تفسیر نمونه جلد 17

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره لقمان

محتواى سوره لقمان

فضيلت سوره لقمان

نيكوكاران كيانند؟

غنا از دام هاى بزرگ شياطين!

1 ـ تحريم غنا

2 ـ غناء چيست؟

3 ـ فلسفه تحريم غنا

اين آفرينش خدا است، ديگران چه آفريده اند؟

احترام پدر و مادر!

1 ـ لقمان كه بود؟

2 ـ گوشه اى از حكمت لقمان

همچون كوه بايست و با مردم خوشرفتارى كن!

1 ـ آداب راه رفتن

2 ـ آداب سخن گفتن

3 ـ آداب معاشرت

تكيه گاه مطمئن!

ده وصف از اوصاف پروردگار

در گرداب بلا!

وسعت علم خداوند

1 ـ انواع غرور و فريب!

2 ـ فريبندگى دنيا

3 ـ اين علوم پنج گانه مخصوص خدا است

سوره سجده

نام هاى اين سوره

فضيلت تلاوت سوره سجده

محتواى سوره سجده

عظمت قرآن، و مبدأ و معاد

سوء استفاده از آيه «يدبر الامر»

مراحل شگفت انگيز آفرينش انسان

چگونگى آفرينش آدم از خاك

از اينجا دو نكته روشن مى شود:

ندامت و تقاضاى بازگشت

1 ـ استقلال روح و اصالت آن

2 ـ فرشته مرگ (ملك الموت)

پاداشهاى عظيمى كه هيچ كس از آن آگاه نيست!

شب زنده داران!

مجازاتهاى تربيتى

صبر و شكيبائى و ايمان، سرمايه امامت

شكيبائى و استقامت رهبران الهى

روز پيروزى ما!

شاهد اين سخن!

سوره احزاب

نامگذارى و فضيلت سوره احزاب

محتواى سوره احزاب

تنها از وحى الهى پيروى كن

ادعاهاى بيهوده

پيمان محكم الهى

آزمايش بزرگ الهى، در ميدان احزاب

منافقان و ضعيف الايمان ها در صحنه احزاب

گروه باز دارندگان

نقش مؤمنان راستين در جنگ احزاب

1 ـ نكات مهمى از جنگ احزاب

ح ـ داستان حذيفه

غزوه بنى قريظه، يك پيروزى بزرگ ديگر

1 ـ ريشه اصلى غزوه «بنى قريظه»

2 ـ ماجراى غزوه بنى قريظه

3 ـ پيامدهاى غزوه بنى قريظه

4 ـ تعبيرات پر معنى آيات

يا سعادت جاودان، يا زرق و برق دنيا!

چرا گناه و ثواب افراد با شخصيت، مضاعف است؟

همسران پيامبر بايد چنين باشند!

1 ـ آيه تطهير، برهان روشن عصمت

2 ـ آيه تطهير درباره چه كسانى است؟

3 ـ آيا اراده الهى در اينجا تكوينى است يا تشريعى؟

4 ـ جاهليت قرن بيستم!

شخصيت و ارزش مقام زن در اسلام

مساوات مرد و زن در پيشگاه خدا

سنت شكنى بزرگ

1 ـ افسانه هاى دروغين

2 ـ تسليم در برابر حق، روح اسلام است

مبلغان راستين كيانند؟

4 ـ آيا پيامبران تقيه مى كنند؟

5 ـ شرط پيروزى در تبليغات

مسأله خاتميت

1 ـ «خاتم» چيست؟

2 ـ دلائل خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)

3 ـ پاسخ به چند سؤال

رحمت و درود خدا و فرشتگان راهگشاى مؤمنان

1 ـ ياد خدا در همه حال!

2 ـ توضيحى درباره «لقاء اللّه»

3 ـ پاداشهاى مؤمنان هم اكنون آماده است!

تو چراغ فروزانى!

گوشه اى از احكام طلاق، و جدائى شايسته

با اين زنان مى توانى ازدواج كنى

رفع يك مشكل ديگر از زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

آيا اين حكم در حق همه همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود؟

يك حكم مهم ديگر در ارتباط با همسران پيامبر!

1 ـ فلسفه اين حكم

2 ـ روايات مخالف

3 ـ آيا قبل از ازدواج، مى توان به همسر آينده نگاه كرد؟

مواردى كه از اين قانون حجاب مستثنى است

سلام و درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

اخطار شديد به مزاحمان و شايعه پراكنان!

1 ـ از خود شروع كن!

2 ـ پيشگيرى از دو راه

3 ـ موضع نيرومند مسلمين

4 ـ ريشه كن كردن ماده فساد

5 ـ سنتهاى تغيير ناپذير الهى

مى پرسند: قيامت كى بر پا مى شود؟!

چه نسبت هاى ناروا به موسى(عليه السلام) دادند؟

سخن حق بگوئيد تا اعمالتان اصلاح شود

حمل امانت الهى بزرگترين افتخار بشر

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّه سَعْيَهُمْ).

ولى اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ و آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به شانزده جلد رسيده (و اين هفدهمين جلد آنست) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود!

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم براى تأمين اين هدف بنابراين، است كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد، و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند كه آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچ گونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يك دست و يك پارچه و منسجم باشد. اين تفسير در زمانى رو به گسترش مى رود كه حكومت جمهورى اسلامى بحمد اللّه به رهبرى امام خمينى(مدظله) بال و پر خود را بر اين كشور اسلامى گشوده، و جنب و جوشى در ساير كشورهاى اسلامى براى تشكيل حكومت الهى به وجود آورده، و منافع ابرقدرت هاى شرق و غرب را سخت به مخاطره افكنده، به همين دليل مردم جهان را جوياى توضيح بيشتر درباره اسلام و قرآن ساخته است و ما اميدواريم كه اين تفسير كمكى به اين خواسته عمومى كند، هم اكنون اين تفسير به همّت جمعى از دانشمندان به سه زبان معروف دنيا در دست ترجمه است:

1 ـ به زبان عربى كه از جلد اول تا سوم آن، ان شاء اللّه به زودى زير چاپ مى رود.

2 ـ به زبان اردو كه تا كنون 11 جلد آن ترجمه شده و جلد اول چاپ شده است.

3 ـ به زبان ساحلى (زبانى كه در ده كشور آفريقائى بيش از هشتاد ميليون نفر به آن تكلّم مى كنند).

از خدا مى خواهيم توفيق تكميل اين خدمت و هم چنين نشر آن را به زبان هاى ديگر و كمك به شناخت هر چه بيشتر اسلام در صف جهانى عنايت فرمايد.

* * *

 خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

 خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

مهرماه 1363

 

سوره لقمان

محتواى سوره لقمان

مشهور و معروف ميان مفسران اين است كه: اين سوره در «مكه» نازل شده، گر چه، بعضى مانند «شيخ طوسى» در «تبيان»، اندكى از آيات اين سوره را مانند آيه چهارم كه: سخن از «نماز و زكات» مى گويد، و يا مانند «فخر رازى» كه علاوه بر اين آيه، آيه 27 را كه از «علم وسيع پروردگار» بحث مى كند استثناء كرده اند، ولى دليل روشنى براى اين استثناها وجود ندارد، چرا كه نماز و زكات (البته زكات به صورت كلى) در «مكه» نيز وجود داشته است، و داستان شرح «وسعت علم پروردگار» نيز چيزى نيست كه نشانه مدنى بودن در آن باشد.

بنابراين، سوره «لقمان» به حكم مكى بودن، مشتمل بر محتواى عمومى سوره هاى مكى است، يعنى پيرامون عقايد اساسى اسلامى مخصوصاً «مبدأ» و «معاد» و همچنين «نبوت» بحث مى كند.

به طور كلى، محتواى اين سوره در پنج بخش خلاصه مى شود:

بخش اول بعد از ذكر «حروف مقطعه» اشاره به عظمت قرآن و هدايت و رحمت بودن آن، براى مؤمنانى كه واجد صفات ويژه هستند مى كند، و در نقطه مقابل، سخن از كسانى مى گويد كه، در برابر اين آيات، آن چنان سرسختى و لجاجت نشان مى دهند كه گوئى گوش هايشان كر است، علاوه بر اين، سعى دارند با ايجاد سرگرميهاى ناسالم ديگران را نيز از قرآن منحرف نمايند.

بخش دوم از نشانه هاى خدا در آفرينش آسمان و بر پا داشتن آن بدون هيچ گونه ستون، و آفرينش كوه ها در زمين، و جنبندگان مختلف، و نزول باران

و پرورش گياهان سخن مى گويد.

بخش سوم به همين مناسبت قسمتى از سخنان حكمت آميز «لقمان»، آن مرد الهى را به هنگام اندرز فرزندش، نقل مى كند كه از توحيد و مبارزه با شرك شروع شده، و با توصيه به نيكى به پدر و مادر، و نماز، و امر به معروف و نهى از منكر، و شكيبائى در برابر حوادث سخت، و خوشروئى با مردم، و تواضع و فروتنى و اعتدال در امور، پايان مى يابد.

در بخش چهارم بار ديگر به دلائل توحيد باز مى گردد، و سخن از تسخير آسمان و زمين و نعمت هاى وافر پروردگار و نكوهش از منطق بت پرستانى كه تنها بر اساس تقليد از نياكان در اين وادى گمراهى افتادند، سخن مى گويد، و از آنها بر مسأله خالقيت پروردگار كه پايه عبوديت او است، اقرار مى گيرد.

و نيز از علم گسترده و بى پايان خدا با ذكر مثال روشنى پرده بر مى دارد، و در همين رابطه، علاوه بر ذكر آيات آفاقى، از توحيد فطرى كه تجلى اش به هنگام گرفتار شدن در ميان امواج بلا است، به طرز جالبى بحث مى كند.

بخش پنجم اشاره كوتاه و تكان دهنده اى به مسأله معاد و زندگى پس از مرگ دارد، به انسان هشدار مى دهد كه به زندگى اين دنيامغرور نشود، به فكر آن سراى جاويدان باشد.

اين مطلب را با ذكر گوشه اى از علم غيب پروردگار، كه از همه چيز در ارتباط با انسان از جمله لحظه مرگ او، و حتى جنينى كه در شكم مادر است آگاه است، تكميل كرده و سوره را پايان مى دهد.

ضمناً روشن است، نام گذارى اين سوره، به «سوره لقمان» به خاطر همان بحث قابل ملاحظه و پر مغزى است كه از اندرزهاى «لقمان» در اين سوره آمده، و تنها سوره اى است كه: از اين مرد حكيم سخن مى گويد.

* * *

 

فضيلت سوره لقمان

روايات متعددى در فضيلت قرائت اين سوره از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و بعضى از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده، از جمله: در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ لُقْمَانَ كَانَ لُقْمَانُ لَهُ رَفِيقاً يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ أُعْطِيَ مِنَ الْحَسَنَاتِ عَشْراً بِعَدَدِ مَنْ عَمِلَ بِالْمَعْرُوفِ وَ عَمِلَ بِالْمُنْكَرِ: «كسى كه سوره لقمان را بخواند لقمان در قيامت رفيق و دوست او است، و به عدد كسانى كه كار نيك يا بد انجام داده اند (به حكم امر به معروف و نهى از منكر در برابر آنها) ده حسنه به او داده مى شود».(1)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ لُقْمَانَ فِي كُلِّ لَيْلَة وَكَّلَ اللّه بِهِ فِي لَيْلَتِهِ ثَلاثِيْنَ مَلَكاً يَحْفَظُونَهُ مِنْ إِبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ حَتَّى يُصْبِحَ فَإِنْ قَرَأَهَا بِالنَّهَارِ لَمْ يَزَالُوا يَحْفَظُونَهُ مِنْ إِبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ حَتَّى يُمْسِيَ: «كسى كه سوره لقمان را در شب بخواند، خدا سى فرشته را مأمور حفظ او تا به صبح در برابر شيطان و لشكر شيطان مى كند، و اگر در روز بخواند اين سى فرشته او را تا به غروب از ابليس و لشكرش محافظت مى نمايند».(2)

بارها گفته ايم، و باز هم مى گوئيم: اين همه فضيلت، ثواب و افتخار، براى خواندن يك سوره قرآن، به خاطر آنست كه: تلاوت مقدمه اى است براى انديشه و فكر، و آن نيز مقدمه اى است براى عمل، و تنها با لقلقه لسان، نبايد اين همه فضيلت را انتظار داشت.

* * *

1الم

2تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ

3هُدىً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ

4الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ

5أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الم.

2 ـ اين آيات كتاب حكيم است (كتابى پر محتوا و استوار)!

3 ـ مايه هدايت و رحمت براى نيكوكاران است.

4 ـ همانان كه نماز را بر پا مى دارند، زكات را مى پردازند، و آنها به آخرت يقين دارند.

5 ـ آنان بر طريق هدايت پروردگارشانند، و آنانند رستگاران!


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 312.

 

 

تفسير:

نيكوكاران كيانند؟

اين سوره، با ذكر عظمت و اهميت قرآن آغاز مى شود، و بيان حروف مقطعه در ابتداى آن نيز، اشاره لطيفى به همين حقيقت است: اين آيات كه از حروف ساده الفبا تركيب يافته، چنان محتوائى بزرگ و عالى دارد كه سرنوشت انسان ها را به كلى دگرگون مى سازد (الم).

* * *

لذا بعد از ذكر «حروف مقطعه» مى گويد: «اين آيات كتاب حكيم است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ).

«تِلْكَ» در لسان عرب، براى اشاره به دور است، و كراراً گفته ايم: اين تعبير مخصوصاً كنايه از عظمت و اهميت اين آيات است، گوئى در اوج آسمان ها و در نقطه دور دستى قرار گرفته!

توصيف «كتاب»، به «حكيم»، يا به خاطر استحكام محتواى آن است، چرا كه هرگز باطل به آن راه نمى يابد، و هرگونه خرافه را از خود دور مى سازد، جز حق نمى گويد، و جز به راه حق دعوت نمى كند، درست در مقابل «لَهْوُ الْحَدِيْثِ»(سخنان بيهوده) كه در آيات بعد مى آيد، قرار دارد.

و يا به معنى آن است كه: اين قرآن، همچون دانشمند حكيمى است كه در عين خاموشى، با هزار زبان سخن مى گويد، تعليم مى دهد، اندرز مى گويد، تشويق مى كند، انذار مى نمايد، داستان هاى عبرت انگيز، بيان مى كند، و خلاصه به تمام معنى داراى حكمت است، و اين سرآغاز، تناسب مستقيمى دارد با سخنان «لقمان حكيم» كه در اين سوره از آن بحث به ميان آمده.

البته، هيچ مانعى ندارد كه هر دو معنى «حكمت» در آيه فوق منظور باشد.

* * *

آيه بعد، هدف نهائى نزول قرآن را با اين عبارت بازگو مى كند: «اين كتاب حكيم مايه هدايت و رحمت براى نيكوكاران است» (هُدىً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ).

«هدايت» در حقيقت مقدمه اى است براى «رحمت پروردگار»; چرا كه انسان، نخست در پرتو نور قرآن، حقيقت را پيدا مى كند و به آن معتقد مى شود، و در عمل خود آن را به كار مى بندد، و به دنبال آن، مشمول رحمت واسعه و نعمت هاى بى پايان پروردگار مى گردد.

قابل توجه اين كه: در اينجا قرآن، مايه هدايت و رحمت «محسنين» شمرده شده ، و در آغاز سوره «نمل»، مايه هدايت و بشارت «مؤمنين» (هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِيْنَ).

و در آغاز سوره «بقره»، مايه هدايت «متقين» (هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ).

اين تفاوت تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه بدون تقوا و پرهيزگارى، روح تسليم و پذيرش حقائق در انسان زنده نمى شود، و طبعاً هدايتى در كار نخواهد بود.

و از اين مرحله پذيرش حق، كه بگذريم، مرحله ايمان فرا مى رسد كه علاوه بر هدايت، بشارت به نعمت هاى الهى نيز وجود خواهد داشت.

و اگر از مرحله تقوا و ايمان فراتر رويم و به مرحله عمل صالح برسيم، رحمت خدا نيز در آنجا افزوده مى شود.

بنابراين، سه آيه فوق، سه مرحله پى در پى از مراحل تكامل بندگان خدا را، بازگو مى كند: مرحله پذيرش حق، مرحله ايمان و مرحله عمل، و قرآن در اين سه مرحله، به ترتيب مايه «هدايت»، «بشارت» و «رحمت» است (دقت كنيد).

* * *

آيه بعد «محسنين» را با سه وصف، توصيف كرده، مى گويد: «آنها كسانى هستند كه نماز را بر پا مى دارند، زكات را ادا مى كنند، و به آخرت يقين دارند» (الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ).

پيوند آنها با خالق از طريق نماز، و با خلق خدا از طريق زكات، قطعى است و يقين آنها به دادگاه قيامت، انگيزه نيرومندى است براى پرهيز از گناه و براى انجام وظائف.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، عاقبت و سرانجام كار «محسنين» را چنين بيان مى كند: «آنها بر طريق هدايت پروردگارشان هستند، و آنها رستگارانند» (أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).

جمله «أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ»، از يكسو، نشان مى دهد كه هدايت آنها از طرف پروردگارشان تضمين شده است، و از سوى ديگر، تعبير «عَلى»، دليل بر اين است كه گوئى هدايت براى آنها يك مركب راهوار است، و آنها بر اين مركب سوار و مسلطند.

و از اينجا تفاوت اين «هدايت» با هدايتى كه در آغاز سوره آمده، روشن مى شود; چرا كه هدايت نخستين، همان آمادگى پذيرش حق است، و اين هدايت برنامه وصول به مقصد مى باشد.

ضمناً جمله «أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» كه طبق ادبيات عرب، دليل بر حصر است ، نشان مى دهد: تنها راه رستگارى، همين راه است، راه نيكوكاران، راه آنها كه با خدا و خلق خدا در ارتباطند، و راه آنها كه به مبدأ و معاد، ايمان كامل دارند.

* * *

 6وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّه بِغَيْرِ عِلْم وَ يَتَّخِذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ

7وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا وَلّى مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً فَبَشِّرْهُ بِعَذاب أَلِيم

8إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ جَنّاتُ النَّعِيمِ

9خالِدِينَ فِيها وَعْدَ اللّه حَقّاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

 

ترجمه:

6 ـ و بعضى از مردم سخنان بيهوده را مى خرند، تا مردم را از روى نادانى، از راه خدا گمراه سازند و آيات الهى را به استهزا گيرند; براى آنان عذابى خوار كننده است!

7 ـ و هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى شود، مستكبرانه روى بر مى گرداند، گوئى آن را نشنيده است، گوئى اصلاً گوشهايش سنگين است; او را به عذابى دردناك بشارت ده!

8 ـ (ولى) كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، باغ هاى پر نعمت بهشت از آن آنهاست.

9 ـ جاودانه در آن خواهند ماند; اين وعده حتمى الهى است; و اوست عزيز و حكيم (شكست ناپذير و دانا).

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران گفته اند: نخستين آيات مورد بحث، درباره «نضر بن حارث» نازل شده است.

او مرد تاجرى بود كه به «ايران» سفر مى كرد، و در ضمن، داستان هاى «ايرانيان» را براى «قريش» بازگو مى نمود، مى گفت: اگر «محمّد» براى شما سرگذشت «عاد و ثمود» را نقل مى كند، من داستان هاى «رستم و اسفنديار»، و اخبار «كسرى» و سلاطين عجم را باز مى گويم!، آنها دور او را گرفته، استماع قرآن را ترك مى گفتند.

بعضى ديگر گفته اند: اين قسمت از آيات، درباره مردى نازل شده كه كنيز خواننده اى را خريدارى كرده بود، شب و روز براى او خوانندگى مى كرد و او را از ياد خدا غافل مى ساخت.

مرحوم «طبرسى» مفسر بزرگ، بعد از ذكر اين شأن نزول، مى گويد:

حديثى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين زمينه نقل شده، شأن نزول فوق را تأييد مى كند; چرا كه آن حضرت(صلى الله عليه وآله) فرمود: لايَحِلُّ تَعْلِيْمُ الْمُغَنِّياتِ وَ لا بَيْعُهُنَّ، وَ أَثْمانُهُنَّ حَرامٌ وَ قَدْ نَزَلَ تَصْدِيْقُ ذلِكَ فِى كِتابِ اللّه تَعالى: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِى لَهْوَ الْحَدِيْثِ...:

«آموزش دادن كنيزان خواننده، و خريد و فروش آنها حرام است و درآمدى كه از اين راه به دست مى آيد نيز حرام است، گواه اين مطلب چيزى است كه خداوند در كتابش فرموده: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِى لَهْوَ الْحَدِيْثِ...».

* * *

تفسير:

غنا از دام هاى بزرگ شياطين!

در اين آيات، سخن از گروهى است كه درست در مقابل گروه «محسنين» و «مؤمنين» قرار دارند كه در آيات گذشته مطرح بودند.

در اينجا سخن از جمعيتى است كه سرمايه هاى خود را براى بيهودگى و گمراه ساختن مردم به كار مى گيرد، و بدبختى دنيا و آخرت را براى خود مى خرد!

نخست مى فرمايد: «بعضى از مردم، سخنان باطل و بيهوده را خريدارى مى كنند تا خلق خدا را از روى جهل و نادانى، از راه خدا گمراه سازند» (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّه بِغَيْرِ عِلْم).

«و آيات خدا را به استهزاء و سخريه گيرند» (وَ يَتَّخِذَها هُزُواً).(1)

و در پايان آيه اضافه مى كند: «عذاب خوار كننده از آن اين گروه است» (أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ).

خريدارى كردن سخنان باطل و بيهوده، يا به اين گونه است كه: به راستى افسانه هاى خرافى و باطل را با دادن پول به دست آورند، آن چنان كه در داستان «نضر بن حارث» خوانديم.

و يا از اين طريق است كه: براى ترتيب دادن مجالس لهو و باطل و خوانندگى، كنيزان خواننده خريدارى كنند، چنان كه در حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) ضمن شأن نزول بيان شد.

و يا صرف كردن مال، به هر صورت و به هر طريقى كه به وسيله آن به اين هدف نامشروع، يعنى سخنان باطل و بيهوده برسند.

عجب اين كه: اين كوردلان، مطالب باطل و بيهوده را به گرانترين قيمت خريدارى مى كردند، اما آيات الهى و حكمت را كه پروردگار، رايگان در اختيارشان گذارده، ناديده مى گرفتند.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه خريدارى (اشتراء) در اينجا معنى كنائى داشته باشد و منظور از آن: هرگونه تلاش و كوشش براى رسيدن به اين منظور است.

و اما «لَهْوَ الْحَدِيْث»، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه هرگونه سخن يا آهنگ سرگرم كننده و غفلت زا كه انسان را به بيهودگى يا گمراهى مى كشاند، در بر مى گيرد، خواه از قبيل «غنا» و الحان و آهنگ هاى شهوت انگيز و هوس آلود باشد، و خواه سخنانى كه نه از طريق آهنگ، بلكه از طريق محتوا انسان را به بيهودگى و فساد، سوق مى دهد.

و يا از هر دو طريق، چنان كه در تصنيف ها و اشعار عاشقانه خوانندگان معمولى است كه هم محتوايش گمراه كننده است و هم آهنگش!

و يا مانند داستان هاى خرافى و اساطير كه سبب انحراف مردم از «صراط مستقيم» الهى مى گردد.

و يا سخنان سخريه آميزى، كه به منظور محو حق و تضعيف پايه هاى ايمان مطرح مى شود، همانند چيزى كه از «ابوجهل» و يارانش نقل مى كنند، كه رو به «قريش» مى كرد و مى گفت: «مى خواهيد شما را از «زقّوم» كه «محمّد»(صلى الله عليه وآله) ما را به آن تهديد مى كند اطعام كنم؟!

سپس مى فرستاد و «كره و خرما» حاضر مى كردند و مى گفت: اين همان «زقّوم» است!... و به اين ترتيب، آيات الهى را به باد استهزاء مى گرفت.

به هر حال، «لَهْوَ الْحَدِيْث» معناى گسترده اى دارد كه همه اينها و مانند آن را فرا مى گيرد، و اگر در روايات اسلامى، و سخنان مفسرين، روى يكى از اينها انگشت گذارده شده است، هرگز دليل بر انحصار و محدوديت مفهوم آيه نيست.

در احاديثى كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) به ما رسيده، تعبيرهائى ديده مى شود كه بيانگر وسعت مفهوم اين كلمه است:

از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الْغِنَاءُ مَجْلِسٌ لايَنْظُرُ اللّهُ إِلَى أَهْلِهِ، وَ هُوَ مِمَّا قَالَ اللّه عَزَّوَجَلَّ وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّه: «مجلس غنا و خوانندگى لهو و باطل، مجلسى است كه خدا به اهل آن نمى نگرد، (و آنها را مشمول لطفش قرار نمى دهد) و اين مصداق همان چيزى است كه خداوند عزّوجلّ فرموده: بعضى از مردم هستند كه سخنان بيهوده خريدارى مى كنند تا مردم را از راه خدا گمراه سازند».(2)

تعبير به «لَهْوَ الْحَدِيْث» به جاى «اَلْحَدِيْثُ الْلَّهْوِ» گويا اشاره به اين است كه: هدف اصلى آنها همان لهو و بيهودگى است، و سخن، وسيله اى براى رسيدن به آن است.

جمله «لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيْلِ اللّه» نيز مفهوم وسيعى دارد كه هم گمراه كردن اعتقادى را شامل مى شود ـ آن چنان كه در داستان «نضر بن حارث» و «ابوجهل» خوانديم ـ و هم منحرف ساختن اخلاقى، ـ آن چنان كه در احاديث «غنا» آمده است ـ .

تعبير «بِغَيْرِ عِلْم» اشاره به اين است كه: اين گروه گمراه و منحرف، حتى به مذهب باطل خود نيز ايمان ندارند، بلكه صرفاً از جهل و تقليدهاى كوركورانه پيروى مى كنند، آنها جاهلانى هستند كه ديگران را نيز به جهل و نادانى خود، گرفتار مى سازند.

اين در صورتى است كه، تعبير «بِغَيْرِ عِلْم» را توصيف براى گمراه كنندگان بدانيم، اما بعضى از مفسران، احتمال داده اند: توصيفى براى «گمراه شوندگان» باشد، يعنى مردم جاهل و بى خبر را ناآگاهانه به وادى انحراف و باطل مى كشانند.

اين بى خبران، گاه از اين هم فراتر مى روند، يعنى تنها به جنبه هاى سرگرمى و غافل كننده اين مسائل قانع نمى شوند، بلكه سخنان لهو و بيهوده خود را وسيله اى براى استهزاء و سخريه آيات الهى قرار مى دهند، و اين همان است كه در آخر آيه فوق به آن اشاره كرده، مى فرمايد: «وَ يَتَّخِذَها هُزُواً».

اما توصيف عذاب به «مُهِيْنٌ» (خوار كننده و اهانت بار) به خاطر آن است كه جريمه، بايد همانند جرم باشد، آنها نسبت به آيات الهى توهين كردند، خداوند

هم براى آنها مجازاتى تعيين كرده كه علاوه بر دردناك بودن، توهين آور نيز مى باشد.

* * *

آيه بعد، به عكس العمل اين گروه در برابر آيات الهى اشاره كرده، و در واقع آن را با عكس العملشان، در برابر «لَهْوَ الْحَدِيْث» مقايسه مى كند و مى گويد: «هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى شود مستكبرانه روى بر مى گرداند، گوئى آيات ما را نشنيده، گوئى اصلاً گوشهايش سنگين است» و اصلاً هيچ سخنى را نمى شنود (وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا وَلّى مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً).

و در پايان، كيفر دردناك چنين كسى را اين گونه بازگو مى كند: «او را به عذاب دردناك بشارت ده»! (فَبَشِّرْهُ بِعَذاب أَلِيم).

تعبير به «وَلّى مُسْتَكْبِراً» اشاره به اين است كه: روى گرداندن او تنها به خاطر مزاحمت با منافع دنيوى و هوسهايش نيست، بلكه از اين هم فراتر مى رود و انگيزه استكبار و تكبر در برابر خدا و آيات خدا، كه بزرگترين گناه است در عمل او نيز وجود دارد.

جالب اين كه: نخست مى گويد: «آن چنان بى اعتنائى به آيات الهى مى كند كه گوئى اصلاً آن را نشنيده و كاملاً بى اعتنا از كنار آن مى گذرد» سپس اضافه مى كند: «نه تنها اين آيات را نمى شنود، گوئى اصلاً كر است و هيچ سخنى را نمى شنود»!

جزاى چنين افراد نيز، متناسب اعمالشان است همان گونه كه عملشان براى اهل حق، دردآور بوده، خداوند مجازاتشان را نيز دردناك قرار داده، و به عذاب اليمشان گرفتار مى سازد!

توجه به اين نكته، نيز لازم است كه: تعبير به «بَشِّرْ» (بشارت ده) در مورد عذاب دردناك الهى، متناسب با كار مستكبرانى است كه آيات الهى را به باد سخريه مى گرفتند و «بوجهل» صفتانى كه «زَقُّومِ جَهَنَّم» را با «كره و خرما» تفسير مى كردند!

* * *

در آيات بعد، به شرح حال مؤمنان راستين باز مى گردد كه در آغاز اين مقايسه، از آنان شروع شد، و در پايان نيز، به آنان ختم مى گردد، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند، باغهاى پر نعمت بهشت از آن آنها است» (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ جَنّاتُ النَّعِيمِ).

آرى، اين گروه بر عكس مستكبران بى ايمان، و گمراه كنندگان كوردل، كه نه آثار خدا را در جهان مى بينند، و نه سخنان فرستادگان خدا را به گوش جان مى شنوند، به حكم عقل و خرد بيدار، و چشم بينا و گوش شنوا كه خدا نصيبشان كرده، هم به آيات الهى ايمان مى آورند و هم در اعمال صالح خود، آن را به كار مى گيرند و چه جالب است كه: آنها «عَذابٌ أَلِيْم» داشتند و اينها «جَنّات نَعِيْم» دارند.

* * *

مهمتر اين كه: اين باغهاى پر نعمت بهشتى، براى آنها جاودانه است «هميشه در آن خواهند ماند» (خالِدِينَ فِيها).

«اين وعده مسلّم الهى است، وعده اى تخلف ناپذير» (وَعْدَ اللّه حَقّاً).

و خداوند نه وعده دروغين مى دهد، و نه از وفاى به وعده هاى خود، عاجز است; چرا كه «او عزيز و قدرتمند، و حكيم و آگاه است» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

اين نكته قابل دقت است كه: در مورد مستكبران، «عذاب» به صورت مفرد ذكر شده، و در مورد مؤمنان صالح العمل، «جنّات» به صورت جمع; چرا كه رحمت خدا همواره بر غضبش پيشى گرفته.

تأكيد بر خلود و وعده حق الهى، نيز تأكيدى بر همين فزونى «رحمت» بر «غضب» است.

«نَعِيْم» كه از ماده «نعمت» است، معنى گسترده اى دارد كه همه انواع نعمت هاى مادى و معنوى را شامل مى شود، حتى نعمت هائى كه براى ما محبوسان زندان تن در اين دنيا قابل درك نيست «راغب» در «مفردات» مى گويد: «نَعِيْم» به معنى «نعمت بسيار» است (النَّعِيْمُ النِّعْمَةُ الْكَثِيْرَةُ).

* * *


1 ـ ضمير «يَتَّخِذَها» به «آياتُ الْكِتاب» باز مى گردد كه در آيات قبل آمده است، بعضى نيز، احتمال داده اند: به «سبيل» بر گردد، كلمه «سبيل» گاهى به صورت مذكر و گاه به صورت مؤنث در آيات قرآن آمده است.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 228، باب تحريم الغناء. (جلد 17، صفحه 307 ـ آل البيت).

 

نكته ها:

1 ـ تحريم غنا

بدون شك، «غنا» به طور اجمال، از نظر مشهور علماى شيعه حرام است و شهرتى در سر حدّ اجماع و اتفاق دارد.

بسيارى از علماى اهل سنت نيز، بر اين عقيده تأكيد كرده اند، هر چند بعضى از آنها استثناهائى براى آن قائل شده اند، و شايد بعضى از اين استثناها، در حقيقت استثناء نباشد و خارج از موضوع «غنا» محسوب شود (و به اصطلاح تخصصاً خارج است).

«قرطبى» در ذيل آيات مورد بحث، در همين زمينه چنين مى گويد: «غناى معمول در ميان گروهى از مردم، هر گاه مشتمل بر اشعار عاشقانه درباره «زنان» و توصيف زيبائى هاى آنان، و ذكر شراب و محرمات ديگر باشد، همه «علما» در حرمت آن متفقند; چرا كه مصداق «لهو و غناى» مذموم مى باشد، و اما اگر از اين امور خالى گردد، مختصرى از آن در اعياد و جشن هاى زفاف جائز است، و همچنين براى نشاط بخشيدن به هنگام انجام كارهاى مشكل، ـ آن گونه كه در «تاريخ اسلام» در مسأله حفر «خندق» آمده، و يا اشعارى كه «انجشه» به هنگام حركت قافله به سوى «مكّه» در «حجة الوداع» براى تحريك «شتران» مى خوانده است ـ اما آنچه امروز در ميان «صوفيه» معمول است كه انواع آلات طرب را در اين زمينه به كار مى برند حرام است».(1)

آنچه را كه «قرطبى» به صورت استثناء بيان كرده، از قبيل خواندن «حَدى» (آواز مخصوص) براى شتران، يا اشعار مخصوصى كه مسلمانان با آهنگ به هنگام حفر «خندق» مى خواندند، به احتمال قوى اصلاً جزء غنا نبوده و نيست، و شبيه اشعارى است كه گروهى با آهنگ مخصوص در راهپيمائى ها يا مجالس جشن و عزادارى مذهبى مى خوانند.

در منابع اسلامى، دلائل زيادى بر تحريم «غنا» در دست است، از جمله، آيه فوق: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْتَرِى لَهْوَ الْحَدِيْثِ...» و بعضى ديگر از آيات قرآن كه حداقل طبق رواياتى كه در تفسير اين آيات وارد شده بر «غنا» تطبيق گرديده، و يا «غنا» از مصاديق آن شمرده شده است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير آيه: «وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ»(2) فرمود:

قَوْلُ الزُّورِ الغِنا: «سخن باطل همان غنا است».(3)

و نيز همان امام(عليه السلام) در تفسير آيه: «وَ الَّذِينَ لايَشْهَدُونَ الزُّورَ»(4) فرمود: «منظور از آن غنا است».(5)

و در تفسير همين آيه مورد بحث، روايات متعددى از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) و امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده است كه يكى از مصداق هاى «لهو الحديث» را كه موجب «عذاب مهين» است غنا معرفى كرده اند.(6)

علاوه بر اين، روايات فراوان ديگرى ـ منهاى تفسير آيات ـ در منابع اسلامى ديده مى شود كه تحريم غنا را به طور مؤكّد بيان مى كند.

در حديثى كه از «جابر بن عبداللّه» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده مى خوانيم: كَانَ إِبْلِيسُ أَوَّلَ مَنْ تَغَنّى: «شيطان اولين كسى بود كه غنا خواند».(7)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين آمده است: بَيْتُ الْغِنَاءِ لاتُؤْمَنُ فِيهِ الْفَجِيعَةُ، وَ لاتُجَابُ فِيهِ الدَّعْوَةُ، وَ لايَدْخُلُهُ الْمَلَكُ: «خانه اى كه در آن غنا باشد، ايمن از مرگ و مصيبت دردناك نيست، دعا در آن به اجابت نمى رسد، و «فرشتگان» وارد آن نمى شوند».(8)

و در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم: الْغِنَاءُ يُورِثُ النِّفَاقَ وَ يُعْقِبُ الْفَقْرَ: «غنا، روح نفاق را پرورش مى دهد و فقر و بدبختى مى آفريند».(9)

در حديث ديگر كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، از جمله كسانى را كه ملعون و دور از رحمت خدا شمرده است، زن خواننده، كسى كه اجرتى به او مى دهد و كسى كه آن پول را مصرف مى نمايد! (الْمُغَنِّيَةُ مَلْعُونَةٌ، وَ مَنْ أَدّاها مَلْعُونٌ، وَ آكِلُ كَسْبِهَا مَلْعُونٌ).(10)

در منابع معروف «اهل سنت» نيز روايات متعددى در اين زمينه نقل شده است.

از جمله، روايتى است كه «درّ المنثور» از جمع كثيرى از محدثين، از «ابى امامة» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه فرمود: لايَحِلُّ تَعْلِيْمُ الْمُغَنِّياتِ وَ لابَيْعُهُنَّ وَ أَثْمانُهُنَّ حَرامٌ: «تعليم زنان خواننده حلال نيست، همچنين خريد و فروش اين كنيزان، و چيزى كه در مقابل آن گرفته مى شود نيز حرام است».(11)

نظير همين معنى را نويسنده «التّاج» از «ترمذى» و «امام احمد» نقل كرده است.(12)

«ابن مسعود» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه: الْغِنَاءُ يُنْبِتُ النِّفَاقَ فِي الْقَلْبِ كَمَا يُنْبِتُ الْمَاءُ الْبَقْلَ: «غنا روح نفاق را در قلب پرورش مى دهد، همان گونه كه آب گياه را»!.(13)

روى هم رفته، رواياتى كه در اين زمينه نقل شده است به قدرى زياد است كه به حدّ تواتر مى رسد، و به همين دليل اكثر «علماى اسلام» فتوا به حرمت داده اند علاوه بر «علماى شيعه» كه تقريباً در اين سخن اتفاق نظر دارند، تحريم آن از «ابوحنيفه» نيز نقل شده است، و هنگامى كه از «احمد»، پيشواى معروف «اهل سنت» درباره «غنا» سؤال كردند در پاسخ گفت: يُنْبِتُ النِّفاقَ: «روح نفاق را در آدمى مى روياند»!.

و «مالك»، پيشواى ديگر «اهل سنت» در پاسخ اين سؤال گفت: يَفْعَلُهُ الْفُسّاقُ: «مردم فاسق به دنبال آن مى روند»!

و «شافعى» تصريح كرده است: شهادت اصحاب غنا قبول نيست، و اين خود دليل بر فسق آنها است.

از «اصحاب شافعى» نيز نقل شده كه فتواى «شافعى» را تحريم مى دانند، بر خلاف آنچه بعضى پنداشته اند.(14)

* * *


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 5136.

2 ـ حج، آيه 30.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 225.

4 ـ فرقان، آيه 72.

5 و 6 و 7 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 225 ـ 227 و 231، باب 99 تحريم الغنا.

8 و 9 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 225 ـ 230.

10 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 328.

11 ـ «درّ المنثور»، ذيل آيه مورد بحث.

12 ـ «التّاج»، جلد 5، صفحه 287.

13 ـ تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

14 ـ «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

2 ـ غناء چيست؟

در حرمت غناء، چندان مشكلى وجود ندارد، مشكل تشخيص موضوع غناء است.

آيا هر صوت خوش و زيبائى «غنا» است؟

مسلماً چنين نيست، زيرا در روايات اسلامى آمده، و سيره مسلمين نيز حكايت مى كند كه قرآن و اذان و مانند آن را با صداى خوش و زيبا بخوانيد.

آيا «غنا» هر صدائى است كه در آن «ترجيع» (رفت و آمد صدا در حنجره و به اصطلاح غلط دادن) باشد؟ آن نيز ثابت نيست.

آنچه از مجموع كلمات «فقهاء» و سخنان «اهل سنت»، در اين زمينه مى توان استفاده كرد، اين است: «غناء»، آهنگهاى طرب انگيز و لهو و باطل است.

و به عبارت روشن تر: «غناء» آهنگ هائى است كه متناسب مجالس فسق و فجور و اهل گناه و فساد مى باشد.

و باز به تعبير ديگر: «غناء» به صوتى گفته مى شود كه قواى شهوانى را در انسان تحريك مى نمايد، و انسان در آن حال احساس مى كند: اگر در كنار آن صدا، شراب و فساد جنسى نيز باشد كاملاً مناسب است!.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: گاه، يك «آهنگ» هم خودش غنا و لهو و باطل است و هم محتواى آن، به اين ترتيب كه: اشعار عشقى و فسادانگيز را با آهنگ هاى مطرب بخوانند، و گاه، تنها آهنگ، «غنا» است، به اين ترتيب كه اشعار پر محتوا، يا آيات قرآن و دعاء و مناجات را به آهنگى بخوانند كه مناسب مجالس عياشان و فاسدان است، و در هر دو صورت حرام مى باشد (دقت كنيد).

ذكر اين نكته، نيز لازم است كه گاه، براى «غنا» دو رقم معنى ذكر مى شود: «معنى عام» و «معنى خاص»، معنى خاص، همان است كه در بالا گفتيم يعنى آهنگ هاى تحريك شهوات و متناسب مجالس فسق و فجور.

ولى معنى عام، هرگونه صوت زيبا است، و لذا آنها كه «غنا» را به معنى عام تفسير كرده اند براى آن دو قسم قائل شده اند «غناى حلال» و «غناى حرام».

منظور از غناى حرام همان است كه در بالا گفته شد و منظور از غناى حلال صداى زيبا و خوشى است كه مفسده انگيز نباشد، و متناسب با مجالس فسق و فجور نگردد.

بنابراين، در اصل تحريم «غنا» تقريباً اختلافى نيست، اختلاف در نحوه تفسير آن است.

البته «غنا» مصاديق مشكوكى نيز دارد (مانند همه مفاهيم ديگر) كه انسان به راستى نمى داند فلان صوت، مناسب مجالس فسق و فجور است يا نه؟ و در اين صورت، به حكم اصل برائت، محكوم به حليت است (البته بعد از آگاهى كافى از مفهوم عرفى غنا طبق تعريف فوق).

و از اينجا روشن مى شود، صداها و آهنگهاى حماسى كه متناسب ميدانهاى نبرد و يا ورزش و يا مانند آن است دليلى بر تحريم آن نيست.

البته در زمينه غنا بحثهاى ديگرى نيز وجود دارد از قبيل پاره اى از استثناها كه بعضى براى آن قائل شده اند، و جمعى آن را انكار كرده اند، و مسائل ديگر كه بايد در كتب فقهى از آن سخن گفت.

آخرين سخنى كه در اينجا ذكر آن را لازم مى دانيم، اين است كه: آنچه در بالا گفتيم، مربوط به خوانندگى است و اما استفاده از آلات موسيقى و حرمت آن بحث ديگرى دارد كه از موضوع اين سخن خارج است.

* * *

3 ـ فلسفه تحريم غنا

دقت در مفهوم «غنا» با شرائطى كه در شرح موضوع آن گفتيم، فلسفه تحريم آن را به خوبى روشن مى سازد.

در يك بررسى كوتاه به مفاسد زير برخورد مى كنيم:

الف: تشويق به فساد اخلاق ـ تجربه نشان داده است ـ و تجربه بهترين شاهد و گواه است ـ كه بسيارى افراد تحت تأثير آهنگهاى غناء، راه تقوا و پرهيزكارى را رها كرده، و به شهوات و فساد روى مى آورند.

مجلس غنا معمولاً مركز انواع مفاسد است و آنچه به اين مفاسد دامن مى زند، همان «غناء» است.

در بعضى از گزارش هائى كه در «جرائد» خارجى آمده، مى خوانيم: در مجلسى كه گروهى از «دختران» و «پسران» بودند، و آهنگ خاصى از غناء در آنجا اجرا شد آن چنان هيجانى به «دختران» و «پسران» دست داد كه: به يكديگر حملهور شدند و فجايع زيادى به بار آوردند كه، قلم از ذكر آن شرم دارد.

در تفسير «روح المعانى»، سخنى از يكى از سران «بنى اميه» نقل مى كند كه، به آنها مى گفت: از «غنا» بپرهيزيد كه: حيا را كم مى كند، شهوت را مى افزايد شخصيت را در هم مى شكند، جانشين شراب مى شود، و همان كارى را مى كند كه مستى انجام مى دهد.(1)

و اين، نشان مى دهد: حتى آنها نيز به مفاسد آن پى برده بودند.

و اگر مى بينيم در روايات اسلامى كراراً آمده است: «غنا» روح نفاق را در قلب پرورش مى دهد، اشاره به همين حقيقت است، روح نفاق همان روح آلودگى به فساد و كناره گيرى از تقوا و پرهيزكارى است.

و نيز اگر در روايات آمده است: «فرشتگان» در خانه اى كه «غنا» در آن است وارد نمى شوند، به خاطر همين آلودگى به فساد است، چرا كه «فرشتگان» پاكند و طالب پاكيند، و از اين محيطهاى آلوده بيزارند.

* * *

ب ـ غافل شدن از ياد خدا ـ تعبير به «لهو» كه در تفسير «غنا» در بعضى از روايات اسلامى آمده است، اشاره به همين حقيقت است كه: غناء انسان را آن چنان مست شهوات مى كند كه از ياد خدا غافل مى سازد.

در آيات فوق خوانديم: «لهو الحديث»، يكى از عوامل «ضلالت» از «سبيل اللّه» است، و موجب «عذاب اليم».

در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: كُلُّ مَا أَلْهَى عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ فَهُوَ مِنَ الْمَيْسِرِ: «هر چيزى كه انسان را از ياد خدا غافل كند (و در شهوات فرو ببرد) آن در حكم قمار است».(2)

* * *

ج ـ آثار زيانبار بر اعصاب ـ «غنا و موسيقى» در حقيقت، يكى از عوامل مهم تخدير اعصاب است، و به تعبير ديگر: مواد مخدر گاهى، از طريق دهان و نوشيدن وارد بدن مى شوند، (مانند شراب).

و گاه، از طريق بوئيدن و حس شامه (مانند هروئين).

و گاه، از طريق تزريق (مانند مرفين).

و گاه، از طريق حس سامعه است (مانند غنا).

به همين جهت گاهى «غنا» و آهنگهاى مخصوص، چنان افراد را در نشئه فرو مى برد، كه حالتى شبيه به مستى به آنها دست مى دهد، البته گاه، به اين مرحله نمى رسد اما در عين حال تخدير خفيف ايجاد مى كند.

و به همين دليل، بسيارى از مفاسد مواد مخدر، در غنا وجود دارد، خواه تخدير آن خفيف باشد يا شديد.

«توجه دقيق به بيوگرافى مشاهير موسيقى دانان، نشان مى دهد: در دوران عمر، به تدريج دچار ناراحتيهاى روحى گرديده اند، تا آنجا كه رفته، رفته اعصاب خود را از دست داده، عده اى مبتلا به بيماريهاى روانى شده، گروهى مشاعر خود را از كف داده، و به ديار جنون رهسپار شده اند، دسته اى فلج و ناتوان گرديده و بعضى هنگام نواختن موسيقى، درجه فشار خونشان بالا رفته و دچار سكته ناگهانى شده اند».(3)

در بعضى از كتبى كه در زمينه آثار زيانبار موسيقى بر اعصاب آدمى، نوشته شده است، حالات جمعى از «موسيقى دانان» و «خوانندگان» معروف آمده است كه به هنگام اجراى برنامه، گرفتار سكته و مرگ ناگهانى شده، و در همان مجلس جان خود را از دست داده اند.(4)

كوتاه سخن اين كه: آثار زيان بخش «غنا و موسيقى» بر اعصاب تا سر حدّ توليد جنون، و بر قلب و فشار خون، و تحريكات نامطلوب ديگر به حدى است كه نياز به بحث زيادى ندارد.

از آمارهائى كه از مرگ و ميرها، در عصر ما تهيه شده چنين استفاده مى شود كه: مرگ هاى ناگهانى نسبت به گذشته افزايش زيادى يافته است، عوامل اين افزايش را امور مختلفى ذكر كرده اند، از جمله افزايش غنا و موسيقى در سطح جهان.

* * *

د ـ غنا يكى از ابزار كار استعمار

استعمارگران جهان، هميشه از بيدارى مردم، مخصوصاً نسل جوان، وحشت داشته اند، به همين دليل، بخشى از برنامه هاى گسترده آنها براى ادامه استعمار، فرو بردن جامعه ها در غفلت و بى خبرى و ناآگاهى و گسترش انواع سرگرمى هاى ناسالم است.

امروز، مواد مخدر، تنها جنبه تجارتى ندارد، بلكه يكى از ابزار مهم سياست هاى استعمارى است: ايجاد مراكز فحشاء، كلوپ هاى قمار و همچنين سرگرمى هاى ناسالم ديگر، و از جمله توسعه غنا و موسيقى، يكى از مهمترين ابزارى است كه آنها براى تخدير افكار مردم بر آن اصرار دارند، و به همين دليل قسمت عمده وقت «راديوهاى» جهان را موسيقى تشكيل مى دهد، و از برنامه هاى عمده «وسائل ارتباط جمعى» همين موضوع است.

* * *

 10خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَها وَ أَلْقى فِي الأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دابَّة وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج كَرِيم

11هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظّالِمُونَ فِي ضَلال مُبِين

 

ترجمه:

10 ـ (او) آسمان ها را بدون ستونى كه آن را ببينيد آفريد، و در زمين كوه هائى افكند تا شما را نلرزاند (و جايگاه شما آرام باشد) و از هرگونه جنبنده اى روى آن منتشر ساخت، و از آسمان، آبى نازل كرديم و به وسيله آن در روى زمين انواع گوناگونى از جفتهاى گياهان پر ارزش رويانديم.

11 ـ اين آفرينش خداست; اما به من نشان دهيد (معبودانى) غير او چه چيز را آفريده اند؟! ولى ظالمان در گمراهى آشكارند.


1 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 21، صفحه 60.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 235.

3 ـ «تأثير موسيقى بر روان و اعصاب»، صفحه 26.

4 ـ «تأثير موسيقى بر روان و اعصاب»، صفحه 92.

 

تفسير:

اين آفرينش خدا است، ديگران چه آفريده اند؟

به دنبال بحثى كه پيرامون قرآن، و ايمان به آن، در آيات گذشته بود، در دو آيه مورد بحث از دلائل توحيد كه يكى ديگر از اساسى ترين اصول اعتقادى است سخن مى گويد.

در آيه نخست به پنج قسمت از آفرينش «پروردگار» كه پيوند ناگسستنى با هم دارند (آفرينش آسمان، و معلق بودن كرات در فضا، و نيز آفرينش كوه ها براى حفظ ثبات زمين، و سپس آفرينش جنبندگان، و بعد از آن آب و گياهان كه وسيله تغذيه آنها است) اشاره مى كند.

مى فرمايد: «خداوند آسمان ها را بدون ستونى كه آن را ببينيد آفريد» (خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَها).

«عَمَد» (بر وزن قمر) جمع «عمود» به معنى ستون است، و مقيد ساختن آن به «تَرَوْنَها»، دليل بر اين است كه: آسمان ستون هاى مرئى ندارد، مفهوم اين سخن آنست كه: ستون هائى دارد اما قابل رؤيت نيست، و چنان كه پيش از اين هم در تفسير سوره «رعد» گفته ايم، اين تعبير، اشاره لطيفى است به قانون «جاذبه و دافعه»، كه همچون ستونى بسيار نيرومند اما نامرئى، كرات آسمانى را در جاى خود نگه داشته.

در حديثى كه «حسين بن خالد» از «امام على بن موسى الرضا»(عليه السلام) نقل كرده، به اين معنى تصريح شده است، فرمود: سُبْحانَ اللّهِ، أَ لَيْسَ اللّهُ يَقُولُ بِغَيْرِ عَمَد تَرَوْنَها؟ قُلْتُ بَلى، فَقالَ: ثَمَّ عَمَدٌ وَ لكِنْ لاتَرَوْنَها: «منزه است خدا، آيا خداوند نمى فرمايد، بدون ستونى كه آن را مشاهده كنيد؟ راوى مى گويد: عرض كردم آرى، فرمود: پس ستون هائى هست ولى شما آن را نمى بينيد»!.(1)-(2)

به هر حال، جمله فوق، يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است كه شرح بيشتر آن را در ذيل آيه 2 سوره «رعد» (جلد 10، صفحه 110) آورديم.

سپس، درباره فلسفه «آفرينش كوه ها» مى گويد: «خداوند در زمين كوه هائى افكند تا شما را مضطرب و متزلزل نكند» (وَ أَلْقى فِي الأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ).(3)

اين آيه، كه نظائر فراوانى در قرآن دارد، نشان مى دهد: «كوه ها» وسيله ثبات زمينند، امروز از نظر علمى نيز اين حقيقت ثابت شده كه «كوه ها» از جهات متعددى مايه ثبات زمين هستند.

از اين نظر كه: ريشه هاى آنها به هم پيوسته و همچون زره محكمى، «كره زمين» را در برابر فشارهائى كه از حرارت درونى ناشى مى شود، حفظ مى كنند، و اگر آنها نبودند «زلزله هاى» ويرانگر آن قدر زياد بود كه شايد مجالى به انسان براى زندگى نمى داد.

و از اين نظر كه: اين قشر محكم در برابر فشار «جاذبه ماه و خورشيد» مقاومت مى كند كه اگر «كوه ها» نبود، جزر و مد عظيمى در پوسته خاكى زمين به وجود مى آمد، كه بى شباهت به «جزر و مد درياها» نبود، و زندگى را بر انسان ناممكن مى ساخت.

و از اين نظر كه: فشارِ طوفان ها را در هم مى شكند، و تماس هواى مجاور زمين را به هنگام حركت وضعى زمين، به حداقل مى رساند كه اگر نبود صفحه زمين همچون كويرهاى خشك، در تمام طول شب و روز، صحنه طوفان هاى مرگبار و بادهاى در هم كوبنده بود.(4)

حال كه، نعمت آرامش آسمان به وسيله ستون نامرئيش، و آرامش زمين به وسيله كوه ها تأمين شد، نوبت به آفرينش موجودات زنده و آرامش آنها مى رسد كه در محيطى آرام، بتوانند قدم به عرصه حيات بگذارند، مى گويد: «و در روى زمين از هر جنبنده اى منتشر ساخت» (وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دابَّة).

تعبير به «مِنْ كُلِّ دابَّة»، اشاره به تنوع حيات و زندگى در چهره هاى مختلف است، از جنبندگانى كه از كوچكى با چشم عادى ديده نمى شوند، و سرتاسر محيط ما را پُر كرده اند، گرفته، تا جنبندگان غول پيكرى كه عظمت آنها انسان را در وحشت فرو مى برد.

همچنين جنبندگان به رنگهاى مختلف و چهره هاى كاملاً متفاوت، آبزيان، هوازيان، پرندگان، خزندگان، و حشرات گوناگون، و مانند آنها كه هر كدام براى خود عالمى دارند، و مسأله حيات را در صدها هزار آئينه منعكس مى سازند.

اما پيدا است: اين جنبندگان، نياز به آب و غذا دارند، لذا در جمله هاى بعد، به اين دو موضوع اشاره كرده، مى گويد: «از آسمان آبى فرستاديم و به وسيله آن، در روى زمين، انواع گوناگونى از جفت هاى گياهان پر ارزش رويانديم» (وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْج كَرِيم).

به اين ترتيب، اساس زندگى همه جنبندگان، مخصوصاً انسان را كه آب و گياه تشكيل مى دهد، بيان مى كند، سفره اى است گسترده با غذاهاى متنوع در سرتاسر روى زمين، كه هر يك از آنها از نظر آفرينش، دليلى است بر عظمت و قدرت پروردگار.

قابل توجه اين كه: در بيان آفرينش سه قسمت نخست، افعال به صورت غائب ذكر شده، ولى به مسأله نزول باران و پرورش گياهان كه مى رسد، افعال را به صورت متكلم بيان كرده، مى فرمايد: «ما از «آسمان» آبى فرستاديم، و ما در «زمين» گياهانى رويانديم».

اين، خود، يكى از فنون فصاحت است كه، به هنگام ذكر امور مختلف، آنها را در دو يا چند شكل متنوع بيان كنند، تا شنونده هيچ گونه احساس خستگى نكند.

به علاوه، اين تعبير نشان مى دهد: نزول باران و پرورش گياهان مورد توجه خاصى بوده است.

اين آيه، بار ديگر به «زوجيت در جهان گياهان» اشاره مى كند كه، آن نيز از معجزات علمى قرآن است; چرا كه در آن زمان، زوجيت (وجود جنس نر و ماده) در جهان گياهان به طور گسترده ثابت نشده بود، و قرآن از آن پرده برداشت.(5)

ضمناً، توصيف زوج هاى گياهان به «كريم» اشاره به انواع مواهبى است كه در آنها وجود دارد.

* * *

بعد از ذكر عظمت خداوند در جهان آفرينش، و چهره هاى مختلفى از خلقت روى سخن را به مشركان كرده و آنها را مورد باز خواست قرار مى دهد، مى گويد: «اين آفرينش خدا است، اما به من نشان دهيد! معبودانى كه غير او هستند، چه چيز را آفريده اند»؟! (هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ).

مسلماً، آنها نمى توانستند ادعا كنند بعضى از مخلوقات اين جهان، مخلوق بتها هستند، بنابراين، آنها به توحيد خالقيت معترف بودند، با اين حال چگونه مى توانستند، شرك در عبادت را توجيه كنند؟ چرا كه «توحيد خالقيت» دليل بر «توحيد ربوبيت» و يگانگى مدبر عالم، و آن هم دليل بر «توحيد عبوديت» است.

لذا، در پايان آيه، عمل آنها را منطبق بر ظلم و ضلال شمرده مى گويد: «ولى ظالمان در گمراهى آشكارند» (بَلِ الظّالِمُونَ فِي ضَلال مُبِين).

مى دانيم: «ظلم» معنى گسترده اى دارد، كه شامل قرار دادن هر چيز در غير محل مى شود، و از آنجا كه مشركان، عبادت و گاه تدبير جهان را در اختيار بتها مى گذاشتند، مرتكب بزرگترين ظلم و ضلالت بودند.

در ضمن، تعبير فوق، اشاره لطيفى است به ارتباط «ظلم» و «ضلال»، زيرا هنگامى كه انسان موقعيت موجودات عينى را در جهان نشناسد، يا بشناسد و رعايت نكند و هر چيز را در جاى خويش نبيند، مسلما اين ظلم سبب ضلالت و گمراهى او خواهد شد.

* * *

 12وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ

13وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لاتُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ

14وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْن وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ

15وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

12 ـ ما به «لقمان» حكمت داديم; (و به او گفتيم) شكر خدا را به جاى آور، هر كس شكرگزارى كند، تنها به سود خويش شكر كرده; و آن كس كه كفران كند، (زيانى به خدا نمى رساند); چرا كه خداوند بى نياز و ستوده است.

13 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه «لقمان» به فرزندش ـ در حالى كه او را موعظه مى كرد ـ گفت: «پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است».

14 ـ و ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرديم; مادرش او را با ناتوانى روى ناتوانى حمل كرد، و دوران شيرخوارگى او در دو سال پايان مى يابد; (آرى به او توصيه كرديم) كه براى من و براى پدر و مادرت شكر به جا آور كه بازگشت (همه) به سوى من است!

15 ـ و هر گاه آن دو تلاش كنند كه تو چيزى را همتاى من قرار دهى، كه از آن آگاهى ندارى (بلكه مى دانى باطل است)، از ايشان اطاعت مكن، ولى با آن دو در دنيا به طرز شايسته اى رفتار كن; و از راه كسانى پيروى كن كه توبه كنان به سوى من آمده اند; سپس بازگشت همه شما به سوى من است و من شما را از آنچه عمل مى كرديد آگاه مى كنم.


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 278.

2 ـ آنها كه آيه فوق را دليل بر نفى مطلق ستون گرفته اند، مجبورند تقديم و تأخير در آيه قائل شوند و بگويند: در اصل چنين بوده: «خَلَقَ الْسَّماواتِ تَرَوْنَها بِغَيْرِ عَمَد» و اين مسلماً بر خلاف ظاهر است.

3 ـ «تَمِيْدَ» از ماده «مَيْد» (بر وزن صيد) به معنى تزلزل و اضطراب اشياء عظيم است، و جمله «أنْ تَمِيْدَ بِكُمْ» در تقدير «لِئَلاّ تَمِيْدَ بِكُمْ» بوده است.

4 ـ توضيح بيشتر درباره فوائد كوه ها را در جلد 10، صفحه 113 به بعد مطالعه فرمائيد.

5 ـ شرح بيشتر پيرامون اين مسأله را مى توانيد در جلد 15، ذيل آيه 7 سوره «شعراء» مطالعه فرمائيد.

 

تفسير:

احترام پدر و مادر!

به تناسب بحثهاى گذشته پيرامون توحيد و شرك و اهميت و عظمت قرآن و حكمتى كه در اين كتاب آسمانى به كار رفته، در آيات مورد بحث و چند آيه بعد از آن، سخن از «لقمان حكيم» و بخشى از اندرزهاى مهم اين مرد الهى در زمينه توحيد و مبارزه با شرك به ميان آمده، و مسائل مهم اخلاقى كه در اندرزهاى «لقمان» به فرزندش منعكس است نيز بازگو شده است.

اين «اندرزهاى ده گانه» كه در طى چهار آيه بيان شده، هم مسائل اعتقادى را به طرز جالبى بيان مى كند، هم اصول وظايف دينى، و هم مباحث اخلاقى را.

در اين كه: «لقمان» كه بود؟ و چه ويژگى هائى داشت؟ در بحث نكات به خواست خدا سخن خواهيم گفت، ولى، در اينجا همين اندازه مى گوئيم: قرائن نشان مى دهد، او پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، بلكه مردى بود وارسته و مهذب، كه در ميدان مبارزه با هواى نفس، پيروز شده، و خداوند نيز چشمه هاى علم و حكمت را در قلب او گشوده بود.

در عظمت مقام او همين بس كه خدا اندرزهايش را در كنار سخنان خود قرار داده، و در لابلاى آيات قرآن ذكر فرموده است، آرى هنگامى كه قلب انسان بر اثر پاكى و تقوا به نور حكمت روشن گردد، سخنان الهى بر زبانش جارى مى شود، و همان مى گويد، كه خدا مى گويد، و آن گونه مى انديشد كه خدا مى پسندد!.

با اين توضيح كوتاه، به تفسير آيات باز مى گرديم.

در نخستين آيه مى فرمايد: «ما به لقمان حكمت داديم، و به او گفتيم: براى خدا شكرگزارى كن، زيرا هر كس، شكر نعمت او را ادا كند، تنها به سود خويش شكر كرده، و هر كس كفران كند، زيانى به خدا نمى رساند، چرا كه خداوند، بى نياز و ستوده است» (وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ).(1)

در اين كه: «حكمت» چيست؟ بايد گفت: براى «حكمت» معانى فراوانى ذكر كرده اند، مانند «شناخت اسرار جهان هستى»، «آگاهى از حقايق قرآن»، «رسيدن به حق از نظر گفتار و عمل» و «معرفت و شناسائى خداوند».

اما همه اين معانى را مى توان يك جا جمع كرده و در تفسير حكمت چنين گفت: حكمتى كه قرآن از آن سخن مى گويد و خداوند به «لقمان» عطا فرموده بود: «مجموعه اى از معرفت و علم، و اخلاق پاك و تقوا و نور هدايت بوده است».

در حديثى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم، كه: در تفسير اين آيه براى «هشام بن حكم» فرمود: «مراد از حكمت، فهم و عقل است».(2)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) در تفسير اين آيه مى خوانيم: أُوتِىَ مَعْرِفَةُ إِمامِ زَمانِهِ: «حكمت اين است كه لقمان نسبت به امام و رهبر الهى عصر خود آگاهى داشت».(3)

روشن است، هر يك از اينها يكى از شاخه هاى مفهوم وسيع حكمت محسوب مى شود، و با هم منافاتى ندارد.

به هر حال، «لقمان» به خاطر داشتن اين حكمت، به شكر پروردگارش پرداخت او هدف نعمت هاى الهى و كاربرد آن را مى دانست، و درست آنها را در همان هدفى كه براى آن آفريده شده بودند، به كار مى بست، و اصلاً حكمت همين است: «به كار بستن هر چيز در جاى خود».

بنابراين «شكر» و «حكمت» به يك نقطه باز مى گردند.

ضمناً، نتيجه «شكر» و «كفران» نعمت ها در آيه به اين صورت بيان شده كه: «شكر نعمت به سود خود انسان» و «كفران نعمت نيز به زيان خود او است»; چرا كه خداوند از همگان بى نياز است، اگر همه ممكنات، شكرگزارى كنند چيزى بر عظمتش افزوده نمى شود، و «اگر جمله كاينات كافر گردند، بر دامن كبرياش ننشيند گرد»!.

«لام» در جمله «أَنِ اشْكُرْ لِلّهِ» لام اختصاص است و «لام» در «لِنَفْسِهِ» لام نفع است، بنابراين، سود شكرگزارى كه همان دوام نعمت، و افزايش آن، به اضافه ثواب آخرت است، عائد خود انسان مى شود، همان گونه كه زيان كفران فقط دامان خودش را مى گيرد.

تعبير به «غَنِىٌّ حَمِيْدٌ»، اشاره به اين است كه: شكرگزار در برابر افراد عادى، يا چيزى به بخشنده نعمت مى دهد، و يا اگر چيزى نمى دهد، با ستايش او مقامش را در انظار مردم بالا مى برد، ولى در مورد خداوند هيچ يك از اين دو معنى ندارد، او از همگان بى نياز است، و شايسته ستايش همه ستايشگران، فرشتگان حمد او مى گويند و تمام ذرات موجودات به تسبيح و حمد او مشغولند و اگر انسانى به زبان قال، كفران كند، كمترين اثرى ندارد، حتى ذرات وجود خودش، به زبان حال مشغول حمد و ثناى اويند!.

قابل توجه است كه: «شكر» با «صيغه مضارع» كه نشانه تداوم و استمرار است بيان شده، و «كفر» با «صيغه ماضى» كه حتى بر يك مرتبه نيز صادق است، اشاره به اين كه: كفران حتى براى يك بار ممكن است عواقب دردناكى بار آورد، اما شكرگزارى لازم است مستمر و مداوم باشد، تا انسان مسير تكاملى خود را طى كند.

* * *

بعد از معرفى «لقمان» و مقام علم و حكمت او، به نخستين اندرز وى كه در عين حال مهمترين توصيه به فرزندش مى باشد، اشاره كرده چنين مى فرمايد:

«به خاطر بياور هنگامى را كه لقمان به فرزندش، در حالى كه او را موعظه مى كرد، گفت: پسرم! هيچ چيز را شريك خدا قرار مده! كه شرك، ظلم عظيمى است» (وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لاتُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ).

«حكمت لقمان» ايجاب مى كند: قبل از هر چيز، به سراغ اساسى ترين مسأله عقيدتى برود و آن مسأله «توحيد» است، توحيد در تمام زمينه ها و ابعاد، زيرا هر حركت تخريبى و ضد الهى از شرك سرچشمه مى گيرد، از دنيا پرستى، مقام پرستى، هوا پرستى، و مانند آن، كه هر كدام شاخه اى از شرك محسوب مى شود.

همان گونه كه اساس تمام حركتهاى صحيح و سازنده، توحيد است، يعنى تنها دل به خدا بستن، سر بر فرمان او نهادن، از غير او بريدن و همه بتها را در آستان كبريائى او در هم شكستن!.

قابل توجه اين كه: «لقمان حكيم»، دليل بر نفى شرك را اين ذكر مى كند كه: «شرك ظلم عظيم» است، آن هم با تعبيرى كه از چند جهت، تأكيد در بر دارد.(4)

و چه ظلمى از اين بالاتر كه، هم در مورد خدا انجام گرفته، كه موجود بى ارزشى را همتاى او قرار دهند، هم درباره خلق خدا، كه آنها را به گمراهى بكشانند و با اعمال جنايت بار خود آنها را مورد ستم قرار دهند، و هم درباره خويشتن كه از اوج عزت عبوديت پروردگار، به قعر درّه ذلّت پرستش غير او ساقط كنند!.

* * *

دو آيه بعد، در حقيقت جمله هاى معترضه اى است كه در لابلاى اندرزهاى «لقمان» از سوى خداوند بيان شده است، اما معترضه، نه به معنى بى ارتباط، بلكه به معنى سخنان الهى كه ارتباط روشنى با سخنان «لقمان» دارد; زيرا در اين دو آيه، بحث از نعمت وجود پدر و مادر و زحمات و خدمات و حقوق آنها است و قرار دادن شكر پدر و مادر در كنار شكر «اللّه».

به علاوه، تأكيدى بر خالص بودن اندرزهاى «لقمان» به فرزندش نيز محسوب مى شود; چرا كه پدر و مادر با اين علاقه وافر و خلوص نيت، ممكن نيست جز خير و صلاح فرزند را در اندرزهايشان بازگو كنند.

نخست مى فرمايد: «ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرديم» (وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ).

آن گاه به زحمات فوق العاده مادر، اشاره كرده مى گويد: «مادرش او را حمل كرد در حالى كه هر روز ضعف و سستى تازه اى بر ضعف او افزوده مى شد» (حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْن).(5)

اين مسأله از نظر علمى ثابت شده، و تجربه نيز نشان داده كه مادران در دوران باردارى گرفتار وهن و سستى مى شوند، چرا كه شيره جان و مغز استخوانشان را به پرورش جنين خود اختصاص مى دهند، و از تمام مواد حياتى وجود خود بهترينش را تقديم او مى دارند.

به همين دليل، مادران در دوران باردارى گرفتار كمبود انواع ويتامينها مى شوند كه اگر جبران نگردد ناراحتيهائى براى آنها به وجود مى آورد، حتى اين مطلب در دوران رضاع و شير دادن نيز ادامه مى يابد، چرا كه شير، شيره جان مادر است.

لذا به دنبال آن مى افزايد: پايان دوران شيرخوارگى او دو سال است (وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ).

همان گونه كه در جاى ديگر قرآن نيز اشاره شده است: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ: «مادران فرزندانشان را دو سال تمام شير مى دهند».(6)

البته، منظور دوران كامل شيرخوارگى است، هر چند ممكن است گاهى كمتر از آن انجام شود.

به هر حال، مادر، در اين سى و سه ماه (دوران حمل و دوران شيرخوارگى) بزرگترين فداكارى را هم از نظر روحى و عاطفى، و هم از نظر جسمى، و هم از جهت خدمات در مورد فرزندش انجام مى دهد.

جالب اين كه: در آغاز، توصيه درباره هر دو مى كند ولى به هنگام بيان زحمات و خدمات، تكيه روى زحمات مادر مى نمايد تا انسان را متوجه ايثارگرى ها و حق عظيم او سازد.

سپس، مى گويد: «توصيه كردم كه هم شكر مرا بجاى آور و هم شكر پدر و مادرت را» (أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ).

شكر مرا به جا آور كه خالق و منعم اصلى توام، و چنين پدر و مادر مهربانى به تو داده ام، و هم شكر پدر و مادرت را كه واسطه اين فيض و عهده دار انتقال نعمت هاى من به تو مى باشند.

و چقدر جالب و پر معنى است كه: شكر پدر و مادر درست در كنار شكر خدا قرار گرفته.

و در پايان آيه، با لحنى كه خالى از تهديد و عتاب نيست مى فرمايد: «بازگشت همه شما به سوى من است» (إِلَيَّ الْمَصِيرُ).

آرى، اگر در اينجا كوتاهى كنيد، در آنجا تمام اين حقوق و زحمات و خدمات مورد بررسى قرار مى گيرد و مو، به مو حساب مى شود، بايد از عهده حساب الهى در مورد شكر نعمت هايش، و همچنين در مورد شكر نعمت وجود پدر و مادر و عواطف پاك و بى آلايش آنها، بر آئيد.

بعضى از مفسران، در اينجا به نكته اى توجه كرده اند كه: در قرآن مجيد تأكيد بر رعايت حقوق پدر و مادر، كراراً آمده است، اما سفارش نسبت به فرزندان كمتر ديده مى شود (جز در مورد نهى از كشتن فرزندان كه يك عادت شوم و زشت استثنائى در عصر جاهليت بوده است).

اين به خاطر آن است كه: پدر و مادر به حكم عواطف نيرومندشان كمتر ممكن است فرزندان را به دست فراموشى بسپارند، در حالى كه زياد ديده شده است: فرزندان، پدر و مادر را مخصوصاً به هنگام پيرى و از كار افتادگى فراموش مى كنند، و اين دردناكترين حالت براى آنها و بدترين ناشكرى براى فرزندان

محسوب مى شود.(7)

* * *

و از آنجا كه توصيه به نيكى در مورد پدر و مادر، ممكن است اين توهم را براى بعضى ايجاد كند كه حتى در مسأله عقائد و كفر و ايمان، بايد با آنها مماشات كرد، در آيه بعد مى افزايد: «هر گاه آن دو، تلاش و كوشش كنند كه، چيزى را شريك من قرار دهى كه از آن (حداقل) آگاهى ندارى، از آنها اطاعت مكن» (وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما).

هرگز نبايد رابطه انسان و پدر و مادرش، مقدم بر رابطه او با خدا باشد، و هرگز نبايد عواطف خويشاوندى حاكم بر اعتقاد مكتبى او گردد.

تعبير به «جاهَداك» اشاره به اين است كه: پدر و مادر، گاه به گمان اين كه: سعادت فرزند را مى خواهند، تلاش و كوشش مى كنند، او را به عقيده انحرافى خود بكشانند، و اين در مورد همه پدران و مادران، ديده مى شود.

وظيفه فرزندان، اين است: هرگز در برابر اين فشارها تسليم نشوند، و استقلال فكرى خود را حفظ كرده، عقيده توحيد را با هيچ چيز معاوضه نكنند.

ضمناً، جمله «ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (چيزى كه به آن علم و آگاهى ندارى) اشاره به اين است كه: اگر فرضاً دلائل بطلان شرك را ناديده بگيريم، حداقل دليلى بر اثبات آن نيست، و هيچ شخص بهانه جوئى نيز، نمى تواند دليلى بر اثبات شرك اقامه كند.

از اين گذشته، اگر شرك حقيقتى داشت، بايد دليلى بر اثبات آن وجود داشته باشد، و چون دليلى بر اثبات آن نيست، خود دليلى بر بطلان آن مى باشد.

باز از آنجا كه، ممكن است، اين فرمان، اين توهم را به وجود آورد كه: در برابر پدر و مادر مشرك، بايد شدت عمل و بى حرمتى به خرج داد، بلا فاصله

اضافه مى كند: عدم اطاعت آنها در مسأله كفر و شرك، دليل بر قطع رابطه مطلق با آنها نيست بلكه در عين حال، «با آنها در دنيا به طرز شايسته اى رفتار كن» (وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً).

از نظر دنيا و زندگى مادى، با آنها مهر و محبت و ملاطفت كن، و از نظر اعتقاد و برنامه هاى مذهبى، تسليم افكار و پيشنهادهاى آنها نباش، اين درست نقطه اصلى اعتدال است كه: حقوق خدا و پدر و مادر، در آن جمع است.

لذا، بعداً مى افزايد: «راه كسانى را پيروى كن كه به سوى من باز گشته اند» راه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين (وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ).

چرا كه بعد از آن، «بازگشت همه شما به سوى من است و من شما را از آنچه در دنيا عمل مى كرديد، آگاه مى سازم» و بر طبق آن پاداش و كيفر مى دهم (ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

نفى و اثباتهاى پى در پى، و امر و نهى ها در آيات فوق، براى اين است كه: مسلمانان در اين گونه مسائل ـ كه در بدو نظر، تضادى در ميان انجام دو وظيفه لازم تصور مى شود ـ خط اصلى را پيدا كنند، و بدون كمترين افراط و تفريط، در مسير صحيح قرار گيرند، و اين دقت و ظرافت قرآن، در اين ريزه كارى ها، از چهره هاى فصاحت و بلاغت عميق آن است.

به هر حال، آيه فوق كاملاً شبيه چيزى است كه در آيه 8 سوره «عنكبوت» آمده است كه مى گويد: «وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاتُطِعْهُما إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ».

و درباره آن شأن نزولى در بعضى از تفاسير نقل شده است كه در ذيل آن آيه آورديم.

* * *


1 ـ در اين كه: جمله «أَنِ اشْكُرْ لِلّهِ»، چيزى در تقدير دارد يا نه؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى معتقدند جمله «قُلْنا لَهُ» قبل از آن در تقدير است، و بعضى مى گويند: نيازى به تقدير نيست، و «أَنْ» در جمله «أَنِ اشْكُرْ» تفسيريه است، چرا كه شكرگزارى خود عين حكمت است و حكمت عين آن (هر دو تفسير قابل قبول است).

2 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 13، كتاب العقل و الجهل، حديث 12.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 196.

4 ـ «اِنَّ» و «لام» و «جمله اسميه»، هر كدام يكى از اسباب تأكيد است.

5 ـ جمله «وَهْناً عَلى وَهْن» ممكن است «حال» باشد براى «أُمّ» به تقدير كلمه «ذات» و در تقدير چنين بوده: «حَمَلَتْهُ أُمُّهُ ذاتَ وَهْن عَلى وَهْن».

اين احتمال نيز داده شده كه مفعول مطلق بوده باشد، براى فعل مقدرى از ماده «وهن» و در تقدير چنين بوده: «تَهِنُ وَهْناً عَلى وَهْن».

6 ـ بقره، آيه 233.

7 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 484.

 

نكته ها:

1 ـ لقمان كه بود؟

نام «لقمان» در دو آيه از قرآن در همين سوره، آمده است، در قرآن دليل صريحى بر اين كه: او پيامبر بوده است يا تنها يك فرد حكيم، وجود ندارد، ولى لحن قرآن، در مورد «لقمان»، نشان مى دهد: او پيامبر نبود; زيرا در مورد «پيامبران» سخن از رسالت و دعوت به سوى توحيد و مبارزه با شرك و انحرافات محيط و عدم مطالبه اجر و پاداش، و نيز بشارت و انذار در برابر «امت ها» معمولاً ديده مى شود، در حالى كه در مورد «لقمان» هيچ يك از اين مسائل ذكر نشده و تنها اندرزهاى او كه به صورت خصوصى با فرزندش، بيان شده ـ هر چند محتواى آن جنبه عمومى دارد ـ و اين گواه بر اين است كه او تنها يك مرد حكيم بوده است.

در حديثى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز نقل شده، چنين مى خوانيم: حَقّاً أَقُولُ لَمْ يَكُنْ لُقْمانُ نِبِيّاً، وَ لكِنْ كانَ عَبْداً كَثِيْرَ التَّفَكُّرِ، حَسَنَ الْيَقِيْنِ، أَحَبَّ اللّهَ فَأَحَبَّهُ وَ مَنَّ عَلَيْهِ بِالْحِكْمَةِ...: «به حق مى گويم: «لقمان» پيامبر نبود، ولى بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد، ايمان و يقينش عالى بود، خدا را دوست مى داشت، و خدا نيز او را دوست داشت، و نعمت حكمت بر او ارزانى فرمود..».

در بعضى از تواريخ آمده است: «لقمان» غلامى سياه از «مردم سودان» بود، و با وجود چهره نازيبا، دلى روشن و روحى مصفّا داشت، او از همان آغاز به راستى سخن مى گفت، امانت را به خيانت نمى آلود، و در امورى كه مربوط به او نبود دخالت نمى كرد.(1)

بعضى از مفسران، احتمال نبوت او را داده اند ولى چنان كه گفتيم، هيچ دليلى بر آن نيست، بلكه شواهد روشنى بر ضد آن داريم.

در بعضى از روايات آمده است: شخصى به «لقمان» گفت: مگر تو با ما شبانى نمى كردى؟

در پاسخ گفت: آرى چنين است.

سؤال كننده پرسيد: پس از كجا اين همه علم و حكمت نصيب تو شد؟

در پاسخ گفت: قَدَرُ اللّهِ، وَ أَداءُ الأَمانَةِ وَ صِدْقُ الْحَدِيْثِ وَ الصَّمْتُ عَمّا لايُعْنِيْنِى: «اين خواست خدا بود، اداء امانت كردن، راستگوئى و سكوت در برابر آنچه به من مربوط نبود».(2)

در ذيلِ روايتى كه در بالا از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرديم، نيز چنين آمده است: «روزى لقمان در وسط روز، براى استراحت خوابيده بود، ناگهان ندائى شنيد كه اى لقمان! آيا مى خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى؟!

«لقمان» در پاسخ آن ندا گفت: اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى پذيرم و تن به اين آزمون بزرگ نمى دهم! ولى اگر فرمان دهد، فرمانش را به جان پذيرا مى شوم; زيرا مى دانم، اگر چنين مسئوليتى بر دوش من بگذارد حتماً مرا كمك مى كند و از لغزش ها نگه مى دارد.

فرشتگان ـ در حالى كه آنها را نمى ديد ـ گفتند: اى «لقمان» براى چه؟

گفت: براى اين كه: داورى در ميان مردم سخت ترين منزلگاه ها، و مهمترين مراحل است، و امواج ظلم و ستم از هر سو متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند، شايسته نجات است و اگر راه خطا برود، از راه بهشت منحرف شده است كسى كه در دنيا سر بزير و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سربزير باشد، و كسى كه دنيا را بر آخرت برگزيند به دنيا نخواهد رسيد و آخرت را نيز از دست خواهد داد!

فرشتگان از منطقِ جالب «لقمان» در شگفتى فرو رفتند.

«لقمان» اين سخن را گفت و به خواب فرو رفت، و خداوند نور حكمت در دل او افكند، هنگامى كه بيدار شد، زبان به حكمت گشود!...».(3)

* * *


1 ـ «قصص قرآن»، (شرح حالات لقمان).

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 316، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ گوشه اى از حكمت لقمان

بعضى از مفسران در اينجا به تناسب اندرزهاى «لقمان» كه در آيات اين سوره منعكس است قسمت هائى از سخنان حكمت آميز اين مرد الهى را بازگو كرده اند كه ما فشرده اى از آن را در اينجا مى آوريم:

الف ـ لقمان به فرزندش چنين مى گفت: يَا بُنَيَّ إِنَّ الدُّنْيَا بَحْرٌ عَمِيقٌ، وَ قَدْ هَلَكَ فِيهَا عَالَمٌ كَثِيرٌ، فَاجْعَلْ سَفِينَتَكَ فِيهَا الإِيمَانَ بِاللَّهِ، وَ اجْعَلْ شِرَاعَهَا التَّوَكُّلَ عَلَى اللَّهِ، وَ اجْعَلْ زَادَكَ فِيهَا تَقْوَى اللَّهِ، فَإِنْ نَجَوْتَ فَبِرَحْمَةِ اللَّهِ وَ إِنْ هَلَكْتَ فَبِذُنُوبِكَ!:

«پسرم! دنيا درياى ژرف و عميقى است كه خلق بسيارى در آن غرق شده اند، تو كشتى خود را در اين دريا، ايمان به خدا قرار ده، بادبان آن را توكل بر خدا، زاد و توشه ات را در آن تقواى الهى، اگر از اين دريا رهائى يابى به بركت رحمت خدا است، و اگر هلاك شوى به خاطر گناهان تو است».(1)

همين مطلب در كتاب «كافى»، ضمن سخنان امام كاظم(عليه السلام) به «هشام بن حكم» به صورت كاملترى از «لقمان حكيم» نقل شده است:

يَا بُنَيَّ إِنَّ الدُّنْيَا بَحْرٌ عَمِيقٌ، قَدْ غَرِقَ فِيهَا عَالَمٌ كَثِيرٌ، فَلْتَكُنْ سَفِينَتُكَ فِيهَا تَقْوَى اللَّهِ، وَ حَشْوُهَا الإِيمَانَ، وَ شِرَاعُهَا التَّوَكُّلَ، وَ قَيِّمُهَا الْعَقْلَ، وَ دَلِيلُهَا الْعِلْمَ، وَ سُكَّانُهَا الصَّبْرَ:

«پسرم دنيا درياى عميقى است كه گروه بسيارى در آن غرق شدند، كشتى تو در اين دريا بايد تقواى الهى باشد، و زاد و توشه ات ايمان، بادبان اين كشتى توكل، ناخداى آن عقل، راهنماى آن علم، و سكان آن صبر».(2)

ب ـ در گفتار ديگرى به فرزندش در آداب مسافرت، چنين مى گويد:

«پسرم! هنگامى كه مسافرت مى كنى، اسلحه و لباس و خيمه و وسيله نوشيدن آب، و وسائل دوختن و داروهاى ضرورى را كه هم خود، و هم همراهانت از آن استفاده مى توانيد بكنيد بردار، و با همسفران در همه چيز، جز در معصيت الهى همراهى كن!

پسرم! هنگامى كه با جمعى مسافرت كردى در كارهايت با آنها مشورت كن.

در صورت آنها بسيار تبسّم نما.

در مورد زاد و توشه اى كه دارى سخاوتمند باش!

هنگامى كه تو را صدا زنند، پاسخ گو و اگر از تو كمك بخواهند آنها را يارى كن.

تا مى توانى سكوت اختيار كن!

نماز بسيار بخوان!

در مركب و آب و غذا كه دارى سخاوتمند باش!

اگر از تو گواهى به حق بطلبند گواهى ده!

اگر از تو مشورتى بخواهند، براى به دست آوردن نظر صائب كوشش كن! و بدون انديشه و تأمل كافى، پاسخ مگو، و تمام نيروى تفكرت را براى جواب مشورت به كار گير، كه هر كس در پاسخ مشورت خالص ترين نظر خود را اظهار نكند، خداوند نعمت تشخيص و انديشه را از او مى گيرد.

هنگامى كه ببينى همراهان تو راه مى روند، و تلاش مى كنند، با آنها به تلاش بر خيز!

دستور كسى را كه از تو بزرگتر است بشنو!

اگر از تو تقاضاى مشروعى دارند، هميشه جواب مثبت بده، و هرگز «نه» نگوى، زيرا گفتن نه، نشانه عجز و ناتوانى و سبب ملامت است...

هرگز «نماز» را از اول وقت، تأخير نينداز، و دين خود را فوراً ادا كن.

با جماعت نماز بگذار، هر چند در سخت ترين حالات باشيد...

اگر مى توانى، از هر غذائى مى خواهى بخورى قبلاً مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن!

كتاب الهى را تلاوت كن، و ذكر خدا را فراموش منما»!.(3)

ج ـ اين داستان نيز از «لقمان» معروف است، در آن هنگام كه به صورت برده اى براى آقايش كار مى كرد، روزى به او گفت: گوسفندى براى من ذبح كن و دو عضو كه بهترين اعضاى آنست براى من بياور!

او گوسفندى را ذبح كرد و زبان و دل آن را براى وى آورد.

چند روز ديگر همين دستور را به او داد منتها گفت: دو عضو كه بدترين اعضاى آن است براى من بياور! «لقمان» بار ديگر گوسفندى را ذبح كرد و همان «زبان و دل» را براى او آورد، او تعجب كرد، و از اين ماجرا سؤال كرد.

«لقمان» در پاسخ گفت: «قلب و زبان» اگر پاك باشند از هر چيز بهترند و اگر ناپاك شوند از همه چيز خبيث تر و بدتر»!.(4)

اين گفتار را با حديثى از امام صادق (عليه السلام) پايان مى دهيم.

فرمود: «به خدا سوگند، حكمتى كه به لقمان از سوى پروردگار عنايت

شده بود، به خاطر نسب، مال، جمال و جسم او نبود بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا، قوى و نيرومند بود، از گناه و شبهات اجتناب مى كرد، ساكت و خاموش بود با دقت مى نگريست بسيار فكر مى كرد، تيزبين بود، هرگز در (آغاز) روز نخوابيد و در مجالس (به رسم مستكبران) تكيه نمى كرد، كاملاً آداب را رعايت مى نمود، آب دهن نمى افكند، با چيزى بازى نمى كرد، و هرگز در حال نامناسبى ديده نشد... هيچ گاه دو نفر را در حال نزاع نديد، مگر اين كه آنها را با هم صلح داد، و اگر سخن خوبى از كسى مى شنيد، حتماً مأخذ آن سخن و تفسير آن را سؤال مى كرد، با «فقيهان و عالمان» بسيار نشست و برخاست داشت... به سراغ علومى مى رفت كه، بتواند به وسيله آن بر هواى نفس چيره شود، نفس خود را با نيروى فكر و انديشه و عبرت مداوا مى نمود، و تنها به سراغ كارى مى رفت كه به سود (دين يا دنياى) او بود، در امورى كه به او ارتباط نداشت، هرگز دخالت نمى كرد، و از اين رو خداوند حكمت را به او ارزانى داشت».(5)

* * *

 16يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل فَتَكُنْ فِي صَخْرَة أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللّهُ إِنَّ اللّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ

17يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الأُمُورِ

18وَ لاتُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّاسِ وَ لاتَمْشِ فِي الأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور

19وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ

 

ترجمه:

16 ـ پسرم! اگر به اندازه سنگينى دانه خردلى (كار نيك يا بد) باشد، و در دل سنگى يا در (گوشه اى از) آسمان ها و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براى حساب) مى آورد; خداوند دقيق و آگاه است!

17 ـ پسرم! نماز را بر پا دار، و امر به معروف و نهى از منكر كن، و در برابر مصائبى كه به تو مى رسد شكيبا باش كه اين از كارهاى مهم است!

18 ـ (پسرم!) با بى اعتنائى از مردم روى مگردان، و مغرورانه بر زمين راه مرو كه خداوند هيچ متكبر مغرورى را دوست ندارد.

19 ـ (پسرم!) در راه رفتن اعتدال را رعايت كن; از صداى خود بكاه (و هرگز فرياد مزن) كه زشت ترين صداها صداى خران است.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 317، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 13، كتاب العقل و الجهل.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 317.

4 ـ تفسير «بيضاوى» و «ثعلبى»، ولى تفسير «مجمع البيان» تنها قسمت اول سخن لقمان را نقل كرده است.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 317، (با تلخيص).

 

تفسير:

همچون كوه بايست و با مردم خوشرفتارى كن!

نخستين اندرز «لقمان» پيرامون مسأله توحيد و مبارزه با شرك بود، دومين اندرز او درباره حساب اعمال و معاد است كه حلقه «مبدأ» و «معاد» را تكميل مى كند.

مى گويد: «پسرم! اگر اعمال نيك و بد، حتى به اندازه سنگينى خردلى باشد، در درون صخره اى، يا در گوشه اى از آسمان، يا درون زمين جاى گيرد، خدا آن را در دادگاه قيامت حاضر مى كند، و حساب آن را مى رسد; چرا كه خداوند دقيق و آگاه است» (يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل فَتَكُنْ فِي صَخْرَة أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللّهُ إِنَّ اللّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ).

«خردل» گياهى است داراى دانه هاى سياه بسيار كوچك كه در كوچكى و حقارت، ضرب المثل مى باشد.

اشاره به اين كه: اعمال نيك و بد هر قدر كوچك و كم ارزش، و هر قدر مخفى و پنهان باشد، همانند خردلى كه در درون سنگى در اعماق زمين، يا در گوشه اى از آسمانها مخفى باشد، خداوند لطيف و خبير كه از تمام موجودات كوچك و بزرگ و صغير و كبير در سراسر «عالم هستى» آگاه است آن را براى حساب، و پاداش و كيفر حاضر مى كند، و چيزى در اين دستگاه گم نمى شود!

ضمير در «إِنَّها» به «حسنات و سيئات و اعمال نيك و بد» باز مى گردد.(1)

توجه به اين آگاهى پروردگار از اعمال انسان، و محفوظ ماندن همه نيكى ها و بدى ها در كتاب علم پروردگار، و نابود نشدن چيزى در اين عالم هستى، خميرمايه همه اصلاحات فردى و اجتماعى است، و نيروى محرك قوى به سوى خيرات و باز دارنده مؤثر از شرور و بدى ها است.

ذكر «سماوات» و «ارض» بعد از بيان «صخره»، در حقيقت از قبيل ذكر عام بعد از خاص است.

در حديثى كه در «اصول كافى» از «امام باقر»(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: اتَّقُوا الْمُحَقَّرَاتِ مِنَ الذُّنُوبِ، فَإِنَّ لَهَا طَالِباً، يَقُولُ أَحَدُكُمْ أُذْنِبُ وَ أَسْتَغْفِرُ، إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: سَنَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْء أَحْصَيْناهُ فِي إِمام مُبِين، وَ قَالَ عَزَّوَجَلَّ: إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل فَتَكُنْ فِي صَخْرَة أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللّهُ إِنَّ اللّهَ لَطِيفٌ خَبِيْرٌ:

«از گناهان كوچك بپرهيزيد; چرا كه سرانجام كسى از آن باز خواست مى كند، گاهى بعضى از شما مى گويند ما گناه مى كنيم و به دنبال آن استغفار مى نمائيم، در حالى كه خداوند عَزَّوَجَل مى گويد: ما تمام آنچه آنها از پيش فرستاده اند، و همچنين آثارشان را، و همه چيز را در لوح محفوظ احصا كرده ايم، و نيز فرموده: اگر اعمال نيك و بد، حتى به اندازه سنگينى دانه خردلى باشد در دل صخره اى يا در گوشه اى از آسمان يا اندرون زمين، خدا آن را حاضر مى كند; چرا كه خداوند لطيف و خبير است».(2)

* * *

بعد از تحكيم پايه هاى مبدأ و معاد، كه اساس همه اعتقادات مكتبى است به مهمترين اعمال يعنى مسأله «نماز» پرداخته، مى گويد:

«پسرم! نماز را بر پا دار» (يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ).

چرا كه «نماز» مهمترين پيوند تو با خالق است، نماز قلب تو را بيدار، روح تو را مصفّا، و زندگى تو را روشن مى سازد.

آثار گناه را از جانت مى شويد، نور ايمان را در سراى قلبت پرتوافكن مى دارد، و تو را از فحشاء و منكرات باز مى دارد.

بعد از برنامه نماز به مهمترين دستور اجتماعى يعنى «امر به معروف و نهى از منكر» پرداخته، مى گويد: «مردم را به نيكى ها و معروف دعوت كن و از منكرات و زشتى ها باز دار» (وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ).

و بعد از اين سه دستور مهم عملى، به مسأله «صبر و استقامت» كه در برابر ايمان، همچون سر، نسبت به تن است، پرداخته مى گويد: «در برابر مصائب و مشكلاتى كه بر تو وارد مى شود، صابر و شكيبا باش كه اين از وظائف حتمى و كارهاى اساسى هر انسانى است» (وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الأُمُورِ).

مسلّم است كه، در همه كارهاى اجتماعى، مخصوصاً در برنامه امر به معروف و نهى از منكر، مشكلات فراوانى وجود دارد، و سود پرستانِ سلطه جو، و گنهكاران آلوده و خودخواه، به آسانى تسليم نمى شوند، و حتى در مقام اذيت و آزار، و متهم ساختن آمران به معروف و ناهيان از منكر بر مى آيند، كه بدون صبر و استقامت و شكيبائى، هرگز نمى توان بر اين مشكلات پيروز شد.

«عزم» به معنى اراده محكم است و تعبير به «عزم الامور» در اينجا يا به معنى كارهائى است كه دستور مؤكد، از سوى پروردگار به آن داده شده است، و يا كارهائى كه انسان بايد نسبت به آن عزم آهنين و تصميم راسخ داشته باشد، و هر كدام از اين دو معنى باشد، اشاره به اهميت آنست.

تعبير «ذلك» اشاره به صبر و شكيبائى است و اين احتمال نيز وجود دارد، به همه امورى كه در آيه فوق ذكر شده، از جمله نماز، و امر به معروف و نهى از منكر، باز گردد، ولى، در بعضى ديگر از آيات قرآن، اين تعبير بعد از مسأله «صبر» مطرح شده كه احتمال اول را تقويت مى كند.

* * *

سپس، «لقمان» به مسائل اخلاقى در ارتباط با مردم و خويشتن پرداخته، نخست تواضع و فروتنى و خوشروئى را توصيه كرده مى گويد: «با بى اعتنائى از مردم روى مگردان» (وَ لاتُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّاسِ).

«و مغرورانه بر روى زمين راه مرو» (وَ لاتَمْشِ فِي الأَرْضِ مَرَحاً).

«چرا كه خداوند هيچ متكبر مغرورى را دوست نمى دارد» (إِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور).

«تُصَعِّرْ» از ماده «صَعْر» در اصل يك نوع بيمارى است كه به «شتر» دست مى دهد و گردن خود را كج مى كند.

«مَرَح» (بر وزن فرح) به معنى غرور و مستى ناشى از نعمت است.

«مُخْتال» از ماده «خيال»، و «خيلاء» به معنى كسى است كه با يك سلسله تخيلات و پندارها خود را بزرگ مى بيند.

«فَخُور» از ماده «فخر» به معنى كسى است كه نسبت به ديگران فخر فروشى مى كند (تفاوت «مختال» و «فخور» در اين است كه: اولى، اشاره به تخيلات كبرآلود ذهنى است، و دومى، به اعمال كبر آميز خارجى).

و به اين ترتيب، «لقمان حكيم» در اينجا به دو صفت بسيار زشت ناپسند كه مايه از هم پاشيدن روابط صميمانه اجتماعى است اشاره مى كند: يكى «تكبر و بى اعتنائى»، و ديگر «غرور و خودپسندى»، كه هر دو در اين جهت مشتركند كه انسان را در عالمى از «توهم و پندار» و خودبرتربينى، فرو مى برند، و رابطه او را از ديگران قطع مى كنند.

مخصوصاً با توجه به ريشه لغوى «صعر» روشن مى شود كه اين گونه صفات يك نوع بيمارى روانى و اخلاقى است، يك نوع انحراف در تشخيص و تفكر است، و گرنه، يك انسان سالم از نظر روح و روان، هرگز گرفتار اين گونه پندارها و تخيلات نمى شود.

ناگفته پيدا است: منظور «لقمان»، تنها مسأله روى گرداندن از مردم و يا راه رفتن مغرورانه نيست، بلكه، منظور، مبارزه با تمام مظاهر تكبر و غرور است اما از آنجا كه اين گونه صفات، قبل از هر چيز، خود را در حركات عادى و روزانه نشان مى دهد، انگشت روى اين مظاهر خاص گذارده است.

* * *

در آيه بعد، دو برنامه ديگر اخلاقى را كه جنبه اثباتى دارد ـ در برابر دو برنامه گذشته كه جنبه نفى داشت ـ بيان كرده مى گويد: «پسرم! در راه رفتنت اعتدال را رعايت كن» (وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ).

در سخن گفتنت نيز رعايت اعتدال نما، «و از صداى خود بكاه! و فرياد مزن» (وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ).

«چرا كه زشت ترين صداها صداى خران است»! (إِنَّ أَنْكَرَ الأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ).(3)-(4)

در واقع در اين دو آيه از دو صفت، نهى، و به دو صفت، امر شده:

«نهى» از «خودبرتربينى»، و «خودپسندى»، كه يكى سبب مى شود انسان نسبت به بندگان خدا تكبر كند، و ديگرى سبب مى شود انسان خود را در حدّ كمال پندارد، و در نتيجه درهاى تكامل را به روى خود ببندد هر چند خود را با ديگرى مقايسه نكند.

گر چه اين دو صفت، غالباً توأمند، و ريشه مشترك دارند ولى گاه از هم جدا مى شوند.

و «امر» به رعايت اعتدال در «عمل» و «سخن»; زيرا تكيه روى اعتدال در راه رفتن، يا آهنگ صدا در حقيقت به عنوان مثال است.

به راستى كسى كه اين صفات چهارگانه را دارد انسان موفق، خوشبخت و پيروزى است، در ميان مردم محبوب، و در پيشگاه خدا عزيز است.

قابل توجه اين كه: ممكن است در محيط زندگى ما، صداهائى ناراحت كننده تر از صداى خران باشد (مانند صداى كشيده شدن بعضى از قطعات فلزات به يكديگر، كه انسان به هنگام شنيدنش احساس مى كند: گوشت اندامش فرو مى ريزد!) ولى بدون شك اين صداها جنبه عمومى و همگانى ندارد. به علاوه ناراحت كننده بودن، با زشت تر بودن، فرق دارد، آنچه به راستى از همه صداهاى معمولى كه انسان مى شنود زشت تر است، همان صداى الاغ مى باشد، كه نعره ها و فريادهاى مغروران و ابلهان به آن تشبيه شده است.

نه تنها زشتى از نظر بلندى صدا و طرز آن، بلكه، گاه، به جهت بى دليل بودن; چرا كه به گفته بعضى از مفسران، صداى حيوانات ديگر، غالباً به واسطه نيازى است كه دارند، اما اين حيوان، گاهى بى جهت و بدون هيچ گونه نياز و بى هيچ مقدمه، وقت و بى وقت فرياد را سر مى دهد!

و شايد به همين دليل است كه: در بعضى از روايات نقل شده: هر گاه صداى الاغ بلند مى شود، شيطانى را ديده است.

بعضى گفته اند: فرياد هر حيوانى تسبيح خدا است، جز صداى الاغ!

به هر حال، از همه اين سخن ها كه بگذريم، زشت بودن اين صدا از ميان صداها نياز به بحث و گفتگو ندارد.

و اگر مى بينيم در بعضى از روايات كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، اين آيه به عطسه اى كه با صوت بلند ادا مى شود، و يا داد و فرياد، به هنگام سخن گفتن تفسير گرديده، در حقيقت بيان مصداق روشنى از آن است.(5)

* * *


1 ـ بعضى احتمال داده اند: ضمير فوق ضمير «شأن و قصه» باشد، و يا به مفهوم شرك باز گردد و هر دو احتمال بعيد است.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 204.

3 ـ «حَمِيْر» جمع «حمار» به معنى خر است.

4 ـ «أَنْكَر» افعل تفضيل است و گر چه معمولاً افعل تفضيل، در مورد مفعول نمى آيد ولى در باب عيوب به طور نادر اين صيغه آمده است («أَنْكَر» افعل تفضيل از «منكر» است).

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 320، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ آداب راه رفتن

درست است كه راه رفتن، كار ساده اى است، اما همين امر ساده مى تواند بيانگر حالات درونى، اخلاقى و احياناً نشانه شخصيت انسان بوده باشد; چرا كه قبلاً هم گفته ايم، روحيات و خلقيات انسان، در لابلاى همه اعمال او منعكس مى شود، و گاه، يك عمل كوچك، حاكى از يك روحيه ريشه دار است.

و از آنجا كه اسلام، تمام ابعاد زندگى را مورد توجه قرار داده، در اين زمينه نيز چيزى را فروگزار نكرده است.

در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ مَشى عَلَى الأَرْضِ إِخْتِيالاً لَعَنَهُ الأَرْضُ، وَ مَنْ تَحْتَها، وَ مَنْ فَوْقَها!: «كسى كه از روى غرور و تكبر، روى زمين راه رود زمين، و كسانى كه در زير زمين خفته اند، و آنها كه روى زمين هستند، همه او را لعنت مى كنند»!.(1)

باز در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: وَ نَهَى أَنْ يَخْتَالَ الرَّجُلُ فِي مَشْيِهِ وَ قَالَ مَنْ لَبِسَ ثَوْباً فَاخْتَالَ فِيهِ خَسَفَ اللَّهُ بِهِ مِنْ شَفِيرِ جَهَنَّمَ وَ كَانَ قَرِينَ قَارُونَ لِأَنَّهُ أَوَّلُ مَنِ اخْتَالَ!:

«پيامبر از راه رفتن مغرورانه و متكبرانه، نهى كرد و فرمود: كسى كه لباسى بپوشد و با آن كبر بورزد، خداوند او را در كنار دوزخ به قعر زمين مى فرستد و همنشين «قارون» خواهد بود، چرا كه او نخستين كسى بود كه غرور و كبر را بنياد نهاد».(2)

و نيز مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) فرمود: «خداوند ايمان را بر جوارح و اعضاى انسان واجب كرده، و در ميان آنها تقسيم نموده است: از جمله بر پاهاى انسان واجب كرده است، به سوى معصيت و گناه نرود، و در راه رضاى خدا گام بر دارد.

