تفسیر نمونه جلد 18

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره سبأ

محتواى سوره سبأ

فضيلت اين سوره

او مالك همه چيز و عالم به همه چيز است

به پروردگار سوگند، قيامت خواهد آمد!

عالمان دعوت تو را حق مى دانند

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

مواهب بزرگ خدا بر داود(عليه السلام)

حشمت سليمان و مرگ عبرت انگيز او

1 ـ دورنمائى از زندگانى عبرت انگيز سليمان(عليه السلام)

2 ـ چرا مرگ سليمان مدتى مكتوم ماند؟

3 ـ چهره سليمان در قرآن و تورات كنونى؟

4 ـ شكرگزاران واقعى اندك اند

تمدن درخشانى كه بر اثر كفران بر باد رفت!

چنان آنها را متلاشى كرديم كه ضرب المثل شدند!

1 ـ ماجراى عجيب قوم سبأ

2 ـ يك اعجاز تاريخى قرآن

3 ـ نكات مهم عبرت در يك داستان كوتاه

هيچ كس مجبور به پيروى وسوسه هاى شيطان نيست!

به من بگوئيد چرا...؟

راه تسخير دلها!

تو مبعوث براى همه جهانيان هستى!

گفتگوى مستضعفان و مستكبران

مال و فرزند دليل قرب به خدا نيست!

ارزيابى ارزشها!

بيزارى معبودان از عابدان

ارزيابى ارزشها!

1 ـ انفاق مايه فزونى است نه كمبود

2 ـ اموال خود را بيمه الهى كنيد

3 ـ وسعت مفهوم انفاق

با كدام منطق آيات ما را انكار مى كنند؟

انقلاب فكرى ريشه هر انقلاب اصيل

1 ـ زير بناى همه تحوّل ها

2 ـ گوشه اى از روايات اسلامى در زمينه فكر و انديشه

ج ـ تفكر سرچشمه عمل است

از باطل كارى ساخته نيست!

آنها راه فرار ندارند

سوره فاطر

محتواى سوره فاطر

فضيلت تلاوت اين سوره

گشاينده درهاى بسته او است!

در اينجا به چند «امر» بايد توجه كرد:

ملائكه در قرآن مجيد

دنيا و شيطان شما را نفريبد!

گفتار و كردار پاك و صالح به سوى خدا مى رود!

1 ـ تمام «عزّت» از آن خدا است!

2 ـ فرق ميان «كلام طيب» و «عمل صالح»

درياى آب شيرين و شور يكسان نيستند!

به اين چند امر دقت كنيد:

عوامل معنوى طول عمر و كوتاهى آن

توضيح اين كه:

اين معبودهاى دروغين حتى صداى شما را نمى شنوند!

سوء استفاده از آيات و تفسيرهاى انحرافى

هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نخواهد كشيد

توضيح برهان امكان و وجوب (فقر و غنى)

نور و ظلمت يكسان نيست!

1 ـ آثار ايمان و كفر

2 ـ آيا مردگان حقيقتى را درك نمى كنند؟

3 ـ تنوع تعبيرات، بخشى از فصاحت است

اگر كوردلان ايمان نياورند عجب نيست

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود!

معامله پر سود با پروردگار!

شرايط عجيب اين تجارت

وارثان حقيقى ميراث انبياء

پاسداران كتاب الهى كيانند؟

آنجا كه نه غمى است، نه رنجى، و نه درماندگى!

ما را باز گردانيد تا عمل صالح انجام دهيم!

1 ـ منظور از «ذات الصدور» چيست؟

2 ـ هيچ راه بازگشتى وجود ندارد!

آسمانها و زمين با دست قدرت او برپاست!

كوچك و بزرگ در برابر قدرت او يكسان است

استكبار و حيله گرى سر چشمه بدبختى هاى آنها بود

اگر لطف او نبود، جنبنده اى بر پشت زمين نبود!

سوره يس

محتواى سوره يس

فضيلت سوره «يس»

سر آغاز «قلب قرآن»

1 ـ از كار افتادن ابزار شناخت!

2 ـ سدهائى از پيش و پس!

3 ـ محروميت از سير آفاقى و انفسى

چه كسانى انذار تو را مى پذيرند؟

در اينجا به چند نكته بايد توجه داشت:

1 ـ انواع كتاب هاى ثبت اعمال

2 ـ همه چيز ثبت مى شود حتى...

سرگذشت «اصحاب القريه» براى آنها عبرتى است

مجاهدى جان بر كف!

با يك صيحه، همگى خاموش

اول ـ داستان رسولان «انطاكيه»

دوم ـ نكته هاى آموزنده اين داستان

سوم ـ پاداش و عذاب برزخ

چهارم ـ پيشگامان امتها!

غفلت دائم

اين هم نشانه هاى ديگر

هر يك از خورشيد و ماه آيتى هستند

1 ـ حركت «دورانى» و «جريانى» خورشيد

2 ـ تعبير به «تدرك» و «سابق»:

3 ـ نظام نور و ظلمت در زندگى بشر

حركت كشتيها در درياها نيز آيتى است

تمام آيات الهى را ناديده مى گيرند

صيحه هاى رستاخيز!

بهشتيان غرق در مواهب مادى و معنوى

انواع سلام هائى كه نثار بهشتيان مى شود

چرا پرستش شيطان مى كنيد؟!

روزى كه زبان از كار مى افتد و اعضاء گواهى مى دهند!

او شاعر نيست، انذاركننده زندگان است!

حيات و مرگ دلها!

منافع سرشار چهار پايان براى شما

آفرينش نخستين، دليل قاطعى است بر معاد

رستاخيز انرژيها!

1 ـ چرا شجر اخضر؟

2 ـ فرق ميان آتش گيره و آتش زنه

او مالك و حاكم بر همه چيز است!

1 ـ اعتقاد به معاد يك امر فطرى است

2 ـ باز تاب معاد در زندگى انسانها

3 ـ دلائل عقلى معاد

4 ـ قرآن و مسأله معاد

5 ـ معاد جسمانى

6 ـ بهشت و دوزخ

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

امروز چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان  و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّهُ سَعْيَهُمْ).

ولى اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ و آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به نوزده جلد رسيده (و اين هيجدهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: حدود بيست و پنج جلد.

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم براى تأمين اين هدف بنابراين است كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد، و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند كه آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچ گونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يك دست و يك پارچه و منسجم باشد.

اين تفسير در زمانى رو به گسترش مى رود كه حكومت جمهورى اسلامى بحمد اللّه به رهبرى امام خمينى(مدظله) بال و پر خود را بر اين كشور اسلامى گشوده، و جنب و جوشى در ساير كشورهاى اسلامى براى تشكيل حكومت الهى به وجود آورده، و منافع ابرقدرت هاى شرق و غرب را سخت به مخاطره افكنده، به همين دليل مردم جهان را جوياى توضيح بيشتر درباره اسلام و قرآن ساخته است و ما اميدواريم كه اين تفسير كمكى به اين خواسته عمومى كند، هم اكنون اين تفسير به همّت جمعى از دانشمندان به سه زبان معروف دنيا در دست ترجمه است:

1 ـ به زبان عربى كه از جلد اول تا سوم ان شاء اللّه به زودى به زير چاپ مى رود.

2 ـ به زبان اردو كه تا كنون بيش از 11 جلد آن ترجمه شده و جلد اول چاپ شده است.

3 ـ به زبان ساحلى (زبانى كه در ده كشور آفريقائى بيش از هشتاد ميليون نفر به آن تكلّم مى كنند).

از خدا مى خواهيم توفيق تكميل اين خدمت و هم چنين نشر آن را به زبان هاى ديگر و كمك به شناخت هر چه بيشتر اسلام در صف جهانى عنايت فرمايد.

* * *

 

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

اسفند ماه 1363

 

سوره سبأ

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 54 آيه است

 

محتواى سوره سبأ

اين سوره كه به مناسبت، شرح سرگذشت قوم «سبأ» به نام «سبأ» ناميده شده از سوره هاى «مكّى» است، و مى دانيم محتواى سوره هاى مكى معمولاً بيان معارف اسلامى و ريشه هاى اعتقادى مخصوصاً «مبدأ» و «معاد» و «نبوت» است.

و بيشترين بحث اين سوره نيز، روى همين امور دور مى زند، چرا كه مسلمانان در دوران «مكّه» مى بايست از نظر عقائد ساخته مى شدند، و براى پرداختن به فروع، و تشكيل حكومت اسلامى، و پياده كردن تمام برنامه هاى اسلامى، آماده مى گرديدند.

به طور كلى بايد گفت: محتواى اين سوره ناظر به پنج مطلب است:

1 ـ مسأله «توحيد» و قسمتى از نشانه هاى خداوند در عالم هستى، و صفات پاك او از جمله «توحيد» «ربوبيت» و «الوهيت».

2 ـ مسأله «معاد» كه از همه مسائل در اين سوره بيشتر مطرح شده، از طرق مختلف درباره آن بحثهاى گوناگونى عنوان گرديده.

3 ـ مسأله «نبوت» انبياى پيشين، و مخصوصاً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و پاسخ به بهانه جوئيهاى دشمنان درباره او، و بيان پاره اى از معجزات انبياء سلف.

4 ـ بيان بخشى از نعمتهاى بزرگ خدا، و سرنوشت شكرگزاران و كفران كنندگان، ضمن بيان گوشه اى از زندگى «سليمان»(عليه السلام) و قوم «سبأ».

5 ـ دعوت به تفكر و انديشه و ايمان و عمل صالح و تأثير اين عوامل در  سعادت و نيك بختى بشر.

و مجموعاً برنامه جامعى را براى تربيت جستجوگران حق تشكيل مى دهد.

* * *

فضيلت اين سوره

در روايات اسلامى درباره اهميت اين سوره، و تلاوت آن، تعبيرات جالبى ديده مى شود:

از جمله در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ سَبَأ لَمْ يَبْقَ نَبِىٌّ وَ لارَسُولٌ إِلاّ كَانَ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ رَفِيقاً وَ مُصَافِحاً: «كسى كه سوره سبأ را بخواند، در قيامت تمام انبياء و رسولان رفيق و همنشين او خواهند بود، و همگى با او مصافحه مى كنند».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده است: مَنْ قَرَأَ الْحَمْدَيْنِ جَمِيعاً، سَبَإ وَ فَاطِر، فِي لَيْلَة لَمْ يَزَل لَيْلَتُهُ فِى حِفْظِ اللَّهِ تَعالى وَ كِلَاءَتِهِ فَإِنْ قَرَأَهُمَا فِى نَهَارِهِ لَمْ يُصِبْهُ فِى نَهَارِهِ مَكْرُوهٌ وَ أُعْطِىَ مِنْ خَيْرِ الدُّنْيَا وَ خَيْرِ الآخِرَةِ مَا لَمْ يَخْطُرْ عَلَى قَلْبِهِ وَ لَمْ يَبْلُغْ مُنَاهُ: «كسى كه دو سوره اى را كه با حمد آغاز مى شود ـ سوره سبأ و فاطر ـ در يك شب بخواند، تمام آن شب را در حفظ و حراست الهى خواهد بود، و اگر آن دو را در روز بخواند، هيچ مكروهى به او نمى رسد، و آن قدر از خير دنيا و آخرت به او داده مى شود، كه هرگز به قلبش خطور نكرده، و فكر و آرزويش به آن نرسيده است»!.(2)

همان گونه كه در آغاز هر سوره اى يادآور شده ايم، مسلماً اين پاداشهاى عظيم، نصيب كسانى نمى شود كه تنها به خواندن و لقلقه زبان قناعت كنند، بلكه  خواندن، بايد مقدمه اى باشد براى انديشيدن، كه آن نيز انگيزه عمل است.

مثلاً، كسى كه اين سوره را مى خواند، از اين نكته با خبر مى شود كه: قوم «سبأ» بر اثر كفران نعمتهاى بى حساب الهى چنان زندگانيشان در هم كوبيده شد، كه عبرت همگان گشتند، و سرنوشت آنها ضرب المثلى براى جهانيان شد، چنين انسانى به شكر نعمت، شكرى آميخته با جنبه هاى عملى مى پردازد، و شاكران نعمت خداوند، در حفظ و امان او خواهند بود.

در اين زمينه شرح بيشترى در آغاز سوره «نور» داده ايم.

* * *

1الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ وَ لَهُ الْحَمْدُ فِى الآخِرَةِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ

2يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ حمد (و ستايش) مخصوص خداوندى است كه تمام آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است; و (نيز) حمد (و سپاس) براى اوست در سراى آخرت; و او حكيم و آگاه است.

2 ـ آنچه در زمين فرو مى رود و آنچه را از آن بر مى آيد مى داند، و (همچنين) آنچه از آسمان نازل مى شود و آنچه بر آن بالا مى رود; و او مهربان و آمرزنده است.

 


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «سبأ»، جلد 8، صفحه 375.

 

او مالك همه چيز و عالم به همه چيز است

پنج سوره از سوره هاى قرآن مجيد، با «حمد» پروردگار شروع مى شود، كه در سه سوره آن حمد و ستايش خداوند، به خاطر آفرينش آسمان و زمين و   موجودات ديگر است (سوره سبأ، سوره فاطر، و سوره انعام).

و در يك سوره، (سوره كهف) اين حمد و ستايش به خاطر نزول قرآن بر قلب پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد.

در حالى كه در سوره «حمد» تعبير جامعى شده، كه همه اين امور را در بر مى گيرد: «الحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ».

به هر حال، سخن در آغاز سوره «سبأ» از حمد و ستايش خدا است، به خاطر مالكيت و حاكميت او در دنيا و آخرت، مى فرمايد: «حمد مخصوص خداوندى است، كه تمام آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است» (الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ).

«و نيز حمد و سپاس براى او در سراى آخرت است» (وَ لَهُ الْحَمْدُ فِى الآخِرَةِ) .

به اين ترتيب، حاكميت و مالكيت هر دو جهان، از آن او است، هر نعمتى، هر موهبتى، هر فايده و بركتى، و هر خلقت موزون، شگرف و عجيبى، همه تعلق به ذات پاك او دارد، و به همين دليل «حمد» كه حقيقتش، ستايش به خاطر «كارهاى نيك اختيارى» است، همه به او باز مى گردد، و اگر مخلوقاتى نيز شايسته حمد و ستايش اند، آنها نيز، پرتوى از وجود او، و شعاعى از افعال و صفات او هستند.

بنابراين، هر كس در اين عالم، مدح و ستايش از چيزى كند، اين حمد و ستايش، سرانجام به ذات پاك او بر مى گردد، و به گفته شاعر:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست *** عاشقم بر همه عالم، كه همه عالم از او است

و در پايان آيه مى افزايد: «او حكيم و خبير است» (وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ).

 بر اساس حكمت بالغه اوست كه، اين نظام عجيب، بر جهان حكومت مى كند، و بر اساس علم و آگاهى اوست كه، هر چيز به جاى خود قرار گرفته، و هر موجودى آنچه را كه نياز دارد، در اختيار دارد.

در اين كه: منظور از «حمد و ستايش» خداوند در آخرت چيست؟ مفسران گفتگو بسيار كرده اند:

بعضى گفته اند: گر چه سراى آخرت دار تكليف نيست، اما بندگان خدا عاشقانه در آنجا او را مى ستايند، و حمد مى كنند، و از حمد و ستايش او لذت مى برند!

بعضى ديگر گفته اند: بهشتيان او را به خاطر فضلش، حمد مى كنند و دوزخيان، به خاطر عدلش!

گاه گفته مى شود: انسانهائى كه در اين دنيا هستند به خاطر وجود حجابهاى مختلف بر قلب و فكرشان، غالباً حمد خالص ندارند، اما در قيامت كه همه حجابها بر چيده مى شود، و به مصداق: المُلْكُ يَوْمَئِذ لِلّهِ: «مالكيت خداوند بر پهنه هستى» بر همگان آشكار مى شود، همگى با خلوص نيت كامل، زبان به حمد و ستايش او مى گشايند.

و نيز در اين جهان ممكن است، انسانها غافل شوند، و موجوداتى را مستقل از ذات خداوند پندارند و آنها را ستايش كنند، اما در آنجا كه ارتباط همگى به ذات پاك او همچون شعاع آفتاب به قرص خورشيد، آشكار مى گردد، كسى جز او را ستايش نخواهد كرد.

از همه اينها كه بگذريم، در قرآن مجيد كراراً آمده است: «بهشتيان» در آنجا خدا را حمد مى گويند: وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ: «آخرين سخن بهشتيان اين است: مى گويند: حمد براى خدائى است كه پروردگار  جهانيان است».(1)

در جاى ديگر مى خوانيم: هنگامى كه مؤمنان وارد باغهاى بهشت جاويدان مى شوند، «مى گويند: شكر براى خداوندى است كه اندوه را از ما بر طرف ساخت» (وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ).(2)

اين حمد، نه تنها از زبان انسانها و فرشتگان است، كه از تمام ذرات جهان هستى نيز، زمزمه حمد و تسبيح او، به گوش هوش مى رسد، هيچ موجودى نيست جز اين كه: حمد و تسبيح او مى گويد.

* * *

آيه بعد، به شرح گوشه اى از علم بى پايان پروردگار ـ به تناسب توصيف خداوند به «حكيم» و «خبير» در آيه گذشته ـ پرداخته، چنين مى گويد: آنچه در زمين فرو مى رود و آنچه از آن خارج مى شود را مى داند» (يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها).

آرى، او از تمام قطرات باران، و امواج سيلاب كه در اعماق زمين فرو مى روند، و به طبقه نفوذ ناپذير مى رسند، و در آنجا متمركز، و براى انسانها ذخيره مى شوند، آگاه است.

او از دانه هاى گياهان كه با كمك باد، يا حشرات در پهنه زمين پراكنده مى شوند، و در زمين فرو مى روند، و روزى به درخت سر سبز يا گياه پر طراوتى تبديل مى گردند، با خبر است.

از ريشه هاى درختان، به هنگامى كه در جستجوى آب و غذا به اعماق زمين پيشروى مى كنند.

 از امواج الكتريسته، از گازهاى مختلف و ذرات هوا كه به داخل زمين نفوذ مى كنند، از جاندارانى كه در زمين فرو مى روند، و به آن حيات مى بخشند، و نيز از گنجها و دفينه ها، اجساد مردگان، اعم از انسانها و غير انسانها كه در اين زمين گسترده، دفن مى شوند، آرى، از همه اينها با خبر است.

همچنين، از گياهانى كه از زمين خارج مى شوند، از انسانها كه از آن بر خاسته اند، از چشمه هائى كه از آن مى جوشد، از گازهائى كه از آن برمى خيزد، از آتشفشانهائى كه از آن زبانه مى كشد، و از حشراتى كه در درون زمين لانه دارند، و از آن سر بر مى دارند، و خلاصه، از تمام موجوداتى كه از اعماق زمين بيرون مى ريزند، اعم از آنچه ما مى دانيم و نمى دانيم، او از همه آنها مطلع و آگاه است. آن گاه مى افزايد: «او از آنچه از آسمان نازل مى شود و يا به آسمان بالا مى رود با خبر است» (وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها).

از دانه هاى باران، از اشعه حيات بخش خورشيد، از امواج نيرومند وحى و شرايع آسمانى، از فرشتگانى كه براى ابلاغ رسالت، يا انجام مأموريتهاى ديگر، به زمين نزول مى كنند، از اشعه كيهانى كه از ماوراء جو به زمين نازل مى شود، از شهابها و سنگريزه هاى سرگردان فضا، كه به سوى زمين جذب مى شوند، او از همه اينها مطلع است.

و نيز از اعمال عباد، كه به آسمان عروج مى كند، از فرشتگانى كه پس از اداى رسالت خود، به آسمان باز مى گردند، از شياطينى كه براى استراق سمع به آسمانها مى روند، از شاخه هاى درختان برومندى كه سر به آسمان بر مى كشد، از بخارهائى كه از دريا، برمى خيزد و بر فراز آسمان ابرها را تشكيل مى دهد، از آهى كه از دل مظلومى برمى خيزد و به آسمان صعود مى كند، آرى از همه اينها آگاه است.

آيا هيچ كس جز او از اين امور آگاهى دارد؟ آيا علم همه دانشمندان بشر به گوشه اى از اين معلومات، احاطه پيدا مى كند؟!

و در پايان مى افزايد: «او رحيم و غفور، مهربان و آمرزنده است» (وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ).

توصيف خداوند، بر اين دو وصف ـ در اينجا ـ يا به خاطر آنست كه در ميان امورى كه به آسمان عروج مى كند، اعمال بندگان و ارواح آنهاست، و اوست كه آنها را زير پوشش رحمت و مغفرتش قرار مى دهد.

يا به خاطر اين كه، نزول بركات و مواهب آسمانى، مولود رحمت اوست، و اعمال صالحى كه از بندگان به مقتضاى «وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ»(3) بالا مى رود، مشمول غفران او مى باشد.

يا اين كه: آنها كه شكر اين نعمتها را به جا مى آورند، مشمول رحمتند، و آنها كه مقصرند، اگر از حدّ نگذرانند، مشمول مغفرت.

خلاصه اين كه: آيه فوق در تمام ابعادش، معنى وسيع و گسترده اى دارد، و نبايد آن را در يك جهت محدود كرد.

* * *

3وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لاتَأْتِينَا السّاعَةُ قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتَأْتِيَنَّكُمْ عالِمِ الْغَيْبِ لايَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّة فِى السَّماواتِ وَ لا فِى الأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاّ فِى كِتاب مُبِين

4لِيَجْزِىَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ

5وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِى آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْز أَلِيمٌ

 

ترجمه:

3 ـ كافران گفتند: «قيامت هرگز به سراغ ما نخواهد آمد»! بگو: «آرى، به پروردگارم سوگند كه به سراغ شما خواهد آمد، خداوندى كه از غيب آگاه است و به اندازه سنگينى ذره اى در آسمانها و زمين از علم او دور نخواهد ماند، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اين كه در كتابى آشكار ثبت است!

4 ـ تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند پاداش دهد; براى آنان مغفرت و روزى پر ارزشى است!

5 ـ و كسانى كه سعى در (تكذيب) آيات ما داشتند و گمان كردند مى توانند از حوزه قدرت ما بگريزند، عذابى بد و دردناك خواهند داشت!

 


1 ـ يونس، آيه 10.

2 ـ فاطر، آيه 34.

3 ـ فاطر، 10.

 

به پروردگار سوگند، قيامت خواهد آمد!

آيات گذشته، در عين اين كه: از توحيد و صفات خدا سخن مى گفت، زمينه ساز مسأله «معاد» بود، زيرا چنانكه خواهيم ديد: مشكلات بحث معاد جز از طريق علم بى پايان حق، حل نمى شود.

لذا، در آيات مورد بحث، نخست مى گويد: «كافران گفتند: اين دروغ است كه قيامتى در پيش داريم، هرگز قيامت به سراغ ما نمى آيد» (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لاتَأْتِينَا السّاعَةُ).

نه تنها ما، براى هيچ يك از انسانها قيامتى در كار نيست!

آنها مى خواستند از اين طريق، آزادى عمل پيدا كنند، و هر كارى از دستشان ساخته است، ـ به اين اميد كه حساب و كتاب و عدل و دادى در كار نيست ـ انجام دهند.

اما از آنجا كه دلائل قيامت، روشن است، قرآن با يك جمله قاطع و به صورت بيان نتيجه، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: «بگو، آرى، به پروردگارم سوگند، كه قيامت به سراغ همه شما خواهد آمد» (قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتَأْتِيَنَّكُمْ).

تكيه روى كلمه «ربّ»، به خاطر اين است كه: «قيامت» از شئون «ربوبيت» است، چگونه ممكن است، خداوند، مالك و مربى انسانها باشد، و آنها را در مسير تكامل پيش ببرد، اما نيمه كاره رها كند، و با مرگ، همه چيز پايان گيرد، و زندگى او بى هدف و آفرينش وى، هيچ و پوچ شود؟!

در سوره «تغابن» آيه 7 نيز، روى همين وصف، تكيه كرده، مى فرمايد: زَعَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِما عَمِلْتُمْ: «كافران چنين پنداشتند: هرگز برانگيخته نمى شوند، بگو: آرى به پروردگارم سوگند، همگى، در قيامت مبعوث مى شويد، سپس همه شما از اعمالتان و نتائج آن آگاه  خواهيد شد»!

و از آنجا كه يكى از اشكالات مخالفان معاد، اين بوده كه: به هنگام خاك شدن بدن انسان، و پراكنده شدن اجزاى آن در اطراف زمين، چه كسى مى تواند آنها را بشناسد و جمع كند، و به زندگى نوين باز گرداند؟

از سوى ديگر، چه كسى مى تواند حساب اين همه اعمال بندگان را در نهان و آشكار و درون و برون نگاه دارد، و به موقع به اين حسابها برسد؟

در دنباله آيه اضافه مى كند: «او از تمام امور پنهانى با خبر است، و به اندازه سنگينى ذره اى در تمام آسمانها و زمين از حوزه علم بى پايان او بيرون نخواهد بود» (عالِمِ الْغَيْبِ لايَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّة فِى السَّماواتِ وَ لا فِى الأَرْضِ).(1)

«و نه كوچكتر از ذره، و نه بزرگتر از آن، مگر اين كه، همه اينها در كتاب مبين ثبت و ضبط است» (وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاّ فِى كِتاب مُبِين).

به اين ترتيب، نه پراكنده گى ذرات بدن انسانها در زمين، و نه آميختن آن با موجودات ديگر، و نه حتى ورود اين اجزاء در بدن ساير انسانها از طريق مواد غذائى، هيچ يك مشكلى براى اعاده آنها ايجاد نمى كند.

اعمال آنها نيز، در اين جهان باقى مى ماند، هر چند تغيير شكل مى دهد، و او از تمام آنها به خوبى آگاه است.

نظير اين تعبير در سوره «ق» آيات 3 و 4 نيز آمده، آنجا كه مى گويد: أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ * قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظ: «آيا هنگامى كه ما مرديم و خاك شديم باز مى گرديم؟ اين بسيار بعيد است، ولى آنها بايد بدانند كه ما، مى دانيم زمين چگونه اجزاء آنها را كم مى كند، و در خود فرو مى برد، و در نزد ما كتابى است كه همه اين امور در آن محفوظ است».

در اين كه منظور از «كتاب مبين» چيست؟ بسيارى از مفسران گفته اند: همان «لوح محفوظ» است، ولى اين سؤال مطرح مى شود كه، «لوح محفوظ» چيست؟

همان گونه كه قبلاً هم گفته ايم: نزديكترين تفسيرى كه براى «لوح محفوظ» مى توان بيان كرد، همان لوح «علم بى پايان پروردگار» است، آرى در اين «لوح» همه چيز ثبت و ضبط است، و هيچ گونه تغيير و دگرگونى در آن راه ندارد.

