تفسیر نمونه جلد 16

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره قصص

محتواى سوره قصص

فضيلت تلاوت سوره قصص

مشيت ما به پيروزى مستضعفان، تعلق گرفته!

1 ـ حكومت جهانى مستضعفان

2 ـ «مستضعفان» و «مستكبران» كيانند؟

3 ـ روش عمومى مستكبران تاريخ

در آغوش فرعون!

برنامه عجيب الهى

بازگشت موسى به آغوش مادر

موسى در طريق حمايت از مظلومان

1 ـ آيا اين كار موسى منافى مقام عصمت نيست؟

2 ـ پشتيبانى از مجرمان از بزرگترين گناهان است

موسى مخفيانه به سوى «مدين» حركت مى كند

يك كار نيك درهاى خيرات را به روى موسى گشود!

1 ـ «مدين» كجا بود؟

2 ـ درس هاى آموزنده بسيار

موسى در خانه «شعيب»

1 ـ دو شرط اساسى براى مديريت صحيح

2 ـ پاسخ به چند سؤال در مورد ازدواج دختر «شعيب» با موسى

نخستين جرقه وحى!

موسى در برابر فرعون

ببين سرانجام كار ظالمان چه شد؟!

امامان «نور» و «نار»

اين اخبار غيبى را تنها خدا در اختيارت نهاد

هر روز به بهانه اى از حق مى گريزند

هواپرستى، عامل گمراهى

حق طلبانِ اهل كتاب، به قرآن تو ايمان مى آورند

دل هاىِ آماده ايمان

هدايت، تنها به دست خدا است

ايمان «ابوطالب» و جنجالى كه در اين زمينه برپا كرده اند!

دلبستگى هاى دنيا، شما را نفريبد

آنها هواى نفس خويش را مى پرستيدند

عنوان ندارد

نعمت بزرگ روز و شب

ثروتمند خود خواه بنى اسرائيل

جنونِ نمايشِ ثروت!

1 ـ قارون هاى ديروز و امروز!

2 ـ قارون، اين ثروت را از كجا آورده بود.

3 ـ موضع اسلام در برابر مسأله ثروت

نتيجه سلطه جوئى و فساد در ارض

وعده بازگشت به حرم امن خدا

1 ـ چگونه همه اشياء فانى مى شوند؟

2 ـ تفسير انحرافى، براى جمله «وَ لاتَدْعُ مَعَ اللّه إِلهاً آخَرَ»

سوره عنكبوت

محتواى سوره عنكبوت

فضيلت تلاوت اين سوره

آزمايش الهى، يك سنت جاويدان

آزمون ها در چهره هاى مختلف

فرار از حوزه قدرت خدا ممكن نيست!

برترين توصيه نسبت به پدر و مادر

نيكى به پدر و مادر

در پيروزى ها شريكند اما در مشكلات، نه!

1 ـ سنت هاى نيك و بد

2 ـ پاسخ به يك سؤال

اشاره اى به سرگذشت نوح و ابراهيم(عليهما السلام)

مأيوسان از رحمت خدا

طرز پاسخ مستكبران به ابراهيم عليه السلام

1 ـ بزرگترين افتخار

2 ـ مواهب عظيم ابراهيم(عليه السلام)

آلوده دامنان خيره سر!

بلاى همجنس گرائى!

و اين هم سرنوشت آلودگان!

هر گروه ستمگر، به نوعى مجازات شدند

تكيه گاه هاى سست، همچون لانه عنكبوت!

نماز، باز دارنده از زشتى ها و بدى ها

به چند حديث توجه كنيد:

تأثير نماز در تربيت فرد و جامعه

براى بحث بهترين روش را برگزينيد

1 ـ نگار من كه به مكتب نرفت!...

2 ـ راه نفوذ در ديگران

3 ـ «كافران» و «ظالمان»

آيا معجزه قرآن كافى نيست؟!

1 ـ دلائل اعجاز قرآن

2 ـ دستاويزى براى انكار معجزات

3 ـ معجزات اقتراحى

هجرتى بايد كرد!

در دل، خدا مى گويند و با زبان، بت!

شدائد زمينه ساز شكوفائى فطرت است

حرم امن!

1 ـ «جهاد» و «اخلاص»

2 ـ مردم سه گروهند:

سوره روم

محتواى سوره روم

فضيلت تلاوت سوره روم

يك پيشگوئى عجيب!

1 ـ اعجاز قرآن از دريچه علم غيب

2 ـ ظاهر بينان!

3 ـ تطبيق تاريخى

عاقبت بدكاران

سرنوشت مجرمان در قيامت

چرا يكى از نام هاى قيامت «ساعة» است

تسبيح و حمد در همه حال براى خدا است

آيات خدا در آفاق و انفس!

باز هم نشانه هاى عظمت او در برون و درون

1 ـ يك دوره كامل درس خداشناسى

2 ـ چه كسانى از اين آيات الهام مى گيرند؟

3 ـ شگفتى هاى عالم خواب

4 ـ پيوند محبت دو همسر

توحيد مالكيت خداوند

توحيد فطرى

1 ـ توحيد يك جاذبه نيرومند درونى

2 ـ فطرت خداشناسى در احاديث اسلامى:

فطرت توحيدى!

توحيد ربوبيّت!

سرچشمه فساد، اعمال خود مردم است!

1 ـ رابطه «گناه» و «فساد»!

2 ـ فلسفه سير در ارض

3 ـ دين قيّم (آئين پا بر جا)

4 ـ بازگشتى در قيامت نيست

به آثار رحمت الهى بنگر!

مردگان و كران سخن تو را نمى شنوند!

آن روز كه عذر خواهى سودى ندارد!

هدف هائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

امروز چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان  و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّهُ سَعْيَهُمْ).

ولى اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ و آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به پانزده جلد رسيده (و اين شانزدهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود.

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

 در پاسخ مى گويم در آغاز كار، تا اندازه اى چنين بود، ولى به زودى براى تأمين همين هدف بر اين شديم كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد، و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند كه آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچگونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يك دست و يك پارچه و منسجم باشد. اين تفسير در زمانى رو به گسترش مى رود كه حكومت جمهورى اسلامى بحمد اللّه به رهبرى امام خمينى(مدظله) بال و پر خود را بر اين كشور اسلامى گشوده، و جنب و جوشى در ساير كشورهاى اسلامى براى تشكيل حكومت الهى به وجود آورده، و منافع ابرقدرت هاى شرق و غرب را سخت به مخاطره افكنده، به همين دليل مردم جهان را جوياى توضيح بيشتر درباره اسلام و قرآن ساخته است و ما اميدواريم كه اين تفسير كمكى به اين خواسته عمومى كند، هم اكنون اين تفسير به همّت جمعى از دانشمندان به سه زبان معروف دنيا در دست ترجمه است:

1 ـ به زبان عربى كه از جلد اول تا سوم آن، ان شاء اللّه به زودى به زير چاپ مى رود.

2 ـ به زبان اردو كه تا كنون هشت جلد آن ترجمه شده و جلد اول زير چاپ است.

3 ـ به زبان ساحلى (زبانى كه در ده كشور آفريقائى بيش از هشتاد ميليون نفر به آن تكلّم مى كنند).

از خدا مى خواهيم توفيق تكميل اين خدمت و هم چنين نشر آن را به زبان هاى ديگر و كمك به شناخت هر چه بيشتر اسلام در صف جهانى عنايت فرمايد.

* * *

 

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب، زاينده و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

 

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

ارديبهشت ماه 1363

 

سوره قصص

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 88 آيه است

 

محتواى سوره قصص

معروف اين است كه، اين سوره در «مكّه» نازل شده است، بنابراين، محتواى كلّى و خطوط اصلى آن، همان محتوا و خطوط سوره هاى مكّى است(1).

گرچه بعضى از مفسران، آيه 85 اين سوره، يا آيه 52 تا 55 را استثناء كرده اند، و معتقدند اوّلى در «جحفه» (سرزمينى است ميان «مكّه» و مدينه) و پنج آيه ديگر، در مدينه نازل شده است، ولى دليل روشنى بر گفته آنان در دست نيست. شايد محتواى آيات پنج گانه، كه سخن از «اهل كتاب» مى گويد، و اهل كتاب بيشتر ساكن «مدينه» بوده اند، سبب چنين تصورى شده است، در حالى كه چنين نيست كه قرآن در «مكّه»، تنها سخن از مشركان بگويد، به خصوص كه اهل «مكّه» و مدينه» رفت و آمد فراوانى با هم داشتند.

البته شأن نزولى براى آيات 52 تا 55 ذكر كرده اند كه، تناسب با مدنى بودن آن دارد و به خواست خدا در جاى خود از آن بحث خواهيم كرد.

آيه 85، كه سخن از بازگشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به موطن اصلى، يعنى «مكّه» مى گويد: هيچ مانعى ندارد، به هنگام هجرت و خروجش از «مكّه» در نزديكى اين سرزمين مقدس، نازل شده باشد، چرا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سرزمين «مكّه» كه حرم امن خدا و مركز خانه توحيد بود، عشق مىورزيد، و خداوند در اين آيه به او بشارت مى دهد كه سرانجام، تو را به اين شهر بازمى گردانم.

بنابراين، آيه مزبور نيز مى تواند، مكّى باشد، و به فرض كه در سرزمين  «جحفه» نازل شده باشد، آن نيز به «مكّه» از «مدينه» نزديك تر است.

بنابراين، نمى توان در تقسيم دوگانه آيات به «مكّى» و «مدنى» جائى براى اين آيه 85 در غير آيات مكّى باز كرد.

آرى اين سوره در «مكّه» نازل شده است، در شرائطى كه مؤمنين در چنگال دشمنان نيرومندى گرفتار بودند، دشمنانى كه هم از نظر جمعيت و تعداد، و هم قدرت و قوت، بر آنها برترى داشتند، اين اقليت مسلمان، چنان تحت فشار آن اكثريت بودند، كه جمعى از آينده اسلام، بيمناك و نگران به نظر مى رسيدند.

از آنجا كه، اين حالت شباهت زيادى به وضع «بنى اسرائيل» در چنگال «فرعونيان» داشت، بخشى از محتواى اين سوره را داستان «موسى»(عليه السلام) و «بنى اسرائيل» و «فرعونيان» تشكيل مى دهد، بخشى كه در حدود نيمى از آيات اين سوره را در برمى گيرد.

مخصوصاً از زمانى سخن مى گويد كه، «موسى»(عليه السلام) طفل ضعيف شيرخوارى در چنگال فرعونيان بود، اما آن قدرت شكست ناپذيرى كه بر سراسر عالم هستى سايه افكنده، اين طفل ضعيف را در دامان دشمنان نيرومندش، بزرگ كرد، و سرانجام، آن قدر قدرت و قوت به او بخشيد كه دستگاه فرعونيان را در هم پيچيد و كاخ بيدادگريشان را واژگون ساخت.

تا مسلمانان به لطف پروردگار، و قدرت بى انتهاى او دلگرم باشند، و از فزونى جمعيت و قدرت دشمن، هراسى به خود راه ندهند.

آرى، بخش اول اين سوره را، همين تاريخچه پر معنى و آموزنده تشكيل مى دهد، و مخصوصاً در آغازش نويد حكومت حق و عدالت را براى مستضعفين و بشارت در هم شكستن شوكت ظالمان را، بازگو مى كند، بشارتى آرام بخش و قدرت آفرين.

 مى گويد: بنى اسرائيل تا آن زمان كه رهبر و پيشوائى نداشتند و در زير چتر ايمان و توحيد قرار نگرفته بودند، و فاقد هرگونه حركت و تلاش و كوشش منسجم و متحدى بودند، زنجير اسارت و بردگى را در گردن داشتند، اما به هنگامى كه رهبر خود را يافتند، و قلب خود را به نور علم و توحيد روشن نمودند ، چنان بر فرعونيان تاختند كه، حكومت را براى هميشه از دست آنها بيرون آورده و بنى اسرائيل را آزاد نمودند.

بخش ديگرى از اين سوره را، داستان «قارون» آن مرد ثروتمند مستكبر را كه تكيه بر علم و ثروت خود داشت، بازگو مى كند كه بر اثر غرور، سرنوشتى همچون سرنوشت فرعون پيدا كرد.

او در آب فرو رفت، و اين در خاك، او تكيه بر قدرت نظامى و حكومت داشت، و اين تكيه بر ثروت.

تا روشن شود، نه «ثروتمندان مكّه»، نه «قدرتمندان مشرك» در آن سرزمين، و نه «بازيگران سياسى» آن محيط، توانائى دارند كه در برابر اراده اللّه كه به پيروزى «مستضعفان» بر «مستكبران» تعلق گرفته، كمترين مقاومتى نشان دهند.

اين بخش، در اواخر سوره آمده است.

و ميان اين دو بخش، درس هاى زنده و ارزنده اى از توحيد و معاد، و اهميت قرآن، و وضع حال مشركان در قيامت، و مسأله هدايت و ضلالت، و پاسخ به بهانه جوئى هاى افراد ضعيف، آمده است كه، در حقيقت نتيجه اى است از بخش اول، و مقدمه اى است براى بخش دوم.

* * *

 

فضيلت تلاوت سوره قصص

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: وَ مَنْ قَرَءَ طسم القَصص اُعْطِىَ مِنَ الاَجْرِ عَشْرُ حَسَنات بِعَدَدِ مَنْ صَدَّقَ بِمُوسى وَ كَذَّبَ بِهِ، وَ لَمْ يَبْقَ مَلَكٌ فِى السَّماواتِ وَ الاَرْضِ اِلاّ شَهِدَ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ اَنَّهُ كانَ صادِقاً: «كسى كه سوره قصص را بخواند به تعداد هر يك از كسانى كه موسى را تصديق يا تكذيب كردند، ده حسنه به او داده خواهد شد، و فرشته اى در آسمان ها و زمين نيست، مگر اين كه روز قيامت گواهى بر صدق او مى دهد»(2).

در حديث ديگرى، از امام صادق(عليه السلام) آمده است: «كسى كه طواسينِ ثلاث (سوره قصص و نمل و شعراء) را در شب جمعه، بخواند از دوستان خدا، و در جوار او، و در كنف حمايت او قرار خواهد گرفت، و در دنيا هرگز فقر و ناامنى و ناراحتى شديد پيدا نخواهد كرد، و در آخرت خداوند آن قدر از مواهب خود به او مى بخشد كه راضى شود و برتر از راضى بودن»(3).

بديهى است، اين همه اجر و پاداش از آن كسانى است كه، با خواندن اين سوره در صف موسى(عليه السلام) و مؤمنان راستين، و در خط مبارزه با فرعون ها و قارون ها قرار گيرند، در مشكلات در برابر دشمن زانو نزنند، و ذلت تسليم را بر خود هموار نكنند، كه اين همه موهبت را ارزان به كسى نمى دهند، مخصوص آنها است كه مى خوانند و مى انديشند و برنامه عمل خويش قرار مى دهند.

* * *

 

1طسم

2تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ

3نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسى وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

4إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ

5وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ

6وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ طسم!

2 ـ اينها آيات كتاب مبين است!

3 ـ ما از داستان موسى و فرعون به حق بر تو مى خوانيم، براى گروهى كه ايمان مى آورند!

4 ـ فرعون در زمين برترى جوئى كرد، و اهل آن را به گروه هاى مختلفى تقسيم نمود; گروهى را به ضعف و ناتوانى مى كشاند، پسرانشان را سرمى بريد و زنانشان را (براى كنيزى و خدمت) زنده نگه مى داشت; او به يقين از مفسدان بود!

5 ـ ما مى خواستيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم!

6 ـ حكومتشان را در زمين پابرجا سازيم; و به فرعون و هامان و لشكريانشان آنچه را از آنها =] بنى اسرائيل[ بيم داشتند نشان دهيم!

 


1 ـ به «تاريخ القرآن» «ابو عبداللّه زنجانى»، و «فهرست» «ابن نديم» و كتب تفسير مراجعه شود.

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، آغاز سوره قصص.

3 ـ «ثواب الاعمال» طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 106، در آغاز سوره قصص.

 

مشيت ما به پيروزى مستضعفان، تعلق گرفته!

اين چهاردهمين بار است كه با «حروف مقطعه» در آغاز سوره هاى قرآن روبرو مى شويم، مخصوصاً «طسم» سومين، و آخرين بار است.

و چنانكه بارها گفته ايم: «حروف مقطعه» قرآن، تفسيرهاى گوناگونى دارد كه ما در آغاز سوره هاى «بقره» و «آل عمران» و «اعراف» مشروحاً از آن بحث كرده ايم.

به علاوه در مورد «طسم» از روايات متعددى برمى آيد، كه اين حروف علامت هاى اختصارى از صفات خدا، و يا مكان هاى مقدسى مى باشد، اما در عين حال، مانع از آن تفسير معروف كه بارها بر روى آن تأكيد كرده ايم، نخواهد بود كه، خداوند مى خواهد، اين حقيقت را بر همه روشن سازد كه، اين كتاب بزرگ آسمانى كه، سرچشمه انقلابى بزرگ، در تاريخ بشر گرديد، و برنامه كامل زندگى سعادت بخش انسان ها را در بردارد، از وسيله ساده اى همچون حروف «الف، باء» تشكيل يافته كه هر كودكى مى تواند به آن تلفظ كند، اين نهايت  عظمت است كه آن چنان محصول فوق العاده با اهميتى را، از چنين مواد ساده اى ايجاد كند كه همگان آن را در اختيار دارند.

* * *

و شايد به همين دليل، بلافاصله بعد از اين «حروف مقطعه» سخن، از عظمت قرآن به ميان آورده، مى گويد: «اين آيات با عظمت، آيات كتاب مبين است» كتابى كه هم خود روشن است و هم روشنگر راه سعادت انسان ها (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ).

گرچه «كتاب مبين» در بعضى از آيات قرآن، مانند آيه 61 سوره «يونس»: «وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلاّ فِي كِتاب مُبِين» و آيه 6 سوره «هود»: «كُلٌّ فِي كِتاب مُبِين» به معنى «لوح محفوظ» تفسير شده، ولى در آيه مورد بحث، به قرينه ذكر «آيات» و همچنين جمله «نَتْلوُا عَلَيْك» كه در آيه بعد، مى آيد به معنى قرآن است.

در اينجا قرآن به «مبين بودن» توصيف شده، و «مبين» چنانكه از لغت استفاده مى شود، هم به معنى «لازم» و هم به معنى «متعدى» آمده است، چيزى كه هم آشكار است و هم آشكار كننده، و قرآن مجيد، با محتواى روشنش حق را از باطل آشكار و راه را از بيراهه نمودار مى سازد(1).

* * *

قرآن، بعد از ذكر اين مقدمه كوتاه، وارد بيان سرگذشت «موسى» و «فرعون» شده مى گويد: «ما به حق، بر تو از داستان موسى و فرعون مى خوانيم، براى گروهى كه ايمان مى آورند» (نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسى وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

 تعبير به «مِنْ» كه به اصطلاح «تبعيضيه» است، اشاره به اين نكته مى باشد، كه آنچه در اينجا آمده، گوشه اى از اين داستان پرماجرا است كه بيان آن تناسب و ضرورت داشته.

و تعبير «بِالْحَقِّ» اشاره به اين است كه، آنچه در اينجا آمده، خالى از هر گونه خرافات و اباطيل و اساطير و مطالب غير واقعى است. تلاوتى است توأم با حق، و عين واقعيت، تعبير به «لِقَوْم يُؤْمِنُونَ»، تأكيدى است، بر اين حقيقت كه مؤمنان آن روز كه در مكّه تحت فشار بودند، و مانند آنها، بايد از شنيدن اين داستان به اين حقيقت برسند، كه قدرت دشمن هر قدر زياد باشد، و جمعيت و نفرات و نيروهايشان فراوان، و مردم با ايمان هر قدر در اقليت و تحت فشار باشند، و ظاهراً كم قدرت، هرگز نبايد ضعف و فتورى به خود راه دهند، كه در برابر قدرت خدا همه چيز آسان است.

خدائى كه موسى(عليه السلام) را براى نابود كردن فرعون در آغوش فرعون، پرورش داد، خدائى، كه بردگان مستضعف را به حكومت روى زمين رسانيد، و جباران گردن كش را خوار و ذليل و نابود كرد، و خدائى ،كه كودك شيرخوارى را در ميان امواج خروشان محافظت فرمود، و هزاران هزار از فرعونيان زورمند را در ميان امواج مدفون ساخت، قادر بر نجات شماست.

آرى، هدف اصلى از اين آيات، مؤمنانند و اين تلاوت، به خاطر آنها و براى آنها صورت گرفته، مؤمنانى كه مى توانند از آن الهام گيرند، و راه خود را به سوى هدف در ميان انبوه مشكلات بگشايند.

* * *

اين، در حقيقت يك بيان اجمالى بود، سپس به تفصيل آن پرداخته مى گويد: «فرعون استكبار و سلطه گرى و برترى جوئى در زمين كرد» (إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي  الأَرْضِ).

او بنده ضعيفى بود كه، بر اثر جهل و نادانى، شخصيت خود را گم كرد و تا آنجا پيشرفت، كه دعوى خدائى نمود.

تعبير به «الاَرْض» (زمين) اشاره، به سرزمين «مصر» و اطراف آن است، و از آنجا كه يك قسمت مهم آباد روى زمين در آن روز، آن منطقه بوده اين واژه به صورت مطلق آمده است. اين احتمال نيز وجود دارد كه الف و لام، براى عهد و اشاره به سرزمين «مصر» باشد.

به هر حال، او براى تقويت كردن پايه هاى استكبار خود، به چند جنايت بزرگ دست زد:

نخست «كوشيد در ميان مردم مصر، تفرقه بيندازد» (وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً).

همان سياستى كه در طول تاريخ، پايه اصلى حكومت مستكبران را تشكيل مى داده است، چرا كه حكومت يك اقليت ناچيز، بر يك اكثريت بزرگ، جز با برنامه «تفرقه بينداز و حكومت كن» امكان پذير نيست!

آنها هميشه از «توحيد كلمه» و «كلمه توحيد» وحشت داشته و دارند، آنها از پيوستگى صفوف مردم، به شدت مى ترسند، و به همين دليل، حكومت طبقاتى تنها راه حفظ آنان است، همان كارى كه فرعون و فراعنه در هر عصر و زمان كرده و مى كنند.

آرى، فرعون، مخصوصاً مردم «مصر» را به دو گروه مشخص، تقسيم كرد: «قبطيان» كه بوميان آن سرزمين بودند، و تمام وسائل رفاهى و كاخ ها و ثروت ها و پست هاى حكومت در اختيار آنان بود.

و «سبطيان» يعنى مهاجران بنى اسرائيل كه به صورت بردگان و غلامان و كنيزان در چنگال آنها گرفتار بودند.

 فقر و محروميت، سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، و سخت ترين كارها بر دوش آنها بود، بى آنكه بهره اى داشته باشند (و تعبير به «اهل»، درباره هر دو گروه به خاطر آن است كه بنى اسرائيل مدت ها ساكن آن سرزمين بودند و به راستى اهل آن شده بودند).

هنگامى كه مى شنويم، بعضى از فراعنه مصر، براى ساختن يك قبر براى خود (هرم معروف «خوفو» كه در نزديكى پايتخت مصر «قاهره» قرار دارد) يكصد هزار برده را در طول بيست سال، به كار مى گيرد و هزاران نفر از آنها را در اين ماجرا، به ضرب شلاق يا از فشار كار به قتل مى رساند، بايد حديث مفصل را از اين مجمل بخوانيم!.

دومين جنايت او، استضعاف گروهى از مردم آن سرزمين بود، قرآن مى گويد: «آن چنان اين گروه را به ضعف و ناتوانى كشانيد، كه پسران آنها را سر مى بريد و زنان آنها را براى خدمت، زنده نگه مى داشت» (يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ).

او دستور داده بود، كه درست بنگرند فرزندانى كه از بنى اسرائيل، متولد مى شوند اگر پسر باشند آنها را از دم تيغ بگذرانند! و اگر دختر باشند، براى خدمتكارى و كنيزى زنده نگه دارند!

راستى او با اين عملش چه مى خواست انجام بدهد؟

معروف اين است، كه او در خواب ديده بود شعله آتشى از سوى «بيت المقدس» برخاسته و تمام خانه هاى مصر را فرا گرفت، خانه هاى قبطيان را سوزاند، ولى خانه هاى بنى اسرائيل سالم ماند!

او از آگاهان و معبران خواب توضيح خواست، گفتند: از اين سرزمين «بيت المقدس» مردى خروج مى كند كه هلاكت «مصر» و حكومت فراعنه به دست او  است!(2).

و نيز نقل كرده اند، كه بعضى از كاهنان به او گفتند: پسرى در بنى اسرائيل متولد مى شود، كه حكومت تو را بر باد خواهد داد!(3).

و سرانجام همين امر سبب شد كه فرعون تصميم به كشتن نوزادان پسر از بنى اسرائيل را بگيرد.

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند، كه پيامبران پيشين بشارت ظهور موسى و ويژگى هاى او را داده بودند، و فرعونيان با آگاهى از اين امر بيمناك بودند و در مقام مبارزه برآمدند(4).

ولى قرار گرفتن جمله «يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ» بعد از جمله «يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ»، مطلب ديگرى را بازگو مى كند، مى گويد: فرعونيان براى تضعيف بنى اسرائيل اين نقشه را طرح كرده بودند، كه نسل ذكور آنها را كه مى توانست قيام كند و با فرعونيان بجنگد براندازند، و تنها دختران و زنان را كه به تنهائى قدرت بر قيام و مبارزه نداشتند براى خدمتكارى زنده بگذارند.

گواه ديگر، اين سخن اين است كه از آيه 25 سوره «مؤمن» به خوبى استفاده مى شود، كه برنامه كشتن پسران و زنده نگه داشتن دختران، حتى بعد از قيام موسى(عليه السلام) ادامه داشت: فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِساءَهُمْ وَ ما كَيْدُ الْكافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلال: «هنگامى كه موسى حق را از نزد ما براى آنها آورد، گفتند: پسران كسانى را كه به موسى ايمان آورده اند بكشيد و زنانشان را زنده نگهداريد، اما نقشه كافران جز در گمراهى نخواهد بود».

 جمله يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ: «زنان آنها را زنده نگه مى داشت» ظاهر در اين است كه، اصرار به بقاء حيات دختران و زنان داشتند، يا به خاطر خدمتكارى و يا كامجوئى هاى جنسى و يا هر دو.

و در آخرين جمله اين آيه، به صورت يك جمع بندى و نيز بيان علت مى فرمايد: «او بطور مسلم از مفسدان بود» (إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ).

كوتاه سخن اين كه، كار «فرعون»، در فساد روى زمين خلاصه مى شد، برترى جوئيش فساد بود، ايجاد زندگى طبقاتى در «مصر»، فساد ديگر، شكنجه بنى اسرائيل و همچنين كشتن پسران آنها، و كنيزى دخترانشان فساد سومى بود، و جز اين، مفاسد بسيار ديگرى نيز داشت.

طبيعى است، افراد برترى جو و خودپرست، تنها حافظ منافع خويشند، و هرگز حفظ منافع شخصى با حفظ منافع جامعه كه نياز به عدالت و فداكارى و ايثار دارد، هماهنگ نخواهد بود، و بنابراين، هر چه باشد نتيجه اش فساد است در همه ابعاد زندگى.

ضمناً تعبير «يُذَبِّحُ» كه از ماده «ذِبْح» است نشان مى دهد، رفتار فرعونيان با بنى اسرائيل، همچون رفتار با گوسفندان و چهارپايان بود، و اين انسان هاى بى گناه را همچون حيوانات سر مى بريدند(5).

در مورد اين برنامه جنايت بار فرعونيان، داستان ها گفته اند، بعضى مى گويند: «فرعون دستور داده بود: زنان باردار بنى اسرائيل را دقيقاً زير نظر بگيرند، و تنها قابله هاى قبطى و فرعونى مأمور وضع حمل آن بودند، تا اگر نوزاد، پسر باشد، فوراً به مقامات حكومت «مصر» خبر دهند، و جلادان بيايند و قربانى خود را

بگيرند(6).

در اين كه چند نفر از نوزادان بنى اسرائيل، در اين برنامه قربانى شدند، دقيقاً روشن نيست، بعضى، عدد آن را نود هزار! و بعضى، صدها هزار! گفته اند، آنها گمان مى كردند، با اين جنايت هاى موحش مى توانند، جلو قيام بنى اسرائيل و تحقق اراده حتمى خدا را بگيرند.

* * *

بلافاصله بعد از اين آيه، مى فرمايد: «اراده و مشيت ما بر اين قرار گرفته است، كه بر مستضعفين در زمين منت نهيم، و آنها را مشمول مواهب خود نمائيم» (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الأَرْضِ).

«آنها را پيشوايان و وارثين روى زمين قرار دهيم» (وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ).

* * *

«آنها را نيرومند و قوى و صاحب قدرت، و حكومتشان را مستقر و پا بر جا سازيم» (وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الأَرْضِ).

«و به فرعون و هامان و لشكريان آنها، آنچه را از سوى اين مستضعفين بيم داشتند نشان دهيم»! (وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ).

چه قدر اين دو آيه، گويا و اميدبخش است؟; چرا كه به صورت يك قانون كلى و در شكل فعل مضارع و مستمر بيان شده است، تا تصور نشود اختصاص به مستضعفان بنى اسرائيل و حكومت فرعونيان داشته، مى گويد: «ما مى خواهيم چنين كنيم...» يعنى فرعون مى خواست، بنى اسرائيل را تار و مار كند و قدرت و  شوكتشان را درهم بشكند، اما ما مى خواستيم آنها قوى و پيروز شوند.

او مى خواست حكومت، تا ابد در دست مستكبران باشد، اما ما اراده كرده بوديم، كه حكومت را به مستضعفان بسپاريم! و سرانجام چنين شد.

ضمناً تعبير به «مِنَّت» چنانكه قبلاً هم گفته ايم، به معنى بخشيدن مواهب و نعمت ها است، و اين با «منت زبانى»، كه بازگو كردن نعمت، به قصد تحقير طرف است و مسلماً كار مذمومى است، فرق بسيار دارد.

در اين دو آيه خداوند، پرده از روى اراده و مشيت خود در مورد مستضعفان برداشته، و پنج امر را در اين زمينه بيان مى كند، كه با هم پيوند و ارتباط نزديك دارند.

نخست اين كه، ما مى خواهيم آنها را مشمول نعمت هاى خود كنيم (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ...).

ديگر اين كه، ما مى خواهيم آنها را پيشوايان نمائيم (نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً).

سوم اين كه، ما مى خواهيم آنها را وارثانِ حكومتِ جباران قرار دهيم (وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ).

چهارم اين كه، ما حكومت قوى و پا بر جا به آنها مى دهيم (وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ).

و بالاخره پنجم اين كه، آنچه را دشمنانشان از آن بيم داشتند، و تمام نيروهاى خود را بر ضد آن بسيج كرده بودند، به آنها نشان دهيم (وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ).

چنين است لطف عنايت پروردگار، در مورد «مستضعفين»، اما آنها كيانند؟ و چه اوصافى دارند؟ در بحث نكات به خواست خدا از آن سخن خواهيم گفت.

«هامان» وزير معروف «فرعون» بود، و تا به آن حد در دستگاه او نفوذ  داشت كه، در آيه بالا از لشكريان «مصر» تعبير به لشكريان فرعون و هامان، مى كند (شرح بيشتر درباره هامان به خواست خدا ذيل آيه 38 همين سوره خواهد آمد).

* * *


1 ـ ضمناً «تلك» اسم اشاره به دور است و چنانكه قبلاً هم گفته ايم براى بيان عظمت اين آيات است.

2 و 3 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 239 ـ «فخر رازى» در تفسير كبير جلد 24، صفحه 225، ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 24، صفحه 225، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ قابل توجه اين كه، ماده «ذبح» در فعل ثلاثى مجرد، متعدى است، اما در اينجا به باب تفعيل برده شده، تا كثرت را بيان كند، و استفاده از فعل مضارع نيز، دليل بر استمرار اين جنايت دارد.

6 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 24، ذيل آيات مورد بحث.

1 ـ حكومت جهانى مستضعفان

گفتيم، آيات فوق، هرگز سخن از يك برنامه موضعى و خصوصى مربوط به بنى اسرائيل، نمى گويد، بلكه بيان گر يك قانون كلى است، براى همه اعصار و قرون، و همه اقوام و جمعيت ها، مى گويد: «ما اراده داريم كه بر مستضعفان منت بگذاريم، و آنها را پيشوايان و وارثان حكومت روى زمين قرار دهيم».

اين، بشارتى است در زمينه پيروزى حق بر باطل و ايمان بر كفر.

اين، بشارتى است براى همه انسان هاى آزاده و خواهان حكومت عدل و داد، و برچيده شدن بساط ظلم و جور.

نمونه اى از تحقق اين مشيت الهى، حكومت بنى اسرائيل و زوال حكومت فرعونيان بود.

و نمونه كاملترش حكومت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و يارانش بعد از ظهور اسلام بود، حكومت پا برهنه ها و تهى دستان با ايمان و مظلومان پاك دل، كه پيوسته از سوى فراعنه زمان خود، مورد تحقير و استهزاء بودند، و تحت فشار و ظلم و ستم قرار داشتند.

سرانجام، خدا به دست همين گروه، دروازه قصرهاى كسراها و قيصرها را گشود، و آنها را از تخت قدرت به زير آورد، و بينى مستكبران را به خاك ماليد.

و نمونه «گسترده تر» آن، ظهور حكومت حق و عدالت، در تمام كره زمين به  وسيله حضرت «مهدى»(عليه السلام) است.

اين آيات، از جمله آياتى است كه به روشنى بشارت ظهور چنين حكومتى را مى دهد، لذا در روايات اسلامى مى خوانيم كه، ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در تفسير اين آيه، اشاره به اين ظهور بزرگ كرده اند.

در «نهج البلاغه» از على(عليه السلام) چنين آمده است: لَتَعْطِفَنَّ الدُّنْيَا عَلَيْنَا بَعْدَ شِمَاسِهَا عَطْفَ الضَّرُوسِ عَلَى وَلَدِهَا وَ تَلَا عَقِيبَ ذَلِكَ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الأَرْضِ: «دنيا پس از چموشى و سركشى ـ همچون شترى كه از دادن شير به دوشنده اش خوددارى مى كند، و براى بچه اش نگه مى دارد ـ به ما روى مى آورد... سپس آيه «وَ نُرِيْدُ اَنْ نَمُنَّ» را تلاوت فرمود»(1).

و در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير آيه فوق فرمود:هُمْ آلُ مُحمّد(صلى الله عليه وآله) يَبْعَثُ اللّه مَهْدِيَّهُمْ بَعْدَ جَهْدِهِمْ، فَيُعِزُّهُمْ وَ يُذِلُّ عَدُوَّهُمْ: «اين گروه، آل محمّد(صلى الله عليه وآله) هستند، خداوند مهدى آنها را بعد از زحمت و فشارى كه بر آنان وارد مى شود برمى انگيزد و به آنها عزت مى دهد و دشمنانشان را ذليل و خوار مى كند»(2).

و در حديثى از امام زين العابدين على بن الحسين7 مى خوانيم: وَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ بَشِيْراً وَ نَذِيْراً، اِنَّ الاَبْرارَ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ شِيْعَتَهُمْ بِمَنْزِلَةِ مُوسى وَ شِيْعَتِهِ، وَ اِنَّ عَدُوَّنا وَ اَشْياعَهُمْ بِمَنْزِلَةِ فِرْعَوْنَ وَ اَشْياعِهِ: «سوگند به كسى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) را به حق بشارت دهنده و بيم دهنده قرار داد، كه نيكان از ما اهل بيت و پيروان آنها، به منزله موسى و پيروان او هستند، و دشمنان ما و پيروان آنها به منزله فرعون و پيروان او مى باشند» (سرانجام ما پيروز مى شويم و آنها نابود مى شوند و  حكومتِ حق و عدالت از آن ما خواهد بود)(3).

البته حكومت جهانى مهدى(عليه السلام) در آخر كار، هرگز مانع از حكومت هاى اسلامى در مقياس هاى محدودتر پيش از آن، از طرف مستضعفان بر ضد مستكبران، نخواهد بود، و هر زمان شرائط آن را فراهم سازند، وعده حتمى و مشيت الهى درباره آنها تحقق خواهد يافت، و اين پيروزى نصيبشان مى شود.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 209.

2 ـ «غيبت شيخ طوسى»، صفحه 184، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 110.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

2 ـ «مستضعفان» و «مستكبران» كيانند؟

مى دانيم واژه «مستضعف» از ماده «ضَعْف» است، اما چون به «باب استفعال» برده شده، به معنى كسى است كه او را به ضعف كشانده اند، و در بند و زنجير كرده اند.

به تعبير ديگر «مستضعف» كسى نيست كه ضعيف و ناتوان و فاقد قدرت و نيرو باشد، مستضعف كسى است كه نيروهاى بالفعل و بالقوة دارد، اما از ناحيه ظالمان و جباران، سخت در فشار قرار گرفته، ولى با اين حال در برابر بند و زنجير كه بر دست و پاى او نهاده اند، ساكت و تسليم نيست، پيوسته تلاش مى كند، تا زنجيرها را بشكند و آزاد شود، دست جباران و ستمگران را كوتاه سازد، و آئين حق و عدالت را برپا كند.

خداوند، به چنين گروهى، وعده يارى و حكومت در زمين داده است، نه افراد بى دست و پا و جبان و ترسو كه حاضر نيستند حتى فريادى بكشند، تا چه رسد به اين كه پا در ميدان مبارزه بگذارند و قربانى دهند.

بنى اسرائيل نيز آن روز توانستند، وارث حكومت فرعونيان شوند، كه گرد رهبر خود موسى(عليه السلام) را گرفتند، نيروهاى خود را بسيج كردند، و همه صف  واحدى را تشكيل دادند، بقاياى ايمانى كه از جدشان ابراهيم(عليه السلام) به ارث برده بودند با دعوت موسى(عليه السلام) تكميل و خرافات را از فكر خود زدودند و آماده قيام شدند.

البته «مستضعف» انواع و اقسامى دارد، مستضعف «فكرى»، «فرهنگى»، مستضعف «اقتصادى»، مستضعف «اخلاقى» و مستضعف «سياسى» و آنچه بيشتر قرآن روى آن تكيه كرده است، مستضعفين سياسى و اخلاقى است.

بدون شك، جباران مستكبر، براى تحكيم پايه هاى سياست جابرانه خود، قبل از هر چيز، سعى مى كنند، قربانيان خود را به استضعاف فكرى و فرهنگى بكشانند، سپس، به استضعاف اقتصادى، تا قدرت و توانى براى آنها باقى نماند، تا فكر قيام و گرفتن زمام حكومت را در دست و در مغز خود نپرورانند.

در قرآن مجيد، در پنج مورد سخن از «مستضعفين» به ميان آمده كه عموماً سخن از مؤمنانى مى گويد كه، تحت فشار جباران قرار داشتند.

در يك جا، مؤمنان را دعوت به مبارزه و جهاد در راه خدا، و مستضعفين با ايمان كرده مى گويد: «چرا در راه خدا، و در راه مردان و زنان و كودكانى كه تضعيف شده اند پيكار نمى كنيد؟ همان افراد ستمديده اى كه مى گويند: خدايا! ما را از اين شهر (مكّه) كه اهلش ستمگرند بيرون بر، و براى ما از طرف خودت سرپرستى قرار ده، و براى ما از سوى خودت ياورى تعيين فرما»(1).

تنها، در يك مورد سخن از كسانى به ميان مى آورد كه ظالمند، و همكارى با كافران دارند و ادعاى مستضعف بودن مى كنند، و قرآن ادعاى آنها را نفى كرده، مى گويد: «شما مى توانستيد با هجرت كردن، از منطقه كفر و فساد، از چنگال آنها رهائى يابيد، اما چون چنين نكرديد، جايگاه شما دوزخ است»(2).

ولى، به هر حال، قرآن، همه جا به حمايت از مستضعفان برخاسته و از آنها به نيكى ياد كرده است و آنها را مؤمنان تحت فشار مى شمارد، مؤمنانى مجاهد و تلاش گر، كه مشمول لطف خدا هستند.

* * *


1 ـ نساء، آيه 75.

2 ـ مضمون آيه 97، سوره نساء.

 

3 ـ روش عمومى مستكبران تاريخ

نه تنها فرعون بود كه براى اسارت بنى اسرائيل، مردان آنها را مى كشت، و زنانشان را براى خدمتكارى زنده نگه مى داشت، كه در طول تاريخ، همه جباران چنين بودند و با هر وسيله نيروهاى فعال را از كار مى انداختند.

آنجا كه نمى توانستند مردان را بكشند، مردانگى را مى كشتند، و با پخش وسائل فساد، مواد مخدر، توسعه فحشاء و بى بندبارى جنسى، گسترش شراب و قمار، و انواع سرگرمى هاى ناسالم، روح شهامت و سلحشورى و ايمان را در آنها خفه مى كردند، تا بتوانند، با خيالى آسوده به حكومت خودكامه خويش ادامه دهند.

اما پيامبران الهى، مخصوصاً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سعى داشتند، نيروهاى خفته جوانان را بيدار و آزاد سازند، و حتى به زنان، درس مردانگى بياموزند، و آنها را در صف مردان، در برابر مستكبران قرار دهند.

شواهد اين دو برنامه در تاريخ گذشته و امروز، در همه كشورهاى اسلامى به خوبى نمايان است كه نيازى به ذكر آن نمى بينيم.

* * *

7وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لاتَخافِي وَ لاتَحْزَنِي إِنّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ

8فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوّاً وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ

9وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْن لِي وَ لَكَ لاتَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ

 

ترجمه:

7 ـ ما به مادر موسى الهام كرديم كه: «او را شير ده; و هنگامى كه بر او ترسيدى، وى را در دريا (ى نيل) بيفكن; و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو باز مى گردانيم، و او را از رسولان قرار مى دهيم»!

8 ـ (هنگامى كه مادر به فرمان خدا او را به دريا افكند) خاندان فرعون او را از آب گرفتند، تا سرانجام دشمن آنان و مايه اندوهشان گردد! مسلماً فرعون و هامان و لشكريانشان خطاكار بودند.

9 ـ همسر فرعون (چون ديد آنها قصد كشتن كودك را دارند) گفت: «نور چشم من و توست! او را نكشيد شايد براى ما مفيد باشد، يا او را به عنوان پسر خود برگزينيم»! و آنها نمى فهميدند (كه دشمن اصلى خود را در آغوش مى پرورانند!).

 

در آغوش فرعون!

از اينجا قرآن مجيد، براى ترسيم نمونه زنده اى از پيروزى مستضعفان بر مستكبران، وارد شرح داستان «موسى و فرعون» مى شود، و مخصوصاً به بخش هائى مى پردازد كه موسى(عليه السلام) را در ضعيف ترين حالات، و فرعون را در نيرومندترين شرايط نشان مى دهد، تا پيروزى مشية اللّه را، بر اراده جباران، به عالى ترين وجه مجسم نمايد.

نخست مى گويد: «ما به مادر موسى وحى فرستاديم (و الهام كرديم) كه موسى را شير ده، و هنگامى كه بر او ترسيدى او را در دريا بيفكن»! (وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ).

«و ترس و اندوهى به خود راه مده» (وَ لاتَخافِي وَ لاتَحْزَنِي).

«چرا كه ما قطعاً او را به تو باز مى گردانيم، و او را از رسولان قرار خواهيم داد» (إِنّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ).

اين آيه كوتاه، مشتمل بر دو امر، و دو نهى، و دو بشارت است كه مجموعاً خلاصه اى است از يك داستان بزرگ و پر ماجرا كه فشرده اش چنين است: دستگاه فرعون، برنامه وسيعى براى كشتن «نوزادان پسر» از بنى اسرائيل تربيت داده بود، و حتى قابله هاى فرعونى مراقب زنان باردار بنى اسرائيل بودند.

در اين ميان، يكى از اين قابله ها با مادر موسى(عليه السلام) دوستى داشت (حمل موسى مخفيانه صورت گرفت و چندان آثارى از حمل در مادر نمايان نبود) هنگامى كه احساس كرد، تولد نوزاد نزديك شده، به سراغ قابله دوستش فرستاد و گفت: «ماجراى من چنين است، فرزندى در رحم دارم و امروز به محبت و دوستى تو نيازمندم».  هنگامى كه موسى(عليه السلام) تولد يافت از چشمان او نور مرموزى درخشيد، چنانكه بدن قابله به لرزه درآمد، و برقى از محبت در اعماق قلب او فرو نشست، و تمام زواياى دلش را روشن ساخت.

زن قابله، رو به مادر موسى(عليه السلام) كرد و گفت: «من در نظر داشتم ماجراى تولد اين نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم، تا جلادان بيايند و اين پسر را به قتل رسانند (و من جايزه خود را بگيرم) ولى چه كنم كه عشق شديدى از اين نوزاد در درون قلبم احساس مى كنم! حتى راضى نيستم موئى از سر او كم شود، با دقت از او حفاظت كن، من فكر مى كنم دشمن نهائى ما سرانجام او باشد»!.

قابله، از خانه مادر موسى(عليه السلام) بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را ديدند و تصميم گرفتند وارد خانه شوند، خواهر موسى(عليه السلام) ماجرا را به مادر خبر داد مادر دست پاچه شد، آنچنان كه نمى دانست چه كند؟

در ميان اين وحشت شديد كه هوش از سرش برده بود، نوزاد را در پارچه اى پيچيد و در تنور انداخت، مامورين وارد شدند، در آنجا چيزى جز تنور آتش نديدند!، تحقيقات را از مادر موسى(عليه السلام) شروع كردند، گفتند: اين زن قابله در اينجا چه مى كرد؟ گفت: او دوست من است براى ديدار آمده بود، مأمورين مأيوس شدند و بيرون رفتند.

مادر موسى(عليه السلام) به هوش آمد و به خواهر موسى(عليه السلام) گفت: نوزاد كجا است؟ او اظهار بى اطلاعى كرد، ناگهان صداى گريه اى از درون تنور برخاست، مادر به سوى تنور دويد، ديد خداوند آتش را براى او برد و سلام كرده است (همان خدائى كه آتش نمرودى را براى ابراهيم(عليه السلام) سرد و سالم ساخت) دست كرد و نوزادش را سالم بيرون آورد.

اما باز مادر در امان نبود، چرا كه مأموران چپ و راست در حركت و جستجو  بودند، و شنيدن صداى يك نوزاد كافى بود كه خطر بزرگى واقع شود.

در اينجا يك الهام الهى، قلب مادر را روشن ساخت، الهامى كه ظاهراً او را به كار خطرناكى دعوت مى كند، ولى با اين حال از آن احساس آرامش مى نمايد.

اين يك مأموريت الهى است، كه به هر حال بايد انجام شود، و تصميم گرفت به اين الهام لباس عمل بپوشاند، و نوزاد خويش را به «نيل» بسپارد!.

به سراغ يك نجار مصرى آمد (نجارى كه نيز او از قبطيان و فرعونيان بود!) از او درخواست كرد، صندوق كوچكى براى او بسازد.

نجار گفت: با اين اوصاف كه مى گوئى صندوق را براى چه مى خواهى؟! مادرى كه زبانش عادت به دروغ نداشت، نتوانست در اينجا سخنى جز اين بگويد كه: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، و مى خواهم نوزادم را در آن مخفى كنم.

اما نجار قبطى، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند، به سراغ آنها آمد ، اما چنان وحشتى بر قلب او مستولى شد كه زبانش باز ايستاد، تنها با دست اشاره مى كرد و مى خواست با علائم مطلب را بازگو كند، مأمورين كه گويا از حركات او يك نحو سخريه و استهزاء برداشت كردند او را زدند و بيرون كردند.

هنگامى كه بيرون آمد حال عادى خود را باز يافت، اين ماجرا تكرار شد، و در نتيجه فهميد در اينجا يك سر الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى(عليه السلام) تحويل داد.

شايد صبحگاهانى بود كه هنوز چشم مردم «مصر» در خواب، هوا كمى روشن شده بود، مادر، نوزاد خود را همراه صندوق، به كنار «نيل» آورد، پستان در دهان نوزاد گذاشت، و آخرين شير را به او داد، سپس او را در آن صندوق مخصوص كه همچون يك كشتى كوچك قادر بود بر روى آب حركت كند،  گذاشت و آن را روى امواج نهاد.

امواج خروشان «نيل» صندوق را به زودى از ساحل دور كرده، مادر در كنار ايستاده بود و اين منظره را تماشا مى نمود، در يك لحظه، احساس كرد، قلبش از او جدا شده و روى امواج حركت مى كند، اگر لطف الهى قلب او را آرام نكرده بود، فرياد مى كشيد و همه چيز فاش مى شد!.

هيچ كس نمى تواند دقيقاً حالت اين مادر را در آن لحظات حساس ترسيم كند، ولى آن شاعره فارسى زبان، تا حدودى اين صحنه را در اشعار زيبا و با روحش مجسم ساخته است، مى گويد:

مادر موسى چو موسى را به نيل! *** در فكند از گفته ربّ جليل

خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه *** گفت: كاى فرزند خرد بى گناه!

گر فراموشت كند لطف خداى *** چون رهى زين كشتى بى ناخداى!

وحى آمد، كاين چه فكر باطل است! *** رهرو ما اينك اندر منزل است!

ما گرفتيم، آنچه را انداختى! *** دست حق را ديدى و نشناختى!

سطح آب از گاهوارش خوش تراست *** دايه اش سيلاب و موجش مادراست!

رودها از خود نه طغيان مى كنند *** آنچه مى گوئيم ما، آن مى كنند!

ما به دريا حكم طوفان مى دهيم *** ما به سيل و موج، فرمان مى دهيم!

نقش هستى، نقشى از ايوان ماست *** خاك و باد و آب، سرگردان ماست

به، كه برگردى، به ما بسپاريش *** كى تو از ما دوست تر مى داريش؟!(1)اينها همه از يكسو

اما ببينيم در كاخ فرعون چه خبر؟ در اخبار، آمده: فرعون دخترى داشت و تنها فرزندش همو بود، او از بيمارى شديدى رنج مى برد، دست به دامن اطباء زد  نتيجه اى نگرفت، به كاهنان متوسل شد، آنها گفتند: اى فرعون ما پيش بينى مى كنيم از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش به بدن اين بيمار بمالند، بهبودى مى يابد!

«فرعون» و همسرش «آسيه» در انتظار چنين ماجرائى بودند كه، ناگهان روزى صندوقچه اى را كه بر امواج در حركت بود، نظر آنها را جلب كرد، دستور داد مأمورين فوراً به سراغ صندوق بروند، و آن را از آب بگيرند، تا در آن چه باشد؟

صندوق مرموز، در برابر فرعون قرار گرفت، ديگران نتوانستند، در آن را بگشايند، آرى مى بايست در صندوق نجات موسى(عليه السلام) بدست خود فرعون گشوده شود، و گشوده شد! هنگامى كه چشم همسر «فرعون» به چشم كودك افتاد، برقى از آن جستن كرد و اعماق قلبش را روشن ساخت و همگى ـ مخصوصاً همسر فرعون ـ مهر او را به دل گرفتند، و هنگامى كه آب دهان اين نوزاد مايه شفاى بيمار شد، اين محبت فزونى گرفت(2).

اكنون به قرآن باز مى گرديم و خلاصه اين ماجرا را از زبان قرآن مى شنويم:

* * *

قرآن مى گويد: «خاندان فرعون، موسى را (از روى امواج نيل) بر گرفتند تا دشمن آنان و مايه اندوهشان گردد»! (فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوّاً وَ حَزَناً).

«اِلْتَقَطَ» از ماده «اِلْتِقاط» در اصل، به معنى رسيدن به چيزى بى تلاش و كوشش است، و اين كه به اشياء گم شده اى كه انسان پيدا مى كند، «لقطه»  مى گويند نيز، به همين جهت است.

بديهى است، فرعونيان قنداقه اين نوزاد را از امواج به اين منظور نگرفتند كه دشمن سرسختشان را در آغوش خود پرورش دهند، بلكه آنها به گفته همسر فرعون، مى خواستند نور چشمى براى خود برگزينند.

اما سرانجام و عاقبت كار چنين شد، و به اصطلاح علماى ادب «لام» در اينجا «لام عاقبت» است نه «لام علت» و لطافت اين تعبير در همين است، كه خدا مى خواهد قدرت خود را نشان دهد، كه چگونه اين گروه را كه تمام نيروهاى خود را براى كشتن پسران بنى اسرائيل بسيج كرده بودند، وادار مى كند، همان كسى را كه اين همه مقدمات براى نابودى او است چون جان شيرين در بر بگيرند و پرورش دهند!.

ضمناً تعبير به «آل فرعون» نشان مى دهد كه، نه يك نفر، بلكه گروهى از فرعونيان براى گرفتن صندوق از آب شركت كردند و اين شاهد آن است كه چنين انتظارى را داشتند.

و در پايان آيه، اضافه مى كند: «مسلماً فرعون و هامان و لشكريان آن دو خطاكار بودند» (إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ).

آنها، در همه چيز خطاكار بودند، چه خطائى از اين برتر كه راه حق و عدالت را گذارده، پايه هاى حكومت خود را بر ظلم و جور و شرك بنا نموده بودند؟

و چه خطائى از اين روشن تر كه آنها هزاران طفل را سر بريدند تا كليم اللّهرا نابود كنند، ولى خداوند او را به دست خودشان سپرد و گفت: بگيريد و اين دشمنتان را پرورش دهيد و بزرگ كنيد!.(3)

 

* * *

از آيه بعد استفاده مى شود كه مشاجره و درگيرى ميان فرعون و همسرش، و احتمالاً بعضى از اطرافيان آنها، بر سر اين نوزاد درگرفته بود، چرا كه قرآن مى گويد: «همسر فرعون گفت: اين نور چشم من و تو است، او را نكشيد، شايد براى ما مفيد باشد، يا او را به عنوان پسر انتخاب كنيم»! (وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْن لِي وَ لَكَ لاتَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).

به نظر مى رسد، فرعون از چهره نوزاد و نشانه هاى ديگر ـ از جمله گذاردن او در صندوق و رها كردنش در امواج «نيل» ـ دريافته بود، كه اين نوزاد از بنى اسرائيل است، ناگهان كابوس قيام يك مرد بنى اسرائيلى و زوال ملك او به دست آن مرد، بر روح او سايه افكند، و خواهان اجراى قانون جنايت بارش، درباره نوزادان بنى اسرائيل، در اين مورد شد!.

اطرافيان متملق و چاپلوس نيز، فرعون را در اين طرز فكر تشويق كردند و گفتند: دليل ندارد كه قانون درباره اين كودك اجرا نشود؟!

اما «آسيه» همسر فرعون كه نوزاد پسرى نداشت و قلب پاكش كه از قماش درباريان فرعون نبود، كانون مهر اين نوزاد شده بود، در مقابل همه آنها ايستاد و از آنجا كه در اين گونه كشمكش هاى خانوادگى غالباً پيروزى با زنان است، او در كار خود پيروز شد؟

و اگر داستان شفاى دختر فرعون نيز، به آن افزوده شود، دليل پيروزى «آسيه» در اين درگيرى روشن تر خواهد شد.

ولى قرآن با يك جمله كوتاه و پر معنى در پايان آيه مى گويد: «آنها نمى دانستند چه مى كنند» (وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ).

آرى، آنها نمى دانستند كه فرمان نافذ الهى و مشيت شكست ناپذير خداوند،  بر اين قرار گرفته است كه، اين نوزاد را در مهم ترين كانون خطر پرورش دهد، و هيچ كس را ياراى مخالفت با اين اراده و مشيت نيست!.

* * *


1 ـ از ديوان «پروين اعتصامى».

2 ـ اين قسمت از روايت «ابن عباس» كه در تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 227 آمده، و روايات ديگرى كه در تفسير «ابوالفتوح» و «مجمع البيان» آمده است اقتباس شده.

3 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: فرق «خاطى» و «مخطى» اين است: خاطى به كسى مى گويند كه دست به كارى مى زند كه به خوبى از عهده آن بر نمى آيد، و راه «خطا» طى مى كند، اما مخطى به كسى مى گويند كه دست به كارى مى زند كه خوب از عهده آن بر مى آيد اما اتفاقاً خطا مى كند و خراب مى نمايد.

 

برنامه عجيب الهى

قدرت نمائى اين نيست كه، اگر خدا بخواهد قوم نيرومند و جبارى را نابود كند لشكريان آسمان و زمين را براى نابودى آنها بسيج نمايد.

قدرت نمائى اين است، كه خود آن جباران مستكبر را، مأمور نابودى خودشان سازد و آن چنان در قلب و افكار آنها اثر بگذارد كه مشتاقانه، هيزمى را جمع كنند كه بايد با آتشش بسوزند، زندانى را بسازند، كه بايد در آن بميرند، چوبه دارى را بر پا كنند، كه بايد بر آن اعدام شوند!.

و در مورد فرعونيان زورمند گردنكش نيز چنان شد، و پرورش و نجات موسى(عليه السلام) در تمام مراحل به دست خود آنها صورت گرفت:

قابله موسى از قبطيان بود!

سازنده صندوق نجات موسى(عليه السلام)، يك نجار قبطى بود!

گيرندگان صندوق نجات از امواج نيل، «آل فرعون» بودند!

بازكننده در صندوق، شخص فرعون يا همسرش «آسيه» بود!

و سرانجام كانون امن و آرامش و پرورش موساى قهرمان و فرعون شكن، همان كاخ فرعون بود!

و اين است قدرت نمائى پروردگار!!

* * *

10وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

11وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُب وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ  

12وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْت يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ

13فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لاتَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللّه حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

10 ـ (سرانجام) قلب مادر موسى از همه چيز (جز ياد فرزندش) تهى گشت; و اگر دل او را (به وسيله ايمان و اميد) محكم نكرده بوديم، نزديك بود مطلب را افشا كند.

11 ـ و (مادر موسى) به خواهر او گفت: «وضع حال او را پى گيرى كن!» او نيز از دور ماجرا را مشاهده كرد در حالى كه آنان بى خبر بودند.

12 ـ ما همه زنان شيرده را از پيش بر او حرام كرديم (تا تنها به آغوش مادر برگردد); و خواهرش (به مأموران فرعون) گفت: «آيا شما را به خانواده اى راهنمائى كنم كه مى توانند اين نوزاد را براى شما كفالت كنند و خيرخواه او باشند»؟!

13 ـ ما او را به مادرش بازگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نباشد و بداند كه وعده الهى حق است; ولى بيشتر آنان نمى دانند!

 

بازگشت موسى به آغوش مادر

در اين آيات، «صحنه ديگرى» از اين داستان مجسم شده است:

مادر موسى(عليه السلام) فرزندش را، به ترتيبى كه قبلاً گفتيم، به امواج نيل سپرد، اما بعد از اين ماجرا، طوفانى شديد در قلب او وزيدن گرفت، جاى خالى نوزاد كه تمام قلبش را پر كرده بود، كاملاً محسوس بود.

نزديك بود فرياد كشد، و اسرار درون دل خود را برون افكند.

نزديك بود نعره زند، و از جدائى فرزند ناله سر دهد.

اما لطف الهى، به سراغ او آمد، و چنانكه قرآن گويد: «قلب مادر موسى از همه چيز، جز ياد فرزندش تهى گشت، و اگر ما قلب او را با نور ايمان و اميد محكم نكرده بوديم، نزديك بود اين مطلب را افشا كند» (وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

«فارِغ» به معنى خالى است، و در اينجا منظور، خالى از همه چيز، جز از ياد موسى(عليه السلام) است، هر چند بعضى از مفسران آن را به معنى خالى بودن از غم و اندوه گرفته اند، و يا خالى از الهام و مژده اى كه قبلاً به او داده شده بود، ولى با توجه به جمله ها، اين تفسيرها صحيح به نظر نمى رسد.

اين كاملاً طبيعى است مادرى كه نوزاد خود را با اين صورت از خود جدا كند، همه چيز را جز نوزادش فراموش نمايد، و آن چنان هوش از سرش برود كه بدون در نظر گرفتن خطراتى كه خود و فرزندش را تهديد مى كند، فرياد كشد، و اسرار درون دل را فاش سازد.

اما خداوندى كه اين مأموريت سنگين را به اين مادر مهربان داده، قلب او را آن چنان استحكام مى بخشد، كه به وعده الهى ايمان داشته باشد، و بداند كودكش  در دست خدا است، سرانجام به او باز مى گردد و پيامبر مى شود!

«رَبَطْنا» از ماده «رَبْط» در اصل به معنى بستن حيوان يا مانند آن به جائى است تا مطمئناً در جاى خود محفوظ بماند، و لذا محل اين گونه حيوانات را «رباط» مى گويند، و سپس به معنى وسيع ترى كه همان حفظ و تقويت و استحكام بخشيدن است، آمده و منظور از «ربط قلب» در اينجا، تقويت دل اين مادر است، تا ايمان به وحى الهى آورد و اين حادثه بزرگ را تحمل كند.

* * *

مادر، بر اثر اين لطف پروردگار، آرامش خود را بازيافت، ولى مى خواهد از سرنوشت فرزندش با خبر شود، لذا «به خواهر موسى سفارش كرد كه وضع حال او را پى گيرى كن» (وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ).

«قُصِّيه» از ماده «قَصّ» (بر وزن نَصّ) به معنى جستجو از آثار چيزى است و اين كه «قصّه» را «قصّه» مى گويند، به خاطر اين است كه پى گيرى از اخبار و حوادث گوناگون در آن مى شود.

خواهر موسى(عليه السلام)، دستور مادر را انجام داد، و از فاصله قابل ملاحظه اى، به جستجو پرداخت «و او را از دور ديد كه صندوق نجاتش را فرعونيان از آب مى گيرند، و موسى را از صندوق بيرون آورده در آغوش دارند» (فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُب).

«اما آنها از وضع اين خواهر بى خبر بودند» (وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ).

بعضى گفته اند: خدمتكاران مخصوص فرعون، كودك را با خود از قصر بيرون آورده بودند، تا دايه اى براى او جستجو كنند، و درست در همين لحظات بود كه خواهر موسى از دور برادر خود را ديد.

ولى تفسير اول نزديك تر به نظر مى رسد، بنابراين، بعد از بازگشت مادر  موسى به خانه خويش، خواهر از فاصله دور در كنار نيل ماجرا را زير نظر داشت، و با چشم خود ديد كه چگونه فرعونيان او را از آب گرفتند، و از خطر بزرگى كه نوزاد را تهديد مى كرد رهائى يافت.

براى جمله «هُمْ لا يَشْعُرُونَ» تفسيرهاى ديگرى نيز شده: مرحوم «طبرسى» مخصوصاً اين احتمال را بعيد نمى داند، كه تكرار اين جمله در آيات قبل و اينجا درباره فرعون، براى اشاره به اين حقيقت باشد، او كه تا اين اندازه از مسائل بى خبر بود، چگونه دعوى الوهيت مى كرد؟ چگونه مى خواست با اراده پروردگار و مشيت الهى بجنگد؟

* * *

به هر حال اراده خداوند، به اين تعلق گرفته بود، كه اين نوزاد به مادرش به زودى برگردد و قلب او را آرام بخشد، لذا مى فرمايد: «ما همه زنان شيرده را از قبل بر او تحريم كرديم» (وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ).(1)

طبيعى است نوزاد شيرخوار، چند ساعت كه مى گذرد، گرسنه مى شود، گريه مى كند، بى تابى مى كند، بايد دايه اى براى او جستجو كرد، به خصوص كه ملكه «مصر»، سخت به آن دل بسته، و چون جان شيرينش دوست مى دارد!

مأموران حركت كرده و در به در، دنبال دايه مى گردند، اما عجيب اين كه نوزاد پستان هيچ دايه اى را نمى گيرد.

شايد از ديدن قيافه آنها وحشت مى كند، و يا طعم شيرشان كه با ذائقه او آشنا نيست، تلخ و نامطلوب جلوه مى كند، گوئى مى خواهد خود را از دامان دايه ها پرتاب كند، اين همان تحريم تكوينى الهى بود كه همه دايه ها را بر او حرام كرده بود.

كودك، لحظه به لحظه گرسنه تر و بى تاب تر مى شود، پى در پى گريه مى كند و سر و صداى او در درون قصر فرعون مى پيچيد، و قلب ملكه را به لرزه در مى آورد.

مأمورين بر تلاش خود مى افزايند، ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دخترى برخورد مى كنند، كه «مى گويد: من خانواده اى را مى شناسم كه مى توانند اين نوزاد را كفالت كنند، و خيرخواه او هستند آيا مى خواهيد شما را راهنمائى كنم»؟ (فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْت يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ).

من زنى از بنى اسرائيل را مى شناسم كه پستانى پر شير، و قلبى پر محبت دارد، او نوزاد خود را از دست داده، و حاضر است شير دادن نوزاد كاخ را بر عهده گيرد.

مأمورين، خوشحال شدند، و مادر موسى(عليه السلام) را به قصر فرعون بردند، نوزاد هنگامى كه بوى مادر را شنيد، سخت پستانش را در دهان فشرد، و از شيره جان مادر، جان تازه اى پيدا كرد، برق خوشحالى از چشم ها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصد خود رسيده بودند، از همه خوشحال تر بودند، همسر فرعون نيز نمى توانست خوشحالى خود را از اين امر كتمان كند.

شايد به دايه گفتند: «تو كجا بودى كه اين همه ما به دنبالت گردش كرديم، كاش زودتر مى آمدى! آفرين بر تو و بر شير مشكل گشاى تو»!

در بعضى از روايات، آمده است: وقتى موسى پستان اين مادر را قبول كرد، «هامان» وزير «فرعون» گفت: «من فكر مى كنم تو مادر واقعى او هستى! چرا در ميان اين همه زن، تنها پستان تو را پذيرفت»؟ گفت: «اى پادشاه! به خاطر اين است كه من زنى خوشبو هستم، و شيرم بسيار شيرين است، تاكنون هيچ كودكى  به من سپرده نشده، مگر اين كه پستان مرا پذيرفته است»! حاضران اين سخن را تصديق كردند، و هر كدام هديه و تحفه گران قيمتى به او دادند!.(2)

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «سه روز بيشتر طول نكشيد كه خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند»!

بعضى گفته اند: اين تحريم تكوينى شيرهاى ديگران براى موسى(عليه السلام)، به خاطر اين بود كه خدا نمى خواست از شيرهائى كه آلوده به حرام، آلوده به اموال دزدى و جنايت و رشوه و غصب حقوق ديگران است، اين پيامبر پاك بنوشد، او بايد از شير پاكى همچون شير مادرش، تغذيه كند، تا بتواند بر ضد ناپاكى ها قيام كند، و با ناپاكان بستيزد.

* * *

و به اين ترتيب «ما موسى را به مادرش بازگردانديم، تا چشمش روشن شود و غم و اندوهى در دل او باقى نماند، و بداند وعده الهى حق است اگر چه اكثر مردم نمى دانند» (فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لاتَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللّه حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ).(3)

در اينجا سؤالى مطرح است، و آن اين كه: آيا فرعونيان موسى(عليه السلام) را به مادر سپردند كه او را شير دهد و در خلال اين كار، همه روز، يا گاه به گاه، كودك را به دربار فرعون بياورد، تا ملكه «مصر» ديدارى از او تازه كند؟ و يا كودك را در دربار نگه داشتند و مادر موسى در فواصل معين مى آمد و به او شير مى داد؟

دليل روشنى بر هيچ يك از اين دو احتمال نداريم، اما احتمال اول نزديك تر به نظر مى رسد.   و نيز بعد از پايان دوران شيرخوارگى، آيا موسى به كاخ فرعون منتقل شد، يا رابطه خود را با مادر و خانواده نگه مى داشت، و ميان اين دو در رفت و آمد بود؟

بعضى گفته اند: بعد از دوران شيرخوارگى، او را به «فرعون» و همسرش «آسيه» سپرد، و موسى(عليه السلام) در دامن آن دو، و با دست آن دو پرورش يافت، و در اينجا داستان هاى ديگرى از كارهاى كودكانه، اما پر معنى موسى(عليه السلام) نسبت به فرعون نقل كرده اند، كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد، اما اين جمله كه فرعون بعد از مبعوث شدن موسى(عليه السلام) به نبوت، به او گفت: أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ: آيا تو را در كودكى در دامان مهر خود پرورش نداديم؟ و سال هائى از عمرت را در ميان ما نبودى»؟(4) نشان مى دهد كه موسى(عليه السلام) مدتى در كاخ فرعون زندگى كرده، و سال هائى در آنجا درنگ نموده است.

از تفسير «على بن ابراهيم» چنين استفاده مى شود كه، موسى(عليه السلام) با نهايت احترام تا دوران بلوغ در كاخ فرعون ماند، ولى سخنان توحيدى او، فرعون را سخت ناراحت مى كرد، تا آنجا كه تصميم قتل او را گرفت، موسى كاخ را رها كرد و وارد شهر شد، كه با نزاع دو نفر، يكى از قبطيان و ديگرى از سبطيان بود (كه شرح آن در آيات آينده مى آيد) روبرو گشت.(5)

* * *

14وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ

15وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَة مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ

16قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

17قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ

 

ترجمه:

14 ـ و هنگامى كه (موسى) نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم; و اين گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم!

15 ـ و او به هنگامى كه اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد; ناگهان دو مرد را ديد كه به جنگ و نزاع مشغولند; يكى از پيروان او بود (و از بنى اسرائيل)، و ديگرى از دشمنانش، آن كه از پيروان او بود در برابر دشمنش از وى تقاضاى كمك نمود; موسى مشت محكمى بر سينه او زد و كار او را ساخت (و بر زمين افتاد و مُرد!) موسى گفت: اين (نزاع شما) از عمل شيطان بود كه او دشمن و گمراه كننده آشكارى است!

16 ـ (سپس) عرض كرد: «پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم; مرا ببخش»! خداوند او را بخشيد، كه او آمرزنده مهربان است!

17 ـ عرض كرد: «پروردگارا! به شكرانه نعمتى كه به من دادى، هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود»!.

 

1 ـ «مَراضِع» جمع «مُرْضِع» (بر وزن مُخْبِر) به معنى زن شيرده است، بعضى نيز آن را جمع «مَرْضَع» (بر وزن مَكْتَب) به معنى محل شيردادن يعنى پستان، دانسته اند. اين احتمال نيز داده شده كه مصدر ميمى و به معنى «رِضاع» (شير دادن) بوده باشد ولى معنى اول مناسب تر است.

2 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 24، صفحه 231.

3 ـ درباره ريشه لغوى «تَقَرَّ عَيْنُها» در جلد پانزدهم تفسير نمونه ذيل آيه 74 سوره فرقان مشروحاً بحث كرده ايم.

4 ـ شعراء، آيه 18.

5 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 137، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 117.

 

موسى در طريق حمايت از مظلومان

در اينجا با «سومين بخش» از سرگذشت پر ماجراى موسى(عليه السلام) روبرو مى شويم، كه در آن مسائلى مربوط به دوران بلوغ او، و پيش از آنكه از «مصر» به «مدين» برود، و انگيزه هجرت او، مطرح شده است.

نخست مى گويد: «هنگامى كه موسى نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم» (وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ).

«أَشُدَّ» از ماده «شدت» به معنى نيرومند شدن است، و «اسْتَوى» از ماده «اِسْتِواء» به معنى كمال خلقت و اعتدال آن است.

در اين كه ميان اين دو چه تفاوتى است؟ مفسران گفتگوهاى مختلفى دارند: بعضى گفته اند: «بلوغ اَشُد» آن است، كه انسان از نظر قواى جسمانى به سر حد كمال برسد، كه غالباً در سن 18 سالگى است، و «استواء»، همان اعتدال و استقرار در امر حيات و زندگى است، كه غالباً بعد از كمال نيروى جسمانى حاصل مى شود.

بعضى ديگر، «بلوغ اشد» را به معنى كمال جسمى، و «استواء» را به معنى كمال عقلى و فكرى دانسته اند.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) كه در كتاب «معانى الاخبار» نقل شده، مى خوانيم: «اشد» 18 سالگى است، و «استواء» زمانى است كه محاسن بيرون آيد.

در ميان اين تعبيرات، تفاوت زيادى نيست، و از مجموعه آن با توجه به معنى لغوى اين دو واژه، تكامل نيروهاى جسمى و فكرى و روحى استفاده  مى شود.

فرق ميان «حكم» و «علم» ممكن است اين باشد كه «حكم» اشاره به عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح است، و «علم» به معنى آگاهى و دانشى است كه جهل با آن همراه نباشد.

تعبير «كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» به خوبى نشان مى دهد كه، موسى(عليه السلام) به خاطر تقواى الهيش، و به خاطر اعمال نيك و پاكش، اين شايستگى را پيدا كرده بود، كه خداوند پاداش علم و حكمت، به او بدهد، و روشن است كه منظور از اين «علم و حكمت»، وحى و نبوت نيست، زيرا موسى(عليه السلام) آن روز، با زمان وحى و نبوت فاصله زيادى داشت.

بلكه منظور، همان آگاهى و روشن بينى و قدرت بر قضاوت صحيح، و مانند آن است كه خدا به عنوان پاكدامنى و درستى و نيكوكارى، به موسى(عليه السلام) داد، و از اين تعبير، اجمالاً برمى آيد كه موسى(عليه السلام) در همان كاخ فرعون ـ كه بو و رنگ آن محيط را به خود هرگز نگرفت ـ و تا آنجا كه در توان داشت به كمك حق و عدالت مى شتافت، هر چند جزئيات آن امروز بر ما روشن نيست.

* * *

به هر حال «موسى(عليه السلام) در موقعى كه اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شد» (وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَة مِنْ أَهْلِها).

اين شهر، كدام شهر بوده؟ روشن نيست، اما به احتمال قوى پايتخت «مصر» بوده است، و به گفته بعضى از مفسران، موسى(عليه السلام) بر اثر مخالفت هائى كه با فرعون و دستگاه او داشت و روز به روز اوج مى گرفت، محكوم به تبعيد از پايتخت «مصر» شد، ولى او با استفاده از فرصت خاصى، كه مردم در حال غفلت بودند، وارد پايتخت گرديد.

 اين احتمال نيز وجود دارد، كه منظور، وارد شدن در شهر، از قصر فرعون بوده باشد، چرا كه معمولاً قصرهاى فراعنه را در كنار شهر، كه بهتر بتوانند راه هاى ورود و خروجش را كنترل كنند، مى سازند.

منظور از جمله «عَلى حِينِ غَفْلَة مِنْ أَهْلِها»، موقعى بوده كه مردم شهر كسب و كار خود را تعطيل كرده، و كسى دقيقاً مراقب اوضاع شهر نبود، اما اين كه چه موقعى بوده؟ بعضى گفته اند: در آغاز شب بوده است، كه مردم كسب و كار را تعطيل مى كنند، گروهى راهى خانه خود مى شوند، و گروهى نيز به تفريح و سرگرمى و شب نشينى مى پردازند، اين، همان ساعتى است كه در بعضى از روايات اسلامى از آن به عنوان «ساعت غفلت» تعبير شده است.

در حديثى، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است كه فرمود: تَنَفَّلُوا فِي سَاعَةِ الْغَفْلَةِ وَ لَوْ بِرَكْعَتَيْنِ خَفِيفَتَيْنِ: «در ساعت غفلت نماز نافله به جا آوريد، و لو دو ركعت مختصر باشد».

و در ذيل اين حديث آمده است: «وَ سَاعَةُ الْغَفْلَةِ بَيْنَ الْمَغْرِبِ وَ الْعِشَاءِ الْآخِرَةِ»(1).

و به راستى اين ساعت، ساعت غفلت است و بسيارى از جنايات و تبهكارى ها و انحرافات اخلاقى، در همين ساعات آغاز شب، انجام مى شود كه نه مردم مشغول كسب و كارند، و نه در خواب و استراحت، بلكه يك حالت غفلت عمومى معمولاً بر شهرها مسلط مى شود، و رواج كار مراكز فساد، نيز در همين ساعت است.

بعضى نيز احتمال داده اند كه، «ساعت غفلت» نيمه روز، به هنگام استراحت مردم و تعطيل موقت كار روزانه است، ولى تفسير اول صحيح تر و  دقيق تر به نظر مى رسد.

به هر حال، موسى(عليه السلام) وارد شهر شد، و در آنجا با صحنه اى روبرو گرديد، «دو مرد را ديد كه سخت با هم گلاويز شده اند، و مشغول زد و خورد هستند، كه يكى از آنها از شيعيان و پيروان موسى بود، و ديگرى از دشمنانش» (فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ).

تعبير به «شِيْعَتِهِ» نشان مى دهد كه موسى(عليه السلام) از همان زمان ارتباط هائى با بنى اسرائيل برقرار كرده بود و گروهى پيرو داشت، و احتمالاً آنها را براى مبارزه با دستگاه جبّار فرعون، به عنوان يك هسته مركزى برگزيده بود.

هنگامى كه، مرد بنى اسرائيلى چشمش به موسى افتاد «از موسى (كه جوانى نيرومند و قوى پنجه بود) در برابر دشمنش تقاضاى كمك كرد» (فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ).

موسى(عليه السلام) به يارى او شتافت، تا او را از چنگال اين دشمن ظالم ستمگر، كه بعضى گفته اند: يكى از طباخان فرعون بود ـ و مى خواست مرد بنى اسرائيلى را براى حمل هيزم به بيگارى كشد ـ نجات دهد «در اينجا موسى مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى زد، اما همين يك مشت كار او را ساخت، بر زمين افتاد و مُرد» (فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ).(2)

بدون شك، موسى(عليه السلام) قصد كشتن مرد فرعونى را نداشت، و از آيات بعد نيز به خوبى اين معنى روشن مى شود، نه به خاطر اين كه آنها مستحق قتل نبودند، بلكه به خاطر پى آمدهائى كه اين عمل ممكن بود براى موسى(عليه السلام) و بنى اسرائيل داشته باشد.

 لذا بلافاصله موسى(عليه السلام) «گفت: اين از عمل شيطان بود، چرا كه او دشمن و گمراه كننده آشكارى است» (قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ).

به تعبير ديگر، او مى خواست دست مرد فرعونى را از گريبان بنى اسرائيلى جدا كند، هر چند گروه فرعونيان مستحق بيش از اين بودند، اما در آن شرائط اقدام به چنين كارى مصلحت نبود، و چنانكه خواهيم ديد همين امر سبب شد كه ديگر نتواند در «مصر» بماند، و راه «مدين» را پيش گرفت.

* * *

سپس، قرآن از قول موسى(عليه السلام) چنين مى گويد: «او گفت: پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشيد، كه او غفور و رحيم است» (قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).

مسلماً موسى در اينجا گناهى مرتكب نشد، بلكه در واقع ترك اولائى از او سر زد، كه نمى بايست چنين بى احتياطى كند، تا به دردسر و زحمت و رنج بيفتد، او در برابر همين ترك اولى، از خدا تقاضاى عفو كرد، و خدا نيز او را مشمول لطفش قرار داد.

* * *

«موسى گفت: به شكرانه اين نعمت كه مرا مشمول عفو خود قرار دادى و در چنگال دشمنان گرفتار نساختى، و به شكرانه تمام نعمت هائى كه از آغاز تاكنون به من مرحمت كردى، من هرگز پشتيبانى از مجرمان نخواهم كرد، و يار ستمكاران نخواهم بود» (قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ).

بلكه، هميشه به يارى مظلومان و رنجديدگان خواهم شتافت، منظورش از اين جمله اين بود كه، من هرگز با فرعونيان مجرم و گنهكار همكارى نخواهم كرد، بلكه در كنار ستمديدگان بنى اسرائيل خواهم بود و اين كه بعضى احتمال  داده اند منظور از «مجرم» آن مرد اسرائيلى بوده باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 120 (باب استحباب التنفل و لو بركعتين فى ساعة الغفلة...).

2 ـ «وَكَزَه» از ماده «وَكْز» (بر وزن رَمْزْ) به معنى مشت كوبيدن است، معانى ديگرى نيز براى آن گفته اند كه درست به نظر نمى رسد.

 

1 ـ آيا اين كار موسى منافى مقام عصمت نيست؟

مفسران بحث هاى دامنه دارى، در مورد مشاجره مرد قبطى و بنى اسرائيلى، و كشته شدن قبطى به دست موسى كرده اند.

البته اصل اين عمل، مسأله مهمى نبوده، چرا كه جنايتكاران فرعونى مفسدان بى رحمى بودند، كه هزاران نوزاد بنى اسرائيلى را سر بريدند، و از هيچگونه جنايت بر بنى اسرائيل، ابا نداشتند، و به اين ترتيب افرادى نبودند كه خونشان مخصوصاً براى بنى اسرائيل محترم باشد.

آنچه براى علماى تفسير ايجاد مشكل كرده، تعبيراتى است كه خود موسى(عليه السلام) در اين ماجرا مى كند:

يك جا مى گويد: «هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ».

جاى ديگر مى گويد: «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي; خدايا! من بر خود ستم كردم مرا ببخش».

اين تعبيرات، چگونه با عصمت انبياء، كه حتى قبل از نبوت و رسالت بايد داراى مقام عصمت باشند، سازگار است؟

اما با توضيحى كه در تفسير آيات فوق داديم، روشن مى شود كه آنچه از موسى(عليه السلام) سر زد، ترك اولائى بيش نبود، او با اين عملش خود را به زحمت انداخت، چرا كه قتل يك قبطى، به وسيله موسى(عليه السلام)، چيزى نبود كه فرعونيان، به آسانى از آن بگذرند، و مى دانيم ترك اولى، به معنى كارى است كه ذاتاً حرام نيست، بلكه موجب مى شود كه كار خوب ترى ترك گردد، بى آنكه عمل خلافى  انجام شده باشد.

نظير اين تعبير، در سرگذشت بعضى ديگر از انبياء، از جمله حضرت آدم(عليه السلام)نيز آمده است كه شرح آن را در ذيل آيه 19 سوره «اعراف» (جلد 6 تفسير نمونه صفحه 122 به بعد) داده شد.

در حديثى كه در «عيون الاخبار» از «امام على بن موسى الرضا»(عليه السلام) در تفسير اين آيات آمده، چنين مى خوانيم: «منظور از جمله «هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ» نزاع و جدال آن دو مرد با يكديگر بوده كه عمل شيطانى محسوب مى شده، نه عمل موسى(عليه السلام)، و منظور از جمله «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي»، اين است كه من خود را در آنجا كه نبايد بگذارم گذاردم، من نبايد وارد اين شهر مى شدم، و منظور از جمله «فَاغْفِرْ لِي» اين است كه مرا از دشمنانت مستور دار تا بر من دست پيدا نكنند»(1) (يكى از معانى غفران پوشانيدن است).

* * *


1 ـ «عيون الاخبار»، جلد 1، صفحه 198، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 119.

 

2 ـ پشتيبانى از مجرمان از بزرگترين گناهان است

در فقه اسلامى، باب مفصلى پيرامون «اعانت بر اثم» و «معاونت ظلمه» با احاديث فراوان داريم، كه نشان مى دهد، يكى از زشت ترين گناهان، يارى ستمكاران و ظالمان و مجرمان است، و سبب مى شود كه انسان در سرنوشت شوم آنها شريك باشد.

اصولاً ظالمان و ستمگران و افرادى همچون فرعون، در هر جامعه اى افراد خاصى هستند، و اگر توده جمعيت با آنها همكارى نكنند، فرعون ها، فرعون نمى شوند، اين گروهى از مردم زبون و ضعيف، و يا فرصت طلب و دنياپرست هستند، كه اطراف آنها را مى گيرند، و دست و بال آنها و يا حداقل سياهى  لشكرشان، مى شوند، تا آن قدرت شيطانى را براى آنها فراهم مى سازند.

در قرآن مجيد، روى اين اصل اسلامى و انسانى، كراراً تكيه شده است: در آيه دوم سوره «مائده» مى خوانيم: وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لاتَعاوَنُوا عَلَى الإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ: «بر نيكى و تقوى تعاون كنيد، و به گناه و تعدى هرگز كمك نكنيد».

قرآن با صراحت مى گويد: «ركون بر ظالمان موجب عذاب آتش دوزخ است» (وَ لاتَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النّارُ).(1)

«رُكُون»، خواه به معنى تمايل قلبى باشد، يا به معنى همكارى ظاهرى، يا اظهار رضايت، و يا دوستى و خيرخواهى، يا اطاعت، كه هر يك از مفسران تفسيرى براى آن كرده اند و يا مفهومى كه جامع همه اينها است، و آن اتكاء و اعتماد و وابستگى است، شاهد زنده اى بر مقصود ما است.

در حديثى از امام «زين العابدين على بن الحسين»(عليه السلام) مى خوانيم: به «محمّد بن مسلم زهرى» دانشمندى كه با دستگاه بنى اميه، مخصوصاً «هشام بن عبدالملك» همكارى مى كرد، بعد از آنكه، او را از اعانت ظالمان برحذر داشت، در سخنان تكان دهنده اش چنين فرمود: أَوَ لَيْسَ بِدُعائِهِمْ اِيّاكَ حِيْنَ دَعاكَ جَعَلُوكَ قُطْباً اَدارُوا بِكَ رَحى مَظالِمِهِمْ، وَ جِسْراً يَعْبُرُونَ عَلَيْكَ اِلى بَلاياهُمْ وَ سُلَّماً اِلى ضَلالَتِهِمْ داعِياً اِلى غَيِّهِم، سالِكاً سَبِيْلَهُمْ، يَدْخُلُونَ بِكَ الشَّكَ عَلَى الْعُلَماءِ وَ يَقْتادُونَ بِكَ قُلُوبَ الْجُهّالِ اِلَيْهِمْ!... فَما أَقَلَّ ما أَعْطُوكَ فِى قَدْرِ ما اَخَذُوا مِنْكَ! وَ ما أَيْسَرَ ما عَمَرُوا لَكَ فَكَيْفَ ما خَرِبُوا عَلَيْكَ! فَانظُرْ لِنَفْسِكَ فَاِنَّهُ لايَنْظُرُ لَها غَيْرُكَ وَ حاسِبْها حِسابَ رَجُل مَسْئُول!: «آيا آنها تو را به جمع خود دعوت نكردند؟ و مركزيتى به وسيله تو تشكيل ندادند كه آسياى ظلم  آنها بر محورش مى گردد؟

آيا تو را پلى براى عبور به سوى بلاهاى خود قرار ندادند؟

آيا به وسيله تو نردبانى براى ضلالتشان، و مبلغى براى گمراهى و جهلشان، و رهروى براى راه ننگينشان نساختند، و به وسيله تو، علماء را زير سؤال مى كشند؟ و قلوب ساده لوحان جاهل را، به دام مى افكنند...

آنها در مقابل چيزى كه از تو گرفتند، چه كم بهائى به تو پرداختند!! و در برابر آنچه از تو ويران كردند، چه كم آباد نمودند .

اندكى درباره خود بينديش، كه هيچ كس دلسوز تو، جز خودت نيست، و همچون يك انسان مسئول به حساب خويش رسيدگى كن».(2)

به راستى اين منطق گويا و رساى امام(عليه السلام)، هر عالم دربارى و وابسته را مى تواند، متوجه عاقبت شوم خود كند.

«ابن عباس» مى گويد: آيه «رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ» از جمله آياتى است كه گواهى مى دهد بر اين كه، پشتيبانى مجرمان، جرم و گناه است و كمك به مؤمنان اطاعت فرمان خدا!.

به يكى از علماء گفتند: «فلان كس نويسنده فلان ظالم شده است، و تنها چيزى را كه مى نويسد، دخل و خرج او است، اگر حقوقى در برابر اين كار بگيرد زندگيش تأمين مى شود، و الاّ خود و خانواده اش شديداً گرفتار فقر خواهند شد.

مرد عالم، در پاسخ اين سؤال، تنها اين جمله را بيان كرد: آيا گفتار آن مرد صالح (موسى(عليه السلام)) را نشنيده اى كه گفت: رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ: «خداوندا به شكرانه نعمت هائى كه به من بخشيدى، هرگز پشتيبانى از مجرمان نمى كنم».(3)

 

18فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ

19فَلَمّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالأَمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلاّ أَنْ تَكُونَ جَبّاراً فِي الأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ

20وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النّاصِحِينَ

21فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ

22وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ

 

ترجمه:

18 ـ موسى در شهر، ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى (و در جستجوى اخبار); ناگهان ديد همان كسى كه ديروز از او يارى طلبيده بود فرياد مى زند و از او كمك مى خواهد; موسى به او گفت: «تو آشكارا انسان (ماجراجو و) گمراهى هستى»!

19 ـ و هنگامى كه خواست با كسى كه دشمن هر دوى آنها بود درگير شود و با قدرت مانع او گردد، (فريادش بلند شد،) گفت: «اى موسى! مى خواهى مرا بكشى، همان گونه كه ديروز انسانى به كشتى؟! تو فقط مى خواهى جبّارى در روى زمين باشى، و نمى خواهى از مصلحان باشى»!

 20 ـ (در اين هنگام) مردى با سرعت دورترين نقطه شهر =] مركز فرعونيان[ آمد و گفت: «اى موسى! اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند; فوراً (از شهر) خارج شو، كه من از خيرخواهان توأم».

21 ـ موسى از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود، و هر لحظه در انتظار حادثه اى; عرض كرد: «پروردگارا! مرا از اين قوم ظالم رهائى بخش»!

22 ـ و هنگامى كه متوجه جانب مدين شد گفت: «اميدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند»!

 


1 ـ هود، آيه 113.

2 ـ «تحف العقول»، صفحه 275.

3 ـ در زمينه همكارى و اعانت ظالمان دو بحث مشروح در جلد چهارم صفحه 253 (ذيل آيه 2 مائده)و جلد نهم صفحه 261 (ذيل آيه 113 هود) داشته ايم.

 

موسى مخفيانه به سوى «مدين» حركت مى كند

در اين آيات با چهارمين صحنه اين سرگذشت پرماجرا، روبرو مى شويم.

مسأله كشته شدن يكى از فرعونيان به سرعت در «مصر» منعكس شد، و شايد كم و بيش از قرائن معلوم بود كه: قاتل او يك مرد بنى اسرائيلى است، و شايد نام «موسى»(عليه السلام) هم در اين ميان، بر سر زبان ها بود.

البته اين قتل، يك قتل ساده نبود، جرقه اى براى يك انقلاب، و يا مقدمه آن محسوب مى شد، و دستگاه حكومت نمى توانست به سادگى از كنار آن بگذرد كه بردگان بنى اسرائيل، قصد جان اربابان خود كنند!

لذا در نخستين آيه، مى خوانيم: «به دنبال اين ماجرا، موسى در شهر، ترسان بود، و هر لحظه در انتظار حادثه اى، و در جستجوى اخبار» (فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ).(1)

 ناگهان، با صحنه تازه اى روبرو شد، «و ديد همان بنى اسرائيلى كه ديروز از او يارى طلبيده بود، فرياد مى كشد و از او كمك مى خواهد» (و با قبطى ديگرى گلاويز شده است) (فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ).(2)

اما «موسى به او گفت: تو به وضوح، انسان جاهل و گمراهى هستى»! (قالَ لَهُ مُوسى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ).

هر روز، با كسى گلاويز مى شوى، و دردسر مى آفرينى، و دست به كارهائى مى زنى كه الان موقع آن نيست، ما هنوز گرفتار پى آمدهاى برنامه ديروز توايم، كه امروز نيز تجديد برنامه كردى!.

* * *

ولى، مظلومى بود كه در چنگال ستمگرى گرفتار شده بود (خواه در مقدمات تقصير كرده باشد يا نه) مى بايست موسى(عليه السلام) به يارى او بشتابد، و تنهايش نگذارد، «اما هنگامى كه موسى خواست آن مرد قبطى را كه دشمن هر دوى آنها بود با قدرت بگيرد، و از بنى اسرائيلى دفاع كند، فريادش بلند شد و گفت: اى موسى تو مى خواهى مرا بكُشى همان گونه كه انسانى را ديروز كشتى»؟! (فَلَمّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ).

از قرار معلوم، «تو مى خواهى فقط جبارى در روى زمين باشى، و نمى خواهى از مصلحان باشى»! (إِنْ تُرِيدُ إِلاّ أَنْ تَكُونَ جَبّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ).(3)

 اين جمله، نشان مى دهد كه موسى(عليه السلام)، قبلاً نيت اصلاح طلبى خود را چه در كاخ فرعون، و چه در بيرون آن، اظهار كرده بود، و در بعضى از روايات مى خوانيم: درگيرى هائى در اين زمينه نيز، با فرعون داشت، لذا مرد قبطى مى گويد: «تو هر روز مى خواهى انسانى را به قتل برسانى، اين چه اصلاح طلبى است»؟! در صورتى كه اگر موسى(عليه السلام) مى خواست اين جبار را نيز به قتل برساند، گامى در مسير اصلاح بود.

به هر حال، موسى(عليه السلام) متوجه شد، كه ماجراى ديروز افشا شده است، و براى اين كه مشكلات بيشترى پيدا نكند، كوتاه آمد.

* * *

ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد، و تكرار اين عمل را تهديدى بر وضع خود گرفتند، جلسه مشورتى تشكيل دادند و حكم قتل موسى(عليه السلام) صادر شد.

در اين هنگام يك حادثه غير منتظره، موسى(عليه السلام) را از مرگ حتمى رهائى بخشيد، و آن اين كه: «مردى از نقطه دور دست شهر (از مركز فرعونيان و كاخ فرعون) به سرعت خود را به موسى رساند و گفت: اى موسى اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند، فوراً از شهر خارج شو، كه من از خيرخواهان توأم» (وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النّاصِحِينَ).

اين مرد، ظاهراً همان كسى بود كه بعداً به عنوان «مؤمن آل فرعون» معروف شد، مى گويند: نامش «حزقيل» بود، و از خويشاوندان نزديك فرعون محسوب مى شد، و آنچنان با آنها رابطه داشت كه در اين گونه جلسات شركت مى كرد.

او از وضع جنايات فرعون، رنج مى برد، و در انتظار اين بود كه قيامى بر ضد او صورت گيرد، و او به اين قيام الهى بپيوندد.

 ظاهراً چشم اميد، به موسى(عليه السلام) دوخته بود، و در چهره او سيماى يك مرد الهى انقلابى را مشاهده مى كرد، به همين دليل، هنگامى كه احساس كرد او در خطر است با سرعت خود را به او رسانيد و موسى(عليه السلام) را از چنگال خطر نجات داد، و بعداً خواهيم ديد كه نه تنها در اين ماجرا، كه در ماجراهاى ديگر نيز تكيه گاهى براى موسى(عليه السلام) بود، و ديده تيزبينى براى بنى اسرائيل در قصر فرعون، محسوب مى شد.

* * *

موسى(عليه السلام)، اين خبر را كاملاً جدى گرفت، به خيرخواهى اين مرد با ايمان ارج نهاد، و به توصيه او «از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود و هر لحظه، در انتظار حادثه اى»! (فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ).

تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد، و براى حل اين مشكل بزرگ، دست به دامن لطف او زد «گفت: پروردگار من! مرا از اين قوم ظالم رهائى بخش» (قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ).

من مى دانم آنها ظالم و بى رحمند، و من به دفاع از مظلومان برخاستم و از ظالمان بيگانه بودم، و همان گونه كه من به قدر توانائى شر ظالمان را از مظلومان كوتاه كرده ام، تو نيز اى خداى بزرگ! شر ظالمان را از من دفع نما!

* * *

موسى(عليه السلام)، تصميم گرفت، به سوى سرزمين «مدين» كه شهرى در جنوب «شام» و شمال «حجاز» بود، و از قلمرو «مصر» و حكومت فرعونيان جدا محسوب مى شد، برود، اما جوانى كه در ناز و نعمت بزرگ شده، و به سوى سفرى مى رود كه در عمرش سابقه نداشته، نه زاد و نه توشه اى دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمائى، و پيوسته از اين بيم دارد كه مأموران فرا رسند، و او را  دستگير كرده به قتل رسانند، وضع حالش روشن است.

آرى، موسى(عليه السلام) بايد يك دوران سختى و شدت را پشت سر بگذارد، و از تارهائى كه قصر فرعون بر گرد شخصيت او تنيده بود، بيرون آيد، در كنار مستضعفان قرار گيرد، درد آنها را با تمام وجودش احساس كند، و آماده يك قيام الهى به نفع آنها و بر ضد مستكبران گردد.

ولى، در اين راه يك سرمايه بزرگ همراه داشت، سرمايه ايمان و توكل بر خدا!

لذا «هنگامى كه متوجه جانب «مدين» شد گفت: اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند» (وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ)(4).

* * *

23وَ لَمّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لانَسْقِي حَتّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ

24فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ

25فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياء قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لاتَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ

 

ترجمه:

23 ـ و هنگامى كه به (چاه) آب «مدين» رسيد، گروهى از مردم را در آنجا ديد كه چهارپايان خود را سيراب مى كنند; و در كنار آنان دو زن را ديد كه مراقب گوسفندانخويشند (و به چاه نزديك نمى شوند; موسى) به آن دو گفت: «منظور شما (از اين كار) چيست؟ گفتند: «ما آنها را آب نمى دهيم تا چوپان ها همگى خارج شوند; و پدر ما پير مرد كهنسالى است».

24 ـ موسى براى (گوسفندان) آن دو آب كشيد; سپس رو به سايه آورد و عرض كرد: «پروردگارا! هر خير و نيكى بر من فرستى، به آن نيازمندم»!

25 ـ ناگهان يكى از آن دو (زن) به سراغ او آمد در حالى كه با نهايت حيا گام برمى داشت، و گفت: «پدرم از تو دعوت مى كند تا مزد آب دادن (به گوسفندان) را كه براى ما انجام دادى به تو بپردازد». هنگامى كه موسى نزد او (شعيب) آمد و سرگذشت خود را شرح داد گفت: «نترس، از قوم ظالم نجات يافتى»!


1 ـ «يَتَرَقَّبُ» از ماده «ترقب» به معنى انتظار كشيدن است، و موسى در اينجا در انتظار پى آمدهاى اين حادثه بود، و نيز در انتظار اخبار آن، و اين جمله از نظر اعراب «خبر» بعد از «خبر» است، هر چند بعضى، احتمال داده اند: «حال» بعد از «حال» باشد، ولى بسيار بعيد است.

2 ـ «يَسْتَصْرِخُ» از «استصراخ» به معنى يارى طلبيدن است، ولى، در اصل به معنى فرياد كشيدن و يا از ديگرى تقاضاى فرياد زدن مى باشد و اين امر معمولاً ملازم با يارى طلبيدن است.

3 ـ جمعى از مفسران معتقدند: اين جمله از گفته هاى آن مرد اسرائيلى است، زيرا چنين گمان كرد كه موسى مى خواهد او را به قتل برساند، ولى قرائن فراوانى در آيه است كه اين معنى را نفى مى كند.

4 ـ «تِلْقاءَ» مصدر يا اسم مكان است، و در اينجا به معنى سمت و جانب آمده است.

يك كار نيك درهاى خيرات را به روى موسى گشود!

در اينجا در برابر «پنجمين صحنه» از اين داستان قرار مى گيريم، و آن صحنه ورود موسى(عليه السلام) به شهر «مدين» است...

اين جوان پاكباز، چندين روز در راه بود، راهى كه هرگز از آن نرفته بود، و با آن آشنائى نداشت، حتى به گفته بعضى، ناچار بود با پاى برهنه اين راه را طى كند، گفته اند: هشت روز در راه بود، آن قدر راه رفت كه پاهايش آبله كرد.

براى رفع گرسنگى، از گياهان بيابان و برگ درختان استفاده مى نمود، و در برابر اين همه مشكلات و ناراحتى ها، تنها يك دل خوشى داشت، و آن اين كه: به لطف پروردگار از چنگال ظلم فرعونى رهائى يافته است.

كم كم، دورنماى «مدين» در افق نمايان شد، و موجى از آرامش بر قلب او نشست، نزديك شهر رسيد، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب كرد، به زودى فهميد، اينها شبان هائى هستند كه براى آب دادن به گوسفندان، اطراف چاه آب اجتماع كرده اند.

«هنگامى كه موسى در كنار چاه آب مدين قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا ديد كه چارپايان خود را از آب چاه سيراب مى كنند» (وَ لَمّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النّاسِ يَسْقُونَ).

«و در كنار آنها دو زن را ديد كه گوسفندان خود را مراقبت مى كنند، اما به چاه نزديك نمى شوند» (وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ).(1)

وضع اين دختران با عفت، كه در گوشه اى ايستاده اند و كسى به داد آنها  مى رسد، و يك مشت شبان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خويشند، و نوبت به ديگرى نمى دهند، نظر موسى را جلب كرد، نزديك آن دو آمد «گفت: كار شما چيست»؟! (قالَ ما خَطْبُكُما).(2)

چرا پيش نمى رويد و گوسفندان را سيراب نمى كنيد؟

براى موسى(عليه السلام) اين تبعيض و ظلم و ستم، اين بى عدالتى و عدم رعايت حق مظلومان، كه در پيشانى شهر «مدين» به چشم مى خورد، قابل تحمل نبود، او مدافع مظلومان بود، و به خاطر همين كار، به كاخ فرعون و نعمت هايش پشت پا زده و از وطن آواره گشته بود، او نمى توانست راه و رسم خود را ترك گويد، و در برابر بى عدالتى ها سكوت كند.

دختران در پاسخ او «گفتند: ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم، تا چوپانان همگى حيوانات خود را آب دهند و خارج شوند» و ما از باقيمانده آب استفاده مى كنيم (قالَتا لانَسْقِي حَتّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ).(3)

و براى اين كه اين سؤال براى موسى(عليه السلام) بى جواب نماند كه چرا بايد پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال اين كار بفرستد؟ افزودند: «پدر ما پيرمرد كهنسالى است» پيرمردى شكسته و سالخورده، (وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ).

نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد، و نه برادرى داريم كه اين مشكل را متحمل گردد، و براى اين كه سربار مردم نباشيم چاره اى جز اين نيست كه اين كار را ما انجام دهيم.

* * *

موسى(عليه السلام) از شنيدن اين سخن، سخت ناراحت شد، چه بى انصاف مردمى  هستند كه تمام در فكر خويشند، و كمترين حمايتى از ضعيف نمى كنند؟!

جلو آمد، دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مى گويند: چندين نفر مى بايست آن را از چاه بيرون بكشند، با قدرت بازوان نيرومندش، يك تنه آن را از چاه بيرون آورد، و «گوسفندان آن دو را سيراب كرد» (فَسَقى لَهُما).

مى گويند: هنگامى كه نزديك آمد و جمعيت را كنار زد، به آنها گفت: «شما چه مردمى هستيد كه به غير خودتان نمى انديشيد»؟ جمعيت كنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: «بسم اللّه»! اگر مى توانى آب بكش، چرا كه مى دانستند دلو به قدرى سنگين است كه تنها با نيروى ده نفر از چاه بيرون مى آيد، آنها موسى(عليه السلام) را تنها گذاردند، ولى موسى(عليه السلام) با اين كه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نيروى ايمان به ياريش آمد، و بر قدرت جسميش افزود و با كشيدن يك دلو از چاه، همه گوسفندان آن دو را سيراب كرد.

«سپس به سايه، روى آورد، و به درگاه خدا عرض كرد: خدايا هر خير و نيكى بر من فرستى من به آن نيازمندم» (ثُمَّ تَوَلّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ).

آرى، او خسته و گرسنه بود، او در آن شهر، غريب و تنها بود، و پناهگاهى نداشت، اما در عين حال، بى تابى نمى كند، آن قدر مؤدب است كه حتى به هنگام دعا كردن، صريحاً نمى گويد: خدايا چنين و چنان كن، بلكه مى گويد: «هر خيرى كه بر من فرستى، به آن نيازمندم» يعنى، تنها احتياج و نياز خود را بازگو مى كند و بقيه را به لطف پروردگار وامى گذارد.

* * *

اما كار خير را بنگر كه چه قدرت نمائى مى كند؟ چه بركات عجيبى دارد؟ يك قدم براى خدا برداشتن و يك دلو آب از چاه براى حمايت ضعيف  ناشناخته اى كشيدن، فصل تازه اى در زندگانى موسى(عليه السلام) مى گشايد، و يك دنيا بركات مادى و معنوى براى او به ارمغان مى آورد و گمشده اى را كه مى بايست ساليان دراز به دنبال آن بگردد، در اختيارش مى گذارد.

و آغاز اين برنامه زمانى بود كه ملاحظه كرد «يكى از آن دو دختر كه با نهايت حيا گام برمى داشت، و پيدا بود از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد به سراغ او آمد، و تنها اين جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى كند، تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد»! (فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياء قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا).

برق اميدى در دل او جستن كرد، گويا احساس كرد واقعه مهمى در شرف تكوين است، و با مرد بزرگى روبرو خواهد شد، مرد حق شناسى كه حتى حاضر نيست زحمت انسانى، حتى به اندازه كشيدن يك دلو آب، بدون پاداش بماند، او بايد يك انسان نمونه، يك مرد آسمانى و الهى باشد، اى خداى من! چه فرصت گران بهائى!

آرى، آن پيرمرد كسى جز «شعيب»(عليه السلام) پيامبرِ خدا نبود، كه ساليان دراز، مردم را در اين شهر به خدا دعوت كرده و نمونه اى از حق شناسى و حق پرستى بود، امروز كه مى بيند دخترانش زودتر از هر روز به خانه بازگشتند، جويا مى شود، و هنگامى كه از جريان كار آگاه مى گردد، تصميم مى گيرد: دين خود را به اين جوان ناشناس، هر كه باشد، ادا كند.

موسى حركت كرد و به سوى خانه «شعيب»(عليه السلام) آمد، طبق بعضى از روايات، دختر براى راهنمائى، از پيش رو حركت مى كرد و موسى(عليه السلام) از پشت سرش، باد بر لباس دختر مىوزيد و ممكن بود لباس را از اندام او كنار زند، حيا و عفت موسى(عليه السلام) اجازه نمى داد چنين شود، به دختر گفت: «من از جلو مى روم بر سر دو  راهى ها و چند راهى ها مرا راهنمائى كن»(4).

موسى(عليه السلام) وارد خانه «شعيب»(عليه السلام) شد، خانه اى كه نور نبوت از آن ساطع و روحانيت از همه جاى آن نمايان، پيرمردى با وقار با موهاى سفيد در گوشه اى نشسته، به موسى(عليه السلام) خوش آمد گفت.

از كجا مى آئى؟ چه كاره اى؟ در اين شهر چه مى كنى؟ هدف و مقصودت چيست؟ چرا تنها هستى؟.

و از اين گونه سؤالات...

موسى(عليه السلام)، ماجراى خود را براى «شعيب»(عليه السلام) بازگو كرد.

قرآن مى گويد: «هنگامى كه موسى نزد او آمد و سرگذشت خود را براى وى شرح داد، گفت: نترس! از جمعيت ظالمان رهائى يافتى»! (فَلَمّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لاتَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ).

سرزمين ما، از قلمرو آنها بيرون است، و آنها دسترسى به اينجا ندارند، كمترين وحشتى به دل راه مده، تو در يك منطقه امن و امان قرار دارى، از غربت و تنهائى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود.

موسى(عليه السلام) به زودى متوجه شد، استاد بزرگى پيدا كرده، كه چشمه هاى زلال علم و معرفت و تقوا و روحانيت، از وجودش مى جوشد، و مى تواند او را به خوبى سيراب كند.

«شعيب»(عليه السلام) نيز احساس كرد، شاگرد لايق و مستعدى يافته، كه مى تواند علوم و دانش ها و تجربيات يك عمر خود را به او منتقل سازد، آرى به همان اندازه كه شاگرد از پيدا كردن يك استاد بزرگ لذت مى برد، استاد هم از يافتن يك شاگرد لايق، خوشحال مى گردد.

* * *


1 ـ «تَذُودان» از ماده «ذود» (بر وزن زرد) به معنى منع كردن و جلوگيرى نمودن است، آنها مراقب بودند كه گوسفندانشان متفرق يا آميخته با گوسفندان ديگر نشود.

2 ـ «خَطْب» به معنى كار و مقصود و منظور است.

3 ـ «يُصْدِرَ» از ماده «صدر» به معنى خارج شدن از آبگاه است، و «رِعاء» جمع «راعى» به معنى چوپان است.

4 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

1 ـ «مدين» كجا بود؟

«مدين»، نام شهرى بود كه «شعيب»(عليه السلام) و قبيله او در آن زندگى مى كردند، اين شهر، در شرق خليج «عقبه» (و شمال «حجاز» و جنوب «شامات») قرار داشت، و مردم آن از فرزندان «اسماعيل» بودند، و با «مصر» و «لبنان» و «فلسطين» تجارت داشتند، امروز شهر «مدين» به نام «معان» ناميده مى شود.