و لذا قرآن فرموده است: در زمين متكبرانه راه مرو!... و نيز فرموده: اعتدال را در راه رفتن رعايت كن».(3)

در روايت ديگر، اين ماجرا از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه از كوچه اى عبور مى فرمود: ديوانه اى را مشاهده كرد كه مردم، اطراف او را گرفته به او نگاه مى كنند فرمود: عَلى مَا اجْتَمَعَ هؤُلاءِ: «اينها براى چه اجتماع كرده اند»؟.

عرض كردند: عَلَى الْمَجْنُونِ يُصْرَعُ: «در برابر ديوانه اى كه دچار صرع و حمله هاى عصبى شده است».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) نگاهى به آنها كرد و فرمود: ما هذا بِمَجْنُون أَلا أُخْبِرُكُمْ بالْمَجْنُونِ حَقَّ الْمَجْنُونِ: «اين، ديوانه نيست، مى خواهيد ديوانه واقعى را به شما معرفى كنم»؟!

عرض كردند: آرى، اى رسول خدا!

فرمود: اِنَّ الْمَجْنُونَ: المُتَبَخْتِرُ فِى مَشْيَتِهِ، النّاظِرُ فِى عِطْفَيْهِ، المُحَرِّكُ جَنْبَيْهِ بِمَنْكِبَيْهِ فَذاكَ الْمَجْنُونُ وَ هذَا الْمُبْتَلى: «ديوانه واقعى كسى است كه: متكبرانه گام بر مى دارد، دائماً به پهلوهاى خود نگاه مى كند، پهلوهاى خود را به همراه شانه ها تكان مى دهد (و كبر و غرور از تمام وجود او مى بارد).

اين ديوانه واقعى است اما آن كه ديديد بيمار است»!.(4)

* * *


1 ـ «ثواب الاعمال»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 207.

2 ـ «امالى صدوق»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 207.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 28، باب ان الايمان مبثوث لجوارح البدن كلها.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 76، صفحه 303.

2 ـ آداب سخن گفتن

در اندرزهاى «لقمان» اشاره اى به آداب سخن گفتن شده بود، و در اسلام، باب وسيعى براى اين مسأله گشوده شده، از جمله اين كه:

تا سخن گفتن ضرورتى نداشته باشد، سكوت از آن بهتر است.

چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: السُّكُوتُ راحَةٌ لِلْعَقْلِ: «سكوت مايه آرامش فكر است».(1)

و در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) آمده است: مِنْ عَلاماتِ الْفِقْهِ: الْعِلْمُ وَ الْحِلْمُ وَ الصَّمْتُ، إِنَّ الصَّمْتَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْحِكْمَةِ: «از نشانه هاى فهم و عقل، داشتن آگاهى و بردبارى و سكوت است، سكوت، درى از درهاى حكمت است».(2)

اما در روايات ديگر تأكيد شده است: «در مواردى كه سخن گفتن لازم است، مؤمن بايد هرگز سكوت نكند».

«پيامبران به سخن گفتن دعوت شدند نه به سكوت».

«وسيله رسيدن به بهشت و رهائى از دوزخ، سخن گفتن به موقع است».(3)

* * *

 


1 و 2 و 3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحات 530 و 532.

 

 

 

3 ـ آداب معاشرت

آن قدر كه در روايات اسلامى به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهلبيت(عليهم السلام) به مسأله تواضع، حسن خلق و ملاطفت در برخوردها و ترك خشونت در معاشرت، اهميت داده شده است، به كمتر چيزى اهميت داده شده.

بهترين و گوياترين دليل در اين زمينه، خود روايات اسلامى است، كه نمونه هائى از آن را در اينجا از نظر مى گذرانيم:

1 ـ شخصى نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد عرض كرد: يَا رَسُولَ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) أَوْصِنِي فَكَانَ فِيمَا أَوْصَاهُ أَنْ قَالَ: الْقَ أَخَاكَ بِوَجْه مُنْبَسِط: «مرا سفارش كن! فرمود: برادر مسلمانت را با روى گشاده ملاقات كن».(1)

2 ـ در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: ما يُوضَعُ فِي مِيزَانِ امْرِء يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَفْضَلُ مِنْ حُسْنِ الْخُلُقِ!: «در روز قيامت، چيزى برتر و بالاتر از حسن خلق در ترازوى عمل كسى، نهاده نمى شود»!.(2)

3 ـ در حديث ديگرى از امام صادق (عليه السلام) آمده است: الْبِرُّ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ يَعْمُرانِ الدِّيَارَ وَ يَزِيدَانِ فِي الأَعْمَارِ: «نيكوكارى و حسن خلق، خانه ها را آباد، و عمرها را زياد مى كند».(3)

4 ـ و نيز از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده: أَكْثَرُ مَا تَلِجُ بِهِ أُمَّتِيَ الْجَنَّةَ تَقْوَى اللَّهِ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ: «بيشترين چيزى كه سبب مى شود، امت من به خاطر آن وارد بهشت شوند، تقواى الهى و حسن خلق است».(4)

5 ـ در مورد تواضع و فروتنى نيز از على(عليه السلام) مى خوانيم: زِيْنَةُ الشَّرِيْفِ التَّواضُعُ: «آرايش انسان هاى با شرافت، فروتنى است».(5)

6 ـ و بالاخره در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم: التَّواضُعُ اَصْلُ كُلِّ خَيْر نَفِيْس، وَ مَرْتَبَةٌ رَفِيْعَةٌ، وَ لَوْ كانَ لِلْتَّواضُعِ لُغَةٌ يَفْهَمُهَا الْخَلْقُ لَنَطَقَ عَنْ حَقايِقَ ما فِى مَخْفِيّاتِ الْعَواقِبِ... وَ مَنْ تَواضَعَ لِلّهِ شَرَفَهُ اللّهُ عَلى كَثِيْر مِنْ عِبادِهِ... وَ لَيْسَ للّهِ عَزَّوَجَلَّ عِبادَةٌ يَقْبَلُها وَ يَرْضاها اِلاّ وَ بابُهَا التَّواضُعُ:

«فروتنى ريشه هر خير و سعادتى است، تواضع، مقام والائى است، و اگر براى فروتنى زبان و لغتى بود كه مردم مى فهميدند، بسيارى از اسرار نهانى و عاقبت كارها را بيان مى كرد...

كسى كه براى خدا فروتنى كند، خدا او را بر بسيارى از بندگانش برترى مى بخشد...

هيچ عبادتى نيست كه مقبول درگاه خدا و موجب رضاى او باشد، مگر اين كه راه ورود آن فروتنى است».(6)

* * *

 20أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ لا هُدىً وَ لا كِتاب مُنِير

21وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ

22وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى وَ إِلَى اللّهِ عاقِبَةُ الأُمُورِ

23وَ مَنْ كَفَرَ فَلايَحْزُنْكَ كُفْرُهُ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

24نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلاً ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِلى عَذاب غَلِيظ

 

ترجمه:

20 ـ آيا نديديد خداوند آنچه را در آسمانها و زمين است مسخر شما كرده، و نعمت هاى آشكار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانى داشته است؟! ولى بعضى از مردم بدون هيچ دانش و هدايت و كتاب روشنگرى درباره خدا مجادله مى كنند!

21 ـ و هنگامى كه به آنان گفته شود: «از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد»!، مى گويند: «نه، بلكه ما از چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم»! آيا حتى اگر شيطان آنان را دعوت به عذاب آتش فروزان كند (باز هم تبعيت مى كنند)؟!

22 ـ كسى كه روى خود را تسليم خدا كند در حالى كه نيكو كار باشد به دستگيره محكمى چنگ زده (و به تكيه گاه مطمئنى تكيه كرده است); و عاقبت همه كارها به سوى خدا است.

23 ـ و كسى كه كافر شود، كفر او تو را غمگين نسازد; بازگشت همه آنان به سوى ما است، و ما آنها را از اعمالى كه انجام داده اند (و نتايج شوم آن) آگاه خواهيم ساخت; خداوند به آنچه درون سينه هاست آگاه است.

24 ـ ما اندكى آنها را از متاع دنيا بهره مند مى كنيم سپس آنها را به تحمل عذاب شديدى وادار مى سازيم!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 171.

2 و 3 و 4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحات 81 و 82، باب حسن الخلق.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 120.

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 121.

 

تفسير:

تكيه گاه مطمئن!

بعد از پايان اندرزهاى ده گانه «لقمان» در زمينه «مبدأ و معاد، راه و رسم زندگى و برنامه هاى اجتماعى و اخلاقى»، قرآن براى تكميل آن، به سراغ بيان نعمت هاى الهى مى رود، تا حسّ شكرگزارى مردم را برانگيزد، شكرى كه سرچشمه «معرفة اللّه» و انگيزه اطاعت فرمان او مى شود.(1)

روى سخن را به همه انسان ها كرده مى گويد: «آيا نديديد، خداوند آنچه را در آسمانها و زمين است مسخر فرمان شما كرد، كه در مسير منافع و سود شما حركت كنند»؟ (أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ).

تسخير موجودات آسمانى و زمينى، براى انسان، مفهوم وسيعى دارد: هم شامل امورى مى شود كه در قبضه اختيار او است و با ميل و اراده اش در مسير منافع خود به كار مى گيرد، مانند بسيارى از موجودات زمينى، و هم امورى كه در اختيار انسان نيست اما خداوند آنها را مأمور ساخته به انسان خدمت كنند، همچون خورشيد و ماه.

بنابراين، همه موجودات، مسخّر فرمان خدا در طريق سود انسان ها هستند خواه مسخّر فرمان انسان باشند، يا نه؟ و به اين ترتيب «لام» در «لَكُم»، «لام منفعت» است.(2)

آن گاه مى افزايد: «خداوند نعمت هاى خود را ـ اعم از نعمت هاى ظاهر و باطن ـ بر شما گسترده و افزون ساخت» (وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً).

«أَسْبَغ» از ماده «سَبْغ» (بر وزن صبر) در اصل به معنى پيراهن يا زره گشاد و وسيع و كامل است، سپس به نعمت گسترده و فراوان نيز اطلاق شده است.

در اين كه: منظور از نعمت هاى «ظاهر» و «باطن» در اين آيه چيست؟ مفسران بسيار سخن گفته اند:

بعضى، نعمت «ظاهر» را چيزى مى دانند كه براى هيچ كس قابل انكار نيست همچون آفرينش حيات و انواع روزى ها و نعمت هاى «باطن» را اشاره به امورى مى دانند كه بدون دقت و مطالعه قابل درك نيست (مانند بسيارى از قدرتهاى روحى و غرائز سازنده).

بعضى، نعمت «ظاهر» را اعضاى ظاهر و نعمت «باطن» را قلب شمرده اند.

بعضى ديگر، نعمت «ظاهر» را زيبائى صورت و قامت راست و سلامت اعضاء و نعمت «باطن» را «معرفة اللّه» دانسته اند.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «ابن عباس» از آن حضرت در اين زمينه سؤال كرد، فرمود: «اى ابن عباس! «نعمت ظاهر»، اسلام است، و آفرينش كامل و منظم تو به وسيله پروردگار و روزى هائى كه به تو ارزانى داشته.

و اما «نعمت باطن»، پوشاندن زشتى هاى اعمال تو و رسوا نكردنت در برابر مردم است».(3)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «نعمت آشكار، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و معرفة اللّه و توحيد است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آورده، و اما نعمت پنهان، ولايت ما اهلبيت(عليهم السلام) و پيمان دوستى با ما است».(4)

ولى، در حقيقت هيچ گونه منافاتى در ميان اين تفسيرها، وجود ندارد و هر كدام يكى از مصداقهاى روشن نعمت ظاهر و باطن را بيان مى كند، بى آن كه مفهوم گسترده آن را محدود سازد.

و در پايان آيه، از كسانى سخن مى گويد كه نعمت هاى بزرگ الهى را كه از درون و برون، انسان را احاطه كرده، كفران مى كنند، و به جدال و ستيز در برابر حق برمى خيزند، مى فرمايد: «بعضى از مردم هستند كه درباره خداوند بدون هيچ دانش و هدايت و كتاب روشنى، مجادله مى كنند» (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ لا هُدىً وَ لا كِتاب مُنِير).

و به جاى اين كه: بخشنده آن همه نعمت هاى آشكار و نهان را بشناسند، رو به سوى شرك و انكار، از سر جهل و لجاجت مى آورند.

در اين كه: فرق ميان «علم»، «هدايت» و «كتاب منير» چيست؟ شايد بهترين بيان اين باشد كه: «علم» اشاره به ادراكاتى است كه انسان از طريق عقل و خرد خويش درك مى كند، و «هدى» اشاره به معلمان و رهبران الهى و آسمانى و دانشمندانى است كه مى توانند در اين مسير دست او را بگيرند و به سر منزل مقصود برسانند، و «كتاب منير» كتابهاى آسمانى مى باشد كه از طريق وحى، قلب و جان انسان را پر فروغ مى سازند.

در حقيقت، اين گروه لجوج نه خود دانشى دارند، و نه به دنبال راهنما و رهبرى هستند، و نه از وحى الهى استمداد مى جويند، و چون راه هدايت در اين سه امر، منحصر است لذا با ترك آنها به وادى گمراهى و وادى شياطين كشيده شده اند.

* * *

آيه بعد، به منطق ضعيف و سست اين گروه گمراه اشاره كرده مى گويد: «هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه خداوند نازل كرده، پيروى كنيد مى گويند: نه، ما از چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم»! (وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا).

و از آنجا كه پيروى از نياكان جاهل و منحرف، جزء هيچ يك از طرق سه گانه هدايت آفرين فوق نيست، قرآن از آن به عنوان راه شيطانى ياد كرده مى فرمايد: «آيا حتى اگر شيطان آنها را دعوت به عذاب آتش فروزان كند باز هم بايد از او تبعيت كنند»؟! (أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ).(5)

در حقيقت، قرآن در اينجا پوشش پيروى از سنت نياكان را كه ظاهرى فريبنده دارد، كنار مى زند و چهره واقعى عمل آنها را كه همان پيروى از شيطان در مسير آتش دوزخ و جهنم است، آشكار مى سازد.

آرى، رهبرى شيطان به تنهائى كافى است كه انسان با آن مخالفت كند، هر چند در لفافه هاى دعوت به سوى حق بوده باشد، كه مسلماً يك پوشش انحرافى است و دعوت به سوى آتش دوزخ نيز، به تنهائى براى مخالفت كافى است هر چند دعوت كننده مجهول الحال باشد، حال اگر دعوت كننده شيطان، و دعوتش به سوى آتش افروخته جهنم باشد، تكليف روشن است.

آيا هيچ عاقلى دعوت پيامبران الهى به سوى بهشت را رها مى كند، و به دنبال دعوت شيطان به سوى جهنم مى رود؟!

* * *

سپس، به بيان حال دو گروهِ مؤمن خالص و كفار آلوده پرداخته، آنها را در مقايسه با يكديگر، و مقايسه با آنچه در مورد پيروان شيطان و مقلدان كور و كر نياكان، بيان كرده، قرار داده، مى گويد: «كسى كه قلب و جان خود را تسليم خدا كند و در آستان پروردگار، سر تسليم و اطاعت فرود آورد ـ در حالى كه محسن و نيكوكار باشد ـ به دستگيره محكمى چنگ زده است» (وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى).

منظور از «تسليم وجه براى خدا» در حقيقت، اشاره به توجه كامل با تمام وجود به ذات پاك پروردگار است; زيرا «وجه» (به معنى صورت) به خاطر آن كه شريفترين عضو بدن و مركز مهمترين حواس انسانى است، به عنوان كنايه از ذات او به كار مى رود.

تعبير به «هُوَ مُحْسِنٌ» از قبيل ذكر عمل صالح بعد از ايمان است.

«چنگ زدن به دستگيره محكم»، تشبيه لطيفى از اين حقيقت است كه انسان براى نجات از قعر درّه مادّيگرى و ارتقاء به بلندترين قله هاى معرفت، معنويت و روحانيت، نياز به يك وسيله محكم و مطمئن دارد، اين وسيله چيزى جز ايمان و عمل صالح نيست، غير آن، همه پوسيده و پاره شدنى و مايه سقوط و مرگ است، علاوه بر اين، آنچه باقى مى ماند اين وسيله است، و بقيه، همه فانى و نابود شدنى است.

و لذا، در پايان آيه مى فرمايد: «عاقبت همه كارها به سوى خدا است» (وَ إِلَى اللّهِ عاقِبَةُ الأُمُورِ).

در حديثى كه در تفسير «برهان» از طرق اهل سنت از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، چنين آمده: سَيَكُونُ بَعْدِى فِتْنَةٌ مُظْلِمَةٌ، النّاجِى مِنْها مَنْ تَمَسَّكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى.

فَقِيْلَ يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ مَا الْعُرْوَةُ الْوُثْقى؟

قالَ: وِلايَةُ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ.

قِيْلَ يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ مَنْ سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ؟

قالَ: أَمِيْرُالْمُؤْمِنِيْنَ.

قِيْلَ يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ مَنْ أَمِيْرُالْمُؤْمِنِيْنَ؟

قالَ: مَوْلَى الْمُسْلِمِيْنَ وَ اِمامُهُمْ بَعْدِى.

قِيْلَ: يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ مَنْ مَوْلَى الْمُسْلِمِيْنَ وَ اِمامُهُمْ بَعْدَكَ؟

قالَ: أَخِى عَلِىُّ بْنُ أَبِيْطالِب(عليه السلام):

«بعد از من فتنه اى تاريك و ظلمانى خواهد بود تنها كسانى از آن رهائى مى يابند كه به «عروة الوثقى» چنگ زنند.

عرض كردند: اى رسول خدا عروة الوثقى چيست؟

فرمود: ولايت سيد اوصياء است.

عرض كردند: يا رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) سيد اوصياء كيست؟

فرمود: اميرمؤمنان.

عرض كردند: اميرمؤمنان كيست؟

فرمود: مولاى مسلمانان و پيشواى آنان بعد از من.

باز براى اين كه پاسخ صريحترى بگيرند عرض كردند: او كيست؟

فرمود: برادرم «على بن ابيطالب»(عليه السلام)».(6)

روايات ديگرى نيز در همين زمينه كه منظور از «عروة الوثقى» دوستى «اهلبيت»(عليهم السلام) يا دوستى «آل محمد»(صلى الله عليه وآله) يا امامان از فرزندان «حسين»(عليه السلام) است نقل شده.(2)

بارها گفته ايم كه اين تفسيرها بيان مصداق هاى روشن است، و منافات با مصاديق ديگرى همچون توحيد و تقوى و مانند آن ندارد.

* * *

آن گاه به بيان حال گروه دوم، پرداخته مى گويد: «كسى كه كافر شود و اين حقايق روشن را انكار كند، كفر او تو را غمگين نسازد» (وَ مَنْ كَفَرَ فَلايَحْزُنْكَ كُفْرُهُ).

چرا كه تو وظيفه ات را به خوبى انجام داده اى، او است كه بر خويشتن ظلم و ستم مى كند.

اين گونه تعبيرات، كه در قرآن مجيد مكرر آمده است، نشان مى دهد: پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) از اين كه مشاهده مى كرد، گروهى جاهل و لجوج، راه خدا را با اين همه دلائل روشن و نشانه هاى واضح، ترك مى گويند و به بيراهه سر مى نهند، سخت رنج مى برد، و آن قدر غمگين، و اندوهناك مى شد كه بارها خداوند او را دلدارى مى دهد، و چنين است راه و رسم يك رهبر دلسوز!

و نيز نگران مباش كه گروهى در دنيا با اين كه كفر مىورزند، و ظلم و ستم مى كنند، از نعمت هاى الهى متنعم اند، و گرفتار مجازات نيستند، زيرا دير نشده است «بازگشت همه آنها به سوى ما است و ما آنها را از اعمالشان و نتائج تلخ و شوم آن، آگاه مى سازيم» (إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا).

نه تنها از اعمالشان آگاهيم كه از نيات و اسرار درون دلهايشان نيز باخبريم «زيرا خداوند از آنچه در درون سينه ها است آگاه است» (إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

اين تعبير كه خداوند مردم را در قيامت از اعمالشان با خبر مى سازد، يا از آنچه در آن اختلاف داشتند با خبر مى كند، در آيات فراوانى از قرآن مجيد نازل شده و با توجه به اين كه: «نُنَبِّئُهُمْ» از ماده «نبأ» مى باشد، و «نبأ» طبق آنچه «راغب» در «مفردات» آورده به خبرى گفته مى شود كه، محتوا و فايده مهمى دارد و صريح و آشكار و خالى از هرگونه كذب است، روشن مى شود كه اين تعبيرات اشاره به آن است كه: خداوند در قيامت چنان افشاگرى از اعمال انسان ها مى كند كه جاى هيچ گونه اعتراض و انكار براى كسى باقى نمى ماند، آنچه را مردم در اين دنيا انجام مى دهند و غالباً به دست فراموشى مى سپارند، همه را مو به مو ظاهر مى سازد، و براى حساب و جزا آماده مى كند.

حتى آنچه در دل انسان مى گذرد، و هيچ كس جز خدا از آن آگاه نيست، همه را به صاحبان آنها گوشزد مى كند!.

* * *

پس از آن مى افزايد: بهره آنها از زندگى دنيا تو را شگفت زده نكند، «ما كمى از متاع دنيا در اختيار آنان مى گذاريم ـ و متاع دنيا هر چه باشد كم و ناچيز است ـ سپس آنها را بالاجبار به عذاب شديد مى كشانيم» عذابى مستمر و دردناك (نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلاً ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِلى عَذاب غَلِيظ).

اين تعبير، ممكن است اشاره به آن باشد كه: آنها تصور نكنند، در اين جهان از قبضه قدرت خداوند خارجند، خود او مى خواهد آنها را براى آزمايش و اتمام حجت و مقاصدى ديگر، آزاد بگذارد، و همين متاع قليل به آنها نيز از سوى او است، و چقدر متفاوت است حال اين گروه، كه ذليلانه و بالاجبار به عذاب غليظ الهى كشانده مى شوند، با آنها كه تمام وجودشان در اختيار خدا است و چنگ به «عروة الوثقى» زده اند، در دنيا پاك و نيكوكار زندگى مى كنند و در آخرت در جوار رحمت الهى متنعم اند.

* * *

 25وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ

26لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ إِنَّ اللّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ

27وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الأَرْضِ مِنْ شَجَرَة أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُر ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ

28ما خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلاّ كَنَفْس واحِدَة إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ

29أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي إِلى أَجَل مُسَمّىً وَ أَنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ

30ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ

 

ترجمه:

25 ـ و هر گاه از آنان سؤال كنى: «چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است»! مسلماً مى گويند: «اللّه» بگو: «الحمد للّه (كه خود شما معترفيد)»! ولى بيشتر آنان نمى دانند!

26 ـ آنچه در آسمان ها و زمين است از آن خداست; چرا كه خداوند بى نياز و شايسته ستايش است.

27 ـ و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا (براى آن مركب گردد، و) هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد; خداوند عزيز و حكيم است.

28 ـ آفرينش و برانگيختن (و زندگى دوباره) همه شما (در قيامت) همانند يك فرد بيش نيست; خداوند شنوا و بيناست!

29 ـ آيا نديدى كه خداوند شب را در روز و روز را در شب داخل مى كند، و خورشيد و ماه را مسخر ساخته و هر كدام تا سر آمد معينى به حركت خود ادامه مى دهند؟! خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

30 ـ اينها همه به دليل آن است كه خداوند حق است، و آنچه غير از او مى خوانند باطل است، و خداوند بلند مقام و بزرگ مرتبه است!


1 ـ بعضى از مفسران مانند «آلوسى» در «روح المعانى» و «فخر رازى» در تفسير «كبير» آيات مورد بحث را مربوط به آيات قبل از ذكر وصاياى لقمان دانسته اند كه مشركان را مخاطب ساخته مى گويد: «اين خلق خدا است نشان دهيد بت ها چه آفرينشى داشتند»؟ و در آيات مورد بحث مى گويد: «آيا نديديد كه خداوند آنچه را در آسمان ها و زمين است مسخّر شما گردانيد»، ولى، ذيل اين آيه و آيات بعد از آن و رواياتى كه در تفسير آن وارد شده با عموميت مفهوم آيه سازگارتر است.

2 ـ درباره تسخير موجودات براى انسان در جلد 10، ذيل آيه 2 سوره «رعد»، صفحه 120 بحث هاى ديگرى نيز داشته ايم.

3 و 4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 320، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ مفسران معمولاً «لَو» را در اينجا به معنى شرطيه گرفته اند كه جزاى آن محذوف است و در تقدير چنين است: «لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ أَ يَتَّبِعُونَهُ»؟.

6 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 279، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ براى توضيح بيشتر به تفسير «برهان»، جلد 3، صفحات 278 و 279 مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

ده وصف از اوصاف پروردگار

در شش آيه فوق، مجموعه اى از صفات خداوند بيان شده است كه در حقيقت ده صفت عمده يا ده اسم از اسماء الحسنى را بيان مى كند:

غنى، حميد، عزيز، حكيم، سميع، بصير، خبير، حق، على و كبير.

اين از يك نظر، و از سوى ديگر، در آيه نخست از «خالقيت» خداوند سخن مى گويد، در آيه دوم از «مالكيت مطلقه» او، در آيه سوم از «علم بى انتهايش» بحث مى كند و در آيه چهارم و پنجم از «قدرت نامتناهيش».

و در آخرين آيه نتيجه مى گيرد: كسى كه داراى اين صفات است «حق» است و غير از او همه باطل و هيچ و پوچند.

با توجه به اين بحث اجمالى، به شرح آيات باز گرديم:

نخست مى فرمايد: «اگر از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ به طور قطع در پاسخ مى گويند: اللّه» (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ).

اين تعبير كه در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود (سوره «عنكبوت» آيه 61 ـ 63، «زمر» 38، «زخرف» 9) از يك سو، دليل بر اين است كه مشركان هرگز منكر توحيد خالق نبودند، و نمى توانستند خالقيت را براى بتها قائل شوند، تنها به شرك در عبادت و شفاعت بتها معتقد بودند.

و از سوى ديگر، دليل بر فطرى بودن توحيد و تجلى اين نور الهى در سرشت همه انسان ها است.

بعد از آن مى گويد: حال كه آنها به توحيد خالق معترفند: «بگو حمد و ستايش مخصوص «اللّه» است كه خالق همه چيز مى باشد، نه بتها كه خود مخلوق اويند، ولى اكثر آنها نمى دانند و نمى فهمند كه: عبادت بايد منحصر به خالق جهان باشد» (قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ).

* * *

پس از آن به مسأله «مالكيت» حق مى پردازد; چرا كه بعد از ثبوت خالقيت، نياز به دليل ديگرى بر مالكيت او نيست، مى فرمايد: «از آن خدا است آنچه در آسمان ها و زمين است» (لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

بديهى است آن كس كه «خالق» و «مالك» است، «مدبّر» امور جهان نيز مى باشد و به اين ترتيب، بخشهاى سه گانه توحيد (توحيد خالقيت، توحيد مالكيت و توحيد ربوبيت) ثابت مى گردد.

و كسى كه چنين است از همه چيز بى نياز، و شايسته هرگونه ستايش است به همين دليل، در پايان آيه مى افزايد: «خداوند غنى و حميد است» (إِنَّ اللّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ).

او «غنىّ» على الاطلاق، و «حميد» از هر نظر است، چرا كه هر موهبتى در جهان است به او باز مى گردد، و هر كس هر چه دارد از او دارد، و خزائن همه خيرات به دست او است و اين دليل زنده غناى او مى باشد.

و از آنجا كه «حمد» به معنى ستايش بر كار نيكى است كه با اختيار از كسى سر مى زند، و هر نيكى در جهان مى بينيم، از سوى پروردگار است، پس همه ستايشها از آن او است، حتى اگر ما زيبائى گل را مى ستائيم و جاذبه عشق هاى ملكوتى را توصيف مى كنيم، و عظمت كار يك ايثارگر جانباز را ارج مى نهيم، باز در حقيقت او را مى ستائيم كه اين زيبائى و آن جاذبه و عظمت نيز از او است، پس او «حميد على الاطلاق» است.

* * *

آيه بعد، ترسيمى از علم بى پايان خدا است، كه با ذكر مثالى بسيار گويا و رسا مجسم شده است.

قبلاً ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه مطابق آنچه در تفسير «على بن ابراهيم» آمده است: «گروهى از يهود، هنگامى كه پيرامون مسأله روح از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سؤال كردند و قرآن در پاسخ آنها گفت: قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِيلاً: «روح از فرمان پروردگار من است، و بهره شما از علم جز اندكى بيش نيست».

اين سخن بر آنان گران آمد، و از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيدند كه آيا اين فقط درباره ما است، فرمود: نه، همه را شامل مى شود (حتى ما را).

ولى آنها افزودند: اى محمد! تو در مورد خود گمان مى كنى بهره كمى از علم دارى در حالى كه قرآن به تو داده شده، و به ما هم «تورات»، در قرآنت آمده است: «كسى كه حكمت به او داده شده، خير كثير به او داده شده است» اين سخنان با هم سازگار نيست!

در اينجا آيه «وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الأَرْضِ مِنْ شَجَرَة أَقْلامٌ...» (آيه مورد بحث) نازل شد، و روشن ساخت: علم انسان هر قدر هم گسترده باشد، در برابر علم خداوند ذره بى مقدارى بيش نيست، و آنچه نزد شما بسيار است نزد خدا بسيار كم است.(1)

نظير اين روايت را از طريق ديگرى در ذيل آيه 109 سوره «كهف» بيان كرديم.

به هر حال، قرآن مجيد براى ترسيم علم نامتناهى خداوند، چنين مى گويد: «اگر آنچه روى زمين از درختان است قلم شوند، و دريا براى آن مركب گردد، و هفت دريا بر اين دريا افزوده شود، تا علم خدا را بنويسند، اينها همه تمام مى شوند اما كلمات خدا پايان نمى گيرد، خداوند عزيز و حكيم است» (وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الأَرْضِ مِنْ شَجَرَة أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُر ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ).

«يَمُدُّهُ» از ماده «مداد» به معنى مركب يا ماده رنگينى است كه با آن مى نويسند، و در اصل از «مدّ» به معنى كشش گرفته شده; زيرا خطوط به وسيله كشش قلم بر صفحه كاغذ پيدا مى شود.

بعضى از مفسران، معنى ديگرى نيز براى آن نقل كرده اند و آن «روغنى» است كه در چراغ مى ريزند و سبب روشنائى چراغ است، و هر دو معنى در واقع به يك ريشه باز مى گردد.

«كَلِمات» جمع «كلمه» است و در اصل به معنى الفاظى است كه انسان با آن سخن مى گويد، سپس به معنى گسترده ترى اطلاق شده، و آن هر چيزى است كه مى تواند بيانگر مطلبى باشد، و از آنجا كه مخلوقات گوناگون اين جهان هر كدام بيانگر ذات پاك خدا و علم و قدرت اويند، به هر موجودى «كلمة اللّه» اطلاق شده، مخصوصاً در مورد موجودات شريف تر و باعظمت تر، اين تعبير به كار رفته، چنان كه درباره مسيح(عليه السلام) در آيه 171 سوره «نساء» مى خوانيم: «إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَ كَلِمَتُهُ» (نظير همين معنى در آيه 45 سوره «آل عمران» نيز آمده است).

سپس، به همين مناسبت «كلمات اللّه» به معنى علم و دانش پروردگار به كار رفته است.

اكنون بايد درست بينديشيم كه: براى نوشتن تمام معلومات يك انسان، گاه يك قلم با مقدارى مركب، كفايت مى كند، حتى ممكن است با همين يك قلم انسان هاى ديگرى نيز مجموعه معلوماتشان را بر صفحه كاغذ بياورند ولى قرآن مى گويد: «اگر تمام درختان روى زمين قلم شوند».

مى دانيم گاه از يك درخت تنومند، از ساقه و شاخه هايش، هزاران، بلكه ميليونها قلم به وجود مى آيد، و با در نظر گرفتنِ حجم عظيم درختان روى زمين، و جنگل هائى كه بسيارى از كوه ها و دشت ها را پوشانيده است، و تعداد قلم هائى كه از آن به وجود مى آيد، و همچنين اگر تمام اقيانوسهاى روى زمين كه تقريباً سه چهارم صفحه كره زمين را با عمق و ژرفاى بسيار پوشانيده است مركب شوند، چه وضع عجيبى را براى نوشتن ايجاد مى كند و چقدر علوم و دانش ها را با آن مى توان نوشت!.

مخصوصاً با توجه به افزوده شدن هفت درياى ديگر به آن، كه هر كدام از آنها معادل تمام اقيانوسهاى روى زمين باشد،(2) و بالاخص با توجه به اين كه عدد هفت در اينجا به معنى تعداد نيست بلكه براى تكثير است و اشاره به درياهاى بى حساب مى كند، روشن مى شود كه وسعت دامنه علم خداوند، تا چه حد گسترده است و تازه همه اينها پايان مى گيرد، و باز علوم او پايان نخواهد گرفت.

آيا ترسيمى براى بى نهايت، از اين جالب تر و زيباتر به نظر مى رسد؟ اين عدد به قدرى زنده و گويا است كه امواج فكر انسان را در افقهاى بيكران و نامحدود با خود همراه مى برد، و غرق در حيرت و ابهت مى كند.

با توجه به اين بيان گويا و روشن، انسان احساس مى كند: معلوماتش در برابر آنچه در علم خدا است همچون يك صفر در برابر بى نهايت است، و شايسته است فقط بگويد: «دانش من به آنجا رسيده كه به نادانى خود پى برده ام» حتى تشبيه به قطره و دريا براى بيان اين واقعيت، نارسا به نظر مى رسد.

از جمله نكاتِ لطيفى كه در آيه، به چشم مى خورد، اين است كه «شجره» به صورت مفرد، و «اقلام» به صورت جمع آمده، تا بيانگر تعداد فراوان قلم هائى باشد كه از يك درخت با تمام ساقه و شاخه هايش، به وجود مى آيد.

و نيز تعبير «البحر» به صورت مفرد و «الف و لام جنس» براى آن است كه تمام اقيانوسهاى روى زمين را شامل شود، به خصوص اين كه: تمام اقيانوسهاى جهان با هم مربوط و متصلند و در واقع در حكم يك درياى پهناورند.

و جالب اين كه: درباره «قلم ها» سخن از قلم هاى اضافى و كمكى نمى كند اما درباره اقيانوسها سخن از هفت درياى ديگر به ميان مى آورد; چرا كه به هنگام نوشتن، قلم بسيار كم مصرف مى شود، آنچه بيشتر مصرف مى گردد مركّب است.

انتخاب كلمه «سبع» (هفت) در لغت عرب براى تكثير، شايد از اين نظر باشد كه پيشينيان عدد كرات منظومه شمسى را هفت مى دانستند (و در واقع آنچه از منظومه شمسى امروز نيز با چشم غير مسلح ديده مى شود، هفت كره بيش نيست ) و با توجه به اين كه: «هفته» به صورت يك دوره كامل زمان، هفت روز بيشتر نيست و تمام كره زمين را نيز به هفت منطقه تقسيم مى كردند، و نام هفت اقليم بر آن گذارده بودند، روشن مى شود كه: چرا «هفت» به عنوان يك عدد كامل در ميان آحاد و براى بيان كثرت به كار رفته است.(3)

* * *

بعد از ذكر علم بى پايان پروردگار، سخن از قدرت بى انتهاى او به ميان مى آورد و مى فرمايد: «آفرينش همه شما و نيز برانگيخته شدن شما بعد از مرگ، همانند يك فرد بيش نيست، خداوند شنوا و بينا است» (ما خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلاّ كَنَفْس واحِدَة إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ).

بعضى از مفسران گفته اند: جمعى از كفار قريش، از روى تعجب و استبعاد در مسأله معاد مى گفتند: خداوند ما را به گونه هاى مختلفى، و در طى مراحل گوناگون آفريده است: روزى نطفه بوديم، پس از آن علقه شديم، بعد مضغه گشتيم، و سپس تدريجاً به صورتهاى گوناگون در آمديم، چگونه خداوند همه ما را در يك ساعت آفرينش جديدى مى دهد؟

آيه مورد بحث نازل شد و به سخن آنها پاسخ گفت.

در حقيقت آنها از اين نكته غافل بودند كه: مفاهيمى همچون «سخت»، «آسان»، «كوچك» و «بزرگ» براى موجوداتى همچون ما كه قدرت محدودى داريم، قابل تصور است، ولى در برابر قدرت بى پايان حق، همگى يكسان و برابر مى باشند، آفرينش يك انسان با آفرينش همه انسان ها هيچ تفاوتى ندارد، و آفرينش يك موجود، در يك لحظه يا در طول ساليان دراز در پيشگاه قدرت او يكسان است.

اگر تعجب كفار قريش از اين بوده است كه: چگونه اين طبايع مختلف، و اشكال گوناگون و شخصيتهاى متنوع، آن هم بعد از آنكه بدن انسان خاك شد و خاكها پراكنده گشتند و به هم آميختند، ممكن است از هم جدا شوند و هر كدام به جاى خود باز گردند؟.

پاسخ آن را علم بى پايان، و قدرت بى انتهاى خداوند مى دهد.

او چنان روابطى در ميان موجودات بر قرار ساخته كه يك واحد، همچون يك مجموعه، و يك مجموعه همانند يك واحد است.

اصولاً انسجام و به هم پيوستگى اين جهان، آن چنان است كه هر كثرتى در آن به وحدت باز مى گردد، و خلقت مجموع انسان ها از همان اصولى تبعيت مى كند، كه خلقت يك انسان تبعيت دارد.

و اگر تعجب آنها از كوتاهى زمان بوده كه: چگونه مراحلى را كه انسان از حال نطفه تا دوران جوانى طى ساليان دراز، طى مى كند، ممكن است در لحظات كوتاهى طى شود؟ پاسخ آن را نيز قدرت پروردگار مى دهد، ما در جهان جانداران اطفال انسان را مى بينيم كه بايد مدتها طول بكشد تا راه رفتن را به خوبى ياد بگيرند يا قادر به استفاده از هر نوع غذا شوند، در حالى كه جوجه پرندگان را مى بينيم همين كه: سر از تخم بيرون آوردند و متولد شدند، برمى خيزند و راه مى روند و حتى بعضى بدون نياز به مادر غذا مى خورند، اينها نشان مى دهد: اين گونه مسائل در برابر قدرت خداوند، تأثيرى ندارد.

ذكر «سميع» و «بصير» بودن خداوند، در پايان اين آيه، ممكن است پاسخ به ايراد ديگرى از ناحيه مشركان باشد كه به فرض، همه انسان ها با تنوع خلقتى كه دارند و با تمام ويژگيهايشان در ساعت معينى برانگيخته شوند، ولى اعمال آنها و سخنانشان چگونه مورد حساب قرار مى گيرد؟ اعمال و گفتار، امورى هستند كه بعد از وجود نابود مى شوند.

قرآن پاسخ مى دهد: خداوند شنوا و بينا است، تمام سخنان آنها را شنيده و همه اعمالشان را ديده (به علاوه فنا و نابودى مطلق در اين جهان مفهوم ندارد، بلكه اعمال و اقوالشان همواره موجود خواهد بود).

از اين گذشته، جمله فوق تهديدى است نسبت به اين بهانه جويان كه خداوند از گفتگوهاى شما براى سمپاشى در افكار عمومى بى خبر نيست، و حتى از آنچه در دل داريد، و بر زبان جارى نكرده ايد نيز آگاه است.

* * *

آيه بعد، تأكيد و بيان ديگرى است براى قدرت واسعه خداوند، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «آيا نديدى كه خداوند شب را در روز، و روز را در شب داخل مى كند»؟ (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ).

و نيز آيا نديدى كه «خداوند خورشيد و ماه را در مسير منافع انسان ها مسخر ساخته»؟ (وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ).

و «هر كدام تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهند» (كُلٌّ يَجْرِي إِلى أَجَل مُسَمّىً).

«و اين كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است»؟ (وَ أَنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ).

«ولوج» در اصل به معنى «دخول» است، و داخل كردن شب در روز، و روز در شب، ممكن است اشاره به افزايش تدريجى و كوتاه شدن شب و روز در طول سال باشد، كه تدريجاً از يكى كاسته، و به صورت نامحسوسى بر ديگرى مى افزايد، تا فصول چهار گانه سال با ويژگى ها و آثار پر بركتش ظاهر گردد (تنها در دو نقطه از روى زمين است كه اين تغيير تدريجى و فصول چهار گانه نيست يكى نقطه حقيقى قطب شمال و جنوب است كه در طول سال، شش ماه شب، و شش ماه روز مى باشد، و ديگرى خط باريك و دقيق استوا است كه در تمام سال، شب و روز يكسان است).

و يا اشاره به اين باشد كه تبديل شب به روز، و روز به شب، به خاطر وجود جو زمين به طور ناگهانى صورت نمى گيرد، تا انسان و همه موجودات زنده را در برابر خطرات مختلف قرار دهد، بلكه نخستين اشعه آفتاب از هنگام طلوع فجر در اعماق تاريكى نفوذ كرده، كم كم نفوذ بيشترى پيدا مى كند، تا تمام صفحه آسمان را بگيرد، درست به عكس چيزى كه به هنگام پايان روز و دخول شب تحقق مى يابد.

اين انتقال تدريجى و كاملاً منظم و حساب شده، از مظاهر قدرت خدا است.

البته اين دو تفسير، با هم منافاتى ندارند و ممكن است جمعاً در معنى آيه منظور باشند.

در مورد تسخير «شمس» و «قمر» و ساير كرات آسمانى براى انسان ها ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ منظور، تسخير در راه خدمت به انسان است، و به تعبير ديگر «لام» در «سَخَّرَ لَكُم» لام نفع است، نه لام اختصاص، و اين تعبير در قرآن مجيد در مورد خورشيد و ماه، شب و روز و نهرها و درياها و كشتى ها آمده است، و همه اينها بيانگر عظمت شخصيت انسان و گستردگى نعمت هاى خداوند در مورد او است كه تمام موجودات زمين و آسمان، به فرمان خدا سرگشته و فرمانبردار او هستند و با اين حال شرط انصاف نيست كه او فرمان نبرد.(4)

جمله «كُلٌّ يَجْرِي إِلى أَجَل مُسَمّىً» اشاره به اين است كه: اين نظام حساب شده و دقيق تا ابد، ادامه نمى يابد، و پايان و سرانجامى دارد كه همراه با پايان گرفتن دنيا است، همان چيزى كه در سوره «تكوير» چنين از آن ياد شده است: : إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ: «هنگامى كه خورشيد بى فروغ گردد * و ستارگان به تيرگى گرايند...».

ارتباط جمله «أَنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ» با توجه به آنچه در بالا گفتيم، با اين بحث روشن مى شود; زيرا خداوندى كه خورشيد و ماه با عظمت را با آن حساب دقيق به كار گرفته، و شب و روز را با آن نظم مخصوص هزاران و ميليونها سال وارد يكديگر مى كند، چنين پروردگارى چگونه ممكن است از اعمال انسان ها بى خبر بماند؟ آرى او هم اعمال را مى داند و هم نيات و انديشه ها را.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، به صورت يك نتيجه گيرى جامع و كلى مى فرمايد: «اينها دليل بر آن است كه: خداوند حق است، و آنچه غير از او مى خوانند باطل است، و خداوند بلند مقام و بزرگ مرتبه است» (ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ).(5)

مجموع بحث هائى كه در آيات قبل، پيرامون خالقيت و مالكيت و علم و قدرت بى انتهاى پروردگار آمده بود، اين امور را اثبات كرد كه «حق» تنها او است و غير او زائل و باطل و محدود و نيازمند است، و «علىّ و كبير» كه از هر چيز برتر و از توصيف بالاتر است، ذات پاك او مى باشد و به گفته شاعر:

أَلا كُلُّ شَىْء ما خَلاَ اللّهُ باطِلٌ *** وَ كُلُّ نَعِيْم لا مُحالَةَ زائِلٌ:

«آگاه باشيد، هر چه جز خدا است باطل است و هر نعمتى سرانجام، زوال پذير است».(6)

اين سخن را به تعبير فلسفى مى توان چنين بيان كرد:

حق اشاره به وجود حقيقى و پايدار است، و در اين جهان آن وجود حقيقى كه قائم بالذات و ثابت و بر قرار و جاودانى باشد، تنها او است، و بقيه هر چه هست در ذات خود وجودى ندارد، و عين بطلان است كه هستى خود را از طريق وابستگى به آن وجود حق، پيدا مى كند، و هر لحظه نظر لطفش را از آنها بر گيرد در ظلمات فنا و نيستى، محو و ناپديد مى شود.

به اين ترتيب، هر قدر ارتباط موجودات ديگر به وجود حق تعالى بيشتر گردد به همان نسبت حقانيت بيشترى كسب مى كند.

به هر حال، همان گونه كه گفتيم: اين آيات مجموعه اى از ده صفت از صفات برجسته خدا، و ده اسم از اسماء حسناى او است، و مشتمل بر دلائل قوى و انكار ناپذيرى بر بطلان هرگونه شرك و لزوم توحيد در تمام مراحل عبوديت است.

* * *

 31أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِكُلِّ صَبّار شَكُور

32وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاّ كُلُّ خَتّار كَفُور

 

ترجمه:

31 ـ آيا نديدى كشتى ها در درياها، و به (بركت) نعمت او حركت مى كنند تا بخشى از آياتش را به شما نشان دهد؟! در اينها نشانه هائى است براى كسانى كه شكيبا و شكرگزارند!

32 ـ و هنگامى كه (در سفر دريا) موجى همچون ابرها آنان را بپوشاند (بالاى سرشان قرار گيرد)، خدا را با اخلاص مى خوانند، اما وقتى آنها را به خشكى رساند و نجات داد، بعضى راه اعتدال را پيش مى گيرند (در حالى كه بعضى ديگر راه كفر را پيش مى گيرند) ولى آيات ما را هيچ كس جز پيمان شكنان ناسپاس انكار نمى كنند.


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 279.

2 ـ واژه «البحر» در آيه فوق اشاره به مجموع درياهاى روى زمين است زيرا «الف و لام» آن جنس و در اينجا به معنى عموم است.

3 ـ در زمينه «علم بى پايان پرودگار» در جلد 12، ذيل آيه 109 سوره «كهف»، صفحه 574 نيز سخن گفته ايم.

4 ـ در مورد «تسخير خورشيد و ماه و موجودات ديگر براى انسان» در جلد 10، ذيل آيه 2 سوره «رعد»، صفحه 120 و آيه 32 سوره «ابراهيم»، صفحه 350 بحث مشروحى داشتيم.

5 ـ «باء» در «بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ» گرچه در بدو امر «باء سببية» به نظر مى آيد، و شايد به همين دليل، بعضى از مفسران مانند: «آلوسى» در «روح المعانى»، مضمون اين آيه را سبب مطالب گذشته گرفته، ولى سياق آيات، و ذكر صفات گذشته، يعنى «خالقيت» و «مالكيت» و «علم و قدرت» و نشانه هاى آن در عالم آفرينش، ظاهر در اين است كه آنها همه گواه براى اين نتيجه بوده است، بنابراين محتواى اين آيه، نتيجه آيات قبل است نه سبب آنها.

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 267.

 

تفسير:

در گرداب بلا!

باز در دو آيه مورد بحث، سخن از نعمت هاى خدا و دلائل توحيد در آفاق و انفس است.

در نخستين آيه، سخن از «دليل نظم» به ميان مى آيد، و در دومين آيه سخن از «توحيد فطرى» است و مجموعاً بحث هائى را كه در آيات قبل آمد، تكميل مى كند.

مى گويد: «آيا نديدى كشتى ها بر صفحه درياها به فرمان خدا، و به بركت نعمت او حركت مى كنند»؟! (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللّهِ).(1)

«هدف اين است كه گوشه اى از آيات عظمتش را به شما نشان دهد» (لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ).

آرى، «در اينها نشانه هائى است براى كسانى كه بسيار شكيبا و شكرگزارند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِكُلِّ صَبّار شَكُور).

بدون شك، حركت كشتى ها بر صفحه اقيانوسها نتيجه مجموعه اى از قوانين آفرينش است:

حركت منظم بادها از يكسو.

وزن مخصوص چوب يا مواردى كه با آن كشتى را مى سازند، از سوى ديگر.

ميزان غلظت آب، از سوى سوم.

و فشارى كه از ناحيه آب بر اجسامى كه در آن شناور مى شوند، از سوى چهارم.

و هر گاه در يكى از اين امور، اختلالى رخ دهد يا كشتى در قعر دريا فرو مى رود، يا واژگون مى شود و يا در وسط دريا سرگردان و حيران مى ماند.

اما خداوندى كه اراده كرده است: پهنه درياها را بهترين شاهراه براى مسافرت انسان ها، و حمل مواد مورد نياز از نقطه اى به نقطه ديگر قرار دهد، اين شرائط را كه هر يك نعمتى از نعمت هاى او است، فراهم ساخته.

عظمت قدرت خدا، در صفحه اقيانوسها و كوچكى انسان در مقابل آن، به قدرى است كه در گذشته كه تنها از نيروى باد براى حركت كشتى استفاده مى شد، اگر تمام مردم جهان جمع مى شدند، كه يك كشتى را در وسط دريا بر خلاف مسير يك باد سنگين به حركت در آورند، قدرت نداشتند.

و امروز هم كه قدرت موتورهاى عظيم، جانشين باد شده است باز وزش طوفان آن قدر سخت و سنگين است كه عظيمترين كشتى ها را جابه جا مى كند، و گاه آنها را در هم مى شكند.

و اين كه: در آخر آيه، روى اوصاف «صبّار» و «شكور» (بسيار صابر و شكيبا و بسيار شكرگزار) تكيه شده، يا به خاطر اين است كه: زندگى دنيا مجموعه اى است از «بلا» و «نعمت» كه هر دو وسيله آزمايشند، ايستادگى و شكيبائى در برابر حوادث سخت، و شكرگزارى در برابر نعمت ها مجموعه وظيفه انسان ها را تشكيل مى دهد.

لذا در حديثى كه بسيارى از مفسران از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند مى خوانيم: الإِيْمانُ نِصْفانِ نِصْفٌ صَبْرٌ وَ نِصْفٌ شُكْرٌ: «ايمان دو نيمه است، نيمه اى صبر و نيمه اى شكر».(2)

و يا اشاره به اين است كه: براى درك آيات با عظمت الهى، در پهنه آفرينش انگيزه اى لازم است، همچون «شكر منعم توأم با صبر و شكيبائى» براى دقت و كنجكاوى هر چه بيشتر.

* * *

بعد از بيان نعمت حركت كشتى ها در درياها كه هم در گذشته و هم امروز، بزرگترين و مفيدترين وسيله حمل و نقل انسان ها و كالاها بوده است، اشاره به يكى از چهره هاى ديگر همين مسأله كرده مى گويد: «هنگامى كه آنها بر كشتى سوار شوند، و در وسط دريا قرار گيرند، و دريا طوفانى شود، و امواج كوه پيكر، همچون ابرها بالاى سر آنان قرار گيرد، خدا را با اخلاص مى خوانند» (وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ).

«ظُلَل» جمع «ظُلّه» (بر وزن قله) است، و مفسران براى آن چند معنى ذكر كرده اند:

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «ظُلّه» به معنى «ابرى است كه سايه مى افكند»، و غالباً در مواردى به كار مى رود كه: موضوع ناخوشايندى در كار است.

بعضى نيز، آن را به معنى «سايبان» از ماده «ظلّ» دانسته اند.

بعضى نيز، آن را به معنى كوه گرفته اند.

گرچه اين معانى ـ در رابطه با آيه مورد بحث ـ تفاوت زيادى با هم ندارد، ولى، با توجه به اين كه: در قرآن كراراً اين كلمه به معنى ابرهاى سايه افكن آمده، و با توجه به اين كه: تعبير «غَشِيَهُم» (آنها را مى پوشاند) تناسب بيشترى با معنى ابر دارد ، اين تفسير نزديك تر به نظر مى رسد.

يعنى امواج عظيم دريا آن چنان برمى خيزد، و اطراف آنها را احاطه مى كند كه گوئى ابرى بر سر آنان سايه افكنده است، سايه اى وحشتناك و هول انگيز.

اينجا است كه: انسان با تمام قدرتهاى ظاهرى كه براى خويش جلب و جذب كرده، خود را ضعيف و ناچيز و ناتوان مى بيند، دستش از همه جا بريده مى شود تمام وسائل عادى و مادى از كار مى افتد، هيچ روزنه اميدى براى او باقى نمى ماند جز نورى كه از درون جان او و از عمق فطرتش مى درخشد.

پرده هاى غفلت را كنار مى زند، قلب او را روشن مى سازد، و به او مى گويد: كسى هست كه مى تواند تو را رهائى بخشد!

همان كس كه امواج دريا فرمان او را مى برند، و آب و باد و خاك سرگردان او هستند.

اينجا است: كه توحيد خالص، همه قلب او را احاطه مى كند، و دين و آئين و پرستش را مخصوص او مى داند.

سپس، اضافه مى كند: «هنگامى كه خداوند آنها را از اين مهلكه رهائى بخشيد ـ امواج فرو نشست، و او سالم به ساحل نجات رسيد ـ مردم دو گروه مى شوند: بعضى راه اعتدال را پيش مى گيرند، و به عهد و پيمانى كه در دل در آن لحظات حساس با خدا بستند پايبند و وفادار مى مانند» (فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ).(3)

ولى گروهى ديگر، همه چيز را به دست فراموشى سپرده و باز لشكر غارتگر شرك و كفر بر كشور قلبشان چيره مى شود.

جمعى از مفسرين، آيه فوق را اشاره اى به اسلام آوردن «عكرمة بن ابى جهل» دانسته اند.

به هنگام «فتح مكّه»، چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) همه مردم را جز چهار نفر مشمول عفو عمومى قرار داده بود، و تنها در مورد چهار نفر كه يكى از آنها «عكرمة بن ابى جهل» بود، حكم اعدام صادر فرمود كه: هر كجا آنها را بيابيد از بين ببريد، (چرا كه از هيچ گونه كارشكنى و كينه توزى و جنايت بر ضد اسلام و مسلمين فروگذار نبودند) «عكرمه» ناچار از «مكّه» فرار كرد.

به كنار درياى احمر آمده سوار بر كشتى شد در دريا تند بادى خطرناك دامان او را گرفت، اهل كشتى به يكديگر گفتند: بيائيد با بتها وداع گوئيد و تنها دست به دامان لطف «اللّه» بزنيد كه از اين خدايان ما كارى ساخته نيست!

«عكرمه» گفت: اگر جز توحيد ما را در دريا نجات ندهد، در خشكى نيز نجات نخواهد داد، بارالها! من با تو عهد و پيمان مى بندم كه اگر مرا از اين مهلكه برهانى به سراغ «محمّد»(صلى الله عليه وآله) بروم و دست در دست او گذارم، چرا كه او را بخشنده و كريم مى دانم.

سرانجام او نجات يافت خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و مسلمان شد.(4)

در تواريخ اسلامى آمده است: «عكرمه» بعداً در صف مسلمانان راستين قرار گرفت و در ماجراى جنگ «يرموك» يا «اجنادين» شربت شهادت نوشيد.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «آيات ما را هيچكس جز پيمان شكنان كفران كننده، انكار نمى كنند» (وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاّ كُلُّ خَتّار كَفُور).

«خَتّار» از ماده «ختر» (بر وزن چتر) به معنى پيمان شكنى است.

اين كلمه، صيغه مبالغه است; چرا كه مشركان و گنهكاران كراراً در گرفتاريها رو به سوى خدا مى آورند، عهد و پيمانها با خدا مى بندند و نذرها مى كنند، اما هنگامى كه طوفان حوادث فرو نشست پيمانهاى خود را پى در پى مى شكنند، و نعمت هاى الهى را به دست كفران مى سپارند.

در حقيقت «خَتّار» و «كفور» كه در ذيل اين آيه آمده، نقطه مقابل «صبّار» و «شكور» است كه در ذيل آيه قبل آمده است (كفران در مقابل شكرگزارى، و پيمان شكنى در مقابل شكيبائى و باقيمانده بر سر عهد و پيمان) چرا كه وفاى به عهد، تنها براى شكيبايان امكان پذير است، آنها هستند كه به هنگام شعلهور شدن ايمان فطرى در درون جانشان سعى مى كنند اين نور الهى ديگر به خاموشى نگرايد و حجابها و پرده ها روى آن نيفتد.

 33يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَ اخْشَوْا يَوْماً لايَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جاز عَنْ والِدِهِ شَيْئاً إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ فَلاتَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لايَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ

34إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْض تَمُوتُ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ

 

ترجمه:

33 ـ اى مردم! تقواى الهى پيشه كنيد، و بترسيد از روزى كه نه پدر كيفر اعمال فرزندش را تحمل مى كند، و نه فرزند چيزى از كيفر (اعمال) پدرش را، به يقين وعده الهى حق است; پس مبادا زندگانى دنيا شما را بفريبد، و مبادا (شيطان فريبكار)، شما را به (كرم) خدا مغرور سازد.

34 ـ آگاهى از زمان قيام قيامت مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل مى كند، و آنچه را كه در رحم ها (ى مادران) است مى داند، و هيچ كس نمى داند فردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ به درستى كه خداوند عالم و آگاه است!


1 ـ «باء» در «بِنِعْمَتِ اللّهِ» ممكن است «باء سببيت» و يا «باء مصاحبت» باشد، ولى احتمال اول مناسب تر است.

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 323 و «قرطبى» و «فخر رازى» و «صافى».

3 ـ «مُقْتَصِد» از ماده «قصد» به معنى اعتدال در كار و وفاى به عهد است.

4 ـ «مجمع البيان» جلد 8، صفحه 323، ذيل آيه مورد بحث ـ در «اسد الغابة فى معرفة الصحابه» جلد 4، صفحه 5 نيز همين ماجرا با مختصرى تفاوت آمده است (عكرمه با كسر عين).

 

تفسير:

وسعت علم خداوند

در اين دو آيه كه آخرين آيات سوره «لقمان» است، نخست به صورت يك جمع بندى از مواعظ و اندرزهاى گذشته، و دلائل توحيد و معاد، همه انسان ها را به خدا و روز قيامت توجه مى دهد، سپس از غرور ناشى از دنيا و شيطان بر حذر مى دارد و بعد به وسعت دامنه علم خداوند و شمول آن نسبت به همه چيز مى پردازد.

مى فرمايد: «اى مردم از خدا بپرهيزيد» (يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ).

«و از روزى بترسيد كه نه پدر بار گناه فرزندش را به دوش مى كشد، و نه فرزند چيزى از مسئوليت پدر را تحمل مى كند» (وَ اخْشَوْا يَوْماً لايَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جاز عَنْ والِدِهِ شَيْئاً).

در حقيقت دستور اول، توجه به مبدأ است، و دستور دوم توجه به معاد.

دستور اول، نيروى مراقبت را در انسان زنده مى كند، و دستور دوم، احساس پاداش و كيفر را، و بدون شك، كسى كه بداند شخص خبير و آگاهى تمام اعمال او را مى بيند، و مى داند و ثبت و ضبط مى كند، و از سوى ديگر، محكمه و دادگاه عدلى براى رسيدگى به تمام جزئيات آن تشكيل مى دهد، چنين انسانى كمتر آلوده گناه و فساد مى شود.

جمله «لايَجْزِى» از ماده «جزا» است و جزا از نظر لغت به دو معنى آمده: يكى پاداش و كيفر دادن در برابر چيزى (چنان كه گفته مى شود: جَزاهُ اللّهُ خَيْراً: خداوند او را پاداش خير داد).

و ديگرى كفايت كردن و جانشين شدن و تحمل نمودن، چنان كه در آيه مورد بحث آمده است: لايَجْزِى والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ: «هيچ پدرى، مسئوليت اعمال فرزندش را قبول نمى كند، و به جاى او نمى نشيند، و از او كفايت نمى كند».

ممكن است، هر دو به يك ريشه باز گردد، چرا كه پاداش و كيفر نيز جانشين عمل مى شود، و به مقدار آن است (دقت كنيد).

به هر حال، در آن روز، هر كس چنان به خود مشغول است، و در پيچ و خم اعمال خويش گرفتار، كه به ديگرى نمى پردازد، حتى پدر و فرزند كه نزديكترين رابطه ها را با هم دارند، هيچ كدام به فكر ديگرى نيستند.

اين آيه نظير آيه اى است كه در آغاز سوره «حج» آمده، كه درباره قيامت و زلزله رستاخيز مى گويد: يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَة عَمّا أَرْضَعَتْ: «روزى كه مشاهده كنيد، مادران شيرده فرزندان شيرخوار خود را فراموش مى كنند».

قابل توجه اين كه: در مورد «پدر» تعبير به «لايَجْزِى»، (فعل مضارع) مى كند و در مورد فرزند، تعبير به «جاز» (اسم فاعل). اين تفاوت تعبير، ممكن است از باب تنوع در سخن باشد، يا اشاره به وظيفه و مسؤليت فرزند در مقابل پدر، زيرا اسم فاعل دوام و تكرار بيشترى را مى رساند .

به تعبير ديگر، از عواطف پدرى انتظار مى رود: حداقل در پاره اى از موارد، تحمل عذاب فرزند را بكند، آن چنان كه در دنيا ناملايمات او را به جان مى خرد، ولى، در مورد فرزند انتظار مى رود، مقدار بيشترى از ناملايمات پدر را به خاطر حقوق فراوانى كه بر او دارد متحمل شود، در حالى كه هيچ يك از اين دو، در آن روز، كمترين مشكلى را از ديگرى نمى گشايند، و همه گرفتار اعمال خويشند و سر در گريبان خود.

در پايان آيه، انسان ها را از دو چيز بر حذر مى دارد، مى فرمايد: «وعده خدا حق است، مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد، و مبادا شيطان شما را گول زند» (إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ فَلاتَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لايَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ).

در واقع، در برابر دو امر كه در آغاز آيه بود، دو نهى، در اينجا ديده مى شود; زيرا اگر توجه به خدا و ترس از حساب و جزا در انسان زنده شود، ترسى از انحراف و آلودگى در او نيست، مگر از دو راه: يكى اين كه: زرق و برق دنيا، واقعيتها را در نظر او دگرگون سازد، و قدرت تشخيص را از او بگيرد كه حب دنيا ريشه همه گناهان است، ديگر اين كه: وسوسه هاى شيطانى او را فريب دهد، و مغرور سازد، و از مبدأ و معاد دور كند.

اگر اين دو راه نفوذ گناه بسته شود، ديگر، هيچ خطرى او را تهديد نمى كند، و به اين ترتيب، چهار دستور فوق مجموعه كاملى از برنامه نجات آدمى را فراهم مى سازد.

* * *

در آخرين آيه اين سوره، به تناسب بحثى كه پيرامون روز رستاخيز در آيه قبل به ميان آمد، سخن از علومى به ميان مى آورد كه: مخصوص پروردگار است مى گويد: «آگاهى بر زمان قيام قيامت مخصوص خدا است» (إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ).

«و او است كه باران را نازل مى كند» و از تمام جزئيات نزول آن آگاه است (وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ).

و نيز «او است كه از فرزندانى كه در رحم مادرانند (با تمام مشخصات آنها) آگاه است» (وَ يَعْلَمُ ما فِي الأَرْحامِ).

«و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند» (وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً).

«و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد»؟ (وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْض تَمُوتُ).

«خداوند عالم و آگاه است» (إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ).

گوئى مجموع اين آيه، پاسخ به سؤالى است، كه در زمينه قيامت مطرح مى شود، همان سؤالى كه بارها مشركان قريش از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كردند و گفتند: مَتى هُوَ: «روز قيامت كى خواهد بود».(1)

قرآن در پاسخ آنان مى گويد: هيچ كس جز خدا، از لحظه قيام قيامت آگاه نيست و طبق صريح آيات ديگر، خداوند اين علم را از همه مخفى داشته است : إِنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها: «قيامت خواهد آمد، و من مى خواهم آن را پنهان سازم».(2)

تا هرگز غرور و غفلت دامان افراد را نگيرد.

پس از آن مى گويد: نه تنها مسأله قيامت است كه از شما پنهان است، در زندگى روزمره شما و در ميان نزديكترين مسائلى كه با مرگ و حياتتان سر و كار دارد، مطالب فراوانى وجود دارد، كه شما از آن بى خبريد.

زمان نزول قطرات حيات بخش باران كه زندگى همه جانداران به آن بستگى دارد، بر هيچ يك از شما آشكار نيست، و تنها با حدس و تخمين و گمان از آن بحث مى كنيد.

همچنين از زمان پيدايش شما در شكم مادر و خصوصيات جنين، احدى آگاه نيست.

و نيز آينده نزديك، يعنى حوادث فرداى شما و نيز محل مرگ و بدرود حياتتان بر همه پوشيده است.

شما كه از اين مسائل نزديك به زندگى خود، اطلاعى نداريد، چه جاى تعجب، كه از لحظه قيام قيامت بى خبر باشيد؟.(3)

در تفسير «درّ المنثور» نقل شده: مردى به نام «وراث» از طائفه «بنى مازن» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده گفت: اى محمّد! كى قيامت بر پا مى شود؟ به علاوه، شهرهاى ما در خشكسالى فرو رفته، كى فراوانى نعمت مى شود ؟ و نيز هنگامى كه آمدم، همسرم باردار بود، كى فرزند مى آورد؟ و نيز من مى دانم امروز چه كرده ام، فردا چه خواهم كرد؟ و بالاخره، من مى دانم در كجا متولد شده ام، بگو ببينم در كدام سرزمين مى ميرم؟!

آيه فوق نازل شد گفت: علم همه اين امور نزد خدا است.(4)

* * *


1 ـ اسراء، آيه 51.

2 ـ طه، آيه 15.

3 ـ درست است كه در آيات فوق در جمله «يُنَزِّلُ الْغَيْث» (خدا باران را نازل مى كند) سخنى از مسأله علم خدا در ميان نيست، و به همين جهت، بعضى اين جمله را استثناءً در ميان اين جمله ها به منظور بيان قدرت خدا دانسته اند، نه علم او، ولى هماهنگى پنج جمله با يكديگر از يكسو، و روايات متعددى كه در «نهج البلاغه» و كتب ديگر آمده است (و به زودى به آن اشاره خواهيم كرد) از سوى ديگر، قرينه بر اين است كه: آن نيز مربوط به علم خداوند است.

4 ـ تفسير «درّ المنثور»، طبق نقل تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 254.

 

نكته ها:

1 ـ انواع غرور و فريب!

آيات فوق، هشدار مى دهد، كه زرق و برق زندگى دنيا شما را نفريبد، سپس از فريب شيطان، سخن مى گويد، و نسبت به آن اعلام خطر مى كند، زيرا مردم چند گروهند:

بعضى آن قدر ضعيف و ناتوانند، كه تنها مشاهده زرق و برق دنيا براى فريب و غرورشان كافى است.

اما بعضى، كه مقاومت بيشترى دارند، وسوسه هاى شيطان نيز بايد به آن افزوده شود، و شيطان درون و برون، دست به دست هم دهند تا آنها را بفريبند، تعبيرات آيه فوق، هشدارى است به همه اين گروهها.

ذكر اين نكته نيز لازم است، كه «غرور» (بر وزن جسور) به معنى هر موجود فريبنده است، و اين كه: آن را به شيطان تفسير كرده اند، در حقيقت بيان مصداق واضح آن است، و الا هر انسان فريبنده، هر كتاب فريبنده، هر مقام وسوسه گر و هر موجودى، كه انسان را گمراه سازد، در مفهوم وسيع اين كلمه داخل است، مگر اين كه: مفهوم شيطان را چنان وسعت دهيم، كه همه اينها را شامل شود.

لذا «راغب» در «مفردات» مى گويد: « «غَرور» هر چيزى است كه انسان را مغرور سازد و بفريبد، اعم از مال، مقام، شهوت و شيطان، و اين كه: به شيطان تفسير شده، به خاطر اين است كه خبيث ترين فريبندگان است».

و اين كه: بعضى آن را به دنيا تفسير كرده اند، به خاطر فريبندگى دنياست چنان كه در «نهج البلاغه» مى خوانيم: تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ: «مى فريبد، و ضرر مى زند، و مى گذرد»!.(1)

* * *


1 ـ جمله «تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ» در مورد دنيا در «نهج البلاغه» در كلمات قصار اميرمؤمنان على(عليه السلام)، حكمت 415 آمده است.

 

2 ـ فريبندگى دنيا

بدون شك، بسيارى از مظاهر زندگى دنيا، غرورآميز و غفلت زا است، و گاه چنان انسان را به خويشتن مشغول مى دارد، كه از هر چه غير آن است غافل مى سازد.

به همين دليل، در بعضى از روايات اسلامى از اميرمؤمنان على(عليه السلام)مى خوانيم: وقتى از آن حضرت پرسيدند: أَيُّ النَّاسِ أَثْبَتُ رَأْياً: «چه كسى از همه مردم بافكرتر، و از نظر انديشه ثابت تر است»؟

فرمود: مَنْ لَمْ يَغُرُّهُ النَّاسُ مِنْ نَفْسِهِ وَ لَمْ تَغُرُّهُ الدُّنْيَا بِتَشْوِيْقِها: «كسى كه مردم فريبكار او را نفريبند، و تشويقهاى دنيا نيز او را فريب ندهد».(1)

ولى، با اين حال، در لابلاى صحنه هاى مختلف همين دنياى فريبنده، صحنه هاى گويائى است، كه ناپايدارى جهان و تو خالى بودن زرق و برقهاى آن را به روشنترين وجهى بيان مى كند، حوادثى، كه هر انسان هوشمندى را مى تواند بيدار كند، بلكه ناهوشمندان را نيز هوشيار مى سازد.

در حديثى مى خوانيم: اميرمؤمنان على(عليه السلام) از كسى شنيد، دنيا را مذمت مى كند، و آن را فريبنده مى شمرد، على(عليه السلام) رو به او كرده فرمود: أَيُّهَا الذَّامُّ لِلدُّنْيَا الْمُغْتَرُّ بِغُرُورِهَا، الْمَخْدُوعُ بِأَبَاطِيلِهَا، أَ تَغْتَرُّ بِالدُّنْيَا ثُمَّ تَذُمُّهَا؟

أَنْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْهَا أَمْ هِيَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ؟

مَتَى اسْتَهْوَتْكَ؟! أَمْ مَتَى غَرَّتْكَ؟ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِكَ مِنَ الْبِلى؟ أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِكَ تَحْتَ الثَّرى؟!...

إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ صِدْق لِمَنْ صَدَقَهَا، وَ دَارُ عَافِيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا، وَ دَارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا، وَ دَارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعَظَ بِهَا، مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ، وَ مُصَلّى مَلائِكَةِ اللَّهِ، وَ مَهْبِطُ وَحْيِ اللَّهِ، وَ مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ...:

«اى كسى كه نكوهش دنيا مى كنى! در حالى كه تو خود به غرور دنيا گرفتار شده اى، و فريفته باطل هاى آن هستى.

تو خود مغرور به دنيا شده اى، سپس از آن مذمت مى كنى؟

تو از جرم دنيا شكايت دارى؟ يا دنيا بايد از جرم تو شكايت كند؟

كى دنيا تو را گول زده؟، و چه موقع تو را فريب داده است؟! آيا به محل سقوط پدرانت در دامن فنا، و يا به خوابگاه مادرانت در زير خاك، تو را فريب داده است؟...

اما بدان! اين دنيا جايگاه صدق و راستى است، براى آن كسى كه با آن به راستى رفتار كند، و خانه تندرستى است، براى آن كس كه از آن چيزى بفهمد، و سراى بى نيازى است، براى آن كس كه از آن توشه بر گيرد، و محل اندرز است، براى آن كه از آن اندرز گيرد، دنيا مسجد دوستان خداست، و نمازگاه فرشتگان پروردگار، و محل نزول وحى الهى، و تجارتخانه اولياء حق!...».(2)

* * *


1 ـ «من لايحضره الفقيه»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 217.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 131.

 

3 ـ اين علوم پنج گانه مخصوص خدا است

گذشته از اين كه: لحن آيه فوق، حكايت از اين دارد كه: آگاهى از قيامت و نزول باران و چگونگى جنين در رحم مادر، و امورى را كه انسان در آينده انجام مى دهد، و محل مرگ او، در اختيار خداوند است و ديگران را به آن راهى نيست، رواياتى كه در تفسير آيه نيز وارد شده، اين حقيقت را تأكيد مى كند.

از جمله در حديثى مى خوانيم: اِنَّ مَفاتِيْحَ الْغَيْبِ خَمْسٌ لايَعْلَمُهُنَّ اِلاَّ اللّهُ وَ قَرَأَ هذِهِ الآيَةَ: «كليدهاى غيب پنج است، كه هيچ كس جز خدا نمى داند، سپس آيه فوق را تلاوت فرمود».(1)

در روايت ديگرى كه در «نهج البلاغه» آمده، مى خوانيم: هنگامى كه على(عليه السلام)از بعضى حوادث آينده خبر مى داد، يكى از ياران عرض كرد: اى اميرمؤمنان! از غيب سخن مى گوئى؟ و به علم غيب آشنائى؟

امام خنديد، و به آن مرد كه از طايفه «بنى كلب» بود فرمود: يَا أَخَا كَلْب! لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْب، وَ إِنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْم، وَ إِنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ... فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الأَرْحَامِ، مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثَى، وَ قَبِيح أَوْ جَمِيل، وَ سَخِيّ أَوْ بَخِيل، وَ شَقِيّ أَوْ سَعِيد، وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً، فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لايَعْلَمُهُ أَحَدٌ إِلاَّ اللَّهُ، وَ مَا سِوَى ذَلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي:

«اى برادر كلبى! اين علم غيب نيست، اين فرا گرفته اى است از عالمى (يعنى پيامبر(صلى الله عليه وآله))، علم غيب تنها علم قيامت است، و آنچه خداوند سبحان در اين آيه بر شمرده... و بعد از ذكر آيه شريفه فرمود: خداوند سبحان از آنچه در رحمها قرار دارد آگاه است، پسر است يا دختر؟ زشت است يا زيبا؟ سخاوتمند است يا بخيل؟ سعادتمند است يا شقى؟ چه كسى آتش گيره دوزخ است، و چه كسى در بهشت، دوست پيامبران؟... اينها علوم غيبيه اى است، كه غير از خدا كسى نمى داند، و غير از آن علومى است كه خداوند به پيامبرش تعليم كرده، و او به من آموخته است، و برايم دعا نموده كه خدا آن را در سينه ام جاى دهد، و اعضاى پيكرم را از آن مالامال سازد».(2)

از اين روايت، به خوبى بر مى آيد، كه: منظور از عدم آگاهى مردم از اين امور پنج گانه، تمام خصوصيات آنها است، فى المثل، اگر روزى وسائلى در اختيار بشر قرار گيرد ـ كه هنوز آن روز فرا نرسيده است ـ و از پسر يا دختر بودن جنين به طور قطع آگاه شوند، باز اين امر مسأله اى ايجاد نمى كند، چرا كه آگاهى از جنين به آن است كه تمام خصوصيات جسمانى، زشتى و زيبائى، سلامت و بيمارى، استعدادهاى درونى، ذوق علمى و فلسفى و ادبى، و ساير صفات و كيفيات روحى را بدانيم، و اين امر براى غير خدا امكان پذير نيست!

همچنين اين كه: باران در چه موقع نازل مى شود؟ و كدام منطقه را زير پوشش قرار مى دهد؟ و دقيقاً چه مقدار در دريا و چه مقدار در صحرا و دره و كوه و بيابان مى بارد؟ جز خدا كسى نمى داند!

در مورد حوادث فردا، و فرداها، و خصوصيات و جزئيات آنها، نيز همين گونه است.

و از اينجا پاسخ سؤالى كه غالباً در اينجا مطرح مى شود، به خوبى روشن مى گردد، كه مى گويند: ما، در تواريخ و روايات متعددى مى خوانيم، ائمه اهلبيت(عليهم السلام) و حتى بعضى از اولياء اللّه غير از امامان، از مرگ خود خبر دادند، و يا محل دفن خود را بيان كردند، از جمله، در حوادث مربوط به كربلا، بارها در روايات خوانده ايم، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا اميرمؤمنان(عليه السلام) و انبياى سلف از وقوع شهادت «امام حسين»(عليه السلام) و يارانش در اين سرزمين خبر داده اند.

و در كتاب «اصول كافى» بابى در زمينه آگاهى ائمه(عليهم السلام) از زمان وفاتشان ديده مى شود.(3)

پاسخ اين است: آگاهى بر پاره اى از اين امور به صورت علم اجمالى ـ آن هم از طريق تعليم الهى ـ هيچ منافاتى با اختصاص علم تفصيلى آنها به ذات پاك خداوند ندارد.

و تازه همان گونه كه گفتيم، همين اجمال نيز ذاتى و استقلالى نيست، بلكه جنبه عرضى و تعليمى دارد، و از طريق تعليم الهى است، به مقدارى كه خدا مى خواهد، و صلاح مى داند.

لذا در حديثى مى خوانيم: يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) سؤال كرد: آيا امام علم غيب مى داند؟ قَالَ: لا، وَ لَكِنْ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَعْلَمَ الشَّيْءَ أَعْلَمَهُ اللَّهُ ذَلِكَ:

«فرمود: نه، امام علم غيب را (ذاتاً) نمى داند، ولى هنگامى كه اراده كند چيزى را بداند، خدا به او تعليم مى دهد».(4)

در زمينه علم غيب و چگونگى آگاهى انبيا و امامان از آن، روايات فراوانى وارد شده كه در ذيل آيات مناسب از آن بحث خواهيم كرد، ولى مسلّم است: در اين ميان علومى وجود دارد كه غير از خدا هيچ كس از آن آگاه نيست.(5)

* * *

 پروردگارا! چشم قلب ما را به نور علوم و دانش ها روشن فرما! و گوشه اى از علم بى پايانت را به ما ارزانى دار!

خداوندا! چنان فرما كه زرق و برق اين جهان ما را نفريبد و شيطان فريبنده و هواى نفس، ما را مغرور نسازد!

بارالها! چنان كن كه همواره از احاطه علمى ات به ما آگاه باشيم، و در محضرت، آنچه بر خلاف رضاى تو است انجام ندهيم!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان سوره لقمان(6)

15 / ذى الحجة / 1403

1 / 7 / 1362

 


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 324، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 128.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 202، باب ان الائمة يعلمون متى يموتون.

4 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 201، باب نادر فيه ذكر الغيب.

5 ـ در كتاب «اصول كافى» روايات متعددى داريم كه خداوند علمى دارد كه جز او كسى از آن آگاه نيست، و علمى كه به ملائكه و پيامبران و امامان تعليم داده است، جلد اول، صفحه 199، باب ان الائمة(عليهم السلام)يعلمون جميع العلوم التى خرجت الى الملائكة.

6 ـ تصحيح: 18 / 9 / 1382.

سوره سجده

نام هاى اين سوره

معروف اين است: اين سوره در «مكّه» نازل شده است. بعضى از مفسران هيچ يك از آيات آن را استثناء نكرده اند، ولى بعضى ديگر، آيات 18 تا 20 را «مدنى» مى دانند، و معتقدند: اين سه آيه در «مدينه» نازل شده، در حالى كه، هيچ قرينه و نشانه اى در اين آيات از مدنى بودن به چشم نمى خورد.

نام اين سوره، در بعضى از روايات و در لسان مشهور مفسران، «سوره سجده» يا «الم سجده» است، و گاه براى مشخص ساختن آن، از سوره «حم سجده» آن را به نام «سجده لقمان» مى خوانند، چرا كه بعد از سوره «لقمان» قرار گرفته.

در بعضى از روايات نيز از آن به «الم تنزيل» ياد شده.

«فخر رازى» و «آلوسى» نيز نام سوره «مضاجع» را از جمله نام هاى آن ذكر كرده اند (به تناسب آيه 16 اين سوره، تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ ...).

* * *

فضيلت تلاوت سوره سجده

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين آمده: وَ مَنْ قَرَأَ الم تَنْزِيْل، وَ تَبارَكَ الَّذِى بِيَدِهِ الْمُلْكُ، فَكَأَنَّما أَحْيا لَيْلَةَ الْقَدْرِ!: «كسى كه سوره «الم تنزيل» و «تبارك» را بخواند مانند آن است كه شب قدر را احيا گرفته باشد».(1)

در حديث ديگرى از امام جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام) چنين نقل شده: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ السَّجْدَةِ فِي كُلِّ لَيْلَةِ جُمُعَة أَعْطَاهُ اللَّهُ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ، وَ لَمْ يُحَاسِبْهُ بِمَا كَانَ مِنْهُ، وَ كَانَ مِنْ رُفَقَاءِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ أَهْلِ بَيْتِهِ:

«هر كس سوره سجده را در هر شب جمعه بخواند، خداوند نامه اعمال او را به دست راست او مى دهد، و گذشته او را مى بخشد، و از دوستان محمّد(صلى الله عليه وآله) و اهلبيتش(عليهم السلام) خواهد بود».(2)

از آنجا كه در اين سوره بحثهاى گسترده اى از مبدأ و معاد، و مجازاتهاى مجرمان در روز رستاخيز، و درسهاى هشدار دهنده اى مربوط به مؤمنان و كافران آمده است، بدون شك تلاوت آن، ـ ولى تلاوتى كه سرچشمه انديشه، و انديشه اى كه مبدأ تصميم گيرى و حركت بوده باشد، ـ مى تواند آن چنان انسان را بسازد كه مشمول اين همه فضيلت و افتخار گردد، و اثر بيدار كننده اش همچون احياء شب قدر و نتيجه اش قرار گرفتن در صف اصحاب اليمين، و رسيدن به افتخار دوستى پيامبر و آلش(عليهم السلام) گردد.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 324.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 325.

 

محتواى سوره سجده

اين سوره، به حكم آن كه از سوره هاى «مكّى» است خطوط اصلى سوره هاى مكّى يعنى بحث از «مبدأ»، «معاد»، «بشارت» و «انذار» را قويّاً تعقيب مى نمايد، و روى هم رفته در آن چند بخش جلب توجه مى كند:

1 ـ قبل از هر چيز، سخن از عظمت قرآن، و نزول آن از سوى پروردگار عالميان، و نفى اتهامات دشمنان از آن است.

2 ـ بحثى پيرامون نشانه هاى خداوند در آسمان و زمين، و تدبير اين جهان دارد.

3 ـ بحث ديگرى پيرامون آفرينش انسان از «خاك» و «آب نطفه» و «روح الهى» و اعطاى وسائل فراگيرى علم و دانش، يعنى چشم و گوش و خرد، از سوى خداوند به او مى باشد.

4 ـ بعد از آن از رستاخيز و حوادث قبل از آن، يعنى مرگ و بعد از آن يعنى سؤال و حساب سخن مى گويد.

5 و 6 ـ بحثهاى مؤثر و تكان دهنده اى از بشارت و انذار دارد، مؤمنان را به جنة المأوى نويد مى دهد، و فاسقان را به عذاب آتش تهديد مى كند.

7 ـ به همين مناسبت، اشاره كوتاهى به تاريخ بنى اسرائيل و سرگذشت موسى(عليه السلام) و پيروزى هاى اين امت دارد.

8 ـ و باز به تناسب بحث بشارت و انذار، اشاره اى به احوال گروهى ديگر از امتهاى پيشين، و سرنوشت دردناك آنها مى كند.

9 و 10 ـ بار ديگر به مسأله «توحيد و نشانه هاى عظمت خدا» باز مى گردد و با «تهديد دشمنان لجوج» سوره را پايان مى دهد.

به اين ترتيب، هدف اصلى سوره، تقويت مبانى ايمان به مبدأ و معاد، و ايجاد موج نيرومندى از حركت به سوى تقوا، و بازدارى از سركشى و طغيان، و توجه به ارزش مقام والاى انسان است، كه مخصوصاً در آغاز حركت اسلام، و در محيط «مكّه» فوق العاده لازم بوده.

* * *

 1الم

2تَنْزِيلُ الْكِتابِ لارَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ

3أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِير مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ

4اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا شَفِيع أَ فَلاتَتَذَكَّرُونَ

5يُدَبِّرُ الأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْم كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَة مِمّا تَعُدُّونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الم

2 ـ اين كتابى است كه از سوى پروردگار جهانيان نازل شده، و شك و ترديدى در آن نيست!

3 ـ ولى آنان مى گويند: «(محمّد) آن را به دروغ به خدا بسته است»، اما اين سخن حقى است از سوى پروردگارت تا گروهى را انذار كنى كه پيش از تو هيچ انذار كننده اى براى آنها نيامده است، شايد (پند گيرند و) هدايت شوند!

4 ـ خداوند كسى است كه آسمانها و زمين و آنچه را ميان اين دو است در شش روز =] شش دوران[ آفريده، سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت; هيچ سرپرست و شفاعت كننده اى براى شما جز او نيست; آيا متذكر نمى شويد؟!

5 ـ امور اين جهان را از آسمان به سوى زمين تدبير مى كند; سپس در روزى كه مقدار آن هزار سال از سالهائى است كه شما مى شمريد، به سوى او بالا مى رود (و دنيا پايان مى يابد).

 

تفسير:

عظمت قرآن، و مبدأ و معاد

باز در اين سوره با «حروف مقطعه» (الف ـ لام ـ ميم) روبرو مى شويم و اين هجدهمين بار است كه در آغاز سوره هاى قرآنى اين گونه حروف را مى يابيم.

در آغاز سوره هاى «بقره» (جلد اول)، «آل عمران» (جلد دوم) و «اعراف» (جلد ششم) پيرامون تفاسير مختلف اين حروف، به طور مشروح بحث كرده ايم، بحثى كه درباره اهميت قرآن بلافاصله بعد از اين حروف آمده است، بار ديگر بيانگر اين حقيقت است كه، «الم» اشاره به عظمت قرآن و قدرت نمائى عظيم پروردگار است، كه چنين كتاب بزرگ و پر محتوا، كه معجزه جاويدان محمّد(صلى الله عليه وآله) است، از حروف ساده «الفبا» كه در دسترس همگان قرار دارد، به وجود آورده است.

* * *

مى فرمايد: «اين كتابى است، كه از سوى پروردگار جهانيان نازل شده، و شك و ترديدى در آن راه ندارد» (تَنْزِيلُ الْكِتابِ لارَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ).(1)

اين آيه، در واقع پاسخ به دو سؤال است: گوئى نخست از محتواى اين كتاب آسمانى سؤال مى شود، در پاسخ مى گويد: محتواى آن حق است، و جاى كمترين شك و ترديد نيست.

سپس سؤال درباره ابداع كننده آن به ميان مى آيد، در پاسخ مى گويد: اين كتاب از سوى «ربّ العالمين» است.

اين تفسير نيز، محتمل است، كه جمله «مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ» دليلى باشد براى جمله «لارَيْبَ فِيهِ»، گوئى كسى سؤال مى كند: به چه دليل اين كتاب حق است، و جاى ترديد ندارد؟ مى گويد: به دليل اين كه: از سوى پروردگار جهانيان است، كه هر حق و واقعيتى، از وجودش مى جوشد.

ضمناً تكيه بر صفت «رَبِّ الْعالَمِينَ» از ميان اوصاف خدا، ممكن است اشاره به اين باشد كه: اين كتاب، مجموعه اى است از شگفتى هاى جهان هستى و عصاره اى است از حقايق عالم وجود; چرا كه از سوى پروردگار جهانيان است.

توجه به اين نكته، نيز لازم است كه قرآن نمى خواهد در اينجا به صرف ادعا قناعت كند، بلكه مى خواهد بگويد: چيزى كه عيانست چه حاجت به بيان است، محتواى اين كتاب، خود گواه حقانيت و صحّت آنست.

* * *

آن گاه، به تهمتى كه بارها مشركان و منافقان بى ايمان به اين كتاب بزرگ آسمانى بسته بودند، اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها مى گويند: محمّد اينها را به دروغ بر خدا بسته است و از ناحيه پروردگار جهانيان نيست» (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ).(2)

در پاسخ ادعاى بى دليل آنها مى گويد: «اين افترا نيست، بلكه سخن حقى است از سوى پروردگارت» (بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ).

و دليل حقانيت آن در خود آن آشكار و نمايان است:

آن گاه به هدف نزول آن پرداخته، مى گويد: «هدف اين بوده كه گروهى را انذار كنى، كه پيش از تو انذار كننده اى براى آنها نيامده است، شايد پند گيرند و هدايت شوند» (لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِير مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ).

گر چه، دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، هم «بشارت» است و هم «انذار» و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيش از آنچه «نذير» است، «بشير» است ولى، در برابر قومى گمراه و لجوج بايد بيشتر روى «انذار» تكيه كرد.

جمله «هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ» باز اشاره به اين است كه: دليل حقانيتش در خود آن مشهود است.

و جمله «لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ» اشاره است به اين كه: قرآن زمينه ساز هدايت است، ولى تصميم گيرى نهائى، ـ به هر حال ـ با خود انسان مى باشد.

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد:

1 ـ منظور از اين قوم كه هيچ بيم دهنده اى قبل از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) براى آنها نيامده بود، چه قومى است؟

2 ـ به علاوه مگر قرآن نمى گويد: وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ: «هيچ امتى نبوده، مگر اين كه بيم دهنده اى در آن وجود داشته است».(3)

در پاسخ سؤال اول، جمعى از مفسران گفته اند: منظور قبيله قريش است، كه پيش از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) انذار كننده الهى نداشتند.

بعضى ديگر گفته اند: منظور دوران «فترت» است (يعنى فاصله ميان قيام عيسى(عليه السلام) و ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)).

ولى هيچكدام از اين دو پاسخ، صحيح به نظر نمى رسد; زيرا طبق عقيده مستدل، هرگز زمين از حجت الهى خالى نمى ماند، و در هر عصر و زمان پيامبر يا وصى پيامبرى براى اتمام حجت، در ميان انسان ها وجود داشته، و دارد.

بنابراين، به نظر مى رسد: منظور از «نذير» در اينجا پيامبر بزرگى باشد، كه دعوت خود را آشكارا و توأم با معجزات و در محيطى وسيع و گسترده، آشكار سازد، و مى دانيم چنين انذار كننده اى در «جزيره عربستان»، و در ميان قبائل «مكّه» قيام نكرده بود.

و در پاسخ سؤال دوم، بايد گفت: جمله «وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ» مفهومش اين است كه: هر امتى، انذار كننده اى داشته است، و اما اين كه: اين انذار كننده در هر مكان، شخصاً حضور داشته باشد، لازم نيست، همين اندازه كه صداى دعوت پيامبران بزرگ الهى به وسيله اوصياى آنها به گوش همه مردم جهان برسد كافى است.

اين سخن، درست به آن مى ماند كه، بگوئيم: هر امتى پيامبر اولوالعزمى داشته، و داراى كتاب آسمانى بوده، مفهومش اين است كه: صداى اين پيامبر، و كتاب آسمانى او از طريق نمايندگان، و اوصيايش، به همه آن امت، در طول تاريخ رسيده است.

* * *

بعد از بيان عظمت قرآن، و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يكى ديگر از مهمترين پايه هاى عقائد اسلامى، يعنى توحيد و نفى شرك پرداخته، چنين مى گويد: «خدا آن كسى است كه آسمانها و زمين، و آنچه را در ميان اين دو است، در شش روز آفريده است» (اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام).(4)

كراراً گفته ايم، منظور از شش روز در اين آيات، «شش دوران» است، زيرا مى دانيم: يكى از معانى «روز» در استعمالات روزمره، «دوران» است، چنان كه مى گوئيم: روزى رژيم استبدادى حكومت مى كرد، و امروز نظام «شورائى»، در حالى كه مى دانيم: رژيم هاى استبدادى هزاران سال حكومت مى كردند، اما از آن تعبير به «روز» مى كنند.

و از سوى ديگر مى دانيم: بر آسمان و زمين دورانهاى مختلفى گذشته است:

روزى، تمام كرات منظومه شمسى به صورت توده واحد مذابى بود.

روز ديگرى، سيارات از خورشيد جدا شدند و به دور آن به گردش در آمدند.

روزى، زمين يكپارچه آتش بود.

و روز ديگر، سرد و آماده زندگى گياهان و حيوانات شد، سپس موجودات زنده طى مراحل مختلف به وجود آمدند.(5)

بديهى است قدرت بى انتهاى پروردگار، براى ايجاد تمام اين جهان در يك لحظه كوتاه و كمتر از آن كافى است، ولى اين نظام تدريجى بهتر مى تواند بيانگر عظمت خدا و علم و تدبير او در تمام مراحل باشد.

فى المثل، اگر «جنين» در يك لحظه، تمام دوران تكامل خود را طى مى كرد، و متولد مى شد، شگفتيهاى آن از نظر انسان دور مى ماند، اما هنگامى كه مى بينيم، هر روز، و هر هفته، در طول اين نُه ماه، شكل و شرائط شگرف تازه اى به خود مى گيرد، و مراحل گوناگون عجيبى را يكى، بعد از ديگرى پشت سر مى گذارد، به عظمت آفريدگار بهتر آشنا مى شويم.

بعد از مسأله آفرينش، به مسأله «حاكميت خداوند» بر عالم هستى پرداخته مى گويد: «سپس خداوند بر عرش قدرت قرار گرفت، و بر كل عالم هستى حكومت كرد» (ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ).

كلمه «عَرْش» چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، در اصل به معنى تخت هاى بلند پايه است، و معمولاً كنايه از قدرت مى آيد، چنان كه در تعبيرات روزانه مى گوئيم، پايه هاى تخت فلان كس فرو ريخت يعنى قدرتش بر باد رفت.

بنابراين، قرار گرفتن خداوند بر عرش نه به معنى جسمانى آن است، كه خداوند همچون پادشاهان تختى داشته باشد، و روى آن بنشيند، بلكه به اين معنى است كه او هم خالق جهان هستى است، و هم حاكم بر كل عالم.(6)

و در پايان آيه با اشاره به مسأله توحيد «ولايت» و «شفاعت» مراحل توحيد را كامل مى كند، مى فرمايد: «جز او ولى و شفيعى براى شما نيست» (ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا شَفِيع).

با اين دليل روشن، كه خالقيت جهان، نشانه حاكميت او است، و حاكميت، دليل بر توحيدِ ولىّ و شفيع و معبود است; چرا بيراهه مى رويد و دست به دامن بت ها مى زنيد؟ «آيا متذكر نمى شويد»؟! (أَ فَلاتَتَذَكَّرُونَ).

در حقيقت، مراحل سه گانه توحيد كه در آيه فوق منعكس است، هر كدام دليلى بر ديگرى محسوب مى شود، توحيد خالقيت دليل بر توحيد حاكميت است، و توحيد حاكميت دليل بر توحيد ولى و شفيع و معبود.

در اينجا سؤالى براى بعضى از مفسران مطرح شده، كه: جواب آن چندان پيچيده نيست، و آن اين كه: جمله اخير مى گويد: غير از خدا سرپرست و شفاعت كننده اى نداريد، و مفهومش اين است كه: ولى و شفيع شما تنها خدا است، آيا ممكن است كسى نزد خودش شفاعت كند؟!

اين سؤال را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1 ـ با توجه به اين كه: همه شفيعان بايد به اجازه او شفاعت كنند: مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ: «چه كسى مى تواند نزد او جز به اجازه او شفاعت كند»(7) مى توان گفت: شفاعت هر چند از ناحيه پيامبران و اولياء الهى باشد، باز به ذات پاك او بر مى گردد، خواه شفاعت براى آمرزش گناهان باشد، و يا براى رسيدن به نعمت هاى الهى.

شاهد اين سخن، آيه اى است كه: درست به مضمون همين آيه در آغاز سوره «يونس» آمده، در آنجا مى خوانيم: يُدَبِّرُ الأَمْرَ ما مِنْ شَفِيع إِلاّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ: «هيچ شفاعت كننده اى جز بعد از اجازه او نخواهد بود».(8)

2 ـ با توجه به اين كه: به هنگام توسل به درگاه پروردگار، ما به صفات او متوسل مى شويم، از رحمانيت و رحيميتش، از غفاريت و غفوريتش، و از فضل و كرمش استمداد مى جوئيم، گوئى او را نزد خودش شفيع قرار مى دهيم، و اين صفات را واسطه ميان خود و ذات پاكش مى شمريم، هر چند در حقيقت صفات او عين ذات او است.

اين همان چيزى است كه در دعاى «كميل» در عبارت پر معنى على(عليه السلام) آمده است: وَ أَسْتَشْفِعُ بِكَ اِلى نَفْسِكَ: «من به وسيله تو نزد تو شفاعت مى طلبم»!

3 ـ منظور از «شفيع» در اينجا ناصر و يار و ياور است، و مى دانيم يار و ياور و ناصر تنها خدا است، و اين كه: بعضى شفاعت را در اينجا به معنى آفرينش و تكميل نفوس گرفته اند، در حقيقت به همين معنى باز مى گردد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، نخست اشاره به توحيد پروردگار، آن گاه به مسأله «معاد» اشاره مى كند، و به اين ترتيب، سه شاخه توحيد كه در آيات گذشته بيان شده (توحيد خالقيت و حاكميت و عبوديت) در اينجا با ذكر «توحيد ربوبيت» يعنى تدبير جهان هستى تنها به وسيله خداوند، تكميل مى گردد.

مى فرمايد: «خداوند امور اين جهان را از مقام قرب خود به سوى زمين تدبير مى كند» (يُدَبِّرُ الأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الأَرْضِ).

و به تعبير ديگر، خداوند تمام عالم هستى را از آسمان گرفته تا زمين، زير پوشش تدبير خود قرار داده است، و جز او مدبرى در اين جهان وجود ندارد.(9)

سپس مى افزايد: «تدبير امور در روزى كه مقدار آن هزار سال از سالهائى است كه شما مى شماريد، به سوى او باز مى گردد» (ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْم كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَة مِمّا تَعُدُّونَ).

منظور از اين روز، روز قيامت است.

توضيح اين كه: مفسران در تفسير آيه فوق سخنان فراوانى گفته اند و احتمالات مختلفى داده اند:

1 ـ بعضى آن را اشاره به «قوس نزولى» و «صعودى» تدبير عالم در همين دنيا دانسته اند.

2 ـ بعضى اشاره به فرشتگان الهى مى دانند كه فاصله آسمان را تا زمين در مدت پانصد سال طى مى كنند، و در همين مدت نيز باز مى گردند، و به تدبير اين جهان به فرمان خدا مشغولند.

3 ـ بعضى ديگر، آن را اشاره به دورانهاى تدبير الهى در اين عالم مى دانند، و معتقدند: دورانهاى مختلف تدبير هر يك، هزار ساله است، و در هر هزار سال، خداوند تدبير امر آسمان و زمين را به فرشتگان خود، دستور مى دهد، و پس از پايان اين دوران هزار ساله، دوران ديگرى آغاز مى شود.

اين تفسيرها در عين اين كه: مطالب گنگ و مبهمى را ارائه مى دهد، قرينه و شاهد خاصى از خود آيه و از آيات ديگر قرآن ندارد.

به عقيده ما منظور از اين آيه، به قرينه آيات ديگر قرآن، و نيز رواياتى كه در تفسير آيه وارد شده چيز ديگرى است.

و آن اين كه: خداوند اين جهان را آفريده، و آسمان و زمين را با تدبير خاصى نظم بخشيده، و به انسان ها و ديگر موجودات زنده لباس حيات پوشانده، ولى در پايان جهان، اين تدبير را بر مى چيند، خورشيد تاريك و ستارگان بى فروغ مى شوند و به گفته قرآن، آسمانها را همچون طومارى در مى نوردد، تا به حالت قبل از گسترش اين جهان در مى آيند: يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْق نُعِيدُهُ: «آن روز كه آسمان را همچون طومارى در هم مى پيچيم، سپس همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم آن را باز مى گردانيم».(10)

و به دنبال در هم پيچيده شدن اين جهان، طرحى نوين و جهانى وسيع تر ابداع مى گردد، يعنى پس از پايان اين دنيا جهان ديگر آغاز مى شود.

اين معنى در آيات ديگر قرآن نيز، آمده است از جمله در آيه 156 سوره «بقره» مى خوانيم: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ: «ما از آن خدا و از سوى او هستيم، و به سوى او باز مى گرديم».

و در سوره «روم» آيه 27 چنين آمده است: هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ: «او كسى است كه آفرينش را آغاز مى كند و سپس باز مى گرداند و اين بر او آسان تر است».

و در آيه 34 «يونس» مى خوانيم: قُلِ اللّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ: «بگو خداوند آفرينش را آغاز كرده، سپس آن را باز مى گرداند، با اين حال چرا از حق روى گردان مى شويد»؟

با توجه به اين تعبيرات، و تعبيرات ديگرى كه مى گويد: تمام امور، سرانجام به خدا باز مى گردند: «وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الأَمْرُ كُلُّهُ»(11) روشن مى شود: آيه مورد بحث نيز از آغاز و ختم جهان، و بر پا شدن روز قيامت سخن مى گويد، كه گاهى از آن تعبير به «قوس نزولى» و «قوس صعودى» مى كنند.

بنابراين، مفهوم آيه چنين مى شود: «خداوند تدبير امر اين جهان از آسمان به زمين مى كند (از آسمان آغاز و به زمين منتهى مى گردد) سپس همه اينها در روز قيامت به سوى او باز مى گردند».

در تفسير «على بن ابراهيم» در ذيل همين آيه، مى خوانيم: «منظور تدبير امورى است كه خداوند به تدبير آن مى پردازد، و همچنين امر و نهى كه در شرع وارد شده، و اعمال همه بندگان، تمام اينها روز قيامت آشكار مى شود، و مقدار آن روز به اندازه هزار سال از سالهاى اين دنيا است».(12)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: در آيه 4 سوره «معارج» در مورد طول روز قيامت مى خوانيم: تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْم كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَة: «فرشتگان و روح به سوى او عروج مى كنند، در روزى كه پنجاه هزار سال است» چگونه مى توان ميان آيه مورد بحث، كه مقدار آن را فقط يك هزار سال تعيين مى كند، و آيه سوره «معارج» جمع كرد؟

پاسخ اين سؤال، در حديثى كه در «امالى شيخ طوسى» آمده از «امام صادق»(عليه السلام) نقل شده، فرمود: اِنَّ فِى الْقِيامَةِ خَمْسِيْنَ مَوْقِفاً، كُلُّ مَوْقِف مِثْلُ أَلْفِ سِنَة مِمّا تَعُدُّونَ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ فِي يَوْم كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَة:

«در قيامت پنجاه موقف (محل توقف براى رسيدگى به اعمال و حساب) است كه هر موقفى به اندازه يك هزار سال از سال هائى است كه شما مى شمريد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است».

البته اين تعبيرات، منافاتى با اين مطلب نيز ندارد، كه عدد هزار و پنجاه هزار در اينجا عدد شماره اى نباشد، بلكه هر كدام براى تكثير و بيان فزونى باشد، يعنى در قيامت پنجاه موقف است، كه در هر موقفى انسان مدت بسيار زيادى بايد توقف كند.