جهان پهناور هستى نيز، انعكاسى از اين «لوح محفوظ» است، چرا كه همه ذرات وجود ما، و همه گفته ها و اعمال ما در آن محفوظ مى ماند، هر چند ظاهراً چهره عوض مى كند، اما هرگز از ميان نمى رود.

* * *

آن گاه، ضمن دو آيه، هدف قيام قيامت را بيان مى كند، و يا به تعبير ديگر، دليل بر لزوم چنين عالمى را بعد از جهان كنونى، در برابر منكران شرح مى دهد، مى فرمايد: «هدف اين است: آنها كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند پاداش دهد» (لِيَجْزِىَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ).

آرى «براى آنها مغفرت و روزى پر ارزشى است» (أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ).

آيا اگر مؤمنان صالح العمل، به پاداش خود نرسند، «اصل عدالت» كه از اساسى ترين اصول خلقت است تعطيل نمى گردد؟ آيا عدالت پروردگار بدون آن مفهومى مى تواند داشته باشد؟ در حالى كه در اين جهان، بسيارى از اين گونه  افراد را مى بينيم كه هرگز، به جزاى اعمال نيك خود نمى رسند، بنابراين، بايد جهان ديگرى باشد تا اين اصل در آنجا محقق شود.

مقدم داشتنِ «مغفرت» بر «رزق كريم» ممكن است، به خاطر اين باشد كه، بيشترين نگرانى مؤمنان از لغزشهائى است كه احتمالاً داشته اند، لذا قبل از هر چيز، از طريق بيان آمرزش به آنها آرامش خاطر مى بخشد، به علاوه، تا با آب مغفرت الهى شستشو نشوند، شايسته «رزق كريم» و «مقام كريم» نخواهند بود.

«رزق كريم» به معنى هر روزى ارزشمندى است، و گسترده گى مفهوم آن، به حدى است كه، همه مواهب الهى را شامل مى شود، حتى «نعمتهائى كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده و از فكر كسى نگذشته است».

و به تعبير ديگر بهشت با تمام نعمتهاى معنوى و ماديش در اين كلمه جمع است.

گر چه بعضى از مفسران، «كريم» را، به عنوان چيز خوب و بى دردسر تفسير كرده اند(2) ولى به نظر مى رسد: مفهوم آن از اين هم گسترده تر باشد.

* * *

و از آنجا كه بخش ديگر عدالت، در مورد مجازات گنهكاران و مجرمان است، در آيه بعد، مى افزايد: «و كسانى كه سعى در تكذيب آيات ما و ابطال و انكار آن داشتند، و تصور مى كردند از حوزه قدرت ما مى توانند بگريزند، براى آنها عذابى از بدترين و دردناكترين عذابها خواهد بود» (وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِى آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْز أَلِيمٌ).

در آنجا سخن از «رزق كريم» بود، و در اينجا از «رجز أليم» است.  «رِجز» (بر وزن كذب) در اصل به معنى «اضطراب» و عدم قدرت بر حفظ تعادل است، لذا هنگامى كه شتر، بيمار و ناتوان مى شود، و مجبور است به هنگام حركت گامهاى خود را كوتاه بر دارد، تا بتواند تعادل خود را كمى حفظ كند، عرب به اين حالت «رجز» مى گويد، سپس به هر گونه «گناه» و پليدى اطلاق شده است.

اطلاق كلمه «رَجَز» (بر وزن مرض) به «اشعار مخصوص جنگى» نيز، به خاطر آن است كه مقطعهاى كوتاه و نزديك به هم دارد.

به هر حال، منظور از «رجز» در اينجا بدترين انواع عذاب است، كه با ذكر كلمه «أليم» نيز تأكيد شده است، و انواع مجازاتهاى دردناك جسمانى و روحانى را شامل مى شود.

بعضى به اين نكته توجه كرده اند كه: در اينجا قرآن به هنگام بيان نعمتهاى بهشتيان كلمه «مِن» را بيان نكرده، تا دليل بر وسعت آن باشد، ولى اين كلمه در مورد عذاب آمده، تا نشانه محدوديت نسبى و بيان رحمت او باشد.

«سَعَوا» از ماده «سعى» به معنى هر گونه تلاش و كوشش است، و در اينجا منظور، كوشش براى تكذيب، و انكار آيات حق، و باز داشتن مردم از گرايش به آئين پروردگار است.

«مُعاجِزِين» از ماده «معاجزه» به معنى عاجز كردن است، و در اين گونه موارد، به كسانى اطلاق مى شود كه از دست كسى بگريزند، به طورى كه او نتواند بر آنها سلطه يابد، بديهى است، اين توصيف براى مجرمان، به خاطر پندارى است كه آنها عملاً نشان مى دادند، كار آنها به كسانى شباهت داشت كه تصور مى كردند، مى توانند، هر جنايتى خواستند انجام دهند و سپس از حوزه قدرت خداوند فرار نمايند.

* * *

6وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَ يَهْدِى إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ

7وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّكُمْ لَفِى خَلْق جَدِيد

8أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ فِى الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعِيدِ

9أَ فَلَمْ يَرَوْا إِلى ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الأَرْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْد مُنِيب

 

ترجمه:

6 ـ كسانى كه به ايشان علم داده شده، مى دانند آنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده حق است و به راه خداوند عزيز و حميد هدايت مى كند.

7 ـ و كافران گفتند: «آيا مردى را به شما نشان دهيم كه به شما خبر مى دهد هنگامى كه (مرديد) و سخت از هم متلاشى شديد، (بار ديگر) آفرينش تازه اى خواهيد يافت؟!

 8 ـ آيا او بر خدا دروغ بسته يا به نوعى جنون گرفتار است؟! (چنين نيست)، بلكه كسانى كه به آخرت ايمان نمى آورند، در عذاب و گمراهى دورى هستند.

9 ـ آيا به آنچه پيش رو و پشت سر آنان از آسمان و زمين قرار دارد نگاه نكردند (تا به قدرت خدا بر همه چيز واقف شوند)؟! اگر ما بخواهيم آنها را (با يك زمين لرزه) در زمين فرو مى بريم، يا قطعه هائى از سنگهاى از آسمان را بر آنها فرو مى ريزيم; در اين نشانه اى است (بر قدرت خدا) براى هر بنده توبه كار.

 


1 ـ «يَعْزُبُ» از ماده «عزوب»، در اصل به معنى «دور شدن از خانواده» براى به دست آوردن مرتع است، سپس به هر نوع پنهان شدن و غائب گشتن، اطلاق شده است، و به همين مناسبت به مردان يا زنانى كه از همسر خود دور مانده اند «عزب» يا «عزبه» گفته مى شود.

2 ـ «آلوسى» در «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

عالمان دعوت تو را حق مى دانند

در آيات گذشته، سخن از بى خبران كوردلى بود كه، قاطعانه معاد را با آن همه دلائل، انكار مى كردند، و سعى در تكذيب آيات الهى و گمراه ساختن دگران داشتند.

به همين مناسبت، در آيات مورد بحث، سخن از عالمان و انديشمندانى مى گويد كه به تصديق آيات الهى، و تشويق ديگران به پذيرش آن، مى پردازند، مى فرمايد: «كسانى كه به آنها علم داده شده، آنچه را كه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده را حق مى بينند، كه به راه پروردگار عزيز و حميد هدايت مى كند» (وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَ يَهْدِى إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ).

بعضى از مفسران «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» را در اين آيه، به آن دسته از علماى اهل كتاب تفسير كرده اند كه، با مشاهده آثار حقانيت قرآن مجيد، در پيشگاه آن خاضع مى شوند، و اعتراف به حق بودن آن مى كنند.

مانعى ندارد كه علماى اهل كتاب، يكى از مصاديق آيه فوق باشند، ولى  محدود كردن در آنها هيچ گونه دليلى ندارد، بلكه با توجه به جمله «يَرى» (مى بينند) ـ كه فعل مضارع است، ـ و با توجه به گسترش مفهوم «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ»، همه دانشمندان و انديشمندان را در هر عصر و هر زمان و مكان در بر مى گيرد.

و اگر مى بينيم در تفسير «على بن ابراهيم» اين تعبير به امير مؤمنان على(عليه السلام)تفسير شده، در واقع بيان مصداق اتم و اكمل آن است.

آرى، هر عالم بى تعصبى در محتواى اين كتاب آسمانى بينديشد از معارف پر مغز، احكام متين، اندرزهاى حكيمانه و مواعظ تكان دهنده آن گرفته، تا تاريخهاى عبرت انگيز، بحثهاى علمى اعجاز آميزش، مى داند، همگى گواه بر حقانيت اين آيات است.

امروز كتابهاى مختلفى از سوى دانشمندان غربى و شرقى، درباره اسلام و قرآن تأليف يافته، كه در آنها اعترافات بسيار گويا و روشنى بر عظمت اسلام و صدق آيه فوق ديده مى شود.

تعبير به «هُوَ الْحَقَّ» تعبير جامعى است، كه بر تمام محتواى قرآن تطبيق مى كند، چرا كه «حق» همان واقعيت عينى و وجود خارجى است، يعنى محتواى قرآن، هماهنگ با قوانين آفرينش، واقعيتهاى عالم هستى، و جهان انسانيت است.

و چون چنين است، هدايتگر به سوى راه خداست، خداوندى كه هم «عزيز» است و هم «حميد»، يعنى در عين توانائى و شكست ناپذير بودن، شايسته هر گونه ستايش است، نه همچون قدرتمندان بشر، كه چون بر تخت قدرت نشينند راه زورگوئى و تجاوز و ستمگرى و انحصارطلبى را، پيش مى گيرند.

 نظير اين تعبير در آيه 1 سوره «ابراهيم» نيز آمده است آنجا كه مى گويد: كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ: «اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم، تا مردم را از تاريكى ها، به سوى روشنائى (علم و ايمان) به فرمان پروردگارشان، در آورى، به سوى راه خداوند عزيز و حميد».

پيداست كسى كه هم قدرتمند است، و هم شايسته حمد و ستايش، هم عالم و آگاه است، و هم رحيم و مهربان، راه او مطمئن ترين راهها و مستقيم ترين طريقهاست، و آنها كه از راه او مى روند، خود را به سرچشمه قدرت، و هر گونه اوصاف حميده نزديك مى كنند.

* * *

در آيه بعد، بار ديگر به مسأله «قيامت» و رستاخيز باز مى گردد، و بحثهاى گذشته را به صورت ديگرى تكميل مى كند، مى فرمايد: «كافران گفتند: آيا مردى را به شما نشان دهيم كه خبر مى دهد، هنگامى كه همگى خاك شديد و ذرات بدن شما از يكديگر جدا شد، و هر يك در گوشه اى قرار گرفت (و يا شايد جزء بدن حيوان يا انسان ديگرى شد) بار ديگر به آفرينش تازه اى باز مى گرديد»؟! (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّكُمْ لَفِى خَلْق جَدِيد).

به نظر مى رسد، اصرار آنها بر مسأله «انكار معاد» از دو امر سرچشمه گرفته: نخست اين كه، چنين مى پنداشتند: معادى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اسلام مطرح مى كرد (معاد جسمانى) مطلبى است آسيب پذير، كه مى توانستند توده مردم را نسبت به آن بدبين كنند، و آن را به آسانى نفى نمايند.

ديگر اين كه، اعتقاد به معاد، و يا حتى قبول احتمالى آن، به هر حال در  انسان ايجاد مسئوليت و تعهد مى كند، و او را به انديشه و جستجوگرى حق وادار مى سازد، و اين مطلبى بود، كه براى سردمداران كفر سخت خطرناك محسوب مى شد، لذا، اصرار داشتند به هر طريقى شده، فكر معاد و پاداش كيفر اعمال را، از مغز مردم بيرون كنند.

مى گفتند: مگر امكان دارد، اين استخوانهاى پوسيده، اين خاكهاى پراكنده، كه تندباد ذرات آن را به هر سو مى برد، روزى جمع شود و لباس حيات بر آن بپوشانند؟.

ولى آنها فراموش كرده بودند كه، ما در آغاز نيز اجزاء پراكنده اى بوديم هر قطره اى از آبهاى موجود در بدن ما، در گوشه اقيانوس يا چشمه اى بود، و هر ذره اى از ماده آلى و معدنى جسم ما، در گوشه اى از زمين افتاده بود، همان گونه كه در آغاز خداوند اينها را جمع كرد در پايان نيز قدرت بر اين امر دارد.

و اين كه: آنها از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعبير به «رجل» به صورت نكره مى كردند به منظور تحقير بود.

* * *

و عجب اين كه، آنها اين سخن را، دليل بر دروغگوئى و يا جنون گوينده اش گرفته، مى گفتند: «آيا او بر خدا دروغ بسته؟ يا نوعى جنون دارد»؟ (أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ).

و گرنه، آدم راستگو و عاقل، چگونه ممكن است لب به چنين سخنى بگشايد؟!

ولى، قرآن، به طرز قاطعى به آنها چنين پاسخ مى گويد: «چنين نيست، نه او ديوانه است و نه دروغگو، بلكه آنها كه ايمان به آخرت ندارند در عذاب و گمراهى دورى هستند» (بَلِ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ فِى الْعَذابِ وَ الضَّلالِ  الْبَعِيدِ). چه گمراهى از اين آشكارتر، كه انسان، منكر معاد شود، معادى كه همه سال در برابر چشمان خود، نمونه آن را در عالم طبيعت و زنده شدن زمينهاى مرده مى بيند.

معادى كه اگر نباشد، زندگى اين جهان نا مفهوم و بى محتوا است.

و بالاخره، معادى كه انكار آن، مساوى است با انكار قدرت، عدل و حكمت پروردگار.

اما چرا مى گويد: آنها اكنون در عذاب و ضلالند؟

اين، به خاطر آنست كه در زندگى، مشكلات و حوادثى وجود دارد، كه بدون ايمان به آخرت، انسان نمى تواند آنها را تحمل كند.

به راستى اگر، زندگى محدود به همين چند روز عمر دنيا بود، تصور مرگ براى هر انسانى كابوس وحشتناكى مى شد، به همين دليل منكران معاد، هميشه در يك نوع نگرانى جانكاه و عذاب اليم، به سر مى برند، در حالى كه مؤمنان به معاد، مرگ را دريچه اى به سوى جهان بقا، و وسيله اى براى شكسته شدن قفس و آزادى از اين زندان، مى شمرند.

آرى، ايمان به معاد، به انسان آرامش مى بخشد، مشكلات را قابل تحمل مى كند، و ايثار، فداكارى و جانبازى را براى بشر آسان مى سازد.

اصولاً، آنها كه معاد را دليل بر دروغگوئى يا جنون مى شمردند، بر اثر كفر و جهلشان، گرفتار عذاب تاريك بينى و گمراهى دور و درازى بودند.

گر چه بعضى از مفسران، اين عذاب را اشاره به عذاب آخرت دانسته اند، ولى ظاهر آيه نشان مى دهد كه آنها، هم اكنون در اين جهان گرفتار عذاب و ضلال اند.

* * *

سپس، به دليل ديگرى پيرامون معاد، دليلى توأم با تهديد غافلان لجوج، پرداخته چنين مى گويد: «آيا به آنچه پيش رو و پشت سر آنان، از آسمان و زمين قرار گرفته، نگاه نكردند»؟ (أَ فَلَمْ يَرَوْا إِلى ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ).

اين آسمان با عظمت، با اين همه عجائب، با اين همه اختران ثابت و سيّار، و نظاماتى كه حاكم بر آن است، و همچنين اين زمين با تمام شگفتيها و انواع موجودات زنده، و بركات و مواهبش، گوياترين دليل بر قدرت آفريدگار است.

آيا كسى كه قدرت بر اين همه امور دارد، از باز گرداندن انسان بعد از مرگ به عالم حيات و زندگى، عاجز است؟!

اين همان «برهان قدرت» است، كه در آيات ديگر قرآن در برابر منكران معاد به آن استدلال شده، از جمله در آخر سوره «يس» آيه 82 و آيه 99 سوره «اسراء» و آيات 6 و 7 سوره «ق».

در ضمن، اين جمله، مقدمه اى است براى تهديد اين گروه متعصب تيره دل، كه اصرار دارند چشم به روى همه حقايق ببندند، لذا به دنبال آن مى فرمايد: «اگر ما بخواهيم به زمين دستور مى دهيم پيكر آنها را در خود فرو برد زلزله اى ايجاد شود، زمين شكاف بردارد و در ميان آن دفن گردند»! (إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الأَرْضَ).

«و يا اگر بخواهيم، فرمان مى دهيم، قطعات سنگهاى آسمانى بر آنها فرو بارد» و خودشان و خانه و زندگيشان را در هم بكوبد (أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ).

آرى «در اين موضوع، نشانه روشنى است بر قدرت خداوند، و توانائى او بر  همه چيز، اما براى هر بنده اى كه به سوى خدا باز گردد، و فكر و انديشه خود را به كار گيرد» (إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْد مُنِيب).

هر كسى در زندگانى خود، نمونه هائى از زلزله ها و خسف و فرو رفتن در زمين را ديده، يا شنيده است، و نيز سقوط سنگهاى آسمانى را از بالاى جو، يا بر اثر ريزش كوهها در اثر صاعقه ها يا آتشفشان ها، و مانند آن، ديده يا شنيده است، هر انسان عاقلى مى داند: وقوع اين امور، در هر لحظه و هر مكان، امكان پذير است، اگر زمين آرامشى دارد، و آسمان براى ما امن و امان است، به قدرت و فرمان ديگرى است، ما كه از هر سو در قبضه قدرت او قرار داريم، چگونه مى توانيم توانائيش را بر معاد انكار كنيم؟! و يا چگونه مى توانيم از حوزه حكومت او فرار نمائيم؟

* * *

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

1 ـ با اين كه آسمان، بالاى سر، و زمين زير پاست، در آيه فوق تعبير به «ما بَيْنَ أَيْدِيهِم» (پيش روى آنها) «وَ ما خَلْفَهُم» (پشت سر آنها) شده است، و تنها موردى در قرآن است كه اين تعبير در آن ديده مى شود، اين تعبير ممكن است اشاره به اين معنى باشد كه، منظره آسمان به هنگام طلوع و غروب خورشيد و ماه و ستارگان اهميت بيشترى دارد، و قدرت و عظمت حق در آن لحظه آشكارتر است ، و مى دانيم هنگامى كه انسان رو به افق مى ايستد، اين منظره پيش روى اوست، و زمين كه در درجه بعد از اهميت قرار دارد، به عنوان پشت سر او معرفى شده است.

به علاوه، اگر اين مغروران غافل، حتى اينقدر، به خود اجازه نمى دهند كه بالاى سر خود را بنگرند; چرا لااقل آنچه را پيش روى آنها قرار دارد، و در كنار  افق ديده مى شود، نمى نگرند؟!

* * *

2 ـ مى دانيم درون كره زمين مذاب، سوزان و در حال فوران است، و در حقيقت زندگى همه انسانها بر روى مجموعه اى از آتشفشانهاى بالقوه قرار دارد، يك فرمان كوچك الهى كافى است كه يكى از اين آتشفشانها سر بر آورد، و منطقه عظيمى را بلرزاند، و سنگ و مواد مذاب و سوزان را بر آنجا فرو ريزد.

و نيز مى دانيم، هر شبانه روز، صدها هزار سنگهاى سرگردان كوچك و بزرگ، در حوزه جاذبه زمين قرار گرفته و به سوى آن جذب مى شوند، اگر برخورد آنها با قشر هواى محيط زمين، كه سبب داغ شدن و سوختن آنها مى شود نبود، ساكنان زمين به طور مرتب از ناحيه آسمان سنگ باران مى شدند، هم اكنون نيز قدرت و شدت آنها به قدرى است كه، گاهى اين مانع را پشت سر گذارده و بر زمين فرو مى ريزند، و اين يك اخطار الهى است.

بنابراين، اگر ما انسانها در ميان اين دو منبع خطر، به فرمان خدا در نهايت آرامش زندگى مى كنيم، همين كافى نيست كه به قدرت عظيم او پى ببريم و سر بر آستانش بگذاريم؟!

* * *

3 ـ قابل توجه اين كه، در پايان آخرين آيه آمده است كه، در اينها آيه و نشانه روشنى از عظمت و قدرت خدا است، اما براى هر «بنده انابه كننده».

اشاره به اين كه، گردنكشان ياغى كه طوق عبوديت خدا را از گردن بر داشته اند، و همچنين بندگان غافلى كه به مسير نادرست و گناه آلودشان ادامه مى دهند، و انابه و بازگشتى در كارشان نيست، آنها نيز از اين آيات روشن بهره نمى گيرند، چرا كه وجود خورشيد به تنهائى كافى نيست، چشم بينا و رفع  حجاب نيز لازم است.

* * *

 

 

10وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدِيدَ

11أَنِ اعْمَلْ سابِغات وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ

 

ترجمه:

10 ـ و ما به داود از سوى خود فضيلتى بزرگ بخشيديم; (به كوهها و پرندگان گفتيم:) اى كوهها و پرندگان! با او هم آواز شويد و همراه او تسبيح خدا گوئيد! و آهن را براى او نرم كرديم.

11 ـ (و به او گفتيم:) زره هاى كامل و فراخ بساز، و حلقه ها را به اندازه و متناسب كن! و عمل صالح به جا آوريد كه من به آنچه انجام مى دهيد بينا هستم!

 

مواهب بزرگ خدا بر داود(عليه السلام)

از آنجا كه در آخرين آيه بحث گذشته، سخن از «عبد منيب» و بنده توبه كار بود، و مى دانيم اين توصيف در بعضى از آيات قرآن (24 سوره «ص») براى  «داود» پيامبر ـ به شرحى كه به خواست خدا خواهد آمد ـ ذكر شده است، در اينجا گوشه اى از حال اين پيامبر بزرگ و فرزندش «سليمان»(عليه السلام) به عنوان الگو بازگو مى شود، و بحث گذشته تكميل مى گردد.

ضمناً، هشدارى است براى همه كسانى كه نعمتهاى خدا را به دست فراموشى مى سپرند، و به هنگامى كه بر اريكه قدرت مى نشينند خدا را بنده نيستند.

در نخستين آيه، مى گويد: «ما به داود از فضل خود نعمتى بزرگ بخشيديم» (وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً).

واژه «فضل» مفهوم وسيعى دارد، و تمام مواهبى را كه خدا به «داود» ارزانى داشته، شامل مى شود، و ذكر آن به صورت «نكره» دليل بر عظمت آن است.

«داود» پيامبر(عليه السلام) مشمول مواهب بسيارى، ـ چه در جنبه معنوى و چه در جنبه مادى ـ از سوى پروردگار شده بود، كه آيات قرآن گوياى آن است:

در يك جا مى گويد: «ما به او و فرزندش علم وافرى داديم، و آنها گفتند: خدا را سپاس، كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش فضل و برترى بخشيده است»

(وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِير مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ).(1)

در جائى ديگر، مخصوصاً روى آگاهى از سخن گفتن حيوانات تكيه شده، و به عنوان يك فضيلت بزرگ، مطرح گرديده: يا أَيُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْء إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ: «اى مردم سخن گفتن پرندگان به ما تعليم داده شده، و از همه چيز به ما بهره داده، اين فضيلت آشكارى» (از سوى  پروردگار است).(2)

معجزات مختلفى كه در ذيل آيه مورد بحث، از آن سخن به ميان خواهد آمد، بخشى از آن فضائل است، و نيز صوت و آهنگ بسيار زيبا، و قدرت بر قضاوت عادلانه كه در سوره «ص» به آن اشاره شده، بخشى ديگر از اين فضل الهى محسوب مى شود، و از همه مهمتر فضيلت نبوت و رسالت بود كه خدا در اختيار «داود» گذاشت.

به هر حال، بعد از اين اشاره سر بسته، به شرح آن مى پردازد، و قسمتى از فضائل معنوى، و بخشى از فضيلتهاى مادى «داود» را بدين گونه شرح مى دهد: «ما به كوهها گفتيم: با داود همصدا شويد، و همچنين شما اى پرندگان با او هم آواز گرديد» و هر گاه او ذكر و تسبيح خدا مى گويد زمزمه را سر دهيد (يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ).

كلمه «أَوِّبى» در اصل از «تأويب» به معنى «ترجيع و گرداندن صدا در گلو» است، اين ماده گاهى به معنى «توبه» نيز استعمال مى شود، به خاطر اين كه حقيقت آن بازگشت به سوى خداست.

گر چه، همه ذرات جهان ذكر، تسبيح و حمد خدا مى گويند، خواه داودى با آنها همصدا بشود، يا نشود، ولى امتياز «داود» اين بود كه: به هنگام بلند كردن صدا و سردادن نغمه تسبيح، آنچه در كمون و درون اين موجودات بود، آشكار مى گشت، و زمزمه درونى، به نغمه برونى تبديل مى شد، همان گونه كه در مورد تسبيح «سنگريزه» در دست پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز در روايات آمده است.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّهُ خَرَجَ يَقْرَأُ الزَّبُورَ وَ كانَ إِذا قَرَأَ  الزَّبُورَ لايَبْقى جَبَلٌ وَ لا حَجَرٌ وَ لا طائِرٌ إِلاّ أَجابَهُ!: «داود، به سوى دشت و بيابان خارج گرديد، در حالى كه زبور قرائت مى كرد و هنگامى كه زبور را تلاوت مى كرد، هيچ كوه و سنگ و پرنده اى نبود، مگر اين كه با او همصدا مى شد».(3)

بعد از ذكر اين فضيلت معنوى، به ذكر يك فضيلت مادى پرداخته، مى گويد: «و ما آهن را براى او نرم كرديم» (وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدِيدَ).

ممكن است گفته شود: خداوند به صورت اعجاز مانندى، روش نرم كردن آهن را به داود تعليم داد، آن چنان كه بتواند از آن مفتول هاى نازك و محكمى براى بافتن زره بسازد، و يا گفته شود: قبل از «داود» براى دفاع در جنگها از صفحات آهن استفاده مى شد، كه هم سنگين بود و هم اگر آن را به خود مى بستند چنان خشك و انعطاف ناپذير بود، كه جنگجويان را سخت ناراحت مى كرد، هيچ كس تا آن روز نتوانسته بود، از مفتول هاى باريك و محكم آهن، چيزى همچون زره ببافد، كه همچون لباس به راحتى در تن برود، و با حركات بدن نرم و روان باشد.

