسْتَجابَ لَهُ:

يعنى منظور از «كشتن» و «نجات از مرگ» كه در آيه آمده: «نجات از آتش سوزى يا غرقاب و مانند آن است ـ سپس امام سكوت كرد ـ بعد فرمود: تأويل اعظم و مفهوم بزرگ تر آيه اين است كه ديگرى را دعوت به سوى راه حق يا باطل كند، و او دعوتش را بپذيرد».(4)

 

* * *

2 ـ سؤال ديگرى كه در مورد اين آيه به ذهن مى رسد اين است كه: چرا نام بنى اسرائيل به خصوص، در اين آيه آمده با اين كه مى دانيم حكم مزبور اختصاصى به آنها ندارد؟

در پاسخ مى توان گفت: ذكر نام بنى اسرائيل به خاطر آن است كه مسأله قتل و خونريزى ـ مخصوصاً قتل هائى كه از حسد و تفوق طلبى سرچشمه مى گيرد ـ در ميان آنها فراوان بوده است، و هم اكنون نيز قربانيان بى گناهى كه به دست آنها كشته مى شوند، رقم بزرگى را تشكيل مى دهند، به همين جهت، نخستين بار، اين حكم الهى در برنامه هاى آنها گنجانيده شد!

* * *

 

33 إِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلاف أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظيمٌ

34 إِلاَّ الَّذينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ

 

ترجمه:

33 ـ كيفر آنها كه با خدا و پيامبرش به جنگ بر مى خيزند، و اقدام به فساد در روى زمين مى كنند، (و به جان و مال و ناموس مردم حمله مى برند،) فقط اين است كه اعدام شوند; يا به دار آويخته گردند; يا (چهار انگشت از) دست (راست) و پاى (چپ) آنها، به عكس يكديگر، بريده شود; و يا از سرزمين خود تبعيد گردند. اين رسوائى آنها در دنياست; و در آخرت، مجازات عظيمى دارند.

34 ـ مگر آنها كه پيش از دست يافتن شما بر آنان، توبه كنند; پس بدانيد (خدا توبه آنها را مى پذيرد;) خداوند آمرزنده و مهربان است.

 

شأن نزول:

در شأن نزول اين آيه، چنين نقل كرده اند كه: جمعى از مشركان خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده مسلمان شدند، اما آب و هواى «مدينه» به آنها نساخت، رنگ آنها زرد و بدنشان بيمار شد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى بهبودى آنها دستور داد به خارج «مدينه» در نقطه خوش آب و هوائى از صحرا كه شتران زكات را در آنجا به چَرا مى بردند، بروند و ضمن استفاده از آب و هواى آنجا از شير تازه شتران به حدّ كافى استفاده كنند، آنها چنين كردند و بهبودى يافتند، اما به جاى تشكر از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چوپان هاى مسلمان را دست و پا بريده، چشمان آنها را از بين بردند، سپس دست به كشتار آنها زدند، شتران زكات را غارت كرده و از اسلام بيرون رفتند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد آنها را دستگير كردند و همان كارى كه با چوپان ها انجام داده بودند، به عنوان مجازات درباره آنها انجام يافت، يعنى چشم آنها را كور كردند، دست و پاى آنها را بريدند و كشتند تا ديگران عبرت بگيرند و مرتكب اين اعمال ضد انسانى نشوند، آيه فوق درباره اين گونه اشخاص نازل گرديد و قانون اسلام را در مورد آنها شرح داد.(5)


1 ـ «أَجْل» (بر وزن نخل) در اصل، به معنى جنايت است، سپس به هر كارى كه عاقبت ناگوارى دارد گفته شده، و بعد از آن به هر كارى كه عاقبتى داشته باشد گفته اند و الآن غالباً براى تعليل و بيان علت چيزى به كار مى رود.

2 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 502، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 322، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ
«كنز العرفان»
، جلد 2، صفحه 353، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، 1384 هـ ق.

3 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 271، دار الكتب الاسلامية ـ «من لايحضره الفقيه»، جلد 4، صفحه 94، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1413 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 29، صفحه 9، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحه 374 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحات 312 و 313، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 619، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

4 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 211، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 186، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 20، جلد 71، صفحه 404، و جلد 101، صفحه 374 ـ «مستدرك»، 2
جلد 12، صفحه 239، چاپ آل البيت ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 313، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 620، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 324، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 31، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 621، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «المنار»، جلد 6، صفحه 353 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 3، صفحه 2145 (جلد 2، صفحه 358، پاورقى، و جلد 6، صفحه 148، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق) ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 278، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

كيفر آنها كه به جان و مال مردم حمله مى برند

اين آيه در حقيقت بحثى را كه در مورد قتل نفس در آيات سابق بيان شد، تكميل مى كند و جزاى افراد متجاوزى كه اسلحه بر روى مسلمانان مى كشند و با تهديد به مرگ و حتى كشتن، اموالشان را به غارت مى برند، با شدت هر چه تمام تر بيان مى نمايد، مى فرمايد: «كيفر كسانى كه با خدا و پيامبر به جنگ بر مى خيزند، و در روى زمين دست به فساد مى زنند، اين است كه كشته شوند، يا به دار آويخته شوند، يا اين كه دست و پاى آنها به طور مخالف (دست راست با پاى چپ) بريده شود و يا اين كه از زمينى كه در آن زندگى دارند تبعيد گردند» (إِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الأَرْضِ فَساداً أَنْ يُـقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلاف أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الأَرْضِ).

چنان كه ملاحظه شد، كيفر كسانى كه با خدا و رسول او به محاربه بر مى خيزند، يا در زمين فساد به راه مى اندازند چهار گونه است: قتل، به دار آويختن، بريدن دست و پا به طور مخالف و تبعيد.

با توجه به اين بيان توضيح ذيل براى رفع ابهام لازم به نظر مى رسد:

منظور از «محاربه با خدا و پيامبر» آن چنان كه در احاديث اهل بيت(عليهم السلام)وارد شده و شأن نزول آيه نيز كم و بيش به آن گواهى مى دهد اين است كه: كسى با تهديد به وسيله اسلحه به جان يا مال مردم تجاوز كند، اعم از اين كه به صورت دزدان گردنه ها در بيرون شهرها چنين كارى كند و يا در داخل شهر.

بنابراين، افراد چاقوكشى كه به جان و مال و نواميس مردم حمله مى كنند نيز مشمول آن هستند.

جالب توجه است كه: محاربه و ستيز با بندگان خدا در اين آيه، به عنوان محاربه با خدا معرفى شده و اين، تأكيد فوق العاده اسلام درباره حقوق انسان ها و رعايت امنيت آنان را ثابت مى كند.

و منظور از «قطع دست و پا» طبق آنچه در كتب فقهى اشاره شده، همان مقدارى است كه در مورد سرقت بيان گرديده، يعنى تنها بريدن چهار انگشت از دست يا پا مى باشد.(1)

اما آيا مجازات هاى چهارگانه فوق، جنبه تخييرى دارد، يعنى حكومت اسلامى هر كدام از آنها را درباره هر كسى صلاح ببيند اجراء مى كند، و يا متناسب با چگونگىِ جرم و جنايتى است كه از آنها سر زده است؟

يعنى اگر افراد محارب دست به كشتن انسان هاى بى گناهى زده اند، مجازات قتل براى آنها انتخاب مى شود.

اگر اموال مردم را با تهديد به اسلحه برده اند، انگشتان دست و پاى آنها قطع مى شود.

اگر، هم دست به آدم كشى و هم سرقت اموال زده باشند اعدام مى شوند و جسد آنها براى عبرتِ مردم، مدتى به دار آويخته مى شود.

و اگر تنها اسلحه به روى مردم كشيده اند بدون اين كه خونى ريخته شود و يا سرقتى انجام گيرد، به شهر ديگرى تبعيد خواهند شد؟

شك نيست كه معنى دوم، به حقيقت نزديك تر است، و اين مضمون در چند حديث كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام)نقل شده، به چشم مى خورد.(2)

درست است كه در پاره اى از احاديث اشاره به مخيّر بودن حكومت اسلامى در اين زمينه شده است ولى، با توجه به احاديث سابق منظور از تخيير، اين نيست كه: حكومت اسلامى پيش خود يكى از اين چهار مجازات را انتخاب نمايد و چگونگى جنايت را در نظر نگيرد; زيرا بسيار بعيد به نظر مى رسد كه مسأله كشتن و به دار آويختن، هم رديف تبعيد بوده باشد، و همه در يك سطح.

اتفاقاً در بسيارى از قوانين جنائى و جزائى دنياى امروز نيز، اين مطلب به وضوح ديده مى شود كه براى يك نوع جنايت چند مجازات را در نظر مى گيرند، مثلاً در پاره اى از جرائم، در قانون مجازات مجرم، حبس از سه سال تا 10 سال تعيين شده، و دست قاضى را در اين باره باز گذاشته اند، مفهوم آن اين نيست كه قاضى مطابق ميل خود سال هاى زندان را تعيين نمايد، بلكه، منظور اين است: چگونگى وقوع مجازات را كه گاهى با «جهات مخفّفه» و گاهى با «جهات مشدّده» همراه است در نظر بگيرد و كيفر مناسبى انتخاب نمايد.

در اين قانون مهم اسلامى كه درباره محاربان وارد شده، چون نحوه اين جرم و جنايت بسيار متفاوت است و همه محاربان مسلماً يكسان عمل نمى كنند و يكسان نيستند، طرز مجازات آنها نيز متفاوت ذكر شده است.

ناگفته پيدا است شدّتِ عمل فوق العاده اى كه اسلام در مورد محاربان به خرج داده، براى حفظِ خون هاى بى گناهان و جلوگيرى از حملات و تجاوزهاى افراد قلدر، زورمند، جانى، چاقوكش و آدمكش، به جان و مال و نواميسِ مردم بى گناه است.(3)

در پايان آيه مى فرمايد:

«اين مجازات و رسوائى آنها در دنيا است و تنها به اين مجازات قناعت نخواهد شد، بلكه در آخرت نيز كيفر سخت و عظيمى خواهند داشت» (ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظيمٌ).

از اين جمله استفاده مى شود كه: حتى اجراى حدود و مجازات هاى اسلامى مانع از كيفرهاى آخرت نخواهد گرديد.

* * *

سپس براى اين كه راه بازگشت را حتى بر روى اين گونه جانيان خطرناك نبندد و در صورتى كه در صدد اصلاح بر آيند، راه جبران و تجديدنظر به روى آنها گشوده باشد مى فرمايد:

«مگر كسانى كه پيش از دسترسى به آنها توبه و بازگشت كنند كه مشمول عفو خداوند خواهند شد و بدانيد خداوند غفور و رحيم است» (إِلاَّ الَّذينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ).

از اين قسمت استفاده مى شود كه تنها در صورتى مجازات و حدّ از آنها برداشته مى شود كه پيش از دستگير شدن به ميل و اراده خود از اين جنايت توبه كنند و پشيمان گردند.

البته نياز به تذكر ندارد كه توبه آنها سبب نمى شود اگر قتلى از آنها صادر شده، يا مالى را به سرقت برده اند مجازات آن را نبينند، بلكه تنها مجازات تهديد مردم با اسلحه برداشته خواهد شد.

و به عبارت ديگر، توبه او تنها تأثير در ساقط شدن حق اللّه دارد و اما حق النّاس بدون رضايت صاحبان حق، ساقط نخواهد شد (دقت كنيد).

و نيز به تعبير ديگر: مجازاتِ محارب، از مجازات قاتل يا سارق معمولى شديدتر است و با توبه كردن، مجازات محارب از او برداشته مى شود، اما مجازات سارق و غاصب يا قاتل معمولى را خواهد داشت.

با اين توضيح كه: اگر توبه نمى كرد حاكم او را به قتل مى رساند، يا به دار مى آويخت، يا دست و پاى آنها را بر خلاف يكديگر قطع و يا تبعيد مى نمود، چه صاحبان حق و اولياء دم راضى باشند يا خير، چه حاضر به عفو شوند، يا به ديه رضايت دهند، در هر صورت حاكم موظف به اجراء حكم محارب بود، اما پس از توبه، قصاص، ديه، و يا عفو مربوط به صاحبان حق و اولياء دم است، هر گونه آنها تصميم بگيرند، حاكم عمل خواهد نمود.

ممكن است سؤال شود: توبه يك امر باطنى است از كجا مى توان آن را اثبات كرد؟

در پاسخ مى گوئيم: طريق اثبات اين موضوع فراوان است، از جمله اين كه: دو شاهد عادل گواهى بدهند كه در مجلسى توبه او را شنيده اند و بدون اين كه كسى آنها را اجبار كند به ميل خود توبه نموده اند و يا اين كه برنامه و روش زندگى خود را چنان تغيير دهند كه آثار توبه از آن آشكار باشد.

* * *

 

35 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ وَ جاهِدُوا في سَبيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

 

ترجمه:

35 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد; و وسيله اى براى تقرّب به او بجوئيد! و در راه او جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد!


1 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحات 349 و 352، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية، 1384 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 325، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 168، مؤسسه دار الكتاب قم،   طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 623، موسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 317، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 151، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «جواهر الكلام»، جلد 41، صفحه 573، دار الكتب الاسلامية، چاپخانه حيدرى، طبع ششم، 1363 هـ ش (و امّا حدّ المحارب و هو كتاباً و سنةً و اجماعاً بقسميه، القتل، او الصلب، او القطع مخالفاً، بأن تقطع اليد اليمنى و الرجل اليسرى كما فى السارق).

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 622، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كافى»، جلد 7، صفحات 246 و 247، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 28، صفحه 309، چاپ آل البيت ـ «الميزان»، جلد 5، صفحه 331، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ احكامى كه در بالا گفته شد به عنوان يك بحث تفسيرى و به طور فشرده و خلاصه بود، تفصيل و شرايط اين قانون اسلامى را بايد در كتب فقهى مطالعه كرد.

 

حقيقت توسّل

روى سخن در اين آيه، به افراد با ايمان است و براى رستگار شدن، به آنها سه دستور داده شده:

نخست مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقوا و پرهيزگارى پيشه كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ).

پس از آن دستور مى دهد كه: «وسيله اى براى تقرّب به خدا انتخاب نمائيد» (وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ).

و سرانجام مى فرمايد: «در راه خدا جهاد نمائيد» (وَ جاهِدُوا في سَبيلِهِ).

و نتيجه همه آنها را اين مى شمارد: «شايد در مسير رستگارى قرار گيريد» (لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ).

موضوع مهمى كه در اين آيه بايد مورد توجه قرار گيرد، دستورى است كه درباره انتخاب «وسيله» به افراد با ايمان داده شده است.

* * *

 

1 ـ منظور از «وَسِيلَة»

«وَسِيلَة» در اصل به معنى تقرّب جستن و يا چيزى كه باعث تقرّب به ديگرى از روى علاقه و رغبت مى شود، مى باشد.

بنابراين، وسيله در آيه فوق معنى بسيار وسيعى دارد و هر كار و هر چيزى را كه باعث نزديك شدن به پيشگاه مقدس پروردگار مى شود، شامل مى گردد كه مهم ترين آنها، ايمان به خدا و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و جهاد و عبادات همچون نماز و زكات و روزه و زيارت خانه خدا و همچنين صله رحم و انفاق در راه خدا ـ اعم از انفاق هاى پنهانى و آشكار ـ و همچنين هر كار نيك و خير مى باشد.

همان طور كه على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» فرموده است:

إِنَّ أَفْضَلَ ما تَوَسَّلَ بِهِ الْمُتَوَسِّلُونَ إِلَى اللّهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالَى الإِيْمانُ بِهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ الْجِهادُ فِى سَبِيْلِهِ فَإِنَّهُ ذِرْوَةُ الإِسْلامِ، وَ كَلِمَةُ الإِخْلاصِ فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ وَ إِقامُ الصَّلاةِ فَإِنَّهَا الْمِلَّةُ، وَ إِيْتاءُ الزَّكاةِ فَإِنَّها فَرِيْضَةٌ واجِبَةٌ وَ صَوْمُ شَهْرِ رَمَضانَ فَإِنَّهُ جُنَّةٌ مِنَ الْعِقابِ وَ حَجُّ الْبَيْتِ وَ اعْتِمارُهُ فَإِنَّهُما يَنْفِيانِ الْفَقْرَ وَ يَرْحَضانِ الذَّنْبَ، وَ صِلَةُ الرَّحِمِ فَإِنَّها مَثْراةٌ فِى الْمالِ وَ مَنْسَأَةٌ فِى الأَجَلِ، وَ صَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّها تُكَفِّرُ الْخَطِيْئَةَ وَ صَدَقَةُ الْعَلانِيَةِ فَإِنَّها تَدْفَعُ مِيْتَةَ السُّوءِ وَ صَنائِعُ الْمَعْرُوفِ فَإِنَّها تَقِى مَصارِعَ الْهَوانِ...:

«بهترين چيزى كه به وسيله آن مى توان به خدا نزديك شد، ايمان به خدا، پيامبر او و جهاد در راه خدا است كه قلّه كوهسار اسلام است، و همچنين كلمه اخلاص (لا إِلهَ إِلاَّ اللّه) كه همان فطرت توحيد است، و بر پا داشتن نماز كه آئين اسلام است، و زكات كه فريضه واجبه است، و روزه ماه رمضان كه سپرى است در برابر گناه و كيفرهاى الهى، و حج و عُمره كه فقر و پريشانى را دور مى كند و گناهان را مى شويد، و صله رحم كه ثروت را زياد و عمر را طولانى مى كند، انفاق هاى پنهانى كه جبران گناهان مى نمايد و انفاق آشكار كه مرگ هاى ناگوار و بد را دور مى سازد و كارهاى نيك كه انسان را از سقوط نجات مى دهد».(1)

و نيز شفاعت پيامبران، امامان و بندگان صالح خدا كه طبق صريح قرآن باعث تقرّب به پروردگار مى گردد، همه در مفهوم وسيع توسّل داخل است.

و همچنين پيروى از پيامبر و امام و گام نهادن در جاى گام آنها; زيرا همه اينها موجب نزديكى به ساحت قدس پروردگار مى باشد، حتى سوگند دادن خدا به مقام پيامبران و امامان و صالحان كه نشانه علاقه به آنها و اهميت دادن به مقام و مكتب آنان مى باشد، همه جزء اين مفهوم وسيع است.

و آنها كه آيه فوق را به بعضى از اين مفاهيم اختصاص داده اند، در حقيقت هيچ گونه دليلى بر اين تخصيص ندارند; زيرا همان طور كه گفتيم: «وسيله» مفهوم لغويش به معنى هر چيزى است كه باعث تقرّب مى گردد.

لازم به تذكر است كه هرگز منظور اين نيست كه چيزى را از شخص پيامبر يا امام مستقلاً تقاضا كنند، بلكه منظور اين است: با اعمال صالح يا پيروى از پيامبر و امام(عليه السلام)، يا شفاعت آنان و يا سوگند دادن خداوند به مقام و مكتب آنها (كه خود يك نوع احترام و اهتمام به موقعيت آنها و يك نوع عبادت است) از خداوند چيزى را بخواهند.

اين معنى نه بوى شرك مى دهد، نه بر خلاف آيات ديگر قرآن است و نه از عموم آيه فوق بيرون مى باشد (دقت كنيد).

* * *

  


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 110.

2 ـ قرآن و توسّل

از آيات ديگر قرآن نيز به خوبى استفاده مى شود كه وسيله قرار دادن مقام انسان صالحى در پيشگاه خدا و طلب چيزى از خداوند به خاطر او، به هيچ وجه ممنوع نيست و منافات با توحيد ندارد، در آيه 64 سوره «نساء» مى خوانيم:

وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَّلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِيْماً:

«اگر آنها هنگامى كه به خويشتن ستم كردند (و مرتكب گناهى شدند) به سراغ تو مى آمدند و از خداوند طلب عفو و بخشش مى كردند و تو نيز براى آنها طلب عفو مى كردى، خدا را توبه پذير و رحيم مى يافتند».

و نيز در آيه 97 سوره «يوسف» مى خوانيم كه: برادران يوسف از پدر تقاضا كردند در پيشگاه خداوند براى آنها استغفار كند و يعقوب(عليه السلام) نيز اين تقاضا را پذيرفت.

در آيه 114 سوره «توبه» نيز موضوع استغفار ابراهيم(عليه السلام) در مورد پدرش آمده كه تأثير دعاى پيامبران درباره ديگران را تأئيد مى كند و همچنين در آيات متعدّد ديگر قرآن اين موضوع منعكس است.

* * *

3 ـ روايات اسلامى و توسّل

از روايات متعدّدى كه از طرق شيعه و اهل تسنن در دست داريم، نيز به خوبى استفاده مى شود كه توسّل، به آن معنى كه در بالا گفتيم هيچ گونه اشكالى ندارد، بلكه كار خوبى محسوب مى شود، اين روايات بسيار فراوان است و در كتب زيادى نقل شده كه ما به چند نمونه از آنها ـ كه در كتب معروف اهل تسنن مى باشد ـ اشاره مى كنيم:

الف ـ در كتاب «وفاء الوفاء» تأليف دانشمند معروف سنّى «سمهودى» چنين آمده: مدد گرفتن و شفاعت خواستن در پيشگاه خداوند از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و از مقام و شخصيت او، هم پيش از خلقت او مجاز بوده، هم بعد از تولّد، هم بعد از رحلتش، هم در عالم برزخ، و هم در روز رستاخيز، سپس روايت معروف توسّل آدم(عليه السلام) به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را از «عمر بن خطاب» نقل كرده كه: آدم روى اطلاعى كه از آفرينش پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در آينده داشت، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد:

يا رَبِّ أَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّد لَمّا غَفَرْتَ لِى: «خداوندا به حق محمّد(صلى الله عليه وآله) از تو تقاضا مى كنم كه مرا ببخشى».(1)

سپس حديث ديگرى از جماعتى از راويان حديث، از جمله «نسائى» و «ترمذى» دانشمندان معروف اهل تسنن به عنوان شاهد براى جواز توسّل به پيامبر، در حال حيات نقل مى كند كه خلاصه اش اين است: مرد نابينائى تقاضاى دعا از پيامبر براى شفاى بيماريش كرد، پيغمبر به او دستور داد كه چنين دعا كند:

أَللّهُمَّ إِنِّى أَسْئَلُكَ وَ أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ مُحَمَّد نَبِىِّ الرَّحْمَةِ يا مُحَمَّدُ إِنِّى تَوَجَّهْتُ بِكَ إِلى رَبِّى فِى حاجَتِى لِتَقْضِىَ لِىَ اللّهُمَّ شَفِّعْهُ فِىَّ:

«خداوندا من از تو به خاطر پيامبرت، پيامبر رحمت تقاضا مى كنم و به تو روى مى آورم اى محمّد! به وسيله تو به سوى پروردگارم براى انجام حاجتم متوجه مى شوم، خداوندا او را شفيع من ساز».(2)

سپس در مورد جواز توسّل به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از وفات چنين نقل مى كند كه: مرد حاجتمندى در زمان «عثمان» كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمده نماز خواند و چنين دعا كرد:

أَللّهُمَّ إِنِّى أَسْئَلُكَ وَ أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّنا مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)نَبِىِّ الرَّحْمَةِ، يا مُحَمَّدُ إِنِّى أَتَوَجَّهُ بِكَ إِلى رَبِّكَ أَنْ تَقْضِىَ حاجَتِى: «خداوندا من از تو تقاضا مى كنم و به وسيله پيامبر ما محمّد(صلى الله عليه وآله) پيغمبر رحمت، به سوى تو متوجه مى شوم، اى محمّد! من به وسيله تو متوجه پروردگار تو مى شوم تا مشكلم حل شود».

بعداً اضافه مى كند، چيزى نگذشت كه مشكل او حل شد.(3)

ب ـ نويسنده كتاب «التوصل الى حقيقة التوسّل» كه در موضوع توسّل بسيار سخت گير است، 26 حديث از كتب و منابع مختلف نقل كرده كه جواز اين موضوع در لابلاى آنها منعكس است، اگر چه نامبرده سعى دارد در اسناد اين احاديث، خدشه وارد كند، ولى واضح است روايات هنگامى كه فراوان باشند و به حدّ تواتر برسند جائى براى خدشه در سند حديث باقى نمى ماند و رواياتى كه در زمينه توسّل در منابع اسلامى وارد شده است مافوق حدّ تواتر است.

از جمله رواياتى كه نقل مى كند اين است:

«ابن حجر مكّى» در كتاب «صواعق» از «امام شافعى» پيشواى معروف اهل تسنن نقل مى كند كه به اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) توسّل مى جست و چنين مى گفت:

آلُ النَّبِىِّ ذَرِيْعَتِى *** وَ هُمُ إِلَيْهِ وَسِيْلَتِى

أَرْجُو بِهِمْ أُعْطى غَداً *** بِيَدِ الْيَمِيْنِ صَحِيْفَتِى

«خاندان پيامبر وسيله منند * آنها در پيشگاه او سبب تقرّب من مى باشند».