بعضى، هم «مدين» را بر مردمى اطلاق كرده اند كه ميان خليج «عقبه» تا كوه «سيناء» مى زيسته اند، در «تورات» هم به نام «مديان» آمده است.(1)

بعضى، نيز اطلاق نام «مدين» را بر اين شهر به خاطر آن مى دانند كه يكى از فرزندان «ابراهيم» به نام «مدين» در اين شهر مى زيسته است.(2)

اگر درست به نقشه جغرافيا نگاه كنيم، مى بينيم اين شهر فاصله زيادى با «مصر» نداشته، و موسى(عليه السلام) توانسته است در چندين روز به آن برسد.

امروز، در نقشه هاى جغرافيائى «اردن»، نيز نام «معان» به عنوان يكى از شهرهاى جنوب غربى، به چشم مى خورد كه با اوصافى كه در بالا گفتيم تطبيق مى كند.

* * *


1 ـ «اعلام قرآن»، صفحه 573.

2 ـ «روح المعانى»، جلد 20، صفحه 51.

2 ـ درس هاى آموزنده بسيار

در اين بخش از سرگذشت موسى(عليه السلام) درس هاى آموزنده فراوانى است:

الف ـ پيامبران الهى هميشه حامى ضعفاء و مظلومان بوده اند، موسى چه در زمانى كه در «مصر» بود و چه وقتى كه به «مدين» آمده، هر جا صحنه ظلم و  ستمى را مى ديد، ناراحت مى شد، و به يارى مظلوم مى شتافت، و اصولاً يكى از اهداف بعثت انبياء همين حمايت از مظلومان است.

ب ـ انجام يك كار كوچك براى خدا، چه پر بركت است! موسى(عليه السلام) يك دلو آب از چاه كشيد، و انگيزه اى جز جلب رضاى خالق نداشت، اما چقدر اين كار كوچك پربركت بود; زيرا همان سبب شد كه به خانه «شعيب»(عليه السلام) پيامبرِ بزرگ خدا راه پيدا كند، از غربت رهائى يابد، پناهگاهى مطمئن پيدا نمايد، غذا و لباس و همسرى پاكدامن نصيب او شود، و از همه مهم تر، اين كه مكتب انسان ساز «شعيب»(عليه السلام) آن پير روشن ضمير را، در مدت ده سال ببيند و آماده رهبرى خلق شود.

ج ـ مردان خدا، هيچ خدمتى ـ مخصوصاً خدمت زحمتكشان ـ را بى اجر و مزد نمى گذارند، و به همين دليل «شعيب»(عليه السلام) پيامبر تا خدمت اين جوان ناشناس را شنيد، آرام نگرفت، فوراً به سراغ او فرستاد تا مزدش را بدهد.

د ـ اين نكته، نيز در زندگى موسى(عليه السلام) قابل توجه است كه: هميشه به ياد خدا و متوجه درگاه او بود، و حل هر مشكلى را از او مى خواست.

هنگامى كه مرد قبطى را كشت، و «ترك اولائى» از او سر زد، فوراً از خدا تقاضاى عفو و مغفرت نموده، و عرض كرد: «پروردگارا! من بر خود ستم كردم، مرا ببخش» (قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي).

و به هنگامى كه از مصر بيرون آمد، عرض كرد: «خداوندا! مرا از قوم ستمكار نجات ده» (قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ).

و به هنگامى كه متوجه سرزمين «مدين» شد، گفت: «اميدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند» (قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ).

و هنگامى كه گوسفندان «شعيب»(عليه السلام) را سيراب كرد، و در سايه آرميد عرض  كرد: «پروردگارا! هر خيرى بر من نازل كنى من نيازمندم» (قالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ).

مخصوصاً اين دعاى اخير كه در بحرانى ترين لحظات زندگى او بود، به قدرى مؤدبانه و توأم با آرامش و خونسردى بود، كه حتى نگفت: خدايا نيازهاى مرا بر طرف گردان، بلكه تنها عرض كرد: «من محتاج خير و احسان توأم».

هـ ـ تصور نشود كه موسى(عليه السلام)، فقط در سختى ها در فكر پروردگار بود، كه در قصر فرعون در آن ناز و نعمت نيز، خدا را فراموش نكرد، لذا در روايات مى خوانيم، روزى در مقابل فرعون عطسه زد، و بلافاصله «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْنَ» گفت، فرعون از شنيدن اين سخن، ناراحت شد، و به او سيلى زد، و موسى(عليه السلام) نيز متقابلاً ريش بلند او را گرفت و كشيد، فرعون، سخت عصبانى شد و تصميم بر كشتن او گرفت، ولى همسرش به عنوان اين كه او كودكى است خردسال، و متوجه كارهاى خود نيست، او را از مرگ نجات داد!.(1)

* * *

 

26قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الأَمِينُ

27قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَج فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللّه مِنَ الصّالِحِينَ

28قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَ اللّه عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ

 

ترجمه:

26 ـ يكى از آن دو (دختر) گفت: پدرم! او را استخدام كن، زيرا بهترين كسى را كه مى توانى استخدام كنى آن كس است كه قوى و امين باشد (و او همين مرد است)!

27 ـ (شعيب) گفت: «من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار كنى; و اگر آن را تا ده سال افزايش دهى، محبتى از ناحيه توست; من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو بگذارم; و ان شاء اللّه مرا از صالحان خواهى يافت»!

28 ـ (موسى) گفت: «(مانعى ندارد،) اين قراردادى ميان من و تو باشد; البته هر كدام از اين دو مدت را انجام دهم ستمى بر من نخواهد بود (و من در انتخاب آن آزادم)! و خدا بر آنچه ما مى گوئيم گواه است»!

 


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 117.

 

موسى در خانه «شعيب»

اين، «ششمين صحنه» از زندگى موسى(عليه السلام)، در اين ماجراى بزرگ است.

موسى(عليه السلام) به خانه «شعيب»(عليه السلام) آمد، خانه اى ساده و روستائى، خانه اى پاك و مملو از معنويت، بعد از آنكه سرگذشت خود را براى «شعيب»(عليه السلام) بازگو كرد، يكى از دخترانش زبان به سخن گشود و با اين عبارت كوتاه و پر معنى، به پدر پيشنهاد استخدام موسى(عليه السلام) براى نگهدارى گوسفندان كرد، «گفت: اى پدر! اين جوان را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى كه مى توانى استخدام كنى، آن فرد است كه قوى و امين باشد» او هم امتحان نيرومندى خود را داده هم پاكى و درستكارى را (قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ).

دخترى كه در دامان يك پيامبر بزرگ پرورش يافته، بايد اين چنين مؤدبانه و حساب شده سخن بگويد، و در عبارتى كوتاه و با كمترين الفاظ، حق سخن را ادا كند.

اين دختر، از كجا مى دانست كه اين جوان هم نيرومند است و هم درستكار؟ با اين كه نخستين بار كه او را ديده بر سر چاه بوده و سوابق زندگيش براى او روشن نيست.

پاسخ اين سؤال، معلوم است: قوت او را به هنگام كنار زدن چوپان ها از سر چاه براى گرفتن حق اين مظلومان، و كشيدن دلو سنگين يك تنه از چاه فهميده بود، و امانت و درستكاريش آن زمان روشن شد كه در مسير خانه «شعيب»(عليه السلام)راضى نشد دختر جوانى پيش روى او راه برود، چرا كه باد ممكن بود لباس او را  جابه جا كند(1).

به علاوه، از خلال سرگذشت صادقانه اى كه براى «شعيب»(عليه السلام) نقل كرد نيز، قدرت او در مبارزه با «قبطيان» روشن مى شد، و هم امانت و درستى او كه هرگز با جباران سازش نكرد، و روى خوش نشان نداد.

* * *

در اينجا، «شعيب»(عليه السلام) از پيشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسى(عليه السلام)نموده چنين «گفت: من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار كنى»! (قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَج).(2)

سپس افزود: «و اگر هشت سال را به ده سال تكميل كنى محبتى كرده اى، اما بر تو واجب نيست»! (فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ).

و به هر حال «من نمى خواهم كار را بر تو مشكل بگيرم، و انشاء اللّه به زودى خواهى ديد كه من از صالحانم» (وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللّه مِنَ الصّالِحِينَ).

من به عهد و پيمانم وفادارم و هرگز سخت گيرى نخواهم كرد و با خير و نيكى با تو رفتار خواهم نمود.

در اطراف اين پيشنهاد، ازدواج و مهريه و ساير خصوصيات آن، سؤالات بسيارى مطرح است كه در بحث نكاح ان شاء اللّه خواهد آمد.

* * *

موسى(عليه السلام)، به عنوان موافقت و قبول اين عقد «گفت: اين قراردادى ميان من و تو باشد» (قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ).

البته، «هر كدام از اين دو مدت (هشت سال يا ده سال) را انجام دهم، ظلمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزادم» (أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ).

و براى محكم كارى و استمداد از نام پروردگار، افزود: «و خدا بر آنچه ما مى گوئيم شاهد و گواه است» (وَ اللّه عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ).

و به همين سادگى موسى(عليه السلام) داماد «شعيب»(عليه السلام) شد!

* * *


1 ـ همين مضمون در روايتى كه در تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 138 نقل شده، آمده است كه وقتى «شعيب» از دخترش سؤال كرد: قوت اين جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشيده، امانتش از كجا؟ گفت: براى اين كه حاضر نبود پشت سر زنان نگاه كند (تفسير نور الثقلين، جلد 4، صفحه 123).

2 ـ «حِجَج» جمع «حجة» است و «حجة» به معنى يك سال است نظر به اين كه معمول عرب اين بود كه در هر سال، يك حج به جا مى آوردند و از زمان ابراهيم به يادگار مانده بود.

 

1 ـ دو شرط اساسى براى مديريت صحيح

در جمله كوتاهى كه در آيات فوق از زبان دختر «شعيب»(عليه السلام) در مورد استخدام موسى(عليه السلام) آمده بود، مهم ترين و اصولى ترين شرايط مديريت، به صورت كلى و فشرده خلاصه شده بود: «قدرت و امانت».

بديهى است، منظور از «قدرت»، تنها قدرت جسمانى نيست، بلكه مراد، قدرت و قوت بر انجام مسئوليت است.

يك پزشك قوى و امين، پزشكى است كه از كار خود، آگاهى كافى و بر آن تسلط كامل داشته باشد.

يك مدير قوى، كسى است كه حوزه مأموريت خود را به خوبى بشناسد، از «انگيزه ها» با خبر باشد، در «برنامه ريزى» مسلط، و از «ابتكار»، سهم كافى، و در «تنظيم كارها»، مهارت لازم داشته باشد، «هدف ها را روشن كند» و نيروها را براى رسيدن به هدف «بسيج» نمايد.

 در عين حال، دلسوز و خيرخواه و امين و درستكار باشد.

آنها كه در سپردن مسئوليت ها و كارها، تنها به امانت و پاكى قناعت مى كنند، به همان اندازه در اشتباهند كه براى پذيرش مسئوليت داشتن، تخصص را كافى بدانند.

«متخصصان خائن و آگاهان نادرست» همان ضربه را مى زنند كه «درستكاران نا آگاه و بى اطلاع»!

اگر بخواهيم كشورى را تخريب كنيم، بايد كارها را به دست يكى از اين دو گروه بسپاريم: «مديران خائن»، و «پاكان غير مدير» و نتيجه هر دو يكى است!

منطق اسلام، اين است كه، هر كار بايد به دست افرادى نيرومند و توانا و امين باشد، تا نظام جامعه به سامان رسد، و اگر در علل زوال حكومت ها در طول تاريخ بينديشيم، مى بينيم، عامل اصلى، سپردن كار به دست يكى از دو گروه فوق بوده است.

جالب اين كه، در برنامه هاى اسلامى، در همه جا «علم» و «تقوا» در كنار هم قرار دارد، مرجع تقليد، بايد «مجتهد» و «عادل» باشد، قاضى و رهبر بايد «مجتهد» و «عادل» باشد (البته در كنار اين دو شرط، شرائط ديگرى نيز هست، اما اساس و پايه، اين دو است «علم و آگاهى»، توأم با «عدالت و تقوى»).

* * *

2 ـ پاسخ به چند سؤال در مورد ازدواج دختر «شعيب» با موسى

گفتيم آيات فوق، سؤالات فراوانى را برانگيخته است كه بايد جواب همه را به طور فشرده بياوريم:

الف: آيا از نظر فقهى، صحيح است دخترى كه مى خواهد به ازدواج كسى در آيد، دقيقاً معلوم نباشد بلكه به هنگام اجراى صيغه عقد گفته شود: يكى از اين  دو دختر را به ازدواج تو درمى آورم.

«پاسخ»: معلوم نيست كه عبارت فوق به هنگام اجراى صيغه گفته شده باشد، بلكه، ظاهر اين است كه گفتگوى مقدماتى و به اصطلاح «مقاوله» است تا بعد از موافقت موسى، طرفين يكديگر را انتخاب كنند و صيغه عقد جارى شود.

ب: آيا مى توان «مهر» را به صورت مجهول و مردد، ميان كم و زياد قرار داد؟

«پاسخ»: از لحن آيه، به خوبى برمى آيد كه مهريه واقعى، هشت سال خدمت كردن بوده است، و دو سال ديگر مطلبى بوده است، موكول به اراده و ميل موسى.

ج: اصولاً، آيا مى توان «كار و خدمات» را مهريه قرار داد؟ و چگونه مى توان با چنين همسرى هم بستر گرديد، در حالى كه هنوز زمان پرداخت تمام مهريه او فرا نرسيده است و حتى قدرت بر پرداخت همه آن يك جا ندارد؟

«پاسخ»: هيچ دليلى بر عدم جواز چنين مهرى وجود ندارد، بلكه اطلاقات «ادله مهر» در شريعت ما نيز، هر چيزى را كه ارزش داشته باشد شامل مى شود، اين هم لزومى ندارد كه تمام مهر را يك جا بپردازند، همين اندازه كه تمام آن در ذمّه شوهر قرار گيرد و زن مالك آن شود كافى است، اصل «سلامت» و «استصحاب» نيز حكم مى كند كه: اين شوهر، زنده مى ماند و توانائى بر اداء اين خدمت را دارد.

د: اصولاً چگونه ممكن است خدمت كردن به پدر، مهر دختر قرار داده شود؟ مگر دختر كالائى است كه او را به آن خدمت بفروشند؟.(1)

«پاسخ»: بدون شك، «شعيب» از سوى دخترش در اين مسأله احراز رضايت نموده، و وكالت داشت كه چنين عقدى را اجرا كند، و به تعبير ديگر،  مالك اصلى در ذمه موسى، همان دختر «شعيب» بود، اما از آنجا كه زندگى همه آنها به صورت مشترك و در نهايت صفا و پاكى مى گذشت، و جدائى در ميان آنها وجود نداشت، (همان گونه كه هم اكنون در بسيارى از خانواده هاى قديمى يا روستائى ديده مى شود، كه زندگى يك خانواده كاملاً به هم آميخته است) اين مسأله مطرح نبود، كه اداى اين دين چگونه بايد باشد، خلاصه اين كه: مالك مهر تنها دختر است، نه پدر، و خدمات موسى نيز در همين طريق بود.

هـ : مهريه دختر «شعيب»، مهريه نسبتاً سنگينى بوده; زيرا اگر به حساب امروز، كار يك كارگر معمولى را در يك ماه و يك سال محاسبه كنيم و سپس آن را در عدد 8 ضرب نمائيم، مبلغ قابل ملاحظه اى مى شود.

«پاسخ»: اولاً، اين ازدواج يك ازدواج ساده نبود، بلكه مقدمه اى بود براى ماندن موسى در مكتب «شعيب»، مقدمه اى بود، براى اين كه موسى يك دانشگاه بزرگ را در اين مدت طولانى طى كند، و خدا مى داند كه در اين مدت موسى چه ها از «پير مدين» فرا گرفت.

از اين گذشته، اگر موسى اين مدت را براى «شعيب» كار مى كرد، در عوض «شعيب» نيز تمام زندگى او و همسرش را از همين طريق تأمين مى نمود، بنابراين اگر هزينه موسى و همسرش را از مزد اين كار كم كنيم، مبلغ زيادى باقى نخواهد ماند و تصديق خواهيم كرد مهر ساده و سبكى بوده است!.

* * *

3 ـ ضمناً، از اين داستان استفاده مى شود، آنچه امروز در ميان ما رائج شده كه پيشنهاد پدر و كسان دختر را در مورد ازدواج با پسر عيب مى دانند، درست نيست: هيچ مانعى ندارد كسان دختر، شخصى را كه لايق همسرى فرزندشان مى دانند، پيدا كنند، و به او پيشنهاد دهند، ـ همان گونه كه «شعيب» چنين كرد، و  در حالات بعضى از بزرگان اسلام نظير آن ديده شده است ـ .

* * *

4ـ نام دختران «شعيب» را «صفوره» (يا صفورا) و «ليا» نوشته اند كه اوّلى با موسى ازدواج كرد.(2)

* * *

29فَلَمّا قَضى مُوسَى الأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَر أَوْ جَذْوَة مِنَ النّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ

30فَلَمّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللّه رَبُّ الْعالَمِينَ

31وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لاتَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الآمِنِينَ

32اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ

33قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ

34وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ

35قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلايَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ

 

 

ترجمه:

29 ـ هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانواده اش (از مدين به سوى مصر) حركت كرد، از جانب طور آتشى ديد! به خانواده اش گفت: «درنگ كنيد كه من آتشى ديدم! (مى روم) شايد خبرى از آن براى شما بياورم، يا شعله اى از آتش، تا با آن گرم شويد»!

30 ـ هنگامى كه به سراغ آتش آمد، از كرانه راست درّه، در آن سرزمين پر بركت، از ميان يك درخت ندا داده شد كه: «اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان!

31 ـ و (فرمود:) عصايت را بيفكن»! هنگامى كه ديد او همچون مارى با سرعت حركت مى كند، ترسيد و به عقب برگشت، و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد! (ندا آمد:) «اى موسى! برگرد و نترس، تو در امان هستى!

32 ـ دستت را در گريبان خود فرو بر، هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است بدون عيب و نقص; و دستهايت را بر سينه ات بگذار، تا ترس و وحشت از تو دور شود! اين دو =] معجزه عصا و يد بيضا[ برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان اوست، كه آنان قوم فاسقى هستند»!

33ـ عرض كرد: «پروردگارا! من از يك تن از آنان را كشته ام; مى ترسم مرا به قتل برسانند.

34 ـ و برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است; او را همراه من بفرست تا ياور من باشد و مرا تصديق كند; مى ترسم مرا تكذيب كنند»!

35 ـ فرمود: «به زودى بازوان تو را به وسيله برادرت محكم (و نيرومند) مى كنيم، و براى شما سلطه و برترى قرار مى دهيم; و به بركت آيات ما، بر شما دست نمى يابند; شما و پيروانتان پيروزيد»!

 

 


1 ـ مرحوم «محقق حلى» در «شرايع» مى گويد: «يَصِحُّ الْعَقْدُ عَلى مَنْفَعَةِ الْحُرِّ كَتَعْلِيْمِ الصَّنْعَةِ وَ السُّورَةِ مِنَ الْقُرآنِ وَ كُلِّ عَمَل مُحَلَّل وَ عَلى اِجازَةِ الزُّوجَ نَفْسِهِ مُدَّةً مُعَيَّنَةً» ـ و مرحوم فقيه بزرگوار «صاحب جواهر» بعد از ذكر اين عبارت مى گويد: «وِفاقاً لِلْمَشْهُور» («جواهر الكلام»، جلد 31، صفحه 4).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 249.

 

نخستين جرقه وحى!

در اينجا، به «هفتمين صحنه» از اين داستان مى رسيم:

هيچ كس، دقيقاً نمى داند در اين ده سال بر موسى چه گذشت،(1) اما بدون شك اين ده سال از بهترين سال هاى عمر موسى بود، سال هائى گوارا، شيرين و آرام بخش، سال هاى سازندگى و آمادگى براى يك مأموريت بزرگ.

در حقيقت، ضرورت داشت كه موسى(عليه السلام) يك دوران ده ساله را در غربت، و در كنار يك پيامبر بزرگ، بگذارند و شبانى كند، تا اگر خوى كاخ نشينى بر فكر و جان او اثر گذاشته است، به كلى شستشو شود، موسى بايد در كنار كوخ نشينان باشد، از دردهاى آنها آگاه گردد و براى مبارزه با كاخ نشينان آماده شود.

از سوى ديگر، موسى بايد زمان طولانى براى تفكر در اسرار آفرينش، و خودسازى، در اختيار داشته باشد، كجا بهتر از بيابان «مدين»؟ و كجا بهتر از خانه «شعيب»؟

مأموريت يك «پيامبر اولوا العزم» ساده نيست كه به آسانى بتوان عهده دار آن شد، بلكه مى توان گفت: مأموريت موسى بعد از پيامبر اسلام در ميان پيامبران، از يك نظر، از همه سنگين تر بود، مبارزه با بزرگ ترين جباران روى زمين و به اسارت قوم بزرگى پايان بخشيدن، و آثار فرهنگ اسارت را از روح آنها شستشو دادن، كار آسانى نيست.

در «تورات»، و همچنين در روايات اسلامى آمده: «شعيب» براى قدردانى از زحمات موسى، قرار گذاشته بود، گوسفندانى كه با علائم مخصوصى متولد  مى شوندرا، به او ببخشد، اتفاقاً در آخرين سال، كه موسى عزم داشت با «شعيب» خدا حافظى كند و به سوى مصر بازگردد، تمام يا غالب نوزادان گوسفند با همان ويژگى متولد شدند.(2) و «شعيب» نيز با كمال ميل آنها را به موسى داد.

بديهى است موسى به اين قانع نيست كه تا پايان عمر شبانى كندـ هر چند محضر شعيب براى او بسيار مغتنم بودـ او بايد به يارى قوم خود بشتابد، كه در زنجير اسارت، گرفتارند، و در جهل و نادانى و بى خبرى غوطهورند.

او بايد، به بى عدالتى ها در «مصر» پايان بخشد، بتها را بشكند، طاغوتيان را ذليل، و مظلومان را به يارى خدا عزيز كند، و يك احساس درونى، موسى را به اين سفر تشويق مى كرد.

سرانجام، اثاث و متاع و گوسفندان خود را جمع آورى كرد، و بار سفر را بست.

ضمناً، از تعبير به «اهل» كه در آيات متعددى از قرآن آمده، استفاده مى شود كه موسى غير از همسرش، در آنجا فرزند يا فرزندانى همراه داشت، روايات اسلامى نيز اين معنى را تأييد مى كند، و در «تورات» در «سفر خروج» به آن تصريح شده است، به علاوه همسرش، در آن موقع باردار بود.

او به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و شايد به اين دليل بود كه براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان «شام»، از بيراهه مى رفت.

به هر حال، قرآن در نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد، و همراه خانواده اش حركت كرد، از جانب «طور» آتشى ديد»! (فَلَمّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً).

«به خانواده اش گفت: همينجا درنگ كنيد، من آتشى ديدم، مى روم شايد خبرى براى شما بياورم، يا شعله اى از آتش، تا با آن گرم شويد» (قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَر أَوْ جَذْوَة مِنَ النّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ).

«آنَسْتُ» از «ايناس»، به معنى مشاهده كردن، و ديدن توأم با يك نوع آرامش و انس است، «جَذْوَة» به معنى قطعه اى از آتش است، و بعضى گفته اند به قطعه بزرگى از هيزم گفته مى شود.

از جمله «آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَر» (خبرى بياورم) استفاده مى شود، كه او راه را گم كرده بود، و از جمله «لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ» بدست مى آيد كه شبى بود، سرد و ناراحت كننده.

در آيه، سخنى از وضع همسر موسى به ميان نيامده، ولى مشهور در تفاسير و روايات اين است كه: او باردار بود و در آن لحظه درد زائيدن به او دست داد، و موسى از اين نظر نيز نگران بود.

* * *

«هنگامى كه به سراغ آتش آمد (ديد آتشى است نه همچون آتش هاى ديگر، خالى از حرارت و سوزندگى، يكپارچه نور و صفا، در همين حال كه موسى سخت در تعجب فرو رفته بود) ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پر بركت، از ميان يك درخت، ندا داده شد كه اى موسى منم خداوند، پروردگار عالميان»! (فَلَمّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللّه رَبُّ الْعالَمِينَ).

«شاطِىء» به معنى ساحل و «وادِى» به معنى «درّه» يا «محل عبور سيلاب» و «أَيْمَن» به معنى راست و صفت است براى «شاطى» و «بُقْعَه» به معنى قطعه زمينى است كه نسبت به اطرافش مشخص است.

بدون شك، خداوند قدرت دارد امواج صوتى را در هر چيز بخواهد  بيافريند، در اينجا در ميان درخت ايجاد كرد، چرا كه مى خواهد با موسى سخن بگويد، و موسى جسم است و داراى گوش، و نيازمند به امواج صوتى، البته، بسيارى اوقات پيامبران از طريق الهام درونى وحى را مى گرفتند، و گاه در خواب، ولى گاهى نيز از طريق شنيدن امواج صوتى بوده است، و به هر حال به هيچ وجه جاى اين توهم نيست كه براى خدا جسمى قائل شويم.

در بعضى از روايات آمده، موسى هنگامى كه نزديك آتش رسيد دقت كرد، ديد از درون شاخه سبزى، آتش مى درخشد، و لحظه به لحظه پرفروغ تر و زيباتر مى شود با شاخه كوچكى كه در دست داشت خم شد تا كمى از آن بر گيرد، آتش به سوى او آمد وحشت كرد، و عقب رفت! گاه او به سوى آتش مى آمد و گاه آتش به سوى او، كه ناگهان ندائى برخاست و بشارت وحى به او داد، و به اين ترتيب از قرائن غير قابل انكار، براى موسى، روشن شد، كه اين ندا نداى الهى است و نه غير آن.

* * *

اما با توجه به مأموريت بزرگ و سنگينى كه موسى بر عهده دارد، بايد معجزاتى بزرگ به تناسب آن، از سوى خدا در اختيارش قرار داده شود، كه به دو قسمت مهم آن در اين آيات اشاره شده است:

نخست اين كه: به موسى ندا داده شد: عصايت را بيفكن، و موسى عصا را افكند، هنگامى كه به آن نگاه كرد ديد، همچون مارى است كه با سرعت و شدت حركت مى كند، موسى ترسيد و به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد»! (وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ).

روزى كه موسى اين عصا را براى خود انتخاب كرد، تا هنگام خستگى بر آن تكيه كند، و براى گوسفندان برگ هاى درختان را بريزد، باور نمى كرد كه در  درونش چنين قدرت بزرگى به فرمان خدا نهفته باشد، و اين عصاى ساده چوپانى، كاخ هاى بيدادگران را به لرزه درآورد، و چنين است موجودات اين جهان كه گاه در نظر ما كوچكند، اما استعدادهاى بزرگى در درون نهفته دارند، كه به فرمان خدا آشكار مى گردد.

در اين هنگام، بار ديگر موسى ندا را شنيد كه به او مى گويد: «برگرد و نترس تو در امان هستى»! (يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لاتَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ).

«جانّ»، در اصل به معنى «موجود ناپيدا» است و به مارهاى كوچك «جان» گفته مى شود، چون به صورت ناپيدائى از لابلاى علف ها و شيارهاى زمين مى گذرند. البته در بعضى ديگر از آيات قرآن تعبير به «ثعبان مبين» (اژدهاى آشكار) شده است(3) و سابقاً گفته ايم اين تفاوت تعبيرها، ممكن است، بيانگر حالات مختلف آن مار باشد كه در آغاز كوچك بود، و بعد به صورت اژدهائى عظيم درمى آمد، اين احتمال نيز وجود دارد كه موسى نخستين بار كه در وادى «طور» آن را ديد، به صورت كوچك ترى بود و در مراحل بعد بزرگ تر.

به هر حال، موسى مى بايست به اين حقيقت آشنا شود، كه در محضر پروردگار، امنيت مطلق حكمفرما است، آنجا جاى ترس و خوف نيست.

* * *

معجزه نخستين، آيتى از وحشت بود، سپس به او دستور داده مى شود كه به سراغ معجزه ديگرش برود كه آيتى از نور و اميد است، و مجموع آن دو تركيبى از «انذار» و «بشارت» خواهد بود، به او فرمان داده شد: «دست خود را در گريبانت كن و بيرون آور، هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است، بدون عيب و نقص» (اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء).

 اين سفيدى و درخشندگى، بر اثر بيمارى برص و مانند آن نبود، نورى بود الهى كه كاملاً تازگى داشت.

مشاهده اين خارق عادات عجيب، در آن شب تاريك و در آن بيابان خالى، موسى را سخت تكان داد، و براى اين كه آرامش خويش را باز يابد دستور ديگرى به او داده شد، و دستور اين بود: «دستهايت را بر سينه ات بگذار تا قلبت آرامش خود را باز يابد» (وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ).

بعضى نيز گفته اند: اين جمله، كنايه از لزوم قاطعيت و عزم راسخ در اداى مسئوليت رسالت و عدم ترس و وحشت از هيچ مقام و هيچ قدرت است.

بعضى نيز احتمال داده اند: موسى هنگامى كه عصا تبديل به مار شد، دست خود را گشود تا از خويشتن دفاع كند، اما خداوند به او دستور داد دستت را جمع كن و نترس، نيازى به دفاع نيست!.

تعبير «جَناح» (بال) به جاى دست، تعبير زيبائى است كه شايد هدف از آن، تشبيه حالت آرامش انسان به حالت پرنده اى باشد كه به هنگام مشاهده امر وحشتناك بال و پر مى زند، اما وقتى آرامش خود را باز يافت، بال و پر خود را جمع مى كند.

سپس، همان ندا به موسى گفت: «اين دو دليل روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان او است كه آنها قوم فاسقى بوده و هستند» (فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ).

آرى، اين گروه از طاعت پروردگار خارج شده اند، و طغيان را به حد اعلى رسانده اند، وظيفه تو است كه آنها را نصيحت كنى و اندرز گوئى، و اگر مؤثر نشد، با آنها مبارزه نمائى.

* * *

در اينجا موسى(عليه السلام)، به ياد حادثه مهم زندگيش در «مصر» افتاد، حادثه كشتن مرد قبطى، و بسيج نيروهاى فرعونى براى تلافى خون او، گرچه موسى به خاطر حمايت مظلومى با اين ظالم گلاويز شده بود، ولى اينها در منطق فرعون معنى نداشت، او هنوز هم تصميم دارد اگر موسى را پيدا كند، بدون چون و چرا به قتل برساند.

لذا در اينجا «عرض مى كند: پروردگارا! من از آنها يك نفر را كشته ام، مى ترسم به تلافى خون او مرا به قتل برسانند» و اين مأموريت ناتمام بماند (قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ).

* * *

از اين گذشته، من تنها هستم و زبانم آن قدر فصيح نيست، «برادرم را نيز با من بفرست، كه زبانش از من گوياتر است، تا مرا يارى و تصديق كند، من از اين بيم دارم كه تنها بمانم و تكذيبم كنند» (و اين كار بزرگ به انجام نرسد) (وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ).

«أَفْصَحُ» از ماده «فصح» در اصل به معنى خالص بودن چيزى است، و به سخن خالص و گويا، كه خالى از هر گونه حشو و زوائد باشد، فصيح گفته مى شود، و «رِدْء» به معنى «معين و ياور» است.

به هر حال، از آنجا كه اين مأموريت، بسيار بزرگ و سنگين بود، و موسى مى خواست هرگز با شكست مواجه نشود، اين تقاضا را از خداوند بزرگ كرد.

* * *

خداوند نيز، دعوت او را اجابت كرد، و به او اطمينان كافى داد و فرمود: «ما بازوان تو را به وسيله برادرت (هارون) محكم مى كنيم» (قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ).

 «و براى شما در تمام مراحل، سلطه و برترى قرار مى دهيم» (وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً).

كاملاً مطمئن باشيد، «آنها هرگز به شما دست پيدا نمى كنند، و به بركت آيات، به شما دست نمى يابند و بر شما پيروز نمى شوند» (فَلايَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا).

بلكه، «شما و پيروانتان غالب و پيروزيد» (أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ).

چه نويد بزرگى! و چه بشارت عظيمى! نويد و بشارتى كه قلب موسى را گرم، عزم او را جزم، و اراده او را محكم و آهنين ساخت، كه اثرات روشن آن را در فرازهاى آينده از اين داستان خواهيم ديد.(4)

* * *

36فَلَمّا جاءَهُمْ مُوسى بِآياتِنا بَيِّنات قالُوا ما هذا إِلاّ سِحْرٌ مُفْتَرىً وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الأَوَّلِينَ

37وَ قالَ مُوسى رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدّارِ إِنَّهُ لايُفْلِحُ الظّالِمُونَ

 

ترجمه:

36 ـ هنگامى كه موسى روشن ما را براى آنان آورد، گفتند: «اين چيزى جز سحر نيست كه به دروغ به خدا بسته شده; ما هرگز چنين چيزى را در نياكان خود نشنيده ايم»!

37 ـ موسى گفت: «پروردگارم از حال كسانى كه هدايت را از نزد او آورده اند، و كسانى كه عاقبت نيك سرا(ى دنيا و آخرت) از آن آنهاست آگاه تر است! مسلماً ظالمان رستگار نخواهند شد»!

 


1 ـ از روايات اسلامى بر مى آيد كه موسى ده سال براى «شعيب» كار كرد، اين مطلب در حديثى در كتاب «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 34، كتاب النكاح، ابواب المهور، باب 22، حديث 4، آمده است.

2ـ «اعلام قرآن»، صفحه 409.

3 ـ اعراف، آيه 107 ـ شعراء، آيه 32.

4 ـ در زمينه اين مباحث در جلد سيزدهم تفسير «نمونه»، در سوره «طه»، و در جلد ششم در تفسير سوره «اعراف» و در جلد پانزدهم، در تفسير سوره «شعراء»، بحث هاى ديگرى داشته ايم.

 

موسى در برابر فرعون

در اينجا با «هشتمين صحنه» از اين ماجراى بزرگ روبرو مى شويم.

موسى(عليه السلام) فرمان نبوت و رسالت را در آن شب تاريك، و در آن سرزمين مقدس از خداوند دريافت نمود، به «مصر» آمد و برادرش «هارون» را با خبر ساخت و پيام اين رسالت بزرگ را به او رسانيد، هر دو به سراغ فرعون رفتند، و بعد از زحمت زياد، توانستند با شخص او روبرو شوند، در حالى كه اطرافيان و خاصانش گرداگرد او را گرفته بودند، موسى(عليه السلام) دعوت الهى را به آنها ابلاغ كرد،  اكنون ببينيم عكس العمل آنها در برابر پيام حق چه بود؟

قرآن، در نخستين آيات مورد بحث مى گويد: «هنگامى كه موسى با معجزات روشن ما به سراغ آنها آمد، آنها گفتند: اين چيزى جز سحر نيست كه به دروغ به خدا بسته شده است»! (فَلَمّا جاءَهُمْ مُوسى بِآياتِنا بَيِّنات قالُوا ما هذا إِلاّ سِحْرٌ مُفْتَرىً).

«ما هرگز چنين چيزى را در نياكان خود نشنيده ايم»! (وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ).

آنها در برابر معجزات بزرگ موسى، به همان حربه اى متوسل شدند كه همه جباران و گمراهان در طول تاريخ، در برابر معجزات انبياء به آن متوسل مى شدند، حربه سحر، چرا كه آن خارق عادت بود و اين هم خارق عادت، «لكن اين كجا و آن كجا»؟!

ساحران، افراد منحرف و دنياپرستى هستند كه اساس كارشان بر تحريف حقايق است، و با اين نشانه به خوبى مى توان آنها را شناخت، در حالى كه دعوت انبياء و محتواى آن، گواه صدق معجزات آنها است.

وانگهى، ساحران چون به نيروى بشرى متكى هستند، هميشه كارشان محدود است، اما پيامبران كه از نيروى الهى بهره مى گيرند، معجزاتشان عظيم و نامحدود.

تعبير به «آيات بَيِّنات» كه اشاره به معجزات موسى است از اين جهت به صيغه جمع آمده كه ممكن است موسى علاوه بر اين دو معجزه، معجزات ديگرى هم به آنها ارائه داده باشد، و يا هر يك از اين دو معجزه، خود تركيبى از معجزه هاى متعدد بوده: تبديل شدن عصا به مار عظيم معجزه اى است، و بازگشت آن به حال اول، معجزه اى ديگر، و همچنين درخشندگى دست موسى  در يك لحظه معجزه اى است، و بازگشتش به حال اول، معجزه اى ديگر!.

تعبير به «مُفْتَرىً» از ماده «فريه» به معنى تهمت و دروغ، از اين نظر است كه مى خواستند بگويند: موسى اين نسبت را به دروغ بر خدا بسته!

تعبير به اين كه: ما هرگز چنين چيزى را در نياكان خود نشنيده ايم، با اين كه قبل از موسى، آوازه دعوت «نوح» و «ابراهيم» و «يوسف»(عليهم السلام) در آن سرزمين پيچيده بود، يا به خاطر فاصله زياد و بُعد عهد، و يا به خاطر اين است كه مى خواستند بگويند: نياكان ما نيز در مقابل چنين دعوت هائى هرگز تسليم نشده اند.

* * *

اما موسى در پاسخ آنها با لحن تهديدآميزى چنين «گفت: پروردگار من از حال كسانى كه هدايت را از نزد او براى مردم مى آورند آگاه تر است، و همچنين از كسانى كه سرانجام سراى دنيا و آخرت از آنها است» (وَ قالَ مُوسى رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدّارِ).

اشاره به اين كه: خدا به خوبى از حال من آگاه است، هر چند شما مرا متهم به دروغ كنيد، چگونه ممكن است خدا چنين خارق عادتى در اختيار دروغگوئى قرار دهد، كه مايه گمراهى بندگانش شود؟ اين كه خدا باطن مرا مى داند و اين امكان را به من داده، بهترين دليل بر حقانيت دعوت من است.

از اين گذشته، دروغگو تنها مدت كوتاهى مى تواند به كار خود ادامه دهد، و عاقبت، پرده از روى اعمالش برداشته مى شود، شما منتظر بمانيد تا ببينيم عاقبت كار و پيروزى از آن كيست، و شكست از آن چه كسى؟

مطمئن باشيد اگر من دروغگو باشم ظالم هستم، «و ظالم هرگز رستگار نخواهد شد» (إِنَّهُ لايُفْلِحُ الظّالِمُونَ).

 اين تعبير، شبيه تعبير ديگرى است كه در آيه 69 سوره «طه» آمده است: وَ لايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى: «ساحر هر كجا باشد، رستگار نخواهد شد»!

اين جمله، ضمناً ممكن است اشاره اى به وضع فرعونيان لجوج و مستكبر باشد، كه شما از وضع معجزات من به حقانيت دعوتم پى برده ايد، اما ظالمانه با من مخالفت مى كنيد، ولى بدانيد پيروز نخواهيد شد و عاقبت از آن من است نه از آن شما.

تعبير به، «عاقِبَةُ الدّارِ» ممكن است اشاره به سرانجام دار دنيا، يا دار آخرت و يا هر دو باشد، البته معنى سوم جامعتر و مناسب تر به نظر مى رسد.

موسى، با اين بيان منطقى و مؤدبانه، شكست و ناكامى آنها را در اين دنيا و جهان ديگر به آنها گوشزد كرد.

* * *

38وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ

39وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لايُرْجَعُونَ

40فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظّالِمِينَ

41وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لايُنْصَرُونَ

42وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ

 

ترجمه:

38 ـ فرعون گفت: «اى جمعيت اشراف! من خدائى جز خودم براى شما سراغ ندارم. (اما براى تحقيق بيشتر) اى هامان! آتشى بر گل بيفروز (و آجرهاى محكم بساز)، و براى من برج بلندى ترتيب ده تا از خداى موسى خبر گيرم; هر چند من گمان مى كنم او از دروغگويان است»!

39 ـ (سرانجام) فرعون و لشكريانش به ناحق در زمين استكبار كردند، و پنداشتند به سوى ما بازگردانده نمى شوند.

40 ـ ما نيز او و لشكريانش را گرفتيم و به دريا افكنديم; اكنون بنگر پايان كار ظالمان چگونه بود!

41 ـ و آنان =] فرعونيان[ را پيشوايانى قرار داديم كه به آتش (دوزخ) دعوت مى كنند; و روز رستاخيز يارى نخواهند شد.

42ـ و در اين دنيا نيز لعنتى به دنبال آنان قرار داديم; و روز قيامت از زشت رويانند!

 

ببين سرانجام كار ظالمان چه شد؟!

در اينجا، با «نهمين صحنه» از اين تاريخ پرماجرا و آموزنده، مواجه مى شويم، و آن صحنه سازى فرعون، به وسيله ساختن برج معروفش، براى بيرون كردن موسى از ميدان است.

مى دانيم، يكى از سنت هاى سياست بازان كهنه كار، اين است كه: هرگاه حادثه مهمى بر خلاف ميل آنها واقع شود، براى «منحرف ساختن افكار عمومى» از آن، فوراً دست به كار آفريدن صحنه تازه اى مى شوند، كه افكار توده ها را به خود جلب، و از آن حادثه نامطلوب، منحرف و منصرف كنند.

به نظر مى رسد: داستان ساختن «برج عظيم»، بعد از ماجراى مبارزه موسى با ساحران بوده، چرا كه از سوره «مؤمن» در قرآن مجيد، استفاده مى شود كه اين كار، هنگامى بود كه فرعونيان نقشه قتل موسى را مى كشيدند، و «مؤمن آل فرعون» به دفاع از او برخاسته بود. و مى دانيم، قبل از مبارزه موسى(عليه السلام) با ساحران، چنين سخنى در كار نبود، بلكه، برنامه تحقيق در باره موسى و كوبيدن او از طريق ساحران در جريان بود. و از آنجا كه قرآن مجيد، جريان مبارزه موسى را با ساحران در سوره هاى «طه» و «اعراف» و «يونس» و «شعراء»، بيان كرده است در اينجا از بيان آن صرف نظر نموده، تنها به مسأله بناى برج پرداخته كه تنها در اين سوره و سوره «مؤمن» مطرح شده است.

 به هر حال، آوازه پيروزى موسى(عليه السلام) بر ساحران، در سراسر «مصر» پيچيد، ايمان آوردن ساحران به موسى نيز، مزيد بر علت شد، موقعيت حكومت فرعونيان سخت به خطر افتاد، احتمال بيدار شدن توده هاى در بند، بسيار زياد بود، بايد افكار عمومى را به هر قيمتى كه هست از اين مسأله منحرف ساخت، و يك سلسله مشغوليات ذهنى كه در عين حال، توأم با بذل و بخشش دستگاه حكومت باشد، و مردم را بتواند اغفال و تحميق كند، فراهم ساخت.

«فرعون»، در اين زمينه به مشورت نشست، و در نتيجه، فكرش به چيزى رسيد كه در نخستين آيه مورد بحث آمده است: «فرعون گفت: اى گروه اطرافيان و درباريان! من خدائى غير از خودم براى شما سراغ ندارم»! (وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِي).

خداى زمينى مسلماً منم! و اما خداى آسمان، دليلى بر وجود او در دست نيست، اما من احتياط را از دست نمى دهم و به تحقيق مى پردازم! سپس رو به وزيرش، «هامان» كرده، گفت: «هامان! آتشى برافروز بر خشت ها» (و آجرهاى محكمى بساز) (فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَى الطِّينِ).

«سپس، قصر و برجى بسيار مرتفع براى من بساز، تا بر بالاى آن روم، و خبرى از خداى موسى بگيرم!، هر چند من باور نمى كنم او راستگو باشد، و فكر مى كنم او از دروغگويان است»! (فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ).

چرا فرعون، نامى از آجر نبرد؟ و با جمله «آتشى بر گل (خشت) بيفروز»! قناعت كرد؟ بعضى مى گويند: دليلش اين است كه، تا آن زمان ساختن آجر معمول نبود، و اين كار به ابتكار فرعونيان صورت گرفت، در حالى كه بعضى ديگر معتقدند: اين طرز بيان، يك نوع بيان متكبرانه و موافق سنت جباران بوده است.

بعضى نيز گفته اند: كلمه «آجر» تعبير فصيحى نيست كه قرآن آن را به كار برد، لذا به جاى آن چنين تعبيرى آورده است.

در اينجا، جمعى از مفسران، مانند «فخر رازى» و «آلوسى» به بيان اين سخن پرداخته اند كه، آيا به راستى فرعون اين دستور خود را، در زمينه ساختن كاخ آسمان خراشش عملى ساخت يا نه؟

ظاهراً چيزى كه فكر اين مفسران را به خود مشغول داشته، اين است كه: به هيچ حساب، اين كار عاقلانه نبوده است، مگر مردم بالاى كوه ها نرفته بودند و منظره آسمان را همان گونه كه بر روى زمين است، نديده بودند؟ مگر كاخى كه به دست بشر ساخته مى شود، از كوه مرتفع تر است؟! كدام احمق باور مى كرد كه از بالاى چنين كاخى بتوان به آسمان دست يافت؟!

ولى، آنها كه چنين مى انديشند، از اين نكته غافلند كه، اولاً سرزمين «مصر» كوهستانى نبود، و از اين گذشته، ساده لوحى توده هاى مردم آن زمان را فراموش كرده اند، كه چگونه ممكن بود آنها را با اين مسائل اغفال كرد و فريب داد؟ حتى در عصر و زمان ما، كه به اصطلاح عصر علم و دانش است، مسائلى مى بينيم كه شباهت به اين فريبكارى و نيرنگ ها دارد.

به هر حال، طبق بعضى از تواريخ، «هامان» دستور داد: زمين وسيعى براى اين كاخ و برج بلند، در نظر گيرند، و پنجاه هزار مرد بناء و معمار، براى اين كار گسيل داشت، و هزاران نفر كارگر، براى فراهم آوردن وسائل كار، مأمور كرد، درهاى خزانه را گشود، و اموال زيادى در اين راه مصرف كرد، كارگران زيادى به كار گمارد، به طورى كه در همه جا سر و صداى اين برج عظيم پيچيد.

هر قدر اين بنا بالاتر و بالاتر مى رفت، مردم بيشتر به تماشاى آن مى آمدند، و  در انتظار اين بودند كه، فرعون با اين بنا چه خواهد كرد.

بنا، به قدرى بالا رفت كه بر تمام اطراف مسلط شد، بعضى نوشته اند معماران آن را چنان ساختند، كه از پله هاى مارپيچ آن، مرد اسب سوارى مى توانست بر فراز برج قرار گيرد!

هنگامى كه ساختمان به اتمام رسيد، و بيش از آن توان بالا بردن آن را نداشتند، روزى فرعون، با تشريفاتى به آنجا آمد، و شخصاً از برج عظيم بالا رفت، هنگامى كه بر فراز برج رسيد، نگاهى به آسمان كرد، و منظره آسمان را همان گونه ديد كه از روى زمينِ صاف معمولى مى ديد، كمترين تغيير و دگرگونى وجود نداشت!.

معروف است، تيرى به كمان گذاشت، به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده اى، و يا طبق توطئه قبلى خودش، خون آلود بازگشت، فرعون از آنجا پائين آمد و به مردم گفت: «برويد و فكرتان راحت باشد، خداى موسى را كشتم»!.(1)

حتماً گروهى از ساده لوحان و مقلدان چشم و گوش بسته حكومت وقت، اين خبر را باور كردند و در همه جا پخش نمودند، و از آن سرگرمى تازه اى براى اغفال مردم «مصر» ساختند.

اين را نيز نقل كرده اند كه: اين بنا دوامى نياورد، (و طبعاً هم نبايد دوام بياورد) آرى، اين بنا در هم شكست و ويران شد و گروهى را از ميان برد.

و در اينجا، داستان هاى ديگرى نقل كرده اند كه چون اصالت آنها روشن نبود از نقل آنها صرف نظر شد.

قابل توجه اين كه فرعون، در اين سخنش: ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِي:  «من غير از خودم خدائى براى شما سراغ ندارم!» نهايت شيطنت را به خرج مى دهد، الوهيت خود را مسلّم مى شمرد و بحث را تنها در اين قرار مى دهد كه آيا غير از او خداى ديگرى هست يا نه؟!

سپس به خاطر عدم وجود دليل آن را نيز نفى مى كند.

و در مرحله سوم، براى اقامه دليل بر عدم وجود خدائى ديگر، داستان برج عظيم را به ميان مى آورد!

همه اينها نشان مى دهد كه او به خوبى مطالب را مى دانست، اما براى تحميق مردم «مصر» و حفظ موقعيت خويش، با الفاظ بازى مى كرد.

* * *

قرآن، سپس به استكبار فرعون و فرعونيان، و عدم تسليم آنها در برابر «مبدأ» و «معاد»، كه ريشه جنايات آنها نيز از انكار همين دو اصل، سرچشمه مى گرفت پرداخته، چنين مى گويد: «فرعون و لشكريانش به ناحق در زمين استكبار كردند (و خدا را كه آفريننده بزرگ زمين و آسمان است، انكار نمودند) و گمان كردند كه قيامتى در كار نيست، و به سوى ما باز نمى گردند» (وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لايُرْجَعُونَ).

انسانِ ضعيفى كه گاهى، قادر به دور كردن پشه اى از خود نيست، و گاه، يك موجود ذرّه بينى به نام «ميكرب»، نيرومندترين افراد او را به زير خاك مى فرستد، چگونه مى تواند خود را بزرگ معرفى كند و دعوى الوهيت نمايد؟!

در حديث معروف «قدسى» آمده است كه خداوند مى فرمايد: الْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي وَ الْعَظَمَةُ إِزَارِي فَمَنْ نَازَعَنِي وَاحِداً مِنْهُمَا أَلْقَيْتُهُ فِي النّارِ!:

«بزرگى رداى من است و عظمت لباسى است كه به قامت كبريائى من دوخته  شده، هر كس در هر كدام از اينها با من منازعه كند، او را به دوزخ مى افكنم»!.(2)

بديهى است، خدا نيازى به اين توصيف ها ندارد، مهم اين است كه طغيانگرى انسان، و جنايتگرى او، زمانى شروع مى شود كه خود را گم مى كند، و باد كبر و غرور مغز او را پر مى سازد.

* * *

اما ببينيم، سرانجامِ اين كبر و غرور، به كجا رسيد، قرآن مى گويد: «ما، او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا پرتاب كرديم»! (فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ).

آرى، مرگ آنها را به دست عامل حياتشان سپرديم، و «نيل» را كه رمز عظمت و قدرت آنها بود، به گورستانشان مبدل ساختيم!

جالب اين كه، تعبير به «نَبَذْناهُم» مى كند، از ماده «نبذ» (بر وزن نبض) كه به معنى دور افكندن اشياء بى ارزش و بى مقدار است. راستى، انسان خودخواه مستكبر و جانى و جبار، چه ارزشى مى تواند داشته باشد؟، آرى، ما اين موجودات بى ارزش را از جامعه انسانى طرد كرديم، و صفحه زمين را از لوث وجودشان پاك ساختيم.

و در پايان آيه، روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، مى فرمايد: «ببين عاقبت كار ظالمان چگونه بود»؟ (فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظّالِمِينَ).

اين نگاه، با چشم ظاهر نيست كه با چشم دل است، و اين تعبير، مخصوصِ ظالمان ديروز نيست، كه ستمگران امروز نيز، سرنوشتى جز اين ندارند!

* * *

بعد از آن مى افزايد: «ما آنها را امامان و پيشوايانى قرار داديم، كه دعوت به دوزخ مى كنند، و روز قيامت، هيچ كس به يارى آنها نمى آيد»! (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لايُنْصَرُونَ).

اين تعبير، براى بعضى از مفسران مشكلى ايجاد كرده، كه چگونه ممكن است خداوند كسانى را پيشوايان باطل قرار دهد؟ كار او دعوت به خير و مبعوث ساختن امامان و پيشوايان حق است، نه باطل.

ولى، اين مطلب پيچيده اى نيست، زيرا اولاً: آنها سردسته دوزخيانند، و هنگامى كه گروه هائى از دوزخيان به سوى آتش حركت مى كنند، آنها پيشاپيش آنان در حركتند، همان گونه كه در اين جهان، ائمه ضلال بودند، در آنجا نيز پيشوايان دوزخند، كه آن جهان تجسم بزرگى است از اين جهان!.

ثانياً: ائمه ضلال بودن، در حقيقت، نتيجه اعمال خود آنها است، و مى دانيم تأثير هر سبب، به فرمان خدا است، آنها خطى را پيش گرفتند كه به امامت گمراهان منتهى مى شد، اين وضع آنها در رستاخيز است.

* * *

باز، براى تأكيد بيشتر، قرآن چهره آنها را در دنيا و آخرت چنين ترسيم مى كند: «در اين دنيا لعنتى پشت سر لعنت نصيب آنها كرديم، و در روز قيامت آنها از زشت چهرگان و سيه رويانند» (وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ).(3)

لعنت خدا، كه همان «طرد از رحمت» است، و لعنت فرشتگان و مؤمنان كه «نفرين» است، هر صبح و شام، و هر وقت و بىوقت نثار آنها مى شود، گاهى در  عموم لعن ظالمان و مستكبران داخلند، و گاه، بالخصوص مورد لعن و نفرين واقع مى شوند; زيرا هر كس تاريخ آنها را ورق مى زند، بر آنها لعن و نفرين مى فرستد!

به هر حال، اين زشت سيرتانِ اين جهان، زشت صورتانِ آن جهانند، كه آن روز، «يوم البروز» و روز كنار رفتن پرده ها است!

* * *


1ـ اقتباس از تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث، جلد 8، صفحه 462.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 24، صفحه 253، تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 40 و تفاسير ديگر، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «مَقْبُوح» از ماده «قبح» به معنى زشتى است، و اين كه بعضى از مفسران «مَقْبُوح» را به معنى «مطرود» يا رسوا يا مغضوب و مانند آن تفسير كرده اند، همه، تفسير به لازمِ مطلب است و گر نه، معنى «مَقْبُوح» واضح است.

 

امامان «نور» و «نار»

در منطق قرآن، دو گونه «امام» داريم: امامى كه پيشواى متقين، در مسير هدايت است، چنان كه در سوره «انبياء» آيه 73، در باره گروهى از پيامبران چنين مى خوانيم: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ: «آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، مردم را هدايت مى كردند، و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم، و آنها تنها مرا پرستش مى كردند».

اينها امامانى بودند با برنامه هاى روشن; زيرا توحيد خالص و دعوت به خير و نيكى و حق و عدالت، متن برنامه آنها را تشكيل مى داد، اينها امامان نورند كه خط آنها در سلسله انبياء و اوصياء، تا پيامبر خاتم و اوصيايش، تداوم يافته.

و امامانى كه رهبران ضلال و گمراهى هستند، و به تعبير آيات مورد بحث، ائمه نارند.

از ويژگى هاى اين دو گروه از پيشوايان، آن چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده، اين است كه: «گروه اول، فرمان خدا را بر فرمان خلق و اراده خودشان مقدم مى شمرند، و حكم او را برترين احكام  مى دانند، در حالى كه گروه  دوم ،فرمان خويش را بر فرمان خدا مقدم مى دارند، و حكم خويش را قبل از حكم او مى شمرند»(1).

و با اين معيار، شناختِ اين دو گروه از امامان، بسيار روشن خواهد بود!

در روز رستاخيز، كه صفوف از هم مشخص مى شود، هر گروهى به دنبال امامش مى باشد، ناريان، ناريان را طالبند، و نوريان، نوريان را، چنان كه قرآن مى گويد: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناس بِإِمامِهِمْ: «آن روز، روزى است كه هر گروهى را به نام امامشان دعوت مى كنيم».(2)

بارها گفته ايم، رستاخيز تجسمى است عظيم از اين جهان كوچك، و آنها كه در اينجا به امامى دل بسته اند و در خط او گام برمى دارند، در آنجا نيز در خط او هستند!

«بشر بن غالب» نقل مى كند: از امام «ابو عبداللّه الحسين»(عليه السلام): تفسير آيه «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناس بِإِمامِهِمْ» را پرسيدم، فرمود: اِمامٌ دَعا اِلى هُدىً فَأَجابُوهُ اِلَيْهِ، وَ اِمامٌ دَعا اِلى ضَلالَة فأَجابُوهُ اِلَيها، هؤُلاءِ فِى الْجَنَّةِ، وَ هؤُلاءِ فِى النّارِ، وَ هُوَ قَوْلُهُ عَزَّوَجَلَّ: فَرِيْقٌ فِى الْجَنَّةِ وَ فَرِيْقٌ فِى السَّعِيْرِ: «امامى دعوت به هدايت مى كند و گروهى اجابت او مى كنند، و امامى دعوت به ضلالت مى كند و گروهى دعوتش را پذيرا مى شوند، آنها در بهشتند و اينها در دوزخ، و اين است معنى: «فَرِيْقٌ فِى الْجَنَّةِ وَ فَرِيْقٌ فِى السَّعِيْرِ».(3)

جالب اين كه، فرعونى كه در دنيا پيشاپيش پيروانش حركت كرد، و آنها را در امواج «نيل» غرق نمود، در قيامت نيز پيشاپيش آنها حركت مى كند و آنان را در درياى آتش وارد مى سازد، چنان كه قرآن مى گويد: يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النّارَ: «پيشاپيش قومش، در روز قيامت حركت مى كند و آنها را وارد دوزخ مى نمايد»!.(4)

اين بحث را با سخنى از امام على(عليه السلام) پايان مى دهيم، آنجا كه در باره گروهى از منافقان مى فرمايد: ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلالَةِ وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ: «اين گروه بعد از پيامبر ماندند و به ائمه ضلال تقرب جستند، و آنها دعوت كنندگان به دوزخ، از طريق دروغ و بهتان بودند، پيشوايان ضلال نيز از وجود اينها بهره گرفتند، پست ها به آنها دادند و آنها را بر گردن مردم، حاكم و سوار كردند»!(5)

* * *

43وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الأُولى بَصائِرَ لِلنّاسِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ

44وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدِينَ

45وَ لكِنّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَ لكِنّا كُنّا مُرْسِلِينَ

46وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِير مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ

 

ترجمه:

43 ـ و ما به موسى كتاب آسمانى داديم بعد از آن كه اقوام قرون نخستين را هلاك نموديم; كتابى كه براى مردم بصيرت آفرين بود و مايه هدايت و رحمت; شايد متذكر شوند!

44 ـ تو در جانب غربى نبودى هنگامى كه ما فرمان نبوت را به موسى داديم; و تو از شاهدان نبودى (در آن هنگام كه معجزات را در اختيار موسى گذارديم)!

45 ـ ولى ما اقوامى را در اعصار مختلف خلق كرديم، و زمان هاى طولانى بر آنها گذشت! تو هرگز در ميان مردم مَدْيَن اقامت نداشتى تا (از وضع آنان آگاه باشى و) آيات ما را براى آنها =] مشركان مكّه[ بخوانى; ولى ما بوديم كه تو را فرستاديم (و اين آيات را در اختيارت قرار داديم)!

46 ـ تو در كنار طور نبودى زمانى كه ما ندا داديم; ولى اين رحمتى از سوى  پروردگارت بود (كه اين اخبار را در اختيار تو نهاد) تا به وسيله آن قومى را انذار كنى كه پيش از تو هيچ انذار كننده اى براى آنان نيامده است; شايد متذكر شوند!

 


1 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ اسراء، آيه 71.

3 ـ «امالى صدوق»، صفحه 153، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 192.

4 ـ هود، آيه 98.

5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 210.

 

اين اخبار غيبى را تنها خدا در اختيارت نهاد

در اين بخش از آيات، به «دهمين صحنه» يعنى آخرين بخش از آيات مربوط به داستانِ پر ماجراى موسى(عليه السلام) مى رسيم، كه سخن از نزول احكام، و «تورات» مى گويد، يعنى زمانى كه دوران «نفى طاغوت» پايان گرفته، و دوران «سازندگى و اثبات» آغاز مى شود.

نخست مى فرمايد: «ما به موسى كتاب آسمانى داديم، بعد از آن كه اقوام قرون نخستين را هلاك كرديم، كتابى كه براى مردم بصيرت آفرين بود، و مايه هدايت و رحمت، تا متذكر شوند» (وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولى بَصائِرَ لِلنّاسِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ).

در اين كه، منظور از «قرون اولى» (اقوام عصرهاى پيشين كه هلاك شدند)، كدام اقوامند؟ بعضى از مفسرين، آن را اشاره به كفار قوم «نوح» و «عاد» و «ثمود» و مانند آنها مى دانند، چرا كه با گذشت زمان، آثار انبياى پيشين محو شده بود و لازم بود كتاب آسمانى تازه اى در اختيار بشريت قرار گيرد.

و بعضى، اشاره به هلاكت قوم «فرعون» كه بازماندگان اقوام پيشين بودند مى دانند، چرا كه خداوند، «تورات» را بعد از هلاك آنها به موسى(عليه السلام) داد.

اما، هيچ مانعى ندارد كه جمله فوق اشاره به همه اين اقوام باشد.

«بَصائِر» جمع «بصيرت» به معنى بينائى است، و در اينجا، منظور، آيات و دلائلى است كه موجب روشنائى قلب مؤمنان مى شد، و هدايت و رحمت نيز از  لوازم اين بصيرت است، و به دنبال آن، تذكر و بيدارىِ دل هاى آماده.(1)

* * *

پس از آن، به بيان اين حقيقت مى پردازد كه، آنچه را در باره موسى و فرعون، با تمام ريزه كارى هاى دقيق آن بيان كرديم، خود دليلى است بر حقانيت «قرآن» تو، چرا كه تو در اين صحنه ها، هرگز حاضر نبودى، و اين ماجراها را با چشم نديدى، بلكه اين لطف خدا بود كه اين آيات را براى هدايت مردم، بر تو نازل كرد.

مى گويد: «تو در جانب غربى نبودى، هنگامى كه ما فرمان نبوت را به موسى داديم، و تو از شاهدان اين ماجراها محسوب نمى شدى» (وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشّاهِدِينَ).

توجه به اين نكته لازم است كه موسى(عليه السلام) در مسيرش از «مدين»، به سوى «مصر» كه از سرزمين «سينا» مى گذشت، درست از سوى «شرق» به «غرب» حركت مى كرد، و به عكس هنگامى كه «بنى اسرائيل» از «مصر»، به سوى «شام» آمدند و از «سينا» گذشتند، از طرف «غرب» به «شرق» مى آمدند (و لذا بعضى از مفسران، جمله «فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ» را در سوره «شعراء» آيه 60، كه درباره تعقيب فرعونيان از «بنى اسرائيل» سخن مى گويد، اشاره به همين معنى دانسته بودند).

* * *

سپس، مى افزايد: «ولى ما اقوامى را در اعصار مختلف خلق كرديم، اما زمان هاى طولانى بر آنها گذشت» و آثار انبياء و هدايت آنها، از قلب ها و انديشه هايشان محو شد، لذا تو و قرآنت را آورديم، و سرگذشت پيشينيان را بيان  كرديم، تا روشنگر انسانها باشد (وَ لكِنّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ).

«و تو هرگز در ميان اهل «مدين» اقامت نداشتى (تا آيات و اخبار زندگى آنها را به دست آورى) و براى آنها (اهل مكّه ) بخوانى» (وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا).(2)

«اين ما بوديم، كه تو را فرستاديم» (و اين اخبار دقيق مربوط به هزاران سال پيش را،(3) در اختيار تو قرار داديم، تا هادى اين خلق شوى) (وَ لكِنّا كُنّا مُرْسِلِينَ).

* * *

باز، براى تأكيد همين معنا، مى افزايد: «تو در طرف طور نبودى، زمانى كه ما ندا داديم (و فرمان نبوت را به نام موسى صادر نموديم)» (وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا).(4)

«ولى ما اين اخبار را كه بر تو نازل كرديم; به خاطر رحمتى است كه پروردگارت دارد، تا به وسيله آن قومى را انذار كنى، كه قبل از تو هيچ انذار كننده اى براى آنها نيامده، شايد متذكر شوند» (وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِير مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ).

كوتاه سخن اين كه: حوادث بيداركننده و هشداردهنده اى را كه در اقوام دور دست واقع شده، و تو حاضر و ناظر آن نبودى، براى تو بازگو كرديم، تا آنها  را براى اين قوم گمراه، بخوانى، شايد مايه بيدارى آنها گردد.

در اينجا، اين سؤال پيش مى آيد كه، چگونه قرآن مى گويد: «هيچ انذار كننده اى قبل از تو، براى اين قوم (اعراب معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) نيامده»، در حالى كه مى دانيم، هرگز روى زمين، از حجت الهى خالى نمى شود، و اوصياى پيامبران، در ميان اين قوم نيز بوده اند؟!

در پاسخ مى گوئيم: منظور، فرستادن پيامبر صاحب كتاب و انذاركننده آشكار است، چرا كه ميان عصر حضرت مسيح(عليه السلام) و ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، قرن ها طول كشيد، و پيامبر اولوالعزمى نيامد، و همين موضوع، بهانه اى به دست ملحدان و مفسدان داد.

على(عليه السلام) در يكى از سخنانش، مى فرمايد: إِنَّ اللّه بَعَثَ مُحَمَّداً(صلى الله عليه وآله) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لايَدَّعِي نُبُوَّةً فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ: «خداوند، هنگامى محمّد(صلى الله عليه وآله) را مبعوث كرد كه هيچ كس از عرب، كتاب آسمانى نمى خواند و مدعى نبوتى نبود، او، مردم را در جايگاه لايقشان جاى داد و به سر منزل نجاتشان رسانيد».(5)

* * *

47وَ لَوْلا أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

48فَلَمّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا لَوْلا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسى أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسى مِنْ قَبْلُ قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا وَ قالُوا إِنّا بِكُلّ كافِرُونَ

49قُلْ فَأْتُوا بِكِتاب مِنْ عِنْدِ اللّه هُوَ أَهْدى مِنْهُما أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

50فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّه إِنَّ اللّه لايَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ

 

ترجمه:

47 ـ هرگاه (پيش از فرستادن پيامبرى) مجازات و مصيبتى بر اثر اعمالشان به آنان مى رسيد، مى گفتند: «پروردگارا! چرا رسولى براى ما نفرستادى تا از آيات تو پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم»؟!

48 ـ ولى هنگامى كه حق از نزد ما براى آنها آمد گفتند: «چرا مثل همان چيزى كه به موسى داده شد به اين پيامبر داده نشده است»؟! مگر معجزاتى را كه در گذشته به موسى داده شد، انكار نكردند و گفتند: «اين دو نفر =] موسى و هارون[ دو ساحرند كه دست به دست هم داده اند (تا ما را گمراه كنند) و ما به هر دو كافريم»؟!

49 ـ بگو: «اگر راست مى گوئيد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست)، كتابى هدايت  بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد، تا من از آن پيروى كنم»!

50 ـ اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرند، بدان كه آنان تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند! و آيا گمراه تر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته، كسى پيدا مى شود؟! مسلماً خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند!

 


1 ـ «بصائر»، جمع «بصيرت»، و «ابصار»، جمع «بصر» است.

2 ـ «ثاوى»، از ماده «ثوى»، به معنى اقامه توأم با استقرار است، و به همين جهت، جايگاه و قرارگاه را «مثوى» مى گويند.

3 ـ فاصله ميان ظهور موسى(عليه السلام) و ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، حدود دو هزار سال بوده است.

4 ـ بعضى از مفسران احتمال داده اند كه، منظور از ندا در اينجا، ندائى است كه در يك مرتبه ديگر، كه موسى(عليه السلام) به كوه «طور»، با هفتاد نفر از «بنى اسرائيل» آمد، از سوى خدا داده شد، ولى اين احتمال بسيار بعيد است، زيرا اين آيات، اشاره به مطالبى است كه در آيات قبل آمده، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن خبر داده، در حالى كه شاهد و ناظر نبوده است و مى دانيم در آيات قبل، سخن از حركت موسى(عليه السلام) از «مدين» به سوى «مصر» و شنيدن كلام خدا براى بار اول در «وادى طور» است. (دقت كنيد).

5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 33.

 

هر روز به بهانه اى از حق مى گريزند

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از ارسال پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان انذار كننده و بيم دهنده بود، در نخستين آيه مورد بحث، به لطفى كه بر وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله)مترتب است، اشاره كرده، مى گويد: «هر گاه ما، پيش از فرستادن پيامبرى، آنها را به خاطر اعمالشان مجازات مى كرديم، مى گفتند: پروردگارا! چرا رسولى براى ما نفرستادى، تا آيات تو را پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم» اگر به خاطر اين نبود، مجازات آنها، به جهت اعمال و كفرشان، حتى نياز به ارسال پيامبر نداشت (وَ لَوْلا أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).(1)

در حقيقت، آيه، اشاره به اين نكته مى كند، كه راه حق، روشن است، و هر عقلى، حاكم به بطلان شرك و بت پرستى است، و زشتى بسيارى از اعمال آنها، همچون مظالم و ستم ها، از مستقلات حكم عقل مى باشد، و حتى بدون فرستادن پيامبران در اين زمينه، مى توان آنها را مجازات كرد، ولى خداوند، حتى در اين  قسمت كه حكم عقل در آن، واضح و روشن است، براى اتمام حجت و نفى هر گونه عذر، پيامبران را با كتاب هاى آسمانى و معجزات مى فرستد; تا كسى نگويد: بدبختى ما به خاطر نبودن راهنما بود، اگر رهبر الهى داشتيم، اهل هدايت و نجات بوديم.

به هر حال، اين آيه از آياتى است كه دلالت بر لزوم لطف، از طريق ارسال پيامبران دارد، و نشان مى دهد كه سنتِ خداوند، بر اين است كه، قبل از ارسال پيامبر، هيچ امتى را به خاطر گناهانشان مجازات نكند، همان گونه كه در سوره «نساء» آيه 165 نيز مى خوانيم: رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّه حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللّه عَزِيزاً حَكِيماً: «ما پيامبرانى فرستاديم، كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم، بعد از اين پيامبران، حجتى باقى نماند، و خداوند، توانا و حكيم است».

* * *

سپس، به بهانه جوئى هاى آنها اشاره مى كند، كه آنها بعد از ارسال رسل نيز، دست از بهانه گيرى برنداشتند، و باز به راه هاى انحرافى خود ادامه دادند، مى گويد: «هنگامى كه حق، از نزد ما براى آنها آمد، گفتند: چرا به اين پيامبر، مثل همان چيزى كه به موسى داده شد، اعطا نگرديده است»؟! (فَلَمّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا لَوْلا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسى).

چرا «عصاى موسى» در دست او نيست؟ چرا «يد بيضاء» ندارد؟ چرا دريا براى او شكافته نمى شود؟ چرا دشمنانش غرق نمى شوند؟ چرا و چرا؟!...

قرآن، به پاسخ اين بهانه جوئى پرداخته، مى گويد: «مگر بهانه جويانى همانند اينها، معجزاتى را كه در گذشته به موسى داده شد، انكار نكردند»؟! (أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسى مِنْ قَبْلُ).  مگر نگفتند: اين دو (موسى و هارون) دو نفر ساحرند، كه دست به دست هم داده اند، (تا ما را گمراه كنند) و ما به هر كدام از آنها كافريم»! (قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا وَ قالُوا إِنّا بِكُلّ كافِرُونَ).

تعبير به «سِحْران»، با اين كه قاعدتاً «ساحران» بايد گفته شود، براى شدتِ تأكيد است; چرا كه عرب، وقتى در مورد كسى مؤكداً سخن مى گويد، او را عين «عدالت» يا «ظلم» و يا «سحر» مى شمرد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، مراد از «سِحْران»، دو معجزه بزرگ موسى «عصا» و «يد بيضاء» باشد.

و اگر گفته شود كه اين انكارها مربوط به فرعونيان كفر پيشه است، چه ارتباطى با مشركان مكّه دارد؟ پاسخ آن روشن است و آن اين كه: منظور اين است كه، مسأله بهانه جوئى، چيز تازه اى نيست، اينها همه از يك قماشند و سخنانشان شباهت زيادى به هم دارد و خط و روش و برنامه آنها يكى است.

تفسير روشن آيه فوق، همان بود كه گفتيم، ولى، جمعى از مفسران، آيه را طور ديگرى تفسير كرده اند و گفته اند: منظور از «سِحْران تَظاهَرا»، حضرت موسى و پيامبر بزرگ اسلام است; چرا كه مشركان عرب مى گفتند: «هر دوى اينها ساحر بودند و ما نسبت به هر دو كافريم»، و در اينجا، يك جريانِ تاريخى نيز نقل كرده اند كه: اهل «مكّه»، گروهى را به سراغ رؤساى «يهود»، در يكى از اعيادشان فرستادند و درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، از آنها سؤال كردند، كه آيا محمّد(صلى الله عليه وآله) به راستى پيامبر خدا است؟ آنها در پاسخ گفتند: «ما در تورات، او را با اوصافش يافته ايم».

نمايندگان بازگشتند و ماجرا را به مشركان «مكّه» گفتند، در اينجا بود كه آنها جمله «سِحْرانِ تَظاهَرا» و «إِنّا بِكُلّ كافِرُونَ» (اين هر دو ساحرند و ما نسبت به  هر دو كافر هستيم) را گفتند.(2)

اما، با توجه به دو نكته، اين تفسير بعيد به نظر مى رسد:

نخست اين كه: كمتر در تاريخ و روايات ديده شده كه مشركانِ عرب، موسى(عليه السلام) را متهم به ساحر بودن كنند، و شايد فقط در اينجا، چنين احتمالى داده شده باشد.

ديگر اين كه: چگونه ممكن است كسى ادعا كند كه موسى و محمّد(صلى الله عليه وآله)، با وجودِ تقريباً دو هزار سال فاصله، ساحرانى بودند كه به پشتيبانى يكديگر برخاستند؟! مگر ممكن است، ساحرى از هزاران سال قبل بداند، چه كسى در آينده، ظهور خواهد كرد، و چه دعوى مطرح مى كند؟!

* * *

به هر حال، مشركانِ لجوج اصرار داشتند كه چرا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، معجزاتى همچون موسى نداشته است؟ و از سوى ديگر، نه به گفته ها و گواهى «تورات»، درباره علائم پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعتنا مى كردند، و نه به «قرآن مجيد» و آيات پرعظمتش، لذا قرآن، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «بگو اگر شما راست مى گوئيد كه اين دو كتاب از سوى خدا نيست، كتابى روشن تر و هدايت بخش تر از آنها از سوى خدا بياوريد تا من از آن پيروى كنم» (قُلْ فَأْتُوا بِكِتاب مِنْ عِنْدِ اللّه هُوَ أَهْدى مِنْهُما أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

و به تعبير ديگر، آنها دنبال كتاب هدايت و معجزات مى گردند، چه معجزه اى بالاتر از قرآن و چه كتاب هدايتى بهتر از آن؟ اگر چيزى در دست پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، جز اين قرآن نبود، براى اثبات حقانيتِ دعوتش كفايت مى كرد، ولى آنها حق طلب نيستند، بلكه، مشتى بهانه جويانند!

 

* * *

سپس اضافه مى كند: «اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرفتند، بدان آنها از هوسهاى خود پيروى مى كنند» (فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ).

زيرا، انسانى كه هواپرست نباشد، در برابر چنين پيشنهاد منطقى، تسليم مى شود، اما آنها، در هيچ صراطى مستقيم نيستند، و هر پيشنهادى را به بهانه اى رد مى كنند.

ولى، «آيا كسى گمراه تر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته است، پيدا مى شود»؟! (وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّه).

«مسلماً خداوند، جمعيتِ ظالمان را هدايت نمى كند» (إِنَّ اللّه لايَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ).

اگر آنها حق طلب بودند و راه را گم كرده بودند، لطف الهى به مقتضاى «وَ الَّذِيْنَ جاهَدُوا فِيْنا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» شامل حالشان مى شد، ولى آنها ستمگرند، هم بر خويش، و هم بر جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند، آنها هدفى جز لجاج و عناد ندارند، چگونه ممكن است خداوند، كمك به هدايت آنها كند؟

* * *


1 ـ بسيارى از مفسران تصريح كرده اند كه جواب لولاى اول محذوف است و جزاى آن «لَمّا أَرْسَلْنا رَسُولاً» ـ يا ـ «لَمّا وَجَبَ اِرْسالَ الرُّسُل» بوده است، البته تعبير دوم صحيح تر و واقع بينانه تر است، و به هر حال، اين سخن، مربوط به احكامى است كه عقل مستقلاً آن را درك مى كند، و گرنه فرستادن پيامبران، به دلائل ديگرى نيز لازم است، هر چند، يكى از فوائد آمدن پيامبران نيز، تأكيد «احكام عقليه» همچون، بطلانِ شرك و قبحِ ظلم و فساد است (دقت كنيد).

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 20، صفحه 81.

 

هواپرستى، عامل گمراهى

در آيات فوق، رابطه اين دو، با صراحت بيان شده، و حتى گمراه ترين مردم، گروهى معرفى شده اند كه رهبر خود را، هواىِ نفس خويش قرار داده، و هرگز هدايت الهى را نپذيرفته اند.

هواى نفس، حجاب ضخيمى است در مقابل چشمان عقل انسان.

 هواى نفس، آن چنان دلبستگى به انسان، نسبت به موضوعى، ايجاد مى كند كه، قدرتِ دركِ حقايق را از دست مى دهد; چرا كه براى درك حقيقت، تسليم مطلق در مقابل واقعيات، و ترك هر گونه پيش داورى و دلبستگى، شرط است، تسليم بى قيد و شرط، در مقابل هر چيز كه عينيت خارجى دارد، خواه شيرين باشد يا تلخ، موافق تمايلات درونى ما يا مخالف، هماهنگ با منافع شخصى يا ناهماهنگ، ولى هواى نفس، با اين اصول سازگار نيست.

در اين زمينه، بحث مشروحى، در ذيل آيه 43 سوره «فرقان» (جلد 15) نيز، داشته ايم.

جالب اين كه: در رواياتِ متعددى، آيه فوق به كسانى تفسير شده است كه، امام و رهبر الهى را نپذيرفته اند و تنها به آراى خويش تكيه مى كنند.(1)

اين روايات، كه از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) و بعضى ديگر از ائمه هدى(عليهم السلام)، نقل شده، در حقيقت از قبيلِ مصداق روشن است، و به تعبير ديگر، انسان نيازمند به هدايت الهى است، اين هدايت، گاهى در كتاب آسمانى منعكس مى شود، و گاه، در وجود پيامبر و سنت او، و گاه، در اوصياى معصومش، و گاه، در منطقِ عقل و خرد.

مهم آنست كه انسان، در خطِ هدايتِ الهى باشد و نه هواى نفس، تا بتواند از اين انوار هدايت بهره مند گردد.

* * *

51وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ

52الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ

53وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنّا كُنّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ

54أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ

55وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لانَبْتَغِي الْجاهِلِينَ

 

ترجمه:

51 ـ ما آيات قرآن را يكى پس از ديگرى براى آنان آورديم شايد متذكر شوند!

52 ـ كسانى كه قبلاً كتاب آسمانى به آنان داده ايم به آن =] قرآن[ ايمان مى آورند!

53 ـ و هنگامى كه بر آنان خوانده مى شود مى گويند: «به آن ايمان آورديم; اينها همه حق است و از سوى پروردگار ماست; ما پيش از اين هم مسلمان بوديم»!

54 ـ آنها كسانى هستند كه به خاطر شكيبائيشان، اجر و پاداششان را دو بار دريافت مى دارند; و به وسيله نيكى ها بدى ها را دفع مى كنند; و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى نمايند.

55 ـ و هر گاه سخن لغو و بيهوده بشنوند، از آن روى مى گردانند و مى گويند: «اعمال ما از آن ماست و اعمال شما از آن خودتان; سلام بر شما (سلام وداع); ما خواهان جاهلان نيستيم»!

 

شأن نزول:

در موردِ شأن نزول آيات فوق، مفسران و راويان خبر، رواياتِ گوناگونى نقل كرده اند كه قدرِ مشتركِ همه آنها يك چيز است، و آن: ايمان آوردن گروهى از علماى «يهود» و «نصارى»، و افراد پاكدل، به آيات قرآن و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)است.

از «سعيد بن جبير» نقل شده: اين آيات، درباره هفتاد نفر از كشيش هاى مسيحى نازل شده است كه «نجاشى» آنها را براى تحقيق، از «حبشه» به «مكّه» فرستاد، هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سوره «يس» را براى آنها تلاوت كرد، اشك شوق ريختند و اسلام آوردند.(2)

بعضى ديگر گفته اند: اين آيات، درباره جمعى از نصاراى «نجران» (شهرى است در شمال يمن) نازل شده، كه نزد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمدند و آيات قرآن را شنيدند و ايمان آوردند.(3)

بعضى ديگر، آن را در مورد «نجاشى» و يارانش مى دانند.(4)

و بعضى، نزولِ آن را درباره «سلمان فارسى»، و جمعى از علماى «يهود»، مانندِ «عبداللّه بن سلام» و «تميم الدارى» و «جارود عبدى» دانسته اند.(5)

و بالاخره، بعضى نيز آن را اشاره به چهل نفر از علما و روشن ضميرانِ مسيحى مى دانند، كه سى و دو نفرشان از «حبشه» با «جعفر بن ابيطالب» به «مدينه» آمدند، و هشت نفر از «شام» كه در ميان آنها «بحيرا» راهب معروف شامى بود.(6)

البته، رواياتِ سه گانه نخست، متناسب با نزول اين آيات در «مكّه» است، و  گفتارِ كسانى كه معتقدند، تمام اين سوره مكّى است را تأييد مى كند، ولى روايتِ چهارم و پنجم، دليل بر اين است كه اين چند آيه، استثناء در «مدينه» نازل شده، و گواهى است بر قول كسانى كه آنها را «مدنى» مى دانند.

به هر حال، اين آيات، شاهدِ گويائى است بر اين كه، گروهى از دانشمندان اهل كتاب، با شنيدن آيات قرآن، اسلام را پذيرا شدند; زيرا ممكن نبود پيامبر(صلى الله عليه وآله)چنين چيزى را بگويد را در حالى كه، كسى از اهل كتاب به او ايمان نياورده باشد; چرا كه مشركان فوراً به نفى و انكار برمى خاستند و جار و جنجال به راه مى انداختند.

* * *


1 ـ اين روايات در «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 374 و «بصائر الدرجات»، صفحه 13 و «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 132 آمده است.

2 و 3 و 4 ـ تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 6، صفحات 357 و 358.

5 و 6 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 258.

 

 

حق طلبانِ اهل كتاب، به قرآن تو ايمان مى آورند

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از بهانه هائى بود كه مشركان، براى عدم تسليم در مقابل حقايق قرآن، مطرح مى كردند، آيات مورد بحث از دلهاى آماده اى سخن مى گويد، كه با شنيدن اين آيات، حق را پيدا كرده و به آن سخت وفادار ماندند، و از جان و دل تسليم آن شدند، در حالى كه قلبهاى تاريكِ جاهلانِ متعصب، كمترين اثرى از خود نشان نداد!

مى فرمايد: ما آيات قرآن را يكى بعد از ديگرى، براى آنها آورديم، شايد متذكر شوند» (وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ).(1)

اين آيات، همچون قطراتِ بارانِ پيوسته به يكديگر، بر آنها نازل شد، در شكل هاى متنوع، و كيفيات متفاوت، گاهى وعده پاداش، گاهى وعيد دوزخ، گاه،  نصيحت و اندرز، گاه، تهديد و انذار، گاه، استدلالات عقلى، و گاه، تاريخِ عبرت انگيز و پر بار گذشتگان، خلاصه، مجموعه كامل و بسيار متجانسى كه هر قلبى، مختصر آمادگى داشته باشد، او را به خود جذب مى كند، اما كوردلان نپذيرفتند.

* * *

ولى، «كسانى كه قبلاً، كتاب آسمانى به آنها داده ايم (از يهود و نصارى) به قرآن ايمان مى آورند» (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ).

چرا كه آن را هماهنگ با نشانه هائى مى بينند، كه در كتب آسمانى خود يافته اند.

جالب اين كه اينها، فقط گروهى بودند از اهل كتاب، اما آيه فوق، از آنها به عنوان «اهل كتاب» بدونِ هيچ قيدى ياد مى كند، شايد اشاره به اين كه اهل كتاب واقعى اينها بودند و ديگران هيچ!

* * *

پس از آن مى افزايد: «هنگامى كه اين آيات بر آنها خوانده مى شود مى گويند: به آن ايمان آورديم، اينها مسلماً حق است، و از سوى پروردگار ما است» (وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا).

آرى، تلاوت اين آيات بر آنها كافى بود كه «آمَنّا» بگويند و تصديق كنند.

سپس اضافه مى كند:

نه تنها امروز تسليم سخنان پروردگاريم، كه «قبل از اين هم مسلمان بوديم» (إِنّا كُنّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ).

ما نشانه هاى اين پيامبر را، در كتب آسمانى خود يافته، و به او دل بسته بوديم، و با بى صبرى انتظار او را مى كشيديم، و در اولين فرصت، كه گمشده خود  را يافتيم، آن را گرفتيم و با جان و دل پذيرفتيم.

* * *

آن گاه، قرآن به پاداش عظيم اين گروه تقليدشكن و حق طلب پرداخته، چنين مى گويد: «آنها كسانى هستند كه اجر و پاداششان را به خاطر صبر و شكيبائيشان دوبار دريافت مى دارند»! (أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا). يك بار، به خاطر ايمانشان به كتاب آسمانى خودشان، كه به راستى نسبت به آن وفادار و پايبند بودند، و يك بار هم، به خاطر ايمان آوردن به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، پيامبر موعودى كه كتب پيشين از او خبر داده بودند.

اين احتمال نيز وجود دارد، كه دوبار پاداش گرفتن آنها، به خاطر آنست كه، هم به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، قبل از ظهورش ايمان داشتند، و هم بعد از ظهورش، چنان كه از آيات گذشته اين معنى استفاده مى شود.

و آنها براى انجام وظيفه، در هر دو مرحله، صبر و استقامت فراوان به خرج دادند، نه منحرفان «يهود» و «نصارى»، عمل آنها را مى پسنديدند، و نه تقليد از نياكان و جوّ اجتماعى، به آنها اجازه رها كردنِ دينِ سابق را مى داد، اما آنها ايستادند و پاى بر سرِ منافعِ خويش و هواى نفس گذاردند، و پاداش عظيم الهى را دو چندان كسب كردند.

سپس، به يك رشته از اعمال صالح آنها، كه هر يك از ديگرى ارزنده تر است اشاره مى كند، اين اعمال عبارتند از: «دفع سيئات به وسيله حسنات» «انفاق از نعمتهاى الهى» و «برخورد بزرگوارانه با جاهلان»، كه به انضمامِ «صبر و شكيبائى» كه در جمله قبل آمد، چهار صفت ممتاز مى شود.

نخست مى گويد: «آنها به وسيله نيكى ها، بدى ها را دفع مى كنند» (وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ).

 با گفتار نيكو، سخنان زشت را، و با معروف، منكر را، و با حلم، جهل جاهلان را، و با محبت، عداوت و كينه توزى را، و با پيوندِ دوستى و صله رحم، قطع پيوند را، خلاصه، آنها سعى مى كنند، به جاى اين كه بدى را با بدى پاسخ گويند، با نيكى دفع كنند!

اين، يك روش بسيار مؤثرى است در مبارزه با مفاسد، مخصوصاً در برابر گروهى از لجوجان، و قرآن كراراً روى آن تكيه كرده است.(2)

ديگر اين كه: «از آنچه به آنان روزى داده ايم، انفاق مى كنند» (وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ).

نه تنها از اموال و ثروتشان، كه از علم و دانش و نيروى فكرى و جسمى و وجاهتِ اجتماعيشان ـ كه همه، مواهب و روزى هاى الهى است ـ در راه نيازمندان مى بخشند.

* * *

و بالاخره، آخرين امتيازِ عملى آنان اين است كه: «هر گاه سخن لغو و بيهوده اى بشنوند، از آن روى مى گردانند» (وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ).

هرگز «لغو» را با «لغو» پاسخ نمى گويند، و «جهل» را با «جهل» جواب نمى دهند، بلكه به بيهوده گويان «مى گويند: اعمال ما از آن ما است و اعمال شما از آن خودتان»! (وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ).

نه شما را به جرمِ اعمال ما مى گيرند، و نه ما را به جرم اعمال شما، اما به زودى خواهيد دانست، كه عمل هر يك از ما چه محصولى به بار آورده است.

سپس مى افزايد: آنها با جاهلان بيهوده گو، و كسانى كه با سخنان موذيانه  سعى مى كنند اعصاب افراد با ايمان و نيكوكار را درهم بريزند، وداع مى گويند و گفتارشان اين است: «سلام بر شما، ما طالب جاهلان نيستيم»! (سَلامٌ عَلَيْكُمْ لانَبْتَغِي الْجاهِلِينَ).

ما نه اهل زشتگوئى و جهل و فساديم، و نه خواهان آن، ما خواهانِ دانشمندان روشن ضمير، و علماى عامل و مؤمنان راستين هستيم.

و به اين ترتيب، آنها به جاى اين كه نيروهايشان را در مقابله با جاهلان كوردل و زشتگويان بى خبر به هدر دهند، با بزرگوارى از كنار آنها گذشته، به هدف ها و برنامه هاى اساسى خود مى پردازند.

قابل توجه اين كه وقتى كه آنها با اين گونه افراد روبرو مى شوند، «سلام تحيت» نمى گويند، بلكه، سلامشان، «سلام وداع» است!

* * *


1 ـ «وَصَّلْنا» از ماده «وصل» به معنى ارتباط دادن و متصل كردن است و چون به باب «تفعيل» رفته، معنى كثرت و تأكيد نيز از آن استفاده مى شود.

2 ـ شرح مبسوطى در اين زمينه، در جلد دهم، صفحه 190، ذيل آيه 22 «رعد»، و جلد چهاردهم، سوره «مؤمنون»، ذيل آيه 96، آورده ايم.

 

دل هاىِ آماده ايمان

در آيات فوق، ترسيم بسيار گويا و زيبائى، از قلوبى كه بذر ايمان را در خود جاى داده و پرورش مى دهند، آمده است.

آنها، از قماشِ افراد بى شخصيتى كه مخزنى از جهل و تعصب، بدزبانى و بيهوده گوئى، بخل و كينه توزى هستند، نمى باشند.

آنها، بزرگمردان و پاك زنانى هستند، كه قبل از هر چيز، زنجيرهاى اسارتِ تقليدِ كوركورانه را، درهم شكسته اند، سپس، با دقت، به نداى منادى توحيد گوش فرا داده، به محض اين كه دلائل حق را به قدر كافى يافتند، به آن دل مى بندند.

بدون شك، بايد غرامت زيادى، براى اين تقليدشكنى، و جدا شدن از انحراف محيطشان بپردازند، و محروميت ها و ناراحتى هاى فراوانى را متحمل شوند، ولى آنها، آن قدر صبر و شكيبائى دارند، كه به خاطر هدف بزرگشان، از عهده اين مشكلات بر مى آيند.

آنها، نه كينه توزند كه هر بدى را با بدتر پاسخ گويند، و نه بخيل و خسيسند كه مواهب الهى را تنها به خودشان تخصيص دهند.

آنها، بزرگوارانى هستند، كه علاوه بر همه اينها، از دروغ و سرگرمى ناسالم، و جر و بحث هاى بيهوده، و سخنان بى معنى و شوخى هاى ركيك و مانند آن بركنارند، زبانى پاك و قلبى پاك تر دارند، و هرگز، نيروهاى فعال و سازنده خود را با درگيرى جاهلان تباه نمى كنند، و حتى، در بسيارى از موارد، سكوت را كه بهترين پاسخ اين نابخردان است، بر سخن گفتن ترجيح مى دهند.

آنها، در فكرِ اعمال و مسئوليت هاى خويشند، آنها چون تشنه كامانى كه به سراغ چشمه آب مى روند، تشنه علم و دانش، و خواهان حضور در جلسات علماء و دانشمندانند.

آرى، اين بزرگوارانند كه مى توانند، رسالت ايمان را در خود پذيرا شوند، و اجر خود را نه يك بار، كه دوبار از پيشگاه خدا دريافت دارند.

اينها، سلمان ها، بحيراها، نجاشى ها و حقجويانى همسنگر و هم خط آنها هستند، كه در برابر انواع ناملايمات، براى رسيدن به سر منزل ايمان، مقاومت به خرج مى دهند.

جالب اين كه، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه: نَحْنُ صُبَراء وَ شِيْعَتُنا أَصْبَرُ مِنّا وَ ذلِكَ أَنّا صَبَرْنا عَلى ما نَعْلَمُ وَ صَبَرُوهُمْ عَلى ما لايَعْلَمُونَ: «ما شكيبايانيم و پيروان ما از ما شكيباترند!، چرا كه ما از اسرار امور آگاهيم و شكيبائى مى كنيم (و طبعاً اين كار آسانتر است) ولى آنها بى آن كه اسرار را بدانند  صبر و شكيبائى را از دست نمى دهند».(1)

فكر كنيد دو نفر جانباز راه خدا، قدم به ميدان جهاد مى گذارند، يكى از پايان كار با خبر است و مى داند نتيجه اين جهاد پيروزى است، اما دومى با خبر نيست، آيا از يك نظر، صبرِ دومى بيشتر از صبر اولى نمى باشد؟

يا فى المثل، قرائن نشان مى دهد كه هر دو شربت شهادت مى نوشند، اما يكى مى داند، كه در شهادتش چه اسرارى نهفته است، و چه موجى در آينده در اعصار و قرون متمادى ايجاد مى كند، و چه الگوئى براى آزادگان مى شود؟ اما ديگرى از اسرار آينده آگاه نيست، بدون شك، دومى از اين نظر صبر بيشترى به خرج مى دهد.

در حديثِ ديگرى، در تفسير «على بن ابراهيم» آمده كه، منظور از «لغو» در آيه فوق «كذب» و «لهو» و «غنا» است، و پرهيزكنندگان، امامانند.(2)

پيدا است كه هر دو قسمتِ حديث، از قبيل بيان مصداق روشن است و گرنه «لغو» مفهوم گسترده اى دارد كه غير اينها را نيز شامل مى شود، و اعراض كنندگان از «لغو» نيز همه «مؤمنان راستين» هستند، هر چند امامان در صف مقدم جاى دارند.

* * *

56إِنَّكَ لاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللّه يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ

57وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْء رِزْقاً مِنْ لَدُنّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

56 ـ تو نمى توانى كسى را كه دوست دارى هدايت كنى; ولى خداوند هر كس را بخواهد هدايت مى كند; و او به هدايت يافتگان آگاه تر است!

57 ـ آنها گفتند: «ما اگر هدايت را همراه تو پذيرا شويم; ما را از سرزمينمان مى ربايند»! آيا ما حرم امنى در اختيار آنها قرار نداديم كه ثمرات هر چيزى (از هر شهر و ديارى) به سوى آن آورده مى شود؟! رزقى است از جانب ما; ولى بيشتر آنان نمى دانند!

 


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 24، صفحه 216 و جلد 68، صفحه 84 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 141.

2 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 133.

 

هدايت، تنها به دست خدا است

گرچه در شأن نزول آيه نخست از اين آيات، بحث هاى زيادى كرده اند، اما چنان كه خواهيم ديد، رواياتى است بى اعتبار و بى ارزش، كه گويا براى مقاصدِ خاصى جعل شده است، و لذا بهتر اين ديديم كه تفسيرِ آيه را از خود قرآن مجيد بخواهيم، و بعد، به نقد و بررسى آن روايات مشكوك يا مجعول بپردازيم.

با توجه به اين كه، در آيات گذشته، سخن از دو گروه در ميان بود: گروهى  مشركان لجوج از اهل «مكّه»، كه هر چند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اصرار براى هدايت آنها داشت، نور ايمان در قلبشان نفوذ نكرد و به عكس، گروهى از اهل كتاب و افراد دوردست، هدايت الهى را پذيرفتند و عاشقانه در راه اسلام پافشارى و ايثار كردند، حتى از مخالفت بستگان و خويشاوندان نزديك و جاهلان خودخواه، وحشتى به دل راه ندادند.

با توجه به اين امور، نخستين آيه مورد بحث، پرده از روى اين حقيقت برمى دارد، كه «تو نمى توانى هر كه را دوست دارى هدايت كنى، ولى خداوند هر كس را بخواهد هدايت مى كند، و او از هدايت يافتگان آگاه تر است» (إِنَّكَ لاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللّه يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ).

او مى داند چه افرادى، لايقِ پذيرش ايمانند، او مى داند چه قلب هائى براى حق مى طپند، او مى داند در چه سرهائى، سوداى عشق خدا است، آرى، او اين افرادِ شايسته را خوب مى شناسد و به آنها توفيق مى دهد و لطفش را رفيق راه آنها مى سازد، تا به سوى ايمان رهنمون شوند.

اما تاريك دلانِ زشت سيرتى كه در دل با حق دشمنند، و با تمام قدرتشان، به پيكار با فرستادگان خدا برخاسته اند، و از نظر زندگى، آن قدر آلوده و ننگينند كه لايق نور ايمان نيستند، خداوند هرگز، چراغِ توفيق را، فرا راه آنها قرار نمى دهد.

بنابراين، منظور از هدايت در اينجا، «ارائه طريق» نيست، چرا كه ارائه طريق، كارِ اصلى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و بدون استثناء، راه را به همه نشان مى دهد، بلكه منظور از هدايت در اينجا، «ايصال به مطلوب» و رسانيدن به سر منزل مقصود است، اين تنها، كار خدا است، كه بذر ايمان را در دل ها بپاشد، و كار او هم بى حساب نيست، او به دل هاى آماده نظر مى افكند و اين نور آسمانى را بر آنها مى پاشد.

 به هر حال، اين آيه يك نوع دلدارى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه به اين واقعيت توجه كند كه نه اصرار بر شرك، از ناحيه گروهى از بت پرستان مكّه بى دليل است، و نه ايمانِ مخلصانه مردم «حبشه» يا «نجران» و امثال «سلمان ها و بحيراها».

هرگز، از عدمِ ايمانِ گروه اول، نگرانى به خود راه نده، كه اين نور الهى به سراغ دل هاى آماده مى رود، به آنجا وارد مى شود و خيمه مى زند.

نظير اين مضمون، در آيات قرآن فراوان است:

در آيه 272 «بقره» مى خوانيم: لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ وَ لكِنَّ اللّه يَهْدِي مَنْ يَشاءُ: «هدايت آنها بر تو نيست، خدا هر كه را بخواهد هدايت مى كند».

و در آيه 37 «نحل» مى خوانيم: إِنْ تَحْرِصْ عَلى هُداهُمْ فَإِنَّ اللّه لايَهْدِي مَنْ يُضِلُّ: «اگر اصرار بر هدايت اين گروه داشته باشى، مؤثر نيست، چرا كه خدا كسى را كه گمراه كرده است، هدايت نمى كند».

و در آيه 43 «يونس» آمده است: أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لايُبْصِرُونَ: «آيا تو مى خواهى نابينايان را هدايت كنى، هر چند چيزى را نمى بينند و حقيقتى را درك نمى كنند»؟!

و بالاخره در آيه 4 سوره «ابراهيم»، به عنوان يك قانون كلى مى فرمايد: فَيُضِلُّ اللّه مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ: «خدا هر كس را بخواهد گمراه مى كند، و هر كس را بخواهد هدايت مى كند، و او عزيز حكيم است».

آخرين جمله آيه اخير، به خوبى نشان مى دهد كه مشيت الهى درباره اين دو گروه، بى حساب نيست، بلكه، بر طبقِ حكمت و لياقت ها، تلاشها و كوششهاى افراد است، تنها بر اين اساس است كه خدا توفيق هدايت را نصيب گروهى مى كند و يا از گروهى سلب مى نمايد.

 

* * *

در دومين آيه مورد بحث، سخن از كسانى مى گويد كه در دل، به حقانيت اسلام معترف بودند، ولى روىِ ملاحظاتِ منافعِ شخصى، حاضر به قبول ايمان نبودند، مى فرمايد: «آنها گفتند: ما اگر هدايت را همراه تو پذيرا شويم، و از آن پيروى كنيم، ما را از سرزمينمان مى ربايند»! (وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا).(1)

در تفاسير آمده: اين سخن را «حارث بن نوفل» بيان كرد، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيد، عرض نمود: ما مى دانيم كه گفتار تو حق است، اما چيزى كه مانع مى شود از برنامه تو پيروى كنيم، و ايمان بياوريم، ترس از هجوم عرب بر ما است كه ما را از سرزمينمان بربايند، و ما قدرت مقابله با آنها را نداريم!.(2)

اين سخن را كسى مى گويد كه قدرت پروردگار را ناچيز مى شمرد، و قدرت مشتى عربِ جاهلى را عظيم، اين سخن را كسى مى گويد كه، هنوز به عمق عنايت ها و حمايت هاى الهى آشنا نيست، و نمى داند، چگونه او يارانش را يارى و دشمنانش را در هم مى شكند، لذا قرآن، در پاسخِ آنها چنين مى گويد: «آيا ما حرمِ امنى در اختيار آنها قرار نداديم، كه ثمرات و محصولات هر شهر و ديارى به سوى آن آورده مى شود»؟! (أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْء).(3)

«و اين رزق و روزى است از ناحيه ما» (رِزْقاً مِنْ لَدُنّا)

«ولى اكثر آنها نمى دانند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُونَ).

 خداوندى كه سرزمين شوره زار و سنگلاخ بى آب و درختى را حرم امن قرار داد، و آن چنان دلها را متوجه آن ساخت، كه بهترين محصولات، از نقاط مختلف جهان را به سوى آن مى آورند، قدرت خود را به خوبى نشان داده است، كسى كه چنين قدرت نمائى كرده و اين همه «امنيت» و «نعمت» را در چنين سرزمينى قرار داده، و با چشم خود آثار آن را مى بينيد و سالها از آن بهره گرفته ايد، چگونه قادر نيست شما را در برابر هجوم مشتى اعراب بت پرست، حفظ كند؟!

شما، در حال كفر، مشمولِ اين دو نعمت بزرگ الهى، «امنيت» و «مواهب زندگى» بوديد، چگونه ممكن است خداوند، بعد از اسلام، شما را از آن محروم سازد؟! دل قوى داريد و ايمان بياوريد و محكم بايستيد، كه خداى «كعبه» و «مكّه» با شما است.

در اينجا، اين سؤال مطرح است، كه تاريخ نشان مى دهد «حرم مكّه» براى مسلمانان، آن قدر هم امن و امان نبود، مگر گروهى از مسلمانان را در آنجا آزار و شكنجه ندادند؟ مگر آن همه سنگ بر بدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزدند؟ مگر بعضى از مسلمانان را در مكّه نكشتند؟ مگر گروهى با «جعفر» و بقيه با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)سرانجام از آنجا، به خاطر ناامنى هجرت نكردند؟!

در پاسخ مى گوئيم: اولاً: با تمام اين امور، باز مكّه نسبت به بقيه نقاط، امنيت بيشترى داشت، و عرب، براى آن احترام و قداستى قائل بود، باز هم، جناياتى را كه در نقاط ديگر مرتكب مى شدند، نمى توانستند در آنجا انجام دهند، خلاصه، حتى در عين ناامنى، «حرم مكّه» از امنيتِ نسبىِ قابلِ توجهى برخوردار بود، مخصوصاً، اين امنيت، از ناحيه اعراب بيرون مكّه، بيشتر رعايت مى شد.

ثانياً: درست است كه در آغاز اسلام، مدت كوتاهى اين سرزمينِ امن الهى، دست خوشِ پاره اى از ناامنى ها شد، ولى چيزى نگذشت كه به صورت كانونى  بزرگ، از امنيتِ پايدار و مركزى عظيم، از انواع نعمت ها درآمد، بنابراين، تحملِ اين مشكلات زودگذر، براى رسيدن به نعمت هاى بزرگ كار سخت و پيچيده اى نبود.

به هر حال، بسيارند كسانى كه از ترسِ تزلزلِ منافعِ شخصيشان، همچون «حارث بن نوفل»، دست از هدايت و ايمان برمى دارند، در حالى كه ايمان به خدا و تسليم در برابر فرمان او، نه تنها «منافع معنوى» آنها را تأمين مى كند، كه در تأمين «منافع مشروع مادى» و محيط امن و سالم، براى آنها نيز، فوق العاده مؤثر است، ناامنى ها و كشتارها و غارتگرى هائى را كه در دنياى به اصطلاح متمدن امروز ـ دنيائى كه از ايمان و هدايت دور افتاده است ـ مى بينيم، گواه زنده اين مدعا است.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه، خداوند در اينجا، اول، «نعمت امنيت» را مى شمرد، و بعد «جلب ارزاق» از همه جا به سوى «مكّه» را، اين تعبير ممكن است بيانگر اين واقعيت باشد كه، تا امنيت، در شهر و كشورى حكمفرما نگردد، وضع اقتصادى آنها، سامان نخواهد يافت، شرح اين سخن را ذيل آيه 35 سوره «ابراهيم» داده ايم.(4)

و نيز جالب اين كه، «يُجْبى»، به صورت فعلِ مضارع آمده، كه دال بر استمرار در حال و آينده است، و ما امروز، بعد از گذشتنِ چهارده قرن، با چشم خود، شاهد مفهوم اين سخن، و استمرار جلبِ همه نوع مواهب، به سوى اين سرزمين هستيم، كسانى كه خانه خدا را زيارت مى كنند، با چشم خود مى بينند، اين سرزمين خشك و سوزان و بى آب و علف، در ميان انواع بهترين نعمتها غرق است، و شايد در هيچ نقطه اى از دنيا، اين وفور نعمت نباشد.

 

* * *


1 ـ «مَعَكَ» در آيه فوق متعلق به «نَتَّبِعْ» مى باشد، اين احتمال نيز وجود دارد كه تعلق به «هُدى» پيدا كند كه تفاوت مختصرى در معنى خواهد داشت.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «يُجْبى» از ماده «جباية»، به معنى جمع كردن است، و لذا به حوض، كه آب را در خود جمع مى كند «جابيه» مى گويند ـ ضمناً «نُمَكِّن» در آيه فوق به معنى «نَجْعَل» است و «حَرَماً» مفعول آن است و گرنه «نُمكِّن» در معنى اصلى، كه تمكين دادن است، به وسيله «فِى» متعدى مى شود.

4 ـ جلد 10، صفحه 366.

 

ايمان «ابوطالب» و جنجالى كه در اين زمينه برپا كرده اند!

ابتدا، اين موضوع براى كسانى كه اهل مطالعه هستند، عجيب جلوه مى كند، كه چرا گروهى از راويان اخبار اصرار داشتند، «ابوطالب»، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه به اتفاق همه مسلمانان جهان، از كسانى بود كه حداكثر فداكارى و ايثار و حمايت را در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) انجام داد، بى ايمان و مشرك جلوه دهند و كافر بميرانند؟!

چرا درباره ديگران، كه نقشى در تاريخ اسلام نداشتند، اين همه اصرار نيست؟

اينجا است كه با خبر مى شويم، مسأله، يك مسأله عادى نيست، سپس، با كمى دقت، به اينجا مى رسيم كه پشت سر اين بحث هاى تاريخى و روائى، بازى سياسى خطرناكى، از ناحيه رقبا و دشمنان على(عليه السلام) در جريان بوده، آنها اصرار داشتند، هر فضيلتى را از او سلب كنند، و حتى پدر ايثارگر و فداكارش را مشرك قلمداد نمايند و بى ايمان از دنيا ببرند!

يقيناً «بنى اميه»، و هواخواهان آنها در عصر خود، و حتى پيش از آن كه به حكومت برسند، هر جا توانستند، به اين فكر دامن زدند، و كوشش داشتند از هر جا كه ممكن است، شواهدى هر چند سست و بى پايه، براى اثباتِ اين مدعا سر هم كنند.

ما، قطعِ نظر از اين موجِ انحرافىِ سياسىِ كثيف و آلوده، كه خود از جهاتى قابل دقت و مطالعه است، مسأله را به عنوان يك مسأله صرفاً تاريخى و تفسيرى به طور بسيار فشرده، (آن چنان كه، وضع كتاب، ايجاب مى كند) مورد بررسى  قرار مى دهيم، تا روشن شود، در پشتِ سر اين جنجال ها، هيچ گونه مدركِ معتبرى وجود ندارد، بلكه شواهد زنده اى بر ضد آن در دست داريم:

1ـ آيه مورد بحث (إِنَّكَ لاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ...) چنان كه ديديم، هيچ گونه ارتباطى با «ابوطالب» ندارد و آياتِ قبل از آن به خوبى دلالت مى كند كه درباره گروهى از مؤمنان «اهل كتاب» در برابر «مشركان مكّه» است.