ولى ظاهر آيه اين است كه: نرم شدن آهن در دست «داود»، به فرمان الهى و به صورت اعجاز انجام مى گرفت، چه مانعى دارد، همان كسى كه به كوره داغ خاصيت نرم كردن آهن را داده، همين خاصيت را به شكل ديگر در پنجه هاى «داود»(عليه السلام) قرار دهد؟ در بعضى از روايات اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است.(4)

در حديثى آمده است: خداوند به «داود» وحى فرستاد: نِعْمَ الْعَبْدُ أَنْتَ إِلاّ أَنَّكَ تَأْكُلُ مِنْ بَيْتِ المالِ فَبَكى داوُدُ أَرْبَعِيْنَ صَباحاً فَاَلانَ اللّهُ لَهُ الْحَدِيدَ وَ  كانَ يَعْمَلُ كُلَّ يَوْم دِرْعاً... فَاسْتَغْنى عَنْ بَيْتِ الْمالِ: «تو بنده خوبى هستى، جز اين كه از بيت المال ارتزاق مى كنى، داود 40 روز گريه كرد (و از خدا راه حلى خواست) خداوند، آهن را براى او نرم كرد، او هر روز يك زره مى ساخت... و به اين وسيله از بيت المال بى نياز شد».(5)

درست است كه بيت المال، مصرف كسانى است كه خدمت بدون عوض، به جامعه مى كنند، و بارهاى زمين مانده مهم را بر مى دارند، ولى، چه بهتر كه انسان بتواند، هم اين خدمت را بكند، و هم از كدّ يمين ـ در صورت توانائى ـ امرار معاش نمايد، و «داود» مى خواست چنين بنده ممتازى باشد.

به هر حال داود از اين توانائى كه خدا به او داده بود، در بهترين طريق يعنى ساختن «وسيله جهاد»، آن هم وسيله حفاظت در برابر دشمن، استفاده مى كرد، و هرگز از آن در وسائل عادى زندگى بهره گيرى ننمود، و تازه از در آمد آن ـ طبق بعضى از روايات ـ علاوه بر اين كه زندگى ساده خود را اداره مى كرد، چيزى هم به نيازمندان انفاق مى نمود،(6) اضافه بر اينها فايده ديگر اين كار، آن بود كه معجزه اى گويا براى او محسوب مى شد.

بعضى از مفسران، چنين نقل كرده اند: «لقمان» به هنگامى كه «داود»(عليه السلام)نخستين زره را مى بافت، به حضور او آمد، ديد آهن را به صورت مفتول ها و حلقه هاى متعددى در مى آورد، و در هم فرو مى كند، اين منظره، سخت نظر «لقمان» را به خود جلب كرد، در فكر فرو رفت، ولى همچنان نگاه مى كرد، و هيچ سؤالى ننمود، تا اين كه «داود» بافتن زره را به پايان رسانيد، برخاست و بر تن كرد گفت: «چه وسيله دفاعى خوبى براى جنگ است»؟! «لقمان» كه هدف  نهائى را در يافته بود، چنين گفت: الصَّمْتُ حِكْمَةٌ وَ قَلِيلٌ فاعِلُهُ!: «خاموشى حكمت است، اما كمتر كسى آن را انجام مى دهد»!.(7)

* * *

آيه بعد، شرحى براى زره ساختن «داود»(عليه السلام) و فرمان بسيار پر معنى پروردگار در اين زمينه است، مى گويد: «ما به او گفتيم: زره هاى كامل بساز، و حلقه هاى آنها را به اندازه و متناسب كن» (أَنِ اعْمَلْ سابِغات وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ).

«سابِغات» جمع «سابغ» به معنى «زره كامل و فراخ» است، و «اسباغ نعمت» نيز، به معنى فراخى نعمت است.

«سَرد» در اصل به معنى بافتن اشياء خشن، همانند زره است، جمله «وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ» مفهومش، همان رعايت كردن اندازه هاى متناسب، در حلقه هاى زره و طرز بافتن آن است.

در واقع، خداوند به «داود» دستورى مى دهد كه، بايد سرمشقى براى همه صنعتگران و كارگران با ايمان جهان باشد، دستور محكم كارى و رعايت دقت در كيفيت و كميت در مصنوعات، آن چنان كه مصرف كنندگان به خوبى و راحتى بتوانند از آن استفاده كنند، و از استحكام كامل برخوردار باشد.

به «داود» مى گويد: زره را گشاد و راحت درست كن، تا جنگجو به هنگام پوشيدن، در زندان زره گرفتار نشود، نه حلقه ها را بيش از اندازه كوچك و باريك كن كه حالت انعطاف خود را از دست بدهد، و نه زياد درشت و بى قواره كه گاه نوك شمشير و خنجر و نيزه و تير، از آن بگذرد، همه چيزش به اندازه و متناسب باشد.

 خلاصه اين كه: خداوند، هم «ماده» اصلى را به مقتضاى «أَلَنّا لَهُ الْحَدِيدَ» در اختيار «داود» گذاشت، و هم طرز صورت بخشيدن و ساختن زره را به او آموزش داد، تا محصولى كامل از اين «ماده» و «صورت» فراهم گردد.

و در پايان آيه، «داود» و خاندانش را مخاطب ساخته مى گويد: «عمل صالح به جا آوريد كه من نسبت به آنچه انجام مى دهيد، بصير و بينا هستم» (وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ).

مخاطب در آغاز آيه تنها داود است، و در پايان، او و خاندانش يا او و قومش مى باشد، چرا كه همه اين مسائل، مقدمه براى عمل صالح است، هدف، ساختن زره و كسب در آمد نيست، هدف، عمل صالح است، و اينها وسيله اى است در آن مسير، كه هم داود از آن بهره مى گرفت، و هم خاندانش.

و يكى از شئون عمل صالح آن است كه: در صنايع دقت كافى را از هر جهت رعايت كنند، و محصول كامل و مفيدى ارائه دهند، و از هر گونه بد كارى و كم كارى، بپرهيزند.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: مخاطب به اين خطاب داود(عليه السلام) و تمام كسانى كه از دست رنج و دستباف او استفاده مى كردند، بوده باشد، اشاره به اين كه: اين وسيله دفاعى را در راه عمل صالح به كار گيرند، نه در طريق ظلم و جور و گناه.

* * *

12وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ

13يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفان كَالْجَوابِ وَ قُدُور راسِيات اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ

14فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاّ دَابَّةُ الأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِى الْعَذابِ الْمُهِينِ

 

ترجمه:

12 ـ و براى سليمان باد را مسخر ساختيم كه صبحگاهان مسير يك ماه را مى پيمود و عصرگاهان مسير يك ماه را; و چشمه مس (مذاب) را براى او روان ساختيم; و گروهى از جنّ پيش روى او به اذن پروردگارش كار مى كردند; و هر كدام از آنها كه از فرمان ما سرپيچى مى كرد، او را از عذاب آتش سوزان مى چشانديم!

13 ـ آنها هر چه سليمان مى خواست برايش درست مى كردند; معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و ديگهاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود; و به آنان گفتيم:) اى آل داود! شكر (اين همه نعمت را) به جا آوريد; ولى عده كمى از بندگان من شكرگذارند!

14 ـ پس هنگامى كه مرگ را بر او مقرّر داشتيم، كسى آنها را از مرگ وى آگاه نساخت مگر جنبنده زمين =]موريانه[ كه عصاى او را مى خورد (تا شكست و پيكر سليمان فرو افتاد); هنگامى كه بر زمين افتاد جنّيان فهميدند كه اگر از غيب آگاه بودند در عذاب خواركننده باقى نمى ماندند!


1 ـ نمل، آيه 15.

2 ـ نمل، آيه 16.

3 ـ «كمال الدين صدوق»، (طبق نقل «الميزان»، جلد 16، صفحه 390).

4 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 343، و تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 315.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 9، صفحه 192.

7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

حشمت سليمان و مرگ عبرت انگيز او

به دنبال بحث از مواهبى كه خدا به «داود»(عليه السلام) داده بود، سخن را به فرزندش سليمان(عليه السلام) مى كشاند، و در حالى كه در مورد داود از دو موهبت، سخن به ميان آمد، در مورد فرزندش سليمان از سه موهبت بزرگ بحث مى كند، مى فرمايد: «ما باد را مسخر سليمان قرار داديم، كه صبحگاهان مسير يك ماه را مى پيمود، و عصرگاهان مسير يك ماه»! (وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ).(1) جالب اين كه: براى پدر جسم خشن و فوق العاده محكمى، يعنى، آهن را مسخر مى كند، و براى فرزند، موجود بسيار لطيف، ولى هر دو كار ساز، و اعجاز آميزند و مفيد، جسم سخت را براى داود نرم مى كند، و امواج لطيف باد را براى سليمان(عليه السلام) فعال و محكم!

لطافت باد، هرگز مانع از آن نيست كه اعمال مهمى را انجام دهد، بادها هستند كه كشتيهاى عظيم را بر سطح اقيانوسها به حركت در مى آورند، سنگهاى سنگين آسيا را مى چرخانند، و بالن ها را بر فراز آسمان به شكل هواپيما به حركت در مى آورند.

آرى، خداوند، اين جسم لطيف را با اين قدرت خيره كننده، در اختيار سليمان قرار داد.

در اين كه: باد چگونه دستگاه سليمان(عليه السلام) را (كرسى يا فرش او را) به حركت در مى آورد، بر ما روشن نيست، همين قدر مى دانيم، هيچ چيز در برابر قدرت خدا مشكل و پيچيده نمى باشد، جائى كه انسان بتواند با قدرت ناچيزش بالن ها (محفظه هائى كه گازهاى سبك در آن مى كردند و به آسمان پرواز مى كرد، و گاه انسانهائى را نيز با خود مى برد) و امروز هواپيماهاى عظيم غول پيكر را، با صدها مسافر و وسائل زياد، در اوج آسمانها به حركت در آورد، چگونه حركت دادن بساط سليمان(عليه السلام) به وسيله باد براى خداوند مشكل است؟

چه عاملى سليمان و دستگاه او را از سقوط و يا فشار هوا، و مشكلات ديگر ناشى از حركت آسمانى حفظ مى كرد؟! اين نيز، از مسائلى است كه جزئياتش براى ما روشن نيست، ولى مى دانيم، اين گونه خارق عادتها در تاريخ انبياء، فراوان بوده است، هر چند متأسفانه افراد نادان، يا دشمنان دانا، آنها را آميخته با خرافاتى كرده اند، كه چهره اصلى اين مسائل را دگرگون و بد نما  ساخته، و ما در اين زمينه به همان مقدار كه قرآن اشاره كرده، قناعت مى كنيم.(2)

«غُدُوّ» (بر وزن عُلُوّ) به معنى طرف صبح است، در مقابل «رَواح» كه طرف غروب را مى گويند، كه حيوانات براى استراحت به جايگاه خود باز مى گردند، ولى، از قرائن بر مى آيد كه در آيه مورد بحث، «غُدُوّ» به معنى نيم اول روز است، و «رَواح» نيم دوم، و مفهوم آيه اين است كه سليمان(عليه السلام) از صبح تا به ظهر، با اين مركب راهوار، به اندازه يك ماه مسافران آن زمان راه مى رفت و نيم دوم روز، نيز به همين مقدار راه مى پيمود.

آن گاه به دومين موهبت الهى، نسبت به «سليمان»(عليه السلام) اشاره كرده، مى گويد: «و براى او چشمه مس (مذاب) را روان ساختيم»! (وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ).

«أَسَلْنا» از ماده «سيلان» به معنى جارى ساختن است، و «قِطْر» به معنى «مس» مى باشد، و منظور اين است كه: ما اين فلز را براى او ذوب كرديم و همچون چشمه آب روان گرديد!

بعضى «قِطْر» را به معنى انواع مختلف فلزات، يا به معنى «روى» دانسته اند، و به اين ترتيب، براى پدر آهن نرم شد، و براى پسر فلزات ذوب گرديد (ولى معروف همان معنى اول است).

چگونه چشمه اى از مس مذاب، يا فلزات ديگر، در اختيار سليمان(عليه السلام) قرار گرفت ؟ آيا خداوند، طريقه ذوب كردن اين فلزات را در مقياس بسيار وسيع و گسترده، از طريق اعجاز و الهام، به اين پيامبر آموخت؟

و يا چشمه اى از اين فلز مايع، شبيه همان چشمه هائى كه به هنگام فعاليت كوههاى آتشفشانى از دامنه آنها سرازير مى شود، به صورت اعجازآميز، در  اختيار او قرار گرفت؟

و يا به نحوى ديگر؟ دقيقاً بر ما روشن نيست، همين اندازه مى دانيم، اين نيز از الطاف الهى درباره اين پيامبر بزرگ بود.

و بالاخره، به بيان سومين موهبت پروردگار، نسبت به سليمان(عليه السلام)، يعنى تسخير گروه عظيمى از «جنّ» پرداخته، چنين مى گويد: «و گروهى از جنّ پيش روى او به اذن پروردگار، برايش كار مى كردند». (وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ).

«و هر گاه كسى از آنها از فرمان ما سرپيچى مى كرد، او را با آتش سوزان مجازات مى كرديم» (وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ).

«جنّ» چنان كه از نامش نيز پيداست، موجودى است مستور از حس، داراى عقل و قدرت، و چنان كه از آيات قرآن استفاده مى شود، مكلف به تكاليف الهى است.

درباره «جنّ» افسانه ها، و داستانهاى خرافى بسيار ساخته اند، ولى اگر اين خرافات را حذف كنيم، اصل وجود آن، و صفات ويژه اى كه در قرآن براى جنّ آمده، مطلبى است كه هرگز با علم و عقل، مخالف نيست، و ما شرح بيشتر اين موضوع را در تفسير سوره «جنّ» به خواست خدا خواهيم داد.

به هر حال، از تعبير آيه فوق، استفاده مى شود كه، تسخير اين نيروى عظيم نيز به فرمان پروردگار بوده، و هر گاه، از انجام وظائفشان سر باز مى زدند مجازات مى شدند.

جمعى از مفسران گفته اند: منظور از «عَذابِ السَّعِيرِ» در اينجا، مجازات روز قيامت است، در حالى كه ظاهر آيه، نظر به مجازات متخلفين در دنيا داشته، از آيات سوره «ص» نيز به خوبى استفاده مى شود كه: خداوند گروهى از شياطين  را در اختيار او قرار داده بود، كه براى او كارهاى عمرانى مهمى انجام مى دادند، و هر گاه تخلف مى كردند، آنها را به زنجير مى افكند «وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاء وَ غَوّاص * وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الأَصْفادِ».(3)

قابل توجه اين كه: براى اداره يك حكومت وسيع، و كشور پهناورى همچون كشور سليمان(عليه السلام) عوامل زيادى لازم است، ولى از همه مهمتر، سه عامل است كه در آيه فوق به آنها اشاره شده:

نخست، يك وسيله نقليه سريع و مستمر و فراگير، كه رئيس حكومت بتواند با آن از تمام جوانب كشورش آگاه گردد.

دوم، مواد اوليه اى كه براى تهيه ابزار لازم براى زندگى مردم و صنايع مختلف، مورد استفاده قرار گيرد.

و سوم، نيروى فعال كار، كه بتواند از آن مواد بهره گيرى كافى كند، و كيفيت لازم را به آنها بدهد، و نيازهاى مختلف كشور را از اين نظر بر طرف سازد.

و مى بينيم: خداوند هر سه عامل را، در اختيار «سليمان»(عليه السلام) قرار داده بود، و او نيز به نحو احسن، براى رفاه مردم و عمران و آبادانى و امنيت از آنها بهره مى گرفت.

اين موضوع، اختصاص به عصر «سليمان»(عليه السلام) و حكومت او ندارد، و توجه به آن، امروز و فردا و اينجا و همه جا، براى اداره صحيح كشورها ضرورت دارد.

* * *

 در آيه بعد، به بخشى از كارهاى مهم توليدى گروه «جنّ» كه به فرمان سليمان انجام مى دادند، اشاره كرده، چنين مى گويد:

«سليمان هر چه مى خواست از معبدها، و تمثالها، و ظرفهاى بزرگ غذا كه همچون حوض هاى بزرگ بود، و ديگهاى عظيم ثابت، براى او تهيه مى كردند» (يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفان كَالْجَوابِ وَ قُدُور راسِيات).

كه بخشى از آنها مربوط به مسائل معنوى و عبادى بود، و بخشى با نيازهاى جسمانى انسانها، و جمعيت عظيم لشكريان و كارگزارانش، تناسب داشت.

«مَحارِيب» جمع «محراب» در لغت به معنى «عبادتگاه» يا «قصر و ساختمان بزرگى» است، كه به منظور معبد ساخته مى شود.

گاهى، نيز به قسمت صدر مجلس، يا صدر مسجد، و معبد، نيز اطلاق مى شود، آنچه امروز به آن محراب مى گويند: همان محل امام جماعت است، و در حقيقت تعبير و معنى تازه اى است كه از ريشه اصلى گرفته شده است.

به هر حال، از آنجا كه اين واژه از ماده «حرب» به معنى جنگ است، علت نام گذارى معابد را به «محراب» اين دانسته اند كه: محل محاربه و جنگ با شيطان و هواى نفس است.(4)

و يا از «حرب» به معنى مالى است كه در ميدان جنگ از تن دشمن گرفته مى شود، چرا كه انسان در معبد بايد پوشش افكار دنيوى و پراكندگى خاطر را از خود بر گيرد.(5)

به هر حال، اين كاركنان فعال و چابك سليمان(عليه السلام)، معابد بزرگ و باشكوهى كه درخور حكومت الهى و مذهبى او بود، براى او ترتيب مى دادند، تا مردم بتوانند به راحتى به وظائف عبادى خود قيام كنند.

«تماثيل» جمع «تمثال» هم به معنى «نقش و عكس» آمده، و هم «مجسمه»،  در اين كه: اين مجسمه ها يا نقش ها صورتهاى چه موجوداتى بودند، و به چه منظور سليمان(عليه السلام) دستور تهيه آنها را مى داد، تفسيرهاى مختلفى شده است:

ممكن است اينها جنبه تزيينى داشته، همان گونه كه در بناهاى مهم قديم بلكه جديد ما، نيز ديده مى شود.

و يا براى افزودن ابهّت به تشكيلات او بوده است; چرا كه نقش پاره اى از حيوانات چون شير، در افكار بسيارى از مردم ابهّت آفرين است.

آيا مجسمه سازى موجودات ذى روح، در شريعت سليمان(عليه السلام) مجاز بوده، هر چند در اسلام ممنوع است؟ يا اين كه مجسمه هائى كه براى سليمان(عليه السلام)مى ساختند، از جنس غير ذى روح بوده، مانند تمثالهاى درختان و كوهها و خورشيد و ماه و ستارگان؟

و يا فقط براى او نقش و نگار بر ديوارها مى زدند، كه در ظريف كاريهاى آثار باستانى بسيار ديده مى شود، و مى دانيم نقش و نگار هر چه باشد، بر خلاف مجسمه، حرام نيست.

همه اينها محتمل است; چرا كه ممكن است تحريم «مجسمه سازى» در اسلام به منظور مبارزه شديد، با مسأله بت پرستى و ريشه كن كردن آن بوده، و اين ضرورت در زمان سليمان(عليه السلام) تا اين اندازه وجود نداشته، و اين حكم در شريعت او نبوده است.

ولى در روايتى كه از امام صادق(عليه السلام) در تفسير اين آيه نقل شده، چنين مى خوانيم: وَ اللّهِ ما هِيَ تَماثِيلُ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ لكِنَّها الشَّجَرُ وَ شِبْهُهُ: «به خدا سوگند، تمثالهاى مورد در خواست سليمان، مجسمه مردان و زنان نبوده،  بلكه تمثال درخت و مانند آن بوده است».(6)

مطابق اين روايت، مجسمه سازى ذى روح در شريعت وى نيز حرام بوده.

«جِفان» جمع «جفنه» (بر وزن وزنه) به معنى ظرفهاى غذاخورى است.

و «جَواب» جمع «جابيه» به معنى حوض آب است، و از اين تعبير استفاده مى شود كه: ظرفهاى بسيار عظيم غذاخورى، كه هر كدام همچون حوضى بود براى سليمان، تهيه مى ديدند، تا گروه كثيرى بتوانند اطراف آن بنشينند و از آن غذا بخورند، و اگر فراموش نكرده باشيم، در زمانهاى كمى قديم نيز، بر سر سفره ها از مجمع هاى بزرگ براى خوردن غذا به صورت دسته جمعى استفاده مى شد، و در حقيقت سفره آنها، همان ظرف بزرگ بود، و مثل امروز ظرفهاى مستقل و جداى از يكديگر معمول نبود.

«قُدُور» جمع «قدر» (بر وزن قشر) به معنى ظرفى است كه غذا در آن طبخ مى شود و «راسِيات» جمع «راسيه» به معنى «پا بر جا و ثابت» است، و در اينجا منظور ديگهائى است كه به خاطر بزرگى، آن را از جا تكان نمى دادند.

در پايان آيه، بعد از ذكر اين مواهب خداوند، خطاب به دودمان حضرت «داود»(عليه السلام) كرده، مى فرمايد: «اى آل داود شكرگزارى كنيد» (اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً). «اما عده كمى از بندگان من شكرگزارند»! (وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ).

بديهى است، اگر منظور از شكرگزارى تنها شكر با زبان باشد، مسأله مشكلى نيست، تا عاملان به آن قليل بوده باشند، بلكه منظور «شكر در عمل» است، يعنى استفاده از مواهب، در مسير همان اهدافى كه به خاطر آن آفريده و اعطا شده اند، و مسلم است كسانى كه مواهب الهى را عموماً در جاى خود به كار  گيرند، اندكى بيش نيستند.

بعضى از بزرگان، براى «شكر»، سه مرحله قائل شده اند:

شكر با قلب، كه همان تصور نعمت و رضايت و خشنودى نسبت به آن است.

و شكر با زبان، كه ثنا گفتن نعمت دهنده است.

و شكر ساير اعضاء و جوارح، و آن هماهنگ ساختن اعمال با آن نعمت است.

«شَكُور» صيغه مبالغه است و فزونى شكرگزارى را مى رساند، كه همان تكرار شكر و تداوم آن با قلب و لسان و اعضاء است.

البته گاهى اين صفت، براى خداوند نيز آورده شده است، مانند آنچه در آيه 17 سوره «تغابن» آمده «وَ اللّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ» و منظور از شكرگزارى خداوند آن است كه، به مقدارى كه بندگان در مسير طاعت او گام برمى دارند، آنها را مشمول مواهب و الطاف خويش مى سازد، و از آنها تشكر و سپاسگزارى مى كند، و از فضل خود بيش از آنچه استحقاق دارند، بر آنها مى افزايد.

به هر حال، اين تعبير، كه افراد كمى از بندگان من شكرگزارند، ممكن است براى بيان عظمت مقام اين گروه باشد، كه افراد نمونه اى هستند، و يا به اين منظور، كه شما كوشش كنيد و در زمره آنان در آئيد، تا بر جمع شاكران افزوده شود.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه در عين حال آخرين سخن، پيرامون سليمان(عليه السلام)است، از مرگ عجيب و عبرت انگيز اين پيامبر بزرگ خدا، سخن مى گويد، و اين واقعيت را روشن مى سازد كه: پيامبر با آن عظمت، و حكمرانى با آن قدرت و  ابهت، چگونه به آسانى جان به جان آفرين سپرد، و حتى پيش از آن كه تن او در بستر آرام گيرد، چنگال اجل گريبانش را گرفت!

مى فرمايد: «هنگامى كه مرگ را براى سليمان مقرر كرديم، كسى مردم را از مرگ او آگاه نساخت، مگر جنبنده اى از زمين، كه عصاى او را مى خورد تا عصا شكست و پيكر سليمان فرو افتاد» (فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاّ دابَّةُ الأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ).(7)

از تعبير آيه فوق و همچنين روايات متعدد، استفاده مى شود، هنگامى كه: مرگ سليمان(عليه السلام) فرا رسيد، (ايستاده يا نشسته) و بر عصاى خود تكيه كرده بود، ناگهان مرگ گريبانش را گرفت و روح از بدنش پرواز كرد، او در همان حال، مدتى سر پا ماند، تا اين كه: موريانه كه قرآن از آن به «دابَّةُ الأَرْضِ» (جنبنده زمين) تعبير كرده، عصاى او را خورد، و تعادل خود را از دست داد و روى زمين افتاد، و مردم از مرگ او آگاه شدند!

لذا، بعد از آن مى افزايد: «هنگامى كه سليمان فرو افتاد، جنّيان فهميدند كه اگر از غيب آگاه بودند در عذاب خواركننده باقى نمى ماندند» (فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِى الْعَذابِ الْمُهِينِ).

جمله «تَبَيَّنَت» از ماده «تبين» معمولاً به معنى آشكار شدن است (فعل لازم)  و گاهى نيز به معنى دانستن و آگاه شدن از چيزى آمده است (فعل متعدى) و اينجا متناسب با معنى دوم است، يعنى تا آن زمان گروه «جنّ» از مرگ «سليمان» آگاه نبودند، و فهميدند كه اگر از اسرار غيب آگاه بودند، در اين مدت در زحمت و رنج كارهاى سنگين، باقى نمى ماندند.

جمعى از مفسران، اين جمله را به معنى اول، گرفته اند و گفته اند: مفهوم آيه چنين است كه: بعد از افتادن سليمان وضع جنّيان براى انسانها آشكار شد، كه آنها از اسرار غيب آگاه نيستند، و بى جهت عده اى چنين عقيده اى را درباره آنها داشتند(8) تعبير به «عذاب مُهين» ممكن است اشاره به كارهاى سنگين و سختى بوده باشد، كه سليمان گاهى به عنوان جريمه و مجازات، بر عهده گروهى از جنّ مى گذارد، و گرنه، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز، كسى را بى جهت در فشار و عذاب، آن هم «عذاب خواركننده» قرار نمى دهد.

* * *

 


1 ـ «لِسُلَيمان» جار و مجرور متعلق به فعل مقدرى است، يعنى «سخرنا»، كه به قرينه آيات قبل مفهوم مى شود، و در آيه 36 سوره «ص» به آن تصريح شده است، آنجا كه مى گويد: «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ».

بعضى از مفسران معتقدند «لام» در «لسليمان» براى اختصاص است، اشاره به اين كه اين معجزه مخصوص اين پيامبر بود، و هيچ پيامبر ديگرى با او در اين امر شركت نداشت.