«اميدوارم به سبب آنها فرداى قيامت * نامه عمل من به دست راست من سپرده شود».(4)

و نيز از «بيهقى» نقل مى كند: در زمان خلافت خليفه دوم سالى قحطى شد، «بلال» به همراهى عده اى از صحابه بر سر قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، چنين گفت:

يا رَسُولَ اللّهِ إِسْتَسْقِ لاُِمَّتِكَ... فَإِنَّهُمْ قَدْ هَلَكُوا: «اى رسول خدا! از خدايت براى امّتت باران بخواه... كه ممكن است هلاك شوند».(5)

حتى از «ابن حجر» در كتاب «الخيرات الحسان» نقل مى كند كه: «امام شافعى» در ايامى كه در «بغداد» بود به زيارت «ابوحنيفه» مى رفت و در حاجاتش به او متوسّل مى شد!(6)

و نيز در «صحيح دارمى» از «ابى الجوزاء» نقل مى كند كه: سالى در «مدينه» قحطى شديدى واقع شد، بعضى شكايت به «عايشه» بردند، او سفارش كرد بر فراز قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) روزنه اى در سقف ايجاد كنند، تا به بركت قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طرف خدا باران نازل شود، چنين كردند و باران فراوانى آمد!

«آلوسى» در تفسير خود، قسمت هاى زيادى از احاديث فوق را نقل كرده و پس از تجزيه و تحليل طولانى و حتى سختگيرى درباره احاديث فوق، در پايان ناگزير به اعتراف شده چنين مى گويد:

«بعد از تمام اين گفتگوها من مانعى در توسّل به پيشگاه خداوند به مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)نمى بينم، چه در حال حيات پيامبر، و چه پس از رحلت او».

و بعد از بحث نسبتاً مشروحى در اين زمينه، اضافه مى كند: «توسّل جستن به مقام غير پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پيشگاه خدا نيز مانعى ندارد به شرط اين كه او حقيقتاً در پيشگاه خدا مقامى داشته باشد».(7)

و اما در منابع شيعه موضوع به قدرى روشن است كه نياز به نقل حديث ندارد.

* * *


1 ـ «وفاء الوفاء»، جلد 3، صفحه 1371 (صفحه 419، به نقل از «الغدير»، جلد 5، صفحه 435، دار الكتاب العربى، طبع چهارم، 1397 هـ ق) ـ در كتاب «التوصل الى حقيقة التوسّل»، صفحه 215، حديث فوق را از كتاب «دلائل النبوة بيهقى» نيز نقل نموده است ـ «مستدرك» حاكم نيشابورى، جلد 2، صفحه 615، دار المعرفة بيروت، 1406 هـ ق.

2 ـ «وفاء الوفاء»، جلد 3، صفحه 1372 ـ «سنن ترمذى»، جلد 5، صفحه 229، دار الفكر بيروت، طبع دوم، 1403 هـ ق ـ «سنن كبراى نسائى»، جلد 6، صفحه 169، دار الكتب العلمية بيروت، طبع اول، 1411 هـ ق.

3 ـ «وفاء الوفاء»، جلد 3، صفحه 1373 ـ «مجمع الزوائد هيثمى»، جلد 2، صفحه 279، دار الكتب العلمية بيروت، 1408 هـ ق ـ «معجم الكبير طبرانى»، جلد 9، صفحه 31، مكتبة ابن تيمية، قاهرة، طبع دوم.

4 ـ «التوصل الى حقيقة التوسل»، صفحه 329 ـ «مناقب آل ابى طالب» ابن شهر آشوب، جلد 2، صفحه 3، چاپخانه حيدريه نجف، محمد كاظم حيدرى، 1376 هـ ق ـ «ينابيع المودة قندوزى»، جلد 2، صفحه 468، دار الاسوة، طبع اول، 1416 هـ ق.

5 ـ «التوصل الى حقيقة التوسل»، صفحه 253.

6 ـ «التوصل الى حقيقة التوسل»، صفحه 331.

7 ـ «روح المعانى»، جلد 4 ـ 6، صفحات 114 تا 115.

4 ـ چند يادآورى

اوّلاً ـ همان طور كه گفتيم، منظور از توسّل اين نيست كه كسى حاجت را از پيامبر يا امامان بخواهد، بلكه منظور اين است كه: به مقام او در پيشگاه خدا متوسّل شود، و اين در حقيقت، توجه به خدا است; زيرا احترام پيامبر نيز به خاطر اين است كه: فرستاده او بوده و در راه او گام برداشته و ما تعجب مى كنيم از كسانى كه اين گونه توسّل را يك نوع شرك مى پندارند در حالى كه شرك اين است كه براى خدا شريكى در صفات و اعمال او قائل شوند و اين گونه توسّل به هيچ وجه شباهتى با شرك ندارد.

ثانياً ـ بعضى اصرار دارند ميان حيات و وفات پيامبر و امامان(عليهم السلام) فرق بگذارند، در حالى كه گذشته از روايات فوق ـ كه بسيارى از آنها مربوط به بعد از وفات است ـ از نظر يك مسلمان، پيامبران و صلحاء، بعد از مرگ «حيات برزخى» دارند، حياتى وسيع تر از عالم دنيا همان طور كه قرآن درباره شهداء به آن تصريح كرده مى گويد: «آنها را مردگان فرض نكنيد آنها زندگانند».(1)

ثالثاً ـ بعضى نيز اصرار دارند ميان تقاضاى دعاء از پيامبر، و بين سوگند دادن خدا به مقام او، فرق بگذارند، تقاضاى دعا را مجاز و غير آن را ممنوع بشمارند، در حالى كه هيچ گونه فرق منطقى ميان اين دو ديده نمى شود.

رابعاً ـ بعضى از نويسندگان و دانشمندان اهل تسنن، مخصوصاً «وَهّابى ها» با لجاجت خاصّى كوشش دارند تمام احاديثى كه در زمينه توسّل وارد شده است را تضعيف كنند و يا با اشكالات واهى و بى اساس، آنها را به دست فراموشى بسپارند.

آنها در اين زمينه چنان بحث مى كنند كه هر ناظر بى طرفى احساس مى كند قبلاً عقيده اى براى خود انتخاب كرده، سپس مى خواهند عقيده خود را به روايات اسلامى «تحميل» كنند، و هر چه مخالف آن بود به نوعى از سر راه خود كنار بزنند.

در حالى كه يك محقق هرگز نمى تواند چنين بحث هاى غير منطقى و تعصّب آميزى را بپذيرد.

خامساً ـ همان طور كه گفتيم، روايات توسّل به حدّ تواتر رسيده يعنى به قدرى زياد است كه ما را از بررسى اسناد آن بى نياز مى سازد.

علاوه بر اين، در ميان آنها روايت صحيح نيز فراوان است با اين حال، جائى براى خرده گيرى در پاره اى از اسناد آنها باقى نمى ماند.

سادساً ـ از آنچه گفتيم روشن مى شود رواياتى كه در ذيل اين آيه وارد شده و مى گويد: پيغمبر به مردم مى فرمود: از خداوند براى من «وسيله» بخواهيد(2) و يا آنچه در «كافى» از على(عليه السلام) نقل شده كه: وسيله بالاترين مقامى است كه در بهشت قرار دارد،(3) با آنچه در تفسير آيه گفتيم هيچ گونه منافاتى ندارد; زيرا همان طور كه مكرّر اشاره كرديم، «وسيله»، هر گونه تقرّب به پروردگار را شامل مى شود و تقرّب پيامبر به خدا، و بالاترين درجه اى كه در بهشت وجود دارد يكى از مصداق هاى آن است.

* * *

 

36 إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الأَرْضِ جَميعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذابِ يَوْمِ الْقِيامَةِ ما تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ

37 يُريدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النّارِ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنْها وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ

 

ترجمه:

36 ـ به يقين كسانى كه كافر شدند، اگر تمام آنچه روى زمين است و همانند آن، مال آنها باشد و همه آن را براى نجات از كيفر روز قيامت بدهند، از آنان پذيرفته نخواهد شد; و مجازات دردناكى خواهند داشت.

37 ـ پيوسته مى خواهند از آتش خارج شوند، ولى نمى توانند از آن خارج گردند; و براى آنها مجازاتى پايدار است.

 


1 ـ آل عمران، آيه 169.

2 ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 61، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 326، و جلد 91، صفحه 65 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 327، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 636، و جلد 5، صفحه 112، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 139، دار احياء الكتب العربية، قاهرة، طبع اول، 1376 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 190، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

3 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 24، دار الكتب الاسلامية.

شدّت عذاب در قيامت

در تعقيب آيه گذشته كه به مؤمنان دستور تقوا و جهاد و تهيه وسيله مى داد، در اين دو آيه، به عنوان بيان علت دستور سابق به سرنوشت افراد بى ايمان و آلوده اشاره كرده، مى فرمايد:

«افرادى كه كافر شدند اگر تمام آنچه روى زمين است و همانند آن را داشته باشند تا براى نجات از مجازات روز قيامت بدهند از آنها پذيرفته نخواهد شد و عذاب دردناكى خواهند داشت» (إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الأَرْضِ جَميعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذابِ يَوْمِ الْقِيامَةِ ما تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ).

مضمون اين آيه در سوره هاى «زمر» آيه 47، «رعد» آيه 18، و «يونس»
آيه 54 نيز آمده است، منتها هر كدام با عنوان خاص، مثلاً در سوره «زمر» مى فرمايد: «وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِيْنَ ظَلَمُوا...»، و در سوره «رعد» مى فرمايد: «وَ الَّذِيْنَ لَمْ يَسْتَجِيْبُوا لَهُ...»، و در سوره «يونس» مى فرمايد: «وَ لَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْس ظَلَمَتْ...» كه البته قابل ارجاع به يك معنى است و اين نهايت تأكيد در مسأله مجازات هاى الهى را مى رساند كه با هيچ سرمايه و قدرتى از سرمايه ها و قدرت ها نمى توان از آن رهائى جست، هر چند تمام سرمايه هاى روى زمين، يا بيش از آن باشد، تنها در پرتو ايمان و تقوا و جهاد و عمل مى توان رهائى يافت.

* * *

سپس به دوام اين كيفر اشاره كرده، مى گويد: «آنها پيوسته مى خواهند از آتش دوزخ خارج شوند ولى توانائى بر آن را ندارند و كيفر آنها ثابت و برقرار خواهد بود» (يُريدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النّارِ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنْها وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ).

درباره مجازات دائمى و خلود كفار در دوزخ، در ذيل آيه 108 سوره «هود» به خواست خدا بحث خواهد شد.

* * *

 

38 وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللّهِ وَ اللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ

39 فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ

40 أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

 

ترجمه:

38 ـ دست مرد دزد و زن دزد را، به كيفر عملى كه انجام داده اند، به عنوان يك مجازات الهى، قطع كنيد. و خداوند توانا و حكيم است.

39 ـ اما آن كس كه پس از ستم كردن، توبه و جبران نمايد، خداوند توبه او را مى پذيرد; (و از اين مجازات، معاف مى شود; زيرا) خداوند، آمرزنده و مهربان است.

40 ـ آيا نمى دانى كه حكومت و فرمانروائى آسمان ها و زمين از آنِ خداست؟! هر كس را بخواهد (و مستحق بداند)، كيفر مى كند; و هر كس را بخواهد (و شايسته بداند)، مى بخشد; و خداوند بر هر چيزى قادر است.

 

مجازات دزدان

در چند آيه قبل احكام «محارب» يعنى كسى كه با تهديد به وسيله اسلحه «آشكارا» متعرّض جان، مال و نواميس مردم مى شود بيان شد، در اين آيات، به همين تناسب، حكم دزد، يعنى كسى كه به طور پنهانى و مخفيانه اموال مردم را مى برد بيان گرديده است:

نخست مى فرمايد: «دست مرد و زن سارق را قطع كنيد» (وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما).

در اينجا مرد دزد، بر زن دزد، مقدّم داشته شده در حالى كه در آيه حدّ زنا، زن زاينه، بر مرد زانى مقدّم ذكر شده است، اين تفاوت شايد به خاطر آن باشد كه در مورد دزدى عامل اصلى بيشتر مردانند، و در مورد ارتكاب زنا، عامل و محرّكِ مهم تر زنان بى بند و بار!

آنگاه مى گويد: «اين كيفرى است در برابر اعمالى كه انجام داده اند و مجازاتى است از طرف خداوند» (جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللّهِ).

در حقيقت اين جمله اشاره به آن است كه:

اوّلاً ـ اين كيفر نتيجه كار خودشان است و چيزى است كه براى خود خريده اند.

و ثانياً ـ هدف از آن پيشگيرى و بازگشت به حق و عدالت است; زيرا «نَكال» به معنى مجازاتى است كه به منظور پيشگيرى و ترك گناه انجام مى شود ـ اين كلمه در اصل، به معنى لجام و افسار است و سپس به هر كارى كه جلوگيرى از انحراف كند گفته شده است ـ

و در پايان آيه براى رفع اين توهّم كه مجازات مزبور عادلانه نيست مى فرمايد: «خداوند توانا و حكيم است» (وَ اللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ).

هم توانا و قدرتمند است، بنابراين دليلى ندارد كه از كسى انتقام بگيرد، و هم حكيم است، بنابراين دليلى ندارد كه كسى را بى حساب مجازات كند.

* * *

در آيه بعد راه بازگشت را به روى آنها گشوده مى فرمايد: «كسى كه بعد از اين ستم، توبه كند و در مقام اصلاح و جبران برآيد خداوند او را خواهد بخشيد; زيرا خداوند آمرزنده و مهربان است» (فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ).

اما آيا به وسيله توبه، تنها گناه او بخشوده مى شود؟ و يا اين كه: حدّ سرقت (بريدن دست) نيز ساقط خواهد شد؟

معروف در ميان فقهاى ما اين است كه: اگر قبل از ثبوت سرقت در دادگاه اسلامى توبه كند، حدّ سرقت نيز از او برداشته مى شود، ولى هنگامى كه از طريق دو شاهد عادل، جرم او ثابت شد با توبه از بين نمى رود.

در حقيقت، توبه حقيقى كه در آيه به آن اشاره شده، آن است كه قبل از ثبوت حكم در محكمه، انجام گيرد، و گرنه هر سارقى هنگامى كه خود را در معرض مجازات ببيند، اظهار توبه خواهد نمود، و موردى براى اجراى حق باقى نخواهد ماند.

و به تعبير ديگر: «توبه اختيارى» آن است كه: قبل از ثبوت جرم در دادگاه، انجام گيرد، و گرنه توبه اضطرارى همانند توبه اى كه به هنگام مشاهده عذاب الهى و يا آثار مرگ صورت مى گيرد، ارزشى ندارد.

* * *

و به دنبال حكم توبه سارقان، روى سخن را به پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، مى فرمايد: «آيا نمى دانى كه خداوند مالك آسمان و زمين است؟! و هر گونه صلاح بداند در آنها تصرّف مى كند؟! هر كس را كه شايسته مجازات بداند مجازات، و هر كس را كه شايسته بخشش ببيند مى بخشد و او بر هر چيز توانا است» (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).

* * *

 

1 ـ شرائط مجازات سارق

قرآن در اين حكم، همانند ساير احكام، ريشه مطلب را بيان كرده و شرح آن را به سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) واگذارده است.

آنچه از مجموع روايات اسلامى استفاده مى شود اين است كه: اجراى اين حدّ اسلامى (بريدن دست) شرائط زيادى دارد كه بدون آن، اقدام به اين كار جائز نيست از جمله اين كه:

الف ـ متاعى كه سرقت شده بايد حداقل يك ربع دينار(1) باشد.

ب ـ از جاى محفوظى مانند خانه، مغازه و جيب هاى داخلى سرقت شود.

ج ـ در قحط سالى كه مردم گرسنه اند و راه به جائى ندارند نباشد.

د ـ سارق، عاقل و بالغ باشد، و در حال اختيار دست به اين كار بزند.

هـ ـ سرقت پدر از مال فرزند، يا سرقت شريك از مال مورد شركت اين حكم را ندارد.

و ـ سرقت ميوه از درختان باغ را نيز از اين حكم استثناء كرده اند.

ز ـ كليه مواردى كه احتمال اشتباهى براى سارق در ميان باشد كه مال خود را با مال ديگرى احتمالاً اشتباه كرده است از اين حكم مستثنى است.

و پاره اى از شرائط ديگر كه شرح آن در كتب فقهى آمده است.

اشتباه نشود! منظور از ذكر شرائط بالا اين نيست كه سرقت تنها در صورت اجتماع اين شرائط حرام است، بلكه منظور اين است كه اجراى حدّ مزبور، مخصوص اينجا است و گرنه سرقت به هر شكل، به هر صورت، و به هر اندازه و هر كيفيت در اسلام حرام است.

* * *


1 ـ دينار عبارت است از يك مثقال شرعى طلاى مسكوك، و مثقال شرعى معادل 18 نخود يعنى مثقال معمولى است.

2 ـ اندازه قطع دست سارق

معروف در ميان فقهاى ما با استفاده از روايات اهل بيت(عليهم السلام) اين است كه: تنها چهار انگشت از دست راست سارق بايد بريده شود، نه بيشتر، اگر چه فقهاى اهل تسنن بيش از آن گفته اند.(1)

* * *


1 ـ براى اطلاع بيشتر از اين موضوع، به كتب فقهى، ابواب حدود مراجعه فرمائيد.

3 ـ آيا اين مجازات اسلامى خشونت آميز است؟

بارها اين ايراد از طرف مخالفان اسلام و يا پاره اى از مسلمانان كم اطلاع گرفته شده است كه اين مجازات اسلامى بسيار شديد به نظر مى رسد.

اگر بنا شود اين حكم در دنياى امروز عمل شود بايد بسيارى از دست ها را بِبُرند.

به علاوه اجراى اين حكم، سبب مى شود كه يك نفر گذشته از اين كه عضو حسّاسى از بدن خود را از دست مى دهد، تا پايان عمر انگشت نما باشد.

در پاسخ اين ايراد بايد به اين حقيقت توجه داشت:

اوّلاً ـ همان طور كه در شرائط اين حكم گفتيم، هر سارقى مشمول آن نخواهد شد، بلكه تنها يك دسته از سارقان خطرناك هستند كه رسماً مشمول آن مى شوند.

ثانياً ـ با توجه به اين كه راه اثبات جرم در اسلام شرائط خاصى دارد، اين موضوع باز هم تقليل پيدا مى كند.

ثالثاً ـ بسيارى از ايرادهائى كه افراد كم اطلاع بر قوانين اسلام مى گيرند، به خاطر آن است كه يك حكم را به طور مستقل و منهاى تمام احكام ديگر مورد بررسى قرار مى دهند.

به عبارت ديگر، آن حكم را در يك جامعه صد در صد غير اسلامى فرض مى كنند.

ولى اگر توجه داشته باشيم كه: اسلام، تنها اين يك حكم نيست بلكه مجموعه احكامى است كه پياده شدن آن در يك اجتماع سبب اجراى عدالت اجتماعى، مبارزه با فقر، تعليم و تربيت صحيح، آموزش و پرورش كافى، آگاهى و بيدارى، و تقوا مى گردد، روشن مى شود كه مشمولان اين حكم چه اندازه كم خواهند بود.

اشتباه نشود! منظور اين نيست كه در جوامع امروز اين حكم نبايد اجراء شود بلكه منظور اين است كه هنگام داورى و قضاوت بايد تمام اين جوانب را در نظر گرفت.

خلاصه، حكومت اسلامى موظّف است براى تمام افراد ملت خود نيازمندى هاى اوّلى زندگى را فراهم سازد، به آنها آموزش لازم را بدهد، و از نظر اخلاقى نيز تربيت كند، بديهى است در چنان محيطى افراد متخلّف بسيار كم خواهند شد.

رابعاً ـ اگر ملاحظه مى كنيم امروز دزدى فراوان است، به خاطر آن است كه چنين حكمى اجراء نمى شود و لذا در محيط هائى كه اين حكم اسلامى اجراء مى گردد (مانند محيط عربستان سعودى كه تا سال هاى اخير اين حكم در آن اجراء مى شد) امنيت فوق العاده اى از نظر مالى در همه جا حكمفرما بود.

بسيارى از زائران خانه خدا با چشم خود چمدان ها يا كيف هاى پول را در كوچه و خيابان هاى «حجاز» ديده اند كه هيچ كس جرئت دست زدن به آن را ندارد تا اين كه مأمورين «اداره جمع آورى گمشده ها» بيايند و آن را به اداره مزبور ببرند و صاحبش بيايد، نشانه دهد و بگيرد.

غالب مغازه ها در شب ها در و پيكرى ندارند و در عين حال كسى هم دست به سرقت نمى زند.

جالب اين كه: اين حكم اسلامى قرن ها اجراء مى شد و در پناه آن مسلمانانِ آغاز اسلام در امنيت و رفاه مى زيستند، اما در مورد تعداد بسيار كمى از افراد ـ كه از چند نفر تجاوز نمى كرد ـ اين حكم اجراء گرديد.

آيا بريدن چند دست خطاكار، براى امنيت چند قرن يك ملت قيمت گزافى است كه پرداخت مى شود؟

* * *

4 ـ بعضى اشكال مى كنند

آيا اجراى اين حدّ در مورد سارق به خاطر ربع دينار، منافات با آن همه احترامى كه اسلام براى جان مسلمان و حفظ او از هر گونه گزند قائل شده ندارد؟! به خصوص كه براى ديه بريدن چهار انگشت يك انسان مبلغ گزافى تعيين شده است؟!

در پاسخ بايد دانست اتفاقاً همين سؤال ـ به طورى كه از بعضى از تواريخ بر مى آيد ـ از عالم بزرگ اسلام، علم الهُدى مرحوم «سيّد مرتضى»، در حدود يك هزار سال قبل شد، سؤال كننده موضوع سؤال خود را طى شعرى به شرح ذيل مطرح كرد:

يَدٌ بِخَمْسِ مِئِيْن عَسْجُد وُدِيَتْ *** ما بالُها قُطِعَتْ فِى رُبْعِ دِيْنار؟:

«دستى كه ديه آن پانصد دينار است * چرا به خاطر يك ربع دينار بريده مى شود»؟!(1)

«سيّد مرتضى» در جواب او اين شعر را سرود:

عِزُّ الأَمانَةِ أَغْلاها وَ أَرْخَصَها *** ذُلُّ الْخِيانَةِ فَافْهَمْ حِكْمَةَ الْبارِى:

«عزّتِ امانت، آن دست را گران قيمت كرد و ذلّتِ خيانت، بهاى آن را پائين آورد، فلسفه حكم خدا را بدان»!(2)

* * *

41يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَ مِنَ الَّذينَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْم آخَرينَ لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا وَ مَنْ يُرِدِ اللّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللّهِ شَيْئاً أُولئِكَ الَّذينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظيمٌ

42سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ

 

ترجمه:

41 ـ اى فرستاده (خدا)! آنها كه در مسير كفر شتاب مى كنند و با زبان مى گويند: «ايمان آورديم» و قلب آنها ايمان نياورده، تو را اندوهگين نسازند! و (همچنين) گروهى از يهوديان كه خوب به سخنان تو گوش مى دهند، تا دستاويزى براى تكذيب تو بيابند; آنها جاسوسان گروه ديگرى هستند كه خودشان نزد تو نيامده اند; آنها سخنان را از مفهوم اصليش تحريف مى كنند، و مى گويند: «اگر اين (كه ما مى خواهيم) به شما داده شد (و محمّد بر طبق خواسته شما داورى كرد،) بپذيريد; و گر نه (از او) دورى كنيد». (ولى) كسى را كه خدا (بر اثر گناهان پى در پى او) بخواهد مجازات كند، قادر به دفاع از او نيستى; آنها كسانى هستند كه خدا نخواسته دل هايشان را پاك كند; در دنيا رسوائى، و در آخرت مجازات بزرگى نصيبشان خواهد شد.

42 ـ آنها بسيار به سخنان تو گوش مى دهند تا آن را تكذيب كنند; مال حرام فراوان مى خورند; پس اگر نزد تو آمدند، در ميان آنان داورى كن، يا آنها را به حال خود واگذار. و اگر از آنان صرف نظر كنى، به تو هيچ زيانى نمى رسانند; و اگر ميان آنها داورى كنى، با عدالت داورى كن، كه خدا عادلان را دوست دارد!

 

شأن نزول:

در شأن نزول اين آيه، روايات متعددى وارد شده، از همه روشن تر، روايتى است كه از امام باقر(عليه السلام) در اين زمينه نقل گرديده كه خلاصه اش چنين است:

يكى از اشرافِ يهودِ «خيبر» كه داراى همسر بود، با زن شوهردارى كه او هم از خانواده هاى سرشناس «خيبر» محسوب مى شد، عمل منافى عفت انجام داد، يهوديان از اجراى حكم «تورات» (سنگسار كردن) در مورد آنها ناراحت بودند، و به دنبال راه حلّى مى گشتند كه آن دو را از حكم مزبور معاف سازد و در عين حال، پاى بند بودن خود به احكام الهى را نشان دهند.

اين بود كه براى هم مسلكان خود در «مدينه» پيغام فرستادند: حكم اين حادثه را از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بپرسند (تا اگر در اسلام حكم سبك ترى بود، آن را انتخاب كنند و در غير اين صورت آن را نيز به دست فراموشى بسپارند و شايد از اين طريق، مى خواستند توجه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را نيز به خود جلب كنند و خود را دوست مسلمانان معرفى نمايند).