جالب اين كه، «فخر رازى» كه خود اجماعِ مسلمين را بر نزول آيه، درباره «ابوطالب» نقل كرده، تصريح مى كند: در ظاهرِ آيه، كمترين دلالتى بر كفر «ابوطالب» نيست.(1)

اما با اين حال، چرا اصرار دارند كه آن را به شرك «ابوطالب» ارتباط دهند؟ راستى وحشت آور است!

2ـ مهمترين دليلى كه در اين زمينه اقامه كرده اند، ادعاى اجماع مسلمين است، كه «ابوطالب»، مشرك از دنيا رفته است!

در حالى كه چنين اجماعى، دروغ محض است، چنان كه مفسرِ معروفِ اهلِ سنت، «آلوسى» در «روح المعانى»، تصريح كرده است، كه اين مسأله، اجماعى نيست و حكايتِ اجماع مسلمين يا مفسرين، بر اين كه آيه فوق، درباره «ابوطالب» نازل شده، صحيح به نظر نمى رسد، چرا كه علماى «شيعه» و بسيارى از مفسرينِ آنها، معتقد به اسلام «ابوطالب» هستند و ادعاىِ اجماعِ ائمه اهلبيت(عليهم السلام)، بر اين معنى كرده اند، به علاوه اكثر قصيده هاى «ابوطالب»، شهادت بر ايمان او مى دهد.(2)

3ـ دقت و بررسى نشان مى دهد كه اين ادعاى اجماع، از اخبارِ آحادى  سرچشمه مى گيرد، كه هيچ اعتبارى به آن نيست، و در سندِ اين روايات، افرادِ مشكوك يا كذّابى هستند.

از جمله، روايتى است كه «ابن مردويه»، با سندِ خود از «ابن عباس» نقل كرده، كه آيه «إِنَّكَ لاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ» درباره «ابوطالب» نازل شده است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او اصرار كرد اسلام بياورد، او نپذيرفت!.(3)

در حالى كه، در سند اين روايت «ابوسهل سرى» است، كه بنا به تصريح بعضى از بزرگان علم رجال، يكى از دروغ پردازان و جعل كنندگان و سارقان حديث بود، و همچنين، «عبدالقدوس ابى سعيد دمشقى»، كه باز در سندِ اين حديث است، نيز از «كذّابين» است!.(4)

ظاهرِ تعبيرِ حديث، چنين گواهى مى دهد كه «ابن عباس»، بدونِ واسطه، اين حديث را نقل كرده و خودش شاهد و ناظر بوده، در حالى كه مى دانيم «ابن عباس»، سه سال قبل از هجرت متولد شد، بنابراين، هنگام وفاتِ «ابوطالب»، هنوز از پستان مادر شير مى خورده! و اين نشان مى دهد كه جاعلانِ حديث حتى در جعل اين حديث ناشى بوده اند.

حديث ديگرى در اين زمينه، از «ابو هريره» نقل كرده اند، وى مى گويد: هنگامى كه زمان وفات «ابوطالب» فرا رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: «اى عمو بگو لا اِلهَ اِلاَّ اللّه، تا من روز قيامت، نزد خدا براى تو گواهى به توحيد دهم»! «ابوطالب» گفت: «اگر نه به خاطر اين بود، كه قريش مرا سرزنش مى كرد، كه او به هنگام مرگ از روى ترس، اظهار ايمان نمود، من شهادت به توحيد مى دادم، و چشم تو را روشن مى ساختم! در اين هنگام، آيه «إِنَّكَ لاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ» نازل  شد»!.(5)

باز، ظاهرِ حديث اين است كه «ابو هريره» شخصاً شاهد چنين مطلبى بوده است، در حالى كه مى دانيم «ابو هريره»، در سال «فتح خيبر»، يعنى هفت سال بعد از هجرت، اظهار اسلام كرد، او كجا، و وفات «ابوطالب» كه قبل از هجرت واقع شد، كجا؟!

بنابراين، آثارِ جعلِ ناشيانه، در اين حديث نيز نمايان است.

و اگر گفته شود: «ابن عباس» و «ابو هريره»، خود شاهد اين ماجرا نبودند، و اين داستان را از ديگرى شنيده اند، سؤال مى كنيم: از چه كسى؟ شخصى كه اين روايت را براى اين دو نفر بيان كرده، ناشناس و مجهول است، و چنين حديثى را مرسل مى نامند و همه مى دانند، اعتبارى به احاديث «مرسل» نيست.

متأسفانه، جمعى از مفسران و راويان اخبار، بدون دقت و مطالعه، اين گونه احاديث را در كتاب هاى خود، از يكديگر گرفته و نقل كرده اند، و كم كم براى خودشان، اجماعى درست كرده اند، اما كدام اجماع؟ و كدام حديث معتبر؟

4ـ از همه اينها گذشته، متنِ همين احاديث مجعول نشان مى دهد كه، «ابوطالب»، ايمان به حقانيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشته، هر چند، روىِ ملاحظاتى، بر زبان جارى نمى كرده، و مى دانيم، ايمان به قلب است، و زبان، جنبه طريقت دارد، در بعضى از احاديثِ اسلامى، وضع «ابوطالب»، به «اصحاب كهف» تشبيه شده است، كه ايمان در دل داشتند، هر چند به عللى، قدرتِ اظهار آن را نداشتند.(6)

5ـ مگر مى توان در مسأله اى به اين مهمى، يك جانبه بحث كرد و تنها به روايت مرسله، از «ابو هريره» و «ابن عباس» و مانند آن قناعت نمود؟ چرا  اجماعِ امامان اهلبيت(عليهم السلام)، و چرا اجماع علماى شيعه، در اينجا مورد توجه قرار نمى گيرد؟! با آن كه آنها به وضع خاندان پيامبر آشناترند.

ما امروز، اشعار زيادى از «ابوطالب» در دست داريم، كه ايمان او را به اسلام و رسالت محمّد(صلى الله عليه وآله)، به عنوانِ پيامبر اسلام، با وضوحِ تمام بيان مى كند، اين اشعار را بسيارى از بزرگان و دانشمندان در كتاب هايشان آورده اند، و ما نمونه هاى گويائى از آن را، در جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 194 به بعد، (ذيل آيه 26 سوره انعام) از منابع معروفِ اهل سنت، نقل كرديم.

6ـ از همه اينها گذشته، تاريخ زندگى «ابوطالب» و فداكارىِ عظيم او نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و علاقه شديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان نسبت به او، تا آنجا كه سال مرگش را «عام الحزن» (سال اندوه) نام نهادند، همه، نشان مى دهد كه او به اسلام عشق مىورزيد و دفاعش از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوانِ دفاع از يك خويشاوند نبود، بلكه به صورتِ دفاعِ يك مؤمنِ مخلص، و يك عاشقِ پاك باخته، و سربازِ فداكارِ از جان گذشته، از رهبر و پيشواى خود بود، با اين حال، چقدر غفلت و بى خبرى و ناسپاسى و ظلم است كه گروهى اصرار داشته باشند، اين مؤمنِ موحدِ مخلص را، مشرك از دنيا ببرند؟!.(7)

* * *

58وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة بَطِرَتْ مَعِيشَتَها فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاّ قَلِيلاً وَ كُنّا نَحْنُ الْوارِثِينَ

59وَ ما كانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرى حَتّى يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَ ما كُنّا مُهْلِكِي الْقُرى إِلاّ وَ أَهْلُها ظالِمُونَ

60وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْء فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ زِينَتُها وَ ما عِنْدَ اللّه خَيْرٌ وَ أَبْقى أَ فَلاتَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

58 ـ و چه بسيار از شهرها و آبادى هائى را كه بر اثر فراوانى نعمت، مست و مغرور شده بودند هلاك كرديم! اين خانه هاى آنهاست كه (ويران شده، و) بعد از آنان جز اندكى كسى در آنها سكونت نكرد; و ما وارث آنان بوديم!

59 ـ پروردگار تو هرگز شهرها و آبادى ها را هلاك نمى كرد تا اين كه در كانون آنها پيامبرى مبعوث كند كه آيات ما را بر آنان بخواند; و ما هرگز آبادى ها و شهرها را هلاك نكرديم مگر آن كه اهلش ظالم بودند!

60 ـ آنچه به شما داده شده، متاع زندگى دنيا و زينت آن است; و آنچه نزد خداست بهتر و پايدارتر است; آيا انديشه نمى كنيد؟!

 


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 25، صفحه 2.

2 ـ «روح المعانى»، جلد 20، صفحه 84، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «درّ المنثور»، جلد 5، صفحه 133.

4 ـ «الغدير»، جلد 8، صفحه 20.

5 ـ «درّ المنثور»، جلد 5، صفحه 133.

6 ـ تفسير «صافى» و تفسير «برهان»، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ در اين زمينه، به بحث مشروحِ ديگرى، كه در جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 191 به بعد آورده ايم،مراجعه فرمائيد.

 

دلبستگى هاى دنيا، شما را نفريبد

در آياتِ گذشته، سخن از اين بود: بعضى از كفار «مكّه» متوسل به اين عذر  مى شدند كه: اگر ما ايمان بياوريم، عرب به ما حمله مى كند، و ما را از سرزمينمان بيرون مى راند، و زندگى ما را مختل مى كند، و در آيات گذشته، يك پاسخ گويا، به اين سخن داده شد.

در آيات مورد بحث، دو پاسخ ديگر به آن داده شده است:

نخست مى فرمايد: به فرض، كه شما ايمان را نپذيرفتيد، و در سايه كفر و شرك، زندگى مرفه مادى پيدا كرديد، اما فراموش نكنيد: «ما بسيارى از شهرهائى را كه مست و مغرور نعمت و زندگى مرفه بودند، نابودشان كرديم» (وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة بَطِرَتْ مَعِيشَتَها).

آرى، غرورِ نعمت، آنها را به طغيان دعوت كرد، و طغيان، سرچشمه ظلم و بيدادگرى شد، و ظلم، ريشه زندگانى آنها را به آتش كشيد.

«اين خانه ها و ديار آنها است كه بعد از آنان، جز مدت قليلى، كسى در آن سكونت نكرد» (فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاّ قَلِيلاً).

آرى، شهرها و خانه هاى ويران آنها، همچنان خالى و خاموش و بدون صاحب مانده است، و اگر كسانى به سراغ آن آمدند، افراد كم و در مدت كوتاهى بود.

«و ما وارث آنها بوديم»! (وَ كُنّا نَحْنُ الْوارِثِينَ).

آيا شما مشركان «مكّه» نيز مى خواهيد، در سايه كفر، به همان زندگى مرفهى برسيد، كه پايانش همانست كه گفته شد، اين چه ارزشى مى تواند داشته باشد؟!

«بَطِرَتْ» از ماده «بطر» (بر وزن بشر) به معنىِ طغيان و غرور، بر اثر فزونى نعمت است.

تعبير به «تِلْكَ»، كه اسم اشاره به دور است و غالباً، در امور قابل مشاهده به كار مى رود، ممكن است، اشاره به سرزمين «عاد»، «ثمود» و «قوم لوط» باشد،  كه در فاصله اى نه چندان زياد، با مردم «مكّه» قرار داشت، يعنى در «سرزمين احقاف» (ميان يمن و شام) يا در «وادى القرى»، و يا در سرزمين «سدوم»، كه همه آنها، در مسير كاروانهاىِ تجارى اعراب «مكّه» به «شام» بود، و اعراب، با چشم خود، اين ديارِ خالى را مى ديدند، كه بعد از آنها، كمتر كسى در آنجا سكونت گزيده بود.

جمله «اِلاّ قَلِيْلاً» كه به صورت استثناء آمده است، سه احتمال دارد:

نخست اين كه: استثناء از «ساكنان» باشد، دوم از «مساكن» و «سوم» از «سكونت».

در صورت اول، مفهومش اين است كه: تنها گروه اندكى، بعد از آنها، ساكن اين ديار شد، و در صورت دوم، معنى چنين است كه: تنها خانه هاى اندكى از آنها، بعداً مسكون شد، و در صورت سوم، مفهوم آن اين است كه: تنها زمان كمى در آنها سكونت شده است; چرا كه هر كس در اين شهرهاى شوم و بلاخيز، سكونت اختيار كرد، به زودى طومارِ زندگانيش، درهم پيچيده شد.

البته، اراده هر سه معنى نيز، طبقِ روش ما مشكلى ايجاد نمى كند، هر چند معنى اول، نزديك تر به نظر مى رسد.

بعضى، نيز آن را، اشاره به سكونت موقت مسافران، به هنگام رفت و آمدشان از اين مناطق دانسته اند، و بعضى «قليل» را، اشاره به جغدها و حيوانات وحشى دانسته اند، قدرِ مسلّم اين است كه: اين شهرهاى آلوده به گناه و شرك، چنان ويران گشت كه ديگر روى آبادى به خود، نديد.

تعبير به «كُنّا نَحْنُ الْوارِثِينَ» اشاره به خالى ماندن آن ديار است، و نيز اشاره اى است به مالكيت حقيقى خداوند، نسبت به همه چيز، كه اگر مالكيت اعتبارى بعضى اشياء را، موقتاً به بعضى انسانها واگذار كند، چيزى نمى گذرد كه  همه زائل مى گردد، و او وارث همگان خواهد بود.

* * *

آيه بعد، در حقيقت، جواب سؤال مقدرى است، و آن اين كه: اگر چنين است كه خداوند، طغيانگران را نابود مى كند، پس چرا مشركان «مكّه و حجاز» را، كه طغيانگرى را به حدّ اعلا رسانيده بودند، و جهل و جنايتى نبود كه مرتكب نشوند، با عذابش نابود نكرد؟

قرآن مى گويد: «پروردگار تو، هرگز شهرها و آباديها را هلاك نمى كرد، تا اين كه: در كانون و مركز آنها، پيامبرى بفرستد، كه آيات ما را بر آنان بخواند» (وَ ما كانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرى حَتّى يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا).

آرى، تا اتمامِ حجت نكنيم، و پيامبران را با دستورات صريح نفرستيم، مجازات نخواهيم كرد.

تازه، بعد از اتمامِ حجت، مراقب اعمال آنها هستيم، اگر ظلم و ستمى از آنها سر زد، و مستوجب عذاب شدند، مجازاتشان مى كنيم «و ما هرگز شهرهائى را هلاك نمى كرديم، مگر آن كه اهلش ظالم و ستمگر باشند» (وَ ما كُنّا مُهْلِكِي الْقُرى إِلاّ وَ أَهْلُها ظالِمُونَ).

تعبير «ما كانَ رَبُّكَ» يا «ما كُنّا»، دليل بر اين است كه، اين سنت هميشگى و جاودانگى خدا بوده و هست، كه بدون اتمام حجتِ كافى، كيفر نمى دهد.

جمله «حَتّى يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولاً» (تا در مركز اين شهرها پيامبرى مبعوث كند) اشاره به اين است كه: لزومى ندارد در هر شهر و روستا پيامبرى مبعوث شود، همين اندازه كه در يك كانون بزرگ، كه مركز پخش اخبار و محل انديشمندان و متفكران يك قوم است، پيامبرى مبعوث گردد، كافى است، زيرا مردم تمام آن منطقه، بر اثر نيازهاى زندگى، مرتباً به آنجا رفت و آمد دارند، و هر  خبرى در آنجا باشد، به سرعت در تمام منطقه و نقاط دور و نزديك پخش مى گردد، همان گونه كه آوازه قيام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در سرزمين «مكّه»، در مدت كوتاهى، در تمام «شبه جزيره عربستان» پيچيده، و از آن هم فراتر رفت، چون «مكّه»، «اُمّ القرى» بود، هم مركزِ روحانى، و هم مركز تجارى «حجاز» بود، و حتى در مدت كوتاهى، به مراكز مهم تمدن آن زمان رسيد.

بنابراين، آيه يك حكم كلى و عمومى را بيان مى كند، و اين كه: بعضى از مفسران، آن را اشاره به «مكّه» دانسته اند، كاملاً بى دليل است، و تعبير به «فِى أُمِّها» نيز، يك تعبيرِ عام است، چرا كه «أُم»، به معنى «مادر» و «مركز اصلى» است، و اختصاصى به «مكّه» ندارد.(1)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، پاسخِ سومى است براى گفتار بهانه جويانى كه مى گفتند: «اگر ايمان بياوريم، عرب بر ما هجوم مى كند، و زندگى ما را به هم مى ريزد»، قرآن مى گويد: «آنچه را از اين رهگذر به دست مى آوريد، متاعِ بى ارزش زندگى دنيا و زينتِ آن است» (وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْء فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ زِينَتُها).

«ولى آنچه نزد خدا است (از نعمتهاى بى پايان جهان ديگر، و مواهب معنويش در اين دنيا) بهتر و پايدارتر است» (وَ ما عِنْدَ اللّه خَيْرٌ وَ أَبْقى).

چرا كه تمام نعمتهاى مادى دنيا، داراى عوارض ناگوار و مشكلات گوناگونى است، و هيچ نعمت مادى خالص از ضرر و خطر يافت نمى شود.

به علاوه، با نعمت هائى كه در نزد خدا است; ـ به خاطر جاودانگى آنها و  زودگذر بودن مواهب اين دنيا ـ قابل مقايسه نيست، بنابراين، هم بهتر و هم پايدارتر است.

به اين ترتيب، در يك مقايسه ساده، هر انسان عاقلى مى فهمد كه نبايد آن را فداى اين كرد، لذا در پايان آيه، مى فرمايد: «آيا تعقل نمى كنيد»؟! (أَ فَلاتَعْقِلُونَ).

«فخر رازى»، از يكى از فقها، چنين نقل مى كند: اگر كسى وصيت كند، ثلث مالش را به عاقل ترين مردم بدهند، فتواى من اين است كه: اين ثلث را به كسانى بدهند، كه اطاعت فرمان حق مى كنند، زيرا عاقل ترينِ مردم، كسى است كه متاعِ اندك (زودگذرى) را بدهد، و سرمايه فراوان (پايدارى) را بگيرد، و اين، تنها در مورد مطيعان فرمان خدا صادق است.

سپس، «فخر رازى» اضافه مى كند: گويا او اين حكم فقهى را، از آيه مورد بحث استفاده كرده است.(2)

* * *

61أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ

62وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ

63قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيّانا يَعْبُدُونَ

64وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا الْعَذابَ لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ

 

ترجمه:

61ـ آيا كسى كه به او وعده نيكو داده ايم و به آن خواهد رسيد، همانند كسى است كه متاع زندگى دنيا به او داده ايم سپس روز قيامت (براى حساب و جزا) از احضارشدگان خواهد بود؟!

62ـ روزى را كه خداوند آنان را ندا مى دهد، و مى گويد: «كجا هستند همتايانى كه براى من مى پنداشتيد»؟!

63ـ گروهى كه فرمان عذاب درباره آنها مسلّم شده است مى گويند: «پروردگارا! ما اينها =] عابدان[ را گمراه كرديم; (آرى) ما آنها را گمراه كرديم همان گونه كه خودمان گمراه شديم; ما از آنان به سوى تو بيزارى مى جوئيم; آنان ما را نمى پرستيدند»!

64ـ و به آنها گفته مى شود: «معبودهايتان را بخوانيد»! پس معبودهايشان را مى خوانند، ولى جوابى به آنان نمى دهند. و عذاب الهى را مى بينند، و آرزو مى كنند:
اى كاش هدايت يافته بودند!


1 ـ در مورد اين كه آيا اين آيه، شامل «مستقلات عقليه» نيز مى شود يا نه؟ در جلد 12، صفحه 51 (ذيل آيه 15 سوره «اسراء») بحثى داشتيم.

2 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 25، صفحه 6.

 

 

آنها هواى نفس خويش را مى پرستيدند

در آيات گذشته، سخن از كسانى بود كه، به خاطر تمتع و بهره گيرى از نعمتهاى دنيا، كفر را بر ايمان، و شرك را بر توحيد ترجيح داده اند، در آيات مورد بحث وضع اين گروه را در قيامت، در برابر مؤمنان راستين مشخص مى كند.

نخست، با يك مقايسه، كه به صورت استفهام مطرح شده، وجدان همگان را به داورى مى طلبد و مى گويد: آيا كسى كه به او وعده نيك داده ايم، و به وعده خود قطعاً خواهد رسيد، با كسى كه تنها از متاع دنيا به او بهره داده ايم، سپس روز قيامت در پيشگاه پروردگار براى حساب و جزاء احضار مى شود، يكسان است»؟ (أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ).

بدون شك، هر وجدان بيدار، وعده هاى نيك الهى و مواهب عظيم و جاويدان او را بر بهره گيرى چند روز از نعمتهاى فانى و لذات زودگذر ـ كه به دنبال آن درد و رنج جاويدان است ـ ترجيح مى دهد.

جمله «فَهُوَ لاقِيهِ»، تأكيدى است بر اين كه، وعده الهى تخلف ناپذير است و بايد چنين باشد; چرا كه تخلف از وعده، يا به خاطر جهل است يا عجز، كه هيچ يك از آنها در ذات خدا راه ندارد.

جمله «هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ»، اشاره به احضار در محضر خداوند، براى حساب اعمال است، و بعضى آن را به احضار در آتش دوزخ تفسير كرده اند، ولى تفسير اول، مناسب تر است.

و به هر حال، اين تعبير نشان مى دهد كه اين آلودگان، با اكراه و بدون تمايل به اين صحنه كشانده مى شوند، و بايد هم چنين باشد; چرا كه وحشت حساب و  كيفر، تمام وجود آنها را فرا گرفته است.

تعبير به «حيات دنيا» كه بارها در سوره هاى مختلف قرآن مجيد آمده، اشاره به پستى اين زندگى در مقايسه با «حيات آخرت» و زندگى جاويدان و زوال ناپذير آن است; زيرا «دنيا» از ماده «دنو» (بر وزن غلو)، در اصل به معنى نزديكى در مكان يا زمان يا منزلت و مقام است، سپس «دنيا و ادنى» گاه، به موجودات كوچك، كه در دسترس قرار دارند، در مقابل موجودات بزرگ اطلاق شده، و گاه، در موضوعات پست، در مقابل خوب و والا، و گاه، به نزديك، در مقابل دور اطلاق گرديده، و از آنجا كه زندگى اين جهان، در برابر جهان ديگر، هم كوچك است و هم بى ارزش و هم نزديك، نام «حيات دنيا» كاملاً متناسب آن است.

* * *

و به دنبال اين سخن، صحنه هاى رستاخيز را در برابر كفار مجسم مى كند، صحنه هائى كه از تصورش مو بر بدن راست مى شود، و اندام را به لرزه در مى آورد.

مى گويد: «روزى را به خاطر بياوريد كه خداوند آنها را ندا مى دهد و مى گويد: كجا هستند شريكانى كه براى من مى پنداشتيد»؟! (وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ).

بديهى است، اين سؤالى است توبيخى; براى اين كه در قيامت كه روز كنار رفتن پرده ها و حجاب ها است، نه شرك مفهومى دارد و نه مشركان بر عقيده خود باقيند، اين سؤال در حقيقت يك نوع سرزنش و مجازات است، يك نوع توبيخ و عقوبت است.

* * *

اما آنها، به جاى اين كه: به پاسخ پردازند، معبودهايشان به سخن در مى آيند  و از آنها اظهار تنفر و بيزارى مى كنند; زيرا مى دانيم معبودان، گاه بتهاى سنگ و چوبى بودند، و گاه مقدسينى همچون فرشتگان و «مسيح»، و گاه جن و شياطين.

در اينجا، گروه سوم به سخن مى آيند كه: سخن آنها را در آيه بعد چنين مى خوانيم: «گروهى از معبودان، كه فرمان عذاب درباره آنها مسلّم شده، مى گويند: پروردگارا! ما اين عابدان را گمراه كرديم، آرى، ما آنها را گمراه كرديم، همان گونه كه خود گمراه شديم (ولى آنها به ميل خويش به دنبال ما آمدند) ما از آنها بيزارى مى جوئيم، آنها ما را پرستش نمى كردند» بلكه در حقيقت هواى نفس خويش را مى پرستيدند (قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيّانا يَعْبُدُونَ).

بنابراين، آيه فوق شبيه آيه 28 سوره «يونس» است كه مى گويد: وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيّانا تَعْبُدُونَ: «معبودان، در قيامت رو به سوى عبادت كنندگان خود مى كنند و مى گويند: شما ما را پرستش نمى كرديد»!

و به اين ترتيب، معبودان اغواگر، همچون فرعون و نمرود و شياطين انس و جن، بيزارى و تنفر خود را از چنين عابدانى اعلام مى دارند، و به دفاع از خويش برمى خيزند، حتى گمراهى آنها را نيز از خود نفى مى كنند، و مى گويند: آنها به ميل خود به دنبال ما آمدند.

ولى بديهى است، نه اين نفى اثرى دارد، و نه آن بيزارى و تبرى، و آنها در گناه عابدان خود، قطعاً شريك و سهيم اند.(1)  جالب توجه اين است كه: در آن روز، هر يك از اين منحرفان خلافكار از ديگرى بيزارى مى جويند، و هر كدام سعى دارند گناه خود را به گردن ديگرى افكنند.

اين، درست نظير چيزى است كه، نمونه كوچك آن را در دنيا، با چشم خود مى بينيم كه جمعى دست به دست هم مى دهند، تا امر خلافى مرتكب شوند، پس از دستگيرى و حضور در محضر دادگاه، از يكديگر بيزارى مى جويند، و گناه را به گردن ديگرى مى افكنند، اين است: سرنوشتِ گروه گمراه و خلافكار در دنيا و آخرت.

همان گونه كه در آيه 22 سوره «ابراهيم» مى خوانيم كه: «شيطان در روز قيامت به پيروان خود مى گويد: من سلطه اى بر شما نداشتم، من تنها از شما دعوت كردم، شما هم مشتاقانه اجابت كرديد، مرا ملامت نكنيد خود را ملامت كنيد» (وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاتَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ).

و در مورد مشركان، در آيه 30 سوره «صافات» مى خوانيم كه آنها، به مناقشه با يكديگر برمى خيزند، و هر يك ديگرى را مقصر مى شمرد، اما اغواگران، صريحاً در پاسخ مى گويند: «ما بر شما سلطه اى نداشتيم، شما خود گروهى طغيانگر بوديد» (وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ).

* * *

به هر حال، به دنبال سؤالى كه از آنها درباره معبودهايشان مى شود، و آنها در پاسخ عاجز مى مانند، به آنان «گفته مى شود: شما معبودهايتان را كه شريك خدا  مى پنداشتيد بخوانيد» تا به يارى شما برخيزند! (وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ).(2)

آنها با اين كه: مى دانند در آنجا كارى از دست معبودان ساخته نيست، بر اثر شدت وحشت و كوتاه شدن دستشان از همه جا، و يا به خاطر اطاعت فرمان خدا كه مى خواهد با چنين كارى، مشركان و معبودانِ گمراه را، در برابر همگان رسوا سازد، «دست تقاضا به سوى معبودانشان دراز مى كنند، و آنها را به كمك مى خوانند» (فَدَعَوْهُمْ).

ولى پيدا است، «جوابى به آنها نمى دهند» و دعوت آنها را لبيك نمى گويند (فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ).

در اين هنگام است كه: «عذاب الهى را در برابر چشم خود مى بينند» (وَ رَأَوُا الْعَذابَ).

«و آرزو مى كنند: اى كاش! هدايت يافته بودند» (لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ).(3)

چرا كه هر دست و پائى در آنجا زنند، جز ناكامى و رسوائى نتيجه اى نخواهد داشت; چون تنها راه نجات، ايمان و عمل صالح بوده كه آنها فاقد آنند.

* * *

65وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ

66فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الأَنْباءُ يَوْمَئِذ فَهُمْ لايَتَساءَلُونَ

67فَأَمّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ

68وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ اللّه وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ

69وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ

70وَ هُوَ اللّه لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الأُولى وَ الآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

65 ـ (به خاطر آوريد) روزى را كه خداوند آنان را ندا مى دهد و مى گويد: «چه پاسخى به پيامبران (من) گفتيد»؟!

66 ـ در آن روز، همه اخبار بر آنان پوشيده مى ماند (حتى نمى توانند) از يكديگر سؤالى كنند!

67 ـ اما كسى كه توبه كند، و ايمان آورد و عمل صالحى انجام دهد، اميد است از رستگاران باشد!

68 ـ پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد برمى گزيند; آنان (در برابر او) اختيارى ندارند; منزه است خداوند، و برتر است از همتايانى كه براى او قائل مى شوند!

69 ـ و پروردگار تو مى داند آنچه را كه سينه هايشان پنهان مى دارد و آنچه را  آشكار مى سازند!

70 ـ و او خدائى است كه معبودى جز او نيست; ستايش براى اوست در اين جهان و در جهان ديگر; حاكميت (نيز) از آن اوست; و همه شما به سوى او بازگردانده مى شويد!

 


1 ـ اين احتمال نيز در تفسير آيه فوق داده شده كه: «پاسخ گوينده»، رؤساى مشركان و سردمداران شرك و كفر، (يعنى فقط گروهى از عابدان) هستند، آنها ضمن طفره رفتن از پاسخ پروردگار، در مورد معرفى معبودهاى خود، از پيروان خويش سخن مى گويند، و به دفاع از خود برخاسته، عرض مى كنند: «خداوندا! ما خودمان گمراه بوديم كه راه شرك پوئيديم، و اين گروه نيز، با ميل خود به دنبال ما افتادند و ما آنها را گمراه ساختيم، ولى آنها در حقيقت از ما اطاعت كردند» (توجه داشته باشيد در اينجا عبادت به معنى اطاعت است) آنها اطاعت از هواىِ نفسِ خويش مى كردند، ولى تفسيرى كه در بالا گفتيم نزديكتر 2

به نظر مى رسد.

2 ـ تعبير به «شُرَكاءَكُمْ» با اين كه اين: شريك ها را براى خدا قائل بودند، اشاره به اين است كه شريك ها را شما ساختيد و تعلق به شما دارد.

3 ـ مفسران بزرگ، بحث هاى دامنه دارى در اينجا، در مورد جمله «لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ» كرده اند، گروه زيادى «لَو» را حرف شرط دانسته اند و سپس درباره جزاى آن به گفتگو پرداخته اند، بعضى جواب آن را جمله اى مى دانند كه از «رَأَوُا الْعَذابَ» استفاده مى شود، و تقدير را چنين گرفته اند: «لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ لَرَأَوُا الْعَذابَ فِى الدُّنْيا بِعَيْنِ الْيَقِيْنِ» (شبيه آيه «لَتَرَوُنَّ الْجَحِيْمَ» ـ تكاثر، آيه 6) و بعضى تقدير را چنين گرفته اند: «لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ فِى الدُّنْيا لَما رَأَوُا الْعَذابَ فِى الآخِرَةِ» و بعضى ديگر جزاهاى ديگرى در تقدير گرفته اند، اما بعضى معتقدند: اصلاً جوابِ شرط محذوف نيست و جمله «رَأَوُا الْعَذابَ» را جواب شرط مى دانند، بنابراين، مفهوم جمله چنين مى شود: اگر آنها در روز قيامت چشم بينا داشتند و هدايت مى شدند، عذاب را مى ديدند، اما چشم بينا ندارند.

ولى در ماوراى همه اين معانى، معنى ديگرى است كه، ما در بالا آن را ترجيح داديم و آن اين كه: «لَو» براى تمنى باشد، شرح بيشتر آن را در كتب ادبى از جمله «مغنى اللبيب» مى توانيد مطالعه فرمائيد.

 

عنوان ندارد

آيات مورد بحث، تعقيبى است بر بحثى كه در آيات گذشته، پيرامون مشركان و سؤالاتى كه از آنها در قيامت مى شود، آمده بود.

به دنبال سؤال از معبودهاى آنها، سؤال ديگرى از عكس العمل آنان، در برابر پيامبران مى شود، مى فرمايد: «روزى را به خاطر بياوريد كه خداوند آنها را ندا مى دهد و مى گويد: در برابر پيامبران چه پاسخى گفتيد»؟! (وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ).

مسلماً، آنها براى اين سؤال ـ همچون سؤال اول ـ پاسخى ندارند، آيا بگويند: دعوت آنها را اجابت كرديم؟ كه اين دروغ است، و دروغ در آن صحنه خريدار ندارد، يا بگويند: تكذيبشان كرديم، به آنها تهمت زديم، ساحرشان ناميديم، مجنونشان خوانديم، بر ضد آنها دست به پيكار مسلحانه زديم، و آنها و پيروانشان را به قتل رسانديم؟! چه بگويند؟ هر چه بگويند، مايه بدبختى و رسوائى است!

جائى كه پيامبران بزرگ الهى، در روز قيامت، در برابر اين سؤال كه: مردم چه پاسخى به دعوت شما گفتند، مى گويند: «ما در برابر علم تو علمى از خود نداريم، تو علام الغيوبى»(1) اين كوردلانِ مشرك، چه مى توانند در پاسخ اين سؤال بگويند؟

 

* * *

لذا، در آيه بعد مى فرمايد: «در اين هنگام، همه اخبار بر آنها پوشيده و پنهان مى ماند» و هيچ پاسخى براى گفتن در اختيار ندارند (فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الأَنْباءُ يَوْمَئِذ).

«حتى نمى توانند از يكديگر سؤالى كنند» و پاسخى از هم بشنوند (فَهُمْ لايَتَساءَلُونَ).

قابل توجه اين كه: نسبت «عمى» و نابينائى در آيه فوق، به خبرها داده شده، نه به خود آنها، نمى گويد: آنها نابينا مى شوند، بلكه مى گويد: «خبرها از پيدا كردن آنها نابينا هستند»!; زيرا بسيار مى شود: انسان، خود از چيزى باخبر نيست، اما گوئى خبر دهن به دهن مى گردد و به سراغ او مى آيد، همان گونه كه بسيارى از اخبار اجتماعى، از همين طريق پخش مى شود، اما در آنجا نه افراد آگاهى دارند و نه خبرها قابليت نشر!

و به اين ترتيب، همه خبرها بر آنها پوشيده مى شود، هيچ پاسخى در برابر اين سؤال كه جواب پيامبران را چه داديد؟ پيدا نمى كنند، و سكوتى مطلق سر تا پاى آنها را فرا مى گيرد.

* * *

و از آنجا كه روش قرآن، اين است كه: هميشه، درها را به روى كافران و گنهكاران باز مى گذارد، تا در هر مرحله اى از فساد و آلودگى كه باشند بتوانند به راه حق برگردند، در آيه بعد مى افزايد: «اما كسى كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد، اميد است از رستگاران باشد» (فَأَمّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ).

بنابراين، راه نجات شما، در سه جمله خلاصه مى شود: بازگشت به سوى  خدا، ايمان و عمل صالح، كه به دنبال آن مسلماً «نجات و فلاح و رستگارى» است.

تعبير به «عَسى» (اميد است) با اين كه: كسى كه داراى ايمان و عمل صالح باشد، حتماً اهل فلاح و رستگارى است، ممكن است به خاطر اين باشد كه: اين رستگارى، مشروط به بقاء و دوام اين حالت است، و از آنجا كه دوام و بقاء در مورد همه توبه كنندگان، مسلّم نيست، تعبير به «عَسى» شده است.

بعضى از مفسران نيز گفته اند: اين تعبير (عَسى) هنگامى كه از شخص كريم صادر شود، مفهوم آن قطعى بودن مطلب است، و خداوند «أَكْرَمُ الاَكْرَمِين» است.

* * *

آيه بعد، در حقيقت دليلى است بر نفى شرك، و بطلان عقيده مشركان، مى فرمايد: «پروردگار تو هر چه را بخواهد خلق مى كند، و هر چه را بخواهد بر مى گزيند» (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ).

آفرينش به دست او است، و تدبير و اختيار و گزينش نيز به اراده و فرمان او.

«آنها در برابر او اختيارى ندارند» (ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ).(2)

اختيار آفرينش با او است، اختيار شفاعت به دست او، و اختيار ارسال پيامبران نيز به اراده او است، خلاصه، اختيارِ همه چيز، بستگى به مشيت ذات پاك او دارد. بنابراين، نه از بتها كارى ساخته است، و نه حتى از فرشتگان و انبياء، مگر به اجازه او.

به هر حال، اطلاق اختيار در اينجا، دليل بر تعميم آنست، يعنى خداوند، هم  صاحب اختيار در امور تكوينى است، و هم تشريعى و هر دو از مقام خالقيت او سرچشمه مى گيرد.

با اين حال، چگونه آنها راه شرك را مى پويند، و چگونه به سوى غير خدا مى روند؟!

لذا، در پايان آيه مى فرمايد: «منزه است خداوند و برتر و بالاتر است از شريك هائى كه براى او قائل مى شوند» (سُبْحانَ اللّه وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ).

در رواياتى كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) به ما رسيده، آيه فوق به مسأله اختيار و گزينش امام معصوم از سوى خدا تفسير شده است، و جمله «ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» آنها اختيارى در اين زمينه ندارند) نيز بر همين معنى تطبيق شده، و اين در واقع از قبيل بيان مصداق روشن است; چرا كه مسأله حفظ دين و آئين، و انتخاب رهبر معصوم براى اين هدف، جز از ناحيه خدا ممكن نيست.(3)

* * *

آيه بعد كه سخن از علم گسترده خداوند مى گويد، در حقيقت تأكيدى است و يا دليلى است براى آنچه در آيه قبل، از اختيار گسترده خداوند بيان شد، مى فرمايد: «پروردگار تو مى داند آنچه را كه سينه هايشان پنهان مى دارد، و آنچه را كه آشكار مى كنند» (وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ).

اين احاطه او بر همه چيز، دليلى است بر اختيار او نسبت به همه چيز، و ضمناً تهديدى است براى مشركان كه گمان نكنند، خدا، از نيات و توطئه هاى آنها آگاه نيست.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه در حقيقت، حكم نتيجه گيرى و توضيح براى آيات گذشته، در زمينه نفى شرك دارد، چهار وصف از اوصاف الهى را منعكس مى كند كه همه فرع بر خالقيت و مختار بودن او است:

نخست مى گويد: «او خدائى است كه معبودى جز او نيست» (وَ هُوَ اللّه لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

چگونه ممكن است معبودى جز او پيدا شود، در حالى كه خالقيت حقيقى منحصر به او است، و همه اختيارات متعلق به او مى باشد، آنها كه به بهانه شفاعت و مانند آن، دست به دامن بتها مى زنند، سخت در اشتباهند.

ديگر اين كه، تمام نعمتها، چه در اين جهان و چه در آن جهان، همه از ناحيه او است، و اين لازمه خالقيت مطلقه او مى باشد، لذا مى افزايد: «هر حمد و ستايشى نيز به او تعلق مى گيرد، چه در اين جهان و چه در آن جهان» (لَهُ الْحَمْدُ فِي الأُولى وَ الآخِرَةِ).

سوم اين كه: «حاكم در هر دو عالم او است» (وَ لَهُ الْحُكْمُ).

بديهى است، وقتى خالق و مختار او باشد، حاكميت تكوين و تشريع نيز در اختيار او خواهد بود.

چهارم اين كه: «بازگشت همه شما (براى حساب و پاداش و كيفر) به سوى او خواهد بود» (وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

اوست كه شما را آفريده، و اوست كه از اعمال شما آگاه است و اوست كه حاكم «يوم الجزاء» مى باشد، بنابراين حساب و جزاى شما نيز بدست او خواهد بود.

* * *

71قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّه عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّه يَأْتِيكُمْ بِضِياء أَ فَلاتَسْمَعُونَ

72قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّه عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّه يَأْتِيكُمْ بِلَيْل تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلاتُبْصِرُونَ

73وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

74وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ

75وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة شَهِيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ

 

ترجمه:

71 ـ بگو: «به من خبر دهيد اگر خداوند شب را تا قيامت بر شما جاودان سازد، آيا معبودى جز خدا مى تواند روشنائى براى شما بياورد؟! آيا نمى شنويد»؟!

72 ـ بگو: «به من خبر دهيد اگر خداوند روز را تا قيامت بر شما جاودان كند، كدام معبود غير از خداست كه شبى براى شما بياورد تا در آن آرامش يابيد؟ آيا نمى بينيد»؟!

73 ـ و از رحمت اوست كه براى شما شب و روز قرار داد تا هم در آن آرامش داشته باشيد و هم براى بهره گيرى از فضل خدا تلاش كنيد، و شايد شكر نعمت او را به جا آوريد!

74 ـ (به خاطر آوريد) روزى را كه آنها را ندا مى دهد و مى گويد: «كجايند همتايانى  كه براى من مى پنداشتيد»؟!

75 ـ (در آن روز) از هر امتى گواهى برمى گزينيم و (به مشركان) مى گوئيم: «دليل خود را بياوريد»! اما آنها مى دانند كه حق از آنِ خداست، و تمام آنچه را افترا مى بستند از (نظر) آنها گم خواهد شد.

 


1 ـ مائده، آيه 109.

2 ـ «ما» در جمله «ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» نافيه است، ولى بعضى احتمال داده اند: موصوله باشد و معطوف بر مفعول محذوف «يَخْتارُ»، ولى اين احتمال بسيار بعيد است.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 201 و تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 143 و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 136.

نعمت بزرگ روز و شب

آيات مورد بحث، سخن از بخش عظيمى از مواهب الهى مى گويد، كه هم دليلى است بر مسأله توحيد و نفى شرك، و از اين نظر بحث گذشته را تكميل مى كند، و هم نمونه اى است از نعمتهاى خداوند كه به خاطر آن، شايسته حمد و ستايش است، ـ ستايشى كه در آيات قبل به آن اشاره شد ـ و هم گواهى است بر مختار بودن او، در نظام آفرينش و تدبير اين جهان.

نخست، به نعمت بزرگ نور و روشنائى روز، كه مايه هر جنبش و حركت است اشاره كرده، مى فرمايد: «بگو: به من خبر دهيد اگر خداوند شب را بر شما تا روز قيامت جاودان قرار مى داد، آيا معبودى جز خدا مى توانست نور و روشنائى براى شما بياورد؟ آيا نمى شنويد»؟! (قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّه عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّه يَأْتِيكُمْ بِضِياء أَ فَلاتَسْمَعُونَ).(1)

در اينجا تعبير به «ضياء» (نور) مى كند; چرا كه هدف اصلى از روز، همان نور و روشنائى است، همان نورى كه حيات و زندگى همه موجودات زنده، بسته به آن است، كه اگر نور آفتاب نبود، نه درختى مى روئيد و نه گلى مى خنديد، و نه  مرغى پرواز مى كرد، نه انسان زنده اى وجود داشت و نه قطره بارانى مى باريد.

«سَرْمَد»، به معنى دائم و هميشگى است (بعضى آن را از ماده «سرد»، به معنى «پى درپى» دانسته اند و «ميم» آن را زائده مى دانند، ولى ظاهر اين است كه خود اين ماده مستقلاً به معنى دائم و هميشگى مى باشد).(2)

* * *

آيه بعد، سخن از نعمت «ظلمت و تاريكى» به ميان مى آورد، مى فرمايد: «بگو به من خبر دهيد! آيا اگر خداوند، روز را تا قيامت بر شما جاودان كند، چه معبودى غير از اللّه است كه شبى براى شما بياورد، تا در آن آرامش يابيد؟ آيا نمى بينيد»؟! (قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّه عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّه يَأْتِيكُمْ بِلَيْل تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلاتُبْصِرُونَ).

* * *

و در سومين آيه، كه در حقيقت نتيجه گيرى از دو آيه قبل است مى فرمايد: «از رحمت اوست كه براى شما شب و روز قرار داد، تا از يكسو، در آن آرامش پيدا كنيد، و از سوى ديگر، براى تأمين زندگى و بهره گيرى از فضل خداوند تلاش كنيد، و شايد شكر نعمت او را به جا آوريد» (وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

آرى، گستردگى دامنه رحمت خدا ايجاب مى كند، كه تمام وسائل حيات شما را تأمين كند، شما از يكسو، نياز به كار و كوشش و حركت داريد، كه بدون روشنائى روز ممكن نيست، و از سوى ديگر، نياز به استراحت و آرامش كه بدون تاريكى شب كامل نمى شود.  امروز، از نظر علمى ثابت شده است كه: در برابر نور، تمام دستگاههاى بدن انسان فعال و سرزنده مى شوند: گردش خون، دستگاه تنفس، حركت قلب، و ساير دستگاهها، و اگر نور بيش از اندازه بتابد، سلولها خسته مى شوند، و نشاط جاى خود را به فرسودگى مى دهد. و بر عكس، دستگاههاى بدن در تاريكى شب، در آرامش و آسايش عميقى فرو مى روند، و در سايه آن تجديد قوا و نشاط مى كنند.(3)

جالب توجه اين كه: هنگامى كه سخن از «شب جاويدان» مى گويد، در پايان آيه مى فرمايد: «آيا نمى شنويد»؟ و هنگامى كه سخن از «روز سرمدى» به ميان مى آورد مى فرمايد: «آيا نمى بينيد»؟ اين تفاوت تعبير، ممكن است به خاطر اين باشد كه حس متناسب شب، گوش است و شنوائى، و حس متناسب روز، چشم است و بينائى، تا اين حد قرآن مجيد در تعبيرات خود دقت به خرج داده است.

اين نيز شايان توجه است كه در پايان اين سخن، مسأله «شكر» را مطرح مى كند، شكر در برابر نظام حساب شده نور و ظلمت، شكرى كه خواه ناخواه انسان را به شناخت منعم و معرفت او وا مى دارد، و شكرى كه انگيزه ايمان در مباحث اعتقادى است.

* * *

بار ديگر، پس از ذكر گوشه اى از دلائل توحيد و ابطال شرك، به سراغ همان سؤالى مى رود كه در آيات گذشته نيز مطرح شده بود، مى فرمايد: «روزى را به خاطر بياوريد كه خداوند آنها را ندا مى دهد و مى گويد: كجايند شريكانى كه براى من مى پنداشتيد»؟! (وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ).

 اين آيه، عيناً همان آيه اى است كه در گذشته (آيه 62 همين سوره) آمد.

اين تكرار، ممكن است به خاطر اين باشد كه: در قيامت در مرحله اول، يك سؤال انفرادى از آنها مى شود، تا به وجدان خويش بازگردند و شرمنده شوند، اما در مرحله دوم، سؤالى در محضر عموم و شاهدان و گواهان ـ كه در آيه بعد به آن اشاره شده ـ مطرح مى شود، تا در حضور آنها از كار خود، شرمنده و شرمسار گردند.

* * *

لذا در آيه بعد مى فرمايد: «در آن روز ما از هر امتى گواهى برمى گزينيم» (وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة شَهِيداً).(4)

سپس، «به مشركان بى خبر و گمراه، مى گوئيم: دليل خود را بر شركتان بياوريد»؟! (فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ).

اينجا است كه همه مسائل آفتابى مى شود «و آنها مى دانند كه حق براى خدا است» (فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلّهِ).

«و تمام آنچه را افترا مى بستند از دستشان مى رود، و گم خواهد شد» (وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ).

اين گواهان، به قرينه آيات ديگر قرآن، همان پيامبرانند كه هر پيامبرى گواه امت خويش است، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه خاتم انبياء است، گواه بر همه انبياء و امتها، چنان كه در آيه 41 سوره «نساء» مى خوانيم: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهِيد وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً: «حال آنها چگونه است؟ آن روز كه براى هر امتى گواهى بر اعمالشان مى طلبيم، و تو را گواه آنها قرار مى دهيم»؟

 به اين ترتيب، مجلسى در حضور انبياء و پيامبران تشكيل مى شود، و اين مشركان كوردل و لجوج در آن مجلس بزرگ، مورد بازخواست قرار مى گيرند، در آنجا است كه به عمق فاجعه شرك آشنا مى شوند، و حقانيت پروردگار و پوچى بتها را به روشنى مى بينند.

جالب اين كه: قرآن در اينجا تعبير به «ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ» مى كند، يعنى پندارهاى بى اساسشان در مورد بتها، همه از نظرهاشان محو و غائب مى شود، چرا كه عرصه قيامت عرصه حق است، و جائى براى باطل در آنجا نيست، باطل از آن صحنه گم مى شود و محو مى گردد.

اگر در اينجا باطل پرده اى از حق بر خود مى پوشاند، و چند روزى به فريبكارى مشغول مى شود، در آنجا پرده هاى فريب و نيرنگ كنار مى رود، و جز حق چيزى باقى نمى ماند.

در روايتى از امام باقر(عليه السلام) در تفسير جمله «وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة شَهِيداً» چنين مى خوانيم: مِنْ هذِهِ الاُمَّةِ اِمامُها: «يعنى از اين امت نيز امامش را برمى گزينيم».(5)

اين سخن، اشاره به آن است كه در هر عصر و زمانى، شاهد و گواه معصومى براى امت لازم است، و حديث فوق از قبيل بيان مصداق اين معنا است.

* * *

76إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَيْهِمْ وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لاتَفْرَحْ إِنَّ اللّه لايُحِبُّ الْفَرِحِينَ

77وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللّه الدّارَ الآخِرَةَ وَ لاتَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّه إِلَيْكَ وَ لاتَبْغِ الْفَسادَ فِي الأَرْضِ إِنَّ اللّه لايُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ

78قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِي أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللّه قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً وَ لايُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ

 

ترجمه:

76ـ قارون از قوم موسى بود، اما بر آنان ستم كرد; ما آن قدر از گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند مشكل بود! (به خاطر آوريد) هنگامى را كه قومش به او گفتند: «اين همه شادى مغرورانه مكن، كه خداوند شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد.

77ـ و در آنچه خدا به تو داده، سراى آخرت را بطلب; و بهره ات را از دنيا فراموش مكن، و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده نيكى كن، و هرگز در زمين در جستجوى فساد مباش، كه خدا مفسدان را دوست ندارد»!

78ـ (قارون) گفت: «اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من است به دست  آورده ام»! آيا او نمى دانست كه خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرد كه نيرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟! (و هنگامى كه عذاب الهى فرا رسد) مجرمان از گناهانشان سؤال نمى شوند.

 


1 ـ «أَ رَأَيْتُمْ»، جمله اى است كه معمولاً آن را به معنى «اخْبِرُونِى» (به من خبر دهيد) تفسير كرده اند، ولى سابقاً گفتيم كه گاه، به معنى «هَلْ عَلِمْتُم» (آيا مى دانيد) مى آيد.

2 ـ قابل توجه اين كه: ارباب لغت تصريح كرده اند: «سَرْمَدِى» به موجودى گفته مى شود كه نه آغاز دارد و نه انجام، ولى «ازلى» به چيزى گفته مى شود كه آغاز ندارد، و «ابدى» به چيزى كه انجام ندارد.

3 ـ ما شرح اين معنا را در جلد8، صفحه 343، و جلد 12، صفحه 41 بيان كرده ايم.

4 ـ تعبير به «نَزَعْنا»، از ماده «نزع»، به معنى جذب كردن چيزى از مقر آن است و در اينجا اشاره به احضار كردن گواه، از ميان هر گروه و ملت است.

5 ـ تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 200، ذيل آيه مورد بحث.

 

ثروتمند خود خواه بنى اسرائيل

سرگذشت عجيب «موسى» و مبارزه او با «فرعون»، در بخشى از آيات گذشته اين سوره مشروحاً آمد، و گفتنى ها درباره آنها گفته شد، گفتارى كه به قدر كافى الهام بخش بود.

در بخش ديگرى از آيات اين سوره، سخن از درگيرى ديگر بنى اسرائيل با مردى ثروتمند و سركش، از خودشان، به نام «قارون» به ميان مى آورد، قارونى كه مظهر ثروتِ آميخته با كبر و غرور و طغيان بود.

اصولاً موسى(عليه السلام) در طول زندگى خود با سه قدرت طاغوتى تجاوزگر مبارزه كرد: «فرعون» مظهر قدرتِ حكومت، «قارون» مظهر ثروت، و «سامرى» مظهر صنعت و فريب و اغفال.

گرچه، مهمترين مبارزه موسى(عليه السلام) با قدرت حكومت بود، ولى دو مبارزه اخير نيز براى خود واجد اهميت است و محتوى درس هاى آموزنده بزرگ.

معروف است: «قارون»، از بستگان نزديك موسى(عليه السلام) (پسر عمو يا عمو يا پسر خاله او) بود، و از نظر اطلاعات و آگاهى از «تورات»، معلومات قابل ملاحظه اى داشت، نخست در صف مؤمنان بود، ولى غرور ثروت او را به آغوش كفر كشيد، و به قعر زمين فرستاد، او را به مبارزه با پيامبر خدا وادار نمود و مرگ عبرت انگيزش درسى براى همگان شد، كه شرح اين ماجرا را در آيات مورد  بحث مى خوانيم.

نخست مى گويد: «قارون از قوم موسى بود، اما بر آنها ستم و ظلم كرد» (إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى فَبَغى عَلَيْهِمْ).

علت اين بغى و ظلم، آن بود كه ثروت سرشارى به دست آورده بود، و چون ظرفيت كافى و ايمان قوى نداشت، اين ثروت فراوان او را فريب داد و به انحراف و استكبار كشانيد.

قرآن مى گويد: «ما آن قدر اموال و ذخائر و گنج به او داديم كه حمل خزائن او براى يك گروه زورمند، مشكل بود» (وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ).

«مَفاتِح» جمع «مفتح» (بر وزن مكتب) به معنى محلى است كه چيزى را در آن ذخيره مى كنند، مانند صندوق هائى كه اموال را در آن نگهدارى مى نمايند.

به اين ترتيب، مفهوم آيه چنين مى شود: «قارون»، آن قدر طلا و نقره و اموال گرانبها و قيمتى داشت كه صندوق آنها را، گروهى از مردان نيرومند به زحمت جابه جا مى كردند.

و با توجه به اين كه: «عُصْبَه»، به معنى جماعتى است كه دست به دست هم داده اند و نيرومندند، و همچون اعصاب يكديگر را گرفته اند، روشن مى شود كه حجم جواهرات و اموال گران قيمت «قارون» چقدر زياد بوده است (بعضى مى گويند «عُصْبَه» به ده نفر تا چهل نفر مى گويند).

جمله «تَنُوء» از ماده «نوء»، به معنى قيام كردن با زحمت و سنگينى است، و در مورد بارهاى پروزنى به كار مى رود، كه وقتى انسان آن را حمل مى كند، از سنگينى او را به اين طرف و آن طرف، متمايل مى سازد!

آنچه در بالا در مورد تفسير «مفاتيح» گفتيم، چيزى است كه گروه عظيمى از مفسران و علماى لغت پذيرفته اند، در حالى كه بعضى ديگر «مفاتح» را جمع «مفتح» (بر وزن منبر به كسر ميم) به معنى «كليد» دانسته اند، و مى گويند: كليد گنجهاى «قارون» آن قدر زياد بود كه چندين مرد زورمند از حمل آن به زحمت مى افتادند!

كسانى كه اين معنى را برگزيده اند خودشان براى توجيه آن به زحمت افتاده اند كه چگونه اين همه كليد گنج، امكان پذير است و به هر حال، تفسير اول روشن تر و صحيح تر است.

زيرا، گذشته از اين كه: اهل لغت براى همين كلمه (مفتح به كسر ميم) نيز معانى متعددى گفته اند ـ از جمله خزانه به معنى محل جمع آورى مال ـ معنى اول، به واقعيت نزديك تر و دور از هر گونه مبالغه است.

و به هر حال، اين لغت را با «مفاتيح» كه جمع «مفتاح» به معنى «كليد» است نبايد اشتباه كرد.(1)

از اين بحث بگذريم و ببينيم بنى اسرائيل به «قارون» چه گفتند؟

قرآن مى گويد: «به خاطر بياور زمانى را كه قومش به او گفتند: اين همه خوشحالى آميخته با غرور و غفلت و تكبر، نداشته باش، كه خدا شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد» (إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لاتَفْرَحْ إِنَّ اللّه لايُحِبُّ الْفَرِحِينَ).(2)

* * *

بعد از اين نصيحت، چهار اندرز پرمايه و سرنوشت ساز ديگر به او مى دهند كه مجموعاً يك حلقه پنجگانه كامل را تشكيل مى دهد.

 نخست مى گويند: «در آنچه خدا به تو داده است، سراى آخرت را جستجو كن» (وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللّه الدّارَ الآخِرَةَ).

اشاره به اين كه: مال و ثروت بر خلاف پندار بعضى از كج انديشان، چيز بدى نيست، مهم آن است كه ببينيم در چه مسيرى به كار مى افتد، و اگر به وسيله آن «ابتغاء دار آخرت» شود، چه چيزى از آن بهتر است؟، اگر وسيله اى براى غرور و غفلت و ظلم و تجاوز و هوسرانى و هوسبازى گردد، چه چيز از آن بدتر؟!

اين همان منطقى است كه در جمله معروف اميرمؤمنان على(عليه السلام)، درباره دنيا به روشنى از آن ياد شده است: مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ: «كسى كه به دنيا به عنوان يك وسيله بنگرد، چشمش را بينا مى كند، و كسى كه به عنوان يك هدف به آن نگاه كند، نابينايش خواهد كرد»!.(3)

و «قارون» كسى بود كه: با داشتن آن اموال عظيم، قدرتِ كارهاىِ خيرِ اجتماعىِ فراوان داشت، ولى چه سود كه غرورش اجازه ديدن حقايق را به او نداد.

در نصيحت دوم افزودند: «سهم و بهره ات را از دنيا فراموش مكن» (وَ لاتَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا).

اين يك واقعيت است كه هر انسان، سهم و نصيب محدودى از دنيا دارد، يعنى اموالى كه جذب بدن او، يا صرف لباس و مسكن او مى شود، مقدار معينى است، و مازاد بر آن به هيچ وجه قابل جذب نيست، و انسان نبايد اين حقيقت را فراموش كند.

مگر يك نفر مى تواند چقدر مى تواند غذا بخورد؟ چه اندازه لباس بپوشد؟  چند مسكن و چند مركب مى تواند داشته باشد؟ و به هنگام مردن، چند كفن با خود مى تواند ببرد؟ پس بقيه خواه ناخواه، سهم ديگران است و انسان امانت دار آنها!.

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على(عليه السلام): يَا ابْنَ آدَمَ مَا كَسَبْتَ فَوْقَ قُوتِكَ فَأَنْتَ فِيهِ خَازِنٌ لِغَيْرِكَ: «اى فرزند آدم! هر چه بيشتر از مقدار خوراكت به دست مى آورى خزانه دار ديگران در مورد آن خواهى بود»!.(4)

تفسير ديگرى براى اين جمله، در روايات اسلامى و سخنان مفسران ديده مى شود، كه با تفسير فوق قابل جمع است و ممكن است هر دو معنى مراد باشد، (چون استعمالِ لفظ در اكثر از معنى واحد جايز است)، و آن اين كه:

در «معانى الاخبار» از اميرمؤمنان على(عليه السلام)، در تفسير جمله «وَ لاتَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا» چنين آمده است: لاتَنْسَ صِحَّتَكَ وَ قُوَّتَكَ وَ فَرَاغَكَ وَ شَبَابَكَ وَ نَشَاطَكَ أَنْ تَطْلُبَ بِهَا الآخِرَةَ: «تندرستى و قوت و فراغت و جوانى و نشاطت را فراموش مكن، و به وسيله اين (پنج نعمت بزرگ) آخرت را بطلب»!(5)

طبق اين تفسير، جمله فوق هشدارى است به همه انسانها كه فرصتها و سرمايه ها را از دست ندهند كه فرصت، چون ابر در گذر است.

سومين اندرز اين كه: «همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است، تو هم نيكى كن» (وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّه إِلَيْكَ).

اين نيز يك واقعيت است كه انسان هميشه، چشم بر احسان خدا دوخته، و از پيشگاه او، هر گونه خير و نيكى را تقاضا مى كند، و از او همه گونه انتظار دارد، در چنين حالى، چگونه مى تواند تقاضاى صريح يا تقاضاى حال ديگران را  ناديده بگيرد، و بى تفاوت از كنار همه اينها بگذرد؟!

و به تعبير ديگر، همان گونه كه خدا به تو بخشيده است، به ديگران ببخش، شبيه اين سخن را در آيه 22 سوره «نور»، در مورد عفو و گذشت مى خوانيم: وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّه لَكُمْ: «مؤمنان بايد عفو كنند و صرف نظر كنند، آيا دوست نمى داريد خداوند بر شما ببخشد»؟

اين جمله را به تعبير ديگر، چنين مى توان تفسير كرد: گاه خداوند مواهب عظيمى به انسان مى دهد، كه در زندگى شخصيش نياز به همه آن ندارد، عقل و توانائى مى دهد كه نه فقط براى اداره يك فرد، بلكه براى اداره يك كشور كارساز است، علمى مى دهد كه نه يك انسان، بلكه يك جامعه مى تواند از آن استفاده كند، اموال و ثروتى مى دهد كه درخور برنامه هاى عظيم اجتماعى است.

اين گونه مواهب الهى، مفهوم ضمنيش اين است كه همه آن به تو تعلق ندارد، بلكه تو وكيل پروردگار، در منتقل ساختن آن به ديگران هستى، خدا اين موهبت را به تو داده كه با دست تو بندگانش را اداره كند.

بالاخره چهارمين اندرز اين كه: نكند كه اين امكانات مادى تو را بفريبد و آن را در راه «فساد» و «افساد» به كارگيرى: «هرگز فساد در زمين مكن كه خدا مفسدان را دوست ندارد» (وَ لاتَبْغِ الْفَسادَ فِي الأَرْضِ إِنَّ اللّه لايُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ).

اين نيز يك واقعيت است كه، بسيارى از ثروتمندانِ بى ايمان، گاه، بر اثر جنون افزون طلبى و گاه، براى برترى جوئى دست به فساد مى زنند، جامعه را به محروميت و فقر مى كشانند، همه چيز را در انحصار خود، مى گيرند، مردم را برده و بنده خود مى خواهند، و هر كسى زبان به اعتراض بگشايد او را نابود مى كنند، و اگر نتوانند، از طريق تهمت به وسيله عوامل مرموز خود، او را منزوى مى سازند،  و خلاصه جامعه را به فساد و تباهى مى كشند.

در يك جمع بندى كوتاه به اينجا مى رسيم كه اين اندرزگويان، نخست سعى كردند غرور «قارون» را درهم بشكنند.

در مرحله دوم، اخطار نمودند كه دنيا وسيله است نه هدف.

در مرحله سوم، به او هشدار دادند كه: از آنچه دارى تنها بخش كمى را مى توانى مصرف كنى.

در مرحله چهارم، اين حقيقت را به او گوشزد كردند كه فراموش نكن! خداوند به تو نيكى كرده، تو هم بايد نيكى كنى، و گرنه مواهبش را از تو خواهد گرفت.

و در مرحله پنجم، او را از فساد در ارض كه نتيجه مستقيم فراموش كردنِ اصولِ چهارگانه قبل است بر حذر داشتند.

درست معلوم نيست كه اين نصيحت كنندگان چه كسانى بودند؟ قدر مسلّم اين كه مردانى دانشمند، پرهيزگار، هوشيار، نكته سنج و با شهامت بودند.

اما اين كه: بعضى احتمال داده اند خود موسى بوده بسيار بعيد است; چرا كه قرآن مى گويد: اِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ: «قوم قارون به او گفتند».

* * *

اكنون نوبت آن رسيده است: ببينيم مرد ياغى و ستمگر بنى اسرائيل، به اين واعظان دلسوز، چه پاسخى گفت؟

«قارون»، با همان حالت غرور و تكبرى كه از ثروت بى حسابش ناشى مى شد «چنين گفت: من اين ثروت را به وسيله علم و دانش خودم به دست آورده ام»! (قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِي).

اين، مربوط به شما نيست كه من با ثروتم چگونه معامله كنم! من كه با علم و  آگاهيم در ايجاد آن دخالت داشته ام، در مصرف آن نياز به ارشاد و راهنمائى كسى ندارم!

به علاوه، لابد خداوند مرا لايق اين ثروت مى دانسته كه به من عطا كرده است، راه مصرف آن را نيز به من ياد داده، از ديگران بهتر مى دانم و لازم به دخالت شما نيست!.

و از همه اينها گذشته، من زحمت كشيده ام، رنج برده ام، خون جگر خورده ام تا اين ثروت را اندوخته ام، ديگران هم اگر لياقت و توانائى دارند، چرا زحمت نمى كشند؟ من مزاحم آنها نيستم! و اگر ندارند، چه بهتر كه گرسنه بمانند و بميرند.(6)

اينها، منطق هاى پوسيده و رسوائى است كه غالباً ثروتمندانِ بى ايمان، در مقابل كسانى كه آنها را نصيحت مى كنند، اظهار مى دارند.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: قرآن، اين معنى را سربسته گذاشته كه «قارون»، به كدام علمش در تحصيل اين ثروت تكيه مى كند؟.

آيا به علم «كيميا»، آن چنان كه بعضى از مفسران گفته اند؟

يا به علم «تجارت» و «كشاورزى» و «فنون صنعت»؟

و يا به علم «مديريتِ» خاصش، كه توانسته بود از طريق آن، اين ثروت عظيم را به چنگ آورد؟ يا همه اينها؟

بعيد نيست، مفهوم آيه معنى وسيعى داشته باشد و همه را شامل شود.

(البته صرف نظر از اين كه: علم كيميا ـ علمى است كه به وسيله آن مى توان از مس و مانند آن طلا بسازند ـ معلوم نيست افسانه است يا واقعيت).

در اينجا قرآن، پاسخ كوبنده اى به «قارون» ـ و قارونها ـ مى دهد كه: «آيا او  نمى دانست خداوند اقوامى را قبل از او هلاك كرد، كه از او نيرومندتر و آگاه تر و ثروتمندتر بودند»؟! (أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللّه قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً).

تو مى گوئى آنچه دارى از طريق علم و دانشت دارى، اما فراموش كردى كه از تو عالم تر و نيرومندتر و ثروتمندتر فراوان بودند، آيا توانستند از چنگال مجازات الهى رهائى يابند؟

روشن ضميرانِ بنى اسرائيل، به «قارون» گفته بودند: «ما آتاكَ اللّه...» (خدا اين مال و ثروت را به تو داده)، اما اين بى ادبِ جسور، با اين سخن مقابله كرد و گفت: «آنچه را دارم از علم خويش دارم»، اما خداوند در جمله بالا كوچكى قدر و قوت او را در برابر اراده و مشيتش آشكار مى سازد.

و در پايان آيه، با يك جمله كوتاه و پر معنى هشدار ديگرى به او مى دهد و مى فرمايد: «به هنگام نزول عذاب الهى، مجرمان از گناهانشان سؤال نمى شوند» اصلاً مجالى براى پرسش و پاسخ نيست، عذابى است قاطع و دردناك و كوبنده و ناگهانى (وَ لايُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ).

يعنى امروز آگاهان بنى اسرائيل به «قارون» نصيحت مى كنند، و مجال انديشه و پاسخ به او مى دهند، اما هنگامى كه اتمام حجت شد، و عذاب الهى فرا رسيد، ديگر مجالى براى انديشه يا سخنان ناموزون و كبرآلود نيست، عذاب الهى همان، و نابودى همان!.

در اينجا اين پرسش پيش مى آيد كه: منظور از اين سؤال، كه از مجرمان نفى شده، كدام سؤال است؟ در مورد دنيا است يا آخرت؟

بعضى از مفسران، اولى را انتخاب كرده اند، و بعضى دومى را، و مانعى ندارد كه هر دو مراد باشد، يعنى هم در موقع مجازات استيصال در دنيا از آنها سؤالى  نمى شود، تا بخواهند پشت هم اندازى كنند، و عذرتراشى نمايند، و خود را بى گناه قلمداد كنند، و هم در قيامت; چرا كه در آنجا بدون سؤال، همه چيز روشن است، و به گفته قرآن: «چهره ها خود گواهى بر وضع مجرمان مى دهد» (يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ).(7)

و به اين ترتيب، آيه مورد بحث هماهنگ با آيه 39 سوره «رحمان» است كه مى فرمايد: فَيَوْمَئِذ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ: «در آن روز از هيچ يك، نه انسان و نه جن، درباره گناهش سؤال نمى شود».

در اينجا سؤال ديگرى مطرح است كه: اين تعبير با آيه 92 سوره «حجر» كه مى گويد: «قسم به پروردگارت كه ما از همه آنها سؤال مى كنيم» (فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ) چگونه سازگار است؟

اين سؤال را نيز از دو راه مى توان پاسخ گفت: نخست اين كه: قيامت، مواقف متعددى دارد، بعضى از مواقف سؤال مى كنند، اما در بعضى از مواقف همه چيز روشن است و نياز به سؤال ندارد.

ديگر اين كه سؤال دو گونه است: «سؤالِ تحقيق» و «سؤالِ سرزنش»، در قيامت نياز به «سؤال تحقيق» نيست; چرا كه همه چيز عيان است و حاجت به بيان نيست، ولى «سؤال سرزنش آميز»، در آنجا وجود دارد كه اين خود يك نوع مجازات روانى براى مجرمان است.

درست همانند سؤالى كه پدر از فرزند ناخلفش مى كند و مى گويد: آيا من اين همه به تو خدمت نكردم؟ و آيا جزاى آن همه خدمت خيانت و فساد بود؟! (در حالى كه هر دو از جريان ها باخبرند و منظور پدر، سرزنش فرزند است).

* * *

79فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظّ عَظِيم

80وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللّه خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لايُلَقّاها إِلاَّ الصّابِرُونَ

81فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الأَرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَة يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللّه وَ ما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِينَ

82وَ أَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللّه يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللّه عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لايُفْلِحُ الْكافِرُونَ

 

ترجمه:

79 ـ (روزى قارون) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، آنها كه خواهان زندگى دنيا بودند گفتند: «اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم! به راستى كه او بهره عظيمى دارد»!

80 ـ اما كسانى كه علم و دانش به آنها داده شده بود گفتند: «واى بر شما! ثواب الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است، اما جز صابران آن را دريافت نمى كنند».

81 ـ سپس ما، او و خانه اش را در زمين فرو برديم، و گروهى نداشت كه او را در برابر عذاب الهى يارى كنند، و خود نيز نمى توانست خويشتن را يارى دهد.

 82 ـ و آنها كه ديروز آرزو مى كردند به جاى او باشند (هنگامى كه اين صحنه را ديدند) گفتند: «واى بر ما! گوئى خدا روزى را بر هر كس از بندگانش بخواهد گسترش مى دهد يا تنگ مى گيرد، اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما را نيز به قعر زمين فرو مى برد! اى واى! گوئى كافران هرگز رستگار نمى شوند»!

 


1 ـ بعضى از مفسران نيز در اينجا براى «كليد»، معنائى مجازى ذكر كرده، گفته اند: منظور اين است: كليد به دست آوردن آن همه مال و حفظ و نگهدارى آن، براى مردان زورمند مشكل بود، ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد. (براى اطلاع بيشتر از مفهوم لغوى اين كلمه به «لسان العرب» مراجعه فرمائيد).

2 ـ «فَرِحِينَ» جمع «فرح» (به كسر راء) به معنى كسى است كه بر اثر به دست آوردن چيزى، مغرور و متكبر شده و از باده پيروزى سرمست مى باشد و از خوشحالى در پوست نمى گنجد.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 82.

4 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 192.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، صفحه 89، حديث 211 ـ «معانى الاخبار»، مطابق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 139.

6 ـ جمله «أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِي» را به هر يك از معانى سه گانه فوق يا به همه آنها مى توان تفسير كرد.

7 ـ رحمان، آيه 41.

 

جنونِ نمايشِ ثروت!

معمولاً ثروتمندان مغرور، گرفتار انواعى از جنون مى شوند، يك شاخه آن «جنون نمايش ثروت» است، آنها از اين كه: ثروت خود را به رخ ديگران بكشند لذت مى برند، از اين كه: سوار مركب راهوارِ گران قيمت خود شوند، و از ميان پابرهنه ها بگذرند، و گرد و غبار بر صورت آنها بيفشانند و تحقيرشان كنند، احساس آرامش خاطر مى كنند!

گرچه، همين نمايش ثروت، غالباً بلاى جانشان است; زيرا كينه ها را در سينه ها پرورش مى دهد، و احساسات را بر ضد آنها بسيج مى كند، و بسيار مى شود كه همين عمل زشت و شرم آور، طومار زندگى آنها را درهم مى پيچد، و يا ثروتشان را بر باد مى دهد!.

ممكن است، اين كار جنون آميز، انگيزه اى مانند «تطميع افراد طمعكار» و «تسليم افراد سركش» داشته باشد، ولى آنها حتى بدون اين انگيزه اين عمل را انجام مى دهند، اين يك نوع هوس است، نه برنامه و نقشه.

به هر حال، «قارون» از اين قانون مستثنى نبود، بلكه نمونه بارز آن محسوب مى شد، قرآن در يك جمله، در آيات مورد بحث آن را بيان كرده مى فرمايد: «قارون با تمام زينت خود در برابر قومش (بنى اسرائيل) ظاهر شد» (فَخَرَجَ عَلى  قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ).

تعبير به «فِى زِيْنَتِهِ» گوياى اين حقيقت است كه، او تمام توان و قدرت خود را به كار گرفت، تا آخرين زينت و بالاترين ثروت خود را به نمايش بگذارد، و ناگفته پيدا است كه مردى با اين ثروت، چه ها مى تواند انجام دهد؟!

در تواريخ، داستانها يا افسانه هاى زيادى در اين زمينه نقل شده است:

بعضى، نوشته اند: «قارون» با يك جمعيت چهار هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل رژه رفت، در حالى كه چهار هزار نفر، بر اسب هاى گران قيمت با پوششهاى سرخ، سوار بودند، كنيزانى سپيدروى با خود آورد كه بر زين هائى طلائى كه بر استرهاى سفيدرنگ قرار داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ، و همه غرق زينت آلات طلا!

بعضى، عدد نفراتِ او را هفتاد هزار نوشته اند، و مسائل ديگرى از اين قبيل.

ولى ما حتى اگر اينها را مبالغه آميز بدانيم، باز نمى توان انكار كرد كه او چيزهاى بسيارى براى نمايش دادن در اختيار داشت.

در اينجاـ طبق معمولـ مردم به دو گروه شدند: اكثريت دنياپرست اين صحنه خيره كننده، قلبشان را از جا تكان داد، آه سوزانى از دل كشيدند، و آرزو كردند: اى كاش به جاى قارون بودند، حتى يك روز، و يك ساعت، و يك لحظه! چه زندگى شيرين و جذابى! چه عالم نشاط انگيز و لذت بخشى! چنان كه قرآن مى گويد: «كسانى كه طالب زندگى دنيا بودند گفتند: اى كاش! ما هم مثل آنچه به قارون داده شده است داشتيم»! (قالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ).

«به راستى كه او بهره عظيمى از نعمتها دارد»! (إِنَّهُ لَذُو حَظّ عَظِيم).

آفرين بر «قارون» و بر اين ثروت سرشارش! چه جاه و جلالى! و چه  حشمتى! تاريخ مثل او را به خاطر ندارد، اين عظمت خدادادى است!... و مانند اين حرفها.

در حقيقت، در اينجا كوره عظيم امتحان الهى داغ شد، از يك سو، «قارون» در وسطِ كوره قرار گرفته، و بايد امتحان خيره سرى خود را بدهد، و از سوى ديگر، دنياپرستان بنى اسرائيل در گرداگرد اين كوره قرار گرفته اند.

و البته مجازات دردناك، مجازاتى است كه بعد از چنين نمايشى باشد، و از آن اوج عظمت به قعر زمين فرو رود!

* * *

ولى در مقابل اين گروه عظيم، گروه اندكى، عالم و انديشمند، پرهيزگار و با ايمان كه افق فكرشان از اين مسائل برتر و بالاتر بود در آنجا حاضر بودند، كسانى كه شخصيت را با معيار زر و زور، نمى سنجيدند، كسانى كه ارزشها را در امكانات مادى جستجو نمى كردند، كسانى كه بر اين گونه نمايش هاى مسخره، هميشه لبخندِ تمسخرآميز مى زدند، و اين مغزهاى پوك را تحقير مى كردند. آرى، گروهى از آنها در اينجا بودند، چنان كه قرآن مى گويد: «كسانى كه علم و آگاهى به آنها داده شده بود، صدا زدند: واى بر شما! چه مى گوئيد؟ ثواب و پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند، و عمل صالح انجام مى دهند، بهتر است» (وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللّه خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً).

و سپس افزودند: «اين ثواب الهى تنها در اختيار كسانى قرار مى گيرد كه صابر و شكيبا باشند» (وَ لايُلَقّاها إِلاَّ الصّابِرُونَ).

آنها كه، در مقابل زرق و برقهاى هيجان انگيز و زينتهاى دنيا استقامت به خرج مى دهند، آنها كه، در برابر محروميتها مردانه مى ايستند، و در مقابل ناكسان سر فرو نمى آورند، آنها كه، در بوته آزمايش الهى، آزمايش مال و ثروت و ترس  و مصيبت، همچون كوه پا بر جا مى ايستند، آرى، آنها، لياقتِ ثواب الهى را دارند.

مسلماً، منظور از جمله «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ»، دانشمندان مؤمن بنى اسرائيل است كه در ميان آنها مردان بزرگى همچون «يوشع» بودند، ولى جالب اين است كه: در برابر جمله «الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا» كه درباره گروه اول آمده، تعبير به «الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الآخِرَة» نمى كند، بلكه تنها تكيه بر علم مى كند; چرا كه «علم» خمير مايه و ريشه ايمان و استقامت و عشق به ثواب الهى و سراى آخرت است.

ضمناً تعبير به «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» پاسخ كوبنده اى است، به «قارون» كه خود را عالم مى دانست، قرآن مى گويد: عالم اينها هستند كه افق فكرشان اين چنين بلند است، نه توى خيره سر و مغرور! و به اين ترتيب، باز هم مى بينيم كه ريشه همه بركات و خيرات به «علم» و «دانش» حقيقى بازمى گردد.

* * *

«قارون» با اين عمل، طغيان و سركشى خود را به اوج رسانيد، ولى در تواريخ و روايات در اينجا ماجراى ديگرى نقل شده است كه: نشانه نهايتِ بى شرمى «قارون» است، و آن اين كه:

روزى موسى(عليه السلام) به «قارون» گفت: خداوند به من فرمان داده كه حق نيازمندان يعنى زكات مالت را بگيرم، «قارون» هنگامى كه از كم و كيف «زكاة» باخبر شد، و با يك حسابِ ساده فهميد چه مبلغِ هنگفتى را بايد در اين راه بپردازد، سر باز زد، و براى تبرئه خويش به مبارزه با موسى(عليه السلام) برخاست، او در ميان جمعى از ثروتمندان بنى اسرائيل ايستاده گفت: مردم! موسى مى خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذيرفتيد، امور ديگر را نيز همه پذيرفتيد، آيا زيرا اين بار هم مى رويد كه اموالتان را به او بدهيد؟! گفتند: نه، ولى چگونه  مى توان با او مقابله كرد؟

«قارون» در اينجا يك فكرِ شيطانى به نظرش رسيد، گفت: من راه خوبى فكر كرده ام، به عقيده من بايد براى او پرونده عمل منافى عفت، ساخت! بايد به سراغ زنِ بدكاره اى از فواحش بنى اسرائيل بفرستيم، تا به سراغ موسى(عليه السلام) برود و او را متهم كند كه با او سر و سرّى داشته! آنها پسنديدند و به سراغ آن زن فرستاده گفتند: آنچه خودت بخواهى به تو مى دهيم، كه گواهى دهى موسى(عليه السلام) با تو رابطه نامشروع داشته! او نيز اين پيشنهاد را پذيرفت، اين از يكسو. از سوى ديگر، «قارون» به سراغ موسى(عليه السلام) آمد گفت: خوب است بنى اسرائيل را جمع كنى و دستورات خداوند را بر آنها بخوانى، موسى(عليه السلام) پذيرفت و آنها را جمع كرد.

گفتند: اى موسى! دستورات پروردگار را بازگو! گفت: خداوند به من دستور داده: جز او را پرستش نكنيد، صله رحم به جا آوريد، و چنين و چنان كنيد، و در مورد مرد زناكار دستور داده است اگر زناى محصنه باشد، سنگسار شود!

آنها (ثروتمندان توطئه گر بنى اسرائيل) در اينجا گفتند: حتى اگر خود تو باشى!! گفت: آرى، حتى اگر خود من باشم!!

در اينجا وقاحت را به آخرين درجه رسانده و گفتند: ما مى دانيم كه تو خود مرتكبِ اين عمل شده اى، و به سراغ فلان زن بدكاره رفته اى، و فوراً به دنبال آن زن بدكاره فرستاده گفتند: تو چگونه گواهى مى دهى؟

موسى(عليه السلام) رو به او كرد گفت: به خدا سوگندت مى دهم حقيقت را فاش بگو!

زن بدكاره با شنيدن اين سخن، تكان سختى خورد، لرزيد و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنين مى گوئى، من حقيقت را فاش مى گويم، اينها از من دعوت كردند و پاداش سنگينى قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولى گواهى مى دهم كه تو پاكى و رسول خدائى!

 در روايتِ ديگرى آمده است: آن زن گفت: واى بر من، من هر كار خلافى را كرده ام، اما تهمت به پيامبر خدا نزده ام! و سپس دو كيسه پولى را كه به او داده بودند نشان داد و گفتنى ها را گفت.

موسى(عليه السلام) به سجده افتاد گريست، در اينجا بود كه فرمان مجازات «قارونِ» زشت سيرتِ توطئه گر، صادر شد.

در همين روايت آمده است: خدا، فرمانِ «خسف» (فرو رفتن در زمين) را در اختيار موسى(عليه السلام) قرار داد.(1)

در اينجا قرآن مجيد مى گويد: «ما او و خانه اش را در زمين فرو برديم» (فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الأَرْضَ).

آرى، هنگامى كه طغيان، سركشى و تحقير مؤمنان تهيدست، و توطئه بر ضد پيامبر پاك خدا، به اوج خود برسد، دست قدرت الهى از آستين بيرون مى آيد و به حياتِ طغيانگران، پايان مى دهد، چنان آنها را درهم مى كوبد كه زندگى آنها عبرتى براى همگان مى گردد.

مسأله «خسف» كه در اينجا به معنى فرو رفتن و پنهان گشتن در زمين است، بارها در طول تاريخ بشر واقع شده است كه زمين لرزه شديدى آمده و زمين از هم شكافته شده و شهر يا آبادى هائى را در كام خود فرو بلعيده است، ولى اين خسف با موارد ديگر متفاوت بود، طعمه اصلى او فقط «قارون» و گنج هاى او بود.

عجبا! فرعون در امواج «نيل» فرو مى رود، و «قارون» در اعماق زمين، آبى كه مايه حيات است مأمور نابودى فرعونيان مى شود، و زمينى كه مهد آرامش  است، گورستان قارون و قارونيان.

مسلّم است كه در آن خانه، «قارون» تنها، نبود، او و اطرافيانش، او و هم سنگرانش او و ياران ظالم و ستمگرش، همه در اعماق زمين فرو رفتند.

«اما او گروهى نداشت كه وى را در برابر عذاب الهى يارى كنند، و خود نيز نمى توانست خويشتن را يارى دهد»! (فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَة يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللّه وَ ما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِينَ).

نه جيره خوارانش، و نه دوستان صميميش و نه اموال و ثروتش، هيچ يك او را از چنگال عذاب الهى نجات ندادند، و همه به قعر زمين فرو رفتند!.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، دگرگونىِ عجيب تماشاچيان ديروز را كه از مشاهده جاه و جلال «قارون» به وجد و سرور آمده بودند، و آرزو مى كردند: اى كاش براى هميشه، يا لااقل يك لحظه به جاى او بودند منعكس مى كند، كه به راستى عجيب و آموزنده است، مى گويد: «آنها كه ديروز آرزو داشتند: به جاى او باشند، آن گاه كه صحنه فرو رفتن او و ثروتش را به قعر زمين ديدند مى گفتند: واى بر ما! گوئى خدا روزى را بر هر كس از بندگانش بخواهد گسترش مى دهد، و بر هر كس بخواهد تنگ مى گيرد» و كليد آن تنها در دست او است (وَ أَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللّه يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ).

امروز، بر ما ثابت شد، كه هيچ كس از خود چيزى ندارد، هر چه هست از ناحيه او است، نه عطايش دليل بر رضايت و خشنودى از كسى است، و نه منعش دليل بر عدم ارزش او در پيشگاه خدا است.

او با همين ثروتها، افراد و اقوام را به آزمايش مى كشد، و نهاد و سيرت  آنان را آشكار مى سازد.

سپس، در اين فكر فرو رفتند كه، اگر دعاىِ مصرانه آنها، ديروز به اجابت مى رسيد و خدا آنها را به جاى «قارون» مى گذاشت، امروز چه خاكى بر سر مى كردند؟

لذا، در مقامِ شكر اين نعمت بر آمده و گفتند: «اگر خداوند بر ما منت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى برد»! (لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللّه عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا).

«اى واى! گوئى كافران هرگز رستگار نمى شوند» (وَيْكَأَنَّهُ لايُفْلِحُ الْكافِرُونَ).

الآن، حقيقت را با چشم خود مى بينيم، و نتيجه غرور و غفلت، و سرانجام كفر و شهوت را.

و نيز مى فهميم: اين گونه زندگانى هائى كه دورنماى دل انگيزى دارد چه وحشت زا است!

ضمناً از جمله اخير اين داستان، به خوبى روشن مى شود كه سرانجام، «قارون» مغرور، با كفر و بى ايمانى از دنيا رفت، هر چند يك روز در عِداد قاريان «تورات» و دانشمندان بنى اسرائيل بود، و خويشاوندى نزديكى با موسى(عليه السلام)داشت.

* * *


1 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 84، و همچنين تفسير «روح المعانى» و ديگر مفسران اين حديث را با تفات هائى، ذيل آيات مورد بحث آورده اند.

 

1 ـ قارون هاى ديروز و امروز!

داستان «قارون» ـ سمبلِ ثروتمندِ مغرورـ كه قرآن مجموع آن را ضمن هفت آيه، به طرز بسيار جالبى بيان كرده است، پرده از روى حقايق بسيارى در زندگى  انسانها برمى دارد.

اين داستان، روشنگر اين حقيقت است كه غرور و مستى ثروت، گاه انسان را به انواع جنون مى كشاند، جنون نمايش دادن ثروت و به رخ ديگران كشيدن، جنون لذت بردن از تحقير تهى دستان!

و باز همين غرور و مستى و عشق بى حد و حصر به سيم و زر، گاه سبب مى شود كه دست به زشت ترين و ننگين ترين گناهان بزند، در مقابل پيامبر پاك خدا، قيام كند و به مبارزه و ستيز با حق و حقيقت برخيزد، و حتى بى شرمانه ترين تهمت ها را به پاك ترين افراد ببندد، حتى با استفاده از ثروت خود، از زنان آلوده هر جائى، براى رسيدن به مقصدش كمك گيرد.

غرور و مستى ناشى از ثروت، به انسان اجازه نمى دهد: نصيحت اندرزگويان را بشنود و سخن خيرخواهان را به كار بندد.

اين مغروران بى خبر، خود را از همه دانشمندتر و آگاه تر مى دانند، و به گمان اين كه: ثروتشان، كه گاه، از طريق غصبِ حقوق ديگران، به دست آمده است، دليل بر عقل و هوش و درايت آنها است، همه را نادان و خود را دانا مى پندارند!

حتى كارشان به جائى مى رسد كه، در برابر پروردگار اظهار وجود مى كنند، و دم از استقلال زده مى گويند: آنچه را پيدا كرده ايم به ابتكار، هوش سرشار، خلاقيت، استعداد و اطلاعاتِ بى نظير خودمان بوده است.

و ديديم، سرانجام اين گونه مغروران تبهكار به كجا مى رسد؟! اگر «قارون» با اطرافيانش و تمام ثروتش به قعر زمين فرو رفت و نابود شد، ديگران به اشكال ديگرى نابود مى شوند، و گاه، حتى زمين، ثروتشان را به شكل ديگرى مى بلعد، ثروت هاىِ عظيم خود را تبديل به كاخ ها، باغ ها و زمين هائى مى كنند كه هرگز از آن استفاده نخواهند كرد، و گاه، حتى اموال خود را مى دهند و زمينهاى باير و  موات را خريدارى مى كنند، به اين خيال كه آن را تقسيم كرده و به قيمتهاى گزافى بفروشند، و به اين ترتيب، زمين ثروتشان را مى بلعد!.

اين گونه افراد سبك مغز، چون راهى براى خرج كردن ثروت عظيم خود پيدا نمى كنند، رو به سوى ارزشهاى خيالى مى آورند، مجموعه اى از كاسه كوزه هاى شكسته قديمى را، به عنوان عتيقه هاى گرانبها!، و گاه، مجموعه اى از تابلوهاى بى رنگ و يا حتى مجموعه اى از تمبرهاى پستى، اسكناسها و مانند آن كه متعلق به سالها و يا قرون گذشته است، به عنوان باارزشترين كالاها در قصر و كاخ خود جمع آورى مى كنند، كه اگر به دقت به آنها نگاه كنيم، گاهى مى بينيم جاى آنها فقط در زباله دان است!.

آنها اين زندگى تجملى و تخيلى را، در حالى فراهم آورده اند، كه در شهر و ديار آنها و گاه در همسايگى ديوار به ديوارشان، افراد محرومى هستند، كه شب گرسنه مى خوابند، و عجب اين كه: چنان وجدان آنها تحليل رفته كه حتى كمترين ناراحتى از اين وضع احساس نمى كنند!

گاه، حيوانات آنها داراى مرفه ترين زندگى هستند، و حتى از معلم و پزشك و دارو بهره مى گيرند، در حالى كه انسانهاىِ مظلومى در نزديكى آنها، در بدترين شرائط، زندگى مى كنند، و يا در بستر بيمارى ناله سرداده اند، نه پزشكى بر بالين آنها حاضر مى شود و نه قطره دوائى.

تمام اين بحثها، گاه، درباره افراد معينى در يك جامعه است، و گاه، درباره يك كشور، يعنى يك كشور، قارونى مى شود، در مقابل ديگر كشورهاى دنيا! همان گونه كه در عصر خود، در مورد كشورهائى همچون «آمريكا» و بسيارى از ممالك اروپائى مى بينيم.

آنها مجلل ترين زندگى را به قيمتِ استثمار مردم «جهان سوم»، و كشورهاى  فقير و تهيدست براى خود فراهم ساخته اند، به طورى كه گاه، موادِ غذائىِ اضافى آنها كه به زباله دانها ريخته مى شود، اگر به طور صحيحى جمع آورى مى شد، براى تغذيه مليونها انسان گرسنه كافى بود.

اين كه: مى گوئيم كشورهاى فقير، نه اين است كه حقيقتاً فقير باشند، اينها در حقيقت دزد زده و غارت شده اند، گاهى بهترين و گرانبهاترين منابع زير زمينى در اختيار آنها است، اما اين ابر غارتگران، همه را مى برند و آنها را بر خاك سياه مى نشانند.

اينها، قارون هاى زالوصفتى هستند كه پايه هاى كاخ بيدادگرى خود را بر ويرانه هاى كوخهاى مستضعفين بنا نهاده اند، و تا مستضعفين جهان دست به دست هم ندهند، و آنها را همچون «قارون» به قعر زمين نفرستند، اوضاع دنيا به همين صورت خواهد بود، آنها باده مى نوشند و خنده مستانه سر مى دهند، و اينها بايد زانوى غم در بغل گيرند و گريه كنند!

* * *

 

2 ـ قارون، اين ثروت را از كجا آورده بود.

جالب اين كه: از آيه 23 و 24 سوره «مؤمن»، به خوبى استفاده مى شود كه رسالت موسى(عليه السلام) از آغاز هم براى مبارزه با سه كس بود: «فرعون»، وزيرش «هامان»، و «قارون»، ثروتمندِ مغرور: وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا وَ سُلْطان مُبِين * إِلى فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ كَذّابٌ: «ما موسى را با آيات خود و دلائل و معجزات روشنى فرستاديم * به سوى فرعون و هامان و قارون و همگى گفتند: موسى ساحرِ دروغگوئى است».

از اين آيه، استفاده مى شود كه او همكارِ فرعونيان بود و در خط آنها، و در تواريخ نيز مى خوانيم كه او از يكسو، نماينده فرعون در بنى اسرائيل بود(1) و از سوى ديگر، خزانه دار گنجهاى فرعون.(2)

و اينجا است كه پرونده «قارون» روشن تر مى شود: فرعون براى اين كه بنى اسرائيل را به زنجير كشد، و تمام هستى آنها را غارت كند، يك مردِ منافق حيله باز و به اندازه كافى بى رحم را، از ميان بنى اسرائيل برگزيد، و زمام اختيار آنها را به دست او سپرد، تا به نفع دستگاه جبارش آنها را استثمار كند و بر خاك سياه بنشاند، و از اين رهگذر، ثروت كلانى نيز براى خود كسب كند.

قرائن، نشان مى دهد كه بعد از نابودى فرعونيان، مقدار عظيمى از ثروت و گنجهاى آنها در دست «قارون» ماند، و موسى(عليه السلام) تا آن زمان مجال اين را پيدا نكرده بود كه اين ثروت بادآورده فرعونى را به نفع مستضعفان از او بگيرد.

به هر حال، خواه او اين ثروت را در عصر فرعون پيدا كرده باشد، و يا از طريق غارت گنج هاى او، و يا به گفته بعضى از طريق «علم كيميا»، و آگاهى بر شئون تجارت سالم، يا آشنائى به اصول استثمار مستضعفان، هر چه بود «قارون» بعد از پيروزى موسى(عليه السلام) بر فرعونيان، ايمان اختيار كرد، و به سرعت تغييرِ چهره داد و با زبردستى خاصى كه ويژه اين گروه است، خود را در صف قاريان «تورات» و آگاهان بنى اسرائيل، جا زد، در حالى كه بعيد است ذره اى ايمان در چنين قلبى نفوذ كند.

سرانجام، هنگامى كه موسى(عليه السلام) تصميم گرفت «زكات» از او بگيرد، پرده از چهره اش كنار رفت، و قيافه زشت و منحوسى كه در پشت ماسك فريبنده ايمان داشت، بر همگان ظاهر شد، و ديديم كه اين مرد منافق، عاقبت كارش به كجا  منتهى گشت.

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 13 و تفسير «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 266، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 520، ذيل آيه 24 سوره «مؤمن».

 

3 ـ موضع اسلام در برابر مسأله ثروت

نبايد از آنچه گفتيم، اين چنين استنباط شود كه: اسلام در برابر مال و ثروت، موضع منفى دارد و با آن مخالف است، نبايد تصور كرد كه اسلام، فقر را مى پسندد و دعوت به فقر مى كند، و آن را وسيله كمالات معنوى مى داند.

بلكه به عكس، اسلام، به عنوان يك وسيله مؤثر و كارساز روى آن تكيه مى كند در آيه 180 سوره «بقره» از «مال»، تعبير به «خير» شده است.

و در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: نِعْمَ الْعَوْنُ الدُّنْيَا عَلَى طَلَبِ الآخِرَةِ: «دنيا كمك خوبى است براى رسيدن به آخرت».(1)

بلكه، آياتِ مورد بحث، كه شديدترين مذمت را از «قارون» ثروتمند مغرور مى كند، شاهد گويائى بر اين موضوع است، منتها اسلام، ثروتى را مى پسندد كه به وسيله آن «ابتغاء دار آخرت» و طلبِ سراىِ ديگر شود، چنان كه دانشمندان بنى اسرائيل به «قارون» گفتند: «وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللّه الدّارَ الآخِرَةَ».

اسلام، ثروتى را مى پسندد كه در آن «أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّه اِلَيْكَ» و نيكى به همگان باشد.

اسلام، ثروتى را مدح مى كند، كه در آن «لاتَنْسَ نَصِيْبَكَ مِنَ الدُّنْيا» تحقق يابد.

بالاخره اسلام، ثروتى را خواهان است كه مايه فساد در زمين و فراموش كردن ارزشهاى انسانى و گرفتار شدن در مسابقه جنون آميز «تكاثر» نگردد، و  انسان را به «خود برتربينى»، «تحقير ديگران» و احياناً روياروئى با پيامبر خدا نكشاند.

وسيله اى باشد، براى استفاده همگان، براى پر كردن خلأهاى موجودِ اقتصادى، براى مرهم نهادن بر زخم هاى جانكاه محرومان، و براى رسيدن به نيازها و مشكلات مستضعفان.

علاقه به چنين ثروتى با چنين هدف هاى مقدسى، علاقه به دنيا نيست، علاقه به آخرت است، چنان كه در حديثى مى خوانيم يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) خدمتش آمد شكايت كرد، كه ما دنبال دنيا هستيم و به آن علاقمنديم (از اين مى ترسيم كه دنياپرست باشيم).

امام(عليه السلام) (كه پاكى و تقواى آن مرد را مى دانست) فرمود: با اين ثروت دنيا چه مى خواهى انجام دهى؟ در پاسخ عرض كرد: هزينه خود و خانواده ام را تهيه كنم، و به خويشاوندانم كمك نمايم، در راه خدا انفاق كنم، و حج و عمره به جا آورم. امام(عليه السلام) فرمود: لَيْسَ هَذَا طَلَبُ الدُّنْيَا هَذَا طَلَبُ الآخِرَةِ: «اين، دنياطلبى نيست اين طلب آخرت است».(2)

و از اينجا، فاسد بودن عقيده دو گروه: گروهى از مسلمان نماهاى بى خبر از تعليمات اسلام، كه اسلام را حامى مستكبران معرفى مى كنند و گروهى از دشمنان مغرض كه مى خواهند چهره اسلام را دگرگون نشان داده و آن را ضد ثروت و طرفدار فقر نشان دهند، روشن مى شود.

اصولاً يك ملت فقير، نمى تواند آزاد و سربلند زندگى كند.

فقر، وسيله وابستگى است.  

فقر، مايه روسياهى در دنيا و آخرت است.

و فقر، انسان را به گناه و آلودگى دعوت مى كند.

همان گونه كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: غِنىً يَحْجُزُكَ عَنِ الظُّلْمِ خَيْرٌ مِنْ فَقْر يَحْمِلُكَ عَلَى الإِثْمِ: «بى نيازى كه تو را از تجاوز به حق ديگران باز دارد از فقرى كه تو را وادار به گناه كند بهتر است».(3)

جوامع اسلامى بايد بكوشند هر چه بيشتر، غنى و بى نياز گردند، به مرحله خودكفائى برسند و روى پاى خود بايستند و شرف و عزت و استقلال خود را بر اثر فقر، فداى وابستگى به ديگران نكنند و بدانند خط اصيل اسلام اين است.

* * *

83تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لايُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ

84مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلايُجْزَى الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

83 ـ (آرى) اين سراى آخرت را (تنها) براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جوئى در زمين و فساد را ندارند; و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است!

84 ـ كسى كه كار نيكى انجام دهد، براى او پاداشى بهتر از آن است; و به كسانى كه كارهاى بد انجام دهند، مجازات بدكاران جز (به مقدار) اعمالشان نخواهد بود!

 


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 17، حديث 5 از باب 6، از ابواب مقدمات تجارت، باب استحباب الاستعانة بالدنيا على الآخرة.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 19، حديث 3 از باب 7، از ابواب مقدمات التجارة، باب استحباب جمع المال من حلال...

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 17، حديث 7 از باب 6، از ابواب مقدمات التجارة، باب استحباب الاستعانة بالدنيا على الآخرة.

 

نتيجه سلطه جوئى و فساد در ارض

بعد از ذكر ماجراى تكان دهنده ثروتمند جنايتكار و مستكبر، يعنى «قارون»، در نخستين آيه مورد بحث بيانى آمده است كه در حقيقت، يك نتيجه گيرى كلى از اين ماجرا است، مى فرمايد:

«سراىِ آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه، اراده برترى جوئى در زمين و فساد را ندارند» (تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لايُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الأَرْضِ وَ لا فَساداً).

نه تنها برترى جوى و مفسد نيستند، كه «اراده» آن را نيز نمى كنند، قلبشان از  اين امور پاك، و روحشان از اين آلودگيها منزه است.

آنچه سبب محروميت انسان از مواهب سراى آخرت مى شود، در حقيقت همين دو است، «برترى جوئى» (استكبار) و «فساد در زمين» كه همه گناهان در آن جمع است; چرا كه هر چه خدا از آن نهى كرده، حتماً بر خلاف نظام آفرينش انسان و تكامل وجود بوده، بنابراين ارتكاب آن، نظام زندگى او را بر هم مى زند، لذا مايه فساد در زمين است.

حتى مسأله «استعلاء» و برترى جوئى، خود يكى از مصاديق «فساد در ارض» است، ولى اهميت فوق العاده آن، سبب شده است كه بالخصوص مطرح گردد.

در شرح حال و سرنوشتِ «قارون» ديديم، آنچه كه مايه بدبختى و هلاك و نابودى او شد، همان استكبار و برترى جوئى بود.

در رواياتِ اسلامى، مخصوصاً روى اين مسأله بسيار تكيه شده است، تا آنجا كه در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: اِنَّ الرَّجُلَ لَيُعْجِبُهُ أَنْ يَكُونَ شِراكُ نَعْلِهِ أَجْوَدَ مِنْ شِراكِ نَعْلِ صاحِبِهِ فَيَدْخُلُ تَحْتَها!: «گاه مى شود كه انسان از اين لذت مى برد كه بند كفش او از بند كفش دوستش بهتر باشد و به خاطر همين داخل تحت اين آيه مى شود، (چرا كه اينهم شاخه كوچكى از برترى جوئى است!)».(1)

جالب اين كه: «فخر رازى» مى نويسد: صاحب تفسير «كشّاف» بعد از ذكر اين حديث، جمله اى مى گويد كه: «بعضى از طمعكاران علوّ را در آيه مورد بحث به «فرعون» مى زنند به مقتضى: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الأَرْضِ»(2) و فساد را به  «قارون» به مقتضاى: «وَ لاتَبْغِ الْفَسادَ فِي الأَرْضِ»(3) و مى گويند كسى كه مثل «فرعون» و «قارون» نباشد، بهشت و سراى جاويدان از آن او است، و به اين ترتيب تنها «فرعون» و «قارون» و امثال اين دو را از بهشت بيرون مى فرستند، و بقيه را از آن خود مى دانند! اينها جمله «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» كه در ذيل اين آيه آمده است، مورد دقت قرار نداده اند، آن گونه كه على(عليه السلام) در آن دقت فرموده».(4)

مطلبى را كه بايد بر اين سخن بيفزائيم اين است كه: اين گروه، حتى در شناخت «فرعون» و «قارون» گرفتار اشتباه شده اند; چرا كه فرعون هم علوّ در ارض كرد و هم مفسد بود: «إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ»(5) و «قارون» نيز هم فساد در زمين كرد و هم علوّ و برترى جوئى، به مقتضاى: «فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ».(6)

در حديثِ ديگرى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) چنين آمده كه به هنگام خلافتِ ظاهرى، شخصاً در بازارها قدم مى زد، گم شده ها را راهنمائى مى كرد، ضعيفان را كمك مى نمود، و از كنار فروشندگان و كسبه رد مى شد و اين آيه را براى آنها مى خواند: «تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لايُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الأَرْضِ وَ لا فَساداً»، سپس مى فرمود: نُزِلَتْ هذِهِ الآيَةُ فِى أَهْلِ الْعَدْلِ وَ التَّواضُعِ مِنَ الْوُلاةَ، وَ أَهْلِ الْقُدْرَةِ مِنْ سائِرِ النّاسِ: «اين آيه درباره زمامداران عادل و متواضع، و همچنين ساير قدرتمندان از توده هاى مردم نازل شده است».(7)

يعنى، همان گونه كه من حكومت را وسيله برترى جوئى خودم قرار نداده ام، شما نيز نبايد قدرت مالى خود را وسيله سلطه بر ديگران قرار دهيد، كه سرانجام  و عاقبت نيك، از آنِ گروهى است كه نمى خواهند برترى جوئى و فساد كنند.

همان گونه كه قرآن در پايان آيه مورد بحث مى فرمايد: «و عاقبت از آن پرهيزكاران است» (وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ).

«عاقبت»، به مفهوم وسيع كلمه، سرانجامِ نيك، پيروزى در اين جهان، و بهشت و نعمتهايش در جهان ديگر است، ديديم كه قارون ها و فرعون ها چه عاقبتى پيدا كردند؟ با اين كه: قدرت آنها بى نظير بود، چون تقوا نداشتند، به دردناكترين سرنوشت مبتلا شدند.

سخن را درباره اين آيه، با حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، پايان مى دهيم: هنگامى كه امام(عليه السلام) اين آيه را تلاوت نمود، شروع به گريه كرد فرمود: ذَهَبَتْ وَ اللّه الاَمانِىُّ عِنْدَ هذِهِ الآيَةِ: «با وجود اين آيه، همه آرزوها بر باد رفته است»! و دسترسى به سراى آخرت مشكل است!.(8)

* * *

بعد از ذكر اين واقعيت كه سراى آخرت و نعمتهايش از آنِ سلطه جويان و مستكبران نيست، بلكه مخصوص پرهيزكاران متواضع، و حق طلب است، در دومين آيه مورد بحث، به بيان يك قانون كلى كه آميزه اى است از «عدالت» و «تفضل» در مورد پاداش و كيفر، پرداخته، مى گويد: «كسى كه كار نيكى انجام دهد، پاداشى بهتر از آن دارد» (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها).

اين همان مرحله «تفضل» است، يعنى خداوند همچون مردمِ تنگ نظر نيست كه به هنگام رعايت «عدالت»، سعى مى كنند مزد و پاداش، درست به اندازه عمل باشد، او گاهى ده برابر و گاه صدها برابر و گاه هزاران برابر، از لطف بى كرانش پاداش عمل مى دهد، و حداقلِ آن، همان ده برابر است، چنان كه در آيه  160 سوره «انعام» مى خوانيم: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها »، و حداكثر آن را تنها خدا مى داند، كه گوشه اى از آن، در مورد انفاق در راه خدا، در آيه 261 سوره «بقره» آمده است.

البته، اين مضاعف ساختن اجر و پاداش، بى حساب نيست، بستگى به ميزان پاكى عمل و اخلاص و حسن نيت و صفاى قلب دارد، اين، مرحله تفضل الهى درباره نيكوكاران. سپس، به ذكر مجازاتِ بدكاران پرداخته، مى گويد: «به كسانى كه كار بد كنند، مجازاتى جز اعمالشان داده نمى شود»! (وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلايُجْزَى الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

و اين مرحله «عدل» پروردگار است; چرا كه ذره اى بيش از آنچه انجام داده اند، كيفر نمى شوند.

جالب اين است كه مى گويد: اعمال خود آنها كيفر آنها است، يعنى اين كه عملشان طبقِ قانونِ بقاء موجودات در عالم هستى، آثارش چه در درون جان، و چه در بيرون، در اين عالم باقى مى ماند، و در قيامت كه روز آشكار شدن پنهانى ها (يوم البروز) است، در شكلى مناسب خود تجسم مى يابد، و با گنهكاران همراه خواهد بود و آنها را شكنجه و آزار مى دهد.

* * *

در اينجا سه سؤال وجود دارد كه بايد به آنها پاسخ گفت:

1 ـ چرا «سيئة» در اين آيه دو بار تكرار شده است؟

ممكن است دليلش اين باشد كه قرآن مى خواهد روى اين مطلب تكيه كند كه در برابر «سيئات» كيفرى جز همان عمل را كه انجام داده اند، دامنشان را نمى گيرد. و به تعبير ديگر «خود كرده را تدبير نيست».

* * *

 

2 ـ آيا «حسنه» در آيه فوق ايمان و توحيد را نيز شامل مى شود؟ اگر چنين است معنى اين جمله كه مى گويد بهتر از آن را پاداش آن قرار مى دهيم چيست؟ مگر چيزى بهتر از آن پيدا مى شود كه پاداش آن باشد؟

در پاسخ مى گوئيم: بدون ترديد «حسنه» معنى وسيعى دارد، هم برنامه هاى اعتقادى، هم گفتار و اعمال خارجى را شامل مى شود، و اما بهتر از اعتقاد به توحيد، رضا و خشنودى پروردگار است، كه پاداش نيكوكاران مى باشد، چنان كه در آيه 72 سوره «توبه» مى خوانيم: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّه أَكْبَرُ: «خشنودى خدا از هر پاداشى برتر است».