* * *


1 ـ «تَنْزِيلُ الْكِتابِ» خبر است براى مبتداى محذوفى كه «هذا» بوده باشد، و جمله «لارَيْبَ فِيهِ» صفت آن است و «مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ» صفتى ديگر، بعضى نيز احتمال داده اند: هر سه، خبرهائى پشت سر هم بوده باشند، ولى معنى اول مناسب تر است، و به هر حال «تنزيل» مصدرى است كه به معنى اسم مفعول آمده است و اضافه آن به «كتاب» از قبيل اضافه صفت به موصوف است، اين احتمال نيز وجود دارد كه: مصدر به همان معنى اصلى بوده باشد و معنى مبالغه را برساند.

2 ـ «أَم» در اينجا به معنى «بَل» مى باشد، بعضى نيز احتمال داده اند كه: در جمله، تقديرى است و در اصل چنين بوده: «أَمْ يَعْتَرِفُونَ بِهِ أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ» (تفسير فخر رازى و ابوالفتوح) ولى اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

3 ـ فاطر، آيه 24.

4 ـ «اللّه» در اين جمله مبتدا و «الَّذِى» خبر آن است، احتمالات ديگرى در تركيب اين جمله نيز داده شده، از جمله اين كه: «اللّه» خبر مبتداى محذوف، و يا «اللّه» مبتدا و خبر آن «ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيّ» است، ولى اين دو احتمال چندان مناسب به نظر نمى رسد.

5 ـ شرح اين معنى و دورانهاى ششگانه را به طور مبسوط در جلد ششم، صفحه 200 به بعد ذيل آيه 54 سوره «اعراف» آورده ايم.

6 ـ توضيح بيشتر اين سخن را در جلد 6، صفحه 204، ذيل آيه 54 سوره «اعراف» مطالعه فرمائيد.

7 ـ بقره، آيه 255.

8 ـ يونس، آيه 3.

9 ـ طبق تعبير اول «سماء» به معنى مقام قرب خدا است، و طبق تعبير دوم «سماء» به معنى همين آسمان است (دقت كنيد).

10 ـ انبياء، آيه 104.

11 ـ هود، آيه 123.

12 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 221 و تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته:

سوء استفاده از آيه «يدبر الامر»

بعضى از پيروان مسلك هاى ساختگى در عصر ما براى توجيه مسلك خود، آيه فوق را دستاويز قرار داده و با اشتباه كارى و مغالطه، خواسته اند آن را بر منظور خود تطبيق كنند، و اتفاقاً وقتى انسان با غالب مبلغين آنها روبرو مى شود، از جمله دلائلى كه فوراً به آن متشبث مى شوند همين آيه «يُدَبِّرُ الأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الأَرْضِ...» مى باشد، آنها مى گويند:

منظور از «امر» در اين آيه «دين و مذهب» است و «تدبير» به معنى فرستادن دين و «عروج» به معنى برداشتن و نسخ دين است! و روى اين حساب هر مذهبى بيش از هزار سال نمى تواند عمر كند و بايد جاى خود را به مذهب ديگر بسپارد، و به اين ترتيب مى گويند: ما قرآن را قبول داريم، اما مطابق همين قرآن پس از گذشتن هزار سال، مذهب ديگر خواهد آمد!!

اكنون مى خواهيم به عنوان يك فرد بى طرف آيه مزبور را درست بررسى و تجزيه و تحليل كنيم، ببينيم آيا ارتباطى به آنچه آنها مدعى هستند دارد يا نه؟ بگذريم از اين كه: اين معنى به قدرى از مفهوم آيه دور است كه به فكر هيچ خواننده خالى الذهنى نمى آيد.

پس از دقت مى بينيم تطبيق آيه بر آنچه آنها مى گويند نه تنها با مفهوم آيه سازگار نيست بلكه از جهات بسيارى اشكال واضح دارد:

1 ـ كلمه «امر» را به معنى «دين و مذهب» گرفتن، نه تنها دليلى ندارد، بلكه آيات ديگر قرآن آن را نفى مى كند، زيرا در آيات ديگرى «امر» به معنى «فرمان آفرينش» استعمال شده است مانند: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ: «جز اين نيست كه امر او اين است، كه هر گاه چيزى را اراده كند، مى گويد موجود باش!، فوراً موجود مى شود».(1)

در اين آيه و آيات ديگرى مانند آيه 50 سوره «قمر»، و 27 سوره «مؤمنون»، و 54 سوره «اعراف»، و 32 سوره «ابراهيم»، و 12 سوره «نحل»، و 25 سوره «روم»، و آيه 12 سوره «جاثيه»، و بسيارى آيات ديگر «امر» به همين معنى «امر تكوينى» استعمال شده، نه به معنى تشريع دين و مذهب.

اساساً هر جا سخن از آسمان و زمين و آفرينش و خلقت و مانند اينها است «امر» به همين معنى است (دقت كنيد).

2 ـ كلمه «تدبير» نيز در مورد خلقت، آفرينش و سامان بخشيدن به وضع جهان هستى به كار مى رود، نه به معنى نازل گردانيدن مذهب، لذا مى بينيم در آيات ديگر قرآن (آيات يكديگر را تفسير مى كنند) در مورد دين و مذهب هرگز كلمه «تدبير» به كار نرفته، بلكه كلمه «تشريع» يا «تنزيل» يا «انزال» به كار رفته است، مانند:

شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً: «سرآغاز شريعت از چيزى بود كه به نوح توصيه كرد».(2)

وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ: «كسى كه به آنچه خدا نازل كرده حكم نكند كافر است».(3)

نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ: «قرآن را به حق بر تو نازل كرد، كه تصديق كننده كتب آسمانى قبل است».(4)

3 ـ آيات قبل و بعدِ «آيه مورد بحث» مربوط به خلقت و آفرينش جهان است، نه مربوط به تشريع اديان، زيرا در آيه «قبل» گفتگو از آفرينش آسمان و زمين در شش روز (و به عبارت ديگر شش دوران) بود، و در آيات «بعد» سخن از آفرينش انسان است.

ناگفته پيدا است: تناسب آيات، ايجاب مى كند، اين آيه هم كه در وسط آيات «خلقت» واقع شده مربوط به مسأله خلقت و تدبير امر آفرينش باشد.

لذا اگر كتب تفسير را كه صدها سال قبل نوشته شده، مطالعه كنيم مى بينيم با اين كه: در تفسير اين آيه، احتمالات گوناگونى داده اند، هيچ كس احتمال نداده كه آيه مربوط به تشريع اديان بوده باشد. مثلاً در تفسير «مجمع البيان» كه از مشهورترين تفاسير اسلامى است و مؤلف آن در قرن ششم هجرى مى زيسته با اين كه، اقوال مختلفى در تفسير آيه فوق ذكر شده از احدى از دانشمندان اسلام قولى دائر بر اين كه: آيه مربوط به تشريع اديان است نقل نكرده است.

4 ـ كلمه «عروج» به معنى «صعود كردن و بالا رفتن» است، نه به معنى نسخ اديان و زائل شدن، و در هيچ جاى قرآن «عروج» به معنى «نسخ» ديده نمى شود (اين كلمه در پنج آيه از قرآن ذكر شده و در هيچ مورد به اين معنى نيست) بلكه در مورد اديان، همان كلمه «نسخ» يا «تبديل» و امثال آن به كار مى رود.

اساساً اديان و كتب آسمانى چيزى نيستند كه مثلاً مانند ارواح بشر پس از پايان عمر، با فرشتگان به آسمان پرواز كنند، بلكه آئين هاى نسخ شده در همين زمين هستند، ولى در پاره اى از مسايل از درجه اعتبار افتاده اند، در حالى كه اصول آنها به قوت خود باقى است.

خلاصه اين كه: كلمه «عروج» علاوه بر اين كه: در هيچ جاى قرآن مجيد به معنى نسخ اديان به كار نرفته، اصولاً با مفهوم نسخ اديان، سازش ندارد، زيرا اديان منسوخه، عروجى به آسمان ندارند.

5 ـ علاوه بر همه اينها، اين معنى با واقعيت عينى ابداً تطبيق نمى كند، زيرا فاصله اديان گذشته با يكديگر در هيچ مورد، يك هزار سال نبوده است!.

مثلاً فاصله ميان ظهور حضرت «موسى»(عليه السلام) و حضرت «مسيح»(عليه السلام) بيش از 1500 سال و فاصله ميان حضرت «مسيح»(عليه السلام) و ظهور پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله)كمتر از 600 سال، است!

همان طور كه ملاحظه مى كنيد، هيچ يك از اين دو، نه تنها با هزار سال كه آنها مى گويند، جور نيست بلكه فاصله زيادى دارد.

فاصله ميان ظهور «نوح»(عليه السلام) كه يكى از پيامبران «اولوا العزم» و پايه گذار آئين و شريعت خاصى است، با قهرمان بت شكن «ابراهيم»(عليه السلام) كه يكى ديگر از پيامبران صاحب شريعت است بيش از 1600 سال و فاصله «ابراهيم»(عليه السلام) با «موسى»(عليه السلام) را كمتر از 500 سال نوشته اند.

از اين موضوع، چنين نتيجه مى گيريم كه: حتى به عنوان يك نمونه، فاصله يكى از مذاهب و اديان گذشته، با آئين بعد از خود، هزار سال نبوده است، تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!

6 ـ از همه اينها كه بگذريم دعوى «سيّد على محمّد باب» كه اين همه توجيهات ناروا را به خاطر او متحمل شده اند، با اين حساب ابداً نمى سازد، زيرا به اعتراف خود آنها تولدش در سال 1235 و شروع ادعايش در سال 1260 هجرى قمرى بود و با توجه به اين كه: شروع دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) 13 سال پيش از هجرت بوده فاصله ميان اين دو 1273 سال مى شود يعنى «273» سال اضافه دارد! اما با چه نقشه اى مى توان اين «273» را ناديده گرفت و چگونه اين عدد بزرگ را پنهان كرد؟ بايد از خودشان پرسيد!.

7 ـ وانگهى فرض كنيد، تمام اين شش ايراد را كنار بگذاريم، و از اين تجزيه و تحليل هاى روشن، صرف نظر نمائيم، و خرد را به داورى طلبيم، فرض كنيد: ما به جاى قرآن مى خواستيم تكليف آيندگان را در برابر مدعيان تازه نبوت، روشن سازيم، و بگوئيم: «بعد از گذشتن هزار سال در انتظار پيامبر تازه اى باشيد» آيا راهش اين بود كه به صورتى كه در آيه مزبور ذكر شده، مطلب را بگوئيم كه تا دوازده، سيزده قرن احدى از دانشمندان و غير دانشمندان، كمترين اطلاعى از معنى آيه پيدا نكنند، و بعد از گذشتن 1273 سال عده اى به عنوان يك «كشف جديد» كه آن نيز تنها مورد قبول خودشان است نه ديگران، از آن پرده بر دارند؟

آيا عاقلانه تر نبود به جاى اين جمله گفته شود: «به شما بشارت مى دهم كه بعد از هزار سال پيامبرى به اين نام ظهور خواهد كرد» چنان كه عيسى(عليه السلام) درباره پيامبر اسلام گفته: «وَ مُبَشِّراً بِرَسُول يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ».(5)

به هر حال، شايد اين مسأله تا اين حد نياز به بحث نداشت، ولى براى روشن ساختن نسل جوان مسلمان، نسبت به دام هائى كه استعمار جهانى تهيه ديده، و مسلك هائى كه براى تضعيف جبهه اسلام ساخته، و پرداخته، چاره اى جز اين نداشتيم تا گوشه اى از منطق آنها را بدانند و بقيه را خود حساب كنند.

* * *

 6ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

7الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الإِنْسانِ مِنْ طِين

8ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَة مِنْ ماء مَهِين

9ثُمَّ سَوّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ

 

ترجمه:

6 ـ خداوندى است كه از پنهان و آشكار با خبر است، و شكست ناپذير و مهربان است!

7 ـ او همان كسى است كه هر چه را آفريد نيكو آفريد; و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد.

8 ـ سپس نسل او را از عصاره اى از آب ناچيز و بى قدر آفريد.

9 ـ سپس (اندام) او را موزون ساخت و از روح خويش در وى دميد; و براى شما گوش و چشمها و دلها قرار داد، اما كمتر شكر نعمت هاى او را به جا مى آوريد.


1 ـ يس، آيه 82.

2 ـ شورى، آيه 13.

3 ـ مائده، آيه 44.

4 ـ آل عمران، آيه 3.

5 ـ صف، آيه 6.

 

تفسير:

مراحل شگفت انگيز آفرينش انسان

آيات مورد بحث نخست اشاره و تأكيدى است بر بحثهاى توحيدى كه در آيات قبل گذشت كه در چهار مرحله خلاصه مى شد (توحيد خالقيت، حاكميت ولايت و ربوبيت) مى فرمايد: «كسى كه با اين صفات گفته شد، خداوندى است كه از نهان و آشكار با خبر است و شكست ناپذير و مهربان است» (ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ).

بديهى است، كسى كه مى خواهد تدبير امور آسمان و زمين كند، و حاكم بر آنها، و عهده دار مقام ولايت و شفاعت و خلاقيت باشد، بايد از همه چيز، از پنهان و آشكار، آگاه باشد كه بدون آگاهى و علم گسترده، هيچ يك از اين امور امكان پذير نيست.

چنين كسى، بايد «عزيز»، (قدرتمند و شكست ناپذير) باشد، تا بتواند اين كارهاى مهم را انجام دهد.

ولى، عزت و قدرتى نه توأم با خشونت، بلكه توأم با رحيميت و لطف!

* * *

آيه بعد، اشاره اى به نظام احسن آفرينش به طور عموم، و سرآغازى براى بيان خلقت انسان، و مراحل تكامل او به طور خصوص است، مى فرمايد: «او همان كسى است كه هر چه را آفريد نيكو آفريد» (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْء خَلَقَهُ).

و به هر چيز آنچه نياز داشت داد، و به تعبير ديگر، بناى كاخ عظيم خلقت را بر «نظام احسن» نهاد، يعنى بر چنان نظمى استوار كرد كه از آن كامل تر تصور نمى شد.

در ميان همه موجودات پيوند و هماهنگى آفريد، و به هر كدام آنچه را با زبان حال مى خواستند عطا فرمود.

اگر به وجود يك انسان نگاه كنيم، و هر يك از دستگاههاى بدن او را در نظر بگيريم، مى بينيم از نظر ساختمان، حجم، وضع سلولها، طرز كار آنها، درست آن گونه آفريده شده است كه بتواند وظيفه خود را به نحو احسن انجام دهد، و در عين حال، آن چنان ارتباط ميان اعضاء قرار داده كه همه بدون استثناء روى يكديگر تأثير دارند، و از يكديگر متأثر مى شوند.

و درست همين معنى در جهان بزرگ، با مخلوقات بسيار متنوع، مخصوصاً در جهان موجودات زنده، با آن سازمانهاى بسيار متفاوت، حاكم است.

خلاصه:

دهنده اى كه به گُل نكهت و به گِل جان داد *** به هر كه آنچه سزا ديد، حكمتش آن داد!

آرى، او است كه انواع عطرهاى دل انگيز را به گلهاى گوناگون مى بخشد و او است كه به خاك و گِل روح و جان مى دهد، و از آن انسانى آزاده و باهوش مى سازد، و نيز از همين خاك تيره، گاه، انواع گل ها، گاه، انسان، و گاه، انواع موجودات ديگر مى آفريند، و حتى خود خاك نيز در حد خود آنچه را بايد داشته باشد دارا است.

نظير اين سخن، همان است كه در آيه 50 سوره «طه» از قول «موسى» و «هارون»(عليهما السلام) مى خوانيم: رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى: «پروردگار ما همان كس است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بود، داد، و سپس او را در تمام مراحل وجود رهبرى كرد».

در اينجا سؤالى در مورد آفرينش شرور و آفات و چگونگى سازش آن با «نظام احسن جهان» مطرح مى شود كه، در بحث نكات به خواست خدا مورد بررسى قرار خواهيم داد.

قرآن سپس، با ذكر اين مقدمه «آفاقى» وارد بحث «انفسى» مى شود و همان گونه كه در بحث آيات آفاقى از چند شاخه توحيد، سخن گفت در اينجا از چند موهبت بزرگ، در مورد انسان ها سخن مى گويد.

نخست مى فرمايد: «خداوند آغاز آفرينش انسان را از گل قرار داد» (وَ بَدَأَ خَلْقَ الإِنْسانِ مِنْ طِين).

تا هم عظمت و قدرت خود را نشان دهد كه آن چنان مخلوق برجسته اى را از چنين موجود ساده و كم ارزشى آفريده، و آن «دل آويز» نقش را از «ماء و طينى» خلق كرده.

و هم به اين انسان هشدار دهد كه: تو از كجا آمده اى؟ و به كجا خواهى رفت؟.

پيدا است اين آيه سخن از آفرينش «آدم» مى گويد، نه همه انسان ها، چرا كه ادامه نسل او در آيه بعد مطرح است، و ظاهر اين آيه، دليل روشنى است بر خلقت مستقل انسان، و نفى فرضيه تحول انواع (لااقل در مورد نوع انسان).

گر چه، بعضى خواسته اند: اين آيه را چنين تفسير كنند، كه با فرضيه تكامل انواع نيز مى سازد، زيرا آفرينش انسان، به انواع پست تر بر مى گردد، و آنها نيز سرانجام به آب و گل منتهى مى شوند.

ولى ظاهر تعبير آيه اين است كه: ميان «آدم» و «گِل» انواع ديگرى ـ آن هم انواعى بى شمار ـ از موجودات زنده فاصله نبوده، بلكه آفرينش انسان بدون واسطه از گل صورت گرفته است.

البته، قرآن در مورد انواع ديگر جانداران سخنى به ميان نياورده است.

اين معنى، با توجه به آيه 59 سوره «آل عمران» روشن تر مى شود آنجا كه مى فرمايد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُراب: «آفرينش عيسى(عليه السلام) بدون وجود پدر، چيز عجيبى نيست، همانند آفرينش آدم است كه او را از خاك آفريد».

و در سوره «حجر» آيه 26 مى فرمايد: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون: «ما انسان را از گل خشكيده كه از گل بد بوى آفريده شده بود گرفتيم».

از مجموع آيات، چنين استفاده مى شود: آدم به صورت يك خلقت مستقل، از خاك و گل به وجود آمده است، و مى دانيم فرضيه تحول انواع، هرگز به صورت يك مسأله قطعى علمى در نيامده كه، به خاطر تضادش با ظهور آيات فوق بخواهيم آنها را طور ديگرى تفسير كنيم.

و به تعبير ديگر، مادام كه قرينه اى روشن بر خلاف ظواهر آيات، وجود نداشته باشد بايد آنها را به همان معنى ظاهرش تطبيق كرد، و در مورد آفرينش مستقل آدم، چنين است.

* * *

آيه بعد، به آفرينش نسل انسان و چگونگى تولد فرزندان آدم در مراحل بعد، اشاره كرده مى گويد: «سپس خداوند نسل او را از عصاره اى از آب ناچيز و بى قدر قرار داد» (ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَة مِنْ ماء مَهِين).

«جَعَلَ» در اينجا به معنى آفرينش، و «نَسْل» به معنى فرزندان و نوه ها در تمام مراحل است.

«سُلالَة» در اصل به معنى «عصاره و فشرده خالص» هر چيز است و منظور از آن در اينجا نطفه آدمى است كه در حقيقت عصاره كل وجود او مى باشد، و مبدأ حيات و منشأ تولد فرزند و ادامه نسل است.

اين آب كه ظاهراً آبى است بى ارزش و بى مقدار، از نظر ساختمان و سلولهاى حياتى شناور در آن، و همچنين تركيب مخصوص مايعى كه سلولها در آن شناورند، بسيار ظريف و فوق العاده دقيق و پيچيده است و از نشانه هاى عظمت پروردگار و علم و قدرت او محسوب مى شود، و كلمه «مَهِيْن» كه به معنى ضعيف و حقير و ناچيز است، اشاره به وضع ظاهرى آن مى باشد و گر نه از اسرار آميزترين موجودات است.

* * *

آيه بعد، اشاره است به مراحل پيچيده تكامل انسان در عالم رحم، و همچنين مراحلى كه آدم به هنگام آفرينش از خاك طى نمود، مى فرمايد: «سپس اندام انسان را موزون ساخت» (ثُمَّ سَوّاهُ).

«و از روح خويش در او دميد»! (وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ).

«و براى شما گوش و چشمان و دلها قرار داد» (وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ).

«اما كمتر شكر نعمت هاى او را به جا مى آوريد» (قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ).

«سَوّاه» از ماده «تسويه» به معنى تكميل كردن است، و اين اشاره به مجموع مراحلى است كه انسان از هنگامى كه به صورت نطفه است، تا مرحله اى كه تمام اعضاى بدن او آشكار مى گردد، طى مى كند و همچنين مراحلى را كه «آدم» بعد از آفرينش از خاك تا به هنگام نفخ روح پيمود.(1)

تعبير به «نَفْخ» (دميدن) كنايه اى است براى حلول روح در بدن آدمى، گوئى تشبيه به هوا و تنفس شده است، هر چند نه اين است و نه آن.

و اگر گفته شود: نطفه انسان از آغاز كه در رحم قرار مى گيرد و قبل از آن يك موجود زنده است، بنابراين نفخ روح چه معنى دارد؟

در پاسخ مى گوئيم: در آغاز كه نطفه منعقد مى شود، تنها داراى يك نوع «حيات نباتى» است، يعنى فقط تغذيه و رشد و نمو دارد، ولى از حس و حركت كه نشانه «حيات حيوانى» است و همچنين قوه ادراكات كه نشانه «حيات انسانى» است در آن خبرى نيست.

اما تكامل نطفه در رحم، به مرحله اى مى رسد كه شروع به حركت مى كند و تدريجاً قواى ديگر انسانى در آن زنده مى شود، و اين، همان مرحله اى است كه قرآن از آن تعبير به نفخ روح مى كند.

اضافه «روح» به «خدا» به اصطلاح «اضافه تشريفى» است، يعنى يك روح گران قدر و پر شرافت كه سزاوار است روح خدا ناميده شود، در انسان دميده شد، و بيانگر اين واقعيت است كه انسان گر چه از نظر «بُعد مادى» از «خاك تيره» و يا «آب بى مقدارى» است، ولى از نظر «بُعد معنوى و روحانى» حامل «روح الهى» است.

يكسوى وجود او به خاك منتهى مى شود، و سوى ديگرش، به عرش پروردگار و «طرفه معجونى» است «كز فرشته سرشته، و از حيوان»! و به خاطر داشتن همين دو بُعد، قوس صعودى و نزولى و تكامل و انحطاط او فوق العاده وسيع است.(2)

قرآن در آخرين مرحله، كه پنجمين مرحله آفرينش انسان محسوب مى شود اشاره به نعمت هاى گوش و چشم و قلب كرده است، البته منظور در اينجا خلقت اين اعضاء نيست; چرا كه اين خلقت قبل از نفخ روح صورت مى گيرد، بلكه منظور حس شنوائى، بينائى، و درك و خرد است.

و اگر از ميان تمام حواس «ظاهر» و «باطن» تنها روى اين سه، تكيه كرده، به خاطر اين است كه مهمترين حس ظاهرى انسان، كه رابطه نيرومندى ميان او و جهان خارج بر قرار مى كند، گوش و چشم است، گوش، اصوات را درك مى كند و مخصوصاً تعليم و تربيت، به وسيله آن انجام مى گيرد، و چشم وسيله ديدن جهان خارج، و صحنه هاى مختلف اين عالم است.

نيروى عقل و خرد، نيز مهمترين حس باطنى انسان و يا به تعبير ديگر، حكمران وجود بشر است.

جالب اين كه: «أَفْئِدَة» جمع «فؤاد» به معنى قلب است، ولى مفهومى ظريف تر از آن دارد، اين كلمه معمولاً در جائى گفته مى شود كه «افروختگى» و «پختگى» در آن باشد!.

و به اين ترتيب، خداوند در اين آيه، مهمترين ابزار شناخت را در «ظاهر» و «باطن» وجود انسان، بيان كرده است، چرا كه علوم انسانى يا از طريق «تجربه» به دست مى آيد و ابزار آن، چشم و گوش است.

يا از طريق «تحليل ها و استدلال هاى عقلى» و وسيله آن، عقل و خرد است كه در قرآن از آن به «أَفْئِدَه» تعبير شده، حتى درك هائى كه از طريق وحى يا اشراق و شهود بر قلب انسان، صورت مى گيرد، باز به وسيله همين «أَفْئِدَه» مى باشد.

اگر اين، ابزار شناخت از آدمى گرفته شود، ارزش وجودى او تا سر حد يك مشت سنگ و خاك سقوط مى كند، و به همين دليل، در پايان آيه مورد بحث انسان ها را به مسأله شكرگزارى اين نعمت هاى بزرگ توجه مى دهد و مى گويد: كمتر شكر او را به جا مى آوريد، اشاره به اين كه: هر قدر شكر اين نعمت هاى بزرگ را به جا آوريد باز كم است!.

* * *


1 ـ قابل توجه اين كه: بعضى اين آيه را تنها اشاره اى به مراحل تكامل جنينى مى دانند و بعضى، احتمال داده اند: تنها به مراحل تكامل آدم، بعد از خلقت از خاك ناظر باشد (زيرا در آيات ديگر قرآن، عين اين تعبيرات در مورد خلقت «آدم» آمده است) ولى هيچ مانعى ندارد كه به هر دو باز گردد، چون هم آفرينش آدم از خاك و هم نسل او از آب نطفه، اين مراحل را طى كرده است.

2 ـ در اين زمينه در جلد 11 تفسير «نمونه»، صفحه 78، ذيل آيه 29 سوره «حجر» نيز بحث كرده ايم.

 

 

نكته:

چگونگى آفرينش آدم از خاك

گرچه، در آيات مختلف قرآن، گاه، سخن از آفرينش انسان از «گِل» است (مانند آيات فوق) و مانند آنچه در داستان آدم و ابليس در سوره «اسراء» آيه 61 آمده است: فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً: «همه فرشتگان براى آدم سجده كردند جز ابليس، گفت: آيا من براى موجودى سجده كنم كه از گل آفريده شده است»؟.(1)

و گاه، سخن از آفرينش از «آب» مانند: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَيّ».(2)

ولى پيدا است همه اينها به يك مطلب باز مى گردد، حتى در آنجا كه سخن از آفرينش آدم از «تراب» (خاك) است، مانند: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُراب»(3) زيرا منظور، خاك آميخته به آب يعنى گِل است.

* * *


1 ـ اسراء، آيه 61.

2 ـ انبياء، آيه 30.

3 ـ آل عمران، آيه 59.

 

از اينجا دو نكته روشن مى شود:

1 ـ آنها كه احتمال داده اند: منظور از آفرينش انسان از خاك، اين است كه افراد بشر از گياهان ـ به طور مستقيم يا غير مستقيم ـ تغذيه مى كنند، و گياهان نيز همه از خاكند، درست نيست، چرا كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند، و آيات مورد بحث، به قرينه آيات ديگر قرآن، اشاره به آفرينش «شخص آدم» است كه از خاك آفريده شد.

2 ـ همه اين آيات، دليلى است بر نفى فرضيه تكامل (لااقل در مورد انسان) و اين كه نوع بشر كه منتهى به «آدم» مى شود داراى يك خلقت مستقل است.

و آنها كه گمان كرده اند: آيات آفرينش از خاك، اشاره به نوع انسان است كه با هزاران واسطه به موجودات تك سلولى باز مى گردد، و آنها نيز طبق فرضيات اخير از لجنهاى كنار اقيانوسها به وجود آمده اند، و اما خود «آدم» فردى بود كه از ميان نوع بشر برگزيده شد، و خلقت مستقلى نداشت، بلكه امتياز او صفات ويژه او بود، به هيچ وجه با ظواهر آيات قرآن سازگار نيست.

مجدداً تأكيد مى كنيم: مسأله «تحول انواع»، يك قانون مسلم علمى نيست، تنها يك فرضيه است; زيرا چيزى كه ريشه آن در مليونها سال قبل نهفته شده و مسلماً قابل تجربه و مشاهده حسى نيست، نمى تواند در رديف قوانين ثابت علمى در آيد، بلكه فرضيه اى است كه براى توجيه پديده تنوع انواع، به وجود آمده و ارزش آن، بيش از اين نيست كه پديده هائى را توجيه تخمينى كند، و مى دانيم فرضيه ها دائماً در حال تغيير و دگرگونى هستند، و در برابر فرضيه هاى جديد ميدان را خالى مى كنند.

بنابراين، هرگز نمى توان روى آنها در مسائل فلسفى كه نياز به پايه هاى قطعى دارند، تكيه كرد.

توضيح مشروح، درباره پايه هاى «فرضيه تكامل انواع» و نارسائى هاى آن در جلد 11، صفحه 81 به بعد تحت عنوان «قرآن و خلقت انسان» ذيل آيه 28 سوره «حجر» بيان گرديد.

در پايان اين بحث، يادآورى اين نكته را لازم مى دانيم كه: فرضيه تكامل هيچگونه ارتباطى با مسأله «توحيد و خداشناسى» ندارد، و دليلى بر نفى جهان ماوراء طبيعت محسوب نمى شود; زيرا اعتقاد توحيدى مى گويد: جهان از سوى خداوند آفريده شده، و تمام خواص موجودات را خدا به آنها اعطا كرده، و در تمام مراحل، از خداوند افاضه فيض بر آنها مى شود، اين معنى را يك معتقد به نظريه «ثبوت انواع» مى تواند پذيرا باشد، همان گونه كه يك معتقد به فرضيه تحول انواع، تنها مشكلى كه فرضيه تحول، با آن روبرو است اين است كه: با شرحى كه قرآن براى آفرينش آدم بيان كرده، و چگونگى خلقت او را از خاك و گل ذكر مى كند، سازگار نيست.

از اين رو ما فرضيه تكامل را تنها به اين دليل نفى مى كنيم، نه به دليل مخالفت آن با مسأله توحيد، اين از نظر تفسيرى.

و اما از نظر علمى (علوم طبيعى) فرضيه تكامل را همان طور كه اشاره شد از اين جهت نفى مى كنيم كه دلائل قطعى بر ثبوت آن وجود ندارد.

* * *

 10وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الأَرْضِ أَ إِنّا لَفِي خَلْق جَدِيد بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ

11قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ

12وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ

13وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْس هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِينَ

14فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنّا نَسِيناكُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

10 ـ آنها گفتند: «آيا هنگامى كه ما (مُرديم و) در زمين گم شديم، آفرينش تازه اى خواهيم يافت»؟! ولى آنها لقاى پروردگارشان را انكار مى كنند.

11 ـ بگو: «فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده، (روح) شما را مى گيرد; سپس شما را به سوى پروردگارتان باز مى گردانند».

12 ـ و اگر ببينى مجرمان را هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده، مى گويند: «پروردگارا! آنچه وعده كرده بودى ديديم و شنيديم; ما را بازگردان تا كار شايسته اى انجام دهيم; ما (به قيامت) يقين داريم»!

13 ـ و اگر مى خواستيم به هر انسانى هدايت لازمش را (از روى اجبار بدهيم) مى داديم; ولى (من آنها را آزاد گذارده ام) و سخن و وعده ام حق است كه دوزخ را (از افراد بى ايمان و گنهكار) از جن و انس همگى پر كنم!

14 ـ (و به آنها مى گويم:) بچشيد (عذاب جهنم را)! به خاطر اين كه ديدار امروزتان را فراموش كرديد، ما نيز شما را فراموش كرديم، و بچشيد عذاب جاودان را به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد!

 

تفسير:

ندامت و تقاضاى بازگشت

اين آيات، با بحث گويائى درباره «معاد» آغاز مى شود، سپس حال «مجرمان» را در جهان ديگر بازگو مى كند، و مجموعاً تكميلى است براى بحثهاى گذشته كه پيرامون «مبدأ» سخن مى گفت، زيرا مى دانيم بحث از «مبدأ» و «معاد» در قرآن مجيد، غالباً با يكديگر توأم است.

نخست مى گويد: «آنها گفتند: آيا هنگامى كه ما مرديم و خاك شديم و در زمين گم شديم، آفرينش تازه اى خواهيم يافت»؟! (وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الأَرْضِ أَ إِنّا لَفِي خَلْق جَدِيد).

تعبير به «گم شدن در زمين» (ضَلَلْنا فِى الأَرْض) اشاره به اين است كه: انسان پس از مردن، خاك مى شود، همانند ساير خاكها، و هر ذره اى از آن بر اثر عوامل طبيعى و غير طبيعى، به گوشه اى پرتاب مى شود، و ديگر چيزى از او باقى به نظر نمى رسد، تا آن را در قيامت دو باره بازگردانند.

ولى آنها در حقيقت منكر قدرت خداوند بر اين كار آنها نيستند «بلكه آنها لقاى پروردگارشان را انكار مى كنند» (بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ).

آنها مى خواهند مرحله لقاى پروردگار، كه مرحله حساب، كتاب، ثواب، و عقاب است را منكر شوند و به دنبال آن آزادى عمل پيدا كنند، تا هر چه مى خواهند انجام دهند!.

در واقع، اين آيه شباهت زيادى با آيات نخستين سوره «قيامت» دارد، آنجا كه مى گويد: أَ يَحْسَبُ الإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلى قادِرِينَ عَلى أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ * بَلْ يُرِيدُ الإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ * يَسْئَلُ أَيّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ:

«آيا انسان گمان مى كند ما استخوانهاى پراكنده او را جمع نخواهيم كرد؟! * ما قادريم حتى (خطوط) سر انگشتان او را به نظام نخستين بازگردانيم! * ولى هدف انسان اين است كه ايامى را كه در اين دنيا در پيش دارد (با انكار قيامت) به گناه و فجور بگذراند * لذا سؤال مى كند روز قيامت كى خواهد بود»؟.(1)

بنابراين، آنها از نظر استدلال لنگ نيستند، بلكه شهوات آنها حجابى بر قلبشان افكنده، و نيات سوءشان، مانع قبول مسأله معاد است، و گرنه همان خداوندى كه به يك قطعه آهنربا اين اثر را بخشيده كه ذرات بسيار كوچك آهن را كه در لابلاى خروارها خاك زمين گم شده، با يك گردش در ميان خاكها به خود جذب و به سادگى آنها را جمع مى نمايد، در ميان ذرات بدن يك انسان نيز چنين جاذبه متقابلى را ايجاد فرمايد.

چه كسى مى تواند انكار كند: كه آبهاى موجود در جسم يك انسان (و اكثر جسم انسان آب است) و همچنين مواد غذائى آن هر جزئى از هر كدام مثلاً در هزار سال پيش، در گوشه اى از جهان پراكنده بوده است، هر قطره اى در اقيانوسى و هر ذره اى در اقليمى، اما آنها از طريق ابر و باران، و ديگر عوامل طبيعى جمع شدند، و سرانجام وجود انسانى را تشكيل دادند، چه جاى تعجب كه پس از متلاشى شدن، و بازگشت به حال اول، دوباره گرد هم آيند، و به هم پيوندند؟!

* * *

آيه بعد، پاسخ آنها را از طريق ديگرى بيان مى كند، مى گويد: تصور نكنيد شخصيت شما به همين بدن جسمانى شما است، بلكه اساس شخصيتتان را روح شما تشكيل مى دهد، و او محفوظ است «بگو: فرشته مرگ كه مأمور شما است (روح) شما را مى گيرد، سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد» (قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ).

با توجه به مفهوم «يَتَوَفّاكُم» كه از ماده «توفِّى» (بر وزن تصدّى) كه به معنى بازستاندن است، مرگ به معنى فنا و نابودى نخواهد بود، بلكه يك نوع قبض و دريافت فرشتگان نسبت به روح آدمى است، كه اساسى ترين بخش وجود انسان را تشكيل مى دهد.

درست است كه قرآن از معاد جسمانى سخن مى گويد، و بازگشت روح و جسم مادى را در معاد قطعى مى شمرد، ولى هدف از آيه فوق، بيان اين حقيقت است كه اساس شخصيت انسان، اين اجزاى مادى نيست، كه تمام فكر شما را به خود مشغول ساخته، بلكه، همان گوهر روحانى است، كه از سوى خدا آمده، و به سوى او باز مى گردد.

و در يك جمع بندى، مى توان چنين گفت: دو آيه فوق به منكران معاد چنين پاسخ مى دهد: اگر مشكل شما پراكندگى اجزاى جسمانى است، كه خودتان قدرت خدا را قبول داريد و منكر آن نيستيد، و اگر مشكل اضمحلال و نابودى شخصيت انسان بر اثر اين پراكندگى است آن نيز درست نيست، چرا كه پايه شخصيت انسان بر روح قرار گرفته.

اين ايراد، بى شباهت به شبهه معروف «آكل و مأكول» نيست، همان گونه كه پاسخ آن نيز در دو مورد با يكديگر شباهت دارد.(2)

ضمناً، توجه به اين نكته نيز لازم است كه: در پاره اى از آيات قرآن، «توفى» و «قبض ارواح» به خداوند نسبت داده شده: اللّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها: «خداوند جانها را به هنگام مرگ مى گيرد».(3)

و در بعضى، به مجموعه اى از فرشتگان: الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ...: «آنها كه فرشتگان قبض روحشان مى كنند در حالى كه به خود ستم كرده اند...».(4)

و در آيات مورد بحث، قبض ارواح به «ملك الموت» (فرشته مرگ) نسبت داده شده است.

ولى در ميان اين تعبيرات، هيچگونه منافاتى نيست «ملك الموت» معنى جنس را دارد و به همه فرشتگان اطلاق مى شود، و يا اشاره به رئيس و بزرگتر آنها است، و از آنجا كه همه به فرمان خدا قبض روح مى كنند، به خدا نيز نسبت داده شده است.

* * *

پس از آن وضع همين مجرمان كافر و منكران معاد را كه در قيامت با مشاهده صحنه هاى مختلف آن، از گذشته خود سخت نادم و پشيمان مى شوند، چنين مجسم كرده مى گويد: «اگر ببينى مجرمان را هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده، مى گويند: پروردگارا! آنچه وعده كرده بودى ديديم و شنيديم ما پشيمانيم، ما را باز گردان تا عمل صالح به جا آوريم، ما به اين جهان قيامت يقين داريم» (در تعجب فرو خواهى رفت) (وَ لَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ)(5)

به راستى تعجب مى كنى كه آيا اين افراد سر به زير، و نادم و پشيمان، همان مغروران سركش و چموش هستند كه در دنيا در برابر هيچ حقيقتى سر فرود نمى آوردند؟ اما اكنون كه صحنه هاى قيامت را مى بينند، و به مقام شهود مى رسند، به كلى تغيير موضع مى دهند، تازه اين تغيير موضع، و بيدارى زود گذر است، و طبق آيات ديگر قرآن، اگر به اين جهان باز گردند به همان روش خود ادامه مى دهند.(6)

«ناكِس» از ماده «نكس» (بر وزن عكس) به معنى وارونه شدن چيزى است و در اينجا به معنى سر به زير افكندن است.

مقدم داشتن «أَبْصَرْنا» (ديديم) بر «سَمِعْنا» (شنيديم) به خاطر آنست كه در قيامت نخست انسان با صحنه ها روبرو مى شود، و بعد باز خواست الهى و فرشتگانِ او را مى شنود.

ضمناً، از آنچه گفتيم معلوم مى شود، منظور از «مجرمان» در اينجا، كافران و به خصوص منكران قيامت اند.

به هر حال، اين نخستين بار نيست كه در آيات قرآن، با اين مسأله روبرو مى شويم كه مجرمان به هنگام مشاهده نتائج اعمال و آثار عذاب الهى، سخت پشيمان مى شوند، و تقاضاى بازگشت به دنيا مى كنند، در حالى كه از نظر سنت الهى چنين بازگشتى امكان پذير نيست، همان گونه كه بازگشت نوزاد به رحم مادر، و ميوه جدا شده از درخت، به درخت ممكن نخواهد بود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: تنها تقاضاى مجرمان، بازگشت به دنيا براى انجام عمل صالح است، و از اين به خوبى روشن مى شود كه تنها سرمايه نجات در قيامت اعمال صالح است، اعمالى كه از قلبى پاك و آكنده از ايمان و با خلوص نيت انجام مى گيرد.

* * *

و از آنجا كه اين همه اصرار و تأكيد براى پذيرش ايمان، ممكن است اين توهم را ايجاد كند كه خداوند توانائى ندارد نور ايمان را در قلب آنها پرتوافكن كند، در آيه بعد مى افزايد: «اگر ما مى خواستيم به هر انسانى (اجباراً) هدايت لازمش را مى داديم» (وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْس هُداها).

مسلماً ما چنين قدرتى داريم، ولى ايمانى كه از طريق اجبار و الزام ما تحقق يابد، ارزش چندانى ندارد، اراده ما بر اين تعلق گرفته است كه: نوع انسان را به اين افتخار نائل كنيم كه «مختار» باشد، و راه تكامل را با پاى خويش بسپرد.

لذا، در پايان آيه مى فرمايد: «من آنها را آزاد گذاردم ولى مقرر كرده ام كه دوزخ را از انسان هاى بى ايمان و گنهكار از جنّ و انس همگى، پر كنم» (وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِينَ).

آرى، آنها با سوء اختيار خود، اين راه را طى كرده اند، و مستحق مجازاتند، و ما هم اراده قاطع داريم بر اين كه: دوزخ را از آنان پر كنيم.

با توجه به آنچه در بالا گفتيم، و با توجه به صدها آيه قرآن كه انسان را موجودى مختار و صاحب اراده، و مكلف به تكاليف، و مسئول در برابر اعمال خويش، و قابل هدايت به وسيله پيامبران و تهذيب نفس و خودسازى، مى داند، هرگونه توهم، دائر بر اين كه: آيه فوق دليل بر جبر است ـ آن چنان كه «فخر رازى» و امثال او پنداشته اند ـ منتفى مى شود.

ممكن است جمله قاطع و كوبنده فوق اشاره به اين باشد كه: مبادا تصور كنيد ، رحمانيت و رحيميت خداوند، مانع از مجازات مجرمان آلوده و ستمگر است، مبادا به آيات رحمت مغرور شويد و خود را از مجازات الهى معاف بشمريد كه رحمت او جائى دارد و غضب او جائى.

او مسلماً ـ مخصوصاً با توجه به لام قسم در جمله «لَأَمْلَئَنَّ» و نون تأكيد در آخر آن ـ به اين وعده خود وفا خواهد كرد، و دوزخ را از اين دوزخيان پر مى كند، كه اگر نكند بر خلاف حكمت است.

* * *

لذا در آيه بعد مى گويد: ما به اين دوزخيان خواهيم گفت: «بچشيد عذاب جهنم را به خاطر اين كه: لقاى امروز خود را فراموش كرديد، و ما نيز شما را به دست فراموشى سپرديم»! (فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنّا نَسِيناكُمْ).

«و نيز بچشيد عذاب هميشگى را به سبب اعمالى كه انجام مى داديد» (وَ ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

بار ديگر، از اين آيه استفاده مى شود كه: فراموش كردن دادگاه عدل قيامت سرچشمه اصلى بدبختيهاى آدمى است، و در اين صورت است كه خود را در برابر قانون شكنى ها و مظالم آزاد مى بيند، و نيز از اين آيه، به خوبى روشن مى شود كه مجازات ابدى در برابر اعمالى است كه انسان انجام مى دهد، و نه چيز ديگر.(7)

ضمناً، منظور از فراموش كردن پروردگار، نسبت به بندگانش، بى اعتنائى، و ترك حمايت و فريادرسى است و گر نه همه عالم هميشه نزد پروردگار است و فراموشى درباره او معنى ندارد.

* * *


1 ـ قيامت، آيات 3 ـ 6.

2 ـ براى توضيح بيشتر در زمينه شبهه «آكل و مأكول» و پاسخ مشروح آن به جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 260 سوره «بقره» مراجعه فرمائيد.

3 ـ زمر، آيه 42.

4 ـ نحل، آيه 28.

5 ـ «لَو» در آيه شريفه «شرطيه» است و جمله «تَرَى...» شرط آن مى باشد و جزاى آن محذوف است، و در تقدير چنين است: «وَ لَوْ تَرى اِذِ الْمُجْرِمُونَ...لَرَأَيْتَ عَجَباً» ـ جمله «رَبَّنا أَبْصَرْنا» نيز محذوفى دارد و تقدير آن: «يَقُولُونَ رَبَّنا أَبْصَرْنا» مى باشد.

6 ـ انعام، آيه 28.

7 ـ درباه «فلسفه خلود و عذاب جاويدان» بحث مشروحى در جلد نهم، صفحه 239 به بعد، ذيل آيه 107 سوره «هود» داشته ايم.

 

نكته ها:

1 ـ استقلال روح و اصالت آن

دومين آيه از آيات فوق كه دلالت بر قبض ارواح به وسيله فرشته مرگ دارد از دلائل استقلال روح آدمى است.

زيرا تعبير به «توفّى» كه همان دريافت داشتن و قبض كردن است، نشان مى دهد: روح، پس از جدائى از بدن باقى مى ماند، و نابود نمى شود، و اصولاً تعبير از انسان در آيات ديگر به «روح» يا «نفس» گواه ديگرى بر اين معنى است زيرا طبق عقيده ماديين، روح چيزى جز خواص «فيزيكوشيميائى» سلولهاى مغزى نيست كه با فناى بدن نابود مى شود، درست مانند از بين رفتن حركات عقربه ساعت بعد از نابودى آن.

طبق اين عقيده، روح چيزى نيست كه حافظ شخصيت انسان باشد، بلكه جزئى از خواص جسم او است كه با متلاشى شدن جسم، از بين مى رود.

دلائل فلسفى متعددى بر اصالت و استقلال روح در دست داريم كه ما گوشه اى از آن را ذيل آيه 85 سوره «اسراء»(1) آورديم، و منظور در اينجا، بيان دليل نقلى بر اين موضوع بود كه آيه فوق، از آن آيات دال بر اين معنى محسوب مى شود.

* * *


1 ـ جلد 12، صفحه 254.

 

2 ـ فرشته مرگ (ملك الموت)

از آيات مختلف قرآن مجيد استفاده مى شود: خداوند امور اين جهان را به وسيله گروهى از فرشتگان تدبير مى كند، چنان كه در آيه 5 سوره «نازعات» مى فرمايد: فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً: «سوگند به فرشتگانى كه به فرمان خدا تدبير امور مى كنند».

مى دانيم، سنت الهى بر اين است كه مشيت خود را از طريق اسباب پياده كند.

و گروهى از اين فرشتگان، فرشتگان قبض ارواحند كه در آيات 28 و 33 سوره «نحل» و بعضى ديگر از آيات قرآن به آنها اشاره شده است، و در رأس آنها «ملك الموت» قرار دارد.

احاديث زيادى در اين زمينه، نقل شده كه اشاره به بعضى از آنها از جهاتى لازم به نظر مى رسد:

1 ـ در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: الأَمْراضُ وَ الأَوْجاعُ كُلُّها بَرِيْدٌ لِلْمَوْتِ وَ رُسُلٌ لِلْمَوْتِ! فَاِذا حانَ الأَجَلُ أَتى مَلَكُ الْمَوْتِ بِنَفْسِهِ فَقالَ يا أَيُّهَا الْعَبْدُ! كَمْ خَبَر بَعْدَ خَبَر؟ وَ كَمْ رَسُول بَعْدَ رَسُول؟ وَ كَمْ بَرِيْد بَعْدَ بَرِيْد؟ أَنَا الَْخَبُر الَّذِى لَيْسَ بَعْدِى خَبَرٌ!:

«بيماريها و دردها همگى قاصدان مرگ و فرستادگان او هستند، هنگامى كه عمر انسان به سر مى رسد، فرشته مرگ مى آيد (بيمار از ديدن فرشته مرگ وحشت مى كند و آن را بى مقدمه مى پندارد ولى) به او مى گويد: اى بنده خدا چه اندازه خبر بعد از خبر، و رسول بعد از رسول، و پيك بعد از پيك، براى تو فرستادم؟ اما من آخرين خبرم، و بعد از من، خبرى نيست»!

پس آن گاه مى گويد: «دعوت پروردگارت را اجابت كن! خواه از روى ميل و خواه از روى اكراه»! و هنگامى كه فرشته مرگ روح او را قبض مى كند، فرياد بستگان بلند مى شود، او صدا مى زند: عَلى مَنْ تَصْرَخُونَ؟ وَ عَلى مَنْ تَبْكُونَ؟ فَوَ اللّهِ ما ظَلَمْتُ لَهُ أَجَلاً وَ لا أَكَلْتُ لَهُ رِزْقاً بَلْ دَعاهُ رَبُّهُ: «بر چه كسى فرياد مى كشيد؟ و براى چه كسى اشك مى ريزيد؟ به خدا سوگند وقت او به پايان رسيده بود، و تمام روزى خود را دريافت داشته بود، پروردگارش از او دعوت كرد و او دعوت حق را اجابت نمود».

فَلْيَبْكِ الْباكِى عَلى نَفْسِهِ، فَاِنَّ لِى فِيْكُمْ عَوْدات وَ عَوْدات حَتّى لاأَبْقى مِنْكُمْ أَحَداً: «اگر مى خواهيد گريه كنيد، بر خويشتن بگرييد!، من باز هم كراراً به ميان شما مى آيم! تا يك نفر از شما را باقى نگذاريم»!.(1)

يك بار ديگر اين حديث تكان دهنده را مطالعه كنيد كه حقايق بسيارى در آن نهفته است.

2 ـ در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) براى عيادت مردى از «انصار» به خانه او رفت، فرشته مرگ را بالاى سر او ديد، فرمود: با اين دوست من با مدارا و لطف رفتار كن; چرا كه او مردى با ايمان است.

عرض كرد: اى محمّد! بشارت بر تو باد، كه من نسبت به همه مؤمنان با محبّتم و بدان اى محمّد! به هنگامى كه قبض روح بعضى از فرزندان آدم را مى كنم خانواده او فرياد مى كشند، من در كنار خانه مى ايستم، مى گويم: من گناهى ندارم (عمر او پايان يافته بود) من باز كراراً به ميان شما بر مى گردم! به هوش باشيد، به هوش!

سپس مى افزايد: ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ مَدَر وَ لاْ شَعْر وَ لا وَبَر، فِى بَرٍّ وَ لا بَحْر اِلاّ وَ أَنَا أَتَصَفَّحُهُمْ فِى كُلِّ يَوْم وَ لَيْلَة خَمْسَ مَرّات حَتّى أَنِّى لَأَعْرَفُ بِصَغِيْرِهِمْ وَ كَبِيْرِهِمْ مِنْهُمْ بِأَنْفُسِهِمْ: «خدا هيچ انسانى را از ساكنان شهر و بيابان، خانه و خيمه، در خشكى و دريا، نيافريده، مگر اين كه من در هر شبانه روز پنج بار دقيقاً به آنها نگاه مى كنم تا آنجا كه من صغير و كبير آنها را بهتر از خودشان مى شناسم»!.(2)

روايات ديگرى نيز به همين مضمون، در منابع مختلف اسلامى آمده است كه مطالعه مجموع آنها، هشدارى است براى همه انسان ها كه بدانند ميان آنان و مرگ، فاصله زيادى نيست!، و در يك لحظه كوتاه، ممكن است همه چيز پايان گيرد.

آيا با اين حال، جاى اين است كه، انسان به زرق و برق اين جهان مغرور گردد؟ و آلوده انواع ظلم و گناه شود؟ و از عاقبت كار غافل بماند؟

* * *

 15إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنَا الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ

16تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ

17فَلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ  

18أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونَ

19أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنّاتُ الْمَأْوى نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

20وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ

 

ترجمه:

15 ـ تنها كسانى به آيات ما ايمان مى آورند كه هر وقت اين آيات به آنان ياد آورى شود، به سجده مى افتند و تسبيح و حمد پروردگارشان را به جاى مى آورند، و تكبر نمى كنند.

16 ـ پهلوهايشان از بسترها در دل شب دور مى شود (و به پا مى خيزند و رو به درگاه خدا مى آورند) و پروردگار خود را با بيم و اميد مى خوانند، و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى كنند!

17 ـ هيچ كس نمى داند چه پاداشهاى مهمّى كه مايه روشنى چشمهاست براى آنها نهفته شده، اين پاداش كارهائى است كه انجام مى دادند!

18 ـ آيا كسى كه با ايمان باشد همچون كسى است كه فاسق است؟! نه، هرگز اين دو برابر نيستند.

19 ـ اما كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند، باغهاى بهشت جاويدان از آن آنها خواهد بود، اين وسيله پذيرائى از آنهاست به پاداش آنچه انجام مى دادند.

20 ـ و اما كسانى كه فاسق شدند، جايگاه هميشگى آنها آتش است; هر زمان بخواهند از آن خارج شوند، آنها را به آن باز مى گردانند و به آنان گفته مى شود: «بچشيد عذاب آتشى را كه انكار مى كرديد»!.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 329، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ تفسير «درّ المنثور»، طبق نقل «الميزان»، جلد 16، صفحه 268.

 

تفسير:

پاداشهاى عظيمى كه هيچ كس از آن آگاه نيست!

مى دانيم روش قرآن اين است كه: بسيارى از حقايق را در مقايسه با يكديگر بيان مى كند، تا كاملاً مفهوم و دلنشين گردد.

در اينجا نيز بعد از شرحى كه درباره مجرمان و كافران در آيات پيشين بيان شد، به صفات برجسته مؤمنان راستين مى پردازد، و اصول عقيدتى و برنامه هاى عملى آنها را به طور فشرده، ضمن دو آيه با ذكر هشت صفت، بيان مى دارد.(1)

نخست مى فرمايد: «تنها كسانى به آيات ما ايمان مى آورند كه هر وقت اين آيات به آنها ياد آورى شود، به سجده مى افتند، و تسبيح و حمد پروردگارشان را به جا مى آورند و تكبر نمى كنند» (إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنَا الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ).

تعبير به «انّما» كه معمولاً براى حصر است، بيانگر اين نكته است كه: هر گاه كسى دم از ايمان مى زند، و داراى ويژگى هائى كه در اين آيات آمده نيست در صف مؤمنان راستين نمى باشد، او فردى ضعيف الايمان است كه نمى توان وى را به حساب آورد.

در اين آيه چهار قسمت از صفات آنها بيان شده:

1 ـ به محض شنيدن آيات الهى به سجده مى افتند، تعبير به «خَرُّوا» به جاى «سَجَدُوا» اشاره به نكته لطيفى است كه اين گروه مؤمنان بيدار دل، به هنگام شنيدن آيات قرآن، چنان شيفته و مجذوب سخنان پروردگار مى شوند كه بى اختيار به سجده مى افتند، و دل و جان را در اين راه از دست مى دهند.(2)

آرى، نخستين ويژگى آنها همان عشق سوزان و علاقه آتشينشان به كلام محبوب و معبودشان است.

همين ويژگى در بعضى ديگر از آيات قرآن به عنوان يكى از برجسته ترين صفات انبياء ذكر شده است، چنان كه خداوند درباره گروهى از پيامبران بزرگ مى گويد: إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيّاً: «هنگامى كه آيات خداوند رحمان بر آنان خوانده مى شد، به خاك مى افتادند و سجده مى كردند و گريه شوق سر مى دادند».(3)

گر چه «آيات» در اينجا به طور مطلق ذكر شده، ولى پيدا است كه منظور از آن، بيشتر آياتى است كه دعوت به توحيد و مبارزه با شرك مى كند.

2 و 3 ـ نشانه دوم و سوم آنها «تسبيح» و «حمد» پروردگار است، از يكسو، خدا را از نقائص پاك و منزه مى شمرند، و از سوى ديگر، او را به خاطر صفات كمال و جمالش، حمد و ستايش مى نمايند.

4 ـ وصف ديگر آنها تواضع و فروتنى و ترك هرگونه استكبار است; چرا كه كبر و غرور نخستين پله نردبان كفر و بى ايمانى است، و تواضع و فروتنى در مقابل حق و حقيقت، نخستين گام ايمان است!

آنها كه در راه كبر و خودبينى، گام بر مى دارند، نه در برابر خدا سجده مى كنند، نه تسبيح و حمد او را به جا مى آورند، و نه حق بندگان او را به رسميت مى شناسند، آنها بت بزرگى دارند و آن خودشان است!

* * *

آن گاه به اوصاف ديگر آنها اشاره كرده مى گويد: «پهلوهايشان از بسترها در دل شب دور مى شود» به پا مى خيزند و رو به درگاه خدا مى آورند و به راز و نياز با او مى پردازند (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ).(4)

آرى، آنها به هنگامى كه چشم غافلان در خواب است، مقدارى از شب را بيدار مى شوند، و در آن هنگام كه برنامه هاى عادى زندگى تعطيل است، و شواغل فكرى به حداقل مى رسد، و آرامش و خاموشى، همه جا را گرفته و خطر آلودگى عبادت به ريا كمتر وجود دارد، و خلاصه، بهترين شرائط حضور قلب فراهم است، با تمام وجودشان رو به درگاه معبود مى آورند، و سر بر آستان معشوق مى سايند، و آنچه در دل دارند، با او در ميان مى گذارند، با ياد او زنده اند و پيمانه قلب خود را از مهر او لبريز و سرشار دارند.

سپس مى افزايد: «آنها پروردگار خود را با «بيم» و «اميد» مى خوانند (يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً).

آرى، دو وصف ديگر آنها «خوف» و «رجا» يا «بيم» و «اميد» است.

نه از غضب و عذاب او ايمن مى شوند، و نه از رحمتش مأيوس مى گردند، توازن اين بيم و اميد، كه ضامن تكامل و پيشروى آنها در راه خدا است، همواره در وجودشان حكمفرما است.

چرا كه غلبه خوف بر اميد، انسان را به يأس و سستى مى كشاند.

و غلبه رجاء و طمع، انسان را به غرور و غفلت وا مى دارد، و اين هر دو دشمن حركت تكاملى انسان در سير او به سوى خدا است.

آخرين و هشتمين ويژگى آنها اين است كه: «از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند» (وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ).

نه تنها از اموال خويش، به نيازمندان مى بخشند كه از علم و دانش، نيرو و قدرت، رأى صائب و تجربه و اندوخته هاى فكرى خود، از نيازمندان مضايقه ندارند.

كانونى از خير و بركتند، و چشمه جوشانى از آب زلال نيكيها كه تشنه كامان را سيراب و محتاجان را به اندازه توانائى خويش بى نياز مى سازند.

آرى، اوصاف آنها مجموعه اى است از: عقيده محكم، ايمان قوى، عشق سوزان به اللّه، عبادت و اطاعت، كوشش و حركت، و كمك در تمام ابعاد به بندگان خدا.

* * *

و در آيه بعد به پاداش عظيم و مهم مؤمنان راستين كه داراى نشانه هاى مذكور در دو آيه قبل هستند، پرداخته، با تعبير جالبى كه حكايت از اهميت فوق العاده پاداش آنان مى كند مى فرمايد: «هيچ كس نمى داند چه پاداشهاى مهمى كه مايه روشنى چشمها مى گردد براى آنها نهفته شده است»! (فَلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن).

اين پاداش فوق العاده عظيم «جزاى اعمالى است كه انجام مى دادند» (جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

تعبير به «هيچ كس نمى داند» و نيز تعبير به «قُرَّةِ أَعْيُن» (آنچه مايه روشنى چشمها است) بيانگر عظمت بى حساب اين مواهب و پاداشها است، مخصوصاً با توجه به اين كه: «نفس» به صورت نكره در سياق نفى آمده، و به معنى عموم است، و همه نفوس را شامل مى گردد، حتى فرشتگان مقرب خدا و اولياى پروردگار.

تعبير به «قُرَّةِ أَعْيُن» بدون اضافه به «نفس» اشاره به اين است كه: اين نعمت هاى الهى كه براى سراى آخرت، به عنوان پاداش مؤمنان راستين تعيين شده، چنان است كه: مايه روشنائى چشم همگان مى گردد.

«قُرَّة» از ماده «قُرّ» (بر وزن حرّ) به معنى سردى و خنكى است، از آنجا كه معروف است اشك شوق، همواره سرد و خنك، و اشك غم و حسرت داغ و سوزان است، تعبير به «قُرَّةِ أَعْيُن» در لغت عرب، به معنى چيزى است كه مايه خنك شدن چشم انسان، مى گردد، يعنى اشك شوق را از ديدگانش جارى مى سازد و اين كنايه لطيفى است از نهايت خوشحالى.

ولى، در فارسى اين تعبير وجود ندارد. بلكه مى گوئيم: «مايه روشنى چشم او شد»، ممكن است اين تعبير فارسى امروز از داستان «يوسف» و «يعقوب» از قرآن گرفته شده باشد كه به گفته قرآن هنگامى كه بشارت دهنده نزد «يعقوب» آمد و پيراهن «يوسف» را بر صورت او افكند، چشمان نابيناى او ناگهان روشن شد!(5) و اين تعبير نيز كنايه از شدت سرور است.

در حديثى مى خوانيم كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى گويد: اِنَّ اللّهَ يَقُولُ أَعْدَدْتُ لِعِبادِىَ الصّالِحِيْنَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ، وَ لا أُذُنٌ سَمِعَتْ، وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر!: «خدا مى فرمايد: من براى بندگان صالحم نعمت هائى فراهم كرده ام كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده، و بر فكر كسى نگذشته است»!.(6)

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» آن را مطرح كرده، و آن اين كه: «چرا اين پاداش عظيم مخفى نگاهداشته شده است»؟

سپس سه جواب را براى اين سؤال ذكر مى كند:

1 ـ امور مهم و بسيار پر ارزش چنان است كه با الفاظ و سخن به آسانى حقيقت آن را نمى توان درك كرد، و با اين حال گاهى اخفا و ابهام آن نشاط انگيزتر است و از نظر فصاحت بليغ تر.

2 ـ اصولاً، چيزى كه مايه روشنى چشمها است آن قدر دامنه اش گسترده است كه علم و دانش آدمى به تمام خصوصيات آن نمى رسد.

3 ـ چون اين پاداش براى نماز شب كه مخفى است قرار داده شده است، متناسب اين است كه جزاى عمل نيز، بزرگ و مخفى باشد (توجه داشته باشيد كه در آيه قبل جمله «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ» اشاره است به مسأله نماز شب).

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: ما مِنْ حَسَنَة اِلاّ وَ لَها ثَوابٌ مُبَيَّنٌ فِى الْقُرْآنِ، اِلاّ صَلوةَ اللَّيْلِ، فَاِنَّ اللّهَ عَزَّ اسْمُهُ لَمْ يُبَيِّنْ ثَوابَها لِعِظَمِ خَطَرِها، قالَ: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن:

«هيچ عمل نيكى نيست، مگر اين كه: ثواب روشنى در قرآن براى آن بيان شده، مگر نماز شب كه خداوند بزرگ، ثواب آن را به خاطر اهميت آن روشن نساخته، لذا فرموده است: هيچ كس نمى داند چه ثواب هائى كه مايه روشنائى چشمان است براى آنها نهفته شده است».(7)

ولى از همه اينها گذشته، به طورى كه قبلاً نيز اشاره كرده ايم، عالم قيامت عالمى است فوق العاده گسترده تر از اين جهان، و حتى گسترده تر از زندگى دنيا، در برابر زندگى جنين در شكم مادر، و اصولاً براى ما محبوسان در چهار ديوار دنيا ابعادش قابل درك نيست، و براى كسى قابل تصور نمى باشد.

ما تنها سخنى از آن، مى شنويم و شبحى از دور مى بينيم، اما تا درك و ديد آن جهانى پيدا نكنيم، درك اهميت آن براى ما ممكن نيست، همان گونه كه براى طفل در شكم مادر ـ به فرض كه عقل و هوش كامل مى داشت ـ درك نعمت هاى اين دنيا غير ممكن است.

همين تعبير، در مورد شهيدان راه خدا آمده است كه: وقتى شهيد روى زمين قرار مى گيرد، زمين مى گويد: آفرين بر روح پاكيزه اى كه از بدن پاكيزه اى پرواز مى كند، بشارت باد بر تو: «اِنَّ لَكَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ، وَ لا أُذُنٌ سَمِعَتْ، وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر»!.(8)

* * *

آيه بعد، مقايسه اى را كه در آيات گذشته بود، به طور صريح تر روشن مى سازد مى گويد: «آيا كسى كه مؤمن است همانند كسى است كه فاسق است؟! نه هرگز اين دو برابر نيستند» (أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونَ).

اين جمله، به صورت استفهام انكارى مطرح شده، استفهامى كه پاسخ آن از عقل و فطرت هر انسانى مى جوشد كه اين دو هرگز برابر نيستند، در عين حال براى تأكيد، با ذكر جمله «لايَسْتَوُونَ» اين نابرابرى را مشخص تر مى كند.

در اين آيه، «فاسق» در مقابل «مؤمن» قرار گرفته، و اين دليل بر آن است كه «فسق»، مفهوم گسترده اى دارد كه هم «كفر» را شامل مى شود، و هم گناهان ديگر را، چرا كه اين كلمه در اصل، از جمله «فَسَقَتِ الثَّمَرَةُ» (يعنى ميوه از پوستش خارج شد و يا در موردى كه هسته خرما از گوشت آن جدا مى شود و به بيرون مى افتد) گرفته شده، سپس، به خارج شدن از اطاعت فرمان خدا و عقل، اطلاق گرديده است، و مى دانيم: هر كس كفر مىورزد، و يا مرتكب گناهانى مى شود، از فرمان پروردگار و خرد، خارج شده است.

اين نكته نيز قابل توجه است: ميوه مادامى كه در پوست خود قرار دارد، سالم است، همين كه از پوست خارج شد، فاسد مى شود، و بنابراين فاسق شدنش، همان و فاسد شدنش همان!

جمعى از مفسران بزرگ، در ذيل اين آيه، نقل كرده اند: روزى «وليد بن عقبه»(9) به «على»(عليه السلام) عرض كرد: أَنَا أَبْسَطُ مِنْكَ لِساناً وَ أَحَدُّ مِنْكَ سِناناً: «من از تو زبانى گسترده تر و فصيح تر و نيزه اى تيزتر دارم»! (اشاره به اين كه به پندار خودش هم در سخنورى و هم در جنگ جوئى پيشتازتر است).

على(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: لَيْسَ كَما تَقُولُ يا فاسِقُ!: «اين چنين نيست كه تو مى گوئى اى فاسق»! (اشاره به اين كه تو همان كسى هستى كه در داستان جمع آورى زكات از طايفه «بنى المصطلق» آنها را متهم به قيام بر ضد اسلام كردى و خداوند در آيه 6 سوره «حجرات»: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ

فاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا...» تو را تكذيب كرد و فاسق خواند».(10)

بعضى در اينجا افزوده اند: آيه «أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً» بعد از اين گفتگو نازل شده، اما با توجه به اين كه: سوره مورد بحث (سوره سجده) در «مكّه» نازل گرديده، و داستان «وليد» و «بنى المصطلق» در «مدينه» اتفاق افتاد، به نظر مى رسد اين از قبيل تطبيق آيه بر يك مصداق روشن باشد.

ولى بنابر قول بعضى از مفسران، كه آيه فوق و دو آيه بعد از آن را «مدنى» مى دانند، مشكلى از اين نظر باقى نمى ماند و مانعى ندارد كه اين سه آيه بعد از گفتگوى فوق نازل شده باشد.

به هر حال، نه در ايمان عميق و ريشه دار اميرمؤمنان على بن ابيطالب(عليه السلام)بحثى است و نه در فسق «وليد» كه به هر دو در آيات قرآن اشاره شده است.

* * *

آيه بعد، اين عدم مساوات را به صورت گسترده ترى بيان مى كند، مى فرمايد: «اما آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند باغهاى بهشت جاويدان از آن آنها خواهد بود» (أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنّاتُ الْمَأْوى).(11)

پس از آن، مى افزايد: «اين جنات مأوى، وسيله پذيرائى خداوند از آنها است در مقابل اعمالى كه انجام مى دادند» (نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

تعبير به «نُزُل» كه معمولاً به چيزى گفته مى شود كه براى پذيرائى مهمان آماده مى كنند، اشاره لطيفى است به اين جهت كه از مؤمنان در بهشت دائماً همچون ميهمان پذيرائى مى شود، در حالى كه دوزخيان ـ چنان كه در آيه بعد خواهد آمد ـ همچون زندانيانى هستند كه هر وقت هوس بيرون آمدن كنند، باز گردانده مى شوند!

و اگر مى بينيم در آيه 102 سوره «كهف» چنين آمده: إِنّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلاً: «ما جهنم را براى پذيرائى كافران آماده ساختيم» در حقيقت از قبيل «فَبَشِّرْهُمْ بِعَذاب أَلِيْم» است، كنايه از اين كه: به جاى پذيرائى، آنها را مجازات و به جاى بشارت آنها را تهديد مى كند.

بعضى معتقدند «نُزُل» نخستين چيزى است كه با آن از ميهمان تازه وارد، پذيرائى مى شود (همان چاى و شربت در زمان ما) بنابراين، اشاره لطيفى است به اين كه: «جنات مأوى» با تمام نعمت ها و بركاتش، نخستين وسيله پذيرائى از اين ميهمانان الهى است، و به دنبال آن، مواهب و بركات ديگرى است كه هيچ كس جز خدا نمى داند!.

تعبير به «لَهُمْ جَنّات»، مى تواند اشاره به اين نكته نيز باشد كه: خداوند باغهاى بهشت را عاريتى به آنها نمى دهد، بلكه براى هميشه به آنها تمليك مى كند، به گونه اى كه هرگز احتمال زوال اين نعمت ها آرامش فكر آنها را بر هم نمى زند.

* * *

و در آيه بعد، به نقطه مقابل آنها پرداخته مى گويد: «اما كسانى كه فاسق شدند و از اطاعت پروردگارشان، بيرون رفتند، جايگاه هميشگى آنها آتش دوزخ است» (وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النّارُ).

آنها براى هميشه، در اين جايگاه وحشتناك زندانى و محبوسند به گونه اى كه: «هر زمان بخواهند از آن خارج شوند آنها را باز مى گردانند» (كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها).

و «به آنها گفته مى شود: بچشيد عذاب آتشى را كه پيوسته انكار مى كرديد» (وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ).

بار ديگر، در اينجا مى بينيم كه عذاب الهى در برابر «كفر و تكذيب» قرار گرفته و ثواب و پاداش او در برابر «عمل».

اشاره به اين كه: «ايمان» به تنهائى كافى نيست، بلكه بايد انگيزه بر عمل باشد ولى «كفر» به تنهائى براى عذاب كافى است هر چند عملى همراه آن نباشد.

* * *


1 ـ بايد توجه داشت: آيه نخست، نخستين آيه «سجده واجب» در قرآن مجيد است، و چنانكه كسى تمام آن را تلاوت كند يا از ديگرى بشنود واجب است سجده كند، البته وضو در آن واجب نيست، ولى احتياط واجب آنست كه پيشانى بر چيزى بگذارند كه سجده بر آن صحيح است.

2 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «خَرُّوا» در اصل از ماده «خرير» است كه به معنى صداى آب و مانند آن مى باشد كه از بلندى به زير مى ريزد، و به كار بردن اين تعبير در مورد سجده كنندگان، اشاره به اين است كه: آنها در همان لحظه كه براى سجده به زمين مى افتند، صدايشان به تسبيح بلند است.

3 ـ مريم، آيه 58.

4 ـ «تَتَجافى» از ماده «جفا» در اصل به معنى برداشتن و دور ساختن است «جنوب» جمع «جنب» به معنى پهلو است و «مَضاجِع» جمع «مضجع» به معنى بستر است، و دور شدن پهلو از بستر، كنايه از برخاستن از خواب و پرداختن به عبادت پروردگار در دل شب است.

5 ـ يوسف، آيه 96.

6 ـ اين حديث را بسيارى از مفسران از جمله «طبرسى» در «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 331 و «آلوسى» در «روح المعانى» و «قرطبى» در تفسيرش نقل كرده اند. محدثان مشهور «بخارى» و «مسلم» نيز آن را در كتب خود آورده اند.

7 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 331، ذيل آيات مورد بحث.

8 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه 171 «آل عمران»، و تفسير «نمونه»، جلد 3، صفحه 172.

10 ـ اين روايت را مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و «قرطبى» در تفسيرش و «فاضل برسوئى» در «روح البيان» آورده اند.

قابل توجه اين كه: در كتاب «اسد الغابة فى معرفة الصحابه» مى خوانيم: در ميان آگاهان از تفسير قرآن، اختلافى نيست كه آيه «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ» در مورد «وليد بن عقبه» در داستان طايفه «بنى المصطلق» نازل شده است.

11 ـ «مَأوى» از ماده «أَوِىّ» (بر وزن قوىّ) به معنى انضمام چيزى به چيز ديگر است، سپس، به مكان و مسكن و جايگاه گفته شده است.

 

نكته:

شب زنده داران!

در توضيح جمله «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ» (شبانگاه پهلوهاى آنها از بستر دور مى شود) دو تفسير در روايات اسلامى وارد شده:

تفسيرى به نماز «عشاء» و اشاره به اين كه: مؤمنان راستين بعد از نماز مغرب، و قبل از نماز عشاء، به بستر نمى روند مبادا خواب آنها را بگيرد، و نماز عشايشان از دست برود. (زيرا در آن زمان معمول بوده كه در آغاز شب به استراحت مى پرداختند و نماز مغرب و عشاء را ـ طبق دستور استحباب جدائى ميان نمازهاى پنجگانه ـ از هم جدا مى كردند و هر كدام را در وقت فضيلت خود به جا مى آورند) هر گاه بعد از نماز مغرب و قبل از وقت عشا مى خوابيدند ممكن بود براى نماز عشا بيدار نشوند.

اين تفسير را «ابن عباس» طبق نقل «درّ المنثور» از «پيامبر اسلام»(صلى الله عليه وآله) نقل كرده، و در «امالى» شيخ نيز از «امام صادق»(عليه السلام) نقل شده است.(1)

اما در بيشتر روايات و كلمات مفسران، به برخاستن از بستر، براى اداء نماز شب تفسير شده است.

در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه به يكى از يارانش فرمود: أَ لا أُخْبِرُكَ بِالإِسْلَامِ أَصْلِهِ وَ فَرْعِهِ وَ ذِرْوَةِ سَنَامِهِ: «آيا ريشه و شاخه و بلندترين قله اسلام را به تو معرفى كنم»؟.

راوى عرض كرد: بفرمائيد، فدايت شوم!.

فرمود: أَمَّا أَصْلُهُ: فَالصَّلاةُ، وَ فَرْعُهُ الزَّكَاةُ، وَ ذِرْوَةُ سَنَامِهِ الْجِهَادُ!: «ريشه اش نماز است و شاخه اش زكات، و قلّه مرتفعش جهاد».

سپس افزود: اگر بخواهى تمام ابواب خير را به تو معرفى كنم.

راوى مى گويد: بفرمائيد فدايت شوم!.

امام فرمود: الصَّوْمُ جُنَّةٌ مِنَ النَّارِ، وَ الصَّدَقَةُ تَذْهَبُ بِالْخَطِيئَةِ، وَ قِيَامُ الرَّجُلِ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ بِذِكْرِ اللَّهِ، ثُمَّ قَرَأَ: «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ»:

«روزه سپرى است در مقابل آتش، و صدقه محو كننده گناه است، و برخاستن انسان در دل شب، او را به ياد خدا مى اندازد، سپس آيه «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ» را تلاوت فرمود».(2)

در تفسير «مجمع البيان» از «معاذ بن جبل» چنين نقل شده: در غزوه «تبوك» در خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودم، گرما همه را سخت ناراحت كرده بود، هر كس به گوشه اى پناه مى برد، ناگهان ديدم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از همه، به من نزديكتر است، خدمتش رفتم، عرض كردم : اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)! عملى به من بياموز كه مرا وارد بهشت كند، و از آتش دوزخ دور سازد.

فرمود: سؤال بزرگى كردى، اما پاسخ آن براى كسى كه خدا بر او آسان كرده است، مشكل نيست، سپس افزود: تَعْبُدِ اللّهَ وَ لاتُشْرِكْ بِهِ شَيْئاً وَ تُقِيْمُ الصَّلوةَ الْمَكْتُوبَةَ وَ تُؤَدِّى الزَّكوةَ الْمَفْرُوضَةَ وَ تَصُومُ شَهْرَ رَمَضانَ: «خدا را پرستش كن، و چيزى را شريك او قرار نده نمازهاى واجب را انجام ده و زكات واجب ـ حق مستمندان ـ را اداء كن و ماه رمضان را روزه بگير».

بعد فرمود: و اگر بخواهى از ابواب خيرات به تو خبر مى دهم عرض كردم اى پيامبر بفرمائيد فرمود: الصَّوْمُ جَنَّةٌ مِنَ النّارِ وَ الصَّدَقَهُ تُكَفِّرُ الْخَطِيْئَهَ وَ قِيامُ الرَّجُلِ فِى جَوْفِ الْلَّيْلِ يَبْتَغِى وَجْهَ اللّهِ ثُمَّ قَرَأَ هذِهِ الآيَةَ: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ: «روزه سپرى است در برابر آتش، و انفاق در راه خدا كفاره گناهان است، و قيام انسان در دل شب براى خشنودى خدا سپس آيه «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ» را قرائت فرمود».(3)

گر چه هيچ مانعى ندارد كه آيه مفهوم وسيعى داشته باشد، هم بيدار ماندن در آغاز شب را براى نماز عشاء شامل شود، و هم بر خاستن در سحرگاه را براى نماز شب، ولى دقت در مفهوم «تَتَجافى» معنى دوم را بيشتر در ذهن منعكس مى كند، زيرا ظاهر جمله اين است كه: قبلاً پهلوها در بستر آرام گرفته سپس از آن دور مى شود و اين مناسب قيام در آخر شب براى انجام نماز است، بنابراين دسته اول از روايات از قبيل توسعه در مفهوم و الغاء خصوصيت است.

گر چه درباره اهميت اين نماز پر بركت، همان چند روايت فوق كافى به نظر مى رسد، ولى اين نكته قابل ذكر است كه در روايات اسلامى آن قدر اهميت به اين عبادت داده شده كه، درباره كمتر عبادتى چنين سخن گفته شده است.

دوستان حق، و رهروان راه فضيلت به اين عبادت بى ريا كه قلب را روشنائى، و دل را نور و صفا مى بخشد، همواره اهميت بسيار مى دادند.

ممكن است بعضى هميشه توفيق بهره گيرى از اين عبادت پر بركت را نداشته باشند، ولى چه مانعى دارد كه در بعضى از شبها كه اين توفيق حاصل است بهره گيرند، و در آن هنگام كه خاموشى همه جا را فرا گرفته، و اشتغالات روزانه همه تعطيل است، كودكان در خواب، و محيط آماده حضور قلب و راز و نياز با خدا است، بر خيزند و به در خانه خدا روند و دل را به نور عشق دوست روشن سازند.(4)

* * *

 21وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

22وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها إِنّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ

 

ترجمه:

21 ـ به آنان از عذاب نزديك (عذاب اين دنيا) پيش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانيم، شايد باز گردند!

22 ـ چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه آيات پروردگارش به او يادآورى داده شده و او از آن اعراض كرده است؟! مسلماً ما از مجرمان انتقام خواهيم گرفت!


1 ـ «درّ المنثور» و «امالى شيخ» طبق تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 283.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب دعائم الاسلام، حديث 15، صفحه 20، و مدرك قبل.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 331، ذيل آيات مورد بحث، و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 229.

4 ـ درباره اهميت نماز شب و طريقه آن بحث ديگرى در جلد 12، صفحه 227 به بعد، ذيل آيه 79 سوره «اسراء» داشته ايم.

 

تفسير:

مجازاتهاى تربيتى

به دنبال بحثى كه پيرامون گنهكاران و مجازات دردناك آنها در آيات قبل گذشت، در آيات مورد بحث، به يكى از الطاف خفىّ الهى در مورد آنان كه همان مجازاتهاى خفيف دنيوى و بيدار كننده است، اشاره مى كند، تا معلوم شود خدا هرگز نمى خواهد بنده اى گرفتار عذاب جاويدان شود، به همين دليل، از تمام وسائل بيدار كننده براى نجات آنها استفاده مى كند:

پيامبران الهى مى فرستد، كتب آسمانى نازل مى كند، نعمت مى دهد، به مصيبت گرفتار مى سازد، و اگر هيچ يك از اينها سودى نداشت، چنين كسانى جز آتش دوزخ سرنوشتى نخواهند داشت.

مى فرمايد: «ما آنها را از عذاب نزديك اين دنيا قبل از عذاب بزرگ آخرت مى چشانيم، شايد بيدار شوند و باز گردند» (وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ).

مسلماً «عذاب ادنى» معنى گسترده اى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسران به طور جدا گانه در تفسير آن نوشته اند، در بر مى گيرد.

از جمله اين كه: منظور مصائب و درد و رنجها است.

يا قحطى و خشكسالى شديد هفت ساله اى كه مشركان در «مكّه» به آن گرفتار شدند، تا آنجا كه مجبور گشتند از لاشه مردارها تغذيه كنند!

يا ضربه شديدى است كه بر پيكر آنها در جنگ «بدر» وارد شد.

و مانند اينها.

اما اين كه: بعضى احتمال داده اند منظور: «عذاب قبر» يا «مجازات در رجعت» است، صحيح به نظر نمى رسد، زيرا با جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (شايد از اعمال خود باز گردند) سازگار نيست.

البته، بايد به اين نكته توجه داشت كه: در اين دنيا نيز عذاب هائى وجود دارد كه به هنگام نزول آن، درهاى توبه بسته مى شود و آن «عذاب استيصال» است يعنى مجازات هائى كه براى نابودى اقوام سركش به هنگامى كه هيچ وسيله بيدارى در آنها مؤثر نگردد، نازل مى شود، و طبعاً اين گونه عذاب نيز از موضوع بحث آيه خارج است.

و اما «عذاب اكبر» به معنى عذاب روز قيامت است كه از هر مجازاتى بزرگتر و دردناكتر است.

در اين كه: چرا «ادنى» (نزديكتر) در برابر «اكبر» (بزرگتر) قرار گرفته؟ در حالى كه يا بايد «ادنى» در مقابل «ابعد» (دورتر) و يا «اصغر» در مقابل «اكبر» قرار گيرد، نكته اى دارد كه، بعضى از مفسران به آن اشاره كرده اند و آن اين كه: عذاب دنيا داراى دو وصف است «كوچك بودن» و «نزديك بودن» و به هنگام تهديد مناسب نيست كه روى كوچك بودن آن تكيه شود، بلكه بايد روى نزديك بودنش تكيه كرد.

و عذاب آخرت، نيز داراى دو وصف است: «دور بودن» و «بزرگ بودن» و در مورد آن نيز مناسب اين است كه روى «بزرگ بودنش» تكيه شود نه «دور بودنش» (دقت كنيد).

تعبير به «لَعَلَّ» در جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» ـ چنان كه قبلاً نيز گفته ايم ـ به خاطر اين است كه: چشيدن عذابهاى هشدار دهنده، علت تامه براى بيدارى نيست، بلكه جزء علت است، و نياز به زمينه آماده دارد، و بدون اين شرط به نتيجه نمى رسد، و كلمه «لَعَلَّ» اشاره به اين حقيقت است.

ضمناً، از اين آيه يكى از فلسفه هاى مهم مصائب و بلاها و رنجها كه از سؤال انگيزترين مسائل در بحث توحيد، خداشناسى و عدل پروردگار است روشن مى گردد.

نه تنها در اينجا كه در آيات ديگر قرآن نيز، به اين حقيقت اشاره شده است، از جمله در آيه 94 سوره «اعراف» مى خوانيم: وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَة مِنْ نَبِيّ إِلاّ أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ: «ما در هيچ شهر و ديارى پيامبرى نفرستاديم مگر اين كه مردم آنجا را گرفتار مشكلات و زيانها ساختيم تا بيدار شوند و به درگاه خدا روى آورند».

* * *

و از آنجا كه هر گاه هيچ يك از وسائل بيدار كننده، حتى مجازات الهى سود ندهد، راهى جز انتقام پروردگار از اين گروه، كه ظالمترين افرادند وجود ندارد، در آيه بعد چنين مى فرمايد:

«چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه آيات پروردگارش، به او تذكر داده شده و او از آن اعراض كرده و روى برگردانده است» (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها).

«مسلماً ما از اين مجرمان بى ايمان انتقام خواهيم گرفت» (إِنّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ).

اينها در حقيقت كسانى هستند كه، نه مواهب و نعمت هاى الهى در آنها مؤثر افتاده، و نه عذاب و بلاى هشدار دهنده او، بنابراين ظالم تر از اينها كسى نيست، و اگر از آنها انتقام گرفته نشود، از چه كسى انتقام گرفته شود؟!

روشن است: با توجه به آيات گذشته، منظور از «مجرمان» در اينجا منكران مبدأ يا معاد و گنهكاران بى ايمان است.

در آيات قرآن بارها گروهى به عنوان «أظلم» (ظالمترين افراد) معرفى شده اند، هر چند تعبيرهاى آن مختلف است، اما در واقع همه به ريشه كفر و شرك و بى ايمانى باز مى گردد، بنابراين مفهوم «ظالم ترين» كه به اصطلاح صفت عالى است، خدشه دار نمى شود.

تعبير به «ثُمَّ» در آيه فوق كه معمولاً براى بيان فاصله مى باشد، ممكن است اشاره به اين باشد كه: به اين گونه افراد، مجال كافى براى مطالعه داده مى شود، هرگز مخالفتهاى ابتدائى آنها سبب انتقام الهى نمى گردد، اما بعد از پايان گرفتن فرصت لازم، مستحق انتقام خداوند خواهند شد.

ضمناً بايد توجه داشت: تعبير به «انتقام» از نظر لغت عرب به معنى «مجازات كردن» است، هر چند مفهوم «تشفّى قلب» (فرونشاندن سوز درون) در مفهوم اين كلمه در استعمالات روزمره افتاده است ولى در معنى اصلى لغوى آن وجود ندارد.

لذا اين تعبير، در مورد خداوند بزرگ در قرآن مجيد كراراً به كار رفته، در حالى كه او برتر و بالاتر از اين مفاهيم است او فقط از روى حكمت كار مى كند.

* * *

 23وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَلاتَكُنْ فِي مِرْيَة مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ

24وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ

25إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ

 

ترجمه:

23 ـ و ما به موسى كتاب آسمانى داديم; و شك نداشته باش كه او آيات الهى را دريافت داشت; و ما آن را وسيله هدايت بنى اسرائيل قرار داديم.

24 ـ و از آنان امامان (و پيشوايانى) قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند; چون شكيبائى نمودند، و به آيات ما يقين داشتند.

25 ـ البته پروردگار تو ميان آنان روز قيامت در آنچه اختلاف داشتند داورى مى كند (و هر كس را به سزاى اعمالش مى رساند)!

 

تفسير:

صبر و شكيبائى و ايمان، سرمايه امامت

آيات مورد بحث، اشاره كوتاه و زود گذرى به داستان «موسى»(عليه السلام) و «بنى اسرائيل» است تا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان نخستين را تسلّى و دلدارى دهد، و در برابر تكذيب و انكار و كارشكنيهاى مشركان كه در آيات گذشته به آن اشاره شد، دعوت به صبر و شكيبائى و پايدارى كند، و هم بشارتى باشد براى مؤمنان كه سرانجام بر اين گروه كافر لجوج پيروز مى شوند، همان گونه كه «بنى اسرائيل» بر دشمنان خود پيروز شدند، و پيشوايان روى زمين گشتند.

و از آنجا كه «موسى»(عليه السلام)، پيامبر بزرگى است كه هم يهوديان به او ايمان دارند، و هم مسيحيان، از اين نظر مى تواند انگيزه اى بر حركت اهل كتاب به سوى قرآن و اسلام گردد.

نخست مى گويد: «ما به موسى، كتاب آسمانى داديم» (وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ).

«بنابراين شك و ترديد به خود راه مده كه موسى، آيات الهى را دريافت داشت» (فَلاتَكُنْ فِي مِرْيَة مِنْ لِقائِهِ).

«و ما كتاب آسمانى موسى، تورات را وسيله هدايت بنى اسرائيل قرار داديم» (وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ).

در اين كه: ضمير در «مِنْ لِقائِهِ» به چه چيز باز مى گردد؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است، و هفت احتمال يا بيشتر، درباره آن داده شده است.

اما آنچه از ميان آنها نزديكتر به نظر مى رسد اين است كه: به «كتاب» (كتاب آسمانى موسى يعنى تورات) باز گردد، و جنبه مفعولى داشته باشد و فاعل آن موسى(عليه السلام) باشد.

بنابراين، معنى مجموع جمله چنين است: «تو شك نداشته باش! كه موسى به لقاى كتاب آسمانى رسيد، و آن را كه از درگاه پروردگار به او القا شده بود دريافت داشت».

شاهد گوياى اين تفسير اين است كه: در آيه فوق، سه جمله وارد شده است، جمله اول و آخر، مسلماً درباره تورات سخن مى گويد، بنابراين مناسب اين است كه جمله وسط نيز همين معنى را تعقيب كند، نه اين كه: سخن از قيامت يا قرآن مجيد بگويد، كه در اين صورت جمله معترضه خواهد بود، و مى دانيم جمله معترضه خلاف ظاهر است، و تا نيازى به آن نباشد نبايد به سراغ آن رفت.

تنها سؤالى كه در اين تفسير باقى مى ماند، مسأله به كار رفتن كلمه «لقاء» در مورد كتاب آسمانى است، چه اين كه در قرآن غالباً اين كلمه با اضافه به «اللّه» يا «ربّ» يا «آخرت» و مانند آن به كار رفته، و اشاره به قيامت است.

به همين دليل، بعضى اين احتمال را در اينجا ترجيح داده اند كه: بگوئيم آيه فوق، نخست از نزول «تورات» بر موسى(عليه السلام) سخن مى گويد، و بعد به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد كه در «لقاء اللّه و مسأله معاد» ترديد نكند، و باز مجدداً به مسأله «تورات» باز مى گردد.

ولى، بايد تصديق كرد كه: در اين صورت تناسب ميان جمله هاى اين آيه به كلى به هم مى خورد و انسجام آن را متلاشى مى سازد.

اما بايد توجه داشت كه تعبير «لقاء» گر چه در قرآن در مورد دريافت كتب آسمانى به كار نرفته، اما «القاء» و «تلقى» كراراً در اين معنى استعمال شده است، چنان كه در آيه 25 سوره «قمر» مى خوانيم: أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا: «آيا از ميان همه ما قرآن بر محمّد القاء شده است»؟!

و در داستان «سليمان» و «ملكه سبأ» مى خوانيم: هنگامى كه نامه سليمان به او رسيد گفت: إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ: «نامه پر ارزشى به من القاء شده».(1)

و در همين سوره، آيه 6 در مورد قرآن مجيد، چنين مى خوانيم: وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيم عَلِيم: «تو قرآن را از سوى خداوند حكيم و عليم تلقى مى كنى».

بنابراين، فعل «القاء» و «تلقى» به طور مكرر در اين مورد، به كار رفته است.

حتى خود فعل «لقاء» در مورد نامه اعمال انسان در قرآن مجيد استعمال شده، در آيه 13 سوره «اسراء» مى خوانيم: وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً: «روز قيامت كتابى براى او (انسان) بيرون مى آوريم كه آن را گسترده مى بيند»!

از مجموع آنچه گفتيم، ترجيح اين تفسير بر ساير احتمالاتى كه در آيه فوق داده شده، روشن مى شود.(2)

ولى به هر حال، توجه به اين نكته لازم است كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ گونه شك و ترديدى در اين گونه مسائل نداشت، بلكه اين گونه تعبيرات، معمولاً براى تأكيد مطلب و نيز سرمشقى براى ديگران است.

* * *

در آيه بعد، به افتخاراتى كه نصيب «بنى اسرائيل» در سايه استقامت و ايمان شد، اشاره مى كند، تا درسى براى ديگران باشد، مى فرمايد: «و از آنها امامان و پيشوايانى قرار داديم، كه به فرمان ما امر هدايت خلق خدا را بر عهده گرفتند زيرا آنها شكيبائى كردند و به آيات ما يقين داشتند» (وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ).

در اينجا رمز پيروزى و شرط پيشوائى و امامت را دو چيز شمرده: يكى «ايمان و يقين» به آيات الهى، و ديگر «صبر و استقامت» و شكيبائى.

اين امر، مخصوص بنى اسرائيل نيست، درسى است براى همه امتها و براى مسلمانان ديروز و امروز و فردا كه پايه هاى يقين خود را محكم كنند و از مشكلاتى كه در طريق به ثمر رساندن خط توحيد است نهراسند، صبر و مقاومت را پيشه خود كنند تا ائمه خلق، و رهبر امتها در تاريخ عالم شوند.

تعبير به «يَهْدُون» (هدايت مى كنند) به صورت فعل مضارع، و همچنين جمله «يُوقِنُون» (يقين دارند) آن هم به صورت فعل مضارع، دليل بر استمرار اين دو وصف در طول زندگى آنها است; چرا كه مسأله رهبرى لحظه اى از مشكلات خالى نيست، و در هر گام، شخص رهبر و پيشواى مردم، با مشكل جديدى روبرو مى شود كه بايد با نيروى يقين و استقامت مداوم، به مبارزه با آن برخيزد، و خط هدايت به امر الهى را تداوم بخشد.

قابل توجه اين كه: مسأله هدايت را مقيد به «امر الهى» مى كند، و مى فرمايد: «يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» و مهم در امر هدايت همين است كه از فرمان الهى سرچشمه گيرد، نه از امر مردم و خواهش و تمناى دل، يا تقليد از اين و آن.

امام صادق(عليه السلام) در حديث پرمحتوايش، با استفاده از مضامين قرآن مجيد، «ائمه و پيشوايان را بر دو گونه تقسيم مى كند: امامانى كه به امر خدا نه به امر مردم هدايت را بر عهده مى گيرند، امر خدا را بر امر خودشان مقدم مى شمرند، و حكم او را برتر از حكم خود قرار مى دهند.

و امامانى كه دعوت به سوى آتش مى كنند، فرمان خود را بر فرمان حق مقدم مى دارند، و حكم خود را قبل از حكم الهى قرار مى دهند، و بر طبق هواى نفس خويش و بر ضد كتاب اللّه عمل مى نمايند».(3)

در اين كه: منظور از «امر» در اينجا امر تشريعى (دستورات الهى در شرع) است، يا امر تكوينى (نفوذ فرمان الهى در عالم آفرينش) مى باشد، ظاهر آيه، همان معنى اول است، و تعبيرات روايات و مفسران نيز، همين معنى را تداعى مى كند.

ولى بعضى از مفسران بزرگ، آن را به معنى «امر تكوينى» دانسته اند.

توضيح اين كه: هدايت در آيات و روايات، به دو معنى آمده است: ارائه طريق (نشان دادن راه) و ايصال به مطلوب (رساندن به مقصد).

هدايت پيشوايان الهى نيز از هر دو طريق، صورت مى گيرد: گاه، تنها به امر و نهى قناعت مى كنند، ولى گاه، با نفوذ باطنى در دلهاى لايق و آماده، آنها را به هدفهاى تربيتى و مقامات معنوى مى رسانند.

كلمه «امر» در بعضى از آيات قرآن، به معنى «امر تكوينى» به كار رفته است مانند: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ: «هنگامى كه چيزى را اراده كند، فرمان او تنها اين است كه: مى گويد: موجود باش! آن هم موجود مى شود».(4)

جمله «يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» در آيه مورد بحث، نيز اشاره به همين معنى است، يعنى آنها پيشوايانى بودند كه به قدرت پروردگار در نفوس آماده نفوذ مى كردند، و آنها را به هدفهاى عالى تربيتى، و انسانى سوق مى دادند.(5)

اين معنى فى حدّ ذاته، معنى قابل ملاحظه اى است و يكى از شئون امامت و شاخه هاى هدايت است، اما جمله «يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» را منحصر به اين معنى دانستن، موافق ظاهر آيه نيست، ولى مانعى ندارد كه ما «امر» را در اين جمله، به معنى وسيع كلمه بگيريم كه هم «امر تكوينى» و هم «تشريعى» را در بر گيرد و هر دو معنى هدايت در آيه جمع باشد، اين معنى با بعضى از احاديث كه در تفسير آيه به ما رسيده نيز هماهنگ است.

ولى به هر حال، رسيدن امام و پيشوا به اين مقام، تنها در پرتو يقين و استقامت امكان پذير است.

بحثى كه در اينجا باقى مى ماند، اين است كه: آيا منظور از اين گروه، امامان و پيشوايان در بنى اسرائيل، پيامبرانى هستند كه در اين قوم وجود داشتند، و يا علماء و دانشمندانى كه به فرمان الهى مردم را هدايت به نيكى ها مى كردند در اين زمره واردند؟

آيه از اين معنى ساكت است، همين اندازه مى گويد: ما جمعى از آنها را امامان هدايت كننده، قرار داديم، اما با توجه به جمله «جَعَلْنا» (قرار داديم) بيشتر، چنين به نظر مى رسد: منظور پيامبرانى است، كه از سوى خداوند به اين مقام منصوب شدند.

* * *

و از آنجا كه بنى اسرائيل ـ همچون سائر امم ـ بعد از اين امامان و پيشوايان راستين، باز دست به اختلاف زدند، راههاى مختلفى را پيمودند، و منشأ تفرقه در ميان مردم شدند، در آخرين آيه مورد بحث، با لحن تهديد آميزى مى گويد: «پروردگار تو ميان آنها در روز قيامت در مورد اختلافاتى كه داشتند داورى مى كند»، و هر كس را به سزاى عملش مى رساند (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).

آرى، سرچشمه اختلاف، هميشه آميختن «حق» با «هوا و هوس ها» است، و از آنجا كه قيامت روزى است كه هوا و هوس ها در آن بى رنگ و محو مى شود و حق آن چنان كه هست ظهور و بروز مى يابد، اينجا است كه خداوند با فرمان خود به اختلافات پايان مى دهد، و اين يكى ديگر از فلسفه هاى معاد است (دقت كنيد).

* * *


1 ـ نمل، آيه 29.

2 ـ جمعى از مفسران، مرجع ضمير در «لِقائِهِ» را موسى(عليه السلام) دانسته اند، بنابراين معنى چنين مى شود: ترديد نداشته باش اى محمّد! كه با موسى ملاقات خواهى كرد، و آن را اشاره به ملاقات با او در شب «معراج» و يا در روز قيامت دانسته اند، اين معنى متناسب با مفهوم جمله به نظر نمى رسد.

بعضى ديگر گفته اند: مرجع ضمير «الكتاب» مى باشد و منظور از آن «قرآن» است، يعنى تو اى پيغمبر در اين كه اين قرآن وحى الهى است، ترديد به خود راه نده، اين معنى هر چند با آيات آغاز اين سوره متناسب است، ولى با جمله هاى ديگرى كه در خود اين آيه مى باشد، چندان تناسب ندارد، به علاوه «كتاب» در آيه مورد بحث به معنى «تورات» است و بازگشت ضمير به قرآن هماهنگى با آن ندارد، و توجيه اين معنى به اين كه منظور: مطلق كتاب آسمانى است از خلاف ظاهر بودن آن نمى كاهد.

بعضى ديگر از مفسران گفته اند:

ضمير در «لِقائِهِ» به خداوند باز مى گردد و اين جمله اشاره به اين است كه: در امر معاد هيچگونه ترديد مكن، اين معنى نيز هر چند با آيات گذشته بى تناسب نيست اما با مضمون خود آيه مورد بحث تقريباً هيچگونه تناسبى ندارد.

و از اينجا روشن مى شود اين كه: در بعضى از تفاسير آيه را اشاره به التقاء دو خط برنامه موسى و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دانسته اند، نيز يك مطلب ذوقى است كه با مفهوم واقعى الفاظ آيه سازگار نمى باشد، بنابراين روشن ترين تفسير، همان است كه در بالا آورديم.

3 ـ «إِنَّ الأَئِمَّةَ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ إِمَامَانِ: قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا، لا بِأَمْرِ النَّاسِ، يُقَدِّمُونَ أَمْرَ اللَّهِ قَبْلَ أَمْرِهِمْ وَ حُكْمَ اللَّهِ قَبْلَ حُكْمِهِمْ، قَالَ: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ، يُقَدِّمُونَ أَمْرَهُمْ قَبْلَ أَمْرِ اللَّهِ، وَ حُكْمَهُمْ قَبْلَ حُكْمِ اللَّهِ، وَ يَأْخُذُونَ بِأَهْوَائِهِمْ خِلافَ مَا فِي كِتَابِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ» (كافى، جلد اول، صفحه 168، باب ان الائمة فى كتاب اللّه امامان).

4 ـ يس، آيه 82.

5 ـ تفسير «الميزان»، جلد 1، صفحه 275.

نكته:

شكيبائى و استقامت رهبران الهى

گفتيم، در آيات مورد بحث، دو شرط براى پيشوايان و امامان ذكر شده است: نخست، صبر و پايدارى، و ديگر، ايمان و يقين به آيات الهى.

اين صبر و شكيبائى شاخه هاى زيادى دارد: گاه، در مقابل مصائبى است كه به شخص انسان مى رسد.

گاه، در برابر آزارى است كه به دوستان و هوا خواهان او مى دهند.

و گاه، در مقابل بدگوئى ها و بدزبانى ها است كه نسبت به مقدسات او دارند.

گاهى، از ناحيه كج انديشان است.

گاه، از سوى بدانديشان.

گاه، از سوى جاهلان نادان.

و گاه، از سوى آگاهان بد خواه!

خلاصه، يك رهبر آگاه، در برابر همه اين مشكلات و غير اينها بايد شكيبائى و استقامت كند، هرگز از ميدان حوادث در نرود، بى تابى و جزع نكند، زمام اختيار از دست ندهد، مايوس نگردد، مضطرب و پشيمان نشود، تا به هدف بزرگ خود نائل گردد.

در اين زمينه، حديث جامع و جالبى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه ذكر آن لازم به نظر مى رسد:

او به يكى از دوستانش فرمود: «كسى كه صبر كند، مدتى كوتاه صبر مى كند (و به دنبال آن پيروزى است) و كسى كه بى تابى مى كند مدتى كوتاه بى تابى مى كند (و سرانجام آن شكست است).

سپس فرمود: بر تو باد! به صبر و شكيبائى در تمام كارها; زيرا خداوند بزرگ، محمّد(صلى الله عليه وآله) را مبعوث كرد و به او دستور صبر و مدارا داد و فرمود: در مقابل آنچه آنها مى گويند، شكيبائى كن، و در صورت لزوم، از آنها جدا شو. اما نه جدا شدنى كه مانع دعوت به سوى حق گردد.

و نيز فرمود: با استفاده از نيكى ها به مقابله با بدى ها برخيز، كه در اين هنگام آنها كه با تو عداوت و دشمنى دارند، همچون دوست گرم و صميمى خواهند شد، و به اين مقام جز صابران، و جز كسانى كه بهره عظيمى از ايمان دارند نخواهند رسيد.

سپس افزود: پيامبر(صلى الله عليه وآله) صبر و شكيبائى پيشه كرد، تا اين كه: انواع تيرهاى تهمت را به سوى او پرتاب كردند (مجنون و ساحرش خواندند و شاعرش ناميدند و در دعوى نبوت تكذيبش كردند) سينه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از سخنانشان تنگ شد، خداوند اين سخن را بر او نازل كرد: «مى دانيم كه سينه ات از سخنان آنها تنگ مى شود، اما تسبيح و حمد پروردگارت را به جاى آور و از سجده كنندگان باش» (كه اين عبادتها به تو آرامش مى بخشد).