به همين جهت، جمعى از بزرگان يهود «مدينه» به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)شتافتند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آيا هر چه حكم كنم مى پذيريد؟

گفتند: به خاطر همين نزد تو آمده ايم!

در اين موقع، حكم سنگباران كردن كسانى كه مرتكب زناى محصنه مى شوند نازل گرديد، ولى آنها از پذيرفتن اين حكم (به عذر اين كه در مذهب آنها چنين حكمى نيامده) شانه خالى كردند!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) اضافه كرد: اين همان حكمى است كه در تورات شما نيز آمده، آيا موافقيد كه يكى از شما را به داورى بطلبم و هر چه او از زبان «تورات» نقل كرد، بپذيريد.

گفتند: آرى.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: «ابن صوريا» كه در «فدك» زندگى مى كند چگونه عالمى است؟

گفتند: او از همه يهود به «تورات» آشناتر است.

به دنبال او فرستادند، هنگامى كه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، به او فرمود:

تو را به خداوند يكتائى كه «تورات» را بر موسى(عليه السلام) نازل كرد، دريا را براى نجات شما شكافت و دشمن شما فرعون را غرق نمود، و در بيابان شما را از مواهب خود بهره مند ساخت سوگند مى دهم بگو:

آيا حكم سنگباران كردن در چنين موردى در «تورات» بر شما نازل شده است يا نه؟

او در پاسخ گفت: سوگندى به من دادى كه ناچارم بگويم: آرى; چنين حكمى در «تورات» آمده است.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: چرا از اجراى اين حكم سرپيچى مى كنيد؟

او در جواب گفت: حقيقت اين است كه: ما در گذشته اين حدّ را درباره افراد عادى اجرا مى كرديم، ولى در مورد ثروتمندان و اشراف خوددارى مى نموديم.

اين بود كه گناه مزبور در طبقات مرفّه جامعه ما رواج يافت تا اين كه پسر عموى يكى از رؤساى ما مرتكب اين عمل زشت شد، و طبق معمول از مجازات او صرف نظر كردند.

در همين اثنا، يك فرد عادى مرتكب اين كار گرديد، هنگامى كه مى خواستند او را سنگباران كنند، خويشان او اعتراض كرده، گفتند: اگر بنا هست اين حكم اجرا بشود بايد در مورد هر دو اجرا بشود، به همين جهت ما نشستيم و قانونى سبك تر از قانون سنگسار كردن تصويب نموديم و آن اين بود كه: به هر يك چهل تازيانه بزنيم و روى آنها را سياه كرده، وارونه سوار مركب كنيم و در كوچه و بازار بگردانيم!

در اين هنگام، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: آن مرد و زن را در مقابل مسجد سنگسار كنند.(3)

و فرمود: خدايا من نخستين كسى هستم كه حكم تو را زنده نمودم، بعد از آن كه يهود آن را از بين برده بودند.

در اين هنگام آيات فوق نازل شد و جريان مزبور را به طور فشرده بيان كرد.(4)


1 ـ البته بايد توجه داشت: پانصد دينار در صورتى است كه پنج انگشت قطع شود و اما همان طور كه گفتيم بنا بر مذهب شيعه، در سرقت تنها چهار انگشت قطع مى شود.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 18، صفحه 484، پاورقى، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 104، صفحه 9.

در تفسير «آلوسى»، جلد 3، صفحه 6، اين جريان نقل شده ولى به جاى «علم الهدى»، «علم الدّين السخاوى» آمده است.

و در كتب ديگرى نيز به جاى «علم الهدى»، «قاضى عبد الوهاب» آمده است («فتح البارى»، جلد 12، صفحات 74 و 86، دار المعرفة بيروت، طبع دوم ـ «فيض القدير»، جلد 1، صفحه 299، دار الكتب العلمية بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق).

3 ـ طبق روايتى كه «بيهقى» در جلد 8 «سنن» خود، صفحه 246 (دار الفكر بيروت) نقل كرده، هنگامى كه علماى يهود خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند، آن زن و مرد را نيز همراه خود آورده بودند («صحيح بخارى»،
جلد 5، صفحه 170، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق ـ «سنن كبراى نسائى»، جلد 4، صفحه 294، دار الكتب العلمية بيروت، طبع اول، 1411 هـ ق).

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحات 333 و 334، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 525، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 22، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 629، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

داورى ميان دوست و دشمن

از اين آيه و چند آيه بعد از آن، استفاده مى شود كه قضات اسلام حق دارند با شرايط خاصى درباره جرائم و جنايات غير مسلمانان نيز قضاوت كنند كه شرح آن طى اين آيات بيان خواهد شد.

آيه فوق با خطاب: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ: «اى فرستاده!» آغاز شده.

اين تعبير تنها در دو جاى قرآن ديده مى شود، يكى در اينجا و ديگرى در آيه 67 همين سوره كه مسأله ولايت و خلافت مطرح مى باشد، گويا به خاطر اهميت موضوع و ترس و واهمه اى كه از دشمن در كار بوده، مى خواهد حسّ مسئوليت را در پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيشتر تحريك كند و اراده او را تقويت نمايد كه تو صاحب رسالتى، آن هم رسالتى از طرف ما، بنابراين بايد در بيان حكم، استقامت به خرج دهى.

پس از آن، به دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان مقدمه اى براى حكم بعد پرداخته، مى فرمايد: «اى فرستاده (خدا)! آنها كه با زبان، مدعى ايمانند و قلب آنها هرگز ايمان نياورده و در كفر بر يكديگر سبقت مى جويند هرگز نبايد مايه اندوه تو شوند (زيرا اين وضع تازگى ندارد)» (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ).

بعضى معتقدند: تعبير «يُسارِعُونَ فِى الْكُفْرِ» با تعبير «يُسارِعُونَ اِلَى الْكُفْرِ» تفاوت دارد; زيرا جمله اول درباره كسانى گفته مى شود كه كافرند و در درون كفر غوطهور، و براى رسيدن به مرحله نهائى كفر بر يكديگر سبقت مى جويند.

ولى جمله دوم درباره كسانى گفته مى شود كه در خارج از محدوده كفر هستند و به سوى آن در حركتند و بر يكديگر سبقت مى گيرند.(1)

آنگاه بعد از ذكر كارشكنى هاى منافقان و دشمنان داخلى به وضع دشمنان خارجى و يهود پرداخته، مى گويد: «همچنين كسانى از يهود نيز كه اين مسير را مى پيمايند نبايد مايه اندوه تو شوند» (وَ مِنَ الَّذينَ هادُوا).

بعد از آن، به پاره اى از اعمال نفاق آلود آنان اشاره كرده، مى گويد: «آنها زياد به سخنان تو گوش مى دهند تا آن را تكذيب كنند» (سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ).

اما اين گوش دادن براى درك اطاعت نيست بلكه براى اين است كه دستاويزى براى تكذيب و افترا بر تو پيدا كنند.

اين جمله تفسير ديگرى نيز دارد، و آن اين كه: «آنها به دروغ هاى پيشوايان خود فراوان گوش مى دهند. ولى حاضر به پذيرش سخن حق نيستند».(2)

صفت ديگر آنها اين است كه: نه تنها براى دروغ بستن به مجلس شما حاضر مى شوند، بلكه «در عين حال جاسوس هاى كسان ديگرى كه نزد تو نيامده اند نيز مى باشند» (سَمّاعُونَ لِقَوْم آخَرينَ لَمْ يَأْتُوكَ).

و به تعبير ديگر: آنها گوش بر فرمان جمعيت خودشان دارند و دستورشان اين است كه: اگر از تو حكمى موافق ميل خود بشنوند بپذيرند، و اگر بر خلاف ميلشان بود، مخالفت كنند.

بنابراين، اينها مطيع و شنواى فرمان بزرگان خود هستند نه فرمان تو، در چنين حالى مخالفت آنها نبايد مايه اندوه تو گردد; زيرا از آغاز به قصد پذيرش حق نزد تو نيامدند.

ديگر از صفات آنها اين است كه: «سخنان خدا را از مواضع حقيقى خود تحريف مى كنند» (يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ).(3)

خواه تحريف لفظى و يا تحريف معنوى، هر حكمى را بر خلاف منافع و هوس هاى خود تشخيص دهند، آن را توجيه، تفسير و يا به كلّى ردّ مى كنند.

عجيب تر اين كه: آنها پيش از آن كه نزد تو بيايند تصميم خود را گرفته اند، بزرگان آنها به آنان دستور داده اند: اگر محمّد حكمى موافقِ خواستِ ما گفت، بپذيريد و اگر بر خلافِ خواستِ ما بود از آن دورى كنيد، مى فرمايد: «مى گويند: اگر اين را كه ما مى خواهيم به شما دادند بپذيريد و الاّ دورى نمائيد» (يَقُولُونَ إِنْ أُوتيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا).

اينها چنان در گمراهى فرو رفته اند و افكارشان به قدرى متحجّر شده كه بدون هر گونه انديشه و مطالعه، آنچه را كه بر خلاف مطالب تحريف شده آنان باشد ردّ مى كنند.

و به اين ترتيب، اميدى به هدايت آنها نيست، و خدا مى خواهد به اين وسيله آنها را مجازات كرده و رسوا كند «و كسى كه خدا اراده مجازات و رسوائى او را كرده است هرگز تو قادر بر دفاع از او نيستى» (وَ مَنْ يُرِدِ اللّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللّهِ شَيْئاً).

آنها به قدرى آلوده اند كه قابل شستشو نمى باشند، به همين دليل «آنها كسانى هستند كه خدا نمى خواهد قلب آنها را شستشو دهد» (أُولئِكَ الَّذينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ).

زيرا كار خدا هميشه آميخته با حكمت است و آنها كه با اراده و خواست خود يك عمر كج روى كرده اند و به نفاق، دروغ و مخالفت با حق و حقيقت و تحريف قوانين الهى آلوده بوده اند، بازگشت آنها عادتاً ممكن نيست.

و در پايان آيه مى فرمايد: «آنها هم در اين دنيا رسوا و خوار خواهند شد و هم در آخرت كيفر عظيمى خواهند داشت» (لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظيمٌ).

* * *

در آيه دوم، بار ديگر قرآن تأكيد مى كند كه: «آنها گوش شنوا براى شنيدن سخنان تو و تكذيب آن دارند» (سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ).

و يا گوش شنوائى براى شنيدن دروغ هاى بزرگانشان دارند.

اين جمله، بار ديگر به عنوان تأكيد و اثبات اين صفت زشت براى آنها تكرار شده است.

علاوه بر اين «آنها بسيار اموال حرام، ناحق و رشوه مى خورند» (أَكّالُونَ لِلسُّحْتِ).(4)

سپس به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين اختيار را مى دهد كه: «هر گاه اين گونه اشخاص براى داورى به او مراجعه كردند مى تواند در ميان آنها با احكام اسلام داورى كند و مى تواند از آنها روى گرداند» (فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ).

البته منظور اين نيست كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) تمايلات شخصى را در انتخاب يكى از اين دو راه دخالت دهد، بلكه منظور اين است: شرائط و اوضاع را در نظر بگيرد، اگر مصلحت بود دخالت و حكم كند و اگر مصلحت نبود صرف نظر نمايد.

پس از آن، براى تقويت روح پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اضافه مى كند: «اگر صلاح بود كه از آنها روى بگردانى هيچ زيانى نمى توانند به تو برسانند» (وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً).

اما اين مسأله را به طور جِدّ از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواهد كه: «اگر خواستى در ميان آنها داورى كنى، حتماً بايد اصول عدالت را رعايت نمائى; زيرا خداوند افراد دادگر و عدالت پيشه را دوست مى دارد» (وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ).

در اين كه: اين حكم، يعنى تخيير حكومت اسلامى ميان داورى كردن با احكام اسلام درباره غير مسلمانان، و يا صرف نظر كردن از داورى، نسخ شده و يا به قوت خود باقى است، در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى معتقدند: در محيط حكومت اسلامى هر كس زندگى مى كند، خواه مسلمان باشد يا غير مسلمان از نظر حقوقى و جزائى مشمول مقررات اسلام است.

بنابراين، حكم تخيير در آيه فوق يا نسخ شده و يا مخصوص به غير كفار ذِمّى است، يعنى كفارى كه به عنوان يك اقليت در كشور اسلامى زندگى ندارند، بلكه با مسلمانان پيمان هائى برقرار ساخته و با آنان رفت و آمد دارند.

ولى بعضى ديگر معتقدند: حكومت اسلامى هم اكنون نيز درباره غير مسلمانان اين اختيار را دارد كه شرائط و اوضاع را در نظر گرفته، چنانچه مصلحت ببيند طبق احكام اسلام درباره آنها قضاوت كند، و يا آنها را با قوانين خودشان رها سازد (تحقيق و توضيح بيشتر درباره اين حكم را در بحث قضاء در كتب فقهى بخوانيد).

گر چه ممكن است از آيه 48 اين سوره (چند آيه بعد) استفاده شود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بِالتّبع حاكم اسلامى موظف به حكم و داورى طبق احكام است.

* * *

 

43وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فيها حُكْمُ اللّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنينَ

44إِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا لِلَّذينَ هادُوا وَ الرَّبّانِيُّونَ وَ الأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ فَلا تَخْشَوُا النّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتي ثَمَناً قَليلاً وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ

45وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الأَنْفَ بِالأَنْفِ وَ الأُذُنَ بِالأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ

 

ترجمه:

43 ـ چگونه تو را به داورى مى طلبند؟! در حالى كه تورات نزد ايشان است; و در آن، حكم خدا هست. (وانگهى) پس از داورى خواستن، از حكم تو روى مى گردانند؟! و آنها مؤمن نيستند.

44 ـ ما تورات را نازل كرديم در حالى كه در آن، هدايت و نور بود; و پيامبران، كه در برابر فرمان خدا تسليم بودند، با آن براى يهود حكم مى كردند; و (همچنين) علماء و دانشمندان، به اين كتاب كه به آنها سپرده شده و بر آن گواه بودند، داورى مى نمودند. بنابراين، (به خاطر داورى بر طبق آيات الهى،) از مردم نهراسيد، و از من بترسيد; و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد! و آنها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند.

45 ـ و بر آنها (بنى اسرائيل) در آن (تورات) مقرّر داشتيم كه جان در مقابل جان، و چشم در مقابل چشم، و بينى در برابر بينى، و گوش در مقابل گوش، و دندان در برابر دندان مى باشد; و هر زخمى، قصاص دارد; و اگر كسى آن را ببخشد (و از قصاص، صرف نظر كند)، كفاره (گناهان) او محسوب مى شود; و هر كس به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نكند، ستمگر است.


1 ـ «المنار»، جلد 6، صفحه 388.

2 ـ در صورت اول، لام للكذب «لام تعليل» و در صورت دوم «لام تعديه» است.

3 ـ درباره چگونگى تحريف و اقسام آن در ذيل آيه 13 همين سوره بحث شد.

4 ـ «سُحْت» (بر وزن جفت) در اصل، به معنى جدا كردن پوست و نيز به معناى شدت گرسنگى است، سپس به «هر مال نامشروع» مخصوصاً «رشوه» گفته شده است; زيرا اين گونه اموال، صفا، طراوت و بركت را از اجتماع انسانى مى برد، همان طور كه كندن پوست درخت باعث پژمردگى و يا خشكيدن آن مى گردد.

بنابراين، «سُحْت» معنى وسيعى دارد و اگر در بعضى از روايات مصداق خاصى از آن ذكر شده، دليل بر اختصاص نيست.

 

داورى بين يهود، و حكم قصاص

اين آيه بحث درباره يهود را در مورد داورى خواستن از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در آيه قبل آمده بود، تعقيب مى كند و از روى تعجب مى گويد: «چگونه اينها تو را به داورى مى طلبند در حالى كه تورات نزد آنها است و حكم خدا در آن آمده است» (وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فيها حُكْمُ اللّهِ).

بايد دانست حكم مزبور يعنى حكم سنگسار كردن زن و مردى كه زناى محصنه كرده اند در «تورات» كنونى در فصل بيست و دوم از «سفر تثنيه» آمده است.(1)

تعجب از اين است كه: آنها «تورات» را يك كتاب منسوخ نمى دانند، و آئين اسلام را باطل مى شمرند، با اين حال چون احكام «تورات» موافق اميالشان نيست، آن را رها كرده و به سراغ حكمى مى روند كه از نظر اصولى با آن موافق نيستند.

و از آن عجب تر اين كه: بعد از انتخاب تو براى داورى، حكم تو را كه موافق حكم «تورات» است، چون بر خلاف ميل آنها است نمى پذيرند، مى فرمايد: «اما پس از شنيدن، از حكم تو روى مى گردانند» (ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ).

«حقيقت اين است كه آنها اصولاً ايمان ندارند» (وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنينَ).

و گر نه با احكام خدا چنين بازى نمى كردند.

ممكن است ايراد شود: چگونه آيه فوق مى گويد: حكم خدا در «تورات» ذكر شده است، در حالى كه ما با الهام گرفتن از آيات قرآن و اسناد تاريخى، «تورات» را تحريف يافته مى دانيم و همين تورات تحريف يافته در زمان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده است؟

در پاسخ بايد توجه داشت:

اوّلاً ـ ما تمام «تورات» را تحريف يافته نمى دانيم، بلكه قسمتى از آن را مطابق واقع مى دانيم و اتفاقاً حكم فوق از اين احكام تحريف نايافته مى باشد.

ثانياً ـ تورات هر چه بوده نزد يهوديان يك كتاب آسمانى و تحريف نايافته محسوب مى شده، با اين حال آيا جاى تعجب نيست كه آنها به آن عمل نكنند؟!

* * *

در آيه دوم و سوم، بحث آيه قبل را تكميل كرده، و اهميت كتاب آسمانى موسى(عليه السلام) يعنى «تورات» را چنين شرح مى دهد: «ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نور بود» (إِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ).

هدايت به سوى حق و نور و روشنائى براى برطرف ساختن تاريكى هاى جهل و نادانى.

آنگاه مى افزايد: «به همين جهت پيامبران الهى كه در برابر فرمان خدا تسليم بودند و بعد از نزول تورات روى كار آمدند همگى بر طبق آن براى يهود، حكم مى كردند» (يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا لِلَّذينَ هادُوا).

نه تنها آنها چنين مى كردند، بلكه «علماى بزرگ يهود و دانشمندان با ايمان و پاك آنها، بر طبق اين كتاب آسمانى كه به آنها سپرده شده بود، و بر آن گواه بودند داورى مى كردند» (وَ الرَّبّانِيُّونَ وَ الأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ).(2)

طبق اين بيان، تورات كتاب اساسى و اصلى بوده كه پيامبرانِ پس از موسى(عليه السلام) تا نزول «انجيل» موظف به عمل و اجراء دستورات آن بوده اند.

پس از آن، روى سخن را به آن دسته از دانشمندان اهل كتاب كه در آن عصر مى زيستند كرده، مى گويد: «از مردم نترسيد و احكام واقعى خدا را بيان كنيد، بلكه از مخالفت با من بترسيد كه اگر حق را كتمان كنيد مجازات خواهيد شد»
(فَلا تَخْشَوُا النّاسَ وَ اخْشَوْنِ).

و براى اين كه آنها را از هرگونه آلودگى باز دارد، مى افزايد: «و همچنين آيات خدا را به بهاى كمى نفروشيد» (وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتي ثَمَناً قَليلاً).

اشاره به اين كه: سرچشمه كتمان حق و احكام خدا، يا ترس از مردم و عوام زدگى است و يا جلب منافع شخصى، و هر كدام باشد، نشانه ضعف ايمان و سقوط شخصيت است، كه در جمله هاى بالا به هر دو اشاره شده است.

و در پايان آيه، حكم قاطعى درباره اين گونه افراد كه بر خلاف حكم خدا داورى مى كنند، صادر كرده، مى فرمايد: «آنها كه بر طبق احكام خدا داورى نكنند، كافرند» (وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ).

روشن است عدم داورى بر طبق حكم خدا اعم از اين است كه سكوت كنند و اصلاً داورى نكنند و با سكوت خود مردم را به گمراهى بيفكنند، و يا سخن بگويند و بر خلاف حكم خدا بگويند.

اين موضوع نيز روشن است كه: كفر داراى مراتب و درجات مختلفى است كه از انكار اصل وجود خداوند شروع مى شود، و مخالفت، نافرمانى و معصيت او را نيز در بر مى گيرد; زيرا ايمان كامل، انسان را به عمل بر طبق آن دعوت مى كند و آنها كه عمل ندارند ايمانشان كامل نيست.

اين آيه، مسئوليت شديد دانشمندان و علماى هر امت در برابر طوفان هاى اجتماعى و حوادثى كه در محيطشان مى گذرد را روشن مى سازد، و با بيانى قاطع آنها را به مبارزه بر ضد كج روى ها و عدم ترس از هيچ كس دعوت مى نمايد.

* * *

سپس چنان كه اشاره شد، در آيه سوم، قسمت ديگرى از احكام جنائى و حدود الهى «تورات» را شرح مى دهد، مى فرمايد: «ما در تورات قانون قصاص را مقرّر داشتيم كه اگر كسى عمداً بى گناهى را به قتل برساند، اولياى مقتول مى توانند قاتل را در مقابل، اعدام نمايند، جان در برابر جان» (وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ).

و نيز مقرّر داشتيم اگر كسى آسيب به چشم ديگرى برساند و آن را از بين ببرد او نيز مى تواند، چشم او را از بين ببرد «چشم در برابر چشم» (وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ).

و همچنين در مقابل بريدن و از بين بردن بينى، جايز است بينىِ جانى بريده شود «بينى در برابر بينى» (وَ الأَنْفَ بِالأَنْفِ).

همچنين در مقابل بريدن گوش، بريدن گوش طرف مجاز است «گوش در برابر گوش» (وَ الأُذُنَ بِالأُذُنِ).

و اگر كسى دندان ديگرى را بشكند، او مى تواند دندان جانى را در مقابل بشكند «دندان در برابر دندان» (وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ).

و به طور كلّى هر كس جراحتى و زخمى به ديگرى بزند، در مقابل مى توان قصاص كرد «در برابر هر جراحتى قصاص است» (وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ).

بنابراين، حكم قصاص به طور عادلانه و بدون هيچ گونه تفاوت از نظر نژاد و طبقه اجتماعى و طايفه و شخصيت اجرا مى گردد، و هيچ گونه تبعيضى در آن از اين جهات راه ندارد (البته اين حكم مانند ساير احكام اسلامى داراى شروط و مقرراتى است كه در كتب فقهى آمده است; زيرا اين حكم اختصاصى به بنى اسرائيل نداشته، در اسلام نيز نظير آن وجود دارد چنان كه در آيه قصاص در سوره «بقره»، آيه 178 ذكر شد).

اين آيه، به تبعيض هاى ناروائى كه در آن عصر وجود داشت، پايان مى دهد.

به طورى كه از بعضى تفاسير استفاده مى شود، در ميان دو طايفه يهود «مدينه» در آن عصر نابرابرى عجيبى وجود داشت:

اگر فردى از طايفه «بنى النضير» فردى از طايفه «بنى قريظه» را مى كشت قصاص نمى شد.

ولى به عكس اگر كسى از طايفه «بنى قريظه» فردى از طايفه «بنى النضير» را به قتل مى رساند، كشته مى شد.

هنگامى كه اسلام به «مدينه» آمد، «بنى قريظه» در اين باره از پيامبر(صلى الله عليه وآله)سؤال كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: خون ها با هم فرق ندارد، طايفه «بنى النضير» زبان به اعتراض گشودند كه مقام ما را پائين آوردى.

آيه فوق نازل شد و به آنها اعلام كرد كه نه تنها در اسلام، در آئين يهود نيز اين قانون به طور مساوى وجود داشته است.(3)

ولى براى آن كه اين توهّم پيش نيايد كه خداوند قصاص كردن را الزامى شمرده و دعوت به مقابله به مثل نموده است، به دنبال اين حكم مى فرمايد:

«اگر كسى از حق خود بگذرد و عفو و بخشش كند، كفاره اى براى گناهان او محسوب مى شود، و به همان نسبت كه گذشت به خرج داده خداوند از او گذشت مى كند» (فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ).(4)

بايد توجه داشت: ضمير «بِهِ» به قصاص بر مى گردد، گويا اين قصاص را «عطيه»اى قرار داده كه به شخص جانى بخشيده است.

تعبير به «تَصَدَّقَ» و همچنين وعده عفوى كه خداوند به چنين كسى داده، همگى براى تشويق به عفو و گذشت است; زيرا شك نيست كه قصاص هرگز نمى تواند آنچه را انسان از دست داده به او باز گرداند، تنها يك نوع آرامش موقت به او مى دهد.