2 ـ در اين باره در جلد 13، صفحه 472 به بعد، ذيل آيه 81 سوره «انبياء» نيز بحث كرده ايم.

3 ـ ص، آيات 37 و 38.

4 و 5 ـ «مفردات راغب»، ماده «حرب».

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، باب 94، ابواب «ما يكتسب به»، حديث 1.

7 ـ «مِنْسَأَتَهُ» از ماده «نسأ» (بر وزن نسخ) و «نسىء» (بر وزن نصيب) به معنى تأخير است و از آنجا كه به وسيله عصا اشيائى را به عقب مى رانند و دور مى كنند كلمه «مِنْسَأَة» به آن اطلاق شده است (يعنى وسيله عقب رانى).

بعضى از مفسران گفته اند: اين واژه از واژه هاى اهل «يمن» بوده و از آنجا كه سليمان بر اين منطقه حكومت داشت، قرآن در مورد او به كار برده است (به «مفردات راغب» و تفسير «قرطبى» و «روح البيان» مراجعه شود).

8 ـ در صورت اول، تركيب آيه چنين مى شود: «تَبَيَّنَت» فعل، «جنّ» فاعل (در اينجا معنى جمعى دارد) «وَ أَن لَوْ كانُوا...» مفعول آن است و در صورت دوم «تَبَيَّنَت» فعل، و «امر الجنّ» فاعل، سپس مضاف حذف شده و مضاف اليه جانشين آن گرديده و «أَنْ لَوْ كانُوا...» بيان و توضيح آن است.

1 ـ دورنمائى از زندگانى عبرت انگيز سليمان(عليه السلام)

قرآن مجيد ـ بر خلاف «تورات» كنونى كه سليمان(عليه السلام) را يك پادشاه جبار و بتخانه ساز، و تسليم هوسهاى زنان معرفى كرده،(1) سليمان(عليه السلام) را پيغمبر بزرگ خدا مى شمرد، و او را به عنوان سمبل قدرت و حكومت بى نظير، مطرح كرده، و در لابلاى بحثهاى مربوط به سليمان درسهاى بزرگى به انسانها داده، كه هدف  اصلى از ذكر اين داستانها همانها بوده است.

در آيات فوق خوانديم، خداوند مواهب عظيمى به اين پيامبر بزرگ داد، مركبى بسيار سريع و تندرو، ـ كه با آن مى توانست در مدتى كوتاه سراسر كشور پهناورش را سير كند ـ.

مواد معدنى فراوان براى انواع صنايع.

نيروى فعال كافى براى شكل دادن به اين مواد معدنى.

او با بهره گيرى از اين وسائل، معابد بزرگى ساخت، و مردم را به عبادت ترغيب نمود، و نيز براى پذيرائى از لشكريان و كارمندان حكومت و توده هاى مستضعف مردم، برنامه وسيع و گسترده اى تنظيم كرد، كه از نمونه ظروفش ـ كه در آيات بالا آمده ـ مى توان بقيه را حدس زد.

در برابر همه اين مواهب، به او دستور شكرگزارى داد، با تأكيد بر اين مطلب كه، حق شكر نعمتهاى خدا را كمتر كسى مى تواند به جا آورد!

سپس روشن ساخت: مردى، با اين قدرت و عظمت، چقدر در برابر مرگ آسيب پذير و ناتوان بود، كه در يك لحظه، به مرگ ناگهانى از دنيا رفت، آن چنان كه اجل حتى مجال نشستن و يا خوابيدن در بستر را به او نداد، تا مغروران سركش گمان نكنند، اگر به جائى رسيدند و قدرتى كسب كردند، در واقع توانا شده اند، كه جنّ و انس، شيطان و پرى خدمتكار او بودند و زمين و آسمان جولانگاه او بود، و در حشمت او هر كس كه شك نمايد «بر عقل و فكرت او خندند مرغ و ماهى»! در يك لحظه كوتاه، همچون حبابى بر امواج دريا محو و نابود شد!

و نيز روشن سازد، چگونه يك عصاى ناچيز او را مدتى سر پا داشت، و با ملاحظه قامت نشسته يا ايستاده او، جنّيان گرما گرم مشغول كار بودند؟

و نيز چگونه موريانه اى او را بر زمين افكند، و تمام رشته هاى كشور او را به  هم ريخت، آرى «يك عصا» نيروى فعال كشورى پهناور را به حركت در آورده بود، و «يك موريانه» آن را از حركت باز داشت!.

جالب اين كه در بعضى از روايات، آمده است: در آن روز، سليمان(عليه السلام) ديد جوانى خوشرو، و خوش لباس، از يكى از زواياى قصر بيرون آمد، و به سوى او حركت نمود، سليمان تعجب كرد، گفت: تو كيستى؟ و به اذن چه كسى اينجا آمدى؟! من گفته بودم: هيچ كس امروز اينجا نيايد!

در پاسخ گفت: من كسى هستم كه نه از شاهان مى ترسم! نه رشوه مى گيرم! ـ سليمان بيشتر تعجب كرد ـ اما او مجالى نداد افزود: من فرشته مرگم، آمده ام تا قبض روح تو كنم! اين را گفت و فوراً او را قبض روح كرد!.(2)

اين را نيز بايد يادآورى كنيم كه، داستان سليمان مانند بسيارى از داستانهاى انبياء، با روايات مجعولى متأسفانه آميخته شده، و خرافاتى به آن بسته اند كه چهره اين پيامبر بزرگ را، دگرگون ساخته، و بسيارى از اين خرافات از «تورات» كنونى گرفته شده است، و اگر ما به آنچه قرآن گفته، قناعت كنيم، هيچ مشكلى پيش نخواهد آمد.

* * *


1 ـ «تورات»، كتاب اول «ملوك و پادشاهان».

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 345، «علل الشرايع»، طبق نقل تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 391.

 

2 ـ چرا مرگ سليمان مدتى مكتوم ماند؟

در اين كه: چه مدت مرگ حضرت سليمان بر كاركنان حكومتش مخفى ماند؟ دقيقاً روشن نيست، يك سال؟ يك ماه؟ يا چند روز؟

مفسران در اين باره نظر واحدى ندارند.

آيا اين كتمان از ناحيه اطرافيان او صورت گرفت، كه آگاهانه براى اين كه:  رشته امور كشور، موقتاً از هم متلاشى نشود، مرگ او را مكتوم داشتند؟ و يا اين كه: اطرافيان نيز از اين امر آگاهى نداشتند؟!

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه براى يك مدت طولانى، حتى بيش از يك روز، اطرافيان او آگاه نشوند، چرا كه مسلماً افرادى مأمور بودند كه براى او غذا و ساير احتياجات ببرند، آنها از اين ماجرا آگاه مى شدند.

بنابراين بعيد نيست ـ همان گونه كه بعضى از مفسران گفته اند ـ آنها از اين امر آگاهى يافتند، ولى آن را به خاطر مصالحى مخفى كردند، لذا در بعضى از روايات آمده است: در اين مدت، «آصف بن برخيا» وزير مخصوص او، امور كشور را تدبير مى كرد.

آيا سليمان در حال ايستاده تكيه بر عصا كرده بود، يا نشسته دستها را بر عصا نهاده، و سر را به روى دست تكيه داده بود، و به همين حال قبض روح شد و مدتى باقى ماند؟ احتمالات مختلفى وجود دارد، هر چند احتمال اخير نزديك تر به نظر مى رسد.

آيا اگر اين مدت طولانى بوده، نخوردن غذا و ننوشيدن آب، مسأله اى براى بينندگان مطرح نمى كرده؟

از آنجا كه همه كار سليمان(عليه السلام) عجيب بوده، شايد اين مسأله را نيز از عجائب او مى شمردند، حتى در روايتى مى خوانيم: كم كم اين زمزمه در ميان گروهى پيدا شد كه: بايد سليمان را پرستش كرد، مگر نه اين است كه او مدتى بر جاى خود ثابت مانده، نه مى خوابد، و نه غذا مى خورد و نه آب مى نوشد.(1)

اما به هنگامى كه عصا در هم شكست و فرو افتاد، همه اين رشته ها از هم  گسست، و خيالات آنها نقش بر آب شد.

به هر حال، هر چه بود، اين تأخير در اعلام مرگ سليمان بسيار چيزها را فاش ساخت:

1 ـ بر همگان روشن شد، كه انسان اگر هم به اوج قدرت برسد، باز موجودى است ضعيف، در برابر حوادث، و همچون پر كاهى است در مسير طوفان، به هر سو پرتاب مى شود.

امير مؤمنان على(عليه السلام) در يكى از خطب «نهج البلاغه» مى فرمايد: فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً لَكانَ ذلِكَ سُلَيْمانَ بْنَ داوُدَ(عليه السلام)الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ: «اگر كسى در اين جهان نردبانى به عالم بقا مى يافت، و يا مى توانست مرگ را از خود دور كند، سليمان بن داود بود، كه حكومت بر جن و انس، توأم با نبوت و مقام والا، براى او فراهم شده بود».(2)

2 ـ بر همه روشن شد، كه گروه جنّ از غيب آگاه نيستند، و انسانهاى نادان و بى خبرى كه آنها را پرستش مى كردند، سخت در اشتباه و خطا بودند.

3 ـ براى همه مردم اين حقيقت فاش گشت كه: چگونه ممكن است نظام و شيرازه كشورى بستگى به موضوع كوچكى پيدا كند، با وجود آن بر پا باشد، و با فرو ريختنش فرو ريزد، و در ماوراى اين امور، قدرت بى انتهاى پروردگار تجلّى نمايد.

* * *


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 345.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 182.

3 ـ چهره سليمان در قرآن و تورات كنونى؟

 

در حالى كه قرآن، سليمان(عليه السلام) را پيامبرى بزرگ مى خواند، با علم سرشار و تقواى بسيار، پيامبرى كه با داشتن حكومت عظيم، هرگز اسير مقام و مال نشد، و به آنها كه از سوى ملكه «سبأ» براى فريفتنش هداياى بسيار گرانبهائى آورده بودند، گفت: أَ تُمِدُّونَنِ بِمال فَما آتانِيَ اللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ: «آيا مرا به وسيله مال مى خواهيد كمك كنيد؟ در حالى كه آنچه خدا به من داده است، از آنچه به شما داده برتر است».(1)

پيامبرى كه، تمام آرزويش اين بود، بتواند شكر نعمتهاى پروردگار را به جا آورد: وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ: «گفت پروردگارا ! مرا يارى و الهام كن، تا بتوانم شكر نعمتهائى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به جاى آورم».(2)

رهبرى كه، حتى اجازه نمى داد، كسى آگاهانه به مورچه اى ستم كند، لذا در وادى «نمل»، مورچه اى صدا زد: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لايَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ: «اى مورچگان به لانه ها برويد، مبادا سليمان و لشكريانش نا آگاهانه شما را پايمال كنند»!.(3)

عبادتكارى بود كه، هر گاه لحظه اى به دنيا مشغول و از ذكر خدا غافل مى شد در مقام جبران بر مى آمد و مى گفت: إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي: «افسوس كه علاقه به نيكى ها (اسب هاى سوارى آماده جهاد) مرا لحظه اى از ياد خدايم به خود مشغول داشت».(4)

حكيمى بود كه، در عين قدرت، جز با منطق، سخن نمى گفت، و حتى در گفتگو با پرنده اى همچون «هدهد»، حق و عدالت را از دست نمى داد.

 حاكمى بود كه، معاونش آن چنان از «علم كتاب» سرشار بود، كه در يك لحظه مى توانست تخت «بلقيس» را حاضر كند.

و قرآن او را با اوصافى همچون «أَوّاب» (بسيار بازگشت كننده به سوى خدا) و «نِعْمَ العَبْدُ» (بنده بسيار خوب) خوانده.

كسى كه، خداوند «حكومت» و «علم» را در اختيار او قرار داده بود، و كسى كه، او را مشمول هدايت خويش فرموده بود، و كسى كه، يك لحظه در عمرش به خدا شرك نورزيد.

با اين حال، ببينيم تورات تحريف يافته كنونى، چگونه دامان پاك اين پيامبر بزرگ را آلوده به شرك و غير آن مى كند.

تورات، بدترين نسبت ها را در زمينه بنا كردن بتكده و ترويج از بت پرستى، و عشق بى حساب به زنان و تعبيرات بسيار زننده از توصيفهاى عاشقانه او بيان كرده، كه نقل همه آن، شرم آور است، تنها به يك قسمت كه ملايمتر به نظر مى رسد قناعت مى كنيم.

در كتاب اول «ملوك و پادشاهان» چنين مى خوانيم:

و سليمان ملك، سواى دختر فرعون، زنان بيگانه بسيارى را از «موآبيان» و «عمونيان» و «ادوميان» و «صيدونيان» و «حتيان» دوست مى داشت، از امتهائى كه خداوند بنى اسرائيل را فرموده بود: شما به ايشان در نيائيد، (و ازدواج نكنيد) و ايشان به شما در نيايند، كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد، و سليمان از راه محبت به ايشان ملصق شد!

و او را هفتصد زن «بانويه» (عقدى) و سيصد «متعه» (موقت) بود! و ايشان قلبش را برگردانيدند! و واقع شد، وقت پيرى سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند، و قلبش مثل قلب پدرش داود(عليه السلام) با خدايش  كامل نبود! و سليمان در عقب «عشترون» خداى «صيدونيان» و «ملكوم» مكروه «عمونيان» (بت عمونيان) رفت، و سليمان در نظر خداوند بدى كرد، و مثل پدرش «داود» راه خداوند را تماماً نرفت!!

آن گاه سليمان مقام بلندى را به كوهى كه روبروى «اورشليم» است به خصوص «كموش» مكروه پسران «عمون» بنا كرد، پس خداوند به سليمان غضبناك شد، به سبب اين كه قلبش از خداوند خداى اسرائيل كه وى را دو مرتبه مرئى شد، برگردانيد... و خداوند به سليمان گفت: چون كه اين عمل از تو صادر شد، و عهد مرا و فرائضى كه به تو امر فرموده، نگاه نداشتى، البته مملكت تو را از دست تو خواهم گرفت! و به بنده ات خواهم داد! نهايت، به ايام تو اين را نخواهم كرد، به سبب پدرت داود، و از دست پسرت آن را خواهم گرفت ... نهايت، تمامى مملكت را از دست او (سليمان) نخواهم گرفت، بلكه به پاس خاطر بنده من داود كه برگزيدم به جهت اين كه اوامر و فرائض مرا نگاه داشته بود! او را در تمامى روزهاى عمرش سلطان خواهم نمود... .(5)

از مجموع اين داستان دروغين «تورات» چنين بر مى آيد:

1 ـ سليمان علاقه زيادى به زنان طوايف بت پرست داشت، و بر خلاف دستور خدا، عده زيادى از آنان را گرفت، و كم كم به مذهب آنها تمايل پيدا كرد! و با اين كه «شخص زن نديده اى» هم نبود، بلكه 700 زن عقدى و 300 زن متعه داشت! علاقه شديد او به زنها او را از راه خدا بيرون برد! (نعوذ باللّه).

2 ـ سليمان صريحاً دستور ساختن بتخانه داد، و روى كوهى كه در برابر «اورشليم» آن مركز مقدس اسرائيل، قرار داشت، بتكده اى براى بت «كموش»،  بت معروف طايفه «موآبيان» و بت «مولك» ـ بت مخصوص طايفه «بنى عمون» بنا كرد و به بت «عشترون» بت «صيدونيان» نيز علاقه خاصى پيدا كرد و همه اينها در سر پيرى واقع شد!

3 ـ خداوند به خاطر اين انحراف و گناه بزرگ مجازاتى براى او قائل شد، و آن مجازات اين بود كه كشور او را از دستش بگيرد، ولى نه از دست خودش بلكه از دست فرزندش «رحبعام»! و به او مهلت خواهد داد، هر چه مى خواهد سلطنت كند ، اين هم به خاطر بنده خاص خدا داود(عليه السلام) پدر سليمان بود، همان بنده خاص خدا كه طبق تصريح تورات ـ العياذ باللّه ـ مرتكب قتل نفس و زناى محصنه، و تصاحب زن افسر رشيد و خدمتگزار خود گرديده بود!! آيا اين تهمتهاى ناروا را كسى مى تواند، به ساحت مقدس مردى، مانند سليمان نسبت دهد؟!

اگر ما سليمان(عليه السلام) را ـ همانطور كه قرآن مى گويد ـ پيامبر بدانيم، كه وضع روشن است، و اگر هم او را در رديف پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم، باز چنين نسبتهائى ممكن نيست درباره او صادق باشد.

چه اين كه، اگر او را پيامبر ندانيم، مسلماً تالى تلو پيامبر بوده، زيرا دو كتاب از كتب «عهد قديم» يكى به نام «مواعظ سليمان ـ يا ـ حكمتهاى سليمان» و ديگرى به نام «سرود سليمان» از گفته هاى اين مرد بزرگ الهى است.

به راستى يهوديان و مسيحيان كه به تورات كنونى معتقدند، چه جوابى براى اين سؤالات دارند؟ و اين رسوائى ها را چگونه مى پذيرند؟!

* * *


1 ـ نمل، آيه 36.

2 ـ نمل، آيه 19.

3 ـ نمل، آيه 18.

4 ـ ص، آيه 32.

5 ـ «تورات»، كتاب اول «ملوك و پادشاهان»، فصل يازدهم، جمله هاى 1 تا 34.

 

4 ـ شكرگزاران واقعى اندك اند

قبل از هر چيز، در اين زمينه توجه به ريشه اصلى لغت «شكر» لازم است:

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «شكر» همان تصور نعمت و اظهار آن  است، بعضى گفته اند: در اصل «كشر» به معنى «كشف» (بر وزن آن) بوده است، سپس مقلوب گشته و «شكر» شده است، و نقطه مقابل آن «كفر» است كه فراموشى نعمت و پوشاندن آن مى باشد.

سپس، به تقسيم «شكر» به شعب سه گانه: «شكر قلب» يعنى انديشه درباره نعمت، و «شكر زبان» يعنى ثنا گفتن بر منعم، و «شكر ساير اعضا» يعنى قدردانى و پاسخگوئى در برابر نعمت، پرداخته است.

تعبير قرآن در آيات فوق، به جمله «اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً» نشان مى دهد كه: شكر، بيشتر از مقوله «عمل» است، و بايد آن را در لابلاى اعمال انسان ارائه داد، و شايد به همين دليل، قرآن تعداد «شكرگزاران» واقعى را اندك شمرده است، و علاوه بر آيات فوق، در آيه 23 سوره «ملك» بعد از آن كه نعمتهاى بزرگى، همچون آفرينش گوش و چشم و دل را بر مى شمرد، اضافه مى كند: قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ: «كمتر شكر او را به جا مى آوريد» و در آيه 73 «نمل» نيز آمده: وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَشْكُرُونَ: «بيشتر آنها شكرگزارى نمى كنند» اين از يكسو.

از سوى ديگر، با توجه به اين نكته كه: نعمتهاى خداوند ـ كه سر تا پاى وجود انسان را احاطه كرده ـ آن قدر زياد است كه: قابل شماره و احصا نيست، چنان كه قرآن مى گويد:«وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاتُحْصُوها»(1) روشن مى شود: چرا شكر، به مفهوم واقعيش در برابر تمام نعمتها، به گونه اى كه، همه را بدون استثناء در طريق بندگى خدا، كه نعمتها براى آن آفريده شده است، به كار گيرد، كمتر يافت مى شود.

به تعبير ديگر، و به گفته بعضى از مفسران بزرگ: «شكر مطلق» اين است كه انسان همواره به ياد خدا باشد، بى هيچ گونه فراموشى، و در راه او گام بردارد بدون هيچ گونه معصيت، و اطاعت فرمان او كند، خالى از هر گونه سر پيچى، و مسلم است كه اين اوصاف در كمتر كسى جمع مى شود، و اين كه: بعضى اصولاً آن را محال پنداشته اند، بى اساس است، و دليل بر عدم آشنائى آنها به اين مفاهيم و اين مراحل از عبوديت است.(2)

گاه گفته مى شود: اداى حق شكر پروردگار، از يك نظر بسيار مشكل است، زيرا همين كه انسان در مقام شكر بر مى آيد، و اين توفيق نصيبش مى گردد، و وسائل شكرگزارى در اختيارش قرار مى گيرد، خود نعمت تازه اى است كه نياز به شكر مجددى دارد، و اين موضوع به صورت تسلسل ادامه مى يابد، و هر چه انسان تلاش بيشتر در طريق شكر او مى كند، مشمول نعمت افزونترى مى گردد كه قادر بر شكر آن نيست!

ولى با توجه به اين كه: يكى از طرق اداى حق شكر الهى همان اظهار عجز از اداى شكر اوست روشن مى شود: كه قليلى از بندگان پروردگار ـ همان گونه كه قرآن بيان فرموده ـ به راستى در اين مسير قرار مى گيرند.

توجه به احاديث زير، مى تواند در اين بحث به قدر كافى روشنگر باشد:

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: كسى پرسيد: آيا شكر پروردگار حدى دارد كه اگر انسان، به آن حد برسد، شاكر محسوب شود؟ فرمود: آرى سؤال كرد: چگونه؟ فرمود: يَحْمَدُ اللّهَ عَلى كُلِّ نِعْمَة عَلَيْهِ فِي أَهْل وَ مال، وَ إِنْ كانَ فِيما أَنْعَمَ عَلَيْهِ فِي مالِهِ حَقٌّ أَدّاهُ: «خدا را بر تمام نعمتهايش چه در خانواده و چه در اموال، حمد و ستايش كند، و اگر در اموالى كه به او داده، حقى باشد ادا نمايد».(3)

در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام) مى خوانيم: شُكْرُ النِّعْمَةِ اجْتِنابُ  الْمَحارِمِ: «شكر نعمت پرهيز از گناه است».(4)

و نيز در حديثى ديگر از همان حضرت(عليه السلام) آمده است كه فرمود : فِيمَا أَوْحَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلى مُوسى(عليه السلام) يا مُوسَى! اشْكُرْنِي حَقَّ شُكْرِي، فَقالَ يا رَبِّ! وَ كَيْفَ أَشْكُرُكَ حَقَّ شُكْرِكَ وَ لَيْسَ مِنْ شُكْر أَشْكُرُكَ بِهِ إِلاّ وَ أَنْتَ أَنْعَمْتَ بِهِ عَلَيَّ؟ قالَ يا مُوسى! الآنَ شَكَرْتَنِي حِينَ عَلِمْتَ أَنَّ ذلِكَ مِنِّي!: «خداوند متعال به موسى وحى كرد: اى موسى! حق شكر مرا به جاى آور، عرض كرد: چگونه حق شكر تو را به جا آورم در حالى كه هر شكرى به جا آورم به خاطر آن نعمت تازه اى به من داده اى ؟ فرمود: اى موسى الان شكر مرا به جاى آوردى، چون مى دانى همين توفيق نيز از من است»!.(5)

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: تشكر و قدردانى از كسانى كه وسيله نعمتى براى انسان هستند نيز، شعبه اى از شكر خداست، چنان كه امام سجاد على بن الحسين(عليهما السلام) مى فرمايد: «روز قيامت كه مى شود، خداوند متعال به بعضى از بندگانش مى گويد: آيا شكر فلان كس را به جاى آوردى؟ عرض مى كند: پروردگارا! من شكر تو را به جاى آوردم، خداوند مى فرمايد: چون شكر او را به جا نياوردى شكر مرا به جا نياورده اى»!.

سپس افزود: أَشْكَرُكُمْ لِلّهِ أَشْكَرُكُمْ لِلنّاسِ: «از همه شما شكرگزارتر در پيشگاه خدا، كسى است كه، بيشتر از نعمتها و زحمات مردم قدردانى و شكرگزارى كند».(6)

درباره حقيقت «شكر»، و اين كه: چگونه مايه فزونى نعمت، و «كفر» مايه فناى آن است، بحث مشروحى در جلد «دهم» ذيل آيه 7 سوره «ابراهيم» آورده ايم.(7)

* * *

15لَقَدْ كانَ لِسَبَإ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِين وَ شِمال كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ

16فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُل خَمْط وَ أَثْل وَ شَيْء مِنْ سِدْر قَلِيل

17ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ الْكَفُورَ

 

ترجمه:

15 ـ براى قوم «سبا» در محل سكونتشان نشانه اى (از قدرت الهى) بود: دو باغ (بزرگ و گسترده) از راست و چپ (رودخانه عظيم; و به آنها گفتيم:) از روزى پروردگارتان بخوريد و شكر او را به جا آوريد; شهرى است پاك و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده (و مهربان)!

16 ـ اما آنها (از خدا) روى گردان شدند، و ما سيل ويرانگر را بر آنان فرستاديم، و دو باغ (پر بركت) شان را به دو باغ (بى ارزش) با ميوه هاى تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر مبدّل ساختيم.

17 ـ اين كيفر را به خاطر كفرانشان به آنها داديم; و آيا جز كفران كننده را كيفر مى دهيم؟!


1 ـ ابراهيم، آيه 34.

2 ـ تفسير «الميزان»، جلد 4، صفحه 38.

3 و 4 ـ «اصول كافى»، جلد 2، باب الشكر، حديث 12 و 10.

5 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 94، باب الشكر، حديث 27.

6 ـ «اصول كافى»، باب الشكر، حديث 30.

7 ـ صفحه 278.

 

تمدن درخشانى كه بر اثر كفران بر باد رفت!

 

بعد از بيان نعمتهاى مهمى كه خداوند به داود(عليه السلام) و سليمان(عليه السلام) ارزانى داشت، و قيام اين دو پيامبر به وظيفه شكرگزارى، سخن از قوم ديگرى به ميان مى آورد، كه در نقطه مقابل آنها قرار داشتند، و شايد در همان زمان و يا كمى بعد از آن مى زيستند، قومى كه خدا انواع نعمتها را به آنها بخشيده بود، ولى راه كفران را در پيش گرفتند، خدا نعمتهاى خود را از آنها سلب كرد، و چنان پراكنده و در به در، شدند كه، ماجراى زندگى آنها درس عبرتى براى جهانيان شد، آنها قوم «سبأ» بودند.

قرآن مجيد، سرگذشت عبرت انگيز آنها را ضمن پنج آيه بيان كرده، و به قسمت مهمى از جزئيات و خصوصيات زندگى آنها، در همين پنج آيه مختصر اشاره كرده است:

نخست مى گويد: «براى قوم سبأ در محل سكونتشان نشانه اى از قدرت الهى بود» (لَقَدْ كانَ لِسَبَإ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ).