بار ديگر، او را تكذيب كردند، و متهم ساختند، او اندوهگين شد، خداوند اين سخن را بر او نازل كرد: مى دانيم سخنان آنها تو را غمگين مى كند، اما بدان هدف آنها تكذيب تو نيست، اين ظالمان آيات خدا را تكذيب مى كنند، پيامبرانى كه پيش از تو بودند آماج تكذيب قرار گرفتند، اما شكيبائى پيشه كردند، آنها را اذيت كردند ولى صبر نمودند، تا يارى ما فرا رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز هم شكيبائى كرد تا اين كه: آنها از حدّ گذراندند، نام خدا را به بدى بر زبان جارى كردند و تكذيب نمودند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: خداوندا! من در مورد خودم و خاندانم و آبرويم شكيبائى كردم، اما در برابر بدگوئى به مقام مقدس تو نمى توانم شكيبائى كنم، باز هم خداوند او را امر به صبر كرده فرمود: «در برابر آنچه مى گويند شكيبا باش».

و مى افزايد: به دنبال آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تمام حالات و در برابر همه مشكلات شكيبا بود، و همين سبب شد كه خدا او را بشارت دهد كه: در خاندانش امامان و پيشوايان پيدا مى شوند، و اين امامان را نيز توصيه به صبر كرد...، اينجا بود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: الصَّبْرُ مِنَ الإِيْمانِ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ: «صبر در برابر ايمان همچون سر است در مقابل تن».

و سر انجام اين استقامت و صبر، سبب پيروزى او بر مشركان شد، و دستور انتقام گرفتن از آن ستمگران، كه قابل هدايت نبودند، صادر گرديد، و طومار عمر آنها به دست پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوستانش در هم نورديده شد، اين پاداش دنيا بود، علاوه بر پاداش هائى كه در آخرت براى او ذخيره شده است.

سپس امام صادق (عليه السلام) افزود: فَمَنْ صَبَرَ وَ احْتَسَبَ لَمْ يَخْرُجْ مِنَ الدُّنْيَا حَتَّى يُقِرَّ اللَّهُ لَهُ عَيْنَهُ فِي أَعْدَائِهِ مَعَ مَا يَدَّخِرُ لَهُ فِي الآخِرَةِ: «كسى كه شكيبائى كند و آن را به حساب خدا بگذارد، از دنيا بيرون نمى رود تا خداوند چشمش را با شكست دشمنانش روشن كند، علاوه بر پاداشهائى كه براى آخرت او ذخيره خواهد كرد».(1)

 26أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات أَ فَلايَسْمَعُونَ

27أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلايُبْصِرُونَ

28وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

29قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لايَنْفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ

30فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ

 

ترجمه:

26 ـ آيا براى هدايت آنها همين كافى نيست كه نسل هاى زيادى را كه پيش از آنان زندگى داشتند، هلاك كرديم؟! اينها در مساكن (ويران شده) آنان راه مى روند; در اين آياتى است (از قدرت خداوند و مجازات دردناك مجرمان); آيا نمى شنوند؟!

27 ـ آيا نديدند كه ما آب را به سوى زمينهاى خشك مى رانيم و به وسيله آن زراعتهائى مى رويانيم كه هم چهارپايانشان از آن مى خورند و هم خودشان تغذيه مى كنند; آيا نمى بينند؟!

28 ـ آنان مى گويند: «اگر راست مى گوئيد، اين پيروزى شما كى خواهد بود»؟!

29 ـ بگو: «روز پيروزى، ايمان آوردن، سودى به حال كافران نخواهد داشت; و به آنها هيچ مهلت داده نمى شود»!

30 ـ حال كه چنين است، از آنها روى بگردان و منتظر باش; آنها نيز منتظرند! (تو منتظر رحمت خدا و آنها منتظر عذاب او!).


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 88، باب الصبر، (با كمى تلخيص).

 

تفسير:

روز پيروزى ما!

آيات گذشته با تهديد مجرمان بى ايمان آميخته بود، و نخستين آيه مورد بحث، نيز توضيح و تكميلى بر اين تهديد است، مى فرمايد: «آيا همين براى هدايت آنها كافى نيست كه افراد زيادى از مردمى كه در قرون پيش از آنها زندگى داشتند هلاك كرديم؟ و آنها را به كيفر اعمالشان رسانديم»؟ (أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ).(1)

«اينها در مساكن و يران شده آنان راه مى روند» و آثار آن اقوام نفرين شده را با چشم خود مى بينند (يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ).(2)

سرزمين بلا ديده «عاد» و «ثمود» و شهرهاى ويران شده «قوم لوط» در سر راه آنها به «شام» قرار دارد، هر زمان از اين سرزمين هائى كه يك روز مركز اقوامى قدرتمند و در عين حال گمراه و آلوده بود، و هر چه پيامبران آنها به آنان هشدار دادند، اثرى نبخشيد و سرانجام عذاب الهى طومار زندگانيشان را در نورديد، عبور مى كنند، گوئى تمام سنگريزه هاى بيابان و كاخهاى ويران شده آنها صد زبان دارند، و فرياد مى زنند، و نتيجه كفر و آلودگى را بازگو مى كنند، اما گوئى گوش شنوا را به كلى از دست داده اند.

لذا، در پايان آيه مى افزايد: «در اين موضوع نشانه هائى از قدرت خدا، و درسهاى عبرتى است آيا نمى شنوند»؟ (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات أَ فَلايَسْمَعُونَ).

* * *

در آيه بعد، به يكى از مهمترين نعمت هاى الهى كه مايه آبادى همه سرزمين ها و وسيله حيات همه موجودات زنده است، اشاره مى كند، تا روشن شود، همان گونه كه خداوند قدرت بر ويران ساختن سرزمين تبهكاران دارد، قادر بر آباد كردن زمينهاى ويران و مرده، و اعطاى همه گونه موهبت را به بندگانش دارد.

مى فرمايد: «آيا نديدند كه ما آب را به سوى زمينهاى خشك و بى آب و علف مى رانيم، و به وسيله آن زراعت هائى مى رويانيم كه هم چارپايانشان از آن مى خورند، و هم خودشان تغذيه مى كنند؟ آيا نمى بينند»؟ (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ
أَ فَلايُبْصِرُونَ
).

«جُرُز» (بر وزن شتر) به معنى زمينى است كه گياه از آن ريشه كن شده، يا به تعبير ديگر به هيچ وجه گياهى از آن نمى رويد، و در اصل از ماده «جَرَز» (بر وزن مرض) به معنى قطع كردن و بريدن است.

گوئى هرگونه گياه از چنين زمينى بريده شده، و يا زمين خودش، آن گياهان را قطع كرده است.

جالب اين كه، در اينجا تعبير به «نَسُوقُ الْماءَ» (آب را مى رانيم) شده است، اشاره به اين كه: طبيعت آب به مقتضاى سنگينيش ايجاب مى كند كه روى زمين و در گودالها باشد، و به مقتضاى روان بودنش بايد در اعماق زمين فرو رود، ولى هنگامى كه فرمان ما فرا رسد طبيعت خود را از دست داده تبديل به بخار سبكى مى شود كه با وزش نسيم، به هر سو حركت مى كند.

آرى، همين ابرها كه بر فراز آسمانند درياهاى بزرگى از آب شيرين هستند كه به فرمان خدا، به كمك بادها به سوى زمينهاى خشك فرستاده مى شوند.

به راستى، اگر باران نمى باريد بسيارى از زمينها، قطره اى از آب به خود نمى ديد حتى اگر فرضاً رودخانه هاى پر آبى وجود داشت بر آنها مسلط نمى شد، اما اكنون مى بينيم كه به بركت اين رحمت الهى، بر فراز بسيارى از كوه ها و دامنه هاى صعب العبور، و تپه هاى مرتفع، جنگلها و درختان فراوان و گياهان بسيار روئيده است، اين قدرت آبيارى عجيب، تنها در باران است و از هيچ چيز ديگر ساخته نيست.

«زَرْع» در اينجا معنى وسيعى دارد كه هرگونه گياه و درخت را شامل مى شود، هر چند گاهى در استعمالات در مقابل درخت قرار مى گيرد.

مقدم داشتن «چهار پايان» بر «انسان ها» در اين آيه، ممكن است به خاطر اين باشد كه، تمام تغذيه چهار پايان از گياه است، در حالى كه انسان ها، هم از گياهان تغذيه مى كنند و هم از گوشت چهار پايان.

و يا از اين جهت كه، گياه به محض روئيدن براى چهار پايان قابل استفاده است، در حالى كه استفاده انسان از گياهان غالباً به زمان بعد موكول مى شود كه دانه و ثمره خود را به بار مى آورد.

جالب اين كه: در ذيل آيه مورد بحث، جمله «أ فَلايُبْصِرُون» (آيا نمى بينند) آمده است، در حالى كه در ذيل آيه قبل، كه سخن از قصرها و خانه هاى ويران شده اقوام پيشين است جمله «أ فَلايَسْمَعُونَ» (آيا نمى شنوند) آمده.

اين تفاوت، به خاطر آن است كه منظره زنده شدن زمينهاى لَمْ يُزْرَع بر اثر نزول باران را همه با چشم مى بينند، در حالى كه مسائل مربوط به اقوام پيشين را غالبا به صورت اخبارى مى شنوند.

در يك جمع بندى از مجموع دو آيه فوق، چنين استفاده مى شود كه: خداوند به اين گروه سركش، مى فرمايد: چشم و گوش خود را باز كنيد، حقايق را بشنويد و ببينيد و بينديشيد كه چگونه يك روز به بادها فرمان داديم، قصرها و كاخهاى قوم عاد را در هم بكوبند و ويران كنند، روز ديگر به همين بادها فرمان مى دهيم كه ابرهاى پربار را به سوى زمينهاى مرده و باير ببرند، و آنها را آباد و سرسبز سازند آيا باز در برابر چنين قدرتى سر تسليم فرود نمى آوريد؟!

* * *

و از آنجا كه آيات گذشته، مجرمان را تهديد به انتقام، و مؤمنان را بشارت به امامت و پيشوائى و پيروزى مى داد، در اينجا كفار، از روى غرور و نخوت اين سؤال را مطرح مى كنند كه: اين وعده ها و وعيدها كى عملى خواهد شد؟ چنان كه قرآن مى فرمايد: «آنها مى گويند: اگر راست مى گوئيد: اين فتح و پيروزى شما چه زمانى خواهد بود»؟! (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

* * *

قرآن بلافاصله، به آنها پاسخ مى گويد، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «بگو بالاخره روز پيروزى فرا مى رسد، اما در آن روز ايمان آوردن سودى به حال كافران نخواهد داشت، و به آنها هيچ مهلت داده نمى شود»! (قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لايَنْفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ).

يعنى اگر منظورتان اين است كه صدق وعده هاى الهى را كه از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده ايد، ببينيد و ايمان بياوريد، آن روز، ديگر دير شده است، و ايمان براى شما هيچ فايده اى ندارد.

از آنچه گفتيم روشن مى شود: منظور از «يوم الفتح» روز نزول «عذاب استيصال» است، يعنى عذابى كه كفار را ريشه كن مى سازد و مجال ايمان به آنها نمى دهد.

و به تعبير ديگر، عذاب استيصال نوعى از عذاب دنيوى است نه عذاب آخرت، و نه عذابهاى معمولى دنيا كه بعد از اتمام حجت كامل به زندگى اقوام گنهكار خاتمه مى دهد.


1 ـ فاعل «لَمْ يَهْدِ» مفهومى است كه از جمله «كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ» استفاده مى شود، و در تقدير چنين است: «أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَثْرَهُ مَنْ أَهْلَكْنا».

2 ـ غالب مفسران، تفسير آيه را همان گونه كه در بالا گفتيم ذكر كرده اند، ولى بعضى احتمال داده اند: جمله «يَمْشُونَ» بيان حال هلاك شدگان باشد، يعنى آنها در حالى كه از عذاب الهى كاملاً بى خبر بودند، و در مسكن هاى خود راه مى رفتند ناگهان عذاب الهى رسيد و آنها را هلاك كرد. ولى اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

 

شاهد اين سخن!

الف: اگر منظور، عذاب هاى معمولى دنيا و يا پيروزى هائى همچون پيروزى مسلمانان در «جنگ بدر» و روز «فتح مكّه» باشد ـ همان گونه كه بعضى از مفسران گفته اند ـ جمله «لايَنْفَعُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا اِيْمانُهُم» (در آن روز ايمان كافران سودى نمى بخشد) درست نخواهد بود، زيرا هم در روز «فتح بدر»، و هم در روز «فتح مكّه» ايمان آوردن مفيد، و درهاى توبه باز بود.

ب: اگر منظور، از «يوم الفتح» روز قيامت بوده باشد آن چنان كه، بعضى از مفسران پذيرفته اند، با جمله «وَ لا هُمْ يُنْظَرُون» (به آنها مهلت داده نمى شود) سازگار نيست، زيرا مهلت دادن يا ندادن غالباً مربوط به زندگى اين دنيا است، از اين گذشته در هيچ موردى از قرآن «يوم الفتح» به معنى قيامت به كار نرفته است.

ج: تعبير به «فتح» در مورد «عذاب استيصال» در قرآن مجيد كراراً ديده مى شود، مانند آيه 118 سوره «شعراء» آنجا كه «نوح» مى گويد: فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ: «پروردگارا! ميان من و آنها داورى كن، و اين قوم ستمگر را ريشه كن فرما، و من و تمام مؤمنانى را كه با من هستند نجات ده» كه اشاره به مجازات طوفان است.

نظير همين معنى در آيه 77 سوره «مؤمنون» نيز آمده است.

بنابراين، اگر منظور، «عذاب استيصال» در دنيا بوده باشد، با آنچه در بالا گفتيم مى سازد و با تمام قرائن فوق، هماهنگ است، و در واقع تهديدى است براى كافران و ظالمان كه اين قدر در خواست وعده پيروزى مؤمنان و عذاب استيصال براى كفار نكنيد، كه اگر اين درخواست شما عملى شود، ديگر نه مجالى به شما داده مى شود، و نه اگر مجال پيدا كنيد و ايمان آوريد، پذيرفته خواهد شد.

اين معنى، مخصوصاً تناسب بسيار زيادى با آيات گذشته در مورد هلاك اقوام سركشى كه در قرون پيشين زندگى مى كردند و گرفتار مجازات الهى شدند و نابود گشتند، دارد.

زيرا كفار «مكّه» با شنيدن اين سخن كه در دو آيه قبل آمده، طبعاً از روى لجاجت، تقاضاى چنين موضوعى را درباره خود مى كردند، اما قرآن به آنها هشدار مى دهد كه: هرگز تقاضاى چنين مطلبى را نكنند، كه اگر عذاب نازل شود چيزى براى شما باقى نمى ماند.

* * *

سرانجام در آخرين آيه اين سوره (سوره سجده) با يك تهديد گويا و پر معنى سخن را پايان داده، چنين مى گويد: «اى پيامبر! اكنون كه چنين است از آنها روى بگردان و منتظر باش، آنها نيز منتظرند» (فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ).

حالا كه، نه بشارت در آنها اثر مى كند، و نه انذار، نه اهل منطق و استدلالند تا با مشاهده آثار الهى در پهنه آفرينش، او را بشناسند و غير او را پرستش نكنند، و نه وجدانى بيدار دارند كه از درون جان به نغمه توحيد گوش فرا دهند، از آنها روى بگردان. تو منتظر رحمت خدا باش! و آنها منتظر عذاب او، كه آنها فقط لايق عذابند!

* * *

 پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده كه با ديدن نخستين نشانه هاى حق تسليم مى شوند و ايمان مى آورند!

بارالها! روح كبر و غرور و لجاجت را از همه ما دور فرما!

خداوندا! پيروزى كامل لشكر اسلام را بر لشكر كفر و استكبار و استعمار هر چه زودتر فراهم كن!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 پايان سوره سجده(1)

  

 


1 ـ تصحيح: 19 / 9 / 1382.

 

سوره احزاب

نامگذارى و فضيلت سوره احزاب

اين سوره، به اتفاق دانشمندان اسلام در «مدينه» نازل شده، و چنان كه گفتيم مجموع آيات آن 73 آيه است، و از آنجا كه بخش مهمى از اين سوره به ماجراى «جنگ احزاب» (خندق) مى پردازد اين نام براى آن انتخاب شده است.

در فضيلت اين سوره، همين بس كه در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الأَحْزَابِ وَ عَلَّمَهَا أَهْلَهُ... أُعْطِيَ الأَمَانَ مِنْ عَذَابِ الْقَبْرِ: «كسى كه سوره «احزاب» را تلاوت كند و به خانواده خود تعليم دهد... از عذاب قبر در امان خواهد بود».(1)

و از امام صادق(عليه السلام) نقل شده: مَنْ كَانَ كَثِيرَ الْقِرَاءَةِ لِسُورَةِ الأَحْزَابِ كَانَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي جِوَارِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) وَ آلِهِ وَ أَزْوَاجِهِ: «كسى كه سوره احزاب را بسيار تلاوت كند، در قيامت در جوار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خاندان او خواهد بود».(2)

كراراً گفته ايم، اين گونه فضائل و افتخارات، تنها با تلاوت بى روح و عارى از هر نوع انديشه و عمل به دست نمى آيد، تلاوتى لازم است كه مبدأ انديشه، و انديشه اى كه افق فكر انسان را چنان روشن سازد كه پرتوش در اعمال او ظاهر گردد.

* * *

  

 


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 334 (آغاز سوره احزاب).

 

 

محتواى سوره احزاب

اين سوره، يكى از پربارترين سوره هاى قرآن مجيد است، و مسائل متنوع و بسيار مهمى را در زمينه اصول و فروع اسلام، تعقيب مى كند.

بحثهائى كه در اين سوره آمده است مى توان به هفت بخش تقسيم كرد:

بخش اول ـ سرآغاز سوره است كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را به اطاعت خداوند و ترك تبعيت از كافران و پيشنهادهاى منافقان دعوت مى كند، و به او اطمينان مى دهد: در برابر كارشكنى هاى آنها از وى حمايت خواهد فرمود.

بخش دوم ـ به پاره اى از خرافات زمان جاهليت، مانند مسأله «ظهار» كه آن را وسيله طلاق و جدائى زن و مرد از هم مى دانستند، و همچنين مسأله پسرخواندگى (تبنِّى) اشاره كرده، و قلم بطلان بر آنها مى كشد، و پيوندهاى خويشاوندى را در پيوندهاى واقعى و طبيعى منحصر مى سازد.

بخش سوم ـ كه مهمترين بخش اين سوره است مربوط به جنگ احزاب و حوادث تكان دهنده آن، و پيروزى اعجاز آميز مسلمين، بر كفار، و كارشكنى ها، و بهانه جوئى هاى گوناگون منافقان، و پيمان شكنى آنان مى باشد، و در اين زمينه دستورهاى جامع و جالبى بيان شده است.

بخش چهارم ـ مربوط به همسران پيامبر است كه: بايد در همه چيز الگو و اسوه براى زنان مسلمان باشند، و در اين زمينه دستورات مهمى به آنها مى دهد.

بخش پنجم ـ به داستان «زينب» دختر «جحش» كه روزى همسر پسر خوانده پيغمبر(صلى الله عليه وآله) «زيد» بود و از او جدا شد، به فرمان خدا با پيامبر(صلى الله عليه وآله) ازدواج كرد مى پردازد، كه دستاويزى براى منافقان گشت، و قرآن در اين زمينه پاسخ كافى به بهانه جويان داد.

بخش ششم ـ از مسأله حجاب سخن مى گويد كه با بخشهاى گذشته نيز رابطه نزديك دارد و همه زنان با ايمان را به رعايت اين دستور اسلامى توصيه مى كند.

بخش هفتم ـ كه آخرين بخش را تشكيل مى دهد، اشاره اى به مسأله مهم «معاد» دارد، و راه نجات در آن عرصه عظيم و همچنين مسأله امانت دارى بزرگ انسان، يعنى مسأله تعهد و تعهد و تكليف و مسئوليت او را شرح مى دهد.

* * *

 1يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللّهَ وَ لاتُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ إِنَّ اللّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً

2وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً

3وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكِيلاً

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ اى پيامبر! تقواى الهى پيشه كن و از كافران و منافقان اطاعت مكن كه خداوند عالم و حكيم است.

2 ـ و از آنچه از سوى پروردگارت به تو وحى مى شود، پيروى كن كه خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

3 ـ و بر خدا توكل كن، و همين بس كه خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد.

 

شأن نزول:

مفسران در اينجا، شأن نزول هاى مختلفى نقل كرده اند كه تقريباً همه، يك موضوع را تعقيب مى كند.

از جمله اين كه گفته اند: اين آيات در مورد «ابوسفيان» و بعضى ديگر از سران كفر و شرك نازل شد، كه بعد از جنگ «احد» از «پيامبر اسلام»(صلى الله عليه وآله) امان گرفتند و وارد «مدينه» شدند، و به اتفاق «عبداللّه بن ابى» و بعضى ديگر از دوستانشان خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده، و عرض كردند: «اى محمّد! بيا و از بدگوئى به خدايان ما ـ بت هاى لات و عزّى و منات ـ صرف نظر كن، و بگو آنها براى پرستش كنندگانشان شفاعت مى كنند، تا ما هم از تو دست بر داريم، و هر چه مى خواهى درباره خدايت توصيف كن، آزاد هستى».

اين پيشنهاد پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ناراحت كرد، «عمر» برخاسته گفت: اجازه ده تا آنها را از دم شمشير بگذرانم! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «من به آنها امان دادم، چنين چيزى ممكن نيست» اما دستور داد آنها را از «مدينه» بيرون كنند، آيات فوق نازل شد، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: به اين گونه پيشنهادها اعتنا نكند.(1)


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 335، ذيل آيات مورد بحث و تفاسير ديگر.

 

تفسير:

تنها از وحى الهى پيروى كن

از خطرناكترين پرتگاه هائى كه بر سر راه رهبران بزرگ قرار دارد، مسأله پيشنهادهاى سازشكارانه اى است كه از ناحيه مخالفان مطرح مى گردد، و در اينجا است كه خطوط انحرافى، بر سر راه رهبران ايجاد مى شود، و سعى دارد آنها را از مسير اصلى بيرون برد، و اين آزمون بزرگى براى آنها است.

مشركان «مكّه» و منافقان «مدينه» بارها كوشيدند: با طرح پيشنهادهاى سازشكارانه، پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) را از خط «توحيد» منحرف سازند، از جمله همان كه در شأن نزول فوق خوانديم.

اما نخستين آيات سوره «احزاب» نازل شد و به توطئه آنها پايان داد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به ادامه روش قاطعانه اش در خط توحيد، بدون كمترين سازش دعوت نمود.

اين آيات مجموعاً چهار دستور مهم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد:

دستور اول، در زمينه تقوا و پرهيزكارى است كه زمينه ساز هر برنامه ديگرى مى باشد، مى فرمايد: «اى پيامبر تقواى الهى پيشه كن» (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللّهَ).

حقيقت «تقوا» همان احساس مسئوليت درونى است و تا اين احساس مسئوليت نباشد، انسان به دنبال هيچ برنامه سازنده اى حركت نمى كند.

تقوا انگيزه هدايت، و بهره گيرى از آيات الهى است، چنان كه در آيه دوم سوره «بقره» مى خوانيم: هُدىً لِلْمُتَّقِيْن: «اين قرآن مايه هدايت پرهيزكاران است».

درست است كه مرحله نهائى تقوا، بعد از ايمان و عمل به دستورات خدا حاصل مى شود، ولى مرحله ابتدائى آن، قبل از همه اين مسائل قرار داد; چرا كه انسان اگر احساس مسئوليتى در خود نكند، نه به دنبال تحقيق از دعوت پيامبران مى رود، و نه گوش به سخنان آنها فرا مى دهد، حتى مسأله «دفع ضرر محتمل» را كه علماى كلام و عقائد، آن را پايه تلاش براى معرفة اللّه ذكر كرده اند در حقيقت شاخه اى از تقوا است.

دستور دوم، نفى اطاعت كافران و منافقان است، مى فرمايد: «از كافران و منافقان اطاعت مكن»! (وَ لاتُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ).

و در پايان اين آيه، براى تأكيد اين موضوع، مى گويد: «خداوند عالم و حكيم است» (إِنَّ اللّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً).

اگر فرمان ترك پيروى آنها را به تو مى دهد، روى علم و حكمت بى پايان او است، زيرا مى داند در اين تبعيت و سازشكارى چه مصائب دردناك و مفاسد بى شمارى نهفته است.

به هر حال، بعد از تقوا و احساس مسؤليت، نخستين وظيفه، شستشوى صفحه دل از اغيار، و ريشه كن نمودن خارهاى مزاحم از اين سرزمين است.

* * *

در سومين، دستور مسأله بذر افشانى توحيد و تبعيت از وحى الهى را مطرح مى كند، مى گويد: «از آنچه از طرف پروردگارت به تو وحى مى شود، پيروى كن» (وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ).

و مراقب باش و بدان كه: «خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً).

بنابراين، نخست، بايد ديو را از درون جان بيرون راند، تا فرشته در آيد.

خارها را بر چيد تا بذر گلها برويد.

بايد طاغوت زدائى كرد، تا حكومت اللّه و نظام الهى جانشين آن گردد.

* * *

و از آنجا كه در ادامه اين راه، مشكلات فراوان است و تهديد و توطئه و كار شكنى بسيار زياد، چهارمين دستور را به اين صورت صادر مى كند: «بر خدا توكل كن، و از توطئه هاشان نترس»! (وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ).

«و همين بس، كه خداوند ولى و حافظ و مدافع انسان باشد» (وَ كَفى بِاللّهِ وَكِيلاً).

اگر هزار دشمن قصد هلاكت تو را دارند، چون من دوست و ياور توام، از دشمنان باكى نداشته باش!.

گر چه مخاطب در اين آيات، شخص پيامبر است، ولى پيدا است، دستورى است براى همه مؤمنان، و همه مسلمانان جهان، نسخه اى است نجات بخش و معجونى است حيات آفرين، براى هر عصر و هر زمان.

بعضى از مفسران گفته اند: خطاب «يا أَيُّها» مخصوص مواردى است كه هدف، جلب توجه عموم به مطلب است، هر چند مخاطب يك نفر باشد، به خلاف خطاب به «يا» كه معمولاً در مواردى گفته مى شود كه: منظور شخص مخاطب است.(1)

و چون در آيات مورد بحث خطاب با «يا أَيُّها» شروع شده، عموميت هدف اين آيات را تأكيد مى كند.

شاهد ديگر براى تعميم اين است كه: جمله «إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً» به صورت جمع آمده، مى گويد: «خدا به اعمال همه شما آگاه است» و اگر تنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) مخاطب بود مى بايست گفته شود: خدا به عمل تو آگاه است (دقت كنيد).

ناگفته پيدا است، مفهوم اين دستورات به پيامبر اين نيست كه او در مسأله تقوا و ترك اطاعت كافران و منافقان كوتاهى داشته، بلكه اين بيانات از يكسو، جنبه تأكيد در مورد وظائف پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دارد، و از سوى ديگر، درسى است براى همه مؤمنان.

* * *

 4ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ أَزْواجَكُمُ اللاّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ

5ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

6النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْض فِي كِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً

 

ترجمه:

4 ـ خداوند براى هيچ كس دو دل در درونش نيافريده; و هرگز همسرانتان را كه مورد «ظهار» قرار مى دهيد مادران شما قرار نداده; و (نيز) فرزندخوانده هاى شما را فرزند حقيقى شما قرار نداده است; اين سخن شماست كه به دهان خود مى گوئيد (سخنى باطل و بى پايه); اما خداوند حق را مى گويد، و او به راه راست هدايت مى كند.

5 ـ آنها را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين كار نزد خدا عادلانه تر است; و اگر پدرانشان را نمى شناسيد، آنها برادران دينى و موالى شما هستند; اما گناهى بر شما نيست در خطاهائى كه (اشتباهاً) از شما سر مى زند ولى آنچه را از روى عمد مى گوئيد (مورد حساب قرار خواهد داد); و خداوند آمرزنده و رحيم است.

6 ـ پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است، و همسران او مادران آنها =] مؤمنان[ محسوب مى شوند; و خويشاوندان نسبت به يكديگر از مؤمنان و مهاجران در آنچه خدا مقرر داشته اولى هستند، مگر اين كه بخواهيد نسبت به دوستانتان نيكى كنيد (و سهمى از اموال خود را به آنها بدهيد); اين حكم در كتاب (الهى) نوشته شده است.


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 190، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

ادعاهاى بيهوده

در تعقيب آيات گذشته كه، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى داد: تنها از وحى الهى تبعيت كند، نه از كافران و منافقان، در آيات مورد بحث، نتيجه تبعيت از آنها را منعكس مى كند كه، پيروى از آنان انسان را به يك مشت خرافات، اباطيل و انحرافات دعوت مى نمايد كه: سه مورد آن در نخستين آيه مورد بحث، بيان شده است:

نخست مى فرمايد: «خداوند براى هيچ كس دو قلب در درون وجودش قرار نداده است»! (ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ).

جمعى از مفسران، در شأن نزول اين قسمت از آيه، نوشته اند: در زمان جاهليت مردى بود به نام «جميل بن معمر» داراى حافظه بسيار قوى، او ادعا مى كرد: در درون وجود من «دو قلب»! است كه با هر كدام از آنها بهتر از محمّد(صلى الله عليه وآله) مى فهمد! لذا مشركان قريش او را «ذو القلبين»! (صاحب دو قلب) مى ناميدند.

در روز جنگ «بدر» كه مشركان فرار كردند، «جميل بن معمر» نيز در ميان آنها بود، «ابوسفيان» او را در حالى ديد كه، يك لنگه كفشش در پايش بود و لنگه ديگر را به دست گرفته بود و فرار مى كرد.

«ابوسفيان» به او گفت: چه خبر؟!.

گفت: لشكر فرار كرد.

گفت: پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و ديگرى را در پا؟!

جميل بن معمر گفت: به راستى متوجه نبودم، گمان مى كردم هر دو لنگه در پاى من است (معلوم شد با آن همه ادعا چنان دست و پاى خود را گم كرده كه به اندازه يك قلب هم چيزى نمى فهمد، البته منظور از قلب، در اين موارد عقل است).(1)

به هر حال، پيروى از كفار و منافقان و ترك تبعيت از وحى الهى، انسان را به اين گونه مطالب خرافى دعوت مى كند.

ولى گذشته از اينها، اين جمله معنى عميق ترى نيز دارد و آن اين كه انسان يك قلب بيشتر ندارد، و در اين قلب جز عشق يك معبود نمى گنجد، آنها كه دعوت به شرك و معبودهاى متعدد مى كنند، بايد قلبهاى متعددى داشته باشند تا هر يك را كانون عشق معبودى سازند!

اصولاً، شخصيت يك انسان سالم، شخصيت واحد، و خط فكرى او خط واحدى است، در تنهائى و اجتماع، در ظاهر و باطن، در درون و برون، در فكر و عمل، همه، بايد يكى باشد، هرگونه نفاق و دوگانگى در وجود انسان امرى است تحميلى و بر خلاف اقتضاى طبيعت او.

انسان، به حكم اين كه يك قلب بيشتر ندارد بايد داراى يك كانون عاطفى و تسليم در برابر يك قانون باشد.

مهر يك معشوق در دل بگيرد.

يك مسير معين را در زندگى تعقيب كند.

با يك گروه و يك جمعيت هماهنگ گردد، و گر نه تشتّت و تعدّد، و راههاى مختلف، و اهداف پراكنده، او را به بيهودگى، و انحراف از مسير توحيدى فطرى مى كشاند.

لذا در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) در تفسير اين آيه مى خوانيم: لايَجْتَمِعُ حُبُّنا وَ حُبُّ عَدُوِّنا فِى جَوْفِ اِنْسان، اِنَّ اللّهَ لَمْ يَجْعَلْ لِرَجُل قَلْبَيْنِ فِى جَوْفِهِ، فَيُحِبُّ بِهذا وَ يُبْغِضُ بِهذا فَأَمّا مُحِبُّنا فَيُخَلِّصُ الْحُبَّ لَنا كَما يُخَلَّصُ الذَّهَبُ بِالْنّارِ لا كَدِرَ فِيْهِ فَمَنْ أَرادَ أَنْ يَعْلَمَ فَلْيَمْتَحِنْ قَلْبَهُ فَأِنْ شارَكَ فِى حُبِّنا حُبَّ عَدُوِّنا فَلَيْسَ مِنّا وَ لَسْنا مِنْهُ:

«دوستى ما و دوستى دشمن ما در يك قلب نمى گنجد; چرا كه خدا براى يك انسان دو قلب قرار نداده است كه با يكى دوست بدارد و با ديگرى دشمن، دوستان ما در دوستى ما خالصند، همان گونه كه طلا در كوره خالص مى شود و هيچ تيرگى در آن وجود ندارد، هر كس مى خواهد اين حقيقت را بداند، قلب خود را آزمايش كند، اگر چيزى از محبت دشمنان ما در قلبش با محبت ما آميخته است، از ما نيست و ما هم از او نيستيم».(2)

بنابراين، قلب واحد كانون اعتقاد واحدى است و آن هم برنامه عملى واحدى را اجراء مى كند، چرا كه انسان نمى تواند حقيقتاً معتقد به چيزى باشد اما در عمل از آن جدا شود، و اين كه: بعضى در عصر ما براى خود شخصيتهاى متعددى قائل هستند و مى گويند: فلان عمل را از جنبه سياسى انجام دادم و فلان كار را از جنبه دينى و كار ديگر را از نظر جنبه اجتماعى و به اين ترتيب، اعمال متضاد خود را توجيه مى كنند، منافقان زشت سيرتى هستند كه، مى خواهند قانون آفرينش را با اين سخن زيرا پا بگذارند.

درست است كه جنبه هاى زندگى انسان مختلف است ولى بايد خط واحدى بر همه آنها حاكم باشد.

قرآن، سپس به خرافه ديگرى از عصر جاهليت مى پردازد و آن خرافه «ظهار» است، آنها هنگامى كه از همسر خود ناراحت مى شدند و مى خواستند نسبت به او اظهار تنفر كنند به او مى گفتند: أَنْتِ عَلَىَّ كَظَهْرِ أُمِّى: «تو نسبت به من، مانند پشت مادر منى»! و با اين گفته او را به منزله مادر خود مى پنداشتند و اين سخن را به منزله طلاق!

قرآن در دنباله اين آيه، مى گويد: «خداوند هرگز همسرانتان را كه مورد «ظهار» قرار مى دهيد، مادران شما قرار نداده است»، و احكام مادر را، در مورد آنان مقرر نكرده است (وَ ما جَعَلَ أَزْواجَكُمُ اللاّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ).

اسلام، اين برنامه جاهلى را امضاء نكرد، بلكه براى آن مجازاتى قرار داد و آن اين كه: شخصى كه اين سخن را مى گويد، حق ندارد، با همسرش نزديكى كند تا اين كه كفاره لازم را بپردازد، و اگر كفاره نداد، و به سراغ همسر خود نيز نيامد همسر مى تواند با توسل به «حاكم شرع» او را وادار به يكى از دو كار كند يا رسماً و طبق قانون اسلام او را طلاق دهد، و از او جدا شود، و يا كفاره دهد و به زندگى زناشوئى همچون سابق ادامه دهد.(3)

آخر اين چه سخنى است كه انسان با گفتن اين جمله، به همسرش كه: «تو همچون مادر منى»، به حكم مادر او در آيد، ارتباط مادر و فرزند يك ارتباط طبيعى است و با لفظ هرگز درست نمى شود، و لذا در سوره «مجادله» آيه 2 صريحاً مى گويد: إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاّئِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً: «مادران آنها كسانى هستند كه آنها را متولد ساخته اند و آنها سخنى زشت و باطل مى گويند»!.

و اگر هدف آنها از گفتن اين سخن، جدا شدن از زن بوده است ـ كه در عصر جاهليت چنين بوده، و از آن به جاى طلاق استفاده مى كردند ـ جدا شدن از زن نيازى به اين حرف زشت و زننده ندارد، آيا نمى توان با تعبير درستى مسأله جدائى را بازگو كرد؟

بعضى از مفسران گفته اند: ظهار در جاهليت، باعث جدائى زن و مرد از يكديگر نمى شد، بلكه زن را در يك حال بلا تكليفى مطلق، قرار مى داد، اگر مسأله چنين باشد، جنايت بار بودن اين عمل روشن تر مى شود; زيرا با گفتن يك لفظ بى معنى، رابطه زناشوئى را با همسر خود به كلى بر خود تحريم مى كرد، بى آن كه زن مطلقه شده باشد.(4)

آن گاه به سومين خرافه جاهلى پرداخته مى گويد: «خداوند فرزند خوانده هاى شما را، فرزند حقيقى شما قرار نداده است» (وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ).

توضيح اين كه: در عصر جاهليت معمول بوده: بعضى از كودكان را به عنوان فرزند خود انتخاب مى كردند، و آن را پسر خود مى خواندند و به دنبال اين نامگذارى تمام حقوقى را كه يك پسر از پدر داشت براى او قائل مى شدند: از پدرخوانده اش ارث مى برد، و پدر خوانده نيز وارث او مى شد، و تحريم زن پدر يا همسر فرزند در مورد آنها حاكم بود.

اسلام، اين مقررات غيرمنطقى و خرافى را به شدت نفى كرد، و حتى چنان كه خواهيم ديد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى كوبيدن اين سنت غلط، همسر پسرخوانده اش «زيد بن حارثه» را بعد از آن كه از «زيد» طلاق گرفت، به ازدواج خود درآورد تا روشن شود، اين الفاظ تو خالى نمى تواند واقعيتها را دگرگون سازد; چرا كه رابطه پدرى و فرزندى، يك رابطه طبيعى است و با الفاظ و قرار دادها و شعارها هرگز حاصل نمى شود.

گر چه بعداً خواهيم گفت: ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همسر مطلقه «زيد» جنجال بزرگى در ميان دشمنان اسلام بر پا كرد، و دستاويزى براى تبليغات سوء آنها شد ولى، اين جنجالها به كوبيدن اين سنت جاهلى ارزش داشت.

لذا، قرآن بعد از اين جمله مى افزايد: «اين سخنى است كه شما به زبان مى گوئيد» (ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ).

مى گوئيد: فلان كس پسر من است، در حالى كه در دل مى دانيد، قطعاً چنين نيست، اين امواج صوتى، فقط در فضاى دهان شما مى پيچد و خارج مى شود، و هرگز از اعتقاد قلبى سرچشمه نمى گيرد.

اينها سخنان باطلى بيش نيست «اما خداوند حق مى گويد و به راه راست هدايت مى كند» (وَ اللّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ).

سخن حق، به سخنى گفته مى شود كه: با واقعيت عينى تطبيق كند، يا اگر يك مطلب قراردادى است، هماهنگ با مصالح همه اطراف قضيه باشد، و مى دانيم مسأله ناپسند «ظهار» در عصر جاهليت، و يا «پسرخواندگى» كه حقوق فرزندان ديگر را تا حد زيادى پايمال مى كرد، نه واقعيت عينى داشت و نه قرار دادى حافظ مصلحت عموم بود.

* * *

سپس قرآن، براى تأكيد بيشتر و روشن ساختن خط صحيح و منطقى اسلام، چنين مى افزايد: «آنها را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين كار نزد خدا عادلانه تر است» (ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ).

تعبير به «أَقْسَطُ» (عادلانه تر) مفهومش اين نيست كه اگر آنها را به نام پدرخوانده ها صدا بزنند عادلانه است و به نام پدران واقعى عادلانه تر، بلكه همان گونه كه بارها گفته ايم، صيغه «افعل تفضيل» گاه در مواردى به كار مى رود كه وصف در طرف مقابل به هيچ وجه وجود ندارد، مثلاً گفته مى شود: «انسان احتياط كند و جان خود را به خطر نيندازد بهتر است»، مفهوم اين سخن آن نيست كه به خطر انداختن جان، خوب است ولى احتياط كردن از آن بهتر مى باشد، بلكه، منظور مقايسه «خوب» و «بد» با يكديگر است.

و براى رفع بهانه ها اضافه مى كند: «اگر پدران آنها را نمى شناسيد آنها برادران دينى و موالى شما هستند» (فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيْكُم).

يعنى عدم شناخت پدران آنها، دليل بر اين نمى شود كه نام شخص ديگرى را به عنوان «پدر» بر آنها بگذاريد، بلكه مى توانيد آنها را به عنوان برادر دينى يا دوست و هم پيمان، خطاب كنيد.

«موالى» جمع «مولا» است، و مفسران براى آن معانى متعددى ذكر كرده اند: بعضى آن را در اينجا به معنى دوست، و بعضى به معنى غلام آزاد شده دانسته اند، (زيرا بعضى از پسرخوانده ها بردگانى بودند كه خريدارى مى شدند، سپس آزاد مى گشتند و چون مورد توجه صاحبانشان بودند آنها را به عنوان پسر خويش مى خواندند).

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: تعبير «مولا» در اين گونه موارد ـ كه طرف برده آزاد شده بود ـ از اين جهت بود كه: آنها بعد از آزادى، رابطه خود را با مالك خود حفظ مى كردند، رابطه اى كه از نظر حقوقى در پاره اى از جهات، جانشين خويشاوندى مى شد و از آن، تعبير به «ولاء عتق» مى نمودند.

لذا، در روايات اسلامى مى خوانيم: «زيد بن حارثه» بعد از آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)او را آزاد كرد، به عنوان «زيد بن محمّد» خوانده مى شد، تا اين كه قرآن نازل شد، و دستور فوق را آورد، از آن به بعد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: تو «زيد بن حارثه» اى، و مردم او را «مولى رسول اللّه»(صلى الله عليه وآله) مى خواندند.(5)

و نيز گفته اند: «ابو حذيفه» غلامى به نام «سالم» داشت، او را آزاد كرد، و فرزند خود ناميد، هنگامى كه آيه فوق نازل شد، او را به نام «سالم» مولى «ابى حذيفه» ناميدند.(6)

ولى، از آنجا كه گاه، انسان بر اثر عادت گذشته، يا سبق لسان، و يا اشتباه در تشخيص نسب افراد، ممكن است كسى را به غير پدرش نسبت دهد و اين از حوزه اختيار انسان بيرون است، خداوند عادل و حكيم، چنين كسى را مجازات نخواهد كرد، لذا در ذيل آيه مى افزايد: «هر گاه خطائى در اين مورد مرتكب شويد گناهى بر شما نيست» (وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ).

«ولى آنچه را از روى عمد و اختيار مى گوئيد، مورد مجازات قرار خواهد گرفت» (وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ).(7)

«و هميشه خداوند، غفور و رحيم است» (وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

گذشته ها را بر شما مى بخشد، سهو و نسيان و اشتباه و خطا را مورد عفو قرار مى دهد، اما هر گاه، بعد از نزول اين حكم، از روى عمد و اختيار مخالفت كنيد و افراد را به غير نام پدرانشان بخوانيد، و رسم نادرست «پسرخواندگى» و «پدرخواندگى» را ادامه دهيد، خداوند بر شما نخواهد بخشيد.

بعضى از مفسران گفته اند: موضوع خطا، شامل مواردى مى شود كه: انسان از روى محبت به كسى مى گويد: پسرم!، يا به خاطر احترام مى گويد: پدرم!.

البته اين سخن، صحيح است كه اين تعبيرات گناه نيست، اما نه به خاطر عنوان خطا، بلكه به خاطر اين كه: اين تعبيرات جنبه كنايه و مجاز دارد و معمولاً قرينه آن همراه آن است، قرآن تعبيرات حقيقى را در اين زمينه نفى مى كند نه مجازى را.

* * *

آيه بعد به مسأله مهم ديگرى يعنى ابطال «نظام مؤاخات» مى پردازد.

با اين توضيح: هنگامى كه مسلمانان از «مكّه» به «مدينه» هجرت كردند، و اسلام پيوند و رابطه آنها را با بستگان مشركشان كه در مكّه بودند، به كلى بريد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان الهى، مسأله «عقد اخوت» و پيمان برادرى را در ميان آنها برقرار ساخت.

به اين ترتيب كه ميان «مهاجران» و «انصار» (دو به دو) پيمان اخوت و برادرى منعقد شد، و آنها همچون دو برادر حقيقى از يكديگر ارث مى بردند، ولى، اين يك حكم موقت و مخصوص به اين حالت فوق العاده بود، هنگامى كه اسلام گسترش پيدا كرد، و ارتباطات گذشته تدريجاً برقرار شد، ديگر ضرورتى براى ادامه اين حكم نبود.

آيه فوق نازل شد و «نظام مؤاخات» را به طورى كه جانشين نسب شود ابطال كرد، و حكم ارث و مانند آن را مخصوص خويشاوندان حقيقى قرار داد.

بنابراين، نظام اخوت و برادرى، هر چند يك نظام اسلامى بود، (بر خلاف نظام پسرخواندگى كه يك نظام جاهلى بود) اما مى بايست پس از برطرف شدن حالت فوق العاده، ابطال گردد و چنين شد.

منتهى، در آيه مورد بحث، قبل از ذكر اين نكته، به دو حكم ديگر، يعنى «اولويّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به مؤمنين»، و «بودن زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منزله مادر» به عنوان مقدمه، ذكر شده است:

مى فرمايد: «پيامبر، نسبت به مؤمنان از خود آنها اولى است» (النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ).

«و همسران او مادران مؤمنين محسوب مى شوند» (وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ).

با اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منزله پدر، و همسران او به منزله مادران مؤمنين هستند، هيچ گاه از آنها ارث نمى برند، چگونه مى توان انتظار داشت كه پسر خوانده ها وارث گردند.

پس از آن مى افزايد: «خويشاوندان نسبت به يكديگر، از مؤمنان و مهاجرين، در آنچه خدا مقرر داشته است اولى هستند» (وَ أُولُوا الأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْض فِي كِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ).

ولى، با اين حال براى اين كه راه را به كلى به روى مسلمانان نبندد، و بتوانند براى دوستان و كسانى كه مورد علاقه آنها هستند، چيزى به ارث بگذارند ـ هر چند از طريق وصيت نسبت به ثلث مال باشد ـ در پايان آيه، اضافه مى كند: «مگر اين كه بخواهيد نسبت به دوستانتان كار نيكى انجام دهيد» اين مانعى ندارد (إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً).

و در آخرين جمله، براى تأكيد همه احكام گذشته، يا حكم اخير، مى فرمايد: «اين حكم، در كتاب الهى (در لوح محفوظ يا در قرآن مجيد) نوشته شده است» (كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً).

* * *

اين بود، خلاصه تفسير آيه فوق اكنون بايد به شرح هر يك از احكام چهار گانه اى كه در اين آيه آمده است بپردازيم:

الف ـ منظور از اولويت پيامبر نسبت به مؤمنان چيست؟

قرآن، در اين آيه «اولويت پيامبر»(صلى الله عليه وآله) را نسبت به مسلمانان به طور مطلق ذكر كرده است و مفهومش اين است كه در كليه اختياراتى كه «انسان» نسبت به خويشتن دارد «پيامبر»(صلى الله عليه وآله) از خود او نيز اولى است.

گرچه بعضى از مفسران آن را به مسأله «تدبير امور اجتماعى» و يا «اولويت در مسأله قضاوت» و يا «اطاعت فرمان» تفسير كرده اند، اما در واقع هيچ دليلى بر انحصار در يكى از اين امور سه گانه نداريم.

و اگر مى بينيم، در بعضى از روايات اسلامى، اولويت به مسأله «حكومت» تفسير شده، در حقيقت بيان يكى از شاخه هاى اين اولويت است.(8)

لذا بايد گفت: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هم در مسائل اجتماعى، هم فردى و خصوصى، هم در مسائل مربوط به حكومت، و هم قضاوت و دعوت، از هر انسانى نسبت به خودش اولى است، و اراده و خواست او، مقدم بر اراده و خواست وى مى باشد.

از اين مسأله نبايد تعجب كرد; چرا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) معصوم است و نماينده خدا، جز خير و صلاح جامعه و فرد را در نظر نمى گيرد، هرگز تابع هوا و هوس نيست، و هيچ گاه منافع خود را بر ديگران مقدم نمى شمرد، بلكه به عكس برنامه او در تضاد منافع، همواره ايثارگرى و فداكارى براى امت است.

اين اولويت، در حقيقت شاخه اى از اولويت مشيت الهى است، زيرا ما هر چه داريم از خدا است.

اضافه بر اين، انسان هنگامى مى تواند، به اوج ايمان برسد كه نيرومندترين علاقه او يعنى عشق به ذات خود را تحت الشعاع عشق به ذات خدا و نمايندگان او قرار دهد.

لذا، در حديثى مى خوانيم: لايُؤْمِنُ أَحَدُكُمْ حَتّى يَكُونَ هَواهُ تَبَعاً لِما جِئْتُ بِهَ: «هيچ يك از شما به حقيقت ايمان نمى رسد، مگر زمانى كه خواست او تابع آنچه من از سوى خدا آورده ام باشد»!.(9)

و نيز در حديث ديگرى چنين آمده: وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لايُؤْمِنُ أَحَدُكُمْ حَتّى أَكُونَ أَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ مالِهِ وَ وَلَدِهِ وَ النّاسِ أَجْمَعِيْنَ: «قسم به آن كسى كه جانم در دست او است، هيچ يك از شما به حقيقت ايمان نمى رسد، مگر زمانى كه من نزد او محبوب تر از خودش، مالش، فرزندش و تمام مردم باشم».(10)

و باز، از خود آن حضرت نقل شده كه فرمود: ما مِنْ مُؤْمِن اِلاّ وَ أَنَا أَوْلَى النّاسِ بِهِ فِى الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ: «هيچ مؤمنى نيست مگر اين كه من در دنيا و آخرت از او نسبت به خودش اولى هستم».(11)

قرآن نيز، در آيه 36 همين سوره (احزاب) مى گويد: وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ: «هيچ مرد با ايمان و زن با ايمانى نمى تواند، هنگامى كه خدا و پيامبرش حكمى كند در برابر آن از خودشان اختيارى داشته باشند».

باز، تأكيد مى كنيم، اين سخن مفهومش اين نيست كه خداوند بندگانش را در بست تسليم تمايلات يك فرد كرده باشد، بلكه با توجه به اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)داراى مقام عصمت است و به مصداق: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى»(12) هر چه مى گويد سخن خدا است، و از ناحيه او است، و حتى از پدر هم دلسوزتر و مهربان تر است.

اين اولويت، در حقيقت در مسير منافع مردم، هم در جنبه هاى حكومت و تدبير جامعه اسلامى، و هم در مسائل شخصى و فردى است.

به همين دليل، بسيار مى شود اين اولويت، مسئوليت هاى سنگينى بر دوش پيامبر مى گذارد، لذا در روايت معروفى كه در منابع شيعه و اهل سنت وارد شده مى خوانيم: پيامبر فرمود: أَنَا أَوْلَى بِكُلِّ مُؤْمِن مِنْ نَفْسِهِ، وَ مَنْ تَرَكَ مَالاً فَلِلْوَارِثِ وَ مَنْ تَرَكَ دَيْناً أَوْ ضَيَاعاً فَإِلَيَّ وَ عَلَيَّ: «من از هر مؤمنى نسبت به او اولى هستم، كسى كه مالى از خود بگذارد، براى وارث او است، و كسى كه بدهكار از دنيا برود و يا فرزند و عيالى بگذارد كفالت آنها بر عهده من است»(13)بايد توجه داشت كه «ضياع» در اينجا به معنى فرزندان و يا عيالى است كه بدون سرپرست مانده اند، و تعبير به «دين» قبل از آن نيز قرينه روشنى بر اين معنى مى باشد، زيرا منظور داشتن بدهى بدون مال است).

ب ـ حكم دوم در زمينه همسران پيامبر است كه: آنها به منزله مادر براى همه مؤمنان محسوب مى شوند، البته مادر معنوى و روحانى، همان گونه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) پدر روحانى و معنوى امت است.

اين ارتباط و پيوند معنوى، تنها تأثيرش مسأله «حفظ احترام» و «حرمت ازدواج» با زنان پيامبر بود، چنان كه در آيات همين سوره، حكم صريح تحريم ازدواج با آنها بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است، و گر نه از نظر مسأله ارث و همچنين ساير محرمات «نسبى» و «سببى»، كمترين اثرى ندارد، يعنى مسلمانان حق داشتند، با دختران پيامبر ازدواج كنند، در حالى كه هيچ كس با دختر مادر خود نمى تواند ازدواج كند، و نيز مسأله محرميت و نگاه كردن به همسران پيامبر براى هيچ كس جز محارم آنها مجاز نبود.

در حديثى مى خوانيم: زنى به «عايشه» گفت: يا أُمَّه!: «اى مادر»! عايشه پاسخ داد: لَسْتُ لَكِ بِأُمٍّ، اِنَّما أَنَا أُمُّ رِجالِكُمْ!: «من مادر تو نيستم مادر مردان شما هستم».(14)

اشاره به اين كه: هدف از اين تعبير، حرمت تزويج است، و اين تنها در مورد مردان امت صادق است.

ولى، همان گونه كه گفتيم: غير از مسأله ازدواج موضوع احترام و بزرگداشت نيز مطرح است، و لذا زنان مسلمان نيز مى توانستند به عنوان احترام، همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مادر خود خطاب كنند.

شاهد اين سخن آن كه: قرآن مى گويد: «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» اولويت پيامبر نسبت به همه زنان و مردان است و ضمير جمله بعد نيز به همين عنوان بر مى گردد كه مفهوم گسترده اى دارد، لذا در عبارتى كه از «ام سلمه» (يكى ديگر از همسران پيامبر نقل شده) مى خوانيم كه مى گويد: أَنَا أُمُّ الرِّجالِ مِنْكُمْ وَ النِّساءِ: «من مادر مردان و زنان شما هستم».(15)

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: آيا تعبير «أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ»: «همسران پيامبر مادران مؤمنين محسوب مى شوند» با چيزى كه در چند آيه قبل گذشت، تضاد ندارد؟; زيرا در آنجا مى فرمايد: «كسانى كه گاهى همسرانشان را به منزله مادر خود قرار مى دهند، سخن باطلى مى گويند، مادر آنها فقط كسى است كه از او متولد شده اند» پس چگونه همسران پيامبر كه مسلمانان از آنان متولد نشده اند مادر محسوب مى شوند؟

در پاسخ اين سؤال، بايد به اين نكته توجه كرد كه: خطاب مادر به يك زن يا بايد از نظر جسمانى باشد، يا روحانى، اما از نظر جسمانى تنها در صورتى اين معنى واقعيت دارد كه: انسان از او متولد شده باشد، و اين همان است كه در آيات پيشين آمده، كه مادر جسمانى انسان تنها كسى است كه از او متولد شده است، و اما پدر يا مادر روحانى، كسى است كه يك نوع حق معنوى بر او داشته باشد، همچون پيامبر كه پدر روحانى امت محسوب مى شود، و هم به خاطر او همسرانش، احترام مادر را دارند.

ايرادى كه به اعراب جاهلى در مورد «ظهار» متوجه مى شد اين بود كه: وقتى همسران خود را مادر خطاب مى كردند، مسلماً منظور آنها مادر معنوى نبود، بلكه منظورشان اين بود كه: آنها به منزله مادر جسمانى هستند، لذا آن را يك نوع طلاق مى شمردند، و مى دانيم: مادر جسمانى با الفاظ درست نمى شود، بلكه شرط آن، تولد جسمانى است، بنابراين، سخن آنها سخن منكر و زور و باطل بود. ولى، در مورد همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) اگر چه آنها مادر جسمانى نيستند، اما به احترام پيامبر(صلى الله عليه وآله) مادر روحانيند، و احترام يك مادر را دارند.

و اگر مى بينيم: قرآن در آيات آينده ازدواج با همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تحريم كرده، آن نيز يكى از شئون احترام آنها و احترام پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، چنان كه توضيح آن به طور مشروح به خواست خدا خواهد آمد.

البته نوع سومى از مادر در اسلام به عنوان مادر رضاعى، وجود دارد كه در آيه 23 سوره «نساء» به آن اشاره شده (وَ أُمَّهاتُكُمْ اللاّتِى أَرْضَعْنَكُمْ...) ولى آن، در حقيقت يكى از شاخه هاى مادر جسمانى مى باشد.

ج ـ سومين حكم، مسأله «اولويت خويشاوندان در مورد ارث» نسبت به ديگران است، زيرا در آغاز اسلام، كه مسلمانان بر اثر هجرت پيوند خود را با بستگانشان گسسته بودند، قانون ارث بر اساس «هجرت» و «مؤاخات» تنظيم شد، يعنى «مهاجرين» از يكديگر، و يا از «انصار» كه با آنها پيوند برادرى بسته بودند ارث مى بردند، اين يك حكم موقتى بود، كه با وسعت يافتن اسلام و بر قرار شدن بسيارى از ارتباطات گذشته خويشاوندى، بر اثر اسلام آوردن آنها، ديگر ادامه اين حكم ضرورتى نداشت (توجه داشته باشيد، سوره «احزاب» در سال پنجم هجرت سال جنگ احزاب نازل شده).

لذا، آيه فوق نازل شد، و اولويت «اولوا الارحام» (خويشاوندان) را نسبت به ديگران تثبيت كرد.

البته قرائنى، در دست است كه: منظور از اولويت، در اينجا اولويت الزامى است، نه استحبابى، زيرا هم اجماع علماى اسلام، بر اين معنى است، و هم روايات زيادى، كه در منابع اسلامى وارد شده، اين موضوع را اثبات مى كند.

در اينجا به اين نكته نيز بايد دقيقاً توجه كرد، كه: اين آيه در صدد بيان اولويت خويشاوندان در برابر بيگانگان است، نه بيان اولويت طبقات سه گانه ارث نسبت به يكديگر، و به تعبير ديگر، در اينجا «مُفَضَّلُ عَلَيْهِم» مؤمنان و مهاجرانند كه در متن قرآن آمده (مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ وَ الْمُهاجِرِيْنَ).

بنابراين، مفهوم آيه چنين مى شود: خويشاوندان از نظر ارث بردن، بعضى از بعضى ديگر اولى، از غير خويشاوندانند، و اما اين كه خويشاوندان چگونه ارث مى برند؟ و بر چه معيار و ضابطه اى است؟ قرآن در اينجا از اين معنى ساكت است، هر چند در آيات سوره «نساء» از آن مشروحاً بحث نموده است.(16)

د ـ چهارمين حكمى كه به صورت يك استثناء در آيه فوق آمده، مسأله بهره مند نمودن دوستان و افراد مورد علاقه، از اموالى است كه انسان از خود به يادگار مى گذارد، كه با جمله «إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً» (مگر اين كه بخواهيد به دوستانتان نيكى كنيد) بيان شده است، و مصداق روشن آن همان حكم وصيت است كه: انسان مى تواند در يك سوم از اموالش درباره هر كس مايل باشد انجام دهد.

به اين ترتيب، هنگامى كه اساس ارث بر پايه خويشاوندى گذارده شد و جانشين پيوندهاى گذشته گرديد، باز ارتباط انسان به كلى از دوستان مورد علاقه و برادران مسلمان او قطع نمى شود، منتها از نظر كيفيت و كميت، بسته به ميل خود انسان است، ولى در هر حال مشروط به اين مى باشد كه زائد بر ثلث مال نگردد، و البته اگر انسان از وصيت كردن صرف نظر كند، همه اموال او بين خويشاوندانش طبق قانون ارث تقسيم مى گردد، و ثلثى براى او منظور نخواهد شد.(17)

* * *

نكته:

روايات زيادى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در تفسير آيه فوق در مورد «أُولُوا الأَرْحام» نقل شده كه: در قسمتى از آنها اين آيه به مسأله «ارث اموال» تفسير شده، همان گونه كه معروف در ميان مفسران است، در حالى كه در قسمت ديگر به مسأله «ارث خلافت و حكومت» در خاندان پيامبر و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) تفسير گرديده.

از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: وقتى از تفسير اين آيه سؤال كردند، امام(عليه السلام) فرمود: «اين درباره فرزندان حسين(عليه السلام) نازل شده، و هنگامى كه راوى سؤال كرد، آيا اين درباره ارث اموال نيست؟ امام فرمود: نه، درباره حكومت و ولايت است».(18)

بديهى است، منظور از اين احاديث، نفى مسأله ارث اموال نيست، بلكه منظور، توجه دادن به اين نكته است كه: ارث مفهوم وسيعى دارد كه هم ارث اموال را شامل مى شود، و هم ارث خلافت و ولايت را.

اين توارث، هيچگونه شباهتى با مسأله توارث سلطنت در سلسله پادشاهان ندارد، اينجا توارثى است به خاطر شايستگى ها و لياقتها و لذا در ميان فرزندان امامان تنها شامل حال كسانى مى شد كه داراى اين شايستگى بودند، درست شبيه آنچه ابراهيم(عليه السلام) براى فرزندان خود از خدا مى خواهد، و خداوند به او مى گويد: امامت و ولايت من، به آن گروه از فرزندان تو كه در صف ظالمان قرار داشته اند نمى رسد، بلكه مخصوص پاكان آنها است.

و نيز شبيه چيزى است كه در زيارات در مقابل قبور شهيدان راه خدا از جمله در مقابل قبر امام حسين(عليه السلام) مى گوئيم: سلام بر تو اى حسينى كه وارث آدم، وارث نوح، وارث ابراهيم، و وارث موسى و عيسى و محمّدى... كه اين ارثى است در جنبه هاى اعتقادى و اخلاقى و معنوى و روحانى.

* * *

 

 

 

7وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوح وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً

8لِيَسْئَلَ الصّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً أَلِيماً

 

ترجمه:

7 ـ (به خاطر آور) هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، و (همچنين) از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم، و ما از همه آنان پيمان محكمى گرفتيم (كه در اداى مسئوليت كوتاهى نكنند)!

8 ـ به اين منظور كه خدا راستگويان را از صدقشان (در ايمان و عمل صالح) سؤال كند، و براى كافران عذابى دردناك آماده ساخته است.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 335، ذيل آيه مورد بحث، و تفسير «قرطبى».

2 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 234.

3 ـ توضيح بيشتر درباره مسائل مربوط به «ظهار» به خواست خدا در ذيل آيات مناسب در سوره «مجادله» خواهد آمد.

4 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 534، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ «روح المعانى»، جلد 21، صفحه 131، ذيل آيه مورد بحث.

6 ـ «روح البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ مفسران گفته اند كلمه «ما» در اينجا «موصوله» است و از نظر اعراب، «مبتدا» است و «خبر» آن محذوف است، و در تقدير چنين بوده: «وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ فَإِنَّكُمْ تُؤاخِذُونَ بِهِ».

8 ـ اين روايات در «اصول كافى» و كتاب «علل الشرايع» آمده است (به تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحات 238 و 239 مراجعه فرمائيد).

9 و 10 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 540، ذيل آيات مورد بحث.

11 ـ «صحيح بخارى»، جلد 6، صفحه 145 (تفسير سوره احزاب) و «مسند احمد حنبل»، جلد 2، صفحه 334.

12 ـ نجم، آيات 3 و 4.

13 ـ در «وسائل الشيعه»، جلد 17، صفحه 551، اين سخن را از امام صادق(عليه السلام) از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، و همين مضمون با تفاوت مختصرى در تفسير «قرطبى» و «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث آمده است، در «صحيح بخارى» نيز جلد 6، صفحه 145 (تفسير سوره احزاب) آمده.

14 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 338، و «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

15 ـ «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

16 ـ بنابراين، استدلال بعضى از فقهاء به اين تعبير، براى اولويت طبقات ارث نسبت به يكديگر، درست به نظر نمى رسد، گويا حرف «ب» در «أَوْلى بِبَعْض» سبب چنين اشتباهى شده، و گمان كرده اند «مُفَضَّلُ عَلَيْهِم» در اينجا همان بعض است، در حالى كه قرآن صريحاً «مُفَضَّلُ عَلَيْهِم» را «مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ وَ الْمُهاجِرِيْنَ» آورده است، آرى تعبير به «أُلُوا الأَرْحام» به تنهائى مى تواند اين اشعار را داشته باشد كه معيار ارث، خويشاوندى است، و هر قدر درجه خويشاوندى بالا برود حق تقدم خواهد بود (دقت كنيد).

17 ـ جمعى از مفسران معتقدند: استثناء در جمله «إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا...» استثناء منقطع است، چرا كه حكم «وصيت» از حكم «ارث» جدا است، ولى به عقيده ما مانعى ندارد كه استثناء در اينجا متصل بوده باشد; چرا كه جمله «وَ أُولُوا الأَرْحام...» دليل بر اين است كه خويشاوندان نسبت به اموالى كه از ميت باقى مى ماند نسبت به بيگانگان اولى هستند، مگر در صورتى كه وصيتى كرده باشد در اين صورت، «موصى له» در محدوده ثلث از خويشاوندان اولى است، اين در حقيقت شبيه استثناهائى است كه در آيات ارث به صورت «مِنْ بَعْدِ وَصِيَّة...» آمده است.

18 ـ اين احاديث را مرحوم سيّد هاشم بحرانى در تفسير «برهان»، جلد 3، صفحات 292 و 293 نقل كرده از جمله حديث فوق و حديث 16 از اين سلسله احاديث است.

 

تفسير:

پيمان محكم الهى

از آنجا كه در آيات گذشته اختيارات وسيع و گسترده پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تحت عنوان «النَّبِىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِيْنَ مِنْ أَنْفُسِهِم» بيان شد، آيات مورد بحث وظائف سنگين پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سائر پيامبران بزرگ را بيان مى كند; زيرا مى دانيم همواره اختيارات توأم با مسئوليتها است، و هر جا «حقى» وجود دارد «تكليفى» در مقابل آن نيز هست كه اين دو، هرگز از هم جدا نمى شوند، بنابراين، اگر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) حق وسيعى دارد، تكليف و مسئوليت سنگينى نيز در برابر آن قرار داده شده.

نخست مى فرمايد: «به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم و همچنين از تو و از «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى بن مريم»، آرى، از همه آنها پيمان شديد و محكمى گرفتيم» (وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوح وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً).

به اين ترتيب، نخست تمام پيامبران را در مسأله «ميثاق» مطرح مى كند، سپس از پنج پيامبر اولوا العزم نام مى برد كه در آغاز آنها شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به خاطر شرافت و عظمتى كه دارد، آمده است، و بعد از او چهار پيامبر «اولوا العزم» ديگر، به ترتيب زمان ظهور (نوح و ابراهيم و موسى و عيسى(عليهم السلام)) ذكر شده اند.

اين، نشان مى دهد كه پيمان مزبور، پيمانى همگانى بوده كه از تمام انبياء گرفته شده، هر چند پيامبران اولوا العزم به طور مؤكدترى در برابر اين پيمان متعهد بوده اند، پيمانى كه با جمله «أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً» تأكيد فوق العاده آن بيان شده است.(1)

مهم اين است، بدانيم اين چه پيمان مؤكدى بوده كه پيامبران همه، زير بار آن هستند، در اينجا مفسران سخنان گوناگونى دارند، كه مى توان گفت همه آنها شاخه هاى مختلف يك اصل كلى است، و آن: ادا كردن مسئوليت تبليغ و رسالت و رهبرى و هدايت مردم در تمام زمينه ها و ابعاد است.

آنها موظف بودند، همه انسانها را قبل از هر چيز، به سوى توحيد دعوت كنند.

و نيز موظف بودند يكديگر را تأييد نمايند، و پيامبران پيشين امتهاى خود را براى پذيرش پيامبران بعد، آماده سازند، همان گونه كه پيامبران بعد، دعوت پيامبران پيشين را تصديق، و تأكيد نمايند.

خلاصه، دعوت همه، به يك سو باشد، و همگى يك حقيقت را تبليغ كنند، و امتها را زير پرچم واحدى گرد آورند.

شاهد اين سخن را در سائر آيات قرآن نيز مى توان يافت، در آيه 81 سوره «آل عمران» مى خوانيم: وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتاب وَ حِكْمَة ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشّاهِدِينَ:

«(به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خداوند پيمان مؤكد از پيامبران (و پيروان آنها) گرفت كه، هر گاه كتاب و دانش به شما دادم، آن گاه پيامبرى به سوى شما آمد كه آنچه را با شما است تصديق مى كند، به او ايمان بياوريد، و او را يارى كنيد، سپس (خداوند ) به آنها گفت: آيا اقرار به اين موضوع داريد؟ و پيمان مؤكد بر آن بسته ايد؟ گفتند: (آرى) اقرار داريم، (خداوند به آنها) فرمود: (بر اين پيمان مقدس) گواه باشيد من هم با شما گواهم»!.

نظير همين معنى در آيه 187 سوره «آل عمران» آمده است و در آن صريحاً مى گويد: خداوند از اهل كتاب پيمان گرفته بود، كه آيات الهى را براى مردم تبيين كنند، و هرگز آن را كتمان ننمايند.

به اين ترتيب، خداوند هم از پيامبران پيمان مؤكد گرفته، كه مردم را دعوت به توحيد اللّه، و توحيد آئين حق و اديان آسمانى نمايند، و هم از علماى اهل كتاب، كه آنان نيز تا آنجا كه در توان دارند، در تبيين آئين الهى بكوشند، و از كتمان بپرهيزند.

* * *

آيه بعد، هدف از بعثت انبياء و پيمان مؤكدى را كه از آنها گرفته شده است چنين بيان مى كند: «هدف اين است كه خداوند از صدق راستگويان پرسش كند، و براى كافران عذاب دردناك آماده ساخته است» (لِيَسْئَلَ الصّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً أَلِيماً).

در اين كه، منظور از «صادِقِين» در اينجا چه كسانى هستند؟ و اين سؤال چه سؤالى است؟ مفسران، تفسيرهاى فراوانى دارند، اما آنچه هماهنگ با آيات اين سوره و آيات ديگر قرآن به نظر مى رسد، اين است كه: منظور، مؤمنانى است كه صدق ادعاى خود را در عمل اثبات كرده اند، و به تعبير ديگر از ميدان آزمايش و امتحان الهى سرفراز به در آمده اند.

شاهد اين سخن اين كه:

اولاً ـ «صادقين» در اينجا در مقابل «كافرين» قرار گرفته و از قرينه مقابله اين معنى به خوبى استفاده مى شود.

ثانياً ـ در آيه 23 همين سوره (احزاب) چنين مى خوانيم: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ: «گروهى از مؤمنان كسانى هستند كه در عهد و پيمانى كه با خدا بسته اند صادقند و بر سر پيمان خود ايستادند» بلافاصله در آيه 24 مى فرمايد: لِيَجْزِيَ اللّهُ الصّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ: «هدف اين است كه صادقين را در برابر صدقشان پاداش دهد، و منافقين را هرگاه بخواهد، عذاب كند و يا توبه آنها را بپذيرد».

ثالثاً ـ در آيه 15 «حجرات» و 8 «حشر»، «صادقين» به خوبى معرفى شده اند در «حجرات» چنين مى خوانيم: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ: «مؤمنان واقعى كسانى هستند كه ايمان به خدا و رسولش آورده اند و شك و ترديد در خود راه نداده اند با مال و جان در راه خدا جهاد كرده اند، اينها صادقين هستند».

و در سوره «حشر» مى فرمايد: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ: «غنائمى كه بدون جنگ، به دست مسلمانان مى افتد متعلق به فقراى مهاجرين است، همانها كه از خانه ها و اموالشان بيرون رانده شدند، در حالى كه خواستار فضل پروردگار، و رضاى او بودند، همانها كه خدا و رسولش را يارى مى كنند، آنها صادقين هستند».

به اين ترتيب، روشن است: منظور از «صادقين» كسانى مى باشند كه در ميدان حمايت از آئين خدا، و جهاد و ايستادگى در برابر مشكلات، و بذل جان و مال، صداقت و راستگوئى خود را به اثبات رسانده اند.(2)

اما اين كه منظور، از «سؤال كردن از صدق صادقين» چيست؟ با توجه به آنچه در بالا گفتيم روشن است، منظور اين است كه: آيا در اعمال خود اخلاص نيت و صدق ادعاى خويش را به ثبوت مى رسانند يا نه؟ در انفاق، در جهاد، در شكيبائى در برابر مشكلات، و مخصوصاً سختيهاى ميدان جنگ.

اما اين سؤال، در كجا صورت مى گيرد؟ ظاهر آيه اين است كه: در قيامت در دادگاه عدل پروردگار، آيات متعددى از قرآن نيز از تحقق چنين سؤالى در قيامت به طور كلى خبر مى دهد.

ولى، اين احتمال نيز وجود دارد كه: سؤال، جنبه سؤال عملى داشته باشد، و در دنيا صورت گيرد; چرا كه با بعثت انبياء، همه مدعيان ايمان زير سؤال قرار مى گيرند، و عمل آنها پاسخى است به اين سؤال كه: آيا در دعوى خود صادق هستند؟!

 9يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً

10إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونَا

11هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً

 

ترجمه:

9 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد آن گاه كه لشكرهايى به سراغ شما آمدند; ولى ما طوفان سختى بر آنان فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى ديديد; و خداوند هميشه به آنچه انجام مى دهيد بينا بوده است.

10 ـ (به خاطر بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پائين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده، و جانها به لب رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد.

11 ـ آنجا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند!


1 ـ «ميثاق» چنانكه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى پيمان مؤكدى است كه توأم با سوگند و عهد بوده باشد، بنابراين ذكر «غليظاً» در آيه تأكيدى است افزون بر اين معنى.

2 ـ جمعى از مفسران، احتمال ديگرى در معنى آيه داده اند كه: منظور از «صادقين» در اينجا خود «پيامبران» هستند كه از آنان در قيامت سؤال مى شود تا چه اندازه به پيمان خود عمل كردند؟ ولى، شواهد سه گانه اى كه در بالا ذكر كرديم، اين تفسير را نفى مى كند.

اين احتمال نيز داده شده كه: منظور اعم از «پيامبران» و «مؤمنان» مى باشد، اما تفسيرى كه در بالا ذكر شد با آيات اين سوره و ساير آيات قرآن هماهنگ تر است.

 

تفسير:

آزمايش بزرگ الهى، در ميدان احزاب

اين آيات و چندين آيه بعد از آن، كه مجموعاً هفده آيه را تشكيل مى دهد پيرامون يكى از بزرگترين آزمونهاى الهى در مورد «مؤمنان» و «منافقان» و امتحان صدق گفتار آنها در عمل ـ كه در آيات گذشته از آن بحث شد ـ سخن مى گويد.

اين آيات، از يكى از مهمترين حوادث تاريخ اسلام، يعنى «جنگ احزاب»، بحث مى كند، جنگى كه در حقيقت نقطه عطفى در تاريخ اسلام بود، و كفه موازنه قوا را در ميان اسلام و كفر، به نفع مسلمين بر هم زد و پيروزى در آن، كليدى بود براى پيروزيهاى بزرگ آينده، و در حقيقت كمر دشمنان در اين غزوه شكست و بعد از آن نتوانستند كار مهمى صورت دهند.

«جنگ احزاب» چنان كه از نامش پيدا است مبارزه همه جانبه اى از ناحيه عموم دشمنان اسلام، و گروههاى مختلفى بود كه با پيشرفت اين آئين منافع نامشروعشان به خطر مى افتاد.

نخستين جرقه جنگ، از ناحيه گروهى از يهود «بنى نضير» زده شد كه به «مكّه» آمدند، طايفه «قريش» را به جنگ با پيامبر(صلى الله عليه وآله) تشويق كردند و به آنها قول دادند، تا آخرين نفس در كنارشان مى ايستند، سپس به سراغ قبيله «غطفان» رفتند، و آنها را نيز آماده كارزار كردند.

اين قبائل، از هم پيمانان خود مانند قبيله «بنى اسد» و «بنى سليم»، نيز دعوت كردند، و چون همگى خطر را احساس كرده بودند، دست به دست هم دادند تا كار اسلام را براى هميشه يكسره كنند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به قتل برسانند، مسلمين را در هم بكوبند، «مدينه» را غارت كنند، و چراغ اسلام را خاموش سازند.

مسلمانان كه خود را در برابر اين گروه عظيم ديدند، به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شور نشستند و قبل از هر چيز، با پيشنهاد «سلمان فارسى» در اطراف «مدينه» خندقى كندند، تا دشمن به آسانى نتواند از آن عبور كند، و شهر را مورد تاخت و تاز قرار دهد (و به همين جهت يكى از نامهاى اين جنگ، «جنگ خندق» است). لحظات بسيار سخت و خطرناكى بر مسلمانان گذشت، جانها به لب رسيده بود، منافقين در ميان لشكر اسلام، سخت به تكاپو افتاده بودند، جمعيت انبوه دشمن، كمى لشگريان اسلام، در مقابل آنها (تعداد لشكر كفر را ده هزار، و لشكر اسلام را سه هزار نفر نوشته اند) و آمادگى آنها از نظر تجهيزات جنگى و فراهم كردن وسائل لازم، آينده سخت و دردناكى را در برابر چشم مسلمانان مجسم مى ساخت.

ولى خدا مى خواست در اينجا آخرين ضربه بر پيكر كفر فرود آيد، صف منافقين را نيز از صفوف مسلمين مشخص سازد، توطئه گران را افشا كند، و مسلمانان راستين را سخت در بوته آزمايش قرار دهد.

سرانجام اين غزوه ـ چنان كه شرح آن خواهد آمد ـ به پيروزى مسلمانان تمام شد، طوفانى سخت به فرمان خدا وزيدن گرفت، خيمه و خرگاه و زندگى كفار را در هم ريخت، رعب و وحشت شديدى در قلب آنها افكند، و نيروهاى غيبى فرشتگان، به يارى مسلمانان شتافتند.

قدرت نمائى هاى شگرفى همچون قدرت نمائى اميرمؤمنان على(عليه السلام) در برابر «عمرو بن عبدود»، بر آن افزوده شد، و مشركان بى آن كه بتوانند كارى انجام دهند پا به فرار گذاردند.

آيات هفده گانه فوق، نازل شد و با تحليلهاى كوبنده و افشاگرانه خود به عاليترين وجه از اين حادثه مهم براى پيروزى نهائى اسلام و كوبيدن منافقان، بهره گيرى كرد.

اين، دورنمائى بود از «جنگ احزاب»، كه در سال پنجم هجرى واقع شد.(1)

از اينجا به سراغ تفسير آيات مى رويم و ساير جزئيات اين «غزوه» را به بحث نكات وا مى گذاريم.

قرآن اين ماجرا را نخست، در يك آيه، خلاصه مى كند سپس در 16 آيه ديگر به بيان خصوصيات آن مى پردازد.

مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت بزرگ خدا را بر خودتان به ياد آوريد، در آن هنگام كه لشكرهاى (عظيمى) به سراغ شما آمدند» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ).

«ولى ما باد و طوفانى بر آنها فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى ديديد، و به اين وسيله، آنها را در هم كوبيديم» (فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها).

«و خداوند به تمام كارهائى كه انجام مى دهيد (و كارهائى كه هر گروه در اين ميدان بزرگ انجام دادند) بصير و بينا است» (وَ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً).

در اينجا چند مطلب قابل دقت است:

1 ـ تعبير به «أُذْكُرُوا» نشان مى دهد: اين آيات بعد از پايان جنگ و گذشتن مقدارى از زمان كه به مسلمانان اجازه داد، آنچه را ديده بودند، در فكر خود مورد تحليل قرار دهند، نازل گرديد تا تأثير عميق ترى بخشد.

2 ـ تعبير به «جُنُود» اشاره به احزاب مختلف جاهلى (مانند قريش، غطفان بنى سليم، و بنى اسد، و بنى فزاره و بنى اشجع و بنى مرة) و طايفه يهود داخل مدينه است.

3 ـ منظور از «جُنُوداً لَمْ تَرَوْها» كه به يارى مسلمانان آمدند، همان فرشتگانى است كه يارى آنها نسبت به مؤمنان در «غزوه بدر» نيز صريحاً در قرآن مجيد آمده است، ولى همان گونه كه در ذيل آيه 9 سوره «انفال» بيان كرديم، دليلى در دست نيست كه فرشتگان، اين جنود الهى نا پيدا، رسماً وارد ميدان و مشغول جنگ شده باشند، بلكه قرائنى در دست است كه: نشان مى دهد آنها براى تقويت روحيه مؤمنان و دلگرمى آنان نازل گشته اند.(2)

* * *

آيه بعد كه ترسيمى از وضع بحرانى «جنگ احزاب»، و قدرت عظيم جنگى دشمنان، و نگرانى شديد بسيارى از مسلمانان است، چنين مى گويد: «به خاطر بياوريد، زمانى را كه آنها از طرف بالا و پائين شهر شما وارد شدند (و مدينه را در محاصره خود قرار دادند) و هنگامى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده بود، جانها به لب رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد»! (إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونَا).

بسيارى از مفسران كلمه «فَوْق» را در اين آيه، اشاره به جانب «شرق مدينه» مى دانند كه قبيله «غطفان» از آنجا وارد شدند، و «أَسْفَل» را اشاره به «غرب» كه قبيله «قريش» و همراهان آنها از آنجا ورود كردند.

البته، با توجه به اين كه «مكّه» درست در جنوب «مدينه» واقع شده، قبائل مشركين «مكّه»، بايد از جنوب آمده باشند، ولى شايد وضع جاده و مدخل «مدينه» چنان بوده كه، آنها كمى شهر را دور زده و از غرب وارد شده اند، و به هر حال، جمله بالا، اشاره به محاصره اين شهر، از سوى دشمنان مختلف اسلام است.

جمله «زاغَتِ الأَبْصار» با توجه به اين كه: «زاغَت» از ماده «زيغ» به معنى تمايل به يكسو است، اشاره به حالتى است كه انسان به هنگام ترس و وحشت شديد، پيدا مى كند كه چشمان او به يك سمت منحرف، و روى نقطه معينى ثابت و خيره مى شود.

جمله «بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ» (قلبها به گلوگاه رسيده بود) كنايه جالبى است، شبيه آنچه در زبان فارسى داريم كه مى گوئيم «جانش به لب رسيد» و گرنه هرگز، «قلب»، به معنى عضو مخصوص، مركز پخش خون از جاى خود حركت نمى كند، و هيچ گاه به گلوگاه نمى رسد.

جمله «تَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونَا» اشاره به اين است كه: در اين حالت، گمانهاى ناجورى براى جمعى از مسلمانان پيدا شده بود، چرا كه، هنوز از نظر نيروى ايمان، به مرحله كمال نرسيده بودند، اينها همان كسانى بودند كه در آيه بعد مى گويد: شديداً متزلزل شدند.

شايد بعضى، فكر مى كردند: ما سرانجام شكست خواهيم خورد، و ارتش دشمن با اين قدرت و قوت پيروز مى شود، روزهاى آخر عمر اسلام، فرا رسيده است و وعده هاى پيامبر در زمينه پيروزى، مطلقاً تحقق نخواهد يافت!

البته، اين افكار نه به صورت يك عقيده كه به صورت يك وسوسه در اعماق دلهاى بعضى پيدا شده بود، اين شبيه همانست كه در «جنگ احد»، قرآن مجيد از آن ياد كرده مى گويد: وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ: «گروهى از شما در آن لحظات بحرانى جنگ، تنها به فكر جان خود بودند و گمانهاى نادرست همانند گمانهاى دوران جاهليت داشتند»!.(3)

مخاطب در آيه مورد بحث، مسلماً مؤمنانند، و جمله «يا أَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا» در آيه قبل، دليل روشنى بر اين معنى است، و كسانى كه مخاطب را منافقان دانسته اند، گويا به اين نكته توجه نكرده اند، و يا پنداشته اند كه اين قبيل گمانها با ايمان و اسلام سازگار نيست، در حالى كه بروز اين قبيل افكار، در حد يك وسوسه، آن هم در شرائط بسيار سخت و بحرانى، براى افراد ضعيف الايمان، و تازه مسلمان، يك امر طبيعى است!.(4)

* * *

اينجا بود كه كوره امتحان الهى سخت داغ شد، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «در آنجا مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند» (هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً).

طبيعى است، هنگامى كه: انسان گرفتار طوفانهاى فكرى مى شود، جسم او نيز از اين طوفان بر كنار نمى ماند، و در اضطراب و تزلزل فرو مى رود، بسيار ديده ايم افرادى كه ناراحتى فكرى دارند، در همان جاى خود كه نشسته اند مرتباً تكان مى خورند، دست بر دست مى مالند، و اضطراب خود را در حركات خود كاملاً مشخص مى نمايند.

يكى از شواهد اين وحشت شديد، اين بود كه نقل كرده اند: پنج قهرمان معروف عرب، كه «عمرو بن عبدود» سرآمد آنها بود، لباس جنگ پوشيده و با غرور خاصى به ميدان آمدند و «هَلْ مِنْ مُبارِز» گفتند، مخصوصاً «عمرو بن عبدود» رجز مى خواند و بهشت و آخرت را به مسخره گرفته بود، و مى گفت: «مگر نمى گوئيد مقتولين شما در بهشت خواهند بود؟ آيا كسى از شما شوق ديدار بهشت در سر ندارد؟!

ولى در برابر نعره هاى او سكوت بر لشكر حكمفرما بود، و كسى جرأت مقابله را نداشت، جز على بن ابيطالب(عليه السلام) كه به مقابله برخاست، و پيروزى بزرگى نصيب مسلمانان نمود، كه در بحث نكات مشروحاً خواهد آمد.

آرى، فولاد را در كوره داغ مى برند، تا آبديده شود، مسلمانان نخستين نيز بايد در كوره حوادث سخت، مخصوصاً غزواتى همچون «غزوه احزاب»، قرار گيرند تا آبديده و مقاوم شوند.

* * *

 12وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً

13وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَة إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً

14وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسِيراً

15وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ الأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْئُولاً

16قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لاتُمَتَّعُونَ إِلاّ قَلِيلاً

17قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَ لايَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصِيراً

 

ترجمه:

12 ـ و (نيز به خاطر آوريد) زمانى را كه منافقان و بيماردلان مى گفتند: «خدا و پيامبرش جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند»!.

13 ـ و (نيز به خاطر آوريد) زمانى را كه گروهى از آنها گفتند: «اى اهل يثرب (اى مردم مدينه)! اينجا جاى توقف شما نيست; به خانه هاى خود باز گرديد»! و گروهى از آنان از پيامبر اجازه مى خواستند و مى گفتند: «خانه هاى ما بى حفاظ است»! در حالى كه بى حفاظ نبود; آنها فقط مى خواستند (از جنگ) فرار كنند.

14 ـ و اگر دشمنان از اطراف مدينه بر آنان وارد مى شدند و پيشنهاد بازگشت به سوى شرك به آنان مى كردند مى پذيرفتند، و جز مدت كمى (براى انتخاب اين راه) درنگ نمى كردند.

15 ـ (در حالى كه) آنان قبل از اين با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند; و عهد الهى مورد سؤال قرار خواهد گرفت (و در برابر آن مسئولند)!

16 ـ بگو: «اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، سودى به حال شما نخواهد داشت; و در آن هنگام جز بهره كمى از زندگانى نخواهيد گرفت»!

17 ـ بگو: «چه كسى مى تواند شما را در برابر اراده خدا حفظ كند، اگر او بدى يا رحمتى را براى شما اراده كند؟!، و آنها جز خدا هيچ سرپرست و ياورى براى خود نخواهند يافت.


1 ـ آنچه در بالا گفته شد فشرده بحث مشروحى است كه مورخان اسلامى از جمله «ابن اثير» در «كامل» آورده اند.

2 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد «هفتم» تفسير «نمونه»، صفحه 103 به بعد مراجعه نمائيد.

3 ـ آل عمران، آيه 154.

4 ـ جمعى از مفسران، «ظنون» را در اينجا به معنى اعم از گمان بد و خوب گرفته اند، ولى قرائن موجود در اين آيه و آيه بعد نشان مى دهد كه مراد گمانهاى بد است.

 

تفسير:

منافقان و ضعيف الايمان ها در صحنه احزاب

گفتيم: كوره امتحان «جنگ احزاب» داغ شد، و همگى در اين امتحان بزرگ درگير شدند، روشن است در اين گونه موارد بحرانى، مردمى كه در شرائط عادى ظاهراً در يك صف قرار دارند به صفوف مختلفى تقسيم مى شوند، در اينجا نيز مسلمانان به گروههاى مختلفى تقسيم شدند: جمعى مؤمنان راستين بودند، گروهى خواص مؤمنان، جمعى افراد ضعيف الايمان، جمعى منافق، جمعى منافق لجوج و سرسخت، گروهى در فكر خانه و زندگى خويشتن، و در فكر فرار، جمعى سعى داشتند ديگران را از جهاد باز دارند، و گروهى تلاش مى كردند، رشته اتحاد خود را با منافقين محكم كنند.

خلاصه، هر كس اسرار باطنى خويش را در اين رستاخيز عجيب و «يوم البروز» آشكار ساخت.

در آيات گذشته از جمعيت مسلمانان ضعيف الايمان، و وسوسه ها، و گمانهاى بدى كه با آن دست به گريبان بودند، سخن در ميان بود، و در نخستين آيات مورد بحث، گفتگوى منافقان، و بيماردلان منعكس شده است.

مى فرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامى را كه منافقان، و آنها كه دلى بيمار داشتند مى گفتند: خدا و پيامبرش چيزى جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند»! (وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً).

در تاريخ «جنگ احزاب» چنين آمده است: در اثناى حفر «خندق» كه مسلمانان هر يك مشغول كندن بخشى از خندق بودند، روزى به قطعه سنگ سخت و بزرگى برخورد كردند كه هيچ كلنگى در آن اثر نمى كرد، خبر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دادند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) شخصاً وارد «خندق» شد، و در كنار سنگ قرار گرفت، كلنگى را به دست گرفت و نخستين ضربه محكم را بر مغز سنگ فرود آورد، قسمتى از آن متلاشى شد و برقى از آن جستن كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكبير پيروزى گفت، مسلمانان نيز همگى تكبير گفتند.

بار دوم ضربه شديد ديگرى بر سنگ فرو كوفت، قسمت ديگرى در هم شكست، و برقى از آن جستن نمود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكبير گفت، و مسلمانان نيز تكبير گفتند.

سرانجام، پيامبر(صلى الله عليه وآله) سومين ضربه را بر سنگ فرود آورد، و برق جستن كرد، و باقيمانده سنگ متلاشى شد، حضرت(صلى الله عليه وآله) باز تكبير گفت، و مسلمانان نيز صدا به تكبير بلند كردند، «سلمان» از اين ماجرا سؤال كرد، پيامبر فرمود:

«در ميان برق اول، سرزمين «حيره» و قصرهاى پادشاهان «ايران» را ديدم، و «جبرئيل» به من بشارت داد كه: امت من بر آنها پيروز مى شوند!، و در برق دوم قصرهاى سرخ فام «شام و روم» نمايان گشت، و «جبرئيل» به من بشارت داد كه: امت من بر آنها نيز پيروز خواهند شد! در برق سوم قصرهاى «صنعا و يمن» را ديدم و «جبرئيل» باز به من خبر داد كه: امتم باز بر آنها پيروز خواهند شد، بشارت باد بر شما اى مسلمانان!.

منافقان نگاهى به يكديگر كرده گفتند: چه سخنان عجيبى؟ و چه حرفهاى باطل و بى اساسى؟ او از «مدينه» دارد سرزمين «حيره» و «مدائن كسرى» را مى بيند، و خبر فتح آن را به شما مى دهد، در حالى كه هم اكنون شما در چنگال يك مشت عرب گرفتاريد (و حالت دفاعى به خود گرفته ايد، چه خيال باطل و پندار خامى؟!).

آيه فوق نازل شد و گفت: كه اين منافقان و بيماردلان مى گويند: خدا و پيغمبرش جز فريب و دروغ وعده اى به ما نداده اند، آنها از قدرت بى پايان پروردگار بى خبرند.(1)

و راستى در آن روز، چنين اخبار و بشارتى جز در نظر مؤمنان آگاه، فريب و غرورى بيش نبود، اما ديده ملكوتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در لابلاى جرقه هاى آتشينى كه از برخورد كلنگ هائى كه براى حفر «خندق» بر زمين كوبيده مى شد، جستن مى كرده، مى توانست گشوده شدن درهاى قصرهاى پادشاهان «ايران»، «روم» و «يمن» را ببيند، و به امت جان بر كفش، بشارت دهد، و از اسرار آينده پرده بردارد.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه: منظور از «الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» همان منافقان است، و ذكر اين جمله در واقع توضيحى است براى كلمه «منافقين» كه قبل از آن آمده است، و چه بيمارى بدتر از بيمارى نفاق؟! چرا كه انسان سالم و داراى فطرت الهى، يك چهره بيشتر ندارد، انسان هاى دو چهره، و چند چهره بيمارانى هستند كه دائماً در اضطراب، تضاد، و تناقض گرفتارند.

شاهد اين سخن، چيزى است كه در آغاز سوره «بقره» آمده است كه در توصيف منافقين مى گويد: فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً: «در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خدا (به خاطر اعمالشان) بر بيمارى آنها مى افزايد»!.(2)

* * *

در آيه بعد، به شرح حال گروه خطرناكى از همين منافقان بيمار دل، كه نسبت به ديگران خباثت و آلودگى بيشترى داشتند، پرداخته مى گويد: «و نيز به خاطر بياوريد، هنگامى را كه گروهى از آنها گفتند: اى مردم يثرب! (مدينه) اينجا جاى توقف شما نيست، به خانه هاى خود بازگرديد» (وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا).

خلاصه، در برابر اين انبوهِ دشمن، كارى از شما ساخته نيست، خود را از معركه بيرون كشيده، و خويشتن را به هلاكت، و زن و فرزندتان را به دست اسارت نسپاريد.

و به اين ترتيب، مى خواستند: جمعيت انصار را از لشكر اسلام جدا كنند، اين از يكسو.

از سوى ديگر «گروهى از همين منافقين كه در «مدينه» خانه داشتند از پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه مى خواستند كه باز گردند، و براى بازگشت خود عذرتراشى مى كردند، از جمله، مى گفتند: خانه هاى ما ديوار، و در و پيكر درستى ندارد، در حالى كه چنين نبود، آنها فقط مى خواستند: صحنه را خالى كرده فرار كنند» (وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَة إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً).

واژه «عَوْرَه» در اصل از ماده «عار» است، و به چيزى گفته مى شود كه: آشكار ساختنش موجب عار باشد، به شكاف هائى كه در لباس يا ديوار خانه ظاهر مى شود، و همچنين به نقاط آسيب پذير مرزها، و آنچه انسان از آن بيم و وحشت دارد نيز «عوره» گفته مى شود، در اينجا منظور خانه هائى است كه در و ديوار مطمئنى ندارد، و بيم حمله دشمن به آن مى رود.

«منافقان» با مطرح ساختن اين عذرها، مى خواستند: ميدان جنگ را ترك كرده، و به خانه هاى خود پناه برند.

در روايتى آمده است: طايفه «بنى حارثه» كسى را خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرستاده گفتند: خانه هاى ما بدون حفاظ است و هيچ يك از خانه هاى «انصار» همچون خانه هاى ما نيست، و ميان ما و طايفه «غطفان» كه از شرق «مدينه» هجوم آورده اند، حايل و مانعى وجود ندارد، اجازه فرما به خانه هاى خود باز گرديم، و از زنان و فرزندانمان دفاع كنيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها اجازه داد.(3)

اين موضوع، به گوش «سعد بن معاذ»، بزرگ انصار رسيد، به پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كرد: به آنها اجازه نفرما، به خدا سوگند! تاكنون هر مشكلى براى ما پيش آمده، اين گروه، همين بهانه را پيش كشيده اند، اينها دروغ مى گويند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور داد باز گردند.

«يثرب» نام قديمى «مدينه»، پيش از آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنجا هجرت كند بوده، بعد از آن كم كم نام «مدينة الرسول» (شهر پيغمبر) بر آن گذارده شد، كه مخفف آن همان «مدينه» بود.

اين شهر نامهاى متعددى دارد، «سيد مرتضى» (رحمة اللّه عليه) علاوه بر اين دو نام، (يثرب و مدينه) يازده نام ديگر براى اين شهر ذكر كرده، از جمله: «طيبه» و «طابه» و «سكينه» و «محبوبه» و «مرحومه» و «قاصمه» است (بعضى يثرب را نام زمين اين شهر مى دانند).(4)

در پاره اى از روايات آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «اين شهر را «يثرب» نناميد» شايد به اين جهت كه: «يثرب» در اصل از ماده «ثرب» (بر وزن حرب) به معنى ملامت كردن است، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نامى را براى اين شهر پر بركت نمى پسنديد.

به هر حال، اين كه، منافقان اهل «مدينه» را با عنوان «يا اهل يثرب» خطاب كردند، بى دليل نيست، شايد به خاطر اين بوده كه مى دانستند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين نام متنفر است، و يا مى خواستند: عدم رسميت اسلام و عنوان «مدينة الرسول» را اعلام دارند، و يا آنها را به دوران جاهليت توجه دهند!.

* * *

آيه بعد، به سستى ايمان اين گروه اشاره كرده مى گويد: «آنها در اظهار اسلام آن قدر سست و ضعيفند كه اگر دشمنان از اطراف و جوانب «مدينه» وارد آن شوند، و اين شهر را اشغال نظامى كنند، و به آنها پيشنهاد نمايند كه به سوى آئين شرك و كفر باز گرديد، به سرعت مى پذيرند، و جز مدت كمى (براى انتخاب اين راه) درنگ نخواهند كرد»! (وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسِيراً).

پيدا است، مردمى كه اين چنين ضعيف و بى پاشنه اند، نه آماده پيكار با دشمن اند، و نه پذيراى شهادت در راه خدا، به سرعت تسليم مى شوند، و تغيير مسير مى دهند.

بنابراين، منظور از كلمه «فتنه» در اينجا همان شرك و كفر است (همان گونه كه در آيات ديگر قرآن از قبيل آيه 193 سوره «بقره» آمده است).

ولى بعضى از مفسران، احتمال داده اند كه: مراد از «فتنه» در اينجا جنگ بر ضد مسلمانان است كه اگر به اين گروه منافق، پيشنهاد شود، به زودى اين دعوت را اجابت كرده و با فتنه جويان همكارى مى كنند!

اما اين تفسير، با ظاهر جمله «وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها» (اگر از اطراف، بر مدينه هجوم آورند...) سازگار نيست، و شايد به همين دليل اكثر مفسران، همان معنى اول را انتخاب كرده اند.

* * *

سپس قرآن، اين گروه منافق را به محاكمه مى كشد و مى گويد: «آنها قبلاً با خدا عهد و پيمان بسته بودند كه پشت به دشمن نكنند، و بر سر عهد خود در دفاع از توحيد و اسلام و پيامبر بايستند، مگر آنها نمى دانند كه عهد الهى مورد سؤال قرار خواهد گرفت» و آنها در برابر آن مسئولند (وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ الأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْئُولاً).

بعضى گفته اند: منظور از اين عهد و پيمان، همان تعهدى است كه طايفه «بنى حارثه» در روز «جنگ احد» با خدا و پيامبر كردند، در آن هنگام كه تصميم به مراجعت از ميدان گرفتند، و بعد پشيمان شدند، عهد بستند كه: ديگر هرگز گرد اين امور نروند، اما همانها در ميدان «جنگ احزاب» باز به فكر پيمان شكنى افتادند.(5)

بعضى نيز، آن را اشاره به عهدى مى دانند كه: در «جنگ بدر» و يا در «عقبه» قبل از هجرت پيامبر، با آن حضرت بستند.(6)

ولى به نظر مى رسد: آيه فوق مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه هم اين عهد و پيمانها و هم ساير عهد و پيمانهاى آنها را شامل مى شود.

اصولاً ـ هر كسى ايمان مى آورد، و با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيعت مى كند، اين عهد را با او بسته، كه از اسلام و قرآن تا سر حد جان دفاع كند.

تكيه بر عهد و پيمان در اينجا به خاطر اين است كه: حتى عرب جاهلى به مسأله عهد و پيمان احترام مى گذاشت، چگونه ممكن است كسى بعد از ادعاى اسلام، پيمان خود را زير پا بگذارد؟

* * *

بعد از آن كه، خداوند نيت منافقان را افشاء كرد كه: منظورشان حفظ خانه هايشان نيست، بلكه فرار از صحنه جنگ است، با دو دليل به آنها پاسخ مى گويد:

نخست، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «بگو اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، اين فرار سودى به حال شما نخواهد داشت، و بيش از چند روزى از زندگى دنيا بهره نخواهيد گرفت» (قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لاتُمَتَّعُونَ إِلاّ قَلِيلاً).

گيرم، موفق به فرار شديد، از دو حال خارج نيست:

يا اجلتان سر آمده و مرگ حتمى شما فرا رسيده است، ـ هر جا باشيد مرگ گريبان شما را مى گيرد، حتى در خانه ها، و در كنار زن و فرزندانتان، و حادثه اى از درون يا از برون به زندگى شما پايان مى دهد ـ .

و اگر اجل شما فرا نرسيده باشد، چهار روزى در اين دنيا زندگى توأم با ذلت و خفت خواهيد داشت، و اسير چنگال دشمنان، و سپس عذاب الهى، خواهيد شد.

در حقيقت، اين بيان شبيه همان چيزى است كه در «جنگ احد»، خطاب به گروه ديگرى از منافقان سست عنصر، نازل گرديد: قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ: «بگو: اگر هم در خانه هاى خود بوديد، آنها كه كشته شدن بر آنها مقدر شده بود قطعاً به سوى آرامگاه هاى خود بيرون مى آمدند».(7)

* * *

ديگر اين كه: مگر نمى دانيد تمام سرنوشت شما به دست خدا است، و هرگز نمى توانيد از حوزه قدرت و مشيت او فرار كنيد.

«اى پيامبر! به آنها بگو! چه كسى مى تواند، شما را در برابر اراده خدا حفظ كند، اگر او مصيبت يا رحمتى را براى شما بخواهد»؟! (قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً).

آرى، «آنها غير از خدا هيچ سرپرست و ياورى نخواهند يافت» (وَ لايَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَ لا نَصِيراً).

بنابراين، اكنون كه همه مقدرات شما به دست او است، فرمان او را در زمينه جهاد كه مايه عزت و سربلندى در دنيا و در پيشگاه خدا است، به جان بپذيريد، و حتى اگر شهادت در اين راه به سراغ شما آيد، با آغوش باز از آن استقبال كنيد.

 18قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لايَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً

19أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَة حِداد أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيراً

20يَحْسَبُونَ الأَحْزابَ لَمْ يَذْهَبُوا وَ إِنْ يَأْتِ الأَحْزابُ يَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِي الأَعْرابِ يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ وَ لَوْ كانُوا فِيكُمْ ما قاتَلُوا إِلاّ قَلِيلاً

 

ترجمه:

18 ـ خداوند كسانى كه مردم را از جنگ باز مى داشتند و كسانى را كه به برادران خود مى گفتند: «به سوى ما بيائيد» به خوبى مى شناسد; و آنها (مردمى ضعيفند و) جز اندكى پيكار نمى كنند.

19 ـ آنها در همه چيز نسبت به شما بخيلند; و هنگامى كه ترس (و بحرانى) پيش آيد مى بينى آن چنان به تو نگاه مى كنند، و چشمهايشان در حدقه مى چرخد، كه گوئى مى خواهند قالب تهى كنند! اما وقتى حالت خوف و ترس فرو نشست، زبانهاى تند خود را از خشم بر شما مى گشايند (و سهم خود را از غنائم مطالبه مى كنند) در حالى كه در مال حريص اند; آنها ايمان نياورده اند، و خداوند اعمالشان را نابود كرده; و اين كار بر خدا آسان است.