ولى وعده عفو خدا مى تواند به طور كلّى آنچه را او از دست داده به صورت ديگرى جبران كند و به اين ترتيب باقى مانده ناراحتى از قلب و جان او برچيده شود و اين رساترين تشويق براى چنين اشخاص است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: «كسى كه عفو كند، خداوند به همان اندازه از گناهان او مى بخشد».(5)

اين جمله در حقيقت پاسخ دندان شكنى است به كسانى كه قانون قصاص را يك قانون غير عادلانه شمرده اند كه مشوّق روح آدمكشى و مُثْله كردن است; زيرا از مجموع آيه استفاده مى شود: اجازه قصاص براى ايجاد ترس و وحشت جانيان و در نتيجه تأمين امنيت جانى براى مردم بى گناه است، و در عين حال راه عفو و بازگشت نيز در آن گشوده شده است.

اسلام مى خواهد با ايجاد حالت ترس و اميد، هم جلو جنايت را بگيرد و هم تا آنجا كه ممكن است و شايستگى دارد، جلو شستن خون را با خون.

و در پايان آيه مى فرمايد: «كسانى كه بر طبق حكم خداوند، داورى نكنند ستمگرند» (وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ).

چه ظلمى از اين بالاتر كه ما گرفتار احساسات و عواطف كاذبى شده و از شخص قاتل به بهانه اين كه خون را با خون نبايد شست، به كلّى صرف نظر كنيم، دست قاتلان را براى قتل هاى ديگر باز گذاريم و به افراد بى گناه از اين رهگذر ظلم و ستم كنيم.

بايد توجه داشت كه در «تورات» كنونى نيز در فصل 21 «سفر خروج» اين حكم آمده است، آنجا كه مى گويد: «و اگر اذيتى ديگر رسيده باشد آنگاه، جان عوض جان بايد داده شود، چشم عوض چشم، دندان به عوض دندان، دست به عوض دست، پا به عوض پا، سوختن به عوض سوختن، زخم به عوض زخم، لطمه به عوض لطمه».(6)

لازم به يادآورى است كه در آيه پيش، آمده بود: كسانى كه حكم به غير ما انزل اللّه مى كنند، كافرند و در اين آيه مى گويد: ظالم و ستمگرند، و اين شايد به دو لحاظ باشد، از نظر اعتقادى كفر، و از نظر رابطه انسانى، ظلم و ستم به ديگران.

* * *

46وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيْناهُ الإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ

47وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الإِنْجيلِ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فيهِ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ

 

ترجمه:

46 ـ و به دنبال آنها (پيامبران پيشين)، عيسى بن مريم را فرستاديم در حالى كه تورات پيش از او فرستاده شده بود تصديق داشت; و انجيل را به او داديم كه در آن، هدايت و نور بود; و (اين كتاب آسمانى نيز) تورات را، كه قبل از آن بود، تصديق مى كرد; و هدايت و موعظه اى براى پرهيزكاران بود.

47 ـ اهل انجيل (پيروان مسيح) نيز بايد به آنچه خداوند در آن نازل كرده حكم كنند. و كسانى كه بر طبق آنچه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، فاسقند.

 


1 ـ «اگر مردى يافت شود كه با زن شوهردارى هم بستر شده باشد پس هر دو يعنى مردى كه با زن خوابيده است و زن كشته شوند پس بدى را از اسرائيل دور كرده اى» (از عهد عتيق كتاب مقدس، سفر تثنيه، باب 22، شماره 22، ترجمه به همت انجمن پخش كتب مقدسه، صفحه 309).

2 ـ درباره معنى «ربّانى» و ماده اصلى آن در جلد دوم، ذيل آيه 79 سوره «آل عمران» بحث كرده ايم، و «أَحْبار» جمع «حبر» (بر وزن فكر و همچنين بر وزن ابر) به معنى اثر نيك است و سپس بر دانشمندانى كه در جامعه اثر نيك دارند اطلاق شده و اگر به «مركّب» نيز «حبر» گفته مى شود، به خاطر آثار نيك آن است.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 3، صفحه 2188 (جلد 6، صفحه 191، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق) ـ «عون المعبود»، جلد 12، صفحه 89، دار الكتب العلمية بيروت، طبع دوم، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 179، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

4 ـ بسيارى از مفسران احتمال ديگرى در تفسير آيه نيز داده اند و آن اين كه ضمير «لَهُ» به شخص جانى برگردد و معنى جمله چنين مى شود: «كسى كه از حق خود بگذرد، باعث برطرف شدن قصاص از جانى مى گردد و كفاره اى در برابر عمل او محسوب مى شود» ولى ظاهر آيه همان است كه در بالا ذكر شد.

5 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 358، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحه 389 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 29، صفحات 119 و 120، چاپ آل البيت ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 345، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 637، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق - تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 325، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

6 ـ سفر خروج، باب 21، شماره هاى 23 ـ 25 ـ به صفحه 117 «كتاب مقدس»، سفر خروج، به همت انجمن پخش كتب مقدسه در ميان ملل مراجعه شود.

انجيل، كتاب هدايت و نور

در تعقيب آيات مربوط به «تورات»، در اين آيه و آيه بعد، به وضع انجيل اشاره كرده، مى گويد: «پس از رهبران و پيامبران پيشين، مسيح(عليه السلام) را مبعوث كرديم، در حالى كه نشانه هاى او كاملاً با نشانه هائى كه تورات داده بود، تطبيق مى كرد» (وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ).

اين جمله تفسير ديگرى نيز دارد و آن اين كه: «مسيح(عليه السلام) به حقانيت تورات كه بر موسى بن عمران نازل شده بود، اعتراف كرد، همان طور كه تمام پيامبران آسمانى به حقانيت پيامبران پيشين، معترف بودند».

آنگاه مى گويد: «انجيل را در اختيار او گذاشتيم كه در آن هدايت و نور بود» (وَ آتَيْناهُ الإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ).

در قرآن مجيد به «تورات»، «انجيل» و «قرآن» هر سه «نور» گفته شده است:

درباره «تورات» مى خوانيم:

«اِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْريةَ فِيْها هُدىً وَ نُورٌ».(1)

و درباره «انجيل» در آيه فوق، اطلاق نور شده.

و درباره «قرآن» مى خوانيم:

«قَدْ جائَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِيْنٌ».(2)

در حقيقت همان طور كه تمام موجودات جهان براى ادامه حيات و زندگى خود احتياج شديد به نور دارند، آئين هاى الهى و دستورهاى كتب آسمانى نيز براى رشد و تكامل انسان ها ضرورت قطعى دارد.

اصولاً ثابت شده كه تمام انرژى ها، نيروها، حركات، و زيبائى ها، همه از نور سرچشمه مى گيرند و اگر نور نباشد، سكوت و مرگ، همه جا را فرا خواهد گرفت.

همچنين اگر تعليمات پيامبران نباشد، همه ارزش هاى انسانى ـ اعم از فردى و اجتماعى ـ به خاموشى مى گرايد كه نمونه هاى آن را در جوامع مادّى به روشنى مى بينيم.

قرآن در موارد متعددى از «تورات» و ««انجيل»» به عنوان يك كتاب آسمانى ياد مى كند.

در اين كه اين دو كتاب در اصل، از طرف خدا نازل شده، جاى هيچ گونه شك و ترديد نيست، ولى اين نيز مسلّم است كه اين دو كتاب آسمانى بعد از پيامبران دست خوش تحريف شدند، حقايقى از آن كم شد و خرافاتى بر آن افزوده گرديد كه آنها را از ارزش انداخت و يا كتب اصلى فراموش گرديد و كتاب هاى ديگرى كه تنها بخشى از حقايق آنها را در برداشت به جاى آنها نشست.(3)

بنابراين، اطلاق نور به اين دو كتاب، ناظر به تورات و انجيل اصلى است.

بار ديگر به عنوان تأكيد، روى اين مطلب تكيه مى كند كه «نه تنها عيسى بن مريم، تورات را تصديق مى كرد، بلكه انجيل كتاب آسمانى او نيز گواه صدق تورات بود» (وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ).

و در پايان مى فرمايد: «اين كتاب آسمانى مايه هدايت و اندرز پرهيزكاران بود» (وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ).

اين تعبير، همانند تعبيرى است كه در آغاز سوره «بقره» درباره قرآن آمده است، آنجا كه مى گويد: هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ: «قرآن وسيله هدايت پرهيزكاران است».(4)

نه تنها قرآن، تمام كتاب هاى آسمانى چنينند كه وسيله هدايت پرهيزكاران مى باشند.

منظور از پرهيزكاران كسانى هستند كه در جستجوى حق، و آماده پذيرش آن مى باشند.

بديهى است، آنها كه از سر لجاج و دشمنى دريچه هاى قلب خود را به روى حق مى بندند، از هيچ حقيقتى بهره نخواهند برد.

قابل توجه اين كه: در آيه فوق در مورد «انجيل»، نخست «فِيْهِ هُدىً» گفته شده، سپس «هُدىً» به طور مطلق آمده است.

اين تفاوت تعبير ممكن است به خاطر آن باشد كه در «انجيل» و كتاب هاى آسمانى، دلائل هدايت براى همه بدون استثناء هست، ولى براى پرهيزكاران كه در آن به دقت مى انديشند، باعث هدايت و تربيت و تكامل است.

* * *

پس از اشاره به نزول «انجيل» در آيه گذشته، در اين آيه مى فرمايد: «ما به اهل انجيل دستور داديم كه به آنچه خدا در آن نازل كرده است، داورى كنند»
(وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الإِنْجيلِ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فيهِ).

شك نيست كه منظور از جمله بالا اين نيست كه قرآن هم اكنون به پيروان مسيح(عليه السلام) دستور مى دهد كه بايد به احكام «انجيل» عمل كنند; زيرا اين سخن با ساير آيات قرآن و با اصل وجود قرآن كه اعلام آئين جديد و نسخ آئين قديم مى كند، سازگار نيست، بلكه منظور اين است كه:

ما پس از نزول «انجيل» بر عيسى(عليه السلام) به پيروان او دستور داديم كه به آن عمل كنند و طبق آن داورى نمايند.(5)

و در پايان آيه، بار ديگر تأكيد مى كند: «كسانى كه بر طبق حكم خدا داورى نكنند فاسقند» (وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ).

قابل توجه اين كه: در آيات اخير، در يك مورد به افرادى كه طبق آئين خدا حكم نمى كنند، اطلاق «كافر» و در مورد ديگر «ظالم» و در اينجا «فاسق» شده است.

ممكن است اين تفاوت تعبير به خاطر آن باشد كه هر حكم داراى سه جنبه است: از يك سو به قانونگذار (خداوند) منتهى مى شود، از سوى ديگر به مجريان قانون (شخص حاكم و قاضى) و از سوى سوم به كسى كه اين حكم در حق او اجرا مى گردد (شخص محكوم).

گويا هر يك از تعبيرات سه گانه فوق، اشاره به يكى از اين سه جنبه است; زيرا كسى كه بر خلاف حكم خداوند داورى مى كند، از يك طرف، قانون الهى را زير پا گذاشته و «كفر» ورزيده، از طرف ديگر به انسان بى گناهى، ستم و ظلم كرده، و از طرف سوم از مرز وظيفه و مسئوليت خود خارج شده و فاسق گرديده است; زيرا همان طور كه در سابق گفتيم «فسق» به معنى بيرون رفتن از مرز بندگى و وظيفه است.

* * *

48وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ

49وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُريدُ اللّهُ أَنْ يُصيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَ إِنَّ كَثيراً مِنَ النّاسِ لَفاسِقُونَ

50أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْم يُوقِنُونَ

 

ترجمه:

48 ـ و اين كتاب (قرآن) را به حق بر تو نازل كرديم، در حالى كه كتب پيشين را تصديق مى كند، و حافظ و نگاهبان آنهاست; پس بر طبق احكامى كه خدا نازل كرده، در ميان آنها حكم كن، و از هوا و هوس هاى آنان پيروى نكن; و از احكام الهى، روى مگردان. ما براى هر كدام از شما، آئين و طريقه روشنى قرار داديم; و اگر خدا مى خواست، همه شما را امت واحدى قرار مى داد; ولى خدا مى خواهد شما را در آنچه به شما بخشيده بيازمايد; پس در نيكى ها بر يكديگر سبقت جوئيد! بازگشت همه شما، به سوى خداست; سپس از آنچه در آن اختلاف مى كرديد; به شما خبر خواهد داد.

49 ـ و در ميان آنها (اهل كتاب) طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن! و از هوس هاى آنان پيروى مكن! و از آنها بر حذر باش، مبادا تو را از بعض احكامى كه خدا بر تو نازل كرده، منحرف سازند! و اگر آنها (از حكم و داورى تو)، روى گردانند، بدان كه خداوند مى خواهد آنان را به خاطر پاره اى از گناهانشان مجازات كند; و بسيارى از مردم فاسقند.

50 ـ آيا آنها حكم جاهليت را (از تو) مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند؟

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران در شأن نزول آيه 49 از «ابن عباس» چنين نقل كرده اند: جمعى از بزرگان يهود توطئه كرده، گفتند: نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) مى رويم، شايد بتوانيم او را از آئين خود منحرف سازيم.

پس از اين تبانى، نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، گفتند: ما دانشمندان و اشراف يهوديم، اگر ما از تو پيروى كنيم، مطمئناً ساير يهوديان به ما اقتدا مى كنند، ولى در ميان ما و جمعيتى، نزاعى است (در مورد يك قتل يا چيز ديگر) اگر در اين نزاع به نفع ما داورى كنى ما به تو ايمان خواهيم آورد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) از چنين قضاوتى (كه عادلانه نبود) خوددارى كرد و آيه فوق به اين مناسبت نازل شد.(6)


1 ـ مائده، آيه 44.

2 ـ مائده، آيه 15.

3 ـ براى توضيح بيشتر درباره تحريف تورات و انجيل و اسناد تاريخ آن، به كتاب «اَلْهُدى اِلى دِيْنِ الْمُصْطَفى» و «أَنِيْسُ الأَعْلام» مراجعه شود.

4 ـ بقره، آيه 2.

5 ـ در حقيقت همان طور كه بسيارى از مفسران گفته اند، در اينجا جمله «قُلْنا» در تقدير است و مفهوم آيه چنين مى شود: «وَ قُلْنا لِيَحْكُمَ أَهْلُ الاِنْجِيْلَ...».

6 ـ «المنار»، جلد 6، صفحه 421 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 29 ـ «جوامع الجامع»، جلد 1،
صفحه 506، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 213، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 290، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

قرآن، حافظ و نگاهبان كتب پيشين

در نخستين آيه، اشاره به موقعيت قرآن بعد از ذكر كتب پيشين انبياء شده است.

مى فرمايد: «ما اين كتاب آسمانى را به حق بر تو نازل كرديم در حالى كه كتب پيشين را تصديق كرده (و نشانه هاى آن، بر آنچه در كتب پيشين آمده تطبيق مى كند) و حافظ و نگاهبان آنها است» (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ).

«مُهَيْمِن» در اصل، به معنى چيزى است كه حافظ، شاهد، مراقب، امين و نگاهدارى كننده چيزى بوده باشد، و از آنجا كه قرآن در حفظ و نگهدارى اصول كتاب هاى آسمانىِ پيشين، مراقبت كامل دارد و آنها را تكميل مى كند، لفظ «مُهَيْمِن» را بر آن اطلاق كرده است.

اساساً تمام كتاب هاى آسمانى، در اصول مسائل، هماهنگى دارند، و هدف واحد يعنى تربيت و تكامل انسان را تعقيب مى كنند، اگر چه در مسائل فرعى به مقتضاى قانون تكامل تدريجى، با هم، تفاوت هائى دارند، و هر آئين تازه، مرحله بالاترى را مى پيمايد، و برنامه جامع ترى دارد.

ذكر «مُهَيْمِناً عَلَيْهِ» بعد از «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ» اشاره به همين حقيقت است، يعنى اصول كتب پيشين را تصديق و در عين حال برنامه جامع ترى پيشنهاد مى كند.

پس از آن، دستور مى دهد: چون چنين است «طبق احكامى كه بر تو نازل شده است در ميان آنها داورى كن» (فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ).

اين جمله با «فاء تفريع» ذكر شده و نتيجه جامعيت احكام اسلام نسبت به احكام آئين هاى پيشين است، اين دستور، با آنچه در آيات قبل گذشت ـ كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بين داورى كردن ميان آنها و يا رها كردن آنان به حال خود مخيّر مى نمود ـ منافاتى ندارد; زيرا اين آيه مى گويد: چنانچه خواستى ميان اهل كتاب داورى كنى بر طبق احكام قرآن داورى كن.

بعد از آن، اضافه مى كند: «از هوا و هوس هاى آنها ـ كه مايلند احكام الهى را بر اميال و هوس هاى خود تطبيق دهند ـ پيروى مكن و از آنچه به حق بر تو نازل شده است روى مگردان» (وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ).

آنگاه براى تكميل اين بحث مى گويد: «براى هر كدام از شما آئين، شريعت، طريقه و راه روشنى قرار داديم» (لِكُلّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً).

«شِرْعَة» و «شريعه» راهى را مى گويند كه به سوى آب مى رود و به آن منتهى مى شود، و اين كه دين را شريعت مى گويند از آن نظر است كه: به حقايق و تعليماتى منتهى مى گردد كه مايه پاكيزگى، طهارت و حيات انسانى است، كلمه «نهج» و «منهاج» به راه روشن مى گويند.

«راغب» در كتاب «مفردات» از «ابن عباس» نقل مى كند كه: فرق ميان «شرعة» و «منهاج» آن است كه: «شرعة» به آنچه در قرآن وارد شده گفته مى شود و «منهاج» به امورى كه در سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد گرديده.(1)

اين تفاوت گر چه جالب به نظر مى رسد اما دليل قاطعى بر آن در دست نيست.(2)

سپس مى فرمايد: «اگر خداوند مى خواست، مى توانست همه شما را امت واحدى قرار دهد و همه را پيرو يك آئين سازد، ولى (چنين نكرد) چرا كه مى بايست شما را با مواهبى كه داده بيازمايد»، و اين با قانون تكامل تدريجى و سير مراحل مختلف تربيتى، سازگار نبود (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُمْ).

جمله لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُمْ: «تا شما را نسبت به آنچه داده بيازمايد» اشاره به مطلبى است كه سابقاً گفتيم: خداوند استعدادها و شايستگى هائى در وجود بشر آفريده كه در سايه «آزمايش ها» در پرتو تعليمات پيامبران، آنها را پرورش مى دهد.

و به همين دليل، پس از پيمودن يك مرحله، آنها را در مرحله بالاترى قرار مى دهد، و بعد از پايان يك دوران تربيتى، دوران عالى ترى را به وسيله پيامبر ديگرى به وجود مى آورد، درست همانند مراحل تحصيلى يك نوجوان در مدرسه.

سرانجام، همه اقوام و ملل را مخاطب ساخته و آنها را دعوت مى كند كه به جاى صرف نيروهاى خود در اختلاف و مشاجره، «در نيكى ها بر يكديگر پيشى بگيرند» (فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ).

زيرا «بازگشت همه شما به سوى خدا است و او است كه شما را از آنچه در آن اختلاف مى كنيد در روز رستاخيز آگاه خواهد ساخت» (إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ).

خلاصه اين كه: خداوند در اين آيه به چند مطلب مهم اشاره فرموده است: به اين كه: قرآن به حق نازل شده و مطابق نشانه هائى است كه در كتب پيشين در مورد آن آمده.

و به اين كه: اين كتاب حافظ و نگاهبان احكام كتب پيش است كه اگر مورد تحريف واقع شده، بايد بر اساس اين كتاب اصلاح شود.

و به اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) موظف است طبق قرآن بين آنها داورى كند و از هوس هاى آنان پيروى ننمايد.

و به اين كه: خداوند براى هر جمعى راه و رسمى قرار داده، و اين امر براى آزمايش آنها لازم است.

و توجه مى دهد كه: خداوند مى تواند همه را به يك راه و رسم، متّحد سازد، ولى اين با آزمايش سازگار نيست.

و سرانجام راه درست را به همه اعلام مى دارد و به پيامدهاى آن اشاره مى كند كه اصل، سبقت در خيرات و امور نيك است، و پاداش آن در رستاخيز.

* * *

در آيه بعد، بار ديگر خداوند به پيامبر خود تأكيد مى كند كه در ميان اهل كتاب بر طبق حكم خداوند داورى كند و تسليم هوا و هوس هاى آنها نشود، مى فرمايد: «بين آنان طبق آنچه خدا نازل كرده داورى كن و از خواسته ها و هوس هاى آنها پيروى مكن» (وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ).

تكرار اين دستور، يا به خاطر مطالبى است كه در ذيل آيه آمده، يا به خاطر آن است كه موضوع اين داورى با موضوع داورى آيات گذشته تفاوت داشته است، در آيات پيش، موضوع «زناى محصنه» بود و در اينجا موضوع، «قتل يا نزاع ديگر».

پس از آن، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) هشدار مى دهد: اينها تبانى كرده اند كه او را از آئين حق و عدالت منحرف سازند، بايد مراقب آنها باشد، مى فرمايد: «بر حذر باش، مبادا تو را نسبت به بعضى از آنچه بر تو نازل شده منحرف سازند» (وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللّهُ إِلَيْكَ).

سپس اعلام مى دارد: «اگر اهل كتاب در برابر داورى عادلانه تو تسليم نشوند، و به آن پشت كنند، بدان، اين نشانه آن است كه گناهان آنها دامانشان را گرفته است، توفيق را از آنها سلب كرده و خدا مى خواهد آنها را به خاطر بعضى از گناهانشان مجازات كند» (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنـَّما يُريدُ اللّهُ أَنْ يُصيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ).

ذكر بعض گناهان (نه همه آنها) ممكن است به خاطر آن باشد كه مجازات همه گناهان در زندگى دنيا انجام نمى شود و تنها قسمتى از آن دامن انسان را مى گيرد و بقيه به جهان ديگر موكول مى شود.

در اين كه: كدام «كيفر» دامن آنها را گرفت، در آيه صريحاً ذكرى از آن به ميان نيامده، ولى احتمال دارد اشاره به همان سرنوشتى باشد كه دامان يهود «مدينه» را گرفت و به خاطر خيانت هاى پى در پى مجبور شدند، خانه هاى خود را رها كرده و از «مدينه» بيرون روند.

و يا اين كه: عدم توفيق آنها در پيروى از حق، خود يك نوع مجازات براى گناهان پيشين آنها بود; زيرا سلب موفقيت، خود يك نوع مجازات محسوب مى شود.

به عبارت ديگر، گناهان پى در پى و لجاجت، كيفرش محروم ماندن از احكام عادلانه و سرگردان شدن در بيراهه هاى زندگى است.

و در پايان آيه مى فرمايد: اگر آنها در راه باطل اين همه پافشارى مى كنند، نگران مباش; «زيرا بسيارى از مردم فاسقند» (وَ إِنَّ كَثيراً مِنَ النّاسِ لَفاسِقُونَ).

در اينجا ممكن است اين ايراد بشود كه: آيه فوق دليل بر اين است كه: امكان انحراف از حق، درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز تصور مى شود و لذا خداوند به او هشدار مى دهد، آيا اين تعبير با معصوم بودن پيامبران سازگار است؟

پاسخ اين ايراد اين است كه:

معصوم بودن، هرگز به اين معنى نيست كه گناه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امام محال مى گردد، و گرنه فضيلتى براى آنها محسوب نمى شود، بلكه منظور اين است: آنها با توانائى بر گناه، مرتكب گناه نمى شوند، هر چند اين عدم ارتكاب به خاطر تذكرات الهى بوده باشد.

به عبارت ديگر، ياد آورى هاى خود خداوند ،جزئى از عامل مصونيت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از گناه مى باشد.

توضيح بيشتر درباره مقام عصمت پيامبران و امامان به خواست خدا در ذيل آيه تطهير (آيه 33، سوره «احزاب») خواهد آمد.

* * *

در سومين آيه، به عنوان استفهام انكارى مى فرمايد: «آيا اينها كه مدّعى پيروى از كتب آسمانى هستند، انتظار دارند با احكام جاهلى و قضاوت هاى آميخته با انواع تبعيضات در ميان آنها داورى كنى» (أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ).

در حالى كه هيچ نوع داورى براى افراد با ايمان بالاتر و بهتر از حكم خدا نيست، مى فرمايد: «چه كسى براى افرادى كه يقين به خدا و قيامت دارند بهتر از خدا حكم مى كند» (وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْم يُوقِنُونَ).

همان طور كه در ذيل آيات سابق گفتيم، در ميان طوائف يهود نيز تبعيضات عجيبى بود، مثلاً: اگر كسى از طايفه «بنى قريظه» فردى از طايفه «بنى نضير» را به قتل مى رساند، قصاص مى شد، و در صورت عكس، قصاص نمى كردند، و يا به هنگام گرفتن ديه، دو برابر ديه مى گرفتند، قرآن مى گويد: اين گونه تبعيضات نشانه احكام جاهليت است، و در ميان احكام الهى هيچ گونه تبعيض در ميان بندگان خدا نيست.

در كتاب «كافى» از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود:

اَلْحُكْمُ حُكْمانِ: حُكْمُ اللّهِ وَ حُكْمُ الْجاهِلِيَّةِ فَمَنْ أَخْطَأَ حُكْمَ اللّهِ حَكَمَ بِحُكْمِ الْجاهِلِيَّةِ:

«حكم، دو گونه بيشتر نيست: يا حكم خدا است، يا حكم جاهليت و هر كس حكم خدا را رها كند به حكم جاهليت تن در داده است».(3)

از اينجا روشن مى شود، افراد با ايمانى كه با داشتن احكام آسمانى به دنبال قوانين ساختگى ملل ديگرى افتاده اند، در حقيقت در مسير جاهليت گام نهاده اند.