به طورى كه خواهيم ديد، اين آيت بزرگ الهى، از اينجا سرچشمه مى گرفت، كه قوم سبأ با استفاده از شرائط خاص مكانى، و چگونگى كوههاى اطراف آن منطقه، و هوش سرشار خدا داد، توانستند سيلابهايى را كه جز ويرانى، نتيجه اى نداشت، در پشت سدى نيرومند، متمركز كنند، و به وسيله آن كشورى بسيار آباد بسازند، چه آيت بزرگى كه عامل ويرانى، تبديل به مهمترين عامل عمران گردد؟

در اين كه: «سبأ» (بر وزن سبد) نام كيست؟ و چيست؟ در ميان مورخان گفتگوست، ولى معروف اين است: «سبأ» نام پدر اعراب «يمن» است، و طبق روايتى كه از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: مردى بود به نام «سبأ» كه ده فرزند از او متولد شد، و از هر كدام از آنها قبيله اى از قبائل عرب در آن سامان به وجود  آمدند.(1)

بعضى «سبأ» را نام سرزمين «يمن»، يا منطقه اى از آن دانسته اند، ظاهر قرآن مجيد در داستان «سليمان» و «هدهد» در سوره «نمل» نيز نشان مى دهد كه «سبأ» نام مكانى بوده است، آنجا كه مى گويد: وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَأ بِنَبَأ يَقِين: «من از سرزمين سبأ خبر قاطعى براى تو آوردم».(2)

در حالى كه ظاهر آيه مورد بحث، اين است كه، «سبأ» قومى بوده اند، كه در آن منطقه مى زيسته اند، زيرا ضمير جمع مذكر (هم) به آنها باز گشته است.

ولى منافاتى ميان اين دو تفسير نيست; زيرا ممكن است «سبأ» در ابتدا نام كسى بوده، سپس تمام فرزندان و قوم او به آن نام ناميده شده اند، و بعد اين اسم به سرزمين آنها نيز اطلاق گرديده.

پس از آن قرآن به شرح اين آيت الهى كه در اختيار قوم سبأ قرار داشت، پرداخته چنين مى گويد: «دو باغ (بزرگ) بود از طرف راست و چپ» (جَنَّتانِ عَنْ يَمِين وَ شِمال).

ماجرا چنين بود كه: قوم سبأ توانستند، با سد عظيمى كه در ميان كوههاى مهم آن ناحيه بر پا سازند، سيلابهاى فراوانى را كه موجب ويرانى مى گشت، يا لااقل در بيابانها بيهوده تلف مى شد، در پشت آن سد عظيم ذخيره كنند، و با ايجاد دريچه هائى در سد، استفاده از آن مخزن عظيم آب را تحت كنترل خود قرار دهند، و به اين ترتيب، سرزمينهاى وسيع و گسترده اى را زير كشت در آورند.

اشكالى را كه «فخر رازى» در اينجا نقل كرده، كه: وجود دو باغ چيز مهمى نيست كه به عنوان آيه از آن ياد شود، و سپس به پاسخ آن پرداخته، به نظر ما  اساساً قابل طرح نيست; چرا كه آنها دو باغ ساده معمولى نبودند، بلكه يك رشته باغهاى به هم پيوسته در دو طرف نهر عظيمى بود كه از آن سد بزرگ آبيارى مى شد، و به قدرى پر بركت بود كه در تواريخ آمده: اگر كسى سبدى بر روى سر مى گذاشت، و در فصل ميوه از زير درختان عبور مى كرد، آن قدر ميوه در آن مى ريخت كه، بعد از مدت كوتاهى سبد پر مى شد!

آيا سيلابى كه مايه خرابى است، اين چنين مايه آبادانى شود، عجيب نيست؟ آيا اين آيت بزرگ خداى محسوب نمى شود؟

علاوه بر همه اينها، امنيت فوق العاده اى بر آن سرزمين سايه افكن بود، كه آن خود نيز از آيات حق محسوب مى شد، چنان كه قرآن بعداً به آن اشاره خواهد كرد.

آن گاه مى افزايد: ما به آنها گفتيم: «از اين روزى فراوان پروردگارتان بخوريد و شكر او را به جا آوريد» (كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ).

«شهرى است پاكيزه و پروردگارى آمرزنده مهربان» (بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ).(3)-(4)

اين جمله كوتاه، مجموعه نعمتهاى مادى و معنوى را به زيباترين وجه منعكس ساخته، از نظر نعمتهاى مادى سرزمين پاك و پاكيزه داشتند، پاك از آلودگى هاى گوناگون، از دزدان و ظالمان، از آفات و بلاها، از خشكسالى و قحطى ، از ناامنى و وحشت، و حتى گفته مى شود از حشرات موذى نيز پاك  بود.

هوائى پاك و نسيمى فرح افزا داشت، و سرزمينى حاصلخيز و درختانى پر بار و اما از نظر نعمت معنوى، غفران خداوند شامل حال آنها بود، از تقصير و كوتاهى آنها صرفنظر مى كرد، و آنها را مشمول عذاب و سرزمينشان را گرفتار بلا نمى ساخت.

* * *

اما اين ناسپاس مردم، قدر اين همه نعمت را ندانستند، از بوته آزمايش سالم بيرون نيامدند، راه كفران و اعراض را پيش گرفتند، و خداوند نيز آنها را سخت گوشمالى داد.

لذا، در آيه بعد مى فرمايد: «آنها از خدا روى گردان شدند» (فَأَعْرَضُوا).

نعمتهاى خدا را ناچيز شمردند، عمران و آبادى و امنيت را ساده انگاشتند، از ياد حق غافل شدند، و مست نعمت گشتند، اغنياء بر تهيدستان فخرفروشى كردند، و آنها را مزاحم حال خويش، پنداشتند كه شرح آن در آيات بعد خواهد آمد.

اينجا بود كه شلاق مجازات بر پيكر آنها نواخته شد، چنان كه قرآن مى گويد: «ما سيل وحشتناك و بنيان كن را بر آنها فرستاديم» و سرزمين آباد آنها به ويرانه اى مبدل شد (فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ).

«عَرِم» در اصل از «عَرّامة» (بر وزن علاّمه) به معنى خشونت، كج خلقى و سختگيرى است، و توصيف سيلاب به آن، اشاره به شدت خشونت و ويرانگرى آن است، و تعبير به «سَيْلَ الْعَرِم» به اصطلاح از قبيل اضافه موصوف به صفت است.

بعضى «عَرِم» را به معنى موشهاى صحرائى گرفته اند، كه بر اثر رخنه در اين  سدّ، مايه ويرانى آن شدند (مسأله نفوذ موشها در سدّ، گر چه قابل قبول است به طورى كه بعداً شرح خواهيم داد، اما تعبير آيه، تناسب چندانى با اين معنى ندارد).

در «لسان العرب» براى ماده «عَرِم» معانى مختلفى ديده مى شود: از جمله: «سيلاب طاقت فرسا»، «موانعى كه در ميان دره ها براى مهار كردن آب» مى سازند، و همچنين موش بزرگ صحرائى.(5)

ولى، از همه مناسبتر همان معنى اول است، و در تفسير «على بن ابراهيم» نيز روى آن تكيه شده است.

سپس قرآن وضع بازپسين اين سرزمين را چنين توصيف مى كند: «ما دو باغ وسيع و پر نعمت آنها را به دو باغ بى ارزش، با ميوه هاى تلخ و درختان بى مصرف شوره گز، و اندكى از درخت سدر مبدل ساختيم» (وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُل خَمْط وَ أَثْل وَ شَيْء مِنْ سِدْر قَلِيل).

«أُكُل» به معنى هر گونه ماده خوراكى است.

«خَمْط» (بر وزن عمد) به معنى گياه تلخ است.

«أَثْل» (بر وزن اصل) به معنى درخت «شوره گز» است.

و به اين ترتيب، به جاى آن همه درختان خرم و سرسبز، مشتى درخت بيابانى وحشى، و بسيار كم ارزش، كه شايد مهمترين آنها همان درخت «سدر» بود، كه آن هم به مقدار كم در ميان آنها وجود داشت، باقى ماند (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل، كه چه بر سر آنها و سرزمين آبادشان آمد!).

ممكن است بيان اين سه نوع درخت، كه در آن سرزمينِ ويران باقى ماند،   اشاره، به سه گروه مختلف بوده باشد، كه بخشى از اين درختان، زيانبخش، و بعضى بى مصرف، و بعضى بسيار كم منفعت بود.

* * *

در آيه بعد، به عنوان يك نتيجه گيرى، با صراحت مى گويد: «اين مجازاتى بود كه ما به خاطر كفرانشان قائل شديم» (ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا).

اما براى اين كه: تصور نشود، اين سرنوشت، مخصوص اين گروه بود، بلكه عموميت آن، نسبت به همه كسانى كه داراى اعمال مشابهى هستند، مسلم است، چنين مى افزايد: «آيا جز كفران كنندگان را به چنين مجازاتى گرفتار مى سازيم»؟ (وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ الْكَفُورَ).

اين بود، فشرده اى از سرگذشت قوم «سبأ» كه در آيات بعد به طور مشروحتر مطرح خواهد شد.

* * *

18وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ

19فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِكُلِّ صَبّار شَكُور

 

ترجمه:

18 ـ و ميان آنها و شهرهائى كه بركت داده بوديم، آباديهاى آشكارى قرار داديم; و سفر در ميان آنها را به طور متناسب (با فاصله نزديك) مقرّر داشتيم (و به آنان گفتيم:) شبها و روزها در اين آباديها با ايمنى سفر كنيد.

19 ـ ولى گفتند: «پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى بيفكن» آنها به خويشتن ستم كردند; و ما آنان را داستانهائى (براى عبرت ديگران) قرار داديم و جمعيتشان را متلاشى ساختيم; در اين ماجرا، نشانه هاى عبرتى براى هر صابر شكرگزار است.

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ نمل، آيه 22.

3 ـ «بَلْدَة» خبر مبتداى محذوفى است، و در تقدير چنين است «هذِهِ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ هذا رَبٌّ غَفُورٌ».

4 ـ آيا اين پيام الهى به وسيله پيامبرانى كه در ميان آنها مبعوث شدند، ابلاغ شد، چنان كه بعضى از مفسران گفته اند، يا اين شرايط و احوال، يا زبان حال و درك عقل چنين پيامى را به آنها مى داد؟ هر دو ممكن است.

5 ـ «لسان العرب»، ماده «عرم».

چنان آنها را متلاشى كرديم كه ضرب المثل شدند!

در اين آيات، به شرح و تفصيل بيشترى پيرامون قوم «سبأ» مى پردازد، و مجازات آنها را نيز مشروح تر بيان مى كند، به گونه اى كه براى هر شنونده درسى  است بسيار مهم و آموزنده.

مى فرمايد: سرزمين آنها را تا آن حد آباد كرديم، كه نه تنها شهرهايشان را غرق نعمت ساختيم، بلكه: «ميان آنها و شهرهائى كه بركت داده بوديم، آبادى هائى آشكار، قرار داديم» (وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً).

در حقيقت، در ميان آنها و سرزمين مبارك، آباديهاى متصل و زنجيره اى وجود داشت، و فاصله اين آباديها به اندازه اى كم بود، كه از هر يك ديگرى را مى ديدند (و اين است معنى «قُرىً ظاهِرَة» ـ آبادى هاى آشكار).

بعضى از مفسران، «قُرىً ظاهِرَة» را طور ديگرى تفسير كرده، گفته اند: اشاره به آبادى هائى است كه درست در مسير راه، به طور آشكار قرار داشته، و مسافران به خوبى مى توانستند در آنها توقف كنند.

و يا اين كه: اين آبادى ها بر بالاى بلندى قرار داشته و براى عابرين ظاهر و آشكار بوده است.

اما در اين كه: منظور از «سرزمين هاى مبارك» كدام منطقه است؟ غالب مفسران آن را به سرزمين «شامات» (شام و فلسطين و اردن) تفسير كرده اند، چرا كه اين تعبير، درباره همين سرزمين، در آيه اول سوره «اسراء» و 81 «انبياء» آمده است.

ولى بعضى از مفسران، احتمال داده اند: منظور آبادى هاى «صنعاء» يا «مأرب» بوده باشد، كه هر دو در منطقه «يمن» واقع شده است، و اين تفسير بعيد نيست، زيرا فاصله بين «يمن» كه در جنوبى ترين نقطه جزيره «عربستان» است و با «شامات» كه در شمالى ترين نقطه قرار دارد، به قدرى زياد و از بيابانهاى خشك و سوزان پوشيده بوده، كه تفسير آيه به آن، بسيار بعيد به نظر مى رسد، و در تواريخ نيز نقل نشده است.

 بعضى نيز احتمال داده اند: منظور از سرزمين هاى مبارك، سرزمين «مكّه» باشد، كه آن هم بعيد است.

اين از نظر آبادى، ولى از آنجا كه تنها عمران كافى نيست، و شرط مهم و اساسى آن «امنيت» است اضافه مى كند: «و سفر در ميان آنها را با فاصله هاى مناسب و نزديك مقرر داشتيم» (وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ).

و به آنها گفتيم: «شب ها و روزها، در اين آباديها در امنيت كامل مسافرت كنيد» (سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ).

به اين ترتيب، آباديها فواصل متناسب و حساب شده اى داشت، و از نظر حمله وحوش و درندگان بيابان، يا سارقين و قطاع الطريق، نيز در نهايت امنيت بود، به گونه اى كه مردم مى توانستند، بدون زاد و توشه و مركب، بى آن كه احتياج به حركت دسته جمعى و استفاده از افراد مسلح، داشته باشند، بدون هيچ خوف و ترس از جهت ناامنى راه، يا كمبود آب و آذوقه، به مسير خود ادامه دهند.

در اين كه: جمله «سِيرُوا فِيها...» (در اين آباديها سير كنيد...) به وسيله چه كسى، به آنها ابلاغ شد، دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه: به وسيله پيامبران آنها به آنها ابلاغ شد.

و ديگر اين كه: زبان حال آن سرزمين آباد و جاده هاى امن و امان، همين بود.

مقدم داشتن «لَيالِى» (شبها) بر «أَيّام» (روزها) ممكن است از اين جهت باشد كه: امنيت در شب ها مهم است، هم امنيت از نظر دزدان راه، و هم وحوش بيابان; چرا كه تأمين امنيت در روز آسانتر است.

* * *

اما اين مردم ناسپاس، در برابر آن همه نعمتهاى بزرگ الهى، كه سرتاسر  زندگانى آنها را فراگرفته بود ـ مانند بسيارى ديگر از اقوام متنعم ـ گرفتار غرور و غفلت شدند، مستى نعمت و كمى ظرفيت، آنها را بر آن داشت كه راه ناسپاسى پيش گيرند، از مسير حق منحرف شوند، و به دستورات الهى بى اعتنا گردند.

از جمله تقاضاهاى جنون آميز آنها اين كه: از خداوند تقاضا كردند: در ميان سفرهاى آنها فاصله افكند، «گفتند: پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى بيفكن» تا بينوايان نتوانند دوش به دوش اغنياء سفر كنند! (فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا).

منظورشان اين بود كه: در ميان اين قريه هاى آباد، فاصله اى بيفتد و بيابانهاى خشكى پيدا شود، به اين جهت كه اغنياء، و ثروتمندان مايل نبودند، افراد كم در آمد همانند آنها سفر كنند، و به هر جا مى خواهند، بى زاد و توشه و مركب بروند! گوئى سفر از افتخارات آنها و نشانه قدرت و ثروت بود، و مى بايست اين امتياز و برترى، هميشه براى آنان ثبت شود!

و يا اين كه، راحتى و رفاه، آنها را ناراحت كرده بود، همان گونه كه بنى اسرائيل از «منّ» و «سلوى» (دو غذاى آسمانى) خسته شدند، و تقاضاى پياز و سير و عدس از خدا كردند!

بعضى نيز احتمال داده اند: جمله «باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا» اشاره به اين است: به قدرى راحت طلب شده بودند كه ديگر حاضر به مسافرت براى استفاده از مراتع به منظور دامدارى، يا تجارت و زراعت نبودند، و از خدا تقاضا كردند: هميشه در وطن بمانند و فاصله هاى زمانى سفرهايشان زياد شود!

ولى تفسير اول از همه بهتر به نظر مى رسد.

به هر حال، «آنها با اين عملشان به خودشان ستم كردند» (وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ).

آرى، اگر فكر مى كردند، به ديگران ستم مى كنند در اشتباه بودند، خنجرى  برداشته بودند، و سينه خود را مى شكافتند، دود همه اين آتشها، در چشم خودشان رفت.

قرآن به دنبال اين جمله، ـ كه درباره سرنوشت دردناك آنها بيان مى كند ـ مى گويد: چنان آنها را مجازات كرديم، و زندگانيشان را در هم پيچيديم، كه «آنها را سرگذشت، داستان و اخبارى براى (عبرت) ديگران قرار داديم»! (فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ).

آرى، از آن همه زندگانى با رونق، و تمدن درخشان و گسترده، چيزى جز اخبارى بر سر زبانها، و يادى در خاطره ها، و سطورى بر صفحات تاريخ ها باقى نماند، «و آنها را سخت متلاشى و پراكنده ساختيم» (وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّق).

چنان سرزمين آنها ويران گشت، كه توانائى اقامت از آنان سلب شد، و براى ادامه زندگى مجبور شدند، هر گروهى به سوئى روى آورند، و مانند برگ هاى خزان كه بر سينه تند باد قرار گرفته، هر كدام به گوشه اى پرتاب شدند، آن چنان كه پراكندگى آنها به صورت «ضرب المثل» در آمد، كه هر گاه مى خواستند بگويند: فلان جمعيت سخت متلاشى شدند، مى گفتند: «تَفَرَّقُوا أَياِدى سَبَأ»! (همانند قوم سبأ و نعمتهاى آنها پراكنده شده اند!).(1)

به گفته بعضى از مفسران، قبيله «غسان» به «شام» رفتند، «اسد» به «عمان»، «خزاعه» به سوى «تهامه» و طايفه «انمار» به «يثرب».(2)

و در پايان آيه مى فرمايد: «قطعاً در اين سر گذشت، آيات و نشانه هاى عبرتى  است، براى صبركنندگان و شكرگزاران» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِكُلِّ صَبّار شَكُور). چرا «صابران» و «شكرگزاران» مى توانند از اين ماجراها درس عبرت گيرند؟ (مخصوصاً با توجه به اين كه «صبّار و شكور» هر دو صيغه مبالغه است، و تكرار و تأكيد را بيان مى كند).

اين به خاطر آنست كه، آنها به واسطه صبر و استقامتشان، مركب سركش هوا و هوس را مهار مى كنند، و در برابر معاصى پرقدرتند، و به خاطر شكرگزاريشان در طريق اطاعت خدا آماده و بيدارند، به همين دليل، به خوبى عبرت مى گيرند، اما آنها كه بر مركب هوا و هوس سوارند، و به مواهب الهى بى اعتنا، چگونه مى توانند از اين ماجراها عبرت گيرند؟!

* * *


1 ـ اين ضرب المثل به دو صورت نقل شده: «تَفَرَّقُوا أَيادِى سَبَأ» و «أَيادِى سَبَأ»، در صورت اول اشاره به پراكندگى لشكر و نفرات آنها است، و در صورت دوم ناظر به پراكندگى اموال و امكانات و مواهب آنها است، زيرا «أَيادِى» معمولاً به معنى نعمتها استعمال مى شود.

2 ـ تفسير «قرطبى» و تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

 

1 ـ ماجراى عجيب قوم سبأ

به طورى كه از قرآن و روايات اسلامى و همچنين تواريخ استفاده مى شود، آنها جمعيتى بودند، در جنوب جزيره «عربستان»، داراى حكومتى عالى، و تمدنى درخشان!

خاك «يمن» گسترده و حاصلخيز بود، اما على رغم اين آمادگى، چون رودخانه مهمى نداشت از آن بهره بردارى نمى شد، باران هاى سيلابى در كوهستان ها مى باريد، و آب هاى آن در دشت ها به هدر مى رفت، مردم با هوش اين سرزمين به فكر استفاده از اين آبها افتادند، و سدهاى زيادى در نقاط حساس ساختند، كه از همه مهمتر و پر آب تر، سد «مأرب» بود.

«مأرب» (بر وزن مغرب) شهرى بود كه در انتهاى يكى از اين دره ها قرار داشت، و سيلهاى عظيم كوههاى «صراة» از كنار آن مى گذشت، در دهانه اين  دره، و دامنه دو كوه «بلق»، سد عظيم و نيرومندى بنا، و مجارى مختلف آب در آن ايجاد كرده بودند، به قدرى ذخيره آب پشت سد زياد شد كه، با استفاده از آن توانستند باغ هاى بسيار زيبا، و كشتزارهاى پر بركت، در دو طرف مسير رودخانه اى كه به سد منتهى مى شد ايجاد كنند.

همان گونه كه گفتيم، قريه هاى آباد اين سرزمين، تقريباً به هم متصل بود، و سايه هاى گسترده درختان دست به دست هم داده بود، ميوه هاى فراوان بر شاخسار آنها ظاهر شده بود، كه مى گويند: هر گاه كسى سبدى روى سر مى گذاشت و از زير آنها مى گذشت، پشت سر هم ميوه در آن مى افتاد، و در مدت كوتاهى پر مى شد.

وفور نعمت، آميخته با امنيت، محيطى بسيار مرفه براى زندگى پاك، آماده ساخته بود، محيطى مهيا براى اطاعت پروردگار، و تكامل در جنبه هاى معنوى.

اما آنها قدر اين همه نعمت را ندانستند، خدا را به دست فراموشى سپردند، به كفران نعمت مشغول شدند، به فخرفروشى پرداختند و به اختلافات طبقاتى دامن زدند.

در بعضى از تواريخ، آمده، موشهاى صحرائى دور از چشم مردم مغرور، و مست، به ديواره اين سد خاكى روى آوردند، و آن را از درون، سست كردند، ناگهان باران شديدى باريد، و سيلاب عظيمى حركت كرد، ديواره هاى سد كه قادر به تحمل فشار سيلاب نبود، يك مرتبه در هم شكست، و آبهاى بسيار زيادى كه پشت سد متراكم بود، ناگهان بيرون ريخت، و تمام آباديها، باغها، كشتزارها، زراعتها، و چهار پايان را تباه كرد، قصرها و خانه هاى مجلل و زيبا را يك باره ويران نمود، و آن سرزمين آباد را به صحرائى خشك و بى آب و علف مبدل ساخت، و از آن همه باغهاى خرم و اشجار بارور، تنها چند درخت تلخ «اراك» و «شور گز» و اندكى درختان «سدر» به جاى ماند، مرغان غزلخوان از  آنجا كوچ كردند، و بوم ها و زاغان جاى آنها را گرفتند.(1)

آرى، هنگامى كه خداوند مى خواهد قدرت نمائى كند، تمدنى عظيم را با چند موش! بر باد مى دهد، تا بندگان به ضعف خود آشنا گردند، و به هنگام قدرت مغرور نشوند!

* * *


1 ـ اقتباس از تفسير «مجمع البيان»، «قصص قرآن» و تفاسير ديگر.

 

2 ـ يك اعجاز تاريخى قرآن

قرآن مجيد داستان قوم «سبأ» را در آيات فوق آورده است، و مدتها بود كه مورخان جهان از وجود چنين قوم و چنان تمدنى، اظهار بى اطلاعى مى كردند.

جالب اين كه، مورخان قبل از اكتشافات جديد، نامى از سلسله ملوك «سبأ» و تمدن عظيم آنها نمى بردند، و «سبأ» را فقط شخص فرضى مى دانستند كه پدر مؤسس دولت «حمير» بود، در حالى كه در قرآن يك سوره به نام اين قوم است و به يكى از مظاهر تمدن آنها، كه بناى سد تاريخى «مأرب» است اشاره مى كند، اما پس از كشف آثار تاريخى اين قوم در «يمن»، عقيده دانشمندان دگرگون شد.

علت اين كه: آثار تمدن «سبأ» تا اين اواخر استخراج نشده بود، دو چيز بود: يكى، صعوبت راه و گرماى شديد هوا، و ديگر، بدبينى سكنه اين نواحى نسبت به بيگانگان، كه اروپائيان نا آگاه و بى خبر، گاهى از آن تعبير به توحش مى كردند، تا اين كه: عده معدودى از باستان شناسان به خاطر علاقه شديدى كه نسبت به كشف اسرار آثار «سبأ» داشتند، توانستند به قلب شهر «مأرب» و نواحى آن وارد شوند، و از آثار و خطوط و نقوش فراوانى كه بر روى سنگها ثبت شده بود، نمونه بردارى كنند، و از آن پس گروه هائى پشت سر هم در قرن 19  ميلادى به آنجا راه يافتند، و آثار گران بهائى از آنجا با خود به اروپا بردند، و از مجموعه اين نقوش و خطوط و آثار ديگر، كه به هزار نقش بالغ مى شد، به جزئيات تمدن اين قوم و حتى تاريخ بناى سد «مأرب» و خصوصيات ديگر پى بردند، و براى غربيان ثابت شد كه آنچه را قرآن در اين زمينه بيان كرده، يك افسانه نيست، بلكه يك واقعيت تاريخى است، كه آنها از آن بى خبر بودند، به طورى كه الآن نقشه هائى را توانسته اند از اين سد عظيم و محل عبور آب، و مجارى باغستان هاى سمت چپ و راست، و ساير خصوصيات آن تنظيم كنند.(1)

* * *


1 ـ «فرهنگ قصص قرآن»، ماده «سبأ» (با تلخيص).

3 ـ نكات مهم عبرت در يك داستان كوتاه

قرار گرفتن داستان قوم «سبأ» بعد از سرگذشت «سليمان»(عليه السلام) در قرآن مجيد مفهوم خاصى دارد:

1 ـ داود و سليمان پيامبران بزرگى بودند كه حكومت عظيمى تشكيل دادند ، و تمدن درخشانى به وجود آوردند، اما با وفات داود(عليه السلام) و سليمان(عليه السلام) اين تمدن رو به افول نهاد، قوم «سبأ» نيز تمدن عظيمى بر پا كردند، كه با در هم شكستن سد «مأرب» متلاشى شد.

جالب اين كه، طبق روايات، عصاى سليمان(عليه السلام) را «موريانه اى» خورد ، و سد عظيم «مأرب» را «موش صحرائى» سوراخ كرد، تا اين انسان مغرور بداند مواهب مادى هر چند عظيم باشد و خيره كننده، گاه با يك نسيم در هم مى ريزد و به وسيله يك حشره يا يك حيوان كوچك زير و رو مى شود، تا آگاهان به آن دل نبندند، مؤمنان اسير آن نشوند، و مغروران از مستى غرور به هوش آيند، و راه  استكبار و ظلم و ستم پيش نگيرند.