20 ـ آنها گمان مى كنند هنوز لشكر احزاب نرفته اند; و اگر برگردند (از ترس آنان) دوست مى دارند در ميان اعراب باديه نشين پراكنده (و پنهان) شوند و از اخبار شما جويا گردند; و اگر در ميان شما باشند جز اندكى پيكار نمى كنند.


1 ـ «كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحه 179. در «سيره ابن هشام» همين جريان با مختصر تفاوتى آمده و آن اين كه پيامبر فرمود: «در برق اول، فتح يمن را ديدم، و در برق دوم فتح شام و مغرب، و در برق سوم پيروزى بر شرق (سرزمين ايران) را مشاهده كردم كه با ترتيب تاريخى فتح اين سه منطقه هماهنگ است.

2 ـ بقره، آيه 10.

3 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 554.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 346.

5 ـ تفسير «قرطبى»، و تفسير «فى ظلال»، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ «آلوسى» در «روح المعانى» اين قول را نقل كرده است.

7 ـ آل عمران، آيه 154.

 

تفسير:

گروه باز دارندگان

سپس، به وضع گروهى ديگر از منافقين كه از ميدان «جنگ احزاب» كناره گيرى كردند، و ديگران را نيز دعوت به كناره گيرى مى نمودند، اشاره كرده، مى گويد: «خداوند آن گروهى از شما را كه كوشش داشتند، مردم را از جنگ منصرف سازند مى داند» (قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ).

«و همچنين كسانى را كه به برادرانشان مى گفتند: به سوى ما بيائيد» و دست از اين پيكار خطرناك برداريد! (وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا).

«همان كسانى كه اهل جنگ و پيكار نيستند و جز مقدار كمى ـ آن هم از روى اكراه و يا ريا ـ به سراغ جنگ نمى روند» (وَ لايَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً).

«مُعَوِّقِيْن» از ماده «عوق» (بر وزن شوق) به معنى باز داشتن و منصرف كردن از چيزى است و «بأس» در اصل به معنى شدت، و در اينجا منظور از آن «جنگ» است.

آيه فوق، احتمالاً اشاره به دو دسته مى كند: دسته اى از منافقين، كه در لابلاى صفوف مسلمانان بودند (و تعبير «مِنْكُم» گواه بر اين است) و سعى داشتند مسلمانان ضعيف الايمان را از جنگ باز دارند، اينها همان «مُعَوِّقِيْن» بودند.

گروه ديگرى، كه بيرون از صحنه نشسته بودند، از منافقين، و يا يهود، و هنگامى كه با سربازان پيامبر(صلى الله عليه وآله) برخورد مى كردند، مى گفتند: به سراغ ما بيائيد، و خود را از اين معركه بيرون بكشيد (اينها همانها هستند كه در جمله دوم اشاره شده است).

اين احتمال نيز وجود دارد كه: اين آيه بيان دو حالت مختلف از يك گروه باشد، كسانى كه وقتى در ميان مردم هستند آنها را از جنگ باز مى دارند، و هنگامى كه به كنار مى روند ديگران را به سوى خود دعوت مى كنند.

در روايتى مى خوانيم: يكى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ميدان «احزاب» به درون شهر، براى حاجتى آمده بود، برادرش را ديد كه نان و گوشت بريان و شراب پيش روى خود نهاده، گفت: تو اينجا به خوشگذرانى مشغولى و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)در ميان شمشيرها و نيزه ها مشغول پيكار است؟!

در جوابش گفت: اى ابله! تو نيز بيا با ما بنشين و خوش باش! به خدائى كه «محمّد» به او قسم ياد مى كند، كه او هرگز از اين ميدان باز نخواهد گشت! و اين لشكر عظيمى كه جمع شده اند، او و اصحابش را زنده نخواهند گذاشت!

برادرش گفت: دروغ مى گوئى، به خدا سوگند مى روم و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را از آنچه گفتى باخبر مى سازم، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، و جريان را گفت، در اينجا آيه فوق نازل شد.

بنابراين، شأن نزول واژه «اِخْوانِهِم» (برادرانشان) ممكن است به معنى برادران حقيقى باشد، و يا به معنى هم مسلكان، همان گونه كه در آيه 27 سوره «اسراء» تبذير كنندگان را برادران شياطين ناميده است (إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ).

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «انگيزه تمام اين كارشكنى ها اين است كه آنها در همه چيز نسبت به شما بخيل اند» (أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ).(1)

نه تنها در بذل جان در ميدان نبرد، كه در كمكهاى مالى براى تهيه وسائل جنگ، و در كمكهاى بدنى براى حفر «خندق»، و حتى در كمكهاى فكرى نيز بخل مىورزند، بخلى توأم با حرص، و حرصى روز افزون!

بعد از بيان بخل آنها و مضايقه از هرگونه ايثارگرى، به بيان اوصاف ديگرى از آنها كه تقريباً جنبه عمومى در همه منافقان، در تمام اعصار و قرون دارد، پرداخته، چنين مى گويد: «هنگامى كه لحظات ترسناك و بحرانى پيش مى آيد آن چنان جبان و ترسو هستند، كه مى بينى به تو نگاه مى كنند در حالى كه چشمهايشان بى اختيار در حدقه به گردش آمده، همانند كسى كه در حال جان دادن است»! (فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ).

آنها چون از ايمان درستى برخوردار نيستند، و تكيه گاه محكمى در زندگى ندارند، هنگامى كه در برابر حادثه سختى قرار گيرند، كنترل خود را به كلى از دست مى دهند، گوئى مى خواهند قبض روحشان كنند.

سپس مى افزايد: «اما همين ها هنگامى كه طوفان فرو نشست و حال عادى پيدا كردند، به سراغ شما مى آيند، آن چنان پر توقعند كه گوئى فاتح اصلى جنگ آنها هستند، و همچون طلبكاران، فرياد مى كشند و با الفاظى درشت و خشن، سهم خود را از غنيمت، مطالبه مى كنند، و در آن نيز سختگير و بخيل و حريص اند»! (فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَة حِداد أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ).

«سَلَقُوكُم» از ماده «سلق» (بر وزن خلق) در اصل، به معنى گشودن چيزى با خشم و عصبانيت است، خواه گشودن دست باشد، يا زبان، اين تعبير در مورد كسانى كه با لحنى آمرانه و طلبكارانه فرياد مى كشند، و چيزى را مى طلبند به كار مى رود.

«أَلْسِنَة حِداد»، به معنى زبانهاى تيز و تند است، و در اينجا كنايه از خشونت در سخن مى باشد.

در پايان آيه، به آخرين توصيف آنها كه در واقع ريشه همه بدبختيهايشان مى باشد، اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها هرگز ايمان نياورده اند» (أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا).

«و به همين دليل، خداوند اعمالشان را حبط و نابود كرده» چرا كه اعمالشان هرگز توأم با انگيزه الهى و اخلاص نبوده است (فَأَحْبَطَ اللّهُ أَعْمالَهُمْ).

«و اين كار براى خدا سهل و آسان است» (وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيراً).

در يك جمع بندى، چنين نتيجه مى گيريم كه: «مُعَوِّقِيْن» (باز دارندگان) منافقانى بودند با اين اوصاف:

1 ـ هرگز اهل جنگ نبودند جز به مقدار بسيار كم.

2 ـ آنها هيچ گاه اهل ايثار و فداكارى از نظر جان و مال نبوده و تحمل كمترين ناراحتيها را نمى كردند.

3 ـ در لحظات طوفانى و بحرانى، از شدت ترس، خود را به كلى مى باختند.

4 ـ به هنگام پيروزى، خود را وارث همه افتخارات مى پنداشتند!

5 ـ آنها افراد بى ايمانى بودند، و اعمالشان نيز در پيشگاه خدا بى ارزش بود.

و چنين است راه و رسم منافقان، در هر عصر و زمان، و در هر جامعه و گروه.

چه توصيف دقيقى قرآن از آنها كرده كه، به وسيله آن مى توان همفكران آنها را شناخت، و چقدر در عصر و زمان خود، نمونه هاى بسيارى از آنها را با چشم مى بينيم!

* * *

آيه بعد، ترسيم گوياترى از حالت جبن و ترس اين گروه است، مى گويد: «آنها به قدرى وحشت زده شده اند كه بعد از پراكنده شدن احزاب و لشكريان دشمن تصور مى كنند هنوز آنها نرفته اند»! (يَحْسَبُونَ الأَحْزابَ لَمْ يَذْهَبُوا).

كابوس وحشتناكى بر فكر آنها سايه افكنده، گوئى سربازان كفر مرتباً از مقابل چشمانشان رژه مى روند، شمشيرها را برهنه كرده و نيزه ها را به آنها حواله مى كنند!

اين جنگاوران ترسو، اين منافقان بزدل، از سايه خود نيز وحشت دارند، هر صداى اسبى بشنوند، هر نعره شترى به گوششان رسد، از ترس به خود مى پيچند به گمان اين كه لشكريان احزاب برگشته اند!.

سپس اضافه مى كند: «اگر بار ديگر احزاب، برگردند، آنها دوست مى دارند سر به بيابان بگذارند، و در ميان اعراب باديه نشين پراكنده، و پنهان شوند» (وَ إِنْ يَأْتِ الأَحْزابُ يَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِي الأَعْرابِ).

آرى، بروند و در آنجا بمانند «و مرتباً از اخبار شما جويا باشند» (يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ).

لحظه، به لحظه، از هر مسافرى جوياى آخرين خبر شوند، مبادا احزاب به منطقه آنها نزديك شده باشند، و سايه آنها به ديوار خانه آنها بيفتد! و اين منت را بر سر شما بگذارند كه، همواره جوياى حال و وضع شما بوديم!

و در آخرين جمله، مى افزايد: «به فرض كه آنها فرار هم نمى كردند، و در ميان شما بودند جز به مقدار كم نمى جنگيدند» (وَ لَوْ كانُوا فِيكُمْ ما قاتَلُوا إِلاّ قَلِيلاً).

نه از رفتن آنها نگران باشيد، نه از وجودشان خوشحال، كه افرادى بى ارزش و بى خاصيتند، و نبودنشان از بودنشان بهتر!

* * *

همين مقدار پيكار مختصر نيز براى خدا نيست، از ترس سرزنش و ملامت مردم، و براى تظاهر، و ريا كارى است; چرا كه اگر براى خدا بود، حدّ و مرزى نداشت، و تا پاى جان در اين ميدان ايستاده بودند.

* * *

 21لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللّهَ كَثِيراً

22وَ لَمّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلاّ إِيماناً وَ تَسْلِيماً

23مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً

24لِيَجْزِيَ اللّهُ الصّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً

25وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللّهُ قَوِيّاً عَزِيزاً

 

ترجمه:

21 ـ مسلماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكوئى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مى كنند.

22 ـ (اما) مؤمنان وقتى لشكر احزاب را ديدند، گفتند: «اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده داده، و خدا و رسولش راست گفته اند»! و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزود.

23 ـ در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده اند; بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظارند; و هرگز تغييرى در پيمان خود ندادند.

24 ـ هدف اين است كه خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه اراده كند عذاب نمايد، يا (اگر توبه كنند) توبه آنها را بپذيرد; چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است.

25 ـ و خدا كافران را با دلى پر از خشم باز گرداند; بى آن كه نتيجه اى از كار خود گرفته باشند; و خداوند، مؤمنان را از جنگ بى نياز ساخت، (و پيروزى را نصيبشان كرد); و خدا قوى و شكست ناپذير است!.


1 ـ «أَشِحَّةً» جمع «شحيح» از ماده «شح» به معنى بخلى است كه توأم با حرص باشد، و اين كلمه در اينجا به گفته اكثر مفسران از نظر اعراب «حال» است اما منافات ندارد كه «حال» در مقام بيان علت باشد (دقت كنيد).

 

تفسير:

نقش مؤمنان راستين در جنگ احزاب

تاكنون از گروههاى مختلف و برنامه هاى آنها در «غزوه احزاب» سخن به ميان آمده، از جمله افراد ضعيف الايمان، منافقين، سران كفر و نفاق، و باز ـ دارندگان از جهاد.

قرآن مجيد، در پايان اين سخن، از «مؤمنان راستين»، و روحيه عالى، و پايمردى، و استقامت، و ساير ويژگيهاى آنان در اين جهاد بزرگ، سخن مى گويد.

و مقدمه اين بحث را از شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه پيشوا و بزرگ و اسوه آنان بود، شروع مى كند، مى گويد: «براى شما در زندگى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و عملكرد او (در ميدان احزاب) سرمشق نيكوئى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا، و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند» (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللّهَ كَثِيراً).

بهترين الگو، براى شما نه تنها در اين ميدان كه در تمام زندگى، شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، روحيات عالى او، استقامت و شكيبائى او، هوشيارى و درايت، اخلاص و توجه به خدا، تسلط او بر حوادث، و زانو نزدن در برابر سختيها و مشكلات، هر كدام مى تواند الگو و سرمشقى براى همه مسلمين باشد.

اين ناخداى بزرگ ،به هنگامى كه سفينه اش گرفتار سخت ترين طوفانها مى شود، كمترين ضعف و سستى و دستپاچگى به خود راه نمى دهد، او، هم ناخدا است، هم لنگر مطمئن اين كشتى، هم چراغ هدايت است، و هم مايه آرامش و راحت روح و جان سرنشينان.

همراه ديگر مؤمنان، كلنگ به دست مى گيرد، «خندق» مى كند، با بيل جمع آورى كرده، و با ظرف از خندق بيرون مى برد، براى حفظ روحيه و خونسردى يارانش با آنها مزاح مى كند، و براى گرم كردن دل و جان، آنها را به خواندن اشعار حماسى تشويق مى نمايد، مرتباً آنان را به ياد خدا مى اندازد و به آينده درخشان و فتوحات بزرگ، نويد مى دهد.

از توطئه منافقان بر حذر مى دارد و هوشيارى لازم را به آنها مى دهد.

از آرايش جنگى صحيح، و انتخاب بهترين روشهاى نظامى لحظه اى غافل نمى ماند، و در عين حال از راههاى مختلف براى ايجاد شكاف در ميان صفوف دشمن از پاى نمى نشيند.

آرى، او بهترين مقتدا و اسوه مؤمنان در اين ميدان و در همه ميدانها است.

«أُسْوَة» (بر وزن عروه) در اصل، به معنى آن حالتى است كه انسان به هنگام پيروى از ديگرى به خود مى گيرد، و به تعبيرى ديگر، همان تأسّى كردن و اقتدا نمودن است.

بنابراين، معنى مصدرى دارد، نه معنى وصفى، و جمله «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» مفهومش اين است كه براى شما در پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأسّى و پيروى خوبى است، مى توانيد با اقتدا كردن به او خطوط خود را اصلاح و در مسير «صراط مستقيم» قرار گيريد.

جالب اين كه: قرآن در آيه فوق اين اسوه حسنه را مخصوص كسانى مى داند كه داراى سه ويژگى هستند، اميد به «اللّه» و اميد به روز قيامت دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند.

در حقيقت، ايمان به مبدأ و معاد، انگيزه اين حركت است، و ذكر خداوند تداوم بخش آن، زيرا بدون شك، كسى كه از چنين ايمانى قلبش سرشار نباشد، قادر به قدم گذاشتن در جاى قدمهاى پيامبر نيست، و در ادامه اين راه نيز اگر پيوسته ذكر خدا نكند، و شياطين را از خود نراند، قادر به ادامه تأسّى و اقتدا نخواهد بود.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: على(عليه السلام) با آن شهامت و شجاعتش در همه ميدانهاى جنگ ـ كه يك نمونه زنده آن «غزوه احزاب» است و بعد اشاره خواهد شد ـ در سخنى در «نهج البلاغه» مى فرمايد: كُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَيْنَا بِرَسُولِ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) فَلَمْ يَكُنْ أَحَدٌ مِنَّا أَقْرَبَ إِلَى الْعَدُوِّ مِنْهُ: «هر گاه آتش جنگ، سخت شعلهور مى شد، ما به رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) پناه مى برديم و هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود».(1)

* * *

بعد از ذكر اين مقدمه، به بيان حال مؤمنان راستين پرداخته، چنين مى گويد: «هنگامى كه مؤمنان، لشگريان احزاب را ديدند، نه تنها تزلزلى به دل راه ندادند بلكه گفتند: اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده فرموده، و طلايه آن آشكار گشته، و خدا و رسولش راست گفته اند، و اين ماجرا جز بر ايمان و تسليم آنها چيزى نيفزود» (وَ لَمّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلاّ إِيماناً وَ تَسْلِيماً).

اين كدام وعده بود كه خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده بودند؟

بعضى گفته اند: اشاره به سخنى است كه قبلاً پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفته بود كه به زودى قبائل عرب و دشمنان مختلف شما، دست به دست هم مى دهند و به سراغ شما مى آيند، اما بدانيد سرانجام پيروزى با شما است.

مؤمنان هنگامى كه هجوم «احزاب» را مشاهده كردند، يقين پيدا كردند: اين همان وعده پيامبر(صلى الله عليه وآله) است گفتند: اكنون كه قسمت اول وعده به وقوع پيوسته، قسمت دوم يعنى پيروزى نيز مسلماً به دنبال آن است، لذا بر ايمان و تسليمشان افزود.

ديگر اين كه: خداوند در سوره «بقره»، آيه 214 به مسلمانان فرموده بود: «آيا گمان مى كنيد به سادگى وارد بهشت خواهيد شد، بى آن كه حوادثى همچون حوادث گذشتگان براى شما رخ دهد؟ همانها كه گرفتار ناراحتيهاى شديد شدند و آن چنان عرصه به آنان تنگ شد كه گفتند: يارى خدا چه وقت است»؟

خلاصه اين كه: به آنها گفته شده بود: شما در بوته هاى آزمايشِ سختى آزموده خواهيد شد، و آنها با مشاهده احزاب متوجه صدق گفتار خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) شدند و بر ايمانشان افزود.

البته، اين دو تفسير، با هم منافاتى ندارد، مخصوصاً با توجه به اين كه: يكى در اصل وعده خدا، و ديگرى وعده پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و اين دو در آيه مورد بحث با هم آمده، جمع ميان اين دو كاملاً مناسب به نظر مى رسد.

* * *

آيه بعد، اشاره به گروه خاصى از مؤمنان است كه: در تأسّى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) از همه، پيشگام تر بودند، و بر سر عهد و پيمانشان با خدا، يعنى فدا كارى تا آخرين نفس و آخرين قطره خون، ايستادند، مى فرمايد:

«در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بسته اند ايستاده اند، بعضى از آنها به عهد خود وفا كرده، جان را به جان آفرين تسليم نمودند و در ميدان جهاد شربت شهادت نوشيدند، و بعضى نيز در انتظارند» (مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ).

«و هيچگونه تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادند» و كمترين انحراف و تزلزلى در كار خود پيدا نكردند (وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً).

به عكس منافقان، و يا مؤمنان ضعيف الايمان كه طوفان حوادث آنها را به اين طرف، و آن طرف مى افكند، و هر روز فكر شوم و تازه اى در مغز ناتوان خود مى پروراندند، اينان همچون كوه، ثابت و استوار ايستادند، و اثبات كردند «عهدى كه با او بستند هرگز گسستنى نيست»!

واژه «نَحْب» (بر وزن عهد) به معنى عهد و نذر و پيمان است، و گاه، به معنى مرگ، يا خطر، يا سرعت سير، و يا گريه با صداى بلند نيز آمده.(2)

در ميان مفسران، گفتگو است كه: اين آيه ناظر به چه افرادى است؟.

دانشمند معروف اهل سنت، «حاكم ابو القاسم حسكانى» با سند از على(عليه السلام)نقل مى كند كه فرمود: فِيْنا نَزَلْت: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ» فَانا و الله المنتظر و ما بدلت تبديلاً!: «آيه رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ درباره ما نازل شده است، و من به خدا همان كسى هستم كه انتظار (شهادت) را مى كشم، (و قبلاً مردانى از ما همچون حمزه سيد الشّهدا(عليه السلام) شربت شهادت نوشيدند) و من هرگز در روش خود تغيير نداده، بر سر پيمانم ايستاده ام».(3)

بعضى ديگر، گفته اند: جمله «مَنْ قَضى نَحْبَهُ» اشاره به شهيدان «بدر» و «احد» است، و جمله «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ» اشاره به مسلمانان راستين ديگرى است كه در انتظار پيروزى يا شهادت بودند.

از «انس بن مالك» نيز نقل شده كه: عمويش «انس بن نضر» در روز جنگ «بدر» حاضر نبود، بعداً كه آگاه شد، در حالى كه جنگ پايان يافته بود تأسف خورد كه: چرا در اين جهاد شركت نداشت، با خدا عهد و پيمان بست كه اگر نبرد ديگرى رخ دهد، در آن شركت جويد و تا پاى جان بايستد، لذا در جنگ «احد» شركت كرد و به هنگامى كه گروهى فرار كردند، او فرار نكرد، آن قدر مقاومت نمود كه مجروح شد، سپس به افتخار شهادت نائل گشت.(4)

و از «ابن عباس» نقل شده كه: جمله «مِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ» اشاره به «حمزة بن عبدالمطلب» و بقيه شهيدان «احد» و «انس بن نضر» و ياران او است.(5)

در ميان اين تفسيرها، هيچ منافاتى نيست، چرا كه آيه مفهوم وسيعى دارد و همه شهداى اسلام را كه قبل از ماجراى جنگ «احزاب» شربت شهادت نوشيده بودند شامل مى شود، و منتظران نيز تمام كسانى بودند كه در انتظار پيروزى و شهادت به سر مى بردند، و افرادى همچون «حمزه سيد الشّهدا»(عليه السلام) و «على»(عليه السلام)در رأس اين دو گروه قرار داشتند.

لذا در تفسير «صافى» چنين آمده است: اِنَّ أَصْحابَ الْحُسَيْنِ بِكَرْبَلا كانُوا كُلُّ مَنْ أَرادَ الْخُرُوجَ وَدَّعَ الْحُسَيْنَ(عليه السلام) وَ قالَ: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)! فَيُجِيْبُهُ: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ وَ نَحْنُ خَلْفَكَ، وَ يَقْرَأُ: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ»: «ياران امام حسين(عليه السلام) در كربلا، هر كدام كه مى خواستند به ميدان بروند، با امام(عليه السلام) وداع مى كردند، و مى گفتند: سلام بر تو اى پسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (سلام وداع)، امام(عليه السلام) نيز به آنها پاسخ مى گفت و سپس اين آيه را تلاوت مى فرمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ».(6)

از كتب مقاتل، استفاده مى شود: امام حسين(عليه السلام) اين آيه را بر كنار جنازه شهيدان ديگرى، همچون «مسلم بن عوسجه» و به هنگامى كه خبر شهادت «عبداللّه بن يقطر» به او رسيد، نيز تلاوت فرمود.(7)

و از اينجا روشن مى شود: آيه، چنان مفهوم وسيعى دارد كه تمام مؤمنان راستين را در هر عصر و هر زمان شامل مى شود، چه آنها كه جامه شهادت در راه خدا بر تن پوشيدند، و چه آنها كه بدون هيچگونه تزلزل بر سر عهد و پيمان با خداى خويش ايستادند و آماده جهاد و شهادت بودند.

* * *

آيه بعد، نتيجه و هدف نهائى عمل كردهاى مؤمنان و منافقان را در يك جمله كوتاه، چنين بازگو مى كند: «هدف اين است كه: خداوند صادقان را به خاطر صدقشان، پاداش دهد، و منافقان را، هر گاه بخواهد، عذاب كند و يا (اگر توبه كنند) ببخشد و توبه آنها را بپذيرد، چرا كه خداوند غفور و رحيم است» (لِيَجْزِيَ اللّهُ الصّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً).

نه صدق و راستى و وفادارى مؤمنان مخلص، بدون پاداش مى ماند، و نه سستى ها و كارشكنيهاى منافقان بدون كيفر.

منتها براى اين كه، راه بازگشت حتى به روى اين منافقان لجوج بسته نشود با جمله «أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ»، درهاى توبه را به روى آنها مى گشايد و خود را با اوصاف «غفور و رحيم» توصيف مى كند، تا انگيزه حركت به سوى ايمان و صدق و راستى و عمل به تعهدات الهى را در آنها زنده كند.

از آنجا كه اين جمله، به عنوان نتيجه اى براى كارهاى زشت منافقان ذكر شده، بعضى از بزرگان مفسرين، چنين استفاده كرده اند كه: گاه ممكن است يك گناه بزرگ در دلهاى آماده، منشأ حركت و انقلاب و بازگشت به سوى حق و حقيقت شود، و شرّى باشد كه سرآغاز خيرى گردد!.(8)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين سخن را درباره «جنگ احزاب» مى گويد، و به اين بحث خاتمه مى دهد، در عباراتى كوتاه، جمع بندى روشنى از اين ماجرا كرده، در جمله اول مى گويد: «خداوند كافران را در حالى كه از خشم و غضب لبريز بودند، و اندوهى عظيم بر قلبشان سايه افكنده بود، باز گرداند در حالى كه به هيچ يك از نتائجى كه در نظر داشتند نرسيدند» (وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً).

«غَيْظ» به معنى «خشم» و گاه به معنى «غم» آمده است، و در اينجا آميزه اى از هر دو مى باشد، لشكريان «احزاب» كه آخرين تلاش و كوشش خود را براى پيروزى بر ارتش اسلام، به كار گرفته بودند و ناكام ماندند، غمگين و خشمگين به سرزمين هاى خود بازگشتند.

منظور از «خَيْر» در اينجا، پيروزى در جنگ است، البته پيروزى لشكر كفر، هرگز خير نبود، بلكه شرّ بود، اما قرآن كه از دريچه فكر آنها سخن مى گويد، از آن تعبير به «خَيْر» كرده اشاره به اين كه آنها به هيچ نوع پيروزى در اين ميدان نائل نشدند.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «خَيْر» در اينجا «مال» است; چرا كه اين كلمه در بعضى از موارد ديگر، نيز به مال اطلاق شده است (از جمله در آيه وصيت، آيه 180 سوره «بقره»: إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ).

چه اين كه: يكى از انگيزه هاى اصلى لشكر كفر، رسيدن به غنائم «مدينه» و غارت اين سرزمين بود، اصولاً در عصر جاهليت، مهمترين انگيزه جنگ، همين انگيزه بود.

ولى، ما هيچ دليلى بر محدود كردن مفهوم «خَيْر» به «مال» در اينجا نداريم بلكه، هر نوع پيروزى را كه آنها در نظر داشتند شامل مى شود، مال هم يكى از آنها بود كه از همه محروم ماندند.

در جمله بعد مى افزايد: «خداوند در اين ميدان، مؤمنان را از جنگ بى نياز ساخت» (وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ).

آن چنان عواملى فراهم كرد كه، بدون احتياج به درگيرى وسيع و گسترده و تحمل خسارات و ضايعات زياد، جنگ پايان گرفت، زيرا از يكسو، طوفان شديد، و سردى، اوضاع مشركان را به هم ريخت، و از سوى ديگر، رعب و ترس، و وحشت ـ كه آن هم از لشكرهاى نامرئى خدا است ـ بر قلب آنها افكند، و از سوى سوم، ضربه اى كه «على بن ابيطالب»(عليه السلام) بر پيكر بزرگترين قهرمان دشمن «عمرو بن عبدود» وارد ساخت، و او را به ديار عدم فرستاد، سبب فرو ريختن پايه هاى اميد آنها شد، دست و پاى خود را جمع كردند، محاصره «مدينه» را رها و ناكام به قبائل خود باز گشتند.

و در آخرين جمله مى فرمايد: «خداوند قوى و شكست ناپذير است» (وَ كانَ اللّهُ قَوِيّاً عَزِيزاً).

ممكن است، كسانى «قوى» باشند اما «عزيز» و شكست ناپذير نباشند، يعنى شخص قويترى بر آنان پيروز شود، ولى تنها «قوى شكست ناپذير» در عالم خدا است كه قوت و قدرتش بى انتها است، هم او بود كه در چنين ميدان بسيار سخت و خطرناكى، آن چنان پيروزى نصيب مؤمنان كرد كه، حتى نياز به درگيرى و دادن تلفات هم پيدا نكردند!

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، فصل غرائب، جلمه 9.

2 ـ «مفردات راغب»، «مجمع البيان» و «لسان العرب» (نحب).

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 350، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ تفسير «قرطبى»، و «فى ظلال» و «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 350 (با مختصر تفاوتى) اين روايت را آورده اند.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 350، ذيل آيه مورد بحث.

6 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 259.

8 ـ تفسير «الميزان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ نكات مهمى از جنگ احزاب

الف ـ جنگ «احزاب» چنان كه از نامش پيدا است، نبردى بود كه در آن تمام قبائل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام، براى كوبيدن «اسلام جوان» متحد شده بودند.

جنگ «احزاب» آخرين تلاش، آخرين تير تركش كفر، و آخرين قدرت نمائى شرك بود، به همين دليل، هنگامى كه بزرگترين قهرمان دشمن، يعنى «عمرو بن عبدود» در برابر افسر رشيد جهان اسلام «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب»(عليه السلام) قرار گرفت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بَرَزَ الإِيْمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ: «تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت».(1)

چرا كه پيروزى يكى از اين دو نفر بر ديگرى، پيروزى كفر بر ايمان يا ايمان بر كفر بود، و به تعبير ديگر، كارزارى بود سرنوشت ساز، كه آينده اسلام و شرك را مشخص مى كرد، به همين دليل، بعد از ناكامى دشمنان در اين پيكار عظيم، ديگر كمر راست نكردند، و ابتكار عمل بعد از اين، هميشه در دست مسلمانان بود.

ستاره اقبال دشمن، رو به افول گذاشت، و پايه هاى قدرت آنها در هم شكست و لذا در حديثى مى خوانيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از پايان جنگ «احزاب» فرمود: الآنَ نَغْزُوهُمْ وَ لايَغْزُونَنا: «اكنون ديگر ما با آنها مى جنگيم و آنها قدرت جنگ با ما نخواهند داشت».(2)

* * *

ب ـ بعضى از مورخان، نفرات سپاه «كفر» را بيش از «ده هزار نفر» نوشته اند، «مقريزى» در «الامتاع» مى گويد: تنها «قريش» با چهار هزار سرباز، سيصد رأس اسب، و هزار و پانصد شتر، بر لب خندق اردو زد، قبيله «بنى سليم» با هفتصد نفر، در منطقه «مرالظهران» به آنها پيوستند، قبيله «بنى فزاره» با هزار نفر، و قبائل «بنى اشجع» و «بنى مره» هر كدام با چهارصد نفر، و قبائل ديگر، هر كدام نفراتى فرستادند كه مجموع آنها از «ده هزار تن» تجاوز مى كردند.

در حالى كه عده مسلمانان از «سه هزار» نفر تجاوز نمى كرد، دامنه «كوه سلع» نقطه مرتفعى (در كنار مدينه) را اردوگاه اصلى خود انتخاب كردند، كه بر خندق مشرف بود، و مى توانستند: به وسيله تيراندازان خود عبور و مرور از «خندق» را كنترل كنند.

به هر حال، لشكر كفر، مسلمانان را از هر سو محاصره كردند، و اين محاصره، «15 روز»، به روايتى «بيست روز» و به روايت ديگر، «25 روز» و مطابق بعضى از روايات حدود «يك ماه» به طول انجاميد.(3)

و با اين كه دشمن، از جهات مختلفى نسبت به مسلمانان برترى داشت، سر انجام چنان كه گفتيم، ناكام به ديار خود باز گشتند.

* * *

ج ـ مسأله حفر خندق، چنان كه مى دانيم به مشورت «سلمان فارسى» صورت گرفت، اين مسأله كه به عنوان يك وسيله دفاعى در كشور «ايران» در آن روز معمول بود، تا آن وقت در جزيره عربستان سابقه نداشت، و پديده تازه اى محسوب مى شد، و ايجاد آن، در اطراف «مدينه»، هم از لحاظ نظامى حائز اهميت بود، و هم از نظر تضعيف روحيه دشمن و تقويت روانى مسلمين.

از مشخصات خندق، اطلاعات دقيقى، در دست نيست، مورخان نوشته اند پهناى آن به قدرى بود كه سواران دشمن نتوانند از آن با پرش بگذرند، عمق آن نيز حتماً به اندازه اى بوده كه اگر كسى وارد آن مى شد به آسانى نمى توانست از طرف مقابل بيرون آيد.

به علاوه، تسلط تيراندازان اسلام بر منطقه خندق به آنها امكان مى داد كه، اگر كسى قصد عبور داشت، او را در همان وسط خندق هدف قرار دهند.

و اما از نظر طول، بعضى با توجه به اين روايت معروف كه پيغمبر هر ده نفر را مأمور حفر چهل ذراع (حدود 20 متر) از خندق كرده بود، و با توجه به اين كه مطابق مشهور عدد لشكر اسلام بالغ بر سه هزار نفر بود، طول مجموع آن را به دوازده هزار ذراع (6 هزار متر) تخمين زده اند.

و بايد اعتراف كرد كه با وسائل بسيار ابتدائى آن روز، حفر چنين خندقى بسيار طاقت فرسا بوده است، به خصوص اين كه مسلمانان از نظر آذوقه و وسائل ديگر، نيز سخت در مضيقه بودند.

مسلماً حفر خندق، مدت قابل توجهى به طول انجاميد و اين نشان مى دهد كه لشكر «اسلام» با هوشيارى كامل قبل از آن كه دشمن هجوم آورد، پيش بينى هاى لازم را كرده بود، به گونه اى كه سه روز قبل از رسيدن لشكر كفر به «مدينه» كار حفر خندق پايان يافته بود.

* * *

د ـ ميدان بزرگ آزمايش

جنگ «احزاب»، محك آزمون عجيبى بود، براى همه مسلمانان، و آنها كه دعوى اسلام داشتند، و همچنين كسانى كه گاه ادعاى بى طرفى مى كردند و در باطن با دشمنان اسلام، سر و سرّ داشتند و همكارى مى كردند.

موضع گروههاى سه گانه (مؤمنان راستين، مؤمنان ضعيف و منافقان) در عملكردهاى آنها كاملاً مشخص شد، و ارزشهاى اسلامى كاملاً آشكار گشت.

هر يك از اين گروههاى سه گانه در كوره داغ جنگ «احزاب»، سره و ناسره بودن خود را نشان دادند.

طوفان حادثه، به قدرى تند بود كه هيچ كس نمى توانست آنچه را در دل دارد پنهان كند، و مطالبى كه شايد ساليان دراز، در شرائط عادى براى كشف آن، وقت لازم بود، در مدتى كمتر از يك ماه به ظهور و بروز پيوست!

اين نكته، نيز قابل توجه است كه: شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مقاومت و ايستادگى سرسختانه خود، حفظ خونسردى، توكل بر خدا، اعتماد به نفس، و همچنين مواسات، و همكارى با مسلمانان در حفر خندق، و تحمل مشكلات جنگ، عملاً ثابت كرد كه به آنچه در تعليماتش قبلاً آورده است، كاملاً مؤمن و وفادار مى باشد. و آنچه را به مردم مى گويد، قبل از هر كس خود عمل مى كند.

* * *

هـ ـ پيكار تاريخى «على»(عليه السلام) با «عمرو بن عبدود»

از فرازهاى حساس و تاريخى اين جنگ، مقابله على(عليه السلام) با قهرمان بزرگ لشگر دشمن، «عمرو بن عبدود» است.

در تواريخ آمده است: لشگر «احزاب» زورمندترين دلاوران عرب را به همكارى در اين جنگ دعوت كرده بود، از ميان آنها پنج نفر از همه مشهورتر بودند: «عمرو بن عبدود»، «عكرمة بن ابى جهل»، «هبيره»، «نوفل» و «ضرار».

آنها در يكى از روزهاى جنگ، براى نبرد تن به تن، آماده شدند، لباس رزم پوشيدند و از نقطه باريكى از خندق كه از تير رس سپاهيان اسلام نسبتاً دور بود، با اسب خود، به جانب ديگر «خندق» پرش كردند، و در برابر لشكر اسلام حاضر شدند، از ميان اينها «عمرو بن عبدود» از همه نام آورتر بود.

او كه مغزش از غرور خاصى لبريز بود، و سابقه زيادى در جنگ داشت، جلو آمد و مبارز طلبيد، صداى خود را بلند كرده نعره بر آورد.

طنين فرياد «هَلْ مِنْ مُبارِز» او در ميدان احزاب پيچيد، و چون كسى از مسلمانان آماده مقابله با او نشد، جسورتر گشت، عقائد مسلمين را به باد سخريه گرفته، گفت: شما كه مى گوئيد: كشتگانتان در بهشت هستند، و مقتولين ما در دوزخ، آيا يكى از شما نيست كه من او را به بهشت بفرستم، يا او مرا به دوزخ اعزام كند؟!

و در اينجا اشعار معروفش را خواند.

وَ لَقَدْ بَحَحْتُ مِنَ النِّداءِ *** بِجَمْعِكُمْ هَلْ مِنْ مُبارِز!

وَ وَقَفْتُ اِذْ جَبُنَ الْمُشَجَّعُ *** مَوْقِفَ الْبَطَلِ الْمُناجِزِ!

اِنَّ السَّماحَةَ وَ الشَّجاعَةَ *** فِى الْفَتى خَيْرُ الْغَرائِزِ!

«بس كه فرياد كشيدم در ميان جمعيت شما و مبارز طلبيدم صدايم گرفت!

من هم اكنون در جائى ايستاده ام كه شبه قهرمانان از ايستادن در موقف قهرمانان جنگجو ترس دارند!

آرى بزرگوارى و شجاعت در جوانمردان، بهترين غرائز است»!

در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمان داد، يك نفر برخيزد، و شرّ اين مرد را از سر مسلمانان كم كند، اما هيچ كس جز على بن ابيطالب(عليه السلام) آماده اين جنگ نشد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: اين «عمرو بن عبدود» است، على(عليه السلام) عرض كرد: من آماده ام هر چند «عمرو» باشد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: نزديك بيا، عمامه بر سرش پيچيد و شمشير مخصوصش ذو الفقار را به او بخشيد، و براى او دعا كرد: اللّهُمَّ احْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِيْنِهِ وَ عَنْ شِمالِهِ وَ مِنْ فَوْقِ رَأْسِهِ وَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْهِ: «خداوندا! او را از پيش رو، و پشت سر و از راست و چپ، و از بالا و پائين حفظ كن».

على(عليه السلام) به سرعت به وسط ميدان آمد، در حالى كه اين اشعار را در پاسخ اشعار «عمرو» مى خواند:

لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ أَتاكَ *** مُجِيْبُ صَوْتِكَ غَيْرَ عاجِز!

ذُو نِيَّة وَ بَصِيْرَة *** وَ الصِّدْقُ مُنْجِى كُلَّ فائِز

اِنِّى لَأَرْجُو أَنْ أُقِيْمَ *** عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ!

مِنْ ضَرْبَة نَجْلاءَ يَبْقى *** ذِكْرُها عِنْدَ الْهَزاهِزِ:

«شتاب مكن كه پاسخگوى نيرومند دعوت تو فرا رسيد!

آن كس كه نيتى پاك و بصيرتى شايسته دارد، و صداقت نجات بخش هر انسان پيروز است.

من اميدوارم كه فرياد نوحه گران را بر كنار جنازه تو بلند كنم.

از ضربه آشكارى كه صداى آن بعد از ميدانهاى جنگ باقى مى ماند و در همه جا مى پيچد»!

و در اينجا بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) جمله معروف: «بَرَزَ الإِيْمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ» را فرمود.(4)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) نخست او را دعوت به اسلام كرد، او نپذيرفت، آن گاه، دعوت به ترك ميدان نمود، از آن هم ابا كرد، و اين را براى خود ننگ و عار دانست، سومين پيشنهادش اين بود، از مركب پياده شود، و جنگ تن به تن به صورت پياده انجام گيرد.

«عمرو» خشمگين شده گفت: من باور نمى كردم كسى از عرب چنين پيشنهادى به من كند، از اسب پياده شد، و با شمشير خود، ضربه اى بر سر على(عليه السلام) فرود آورد، اما اميرمؤمنان(عليه السلام) با چابكى مخصوص، به وسيله سپر آن را دفع كرد، ولى شمشير از سپر گذشت و سر على(عليه السلام) را آزرده ساخت.

در اينجا على(عليه السلام) از روش خاصى استفاده نمود، فرمود: تو مرد قهرمان عرب هستى و من با تو جنگ تن به تن دارم، اينها كه پشت سر تو هستند براى چه آمده اند؟ و تا «عمرو» نگاهى به پشت سر كرد، على(عليه السلام) شمشير را در ساق پاى او جاى داد، اينجا بود كه قامت رشيد «عمرو» به روى زمين در غلطيد، گرد و غبارى سخت فضاى معركه را فرا گرفته بوده، جمعى از منافقان فكر مى كردند على(عليه السلام) به دست «عمرو» كشته شد، اما هنگامى كه صداى تكبير را شنيدند پيروزى على(عليه السلام) مسجل گشت، ناگهان على(عليه السلام) را ديدند در حالى كه خون از سرش مى چكيد، آرام، آرام به سوى لشگر گاه باز مى گردد، لبخند پيروزى بر لب دارد، و پيكر «عمرو» بى سر، در گوشه اى از ميدان افتاده بود.

كشته شدن قهرمان معروف عرب، ضربه غير قابل جبرانى بر لشكر احزاب، و اميد و آرزوهاى آنان وارد ساخت، ضربه اى بود كه روحيه آنان را سخت تضعيف كرد، و آنها را از پيروزى مأيوس نمود، و به همين دليل، پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره آن فرمود: لَوْ وُزِنَ الْيَوْمَ عَمَلُكَ بِعَمَلِ جَمِيْعِ أُمَّةِ مُحَمَّد لَرَجَحَ عَمَلُكَ عَلى عَمَلِهِمْ وَ ذاكَ أَنَّهُ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُشْرِكِيْنَ اِلاّ وَ قَدْ دَخَلَهُ ذُلٌّ بِقَتْلِ عَمْرو وَ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُسْلِمِيْنَ اِلاّ وَ قَدْ دَخَلَهُ عِزٌّ بِقَتْلِ عَمْرو!:

«اگر اين كار تو را امروز با اعمال جميع امت محمّد مقايسه كنند، بر آنها برترى خواهد داشت; چرا كه با كشته شدن عمرو، خانه اى از خانه هاى مشركان نماند، مگر اين كه ذلتى در آن داخل شد، و خانه اى از خانه هاى مسلمين نماند، مگر اين كه عزتى در آن وارد گشت»!.(5)

دانشمند معروف اهل سنت «حاكم نيشابورى» همين سخن را، منتها با تعبير ديگرى آورده است: «لَمُبارَزَةُ عَلِىِّ بْنِ أَبِيْطالِبِ لِعَمْرِو بْنِ عَبْدَوَدْ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ أَعْمالِ أُمَّتِى اِلى يَوْمَ الْقِيامَةِ».(6)

فلسفه اين سخن، پيدا است; چرا كه در آن روز، اسلام و قرآن ظاهراً بر لب پرتگاه قرار گرفته بود، و بحرانى ترين لحظات خود را مى پيمود، كسى كه با فداكارى خود، بيشترين فداكارى را بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين ميدان نشان داد، اسلام را از خطر حفظ كرد، و تداوم آن را تا روز قيامت تضمين نمود، و اسلام از بركت فداكارى او ريشه گرفت، و شاخ و برگ، بر سر جهانيان گسترد، عبادت همگان، مرهون او است.

بعضى نوشته اند: مشركان كسى را خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرستادند، تا جنازه «عمرو» را به ده هزار درهم خريدارى كند (شايد تصور مى كردند مسلمانان با بدن عمرو همان خواهند كرد كه سنگدلان در جنگ احد با پيكر حمزه كردند) پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود جنازه او براى شما، ما هرگز بهائى در برابر مردگان نخواهيم گرفت!

اين نكته نيز قابل توجه است كه: وقتى خواهر «عمرو» بر كنار كشته برادر رسيد، و زره گران قيمت او را ديد، كه على(عليه السلام) از تن او بيرون نياورده است گفت: ما قَتَلَهُ اِلاّ كُفْوٌ كَرِيْمٌ: «من اعتراف مى كنم كه هماورد و كشنده او مرد بزرگوارى بوده است»!.(7)

* * *

و ـ اقدامات نظامى و سياسى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين ميدان

عوامل پيروزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان در ميدان احزاب، علاوه بر تأييد الهى به وسيله باد و طوفان شديدى كه دستگاه احزاب را به هم ريخت، و نيز علاوه بر لشگريان نامرئى پروردگار، مجموعه اى از عوامل مختلف، از روشهاى نظامى، سياسى، و عامل مهم اعتقادى و ايمانى بود:

1 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) با قبول پيشنهاد حفر خندق، عامل تازه اى را در جنگهاى عرب كه تا آن زمان وجود نداشت وارد كرد، كه در تقويت روحيه سپاه اسلام و تضعيف سپاه كفر، بسيار مؤثر بود.

2 ـ مواضع حساب شده لشكر اسلام، و تاكتيكهاى نظامى مناسب، عامل مؤثرى براى عدم نفوذ دشمن به داخل «مدينه» بود.

3 ـ كشته شدن «عمرو بن عبدود» به دست قهرمان بزرگ اسلام على بن ابيطالب(عليه السلام)، و فرو ريختن اميدهاى لشكر احزاب با مرگ وى، عامل ديگرى بود.

4 ـ ايمان به پروردگار و توكل بر ذات پاك او كه بذر آن در دلهاى مسلمانان به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله)، افشانده شده بود، و مرتباً در طول جنگ به وسيله تلاوت آيات قرآن، و سخنان دلنشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) آبيارى مى شد، نيز يك عامل بزرگ محسوب مى گرديد.

5 ـ روش پيامبر(صلى الله عليه وآله)، روح بزرگ و اعتماد به نفس او به مسلمانان، قوت قلب و آرامش مى بخشيد.

6 ـ افزون بر اينها داستان «نعيم بن مسعود» يك عامل مؤثر براى ايجاد تفرقه در ميان لشكر احزاب و تضعيف آنان شد.

* * *

ز ـ داستان نعيم بن مسعود و نفاق افكنى در لشكر دشمن!

«نعيم» كه تازه مسلمان شده بود، و قبيله اش طايفه «غطفان» از اسلام او آگاه نبودند، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده عرض كرد: هر دستورى به من بدهيد براى پيروزى نهائى به كار مى بندم.

فرمود: مثل تو در ميان ما يك نفر بيش نيست، اگر مى توانى در ميان لشكر دشمن اختلافى بيفكن كه: «جنگ مجموعه اى از نقشه هاى پنهانى است».

«نعيم بن مسعود» طرح جالبى ريخت، به سراغ يهود «بنى قريظه» آمد كه در جاهليت با آنها دوستى داشت، گفت: شما «بنى قريظه» مى دانيد: من نسبت به شما علاقمندم!

گفتند: راست مى گوئى، ما هرگز تو را متهم نمى كنيم.

گفت: طايفه «قريش» و «غطفان» مثل شما نيستند، اين شهر، شهر شما است، اموال و فرزندان و زنان شما در اينجا هستند، و شما هرگز قادر نيستيد از اينجا نقل مكان كنيد.

«قريش» و طايفه «غطفان» براى جنگ با محمّد(صلى الله عليه وآله) و يارانش آمده اند، و شما از آنها حمايت كرده ايد، در حالى كه شهرشان جاى ديگر است، و اموال و زنانشان در غير اين منطقه، آنها اگر فرصتى دست دهد، غارتى مى كنند و با خود مى برند، و اگر مشكلى پيش آيد، به شهرشان باز مى گردند و شما در اين شهر مى مانيد و محمّد(صلى الله عليه وآله)، و مسلماً به تنهائى قادر به مقابله با او نيستيد، شما دست به اسلحه نبريد، تا از «قريش و غطفان» وثيقه اى بگيريد، گروهى از اشراف خود را به شما بسپارند، كه گروگان باشند تا در جنگ، كوتاهى نكنند.

يهود «بنى قريظه» اين پيشنهاد را پسنديدند.

«نعيم» مخفيانه به سراغ قريش آمد، به «ابوسفيان» و گروهى از رجال قريش گفت:

شما مراتب دوستى من را نسبت به خود به خوبى مى دانيد، مطلبى به گوش من رسيده است كه خود را مديون به ابلاغ آن مى دانم، تا مراتب خير خواهى را انجام داده باشم، اما خواهشم اين است كه از من نقل نكنيد!.

گفتند: مطمئن باش!

گفت: آيا مى دانيد جماعت يهود، از ماجراى شما با محمّد(صلى الله عليه وآله) پشيمان شده اند، و رسولى نزد او فرستاده اند كه ما از كار خود پشيمانيم، آيا كافى است كه ما گروهى از اشراف قبيله «قريش» و «غطفان» را براى تو گروگان بگيريم، دست بسته به تو بسپاريم، تا گردن آنها را بزنى، سپس در كنار تو خواهيم بود، تا آنها را ريشه كن كنيم، محمّد(صلى الله عليه وآله) نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده است، بنابراين اگر يهود، به سراغ شما بفرستند و گروگان هائى بخواهند، حتى يك نفر هم به آنها ندهيد كه خطر جدى است!.

سپس، به سراغ طايفه «غطفان» كه طايفه خود او بودند آمد، گفت: شما اصل و نسب مرا به خوبى مى دانيد، من به شما عشق مىورزم و فكر نمى كنم كمترين ترديدى در خلوص نيت من داشته باشيد.

گفتند: راست مى گوئى، حتماً چنين است!

گفت: سخنى دارم به شما مى گويم، اما از من نشنيده باشيد!

گفتند: مطمئن باش! حتماً چنين خواهد بود، چه خبر؟

«نعيم» همان مطلبى را كه براى قريش گفته بود، دائر به پشيمانى يهود و تصميم بر گروگان گيرى، مو به مو، براى آنها شرح داد و آنها را از عاقبت اين كار بر حذر داشت.

اتفاقاً شب شنبه اى بود. (از ماه شوّال سال 5 هجرى) «ابوسفيان» و سران «غطفان» گروهى را نزد يهود «بنى قريظه» فرستاده گفتند: حيوانات ما در اينجا دارند تلف مى شوند، و اينجا براى ما جاى توقف نيست، فردا صبح حمله را بايد آغاز كنيم، تا كار يكسره شود.

يهود در پاسخ گفتند: فردا شنبه است، و ما دست به هيچ كارى نمى زنيم، به علاوه ما از اين بيم داريم كه اگر جنگ به شما فشار آورد، به شهرهاى خود باز گرديد، و ما را در اينجا تنها بگذاريد، شرط همكارى ما آنست كه گروهى را به عنوان گروگان به دست ما بسپاريد.

هنگامى كه اين خبر به طايفه «قريش» و «غطفان» رسيد گفتند: به خدا سوگند معلوم مى شود «نعيم بن مسعود» راست مى گفت، خبرى در كار است!.

رسولانى به سوى يهود، فرستادند و گفتند: به خدا حتى يك نفر را هم به شما نخواهيم داد اگر مايل به جنگ هستيد، بسم اللّه!

«بنى قريظه» هنگامى كه از اين خبر آگاه شدند، گفتند: راستى «نعيم بن مسعود» چه حرف حقى زد؟ اينها قصد جنگ ندارند، حيله اى در كار است، مى خواهند غارتى كنند، و به شهرهاى خود باز گردند، و شما را در برابر محمّد تنها بگذارند، سپس پيام دادند كه حرف همان است كه گفتيم، به خدا تا گروگان نسپاريد، جنگ نخواهيم كرد، «قريش» و «غطفان» هم بر سر حرف خود اصرار ورزيدند، و در ميان آنها اختلاف افتاد، و در همان ايام بود كه شبانه طوفان سرد زمستانى در گرفت، آن چنان كه خيمه هاى آنها را به هم ريخت، و ديگها را از اجاق به روى زمين افكند.

اين عوامل، دست به دست هم داد، و همگى دست و پا را جمع كردند و فرار را بر قرار ترجيح دادند، به گونه اى كه حتى يك نفر از آنها در ميدان جنگ باقى نماند.(8)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، در جلد 20، صفحه 215 اين حديث را از «كراجكى» نقل مى كند.

2 ـ «تاريخ كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحه 184.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 228 (و پاورقى).

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 203 ـ «ابن ابى الحديد» در «شرح نهج البلاغه»، جلد 4، صفحه 344 طبق نقل «احقاق الحق»، جلد 6، صفحه 9.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 216.

6 ـ «مستدرك حاكم»، جلد 3، صفحه 32.

7 ـ در اين بخش از كتابهاى «احقاق الحق»، جلد 6 ـ «بحار الانوار»، جلد 20 ـ تفسير «الميزان»، جلد 16 ـ «حبيب السير»، جلد اول و «فروغ ابديت»، جلد دوم استفاده شده است.

8 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 240 (با كمى تلخيص).

ح ـ داستان حذيفه

در بسيارى از تواريخ آمده است «حذيفه يمانى» مى گويد: ما در روز «جنگ خندق» آن قدر گرسنگى و خستگى و وحشت ديديم كه خدا مى داند، شبى از شبها (بعد از آن كه در ميان لشكر احزاب اختلاف افتاد) پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آيا كسى از شما هست مخفيانه به لشكرگاه دشمن برود، و خبرى از آنان بياورد، تا رفيق من در بهشت باشد؟.

حذيفه مى گويد: به خدا سوگند! هيچ كس، به خاطر شدت وحشت و خستگى و گرسنگى از جا برنخاست.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين ديد: مرا صدا زد، من خدمتش رفتم فرمود: برو، خبر اين گروه را براى من بياور، ولى هيچ كار ديگرى در آنجا انجام مده تا بازگردى.

من آمدم در حالى كه طوفان سختى مىوزيد و اين لشكر الهى آنها را در هم مى كوبيد، خيمه ها در برابر تند باد، فرو مى ريخت، آتشها در بيابان پراكنده مى شد، ظرفهاى غذا واژگون مى گشت، ناگهان شبح «ابوسفيان» را ديدم كه در ميان آن ظلمت و تاريكى فرياد مى زند: اى قريش! هر كدام دقت كند، كنار دستى خود را بشناسد، بيگانه اى در اينجا نباشد، من پيشدستى كردم و به كسى كه در كنارم بود گفتم: تو كيستى؟

گفت: من فلانى هستم، گفتم: بسيار خوب.

سپس «ابوسفيان» گفت: به خدا سوگند اينجا جاى توقف نيست، شترها و اسبهاى ما از دست رفتند، يهود «بنى قريظه» پيمان خود را شكستند، و اين باد و طوفان، چيزى براى ما نگذاشت.

پس از آن با سرعت، به سراغ مركب خود رفت و آن را از زمين بلند كرد، تا سوار شود به قدرى شتاب زده بود كه مركب روى سه پاى خود ايستاد هنوز عقال از پاى ديگرش نگشوده بود، من فكر كردم با يك تير حساب او را برسم، تير را به چلّه كمان گذاردم، همين كه خواستم، رها كنم، به ياد سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) افتادم كه فرمود: دست از پا خطا مكن و برگرد، و تنها خبر براى من بياور، من باز گشتم و ماجرا را عرض كردم.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: اللّهُمَّ أَنْتَ مُنْزِلُ الْكِتابِ، سَرِيْعُ الْحِسابِ، اِهْزِمِ الأَحْزابَ اللّهُمَّ اهْزِمْهُمْ وَ زَلْزِلْهُمْ: «خداوندا تو نازل كننده كتاب، و سريع الحسابى، خودت احزاب را نابود كن، خداوندا آنها را نابود و متزلزل فرماى».(1)

* * *

ط ـ پيامدهاى جنگ احزاب

جنگ «احزاب» نقطه عطفى در تاريخ اسلام بود، و توازن نظامى و سياسى را براى هميشه به نفع مسلمانان به هم زد، به طور خلاصه، مى توان پيامدهاى پربار اين جنگ را در چند جمله بيان كرد:

الف ـ ناكام ماندن آخرين تلاش دشمن، و در هم شكسته شدن برترين قدرت نهائى آنها.

ب ـ رو شدن دست منافقين، و افشاگرى كامل در مورد اين دشمنان خطرناك داخلى.

ج ـ جبران خاطره دردناك شكست «احد».

د ـ ورزيدگى مسلمانان، و افزايش هيبت آنان در قلوب دشمنان.

هـ ـ بالا رفتن سطح روحيه و معنويت مسلمين به خاطر معجزات بزرگى كه در آن ميدان مشاهده كردند.

و ـ تثبيت موقعيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در داخل و خارج «مدينه».

ز ـ فراهم شدن زمينه براى تصفيه «مدينه» از شرّ يهود «بنى قريظه».

* * *

2 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) «اسوه» و «قدوه» بود

مى دانيم انتخاب فرستادگان خدا از ميان انسان ها به خاطر آنست كه: بتوانند سرمشق عملى براى امتها باشند، چرا كه مهمترين و مؤثرترين بخش تبليغ و دعوت انبياء، دعوتهاى عملى آنها است، و به همين دليل دانشمندان اسلام، معصوم بودن را شرط قطعى مقام نبوت دانسته اند، و يكى از براهين آن، همين است كه آنها بايد «اسوه ناس» و «قدوه خلق» باشند.

قابل توجه اين كه: تأسّى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در آيات مورد بحث آمده، به صورت مطلق ذكر شده، كه تأسّى در همه زمينه ها را شامل مى شود، هر چند شأن نزول آن، جنگ «احزاب» است، و مى دانيم، شأن نزولها هرگز، مفاهيم آيات را محدود به خود نمى كند.

و لذا، در احاديث اسلامى مى بينيم: در مسأله تأسّى، «مهمترين» و «ساده ترين» مسائل مطرح شده است.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: اِنَّ الصَّبْرَ عَلى وُلاةِ الأَمْرِ مَفْرُوضٌ لِقَوْلِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ لِنَبِيِّهِ(صلى الله عليه وآله) فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ، وَ اِيْجابُهُ مِثْلَ ذلِكَ عَلى أَوْلِيائِهِ وَ أَهْلِ طاعَتِهِ، بِقَوْلِهِ لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ:

«صبر و شكيبائى بر حاكمان اسلامى واجب است، چرا كه خداوند به پيامبرش دستور مى دهد: شكيبائى كن آن چنان كه پيامبران اولوا العزم شكيبائى كردند، و همين معنى را بر دوستان و اهل طاعتش با دستور به تأسّى جستن به پيامبر، واجب فرموده است».(2)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه نماز عشا را مى خواند، آب وضو و مسواكش را بالاى سرش مى گذاشت، و سر آن را مى پوشانيد... سپس كيفيت خواندن نماز شب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بيان مى فرمايد و در آخر آن مى گويد: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».(3)

و به راستى اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زندگى ما، اسوه باشد، در ايمان و توكلش، در اخلاص و شجاعتش، در نظم و نظافتش، و در زهد و تقوايش، به كلى برنامه هاى زندگى ما دگرگون خواهد شد، و نور و روشنائى، سراسر زندگى ما را فرا خواهد گرفت.

امروز، بر همه مسلمانان، مخصوصاً جوانان با ايمان و پرجوش، فرض است كه سيره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را مو به مو بخوانند، و به خاطر بسپارند، و او را در همه چيز، قدوه و اسوه خود سازند، كه مهمترين وسيله سعادت، و كليد فتح و پيروزى همين است.

* * *

3 ـ بسيار ياد خدا كنيد

توصيه به ياد كردن خداوند و مخصوصاً «ذكر كثير» كراراً در آيات قرآن وارد شده است، و در اخبار اسلامى نيز اهميت فراوان به آن داده شده، تا آنجا كه در حديثى از «ابوذر» مى خوانيم مى گويد: وارد مسجد شدم و به حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيدم... به من فرمود: عَلَيْكَ بِتَلاوَةِ كِتابِ اللّهِ وَ ذِكْرِ اللّهِ كَثِيْراً فَاِنَّهُ ذِكْرٌ لَكَ فِى السَّماءِ وَ نُورٌ لَكَ فِى الأَرْضِ!:

«بر تو باد كه قرآن را تلاوت كنى، و خدا را بسيار ياد نمائى، اين سبب مى شود كه در آسمانها (فرشتگان) ياد تو كنند و نورى است براى تو در زمين».(4)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين آمده: اِذا ذَكَرَ الْعَبْدُ رَبَّهُ فِى الْيَوْمِ مِأَةَ مَرَّة كانَ ذلِكَ كَثِيْراً: «هنگامى كه انسان خدا را در روز يك صد بار ياد كند، اين ذكر كثير محسوب مى شود».(5)

و نيز در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه، به يارانش فرمود: أَ لا أُخْبِرُكُمْ بِخَيْرِ أَعْمالِكُمْ وَ أَزْكاها عِنْدَ مَلِيْكِكُمْ، وَ أَرْفَعِها فِى دَرَجاتِكُمْ، وَ خَيْر لَكُمْ مِنَ الدِّيْنارِ وَ الدِّرْهَمِ، وَ خَيْر لَكُمْ مِنْ أَنْ تَلْقَوْا عَدُوَّكُمْ فَتَقْتُلُونَهُمْ وَ يَقْتُلُونَكُمْ؟ قالُوا: بَلى يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)! قالَ: ذِكْرُ اللّهِ كَثِيْراً: «آيا بهترين اعمال و پاكيزه ترين كارهاى شما را نزد پروردگار به شما بگويم؟، عملى كه برترين درجه شما است، و بهتر از دينار و درهم، و حتى بهتر از جهاد و شهادت در راه خدا است؟ عرض كردند: آرى، فرمود: خدا را بسيار ياد كردن».(6)

ولى، هرگز نبايد تصور كرد: منظور از ذكر پروردگار، با اين همه فضيلت، تنها ذكر زبانى است، بلكه در روايات اسلامى، تصريح شده: منظور علاوه بر اين، ذكر قلبى و عملى است، يعنى هنگامى كه انسان در برابر كار حرامى قرار مى گيرد به ياد خدا بيفتد و آن را ترك گويد.

هدف اين است كه: خدا در تمام زندگى انسان حضور داشته باشد، و نور پروردگار تمام زندگى او را فرا گيرد، همواره به او بينديشد، و فرمان او را نصب العين سازد.

مجالس ذكر، مجالسى نيست كه گروهى بى خبر گرد هم آيند و به عيش و نوش پردازند و در ضمن مشتى اذكار اختراعى عنوان كنند و بدعتهائى را رواج دهند و اگر در حديث مى خوانيم(7) كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بادِرُوا اِلى رِياضِ الْجَنَّةِ؟: «به سوى باغهاى بهشت بشتابيد».

ياران عرض كردند: وَ ما رِياضُ الْجَنَّةِ؟: «باغهاى بهشت چيست»؟.

فرمود: حِلَقُ الذِّكْرِ: «مجالس ذكر است».(8)

منظور جلساتى است كه در آن علوم اسلامى احيا شود، و بحثهاى آموزنده و تربيت كننده مطرح گردد، انسان ها در آن ساخته شوند، و گنهكاران پاك گردند، و به راه خدا آيند.(9)

* * *

26وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً

27وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً

 

ترجمه:

26 ـ و خداوند گروهى از اهل كتاب=] يهود [ را كه از آنان =] مشركان عرب [حمايت كردند از قلعه هاى محكمشان پائين كشيد و در دلهايشان رعب افكند; (و كارشان به جائى رسيد كه) گروهى را به قتل مى رسانديد و گروهى را اسير مى كرديد!

27 ـ و زمينها و خانه ها و اموالشان را در اختيار شما گذاشت، و (همچنين) زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد; و خداوند بر هر چيزى تواناست!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 209.

2 ـ «احتجاج طبرسى»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 255.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، صفحه 356.

4 ـ «خصال»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 257.

5 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 484.

6 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 484.

7 و 8 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 486.

9 ـ درباره اهميت «ذكر اللّه» و مفهوم آن در جلد 10، صفحه 214 به بعد بحث ديگرى داشته ايم.

 

تفسير:

غزوه بنى قريظه، يك پيروزى بزرگ ديگر

در «مدينه» سه طايفه معروف از يهود زندگى مى كردند: «بنى قريظه»، «بنى النضير» و «بنى قينقاع».

هر سه گروه، با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پيمان بسته بودند كه، با دشمنان او همكارى و به نفع آنها جاسوسى نكنند، و با مسلمانان همزيستى مسالمت آميز داشته باشند ولى طايفه «بنى قينقاع» در سال دوم هجرت، و طايفه «بنى نضير» در سال چهارم هجرت، هر كدام به بهانه اى پيمان خود را شكستند، و به مبارزه روياروى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) دست زدند، سرانجام مقاومت آنها در هم شكست، و از «مدينه» بيرون رانده شدند.

«بنى قينقاع» به سوى «اذرعات شام» رفتند، و «بنى نضير»، قسمتى به سوى «خيبر» و بخشى به سوى «شام» رانده شدند.(1)

بنابراين، در سال پنجم هجرت كه غزوه «احزاب» رخ داد، تنها طايفه «بنى قريظه» در «مدينه» باقى مانده بودند، و همان گونه كه در تفسير آيات هفده گانه «جنگ احزاب» گفتيم، آنها در اين ميدان پيمان خود را شكستند، به مشركان عرب پيوستند و به روى مسلمانان شمشير كشيدند.

پس از پايان «غزوه احزاب» و عقب نشينى رسواى «قريش» و «غطفان» و ساير قبائل عرب از «مدينه»، طبق روايات اسلامى، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منزل بازگشت، لباس جنگ از تن در آورد و به شستشوى خويشتن مشغول شد، در اين هنگام «جبرئيل» به فرمان خدا بر او وارد شد، و گفت: چرا سلاح بر زمين گذاردى؟ فرشتگان آماده پيكارند، هم اكنون بايد به سوى «بنى قريظه» حركت كنى، و كار آنها را يكسره نمائى.

به راستى، هيچ فرصتى براى رسيدن به حساب «بنى قريظه» بهتر از اين فرصت نبود، مسلمانان، گرم پيروزى، و «بنى قريظه»، گرفتار وحشت شديد شكست، و دوستان آنها از طوائف عرب خسته و كوفته و با روحيه اى بسيار ضعيف در حال هزيمت به شهر و ديار خود بودند، كسى نبود كه از آنها حمايت كند.

به هر حال، منادى از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) صدا زد كه: پيش از خواندن نماز عصر به سوى «بنى قريظه» حركت كنيد، مسلمانان به سرعت آماده جنگ شدند، و تازه آفتاب غروب كرده بود كه قلعه هاى محكم «بنى قريظه» را در حلقه محاصره خود در آوردند.

بيست و پنج روز، اين محاصره به طول انجاميد و بعداً چنان كه در نكته ها خواهد آمد، همگى تسليم شدند، گروهى به قتل رسيدند، و پيروزى بزرگ ديگرى بر پيروزى مسلمانان افزوده شده و سرزمين «مدينه» براى هميشه از لوث وجود اين اقوام منافق و دشمنان سرسخت لجوج، پاك گرديد.

آيات مورد بحث، اشاره فشرده و دقيقى به اين ماجرا است و همان گونه كه گفتيم، اين آيات، بعد از حصول پيروزى نازل شد، و خاطره اين ماجرا را به صورت يك نعمت و موهبت بزرگ الهى شرح داد.

نخست مى فرمايد: «خداوند گروهى از اهل كتاب را كه از مشركان عرب حمايت كردند، از قلعه هاى محكمشان پائين كشيد» (وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ).

«صَياصِى» جمع «صيصيه» به معنى قلعه هاى محكم است، سپس به هر وسيله دفاعى نيز اطلاق شده است، مانند شاخ گاو و شاخكى كه در پاى خروس است.

از اينجا روشن مى شود كه: يهود قلعه هاى خود را در كنار «مدينه» در نقطه مرتفعى ساخته بودند، و بر فراز برجهاى آنها به دفاع از خويشتن مشغول مى شدند. (تعبير به «أَنْزَلَ» (پائين آورد) نيز ناظر به همين معنى است).

آن گاه مى افزايد: «خداوند در دلهاى آنها ترس و رعب افكند» (وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ).

و سرانجام كارشان به جائى رسيد كه: «گروهى را به قتل مى رسانديد و گروهى را اسير مى كرديد» (فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً).

* * *

«و زمينها و خانه ها و اموال آنها را در اختيار شما گذارد» (وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ).

اين چند جمله، فشرده اى از تمام نتائج غزوه «بنى قريظه» است كه: گروهى از اين خيانتكاران به دست مسلمانان كشته شدند، و گروهى به اسارت در آمدند و غنائم فراوانى از جمله زمينها و خانه و اموالشان به مسلمانان رسيد.

تعبير به «ارث» از اين غنائم، به خاطر آنست كه، مسلمانان زحمت چندانى براى آن نكشيدند، و به آسانى آن همه غنيمت كه نتيجه ساليان دراز ظلم و بيدادگرى يهود و استثمار آنها در «مدينه» بود، به دست مسلمين افتاد.

و در پايان آيه مى فرمايد: «همچنين زمينى در اختيار شما قرار داد كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد» (وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها).

«و خداوند بر هر چيزى قادر و توانا است» (وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً).

در اين كه منظور، از «أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها» كدام سرزمين است؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى، آن را اشاره به سرزمين «خيبر» دانسته اند كه بعداً به دست مسلمانان فتح شد.

بعضى، اشاره به سرزمين «مكّه».

بعضى، آن را سرزمين «روم» و «ايران» مى دانند.

و بعضى، آن را اشاره به تمام سرزمينهائى مى دانند كه از آن روز به بعد تا روز قيامت در قلمرو مسلمين قرار گرفت.

ولى، هيچ يك از اين احتمالات با ظاهر آيه سازگار نيست، چرا كه آيه به قرينه فعل ماضى كه در آن آمده (أَوْرَثَكُمْ) شاهد بر اين است كه، اين زمين در همين ماجراى جنگ «بنى قريظه» به تصرف مسلمين در آمد، به علاوه، سرزمين «مكّه» كه يكى از تفاسير است، سرزمينى نبود كه مسلمانان در آن گام ننهاده باشند در حالى كه قرآن مى گويد: زمينى را در اختيارتان گذارد كه در آن گام ننهاده بوديد.

ظاهراً اين جمله، اشاره به باغات و اراضى مخصوصى است كه در اختيار «بنى قريظه» بود، و احدى حق ورود به آن را نداشت، چرا كه يهود در حفظ و انحصار اموال خود، سخت مى كوشيدند.

و اگر از ماضى بودن اين فتح و پيروزى صرف نظر كنيم، تناسب بيشترى با سرزمين «خيبر» دارد كه به فاصله نه چندان زيادى از طايفه «يهود» گرفته شد، و در اختيار مسلمين قرار گرفت (جنگ خيبر در سال هفتم هجرت واقع شد).

* * *


1 ـ «كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحات 137 ـ 173.

 

نكته ها:

1 ـ ريشه اصلى غزوه «بنى قريظه»

قرآن مجيد، گواه بر اين است كه: عامل اصلى اين جنگ، همان پشتيبانى يهود «بنى قريظه» از مشركان عرب، در «جنگ احزاب» بود (زيرا مى فرمايد: الَّذِيْنَ ظاهَرُوهُم...: كسانى كه از آنها پشتيبانى كردند...).

علاوه بر اين، اصولاً يهود در «مدينه» ستون پنجمى براى دشمنان اسلام محسوب مى شدند، در تبليغات ضد اسلامى كوشا بودند، و هر فرصت مناسبى را كه براى ضربه زدن به مسلمين، پيش مى آمد، غنيمت مى شمردند.

همان گونه كه گفتيم: از طوائف سه گانه يهود (بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه) تنها گروه سوم، به هنگام جنگ «احزاب» باقى مانده بودند، و گروه اول و دوم به ترتيب در سالهاى دو، و چهار هجرى بر اثر پيمان شكنى، محكوم و از «مدينه» رانده شدند، و مى بايست اين گروه سوم كه از همه آشكارتر به پيمان شكنى و پيوستن به دشمنان اسلام، دست زدند به كيفر اعمال ناجوانمردانه خود برسند، و كيفر جنايات خود را بينند.

* * *

2 ـ ماجراى غزوه بنى قريظه

گفتيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بلافاصله بعد از پايان «جنگ احزاب»، مأمور شد، حساب يهود «بنى قريظه» را روشن سازد، مى نويسند: آن چنان مسلمانان براى حضور در منطقه دژهاى «بنى قريظه» عجله كردند كه حتى بعضى، از نماز عصرشان غافل شدند و به ناچار آن را بعداً قضا كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور محاصره دژهاى آنها را صادر كرد، بيست و پنج روز محاصره به طول كشيد، خداوند رعب و وحشت شديدى ـ همان گونه كه قرآن مى گويد ـ در دلهاى آنها افكند.

«كعب بن اسد» كه از سران يهود بود، گفت: من يقين دارم كه محمّد(صلى الله عليه وآله) ما را رها نخواهد كرد، تا با ما پيكار كند، من به شما يكى از سه پيشنهاد را مى كنم، هر كدام را خواستيد برگزينيد:

پيشنهاد اوّلم اين است كه: دست در دست اين مرد بگذاريم، و به او ايمان بياوريم، و پيروى كنيم، زيرا براى شما ثابت شده است كه او پيامبر خدا است، و نشانه هاى او را در كتب خود مى يابيد، در اين صورت جان و مال و فرزندان و زنان شما محفوظ خواهد بود.

گفتند: ما هرگز دست از حكم «تورات» بر نخواهيم داشت، و چيزى به جاى آن نخواهيم پذيرفت.

گفت: اكنون كه اين پيشنهاد را نپذيرفتيد، بيائيد كودكان و زنان خود را با دست خود به قتل برسانيد، تا فكر ما از ناحيه آنها راحت شود! سپس شمشير بر كشيد و با محمّد(صلى الله عليه وآله) و يارانش بجنگيم، تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟ اگر كشته شديم، از ناحيه زن و فرزند نگرانى نداريم، و اگر پيروز شويم، زن و فرزند بسيار است!

گفتند: ما اين بيچاره ها را با دست خود بقتل برسانيم؟! بعد از اينها زندگى براى ما ارزش ندارد.

«كعب بن اسد» گفت: حال كه اين را هم نپذيرفتيد، امشب شب شنبه است محمّد و يارانش گمان مى كنند، امشب حمله اى نخواهيم كرد، بيائيم و آنها را غافلگير كنيم، شايد پيروز شويم.

گفتند: اين كار را هم نخواهيم كرد، ما هرگز احترام شنبه را ضايع نمى كنيم.

«كعب» گفت: هيچ يك از شما از آن روزى كه از مادر متولد شده حتى يك شب آدم عاقلى نبوده است!

بعد از اين ماجرا، آنها از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تقاضا كردند «ابو لبابه» را نزد آنان فرستد، تا با او مشورت كنند.

هنگامى كه «ابو لبابه» نزد آنان آمد، زنان و بچه هاى يهود در مقابل او به گريه افتادند، او تحت تأثير قرار گرفت، مردان گفتند: صلاح مى دانى ما تسليم حكم محمّد شويم؟

«ابو لبابه» گفت: آرى، ولى در همين حال اشاره به گلوى خود كرد، يعنى همه شما را خواهد كشت!

«ابو لبابه» مى گويد: همين كه از آنجا حركت كردم، به خيانت خود متوجه شدم، به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيامد، مستقيماً به مسجد رفت، و خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: از جاى خود حركت نمى كنم تا خداوند توبه مرا بپذيرد.

سرانجام، خداوند گناه او را به خاطر صداقتش بخشيد و آيه (وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ...) در اين باره نازل شد.(1)

سرانجام، يهود «بنى قريظه» ناچار، بدون قيد و شرط تسليم شدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آيا راضى هستيد هر چه «سعد بن معاذ» درباره شما حكم كند، اجرا نمايم؟ (آنها راضى شدند).

«سعد بن معاذ» گفت: اكنون موقعى رسيده كه «سعد» بدون در نظر گرفتن ملامتِ ملامت كنندگان، حكم خدا را بيان كند.

«سعد» هنگامى كه از يهود مجدداً اقرار گرفت كه: هر چه او حكم كند، خواهند پذيرفت، چشم خود را بر هم نهاد و رو به سوى آن طرف كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايستاده بود كرده، عرض كرد: شما هم حكم مرا مى پذيريد؟ فرمود: آرى.

گفت: من مى گويم آنها كه آماده جنگ با مسلمانان بودند (مردان بنى قريظه) بايد كشته شوند، و فرزندان و زنانشان اسير و اموالشان تقسيم گردد.

اما گروهى از آنان اسلام را پذيرفتند و نجات يافتند.(2)

* * *


1 ـ توبه، آيه 102.

2 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 244 به بعد، و «كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحه 185 به بعد (با تلخيص).

 

3 ـ پيامدهاى غزوه بنى قريظه

پيروزى بر اين گروه ستمگر و لجوج، نتائج پر بارى براى مسلمانان داشت از جمله:

الف ـ پاك شدن جبهه داخلى «مدينه» و آسوده شدن خاطر مسلمانان از جاسوسهاى يهود.

ب ـ فرو ريختن پايگاه مشركان عرب در «مدينه» و قطع اميد آنان از شورشى از درون.

ج ـ تقويت بنيه مالى مسلمين به وسيله غنائم اين جنگ.

د ـ هموار شدن راه پيروزيهاى آينده، مخصوصاً فتح «خيبر»!

هـ ـ تثبيت موقعيت حكومت اسلامى، در نظر دوست و دشمن در داخل و خارج «مدينه».

* * *

4 ـ تعبيرات پر معنى آيات

از جمله تعبيراتى كه در آيات فوق به چشم مى خورد، اين است كه: در مورد كشته شدگان اين جنگ، مى گويد: «فَرِيْقاً تَقْتُلُون» يعنى «فَرِيْقاً» را مقدم بر «تَقْتُلُون» مى دارد، در حالى كه در مورد اسيران «فَرِيْقاً» را از فعل آن، يعنى «تَأسِرُونَ» مؤخر داشته است، بعضى از مفسران، در تفسير آن گفته اند: اين به خاطر آن است كه در مسأله كشته شدگان، تكيه بيشتر روى اشخاص است; چرا كه سران بزرگ آنها در اين گروه بودند، ولى، در مورد اسارت، افراد سرشناسى نبودند كه روى آنها تكيه كند.

به علاوه اين تقديم و تأخير، سبب شده كه «قتل» و «اسر» (كشتن و اسارت) كه دو عامل پيروزى بر دشمن است، در كنار هم قرار گيرند و تناسب در ميان آنها رعايت شود.

و نيز، در نخستين آيه مورد بحث، پائين آوردن يهود را از قلعه هايشان، قبل از جمله «قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ» (خداوند در دلهاى آنها رعب وحشت افكند) ذكر كرده است، در حالى كه ترتيب طبيعى بر خلاف اين است، يعنى نخست ايجاد رعب مى شود، سپس پائين آمدن از آن قلعه هاى محكم، اين به خاطر آنست كه: آنچه به حال مسلمانان، مهم و شادى بخش بوده، و هدف اصلى را تشكيل مى داده است، در هم شكستن قلعه هاى بسيار مستحكم آنها بوده است.

تعبير به «أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ» نيز بيانگر اين حقيقت است كه: شما بى آن كه زحمت چندانى براى اين جنگ متحمل شويد، خداوند زمينها و خانه ها و اموال آنان را در اختيارتان قرار داد.

و بالاخره، تكيه بر قدرت خداوند، در آخرين آيه (وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيراً) اشاره به اين است كه: او يك روز، به وسيله باد و طوفان و لشكر نامرئى، احزاب را شكست داد، و روز ديگر، با لشكر رعب و وحشت، حاميان آنها يعنى يهود «بنى قريظه» را در هم شكست.

* * *

 28يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً

29وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدّارَ الآخِرَةَ فَإِنَّ اللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً

30يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَة مُبَيِّنَة يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيراً

31وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً

 

ترجمه:

28 ـ اى پيامبر! به همسرانت بگو: «اگر شما زندگى دنيا و زرق و برق آن را مى خواهيد بيائيد با هديه اى شما را بهره مند سازم و شما را به طرز نيكوئى رها سازم

29 ـ و اگر شما خدا و پيامبرش و سراى آخرت را مى خواهيد، خداوند براى نيكوكاران شما پاداش عظيمى آماده ساخته است».

30 ـ اى همسران پيامبر! هر كدام از شما گناه آشكار و فاحشى مرتكب شود، عذاب او دو چندان خواهد بود; و اين براى خدا آسان است.

31 ـ و هر كس از شما براى خدا و پيامبرش خضوع كند، و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهيم ساخت، و روزى پر ارزشى براى او آماده كرديم.

 

 

شأن نزول:

مفسران، شأن نزولهاى متعددى براى آيات فوق، ذكر كرده اند كه، از نظر نتيجه چندان تفاوتى با هم ندارند.

از اين شأن نزولها استفاده مى شود: همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از پاره اى از غزوات كه غنائم سرشارى در اختيار مسلمين قرار گرفت، تقاضاهاى مختلفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد افزايش نفقه، يا لوازم گوناگون زندگى داشتند.

طبق نقل بعضى از تفاسير، «ام سلمه» از «پيامبر»(صلى الله عليه وآله) كنيز خدمتگزارى تقاضا كرد، «ميمونه» حله اى خواست، و «زينب» بنت جحش پارچه مخصوص يمنى، و «حفصه» جامه مصرى، «جويريه» لباس مخصوص خواست، و «سوده» گليم خيبرى! خلاصه، هر كدام درخواستى نمودند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه مى دانست، تسليم شدن در برابر اين گونه درخواستها كه معمولاً پايانى ندارد، چه عواقبى براى «بيت نبوت» در بر خواهد داشت، از انجام اين خواسته ها سر باز زد، و يك ماه تمام از آنها كناره گيرى نمود، تا اين كه آيات فوق نازل شد، و با لحن قاطع، و در عين حال توأم با رأفت و رحمت، به آنها هشدار داد كه: اگر زندگى پر زرق و برق دنيا را مى خواهيد مى توانيد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) جدا شويد، و به هر كجا مى خواهيد برويد، و اگر به خدا و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و روز جزا دل بسته ايد، و به زندگى ساده و افتخار آميز خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله)قانع هستيد، بمانيد و از پاداشهاى بزرگ پروردگار، برخوردار شويد.

به اين ترتيب، پاسخ محكم و قاطعى به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه دامنه توقع را گسترده بودند، داد، و آنها را ميان «ماندن» و «جدا شدن» از او مخير ساخت!.

* * *

 

تفسير:

يا سعادت جاودان، يا زرق و برق دنيا!

فراموش نكرده ايد كه، در آيات نخست اين سوره، خداوند تاج افتخارى بر سر زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) زده، و آنها را به عنوان «ام المؤمنين» (مادر مؤمنان) معرفى نموده، بديهى است هميشه مقامات حساس و افتخار آفرين، وظائف سنگينى نيز همراه دارد، چگونه زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى توانند «ام المؤمنين» باشند، ولى فكر و قلبشان در گرو زرق و برق دنيا باشد؟ و چنين پندارند كه اگر غنائمى نصيب مسلمانان شده است، همچون همسران پادشاهان، بهترين قسمتهاى غنائم را به خود اختصاص دهند، و چيزى كه با جانبازى و خونهاى پاك شهيدان به دست آمده تحويل آنان گردد، در حالى كه در گوشه و كنار افرادى، در نهايت عسرت زندگى مى كنند.

از اين گذشته، نه تنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مقتضاى آيات پيشين «اسوه» مردم است كه خانواده او نيز بايد اسوه خانواده ها، و زنانش مقتداى زنان با ايمان تا دامنه قيامت، گردد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) پادشاه نيست كه حرم سرائى داشته باشد پر زرق و برق، و زنانش غرق جواهرات گران قيمت، و وسائل تجملاتى باشند.

شايد، هنوز گروهى از مسلمانان «مكّه» كه به عنوان «مهاجر» به «مدينه» آمده بودند، بر «صفه» (همان سكوى مخصوصى كه در كنار مسجد پيغمبر قرار داشت) شب را تا به صبح مى گذراندند، و خانه و كاشانه اى در آن شهر نداشتند، در چنين شرائطى هرگز، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه نخواهد داد، زنانش چنين توقعاتى داشته باشند.

از پاره اى از روايات استفاده مى شود: حتى بعضى از آنان خشونت سخن را با پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آن حدّ رساندند كه، گفتند: لَعَلَّكَ تَظُنُّ اِنْ طَلَّقْتَنا لانَجِدُ زَوْجاً مِنْ قَوْمِنا غَيْرَكَ: «تو گمان مى كنى كه اگر ما را طلاق دهى همسرى غير از تو در ميان قوم و قبيله خود، نخواهيم يافت»؟!.(1)

اينجا است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان خدا مأمور مى شود، با قاطعيت تمام با اين مسأله برخورد كند، و براى هميشه وضع خود را با آنها روشن سازد.

به هر حال، نخستين آيه، از آيات فوق، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته مى گويد:

«اى پيامبر! به همسرانت بگو: اگر شما زندگى دنيا را مى خواهيد، و طالب زينت آن هستيد، بيائيد، هديه اى به شما دهم، و شما را به طرز نيكوئى رها كنم، بى آن كه خصومت و مشاجره اى در كار باشد» (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً).

«أُمَتِّعْكُنَّ» از ماده «متعه» است، و چنان كه در آيه 236 سوره «بقره» گفته ايم منظور از آن: «هديه» اى است كه با شئون زن، متناسب باشد.

در اينجا منظور اين است كه: مقدار مناسبى بر مهر بيفزايد و يا اگر مهريه اى تعيين نشده، هديه شايسته اى به آنها بدهد، به طورى كه راضى و خشنود گردند، و جدائى آنها در محيط دوستانه انجام پذيرد.

«سَراح» در اصل از ماده «سرح» (بر وزن شرح) به معنى گياه و درختى است كه برگ و ميوه دارد، و «سَرَحْتُ الإِبِلَ» يعنى شتر را رها كردم، تا از گياهان و برگ درختان بهره گيرند، سپس به معنى وسيعتر، به معنى هرگونه رها كردن هر چيز و هر شخص اطلاق شده، و گاه، به عنوان كنايه از طلاق دادن نيز مى آيد، «تَسْرِيْحُ الشَّعْرِ» به شانه زدن مو گفته مى شود، كه در آن نيز معنى رهائى افتاده است.

منظور از، «سَراح جميل» در آيه مورد بحث، رها كردن زنان توأم با نيكى و خوبى، و بدون نزاع و قهر است.

در اينجا مفسران و فقهاى اسلامى، بحث مشروحى دارند كه: آيا منظور از اين سخن، در آيه فوق اين است كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) زنان خود را مخير ميان ماندن و جدا شدن كرد؟ و اگر آنها جدائى را انتخاب مى كردند، خود طلاق محسوب مى شد؟ و نيازى به اجراى صيغه طلاق نداشت؟

يا اين كه: منظور اين بوده كه، آنها يكى از دو راه را انتخاب كنند، اگر جدائى را انتخاب مى كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اقدام به اجراى صيغه طلاق مى فرمود، و گرنه به حال خود باقى مى ماندند.

البته آيه فوق دلالتى بر هيچ يك از اين دو امر ندارد، و اين كه: بعضى تصور كرده اند، آيه گواه بر تخيير زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و اين حكم را از مختصات پيامبر(صلى الله عليه وآله) شمرده اند; ـ زيرا در حق ساير مردم، جارى نمى شود، ـ درست به نظر نمى رسد.

بلكه، جمع ميان آيه فوق، و آيات طلاق، ايجاب مى كند كه: منظور جدا شدن از طريق طلاق است.

به هر حال، اين مسأله در ميان فقهاى شيعه و اهل سنت، مورد گفتگو است هر چند قول دوم، يعنى جدا شدن از طريق طلاق، نزديكتر به ظواهر آيات مى باشد.

به علاوه تعبير «أُسَرِّحْكُنَّ» (من شما را رها سازم) ظهور در اين دارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اقدام به جدا ساختن آنها مى فرمود، به خصوص اين كه: ماده «تسريح» به معنى طلاق در جاى ديگر، از قرآن مجيد به كار رفته است.(2)-(3)

* * *

در آيه بعد، مى افزايد: «اما اگر شما خدا و پيامبرش را مى خواهيد، و سراى آخرت را، و به زندگى ساده از نظر مادى و احياناً محروميتها قانع هستيد، خداوند براى نيكوكاران شما، پاداش عظيم آماده ساخته است» (وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدّارَ الآخِرَةَ فَإِنَّ اللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً).

در حقيقت، در اين چند جمله، تمام پايه هاى ايمان و برنامه هاى مؤمن، جمع است، از يكسو، ايمان و اعتقاد به خدا و پيامبر و روز قيامت و طالب اين اصول بودن، و از سوى ديگر، در برنامه هاى عملى نيز در صف نيكوكاران و محسنين و محسنات قرار گرفتن.

بنابراين، تنها اظهار عشق و علاقه به خدا، و سراى ديگر، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) كافى نيست، برنامه هاى عملى نيز بايد هماهنگ با آن باشد.

و به اين ترتيب، خداوند تكليف همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه بايد: الگو و اسوه زنان با ايمان باشند براى هميشه روشن ساخت، داشتن زهد و پارسائى و بى اعتنائى به زرق و برق و تجملات دنيا، و توجه خاص به ايمان و عمل صالح و معنويت، اگر چنين هستند، بمانند و مشمول افتخار بزرگ همسرى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) باشند، و گرنه راه خود را در پيش گيرند، و از او جدا شوند!

گر چه مخاطب، در اين سخنان، همسران پيامبرند، ولى محتواى آيات و نتيجه آن، همگان را شامل مى شود، مخصوصاً كسانى كه در مقام رهبرى خلق و پيشوائى و تأسّى مردم، قرار گرفته اند، آنها هميشه بر سر دو راهى قرار دارند، يا استفاده از موقعيت ظاهرى خويش براى رسيدن به زندگى مرفّه مادى، و يا تن دادن به محروميتها براى نيل به رضاى خدا و هدايت خلق.

* * *

سپس در آيه بعد، به بيان موقعيت زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر كارهاى نيك و بد، و همچنين مقام ممتاز و مسئوليت سنگين آنها، با عباراتى روشن، پرداخته مى گويد: «اى زنان پيامبر! هر كدام از شما گناهِ آشكار و معصيت فاحشى انجام دهد، عذاب او دو چندان خواهد بود، و اين براى خدا آسان است»! (يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَة مُبَيِّنَة يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيراً).

شما در خانه وحى، و مركز نبوت زندگى مى كنيد، آگاهى شما در زمينه مسائل اسلامى، با توجه به تماس دائم با پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از توده مردم بيشتر است، به علاوه ديگران، به شما نگاه مى كنند، و اعمالتان سرمشقى است براى آنها.

بنابراين، گناهتان در پيشگاه خدا عظيمتر است; چرا كه هم ثواب و هم عذاب بر طبق معرفت و ميزان آگاهى، و همچنين تأثير آن در محيط، داده مى شود، شما هم سهم بيشترى از آگاهى داريد، و هم موقعيت حساسترى از نظر تأثير گذاردن روى جامعه.

از همه اينها گذشته، اعمال خلاف شما از يك سو، پيامبر را آزرده خاطر مى سازد، و از سوى ديگر، به حيثيت او لطمه مى زند، و اين خود گناه ديگرى محسوب مى شود، و مستوجب عذاب ديگرى است.

منظور از «فاحِشَه مُبَيِّنَة» گناهان آشكار است و مى دانيم مفاسد گناهانى كه از افراد با شخصيت، سر مى زند بيشتر در زمانى خواهد بود كه آشكارا باشد.

در مورد «ضعف» و «مضاعف» سخنى داريم كه در بحث نكات خواهد آمد.

اما اين كه: مى فرمايد: «اين كار بر خدا آسان است اشاره به اين است كه: هرگز گمان نكنيد: مجازات كردن شما براى خداوند مشكلى دارد، و ارتباطتان با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مانع از آن خواهد بود، آنگونه كه در ميان مردم معمول است كه گناهان دوستان و نزديكان خود را ناديده يا كم اهميت مى گيرند، نه چنين نيست، اين حكم با قاطعيت در مورد شما اجرا خواهد شد.

* * *

اما در نقطه مقابل نيز، «و هر كس از شما در برابر خدا و پيامبر، خضوع و اطاعت كند و عمل صالحى به جا آورد، پاداش او را دو چندان خواهيم داد، و روزى پر ارزشى را براى او فراهم ساخته ايم» (وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً).

«يَقْنُتْ» از ماده «قنوت» به معنى اطاعت توأم با خضوع و ادب است(4) و قرآن با اين تعبير، به آنها گوشزد مى كند كه: هم مطيع فرمان خدا و پيامبر باشند، و هم شرط ادب را كاملاً رعايت كنند.

در اينجا باز به اين نكته بر خورد مى كنيم كه: تنها ادعاى ايمان و اطاعت كافى نيست، بلكه بايد به مقتضاى «وَ تَعْمَلْ صالِحاً» آثار آن، در عمل نيز هويدا گردد.

«رزق كريم» معنى گسترده اى دارد كه تمام مواهب معنوى و مادى را در بر مى گيرد، و تفسير آن به بهشت، به خاطر آن است كه، بهشت كانون همه اين مواهب است.

* * *


1 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 238.

2 ـ توضيح بيشتر در اين زمينه را در كتب فقهى مخصوصاً كتاب «جواهر»، جلد 29، صفحه 122 به بعد مطالعه فرمائيد.

3 ـ بقره، آيه 229.

4 ـ «مفردات راغب»، ماده «قنوت».

نكته:

چرا گناه و ثواب افراد با شخصيت، مضاعف است؟

گفتيم، گر چه آيات فوق، پيرامون همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخن مى گويد كه: اگر اطاعت خدا كنند پاداشى مضاعف دارند، و اگر گناه آشكارى مرتكب شوند، كيفر مضاعف خواهند داشت، ولى، از آنجا كه ملاك و معيار اصلى، همان داشتن مقام و شخصيت و موقعيت اجتماعى است، اين حكم درباره افراد ديگر كه موقعيتى در جامعه دارند نيز صادق است.

اين گونه افراد، تنها متعلق به خويشتن نيستند، بلكه وجود آنها داراى دو بُعد است، بُعدى تعلق به خودشان دارد، و بُعدى تعلق به جامعه، و برنامه زندگى آنها مى تواند، جمعى را هدايت يا عده اى را گمراه كند.

بنابراين، اعمال آنها دو اثر دارد، يك اثر فردى و ديگر اثر اجتماعى، و از اين لحاظ، هر يك داراى پاداش و كيفرى است.

لذا، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: يُغْفَرُ لِلْجَاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً قَبْلَ أَنْ يُغْفَرَ لِلْعَالِمِ ذَنْبٌ وَاحِدٌ!: «هفتاد گناهِ جاهل بخشوده مى شود، پيش از آن كه يك گناه از عالم بخشوده شود»!.(1)

از اين گذشته، همواره رابطه نزديكى ميان سطح علم و معرفت، با پاداش و كيفر است، همان گونه كه در بعضى از احاديث اسلامى مى خوانيم: إِنَّ الثَّوَابَ عَلَى قَدْرِ الْعَقْلِ: «پاداش به اندازه عقل و آگاهى انسان است».(2)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) آمده است: إِنَّمَا يُدَاقُّ اللَّهُ الْعِبَادَ فِي الْحِسَابِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى قَدْرِ مَا آتَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ فِي الدُّنْيَا: «خداوند در روز قيامت، در حساب بندگان به اندازه عقلى كه به آنها در دنيا داده، دقت و سختگيرى مى كند».(3)

حتى در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: توبه عالم در بعضى از مراحل پذيرفته نخواهد شد، سپس به اين آيه شريفه استناد فرمود: إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَة: «توبه، تنها براى كسانى است كه از روى جهل و نادانى كار بدى انجام مى دهند».(4)-(5)

و از اينجا روشن مى شود كه، ممكن است مفهوم «مضاعف» يا «مرتين» در اينجا افزايش ثواب و عقاب باشد، گاه، دو برابر و گاه، بيشتر، درست همانند اعدادى كه جنبه «تكثير» دارد، به خصوص اين كه: «راغب» در «مفردات» در معنى «ضعف» مى گويد: ضاعَفْتُهُ ضَمَمْتُ اِلَيْهِ مِثْلَهُ فَصاعِداً: «آن را مضاعف ساختم يعنى همانندش و يا بيشتر و چند برابر بر آن افزودم» (دقت كنيد).

روايتى كه در بالا درباره تفاوت گناه عالم و جاهل تا هفتاد برابر، ذكر كرديم گواه ديگرى بر اين مدعا است.

اصولاً سلسله مراتب اشخاص، و تفاوت آن بر اثر موقعيت اجتماعى، و الگو و اسوه بودن نيز، ايجاب مى كند كه: پاداش و كيفر الهى نيز به همين نسبت باشد.

اين بحث را با حديثى از امام سجّاد على بن الحسين(عليه السلام) پايان مى دهيم: كسى به امام عرض كرد: اِنَّكُمْ أَهْلَ بَيْت مَغْفُورٌ لَكُمْ: «شما خانواده اى هستيد كه خداوند، شما را مشمول آمرزش خود قرار داده».

امام در غضب شد فرمود: نَحْنُ أَحْرى أَنْ يَجْرِىَ فِيْنا ما أَجْرَى اللّهُ فِى أَزْواجِ النَّبِىّ(صلى الله عليه وآله) مِنْ أَنْ نَكُونَ كَما تَقُوْلُ، اِنّا نَرى لِمُحْسِنِنا ضِعْفَيْنِ مِنَ الأَجْرِ وَ لِمُسِيْئِنا ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ، ثُمَّ قَرَءَ الآيَتَيْنِ:

«ما سزاوارتريم كه آنچه را خدا درباره همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) جارى كرده، در مورد ما جارى شود، نه چنان كه تو مى گوئى، ما براى نيكوكارانمان دو پاداش، و براى بدكارانمان دو كيفر و عذاب قائل هستيم، سپس دو آيه فوق را به عنوان شاهد تلاوت فرمود».(6)

* * *

 32يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَد مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلاتَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً

33وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الأُولى وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً

34وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً

 

ترجمه:

32 ـ اى همسران پيامبر! شما همچون يكى از زنان معمولى نيستيد اگر تقوا پيشه كنيد; پس به گونه اى هوس انگيز سخن نگوئيد كه بيماردلان در شما طمع كنند، و سخن شايسته بگوئيد.

33 ـ و در خانه هاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليت نخستين (در ميان مردم) ظاهر نشويد، و نماز را بر پا داريد، و زكات را بپردازيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد; خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهلبيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد.

34 ـ و آنچه را در خانه هاى شما از آيات خداوند و حكمت دانش خوانده مى شود ياد كنيد; خداوند لطيف و خبير است!


1 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 37، باب لزوم الحجة على العالم.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 9، كتاب العقل و الجهل.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 9، كتاب العقل و الجهل.

4 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 38، باب لزوم الحجة على العالم.

5 ـ نساء، آيه 17.

6 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 354، ذيل آيه مورد بحث.

 

 

تفسير:

همسران پيامبر بايد چنين باشند!

در آيات گذشته، سخن از موقعيت و مسئوليت سنگين همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود، در آيات مورد بحث اين موضوع همچنان ادامه مى يابد و طى آياتى، هفت دستور مهم به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد.

نخست در مقدمه كوتاهى مى فرمايد: «اى همسران پيامبر! شما همچون يكى از زنان عادى نيستيد اگر تقوا پيشه كنيد» (يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَد مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ).

شما به خاطر انتسابتان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) از يك سو، و قرار گرفتنتان در كانون وحى، و شنيدن آيات قرآن، و تعليمات اسلام از سوى ديگر، داراى موقعيت خاصى هستيد كه مى توانيد سرمشقى براى همه زنان باشيد، چه در مسير تقوا و چه در مسير گناه.

بنابراين، موقعيت خود را درك كنيد، و مسئوليت سنگين خويش را به فراموشى نسپاريد، و بدانيد كه اگر تقوا پيشه كنيد در پيشگاه خدا مقام بسيار ممتازى خواهيد داشت.

و به دنبال اين مقدمه كه طرف را براى پذيرش مسئوليتها آماده مى سازد، و به آنها شخصيت مى دهد، نخستين دستور در زمينه عفت، صادر مى كند و مخصوصاً به سراغ يك نكته باريك مى رود، تا مسائل ديگر در اين رابطه خود به خود روشن گردد، مى فرمايد:

«بنابراين به گونه اى هوس انگيز سخن نگوئيد كه، بيماردلان در شما طمع كنند» (فَلاتَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ).

بلكه، به هنگام سخن گفتن، جدى و خشك و به طور معمولى سخن بگوئيد، نه همچون زنان كم شخصيت كه سعى دارند، با تعبيرات تحريك كننده، كه گاه توأم با ادا و اطوار مخصوصى است كه افراد شهوت ران را به فكر گناه مى افكند سخن بگوئيد.

تعبير به «الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ» (كسى كه در دل او بيمارى است) تعبير بسيار گويا و رسائى است از اين حقيقت كه، غريزه جنسى در حد تعادل و مشروع عين سلامت است، اما هنگامى كه از اين حد بگذرد، نوعى بيمارى خواهد بود تا آنجا كه گاه، به سر حد جنون مى رسد كه از آن تعبير به «جنون جنسى» مى كنند، و امروز دانشمندان، انواع و اقسامى از اين بيمارى روانى را كه بر اثر طغيان اين غريزه، و تن در دادن به انواع آلودگيهاى جنسى، و محيطهاى كثيف به وجود مى آيد، در كتب خود شرح داده اند.

در پايان آيه، دومين دستور را اين گونه شرح مى دهد: «شما بايد به صورت شايسته اى كه مورد رضاى خدا و پيامبر و توأم با حق و عدالت باشد، سخن بگوئيد» (وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً).

در حقيقت جمله «لاتَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ» اشاره به كيفيت سخن گفتن دارد، و جمله «قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً» اشاره به محتواى سخن.

البته «قول معروف» (گفتار نيك و شايسته)، معنى وسيعى دارد كه علاوه بر آنچه گفته شد، هرگونه گفتار باطل، و بيهوده، و گناه آلود، و مخالف حق را نفى مى كند.

ضمناً، جمله اخير مى تواند، توضيحى براى جمله نخست باشد، مبادا كسى تصور كند كه: بايد برخورد زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مردان بيگانه موذيانه يا دور از ادب باشد، بلكه، بايد برخورد شايسته و مؤدبانه، و در عين حال، بدون هيچگونه جنبه هاى تحريك آميز باشند.

 

* * *

سپس، سومين دستور را كه آن در زمينه رعايت عفت است چنين بيان مى كند: «شما در خانه هاى خود بمانيد و همچون جاهليت نخستين، در ميان جمعيت ظاهر نشويد» و اندام و وسائل زينت خود را در معرض تماشاى ديگران قرار ندهيد (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الأُولى).

«قَرْن» از ماده «وقار» به معنى سنگينى است، و كنايه از قرار گرفتن در خانه ها است، بعضى نيز احتمال داده اند: از ماده «قرار» بوده باشد كه، از نظر نتيجه تفاوت چندانى با معنى اول نخواهد داشت.(1)

«تَبَرَّج» به معنى آشكار ساختن زينت در برابر مردم است، و از ماده «برج» گرفته شده كه در برابر ديدگان همه ظاهر است.