* * *

51يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمينَ

52فَتَرَى الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشى أَنْ تُصيبَنا دائِرَةٌ فَعَسَى اللّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْر مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلى ما أَسَرُّوا في أَنْفُسِهِمْ نادِمينَ

53وَ يَقُولُ الَّذينَ آمَنُوا أَ هؤُلاءِ الَّذينَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرينَ

 

ترجمه:

51 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! يهود و نصارى را ولىّ (و دوست و تكيه گاه خود،) انتخاب نكنيد! آنها اولياى يكديگرند; و كسانى كه از شما با آنان دوستى كنند، از آنها هستند; خداوند، جمعيت ستمكار را هدايت نمى كند!

52 ـ (ولى) كسانى را كه در دل هايشان بيمارى است مى بينى كه در (دوستى با) آنان، بر يكديگر پيشى مى گيرند، و مى گويند: «مى ترسيم حادثه اى براى ما اتفاق بيفتد» شايد خداوند پيروزى يا حادثه ديگرى از سوى خود (به نفع مسلمانان) پيش بياورد; و اين دسته، از آنچه در دل پنهان داشتند، پشيمان گردند!

53 ـ آنها كه ايمان آورده اند مى گويند: آيا اين (منافقان) همان ها هستند كه با نهايت تأكيد به خدا سوگند ياد كردند كه با شما هستند؟! (پس چرا كارشان به اينجا رسيد؟!) اعمالشان نابود گشت، و زيانكار شدند.

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران نقل كرده اند كه بعد از جنگ «بدر»، «عبادة بن صامت خزرجى»، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، گفت: من هم پيمانانى از يهود دارم كه از نظر عدد ،زياد و از نظر قدرت نيرومندند، اكنون كه آنها ما را تهديد به جنگ مى كنند و حساب مسلمانان از غير مسلمانان جدا شده است، من از دوستى و هم پيمانى با آنان برائت مى جويم، هم پيمانِ من تنها خدا و پيامبر او است.

«عبداللّه بن أُبَىّ» گفت: ولى من از هم پيمانى با يهود برائت نمى جويم; زيرا از حوادث مشكل مى ترسم و به آنها نيازمندم.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: آنچه در مورد دوستى با يهود بر «عباده» مى ترسيدم، بر تو نيز مى ترسم (و خطر اين دوستى و هم پيمانى براى تو از او بيشتر است).

«عبداللّه» گفت: چون چنين است من هم مى پذيرم و با آنها قطع رابطه مى كنم، آيات فوق نازل شد و مسلمانان را از هم پيمانى با يهود و نصارى بر حذر داشت.(4)


1 ـ «مفردات راغب»، ماده «شرع».

2 ـ بعضى از بزرگان مفسرين معتقدند: دين و شريعت با هم تفاوت دارند، دين عبارت است از: اصل توحيد و اصول ديگرى كه ميان تمام مذاهب مشترك است و لذا دين هميشه يكى است، ولى شريعت به قوانين و احكام و مقرراتى گفته مى شود كه در مذاهب با هم تفاوت دارند.

اما دليل روشنى بر اين تفاوت نداريم; زيرا اين دو كلمه در بسيارى از موارد به يك معنى استعمال مى شوند.

3 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 407، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 27، صفحات 22 و 33، چاپ آل البيت ـ «تهذيب»، جلد 6، صفحه 218، دار الكتب الاسلامية ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 640، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 41، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحات 5، 6 و 168، و جلد 19، صفحات 151 و 152 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحات 290 و 291، ذيل آيات مورد بحث، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

هم پيمانى با يهود و نصارى ممنوع

آيات فوق مسلمانان را از همكارى با يهود و نصارى به شدت بر حذر مى دارد، نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! يهود و نصارى را تكيه گاه و هم پيمان خود قرار ندهيد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِياءَ).

يعنى ايمان به خدا ايجاب مى كند كه به خاطر جلب منافع مادى با آنها همكارى نكنيد.

«أولياء» جمع «ولىّ» از ماده «ولايت» به معنى نزديكى فوق العاده ميان دو چيز است كه به معنى دوستى، و نيز به معنى هم پيمانى و سرپرستى آمده است.

ولى با توجه به شأن نزول آيه، و ساير قرائنى كه در دست است، منظور از آن در اينجا اين نيست كه مسلمانان هيچگونه رابطه تجارى و اجتماعى با يهود و مسيحيان نداشته باشند، بلكه منظور اين است كه: با آنها هم پيمان نگردند و در برابر دشمنان روى دوستى آنها تكيه نكنند.

مى دانيم مسأله «هم پيمانى» در ميان عرب در آن زمان رواج كامل داشت و از آن به «وِلاء» تعبير مى شد.

جالب اين كه: در اينجا روى عنوان «اهل كتاب» تكيه نشده، بلكه به عنوان «يهود و نصارى» از آنها نام برده شده است، شايد اشاره به اين است كه آنها اگر به كتب آسمانى خود عمل مى كردند، هم پيمانان خوبى براى شما بودند.

ولى اتحاد آنها با يكديگر روى دستور كتاب هاى آسمانى نيست، بلكه روى اغراض سياسى، دسته بندى هاى نژادى و مانند آن است.

پس آنگاه، با يك جمله كوتاه، دليل اين نهى را بيان كرده، مى گويد: «هر يك از آن دو طايفه، دوست و هم پيمانِ هم مسلكان خود هستند» (بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض).

يعنى تا زمانى كه منافع خودشان و دوستانشان مطرح است، هرگز به شما نمى پردازند.

روى اين جهت، «هر كس از شما طرح دوستى و پيمان با آنها بريزد، از نظر تقسيم بندى اجتماعى و مذهبى جزء آنها محسوب خواهد شد» (وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ).

شك نيست كه «خداوند چنين افراد ستمگرى را كه به خود و برادران و خواهران مسلمان خود خيانت كرده و بر دشمنانشان تكيه مى كنند، هدايت نخواهد كرد» (إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمينَ).

* * *

در آيه بعد، به عذرتراشى هائى اشاره مى كند كه افراد بيمارگونه براى توجيه ارتباط هاى نامشروع خود با بيگانگان، ارائه مى كنند، مى فرمايد: «كسانى كه در دل هايشان بيمارى است، اصرار دارند آنان را تكيه گاه و هم پيمان خود انتخاب كنند، و عذرشان اين است كه مى گويند: ما مى ترسيم قدرت به دست آنها بيفتد و گرفتار شويم» (فَتَرَى الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشى أَنْ تُصيبَنا دائِرَةٌ).(1)

لذا قرآن در پاسخ اين عذرتراشى هاى آنها مى گويد: همان طور كه آنها احتمال مى دهند روزى قدرت به دست يهود و نصارى بيفتد اين احتمال را نيز بايد بدهند كه: «ممكن است سرانجام، خداوند مسلمانان را پيروز كند و قدرت به دست آنها بيفتد و اين منافقان، از آنچه در دل خود پنهان ساختند، پشيمان گردند» (فَعَسَى اللّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْر مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلى ما أَسَرُّوا في أَنْفُسِهِمْ نادِمينَ).

در حقيقت، در اين آيه، از دو راه به آنها پاسخ گفته شده است:

نخست اين كه: اين گونه افكار از قلب هاى بيمار بر مى خيزد، از كسانى كه ايمانشان متزلزل و نسبت به خدا سوء ظن دارند و گرنه يك فرد با ايمان اين گونه فكر، به خود راه نمى دهد.

و ديگر اين كه: به فرض كه چنين احتمالى باشد آيا احتمال پيروزى مسلمين در كار نيست؟

بنا بر آنچه گفته شد، كلمه «عَسى» كه مفهوم آن احتمال و اميد است، در همان معنى اصلى ـ كه در همه جا دارد ـ استعمال شده است.

ولى مفسران معمولاً آن را به عنوان يك وعده قطعى به مسلمانان از طرف خداوند گرفته اند، كه با ظاهر كلمه «عَسى» سازگار نيست.

منظور از جمله «أَوْ أَمْر مِنْ عِنْدِهِ» كه بعد از كلمه «فتح» ذكر شده، اين است كه: ممكن است در آينده مسلمانان بر دشمنان خود از طريق «جنگ و پيروزى» غلبه كنند و يا آن قدر قدرت بيابند كه «دشمن بدون جنگ» تسليم گردد.

به عبارت ديگر، كلمه «فتح» اشاره به پيروزى هاى نظامى مسلمانان است و «أَمْر مِنْ عِنْدِهِ» اشاره به پيروزى هاى اجتماعى، اقتصادى و مانند آن مى باشد.

اما با توجه به اين كه خداوند چنين احتمالى را بيان مى كند و او عالم و آگاه از وضع آينده است، اين آيه اشاره به پيروزى هاى نظامى، اجتماعى و اقتصادى مسلمانان خواهد بود.

* * *

و در آخرين آيه، به سرانجام كار منافقان اشاره كرده، مى گويد: در آن هنگام كه فتح و پيروزى نصيب مسلمانان راستين شود، و كار منافقان برملا گردد، «مؤمنان از روى تعجب مى گويند: آيا اين افراد منافق همان ها هستند كه آن همه ادعا داشتند و با نهايت تأكيد قسم ياد مى كردند كه با ما هستند، چرا سرانجام كارشان به اينجا رسيد»؟ (وَ يَقُولُ الَّذينَ آمَنُوا أَ هؤُلاءِ الَّذينَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ).(2)

و به خاطر همين نفاق، «همه اعمال نيك آنها بر باد رفت و به همين دليل زيانكار شدند» (حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرينَ).

زيرا از نيت پاك و خالص سرچشمه نگرفته بود، و به همين دليل، هم در اين جهان و هم در جهان ديگر زيانكار شدند.

جمله اخير، در حقيقت شبيه پاسخ سؤال مقدرى است، گويا كسى مى پرسد: بالاخره پايان كار آنها به كجا خواهد رسيد؟

در جوابشان گفته مى شود: اعمالشان به كلى بر باد رفت و خسران و زيان دامنگيرشان شد.

يعنى آنها اگر اعمال نيكى هم از روى اخلاص انجام داده باشند، چون سرانجام به سوى نفاق و شرك روى آوردند، نتائج آن اعمال نيز بر باد رفت، همان طور كه در جلد دوم، ذيل آيه 217 سوره «بقره» بيان كرديم.

* * *


1 ـ «دائِرَةٌ» در اصل، از ماده «دور» به معنى چيزى است كه در گردش باشد و از آنجا كه قدرت ها و حكومت ها در طول تاريخ دائماً در گردش بوده به آن «دائرة» مى گويند و نيز به حوادث مختلف زندگى كه به گردش اشخاص مى گردد، «دائرة» گفته مى شود.

2 ـ در آيه فوق «هؤُلاءِ» مبتدا است «الَّذينَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ» خبر آن است و «جَهْدَ أَيْمانِهِمْ» در حكم «مفعول مطلق» است.

 

تكيه بر بيگانگان

گر چه در شأن نزول آيات فوق سخن از دو نفر يعنى «عبادة بن صامت» و «عبداللّه بن أُبَىّ» در ميان آمده، ولى جاى ترديد نيست كه اينها فقط به عنوان دو شخص تاريخى مورد نظر نيستند، بلكه نماينده دو مكتب فكرى و اجتماعى مى باشند.

يك مكتب مى گويد: از بيگانه بايد بُريد و زمام كار خود را به دست او نداد و به كمك هاى او اطمينان نكرد.

ديگرى مى گويد: در اين دنياى پر غوغا، هر شخص و ملتى تكيه گاهى مى خواهد، و گاهى مصلحت ايجاب مى كند كه اين تكيه گاه از ميان بيگانگان انتخاب شود، دوستى آنها با ارزش است و روزى، ثمربخش خواهد بود.

قرآن مكتب دوم را به شدت مى كوبد و مسلمانان را از اين طرز تفكر با صراحت و تأكيد بر حذر مى دارد.

اما متأسفانه بعضى از مسلمانان عصر ما، اين فرمان بزرگ قرآن را به دست فراموشى سپرده اند و تكيه گاه هائى از ميان بيگانگان براى خود انتخاب نموده اند، تاريخ نيز نشان مى دهد كه بسيارى از بدبختى هاى مسلمين از همين جا سرچشمه گرفته است!

«آندلس» تابلو زنده اى براى اين موضوع است و نشان مى دهد: چگونه مسلمانان با نيروى خود درخشان ترين تمدن ها را در آندلس ديروز و اسپانياى امروز، به وجود آوردند، اما به خاطر تكيه كردن بر بيگانه چه آسان آن را از دست دادند.

امپراطورى عظيم «عثمانى» كه در مدت كوتاهى، همانند برف در فصل تابستان به كلى آب شد، شاهد ديگرى بر اين مدعا است.

در تاريخِ معاصر نيز ضربه هائى كه مسلمانان به خاطر انحراف از اين مكتب خورده اند كم نيست، اما تعجب در اين است كه چگونه هنوز بيدار نشده ايم؟!(1)

در هر حال، بيگانه، بيگانه است و اگر يك روز منافع مشتركى با ما داشته باشد و در گام هاى محدودى همكارى كند، سرانجام در لحظات حساس نه تنها حساب خود را جدا مى كند، كه ضربه هاى كارى نيز به ما مى زند، امروز مسلمانان بايد بيش از هر وقت، به اين نداى قرآن گوش دهند و جز به نيروى خود تكيه نكنند.

پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به قدرى مراقب اين موضوع بود كه در جنگ «احد» هنگامى كه سيصد نفر از يهوديان براى همكارى با مسلمانان در برابر مشركان اعلام آمادگى كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را از نيمه راه باز گرداند و كمك آنها را نپذيرفت.

در حالى كه اين عدد در نبرد «احد» مى توانست نقش مؤثرى داشته باشد، چرا؟

زيرا هيچ بعيد نبود كه آنها در لحظات حساس جنگ، با «دشمن» همكارى كنند و باقى مانده ارتش اسلام را نيز از بين ببرند!!

* * *

54يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّة عَلَى الْكافِرينَ يُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ

 

ترجمه:

54 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هر كس از شما، از آئين خود باز گردد، (به خدا زيانى نمى رساند;) خداوند جمعيتى را مى آورد كه آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند; در برابر مؤمنان متواضع، و در برابر كافران سرسخت و نيرومندند; آنها در راه خدا جهاد مى كنند، و از سرزنش هيچ ملامتگرى هراسى ندارند. اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد (و شايسته ببيند) مى دهد; و (فضل) خدا وسيع، و خداوند داناست.

 


1 ـ خوشبختانه در دوران ما، مسلمانان ايران به رهبرى رهبران مبرز و والا مقام، با پذيرش و تكيه بر مكتب انسان ساز تشيّع، اين كشور را آزاد و سربلند ساخته اند و در طول 26 سال كه از انقلاب گذشته، به قله هاى بلندى دست يافته اند، تاريخِ اين بيست و شش سال، خواندنى و ستودنى است!    24 / 1 / 1384

 

آيندگان عزتمند

پس از بحث در آيه قبل درباره منافقان، در اين آيه، سخن از مرتدّانى است كه طبق پيش بينى قرآن، بعدها از اين آئين مقدس روى بر مى گردانند، نخست، به عنوان يك قانون كلّى به همه مسلمانان اخطار مى كند: «اگر كسانى از شما از دين خود بيرون روند ـ زيانى به خدا، آئين او و جامعه مسلمين و آهنگ سريع پيشرفت آنها نمى رسانند ـ زيرا خداوند در آينده جمعيتى را براى حمايت اين آئين برمى انگيزد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْم).

سپس صفات كسانى كه بايد اين رسالت بزرگ را انجام دهند، چنين بر مى شمارد:

1 ـ آنها كسانى هستند كه به خدا عشق مىورزند و جز به خشنودى او نمى انديشند «هم خدا آنها را دوست دارد و هم آنها خدا را دوست دارند» (يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ).

2 و 3 ـ «آنها در برابر مؤمنان خاضع و مهربان، و در برابر دشمنان و ستمكاران، سرسخت، انعطاف ناپذير و پر قدرتند» (أَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّة عَلَى الْكافِرينَ).

4 ـ جهاد در راه خدا به طور مستمر از برنامه هاى آنها است، «همواره در راه خدا جهاد مى كنند» (يُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللّهِ).

5 ـ آخرين امتيازى كه براى آنان ذكر مى كند اين است كه در راه انجام فرمان خدا و دفاع از حق «از ملامت هيچ ملامت كننده اى نمى هراسند» (وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم).

در حقيقت، علاوه بر قدرت جسمانى، چنان شهامتى دارند كه از شكستن سنت هاى غلط و مخالفت با اكثريت هائى كه راه انحراف را پيش گرفته اند، و با تكيه بر كثرت عددى خود ديگران را به باد استهزاء مى گيرند، پروائى ندارند.

بسيارى از افراد را مى شناسيم كه داراى صفات ممتازى هستند، اما در مقابل غوغاى محيط و هجوم افكار عوام و اكثريت هاى منحرف، بسيار محافظه كار، ترسو، و كم جرئتند، و زود در برابر آنها ميدان را خالى مى كنند.

در حالى كه، براى يك رهبر سازنده و افرادى كه براى پياده كردن افكار او وارد ميدان مى شوند، قبل از هر چيز چنين شهامتى لازم است.

بايد توجه داشت: عوام زدگى، محيط زدگى، و امثال آن كه همگى نقطه مقابل اين امتياز عالى روحى هستند، سدّ راه بيشتر اصلاحات محسوب مى گردند.

و در پايان مى گويد: «به دست آوردن اين امتيازات، (علاوه بر كوشش انسان) مرهون فضل الهى است كه به هر كس بخواهد و شايسته ببيند مى دهد» (ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ).

«خدا است كه دايره فضل و كرمش، وسيع و نسبت به آنها كه شايستگى دارند آگاه است» (وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ).

درباره اين كه آيه فوق، اشاره به چه اشخاصى مى كند و منظور از اين ياوران اسلام كيانند كه خدا آنها را با اين صفات ستوده است؟ در روايات اسلامى و سخنان مفسران، سخن بسيار ديده مى شود، كه به قسمتى از آن اشاره مى كنيم:

در روايات زيادى كه از طرق شيعه و اهل تسنن وارد شده مى خوانيم كه اين آيه، در مورد على(عليه السلام) در فتح خيبر، يا مبارزه با «ناكثين»، «قاسطين» و «مارقين» (آتش افروزان جنگ جمل، سپاه معاويه، و خوارج) نازل شده است، لذا مى بينيم پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از عدم توانائى عده اى از فرماندهان لشگر اسلام براى فتح خيبر، يك شب در مركز سپاه اسلام رو به آنها كرده، فرمود:

لاَ ُعْطِيَنَّ الرّايَةَ غَداً رَجُلاً، يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، كَرّاراً غَيْرَ فَرّار، لا يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحَ اللّهُ عَلى يَدِهِ:

«به خدا سوگند، فردا پرچم را به دست كسى مى سپارم كه خدا و پيامبر را دوست مى دارد و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى دارند، پى در پى به دشمن حمله مى كند و هيچ گاه از برابر آنها نمى گريزد و از اين ميدان باز نخواهد گشت، مگر اين كه خدا به دست او پيروزى را نصيب مسلمانان مى كند».(1)

در روايت ديگرى مى خوانيم: هنگامى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره اين آيه سؤال كردند، دست خود را بر شانه «سلمان» زده، فرمود: «منظور اين و ياران او و هموطنان او هستند».

و به اين ترتيب، از اسلام آوردن ايرانيان، كوشش ها و تلاش هاى پرثمر آنان براى پيشرفت اسلام در زمينه هاى مختلف، پيشگوئى كرد.

سپس فرمود:

لَوْ كانَ الدِّيْنُ مُعَلَّقاً بِالثُّرَيّا لَتَناوَلَهُ رِجالٌ مِنْ أَبْناءِ الْفارْسِ:

«اگر دين (و در روايت ديگرى اگر علم) به ستاره ثريا بسته باشد و در آسمان ها قرار گيرد، مردانى از فارس آن را در اختيار خواهند گرفت».(2)

پو در روايات ديگرى مى خوانيم: اين آيه درباره ياران مهدى(عليه السلام) نازل شده است كه با تمام قدرت در برابر آنها كه از آئين حق و عدالت مرتدّ شده اند، مى ايستند و جهان را پر از ايمان و عدل و داد مى كنند.(3)

شكى نيست: اين روايات كه در تفسير آيه وارد شده با هم تضاد ندارند; زيرا اين آيه همان طور كه سيره قرآن است، يك مفهوم كلّى و جامع را بيان مى كند كه على(عليه السلام) يا سلمان فارسى مصداق هاى مهم آن مى باشند و كسان ديگرى كه اين برنامه ها را تعقيب مى كنند، نيز شامل مى شود، هر چند در روايات از آنها ذكرى نشده باشد.

ولى متأسفانه تعصب هاى قومى در مورد اين آيه، به كار افتاده و افرادى را كه هيچ گونه شايستگى ندارند و هيچ يك از صفات فوق در آنها وجود نداشته، به عنوان مصداق و شأن نزول آيه شمرده اند، تا آنجا كه «ابو موسى اشعرى» ـ كه با حماقت كم نظير و تاريخى خود، اسلام را به سوى پرتگاه كشانيد، و پرچمدار اسلام، على(عليه السلام) را در تنگناى سختى قرار داد ـ را از مصاديق اين آيه شمرده اند!(4)

* * *


1 ـ در تفسير «برهان» و «نور الثقلين» روايت متعددى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در اين باره نقل شده و از دانشمندان اهل تسنن، «ثعلبى» نيز اين روايت را نقل كرده است («احقاق الحق»، جلد 3، صفحه 200 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 351، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 21، صفحات 3، 7، 20، 21 و 26، و جلد 31، صفحات 259، 260، 316 و... ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 358، و جلد 9، صفحه 201، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 642، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «صحيح بخارى»، جلد 5، صفحه 76، دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 208 (جلد 3، صفحه 358، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق) ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 641 و 642، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم،
1412 هـ ق ـ «ابونعيم اصفهانى» در «حلية»، جلد 6، صفحه 64 حديث را با عبارت «لَوْ كانَ الْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيّا لَتَناوَلَهُ رِجالٌ مِنْ أَبْناءِ الْفارْسِ» نقل كرده است، ولى «ابن عبد البَرّ» در «استيعاب»، جلد 2،
صفحه 577 «لَوْ كانَ الدِّيْنُ عِنْدَ الثُّرَيّا لَنالَهُ سَلْمان...» نقل نموده است.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 359، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 170، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 43، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 641، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

4 ـ تفسير «طبرى»، جلد 6، صفحه 184 (جلد 6، صفحه 383، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق) ـ ولى در بعضى از روايات، تنها نام از قوم ابو موسى به ميان آمده، كه اشاره به اهل يمن است كه براى يارى اسلام در لحظات حساس كوشيدند. و به طور اشاره، خود ابو موسى از اين موضوع استثناء شده است، در حالى كه درباره سلمان مى خوانيم: خودش و قومش مشمول اين آيه اند.

گِله از مسلمانان حجاز

اصلاح قسمت اخير اين جلد، در جوار خانه خدا، در «مكّه» مكرّمه هنگام تشرف براى مراسم پرشكوه عمره انجام گرفت، در حالى كه قلم را به زحمت مى توانستم به دست بگيرم و دستم ناراحت بود.

جالب اين كه: همان تعصب ها را كه در كتب علمى مى بينيم به طرز شديدترى در ميان افراد عامى و حتى دانشمندان آنها در اينجا مشاهده مى كنيم.

گويا دستى در كار است كه مسلمانان هيچ گاه متحد نشوند، اين تعصب حتى به تاريخ پيش از اسلام نيز سرايت كرده، و خيابانى كه نزديك خانه كعبه به عنوان شارع «ابو سفيان» جلب توجه مى كند، در حال حاضر از «شارع ابراهيم الخليل» بنيانگذار «مكّه» شكوهمندتر است!

نسبت «شرك» دادن به بسيارى از مسلمانان، براى يك دسته از متعصبين اين سامان، مساوى با آبِ خوردن است، تكان بخورى، فرياد «مشرك»، «مشرك» بلند مى شود.

گويا اسلام دربست از آنِ آنها است و آنها متولّيان قرآنند و بس، و اسلام و كفرِ دگران به ميل آنها واگذار شده كه با يك كلمه هر كس را بخواهند مشرك و هر كس را بخواهند مسلمان بگويند!

در حالى كه در آيات فوق خوانديم خداوند به هنگام غربت اسلام سلمان و امثال او را براى عظمت اين آئين بزرگ بر مى انگيزد، و اين بشارتى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده است.

شگفت انگيز اين است كه: مسأله «توحيد» كه بايد رمز وحدت مسلمين گردد، دستاويزى شده براى تشتّت صفوف مسلمين، و نسبت دادن مسلمانان به شرك و بت پرستى.