2 ـ از اين كه بگذريم، در اينجا دو چهره تمدن باشكوه ديده مى شود، كه يكى رحمانى بود و ديگرى سرانجام شيطانى شد، اما نه آن ماند و نه اين! و هر دو رو به فنا رفتند.

3 ـ اين نكته نيز قابل توجه است كه: مغروران قوم «سبأ» كه نمى توانستند توده هاى جمعيت را در كنار خود ببينند، و خيال مى كردند بايد ميان اقليت اشرافى، و اكثريت كم در آمد، سدى بزرگ و مرزى عظيم باشد، تا هرگز به هم آميخته نشوند، از خداوند تقاضاى دورى آباديها و بعد سفر كردند، خداوند هم اين دعايشان را مستجاب كرد، و آن چنان متلاشى شدند كه هر گروهى به سوئى رفتند، و به گونه اى از هم دور شدند، كه اگر مى خواستند يكديگر را پيدا كنند، يك عمر بايد در سفر باشند!

4 ـ هر گاه كسى به وضع آن سرزمين، قبل از هجوم سيل عرم و بعد از آن نگاه مى كرد، باورش نمى شد كه اين، همان سرزمينى است كه روزى مملو از درختان سر سبز، خرم و پر ميوه بوده، كه امروز به شكل بيابانى وحشتناك كه تك تك درختان «شوره گز» و «اراك» و «سدر» همچون مسافرانى كه راه را گم كرده و پراكنده شده اند، در آن به چشم مى خورد.

اين صحنه با زبان حال، مى گويد: سرزمين وجود «انسان» نيز اين چنين است، اگر نيروهاى خلاق او مهار شود، و استعدادهاى او به صورت صحيحى مصرف گردد ، باغهائى پر طراوت از علم و عمل و فضائل اخلاقى ببار مى آورد، اما اگر سد تقوا بشكند، و غرائز به صورت سيلى ويرانگر سرزمين زندگى انسان را زير پوشش خود قرار دهند، جز ويرانه اى بى ارزش، باقى نخواهد ماند، و گاه يك عامل به ظاهر كوچك، ريشه را تدريجاً مى زند، و همه چيز  را در هم مى ريزد، بايد حتى از اين مسائل كوچك ترسيد، و بر حذر بود.

5 ـ آخرين سخن، كه اشاره به آن را در اينجا لازم مى دانيم، اين است: اين ماجراى عجيب، بار ديگر اين حقيقت را ثابت مى كند كه مرگ انسان، در دل زندگى او نهفته شده، و همان چيزى كه يك روز، مايه حيات و آبادانى او است، روز ديگر ممكن است عامل مرگ و ويرانى گردد.

* * *

20وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

21وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطان إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكّ وَ رَبُّكَ عَلى كُلِّ شَيْء حَفِيظٌ

 

ترجمه:

20 ـ (آرى) به يقين، ابليس گمان خود را درباره آنها محقق يافت كه همگى از او پيروى كردند جز گروه اندكى از مؤمنان!

21 ـ او سلطه بر آنان نداشت جز براى اين كه مؤمنان به آخرت را از آنها كه در شك هستند باز شناسيم; و پروردگار تو، نگاهبان همه چيز است.

 

هيچ كس مجبور به پيروى وسوسه هاى شيطان نيست!

اين آيات، در حقيقت يك نوع نتيجه گيرى كلى از داستان قوم «سبأ» است كه در آيات گذشته آمده بود، و ديديم: چگونه آنها بر اثر تسليم در برابر هواى نفس، و وسوسه هاى شيطان، گرفتار آن همه بدبختى و ناكامى شدند.

در نخستين آيه مى فرمايد: «به يقين ابليس گمان خود را درباره آنها (و هر جمعيتى كه از ابليس پيروى كنند) محقق يافت»! (وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ).

«آنان همگى از او پيروى كردند، جز گروه اندكى از مؤمنان» (فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ).

يا به تعبير ديگر، پيش بينى «ابليس» كه بعد از سرپيچى از سجده، براى «آدم» و طرد شدن از درگاه كبريائى خداوند، گفت: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ: «به عزتت سوگند، كه همه آنها را جز بندگان مخلصت گمراه خواهم كرد»(1) درباره اين گروه درست از آب در آمد.

گر چه او اين سخن را از روى گمان و تخمين گفت، ولى همين گمان و تخمين، سرانجام به واقعيت پيوست، و اين سست اراده ها و ضعيف الايمانها، گروه، گروه به دنبال او حركت كردند، تنها گروه اندكى از مؤمنين بودند كه زنجيرهاى وسوسه هاى شيطان را در هم شكستند، و فريب دام هاى او را نخوردند، آزاد آمدند، آزاد زيستند و آزاد رفتند، «گر چه آنها از نظر عدد كم بودند، ولى از نظر ارزش هر كدام با جهانى برابرى داشتند» (أُولئِكَ وَ اللّهِ هُمُ الأَقَلُّونَ عَدَداً وَ الأَعْظَمُونَ عِنْدَ اللّهِ قَدْراً).(2)

* * *

در آيه بعد، در رابطه با وسوسه هاى ابليس، و كسانى كه در حوزه نفوذ او قرار مى گيرند، و آنها كه بيرون از اين حوزه اند، به دو مطلب اشاره مى كند: نخست، مى گويد: «شيطان، سلطه اى بر آنها نداشت» و كسى را به پيروى خود  مجبور نمى كند (وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطان).

اين ما هستيم كه اجازه ورود به او مى دهيم، و پروانه عبورش را از مرزهاى كشور تن، به درون قلب خود صادر مى كنيم!

اين همان است كه قرآن در جاى ديگر از گفتار خود شيطان نقل مى كند: وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي: «من سلطه اى بر شما نداشتم، جز اين كه شما را دعوت كردم، و شما هم دعوت مرا اجابت نموديد»(3).

ولى پيدا است، بعد از اجابت دعوت او، از ناحيه افراد بى ايمان و هواپرست، او آرام نمى نشيند، و پايه هاى سلطه خود را بر وجود آنان مستحكم مى كند.

لذا، در دنباله آيه مى افزايد: «هدف از آزادى ابليس در وسوسه هايش اين بود كه مؤمنان به آخرت، از افراد بى ايمان و كسانى كه در شكّ اند شناخته شوند» (إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكّ).(4)

بديهى است، خداوند از ازل، به همه چيز كه در اين جهان تا ابد واقع مى شود آگاه است، بنابراين جمله «لِنَعْلَمَ» مفهومش اين نيست كه: ما مؤمنان را به آخرت را از آنها كه در شك و ترديدند، نمى شناسيم، بايد وسوسه هاى شيطان به ميان آيد تا شناخته شوند، بلكه، منظور از اين جمله، تحقق عينى علم خداوند است; چرا كه خداوند، هرگز به علمش از باطن اشخاص، و اعمال بالقوه آنها كسى را مجازات نمى كند، بلكه بايد ميدان امتحان فراهم گردد، وسوسه هاى  شياطين و هواى نفس شروع شود، تا هر كس آنچه در درون دارد با كمال آزادى اراده و اختيار، بيرون ريزد، و علم خدا تحقق عينى يابد، زيرا تا در خارج عملى انجام نشود، استحقاق ثواب و عقاب حاصل نمى شود.

به تعبير ديگر: تا آنچه بالقوه است، فعليت نيابد، تنها به حسن باطن يا سوء باطن، كسى را پاداش نمى دهند و مجازات نمى كنند.

و در پايان آيه، به عنوان يك هشدار به همه بندگان مى گويد: «و پروردگار تو، حافظ همه چيز، و نگاهبان آن است» (وَ رَبُّكَ عَلى كُلِّ شَيْء حَفِيظٌ).

تا پيروان شيطان تصور نكنند، چيزى از اعمال و گفتار آنها، در اين جهان از بين مى رود، يا خداوند آن را فراموش مى كند، نه، هرگز، بلكه خداوند همه را براى روز جزا نگهدارى و حفظ مى نمايد.

* * *

22قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّة فِى السَّماواتِ وَ لا فِى الأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فِيهِما مِنْ شِرْك وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِير

23وَ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلاّ لِمَنْ أَذِنَ لَهُ حَتّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ

24قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ قُلِ اللّهُ وَ إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلال مُبِين

25قُلْ لاتُسْئَلُونَ عَمّا أَجْرَمْنا وَ لانُسْئَلُ عَمّا تَعْمَلُونَ

26قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتّاحُ الْعَلِيمُ

27قُلْ أَرُونِيَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُمْ بِهِ شُرَكاءَ كَلاّ بَلْ هُوَ اللّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

 

ترجمه:

 

22 ـ بگو: «كسانى را كه غير از خدا (معبود خود) مى پنداريد بخوانيد! (آنها هرگز گرهى از كار شما نمى گشايند، چرا كه) آنها به اندازه ذره اى در آسمانها و زمين مالك نيستند، و نه در (خلقت و مالكيت) آنها شريكند، و نه ياور او (در آفرينش) بودند.

23 ـ هيچ شفاعتى نزد او، جز براى كسانى كه اذن داده، سودى ندارد! تا زمانى كه اضطراب از دلهاى آنان زائل گردد (و فرمان از ناحيه او صادر شود; مجرمان به شفيعان) مى گويند: «پروردگارتان چه دستورى داده»؟ مى گويند: «حق را (بيان كرد و اجازه شفاعت درباره مستحقان داد); و او است بلند مقام و بزرگ مرتبه»!

24 ـ بگو: «چه كسى شما را از آسمانها و زمين روزى مى دهد»؟ بگو: «اللّه! و ما يا شما بر (طريق) هدايت يا در ضلالت آشكارى هستيم»!

25 ـ بگو: «شما از گناهى كه ما كرده ايم سؤال نخواهيد شد، (همان گونه كه) ما در برابر اعمال شما مسئول نيستيم»!

26 ـ بگو: «پروردگار ما همه ما را جمع مى كند، سپس در ميان ما به حق داورى مى نمايد (و مجرمان را از نيكوكاران جدا مى سازد)، و اوست داور آگاه».

27 ـ بگو: «كسانى را كه به عنوان شريك به او ملحق ساخته ايد به من نشان دهيد! هرگز چنين نيست! (او شريك و شبيهى ندارد) بلكه او خداوند عزيز و حكيم است»!

 


1 ـ ص، آيات 82 و 83.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 147.

3 ـ ابراهيم، آيه 22.

4 ـ بنا بر اين معنى كه در تفسير آيه گفتيم، استثناء در اينجا استثناى متصل است به قرينه چيزى كه در آيه 42 سوره «حجر» آمده: «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ» زيرا ظاهر اين آيه آن است كه شيطان بر غاوين سلطه پيدا مى كند، البته بعضى از مفسران احتمال استثناى منقطع نيز داده اند.

 

به من بگوئيد چرا...؟

در آغاز سوره گفتيم، بخش قابل ملاحظه اى از آيات اين سوره، پيرامون مبدأ و معاد و اعتقادات حق، سخن مى گويد، و از پيوند آنها مجموعه اى از معارف راستين حاصل مى شود.

در اين بخش از آيات، در واقع مشركان را به محاكمه مى كشد، با ضربات  كوبنده، و سؤالات منطقى، آنها را به زانو در مى آورد، و بى پايه بودن منطق پوسيده آنها را در زمينه شفاعت بتها آشكار مى سازد.

در اين سلسله آيات، پنج بار پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مخاطب مى سازد و مى گويد: به آنها بگو... و در هر بار مطلب تازه اى را در ارتباط با سرنوشت بت و بت پرستى مطرح مى كند، به گونه اى كه انسان در پايان، به خوبى احساس مى كند: مكتبى تو خالى تر از مكتب بت پرستان نيست، بلكه نمى توان نام مكتب و مذهب بر آن گذاشت.

در نخستين آيه مى فرمايد: «به آنها بگو: كسانى را كه غير از خدا (معبود خود) مى پنداريد بخوانيد، اما بدانيد آنها هرگز دعاى شما را اجابت نمى كنند، و گرهى از كارتان نمى گشايند» (قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ).(1)

آن گاه به دليل اين سخن پرداخته، مى گويد: «اين به خاطر آن است كه اين معبودهاى ساختگى نه مالك ذره اى در آسمانها و زمين اند، و نه شركت و نصيبى در خلقت و مالكيت آنها دارند، و نه هيچ يك از آنها ياور خداوند در آفرينش بوده اند»! (لايَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّة فِى السَّماواتِ وَ لا فِى الأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فِيهِما مِنْ شِرْك وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِير).

اگر آنها قادر بر حل مشكلى باشند، بايد يكى از اين سه وصف را دارا باشند: يا مالكيت مستقل چيزى در آسمانها و زمين، و يا لااقل شركت با خداوند در امر خلقت، و يا دست آخر معاونت پروردگار در چيزى از اين امور.

در حالى كه روشن است «واجب الوجود» يكى است، و بقيه همه «ممكن  الوجود» و وابسته به اويند، كه اگر لحظه اى نظر لطفش از آنها برداشته شود، راهى ديار عدم مى شوند: «اگر نازى كند يك دم، فرو ريزند قالبها»!.

جالب اين كه، مى گويد: «مِثْقالَ ذَرَّة فِى السَّماواتِ وَ لا فِى الأَرْضِ» يعنى موجوداتى كه به اندازه سنگينى يك ذره بى مقدار، مالك چيزى در اين آسمان بيكران و زمين پهناور نيستند، چه مشكلى را از خود مى توانند حل كنند، تا از شما؟!

* * *

در اينجا فوراً اين سؤال، به ذهن مى آيد كه: اگر چنين است، پس مسأله «شفاعت» شفيعان چه مى شود؟

در آيه بعد، به پاسخ اين سؤال پرداخته، چنين مى گويد: اگر شفيعانى در درگاه خدا وجود دارند آن هم به اذن و فرمان او است، زيرا: «هيچ شفاعتى نزد او، جز براى كسانى كه اذن داده، فايده ندارد» (وَ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلاّ لِمَنْ أَذِنَ لَهُ).

بنابراين، بهانه بت پرستان براى پرستش بتها كه مى گفتند: هوُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَ اللّهِ: «اينها شفيعان ما نزد خدايند»!(2) به اين وسيله قطع مى شود، چرا كه خدا، هرگز اجازه شفاعتى به آنها نداده است.

در اين كه: جمله «إِلاّ لِمَنْ أَذِنَ لَهُ» (مگر كسى كه براى او اذن دهد) اشاره به «شفيعان» است يا «شفاعت شدگان»؟ مفسران دو احتمال داده اند، اما به تناسب اين كه: در آيه قبل، سخن از بتها مطرح بود، و آنها بتها را شفيعان خود مى پنداشتند، مناسب اين است كه: اشاره به «شافعان» باشد.

 آيا منظور از «شفاعت» در اينجا، شفاعت در دنياست يا آخرت؟ هر دو محتمل است، ولى جمله هاى بعد، نشان مى دهد كه نظر به شفاعت آخرت مى باشد.

لذا، بعد از اين جمله، چنين مى گويد: در آن روز اضطراب و وحشتى بر دلها چيره مى شود (هم شفاعت كنندگان، و هم شفاعت شوندگان، غرق در اضطراب مى شوند، و در انتظار اين هستند: ببينند خداوند به چه كسانى اجازه شفاعت مى دهد؟ و درباره چه كسانى؟ و اين حالت اضطراب و نگرانى همچنان ادامه مى يابد) «تا زمانى كه فزع و اضطراب از دلهاى آنها زايل گردد، و فرمان از ناحيه خدا صادر شود» (حَتّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ).(3)

به هر حال، آن روز غوغائى برپاست، چشم شفاعت شوندگان، به شافعان دوخته شده، و با زبان حال، يا به زبان قال، ملتمسانه از آنها تقاضاى شفاعت مى كنند.

اما شفاعت كنندگان، نيز چشم به فرمان خدا دوخته اند، تا چگونه، و درباره چه كسى اجازه شفاعت دهد؟ اين وحشت و اضطراب عمومى و همگانى ادامه مى يابد، تا فرمان شفاعت درباره كسانى كه لايق آن هستند، از طرف خداوند حكيم صادر شود.

اينجاست كه هر دو گروه، رو به يكديگر مى كنند و از هم «مى پرسند (يا مجرمان از شافعان مى پرسند) پروردگار شما، چه دستورى داده»؟ (قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ).

 «در پاسخ مى گويند: خداوند حق را بيان كرد» (قالُوا الْحَقَّ).

و حق، چيزى جز اجازه شفاعت درباره آنها، كه رابطه خود را به كلى از درگاه خدا قطع نكرده اند نمى باشد، نه آلودگانى كه تمام حلقه هاى ارتباطى را در هم شكستند، و به كلى از خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوستان او بيگانه شدند.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «او است خداوند بلند مقام و بزرگ مرتبه» (وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ).

اين جمله، دنباله سخن شافعان و مكمل آن است، در حقيقت آنها مى گويند: چون خداوند «على و كبير» است، هر دستورى مى دهد، عين واقعيت، و هر واقعيتى منطبق بر دستور اوست.

آنچه در بالا گفتيم، نزديكترين تفسيرى است كه با جمله هاى آيه هماهنگ و منسجم است، در اينجا مفسران تفسيرهاى ديگرى نيز ذكر كرده اند و عجب اين كه: در بعضى از آنها ارتباط و پيوند صدر و ذيل آيه و قبل و بعد آن، به هيچ وجه در نظر گرفته نشده است.

* * *

در آيه بعد، از طريق ديگرى براى ابطال عقائد مشركان وارد مى شود، و مسأله «رازقيت» را بعد از مسأله «خالقيت» كه در آيات گذشته مطرح بود، عنوان مى كند، اين دليل، نيز به صورت سؤال و جواب است تا وجدان خفته آنها را از اين طريق بيدار سازد، و از پاسخى كه از درونشان مى جوشد، به اشتباه خود پى ببرند.

مى گويد: «بگو چه كسى شما را از آسمانها و زمين روزى مى دهد و بركات آن را در اختيارتان مى گذارد»؟! (قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

بديهى است، هيچ كس از آنها نمى توانستند بگويند: اين بتهاى سنگى و  چوبى باران را از آسمان نازل مى كنند، گياهان را از زمين مى رويانند، و منابع ارضى و سماوى را در اختيار ما مى گذارند.

جالب اين كه: بدون آن كه در انتظار پاسخ آنها باشد، بلافاصله مى فرمايد: «بگو الله» (قُلِ اللّهُ).

بگو: خداست كه منبع همه اين بركات است، يعنى مطلب به قدرى واضح و روشن است كه نياز به پاسخ طرف ندارد، بلكه سؤال كننده و شنونده با يكديگر همصدا هستند، چرا كه، حتى مشركان، خداوند را خالق و معطى ارزاق مى دانستند، و براى بتها تنها مقام شفاعت قائل بودند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، روزيهاى پروردگار كه از ناحيه آسمان به انسانها مى رسد منحصر به باران نيست، «نور و حرارت آفتاب» و «هوا» كه در جو زمين وجود دارد، از قطرات حيات بخش باران نيز مهمتر است.

همان گونه كه بركات زمين نيز منحصر به گياهان نيست، بلكه انواع منابع آبهاى زيرزمينى، معادن گوناگون كه بعضى در آن زمان كشف شده بود، و بعضى با گذشت زمان آشكار گشت، همه، در اين عنوان جمع اند.

در پايان آيه اشاره به مطلبى مى كند كه خود، مى تواند پايه دليلى را تشكيل دهد، دليلى واقع بينانه و توأم با نهايت انصاف و ادب، به گونه اى كه طرف از مركب لجاج و غرور پائين آيد، و به انديشه و فكر بپردازد، مى گويد: «مسلماً ما يا شما، بر هدايت، يا ضلالت آشكارى هستيم»! (وَ إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلال مُبِين).(4)

اشاره به اين كه: عقيده ما و شما با هم تضاد روشنى دارد، بنابراين ممكن  نيست هر دو حق باشد; چرا كه جمع بين نقيضين و ضدين امكان ندارد، پس حتماً يك گروه اهل هدايت است و گروه دوم گرفتار ضلالت.

اكنون بينديشيد: كدام يك هدايت يافته و كداميك گمراه است؟ نشانه ها را در هر دو گروه بنگريد، كه با كدامين گروه نشانه هاى هدايت و با ديگرى ضلالت است؟!.

و اين، يكى از بهترين روشهاى مناظره و بحث است، كه طرف را به انديشه و خودجوشى وا دارند، و اين كه: بعضى آن را يك نوع تقيه پنداشته اند، نهايت اشتباه است.

جالب اين كه، «هدايت» را با كلمه «على» ذكر كرده، و «ضلالت» را با «فى»، اشاره به اين كه: هدايت يافتگان گوئى بر مركب را هوارى نشسته، و يا بر فراز بلندى قرار گرفته و كاملاً بر همه چيز مسلطند، در حالى كه گمراهان در گمراهى و ظلمت جهلشان، فرو رفته اند.

اين نيز قابل توجه است كه، نخست از «هدايت» سخن گفته، سپس از «ضلالت»; چرا كه در آغاز جمله، نخست مى گويد: «ما» و بعد مى گويد «شما» تا اشاره لطيف و كم رنگى به هدايت گروه اول، و عدم هدايت گروه دوم باشد!.

گر چه توصيف «مبين» را جمعى از مفسران، تنها مربوط به «ضلال» مى دانند; چرا كه ضلالت انواعى دارد، و ضلالت شرك، از همه آشكارتر است.

ولى، اين احتمال نيز وجود دارد كه: اين توصيف براى «هدايت» و «ضلالت» هر دو باشد، زيرا در اين گونه موارد، در كلمات فصحا «وصف» تكرار نمى شود، بنابراين، هم «هدايت» توصيف به «مبين» شده است، و هم «ضلالت»، همان گونه كه در ساير آيات قرآن اين توصيف، در هر دو قسمت  ديده مى شود.(5)

* * *

آيه بعد، باز همان استدلال را به شكل ديگرى ـ با همان لحن منصفانه اى كه خصم را از مركب لجاجت و غرور فرود آورد ـ ادامه مى دهد، مى گويد: «بگو شما مسئول گناهان ما نيستيد، و ما نيز در برابر اعمال شما مسئول نخواهيم بود» (قُلْ لاتُسْئَلُونَ عَمّا أَجْرَمْنا وَ لانُسْئَلُ عَمّا تَعْمَلُونَ).

عجب اين كه، در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور است در مورد خودش، تعبير «جرم» كند، و در مورد مخالفان تعبير به كارهائى كه انجام مى دهند! و به اين ترتيب، اين حقيقت را روشن مى سازد كه هر كس، بايد پاسخگوى اعمال و كردار خويش باشد; چرا كه نتائج اعمال هر انسانى، چه زشت و چه زيبا به خود او مى رسد.

ضمناً اشاره لطيفى به اين نكته نيز دارد كه، اگر ما اصرار به راهنمائى شما داريم نه به خاطر اين است كه گناه شما را پاى ما مى نويسند، و يا شرك شما ضررى به ما مى زند، ما روى دلسوزى و حق جوئى و حق طلبى بر اين كار اصرار مىورزيم.

* * *

آيه بعد، در حقيقت بيان نتيجه دو آيه قبل است; زيرا هنگامى كه به آنها اخطار كرد كه: يكى از ما دو گروه بر حق و ديگرى بر باطليم، و نيز اخطار كرد كه: هر كدام از ما مسئول اعمال خويشتن هستيم، به بيان اين حقيقت مى پردازد كه: چگونه به وضع همگى رسيدگى مى شود، و حق و باطل از هم جدا مى گردد، و  هر كدام بر طبق مسئوليت هايشان پاداش و كيفر مى بينند، مى فرمايد: «به آنها بگو: پروردگارِ ما، همه ما را در روز رستاخيز جمع مى كند، سپس در ميان ما به حق داورى مى كند» و ما را از يكديگر جدا مى سازد، تا هدايت شدگان از گمراهان، باز شناخته شوند، و هر كدام به نتيجه اعمالشان برسند (قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ).

اگر مى بينيد امروز، همه با هم آميخته اند، و هر كسى ادعا مى كند: من بر حقم و اهل نجاتم، اين وضع، براى هميشه ادامه پيدا نخواهد كرد، و سرانجام روز جدائى صفوف فرا خواهد رسيد، چرا كه «ربوبيت» پروردگار، چنين اقتضاء مى كند كه «سره» از «ناسره» و «خالص» از «ناخالص» و «حق» از «باطل» جدا شوند، و هر كدام در بستر خويش قرار گيرند.

اكنون، بينديشيد در آن روز، چه خواهيد كرد؟ و در كدامين صف قرار خواهيد گرفت؟ و آيا پاسخى براى سؤالات پروردگار در آن روز آماده كرده ايد؟

در پايان آيه، براى اين كه روشن سازد اين كار قطعاً شدنى است مى افزايد: «اوست داور و جدا كننده آگاه» (وَ هُوَ الْفَتّاحُ الْعَلِيمُ).

اين دو نام كه از اسماء الحسنى الهى است، يكى اشاره به قدرت او بر مسأله جداسازى صفوف مى كند، و ديگرى به علم بى پايان او، چرا كه جدا ساختن صفوف حق و باطل از يكديگر بدون اين دو، ممكن نيست.

تكيه كردن در آيه فوق بر روى عنوان «رّب» (پروردگار) اشاره به اين است كه: خداوند «مالك و مربى» همه ماست، و اين مقام، ايجاب مى كند: برنامه چنين روزى را فراهم سازد، و در حقيقت اشاره لطيفى است به يكى از دلائل «معاد».

واژه «فتح» به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معنى از بين بردن پيچيدگى و اشكال است، و آن بر دو گونه است: گاهى، با چشم ديده  مى شود، مانند گشودن قفل، و گاه، با انديشه درك مى شود، مانند گشودن پيچيدگى اندوهها و غصه ها، و يا گشودن رازهاى علوم، و همچنين داورى كردن ميان دو كس و گشودن مشكل نزاع و مخاصمه آنها.

بنابراين، اگر در مورد جداسازى صفوف، مخصوصاً در آنجا كه همه با هم آميخته اند، اين واژه به كار رفته، به خاطر همين است، چرا كه علاوه بر جداسازى ميان آنها، قضاوت و داورى كه يكى از معانى فتح است نيز انجام مى گيرد، و هر كدام را به آنچه استحقاق دارد، جزا مى دهد.