اما اين كه منظور از «جاهليت اولى» چيست؟ ظاهراً همان جاهليتى است كه مقارن عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده، و به طورى كه در تواريخ آمده، در آن موقع زنان حجاب درستى نداشتند، و دنباله روسرى هاى خود را به پشت سر مى انداختند به طورى كه گلو و قسمتى از سينه و گردنبند و گوشواره هاى آنها نمايان بود، و به اين ترتيب، قرآن همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از اين گونه اعمال باز مى دارد.

بدون شك، اين يك حكم عام است، و تكيه آيات بر زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان تأكيد بيشتر است، درست مثل اين كه: به شخص دانشمندى بگوئيم: تو كه دانشمندى دروغ مگو! مفهومش اين نيست كه دروغ گفتن براى ديگران مجاز است، بلكه منظور اين است كه: يك مرد عالم بايد به صورت مؤكدتر و جدى ترى از اين كار پرهيز كند.

به هر حال، اين تعبير نشان مى دهد كه: جاهليت ديگرى همچون جاهليت عرب در پيش است كه ما امروز در عصر خود، آثار اين پيشگوئى قرآن در دنياى متمدن مادى را مى بينيم.

ولى مفسران، پيشين نظر به اين كه، چنين امرى را پيش بينى نمى كردند، براى تفسير اين كلمه، به زحمت افتاده بودند، لذا «جاهليت اولى» را به فاصله ميان «آدم و نوح»، و يا فاصله ميان عصر «داود و سليمان» كه زنان با پيراهنهاى بدن نما بيرون مى آمدند، تفسير كرده اند، تا جاهليت قبل از اسلام را «جاهليت ثانيه» بدانند!.

ولى، چنان كه گفتيم، نيازى به اين سخنان نيست، بلكه ظاهر اين است «جاهليت اولى» همان جاهليت قبل از اسلام است كه در جاى ديگر قرآن نيز به آن اشاره شده است (سوره «آل عمران»، آيه 154 و سوره «مائده»، آيه 50 و سوره «فتح»، آيه 26) و «جاهليت ثانيه»، جاهليتى است كه بعداً پيدا خواهد شد (همچون عصر ما) شرح بيشتر اين موضوع را در بحث نكات خواهيم داد.

بالاخره، دستور «چهارم» و «پنجم» و «ششم» را به اين صورت بيان مى فرمايد: «شما زنان پيامبر نماز را بر پا داريد، زكات را اداء كنيد، و خدا و رسولش را اطاعت نمائيد» (وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ).

اگر در ميان عبادات، روى نماز و زكات، تكيه مى كند به خاطر آنست كه: نماز، مهمترين راه ارتباط و پيوند با خالق است، و زكات هم در عين اين كه عبادت بزرگى است، پيوند محكمى با خلق خدا محسوب مى شود.

و اما جمله «أَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ» يك حكم كلى است كه تمام برنامه هاى الهى را فرا مى گيرد.

اين دستورات سه گانه نيز نشان مى دهد كه، احكام فوق، مخصوص به زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست، بلكه براى همگان است، هر چند، در مورد آنان تأكيد بيشترى دارد.

در پايان آيه مى افزايد: «خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهلبيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد» (إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).

تعبير به «اِنَّما» كه معمولاً براى حصر است، دليل بر اين است كه اين موهبت ويژه خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

جمله «يُرِيْدُ» اشاره به «اراده تكوينى» پروردگار است، و گرنه اراده تشريعى، و به تعبير ديگر لزوم پاك نگاهداشتن خويش، انحصارى به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) ندارد، و همه مردم، بدون استثناء، به حكم شرع موظفند از هرگونه گناه و پليدى پاك باشند.

ممكن است گفته شود: اراده تكوينى موجب يك نوع جبر است، ولى با توجه به بحثهائى كه در مسأله معصوم بودن انبياء و امامان(عليهم السلام) داشته ايم، پاسخ اين سخن روشن مى شود، و در اينجا به طور خلاصه، مى توان گفت:

معصومان داراى يك نوع شايستگى اكتسابى از طريق اعمال خويشند، و يك نوع لياقت ذاتى و موهبتى از سوى پروردگار، تا بتوانند الگو و اسوه مردم بوده باشند.

به تعبير ديگر، معصومان به خاطر تأييدات الهى، و اعمال پاك خويش، چنان هستند كه در عين داشتن قدرت و اختيار، براى گناه كردن، به سراغ گناه نمى روند درست همان گونه كه هيچ فرد عاقلى حاضر نيست، قطعه آتشى را بر دارد و به دهان خويش بگذارد، با اين كه نه اجبارى در اين كار است و نه اكراهى، اين حالتى است كه از درون وجود خود انسان بر اثر آگاهيها و مبادى فطرى و طبيعى مى جوشد، بى آن كه جبر و اجبارى در كار باشد.

واژه «رِجْس» به معنى شىء ناپاك است، خواه ناپاك از نظر طبع آدمى باشد، يا به حكم عقل يا شرع و يا همه اينها.(2)

و اين كه: در بعضى از كلمات، «رجس» به معنى «گناه»، يا «شرك»، يا «بخل و حسد» و يا «اعتقاد باطل» و مانند آن تفسير شده، در حقيقت بيان مصداقهائى از آن است، و گرنه مفهوم اين كلمه، مفهومى عام و فراگير است، و همه انواع پليديها را به حكم اين كه الف و لام در اينجا به اصطلاح «الف و لام جنس» است شامل مى شود.

«تَطْهِير» به معنى پاك ساختن، و در حقيقت تأكيدى است بر مسأله «اذهاب رجس» و نفى پليديها، و ذكر آن به صورت «مفعول مطلق» در اينجا نيز تأكيد ديگرى بر اين معنى محسوب مى شود.

و اما تعبير «اهل البيت» به اتفاق همه علماى اسلام، و مفسران، اشاره به اهلبيت پيامبر(عليهم السلام) است، و اين چيزى است كه از ظاهر خود آيه نيز فهميده مى شود، چرا كه «بيت»، گرچه به صورت مطلق در اينجا ذكر شده، اما به قرينه آيات قبل و بعد، منظور از آن، بيت و خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.(3)

اما اين كه مقصود از «اهل بيت پيامبر»(عليهم السلام) در اينجا چه اشخاصى مى باشد؟ در ميان مفسران گفتگو است: بعضى آن را مخصوص همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله)دانسته اند، و آيات قبل و بعد را كه درباره ازواج رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سخن مى گويد، قرينه اين معنى شمرده اند.

ولى با توجه به يك مطلب، اين عقيده نفى مى شود، و آن اين كه: ضميرهائى كه در آيات قبل و بعد آمده، عموماً به صورت ضمير «جمع مؤنث» است، در حالى كه ضمائر اين قسمت از آيه (إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) همه به صورت «جمع مذكر» است، و اين نشان مى دهد، معنى ديگرى در نظر بوده است.

لذا بعضى ديگر از مفسران، از اين مرحله گام فراتر نهاده و آيه را شامل همه خاندان پيامبر اعم از مردان و همسران او دانسته اند.

از سوى ديگر، روايات بسيار زيادى كه در منابع اهل سنت و شيعه وارد شده، معنى دوم يعنى شمول همه خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز نفى مى كند و مى گويد: مخاطب در آيه فوق منحصراً پنج نفرند: پيامبر(صلى الله عليه وآله)، على(عليه السلام) و فاطمه(عليها السلام) و حسن(عليه السلام) و حسين(عليه السلام).

با وجود اين نصوص فراوان كه قرينه روشنى بر تفسير مفهوم آيه است تنها تفسير قابل قبول، براى اين آيه، همان معنى سوم يعنى اختصاص به «خمسه طيبه» است.

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه: چگونه در لابلاى بحث از وظايف زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مطلبى گفته شده است كه شامل زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى شود.

پاسخ اين سؤال را مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» چنين مى گويد: «اين اولين بار نيست كه در آيات قرآن، به آياتى برخورد مى كنيم كه در كنار هم قرار دارند، و اما از موضوعات مختلفى سخن مى گويند، قرآن پر است از اين گونه بحثها، همچنين در كلام فصحاى عرب و اشعار آنان نيز نمونه هاى فراوانى براى اين موضوع موجود است».

مفسر بزرگ، نويسنده «الميزان» پاسخ ديگرى بر آن افزوده كه خلاصه اش چنين است: «ما هيچ دليلى در دست نداريم كه جمله «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ...» همراه اين آيات نازل شده است، بلكه از روايات به خوبى استفاده مى شود كه: اين قسمت جداگانه نازل گرديده، اما به هنگام جمع آورى آيات قرآن در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، يا بعد از آن، در كنار اين آيات قرار داده شده است.

پاسخ سومى كه مى توان از سؤال داد، اين است كه: قرآن مى خواهد به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بگويد: شما در ميان خانواده اى قرار داريد كه گروهى از آنان معصومند، كسى كه در زير سايه درخت عصمت و در كانون معصومان قرار گرفته، سزاوار است كه بيش از ديگران مراقب خود باشد، و فراموش نكند كه انتساب او به خانواده اى كه پنج معصوم پاك در آن است مسؤليتهاى سنگينى براى او ايجاد مى كند، و خدا و خلق خدا انتظارات فراوانى از او دارند.

در بحث نكات به خواست خدا از روايات اهل سنت و شيعه كه در تفسير اين آيه وارد شده است، مشروحاً سخن خواهيم گفت.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، «هفتمين» و آخرين وظيفه همسران پيامبر بيان شده است، و هشدارى است به همه آنان براى استفاده كردن از بهترين فرصتى كه در اختيار آنان براى آگاهى بر حقايق اسلام قرار گرفته، مى فرمايد: «آنچه را در خانه هاى شما از آيات خداوند و حكمت و دانش خوانده مى شود، ياد كنيد» و خود را در پرتو آن بسازيد كه بهترين فرصت را در اختيار داريد (وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللّهِ وَ الْحِكْمَةِ).

شما در خاستگاه وحى، قرار گرفته ايد و در مركز و كانون نور قرآن، حتى اگر در خانه نشسته ايد، مى توانيد از آياتى كه در فضاى خانه شما از زبان مبارك پيامبر(صلى الله عليه وآله) طنين افكن است، به طور شايسته از تعليمات اسلام و سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بهره مند شويد كه هر نفسش درسى است و هر سخنش برنامه اى!

در اين كه: ميان «آيات اللّه» و «حكمت» چه فرقى است؟ بعضى از مفسران گفته اند: هر دو اشاره به قرآن است، منتهى تعبير به «آيات» جنبه اعجاز آن را بيان مى كند و تعبير به «حكمت» محتواى عميق و دانشى را كه در آن نهفته است باز مى گويد.

بعضى ديگر گفته اند: «آيات اللّه» اشاره به آيات قرآن است و «حكمت» اشاره به سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اندرزهاى حكيمانه او.

گر چه هر دو تفسير، مناسب مقام و الفاظ آيه است، اما تفسير اول، نزديكتر به نظر مى رسد; چرا كه تعبير به «تلاوت» با آيات الهى مناسبتر است، به علاوه، در آيات متعددى از قرآن، تعبير «نزول» در مورد آيات و حكمت، هر دو آمده است، مانند آيه 231 «بقره»: «وَ ما أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ» شبيه همين تعبير در آيه 113 سوره «نساء» نيز آمده است.

سرانجام، در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند لطيف و خبير است» (إِنَّ اللّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً).

اشاره به اين كه: او از دقيقترين و باريكترين مسائل با خبر و آگاه است، و نيات شما را به خوبى مى داند، و از اسرار درون سينه هاى شما با خبر است.

اين، در صورتى است كه «لطيف» را به معنى كسى كه از دقايق آگاه است تفسير كنيم، و اگر به معنى «صاحب لطف» تفسير شود، اشاره به اين است كه: خداوند هم نسبت به شما همسران پيامبر، لطف و رحمت دارد، و هم نسبت به اعمالتان «خبير» و آگاه است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: تكيه بر عنوان «لطيف» به خاطر اعجاز آيات قرآن، و تكيه بر «خبير» به خاطر محتواى حكمت آميز آن، باشد، در عين حال اين معانى هم، با هم منافات ندارند و قابل جمعند.

* * *


1 ـ البته در صورتى كه از ماده «قرار» بوده باشد، فعل امر آن «اقررن» مى شود كه راء اول به عنوان تخفيف حذف شده و فتحه آن به قاف منتقل مى گردد و با وجود آن از همزه وصل بى نياز مى شويم و «قرن» مى شود (دقت كنيد).

2 ـ «راغب» در كتاب «مفردات» در ماده «رجس» معنى فوق و چهار نوع مصداق آن را بيان كرده است.

3 ـ اين كه: بعضى «بيت» را در اينجا اشاره به «بيت اللّه الحرام» و كعبه دانسته اند و اهل آن را «متقون» شمرده اند، بسيار با سياق آيات نامتناسب است، چرا كه در اين آيات سخن از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بيت او در ميان است، نه بيت اللّه الحرام و هيچگونه قرينه اى بر آنچه گفته اند وجود ندارد.

 

نكته ها:

1 ـ آيه تطهير، برهان روشن عصمت

بعضى از مفسران، «رِجس» را در آيه فوق، تنها اشاره به شرك و يا «گناهان كبيره زشت» همچون «زنا» دانسته اند، در حالى كه هيچ دليلى بر اين محدوديت در دست نيست، بلكه اطلاق «الرجس» (با توجه به اين كه الف و لام آن «الف و لام جنس» است) هرگونه پليدى و گناه را شامل مى شود; چرا كه گناهان همه رجسند، و لذا اين كلمه در قرآن به «شرك»، «مشروبات الكلى»، «قمار»، «نفاق»، «گوشتهاى حرام و ناپاك» و مانند آن اطلاق شده است.(1)

و با توجه به اين كه اراده الهى تخلف ناپذير است، و جمله «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» دليل بر اراده حتمى او مى باشد، ـ مخصوصاً با توجه به كلمه «اِنَّما» كه براى حصر و تأكيد است ـ روشن مى شود اراده قطعى خداوند بر اين قرار گرفته كه: اهلبيت(عليهم السلام) از هرگونه رجس و پليدى و گناه پاك باشند، و اين همان مقام عصمت است.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: منظور از «اراده الهى» در اين آيه، دستورات و احكام او در مورد حلال و حرام نيست; چرا كه اين دستورات، شامل همگان مى شود، و اختصاص به «اهل بيت»(عليهم السلام) ندارد، بنابراين، با مفهوم كلمه «اِنَّما» سازگار نمى باشد.

پس، اين اراده مستمر، اشاره به يك نوع امداد الهى است كه اهل بيت را بر عصمت، و ادامه آن يارى مى دهد، و در عين حال، منافات با آزادى اراده و اختيار ندارد (چنان كه قبلاً شرح داديم).

در حقيقت، مفهوم آيه همان چيزى است كه در «زيارت جامعه» نيز آمده است: عَصَمَكُمُ اللَّهُ مِنَ الزَّلَلِ وَ آمَنَكُمْ مِنَ الْفِتَنِ، وَ طَهَّرَكُمْ مِنَ الدَّنَسِ، وَ أَذْهَبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ، وَ طَهَّرَكُمْ تَطْهِيراً:

«خداوند شما را از لغزشها حفظ كرد، از فتنه انحرافات در امان داشت، از آلودگيها پاك ساخت و پليدى را از شما دور كرد، و كاملاً تطهير نمود».

با اين توضيح، در دلالت آيه فوق بر مقام عصمت اهل بيت نبايد ترديد كرد.

* * *


1 ـ حج، آيه 30 ـ مائده، آيه 90 ـ توبه، آيه 125 ـ انعام، آيه 145.

 

2 ـ آيه تطهير درباره چه كسانى است؟

گفتيم: اين آيه گرچه در لابلاى آيات مربوط به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، اما تغيير سياق آن (تبديل ضميرهاى «جمع مؤنث» به «جمع مذكر») دليل بر اين است كه: اين آيه محتوائى جداى از آن آيات دارد.

به همين دليل، حتى كسانى كه آيه را مخصوص به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) ندانسته اند، معنى وسيعى براى آن قائل شده اند كه هم اين بزرگواران را شامل مى شود، و هم همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را.

ولى، روايات فراوانى در دست داريم كه: نشان مى دهد آيه، مخصوص اين بزرگواران است، و همسران، در اين معنى داخل نيستند، هر چند از احترام متناسب برخوردارند. اينك بخشى از آن روايات را ذيلاً از نظر مى گذرانيم:

الف: رواياتى كه از خود همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده و مى گويد: «هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) سخن از اين آيه شريفه مى گفت، ما از او سؤال كرديم كه جزء آن هستيم فرمود: «شما خوبيد اما مشمول اين آيه نيستيد»!

از آن جمله روايتى است كه «ثعلبى» در تفسير خود، از «ام سلمه» نقل كرده كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در خانه خود بود كه فاطمه(عليها السلام) «حريره اى» (نوعى غذا) نزد آن حضرت آورد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «همسر» و دو فرزندانت «حسن» و «حسين» را صدا كن، آنها را آورد، سپس غذا خوردند بعد پيامبر(صلى الله عليه وآله) عبائى بر آنها افكند، گفت: اللَّهُمَّ هَؤُلاءِ أَهْلُ بَيْتِي وَ عِتْرَتِي فَأَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً: «خداوندا اينها خاندان منند، پليدى را از آنها دور كن، و از هر آلودگى پاكشان گردان».

و در اينجا آيه «اِنَّما يُرِيْدُ اللّهَ» نازل شد... من گفتم: آيا من هم با شما هستم اى رسول خدا!، فرمود: اِنَّكِ اِلى خَيْر: «تو بر خير و نيكى هستى» (اما در زمره اين گروه نيستى).(1)

و نيز «ثعلبى» از «مجمع البيان» نقل مى كند: وقتى مادرم از «عايشه» درباره جنگ «جمل» و دخالت او در آن جنگ ويرانگر سؤال كرد (با تأسف) گفت: اين يك تقدير الهى بود!، و هنگامى كه درباره على(عليه السلام) از او سؤال كردند، چنين گفت: تَسْئَلُنِى عَنْ أَحَبِّ النّاسِ كانَ اِلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ زَوْجِ أَحَبِّ النّاسِ، كانَ اِلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) لَقَدْ رَأَيْتُ عَلِيّاً وَ فاطِمَةَ وَ حَسَناً وَ حُسَيْناً عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ جَمَعَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بِثَوْب عَلَيْهِمْ ثُمَّ قالَ: اللّهَّم هؤُلاءِ أهْلُبَيْتِى وَ حامَّتِى فَاذْهَبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً، قالَتْ: فَقُلْتُ يا رَسُولَ اللّهِ!(صلى الله عليه وآله) أَنَا مِنْ أَهْلِكَ قالَ: تَنَحِّي فَأِنَّكَ اِلى خَيْر!:

«آيا از من درباره كسى سؤال مى كنى كه محبوبترين مردم نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و از كسى مى پرسى كه همسر محبوبترين مردم نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود؟ من با

چشم خود، «على» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين» را ديدم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را در زير لباسى جمع كرده بود، و فرمود: خداوندا! اينها خاندان منند، و حاميان من، رجس را از آنها ببر و از آلودگيها پاكشان فرما، من عرض كردم: اى رسول خدا آيا من هم از آنها هستم؟ فرمود: دور باش! تو بر خير و نيكى هستى» (اما جزء اين جمع نمى باشى).(2)

اين گونه روايات، با صراحت مى گويد، كه: همسران پيامبر جزء عنوان اهلبيت در اين آيه نيستند.

* * *

ب: روايات بسيار فراوانى در مورد «حديث كساء» به طور اجمال وارد شده كه از همه آنها استفاده مى شود، پيامبر(صلى الله عليه وآله)، «على» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين»(عليهم السلام) را فرا خواند ـ و يا به خدمت او آمدند ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) عبائى بر آنها افكند گفت: خداوندا! اينها خاندان منند، رجس و آلودگى را از آنها دور كن، در اين هنگام آيه «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» نازل گرديد.

دانشمند معروف «حاكم حسكانى نيشابورى» در «شواهد التنزيل» اين روايات را به طرق متعدد از راويان مختلفى گرد آورى كرده است.(3)

در اينجا اين سؤال جلب توجه مى كند كه: هدف از جمع كردن آنها در زير «كساء» چه بوده؟

گويا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواسته است: كاملاً آنها را مشخص كند و بگويد آيه فوق، تنها درباره اين گروه است، مبادا كسى مخاطب را در اين آيه، تمام بيوتات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همه كسانى كه جزء خاندان او هستند بداند!

حتى، در بعضى از روايات آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) سه بار اين جمله را تكرار كرد: «خداوندا اهلبيت من اينها هستند، پليدى را از آنها دور كن» (اللّهَّم هؤُلاءِ أهْلُبَيْتِى وَ خاصَّتِى فَاذْهَبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً).(4)

* * *

ج: در روايات فراوان ديگرى مى خوانيم: بعد از نزول آيه فوق، پيامبر(صلى الله عليه وآله)مدت شش ماه، هنگامى كه براى نماز صبح از كنار خانه «فاطمه»(عليها السلام) مى گذشت، صدا مى زد: الصَّلوةَ يا أَهْلَ الْبَيْتِ! إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً: «هنگام نماز است اى اهل بيت!، خداوند، مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور كند، و شما را پاك سازد».

اين حديث را «حاكم حسكانى» از «انس بن مالك» نقل كرده است.(5)

در روايت ديگرى كه از «ابو سعيد خدرى» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده مى خوانيم: «پيامبر اين برنامه را تا هشت يا نه ماه ادامه داد»!.(6)

حديث فوق را «ابن عباس» نيز از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده است.(7)

اين نكته قابل توجه است كه: تكرار اين مسأله در مدت شش يا هشت يا نه ماه، به طور مداوم در كنار خانه «فاطمه»(عليها السلام) براى اين است كه: مطلب را كاملاً مشخص كند تا در آينده ترديدى براى هيچ كس باقى نماند، كه اين آيه، تنها در شأن اين گروه نازل شده است، به خصوص اين كه تنها خانه اى كه درِ ورودى آن، در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز مى شد، ـ بعد از آن كه دستور داد درهاى خانه هاى ديگران به سوى مسجد بسته شود ـ در خانه «فاطمه» بود، و طبعاً هميشه، جمعى از مردم به هنگام نماز اين سخن را در آنجا از پيامبر مى شنيدند (دقت كنيد).

با اين حال، جاى تعجب است: بعضى از مفسران اصرار دارند كه آيه مفهوم عامى دارد و همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز در آن وارد هستند، هر چند اكثريت علماى اسلام اعم از شيعه و اهل سنت، آن را محدود به اين پنج تن مى دانند.

قابل توجه اين كه: «عايشه» همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه طبق گواهى روايات اسلامى در بازگو كردن فضائل خود، و ريزه كاريهاى ارتباطش با پيامبر چيزى فروگذار نمى كرد، اگر اين آيه شامل او مى شد، قطعاً در لابلاى سخنانش به مناسبتهائى از آن سخن مى گفت، در حالى كه هرگز چنين چيزى از او نقل نشده است.

* * *

د: روايات متعددى از «ابو سعيد خدرى» صحابى معروف نقل شده كه با صراحت گواهى مى دهد: «اين آيه تنها درباره همان پنج تن نازل شده است» (نُزِلَتْ فِى خَمْسَة: فِى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَهَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ(عليهم السلام)).(8)

اين روايات، به قدرى زياد است كه بعضى از محققين آن را متواتر مى دانند.

از مجموع آنچه گفتيم، چنين نتيجه مى گيريم كه منابع و راويان احاديثى كه دلالت بر انحصار آيه، به پنج تن مى كند، به قدرى زياد است كه جاى ترديد در آن باقى نمى گذارد، تا آنجا كه در «احقاق الحق» بيش از هفتاد منبع از منابع معروف اهل سنت گرد آورى شده، و منابع شيعه در اين زمينه از هزار هم مى گذرد.(9)

نويسنده كتاب «شواهد التنزيل» كه از علماى معروف برادران اهل سنت است بيش از 130 حديث در اين زمينه نقل كرده است.(10)

از همه اينها گذشته، پاره اى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در طول زندگى خود به كارهائى دست زدند كه هرگز با مقام معصوم بودن، سازگار نيست، مانند ماجراى «جنگ جمل» كه قيامى بود بر ضد امام وقت، كه سبب خونريزى فراوانى گرديد و به گفته بعضى از مورخان تعداد كشتگان اين جنگ به هفده هزار نفر بالغ مى شد.

بدون شك، اين ماجرا به هيچ وجه قابل توجيه نيست و حتى مى بينيم خود «عايشه» نيز بعد از اين حادثه، اظهار ندامت مى كند كه نمونه اى از آن در بحثهاى پيشين گذشت.

عيب جوئى «عايشه» از «خديجه» كه از بزرگترين و فداكارترين و با فضيلتترين زنان اسلام است در تاريخ اسلام مشهور است، اين سخن به قدرى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناگوار آمد كه، از شدت غضب مو بر تنش راست شد، فرمود: «به خدا سوگند كه هرگز همسرى بهتر از او نداشتم، او زمانى ايمان آورد كه مردم كافر بودند، و زمانى اموالش را در اختيار من گذاشت كه مردم همه از من بريده بودند»!.(11)

* * *


1 ـ «طبرسى» در «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 357، ذيل آيه مورد بحث ـ اين حديث به طرق ديگر نيز از «ام سلمه» به همين مضمون نيز نقل شده است (به «شواهد التنزيل» حاكم حسكانى، جلد 2، صفحه 56 به بعد مراجعه شود).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 357، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحه 31 به بعد.

4 ـ «درّ المنثور»، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ «شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحه 11.

6 ـ «شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحات 28 و 29.

7 ـ «درّ المنثور»، ذيل آيه مورد بحث.

8 ـ «شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحه 25.

9 ـ به جلد دوم «احقاق الحق» و پاورقى هاى آن مراجعه شود.

10 ـ به جلد دوم «شواهد التنزيل» از صفحه 10 تا 92 مراجعه شود.

11 ـ «استيعاب» و «صحيح بخارى» و «مسلم»، طبق نقل «المراجعات»، صفحه 229، نامه 72.

 

3 ـ آيا اراده الهى در اينجا تكوينى است يا تشريعى؟

در لابلاى تفسير آيه، اشاره اى به اين موضوع داشتيم كه «اراده» در جمله «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» اراده تكوينى است، نه تشريعى.

براى توضيح بيشتر، بايد يادآور شويم كه: منظور از اراده تشريعى، همان اوامر و نواهى الهى است، فى المثل، خداوند از ما نماز و روزه و حج و جهاد خواسته، اين اراده تشريعى است.

معلوم است اراده تشريعى به افعال ما تعلق مى گيرد، نه افعال خداوند، در حالى كه در آيه فوق، متعلق اراده، افعال خدا است، مى گويد: خدا اراده كرده است كه پليدى را از شما ببرد، بنابراين، چنين اراده اى بايد تكوينى باشد، و مربوط به خواست خداوند در عالم تكوين.

افزون بر اين، مسأله «اراده تشريعى» نسبت به پاكى و تقوا، انحصار به اهلبيت(عليهم السلام) ندارد; چرا كه خدا به همه دستور داده است: پاك باشند و با تقوا، و اين مزيتى براى آنها نخواهد بود; زيرا همه مكلفان مشمول اين فرمانند.

به هر حال، اين موضوع يعنى «اراده تشريعى» نه تنها با ظاهر آيه سازگار نيست كه با احاديث گذشته به هيچ وجه تناسبى ندارد، زيرا همه اين احاديث سخن از يك مزيت والا و ارزش مهم ويژه دارد كه مخصوص اهلبيت(عليهم السلام) است.

اين نيز مسلّم است كه «رجس» در اينجا به معنى پليدى ظاهرى نمى باشد، بلكه، اشاره به پليديهاى باطنى است و اطلاق اين كلمه، هرگونه انحصار و محدوديت را در شرك، كفر و اعمال منافى عفت و مانند آن نفى مى كند، و همه گناهان و آلودگيهاى عقيدتى و اخلاقى و عملى را شامل مى شود.

نكته ديگرى كه، بايد به دقت متوجه آن بود اين است كه: اراده تكوينى كه به معنى خلقت و آفرينش است، در اينجا به معنى مقتضى است نه علت تامه، تا موجب جبر و سلب اختيار گردد.

توضيح اين كه: مقام عصمت، به معنى يك حالت تقواى الهى است كه به امداد پروردگار، در پيامبران و امامان ايجاد مى شود اما با وجود اين حالت، چنان نيست كه آنها نتوانند گناه كنند، بلكه قدرت اين كار را دارند، و با اختيار خود از گناه چشم مى پوشند.

درست همانندِ يك طبيب بسيار آگاه كه هرگز يك ماده بسيار سمى را كه خطرات جدى آن را مى داند نمى خورد، با اين كه قدرت بر اين كار دارد، اما آگاهيها و مبادى فكرى و روحى او سبب مى شود كه با ميل و اراده خود از اين كار چشم بپوشد.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه: اين تقواى الهى موهبت ويژه اى است كه به پيغمبران داده شده، نه به ديگران، ولى بايد توجه داشت كه خداوند اين امتياز را به خاطر مسئوليت سنگين رهبرى به آنها داده.

بنابراين، امتيازى است كه بهره آن عايد همگان مى شود و اين عين عدالت است، درست مانند امتياز خاصى كه خداوند به پرده هاى ظريف و بسيار حساس چشم داده كه تمام بدن از آن بهره مى گيرد.

از اين گذشته، به همان نسبت كه پيامبران امتياز دارند و مشمول مواهب الهى هستند، مسئوليتشان نيز سنگين است و يك ترك اولاى آنها معادل يك گناه بزرگ افراد عادى است، و اين مشخص كننده خط عدالت است.

نتيجه اين كه: اين اراده يك اراده تكوينى است در سر حد يك مقتضى (نه علت تامه) و در عين حال نه موجب جبر است و نه سلب مزيت و افتخار.

* * *

4 ـ جاهليت قرن بيستم!

همان گونه كه اشاره شد، جمعى از مفسران در تفسير «الجاهلية الاولى» در آيات مورد بحث، گرفتار شك و ترديد شدند، گوئى نتوانستند باور كنند كه بعد از ظهور اسلام، نوعى ديگر جاهليت در جهان پا به عرصه وجود خواهد گذاشت كه جاهليت عرب قبل از اسلام در مقابل آن، موضوع كم اهميتى خواهد بود.

ولى امروز، اين امر براى ما كه شاهد مظاهر جاهليت وحشتناك قرن بيستم هستيم، كاملاً حل شده است، و بايد آن را به حساب يكى از پيشگوئيهاى اعجاز آميز قرآن مجيد گذارد.

اگر عرب در عصر جاهليت اولى، جنگ و غارتگرى داشت، و فى المثل چندين بار، «بازار عكاظ» صحنه خونريزيهاى احمقانه گرديد كه چند تن كشته شدند، در جاهليت عصر ما جنگهاى جهانى رخ مى دهد كه گاه بيست مليون نفر در آن قربانى و بيش از آن مجروح و ناقص الخلقه مى شوند!

اگر در جاهليت عرب، زنان، «تبرج به زينت» مى كردند، و روسرى هاى خود را كنار مى زدند، به گونه اى كه مقدارى از سينه و گلو و گردنبند و گوشواره آنها نمايان مى گشت، در عصر ما كلوپهائى تشكيل مى شود به نام كلوپ برهنگان (كه نمونه آن در انگلستان معروف است) كه با نهايت معذرت افراد در آن برهنه مادرزاد مى شوند، رسوائيهاى پلاژهاى كنار دريا، استخرها و حتى معابر عمومى نگفتنى است.

اگر در جاهليت عرب، «زنان آلوده ذوات الاعلام» بودند كه پرچم بر در خانه خود مى زدند، تا افراد را به سوى خود دعوت كنند!، در جاهليت قرن ما افرادى هستند كه در روزنامه هاى مخصوص مطالبى را در اين زمينه مطرح مى كنند، كه قلم از ذكر آن جداً شرم دارد، و جاهليت عرب، بر آن صد شرف دارد.

خلاصه، چه گوئيم از وضع مفاسدى كه در تمدن مادى ماشينى منهاى ايمان عصر ما وجود دارد، كه ناگفتنش بهتر است، و نبايد اين تفسير را با آن آلوده كرد.

آنچه گفتيم، فقط مشتى از خروار، براى نشان دادن زندگى كسانى بود كه از خدا فاصله مى گيرند، و با داشتن هزاران دانشگاه و مراكز علمى و دانشمندان معروف، در منجلاب فساد غوطهور مى شوند، و حتى گاهى همين مراكز علمى و دانشمندانشان در اختيار همان فجايع و مفاسد قرار مى گيرند.

* * *

 35إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصّادِقِينَ وَ الصّادِقاتِ وَ الصّابِرِينَ وَ الصّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصّائِمِينَ وَ الصّائِماتِ وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذّاكِرِينَ اللّهَ كَثِيراً وَ الذّاكِراتِ أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً

 

ترجمه:

35 ـ به يقين مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان با ايمان و زنان با ايمان، مردان مطيع فرمان خدا و زنان مطيع فرمان خدا، مردان راستگو و زنان راستگو، مردان صابر و شكيبا و زنان صابر و شكيبا، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان انفاق كننده و زنان انفاق كننده، مردان روزه دار و زنان روزه دار، مردان پاكدامن و زنان پاكدامن، و مردانى كه بسيار به ياد خدا هستند و زنانى كه بسيار ياد خدا مى كنند، خداوند براى همه آنان مغفرت و پاداش عظيمى فراهم ساخته است.

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران گفته اند: هنگامى كه «اسماء بنت عميس» همسر «جعفر بن ابيطالب» با شوهرش از «حبشه» بازگشت، به ديدن همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، يكى از نخستين سؤالاتى كه مطرح كرد، اين بود: آيا چيزى از آيات قرآن درباره زنان نازل شده است؟ آنها در پاسخ گفتند: نه!.

«اسماء» به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده عرض كرد: «اى رسول خدا، جنس زن گرفتار خسران و زيان است»!، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «چرا»؟

عرض كرد: «به خاطر اين كه در اسلام و قرآن فضيلتى درباره آنها همانند مردان نيامده است».

اينجا بود كه آيه فوق نازل شد (و به آنها اطمينان داد كه زن و مرد در پيشگاه خدا از نظر قرب و منزلت يكسانند، مهم آنست كه از نظر اعتقاد و عمل و اخلاق اسلامى واجد فضيلت باشند).

* * *

تفسير:

شخصيت و ارزش مقام زن در اسلام

به دنبال بحثهائى كه درباره وظائف همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيات گذشته ذكر شد، در آيه مورد بحث، سخنى جامع و پر محتوا درباره همه زنان و مردان و صفات برجسته آنها، بيان شده است، و ضمن بر شمردن ده وصف از اوصاف اعتقادى و اخلاقى و عملى آنان، پاداش عظيم آنها را در پايان آيه بر شمرده است.

بخشى از اين اوصاف دهگانه از مراحل ايمان سخن مى گويد (اقرار به زبان، تصديق به قلب و جنان، و عمل به اركان).

قسمت ديگرى، پيرامون كنترل زبان و شكم و شهوت جنسى كه سه عامل سرنوشت ساز در زندگى و اخلاق انسان ها مى باشد بحث مى كند.

و در بخش ديگرى از مسأله حمايت از محرومان و ايستادگى در برابر حوادث سخت و سنگين، يعنى صبر، كه ريشه ايمان است و سرانجام از عامل تداوم اين صفات، يعنى ذكر پروردگار، سخن به ميان مى آورد.

مى گويد: «مردان مسلمان و زنان مسلمان» (إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ).

«و مردان مؤمن و زنان مؤمنه» (وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ).

«و مردانى كه مطيع فرمان خدا هستند و زنانى كه از فرمان حق اطاعت مى كنند» (وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ).

گرچه بعضى از مفسران، «اسلام» و «ايمان» را در آيه فوق به يك معنى گرفته اند، ولى اين تكرار نشان مى دهد، منظور از آنها دو چيز متفاوت است، و اشاره به همان مطلبى است كه در آيه 14 سوره «حجرات» آمده: قالَتِ الأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ: «اعراب گفتند: ما ايمان آورده ايم، بگو: هنوز ايمان نياورده ايد، بلكه بگوئيد اسلام آورده ايم، و ايمان هنوز در اعماق قلب شما نفوذ نكرده است»!.

اشاره به اين كه، «اسلام» همان اقرار به زبان است كه انسان را در صف مسلمين قرار مى دهد، و مشمول احكام آنها مى كند، ولى «ايمان»، تصديق به قلب و دل است.

در روايات اسلامى نيز به همين تفاوت اشاره شده است.

در روايتى چنين مى خوانيم: «يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) درباره «اسلام» و «ايمان» از آن حضرت سؤال كرد پرسيد: آيا اينها با هم مختلفند؟ امام در پاسخ فرمود: آرى، ايمان با اسلام همراه است، اما اسلام ممكن است همراه ايمان نباشد».

او توضيح بيشتر خواست امام(عليه السلام) فرمود: الإِسْلامُ شَهَادَةُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ التَّصْدِيقُ بِرَسُولِ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) بِهِ حُقِنَتِ الدِّمَاءُ، وَ عَلَيْهِ جَرَتِ الْمَنَاكِحُ وَ الْمَوَارِيثُ، وَ عَلَى ظَاهِرِهِ جَمَاعَةُ النَّاسِ، وَ الإِيمَانُ الْهُدَى وَ مَا يَثْبُتُ فِي الْقُلُوبِ مِنْ صِفَةِ الإِسْلَامِ، وَ مَا ظَهَرَ مِنَ الْعَمَلِ بِهِ: «اسلام شهادت به توحيد و تصديق به رسالت پيامبر است، هر كس اقرار به اين دو كند جانش (در پناه حكومت اسلامى) محفوظ خواهد بود، و ازدواج مسلمانان با او جايز، و مى تواند از مسلمين ارث ببرد، و گروهى از مردم مشمول همين ظاهر اسلامند، اما «ايمان» نور هدايت و حقيقتى است كه در دل، از وصف اسلام جاى مى گيرد، و اعمالى است كه به دنبال آن مى آيد».(1)

«قانِت» از ماده «قنوت» چنان كه قبلاً هم گفته ايم، به معنى اطاعت توأم با خضوع است، اطاعتى كه از ايمان و اعتقاد سر زند، و اين اشاره به جنبه هاى عملى و آثار ايمان مى باشد.

سپس، به يكى ديگر از مهمترين صفات مؤمنان راستين، يعنى حفظ زبان پرداخته مى گويد: «و مردان راستگو و زنان راستگو» (وَ الصّادِقِينَ وَ الصّادِقاتِ).

از روايات اسلامى استفاده مى شود كه: استقامت و درستى ايمان انسان، به استقامت و درستى زبان او است: لايَسْتَقِيْمُ اِيْمانُ امْرِء حَتّى يَسْتَقِيْمَ قَلْبُهُ، وَ لايَسْتَقِيْمُ قَلْبُهُ حَتّى يَسْتَقِيْمَ لِسانُهُ: «ايمان انسان به درستى نمى گرايد تا قلبش درست شود، و قلبش درست نمى شود تا زبانش درست شود»!.(2)

و از آنجا كه ريشه ايمان، صبر و شكيبائى در مقابل مشكلات است، و نقش آن در معنويات انسان، همچون نقش «سر» است در برابر «تن»، پنجمين وصف آنها را اين گونه بازگو مى كند: «و مردان صابر و شكيبا و زنان صابر و شكيبا» (وَ الصّابِرِينَ وَ الصّابِراتِ).

از طرفى مى دانيم، يكى از بدترين آفات اخلاقى، كبر و غرور و حبّ جاه است، و نقطه مقابل آن «خشوع»، لذا در ششمين توصيف مى فرمايد: «و مردان با خشوع و زنان با خشوع» (وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ).

گذشته از حبّ جاه، حبّ مال، نيز آفت بزرگى است، و اسارت در چنگال آن ، اسارتى است دردناك، و نقطه مقابل آن انفاق و كمك كردن به نيازمندان است، لذا در هفتمين توصيف مى گويد: «و مردان انفاق گر و زنان انفاق كننده» (وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ).

گفتيم، سه چيز است كه اگر انسان از شر آن در امان بماند، از بسيارى از شرور و آفات اخلاقى در امان است، زبان و شكم و شهوت جنسى، به قسمت اول در چهارمين توصيف اشاره شد، اما به قسمت دوم و سوم در هشتمين و نهمين وصف مؤمنان راستين اشاره كرده، مى گويد: «و مردانى كه روزه مى دارند و زنانى كه روزه مى دارند» (وَ الصّائِمِينَ وَ الصّائِماتِ).

«و مردانى كه دامان خود را از آلودگى به بى عفتى حفظ مى كنند، و زنانى كه عفيف و پاكند» (وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ).

سرانجام به دهمين و آخرين صفت كه تداوم تمام اوصاف پيشين، به آن بستگى دارد پرداخته مى گويد: «و مردانى كه بسيار به ياد خدا هستند، و زنانى كه بسيار ياد خدا مى كنند» (وَ الذّاكِرِينَ اللّهَ كَثِيراً وَ الذّاكِراتِ).

آرى، آنها با ياد خدا در هر حال و در هر شرايط، پرده هاى غفلت و بى خبرى را از قلب خود كنار مى زنند، وسوسه ها و همزات شياطين را دور مى سازند و اگر لغزشى از آنان سر زده، فوراً در مقام جبران بر مى آيند، تا از صراط مستقيم الهى فاصله نگيرند.

در اين كه منظور از «ذكر كثير» چيست؟ در روايات اسلامى و كلمات مفسرين، تفسيرهاى گوناگونى ذكر شده كه ظاهراً همه از قبيل ذكر مصداق است و مفهوم وسيع اين كلمه، شامل همه آنها مى شود.

از جمله در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: إِذَا أَيْقَظَ الرَّجُلُ أَهْلَهُ مِنَ اللَّيْلِ فَتَوَضَّئا وَ صَلَّيا، كُتِبَا مِنَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكِرَاتِ: «هنگامى كه مرد همسرش را شبانگاه بيدار كند و هر دو وضو بگيرند و نماز (شب) بخوانند از مردان و زنانى خواهند بود كه بسيار ياد خدا مى كنند».(3)

و در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «هر كس تسبيح فاطمه زهراء(عليها السلام)را در شب بگويد، مشمول اين آيه است».(4)

بعضى از مفسران گفته اند: «ذكر كثير» آن است كه در حال قيام و قعود و به هنگامى كه به بستر مى رود ياد خدا كند.

اما به هر حال، ذكر نشانه فكر است، و فكر مقدمه عمل، هدف، هرگز ذكر خالى از فكر و عمل نيست.

در پايان آيه، پاداش بزرگ اين گروه از مردان و زنانى را كه داراى ويژگيهاى دهگانه فوق هستند چنين بيان مى كند: «خداوند براى آنها مغفرت و پاداش عظيمى فراهم ساخته است» (أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً).

نخست با آب مغفرت گناهان آنها را كه موجب آلودگى روح و جان آنها است مى شويد، سپس، پاداش عظيمى كه عظمتش را جز او كسى نمى داند در اختيارشان مى نهد، در واقع يكى از اين دو، جنبه نفى ناملايمات دارد و ديگر، جلب ملايمات.

تعبير به «أَجْراً» خود دليل بر عظمت آن است، و توصيف آن با وصف «عظيم» تأكيدى بر اين عظمت است، و مطلق بودن اين عظمت، دليل ديگرى است بر وسعت دامنه آن، بديهى است چيزى را كه خداوند بزرگ، بزرگ بشمرد فوق العاده عظمت دارد.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه جمله «أَعَدَّ» (آماده كرده است) با فعل ماضى، بيانى است براى قطعى بودن اين اجر و پاداش و عدم وجود تخلف، و يا اشاره اى به اين كه بهشت و نعمت هايش از هم اكنون براى مؤمنان آماده است.

* * *


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 21، باب ان الايمان يشرك الاسلام.

2 ـ «محجة البيضاء»، جلد 5، صفحه 193.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 358، و تفسير «قرطبى»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 358.

 

نكته:

مساوات مرد و زن در پيشگاه خدا

گاه، بعضى چنين تصور مى كنند كه: اسلام كفه سنگين شخصيت را براى مردان قرار داده، و زنان در برنامه اسلام، چندان جائى ندارند، شايد منشأ اشتباه آنها پاره اى از تفاوتهاى حقوقى است كه هر كدام دليل و فلسفه خاصى دارد.

ولى، بدون شك قطع نظر از اين گونه تفاوتها كه ارتباط با موقعيت اجتماعى و شرائط طبيعى آنها دارد هيچگونه فرقى از نظر جنبه هاى انسانى و مقامات معنوى ميان زن و مرد در برنامه هاى اسلام وجود ندارد.

آيه فوق، دليل روشنى براى اين واقعيت است زيرا به هنگام بيان ويژگيهاى مؤمنان، و اساسى ترين مسائل اعتقادى، و اخلاقى، و عملى، زن و مرد را در كنار يكديگر، همچون دو كفه يك ترازو، قرار مى دهد، و براى هر دو پاداشى يكسان، بدون كمترين تفاوت قائل مى شود.

به تعبير ديگر، تفاوت جسمى مرد و زن را همچون تفاوت روحى آنها نمى توان انكار كرد، و بديهى است كه اين تفاوت، براى ادامه نظام جامعه انسانى ضرورى است و آثار و پيامدهائى در بعضى از قوانين حقوقى زن و مرد ايجاد مى كند، ولى اسلام هرگز شخصيت انسانى زن را ـ همچون جمعى از روحانيين مسيحى در قرون پيشين ـ زير سؤال نمى برد، كه آيا زن واقعاً انسان است و آيا روح انسانى دارد يا نه؟!، نه تنها زير سؤال نمى برد بلكه هيچگونه تفاوتى از نظر روح انسانى در ميان اين دو قائل نيست، لذا در سوره «نحل» آيه 97 مى خوانيم: مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ:

«هر كس عمل صالح كند، خواه مرد باشد، خواه زن، در حالى كه ايمان داشته باشد، ما او را زنده مى كنيم و حيات پاكيزه اى به او مى بخشيم و پاداش وى را به بهترين اعمالى كه انجام مى داده، مى دهيم».

اسلام براى زن، همان استقلال اقتصادى را قائل شده كه براى مرد (بر خلاف بسيارى از قوانين دنياى گذشته و حتى امروز كه براى زن مطلقا استقلال اقتصادى قائل نيستند).

به همين دليل، در «علم رجال» اسلامى، به بخش خاصى مربوط به زنان دانشمندى كه در صف روات و فقهاء بودند، برخورد مى كنيم كه از آنها به عنوان شخصيت هائى فراموش ناشدنى ياد كرده است.

اگر به تاريخ عرب قبل از اسلام باز گرديم و وضع زنان را در آن جامعه بررسى كنيم كه چگونه از ابتدائى ترين حقوق انسانى محروم بودند، و حتى گاهى حق حيات براى آنها قائل نمى شدند، و پس از تولد آنها را زنده به گور مى كردند، و نيز اگر به وضع زن در دنياى امروز كه به صورت عروسك بلا اراده اى در دست گروهى از انسان نماهاى مدعى تمدن، در آمده بنگريم تصديق خواهيم كرد كه اسلام چه خدمت بزرگى به جنس زن كرده، و چه حق عظيمى بر آنها دارد؟!.(1)

* * *

 

 

36وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً

37وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النّاسَ وَ اللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً

38ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَج فِيما فَرَضَ اللّهُ لَهُ سُنَّةَ اللّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

 

ترجمه:

36 ـ هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد; و هر كس نافرمانى خدا و رسولش را كند، به گمراهى آشكارى گرفتار شده است!

37 ـ (به خاطر بياور) زمانى را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى به =] فرزند خوانده ات «زيد»[ مى گفتى: «همسرت را نگاه دار و از خدا بپرهيز»! و در دل چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى كند; و از مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى! هنگامى كه زيد نيازش را از آن زن به سر آورد (و از او جدا شد) ما او را به همسرى تو در آورديم تا مشكلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخوانده هايشان ـ هنگامى كه طلاق گيرند ـ نباشد; و فرمان خدا انجام شدنى است (و سنت غلط تحريم اين زنان بايد شكسته شود).

38 ـ هيچگونه منعى بر پيامبر در آنچه خدا بر او واجب كرده نيست، اين سنت الهى در مورد كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى بوده; و فرمان خدا روى حساب و برنامه دقيقى است!

 

شأن نزول:

آيات فوق ـ به گفته غالب مفسران و مورخان اسلامى ـ در مورد داستان ازدواج «زينب بنت جحش» (دختر عمه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)) با «زيد بن حارثه» برده آزاد شده پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده است.

ماجرا از اين قرار بود كه: قبل از زمان بعثت و بعد از آن كه «خديجه» با پيامبر(صلى الله عليه وآله) ازدواج كرد، «خديجه» برده اى به نام «زيد» خريدارى نمود كه بعداً آن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بخشيد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را آزاد فرمود، و چون طائفه اش او را از خود راندند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نام «فرزند خود» بر او نهاد و به اصطلاح او را «تَبَنِّى» كرد.

بعد از ظهور اسلام «زيد» مسلمانى مخلص و پيشتاز شد، و موقعيت ممتازى در اسلام پيدا كرد، و چنان كه مى دانيم سرانجام يكى از فرماندهان لشكر اسلام در جنگ «موته» شد كه در همان جنگ شربت شهادت نوشيد.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) تصميم گرفت، براى «زيد» همسرى برگزيند از «زينب بنت جحش» كه دختر «اميه» دختر «عبدالمطلب» (دختر عمّه اش) بود، براى او خواستگارى نمود «زينب» نخست چنين تصور مى كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى خواهد او را براى خود انتخاب كند، خوشحال شد و رضايت داد، ولى بعداً كه فهميد خواستگارى از او براى «زيد» است، سخت ناراحت شد و سر باز زد، برادرش كه «عبداللّه» نام داشت او نيز با اين امر به سختى مخالفت نمود.

در اينجا بود كه نخستين آيه از آيات مورد بحث نازل شد، و به امثال «زينب» و «عبداللّه» هشدار داد كه، آنها نمى توانند هنگامى كه خدا و پيامبرش كارى را لازم مى دانند، مخالفت كنند، آنها اين مسأله را كه شنيدند در برابر فرمان خدا تسليم شدند (البته چنان كه خواهيم ديد اين ازدواج، ازدواج ساده اى نبود و مقدمه اى بود براى شكستن يك سنت غلط جاهلى، زيرا در عصر جاهليت هيچ زن با شخصيت و سرشناسى حاضر نبود، با برده اى ازدواج كند، هر چند داراى ارزشهاى والاى انسانى باشد).

اما اين ازدواج ديرى نپائيد و بر اثر ناسازگاريهاى اخلاقى ميان طرفين، منجر به طلاق شد، هر چند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اصرار داشت كه اين طلاق رخ ندهد اما رخ داد.

سپس، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) براى جبران اين شكستِ «زينب» در ازدواج، او را به فرمان خدا به همسرى خود برگزيد، و اين قضيه در اينجا خاتمه يافت، ولى گفتگوهاى ديگرى در ميان مردم پديد آمد كه قرآن با بعضى از آيات مورد بحث آنها را بر چيد كه شرح آن به خواست خدا خواهد آمد.(2)

* * *

 


1 ـ بحث ديگرى در اين زمينه در جلد دوم، صفحه 112، ذيل آيه 228 «بقره» داشته ايم و نيز در جلد يازدهم، صفحه 391، ذيل آيه 97 از سوره «نحل» بحث ديگرى آمده است.

2 ـ اقتباس از تفسير «مجمع البيان» و تفسير «قرطبى» و «الميزان» و تفسير «فخر رازى» و «فى ظلال» و تفسيرهاى ديگر ذيل آيات مورد بحث، و همچنين «سيره ابن هشام»، جلد اول، صفحه 264 و «كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحه 177.

 
تفسير:

سنت شكنى بزرگ

مى دانيم، روح اسلام «تسليم» است، آن هم «تسليم بى قيد و شرط در برابر فرمان خدا» اين معنى در آيات مختلفى از قرآن با عبارات گوناگون منعكس شده است، از جمله آيه فوق است كه مى فرمايد: «هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد، هنگامى كه خدا و پيامبرش مطلبى را لازم بدانند اختيارى از خود در برابر فرمان خدا داشته باشند» (وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ).

آنها بايد اراده خود را تابع اراده حق كنند، همان گونه كه سر تا پاى وجودشان وابسته به او است.

«قَضى» در اينجا به معنى «قضاى تشريعى» و قانون و فرمان و داورى است و بديهى است كه نه خدا نيازى به اطاعت و تسليم مردم دارد، و نه پيامبر چشم داشتى، در حقيقت، مصالح خود آنها است كه گاهى بر اثر محدود بودن آگاهيشان از آن با خبر نمى شوند، ولى خدا مى داند، و به پيامبرش دستور مى دهد.

اين درست، به آن مى ماند كه: يك طبيب ماهر به بيمار مى گويد، در صورتى به درمان تو مى پردازم كه در برابر دستوراتم تسليم محض شوى، و از خود اراده اى نداشته باشى، اين نهايت دلسوزى طبيب را نسبت به بيمار نشان مى دهد، و خدا از چنين طبيبى برتر و بالاتر است.

لذا، در پايان آيه، به همين نكته اشاره كرده مى فرمايد: «كسى كه نافرمانى خدا و پيامبرش را كند، گرفتار گمراهى آشكارى شده است» (وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً).

راه سعادت گم مى كند، و به بيراهه و بدبختى كشيده مى شود; چرا كه فرمان خداوند عالم، مهربان و فرستاده او را كه ضامن خير و سعادت او است ناديده گرفته و چه ضلالتى از اين آشكارتر؟!

* * *

سپس، به داستان معروف «زيد» و همسرش «زينب» كه يكى از مسائل حساس زندگانى پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است و ارتباط با مسأله همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در آيات پيشين گذشت، دارد، پرداخته چنين مى گويد: «به خاطر بياور زمانى را كه به آن كس كه، خداوند به او نعمت داده بود، و تو نيز به او نعمت بخشيده بودى مى گفتى: همسرت را نگاهدار و از خدا بپرهيز» (وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللّهَ).

منظور از نعمت خداوند، همان نعمت هدايت و ايمان است كه نصيب «زيد بن حارثه» كرده بود، و نعمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين بود كه، وى را آزاد كرد و همچون فرزند خويش گراميش داشت.

از اين آيه استفاده مى شود كه، ميان «زيد» و «زينب»، مشاجره اى در گرفته بود و اين مشاجره ادامه يافت و در آستانه جدائى و طلاق قرار گرفت، و با توجه به جمله «تَقُولُ» كه فعل مضارع است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) كراراً و مستمراً او را نصيحت مى كرد و از جدائى و طلاق باز مى داشت.

آيا اين مشاجره، به خاطر عدم توافق وضع اجتماعى «زينب» با «زيد» بود كه او از يك قبيله سرشناس و اين يك برده آزاد شده بود؟

يا به خاطر پاره اى از خشونتهاى اخلاقى «زيد»؟

و يا هيچكدام؟ بلكه توافق روحى و اخلاقى در ميان آن دو نبود; چرا كه گاه، ممكن است دو نفر خوب باشند، ولى از نظر فكر و سليقه اختلافاتى داشته باشند كه نتوانند به زندگى مشترك با هم ادامه دهند.

به هر حال، تا اينجا مسأله پيچيده اى نيست، بعد مى افزايد: «تو در دل چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى كند، و از مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى»! (وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النّاسَ وَ اللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ).

مفسران در اينجا سخنان فراوانى گفته اند و ناشى گرى بعضى از آنان در تعبيرات، بهانه هائى به دست دشمنان داده است، در حالى كه از قرائنى كه در خود آيه و شأن نزول آيات و تاريخ، وجود دارد، مفهوم اين آيه مطلب پيچيده اى نيست، زيرا:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در نظر داشت، كه اگر كار صلح ميان دو همسر به انجام نرسد و كارشان به طلاق و جدائى بيانجامد، براى جبران اين شكست كه دامنگير دختر عمه اش «زينب» شده ـ كه حتى برده اى آزاد شده او را طلاق داده، ـ وى را به همسرى خود برگزيند، ولى از اين بيم داشت كه از دو جهت مردم به او خرده گيرند و مخالفان پيرامون آن جنجال بر پا كنند.

نخست اين كه: «زيد» پسر خوانده پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و مطابق يك سنت جاهلى پسر خوانده، تمام احكام پسر را داشت، از جمله اين كه ازدواج با همسر مطلقه پسر خوانده را حرام مى پنداشتند.

ديگر اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) چگونه حاضر مى شود با همسر مطلقه برده آزاد شده اى ازدواج كند و اين دون شأن و مقام او است.

از بعضى از روايات اسلامى، به دست مى آيد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين تصميم را به فرمان خدا گرفته بود، و در قسمت بعد آيه نيز، قرينه اى بر اين معنى وجود دارد.

بنابراين، اين مسأله، يك مسأله اخلاقى و انسانى بود و نيز وسيله مؤثرى براى شكستن دو سنت غلط جاهلى (ازدواج با همسر مطلقه پسر خوانده، و ازدواج با همسر مطلقه يك غلام و برده آزاد شده).

مسلّم است كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبايد در اين مسائل از مردم بترسد، و از جوسازيها و سم پاشيها واهمه اى به خود راه دهد، ولى، به هر حال، طبيعى است انسان در اين گونه موارد ـ به خصوص كه پاى مسائل مربوط به انتخاب همسر در كار بوده باشد، ـ گرفتار ترس و وحشت شود، به خصوص اين كه: ممكن بود اين گفتگوها و جنجالها در روند پيشرفت هدف مقدس او، و گسترش اسلام اثر بگذارد، و افراد ضعيف الايمان را تحت تأثير قرار دهد، و شك و ترديد در دل آنها ايجاد كند.

لذا، در دنباله آيه، مى فرمايد: «هنگامى كه زيد حاجت خود را به پايان برد و او را رها كرد، ما او را به همسرى تو در آورديم، تا مشكلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخوانده هاى خود، ـ هنگامى كه از آنها طلاق بگيرند، ـ نباشد» (فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً).

و اين كارى بود كه مى بايست انجام بشود «و فرمان خدا انجام شدنى است» (وَ كانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً).

«أَدْعِياء» جمع «دَعِى» به معنى پسر خوانده و «وَطْر» به معنى نياز و حاجت مهم است، و انتخاب اين تعبير، در مورد طلاق و رهائى «زينب» در حقيقت به خاطر لطف بيان است كه با صراحت عنوان «طلاق» كه براى زنان و حتى مردان عيب است، مطرح نشود، گوئى اين دو به يكديگر نيازى داشته اند كه مدتى زندگى مشترك داشته باشند و جدائى آنها به خاطر پايان اين نياز، بوده است.

تعبير به «زَوَّجْناكَها» (او را به همسرى تو در آورديم) دليل بر اين است كه اين ازدواج يك ازدواج الهى بود، لذا، در تواريخ آمده است كه «زينب» بر ساير همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اين امر مباهات مى كرد، و مى گفت: زَوَّجَكُنَّ أَهْلُوكُنَّ وَ زَوَّجْنِى اللّهُ مِنَ السَّماءِ: «شما را خويشاوندانتان به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله)درآوردند، ولى مرا خداوند از آسمان به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) خدا درآورد».(1)

قابل توجه اين كه قرآن، براى رفع هرگونه ابهام، با صراحت تمام، هدف اصلى اين ازدواج را كه شكستن يك سنت جاهلى در زمينه خوددارى ازدواج با همسران مطلقه پسرخوانده ها بوده است، بيان مى دارد، و اين خود اشاره اى است به يك مسأله كلى كه ازدواجهاى متعدد پيامبر(صلى الله عليه وآله)، امر ساده اى نبود، بلكه هدفهائى را تعقيب مى كرد كه در سرنوشت مكتب او اثر داشت.

جمله «كانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً» اشاره به اين است كه: در اين گونه مسائل بايد قاطعيت به خرج داد، و كارى كه شدنى است بايد بشود; زيرا تسليم جنجالها شدن در مسائلى كه ارتباط با هدفهاى كلى و اساسى دارد بى معنى است.

با تفسير روشنى كه در مورد آيه فوق آورديم، معلوم مى شود: پيرايه هائى را كه دشمنان و يا دوستان نادان، خواسته اند به اين آيه ببندند كاملاً بى اساس است، و در بحث نكات توضيح بيشترى در اين زمينه، به خواست خدا، خواهيم داد.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، در تكميل بحثهاى گذشته چنين مى گويد: «هيچگونه سختى و حرجى بر پيامبر در آنچه خدا براى او واجب كرده است نيست» (ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَج فِيما فَرَضَ اللّهُ لَهُ).

آنجا كه خداوند فرمانى به او مى دهد، ملاحظه هيچ امرى در برابر آن جائز نيست، و بدون هيچ چون و چرا، بايد به مرحله اجرا در آيد.

رهبران آسمانى، هرگز نبايد در اجراى فرمانهاى الهى گوش به حرف اين و آن دهند، يا ملاحظه جوسازيهاى سياسى، و آداب و رسوم غلط حاكم بر محيط را كنند، چه بسا آن دستور، براى شكستن همين شرائط نادرست، و در هم كوبيدن بدعتهاى زشت و رسوا باشد.

آنها بايد، به مصداق «وَ لايَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم»(2) بدون خوف از سرزنشها و جنجالها، فرمان خدا را به كار بندند.

اصولاً، اگر ما بخواهيم بنشينيم تا براى اجراى فرمان حق، رضايت و خشنودى همه را جلب كنيم، چنين چيزى امكان پذير نيست، گروههائى هستند كه تنها هنگامى راضى مى شوند كه ما تسليم خواسته ها يا پيرو مكتب آنها شويم، چنان كه قرآن مى گويد: وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لاَ النَّصارى حَتّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ: «هرگز يهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد، تا از آئين آنها بى قيد و شرط پيروى كنى».(3)

و درباره آيه مورد بحث، مطلب چنين بود; زيرا ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با «زينب» ـ چنان كه گفتيم ـ در افكار عمومى مردم آن محيط، دو ايراد داشت: يكى ازدواج با «همسر مطلقه پسر خوانده» كه در نظر آنها همچون ازدواج با همسر پسر حقيقى بود، و اين بدعتى بود كه مى بايد در هم شكسته مى شد.

و ديگر ازدواج مرد با شخصيتى همچون پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همسر مطلقه يك برده آزاد شده، عيب و ننگ بود; چرا كه پيامبر را با يك برده هم رديف قرار مى داد، اين فرهنگ غلط نيز بايد برچيده شود، و ارزشهاى انسانى به جاى آن بنشيند، و «كفو» بودن دو همسر، تنها بر اساس ايمان و اسلام و تقوا استوار گردد.

اصولاً، سنت شكنى، و برچيدن آداب و رسوم خرافى، و غير انسانى همواره با سر و صدا توأم است، و پيامبران هرگز نبايد به اين سر و صداها اعتنا كنند.

لذا، در جمله بعد مى فرمايد: «اين سنت الهى در مورد پيامبران در امم پيشين نيز جارى بوده است» (سُنَّةَ اللّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ).

تنها تو نيستى كه گرفتار اين مشكلى، بلكه همه انبياء به هنگام شكستن سنتهاى غلط گرفتار اين ناراحتيها بوده اند.

مشكل بزرگ در اين قضيه، منحصر به شكستن اين دو سنت جاهلى نبود، بلكه، چون پاى ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان بود، اين امر مى توانست دستاويز ديگرى به دشمنان براى عيب جوئى بدهد كه شرح آن خواهد آمد.

و در پايان آيه، براى تثبيت قاطعيت در اين گونه مسائل بنيادى، مى فرمايد: «فرمان خدا همواره روى حساب و برنامه دقيقى است و بايد به مرحله اجرا در آيد» (وَ كانَ أَمْرُ اللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً).

تعبير به «قَدَراً مَقْدُوراً»، ممكن است اشاره، به حتمى بودن فرمان الهى باشد، و ممكن است ناظر به رعايت حكمت و مصلحت در آن، اما مناسبتر با مورد آيه اين است كه هر دو معنى از آن اراده شود، يعنى فرمان خدا هم روى حساب است و هم بى چون و چرا و لازم الاجرا است.

جالب اين كه: در تواريخ مى خوانيم: پيامبر اسلام در مورد ازدواج با «زينب» آن چنان دعوت عامى براى صرف غذا از مردم به عمل آورد، كه در مورد هيچ يك از همسرانش سابقه نداشت!.(4)

گويا با اين كار، مى خواست نشان دهد كه: به هيچ وجه مرعوب سنتهاى خرافى محيط نيست، بلكه به اجراى اين دستور الهى افتخار مى كند، به علاوه در نظر داشت، كه از اين راه آوازه شكستن اين سنت جاهلى را، به گوش همگان در سراسر جزيره عرب برساند.

* * *


1 ـ «كامل ابن اثير»، جلد 2، صفحه 177، قابل توجه است كه ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با زينب در سال پنجم هجرى واقع شد (همان مدرك).

2 ـ مائده، آيه 54.

3 ـ بقره، آيه 120.

4 ـ مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» چنين نقل مى كند: فَتَزَوَّجَها رَسُولُ اللّهِ9... وَ ما أَوْلَمَ عَلى اِمْرَئَة مِنْ نِسائِهِ ما أَوْلَمَ عَلَيْها، ذَبَحَ شاةً وَ أَطْعَمَ النّاسَ الْخُبْزَ وَ اللَّحْمَ، حَتّى امْتَدَّ النَّهارُ (مجمع البيان، جلد 8، صفحه 361).

 

نكته ها:

1 ـ افسانه هاى دروغين

داستان ازدواج پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با «زينب» با تمام صراحتى كه قرآن در اين مسأله، و هدف اين ازدواج به خرج داده، و آن را شكستن يك سنت جاهلى در ارتباط با ازدواج با همسر مطلقه فرزند خوانده، معرفى كرده باز مورد بهره بردارى سوء جمعى، از دشمنان اسلام گرديده است، آنها خواسته اند: از آن يك داستان عشقى بسازند كه ساحت قدس پيامبر را با آن آلوده كنند، و احاديث مشكوك و يا مجعولى را در اين زمينه دستاويز قرار داده اند.

از جمله اين كه، نوشته اند: هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى حال پرسى «زيد» به خانه او آمد، همين كه در را گشود، چشمش به جمال «زينب» افتاد، و گفت: سُبْحانَ اللّهِ خالِقُ النُّورِ تَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِيْنَ!: «منزه است خداوندى كه خالق نور است و جاويد و پر بركت است خدائى كه احسن الخالقين مى باشد»!

و اين جمله را دليلى بر علاقه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «زينب» گرفته اند.

در حالى كه، شواهد روشنى ـ قطع نظر از مسأله نبوت و عصمت ـ در دست است كه اين افسانه ها را تكذيب مى كند.

نخست اين كه: «زينب» دختر عمه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و در محيط خانوادگى تقريباً با او بزرگ شده بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) شخصاً او را براى «زيد» خواستگارى كرد، و اگر «زينب» جمال فوق العاده اى داشت و فرضاً جمال او جلب توجه حضرت را كرده بود، نه جمالش امر مخفى بود و نه ازدواج با او قبل از اين ماجرا، مشكلى داشت، بلكه با توجه به اين كه «زينب» هيچگونه تمايلى براى ازدواج با «زيد» نشان نمى داد، بلكه مخالفت خود را صريحاً بيان كرد، و كاملاً ترجيح مى داد همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) شود، به طورى كه وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خواستگارى او براى «زيد» رفت خوشحال شد; زيرا تصور مى كرد پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را براى خود خواستگارى مى كند، اما بعداً با نزول آيه قرآن و امر به تسليم در برابر فرمان خدا و پيامبر، تن به ازدواج با «زيد» داد.

با اين مقدمات، چه جاى اين توهم كه او از چگونگى و جمال و كمال «زينب» با خبر نباشد؟ و چه جاى اين توهم كه تمايل ازدواج با او را داشته باشد، و نتواند اقدام كند؟

ديگر اين كه: هنگامى كه «زيد» براى طلاق دادن همسرش «زينب» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مراجعه مى نمايد، حضرت بارها او را نصيحت مى كند و مانع اين طلاق مى شود، اين خود شاهد ديگرى بر نفى آن افسانه ها است.

از سوى ديگر، قرآن با صراحت هدف اين ازدواج را بيان كرده تا جائى براى گفتگوهاى ديگر نباشد.

از سوى چهارم، در آيات فوق خوانديم كه: خدا به پيامبر مى گويد: در ماجراى ازدواج با همسر مطلقه «زيد» جريانى وجود دارد كه از مردم مى ترسى در حالى كه بايد از خدا بترسى.

مسأله ترس از خدا نشان مى دهد كه: اين ازدواج به عنوان يك وظيفه انجام شده كه بايد به خاطر پروردگار، ملاحظات شخصى را كنار بگذارد، تا يك هدف مقدس الهى تأمين شود، هر چند به قيمت زخم زبان كوردلان، و افسانه بافى هاى منافقان در زمينه متهم ساختن پيامبر(صلى الله عليه وآله) تمام گردد، و اين بهاى سنگينى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مقابل اطاعت فرمان خدا، و شكستن يك سنت غلط پرداخت و هنوز هم مى پردازد!

اما در طول زندگى رهبران راستين، لحظاتى فرا مى رسد كه: بايد ايثار و فداكارى كنند، و خود را در معرض اتهام اين گونه افراد قرار دهند، تا هدفشان پياده شود.

آرى، اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز «زينب» را نديده بود، و نشناخته بود، و هرگز «زينب» تمايل با ازدواج او نداشت، و «زيد» نيز حاضر به طلاق دادن او نبود، (قطع نظر از مسأله نبوت و عصمت) جاى اين گفتگو و توهمات بود، ولى با توجه به نفى همه اين شرائط، ساختگى بودن اين افسانه ها روشن مى شود.

به علاوه، تاريخ زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هيچ وجه نشان نمى دهد كه او علاقه و تمايل خاصى نسبت به «زينب» داشت، بلكه همچون ساير همسران، بلكه شايد از جهاتى كمتر از بعضى همسران پيامبر بوده، و اين خود شاهد تاريخى ديگرى بر نفى آن افسانه ها است.

آخرين سخنى كه در اينجا اشاره به آن را لازم مى دانيم اين كه: ممكن است كسى بگويد: شكستن چنين سنت غلطى لازم بود، اما چه ضرورتى داشت كه شخص پيامبر اقدام به سنت شكنى كند، مى توانست مسأله را به صورت يك قانون بيان نمايد، و ديگران را تشويق به گرفتن همسر مطلقه پسر خوانده خود، كند.

ولى، بايد توجه داشت گاهى يك سنت جاهلى و غلط مخصوصاً مربوط به ازدواج با افرادى كه دون شأن انسان از نظر ظاهرى هستند، با سخن امكان پذير نيست، و مردم مى گويند اگر اين كار خوب بود، چرا خود او انجام نداد،؟ چرا او با همسر برده آزاد شده اى ازدواج نكرد؟! چرا او با همسر مطلقه فرزند خوانده اش عقد همسرى نبست؟!.

در اين گونه موارد، يك نمونه عملى به همه اين چراها پايان مى دهد. و به طور قاطع آن سنت غلط شكسته مى شود. گذشته از اين كه نفس اين عمل، يك نوع ايثار و فداكارى بود.

* * *

2 ـ تسليم در برابر حق، روح اسلام است

بدون شك، استقلال فكرى و روحى انسان، اجازه نمى دهد: بى قيد و شرط تسليم كسى شود; چرا كه او هم انسانى است مثل خودش، و ممكن است در مسائلى اشتباهاتى داشته باشد.

اما هنگامى كه مسأله به خداوند عالم و حكيم و پيامبرى كه از او سخن مى گويد، و به فرمان او گام بر مى دارد، مى رسد، تسليم مطلق نبودن دليل بر گمراهى است; چرا كه فرمانش كمترين خطا و اشتباهى ندارد.

و از اين گذشته، فرمان او حافظ منافع خود انسان است، و چيزى نيست كه به ذات پاك خدا برگردد، آيا ممكن است هيچ انسان عاقلى، با تشخيص اين حقيقت، مصالح خود را زير پا بگذارد؟

از همه اينها گذشته، ما از آن او هستيم، و هر چه داريم از او است، و جز تسليم در برابر او كارى نمى توانيم داشته باشيم.

لذا، در سراسر قرآن، آيات فراوانى ديده مى شود كه: به اين مسأله اشاره مى كند:

گاه، مى گويد: پيروان واقعى انبياء كسانى هستند كه در برابر حكم خدا و رسولش مى گويند: شنيديم و اطاعت كرديم (إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذا دُعُوا إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَنْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).(1)

و گاه، مى گويد: «سوگند به پروردگارت، آنها به حقيقت ايمان نمى رسند تا زمانى كه تو را در اختلافاتشان حَكَم سازند، و سپس در دل خود از داورى تو، كوچكترين ناراحتى نداشته باشند، و كاملاً تسليم شوند» (فَلا وَ رَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لايَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً).(2)

و در جاى ديگر مى گويد: «چه كسى آئينش بهتر است از آن كس كه با تمام وجود خود، تسليم پروردگار شده و نيكوكار است»؟ (وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ).(3)

اصولاً «اسلام» از ماده «تسليم» گرفته شده، و به همين حقيقت اشاره مى كند، بنابراين، هر انسانى به مقدار تسليمش در برابر حق از روح اسلام برخوردار است .

مردم در اين زمينه، چند گروهند:

گروهى تنها در مواردى تسليم فرمان حقند كه با منافعشان تطبيق كند، اينها در حقيقت مشركانى هستند كه نام «مسلم» بر خود گذارده اند، و كارشان تجزيه احكام الهى به مصداق «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نُكَفِّرُ بِبَعْض» است حتى در آنجا كه ايمان مى آورند، در حقيقت به منافعشان ايمان آورده اند، نه به حكم خدا!.

گروه ديگرى آنها هستند كه اراده و خواستشان تحت الشعاع اراده و خواست خدا است، و به هنگام تضاد منافع زود گذرشان با فرمان حق، از آن چشم مى پوشند و تسليم فرمان خدا مى شوند، اينها مؤمنان و مسلمانان راستينند.

گروه سومى از اين هم برترند، و اصولاً جز آنچه خدا اراده كند اراده اى ندارند، و جز آنچه او مى خواهد، خواسته اى در دل آنها نيست، آنها به جائى رسيده اند كه: فقط چيزى را دوست مى دارند كه او دوست دارد، و از چيزى متنفرند كه او نمى خواهد.

اينها خاصان و مخلصان و مقربان درگاه او هستند كه تمام وجودشان به رنگ توحيد در آمده و غرق محبت و محو جمال اويند.(4)

* * *

 39الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لايَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً

 

ترجمه:

39 ـ (پيامبران پيشين) كسانى بودند كه تبليغ رسالتهاى الهى مى كردند و (تنها) از او مى ترسيدند، و از هيچ كس جز خدا بيم نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابگر (و پاداش دهنده اعمال آنها) است!


1 ـ نور، آيه 51.

2 ـ نساء، آيه 65.

3 ـ نساء، آيه 125.

4 ـ بحث ديگرى در اين زمينه نيز در جلد سوم، صفحه 454، ذيل آيه 65 سوره «نساء» آورده ايم.

 

تفسير:

مبلغان راستين كيانند؟

نخستين آيه مورد بحث ـ به تناسب بحثى كه در آخرين آيه از آيات پيشين، درباره پيامبر گذشته بود ـ به يكى از مهمترين برنامه هاى عمومى انبياء اشاره كرده، مى فرمايد: «پيامبران پيشين كسانى بودند كه، تبليغ رسالتهاى الهى مى كردند و از او مى ترسيدند، و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند» (الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لايَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ).

تو نيز در تبليغ رسالتهاى پروردگار، نبايد كمترين وحشتى از كسى داشته باشى، هنگامى كه به تو دستور مى دهد: يك سنت غلط جاهلى را در زمينه ازدواج با همسر مطلقه فرزند خوانده، در هم بشكن، و با «زينب» همسر مطلقه «زيد» ازدواج كن، هرگز نبايد در انجام اين وظيفه، كمترين نگرانى از ناحيه گفتگوى اين و آن، به خود راه دهى كه اين سنتِ همگى پيامبران است.

اصولاً كار پيامبران در بسيارى از مراحل، شكستن اين گونه سنتها است و اگر بخواهند، كمترين ترس و وحشتى به خود راه بدهند، در انجام رسالت خود پيروز نخواهند شد، قاطعانه بايد پيش روند، حرفهاى ناموزون بدگويان را به جان خريدار شوند، و بى اعتنا به جوسازيها، و غوغاى عوام، و توطئه فاسدان و مفسدان، به برنامه هاى خود ادامه دهند; چرا كه همه حسابها به دست خدا است.

لذا، در پايان آيه، مى فرمايد: «همين بس كه خداوند حافظ اعمال بندگان و حسابگر و جزا دهنده آنها است» (وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً).

هم حساب ايثار و فداكارى پيامبران را در اين راه نگه مى دارد، و پاداش مى دهد و هم سخنان ناموزون و ياوه دشمنان را محاسبه و كيفر مى دهد.

در حقيقت، جمله «كَفى بِاللّهِ حَسِيباً» دليلى است، براى اين موضوع كه رهبران الهى، نبايد در ابلاغ رسالات خود، وحشتى داشته باشند، چون حسابگر زحمات آنها و پاداش دهنده خدا است.

* * *

نكته ها:

1 ـ منظور از «تبليغ» در اينجا، همان «ابلاغ» و رسانيدن است، و هنگامى كه ارتباط با «رسالات اللّه» پيدا كند، مفهومش اين مى شود كه، آنچه را خدا به عنوان وحى، به پيامبران تعليم كرده، به مردم تعليم كنند، و از طريق استدلال، انذار، بشارت، موعظه و اندرز در دلها نفوذ دهند.

* * *

2 ـ «خشيت» به معنى ترس توأم با تعظيم و احترام است، و از همين رو با «خوف» كه اين ويژگى در آن نيست، متفاوت است، و گاه، به معنى مطلق ترس نيز به كار مى رود.

در بعضى از مؤلفات محقق «طوسى» سخنى در تفاوت اين دو واژه آمده است كه در حقيقت ناظر به معنى عرفانى آن مى باشد، نه معنى لغوى آن مى گويد: «خشيت و خوف»، هر چند در لغت به يك معنى (يا نزديك به يك معنى) مى باشند، ولى در عرف صاحبدلان در ميان اين دو فرقى است، و آن اين كه: «خوف» به معنى ناراحتى درونى از مجازاتى است كه انسان به خاطر ارتكاب گناهان يا تقصير در طاعات، انتظار آن را دارد، و اين حالت براى اكثر مردم حاصل مى شود، هر چند مراتب آن بسيار متفاوت است، و مرتبه اعلاى آن جز براى گروه اندكى حاصل نمى شود.

اما «خشيت» حالتى است كه به هنگام درك عظمت خدا و هيبت او، و ترس از مهجور ماندن از انوار فيض او، براى انسانى حاصل مى شود، و اين حالتى است كه جز براى كسانى كه واقف به عظمت ذات پاك و مقام كبرياى او هستند و لذت قرب او را چشيده اند حاصل نمى گردد، و لذا در قرآن اين حالت را مخصوص بندگان عالم و آگاه شمرده و مى فرمايد: «اِنَّما يَخْشَى اللّهُ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء».(1)

* * *

3 ـ پاسخ به يك سؤال ـ ممكن است گفته شود: اين آيه با جمله اى كه در آيات قبل گذشت، تضاد دارد، چه اين كه: در اينجا مى گويد: پيامبران الهى تنها از خدا مى ترسند و از غير او ترس و واهمه اى ندارند، ولى، در آيات گذشته آمده بود: تو در دل خود چيزى را پنهان مى كردى كه خدا آشكار كرد، «و از مردم ترس داشتى در حالى كه بايد از خدا بترسى» (وَ تَخْشَى النّاسَ وَ اللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ).

ولى، با توجه به دو نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود:

نخست اين كه: اگر پيغمبر ترس و وحشتى داشت، به خاطر اين بود كه مبادا شكستن اين سنت، براى جمع زيادى قابل هضم و تحمل نباشد و به همين جهت در ايمان خود نسبت به مبانى اسلام متزلزل گردند، چنين خشيتى در حقيقت به «خشيت از خدا» باز مى گردد.

ديگر اين كه: پيامبران در تبليغ رسالت الهى، هرگز گرفتار ترس و وحشت از كسى نمى شوند، اما در مسائل زندگى شخصى و خصوصى، مانعى ندارد كه از يك موضوع خطرناك مانند زخم زبانهاى مردم، بيم داشته باشند، و يا همچون موسى(عليه السلام) به هنگامى كه عصا را افكند و اژدها شد، مطابق طبع بشرى بترسند، اين گونه ترس و وحشت، اگر افراطى نباشد، عيب و نقص نيست، و حتى شجاعترين افراد در زندگى خود، گاه با آن روبرو مى شوند، عيب و نقص آن است كه در زندگى اجتماعى در انجام وظيفه الهى، بترسد.

* * *


1 ـ «مجمع البحرين»، ماده «خشيت».

 

4 ـ آيا پيامبران تقيه مى كنند؟

جمعى از آيه فوق، استفاده كرده اند كه: براى انبياء هرگز تقيه كردن در ابلاغ رسالت جائز نيست; زيرا قرآن مى گويد: «وَ لايَخْشَوْنَ أَحَداً اِلاَّ اللّه».

ولى، بايد توجه داشت: «تقيه» انواعى دارد، تنها يك نوع از آن «تقيه خوفى» است كه طبق آيه فوق، در مورد دعوت انبياء و ابلاغ رسالت، منتفى است.

ولى تقيه، اقسام ديگرى نيز دارد، از جمله «تقيه تحبيبى» و «پوششى» است.

منظور از «تقيه تحبيبى»، آن است كه گاه، انسان براى جلب محبت طرف مقابل، عقيده خود را مكتوم مى دارد، تا بتواند نظر او را براى همكارى در اهداف مشترك جلب كند.

و منظور از «تقيه پوششى»، آن است كه گاه، براى رسيدن به هدف بايد نقشه ها و مقدمات را كتمان كند; چرا كه اگر برملا گردد، و دشمنان از آن آگاه شوند، ممكن است آن را خنثى كنند.

زندگى انبياء، مخصوصاً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پر است از اين گونه تقيه ها، زيرا مى دانيم در بسيارى از مواقع، هنگامى كه به سوى ميدان نبرد حركت مى كرد مقصد خود را مخفى مى داشت، نقشه هاى جنگى او كاملاً در خفا كشيده مى شد، و استتار، كه نوعى از تقيه است، در تمام مراحل اجرا مى گشت.

گاه، براى بيان حكمى از روش مرحله اى كه نوعى از تقيه است، استفاده مى كرد. فى المثل، مسأله «تحريم ربا» يا «شرب خمر» در يك مرحله بيان نشد، بلكه، به فرمان خدا در چندين مرحله صورت گرفت يعنى از مراحل سبكتر شروع شد، تا به حكم نهائى و اصلى رسيد.

به هر حال تقيه، معنى وسيعى دارد كه همان «پوشاندن واقعيتها براى پرهيز و اجتناب از به خطر افتادن هدفها است» و اين چيزى است كه در ميان همه عقلاى جهان، وجود دارد و رهبران الهى هم براى رسيدن به هدفهاى مقدسشان، در پاره اى از مراحل، آن را انجام مى دهند، چنان كه در داستان حضرت «ابراهيم»(عليه السلام) قهرمان توحيد، مى خوانيم: او مقصدش را از ماندن در شهر در آن روز كه بت پرستان براى مراسم عيد به خارج شهر مى رفتند، مكتوم داشت، تا از يك فرصت مناسب، براى در هم كوبيدن بتها استفاده كند.

و نيز «مؤمن آل فرعون»، براى اين كه: بتواند در مواقع حساس به موسى(عليه السلام)كمك كند، و او را از قتل نجات دهد، ايمان خود را مكتوم مى داشت. و به همين جهت، قرآن از او به عظمت ياد كرده، به هر حال، تنها تقيه خوفى است كه بر پيامبران مجاز نيست نه انواع ديگر تقيه.

گر چه سخن در اين زمينه، بسيار است اما با حديثى پر معنى و جامع از امام صادق(عليه السلام) اين بحث را پايان مى دهيم، امام(عليه السلام) فرمود: التَّقِيَّةُ مِنْ دِينِي وَ دِينِ آبَائِي، وَ لا دِيْنَ لِمَنْ لا تَقِيَّةَ لَهُ وَ التَّقِيَّةُ تُرْسُ اللّهِ فِى الأَرْضِ، لِأَنَّ مُؤْمِنَ آلِ فِرْعَوْنَ لَوْ أَظْهَرَ الإِسْلامَ لَقُتِلَ: «تقيه آئين من و آئين پدران من است، كسى كه تقيه ندارد، دين ندارد، تقيه سپر نيرومند پروردگار در زمين است، چرا كه اگر مؤمن آل فرعون ايمان خود را اظهار مى كرد، مسلماً كشته مى شد» (و رسالت او در حفظ آئين موسى به هنگام خطر انجام نمى شد).(1)

درباره تقيه بحث مشروحى در جلد يازدهم، صفحه 423 (ذيل آيه 106 سوره «نحل») داشته ايم.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 521، ذيل آيه 28 سوره «مؤمن».

 

5 ـ شرط پيروزى در تبليغات

آيه فوق دليل روشنى است بر اين كه شرط اساسى براى پيشرفت در مسائل تبليغاتى، قاطعيت و اخلاص و عدم وحشت از هيچ كس جز از خدا است.

آنها كه در برابر فرمانهاى الهى، خواسته هاى اين و آن و تمايلات بى رويه گروهها و جمعيتها را در نظر مى گيرند، و با توجيهاتى حق و عدالت را تحت الشعاع آن قرار مى دهند، هرگز نتيجه اساسى نخواهند گرفت، هيچ نعمتى برتر از نعمت هدايت نيست، و هيچ خدمتى برتر از اعطاء اين نعمت به انسانى نمى باشد، و به همين دليل، پاداش اين كار، برترين پاداشها است، لذا در حديثى از اميرمؤمنان(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مرا به سوى يمن فرستاد فرمود: با هيچ كس پيكار مكن، مگر آن كه قبلاً او را دعوت به سوى حق كنى، وَ ايْمُ اللَّهِ لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ عَلَى يَدَيْكَ رَجُلاً خَيْرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ وَ غَرَبَتْ: «به خدا سوگند اگر خداوند يك انسان را به دست تو هدايت كند براى تو بهتر است از تمام آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند».(1)

و باز به همين دليل است كه، مبلغان راستين بايد نه نيازى به مردم داشته باشند و نه ترسى از هيچ مقامى، كه آن «نياز» و اين «ترس» بر افكار و اراده آنها خواه و ناخواه، اثر مى گذارد.

يك مبلغ الهى، به مقتضاى: «وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيْباً» تنها به اين مى انديشد كه، حسابگر اعمال او خدا است، و پاداشش به دست او است، و همين آگاهى و عرفان به او، در اين راه پر نشيب و فراز مدد مى دهد.

* * *

40ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً

 

ترجمه:

40 ـ محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست; ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است; و خداوند به همه چيز آگاه است!


1 ـ «كافى»، طبق نقل «بحار الانوار»، جلد 21، صفحه 361.

 

تفسير:

مسأله خاتميت

اين آيه، آخرين سخنى است كه خداوند، در ارتباط با مسأله ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همسر مطلقه «زيد» براى شكستن يك سنت غلط جاهلى، بيان مى دارد، و جواب كوتاه و فشرده اى است به عنوان آخرين جواب، و ضمنا حقيقت مهم ديگرى را كه مسأله خاتميت است به تناسب خاصى در ذيل آن بيان مى كند.

نخست مى فرمايد: «محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبود» (ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ).

نه «زيد» و نه ديگرى، و اگر يك روز، نام پسر محمّد بر او گذاردند، اين تنها يك عادت و سنت بود كه با ورود اسلام و نزول قرآن بر چيده شد، نه يك رابطه طبيعى و خويشاوندى.

البته، پيامبر فرزندان حقيقى به نام «قاسم»، و «عبداللّه» ملقب به «طيب»، «طاهر» و «ابراهيم» داشت،(1) ولى طبق نقل مورخان، همه آنها قبل از بلوغ، چشم از جهان بستند، و لذا نام «رجال» (مردان) بر آنها اطلاق نشد.(2)

امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) كه آنها را فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواندند، گرچه به سنين بالا رسيدند، ولى به هنگام نزول اين آيه، هنوز كودك بودند، بنابراين، جمله «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ» كه به صورت فعل ماضى آمده است به طور قطع در آن هنگام در حق همه، صادق بوده است.

و اگر در بعضى از تعبيرات خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: أَنَا وَ عَلِىٌّ أَبَوا هذِهِ الأُمَّةِ: «من و على پدران اين امتيم»(3) مسلماً منظور پدر نسبى نبوده بلكه ابوت ناشى از تعليم و تربيت و رهبرى بوده است.

با اين حال، ازدواج با همسر مطلقه «زيد» كه قرآن فلسفه آن را صريحاً شكستن سنتهاى نادرست ذكر كرده، چيزى نبود كه باعث گفتگو در ميان اين و آن شود، و يا بخواهند آن را دستاويز براى مقاصد سوء خود كنند.

سپس مى افزايد: ارتباط پيامبر(صلى الله عليه وآله) با شما تنها از ناحيه رسالت و خاتميت مى باشد «او رسول اللّه و خاتم النبيين است» (وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ).

بنابراين، صدر آيه، ارتباط نسبى را به طور كلى قطع مى كند، و ذيل آيه، ارتباط معنوى ناشى از رسالت و خاتميت را، اثبات مى نمايد، و از اينجا پيوند صدر و ذيل روشن مى شود.

از اين گذشته، اشاره به اين حقيقت نيز دارد كه: در عين حال، علاقه او فوق علاقه يك پدر به فرزند است; چرا كه علاقه او، علاقه رسول به امت مى باشد، آن هم رسولى كه مى داند، بعد از او پيامبر ديگرى نخواهد آمد، و بايد آنچه مورد نياز امت است، تا دامنه قيامت براى آنها با دقت و با نهايت دلسوزى، پيش بينى كند.

و البته، خداوند عالم و آگاه، همه آنچه را در اين زمينه لازم بوده، در اختيار او گذارده، از اصول و فروع و كليات و جزئيات در تمام زمينه ها، و لذا در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند به هر چيز عالم و آگاه بوده و هست» (وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً).

اين نكته نيز، قابل توجه است كه، خاتم انبياء بودن، به معنى «خاتم المرسلين» بودن نيز هست، و اين كه: بعضى از دين سازان عصر ما، براى مخدوش كردن مسأله خاتميت، به اين معنى چسبيده اند كه: قرآن، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را خاتم انبياء شمرده، نه «خاتم رسولان»، اين يك اشتباه بزرگ است، چرا كه اگر كسى خاتم انبياء شد، به طريق اولى خاتم رسولان نيز هست; زيرا مرحله «رسالت» مرحله اى است فراتر از مرحله «نبوت» (دقت كنيد).

اين سخن، درست به اين مى ماند كه: بگوئيم: فلان كس در سرزمين «حجاز» نيست، چنين كسى مسلماً در «مكّه» نخواهد بود، اما اگر بگوئيم در «مكّه» نيست، ممكن است در نقطه ديگرى از «حجاز» باشد، بنابراين اگر پيامبر را «خاتم المرسلين» مى ناميد، ممكن بود «خاتم انبياء» نباشد، اما وقتى مى گويد او «خاتم انبياء» است، مسلماً «خاتم رسولان» نيز خواهد بود، و به تعبير مصطلح نسبت «نبى» و «رسول» نسبت «عموم و خصوص مطلق» است (باز هم دقت كنيد).

* * *


1 ـ به «اسد الغابة» و سائر كتب تاريخ و رجال مراجعه شود.

2 ـ تفسير «قرطبى» و تفسير «الميزان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 16، صفحه 95.

 

نكته ها:

1 ـ «خاتم» چيست؟

«خاتم» (بر وزن حاتم) آن گونه كه ارباب لغت گفته اند، به معنى چيزى است كه به وسيله آن پايان داده مى شود، و نيز به معنى چيزى آمده است كه با آن اوراق و مانند آن را مهر مى كنند.

در گذشته، و امروز اين امر معمول بوده و هست كه وقتى مى خواهند دَرِ نامه يا ظرف، يا خانه اى را ببندند و كسى آن را باز نكند، روى در، يا روى قفل آن ماده چسبنده اى مى گذارند، و روى آن مهرى مى زنند كه امروز از آن تعبير به «لاك و مُهر» مى شود.

و اين به صورتى است كه براى گشودن آن حتماً بايد «مُهر» و آن شىء چسبنده شكسته شود، «مُهرى» را كه بر اين گونه اشياء مى زنند «خاتم» مى گويند، و از آنجا كه در گذشته، گاهى از گِلهاى سفت و چسبنده براى اين مقصد استفاده مى كردند، لذا در متون بعضى از كتب معروف لغت، در معنى «خاتم» مى خوانيم: «ما يُوْضَعُ عَلَى الطِّيْنَة» (چيزى بر گل مى زنند).(1)

اينها همه، به خاطر آن است كه: اين كلمه از ريشه «ختم» به معنى «پايان» گرفته شده، و از آنجا كه اين كار (مهر زدن) در خاتمه و پايان قرار مى گيرد نام «خاتم» بر وسيله آن گذارده شده است.

و اگر مى بينيم، يكى از معانى «خاتم» انگشتر است، آن نيز به خاطر همين است كه نقش مهرها را معمولاً روى انگشترهايشان مى كندند، و به وسيله انگشتر، نامه ها را مهر مى كردند، لذا در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه هدى(عليهم السلام) و شخصيتهاى ديگر از جمله مسائلى كه مطرح مى شود، نقش خاتم آنها است.

مرحوم «كلينى» در «كافى» از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل مى كند: اِنَّ خاتَمَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) كانَ مِنْ فِضَّة نَقْشُهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): «انگشتر پيامبر از نقره بود و نقش آن محمّد رسول اللّه بود».(2)

در بعضى از تواريخ آمده است: يكى از حوادث سال ششم هجرى اين بود كه پيامبر، انگشتر نقش دارى براى خود انتخاب فرمود، و اين به خاطر آن بود كه: به او عرض كردند: پادشاهان، نامه هاى بدون «مُهر» را نمى خوانند.(3)

در كتاب «طبقات» نيز آمده است: هنگامى كه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) تصميم گرفت دعوت خود را گسترش دهد، و به پادشاهان و سلاطين روى زمين نامه بنويسد، دستور داد: انگشترى برايش ساختند كه، روى آن «محمّد رسول اللّه» حك شده بود، و نامه هاى خود را با آن مهر مى كرد.(4)

با اين بيان، به خوبى روشن مى شود كه «خاتم» گر چه امروز به انگشتر تزيينى نيز اطلاق مى شود، ولى ريشه اصلى آن، از «ختم» به معنى «پايان» گرفته شده است و در آن روز، به انگشترى هائى مى گفتند كه: با آن نامه ها را مهر مى كردند.

به علاوه، اين ماده در قرآن مجيد در موارد متعددى به كار، رفته، و در همه جا به معنى پايان دادن و مهر نهادن است، مانند: اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ: «امروز ـ روز قيامت ـ مهر بر دهانشان مى نهيم و دستهاى آنها با ما سخن مى گويد».(5)

و نيز در جائى ديگر مى خوانيم: خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ: «خداوند بر دلها و گوشهاى آنها (منافقان) مهر نهاده (به گونه اى كه هيچ حقيقتى در آن نفوذ نمى كند) و بر چشمهاى آنها پرده اى است»(6).

از اينجا، معلوم مى شود، آنها كه در دلالت آيه مورد بحث بر خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و پايان گرفتن سلسله انبياء، به وسيله او، وسوسه كرده اند، به كلى از معنى اين واژه بى اطلاع بوده اند، و يا خود را به بى اطلاعى زده اند، و گرنه، هر كس كمترين اطلاعى از ادبيات عرب داشته باشد، مى داند كلمه «خاتم النبيين» به وضوح دلالت بر معنى خاتميت دارد.

وانگهى اگر غير از اين تفسير، براى آيه گفته شود، مفهوم سبك و بچه گانه اى پيدا خواهد كرد، مثل اين كه بگوئيم: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) انگشترى پيامبران بود يعنى زينت پيامبران محسوب مى شد، زيرا مى دانيم انگشتر يك ابزار ساده براى انسان است، و هرگز در رديف خود انسان نخواهد بود، و اگر آيه را چنين تفسير كنيم، مقام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را فوق العاده تنزل داده ايم، گذشته از اين كه، با معنى لغوى سازگار نيست. لذا، اين واژه، در تمام قرآن (در 8 مورد) كه اين ماده به كار رفته، همه جا به معنى «پايان دادن و مهر نهادن» آمده است.

* * *


1 ـ «لسان العرب» و «قاموس اللغة»، ماده «ختم» (الخاتَمُ ما يُوْضَعُ عَلَى الطِّيْنَة).

2 ـ اين خبر را «بيهقى» نيز در «سنن»، جلد 10، صفحه 128 آورده است.

3 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 376.

4 ـ «طبقات كبرى»، جلد 1، صفحه 258.

5 ـ يس، آيه 65.

6 ـ بقره، آيه 7.

 

2 ـ دلائل خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)

 

آيه فوق، گرچه براى اثبات اين مطلب كافى است، ولى دليل خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) منحصر به آن نمى باشد، چه اين كه: هم آيات ديگرى در قرآن مجيد به اين معنى اشاره مى كند، و هم روايات فراوانى در اين باره وارد شده است.

از جمله در آيه 19 سوره «انعام» مى خوانيم: وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ: «اين قرآن بر من وحى شده، تا شما و تمام كسانى را كه اين قرآن به آنها مى رسد انذار كنم» (و به سوى خدا دعوت نمايم).

وسعت مفهوم تعبير «وَ مَنْ بَلَغَ» (تمام كسانى كه اين سخن به آنها مى رسد) رسالت جهانى قرآن و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را از يكسو، و مسأله خاتميت را از سوى ديگر، روشن مى سازد.

آيات ديگرى كه عموميت دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را براى جهانيان اثبات مى كند، مانند: تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً: «جاويد و پر بركت است، خداوندى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد، تا تمام اهل جهان را انذار كند».(1)

و مانند: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً: «ما تو را جز براى عموم مردم، به عنوان بشارت و انذار، نفرستاديم».(2)

و آيه: قُلْ يا أَيُّهَا النّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً: «بگو: اى مردم! من فرستاده خدا به همه شما هستم».(3)

وسعت مفهوم «عالمين» و «ناس» و «كافة» نيز مؤيد اين معنى است.

از اين گذشته، اجماع علماء اسلام از يكسو، و ضرورى بودن اين مسأله در ميان مسلمين از سوى ديگر، و روايات فراوانى كه از پيامبر و ديگر پيشوايان اسلام رسيده از سوى سوم، مطلب را روشنتر مى سازد كه به عنوان نمونه به ذكر چند روايت زير قناعت مى كنيم!

1 ـ در حديث معروفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: حَلالِي حَلالٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ حَرَامِي حَرَامٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ: «حلال من تا روز قيامت حلال است و حرام من تا روز قيامت حرام».(4)

اين تعبير، بيانگر ادامه اين شريعت تا پايان جهان مى باشد.

گاهى، حديث فوق به صورت: حَلالُ مُحَمَّد حَلالٌ أَبَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أَبَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لايَكُونُ غَيْرُهُ وَ لايَجِيءُ غَيْرُهُ: «حلال محمّد هميشه تا روز قيامت حلال است و حرام او هميشه تا قيامت حرام است، غير آن نخواهد بود و غير او نخواهد آمد» نيز نقل شده است.(5)

2 ـ حديث معروف «منزلت» كه در كتب مختلف شيعه و اهل سنت در مورد على(عليه السلام) و داستان ماندن او به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مدينه» به هنگام رفتن رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، به سوى جنگ «تبوك» آمده، نيز كاملاً مسأله خاتميت را روشن مى كند، زيرا در اين حديث مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلاّ أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي: «تو نسبت به من، به منزله هارون نسبت به موسى هستى، جز اين كه: بعد از من پيامبرى نيست» (بنابراين تو همه منصبهاى هارون نسبت به موسى را دارى جز نبوّت).(6)

3 ـ اين حديث نيز مشهور است و در بسيارى از منابع اهل سنت نقل شده كه فرمود: مَثَلِى وَ مَثَلُ الأَنْبِياءِ كَمَثَلِ رَجُل بَنى بُنْياناً فَأَحْسَنَهُ وَ أَجْمَلَهُ، فَجَعَلَ النّاسُ يَطِيْفُونَ بِهِ يَقُولُونَ ما رَأَيْنا بُنْياناً أَحْسَنَ مِنْ هذا اِلاّ هذِهِ اللَّبِنَةَ، فَكُنْتُ أَنَا تِلْكَ اللَّبِنَةَ:

«مثل من در مقايسه با انبياء پيشين، همانند مردى است كه بنائى بسيار زيبا و جالب بسازد، مردم گرد آن بگردند، و بگويند: بنائى زيباتر از اين نيست، جز اين كه جاى يك خشت آن خالى است، و من همان خشت آخرينم»!.

اين حديث، در «صحيح مسلم» به عبارات مختلف و از روات متعدد نقل شده، حتى در يك مورد در ذيل آن اين جمله آمده است: «وَ أَنَا خاتَمُ النَّبِيِّين».

و در حديث ديگرى، در ذيل آن مى خوانيم: جِئْتُ فَخَتَمْتُ الأَنْبِياءَ: «آمدم و پيامبران را پايان دادم».(7)

و نيز در «صحيح بخارى» (كتاب المناقب) و «مسند احمد حنبل»، و «صحيح ترمذى»، و «نسائى» و كتب ديگر نقل شده، و از احاديث بسيار معروف و مشهور است و مفسران شيعه و اهل سنت مانند «طبرسى» در «مجمع البيان» و «قرطبى» در تفسيرش آن را در ذيل آيه مورد بحث آورده اند.

4 ـ در بسيارى از خطبه هاى «نهج البلاغه» نيز خاتميت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)صريحاً آمده است، از جمله در خطبه 173 در توصيف پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: أَمِينُ وَحْيِهِ وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ: «او (محمّد) امين وحى خدا، و خاتم پيامبران، و بشارت دهنده رحمت و انذار كننده از عذاب او بود».

و در خطبه 133 چنين آمده است: أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَة مِنَ الرُّسُلِ وَ تَنَازُع مِنَ الأَلْسُنِ فَقَفَّى بِهِ الرُّسُلَ وَ خَتَمَ بِهِ الْوَحْيَ: «او را پس از يك دوران فترت بعد از پيامبران گذشته فرستاد به هنگامى كه ميان مذاهب مختلف، نزاع در گرفته بود به وسيله او سلسله نبوت را تكميل كرده و وحى را با او ختم نمود».

و در خطبه نخستين «نهج البلاغه» بعد از شمردن برنامه هاى انبياء و پيامبران پيشين مى فرمايد: إِلَى أَنْ بَعَثَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُحَمَّداً رَسُولَ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله)لِإِنْجَازِ عِدَتِهِ وَ إِتْمَامِ نُبُوَّتِهِ: «تا زمانى كه خداوند سبحان محمّد(صلى الله عليه وآله) رسولش را براى تحقق بخشيدن به وعده هايش، و پايان دادن سلسله نبوتش مبعوث فرمود».