تا آنجا كه يكى از افراد مطلع به بعضى از متعصبان آنها گفته بود: ببينيد كار ما و شما به كجا رسيده كه اگر اسرائيل بر سر ما مسلط شود، جمعى از شما خوشحال مى شوند؟ و اگر شما را بكوبد جمعى از ما!

آيا اين همان چيزى نيست كه آنها مى خواهند؟!

ولى از انصاف نبايد گذشت، با تماس هاى مكرّرى كه با عده اى از علماى آنها داشتم، روشن شد كه فهميده ها غالباً از اين وضع ناراحتند، مخصوصاً يكى از علماى يمن در مسجد الحرام در بحثى كه در زمينه حدّ و حدود شرك بود، در حضور بعضى از بزرگان مدرسين حرم، مى گفت:

مسأله نسبت دادن اهل قبله به شرك، گناه بسيار بزرگى است كه پيشينيان آن را بسيار مهم مى شمردند، اين چه كارى است كه افراد غير وارد، مرتباً مسلمانان را به شرك متهم مى كنند؟!

آيا آنها نمى دانند چه مسئوليت بزرگى را بر عهده مى گيرند؟!(1)

* * *

55إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ

56وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ

 

ترجمه:

55 ـ سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند; همان ها كه نماز را بر پا مى دارند، و در حال ركوع، زكات مى دهند.

56 ـ و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند، (پيروزند; زيرا) حزب و جمعيتِ خدا پيروز است.

 

شأن نزول آيه ولايت:

در تفسير «مجمع البيان» و كتب ديگر از «عبداللّه بن عباس» چنين نقل شده: روزى در كنار چاه زمزم نشسته بود و براى مردم از قول پيامبر(صلى الله عليه وآله) حديث نقل مى كرد، ناگهان مردى كه عِمامه اى بر سر داشت و صورت خود را پوشانيده بود نزديك آمده و هر مرتبه كه «ابن عباس» از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) حديث نقل مى كرد، او نيز با جمله «قالَ رَسُولُ اللّه(صلى الله عليه وآله)» حديث ديگرى را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى نمود.

«ابن عباس» او را قسم داد تا خود را معرفى كند، او صورت خود را گشود و صدا زد اى مردم! هر كس مرا نمى شناسد، بداند من «ابوذر غِفارى» هستم، با اين گوش هاى خودم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم ـ و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كَر باد ـ و با اين چشمان خود اين جريان را ديدم ـ و اگر دروغ بگويم هر دو كور باد ـ كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

عَلِىٌّ قائِدُ الْبَرَرَةِ وَ قاتِلُ الْكَفَرَةِ مَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ:

«على(عليه السلام) پيشواى نيكان است، و كشنده كافران، هر كس او را يارى كند، خدا ياريش خواهد كرد، و هر كس دست از ياريش بردارد، خدا دست از يارى او برخواهد داشت».

سپس «ابوذر» اضافه كرد: اى مردم! روزى از روزها با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مسجد نماز مى خواندم، سائلى وارد مسجد شد و از مردم تقاضاى كمك كرد، ولى كسى به او چيزى نداد، او دست خود را به آسمان بلند كرده، گفت:

خدايا تو شاهد باش! من در مسجد رسول تو تقاضاى كمك كردم، ولى كسى جواب مساعد به من نداد.

در همين حال على(عليه السلام) كه در حال ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود اشاره كرد. سائل نزديك آمد و انگشترى را از دست آن حضرت بيرون آورد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در حال نماز بود، اين جريان را مشاهده كرد، هنگامى كه از نماز فارغ شد، سر به سوى آسمان بلند كرده، چنين عرض كرد:

«خداوندا! برادرم موسى(عليه السلام) از تو تقاضا كرد كه روح او را وسيع گردانى، كارها را بر او آسان سازى، و گره از زبان او بگشائى تا مردم گفتارش را درك كنند، و نيز موسى(عليه السلام) درخواست كرد، هارون كه برادرش بود را وزير و ياورش قرار دهى و به وسيله او نيرويش را زياد كنى و در كارهايش شريك سازى!

خداوندا! من محمّد پيامبر و برگزيده توام، سينه مرا گشاده كن، كارها را بر من آسان ساز، از خاندانم على(عليه السلام) را وزير من گردان، تا به وسيله او، پشتم قوى و محكم گردد».

«ابوذر» مى گويد: هنوز دعاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: «بخوان».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چه بخوانم؟

گفت: بخوان: «اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِيْنَ آمَنُوا...».(2)

البته اين شأن نزول از طرق مختلف (چنان كه خواهد آمد) نقل شده كه گاهى در جزئيات و خصوصيات مطلب با هم تفاوت هائى دارند، ولى اساس و عصاره همه، يكى است.


1 ـ متأسفانه تاريخ اين سفر يادداشت نشده، احتمال دارد همان ماه رجب 1396 باشد كه در پايان مقدمه آمده است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 361، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحات 194 و 195 ـ «الميزان»، جلد 6، صفحه 21، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «شواهد التنزيل» حاكم حسكانى، جلد 1، صفحه 230، مجمع احياء الثقافة الاسلامية، طبع اول، 1411 هـ ق.

 

سرپرست واقعى مؤمنان!

اين آيه با كلمه «اِنَّما» كه در لغت عرب به معنى انحصار مى آيد، شروع شده، مى فرمايد: «تنها ولىّ و سرپرست و متصرف در امور شما (سه كس هستند): خدا، پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند» (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ).

شك نيست كه «ركوع» در اين آيه، به معنى ركوع نماز است، نه به معنى خضوع; زيرا در عرف شرع، و اصطلاح قرآن، هنگامى كه ركوع گفته مى شود به همان معنىِ معروف آن، يعنى ركوع نماز است، و علاوه بر شأن نزول آيه، و روايات متعددى كه در زمينه انگشترى بخشيدن على(عليه السلام) در حال ركوع وارد شده و مشروحاً بيان خواهيم كرد، ذكر جمله «يُقِيْمُونَ الصَّلاة» نيز شاهد بر اين موضوع است، و ما در هيچ مورد از قرآن نداريم كه تعبير شده باشد، زكات را با خضوع بدهيد، بلكه بايد با اخلاص نيت و عدم منت داد.

همچنين شك نيست كه كلمه «ولىّ» در آيه، به معنى دوست و يا ناصر و ياور نيست; زيرا «ولايت» به معنى دوستى و يارى كردن مخصوص كسانى نيست كه نماز مى خوانند، و در حال ركوع زكات مى دهند، بلكه يك حكم عمومى است كه همه مسلمانان را در بر مى گيرد، همه مسلمين بايد يكديگر را دوست بدارند و يارى كنند، حتى آنهائى كه زكات بر آنها واجب نيست، و اصولاً چيزى ندارند كه زكات بدهند، چه رسد به اين كه بخواهند در حال ركوع زكاتى بپردازند، آنها هم بايد دوست و يار و ياور يكديگر باشند.

از اينجا روشن مى شود كه: منظور از «ولىّ» در آيه فوق، ولايت به معنى سرپرستى، تصرف و رهبرى مادّى و معنوى است، به خصوص اين كه اين ولايت در رديف ولايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ولايت خدا قرار گرفته و هر سه با يك جمله ادا شده است.

و به اين ترتيب، آيه از آياتى است كه به عنوان يك نصّ قرآنى دلالت بر ولايت و امامت على(عليه السلام) مى كند.

اما در اينجا بحث هاى مهمى است كه بايد به طور جداگانه، مورد بررسى قرار گيرد.

* * *

آيه بعد، كه تكميلى براى مضمون آيه پيش است، هدف آن را تأكيد و تعقيب مى كند، و به مسلمانان چنين اعلام مى دارد: «كسانى كه ولايت، سرپرستى و رهبرى خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و افراد با ايمان را بپذيرند ـ پيروز خواهند شد; زيرا آنها در حزب خدا خواهند بود ـ و حزب خدا پيروز است» (وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ).

در اين آيه، قرينه ديگرى بر معنى ولايت كه در آيه پيش اشاره شد، يعنى «سرپرستى و رهبرى و تصرف» ديده مى شود; زيرا تعبير به «حزب اللّه» و «غلبه آن» مربوط به حكومت اسلامى است، نه يك دوستى ساده و عادى و اين خود مى رساند كه ولايت در آيه، به معنى سرپرستى، حكومت و زمامدارى اسلام و مسلمين است; چرا كه در معنى حزب، يك نوع تشكل، هم بستگى و اجتماع براى تأمين اهداف مشترك افتاده است.

بايد توجه داشت، مراد از «اَلَّذِيْنَ آمَنُوا» در اين آيه، همه افراد با ايمان نيستند، بلكه همان كسى است كه در آيه قبل با اوصاف معينى به او اشاره شد.

اما آيا منظور از پيروزى «حزب اللّه» كه در اين آيه به آن اشاره شده، پيروزى معنوى است يا هر گونه پيروزى مادى و معنوى را شامل مى شود؟

شك نيست كه اطلاق آيه دليل بر پيروزى مطلق آنها در تمام جبهه ها است و به راستى اگر جمعيتى جزء حزب اللّه باشند، يعنى ايمان محكم، تقوا، عمل صالح، اتحاد، همبستگى كامل، آگاهى و آمادگى كافى داشته باشند، بدون ترديد در تمام زمينه ها پيروز خواهند بود.

و اگر مى بينيم مسلمانان امروز به چنان پيروزى دست نيافته اند، دليل آن روشن است; زيرا شرايط عضويت در حزب اللّه را كه در بالا اشاره شد، در بسيارى از آنها ديده نمى شود.

و به همين دليل، قدرت ها و نيروهائى را كه براى عقب نشاندن دشمن و حل مشكلات اجتماعى بايد مصرف كنند، غالباً براى تضعيف يكديگر به كار مى برند.

در آيه 22 سوره «مجادله» نيز به قسمتى از صفات حزب اللّه اشاره شده است، كه به خواست خدا در تفسير آن سوره خواهد آمد.

* * *

1 ـ شهادت احاديث و مفسران و مورّخان

همان طور كه اشاره كرديم در بسيارى از كتب اسلامى و منابع اهل تسنن، روايات متعددى دائر بر اين كه آيه فوق در شان على(عليه السلام) نازل شده نقل گرديده كه در بعضى از آنها اشاره به مسأله بخشيدن انگشترى در حال ركوع نيز شده و در بعضى نشده، و تنها به نزول آيه درباره على(عليه السلام) قناعت گرديده است.

اين روايت را «ابن عباس»، «عمار ياسر»، «عبداللّه بن سلام»، «سلمة بن كهيل»، «انس بن مالك»، «عتبة بن حكيم»، «عبداللّه أُبَىّ»، «عبداللّه بن غالب»، «جابر بن عبداللّه انصارى» و «ابوذر غفارى» نقل كرده اند.(1)

علاوه بر ده نفر كه در بالا ذكر شده، از خود على(عليه السلام) نيز اين روايت در كتب اهل تسنن نقل شده است.(2)

جالب اين كه: در كتاب «غاية المرام»، تعداد 24 حديث در اين باره از طرق اهل تسنن و 19 حديث از طرق شيعه نقل كرده است.(3)

كتاب هاى معروفى كه اين حديث در آنها نقل شده از سى كتاب تجاوز مى كند كه همه از منابع اهل تسنن است، از جمله «محبّ الدين طبرى» در «ذخائر العقبى»، صفحه 88 و «علامه قاضى شوكانى» در تفسير «فتح القدير»، جلد دوم، صفحه 50 و در «جامع الاصول»، جلد نهم، صفحه 478 و در «اسباب النزول» واحدى، صفحه 148 و در «لباب النقول» سيوطى، صفحه 90 و در «تذكرة» سبط بن جوزى، صفحه 18 و در «نور الابصار» شبلنجى، صفحه 105 و در تفسير «طبرى»، صفحه 165 و در كتاب «الكافى الشاف» ابن حجر عسقلانى، صفحه 56 و در «مفاتيح الغيب» رازى، جلد سوم، صفحه 431 و در تفسير «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 393 و در كتاب «كنز العمال»، جلد 6، صفحه 391 و «مسند ابن مردويه» و «مسند ابن الشيخ».

اضافه بر اينها در «صحيح نسائى» و كتاب «الجمع بين الصحاح الستّه» و كتاب هاى متعدد ديگرى اين احاديث آمده است.(4)

با اين حال چگونه مى توان اين همه احاديث را ناديده گرفت، در حالى كه در شأن نزول آيات ديگر به يك يا دو روايت قناعت مى كنند.

اما گويا تعصب، اجازه نمى دهد اين همه روايات و اين همه گواهى دانشمندان درباره شأن نزول آيه فوق مورد توجه قرار گيرد.

و اگر بنا شود در تفسير آيه اى از قرآن اين همه روايات ناديده گرفته شود ما بايد در تفسير آيات قرآنى اصولاً به هيچ روايتى توجه نكنيم; زيرا درباره شأن نزولِ كمتر آيه اى از آيات قرآن اين همه روايت وارد شده است.

اين مسأله به قدرى روشن و آشكار بوده كه «حسّان بن ثابت» شاعر معروف عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)مضمون روايتِ فوق را در اشعار خود كه درباره على(عليه السلام)سروده چنين آورده است:

فَأَنْتَ الَّذِى أَعْطَيْتَ اِذْ كُنْتَ راكِعاً *** زَكاتاً فَدَتْكَ النَّفْسُ يا خَيْرَ راكِع

فَأَنْزَلَ فِيْكَ اللّهُ خَيْرَ وِلايَة *** وَ بَيَّنَها فِى مُحْكَماتِ الشَّرايِعِ:

يعنى: «تو بودى كه در حال ركوع زكات بخشيدى * جان به فداى تو باد اى بهترين ركوع كنندگان»!

«و به دنبال آن خداوند بهترين ولايت را درباره تو نازل كرد * و در ضمن قرآن مجيد آن را ثبت نمود».(5)

* * *


1 ـ به كتاب «احقاق الحق»، جلد 2، صفحات 399 تا 410 مراجعه شود.

2 ـ به كتاب «المراجعات»، صفحه 155، نامه 40 رجوع شود.

3 ـ «منهاج البراعة»، جلد 2، صفحه 350.

4 ـ براى اطلاع بيشتر به كتاب «احقاق الحق»، جلد 2، صفحه 399 (مطبعة الاسلامية طهران)، و «الغدير»، جلد 2، صفحه 52 به بعد (دار الكتاب العربى بيروت، طبع چهارم، 1397 هـ ق)، و «المراجعات»، نامه 40 مراجعه شود.

5 ـ اشعار «حسّان بن ثابت» با تفاوت مختصرى در كتب بسيارى نقل شده، از جمله در كتاب تفسير «روح المعانى» آلوسى و «كفاية الطالب» گنجى شافعى و كتب بسيار ديگر.

(«بحار الانوار»، جلد 35، صفحه 197 ـ «الغدير»، جلد 2، صفحه 58، و جلد 3، صفحه 162، دار الكتاب العربى بيروت، طبع چهارم، 1397 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 362، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «شواهد التنزيل» حاكم حسكانى، جلد 1، صفحات 214 و 236، مجمع احياء الثقافة الاسلامية، طبع اول، 1411 هـ ق).

2 ـ پاسخ به هشت ايراد

جمعى از متعصبان اهل تسنن اصرار دارند كه ايرادهاى متعددى به نزول اين آيه در مورد على(عليه السلام) و همچنين به تفسير «ولايت» به عنوان «سرپرستى و تصرف و امامت» بنمايند كه ما ذيلاً مهم ترين آنها را عنوان كرده و مورد بررسى قرار مى دهيم:

الف ـ استعمال جمع در مفرد

از جمله اشكالاتى كه نسبت به نزول آيه فوق در مورد على(عليه السلام) گرفته اند اين است كه: آيه با توجه به كلمه «الَّذِين» كه براى جمع است، قابل تطبيق بر يك فرد نيست.

به عبارت ديگر، آيه مى گويد: «ولىّ» شما «آنهائى» هستند كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند، اين عبارت چگونه بر يك شخص مانند على(عليه السلام) قابل تطبيق است؟

پاسخ:

در ادبيات عرب مكرّر ديده مى شود كه لفظِ جمع در مورد مفرد به كار برده شده، از جمله در آيه «مباهله»(1) كلمه «نِسائَنا» به صورت جمع آمده، در صورتى كه منظور از آن طبق شأن نزول هاى متعددى كه وارد شده، فاطمه زهرا(عليها السلام) است، و همچنين «أَنْفُسَنا» جمع است در صورتى كه از مردان غير از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كسى جز على(عليه السلام) در آن جريان نبود و در آيه 173 سوره «آل عمران» در داستان جنگ احد مى خوانيم:

اَلَّذِيْنَ قالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ اِيْماناً:

«اينها كسانى بودند كه مردم به آنها گفتند: مردم براى حمله به شما اجتماع كرده اند، از آنها بترسيد، اما آنها، ايمانشان زيادتر شد...».

همان طور كه در تفسير اين آيه، در جلد سوم ذكر كرديم، بعضى از مفسران شأن نزول آن را درباره «نعيم بن مسعود» كه يك فرد بيشتر نبود مى دانند.

همچنين در آيه 52 سوره «مائده» مى خوانيم: «يَقُولُونَ نَخْشى أَنْ تُصِيْبَنا دائِرَةٌ» در حالى كه آيه در مورد «عبداللّه بن أُبَىّ» وارد شده است كه تفسير آن گذشت.

همچنين در آيه اول سوره «ممتحنه» و آيه 8 سوره «منافقون» و آيات 215 و 274 سوره «بقره»، تعبيراتى ديده مى شود كه عموماً به صورت جمع است، ولى طبق آنچه در شأن نزول آنها آمده، منظور از آن يك فرد بوده است.

اين تعبير، يا به خاطر اين است كه اهميت موقعيت آن فرد و نقش مؤثرى كه در اين كار داشته روشن شود،

و يا به خاطر آن است كه حكم در شكل كلّى عرضه شود، اگر چه مصداق آن منحصر به يك فرد بوده باشد.

در بسيارى از آيات قرآن ضمير جمع به خداوند كه احد و واحد است به عنوان تعظيم گفته شده است.

البته انكار نمى توان كرد كه استعمال لفظ جمع در مفرد، به اصطلاح، خلاف ظاهر است و بدون قرينه جايز نيست، ولى با وجود آن همه رواياتى كه در شأن نزول آيه وارد شده است، قرينه روشنى بر چنين تفسيرى وجود دارد، و حتى در موارد ديگر، به كمتر از اين قرينه نيز قناعت مى شود.

ب ـ حالت عبادت على(عليه السلام) چگونه با درخواست سائل سازگار است؟

«فخر رازى» و بعضى ديگر از متعصبان ايراد كرده اند كه على(عليه السلام) با آن توجه خاصى كه در حال نماز داشت و غرق در مناجات پروردگار بود (تا آنجا كه معروف است پيكان تير از پايش بيرون آوردند و توجه پيدا نكرد) چگونه ممكن است صداى سائلى را شنيده و به او توجه پيدا كند؟

پاسخ:

آنها كه اين ايراد را مى كنند از اين نكته غفلت دارند كه شنيدن صداى سائل و به كمك او پرداختن توجه به خويشتن نيست، بلكه عين توجه به خدا است.

على(عليه السلام) در حال نماز از خود بيگانه بود، نه از خدا، و مى دانيم بيگانگى از خلق خدا بيگانگى از خدا است و به تعبير روشن تر: پرداختن زكات در نماز انجام عبادت در ضمن عبادت است، نه انجام يك عمل مباح در ضمن عبادت.

و باز به تعبير ديگر، آنچه با روح عبادت سازگار نيست، توجه به مسائل مربوط به زندگى مادى و شخصى است و اما توجه به آنچه در مسير رضاى خدا است، كاملاً با روح عبادت سازگار است و آن را تأكيد مى كند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه معنى غرق شدن در توجه به خدا اين نيست كه: انسان بى اختيار حواس خود را از دست بدهد و هيچ نفهمد، بلكه با اراده خويش توجه خود را از آنچه در راه خدا و براى خدا نيست بر مى گيرد.

جالب اين كه «فخر رازى» كار تعصب را به جائى رسانيده كه اشاره على(عليه السلام)به سائل براى اين كه بيايد و خودش انگشترى را از انگشت حضرت بيرون كند، مصداق فعل كثير كه منافات با نماز دارد، دانسته است در حالى كه در نماز كارهائى جايز است كه به مراتب از اين اشاره بيشتر است و در عين حال ضررى براى نماز ندارد، تا آنجا كه كشتن حشراتى مانند: مار و عقرب و يا برداشتن و گذاشتن كودك و حتى شير دادن بچه شير خوار را جزء فعل كثير ندانسته اند.

چگونه يك اشاره جزء فعل كثير مى شود؟

ولى هنگامى كه دانشمندى گرفتار طوفان تعصب مى شود اين گونه اشتباهات براى او جاى تعجب نيست!

ج ـ ولىّ به معنى دوست است!

اشكال ديگرى كه به آيه كرده اند در مورد معنى كلمه «ولىّ» است كه آن را به معنى «دوست، يارى كننده» و امثال آن گرفته اند، نه به معنى متصرف و سرپرست و صاحب اختيار.

پاسخ:

همان طور كه در تفسير آيه در بالا ذكر كرديم، كلمه «ولىّ» در اينجا نمى تواند به معنى دوست و يارى كننده بوده باشد; زيرا اين صفت براى همه مؤمنان ثابت است، نه مؤمنان خاصى كه در آيه ذكر شده كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند.

به عبارت ديگر دوستى و يارى كردن، يك حكم عمومى است، در حالى كه آيه ناظر به بيان يك حكم خصوصى مى باشد، لذا بعد از ذكر ايمان، صفات خاصى را بيان كرده است كه مخصوص به يك فرد مى شود.

د ـ چه زكات واجبى بر عهده على(عليه السلام) بود؟

مى گويند: على(عليه السلام) چه زكات واجبى بر ذمّه داشت؟ با اين كه از مال دنيا چيزى براى خود فراهم نساخته بود و اگر منظور صدقه مستحب است كه به آن زكات گفته نمى شود؟!

پاسخ:

اوّلاً ـ به گواهى تواريخ، على(عليه السلام) از دست رنج خود اموال فراوانى تحصيل كرد، و در راه خدا داد تا آنجا كه مى نويسند: هزار برده را از دسترنج خود آزاد نمود، به علاوه سهم او از غنائم جنگى نيز قابل ملاحظه بود.

بنابراين، اندوخته مختصرى كه زكات به آن تعلق گيرد و يا نخلستان كوچكى كه واجب باشد زكات آن را بپردازد، چيز مهمى نبوده است كه على(عليه السلام)فاقد آن باشد، و اين را نيز مى دانيم كه: فوريت وجوب پرداخت زكات «فوريت عرفى» است كه با خواندن يك نماز منافات ندارد.

ثانياً ـ اطلاق «زكات» بر «زكات مستحب» در قرآن مجيد فراوان است، در بسيارى از سوره هاى مكّى كلمه «زكات» آمده، كه منظور از آن همان زكات مستحب است; چرا كه وجوب زكات، مسلماً بعد از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «مدينه»، بوده است.(2)

هـ ـ ولايت امام بالقوّه بود نه بالفعل

مى گويند: ما اگر ايمان به خلافت بلا فصل على(عليه السلام) داشته باشيم بالاخره بايد قبول كنيم كه مربوط به زمان بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله)بوده، بنابراين على(عليه السلام) در آن روز «ولىّ» نبود.

به عبارت ديگر، «ولايت» در آن روز براى او «بالقوّه» بود نه «بالفعل» در حالى كه ظاهر آيه، ولايت «بالفعل» را مى رساند.

پاسخ:

در سخنان روزمره، در تعبيرات ادبى بسيار ديده مى شود كه اسم يا عنوانى به افرادى گفته مى شود كه آن را بالقوه دارند، مثلاً: انسان در حال حيات خود وصيت مى كند و كسى را به عنوان «وصىّ» خود و «قيّم» اطفال خويش تعيين مى نمايد و از همان وقت عنوان وصىّ و قيّم به آن شخص گفته مى شود، در حالى كه طرف، هنوز در حيات است و نمرده است.

در رواياتى كه در مورد على(عليه السلام) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طرق شيعه و سنى نقل شده، مى خوانيم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را «وصىّ» و «خليفه» خود خطاب كرده، در حالى كه هيچ يك از اين عناوين در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، در قرآن مجيد نيز اين گونه تعبيرات ديده مى شود، از جمله در مورد «زكريا» مى خوانيم كه از خداوند چنين تقاضا كرد:

«فَهَبْ لِى مِنْ لَّدُنْكَ وَلِيّاً * يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ».(3)

در حالى كه مسلّم است منظور از «ولىّ» در اينجا سرپرستى براى بعد از مرگ او بوده است.

بسيارى از افراد، جانشين خود را در حيات خود تعيين مى كنند و از همان زمان، نام جانشين بر او مى گذارند با اين كه جنبه بالقوه دارد.