* * *

3 ـ چرا «حسنه» در آيه فوق به صورت مفرد است، و «سيئات» به صورت جمع؟

بع    ضى معتقدند: اين تفاوتِ تعبير، اشاره به فزونى گنهكاران و كمى نيكوكاران است.(9)

اين احتمال نيز وجود دارد كه «حسنات» در حقيقتِ توحيد خلاصه مى شوند و تمام «حسنات» به ريشه توحيد باز مى گردند، در حالى كه «سيئات» به ريشه شرك باز مى گردند كه مركز پراكندگى و تشتت و تعدد و كثرت است.

* * *

85إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلال مُبِين

86وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقى إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلاّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلاتَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ

87وَ لايَصُدُّنَّكَ عَنْ آياتِ اللّه بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ وَ ادْعُ إِلى رَبِّكَ وَ لاتَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ

88وَ لاتَدْعُ مَعَ اللّه إِلهاً آخَرَ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ كُلُّ شَيْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

85 ـ آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت =] زادگاهت [بازمى گرداند! بگو: «پروردگار من از همه بهتر مى داند چه كسى (برنامه) هدايت آورده، و چه كسى در گمراهى آشكار است»!

86 ـ و تو هرگز اميد نداشتى كه اين كتاب آسمانى به تو القا گردد; ولى رحمت پروردگارت چنين ايجاب كرد! اكنون كه چنين است، هرگز از كافران پشتيبانى مكن!

87 ـ و هرگز (آنها) تو را از آيات خداوند، بعد از آن كه بر تو نازل گشت، باز ندارند! و به سوى پروردگارت دعوت كن، و هرگز از مشركان مباش!

88 ـ معبود ديگرى را با خدا مخوان، كه هيچ معبودى جز او نيست; همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود; حاكميت تنها از آنِ اوست; و همه به سوى او بازگردانده مى شويد!

 

 

شأن نزول:

جمعى از مفسرين، شأن نزولى براى نخستين آيه فوق از «ابن عباس» نقل كرده اند كه مضمونش چنين است:

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به قصد هجرت، از «مكّه» به سوى «مدينه» مى آمد، به سرزمين «جحفه» ـ كه فاصله چندان زيادى از «مكّه» ندارد ـ كه رسيد، به ياد موطنش «مكّه» افتاد، شهرى كه حرم امن خدا است، و «خانه كعبه» كه قلب و جان پيامبر(صلى الله عليه وآله) با آن پيوند ناگسستنى داشت در آنجا است، آثار اين شوق كه با تأثر و اندوه آميخته بود، در چهره مباركش نمايان گشت، در اينجا پيكِ وحىِ خدا «جبرئيل» نازل شد و پرسيد: آيا به راستى به شهر و زادگاهت اشتياق دارى؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آرى.

جبرئيل عرض كرد: خداوند اين پيام را براى تو فرستاده: إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد: «آن كس كه اين قرآن را بر تو فرض كرده است، تو را به سرزمين اصليت بازمى گرداند».(10)

و مى دانيم اين وعده بزرگ، سرانجام تحقق يافت و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)پيروزمندانه با ارتشى نيرومند و قدرت و عظمت فراوان به «مكّه» بازگشت، و حرم امن خدا، بدون جنگ و خونريزى به تسليم او در آمد.

بنابراين، آيه فوق، يكى از پيشگوئى هاىِ اعجازآميز قرآن است، كه چنين خبرى را به طور قطع و بدون هيچ قيد و شرط، بيان كرده و بعد از مدت كوتاهى تحقق يافت.

* * *


1 ـ تفسير «جوامع الجامع»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ قصص، آيه 4.

3 ـ قصص، آيه 7.

4 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 20، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ قصص، آيه 4.

6 ـ قصص، آيه 79.

7 ـ اين روايت را «زاذان» از اميرمؤمنان «على»(عليه السلام) نقل كرده است («مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث).

8 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، جلد 2، صفحه 146، ذيل آيه مورد بحث.

9 ـ «آلوسى» در «روح المعانى»، جلد 20، صفحه 127، از بعضى نقل مى كند.

10 ـ «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 268 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 25، صفحه 21 ـ تفسير «قرطبى» ـ تفسير «الميزان»، جلد 16، و تفاسير ديگر.

 

وعده بازگشت به حرم امن خدا

اين آيات كه آخرين آيات سوره «قصص» است پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته، و به دنبالِ بيان گوشه هائى از زندگى «موسى بن عمران»(عليه السلام) و مبارزه او با فرعونيان، بشارتى به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و دستورالعمل هاى مؤكدى به او مى دهد.

گفتيم: نخستين آيه، از اين آيات، طبقِ مشهور، در سرزمين «جحفه» در مسير پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سوى «مدينه» نازل شد، او مى خواهد به «يثرب» برود و آن را «مدينة الرسول» كند، هسته اصلى حكومت اسلامى را در آنجا تشكيل دهد، و استعدادهاى نهفته را شكوفا سازد، و آنجا را پايگاه و سكوئى براى دستيابى به حكومت گسترده الهى و اهدافش، قرار دهد، اما با اين حال، عشق و دلبستگى او به «مكّه» سخت او را آزار مى دهد، و دورى از اين حرم امن الهى براى او بسيار ناگوار است.

اينجا است كه نور وحى به قلب پاكش مى تابد، و بشارت بازگشت به سرزمين مألوف را به او مى دهد، و مى گويد: «همان كسى كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاه و زادگاهت باز مى گرداند» (إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد).

غم مخور! همان خدائى كه موسى(عليه السلام) را در طفوليت به مادرش بازگرداند، همان خدائى كه او را بعد از يك غيبت ده ساله از «مدين» به زادگاه اصليش بازگردانيد، تا چراغ توحيد را برافروزد و حكومت مستضعفان را تشكيل دهد، و قدرت فرعونيان طاغوتى را درهم بشكند، همان خدا تو را با قدرت و قوت تمام به «مكّه» باز مى گرداند، و چراغ توحيد را با دست تو در اين سرزمين مقدس برمى افروزد.

 

همان خدائى كه قرآن را بر تو نازل كرد، و ابلاغش را فرض نمود، و احكامش را واجب گردانيد، آرى، خداىِ قرآن، خداى با عظمت زمين و آسمان، اين امور در برابر قدرتش، سهل و آسان است.  آن گاه مى افزايد: در برابر خيره سرىِ مخالفانِ سرسخت، بگو: «پروردگار من از همه بهتر مى داند چه كسى (برنامه) هدايت را آورده؟ و چه كسى در ضلال مبين است»؟ (قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلال مُبِين).

راه هدايت روشن است و گمراهى آنها آشكار، آنها بيهوده خود را خسته مى كنند، خدا به خوبى مى داند و دلهاى حق طلب نيز از اين واقعيت آگاه است.

البته، تفسيرِ روشن آيه فوق، همان بود كه در بالا گفتيم، ولى جمعى از مفسران احتمالاتِ ديگرى در كلمه «معاد» داده اند كه منظور: از «معاد»، «بازگشت به حيات پس از مرگ» يا «سرزمين محشر» يا «خود مرگ» يا «مقام شفاعت كبرى» يا «بهشت» و يا «بيت المقدس» ـ كه معراجگاه نخستين پيامبر بود ـ و مانند آن است.

ولى با توجه به محتواىِ مجموع سوره «قصص» و آنچه در سرگذشت موسى و بنى اسرائيل آمده، و شأن نزولى كه در بالا آورديم، همه اين معانى بعيد به نظر مى رسد، جز تفسير «معاد» به محل بازگشت به سرزمين «مكّه».

به علاوه، «معادِ روز قيامت» چيزى نيست كه مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، در حالى كه آيه تنها از پيامبر سخن مى گويد، و قرار گرفتن اين آيه بعد از آيه مربوط به پاداش و كيفر در قيامت، نه تنها دليل بر اين مطلب نمى شود، بلكه ممكن است دليل بر عكس آن باشد; چرا كه آيه قبل، از پيروزى در سراى ديگر سخن مى گويد، و مناسب اين است كه: در آيه مورد بحث، از پيروزى در اين جهان سخن بگويد.

 

* * *

آيه بعد به يكى ديگر از بزرگترين نعمتهاى پروردگار به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)پرداخته، مى گويد: «تو هرگز اين اميد را نداشتى كه اين كتاب بزرگ آسمانى به تو القاء گردد، لكن رحمت پروردگار تو چنين ايجاب كرد» (وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقى إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلاّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ).(1)

بسيارى از مردم، بشارت ظهور آئين جديد را شنيده بودند، و شايد گروهى از اهل كتاب و غير آنها انتظار مى كشيدند كه وحى بر آنان نازل شود، و خدا اين مسئوليت را به آنها بسپارد، اما تو گمان نداشتى، ولى خدا تو را از همه شايسته تر مى دانست، و اين آئين بزرگ، تنها به دست تو مى بايست در جهان گسترده شود.

بعضى از مفسران بزرگ، اين جمله را هماهنگ با جمله هائى دانسته اند كه قبلاً درباره داستان موسى(عليه السلام) ـ خطاب به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ـ آمده بود، آنجا كه مى فرمود: وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ... وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ... وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ: «تو هرگز در وادى طور نبودى آن گاه كه وحى به موسى فرستاديم... در ميان مردم مدين زندگى نكردى... در آن ساعتى كه فرمانِ رسالت بر موسى نازل شده حضور نداشتى، اينها رحمت خدا است كه شامل حال تو شده، و اخبار دقيقش را در اختيارت گذارده است»،(2) بنابراين منظور از «كتاب» در اينجا همان سرگذشت انبياى پيشين است.

ولى، اين تفسير با تفسير فوق منافاتى ندارد و در حقيقت بخشى از آن  محسوب مى شود.

سپس مى افزايد: اكنون، به شكرانه اين نعمت بزرگ، «هرگز نبايد پشتيبان كافران باشى» (فَلاتَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ).

مسلماً پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز از كفار پشتيبانى نمى كرد، اين دستور در مورد او تأكيد است، و در مورد ديگران بيان يك وظيفه مهم.

اين سخن، در حقيقت هماهنگِ با مطلبى است كه در آيات پيشين در مورد موسى(عليه السلام) خوانديم كه مى گفت: «پروردگارا! به خاطر نعمتى كه به من دادى، من هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود».(3)

* * *

دو آيه پايان اين سوره، تأكيدى است بر مسأله توحيد با تعبيرها و استدلالات گوناگون، توحيدى كه خمير مايه تمام مسائل دينى است، توحيدى كه هم اصل است و هم فرع، هم كل است و هم جزء.

در اين دو آيه، چهار دستور به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده، و چهار توصيف از پروردگار به عمل آمده است، و مجموع بحث هائى را كه در آيات اين سوره آمده تكميل مى كند.

نخست، مى گويد: «نبايد كفار تو را از آيات خداوند، بعد از آن كه بر تو نازل شد، باز دارند» (وَ لايَصُدُّنَّكَ عَنْ آياتِ اللّه بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ).

گرچه نهى متوجه كفار است، اما مفهومش عدم تسليم پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر كارشكنى ها و توطئه هاى آنها است، و درست به اين مى ماند كه بگوئيم: نبايد فلان شخص تو را وسوسه كند، يعنى تسليم وسوسه هاى او مباش!

و به اين ترتيب، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: هنگامى كه آيات الهى نازل  شد، بايد با قاطعيت روى آن بايستى، و هرگونه دو دلى و ترديد را از خود دور سازى، موانع را هر چه باشد از سر راه بردارى، و به سوى مقصد، با قدم هاى محكم پيش بروى كه خدا همراه و پشتيبان تو است.

به گفته «ابن عباس» مفسِّر معروف، مخاطب، گرچه شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، اما منظور، عموم مردمند، و از قبيلِ ضرب المثل معروفِ عرب، «اِيّاكَ أَعْنِى وَ اسْمَعِى يا جارَة» مى باشد.

به دنبال اين دستور، كه جنبه نفى داشت، دستور دوم را كه جنبه اثبات دارد صادر مى كند، مى گويد: «به سوى پروردگارت دعوت كن» (وَ ادْعُ إِلى رَبِّكَ).

خداوندى كه مالك تو، صاحب اختيار تو، و مربى و پرورش دهنده تو است.

سومين دستور، بعد از دعوت به سوى اللّه، نفى هر گونه شرك و بت پرستى است، مى گويد: «قطعاً از مشركان مباش»! (وَ لاتَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ).

كه راه توحيد آشكار است و نورانى، و رهروان آن بر صراط مستقيم اند.

* * *

بالاخره چهارمين دستور، تأكيدِ مجددى است بر نفى هرگونه شرك، مى فرمايد: «هيچ معبود ديگرى را با خدا مخوان» (وَ لاتَدْعُ مَعَ اللّه إِلهاً آخَرَ).

اين دستورهاىِ پى درپى كه هر كدام ديگرى را تأكيد مى كند، اهميت مسأله «توحيد» را در برنامه هاى اسلامى، روشن مى سازد كه بدون آن همه چيز بر باد است.

و به دنبال اين دستورات چهارگانه، توصيف هاى چهارگانه شروع مى شود، كه آنها نيز تأكيد پى درپى در مسأله توحيد است.

نخست مى گويد: «هيچ معبودى جز او نيست» (لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

 «همه چيز جز ذات پاك او فانى و نابود مى شود» (كُلُّ شَيْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ).

«حكم و حاكميت در جهان تكوين و تشريع مخصوص ذات پاك او است» (لَهُ الْحُكْمُ).

«و بازگشت همه شما، سرانجام به سوى او است» (وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

توصيف هاى سه گانه اخير، مى تواند دليلى، بر اثبات توحيد و ترك هرگونه بت پرستى باشد كه در توصيف اول آمده است; زيرا:

هنگامى كه ما همه فانى هستيم و بقا منحصر به او است.

و هنگامى كه تدبير نظام هستى و حاكميت متعلق به او است.

و هنگامى كه بازگشت همه ما در قيامت به سوى او است، معبودهاى ديگر چه نقشى مى توانند داشته باشند؟ و چه چيز جز او قابل پرستش است؟

مفسران بزرگ، در تفسير جمله «كُلُّ شَيْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ» مطالب گوناگونى دارند كه بر محور تفسير «وجه» و كلمه «هالِكٌ» دور مى زند.

زيرا «وجه»، از نظر لغت، به صورت و قسمتى از بدن كه روبروى انسان قرار دارد گفته مى شود، اما هنگامى كه در مورد پروردگار به كار رود به معنى ذات پاك او است.

واژه «هالِكٌ» از ماده «هلاك»، به معنى مرگ و نابودى است.

بنابراين، جمله فوق اشاره به فناى همه موجودات، جز ذات پاك او مى كند، نه تنها فناى بعد از پايان اين جهان، كه الان هم در برابر او فانى و هالكند; چرا كه موجوداتِ امكانى، وابسته به ذات پاك او هستند، و لحظه به لحظه فيض وجود را از او مى گيرند، در ذات خود چيزى ندارند و هر چه دارند از خدا است، كه اگر «نازى كند يك دم، فرو ريزند قالبها»!

 گذشته از اين، موجوداتِ اين جهان، همه متغيرند و در معرض دگرگونى ها، حتى طبق عقيده حركت جوهرى، ذات آنها عين تغيير و دگرگونى است، و مى دانيم حركت و تغيير، به معنى فانى شدن و نو گشتن دائمى است، در هر لحظه اى موجودات جهان ماده مى ميرند، و زنده مى شوند.

بنابراين، اكنون هم، هالكند و فانيند، تنها ذاتى كه تغيير و فنا در آن راه ندارد، و استقلال محض است، ذات مقدس او است.

و نيز مى دانيم، در پايان اين جهان، فنا و نيستى به صورت آشكارترى خودنمائى مى كند و به گفته قرآن: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان * وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الإِكْرامِ: «تمام كسانى كه بر صفحه زمين هستند فانى مى شوند * و تنها ذات ذوالجلال و گرامى خدا باقى مى ماند».(4)

نه تنها زمينيان كه اهل آسمانها نيز فانى مى شوند: وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ: «به هنگام «نفخ صور» تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند مى ميرند».(5)

اين، تفسيرى است هماهنگ با ظاهر آيه و آيات ديگر قرآن.

اما بعضى از مفسران، تفسيرهاى ديگرى نيز براى آن ذكر كرده اند، از جمله اين كه:

منظور از «وجه»، «عمل صالح» است و مفهوم آيه اين است كه تمام اعمال بر باد مى رود، جز عملى كه براى ذات پاك خدا انجام شده باشد.

بعضى ديگر گفته اند: منظور از «وجه» همان جنبه «انتساب اشياء به خدا» است، بنابراين مفهوم آيه اين است: همه چيز ذاتاً معدوم است، جز از ناحيه انتسابش به پروردگار.

 بعضى گفته اند: «وجه» به معنى «دين» است، و مفهوم آيه چنين است كه همه آئين ها فانى و باطل است جز آئين خدا، و جمله «لَهُ الْحُكْمُ» را به معنى حاكميت تشريعى و تأكيدى بر اين تفسير دانسته اند، همچنين جمله «وَ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» را به معنى رجوع به خدا، در اخذ شريعت تفسير كرده، و تأكيد مجددى بر اين معنى.(6)

اين تفاسير، با آنچه در بالا گفتيم، در حقيقت چندان منافاتى ندارد; زيرا هنگامى كه دانستيم، تنها چيزى كه در اين عالم باقى مى ماند، ذات پاك خدا است، روشن مى شود آنچه نيز به نحوى با ذات پاك او مربوط است، آن نيز رنگ بقاء و ابديت به خود مى گيرد و آئين خدا كه از ناحيه او است ابدى است، عمل صالح كه براى او است ابدى است، رهبران الهى كه به او ارتباط دارند از اين نظر كه به او مربوطند رنگ جاودانى دارند، خلاصه هر چيز كه به نحوى با ذات پاك او پيوند و ارتباطى داشته باشد، از آن نظر فنا و هلاكت براى او نيست (دقت كنيد).

* * *


1 ـ بعضى از مفسران «الاّ» را در اينجا به معنى استثناء گرفته اند و سپس قائل به حذف و تقدير شده اند، ولى گروهى ديگر گفته اند: «الاّ» در اينجا به معنى «لكِن» مى باشد و جنبه استدراك دارد، و اين معنى نزديك تر به نظر مى رسد.

2 ـ قصص، آيات 45 و 46.

3 ـ درباره كمك به ظالمان در ذيل همان آيه 17 سوره «قصص» مشروحاً بحث كرده ايم.

4 ـ رحمان، آيات 26 و 27.

5 ـ زمر، آيه 68.

6 ـ روايات متعددى در تفسير «نور الثقلين» در ذيل اين آيه وارد شده كه در بعضى از آنها «وجه» به «دين خدا»، و در بعضى، به «رهبران الهى» و آنچه منسوب به خدا است تفسير شده است.

 

1 ـ چگونه همه اشياء فانى مى شوند؟

از جمله سؤالاتى كه در ذيل آيه فوق مطرح شده اين است: اگر همه چيز در پايان جهان نابود مى گردد، بايد خاك هائى كه از بدن انسانها حاصل شده نيز از ميان برود، در حالى كه قرآن كراراً تصريح كرده: ما اين خاكها را جمع كرده، بار ديگر از آن انسانها را به وجود مى آوريم، و يا انسانها در قيامت از قبرهايشان سر برمى آورند.

و نيز طبق ظاهر آيات قرآن، «بهشت» و «دوزخ» هم اكنون آفريده شده اند (تعبير «أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِين» يا مشابه آن كه اشاره به آماده شدن بهشت براى پرهيزگاران است در دو مورد از آيات قرآن، آل عمران، آيه 133 و حديد، آيه 21 و تعبير «أُعِدَّتْ لِلْكافِرِين» در مورد دوزخ، در دو مورد، بقره، آيه 24 و
آل عمران، آيه 131 آمده است).

آيا بهشت و دوزخ نيز در پايان جهان فانى و نابود مى شوند؟!

از همه اينها گذشته، عقيده به حياتِ برزخى انسانها داريم، و آن را از آيات قرآن در مورد ارواح استفاده كرده ايم، آيا آنها نيز نابود مى شوند؟!

پاسخ همه اين سؤالات، با توضيح زير روشن مى گردد.

بسيار مى شود: منظور از «هلاك» و نابودى و فنا، «به هم خوردن نظام» است، نه از بين رفتن مواد، مثلاً اگر يك ساختمان به وسيله زلزله متلاشى شود در اينجا هالك و فانى بر آن صدق مى كند، در حالى كه مواد آن موجود است، تنها نظامش از هم گسيخته.

و مى دانيم در پايان اين جهان، خورشيد بى فروغ، و ماه تاريك، و كوهها از هم متلاشى مى شوند، و موجودات زنده همه مى ميرند، اين است معنى هلاك آنها، اين از يكسو.

از سوى ديگر، هلاك و فنا مربوط به دنيا و آنچه در دنيا است، اما بهشت و دوزخ، چه آن را در باطن و درون اين جهان بدانيم، و چه در بيرون و محيط بر اين جهان، آنها جزء اين دنيا نيستند كه حكمِ فنا و نابودى، نظامِ آنها را شامل گردد، آنها متعلق به جهان ديگر و آخرتند، و نه اين جهان.

از سوى سوم، در بالا گفتيم، هلاك و فنا در مورد موجوداتِ امكانى،  منحصر به پايان جهان نيست، آنها الآن هم فانى و هالكند كه در درون ذات، از خود چيزى ندارند و هر چه دارند از ديگرى است، آنها متغيرند و دائماً در حال حركت، و مى دانيم، حركت به معنى فناى تدريجى، و تركيبى از وجود و عدم است.

با اين توضيحات، پاسخ سؤالات فوق كاملاً روشن مى شود.

* * *

2 ـ تفسير انحرافى، براى جمله «وَ لاتَدْعُ مَعَ اللّه إِلهاً آخَرَ»

جمعى از «وهابييّن» كه اصرار دارند، «توسل و شفاعت»، با حقيقتِ «توحيد» سازگار نيست، گاهى به آيه فوق و آيات مشابه آن استدلال كرده اند، آنها مى گويند: قرآن صريحاً از عبادت و پرستش غير خدا و اين كه نام كسانى را همراه نام خدا ببريم، نهى كرده است «فَلاتَدْعُوا مَعَ اللّه أَحَداً».(1)

در حالى كه، منظور از اين گونه آيات مسلماً اين نيست كه ما اشخاص ديگرى را صدا نزنيم، منظور، همان چيزى است كه از كلمه «مَعَ اللّه» (با خدا) استفاده مى شود، يعنى اگر كسى كار خدا را از غير خدا بخواهد، و او را مستقل در انجام آن بداند، مشرك است.

اما اگر ما همه قدرتها را مخصوص خدا بدانيم، و كسى را با او همراه و مبدء اثر نشناسيم، ولى معتقد باشيم، اولياء خدا به اذن و فرمان او شفاعت مى كنند و به آنها متوسل شويم كه در پيشگاه خدا براى ما شفاعت كنند، اين، عينِ توحيد است و اين همان چيزى است كه مكرر در آيات قرآن به آن اشاره شده است.

آيا هنگامى كه «برادران يوسف»، به پدر گفتند: يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا: «اى پدر براى ما از خداوند آمرزش بطلب»(2) اين شرك بود؟!  يا هنگامى كه قرآن مى گويد: وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّه وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحِيماً: «اگر آنها هنگامى كه به خود ستم مى كنند (و مرتكب گناهى مى شوند) نزد تو آيند، و از خدا طلب آمرزش كنند، و پيامبر نيز براى آنها استغفار كند، خدا را تواب و رحيم مى يابند»(3)دعوت به سوى شرك است؟!

حقيقتِ شفاعت و توسل نيز چيزى جز اين نيست.(4)

* * *

پروردگارا! نورِ توحيد و معرفتت را در قلب ما بيفكن! تا جز تو نبينيم و جز تو نجوئيم و جز تو نخواهيم!

خداوندا! ارتباط ما را به ذات پاكت روز به روز محكم تر كن! تا از اين طريق بقاء و جاودانگى ذاتت در روح ما پرتوافكن گردد!

بارالها! محبت دنيا، برترى جوئى، فساد در ارض را از جان ما دور كن! و ما را در صف پرهيزگاران كه عاقبت نيك براى آنها است، قرار ده! (وَ الْعاقُِبَةُ لِلْمُتَّقِيْن).

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان سوره قصص

21 / رمضان المبارك / 1403

12 / 4 / 1362

 

 


1 ـ جن، آيه 18.

2 ـ يوسف، آيه 97.

3 ـ نساء، آيه 64.

4 ـ براى توضيح بيشتر به جلد چهارم، صفحه 366، ذيل آيه 35 «مائده»، و جلد اول، ذيل آيه 48 سوره «بقره» مراجعه فرمائيد.

 

سوره عنكبوت

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 69 آيه است

محتواى سوره عنكبوت

مشهور در ميان جمعى از محققين اين است كه تمام اين سوره در «مكّه» نازل شده است، و به اين ترتيب، محتواى آن هماهنگ با محتواى سوره هاى مكّى است، كه سخن از مبدأ و معاد است، سخن از قيام انبياى بزرگ پيشين و مبارزه آنها با مشركان و بت پرستان جبار و ستمگر، و پيروزى آنها و نابودى اين گروه ظالم است.

سخن از دعوت به سوى حق و آزمايشهاى الهى و بهانه جوئى هاى كفار در زمينه هاى مختلف است.

هر چند، جمعى، يازده آيه آغاز اين سوره را استثناء كرده اند، و معتقدند: اين يازده آيه، در «مدينه» نازل شده است، انگيزه آنها بر اين اعتقاد، شايد پاره اى از شأن نزول هائى است كه بعداً به آن اشاره خواهيم كرد.

بحث از «جهاد» كه در اين آيات وارد شده، و همچنين اشاره اى كه در بعضى از آنها به مسأله «منافقين» است، متناسب با «سوره هاى مدنى» است.

ولى، بعداً خواهيم ديد كه اين امور منافاتى با «مكّى» بودن سوره ندارد، و به هر حال، نامگذارى اين سوره، به سوره «عنكبوت» از آيه 41 آن گرفته شده، كه بت پرستان را ـ كه تكيه بر غير خدا مى كنند ـ تشبيه به «عنكبوت» مى كند كه تكيه گاهش، تارهاى سست و بى بنياد است.

به طور كلى، مى توان گفت: بحث هاى اين سوره در چهار بخش خلاصه مى شود:

1ـ بخش آغاز اين سوره كه پيرامون مسأله «امتحان» و «وضع منافقان»  است و اين دو، پيوند ناگسستنى با هم دارند; چرا كه شناخت منافقان جز در طوفان هاى امتحانات و آزمون ها ممكن نيست.

2ـ بخش ديگرى كه در حقيقت، براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان اندك نخستين، از طريق بيان گوشه هائى از سرنوشت پيامبران بزرگى همچون: «نوح»(عليه السلام) و «ابراهيم»(عليه السلام) و «لوط»(عليه السلام) و «شعيب»(عليه السلام) است، كه در برابر گردنكشانى همچون: «نمرود» و ثروتمندان خودخواه قرار داشتند، ابزار اين مبارزه، كيفيت اين مبارزه، و پايان آن، مشخص شده است تا هم دلدارى براى مؤمنان باشد، و هم هشدارى براى بت پرستان سنگدل و ستمگر، كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند.

3ـ بخش ديگرى از اين سوره ـ كه مخصوصاً در اواخر سوره قرار گرفته ـ از «توحيد»، و «نشانه هاى خدا در عالم آفرينش»، و «مبارزه با شرك»، سخن مى گويد، و وجدان و فطرت انسانها را در اينجا به داورى مى طلبد.

4ـ قسمت ديگرى از اين سوره، مباحث متنوعى پيرامون ضعف و ناتوانى معبودهاى ساختگى، و عابدان «عنكبوت صفت» آنها است، و همچنين عظمت قرآن و دلائل حقانيت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و لجاجت مخالفان، و نيز يك سلسله مسائل تربيتى همچون نماز، نيكى به پدر و مادر، اعمال صالح و طرز بحث و برخورد منطقى با مخالفان دور مى زند.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در تفسير «مجمع البيان» از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده است: وَ مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْعَنْكَبُوتِ كانَ لَهُ مِنَ الاَجْرِ عَشْرُ حَسَنات بِعَدَدِ كُلِّ الْمُؤْمِنِيْنَ وَ الْمُنافِقِيْنَ: «هر كس، سوره «عنكبوت» را بخواند، به تعداد تمام مؤمنان و  منافقان، ده حسنه براى او نوشته مى شود».(1)

مخصوصاً، درباره تلاوت سوره «عنكبوت» و «روم» در ماه رمضان، در شب بيست و سوم، فضيلت فوق العاده اى وارد شده است تا آنجا كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْعَنْكَبُوتِ وَ الرُّومِ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ لَيْلَةَ ثَلَاث وَ عِشْرِينَ فَهُوَ وَ اللّه مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ لَا أَسْتَثْنِي فِيهِ أَبَداً وَ لاأَخَافُ أَنْ يَكْتُبَ اللّه عَلَيَّ فِي يَمِينِي إِثْماً وَ إِنَّ لِهَاتَيْنِ السُّورَتَيْنِ مِنَ اللّه مَكَاناً: «هر كس، سوره «عنكبوت» و «روم» را در ماه رمضان، شب بيست و سوم تلاوت كند، به خدا سوگند اهل بهشت است، و من هيچ كس را از اين مسأله استثناء نمى كنم، و نمى ترسم كه خداوند در اين سوگند قاطع من، گناهى بر من بنويسد، و مسلماً اين دو سوره در پيشگاه خدا بسيار ارج دارد».(2)

بدون شك، محتواى پربار اين دو سوره، و درسهاى مهم توحيدى آن، و برنامه هاى سازنده عملى كه در اين دو سوره ارائه شده، كافى است هر انسانى را كه اهل انديشه و الهام و عمل باشد، به بهشت جاويدان سوق دهد.

بلكه، شايد اگر تنها از نخستين آيه سوره «عنكبوت» الهام بگيريم، مشمول سوگند امام صادق(عليه السلام) شويم، همان آيه اى كه مسأله امتحان عمومى انسانها را مطرح مى كند و مى گويد: همه، بدون استثناء در بوته آزمايش ها قرار مى گيرند تا سيه روى شوند آنها كه غش دارند.

چگونه ممكن است انسان، اين آزمون عظيم را كاملاً باور داشته باشد و خود را براى آن آماده نسازد؟ و اهل تقوا و پرهيزگارى نگردد؟

* * *

 

1الم

2أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لايُفْتَنُونَ

3وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الم

2 ـ آيا مردم گمان كردند همين كه بگويند: «ايمان آورديم» به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟!

3 ـ ما كسانى را كه پيش از آنان بودند آزموديم; بايد علم خدا درباره كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند تحقق يابد!

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران، روايتى نقل كرده اند كه، بر طبق آن، «يازده آيه» آغاز اين سوره كه در «مدينه» نازل شده، در مورد مسلمانانى است كه در «مكّه» بودند، اظهار اسلام مى كردند، اما حاضر به هجرت به «مدينه»  نبودند، آنها نامه اى از برادران خود در «مدينه» دريافت داشتند كه در آن تصريح شده بود: «خدا اقرار به  ايمان را از شما نمى پذيرد مگر اين كه: هجرت كنيد، و به سوى ما بيائيد» به اين جهت آنها تصميم به هجرت گرفتند و از «مكّه» خارج شدند، جمعى از مشركان به تعقيب آنان پرداختند، و با آنان پيكار كردند، بعضى، كشته شدند و بعضى، نجات يافتند (و احتمالاً بعضى نيز تسليم شده به مكّه بازگشتند).

بعضى ديگر، «آيه دوم» را در مورد «عمار ياسر» و جمعى ديگر، از مسلمانان نخستين مى دانند كه ايمان آوردند و سخت تحت شكنجه دشمنان واقع شدند.

بعضى گفته اند: «آيه هشتم» در مورد اسلام آوردن «سعد بن ابى وقاص» نازل شده.

ولى، بررسى خود اين آيات، نشان مى دهد: هيچ دليلى، بر مسأله ارتباط اين آيات با هجرت، نيست، تنها بيانگر فشارهائى است كه بر مؤمنان در آن زمان، از ناحيه دشمنان، و حتى گاه از ناحيه پدران و مادران مشرك آنها، وارد مى شد.

اين آيات، مسلمانان را تشويق به استقامت و پايمردى در برابر موج فشار دشمن مى كند، و اگر سخن از «جهاد» به ميان آورده نيز ظاهراً جهاد در همين زمينه است، نه جهاد مسلحانه دسته جمعى و گروهى، كه دستور آن در «مدينه» نازل شد.

و نيز اگر سخن از منافقان مى گويد، ممكن است اشاره به گروه سست ايمانى باشد كه احياناً در «مكّه» در لابلاى مسلمانان وجود داشتند، گاه با مسلمانان همراه بودند و گاه با مشركان، كفه هر كدام سنگين تر مى شد، به سوى او مى چرخيدند!

به هر حال، پيوستگى و انسجام آيات اين سوره، ايجاب مى كند كه همه آنها را «مكّى» بدانيم، و روايات بالا كه خود با يكديگر انسجام ندارند، نمى توانند اين  بهم پيوستگى را بر هم زنند.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 271، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 147.

2 ـ «ثواب الاعمال»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 147 ـ قابل توجه اين كه، اين بخش از تفسير را، درست در آستانه شب 23 ماه رمضان 1403 هجرى مى نويسيم.

 

آزمايش الهى، يك سنت جاويدان

باز در آغاز اين سوره، به حروف مقطعه (الف ـ لام ـ ميم) برخورد مى كنيم كه تاكنون بارها تفسير آن را از ديدگاههاى مختلف بيان كرده ايم.(1)

* * *

بعد از ذكر حروف مقطعه، به يكى از مهمترين مسائل زندگى بشر كه مسأله شدائد و فشارها و آزمون هاى الهى است اشاره مى كند.

نخست مى گويد: «آيا مردم گمان كردند: همين اندازه كه اظهار ايمان كنند و شهادت به توحيد و رسالت پيامبر دهند، به حال خود واگذارده خواهند شد و امتحان نمى شوند»؟! (أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لايُفْتَنُونَ).(2)

* * *

بعد، بلافاصله به ذكر اين حقيقت مى پردازد كه، امتحان، يك سنت هميشگى و جاودانى الهى است، امتحان، مخصوص شما جمعيت مسلمانان نيست، سنتى است كه در تمام امت هاى پيشين جارى بوده است. مى فرمايد: «ما كسانى را كه قبل از آنها بودند آزمايش كرديم» (وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

آنها را نيز در كوره هاى سخت امتحان، افكنديم، آنها نيز همچون شما، در فشار دشمنان بى رحم و جاهل و بى خبر و متعصب و لجوج قرار داشتند، هميشه  ميدان امتحان باز بوده، و گروهى در اين ميدان شركت داشته اند.

بايد هم، چنين باشد; چرا كه در مقام ادعا، هر كس، مى تواند خود را برترين مؤمن، بالاترين مجاهد، و فداكارترين انسان معرفى كند، بايد وزن و قيمت و ارزش اين ادعاها از طريق آزمون روشن شود، بايد معلوم گردد: چه اندازه نيات درونى و آمادگى هاى روحى، با اين گفته ها هماهنگ يا ناهماهنگ است؟

آرى، «به يقين خدا مى داند كسانى را كه راست مى گويند و نيز مى داند دروغگويان را» بنابراين هدف از امتحان، اتمام حجت است. (فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ).

بديهى است، خدا همه اينها را مى داند، حتى قبل از خلقت انسانها، بنابراين، منظور از «علم» در اينجا، همان تحقق عينى مسائل و وجود خارجى آنها است، و به تعبير ديگر مراد: ظهور آثار و شواهد عملى است، يعنى: بايد علم خدا درباره اين گروه، عملاً در خارج پياده شود، و تحقق عينى يابد، و هر كس آنچه را در درون دارد بيرون ريزد، اين است معنى «علم»، هنگامى كه در اينگونه موارد در مورد خداوند به كار مى رود.

دليل اين مسأله نيز، روشن است; زيرا نيات درونى و صفات باطنى تا در عمل انسان تحقق و عينيت پيدا نكند، ثواب و جزا و كيفر مفهوم ندارد.

آزمايش، براى تحقق بخشيدن به نيات و صفات درونى است.

و به عبارت ديگر، اين عالم همچون يك «دانشگاه» يا يك «مزرعه» است، (اين تشبيهات در متون احاديث اسلامى وارد شده) برنامه اين است كه: در دانشگاه استعدادها شكوفا گردد، لياقتها پرورش يابد، و آنچه در مرحله «قوه» است به «فعليت» برسد.

بايد در اين مزرعه، نهاد بذرها ظاهر گردد، و از درون آنها جوانه ها بيرون  آيد، جوانه ها سر از خاك بردارند، پرورش يابند، نهال كوچكى شوند و سرانجام درختى تنومند و بارور، و اين امور، هرگز بدون آزمايش و امتحان ممكن نيست.

و از اينجا مى فهميم: آزمايش هاى الهى نه براى شناخت افراد است، بلكه براى پرورش و شكوفائى استعدادها است.

بنابراين، اگر ما آزمايش مى كنيم، براى كشف مجهولى است، اما اگر خداوند آزمايش مى كند، براى كشف مجهول نيست ـ كه علمش به همه چيز احاطه دارد ـ بلكه براى پرورش استعدادها و به فعليت رسانيدن قوه ها است.(3)

* * *


1 ـ به جلد اول، آغاز سوره «بقره»، و جلد دوم، آغاز سوره «آل عمران» و جلد 6، آغاز سوره «اعراف» مراجعه فرمائيد.

2 ـ «يُفْتَنُونَ»، از ماده «فتنه»، در اصل به معنى «گذاشتن طلا در آتش براى شناخته شدن ميزان خلوص آن» است، سپس به هر گونه آزمايش ظاهرى و معنوى، اطلاق شده است. (براى توضيح بيشتر به جلد 2، صفحه 17 مراجعه شود).

3 ـ توضيح بيشتر در مورد آزمايش الهى، و جوانب مختلف اين موضوع، در جلد اول، ذيل آيه 157 سوره «بقره» بيان شده است .

 

آزمون ها در چهره هاى مختلف

گرچه بيان عموميت امتحان، براى تمام اقوام و جمعيت ها، اثر سازنده بسيار قابل ملاحظه اى بر مؤمنان «مكّه» كه در آن روز در اقليت شديدى بودند، داشت، و توجه به اين واقعيت، آنها را در مقابل دشمنان، سخت مقاوم و شكيبا مى كرد، ولى، اين منحصر به مؤمنان «مكّه» نبود، بلكه هر گروه و جمعيتى، به نوعى در اين سنت الهى شريك و سهيم اند، و امتحانات خداوند در چهره هاى گوناگون به سراغ آنها مى آيد.

گروهى، در محيط هائى قرار مى گيرند كه از هر نظر آلوده است، وسوسه هاى فساد از هر طرف آنها را احاطه مى كند، امتحان بزرگ آنها اين است كه در چنين جو و شرائطى، همرنگ محيط نشوند، و اصالت و پاكى خود را حفظ كنند.

گروهى، در فشار محروميتها قرار مى گيرند، در حالى كه مى بينند، اگر حاضر  به معاوضه كردن سرمايه هاى اصيل وجود خود باشند، فقر و محروميت به سرعت درهم مى شكند، اما به بهاى از دست دادن ايمان و تقوا و آزادگى و عزت و شرف و همين آزمون آنها است.

گروهى ديگر، بر عكس غرق در نعمت مى شوند، و امكانات مادى از هر نظر در اختيارشان قرار مى گيرد، آيا در چنين شرائطى، قيام به وظيفه شكر نعمت مى كنند؟ يا غرق در غفلت و غرور و خودخواهى و خودبينى، غرق در لذات و شهوات و بيگانگى از جامعه و از خويشتن مى شوند؟!

گروهى ـ همچون غرب و شرق زده هاى عصر ما ـ با كشورهائى روبرو مى شوند كه در عين دورى از خدا و فضيلت و اخلاق، از تمدن مادى خيره كننده اى، بهره مندند، و رفاه اجتماعى قابل ملاحظه اى دارند، در اينجا، جاذبه نيرومند مرموزى آنها را به سوى اين نوع زندگى مى كشاند، كه به قيمت زير پا نهادن همه اصولى كه به آن اعتقاد دارند، و به قيمت تن دادن به ذلت وابستگى، آن گونه زندگى را براى خود و جامعه خويش فراهم سازند، اين نيز يك نوع آزمون است.

مصيبت ها، درد و رنج ها، جنگ و نزاع ها، قحطى و گرانى و تورم، حكومتهاى خودكامه، ـ كه انسانها را به بردگى و اسارت خود دعوت مى كنند، و آنها را به تسليم در برابر برنامه هاى طاغوتى خود فرا مى خوانند ـ و بالاخره، امواج نيرومند هواى نفس و شهوت، هر يك از اينها وسيله آزمايشى است بر سر راه بندگان خدا، و در همين صحنه ها است كه ايمان و شخصيت و تقوى و پاكى و امانت و آزادگى افراد مشخص مى شود.

اما، براى پيروزى در اين آزمون هاى سخت، جز تلاش و كوشش مستمر و تكيه بر لطف خاص پروردگار، راهى نيست.

 جالب اين كه، در حديثى كه در «اصول كافى» از بعضى از معصومين در تفسير آيه «أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لايُفْتَنُونَ» آمده، چنين مى خوانيم: يُفْتَنُونَ كَمَا يُفْتَنُ الذَّهَبُ، ثُمَّ قَالَ يُخْلَصُونَ كَمَا يُخْلَصُ الذَّهَبُ!: «آزمايش مى شوند، همان گونه كه طلا در كوره آزمايش مى شود، و خالص مى شوند، همان گونه كه فشار آتش، ناخالصى هاى طلا را از بين مى برد و آن را خالص مى كند».(1)

به هر حال، عافيت طلبانى كه گمان مى كنند همين اندازه كه اظهار ايمان كنند، در صف مؤمنان قرار مى گيرند، و در اعلى عليين بهشت، همنشين پيامبران و صديقين و شهداء خواهند بود، سخت در اشتباهند.

به گفته اميرمؤمنان على(عليه السلام) در «نهج البلاغه»: وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُساطُنَّ سُوْطَ الْقِدْرِ، حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلَاكُمْ وَ أَعْلَاكُمْ أَسْفَلَكُمْ: «سوگند به كسى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به حق مبعوث كرده، به شدت مورد آزمايش قرار مى گيريد، و غربال مى شويد، و همانند محتويات يك ديگ به هنگام جوشش، زير و رو خواهيد شد، آن چنان كه پائين شما بالا و بالاى شما پائين قرار خواهد گرفت»!.(2)

اين سخن را هنگامى مى گويد كه، تازه مردم با او بيعت كرده اند و در انتظارند ببينند، او با تقسيم اموال «بيت المال» و مقام ها چه مى كند؟! آيا با همان معيارهاى گذشته و تبعيض ها، يا با معيار تلخِ عدالتِ محمّدى؟!

* * *

4أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ

5مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللّهِ لَأت وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

6وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ

7وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

4 ـ آيا كسانى كه اعمال بد انجام مى دهند گمان كردند بر قدرت ما چيره خواهند شد؟! چه بد داورى مى كنند؟

5 ـ كسى كه اميد به لقاى اللّه دارد (بايد در اطاعت فرمان او بكوشد!) زيرا سرآمدى را كه خدا تعيين كرده فرا مى رسد، و او شنوا و داناست!

6 ـ كسى كه جهاد و تلاش كند، براى خود جهاد مى كند; چرا كه خداوند از همه جهانيان بى نياز است.

7 ـ كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادند، گناهان آنان را مى پوشانيم (و مى بخشيم) و آنان را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند پاداش مى دهيم.

 

 


1 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 370، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 148.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 16.

 

فرار از حوزه قدرت خدا ممكن نيست!

در آيات گذشته، سخن از آزمايش عمومى مؤمنان بود، و نخستين آيه مورد بحث، تهديد شديدى براى كفار و گنهكاران است، تا گمان نكنند اگر مؤمنان را  تحت فشار قرار دادند، و مجازات هاى الهى فوراً دامان آنها را نگرفت، خدا از آنها غافل است، و يا قدرت بر عذاب آنها را ندارد.

مى فرمايد: «آيا كسانى كه «سيئات» را انجام مى دهند، گمان كردند بر ما پيشى خواهند گرفت؟ و از چنگال كيفر ما رهائى خواهند يافت؟ چه بد قضاوتى كردند»! (أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ).

مهلت الهى، آنها را مغرور نكند، كه اين نيز براى آنها آزمونى است و فرصتى براى توبه و بازگشت.

اين كه: بعضى از مفسران آيه فوق را اشاره به مؤمنين گنهكار دانسته اند، به هيچ وجه مناسب سياق آيات نيست، بلكه قرائن گواهى مى دهد: منظور مشركان و كفار است.

* * *

آن گاه، بار ديگر به سراغ برنامه هاى مؤمنان و اندرز به آنها رفته مى گويد: «هر كسى كه اميد لقاء پروردگار دارد، بايد آنچه در توان دارد از اطاعت فرمان او مضايقه نكند; زيرا سرانجام، زمانى را كه خداوند تعيين كرده، فرا مى رسد» (مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللّهِ لَأت).(1)

آرى، اين وعده الهى تخلف ناپذير است، و راهى است كه به هر حال بايد پيموده شود.

از اين گذشته، خداوند، سخنان شما را مى شنود، و از اعمال و نيات شما آگاه است كه «او شنوا و دانا است» (وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ).

در اين كه: منظور از «لقاء اللّه» (ملاقات پروردگار) چيست؟ بعضى، آن را  به معنى ملاقات فرشتگانِ پروردگار، و بعضى، به معنى ملاقاتِ حساب و جزاء، و بعضى، به ملاقاتِ حكم و فرمان حق، تفسير كرده اند، و بعضى آن را كنايه از قيامت و رستاخيز دانسته اند، در حالى كه دليلى ندارد، آيه را به اين معانى مجازى تفسير كنيم.

بايد گفت: لقاى پروردگار در قيامت، نه يك ملاقات حسى است كه يك لقاى روحانى و يك نوع شهود باطنى است; چرا كه در آنجا پرده هاى ضخيم عالم ماده از مقابل چشم جانِ انسان كنار مى رود، و حالت شهود به انسان دست مى دهد.

به گفته «علامه طباطبائى»(ره) در «الميزان»، منظور از «لقاء اللّه» آنست: بندگان در موقفى قرار مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست; زيرا طبيعتِ روز قيامت، ظهور حقايق است چنان كه قرآن مى گويد: وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ: «آن روز خواهند دانست كه خدا، حق آشكار است».(2)

* * *

آيه بعد، در حقيقت تعليلى است براى آنچه در آيه قبل گذشت، مى گويد: اين كه: دستور داده شده مؤمنانِ به لقاء اللّه، آنچه در توان دارند، فروگذار نكنند، به خاطر آن است كه: «هر كسى جهاد و تلاش و كوششى كند و تحمل مصائب و مشكلاتى نمايد، در حقيقت براى خود جهاد كرده است; چرا كه خدا از همه جهانيان بى نياز است» (وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ).

برنامه آزمون الهى، جهاد با هواى نفس، و مبارزه با دشمنانِ سرسخت،  براى حفظ ايمان و پاكى و تقوا، برنامه خود انسان است، و گرنه خداوند وجودى است نامتناهى از هر نظر، و هيچ نيازى ندارد كه به وسيله عبادت، يا اطاعتِ بندگان بر طرف شود، كمبودى ندارد كه ديگران به او بدهند، بلكه ديگران هر چه دارند از او دارند، از خودشان چيزى ندارند.

از اين بيان، روشن مى شود كه «جهاد» در اينجا، الزاماً به معنى جهادِ مسلحانه با دشمن نيست، بلكه، همان معنىِ اصلى لغوى خود را دارد كه: هرگونه تلاش و كوشش را براى حفظ ايمان و تقوى، و تحمل انواع شدائد و مبارزه هاى موضعى با دشمن لجوج و كينه توز را شامل مى شود.

خلاصه اين كه: تمام منافع اين جهاد، به شخص مجاهد باز مى گردد، و او است كه خير دنيا و آخرت را در پرتو جهادش، تحصيل مى كند، و حتى اگر جامعه از بركات اين جهاد بهره مند شود، در مرحله بعد خواهد بود، بنابراين، هرگاه توفيق اين جهاد نصيب كسى شود، بايد خدا را بر اين نعمت بزرگ سپاس گويد.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، توضيح و تكميلى است براى آنچه به طور سربسته در آيه قبل، تحت عنوان «جهاد» آمده بود، در اينجا حقيقتِ جهاد را شكافته و چنين بازگو مى كند: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند گناهان آنها را مى پوشانيم» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ).

بنابراين، نخستين فايده اين جهاد بزرگ، (ايمان و عمل صالح) تكفير و پوشاندن گناهان است كه عائد خود انسان مى شود، همان گونه كه ثواب آن هم از آن خودشان مى باشد، چنان كه قرآن در پايان همين آيه مى گويد: «ما به طور قطع آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند پاداش مى دهيم» (وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ  

الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ).

«نُكَفِّر» از ماده «تكفير»، در اصل به معنى «پوشاندن» است، و منظور از پوشاندنِ گناهان در اينجا عفو و بخشش الهى است.

تعبير به «أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ» با اين كه، خداوند همه اعمال نيك را جزا مى دهد، چه «حسن» باشد و چه «احسن» (چه خوب، چه خوب تر) ممكن است اشاره به اين باشد كه ما همه اعمال خوب آنها را به حساب بهترينِ آنها مى گذاريم، يعنى اگر بعضى از اعمال آنها عالى و بعضى خوب يا متوسط است، همه را به حساب عالى مى گذاريم، و اين است معنىِ تفضل پروردگار كه در آيات ديگر قرآن نيز به آن اشاره شده است مانند: لِيَجْزِيَهُمُ اللّه أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ: «تا خداوند بهترين اعمال آنها را به بهترين اعمالى كه انجام داه اند پاداش دهد و از فضلش بر آن بيفزايد».(3)

* * *

8وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

9وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصّالِحِينَ

 

ترجمه:

8 ـ ما به انسان توصيه كرديم كه به پدر و مادرش نيكى كند، و اگر آن دو (مشرك باشند و) تلاش كنند كه براى من همتائى قائل شوى كه به آن علم ندارى، از آنها پيروى مكن! بازگشت شما به سوى من است، و شما را از آنچه انجام مى داديد با خبر خواهم ساخت.

9 ـ و كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادند، آنها را در زمره صالحان وارد خواهيم كرد!

 

شأن نزول:

روايات مختلفى در شأن نزول آيه فوق آمده است كه عصاره همه آنها يكى است و آن اين كه: بعضى از مردانى كه در «مكّه» بودند ايمان و اسلام را پذيرفتند،(4) هنگامى كه مادران آنها از اين مسأله آگاه شدند، تصميم گرفتند كه غذا نخورند، آب ننوشند، تا فرزندانشان از اسلام بازگردند! گرچه هيچ كدام از اين مادران به گفته خود وفا نكردند و اعتصاب غذا را شكستند، ولى آيه فوق نازل  شد، و خط روشنى در برخوردِ با پدر و مادر در زمينه مسأله ايمان و كفر به دست همگان داد.

* * *


1 ـ اين جمله در حقيقت، محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَلْيُبادِرْ بِالطّاعَةِ قَبْلَ أَنْ يَلْحَقَهُ الأَجَلُ» ـ يا ـ «مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ وَ يَقُولُ آمَنْتُ بِاللّهِ فَلْيَقُلْهُ مُسْتَقِيْماً صابِراً عَلَيْهِ...فَإِنَّ أَجَلَ اللّهِ لَأت».

2 ـ نور، آيه 25. در زمينه تفسير «لقاء اللّه» در جلد اول، ذيل آيه 46 سوره «بقره» نيز بحث ديگرى داشته ايم.

3 ـ نور، آيه 38.

4 ـ در پاره اى از روايات، نامِ «سعد بن ابى وقاص» آمده و در پاره اى ديگر، نامِ «عياش بن ابى ربيعه مخزومى».

 

برترين توصيه نسبت به پدر و مادر

از مهمترين آزمايش هاى الهى، مسأله «تضاد خط ايمان و تقوا، با پيوندهاى عاطفى و خويشاوندى» است، قرآن در اين زمينه تكليف مسلمانان را به روشنى بيان كرده است.

نخست، به عنوانِ يك قانون كلى، كه از ريشه هاىِ عواطف و حق شناسى سرچشمه مى گيرد، مى فرمايد: «ما به انسان توصيه كرديم نسبت به پدر و مادرش نيكى كند» (وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً).

گرچه، اين يك حكم تشريعى است، ولى اين مسأله پيش از آن كه يك حكم تشريعى باشد، به صورت يك قانونِ تكوينى در نهاد همه انسان ها وجود دارد، و مخصوصاً تعبير به «انسان» در اينجا جلب توجه مى كند; چرا كه اين قانون مخصوص به مؤمنان نيست، بلكه هر كس شايسته نام انسان است، بايد در برابرِ پدر و مادر حق شناس باشد، و احترام و تكريم و نيكى به آنها را در تمام عمر، فراموش نكند، هر چند با اين اعمال، هرگز نمى تواند دَينِ خود را به آنها اداء كند.

پس از آن، براى اين كه كسى تصور نكند: پيوند عاطفى با پدر و مادر مى تواند بر پيوند انسان با خدا و مسأله ايمان حاكم گردد، با يك استثناءِ صريح، مطلب را در اين زمينه روشن كرده، مى فرمايد: «و اگر آن دو (پدر و مادر) تلاش و كوشش كنند و به تو اصرار ورزند كه براى من شريكى قائل شوى، كه به آن علم ندارى، از آنها اطاعت مكن»! (وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ  فَلاتُطِعْهُما).

تعبير به «جاهَداك»، مفهومش به كار گرفتن نهايت تلاش و كوشش و اصرار آنها است.

و تعبير به «ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (چيزى كه به آن علم ندارى) اشاره به منطقى نبودن شرك است; چون اگر واقعاً شرك صحيح بود، دليلى بر آن وجود داشت، و به تعبيرِ ديگر، جائى كه انسان علم به چيزى نداشته باشد، بايد از آن پيروى نكند، چه رسد به اين كه: علم به بطلان آن داشته باشد.

پيروى از چنين چيزى، پيروى از جهل است، اگر پدر و مادر تو را وادار به پيروى از جهل كنند، اطاعت آنها مكن! اصولاً تقليد كوركورانه، غلط است حتى اگر در مورد ايمان باشد، تا چه رسد به شرك و كفر.

همين توصيه، در مورد پدر و مادر در سوره «لقمان» آيه 15 نيز آمده، با اين اضافه كه در آنجا مى فرمايد: وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً: «در عين اين كه دعوت آنها را به شرك مپذير، اما در امور دنيا نسبت به آنها ارفاق كن و در معاشرت با آنها به نيكى عمل نما» مبادا كسى، چنين تصور كند كه: مخالفت با پدر و مادر در مورد دعوت به شرك، دليل بر بد رفتارى با آنها است، و اين نهايتِ تأكيد اسلام را در مورد احترام به پدر و مادر را ثابت مى كند.

به اين ترتيب، از اينجا يك اصل كلى استفاده مى شود كه: هيچ چيز نمى تواند بر ارتباط انسان با خدا حاكم گردد، كه آن مقدم بر همه چيز است، حتى بر پيوندِ با پدر و مادر كه نزديكترين پيوندهاى عاطفى است.

حديثِ معروف لا طَاعَةَ لِمَخْلُوق فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ: «اطاعت مخلوق در عصيان خالق روا نيست» كه از «اميرمؤمنان على»(عليه السلام) نقل شده، معيار روشنى را  در اين مسائل به دست مى دهد.(1)

و در پايان آيه مى افزايد: «بازگشت همه شما به سوى من است و من شما را از اعمالى كه انجام مى داديد آگاه مى سازم» و پاداش و كيفر آن را بى كم و كاست در اختيارتان خواهم گذاشت (إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

اين جمله، در حقيقت، تهديدى است براى كسانى كه راه شرك را مى پويند، و كسانى كه ديگران را به اين راه دعوت مى كنند; زيرا صريحاً مى گويد: خداوند حساب همه اعمال آنها را نگاه مى دارد، و به موقع تحويل آنها مى دهد.

* * *

آيه بعد، بار ديگر حقيقتى را كه قبلاً ـ در مورد كسانى كه ايمان و عمل صالح دارند ـ بيان شد تكرار و تأكيد مى كند، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند آنها را در زمره صالحان داخل خواهيم كرد» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصّالِحِينَ).

اصولاً، عملِ انسان، به انسان رنگ مى دهد، عمل صالح، انسان را از نظر روحى به رنگ خود در مى آورد و در زمره «صالحان» وارد مى كند، و عمل سوء در زمره بدان و «ناصالحان».

در اين كه: اين تكرار، به چه منظور است، بعضى گفته اند: در آيات قبل اشاره به كسانى بود كه راه حق را مى سپرند، و در اينجا اشاره به كسانى است كه هاديان اين راه و دليلان طريق توحيدند; زيرا تعبير به «صالِحِين» در مورد بسيارى از انبياء، آمده است كه از خدا مى خواستند آنها را به صالحان ملحق كند.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه در آيات قبل، سخن از بخشش گناهان و جزاى شايسته اين گروه مؤمنان بود، ولى، در اينجا اشاره به مقامِ والاى آنها است  كه خود پاداشى است ديگر، آنها در صف صالحان، در صف پيامبران و صديقين و شهدا قرار مى گيرند، و همدم و همنشين آنهايند.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 165.

 

نيكى به پدر و مادر

اين نخستين بار نيست كه قرآن به اين مسأله مهم انسانى، اشاره مى كند، قبلاً در سوره «اسراء»، آيه 23 اشاره كرده و بعداً در سوره «لقمان»، آيات 14 و 15 و «احقاف» آيه 15 نيز به اين موضوع مهم اشاره خواهد كرد.

در حقيقت، اسلام برترين احترام را براى اين دو تن قائل است، كه حتى در صورت مشرك بودن، و دعوت به شرك كردن ـ كه منفورترين كارها در نظر اسلام است ـ باز حفظ احترام آنها را ـ در عينِ عدم پذيرش دعوت آنها به شرك ـ واجب مى شمرد.

اين، در واقع يكى از آزمايشهاى بزرگ الهى است كه در آغاز اين سوره به آن اشاره شده; چرا كه گاهى آنها به سال هائى از عمر مى رسند كه نگهدارى و تحملشان مشكل مى شود، اينجا است كه: بايد فرزندان، امتحان خود را در زمينه حق شناسى و اطاعت فرمان خدا بدهند، و از پدران و مادران به بهترين وجه نگاهدارى كنند.

در حديثى مى خوانيم: شخصى خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: من به چه كسى نيكى كنم؟ فرمود: به «مادرت»، دو باره سؤال كرد: بعد از او به چه كسى؟ فرمود: به «مادرت»، بار سوم سؤال كرد: بعد از او به چه كسى؟ باز فرمود: به «مادرت»! و در چهارمين بار، توصيه پدر، و سپس ساير بستگان را به ترتيبِ  نزديكى آنها با انسان فرمود.(1)

در حديث ديگرى كه در بسيارى از كتب آمده پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: اَلجَنَّةُ تَحْتَ أَقْدامِ الاُمَّهاتِ: «بهشت زير قدم مادران است» (و تنها از طريق خضوع، و همچون خاكِ راه بودن در برابر آنها، مى توان به بهشت برين راه يافت).(2)

* * *

10وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النّاسِ كَعَذابِ اللّهِ وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنّا كُنّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ

11وَ لَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ

12وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْء إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ

13وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمّا كانُوا يَفْتَرُونَ

 

ترجمه:

10 ـ و از مردم كسانى هستند كه مى گويند: «به خدا ايمان آورده ايم»! اما هنگامى كه در راه خدا آزار مى بينند، آزار مردم را همچون عذاب الهى مى شمارند (و از آن سخت وحشت مى كنند); ولى هنگامى كه پيروزى از سوى پروردگارت بيايد، مى گويند: «ما هم با شما بوديم (و در اين پيروزى شريكيم)»!! آيا خداوند به آنچه در سينه هاى جهانيان است آگاه تر نيست؟!

11 ـ مسلماً خداوند مؤمنان را مى شناسد، و به يقين منافقان را (نيز) مى شناسد.

12 ـ و كافران به مؤمنان گفتند: «شما از راه ما پيروى كنيد، (و اگر گناهى دارد) ما گناهانتان را بر عهده خواهيم گرفت»! آنان هرگز چيزى از گناهان اينها را بر دوش نخواهند گرفت; آنان به يقين دروغگو هستند!

13ـ آنها بار سنگين (گناهان) خويش را بر دوش مى كشند، و (همچنين) بارهاى  سنگين ديگرى را اضافه بر بارهاى سنگين خود; و روز قيامت به يقين از تهمت هائى كه مى بستند سؤال خواهند شد.

 

 

 


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 274، ذيل آيات مورد بحث.

 

 

در پيروزى ها شريكند اما در مشكلات، نه!

از آنجا كه در آيات گذشته، بحث هاى صريحى از «مؤمنان صالح» و «مشركان» آمده بود، در نخستين آيات مورد بحث، به گفتگو پيرامون گروهِ سوم، يعنى «منافقان» مى پردازد، مى گويد: «بعضى از مردم اظهار ايمان مى كنند، اما در برابر فشار مخالفان تحمل و استقامت به خرج نمى دهند، هنگامى كه در مسيرِ اللّه تحت فشار شكنجه قرار گيرند، از ايمان به كنار مى روند و فشار و شكنجه مردم را همچون عذاب الهى مى شمرند» (و از آن سخت وحشت مى كنند) (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّه فَإِذا أُوذِيَ فِي اللّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النّاسِ كَعَذابِ اللّهِ).

«اما هنگامى كه يارى از سوى پروردگارت به سراغ تو بيايد و پيروز شويد، مى گويند: ما با شما بوديم و در افتخارات شما شريكيم»! (وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنّا كُنّا مَعَكُمْ).

آيا اينها گمان مى كنند، خدا از اعماق قلبشان با خبر نيست؟ «آيا خداوند به آنچه در سينه هاى مردم جهان است از همه آگاه تر نمى باشد»؟ (أَ وَ لَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ).

تعبير به «آمَنّا» (ايمان آورده ايم) به صورت صيغه «جمع»، در حالى كه جمله بعد، به صورت صيغه «مفرد» است (جَعَلَ)، شايد از اين نظر باشد كه اين گروه از منافقان مى خواهند خودشان را در صف جمعيت مؤمنان جا  بزنند، لذا «آمَنّا» مى گويند، يعنى همچون سائر مردم ايمان آورده ايم.  تعبير به «أُوذِيَ فِي اللّه» به معنى «أُوذِيَ فِي سَبِيْلِ اللّهِ» است، يعنى آنها در راه خدا و ايمان گاهى مورد آزارِ دشمن قرار مى گيرند.

جالب اين كه: از مجازات الهى، تعبير به «عذاب» مى كند، و از آزارهاى مردم، تعبير به «فتنه»، اشاره به اين كه: آزارهاى مردم، در حقيقت عذاب نيست، بلكه آزمايش است و وسيله تكامل براى انسان، و به اين ترتيب، به آنها تعليم مى دهد كه: اين دو را با هم مقايسه نكنند، و با اين بهانه كه مخالفان، آنها را آزار و شكنجه مى كنند، دست از ايمان خود بر ندارند، كه اين جزئى از برنامه كلى امتحان در اين دنيا است.

در اينجا يك سؤال پيش مى آيد كه: خداوند در «مكّه» كدام پيروزى را نصيب مسلمانان كرده بود كه منافقين خود را در آن سهيم بدانند؟.

در پاسخ مى گوئيم: جمله فوق به صورت «شرطيه» است، و مى دانيم جمله شرطيه، دليل بر وجود شرط نيست، بلكه مفهومش اين است: اگر در آينده پيروزى هائى نصيب شما شود، اين منافقان سست ايمان، خود را در آن شريك مى دانند.

اضافه بر اين، در «مكّه» نيز مسلمانان پيروزى هائى در برابر دشمنان كسب كردند، هر چند پيروزى نظامى نبود، بلكه، پيروزى در تبليغات و نفوذ در افكار عمومى و پيشرفت اسلام در ميان قشرهاى مردم بود.

از همه اينها گذشته، تعبير به اذيت و آزار مؤمنان، مناسب با محيط «مكّه» است، و گرنه، در محيط «مدينه»، كمتر چنين چيزى اتفاق مى افتاد.

ضمناً، اين نكته نيز روشن شد كه، «منافق»، تنها به كسانى نمى گويند كه در باطن ابداً ايمان ندارد، و اظهار ايمان مى كند، بلكه، افراد سست ايمانى كه در تحت فشار اين و آن به زودى عقيده خود را عوض مى كنند، جزء منافقان  محسوب مى شوند، و آيه مورد بحث، ظاهراً از اين گونه منافقان سخن مى گويد، و تصريح مى كند كه خدا از نيات آنها آگاه است.

* * *

در آيه بعد، باز براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «به طور قطع خداوند مؤمنان را مى شناسد، و نيز به طور يقين، خداوند منافقان را نيز مى شناسد» (وَ لَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ).

اگر ساده لوحانى فكر مى كنند، مى توانند با اخفاءِ حقائق از قلمرو علم خدا دور بمانند، سخت در اشتباهند.

مجدداً تكرار مى كنيم، تعبير به «منافق»، دليل بر اين نيست كه اين آيات در «مدينه» نازل شده، درست است كه مسأله نفاق معمولاً بعد از پيروزى يك جمعيت، و به دست گرفتن حكومت پيدا مى شود، كه مخالفان تغيير چهره داده و گروه زير زمينى تشكيل مى دهند، ولى، همان گونه كه گفتيم «نفاق» معنى وسيعى دارد، و افراد ضعيف الايمانى كه با مختصر فشارى تغيير عقيده مى دهند را نيز شامل مى شود.

* * *

آيه بعد، به يك نمونه از منطق هاى سست و پوچ مشركان، كه هم اكنون نيز در ميان قشر وسيعى، وجود دارد، اشاره كرده، مى گويد: «كافران به مؤمنان گفتند: شما از راه و آئين ما پيروى كنيد، ـ اگر گناهى داشته باشد، ـ ما گناهان شما را به دوش مى گيريم» (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ).(1)

امروز نيز بسيارى از وسوسه گران را مى بينيم، كه هنگام دعوت به يك عمل خلاف، مى گويند: اگر گناهى دارد به گردن ما!، در حالى كه مى دانيم، هيچ كس نمى تواند گناه ديگرى را به گردن گيرد، و اصلاً اين كار، معقول نيست، خداوند عادل است، كسى را به جرم ديگرى مجازات نمى كند، و از اين گذشته، مسئوليتِ انسان در برابر اعمالش، با اين حرف هاى بى اساس از بين نمى رود. و بر خلاف آنچه بعضى از كوته فكران مى پندارند، اين تعبيرات سر سوزنى از مجازات انسان نمى كاهد، لذا، در هيچ محكمه و دادگاهى، به اين حرف ها اعتنا نمى كنند كه: فلان كس گناهش را به گردن گرفته، درست است كه تشويق كننده، در گناه و جرم او شريك است، اما اين شركت در جرم، به هيچ وجه از مسئوليت او نخواهد كاست.

لذا در جمله بعد، با صراحت مى گويد: «آنها هرگز چيزى از خطاها و گناهان اينها را بر دوش نخواهند گرفت، آنها دروغ مى گويند» (وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْء إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).

در اينجا سؤالى مطرح است كه: صدق و كذب در مورد جمله هاى «خبريه» است، در حالى كه، در محل بحث ما جمله خبريه اى وجود ندارد، بلكه جمله «انشائيه» (امر) است و مى دانيم، جمله هاى «انشائيه»، صدق و كذب ندارد، پس چرا قرآن مى گويد: آنها دروغ مى گويند؟.

پاسخ اين سؤال، از بيان سابق روشن مى شود، و آن اين كه: جمله «امريه» در اينجا به يك جمله «شرطيه خبريه» بازگشت مى كند و مفهومش اين است: اگر شما از طريق ما پيروى كنيد، ما گناهانتان را به گردن مى گيريم، و چنين جمله اى  قابل صدق و كذب است.(2)

* * *

سپس، براى اين كه تصور نشود، اين دعوت كنندگانِ به كفر و شرك و بت پرستى و ظلم، در برابر اين عملشان مجازاتى ندارند، در آيه بعد مى افزايد: «آنها بارهاىِ سنگين گناهانشان را بر دوش مى كشند، و بارهاى ديگرى را اضافه بر بارهاى سنگين خودشان»! (وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ).

اين بار گناه اضافى، همان بارِ گناه اضلال و اغوا كردن و تشويق ديگران به گناه است، همان بار سنت بد گذاردن، كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: مَنْ سَنَّ سُنَّةً سَيِّئَةً فَعَلَيْهِ وِزْرُها وَ وِزْرُ مَنْ عَمِلَ بِها مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ وِزْرِهِ شَىْءٌ: «كسى كه سنت بدى بگذارد، گناه آن سنت و گناه كسانى كه به آن عمل مى كنند بر او است، بى آن كه از گناه عمل كنندگان چيزى كاسته شود».(3)

مهم اين است كه آنها در تمام گناهان ديگران نيز شريكند، بى آن كه سر سوزنى از گناه آنان كاسته شود.

و در پايان آيه مى افزايد: «آنها به طور قطع در روز قيامت از افتراها و دروغ هائى كه مى بستند سؤال مى شوند، و بايد خود جوابگوى آن باشند» (وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمّا كانُوا يَفْتَرُونَ).

در اينجا سؤال ديگرى پيش مى آيد كه: منظور از اين افتراء كه بايد در قيامت جوابگوى آن باشند چيست؟

ممكن است اشاره به دروغ هائى باشد كه به خدا مى بستند و مى گفتند: «خدا  گفته است كه ما اين بتها را پرستش كنيم»!

يا اشاره به اين كه منظور آنها از اين سخن كه مى گفتند: ما گناهان شما را به گردن مى گيريم، اين بوده كه، اصلاً اين كارها گناه ندارد، و اين دروغى است كه بايد جواب آن را بدهند.

يا اين كه، به راستى در قيامت به آنها گفته مى شود: بيائيد بار گناهان آنها را بر دوش بكشيد و آنها سر باز مى زنند و دروغ و افتراى خود را ظاهر مى كنند.

يا اين كه، ظاهر سخنان آنها اين بود كه هر انسانى مى تواند، مسئوليتِ گناه ديگرى را بر عهده گيرد، در حالى كه اين سخن نيز دروغ و افترا است و هر كس مسئول اعمال خويش است.

* * *


1 ـ جمله «وَ لْنَحْمِلْ» فعل امر است و براى بعضى از مفسران ايرادى توليد كرده كه مگر مى شود انسان به خودش امر كند؟ و سپس، پاسخ گفته اند: اين امر، در حكم قضيه شرطيه است، يعنى: «اِنْ اتَّبَعْتُمُونا حَمَلْنا خَطاياكُمْ» (تفسير فخر رازى) ولى به عقيده ما هيچ مانعى ندارد كه انسان به خود امر كند و آمر و 2

مأمور در اينجا يك شخص است، اما به دو اعتبار (دقت كنيد).

2 ـ ما راه ديگرى براى پاسخ اين سؤال نيز داريم، چرا كه معتقديم: در جمله هاى انشائيه نيز صدق و كذب راه دارد، و در تعبيرات عرفيه نيز ديده مى شود; زيرا شخصى كه فى المثل به چيزى امر مى كند، دليل بر اين است كه جداً به آن علاقه دارد و هنگامى كه مى گوئيم او دروغ مى گويد، يعنى او چنين چيزى را نمى خواهد (دقت كنيد).

3 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 40.

 

1 ـ سنت هاى نيك و بد

در منطق اسلام، پايه گذارى يك برنامه اجتماعى، مسئوليت آفرين است، و خواه ناخواه، انسان را در آن برنامه و كار تمام كسانى كه به آن عمل مى كنند، شريك و سهيم مى سازد; چرا كه انگيزه هاى عمل، بخشى از مقدمات عمل است، و مى دانيم هر كس در مقدمه كارى دخيل باشد، در ذى المقدمه نيز شريك است، هر چند مقدمه ساده اى باشد.

شاهد اين سخن، حديث ذيل است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) با جمعى از ياران همراه بود، سائلى آمد و تقاضاى كمك كرد، كسى به او چيزى نداد، مردى پيش قدم شد و به او كمكى كرد، ديگران تشويق شدند، آنها نيز كمك كردند، در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: مَنْ سَنَّ خَيْراً فَاسْتُنَّ بِهِ كانَ لَهُ أَجْرُهُ وَ مِنْ أُجُورِ مَنْ تَبِعَهُ، غَيْرَ مُنْتَقِص مِنْ أُجُورِهِمْ شَيْئاً، وَ مَنْ سَنَّ شَرّاً فَاسْتُنَّ بِهِ كانَ عَلَيْهِ وِزْرُهُ وَ مِنْ أَوْزارِ مَنِعَهُ، غَيْرَ مُنْتَقِص مِنْ أَوْزارِهِمْ شَيْئاً!: «كسى كه سنت نيكى بگذارد و ديگران به آن اقتدا كنند، پاداش آن و سهمى از پاداش كسانى كه از او پيروى كرده اند، براى او خواهد بود، بى آن كه از پاداششان كاسته شود، و كسى كه سنت شرى بگذارد و به آن اقتدا كنند، گناه آن و سهمى از گناهان كسانى كه از او پيروى كرده اند، بر او خواهد بود، بى آن كه از گناهان آنها كاسته شود»!.(1)

نظير همين معنى، با عبارات گوناگون در منابعِ حديث شيعه و اهل تسنن آمده است و اين حديثى است مشهور.

* * *


1 ـ تفسير «درّ المنثور».

2 ـ پاسخ به يك سؤال

بعضى اين سؤال را در اينجا مطرح كرده اند كه: در قوانين اسلامى گاهى ديه انسان بر عهده ديگرى است، مثلاً در قتل خطاى محض، ديه، بر عهده «عاقله» است (منظور از عاقله، خويشاوندان ذكورِ از سوى پدر است كه ديه خطا در ميان آنها تقسيم مى شود و هر كدام بايد بخشى از آن را بپردازند).

آيا اين مسأله، با آياتِ فوق تضاد ندارد؟

در پاسخ مى گوئيم: در بحث هاى فقهى اين حقيقت را روشن ساخته ايم كه ضامن بودن عاقله، در حقيقت يك نوع بيمه متقابل و الزامى در اعضاى يك فاميل است، اسلام براى اين كه: بار سنگين ديه خطا بر دوش يك فرد نماند، مردان يك فاميل را الزام كرده كه در برابر يكديگر، ضامن ديه خطا باشند، و مبلغ آن را در ميان خود سرشكن كنند، امروز، اين يكى ممكن است مرتكب خطائى شود و فردا، ديگرى (توضيح بيشتر درباره اين مسأله را، به بحث «ديات از كتاب فقه» موكول مى كنيم).

 به هر حال، اين برنامه يك نوع تعاون و همكارى در حفظ منافع متقابل است، و به هيچ وجه مفهوم گناه ديگران به گردن گرفتن را ندارد، به خصوص كه ديه قتل خطا، اصلاً جريمه گناه نيست، بلكه جبرانِ خسارت است (دقت كنيد).

* * *

 

14وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَة إِلاّ خَمْسِينَ عاماً فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ

15فَأَنْجَيْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِينَةِ وَ جَعَلْناها آيَةً لِلْعالَمِينَ

16وَ إِبْراهِيمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اتَّقُوهُ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ

17إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْثاناً وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً فَابْتَغُوا عِنْدَ اللّهِ الرِّزْقَ وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

18وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ

19أَ وَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ اللّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ

 

ترجمه:

14 ـ و ما نوح را به سوى قومش فرستاديم; و او در ميان آنان نُه صد و پنجاه سال، درنگ كرد; اما سرانجام طوفان و سيلاب آنان را فرا گرفت در حالى كه ظالم بودند.

15 ـ ما او و سرنشينان كشتى را رهائى بخشيديم; و آن را آيتى براى جهانيان قرار داديم.

16 ـ ما ابراهيم را (نيز) فرستاديم; هنگامى كه به قومش گفت: «خدا را پرستش كنيد و از (عذاب) او بپرهيزيد كه اين براى شما بهتر است اگر بدانيد!

 17ـ شما غير از خدا فقط بت هائى (از سنگ و چوب) را مى پرستيد و دروغى به هم مى بافيد، آنهائى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد مالك هيچ رزقى براى شما نيستند; روزى را تنها نزد خدا بطلبيد و او را پرستش كنيد و شكر او را به جا آوريد كه به سوى او بازگشت داده مى شويد!

18 ـ اگر شما (مرا) تكذيب كنيد (جاى تعجب نيست)، امتهائى پيش از شما نيز (پيامبرانشان را) تكذيب كردند; وظيفه فرستاده (خدا) جز ابلاغ آشكار نيست»!

19 ـ آيا آنان نديدند چگونه خداوند آفرينش را آغاز مى كند، سپس بازمى گرداند؟! اين كار براى خدا آسان است!

 

اشاره اى به سرگذشت نوح و ابراهيم(عليهما السلام)

از آنجا كه بحثهاى گذشته، سخن از آزمايش عمومى انسانها بود، از اينجا به بعد، بخش هائى از آزمايش هاى سخت انبياء و اقوام پيشين را منعكس مى كند، كه چگونه تحت فشار و آزار دشمنان قرار گرفتند؟ و چگونه صبر كردند و سرانجام پيروزى نصيبشان شد؟ تا هم دلدارى باشد براى ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه در آن روز سخت در فشار دشمنان نيرومند در «مكّه» بودند، و هم تهديدى باشد براى دشمنان كه مراقب پايان دردناك عمرشان باشند.

نخست، از اولين پيامبر «اولوا العزم»، يعنى «نوح»(عليه السلام) شروع مى كند، و در عبارتى كوتاه، آن بخش از زندگانيش را كه بيشتر متناسب وضع مسلمانان آن روز بود، بازگو مى نمايد.

مى گويد: «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم و او در ميان آنها هزار سال به جز پنجاه سال، درنگ كرد» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَة إِلاّ  خَمْسِينَ عاماً).

شب و روز، مشغول تبليغ و دعوت به سوى توحيد بود، در خلوت و تنهائى، در ميان جمعيت، و با استفاده از هر فرصت، آنها را در اين مدت طولانى، يعنى 950 سال! به سوى خدا فرا خواند، و از اين تلاش پى گير، خسته نشد، و ضعف و فتورى به خود راه نداد، اما با اين همه، جز گروه اندكى (حدود هشتاد نفر طبق نقل تواريخ) ايمان نياوردند (يعنى به طور متوسط هر دوازده سال يك نفر!).

بنابراين، شما در راه دعوت به سوى حق، و مبارزه با انحرافات خسته نشويد، كه برنامه شما در مقابل برنامه «نوح»(عليه السلام) سهل و آسان است.

ولى ببينيد پايان كار اين قوم ستمگر و لجوج به كجا رسيد: «سرانجام طوفان عظيم آنها را فرو گرفت، در حالى كه ظالم و ستمگر بودند» (فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ).

و به اين ترتيب، طومار زندگى ننگينشان درهم پيچيده شد، و كاخ ها و قصرها و جسدهاى بى جانشان در امواج طوفان دفن گرديد.

تعبير به «هزار سال الاّ پنجاه سال» ـ در حالى كه ممكن بود از اول 950 سال بگويد ـ براى اشاره به عظمت و طول اين زمان است; زيرا عدد «هزار»، آن هم به صورت «هزار سال»، براى «مدت تبليغ» عدد بسيار بزرگى محسوب مى شود.

ظاهر آيه فوق اين است كه اين مقدار، تمام عمر نوح(عليه السلام) نبود ـ هر چند «تورات» كنونى اين عدد را براى تمام مدتِ عمر نوح(عليه السلام) ذكر كرده،(1) بلكه بعد از طوفان هم مدت ديگرى زندگى كرد كه طبق گفته بعضى از مفسران، سيصد سال  بود.

البته، اين عمر طولانى در مقياس عمرهاى زمان ما بسيار زياد است و هيچ گاه طبيعى به نظر نمى رسد، ممكن است ميزان عمر در آن ايام، با امروز تفاوت داشته، اصولاً قوم نوح، چنان كه از بعضى مدارك، به دست مى آيد عمر طولانى داشتند، و در اين ميان عمر خود نوح(عليه السلام) نيز فوق العاده بوده است، ضمناً اين نشان مى دهد كه ساختمان وجود انسان به او امكان عمر طولانى مى دهد.

مطالعات دانشمندان امروز، نيز نشان داده كه عمر انسان حد ثابت و معينى ندارد، و اين كه بعضى آن را محدود به 120 سال، يا كمتر و بيشتر، دانسته اند، كاملاً بى پايه است، بلكه با تغيير شرائط ممكن است كاملاً دگرگون شود.

هم اكنون، به وسيله آزمايش هائى توانسته اند، عمر پاره اى از گياهان و يا موجودات زنده ديگر را به دوازده برابر عمر معمولى، و حتى در بعضى از موارد، ـ اگر تعجب نكنيد ـ به نهصد برابر برسانند! و اگر موفق شوند با همين معيار عمر انسان را افزايش دهند، ممكن است انسان هزاران سال عمر كند.(2)

ضمناً، بايد توجه داشت: كلمه «طوفان»، در اصل، به معنى هر حادثه اى است كه انسان را احاطه مى كند (از ماده طواف)، سپس به آب فراوان، يا سيل شديد كه مساحت زيادى از زمين را فرا مى گيرد و در خود فرو مى برد، اطلاق شده است، همچنين به هر چيز شديد و فراوان كه فراگير باشد ـ اعم از باد و آتش و آب ـ نيز گفته مى شود، و گاه به معنى تاريكى شديد شب نيز آمده است.(3)

جالب اين كه: مى گويد: وَ هُمْ ظالِمُونَ: «يعنى آنها به هنگام وقوع طوفان همچنان به ظلم و ستم خود ادامه مى دادند»، اشاره به اين كه: اگر اين كار را رها كرده و نادم مى شدند و به سوى خدا مى آمدند، هرگز گرفتار چنين سرنوشتى نمى شدند.

* * *

در آيه بعد، مى افزايد: «ما نوح و اصحاب كشتى را رهائى بخشيديم، و آن را آيت و نشانه اى براى جهانيان قرار داديم» (فَأَنْجَيْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِينَةِ وَ جَعَلْناها آيَةً لِلْعالَمِينَ).(4)

* * *

سپس، به دنبال ماجراى فشرده نوح(عليه السلام) و قومش، به سراغ داستان ابراهيم(عليه السلام)دومين پيامبر بزرگ اولوا العزم مى رود و مى فرمايد: «ما ابراهيم را فرستاديم هنگامى كه به قومش گفت: خداى يگانه را پرستش كنيد و از (عذاب) او بپرهيزيد كه اين براى شما بهتر است، اگر بدانيد» (وَ إِبْراهِيمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اتَّقُوهُ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ).(5)

در اينجا دو برنامه مهم اعتقادى و عملى انبياء را كه دعوت به «توحيد» و «تقوا» بوده است، يك جا بيان كرده، و در پايان مى گويد: اگر شما درست بينديشيد، پيروى از «توحيد» و «تقوا» براى شما بهتر است، كه دنيايتان را از آلودگى هاى شرك و گناه و بدبختى، نجات مى دهد، و آخرت شما نيز سعادت جاويدان است.

* * *

آن گاه ابراهيم(عليه السلام) به دلائل بطلان بت پرستى مى پردازد، و با چند تعبير مختلف كه هر كدام متضمن دليلى است، آئين آنها را شديداً محكوم مى كند.

نخست مى گويد: «شما غير از خدا فقط بت هائى را مى پرستيد» (إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْثاناً).

همان بت هائى كه مجسمه هاى بى روحى هستند، مجسمه هائى بى اراده، بى عقل و شعور، و فاقد همه چيز، كه چگونگى منظره آنها خود دليل گويائى بر بطلان عقيده بت پرستى است (توجه داشته باشيد «أَوْثان» جمع «وَثَن» ـ بر وزن صنم ـ به معنى سنگ هائى است كه آن را مى تراشيدند و عبادت مى كردند).

بعد از اين، فراتر مى رود و مى گويد: نه تنها وضع اين بتها نشان مى دهد كه معبود نيستند، بلكه شما نيز مى دانيد كه «خودتان دروغ هائى به هم مى بافيد و نام معبود را بر اين بتها مى گذاريد» (وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً).

شما چه دليلى براى اين دروغ بزرگ داريد؟ جز يك مشت اوهام و خرافات!.

از آنجا كه «تَخْلُقُون» از ماده «خلق» است، كه گاهى، به معنى آفريدن و ساختن مى آيد، و گاه، به معنى دروغ گفتن، بعضى از مفسران، تفسير ديگرى براى اين جمله ـ غير از آنچه در بالا گفتيم ـ ذكر كرده اند، و گفته اند: منظور اين است كه شما اين بتها (اين معبودهاى قلابى) را با دست خود مى تراشيد و خلق مى كنيد (بنابراين «إِفْك» به معنى معبودهاى دروغين است و «خلق» به معنى تراشيدن).(6)

سپس به دليل سومى مى پردازد كه، پرستش شما نسبت به اين بتها، يا به  خاطر منافع مادى است و يا سرنوشتتان در جهان ديگر، و هر كدام باشد باطل است; زيرا «كسانى را كه غير از خدا مى پرستيد، قادر نيستند به شما رزق و روزى دهند» (إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً).

شما خود قبول داريد كه بتها خالق نيستند، بلكه خالق خدا است، بنابراين، روزى دهنده نيز او است «پس روزى را تنها نزد خدا جستجو كنيد» (فَابْتَغُوا عِنْدَ اللّهِ الرِّزْقَ).

و چون روزى دهنده او است، «او را عبادت كنيد و شكر او را به جا آوريد» (وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ).

به تعبير ديگر، يكى از انگيزه هاى عبادت، حس شكرگزارى در مقابل منعم حقيقى است، شما مى دانيد منعم حقيقى خدا است، پس شكر و عبادت نيز مخصوص ذات پاك خدا است.

و اگر زندگىِ سراى ديگر را مى طلبيد، بدانيد: «بازگشت همه شما به سوى او است» و نه به سوى بتها! (إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

بتها نه در اينجا منشأ اثرى هستند و نه آنجا.

به اين ترتيب، با چند دليل كوتاه و روشن، منطق واهى آنها را مى كوبد.

* * *

سپس، ابراهيم(عليه السلام) به عنوان تهديد، و همچنين بى اعتنائى نسبت به آنها، مى گويد: «اگر شما سخنان مرا تكذيب كنيد، مطلب تازه اى نيست، امت هاى پيش از شما نيز پيامبرشان را تكذيب كردند» (و به سرنوشت دردناكى گرفتار شدند) (وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ).

«وظيفه رسول و فرستاده خدا، جز ابلاغ آشكار نيست» خواه پذيرا شوند يا نشوند (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ).

 منظور از امت هاى پيشين، قوم نوح و اقوامى بودند كه بعد از آنها روى كار آمدند.

البته ارتباط آيات، ايجاب مى كند كه اين جمله از سخنان ابراهيم(عليه السلام) باشد، و بسيارى از مفسران نيز همين تفسير را پذيرفته، يا به عنوان يك احتمال ذكر كرده اند.

احتمال ديگر، اين كه: روى سخن در اين آيه به مشركان «مكّه» و معاصران پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و جمله «كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ» تناسب بيشترى با آن دارد، به علاوه، شبيه اين تعبير كه در آيه 25 «زمر» و 25 «فاطر» آمده نيز در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مشركان عرب است، ولى به هر حال، هر كدام از اين دو تفسير صحيح باشد، از نظر نتيجه تفاوتى پيدا نمى كند.

* * *

در اينجا قرآن داستان ابراهيم را موقتاً رها كرده و بحثى را كه ابراهيم در زمينه توحيد و بيان رسالت خويش داشت، به وسيله ذكر دليل بر «معاد» تكميل مى كند، مى گويد:

«آيا اين منكران معاد، نديدند چگونه خداوند آفرينش را آغاز مى كند سپس آن را بازمى گرداند»؟ (أَ وَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ اللّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ).

منظور از رؤيت و ديدن در اينجا همان مشاهده قلبى و علم است، يعنى آيا آنها چگونگى آفرينش الهى را نمى دانند، همان كسى كه قدرت بر «ايجاد نخستين» داشته، قادر بر «اعاده» آن نيز هست، كه: قدرت بر يك چيز، قدرت بر امثال و اشباه آن نيز مى باشد.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه «رؤيت» در اينجا به همان معنى مشاهده با چشم باشد; چرا كه انسان در اين دنيا، زنده شدن زمين هاى مرده، و روئيدن  گياهان و تولد اطفال از نطفه و جوجه ها از تخم مرغ را با چشم ديده است، كسى كه قدرت بر چنين كارى دارد، مى تواند بعد از مرگ، مردگان را حيات ببخشد.

و در پايان آيه، به عنوان تأكيد مى افزايد: «اين كار براى خدا سهل و آسان است» (إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ).

چرا كه تجديد حيات، در برابر ايجاد روز نخست، مسأله ساده ترى محسوب مى شود.

البته اين تعبير، به تناسب فهم و منطق انسانها است، و گرنه ساده و مشكل، در برابر كسى كه قدرتش بى انتها است مفهومى ندارد، اين قدرتهاى محدود ما است كه اين مفاهيم را آفريده، و با توجه به كارآمد آنها، امورى مشكل و امورى آسان مى نمايند (دقت كنيد).

* * *

20قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الآخِرَةَ إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ

21يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ

22وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا نَصِير

23وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

 

ترجمه:

20 ـ بگو: «در زمين بگرديد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرده است؟ سپس خداوند (به همين گونه) جهان آخرت را ايجاد مى كند; خدا يقيناً بر هر چيز تواناست!

21 ـ هر كس را بخواهد (و مستحق بداند) مجازات مى كند، و هر كس را بخواهد مورد رحمت قرار مى دهد; و شما را به سوى او بازمى گردانند.

22 ـ شما هرگز نمى توانيد بر اراده خدا چيره شويد و از حوزه قدرت او در زمين و آسمان بگريزيد; و براى شما جز خدا، ولى و ياورى نيست»!

23 ـ كسانى كه به آيات خدا و ديدار او كافر شدند، از رحمت من مأيوسند; و براى آنها عذاب دردناكى است!

 

 


1 ـ «تورات»، سفر تكوين، فصل نهم.

2 ـ براى توضيح بيشتر در مسأله راز طول عمر ـ به تناسب بحث هاى مربوط به عمر طولانى حضرت مهدى(عليه السلام) ـ به كتاب «مهدى، انقلابى بزرگ» مراجعه فرمائيد.

3 ـ «مفردات راغب» و «فرهنگ عميد».

4 ـ در اين كه مرجع ضمير «جَعَلْناها» چيست؟ مفسران احتمالات زيادى داده اند، بعضى گفته اند: اشاره به مجموع اين واقعه و حادثه است، بعضى آن را فقط اشاره به نجات نوح(عليه السلام) و يارانش مى دانند، و بعضى اشاره به «كشتى» گرفته اند، و ظاهر عبارت آيه فوق، نيز همين احتمال اخير است، و به راستى اين كشتى، مخصوصاً در آن عصر و زمان و در چنان حادثه عظيمى، آيتى بود از آيات خدا.

5 ـ «ابراهيم» ظاهراً در اينجا عطف بر «نوح» است و فعل آن «أَرْسَلْنا» است و بعضى عطف بر مفعول «أَنْجَيْنا» گرفته اند و بعضى مفعول فعل محذوف «أُذْكُرْ» مى دانند.

6 ـ «إِفْك»، در اصل به معنى هر چيزى است كه از صورت حقيقيش دگرگون شده است و لذا دروغ ـ مخصوصاً دروغ هاى بزرگ ـ را «إِفْك» مى گويند، و همچنين بادهاى مخالف كه از مسير خود منحرف شده است، «مؤتفكه» ناميده مى شود.

 

مأيوسان از رحمت خدا

اين آيات، همچنان بحث معاد را تعقيب مى كند و به صورت جمله هاى معترضه اى است در وسط داستان ابراهيم(عليه السلام).

اين نخستين بار نيست كه با چنين طرز بحثى روبرو مى شويم، روش قرآن اين است كه وقتى بيان داستانى به مرحله حساس مى رسد، براى نتيجه گيرى بيشتر، موقتاً دنباله آن را رها كرده و به نتيجه گيرى هاى لازم مى پردازد.

به هر حال، در نخستين آيه مورد بحث، مردم را به «سير آفاقى» در مسأله معاد دعوت مى كند، در حالى كه آيه قبل، بيشتر جنبه «سير انفسى» داشت.

مى فرمايد: «بگو برويد و در روى زمين سير كنيد، انواع موجودات زنده را ببينيد اقوام و جمعيتهاى گوناگون را با ويژگى هايشان ملاحظه كنيد، و بنگريد خداوند آفرينش نخستين آنها را چگونه ايجاد كرده است»؟ (قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ).

«سپس همان خداوندى كه قدرت بر ايجاد اين همه موجودات رنگارنگ و اقوام مختلف دارد، نشأه آخرت را ايجاد مى كند» (ثُمَّ اللّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الآخِرَةَ).

چرا كه او با خلقت نخستين، قدرتش را بر همگان ثابت كرده است، آرى «خداوند بر هر چيزى قادر و توانا است» (إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).

هم اين آيه، و هم آيه قبل از آن، امكان معاد را از طريق وسعت قدرت خداوند، اثبات مى كند، با اين تفاوت كه آيه اول پيرامون خلقت نخستين درباره خود انسان و آنچه اطراف او است سخن مى گويد و آيه دوم دستور به مطالعه حالات اقوام و موجودات ديگر مى دهد، تا حيات نخستين را در چهره هاى مختلف و در شرائط كاملاً متفاوت ببينند، و به عموميت قدرت خدا آشنا شوند و  به توانائى او بر اعاده اين حيات پى ببرند.

در حقيقت همان گونه كه اثبات توحيد، گاه از مشاهده «آيات انفسى» است و گاه «آيات آفاقى»، اثبات معاد نيز از هر دو طريق انجام مى گيرد.

امروز، اين آيه مى تواند براى دانشمندان معنى دقيق تر و عميق ترى ارائه دهد و آن اين كه: بروند و آثار موجودات زنده نخستين را به صورت فسيل ها و غير آن، در اعماق درياها، در دل كوه ها، و در لابلاى طبقات زمين ببينند، و به گوشه اى از اسرار آغاز حيات در كره زمين، و عظمت و قدرت خدا، پى برند، و بدانند: او بر اعاده حيات قادر است.(1)

ضمناً، واژه «نشأه» در اصل به معنى ايجاد و تربيت چيزى است، و گاه از دنيا به «نشأه اولى» و از قيامت به «نشأه آخرت» تعبير مى شود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: در ذيل آيه گذشته، «إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ» آمده بود، و در اينجا «إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ»، اين تفاوت ممكن است به خاطر آن باشد كه اولى يك مطالعه محدود را بيان مى كند و دومى يك مطالعه وسيع و گسترده را.

* * *

پس از آن به ذكر يكى از مسائل مربوط به معاد، مى پردازد، و آن مسأله «رحمت» و «عذاب» است مى گويد: «او در قيامت هر كس را بخواهد و مستحق بداند، مجازات مى كند، و هر كس را بخواهد و لايق ببيند، مورد رحمت قرار مى دهد، و به سوى او بازگشت مى كنيد» (يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ).

 با اين كه، رحمت الهى بر غضبش پيشى گرفته اما در اينجا، نخست سخن از عذاب مى گويد، بعد رحمت; چرا كه در مقام تهديد است، و مناسب مقام تهديد، همين است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: چگونه اول، سخن از عذاب و رحمت مى گويد، و بعد سخن از بازگشت مردم به سوى او، در حالى كه قضيه بر عكس است، نخست مردم در پيشگاه او حاضر مى شوند، و بعد مشمول رحمت يا عذاب مى گردند، و شايد همين امر، سبب شود كه بعضى اين عذاب و رحمت را عذاب و رحمت دنيا بدانند.

در پاسخ مى گوئيم: عذاب و رحمت به قرينه آيات قبل و بعد، ظاهراً همان عذاب و رحمت قيامت است، و جمله «اِلَيْهَ تُقْلَبُونَ» مى تواند اشاره به دليل آن باشد، يعنى چون بازگشت همه شما به سوى او است، و حساب و كتابتان نزد او، پس عذاب و رحمت نيز، در اختيار او و با اراده او است.

اين معنى نيز بعيد نيست كه، عذاب و رحمت در اين آيه، مفهوم وسيعى داشته باشد كه عذاب و رحمت دنيا و آخرت را شامل شود.

اين نكته نيز، روشن است كه: مراد از جمله «مَنْ يَشاء» (هر كه را بخواهد) همان مشيت توأم با حكمت است، يعنى هر كه را شايسته و مستحق بداند، كه مشيت خدا بى حساب نيست، و هماهنگ با شايستگى ها و استحقاق ها است.

جمله «تُقْلَبُون» از ماده «قلب»، در اصل به معنى دگرگون ساختن چيزى از صورتى به صورت ديگر است، و از آنجا كه در قيامت انسان از صورت خاك بى جان، به صورت موجود زنده كاملى در مى آيد، اين تعبير در مورد آفرينش مجدد او، آمده است.

اين تعبير، ممكن است اشاره به اين نكته نيز بوده باشد كه: در سراى آخرت،  انسان آن چنان دگرگون و زير و رو مى شود كه باطنش ظاهر مى گردد و اسرار درونش آشكار، و به اين ترتيب معنى آيه 9 سوره «طارق»: «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر» (روزى كه اسرار درون آشكار مى گردد) را تداعى مى كند.

* * *

در تكميل اين بحث، كه عذاب و رحمت به دست خدا است، و بازگشت همه به سوى او است، مى افزايد: اگر تصور كنيد، مى توانيد از قلمرو حكومت خداوند بيرون رويد، و چنگال مجازات، گريبان شما را نگيرد، سخت در اشتباهيد چرا كه: «شما نمى توانيد بر اراده خداوند چيره شويد، و از دست قدرت او در زمين يا آسمان فرار كنيد» (وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ).(2)

و اگر تصور كنيد، سرپرست و ياورى از شما دفاع مى كند، آن هم اشتباه محض است زيرا «براى شما جز خدا، ولى و ياورى نيست» (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا نَصِير).

در حقيقت، رهائى از چنگال عذاب پروردگار، يا به اين است كه از قلمرو حكومت او بيرون رويد، يا بمانيد و با تكيه كردن بر قدرت ديگران، از خويشتن دفاع كنيد، نه بيرون رفتن امكان پذير است ـ كه همه جا كشور او است و تمام عالم هستى ملك پهناور او ـ و نه كسى وجود دارد كه بتواند در برابر قدرتش، قد علم كند و به دفاع از شما برخيزد.

در اينجا دو سؤال باقى مى ماند:

 نخست اين كه: با توجه به اين واقعيت كه نظر در اين آيه، به مشركان و كفار است، و آنها از ساكنان زمينند، تعبير به «وَ لا فِى السَّماء» چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟

در پاسخ بايد گفت: اين تعبير، يك نوع تأكيد و مبالغه است، يعنى شما نه مى توانيد در محدوده زمين از قلمرو قدرت خدا بيرون رويد، و نه در آسمانها
ـ كه اگر فرضاً قدرت مى داشتيد و به آسمان هم مى رفتيد باز هم تحت قدرت او بوديد ـ .

يا اين كه: نه به وسيله زمينيان مى توانيد خداوند را در مشيتش عاجز كنيد و نه به وسيله معبودانى كه براى خود در آسمان مى پنداشتيد، ـ همچون فرشتگان و جنيان ـ (البته تفسير اول مناسب تر است).

ديگر اين كه: فرق ميان «ولىّ» و «نصير» چيست؟

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: «ولىّ»، كسى است كه بدون درخواست به انسان كمك كند، اما «نصير»، اعم از آنست، گاه، با درخواست و گاه، بدون درخواست كمك مى نمايد».

بلكه مى توان گفت:با توجه به مقابله اين دو كلمه، «ولىّ» اشاره به سرپرستى است كه بدون تقاضا كمك مى كند و «نصير» فريادرس و ياورى است كه بعد از تقاضاى كمك به يارى انسان مى شتابد.

و به اين ترتيب، قرآن، تمام درهاى فرار از چنگال مجازات الهى را به روى اين مجرمان مى بندد.

* * *

لذا در آيه بعد، به طور قاطع مى فرمايد: «كسانى كه به آيات خدا و لقاى او كافر شدند از رحمت من مأيوسند» (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِكَ  يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي).

سپس براى تأكيد مى افزايد: «براى آنها عذاب دردناكى است» (وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).

اين «عذاب اليم» لازمه مأيوس شدن از رحمت خدا است.

منظور از «آيات اللّه»، يا «آيات تكوينى» يعنى آثار عظمت الهى در نظام آفرينش است، و در اين صورت اشاره به مسأله توحيد مى باشد، در حالى كه «لِقائِهِ» اشاره به مسأله معاد است، يعنى آنها هم منكر مبدأ هستند و هم منكر معاد.

و يا اشاره به «آيات تشريعى» يعنى آياتى كه خداوند بر پيامبرانش نازل كرده، كه هم از مبدأ سخن مى گويد، هم از نبوت و هم از معاد، و در اين صورت تعبير به «لِقائِهِ» از قبيل ذكر عام بعد از خاص است.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه، منظور همه آيات خدا در عالم آفرينش و تشريع است.

ذكر اين نكته، نيز لازم است كه «يَئِسُوا» (مأيوس شدند) «فعل ماضى» است، هر چند هدف اصلى آن آينده، يعنى قيامت مى باشد، زيرا معمول عرب اين است كه حوادث آينده، هنگامى كه صددرصد قطعى باشد، گاهى با فعل ماضى از آن تعبير مى كند.

* * *

24فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجاهُ اللّهُ مِنَ النّارِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

25وَ قالَ إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْض وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً وَ مَأْواكُمُ النّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ

26فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

27وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصّالِحِينَ

 

ترجمه:

24 ـ اما جواب قوم او =]ابراهيم[ جز اين نبود كه گفتند: «او را بكشيد يا بسوزانيد»! ولى خداوند او را از آتش رهائى بخشيد; در اين ماجرا نشانه هائى است براى كسانى كه ايمان مى آورند.

25 ـ (ابراهيم) گفت: «شما غير از خدا بت هائى براى خود انتخاب كرده ايد كه مايه دوستى و محبت ميان شما در زندگى دنيا باشد; سپس روز قيامت از يكديگر بيزارى مى جوئيد و يكديگر را لعن مى كنيد; و جايگاه (همه) شما آتش است و هيچ يار و ياورى براى شما نخواهد بود»!

26 ـ و لوط به او =]ابراهيم[ ايمان آورد و (ابراهيم) گفت: «من به سوى پروردگارم هجرت مى كنم كه او صاحب قدرت و حكيم است»!

27 ـ (در اواخر عمر،) اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم، و نبوت و كتاب آسمانى را در دودمانش قرار داديم و پاداش او را در دنيا داديم و او در آخرت از صالحان است!

 

 
 

1 ـ در گذشته بحث مشروحى درباره «سير در ارض و جهانگردى» و اثرات آن داشته ايم اما آن بحث بيشتر جنبه درس عبرت در زمينه سرگذشت اقوام طغيانگر گذشته داشت (به جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 102، ذيل آيه 137 سوره «آل عمران» مراجعه فرمائيد).

2 ـ «مُعْجِزِيْن» از ماده «عجز» در اصل به معنى «عقب افتادن از چيزى» است، و لذا به هنگام ناتوانى كه باعث عقب افتادگى است اين تعبير به كار مى رود، و «معجز» به معنى كسى است كه ديگرى را عاجز مى كند، و از آنجا كه افرادى كه فرار مى كنند و از قلمرو قدرت كسى بيرون مى روند، او را از تعقيب خود عاجز و ناتوان مى كنند واژه «معجز» در اين گونه موارد نيز به كار مى رود.

طرز پاسخ مستكبران به ابراهيم عليه السلام

حال نوبت آن است كه ببينيم اين قوم گمراه، در برابر دلائل سه گانه ابراهيم(عليه السلام) در زمينه «توحيد»، «نبوت» و «معاد»، چه گفتند؟ آنها قطعاً پاسخ منطقى نداشتند و لذا مانند همه زورمندان قلدرِ بى منطق، تكيه بر قدرت شيطانيشان كردند، و فرمان قتل او را صادر نمودند، چنان كه قرآن مى گويد: «جواب قوم ابراهيم جز اين نبود كه گفتند: او را به قتل برسانيد يا بسوزانيد»! (فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ).

از اين تعبير، استفاده مى شود كه، گروهى طرفدار سوزاندن ابراهيم بودند در حالى كه گروهى ديگر اعدام او را به وسيله شمشير و امثال آن، پيشنهاد مى كردند، سرانجام گروه اول پيروز شدند، چون معتقد بودند بدترين نوع اعدام همان سوزانيدن با آتش است.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه، همه آنها نخست به اعدام او با وسائل معمولى مى انديشيدند، ولى بعداً همگى اتفاق بر اين كردند كه، او را آتش بزنند و حداكثر شدت عمل را به خرج دهند.

در اينجا سخنى در مورد چگونگى آتش سوزى ابراهيم(عليه السلام) به ميان نيامده است، همين اندازه در دنباله آيه فوق مى خوانيم: «خداوند او را از آتش رهائى بخشيد» (فَأَنْجاهُ اللّهُ مِنَ النّارِ).

ولى شرح ماجراى آتش سوزى، در سوره «انبياء» آيه 68 ـ 70 آمده كه در جلد سيزدهم صفحه 443 به بعد، مشروحاً از آن بحث كرده ايم.

در پايان مى افزايد: «در اين ماجرا آيات و نشانه هائى است براى جمعيتى كه ايمان مى آورند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

 نه يك نشانه، بلكه نشانه هائى در اين حادثه وجود دارد، زيرا از يكسو، عدم تأثير آتش در جسم ابراهيم(عليه السلام) معجزه روشنى بود، تبديل آتش به گلستان ـ طبق آن چه معروف است ـ معجزه ديگرى، عدم توانائى اين گروه عظيم قدرتمند در برابر يك فرد، ـ كه ظاهراً دستش از هر وسيله اى خالى بود ـ معجزه سومى.

و عدم تأثير اين حادثه عجيب خارق العاده در قلب آن سياه دلان نيز، نشانه اى از قدرت خدا است كه توفيق را از اين گونه افراد لجوج چنان سلب مى كند كه بزرگترين آيات در آنها اثر نمى گذارد!

در روايتى آمده است: هنگامى كه ابراهيم را دست و پا بسته به ميان آتش افكندند، تنها چيزى كه از او سوخت، همان طنابى بود كه او را با آن محكم بسته بودند.(1)

آرى، آتش جهل و جنايت تبهكاران، تنها وسائل اسارت را سوزاند و ابراهيم(عليه السلام) آزاد شد! و اين خود آيت ديگرى محسوب مى شود، و شايد به خاطر همين ها است كه در داستان نوح و نجات او با كشتى مى فرمايد: «جَعَلْناها آيَةً» (به صورت مفرد) در اينجا مى فرمايد: «لَآيات» (به صورت جمع).

* * *

به هر حال ابراهيم(عليه السلام) از آن آتش عظيم، به صورت خارق العاده اى به لطف پروردگار رهائى يافت، ولى نه تنها دست از بيان هدف هاى خود بر نداشت بلكه، شتاب و سرعت و حرارت بيشترى به آن داد.

«ابراهيم به آنها گفت: شما غير از خدا، بت هائى براى خود انتخاب كرده ايد، كه مايه دوستى و محبت ميان شما در زندگى دنيا باشد، اما بدانيد روز قيامت اين رشته محبت به كلى از هم گسسته مى شود، و از يكديگر بيزارى مى جوئيد،  يكديگر را لعن و نفرين مى كنيد، جايگاه همه شما آتش است، و هيچ يار و ياورى نخواهيد داشت» (وَ قالَ إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْض وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً وَ مَأْواكُمُ النّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ).(2)

چگونه انتخاب بت ها مايه مودت ميان بت پرستان مى شد؟

اين سؤالى است كه از چند راه مى توان به آن پاسخ گفت:

نخست اين كه: پرستش بت براى هر قوم و قبيله اى به اصطلاح رمز وحدت بود; زيرا هر گروهى بتى براى خود انتخاب كرده بود، چنان كه در مورد بتهاى معروف جاهليت عرب نيز نوشته اند: هر يك از آنها تعلق به اهل شهر يا قبيله اى داشت (از جمله بت «عزّى» مخصوص «قريش» بود و «لات» از آن «طايفه ثقيف» و «منات» مخصوص «اوس و خزرج»).(3)

ديگر اين كه: پرستش بت ها پيوندى ميان آنها و نياكانشان ايجاد مى كرد، و غالباً متعذر به همين عذر مى شدند كه اينها آثار نياكان ما است و ما از آنها پيروى مى كنيم.