5 ـ و در پايان خطبه حجة الوداع همان خطبه اى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در آخرين حج و آخرين سال عمر مباركش، به عنوان يك وصيت نامه جامع، براى مردم بيان كرد نيز مسأله خاتميت صريحاً آمده است آنجا كه مى فرمايد: أَلا فَلْيُبَلِّغْ شاهِدُكُمْ غائِبَكُمْ لا نَبِىَّ بَعْدِى وَ لا أُمَّةَ بَعْدَكُمْ: «حاضران به غائبان اين سخن را برسانند كه بعد از من پيامبرى نيست، و بعد از شما امتى نخواهد بود».

سپس دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرد آن چنان كه سفيدى زير بغلش نمايان گشت و عرضه داشت: اللّهُمَّ اشهَدْ أَنِّى قَدْ بَلَّغْتُ: «خدايا گواه باش! كه من آنچه را بايد بگويم گفتم».(8)

6 ـ در حديث ديگرى كه در كتاب «كافى» از امام صادق(عليه السلام) آمده، چنين مى خوانيم: إِنَّ اللَّهَ عَزَّ ذِكْرُهُ خَتَمَ بِنَبِيِّكُمُ النَّبِيِّينَ فَلَا نَبِيَّ بَعْدَهُ أَبَداً وَ خَتَمَ بِكِتَابِكُمُ الْكُتُبَ فَلا كِتَابَ بَعْدَهُ أَبَداً:

«خداوند با پيامبر شما سلسله انبياء را ختم كرد، بنابراين، هرگز بعد از او پيامبرى نخواهد آمد، و با كتاب آسمانى شما كتب آسمانى را پايان داد پس كتابى هرگز بعد از آن نازل نخواهد گشت».(9)

حديث در اين زمينه در منابع اسلامى بسيار زياد است، به طورى كه در كتاب «معالم النبوة» 135 حديث از كتب علماء اسلام از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) و پيشوايان بزرگ اسلام در اين زمينه جمع آورى شده است.(10)

* * *


1 ـ فرقان، آيه 1.

2 ـ سبأ، آيه 28.

3 ـ اعراف، آيه 158.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد دوم، صفحه 260، باب 31، حديث 17.

5 ـ «اصول كافى»، جلد اول، باب البدع و الرأى و المقائيس، حديث 19.

6 ـ اين حديث را «محب الدين طبرى» در «ذخائر العقبى»، صفحه 79 (طبع مكتبة القدس) و «ابن حجر» در «صواعق المحرقة»، صفحه 177 (طبع مكتبة القاهره) و «تاريخ بغداد»، جلد 7، صفحه 452 (طبع السعاده) و كتب ديگرى همچون «كنز العمال» و «منتخب كنز العمال» و «ينابيع المودّة» نقل كرده اند (براى توضيح بيشتر درباه حديث منزلت به جلد ششم تفسير «نمونه»، صفحه 346 مراجعه فرمائيد).

7 ـ «صحيح مسلم»، جلد 4، صفحات 1790 و 1791، باب ذكر كونه(صلى الله عليه وآله) خاتم النبيين، از كتاب الفضائل.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 21، صفحه 381.

9 ـ «اصول كافى»، جلد اول، حديث 3، باب فى ان الائمة بمن يشبهون ممن مضى و...

10 ـ «معالم النبوة»، بخش نصوص خاتميت.

 

3 ـ پاسخ به چند سؤال

1 ـ خاتميت چگونه با سير تكاملى انسان سازگار است؟

نخستين سؤالى كه در اين بحث مطرح مى شود اين است كه: مگر جامعه انسانيت ممكن است متوقف شود؟ مگر سير تكاملى بشر حد و مرزى دارد؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسان هاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش، و فرهنگ، نسبت به گذشته قرار دارند؟.

با اين حال، چگونه ممكن است دفتر نبوت به كلى بسته شود، و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه محروم گردد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود، و آن اين كه: گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم، به طور جامع در اختيار او گذارده، راه را ادامه دهد، بى آن كه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد.

اين درست به آن مى ماند كه: انسان در مقاطع مختلف تحصيلى، در هر مقطع نياز به معلم و مربى جديد دارد تا دورانهاى مختلف را بگذراند، اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد، و مجتهد و صاحب نظر در علم يا علوم مختلفى گرديد، در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديدى ادامه نمى دهد، بلكه به اتكاء آنچه از محضر اساتيد پيشين، و مخصوصاً استاد اخير دريافته، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد، و مسير تكاملى خود را ادامه مى دهد، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند.

بنابراين، لزومى ندارد با گذشت زمان همواره دين و آئين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد (دقت كنيد).

و به تعبير ديگر، انبياى پيشين براى اين كه انسان بتواند در اين راه پر نشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد، پيش برود هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذاردند، تا اين شايستگى را پيدا كرد كه نقشه كلى و جامع تمام راه را، به وسيله آخرين پيامبر، از سوى خداوند بزرگ، در اختيار او بگذارد.

بديهى است، با دريافت نقشه كلى و جامع، نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود، و اين در حقيقت، بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده، و پيامبر اسلام را آخرين آجر، يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است.

اينها همه، در مورد عدم نياز به دين و آئين جديد است، اما مسأله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد، مسأله ديگرى است كه انسان، هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود.

به همين دليل، پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معنى پايان يافتن سلسله امامت نخواهد بود، چرا كه «تبيين» و «توضيح اين اصول» و «عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها» بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست.

* * *

2 ـ قوانين ثابت چگونه با نيازهاى متغير مى سازد؟

گذشته از مسأله سير تكاملى بشر، كه در سؤال اول مطرح بود، سؤال ديگرى نيز در اينجا عنوان مى شود، و آن اين كه: مى دانيم مقتضيات زمانها و مكانها متفاوتند، و به تعبير ديگر، نيازهاى انسان دائماً در تغيير است، در حالى كه شريعت خاتم قوانين ثابتى دارد، آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان بوده باشد؟

اين سؤال را نيز با توجه به نكته زير، مى توان به خوبى پاسخ گفت و آن اين كه:

اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت و براى هر موضوعى حكم كاملاً مشخص و جزئى تعيين كرده بود، جاى اين سؤال بود، اما با توجه به اين كه: در دستورات اسلام، يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغير منطبق شود، و پاسخگوى آنها باشد، ديگر جائى براى اين ايراد نيست.

فى المثل، با گذشت زمان يك سلسله قراردادهاى جديد و روابط حقوقى در ميان انسان ها پيدا مى شود كه در عصر نزول قرآن، هرگز وجود نداشت، مثلاً در آن زمان چيزى به نام «بيمه» با شاخه هاى متعددش به هيچ وجه موجود نبود(1)و همچنين انواع شركتهائى كه در عصر و زمان ما بر حسب احتياجات روز به وجود آمده.

ولى با اين حال، يك اصل كلى در اسلام داريم كه در آغاز سوره «مائده» به عنوان «لزوم وفاء به عهد و عقد»: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد به قرار دادهاى خود وفا كنيد» آمده است و همه اين قراردادها را مى تواند زير پوشش خود قرار دهد، البته قيود و شروطى نيز، به صورت كلى براى اين اصل كلى در اسلام آمده است كه آنها را نيز بايد در نظر گرفت.

بنابراين، قانون كلى در اين زمينه ثابت است، هر چند مصداقهاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود.

مثال ديگر اين كه: ما قانون مسلّمى در اسلام داريم به نام «قانون لا ضرر» كه به وسيله آن، مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيانى در جامعه اسلامى گردد، محدود ساخت، و بسيارى از نيازها را از اين طريق بر طرف نمود.

گذشته از اين، مسأله «لزوم حفظ نظام جامعه» و «وجوب مقدمه واجب» و مسأله «تقديم اهم بر مهم» نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلاّل مشكلات گردد.

علاوه بر همه اينها، اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق «ولايت فقيه» واگذار شده، به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكلها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد.

البته، بيان هر يك از اين امور، مخصوصاً با توجه به مفتوح بودن باب اجتهاد، (اجتهاد به معنى استنباط احكام الهى از مدارك اسلامى) نياز به بحث فراوانى دارد كه، پرداختن به آن ما را از هدف دور مى سازد، ولى با اين حال آنچه در اينجا به طور اشاره آورديم مى تواند پاسخگوى اشكال فوق باشد.

* * *

3 ـ چگونه انسان ها از فيض ارتباط با عالم غيب محروم مى شوند؟

سؤال ديگر اين است كه: نزول وحى و ارتباط با عالم غيب و ماوراء طبيعت علاوه بر اين كه: موهبت و افتخارى است براى جهان بشريت، روزنه اميدى براى همه مؤمنان راستين محسوب مى شود.

آيا قطع شدن اين راه ارتباطى، و بسته شدن اين روزنه اميد، محروميت بزرگى براى انسان هائى كه بعد از رحلت پيامبر خاتم زندگى مى كنند محسوب نخواهد شد؟

پاسخ اين سؤال نيز، با توجه به نكته زير روشن مى شود و آن اين كه:

اولاً: وحى و ارتباط با عالم غيب وسيله اى است براى درك حقايق هنگامى كه گفتنى ها گفته شد، و همه نيازمنديها تا دامنه قيامت در اصول كلى و تعليمات جامع پيامبر خاتم، بيان گرديد قطع اين راه ارتباطى ديگر، مشكلى ايجاد نمى كند.

ثانياً: آنچه بعد از ختم نبوت براى هميشه قطع مى شود، مسأله وحى براى شريعت تازه و يا تكميل شريعت سابق است، نه هرگونه ارتباط با ماوراء جهان طبيعت، زيرا هم امامان با عالم غيب ارتباط دارند، و هم مؤمنان راستينى كه بر اثر تهذيب نفس حجابها را از دل كنار زده اند و به مقام كشف و شهود نائل گشته اند.

فيلسوف معروف «صدر المتألهين شيرازى» در «مفاتيح الغيب» چنين مى گويد: وحى يعنى نزول فرشته بر گوش و دل، به منظور مأموريت و پيامبرى هر چند منقطع شده است، و فرشته اى بر كسى نازل نمى شود، و او را مأمور اجراى فرمانى نمى كند، زيرا به حكم «أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِيْنَكُم» آنچه از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است، ولى باب الهام و اشراق، هرگز بسته نشده، و نخواهد شد، ممكن نيست اين راه مسدود گردد.(2)

اصولاً، اين ارتباط نتيجه ارتقاء نفس و پالايش روح و صفاى باطن است و ارتباطى به مسأله رسالت و نبوت ندارد، بنابراين، در هر زمان، مقدمات و شرائط آن حاصل گردد، اين رابطه معنوى بر قرار خواهد گشت، و هيچ گاه نوع بشر از اين فيض بزرگ محروم نبوده و نخواهد بود (دقت كنيد).

* * *

 41يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً

42وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً

43هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً

44تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً

 

ترجمه:

41 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را بسيار ياد كنيد.

42 ـ و صبح و شام او را تسبيح گوئيد!

43 ـ او كسى است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد، و فرشتگان او (نيز براى شما تقاضاى رحمت مى كنند) تا شما را از ظلمات (جهل) به سوى نور (ايمان) رهنمون گردد; او نسبت به مؤمنان همواره مهربان بوده است!

44 ـ تحيّت آنان در روزى كه او را ديدار مى كنند، سلام است; و براى آنها پاداش پر ارزشى فراهم ساخته است.


1 ـ البته در اسلام موضوعاتى شبيه به بيمه در محدوده خاصى وجود دارد مانند: مسأله «ضمان جريره» يا «تعلق ديه خطاى محض به عاقله» ولى همان گونه كه گفتيم اينها فقط شباهتى به اين مسأله دارند.

2 ـ «مفاتيح الغيب»، صفحه 13.

 

تفسير:

رحمت و درود خدا و فرشتگان راهگشاى مؤمنان

از آنجا كه در آيات گذشته سخن از وظائف سنگين پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در مقام تبليغ رسالت بود، در آيات مورد بحث، براى فراهم آوردن زمينه اين تبليغ، و گسترش دامنه آن در تمام محيط، بخشى از وظائف مؤمنان را بيان مى كند، روى سخن را به همه آنها كرده چنين مى گويد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را فراوان ياد كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً).

* * *

«و صبح و شام او را تسبيح و تنزيه نمائيد» (وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً).

آرى، چون عوامل غفلت در زندگى مادى بسيار فراوان، و تيرهاى وسوسه شياطين از هر سو به طرف انسان پرتاب مى گردد، براى مبارزه با آن، راهى جز «ذكر كثير» نيست. «ذكر كثير» به معنى واقعى كلمه يعنى «توجه با تمام وجود به خداوند» نه تنها با زبان و لقلقه لسان.

ذكر كثيرى كه، در همه اعمال انسان پرتوافكن باشد، و نور و روشنائى بر آنها بپاشد.

به اين ترتيب، قرآن همه مؤمنان را در اين آيه موظف مى كند كه در همه حال، به ياد خدا باشيد.

به هنگام عبادت ياد او كنيد، و حضور قلب و اخلاص داشته باشيد.

به هنگام حضور در صحنه هاى گناه ياد او كنيد و چشم بپوشيد، و يا اگر لغزشى رويداد توبه كنيد، و به راه حق باز گرديد.

به هنگام نعمت ياد او كنيد و شكرگزار باشيد.

و به هنگام بلا و مصيبت ياد او كنيد، و صبور و شكيبا باشيد.

خلاصه، ياد او را كه در هر صحنه اى از صحنه هاى زندگى انگيزه واكنش مناسب و الهى است، فراموش ننمائيد.

در حديثى كه در «صحيح ترمذى» و «مسند احمد» از «ابو سعيد خدرى» از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده چنين مى خوانيم: كه از آن حضرت پرسيدند: أَىُّ الْعِبادِ أَفْضَلُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ؟: «كدام يك از بندگان در روز قيامت مقامشان از همه برتر است»؟!

فرمود: الذّاكِرُونَ اللّهَ كَثِيْراً: «آنها كه خدا را بسيار ياد مى كنند».

«ابو سعيد» مى گويد: عرض كردم: يا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)! وَ مِنَ الْغازِى فِى سَبِيْلِ اللّهِ؟: «آيا چنين كسانى حتى از جنگجويان راه خدا والامقام ترند»؟!

فرمود: لَوْ ضَرَبَ بِسَيْفِهِ فِى الْكُفّارِ وَ الْمُشْرِكِيْنَ حَتّى يَنْكَسِرَ وَ يَخْتَضِبَ دَماً لَكانَ الذّاكِرُونَ اللّهَ أَفْضَلَ دَرَجَهً مِنْهُ! «اگر با شمشيرش آن قدر بر پيكر كفار و مشركين بزند كه شمشيرش بشكند، و با خون رنگين شود، آنها كه ياد خدا بسيار مى كنند از او برترند»!.(1)

چرا كه جهاد خالصانه نيز بدون ذكر كثير خداوند ممكن نيست.

و از اينجا معلوم مى شود كه «ذكر كثير» معنى وسيعى دارد و اگر در بعضى از روايات به تسبيح حضرت فاطمه زهراء(عليها السلام) (34 مرتبه اللّه اكبر و 33 مرتبه الحمد لله و 33 مرتبه سبحان اللّه) و در كلمات بعضى از مفسران، به ذكر صفات عليا و اسماء حسنى و تنزيه پروردگار از آنچه شايسته او نيست، يا مانند آن، تفسير شده، همه، از قبيل بيان ذكر مصداق روشن است، نه محدود ساختن مفهوم آيه به خصوص اين مصاديق.

همان گونه كه از سياق آيات به خوبى بر مى آيد، منظور از «تسبيح خداوند در هر صبح و شام» همان دوام تسبيح است، و ذكر خصوص اين دو وقت، به عنوان آغاز و پايان روز مى باشد، و اين كه: بعضى آن را به نماز صبح و عصر يا مانند آن تفسير كرده اند، باز از قبيل ذكر مصداق است.

به اين ترتيب، «ذكر كثير خداوند، و تسبيح او هر صبح و شام» جز به تداوم توجه به پروردگار، و تنزيه و تقديس مداوم او از هر عيب و نقص، حاصل نمى گردد، و مى دانيم، ياد خدا براى روح و جان انسان، همچون غذا و آب است براى تن، در آيه 28 سوره «رعد» آمده است: أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ: «آگاه باشيد تنها با ياد خدا دلها آرامش مى يابد»!.

آرامش و اطمينان دل نيز، نتيجه اش همان است كه در آيات 27 ـ 30 سوره «فجر» آمده است: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِي فِي عِبادِي * وَ ادْخُلِي جَنَّتِي:

«اى نفس مطمئن و آرام! * به سوى پروردگارت باز گرد، در حالى كه هم تو از او خشنود هستى و هم او از تو خشنود است، * سپس در زمره بندگانم در آى، * و در بهشتم وارد شو»!

* * *

آيه بعد، در حقيقت نتيجه و علت غائى ذكر و تسبيح مداوم است، مى فرمايد: «او كسى است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد، و فرشتگان او نيز براى شما تقاضاى رحمت مى كنند تا شما را از ظلمات جهل و شرك و كفر، بيرون آورد و به سوى نور ايمان و علم و تقوا رهنمون شود» (هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ).

«چرا كه او نسبت به مؤمنان رحيم و مهربان است» (وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً).

و به همين دليل، هدايت و رهبرى آنها را بر عهده گرفته، و فرشتگانش را نيز مأمور امداد آنها نموده است

«يُصَلِّى» از ماده «صَلاة» در اينجا به معنى توجه و عنايت مخصوص است، اين عنايت در مورد خداوند، همان نزول رحمت است، و در مورد فرشتگان استغفار و تقاضاى رحمت مى باشد، چنان كه در آيه 7 سوره «غافر» مى خوانيم: وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِيْنَ آمَنُوا: «حاملان عرش خدا، براى مؤمنان استغفار مى كنند».

به هر حال، اين آيه، بشارت بزرگ و نويد عظيمى براى مؤمنانى كه همواره به ياد خدا هستند، در بر دارد; چرا كه با صراحت مى گويد: آنها در سير خود به سوى اللّه تنها نيستند، بلكه به مقتضاى «يُصَلِّى» كه فعل مضارع است و دليل بر استمرار مى باشد، همواره زير پوشش رحمت خداوند و فرشتگان او قرار دارند، در سايه اين رحمت، پرده هاى ظلمت شكافته مى شود، و نور علم و حكمت و ايمان و تقوا را بر قلب و جان آنها مى پاشد.

آرى، اين آيه بشارتى است بزرگ، براى همه سالكان راه حق و به آنها نويد مى دهد كه از جانب معشوق كششى نيرومند است، تا كوشش عاشق بيچاره به جائى برسد!

اين آيه، تضمينى است براى همه مجاهدان راه «اللّه»، كه سوگند شيطان در زمينه اغواى فرزندان آدم دامان آنها را نمى گيرد; چرا كه در زمره خالصان و مخلصان قرار دارند، و شيطان از همان روز نخست، از گمراه ساختن آنها اظهار عجز و ناتوانى كرده و گفته است: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ: «به عزتت سوگند همه را گمراه مى كنم * جز بندگان مخلصت»!.(2)

جمله «وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً» با توجه به اين كه: «كانَ» فعل ماضى است و دليل بر اين است كه هميشه خداوند نسبت به مؤمنان رحمت خاصى داشته، تأكيد مجددى است، بر آنچه در آغاز اين آيه آمده است.

آرى، اين رحمت خاص خدا است كه مؤمنان را از ظلمات اوهام و شهوات و وساوس شيطانى بيرون مى آورد، و به نور يقين و اطمينان و تسلط بر نفس، رهنمون مى گردد، كه اگر رحمت او نبود اين راه پر پيچ و خم هرگز پيموده نمى شد.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، مقام مؤمنان و پاداش آنها را به عاليترين وجه و در كوتاهترين عبارت ترسيم كرده، مى گويد: «تحيت فرشتگان الهى به آنها در روز قيامت، روزى كه او را ديدار مى كنند، سلام است» (تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ).

«تَحِيَّت» از ماده «حيات» به معنى دعا كردن براى سلامت و حيات ديگرى است.(3)

اين سلامى است كه نشانه سلامت از عذاب و از هرگونه درد و رنج و ناراحتى است، سلامى است توأم با آرامش و اطمينان.

گر چه، بعضى از مفسران معتقدند: معنى «تَحِيَّتُهُم» اشاره به درود و تحيت مؤمنان به يكديگر مى باشد، ولى با توجه به آيات قبل كه در آن سخن از صلاة و رحمت الهى و ملائكه در اين جهان بود، ظاهر اين است كه اين تحيت نيز از ناحيه فرشتگانش در آخرت است، چنان كه در آيات 23 و 24 سوره «رعد» مى خوانيم: وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ باب * سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ: «آن روز فرشتگان از هر درى بر مؤمنان وارد مى شوند، * و به آنها مى گويند: سلام بر شما به خاطر صبر و شكيبائيتان».

از آنچه گفتيم، ضمناً روشن شد كه: مراد از جمله «يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ» همان روز قيامت است كه «روز لقاء اللّه» ناميده شده، و معمولاً اين تعبير در آيات قرآن در همين معنى به كار مى رود.

بعد از اين تحيت، كه در حقيقت مربوط به آغاز كار است اشاره به پايان كار آنها كرده، مى فرمايد: «خداوند براى آنها پاداش پر ارزشى فراهم ساخته است» (وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً).

جمله اى كه در عين اختصار، همه چيز در آن جمع است و همه نعمت ها و مواهب در آن نهفته است.

* * *


1 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل «الميزان»، جلد 16، صفحه 353.

2 ـ ص، آيات 82 و 83.

3 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 4، صفحه 42 مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ ياد خدا در همه حال!

هنگامى كه نام خدا برده مى شود، يك دنيا عظمت، قدرت، علم، و حكمت در قلب انسان متجلى مى گردد; چرا كه او داراى اسماء حسنى و صفات عليا و صاحب تمام كمالات، و منزه از هرگونه عيب و نقص است.

توجه مداوم به چنين حقيقتى كه داراى چنان اوصافى است روح انسان را به نيكيها و پاكيها سوق مى دهد، و از بديها و زشتيها پيراسته مى دارد، و به تعبير ديگر، بازتاب صفات او در جان انسان تجلى مى كند.

توجه به چنين معبود بزرگى موجب احساس حضور دائم در پيشگاه او است، و با اين احساس، فاصله انسان از گناه و آلودگى بسيار زياد مى شود.

ياد او، يادآورى مراقبت او است، ياد حساب و جزاى او است، ياد دادگاه عدل او و بهشت و دوزخ او است و چنين يادى است كه جان را صفا، و دل را نور و حيات مى بخشد.

به همين دليل، در روايات اسلامى آمده است: هر چيز اندازه اى دارد جز ياد خدا كه هيچ حدّ و مرزى براى آن نيست! امام صادق(عليه السلام) طبق روايتى كه در «اصول كافى» آمده، مى فرمايد: ما مِنْ شَيْء إِلاّ وَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهِي إِلَيْهِ إِلاَّ الذِّكْرَ، فَلَيْسَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهِي إِلَيْهِ!: «هر چيز، حدى دارد كه وقتى به آن رسد پايان مى پذيرد، جز ذكر خدا كه حدى كه با آن پايان گيرد، ندارد».

سپس مى افزايد: فَرَضَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ الْفَرَائِضَ، فَمَنْ أَدَّاهُنَّ فَهُوَ حَدُّهُنَّ، وَ شَهْرَ رَمَضَانَ فَمَنْ صَامَهُ فَهُوَ حَدُّهُ، وَ الْحَجَّ فَمَنْ حَجَّ فَهُوَ حَدُّهُ، إِلاَّ الذِّكْرَ، فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ لَمْ يَرْضَ مِنْهُ بِالْقَلِيلِ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ حَدّاً يَنْتَهِي إِلَيْهِ، ثُمَّ تَلا هَذِهِ الْآيَةَ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً:

«خداوند نمازهاى فريضه را واجب كرده است، هر كس آنها را ادا كند حد آن تأمين شده، ماه مبارك رمضان را هر كس روزه بگيرد حدش انجام گرديده، و حج را هر كس (يك بار) به جا آورد همان حد آن است، جز ذكر اللّه كه خداوند به مقدار قليل آن راضى نشده، و براى كثير آن نيز، حدى قائل نگرديده، سپس به عنوان شاهد اين سخن، آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً...، را تلاوت فرمود».(1)

امام صادق(عليه السلام) در ذيل همين روايت، از پدرش امام باقر(عليه السلام) نقل مى كند كه: او كثير الذِّكر بود، هر وقت با او راه مى رفتم ذكر خدا مى گفت، و به هنگام غذا خوردن نيز به ذكر خدا مشغول بود، حتى هنگامى كه با مردم سخن مى گفت از ذكر خدا غافل نمى شد...

و سرانجام، با اين جمله پر معنى، حديث فوق پايان مى گيرد: وَ الْبَيْتُ الَّذِي يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ، وَ يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ فِيهِ تَكْثُرُ بَرَكَتُهُ، وَ تَحْضُرُهُ الْمَلائِكَةُ، وَ تَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ، وَ يُضِيءُ لِأَهْلِ السَّمَاءِ كَمَا يُضِيءُ الْكَوْكَبُ الدُّرِّيُّ لِأَهْلِ الأَرْضِ:

«خانه اى كه در آن تلاوت قرآن شود، و ياد خدا گردد، بركتش افزون خواهد شد، فرشتگان در آن حضور مى يابند، و شياطين از آن فرار مى كنند، و براى اهل آسمانها مى درخشد، همان گونه كه ستاره درخشان براى اهل زمين» (اما به عكس خانه اى كه در آن تلاوت قرآن و ذكر خدا نيست بركاتش كم خواهد بود، فرشتگان از آن هجرت مى كنند و شياطين در آن حضور دائم دارند).(2)

اين موضوع، به قدرى اهميت دارد كه در حديثى ياد خدا معادل تمام خير دنيا و آخرت شمرده شده است چنان كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده: مَنْ أُعْطِيَ لِسَاناً ذَاكِراً فَقَدْ أُعْطِيَ خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الآخِرَةِ:

«آن كس كه خدا زبانى به او داده كه به ذكر پروردگار مشغول است خير دنيا و آخرت به او داده شده است».(3)

روايات در اهميت ياد خدا آن قدر زياد است كه اگر بخواهيم همه آنها را در اينجا بياوريم از وضع كتاب، بيرون خواهيم رفت، اين سخن را با حديث كوتاه و پر معنى ديگرى از امام صادق(عليه السلام) پايان مى دهيم، آنجا كه فرمود: مَنْ أَكْثَرَ ذِكْرَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَظَلَّهُ اللَّهُ فِي جَنَّتِهِ: «هر كس بسيار ياد خدا كند، خدا او را در سايه لطف خود در بهشت برين جاى خواهد داد»!.(4)

(كسانى كه بخواهند آگاهى بيشترى در اين زمينه پيدا كنند به جلد دوم «اصول كافى» ابوابى كه درباره ذكر اللّه است مراجعه نمايند، به خصوص بابى كه مى گويد: بسيارى از آفات و بلاها و مصائب دامن كسانى را كه ذكر خدا مى گويند نمى گيرد).

تأكيد بر اين مطلب را لازم نمى دانيم كه اين همه بركات و خيرات مسلماً مربوط به ذكر لفظى و حركت زبان كه خالى از فكر و انديشه و عمل باشد، نيست، بلكه، هدف ذكرى است كه سرچشمه فكر گردد، همان فكرى كه بازتاب گسترده اش در اعمال انسان آشكار شود. چنان كه در روايات به اين معنى تصريح مى كند.(5)

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 2، كتاب الدعاء، حديث 1، باب ذكر اللّه عزّوجلّ.

2 و 3 ـ «كافى»، جلد 2، كتاب الدعاء، حديث 1، باب ذكر اللّه عزّوجلّ.

4 ـ «كافى»، جلد 2، كتاب الدعاء، حديث 5، باب ذكر اللّه عزّوجلّ.

5 ـ «خصال صدوق»، طبق نقل «الميزان»، جلد 16، صفحه 353.

 

2 ـ توضيحى درباره «لقاء اللّه»

گفتيم: اين تعبير در قرآن مجيد معمولاً اشاره به قيامت است و از آنجا كه ملاقات حسى در مورد پروردگار، مفهوم ندارد، چرا كه او نه جسم است و نه داراى عوارض جسم، بعضى از مفسران ناچار شده اند، به اصطلاح، مضافى در اينجا در تقدير بگيرند، و بگويند: منظور «لقاء ثواب اللّه» يا «ملاقات فرشتگان خدا» است.

اما «لقاء» را مى توان در اينجا به معنى لقاى حقيقى و با چشم دل گرفت; چرا كه در قيامت حجابها كنار مى رود، و عظمت خدا و آيات او از هر زمان روشنتر جلوه مى كند، انسان به مقام شهود باطنى، و ديد قلبى مى رسد، و هر كس به مقدار معرفت، و عمل صالحش به مرحله عاليترى از اين شهود، نائل مى گردد.

«فخر رازى» در تفسيرش در اينجا بيان جالب ديگرى دارد كه با آنچه گفتيم قابل جمع است، او مى گويد: «انسان در اين دنيا، به خاطر غرق شدن در امور مادى و تلاش براى معاش، غالباً از خدا غافل مى شود، ولى در قيامت كه همه اين شواغل فكرى بر طرف مى گردد، انسان با تمام وجودش متوجه پروردگار عالم خواهد شد و اين است معنى لقاء اللّه».(1)

ضمناً، از آنچه گفتيم روشن شد، گفتار بعضى از مفسران كه: اين تعبير را اشاره به لحظه مرگ، و ملاقات با فرشته مرگ دانسته اند، نه مناسب آيات مورد بحث است، و نه تعبيرات مشابه آن در آيات ديگر قرآن، به خصوص كه ضمير مفعولى در جمله «يَلْقَوْنَهُ» به صورت مفرد آمده، كه اشاره به ذات پاك خدا است، در حالى كه فرشتگان قبض ارواح، جمعند و كلمه «ملائكة» در آيه قبل نيز به صورت جمع آمده است (مگر اين كه كلمه اى در تقدير گرفته شود).

* * *


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 25، صفحه 215، ذيل آيه مورد بحث.

 

3 ـ پاداشهاى مؤمنان هم اكنون آماده است!

جمله «أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيْماً» كه نشان مى دهد هم اكنون بهشت و نعمت هايش آفريده شده و در انتظار مؤمنان است، اين سؤال را ممكن است برانگيزد كه:

آماده ساختن، در مورد كسانى شايسته است كه قدرتشان محدود باشد، و گاه نتوانند به هنگام نياز آنچه را مى خواهند فراهم سازند، ولى در برابر قدرت نامحدود پروردگار كه هر لحظه چيزى را اراده كند، فرمان مى دهد «موجود شو»! آن نيز فوراً موجود مى شود، چنين نيازى احساس نمى گردد، پس تكيه روى «آماده سازى» در اين آيه، و ساير آيات قرآن، براى چه منظورى است؟!

اما توجه به يك نكته، مشكل را حل مى كند و آن اين كه: آماده ساختن چيزى، هميشه براى محدود بودن قدرت نيست، بلكه گاه، براى دلگرمى و اطمينان خاطر بيشتر، و گاه، براى احترام و اكرام فزونتر مى باشد، لذا اگر ما مهمانى را دعوت كنيم و از مدتى قبل مشغول آماده ساختن وسائل پذيرائى او باشيم، احترام و اهميت بيشترى براى او قائل شده ايم، به عكس، اگر در همان روز و همان ساعت ورودش دست به كار تهيه وسائل پذيرائى شويم، اين خود يك نوع بى اعتنائى و كم احترامى محسوب مى شود.

در عين حال، اين سخن مانع از آن نخواهد بود كه هر قدر افراد با ايمان تلاش و كوشش بيشترى در خودسازى، و معرفت و پاكى عمل كنند، پاداشهاى آماده شده الهى تكامل بيشترى پيدا كند، و به موازات آن به سوى كمال پيش رود.

* * *

45يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً

46وَ داعِياً إِلَى اللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً

47وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللّهِ فَضْلاً كَبِيراً

48وَ لاتُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكِيلاً

 

ترجمه:

45 ـ اى پيامبر! ما تو را به عنوان گواه، و بشارت دهنده و انذار كننده فرستاديم!

46 ـ و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرارداديم و چراغى روشنى بخش!

47 ـ و مؤمنان را بشارت ده كه براى آنان از سوى خدا فضل بزرگى است.

48 ـ و از كافران و منافقان اطاعت مكن، و به آزارهاى آنها اعتنا منما، بر خدا توكل كن، و همين بس كه خدا حامى و مدافع (تو) است!

 

تفسير:

تو چراغ فروزانى!

در اين آيات، روى سخن به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است ولى نتيجه آن براى مؤمنان، و به اين ترتيب آيات گذشته را كه پيرامون بخشى از وظايف مؤمنان بحث مى كرد، تكميل مى كند.

در دو آيه اول از اين چهار آيه، پنج توصيف براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، و در دو آيه ديگر بيان پنج وظيفه است كه همه به يكديگر مربوط و مكمل يكديگر مى باشد.

نخست مى فرمايد: «اى پيامبر ما تو را به عنوان شاهد و گواه فرستاديم» (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً).

او از يكسو، گواه اعمال امت است; چرا كه اعمال آنها را مى بيند چنان كه در جاى ديگر مى خوانيم: وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ: «بگو: عمل كنيد، خداوند و رسول او و مؤمنان (امامان معصوم) اعمال شما را مى بينند»(1) و اين آگاهى از طريق مسأله عرض اعمال امت بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان(عليهم السلام) تحقق مى پذيرد، كه شرح آن ذيل همان آيه آمده است.(2)

و از سوى ديگر، شاهد و گواه بر انبياى پيشين است كه آنها خود گواه امت خويش بودند: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهِيد وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً: «حال آنها چگونه است آن روز كه براى هر امتى گواهى بر اعمالشان مى طلبيم و تو را گواه بر اعمال اينها قرار خواهيم داد».(3)

و از سوى سوم، وجود تو، با اوصاف و اخلاقت، با برنامه هاى سازنده ات، با سوابق درخشانت، و با عملكردت، شاهد و گواه بر حقانيت مكتبت، و شاهد و گواه بر عظمت و قدرت پروردگار است.

سپس، به توصيف دوم و سوم پرداخته، مى فرمايد: «ما تو را بشارت دهنده و انذار كننده قرار داديم» (وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً).

بشارت دهنده نيكوكاران به پاداش بى پايان پروردگار، به سلامت و سعادت جاودان، به پيروزى و موفقيت پر افتخار.

و انذار كننده كافران و منافقان از عذاب دردناك الهى، از خسارت تمام سرمايه هاى وجودى، و از سقوط در دامان بدبختى در دنيا و آخرت.

و همان گونه كه قبلاً هم گفته ايم: بشارت و انذار همه جا بايد توأم با هم و متعادل با يكديگر باشد; چرا كه نيمى از وجود انسان را علاقه جلب منفعت و نيم ديگرى را دفع مضرت تشكيل مى دهد.

«بشارت» انگيزه بخش اول است و «انذار» انگيزه بخش دوم، و آنها كه در برنامه هاى خود تنها روى يك قسمت تكيه مى كنند، انسان را به حقيقت، نشناخته اند و انگيزه هاى حركت او را مورد توجه قرار نداده اند.(4)

* * *

آيه بعد، به چهارمين و پنجمين وصف پيامبر اشاره كرده مى گويد: «ما تو را دعوت كننده به سوى اللّه به فرمان او قرار داديم، و هم چراغ روشنى بخش» (وَ داعِياً إِلَى اللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً).

* * *

نكته ها:

1 ـ مقام «شهود» و گواه بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از همه اوصاف او ذكر شده; چرا كه اين مقام، نياز به مقدمه اى جز وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و رسالت او ندارد، و همين كه به اين مقام منصوب گشت، شاهد بودن او از تمام جهاتى كه در بالا گفتيم مسلّم مى شود، ولى مقام «بشارت» و «انذار»، برنامه هائى است كه بعد از آن تحقق مى يابد.

2 ـ دعوت به سوى خداوند مرحله اى است، بعد از بشارت و انذار; چرا كه بشارت و انذار وسيله اى است براى آماده ساختن افراد، به منظور پذيرش حق، هنگامى كه از طريق تشويق و تهديد آمادگى پذيرش حاصل شد، دعوت به سوى خداوند شروع مى شود، تنها در اينجا است كه دعوت مؤثر خواهد افتاد.

3 ـ با اين كه همه كارهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اذن و فرمان خدا است، در اينجا تنها برنامه دعوت، مقيد به اذن پروردگار شده، و اين به خاطر آن است كه مشكلترين و مهمترين كار پيامبران، همان دعوت به سوى خدا است; چرا كه بايد مردم را در مسيرى بر خلاف هوسها و شهوات سير دهد، و در اين مرحله بايد اذن و فرمان و يارى خدا باشد، تا به انجام رسد، ضمناً، روشن شود كه: پيامبر از خود چيزى ندارد، و آنچه مى گويد به اذن خدا است.(5)

4 ـ «سراج منير» بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) با توجه به اين كه «سراج» به معنى «چراغ» و «منير» به معنى «نور افشان» است اشاره به معجزات و دلائل حقانيت و نشانه هاى صدق دعوت پيامبر است، او چراغ روشنى است كه خودش گواه خويش است، تاريكيها و ظلمات را مى زدايد، و چشمها و دلها را به سوى خود متوجه مى كند، و همان گونه كه آفتاب آمد دليل آفتاب وجود او نيز دليل حقانيت او است.

قابل توجه اين كه: در قرآن مجيد، چهار بار واژه «سراج» آمده كه در سه مورد به معنى «خورشيد» است، از جمله در سوره «نوح» آيه 16 مى فرمايد: وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً: «خداوند ماه را نور آسمانها و خورشيد را چراغ فروزنده آن قرار داد».

گفتيم «سراج» در اصل به معنى چراغ است كه در سابق با استفاده از «فتيله و روغن قابل اشتعال» و امروز با نيروى برق و مانند آن، منبع نور و روشنائى است، ولى به گفته «راغب» در «مفردات» اين كلمه، تدريجاً به هر منبع نور و روشنائى اطلاق شده است. و اطلاق آن به خورشيد، به خاطر آن است كه نور آن از درونش مى جوشد، و همچون ماه، اكتساب نور از منبع ديگرى نمى كند.

وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) همچون خورشيد تابانى است كه ظلمتهاى جهل و شرك و كفر را از افق آسمان روح انسان ها مى زدايد، ولى، همان گونه كه نابينايان از نور آفتاب استفاده نمى كنند، و خفاشانى كه چشمشان توانائى ديدن اين نور را ندارد، خود را از آن پنهان مى دارند، كوردلان لجوج نيز از اين نور، هرگز استفاده نكرده و نمى كنند، و ابوجهل ها انگشت در گوش مى كردند كه آهنگ قرآن او را نشنوند.

هميشه ظلمت و تاريكى، مايه اضطراب و وحشت است، و نور سبب آرامش ، دزدان از تاريكى شب استفاده مى كنند، و حيوانات درنده بيابان، غالباً در تاريكى شب از لانه خود بيرون مى آيند.

تاريكى مايه پراكندگى است، و نور، سبب جمعيت و اجتماع، به همين دليل اگر چراغى را در يك شب تاريك، در ميان بيابانى روشن كنيم در مدت كوتاهى انواع حشرات دور آن جمع مى شوند.

روشنائى و نور، مايه نموّ درختان، پرورش گلها، رسيدن ميوه ها، و خلاصه تمام فعاليتهاى حياتى است، و تشبيه وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يك منبع نور، همه اين مفاهيم را در ذهن تداعى مى كند.

وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) مايه آرامش، و فرار دزدان دين و ايمان، و گرگان بى رحم ستمگر جامعه ها، و موجب جمعيت خاطر، و پرورش و نمو روح ايمان و اخلاق، و خلاصه، مايه حيات و جنبش و حركت است، و تاريخ زندگى او شاهد و گواه زنده اين موضوع است.

* * *

گفتيم: در دو آيه ديگر از آيات مورد بحث، بيان پنج وظيفه از وظائف مهم پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به دنبال بيان اوصاف پنجگانه او است.

نخست مى فرمايد: «به مؤمنان بشارت ده كه براى آنها از سوى خدا فضل و پاداش بزرگى است» (وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللّهِ فَضْلاً كَبِيراً).

اشاره به اين كه: مسأله «تبشير» پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها محدود به پاداش اعمال نيك مؤمنان نمى شود، بلكه خداوند آن قدر از فضل خود به آنها مى بخشد كه موازنه ميان عمل و پاداش را به كلى بر هم مى زند، چنان كه آيات ديگر قرآن شاهد گوياى اين مدعا است.

در يك جا، مى فرمايد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها: «كسى كه كار نيكى كند ده برابر به او پاداش داده مى شود».(6)

در جاى ديگر مى گويد: «مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّة أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَة مِائَةُ حَبَّة وَ اللّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ»(7) كه بر طبق آن گاه پاداش انفاق، هفتصد برابر، و گاه، بيش از هزاران برابر خواهد بود.

و گاه از اين هم فراتر مى رود و مى گويد: فَلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن: «هيچ كس نمى داند چه پاداش هائى كه موجب روشنائى چشمها است براى آنها پنهان داشته شده».(8)

به اين ترتيب، ابعاد فضل كبير الهى را از آنچه در وهم و تصور بگنجد، دورتر و فراتر مى برد.

* * *

بعد از آن، به دستور دوم و سوم پرداخته مى گويد: «از كافران و منافقان اطاعت مكن» (وَ لاتُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ).

بدون شك رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز اطاعتى از كافران و منافقان نداشت، اما اهميت موضوع به قدرى است كه، به عنوان تأكيد براى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هشدار و سرمشقى براى ديگران، روى اين موضوع مخصوصاً تكيه كند، چه اين كه از خطرات مهمى كه بر سر راه رهبران راستين قرار دارد، به سازش و تسليم كشيده شدن در اثناء مسير است كه: گاه، از طريق تهديد، و گاه، از طريق دادن امتيازات، زمينه هاى آن فراهم مى شود، تا آنجا كه گاهى، انسان به اشتباه مى افتد، و گمان مى كند راه وصول به هدف، تن دادن به چنين سازش و تسليمى است، همان سازش و تسليمى كه نتيجه اش، عقيم ماندن همه تلاشها و كوششها و خنثى شدن همه مجاهدات است.

تاريخ اسلام نشان مى دهد: بارها كافران و يا گروههائى از منافقان كوشيدند پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را به چنين موضعى بكشانند:

گاه، پيشنهاد كردند كه نام بتها را به بدى نبرد، و از آنها انتقاد نكند.

گاه، گفتند: اجازه ده، يك سال معبود تو را بپرستيم و يك سال هم تو معبودان ما را پرستش كن!.

گاه، مى گفتند: به ما مهلت ده، تا يك سال ديگر به برنامه هاى خود ادامه دهيم، و بعد ايمان بياوريم.

گاه، پيشنهاد كردند، تهيدستان و مؤمنان فقير را از گرد خود دور كن تا ما ثروتمندان متنفذ با تو هم صدا شويم.

و گاه، اعلام آمادگى براى دادن امتيازات مالى و پست و مقام حساس و زنان زيبا و مانند آن كردند!

مسلّم است همه اينها دامهاى خطرناكى بود بر سر راه پيشرفت سريع اسلام، و ريشه كن شدن كفر و نفاق، و اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر يكى از اين پيشنهادها انعطاف و نرمشى به خرج مى داد، پايه هاى انقلاب اسلامى فرو مى ريخت، و تلاشها هرگز به نتيجه نمى رسيد.

سپس در چهارمين و پنجمين دستور، چنين مى گويد: «اعتنائى به آزارهاى آنها مكن، بر خدا توكل نما و همين بس كه خدا حامى و مدافع تو است» (وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ وَكِيلاً).

اين قسمت از آيه نشان مى دهد كه: آنها براى تسليم ساختن پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را سخت در فشار قرار داده بودند، و انواع آزارها چه از طريق زخم زبان و بدگوئى و جسارت، چه از طريق آزار بدنى، و چه محاصره اقتصادى نسبت به او و يارانش روا مى داشتند، البته، در دوران «مكّه» به صورتى، و در دوران «مدينه» به صورت ديگر، زيرا «أَذى» واژه اى است كه همه انواع آزار را شامل مى شود.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «أَذى به معنى هرگونه ضررى است كه به يك موجود زنده برسد، چه در جان، يا در جسم، يا وابستگان به او، خواه دنيوى يا اخروى».

البته، اين كلمه گاه در آيات قرآن در خصوص «ايذاء زبانى» به كار رفته، مانند آيه 61 سوره «توبه»: وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ: «بعضى از آنها پيامبر را ايذاء مى كنند، و مى گويند: او آدم خوش باورى است، و به حرف هر كس گوش مى دهد».

ولى در آيات ديگر در مورد آزار بدنى نيز به كار رفته، مانند آيه 16 سوره «نساء»: وَ الْلَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما: «مردان و زنانى كه اقدام به ارتكاب آن عمل زشت (زنا) مى كنند آنها را آزار دهيد (و حد شرعى را بر آنها جارى نمائيد)».

تاريخ مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان نخستين، همچون كوه در مقابل انواع آزارها ايستادگى به خرج دادند، و هرگز ننگ تسليم و شكست را نپذيرفتند، و سرانجام در اهداف خود پيروز شدند.

دليل اين مقاومت و پيروزى، همان توكل بر خدا، و اعتماد بر ذات پاك او بود، خدائى كه همه مشكلات در برابر اراده اش سهل و آسان است.

«اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى *** نبرد رگى تا نخواهد خداى»

آرى، كافى است كه پشتيبان و پناهگاه انسان چنين خدائى باشد.

از آنچه گفتيم، اين حقيقت روشن شد كه: محتواى آيه فوق، چيزى نيست كه به وسيله نزول حكم جهاد نسخ شده باشد ـ آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند ـ بلكه، ظاهر اين است كه: اين آيات مدتها بعد از حكم جهاد و در رديف حوادث مربوط به سوره «احزاب» نازل شده.

اين حكمى است براى همه اعصار و قرون، كه پيشوايان الهى نيروهاى زنده خود را صرف اعتنا به اعمال ايذائى مخالفان نكنند كه، اگر اعتنا كنند و نيروهاى فعال خود را صرف مقابله با اين امور نمايند، دشمن به هدف خود رسيده; چرا كه او مى خواهد فكر طرف را به خود مشغول دارد و نيروهاى او را از اين طريق به هدر دهد، اينجا است كه بى اعتنائى و فرمان «دَعْ أَذاهُم» تنها راه حل است.

اين نيز قابل توجه است كه: دستورات پنجگانه فوق كه در دو آيه اخير آمده، مكمل يكديگر و مربوط به هم هستند: بشارت دادن به مؤمنان براى جذب نيروهاى با ايمان، عدم سازش و تسليم در مقابل كفار و در برابر منافقان، بى اعتنائى به آزارهاى آنها، و توكل بر خدا مجموعه اى را تشكيل مى دهد كه راه وصول به مقصد در آن نهفته است، و دستور العمل جامعى براى همه رهروان راه حق است.

 49يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّة تَعْتَدُّونَها فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَمِيلاً

 

ترجمه:

49 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه با زنان با ايمان ازدواج كرديد و آنان را قبل از همبستر شدن طلاق داديد، عدّه اى براى شما بر آنها نيست كه بخواهيد حساب آن را نگاه داريد; آنها را با هديه مناسبى بهره مند سازيد و به طرز شايسته اى رهايشان كنيد.


1 ـ توبه، آيه 105.

2 ـ جلد 8، صفحه 124.

3 ـ نساء، آيه 41.

4 ـ در جلد اول، ذيل آيه 119 سوره «بقره» بحث مشروحى در اين زمينه تحت عنوان دو اصل مهم تربيتى آورده ايم (جلد اول، طبع جديد، صفحه 425).

5 ـ اين احتمال وجود دارد كه قيد «بِإِذْنِهِ» به تمام اوصاف گذشته باز گردد، ولى ظاهر آيه اين است كه فقط به مسأله «داعياً الى اللّه» باز مى گردد.

6 ـ انعام، آيه 160.

7 ـ بقره، آيه 261.

8 ـ سجده، آيه 17.

 

تفسير:

گوشه اى از احكام طلاق، و جدائى شايسته

قسمتهاى مختلف آيات اين سوره (احزاب) به صورت مجموعه هاى گوناگونى است كه: بعضى خطاب به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و بعضى خطاب به همه مؤمنان مى باشد، لذا گاهى «يا أَيُّهَا النَّبِى» مى گويد و گاه «يا أَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا» و دستورات لازمى به موازات با يكديگر در اين آيات آمده است كه نشان مى دهد: هم شخص پيامبر در اين برنامه ها مورد نظر بوده است و هم عموم مؤمنان.

آيه مورد بحث، يكى از اين خطابها است كه روى سخن در آن به همه اهل ايمان است، در حالى كه در آيات قبل، روى سخن ظاهراً به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود، و در آيات آينده، بار ديگر نوبت خطاب به پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرا مى رسد، و به اصطلاح «لف و نشر مرتب» را در قسمتى از اين سوره تشكيل مى دهد.

مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه با زنان با ايمان ازدواج كرديد، سپس قبل از آميزش آنها را طلاق داديد، عده اى براى شما بر آنها نيست كه حساب آن را نگاه داريد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّة تَعْتَدُّونَها).

در اينجا خداوند استثنائى براى حكم عده زنان مطلقه، بيان فرموده كه، اگر طلاق قبل از دخول واقع شود، نگاه داشتن عده لازم نيست، و از اين تعبير به دست مى آيد كه قبل از اين آيه، حكم عده بيان شده بوده است.

تعبير به «مؤمنات» دليل بر اين نيست كه، ازدواج با غير زنان مسلمان به كلى ممنوع است، بلكه ممكن است، اشاره به اولويت آنها بوده باشد.

بنابراين، با روايات و فتاواى مشهور فقها كه «ازدواج موقت» با زنان كتابيه را مجاز مى شمرد منافاتى ندارد.

ضمناً، از تعبير «لَكُم» و همچنين جمله «تَعْتَدُّونَها» (عده را محاسبه كنيد) استفاده مى شود: عِدّه نگه داشتن زن، يك نوع حق براى مرد محسوب مى شود، و بايد چنين باشد; زيرا امكان دارد در واقع زن باردار باشد، و ترك عده، و ازدواج با مرد ديگر، سبب شود وضع فرزند نامشخص گردد، و حق مرد در اين زمينه پايمال شود.

گذشته از اين كه: نگهداشتن عده، فرصتى به مرد و زن مى دهد كه: اگر تحت تأثير هيجانات عادى، حاضر به طلاق شده باشند، مجالى براى تجديد نظر و بازگشت پيدا كنند، و اين حقى است هم براى زن و هم براى مرد.

و اما اين كه: بعضى ايراد كرده اند: اگر عده حق مرد باشد، بايد بتواند آن را اسقاط نمايد، درست نيست; زيرا در فقه، حقوق زيادى داريم كه قابل اسقاط نيست، مانند: حقى كه بازماندگان ميت در اموال او دارند، و يا حقى كه فقراء در زكات دارند كه هيچ يك را نمى توان با اسقاط كردن ساقط نمود.

سپس، به حكم ديگرى از احكام زنانى كه قبل از آميزش جنسى، طلاق گرفته اند، مى پردازد، كه در سوره «بقره» نيز به آن اشاره شده است، مى فرمايد: «آنها را (با هديه مناسبى) بهره مند سازيد» (فَمَتِّعُوهُنَّ).

بدون شك، پرداختن هديه مناسب به زن، در جائى واجب است كه مهرى براى او تعيين نشده باشد، همان گونه كه در آيه 236 سوره «بقره» آمده است: لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ: «گناهى بر شما نيست اگر زنان را قبل از آميزش يا تعيين مهر (به عللى) طلاق دهيد، ولى در اين موقع آنها را (با هديه اى مناسب) بهره مند سازيد».

بنابراين، آيه مورد بحث، گرچه مطلق است و مواردى را كه مهر تعيين شده يا نشده، هر دو را شامل مى شود، ولى به قرينه آيه سوره «بقره»، آيه مورد بحث را محدود به موردى مى كنيم كه مهرى تعيين نشده باشد، زيرا در صورت تعيين مهر و عدم دخول، پرداختن نصف مهر واجب است (همان گونه كه در آيه 237 سوره «بقره» آمده).

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران و فقها داده اند كه: حكم «پرداختن هديه اى مناسب» در آيه مورد بحث، عام است، حتى مواردى را كه مهر در آن تعيين شده، شامل مى شود، منتهى در اين موارد، جنبه استحبابى دارد، و در مواردى كه مهر تعيين نشده، جنبه وجوبى.

در بعضى از آيات و روايات نيز اشاره اى به اين معنى ديده مى شود.(1)

در اين كه: مقدار اين «هديه» چه اندازه بايد باشد؟ قرآن مجيد در سوره «بقره» آن را اجمالاً بيان كرده و فرموده است: مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ: «هديه اى مناسب و متعارف».(2)

و باز در همان آيه مى گويد: عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ: «آن كس كه توانائى دارد به اندازه توانائيش و آن كس كه تنگدست است به اندازه خودش».

بنابراين، اگر در روايات اسلامى مواردى از قبيل خانه، خادم، لباس، و مانند آن ذكر شده، بيان مصداقهائى از اين كلى است كه بر حسب امكانات شوهر و شئون زن، تفاوت مى كند.

آخرين حكم آيه مورد بحث، اين است كه: «زنان مطلقه را به طرز شايسته اى رها كنيد و به صورت صحيحى از آنها جدا شويد» (وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَمِيلاً).

«سَراح جميل» به معنى رها ساختن توأم با محبت و احترام، و ترك هرگونه خشونت و ظلم و ستم و بى احترامى است، خلاصه، همان گونه كه در آيه 29 سوره «بقره» آمده است: «يا بايد همسر را به طور شايسته نگاه داشت، و يا با نيكى و احترام رها كرد» (فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوف أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسان).

هم ادامه زوجيت بايد توأم با معيارهاى انسانى باشد، و هم جدا شدن، نه اين كه هر گاه شوهر تصميم بر جدائى گرفت، هرگونه بى مهرى، ظلم، بدگوئى و خشونت را در مورد همسرش مجاز بشمرد، كه اين رفتار، قطعاً غير اسلامى است.

بعضى از مفسران، «سَراح جميل» را به معنى انجام طلاق طبق سنت اسلامى گرفته اند، و در روايتى كه در تفسير «على بن ابراهيم» و «عيون الاخبار» آمده، نيز اين معنى منعكس است، ولى مسلّم است كه «سَراح جميل» محدود در اين معنى نيست، هر چند يكى از مصاديق روشن آن، همين است.

بعضى ديگر از مفسران، «سَراح جميل» را در اينجا به معنى «اجازه خروج از منزل و نقل مكان» دانسته اند، زيرا زن در اينجا موظف به نگاهدارى عده نيست، بنابراين بايد او را رها كرد كه هر كجا مايل است برود.

ولى، با توجه به اين كه تعبير به «سَراح جميل» يا مانند آن، در آيات ديگر قرآن حتى در مورد زنانى كه بايد عده نگاهدارند وارد شده، معنى فوق بعيد به نظر مى رسد.

درباره اصل معنى «سَراح» و ريشه لغوى آن، و اين كه چرا در اطلاقات متعارف به معنى رها ساختن به كار مى رود، شرحى در ذيل آيه 28 همين سوره (احزاب) داشتيم.

* * *

 50يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللاّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّا أَفاءَ اللّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اللاّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

 ترجمه:

50 ـ اى پيامبر! ما همسران تو را كه مهرشان را پرداخته اى براى تو حلال كرديم، و همچنين كنيزانى كه از طريق غنائمى كه خدا به تو بخشيده است مالك شده اى و دختران عموى تو، و دختران عمه ها، و دختران دائى تو و دختران خاله ها كه با تو مهاجرت كردند (ازدواج با آنها براى تو حلال است)، و (نيز) زن با ايمانى كه خود را به پيامبر ببخشد
ـ چنانچه پيامبر بخواهد مى تواند او را به همسرى برگزيند; ـ (اما چنين ازدواجى) تنها براى تو (مجاز است) نه ديگر مؤمنان; ما مى دانيم براى آنان در مورد همسرانشان و كنيزانشان چه حكمى مقرر داشته ايم (و مصلحت آنان چه حكمى را ايجاب مى كند); اين به خاطر آن است كه مشكلى (در اداى رسالت) بر تو نباشد (و از اين راه حاميان فزونترى فراهم سازى)، و خداوند آمرزنده و مهربان است.


1 ـ مانند آيه 241 سوره «بقره»، و روايات متعددى در اين زمينه كه در باب 50 از ابواب «مهور» از كتاب نكاح «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 59 آمده است، از جمله در روايتى از على(عليه السلام) مى خوانيم: لِكُلِّ مُطَلَّقَةٌ مُتْعَةٌ اِلاَّ الْمُخْتَلِعَة: «براى هر زن مطلقه اى هديه مناسبى بايد باشد، جز زنى كه با طلاق خلع و پرداختى مهريه خود يا چيز ديگرى به همسر خود موافقت او را به طلاق خلع جلب مى كند».

2 ـ بقره، آيه 236.

  

تفسير:

با اين زنان مى توانى ازدواج كنى

گفتيم، بخشهائى از آيات اين سوره، وظائف پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان را به صورت لف و نشر مرتب، تعقيب مى كند، لذا بعد از ذكر پاره اى از احكام مربوط به طلاق دادن زنان در آيه قبل، در اينجا روى سخن را به شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، و موارد هفتگانه اى را كه ازدواج با آنها براى پيامبر مجاز بوده، شرح مى دهد:

1 ـ نخست، مى گويد: «اى پيامبر! ما همسران تو را كه مهر آنها را پرداخته اى براى تو حلال كرديم» (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللاّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ).

منظور از اين زنان، به قرينه جمله هاى بعد، زنانى هستند كه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)رابطه خويشاوندى نداشتند، و با او ازدواج كردند، و شايد مسأله پرداختن مهريه نيز به خاطر همين باشد، زيرا مرسوم بوده است: به هنگام ازدواج با غير خويشاوندان، مهريه را نقداً پرداخت مى كردند، به علاوه، تعجيل در پرداختن مهر، ـ مخصوصاً در موردى كه همسر نياز به آن داشته باشد، ـ بهتر است.

ولى به هر حال، اين كار جزء واجبات نيست، و با توافق طرفين، ممكن است مهر به صورت ذمه در عهده زوج، كلاً يا بعضاً بماند.

2 ـ «كنيزانى را كه از طريق غنائم و انفال، خدا به تو بخشيده است» (وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّا أَفاءَ اللّهُ عَلَيْكَ).

«أَفاءَ اللّهُ» از ماده «فىء» (بر وزن شىء) به اموالى گفته مى شود كه: بدون مشقت به دست مى آيد، لذا به غنائم جنگى و همچنين انفال (ثروتهاى طبيعى كه متعلق به حكومت اسلامى است و مالك مشخص ندارد) اطلاق مى شود.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «فىء» به معنى بازگشت و رجوع به حالت نيك است، و اگر به «سايه» فىء گفته مى شود به خاطر اين است كه حالت برگشت دارد، سپس، مى افزايد: به اموال بى دردسر نيز «فىء» مى گويند، چون با تمام حسنى كه دارد، باز هم مثل سايه عارضى و از بين رفتنى است!

درست است كه: در غنائم جنگى گاهى دردسر فراوان است، ولى از آنجا كه باز با مقايسه با اموال ديگر، دردسر كمترى دارد، و گاه اموال هنگفتى در يك حمله به دست مى آيد، «فىء» به آن اطلاق شده است.

در اين كه: اين حكم در مورد كداميك از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مصداق داشته؟ بعضى از مفسران گفته اند: يكى از زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نام «ماريه قبطيه» از غنائم، و دو همسر ديگر به نام «صفيه» و «جويريه» از انفال بوده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را از قيد بردگى آزاد كرد، و به همسرى خود پذيرفت، و اين خود جزئى از برنامه كلى اسلام، براى آزادى تدريجى بردگان و باز گرداندن شخصيت انسانى به آنها بوده است.

3 ـ «دختران عموى تو و دختران عمه ها و دختران دائى تو و دختران خاله هائى كه با تو مهاجرت كرده اند، اينها نيز بر تو حلالند» (وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اللاّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ).

به اين ترتيب، از ميان تمام بستگان تنها ازدواج با دخترعموها و عمه ها و دختر دائى ها و دختر خاله ها با قيد اين كه: با پيامبر(صلى الله عليه وآله) مهاجرت كرده باشند مجاز و مشروع بوده است.

انحصار در اين چهار گروه، روشن است، ولى قيد مهاجرت به خاطر آنست كه در آن روز، هجرت دليل بر ايمان بوده، و عدم مهاجرت دليل بر كفر، و يا به خاطر اين كه: هجرت امتياز بيشترى به آنها مى دهد، و هدف در آيه بيان زنان با شخصيت و با فضيلت است كه مناسب همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشند.

در اين كه: آيا اين موارد چهارگانه كه به صورت حكم كلى در آيه ذكر شده، مصداق خارجى در ميان همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشته يا نه؟ تنها موردى را كه مى توان براى آن ذكر كرد، ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با «زينب بنت جحش» است كه داستان پر ماجراى او در همين سوره گذشت; زيرا «زينب» دختر عمه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)بود، و «جحش» همسر عمه او محسوب مى شد.(1)

4 ـ «هر گاه زن با ايمانى، خود را به پيامبر ببخشد (و هيچگونه مهرى براى خود قائل نشود) اگر پيامبر بخواهد، مى تواند با او ازدواج كند» (وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها).

«اما چنين ازدواجى تنها براى تو مجاز است، نه بر ساير مؤمنان» (خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ).

«ما مى دانيم براى آنها در مورد همسران و كنيزانشان چه حكمى مقرر داريم و مصالح آنها چه ايجاب مى كرده است»؟ (قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ).

بنابراين، اگر در مسائل مربوط به ازدواج براى آنها در بعضى موارد محدوديتى قائل شده ايم، روى مصالحى بوده است كه در زندگى آنها و تو حاكم بوده، و هيچ يك از اين احكام و مقررات، بى حساب نيست.

سپس، مى افزايد: «اين به خاطر آنست كه مشكل و حرجى (در اداى رسالت) بر تو نبوده باشد» و بتوانى در راه انجام اين وظيفه، مسئوليتهاى خود را ادا كنى (لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ).

«و خداوند آمرزنده و رحيم است» (وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

* * *

نكته ها:

در مورد گروه اخير، (زنان بدون مهر) به نكات زير بايد توجه داشت:

1 ـ بدون شك، اجازه «گرفتن همسر بدون مهر» از مختصات پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود، و آيه نيز صراحت دارد، و به همين جهت، از مسلّمات فقه اسلام است، بنابراين، هيچ كس حق ندارد، با همسرى بدون مهر (كم باشد يا زياد) ازدواج كند، حتى اگر نام مهر به هنگام اجراى صيغه عقد، برده نشود، و قرينه تعيين كننده اى نيز، در كار نباشد، بايد «مهر المثل» پرداخت، منظور از «مهر المثل» مهريه اى است كه زنانى با شرائط و خصوصيات او، معمولاً براى خود قرار مى دهند.

* * *

2 ـ در اين كه: آيا اين حكم كلى، در مورد پيامبر(صلى الله عليه وآله) مصداقى پيدا كرده يا نه؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى، همچون «ابن عباس» و برخى ديگر از مفسران، معتقدند: پيامبر(صلى الله عليه وآله)با هيچ زنى به اين كيفيت ازدواج نكرد، بنابراين، حكم بالا فقط يك اجازه كلى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، كه هرگز عملاً مورد استفاده قرار نگرفت.

در حالى كه بعضى ديگر، نام سه يا چهار زن از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را برده اند كه، بدون مهر، به ازدواج آن حضرت در آمدند: «ميمونه» دختر «حارث»، «زينب» دختر «خزيمه» از طايفه «انصار»، زنى از «بنى اسد» به نام «ام شريك» دختر «جابر» و «خوله» دختر «حكيم».

از جمله، در بعضى از روايات، آمده است: هنگامى كه «خوله» خود را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بخشيد، صداى اعتراض «عايشه» بلند شده گفت: ما بالُ النِّساءِ يَبْذُلْنَ أَنْفُسَهُنَّ بِلا مَهْر؟!: «چرا بعضى از زنان، بدون مهر خود را در اختيار ازدواج مى گذارند»؟!

و در اين هنگام آيه فوق نازل شد، ولى «عايشه» رو به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرد، گفت: «من مى بينم خداوند مقصود تو را به سرعت انجام مى دهد» (و اين يك نوع تعريض بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود).

اما پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: وَ اِنَّكَ اِنْ أَطَعْتَ اللّهَ سارَعَ فِى هزواكِ!: «تو نيز اگر اطاعت خدا كنى، مقصودت را به سرعت انجام مى دهد»!.(2)

بدون شك، اين گونه زنان، تنها خواهان كسب افتخار معنوى بودند، كه از طريق ازدواج با پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى آنها حاصل مى شد، لذا بدون هيچ گونه مهرى آماده همسرى با او شدند، ولى همان گونه كه گفتيم: وجود چنين مصداقى براى حكم بالا از نظر تاريخى مسلّم نيست، آنچه مسلّم است اينست كه: خداوند چنين اجازه اى را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده بود، به خاطر فلسفه اى كه بعداً به آن اشاره مى شود.

* * *

3 ـ از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود: اجراى صيغه ازدواج با لفظ «هبه» تنها مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده، و هيچ فرد ديگرى نمى تواند با چنين لفظى عقد ازدواج را اجرا كند، ولى، اگر اجراى عقد، با لفظ ازدواج و نكاح انجام گيرد، جائز است، هر چند نامى از مهر برده نشود; زيرا همان گونه كه گفتيم در صورت عدم ذكر مهر، بايد مهر المثل پرداخت (در حقيقت همانند آن است كه تصريح به مهر المثل شده باشد).

* * *

4 ـ گوشه اى از فلسفه تعدد زوجات پيامبر(صلى الله عليه وآله)!

جمله اخير، در آيه فوق، در واقع اشاره به فلسفه اين احكام، مخصوص پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است، اين جمله مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) شرايطى دارد كه ديگران ندارند و همين تفاوت سبب تفاوت در احكام شده است.

به تعبير روشن تر، مى گويد: هدف اين بوده كه: قسمتى از محدوديتها و مشكلات، از دوش پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طريق اين احكام، برداشته شود.

و اين تعبير لطيفى است كه نشان مى دهد: ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با زنان متعدد و مختلف، براى حل يك سلسله مشكلات اجتماعى و سياسى، در زندگى او بوده است.

زيرا مى دانيم: هنگامى كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداى اسلام را بلند كرد، تك و تنها بود، و تا مدتها جز عده محدود و كمى به او ايمان نياوردند، او بر ضد تمام معتقدات خرافى عصر و محيط خود قيام كرد، و به همه اعلان جنگ داد، طبيعى است كه همه اقوام و قبائل آن محيط، بر ضد او بسيج شوند.

و بايد از تمام وسائل براى شكستن اتحاد نامقدس دشمنان استفاده كند كه يكى از آنها ايجاد رابطه خويشاوندى از طريق ازدواج با قبائل مختلف بود; زيرا محكمترين رابطه در ميان عرب جاهلى، رابطه خويشاوندى محسوب مى شد، و داماد قبيله را همواره از خود مى دانستند، و دفاع از او را لازم، و تنها گذاشتن او را گناه مى شمردند.

قرائن زيادى، در دست داريم كه: نشان مى دهد ازدواجهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) لااقل در بسيارى از موارد، جنبه سياسى داشته است.

و بعضى ازدواجهاى او مانند ازدواج با «زينب»، براى شكستن سنت جاهلى بوده، كه شرح آن را ذيل آيه 37 همين سوره بيان كرديم.

بعضى ديگر، براى كاستن از عداوت، يا طرح دوستى و جلب محبت اشخاص و يا اقوام متعصب و لجوج بوده است.

روشن است، كسى كه در سن 25 سالگى كه، عنفوان جوانى او بوده با زن بيوه چهل ساله اى ازدواج مى كند، و تا 53 سالگى تنها به همين يك زن بيوه قناعت مى نمايد، و به اين ترتيب، دوران جوانى خود را پشت سر گذاشته، و به سن كهولت مى رسد، و بعد به ازدواجهاى متعددى دست مى زند، حتماً دليل و فلسفه اى دارد، و با هيچ حسابى آن را نمى توان به انگيزه هاى علاقه جنسى پيوند داد.

زيرا با اين كه مسأله ازدواج متعدد در ميان عرب در آن روز، بسيار ساده و عادى بوده و حتى گاهى همسر اول به خواستگارى همسر دوم مى رفته، و هيچگونه محدوديتى براى گرفتن همسر قائل نبودند، براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)ازدواجهاى متعدد در سنين جوانى نه مانع اجتماعى داشت، و نه شرائط سنگين مالى، و نه كمترين نقصى محسوب مى شد.

جالب اين كه: در تواريخ آمده است پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها با يك زن «باكره ازدواج كرد و او «عايشه» بود، بقيه همسران او، همه زنان بيوه بودند كه طبعاً نمى توانستند از جنبه هاى جنسى چندان تمايل كسى را برانگيزند.(3)

حتى در بعضى از تواريخ، مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) با زنان متعددى ازدواج كرد و جز مراسم عقد انجام نشد، و هرگز با آنها آميزش نكرد، حتى در مواردى تنها به خواستگارى بعضى از زنان قبائل قناعت كرد.(4)

و آنها به همين قدر خوشحال بودند و مباهات مى كردند كه، زنى از قبيله آنان به نام همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناميده شده، و اين افتخار براى آنها حاصل گشته است، و به اين ترتيب، رابطه و پيوند اجتماعى آنها با پيامبر(صلى الله عليه وآله) محكمتر، و در دفاع از او مصممتر مى شدند.

از سوى ديگر، با اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلماً مرد عقيمى نبود ولى فرزندان كمى از او به يادگار ماند، در حالى كه اگر اين ازدواجها به خاطر جاذبه جنسى اين زنان انجام مى شد، بايد فرزندان بسيارى از او به يادگار مانده باشد.

و نيز قابل توجه است كه: بعضى از اين زنان، مانند «عايشه» هنگامى كه به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آمد، بسيار كم سن و سال بود، و سالها گذشت تا توانست يك همسر واقعى براى او باشد، اين نشان مى دهد كه، ازدواج با چنين دخترى انگيزه هاى ديگرى داشته، و هدف اصلى همانها بوده است كه در بالا اشاره كرديم.

گر چه دشمنان اسلام، خواسته اند: ازدواجهاى متعدد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را دستاويز شديدترين حملات مغرضانه قرار دهند، و از آن افسانه هاى دروغين بسازند، ولى سن بالاى پيامبر به هنگام اين ازدواجهاى متعدد از يك سو، و شرائط خاص سنى و قبيله اى اين زنان از سوى ديگر، و قرائن مختلفى كه در بالا به قسمتى از آن اشاره كرديم، از سوى سوم، حقيقت را آفتابى مى كند، و توطئه هاى مغرضان را فاش مى سازد.

* * *

 51تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلا جُناحَ عَلَيْكَ ذلِكَ أَدْنى أَنْ تَقَرَّ أَعْيُنُهُنَّ وَ لايَحْزَنَّ وَ يَرْضَيْنَ بِما آتَيْتَهُنَّ كُلُّهُنَّ وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما فِي قُلُوبِكُمْ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَلِيماً

 

ترجمه:

51 ـ (موعد) هر يك از همسرانت را بخواهى مى توانى بتأخير اندازى، و هر كدام را بخواهى نزد خود جاى دهى; و هر گاه بعضى از آنان را كه بر كنار ساخته اى بخواهى نزد خود جاى دهى، گناهى بر تو نيست; اين (حكم الهى) براى روشنى چشم آنان، و اين كه: غمگين نباشند و به آنچه به آنان مى دهى همگى راضى شوند نزديكتر است; و خدا آنچه را در قلوب شماست مى داند، و خداوند دانا و بردبار است (از مصالح بندگان خود با خبر است، و در كيفر آنها عجله نمى كند)!.

 

شأن نزول

در تفسير آيات 28 و 29 همين سوره، و بيان شأن نزول آنها گفتيم: جمعى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ بنابر آنچه مفسران نقل كرده اند ـ به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كردند: بر نفقه و هزينه زندگى ما بيفزا (زيرا چشمشان به غنائم جنگى افتاده بود، و چنين مى پنداشتند كه بايد از آن، بهره زيادى به آنها برسد) آيات مزبور نازل شد، و صريحاً به آنها گوشزد كرد كه: اگر دنيا و زينت دنيا را مى خواهند براى هميشه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) جدا شوند، و اگر خدا و پيامبر و روز جزا را خواهانند با زندگى ساده او بسازند.

از اين گذشته، در چگونگى تقسيم اوقات زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان آنها نيز، با هم رقابتهائى داشتند كه: پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را با آن همه گرفتارى و اشتغالات مهم، در مضيقه قرار مى داد، ـ هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله) كوشش لازم را در زمينه عدالت در ميان آنها رعايت مى كرد ـ .

ولى باز گفتگوهاى آنها ادامه داشت، آيه فوق نازل شد، و پيامبر را در تقسيم اوقاتش در ميان آنها كاملاً آزاد گذاشت.

و ضمناً، به آنها اعلام كرد: اين حكم الهى است تا هيچگونه نگرانى و سوء برداشتى براى آنها حاصل نشود.(5)

* * *


1 ـ در اين كه چرا «عمّ» به صورت مفرد و «عمّات» به صورت جمع، همچنين «خال» به صورت مفرد و «خالات» به صورت جمع آمده؟ بعضى از مفسران، وجوهى ذكر كرده اند كه «فاضل مقداد» آنها را در «كنز العرفان» آورده است، ولى از همه بهتر، اينست كه «عمّ» و «خال» معمولاً به صورت اسم جنس، در لغت عرب استعمال مى شود، در حالى كه «عمه» و «خاله» چنين نيست، و اين عرف اهل لغت است كه «ابن العربى» نيز آن را نقل كرده (كنز العرفان، جلد 2، صفحه 241) و «آلوسى» در «روح المعانى» نيز اين وجه را بر تمام وجوه ديگر ترجيح داده است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 365، ذيل آيه مورد بحث، در تفسير «قرطبى» نيز جمله «وَ اللّهِ ما أَرى رَبَّكَ اِلاّ يُسارِعُ فِى هَواكَ» آمده است، و «آلوسى» نيز در «روح المعانى» آن را ذيل آيه مورد بحث آورده است، زنندگى اين تعبير و مفهوم نامناسبى كه در آن نهفته شده بر كسى پوشيده نيست، ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله)به طرز زيبا و بزرگوارانه اى از كنار آن مى گذرد.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحات 191 و 192.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحات 191 و 192.

5 ـ اقتباس از «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 366 و تفسيرهاى ديگر.

 

 

تفسير:

رفع يك مشكل ديگر از زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

 

يك رهبر بزرگ الهى، همچون پيامبر(صلى الله عليه وآله)، آن هم در زمانى كه در كوره حوادث سخت گرفتار است، و توطئه هاى خطرناكى از داخل و خارج براى او مى چينند، نمى تواند، فكر خود را زياد مشغول زندگى شخصى و خصوصيش كند، بايد در زندگى داخلى خود، داراى آرامش نسبى باشد، تا بتواند به حل انبوه مشكلاتى كه از هر سو او را احاطه كرده است، با فراغت خاطر بپردازد.

آشفتگى زندگى شخصى و دل مشغول بودن او به وضع خانوادگى در اين لحظات بحرانى و طوفانى، سخت خطرناك است.

با اين كه: طبق بحثهاى گذشته، و مداركى كه در شرح آيه پيش آورديم ازدواجهاى متعدد پيامبر(صلى الله عليه وآله) غالباً جنبه هاى سياسى و اجتماعى و عاطفى داشته، و در حقيقت جزئى از برنامه انجام رسالت الهى او بوده، ولى در عين حال، گاه اختلاف ميان همسران و رقابتهاى زنانه متداول آنها، طوفانى در درون خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) برمى انگيخته، و فكر او را مشغول مى داشته است.

اينجا است كه خداوند يكى ديگر از ويژگيها را براى پيامبرش قائل شد، و براى هميشه به اين ماجراها و كشمكشها پايان داد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از اين نظر آسوده خاطر و فارغ البال كرد.

و چنان كه در آيه مورد بحث، مى خوانيم فرمود: «مى توانى (موعد) هر يك از اين زنان را كه بخواهى به تأخير بيندازى، و به وقت ديگرى موكول كنى، و هر كدام را بخواهى، نزد خود جاى دهى» (تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ).

«تُرْجِى» از ماده «ارجاء» به معنى تأخير، و «تُؤْوِى» از ماده «ايواء» به معنى كسى را نزد خود جاى دادن است.

مى دانيم: يكى از احكام اسلام، در مورد همسران متعدد آن است كه، شوهر اوقات خود را در ميان آنها به طور عادلانه تقسيم كند، اگر يك شب نزد يكى از آنها است، شب ديگر نزد ديگرى باشد، تفاوتى در ميان زنان از اين نظر وجود ندارد، و اين موضوع را در كتب فقه اسلامى به عنوان «حق قَسْم» تعبير مى كنند.

يكى از خصايص پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين بود كه: ـ به خاطر شرائط خاص زندگى طوفانى و بحرانيش در «مدينه» كه در هر ماه تقريباً يك جنگ بر او تحميل مى شد، و در همين زمان همسران متعدد داشت، ـ رعايت «حق قسم» به حكم آيه فوق از او ساقط بود، و مى توانست هرگونه اوقات خود را تقسيم كند، هر چند او با اين حال حتى الامكان مساوات و عدالت را ـ چنان كه در تواريخ اسلامى صريحاً آمده است ـ رعايت مى كرد.

ولى، وجود همين حكم الهى، آرامشى به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) و محيط زندگى داخلى او مى داد.

سپس، مى افزايد: «هر گاه بعضى از آنها را كنار بگذارى، بعداً بخواهى او را نزد خود جاى دهى گناهى بر تو نيست» (وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلا جُناحَ عَلَيْكَ).

و به اين ترتيب، نه تنها در آغاز، اختيار با تو است، در ادامه كار نيز اين تخيير بر قرار است، و به اصطلاح اين تخيير، «تخييرِ استمرارى» است نه «ابتدائى» و با اين حكم گسترده و وسيع، هرگونه بهانه اى از برنامه زندگى تو نسبت به همسرانت قطع خواهد شد، و مى توانى فكر خود را متوجه مسئوليتهاى بزرگ و سنگين رسالت كنى.

و براى اين كه: همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز بدانند گذشته از افتخارى كه از ناحيه همسرى با او كسب مى كنند، با تسليم در برابر اين برنامه خاص در مورد تقسيم اوقات پيامبر(صلى الله عليه وآله)، يك نوع ايثار و فداكارى از خود نشان داده، و به هيچ وجه عيب و ايرادى متوجه آنها نيست; ـ چرا كه در برابر حكم خدا تسليم شده اند ـ اضافه مى كند:

«اين حكم الهى براى روشنى چشم آنها و اين كه غمگين نشوند و همه آنها راضى به آنچه در اختيارشان مى گذارى، گردند نزديكتر است» (ذلِكَ أَدْنى أَنْ تَقَرَّ أَعْيُنُهُنَّ وَ لايَحْزَنَّ وَ يَرْضَيْنَ بِما آتَيْتَهُنَّ كُلُّهُنَّ).

زيرا، اولاً ـ اين يك حكم عمومى درباره همه آنها است، و تفاوتى در كار نيست.

ثانياً ـ حكمى است از ناحيه خدا كه براى مصالح مهمى تشريع شده، بنابراين، آنها بايد با رضا و رغبت به آن تن دهند و نه تنها نگران نباشند بلكه خشنود گردند.

ولى در عين حال، همان گونه كه در بالا نيز اشاره كرديم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) حتى الامكان تساوى را در تقسيم اوقات خود رعايت مى كرد، جز در مواردى كه شرائط خاصى عدم مساوات را ايجاب مى نمود، و اين خود مطلب ديگرى بود كه موجب خشنودى آنها مى شد، زيرا مشاهده مى كردند پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اين كه مخير است سعى در برقرارى مساوات دارد.

در پايان آيه، مطلب را با اين جمله ختم مى كند: «خدا آنچه را در قلوب شما است مى داند، و خداوند از همه اعمال و مصالح بندگان با خبر است، و در عين حال، حليم است و در كيفر آنها عجله نمى كند» (وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما فِي قُلُوبِكُمْ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَلِيماً).

آرى، خدا مى داند، شما در برابر كدامين حكم، قلباً راضى و تسليم هستيد، و در برابر كدامين، ناخشنود.

او مى داند، شما به كداميك از همسرانتان تمايل بيشتر داريد، و به كدام كمتر و حكم خدا را در برخورد با اين تمايلات، چگونه رعايت مى كنيد.

همچنين او مى داند، چه كسانى در گوشه و كنار مى نشينند و به اين گونه احكام الهى در مورد شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) خرده گيرى مى كنند، و در دل نسبت به آن معترضند و چه كسانى با آغوش باز همه را پذيرا مى شوند!.

بنابراين، تعبير «قُلُوبِكُم» تعبير گسترده اى است كه هم پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همسران او را شامل مى شود، و هم همه مؤمنان را كه در ارتباط با اين احكام، از در رضا و تسليم وارد مى شوند، يا اعتراض و انكار مى كنند، هر چند آن را آشكار نسازند.

* * *

 

نكته:

آيا اين حكم در حق همه همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود؟

 

در فقه اسلامى، در باب «خصايص پيامبر»(صلى الله عليه وآله) اين مسأله مورد بحث واقع شده است كه: آيا «تقسيم اوقات» به طور مساوى در ميان همسران متعدد، همان گونه كه بر عموم مسلمانان واجب است، بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز واجب بوده، يا اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) حكم استثنائى «تخيير» را داشته است؟

مشهور و معروف در ميان فقهاى ما و جمعى از فقهاى اهل سنت، اين است كه: او در اين حكم مستثنا بوده، و دليل آن را آيه فوق مى شمرند كه مى گويد: : هر تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ: «هر كدام را بخواهى به تأخير مى اندازى و هر يك را بخواهى نزد خود نگاه مى دارى».

زيرا قرار گرفتن اين جمله، بعد از بحث درباره همه زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين ايجاب مى كند كه: ضمير جمع (هُنَّ) به تمام آنها باز گردد، و اين مطلبى است كه از طرف فقها، و بسيارى از مفسران پذيرفته شده.

ولى بعضى، ضمير فوق را مربوط به خصوص زنانى مى دانند كه خود را بدون مهر در اختيار او قرار دادند، و مطابق اين آيه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مخير بوده كه هر كدام از آنها را بپذيرد،(1) در حالى كه:

اولاً ـ از نظر تاريخى ثابت نيست كه آيا اين حكم، موضوع خارجى پيدا كرد، يا نه؟ و بعضى معتقدند: تنها در يك مورد بود كه زنى به اين صورت به ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آمد، و در هر حال، اصل مسأله از نظر تاريخى محقق نيست.

ثانياً ـ اين تفسير خلاف ظاهر آيه است، و با شأن نزولى كه براى آيه ذكر كرده اند، سازگار نمى باشد، بنابراين، بايد قبول كرد كه حكم مزبور يك حكم عام است.

* * *

 52لايَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواج وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء رَقِيباً

 

ترجمه:

52 ـ بعد از اين ديگر زنى بر تو حلال نيست، و نمى توانى همسرانت را به همسران ديگرى مبدّل كنى هر چند جمال آنها مورد توجه تو واقع شود، مگر آنچه كه به صورت كنيز در ملك تو در آيد! و خداوند مراقب هر چيز است (و به اين حكم فشار قبائل عرب را در اختيار همسر از آنان، از تو برداشتيم).


1 ـ براى آگاهى بيشتر به تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث و «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 238 به بعد مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

يك حكم مهم ديگر در ارتباط با همسران پيامبر!

 

در اين آيه، حكم ديگرى از احكام مربوط به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان شده، مى فرمايد: «بعد از اين، ديگر زنى بر تو حلال نيست، و حق ندارى همسرانت را به همسران ديگرى تبديل كنى، هر چند جمال آنها مورد توجه تو واقع شود، مگر آنهائى كه به صورت كنيز در اختيار تو قرار گيرند، و خداوند ناظر و مراقب بر هر چيز است» (لايَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواج وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ وَ كانَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء رَقِيباً).

مفسران و فقهاى اسلام، در تفسير اين آيه بحثهاى فراوانى دارند، و روايات مختلفى نيز در اين زمينه در منابع اسلامى وارد شده است، ما قبلا آنچه را كه از ظاهر آيه، در ارتباط با آيات گذشته و آينده ـ قطع نظر از گفته هاى مفسران ـ به نظر مى رسد ذكر مى كنيم، بعد به سراغ مطالب ديگر مى رويم.

ظاهر تعبير «مِنْ بَعْدُ» اين است كه: بعد از اين، ازدواج مجدد براى تو حرام است، بنابراين «بَعْد» يا به معنى «بَعد زمانى» است يعنى بعد از اين زمان، ديگر همسرى انتخاب مكن، يا «بعد از آن كه» همسرانت را طبق فرمان الهى در آيات گذشته، مخير در ميان زندگى ساده در خانه تو، و يا جدا شدن كردى، و آنها با ميل و رغبت ترجيح دادند كه به همسرى با تو ادامه دهند، ديگر بعد از آنها، نبايد با زن ديگرى ازدواج كنى.

و نيز نمى توانى بعضى را طلاق داده، و همسر ديگرى به جاى او برگزينى، به تعبير ديگر، نه بر تعداد آنها بيفزاى، و نه افراد موجود را عوض كن.

* * *

نكته ها:

1 ـ فلسفه اين حكم

 

اين محدوديت، براى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقصى محسوب نمى شود، و حكمى است كه فلسفه بسيار حساب شده اى دارد، زيرا:

طبق شواهدى كه از تواريخ استفاده مى شود، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از ناحيه افراد و قبائل مختلف، تحت فشار بود كه از آنها همسر بگيرد، و هر يك از قبائل مسلمان افتخار مى كردند، كه زنى از آنها به همسرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيد، حتى
ـ چنان كه گذشت ـ بعضى از زنان بدون هيچگونه مهريه، حاضر بودند خود را به عنوان «هبه» در اختيار آن حضرت بگذارند، و بى هيچ قيد و شرط، با او ازدواج كنند.

البته، پيوند زناشوئى با اين قبائل و اقوام، تا حدى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهداف اجتماعى و سياسى او مشكل گشا بود، ولى، طبيعى است، اگر از حد بگذرد، خود مشكل آفرين مى شود، و هر قوم و قبيله اى چنين انتظارى را دارد، و اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بخواهد به انتظارات آنها پاسخ گويد، و زنانى را هر چند به صورت عقد، و نه به صورت عروسى، در اختيار خود گيرد، دردسرهاى فراوانى ايجاد مى شود.

لذا، خداوند حكيم با يك قانون محكم، جلو اين كار را گرفت و او را از هرگونه ازدواج مجدد، و يا تبديل زنان موجود، نهى كرد.

در اين وسط شايد افرادى بودند كه: براى رسيدن به مقصود خود، به اين بهانه متوسل مى شدند كه همسران تو غالباً بيوه هستند، و در ميان آنها زنان مسنى يافت مى شوند كه هيچ بهره اى از جمال ندارند، شايسته است كه با زنى صاحب جمال، ازدواج كنى، قرآن مخصوصاً روى اين مسأله نيز تكيه و تأكيد مى كند كه، حتى اگر زنان صاحب جمالى نيز باشند، حق ازدواج با آنها نخواهى داشت.

به علاوه، حق شناسى ايجاب مى كرد، بعد از وفادارى همسرانش با او و ترجيح دادن زندگى ساده معنوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بر هر چيز ديگر، خداوند براى حفظ مقام آنها چنين دستورى را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدهد.

و اما در مورد كنيز كه مجاز شده، به خاطر آنست كه مشكل و گرفتارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ناحيه زنان آزاد بود، لذا ضرورتى نداشت كه اين حكم در اين مورد محدود شود، هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين استثناء نيز طبق گواهى تاريخ استفاده نكرد.

اين چيزى است كه از ظاهر آيه به نظر مى رسد.

* * *

2 ـ روايات مخالف

 

در روايات متعددى كه بعضى از نظر سند ضعيف، و بعضى قابل ملاحظه است جمله: «لايَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ» اشاره به زنانى گرفته شده كه در آيات 23 و 24 سوره «نساء» تحريم آن بيان گرديده است (مادر و دختر و خواهر و عمه و خاله و...) و در ذيل بعضى از اين اخبار، تصريح شده: «چگونه ممكن است زنانى بر ديگران حلال باشند و بر پيامبر حرام؟! هيچ زنى بر او جز آنچه بر همه، حرام است حرام نبوده است».(1)

البته، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه: اين آيه، ناظر به آياتى باشد كه در سوره «نساء» آمده است، ولى مشكل اينجاست كه: در بعضى از اين روايات تصريح شده، مراد از «مِنْ بَعْدُ» بعد از محرمات سوره «نساء» است.

بنابراين، بهتر اين است كه: از تفسير اين روايات كه اخبار آحاد است صرف نظر كنيم، و به اصطلاح «علم آن را به اهلش يعنى معصومين(عليهم السلام)واگذاريم»; چرا كه هماهنگ با ظاهر آيه نيست، و ما موظف به ظاهر آيه هستيم و اخبار مزبور اخبارى است ظنى.

مطلب ديگر اين كه: گروه كثيرى معتقدند: آيه مورد بحث هرگونه ازدواج مجدد را پيامبر(صلى الله عليه وآله) تحريم كرده، ولى بعداً اين حكم منسوخ شده، و مجدداً اجازه ازدواج به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده است، هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن استفاده نكرد، آنها آيه «اِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللاّتِى آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ...» را كه قبل از آيه مورد بحث، نازل شده، ناسخ آن مى دانند و معتقدند گر چه در قرآن قبل از آن نوشته شده، در نزول بعد از آن بوده است! و حتى «فاضل مقداد» در «كنز العرفان» نقل مى كند: فتواى مشهور ميان اصحاب همين است.(2)

اين عقيده در عين اين كه: با روايات فوق تضاد روشنى دارد، با ظاهر آيات نيز سازگار نيست، زيرا ظاهر آيات نشان مى دهد: آيه «اِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ» قبل از آيه مورد بحث، نازل شده و مسأله نسخ احتياج به دليل قطعى دارد.

به هر حال، ما چيزى مطمئن تر و روشنتر از ظاهر خود آيه، در اينجا نداريم و بر طبق آن هرگونه ازدواج جديد و يا تبديل همسران، براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از نزول آيه فوق تحريم شده است و اين حكم، مصالح مهمى داشته كه در بالا به آن اشاره كرديم.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحات 294 و 295.

2 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 244.

 

3 ـ آيا قبل از ازدواج، مى توان به همسر آينده نگاه كرد؟

 جمعى از مفسران، جمله «وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ» را دليل بر حكم معروفى گرفته اند كه: در روايات اسلامى نيز به آن اشاره شده، و آن اين كه: كسى كه مى خواهد با زنى ازدواج كند، مى تواند قبلاً به او نگاه كند، نگاهى كه وضع قيافه و اندام او را براى وى مشخص كند.

فلسفه اين حكم اين است: انسان با بصيرت كامل همسر خود را انتخاب كند، و از ندامت و پشيمانيهاى آينده كه پيمان زناشوئى را به خطر مى افكند، جلوگيرى نمايد، چنان كه در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: به يكى از ياران خود كه كه مى خواست با زنى ازدواج كند فرمود: أُنْظُرْ اِلَيْها فَاِنَّهُ أَجْدَرُ أَنْ يُؤْدِمَ بَيْنَكُما: «قبلاً به او نگاه كن كه اين سبب مى شود مودت و الفت ميان شما پايدار شود».(1)

در حديثى ديگر مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) در پاسخ اين سؤال كه: «آيا مرد، مى تواند به هنگام تصميم بر ازدواج با زنى، او را به دقت بنگرد، و به صورت و پشت سر او نگاه كند»؟ فرمود: نَعَمْ لا بَأْسَ أَنْ يَنْظُرَ الرَّجُلُ إِلَى الْمَرْأَةِ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَتَزَوَّجَهَا، يَنْظُرُ إِلَى خَلْفِهَا وَ إِلَى وَجْهِهَا:

«آرى مانعى ندارد، هنگامى كه مردى بخواهد، با زنى ازدواج كند، به او نگاه كند، و به صورت و پشت سر او بنگرد».(2)

البته، احاديث در اين زمينه فراوان است، ولى در بعضى از آنها تصريح شده كه نبايد در اين هنگام، نگاه از روى شهوت، و به قصد لذت بردن باشد.

اين نيز روشن است كه: اين حكم، مخصوص مواردى است كه انسان به راستى مى خواهد، درباره زنى تحقيق كند كه، اگر شرايط در او جمع بود، با او ازدواج كند، اما كسى كه هنوز تصميم بر ازدواج نگرفته، تنها به احتمال ازدواج، يا به عنوان جستجوگرى، نمى تواند به زنان نگاه كند.

بعضى در مورد آيه فوق اين احتمال را داده اند كه: اشاره به نگاه هائى باشد كه بى اختيار و تصادفاً به زنى مى افتد، در اين صورت آيه دلالتى بر حكم مزبور ندارد و مدرك اين حكم، تنها روايات خواهد بود، ولى جمله: وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ: «هر چند زيبائى آنها اعجاب تو را برانگيزد» با نگاههاى تصادفى و زودگذر، هماهنگ نيست، بنابراين دلالتش بر حكم فوق بعيد به نظر نمى رسد.

* * *

 53يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعام غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيث إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللّهُ لايَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجاب ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اللّهِ عَظِيماً

54إِنْ تُبْدُوا شَيْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً

 

ترجمه:

53 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در خانه هاى پيامبر داخل نشويد مگر اين كه به شما براى صرف غذا اجازه داده شود (در حالى كه قبل از موعد نيائيد و) در انتظار وقت غذا ننشينيد; اما هنگامى كه دعوت شديد داخل شويد; و وقتى غذا خورديد پراكنده شويد، و (بعد از صرف غذا) به بحث و صحبت ننشينيد; اين عمل پيامبر را ناراحت مى نمايد ولى از شما شرم مى كند (و چيزى نمى گويد); اما خداوند از (بيان) حق، شرم ندارد، و هنگامى كه چيزى از وسائل زندگى را (به عنوان عاريت) از آنان =] همسران پيامبر[ مى خواهيد از پشت پرده بخواهيد; اين كار براى پاكى دلهاى شما و آنها بهتر است; و شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد، و نه هرگز همسران او را بعد از او به همسرى خود در آوريد كه اين كار نزد خدا بزرگ است!

54 ـ اگر چيزى را آشكار كنيد يا آن را پنهان داريد، خداوند از همه چيز آگاه است!

 

شأن نزول:

در شأن نزول اين آيه، مفسران چنين آورده اند:

هنگامى كه رسول خدا با «زينب بنت جحش» ازدواج كرد، وليمه نسبتاً مفصلى به مردم داد، (سابقاً گفتيم: اين اطعام مفصل شايد به خاطر آن بوده است كه شكستن سنت جاهليت در زمينه تحريم «همسران مطلقه پسر خوانده» با قاطعيت هر چه بيشتر صورت گيرد، و بازتاب گسترده اى در محيط داشته باشد، و نيز اين سنت جاهلى كه ازدواج با «بيوه هاى بردگان آزاد شده» عيب و ننگ محسوب مى شد، از ميان برود).

«انس» كه خادم مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به من دستور داد: اصحابش را به غذا دعوت كنم، من همه را دعوت كردم، دسته، دسته مى آمدند، غذا مى خوردند و از اطاق خارج مى شدند، تا اين كه عرض كردم: اى پيامبر خدا! كسى باقى نمانده كه من او را دعوت نكرده باشم.

فرمود: اكنون كه چنين است، سفره را جمع كنيد، سفره را برداشتند و جمعيت پراكنده شدند، اما سه نفر، همچنان در اطاق پيامبر(صلى الله عليه وآله) ماندند، و مشغول بحث و گفتگو بودند.

هنگامى كه سخنان آنها به طول انجاميد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) برخاست، و من نيز همراه او برخاستم، شايد آنها متوجه شوند، و از منزل خارج شوند، پيامبر بيرون آمد، تا به حجره «عايشه» رسيد، بار ديگر برگشت، من هم در خدمتش آمدم، باز ديدم همچنان نشسته اند، آيه فوق نازل شد و دستورات لازم را در برخورد با اين مسائل به آنها تفهيم كرد.(3)

و نيز از بعضى قرائن استفاده مى شود: گاهى همسايگان و ساير مردم، طبق معمول براى عاريت گرفتن اشيائى نزد بعضى از زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمدند، هر چند آنها طبق سادگى زندگى آن زمان، كار خلافى مرتكب نمى شدند ولى براى حفظ حيثيت همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) آيه فوق نازل شد، و به مؤمنان دستور داد: هرگاه مى خواهند چيزى از آنها بگيرند از پشت پرده بگيرند.

در روايت ديگرى آمده است: بعضى از مخالفان پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتند: چگونه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعضى از زنان بيوه ما را به ازدواج خود در آورده؟ به خدا سوگند هرگاه او چشم از جهان بپوشد، ما با همسران او ازدواج خواهيم كرد!!

آيه فوق نازل شد، و ازدواج با زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بعد از او به كلى ممنوع ساخت، و به اين توطئه نيز پايان داد.(4)

* * *

تفسير:

باز روى سخن در اين آيه به مؤمنان است، و بخشى ديگر از احكام اسلام مخصوصاً آنچه مربوط به آداب معاشرت با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خانواده نبوت بوده است، ضمن جمله هاى كوتاه و گويا و صريح بيان مى كند.

نخست، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگز در اطاقهاى پيامبر سر زده داخل نشويد، مگر اين كه: براى صرف غذا به شما اجازه داده شود، آن هم مشروط به اين كه به موقع وارد شويد، نه اين كه از مدتى قبل بيائيد و در انتظار وقت غذا بنشينيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعام غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ).(5)

و به اين ترتيب، يكى از آداب مهم معاشرت را در آن محيطى كه اين آداب كمتر رعايت مى شد، بيان مى كند، گر چه سخن درباره خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى مسلماً اين حكم، اختصاص به او ندارد، در هيچ مورد بدون اجازه نبايد وارد خانه كسى شد (چنان كه در سوره «نور» آيه 27 نيز آمده است) حتى در حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم:

وقتى مى خواست وارد خانه دخترش فاطمه(عليهما السلام) شود، بيرون در مى ايستاد و اجازه مى گرفت، و يك روز «جابر بن عبداللّه» با او بود پس از آن كه براى خود اجازه گرفت، براى «جابر» نيز اجازه گرفت!.(6)

به علاوه، به هنگامى كه دعوت به طعام مى شوند بايد وقت شناس باشند و مزاحمت بى موقع براى صاحب خانه فراهم نكنند.

*

آن گاه، به دومين حكم پرداخته مى گويد: «ولى هنگامى كه دعوت شديد وارد شويد، و هنگامى كه غذا خورديد پراكنده شويد» (وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا).

اين حكم، در حقيقت تأكيد و تكميلى بر حكم گذشته است، نه بى موقع به خانه اى كه دعوت شده ايد وارد شويد، و نه اجابت دعوت را ناديده بگيريد، و نه پس از صرف غذا، براى مدتى طولانى درنگ كنيد.

بديهى است، تخلف از اين امور، موجب زحمت و دردسر براى ميزبان است و با اصول اخلاقى سازگار نيست.

*

در سومين حكم مى فرمايد: «پس از صرف غذا مجلس انس و گفتگو در خانه پيامبر (و هيچ ميزبان ديگرى) تشكيل ندهيد» (وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيث).

البته، ممكن است ميزبان، خواهان چنين مجلس انسى باشد، اين صورت مستثناست، سخن از جائى است كه تنها دعوت به صرف غذا شده، نه تشكيل مجلس انس، در چنين جايى، بايد پس از صرف غذا مجلس را ترك گفت، به خصوص اين كه: خانه، خانه اى همچون بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد كه كانون انجام بزرگترين رسالتهاى الهى است و بايد امور مزاحم، وقت او را اشغال نكند.

پس از آن، علت اين حكم را چنين بيان مى كند: «اين كار پيامبر را آزار مى داد، اما او از شما شرم مى كرد، ولى خداوند از بيان حق شرم نمى كند و ابا ندارد» (إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللّهُ لايَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ).

مسلماً پيامبر خدا نيز از بيان حق در مواردى كه جنبه شخصى و خصوصى نداشت، هيچ ابا نمى كرد ولى بيان حق اشخاص از ناحيه خودشان زيبا نيست، اما از ناحيه كسان ديگر جالب و زيباست، و مورد آيه نيز از اين قبيل است، اصول اخلاقى، ايجاب مى كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دفاع از خود نپردازد، بلكه خداوند به دفاع از او پردازد.

*

سپس، چهارمين حكم را در زمينه «حجاب» چنين بيان مى دارد: «هنگامى كه چيزى از متاع و وسائل زندگى از همسران پيامبر بخواهيد، از پشت حجاب (پرده) بخواهيد» (وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجاب).

گفتيم: اين امر در ميان اعراب و بسيارى مردم ديگر معمول بوده و هست كه به هنگام نياز به بعضى از وسائل زندگى، موقتاً از همسايه به عاريت مى گيرند، خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز از اين قانون مستثنا نبوده، و گاه و بى گاه مى آمدند و چيزى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عاريت مى خواستند، روشن است قرار گرفتن همسران پيامبر در معرض ديد مردم (هر چند با حجاب اسلامى) كار خوبى نبود، لذا، دستور داده شد: از پشت پرده يا پشت در بگيرند.

نكته اى كه در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرد، اين است كه منظور از «حجاب» در اين آيه پوشش زنان نيست، بلكه حكمى اضافه بر آن است كه مخصوص همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده و آن اين كه:

مردم موظف بودند به خاطر شرائط خاص همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگاه مى خواهند چيزى از آنان بگيرند از پشت پرده باشد، و آنها حتى با پوشش اسلامى در برابر مردم در اين گونه موارد ظاهر نشوند، البته اين حكم، درباره زنان ديگر وارد نشده، و در آنها تنها رعايت پوشش كافى است.

شاهد اين سخن آن كه: كلمه «حجاب» هر چند در استعمالهاى روزمره به معنى پوشش زن به كار مى رود، ولى در لغت چنين مفهومى را ندارد، و نه در تعبيرات فقهاى ما.

«حجاب» در لغت به معنى چيزى است كه در ميان دو شىء حائل مى شود(7) به همين جهت، پرده اى كه در ميان امعاء و قلب و ريه كشيده شده «حجاب حاجز» ناميده مى شود.

در قرآن مجيد نيز اين كلمه، همه جا به معنى پرده يا حائل به كار رفته است، مانند آيه 45 سوره «اسراء»: جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً: «ما در ميان تو و كسانى كه ايمان به آخرت نمى آورند پرده پوشيده اى قرار داده ايم».

در آيه 32 سوره «ص» نيز مى خوانيم: حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ: «تا موقعى كه خورشيد در پشت پرده افق پنهان شد».