قابل توجه اين كه، در بعضى از روايات روى ذكر «يا فَتّاح» براى حل مشكلات تكيه شده است; چرا كه اين اسم بزرگ الهى كه به صورت صيغه مبالغه از «فتح» آمده، بيانگر قدرت پروردگار، بر گشودن هر مشكل و از ميان بردن هر اندوه و غم، و فراهم ساختن اسباب هر فتح و پيروزى است، در واقع هيچ كس جز او «فتّاح» نيست، و «مفتاح» و كليد همه درهاى بسته در دست قدرت اوست.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، كه پنجمين فرمان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد، بار ديگر به مسأله «توحيد» كه سخن را از آن آغاز كرده بود، باز مى گردد و با اين مسأله بحث را خاتمه مى دهد:

مى فرمايد: «بگو: كسانى را كه به عنوان شريك به خداوند ملحق ساخته ايد، به من ارائه دهيد» (قُلْ أَرُونِيَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُمْ بِهِ شُرَكاءَ).

آنها چه ارزشى و لياقتى دارند؟ اگر منظورتان اين يك مشت سنگ و چوب بى جان و خاموش است، زهى بدبختى و شرمسارى كه ساخته ها و پرداخته هاى دست خود را از عالم جمادات، كه پائين ترين موجوداتند، برگيريد و همسان  خداوند بزرگ پنداريد.

و اگر اينها را سمبل ارواح و فرشتگان مى دانيد، باز مصيبت است و گمراهى; چرا كه آنها نيز مخلوق او هستند و سر بر فرمان او.

لذا، به دنبال اين جمله با يك كلمه، خط بطلان بر همه اين اوهام كشيده، مى گويد «نه، هرگز چنين نيست»! (كَلاّ).

اينها هرگز ارزش معبود بودن را ندارند، و در اين پندارهاى شما چيزى از واقعيت نيست، بس است، بيدار شويد، تا كى اين راه نادرست را ادامه مى دهيد؟!

در حقيقت «كَلاّ» كلمه كوچكى است كه همه اين معانى را در بر گرفته.

و سرانجام، براى تأكيد و تحكيم اين سخن، مى گويد: «بلكه تنها اوست خداوند عزيز و حكيم» (بَلْ هُوَ اللّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

عزت و شكست ناپذيريش ايجاب مى كند، كه در حريم ربوبيتش كسى راه نيابد، و حكمتش اقتضاء مى كند كه اين قدرت را به جا صرف كند.

آرى، داشتن اين صفات، نشانه واجب الوجود بودن اوست، و واجب الوجود، هستى بى انتهاست، هرگز قابل تعدد نيست و شريك و شبيهى ندارد; چرا كه هر تعددى او را محدود و ممكن مى سازد، در حالى كه وجود بى پايان هميشه يكى است (دقت كنيد).

* * *


1 ـ در اين جمله، در حقيقت دو تقدير است: نخست بعد از «زَعَمْتُم» جمله «أَنَّهُمْ آلِهَةٌ» مقدر است و بعد از «مِنْ دُونِ اللّه» جمله «لايَسْتَجِيبُونَ دُعائكم» و مجموعاً چنين مى شود: «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ آلِهَةٌ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَسْتَجِيبُونَ دُعائكُمْ».

2 ـ يونس، آيه 18.

3 ـ «فُزِّعَ» از ماده «فزع» هر گاه به وسيله «عَن» متعدى شود، به معنى «ازاله فزع» و برطرف ساختن وحشت و اضطراب است، اين ماده حتى در صورتى كه در شكل ثلاثى مجرد باشد و با «عَن» متعدى شود، نيز همين معنى را دارد.

4 ـ اين جمله، در حقيقت بازگشت به دو جمله مى كند به اين ترتيب: «وَ إِنّا لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلال مُبِين وَ إِنَّكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلال مُبِين»، (تفسير «مجمع البيان»، جلد 7، صفحه 388).

5 ـ به آيات 1 ـ سوره نمل، 12 ـ نور، 6 ـ هود، 2 ـ قصص و 79 ـ نمل مراجعه شود.

 

راه تسخير دلها!

بسيار ديده شده است، افراد با فضيلت و دانشمندى، بر اثر عدم آشنائى به فنون بحث و استدلال، و عدم رعايت جنبه هاى روانى، هرگز نمى توانند در افكار ديگران نفوذ كنند.

 به عكس، افرادى را سراغ داريم كه به آن حد از نظر علمى نيستند ولى در جذب قلوب، و تسخير دلها، و نفوذ در افكار ديگران، پيروز و موفقند.

علت اصلى آن است كه، نحوه طرح بحثها، و طرز برخورد با طرف مقابل، بايد با اصولى از نظر اخلاق و روان توأم باشد، تا جنبه هاى منفى را در طرف مقابل تحريك نكند، و او را به لجاج و عناد وادار نسازد، بلكه به عكس وجدان او را بيدار كرده و روح حق طلبى و حق جوئى را در او زنده كند.

در اينجا مهم اين است كه: بدانيم، انسان تنها انديشه و خرد نيست تا فقط در برابر قدرت استدلال تسليم گردد، بلكه، علاوه بر آن، مجموعه اى از «عواطف» و «احساسات» گوناگون ـ كه بخش مهمى از روح او را تشكيل مى دهد ـ در وجود او نهفته است كه بايد آنها را به طرز صحيح و معقولى اشباع كرد.

قرآن، اين راه و روش را به ما آموخته، كه چگونه در برابر مخالفان در عين طرح بحثهاى منطقى، چنان آن را با اصول اخلاقى بياميزيم، كه در اعماق روح آنها نفوذ كند.

شرط نفوذ اين است كه: طرف مقابل احساس كند، گوينده واجد اوصاف زير است:

1 ـ به گفته هاى خود ايمان دارد، و آنچه را كه مى گويد از اعماق جانش برمى خيزد.

2 ـ هدفش از بحث، حق جوئى و حق طلبى است، نه برترى جوئى و تفوق طلبى.

3 ـ او هرگز نمى خواهد طرف را تحقير كند و خود را بزرگ نمايد.

4 ـ او آنچه مى گويد از طريق دلسوزى مى گويد، و منافع شخصى و خصوصى در اين كار ندارد.

 5 ـ او براى طرف مقابل احترام قائل است، و به همين دليل در تعبيرات خود نزاكت در بحث را فراموش نمى كند.

6 ـ او نمى خواهد حس لجاجت طرف را بى جهت برانگيزد، و اگر درباره موضوعى به اندازه كافى بحث شده، به همان قناعت مى كند، و از اصرار در بحث و به كرسى نشاندن حرف خويش، پرهيز دارد.

7 ـ او منصف است و جانب انصاف را هرگز از دست نمى دهد، هر چند طرف مقابل، اين اصول را رعايت نكند.

8 ـ او نمى خواهد افكار خود را بر ديگران تحميل كند، بلكه علاقه دارد جوششى در ديگران ايجاد كند، تا در عين آزادى، اين خود جوشى آنها را به حقيقت برساند.

دقت در آيات فوق و طرز بر خورد پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ به فرمان خدا ـ با مخالفان كه توأم با ريزه كاريهاى جالبى بود، گواه بسيار زنده اى بر بحثهاى بالاست.

او گاه، تا اينجا پيش مى رود كه حتى دقيقاً تعيين نمى كند: ما در طريق هدايتيم و شما در طريق گمراهى، بلكه مى گويد: «ما يا شما در طريق هدايتيم يا در ضلالت»، تا در فكر فرو روند كه نشانه هاى هدايت و ضلالت در كدامين گروه است؟

و يا اين كه مى گويد: «روز قيامت خداوند در ميان همه ما داورى مى كند و هر كس را به آنچه لايق است جزا مى دهد».

البته انكار نمى توان كرد كه اينها، همه در مورد كسانى است كه اميد هدايت آنها باشد، و الا با دشمنان لجوج و ستمگر و بى رحم كه اميدى به پذيرش آنها  نيست، قرآن طور ديگرى برخورد مى كند.(1)

بررسى طرز بحثهاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و امامان(عليهم السلام) با مخالفانشان الگوى بسيار زنده اى براى اين مبحث است، به عنوان نمونه به آنچه از امام صادق(عليه السلام) در اين زمينه در كتب حديث ثبت است توجه كنيد:

در مقدمه حديث معروف «توحيد مفضل بن عمر» چنين مى خوانيم: «او مى گويد من در كنار قبر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بودم و در عظمت مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) انديشه مى كردم، ناگهان ديدم «ابن ابى العوجاء» (مرد مادى معروف) وارد شد و در گوشه اى نشست، به طورى كه سخنش را مى شنيدم، هنگامى كه دوستانش اطراف او جمع شدند، شروع به سخنان كفرآميزى كرد، كه نتيجه آن انكار نبوت محمّد(صلى الله عليه وآله) و از آن بالاتر، انكار خداوند تبارك و تعالى بود، بسيار شيطنت آميز و حساب شده بيان كرد.

من از شنيدن سخنان او سخت خشمگين و ناراحت شدم، برخاستم و فرياد زدم: اى دشمن خدا! راه الحاد پيش گرفتى؟ و خداوندى كه تو را در بهترين صورت آفريد انكار كردى؟...

«ابن ابى العوجاء» رو به من كرده گفت: تو كيستى؟ اگر از دانشمندان علم كلامى دليل بياور تا از تو پيروى كنيم، و اگر نيستى سخن مگو، و اگر از پيروان «جعفر بن محمد صادق»(عليه السلام) هستى، او اين چنين با ما سخن نمى گويد، و مانند برخورد تو، برخورد نمى كند.

او از اين بالاتر از ما شنيده است، هرگز به ما فحش و ناسزا نگفته، و در پاسخ ما راه خشونت و تعدى نپيموده، او مرد بردبار، عاقل، هوشيار، و متينى است، كه  هرگز سبك سرى دامن گيرش نمى شود، او به خوبى به سخنان ما گوش فرا مى دهد، حرفهاى ما را مى شنود، و از دلائل ما آگاه مى شود، هنگامى كه تمام حرف خود را زديم و گمان كرديم كه ما بر او پيروز شديم، با متانت شروع به سخن مى كند، با جمله هاى كوتاه و سخنانى فشرده، تمام دلائل ما را پاسخ مى گويد، و بهانه هاى ما را قطع مى كند، آن چنان كه قدرت بر پاسخ گفتن نداريم، تو اگر از ياران او هستى، اين چنين با ما سخن بگو».(2)

* * *

28وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ كافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

29وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

30قُلْ لَكُمْ مِيعادُ يَوْم لاتَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لاتَسْتَقْدِمُونَ

 

ترجمه:

28 ـ ما تو را جز براى همه مردم نفرستاديم تا (آنها را به پاداشهاى الهى) بشارت دهى و (از عذاب او) بترسانى; ولى بيشتر مردم نمى دانند!

29 ـ مى گويند: «اگر راست مى گوئيد، اين وعده (رستاخيز) كى خواهد بود»؟!

30 ـ بگو: «وعده شما روزى خواهد بود كه نه ساعتى از آن تأخير مى كنيد و نه (بر آن) پيشى خواهيد گرفت»!

 


1 ـ در جلد شانزدهم تفسير «نمونه»، در ذيل آيه 46 سوره «عنكبوت» نيز بحث مشروحى در اين زمينه داشتيم.

2 ـ «توحيد مفضّل» (اوائل كتاب).

 

تو مبعوث براى همه جهانيان هستى!

نخستين آيه مورد بحث، سخن از «نبوّت پيامبر اسلام»(صلى الله عليه وآله) مى گويد، و آيات بعد از آن، پيرامون «معاد» بحث مى كند، و با توجه به اين كه در آيات گذشته نيز سخن از «توحيد» بود، يك مجموعه كامل را از عقائد دينى تشكيل مى دهد كه متناسب با سوره هاى مكّى، همچون سوره «سبأ» است.

نخست، به وسعت دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و عموميت نبوت او به همه انسانها اشاره كرده مى گويد: «ما تو را نفرستاديم، مگر براى همه مردم جهان، در حالى كه همگان را به پاداشهاى بزرگ الهى بشارت مى دهى، و از عذاب الهى انذار مى كنى، ولى اكثر مردم از اين معنى بى خبرند» (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

«كافَّة» از ماده «كف» به همان معنى «كف دست» است، و از آنجا كه انسان با دست خود، اشياء را مى گيرد، يا از خود دور مى كند، اين كلمه گاهى به معنى «جمع كردن» و گاهى به معنى «منع كردن» آمده است.

در آيه مورد بحث نيز، هر دو معنى را مفسران احتمال داده اند، نخست اين كه: به معنى «جمع كردن» باشد و در اين صورت مفهوم آيه، همانست كه در بالا گفتيم، كه: «ما تو را جز براى مجموع مردم جهان نفرستاديم»، يعنى جهانى بودن دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را شرح مى دهد.

روايات متعددى كه در تفسير آيه از طرق شيعه و اهل سنت، نقل شده، نيز همين تفسير را تقويت مى كند.

بنابراين، محتواى آيه، همچون آيه 1 سوره «فرقان» است كه مى گويد: تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً: «جاويد و پر بركت است خداوندى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد، تا همه جهانيان را انذار كند».

و همچون آيه 19 سوره «انعام» كه مى گويد: وَ أُوحِىَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لاُِنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ: «اين قرآن بر من وحى شده، تا شما و همه كسانى كه اين سخن به آنها مى رسد، را انذار كنم».

در حديثى كه بعضى از مفسران به تناسب آيه فوق ذكر كردند، عموميت دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان يكى از افتخارات بزرگش منعكس است، آنجا كه مى گويد: أُعْطِيْتُ خَمْساً ـ وَ لاأَقُولُ فَخْراً ـ بُعِثْتُ إِلَى الأَحْمَرِ وَ الأَسْوَدِ، وَ جُعِلَتْ لِىَ الأَرْضُ طَهُوراً وَ مَسْجَداً، وَ أُحِلَّ لِىَ الْمَغْنَمُ وَ لايَحِلُّ لاَِحَد قَبْلِى، نُصِرْتُ بِالرُّعْبِ فَهُوَ يَسِيْرُ أَمامِى مَسِيْرَةَ شَهْر، وَ أُعْطِيْتُ الشَّفاعَةَ فَادَّخَرْتُها لاُِمَّتِى يَوْمَ الْقِيامَةِ: «پنج چيز خداوند به من مرحمت فرموده ـ و اين را از روى فخر و مباهات نمى گويم (بلكه به عنوان شكر نعمت مى گويم) ـ من به تمام انسانها از سفيد و سياه مبعوث شدام، و زمين براى من پاك و پاك كننده، و همه جاى آن مسجد و معبد قرار داده شده، غنيمت جنگى براى من حلال است، ـ در حالى كه براى هيچ كس قبل از من حلال نشده بود، ـ من به وسيله رعب و وحشت در دل دشمنان، يارى شده ام (و خداوند رعب ما را در دل خصم ما افكنده) به طورى كه در پيشاپيش من به اندازه يك ماه راه طى طريق مى كند، و  مقام شفاعت، به من داده شده و من آن را براى امتم در قيامت ذخيره كرده ام».(1)

گر چه در حديث فوق، تصريحى به تفسير آيه نشده، ولى احاديث ديگرى در اين زمينه داريم كه، يا در آن تصريح به تفسير آيه شده، و يا تعبير «للناس كافة» كه همان تعبير آيه فوق است،(2) آمده و همگى نشان مى دهد: آيه فوق ناظر به جهانى بودن دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد.

تفسير ديگرى كه براى آيه ذكر شده از معنى دوم «كف» به معنى «منع» گرفته شده است، طبق اين تفسير «كافه» صفت پيامبر مى شود(3) و منظور اين است: خداوند پيامبر را به عنوان يك «بازدارنده» براى انسانها از كفر و معصيت و گناه فرستاده است، ولى تفسير اول، نزديكتر به نظر مى رسد.

به هر حال، از آنجا كه انسانها همه داراى غريزه جلب نفع و دفع ضرر هستند، پيامبران نيز داراى مقام «بشارت» و «انذار» بوده اند، تا اين هر دو غريزه را بسيج كنند، و به حركت در آورند، ولى اكثريت غافل و بى خبر، بى آن كه توجه به سرنوشت خويش داشته باشد، به مقابله با آنها برمى خاستند و اين مواهب عظيم الهى را انكار مى كردند.

* * *

از آنجا كه در آيات قبل، به اين معنى اشاره شده بود كه: خداوند همه مردم را در روز رستاخيز جمع كرده، و ميان آنها داورى مى كند، در آيه بعد، سؤالى از ناحيه منكران معاد، به اين صورت نقل مى كند: «آنها مى گويند: اگر راست  مى گوئيد، اين وعده رستاخيز در چه زمانى است»؟! (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

اين سؤال را بارها «منكران معاد»، از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) يا سائر پيامبران مى كردند كه: گاه براى درك مطلب بود، و شايد غالباً از روى استهزاء، كه: آخر اين قيامتى كه شما مرتباً روى آن تكيه مى كنيد ـ اگر راست مى گوئيد ـ كى خواهد آمد؟

اشاره به اين كه: آدم راستگو بايد تمام جزئيات مطلبى را كه خبر مى دهد بداند، از كم و كيف و زمان و مكان آن آگاه باشد.

* * *

ولى قرآن، همواره از پاسخ صريح به اين مطلب، و تعيين زمان وقوع رستاخيز خوددارى مى كند، و تأكيد مى كند: اين از امورى است كه علم آن مخصوص خدا است، واحدى جز او از آن آگاه نيست.

لذا در آيه بعد، همين معنى را با عبارت ديگرى بازگو كرده مى فرمايد: «بگو وعده شما روزى خواهد بود كه: نه ساعتى از آن تأخير خواهيد كرد، و نه ساعتى بر آن پيشى خواهيد گرفت» (قُلْ لَكُمْ مِيعادُ يَوْم لاتَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لاتَسْتَقْدِمُونَ).

اين مخفى ماندن تاريخ قيام قيامت ـ حتى بر شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ـ چنان كه قبلاً هم اشاره كرده ايم، به خاطر آن است كه: خداوند مى خواهد، مردم يك نوع آزادى عمل توأم با حالت آماده باش دائمى، داشته باشند، چرا كه اگر تاريخ قيامت تعيين مى شد، هر گاه زمانش دور بود، همه در غفلت و غرور و بى خبرى فرو مى رفتند، و هر گاه زمانش نزديك بود، ممكن بود آزادى عمل را از دست بدهند و اعمالشان جنبه اضطرارى پيدا كند، و در هر دو صورت، هدفهاى تربيتى انسان عقيم مى ماند، به همين دليل، تاريخ قيامت از همه مكتوم است، همان گونه  كه تاريخ شب قدر، ـ همان شبى كه فضيلت هزار ماه دارد، ـ و يا تاريخ قيام حضرت مهدى (عليه السلام).

تعبيرى كه در آيه 15 سوره «طه» آمده: إِنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزى كُلُّ نَفْس بِما تَسْعى: «رستاخيز به طور يقين خواهد آمد، من مى خواهم آن را مخفى دارم، تا هر كس در برابر سعى و كوشش خود، جزا داده شود» اشاره لطيفى به همين معنى دارد.

در ضمن اين كه: آنها تصور مى كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه از رستاخيز خبر مى دهد، اگر راست مى گويد، بايد تاريخ دقيق آن را نيز بداند، اين نهايت اشتباه است، و دليل عدم آگاهى آنها از وظيفه نبوت، او تنها مأمور ابلاغ، بشارت و انذار بود، اما مسأله قيامت، مربوط به خدا است، و او است كه از تمام جزئيات آن آگاه است، و آن قسمتى را كه براى مسائل تربيتى لازم ديده، در اختيار پيامبرش گذارده است.

در اينجا سؤالى مطرح است، و آن اين كه: قرآن در مقام تهديد مخالفان مى گويد: «لحظه اى از موعد مقرر قيامت تأخير نخواهيد كرد» (لاتَسْتَأْخِرُونَ) اما چرا مى گويد: لحظه اى نيز مقدم نمى شود؟ اين چه تأثيرى در هدف قرآن دارد؟

در پاسخ بايد به دو نكته توجه داشت:

نخست اين كه: ذكر اين دو با هم، هميشه اشاره به قطعى بودن و دقيق بودن تاريخ چيزى است، درست همان گونه كه مى گوئيم فلان مطلب دير و زود ندارد، و موعدش قطعى است.

ديگر اين كه: جمعى از كفار لجوج، پيوسته به پيامبران فشار مى آوردند كه: چرا اين قيامت نمى آيد؟ و به تعبير ديگر، براى آن عجله داشتند، خواه به عنوان استهزاء، يا غير استهزاء، قرآن به آنها مى گويد: عجله نكنيد تاريخش همان است  كه خدا مقرّر داشته.

* * *

31وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ نُؤْمِنَ بِهذَا الْقُرْآنِ وَ لا بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض الْقَوْلَ يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لَوْ لا أَنْتُمْ لَكُنّا مُؤْمِنِينَ

32قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ عَنِ الْهُدى  بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِينَ

33وَ قالَ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ إِذْ تَأْمُرُونَنا أَنْ نَكْفُرَ بِاللّهِ وَ نَجْعَلَ لَهُ أَنْداداً وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ جَعَلْنَا الأَغْلالَ فِي أَعْناقِ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

31 ـ كافران گفتند: «ما هرگز به اين قرآن و كتابهاى ديگرى كه پيش از آن بوده ايمان نخواهيم آورد»! اگر ببينى هنگامى كه اين ستمگران در پيشگاه پروردگارشان (براى حساب) نگه داشته شده اند در حالى كه هر كدام گناه خود را به گردن ديگرى مى اندازد (تعجب مى كنى)! مستضعفان به مستكبران مى گويند: «اگر شما نبوديد ما مؤمن بوديم»!

32 ـ (امّا) مستكبران به مستضعفان پاسخ مى دهند: «آيا ما شما را از هدايت بازداشتيم بعد از آن كه به سراغ شما آمد (و آن را به خوبى در يافتيد)؟! بلكه شما خود مجرم بوديد»!

33 ـ و مستضعفان به مستكبران مى گويند: «وسوسه هاى فريبكارانه شما در شب و روز (مايه گمراهى ما شد)، هنگامى كه به ما دستور مى داديد كه به خداوند كافر شويم و همتايانى براى او قرار دهيم»! آنان هنگامى كه عذاب (الهى) را مى بينند پشيمانى خود را پنهان مى كنند (تا بيشتر رسوا نشوند)! و ما غل و زنجيرها در گردن كافران مى نهيم; آيا جز آنچه عمل مى كردند به آنها جزا داده مى شود؟!

 


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث، اين حديث در «درّ المنثور» نيز از «ابن عباس» نقل شده است.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحات 255 و 226.

3 ـ گاهى «تاء» به اسم فاعل ملحق مى شود، و معنى مبالغه را مى رساند نه تأنيث مانند: «راوية».

 

گفتگوى مستضعفان و مستكبران

به تناسب بحثى كه در آيات گذشته، پيرامون موضعگيرى مشركان در برابر مسأله «معاد» بود، در آيات مورد بحث، بعضى از صحنه هاى دردناك معاد را براى آنها مجسم مى سازد، تا به سرانجام كار خويش واقف گردند.

نخست مى گويد: «كافران گفتند: ما هرگز به اين قرآن و كتب آسمانى ديگر كه قبل از آن بوده ايمان نخواهيم آورد» (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ نُؤْمِنَ بِهذَا الْقُرْآنِ وَ لا بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ).

معروف است كلمه «لَن» براى نفى ابد است، بنابر اين آنها مى خواهند بگويند: اگر تا ابد هم تبليغ كنيد ما ايمان نخواهيم آورد، و اين دليل بر لجاجت آنهاست، كه تصميم خود را براى ابد گرفته بودند، در حالى كه يك فرد حق طلب، اگر به دليلى قانع نشد، نمى تواند دلائل احتمالى آينده را نشنيده، انكار كند، و بگويد: دلائل ديگر را نيز در بست رد مى كنم!

در اين كه: منظور از «الَّذِينَ كَفَرُوا» كيست؟ جمعى از مفسران آن را به «مشركان» تفسير كرده اند، و بعضى به «يهود» و اهل كتاب، ولى قرائن آيات بعد كه سخن از شرك مى گويد، دليل بر اين است كه منظور مشركان، است.

منظور از «الَّذِى بَيْنَ يَدَيْهِ» همان كتب آسمانى است، كه قبل از قرآن بر پيامبران ديگر نازل شده است; چرا كه اين تعبير در بسيارى از آيات قرآن، به همين معنى ـ مخصوصاً بعد از ذكر قرآن ـ به كار رفته، و اين كه: بعضى احتمال داده اند منظور «معاد» و يا «محتواى قرآن» بوده، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

به هر حال، انكار ايمان نسبت به كتب انبياى پيشين، شايد به اين منظور بوده، كه قرآن روى اين مطلب، تكيه مى كند كه نشانه هاى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در «تورات» و «انجيل» به وضوح آمده است، آنها براى نفى نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كتب آسمانى ديگر را نيز نفى مى كنند، و مى گويند: نه به اين كتاب ايمان مى آوريم نه به كتب پيش از آن!

آن گاه به وضع آنها در قيامت پرداخته، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «اگر ببينى هنگامى كه اين ستمگران در پيشگاه پروردگارشان براى حساب و دادرسى بازداشت شده اند (از وضع آنها در حيرت فرو خواهى رفت) در حالى كه هر يك از آنها گناه خود را به گردن ديگرى مى اندازد، و با يكديگر مشغول به جدال و مخاصمه اند»؟! (لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض الْقَوْلَ).(1)

بار ديگر از آيه فوق استفاده مى شود كه: يكى از مهمترين مصداقهاى «ظلم» همان «شرك و كفر» است.

تعبير به «عِنْدَ رَبِّهِم»، اشاره به اين است كه، آنها در پيشگاه كسى حاضر مى شوند كه مالك و پروردگار آنها بوده، و چه شرمسارى از اين برتر و بالاتر، كه انسان نزد كسى احضار گردد كه هرگز به او و فرمانهايش ايمان نياورده، در حالى كه تمام وجودش غرق نعمتهاى او بوده است.

در اين حال «مستضعفين» ـ همان افراد بى خبرى كه چشم و گوش بسته دنباله رو ديگران بوده اند ـ به «مستكبرين» ـ يعنى همانها كه راه كبر و غرور و سلطه جوئى بر ديگران و دادن خط فكرى شيطانى به آنها را مى پيمودند ـ چنين مى گويند: «اگر شما نبوديد، اگر وسوسه هاى فريبنده شيطنت آميز شما نبود، ما در صف مؤمنان بوديم» (يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لَوْ لا أَنْتُمْ لَكُنّا  مُؤْمِنِينَ).