از اين گذشته، سران كفار، پيروان خود را دعوت به پرستش بتها مى كردند، و اين حلقه اتصالى بين «سران» و «پيروان» بود.

ولى در قيامت، همه اين پيوندهاى پوچ، پوسيده و پوشالى از هم گسسته مى شود، و هر يك گناه را به گردن ديگرى مى اندازد، و او را لعن و نفرين مى كند، و از عمل او بيزارى مى جويد، حتى معبودهاى آنان كه به پندار خامشان وسيله ارتباط آنها با خدا بودند، و درباره آنها مى گفتند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ  زُلْفى: «ما آنها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خدا نزديك كنند»،(4) از آنها بيزارى مى جويند.

چنان كه قرآن در سوره «مريم» آيه 82 مى گويد: كَلاّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدّاً: «به زودى آنها عبادت پرستش كنندگان را انكار مى كنند و بر ضد آنها خواهند بود»!.

بنابراين، منظور از كافر شدن به يكدگر، و لعن كردن بعضى به بعضى، اين است كه در آن روز، آنها از يكديگر، بيزارى مى جويند، و آنچه مايه پيوند محبت دروغينشان در دنيا بود، مايه عداوت و بغضشان در آخرت مى شود، چنان كه قرآن در آيه 67 سوره «زخرف» مى گويد: الأَخِلاّءُ يَوْمَئِذ بَعْضُهُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ: «دوستان در آن روز، دشمن يكديگر مى شوند، مگر پرهيزكاران»!.

از بعضى روايات، استفاده مى شود: اين حكم مخصوص بت پرستان نيست، بلكه تمام كسانى كه امام و پيشواى باطلى براى خود برگزيدند، دنبال او راه افتادند و با او پيمان مودت بستند، در قيامت دشمن يكديگر مى شوند، از هم بيزارى مى جويند و يكديگر را لعنت مى كنند.(5)

در حالى كه، پيوند محبت مؤمنان، كه بر اساس توحيد و خدا پرستى و اطاعت فرمان حق در اين دنيا تشكيل شده است، رنگ جاودانى به خود خواهد گرفت و در آنجا محكمتر مى شود، حتى از بعضى از روايات استفاده مى شود: مؤمنان در آنجا براى يكديگر استغفار و شفاعت مى كنند، در حالى كه مشركان به لعن كردن يكديگر مشغولند.(6)

* * *

در آيه بعد، اشاره به ايمان «لوط»(عليه السلام) و «هجرت ابراهيم»(عليه السلام) كرده، مى گويد: «لوط به ابراهيم ايمان آورد» (فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ).

«لوط»(عليه السلام) خود از پيامبران بزرگ خدا بود، و با «ابراهيم»(عليه السلام) خويشاوندى نزديك داشت (مى گويند: پسر خواهر ابراهيم بود) از آنجا كه پيروى يك فرد بزرگ، به منزله پيروى يك امت و ملت است، خداوند در اينجا مخصوصاً از ايمان لوط(عليه السلام)، آن شخصيت والاى معاصر ابراهيم، سخن مى گويد، تا روشن شود اگر ديگران ايمان نياوردند، مهم نبود.

البته به نظر مى رسد: در سرزمين «بابل»، دل هاى آماده اى براى پذيرش دعوت ابراهيم بود، و پس از مشاهده آن معجزه عظيم به او گرويدند، ولى مسلماً در اقليت قرار داشتند.

سپس مى افزايد: «ابراهيم گفت: من به سوى پروردگارم، هجرت مى كنم كه او عزيز و حكيم است» (وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

روشن است، هنگامى كه رهبران الهى رسالت خود را در يك منطقه به انجام رساندند، و محيط آن قدر آلوده و تحت فشار جباران قرار داشت، كه پيشرفت دعوت آنها را متوقف نمود، بايد از آنجا به منطقه اى ديگر هجرت كنند تا دعوت الهى را گسترش دهند.

ابراهيم(عليه السلام) نيز از سرزمين «بابل» ـ به اتفاق «لوط» و همسرش «ساره» ـ به سوى سرزمين «شام»، مهد انبياء و توحيد، حركت كرد، تا بتواند در آنجا عده و عده اى فراهم سازد، و دعوت توحيد را وسعت بخشد.

جالب اين كه: ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: «من به سوى پروردگارم هجرت مى كنم» چرا كه اين راه، راه پروردگار بود، راه رضاى او، و راه دين و آئين او.

البته، بعضى احتمال داده اند: ضمير «قالَ» به «لوط» بازگردد، يعنى لوط  گفت: من به سوى خداى خودم هجرت مى كنم، ظاهر جمله نيز با اين معنى سازگار است، ولى شواهد تاريخى و قرآنى نشان مى دهد كه، مرجع ضمير «ابراهيم» است، و هجرت لوط نيز به تبعيت ابراهيم بود.

شاهد اين سخن آيه 99 سوره «صافات» است كه از قول «ابراهيم» مى گويد: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ: «من به سوى خداى خودم مى روم و او مرا هدايت خواهد كرد».(7)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سخن از مواهب چهارگانه اى است كه خداوند بعد از اين هجرت بزرگ، به ابراهيم داد.

نخست: فرزندان لايق و شايسته بود، فرزندانى كه بتوانند چراغ ايمان و نبوت را در دودمان او روشن نگه دارند، مى گويد: «ما به او، اسحاق و يعقوب را بخشيديم» (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ).

دو پيامبر بزرگ و شايسته، كه هر كدام راه و خط ابراهيم(عليه السلام) بت شكن را تداوم بخشيدند.

ديگر اين كه: «در دودمان ابراهيم، نبوت و كتاب آسمانى قرار داديم» (وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ).

نه تنها «اسحاق و يعقوب»(عليهما السلام) (فرزند و فرزندزاده او) پيامبر بودند كه ادامه خط نبوت در دودمان او تا خاتم انبياء(صلى الله عليه وآله) جريان يافت، پيامبرانى پشت سر يكديگر از اين دودمان بزرگ، برخاستند و جهان را به نور توحيد روشن ساختند.

 سوم اين كه: «ما پاداش دنيوى او را داديم» (وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا).

اين پاداش، كه به صورت سربسته بيان شده، ممكن است اشاره به امور مختلفى باشد: مانند نام نيك و لسان صدق در ميان همه امت ها، چرا كه همه به ابراهيم(عليه السلام) به عنوان يك پيامبر عظيم الشأن احترام مى گذارند، به وجود او افتخار مى كنند و شيخ الانبيايش مى نامند.

آبادى سرزمين مكّه به دعاى او، و جذب همه دل ها به سوى او، و يادآورى خاطرات پرشكوه و ايمان آفرين و سازنده اش همه سال در مراسم حج، يكى ديگر از اين پاداشها است.

چهارم اين كه: «او در آخرت نيز از صالحان است» (وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصّالِحِينَ).

و اين يك مجموعه كامل از افتخارات را تشكيل مى دهد.

* * *


1 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 20، صفحه 130.

2 ـ منصوب بودن «مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ» به خاطر آن است كه «مفعول لاجله» مى باشد، احتمالات ديگرى نيز مفسران در اين زمينه داده اند.

3 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 1، صفحات 86 ـ 87.

4 ـ زمر، آيه 3.

5 ـ «اصول كافى»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 155.

6 ـ كتاب «توحيد صدوق»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 155.

7 ـ در زمينه هجرت «ابراهيم» از سرزمين «بابل» به «شام» بحث مشروحى ذيل آيه 71 به بعد سوره «انبياء» (جلد سيزدهم تفسير «نمونه» از صفحه 451 به بعد) آمده است.

 

1 ـ بزرگترين افتخار

داخل بودن در «صالحان»، به طورى كه از آيات زيادى از قرآن بر مى آيد اوج افتخارى است كه ممكن است نصيب يك انسان بشود، و لذا بسيارى از پيامبران از خدا تقاضا مى كردند كه آنها را در زمره صالحان قرار دهد.

«يوسف» بعد از رسيدن به برترين پيروزيهاى ظاهرى به پيشگاه خدا عرض مى كند: تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِى بِالصّالِحِيْنَ: مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق كن».(1)

«سليمان» نيز، با تمام حشمت و جاه و جلالش عرض مى كند: أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصّالِحِينَ: «خداوندا! مرا به رحمتت در بندگان صالحت داخل كن».(2)

«شعيب»، آن پيامبر بزرگ هنگامى كه قراردادش با «موسى» تمام مى شود مى گويد: سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللّهُ مِنَ الصّالِحِينَ: «به خواست خدا مرا از صالحان خواهى يافت».(3)

«ابراهيم» نيز، هم براى خودش تقاضا مى كند كه در زمره صالحان باشد: «رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ».(4)

و هم تقاضا مى كند: فرزندان صالحى داشته باشد: «رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصّالِحِينَ».(5)

در آيات بسيارى نيز، هنگامى كه خداوند مى خواهد پيامبران بزرگى را مدح كند آنها را به قرار گرفتن در زمره صالحان توصيف مى نمايد.

از مجموع اين آيات، به خوبى استفاده مى شود كه: صالح بودن، عالى ترين مرحله تكامل يك انسان است.

صالح بودن يعنى چه؟ يعنى: شايستگى از نظر اعتقاد و ايمان، شايستگى از نظر عمل، و شايستگى از نظر گفتار و اخلاق.

نقطه مقابل صالح، فاسد است، و مى دانيم «فساد در ارض» تعبيرى است كه شامل تمام ظلم ها و ستم ها و زشتكارى ها مى شود.

در قرآن مجيد گاهى، «صلاح» در برابر «فساد» به كار رفته، و گاه در مقابل «سيئه» كه به معنى گناه و بدى است.

* * *


1 ـ يوسف، آيه 101.

2 ـ نمل، آيه 19.

3 ـ قصص، آيه 27.

4 ـ شعراء، آيه 83.

5 ـ صافات، آيه 100.

 

2 ـ مواهب عظيم ابراهيم(عليه السلام)

بعضى از مفسران، گفته اند: در آيه فوق، نكته لطيفى وجود دارد و آن اين كه: خداوند تمام احوال ناراحت كننده ابراهيم(عليه السلام) را به ضد آن تبديل كرد:

بت پرستان «بابل» مى خواستند ابراهيم را با آتش بسوزانند آتش گلستان شد. آنها مى خواستند او هميشه تنها بماند، خداوند آن چنان جمعيت و كثرتى براى او قرار داد كه دنيا از دودمان ابراهيم(عليه السلام) پر شد.

بعضى از نزديكترين افراد به او گمراه و بت پرست بودند ـ از جمله آزر ـ خداوند در عوض به او فرزندانى داد كه هم خود هدايت يافته بودند و هم هدايتگر ديگران شدند.

ابراهيم(عليه السلام) در آغاز مال و جاهى نداشت، اما خداوند در پايان، مال و جاه عظيمى به او عطا كرد.

ابراهيم(عليه السلام) در ابتداء به قدرى گمنام بود كه حتى بت پرستان «بابل» هنگامى كه مى خواستند از او ياد كنند مى گفتند: سَمِعْنا فَتىً يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ اِبْراهِيْمُ: «شنيديم جوانكى گفتگوى بتها را مى كرد، كه به او ابراهيم مى گفتند»! اما خدا آن چنان اسم و آوازه اى به او داد كه به عنوان «شيخ الانبياء» يا «شيخ المرسلين» معروف شد.(1)

* * *

28وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَد مِنَ الْعالَمِينَ

29أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا ائْتِنا بِعَذابِ اللّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ

30قالَ رَبِّ انْصُرْنِي عَلَى الْقَوْمِ الْمُفْسِدِينَ

 

ترجمه:

28 ـ و لوط را فرستاديم هنگامى كه به قوم خود گفت: «شما عمل بسيار زشتى انجام مى دهيد كه هيچ يك از مردم جهان پيش از شما آن را انجام نداده است!

29 ـ آيا شما به سراغ مردان مى رويد و راه (تداوم نسل انسان) را قطع مى كنيد و در مجلستان اعمال ناپسند انجام مى دهيد»؟!، اما پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: «اگر راست مى گوئى عذاب الهى را براى ما بياور»!

30 ـ (لوط) عرض كرد: «پروردگارا! مرا در برابر اين قوم تبهكار يارى فرما»!

 


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 56، با كمى اصلاح و تغيير.

 

آلوده دامنان خيره سر!

بعد از بيان گوشه اى از ماجراى ابراهيم(عليه السلام) به سراغ ذكر بخشى از سرگذشت پيامبر هم عصرش لوط(عليه السلام) مى رود، مى فرمايد: «ما لوط را فرستاديم، (تا قومش را انذار كند) به خاطر بياور هنگامى را كه به قومش گفت: شما كار بسيار زشتى را  انجام مى دهيد كه احدى از جهانيان تاكنون مرتكب آن نشده است»! (وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَد مِنَ الْعالَمِينَ).(1)

«فاحِشَة» ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ از ماده «فحش» در اصل به معنى هر فعل يا سخن بسيار زشت و زننده است، و در اينجا كنايه از «همجنس گرائى» است.

از جمله «ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَد مِنَ الْعالَمِينَ» به خوبى استفاده مى شود: اين عمل زشت و ننگين ـ لااقل به صورت همگانى و عمومى و در آن شكل زننده ـ در ميان هيچ قوم و ملتى سابقه نداشته است.

در حالات قوم لوط نوشته اند، يكى از عوامل اصلى آلودگى آنها به اين گناه بخل بود، آنها مردمى بخيل بودند، و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروان هاى شام قرار داشت، با انجام اين عمل نسبت به بعضى از عابرين و ميهمانان، آنها را از خود متنفر كردند، ولى كم كم تمايلات همجنس گرائى، در ميان خود آنها قوت گرفت و در لجن زار «لواط» فرو رفتند.

به هر حال، آنها، هم بار گناه خويش را بر دوش مى كشند و هم بار گناه كسانى را كه در آينده از عمل آنها پيروى مى كنند، (بى آن كه از گناه آنان چيزى كاسته شود); چرا كه بنيانگذار اين سنت شوم و پليد بودند، و مى دانيم هر كس سنتى بگذارد، در اعمال كسانى كه به آن عمل كنند، سهيم است.

* * *

«لوط»(عليه السلام) اين پيامبر بزرگ، پس از آن مقصد خود را فاش تر بيان ساخت و گفت: «آيا شما به سراغ مردان مى رويد»؟! (أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ).

 «و آيا راه تكثير نسل انسان را قطع مى كنيد»؟! (وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ).(2)

«و آيا شما در مجالسى كه مركز اجتماعتان است، آشكارا اعمال منكر انجام مى دهيد»؟ (وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ).

«نادى» از ماده «نداء» به معنى مجلس عمومى، و گاه، به معنى مركز تفريح است، چون افراد در آنجا يكديگر را صدا مى زنند و ندا مى كنند.

قرآن در اينجا شرح نداده است كه آنها چه منكراتى در مجالس خود انجام مى دادند، اما ناگفته پيدا است، اعمالى بوده است كه متناسب با همان عمل زشتشان بوده، و به طورى كه در بعضى از تواريخ آمده: آنها فحش هاى ركيك و كلمات زشت و زننده رد و بدل مى كردند، با كف دست بر پشت يكديگر مى زدند قمار مى كردند، بازى هاى بچه گانه داشتند، مخصوصاً سنگهاى كوچك به يكديگر يا به عابران پرتاب مى كردند، انواع آلات موسيقى را به كار مى بردند، و حتى در حضور جمع، بدن خود را برهنه و گاه كشف عورت مى كردند!.(3)

در حديثى از «ام هانى» از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده: كه حضرت در پاسخ سؤال از جمله «وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ» فرمود: كانُوا يَخْذِفُونَ مَنْ يَمُرُّ بِهِمْ وَ يَسْخَرُونَ مِنْهُ: «آنها به سوى هر كسى كه از كنارشان رد مى شد، سنگريزه پرتاب مى كردند و به باد مسخره اش مى گرفتند».(4)

 اكنون ببينيم، پاسخ اين قوم گمراه و ننگين، در برابر سخنان منطقى حضرت لوط(عليه السلام) چه بود.

قرآن مى گويد: «آنها جوابى جز اين نداشتند كه گفتند: اگر راست مى گوئى، عذاب خدا را براى ما بياور» (فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا ائْتِنا بِعَذابِ اللّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ).

آرى، آن هوسبازان كه فاقد عقل و درايت كافى بودند، اين سخن را از روى سخريه و استهزاء، در برابر دعوت معقول و منطقى لوط، گفتند.

و از اين پاسخ، به خوبى استفاده مى شود كه: «لوط» علاوه بر آن سخنان مستدل، آنها را به عذاب دردناك الهى نيز، در صورت ادامه راه خود، تهديد كرده بود، اما آنها همه را رها كردند و اين يكى را چسبيدند، آن هم از روى مسخره و استهزاء، در سوره «قمر» آيه 36 نيز شبيه اين مطلب آمده است: وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ: «لوط قومش را از عذاب ما ترسانيد، اما آنها با بيم دهندگان به ستيز برخاستند».

ضمناً اين تعبيرِ قوم گمراه، نشان مى دهد: آنها مى خواستند از عدم نزول عذاب، نتيجه گيرى كنند كه او كاذب و دروغگو است، در حالى كه اين رحمت خدا است كه حتى به آلوده ترين اقوام، فرصت و مهلت براى مطالعه، تجديد نظر و بازگشت مى دهد.

* * *

در اينجا بود كه لوط(عليه السلام) دستش از همه جا كوتاه شد، رو به درگاه خدا آورده با قلبى آكنده از غم و اندوه «گفت: پروردگارا! مرا بر اين قوم مفسد، پيروز گردان» (قالَ رَبِّ انْصُرْنِي عَلَى الْقَوْمِ الْمُفْسِدِينَ).

قومى كه روى زمين را به فساد و تباهى كشيده اند، اخلاق و تقوى را بر باد  داده اند، عفت و پاكدامنى را پشت سر انداخته اند، عدالت اجتماعى را زير پا نهاده اند، و شرك و بت پرستى را با فساد اخلاق و ظلم و ستم آميخته اند، و نسل انسان را به فنا و نيستى تهديد كرده اند، پروردگارا! مرا بر اين فاسدان مفسد پيروز فرما!

* * *


1 ـ «لوطاً» ممكن است عطف بر «نوحاً» بوده باشد و بنابراين، به منزله مفعول «ارسلنا» است، بعضى نيز آن را مفعول فعل مقدرى مانند «اذكر» گرفته اند.

2 ـ جمعى از مفسران در تفسير جمله «وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ» احتمالات ديگرى نيز ذكر كرده اند، از جمله: با توجه به تاريخچه اى كه در فوق براى آنها ذكر شد، آن را به معنى قطع كردن راه مردم، در سفرهايشان به آن منطقه تفسير كرده اند، چرا كه كاروانيان براى اين كه: از شر اين قوم در امان بمانند، چاره اى نداشتند جز اين كه از بيراهه بروند تا به دست اين بى راهان گرفتار نشوند. بعضى ديگر آن را به معنى «سرقت اموال» مردم تفسير كرده اند، ولى تفسير اول، كه در بالا ذكر شد، مناسب تر به نظر مى رسد، چرا كه يكى از فلسفه هاى تحريم «لواط» طبق صريح روايات، خطر قطع نسل آدمى است.

3 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 517.

4 ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

بلاى همجنس گرائى!

«همجنس گرائى» چه در ميان مردان باشد (لواط) و چه در ميان زنان (مساحقه) از بدترين انحرافات اخلاقى است، كه سرچشمه مفاسد زيادى در جامعه خواهد بود.

اصولاً طبيعت زن و مرد، آن چنان آفريده شده است كه آرامش و اشباع سالم خود را در علاقه به جنس مخالف (از طريق ازدواج سالم) مى بينند، و هرگونه تمايلات جنسى در غير اين صورت، انحراف از طبع سالم انسانى و يك نوع بيمارى روانى است، كه اگر به آن ادامه داده شود، روز به روز تشديد مى گردد و نتيجه اش بى ميلى به «جنس مخالف» و اشباع ناسالم از طريق «جنس موافق» است.

اين گونه روابط نامشروع، در «ارگانيسم بدن انسان» و حتى در سلسله اعصاب و روح، اثرات ويرانگرى دارد: مرد را از يك مرد كامل بودن، و زن را از يك زن كامل بودن، ساقط مى كند، به طورى كه چنين زنان و مردان همجنس باز، گرفتار ضعف جنسى شديد مى شوند، و قادر نيستند پدر و مادر خوبى براى فرزندان آينده خود باشند، و گاه قدرت بر توليد فرزند را به كلى، از دست مى دهند.

 

افراد «همجنس گرا» تدريجاً به انزوا و بيگانگى از اجتماع، و سپس بيگانگى از خويشتن، رو مى آورند، و گرفتار تضاد پيچيده روانى مى شوند، و اگر به اصلاح خويش نپردازند، ممكن است به بيماريهاى جسمى و روانى  مختلفى گرفتار شوند.

به همين دليل، و به دلائل اخلاقى و اجتماعى ديگر، اسلام شديداً «همجنس گرائى» را در هر شكل و صورت، تحريم كرده، و براى آن مجازاتى شديد كه گاه به سرحد اعدام مى رسد، قرار داده است.

موضوع مهم اين است كه: بى بند و بارى و تنوع طلبى بيمارگونه دنياى متمدن مادى، بسيارى از پسران و دختران را به سوى اين انحراف بزرگ مى كشاند، نخست پسران را تشويق به لباس هاى جلف و زنانه و خودآرائى مخصوص، و دختران را به لباس هاى پسرانه دعوت مى كند، و از اينجا انحراف و همجنس گرائى شروع مى شود تا جائى كه به وقيح ترين اعمال در اين زمينه، شكل قانونى مى دهند و از هرگونه پيگرد و مجازات بركنار مى دانند كه قلم از شرح و وصف آن شرم دارد.(1)

* * *

31وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ

32قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ

33وَ لَمّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِيءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالُوا لاتَخَفْ وَ لاتَحْزَنْ إِنّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ

34إِنّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ

35وَ لَقَدْ تَرَكْنا مِنْها آيَةً بَيِّنَةً لِقَوْم يَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

31 ـ و هنگامى كه فرستادگان ما بشارت (تولد فرزند) براى ابراهيم آوردند، گفتند: «ما اهل اين شهر و آبادى را ]به شهرهاى قوم لوط اشاره كردند[ هلاك خواهيم كرد; چرا كه اهل آن ستمگرند»!

32 ـ (ابراهيم) گفت: «در اين آبادى لوط است»! گفتند: «ما به كسانى كه در آن هستند آگاه تريم! او و خانواده اش را نجات مى دهيم; جز همسرش كه در ميان قوم (گنهكار) باقى خواهد ماند».

33 ـ هنگامى كه فرستادگان ما نزد لوط آمدند از ديدن آنها بد حال و دلتنگ شد، گفتند: «نترس و غمگين مباش، ما تو و خانواده ات را نجات خواهيم داد، جز همسرت كه در  ميان قوم باقى مى ماند.

34 ـ ما بر اهل اين شهر و آبادى به خاطر گناهانشان عذابى از آسمان فرو خواهيم ريخت»!

35 ـ و از اين آبادى نشانه روشنى (و درس عبرتى) براى كسانى كه مى انديشند باقى گذارديم!

 


1 ـ در زمينه تحريم و فلسفه تحريم «همجنس گرائى در اسلام» بحث مشروحى در جلد نهم، صفحه 192 به بعد (ذيل آيه 81 سوره «هود») داشته ايم.

 

و اين هم سرنوشت آلودگان!

سرانجام دعاى لوط مستجاب شد، و فرمان مجازات سخت و سنگين اين قوم تبهكار، از سوى پروردگار صادر گرديد، فرشتگانى كه مأمور عذاب بودند، قبل از آن كه به سرزمين لوط(عليه السلام) براى انجام مأموريت خود بيايند، به سرزمينى كه ابراهيم(عليه السلام) در آن بود، براى اداى رسالتى ديگر، يعنى بشارت ابراهيم(عليه السلام) به تولد فرزندان رفتند.

آيات فوق، نخست داستان برخورد آنها با ابراهيم(عليه السلام) را بيان كرده مى گويد: «هنگامى كه فرستادگان ما به سراغ ابراهيم با بشارت، آمدند (و او را به تولد «اسحاق» و «يعقوب» نويد دادند) افزودند، ما اهل اين شهر و آبادى را (اشاره به شهرهاى قوم لوط) هلاك خواهيم كرد; چرا كه اهل آن ظالم و ستمگرند» (وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ).

تعبير به «هذِهِ الْقَرْيَةِ» (اين آبادى) دليل بر اين است كه شهرهاى قوم لوط در مجاورت سرزمين ابراهيم(عليه السلام) بود.

و تعبير به «ظالم» به خاطر آن است كه: آنها، هم بر خويشتن ظلم مى كردند  كه راه شرك و فساد اخلاق و بى عفتى را پيش گرفته بودند، و هم بر ديگران، كه ظلم و ستم آنها حتى شامل عابرين و كاروان هائى كه از آن سرزمين عبور مى كردند، مى شد.

* * *

هنگامى كه ابراهيم اين سخن را شنيد، نگران لوط پيامبر بزرگ خدا شد «گفت: در اين آبادى لوط است»! (قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً).

سرنوشت او چه خواهد شد؟!

اما فوراً در پاسخ او «گفتند: (نگران مباش) ما به كسانى كه در اين سرزمين هستند آگاه تريم» (قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها).

ما هرگز تر و خشك را با هم نمى سوزانيم، برنامه ما كاملاً دقيق و حساب شده است.

و افزودند: «ما قطعاً لوط و خانواده اش را نجات خواهيم داد، جز همسرش كه در ميان قوم باقى خواهد ماند»! (لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ).

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود: در تمام آن شهرها و آبادى ها، تنها يك خانواده مؤمن و پاك بود، و خداوند هم به موقع آنها را رهائى بخشيد، چنان كه در آيه 36 سوره «ذاريات» مى خوانيم: فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْت مِنَ الْمُسْلِمِينَ: «ما در آنجا جز يك خانواده مسلمان نيافتيم» و تازه همسر لوط نيز از صف مؤمنان خارج بود، و لذا محكوم به عذاب شد.

تعبير به «غابِرِيْن» جمع «غابر» به معنى كسى است كه همراهانش بروند و او بماند، زنى كه در خانواده نبوت بوده، نمى بايست از «مسلمين و مؤمنين» جدا شود، اما كفر، شرك و بت پرستى او سبب جدائيش گرديد.

و از اينجا روشن مى شود: انحراف او تنها از نظر عقيده بود، بعيد نيست اين  انحراف را از محيط خود گرفته باشد، ولى در آغاز مؤمن و موحد بوده است. و به اين ترتيب: ايرادى متوجه «لوط»(عليه السلام) نخواهد شد كه چرا با چنين زنى ازدواج كرده است؟!

ضمناً اگر مؤمنان ديگرى به «لوط» گرويده بودند، حتماً قبل از اين ماجرا از آن سرزمين آلوده هجرت كرده بودند، تنها لوط بود و خانواده اش كه مى بايست تا آخرين ساعتى كه احتمال تأثير تبليغ و انذار مى داد، در آنجا بماند.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين كه: مگر ابراهيم احتمال مى داد كه عذاب الهى دامن لوط را هم بگيرد كه در برابر فرشتگان از وضع لوط اظهار نگرانى كرد، و آنها به او اطمينان دادند: لوط نجات مى يابد؟

پاسخ روشن اين سؤال اين است كه: ابراهيم(عليه السلام) مطلب را مى دانست ولى براى اطمينان قلبش، سؤال مى كند، چنان كه نظير آن را همين پيامبر بزرگ در مورد معاد دارد، كه: خداوند به وسيله زنده كردن مرغان، منظره معاد را پيش روى او مجسم مى سازد.

ولى، مفسر بزرگ، «علامه طباطبائى» معتقد است: منظور ابراهيم(عليه السلام) اين بود كه وجود لوط(عليه السلام) را در ميان اين قوم دليلى براى رفع عذاب از آنها بگيرد، و از آيه 74 ـ 76 سوره «هود» نيز براى اين مقصد كمك مى گيرد، زيرا اين آيات مى گويد: «ابراهيم مى خواست مجازات اين قوم به تأخير افتد، شايد نور هدايت در قلبشان پرتوافكن شود، ولى با اين جواب روبرو شد كه: اصرار در اين موضوع نكن! كه وضع آنها از اين حرفها گذشته، و مجازاتشان قطعى و لا يتغير است.(1)

اما به اعتقاد ما، پاسخى كه فرشتگان در اينجا در مورد آزادى لوط و  خانواده اش دادند، به خوبى نشان مى دهد: در اين آيات تنها سخن از «لوط» در ميان بوده است، اما آيات سوره «هود» مطلب جداگانه اى را تعقيب مى كند، و همان گونه كه گفتيم، ابراهيم اين سؤال را تنها براى كسب اطمينان بيشتر مطرح كرد. (دقت كنيد).

* * *

گفتگوى فرشتگان با ابراهيم در اينجا پايان گرفت و آنها روانه ديار لوط(عليه السلام)شدند.

قرآن مى گويد: «هنگامى كه فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از ديدن آنها اندوهگين و بى طاقت شد» (وَ لَمّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِيءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً).

تمام ناراحتى او از اين بود كه آنها را نمى شناخت، آنها به صورت جوانانى خوش قيافه بودند، و آمدن چنين ميهمانانى در چنان محيط آلوده اى، ممكن بود براى «لوط» موجب دردسر و احتمالا آبروريزى نزد ميهمانان شود، لذا سخت در فكر فرو رفت كه عكس العمل قوم گمراه و ننگين و بى شرم در برابر اين ميهمانان چه خواهد بود؟!

«سِيءَ» از ماده «ساء» به معنى «بد حال شدن» است، و «ذَرْع» به معنى «قلب» يا خلق است، بنابراين «ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» يعنى دلتنگ و ناراحت شد.

بعضى از مفسران گفته اند: اين كلمه (ذرع) در اصل به معنى «فاصله ميان دست هاى شتر هنگام راه رفتن» است، و از آنجا كه هرگاه بار سنگينى بر پشت او بگذارند، فاصله گام هاى خود را كمتر و تنگ تر مى كند، اين جمله (ضاق ذرعاً) به عنوان كنايه از حادثه سنگين و طاقت فرسا ذكر مى شود.

ولى، ميهمانان كه ناراحتى او را درك كردند به زودى خود را معرفى نموده و  او را از نگرانى بيرون آوردند: «گفتند: نترس، و غمگين مباش (كارى از اين بيشرمان ساخته نيست، و به زودى همگى نابود خواهند شد) ما تو و خانواده ات را نجات خواهيم داد، جز همسرت كه در ميان آنها مى ماند» (و هلاك مى شود) (وَ قالُوا لاتَخَفْ وَ لاتَحْزَنْ إِنّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ).

البته، از آيات سوره «هود» به خوبى استفاده مى شود، هنگامى كه آن قوم بى آزرم از وجود ميهمان هاى لوط(عليه السلام) با خبر شدند، به سرعت به سراغ او آمدند و در نظر داشتند مزاحم آنان شوند، لوط كه هنوز فرشتگان را نشناخته بود، سخت ناراحت شد، گاه، با توسل به نصيحت، و گاه به تهديد، و گاه، از طريق تحريك وجدان آنها، كه آيا يك مرد رشيد در ميان شما وجود ندارد؟! و گاه، از طريق پيشنهاد ازدواج دخترانش با آنها، خواست آنان را از اين كار بازدارد، اما اين بى شرمان به هيچ چيز قانع نبودند، و تنها به هدف ننگين خود مى انديشيدند!

ولى، رسولان پروردگار خود را به لوط(عليه السلام) معرفى كرده و از طريق اعجاز الهى، چشمان آن قوم مهاجم را نابينا ساختند و آب سردى بر قلب سوخته اين پيامبر بزرگ ريختند.(2)

قابل توجه اين كه: رسولان پروردگار به لوط گفتند: «نترس» و «غمگين مباش»! در اين كه ميان اين دو كلمه (خوف و حزن) چه تفاوتى وجود دارد، در تفسير «الميزان» چنين آمده: «خوف» در مورد حوادث ناگوار احتمالى است و «حزن» در موارد قطعى.

بعضى، «خوف» را مربوط به حوادث آينده، مى دانند، و «غم» را متعلق به حوادث گذشته.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه «خوف» در مورد مسائل «خطرناك» است

اما غم، مربوط به حوادث «دردناك»، هر چند خطرى در آن وجود نداشته باشد.  در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: بر طبق آيات سوره «هود»، ترس و اندوه لوط مربوط به خودش نبوده، بلكه از اين بيم داشت كه مزاحم ميهمان هايش شوند، اما جوابى كه فرشتگان دادند، مربوط به نجات لوط و خانواده اش بود و اين دو با هم سازگار نيست.

پاسخ اين سؤال را از آيه 81 سوره «هود» اجمالاً مى توان استفاده كرد; زيرا هنگامى كه قوم بى شرم، براى دست دراز كردن، به سوى ميهمان ها آمدند، فرشتگان به «لوط» گفتند: «اين قوم به تو دسترسى پيدا نخواهند كرد» يعنى ما كه سهل است، آزارى به تو نيز نمى توانند برسانند، بنابراين فرشتگان، نجات خود را مسلّم گرفتند ـ و راستى هم مسلّم بود ـ تنها بشارت را روى نجات لوط و خانواده اش، متمركز كردند.

* * *

بعد، براى اين كه: سرنوشت اين گروه آلوده به ننگ را در برنامه مأموريت خود، روشن تر سازند، افزودند: «ما بر اهل اين شهر و آبادى عذابى از آسمان به خاطر فسق و گناهشان فرو خواهيم ريخت»! (إِنّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ).

منظور از «قَرْيَة» همان شهر «سدوم» و شهرها و آباديهاى اطراف آنها است، كه قوم لوط در آن مى زيستند و بعضى، تعداد جمعيت آنها را هفتصد هزار نفر شمرده اند.(3)  و منظور از «رِجْز» در اينجا «عذاب» است (معنى اصلى «رِجْز» اضطراب است، سپس به هر چيزى كه موجب اضطراب مى گردد، «رِجْز» مى گويند و لذا   عرب آن را در معانى زيادى مانند: بلاهاى سخت، طاعون، برف و تگرگ شديد، بت، وسوسه شيطان و عذاب الهى، به كار مى برد).

جمله «بِما كانُوا يَفْسُقُونَ» علت مجازات دردناك آنها را، كه فسق و نافرمانى خدا بود، بيان مى كند، و تعبير به فعل مضارع «يَفْسُقُونَ» دليل بر استمرار و ادامه كارهاى زشتشان است.

اين تعبير، بيانگر اين واقعيت است كه اگر از ادامه گناه، خوددارى مى كردند و به راه حق و تقوا و پاكى، باز مى گشتند، گرفتار چنين عذابى نمى شدند و گذشته آنان بخشوده مى شد.

* * *

در اينجا چگونگى عذاب دردناك آنها، توضيح داده نشده، همين اندازه مى فرمايد: «ما از آن آبادى ها (از ويرانه هاى درهم ريخته و شهرهاى بلا ديده و نابود شده آنها) درس عبرت و نشانه روشنى براى كسانى كه انديشه مى كنند باقى گذارديم» (وَ لَقَدْ تَرَكْنا مِنْها آيَةً بَيِّنَةً لِقَوْم يَعْقِلُونَ).

ولى، در همان سوره «هود» آيه 82 و همچنين سوره «اعراف» آيه 84، شرح عذاب آنها داده شده است، كه نخست، زلزله شديدى شهرهاى آنها را به كلى زير و رو كرد، و سپس بارانى از سنگ هاى آسمانى بر آنها فرو ريخت، به گونه اى كه بدن ها و ويرانه هاى خانه ها و قصرهاشان زير آن مدفون گشت.

تعبير به «آيَةً بَيِّنَةً» (نشانه روشنى) اشاره به آثار باقى مانده شهر «سدوم» است كه طبق آيات قرآن در مسير راه كاروان هاى مردم «حجاز» قرار داشت، و تا زمان ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز باقى بود، چنان كه در آيه 76 سوره «حجر» مى خوانيم: وَ إِنَّها لَبِسَبِيل مُقِيم: «آثار آن بر سر راه كاروانيان برقرار است» و در آيه 137 و 138 «صافات» چنين آمده: وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ * وَ  بِاللَّيْلِ أَ فَلاتَعْقِلُونَ: «شما صبح و شام از كنار آنها مى گذريد * آيا انديشه نمى كنيد»؟!

* * *

 

36وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الآخِرَ وَ لاتَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ

37فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ

38وَ عاداً وَ ثَمُوداْ وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِينَ

39وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسى بِالْبَيِّناتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الأَرْضِ وَ ما كانُوا سابِقِينَ

40فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الأَرْضَ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا وَ ما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

 

ترجمه:

36 ـ و ما به سوى «مدين» برادرشان «شعيب» را فرستاديم; گفت: «اى قوم من! خدا را بپرستيد و به روز بازپسين اميدوار باشيد، و در زمين فساد نكنيد»!

37 ـ (ولى) آنها او را تكذيب كردند، و به اين سبب زلزله آنان را فرا گرفت و بامدادان در خانه هاى خود به رو در افتاده و مرده بودند.

38 ـ ما طايفه «عاد» و «ثمود» را نيز (هلاك كرديم)، و مساكن (ويران شده) آنان براى شما آشكار است; شيطان اعمالشان را براى آنان آراسته بود، از اين رو آنان را از راه (خدا) بازداشت در حالى كه بينا بودند!

 39 ـ و «قارون» و «فرعون» و «هامان» را نيز (هلاك كرديم); موسى با دلائل روشن به سراغشان آمد اما آنان در زمين برترى جوئى كردند، ولى نتوانستند (بر خدا) پيشى گيرند!

40 ـ ما هر يك از آنان را به گناهشان گرفتيم، بر بعضى از آنها طوفانى از سنگريزه فرستاديم، و بعضى از آنان را صيحه آسمانى فرو گرفت، و بعضى ديگر را در زمين فرو برديم، و بعضى را غرق كرديم; خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، ولى آنها خودشان بر خود ستم مى كردند!

 


1ـ «الميزان»، جلد 16، صفحه 129.

2 ـ شرح اين ماجرا را در جلد 9، صفحه 178 به بعد ذيل آيات 77 تا 81 سوره «هود» بيان كرديم.

3 ـ «روح البيان»، جلد 6، صفحه 467.

 

هر گروه ستمگر، به نوعى مجازات شدند

 

بعد از داستان «لوط» و قومش، نوبت به اقوام ديگرى همچون «قوم شعيب» و «عاد» و «ثمود» و «قارون» و «فرعون» مى رسد، كه در آيات مورد بحث به هر كدام اشاره فشرده و كوتاهى براى يك نتيجه گيرى كلى شده است.

نخست مى گويد: «ما به سوى «مدين» برادرشان شعيب را فرستاديم» (وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً).(1)

تعبير به «برادر»، چنان كه بارها گفته ايم، اشاره به نهايت محبت اين پيامبران نسبت به امتهايشان و عدم سلطه جوئى است، البته اين پيامبران غالباً پيوند خويشاوندى با اقوامشان نيز داشتند.

«مدين» شهرى است در جنوب غربى «اردن» كه امروز به نام «معان» خوانده مى شود، در شرق «خليج عقبه» قرار گرفته، و حضرت شعيب(عليه السلام) و  قومش در آنجا مى زيستند.(2)

«شعيب»(عليه السلام) مانند ساير پيامبران بزرگ خدا، دعوت خود را از اعتقاد به مبدأ و معاد، كه پايه و اساس هر دين و آئين است، آغاز كرد «گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد و به روز قيامت اميدوار باشيد» (فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الآخِرَ).

ايمان به مبدأ، سبب مى شود كه انسان احساس مراقبت دقيقى به طور دائم از ناحيه پروردگار بر اعمال خود داشته باشد، و ايمان به معاد، انسان را به ياد دادگاه عظيمى مى اندازد كه همه چيز بى كم و كاست در آن مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

اعتقاد به اين دو اصل، مسلماً در تربيت و اصلاح انسان، تأثير فوق العاده اى خواهد داشت.

دستور سوم «شعيب» يك دستور جامع عملى بود كه، تمام برنامه هاى اجتماعى را در برمى گيرد گفت: «سعى در فساد در زمين مكنيد» (وَ لاتَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ).

«فساد» مفهوم وسيعى دارد كه هرگونه نابسامانى و ويرانگرى و انحراف و ظلم را در بر مى گيرد، و نقطه مقابل آن صلاح و اصلاح است كه تمام برنامه هاى سازنده در مفهوم آن جمع است.

«تَعْثَوا» از ماده «عثى» به معنى توليد فساد كردن است، منتها اين تعبير بيشتر در مورد مفاسد اخلاقى گفته مى شود، بنابراين ذكر كلمه «مُفْسِدِين» بعد از آن جنبه تأكيد دارد.

* * *

اما آن گروه به جاى اين كه اندرزهاى اين مصلح بزرگ را به گوش جان بشنوند، در مقام مخالفت برآمده، «او را تكذيب كردند» (فَكَذَّبُوهُ).

«اين عمل، سبب شد كه زلزله شديدى آنها را فرو گرفت»! (فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ).

«و آنها بر اثر اين حادثه، در خانه هاى خود به رو افتادند و مردند»! (فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ).

«جاثِم» از ماده «جثم» (بر وزن چشم) به معنى نشستن روى زانو، و توقف در يك مكان است، بعيد نيست اين تعبير اشاره به آن باشد كه آنها در موقع وقوع اين زلزله شديد در خواب بودند، ناگهان به پا خاستند، همين كه بر سر زانو نشستند، حادثه به آنها مهلت نداد و با فرو ريختن ديوارها و صاعقه اى كه با آن زلزله مرگبار همراه بود، جان خود را از دست دادند.(3)

* * *

آيه بعد، سخن از قوم «عاد» و «ثمود» مى گويد، بى آن كه از پيامبر آنها (هودو صالح)، و گفتگوهايشان با اين دو قوم سركش، سخنى به ميان آورد، چرا كه اقوامى بودند شناخته شده و داستان پيامبرشان در آيات ديگر قرآن كراراً آمده است، مى فرمايد: «ما طايفه عاد و ثمود را هلاك كرديم» (وَ عاداً وَ ثَمُوداْ).(4)

آن گاه مى افزايد: «مساكن و جايگاه هاى آنها براى شما آشكار است» (و ويرانه هاى شهرهايشان در سرزمين «حجر و يمن» بر سر راهتان) (وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ).

 شما همه سال در مسافرتهايتان براى تجارت، به سوى «يمن» و «شام»، از سرزمين «حجر» كه در شمال «جزيره عرب»، و «احقاف» كه در جنوب و نزديكى «يمن» قرار دارد مى گذريد، و ويرانه هاى شهرهاى عاد و ثمود را با چشم خود تماشا مى كنيد، چرا عبرت نمى گيريد؟!

سپس، به علت اصلى بدبختى آنها اشاره كرده، مى گويد: «شيطان اعمالشان را براى آنها زينت كرده بود، و در نتيجه آنها را از راه حق بازداشته بود» (وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ).

«در حالى كه چشم بينا و عقل و خرد داشتند»، فطرت آنها بر توحيد و تقوى بود، و پيامبران الهى نيز بقدر كافى راه را به آنها نشان داده بودند (وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِينَ).

بعضى از مفسران، اين جمله را به معنى داشتن چشم بينا و عقل و درك كافى، و بعضى به معنى دارا بودن فطرت سالم، و بعضى به معنى استفاده از راهنمائى پيامبران دانسته اند.

و هيچ مانعى ندارد كه همه اينها در معنى آيه جمع باشد، اشاره به اين كه: آنها جاهل قاصر نبودند، بلكه قبلاً به خوبى حق را مى شناختند، وجدان بيدار داشتند، عقل و خرد كافى، و پيامبران به آنها اتمام حجت كردند، ولى با اين همه نداى عقل و وجدان، دعوت انبياء را رها كرده، به دنبال وسوسه هاى شيطانى افتادند و روز به روز اعمال زشت و شومشان در نظرشان زيباتر جلوه كرد، و به جائى رسيدند كه راهى براى بازگشت نبود، قانون آفرينش، اين چوبهاى خشك و بى بار و بر را به آتش كشيد، كه: «سزا خود همين است مربى برى را»!

* * *

آيه بعد از سه نفر از گردنكشان كه هر كدام نمونه بارزى از يك قدرت  شيطانى بودند، نام مى برد مى گويد: «و قارون و فرعون و هامان را نيز هلاك كرديم» (وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ).(5)

«قارون»، مظهر ثروت توأم با غرور و خودخواهى و غفلت، «فرعون» مظهر قدرت استكبارى توأم با شيطنت، و «هامان» الگوئى براى معاونت از ظالمان مستكبر بود.

و مى افزايد: «موسى با دلائل روشن، به سراغ اين سه آمد و حجت را بر آنها تمام كرد» (وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسى بِالْبَيِّناتِ).

«اما آنها راه استكبار و غرور و سركشى را در زمين پيش گرفتند» (فَاسْتَكْبَرُوا فِي الأَرْضِ).

قارون تكيه بر ثروت و زينت و گنج ها و علم و دانشش كرد، و فرعون و هامان تكيه بر لشكر و قدرت نظامى و نيروى تبليغاتى عظيم در ميان توده هاى ناآگاه.

ولى «آنها با اين همه نتوانستند بر خدا پيشى گيرند، و از چنگال قدرت او فرار كنند» (وَ ما كانُوا سابِقِينَ).

خداوند، فرمان نابودى «قارون» را به زمينى داد كه مهد آسايش او بود، و فرمان نابودى «فرعون و هامان» را به آبى كه مايه حيات است، خدا براى نابودى آنها لشكرهاى آسمان و زمين را بسيج نكرد، بلكه، آنچه مايه حيات آنها بود فرمان مرگ آنها را اجرا كرد!.(6)

«سابِقِين» جمع «سابق» به معنى كسى است كه پيشى مى گيرد و جلو مى افتد،  و اگر مى فرمايد: آنها پيشى نگرفتند، مفهومش اين است آنها نتوانستند از قلمرو قدرت خدا، با امكاناتى كه در اختيار داشتند بگريزند، و از عذاب الهى رهائى يابند، بلكه در همان لحظه اى كه خداوند اراده كرد، آنها را به ديار عدم با ذلت و زبونى فرستاد.

* * *

چنان كه در آيه بعد مى فرمايد: «ما هر يك از آنها را به گناهش گرفتيم» (فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ).

و از آنجا كه در حقيقت، چهار گروه در دو آيه قبل ذكر شده بود كه مجازاتشان بيان نگرديده («قوم عاد و قوم ثمود» «قارون» و «فرعون و هامان») در دنباله آيه، مجازات هاى آنها را به ترتيب بيان كرده و مى گويد:

«بر بعضى از آنها طوفانى شديد و كوبنده توأم با سنگريزه فرستاديم» (فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً).

«حاصِب» به معنى طوفانى است كه در آن سنگريزه ها به حركت در آيند («حصباء» به معنى سنگريزه است).

منظور از اين گروه، «قوم عاد» است كه بر طبق سوره «ذاريات» و «حاقه» و «قمر»، طوفان شديد و بسيار كوبنده اى در مدت هفت شب و هشت روز بر آنها مسلط گرديد، خانه هاشان را درهم كوبيد، و جسدهاشان را همچون برگهاى پائيزى به اطراف پراكنده ساخت.(7)

«بعضى ديگر را، صيحه آسمانى فرو گرفت» (وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ).

گفته ايم: «صيحه آسمانى» نتيجه صاعقه ها است كه با زمين لرزه در مركز وقوعش همراه است، و اين عذابى بود كه براى قوم ثمود، و بعضى اقوام ديگر  نازل گرديد، چنان كه در سوره «هود» آيه 67 درباره قوم «ثمود» مى گويد: وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ.

«و بعضى ديگر از آنها را در زمين فرو برديم» (وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الأَرْضَ).

اين مجازاتى بود كه در مورد «قارون»، ثروتمند، مغرور و مستكبر بنى اسرائيل تحقق يافت كه در آيه 81 سوره «قصص» به آن اشاره شده است.

«و بالاخره بعضى ديگر را غرق كرديم» (وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا).

مى دانيم اين اشاره به «فرعون و هامان» و اتباع آنها است، كه در سوره هاى مختلف قرآن از آن بحث شده است.

به هر حال، با توجه به اين بيان، مجازاتهاى چهارگانه فوق به ترتيب براى گروه هاى چهارگانه اى است، كه در دو آيه قبل، اشاره به انحراف و گمراهى و گناه آنها شده، بى آن كه مجازات آنها ذكر شود.

اما اين كه: بعضى از مفسران، احتمال داده اند: اين مجازات ها شامل اقوام ديگرى نيز بشود (از جمله غرق براى قوم نوح، و باران سنگ براى قوم لوط،) بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا مجازات آنها در همانجا كه قرآن شرح حالشان را داده بيان گرديد، و نيازى به تكرار نبود، آنچه در اين سلسله آيات بيان نشده بود، مجازات گروه هاى چهارگانه اى بود كه در دو آيه اخير آمده است.

در پايان آيه، براى تأكيد اين واقعيت كه اينها همه گرفتار عكس العمل كارهاى خويش شدند، و محصولى را درو مى كردند كه بذر آن را خودشان پاشيده بودند، مى فرمايد: «خداوند هرگز، به آنها ظلم و ستم نكرد، آنها بودند كه بر خويشتن ستم كردند» (وَ ما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ).

آرى، مجازات هاى اين جهان و جهان ديگر، بازتاب و تجسمى است از  اعمال انسان ها، در آنجا كه تمام راههاى اصلاح و بازگشت را به روى خود ببندند.

خدا عادل تر از آنست كه كوچكترين ظلم و ستمى درباره انسانى روا دارد.

اين آيه، مانند بسيارى ديگر از آيات قرآن، به روشنى اصل آزادى اراده و اختيار انسان را، تثبيت مى كند، و اين حقيقت را روشن مى سازد كه تصميم گيريها همه جا از خود انسان است، خدا او را آزاد آفريده و آزاد خواسته است، بنابراين، اعتقاد پيروان مكتب جبر، كه متأسفانه در ميان مسلمان ها نيز وجود دارند، با اين منطق نيرومند قرآن ابطال مى شود.

* * *

41مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ

42إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

43وَ تِلْكَ الأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ

44خَلَقَ اللّهُ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

41 ـ مَثَل كسانى كه غير از خدا را اولياى خود برگزيدند، مَثَل عنكبوت است كه خانه اى براى خود انتخاب كرده; در حالى كه سست ترين خانه ها خانه عنكبوت است اگر مى دانستند!

42 ـ خداوند آنچه را غير از او مى خوانند مى داند، و او شكست ناپذير و حكيم است.

43 ـ اينها مثال هائى است كه ما براى مردم مى زنيم، و جز دانايان آن را درك نمى كنند.

44 ـ خداوند، آسمانها و زمين را به حق آفريد; در اين آيتى است براى مؤمنان.

 


1 ـ اين جمله عطف بر جمله «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً» و ما بعد آن.

2 ـ درباره «مدين» شرح مبسوطى ذيل آيه 23 سوره «قصص» در همين جلد از تفسير «نمونه» داشتيم.

3 ـ شرح ماجراى دردناك قوم «شعيب» در ذيل آيات 84 تا 95 سوره «هود» (جلد نهم، صفحه 199 تا 221) آمده است.

4 ـ «عاداً وَ ثَمُودَ» مفعول فعل «أَهْلَكْنا» است كه در تقدير است و از آيه قبل استفاده مى شود، و بعضى آن را مفعول «اذكر» دانسته اند.

5 ـ اين سه كلمه نيز مفعول فعل مقدرى است (أَهْلَكْنا) كه از آيات گذشته استفاده مى شود و بعضى آنها را مفعول «اذكر» مى دانند.

6 ـ شرح ماجراى زندگى «قارون» در هفت آيه سوره «قصص» از 76 ـ 81 آمده، و هلاكت «فرعون و فرعونيان» در تفسير سوره «قصص» در همين جلد از تفسير «نمونه»، و در جلد ششم در تفسير سوره «اعراف» ذكر شده است.

7 ـ حاقه، آيات 5 تا 7.

 

تكيه گاه هاى سست، همچون لانه عنكبوت!

در آيات گذشته سرنوشت دردناك و غم انگيز مشركان مفسد، و مستكبران لجوج، و ظالمان بيدادگر و خودخواه، بيان شد، به همين تناسب، در آيات مورد بحث مثال جالب و گويائى براى كسانى كه غير خدا را معبود و ولى خود قرار  مى دهند بيان مى كند، كه هر چه درباره اين مثال بينديشيم، نكات بيشترى از آن، عائدمان مى شود.

مى فرمايد: «كسانى كه غير از خدا را ولى و معبود خود برگزيدند، همچون عنكبوتند كه خانه اى براى خود برگزيده، و سست ترين خانه ها، خانه عنكبوت است، اگر مى دانستند»! (مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ).

چه مثال رسا و جالبى! و چه تشبيه گويا و دقيقى؟!

درست دقت كنيد: هر حيوان و حشره اى براى خود خانه و لانه اى دارد، اما هيچ يك از اين خانه ها، به سستى خانه «عنكبوت» نيست.

اصولاً، خانه بايد ديوار و سقف و درى داشته باشد، و صاحب آن را از حوادث حفظ كند، طعمه و غذا و نيازهاى او را در خود نگاه دارد.

بعضى از خانه ها سقف ندارند اما لااقل ديوارى دارند يا اگر ديوار ندارند، سقفى دارند.

اما لانه «عنكبوت» كه از تعدادى تارهاى بسيار نازك، ساخته شده، نه ديوارى دارد، نه سقفى، نه حياطى و نه درى، اينها همه از يك سو.

از سوى ديگر، مصالح آن به قدرى سست و بى دوام است كه در برابر هيچ حادثه اى مقاومت نمى كند.

اگر نسيم ملايمى بوزد، تار و پودش را درهم مى ريزد!

اگر چند قطره باران بر آن ببارد، آن را متلاشى مى كند!

كمترين شعله آتشى به آن برسد، نابودش مى سازد.

حتى اگر گرد و غبار بر آن بنشيند پاره پاره مى شود، و از سقف خانه آويزان مى گردد.

 معبودهاى دروغين اين گروه نيز، نه سودى دارند و نه زيانى، نه مشكلى را حل مى كنند، و نه در روز بيچارگى پناهگاه كسى هستند.

درست است كه اين خانه براى «عنكبوت» با آن پاهاى بلند و طولانيش هم مركز استراحت است و هم در و دكان و دامى براى صيد حشرات و تحصيل غذا.

ولى، در مقايسه با خانه هاى حيوانات و حشرات ديگر، بى نهايت سست و بى دوام است.

كسانى كه، غير خدا را تكيه گاه خود قرار دهند، تكيه آنها بر تار «عنكبوت» است.

آنها كه غير از خدا را معبود خويش برگزينند، تكيه آنها بر تار «عنكبوت» است، تخت و تاج فرعون ها، اموال بى حساب قارون ها، قصرها و گنج هاى شاهان، همه، مانند تارهاى «عنكبوت» است.

بى دوام، سست، غير قابل اعتماد و ناپايدار در برابر طوفان حوادث.

تاريخ نيز نشان مى دهد كه، به راستى هيچ يك از اين امور نمى تواند تكيه گاه انسان گردد.

ولى، آنها كه بر ايمان و توكل بر خدا، تكيه مى كنند، تكيه بر سدّ پولادين دارند.

* * *

ذكر اين نكته نيز در اينجا ضرورى است: خانه «عنكبوت» و تارهاى او، با اين كه ضرب المثل در سستى مى باشد، خود از عجائب آفرينش است كه دقت در آن انسان را به عظمت آفريدگار آشناتر مى كند.

تارهاى «عنكبوت» از مايع لزجى ساخته مى شود كه در حفره هاى بسيار كوچكى همچون سر سوزن، در زير شكم او قرار دارد، اين مايع داراى تركيب  خاصى است، كه هر گاه در مجاورت هوا قرار گيرد سخت و محكم مى شود.

«عنكبوت» آن را به وسيله چنگال مخصوصش از اين حفره ها بيرون كشيده، و تارهاى خود را از آن مى سازد.

مى گويند: هر عنكبوت قادر است با همين مايع بسيار مختصر، كه در اختيار دارد، در حدود پانصد متر از اين تارها بتند!

بعضى نوشته اند: سستى اين تارها بر اثر نازكى فوق العاده است، و گرنه از تار فولادينى كه به ضخامت آن باشد محكم تر است!.

عجيب اين كه، اين تارها گاهى هر كدام از چهار رشته تشكيل شده و هر رشته اى نيز خود از هزار رشته! تشكيل يافته، كه هر كدام از سوراخ بسيار كوچكى كه در بدن او است بيرون مى آيد، اكنون فكر كنيد: هر يك از اين تارهاى فرعى چه اندازه ظريف و دقيق و باريك تهيه مى شود.

علاوه بر عجائبى كه در مصالح ساختمانى «خانه عنكبوت» به كار رفته، شكل ساختمانى و مهندسى آن نيز، جالب است، اگر به خانه هاى سالم «عنكبوت» دقت كنيم، منظره جالبى همچون يك خورشيد، با شعاع هايش، بر روى پايه هاى مخصوصى از همين تارها، مشاهده مى كنيم، البته اين خانه، براى «عنكبوت» خانه مناسب و ايده آلى است، ولى، در مجموع سست تر از آن تصور نمى شود، و اين چنين است معبودهائى را كه غير از خدا مى پرستند.

با توجه به اين كه: «عنكبوت» تنها يك نوع نيست، بلكه بعضى از دانشمندان مدعى هستند: تاكنون بيست هزار نوع «عنكبوت» شناخته شده است! و هر كدام ويژگى هائى دارند، عظمت قدرت خدا در آفرينش اين موجود كوچك، آشكارتر مى شود.

ضمناً تعبير به «اولياء» (جمع ولى) به جاى «اصنام» و بتها، شايد براى اشاره  به اين نكته است كه: نه فقط معبودهاى ساختگى، كه پيشوايان و رهبران غير الهى، نيز در همين حكمند.

جمله «لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ» (اگر مى دانستند) كه در آخر آيه آمده است، مربوط به بتها و معبودهاى دروغين است، نه مربوط به سستى خانه عنكبوت، چرا كه سستى آن را همه مى دانند، بنابراين، مفهوم جمله چنين است: اگر آنها از سستى معبودان و پايگاه هائى كه غير از خدا برگزيده اند، با خبر بودند به خوبى مى دانستند: اينها در سستى همانند تار عنكبوتند.

* * *

در آيه بعد، هشدار تهديدآميزى به اين مشركان غافل و بى خبر مى دهد، مى گويد: «خداوند آنچه را كه آنها غير از او مى خوانند، مى داند» (إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء).

شرك آشكار آنها، و شرك مخفى و پنهانشان، هيچ يك بر خدا پوشيده نيست.

«و او است قادر شكست ناپذير و حكيم على الاطلاق» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

اگر مهلت به آنها مى دهد، نه به خاطر آنست كه نمى داند، يا قدرتش محدود است، بلكه، حكمت او ايجاب مى كند: فرصت كافى دهد تا بر همه اتمام حجت شود، و آنها كه شايسته هدايتند، هدايت گردند.

بعضى از مفسران، اين جمله را اشاره به بهانه هائى دانسته اند كه مشركان براى خود درست مى كردند، و آن اين كه: اگر ما اين بتها را مى پرستيم، نه به خاطر خودشان است، اينها در حقيقت، مظهر و سمبل ستارگان آسمان، و پيامبران و فرشتگان هستند، ما در حقيقت براى آنها سجده مى كنيم، و از آنها احترام به عمل  مى آوريم، و خير و شر ما و سود و زيان ما در دست آنها است.

قرآن مى گويد: خدا مى داند شما چه چيزهائى را مى خوانيد، هر كه باشند و هر چه باشند، در برابر قدرت فرمان او چون تار عنكبوتند، و از خود چيزى ندارند كه به شما بدهند.

* * *

سومين آيه مورد بحث، گويا اشاره به ايرادى است كه دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر اين مثال ها به او مى كردند، مى گفتند: چگونه ممكن است خدائى كه آفريننده زمين و آسمان است، به «عنكبوت» و مگس و حشرات و مانند اينها مثال بزند؟.

قرآن در پاسخ آنها مى گويد: «اينها مثال هائى است كه ما براى مردم مى زنيم، و جز عالمان آن را درك نمى كنند» (وَ تِلْكَ الأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ).

اهميت و ظرافت مثال، در بزرگى و كوچكى آن نيست، بلكه در انطباق آن بر مقصود است، گاه كوچك بودن آن بزرگترين نقطه قوت آن است.

فى المثل، هنگامى كه سخن از تكيه گاه هاى سست و بى اساس است، بايد مثال را از تار عنكبوت انتخاب كرد، كه بهتر از هر چيز مى تواند اين سستى و ناپايدارى و عدم ثبات را منعكس كند، اين عين فصاحت و بلاغت است.

اينجا است كه مى گويد: تنها عالمان هستند كه ريزه كارى هاى مثال هاى قرآن را درك مى كنند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، اضافه مى كند: «خداوند آسمانها و زمين را به حق آفريده، و در اين نشانه عظيمى است براى افراد با ايمان» (خَلَقَ اللّهُ السَّماواتِ وَ  الأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ).

باطل و بيهوده در كار او راه ندارد، اگر مثال به عنكبوت و خانه سست و بى بنيادش مى زند، روى حساب است، و اگر موجود كوچكى را براى تمثيل برگزيده براى بيان حق است، و گرنه او آفريننده بزرگترين كهكشان ها و منظومه هاى آسمانى است.

جالب اين كه: در پايان اين چند آيه، تكيه روى «علم» و «ايمان» است، در يك جا مى فرمايد: «لَوْ كانُوا يَعْلَمُون» (اگر مى دانستند) جاى ديگرى مى فرمايد: «وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ» (جز عالمان آگاه اين مثل ها را درك نمى كنند).

و در اينجا مى فرمايد: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ» (در اين، نشانه بزرگى است براى افراد با ايمان).

اشاره به اين كه: چهره حق روشن و آفتابى است، اما در زمينه هاى مستعد شكوفا مى شود، قلبى آگاه، و جستجوگر، روحى بيدار و تسليم در مقابل حق، لازم است و اگر اين كوردلان، جمال حق را نمى بينند، نه به خاطر خفاى آن است كه به خاطر نابينائى آنها است.

* * *

45اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ

 

ترجمه:

45 ـ آنچه را از كتاب (آسمانى) به تو وحى شده تلاوت كن، و نماز را بر پا دار، كه نماز (انسان را) از زشتى ها و گناه باز مى دارد و ياد خدا بزرگ تر است; و خداوند مى داند شما چه كارهائى انجام مى دهيد!

 

نماز، باز دارنده از زشتى ها و بدى ها

بعد از پايان بخشهاى مختلفى از سرگذشت اقوام پيشين و پيامبران بزرگ، و برخورد نامطلوب آنها با اين رهبران الهى، و پايان غم انگيز زندگى آنها، روى سخن را ـ براى دلدارى و تسلى خاطر و تقويت روحيه و ارائه خط مشى كلى و جامع ـ به پيامبر كرده، دو دستور به او مى دهد:

نخست مى گويد: «آنچه را از كتاب آسمانى (قرآن) به تو وحى شده، تلاوت كن» (اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ).

اين آيات را بخوان، كه هر چه مى خواهى در آن است: علم و حكمت، نصيحت و اندرز، معيار شناخت حق و باطل، وسيله نورانيت قلب و جان، و مسير حركت هر گروه و هر جمعيت.

بخوان، و در زندگيت به كار بند، بخوان و از آن الهام بگير، بخوان و قلبت را به نور تلاوتش روشن كن.  بعد از بيان اين دستور، كه در حقيقت جنبه آموزش دارد، به دستور دوم مى پردازد كه شاخه اصلى پرورش است، مى گويد: «و نماز را بر پا دار» (وَ أَقِمِ الصَّلاةَ).

سپس، به فلسفه مهم نماز پرداخته، مى گويد: «زيرا نماز انسان را از زشتى ها و منكرات باز مى دارد» (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ).(1)

از آنجا كه طبيعت نماز، انسان را به ياد نيرومندترين عامل بازدارنده، يعنى اعتقاد به مبدأ و معاد مى اندازد، داراى اثر بازدارندگى از فحشاء و منكر است.

انسانى كه به نماز مى ايستد، تكبير، مى گويد، خدا را از همه چيز برتر و بالاتر مى شمرد، به ياد نعمت هاى او مى افتد، حمد و سپاس او مى گويد، او را به رحمانيت و رحيميت مى ستايد، به ياد روز جزاى او مى افتد، اعتراف به بندگى او مى كند، از او يارى مى جويد، صراط مستقيم از او مى طلبد، راه كسانى كه به آنها نعمت داده شده، غضب بر آنها نشده و گمراه نگشته اند (مضمون سوره حمد).

بدون شك در قلب و روح چنين انسانى، جنبشى به سوى حق، و حركتى به سوى پاكى، و جهشى به سوى تقوا پيدا مى شود.

براى خدا «ركوع» مى كند، و در پيشگاه او پيشانى بر خاك مى نهد، غرق در عظمت او مى شود، و خودخواهى ها و خود برتربينى ها را فراموش مى كند.

شهادت به يگانگى او و گواهى به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد.

بر پيامبرش درود مى فرستد، و دست به درگاه خداى بر مى دارد كه در زمره بندگان صالح او قرار گيرد (تشهد و سلام).

 

همه اين امور، موجى از معنويت در وجود او ايجاد مى كند، موجى كه سد نيرومندى در برابر گناه، محسوب مى شود.  اين عمل، چند بار در شبانه روز، تكرار مى گردد، هنگامى كه صبح از خواب برمى خيزد، در ياد او غرق مى شود.

در وسط روز، هنگامى كه غرق زندگى مادى شده، ناگهان صداى تكبير مؤذن را مى شنود، برنامه خود را قطع كرده، به درگاه او مى شتابد، و حتى در پايان روز و آغاز شب، پيش از آن كه به بستر استراحت رود، با او راز و نياز مى كند و دل را مركز انوار او مى سازد.

از اين گذشته، به هنگامى كه آماده مقدمات نماز مى شود، خود را شستشو مى دهد، پاك مى كند، حرام و غصب را از خود دور مى سازد، و به بارگاه دوست مى رود، همه اين امور، تأثير بازدارنده در برابر خط فحشاء و منكرات دارد.

منتها هر نمازى، به همان اندازه كه از شرايط كمال و روح عبادت برخوردار است، نهى از فحشاء و منكر مى كند، گاه، نهى كلى و جامع و گاه، نهى جزئى و محدود.

ممكن نيست، كسى نماز بخواند و هيچ گونه اثرى در او نبخشد، هر چند نمازش صورى باشد، هر چند آلوده گناه باشد، البته اين گونه نماز، تأثيرش كم است، اين گونه افراد اگر همان نماز را نمى خواندند، از اين هم آلوده تر بودند.

روشن تر بگوئيم: نهى از فحشاء و منكر، سلسله مراتب و درجات زيادى دارد و هر نمازى، به نسبت رعايت شرايط، داراى بعضى از اين درجات است.

از آنچه در بالا گفتيم، روشن مى شود، سرگردانى جمعى از مفسران، در تفسير اين آيه، و انتخاب تفسيرهاى نامناسب، بى جهت است، شايد آنها به همين دليل كه ديده اند بعضى، نماز مى خوانند و مرتكب گناه مى شوند، و آيه را  در معنى مطلقش بدون سلسله مراتب ديده اند، گرفتار شك و ترديد شده اند، و راه هاى ديگرى را در تفسير آيه برگزيده اند.

از جمله، بعضى گفته اند: نماز انسان را از فحشاء و منكر باز مى دارد، مادام كه مشغول نماز است!!

چه حرف عجيبى؟ اين مزيتى براى نماز نيست، بسيارى از اعمال چنين است.

بعضى ديگر گفته اند: اعمال و اذكار نماز، به منزله جمله هائى است كه هر يك انسان را از فحشاء و منكر نهى مى كند، مثلا تكبير، تسبيح و تهليل هر كدام به انسان مى گويد: گناه مكن، حال انسان گوش به اين نهى مى دهد، يا نه؟ مطلب ديگرى است.

آنها كه آيه فوق را چنين تفسير كرده اند، از اين حقيقت غافل شده اند كه نهى در اينجا فقط «نهى تشريعى» نيست، بلكه «نهى تكوينى» است، ظاهر آيه اين است كه، نماز اثر بازدارنده دارد، و تفسير اصلى همان است كه در بالا گفتيم، البته مانعى ندارد كه بگوئيم نماز هم نهى تكوينى از فحشاء و منكر مى كند و هم نهى تشريعى.

* * *


1 ـ فرق ميان «فحشاء» و «منكر» در جلد 11 صفحه 370، ذيل آيه 90 سوره «نحل» آمده است كه در يك عبارت كوتاه مى توان گفت: «فحشاء» اشاره به گناهان بزرگ پنهانى، و «منكر» گناهان بزرگ آشكار است، و يا «فحشاء» گناهانى است كه بر اثر غلبه قواى شهويه، و «منكر» بر اثر غلبه قوه غضبيه صورت مى گيرد.

 

به چند حديث توجه كنيد:

1 ـ در حديثى از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: مَنْ لَمْ تَنْهَهُ صَلاْتُهُ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اللّهِ اِلاّ بُعْداً: «كسى كه نمازش او را از فحشاء و منكر باز ندارد، هيچ بهره اى از نماز، جز دورى از خدا نبرده است»!.(1)

2 ـ در حديث ديگرى از همان حضرت چنين آمده: لا صَلوةَ لِمَنْ لَمْ يُطِعِ  الصَّلوةَ، وَ طاعَةُ الصَّلوةِ أَنْ يَنْتَهِىَ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ: «كسى كه اطاعت فرمان نماز نكند، نمازش نماز نيست، و اطاعت نماز آن است كه نهى آن از فحشاء و منكر به كار بندد».(2)

3 ـ و در حديث سومى از همان بزرگوار، چنين مى خوانيم: جوانى از «انصار» نماز را با پيامبر(صلى الله عليه وآله) ادا مى كرد، اما با اين حال آلوده گناهان زشتى بود، اين ماجرا را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرضه داشتند، فرمود: اِنَّ صَلاتَهُ تَنْهاهُ يَوْماً مّا: «سرانجام روزى نمازش او را از اين اعمال پاك مى كند».(3)

4ـ اين اثر نماز به قدرى اهميت دارد، كه در بعضى از روايات اسلامى به عنوان معيار سنجش نماز مقبول و غير مقبول از آن ياد شده، چنان كه امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَعْلَمَ أَقُبِلَتْ صَلوتُهُ أَمْ لَمْ تُقْبَلْ؟ فَلْيَنْظُرْ: هَلْ مَنَعَتْهُ صَلوتُهُ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ؟ فَبِقَدْرِ ما مَنَعَتْهُ قُبِلَتْ مِنْهُ!: «كسى كه دوست دارد ببيند آيا نمازش مقبول درگاه الهى شده، يا نه؟ بايد ببيند آيا اين نماز او را از زشتى ها و منكرات باز داشته يا نه؟ به همان مقدار كه بازداشته نمازش قبول است»!.(4)

* * *

در دنباله آيه اضافه مى فرمايد: «ذكر خدا از آن هم برتر و بالاتر است» (وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ).

ظاهر جمله فوق اين است كه: بيان فلسفه مهمترى براى نماز مى باشد، يعنى يكى ديگر از آثار و بركات مهم نماز، كه حتى از نهى از فحشاء و منكر مهمتر است، آنست كه انسان را به ياد خدا مى اندازد، كه ريشه و مايه اصلى هر خير و  سعادت است، و حتى عامل اصلى نهى از فحشاء و منكر نيز، همين «ذكر اللّه» مى باشد، در واقع برترى آن، به خاطر آنست كه علت و ريشه محسوب مى شود.

اصولاً، ياد خدا، مايه حيات قلوب و آرامش دل ها است، و هيچ چيز، به پايه آن نمى رسد: أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ: «آگاه باشيد ياد خدا مايه اطمينان دلها است».(5)

اصولاً، روح همه عبادات ـ چه نماز و چه غير آن ـ ذكر خدا است، اقوال نماز، افعال نماز، مقدمات نماز، تعقيبات نماز، همه و همه، در واقع، ياد خدا را در دل انسان زنده مى كند.

قابل توجه اين كه: در آيه 14 سوره «طه» اشاره به اين فلسفه اساسى نماز شده و خطاب به موسى مى گويد: أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي: «نماز را بر پا دار، تا به ياد من باشى».

ولى مفسران بزرگ، براى جمله بالا تفسيرهاى ديگرى ذكر كرده اند، كه در بعضى از روايات اسلامى نيز اشاراتى به آن تفسيرها شده، از جمله اين كه: منظور از جمله فوق، اين است كه: «ياد خدا از شما به وسيله رحمت» برتر از «ياد شما از او به وسيله طاعت» است.(6)

ديگر اين كه: ذكر خدا از نماز برتر و بالاتر است; چرا كه روح هر عبادتى ذكر خدا است.

اين تفسيرها كه بعضاً در روايات اسلامى نيز آمده، ممكن است اشاره به بطون آيه، بوده باشد، و گرنه، ظاهر آن با معنى اول، هماهنگ تر است، زيرا در اكثر مواردى كه «ذكر اللّه» به كار رفته، منظور ياد كردن مردم از خدا است، و آيه  فوق، نيز همين معنى را تداعى مى كند، البته ياد كردن خدا از بندگان مى تواند، به عنوان يك نتيجه مستقيم براى ياد بندگان از خدا بوده باشد، و به اين ترتيب تضاد ميان دو معنى بر طرف مى شود.

در حديثى از «معاذ بن جبل» چنين آمده: هيچ يك از اعمال آدمى براى نجات او از عذاب الهى، برتر از «ذكر اللّه» نيست، از او پرسيدند: حتى جهاد در راه خدا؟ گفت: آرى، زيرا خداوند مى فرمايد: «وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ».

ظاهر اين است كه، «معاذ بن جبل» اين سخن را از كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله) استفاده كرده، زيرا خود او نقل مى كند: از پيامبر خدا پرسيدم: كدام عمل از همه اعمال برتر است، فرمود: أَنْ تَمُوتَ وَ لِسانُكَ رَطْبٌ مِنْ ذِكْرِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ: «اين كه به هنگام مردن، زبانت، به ذكر خداوند بزرگ مشغول باشد».

و از آنجا كه نيات انسان ها و ميزان حضور قلب آنها در نماز، و سائر عبادات، بسيار متفاوت است، در پايان آيه، مى فرمايد: «و خدا مى داند چه كارهائى را انجام مى دهيد» (وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ).

چه، اعمالى را كه در پنهان انجام مى دهيد، يا آشكار، چه، نياتى را كه در دل داريد، و چه سخنانى كه بر زبان جارى مى كنيد.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 285، ذيل آيه مورد بحث (حديث اخير اشعار به نهى تشريعى دارد).

2 و 3 و 4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 285، ذيل آيه مورد بحث (حديث اخير اشعار به نهى تشريعى دارد).

5 ـ رعد، آيه 28.

6 ـ طبق اين تفسير «اللّه» در اينجا «فاعل» مى باشد، اما طبق تفسير گذشته «مفعول» براى مصدر مذكور در آيه است.

 

تأثير نماز در تربيت فرد و جامعه

گر چه نماز چيزى نيست كه فلسفه اش بر كسى مخفى باشد، ولى دقت در متون آيات و روايات اسلامى، ما را به ريزه كارى هاى بيشترى در اين زمينه رهنمون مى گردد:

1 ـ روح و اساس و هدف و پايه و مقدمه و نتيجه و بالاخره، فلسفه نماز همان ياد خدا است، همان «ذكر اللّه» است كه در آيه فوق به عنوان برترين نتيجه بيان شده است.

البته، ذكرى كه مقدمه فكر، و فكرى كه انگيزه عمل بوده باشد، چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده كه در تفسير جمله «وَ لَذِكْرُ اللّهِ أَكْبَرُ» فرمود: ذِكْرُ اللّهِ عِنْدَ ما أَحَلَّ وَ حَرَّمَ: «ياد خدا كردن به هنگام انجام حلال و حرام» (يعنى به ياد خدا بيفتد به سراغ حلال برود و از حرام چشم بپوشد).(1)

2 ـ نماز وسيله شستشوى از گناهان و مغفرت و آمرزش الهى است; چرا كه خواه ناخواه، نماز انسان را دعوت به توبه و اصلاح گذشته مى كند، لذا در حديثى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ياران خود سؤال كرد: لَوْ كَانَ عَلَى بَابِ دَارِ أَحَدِكُمْ نَهْرٌ فَاغْتَسَلَ فِي كُلِّ يَوْم مِنْهُ خَمْسَ مَرَّات أَ كَانَ يَبْقَى فِي جَسَدِهِ مِنَ الدَّرَنِ شَيْءٌ؟ قُلْنَا: لا، قَالَ: فَإِنَّ مَثَلَ الصَّلاةِ كَمَثَلِ النَّهْرِ الْجَارِي كُلَّمَا صَلّى صَلاةً كَفَّرَتْ مَا بَيْنَهُمَا مِنَ الذُّنُوبِ: «اگر بر در خانه يكى از شما نهرى از آب صاف و پاكيزه باشد، و در هر روز، پنج بار خود را در آن شستشو دهد، آيا چيزى از آلودگى و كثافت در بدن او مى ماند»؟.

در پاسخ عرض كردند: نه، فرمود: «نماز درست همانند اين آب جارى است، هر زمان كه انسان نمازى مى خواند، گناهانى كه در ميان دو نماز انجام شده است از ميان مى رود».(2)

و به اين ترتيب، جراحاتى كه بر روح و جان انسان از گناه، مى نشيند، با مرهم نماز، التيام مى يابد، و زنگارهائى كه بر قلب مى نشيند، زدوده مى شود.

3 ـ نماز سدّى در برابر گناهان آينده است، چرا كه روح ايمان را در انسان  تقويت مى كند، و نهال تقوى را در دل پرورش مى دهد، و مى دانيم «ايمان» و «تقوا» نيرومندترين سدّ در برابر گناه است، و اين، همان چيزى است كه در آيه فوق به عنوان نهى از فحشاء و منكر، بيان شده است، و همان است كه در احاديث متعددى، مى خوانيم: افراد گناهكارى بودند كه شرح حال آنها را براى پيشوايان اسلام بيان كردند، فرمودند: غم مخوريد، نماز آنها را اصلاح مى كند، و كرد.

4 ـ نماز، غفلت زدا است، بزرگترين مصيبت براى رهروان راه حق آن است كه هدف آفرينش خود را فراموش كنند، و غرق در زندگى مادى و لذائذ زود گذر گردند، اما نماز، به حكم اين كه: در فواصل مختلف، و در هر شبانه روز پنج بار انجام مى شود، مرتباً به انسان اخطار مى كند، هشدار مى دهد، هدف آفرينش او را خاطر نشان مى سازد، موقعيت او را در جهان به او گوشزد مى كند، و اين نعمت بزرگى است كه انسان، وسيله اى در اختيار داشته باشد، كه در هر شبانه روز چند مرتبه قويّاً به او بيدار باش گويد.

5 ـ نماز خود بينى و كبر را در هم مى شكند، چرا كه انسان در هر شبانه روز، هفده ركعت، و در هر ركعت، دو بار پيشانى بر خاك در برابر خدا مى گذارد، خود را ذره كوچكى، در برابر عظمت او مى بيند، بلكه صفرى در برابر بى نهايت.

پرده هاى غرور و خود خواهى را كنار مى زند، تكبر و برترى جوئى را در هم مى كوبد.

به همين دليل «على»(عليه السلام) در آن حديث معروفى كه فلسفه هاى عبادات اسلامى در آن منعكس شده است، بعد از ايمان، نخستين عبادت را كه نماز است با همين هدف، تبيين مى كند مى فرمايد: فَرَضَ اللَّهُ الإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ وَ الصَّلاةَ تَنْزِيهاً عَنِ الْكِبْرِ...: «خداوند ايمان را براى پاكسازى انسانها از شرك  واجب كرده است، و نماز را براى پاكسازى از كبر».(3)

6 ـ نماز وسيله پرورش، فضائل اخلاق و تكامل معنوى انسان است، چرا كه انسان را از جهان محدودِ ماده، و چهار ديوار عالم طبيعت بيرون مى برد، به ملكوت آسمان ها دعوت مى كند، و با فرشتگان هم صدا و هم راز مى سازد، خود را بدون نياز به هيچ واسطه در برابر خدا مى بيند و با او به گفتگو برمى خيزد.

تكرار اين عمل، در شبانه روز، آن هم با تكيه روى صفات خدا، رحمانيت و رحيميت و عظمت او، مخصوصاً با كمك گرفتن از سوره هاى مختلف قرآن بعد از «حمد»، كه بهترين دعوت كننده به سوى نيكى ها و پاكى ها است، اثر قابل ملاحظه اى در پرورش فضائل اخلاقى در وجود انسان دارد.

لذا در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم، كه در فلسفه نماز فرمود: الصَّلاةُ قُرْبَانُ كُلِّ تَقِيّ: «نماز وسيله تقرب هر پرهيزكارى، به خدا است».(4)

7 ـ نماز به سائر اعمال انسان ارزش و روح مى دهد ـ چرا كه نماز روح اخلاص را زنده مى كند، زيرا نماز مجموعه اى است از نيت خالص و گفتار پاك و اعمال خالصانه، تكرار اين مجموع، در شبانه روز، بذر ساير اعمال نيك را در جان انسان مى پاشد، و روح اخلاص را تقويت مى كند.

لذا در حديث معروفى مى خوانيم، كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در وصاياى خود بعد از آن كه فرق مباركش با شمشير «ابن ملجم» جنايتكار شكافته شد، فرمود: وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الصَّلاةِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ: «خدا را خدا را درباره نماز، چرا كه ستون دين شما است».(5)

مى دانيم، هنگامى كه عمود خيمه، در هم بشكند، يا سقوط كند، هر قدر  طناب ها و ميخ هاى اطراف محكم باشد، اثرى ندارد، همچنين هنگامى كه ارتباط بندگان با خدا، از طريق نماز، از ميان برود اعمال ديگر اثر خود را از دست خواهد داد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: أَوَّلُ ما يُحاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ الصَّلوةُ فَاِنْ قُبِلَتْ قُبِلَ سائِرُ عَمَلِهِ، وَ اِنْ رُدَّتْ رُدَّ عَلَيْهِ سائِرُ عَمَلِهِ: «نخستين چيزى كه در قيامت از بندگان حساب مى شود نماز است، اگر مقبول افتاد سائر اعمالشان قبول مى شود، و اگر مردود شد سائر اعمال نيز، مردود مى شود»!(6)

شايد دليل اين سخن، آن باشد كه، نماز رمز ارتباط خلق و خالق است، اگر به طور صحيح انجام گردد، قصد قربت و اخلاص كه وسيله قبولى سائر اعمال است در او زنده مى شود، و گرنه، بقيه اعمال او مشوب و آلوده مى گردد، و از درجه اعتبار ساقط مى شود.

8 ـ نماز قطع نظر از محتواى خودش، با توجه به شرائط صحت، دعوت به پاكسازى زندگى مى كند; چرا كه مى دانيم مكان نمازگزار، لباس نمازگزار، فرشى كه بر آن نماز مى خواند، آبى كه با آن وضو مى گيرد و غسل مى كند، محلى كه در آن غسل و وضو انجام مى شود، بايد از هر گونه غصب و تجاوز به حقوق ديگران پاك باشد، كسى كه آلوده به تجاوز و ظلم، ربا، غصب، كم فروشى، رشوه خوارى و كسب اموال حرام باشد، چگونه مى تواند مقدمات نماز را فراهم سازد؟ بنابراين تكرار نماز، در پنج نوبت در شبانه روز خود دعوتى است به رعايت حقوق ديگران.

9 ـ نماز علاوه بر شرائط صحت، شرائط قبول، يا به تعبير ديگر شرائط كمال دارد، كه رعايت آنها نيز يك عامل مؤثر ديگر، براى ترك بسيارى از گناهان  است.

در كتب فقهى و منابع حديث، امور زيادى به عنوان موانع قبول نماز، ذكر شده است، از جمله مسأله شرب خمر است كه در روايات آمده: لاتُقْبَلُ صَلوةُ شارِبِ الْمُسْكِرِ أَرْبَعِيْنَ يَوْماً اِلاّ أَنْ يَتِوبَ: «نماز شرابخوار تا چهل روز مقبول نخواهد شد، مگر اين كه توبه كند».(7)

و در روايات متعددى مى خوانيم: «از جمله كسانى كه نماز آنها قبول نخواهد شد، پيشواى ستمگر است».(8)

و در بعضى از روايات ديگر، تصريح شده است: نماز كسى كه زكات نمى پردازد قبول نخواهد شد، و همچنين روايات ديگرى كه مى گويد: خوردن غذاى حرام يا عجب و خود بينى از موانع قبول نماز است، پيدا است فراهم كردن اين شرايط قبولى، تا چه حد سازنده است؟

10 ـ نماز روح انضباط را در انسان تقويت مى كند، چرا كه دقيقاً بايد در اوقات معينى انجام گيرد، كه تأخير و تقديم آن هر دو، موجب بطلان نماز است، همچنين آداب و احكام ديگر در مورد نيت، قيام، قعود، ركوع، سجود و مانند آن كه رعايت آنها، پذيرش انضباط را در برنامه هاى زندگى كاملاً آسان مى سازد.

همه اينها، فوائدى است كه در نماز، قطع نظر از مسأله جماعت وجود دارد، و اگر ويژگى جماعت را بر آن بيفزائيم ـ كه روح نماز همان جماعت است ـ بركات بى شمار ديگرى دارد كه اينجا جاى شرح آن نيست، به علاوه كم و بيش همه از آن آگاهيم.

گفتار خود را در زمينه فلسفه و اسرار نماز، با حديث جامعى كه از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده پايان مى دهيم:  

امام(عليه السلام)، در پاسخ نامه اى كه از فلسفه نماز در آن سؤال شده بود، چنين فرمود:

«علت تشريع نماز اين است كه، توجه و اقرار به ربوبيت پروردگار است، مبارزه با شرك و بت پرستى، و قيام در پيشگاه پروردگار در نهايت خضوع و نهايت تواضع، اعتراف به گناهان و تقاضاى بخشش از معاصى گذشته، و نهادن پيشانى بر زمين، همه روز، براى تعظيم پروردگار!

و نيز هدف اين است كه: انسان همواره هشيار و متذكر باشد، گرد و غبار فراموشكارى بر دل او ننشيند، مست و مغرور نشود، خاشع و خاضع باشد، طالب و علاقمند افزونى در مواهب دين و دنيا گردد.

علاوه بر اين كه، مداومت ذكر خداوند در شب و روز، كه در پرتو نماز حاصل مى گردد، سبب مى شود: انسان مولا و مدبر و خالق خود را فراموش نكند، روح سركشى و طغيانگرى بر او غلبه ننمايد.

و همين توجه به خداوند، و قيام در برابر او، انسان را از معاصى باز مى دارد و از انواع فساد جلوگيرى مى كند».(9)

* * *

46وَ لاتُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلاّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلاَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

47وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الْكافِرُونَ

48وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتاب وَ لاتَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ

49بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الظّالِمُونَ

 

ترجمه:

46 ـ با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است مجادله نكنيد، مگر كسانى از آنان كه ستم كردند، و (به آنها) بگوئيد: «ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده ايمان آورده ايم، و معبود ما و شما يكى است، و ما در برابر او تسليم هستيم»!

47 ـ و اين گونه، كتاب =] قرآن[ را بر تو نازل كرديم، كسانى كه كتاب (آسمانى) به آنها داده ايم به اين كتاب ايمان مى آورند; و بعضى از اين گروه =] مشركان[ نيز به آن مؤمن مى شوند; و آيات ما را جز كافران انكار نمى كنند.

48 ـ تو هرگز پيش از اين كتابى نمى خواندى، و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند، شك و ترديد مى كنند.

 

49 ـ ولى اين آيات روشنى است كه در سينه دانشوران جاى دارد; و آيات ما را جز ستمگران انكار نمى كنند.

 


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 82، صفحه 200.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 3، صفحه 7، باب 2 از ابواب اعداد الفرائض، حديث 3.

3 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 252.

4 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 136.

5 ـ «نهج البلاغه»، نامه ها (وصيت) 47.

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 34 (چاپ آل البيت).

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 84، صفحه 317 و 320.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 84، صفحه 317.

9 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 3، صفحه 4.

 

براى بحث بهترين روش را برگزينيد

در آيات گذشته، بيشتر سخن از نحوه برخورد با «بت پرستانِ» لجوج و جاهل بود، كه به مقتضاى حال با منطقى تند، با آنها سخن مى گفت، و معبودانشان را سست تر از تارهاى «عنكبوت» معرفى مى كرد، و در آيات مورد بحث، سخن از مجادله با «اهل كتاب» است كه بايد به صورت ملايم تر باشد، چه اين كه آنها حداقل بخشى از دستورهاى انبياء و كتب آسمانى را شنيده، و آمادگى بيشترى براى برخورد منطقى داشتند، كه با هر كس بايد به ميزان عقل و دانش و اخلاقش سخن گفت.

نخست مى فرمايد: «با اهل كتاب، جز به روشى كه از همه بهتر است مجادله نكنيد» (وَ لاتُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلاّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ).(1)

«لاتُجادِلُوا» از ماده «جدال» در اصل، به معنى «تابيدن طناب و محكم كردن» آن است، اين واژه در مورد ساختمان محكم و مانند آن نيز به كار مى رود، و هنگامى كه دو نفر به بحث مى پردازند، و در حقيقت هر كدام مى خواهد ديگرى را از عقيده اش بپيچاند، به اين كار، «مجادله» گفته مى شود، به كشتى گرفتن نيز «جدال» مى گويند، و به هر حال منظور در اينجا بحث و گفتگوهاى منطقى است.

تعبير به «الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»، تعبير بسيار جامعى است كه تمام روش هاى صحيح و مناسبِ مباحثه را شامل مى شود، چه در الفاظ، چه در محتواى سخن،  چه در آهنگ گفتار، و چه در حركات ديگر همراه آن.  

بنابراين، مفهوم اين جمله آن است كه: الفاظ شما مؤدبانه، لحن سخن دوستانه، محتواى آن مستدل، آهنگ صدا خالى از فرياد و جنجال و هر گونه خشونت و هتك احترام، همچنين حركات دست و چشم و ابرو، كه معمولاً مكمل بيان انسان هستند همه بايد در همين شيوه و روش، انجام گيرد.

و چه زيبا است تعبيرات قرآن، كه در يك جمله كوتاه، يك دنيا معنى نهفته است!

اينها همه، به خاطر آن است كه هدف از بحث و مجادله، برترى جوئى و تفوق طلبى و شرمنده ساختن طرف مقابل نيست، بلكه، هدف تأثير كلام و نفوذ سخن در اعماق روح طرف است، و بهترين راه براى رسيدن به اين هدف همين شيوه قرآنى است.

حتى بسيار مى شود اگر انسان سخن حق را به صورتى منعكس كند كه طرف مقابل، آن را فكر خود بداند، نه فكر گوينده، زودتر انعطاف نشان مى دهد; چرا كه انسان به افكار خود همچون فرزندان خود علاقمند است.

درست به همين دليل است كه قرآن مجيد بسيارى از مسائل را به صورت «سؤال و استفهام» طرح مى كند، تا جوابش از درون فكر مخاطب بجوشد، و آن را از خود بداند.

البته هر قانونى استثنائى نيز دارد، از جمله، همين اصل كلى در بحث و مجادله اسلامى، در مواردى ممكن است حمل بر ضعف و زبونى شود، و يا طرف مقابل آن چنان مست و مغرور باشد كه، اين طرز برخورد انسانى، بر جرأت و جسارتش بيفزايد، لذا در دنبال آيه، به صورت يك استثناء مى فرمايد: «مگر كسانى از آنها كه مرتكب ظلم و ستم شدند» (إِلاَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ).

 همانها كه بر خود و ديگران ظلم كردند، و بسيارى از آيات الهى را كتمان نمودند، تا مردم به اوصاف پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آشنا نشوند.

آنها كه ظلم كردند، و فرمانهاى الهى را در آنجا كه بر خلاف منافعشان بود زير پا گذاردند.

آنها كه ظلم كردند، و خرافاتى همچون مشركان به ميان آوردند، «مسيح» يا «عزيز» را فرزند خدا خواندند.

و بالاخره، آنها كه ظلم كردند و به جاى بحث منطقى دست به شمشير برده و متوسل به زور شدند و به شيطنت و توطئه چينى پرداختند.

و در آخر آيه، يكى از مصداق هاى روشن «مجادله به احسن» را كه مى تواند الگوى زنده اى براى اين بحث باشد، به ميان آورده مى فرمايد:

«بگوئيد: ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده است ايمان داريم، معبود ما و شما يكى است، و در برابر او تسليم هستيم» (وَ قُولُوا آمَنّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ).

چه تعبير زيبا، و چه آهنگ جالبى! آهنگ وحدت و ايمان به همه آنچه از سوى خداى واحد نازل شده، و حذف همه تعصب ها، و ما و شماها، و بالاخره، توحيد معبود و تسليم بى قيد و شرط در برابر «اللّه».

اين يك نمونه، از «مجادله به احسن» است، كه هر كس بشنود، مجذوب آن مى شود، و نشان مى دهد اسلام گروه گرا، و تفرقه طلب نيست، آواى اسلام، آواى وحدت است، و تسليم بودن در برابر هر سخن حق.

نمونه هاى اين بحث، در قرآن فراوان است، از جمله، نمونه اى است كه امام صادق(عليه السلام) در حديثى به آن اشاره كرده، مى فرمايد: «مجادله به احسن»، مانند مطلبى است كه در آخر سوره «يس» در مورد منكران معاد آمده است، هنگامى كه  استخوان پوسيده را در مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله) آورده و گفتند: چه كسى قدرت دارد آن را احيا كند؟ فرمود: يُحْيِيْهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة...: «همان خدائى كه روز نخست آن را آفريد، زنده مى كند، همان خدائى كه از درخت سبز، براى شما آتش بيرون مى فرستد».(2)

* * *

آيه بعد، به عنوان تأكيد بر اصول چهارگانه اى كه در آيه قبل آمد، مى فرمايد: «اين گونه ما كتاب آسمانى (قرآن) را بر تو نازل كرديم» (وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ).

آرى، اين قرآن بر اساس وحدت معبود، وحدت دعوت همه پيامبران راستين، تسليم بى قيد و شرط در برابر فرمان حق، و مجادله با بهترين شيوه ها نازل شده.

بعضى از مفسران گفته اند: منظور از جمله فوق، تشبيه نزول قرآن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نزول كتب پيشين بر ساير انبياء است، يعنى همان گونه كه بر پيامبران گذشته، كتاب آسمانى نازل كرديم، بر تو نيز قرآن را نازل نموديم.

ولى تفسير اول، دقيق تر به نظر مى رسد، هر چند جمع ميان هر دو معنى نيز ممكن است.

سپس، مى افزايد: «كسانى كه پيش از اين كتاب آسمانى به آنها داده ايم (و به راستى به آن پايبند و معتقدند) به اين كتاب ايمان مى آورند» (فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ).

چرا كه هم نشانه هاى آن را در كتب خود يافته اند، و هم محتوايش را از نظر اصول كلى، هماهنگ با محتواى كتب خود مى بينند.

 البته، مى دانيم همه اهل كتاب (يهود و نصارى) به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ايمان نياوردند، بنابراين، جمله فوق، اشاره به آن گروه مؤمنان واقعى و حق جويان خالى از تعصب است كه نام «اهل كتاب» تنها شايسته آنها است.

بعد مى افزايد: «گروهى از اينها (از اهل مكّه و مشركان عرب) نيز به آن ايمان مى آورند» (وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ).(3)

و در پايان، در مورد كافرانِ هر دو گروه، مى گويد: «آيات ما را جز كافران انكار نمى كنند» (وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الْكافِرُونَ).

با توجه به اين كه: مفهوم «جحد» آنست كه، انسان به چيزى معتقد باشد و آن را انكار كند،(4) مفهوم جمله فوق، اين مى شود كه حتى كفار، در دل به عظمت اين آيات معترفند، و نشانه هاى صدق و راستى را در جبين آن مى نگرند، و راه و رسم پيامبر(صلى الله عليه وآله) و زندگى پاكيزه و پيروان پاكباخته او را دليلى بر اصالت آن مى شمرند، اما به خاطر لجاجت، تعصب و تقليد كوركورانه از نياكان، و يا براى حفظ منافع نامشروع زودگذر، به انكار برمى خيزند.

به اين ترتيب، قرآن موضع گيرى هاىِ اقوام مختلف را در برابر اين كتاب آسمانى مشخص مى كند: در يك صف اهل ايمانند، اعم از علماى اهل كتاب و مؤمنان راستين، و مشركانى كه تشنه حق بودند و حق را يافتند  و دل به آن بستند، و در صف ديگر، منكران لجوجى كه حق را ديدند اما همچون خفاشان خود را از آن پنهان داشتند، چرا كه ظلمت كفر، جزء بافت وجودشان شده، و از نور ايمان وحشت دارند!

قابل توجه اين كه: اين گروه قبلاً نيز كافر بوده اند، ولى تأكيد مجدد بر كفرشان، ممكن است به اين جهت باشد كه قبلاً اتمام حجت بر آنها نشده بود، كفر حقيقى الآن است كه بر آنها اتمام حجت شده، و با علم و آگاهى، صراط مستقيم را رها كرده، در بيراهه گام مى زنند.

* * *

سپس، به يكى ديگر از نشانه هاى روشن حقانيت دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)،
ـ كه تأكيدى است بر محتواى آيه گذشته ـ اشاره كرده مى گويد: «تو قبل از نزول قرآن، هرگز كتابى را نمى خواندى، و هرگز با دست خود چيزى نمى نوشتى مبادا دشمنانى كه در صدد ابطال دعوت تو هستند گرفتار شك و ترديد شوند» (و بگويند آنچه را او آورده، نتيجه مطالعه كتب پيشين و نسخه بردارى از آنها است) (وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتاب وَ لاتَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ).(5)

تو هرگز به مكتب نرفتى و خط ننوشتى، اما با اشاره وحى الهى، مسأله آموز صد مدرس شدى!.

چگونه مى توان باور كرد، شخصى درس نخوانده، و استاد و مكتب نديده، با نيروى خودش، كتابى بياورد، و از همه جهان بشريت دعوت به مقابله كند، و همگان از آوردن مثل آن عاجز شوند؟!

آيا اين دليل بر آن نيست، كه نيروى تو از قدرت بى پايان پروردگار مدد مى گيرد؟ و كتاب تو وحى آسمانى است كه از ناحيه او بر تو القاء شده است؟

توجه به اين نكته لازم است كه: اگر كسى بگويد: ما از كجا بدانيم پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هرگز به مكتب نرفت و خط ننوشت؟! در پاسخ مى گوئيم: او در  محيطى زندگى كرد، كه با سواد در آنجا بسيار محدود و معدود بود، به طورى كه مى گويند: در تمام شهر «مكّه» بيش از 17 نفر، قدرت بر خواندن و نوشتن نداشتند، در چنين محيطى اگر كسى درس بخواند، مكتبى ببيند، محال است بتواند كتمان كند، در همه جا مشهور و معروف مى شود، و استاد و درسش شناخته خواهد شد. چنين شخصى چگونه مى تواند ادعا كند پيامبر راستين است؟، اما دروغى به اين آشكارى بگويد؟ به خصوص اين كه اين آيات در «مكّه» در مهد نشو و نماى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده آن هم در برابر دشمنان لجوجى كه كوچكترين نقطه ضعف ها از نظرشان مخفى نمى ماند.

* * *

در آيه بعد، نشانه هاى ديگرى براى حقانيت قرآن، بيان مى كند، مى گويد: «اين كتاب آسمانى مجموعه اى است از آيات بينات، كه در سينه هاى صاحبان علم قرار مى گيرد» (بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ).

تعبير به «آياتٌ بَيِّناتٌ» بيانگر اين واقعيت است كه، نشانه هاى حقانيت قرآن در خود آن به چشم مى خورد و در پيشانى آيات مى درخشد، و دليل آن با خود آن است.

در حقيقت، همچون آيات تكوينى است كه، انسان از مطالعه آن بدون نياز به چيز ديگر، به حقيقت پى مى برد؟ اين آيات تشريعى نيز، از نظر ظاهر و محتوا چنان است كه خود دليل صدق خويش است.

از اين گذشته، طرفداران اين آيات و طالبان و دلدادگان آن، كسانى هستند كه بهره اى از علم و آگاهى دارند، هر چند دستشان تهى و پايشان برهنه است.

به تعبير روشن تر، يكى از طرق شناخت اصالت يك مكتب، بررسى حال مؤمنان به آن مكتب است، اگر گروهى نادان يا شيّاد، دور كسى را گرفتند، به نظر  مى رسد: او نيز از همين قماش باشد، اما اگر كسانى كه اسرار علوم در سينه هاى آنها نهفته است، اعلام وفادارى به مكتبى كردند، دليل بر حقانيت آن است، و ما مى بينيم: گروهى از علماى اهل كتاب، و شخصيتهاى با تقواى ممتازى، همچون «ابوذر»ها و «سلمان»ها، «مقداد»ها و «عمار ياسر»ها و شخصيت والائى همچون على(عليه السلام)، حاميان و عاشقان اين مكتب بودند.

در روايات زيادى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده، اين آيه، به ائمه اهل بيت(عليهم السلام) تفسير شده است، اين نه به معنى انحصار است، بلكه بيان مصداق روشنى است براى «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ».(6)

و اگر مى بينيم، در بعضى از روايات، تصريح شده به اين كه: منظور خصوص امامان است، در حقيقت، اشاره به مرحله كامل علم قرآن مى باشد كه در اختيار آنها است، و هيچ مانعى ندارد كه علما و دانشمندان بلكه توده هاى فهميده مردم بهره اى از اين علوم قرآن، داشته باشند.

ضمناً، اين آيه نشان مى دهد كه، علم و دانش منحصر به آنچه در كتاب و از محضر استاد، مى خوانند و مى آموزند نيست، چرا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق صريح آيات گذشته، به مكتب نرفت، و خط ننوشت، ولى برترين مصداق «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» بود، پس در ماوراى علم رسمى، علمى است برتر و والاتر، كه از سوى پروردگار به صورت نورى در قلب آدمى، القاء مى شود كه: «اَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ» و اين جوهره علم است، و علوم ديگر پوسته علم.

در پايان آيه اضافه مى كند: «آيات ما را جز ستمگران از روى عناد انكار نمى كنند» (وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الظّالِمُونَ).

چرا كه نشانه هاى آن روشن است: پيامبر امّى و درس نخوانده، آورنده آن  است. و آگاهان انديشمند، مؤمنان به آن هستند.

از اين گذشته، خود آن نيز مجموعه آيات بينات (سخنانى با محتواى روشن و آشكار) مى باشد. و در كتب پيشين نيز نشانه هاى آن آمده است.

با اين همه، آيا كسى جز آنها كه بر خويشتن و بر جامعه ستم مى كنند آن را انكار مى نمايد؟ (تكرار مى كنيم: تعبير به «جحد» در موردى است كه انسان چيزى را مى داند و بر خلاف علمش انكار مى كند).

* * *


1 ـ «التى» صفت است براى موصوف مقدرى مانند «الطريقة».

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 163.

3 ـ بعضى از مفسران، جمله «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ» را اشاره به مسلمانان دانسته اند، و جمله «مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ» را اشاره به اهل كتاب، ولى اين تفسير، بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا تعبير «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ» و مانند آن، در هيچ موردى از قرآن، ظاهراً به غير يهود و نصارى اطلاق نشده است.

4 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «الجُحُودُ نَفْىُ ما فِى الْقَلْبِ اِثْباتُهُ وَ اِثْباتُ ما فِى الْقَلْبِ نَفْيُهُ».

5 ـ ضمير در «مِنْ قَبْلِهِ» به «قرآن» باز مى گردد، و تعبير به «يمين» (دست راست) به خاطر آن است كه غالباً انسان ها با دست راست مى نويسند، «مُبْطِلُون» جمع «مبطل» به معنى كسى است كه در صدد «ابطال» چيزى است.

6 ـ اين روايات به طور مشروح در تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 254 به بعد آمده است6

 
 

1 ـ نگار من كه به مكتب نرفت!...

درست است كه خواندن و نوشتن براى هر انسانى كمال محسوب مى شود، ولى گاه، شرائطى پيش مى آيد كه، نخواندن و ننوشتن كمال است. و اين در مورد پيامبران مخصوصاً خاتم انبياء(صلى الله عليه وآله) كاملاً صدق مى كند، چه اين كه: اگر دانشمندى درس خوانده، و فيلسوفى آگاه و پر مطالعه، ادعاى نبوت كند، و كتابى ارائه دهد به عنوان يك كتاب آسمانى، در چنين شرائطى ممكن است وسوسه و ترديدهائى پيش بيايد كه: آيا اين كتاب و مكتب، مولود انديشه هاى خود او نيست؟.

اما اگر ببينيم، از ميان يك قوم عقب افتاده، انسانى كه هرگز محضر استادى را درك نكرده، كتابى نخوانده، و صفحه اى ننوشته، برخاست، كتابى به عظمت عالم هستى، با محتوائى بسيار بلند و عالى، ارائه داد، در اينجا به خوبى مى توان درك كرد كه اين تراوش مغز او نيست، بلكه وحى آسمانى و تعليم الهى است.

در آيات ديگر قرآن، نيز روى «امّى» بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكيه شده، و چنان كه در ذيل آيه 157 سوره «اعراف» گفتيم، سه تفسير براى كلمه «امّى» ذكر كرده اند كه از همه روشن تر «درس نخوانده» است.

 اصولاً، در محيط «حجاز» درسى نبود كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بخواند، و معلمى نبود كه از محضرش استفاده كند، و گفتيم: تعداد كسانى كه فقط سواد خواندن و نوشتن داشتند در تمام «مكّه» در مردان از 17 نفر تجاوز نمى كرد، مى گويند از زنان، نيز تنها يك نفر بود كه خواندن و نوشتن مى دانست.(1)

طبيعى است، در چنين محيطى كه ابتدائى ترين مرحله علم (خواندن و نوشتن)، اين قدر كمياب و محدود است، ممكن نيست كسى درس خوانده باشد، و مردم از آن آگاه نشوند، و اگر كسى با قاطعيت ادعا كرد: من هيچ درسى نخوانده ام و كسى آن را انكار نكرد، دليل روشنى بر صدق گفته او است، و به هر حال، اين وضع خاص پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در آيات فوق آمده، براى تكميل اعجاز قرآن و قطع بهانه هاى بهانه جويان، بسيار مؤثر و مفيد بود، آرى، او عالم بزرگ و بى نظيرى بود كه: فقط در مكتب وحى درس خوانده بود.

تنها بهانه اى كه براى بعضى مانده، اين است كه: پيامبر قبل از دوران نبوتش يكى دو سفر به شام كرد (براى مدتى كوتاه كه مشغول انجام برنامه تجارت بود) مى گويند: شايد در اين يكى دو سفر، با علماى اهل كتاب، تماس گرفته و مسائل را از آنها دريافت داشته است!

دليل سستى اين ادعا، در خودش نهفته است، اين همه تاريخ پيامبران و احكام و قوانين و مقررات و معارف عالى را چگونه ممكن است، انسان درس نخوانده و مكتب نرفته، به اين زودى از افرادى بشنود، و به خاطر بسپارد، و در مدت 23 سال پياده كند؟ و در برخورد با حوادث بى سابقه و غير منتظره، عكس العمل لازم نشان دهد، و اين درست به آن مى ماند كه بگوئيم: فلان طبيب بزرگ، تمام علوم و فنون طب را در آن چند روزى آموخت كه در فلان بيمارستان ناظر  حال مداواى بيماران به وسيله پزشكان بود، اين سخن به شوخى شبيه تر است!