و در آيه 51 سوره «شورى» آمده است: وَ ما كانَ لِبَشَر أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجاب: «براى هيچ انسانى ممكن نيست كه خداوند با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى يا از پشت پرده (غيب)».

در كلمات فقها از قديمترين ايام، تا كنون نيز در مورد پوشش زنان معمولاً كلمه «ستر» به كار رفته، و در روايات اسلامى نيز، همين تعبير يا شبيه آن وارد شده است، و به كار رفتن كلمه «حجاب» در پوشش زنان، اصطلاحى است كه بيشتر در عصر ما پيدا شده، و اگر در تواريخ و روايات پيدا شود، بسيار كم است.

گواه ديگر اين كه: در حديثى از «انس بن مالك» ـ خادم مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ مى خوانيم: كه مى گويد: «من از همه آگاهتر به اين آيه حجابم، هنگامى كه «زينب» با پيامبر(صلى الله عليه وآله) ازدواج كرد، و با او در خانه بود، غذائى درست فرمود و مردم را دعوت به ميهمانى نمود، اما جمعى پس از صرف غذا همچنان نشسته بودند و سخن مى گفتند، در اين هنگام آيه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ» ـ تا ـ «مِنْ وَراءِ حِجاب»، نازل شد، در اين هنگام پرده اى افكنده شد، و جمعيت برخاستند».(8)

در روايت ديگرى مى خوانيم: «انس» مى گويد: أَرْخَى السَّتْرَ بَيْنِى وَ بَيْنَهُ: «پيامبر پرده را ميان من و خود افكند، و جمعيت هنگامى كه چنين ديدند برخاستند و متفرق شدند».(9)

بنابراين، اسلام به زنان مسلمان دستور پرده نشينى نداده، و تعبير «پردگيان» در مورد زنان، و تعبيراتى شبيه به اين، جنبه اسلامى ندارد، آنچه درباره زن مسلمان لازم است، داشتن همان پوشش اسلامى است، ولى زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر وجود دشمنان فراوان، و عيب جويان مغرض، چون ممكن بود در معرض تهمتها قرار گيرند، و دستاويزى به دست سياه دلان بيفتد، اين دستور خاص به آنها داده شد.

و يا به تعبير ديگر، به مردم دستور داده شده كه، به هنگام تقاضاى چيزى از آنها با آنها از پشت پرده، تقاضاى خود را مطرح كنند.

مخصوصاً تعبير به «وَراء» (پشت) گواه اين معنى است.

لذا، قرآن بعد از اين دستور، فلسفه آن را چنين بيان مى فرمايد: «اين براى پاكى دلهاى شما و آنان بهتر است» (ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ).

گر چه، اين نوع تعليل با حكم استحبابى مناسبت دارد، ولى ظهور امر در جمله «فَاسْئَلُوهُنَّ» در وجوب متزلزل نمى شود; چرا كه اين نوع تعليل در موارد احكام واجب ديگر نيز احياناً آمده است.

*

پنجمين حكم را به اين صورت بيان مى فرمايد: «شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد» (وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ).

گر چه عمل ايذائى، در خود اين آيه منعكس است و آن: بى موقع به خانه پيامبر رفتن، و پس از صرف غذا نشستن و مزاحم شدن، و در روايات شأن نزول نيز آمده كه، بعضى از كوردلان، سوگند ياد كرده بودند كه: بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) با همسران او ازدواج كنند، اين سخن نيز ايذاء ديگرى بود، ولى، به هر حال مفهوم آيه عام است و هرگونه اذيت و آزار را شامل مى شود.

*

سرانجام، ششمين و آخرين حكم را در زمينه حرمت ازدواج با همسران پيامبر بعد از او، چنين بيان مى كند: «شما هرگز حق نداريد كه همسران او را بعد از او به همسرى خويش در آوريد كه اين كار در نزد خدا عظيم است» (وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اللّهِ عَظِيماً).

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: چگونه خداوند همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه بعضى به هنگام وفات او، نسبتاً جوان بودند از حق انتخاب همسر محروم ساخته است؟

پاسخ اين سؤال با توجه به فلسفه اين تحريم روشن است; زيرا:

اولاً ـ چنان كه از شأن نزول آيه دانستيم، بعضى به عنوان انتقام جوئى و توهين به ساحت مقدس پيامبر(صلى الله عليه وآله)، چنين تصميمى را گرفته بودند، و از اين راه مى خواستند ضربه اى بر حيثيت آن حضرت وارد كنند.

ثانياً ـ اگر اين مسأله مجاز بود، جمعى به عنوان اين كه همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بعد از او در اختيار خود گرفته اند، ممكن بود اين كار را وسيله سوء استفاده قرار دهند، و به اين بهانه موقعيت اجتماعى براى خويش دست و پا كنند، و يا به عنوان اين كه آگاهى خاص از درون خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تعليمات و مكتب او دارند، به تحريف اسلام پردازند، و يا منافقين مطالبى را از اين طريق در ميان مردم نشر دهند كه مخالف مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد (دقت كنيد).

اين خطر هنگامى ملموس تر مى شود كه بدانيم: گروهى خود را براى اين كار آماده ساخته بودند، بعضى آن را به زبان آورده، و بعضى شايد تنها در دل داشتند.

از جمله كسانى را كه بعضى از مفسران اهل سنت در اينجا نام برده اند «طلحه» است.(10)

خداوندى كه بر اسرار نهان و آشكار آگاه است، براى بر هم زدن اين توطئه زشت، يك حكم قاطع صادر فرمود، و جلو اين امور را به كلى گرفت، و براى تحكيم پايه هاى آن، به همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) لقب «ام المؤمنين» داد، تا بدانند ازدواج با آنها همچون ازدواج با مادر خويش است!

با توجه به آنچه گفته شد، روشن مى شود چرا همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) لازم بود از اين محروميت استقبال كنند؟

در طول زندگى انسان، گاه مسائل مهمى مطرح مى شود كه: به خاطر آنها بايد فداكارى و از خودگذشتگى نشان داد، و از بعضى از حقوق حقه خود، چشم پوشيد، به خصوص اين كه، هميشه افتخارات بزرگ، مسئوليتهاى سنگينى نيز همراه دارد، بدون شك، همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) افتخار عظيمى از طريق ازدواجشان با پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسب كردند، داشتن چنان افتخارى نياز به چنين فداكارى هم دارد.

به همين دليل، زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از او، در ميان امت اسلامى بسيار محترم مى زيستند، و از وضع خود، بسيار راضى و خشنود بودند، و آن محروميت را در برابر اين افتخارات، ناچيز مى شمردند.

* * *

دومين آيه مورد بحث، به مردم شديداً هشدار داده، مى گويد: «اگر چيزى را آشكار كنيد، يا پنهان داريد، خداوند از همه امور آگاه است» (إِنْ تُبْدُوا شَيْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً).

گمان نكنيد، خدا از برنامه هاى ايذائى شما نسبت به پيامبرش، با خبر نيست، چه آنها كه بر زبان جارى كردند، و چه آنها كه در دل تصميم داشتند، همه را به خوبى مى داند، و با هر كس، متناسب كار و نيتش رفتار مى كند.

* * *

نكته ها:

به تناسب بحثى كه در آيات فوق در مورد وظائف مسلمانان به هنگام دعوت به ميهمانى پيامبر آمده، مناسب است گوشه اى از تعليمات اسلام را در ارتباط با اصل مسأله «ميهماندارى و حق ميهمان و وظائف ميزبان» بياوريم:

1 ـ ميهمان نوازى

اسلام، اهميت خاصى براى مسأله ميهمان نوازى قائل شده، تا آنجا كه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: الضَّيْفُ دَلِيْلُ الْجَنَّةِ: «ميهمان راهنماى راه بهشت است»!.(11)

اهميت و احترام ميهمان، به اندازه اى است كه: در اسلام به عنوان يك هديه آسمانى تلقى شده، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: اِذا أَرادَ اللّهُ بِقَوْم خَيْراً أَهْدى اِلَيْهِمْ هَدِيَّةً، قالُوا: وَ ما تِلْكَ الْهَدِيَّةُ؟ قالَ: الضَّيْفُ، يُنْزِلُ بِرِزْقِهِ، وَ يَرْتَحِلُ بِذُنُوبِ أَهْلِ الْبَيْتِ:

«هنگامى كه خداوند اراده كند نسبت به جمعيتى نيكى نمايد، هديه گران بهائى براى آنها مى فرستد، عرض كردند: اى پيامبر خدا! چه هديه اى؟ فرمود: ميهمان، با روزى خويش وارد مى شود، و گناهان خانواده را با خود مى برد» (بخشوده مى شوند).(12)

جالب اين كه: كسى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد، برنامه من اين است كه، وضو را به طور كامل انجام مى دهم، نماز را بر پا مى دارم، زكات را به موقع مى پردازم، و از ميهمان با آغوش باز، و به خاطر خدا پذيرائى مى كنم.

فرمود: بَخٍّ! بَخٍّ! بَخٍّ! ما لِجَهَنَّمَ عَلَيْكَ سَبِيْلٌ! اِنَّ اللّهَ قَدْ بَرَّأَكَ مِنَ الشُّحِّ اِنْ كُنْتَ كَذلِكَ: «آفرين، آفرين، آفرين بر تو باد! جهنم راهى به سوى تو ندارد، اگر چنين باشى، خداوند تو را از هرگونه بخل پاك ساخته است»!(13)

در اين زمينه، سخن بسيار است اما براى اختصار به همين مقدار قناعت مى كنيم.

* * *

2 ـ رعايت سادگى در پذيرائى

با تمام اهميتى كه ميهمان دارد، پذيرائى هاى پر تكلف و پر زرق و برق، از نظر اسلام نه تنها كار خوبى نيست، بلكه رسماً از آن نهى شده است، اسلام، توصيه مى كند: پذيرائى ها ساده باشد، و يك خط جالب عادلانه در ميان ميهمان و ميزبان ترسيم كرده است، و آن اين كه:

«ميزبان از آنچه دارد مضايقه نكند، و ميهمان نيز بيش از آن را انتظار نداشته باشد»!

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: الْمُؤْمِنُ لايَحْتَشِمُ مِنْ أَخِيهِ، وَ مَا أَدْرِي أَيُّهُمَا أَعْجَبُ؟ الَّذِي يُكَلِّفُ أَخَاهُ إِذَا دَخَلَ عَلَيْهِ أَنْ يَتَكَلَّفَ لَهُ؟ أَوِ الْمُتَكَلِّفُ لِأَخِيهِ؟:

«افراد با ايمان از برادر مؤمن خود رودرواسى ندارند، و من نمى دانم كداميك از اين دو عجيب تر است؟ كسى كه به هنگام ورود بر برادر خود او را به تكلف مى افكند؟ و يا كسى كه شخصاً به سراغ تكلف براى ميهمان مى رود»؟.(14)

«سلمان فارسى» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند: أَنْ لانَتَكَلَّفَ لِلْضَّيْفِ ما لَيْسَ عِنْدَنا، وَ أَنْ نُقَدِّمَ اِلَيْهَ ما حَضَرَنا: «براى ميهمان نسبت به آنچه نداريم تكلف نكنيم، و آنچه موجود است مضايقه ننمائيم».(15)

* * *

3 ـ حق ميهمان

گفتيم: ميهمان از نظر اسلام يك هديه آسمانى، و فرستاده و رسول خداست، و بايد او را همچون جان، گرامى داشت و نهايت احترام را درباره او انجام داد، تا آنجا كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: مِنْ حَقِّ الضَّيْفِ أَنْ تَمْشِيَ مَعَهُ فَتُخْرِجَهُ مِنْ حَرِيمِكَ إِلَى الْبَابِ: «از حقوق ميهمان آنست كه او را تا در خانه، بدرقه كنى».(16)

و تا آنجا كه به تكلف نيانجامد، بايد وسايل آسايش و راحتى او را فراهم كرد، در حديثى آمده يكى از حقوق ميهمان اين است كه، حتى خلال را براى او فراهم سازند: (قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): مِنْ حَقِّ الضَّيْفِ أَنْ يُعَدَّ لَهُ الْخِلالُ)!.(17)

گاه، مى شود ميهمانها افرادى كم رو، و خجالتى هستند و به همين دليل دستور داده شده است: از آنها درباره غذا خوردن، سؤال نكنند، بلكه سفره غذا را آماده سازند كه اگر مايل بود بخورد، چنان كه امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد:

لاتَقُلْ لِأَخِيْكَ اِذا دَخَلَ عَلَيْكَ أَكَلْتَ اليَوْمِ شَيْئاً؟ وَ لكِنْ قَرِّبْ اِلَيْهِ ما عِنْدَكَ، فَاِنَّ الْجَوادَ كُلَّ الْجَوادِ مَنْ بَذَلَ ما عِنْدَهُ:

«هنگامى كه برادرت بر تو وارد شود، از او سؤال نكن آيا امروز غذا خورده اى يا نه؟ آنچه دارى براى او حاضر كن، چرا كه سخاوتمند واقعى كسى است كه از بذل آنچه حاضر دارد، مضايقه نكند».(18)

از جمله وظايف ميزبان در پيشگاه خدا اين است: غذائى را كه آماده ساخته است، تحقير نكند; چرا كه نعمت خدا هر چه باشد عزيز و محترم است، ولى در ميان مترفين و ارباب تكلف، معمول است كه: هر قدر، سفره را رنگين كنند، مى گويند: چيز ناقابلى بيش نيست و لايق مقام شما نمى باشد! همان گونه كه ميهمان نيز وظيفه دارد آن را كوچك نشمرد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هَلَكَ امْرُؤٌ إِحْتَقَرَ لِأَخِيهِ مَا يَحْضُرُهُوَ هَلَكَ امْرُؤٌ احْتَقَرَ لِأَخِيهِ مَا قَدَّمَ إِلَيْهِ:

«ميزبانى كه آنچه را براى برادرش آماده ساخته كوچك بشمرد هلاك (و گمراه) شده است، همچنين ميهمانى كه آنچه را كه نزد او حاضر كرده اند كوچك بشمرد گمراه است»!.(19)

اسلام به قدرى در گرامى داشتن ميهمان، مو شكاف است كه مى گويد: «به هنگامى كه ميهمان وارد مى شود، به او كمك كنيد اما براى رفتن از منزل، به او كمك نكنيد مبادا تصور شود، مايل به رفتن او هستيد»!.(20)

* * *

4 ـ وظايف ميهمان

هميشه مسئوليتها جنبه متقابل دارد، يعنى همان گونه كه ميزبان وظايف مهمى در برابر ميهمان دارد، در جهت مقابل نيز ميهمان وظايف قابل ملاحظه اى دارد.

علاوه بر آنچه در احاديث بالا ذكر شد، ميهمان موظف است، آنچه را صاحب خانه در مورد منزلش، پيشنهاد مى كند، انجام دهد، فى المثل، هر جا را براى نشستن پيشنهاد مى كند، بپذيرد.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: إِذَا دَخَلَ أَحَدُكُمْ عَلَى أَخِيهِ فِي رَحْلِهِ فَلْيَقْعُدْ حَيْثُ يَأْمُرُهُ صَاحِبُ الرَّحْلِ، فَإِنَّ صَاحِبَ الرَّحْلِ أَعْرَفُ بِعَوْرَةِ بَيْتِهِ مِنَ الدَّاخِلِ عَلَيْهِ:

«هنگامى كه يكى از شما وارد منزلگاه برادر مسلمانش مى شود، هر جا به او پيشنهاد مى كند، بنشيند; چرا كه صاحب منزل، به وضع منزل خود، و آن قسمتهائى كه نبايد آشكار گردد، آشناتر است».(21)

كوتاه سخن اين كه: مسأله ميهمان نوازى و آداب ميهمان دارى و وظايف و خصوصيات هر كدام، بحث گسترده اى را در آداب معاشرت اسلامى، به خود اختصاص داده، كسانى كه توضيح بيشترى در اين زمينه مى خواهند، به «بحار الانوار»، بابهاى 88 تا 94 از ابواب كتاب العشره از جلد 75، و كتاب «محجة البيضاء»، جلد 3، باب چهارم «فضيلة الضيافة» مراجعه كنند.

اما با نهايت تأسف، در عصر ما كه عصر غلبه ماديگرى بر جهان است اين سنت قديمى انسانى، چنان محدود شده كه: در بعضى از جوامع غربى، تقريباً برچيده شده است، و شنيده ايم: هنگامى كه بعضى از آنها به كشورهاى اسلامى مى آيند و گستردگى ميهمان دارى، و ميهمان نوازى را كه هنوز در خانواده هاى اصيل اين مرز و بوم به صورت گرم و مملو از عواطف برقرار است، مى بينند، شگفت زده مى شوند كه: چگونه ممكن است افرادى بهترين وسائل موجود خانه و باارزشترين غذاهاى خود را براى پذيرائى مهمانهائى كه گاهى با آنها ارتباط كمى دارند، و شايد تنها در يك سفر كوتاه آشنا شده اند بگذارند؟!.

ولى توجه به احاديث اسلامى كه گوشه اى از آن در بالا آمد، دليل اين ايثار و فداكارى را روشن مى سازد، و محاسبات معنوى را در اين رابطه مشخص مى كند، محاسباتى كه براى ماده پرستان، فرهنگ نامفهومى است.

* * *

 55لا جُناحَ عَلَيْهِنَّ فِي آبائِهِنَّ وَ لا أَبْنائِهِنَّ وَ لا إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ أَخَواتِهِنَّ وَ لا نِسائِهِنَّ وَ لا ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ وَ اتَّقِينَ اللّهَ إِنَّ اللّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهِيداً

 

ترجمه:

55 ـ بر آنان =] همسران پيامبر[ گناهى نيست در مورد پدران و فرزندان و برادران و فرزندان برادران، و فرزندان خواهران خود و زنان مسلمان و بردگان خويش (كه بدون حجاب و پرده با آنها تماس بگيرند); و تقواى الهى را پيشه كنيد كه خداوند نسبت به هر چيزى شاهد و آگاه است.

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران چنين نقل كرده: بعد از نزول آيه حجاب (آيه گذشته) پدران، فرزندان و بستگان همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) خدمتش عرض كردند: اى رسول خدا!(صلى الله عليه وآله) ما نيز با آنها از پشت پرده سخن گوئيم؟ آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت كه: اين حكم شامل شما نمى شود.

* * *


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5303.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 14، ابواب مقدمات النكاح، باب 36، حديث 3.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 366، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحات 366 و 368.

5 ـ «إِناهُ» از ماده «انى يأنى» به معنى فرا رسيدن وقت چيزى است، و در اينجا به معنى آمادگى غذا براى تناول نمودن است.

6 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 528.

7 ـ «لسان العرب»، ماده «حجب».

8 و 9 ـ «صحيح بخارى»، جلد 6، صفحه 149.

10 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5310.

11 و 12 و 13 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 460، حديث 14، باب 93.

14 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 453.

15 ـ «محجّة البيضاء»، جلد 3، صفحه 29، باب ثالث.

16 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 451.

17 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 455.

18 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 455.

19 ـ «محجة البيضاء»، جلد 3، صفحه 30.

20 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 455، حديث 27.

21 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 451.

 

تفسير:

مواردى كه از اين قانون حجاب مستثنى است

 

از آنجا كه در آيه گذشته، حكم مطلقى درباره حجاب، در مورد همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده بود، و اطلاق اين حكم اين توهم را به وجود مى آورد كه: محارم آنها نيز موظف به اجراى آن هستند، و تنها از پشت پرده بايد با آنها تماس بگيرند، آيه فوق نازل شد، و حكم اين مسأله را شرح داد.

مى فرمايد: «بر همسران پيامبر گناهى نيست كه با پدران، فرزندان، برادران، فرزندانِ برادران، فرزندانِ خواهران خود، و زنان مسلمان، و بردگان خود، بدون حجاب تماس داشته باشند» (لا جُناحَ عَلَيْهِنَّ فِي آبائِهِنَّ وَ لا أَبْنائِهِنَّ وَ لا إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ أَخَواتِهِنَّ وَ لا نِسائِهِنَّ وَ لا ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ).

و به تعبير ديگر، محارم آنها كه منحصر در اين شش گروهند، مستثنى مى باشد، و اگر گفته شود: افراد ديگرى نيز جزء محارم هستند كه در اين شش گروه، نامى از آنها به ميان نيامده مانند عموها و دائى ها در پاسخ بايد گفت:

از آنجا كه قرآن فصاحت و بلاغت را در عاليترين شكلش رعايت مى كند و يكى از اصول فصاحت اين است كه: هيچ كلمه اضافى در سخن نباشد، لذا در اينجا از ذكر «عموها» و «دائى ها» خوددارى كرده; چرا كه با ذكر فرزندان برادر، و فرزندان خواهر، محرميت عموها و دائى ها روشن مى شود; زيرا محرميت همواره دو جانبه است، همان گونه كه فرزند برادر نسبت به انسان محرم است، او هم نسبت به فرزند برادرش محرم خواهد بود (و مى دانيم چنين زنى عمه محسوب مى شود) و نيز همان گونه كه فرزند خواهر بر او محرم است او نيز به فرزند خواهر محرم مى باشد (و مى دانيم چنين زنى خاله حساب مى شود).

هنگامى كه عمه و خاله، نسبت به پسر برادر و پسر خواهر محرم باشد، عمو و دائى نيز نسبت به دختر برادر و دختر خواهر، محرم خواهد بود (چرا كه ميان «عمو» و «عمه»، و نيز «دائى» و «خاله» هيچ تفاوتى نيست) و اين يكى از ريزه كارى هاى قرآن است (دقت كنيد).

در اينجا سؤال ديگرى مطرح مى شود كه: «پدر شوهر» و «پسر شوهر» نيز جزء محارم زن محسوب مى شود، چرا ذكرى از اينها در اينجا به ميان نيامده؟ در حالى كه در آيه 31 سوره «نور» آنها نيز به عنوان محارم مطرح شده اند.

پاسخ اين سؤال، نيز روشن است; زيرا در اين آيه، منحصراً سخن از حكم همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان است، و مى دانيم، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در زمان نزول اين آيات، نه پدرش در حيات بود، و نه اجدادش و نه فرزند پسرى داشت (باز هم دقت كنيد).(1)

عدم ذكر برادران و خواهران «رضاعى» و مانند آن، نيز به خاطر آنست كه: آنها در حكم برادر و خواهر و ساير محارم محسوب مى شوند، و نياز به ذكر مستقل ندارند.

و در پايان آيه، لحن سخن را از «غائب» به «خطاب» تغيير داده، همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته، مى گويد: «تقوا را پيشه كنيد كه خداوند بر هر چيزى آگاه است»، و هيچ چيز بر او مخفى و پنهان نيست (وَ اتَّقِينَ اللّهَ إِنَّ اللّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهِيداً).

چه اين كه حجاب و پرده، و مانند اينها همه، وسائلى براى حفظ از گناه بيش نيست، ريشه اصلى همان تقوا است كه اگر نباشد، حتى اين وسائل نيز سودى نخواهد بخشيد.

ذكر اين نكته، نيز در اينجا لازم به نظر مى رسد كه: «نِسائِهِنَّ» (زنان آنها) اشاره به زنان هم كيش و مسلمان است; زيرا همان گونه كه در تفسير سوره «نور» گفتيم براى زنان مسلمان شايسته نيست كه در برابر زنان غير مسلمان بدون پوشش باشند; چرا كه آنها ممكن است مطالب را براى شوهرانشان توصيف كنند.(2)

و اما جمله «وَ لا ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ» همان گونه كه در تفسير سوره «نور» نيز گفتيم، مفهوم وسيعى دارد هم كنيزان را شامل مى شود، و هم غلامان را، اما طبق بعضى از روايات اسلامى اختصاص به كنيزان دارد، و بنابراين، ذكر آنها بعد از ذكر زنان به طور كلى، ممكن است از اين نظر باشد كه كنيزان غير مسلمان را نيز شامل مى شود (دقت كنيد).

* * *

 56إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً

57إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً

58وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً

 

ترجمه:

56 ـ خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند; اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بر او درود فرستيد، و سلام گوئيد، و كاملاً تسليم (فرمان او) باشيد.

57 ـ آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده كرده است.

58 ـ و آنان كه مردان و زنان با ايمان را به خاطر كارى كه انجام نداده اند آزار مى دهند، بار بهتان و گناه آشكارى را به دوش كشيده اند.

 

تفسير: (3)

 


1 ـ مورخان براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سه پسر ذكر كرده اند: «قاسم» و «عبداللّه» (ملقب به طيّب و طاهر) كه از «خديجه» بودند، و هر دو در طفوليت در «مكّه» بدرود حيات گفتند، و «ابراهيم» كه در سال هشتم هجرت متولد گرديد، و بيش از 18 يا 16 ماه زندگى نكرد، و به هر حال، هيچ كدام به هنگام نزول سوره «احزاب» وجود نداشتند و «ابراهيم» هم، بعد از اين ماجرا متولد شد، و در طفوليت چشم از جهان بربست (به «اسد الغابة» و ساير كتب تاريخ و رجال مراجعه شود).

2 ـ به جلد 14 تفسير «نمونه»، صفحه 451 به بعد مراجعه شود.

3 ـ جالب اين كه: شروع به اين آيات در شب ميلاد پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ماه «ربيع الاول» سال هزار و چهار صد و چهار هجرى قمرى اتفاق افتاد.

 

سلام و درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

 

به دنبال بحثهائى كه در آيات گذشته پيرامون حفظ حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و عدم ايذاء او آمده در آيات مورد بحث، نخست، سخن از علاقه خاص خداوند و فرشتگان، نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد، و بعد، در اين زمينه دستور به مؤمنان مى دهد، و سپس عواقب دردناك و شوم آزار دهندگان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مطرح مى سازد، و در آخرين مرحله، گناه بزرگ كسانى را كه از طريق تهمت، مؤمنان را ايذاء كنند، بازگو مى كند.

نخست، مى فرمايد: «خداوند و فرشتگانش بر پيامبر رحمت و درود مى فرستند» (إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ).

مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن قدر والا است كه، آفريدگار عالم هستى، و تمام فرشتگانى كه تدبير اين جهان به فرمان حق، بر عهده آنها گذارده شده است، بر او درود مى فرستند،

اكنون كه چنين است، شما نيز با اين پيامِ جهان هستى هماهنگ شويد، «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بر او درود بفرستيد و سلام بگوئيد و در برابر فرمان او تسليم باشيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً).

او يك گوهر گران قدر عالم آفرينش است، و اگر به لطف الهى در دسترس شما قرار گرفته، مبادا ارزانش بشمريد، مبادا ارج و مقام او را در پيشگاه پروردگار و در نزد فرشتگانِ همه آسمانها فراموش كنيد، او يك انسان است و از ميان شما برخاسته، ولى نه يك انسان عادى، كسى است كه يك جهان در وجودش خلاصه شده است.

نكته ها:

1 ـ «صلات» و «صلوات» كه جمع آن است، هر گاه به خدا نسبت داده شود، به معنى فرستادن رحمت است، و هر گاه به فرشتگان و مؤمنان منسوب گردد به معنى طلب رحمت مى باشد.(1)

* * *

2 ـ تعبير به «يُصَلُّونَ» به صورت فعل مضارع، دليل بر استمرار است يعنى پيوسته خداوند و فرشتگان، رحمت و درود بر او مى فرستند، رحمت و درودى پيوسته و جاودانى.

* * *

3 ـ در اين كه ميان «صَلُّوا» و «سَلِّمُوا» چه فرقى است؟ مفسران بحثهاى مختلفى دارند، آنچه مناسبتر با ريشه لغوى اين دو كلمه، و ظاهر آيه قرآن به نظر مى رسد، اين است كه: «صَلُّوا» امر به طلب رحمت و درود فرستادن بر پيامبر است، اما «سَلِّمُوا»، يا به معنى تسليم در برابر فرمانهاى پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)است، چنان كه در آيه 65 سوره «نساء» آمده: ثُمَّ لايَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً: «مؤمنان كسانى هستند كه: به داورى تو تن دهند و حتى در دل از قضاوتت، كمترين ناراحتى نداشته باشند و تسليم مطلق گردند».

چنان كه در روايتى از امام صادق مى خوانيم: «ابو بصير» از محضرش سؤال كرد، منظور از «صلات» بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را فهميده ايم، اما معنى تسليم بر او چيست؟

امام(عليه السلام) فرمود: هُوَ التَّسْلِيْمُ لَهُ فِى الأُمُورِ: «منظور تسليم بودن در برابر او در هر كار است».(2)

و يا به معنى سلام فرستادن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان: «السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ» و مانند آن مى باشد، كه محتوايش تقاضاى سلامت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از پيشگاه خدا است.

«ابو حمزه ثمالى» از يكى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نام «كعب» چنين نقل مى كند: «هنگامى كه آيه فوق نازل شد، عرض كرديم: سلام بر تو را مى دانيم، ولى «صلات» بر تو چگونه است؟ فرمود: بگوئيد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيْدٌ مَجِيدٌ، وَ بارِكَ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد كَمَا بارَكْتَ عَلى إِبْرَاهِيمَ وَ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيْدٌ مَجِيدٌ».

از اين حديث، هم چگونگى صلاة و درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) روشن مى شود، و هم معنى سلام.(3)

گرچه اين دو معنى، براى سلام، كاملاً متفاوت به نظر مى رسد، ولى با دقت مى توان آنها را به نقطه واحدى معطوف كرد، و آن تسليم قولى و عملى در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، زيرا كسى كه به او سلام مى فرستد و تقاضاى سلامت او را از خدا مى كند، نسبت به او عشق مىورزد، و او را به عنوان پيامبرى واجب الاطاعه مى شناسد.

* * *

4 ـ قابل توجه اين كه: درباره كيفيت صلوات بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در روايات بى شمارى كه از طرق اهل سنت و اهل بيت(عليهم السلام) رسيده، صريحاً آمده است: «آل محمّد» را به هنگام صلوات بر «محمّد» بيفزاييد.

در «درّ المنثور» از «صحيح بخارى» و «مسلم» و «ابو داود» و «ترمذى» و «نسائى» و «ابن ماجه» و «ابن مردويه» و روات ديگرى از «كعب بن عجره» نقل شده كه: مردى خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: أَمَّا السَّلامُ عَلَيْكَ فَقَدْ عَلِمْنَا فَكَيْفَ الصَّلاةُ عَلَيْكَ: «سلام بر تو را ما مى دانيم چگونه است، اما صلات بر شما بايد چگونه باشد»؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود بگو: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ عَلى آلِ مُحَمَّد كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيْدٌ مَجِيدٌ، اللَّهُمَّ بارِكَ عَلى مُحَمَّد وَ عَلى آلِ مُحَمَّد كَمَا بارَكْتَ عَلى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيْدٌ مَجِيدٌ».

نامبرده (نويسنده تفسير درّ المنثور) علاوه بر حديث فوق، هيجده حديث ديگر نقل كرده، كه در همگى تصريح شده: «آل محمّد» را بايد به هنگام صلوات ذكر كرد.

اين احاديث را از كتب معروف و مشهور اهل سنت از گروهى از صحابه از جمله «ابن عباس» و «طلحه» و «ابو سعيد خدرى» و «ابو هريره» و «ابو مسعود انصارى» و «بريده» و «ابن مسعود» و «كعب بن عجره» و اميرمؤمنان على(عليه السلام)نقل كرده است.(4)

در «صحيح بخارى» كه معروفترين منابع حديث برادران اهل سنت است روايات متعددى در اين زمينه نقل شده كه علاقمندان به توضيح بيشتر، مى توانند به متن خود كتاب مراجعه كنند.(5)

در «صحيح مسلم» نيز دو روايت در اين زمينه آمده است.(6)

عجب اين كه: در همين كتاب، با اين كه در اين دو حديث چند بار «محمّد و آل محمّد» با هم ذكر شده، باز عنوانى را كه براى باب انتخاب كرده: «بابُ الصَّلاةِ عَلَى النَّبِىّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ» (بدون ذكر آل) است!!

اين نكته نيز قابل توجه است كه: در بعضى از روايات اهل سنت و بسيارى از روايات شيعه، حتى كلمه «على» ميان «محمّد» و «آل محمّد» جدائى نمى افكند بلكه كيفيت صلاة به اين صورت است: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد».

اين بحث را با حديث ديگرى، از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پايان مى دهيم:

«ابن حجر» در «صواعق» چنين نقل مى كند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لاتُصَلُّوا عَلَىَّ الصَّلاةَ الْبَتْراءِ فَقالُوا وَ مَا الصَّلاةُ الْبَتْراءُ؟ قالَ تَقُولُونَ: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد، وَ تُمْسِكُونَ، بَلْ قُولُوا اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد:

«هرگز بر من صلوات ناقص نفرستيد! عرض كردند: صلوات ناقص چيست؟ فرمود: اين كه فقط بگوئيد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد» و ادامه ندهيد، بلكه بگوئيد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد».(7)

و به خاطر همين روايات است كه: جمعى از فقهاى بزرگ اهل سنت اضافه «آل محمّد» را بر نام آن حضرت در تشهد نماز واجب مى شمرند.(8)

* * *

5 ـ آيا فرستادن صلوات بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) واجب است يا نه؟ و اگر واجب است در كجا واجب است؟ اين سؤالى است كه فقها به آن پاسخ مى گويند:

تمام فقهاى اهل بيت آن را در تشهد اول و دوم نماز واجب مى دانند، و در غير آن مستحب، و علاوه بر احاديثى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) در اين زمينه رسيده در كتب اهل سنت نيز، رواياتى كه دال بر وجوب است كم نيست.

از جمله، در روايتى، «عايشه» مى گويد: سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: لايُقْبَلُ صَلاةٌ اِلاّ بِطَهُور، وَ بِالصَّلاةِ عَلَىَّ: «نماز بدون طهارت و درود بر من، قبول نخواهد شد».(9)

از فقهاى اهل سنت «شافعى» آن را در تشهد دوم واجب مى داند، و «احمد» در يكى از دو روايت كه از او نقل شده، و جمعى ديگر از فقهاء، ولى بعضى مانند «ابو حنيفه» آن را واجب نشمرده اند.(10)

جالب اين كه: «شافعى» همين فتوا را در شعر معروفش، صريحاً آورده است، و حتى صلوات فرستادن بر اهل بيت(عليهم السلام) را نيز لازم مى شمرد، در آنجا كه مى گويد:

يا أَهْلَ بَيْتِ رَسُولِ اللّهِ حُبُّكُمُ *** فَرْضٌ مِنَ اللّهِ فِى الْقُرْآنِ أَنْزَلَهُ

كَفاكُمْ مِنْ عَظِيْمِ الْقَدْرِ أَنَّكُمُ *** مَنْ لَمْ يُصَلِّ عَلَيْكُمْ لا صَلاةَ لَهُ

«اى اهل بيت رسول اللّه، محبت شما *** از سوى خداوند در قرآن واجب شده است»

«در عظمت مقام شما همين بس كه: *** هر كس بر شما صلوات نفرستد نمازش باطل است»(11)

* * *

آيه بعد، در حقيقت، نقطه مقابل آيه گذشته را بيان مى كند، مى گويد: «كسانى كه خدا و پيامبرش را ايذاء مى كنند خداوند آنها را در دنيا و آخرت از رحمت خود، دور مى سازد، و براى آنان عذاب خوار كننده اى آماده كرده است» (إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً).

در اين كه: منظور از «ايذاء پروردگار» چيست؟ بعضى گفته اند: همان كفر و الحاد است كه خدا را به خشم مى آورد; چرا كه آزار در مورد خداوند، جز ايجاد خشم، مفهوم ديگرى نمى تواند داشته باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: «ايذاء خداوند» همان ايذاء پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان است، و ذكر خداوند براى اهميت و تأكيد مطلب است.

و اما ايذاء پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مفهوم وسيعى دارد، و هرگونه كارى كه او را آزار دهد شامل مى شود، اعم از كفر، الحاد و مخالفت دستورات خداوند، همچنين نسبتهاى ناروا و تهمت، و يا ايجاد مزاحمت، به هنگامى كه آنها را دعوت به خانه خود مى كند، همان گونه كه در آيه 53 همين سوره گذشت: إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ: «اين كار شما پيامبر را آزار مى دهد».

و يا موضوعى كه در آيه 61 سوره «توبه» آمده كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خاطر انعطافى كه در برابر سخنان مردم نشان مى داد، به خوش باورى و ساده دلى متهم مى ساختند: وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ: «گروهى از آنها پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند: او آدم خوش باورى است كه گوش به حرف هر كس مى دهد» و مانند اينها.

حتى از رواياتى كه در ذيل آيه وارد شده، چنين استفاده مى شود كه: آزار خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) مخصوصاً على(عليه السلام) و دخترش فاطمه زهرا(عليهما السلام) نيز مشمول همين آيه بوده است، در «صحيح بخارى» جزء پنجم چنين آمده است كه: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: فاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّى فَمَنْ أَغْضَبَها أَغْضَبَنِى: «فاطمه پاره تن من است هر كس او را به خشم در آورد مرا به خشم در آورده است».(12)

همين حديث در «صحيح مسلم» به اين صورت آمده: اِنَّ فاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى يُؤْذِيْنِى ما آذاها: «فاطمه پاره اى از تن من است، هر چه او را آزار دهد مرا مى آزارد».(13)

شبيه همين معنى درباره على (عليه السلام) از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.(14)

و اما «لعن» در آيه فوق ـ چنان كه سابقاً هم گفتيم ـ به معنى دورى از رحمت خداست، و اين درست، نقطه مقابل رحمت و صلوات است، كه در آيه قبل آمده بود.

در حقيقت، لعن و طرد از رحمت، آن هم از سوى خداوندى كه رحمتش گسترده و بى پايان است، بدترين نوع عذاب محسوب مى شود، به خصوص كه اين طرد از رحمت، هم در دنيا باشد و هم در آخرت (چنان كه در آيه مورد بحث اين گونه است).

و شايد به همين جهت مسأله «لعن» قبل از «عذاب مُهين» ذكر شده.

تعبير به «أَعَدَّ» (آماده كرده است) دليل بر تأكيد و اهميت اين عذاب است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، از ايذاء مؤمنان سخن مى گويد، و براى آن بعد از ايذاء خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) اهميت فوق العاده اى قائل مى شود، مى فرمايد: «كسانى كه مردان و زنان با ايمان را به خاطر كارى كه انجام نداده اند، آزار مى دهند، متحمل بهتان و گناه آشكارى شده اند» (وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً).

چرا كه مؤمن از طريق ايمان، پيوندى با خدا و پيامبرش دارد، و به همين دليل، در اينجا در رديف خدا و پيامبرش قرار گرفته.

تعبير «بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا» اشاره به اين است كه: آنها مرتكب گناهى نشده اند كه مستوجب ايذاء و آزار باشند، و از اينجا روشن مى شود كه هرگاه گناهى از آنان سر زند كه مستوجب حدّ و قصاص و تعزير باشد، اجراى اين امور در حق آنها اشكالى ندارد، و همچنين امر به معروف و نهى از منكر، مشمول اين سخن نيست.

مقدم داشتن «بهتان» بر «اثم مبين» به خاطر اهميت آنست; چرا كه بهتان از بزرگترين ايذاءها محسوب مى شود، و جراحت حاصل از آن، حتى از جراحات نيزه و خنجر سختتر است، آن گونه كه شاعر عرب نيز گفته:

جِراحاتُ السِّنانِ لَهَا الْتِيامٌ *** وَ لايَلْتامُ ما جَرَحَ اللِّسانُ:

«زخمهاى نيزه التيام مى يابد *** اما زخم زبان التيام پذير نيست»

در روايات اسلامى، نيز اهميت فوق العاده اى به اين مطلب داده شده است، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم، خداوند عزّوجلّ مى فرمايد: لِيَأْذَنْ بِحَرْب مِنِّي مَنْ آذَى عَبْدِيَ الْمُؤْمِنَ!: «آن كس كه بنده مؤمن مرا بيازارد اعلان جنگ با من مى دهد»!.(15)

بعضى از مفسران گفته اند: از لحن آيه استفاده مى شود: گروهى در «مدينه» بوده اند كه براى افراد با ايمان شايعه پراكنى مى كردند، و نسبتهاى ناروا به آنها مى دادند (و حتى پيامبر خدا از زبان اين موذيان در امان نبود) همان گروهى كه در جوامع ديگر و مخصوصاً در جوامع امروز، نيز كم نيستند و كار آنها توطئه بر ضد نيكان و پاكان، و ساختن و پرداختن دروغها و تهمتهاست.

قرآن شديداً آنها را مورد سختترين حملات خود قرار داده، و اعمال آنان را بهتان و گناه آشكار، معرفى كرده است.

شاهد اين سخن در آيات بعد، نيز خواهد آمد.

در حديث ديگر كه «امام على بن موسى الرضا»(عليه السلام) از جدش پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل كرده، چنين آمده است: مَنْ بَهَتَ مُؤْمِناً أَوْ مُؤْمِنَةً أَوْ قالَ فِيْهِ ما لَيْسَ فِيْهِ أَقامَهُ اللّهُ تَعالى يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلى تَلٍّ مِنْ نار حَتّى يَخْرُجَ مِمّا قالَهُ فِيْهِ!: «كسى كه مرد يا زن مسلمانى را بهتان زند، يا درباره او سخنى بگويد كه در او نيست، خداوند او را در قيامت روى تلى از آتش قرار مى دهد، تا از عهده آنچه گفته برآيد»!.(16)

* * *

 59يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلايُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

60لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لايُجاوِرُونَكَ فِيها إِلاّ قَلِيلاً

61مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً

62سُنَّةَ اللّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً

 

ترجمه:

59 ـ اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: «جلبابها =]روسرى هاى بلند[ خود را بر خويش فرو افكنند، اين كار براى اين كه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند بهتر است; و (اگر تاكنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده توبه كنند) خداوند همواره آمرزنده و رحيم است».

60 ـ اگر منافقان و بيماردلان، و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند، دست از كار خود بر ندارند، تو را بر ضد آنان مى شورانيم، سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند!

61 ـ و از همه جا طرد مى شوند، و هر جا يافته شوند گرفته خواهند شد و به سختى به قتل خواهند رسيد!

62 ـ اين سنت خداوند در اقوام پيشين است، و براى سنت الهى هيچگونه تغيير نخواهى يافت!

شأن نزول:

در تفسير «على بن ابراهيم» در شأن نزول آيه نخست، چنين آمده است: آن ايام زنان مسلمان به مسجد مى رفتند و پشت سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز مى گذاردند، هنگام شب، موقعى كه براى نماز مغرب و عشا مى رفتند، بعضى از جوانان هرزه و اوباش، بر سر راه آنها مى نشستند و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مى دادند، و مزاحم آنان مى شدند، آيه فوق نازل شد و به آنها دستور داد، حجاب خود را به طور كامل رعايت كنند تا به خوبى شناخته شوند، و كسى بهانه مزاحمت پيدا نكند.

در همان كتاب، در شأن نزول آيه دوم، چنين مى خوانيم: گروهى از منافقين در «مدينه» بودند و انواع شايعات را پيرامون پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هنگامى كه به بعضى از غزوات مى رفت، در ميان مردم منتشر مى ساختند.

گاه، مى گفتند: پيامبر كشته شده.

و گاه، مى گفتند: اسير شده، مسلمانانى كه توانائى جنگ را نداشتند و در «مدينه» مانده بودند، سخت ناراحت مى شدند، شكايت نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آوردند، اين آيه نازل شد، و سخت اين شايعه پراكنان را تهديد كرد.(17)

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» همين معنى را به عبارت ديگرى آورده است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحات 369 و 370، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 369، ذيل آيات مورد بحث ـ حديث دوم در كتب شيعه و اهل سنت به طرق متعدد، و با عباراتى قريب الافق نقل شده است.

4 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 465، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ «صحيح بخارى»، جلد 6، صفحه 151.

6 ـ «صحيح مسلم»، جلد 1، صفحه 305، باب الصلاة على النبى(صلى الله عليه وآله).

7 ـ «صواعق»، صفحه 144.

8 ـ «علامه حلى» در كتاب «تذكره» در بحث تشهد اين قول را علاوه بر همه علماى شيعه از «امام احمد» و بعضى از «شافعيه» نقل مى كند.

9 ـ «بحار الانوار»، جلد 82، صفحه 278، باب التشهد و احكامه.

10 ـ «تذكره علامه»، جلد 1، صفحه 126.

11 ـ در كتاب نفيس «الغدير» انتساب اين اشعار را به امام شافعى از «شرح المواهب زرقانى»، جلد 7، صفحه 7 و جمعى ديگر آورده است.

12 ـ «صحيح بخارى»، جزء 5، صفحه 26.

13 ـ «صحيح مسلم»، جلد 4، صفحه 1903، باب فضائل فاطمة.

14 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

15 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 35.

16 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 194.

17 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 307.

 

تفسير:

اخطار شديد به مزاحمان و شايعه پراكنان!

به دنبال نهى از ايذاء رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان در آيات گذشته، در اينجا روى يكى از موارد «ايذاء» تكيه كرده، و براى پيشگيرى از آن از دو طريق اقدام مى كند:

نخست به زنان با ايمان دستور مى دهد كه، هرگونه بهانه و مستمسكى را از دست مفسده جويان بگيرند، سپس با شديدترين تهديدى كه در آيات قرآن كم نظير است، منافقان، مزاحمان و شايعه پراكنان را مورد حمله قرار مى دهد.

در قسمت اول مى گويد: «اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنين بگو، روسرى هاى بلند خود را بر خويش فرو افكنند تا شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند» (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلايُؤْذَيْنَ).

در اين كه: منظور از شناخته شدن چيست؟ دو نظر در ميان مفسران وجود دارد كه منافاتى با هم ندارند:

نخست اين كه: در آن زمان، معمول بوده است، كنيزان بدون پوشيدن سر و گردن، از منزل بيرون مى آمدند، و از آنجا كه از نظر اخلاقى وضع خوبى نداشتند، گاهى، بعضى از جوانان هرزه، مزاحم آنها مى شدند، در اينجا به زنان آزاد مسلمان، دستور داده شد: حجاب اسلامى را كاملاً رعايت كنند تا از كنيزان شناخته شوند و بهانه اى براى مزاحمت به دست هرزگان ندهند.

بديهى است، مفهوم اين سخن آن نيست كه: اوباش حق داشتند مزاحم كنيزان شوند، بلكه منظور اين است كه: بهانه را از دست افراد فاسد بگيرند.

ديگر اين كه: هدف اين است كه: زنان مسلمان در پوشيدن حجاب، سهل انگار و بى اعتنا نباشند، مثل بعضى از زنان بى بند و بار كه در عين داشتن حجاب، آن چنان بى پروا و لا ابالى هستند كه، غالباً قسمتهائى از بدنهاى آنان نمايان است و همين معنى، توجه افراد هرزه را به آنها جلب مى كند.

در اين كه: منظور، از «جلباب» چيست؟ مفسران و ارباب لغت چند معنى براى آن ذكر كرده اند:

1 ـ ملحفه (چادر) و پارچه بزرگى كه، از روسرى بلندتر است و سر و گردن و سينه ها را مى پوشاند.

2 ـ مقنعه و خمار (روسرى).

3 ـ پيراهن گشاد.(1)

گرچه، اين معانى با هم متفاوتند، ولى قدر مشترك همه آنها اين است كه: بدن را به وسيله آن بپوشاند (ضمناً بايد توجه داشت «جلباب» به كسر و فتح جيم هر دو قرائت مى شود).

اما بيشتر به نظر مى رسد: منظور پوششى است كه از روسرى بزرگتر و از چادر كوچكتر است، چنان كه نويسنده «لسان العرب» روى آن تكيه كرده است.

و منظور از «يُدْنِيْنَ» (نزديك كنند) اين است كه: زنان «جلباب» را به بدن خويش نزديك سازند، تا درست آنها را محفوظ دارد، نه اين كه آن را آزاد بگذارند، به طورى كه گاه و بى گاه كنار رود، و بدن آشكار گردد، و به تعبير ساده خودمان، لباس خود را جمع و جور كنند.

اما اين كه: بعضى خواسته اند، از اين جمله استفاده كنند كه: صورت را نيز بايد پوشانيد، هيچ دلالتى بر اين معنى ندارد و كمتر كسى از مفسران پوشاندن صورت را در مفهوم آيه داخل دانسته است.(2)

به هر حال، از اين آيه استفاده مى شود كه: حكم «حجاب و پوشش» براى زنان آزاد، قبل از اين زمان نازل شده بود، ولى بعضى روى ساده انديشى درست مراقب آن نبودند، آيه فوق تأكيد مى كند كه در رعايت آن دقيق باشند.

و از آنجا كه نزول اين حكم، جمعى از زنان با ايمان را نسبت به گذشته پريشان مى ساخت، در پايان آيه مى افزايد: «خداوند همواره غفور و رحيم است» (وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

هر گاه، از ناحيه شما تاكنون در اين امر، كوتاهى شده، چون بر اثر جهل و نادانى بوده است، خداوند، شما را خواهد بخشيد، توبه كنيد، و به سوى او باز گرديد، و وظيفه عفت و پوشش را به خوبى انجام دهيد.

* * *

به دنبال دستورى كه در آيه پيش، به زنان با ايمان داده شد، به بُعد ديگر اين مسأله يعنى فعاليتهاى موذيانه اراذل و اوباش پرداخته مى گويد: «اگر منافقان و كسانى كه در قلبشان بيمارى است، و نيز كسانى كه اخبار دروغ در «مدينه» پخش مى كنند، دست از كارشان بر ندارند، ما تو را بر ضد آنان مى شورانيم، و بر آنها مسلّط خواهيم ساخت، سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند، در كنار تو در اين شهر بمانند»! (لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لايُجاوِرُونَكَ فِيها إِلاّ قَلِيلاً).(3)

«مُرْجِفُون» از ماده «ارجاف»، به معنى اشاعه اباطيل، به منظور غمگين ساختن ديگران است، و اصل «ارجاف» به معنى اضطراب و تزلزل است، و از آنجا كه شايعات باطل، ايجاد اضطراب عمومى مى كند، اين واژه به آن اطلاق شده است.

«نُغْرِيَنَّكَ» از ماده «اغراء» به معنى دعوت به انجام كار، يا گرفتن چيزى توأم با تشويق و تحريض است.

از لحن آيه، چنين استفاده مى شود كه: سه گروه در «مدينه» مشغول خرابكارى بودند، هر كدام به نحوى اغراض شوم خود را پياده مى كردند، و اين به صورت يك برنامه و جريان در آمده بود، و جنبه شخصى و فردى نداشت.

نخست، «منافقين» بودند كه، با توطئه هاى ضد اسلامى براى براندازى اسلام مى كوشيدند.

دوم، اراذل و اوباش، كه قرآن از آنها تعبير به بيماردلان كرده (الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ) همان گونه كه اين تعبير در آيه 32 همين سوره «احزاب» در مورد افراد هوسباز و شهوت ران نيز آمده است: فَلاتَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ: «اى همسران پيامبر هنگامى كه سخن مى گوئيد با نرمش سخن مگوئيد، مبادا بيماردلان در شما طمع كنند».

گروه سوم، كسانى بودند كه: پخش شايعات در «مدينه» مخصوصاً به هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ارتش اسلام به غزوات مى رفتند به تضعيف روحيه بازماندگان مى پرداختند، و خبرهاى دروغين از شكست پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنين مى دادند، و به گفته بعضى از مفسران اين گروه همان يهود، بودند.

و به اين ترتيب، هر سه گروه را قرآن مورد تهديد شديد قرار داده است.

اين احتمال، نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: برنامه هاى تخريبى سه گانه فوق، همگى كار منافقان بوده و جدا ساختن آنها از يكديگر، جداسازى اوصاف است، نه اشخاص.

به هر حال، قرآن مى گويد: اگر اينها به اعمال زشت و ننگين خود ادامه دهند، دستور حمله عمومى و يورش به آنها را صادر خواهيم كرد، تا با يك حركت مردمى مؤمنان، همه را از «مدينه» ريشه كن سازيم، و آنها نتوانند ديگر در اين شهر بمانند.

* * *

و هنگامى كه از اين شهر رانده شدند، و از تحت حمايت حكومت اسلامى طرد گشتند «هر كجا يافته شوند گرفته خواهند شد، و به قتل خواهند رسيد»! (مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً).

«ثُقِفُوا» از ماده «ثقف» و «ثقافت» به معنى دست يافتن بر چيزى با دقت و مهارت است، و اگر به علم و فرهنگ، ثقافت گفته مى شود نيز به همين جهت است.

اشاره به اين كه: بعد از اين حمله عمومى در هيچ جا در امان نخواهند بود، و آنها را با دقت جستجو و پيدا مى كنند و به ديار عدم فرستاده مى شوند.

در اين كه: آيا منظور از اين آيه، اين است كه: آنها را در بيرون «مدينه» جستجو مى كنند، و به قتل مى رسانند؟ يا اگر در داخل «مدينه» بعد از حكم تبعيد عمومى بمانند، گرفتار چنين سرنوشتى مى شوند؟ دو احتمال وجود دارد، و در عين حال منافاتى بين اين دو نيست، به اين معنى كه:

پس از سلب مصونيت از اين «توطئه گران بيمار دل شايعه ساز و مخرب» و حكم اخراج آنها از «مدينه»، چه آنجا بمانند و چه بيرون روند، از دست مسلمانان شجاع و جان بر كف، در امان نخواهند بود!

* * *

سپس، در آخرين آيه مورد بحث، مى افزايد: اين دستور تازه اى نيست، «اين سنتى است الهى و هميشگى كه در اقوام پيشين بوده است» كه هر گاه گروههاى خرابكار، بى شرمى و توطئه را از حدّ بگذرانند، فرمان حمله عمومى به آنها صادر مى شود (سُنَّةَ اللّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ).

و چون اين حكم، يك سنت الهى است، هرگز دگرگون نخواهد شد; چرا كه «براى سنت خداوند تبديل و تغييرى نمى يابى» (وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً).

اين تعبير، در حقيقت جدى بودن اين تهديد را مشخص مى كند كه، بدانند مطلب كاملاً قطعى و ريشه دار است، و تغيير و تبديل در آن راه ندارد، يا بايد به اعمال ننگين خود پايان دهند و يا در انتظار چنين سرنوشت دردناكى باشند.

* * *


1 ـ «لسان العرب»، «مجمع البحرين»، «مفردات راغب»، «قطر المحيط» و «تاج العروس».

2 ـ درباره «فلسفه حجاب» و اهميت آن و همچنين استثناء «وجه و كفين» (صورت و دستها تا مچ) در جلد 14 تفسير «نمونه»، ذيل آيات 30 و 31 سوره «نور»، صفحه 442 به بعد بحث مشروحى داشته ايم.

3 ـ «قَلِيلاً» در اينجا استثناى از محذوفى است و در تقدير چنين بوده: «لايُجاوِرُونَكَ زَماناً إِلاّ زَماناً قَلِيلاً»

 

نكته ها:

1 ـ از خود شروع كن!

در دستورى كه در آيات مورد بحث، در زمينه رعايت حجاب اسلامى به طور كامل آمده است، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: اين دستور را ابلاغ كن، نخست همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مطرح شده اند، سپس دختران او، و بعد زنان با ايمان، اشاره به اين كه: هرگونه اصلاحى را بايد از خود و خانواده خود شروع كنى، و اين برنامه اى است براى همه اصلاح گران بشرى.

و در ميان همسران و دختران، نخست همسران را عنوان مى كند; چرا كه آنها به مرد نزديكترند، زيرا دختران همسر مى گيرند و به خانه هاى همسران خود منتقل مى شوند.

* * *

2 ـ پيشگيرى از دو راه

مفاسد اجتماعى، چون غالباً تك علتى نيست، بايد مبارزه با آن را از همه جوانب شروع كرد، و جالب اين كه: در آيات فوق، براى جلوگيرى از مزاحمتهاى افراد هرزه، نخست به زنان با ايمان دستور مى دهد كه: بهانه اى به دست آنها ندهند، سپس، مزاحمين را با شديدترين تهديد، بر سر جاى خود مى نشاند.

و اين نيز، برنامه اى است براى هميشه و همگان، هم دوست را بايد اصلاح كرد، و هم دشمن را با قدرت، بر سر جاى خود نشانيد.

* * *

3 ـ موضع نيرومند مسلمين

از تهديدهاى شديد و پر قدرت آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود كه: بعد از خاتمه يافتن ماجراى «بنى قريظه» و ريشه كن شدن اين گروه از دشمنان خطرناك داخلى، موقعيت مسلمانان در «مدينه» كاملاً تثبيت شد، تنها مخالفتها از ناحيه منافقانى انجام مى گرفت كه به صورت ناشناس در صفوف مسلمين بودند، و يا جمعى از اوباش و هرزگان، و شايعه پراكنان.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز از موضع قدرت با آنها برخورد كرد، و به آنان شديداً اخطار نمود كه، اگر دست از سمپاشى ها و توطئه ها بر ندارند، با يك هجوم و حمله حسابشان يكسره خواهد شد، و همين برخورد قاطعانه، و كاملاً جدى و حساب شده، اثر خود را كرد.

* * *

4 ـ ريشه كن كردن ماده فساد

آيا آنچه در آيات فوق براى ريشه كن كردن مفاسدى همچون توطئه هاى منافقان، و مزاحمت مستمر نسبت به نواميس مسلمانان، و مفسده جوئى شايعه پراكنان، آمده است، در ساير اعصار و قرون و براى حكومتهاى اسلامى نيز مجاز است؟

كمتر كسى از مفسران، در اين زمينه بحثى به ميان آورده است، ولى به نظر مى رسد: اين حكم، مانند ساير احكام اسلامى اختصاص به زمان و مكان و اشخاصى نداشته باشد.

اگر به راستى سمپاشى و توطئه از حد بگذرد، و به صورت يك جريان در آيد، و جامعه اسلامى را با خطرات جدى روبرو سازد، چه مانعى دارد كه حكومت اسلامى دستور آيات فوق را كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده است، به اجرا در آورد؟ و مردم را براى در هم كوبيدن ريشه هاى فساد بسيج كند؟!

ولى بدون شك، اين گونه كارها و مانند آن، به خصوص اين كه آن را يك سنت تغيير ناپذير معرفى مى كند، به طور خودسرانه مجاز نيست، و تنها بايد به اذن ولىّ امر مسلمين و حكّام شرع، صورت گيرد.

* * *

5 ـ سنتهاى تغيير ناپذير الهى

در آيات فوق خوانديم: قرآن يكى از سنتهاى تغيير ناپذير الهى را مسأله ريشه كن كردن توطئه گران، با يك حمله عمومى ذكر مى كند كه در امتهاى پيشين نيز بوده است.

نظير اين تعبير در مورد ديگرى نيز از قرآن آمده است.

از جمله در همين سوره «احزاب» آيه 38 بعد از آن كه اجازه شكستن سنت غلط جاهلى را در مورد تحريم «همسر مطلقه پسر خوانده» صادر مى كند، مى فرمايد: براى پيامبر گناه و جرمى نيست كه اوامر الهى را هر چه باشد، اجرا كند، سپس مى افزايد: سُنَّةَ اللّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً: «اين سنت پروردگار است كه در اقوام پيشين و انبياء سلف نيز بوده است و فرمان خدا بر اساس معيارهاى ثابت و تغييرناپذيرى، بوده است».

در سوره «فاطر» آيه 43 بعد از آن كه اقوام كافر و مجرم را تهديد به هلاكت مى كند، مى فرمايد: فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ سُنَّتَ الأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْوِيلاً:

«آيا آنها انتظار چيزى جز همان سرنوشت شومى را مى كشند كه اقوام نخستين را در برگرفت؟ اما هرگز براى سنت الهى تبديلى نمى يابى و هيچ گاه براى سنت الهى دگرگونى نمى بينى» بر سر اينان همان فرود مى آيد كه بر سر آنان آمد!.

در آيه 85 سوره «غافر» بعد از آن كه تصريح مى كند: ايمان آوردن كفار لجوج از اقوام پيشين، به هنگام مشاهده عذاب استيصال، مفيد واقع نشد، اضافه مى كند: سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ: «اين سنت الهى است كه در گذشته نيز در مورد بندگانش اجرا مى شد، و در آنجا كافران گرفتار زيان و خسران شدند».

و در سوره «فتح» آيه 23 بعد از آن كه پيروزى مؤمنان و شكست كفار و عدم وجود يار و ياور براى آنها را در جنگها مطرح مى كند، مى افزايد: سُنَّةَ اللّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْدِيلاً: «اين سنت پروردگار است كه در گذشته نيز بوده، و هرگز سنت الهى تغيير نمى پذيرد».

و نيز در سوره «اسراء» آيه 77 هنگامى كه توطئه تبعيد يا نابودى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را بيان مى فرمايد، اضافه مى كند: اگر آنها اين كار خود را عملى مى كردند بعد از تو جز مدت كوتاهى باقى نمى ماندند: سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لاتَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْوِيلاً: «اين سنت پيامبرانى است كه قبل از تو فرستاديم، و هرگز دگرگونى در سنت نمى بينى».

از مجموع اين آيات، به خوبى استفاده مى شود كه: منظور از «سنت» در اين گونه موارد، قوانين ثابت و اساسى «تكوينى» يا «تشريعى» الهى است كه هرگز دگرگونى در آن روى نمى دهد، و به تعبير ديگر، خداوند در عالم تكوين و تشريع، اصول و قوانينى دارد كه همانند قوانين اساسى مرسوم، در ميان مردم جهان، دست خوش دگرگونى و تغيير نمى شود، اين قوانين هم بر اقوام گذشته حاكم بوده است، و هم بر اقوام امروز و آينده، حكومت خواهد كرد.

يارى پيامبران، شكست كفار، لزوم عمل به فرمانهاى الهى هر چند ناخوشايند محيط باشد، عدم فايده توبه به هنگام نزول عذاب الهى، و مانند اينها جزء اين سنتهاى جاودانى مى باشد.

اين تعبيرات از يكسو، به همه رهروان راه حق دلگرمى و آرامش مى بخشد، و از سوى ديگر، انسجام و وحدت دعوت انبياء و يكپارچگى قوانين حاكم بر نظام آفرينش و نظام زندگى انسان ها را روشن مى سازد، و در حقيقت شاخه اى است از شاخه هاى توحيد.

* * *

 63يَسْئَلُكَ النّاسُ عَنِ السّاعَةِ قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللّهِ وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السّاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً

64إِنَّ اللّهَ لَعَنَ الْكافِرِينَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً

65خالِدِينَ فِيها أَبَداً لايَجِدُونَ وَلِيّاً وَ لا نَصِيراً

66يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ

67وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ

68رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً

 

ترجمه:

63 ـ مردم از تو درباره (زمان قيام) قيامت سؤال مى كنند، بگو: «علم آن تنها نزد خداست»! و چه مى دانى شايد قيامت نزديك باشد!

64 ـ خداوند كافران را لعن كرده و براى آنان آتش سوزاننده اى آماده نموده است.

65 ـ در حالى كه همواره در آن تا ابد مى مانند، و ولى و ياورى نخواهند يافت!

66 ـ در آن روز كه صورتهاى آنان در آتش (دوزخ) دگرگون خواهد شد (پشيمان مى شوند و) مى گويند: «اى كاش خدا و پيامبر را اطاعت كرده بوديم»!

67 ـ و مى گويند: «پروردگارا! ما از سران و بزرگان خود اطاعت كرديم و ما را گمراه ساختند!

68 ـ پروردگارا! آنان را از عذاب، دو چندان ده، و آنها را لعن بزرگى فرما»!

 

تفسير:

مى پرسند: قيامت كى بر پا مى شود؟!

آيات گذشته، سخن از توطئه هاى منافقان و اشرار مى گفت، در آيات مورد بحث، اشاره به يكى ديگر، از برنامه هاى مخرّب آنها شده است كه: گاه، به عنوان استهزاء و يا به منظور ايجاد شك و ترديد در قلوب ساده دلان، اين سؤال را مطرح مى كردند كه: قيامت با آن همه اوصافى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) از آن خبر مى دهد، كى بر پا مى شود؟

مى فرمايد: «مردم از تو پيرامون زمان قيام قيامت سؤال مى كنند» (يَسْئَلُكَ النّاسُ عَنِ السّاعَةِ).

اين احتمال نيز وجود دارد كه: بعضى از مؤمنان نيز، روى حس كنجكاوى و يا براى دريافت اطلاعات بيشتر، چنين سؤالى را از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مطرح كرده باشند، اما با توجه به آياتى كه بعد از اين آيه مى آيد معلوم مى شود كه تفسير اول، به معنى آيه نزديكتر است.

شاهد اين سخن، آيه ديگرى است كه: در همين زمينه در سوره «شورى» آمده است: وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السّاعَةَ قَرِيبٌ * يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِها وَ الَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ:

«تو چه مى دانى شايد قيامت نزديك باشد؟ * اما كسانى كه به آن ايمان ندارند براى آن عجله مى كنند، ولى مؤمنان از آن بيمناكند و مى دانند حق است».(1)

پس از آن در آيه مورد بحث، به آنها چنين پاسخ مى گويد: «بگو اى پيامبر! آگاهى بر اين موضوع، تنها نزد خداست و هيچ كس جز او از اين موضوع آگاه نيست» (قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللّهِ).

حتى پيامبران مرسل، و فرشتگان مقرب، نيز از آن بى خبرند.

و به دنبال آن مى افزايد: «تو چه مى دانى؟ شايد قيام قيامت نزديك باشد» (وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السّاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً).

بنابراين، هميشه براى استقبال از قيام قيامت، بايد آماده بود، و اصولاً فلسفه مخفى بودنش، همين است كه هيچ كس خويش را در امان نبيند، و قيامت را دور نپندارد، و خود را از عذاب و مجازات الهى بر كنار نداند.

* * *

آن گاه به تهديد كافران و گوشه اى از مجازات دردناك آنها پرداخته، مى فرمايد: «خداوند كافران را از رحمت خود دور ساخته و براى آنان آتش سوزاننده اى فراهم كرده است» (إِنَّ اللّهَ لَعَنَ الْكافِرِينَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً).

* * *

«آنها جاودانه در اين آتش سوزان خواهند ماند، و سرپرست و ياورى نخواهند يافت» (خالِدِينَ فِيها أَبَداً لايَجِدُونَ وَلِيّاً وَ لا نَصِيراً).

تفاوت ميان «ولىّ» و «نصير» در اينجاست كه: «ولىّ» انجام تمام كار را بر عهده مى گيرد، ولى «نصير» كسى است كه انسان را كمك مى دهد، تا به مقصود خود برسد، اما اين كافران در قيامت نه وليّى دارند، و نه نصيرى.

* * *

سپس، قسمت ديگرى از عذاب دردناك آنها را در قيامت بيان كرده، مى فرمايد: «روزى را به خاطر بياور كه صورتهاى آنها در آتش دوزخ دگرگون مى شود» (يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ).

اين دگرگونى، يا از نظر رنگ چهره ها است كه: گاه، سرخ و كبود مى شود، و گاه، زرد و پژمرده، و يا از نظر قرار گرفتن بر شعله هاى آتش است كه: گاه، اين سمت صورت آنها بر آتش قرار مى گيرد، و گاه، سمت ديگر (نعوذ باللّه).

اينجاست كه فريادهاى حسرت بارشان بلند مى شود و «مى گويند: اى كاش! ما خدا و پيامبرش را اطاعت كرده بوديم» (يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ).

كه اگر اطاعت مى كرديم، چنين سرنوشت دردناكى در انتظار ما نبود.

* * *

«و مى گويند پروردگارا! ما رؤسا و بزرگترهاى خود را اطاعت كرديم و آنها ما را گمراه ساختند» (وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ).(2)

«ساده» جمع «سيّد» به معنى مالك بزرگى است كه تدبير شهرهاى مهم و يا كشورى را بر عهده دارد، و «كبراء» جمع «كبير» به معنى افراد بزرگ است، خواه از نظر سن، يا علم، يا موقعيت اجتماعى، و يا مانند آن.

به اين ترتيب، «ساده» اشاره به رؤساى بزرگ محيط است و «كبراء» كسانى هستند كه زير نظر آنها به اداره امور مى پردازند، و معاون و مشاور آنها محسوب مى شوند، در حقيقت، اطاعتِ ساده را به جاى اطاعت خدا قرار داديم، و اطاعت كبراء را به جاى اطاعت پيامبران، و لذا گرفتار انواع انحرافات و انواع بدبختى ها شديم.

بديهى است معيار «سيادت» و «بزرگى» در ميان آنها، همان معيارهاى زور و قلدرى، مال، ثروت نامشروع، مكر و فريب بود، و انتخاب اين دو تعبير در اينجا شايد براى اينست كه: تا حدى عذر خود را موجّه جلوه دهند و بگويند: ما تحت تأثير عظمت ظاهرى آنها قرار گرفته بوديم.

* * *

در اينجا اين دوزخيانِ گمراه، به هيجان مى آيند، و مجازات شديد گمراه كنندگان خود را از خدا مى خواهند، و مى گويند: «پروردگارا! آنها را دو چندان عذاب كن» (عذابى بر گمراهيشان و عذابى بر گمراه كردن ما!) (رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ).

«و آنها را لعن كن، لعن بزرگى»! (وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً).

مسلماً آنها مستحق عذاب و لعن هستند ولى «عذاب مضاعف» و «لعن كبير» به خاطر تلاش و كوششى است كه براى گمراه كردن ديگران، داشته اند.

جالب اين كه: در سوره «اعراف» هنگامى كه اين پيروان گمراه، تقاضاى عذاب مضاعف براى پيشوايان و سردمداران خود مى كنند، گفته مى شود: لِكُلّ ضِعْفٌ وَ لكِنْ لاتَعْلَمُونَ: «هم براى آنها عذاب مضاعف است، و هم براى شما، ولى نمى دانيد».(3)-(4)

مضاعف بودن عذاب ائمه كفر و ضلال، روشن است، اما مضاعف بودن مجازات اين پيروان گمراه چرا؟!

دليلش اين است كه: يك عذاب به خاطر گمراهى دارند، و عذاب ديگرى به خاطر تقويت و كمك ظالمان، زيرا ظالمان به تنهائى نمى توانند كارى از پيش ببرند، بلكه ياران آنها آتش بياران معركه، و گرم كنندگان تنور داغ ظلم و كفرشانند، هر چند بدون شك، باز در مقايسه با يكديگر عذاب پيشوايان سخت تر و دردناكتر است.

در تفسير آيه 30 همين سوره بحث مشروحترى در اين زمينه داشته ايم.

 69يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللّهِ وَجِيهاً

70يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً

71يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً

 

ترجمه:

69 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همانند كسانى نباشيد كه موسى را آزار دادند; و خداوند او را از آنچه در حق او مى گفتند مبرا ساخت; و او نزد خداوند، آبرومند (و گران قدر) بود.

70 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقواى الهى پيشه كنيد و سخن حق بگوئيد.

71 ـ تا خدا كارهاى شما را اصلاح كند و گناهانتان را بيامرزد; و هر كس اطاعت خدا و رسولش كند، به رستگارى (و پيروزى) عظيمى دست يافته است.


1 ـ شورى، آيات 17 و 18.

2 ـ الف در «الرَّسُولاَ» و همچنين «السَّبِيلاَ» (با توجه به اين كه هرگز تنوين باالف و لام جمع نمى شود) «الف اطلاق» و براى هماهنگى آخر آيه هاست.

3 ـ اعراف، آيه 38.

4 ـ قابل توجه اين كه در آيات مورد بحث، «ضعفين» و در آيه سوره «اعراف»، «ضعف» آمده، ولى با دقت در مفهوم «ضعف» روشن مى شود كه هر دو داراى يك معنى است!.

 

تفسير:

چه نسبت هاى ناروا به موسى(عليه السلام) دادند؟

 

به دنبال بحثهائى كه پيرامون احترام مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و ترك هرگونه ايذاء نسبت به آن حضرت، در آيات گذشته آمد، در اينجا روى سخن را به مؤمنان كرده، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مانند كسانى نباشيد كه «موسى» را اذيت و آزار كردند، اما خدا او را از همه نسبتهاى ناروا مبرا و پاك نمود، و او در پيشگاه خدا آبرومند و بزرگ منزلت بود» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللّهِ وَجِيهاً).

انتخاب موسى از ميان تمام پيامبرانى كه مورد ايذاء قرار گرفتند، به خاطر آن است كه: موذيان «بنى اسرائيل» بيش از هر پيامبرى او را آزار دادند، به علاوه آزارهائى بود كه بعضاً شباهت به ايذاء منافقان نسبت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشت.

در اين كه: منظور از ايذاء موسى(عليه السلام) در اينجا چيست؟ و چرا قرآن آن را به صورت سربسته بيان كرده؟ در ميان مفسران گفتگو است، و احتمالات گوناگونى در تفسير آيه داده اند از جمله:

1 ـ طبق روايتى موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) بر فراز كوه رفتند، و هارون بدرود حيات گفت، شايعه پراكنان «بنى اسرائيل»، مرگ او را به موسى(عليه السلام) نسبت دادند، خداوند حقيقت امر را روشن ساخت، و مشت شايعه سازان را باز كرد.

2 ـ چنان كه مشروحاً در ذيل آيات اخير سوره «قصص» آورديم «قارون» حيله گر، براى اين كه تسليم قانون زكات نشود، و حقوق مستمندان را نپردازد، توطئه اى چيد، كه زن بدكاره اى در ميان جمعيت برخيزد، و موسى(عليه السلام) را متهم به روابط نامشروع با خود كند، كه، به لطف الهى، نه تنها اين توطئه مؤثر نيفتاد، بلكه همان زن به پاكى موسى(عليه السلام) و توطئه «قارون» گواهى داد.

3 ـ گروهى از دشمنان موسى(عليه السلام) او را متهم به سحر و جنون و دروغ بستن بر خدا، كردند، اما خداوند به وسيله معجزات باهرات، او را از اين نسبتهاى ناروا مبرا ساخت.

4 ـ جمعى از جهال بنى اسرائيل، او را متهم به داشتن پاره اى از عيوب جسمانى مانند: «برص» و غير آن كردند; زيرا او به هنگامى كه مى خواست غسل كند و خود را شستشو دهد، هرگز در برابر ديگرى برهنه نمى شد، اما روزى هنگامى كه مى خواست، در گوشه اى دور از جمعيت، غسل كند، لباس خود را بر قطعه سنگى گذاشت اما سنگ به حركت درآمد و لباس موسى(عليه السلام) را با خود برد، و بنى اسرائيل بدن او را ديدند، كه هيچ عيب و نقصى نداشت!

5 ـ بهانه جوئى هاى بنى اسرائيل يكى ديگر از عوامل آزار موسى(عليه السلام) بود: گاه، تقاضا مى كردند: خدا را به آنها نشان دهد.

گاه، مى گفتند: غذاى يكنواخت (من و سلوى) براى ما مناسب نيست.

و گاه، مى گفتند: ما حاضر نيستيم وارد «بيت المقدس» شويم و با «عمالقه» بجنگيم، تو و پروردگارت برويد و آنجا را فتح كنيد، تا ما وارد شويم؟

اما آنچه نزديكتر به معنى آيه است، اينست كه: آيه شريفه يك حكم كلى و جامع را بيان مى كند، زيرا «بنى اسرائيل» از جنبه هاى مختلف، موسى(عليه السلام) را ايذاء كردند، ايذاءهائى كه بى شباهت به آزار بعضى از مردم «مدينه» نسبت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نبود، مانند: پخش شايعات، نقل اكاذيب و نسبت ناروائى كه به همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) دادند كه شرح آن در تفسير سوره «نور» گذشت(1) و خرده گيرى هائى كه در مورد ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله) با «زينب» داشتند و مزاحمت هائى كه در خانه او، و يا به هنگام صدا زدن نامؤدبانه نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايجاد مى كردند.

و اما نسبت دادن سحر و جنون، و مانند اينها و يا عيوب بدنى هر چند در مورد موسى(عليه السلام) بوده، اما تناسبى با خطاب «يا أَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا» در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ندارد، زيرا نه موسى(عليه السلام) و نه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را مؤمنان متهم به «سحر» و «جنون» نكردند، و همچنين اتهام به عيوب بدنى به فرض كه در مورد موسى(عليه السلام) بوده و خداوند او را مبرا ساخت، در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مصداقى در تاريخ نداشته است.

به هر حال، از اين آيه مى توان استفاده كرد كه: هر گاه كسى در پيشگاه خدا وجيه و صاحب قدر و منزلت باشد، خدا به دفاع از او در برابر افراد موذى كه نسبتهاى ناروا به او مى دهند، مى پردازد، تو پاك باش و وجاهت خود را در پيشگاه خدا حفظ كن، او نيز به موقع، پاكى تو را برملا مى سازد هر چند بدخواهان در متهم ساختن تو بكوشند.

نظير اين معنى را در داستان «يوسف»(عليه السلام) صدّيق پاكدامن مى خوانيم كه: چگونه خدا او را از تهمت بزرگ و خطرناك همسر «عزيز مصر»، مبرّا ساخت.

و همچنين در مورد «مريم» مادر «عيسى»(عليه السلام) كه نوزاد شيرخوارش به پاكى او گواهى داد، و زبان بدخواهان «بنى اسرائيل» را كه سعى در متهم ساختن او داشتند، بست.

ذكر اين نكته نيز، لازم به نظر مى رسد كه: اين خطاب مخصوص مؤمنان زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، ممكن است كسانى بعد از او قدم به عرصه وجود بگذارند اما كارى كنند كه روح مقدسش آزرده شود، آئين او را كوچك بشمرند، زحمات او را بر باد دهند، مواريث او را به فراموشى بسپارند، آنها نيز مشمول اين آيه خواهند بود.

لذا در بعضى از روايات، كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده مى خوانيم: «آنها كه على(عليه السلام) و فرزندان او را آزار دادند مشمول اين آيه اند».(2)

آخرين سخن، در تفسير آيه اين كه: با توجه به حالات پيامبران بزرگ، كه از زخم زبان جاهلان و منافقان، در امان نبودند، نبايد انتظار داشت: افراد پاك و مؤمن، گرفتار اين گونه اشخاص نشوند، چنان كه امام صادق(عليه السلام) مى گويد: إِنَّ رِضَا النَّاسِ لايُمْلَكُ وَ أَلْسِنَتَهُمْ لاتُضْبَطُ:

«خوشنودى همه مردم را نمى شود به دست آورد، و زبان مردم را نمى توان بست»... امام(عليه السلام) در پايان اين حديث مى افزايد: «آيا موسى را متهم به عيوبى نكردند؟ و آزار ندادند؟ تا اين كه خداوند او را تبرئه كرد».(3)

* * *


1 ـ جلد 14، ذيل آيه 11 ـ 20.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 308.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 309.

 

سخن حق بگوئيد تا اعمالتان اصلاح شود

 

آيه بعد، به دنبال بحثهائى كه درباره شايعه پراكنان و موذيان بد زبان گذشت، دستورى صادر مى كند كه: در حقيقت درمان اين درد بزرگ اجتماعى است، مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، تقواى الهى پيشه كنيد، و سخن حق و درست بگوئيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً).

قول «سديد» از ماده «سدّ» به معنى «محكم و استوار» و خلل ناپذير و موافق حق و واقع است، سخنى است كه همچون يك سدّ محكم، جلو امواج فساد و باطل را مى گيرد.

و اگر بعضى از مفسران آن را به معنى «صواب» و بعضى، به معنى «خالص بودن از كذب و لغو» يا «هماهنگ بودن ظاهر و باطن» و يا «صلاح و رشاد» و مانند آن تفسير كرده اند، همه به معنى جامع فوق برمى گردد.

* * *

آيه بعد، نتيجه «قول سديد» و سخن حق را چنين بيان مى فرمايد: «خداوند به خاطر تقوا و گفتار حق، اعمال شما را اصلاح مى كند و گناهان شما را مى بخشد» (يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ).

در حقيقت، تقوا پايه اصلاح زبان و سرچشمه گفتار حق است، و گفتار حق يكى از عوامل مؤثر اصلاح اعمال، و اصلاح اعمال، سبب آمرزش گناهان است، چرا كه: إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ: «اعمال نيك، گناهان را از بين مى برند».(1)

علماى اخلاق گفته اند: زبان، پر بركت ترين عضو بدن، و مؤثرترين وسيله طاعت و هدايت و اصلاح است، و در عين حال، خطرناكترين و پر گناهترين عضو بدن محسوب مى شود، تا آنجا كه بيش از سى گناه كبيره، از همين عضو كوچك صادر مى گردد.(2)

در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لايَسْتَقِيمُ إِيمَانُ عَبْد حَتّى يَسْتَقِيمَ قَلْبُهُ وَ لايَسْتَقِيمُ قَلْبُهُ حَتّى يَسْتَقِيمَ لِسَانُهُ: «ايمان هيچ بنده اى از بندگان خدا به راستى نمى گرايد، مگر اين كه قلبش مستقيم گردد، و قلبش مستقيم نمى شود مگر اين كه زبانش درست شود».(3)

جالب اين كه: در حديث ديگرى از امام سجاد(عليه السلام) آمده است: «زبان هر انسانى همه روزه صبحگاهان از اعضاى ديگر احوالپرسى مى كند و مى گويد: كَيْفَ أَصْبَحْتُمْ؟!: «چگونه صبح كرديد»؟ (حال شما چطور است؟).

همه آنها در پاسخ اين اظهار محبت زبان، مى گويند: بِخَيْر اِنْ تَرَكْتَنا: «حال ما خوب است اگر تو بگذارى»!.

سپس اضافه مى كنند: تو را به خدا سوگند ما را رعايت كن: إِنَّمَا نُثَابُ بِكَ وَ نُعَاقَبُ بِكَ: «ما به وسيله تو ثواب مى بينيم و يا مجازات مى شويم».(4)

در اين زمينه، روايات، بسيار است كه همگى حاكى از اهميت فوق العاده نقش زبان، و اصلاح آن، در اصلاح اخلاق و تهذيب نفوس انسانى است، و به همين دليل، در حديثى مى خوانيم: ما جَلَسَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) عَلى هذَا الْمِنْبَرِ قَطُّ اِلاّ تَلا هذِهِ الآيَةَ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً: «هرگز پيامبر بر اين منبر ننشست، مگر اين كه: اين آيه را تلاوت فرمود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد تقواى الهى را پيشه كنيد و سخن حق و درست بگوئيد».(5)

در پايان آيه مى افزايد: «هر كس خدا و پيامبرش را اطاعت كند، به فوز عظيمى نائل شده است» (وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً).

چه رستگارى و پيروزى از اين برتر و بالاتر، كه اعمال انسان پاك گردد، و گناهانش بخشوده شود، و در پيشگاه خدا رو سفيد گردد؟!

* * *

 

72إِنّا عَرَضْنَا الأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً

73لِيُعَذِّبَ اللّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ وَ يَتُوبَ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً

 

ترجمه:

72 ـ ما امانت (تعهد، تكليف و ولايت الهى) را بر آسمانها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم، آنها از حمل آن سر برتافتند و از آن هراسيدند; اما انسان آن را بر دوش كشيد، او بسيار ظالم و جاهل بود، (چون قدر اين مقام عظيم را نشناخت).

73 ـ هدف اين بود كه: خداوند مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را (از مؤمنان جدا سازد و آنان را) عذاب كند، و خدا رحمت خود را بر مردان و زنان با ايمان بفرستد; خداوند همواره آمرزنده و مهربان است!


1 ـ هود، آيه 114.

2 ـ «غزالى» در «احياء العلوم» بيست گناه كبيره يا انحراف را كه از «زبان» سر مى زند بر شمرده است كه عبارتند از:

1 ـ دروغ، 2 ـ غيبت، 3 ـ سخن چينى، 4 ـ نفاق در سخن (ذو اللسانين بودن)، 5 ـ مدح بى جا، 6 ـ بد زبانى و دشنام، 7 ـ غنا و اشعار نادرست، 8 ـ افراط در مزاح، 9 ـ سخريه و استهزاء، 10 ـ افشا اسرار ديگران، 11 ـ وعده خلاف، 12 ـ لعن نا به جا، 13 ـ خصومت و نزاع، 14 ـ جدال و مراء، 15 ـ گفتگو در امور باطل، 16 ـ پر حرفى، 17 ـ گفتگو در امورى كه به انسان مربوط نيست، 18 ـ وصف مجالس شراب و قمار و گناه، 19 ـ سؤال و جستجو از مسائلى كه از عهده درك انسان بيرون است، 20 ـ تصنع و تكلف در سخن.

و ما «موضوع» مهم ديگرى نيز بر آن افزوده ايم:

1 ـ تهمت زدن، 2 ـ شهادت باطل، 3 ـ اشاعه فحشاء و نشر شايعات بى اساس، 4 ـ خودستائى، 5 ـ اصرار بى جا، 6 ـ خشونت در سخن، 7 ـ ايذاء با زبان، 8 ـ مذمت از كسى كه مستحق ذم نيست، 9 ـ كفران نعمت به وسيله زبان، 10 ـ تبليغ باطل.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 287.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 278.

5 ـ «درّ المنثور»، طبق نقل تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 376.

 

تفسير:

حمل امانت الهى بزرگترين افتخار بشر

 

اين دو آيه كه آخرين آيات سوره «احزاب» است، مسائل مهمى را كه در اين سوره، در زمينه ايمان، عمل صالح، جهاد، ايثار، عفت، ادب، و اخلاق آمده است تكميل مى كند، و نشان مى دهد: انسان چگونه داراى موقعيت بسيار ممتازى است كه، مى تواند: حامل رسالت عظيم الهى باشد، و اگر به ارزشهاى وجودى خود، جاهل گردد، چگونه بر خويشتن ظلم و ستم كرده و به اسفل السافلين سقوط مى كند!

نخست، بزرگترين و مهمترين امتياز انسان را بر تمام جهان خلقت بيان فرموده، مى گويد: «ما امانت خود را بر آسمانها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم» (إِنّا عَرَضْنَا الأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ الْجِبالِ).

«اما اين موجودات عظيم و بزرگ عالم خلقت، از حمل اين امانت، اِبا كردند و اظهار ناتوانى نمودند، و از اين كار، هراس داشتند»! (فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها).

بديهى است، ابا كردن آنها از سر استكبار نبود، آن چنان كه در مورد شيطان و خوددارى او از سجده براى «آدم» مى خوانيم: «أَبى وَ اسْتَكْبَرَ».(1)

بلكه، اِبا كردن آنها توأم با اشفاق يعنى ترس و هراسِ آميخته با توجه و خضوع بود.

ولى، در اين ميان انسان اين اعجوبه عالمِ آفرينش، جلو آمد «و اين امانت را بر دوش كشيد»! (وَ حَمَلَهَا الإِنْسانُ).

«او بسيار ظالم و جاهل بود» (إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً).

چرا كه از همان آغاز بر خويشتن ستم كرد، و قدر خود را نشناخت و آنچه شايسته حمل اين امانت بود، انجام نداد.

مفسران بزرگ اسلام، پيرامون اين آيه، سخن بسيار گفته اند، و براى شكافتن حقيقت معنى «امانت» تلاش بسيار كرده اند، و نظرات گوناگونى ابراز داشته اند كه: بهترين آنها را با جستجوى قرائنى كه در خود آيه نهفته است، برمى گزينيم.

اساساً در اين آيه پر محتوا روى پنج نقطه بايد تكيه كرد:

1 ـ منظور از «امانت» الهى چيست؟

2 ـ عرضه داشتن آنها بر آسمان و زمين و كوه ها چه معنى دارد؟

3 ـ چرا و چگونه، اين موجودات از حمل اين امانت ابا كردند؟

4 ـ چگونه انسان حامل اين بار امانت شد؟

5 ـ چرا و چگونه او «ظلوم» و «جهول» بود؟!.

در مورد «امانت» تفسيرهاى مختلفى ذكر شده، از جمله:

منظور از «امانت»، «ولايت الهيه» و كمال صفت عبوديت است كه از طريق معرفت و عمل صالح حاصل مى شود.

منظور، صفتِ «اختيار و آزادى اراده» است كه انسان را از ساير موجودات ممتاز مى كند.

مقصود «عقل» است كه، ملاك تكليف و مناط ثواب و عقاب است.

منظور، «اعضاء پيكر انسان» است: چشم امانت الهى است كه بايد آن را حفظ كرد، و در طريق گناه مصرف ننمود، گوش، دست، پا و زبان هر كدام امانتهاى ديگرى هستند كه حفظ آنها واجب است.

منظور، «امانت هائى است كه مردم از يكديگر مى گيرند» و وفاى به عهدهاست.

مقصود، «معرفة اللّه» است.

منظور، «واجبات و تكاليف الهى» همچون نماز و روزه و حج است.

اما با كمى دقت، روشن مى شود كه اين تفسيرهاى مختلف، با هم متضاد نيستند بلكه مى توان بعضى را در بعضى ديگر ادغام كرد، بعضى به گوشه اى از مطلب نظر افكنده و بعضى به تمام.

براى به دست آوردن پاسخ جامع، بايد نظرى به انسان بيفكنيم، ببينيم او چه دارد كه آسمانها و زمينها و كوه ها فاقد آنند؟!

انسان، موجودى است با استعداد فوق العاده، كه مى تواند، با استفاده از آن مصداق اتمّ «خليفة اللّه» شود، مى تواند، با كسب معرفت، تهذيب نفس و كمالات، به اوج افتخار برسد، و از فرشتگان آسمان هم بگذرد.

اين استعداد، توأم است با آزادى اراده، و اختيار، يعنى اين راه را كه از صفر شروع كرده و به سوى بى نهايت مى رود، با پاى خود و با اختيار خويش طى مى كند.

آسمان و زمين و كوه ها داراى نوعى معرفتِ الهى هستند، ذكر و تسبيح خدا را نيز مى گويند، در برابر عظمت او خاضع و ساجدند، ولى همه اينها به صورت ذاتى، تكوينى و اجبارى است، و به همين دليل، تكاملى در آن وجود ندارد.

تنها موجودى كه قوس صعودى و نزوليش بى انتها است، و به طور نامحدود قادر به پرواز به سوى قلّه تكامل است، و تمام اين كارها را با اراده و اختيار انجام مى دهد، «انسان» است، و اين است همان امانت الهى، كه همه موجودات از حمل آن سر باز زدند، و انسان به ميدان آمد، و يك تنه آن را بر دوش كشيد!

لذا، در آيه بعد، مى بينيم انسان ها را به سه گروه تقسيم مى كند: مؤمنان، كفار، و منافقان.

بنابراين، در يك جمله كوتاه و مختصر، بايد گفت: امانت الهى همان قابليت تكامل به صورت نامحدود، آميخته با اراده و اختيار، و رسيدن به مقام انسان كامل و بنده خاص خدا و پذيرش ولايت الهيه است.

اما چرا از اين امر، تعبير به «امانت» شده؟ با اين كه هستى ما، و همه چيز ما، امانت خداست؟

اين، به خاطر اهميت اين امتياز بزرگ انسان ها است، و گرنه باقى مواهب نيز امانتهاى الهى هستند، ولى در برابر آن، اهميت كمترى دارند.

در اينجا مى توان با تعبير ديگرى از اين امانت، ياد كرده گفت: امانت الهى، همان «تعهد و قبول مسئوليت» است.

بنابراين، آنها كه امانت را صفتِ اختيار و آزادى اراده، دانسته اند به گوشه اى از اين امانت بزرگ اشاره كرده اند، همان گونه، آنها كه آن را به «عقل» يا «اعضاء پيكر»، و يا «امانتهاى مردم نسبت به يكديگر» و يا «فرائض و واجبات» و يا «تكاليف به طور كلى» تفسير نموده اند، هر كدام دست به سوى شاخه اى از اين درخت بزرگ پربار، دراز كرده، و ميوه اى چيده اند.

اما منظور، از «عرضه كردن» اين امانت، به آسمانها و زمين چيست؟

آيا منظور اين است كه: خداوند سهمى از عقل و شعور به آنها بخشيد، سپس حمل اين امانت بزرگ را به آنها پيشنهاد كرد؟

و يا اين كه منظور از عرضه كردن، همان مقايسه نمودن است؟ يعنى هنگامى كه اين امانت با استعداد آنها مقايسه شد، آنها به زبان حال و استعداد، عدم شايستگى خويش را براى پذيرش اين امانت بزرگ، اعلام كردند.

البته، معنى دوم مناسبتر به نظر مى رسد، به اين ترتيب، آسمانها و زمين و كوهها همه با زبان حال، فرياد كشيدند كه، حمل اين امانت از عهده ما خارج است.

و از اينجا، پاسخ سؤال سوم نيز روشن شد، كه چرا و چگونه اين موجودات از حمل اين امانت بزرگ ابا كردند، و ترس آميخته با احترام، نشان دادند؟.

و از همينجا كيفيت حمل اين امانت الهى از ناحيه انسان روشن مى شود; چرا كه انسان آن چنان آفريده شده بود، كه مى توانست تعهد و مسئوليت را بر دوش كشد، و ولايت الهيه را پذيرا گردد، و در جاده عبوديت و كمال به سوى معبود لايزال، سير كند، و اين راه را با پاى خود، و با استمداد از پروردگارش، بسپرد.

اما اين كه: در روايات متعددى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده، اين امانتِ الهى به «قبول ولايت اميرمؤمنان على(عليه السلام) و فرزندش» تفسير شده، به خاطر آنست كه ولايت پيامبران و امامان شعاعى نيرومند از آن ولايت كلّيه الهيه است، و رسيدن به مقام عبوديت، و طى طريق تكامل، جز با قبول ولايت اولياء اللّه، امكان پذير نيست.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه از تفسير آيه «عرض امانت» سؤال كردند، فرمود: الأَمانَةُ الوِلايَةُ، مَنِ ادَّعاها بِغَيْرِ حَقٍّ كَفَرَ: «امانت، همان ولايت است كه هر كس به ناحق ادعا كند از زمره مسلمانان بيرون مى رود».(2)

در حديثى ديگر از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه از تفسير اين آيه سؤال شد، فرمود: الأَمانَةُ الوِلايَةُ، وَ الاِنْسانُ هُوَ أَبُو الشُّرُورِ الْمُنافِقِ: «امانت همان ولايت است، و انسانى كه توصيف به ظلوم و جهول شده، كسى است كه صاحب گناهان بسيار، و منافق است».(3)

نكته ديگرى كه اشاره به آن در اينجا لازم به نظر مى رسد، اين است كه:

در ذيل آيه 172 سوره «اعراف» در مورد «عالم ذر» گفتيم: چنين به نظر مى رسد كه گرفتن پيمان الهى بر توحيد از طريق فطرت و استعداد و نهاد آدمى بوده، و «عالم ذر» نيز همين عالم استعداد و فطرت است.

در مورد پذيرش «امانت الهى» نيز، بايد گفت: اين پذيرش، يك پذيرش قراردادى و تشريفاتى نبوده، بلكه پذيرشى است تكوينى، بر حسب عالم استعداد.

تنها سؤالى كه باقى مى ماند، مسأله «ظلوم» و «جهول» بودن انسان است.

آيا توصيف انسان به اين دو وصف، كه ظاهر آن نكوهش و مذمت او است به خاطر پذيرش اين امانت بوده؟!

مسلماً، پاسخ اين سؤال، منفى است; چرا كه پذيرش اين امانت، بزرگترين افتخار و امتياز انسان است، چگونه ممكن است به خاطر قبول چنين مقام بلندى او را مذمت كرد؟

يا اين كه: اين توصيفها به خاطر فراموش كارى غالب انسان ها، و ظلم كردن بر خودشان، و عدم آگاهى از قدر و منزلت آدمى است، همان كارى كه از آغاز در نسل آدم به وسيله «قابيل» و خط قابيليان شروع شد، و هم اكنون نيز ادامه دارد.

انسانى كه او را از «كنگره عرش مى زنند صفير»، بنى آدمى كه تاج «كَرَّمْنا» بر سرشان نهاده شده، انسان هائى كه به مقتضاى: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» نماينده خدا در زمين هستند، بشرى كه معلم فرشتگان بود و مسجود ملائك آسمان شد، چقدر بايد «ظلوم» و «جهول» باشد كه اين ارزشهاى بزرگ و والا را به دست فراموشى بسپارد، و خود را در اين خاكدان اسير سازد، و در صف شياطين، قرار گيرد، و به «اسفل السافلين» سقوط كند؟!

آرى، پذيرش اين خطّ انحرافى، كه متأسفانه رهروان بسيارى از آغاز داشته و دارد، بهترين دليل بر «ظلوم و جهول» بودن انسان است، و لذا حتى خود «آدم» كه در آغاز اين سلسله قرار داشت و از مقام عصمت برخوردار بود، اعتراف مى كند كه بر خويشتن ستم كرده است: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ».(4)

در حقيقت، همان ترك اولى كه از او سر زد، ناشى از فراموش كردن گوشه اى از عظمت اين امانت بزرگ بود!

و به هر حال، بايد اعتراف كرد: انسانِ به ظاهر كوچك و ضعيف، اعجوبه جهان خلقت است كه توانسته است بار امانتى را بر دوش كشد، كه آسمانها و زمين ها از حمل آن عاجز شده اند، اگر مقام خود را فراموش نكند.(5)

* * *

آيه بعد، در حقيقت بيان علت عرضه اين امانت به انسان است، بيان اين واقعيت كه افراد انسان بعد از حمل اين امانت بزرگ الهى، به سه گروه تقسيم شدند: منافقان، مشركان و مؤمنان.

مى فرمايد: «هدف اين بوده است كه: خداوند، مردان منافق و زنان منافق، و مردان مشرك و زنان مشرك را عذاب كند و كيفر دهد، و نيز خداوند بر مردان با ايمان و زنان با ايمان رحمت فرستد و خداوند همواره غفور و رحيم است» (لِيُعَذِّبَ اللّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ وَ يَتُوبَ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً).

در اين كه «لام» در «لِيُعَذِّبَ» از نظر ادبيات عرب، كدام لام است دو احتمال وجود دارد:

نخست، اين كه «لام عاقبت» باشد كه براى بيان سرانجام چيزى ذكر مى شود بنابراين، مفهوم آيه چنين است: «سرانجامِ حمل اين امانت اين شد كه: گروهى راه نفاق بپويند، و گروهى راه شرك، كه به خاطر خيانت در اين امانت الهى، به عذاب او گرفتار شوند، و گروهى اهل ايمان كه به خاطر اداى اين امانت، و قيام به وظيفه خود در برابر آن، مشمول رحمتش گردند».

ديگر اين كه «لام علت» است، و جمله اى در تقدير مى باشد، بنابراين، تفسير آيه چنين است: «هدف از عرض امانت اين بوده كه همه انسان ها در بوته آزمايش قرار گيرند، و هر كس باطن خود را ظاهر كند و بر طبق استحقاق خود كيفر و پاداش بيند».

* * *

نكته ها:

1 ـ مقدم داشتن اهل نفاق، بر مشركان، به خاطر آن است كه منافق وانمود مى كند: «امانت دار» است در حالى كه خائن است، ولى «مشرك»، خيانتش برملا است، لذا منافق استحقاق بيشترى براى عذاب دارد.

* * *

2 ـ مقدم داشتن اين دو گروه بر مؤمنان، ممكن است به خاطر اين باشد كه آخر آيه گذشته، با «ظلوم» و «جهول» پايان يافت، و ظلوم و جهول متناسب با منافق و مشرك است، منافق، «ظالم» است و مشرك «جهول».

* * *

3 ـ كلمه «اللّه» يك بار در مورد عذاب منافقان و مشركان آمده، يك بار درباره پاداش مؤمنان، اين به خاطر آنست كه: دو گروه اول يك سرنوشت دارند و حساب مؤمنان از آنها جدا است.

* * *

4 ـ تعبير به توبه (به جاى پاداش) در مورد مؤمنان، ممكن است از اين جهت باشد كه بيشترين ترس مؤمنان از لغزش هائى است كه احياناً از آنها سر زده، لذا به آنها اطمينان و آرامش مى دهد كه: لغزشهايشان را مشمول عفو مى گرداند.

يا به خاطر اين است كه: توبه خداوند بر بندگان، بازگشت او به رحمت است، و مى دانيم در واژه «رحمت» همه مواهب و پاداشها نهفته است.

* * *

5 ـ توصيف پروردگار به «غفور» و «رحيم»، ممكن است در مقابل «ظلوم» و «جهول» باشد، و يا به تناسب ذكر توبه، در مورد مردان و زنان با ايمان.

* * *

اكنون كه به فضل پروردگار، به پايان سوره «احزاب» مى رسيم ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه:

هماهنگى آغاز و انجام اين سوره، قابل دقت و توجه است; چرا كه اين سوره (سوره احزاب) با مخاطب ساختن پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تقواى الهى و نهى از اطاعت كافران و منافقان و تكيه بر عليم و حكيم بودن خداوند، شروع شد، و با ذكر بزرگترين مسأله زندگانى بشر، يعنى «حمل امانت الهى»، و سپس تقسيم انسان ها به سه گروه منافقان و كافران و مؤمنان و تكيه بر غفور و رحيم بودن خداوند پايان مى گيرد.

و در ميان اين دو بحث، بحثهاى فراوانى پيرامون اين سه گروه و طرز رفتار آنها با اين امانت الهى، مطرح گرديد كه همه، مكمل يكديگر و روشنگر يكديگر بودند.

 

 

پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده كه «مخلصانه» امانت تو را پذيرا شدند، و «عاشقانه» از آن پاسدارى كردند، و به وظائف خويش در برابر آن قيام نمودند.

خداوندا! ما را از مؤمنانى قرار ده، كه مشمول غفران و رحمت تو شده اند نه از منافقان و مشركانى كه به خاطر «ظلوم» و «جهول» بودنشان مستحق عذاب گشتند.

خداوندا! در اين عصر و زمان كه «احزاب» كفر بار ديگر، گرداگرد «مدينه اسلام» را گرفته اند، طوفان سهمگين خشم و غضبت را بر آنها بفرست، و كاخهايشان را بر سرشان ويران كن، و به ما آن استقامت و پايمردى عطا فرما كه در اين لحظات حساس، همچون كوه بايستيم و از «مدينه اسلام» پاسدارى كنيم.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 

پايان جلد هفدهم تفسير نمونه (6)

 

پايان سوره احزاب

جمعه 2 / ربيع الثانى / 1404

16 / 10 / 1362

 


1 ـ بقره، آيه 34.

2 و 3 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 341، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ اعراف، آيه 23.

5 ـ از آنچه در تفسير آيه، گفتيم روشن شد: هيچ نيازى نيست كه ما چيزى در آيه در تقدير بگيريم، آن چنان كه جمعى از مفسران گفته اند، و آيه را چنين تفسير كرده اند كه:

منظور از عرضه داشتن امانت الهى بر آسمان و زمين و كوه ها، همان عرضه داشتن بر اهل آنها است، يعنى ملائكه و فرشتگان! و به همين جهت گفته اند: «آنها كه از قبول امانت ابا كردند آن را ادا نمودند و آنها كه امانت را پذيرا شدند خيانت كردند».

اين تفسير نه تنها از نظر احتياج به تقدير خلاف ظاهر است، بلكه از اين نظر كه فرشتگان داراى نوعى از تكليف اند، و حامل بخشى از اين امانت اند، نيز قابل ايراد است، از همه اينها گذشته اهل كوه ها را به فرشته تفسير كردن خالى از غرابت نيست (دقت كنيد).

6 ـ تصحيح اين جلد در شب دوشنبه 7 رمضان 1424 ساعت 30/9 به پايان رسيد (مطابق 11 / 8 / 1382).