و ـ چرا على(عليه السلام) خود به اين آيه استدلال نكرد؟

مى گويند: چرا على(عليه السلام) با اين دليل روشن، شخصاً استدلال نكرد؟

پاسخ:

همان طور كه در ضمن بحث پيرامون روايات وارده در شأن نزول آيه خوانديم، اين حديث در كتب متعدد از خود على(عليه السلام) نيز نقل شده است از جمله در «مسند ابن مردويه» و «ابى الشيخ» و «كنز العمال».

اين در حقيقت به منزله استدلال حضرت به اين آيه شريفه است.

در كتاب نفيس «الغدير» از كتاب «سليم بن قيس هلالى» حديث مفصلى نقل مى كند كه على(عليه السلام) در ميدان «صفين» در حضور جمعيت براى اثبات حقانيت خود دلائل متعددى آورد از جمله استدلال به همين آيه بود.(4)

و در كتاب «غاية المرام» از «ابوذر» چنين نقل شده كه: على(عليه السلام) روز شورى نيز به همين آيه استدلال كرد.(5)

ز ـ سياق آيات قبل و بعد با اين معنى سازگار نيست

مى گويند: اين «تفسير» با آيات قبل و بعد سازگار نيست; زيرا در آنها ولايت به معنى «دوستى» آمده است.

پاسخ:

بارها گفته ايم آيات قرآن چون تدريجاً، و در وقايع مختلف نازل گرديده، هميشه پيوند با حوادثى دارد كه در زمينه آن نازل شده است، و چنان نيست كه آيات يك سوره، يا آياتى كه پشت سر هم قرار دارند، همواره پيوند نزديك از نظر مفهوم و مفاد داشته باشند، لذا بسيار مى شود كه دو آيه پشت سر هم نازل شده، اما در دو حادثه مختلف بوده و مسير آنها به خاطر پيوند با آن حوادث از يكديگر جدا مى شود.

با توجه به اين كه: آيه «اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ» به گواهى شأن نزولش در زمينه زكات دادن على(عليه السلام) در حال ركوع نازل شده و آيات گذشته و آينده همان طور كه خوانديم و خواهيم خواند در حوادث ديگرى نازل شده است، نمى توانيم روى پيوند آنها زياد تكيه كنيم.

به علاوه، آيه مورد بحث اتفاقاً تناسب با آيات گذشته و آينده نيز دارد; زيرا در آنها سخن از ولايت به معنى يارى و نصرت و در آيه مورد بحث، سخن از ولايت به معنى رهبرى و تصرف مى باشد و شك نيست كه شخص ولىّ و سرپرست و متصرف، يار و ياور پيروان خويش نيز خواهد بود.

به عبارت ديگر يار و ياور بودن يكى از شئون ولايت مطلقه است.

ح ـ انگشترى با قيمت گزاف چرا...؟

مى گويند: انگشترى با آن قيمت گزاف كه در تاريخ نوشته اند، على(عليه السلام) از كجا آورده بود؟!

به علاوه پوشيدن انگشترى با اين قيمت فوق العاده سنگين اسراف محسوب نمى شود؟

آيا اينها دليل بر عدم صحت تفسير فوق نيست؟

پاسخ:

مبالغه هائى كه درباره قيمت آن انگشترى كرده اند، به كلّى بى اساس است و هيچگونه دليل قابل قبولى بر گران قيمت بودن آن انگشترى نداريم و اين كه در روايت ضعيفى(6) قيمت آن معادل خراج شام ذكر شده، به افسانه شبيه تر است تا واقعيت.

و شايد براى بى ارزش نشان دادنِ اصل مسأله جعل شده است، و در روايات صحيح و معتبر كه در زمينه شأن نزول آيه ذكر كرده اند، اثرى از اين افسانه نيست.

بنابراين، نمى توان يك واقعيت تاريخى را با اين گونه سخنان پرده پوشى كرد.

* * *

 

57يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ الْكُفّارَ أَوْلِياءَ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ

58وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

57 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! افرادى كه آئين شما را به باد استهزاء و بازى مى گيرند ـ چه از اهل كتاب و چه مشركان ـ آنها را ولىّ خود انتخاب نكنيد! و از (مخالفت فرمانِ) خدا بپرهيزيد، اگر ايمان داريد!

58 ـ آنها هنگامى كه (مردم را) به نماز فرا مى خوانيد، آن را به مسخره و بازى مى گيرند; اين به خاطر آن است كه آنها جمعى نابخردند.

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان»، «ابوالفتوح رازى» و «فخر رازى» نقل شده كه دو نفر از مشركان به نام «رفاعه» و «سويد»، اظهار اسلام كردند و سپس جزء دار و دسته منافقان شدند.

بعضى از مسلمانان با اين دو نفر رفت و آمد داشتند و اظهار دوستى مى كردند، آيات فوق نازل شد و به آنها اخطار كرد كه از اين عمل بپرهيزيد.(7)

از اينجا روشن مى شود كه اگر در اين آيه سخن از ولايت به معنى دوستى به ميان آمده، ـ نه به معنى سرپرستى و تصرف كه در آيات قبل بود ـ به خاطر آن است كه اين آيات شأن نزولى جداى از آن آيات دارد و نمى توان يكى را بر ديگرى قرينه گرفت.

و در شأن نزول آيه دوم كه دنباله آيه قبل است، نقل شده كه: جمعى از يهود و بعضى از نصارى صداى مؤذن را كه مى شنيدند و يا قيام مسلمانان را به نماز مى ديدند، شروع به مسخره و استهزاء مى كردند، قرآن مسلمانان را از طرح دوستى با اين گونه افراد بر حذر داشت.(8)

 


1 ـ آل عمران، آيه 61.

2 ـ آيه 3 سوره «نمل»، آيه 39 سوره «روم»، آيه 4 سوره «لقمان»، آيه 7 سوره «فصلت» و غير اينها.

3 ـ مريم، آيات 5 و 6.

4 ـ «الغدير»، جلد 1، صفحه 196، دار الكتاب العربى بيروت، 1379 هـ ق.

5 ـ نقل از «منهاج البراعة»، جلد 2، صفحه 363.

6 ـ اين روايتِ ضعيف، به صورت مرسله در تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 485 آمده است.

7 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 365، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1365 هـ ق ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 12، صفحه 32، ذيل آيه مورد بحث، دار الكتب العلميه تهران، طبع دوم.

8 ـ مدرك سابق.

دوستى با اين گروه ها ممنوع

خداوند در اين آيه بار ديگر به مؤمنان دستور مى دهد كه از انتخاب منافقان و دشمنان، به عنوان دوست بپرهيزند، منتها براى تحريك عواطف آنها و توجه دادن به فلسفه اين حكم، چنين مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آنها كه آئين شما را به باد استهزاء و يا به بازى مى گيرند، چه آنها كه از اهل كتابند و چه آنها كه از مشركان و منافقانند، هيچ يك از آنان را به عنوان دوست انتخاب نكنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ الْكُفّارَ أَوْلِياءَ).

چگونه ممكن است انسانى آئينى را بپذيرد كه زندگى مادى و معنوى خود را بر اساس آن بنا نهد، اما همواره شاهد افرادى باشد كه آن را به باد مسخره و استهزاء مى گيرند و در عين حال با آنها دوستى كند؟ هرگز نبايد چنين شود چرا كه بالاخره انسان را از دينش بر مى گرداند و يا مردد مى سازد.

و در پايان آيه مى فرمايد: «تقوا پيشه كنيد اگر مؤمن هستيد» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ).

اين قسمت موضوع عدم دوستى را مورد تأكيد قرار مى دهد و اعلام مى دارد كه: «طرح دوستى با آنان، با تقوا و ايمان سازگار نيست».

بايد توجه داشت: «هُزْو» (بر وزن قفل) به معنى سخنان يا حركات مسخره آميزى است كه براى بى ارزش نشان دادن موضوعى انجام مى شود.

و به طورى كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: بيشتر به شوخى و استهزائى گفته مى شود كه در غياب و پشت سر ديگرى انجام مى گيرد، اگر چه گاهى هم به شوخى ها و مسخره هائى كه در حضور انجام مى گيرد به طور نادر اطلاق مى شود.

«لعب» معمولاً به كارهائى گفته مى شود كه غرض صحيحى در انجام آن نيست و يا اصلاً بى هدف انجام مى گيرد و اگر بازى كودكان را لعب مى نامند، از همين نظر است.

* * *

آيه دوم در تعقيب بحث گذشته در مورد نهى از دوستى با منافقان و جمعى از اهل كتاب كه احكام اسلام را به باد استهزاء مى گرفتند، اشاره به يكى از اعمال و مصاديق استهزاء آنها به عنوان شاهد و گواه كرده، مى گويد: «هنگامى كه شما مسلمانان را به سوى نماز دعوت مى كنيد، آن را به باد استهزاء و بازى مى گيرند» (وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً).(1)

سپس علت عمل آنها را چنين بيان مى كند: «اين به خاطر آن است كه آنها جمعيت نادانى مى باشند و از درك حقايق به دورند» (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ).

* * *


1 ـ در اين كه ضمير «اتَّخَذُوها» به نماز بر مى گردد يا مناداة (اذان)، ميان مفسران گفتگو است،  و از شأن نزول هائى كه در سابق اشاره شد نيز هر دو احتمال استفاده مى شود; زيرا منافقان و كفار هم نداى روح پرور اذان را استهزاء مى كردند و هم نماز را، ولى ظاهر آيه بيشتر اين احتمال را تأكيد مى كند كه ضمير به «صلوة» (نماز) بر گردد.

1 ـ اذان شعار بزرگ اسلام

هر ملتى در هر عصر و زمانى براى برانگيختن عواطف و احساسات افراد خود و دعوت آنها به وظائف فردى و اجتماعى شعارى داشته است، اين موضوع در دنياى امروز به صورت گسترده ترى ديده مى شود.

مسيحيان در گذشته و امروز با نواختن صداى ناموزون ناقوس پيروان خود را به كليسا دعوت مى كنند.

ولى در اسلام، براى اين دعوت از شعار اذان استفاده مى شود، كه به مراتب رساتر و مؤثرتر است.

جذابيت و كشش اين شعار اسلامى، به قدرى است كه به قول نويسنده تفسير «المنار»، بعضى از مسيحيان متعصب، هنگامى كه اذان اسلامى را مى شنوند، به عمق و عظمت تأثير آن در روحيه شنوندگان اعتراف مى كنند.

سپس نامبرده نقل مى كند: در يكى از شهرهاى مصر جمعى از نصارى را ديده اند كه به هنگام اذان مسلمين اجتماع كرده، تا اين نغمه آسمانى را بشنوند.

چه شعارى از اين رساتر كه با نام خداى بزرگ آغاز مى گردد، با اعلام وحدانيت و يگانگى آفريدگار جهان و گواهى به رسالت پيامبر او، اوج مى گيرد و با دعوت به رستگارى، فلاح، عمل نيك، نماز و ياد خدا پايان مى پذيرد.

از نام خدا «اللّه» شروع مى شود و با نام خدا «اللّه» پايان مى پذيرد، جمله ها موزون، عبارات كوتاه، محتويات روشن، مضمون سازنده و آگاه كننده است.

لذا در روايات اسلامى روى مسأله اذان گفتن تأكيد زيادى شده است.

در حديث معروفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل شده: اذان گويان در روز رستاخيز از ديگران به اندازه يك سر و گردن بلندترند!

اين بلندى در حقيقت، همان بلندى مقام رهبرى و دعوت كردن ديگران به سوى خدا و به سوى عبادتى همچون نماز است.

صداى اذان كه به هنگام نماز در مواقع مختلف از ماذنه شهرهاى اسلامى طنين افكن مى شود، مانند نداى آزادى و نسيم حيات بخش استقلال و عظمت، گوش هاى مسلمانان راستين را نوازش مى دهد و بر جان بدخواهان رعشه و اضطراب مى افكند، و يكى از رموز بقاى اسلام است.

شاهد اين گفتار اعتراف صريح يكى از رجال معروف انگلستان است كه در برابر جمعى از مسيحيان چنين اظهار مى داشت: «تا هنگامى كه نام محمّد(صلى الله عليه وآله) در مأذنه ها بلند است، كعبه پا بر جا و قرآن رهنما و پيشواى مسلمانان است، امكان ندارد پايه هاى سياست ما در سرزمين هاى اسلامى استوار و برقرار بماند»!(1)

اما بيچاره و بينوا بعضى از مسلمانان كه گفته مى شود اخيراً اين شعار بزرگ اسلامى را ـ كه سندى است بر ايستادگى آئين و فرهنگ آنان در برابر گذشت قرون و اعصار ـ از دستگاه هاى فرستنده خود برداشته و به جاى آن برنامه هاى مبتذلى گذاشته اند، خداوند آنها را هدايت كند و به صفوف مسلمانان باز گرداند.

بديهى است همان طور كه باطن اذان و محتويات آن زيبا است، بايد كارى كرد كه به صورتى زيبا و صداى خوب ادا شود، نه اين كه حسن باطن به خاطر نامطلوبى ظاهر آن پايمال گردد.

* * *


1 ـ گوينده اين سخن «گلادستون» از سياستمداران طراز اول انگليس در عصر خودش بود.

 

2 ـ اذان از طريق وحى به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) رسيد

 

در پاره اى از روايات كه از طرق اهل تسنن نقل شده، مطالب شگفت انگيزى در مورد تشريع اذان ديده مى شود كه با منطق اسلامى سازگار نيست از جمله اين كه: نقل كرده اند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دنبال درخواست اصحاب كه نشانه اى براى اعلام وقت نماز قرار داده شود، با دوستان خود مشورت كرد، هر كدام پيشنهادى از قبيل، برافراشتن يك پرچم مخصوص، يا روشن كردن آتش، يا زدن ناقوس مطرح كردند.

ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ كدام را نپذيرفت، تا اين كه «عبداللّه بن زيد» و «عمر بن خطاب» در خواب ديدند شخصى به آنها دستور مى دهد براى اعلام وقت نماز اذان بگويند و اذان را به آنها ياد داد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را پذيرفت.(1)

روشن است اين روايت، ساختگى، و توهينى به مقام شامخ پيغمبر(صلى الله عليه وآله)محسوب مى شود، كه به جاى تكيه بر وحى، روى خواب هاى افراد تكيه كند و مبانى دستورات دين خود را بر خواب افراد قرار دهد.

بلكه همان طور كه در روايات اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده است، اذان از طريق وحى به پيامبر(صلى الله عليه وآله)تعليم داده شد.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: هنگامى كه جبرئيل اذان را آورد، سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر دامان على(عليه السلام) بود، جبرئيل اذان و اقامه را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعليم داد، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)سر خود را برداشت، از على(عليه السلام) سؤال كرد: آيا صداى اذان جبرئيل را شنيدى؟

عرض كرد: آرى.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) بار ديگر پرسيد: آيا آن را به خاطر سپردى؟

عرض كرد: آرى.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بلال را (كه صداى رسائى داشت) حاضر كن، و اذان و اقامه را به او تعليم ده، على(عليه السلام) بلال را حاضر كرد و اذان را به او تعليم داد.(2)

براى توضيح بيشتر در اين زمينه مى توانيد به كتاب «النص و الاجتهاد»، صفحه 128 مراجعه كنيد.(3)

* * *

59قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنّا إِلاّ أَنْ آمَنّا بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فاسِقُونَ

60قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرّ مِنْ ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازيرَ وَ عَبَدَ الطّاغُوتَ أُولئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ عَنْ سَواءِ السَّبيلِ

 

ترجمه:

59 ـ بگو: «اى اهل كتاب! آيا به ما خرده مى گيريد؟! جز اين است كه به خداوند يگانه، و به آنچه بر ما نازل شده، و به آنچه پيش از اين نازل گرديده، ايمان آورده ايم. و اين، به خاطر آن است كه بيشتر شما، از راه حق، خارج شده ايد».

60 ـ بگو: «آيا شما را از كسانى كه موقعيت و پاداششان نزد خدا بدتر از اين است، با خبر كنم؟ كسانى كه خداوند آنها را از رحمت خود دور ساخته، و مورد خشم قرار داده، و از آنها، ميمون ها و خوك هائى قرار داده، و پرستش بت كرده اند; موقعيت و محل آنها، بدتر است; و از راه راست، گمراه ترند».

 

شأن نزول:

از «عبداللّه بن عباس» نقل شده كه: جمعى از يهود نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، درخواست كردند: عقائد خود را براى آنها شرح دهد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

من به خداى بزرگ و يگانه ايمان دارم، و آنچه بر ابراهيم، اسماعيل، اسحاق، يعقوب، موسى، عيسى(عليهم السلام) و همه پيامبران الهى نازل شده را حق مى دانم، و در ميان آنها جدائى نمى افكنم.

آنها گفتند: ما عيسى(عليه السلام) را نمى شناسيم و به پيامبرى نمى پذيريم، سپس افزودند:

ما هيچ آئينى را بدتر از آئين شما سراغ نداريم! آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(4)


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 225، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 612 (جلد 5، صفحه 369، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 302، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 40، صفحه 62 ـ «عوالى اللآلى»، جلد 2، صفحه 33، مطبعة سيد الشهداء قم، طبع اول، 1403 هـ ق.

3 ـ «النص و الاجتهاد»، صفحه 236، مطبعة سيد الشهداء قم، طبع اول، 1404 هـ ق.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 367، ذيل آيه، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 1، صفحه 481، و جلد 3، صفحات 570 و 571، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 233، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحات 294 و 295، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

آيا پاداش ايمان به خدا و پيامبران اين است؟

 

در آيه نخست، خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد كه از اهل كتاب چنين سؤال كند: «بگو: چه كار خلافى از ما سر زده كه شما از ما عيب مى گيريد و انتقاد مى كنيد، جز اين است كه ما به خداى يگانه ايمان آورده ايم و در برابر آنچه بر ما و بر انبياء پيشين نازل شده، تسليم هستيم» (قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنّا إِلاّ أَنْ آمَنّا بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ).(1)

اين آيه، در حقيقت اشاره به گوشه اى ديگر از لجاجت ها و تعصب هاى بى مورد يهود مى كند كه براى غير خود و غير آئين تحريف شده خويش هيچگونه ارزشى قائل نبودند و به خاطر همين تعصب شديد، حق در نظر آنها باطل و باطل در نظر آنان حق جلوه مى كرد.

و در پايان آيه، جمله اى مى بينيم كه در حقيقت بيان علت جمله قبل است اين جمله مى گويد: «بيشتر شما فاسق و آلوده به گناهيد» (وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فاسِقُونَ).

اگر شما توحيد خالص و تسليم در برابر تمام كتب آسمانى را بر ما ايراد مى گيريد به خاطر آن است كه بيشتر شما فاسق و آلوده به گناه شده ايد، چون خود شما آلوده و منحرفيد اگر كسانى پاك و بر جاده حق باشند، در نظر شما عيب است.

اصولاً در محيط هاى آلوده كه اكثريت آن را افراد فاسق و آلوده به گناه تشكيل مى دهند، گاهى مقياس حق و باطل آن چنان دگرگون مى شود كه عقيده پاك و عمل صالح، زشت و قابل انتقاد مى گردد، و عقائد و اعمال نادرست، زيبا و شايسته تحسين جلوه مى كند، اين، خاصيت همان مسخ فكرى است كه بر اثر فرو رفتن در گناه و خو گرفتن به آن به انسان دست مى دهد.

ولى بايد توجه داشت: آيه ـ همان طور كه سابقاً هم اشاره كرده ايم ـ همه اهل كتاب را مورد انتقاد قرار نمى دهد، بلكه حساب اقليت صالح را با كلمه «أكثر» در اينجا نيز به دقت جدا كرده است.

* * *

در آيه دوم، عقائد تحريف شده و اعمال نادرست اهل كتاب، و كيفرهائى كه دامنگير آنها گرديده است را با وضع مؤمنان راستين و مسلمان مقايسه كرده، تا معلوم شود كدام يك از اين دو دسته درخور انتقاد و سرزنش هستند.

اين يك پاسخ منطقى است كه براى متوجه ساختن افراد لجوج و متعصب به كار مى رود.

در اين مقايسه چنين اعلام مى دارد: اى پيامبر به آنها بگو آيا ايمان به خداى يگانه و كتب آسمانى داشتن درخور سرزنش و ايراد است، يا اعمال نارواى كسانى كه گرفتار آن همه مجازات الهى شدند؟

«به آنها بگو آيا شما را آگاه كنم از كسانى كه پاداش كارشان در پيشگاه خدا از اين بدتر است»؟ (قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرّ مِنْ ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللّهِ).(2)

شك نيست كه ايمان به خدا و كتب آسمانى، چيز بدى نيست، و اين كه در آيه فوق آن را با اعمال و افكار اهل كتاب مقايسه كرده، مى گويد: «كدام يك بدتر است»؟! در حقيقت يك نوع كنايه مى باشد، همان طور كه گاهى مى بينيم فرد ناپاكى از فرد پاكى انتقاد مى كند، او در جواب مى گويد: آيا پاكدامنان بدترند يا آلودگان؟

سپس به تشريح اين مطلب پرداخته، مى فرمايد: «آنها كه بر اثر اعمالشان مورد لعن و غضب پروردگار واقع شدند، از آنها «ميمون ها» و «خوك هائى» قرار داده، و آنها كه پرستش طاغوت و بت نمودند، مسلماً اين چنين افراد، موقعيتشان در اين دنيا و محل و جايگاهشان در روز قيامت بدتر خواهد بود، و از راه راست و جاده مستقيم گمراه ترند» (مَنْ لَعَنَهُ اللّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازيرَ وَ عَبَدَ الطّاغُوتَ أُولئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ عَنْ سَواءِ السَّبيلِ).(3)

درباره معنى مسخ و تغيير چهره دادن بعضى از انسان ها و اين كه آيا منظور از آن مسخ و دگرگون شدن چهره جسمانى است يا دگرگونى چهره فكرى و اخلاقى، به خواست خدا به طور مشروح در ذيل آيه 163 سوره «اعراف» سخن خواهيم گفت.

* * *

61وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ

62وَ تَرى كَثيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

63لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبّانِيُّونَ وَ الأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ

 

ترجمه:

61 ـ هنگامى كه نزد شما مى آيند، مى گويند: «ايمان آورده ايم». (اما) با كفر وارد مى شوند، و با كفر خارج مى گردند; و خداوند، از آنچه كتمان مى كردند، آگاه تر است!

62 ـ بسيارى از آنان را مى بينى كه در گناه و تعدى، و خوردن مال حرام، شتاب مى كنند. چه زشت است كارى كه انجام مى دادند!

63 ـ چرا دانشمندان نصارى و علماى يهود، آنها را از سخنان گناه آميز و خوردن مال حرام، نهى نمى كنند؟! چه زشت است عملى كه انجام مى دادند!


1 ـ «تَنْقِمُونَ» از ماده «نقمت» در اصل، به معنى انكار كردن چيزى است با زبان و يا به وسيله عمل، و مجازات نمودن.

2 ـ «مَثُوبَةً» و «ثواب» در اصل، به معنى رجوع و بازگشت به حالت اول است و به هرگونه سرنوشت يا جزا (پاداش و كيفر) نيز گفته مى شود، ولى غالباً در مورد پاداش هاى نيك به كار مى رود، و گاهى به معنى مجازات نيز به كار رفته، در آيه فوق مى تواند به معنى سرنو شت و يا به معنى جزا و كيفر بوده باشد.

3 ـ «سَواء» در لغت به معنى مساوات، اعتدال و برابرى است، و اين كه به جاده مستقيم در آيه فوق «سواء السبيل» گفته شده به خاطر آن است كه قسمت هاى آن برابر و دو طرف آن مساوى و هموار است، و به هر روش معتدل و منظم و خالى از انحراف، راه راست گفته مى شود.

ضمناً بايد توجه داشت: جمله «عَبَدَ الطّاغُوتَ» عطف بر جمله «مَنْ لَعَنَهُ اللّهُ» مى باشد و «عَبَدَ» فعل ماضى است نه جمع «عبد»، آن چنان كه بعضى احتمال داده اند.

و اين كه: در آيه فوق نسبت پرستش طاغوت به اهل كتاب داده شده، يا اشاره به گوساله پرستى يهود است و يا اشاره به تسليم بى قيد و شرط آنها در برابر پيشوايان منحرفشان.


وظيفه دانشمند در جلوگيرى از گناه

 

در آيه نخست ـ براى تكميل بحث درباره منافقان اهل كتاب ـ پرده از روى نفاق درونى آنها برداشته و به مسلمانان چنين اعلام مى كند: «هنگامى كه نزد شما مى آيند، مى گويند ايمان آورده ايم در حالى كه با قلبى مملوّ از كفر داخل مى شوند و به همان حال نيز از نزد شما بيرون مى روند» (وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ).

و منطق و استدلال و سخنان شما در قلب آنها كمترين اثرى نمى بخشد.

بنابراين، چهره هاى حق به جانب و اظهار ايمان و همچنين پذيرش ظاهرى و رياكارانه اى كه در برابر سخنان شما نشان مى دهند، نبايد شما را فريب دهد.

و در پايان آيه، به آنها اخطار مى كند كه با تمام اين پرده پوشى ها «خداوند از آنچه آنها كتمان مى كنند، از همه نسبت به آنان آگاه تر و با خبرتر است» (وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ).