توجه به اين نكته نيز لازم است كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از رسيدن به مرحله نبوت، احتمالاً توانائى بر نوشتن و خواندن از طريق تعليمات الهى داشت، هر چند در هيچ تاريخى ديده نشده است كه او از اين علم و دانشش استفاده كرده باشد، چيزى را از رو بخواند و يا با دست خود نامه اى بنويسد، و شايد پرهيز پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تمام عمرش از اين كار، باز براى اين بود كه دستاويزى به دست بهانه جويان ندهد.

تنها موردى كه در بعضى كتب تاريخ و حديث آمده، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) خودش مطلبى را نوشت، در ماجراى صلح حديبيه است كه در «مسند احمد» آمده است: «پيامبر شخصاً قلم به دست گرفت و صلحنامه را نوشت».(2)

ولى جمعى، از علماى اسلام، اين حديث را انكار كرده اند و آن را مخالف صريح آيات فوق مى دانند، هر چند به عقيده بعضى، صراحتى هم ندارد، زيرا اين آيات، ناظر به وضع پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از نبوت است، چه مانعى دارد كه بعد از نيل به مقام نبوت، استثنائاً در يك مورد خطى بنويسد كه آن خود معجزه اى محسوب مى شود؟!

ولى به هر حال، در چنين مسأله اى تكيه كردن بر خبر واحد دور از حزم و احتياط، و مخالف چيزى است كه در «علم اصول» اثبات شده، هر چند اين خبر چنان كه گفتيم مشكلى ايجاد نكند.(3)

* * *


1 ـ «فتوح البلدان»، بلاذرى، طبع مصر، صفحه 457.

2 ـ «مسند احمد»، جلد 4، صفحه 298.

3 ـ در جلد 6 تفسير «نمونه»، صفحه 400 به بعد شرح ديگرى در زمينه پيامبر امّى (ذيل آيه 157 سوره اعراف) آمده است.

2 ـ راه نفوذ در ديگران

براى تسخير دل ها و نفوذ سخن حق در افكار ديگران، تنها توسل به استدلالات قوى و نيرومند كافى نيست، نحوه برخورد با طرف، و شيوه بحث عميق ترين اثر را در اين مرحله مى گذارد، چه بسيارند كسانى كه در بحثها دقيق و موشكاف، و بر مسائل علمى مسلط و آگاهند، اما چون از شيوه «جدال احسن» و بحث هاى سازنده آگاه نيستند، كمتر در گفتگو با ديگران، موفق به نفوذ در قلب آنها مى شوند.

حقيقت اين است كه، اقناع «عقل و فكر» به تنهائى كافى نيست، بايد «عواطف» نيز اقناع گردد كه نيمى از وجود انسان را تشكيل مى دهند.

به تعبير ديگر، نفوذ در مرحله «خود آگاه» روح انسان، به تنهائى كفايت نمى كند، بايد در مرحله «ناآگاه» كه بخش مهم روح را تشكيل مى دهد نيز نفوذ كرد.

از بررسى حال پيامبران، مخصوصاً حال پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه هدى(عليهم السلام) به خوبى استفاده مى شود، اين بزرگواران براى تحقق بخشيدن به اهداف تبليغى و تربيتى خود، از اخلاق اجتماعى و اصول روانشناسى و انسانى ترين شيوه هاى نفوذ در قلب ها، استفاده مى كردند.

طرز برخورد آنها با مردم چنان بود كه، به سرعت آنها را به سوى اهداف خود جلب و جذب مى كردند، گرچه بعضى ميل دارند، به اين امور هميشه جنبه اعجاز دهند، اما چنين نيست، اگر ما هم سنت و روش و شيوه آنها را در برخورد با ديگران، به كار بنديم به سرعت مى توانيم در آنها اثر بگذاريم، و در اعماق جانشان نفوذ كنيم.

قرآن، با صراحت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى گويد: فَبِما رَحْمَة مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ  وْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ:وَ لَ «به خاطر رحمت الهى است كه نسبت به آنها نرمخو شده اى كه اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند».(1)

بسيار ديده شده است: بعضى، بعد از ساعت ها بحث و گفتگو نه تنها پيشرفتى در مذاكرات خود حاصل نمى كنند، بلكه طرف را در عقيده باطل خويش راسخت تر و متعصب تر مى بينند، دليل آن اين است كه از روش جدال به احسن استفاده نشده است.

خشونت در بحث، برترى جوئى، تحقير طرف مقابل، اظهار كبر و غرور، عدم احترام به افكار ديگران، و عدم صميميت در بحث ها همه، از امورى است كه باعث شكست انسان در بحث مى شود، لذا، در مباحث اخلاق اسلامى، بحثى تحت عنوان تحريم «جدال» و «مراء» مى بينيم، كه منظور از آن، بحث هائى است كه: در آن روح حق جوئى و حق طلبى نباشد، بلكه هدف از آن پرخاشگرى و برترى طلبى و به كرسى نشاندن سخن خويش است!

تحريم «جدال» و «مراء»، گذشته از جنبه هاى معنوى و اخلاقى، براى همين است كه در اين گونه بحث ها هرگز پيشرفت فكرى حاصل نمى شود.

مفهوم «جدال» و «مراء» به هم نزديك است ولى دانشمندان اسلامى ميان آنها فرق هائى گذارده اند: «مراء» به معنى اظهار فضل و كمال است، و «جدال» به منظور تحقير طرف مقابل.

«جدال» به حملات ابتدائى در بحث گفته مى شود، ولى «مراء» به حملات دفاعى.

«جدال» در مسائل علمى است و «مراء» اعم است (البته تضادى در ميان اين  تفسيرها وجود ندارد).

به هر حال، مجادله و بحث با ديگران گاهى «جدال به احسن» است، و آن بحثى است كه: شرايطى كه در بالا گفتيم، دقيقاً در آن رعايت شود، و گاهى به «غير احسن» است، و آن در صورتى است كه امور بالا، به دست فراموشى سپرده شود.

اين گفتار را با ذكر چند روايت گويا و آموزنده پايان مى دهيم.

1 ـ در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لايَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقِيْقَةَ الاِيْمانِ حَتّى يَدَعَ الْمِراءَ وَ اِنْ كانَ مُحِقّاً: «هيچ كس حقيقت ايمان را به طور كامل درك نمى كند، مگر اين كه «مراء» را ترك گويد، هر چند حق با او باشد».(2)

2 ـ در حديث ديگرى مى خوانيم كه پيامبر خدا «سليمان» به فرزندش گفت: يا بُنَىَّ اِيّاكَ وَ الْمِراءَ، فَاِنَّهُ لَيْسَتْ فَيْهِ مَنْفَعَةٌ، وَ هُوَ يُهَيِّجُ بَيْنَ الاِخْوانِ الْعَداوَةَ: «پسرم! از «جدال» بپرهيز، زيرا نه تنها سودى در آن نيست، بلكه آتش دشمنى را ميان برادران شعلهور مى سازد».(3)

3 ـ و نيز از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: ما ضَلَّ قَوْمٌ بَعْدَ أَنْ هَداهُمْ اِلاّ أُوتُوا الْجِدالِ: «هيچ گروهى پس از هدايت گمراه نشدند، مگر اين كه از راه جدال و بحث هاى پرخاشگرانه و برترى جويانه، كه حقيقت در آن دنبال نمى شود، وارد شدند».(4)

* * *


1 ـ آل عمران، آيه 159.

2 ـ «سفينة البحار»، ماده «مرأ».

3 و 4 ـ «احياء العلوم».

 

 

3 ـ «كافران» و «ظالمان»

در آيات فوق، يك بار با اين جمله برخورد مى كنيم كه: «آيات ما را جز  كافران از روى عناد انكار نمى كنند» و بار ديگر با همين جمله، با اين تفاوت كه، عنوان «ظالمان» به جاى «كافران» نشسته و مى گويد: «آيات ما را جز ظالمان انكار نمى كنند».

مقايسه اين دو با هم، نشان مى دهد كه مسأله از قبيل تكرار نيست، بلكه، بيان دو مطلب مختلف است، يكى به جنبه هاى عقيدتى اشاره مى كند، و ديگرى به جنبه هاى عملى.

نخست مى گويد: آنها كه با پيشداورى هاى نادرست خود و يا تقليدهاى كوركورانه از نياكان، كفر و شرك را برگزيده اند، هر آيت و نشانه اى را از خدا ببينند نفى مى كنند، هر چند عقلشان آن را به درستى پذيرفته باشد.

در تعبير دوم مى گويد: آنها كه با ظلم و ستم بر خويشتن و جامعه، راهى را انتخاب كرده اند، و منافع نامشروعشان را در آن مى بينند، و مصمم به ادامه اين ستمگرى هستند، طبيعى است كه زير بار آيات ما نمى روند، چرا كه آيات ما همان گونه كه با خط فكرى آنها سازگار نيست با خط عملى آنها نيز، سازگار نمى باشد.

* * *

50وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ

51أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

52قُلْ كَفى بِاللّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْباطِلِ وَ كَفَرُوا بِاللّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ

53وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمّىً لَجاءَهُمُ الْعَذابُ وَ لَيَأْتِيَنَّهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ

54يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ

55يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ يَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

50 ـ گفتند: «چرا معجزاتى از سوى پروردگارش بر او نازل نشده»؟! بگو: «معجزات همه نزد خداست (و به فرمان او نازل مى شود); من تنها بيم دهنده اى آشكارم»!

51 ـ آيا براى آنان كافى نيست كه اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود؟! در اين، رحمت و تذكرى است براى كسانى كه ايمان مى آورند (و اين معجزه بسيار واضحى است).

 

52 ـ بگو: «همين بس كه خدا ميان من و شما گواه است; آنچه را در آسمانها و زمين است مى داند; و كسانى كه به باطل ايمان آوردند و به خدا كافر شدند زيانكاران واقعى هستند»!

53 ـ آنان با شتاب از تو عذاب را مى طلبند; و اگر موعد مقررى تعيين نشده بود، عذاب (الهى) به سراغ آنان مى آمد، و سرانجام اين عذاب به طور ناگهانى بر آنها نازل مى شود در حالى كه نمى دانند (و غافلند).

54 ـ آنان با عجله از تو عذاب مى طلبند، در حالى كه جهنم به كافران احاطه دارد.

55 ـ آن روز كه عذاب (الهى) آنها را از بالاى سر و پائين پايشان فرا مى گيرد و به آنها مى گويد: «بچشيد آنچه را عمل مى كرديد» (روز سخت و دردناكى براى آنهاست)!

 

آيا معجزه قرآن كافى نيست؟!

كسانى كه بر اثر لجاجت، و اصرار در باطل، حاضر نبودند به هيچ قيمتى در برابر بيان مستدل و منطقى قرآن، تسليم شوند، و آوردن كتابى همچون قرآن به وسيله فرد درس نخوانده اى، همچون پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ـ كه دليل روشنى بر حقانيت وى بود ـ بپذيرند، دست به بهانه جوئى تازه اى زدند، چنان كه قرآن در نخستين آيات مورد بحث مى گويد: آنها از روى سخريه و استهزاء «گفتند: چرا معجزاتى (همچون معجزات موسى و عيسى(عليهما السلام)) از سوى پروردگارش بر او نازل نشده است»؟ (وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ).

چرا او عصاى موسى، و يد بيضاء، و دم مسيحا، ندارد؟

چرا او هم دشمنان خود را با معجزات بزرگ، نابود نمى كند؟ آن گونه كه موسى و شعيب و هود و نوح و صالح(عليهم السلام) كردند؟

 و يا همان گونه كه در سوره «اسراء» از زبان اين گروه آمده است: «چرا پيامبر اسلام، نهرها و چشمه هاى آب جارى از بيابان خشك «مكّه» ظاهر نمى كند»؟ «چرا قصرى از طلا ندارد»؟ «چرا به آسمان صعود نمى كند»؟ و «چرا نامه اى از سوى خدا از آسمان براى آنها نمى آورد»!!.(1)

بدون شك، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) معجزات ديگرى غير از قرآن مجيد داشته، و تواريخ نيز با صراحت از آن سخن مى گويد، ولى، آنها با اين سخنانشان، دنبال تحصيل معجزه نبودند، بلكه، از يكسو، مى خواستند اعجاز قرآن را ناديده بگيرند، و از سوى ديگر، تقاضاى معجزات اقتراحى داشتند (منظور از معجزات اقتراحى، اين است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق تمايلات اين و آن، هر امر خارق العاده اى را كه پيشنهاد كنند، انجام دهد، مثلاً اين يكى پيشنهاد خارج ساختن چشمه هاى آب كند، ديگرى بگويد: من قبول ندارم، بايد كوه هاى «مكّه» را طلا كنى، سومى هم بهانه بگيرد، كه اين كافى نيست بايد به آسمان صعود كنى، و به اين ترتيب معجزه را به صورت بازيچه بى ارزشى در آورند، و تازه آخر كار بعد از ديدن همه اينها ساحرش بخوانند).

لذا قرآن در آيه 111 سوره «انعام» مى گويد وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْء قُبُلاً ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا: «اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل كنيم، و مردگان زنده شوند و با آنها سخن بگويند و همه چيز را در برابر آنها محشور نمائيم، باز هم ايمان نمى آورند»!

به هر حال، قرآن براى پاسخگوئى به اين بهانه جويان لجوج، از دو راه وارد مى شود:

نخست مى گويد: به آنها «بگو معجزه، كار من نيست كه با تمايلات شما  انجام گيرد، معجزات همه نزد خدا است» (قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللّهِ).  او مى داند چه معجزه اى، با چه زمانى و براى چه اقوامى متناسب است، او مى داند: چه افرادى در صدد تحقيق و پى جوئى حقند، و بايد خارق عادات به آنها نشان دهد، و چه افرادى بهانه گيرند و دنبال هواى نفس؟

و بگو: «من فقط انذار كننده و بيم دهنده آشكارم» (وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ).

تنها وظيفه من انذار و تبليغ است، و بيان كلام خدا، اما ارائه معجزات و خارق عادات، تنها به اختيار ذات پاك او است، اين يك پاسخ.

* * *

پاسخ ديگر اين كه: «آيا همين اندازه براى آنها كافى نيست كه ما اين كتاب آسمانى را بر تو نازل كرديم، كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود» (أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ).

آنها تقاضاى معجزات جسمانى مى كنند، در حالى كه قرآن برترين معجزه معنوى است.

آنها تقاضاى معجزه زود گذرى دارند، در حالى كه قرآن معجزه اى است جاويدان، و شب و روز، آياتش بر آنها خوانده مى شود.

آيا امكان دارد، انسانى درس نخوانده ـ و حتى اگر فرضاً درس خوانده بود ـ كتابى با اين محتوا و اين جاذبه عجيب، كه فوق توانائى انسانها است بياورد؟ و عموم جهانيان را دعوت به مقابله كند، و همه در برابر آن عاجز و ناتوان بمانند؟!

اگر راستى منظور آنها، معجزه است، ما به وسيله نزول قرآن، بيش از آنچه آنها تقاضا دارند در اختيارشان گذارده ايم، ولى نه، آنها حق طلب نيستند، بهانه جو هستند.

بايد توجه داشت: جمله «أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ» (آيا براى آنها كافى نيست؟)  معمولاً در مواردى گفته مى شود، كه انسان كارى ما فوق انتظار طرف، انجام داده، و او از آن غافل است، يا خود را به غفلت مى زند. مثلاً مى گويد: چرا فلان خدمت را به من نكردى، و ما انگشت روى خدمت بزرگترى مى گذاريم، كه او آن را ناديده گرفته، و مى گوئيم آيا كافى نيست كه ما چنين خدمت بزرگى به تو كرديم؟!

از همه اينها گذشته، معجزه بايد هماهنگ با شرائط زمان، مكان و چگونگى دعوت پيامبر باشد، پيامبرى كه آئينش جاودانى است بايد معجزه جاودانى داشته باشد.

پيامبرى كه دعوتش جهان گير است، و بايد قرون و اعصار آينده را نيز در بر گيرد، بايد معجزه روحانى و عقلانى روشنى داشته باشد، كه فكر همه انديشمندان و صاحب خردان را به سوى خود جذب كند. مسلماً براى چنين هدفى، قرآن مناسب است، نه عصاى موسى(عليه السلام) و يد بيضا.

و در پايان آيه، براى تأكيد و توضيح بيشتر، مى گويد: «در اين كتاب آسمانى هم رحمت بزرگى نهفته است و هم تذكر گويائى، براى كسانى كه ايمان مى آورند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

آرى، قرآن هم «رحمت» است و هم «وسيله يادآورى»، اما براى گروه با ايمان، براى آنها كه درهاى قلب خود را به روى حقيقت گشوده اند، براى آنها كه طالب نورند و خواهان پيدا كردن راه، آنها اين رحمت الهى را با تمام وجود خود احساس مى كنند، و در پرتو آن آرامش مى يابند، آنها هر بار كه آيات قرآن را مى خوانند تذكر تازه اى مى يابند.

ممكن است، فرق ميان «رحمت» و «ذكرى» اين باشد كه، قرآن تنها يك معجزه و مايه تذكر نيست، بلكه، علاوه بر آن، مملو است از برنامه ها و قوانين رحمت آفرين و دستورهاى تربيتى و انسان ساز، فى المثل عصاى موسى(عليه السلام) تنها  معجزه بود، ولى در زندگى روزمره مردم اثرى نداشت، اما قرآن هم معجزه است و هم برنامه كامل زندگى و مايه رحمت.

* * *

و از آنجا كه هر مدعى نياز به شاهد و گواه دارد، در آيه بعد مى فرمايد: «بگو همين بس كه خدا ميان من و شما گواه است» (قُلْ كَفى بِاللّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً).

بديهى است، هر قدر آگاهى شاهد و گواه بيشتر باشد، ارزش شهادت او بيشتر است، لذا در جمله بعد اضافه مى كند: «خدائى گواه من است كه تمام آنچه را در آسمانها و زمين است مى داند» (يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

حال ببينيم، خداوند چگونه بر حقانيت پيامبرش گواهى داده؟

ممكن است اين گواهى، گواهى عملى باشد; زيرا وقتى خداوند معجزه بزرگى همچون قرآن را در اختيار پيامبرش قرار مى دهد، سند حقانيت او را امضاء كرده است، مگر ممكن است، خداوند حكيم عادل، معجزه را در اختيار فرد دروغگوئى (العياذ باللّه) بگذارد؟ بنابراين اعطاى معجزه به شخص پيامبر، خود بهترين طرز گواهى دادن خدا به نبوت او است.

علاوه، بر گواهى عملى فوق، در آيات متعددى از قرآن مجيد گواهى قولى نيز داده شده، چنان كه در آيه 40 سوره «احزاب» مى خوانيم: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ».

و در آيه 29 سوره «فتح» نيز آمده است: مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ: «محمّد رسول خدا است و كسانى كه با او هستند در برابر كفار خشن، و در ميان خودشان رحيم و مهربانند».

بعضى از مفسران گفته اند: اين آيه در پاسخ بعضى سران يهود در «مدينه»  مانند «كعب بن اشرف» و اتباع او نازل شده است، كه گفتند: اى محمّد چه كسى گواهى مى دهد كه تو فرستاده خدائى؟ آيه نازل شد و گفت: خداوند چنين گواهى مى دهد.

از اينجا تفسير و بيان ديگرى براى آيه فوق نيز مى توان به دست آورد، و آن اين كه: منظور، گواهى و شهادت خداوند است در كتب آسمانى پيشين، كه علماى اهل كتاب به خوبى از آن آگاهى داشتند.

در عين حال، منافاتى بين اين تفسيرهاى سه گانه نيست، و ممكن است همه در معنى آيه جمع باشد.

در پايان آيه، به عنوان يك هشدار و تهديد مى فرمايد: «كسانى كه ايمان به باطل آوردند و به «اللّه» كافر شدند، زيانكاران واقعى هستند» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْباطِلِ وَ كَفَرُوا بِاللّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ).

چه خسرانى از اين بالاتر، كه انسان تمام سرمايه هاى وجود خود را در برابر هيچ از دست دهد؟ آنگونه كه مشركان دادند، قلب و جان خود را در اختيار بت ها نهادند و تمام نيروهاى جسمانى، و امكانات اجتماعى و فردى خود را در اختيار تبليغ و ترويج آئين بت پرستى، و محو نام «اللّه» گذاردند، و جز خسران و زيان، نتيجه اى عائد آنها نشد.

غالباً قرآن در آيات خود، به اين خسران بزرگ اشاره مى كند، و گاهى با ذكر كلمه «أخسر» (زيانكارتر) اين حقيقت را نشان داده كه زيانى از اين برتر و بالاتر نيست.(2)

مهمتر اين كه: گاه انسان در معامله اى زيان مى كند، تنها سرمايه خود را از دست مى دهد و ورشكست مى شود، اما گاهى، از اين فراتر مى رود، بدهكارى  زيادى نيز بر دوش او مى ماند، و اين بدترين نوع ورشكستگى است، و مشركان درست همين حال را دارند، بلكه، گاهى مايه ورشكستگى و گمراهى ديگران نيز مى شوند، و به اصطلاح ورشكستگى زنجيره اى را  تشكيل مى دهند.(3)

* * *

در آيات گذشته، دو قسمت از بهانه جوئى هاى كفار در برابر دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و پاسخ آن مطرح شد، نخست: اين كه مى گفتند: چرا او معجزه اى نمى آورد؟ كه قرآن پاسخ داد: اين كتاب آسمانى خود برترين معجزه است.

ديگر اين كه، چه كسى گواهى بر حقانيت او مى دهد؟ كه قرآن پاسخ داد خدائى كه از همه چيز آگاه است.

در آيه مورد بحث، به سومين بهانه جوئى هاى آنها اشاره مى كند. مى گويد: «آنها در مورد عذاب عجله مى كنند و با سرعت آن را از تو مى طلبند» (وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ).

آنها مى گويند: اگر عذاب الهى حق است و دامن كفار را مى گيرد، پس چرا به سراغ ما نمى آيد؟!

قرآن در پاسخ اين سخن، سه جواب مى دهد:

نخست مى گويد: «اگر موعد مقررى تعيين نشده بود، عذاب الهى فوراً به سراغشان مى آمد» (وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمّىً لَجاءَهُمُ الْعَذابُ).

اين زمان معين، براى آن است كه هدف اصلى، يعنى بيدارى يا اتمام حجت بر آنها حاصل گردد، خدا هرگز بر خلاف حكمت، در كارهايش شتاب و عجله نمى كند.

ديگر اين كه، آنها كه اين سخن را مى گويند، چه اطمينانى دارند كه هر لحظه  عذاب الهى دامنشان را بگيرد؟ «چرا كه اين عذاب ناگهانى و بدون مقدمه، در حالى كه آنها نمى دانند و توجه ندارند، به سراغشان مى آيد» (وَ لَيَأْتِيَنَّهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ).(4)

گرچه موعد عذاب در واقع معين و مقرر است، ولى مصلحت اين است كه آنها از آن آگاه نباشند، و بدون مقدمه فرا رسد، چرا كه اگر وقت آن اعلام مى شد، باعث تجرى و جسارت كفار و گنهكاران مى گرديد، آنها تا آخرين لحظه به گناه و كفر ادامه مى دادند، و در لحظات آخر كه موعد مقرر عذاب نزديك مى شد همگى توبه مى كردند، و به سوى حق باز مى گشتند!

فلسفه تربيتى اين مجازات ها ايجاب مى كند كه، موعدش مكتوم باشد تا هر لحظه اثر خود را ببخشد، و ترس و وحشت آن، عاملى بازدارنده گردد، ضمناً، از آنچه گفتيم روشن شد كه: منظور از جمله «وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ» اين نيست كه آنها اصل وجود عذاب را درك نمى كنند، و گرنه فلسفه عذاب از بين مى رفت، بلكه منظور اين است كه: آنها لحظه وقوع آن و مقدماتش را تشخيص نمى دهند، و به تعبير ديگر به طور غافلگيرانه مثل صاعقه بر آنها فرود مى آيد.

از آيات مختلف قرآن بر مى آيد كه، اين بهانه جوئى منحصر به كفار «مكّه» نبود، بلكه، بسيارى از امم ديگر نيز روى مسأله تعجيل عذاب اصرار مىورزيدند.

* * *

بالاخره، سومين پاسخ را قرآن در آيه بعد بيان كرده، مى گويد: «آنها در برابر تو در مورد عذاب عجله مى كنند، در حالى كه جهنم كافران را احاطه كرده است»! (يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ).  اگر عذاب دنيا تأخير بيفتد، عذاب آخرت صددرصد قطعى است، آن چنان مسلّم است كه قرآن به صورت يك امر فعلى از آن ياد مى كند و مى گويد: «جهنم گوئى هم اكنون آنها را احاطه كرده است»!

در اينجا تفسير دقيق ترى نيز براى اين آيه وجود دارد، و آن اين كه: جهنم از دو نظر هم اكنون «به معنى واقعى كلمه» اين گروه را احاطه كرده.

نخست: جهنم دنيا است، آنها بر اثر شرك و آلودگى به گناه در جهنمى كه خود فراهم كرده اند مى سوزند، جهنم جنگ و خون ريزى، جهنم نزاع و اختلاف، جهنم ناامنى و ناآرامى، جهنم ظلم و بيدادگرى، و جهنم هوى و هوسهاى سركش!

ديگر اين كه، طبق ظاهر آيات قرآن، جهنم هم اكنون موجود است و طبق تحليلى كه قبلاً داشته ايم، در باطن و درون اين دنيا است و به اين ترتيب حقيقتاً كافران را احاطه كرده است، در آيات 5 و 6 و 7 سوره «تكاثر» نيز به آن اشاره شده: كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ: «اين چنين نيست، اگر علم اليقين مى داشتيد * دوزخ را مشاهده مى كرديد * سپس آن را به عين اليقين مى ديديد».(5)

* * *

سپس، مى افزايد: «آن روز كه عذاب الهى از بالاى سر و از پائين پا آنها را فرا مى گيرد، و به آنها مى گويد: بچشيد آنچه را كه عمل مى كرديد روز سخت و دردناكى است» (يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ يَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).(6)

اين آيه، ممكن است توضيحى براى احاطه عذاب جهنم در قيامت نسبت به كفار باشد، و ممكن است بيانى مستقل براى عذاب دردناك آنان محسوب گردد، كه امروز بر اثر اعمالشان آنها را احاطه كرده، و فردا ظاهر و آشكار مى شود.

به هر حال، اين كه: مى فرمايد: «اين عذاب از بالاى سر و پائين پاها است» و بقيه جهات و جوانب را ذكر نمى كند، در حقيقت به خاطر وضوح مطلب و روشنى بحث است، به علاوه هنگامى كه شعله هاى آتش از پائين پا زبانه كشد و از بالا بر سر آنها فرو ريخته شود، تمام بدن آنها را احاطه خواهد كرد، و تمام جوانب و اطراف را نيز مى پوشاند.

اصولاً، اين تعبير هم در زبان فارسى و هم در زبان عربى معمول است كه، مى گويند: فلان كس از فرق تا قدم ـ مثلاً ـ در لجنزار بى عفتى فرو رفت، يعنى تمام وجود او غرق در اين گناه شد، و به اين ترتيب، مشكلى كه براى بعضى از مفسران به وجود آمده كه، چگونه سوى بالا و پائين ذكر شده و چهار طرف مسكوت مانده است؟ حل مى شود.

جمله «ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» كه ظاهراً گوينده اش خداوند است، علاوه بر اين كه، يك نوع مجازات روانى براى اين گونه اشخاص است، بيانگر اين واقعيت مى باشد كه، عذاب الهى چيزى جز بازتاب و انعكاس اعمال خود انسان در نشأه آخرت نيست.

* * *


1 ـ اسراء، آيات 90 تا 93.

2 ـ هود، آيه 22 ـ نمل، آيه 5 ـ كهف، آيه 103.

3 ـ در اين زمينه بحث مشروحى در جلد 12، صفحه 563 (ذيل آيه 103 سوره كهف) بيان كرده ايم.

4 ـ «بَغْتَةً» از ماده «بغت» (بر وزن وقت) به معنى برخورد ناگهانى و غير منتظره چيزى است.

5 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 92 به بعد (ذيل آيه 133 سوره آل عمران) مراجعه فرمائيد.

6 ـ بعضى از مفسران «يوم» را ظرف براى فعل مقدرى دانسته اند و بعضى ديگر آن را متعلق به 2«محيطة» مى دانند.

 

1 ـ دلائل اعجاز قرآن

بدون شك «قرآن» بزرگترين معجزه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، معجزه اى است  گويا، جاودانى و پويا، و متناسب با هر عصر و زمان، و براى تمام قشرها، ما بحثهاى مربوط به اعجاز قرآن را مشروحاً در جلد اول ذيل آيه 23 سوره «بقره» آورده ايم و نيازى به تكرار نمى بينيم.

2 ـ دستاويزى براى انكار معجزات

بعضى از دانشمندان غرب زده اسلامى، كه مايلند خارق عادات پيامبران را ناديده بگيرند، اصرار دارند كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) معجزه اى غير از قرآن نداشته است، ممكن است حتى قرآن را نيز معجزه ندانند، در حالى كه اين سخن، هم بر خلاف آيات قرآن، هم روايات متواتر، و هم تاريخ مسلّم اسلامى است.

ما شرح اين سخن را در جلد 12 صفحه 386 (ذيل آيات 90 تا 93 سوره اسراء) بيان كرديم.

3 ـ معجزات اقتراحى

 

هميشه يكى از روش هاى لجوجانه مخالفان پيامبران طرح معجزات اقتراحى بوده، و با اين كار، مى خواستند از يكسو، ابهت معجزات را بشكنند و آنها را به ابتذال بكشانند، و از سوى ديگر، بهانه اى براى عدم پذيرش دعوت پيامبران در دست داشته باشند، ولى، هيچ گاه پيامبران الهى تسليم اين توطئه ها نمى شدند و چنان كه در آيات بالا ديديم در پاسخ مى گفتند: «معجزات در اختيار ما نيست كه مطابق ميل و هوس شما هر روز و هر ساعت معجزه اى انجام گيرد، بلكه، معجزات فقط به فرمان خدا صورت مى گيرد و از اختيار ما بيرون است».

درباره معجزات اقتراحى، شرحى در جلد هشتم صفحه 253 به بعد (ذيل آيه 20 سوره يونس) آمده است.

* * *

56يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ فَإِيّايَ فَاعْبُدُونِ

57كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ

58وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ غُرَفاً تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ

59الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ

60وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّة لاتَحْمِلُ رِزْقَهَا اللّهُ يَرْزُقُها وَ إِيّاكُمْ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

 

ترجمه:

56 ـ اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من وسيع است، پس تنها مرا بپرستيد (و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد)!

57 ـ هر انسانى مرگ را مى چشد; سپس شما را به سوى ما باز مى گرداند.

58 ـ و كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادند، آنان را در غرفه هائى از بهشت جاى مى دهيم كه نهرها در زير آن جارى است، جاودانه در آن خواهند ماند، چه خوبست پاداش عمل كنندگان!

59 ـ همانها كه (در برابر مشكلات) صبر كردند و تنها بر پروردگارشان توكل مى كنند.

60 ـ چه بسا جنبنده اى كه قدرت حمل روزى خود را ندارد، خداوند او و شما را روزى مى دهد; و او شنوا و داناست.

 

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران معتقدند: آيه اول درباره مؤمنانى نازل شده كه، در «مكّه» تحت فشار شديد كفار بودند، به طورى كه توانائى بر اداى وظائف اسلامى خود نداشتند. به آنها دستور داده شد، از آن سرزمين هجرت كنند.

و نيز بعضى از مفسران معتقدند: آيه «وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّة لاتَحْمِلُ رِزْقَهَا» (آخرين آيه مورد بحث) در مورد گروهى از مؤمنان نازل شده كه در «مكّه» گرفتار آزار دشمنان بودند، و مى گفتند: اگر ما به «مدينه» هجرت كنيم در آنجا نه خانه اى داريم، نه زمينى، و چه كسى به ما آب و غذا مى دهد؟! (آيه نازل شد و گفت تمام جنبندگان روى زمين، از خوان نعمت خداوند بزرگ، روزى مى برند، غصه روزى را نخوريد).

* * *

هجرتى بايد كرد!

 

از آنجا كه در آيات گذشته سخن از موضعگيرى هاى مختلف مشركان در برابر اسلام و مسلمانان بود، در آيات مورد بحث، به وضع خود مسلمانان پرداخته و مسئوليت و وظيفه آنها را در برابر يكى از مشكلاتى كه در ارتباط با كفار دارند، يعنى مشكل «اذيت و آزار و محدوديت و فشار» آنها بيان مى كند.

مى فرمايد: «اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! و هم اكنون براى انجام وظائف دينى خود، تحت فشار دشمن هستيد، سر زمين من وسيع است، به جاى ديگر هجرت كنيد و مرا بپرستيد» (يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ فَإِيّايَ فَاعْبُدُونِ).

بديهى است، اين يك قانون اختصاصى مربوط به مؤمنان «مكّه» نيست، و  شأن نزول، هرگز مفهوم وسيع و گسترده آيه را كه هماهنگ با ديگر آيات قرآن است محدود نمى كند، به اين ترتيب، در هر عصر و زمان، و در هر محيط و مكان، كه آزادى به طور كامل از مسلمانان سلب شود، و ماندن در آنجا نتيجه اى جز ذلت و زبونى و دور ماندن از برنامه هاى الهى نداشته باشد، وظيفه مسلمانان مهاجرت به مناطقى است كه بتوانند آزادى مطلق، يا آزادى نسبى، را به دست آورند.

به تعبير ديگر: هدف آفرينش انسان بندگى خدا است، همان بندگى كه رمز آزادگى و سرفرازى و پيروزى انسان در همه جبهه ها است، و در جمله «فَإِيّايَ فَاعْبُدُونِ» به آن اشاره شده، و در آيه 56 سوره «ذاريات»: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» نيز آمده است.

هر گاه، اين هدف اساسى و نهائى زير پا بماند، راهى جز هجرت نيست، زمين خدا وسيع است، و بايد به نقطه ديگرى، قدم نهاد، و هرگز در چنين مواردى، اسير مفاهيمى همچون قبيله، قوم، وطن، و خانه و كاشانه نشد، و تن به ذلت و اسارت در نداد، كه احترام اين امور، تا زمانى است كه هدف اصلى به مخاطره نيفتد.

در اين گونه موارد است كه: اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: لَيْسَ بَلَدٌ بِأَحَقَّ بِكَ مِنْ بَلَد خَيْرُ الْبِلادِ مَا حَمَلَكَ: «هيچ شهرى براى تو شايسته تر از شهر ديگرى نيست، بهترين شهرها، شهرى است كه تو را پذيرا گردد و وسائل پيشرفت تو را فراهم سازد».(1)

درست است كه حب وطن و علاقه به زادگاه، جزء سرشت هر انسانى است، ولى گاه، مسائل مهمترى در زندگى مطرح مى شود، كه اين موضوع را تحت  الشعاع خود قرار مى دهد.

در زمينه ديدگاه اسلام، در مسأله مهاجرت، و رواياتى كه در اين زمينه رسيده، شرح مبسوطى در جلد چهارم داشتيم.(2)

تعبير به جمله «يا عِبادِى»! محبت آميزترين تعبيرى است كه از ناحيه خداوند، به بندگان مى شود، تاج افتخارى است حتى برتر از مقام رسالت و خلافت، همان گونه كه همواره در تشهد نماز، آن را مقدم بر رسالت مى شمريم و مى گوئيم: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ».

جالب اين كه: هنگامى كه خداوند آدم را آفريد، او را به لقب «خليفة اللّهى» مفتخر فرمود، اما شيطان باز از وسوسه او مأيوس نشد، و به سراغ «آدم» آمد، و شد آنچه شد، ولى هنگامى كه او را به مقام عبوديت ستود، شيطان در برابر او زانو زد گفت: فَبِعِزَّتِكَ لَأَغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِيْنَ * اِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِيْنَ: «به عزتت سوگند كه همه فرزندان آدم را اغوا مى كنم * مگر بندگان مخلص تو».(3)

حتى خداوند نيز، اين موضوع را تضمين فرموده: اِنَّ عِبادِىَ لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ: «تو هرگز بر بندگان من سلطه نخواهى يافت».(4)

بنابراين، مقام عبوديت خالص، حتى از مقام خلافت الهى در زمين برتر و بالاتر است.

از آنچه گفتيم: به خوبى روشن شد كه، منظور از «عِباد» در آيه مورد بحث، همه انسانها نيستند، بلكه انسانهاى مؤمن است و جمله «الَّذِيْنَ آمَنُوا» به عنوان تأكيد و توضيح ذكر شده است.(5)

از آنجا كه يكى از عذرهاى كسانى كه در بلاد شرك مى ماندند و حاضر به هجرت نبودند، اين بود: ما مى ترسيم اگر از ديار خود بيرون برويم، خطر مرگ به وسيله دشمنان، يا گرسنگى، يا عوامل ديگر ما را تهديد كند، به علاوه به فراق بستگان، خويشاوندان، فرزندان و شهر و ديار خود مبتلا شويم، قرآن در آيه بعد به عنوان يك پاسخ جامع، به آنها مى گويد: «سرانجام همه انسانها مى ميرند، و هر كسى مرگ را مى چشد، سپس به سوى ما باز مى گرديد» (كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ).

اين جهان دار بقاء براى هيچ كس نيست، بعضى زودتر، و بعضى ديرتر بايد بروند، فراق دوستان، فرزندان و خويشاوندان، به هر حال تحقق مى يابد، چرا انسان به خاطر اين مسائل زودگذر، در ديار شرك و كفر بماند؟ و بار ذلت و اسارت را بر دوش كشد، براى اين كه، چهار روز بيشتر زندگى كند؟

از همه اينها گذشته، از اين بترسيد كه: مرگتان فرا رسد و در همين ديار شرك و كفر، پيش از آن كه به ديار ايمان و اسلام برويد، بميريد، چه دردناك است چنين مرگ و مردنى؟!

وانگهى، گمان نكنيد، مرگ، پايان همه چيز است، مرگ آغاز زندگى اصلى انسانها است، چرا كه «همه شما به سوى ما باز مى گرديد»، به سوى پروردگار بزرگ، و به سوى نعمت هاى بى پايانش.

* * *

آيه بعد، گوشه اى از اين نعمتها را چنين شرح مى دهد: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، آنها را در غرفه هائى از بهشت جاى مى دهيم، كه نهرها از زير آن جارى است» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِنَ  الْجَنَّةِ غُرَفاً تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ).(6)

آنها در قصرهائى كه درختان بهشتى از هر سو احاطه اش كرده، و نهرهاى گوناگون ـ كه طبق آيات ديگر قرآن، هر كدام طعم و منظره اى مخصوص به خود دارند ـ از لابلاى آن درختان، و زير اين قصرها در جريان است، منزل مى كنند. (توجه داشته باشيد «غُرَف» جمع «غرفه»، به معنى ساختمان بلند است كه بر اطراف خود مشرف باشد).

امتياز ديگر غرفه هاى بهشتى اين است كه: همچون منازل و قصرهاى اين جهان نيست، كه هنوز انسان دمى در آن نياسوده است بانگ «الرحيل» زده مى شود بلكه، «آنها جاودانه در آن خواهند ماند» (خالِدِينَ فِيها).

و در پايان آيه اضافه مى كند: «چه خوب است پاداش آنها كه براى خدا عمل مى كنند» (نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ).

يك مقايسه ساده، ميان آنچه درباره كفار و گنهكاران در آيات گذشته، گفته شد، با آنچه در اين آيه آمده است، عظمت پاداش مؤمنان را روشن مى كند.

كفار، در لابلاى آتش و عذابى بودند كه، از فرق، تا قدم، آنها را فرا گرفته بود، و به عنوان سرزنش، به آنها گفته مى شد: «بچشيد آنچه را عمل مى كرديد»!.

اما مؤمنان در ميان نعمتهاىِ بهشتى غوطهورند، و رحمت پروردگار از هر سو، آنها را احاطه كرده، و به جاى جمله هاى ملامت بار، سخنانى مى شنوند كه، همه نشانه محبت و لطف خداوند كريم است، آرى به آنها گفته مى شود: «چه خوب و زيبا است اجر و پاداش عمل كنندگان».

بديهى است منظور از «عامِلِيْن» به قرينه جمله هاى قبل، كسانى است كه عمل صالح و توأم با ايمان دارند، هر چند كلمه «عامِلِين» مطلق است.

 در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: إِنَّ فِي الْجَنَّةِ غُرَفاً يُرَى ظُهُورُهَا مِنْ بُطُونِهَا وَ بُطُونُهَا مِنْ ظُهُورِهَا!: «در بهشت غرفه هائى است آن قدر شفاف، كه بيرونش از درون، و درونش از بيرون، ديده مى شود»! كسى برخاسته عرض كرد: اين غرفه ها از آن كيست اى رسول خدا! فرمود: هِيَ لِمَنْ أَطَابَ الْكَلامَ وَ أَطْعَمَ الطَّعَامَ وَ أَدامَ الصِّيامَ وَ صَلّى لِلّهِ بِاللَّيْلِ وَ النَّاسُ نِيَامٌ: «اينها براى كسى است كه سخن خود را پاكيزه كند، گرسنگان را سير نمايد، و روزه بسيار بگيرد و در دل شب، هنگامى كه مردم در خوابند، براى خدا نماز بخواند».(7)

* * *

آيه بعد، مهمترين اوصاف مؤمنان عامل، را به اين صورت بيان مى كند: «آنها كسانى هستند كه در برابر مشكلات، صبر و استقامت به خرج مى دهند، و بر پروردگارشان توكل مى كنند» (الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ).

از زن و فرزند و دوستان و بستگان و خانه و كاشانه خود، جدا مى شوند و صبر مى كنند.

مرارت هاى غربت و سختى هاى آوارگى از وطن را مى چشند و شكيبا هستند.

براى حفظ ايمان خود، آزار دشمنان را به جان مى خرند، و در راه جهاد با نفس كه «جهاد اكبر» است، و مبارزه با دشمنان سر سخت كه «جهاد اصغر» است، از انواع مشكلات استقبال، و صبر مى كنند.

آرى، اين صبر و استقامت، رمز پيروزى آنها و عامل بزرگ افتخار آنان است، كه بدون آن هيچ عمل مثبتى در زندگى، امكان پذير نيست.

 از اين گذشته، آنها نه بر اموالشان و نه بر دوستان و بستگان تكيه دارند، تكيه گاهشان تنها خدا، و توكلشان بر ذات پاك او است، اگر هزار دشمن قصد هلاك آنها كنند مى گويند: گرم تو دوستى، از دشمنان ندارم باك!

و اگر درست بينديشيم، ريشه همه فضائل انسانى همين «صبر» و «توكل» است: «صبر» عامل استقامت در برابر موانع و مشكلات است، و «توكل» انگيزه حركت در اين راه پر نشيب و فراز.

در حقيقت، براى انجام عمل صالح، بايد از اين دو فضيلت اخلاقى مدد گرفت «صبر» و «توكل» كه بدون اين دو، انجام اعمال صالح در مقياس وسيع هرگز امكان پذير نيست.(8)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، در پاسخ كسانى كه به زبان حال، يا زبان قال مى گفتند: اگر ما از شهر و ديار خود هجرت كنيم، چه كسى به ما روزى مى دهد؟

قرآن مى گويد: غم روزى را نخوريد و ننگ ذلت و اسارت را نپذيريد، روزى رسان خدا است، نه تنها شما كه: «بسيارند جنبندگانى كه حتى نمى توانند روزى خود را حمل كنند، و هرگز ذخيره غذائى در لانه خود ندارند، و هر روز نو، روزى نو مى خواهند، اما خدا آنها را گرسنه نمى گذارد، و روزى مى دهد، و همو شما را نيز روزى مى بخشد» (وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّة لاتَحْمِلُ رِزْقَهَا اللّهُ يَرْزُقُها وَ إِيّاكُمْ).

در ميان جنبندگان، حيوانات و حشرات، گذشته از انسان، انواع كمى هستند كه همچون مورچگان و زنبوران عسل، مواد غذائى خود را از صحرا و بيابان به  سوى لانه حمل و ذخيره مى كنند، و غالباً «گنجشك روزى» هستند، يعنى هر روز جديد، بايد به دنبال روزى تازه اى بروند، و مليونها، ميليون از آنها، در اطراف ما در نقاط دور و نزديك، در بيابانها و اعماق دره ها، و بر فراز كوه ها، و درون درياها وجود دارند كه همه، از خوان نعمت بى دريغش روزى مى خورند.

و تو اى انسان، كه از آنها براى به دست آوردن روزى و ذخيره كردن، با هوش و تواناترى، چرا اين چنين از ترس قطع روزى، به زندگى آلوده و ننگين چسبيده اى؟ و زير بار هر ظلم و ستم و خوارى و مذلت مى روى؟ تو نيز از درون اين محدوده زندگى تنگ و تاريك خود، بيرون آى، و بر سر سفره گسترده پروردگارت، بنشين و غم روزى مخور!

در آن روز، كه به صورت جنين ضعيف و ناتوانى در شكم مادر محبوس بودى، و هيچ كس حتى پدر و مادر مهربانت، به تو دسترسى نداشتند، پروردگارت تو را فراموش نكرد، و آنچه را نياز داشتى دقيقاً در اختيار تو گذاشت، امروز كه موجودى توانا و نيرومندترى.

و از آنجا كه رسانيدن روزى به نيازمندان فرع آگاهى از وجود و نيازشان است در پايان آيه تأكيد مى كند: «او است شنوا و دانا» (وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ).

سخن همه شما را مى شنود، و حتى زبان حال شما و همه جنبندگان را مى داند، از نيازهاى همه به خوبى با خبر است و چيزى از دائره علم بى پايان او، پنهان نيست.

* * *

61وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ فَأَنّى يُؤْفَكُونَ

62اللّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ

63وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ

64وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ

65فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ

66لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ وَ لِيَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

61 ـ و هر گاه از آنان بپرسى: «چه كسى آسمانها و زمين را آفريده، و خورشيد و ماه را مسخر كرده است»؟ مى گويند: «اللّه»! پس با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند؟!

62 ـ خداوند روزى را براى هر كس از بندگانش بخواهد گسترده مى كند، و براى هر كس بخواهد محدود مى سازد; خداوند به همه چيز داناست!

63 ـ و اگر از آنان بپرسى: «چه كسى از آسمان آبى فرستاد و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده كرد»؟ مى گويند: «اللّه»! بگو: «حمد و ستايش مخصوص خداست»! اما بيشتر آنها نمى دانند.

64 ـ اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازى نيست; و زندگى واقعى سراى آخرت است، اگر مى دانستند!

65 ـ هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند); اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند!

66 ـ (بگذار) تا آنچه را به آنها داده ايم انكار كنند و از لذات زودگذر زندگى بهره گيرند; اما به زودى خواهند فهميد!

 


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 442.

2 ـ جلد 4، صفحه 190 به بعد، ذيل آيه 100 سوره نساء.

3 ـ ص، آيات 82 و 83.

4 ـ حجر، آيه 42.

5 ـ جمله «فَايّاىَ فَاعْبُدُون»، در حقيقت عطف بر جزاى جمله شرطيه اى است كه محذوف مى باشد، و در تقدير چنين است: «اِنْ ضاقَتْ بِكُمُ الأَرْضَ فَاهْجُرُوا مِنْها اِلَى الأُخْرى وَ اِيّاىَ اعْبُدُون».

6 ـ «لَنُبَوِّئَنَّهُم» از ماده «تبوئه» (بر وزن تذكرة) به معنى سكنى دادن به قصد بقاء و دوام است.

7 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 5075، ذيل آيات مورد بحث.

8 ـ درباره حقيقت «توكل» و فلسفه آن بحث مشروحى در جلد 10، صفحه 295 به بعد (ذيل آيه 12 سوره ابراهيم) داشته ايم، و در مورد «صبر» در جلد 10، صفحه 193 و در جلد 6، صفحه 305 بحث بيشترى شده است.

 

در دل، خدا مى گويند و با زبان، بت!

در آيات گذشته روى سخن با مشركانى بود كه حقانيت اسلام را درك كرده بودند، اما به خاطر ترس از قطع روزى خود، حاضر به قبول ايمان و هجرت نبودند، در آيات مورد بحث، روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ـ و در واقع به همه مؤمنان كرده ـ دلائل توحيد را از طريق «خلقت» و «ربوبيت» و «فطرت»
ـ يعنى از سه طريق متفاوت ـ بيان مى كند، و به آنها خاطر نشان مى سازد كه سرنوشت آنها به دست خدائى است كه در «آفاق» و «انفس» آثار او را مى يابند، نه به دست بتها كه بتها هيچ نقشى در اين ميان ندارند.

نخست، به مسأله «خلقت آسمان و زمين» اشاره كرده، و از اعتقادات باطنى آنها كمك گرفته، مى گويد: «اگر از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده؟ و چه كسى خورشيد و ماه را مسخر فرمان خويش در طريق منافع  بندگان كرده؟ همه يك زبان، پاسخ مى گويند: اللّه» (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ).

زيرا مسلّم است، نه بت پرستان و نه غير آنها، هيچ كس نمى گويد: خالق زمين و آسمان و تسخير كننده خورشيد و ماه، يك مشت سنگ و چوبى است كه به دست انسان ساخته و پرداخته شده است.

به تعبير ديگر، حتى بت پرستان در «توحيد خالق» شك نداشتند، آنها در عبادت مشرك بودند، مى گفتند: ما بت ها را براى اين مى پرستيم كه واسطه ميان ما و خدا شوند، چنان كه در آيه 18 سوره «يونس» مى خوانيم: «وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ».

ما لايق اين نيستيم كه، مستقيماً با خدا ارتباط گيريم، بايد از طريق بتها رابطه خود را برقرار كنيم!: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى: «ما آنها را پرستش نمى كنيم، مگر به اين جهت كه مقام ما را به خدا نزديك كند»!.(1)

غافل از اين كه، هيچ فاصله اى ميان خالق و خلق وجود ندارد، و او به ما از رگ گردن ما نزديك تر است، به علاوه، اگر انسان كه گل سرسبد موجودات است، نتواند با خدا رابطه برقرار سازد، چه چيزى مى تواند واسطه او شود؟

به هر حال، در پايان آيه، بعد از ذكر اين دليل روشن، مى گويد: «با اين حال، چگونه آنها از عبادت خداوند خالق متعال به عبادت يك مشت بتهاى سنگى و چوبى بازگردانده مى شوند»؟ (فَأَنّى يُؤْفَكُونَ).

«يُؤْفَكُون» از ماده «إفك» (بر وزن فكر) به معنى بازگرداندن چيزى از صورت واقعى و حقيقى آن است، و به همين تناسب، بر دروغ و نيز بادهاى مخالف اطلاق مى شود.

 

تعبير «يُؤْفَكُون» به صيغه مجهول، اشاره به اين است كه: آنها قدرت بر تصميم گيرى ندارند، گوئى بى اراده به سوى بت پرستى كشيده مى شوند!  ضمناً، منظور از تسخير خورشيد و ماه، نظاماتى است كه خداوند براى آنها قرار داده و آنها را با اين نظامات، در طريق منافع انسانها، به راه انداخته است.

* * *

آن گاه براى تأكيد همين معنى، كه هم خالق او است، و هم رازق او، اضافه مى كند: «خداوند روزى براى هر كس از بندگانش بخواهد گسترده مى كند، و براى هر كس بخواهد، محدود و تنگ مى سازد» (اللّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ).

كليد روزى به دست او است، نه به دست انسانها، و نه بتها.

و اين كه: در آيات قبل گفته شد، مؤمنان راستين تنها بر او توكل مى كنند، به خاطر همين است كه اختيار همه چيز، به دست او است، پس چرا از اظهار ايمان بترسند و زندگى خويش را از ناحيه دشمنان در خطر ببينند؟!

و اگر چنين تصور كنند كه، خدا قدرت دارد، ولى از حال آنها آگاه نيست، اين اشتباه بزرگى است، چرا كه: «خداوند به همه چيز عالم است» (إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ).

مگر ممكن است، كسى خالق و مدبر باشد، و لحظه به لحظه، فيض او به موجودات برسد، و در عين حال از وضع آنها آگاه نباشد؟ اين قابل تصور نيست.

* * *

در مرحله دوم، سخن از «توحيد ربوبى» و نزول سرچشمه اصلى ارزاق از ناحيه خدا، مى فرمايد: «اگر از آنها سؤال كنى، چه كسى از آسمان آبى نازل و زمين را بعد از مردن به وسيله آن زنده كرد، همه يك زبان مى گويند: اللّه»! (وَ لَئِنْ  سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللّهُ).

اين اعتقاد باطنى بت پرستان است، كه حتى از اظهار آن با زبان، ابا نداشتند، زيرا آنها هم «خالق» را خدا مى دانستند، و هم «ربّ و مدبر جهان» را خدا معرفى مى كردند.

بعد مى افزايد: «بگو حمد و ستايش مخصوص خدا است» (قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ).

حمد و سپاس براى كسى است كه همه نعمتها از ناحيه او است، زيرا هنگامى كه آب، كه سرچشمه اصلى حيات و مايه زندگى همه جانداران است از ناحيه او باشد، پيدا است ساير ارزاق نيز از ناحيه او است.

بنابراين، حمد و ستايش، نيز بايد مخصوص به او باشد كه معبودهاى ديگر سهمى در اين ميان ندارند.

بگو: شكر، خدا را كه، آنها خود نيز به اين حقايق معترفند.

و بگو: شكر خدا را كه، منطق ما آن قدر زنده و كوبنده است، كه هيچ كس قدرت ابطال آن را ندارد.

و از آنجا كه گفتگوهاى مشركان از يكسو، و گفتارها و اعمالشان از سوى ديگر، با هم تناقض داشت، در پايان آيه مى افزايد: «بلكه اكثر آنها درك نمى كنند» (بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ).

و گرنه، انسان عاقل و فهميده، چگونه ممكن است اين قدر پراكنده گوئى كند؟ از يك طرف، خالق و رازق و مدبر جهان را، خدا بداند، و از سوى ديگر، در برابر بتها كه هيچ تأثيرى در سرنوشت آنان ندارند، سجده كند.

از يك سو، معتقد به توحيد «خالق» و «ربّ» باشند، و از سوى ديگر، دم از شرك در عبادت بزنند.

جالب اين كه، نمى گويد: آنها عقل ندارند، مى گويد: «تعقل» نمى كنند، يعنى  دارند و به كار نمى گيرند!

* * *

و براى اين كه: انديشه آنها را از افق اين زندگى محدود فراتر برد، و جهان هاى وسيع ترى در برابر ديد عقل آنها بگشايد، در آيه بعد، چگونگى زندگى دنيا را در مقايسه با زندگى جاويدان سراى ديگر، در يك عبارت كوتاه و بسيار پر معنى، چنين بيان مى كند: «اين زندگى دنيا، جز لهو و لعب چيزى نيست جز سرگرمى و بازى مطلبى در آن يافت نمى شود» (وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ).

«و سراى آخرت، زندگى واقعى است اگر آنها مى دانستند» (وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ).

چه تعبير جالب و رسائى! چرا كه، «لهو» به معنى سرگرمى است، و هر كارى كه انسان را به خود مشغول مى دارد، و از مسائل اصولى زندگى منحرف مى كند، و «لعب» به كارهائى مى گويند كه: داراى يك نوع نظم خيالى براى يك هدف خيالى است (بازى).

در لعب و بازى، يكى شاه مى شود، و ديگرى وزير، ديگرى فرمانده لشگر و ديگرى قافله، يا دزد، و بعد از درگيرى ها وقتى بازى به پايان مى رسد، مى بينيم همه نقش ها خواب و خيال بوده است.

قرآن مى گويد: زندگى دنيا يك نوع سرگرمى و بازى است، مردمى جمع مى شوند و به پندارهائى دل مى بندند، بعد از چند روزى پراكنده مى شوند، و در زير خاك پنهان مى گردند، سپس، همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود.

اما حيات حقيقى كه فنائى در آن نيست، نه درد و رنج و ناراحتى در آن وجود دارد، نه ترس و دلهره، و نه تضاد و تزاحم، تنها حيات آخرت است، ولى  اگر انسان بداند و اهل دقت و تحقيق باشد.

و آنها كه دل به اين زندگى مى بندند و به زرق و برق آن مفتون و دلخوش مى شوند، كودكانى بيش نيستند، هر چند ساليان دراز از عمر آنها مى گذرد.

ضمناً، بايد توجه داشت: «حيوان» (بر وزن ضربان) به اعتقاد جمعى از مفسران و ارباب لغت، به معنى حيات است (معنى مصدرى دارد).(2)

اشاره به اين كه: «سراى آخرت» عين زندگى و حيات است، گوئى حيات از همه ابعاد آن مى جوشد، و چيزى جز «زندگى» در آن نيست!.

بديهى است، قرآن هرگز نمى خواهد با اين تعبير، ارزش مواهب الهى را در اين جهان نفى كند، بلكه مى خواهد با يك مقايسه صريح و روشن، ارزش اين زندگى را در برابر آن زندگى، مجسم سازد، علاوه بر اين، به انسان هشدار دهد كه «اسير» اين مواهب نباشد، بلكه «امير» بر آنها گردد، و هرگز ارزشهاى اصيل وجود خود را با آنها معاوضه نكند.

* * *

در مرحله سوم، به سراغ «فطرت» و سرشت انسانى و تجلى نور توحيد در بحرانى ترين حالات، در درون جان انسانها مى رود، و ضمن مثال بسيار گويائى مى فرمايد: «هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند خدا را با اخلاص كامل مى خوانند، و غير او از نظرشان محو مى شود، اما هنگامى كه آنها را از طوفان و گرداب، رهائى مى بخشد و به خشكى مى رساند، باز مشرك مى شوند»! (فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ).

 آرى، شدائد و طوفان ها، زمينه ساز شكوفائى فطرت آدمى است، چرا كه نور توحيد، در درون جان همه انسانها، نهفته است، آداب و رسوم خرافى، تربيتهاى غلط، تلقين هاى سوء، پرده هائى بر آن مى افكند، ولى هنگامى كه طوفانها از هر سو مىوزد و گردابهاى مشكلات در برابر انسان، نمايان مى گردد، و دست خود را از همه اسباب ظاهرى كوتاه مى بيند، بى اختيار، به سراغ عالم ماوراء طبيعت مى رود و هرگونه فكر شرك آلود را، از دل زدوده، و در كوره اين حوادث ـ به مصداق «مُخْلِصِيْنَ لَهُ الدِّيْنَ» ـ از هر ناخالصى، خالص مى گردد.

كوتاه سخن اين كه: هميشه يك نقطه نورانى در درون قلب انسان وجود دارد، كه خط ارتباطى او با جهان ماوراء طبيعت، و نزديكترين راه به سوى خدا است.

تعليمات غلط و غفلت و غرور، مخصوصاً به هنگام سلامت و وفور نعمت، پرده هائى بر آن مى افكند، اما طوفان هاى حوادث اين پرده ها را مى درد و خاكسترها را كنار مى زند، و آن نقطه نورانى آشكار مى شود.

به همين دليل، پيشوايان بزرگ اسلام، كسانى را كه در مسأله خداشناسى سخت در ترديد فرو مى رفتند، از همين طريق ارشاد مى نمودند.

داستان مرد سرگردانى را كه در امر خداشناسى گرفتار شك و ترديد شده بود، و امام صادق(عليه السلام) از همين راه فطرى و درونى او را ارشاد فرمود، همه شنيده ايم.

عرض كرد: يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ دُلِّنِي عَلَى اللّهِ ما هُوَ؟ فَقَدْ أَكْثَرَ عَلَىَّ الْمُجادِلُونَ وَ حَيَّرُونِي!

فَقالَ لَهُ: يا عَبْدَاللّهِ! هَلْ رَكِبْتَ سَفِيْنَةً قَطُّ؟ قالَ نَعَمْ، قالَ فَهَلْ كَسَرَ بِكَ حَيْثُ لا سَفِيْنَةَ تُنْجِيْكَ وَ لا سَباحَةَ تُغْنِيْكَ؟ قالَ نَعَمْ.  قالَ فَهَلْ تَعَلَّقَ قَلْبُكَ هُنالِكِ أَنَّ شَيْئاً مِنَ الاَشْياءِ قادِرٌ عَلى أَنْ يُخَلِّصَكَ مِنْ وَرْطَتِكَ؟ قالَ: نَعَمْ.

قالَ الصّادِقُ(عليه السلام): فَذلِكَ الشَّىْءُ هُوَ اللّهُ الْقادِرُ عَلَى الاِنْجاءِ حَيْثُ لاْ مُنْجِىَ، وَ عَلَى الاِغاثَةِ حَيْثُ لاْ مُغِيْثَ:

«اى فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مرا به خدا راهنمائى كن، او كيست؟ زيرا وسوسه گران مرا حيران ساخته اند، امام(عليه السلام) فرمود: اى بنده خدا! آيا هرگز سوار بر كشتى شده اى؟

عرض كرد: آرى.

فرمود: هرگز كشتى تو شكسته است، در آنجا كه هيچ كشتى ديگرى براى نجات تو نبوده، و قدرت بر شناگرى نداشته اى؟

عرض كرد: آرى.

فرمود: در آن حالت آيا قلب تو به اين امر تعلق گرفت كه، وجودى هست كه مى تواند تو را از آن مهلكه نجات دهد؟

عرض كرد: آرى.

امام صادق(عليه السلام) فرمود: او خداوندى است كه قادر بر نجات است، در آنجا كه هيچ نجات دهنده و فريادرسى نيست».(3)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، بعد از ذكر اين همه استدلالات بر توحيد و خداپرستى، مخالفان را با تهديدى شديد و كوبنده مواجه ساخته، مى گويد: «تا آنچه را به آنها داده ايم انكار كنند، (و نعمت هاى ما را ناديده بگيرند)، و چند روزى از لذات زودگذر بهره ببرند، اما به زودى خواهند فهميد» كه عاقبت كفر و  شرك آنها به كجا خواهد رسيد؟ و آنها را به چه سرنوشت شومى گرفتار خواهد ساخت؟ (لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ وَ لِيَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ).

گرچه ظاهر آيه در اينجا امر به كفر و انكار آيات الهى است، اما بديهى است منظور از آن تهديد است، درست مثل اين كه به يك شخص جنايتكار ستمگر مى گوئيم: هر جنايتى از دستت مى آيد بكن، اما به زودى نتيجه تلخ اعمالت را يكجا خواهى چشيد!.

در اين گونه عبارات، گرچه صيغه امر به كار مى رود اما هدف از آن تهديد است، نه طلب.

جالب اين كه، جمله «فَسُوفَ يَعْلَمُون»، به صورت مطلق آمده، نمى گويد، چه چيز را خواهند دانست، بلكه مى گويد: «به زودى خواهند دانست» اين اطلاق كلام براى آن است كه مفهومش هر چه وسيع تر باشد، و ذهن شنونده در هيچ حدى محدود نگردد، نتيجه اعمال: عذاب الهى، رسوائى در دو جهان، و هرگونه بدبختى ديگر.

* * *


1 ـ زمر، آيه 3.

2 ـ اين كلمه در اصل از «حى» گرفته شده و «حييان» بوده كه ياء دوم تبديل به «واو» گشته و «حيوان» شده است.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 3، صفحه 41.

 

شدائد زمينه ساز شكوفائى فطرت است

به خواست خداوند، در ذيل آيه 30 سوره «روم» پيرامون فطرى بودن اصل توحيد و خداشناسى، مشروحاً سخن خواهيم گفت، آنچه در اينجا ذكر آن لازم است اين است كه، قرآن مجيد در آيات فراوانى از مشكلات و سختى ها به عنوان يك وسيله ظهور و بروز اين فطرت انسانى، سخن مى گويد:

در يك جا مى گويد: وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَة فَمِنَ اللّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ * ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَّبِهِمْ يُشْرِكُونَ: «آنچه از نعمت ها داريد از خدا است، و چون بلائى به شما رسد به درگاه او فرياد مى كشيد * اما هنگامى كه بلا را از شما بر طرف مى كند باز گروهى از شما مشرك مى شوند»!.(1)  

در سوره «يونس» همين معنى به صورت ديگرى مطرح شده: وَ إِذا مَسَّ الإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى ضُرّ مَسَّهُ: «هنگامى كه رنج و بلائى به انسان رسد در همان لحظه ما را مى خواند، خفته، يا نشسته، يا ايستاده، اما هنگامى كه رنج او را بر طرف ساختيم آن چنان در غفلت فرو مى رود، كه گوئى هرگز ما را براى حل مشكلش نخوانده است»!.(2)

در سوره «روم» آيه 33، و سوره «زمر» آيه 49، و در سوره «اسراء» آيات 67 ـ 69 نيز همين مطلب با عبارات ديگر و اشارات پر معنى آمده است.

در آيات مورد بحث نيز خوانديم، كه، اين گروه مشركان در حال آلودگى خاطر، به سراغ بتها مى روند، ولى هنگامى كه به سفر دريا مى شتابند و طوفان ها و گرداب ها و بادهاى مخالف آنها را احاطه مى كنند، و كشتيشان همچون يك پر كاه روى امواج، به هر سو پرتاب مى شود، و دست آنان از همه چيز، بريده و كوتاه مى گردد، نور توحيد در قلبشان درخشيدن مى گيرد، تمام معبودهاى ساختگى به كنار مى روند، و خلوص كامل ـ اما خلوص اجبارى و بى ارزش! ـ فراهم مى شود، ولى به مجرد اين كه: طوفان ها فرو نشست، و حالت عادى بازگشت، پرده ها فرو مى افتد و خارهاى جانگداز شرك و بت پرستى، در اطراف اين گل، ظاهر مى شوند.

ممكن است گفته شود: اين حال توجه بر اثر تلقين و رسوبات فكرى  حاصل از فرهنگ اجتماعى و افكار محيط، است.

اين سخن در صورتى قابل قبول است كه، اين مسأله تنها براى افراد مذهبى و در محيط هاى مذهبى آزموده شود، اما با توجه به اين كه: اين حالت حتى براى سرسخت ترين منكران خدا، و در جوامع غير مذهبى، نيز پديد مى آيد، روشن مى شود كه ريشه اش در جاى ديگر نهفته است، در ضمير ناآگاه انسان و در درون فطرت و سرشت او.

* * *

 

67أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللّهِ يَكْفُرُونَ

68وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْكافِرِينَ

69وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ

 

ترجمه:

67 ـ آيا نديدند كه ما حرم امنى (براى آنها) قرار داديم در حالى كه مردم را در اطراف آنان مى ربايند؟! آيا به باطل ايمان مى آورند و نعمت خدا را كفران مى كنند؟!

68 ـ چه كسى ستمكارتر از آن كس است كه بر خدا دروغ بسته، يا حق را پس از آن كه به سراغش آمده تكذيب نمايد؟ آيا جايگاه كافران در دوزخ نيست؟!

69 ـ و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت) جهاد كنند، قطعاً به راه هاى خود، هدايتشان خواهيم كرد; و خداوند با نيكوكاران است.

 

شأن نزول:

در تفسير «درّ المنثور» ذيل آيه مورد بحث از «ابن عباس» چنين نقل شده: «گروهى از مشركان گفتند: اى محمّد! اگر ما داخل در دين تو نمى شويم تنها به خاطر اين است كه مى ترسيم، مردم ما را بربايند (و به سرعت نابود كنند) چون جمعيت ما كم است و جمعيت مشركان عرب بسيارند، به محض اين كه: به آنها خبر رسد كه ما وارد دين تو شده ايم، به سرعت ما را مى ربايند، و خوراك يك نفر  از آنها هستيم!

در اينجا آيه «أَ وَ لَمْ يَرَوا...» نازل شد و به آنها پاسخ گفت».

* * *


1 ـ نحل، آيات 53 و 54.

2 ـ يونس، آيه 12.

 

حرم امن!

در آيات گذشته نيز، به اين بهانه مشركان به صورت ديگرى اشاره شده بود، كه ما مى ترسيم اگر اظهار ايمان كنيم و به دنبال آن هجرت نمائيم، زندگى ما مختل گردد، كه قرآن از طرق مختلف به آنها پاسخ گفت.

در آيات مورد بحث، قرآن از طريق ديگرى به آنها پاسخ مى گويد، مى فرمايد: «آيا آنها نديدند كه ما براى آنها حرم امنى قرار داديم» (سرزمين پاك و مقدس مكّه) (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً).

در حالى كه عرب در ناامنى به سر مى برد، «و در بيرون اين سرزمين انسانها را مى ربايند»، همه جا غارت است و كشتار، اما اين سرزمين همچنان امن و امان باقى مانده است (وَ يُتَخَطَّفُ النّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ).

خدائى كه قادر است در اين درياى متلاطم و طوفانى سرزمين حجاز، حرم «مكّه» را همچون جزيره اى آرام و امن و امان قرار دهد، چگونه قدرت ندارد آنها را در برابر دشمنان حفظ كند؟ و چگونه آنها از اين مردم ضعيف و ناتوان در برابر خداوند بزرگ و قادر متعال وحشت دارند؟!

«آيا با اين حال، آنها به باطل ايمان مى آورند، و نعمت خدا را كفران مى كنند»؟! (أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللّهِ يَكْفُرُونَ).

كوتاه سخن اين كه: خداوندى كه مى تواند در ميان يك سرزمين گسترده بحرانى، كه جمعى از مردم نيمه وحشى در آن سكونت دارند، يك منطقه كوچك  را در امنيت فرو برد، چگونه نمى تواند انسان هاى مؤمن را در ميان انبوهى كافر و بى ايمان حفظ كند؟

* * *

پس از ذكر اين دليل روشن، در آيه بعد، چنين نتيجه گيرى و جمع بندى مى كند: «آيا كسى ظالم تر از آنها كه بر خدا دروغ مى بندند، يا حق را پس از آن كه به سراغشان آمد، انكار مى كنند، پيدا مى شود»؟! (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُ).

ما دلائل آشكارى براى شما اقامه كرديم كه، جز «اللّه» شايسته پرستش نيست، اما شما بر خدا دروغ مى بنديد، و شريكانى براى او مى تراشيد، و حتى مدعى هستيد، اين: يك برنامه الهى است!

از سوى ديگر، قرآنى بر شما نازل كرديم كه نشانه هاى حق در آن لائح است، اما شما همه اينها را ناديده گرفته و پشت سر افكنديد، آيا ظلم و ستمى از اين بالاتر تصور مى شود؟ ظلم بر خويشتن، و ظلم بر همه انسانها، چرا كه شرك و كفر، ظلم عظيم است.

به تعبير ديگر، آيا ظلم، به معنى وسيع كلمه، جز انحراف و خارج ساختن چيزى از محل شايسته اش، مى باشد؟ آيا بدتر از اين پيدا مى شود كه انسان، يك مشت سنگ و چوب بى ارزش را، هم رديف خالق آسمانها و زمين قرار دهد؟

به علاوه، شرك، خمير مايه همه مفاسد اجتماعى است، و ستم هاى ديگر در واقع از آن سرچشمه مى گيرد: هواپرستى، مقام پرستى، و دنياپرستى، هر كدام نوعى از شرك است.

ولى بدانيد عاقبت شومى در انتظار مشركان است «آيا محل و جايگاه كافران دوزخ نيست»؟ (أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْكافِرِينَ).

قابل توجه اين كه در 15 مورد از قرآن مجيد افرادى به عنوان «ظالم ترين مردم» معرفى شده اند، كه همه آنها با جمله استفهاميه «مَنْ أَظْلَمَ» (استفهام انكارى) شروع شده است.

دقت در اين آيات، نشان مى دهد كه، آيات مزبور گرچه مسائل متنوعى ظاهراً در آنها مطرح است، اما همه آنها به ريشه شرك بازمى گردد، بنابراين هيچ تضادى در ميان آنها نيست.(1)

* * *

آخرين آيه مورد بحث كه در عين حال آخرين آيه سوره «عنكبوت» است واقعيت مهمى را بيان مى كند، كه عصاره اى از تمام اين سوره و هماهنگ با آغاز آن است.

مى فرمايد: راه خدا گرچه مشكلات فراوان دارد، مشكل از نظر شناختِ حق، مشكل از نظر وسوسه هاى شياطين جن و انس، مشكل از نظر مخالفت دشمنان سرسخت و بى رحم، و مشكل از نظر لغزش هاى احتمالى، اما يك حقيقت به شما در برابر اين مشكلات، نيرو و اطمينان مى دهد و حمايت مى كند و آن اين كه: «كسانى كه در راه ما جهاد كنند ما آنها را به طرق خويش هدايت مى كنيم، و خداوند با نيكوكاران است» (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ).

در اين كه منظور از: «جهاد» در اينجا چيست؟ و آيا جهاد با دشمن است، يا جهاد با نفس، يا جهاد در راه شناخت خدا از طرق علمى و استدلالى؟ مفسران احتمالات متعددى داده اند.

و همچنين در مورد تعبير «فِينا» كه آيا منظور: در راه رضاى خدا است، يا در  راه جهاد با نفس، يا در طريق عبادت، يا در طريق مبارزه با دشمن؟

ولى پيدا است كه هم تعبير به «جهاد» تعبير وسيع و مطلقى است و هم تعبير «فِينا»، بنابراين، هرگونه جهاد و تلاشى را كه در راه خدا و براى او و به منظور وصول به اهداف الهى صورت گيرد، شامل مى شود، خواه در طريق كسب معرفت باشد، يا جهاد با نفس، يا مبارزه با دشمن، يا صبر بر طاعت، يا شكيبائى در برابر وسوسه معصيت، يا در مسير كمك به افراد مستضعف، و يا انجام هر كار نيك ديگر.

كسانى كه در اين راه ها به هر شكل و هر صورت براى خدا مجاهده كنند، مشمول حمايت و هدايت الهى هستند.

ضمناً، از آنچه گفتيم، روشن شد، منظور از «سبل» در اينجا راه هاى مختلفى است كه به سوى خدا منتهى مى شود: راه جهاد با نفس، راه مبارزه با دشمنان، راه علم و دانش و فرهنگ، خلاصه جهاد، در هر يك از اين راه ها سبب هدايت به مسيرى است كه به خدا منتهى مى شود.

اين وعده اى است كه خداوند، مؤكدا به همه مجاهدان راهش داده، و با انواع تأكيدات (لام تأكيد و نون تأكيد ثقيله) آن را مؤكد ساخته، و پيروزى و ترقى و موفقيت را در گرو دو چيز شمرده، «جهاد» و «خلوص نيت».

جمعى از فلاسفه معتقدند: انديشه، مطالعه و تفكر، ايجاد علم و دانش نمى كند، بلكه روح انسانى را براى پذيرش صور معقولات، آماده مى سازد و هنگامى كه روح انسانى آماده پذيرش شد، فيض علم از خالق متعال و واهب الصور بر روح انسان پاشيده مى شود.

بنابراين، انسان بايد در اين راه جهاد كند، ولى هدايت به دست خدا است.

و اين كه، در حديث وارد شده است: علم به كثرت تعليم و تعلم نيست، بلكه  نورى است كه خداوند به قلب هر كس بخواهد، و شايسته بداند، مى افكند نيز، ممكن است اشاره به همين معنى باشد.

* * *


1 ـ براى توضيح بيشتر به جلد پنجم، صفحه 183، ذيل آيه 21 سوره «انعام» مراجعه فرمائيد.

 

1 ـ «جهاد» و «اخلاص»

از آيه فوق به خوبى استفاده مى شود كه، هرگونه شكست و ناكامى نصيب ما شود معلول يكى از دو چيز است: يا در جهاد كوتاهى كرده ايم، و يا اخلاص در كار ما نبوده است، و اگر اين دو با هم جمع شود، بنا به وعده مؤكد الهى، پيروزى و هدايت حتمى است.

و اگر درست بينديشيم، مى توانيم سرچشمه مشكلات و مصائب جوامع اسلامى را در همين امر پيدا كنيم.

چرا مسلمانان پيشرو ديروز، امروز عقب مانده اند؟

چرا دست نياز در همه چيز، حتى در فرهنگ و قوانين خويش به سوى بيگانگان دراز مى كنند؟

چرا براى حفظ خود در برابر طوفانهاى سياسى و هجوم هاى نظامى، بايد به ديگران تكيه كنند؟

چرا يك روز ديگران ريزه خوار خوان نعمت علم و فرهنگ آنها بودند، اما امروز، بايد بر سر سفره ديگران بنشينند؟

و بالاخره، چرا در چنگال ديگران اسيرند و سرزمين هاى آنها در اشغال متجاوزان؟!

تمام اين «چراها» يك پاسخ دارد و آن اين كه: يا جهاد را فراموش كرده اند و يا نيت ها آلوده شده است.

 آرى، جهاد در صحنه هاى علمى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى و نظامى به دست فراموشى سپرده شده، حب نفس و عشق به دنيا و راحت طلبى و كوته نگرى و اغراض شخصى بر آنها چيره شده، تا آنجا كه كشتگانشان به دست خودشان بيش از قربانيانى است كه دشمن از آنها مى گيرد!

خودباختگى گروهى غرب زده و شرق زده، خودفروختگى جمعى از زمامداران و سران، و يأس و انزواى دانشمندان و متفكران، هم جهاد را از آنها گرفته، و هم اخلاص را.

هر گاه، مختصر اخلاصى در صفوف ما پيدا مى شود، و مجاهدان ما تكانى به خود مى دهند، پيروزى ها پشت سر يكديگر فرا مى رسد.

زنجيرهاى اسارت گسسته مى شود.

يأس ها تبديل به اميد و ناكامى ها مبدل به كاميابى، ذلت به عزت، و سربلندى، پراكندگى و نفاق، به وحدت و انسجام تبديل مى گردد، و چه عظيم و الهام بخش است، قرآن، كه در يك جمله كوتاه، هم درد و هم درمان را بيان كرده!

آرى، آنها كه در راه خدا جهاد مى كنند، مشمول هدايت الهى هستند، و بديهى است كه با هدايت او، گمراهى و شكست مفهومى ندارد.

اگر مى بينيم، در بعضى از روايات اهل بيت(عليهم السلام) اين آيه تفسير به «آل محمّد»(صلى الله عليه وآله) و پيروان آنها شده است، بيان مصداق كاملى از آن است، چرا كه آنها در طريق جهاد و اخلاص پيشگام و پيشقدم بودند، و هرگز دليل بر محدوديت مفهوم آيه نخواهد بود.

به هر حال، هر كس اين حقيقت قرآنى را به روشنى در تلاش ها و كوشش هايش لمس مى كند كه، وقتى براى خدا و در راه او به تلاش و پيكار  برمى خيزد سرانجام درها به روى او گشوده مى شود، و مشكلات آسان، و سختى ها قابل تحمل مى گردد.

* * *

2 ـ مردم سه گروهند:

گروهى منكران لجوجند كه، هيچ هدايتى براى آنها سودى نمى دهد، و گروهى پيكارگر مخلص، كه به حق مى رسند.

اما گروه سومى، از اينها هم برترند، آنها دور نيستند تا نزديك شوند، از او جدا نيستند كه به او بپيوندند، چرا كه هميشه با اويند!

آيه گذشته (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى) اشاره به گروه اول بود.

جمله (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا) اشاره به گروه دوم.

و جمله (إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ) اشاره به گروه سوم است!.

ضمناً، از اين تعبير روشن مى شود: مقام «محسنين» از مجاهدين فراتر است، چرا كه آنها علاوه بر جهاد و تلاش در راه نجات خود، داراى مقام ايثار و احسانند، و براى ديگران نيز تلاش مى كند.

* * *

 

پروردگارا! آن چنان توفيقى به ما مرحمت كن، كه در تمام عمر دست از تلاش و كوشش در راه تو باز نداريم!

خداوندا! آن چنان اخلاصى مرحمت فرما، كه به غير از تو نينديشيم، و براى غير تو گام برنداريم!

بارالها! ما را از مقام مجاهدان فراتر بر، و به مقام احسان و ايثار محسنين نائل گردان، و در همه عمر، زير پوشش هدايتت قرار ده!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان سوره عنكبوت

 

سوره روم

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 60 آيه است

 

محتواى سوره روم

از آنجا كه اين سوره، مطابق مشهور، تماماً در «مكّه» نازل شده است، محتوا و روح سوره هاى مكى در آن منعكس مى باشد، يعنى بيش از همه چيز، بحث از مسأله «مبدأ» و «معاد» مى كند، چرا كه دوران «مكّه» دوران آموزشى اعتقادات اصيل اسلامى، توحيد و مبارزه با شرك، و توجه به معاد و دادگاه رستاخيز بود، و در لابلاى اين مباحث مطالب ديگرى در ارتباط با آنها نيز مطرح شده است.

در حقيقت مطالب اين سوره را، در هفت بخش مى توان خلاصه كرد.

1 ـ پيشگوئى از پيروزى «روميان» بر «ايرانيان» در جنگى كه در آينده، درگير مى شد، به مناسبت گفتگوئى كه ميان مسلمانان و مشركان در اين زمينه روى داده بود، كه مشروح آن به خواست خدا خواهد آمد.

2 ـ گوشه اى از طرز فكر و چگونگى حالات افراد بى ايمان، و سپس تهديدهائى نسبت به آنها در مورد عذاب و كيفر الهى در رستاخيز.

3 ـ بخش مهمى از آيات عظمت خداوند در آسمان و زمين، و در وجود انسانها از قبيل خروج حيات از مرگ، و مرگ از حيات، خلقت انسان از خاك، نظام زوجيت و آفرينش همسران براى انسانها، و رابطه مودت در ميان آنها، آفرينش آسمان و زمين، اختلاف زبانها، نعمت خواب در شب و جنبش در روز، ظهور رعد و برق و باران، حيات زمين بعد از مرگ، و تدبير امر آسمان و زمين به امر خدا.

4 ـ سخن از توحيد فطرى، بعد از بيان دلائل آفاقى و انفسى، براى شناخت  خدا.

5 ـ بازگشت به شرح و تبيين حالات افراد بى ايمان و گنهكار، و ظهور فساد در زمين بر اثر گناهان آنها.

6 ـ اشاره اى به مسأله مالكيت و حق ذى القربى و نكوهش از رباخوارى.

7 ـ بازگشت مجددى به دلائل توحيد و نشانه هاى حق و مسائل مربوط به معاد.

روى هم رفته، در اين سوره، همچون سوره هاى ديگر قرآن، مسائل استدلالى و عاطفى و خطابى چنان بهم آميخته شده است كه، معجونِ كاملى براى هدايت و تربيت نفوس فراهم ساخته است.

* * *

فضيلت تلاوت سوره روم

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) ـ كه قبلاً نيز به آن اشاره كرديم ـ چنين آمده است:

«هر كس سوره «عنكبوت» و «روم» را در ماه رمضان در شب بيست و سوم، بخواند، به خدا سوگند، اهل بهشت است و هيچ در اين سخن استثنا نمى كنم... و اين دو سوره، موقعيت مهمى نزد پروردگار دارند».(1)

و در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين آمده: وَ مَنْ قَرَأَها كانَ لَهُ مِنَ الأَجْرِ عَشْرُ حَسَنات بِعَدَدِ كُلِّ مَلَك سَبَّحَ لِلّهِ ما بَيْنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ وَ أَدْرَكَ ما ضَيَّعَ فِى يَوْمِهِ وَ لَيْلَتِهِ: «هر كس سوره «روم» را بخواند، پاداشى معادل ده حسنه به تعداد هر فرشته اى كه در ميان آسمان و زمين تسبيح خدا مى گويد، خواهد داشت، و آنچه را در روز و شب از دست داده، جبران خواهد كرد».(2)
بديهى است، كسى كه محتواى اين سوره را كه سراسر درس توحيد خدا، و دادگاه بزرگ قيامت است، در روح و جان خود جاى دهد، و مراقبت پروردگار را در هر لحظه، در خود ببيند، و روز جزا و محكمه عدل الهى را مسلم بداند، تقواى الهى، چنان قلبش را پر مى كند كه شايسته چنين پاداش بزرگى است.

* * *

1الم

2غُلِبَتِ الرُّومُ

3فِي أَدْنَى الأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ

4فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلّهِ الأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ

5بِنَصْرِ اللّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

6وَعْدَ اللّهِ لايُخْلِفُ اللّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

7يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الم

2 ـ روميان مغلوب شدند!

3 ـ (و اين شكست) در سرزمين نزديكى رخ داد; اما آنان پس از (اين) مغلوبيت به زودى غلبه خواهند كرد...

4 ـ در چند سال! همه كارها از آن خداست; چه قبل و چه بعد (از اين شكست و پيروزى); و در آن روز مؤمنان (به خاطر پيروزى ديگرى) خوشحال خواهند شد...

 

5 ـ به سبب يارى خداوند; و او هر كس را بخواهد يارى مى دهد; و او صاحب قدرت و رحيم است!

6 ـ اين وعده اى است كه خدا كرده; و خداوند هرگز از وعده اش تخلف نمى كند; ولى بيشتر مردم نمى دانند.

7 ـ آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند، و از آخرت (و پايان كار) غافلند.

 

شأن نزول:

مفسران بزرگ، همگى اتفاق دارند كه، آيات نخستين اين سوره، بدين سبب نازل شد، در آن هنگام كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» بود، و مؤمنان در اقليت قرار داشتند، جنگى ميان «ايرانيان» و «روميان» در گرفت، و در اين نبرد ايرانيان پيروز شدند.

«مشركان مكّه» اين را به فال نيك گرفتند، و دليل بر حقانيت شرك خود دانستند! و گفتند: ايرانيان، مجوسى هستند و مشرك (دوگانه پرست) اما روميان مسيحى اند و اهل كتاب، همان گونه كه «ايرانيان» بر «روميان» غلبه كردند، پيروزى نهائى از آن شرك است و طومار اسلام به زودى پيچيده خواهد شد، و ما پيروز مى شويم.

گرچه اين گونه، نتيجه گيرى ها پايه و مايه اى نداشت اما، در آن جو و محيط براى تبليغ در ميان مردم جاهل، خالى از تأثير نبود، لذا اين امر، بر مسلمانان گران آمد.

آيات فوق نازل شد و قاطعانه گفت: گرچه «ايرانيان» در اين نبرد پيروز شدند، اما چيزى نمى گذرد كه از «روميان» شكست خواهند خورد، و حتى حدود زمان اين پيشگوئى را نيز بيان داشته گفت: اين امر فقط در طول چند سال  به وقوع مى پيوندد!.

اين پيشگوئى قاطع قرآن، كه از يكسو، نشانه اعجاز اين كتاب آسمانى و اتكاء آورنده آن، به علم بى پايان پروردگار به عالم غيب است، و از سوى ديگر، نقطه مقابل تفأّل مشركان بود، مسلمانان را طورى دلگرم ساخت كه مى گويند حتى بعضى با مشركان روى اين مسأله، شرط بندى مهمى كردند! (آن روز هنوز حكم تحريم اين گونه شرط بندى ها نازل نشده بود).(3)

* * *


1 ـ «ثواب الاعمال» صدوق، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 169.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 294، آغاز سوره «روم».

3 ـ اين شأن نزول با تعبيرات مختلف در «مجمع البيان»، «الميزان»، «نور الثقلين»، «ابوالفتوح رازى»، تفسير «فخر رازى»، تفسير «آلوسى» و تفسير «فى ظلال» و تفاسير ديگر آمده است.

 

يك پيشگوئى عجيب!

اين سوره جزء بيست و نُه سوره اى است كه با «حروف مقطعه» آغاز مى شود (الم).

كراراً در تفسير اين حروف مقطعه (مخصوصاً در آغاز سوره بقره، آل عمران و اعراف) بحث كرده ايم.

تنها چيزى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه، بر خلاف بسيارى از سوره هائى كه با حروف مقطعه آغاز مى شود و پشت سر آن، سخن از عظمت قرآن است، در اينجا بحثى از عظمت قرآن نمى يابيم، بلكه سخن از شكست «روميان» و پيروزى آنها در آينده است، ولى با دقت روشن مى شود كه، اين بحث نيز بيان عظمت قرآن است، چرا كه اين خبر غيبى مربوط به آينده، از نشانه هاى اعجاز و عظمت اين كتاب آسمانى، محسوب مى شود.

* * *

بعد از ذكر «حروف مقطعه» مى فرمايد: «روميان مغلوب شدند» (غُلِبَتِ الرُّومُ).

* * *

«و اين شكست در سرزمين نزديكى واقع شد» (فِي أَدْنَى الأَرْضِ).

نزديك به شما مردم «مكّه»، در شمال «جزيره عرب»، در اراضى «شام»، در منطقه اى ميان «بُصرى» و «اذرعات».

و از اينجا معلوم مى شود: منظور از «روم»، روم شرقى است نه روم غربى.

بعضى از مفسران، مانند مرحوم «شيخ طوسى» در «تبيان» احتمال داده اند: منظور، نقطه نزديكى به سرزمين «ايرانيان» بوده است، يعنى در محلى واقع شد، كه نزديكترين نقطه، ميان «ايران و روم» بود.(1)

درست است كه تفسير اول با الف و لام عهد، در كلمه «الارض» مناسب تر است ولى به طورى كه خواهيم گفت، از جهاتى تفسير دوم صحيح تر به نظر مى رسد.

در اينجا تفسير سومى نيز وجود دارد كه: شايد تفاوت زيادى از نظر نتيجه با تفسير دوم نداشته باشد، و آن اين كه، منظور از اين زمين، زمين «روم» است، يعنى آنها در نزديكترين سرحداتشان با «ايران» گرفتار شكست شدند. و اين اشاره به اهميت و عمق اين شكست است; چرا كه شكست در نقطه هاى دور دست و مرزهاى بعيد، چندان مهم نيست، مهم آن است: كشورى در نزديكترين مرزهايش به دشمن، كه از همه جا قوى تر و نيرومندتر است گرفتار شكست شود.

بنابراين، ذكر جمله «فِي أَدْنَى الأَرْضِ» اشاره اى خواهد بود به اهميت اين  شكست، و طبعاً پيشگوئى از پيروزى طرف مغلوب ظرف چند سال آينده واجد اهميت بيشترى خواهد بود، كه جز از طريق اعجاز قابل پيش بينى نيست!

آن گاه اضافه مى كند: «آنها (روميان) بعد از مغلوبيت، به زودى غلبه خواهند كرد» (وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ).

با اين كه، جمله «سَيَغْلِبُونَ» (به زودى غالب مى شوند) براى بيان مقصود كافى بود، ولى مخصوصاً تعبير «مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ» (بعد از مغلوبيتشان) بر آن افزوده شده است، تا اهميت اين پيروزى آشكارتر گردد، چرا كه غالب شدن يك جمعيت مغلوب، آن هم در نزديكترين و نيرومندترين مرزهايش، در يك مدت كوتاه، غير منتظره است و قرآن صريحاً از اين حادثه غير منتظره خبر مى دهد.

* * *

آن گاه حدود سال هاى آن را با اين عبارت بيان مى كند: «در چند سال»! (فِي بِضْعِ سِنِينَ).

و مى دانيم، مفهوم تعبير «بِضْع» حداقل «سه»، و حداكثر آن «نُه» مى باشد.(2)

و اگر مى بينيد خداوند از آينده خبر مى دهد، به خاطر آن است كه «همه چيز و همه كار به دست او است، چه قبل از پيروزى و چه بعد از پيروزى اين قوم شكست خورده» (لِلّهِ الأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ).  

بديهى است، بودن همه چيز به دست خدا، و به فرمان و اراده او، مانع از اختيار و آزادى اراده ما، و تلاش و كوشش و جهاد در مسير اهداف مورد نظر، نيست، به تعبير ديگر، اين عبارت نمى خواهد اختيار را از ديگران  سلب كند، بلكه مى خواهد اين نكته را روشن سازد كه، قادر بالذات و مالك على الاطلاق  او است، و هر كس هر چيزى دارد، از او دارد.

و بعد مى افزايد: اگر امروز كه روميان شكست خوردند، مشركان خوشحال شدند «در آن روز كه روميان غالب شدند، مؤمنان خوشحال خواهند شد»! (وَ يَوْمَئِذ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ).

* * *

آرى «خوشحال مى شوند به نصرت الهى» (بِنَصْرِ اللّهِ).

«خداوند، هر كه را بخواهد يارى مى كند، و او شكست ناپذير و مهربان است» (يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

در اين كه: منظور از خوشحالى مسلمانان در آن روز، چيست؟ جمعى گفته اند: منظور خوشحالى از پيروزى «روميان» است هر چند آنها نيز در صف كفار بودند، اما چون داراى كتاب آسمانى بودند، پيروزى آنها بر مجوسيان مشرك، يك مرحله از پيروزى «توحيد» بر «شرك» بود.

و بعضى افزوده اند: مؤمنان از اين خوشحال شدند كه اين حادثه را به فال نيك گرفتند، و دليلى بر پيروزى آنها بر مشركان.

يا اين كه: شادى آنان از اين بود كه، عظمت قرآن و صدق پيشگوئى قاطع آن، كه خود يك پيروزى مهم معنوى براى مسلمين محسوب مى شد در آن روز ظاهر گشت.

اين احتمال نيز، بعيد به نظر نمى رسد كه، پيروزى «روميان» مقارن بود با يكى از پيروزى هاى مسلمين بر مشركان، به خصوص اين كه: در بعضى از كلمات مفسران بزرگ آمده كه: اين پيروزى مقارن پيروزى «بدر»، و يا مقارن «صلح حديبيه» بود، كه آن نيز در نوع خود يك پيروزى بزرگ محسوب مى شد. مخصوصاً تعبير «بِنَصْرِ اللّهِ»، نيز تناسب با اين معنى دارد.

 

خلاصه، مسلمانان در آن روز، از جهات مختلفى خوشحال شدند:  از پيروزى اهل كتاب بر مجوسيان، كه صحنه اى از غلبه خداپرستى بر شرك بود.

از پيروزى معنوى به خاطر ظهور اعجاز قرآن.

و از پيروزى مقارن آن، كه احتمالاً «صلح حديبيه» يا يكى ديگر از فتوحات مسلمين بود.

* * *

باز هم براى تأكيد بيشتر، مى فرمايد: «اين وعده اى است كه خدا داده است» (وَعْدَ اللّهِ).(3)

«و خداوند هرگز از وعده اش تخلف نخواهد كرد، هر چند اكثر مردم نمى دانند» (لايُخْلِفُ اللّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

و علت عدم آگاهى مردم، عدم معرفتشان نسبت به خدا و علم و قدرت او است، آنها خدا را به درستى نشناختند، و لذا از اين حقيقت كه او محال است از وعده اش تخلف كند، درست آگاه نيستند، چرا كه تخلف از وعده، يا به خاطر جهل است كه مطلبى مكتوم بوده، سپس آشكار گرديده، و مايه تغيير عقيده شده است، و يا به خاطر ضعف و ناتوانى است كه وعده دهنده، از عقيده خود باز نگشته، ولى توانائى بر انجام وعده خود ندارد.

اما خدائى كه هم از عواقب امور آگاه است، و هم قدرتش مافوق همه قدرت ها است، هرگز از وعده اش تخلف نخواهد كرد.

* * *

سپس مى افزايد: «اين مردم كوتاه بين، تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى بينند، و از آخرت و پايان كارها بى خبرند»! (يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ).

آنها تنها از زندگى دنيا آگاهند، و تازه از اين زندگى نيز به ظاهرى قناعت كرده اند، مجموعه اى از سرگرميها و لذات زودگذر و خوابها و خيال ها، برداشت آنها را از زندگى دنيا تشكيل مى دهد، غرور و غفلتى كه در اين برداشت نهفته است بر كسى پوشيده نيست.

اگر آنها باطن و درون اين زندگى دنيا را نيز مى دانستند، براى شناخت آخرت كافى بود، چرا كه دقت كافى در اين زندگى زودگذر، نشان مى دهد كه حلقه اى است از يك سلسله طولانى، و مرحله اى است از يك مسير بزرگ، همان گونه كه دقت در زندگى دوران جنينى، نشان مى دهد كه هدف نهائى خود اين زندگى نيست، بلكه اين يك مرحله مقدماتى براى زندگى گسترده اى است.

آرى، آنها تنها ظاهرى از اين زندگى را مى بينند، و از محتوا و مفاهيم و مكنون آن غافلند.

جالب اين كه، با تكرار ضمير «هُمْ» به اين حقيقت اشاره مى كند، كه علت اين غفلت و بى خبرى، خود آنها هستند، درست مثل اين كه كسى به ما بگويد: مرا از اين امر، تو غافل كردى، و در جواب بگوئيم: تو خودت غافل شدى، يعنى سبب غفلت خودت بودى.

* * *


1 ـ تفسير «تبيان»، جلد 8، صفحه 206.

2 ـ در مورد معنى «بِضْع» احتمالات ديگرى نيز ذكر شده است، از جمله اين كه: حداقل آن سه و حداكثر آن ده، يا حداقل آن، يك و حداكثر نُه، يا حداقل، شش و حداكثر نُه، ولى آنچه گفتيم، مشهورتر است.

3 ـ «وَعْدَ اللّهِ» منصوب است به عنوان «مفعول مطلق» و عامل آن محذوف است و از جمله قبل يعنى «سَيَغْلِبُون» كه مصداق وعده الهى است معلوم مى شود، و در تقدير چنين است: وَعْدَ اللّهِ ذلِكِ وَعْداً.

 

1 ـ اعجاز قرآن از دريچه علم غيب

1 ـ يكى از طرق اثبات اعجاز قرآن، خبرهاى غيبى قرآن است كه يك نمونه  روشن آن در همين آيات مورد بحث، آمده، در طى چند آيه با انواع تأكيدات از پيروزى بزرگ يك ارتش شكست خورده، در چند سال بعد خبر مى دهد، و آن را به عنوان يك وعده تخلف ناپذير الهى، معرفى مى كند.

از يك سو، خبر از اصل پيروزى مى دهد (وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ).

از سوى ديگر، خبر از پيروزى ديگرى براى مسلمانان بر كفار مقارن همان زمان (وَ يَوْمَئِذ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللّهِ).

و از سوى سوم، تصريح مى كند كه اين امر، در چند سال آينده به وقوع خواهد پيوست (فِي بِضْعِ سِنِينَ).

و از سوى چهارم، با دو بار تأكيد، قطعى بودن اين وعده الهى را مسجّل مى كند (وَعْدَ اللّهِ لايُخْلِفُ اللّهُ وَعْدَهُ).

تاريخ به ما مى گويد: هنوز نه سال نگذشته بود كه اين دو حادثه انجام يافت. و «روميان» در نبرد جديدى بر «ايرانيان» پيروز شدند، و مقارن همان زمان مسلمانان با «صلح حديبيه» (و طبق روايتى در جنگ «بدر») پيروزى چشمگيرى بر دشمنان پيدا كردند.

اكنون، اين سؤال مطرح است: آيا يك انسان با علم عادى مى تواند اين چنين قاطعانه از حادثه اى به اين مهمى، خبر دهد؟ حتى فرضاً اگر قابل پيش بينى سياسى هم باشد ـ كه نبود ـ بايد با قيد احتياط و ذكر احتمال بگويد، نه اين چنين با صراحت و قاطعيت، كه اگر تخلف آن ظاهر گردد، بهترين سند براى ابطال دعوى نبوت به دست دشمنان مى افتاد.

حقيقت اين است: مسائلى از قبيل پيش بينى پيروزى يك كشور بزرگ، همچون كشور روم، يا مسأله «مباهله» به خوبى نشان مى دهد: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به جاى ديگرى دل بسته بود، و پشت گرمى از جاى ديگر داشت، و گرنه هيچ كس در شرائط عادى، توانائى و جرأت بر چنين امورى را ندارد.

به خصوص اين كه، مطالعه در حالات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد: او از كسانى نبود كه بى گدار به آب بزند، بلكه كارهايش حساب شده بود، چنين ادعائى از چنين كسى نشان مى دهد: او تكيه بر جهان ماوراى طبيعت، بر وحى الهى و علم بى پايان خداوند، داشته است.

درباره تطبيق تاريخى اين پيشگوئى قرآن، به زودى بحث خواهيم كرد.

* * *

2 ـ ظاهر بينان!

اصولاً، بينش يك انسان مؤمن و الهى، با يك فرد مادى يا مشرك، تفاوت بسيار دارد.

اولى، طبق عقيده توحيدى، جهان را مخلوق خداوند حكيم و آگاهى، مى داند كه تمام افعالش روى حساب و برنامه است، و به همين دليل، معتقد است: جهان مجموعه اى است از اسرار و رموز دقيق، هيچ چيز در اين عالم ساده نيست، همه كلمات اين كتاب، پر محتوا و پر معنى است.

اين بينش توحيدى به او مى گويد: از كنار هيچ حادثه و هيچ موضوعى ساده نگذر; زيرا ممكن است ساده ترين مسائل، پيچيده ترين آنها باشد.

او هميشه، به عمق اين جهان مى نگرد و به ظواهر آن قانع نيست، او اين درس را در مكتب توحيد خوانده است، او براى عالم هدف بزرگى قائل است و همه چيز را در دائره آن هدف مى بيند.

در حالى كه يك فرد مادى و بى ايمان، دنيا را مجموعه اى از حوادث كور و كر و بى هدف مى شمرد، و جز به ظاهر آن نمى انديشد. اصلاً براى آن باطن و عمقى قائل نيست، مگر مى توان براى كتابى كه مجموعه خطوط آن همان  چيزى است كه كودكى با حركات بى هدف دست خود به روى كاغذ به وجود آورده است، اهميت و عمقى قائل شد؟!

حتى به گفته بعضى از دانشمندان بزرگ علوم طبيعى، تمام انديشمندان بشر از هر قشر و گروه، كه درباره نظام جهان به انديشه برخاسته اند، از نوعى تفكر مذهبى برخوردار بوده اند (دقت كنيد).

«آينشتاين» دانشمند معروف معاصر مى گويد: «به سختى مى توان در ميان مغزهاى متفكر جهان، كسى را يافت كه داراى يك نوع احساس مذهبى مخصوص به خود نباشد، اين مذهب، با مذهب يك شخص عامى فرق دارد... مذهب اين دانشمند، تحيرى شعف آور از نظام عجيب و دقيق كائنات است، كه گهگاه پرده از روى اسرارى برمى دارد، كه در مقايسه با آن، تمام تلاش ها و تفكرات منظم بشرى انعكاسى ناقابل بيش نيست»!.(1)

در جاى ديگر، مى گويد: «اصلاً چيزى كه سبب شد، دانشمندان و متفكران و مكتشفان، در تمام طول قرون و اعصار، در گوشه تنهائى به مطالعه اسرار دقيق جهان هستى بپردازند، همين اعتقاد مذهبى آنان بود».(2)

از سوى ديگر، چگونه ممكن است، كسى كه اين دنيا را مرحله نهائى و هدف اصلى مى شمرد، با كسى كه آن را يك «مزرعه» و «ميدان آزمودگى» براى زندگى جاويدانى كه دنبال آن است، مى داند، يكسان ببيند؟ او از آن ظاهرى بيش نمى بيند و اين به اعماق ژرفش مى انديشد.

و اين اختلاف ديدها، در تمام زندگى آنها اثر مى گذارد:

آن «ظاهربين» انفاق را سبب خسران و زيان مى شمرد، در حالى كه اين «موحد» تجارتى پر سود مى داند.

 آن يكى، رباخوارى را مايه افزايش درآمد، و اين يكى مايه وبال و بدبختى و زيان.

آن يكى جهاد را مايه دردسر، و شهادت را به معنى نابودى، و اين يكى جهاد را رمز سربلندى، و شهادت را حيات جاويدان مى شمرد.

آرى، افراد بى ايمان تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى بينند و از آخرت غافلند (يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ).

* * *


1 و 2 ـ نقل از كتاب «دنيائى كه من مى بينم».

 

 

3 ـ تطبيق تاريخى

براى اين كه بدانيم شكست «روميان» از «ايرانيان»، و سپس پيروزى آنها در چه مقطع تاريخى واقع شده است، كافى است بدانيم: در تواريخ امروز، در دوران «خسروپرويز»، به يك دوران جنگ طولانى ميان ايرانيان و روميان برخورد مى كنيم، كه بيست و چهار سال دوام يافت، از 604 ميلادى تا 628 به طول انجاميد.

در حدود سنه 616 ميلادى دو سردار معروف ايرانى به نام «شهربراز» و «شاهين» به قلمرو روم شرقى حمله كردند، آنها را شكست سختى دادند، و منطقه شامات و مصر و آسياى صغير را مورد تاخت و تاز قرار دادند، دولت روم شرقى كه گرفتار شكست سختى شده بود تا آستانه انقراض پيش رفت، و دولت ايران تمام متصرفات آسيائى او را با مصر تسخير كرد.

و اين در حدود سال هفتم بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود.

ولى پادشاه روم «هرقل» از سال 622 ميلادى، تهاجم خود را به ايران شروع كرد و شكست هاى پى درپى به سپاه «خسروپرويز» وارد ساخت، و تا سال 628 ميلادى جنگ هائى كه به نفع روميان بود ادامه يافت،  «خسروپرويز» شكست  سختى خورد، و مردم ايران او را از سلطنت خلع كرده، و پسرش «شيرويه» را به جاى او نشاندند.

با توجه به اين كه، ميلاد پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سال 571 و بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سال 610 ميلادى واقع شد، شكست روميان منطبق بر سال هفتم بعثت، و پايان پيروزى روميان و شكست خسروپرويز بر سال پنجم تا ششم هجرت منطبق مى شود، و مى دانيم در سال پنجم، فتح خندق اتفاق افتاد، و در سال ششم صلح حديبيه و فتح مكّه سال هشتم، البته انتقال اخبار جنگ ايران و روم به منطقه «حجاز» و «مكّه» نيز معمولاً مقدارى از زمان را اشغال مى كرده است، و به اين ترتيب، تطبيق تاريخى اين خبر قرآنى روشن مى شود (دقت كنيد).

* * *

8أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللّهُ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاّ بِالْحَقِّ وَ أَجَل مُسَمّىً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ

9أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ أَثارُوا الأَرْضَ وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمّا عَمَرُوها وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

10ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ

 

ترجمه:

8 ـ آيا آنان با خود نينديشيدند كه خداوند، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آن دو است جز به حق و براى زمان معينى نيافريده است؟! ولى بسيارى از مردم (رستاخيز و) لقاى پروردگارشان را منكرند!

9 ـ آيا در زمين گردش نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنان بودند چگونه بود؟! آنها نيرومندتر از اينان بودند، و زمين را (براى زراعت و آبادى) بيش از اينان دگرگون ساختند و آباد كردند، و پيامبرانشان با دلائل روشن به سراغشان آمدند (اما آنها انكار كردند و كيفر خود را ديدند); خداوند هرگز به آنان ستم نكرد، آنها به خودشان ستم مى كردند!

 10 ـ سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جائى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره گرفتند!

 

عاقبت بدكاران

در آخرين آيه بحث گذشته، سخن از ظاهربينانى بود كه تنها افق فكرشان به محدوده دنيا و جهان ماده تعلق دارد، و از قيامت و عالم ماوراء طبيعت، بى خبرند.

در آيات مورد بحث و آيات آينده، به ذكر مطالب متنوعى پيرامون مبدأ و معاد مى پردازد، نخست به صورت يك استفهام اعتراض آميز، مى گويد: «آيا آنها با خود نينديشيدند كه خداوند آسمان ها و زمين و آنچه را در ميان اين دو است را جز به حق و براى اجل و زمان معينى نيافريده است»؟ (أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللّهُ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاّ بِالْحَقِّ وَ أَجَل مُسَمّىً).

يعنى اگر آنها درست بينديشند، و به وجدان خود و داورى عقلشان مراجعه كنند، به خوبى از اين دو امر آگاه مى شوند كه:

اولاً ـ جهان بر اساس حق آفريده شده، و نظاماتى بر آن حاكم است كه دليل بر وجود عقل و قدرت كامل در خالق اين جهان است.

و ثانياً ـ اين جهان رو به زوال و فنا مى رود، و از آنجا كه خالق حكيم، ممكن نيست بيهوده آن را آفريده باشد، دليل بر اين است كه جهان ديگرى كه سراى بقا است بعد از اين جهان مى باشد، و گرنه آفرينش اين جهان مفهوم نداشت، و اين خلقت طويل و عريض، تنها براى اين چهار روز زندگى دنيا، بى معنى بود، و از اينجا به وجود آخرت پى مى بردند.

 بنابراين، دقت در نظم و حقانيت اين جهان، دليل بر وجود «مبدأ» است و دقت در داشتن «اجل مسمى» دليل بر «معاد» است (دقت كنيد).

لذا، در پايان آيه اضافه مى كند: بسيارى از مردم به لقاى پروردگارشان كافرند» (وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ).

يا اصلاً منكر معادند، همان گونه كه مكرر در آيات قرآنى از قول مشركان نقل شده كه مى گفتند: آيا هنگامى كه ما خاك شديم مجدداً به زندگى باز مى گرديم؟ اين حرف عجيبى است؟ اين غير ممكن است! اين دليل جنون گوينده آن است!.(1)

و يا اين كه: با زبان، منكر نيستند، اما عملشان آن چنان آلوده و ننگين است كه نشان مى دهد آنها اعتقادى به معاد ندارند، چرا كه اگر معتقد بودند نبايد اين چنين فاسد و مفسد، باشند.

ضمناً تعبير «فِى أَنْفُسِهِمْ» به اين معنى نيست كه آنها درباره اسرار وجود خويش مطالعه كنند، آن چنان كه «فخر رازى» در تفسير خود گفته، بلكه منظور اين است كه آنها در درون جان، از طريق عقل و وجدان به آفرينش آسمان ها و زمين بينديشند.

تعبير «بِالْحَقِّ» ممكن است دو معنى داشته باشد: يكى توأم بودن آفرينش با حق و قانون و نظم، و ديگر اين كه: هدف آفرينش هدف حقى بوده است و البته اين دو تفسير با هم منافات ندارند.(2)

تعبير به «لِقاءِ رَبِّهِمْ»، همان گونه كه بارها گفته ايم، اشاره به قيامت و رستاخيز است، كه در آنجا حجاب ها كنار مى رود و انسان با شهود باطنى خدا را  به عظمت مى شناسد.

* * *

و از آنجا كه تعبير به «اجل مسمى» بيانگر اين حقيقت است كه، به هر حال زندگى اين جهان دوام و بقائى ندارد، و اين هشدارى است به همه دنياپرستان، در آيه بعد، چنين اضافه مى كند: «آيا آنها سير در زمين نكردند تا بنگرند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند، به كجا كشيده شد»؟ (أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

«همانها كه نيروئى بيشتر از اينان داشتند، و زمين را دگرگون ساختند و بيش از آنچه اينها آباد كردند، آنها عمران نمودند» (كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ أَثارُوا الأَرْضَ وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمّا عَمَرُوها).

«و پيامبران آنها با دلائل آشكار به سوى آنها آمدند» (وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ).

اما آنها خيره سرى كردند، و در برابر حق تسليم نشدند و به مجازات دردناك الهى مبتلا گشتند.

«خداوند به آنها هرگز ستم نكرد، ولى آنها به خويشتن ظلم و ستم مى كردند» (فَما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ).

در واقع، قرآن اشاره به اقوامى مى كند كه نسبت به مشركان معاصر پيامبر برترى چشمگيرى از نظر قدرت و نيروى جسمى و مالى داشتند، و سرنوشت دردناك آنها را درس عبرتى براى اينها قرار مى دهد.

جمله «أَثارُوا الأَرْضَ» (زمين را زير و رو كردند)، ممكن است اشاره، به شخم كردن زمين براى زراعت و درختكارى، يا كندن نهرها و قناتها، و يا بيرون آوردن شالوده عمارت هاى بزرگ، و يا همه اينها باشد، چرا كه جمله «أَثارُوا  الأَرْضَ» مفهوم وسيعى دارد كه تمام اين امور را كه مقدمه عمران و آبادى است، شامل مى شود.(3)

و از آنجا كه در دنياى آن روز، بيشترين قدرت در دست كسانى بود كه از نظر كشاورزى پيشرفته تر بودند، و از نظر ساختن عمارت ها، ترقى چشمگيرى داشتند، برترى اين اقوام را نسبت به مشركان مكّه، كه قدرتشان از اين نظر بسيار محدود بود، روشن مى سازد.

اما آنها با اين همه توانائى هنگامى كه آيات الهى را انكار، و پيامبران را تكذيب كردند، قدرت فرار از چنگال مجازات نداشتند، شما چگونه مى توانيد فرار كنيد؟!

و اين مجازات هاى دردناك، محصول اعمال و فرآورده دست خود آنها بود، آنها بودند كه بر خويشتن ظلم كردند، و خداوند هرگز ظلم و ستمى بر كسى روا نمى دارد.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، آخرين مرحله كفر آنها را بيان مى كند، و مى گويد: «سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد انجام دادند، به جائى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند، و از آن بدتر، به استهزاء و مسخره كردن آن برخاستند» (ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ).

آرى گناه و آلودگى، همچون «بيمارى خوره» به جان انسان مى افتد، و روح ايمان را مى خورد، و از بين مى برد، و كار به جائى مى رسد كه سر از تكذيب آيات الهى، در مى آورد، و از آن هم فراتر مى رود، و او را به استهزاء و سخريه پيامبران و  آيات الهى وامى دارد، و به مرحله اى مى رسد كه ديگر، هيچ وعظ و اندرز و انذارى مؤثر نيست، و جز تازيانه عذاب دردناك الهى، راهى باقى نمى ماند!

يك نگاه به صفحات تاريخ زندگى بسيارى از ياغيان و جانيان، نشان مى دهد كه، آنها در آغاز كار چنين نبودند، حداقل نور ضعيفى از ايمان در قلب آنها مى تابيد، ولى ارتكاب گناهان پى درپى، سبب شد كه روز به روز، از ايمان و تقوا فاصله بگيرند، و سرانجام به آخرين مرحله كفر، برسند.

در خطبه معروف حضرت «زينب» شير زن كربلا(عليها السلام) كه در «شام» در مقابل «يزيد» ايراد فرمود نيز اين آيه با همان برداشتى كه در بالا گفتيم آمده است.

زيرا آن حضرت، هنگامى كه ديد «يزيد» با گفتن كلمات كفرآميز، و اشعار معروف «لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ...» ـ كه بيانگر عدم ايمان او به اساس اسلام بود ـ همه چيز را به سخريه گرفته، بعد از حمد الهى و درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين فرمود:

«صَدَقَ اللّهُ كَذلِكَ يَقُولُ: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ...»

يعنى، اگر تو امروز با اين اشعار كفرآميز، اسلام و ايمان را انكار مى كنى، و به نياكان مشركت، كه در جنگ «بدر» به دست مسلمانان كشته شدند، مى گوئى: اى كاش! بوديد و انتقام گيرى مرا از خاندان «بنى هاشم» مى ديديد، جاى تعجب نيست، اين همان چيزى است كه خدا فرموده كه: مجرمان سرانجام آيات ما را تكذيب مى كنند... و در اين زمينه مطالب فراوانى فرمود.(4)-(5)

 

11اللّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

12وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ

13وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ مِنْ شُرَكائِهِمْ شُفَعاءُ وَ كانُوا بِشُرَكائِهِمْ كافِرِينَ

14وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يَوْمَئِذ يَتَفَرَّقُونَ

15فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَهُمْ فِي رَوْضَة يُحْبَرُونَ

16وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الآخِرَةِ فَأُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ

 

ترجمه:

11 ـ خداوند آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، سپس شما را به سوى او باز مى گردانند!

12 ـ آن روز كه قيامت بر پا مى شود، مجرمان در نوميدى و غم و اندوه فرو مى روند!

13 ـ و براى آنان شفيعانى از معبودانشان نخواهد بود، و نسبت به معبودهائى كه آنها را همتاى خدا قرار داده بودند كافر مى شوند!

 

14 ـ آن روز كه قيامت بر پا مى گردد، (مردم) از هم جدا مى شوند;

15 ـ اما آنان كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام دادند، در باغى از بهشت شاد و مسرور خواهند بود.

16 ـ و اما آنان كه به آيات ما و لقاى آخرت كافر شدند، در عذاب الهى احضار مى شوند.

 


1 ـ رعد، آيه 5 ـ مؤمنون، آيه 35 ـ نمل، آيه 67 ـ و ق، آيه 3.

2 ـ در صورت اول «باء» در «بِالْحَقِّ» براى مصاحبت است، و در صورت دوم به معنى «لام».

3 ـ «اثار» از ماده «ثور» (بر وزن غور) به معنى پراكنده ساختن است و اين كه، عرب به گاو نر «ثور» مى گويد، به خاطر آن است كه زمين را با آن شخم مى كند.

4 ـ مطابق آنچه در تفسير آيه گفتيم: «السؤى» مفعول «أساؤا» است و جمله «أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ» به جاى اسم «كان» مى باشد و خبر آن «عاقبة» است. مرحوم «علامه طباطبائى» در «الميزان» اين را به عنوان يك احتمال ذكر كرده، هر چند خودش انتخاب ننموده، و «ابو البقاء» در كتاب «املاء ما من به الرحمن» (صفحه 185، جلد 2) به عنوان يكى از دو احتمال قابل قبول آورده است، ولى غالب مفسران (مانند طبرسى، الميزان، فخر رازى، آلوسى، ابوالفتوح رازى، قرطبى، فى ظلال و تبيان) احتمال ديگرى را در تفسير آيه تقويت كرده اند و آن اين كه: «سوئ» اسم كان بوده باشد و «اِن كَذَّبُوا» در مقام تعليل است، و مطابق 2

اين تفسير معنى آيه چنين مى شود: سرانجام، عاقبت كار كسانى كه اعمال بد انجام دادند، بدى شد، چرا كه آيات ما را تكذيب كردند، شبيه (لِلَّذِيْنَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى).

ولى انصاف اين است كه، اين تفسير خلاف چيزى است كه از ظاهر آيه به دست مى آيد و انتخاب آن از ناحيه اين گروه از مفسدان، نمى تواند ما را از آنچه با ظاهر آيه هماهنگ است منصرف كند، به خصوص اين كه آنها ناچارند كلمه «لام» را در جمله «أَنْ كَذَّبُوا» در تقدير بگيرند، و تقدير خلاف ظاهر است (دقت كنيد).

5 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 45، بحار الانوار، صفحات 133 و 157 مراجعه فرمائيد.

 

سرنوشت مجرمان در قيامت

در آيات گذشته، سخن از تكذيب كنندگانى به ميان آمد كه آيات خدا را به باد مسخره مى گرفتند، و در آيات مورد بحث با بيان گوشه اى از مباحث معاد و سرنوشت مجرمان در قيامت، بحث هائى را كه قبل از اين درباره معاد در آيات قبل گفته شد، تكميل مى كند.

نخست، مى فرمايد: «خداوند آفرينش را آغاز نموده، سپس اعاده مى كند، و بعد به سوى او بازمى گرديد» (اللّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

در آيه، يك استدلال كوتاه و پر معنى براى مسأله معاد بيان شده، كه در آيات ديگر قرآن نيز، به عبارات ديگرى تكرار گرديده است، و آن اين كه: «همان كسى كه قدرت بر آفرينش نخستين داشت، قدرت بر معاد هم دارد، و قانون عدالت و همچنين حكمت خداوند، ايجاب مى كند كه اين آفرينش مجدد، تحقق يابد».

جمله «ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» اشاره به اين است كه، بعد از زندگى قيامت، همگى به سوى دادگاه پروردگار و پاداش و ثواب او باز مى گرديد، و از اين فراتر، مؤمنانى كه در خط تكامل الهى قرار گرفته اند، همچنان در تكامل خويش به سوى بى نهايت و به سوى ذات پاك پروردگار، پيش مى روند.

 

* * *

آيه بعد، وضع مجرمان را چنين مجسم مى كند: «آن روز كه قيامت بر پا مى شود مجرمان در نوميدى و غم و اندوه فرو مى روند» (وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ).

«يُبْلِسُ» از ماده «ابلاس»، در اصل به معنى غم و اندوهى است كه از شدت يأس و نوميدى دست مى دهد.

بديهى است، اگر چيزى كه انسان از آن نااميد مى شود، امرى ضرورى نباشد نوميديش مهم نيست، اما غم و اندوه نشان مى دهد كه در اين موارد از يك امر ضرورى نوميد شده است، لذا بعضى از مفسران ضرورى بودن را جزء ماده «ابلاس» مى دانند.

«ابليس» را نيز به همين مناسبت «ابليس» گفته اند كه، از رحمت خدا مأيوس و غمناك شد.

به هر حال، مجرمان حق دارند كه در آن روز مأيوس و غمناك شوند، چرا كه نه ايمان و عمل صالحى با خود به عرصه محشر آورده اند، نه يار و ياورى دارند، و نه امكان بازگشت به دنيا و جبران گذشته وجود دارد.

* * *

لذا در آيه بعد مى افزايد: «آنها شفيعانى از معبودانشان ندارند» (وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ مِنْ شُرَكائِهِمْ شُفَعاءُ).

همان بت ها و معبودهاى ساختگى، كه هر وقت از آنها سؤال مى شد: چرا اينها را مى پرستيد؟ مى گفتند: هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ: «اينها شفيعان ما در پيشگاه خدايند».(1)  

در آنجا مى فهمند كه هيچ خاصيتى بر وجود اين معبودهاى تو خالى و بى ارزش مترتب نيست.

به همين جهت، «نسبت به معبودهائى كه آنها را شريك خدا قرار داده بودند، كافر مى شوند و از آنها تنفر و بيزارى مى جويند» (وَ كانُوا بِشُرَكائِهِمْ كافِرِينَ).

چرا كافر نشوند؟ با اين كه مى بينند، اين معبودها نه تنها گرهى از كارشان نمى گشايند، بلكه به گفته قرآن به تكذيب آنها برمى خيزند و مى گويند: پروردگارا! ما كانُوا إِيّانا يَعْبُدُونَ: «اينها ما را پرستش نمى كردند» (بلكه هواى نفس خويش را مى پرستيدند).(2)

و از اين بالاتر اين كه: معبودان كمر دشمنى آنها را مى بندند، چنان كه در آيهء 6 سوره «احقاف» مى خوانيم: وَ إِذا حُشِرَ النّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ: «هنگامى كه مردم (مشرك) محشور مى شوند، معبودان دروغين دشمن آنان مى شوند، و عبادت آنها را انكار مى كنند».

* * *

سپس به گروه هاى مختلف مردم در آن روز اشاره كرده، مى گويد: «روزى كه قيامت بر پا مى شود، مردم از هم جدا مى گردند» (وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يَوْمَئِذ يَتَفَرَّقُونَ).

* * *

«گروهى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، آنها در باغى از بهشت متنعم و شاد و مسرور خواهند بود، آن چنان كه آثار شادى در چهره هايشان هويدا مى گردد» (فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَهُمْ فِي رَوْضَة يُحْبَرُونَ).

«يُحْبَرُون» از ماده «حبر» (بر وزن قشر) به معنى اثر جالب و خوب است، و  به حالت شادى و سرورى كه آثار آن در چهره ظاهر گردد، نيز گفته مى شود، و از آنجا كه قلب بهشتيان چنان مالامال از شادى و سرور است كه آثار آن در تمام وجودشان ظاهر مى گردد، اين تعبير در مورد آنها به كار رفته است.

«رَوْضَة» به معنى محلى است كه آب و درخت فراوان دارد، لذا به باغ هاى خرم و سرسبز «روضة» اطلاق مى شود، و اگر مى بينيم در اينجا اين كلمه به صورت نكره آمده است، براى تعظيم و بزرگداشت آن است، يعنى در بهترين و برترين باغ هاى زيبا و سرورانگيز بهشت غرق نعمت، خواهند بود.

* * *

«و اما آنها كه كافر شدند و آيات ما و لقاى آخرت را تكذيب كردند، آنها براى عذاب الهى احضار مى شوند» (وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الآخِرَةِ فَأُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ).

جالب اين كه، در مورد بهشتيان، تعبير «يُحْبَرُون» آمده، كه نشان رضايت همه جانبه آنها است، ولى درباره دوزخيان به «مُحْضَرُون» تعبير مى كند، كه دليل بر نهايت كراهت و ناخوشايندى آنها است، زيرا احضار كردن در مواردى اطلاق مى شود كه بر خلاف ميل باطنى انسان، صورت مى گيرد.

نكته ديگر اين كه: در مورد بهشتيان «ايمان» و «عمل صالح» را هر دو قيد مى كند، در حالى كه در مورد دوزخيان، تنها به عدم ايمان (انكار مبدأ و معاد) قناعت نموده است، اشاره به اين كه: براى ورود در بهشت، تنها ايمان كافى نيست، عمل صالح نيز لازم است، اما براى دخول در دوزخ، عدم ايمان كافى است، هر چند گناهى از او سر نزده باشد، چرا كه كفر، خود، بزرگترين گناه است!.

* * *

 


1 ـ يونس، آيه 18.

2 ـ قصص، آيه 63.

 

چرا يكى از نام هاى قيامت «ساعة» است

توجه به اين نكته نيز لازم است كه، در بسيارى از آيات قرآن و از جمله در دو آيه از آيات مورد بحث، از قيام قيامت تعبير به «قيام ساعة» شده است، اين به خاطر آن است كه، «ساعة» در اصل به معنى جزئى از زمان يا لحظاتى زودگذر است، و از آنجا كه از يكسو، وقوع رستاخيز به صورت ناگهانى و برق آسا است، و از سوى ديگر، به مقتضاى «سريع الحساب» بودن خداوند، حساب بندگان را در آن روز به سرعت مى رسد، اين تعبير در مورد قيامت به كار رفته، تا مردم موقعيت رستاخيز را همواره در نظر داشته باشند.

«ابن منظور» در «لسان العرب» نقل مى كند: «ساعة» اسم براى زمانى است كه صيحه پايان جهان زده مى شود، و همگى ناگهان مى ميرند، و نيز نام براى وقتى است كه مردم در قيامت برانگيخته مى شوند، اين نام از آن جهت براى پايان جهان و وقوع رستاخيز انتخاب شده، كه در صيحه نخستين ـ كه خداوند در آيه: «إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ»(1) اشاره كرده، به طور ناگهانى همگى مى ميرند ـ (و در نفخه دوم ناگهان همه به پا مى خيزند و قيامت بر پا مى شود).

«زبيدى» در «تاج العروس» از بعضى نقل مى كند: «ساعة» سه گونه است:

«ساعت كبرى» روز رستاخيز و زنده شدن مردم براى حساب.

و «ساعت وسطى» روز مرگ ناگهانى اهل يك زمان (به مجازات هاى الهى و عذاب هاى استيصال).

و «ساعت صغرى» روز مرگ هر انسان.

 17فَسُبْحانَ اللّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ

18وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ عَشِيّاً وَ حِينَ تُظْهِرُونَ

19يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ

 

ترجمه:

17 ـ منزه است خداوند به هنگامى كه شام مى كنيد و صبح مى كنيد.

18 ـ و حمد و ستايش مخصوص اوست در آسمان ها و زمين، و به هنگام عصر و هنگامى كه ظهر مى كنيد.

19 ـ او زنده را از مرده بيرون مى آورد، و مرده را از زنده; و زمين را پس از مردنش حيات مى بخشد; و به همين گونه روز قيامت (از گورها) بيرون آورده مى شويد!

 


1 ـ يس، آيه 29.

 

تسبيح و حمد در همه حال براى خدا است

بعد از بحث هاى فراوانى كه در آيات گذشته در مورد «مبدأ» و «معاد» و بخشى از پاداش مؤمنان و كيفر مشركان آمد، در آيات مورد بحث به تسبيح و حمد پروردگار، و تنزيه و تقديس او از هرگونه شرك و نقص و عيب پرداخته، مى فرمايد: «تسبيح و تنزيه از آن خدا است، به هنگامى كه شام مى كنيد و هنگامى كه صبح مى كنيد» (فَسُبْحانَ اللّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ).

* * *

 

«و حمد و ستايش مخصوص ذات پاك او است، در آسمان ها و زمين، و منزه است به هنگام عصر، و هنگامى كه وارد ظهر مى شويد» (وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ عَشِيّاً وَ حِينَ تُظْهِرُونَ).

به اين ترتيب، در اين دو آيه، چهار وقت براى «تسبيح» پروردگار بيان شده: آغاز شب (حِينَ تُمْسُونَ).

طلوع صبح (وَ حِينَ تُصْبِحُونَ).

عصرگاهان (وَ عَشِيّاً).

و به هنگام زوال ظهر (وَ حِينَ تُظْهِرُونَ).(1)

اما «حمد» از نظر مكان تعميم يافته، و پهنه آسمان و زمين را شامل شده است.

ذكر اين چهار وقت، در آيات فوق ممكن است كنايه از دوام و هميشگى تسبيح باشد، چنان كه در فارسى مى گوئيم: هر صبح و شام از فلان كس مراقبت كن (يعنى هميشه و در هر زمان).

اين احتمال نيز از ناحيه بعضى از مفسران اظهار شده است كه: اوقات چهارگانه فوق، اشاره به وقت هاى نماز است، ولى اين سؤال را پاسخ نگفته اند كه: چرا به جاى پنج وقت، تنها از چهار وقت سخن گفته است (و از وقت عشا سخنى به ميان نيامده).

اما ممكن است پاسخ داده شود: چون وقت نماز مغرب و عشاء نسبتاً به هم نزديك است، و فاصله ميان آن دو، در حدود يك الى يك ساعت و نيم مى باشد هر دو يك جا آمده است، در حالى كه فاصله وقت فضيلت ظهر و عصر نسبتاً  زياد و چند ساعت است.

اما اگر تسبيح و حمد را به معنى وسيع كلمه در آيات فوق بگيريم، محدود به نمازهاى پنجگانه نخواهد شد، هر چند اين نمازها از مصداقهاى روشن آن است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، جمله هاى «سبحان اللّه» و «له الحمد» مى تواند انشاء تسبيح و حمدى از ناحيه خداوند باشد، همان گونه كه در آيه 14 سوره «مؤمنون» مى فرمايد: فَتَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ: «جاويد و پر بركت است خداوندى كه بهترين خالق ها است».

و ممكن است اين حمد و تسبيح، به معنى امر باشد، يعنى او را تسبيح و حمد گوئيد (سَبِّحُوهُ وَ احْمَدُوا لَهُ) و اين تفسير نزديك تر به نظر مى رسد كه، آيات فوق دستورى باشد به همه بندگان، كه براى زدودن آثار شرك و گناه از دل و جان، هر صبح و شام، و هر ظهر و عصر، به وسيله نماز و غير نماز حمد و تسبيح خدا گويند.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده است: «هر كس دو آيه فوق و آيه ما بعد از آن را صبحگاهان بخواند، آنچه را در روز از او فوت مى گردد جبران خواهد كرد، و هر كس آن را در آغاز شب بخواند آنچه را در شب از او فوت شود، جبران خواهد كرد».(2)

* * *

در آيه بعد، باز به مسأله معاد بازمى گردد، و از طريق ديگرى، به استبعاد منكران چنين پاسخ مى گويد: «خداوند همواره زنده را از مرده، و مرده را از زنده خارج مى كند، و زمين را بعد از مرگ، حيات مى بخشد، و همين گونه روز قيامت  مبعوث و خارج مى شويد» (يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ).

يعنى «صحنه معاد» و «صحنه پايان دنيا»، كه يكى خروج «حىّ از ميت» است و ديگرى «ميت از حىّ»، مرتباً در برابر چشم شما تكرار مى شود، بنابراين، چه جاى تعجب، كه در پايان جهان همه موجودات زنده بميرند، و در رستاخيز همه انسان ها به زندگى جديدى بازگردند؟!

اما «خروج حىّ از ميت» در مورد زمين هاى مرده كه بارها در قرآن براى مسأله معاد روى آن تكيه شده، براى همه روشن است كه در فصل زمستان، زمين به صورت مرده درمى آيد، نه گياهى از آن مى رويد، نه گلى مى خندد، و نه شكوفه اى مى شكفد، اما در فصل بهار، با تعادل هوا و فرو ريختن قطرات حيات بخش باران، جنبشى در زمين پيدا مى شود، همه جا گياهان مى رويند، گلها مى خندند و شكوفه ها بر شاخه ها آشكار مى شوند، و اين صحنه معاد است كه در اين جهان مى بينيم.

و اما در مورد خارج ساختن مرده از زنده، آن هم چيز پوشيده و پنهانى نيست، دائماً در سطح كره زمين درختانى مى ميرند، و به چوب خشكيده اى تبديل مى شوند، انسان ها و حيوانات حيات خود را از دست داده و به جسد بى جانى مبدل مى گردند.

و اما در مورد «بيرون آمدن موجود زنده از مرده»، بعضى از مفسران آن را به خروج انسان و حيوان از نطفه، تفسير كرده اند، و بعضى، به تولد مؤمن از كافر و بعضى به بيدار شدن خفتگان.

ولى ظاهر اين است كه: معنى اصلى آيه هيچ كدام از اين معانى نيست، چرا كه نطفه خود موجود زنده اى است، و مسأله ايمان و كفر نيز جزء بطون آيه است نه ظاهر آيه، و موضوع خواب و بيدارى جنبه مجازى دارد; زيرا حيات و مرگ حقيقى نيست.

ظاهر آيه اين است كه، خداوند همواره موجودات زنده را از موجودات مرده خارج مى سازد، و موجودات بى جان را مبدل به جاندار مى كند.

گرچه طبق مسلّمات علم امروز، در حال حاضر، حداقل در آزمايش هاى بشرى و مشاهدات روزمره، موردى ديده نشده است كه موجودات زنده از موجودات بى جان تولد يابند، بلكه همواره موجودات زنده از تخم، يا بذر، يا نطفه موجودات زنده ديگرى متولد مى شوند، ولى مسلماً در آغاز كه اين كره خاكى يك پارچه آتش بود، موجود زنده اى وجود نداشت، بعداً در شرائط خاصى كه علم، هنوز آن را به درستى كشف نكرده است، موجودات زنده از مواد بى جان با يك جهش بزرگ متولد شدند، اما اين موضوع در شرائط فعلى كره زمين، در آنجا كه در دسترس علم و دانش بشر است، ديده نمى شود (البته شايد در اعماق اقيانوس ها در پاره اى از شرائط هم اكنون نيز اين جهش بزرگ، صورت پذيرد).

اما آنچه براى ما محسوس و كاملاً قابل لمس و درك است اين است كه: موجودات مرده، دائماً جزء اندام موجودات زنده مى شوند، و لباس حيات در تن مى پوشانند، آب و غذائى كه ما مى خوريم موجود زنده اى نيست، اما جزء بدن ما كه شد تبديل به يك موجود زنده مى شود، و سلول هاى تازه اى بر سلول هاى بدن ما افزوده مى گردد، چنان كه طفل شيرخوار از همين راه به جوان نيرومند قوى پيكرى، تبديل مى گردد.

آيا اين خارج كردن زندگى از دل مرگ، و «حىّ» از «ميت» نيست؟!

بنابراين، مى توان گفت: دائماً در نظام عالم طبيعت، زندگى از دل مرگ و  مرگ از دل زندگى بيرون مى آيد، به همين دليل خدائى كه آفريننده طبيعت است، قادر به احياى مردگان در جهان ديگر مى باشد.

البته ـ همان گونه كه گفتيم ـ آيه فوق از نظر بعد معنوى نيز، تفسيرهاى ديگرى دارد، از جمله: تولد مؤمن از كافر، و كافر از مؤمن، عالم از جاهل، و جاهل از عالم، صالح از مفسد، و مفسد از صالح است، همان گونه كه در بعضى از روايات اسلامى نيز به آن اشاره شده است.

اين معانى ممكن است از بطون آيه باشد، چرا كه مى دانيم آيات قرآن ظاهر و باطنى دارد، و نيز ممكن است مرگ و حيات معنى جامع و وسيعى داشته باشد، كه هم جنبه مادى و هم جنبه معنوى را شامل شود.

در روايتى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) در تفسير آيه «يُحْيِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» چنين آمده است: لَيْسَ يُحْيِيهَا بِالْقَطْرِ وَ لَكِنْ يَبْعَثُ اللَّهُ رِجَالاً فَيُحْيُونَ الْعَدْلَ فَتُحْيَا الأَرْضُ لِإِحْيَاءِ الْعَدْلِ وَ لَإِقَامَةُ الْعَدْلِ فِيْهِ أَنْفَعُ فِي الأَرْضِ مِنَ الْقَطْرِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً: «منظور اين نيست كه خداوند زمين را به وسيله باران زنده مى كند، بلكه مردانى را برمى انگيزد كه اصول عدالت را احيا كنند، و زمين با احياى عدالت زنده مى شود، (بدانيد) اقامه عدل در زمين از چهل روز باران نافع تر است».(3)

روشن است، اين كه: امام(عليه السلام) مى فرمايد: منظور نزول باران نيست، نفى انحصار است، يعنى آيه را منحصراً نبايد به باران تفسير كرد; چرا كه احياى معنوى زمين به عدالت از نزول باران نيز پراهميت تر است.

* * *

20وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ

21وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ

22وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِلْعالِمِينَ

 

ترجمه:

20 ـ از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد، سپس به ناگاه انسان هائى شديد و در روى زمين گسترش يافتيد!

21 ـ و از نشانه هاى او اين كه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد، تا در كنار آنان آرامش يابيد، و در ميانتان مودت و رحمت قرار داد، در اين نشانه هائى است براى گروهى كه تفكر مى كنند!

22 ـ و از آيات او آفرينش آسمان ها و زمين، و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شماست،; در اين نشانه هائى است براى عالمان!

 


1ـ توجه داشته باشيد: «عَشِيّاً» و «حِينَ تُظْهِرُونَ» عطف بر «حِينَ تُمْسُونَ» است و به موضوع تسبيح باز مى گردد.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 172.

3 ـ نقل از كتاب «كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 173.

 

آيات خدا در آفاق و انفس!

اين آيات و قسمتى از آيات بعد، نكات جالبى از دلائل توحيد و نشانه هاى پروردگار را در نظام عالم هستى بازگو كرده، و بحث هاى گذشته را تكميل مى نمايد و مى توان گفت، روى هم رفته بخش مهمى از آيات توحيدى قرآن را  همين آيات، تشكيل مى دهد.

اين آيات، كه همه با تعبير «مِنْ آياتِهِ» (يكى از نشانه هاى خدا...) آغاز مى شود، و آهنگ مخصوص و لحن گيرا و جذاب و تعبيرات مؤثر و عميقى دارد، مجموعاً از هفت آيه، تشكيل شده كه شش آيه آن پشت سر هم، و يك آيه جداگانه است (آيه 46 همين سوره).

اين هفت آيه، تقسيم بندى جالبى از نظر آيات «آفاقى» و «انفسى» دارد، به طورى كه سه آيه درباره «آيات انفسى» (نشانه هاى خدا در وجود خود انسان) و سه آيه درباره «آيات آفاقى» (نشانه هاى عظمت پروردگار در بيرون وجود انسان) و يك آيه از «آيات انفسى» و هم از «آيات آفاقى» سخن مى گويد.

قابل توجه اين كه، آياتى كه با اين جمله شروع مى شود، در قرآن يازده آيه بيش نيست، كه هفت آيه آن در همين سوره «روم» است، و دو آيه در سوره «فصلت» (آيه 37 و 39) و دو آيه در سوره «شورى» است (آيه 29 و 32) و مجموع اين يازده آيه حقّاً يك دوره كامل توحيد است.

ذكر اين نكته را قبل از ورود در تفسير آيات نيز لازم مى دانيم كه، آنچه را قرآن در اين آيات به آن اشاره مى كند، گرچه مسائلى است كه در بدو نظر براى عموم مردم قابل درك و تشخيص است، ولى با پيشرفت علم و دانش بشرى همواره نكته هاى تازه اى در زمينه آن براى دانشمندان آشكار مى شود، كه به قسمتى از آن در لابلاى تفسير اين آيات، اشاره خواهيم كرد.

قرآن در اينجا نخست، به سراغ آفرينش انسان، كه اولين و مهمترين موهبت الهى بر او است، مى رود و مى گويد: «يكى از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد، سپس ناگهان شما انسان هائى شديد كه در روى زمين منتشر گشتيد» (وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ).

 در اين آيه به دو نشانه عظمت الهى اشاره شده: يكى، آفرينش انسان از خاك، كه ممكن است اشاره به آفرينش نخستين انسان، يعنى «آدم» بوده باشد، يا آفرينش همه انسان ها از خاك; چرا كه مواد غذائى تشكيل دهنده وجود انسان، همه مستقيماً يا به طور غير مستقيم از خاك گرفته مى شود.

ديگر تكثير نسل انسان و انتشار فرزندان «آدم» در سراسر روى زمين است، كه اگر ويژگى گسترش در «آدم» آفريده نشده بود، به زودى از ميان مى رفت و نسل او برچيده مى شد. راستى خاك كجا؟ و انسانى با اين ظرافت كجا؟

اگر پرده هاى ظريف چشم، كه از برگ گل هم لطيف تر و حساس تر و ظريف تر است، همچنين سلول هاى فوق العاده حساس و ظريف مغز را در كنار خاك بگذاريم، و با هم مقايسه كنيم، آن گاه مى فهميم كه آفريدگار جهان چه قدرت عجيبى به كار گرفته، كه از آن ماده تيره كم ارزش، چنين دستگاه هاى ظريف و دقيق و پر ارزشى را به وجود آورده است؟.

خاك در ظاهر نه نور دارد، نه حرارت، نه زيبائى و نه طراوت، و نه حس و نه حركت، ولى در عين حال خمير مايه انسانى شده است، داراى همه اين صفات، آن كس كه از چنين موجود مرده اى، كه كم ارزش ترين موجودات محسوب مى شود، چنان موجود زنده شگرفى بيافريند، شايسته هرگونه ستايش بر اين قدرت و علم و دانش بى حساب است: «تَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِيْنَ».

اين تعبير، ضمناً بيانگر اين واقعيت است كه در ميان انسان ها تفاوتى نيست، و ريشه همه به يك جا بازمى گردد، همگى پيوند ناگسستنى با خاك دارند، و طبعاً سرانجام نيز همه به همان خاك بازمى گردند.

قابل توجه اين كه: كلمه «اذا» در لغت عرب، معمولاً در مورد امور ناگهانى به كار مى رود، ذكر اين تعبير در اينجا ممكن است اشاره به آن باشد كه: خداوند  آن چنان قدرت تكثير مثل به «آدم» داد كه در مدتى كوتاه، ناگهان نسل او در سراسر زمين منتشر شد، و جامعه متشكل انسانى را به وجود آورد.

* * *

دومين آيه مورد بحث نيز، بخش ديگرى از «آيات انفسى» را كه در مرحله بعد از آفرينش انسان قرار دارد مطرح كرده، مى فرمايد: «ديگر از نشانه هاى خدا اين است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد، تا در كنار آنها آرامش بيابيد» (وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها).

و از آنجا كه ادامه اين پيوند، در ميان همسران خصوصاً، و در ميان همه انسان ها عموماً، نياز به يك جاذبه و كشش قلبى و روحانى دارد، به دنبال آن اضافه مى كند: «و در ميان شما مودت و رحمت آفريد» (وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً).

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «در اين امور، نشانه هائى است براى افرادى كه تفكر مى كنند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ).

جالب اين كه، قرآن در اين آيه، هدف ازدواج را سكون و آرامش، قرار داده است، و با تعبير پر معنى «لِتَسْكُنُوا» مسائل بسيارى را بيان كرده، و نظير اين تعبير در آيه 189 سوره «اعراف» نيز آمده است.

به راستى، وجود همسران با اين ويژگى ها، براى انسان ها كه مايه آرامش زندگى آنها است، يكى از مواهب بزرگ الهى محسوب مى شود.

اين آرامش، از اينجا ناشى مى شود كه، اين دو جنس مكمل يكديگر و مايه شكوفائى و نشاط و پرورش يكديگر مى باشند، به طورى كه هر يك بدون ديگرى ناقص است، و طبيعى است كه ميان يك موجود و مكمل وجود او، چنين جاذبه نيرومندى وجود داشته باشد.

و از اينجا مى توان نتيجه گرفت: آنها كه پشت پا به اين سنت الهى مى زنند وجود ناقصى دارند، چرا كه يك مرحله تكاملى آنها متوقف شده (مگر آن كه به راستى شرائط خاص و ضرورتى ايجاب تجرد كند).

به هر حال، اين آرامش و سكونت هم از نظر جسمى است، و هم از نظر روحى، هم از جنبه فردى و هم اجتماعى.

بيمارى هائى كه به خاطر ترك ازدواج براى جسم انسان پيش مى آيد، قابل انكار نيست.

همچنين، عدم تعادل روحى و ناآرامى هاى روانى، كه افراد مجرد با آن دست به گريبانند كم و بيش بر همه روشن است.

از نظر اجتماعى، افراد مجرد كمتر احساس مسئوليت مى كنند و به همين جهت انتحار و خودكشى در ميان مجردان بيشتر ديده مى شود، و جنايات هولناك نيز از آنها بيشتر سرمى زند.

هنگامى كه انسان، از مرحله تجرد، گام به مرحله زندگى خانوادگى مى گذارد، شخصيت تازه اى در خود مى يابد، و احساس مسئوليت بيشترى مى كند، و اين است معنى احساس آرامش در سايه ازدواج.

و اما مسأله «مودّت» و «رحمت» در حقيقت «ملاط» و «چسب» مصالح ساختمانى جامعه انسانى است، چرا كه جامعه، از فرد، فرد انسان ها تشكيل شده، همچون ساختمان عظيم و پرشكوهى كه از آجرها و قطعات سنگ ها تشكيل مى گردد. اگر اين افراد پراكنده، و آن اجزاء مختلف، با هم ارتباط و پيوند پيدا نكنند «جامعه» يا «ساختمانى» به وجود نخواهد آمد.

آن كس كه انسان را براى زندگى اجتماعى آفريده، اين پيوند و ربط ضرورى را نيز در جان او ايجاد كرده است.  فرق ميان «مودّت» و «رحمت» ممكن است از جهات مختلفى باشد:

1 ـ «مودّت» انگيزه ارتباط در آغاز كار است، اما در پايان كه يكى از دو همسر، ممكن است ضعيف و ناتوان گردد، و قادر بر خدمتى نباشد، «رحمت»جاى آن را مى گيرد.

2 ـ «مودّت» در مورد بزرگترها است كه مى توانند نسبت به هم خدمت كنند اما كودكان و فرزندان كوچك در سايه «رحمت» پرورش مى يابند.

3 ـ «مودّت» غالباً جنبه متقابل دارد، اما «رحمت» يك جانبه و ايثارگرانه است، زيرا براى بقاء يك جامعه، گاه، خدمات متقابل لازم دارد كه سرچشمه آن «مودّت» است و گاه، خدمات بلاعوض، كه نياز به ايثار و «رحمت» دارد.

البته، آيه مودّت و رحمت را ميان دو همسر بيان مى كند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير «بينكم» اشاره به همه انسان ها باشد، كه دو همسر يكى از مصاديق بارز آن محسوب مى شوند، زيرا نه تنها زندگى خانوادگى كه زندگى در كل جامعه انسانى، بدون اين دو اصل يعنى «مودّت» و «رحمت»، امكان پذير نيست، و از ميان رفتن اين دو پيوند، و حتى ضعف و كمبود آن، مايه هزاران بدبختى و ناراحتى و اضطراب اجتماعى است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، معجونى از «آيات آفاقى و انفسى» است: نخست به مسأله خلقت آسمان ها و زمين اشاره كرده، مى گويد: «از نشانه هاى بزرگ خدا آفرينش آسمان ها و زمين است» (وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

آسمان ها با آن همه كرات، با آن همه منظومه ها و كهكشان ها، آسمان هائى كه انديشه بلندپرواز انسان از درك عظمت آن عاجز، و فكر از مطالعه آن خسته مى شود، و هر قدر علم و دانش انسان پيش مى رود، نكته هاى تازه اى از عظمتش  آشكار مى گردد.

يك روز بود كه، انسان كواكب آسمان را همين تعدادى مى دانست كه با چشم ديده مى شود (دانشمندان آنچه را با چشم غير مسلح ديده مى شود، حدود پنج الى شش هزار احصاء كرده اند).

اما هر قدر تلسكوپ هاى قوى تر و عظيمترى ساخته شد، عظمت و كثرت ستارگان آسمان فزون تر گرديد، تا آنجا كه امروز معتقدند تنها كهكشان ما كه يكى از انبوه كهكشان هاى آسمان است، بيش از يك صد ميليون ستاره دارد كه خورشيد ما با عظمت خيره كننده اش، يكى از ستارگان متوسط آن محسوب مى شود!، و تنها خدا مى داند كه در همه كهكشان ها كه تعداد آنها بر هيچ كس روشن نيست چقدر ستاره وجود دارد.

همچنين هر قدر علوم طبيعى، زمين شناسى، گياه شناسى، حيوانشناسى، علم تشريح و فيزيولوژى، روانشناسى و روانكاوى پيشرفت مى كند، عجائب تازه اى درباره آفرينش زمين، كشف مى شود كه هر يك آيتى از آيات عظمت خدا است.

سپس، به يكى از آيات بزرگ انفسى، سخن را منتقل ساخته، مى گويد: «اختلاف زبان ها و رنگ هاى شما نيز از آيات عظمت او است»! (وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ).

بى شك، زندگى اجتماعى بشر، بدون «شناخت افراد و اشخاص» ممكن نيست، كه اگر يك روز، همه انسان ها يك شكل و يك قيافه و داراى يك قدّ و قواره باشند، در همان يك روز، شيرازه زندگى آنها به هم مى ريزد، نه پدر و فرزند و همسر از بيگانه شناخته مى شوند، و نه مجرم از بى گناه، بدهكار از طلبكار، فرمانده از فرمانبر، رئيس از مرئوس، ميزبان از مهمان و دوست از  دشمن شناخته نمى شود و چه جنجال عجيبى بر پا خواهد شد!

اتفاقاً گاهى، اين مسأله در مورد برادران دوقلو، كه از هر نظر شباهت با هم دارند، پيش مى آيد، و چه مشكلاتى در برخورد مردم و مناسبات با آنها، روى مى دهد، تا آنجا كه شنيده ايم گاهى يكى از برادران دو قلوى هم رنگ و هم شكل، بيمار بوده، و مادر دارو را به ديگرى داده است!

لذا براى سازمان يافتن اجتماع بشر، خداوند صداها و رنگ ها را مختلف قرار داده است.

به گفته «فخر رازى» در ذيل آيه مورد بحث، شناسائى انسان نسبت به انسان، يا بايد از طريق «چشم» حاصل شود يا به وسيله «گوش»، خداوند براى تشخيص چشم، رنگ ها و صورت ها و شكل ها را مختلف آفريده، و براى تشخيص گوش، اختلاف آوازها و آهنگ هاى صدا را ايجاد كرده است، به طورى كه در تمام جهان نمى توان دو انسان را پيدا كرد كه از نظر چهره و آهنگ صدا، از تمام جهات يكسان باشند، يعنى صورت انسان، كه عضو كوچكى است و آهنگ صداى انسان كه موضوع ساده اى است، به قدرت پروردگار به ميلياردها شكل مختلف در مى آيد و اين از آيات عظمت او است.

البته، اين احتمال نيز وجود دارد ـ و بعضى از مفسران بزرگ به آن اشاره كرده اند ـ كه اختلاف السنه، به معنى اختلاف زبان ها از قبيل عربى و فارسى و مانند آن باشد، و اختلاف رنگ ها اشاره به اختلاف نژادها كه هر نژادى رنگى دارد.

ولى، مى توان معنى وسيعى از كلمه «اختلاف» استفاده كرد، كه شامل اين تفسير و تفسير ما قبل آن هر دو شود، و به هر معنى، اين تنوع خلقت شاهد عظمت و قدرت او است.

 «فريد وجدى» در «دائرة المعارف» خود از قول «نيوتن» دانشمند معروف غربى، چنين نقل مى كند: «درباره آفريدگار جهان و خداوند، هرگز شك نكنيد; زيرا معقول نيست، علت و معلول فاقد شعور، به تنهائى رهبر وجود باشد، چون ضرورت كور و يكسان در هر مكان و هر زمان متصور نيست، كه اين همه كائنات متنوع و موجودات رنگارنگ از او صادر گردد، و ممكن نيست وجود با نظام و ترتيب اجزائش و تناسب هاى لازم و هماهنگ، با تغييرات زمان و مكان ظاهر گردد، بلكه، همه اين امور، حتماً بايد از مبدأى سرچشمه گرفته باشد، كه داراى علم و حكمت و اراده است».(1)

قرآن، در پايان آيه فوق مى گويد: «در اين امور نشانه هائى است براى عالمان و انديشمندان» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِلْعالِمِينَ).

چرا كه آنها بيش از هر كس، از اين اسرار آگاه مى شوند.

* * *

23وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَسْمَعُونَ

24وَ مِنْ آياتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَيُحْيِي بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَعْقِلُونَ

25وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الأَرْضُ بِأَمْرِهِ ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ

 

ترجمه:

23 ـ و از نشانه هاى او خواب شما در شب و روز است و تلاش و كوششتان براى بهره گيرى از فضل پروردگار (و تأمين معاش); در اين امور نشانه هائى است براى آنان كه گوش شنوا دارند!

24 ـ و از آيات او اين است كه برق (و رعد) را به شما نشان مى دهد كه هم مايه ترس و هم اميد است (ترس از صاعقه، و اميد به نزول باران)، و از آسمان آبى فرو مى فرستد كه زمين را بعد از مردنش به وسيله آن زنده مى كند; در اين نشانه هائى است براى جمعيتى كه مى انديشند!

25 ـ از آيات او اين است كه آسمان و زمين به فرمان او برپاست; سپس هنگامى كه شما را (در قيامت) از زمين فرا خواند، ناگهان همه خارج مى شويد (و در صحنه محشر حضور مى يابيد)!

 


1 ـ «دائرة المعارف» فريد وجدى، جلد اول، صفحه 496 (ماده اله).

 

باز هم نشانه هاى عظمت او در برون و درون

به دنبال بحث هاى گذشته پيرامون آيات پروردگار در آفاق و انفس، آيات مورد بحث، به گفتگو پيرامون بخش ديگرى از اين آيات بزرگ، مى پردازد.

نخست پديده «خواب» را به عنوان يك پديده مهم آفرينش، و نمودارى از نظام حكيمانه آفريننده آن، مورد توجه قرار داده، مى گويد:

«از آيات او خواب شما در شب و روز است، و نيز تلاش و كوشش شما براى بهره گيرى از فضل پروردگار و تأمين نيازمندى هاى زندگى» (وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ).

و در پايان، مى افزايد: «در اين امور آيات و نشانه هائى است براى آنها كه گوش شنوا دارند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَسْمَعُونَ).

اين حقيقت، بر هيچ كس پوشيده نيست كه، همه «موجودات زنده» براى تجديد نيرو، و به دست آوردن آمادگى لازم براى ادامه كار و فعاليت، نياز به استراحت دارند، استراحتى كه به طور الزامى به سراغ آنها بيايد، و حتى افراد پر تلاش و يا حريص را ناگزير به انجام آن سازد.

چه عاملى براى وصول به اين هدف، بهتر از خواب، تصور مى شود؟ كه، الزاماً به سراغ انسان مى آيد و او را وادار مى كند: تمام فعاليت هاى جسمانى و بخش مهمى از فعاليت هاى فكرى و مغزى خويش را تعطيل كند، تنها دستگاه هائى از جسم، همانند قلب و ريه و بخشى از فعاليت هاى مغزى كه براى ادامه حيات لازم است به كار خود ادامه مى دهند، آن هم بسيار آرام و آهسته.

اين موهبت بزرگ الهى، سبب مى شود كه جسم و روح انسان، به اصطلاح سرويس شود، و با بروز حالت خواب كه يك نوع وقفه و تعطيل كار بدن است،  آرامش و رفع خستگى حاصل گردد، و انسان، حيات و نشاط و نيروى تازه اى پيدا كند.

مسلماً اگر خواب نبود، روح و جسم انسان، بسيار زود پژمرده و فرسوده مى شد، و بسيار زود پيرى و شكستگى به سراغ او مى آمد، به همين دليل خواب متناسب و آرام، راز سلامت، و طول عمر، و دوام نشاط جوانى است.

قابل توجه اين كه:

اولاً خواب را قبل از «ابتغاء فضل اللّه» كه در آيات قرآن به معنى تلاش براى روزى است، قرار داده، اشاره به اين كه: پايه اى براى آن محسوب مى شود، چرا كه بدون خواب كافى «ابتغاء فضل اللّه» مشكل است.

ثانياً درست است كه خواب، معمولاً در شب است، و تلاش معاش در روز، اما چنان نيست كه انسان نتواند اين برنامه را به هنگام لزوم تغيير دهد، بلكه خداوند انسان را چنان آفريده كه مى تواند برنامه خواب خود را تغيير داده، و بر ضرورت ها و نيازها منطبق سازد، تعبير به «مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ» (خواب شما در شب و روز) گويا اشاره به همين نكته است.

بدون شك، برنامه اصلى خواب، مربوط به شب است، و شب به خاطر آرامشى كه از تاريكى پديد مى آيد، اولويت خاصى در اين مورد دارد، اما گاه شرائطى در زندگى انسان پيدا مى شود ـ مثلاً ـ مجبور مى شود شبانه سفر كند، و روز استراحت نمايد، اگر برنامه تنظيم خواب در اختيار انسان نبود، چه مشكلاتى كه پيش نمى آمد؟

اهميت اين مطلب ـ مخصوصاً در عصر ما ـ كه بسيارى از مؤسسات صنعتى و پزشكى و درمانى مجبورند به طور مداوم، در تمام شبانه روز كار كنند، و تعطيل برنامه هاى آنها ممكن نيست، ـ و لذا كارگران در سه نوبت به كار مى پردازند ـ از  هر زمان ديگرى روشن تر است.

نياز جسم و روح انسان، به خواب، به اندازه اى زياد است كه توانائى و تحمل انسان در برابر بى خوابى، بسيار كم است، و از چند شبانه روز تجاوز نمى كند، به همين جهت، جلوگيرى از خواب، هميشه به عنوان يكى از دردناكترين شكنجه ها نزد جباران و طاغوتيان، شناخته شده است.

و نيز به همين دليل، يكى از طرق درمان مؤثر بسيارى از بيمارى ها اين است كه بيمار را در خواب عميق فرو مى برند، و از اين راه توان و نيروى بيمار را افزايش مى دهند.

البته هيچ كس، نمى تواند مقدار معينى را به عنوان «مقدار خواب لازم» براى عموم انسان ها تعيين كند، چه اين كه: اين امر بستگى به سن و سال و وضع و موقعيت اشخاص و چگونگى ساختمان روحى و جسمى آنها دارد، آنچه مهم است اين كه، «خواب كافى» مقدارى است كه انسان بعد از آن احساس كند، از اين نظر اشباع شده است، درست همان گونه كه در مورد آب و مقدار غذا احساس سيرى مى كند.

اين نيز، قابل توجه است كه: علاوه بر «طول» زمان خواب، «عمق» آن نيز اهميت ويژه اى دارد، اى بسا يك ساعت خواب عميق كار چند ساعت خواب سطحى را در بازسازى روح و جسم انسان انجام مى دهد.

البته در آنجا كه خواب عميق، ممكن نباشد «نعاس» (خواب خفيف) هم يكى از نعمت هاى الهى است، چنان كه در آيه 11 سوره «انفال» در مورد «مجاهدان بدر» از آن ياد شده، چرا كه در ميدان جنگ خواب عميق، نه امكان پذير است و نه مفيد و سودمند.

به هر حال، نعمت خواب، و آرامش و آسايش ناشى از آن، و نيز قدرت و  نشاطى كه بعد از خواب پيدا مى شود از نعمت هائى است كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست.

* * *

آيه بعد، كه پنجمين قسمت از آيات عظمت خدا را بيان مى كند، باز به سراغ آيات آفاقى مى رود، و مسأله باران و رعد و برق و حيات زمين را پس از مرگ، مورد توجه قرار داده، مى گويد: «از نشانه هاى خدا اين است كه برق را كه هم مايه ترس است، هم مايه اميد، به شما نشان مى دهد» (وَ مِنْ آياتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً).

«ترس» از خطرات ناشى از برق كه گاه به صورت «صاعقه» در مى آيد، و هر چيز در حوزه آن قرار گيرد را آتش مى زند و خاكستر مى كند، و «اميد» از نظر نزول باران، كه غالباً بعد از رعد و برق به صورت رگبار فرو مى ريزد.

بنابراين، برق آسمان پيشاهنگى است براى نزول باران (علاوه بر فوائد گوناگون مهمى كه در آن نهفته شده، و دانش امروز از آن پرده برداشته و ما در آغاز سوره «رعد» به آن اشاره كرديم).(1)

سپس مى افزايد: «و از آسمان آبى نازل مى كند، كه زمين را بعد از مرگش حيات مى بخشد» (وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَيُحْيِي بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

زمين خشك و سوزانى كه بوى مرگ از تمام آن به مشام مى رسد، بعد از نزول چند باران حيات بخش، آن چنان جان مى گيرد، و زنده مى شود و آثار حيات به صورت گل ها و گياهان در آن نمايان مى گردد، كه گاه باوركردنى نيست كه اين همان زمين مرده سابق است.

در پايان آيه، به عنوان تأكيد مى افزايد: «در اين امور آيات و نشانه هائى است،  براى جمعيتى كه تعقل و انديشه مى كنند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَعْقِلُونَ).

آنها هستند كه مى فهمند، در اين برنامه حساب شده، دست قدرتى در كار است كه آن را رهبرى و هدايت مى كند، و هرگز نمى تواند معلول تصادف ها و ضرورت هاى كور و كر باشد.

* * *

در آخرين آيه، بحث از آيات آفاقى را در زمينه تدبير نظام آسمان و زمين و ثبات و بقاى آنها ادامه داده، مى فرمايد: «يكى ديگر از آيات عظمت حق اين است كه آسمان و زمين به فرمان او برپا است» (وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الأَرْضُ بِأَمْرِهِ).

يعنى، نه تنها آفرينش آسمان ها، كه در آيات قبل به آن اشاره شد، آيتى است، كه برپائى و ادامه نظام آنها نيز آيتى ديگر مى باشد، چه اين كه: اين اجرام عظيم در گردش منظم خود، احتياج به امور زيادى دارند، كه مهمترين آنها محاسبه پيچيده تعادل نيروى جاذبه و دافعه است.

پروردگار بزرگ، آن چنان اين تعادل را سامان بخشيده، كه ميليون ها سال، بدون كمترين انحراف در مسير خود گردش مى كنند.

و به تعبير ديگر، آيه گذشته اشاره به «توحيد خلقت» بود، و اين آيه، اشاره به «توحيد ربوبيت و تدبير» است.

تعبير به «قيام» و برپائى آسمان و زمين، تعبير لطيفى است كه از حالات انسان گرفته شده، چرا كه بهترين حالات انسان براى ادامه فعاليت ها حالت قيام است كه قادر بر انجام همه حوائج خود مى باشد، و تسلط كامل بر اطراف خويش دارد.

تعبير به «امر» در اينجا اشاره به نهايت قدرت پروردگار است، كه براى ادامه  حيات و نظم اين جهان پهناور تنها يك فرمان او كافى است.

و در پايان اين آيه، با استفاده از زمينه بودن «توحيد» براى «معاد» بحث را به اين مسأله منتقل ساخته مى فرمايد: «سپس هنگامى كه شما را از زمين فرا مى خواند، ناگهان همه خارج مى شويد» (ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ).

كراراً در آيات قرآن ديده ايم كه، خداوند مسأله «معاد» را با تكيه بر نشانه هاى قدرت او در آسمان و زمين اثبات مى كند، و آيه مورد بحث نيز يكى از آنها است.

تعبير به «دَعاكُم» (شما را فرا مى خواند) اشاره به اين است: همان طور كه براى تدبير و نظم جهان يك فرمان او كافى است، براى بعث و نشور و رستاخيز نيز يك دعوت او كفايت مى كند، مخصوصاً با توجه به جمله «إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ» كه «اذا» در آن به اصطلاح براى «مفاجاة» است، روشن مى سازد كه با يك دعوت او همه ناگهان بيرون مى ريزند.

ضمناً تعبير «دَعْوَةً مِنَ الأَرْضِ» نشانه روشنى بر معاد جسمانى است، كه انسان در رستاخيز از اين زمين فرا خوانده مى شود (دقت كنيد).

* * *


1 ـ به جلد 10 تفسير «نمونه»، صفحه 149 به بعد مراجعه فرمائيد.

1 ـ يك دوره كامل درس خداشناسى

در آيات ششگانه گذشته، بحث هاى گوناگونى پيرامون خداشناسى مطرح شده كه مجموعاً يك دوره جالب را تشكيل مى دهد، از آفرينش آسمان گرفته تا آفرينش بشر از خاك، و از پيوند محبت خانوادگى گرفته، تا خواب آرام بخش در شب و روز، از تدبير نظام و جهان بالا گرفته تا برق آسمان و نزول باران و  اختلاف زبان ها و رنگ ها، يعنى مجموعه مناسبى از آيات آفاقى و انفسى.

جالب اين كه، در هر يك از اين شش آيه، دو بخش از دلائل توحيد ذكر شده تا يكى زمينه سازى كند، و ديگرى تحكيم و تأكيد، درست همانند آوردن دو شاهد عادل براى اثبات يك مدعا، كه مجموعاً دوازده شاهد صادق را براى قدرت بى پايان حق تشكيل مى دهد!

* * *

2 ـ چه كسانى از اين آيات الهام مى گيرند؟

در ذيل چهار آيه از اين شش آيه، تأكيد شده است كه، در اين امور نشانه هاى روشنى است براى «متفكران»، «عالمان»، «شنوايان» و «عاقلان» ولى در آيه اول و آخر، اين موضوع ديده نمى شود.

«فخر رازى» در اين زمينه، چنين توضيح مى دهد: عدم ذكر آن در نخستين آيه، ممكن است به خاطر آن باشد كه، آيه اول و دوم كه پشت سر هم قرار گرفته، هر دو از آيات انفسى سخن مى گويد و يكسان است.

و در آخرين آيه، مطلب به قدرى وضوح پيدا كرده كه ديگر نياز به توضيح بيشتر و تأكيد بر تعقل و تفكر نيست.(1)

جالب اين كه، نخست سخن از «تفكر» به ميان مى آورد، سپس از «علم»; چرا كه تفكر پايه و زمينه ساز علم است، بعد از آن سخن از «گوش شنوا» است; چرا كه در پرتو علم و آگاهى، انسان آماده شنيدن و پذيرش حق مى شود، همان طور كه قرآن مى گويد: فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ: «به بندگانم بشارت ده * آنانى كه سخنان را مى شنوند و از بهترين آنها پيروى  مى كنند».(2)

و در آخرين مرحله، سخن از «عقل» است چون آنها كه گوش شنوا دارند، سرانجام به مرحله عقل كامل، خواهند رسيد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه در ذيل نخستين آيه، سخن از آغاز آفرينش انسان و انتشار نسل او در زمين است (ثُمَّ اِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُون).

و در آخرين آيه نيز، سخن از خروج و نشور انسان ها در قيامت است (اِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُون).

اولى آغاز است و آخرى انجام.

* * *


1 ـ تفسر «كبير فخر رازى»، جلد 25، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ زمر، آيات 17 و 18.

 

3 ـ شگفتى هاى عالم خواب

با تمام بحث هائى كه دانشمندان پيرامون «خواب» و ويژگى هاى آن كرده اند، باز هم به نظر مى رسد: هنوز، همه زواياى اين عالم اسرارآميز روشن نشده و حقائق پيچيده آن فاش نگرديده است.

هنوز، در ميان دانشمندان بحث است كه، چه فعل و انفعالى در بدن انسان صورت مى گيرد كه در يك لحظه ناگهانى، بخشى از فعاليت هاى مغز و بدن او تعطيل مى گردد، و تحولى در سرتاسر روح و جسمش، ظاهر مى شود؟

بعضى عامل اصلى خواب را يك «عامل فيزيكى» مى دانند، و معتقدند: انتقال خون از مغز، به قسمت هاى ديگر بدن، اين پديده را به وجود مى آورد، و براى اثبات عقيده خود از تختخواب مخصوصى به نام «تختخواب ترازوئى» استفاده كرده اند، كه انتقال خون را از مغز به ساير اعضاء مشخص مى كند.

جمعى ديگر، عامل خواب را «عامل شيميائى» مى دانند، و معتقدند به هنگام تلاش و كوشش، سمومى در بدن پيدا مى شود، كه بخشى از مغز را از كار مى اندازد، در نتيجه انسان به خواب مى رود، هنگامى كه اين سموم جذب بدن و خنثى شد، انسان بيدار مى شود.

جمع ديگرى براى خواب، يك «عامل عصبى» قائلند و مى گويند: سيستم فعال عصبى ويژه اى در مغز موجود است، كه حكم گاز اتومبيل را دارد و بر اثر خستگى خاموش مى شود، و موقتاً از كار مى ايستد.

اما پيرامون تمام اين نظريه ها سؤالات و نقاط مبهم و تاريكى وجود دارد، كه هنوز پاسخ آن به روشنى داده نشده است، و خواب همچنان چهره اسرارآميز خود را حفظ كرده است.

از شگفتى هاى عالم خواب، كه دانشمندان اخيراً از روى آن پرده برداشته اند اين است كه: به هنگام خواب و از كار افتادن موقت بخش عظيمى از مغز، بعضى از سلول ها كه آن را «سلول نگهبان» بايد ناميد، همچنان بيدار مى مانند، و توصيه هائى را كه انسان قبل از خواب در مورد لحظه بيدارى به آنها مى كند، هرگز فراموش نمى كنند، تا به هنگام لزوم تمام مغز را بيدار كرده به حركت در آورند.

مثلاً مادرِ خسته و كوفته اى كه شب مى خوابد، و فرزند شيرخوارش در گاهواره نزديك او است، ناخودآگاه به سلول نگهبان كه رابط ميان روح و جسم است اين مطلب را توصيه مى كند، كه هر زمان كودك من كمترين صدائى كرد، مرا بيدار كن، اما سر و صداهاى ديگر، مهم نيست! لذا ممكن است غرش رعد اين مادر را از خواب بيدار نكند، اما كمترين صداى كودكش سبب بيدارى او است، اين وظيفه مهم را همان سلول نگهبان بر عهده گرفته!

خود ما نيز اين مطلب را بسيار آزموده ايم كه، هر وقت تصميم داشته باشيم صبح زود، يا حتى وسط شب دنبال سفر يا برنامه مهمى برويم، و اين را به  خودمان بسپاريم، غالباً به موقع بيدار مى شويم، در حالى كه در غير اين موقع ساعت ها ممكن است در خواب فرو رويم.

خلاصه، از آنجا كه خواب از پديده هاى روحى است، و روح جهانى است پر از اسرار، عجيب نيست كه زواياى اين مسأله هنوز روشن نشده باشد، ولى هر چه بيشتر در آن به غور و بررسى، مى پردازيم، به عظمت آفريدگار اين پديده آشناتر مى شويم.

اينها همه، در مورد خواب بود، و اما درباره رؤيا و خواب ديدن، بحث هاى فراوانى است كه در تفسير سوره «يوسف» آورده ايم.(1)

* * *


1 ـ جلد نهم، صفحه 312.

 

4 ـ پيوند محبت دو همسر

با اين كه، ارتباط انسان با پدر و مادر و برادرش ارتباط «نسبى» است، و از ريشه هاى عميق خويشاوندى مايه مى گيرد، و پيوند دو همسر، يك پيوند «قراردادى و قانونى» است، اما بسيار مى شود كه محبت و علاقه ناشى از آن، حتى بر علاقه خويشاوندى پدر و مادر، پيشى مى گيرد، و اين در حقيقت همان چيزى است كه در آيات فوق با جمله «وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَة» به آن اشاره شده است.

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: بعد از جنگ احد: به «دختر جحش» فرمود: دائى تو «حمزه» شهيد شد، او گفت: «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون» من اجر اين مصيبت را از خدا مى خواهم.

باز به او فرمود: برادرت نيز شهيد شد، ديگر بار «اِنّا لِلّهِ» گفت و اجر و پاداش خود را از خدا خواست.

 اما همين كه خبر شهادت همسرش را به او داد: دست بر سرش گذاشت و فرياد كشيد، پيامبر فرمود: (آرى) ما يَعْدِلُ الزَّوْجَ عِنْدَ الْمَرْأَةِ شَىْءٌ: «هيچ چيز براى زن همانند همسر نيست».(1)

* * *

26وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ

27وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ وَ لَهُ الْمَثَلُ الأَعْلى فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

28ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلاً مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْم يَعْقِلُونَ

29بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَيْرِ عِلْم فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللّهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ

 

ترجمه:

26 ـ و از آن اوست تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين اند و همگى در برابر او خاضع و مطيع اند!

27 ـ او كسى است كه آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، و اين كار براى او آسان تر مى باشد; و براى اوست توصيف برتر در آسمان ها و زمين; و اوست توانمند و حكيم!

28 ـ خداوند مثالى از خودتان، براى شما زده است: آيا (اگر مملوك و برده اى داشته باشيد)، اين برده هاى شما هرگز در روزى هائى كه به شما داده ايم شريك شما مى باشند، آن چنان كه هر دو مساوى بوده و از تصرف مستقل و بدون اجازه آنان بيم داشته باشيد، آن گونه كه در مورد (شركاى آزاد) خود بيم داريد؟! اين چنين آيات خود را براى كسانى كه تعقل مى كنند شرح مى دهيم.

29 ـ ولى ظالمان بدون علم و آگاهى، از هوا و هوس هاى خود پيروى كردند پس چه كسى مى تواند آنان را كه خدا گمراه كرده است هدايت كند؟! و براى آنها هيچ ياورى نخواهد بود!

 

 


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 174.

 

توحيد مالكيت خداوند

در آيات گذشته، بحث هائى پيرامون «توحيد خالقيت» و «توحيد ربوبيت» آمد، نخستين آيه مورد بحث، از يكى ديگر از شاخه هاى توحيد كه «توحيد مالكيت» است سخن مى گويد.

مى فرمايد: «تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند از آن او مى باشند» (وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

و چون همه از آن اويند، «در برابر او خاضع و مطيع اند» (كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ).

روشن است: منظور از مالكيت و همچنين مطيع بودن، مالكيت و مطيع بودن تكوينى است، يعنى از نظر قوانين آفرينش، زمام امر همه در دست او است، و همه خواه ناخواه، تسليم قوانين او در جهان تكوينند.

حتى گردنكشان ياغى، و گنهكاران قانون شكن نيز، مجبورند سر بر فرمان قوانين تكوينى خدا بگذارند.

دليل اين «مالكيت» همان خالقيت و ربوبيت او است، كسى كه در آغاز موجودات را آفريده و تدبير آنها را بر عهده دارد، مسلماً مالك اصلى نيز بايد او باشد، نه غير او.

و از آنجا كه همه موجودات جهان هستى، در اين امر يكسانند، روشن مى شود: هيچ شريكى براى او در مالكيت وجود ندارد، حتى معبودهاى پندارى  مشركان نيز، مملوك مالك الملوكند و سر بر فرمان او دارند.

ضمناً بايد توجه داشت: «قانت» از ماده «قنوت»، در اصل به معنى ملازمت اطاعت، توأم با خضوع است (چنان كه راغب در مفردات گفته است).

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: كُلُّ قُنُوت فِى الْقُرْآنِ فَهُوَ طاعَةٌ: «هر قنوتى در قرآن به معنى اطاعت است».

منتهى گاه، اطاعت تكوينى، و گاه، تشريعى است.

و اين كه: بعضى از مفسران «قانتون» را در اينجا به معنى «قائِمُونَ بِالشَّهادَةِ عَلى وَحْدانِيَّتِهِ» گرفته اند،(1) در حقيقت، بيان يكى از مصداق هاى اطاعت است، چرا كه شهادت به وحدانيت خدا، نوعى اطاعت او است.

* * *

و از آنجا كه در سلسله آياتى كه گذشت، و نيز بعداً خواهد آمد، مسائل مربوط به مبدأ و معاد، همچون تار و پود يك پارچه، درهم انسجام يافته، در آيه بعد، باز به مسأله معاد بر مى گردد، و مى گويد: «او كسى است كه آفرينش را آغاز كرد، سپس آن را باز مى گرداند، و اين براى او آسان تر است»! (وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ).(2)

قرآن، در اين آيه با كوتاه ترين استدلال، مسأله «امكان معاد» را اثبات كرده است، مى گويد: شما معتقديد آغاز آفرينش از او است، بازگشت مجدد كه از آن  آسان تر است چرا از او نباشد؟

دليل آسان تر بودن «اعاده» از «آغاز» اين است كه، در آغاز اصلاً چيزى نبود و خدا آن را ابداع كرد، ولى در اعاده، لااقل مواد اصلى موجود است، قسمتى در لابلاى خاك هاى زمين، و بخشى در فضا پراكنده مى باشد، تنها مسأله همان نظام دادن و صورت بندى آن است.

ولى توجه به يك نكته، در اينجا ضرورى است كه، تعبير به آسان بودن و سخت بودن، از دريچه فكر ما است، والاّ براى وجودى كه بى نهايت است «سخت» و «آسان» هيچ تفاوتى ندارد، اصولاً سخت و آسان در جائى مفهوم دارد كه سخن از قدرت محدودى در ميان باشد كه از عهده كارى به خوبى برآيد، و از عهده كار ديگرى به زحمت، اما هنگامى كه سخن از قدرت نامحدود در ميان است، سخت و آسان بى معنى مى شود.

به تعبير ديگر، برداشتن عظيم ترين كوه هاى روى زمين براى خداوند به همان اندازه آسان است كه برداشتن يك پر كاه!

و شايد به همين دليل، بلافاصله در ذيل آيه مى فرمايد: «و براى خدا است توصيف برتر در آسمان و زمين» (وَ لَهُ الْمَثَلُ الأَعْلى فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

چرا كه هر وصف كمالى در آسمان و زمين، درباره هر موجودى تصور كنيد از علم و قدرت و مالكيت و عظمت وجود و كرم، مصداق اتم و اكمل آن نزد خدا است، چرا كه همه محدودش را دارند، و او نامحدودش را، اوصاف همه عارضى است، و اوصاف او ذاتى و او منبع اصلى همه كمالات است.

حتى الفاظ ما، كه غالباً براى بيان مقاصد روزمره ما است بيانگر اوصاف او نمى تواند باشد، همان گونه كه در تعبير «أهون» (آسان تر) نمونه آن را ديديم.

جمله فوق همانند چيزى است كه در سوره «اعراف» آيه 180 آمده: وَ لِلّهِ  الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها: «براى خدا بهترين نام ها است او را با آنها بخوانيد» و در سوره «شورى»، آيه 11 آمده است: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ: «هيچ چيز در عالم همانند خدا نيست».

سرانجام، در پايان آيه، به عنوان تأكيد يا به عنوان يك دليل، مى گويد: «و او است عزيز و حكيم» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

عزيز است و شكست ناپذير، اما در عين قدرت نامحدودش، كارى بى حساب انجام نمى دهد، و همه افعالش بر طبق حكمت است.

* * *

بعد از بيان قسمتى ديگر، از دلائل توحيد و معاد، در آيات گذشته، به ذكر دليلى بر نفى شرك به صورت بيان يك مثال، پرداخته، مى گويد: «خداوند مثالى از خودتان براى شما زده است» (ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلاً مِنْ أَنْفُسِكُمْ).

و آن مثال اين است: اگر بردگان و مملوك هائى در اختيار شما باشد «آيا اين مملوك هايتان هرگز شريك شما در روزى هائى كه به شما داده ايم، مى باشند»؟! (هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ).

«آن چنان كه هر دو با هم كاملاً مساوى باشيد»؟ (فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ).

«آن چنان كه بيم داشته باشيد آنها مستقلاً و بدون اجازه شما در اموالتان تصرف كنند، همان گونه در مورد شركاى آزاد، در اموال يا ميراث خود بيم داريد»؟ (تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ).

يا آن چنان كه شما حاضر نيستيد، بدون اجازه آنها دخل و تصرفى در اموالتان كنيد؟

وقتى در مورد بردگانتان، كه «ملك مجازى» شما هستند، اين چنين امرى را نادرست و غلط مى دانيد، چگونه مخلوقات را كه ملك حقيقى خدا هستند،  شريك او مى پنداريد؟ يا پيامبرانى همچون مسيح، يا فرشتگان خدا، يا مخلوقاتى همچون جن، و يا بتهاى سنگى و چوبى را، شركاء خدا مى شمريد؟ اين چه قضاوت زشت و دور از منطقى است؟!

«مملوك هاى مجازى» كه به سرعت ممكن است آزاد شوند، و در رديف شما قرار گيرند (همان گونه كه در اسلام اين طرح ريخته شده) هرگز در حال مملوك بودن، در رديف مالك خود قرار نمى گيرند، و حق دخالت در قلمرو او را ندارند، چگونه «مملوك هاى حقيقى» كه ذات و وجودشان متعلق به خدا است، و محال است اين تعلق و وابستگى از آنها سلب شود، و هر چه دارند از او دارند، و بدون او هيچ و پوچند، چگونه، آنها را به عنوان شريك خدا انتخاب كرده ايد؟

بعضى از مفسران گفته اند: كه اين آيه، ناظر به سخنى است كه مشركان قريش به هنگام مراسم حج و گفتن «لبيك» ذكر مى كردند، چرا كه آنها مى گفتند:

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لا شَرِيك لَكَ، إِلاّ شَرِيكاً هُوَ لَكَ، تَمْلِكُهُ وَ ما مَلَكَ!» كه محتواى آن اين بود: «خداوندا تو شريكى دارى كه مالك او و مالك املاك او هستى»!.(3)

بديهى است، اين شأن نزول، مانند سائر شأن نزول ها معناى آيه را محدود نمى كند.

و در هر حال، آيه پاسخى است به همه مشركان، و از زندگى خود آنها كه بر مدار بردگى مى چرخيد، گرفته، و بر آنها احتجاج مى كند.

تعبير به «ما رَزَقْناكُم» اشاره به اين نكته است كه، شما نه مالك واقعى اين بردگان هستيد، و نه مالك واقعى اموالتان، چرا كه همه، از آن خدا است، اما با اين  حال حاضر نيستيد، اموال مجازى خود را به مملوك هاى مجازى خود واگذار كنيد، و آنها را شريك خود بشماريد، در حالى كه از نظر تكوينى مشكل و محالى لازم نمى آيد، زيرا سخن در محور اعتباريات دور مى زند.

اما تفاوت خدا با مخلوقاتش، يك تفاوت تكوينى و غير قابل تغيير است، و شريك قرار دادن آنها محال است، محال.

از سوى ديگر، پرستش يك موجود، يا به خاطر عظمت او است، يا به خاطر سود و زيانى است كه از او به انسان مى رسد، اما اين معبودان ساختگى نه آن را دارند، نه اين!.(4)

و در دنباله آيه، براى تأكيد بر دقت هر چه بيشتر، بر مضمون اين سؤال، مى فرمايد: «اين گونه آيات خود را براى افرادى كه تعقل مى كنند، تشريح مى كنيم» (كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْم يَعْقِلُونَ).

آرى، با ذكر مثال هاى روشن از متن زندگى خود شما، حقايق را بازگو مى كنيم، تا انديشه خود را به كار اندازيد، و لااقل چيزى را كه حتى براى خود نمى پسنديد، براى پروردگار جهان قائل نشويد.

* * *

ولى اين آيات بينات، و اين گونه مثال هاى واضح و روشن، براى صاحبان انديشه است، نه ظالمان هواپرست بى دانشى كه پرده هاى جهل و نادانى بر قلب آنها فرو افتاده، و خرافات و تعصبات جاهلى، فضاى فكر آنها را تيره و تار كرده.

لذا در آيه بعد مى افزايد: «ظالمان از هوا و هوس هاى خويش بدون علم و  آگاهى پيروى مى كنند و تابع هيچ منطقى نيستند» (بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَيْرِ عِلْم).

اينها را خداوند به خاطر اعمالشان در وادى ضلالت افكنده است «و چه كسى مى تواند آنها را كه خدا گمراه كرده است، هدايت كند»؟! (فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللّهُ).

تعبير به «ظَلَمُوا» به جاى «اشركوا» اشاره به اين است كه: «شرك» خود بزرگترين «ظلم» محسوب مى شود، ظلم بر خالق از اين نظر كه مخلوقش را هم رديف او قرار داده اند (و مى دانيم ظلم اين است كه چيزى را در غير جاى خود قرار دهند).

و ظلم بر خلق خدا، كه آنها را از راه خير و سعادت، كه راه توحيد است باز داشته اند.

و ظلم بر خويشتن، كه تمام سرمايه هاى وجود خود را بر باد داده و در بيراهه سرگردان شده اند.

ضمناً، اين تعبير، مقدمه اى است براى جمله بعد، كه اگر خداوند آنها را از طريق حق گمراه ساخته، به خاطر ظلمشان است، همان گونه كه در سوره «ابراهيم» آيه 27 مى خوانيم: وَ يُضِلُّ اللّهُ الظّالِمِيْنَ: «خداوند ظالمان را گمراه مى سازد».

و مسلّم است كسانى را كه خدا رهايشان سازد، و به خويشتن واگذار كند، «براى آنها هيچ يار و ياورى نخواهد بود» (وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ).

و به اين ترتيب، سرنوشت شوم اين گروه را روشن مى سازد، چرا چنين نباشد در حالى كه آنها مرتكب بزرگترين ظلم ها شده اند، عقل و انديشه خود را از كار انداخته، به آفتاب علم و دانش پشت كرده، و به تاريكى هوا و هوس روى  آورده اند، طبيعى است كه خداوند توفيقش را از آنها سلب كند، در ظلمت ها رهايشان سازد و هيچ يار و ياورى براى آنها باقى نماند.

* * *

30فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لاتَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

31مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ لاتَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ

32مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْب بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ

 

ترجمه:

30 ـ پس روى خود را متوجه آئين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند، انسان ها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش الهى نيست; اين است آئين استوار; ولى اكثر مردم نمى دانند!

31 ـ اين بايد در حالى باشد كه شما به سوى او بازگشت مى كنيد و از (مخالفت فرمان) او بپرهيزيد، نماز را بر پا داريد و از مشركان نباشيد.

32 ـ از كسانى كه دين خود را پراكنده ساختند و به دسته ها و گروه ها تقسيم شدند; و (عجب اين كه) هر گروهى به آنچه نزد آنهاست (دلبسته و) خوشحالند!

 


1 ـ «آلوسى» در «روح المعانى» ذيل آيه مورد بحث، اين سخن را از يكى از مفسران پيشين نقل كرده است.

2 ـ «فخر رازى»، در جلد 25، صفحه 117 از صاحب تفسير «كشّاف» چنين نقل مى كند: خداوند در مورد تولد حضرت مسيح(عليه السلام) بدون پدر فرموده: «هُوَ عَلَىَّ هَيِّنٌ» و چون «على» مقدم شده است دليل بر حصر است، يعنى اين كار، تنها براى من آسان است نه بر غير من، اما در آيه مورد بحث فرموده: «هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ» و حصرى از آن استفاده نمى شود، اشاره به اين كه، هر كسى بتواند كارى را در آغاز انجام دهد، قدرت بر اعاده آن نيز دارد (دقت كنيد).

3 ـ بعضى از مفسران براى جمله «تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ» به همين مناسبت تفسير ديگرى دارند كه حاصلش اين است: اين معبودان قدرتى ندارند كه از آنها بترسيد، حتى به اندازه ترسى كه از يكديگر داريد، تا چه رسد به اين كه بيشتر ترس داشته باشيد (ولى تفسيرى كه در آغاز آيه آورديم نزديك تر به نظر مى رسد).

4 ـ تفسير «الميزان»، جلد 16، و تفسير «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 303، و تفسير «نور الثقلين»،  جلد 4، صفحه 181، ذيل آيات مورد بحث.

توحيد فطرى

تا اينجا بحث هاى فراوانى پيرامون توحيد و خداشناسى، از طريق مشاهده نظام آفرينش و استفاده از آن براى اثبات يك مبدأ علم و قدرت در ماوراى جهان طبيعت با استفاده از آيات توحيدى اين سوره، داشته ايم.

و به دنبال آن در نخستين آيه، از آيات مورد بحث، سخن از توحيد فطرى  است، يعنى همان مسأله را از طريق درون و مشاهده باطنى و درك ضرورى وجدانى تعقيب مى كند.

مى فرمايد: «روى خود را متوجه آئين پاك و خالص پروردگار كن»! (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً).

چرا كه «اين فطرتى است كه خداوند انسان ها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش خدا نيست» (فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لاتَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ).

«اين است دين و آئين محكم و استوار» (ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ).

«ولى اكثر مردم نمى دانند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

«وجه» به معنى «صورت» است، و در اينجا منظور صورت باطنى و روى دل مى باشد، بنابراين، منظور تنها توجه با صورت نيست، بلكه توجه با تمام وجود است، زيرا وجه و صورت، مهمترين عضو بدن و سنبل آن است.

«أقم» از ماده «اقامه» به معنى صاف و مستقيم كردن و بر پا داشتن است.

و «حنيف» از ماده «حنف» (بر وزن كنف)، به معنى تمايل از باطل به سوى حق و از كجى به راستى است، به عكس «جنف» (بر همين وزن) به معنى تمايل از راستى به گمراهى است.

بنابراين، «دين حنيف» يعنى دينى كه از تمام كجى ها و از انحرافات و خرافات و گمراهى ها، به سوى راستى و درستى متمايل شده است.

مجموع اين جمله، چنين معنى مى دهد: توجه خود را دائماً به سوى آئينى داشته باش كه از هرگونه اعوجاج و كجى، خالى است، همان آئين اسلام و همان آئين پاك و خالص خدا.(1)  آيه فوق تأكيد مى كند: دين حنيف و خالص خالى از هرگونه شرك، دينى است كه خداوند در سرشت همه انسان ها آفريده است، سرشتى است جاودانى و تغييرناپذير، هر چند بسيارى از مردم توجه به اين واقعيت نداشته باشند.

آيه فوق بيانگر چند حقيقت است:

1 ـ نه تنها خداشناسى، بلكه دين و آئين به طور كلى، و در تمام ابعاد، يك امر فطرى است، و بايد هم، چنين باشد، زيرا مطالعات توحيدى به ما مى گويد: ميان دستگاه «تكوين» و «تشريع» هماهنگى لازم است، آنچه در شرع وارد شده، حتماً ريشه اى در فطرت دارد، و آنچه در تكوين و نهاد آدمى است، مكملى براى قوانين شرع خواهد بود.

به تعبير ديگر: «تكوين» و «تشريع» دو بازوى نيرومندند، كه به صورت هماهنگ در تمام زمينه ها، عمل مى كنند، ممكن نيست در شرع دعوتى باشد كه ريشه آن در اعماق فطرت آدمى نباشد، و ممكن نيست چيزى در اعماق وجود انسان باشد، و شرع با آن مخالفت كند.

بدون شك، شرع براى رهبرى فطرت، حدود و قيود و شرائطى تعيين مى كند، تا در مسيرهاى انحرافى نيفتد، ولى هرگز با اصل خواسته فطرى، مبارزه نمى كند، بلكه از طريق مشروع آن را هدايت خواهد كرد، و گرنه در ميان تشريع و تكوين تضادى پيدا خواهد شد، كه با اساس توحيد سازگار نيست.

به عبارت روشن تر، خدا هرگز كارهاى ضد و نقيض نمى كند، كه فرمان تكوينيش بگويد: انجام ده، و فرمان تشريعيش، بگويد: انجام نده!.

2 ـ دين به صورت خالص و پاك از هرگونه آلودگى، در درون جان آدمى وجود دارد، و انحرافات يك امر عارضى است، بنابراين وظيفه پيامبران اين است كه اين امور عارضى را زايل كنند، و به فطرت اصلى انسان امكان شكوفائى دهند.

 3 ـ جمله «لاتَبْدِيْلَ لِخَلْقِ اللّه» و بعد از آن جمله «ذلِكَ الدِّيْنُ الْقَيِّم»، تأكيدهاى ديگرى بر مسأله «فطرى بودن دين و مذهب» و عدم امكان تغيير اين فطرت الهى است، هر چند بسيارى از مردم، بر اثر عدم رشد كافى، قادر به درك اين واقعيت نباشند.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: «فطرت» در اصل از ماده «فطر» (بر وزن بذر) به معنى شكافتن چيزى از طول است، و در اين گونه موارد، به معنى خلقت به كار مى رود، گوئى به هنگام آفرينش موجودات، پرده عدم شكافته مى شود و آنها آشكار مى گردند.

به هر حال، از نخستين روزى كه انسان قدم به عالم هستى مى گذارد، اين نور الهى، در درون جان او شعلهور است.

روايات متعددى كه در تفسير اين آيه آمده، آنچه را در بالا گفتيم تأييد مى كند، كه در بحث نكات از آن سخن خواهيم گفت، علاوه بر بحث هاى ديگرى كه در زمينه فطرى بودن توحيد، خواهيم داشت.

* * *

در آيه بعد، چنين مى افزايد: اين توجه شما، به دين حنيف خالص و فطرى «در حالى است كه شما بازگشت به سوى پروردگار مى كنيد» (مُنِيبِينَ إِلَيْهِ).

اصل و اساس وجود شما، بر توحيد است، و سرانجام بايد به سوى همين اصل بازگرديد.

«مُنِيْبِين» از ماده «انابه»، در اصل به معنى بازگشت مكرر است، و در اينجا منظور، بازگشت به سوى خدا و بازگشت به سوى سرشت توحيدى مى باشد به اين معنى كه هر زمان عاملى پيدا شود كه انسان را از نظر عقيده و عمل از اصل توحيد منحرف سازد، بايد به سوى او بازگردد، و هر قدر اين امر تكرار شود  مانعى ندارد، تا سرانجام پايه هاى فطرت آن چنان محكم و موانع و دوافع آن چنان سست و بى اثر گردد، كه به طور مداوم در جبهه توحيد بايستيد، و مصداق تام «وَ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنِيْفاً» گردد.

قابل توجه اين كه: «أقِمْ وَجْهَكَ» به صورت مفرد آمده، و «مُنِيْبِين» به صيغه جمع، اين نشان مى دهد كه دستور اول، گرچه مفرد است و مخاطب آن پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى باشد، ولى در حقيقت همه مؤمنين و مسلمين مخاطبند.

و به دنبال دستور «انابه» و بازگشت، دستور به «تقوا» مى دهد كه جامع همه اوامر و نواهى الهى است، مى فرمايد: «از خداوند بپرهيزيد» (وَ اتَّقُوهُ).

يعنى از مخالفت فرمان او.

سپس، از ميان تمام اوامر، تكيه و تأكيد بر موضوع «نماز» كرده، مى گويد: «و نماز را بر پا داريد» (وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ).

چرا كه نماز، در تمام ابعادش، مهمترين برنامه مبارزه با شرك، و مؤثرترين وسيله تقويت پايه هاى توحيد و ايمان به خدا است.

لذا از ميان تمام نواهى نيز، روى «شرك» تكيه مى كند و مى گويد: «و از مشركان نباشيد» (وَ لاتَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ).

چرا كه شرك، بزرگترين گناه و اكبر كبائر است، كه هر گناهى را ممكن است خداوند ببخشد، اما شرك را هرگز نخواهد بخشيد، چنان كه در آيه 48 «نساء» مى خوانيم: إِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ: «خداوند شرك را نمى بخشد ولى كمتر از آن را براى هر كس بخواهد مى بخشد».

پيدا است، دستورات چهارگانه اى كه در اين آيه آمده، همه تأكيدى است بر مسأله «توحيد» و آثار عملى آن، اعم از: توبه و بازگشت به سوى خدا، تقوا، اقامه نماز، و پرهيز از شرك.

 

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، يكى از نشانه ها و پى آمدهاى شرك را در عبارتى كوتاه و پر معنى بيان كرده، مى گويد: «از مشركان نباشيد، از آنها كه دين خود را پراكنده ساختند، و به دسته ها و گروه هاى مختلفى تقسيم شدند» (مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً).

و عجب اين كه، با تمام تضاد و اختلافى كه داشتند «هر گروه از آئين و روش خود، شاد و خوشحالند»! (كُلُّ حِزْب بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ).

آرى، يكى از نشانه هاى شرك، پراكندگى و تفرقه است، چرا كه معبودهاى مختلف، منشأ روش هاى متفاوت، و سرچشمه جدائى ها و پراكندگى هايند، به خصوص اين كه، شرك همواره توأم با هواى نفس و تعصب و كبر و خودخواهى و خودپسندى و مولود آن است، لذا اتحاد و وحدت جز در سايه خداپرستى و عقل و تواضع و ايثار امكان پذير نيست.

بنابراين، هر جا اختلاف و پراكندگى ديديم، بايد بدانيم نوعى شرك حاكم است، اين موضوع را به صورت نتيجه مى توان بازگو كرد كه: نتيجه شرك جدائى صفوف، تضاد، هدر رفتن نيروها، و سرانجام ضعف و زبونى و ناتوانى است.

و اما اين كه: هر گروهى از منحرفان و مشركان از راهى كه انتخاب كرده اند خوشحالند، و آن را حق مى پندارند، دليلش روشن است، چرا كه هوا و هوس كارش زينت كردن خواسته هاى دل در نظر انسان است، و اين تزيين، نتيجه اش دلبستگى هر چه بيشتر و خوشحالى به خاطر راهى است كه برگزيده، هر چند بيراهه و گمراهى باشد.

هواپرستى، هرگز به انسان اجازه نمى دهد، چهره حقيقت را آن چنان كه  هست ببيند، و قضاوت صحيح و خالى از حب و بغض ها پيدا كند.  قرآن مجيد در آيه 8 سوره «فاطر» مى گويد: أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً: «آيا كسى كه اعمال زشتش در نظرش تزيين شده، و آن را زيبا مى بيند» (همانند كسى است كه در راه حق گام برمى دارد و حقايق را آن چنان كه هست مى بيند و مى داند).

* * *


1 ـ «الف و لام» در «الدين» الف و لام «عهد» است، و اشاره به همان دين و آئينى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)مأمور ابلاغ آن بوده.

 

1 ـ توحيد يك جاذبه نيرومند درونى

بدون شك، همان گونه كه دلائل عقلى و منطقى به انسان جهت مى دهد، در درون جان او نيز كشش ها و جاذبه هائى وجود دارد كه گاهى آگاهانه و گاه ناخود آگاه، براى او تعيين جهت مى كند.

فلسفه وجودى آنها همين است كه، در مسائل حياتى، انسان هميشه نمى تواند به انتظار عقل و منطق بنشيند، چرا كه اين كار، گاهى سبب تعطيل هدف هاى حياتى مى شود، مثلاً اگر انسان براى خوردن غذا، يا آميزش جنسى، بخواهد از «منطق لزوم بدل ما يتحلل» و «لزوم تداوم نسل از طريق توالد و تناسل» الهام بگيرد، و طبق آن حركت كند، بايد مدت ها پيش از اين، نوع او منقرض شده باشد، ولى غريزه و جاذبه جنسى از يكسو، و اشتها به تغذيه از سوى ديگر، خواه ناخواه او را به سوى اين هدف مى كشاند، و هر قدر هدف ها حياتى تر و عمومى تر باشد، اين جاذبه ها نيرومندتر است !.

ولى بايد توجه داشت اين كشش ها و جاذبه ها بر دو گونه است: بعضى ناآگاه است، يعنى نياز به وساطت عقل و شعور ندارد، همان گونه كه حيوان بدون نياز به تفكر، به سوى غذا و جنس مخالف جذب مى شود.

 اما گاهى تأثير آن به صورت آگاهانه است، يعنى اين جاذبه درونى در عقل و انديشه اثر مى گذارد و او را وادار به انتخاب طريق مى كند.

معمولاً قسم اول را «غريزه»، و قسم دوم را «فطرت» مى نامند (دقت كنيد).

خداگرائى و خداپرستى به صورت يك فطرت در درون جان همه انسان ها قرار دارد.

ممكن است بعضى در اينجا اين سخن را تنها يك ادعا بدانند، كه از ناحيه خداپرستان جهان عنوان شده، ولى شواهد گوناگونى در دست داريم كه فطرى بودن «خداگرائى» بلكه مذهب را در تمام اصولش روشن مى كند:

1 ـ دوام اعتقاد مذهبى و ايمان به خدا، در طول تاريخ پرماجراى بشر، خود نشانه اى بر فطرى بودن آن است، چرا كه اگر عادت بود، نه جنبه عمومى و همگانى داشت، و نه دائمى و هميشگى بود، اين عموميت و جاودانگى آن، دليلى است بر اين كه ريشه فطرى دارد.

مورخان بزرگ مى گويند: تا آنجا كه تاريخ بشر را بررسى كرده اند، و تا آنجا كه دسترسى به دوران قبل از تاريخ دارند، هرگز «لا دينى» را جز به صورت يك استثناء در جوامع انسانى نديده اند.

«ويل دورانت» مورخ معروف معاصر، مى گويد:

«اگر دين را به معنى «پرستش نيروهاى برتر از طبيعت» تعريف كنيم، از همان ابتداى بحث بايد اين نكته را در نظر بگيريم كه، بعضى از اقوام ابتدائى ظاهراً هيچ گونه دينى نداشته اند»... سپس بعد از ذكر نمونه هائى براى اين موضوع، چنين ادامه مى دهد: «با وجود اينها، نمونه هائى كه ذكر شد جزء «حالات نادر» است، و اين اعتقاد كهن كه: «دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود» با حقيقت وفق مى دهد...».

سپس اضافه مى كنند: «اين قضيه در نظر فيلسوف، يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى بشمار مى رود، او به اين نكته قانع نمى شود كه، همه اديان از مطالب لغو و باطل آكنده است، بلكه به اين مسأله توجه دارد كه دين از قديم الايام با تاريخ بشر همراه بوده است...».

و در پايان سخنش با اين استفهام پر معنى گفتار خويش را خاتمه مى دهد: «آيا منبع اين تقوائى كه به هيچ وجه از دل انسان زدوده نمى شود، در كجا قرار دارد».(1)

همان «مورخ» در تحقيقات ديگرى كه در زمينه وجود مذهب در دوران هاى قبل از تاريخ نموده، چنين مى گويد:

«و اگر ما براى مذهب ريشه هائى در دوران پيش از تاريخ تصور نكنيم، هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخى چنان كه هست بشناسيم».(2)

كاوش هائى كه پيرامون انسان هاى قبل از تاريخ از طريق حفارى ها، انجام شده نيز اين مطالب را تأييد مى كند، چنان كه جامعه شناس معروف، «ساموئل كنيگ» در كتاب خود به نام «جامعه شناسى» تصريح مى كند: «اسلاف انسان هاى امروزى (انسان نئاندرتال) حتماً داراى مذهب بوده اند»، سپس براى اثبات اين مطلب به آثارى كه در حفارى ها به دست آمده كه آنها مرده هاى خود را با وضع مخصوصى به خاك مى سپردند، و اشيائى همراه آنها دفن مى كردند كه بيانگر اعتقاد آنها به رستاخيز بوده است، استدلال مى نمايد.(3)

به هر حال، جدا كردن مذهب از تاريخ بشر، چيزى نيست كه هيچ محققى بتواند بپذيرد.  

2 ـ مشاهدات عينى در دنياى امروز نشان مى دهد، با تمام تلاش و كوششى كه بعضى از رژيم هاى استبدادى جهان براى محو مذهب و آثار مذهبى از طرق مختلف به خرج داده اند، نتوانسته اند مذهب را از اعماق اين جوامع ريشه كن سازند.

به خوبى مى دانيم حزب حاكم «روسيه شوروى» بيش از 60 سال است كه با تبليغات مستمر و بدون هيچ گونه وقفه، و با كمك گرفتن از تمام وسائل ارتباط جمعى، سعى كرده است: مغزها و دل ها را به كلى از اعتقادات مذهبى شستشو دهد، ولى اخبارى كه جسته گريخته از اين محيط در بسته بخارج درز كرده، و اخيراً در مطبوعات خوانديم، نشان مى دهد كه، نه تنها با آن همه تبليغات و سخت گيرى ها نتوانسته اند، به چنان هدفى برسند، بلكه در اين اواخر جنب و جوش و كشش بيشترى نسبت به مسائل مذهبى در بعضى از جمهورى هاى شوروى به چشم مى خورد، كه سران نظام حاكم را متوحش ساخته، و اين نشان مى دهد كه اگر يك روز فشار و اختناق برداشته شود، مذهب به سرعت جاى خود را باز خواهد يافت، و اين شاهد ديگرى بر فطرى بودن مذهب است.(4)

3 ـ كشفيات اخير روانكاوان و روانشناسان در زمينه ابعاد روح انسانى، شاهد ديگرى بر اين مدعا است، آنها مى گويند: بررسى درباره ابعاد روح انسان، نشان مى دهد كه يك بُعد اصيل آن «بُعد مذهبى»، يا به تعبير آنها «قدسى» و «يزدانى» است، و گاه اين بُعد مذهبى را سرچشمه ابعاد سه گانه ديگر يعنى بُعد «راستى» (علم) و «نيكوئى» و «زيبائى» دانسته اند.

آنها مى گويند: انگيزه هاى اصولى و اساسى روح آدمى، به شرح زير است:  

1 ـ «حس راستى» كه سرچشمه انواع علوم و دانش ها و انگيزه كنجكاوى مستمر و پى گير در شناخت جهان هستى است.

2 ـ «حس نيكى» كه انسان را به سوى مفاهيم اخلاقى همچون عدالت و شهامت و فداكارى و مانند آن جذب مى كند، حتى اگر انسان خود داراى اين صفات نباشد، به قهرمانان اين صفات عشق مىورزد، و اين نشان مى دهد كه عشق به نيكى در ريشه هاى جان او نهفته است.

3 ـ «حس زيبائى» كه انسان را به سوى هنرهاى اصيل، زيبائى ها، ادبيات، مسائل ذوقى جذب مى كند، و گاه سرچشمه تحول هائى در زندگى فرد و جامعه مى شود.

4 ـ «حس مذهبى» يعنى ايمان به يك مبدء متعالى و پرستش و نيايش او.

در مقاله اى كه «كوونتايم» در اين زمينه نگاشته، چنين مى خوانيم:

«روانشناسى به وسيله جستجو در روان ناآگاه بشر، كه توسط «فرويد» شروع و به كمك «آدلر» و «يونگ» ادامه يافت، در اعماق روح انسان به عالم تازه اى از قواى مستور، و انحاء درك و معرفت وراء عقل، رسيده است، كه ممكن است يكى از كليدهاى حل معماى «حس دينى» شود.

هر چند در اين باره، هنوز از اتفاق نظر دوريم، اما با اين حال، هم اكنون يك جريان فكرى وجود دارد كه روز به روز تعداد بيشترى از متفكران را از مكتبهاى گوناگون به تعريفى همانند آنچه ذيلاً مى آوريم معتقد مى سازد:

«حس دينى يكى از عناصر اوليه و ثابت و طبيعى روح انسانى است، اصلى ترين و ماهوى ترين قسمت آن، و به هيچ يك از رويدادهاى ديگر قابل تطبيق نيست، بلكه... يكى از چشمه هاى آن از ژرفاى روان ناخودآگاه فوران مى كند، و نسبت به مفاهيم زيبائى، نيكى و راستى، «مفهوم دينى» يا به  طور صحيح تر «مفهوم مقدس» مقوله چهارمى است كه داراى همان اصالت و استقلال سه مفهوم ديگر است».(5)

و نيز در ترجمه و اقتباسى كه از مقاله محققانه «تانه گى ـ دو ـ كِنتِن» شده، چنين مى خوانيم: «همان گونه كه يكى از مزاياى عصر حاضر است كه در عالم طبيعت بُعد چهارمى به نام «زمان» يا جايگاه كشف كنند، كه از سه بُعد فضائى مشخص و در عين حال جامع آن سه بعد است، همچنين در اين عصر، به موازات سه مفهوم زيبائى، نيكوئى، و راستى، مقوله چهارم «قدسى» يا «يزدانى» كه در حقيقت بُعد چهارم روح انسانى است دو باره كشف گرديده، در اين مقام نيز اين بُعد چهارم روحى از سه مفهوم ديگر مجزا است، و ممكن است منشأ توليد سه بعد ديگر بوده باشد»!.(6)

4 ـ پناه بردن انسان در شدائد و سختى ها به يك نيروى مرموز ماوراى طبيعى، و تقاضاى حل مشكلات و فرونشستن طوفان هاى سخت زندگى از درگاه او، نيز گواه ديگرى بر اصالت اين جاذبه درونى و الهام فطرى است، ـ كه به انضمام ساير شواهدى كه گفتيم ـ مى تواند ما را به وجود چنين كشش نيرومندى در درون وجودمان، به سوى خدا واقف سازد.

البته ممكن است، بعضى اين توجه را واكنش تلقينات و تبليغات مذهبى محيط بدانند، كه در تمام طول عمر تحت تأثير آن بوده و هستيم.

ولى عموميت اين پديده، در همه انسان ها و حتى در آنهائى كه معمولاً با مسائل مذهبى سر و كار ندارند، نشان مى دهد: ريشه اى عميق تر از اين فرضيه دارد، ريشه اى كه در اعماق وجود انسان نهفته شده، و نه مولود تبليغ و تلقين  است.

5 ـ در زندگى انسان رويدادهائى ديده مى شود كه، جز از طريق اصالت حسّ مذهبى، قابل تفسير نيست: انسان هائى را مى بينيم كه همه امكانات مادى خود را عاشقانه فداى عواطف مذهبى كرده و مى كنند، و همه آنچه را كه دارند، با گذشت بى نظيرى در پاى مذهب خود ريخته، و حتى جان خويش را بر سر اين كار مى نهند.

شهيدانى كه در ميدان هاى جنگ، براى پيشبرد اهداف الهى شربت شهادت را با شوق و عشق نوشيده اند كه نمونه هاى آن نه تنها در تاريخ انقلاب اسلامى به وضوح و فراوان به چشم مى خورد، بلكه در تاريخ اقوام و ملل ديگر نيز كم نيست روشنگر اين حقيقت است كه، حس مذهبى ريشه عميقى در روح انسان دارد.

ممكن است ايراد شود: افرادى مانند كمونيست ها، كه موضعگيرى الحادى و ضد مذهبى خود را هرگز مكتوم نكرده و نمى كنند، نيز كم و بيش داراى چنين فداكارى هائى در راه حفظ مكتب و اعتقادات خود هستند.

ولى با توجه به يك نكته، اين ايراد كاملاً حل مى شود و آن اين كه: حتى كمونيست ها كه ظاهراً مذهب را به كلى نفى مى كنند، و معتقدند: مذهب مربوط به تاريخ گذشته است، و در جامعه هاى كمونيستى هرگز نمى تواند جائى داشته باشد، ـ آرى همان ها ـ به طور ناخودآگاه، شكل ديگرى از مذهب را پذيرا گشته اند.

آنها به پيشوايانشان به همان ديد نگاه مى كنند كه، بت پرستان مصرى به بتهايشان، و صف هاى طولانى كه بسيارى روزها در كنار قبر «لنين» براى زيارتش تشكيل مى شود، دليل ديگرى بر اين موضوع است.

 

آنها غالباً «اصول ماركسيسم» را همانند وحى آسمانى «خدشه ناپذير» و «مقدس» مى شمرند، و «ماركس» و «لنين» را همچون معصومانى خالى از خطا و اشتباه مى پندارند، و حتى تجديد نظر در اين اصول را، گناه نابخشودنى مى پندارند، و مخالفان را با همان تعبير مذهبى «مرتد» خطاب مى كنند، و به اين ترتيب بسيارى از مفاهيم و مراسم و اعتقادات مذهبى را، پذيرفته اند، منتها اين يك نوع تفكر مذهبى در شكل انحرافى است!

* * *


1 ـ «تاريخ تمدن»، جلد 1، صفحه 87 تا 89.

2 ـ «تاريخ تمدن»، جلد 1، صفحه 156.

3 ـ «جامعه شناسى»، صفحه 192.

4 ـ و اكنون كه تصحيح اين كتاب انجام مى شود، سال ها از فروپاشى شوروى مى گذرد و مردم جمهورى هاى آن به آئين اسلام يا مسيحيت پيوسته و تعداد كمى تفكر بى دينى دارند.

5 ـ به مقاله «كوونتايم» ترجمه مهندس «بيانى» در كتاب «حس مذهبى يا بُعد چهارم روح انسانى» مراجعه شود.

6 ـ همان مدرك، چاپ دوم، صفحه 39.

2 ـ فطرت خداشناسى در احاديث اسلامى:

نه تنها در آيات قرآن، كه در احاديث اسلامى نيز، درباره فطرى بودن «معرفة اللّه و توحيد» بحث هاى قابل ملاحظه اى وارد شده است، كه در بعضى تأكيد بر «فطرت توحيدى»، و در بعضى تحت عنوان «معرفت»، و در بعضى ديگر «فطرت اسلامى» و بالاخره در بعضى نيز به عنوان «ولايت» آمده است.

در حديث معتبرى كه محدث بزرگوار «كلينى» در «اصول كافى» آورده از «هشام بن سالم» چنين نقل مى كند: از امام صادق(عليه السلام) پرسيدم: منظور از «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها» چيست؟ فرمود: «منظور، توحيد است».(1)

و نيز در همان كتاب «كافى» از يكى ديگر از ياران امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه وقتى از امام، تفسير آيه را مطالبه كرد، امام فرمود: «هِىَ الاِسْلامُ».(2)

در حديث مشابهى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه در پاسخ «زراره» يكى از ياران دانشمندش، كه از تفسير آيه سؤال كرده بود، فرمود: فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِهِ: «خداوند سرشت آنها را بر معرفت و شناخت خود قرار داد».(3)

 حديث معروف «كُلُّ مَوْلُود يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتّى لَيَكُونُ أَبَواهُ هُمَا اللَّذانِ يُهَوِّدانِهِ وَ يُنَصِّرانِهِ» كه از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، نيز نشان مى دهد: هر نوزادى بر فطرت اسلام و دين خالى از شرك متولد مى شود، و معتقد است همچون، «يهوديت و نصرانيت» انحرافى، از طريق پدر و مادر به آنها القاء مى شود».(4)

و بالاخره، در حديثى كه آن نيز در «اصول كافى» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است در تفسير همين آيه، مى خوانيم: قالَ هِىَ الْوِلايَةُ: «فرمود: منظور فطرت ولايت و پذيرش رهبرى اولياى الهى است».(5)

در خطبه اول «نهج البلاغه» نيز از اميرمؤمنان على(عليه السلام) در عبارتى كوتاه و پر معنى چنين آمده است: فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ: «خداوند رسولان خود را به سوى انسان ها فرستاد و انبياى خود را يكى پس از ديگرى، مأموريت داد، تا وفاى به پيمان فطرت را از آنها مطالبه كنند، و نعمت هاى فراموش شده الهى را به آنها يادآور شوند، از طريق تبليغ بر آنان اتمام حجت نمايند، و گنجينه هاى انديشه ها را براى آنها فاش سازند»!

طبق روايات فوق، نه تنها «معرفة اللّه»، كه مجموع اسلام به صورت فشرده، در درون سرشت انسانى نهاده شده، از توحيد گرفته تا رهبرى پيشوايان الهى و جانشينان راستين پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حتى فروع احكام.

بنابراين، طبق تعبيرى كه در «نهج البلاغه» آمده، كار پيامبران شكوفا ساختن فطرت ها، و به ياد آوردن نعمت هاى فراموش شده الهى، از جمله سرشت  توحيدى، و استخراج گنج هاى معرفت است كه در درون جان و انديشه انسان ها نهفته و مستور مى باشد.

جالب توجه اين كه، قرآن مجيد در آيات متعددى از شدائد و مشكلات و حوادث دردناكى كه در زندگى انسان روى مى دهد، به عنوان «زمينه ساز شكوفائى حس مذهبى» ياد مى كند، از جمله مى گويد: فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ: «هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند (و در وسط دريا گرفتار مشكلات وحشتناك مى گردند) خدا را با اخلاص مى خوانند، اما هنگامى كه آنها را به سلامت به خشكى مى رساند باز مشرك مى شوند»!.(6)

البته در اين زمينه، ذيل آيات بعد در همين سوره كه بى شباهت به آيه سوره «عنكبوت» نيست، باز هم به خواست خدا سخن خواهيم گفت.

* * *

33وَ إِذا مَسَّ النّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ

34لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ

35أَمْ أَنْزَلْنا عَلَيْهِمْ سُلْطاناً فَهُوَ يَتَكَلَّمُ بِما كانُوا بِهِ يُشْرِكُونَ

36وَ إِذا أَذَقْنَا النّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ

 

ترجمه:

33 ـ هنگامى كه رنج و زيانى به مردم برسد، پروردگار خود را مى خوانند و توبه كنان به سوى او باز مى گردند; اما همين كه رحمتى از خودش به آنان بچشاند به ناگاه گروهى از آنان نسبت به پروردگارشان مشرك مى شوند.

34 ـ (بگذار) تا نعمت هائى را كه ما به آنها داده ايم كفران كنند! و (بگو:) بهره گيريد; اما به زودى خواهيد دانست.