* * *

و در آيه بعد، نشانه هاى ديگرى از نفاق آنها را بازگو مى كند، از جمله مى فرمايد: «بسيارى از آنها را مى بينى كه در مسير گناه، ستم و خوردن اموال حرام بر يكديگر سبقت مى جويند» (وَ تَرى كَثيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ).(1)

يعنى آنها آن چنان در راه گناه و ستم گام بر مى دارند كه گويا به سوى اهداف افتخارآميزى پيش مى روند، و بدون هيچگونه شرم و حيا، سعى مى كنند از يكديگر پيشى گيرند.

بايد توجه داشت: كلمه «اثم» هم به معنى كفر آمده است و هم به معنى هر گونه «گناه»، ولى چون در اينجا در مقابل «عدوان» قرار گرفته است، بعضى از مفسران آن را به معنى گناهانى كه زيان آن تنها متوجه خود انسان مى شود تفسير كرده اند، بر خلاف «عدوان» كه زيان آن به ديگران مى رسد.

اين احتمال نيز هست كه ذكر «عدوان» بعد از ذكر «اثم» به اصطلاح از قبيل ذكر عام بعد از خاص، و ذكر «اكل سحت» بعد از آنها از قبيل ذكر اخص بوده باشد.

به اين ترتيب، قبلاً آنها را به خاطر هر گونه گناه مذمت مى كند، و سپس روى دو گناه بزرگ به خاطر اهميتى كه داشته اند، انگشت مى گذارد، يكى ستمگرى و ديگرى خوردن اموال حرام، اعم از رشوه و غير آن.

كوتاه سخن اين كه: قرآن اين دسته از منافقان اهل كتاب را، به خاطر پرده درى، جرأت و بى پروائى در برابر هر گونه گناه و به خصوص ستمگرى و بالاخص خوردن اموال نامشروع، همانند رشوه، و ربا و مانند آن مذمت مى كند.

و در پايان آيه، براى تأكيد بر زشتى اعمال آنها مى گويد: «چه عمل زشت و ننگينى آنها انجام مى دادند» (لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

از تعبير «كانُوا يَعْمَلُونَ» چنين استفاده مى شود كه: انجام اين اعمال براى آنها جنبه اتفاقى نداشته، بلكه بر آن مداومت داشته و مكرر مرتكب آن شده اند.

* * *

سپس در آيه سوم، حمله را متوجه دانشمندان آنها كرده كه با سكوت خود آنان را به گناه تشويق مى نمودند، مى فرمايد: «چرا دانشمندان مسيحى و علماى يهود، آنها را از سخنان گناه آلود و خوردن اموال نامشروع باز نمى دارند»
(لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبّانِيُّونَ وَ الأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ).

همان طور كه در سابق اشاره كرده ايم «رَبّانِيُّون» جمع «ربّانى» و در اصل، از كلمه «ربّ» گرفته شده، و به معنى دانشمندانى است كه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنند، ولى در بسيارى از موارد، اين كلمه، به علماى مذهبى مسيحى اطلاق مى شده است.

و «أَحْبار» جمع «حَبْر» (بر وزن ابر) به معنى دانشمندانى است كه اثر نيكى از خود در جامعه مى گذارند، ولى در بسيارى از موارد به علماى يهود گفته مى شود.

ضمناً از اين كه در اين آيه، ذكرى از «عدوان» كه در آيه قبل بود ديده نمى شود، بعضى استفاده كرده اند كه «اثم» به همان معناى وسيع كلمه است كه «عدوان» در آن درج است.

در اين آيه، بر خلاف آيه گذشته تعبير به «قَوْلِهِمُ الاِثْمَ» شده است، اين تعبير ممكن است، اشاره به اين بوده باشد كه دانشمندان موظفند مردم را هم از سخنان گناه آلود باز دارند، و هم از گناه.

و يا اين كه «قول» در اينجا به معنى اعتقاد است يعنى دانشمندان براى اصلاح يك اجتماع فاسد، نخست بايد افكار و اعتقادات نادرست آنها را تغيير دهند; زيرا تا انقلابى در افكار پيدا نشود، نمى توان انتظار اصلاًحات عميق در جنبه هاى عملى داشت.

و به اين ترتيب، آيه، راه اصلاح جامعه فاسد را كه بايد از انقلاب فكرى شروع شود، به دانشمندان نشان مى دهد.

و در پايان آيه، قرآن به همان شكل كه گناهكاران اصلى را مذمت نمود، دانشمندان ساكت و ترك كننده امر به معروف و نهى از منكر را مورد مذمت قرار داده، مى فرمايد: «چه زشت است كارى كه آنها انجام مى دادند»! (لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ).

و به اين گونه، روشن مى شود سرنوشت كسانى كه وظيفه بزرگ امر به معروف و نهى از منكر را ترك مى كنند ـ به خصوص اگر از دانشمندان و علما باشند ـ سرنوشت همان گناهكاران است و در حقيقت شريك جرم آنها محسوب مى شوند.

از «ابن عباس» مفسر معروف نقل شده كه مى گفت: اين آيه شديدترين آيه اى است كه دانشمندان وظيفه نشناس و ساكت را توبيخ و مذمت مى كند.

بديهى است اين حكم، اختصاصى به علماى خاموش و ساكتِ يهود و نصارى ندارد، بلكه تمام رهبران فكرى و دانشمندانى كه ـ به هنگام آلوده شدن مردم به گناه و سرعت گرفتن در راه ظلم و فساد ـ خاموش مى نشينند را در بر مى گيرد; زيرا حكم خدا درباره همگان يكسان است!

از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده: كه در خطبه اى فرمود: «اقوام گذشته به اين جهت هلاك و نابود گشتند كه مرتكب گناهان مى شدند، اما دانشمندانشان سكوت مى كردند، و نهى از منكر نمى نمودند، در اين هنگام بلاها و كيفرهاى الهى بر آنها فرود مى آمد، پس شما اى مردم! امر به معروف كنيد و نهى از منكر نمائيد، تا به سرنوشت آنها دچار نشويد».(2)

و همين مضمون در «نهج البلاغه» در اواخر خطبه «قاصعه» (خطبه 192) نيز آمده است:

فَاِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْماضِىَ بَيْنَ أَيْدِيْكُمْ اِلاّ لِتَرْكِهِمُ الأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَلَعَنَ اللّهُ السُّفَهاءَ لِرُكُوبِ الْمَعاصِى وَ الْحُلَماءَ لِتَرْكِ التَّناهِى:

«خداوند متعال مردم قرون پيشين را از رحمت خود دور نساخت مگر به خاطر اين كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك گفتند، عوام را به خاطر ارتكاب گناه و دانشمندان را به خاطر ترك نهى از منكر، مورد لعن خود قرار داد و از رحمت خويش دور ساخت».

قابل توجه اين كه: درباره توده مردم در آيه سابق تعبير به «يَعْمَلُون» شده و در اين آيه در مورد دانشمندان تعبير به «يَصْنَعُون» و مى دانيم كه «يَصْنَعُون» از ماده «صنع» به معنى كارهائى است كه از روى دقت و مهارت انجام مى گيرد، ولى «يَعْمَلُون» از ماده «عمل» به هر گونه كار گفته مى شود اگر چه دقتى در آن نباشد و اين خود متضمن مذمت بيشترى است; زيرا اگر مردم نادان و عوام كارهاى بدى انجام مى دهند، قسمتى از آن، به خاطر نادانى و بى اطلاعى است، ولى دانشمندى كه وظيفه خود را عمل نكند، حساب شده، آگاهانه و ماهرانه مرتكب خلاف شده است، و به همين دليل مجازات عالم، از جاهل، سنگين تر و سخت تر است!

* * *

 

64وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ وَ لَيَزيدَنَّ كَثيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الأَرْضِ فَساداً وَ اللّهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدينَ

 

ترجمه:

64 ـ و يهود گفتند: «دست خدا (با زنجير) بسته است». دست هايشان بسته باد! و به خاطر اين سخن، از رحمت (الهى) دور شوند! بلكه هر دو دست (قدرت) او، گشاده است; هر گونه بخواهد، مى بخشد. ولى اين آيات، كه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده، بر طغيان و كفر بسيارى از آنها مى افزايد. و ما در ميان آنها تا روز قيامت عداوت و دشمنى افكنديم. هر زمان آتش جنگى افروختند، خداوند آن را خاموش ساخت; و براى فساد در زمين، تلاش مى كنند; و خداوند، مفسدان را دوست نمى دارد.


1 ـ درباره معنى «سُحْت» در ذيل آيه 42 همين سوره و درباره «يُسارِعُونَ» در ذيل آيه 41 همين سوره و درباره «اثم» ذيل آيه 219 سوره «بقره»، در جلد دوم، بحث هائى گذشت.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 648 و 649، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 57، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 120، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحات 74 و 90 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 296، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 77، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.


دست هاى خدا گشوده است

 

در اين آيه، به يكى از مصداق هاى روشن سخنان ناروا و گفتار گناه آلود يهود كه در آيه قبل به طور كلّى آمده بود، اشاره شده است، توضيح اين كه:

تاريخ نشان مى دهد: يهود، زمانى در اوج قدرت مى زيستند، و بر قسمت مهمى از دنياى آباد آن زمان، حكومت داشتند، كه زمان داود و سليمان بن داود(عليهما السلام) را به عنوان نمونه مى توان يادآور شد، و در اعصار بعد نيز، قدرت آنها با نوسان هائى ادامه داشت.

ولى با ظهور اسلام، مخصوصاً در محيط حجاز، ستاره قدرت آنها افول كرد، مبارزه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با يهود «بنى النّضير»، «بنى قريظه» و «يهود خيبر» موجب نهايت ضعف آنها گرديد، در اين موقع بعضى از آنها با در نظر گرفتن قدرت و عظمت پيشين از روى استهزاء گفتند: دست خدا با زنجير بسته شده و به ما بخششى نمى كند.

گوينده اين سخن طبق نقل بعضى از مفسران «فنحاس بن عاذورا» رئيس «بنى قينقاع» يا «نباش بن قيس» طبق نقل بعضى ديگر بوده است.

و از آنجا كه بقيه نيز به گفتار او راضى بودند، قرآن اين سخن را به همه آنها نسبت داده، مى فرمايد: «يهود گفتند: دست خدا با زنجير بسته شده»! (وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ).

بايد توجه داشت: «يد» در لغت عرب به معانى زيادى اطلاق مى شود كه «دست»، «نعمت»، «قدرت»، «زمامدارى و حكومت» و «تسلط» از آن معانى مى باشند. البته معنى اصلى همان «دست» است.

و از آنجا كه انسان بيشتر كارهاى مهم را با دست خود انجام مى دهد، به عنوان كنايه در معانى ديگر به كار رفته است، همان طور كه كلمه «دست» در زبان فارسى نيز چنين است.

از بسيارى از رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده استفاده مى شود: اين آيه، اشاره به اعتقادى است كه يهود درباره مسأله قضا و قدر و سرنوشت و تفويض داشتند، آنها معتقد بودند: در آغاز خلقت خداوند همه چيز را معين كرده و آنچه بايد انجام بگيرد، انجام گرفته است، كه حتى خود او هم عملاً نمى تواند تغييرى در آن ايجاد كند!(1)

البته جمله «بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتان» به طورى كه خواهد آمد همان معنى اول را تأييد مى كند، ولى معنى دوم نيز مى تواند با معنى اول در يك مسير قرار گيرد; زيرا هنگامى كه زندگى يهود به هم خورد و ستاره اقبالشان غروب كرد، معتقد بودند اين يك سرنوشت است و سرنوشت را نمى توان تغيير داد; چرا كه از آغاز، همه اين سرنوشت ها تعيين شده و عملاً دست خدا بسته است!!

و خداوند در پاسخ آنها نخست به عنوان نكوهش، مذمت و نفرين از اين عقيده ناروا مى فرمايد: «دست آنها در زنجير باد، و به خاطر اين سخن ناروا از رحمت خدا دور گردند» (غُلَّتْ أَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا).

آنگاه براى ابطال اين عقيده نادرست مى فرمايد: «هر دو دست خدا گشاده است، و هر گونه بخواهد و به هر كس بخواهد مى بخشد» (بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ).

نه اجبارى در كار او هست و نه محكومِ جبر عوامل طبيعى و جبر تاريخ مى باشد، بلكه اراده او بالاتر از هر چيز و نافذ در همه چيز است.

قابل توجه اين كه: يهود، «يد» را به عنوان مفرد آورده بودند، اما خداوند در پاسخ آنها «يد» را به صورت «تثنيه» مى آورد و مى گويد: «دو دست خدا گشاده است» و اين علاوه بر تأكيد مطلب، كنايه لطيفى از نهايت جود و بخشش خدا است، زيرا كسانى كه زياد سخاوتمند باشند، با هر دو دست مى بخشند.

به علاوه، ذكر دو دست، كنايه از قدرت كامل و شايد اشاره اى به نعمت هاى «مادى» و «معنوى»، يا «دنيوى» و «اخروى» نيز بوده باشد.

بعد از آن مى گويد: «حتى اين آيات كه پرده از روى گفتار و عقائد آنان بر مى دارد، به جاى اين كه اثر مثبت در آنها بگذارد و از راه غلط باز گردند، بسيارى از آنها را روى دنده لجاجت مى افكند و طغيان و كفر آنها بيشتر مى شود»
(وَ لَيَزيدَنَّ كَثيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً).

اما در مقابل اين گفته ها، اعتقادات ناروا و لجاجت و يك دندگى در طريق طغيان و كفر، خداوند مجازات سنگينى در اين جهان براى آنها قائل شده مى فرمايد: «ما عداوت و دشمنى در ميان آنها را تا دامنه قيامت افكنديم» (وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ).

در اين كه منظور از اين «عداوت و بغضاء» چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است.

ولى اگر ما از وضع استثنائى و ناپايدار كنونى يهود صرف نظر كنيم و تاريخچه زندگى پراكنده و توأم با در به درى آنها را در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه يك عامل مهم براى اين وضع خاص تاريخى، عدم وجود اتحاد و صميميت در ميان آنها در سطح جهانى بوده است.

زيرا اگر اتحاد و صميميتى در ميان آنها وجود مى داشت در طول تاريخ اين همه شاهد پراكندگى و بدبختى و در به درى نبودند.

در ذيل آيه 14 همين سوره توضيح بيشترى درباره مسأله عداوت و دشمنى مداوم در ميان اهل كتاب ذكر كرديم.

سپس به كوشش ها و تلاش هاى يهود براى برافروختن آتش جنگ ها و لطف خدا در مورد رهائى مسلمانان از اين آتش هاى نابود كننده اشاره كرده، مى فرمايد: «هر زمان آتشى براى جنگ افروختند، خداوند آن را خاموش ساخت و شما را از آن حفظ كرد» (كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ).

و اين در حقيقت يكى از نكات اعجاز آميز زندگى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است; چرا كه يهوديان از تمام مردم حجاز نيرومندتر، به مسائل جنگى آشناتر، و داراى محكم ترين قلعه ها و سنگرها بودند.

علاوه بر اين، قدرت مالى فراوانى داشتند كه در پيكارها به آنها كمك مى كرد، تا آنجا كه قريش براى جلب كمك آنها تلاش مى كردند و اوس و خزرج هر كدام سعى داشتند پيمان دوستى و همكارى نظامى با آنها ببندند.

ولى با اين همه، چنان طومار قدرت آنها در هم پيچيده شد كه به هيچ وجه قابل پيش بينى نبود.

يهود «بنى نضير»، «بنى قريظه» و «بنى قينقاع» تحت شرائط خاصى مجبور به جلاى وطن شدند، و ساكنان قلعه هاى «خيبر» و سرزمين «فدك» تسليم گرديدند، و حتى يهوديانى كه در پاره اى از بيابان هاى حجاز سكونت داشتند، آنها نيز در برابر عظمت اسلام زانو زدند، يعنى نه تنها نتوانستند مشركان را يارى دهند، كه خودشان نيز از صحنه مبارزه كنار رفتند.

سرانجام قرآن اضافه مى كند: «آنها براى پاشيدن بذر فساد در روى زمين تلاش و كوشش پى گير و مداومى دارند» (وَ يَسْعَوْنَ فِي الأَرْضِ فَساداً).

«در حالى كه خداوند مفسدان را دوست نمى دارد» (وَ اللّهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدينَ).

بنابراين، قرآن هيچ گاه به آنها از نظر نژادى ايراد ندارد، بلكه مقياس انتقادات قرآن و الگوى سرزنش هاى آن اعمالى است كه از هر كس و هر جمعيتى صادر مى شود و در آيات بعد خواهيم ديد كه با اين همه، قرآن راه بازگشت را به روى آنها باز گذاشته است.

* * *

65وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَكَفَّرْنا عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لاَ َدْخَلْناهُمْ جَنّاتِ النَّعيمِ

66وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لاَ َكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

65 ـ و اگر اهل كتاب ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند، گناهان آنها را مى بخشيم; و آنها را در باغ هاى پر نعمت بهشت، وارد مى سازيم.

66 ـ و اگر آنان، «تورات» و «انجيل» و آنچه را از سوى پروردگارشان بر آنها نازل شده (قرآن) بر پا دارند، از آسمان و زمين، روزى خواهند خورد; جمعى از آنها، معتدل و ميانه رو هستند; ولى بيشترشان اعمال بدى انجام مى دهند.



1 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 649، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 486 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 161، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1404 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 93 و 96، و جلد 10، صفحه 330 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 50، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

 

عمل به فرمان و نزول بركات

 

به دنبال انتقادات گذشته از برنامه و روش اهل كتاب در آيات قبل، در اين دو آيه آن چنان كه اصول تربيتى اقتضا مى كند، قرآن براى بازگرداندن منحرفان اهل كتاب به راه راست، و نشان دادن مسير واقعى به آنها، و تقدير از اقليتى كه در ميان آنان وجود داشت و با اعمال خلاف آنها همگام نبود، نخست چنين مى گويد:«اگر اهل كتاب ايمان بياورند و پرهيزكارى پيشه كنند، گناهان گذشته آنها را مى پوشانيم و از آن صرف نظر مى كنيم» (وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَكَفَّرْنا عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ).

نه تنها گناهان آنها را مى بخشيم «كه در باغ هاى بهشت كه كانون انواع نعمت ها است آنها را وارد مى كنيم» (وَ لاَ َدْخَلْناهُمْ جَنّاتِ النَّعيمِ).

اين در زمينه نعمت هاى معنوى و اخروى است.

بنابراين، جاى تجديد نظر باقى است و آن ايمان و تقوا است.

* * *

سپس در آيه بعد، به اثر عميق ايمان و تقوا حتى در زندگى مادى انسان ها، اشاره كرده، مى فرمايد: «اگر آنها تورات و انجيل را بر پا دارند و آن را به عنوان يك دستور العمل زندگى در برابر چشم خود قرار دهند، و به طور كلّى به همه آنچه از طرف پروردگارشان بر آنها نازل شده اعم از كتب آسمانى پيشين و قرآن، بدون هيچ گونه تبعيض و تعصب عمل كنند، از آسمان و زمين، نعمت هاى الهى آنها را فرا خواهد گرفت» (وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لاَ َكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ).

شك نيست كه منظور از بر پا داشتن «تورات» و «انجيل»، آن قسمت از «تورات» و «انجيل» واقعى است كه در آن زمان در دست آنها بود، نه قسمت هاى تحريف يافته كه كم و بيش از روى قرائن شناخته مى شد.

و منظور از «ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ» همه كتاب هاى آسمانى و دستورات الهى است; زيرا اين جمله مطلق است، و در حقيقت اشاره به اين است كه نبايد تعصب هاى قومى را با مسائل دينى و الهى آميخت، كتاب هاى آسمانى عرب و يهود مطرح نيست، آنچه مطرح است دستورهاى الهى است و به اين بيان قرآن مى خواهد تا آنجا كه ممكن است از تعصب آنها بكاهد و راه را براى نفوذ در اعماق جانشان هموار سازد.

لذا تمام ضميرها در اين آيه به خود آنها بازگشت مى كند (اِلَيْهِمْ، مِنْ رَبِّهِمْ، مِنْ فَوْقِهِمْ، مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ) همه به خاطر آن است كه از مركب لجاجت فرود آيند و تصور نكنند تسليم در برابر قرآن، به معنى تسليم يهود در برابر عرب است، بلكه تنها تسليم در برابر خداى بزرگشان است.

بدون ترديد منظور از بر پا داشتن مقررات «تورات» و «انجيل»، عمل به اصول آنها است; زيرا همان طور كه بارها گفته ايم، اصول تعليمات انبياء در همه جا يكسان است و تفاوت در ميان آنها تفاوت «كامل» و «اكمل» است و اين با آن منافات ندارد كه بعضى از احكام آئين قبل را، به وسيله بعضى از احكام آئين بعد نسخ كند.

خلاصه اين كه: آيه فوق، يك بار ديگر، اين اصل اساسى را مورد تأكيد قرار مى دهد كه: پيروى از تعليمات آسمانى انبياء تنها براى سر و سامان دادن به زندگى پس از مرگ نيست، بلكه بازتاب گسترده اى در سرتاسر زندگى مادى انسان ها نيز دارد، جمعيت ها را قوى، صفوف را فشرده، نيروها را متراكم، نعمت ها را پر بركت، امكانات را توسعه، و زندگى را مرفه، و امن و امان مى سازد.

نظرى به ثروت هاى عظيم مادى و نيروهاى فراوان انسانى كه امروز در دنياى بشريت، بر اثر انحراف از اين تعليمات به صورت سلاح هاى مرگبار، كشمكش هاى بى دليل و كوشش هاى ويرانگر، نابود مى گردد، دليل زنده اين حقيقت است.

امروز حجم ثروت هائى كه در جهت تخريب دنيا ـ اگر درست بينديشيم ـ به كار مى رود، هر گاه بيشتر از ثروت هائى كه در مسيرهاى سازنده مصرف مى شود، نباشد، از آن هم كمتر نيست.

امروز مغزهاى متفكرى كه براى تكميل و توسعه و توليد سلاح هاى جنگى و كشمكش هاى استعمارى كار مى كند، قسمت مهمى از نيروهاى ارزنده انسانى را تشكيل مى دهد.

چقدر نوع بشر به اين سرمايه ها و اين مغزهائى كه بيهوده از بين مى رود، براى رفع نيازمندى هايش محتاج است.

چقدر چهره دنيا زيبا و خواستنى و جالب بود اگر همه اينها در راه آبادى به كار گرفته مى شدند!

ضمناً بايد توجه داشت: منظور از جمله: «مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ» آن است كه تمام نعمت هاى آسمان و زمين، آنها را فرا خواهد گرفت.

اين احتمال نيز هست كه اين جمله، كنايه اى بوده باشد از عموميت نعمت ها همان طور كه در ادبيات عرب و غير عرب، گاهى گفته مى شود: «فلان كس از فرق تا قدم غرق نعمت شد» يعنى در تمام جنبه ها.

و نيز اين آيه، پاسخى است به گفتارى كه از يهود در آيات گذشته خوانديم كه: دست خدا بسته است، خير،

اگر مى بينيد نعمت هاى الهى از شما قطع شده، به خاطر اين نيست كه بخل در ذات مقدس خداوند راه يافته و دست او بسته باشد، بلكه اين اعمال شما است كه در زندگى مادى و معنوى شما منعكس شده و هر دو را تيره ساخته است و تا شما باز نگرديد، اينها نيز باز نگردند.

در پايان آيه، اشاره به اقليت صالح اين جمعيت كرده، مى گويد: «با اين كه بسيارى از آنها بدكارند ولى جمعيتى معتدل و ميانه رو در ميان آنها وجود دارند» (كه حسابشان با حساب ديگران در پيشگاه خدا و در نظر خلق خدا جدا است) (مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ).

نظير اين تعبير، درباره اقليت صالح اهل كتاب، در آيات 159 و 181 سوره «اعراف» و آيه 75 سوره «آل عمران» نيز ديده مى شود.

* * *

 

 

خداوندا! ما را از هر گونه اختلاف و دو دستگى باز دار و امت ما را متّحد و متّفق ساز!

بار پروردگارا! كشور ما كه مردمى در صحنه دارد و براى پيشرفت آئين تو از هيچ فداكارى دريغ نمىورزد را از شرّ اجانب مصون بدار!

بار الها! روحانيت اسلام و حوزه هاى علميه، اين خدمتگزاران صديق دينت را عزّت و سربلندى بيش از پيش عنايت فرما، و درك و ديد بيشترى از جهان به آنان عطا كن تا همواره در حلّ مشكلات جامعه بشرى پيش قدم باشند!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان جلد چهارم تفسير نمونه(1)

 


1 ـ به حمد اللّه و المنّة، آخرين صفحه اين جلد كه در برنامه تصحيح و ويرايشى ما، آخرين صفحه از 27 جلد تفسير «نمونه» است، به پايان رسيد.

لازم به يادآورى است كه ويرايش از جلد اول شروع نشده، بلكه به خاطر ضرورت ها، جلدهائى مقدّم و جلدهائى مؤخّر داشته شده است.الحمد للّه اوّلاً و آخراً

قم المقدسه

12 / 4 / 1384

26 / جمادى الثانى (ايام فاطميه) / 1426