35 ـ آيا ما دليل محكمى بر آنان فرستاديم كه از شركشان سخن مى گويد (و آن را موجه مى شمارد؟!)

36 ـ و هنگامى كه رحمتى به مردم بچشانيم، از آن خوشحال مى شوند; و هر گاه رنج و مصيبتى به خاطر اعمالى كه انجام داده اند به آنان رسد، ناگهان مأيوس مى شوند!

 


1 و 2 و 3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 12، باب فطرة الخلق على التوحيد.

4 ـ تفسير «جوامع الجامع»، مرحوم «طبرسى»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 182.

6 ـ عنكبوت، آيه 65.

 

فطرت توحيدى!

نخستين آيه مورد بحث، در حقيقت استدلال و تأكيدى است بر بحث گذشته، در زمينه فطرى بودن توحيد و شكوفا شدن اين نور الهى در شدائد و سختى ها.

مى فرمايد: «هنگامى كه مختصر ضررى به انسان ها برسد، پروردگارشان را مى خوانند، و به سوى او انابه مى كنند» (وَ إِذا مَسَّ النّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ).

ولى آن چنان كم ظرفيت و كوتاه فكر، و اسير تعصب و تقليد كوركورانه از نياكان مشرك خود هستند، كه: «به مجرد اين كه حوادث سخت بر طرف مى شود و نسيم آرامش مىوزد و خداوند رحمتى از سوى خودش به آنها مى چشاند، گروهى از آنان نسبت به پروردگارشان مشرك مى شوند» (ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ).

تعبير به «مَسَّ النّاسَ ضُرٌّ» اشاره به مختصر ناراحتى است.

همان گونه كه تعبير به «إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً» (رحمتى از سوى خود به آنها مى چشاند) اشاره به رسيدن به مختصر نعمت است; زيرا تعبير چشيدن در اين گونه موارد در امور كم و جزئى اطلاق مى شود، مخصوصاً با ذكر كلمه «ضرّ» و «رحمة» به صورت نكره.

يعنى گروهى چنانند كه با مختصر مشكلى به سراغ «اللّه» مى روند، و پرده ها از روى فطرت توحيديشان به كنار مى رود، اما با مختصر نعمتى به كلى تغيير مسير داده و مست و غافل مى شوند، و همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند.

البته، در مورد اول به صورت كلى مى گويد: همه مردم چنين هستند كه در  مشكلات به ياد خدا مى افتند; زيرا وجود فطرت توحيدى، همگانى است.

اما در مورد دوم، يعنى نعمت، تنها از گروهى ياد مى كند كه راه شرك را مى پويند; چرا كه گروهى از بندگان خدا هم در مشكلات به ياد او هستند و هم در نعمت ها، هرگز تغييرات زندگى آنها را از ياد حق غافل نمى كند.

تكيه روى «مُنِيبِينَ إِلَيْهِ» با توجه به مفهومى كه براى «انابه» سابقاً ذكر كرديم، كه «انابه» از ماده «نوب» به معنى بازگشت مكرر به چيزى است، اشاره لطيفى به اين معنى مى باشد كه: پايه و اساس در فطرت انسان، توحيد و خدا پرستى است، و شرك امر عارضى است كه وقتى از آن قطع اميد مى كند خواه ناخواه به سوى ايمان و توحيد بازمى گردد.

جالب اين كه، «رحمت» در آيه فوق از ناحيه خدا شمرده شده، اما «ضرّ» و ناراحتى، اسناد به او داده نشده است، زيرا بسيارى از گرفتارى ها و مشكلات ما نتيجه اعمال و گناهان خود ما است، اما رحمت ها، همه به خدا باز مى گردد، خواه به طور مستقيم يا غير مستقيم.

كلمه «رَبِّهِم» كه دو بار در آيه ذكر شده، تأكيدى است بر اين كه، انسان ربوبيت و تدبير الهى را بر وجود خويش احساس مى كند، اگر تعليمات غلط او را به سوى شرك، سوق ندهد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، ضمير در «مِنْهُ» به خدا بازمى گردد، و تأكيدى است بر اين حقيقت، كه تمام نعمت ها از ناحيه او است، بسيارى از مفسران مانند نويسندگان «الميزان»، «تبيان» و «ابوالفتوح رازى» همين معنى را اختيار كرده اند، هر چند بعضى ديگر، مانند «فخر رازى» اين ضمير را به «ضرّ» بازگردانده، و آيه را چنين معنى كرده: «هنگامى كه خداوند رحمتى بعد از مضرت و ناراحتى به آنها مى رساند گروهى مشرك  مى شوند» (بنابراين «مِن» در اينجا به  معنى بدليّت است).

ولى روشن است: تفسير اول با ظاهر آيه سازگارتر مى باشد.

* * *

در آيه بعد، به عنوان تهديد به اين افراد كم ظرفيت مشرك، كه به هنگام نيل به نعمت ها، خدا را به دست فراموشى مى سپارند، مى گويد: «بگذار نعمت هائى را كه ما به آنها داده ايم كفران كنند» و هر كار از دستشان ساخته است انجام دهند (لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ).

«و تا مى توانيد از اين نعمت هاى زودگذر دنيا بهره گيريد» (فَتَمَتَّعُوا).

«اما به زودى نتيجه شوم اعمال خويش را خواهيد دانست» (فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ).(1)

گرچه مخاطب، مشركانند، ولى بعيد نيست آيه مفهوم وسيعى داشته باشد، كه تمام كسانى را كه به هنگام رو آوردن نعمت ها خدا را فراموش كرده، و تنها به تمتع و بهره گيرى از اين نعم پرداخته، و بخشنده نعمت ها را از ياد مى برند، شامل گردد.

بديهى است به كار بردن «صيغه امر» در اينجا به عنوان تهديد است.

* * *

در آيه بعد، براى محكوم ساختن اين گروه مشرك، سخن را در قالب استفهام آميخته با توبيخ در آورده، مى گويد: «آيا ما دليل محكمى بر آنها نازل كرديم، دليلى كه از شرك آنها سخن مى گويد و خبر مى دهد»؟! (أَمْ أَنْزَلْنا عَلَيْهِمْ  سُلْطاناً فَهُوَ يَتَكَلَّمُ بِما كانُوا بِهِ يُشْرِكُونَ).

«أَم» در اينجا براى استفهام است، و استفهام جنبه انكارى و توبيخ را دارد، يعنى پيروى از اين راه و رسم، يا بايد به خاطر نداى فطرت باشد، يا حكم عقل، يا فرمان خدا، اما وجدان و فطرت آنها كه در شدائد و سختى ها آشكار مى شود، فرياد توحيد مى كشد، عقل نيز مى گويد: بايد به سراغ كسى رفت كه «واهب النعم» است.

باقى مى ماند حكم خدا، كه در اين آيه مورد نفى قرار گرفته كه ما هرگز چنين دستورى به آنها نداده ايم، بنابراين، آنها در اين اعتقاد خود، به هيچ اصل قابل قبولى متكى نيستند.

«سُلْطان» به معنى چيزى است كه مايه سلطه و پيروزى مى گردد، و در اينجا به معنى دليل محكم و قانع كننده است.

تعبير به «يَتَكَلَّمُ» (سخن مى گويد) يك نوع تعبير مجازى است، كه به هنگام روشن بودن يك دليل، تعبير مى كنيم: «اين دليلى است گويا كه با انسان حرف مى زند».

بعضى از مفسران، احتمال داده اند: «سلطان» در اينجا به معنى فرشته اى است صاحب قدرت، كه در اين صورت تكلم به معنى حقيقى خواهد بود، يعنى ما فرشته اى كه پيام آور شرك باشد، براى آنها نفرستاديم، تا با آنها در اين زمينه سخن گويد.

ولى تفسير اول روشن تر است.

* * *

بالاخره، آخرين آيه مورد بحث كه ترسيم ديگرى از طرز فكر و روحيه اين جاهلان كم ظرفيت است، چنين مى گويد: «هنگامى كه رحمتى به مردم بچشانيم  خوشحال و مغرور مى شوند، و هر گاه بلا و رنج و دردى به خاطر اعمالى كه انجام داده اند، به آنها برسد ناگهان مأيوس و نوميد مى گردند» (وَ إِذا أَذَقْنَا النّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ).

در حالى كه مؤمنان راستين، كسانى هستند كه، نه به هنگام نعمت گرفتار غرور و غفلت مى شوند، و نه به هنگام مصيبت، گرفتار يأس و نوميدى، نعمت را از خدا مى دانند و شكر به درگاه او مى برند، و مصيبت را آزمون و امتحان، و يا نتيجه اعمال خويش محسوب مى دارند و صبر مى كنند و رو به درگاه او مى آورند.

افراد بى ايمان در ميان «غرور» و «يأس» دست و پا مى زنند، و افراد با ايمان در ميان «شكر» و «صبر» قرار دارند.

ضمناً، از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه لااقل، بخشى از مصائب و گرفتارى هائى كه دامان انسان را مى گيرد، نتيجه اعمال و گناهان او است، خدا مى خواهد به اين وسيله به آنها هشدار دهد و آنان را پاك كرده و به سوى خود آورد.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه جمله «فَرِحُوا بِها» در اينجا تنها به معنى خوشحال شدن به نعمت نيست، بلكه منظور شادى توأم با غرور و يك نوع مستى و بى خبرى است، همان حالتى كه به افراد كم مايه به هنگامى كه به نوائى مى رسند دست مى دهد، و گرنه شادى توأم با شكر، و توجه به خدا نه تنها بد نيست بلكه به آن دستور داده شده است: «قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا».(2)

تعبير به «ما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ» كه معاصى را به دستها نسبت مى دهد، به خاطر  اين است كه: بيشترين اعمال انسان، به كمك دست او انجام مى شود، هر چند گناهانى با قلب يا با چشم و زبان نيز، صورت مى گيرد، اما فزونى اعمال دست، موجب اين تعبير شده است.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه، آيا اين آيه با آيه سى و سوم همين سوره (دو آيه قبل) تضاد ندارد؟!، چون در اين آيه سخن از يأس آنها به هنگام مصائب است، در حالى كه آيه گذشته از توجه آنها به خدا به هنگام بروز مشكلات و شدائد سخن مى گويد، خلاصه، آن يكى سخن از اميدوارى مى گويد و اين، سخن از يأس؟

اما با توجه به يك نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اين كه:

در آيه گذشته، بحث از مسأله «ضرّ» يعنى حوادث زيانبار مانند طوفان ها و زلزله ها و شدائد ديگر در ميان بود، كه عموم مردم ـ اعم از موحد و مشرك ـ در اين حال به ياد خدا مى افتند، و اين يكى از نشانه هاى فطرت توحيدى است.

اما در آيه مورد بحث، سخن از بازتاب هاى معاصى انسان است و يأس ناشى از آن، زيرا بعضى از افراد چنانند كه اگر عمل نيكى انجام دهند مغرور مى شوند، و خود را مصون از عذاب الهى مى شمرند، و هنگامى كه كار بدى انجام دهند و عكس العملش دامن آنها را بگيرد، يأاس از رحمت خدا سراسر وجودشان را احاطه مى كند، هم آن «عُجْب» و غرور مذموم است، و هم اين «يأس و نوميدى» از رحمت خدا.

بنابراين هر يك از دو آيه، مطلبى را مطرح كرده كه از ديگرى جدا است.

* * *

37أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

38فَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ ذلِكَ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يُرِيدُونَ وَجْهَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

39وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النّاسِ فَلايَرْبُوا عِنْدَ اللّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاة تُرِيدُونَ وَجْهَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ

40اللّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَيْء سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

37 ـ آيا نديدند كه خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده يا تنگ مى سازد؟! در اين نشانه هائى است براى گروهى كه ايمان مى آورند.

38 ـ پس حق نزديكان و مسكينان و در راه ماندگان را ادا كن! اين براى آنها كه رضاى خدا را مى طلبند بهتر است، و چنين كسانى رستگارانند.

39 ـ آنچه به عنوان ربا مى پردازيد تا در اموال مردم فزونى يابد، نزد خدا فزونى نخواهد يافت و آنچه را به عنوان زكات مى پردازيد و تنها رضاى خدا را مى طلبيد (مايه بركت است: و) كسانى كه چنين مى كنند داراى پاداش مضاعفند.

40 ـ خداوند همان كسى است كه شما را آفريد، سپس روزى داد، بعد مى ميراند، سپس زنده مى كند; آيا هيچ يك از همتايانى كه براى خدا قرار داده ايد چيزى از اين كارها را مى توانند انجام دهند؟! او منزه و برتر است از آنچه همتاى او قرار مى دهند.

 


1 ـ لام در جمله «لِيَكْفُرُوا» لام امر است و اين امر به عنوان تهديد مى باشد و جمله «تَمَتَّعُوا» نيز امر ديگرى است كه آن هم جنبه تهديد دارد، هر چند اولى به صورت امر غائب و دومى به صورت امر حاضر است گوئى در آغاز آنها را غائب فرض كرده و سپس براى شدت بخشيدن در تهديد، آنها را مواجه قرار مى دهد و مخاطب مى سازد ولى بعضى از مفسران لام را لام عاقبت دانسته اند يعنى سرانجام كار آنها كفران به نعمت هاى الهى شده، ولى معنى اول با ذيل آيه سازگارتر است.

2 ـ يونس، آيه 58.

 

توحيد ربوبيّت!

نخستين آيه مورد بحث، همچنان از «توحيد ربوبيت» سخن مى گويد، و به تناسب بحثى كه در آيات گذشته آمده بود، كه بعضى از كم ظرفيتان با روى آوردن نعمت، مغرور، و با مواجه شدن بلا، مأيوس مى شوند، چنين مى فرمايد: «آيا آنها نمى دانند كه خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده و براى هر كس بخواهد تنگ مى سازد»؟ (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ).

نه ظهور نعمت ها بايد مايه غرور و فراموشكارى و طغيان شود، و نه پشت كردن آن مايه يأس و نوميدى، كه وسعت و ضيق روزى به دست خدا است، گاهى مصلحت را در اول مى بيند و گاه در دوم.

درست است كه عالم، عالم اسباب است و آنها كه تلاشگرند و سختكوشند معمولاً بهره بيشترى از روزى ها دارند، و آنها كه تنبلند و سست و كم تلاش، بهره كمترى، ولى، در عين حال اين يك قاعده كلى و هميشگى نيست، چرا كه گاه افراد بسيار جدى و لايقى را مى بينيم كه هر چه مى دوند به جائى نمى رسند، و به عكس، گاه افراد كم دست و پا را مشاهده مى كنيم كه درهاى روزى از هر سو به روى آنها گشوده است!.

اين استثناها گويا براى اين است كه، خداوند نشان دهد با تمام تأثيرى كه در عالم اسباب آفريده، نبايد در عالم اسباب گم شوند، و نبايد فراموش كنند كه در پشت اين دستگاه، دست نيرومند ديگرى است كه آن را مى گرداند.

گاه، چنان سخت مى گيرد كه، هر چه انسان مى كوشد و به هر درى مى زند، همه درها را به روى خود بسته مى بيند، و گاه، آن چنان آسان مى گيرد كه هنوز به سراغ درى نيامده در برابر او باز مى شود!.

اين امر، كه در زندگى خود كم و بيش با نمونه هاى آن روبرو بوده ايم، علاوه بر اين كه: با غرور نعمت و يأس ناشى از فقر، مبارزه مى كند، دليلى است بر اين كه: در ماوراى اراده و خواست ما دست نيرومند ديگرى در كار است.

لذا، در پايان آيه مى گويد: «در اين، نشانه هائى است از قدرت و عظمت خدا براى قومى كه ايمان مى آورند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

بعضى از مفسران، سخنى به اين مضمون نقل كرده اند: از عالمى پرسيدند: مَا الدَّلِيْلُ عَلى أَنَّ لِلْعالَمِ صانِعاً واحِداً؟: «چه دليلى داريم كه عالم را خالقى يكتا است»؟

گفت: سه دليل: ذُلُّ اللَّبِيْبِ، وَ فَقْرُ الأَدِيْبِ، وَ سُقْمُ الطَّبِيْبِ!: «عقب ماندگى افراد هوشيار، تنگدستى افراد هنرمند و سخنور، و بيمارى طبيبان»!.(1)

آرى، وجود اين استثناها نشانه اين است كه، كار به دست ديگرى است، چنان كه در حديث معروفى از على(عليه السلام) مى خوانيم: عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ: «من خداوند سبحان را از آنجا شناختم كه (گاه) تصميمهاى محكم، فسخ مى شود، و گاه گره ها گشوده و اراده هاى قوى نقض مى گردد و ناكام مى ماند».(2)

* * *

و از آنجا كه هر نعمت و موهبتى، وظائف و مسئوليت هائى را همراه مى آورد، در آيه بعد روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «چون چنين است حق بستگان و نزديكان را ادا كن، و همچنين مسكينان و درراه ماندگان را» (فَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ).

 به هنگام وسعت روزى فكر نكن آنچه دارى از آن تو است، بلكه ديگران نيز در اموال تو حق دارند، از جمله خويشاوندان و افراد مستمندى كه از شدت فقر زمين گير شده اند، و همچنين افراد آبرومندى كه دور از وطن، بر اثر حوادثى در راه مانده اند و محتاجند.

تعبير به «حَقَّهُ» بيانگر اين واقعيت است كه، آنها در اموال انسان شريكند و اگر چيزى انسان مى پردازد، حق خود آنها را ادا مى كند و منتى بر گردن آنان ندارد.

جمعى از مفسران، مخاطب را در اين آيه منحصراً پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)دانسته اند، و «ذى القربى» را خويشاوندان او، در روايت معروفى از «ابو سعيد خدرى» و غير او، چنين نقل شده: «هنگامى كه آيه فوق نازل شد پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) «فدك» را به «فاطمه» بخشيد و تسليم وى نمود» (لَمّا نَزَلَتْ هذِهِ الآيَةُ عَلَى النَّبِى(صلى الله عليه وآله) أَعْطى فاطِمَةَ فَدَكاً وَ سَلَّمَهُ اِلَيْها).(3)

عين اين مضمون، از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) نقل شده است.(4)

اين معنى در روايت بسيار مشروحى ضمن بيان گفتگوى بانوى اسلام «فاطمه زهراء»(عليها السلام) با «ابوبكر» از امام صادق(عليه السلام) آمده است.(5)

ولى جمعى ديگر از مفسران، خطاب را در اين آيه عام گرفته اند، و شامل پيامبر(صلى الله عليه وآله) و غير او مى دانند، طبق اين تفسير، همه مردم موظفند كه حق خويشاوندان و ذى القربى خود را فراموش نكنند.

البته اين دو تفسير، منافاتى با هم ندارد و قابل جمع است، به اين ترتيب كه: مفهوم آيه، مفهوم گسترده اى است و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خويشاوندان او مخصوصاً  «فاطمه زهراء»(عليها السلام) مصداق اتمّ آن است.

و از اينجا روشن مى شود كه، هيچ يك از تفاسير فوق، با «مكّى» بودن اين سوره منافات ندارد، چرا كه مفهوم آيه، يك مفهوم جامعى است كه هم در «مكّه» مى بايست به آن عمل شود، و هم در «مدينه» و حتى اعطاى «فدك» به «فاطمه»(عليها السلام) بر اساس اين آيه، كاملاً قابل قبول است.

تنها چيزى كه در اينجا باقى مى ماند جمله «لَمّا نَزَلَتْ هذِهِ الآيَةُ...» در روايت «ابو سعيد خدرى» است، كه ظاهرش اين است: اعطاى «فدك» بعد از نزول آيه بوده است، ولى اگر «لَمّا» را در اينجا به معنى علت بگيريم نه به معنى زمان خاص، اين مشكل نيز حل مى شود، و مفهوم روايت اين خواهد بود كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر اين دستور الهى «فدك» را به «فاطمه»(عليها السلام) عطا كرد، به علاوه گاه آياتى از قرآن دو بار نازل شده است.

اما اين كه: چرا از ميان همه افراد نيازمند، و صاحب حق، تنها اين سه گروه ذكر شده اند؟ ممكن است به خاطر اهميت آنها باشد، زيرا حق خويشاوندان از هر حقى بالاتر است، و در ميان محرومان و نيازمندان، مساكين و واماندگان در راه، از همه نيازمندترند.

و يا به خاطر نكته اى است كه، «فخر رازى» در اينجا آورده، او مى گويد: «اصناف هشتگانه اى كه مى بايست زكات به آنها پرداخت، در صورت وجوب زكات است، ولى سه گروهى كه در اين آيه ذكر شده اند، حتى در صورت تعلق نگرفتن زكات نيز كمك به آنها لازم است; چرا كه بعضى از خويشاوندان واجب النفقه انسانند و «مسكين» فقير محرومى است كه اگر به او كمك نشود، چه بسا جانش به خطر بيفتد، همچنين «ابن السبيل» ممكن است در شرائطى باشد كه با نرسيدن كمك تلف شود، ترتيبى كه در ذكر اين سه گروه، در آيه رعايت شده نيز، متناسب با ترتيب اهميت آنها است».(6)

به هر حال، در پايان آيه، براى تشويق نيكوكاران، و ضمناً بيان شرط قبولى انفاق، مى فرمايد: «اين كار براى كسانى كه تنها رضاى خدا را مى طلبند بهتر است» (ذلِكَ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يُرِيدُونَ وَجْهَ اللّهِ).

«و كسانى كه چنين كار نيكى را انجام مى دهند رستگارانند» (وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).

آنها، هم در اين جهان رستگار خواهند شد، چرا كه انفاق بركات عجيبى در همين زندگى همراه خود مى آورد، و هم در جهان ديگر، كه انفاق، يكى از سنگين ترين اعمال در ترازوى سنجش الهى است.

با توجه به اين كه: «وجه اللّه» به معنى صورت جسمانى خداوند نيست، كه او صورت جسمانى ندارد، بلكه به معنى ذات پاك پروردگار است، اين آيه نشان مى دهد كه، تنها مسأله انفاق و پرداختن حق خويشاوندان، و ديگر صاحبان حقوق كافى نيست، مهم آن است كه با اخلاص، و نيت پاك و خالى از هرگونه ريا و خودنمائى و منت و تحقير، و انتظار پاداش، توأم باشد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، بر خلاف گفته بعضى از مفسران كه تصريح كرده اند: انفاق، به خاطر رسيدن به بهشت مصداق «وجه اللّه» نيست، تمام كارهائى كه انسان انجام مى دهد، و نوعى ارتباط با خدا دارد خواه براى رضاى او، يا رسيدن به پاداش او، يا نجات از كيفر او باشد، همه مصداق «وجه اللّه» است، هر چند مرحله عالى و كامل آن است كه: جز عبوديت و اطاعت او را در نظر نگيرد.

* * *

 

در آيه بعد، به تناسب بحثى كه از انفاق خالص در ميان بود، به دو نمونه از انفاق ها كه يكى براى خدا است، و ديگرى به منظور رسيدن به مال دنيا است، اشاره كرده، مى فرمايد: «آنچه را به منظور جلب افزايش مى پردازيد تا در اموال مردم فزونى گيرد، نزد خدا فزونى نخواهد يافت، و آنچه را به عنوان زكات مى پردازيد، و تنها رضاى خدا را مى طلبيد چنين كسانى داراى پاداش مضاعفند» (وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النّاسِ فَلايَرْبُوا عِنْدَ اللّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاة تُرِيدُونَ وَجْهَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ).

مفهوم جمله دوم، يعنى دادن زكات و انفاق كردن در راه خدا، كه موجب اجر و پاداش فراوان مى باشد روشن است، ولى در مورد جمله اول، با توجه به اين كه: «ربا» در اصل به معنى «افزايش» است، تفسيرهاى گوناگونى گفته اند.

نخستين تفسير كه از همه روشن تر و با مفهوم آيه سازگارتر، و هماهنگ با رواياتى است كه از اهل بيت(عليهما السلام) رسيده، اين است كه: منظور هدايائى است كه بعضى از افراد براى ديگران ـ مخصوصاً صاحبان مال و ثروت ـ مى برند، به اين منظور كه پاداشى بيشتر و بهتر از آنها دريافت دارند.

بديهى است، در اين گونه هدايا، نه استحقاق طرف در نظر گرفته مى شود، و نه شايستگى ها و اولويت ها، بلكه تمام توجه به اين است كه اين هديه، به جائى داده شود كه، بتواند مبلغ بيشترى را صيد كند!، و طبيعى است اين چنين هدايا كه جنبه اخلاص در آن نيست از نظر اخلاقى و معنوى، فاقد ارزش مى باشد.

بنابراين، مراد از «ربا»، در اين آيه همان «هديه و عطيه» است و منظور از جمله «لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النّاسِ» گرفتن پاداش بيشتر از مردم است.

بدون شك، گرفتن چنين پاداشى حرام نيست، چون شرط و قراردادى در كار نبوده، ولى فاقد ارزش معنوى و اخلاقى است، و لذا در روايات متعددى كه  از امام صادق(عليه السلام) در منابع معروف حديث آمده است، از آن به «رباى حلال» تعبير شده است، در مقابل «رباى حرام» كه در آن شرط و قراردادى گذارده مى شود.

در حديثى كه در كتاب «تهذيب الاحكام» از امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه فوق نقل شده چنين مى خوانيم: هُوَ هَدِيَّتُكَ اِلَى الرَّجُلِ تَطْلُبُ مِنْهُ الثَّوابَ أَفْضَلُ مِنْها فَذلِكَ رَباً يُؤْكَلُ: «منظور هديه اى است كه به ديگرى مى پردازى و هدفت اين است كه بيشتر از آن پاداش دهد اين رباى حلال است».

در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم: الرِّبَا رِبَائانِ أَحَدُهُمَا حَلَالٌ، وَ الآخَرُ حَرَامٌ، فَأَمَّا الْحَلالُ فَهُوَ أَنْ يُقْرِضَ الرَّجُلُ أَخاهُ قَرْضاً يُرِيْدُ أَنْ يَزِيدَهُ وَ يُعَوِّضَهُ بِأَكْثَرَ مِمَّا يَأْخُذَهُ بِلا شَرْط بَيْنَهُمَا، فَإِنْ أَعْطَاهُ أَكْثَرَ مِمَّا أَخَذَهُ عَلى غَيْرِ شَرْط بَيْنَهُمَا فَهُوَ مُبَاحٌ لَهُ وَ لَيْسَ لَهُ عِنْدَ اللَّهِ ثَوَابٌ فِيمَا أَقْرَضَهُ، وَ هُوَ قَوْلُهُ فَلايَرْبُوا عِنْدَ اللّهِ، وَ أَمَّا الْحَرَامُ فَالرَّجُلُ يُقْرِضُ قَرْضاً وَ يَشْتَرِطُ أَنْ يَرُدَّ أَكْثَرَ مِمَّا أَخَذَهُ فَهَذَا هُوَ الْحَرَامُ:

«ربا بر دو گونه است: يكى «حلال» و ديگرى «حرام»، اما «رباى حلال» آن است كه انسان به برادر مسلمانش قرضى دهد، به اين اميد كه او به هنگام باز پس دادن، چيزى بر آن بيفزايد، بى آن كه شرطى در ميان اين دو باشد، در اين صورت اگر شخص وام گيرنده چيزى بيشتر به او بدهد ـ بى آن كه شرط كرده باشد ـ اين افزايش براى او حلال است، ولى ثوابى از قرض دادن خود نخواهد برد، و اين همان است كه قرآن در جمله «فَلايَرْبُوا عِنْدَ اللّهِ» بيان كرده، اما «رباى حرام» آن است كه انسان قرضى به ديگرى بدهد و شرط كند كه بيش از آنچه وام گرفته به او باز پس گرداند، اين رباى حرام است».(7)

تفسير ديگرى كه براى آيه ذكر كرده اند، اين است كه: منظور رباى حرام است و در حقيقت طبق اين تفسير، قرآن مى خواهد ربا را با انفاق هاى خالصانه مقايسه كند، و بگويد: «ربا» گرچه ظاهراً افزايش مال است، اما نزد پروردگار افزايش نيست، افزايش واقعى در انفاق فى سبيل اللّه است.

و بر اين اساس، آيه را مقدمه اى مى دانند بر مسأله تحريم ربا، كه نخست قبل از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت يك اندرز اخلاقى بيان شد، و بعد از هجرت در سه سوره ديگر قرآن (سوره بقره، آل عمران و نساء) تحريم آن به صورت تدريجى پياده گشت (و ما نيز بر همين اساس در جلد دوم تفسير نمونه، صفحه 270 اشاره اى داشتيم).

البته ميان اين دو معنى، تضادى نيست، و مى توان آيه را به معنى وسيعى تفسير كرد، كه هم «رباى حلال» و هم «رباى حرام» در آن جمع باشد، و هر دو در برابر انفاق فى سبيل اللّه قرار گيرد، اما تعبيرات آيه با تفسير اول سازگارتر است.

زيرا ظاهر آيه اين است كه، در اينجا عملى انجام شده كه ثوابى ندارد و مباح است چون مى گويد: اين كار در نزد خدا افزايشى نمى آورد، و اين تناسب با رباى حلال دارد كه نه ثواب دارد و نه گناهى، ولى چيزى نيست كه موجب خشم و غضب پروردگار گردد، و گفتيم روايات اسلامى نيز ناظر به آن است.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: «مُضْعِفُون» كه صيغه اسم فاعل است در اينجا به معنى مضاعف كننده نيست، بلكه به معنى صاحب پاداش مضاعف است، زيرا اسم فاعل در لغت عرب گاه به معنى صاحب چيزى مى آيد مانند «موسر» يعنى «صاحب مال فراوان».

اين موضوع را نيز نبايد از نظر دور داشت كه، «ضِعْف» و «مضاعف» در  لغت عرب، به معنى دو چندان نيست، بلكه دو برابر و چندين برابر را شامل مى شود و حداقل در مورد آيه، ده برابر است (چنان كه قرآن مى گويد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها).(8)

و در مورد «قرض» به هيجده برابر مى رسد، چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ مَكْتُوبٌ الْقَرْضُ بِثَمَانِىَ عَشَرَ وَ الصَّدَقَةُ بِعَشَرَة: «بر در بهشت نوشته شده است: پاداش «قرض» هيجده برابر و «صدقه» ده برابر است».(9)

و در مورد «انفاق فى سبيل اللّه» گاه، به هفتصد برابر و بيشتر مى رسد چنان كه در آيه 261 سوره «بقره» آمده است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، بار ديگر به مسأله مبدأ و معاد، كه موضوع اساسى در بسيارى از آيات اين سوره بود، باز مى گردد، و خدا را با چهار وصف، توصيف مى كند، تا هم اشاره اى به توحيد و مبارزه با شرك باشد، و هم دليلى بر معاد، مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه شما را آفريد، سپس روزى داد، بعد مى ميراند و بعد زنده مى كند» (اللّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ).

«آيا هيچ يك از شريكانى كه شما براى خدا ساخته ايد، توانائى بر چيزى از اين كارها دارند»؟ (هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَيْء).

«منزه است خدا، و برتر است از آنچه آنها شريك براى او قرار مى دهند» (سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ).

مسلّم است هيچ يك از مشركان، معتقد نبودند كه آفرينش به وسيله بت ها  صورت گرفته، يا اين كه روزى آنها به دست بتها است، و يا پايان عمرشان; چرا كه آنها اين معبودان ساختگى را واسطه ميان خود و خدا و شفيعانى مى پنداشتند، نه خالق آسمان و زمين و روزى دهنده، بنابراين پاسخ اين سؤالات منفى است و استفهام، استفهام انكارى مى باشد.

مطلب ديگرى كه در اينجا مورد سؤال قرار مى گيرد اين است: آنها معمولاً معتقد به حيات بعد از مرگ نبودند، چگونه قرآن در آخرين توصيف پروردگار روى آن تكيه مى كند؟.

اين تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه، مسأله معاد و حيات پس از مرگ ـ همان گونه كه در بحث هاى معاد گفته ايم ـ جنبه فطرى دارد، و قرآن در اينجا نه بر معتقدات آنها، كه بر فطرت آنها تكيه مى كند.

به علاوه، گاه مى شود كه: يك گوينده توانا هنگامى كه با كسى روبرو مى شود كه مطلبى را منكر است، آن را همراه با حقايق ديگرى كه مورد قبول او است ذكر مى كند، و قاطعانه روى آن تكيه مى نمايد، تا اثر خود را ببخشد، و او را از مركب انكار پائين آورد.

از همه اينها گذشته، ميان قدرت خدا بر زندگى نخستين، و زندگى بعد از مرگ، رابطه ناگسستنى است، و با توجه به اين رابطه منطقى هر دو در يك عبارت آمده است.

به هر حال، قرآن مى گويد: وقتى تمام اين امور (خلقت و روزى و مرگ و حيات) به دست او است، عبادت و پرستش هم بايد منحصر به او باشد، و با جمله «سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ» اين حقيقت را بازگو مى كند كه، آنها مقام پروردگار را فوق العاده پائين آوردند، كه در كنار بت ها و معبودان ساختگى قرار مى دهند.

 

 41ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

42قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ

43فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللّهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُونَ

44مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ

45لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ لايُحِبُّ الْكافِرِينَ

 

ترجمه:

41 ـ فساد، در خشكى و دريا به خاطر كارهائى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است; خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند!

42 ـ بگو در زمين سير كنيد و بنگريد عاقبت كسانى كه قبل از شما بودند چگونه بود! بيشتر آنها مشرك بودند!

43 ـ روى خود را به سوى آئين مستقيم بدار، پيش از آن كه روزى فرا رسد كه هيچ كس نمى تواند آن را از خدا بازگرداند; در آن روز مردم به گروه هائى تقسيم مى شوند.

44 ـ هر كس كافر شود، كفرش بر زيان خود اوست; و آنها كه كار شايسته انجام  دهند، به سود خودشان آماده مى سازند.

45 ـ اين براى آنست كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، از فضلش پاداش دهد; او كافران را دوست نمى دارد!

 


1 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 7، صفحه 39، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 250.

3 و 4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 306، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 186.

6 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

7 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحات 189 و 190.

8 ـ انعام، آيه 160.

9 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 190.

سرچشمه فساد، اعمال خود مردم است!

در آيات گذشته، سخن از «شرك» در ميان بود، و مى دانيم ريشه اصلى تمام مفاسد، فراموش كردن اصل توحيد و روى آوردن به شرك است، لذا در آيات مورد بحث، نخست سخن از «ظهور فساد در زمين» به خاطر اعمال مردم به ميان آورده، مى گويد: «فساد در خشكى و دريا به خاطر كارهائى كه مردم انجام داده اند آشكار شده» (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النّاسِ).

«خدا مى خواهد عكس العمل كارهاى مردم را به آنها نشان دهد، و نتيجه بعضى از اعمالى را كه انجام داده اند، به آنها بچشاند، شايد بيدار شوند، و به سوى حق بازگردند»! (لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ).

آيه فوق معنى وسيع و گسترده اى را پيرامون ارتباط «فساد» و «گناه» با يكديگر بيان مى كند، كه نه مخصوص سرزمين «مكّه» و «حجاز» است، و نه عصر و زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، بلكه به اصطلاح از قبيل «قضيه حقيقيه» است كه پيوند «محمول» و «موضوع» را بيان مى كند، به عبارت ديگر، هر جا فسادى ظاهر شود، بازتاب اعمال مردم است، و در ضمن، يك هدف تربيتى دارد، تا مردم طعم تلخ نتيجه اعمالشان را بچشند، شايد به خود آيند.

بعضى مى گويند: اين آيه ناظر به آن قحطى و خشكسالى مى باشد، كه به خاطر نفرين پيامبر(صلى الله عليه وآله) دامان مشركان «مكّه» را گرفت، باران قطع شد، بيابان ها  خشكيد و خشكيده تر شد، و حتى استفاده از صيد دريا (درياى احمر) براى آنها مشكل گشت.

به فرض، كه اين سخن از نظر تاريخى صحيح باشد، تنها بيان يك مصداق است، و معنى آيه را در مسأله ارتباط فساد و گناه هرگز محدود نمى كند، نه محدود به آن زمان و مكان، و نه محدود به خشكسالى و كمى باران.

از آنچه در بالا گفتيم، به خوبى روشن مى شود، بسيارى از تفسيرهاى محدود و موضعى كه از بعضى از مفسران، ذيل اين آيه نقل شده، به هيچ وجه قابل قبول نيست، مثل اين كه: مراد از فساد در خشكى ها، قتل «هابيل» به دست «قابيل» است، و منظور از فساد در دريا، غصب كشتى ها در عصر «موسى» و «خضر» است.

يا اين كه: منظور از فساد دريا و صحرا، زمامداران فاسدى هستند كه همه اين مناطق را به فساد مى كشند.

البته ممكن است يكى از مصداق هاى فساد اين چنين افراد بوده باشند: كه بر اثر دنياپرستى و مجامله، و تن در دادن مردم، به ذلت، بر سر آنها مسلط مى شوند اما مسلماً تمام مفهوم آيه اين نيست.

جمعى از مفسران، نيز در معنى «فساد بحر» به گفتگو نشسته اند:

بعضى گفته اند: «بحر» به معنى شهرهائى است كه در كنار دريا است، و بعضى گفته اند: «بحر» به معنى مناطق حاصل خيز و پر باغ و زراعت است.

ما دليلى بر اين گونه، تكلفات نمى بينيم، چرا كه «بحر» معنى معروفى دارد، كه همان «دريا» است و فساد در آن، ممكن است به صورت كمبود مواهب دريائى و يا ناامنى ها و جنگ هائى كه در درياها به وقوع مى پيوست، باشد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: حَياتُ دَوابِّ الْبَحْرِ بِالْمَطَرِ فَاِذا  كَفَّ الْمَطَرُ ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، وَ ذلِكَ اِذا كَثُرَتِ الذُّنُوبُ وَ الْمَعاصِى: «زندگى موجودات دريا به وسيله باران است، هنگامى كه باران نبارد هم خشكى ها به فساد كشيده مى شود، و هم دريا، و اين هنگامى است كه گناهان فزونى گيرد»!.(1)

البته آنچه در اين روايت آمده، بيان يك مصداق روشن از فساد است، و نيز آنچه در رابطه با نزول باران و حيات حيوانات دريائى در اين حديث ذكر شده، مسأله اى است كه دقيقاً به تجربه رسيده، كه هر وقت باران كمتر ببارد ماهى در دريا كم خواهد شد، و حتى از بعضى از ساحل نشينان، شنيده ايم مى گفتند: «فايده باران براى دريا بيش از فايده آن براى صحرا است»!

در زمينه رابطه «فساد برّ و بحر» با «گناهان» مردم، تحليل هاى ديگرى داريم كه به خواست خدا در بحث نكات خواهد آمد.

* * *

در آيه بعد، براى اين كه، مردم شواهد زنده اى را در مسأله ظهور فساد در زمين، به خاطر گناه انسان ها با چشم خود بينند، دستور «سير در ارض» را مى دهد و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «بگو شما در روى زمين به گردش پردازيد، حال امت هاى پيشين را جستجو كنيد، و اعمال و سرنوشت آنها را مورد بررسى قرار دهيد، ببينيد عاقبت كسانى كه قبل از شما بودند، به كجا رسيد»؟! (قُلْ سِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ).

قصرها و كاخ هاى ويران شده آنها را بنگريد، خزائن به تاراج رفته آنها را تماشا كنيد، جمعيت نيرومند پراكنده آنها را مشاهده نمائيد، و سرانجام قبرهاى درهم شكسته و استخوان هاى پوسيده آنها را بنگريد.

 ببينيد سرانجام ظلم و ستم و گناه و شرك، آنها چه شد؟

ببينيد اگر آنها آشيانه مرغان را سوزاندند، چگونه خانه اين صيادان نيز به ويرانى كشيده شد؟

آرى، «اكثر آنها مشرك بودند» (كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ).

و شرك «ام الفساد» و مايه تباهى آنها شد.

جالب توجه اين كه، هنگامى كه در آيات قبل، سخن از نعمت هاى خدا بود، نخست آفرينش و خلقت انسان را مطرح كرد، سپس روزى دادن به او را (اللّهُ الَّذِى خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ) ولى در آيات مورد بحث، هنگامى كه سخن از مجازات الهى مى گويد: نخست اشاره به زوال نعمت ها بر اثر گناه مى كند، سپس نابودى و هلاكت بر اثر شرك، چرا كه به هنگام بخشش، اول موهبت خلقت است و بعد روزى، و به هنگام باز پس گرفتن، نخست زوال نعمت است و بعد هلاكت.

تعبير به «أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ» با توجه به اين كه: اين سوره «مكّى» است و مسلمانان آن روز در اقليت قرار داشتند، شايد اشاره به اين است كه از انبوه مشركان نهراسيد، كه خداوند گروه هاى عظيمى از اين قبيل افراد را در گذشته هلاك و نابود كرده است، و هم هشدارى است براى اين طغيانگران كه «سير در ارض» كنند و پايان كار پيشينيان هم مسلك خود را با چشم ببينند.

* * *

و از آنجا كه پند گرفتن و بيدار شدن، و سپس بازگشتن به سوى خدا، هميشه مفيد و مؤثر نيست، در آيه بعد روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، چنين مى گويد: «صورت خود را به سوى دين و آئين مستقيم و پا بر جا (آئين توحيد خالص) قرار ده، پيش از آن كه روزى فرا رسد كه هيچ كس قدرت ندارد آن را از خدا  بازگرداند، و برنامه الهى را تعطيل كند، و در آن روز مردم گروه گروه مى شوند و صفوف از هم جدا مى گردد» گروهى در بهشت و گروهى در دوزخ (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللّهِ  يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُونَ).(2)

توصيف دين به «قيّم» با توجه به اين كه «قيّم» به معنى ثابت و برپا است، در حقيقت اشاره به دليل اين توجه مستمر به دين است، يعنى چون آئين اسلام آئينى است ثابت و مستقيم، و برپادارنده نظام زندگى مادى و معنوى مردم، هرگز از آن منحرف مشو!

و اين كه، خطاب را متوجه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كند، براى اين است كه ديگران حساب كار خويش را برسند.

تعبير به «يَصَّدَّعُون» از ماده «صدع»، در اصل به معنى «شكستن» و «شكافتن ظرف» است، ولى تدريجاً به معنى هرگونه پراكندگى و تفرق به كار رفته است، و در اينجا، اشاره به جدائى صفوف بهشتيان و دوزخيان مى باشد كه هر يك از اين دو صف، نيز به صفوفى تقسيم مى شوند، به تناسب سلسله مراتب درجات بهشتى، و دركات دوزخى.

* * *

آيه بعد در حقيقت شرحى است براى اين جدائى صفوف در قيامت، مى فرمايد: «هر كسى كافر شد، كفرش بر زيان خود او است» و وبالش دامنگير او (مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ).

«و اما آنها كه عمل صالحى انجام دادند (پاداش الهى را) به سود خودشان  آماده و مهيا مى سازند» (وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ).

«يَمْهَدُونَ» از ماده «مهد» (بر وزن عهد) ـ همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته ـ در اصل به معنى «گاهواره» يا محلى است كه براى كودك آماده مى كنند، سپس «مهد» و «مهاد» به معنى وسيعترى يعنى هر مكان مهيا و آماده اى (كه نهايت آرامش و آسايش در آن است) گفته شده است، انتخاب اين تعبير براى بهشتيان و مؤمنان صالح، نيز از همين نظر است.

خلاصه اين كه، گمان نكنيد، ايمان و كفر و اعمال زشت و زيباى شما، براى خدا اثرى دارد، اين شما هستيد كه از آن شاد و خشنود، يا ناراحت و غمگين مى شويد.

* * *

جالب اين كه: در مورد كفار با همان جمله «مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ» قناعت كرده ولى در مورد مؤمنان در آيه بعد، توضيح مى دهد كه، نه تنها اعمال خود را در آنجا مى بينند، بلكه خدا مواهب بيشترى كه شايسته فضل و كرم او است به آنها مى بخشد مى گويد: «هدف اين است كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده، و عمل صالح انجام داده اند از فضلش پاداش دهد» (لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْ فَضْلِهِ).

مسلماً اين فضل الهى، شامل حال كافران نمى شود، «چرا كه خدا كافران را دوست ندارد» (إِنَّهُ لايُحِبُّ الْكافِرِينَ).

بديهى است، با آنها نيز بر طبق عدالت رفتار مى كند، و بيش از استحقاقشان مجازات نخواهد كرد، ولى فضل و موهبتى نيز نصيبشان نخواهد شد.

* * *

 


1 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل تفسير «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 190.

2 ـ كلمه «مَرَدَّ» در جمله «لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللّهِ» مصدر ميمى است، و در اينجا مصدر به معنى اسم فاعل به كار رفته، بنابراين، معنى چنين مى شود: هيچ كس نمى تواند آن روز را از خداوند بازگرداند، يعنى جلو دادرسى و كيفر و پاداش خدا را با تعطيل كردن آن روز بگيرد، خلاصه اين كه، نه خداوند از وعده خود تخلف مى كند تا آن روز را باز گرداند، و نه غير او قدرت چنين كارى را دارد، پس وقوع آن روز حتمى است (دقت كنيد).

 

1 ـ رابطه «گناه» و «فساد»!

بدون شك، هر كار خلافى در وضع «جامعه»، و از طريق آن در وضع «افراد» اثر مى گذارد، و موجب نوعى فساد در سازمان اجتماعى مى شود، گناه و كار خلاف و قانون شكنى، همانند يك غذاى ناسالم و مسموم است، كه در سازمان بدن انسان، چه بخواهيم، و چه نخواهيم، تأثير نامطلوب خواهد گذارد، و انسان گرفتار واكنش طبيعى آن مى شود.

«دروغ» سلب اعتماد مى كند.

«خيانت در امانت» روابط اجتماعى را بر هم مى زند.

«ظلم» هميشه منشأ ظلم ديگرى است.

«سوء استفاده از آزادى» به ديكتاتورى مى انجامد، و ديكتاتورى به انفجار.

«ترك حقوق محرومان» كينه و عداوت مى آفريند، و تراكم كينه ها و عداوتها اساس جامعه را متزلزل مى سازد.

خلاصه اين كه: هر كار نادرست، چه در مقياس محدود و چه گسترده، عكس العمل نامطلوبى دارد، و يكى از تفسيرهاى آيه «ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النّاسِ» همين است (اين رابطه طبيعى «گناه» و «فساد» است).

ولى از روايات اسلامى استفاده مى شود: بسيارى از گناهان علاوه بر اينها، يك سلسله آثار شوم با خود همراه مى آورند، كه ارتباط و پيوندشان با آن آثار، لااقل از نظر طبيعى ناشناخته است.

مثلاً در روايات آمده است «قطع رحم» عمر را كوتاه، و «خوردن مال حرام» قلب را تاريك، و «شيوع زنا» سبب فناى انسان ها مى شود و روزى را كم  مى كند و....(1)

حتى در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ يَمُوتُ بِالذُّنُوبِ أَكْثَرُ مِمَّنْ يَمُوتُ بِالآجَالِ: «آنها كه به وسيله گناه از دنيا مى روند بيش از كسانى هستند كه به مرگ طبيعى مى ميرند».(2)

نظير همين معنى به تعبير ديگرى در قرآن مجيد آمده است، آنجا كه مى فرمايد: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ: «اگر آنها كه در شهرها و آبادى ها زندگى مى كنند، ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند، بركات آسمان ها و زمين را به روى آنها مى گشائيم، ولى آيات ما را تكذيب كردند، ما نيز آنها را به مجازات اعمالشان گرفتيم»!.(3)

به اين ترتيب، «فساد» در آيه مورد بحث، اعم از مفاسد اجتماعى و بلاها و سلب بركات است.

نكته قابل توجه ديگر اين كه: از آيه فوق استفاده مى شود كه يكى از فلسفه هاى آفات و بلاها، تأثير تربيتى آنها روى انسان ها است، آنها بايد واكنش اعمال خود را ببينند، تا از خواب غفلت بيدار شوند، و به سوى پاكى و تقوا باز گردند.

نمى گوئيم، همه شرور و آفات از اين قبيل است، ولى مى گوئيم حداقل، بخشى از آنها داراى چنين فلسفه اى است، و البته فلسفه هاى ديگرى نيز دارد كه در جاى خود از آن بحث كرده ايم.(4)

 

* * *


1 ـ در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «زنا شش عقوبت دارد: سه عقوبت در دنيا، و سه عقوبت در آخرت، و اما در دنيا، نورانيت را از انسان سلب مى كند، مرگ زودرس مى آورد، و روزى را قطع مى نمايد، و اما در آخرت باعث سخت گيرى در حساب و خشم پروردگار، و خلود در آتش است» (سفينة البحار، ماده زنى).

2 ـ «سفينة البحار»، ماده ذنب.

3 ـ اعراف، آيه 96.

4 ـ «آفريدگار جهان»، بحث آفات و بلاها.

 

2 ـ فلسفه سير در ارض

مسأله گردش در زمين (سير در ارض) شش بار در قرآن مجيد در سوره هاى «آل عمران»، «انعام»، «نحل»، «نمل»، «عنكبوت»، و «روم» آمده، كه يك بار از آنها به منظور مطالعه اسرار آفرينش (عنكبوت ـ 20) و پنج بار ديگر به منظور عبرت گرفتن از عواقب دردناك و شوم اقوام ظالم و جبار و ستمگر و آلوده، است.

قرآن براى مسائل عينى و حسى، كه آثار آن كاملاً قابل لمس است، در امور تربيتى اهميت خاصى قائل است، مخصوصاً به مسلمانان دستور مى دهد: از محيط محدود زندگى خود در آيند، و به سير و سياحت اين جهان پهناور بپردازند، در اعمال و رفتار اقوام ديگر و پايان كار آنها بينديشند، و از اين رهگذر اندوخته پر ارزشى از آگاهى و عبرت فراهم سازند.

قدرت هاى شيطانى در دنياى امروز براى گسترش دامنه استثمار خود، در سراسر جهان، تمام كشورها و سرزمين ها و اقوام مختلف را بررسى كرده و طرز فرهنگ و نقاط قوت و ضعف و صنايع مادى آنها را به خوبى برآورد كرده اند.

قرآن مى گويد: به جاى اين جباران، شما سير در ارض كنيد، و به جاى تصميم هاى شيطانى آنها درس هاى رحمانى بياموزيد.

عبرت گرفتن از زندگى ديگران، از تجربه هاى شخصى مهم تر و پرارزش تر است، زيرا در اين تجربه ها بايد انسان زيان هائى متحمل شود تا مسائلى بياموزد، ولى در عبرت گرفتن از زندگى و تجارب ديگران، انسان بى آن كه متحمل سوخت و زيانى شود، توشه گران بهائى مى اندوزد.

دستور قرآن در زمينه «سير در ارض» منطبق بر كامل ترين شيوه هائى است  كه امروز بشر براى مطالعات خود به دست آورده، و آن اين كه: پس از فرا گرفتن مسائل در كتاب ها دست شاگردان را مى گيرند، و به سير در ارض و مطالعه شواهد عينى آنچه خوانده اند، مى برند.

البته امروز نوع ديگرى از «سير در ارض» تحت عنوان «جهانگردى» از طرف تمدن هاى شيطانى براى جلب مال و ثروت حرام رائج شده است، كه غالباً هدف هاى انحرافى دارد، مانند انتقال فرهنگ هاى ناسالم، عياشى، هوسرانى، بى بند و بارى و سرگرمى هاى ناسالم ديگر، اين همان جهانگردى ويرانگر است.

اسلام طرفدار آن نوع جهانگردى است كه وسيله انتقال فرهنگ هاى سالم، تراكم تجربه ها، آگاهى از اسرار آفرينش در جهان انسانيت و جهان طبيعت، و گرفتن درس هاى عبرت از سرنوشت دردناك اقوام فاسد و ستمگر است.

ذكر اين نكته نيز بى تناسب نيست كه، در اسلام، نوع ديگرى از جهانگردى تحت عنوان «سياحت» مورد نهى واقع شده، چنان كه در حديثى مى خوانيم: لا سِياحَةَ فِى الاِسْلامِ: «سياحت در اسلام نيست»(1) و منظور از آن، زندگى كسانى است كه براى تمام عمر، يا مدتى، از زندگى اجتماعى به كلى جدا مى شدند، و بى آن كه فعاليتى داشته باشند، در روى زمين به حركت مى پرداختند، و همچون رهبان ها زندگى مى كردند و سربار اجتماع بودند.

به تعبير ديگر كار آنها «رهبانيت سيّار» بود در مقابل «رهبان هاى ثابتى» كه در ديرها منزوى بودند، و از جامعه بركنار، و از آنجا كه اسلام با رهبانيت و انزواى اجتماعى مخالف است، اين نوع «سياحت» را نيز محكوم مى كند.

 

* * *


1 ـ «مجمع البحرين»، ماده «سيح» ـ در حديث ديگرى در همين كتاب از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است كه فرمود: سِياحَةُ أُمَّتِى الغَزْوُ وَ الْجِهادُ: «اگر امت من مى خواهند به زندگى مادى پشت كنند، چرا به جهاد نروند، چرا در بيابان ها بيهوده بميرند».

 

3 ـ دين قيّم (آئين پا بر جا)

در آيات فوق، به پيامبر دستور داده شده كه تمام توجه خويش را به آئينى معطوف دارد كه مستقيم و ثابت و استوار است، هيچ گونه انحرافى به كجى ها ندارد و هيچ گونه تزلزلى در پايه هاى آن نيست.

قابل توجه اين كه، در آيات ديگر قرآن مجيد تعبيرات ديگرى درباره «دين» آمده است:

در آيه 105 سوره «يونس» توصيف به «حنيف» (دينى كه از هرگونه انحراف بر كنار است).

در آيه 3 سوره «زمر» توصيف به «خالص» (أَلا لِلّهِ الدِّيْنُ الْخالِصُ).

در آيه 52 سوره «نحل» توصيف به «واصب» آئينى كه غير قابل تغيير و خالى از فنا و زوال است (وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً).

و در آيه 78 سوره «حج» اسلام را به عنوان آئينى كه خالى از هرگونه سختگيرى است توصيف كرده (وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج).

و نظير اينها.

هر يك از اين امور، يكى از ابعاد آئين اسلام را تشكيل مى دهد، كه در عين حال، لازم و ملزوم يكديگرند، آرى، اين چنين دينى را بايد انتخاب كرد، و در راه شناختش كوشيد، و در حفظش تا پاى جان ايستاد.

* * *

4 ـ بازگشتى در قيامت نيست

در آيات فوق، درباره قيامت خوانديم: يَوْمٌ لامَرَدَّ لَهُ مِنَ اللّهِ: «روزى است كه هيچ كس نمى تواند آن را از خدا بازدارد، و از وقوع آن جلوگيرى كند» و يا  راهى براى بازگشت به سوى دنيا بگشايد.

شبيه اين تعبير، در آيات ديگر قرآن نيز به چشم مى خورد، از جمله در آيه 44 سوره «شورى» مى خوانيم: وقتى ظالمان، عذاب دردناك الهى را مى بينند مى گويند: هَلْ إِلى مَرَدّ مِنْ سَبِيل: «آيا راهى به سوى بازگشت هست»؟

و در آيه 47 سوره «شورى» نيز قيامت به عنوان «يَوْمٌ لامَرَدَّ لَهُ مِنَ اللّهِ» توصيف شده است.

حقيقت اين است كه، عالم هستى داراى مراحلى است كه هرگز بازگشت از مرحله بعد، به قبل در آن ممكن نيست، و اين يك سنت تخلف ناپذير پروردگار است.

آيا هرگز طفل ـ خواه كامل متولد شده باشد يا ناقص ـ ممكن است به عالم جنين بازگردد؟ آيا ميوه اى كه از درخت جدا شده ـ خواه رسيده خواه نارس ـ امكان دارد بار ديگر به شاخه ها بپيوندد؟

انتقال انسان از اين جهان به جهان ديگر نيز، همين گونه است، يعنى هيچ راهى به سوى بازگشت نيست، و اين حقيقتى است كه پشت انسان را مى لرزاند، و به انسان بيدارباش مى دهد.

* * *

46وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّرات وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

47وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلاً إِلى قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا وَ كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ

48اللّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَيَبْسُطُهُ فِي السَّماءِ كَيْفَ يَشاءُ وَ يَجْعَلُهُ كِسَفاً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ فَإِذا أَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ

49وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمُبْلِسِينَ

50فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللّهِ كَيْفَ يُحْيِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ ذلِكَ لَمُحْيِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ

 

ترجمه:

46 ـ و از آيات (عظمت) خدا اين است كه بادها را به عنوان بشارتگرانى مى فرستد تا شما را از رحمتش بچشاند (و سيراب كند) و كشتى ها به فرمانش حركت كنند و از فضل او بهره گيريد; شايد شكرگزارى كنيد.

47 ـ و پيش از تو پيامبرانى را به سوى قومشان فرستاديم; آنها با دلائل روشن به سراغ قوم خود رفتند، ولى (هنگامى كه اندرزها سودى نداد) از مجرمان انتقام گرفتيم; و يارى مؤمنان همواره حقى است بر عهده ما!

48 ـ خداوند همان كسى است كه بادها را مى فرستد تا ابرهائى را به حركت درآورند، سپس آنها را در پهنه آسمان آن گونه كه بخواهد مى گستراند، و متراكم مى سازد; در اين هنگام دانه هاى باران را مى بينى كه از لابلاهاى آن خارج مى شود; هنگامى كه اين (باران حيات بخش) را به هر كس از بندگانش كه بخواهد برساند، ناگهان خوشحال مى شوند.

49 ـ قطعاً پيش از آن كه بر آنان نازل شود مأيوس بودند!

50 ـ به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند; چنين كسى (كه زمين مرده را زنده كرد) زنده كننده مردگان (در قيامت) است; و او بر همه چيز تواناست!

 

به آثار رحمت الهى بنگر!

گفتيم در اين سوره، بخش قابل ملاحظه اى از دلائل توحيد و نشانه هاى پروردگار در هفت آيه بيان شده، كه هر كدام با جمله «وَ مِنْ آياتِهِ» آغاز مى شود، شش قسمت آن را قبلاً به صورت پى در پى خوانديم، و نخستين آيه مورد بحث هفتمين و آخرين آنها مى باشد.

و از آنجا كه در آيه قبل، سخن از ايمان و عمل صالح بود، بيان دلائل توحيدى در اينجا تأكيدى نيز بر آن مى باشد.

مى فرمايد: «از آيات عظمت و قدرت خدا اين است كه، بادها را به عنوان بشارت گرانى مى فرستد» (وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّرات).

آنها پيشاپيش باران حركت مى كنند، قطعات پراكنده ابر را با خود برداشته، به هم مى پيوندند، و به سوى سرزمين هاى خشك و تشنه مى برند، صفحه آسمان را مى پوشانند و با دگرگون ساختن درجه حرارت جوّ، ابرها را آماده ريزش باران  مى كنند.

ممكن است اهميت قدوم اين بشارت گران براى شهرنشينان متنعم چندان روشن نباشد، اما بيابانگردان تشنه كامى كه نياز به قطراتى از باران دارند، همين كه بادها به حركت در مى آيند، و ابرها را همراه خود جابه جا مى كنند، و از لابلاى نسيم، عطر مخصوص بارانى كه بر گياهان در نقطه ديگرى باريده، به مشامشان مى رسد، برق اميد در دلهايشان جستن مى كند.

گرچه در آيات قرآن، بيشتر روى بشارتگرى «باد»، نسبت به نزول باران تكيه شده، اما كلمه «مُبَشِّرات» را نمى توان در آن محدود ساخت، چرا كه بادها بشارتهاى فراوان ديگرى نيز با خود دارد.

بادها، گرما و سرماى هوا را تعديل مى كنند.

بادها، عفونت ها را در فضاى بزرگ مستهلك كرده، و هوا را تصفيه مى كنند.

بادها، از فشار حرارت خورشيد، روى برگها و گياهان مى كاهند و جلو آفتاب سوختگى را مى گيرند.

بادها، اكسيژن توليد شده به وسيله برگهاى درختان را براى انسان ها به ارمغان مى آورند، و گاز كربن توليد شده به وسيله بازدم انسان را، براى گياهان هديه مى برند.

بادها، بسيارى از گياهان را تلقيح مى كنند، و نطفه هاى نر و ماده را در جهان نباتات به هم پيوند مى دهند.

بادها، وسيله اى براى حركت آسياب ها، و عاملى براى تصفيه خرمن ها هستند.

بادها، بذرها را از نقاطى كه در آن بذر فراوان موجود است حركت مى دهند، و همچون باغبانى دلسوز در سرتاسر بيابان مى گسترانند.

 

و بادها، كشتى هاى بادبانى را با مسافران و بار زياد به نقاط مختلف مى برند، و حتى امروز كه وسائل ماشينى جانشين نيروى باد شده، باز هم وزش بادهاى مخالف يا موافق در پيشرفت يا كندى كار كشتى ها بسيار مؤثر است.

آرى، آنها بشارت دهندگانى هستند در جهات مختلف.

لذا در دنباله آيه مى خوانيم: «خدا مى خواهد بدين سبب شما را از رحمت خود بچشاند، و كشتى ها به فرمانش حركت كنند، و شما از فضل و رحمت او بهره گيريد، شايد شكرگزارى كنيد» (وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

آرى بادها، هم وسيله توليد نعمت هاى فراوان در زمينه كشاورزى و دامدارى هستند، و هم وسيله حمل و نقل، و سرانجام سبب رونق امر تجارت كه با جمله «لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ» به اولى اشاره شده، و با جمله «لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ» به دوم، و با جمله «لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» به سومى.

جالب اين كه، همه اين «بركات» مولود «حركت» است، حركتى در ذرات هوا در محيط مجاور زمين!

اما هيچ نعمتى تا از انسان سلب نشود، قدر آن معلوم نخواهد شد، اين بادها و نسيم ها نيز تا متوقف نشوند، انسان نمى داند چه بلائى بر سر او مى آيد، توقف هوا، زندگى را در بهترين باغ ها همچون زندگى در سياه چال هاى زندان مى كند، و اگر نسيمى در سلول هاى زندان هاى انفرادى بوزد آن را همچون فضاى باز مى كند، و اصولاً يكى از عوامل شكنجه در زندان ها، همان توقف هواى آنها است.

حتى در سطح اقيانوس ها اگر بادها متوقف شود، و امواج خاموش گردد، زندگى جانداران درياها بر اثر كمبود اكسيژن هوا، به مخاطره خواهد افتاد، و دريا  تبديل به مرداب و باتلاق متعفن وحشتناكى خواهد شد.  «فخر رازى» مى گويد: جمله «وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ» (تا شما را از رحمت خود بچشاند) با توجه به اين كه: چشانيدن در مورد «شىء قليل» گفته مى شود، اشاره به اين است كه تمام دنيا و نعمت دنيا رحمت اندكى بيش نيست، و رحمت واسعه الهى، مخصوص جهان ديگر است.

* * *

در آيه بعد، سخن از فرستادن پيامبران الهى است، در حالى كه آيه بعد از آن، بار ديگر به نعمت وزش بادها برمى گردد، ممكن است قرار گرفتن اين آيه، در ميان دو آيه، كه درباره نعمت وجود بادها، سخن مى گويد جنبه معترضه داشته باشد، چنان كه بعضى از مفسران گفته اند.

و ممكن است، ذكر مسأله نبوت در كنار اين بحث ها، براى تكميل مسائل مربوط به مبدأ و معاد باشد، كه مكرر در اين سوره به آن اشاره شده است، چنان كه بعضى ديگر گفته اند.

و نيز ممكن است، هشدارى باشد به همه كسانى كه از اين همه نعمت ها بهره مى گيرند و كفران مى كنند.

به هر حال، چنين مى گويد: «ما قبل از تو پيامبرانى به سوى قومشان فرستاديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلاً إِلى قَوْمِهِمْ).

«آنها دلائل روشن و آشكار از معجزات و منطق عقل براى اين اقوام آوردند» (فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ).

گروهى ايمان آوردند، و گروهى به مخالفت برخاستند «اما هنگامى كه اندرزها و هشدارها سودى نداد ما از مجرمان انتقام گرفتيم»! (فَانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا).

 و مؤمنان را يارى كرديم «همواره اين حق بر ما بوده است كه مؤمنان را يارى كنيم» (وَ كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ).

تعبير به «كانَ» كه نشانه ريشه دار بودن اين سنت است، و تعبير به «حقّ» و بعد از آن تعبير به «عَلَيْنا» كه آن نيز بيانگر حق است، تأكيدهاى پى در پى در اين زمينه محسوب مى شود، و مقدم داشتن «حَقّاً عَلَيْنا» بر «نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ» كه دليل بر حصر است تأكيد ديگرى مى باشد، و مجموعاً چنين معنى مى دهد كه، به طور مسلّم، ما يارى كردن مؤمنان را بر عهده گرفته ايم، و بدون نياز به يارى ديگرى، ما اين وعده خود را عملى خواهيم ساخت.

اين جمله، ضمناً، مايه تسلى و دلدارى براى مسلمانانى است كه در آن روز در «مكّه» تحت فشار شديد دشمنانى قرار داشتند، كه از نظر عدّه و عُدّه افزون بودند.

اصولاً، همين كه دشمنان خدا غرق آلودگى و گناه هستند، خود يكى از عوامل پيروزى و يارى مؤمنان است، چرا كه همين گناه، سرانجام ريشه آنها را مى زند، وسائل نابوديشان را با دست خودشان فراهم مى سازد، و انتقام الهى را به سراغ آنها مى فرستد.

* * *

آيه بعد، بار ديگر به توضيح «نعمت وزش بادها» پرداخته، چنين مى گويد: «خداوند همان كسى است كه بادها را مى فرستد تا ابرهائى را به حركت در آورند» (اللّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً).

«سپس ابرها را در پهنه آسمان آن گونه كه بخواهد مى گستراند» (فَيَبْسُطُهُ فِي السَّماءِ كَيْفَ يَشاءُ).

«و آنها را به صورت قطعاتى در آورده، متراكم و بر هم سوار مى كند» (وَ  يَجْعَلُهُ كِسَفاً).(1)

«اينجا است كه دانه هاى باران را مى بينى كه از لابلاى آنها خارج مى شوند» (فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ).(2)

آرى، يكى از نقش هاى مهم، هنگام نزول باران بر عهده بادها گذاشته شده است، آنها هستند كه قطعات ابر را از سوى درياها به سوى زمين هاى خشك و تشنه حمل مى كنند، و همانها هستند كه مأموريت گستردن ابرها را بر صفحه آسمان، و سپس متراكم ساختن آنها، و بعد از آن خنك كردن محيط ابرها و آماده نمودن براى باران زائى، بر عهده دارند.

بادها، همچون چوپان آگاه و پر تجربه اى هستند كه، گله گوسفندان را به موقع از اطراف بيابان جمع مى كند، و در مسيرهاى معينى حركت مى دهد، سپس آنها را براى دوشيدن شير آماده مى سازد!

جمله «فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ» (دانه هاى باران و ذرات كوچك آن را مى بينى كه از لابلاى ابرها خارج مى شوند) ممكن است، اشاره به اين باشد كه، غلظت ابرها و شدت وزش بادها در حدى نيست كه مانع خروج قطره هاى كوچك باران از ابر، و نزول آن بر زمين شود، بلكه اين ذرات كوچك على رغم طوفان و ابرى كه صحنه آسمان را پوشانده، راه خود را از لابلاى آنها به سوى زمين پيدا مى كنند، و نرم، نرم بر زمين هاى تشنه پاشيده مى شوند، تا به خوبى آنها را سيراب كنند، و در عين حال ويرانى به بار نياورند.

باد و طوفانى كه گاه درختان عظيم را از جا مى كند، و صخره ها را به حركت  در مى آورد، به قطره كوچك و لطيف باران اجازه مى دهد كه از لابلاى آن بگذرد و بر زمين قرار گيرد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، قطعه، قطعه، بودن ابرها هر چند در يك روز ابرى، كه ابر تمام صفحه آسمان را پوشانيده، براى ما چندان محسوس نيست، اما به هنگامى كه با هواپيما از لابلاى ابرها عبور مى كنيم، يا بر فراز آن قرار مى گيريم كاملاً روشن و نمايان است.

در پايان آيه مى افزايد: «هنگامى كه اين باران حيات بخش را به هر كس از بندگانش بخواهد برساند، آنها خوشحال و مسرور مى شوند» (فَإِذا أَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ).

* * *

«هر چند پيش از آن كه بر آنان نازل شود، نوميد و مأيوس بودند» (وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمُبْلِسِينَ).(3)

اين يأس و آن بشارت را كسانى به خوبى درك مى كنند، كه همچون عرب هاى بيابانگرد حيات و زندگيشان پيوند بسيار نزديكى با همين قطره هاى باران دارد.

آنها در حالى كه گاه نااميدى و يأس، سايه شوم و سنگينى بر جان و روحشان افكنده، و آثار تشنگى و عطش در وجود آنها و دام ها و زمين مزروعيشان آشكار گشته، ناگهان بادهائى كه پيشقراولان نزول باران است به حركت در مى آيند، بادهائى كه بوى باران از لابلايشان به مشام مى رسد.

چند لحظه مى گذرد، ابرها در آسمان گسترده مى شوند، غليظ تر و فشرده تر مى گردند، و سپس باران شروع مى شود، گودال ها از آب زلال پر مى شود،  جوى هاى كوچك و بزرگ از اين مائده آسمانى لبريز مى گردد، زندگى و حيات در زمين هاى خشك، و هم در اعماق دل اين بيابانگردان، جوانه مى زند، برق اميد در دلهاشان مى درخشد، و ابرهاى تاريك يأس و نوميدى كنار مى رود.

تكرار كلمه «قَبْل» در آيه، ظاهراً براى تأكيد است، مى گويد: چند لحظه قبل از باران ـ آرى چند لحظه قبل از آن ـ چهره ها عبوس، و قيافه ها در هم بود، اما ناگهان باران مى بارد و لبخند شادى بر لبها نقش مى بندد، چه موجود ضعيفى است انسان و چه خداى مهربانى است او!!

در فارسى نيز، گاهى زمان را براى تأكيد تكرار مى كنيم، مى گوئيم تا ديروز
ـ بله تا همين ديروز ـ فلانى با من دوست بود، ولى الآن شديداً دشمن شده، و هدف از اين تكرار تأكيد بر تغيير حالات انسان است.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «به آثار رحمت الهى بنگر، كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند» (فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللّهِ كَيْفَ يُحْيِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

تكيه روى جمله «فَانْظُر» (بنگر) اشاره به اين است كه، آن قدر آثار رحمت الهى در احياى زمين هاى مرده به وسيله نزول باران آشكار است كه، با يك نگاه كردن بدون نياز به جستجوگرى بر هر انسان ظاهر مى شود.

تعبير به «رحمت الهى» در مورد باران، اشاره به آثار پر بركت آن از جهات مختلف است.

باران، زمين هاى خشك را آبيارى و بذر گياهان را پرورش مى دهد.

باران، به درختان، زندگى و حيات نوين مى بخشد.

باران، گرد و غبار هوا را فرو مى نشاند، و محيط زيست انسان را سالم و پاك  مى كند.

باران، گياهان را شستشو داده، به آنها طراوت مى بخشد.

باران، هوا را مرطوب و ملايم، و براى انسان قابل استنشاق مى كند.

باران، به زمين فرو مى رود، و بعد از چندى به صورت قنات ها و چشمه ها ظاهر مى شود.

باران، نهرها و سيلاب هائى به راه مى اندازد كه بعد از مهار شدن در پشت سدها توليد برق و نور و روشنائى و حركت مى كنند.

و بالاخره باران، هواى گرم و سرد را هر دو تعديل مى كند، از گرمى مى كاهد و سردى را قابل تحمل مى كند.

تعبير به «رحمت» در مورد «باران»، در آيات ديگر قرآن نيز منعكس است: از جمله در آيه 48 سوره «فرقان»، و 63 سوره «نمل».

و نيز در آيه 28 سوره «شورى» مى خوانيم: وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ: «او كسى است كه باران را نازل مى كند بعد از آن كه مردم نوميد شده اند، و دامنه رحمت خود را مى گستراند».

سپس، با توجه به پيوندى كه «مبدأ» و «معاد» در مسائل مختلف دارند در پايان آيه مى افزايد: «آن كسى كه زمين مرده را با نزول باران زنده كرد، هم او زنده كننده مردگان در رستاخيز است، و او بر همه چيز توانا است» (إِنَّ ذلِكَ لَمُحْيِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).

تعبير به «محيى» به صورت اسم فاعل، به جاى فعل مضارع، مخصوصاً با لام تأكيد، دليل بر نهايت تأكيد است.

بارها در آيات قرآن ديده ايم كه، اين كتاب آسمانى براى اثبات مسأله «معاد» زنده شدن زمين مرده را بعد از نزول باران، به عنوان گواه انتخاب  مى كند.

در سوره «ق» آيه 11 نيز بعد از ذكر حيات زمين هاى مرده، مى فرمايد: وَ كَذلِكَ الْخُرُوجُ: «رستاخيز نيز چنين است».

شبيه همين تعبير در آيه 9 سوره «فاطر» نيز آمده است كه مى فرمايد: كَذلِكَ الْنُشُور: «اين گونه است نشور در قيامت».

در واقع قانون حيات و مرگ، همه جا شبيه يكديگر است، كسى كه با چند قطره باران زمين مرده را زنده مى كند، و شور و جنبش و حركت در آن مى آفريند، و اين كار همه سال و گاه همه روز تكرار مى شود، اين توانائى را دارد كه انسان ها را نيز بعد از مرگ زنده كند، همه جا مرگ به دست او است و حيات نيز به فرمان او.

درست است كه ظاهراً زمين مرده زنده نمى شود، بلكه بذرهاى گياهان كه در دل زمين مى باشد پرورش مى يابد، ولى مى دانيم اين بذرهاى كوچك، مقدار عظيمى از اجزاء زمين را در پيكر خود جذب كرده، و موجودات مرده اى را تبديل به موجودات زنده مى كند، و حتى ذرات متلاشى شده اين گياهان نيز مجدداً نيرو و قدرت براى حيات به زمين مى بخشد.

در حقيقت منكران معاد، هيچ دليلى بر مدعاى خود جز استبعاد نداشتند، و قرآن مجيد براى در هم شكستن استبعاد آنان، از اين نمونه هاى زنده بهره مى گيرد.

* * *

 

51وَ لَئِنْ أَرْسَلْنا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرّاً لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ

52فَإِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ

53وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ

54اللّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْف ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْف قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّة ضَعْفاً وَ شَيْبَةً يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ

 

ترجمه:

51 ـ و اگر ما بادى (سوزان) بفرستيم، و بر اثر آن زراعت خود را زرد و پژمرده ببينند، (مأيوس شده و) پس از آن راه كفران پيش مى گيرند!

52 ـ تو نمى توانى صداى خود را به گوش مردگان برسانى، و نه سخنت را به گوش كران هنگامى كه روى برگردانند و دور شوند!

53 ـ و (نيز) نمى توانى نابينايان را از گمراهيشان هدايت كنى; تو تنها سخنت را به گوش كسانى مى رسانى كه ايمان به آيات ما مى آورند و در برابر حق تسليمند!

54 ـ خدا همان كسى است كه شما را آفريد در حالى كه ضعيف بوديد; سپس بعد از ناتوانى، قوت بخشيد و باز بعد از قوت، ضعف و پيرى قرار داد; او هر چه بخواهد مى آفريند، و دانا و تواناست.

 


1 ـ «كسف» جمع «كِسْفه» (بر وزن حجله) به معنى «قطعه» مى باشد و در اينجا ظاهراً اشاره به قطعاتى است از ابر، كه روى يكديگر متراكم مى شوند و آن را غلظت و شدت مى بخشد، و اين به هنگامى است كه ابرها آماده براى نزول باران مى شود.

2 ـ «وَدْق» (بر وزن خلق) گاه، به ذرات كوچك آب غبار مانندى گفته مى شود كه به هنگام نزول باران در آسمان پخش مى شود، و به قطره هاى پراكنده باران نيز اطلاق مى گردد.

3 ـ «مبلس» از ماده «ابلاس» به معنى يأس و نوميدى است.

 
 

مردگان و كران سخن تو را نمى شنوند!

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از بادهاى پر بركتى در ميان بود، كه پيشقراولان باران هاى رحمت زا هستند، در نخستين آيه مورد بحث، اشاره به «بادهاى زيانبار»، كرده مى گويد: «و اگر ما بادى بفرستيم (بادى داغ و سوزان يا سرد و خشك و يا توأم با سموم) و به دنبال آن، زراعت و باغ خود را زرد و پژمرده ببينند راه كفران را پيش مى گيرند» و در اين راه همچنان ادامه مى دهند (وَ لَئِنْ أَرْسَلْنا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرّاً لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ).

آنها افراد ضعيف و كم ظرفيتى هستند، و آن چنانند كه قبل از آمدن باران مأيوس و بعد از نزول آن، بسيار شادند، و اگر روزى باد سمومى بوزد و زندگى آنان موقتاً گرفتار مشكلاتى گردد، فريادشان بلند مى شود و زبان به كفر مى گشايند.

به عكس مؤمنان راستين، كه از نعمت خدا شادند و شكرگزار، و در مصائب و مشكلات صبورند و شكيبا، دگرگونى هاى زندگى مادى هرگز در ايمان آنها، كمترين خللى وارد نمى كند، و همچون كوردلان ضعيف الايمان، با وزش يك باد مؤمن، و با وزش باد ديگر، كافر نمى شوند.

كلمه «مُصْفَرّاً» از ماده «صفرة» (بر وزن سفره) به معنى رنگ زرد است، و به اعتقاد اكثر مفسران، ضمير «رَأَوهُ» به گياهان و درختان بازمى گردد، كه بر اثر وزش بادهاى مضر، زرد و پژمرده مى شوند.

بعضى نيز احتمال داده اند: «ضمير» به «ابرها» برگردد، زيرا ابرهاى زرد رنگ، طبعاً ابرهاى نازكى هستند و معمولاً باران ندارند، به خلاف ابرهاى سياه و انبوه كه مولد بارانند.

 بعضى نيز مرجع «ضمير» را «باد» مى دانند، زيرا بادهاى معمولى بى رنگند و بادهاى سموم آتش زا كه احياناً گرد و غبار بيابان را با خود حمل مى كنند، زرد و تيره اند.

احتمال چهارمى، نيز وجود دارد كه، «مصفر» به معنى خالى است، زيرا همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته است: ظرف خالى از محتوا و شكم خالى از غذا و يا رگهائى كه از خون خالى شده است، «صفر» (بر وزن سفر) ناميده مى شود، بنابراين، تعبير فوق در اينجا اشاره به بادهائى است كه، از باران خالى است.

(در اين صورت ضمير «رَأَوهُ» به ريح بازمى گردد) (دقت كنيد).

ولى تفسير اول، از همه مشهورتر مى باشد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، در اينجا بادهاى مفيد و باران زا به صورت «صيغه جمع» آمده (رِياح) اما در مورد بادهاى زيانبار «صيغه مفرد» (رِيْح)، اشاره به اين كه اغلب بادها مفيدند و باد سموم، جنبه استثنائى دارد كه گاه در يك ماه و يا يك سال، يك بار مىوزد، اما وزش هاى مفيد در تمام روزها و شب ها در جريانند.

يا اشاره به اين است كه: بادهاى مفيد در صورتى اثر خود را مى بخشند كه پى در پى در آيند، در حالى كه وزش هاى زيانبار، گاهى در يك مرتبه نيز، اثر سوء خود را مى گذارند.

آخرين نكته اى كه ذكر آن را در ذيل اين آيه ضرورى مى دانيم، تفاوت «يَسْتَبْشِرُون» (خوشحال مى شوند) كه در مورد وزش هاى مفيد در آيات گذشته آمده با جمله «لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ» (بعد از آن به كفر خود ادامه مى دهند) كه در اين آيه آمده، مى باشد.

 اين تفاوت نشان مى دهد كه، آنان آن همه نعمت هاى بزرگ و پى در پى خدا را مى بينند و خوشحال مى شوند، اما اگر براى يك بار و يك روز، مصيبتى فرا برسد، چنان داد و فرياد مى كشند و به سوى كفر مى روند، كه گوئى از آن دست بردار نيستند.

درست، همانند كسانى كه يك عمر سالم هستند، و زبان به شكر باز نمى كنند، اما يك شب كه در آتش تب مى سوزند، آنچه كفر و ناسزا است مى گويند. و چنين است حال افراد بى دانش و ضعيف الايمان.(1)

* * *

در دو آيه بعد، به تناسب بحثى كه در آيه فوق آمد، مردم را به چهار گروه تقسيم مى كند:

گروه «مردگان»، يعنى آنها كه هيچ حقيقتى را درك نمى كنند، هر چند ظاهراً زنده اند.

و گروه «ناشنوايان» كه آمادگى براى شنيدن سخن حق، ندارند.

و گروهى كه از «ديدن چهره حق محرومند».

و سرانجام گروه «مؤمنان راستين» كه دل هائى دانا، و گوش هائى شنوا، و چشم هائى بينا دارند.

نخست مى گويد: «تو نمى توانى سخنان حق خود را به گوش مردگان برسانى» و اندرزهاى تو در دل آنان كه دل مرده اند اثر ندارد (فَإِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى).

و نيز «تو نمى توانى سخنت را به گوش كران برسانى، مخصوصاً هنگامى كه  روى مى گردانند و پشت مى كنند» (وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ).

* * *

و همچنين «تو نمى توانى نابينايان را از گمراهيشان هدايت كنى» (وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ).

«تنها سخنان حقت را مى توانى به گوش كسانى برسانى، كه به آيات ما ايمان مى آورند، و در برابر حق تسليم اند» (إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ).

همان گونه كه قبلاً هم گفته ايم، قرآن غير از «حيات» و «مرگ» مادى و جسمانى و همچنين «شنوائى» و «بينائى» ظاهرى، نوع برترى از حيات و مرگ و ديد و شنود، قائل است كه، ريشه اصلى سعادت يا بدبختى انسان در آن است.

ارزيابى آن از اين مسائل، ارزيابى مادى و فيزيكى نيست، بلكه ارزيابى معنوى و انسانى است.

شرط اول، براى درك حقيقت، داشتن قلبى آماده و پذيرا، چشمى بينا و گوشى شنوا است، و گرنه هر گاه تمام انبياء و اولياء جمع شوند، و همه آيات الهى را به گوش كسى كه حس تشخيص و درك حقيقت را ـ بر اثر كثرت گناه و لجاجت و عناد از دست داده ـ بخوانند، در او اثر نخواهد كرد!

و اگر در قرآن تنها اشاره به دو قسمت از حواس ظاهر، به اضافه درك باطن شده است، به خاطر آنست كه اكثريت قريب به اتفاق معلومات انسان، يا از طريق اين دو حاسه (چشم و گوش) و يا وجدانيات و تحليل عقل به دست مى آيد.

و جالب اين كه، سه مرحله اى كه در آيات بالا آمده، سه مرحله مختلف از انحراف و عدم درك حقيقت مى باشد، كه از شديد شروع شده و به خفيف پايان مى يابد.

 مرحله اول، «دل مُردگى» است كه از آن تعبير به «مَوْتى» (مردگان) كرده كه هيچ راهى براى امكان نفوذ در آنها نيست.

مرحله دوم، مرحله «ناشنوائى» است، مخصوصاً ناشنوايانى كه پشت كرده و در حال فرار كردن هستند، كه حتى فريادهاى شديدى كه به هنگام نزديك بودن ممكن است در آنها اثر كند، در اينجا بى اثر مى شود.

البته اين گروه، مانند مردگان نيستند، گاهى ممكن است با علامت و اشاره مطلبى را به آنها حالى كرد، ولى مى دانيم بسيارى از حقايق را با ايماء و اشاره نمى توان تفهيم نمود، مخصوصاً در آن هنگام كه روى گردانند و دور شوند.

مرحله سوم، «نابينائى» است، البته زندگى كردن با نابينا به مراتب آسان تر از زندگى با كران و يا مردگان است، اينها لااقل گوش شنوا دارند و بسيارى از مفاهيم را مى توان براى آنها بيان كرد، «ولى شنيدن كى بود مانند ديدن».

از اين گذشته، تنها تبيين مسائل كافى نيست، به فرض كه به نابينا گفته شود: از سمت راست يا از سمت چپ حركت كن، عمل كردن به اين دستور كار آسانى نيست، و گاه با مختصر اشتباه در اندازه گيرى در پرتگاه، سقوط مى كند!

در بحث مشروحى كه ذيل آيات 80 و 81 سوره «نمل» داشتيم، ضمن تحليلى درباره حقيقت «حيات و مرگ» در قرآن، ايراد سستى را از سوى جمعى از «وهابيين» مطرح كرديم كه آنها براى نفى «توسل» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان(عليهم السلام)، از آيات مورد بحث و مانند آن كمك مى گيرند و مى گويند: مردگان (حتى پيامبر!) مطلقاً چيزى نمى فهمند.

ولى در آنجا ثابت كرديم: انسان ـ مخصوصاً پيشوايان بزرگ و شهداء ـ بعد از مرگ يك نوع حيات برزخى دارند، و مدارك زيادى از قرآن و احاديث به آن گواهى مى دهد، و در اين حيات برزخى درك و ديدى وسيعتر از حيات دنيوى  دارند.(2)

و در اينجا اين جمله را بايد بيفزائيم، كه همه مسلمانان همواره در نمازهاى خود، به هنگام تشهد پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته و با جمله «السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ» بر او سلام مى فرستند، و مى دانيم تخاطب حقيقى ـ نه مجازى ـ حتماً با كسى است كه مى شنود و درك مى كند، بنابراين سلام بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت خطاب از راه دور و نزديك، دليل بر آنست كه روح مقدسش همه اين سلام ها را مى شنود، و دليلى ندارد كه ما اين خطاب ها را حمل بر مجاز كنيم.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به يكى ديگر از «دلائل توحيد» كه دليل فقر و غنا است اشاره مى كند، و بحث هائى را كه در سرتاسر اين سوره، پيرامون توحيد آمده تكميل مى نمايد، مى گويد: «خداوند همان كسى است كه شما را در حالى كه ضعيف و ناتوان بوديد، آفريد، سپس بعد از اين ضعف و ناتوانى، قوت و قدرت بخشيد، و دوران جوانى و شكوفائى نيروها آمد، و بعد از آن بار ديگر ضعف و پيرى را جانشين قوت كرد» (اللّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْف ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْف قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّة ضَعْفاً وَ شَيْبَةً).

آرى، «او است كه هر چه را بخواهد، مى آفريند و او است عالم و قادر» (يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ).

در آغاز، آن چنان ضعيف و ناتوان بوديد كه حتى قدرت نداشتيد مگسى را از خود دور كنيد، يا آب دهان خويش را نگه داريد، اين از نظر جسمانى، و از نظر فكرى به مصداق: لاتَعْلَمُونَ شَيْئاً: «هيچ چيز نمى دانستيد» حتى پدر و مادر  مهربانى كه دائماً مراقب شما بودند را نمى شناختيد.

ولى، كم كم داراى رشد و قدرت شديد، اندامى نيرومند و فكرى قوى و عقلى توانا و دركى وسيع پيدا كرديد.

و با اين حال نمى توانستيد اين قدرت را نگاه داريد، و درست همانند انسانى كه از دامنه كوه بلندى به فراز قلّه رسيده، از طرف ديگر سراشيبى را شروع كرديد، و باز به قعر درّه ضعف و ناتوانى جسمى و روحى رسيديد.

اين دگرگونى ها و فراز و نشيب ها، بهترين دليل بر اين حقيقت است كه نه آن قوت از شما بود، و نه آن ضعف، بلكه هر دو از ناحيه ديگرى بود، و اين خود نشانه آنست كه چرخ وجود شما را ديگرى مى گرداند، و هر چه داريد عارضى است.

اين همانست كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) در گفتار نورانيش به آن اشاره كرده، مى فرمايد: عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ: «من خدا را در فسخ تصميم هاى محكم و گشودن گره ها و نقض اراده هاى قوى و ناكام ماندن آن شناختم»(3) من از اين دگرگونى ها فهميدم كه قدرت اصلى در دست ديگرى است، و ما از خود چيزى نداريم جز آنچه او به ما مى بخشد.

جالب اين كه، در مورد ضعف دوم، كه براى انسان پيش مى آيد، كلمه «شَيْبَةً» (پيرى) را نيز اضافه مى كند، ولى در ضعف اول، نامى از «كودكى» نمى برد.

اين تعبير، ممكن است اشاره به آن باشد كه، ضعف پيرى دردناك تر است; زيرا:

اولاً ـ رو به سوى مرگ و فنا دارد، بر عكس ضعف كودكى.

ثانياً ـ توقعى كه از پيران سالخورده و با تجربه است هرگز از كودكان نيست، در حالى كه گاه ضعف و ناتوانى آنها يكسان است، و اين بسيار عبرت انگيز مى باشد.

اين مرحله است كه قدرتمندان ياغى و سركش را به زانو در مى آورد، و به ضعف و زبونى و بيچارگى مى كشاند.

آخرين جمله آيه، كه اشاره به علم و قدرت خدا است، هم بشارت است و هم انذار، كه خدا از همه اعمال و نيات شما آگاه است، و نيز توانائى بر پاداش و كيفر شما دارد.

* * *

55وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَة كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ

56وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللّهِ إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

57فَيَوْمَئِذ لايَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ

58وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَل وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَة لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ مُبْطِلُونَ

59كَذلِكَ يَطْبَعُ اللّهُ عَلى قُلُوبِ الَّذِينَ لايَعْلَمُونَ

60فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لايَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لايُوقِنُونَ

 

ترجمه:

55 ـ و روزى كه قيامت بر پا شود، مجرمان سوگند ياد مى كنند كه جز ساعتى (در عالم برزخ) درنگ نكردند! اينچنين از درك حقيقت بازگردانده مى شوند.

56 ـ ولى كسانى كه علم و ايمان به آنان داده شده مى گويند: «شما به فرمان خدا تا روز قيامت (در عالم برزخ) درنگ كرديد، و اكنون روز رستاخيز است، اما شما نمى دانستيد»!

57 ـ آن روز عذر خواهى ظالمان سودى به حالشان ندارد، و توبه آنان پذيرفته نمى شود.

58 ـ ما براى مردم در اين قرآن از هرگونه مثال و مطلبى بيان كرديم; و اگر آيه اى  براى آنان بياورى، كافران مى گويند: «شما اهل باطليد (و اينها سحر و جادوست)».

59 ـ اين گونه خداوند بر دل هاى آنان كه آگاهى ندارند مهر مى نهد!

60 ـ اكنون كه چنين است صبر پيشه كن كه وعده خدا حق است; و هرگز كسانى كه ايمان ندارند تو را خشمگين نسازند (و از راه منحرف نكنند)!

 


1 ـ در اين زمينه در ذيل آيه 35 همين سوره، و آيه 9 و 10 سوره «هود»، و آيه 11 سوره «حج» بحث هاى ديگرى داشته ايم.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 15 ذيل آياتى كه در بالا اشاره كرديم مراجعه فرمائيد.

3 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 250.

 

آن روز كه عذر خواهى سودى ندارد!

گفتيم، در اين سوره، بحث هاى مربوط به «مبدأ» و «معاد» همچون تار و پود يك پارچه انسجام يافته است، و در آيات مورد بحث به دنبال بحث هائى كه قبل از آن پيرامون مبدأ و معاد بود نيز، بار ديگر به مسأله «رستاخيز» باز مى گردد، و صحنه دردناك ديگرى از حال مجرمان در آن روز را مجسم مى سازد.

مى گويد: «روزى كه قيامت بر پا شود، مجرمان سوگند ياد مى كنند كه جز ساعتى (در عالم برزخ) توقف نداشتند»! (وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَة).

آرى «آنها در گذشته نيز اين چنين از درك حقيقت، محروم و مصروف مى شدند»! (كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ).

تعبير به «ساعَة» از روز قيامت، چنان كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، يا به خاطر آنست كه قيامت در يك لحظه ناگهانى بر پا مى شود، و يا از اين جهت است كه به سرعت، اعمال بندگان مورد حساب قرار مى گيرد; زيرا خداوند سريع الحساب است، و مى دانيم «ساعَة» در لغت عرب به معنى جزء كمى از زمان است.(1)

گرچه در آيه فوق، سخن از محل اين توقف به ميان نيامده، و لذا بعضى  احتمال داده اند: اشاره به توقف در دنيا باشد كه در واقع لحظه زودگذرى بيش نيست، ولى آيه بعد، دليل روشنى است بر اين كه: منظور همان توقف در جهان برزخ و عالم بعد از مرگ و قبل از رستاخيز است، زيرا جمله «لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللّهِ إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ» پايان اين دوره را به قيامت منتهى مى كند و اين جز در مورد برزخ صحيح نيست (دقت كنيد).

اين را نيز مى دانيم كه «برزخ»، براى همه يكسان نمى باشد، گروهى در عالم برزخ، حيات آگاهانه اى دارند، اما گروه ديگرى همچون افرادى هستند كه به خواب فرو مى روند، و گوئى در قيامت از خواب خود بيدار مى شوند، و هزاران سال را ساعتى مى پندارند!.(2)

در اينجا دو مطلب باقى مى ماند: نخست اين كه: چگونه «مجرمان»، چنين سوگند خلافى را ياد مى كنند؟

پاسخ آن روشن است، آنها به راستى چنين مى پندارند كه دوران «برزخ»، دوران بسيار كوتاهى بوده است، چرا كه حالتى شبيه خواب داشته اند، مگر «اصحاب كهف» كه افرادى مؤمن و صالح بودند، بعد از بيدارى از خواب بسيار طولانى خود، تصور نكردند كه يك روز، يا بخشى از يك روز در خواب بوده اند، و يا يكى از پيامبران الهى كه داستانش در سوره «بقره» آيه 259 آمده است، بعد از آن كه از دنيا رفت و پس از يك صد سال مجدداً به حيات بازگشت، اظهار نداشت كه فاصله ميان دو زندگى يك روز يا بخشى از يك روز بوده است؟

چه مانعى دارد كه مجرمان، با توجه به حالت خاص برزخيشان، چنين  تصورى از روى عدم آگاهى پيدا كنند؟

لذا در آيه بعد، خواهد آمد كه مؤمنانِ آگاه، به آنان مى گويند: اشتباه كرديد، شما تا روز قيامت در عالم برزخ توقف نموده ايد، و اكنون روز رستاخيز است!.

و از اينجا مطلب دوم يعنى تفسير جمله «كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ» روشن مى شود، چرا كه «افك» در اصل به معنى دگرگونى چهره واقعى و انصراف از حق است، و اين گروه، به خاطر وضع خاصشان در برزخ، از واقعيت ها به دور مانده اند، و نمى توانند مقدار توقفشان را در برزخ تشخيص دهند.

با توجه به آنچه گفتيم، نيازى به بحث هاى طولانى جمعى از مفسران كه: «چرا مجرمان در روز قيامت عمداً دروغ مى گويند»؟ نمى بينيم، زيرا در آيه دليلى، بر دروغ عمدى آنها در اين مرحله نيست.

البته، در آيات ديگر قرآن، نمونه هائى از دروغ و كذب مجرمان در رستاخيز ديده مى شود، كه پاسخ مشروح آن را قبلاً در جلد پنجم صفحه 187 ذيل آيه 23 سوره «انعام» داده ايم، ولى به هر حال، اين بحث، ارتباطى با موضوع بحث اين آيات ندارد.

* * *

آيه بعد، پاسخ مؤمنان آگاه را به سخنان مجرمان ناآگاهى كه از وضع برزخ و قيامت اطلاع درستى ندارند، بازگو مى كند.

مى فرمايد: «كسانى كه علم و ايمان به آنها داده شده، مى گويند: شما به فرمان خدا تا روز قيامت در جهان برزخ درنگ كرديد، و اكنون روز رستاخيز است، ولى شما نمى دانستيد» (وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللّهِ إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ).

مقدم داشتن «علم» بر «ايمان» به خاطر آنست كه علم پايه ايمان است.

 و تعبير «فِى كِتابِ اللّه» ممكن است اشاره به «كتاب تكوينى» باشد، يا اشاره به «كتب آسمانى»، و يا هر دو، يعنى به فرمان تكوينى و تشريعى پروردگار، مقدر بود، چنان مدتى را در برزخ بمانيد، و سپس در روز رستاخيز محشور شويد.(3)

در اين كه: منظور از «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الإِيمانَ» چه كسانى مى باشند؟ بعضى از مفسران، آن را اشاره به فرشتگان الهى، ـ كه هم داراى علمند و هم صاحب ايمان، ـ دانسته اند، و جمعى ديگر، اشاره به مؤمنان آگاه، و معنى دوم ظاهرتر است.

و اين كه: در بعضى از روايات، تفسير به فرزندان اميرمؤمنان على(عليه السلام) و ائمه طاهرين(عليهم السلام) شده است، از قبيل بيان مصداق هاى روشن است، و معنى گسترده آيه را محدود نمى كند.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه: بعضى از مفسران، گفتگوى اين دو گروه را درباره «برزخ» كه يكى آن را به مقدار ساعتى مى پندارد، و ديگرى از مقدار واقعى آن آگاهى دارد، ناشى از اين مى دانند كه، گروه اول، چون انتظار عذاب الهى را مى كشند، مايلند هر چه بيشتر به تأخير افتد، و فاصله ها را هر چند زياد باشد ناچيز مى شمارند، اما گروه دوم، كه انتظار بهشت و نعمت هاى جاودانش را مى كشند، اين فاصله ها را بسيار زياد مى بينند.(4)

* * *

 

به هر حال، هنگامى كه مجرمان خود را با واقعيات دردناك روز قيامت روبرو مى بينند، در مقام عذرخواهى و توبه بر مى آيند، ولى قرآن مى گويد: «در آن روز، عذر خواهى ظالمان سودى ندارد و توبه آنان نيز پذيرفته نيست» (فَيَوْمَئِذ لايَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ).(5)

اين نكته قابل توجه است كه، در بعضى از آيات قرآن تصريح شده: اصلاً به مجرمان اجازه عذرخواهى داده نمى شود: «لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ»(6) اما در اينجا مى فرمايد: عذر خواهى آنها سودمند نيست، و ظاهرش اين است عذر خواهى مى كنند، اما اثرى ندارد.

البته تضادى در ميان اين آيات نيست، زيرا قيامت مراحل مختلفى دارد در پاره اى از مراحل اصلاً اجازه عذرخواهى و حرف زدن به آنها داده نمى شود، و بر دهان آنها مهر مى گذارند، تنها دست و پا و اعضاء و جوارح و زمينى كه گناه بر آن كرده اند بازگو كننده اعمالشان هستند، ولى در پاره اى ديگر از مراحل، زبانشان گشوده مى شود و به عذر خواهى مى پردازند، اما چه سود؟

يكى از اعذار آنها اين است كه: گناهان خود را به گردن سردمداران كفر و نفاق بيندازند، به آنها مى گويند: لَوْ لا أَنْتُمْ لَكُنّا مُؤْمِنِينَ: «اگر شما نبوديد، ايمان مى آورديم».(7)

ولى آنها در پاسخشان مى گويند: أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ عَنِ الْهُدى بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ: «آيا ما شما را از هدايت بازداشتيم بعد از آن كه هدايت به سراغتان آمد و  با چشم باز آن را مى ديديد»؟!.(8)

و گاه در مقام عذرخواهى سعى مى كنند، انحراف خود را به گردن شيطان بيندازند و او را بر وسوسه هايش ملامت كنند، ولى «ابليس» به آنها پاسخ مى گويد: فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ: «امروز مرا سرزنش نكنيد، خود را سرزنش كنيد»!(9) من شما را اجبار بر كارى نكردم، تنها دعوت دوستانه اى كردم شما هم پذيرفتيد!.

* * *

آيه بعد، در حقيقت اشاره اى است به كل مطالبى كه در اين سوره بيان شد، مى فرمايد: «ما براى مردم در اين قرآن از هر گونه مثالى بيان كرديم» (وعد و وعيد، امر و نهى، بشارت و انذار، آيات آفاقى و انفسى، دلائل مبدء و معاد و اخبار غيبى، و خلاصه هر چيز كه ممكن است در نفوس انسان ها اثر مثبت بگذارد، بيانى داشتيم) (وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَل).

در حقيقت، قرآن به طور كلى، و سوره «روم» كه اكنون در مراحل پايانى آن هستيم بالخصوص، مجموعه اى است از مسائل بيدار كننده براى هر قشر و گروه، و براى هر طرز فكر و عقيده.

مجموعه اى است از درسهاى عبرت، مسائل اخلاقى، برنامه هاى عملى، امور اعتقادى، به گونه اى كه از تمام طرق ممكن براى نفوذ در فكر انسان ها و دعوتشان به راه سعادت، استفاده شده است.

ولى با اين حال، گروهى هستند كه هيچ يك از اين امور در قلوب تاريك و سياهشان اثرى نمى گذارد، لذا هر آيه و نشانه اى از حق، براى آنها بياورى باز اين گروه كافران، مى گويند: «شما اهل باطل هستيد، و اينها امورى است بى اساس»!  (وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَة لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ مُبْطِلُونَ).

تعبير به «مُبْطِلُون» تعبير جامعى است كه، همه برچسب ها و نسبت هاى نارواى مشركان را در بر مى گيرد، نسبت دروغ، سحر، جنون، افسانه هاى خرافى و اساطير، كه هر كدام چهره اى از چهره هاى باطل مى باشد، در آن جمع است، آرى آنها همواره پيامبران الهى را به يكى از اين امور باطل، متهم مى ساختند، تا چند روزى مردم پاكدل را به وسيله آن اغفال كنند.

مخاطب در «أَنْتُم» (شما) ممكن است پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين باشند، و ممكن است همه طرفداران حق و تمام انبياء و پيشوايان الهى; چرا كه اين دسته از كفار لجوج با كل طرفداران اين مكتب، مخالف بودند.

* * *

آيه بعد دليل مخالفت اين گروه را به روشنى بيان مى كند، مى گويد: اين نفوذناپذيرى و لجاجت بى حد و حساب و دشمنى با هر حقيقت، به خاطر آنست كه آنها حس تشخيص و درك خود را بر اثر كثرت گناه و لجاجت از دست داده اند، و ابداً چيزى درك نمى كنند، آرى «اين چنين خداوند بر دل هاى كسانى كه علم و آگاهى ندارند، مهر مى نهد» (كَذلِكَ يَطْبَعُ اللّهُ عَلى قُلُوبِ الَّذِينَ لايَعْلَمُونَ).

«يَطْبَعُ» از ماده «طبع»، به معنى مهر نهادن است، و اشاره به كارى است كه در سابق و امروز، معمول بوده و هست، كه گاهى براى اين كه: چيزى دست نخورده بماند و در آن مطلقاً دخل و تصرفى نشود، در آن را محكم مى بندند، و روى قفل يا گرهى كه به آن زده اند، ماده خميرمانندى گذارده و روى آن مهر مى زنند، بديهى است گشودن در آن، جز با شكستن مهر ممكن نيست، و اين كارى است كه به زودى افشا مى شود.

 قرآن اين تعبير گويا را به عنوان كنايه از دلهاى نفوذناپذير، و كسانى كه وجدان و آگاهى و عقل سالم را به كلى از دست داده اند، و اميدى به هدايتشان نيست، به كار مى برد.

قابل توجه اين كه، در آيات گذشته، علم پايه ايمان شناخته شده، و در اين آيه جهل پايه كفر و عدم تسليم در برابر حق.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه سوره «روم» است، دو دستور مهم و يك بشارت بزرگ، به پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى دهد، تا او را در اين مبارزه پى گير و مستمر، در برابر اين لجوجان جاهل، و بى خردان سرسخت، به استقامت دعوت كند.

نخست مى گويد: «اكنون كه چنين است در برابر همه حوادث، همه آزارها و كارشكنى ها و نسبت هاى ناروا، شكيبائى و صبر پيشه كن» (فَاصْبِرْ).

كه شكيبائى و صبر و استقامت، كليد اصلى پيروزى است.

و براى اين كه پيامبر را در اين راه دلگرم تر كند، مى افزايد: «وعده خدا به طور مسلّم حق است» (إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ).

او به تو و مؤمنان وعده پيروزى، و خلافت در ارض، و غلبه اسلام بر كفر، و نور بر ظلمت، و علم بر جهل را داده است، و به اين وعده، جامه عمل مى پوشاند.

كلمه «وعد» در اينجا اشاره به وعده هاى مكررى است كه در قرآن، در مورد پيروزى مؤمنان داده شده است، از جمله در همين سوره، آيه 47 مى خوانيم: وَ كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ: «همواره يارى مؤمنان حقى بر ما بوده و هست».

و در آيه 51 سوره «غافر» آمده است: إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهادُ: «ما رسولان خود و مؤمنان را در زندگى اين  دنيا و در روز قيامت كه گواهان بپا مى خيزند يارى مى كنيم».

و نيز آيه 56 سوره «مائده» مى گويد: فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ: «حزب خدا پيروز است».

دومين دستور، دستور به تسلط بر اعصاب و حفظ متانت و آرامش، و به اصطلاح از جا در نرفتن در اين مبارزه سخت و پى گير است، مى فرمايد: «هرگز نبايد كسانى كه ايمان ندارند تو را خشمگين و عصبانى كنند» (وَ لايَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لايُوقِنُونَ).

وظيفه تو، بردبارى و تحمل و حوصله هر چه بيشتر، و حفظ متانتى كه شايسته يك رهبر در برابر اين گونه افراد است، مى باشد.

«لايَسْتَخِفَّنَّكَ» از ماده «خفت» به معنى سبكى است، يعنى آن چنان سنگين و پا بر جا باش كه اين افراد نتوانند تو را سبك بشمرند و از جا تكان دهند، در مسيرت استوار و محكم بايست، چرا كه آنها يقين ندارند و تو كانون يقين و ايمانى.

اين سوره، با وعده پيروزى مؤمنان بر دشمنان آغاز شد، و با وعده پيروزى نيز پايان مى گيرد، ولى شرط اصلى آن را «صبر و استقامت» شمرده است.

* * *

پروردگارا! آن چنان صبر و استقامتى به ما مرحمت كن، كه طوفان هاى مشكلات و حوادث سخت، هرگز ما را از جا تكان ندهد!

خداوندا! به ذات پاكت پناه مى بريم، از اين كه در زمره كسانى باشيم كه موعظه ها و اندرزها، عبرت ها و انذارها در دلهايشان اثر نمى گذارد!

بارالها! دشمنان متشكل و متحدند، و با انواع سلاح هاى شيطانى مسلح، ما پيروزى بر دشمنان برونى و شيطان درونى را از تو مى طلبيم!

 

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان جلد شانزدهم تفسير نمونه

 

پايان سوره روم

21 / ذى القعده / 1403

8 / 6 / 1362

تصحيح: 1 / 7 / 1382

 


1 ـ در اين زمينه، بحث مشروح ترى ذيل آيه 14 همين سوره «روم» داشتيم.

2 ـ در زمينه مباحث مربوط به «برزخ» در جلد چهاردهم ذيل آيه 100 سوره «مؤمنون» مشروحاً بحث كرده ايم و نكته فوق نيز به طور مشروح در آنجا آمده است.

3 ـ اين كه آيا در آيه فوق، تقديم و تأخيرى هست يا نه؟ در ميان دانشمندان گفتگو است، بعضى مى گويند: «فِي كِتابِ اللّهِ» متعلق به جمله «أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الإِيمانَ» است، و معنى چنين مى شود: كسانى كه از كتاب خداوند آگاهى كافى و نسبت به آن ايمان دارند اين سخن را مى گويند.

ولى بعضى ديگر، آن را متعلق به جمله «لَبِثْتُمْ» دانسته اند و ما نيز همين تفسير را در بالا اختيار كرده ايم، چرا كه حكم به تقديم و تأخير نياز به قرينه روشنى دارد و در اينجا قرينه اى بر اين مطلب نمى بينيم.

4 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 137، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ «يُسْتَعْتَبُونَ» از ماده «عتب» (بر وزن حتم) در اصل به معنى ملامت كردن است، و هنگامى كه به «باب افعال» برده مى شود به معنى زائل كردن و صرف نظر از سرزنش است، در «لسان العرب»، تصريح شده است: معنى باب «استفعال» آن نيز همچون باب «افعال» است، لذا اين تعبير در موارد «استرضاء» يعنى رضايت طلبيدن و توبه كردن نيز به كار مى رود، و در آيه فوق به همين معنى آمده است، يعنى در قيامت، آنها توانائى بر «توبه و جلب رضايت» پروردگار ندارند.

6 ـ مرسلات، آيه 36.

7 ـ سبأ، آيه 31.

8 ـ سبأ، آيه 32.

9 ـ ابراهيم، آيه 22.