آنها مى خواهند به اين وسيله، تمام گناهان خويش را بر گردن اين «مستكبران» بى رحم بيندازند، هر چند در دنيا حاضر نبودند چنين برخورد قاطعى با آنها داشته باشند; چرا كه ضعف و زبونى بر وجودشان چيره شده بود، و حريت خويش را از دست داده بودند، اما اكنون كه آن مفاهيم كاذب كه مستكبران را از آنها جدا مى كرد، بر باد رفته، و نتائج اعمال همه آشكار گشته، رو در روى آنها مى ايستند و با صراحت سخن مى گويند و پرخاش مى كنند.

* * *

ولى مستكبران، خاموش نمى مانند، «در پاسخ به مستضعفين مى گويند: آيا ما شما را از طريق هدايت باز داشتيم، بعد از آن كه هدايت به سراغ شما آمد و به قدر كافى اتمام حجت شد و پيامبران گفتنى ها را گفتند»؟ (قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ عَنِ الْهُدى بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ).

نه، ما مسئول نيستيم، «بلكه خود شما گنهكار بوديد» كه با داشتن آزادى اراده، تسليم سخنان بى اساس ما شديد، به كفر و الحاد روى آورديد و سخنان منطقى انبياء را به دست فراموشى سپرديد (بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِينَ).

درست است كه مستكبران با وسوسه هاى خود، مرتكب گناه بزرگى شده بودند، ولى اين سخن آنها، نيز واقعيت دارد كه، اين دنباله روان نبايد چشم و گوش بسته، به دنبال آنها مى افتادند، و از اين نظر گناهشان به گردن خودشان است.

* * *

اما «مستضعفين» به اين پاسخ قانع نمى شوند، و بار ديگر براى اثبات مجرم بودن مستكبران، به سخن مى آيند «و به مستكبرين چنين مى گويند: بلكه  وسوسه ها، توطئه ها و تبليغات مكّارانه شما در شب و روز، سبب شد كه ما از هدايت بازمانيم، در آن هنگام كه شما به ما دستور مى داديد: به خداوند كافر شويم و براى او شريك و شبيه قرار دهيم» (وَ قالَ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ إِذْ تَأْمُرُونَنا أَنْ نَكْفُرَ بِاللّهِ وَ نَجْعَلَ لَهُ أَنْداداً).

آرى، شما بوديد كه: دست از تبليغات سوئتان بر نمى داشتيد، و هيچ فرصتى را از شب و روز، براى پيشبرد اهداف شومتان از دست نمى داديد، درست است كه ما در پذيرش، آزاد بوديم و مقصر و گنه كار، ولى شما هم به عنوان عامل فساد مسئوليد و گنهكار، بلكه، سنگ اول به دست ناپاك شما گذاشته شد، به خصوص اين كه: همواره از موضع قدرت، با ما سخن مى گفتيد (تعبير «تَأْمُرُونَنا» گواه بر اين مطلب است).

بديهى است، مستكبران نمى توانند، پاسخى از اين سخن داشته باشند، و شركت خود را در اين جرم بزرگ انكار كنند.

لذا هر دو گروه، از كرده خود پشيمان مى شوند، مستكبران از گمراه ساختن ديگران، و مستضعفان از پذيرش بى قيد و شرط اين وسوسه هاى شوم، «اما هنگامى كه عذاب الهى را مى بينند، ندامت خود را كتمان مى كنند، مبادا بيشتر رسوا شوند، و ما، غل و زنجير بر گردن كافران مى نهيم» (وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ جَعَلْنَا الأَغْلالَ فِي أَعْناقِ الَّذِينَ كَفَرُوا).

گر چه كتمان كردن در آن جهان كه «يوم البروز» است و چيزى قابل مخفى كردن نيست، فائده اى ندارد، اما آنها طبق عادت ديرينه اى كه در دنيا داشتند، به پندار اين كه: مى توانند حال خود را مكتوم دارند، به پنهان كارى دست مى زنند.

آرى، آنها هر وقت در دنيا به اشتباه خود پى مى بردند و نادم مى شدند، شجاعت اظهار ندامت كه مقدمه اى براى بازگشت و تجديد نظر بود، نداشتند،  و همين خصيصه اخلاقى خود را در قيامت نيز، به كار مى گيرند و اما چه سود؟

بعضى از مفسران، احتمال داده اند: اين پنهان داشتن ندامت، به خاطر شدت وحشتى است كه از مشاهده عذاب الهى، و گذاردن غل و زنجير بر گردن آنها دست مى دهد، نفس هايشان در سينه ها حبس مى شود، و زبانشان از سخن باز مى ماند.

هر چند، همانها در مواقف ديگر قيامت فرياد: يا وَيْلَنا إِنّا كُنّا ظالِمِينَ: «اى واى ما ستمگر بوديم» را سر مى دهند.(2)

بعضى نيز «اسرار» را در اينجا به معنى «اظهار» كرده، و گفته اند: اين واژه، در لغت عرب در دو معنى متضاد استعمال مى شود، و نظير آن نيز كم نيست، ولى، با توجه به موارد استعمالات آن (اسرار) در قرآن و غير قرآن، اين معنى بعيد به نظر مى رسد، چرا كه «سر» معمولاً در مقابل «علن» قرار مى گيرد، و «راغب» نيز در «مفردات» به ضعيف بودن اين قول، تصريح كرده است، هر چند بعضى از علماى لغت، به هر دو معنى اشاره كرده اند.(3)

به هر حال، اينها نتيجه اعمال خودشان است كه از پيش فراهم ساخته اند «آيا آنها جزائى جز اعمالى كه انجام مى دادند، دارند»؟! (هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

آرى، اين اعمال و كردار كفار و مجرمين است، كه به صورت زنجيرهاى اسارت، بر گردن و دست و پاى آنها گذارده مى شود، آنها در اين جهان نيز اسير هواى نفس، و زر و زور و پست و مقام بودند، و در قيامت كه تجسم اعمال  صورت مى گيرد، همان اسارتها به شكل ديگرى ظاهر مى شود.

آيه فوق، بار ديگر مسأله «تجسم اعمال» را كه بارها به آن اشاره كرده ايم روشن مى سازد، زيرا سخن از اين مى گويد كه: «جزاى آنها خود اعمال آنها است» و چه تعبيرى از اين زنده تر و روشنتر، براى تجسم اعمال؟!

تعبير به «الَّذِينَ كَفَرُوا» دليل بر اين است كه: هم اغواگران مستكبر به اين سرنوشت گرفتار مى شوند، و هم اغوا شوندگان مستضعف و همه كافران، و اصولاً ذكر اين وصف اشاره به اين است كه علت مجازات آنها همان كفر آنها است.

* * *

34وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَة مِنْ نَذِير إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ

35وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ

 

36قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

37وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ

38وَ الَّذِينَ يَسْعَوْنَ فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ

 

ترجمه:

34 ـ و ما در هيچ شهر و ديارى پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم مگر اين كه مترفين آنها (كه مست ناز و نعمت بودند) گفتند: «ما به آنچه فرستاده شده ايد كافريم»!

35 ـ و گفتند: «اموال و اولاد ما (از همه) بيشتر است (و اين نشانه علاقه خدا به ماست); و ما هرگز مجازات نخواهيم شد»!

36 ـ بگو: «پروردگار من روزى را براى هر كس بخواهد وسيع يا تنگ مى كند، (اين ربطى به قرب در درگاه او ندارد); ولى بيشتر مردم نمى دانند»!

37 ـ اموال و فرزندانتان هرگز شما را نزد ما مقرّب نمى سازد، جز كسانى كه ايمان بياورند و عمل صالح انجام دهند كه براى آنان پاداش مضاعف در برابر كارهائى است كه انجام داده اند; و آنها در غرفه هاى (بهشتى) در (نهايت) امنيت خواهند بود!

38 ـ و آنها كه براى انكار و ابطال آيات ما تلاش مى كنند و مى پندارند از چنگال قدرت ما فرار خواهند كرد، در عذاب (الهى) احضار مى شوند!

 


1 ـ «يَرْجِعُ» هم به صورت فعل لازم به كار مى رود، هم به صورت فعل متعدى، و در اينجا به صورت دوم است، و معنى «ارجاع» و بازگشت دادن را مى رساند، و از آنجا كه بعد از آن «بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض» آمده است نتيجتاً معنى «مفاعله» را مى دهد.

2 ـ انبياء، آيه 14.

3 ـ در «لسان العرب» ذيل ماده «سر» بحث مشروحى در اين زمينه آمده، و اختلافات اهل لغت و ادب را در اين باره نقل كرده است (جلد 4، صفحه 357).

 

مال و فرزند دليل قرب به خدا نيست!

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از اغواگرى مستكبران بود، در آيات مورد بحث، گوشه اى از اين اغواگرى را منعكس مى سازد، و ضمناً به پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز دلدارى مى دهد، كه: اگر با تو مخالفت كنند، تعجب مكن! مخالفت مستكبران مرفه با پيامبران راستين يك شيوه دائمى آنها بوده است.

مى گويد: «ما هرگز در هيچ شهر و ديارى پيامبر انذاركننده اى نفرستاديم، مگر اين كه: مترفين ـ همان متنعمان مغرور و مست نعمت ـ مى گفتند: ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد، كافريم، و آنچه را نامش پيام الهى مى نهيد، قبول نداريم» (وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَة مِنْ نَذِير إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ).

«نَذِير» به معنى «بيم دهنده»، اشاره به پيامبران الهى است كه مردم را از عذاب الهى در برابر كج روى ها و بيدادگرى ها و گناه و فساد، بيم مى دادند.

«مُتْرَفُوها» جمع «مُتْرَف» از ماده «ترف» (بر وزن طرف) به معنى «تنعم» است، و مترف به كسى مى گويند كه: فزونى نعمت و زندگى مرفه او را مست و مغرور و غافل كرده، و به طغيان گرى واداشته است.(1)

آرى، معمولاً كسانى كه در صف اول مخالفين انبياء بودند، همين گروه مترف طغيانگرِ غافل بودند; زيرا تعليمات انبياء را از يك سو مزاحم كامجوئى و هوسرانى خود مى ديدند، و از سوى ديگر، مدافع حقوق محرومانى كه با غصب حقوق آنها، به اين زندگى پر زرق و برق رسيده بودند، و از سوى سوم آنها هميشه براى پاسدارى مال و ثروتشان قدرت حكومت را يدك مى كشيدند، و  پيامبران را در تمام اين جهات، در نقطه مقابل خود مى ديدند، لذا، فوراً به مبارزه برمى خاستند.

عجب اين كه: آنها انگشت روى حكم و تعليم خاصى نمى گذاشتند، بلكه در بست مى گفتند: «ما به تمام آنچه شما مبعوث شده ايد كافريم»، و حتى يك گام هم با شما همراه نيستيم، كه اين خود بهترين دليل بر لجاجت و عناد آنها در برابر حق بود.

اين معنى مسأله مهمى است كه قرآن، در آيات مختلف از آن پرده برداشته، كه غالباً محرومان، نخستين كسانى بودند كه، دعوت انبياء را «لبيك» مى گفتند، و متنعمين مغرور، نيز اولين گروهى بودند كه علم مخالفت را برمى داشتند.

با اين كه: منكران دعوت انبياء، مسلماً منحصر به اين گروه نبودند، ولى غالباً عاملان فساد و داعيان به شرك و خرافات، آنها بودند كه، دائماً سعى داشتند ديگران را هم به زور به اين طرق بكشانند.

در آيات 23 سوره «زخرف»، 116 سوره «هود»، و 33 سوره «مؤمنون» نيز همين معنى آمده است.

نه تنها در برابر انبياء، كه در برابر هر قدم اصلاحى كه از ناحيه هر دانشمند مصلح و عالم مجاهدى برداشته شود، اين گروه سر به مخالفت برمى دارند، و براى در هم شكستن برنامه هاى مصلحان، توطئه مى چينند، و از هيچ جنايتى روى گردان نيستند.

* * *

آيه بعد، به منطق پوشالى آنها كه در هر زمانى براى اثبات برترى خود متوسل مى شدند، و به اغفال عوام مى پرداختند، اشاره كرده، مى گويد: «و آنها گفتند: ما از همه ثروتمندتر و پراولادتريم» (وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً).  خداوند، به ما محبت دارد، هم اموال فراوان در اختيار ما نهاده، و هم نيروى انسانى بسيار، و اين دليل بر لطف او در حق ما و نشانه مقام و موقعيت ما در نزد او است «و ما (نور چشمى ها) هرگز مجازات نخواهيم شد»! (وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ).

مگر خداوند، عزيز كرده هاى خود را هم مجازات مى كند؟! اگر ما مطرود درگاه او هستيم، چرا اين همه نعمت، به ما داد؟! خلاصه، آبادى دنياى ما دليل روشنى بر آبادى آخرت ماست!

بعضى از مفسران، احتمال داده اند: جمله «وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ» دليل بر آن است كه آنها به طور كلى منكر قيامت و عذاب بودند. ولى، آيات بعد نشان مى دهد: اين جمله، ناظر به اين معنا نيست، بلكه، منظورشان اين بوده كه: آنها به دليل ثروتشان، مقرب درگاه خدايند.

* * *

آيه بعد، اين منطق پوشالى و عوام فريبانه را به عاليترين وجه پاسخ مى دهد و در هم مى كوبد، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، مى فرمايد: «به آنها بگو: پروردگار من، روزى را براى هر كس بخواهد گسترش مى دهد، و براى هر كس بخواهد، سخت مى گيرد» و اين ها همه طبق مصالحى است كه براى آزمون خلق و نظام زندگى انسان لازم مى داند، و ربطى به قدر و مقام در درگاهِ خدا، ندارد (قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ).

بنابراين، هرگز نبايد وسعت روزى را دليل بر سعادت، و تنگى روزى را دليل بر شقاوت شمرد «اما اكثر مردم از اين واقعيت بى خبرند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

البته اكثريت ناآگاه و بى خبر، چنين هستند، و گرنه اين مسأله براى آگاهان  واضح و روشن است.

* * *

سپس با صراحت بيشترى همين معنى را تعقيب كرده، مى گويد: «هرگز چنان نيست كه اموال و اولادتان، شما را نزد ما مقرب سازد» (وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى).(2)

اين اشتباه بزرگى است كه دامنگير گروهى از عوام شده است، كه تصور مى كنند آنها كه در اين جهان از نظر مادى گرفتار محروميت اند، مغضوب و مطرود درگاه خدا هستند، و آنها كه در رفاه نعمت غوطهورند، محبوب و مقبول او مى باشند.

چه بسيار افراد محرومى كه با اين وسيله، آزمايش مى شوند، و به برترين مقامات مى رسند، و چه بسيار افراد متنعمى، كه اموال و ثروتشان بلاى جانشان و مقدمه مجازاتشان است.

مگر قرآن در آيه 15 سوره «تغابن» صريحاً نمى گويد: إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ اللّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ: «اموال و فرزندان شما وسيله آزمايش شما هستند و پاداش عظيم نزد خدا است».

اين سخن، بدان معنى نيست كه انسان دست از تلاش و كوشش لازم، براى زندگى بر دارد، بلكه، هدف اين است كه داشتن امكانات اقتصادى و نيروى انسانى فراوان، هرگز معيار ارزش معنوى انسانها در پيشگاه خدا نمى شود.

آن گاه به معيار اصلى ارزشهاى انسانها و آنچه مايه تقرب به درگاه خدا مى شود، پرداخته، (به صورت يك استثناى منفصل) مى گويد: «مگر كسانى كه ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند كه براى آنها در برابر اعمالشان پاداش مضاعف است، و در غرفه هاى بهشتى در نهايت امنيت به سر مى برند» (إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ).(3)

بنابراين، تمام معيارها به اين دو امر باز مى گردد، «ايمان» و «عمل صالح» از هر كس، در هر زمان، در هر مكان، از هر قشر و هر گروه، و تفاوت انسانها در پيشگاه خدا، به تفاوت درجات ايمان و مراتب عمل صالح آنها است، و جز اين چيز ديگرى نيست.

حتى علم و دانش و انتساب به افراد بزرگ، حتى به پيامبران، اگر توأم با اين دو معيار نباشد، به تنهائى چيزى بر ارزش انسان نمى افزايد.

اينجا است كه قرآن، با صراحت بى نظيرش، قلم بطلان بر تمام پندارهاى انحرافى و خرافى در زمينه عوامل قرب به پروردگار، و ارزش وجودى انسان كشيده، و معيار اصيل را در دو چيز خلاصه كرده، كه همه انسانها قدرت بر تحصيل آن را دارند، و امكانات و محروميت هاى مادى در آن مؤثر نيست.

آرى، اموال و اولاد نيز اگر در اين مسير قرار گيرند، به همين صبغه الهى در مى آيند و رنگ ايمان و عمل صالح مى پذيرند، و مايه قرب خدا مى شوند، اما اموال و اولادى كه انسان را از خدا دور سازند، و همچون بتى مورد پرستش قرار گيرند، و مايه فساد و افساد گردند، آتش گيره هاى جهنمند، و به گفته قرآن، دشمن  جان انسان و دشمن سعادت او هستند: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوّاً لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بعضى از همسران و فرزندان شما دشمن شما هستند، از آنها بر حذر باشيد»!.(4)

ضمناً، چنان كه قبلاً نيز اشاره كرده ايم: «ضِعف» تنها به معنى «دو چندان» نيست، بلكه به معنى «چند برابر» آمده است، و در آيه مورد بحث، به همين معنى است، زيرا مى دانيم پاداش هر كار نيك در نزد خدا حداقل ده برابر است، (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها)(5) و گاه به مراتب از اين هم فراتر مى رود.

«غُرُفات» جمع «غرفه» به معنى حجره هائى است كه در طبقه بالا قرار گرفته، كه هم نور بيشترى دارد، و هم هواى بهتر، و هم از آفات به دور است، به همين دليل، اين تعبير در مورد برترين منازل بهشت به كار رفته است.

اين لغت در اصل از ماده «غرف» (بر وزن برف) به معنى برداشتن و بالا بردن و تناول چيزى است.

تعبير به «آمِنُون» (كسانى كه در امنيت به سر مى برند) در مورد بهشتيان، تعبير بسيار جامعى است، كه آرامش روح و جسم آنها را از هر نظر منعكس مى كند، چرا كه نه ترس فنا و زوال و مرگ دارند، و نه ترس هجوم دشمن، نه بيمارى و آفت و اندوه، و نه حتى ترس از ترس! و نعمتى برتر از اين نيست كه انسان از هر نظر در امنيت به سر برد، همان گونه كه بلائى بدتر از ناامنى در جنبه هاى مختلف زندگى وجود ندارد.

* * *

و در آيه بعد، گروه مقابل آنها را توصيف كرده، مى گويد: «اما آنها كه براى  انكار و ابطال آيات ما تلاش و كوشش مى كنند، (نه خود ايمان دارند و نه اجازه مى دهند ديگران در راه حق گام نهند) و مى پندارند، مى توانند از چنگ قدرت ما فرار كنند، آنها در عذاب دردناك روز قيامت احضار مى شوند» (وَ الَّذِينَ يَسْعَوْنَ فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ).

آنها همان كسانى هستند كه با استفاده از اموال، اولاد و نفرات خود به تكذيب انبياء پرداخته اند، و به وسوسه خلق خدا مشغول شدند و آن چنان مغرور بودند كه گمان مى كردند از چنگ عذاب الهى مى گريزند، ولى، همگى به فرمان خدا در دل آتش سوزانِ دوزخ احضار مى شوند.

جمله «أُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ»، چون سخنى از زمان آينده در آن نيست، ممكن است اشاره، به اين معنى باشد كه آنها، هم اكنون، نيز گرفتار عذابند، چه عذابى برتر از اين زندانى كه با مال و اولاد، براى خود ساخته اند؟!

اين احتمال نيز وجود دارد كه، تعبير فوق به خاطر آن باشد كه اين وعده الهى، چنان مسلم است كه گوئى الآن در آن قرار دارند، همان گونه كه در جمله «وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ» آمده است.

تعبير به «مُعاجِزِين» به طورى كه بعضى از ارباب لغت گفته اند، به معنى اين است كه آنها چنين مى پندارند: مى توانند از حوزه قدرت خدا و مجازاتش فرار كنند، در حالى كه اين پندارى باطل و بى اساس است.(6)

* * *


1 ـ «لسان العرب»، جلد 9، صفحه 17.

2 ـ «زُلْفى» و «زلفة» به معنى «مقام و منزلت و منزگاه» آمده است (مفردات راغب) و به همين دليل، منازل شب را «زلف الليل» گويند.

تعبير به «الَّتِى» به خاطر آن است كه در بسيارى از موارد ضمير مؤنث به جمع مكسر، برمى گردد، و موصول مؤنث نيز مانند آن است، بنابراين در اينجا نيازى به تقدير نيست.

3 ـ تعبير «جَزاءُ الضِّعْف» از قبيل اضافه «موصوف» به «صفت» است.

4 ـ تغابن، آيه 14.

5 ـ انعام، آيه 160.

6 ـ «لسان العرب» و «مفردات راغب» «مُعاجِزِين» را به معنى «ظانِّينَ أَنَّهُمْ يُعْجِزُونَ اللّهَ» تفسير كرده اند و در حقيقت شبيه تعبير «يُخادِعُونَ اللّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا» كه در آيه 9 سوره «بقره» است، زيرا باب مفاعله گاه به اين معنا مى آيد.

ارزيابى ارزشها!

مسأله مهم در زندگانى افراد و جامعه ها مسأله «معيارهاى سنجش»، و نظام ارزشى حاكم بر فرهنگ آن جامعه است.

زيرا تمام حركتها در زندگى فرد و جمع، از همين نظام ارزشى سرچشمه مى گيرد، و براى آفريدن اين ارزشها است.

اشتباه يك قوم و ملت در اين مسأله، و روى آوردن به ارزشهاى خيالى و بى اساس، كافى است، تاريخ آنها را به تباهى بكشد، و درك ارزشهاى واقعى و معيارهاى راستين، محكم ترين زيربناى كاخ سعادت آنها است.

دنيا پرستان مغرور، ارزش را تنها منحصر در مال و قدرتهاى مادى و نفرات خود مى دانند، حتى معيار شخصيت در پيشگاه خدا را در اين چهار چوب تصور مى كنند، چنان كه در آيات فوق، نمونه اى از آن ديديم، و نمونه هاى فراوان ديگرى از آن در قرآن مجيد به چشم مى خورد:

1 ـ «فرعون» جبّار و زر و زورپرست، به اطرافيانش مى گويد: من باور نمى كنم «موسى» از طرف خدا باشد، اگر راست مى گويد «پس چرا دست بندهاى طلا به او داده نشده است»؟! (فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَب).(1)

او حتى نداشتن چنين زر و زيورى را دليل بر پستى مقام موسى(عليه السلام)مى شمرد، و مى گويد: (أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ).(2)

2 ـ مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين كه قرآن به مرد تهيدستى نازل شده تعجب مى كردند، و مى گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُل مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ  عَظِيم: «چرا اين قرآن بر شخصيت بزرگ و مرد ثروتمندى از سرزمين مكّه يا طائف نازل نشده است»؟!.(3)

3 ـ بنى اسرائيل به «اشموئيل» پيغمبر زمانشان در مورد انتخاب «طالوت» به فرماندهى لشكر، ايراد كرده گفتند: نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ: «ما از او به فرماندهى و حكومت سزاوارتريم، چرا كه از دودمان معروفيم، به علاوه طالوت ثروتى ندارد»؟!.(4)

4 ـ مشركان ثروتمند قوم «نوح» به او ايراد كردند: «چرا اين افراد اراذل و پست اطراف تو را گرفته اند»؟! و منظورشان از پستى، نداشتن مال و ثروت بود!: قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ: «آيا ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه اراذل به تو ايمان آورده اند»؟!.(5)

5 ـ همين ايراد را ثروتمندان «مكّه» به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كردند، كه از چه رو اطراف تو را پا برهنه ها گرفته اند؟ ما حتى از بوى بدن اينها ناراحت مى شويم، اگر آنها را از خود برانى، ما در كنار توئيم، قرآن در سوره «كهف» سخت به آنها مى تازد، با شديدترين لحنى آنها را تهديد مى كند، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: تو بايد با مردانى همنشين باشى كه هر چند تهيدست اند، اما قلبشان مملو از عشق خدا است و صبح و شام رو به درگاه خدا مى آورند، و جز او كسى را نمى خواهند، اى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اينها باش، و هرگز روى از اينها مگردان: (وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لاتَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ).(6)

روى اين جهات، نخستين و مهمترين گام اصلاحى انبياء، در هم شكستن اين چارچوبه هاى ارزشى دروغين بود، آنها با تعليماتشان اين معيارهاى غلط را  در هم ريختند، و ارزشهاى اصيل الهى را جانشين آن ساختند و با يك «انقلاب فرهنگى» محور شخصيت را از اموال، اولاد، ثروت، جاه و شهرت قبيله و فاميل، به تقوا و ايمان و عمل صالح مبدل ساختند.

نمونه آن را در آيات مورد بحث خوانديم، كه بعد از كشيدن خط بطلان بر «اموال» و «اولاد» به عنوان يك وسيله تقرب، در پيشگاه الهى و گفتن: «وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى»، بلافاصله، ارزش اصيل را با جمله «إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً» جانشين آن مى كند.

آيه شريفه: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»(7) كه به صورت يك شعار اسلامى درآمده، بعد از نفى ارزشهاى وابسته به قبيله و عشيره، بيانگر همين انقلاب فكرى و ارزشى است.

طبق آيه 13 سوره «حجرات» هيچ چيز جز تقوا، ايمان توأم با احساس مسئوليت، و پاكى عمل، معيار ارزيابى شخصيت انسانها و قربشان در درگاه خدا نيست، و هر كس از اين معيار اصيل، سهم بيشترى دارد، مقرب تر و گرامى تر است.

قابل توجه اين كه: در محيط «عربستان» قبل از آن كه تعليمات حياتبخش اسلام و قرآن ظهور كند، بر اثر حاكميت نظام ارزشى زر و زور، محصول آن محيط، مشتى غارتگر و زورگو همچون «ابوسفيان ها»، «ابوجهل ها» و «ابولهب ها» بود.

اما از همان محيط، بعد از انقلاب نظام ارزشى، «سلمان ها»، «ابوذرها»، «مقدادها» و «عمار ياسرها» برخاستند.

 جالب اين كه: قرآن مجيد در سوره «زخرف» بعد از ذكر آياتى كه در فوق به آن اشاره كرديم، مى گويد: «نه تنها زرق و برق مادى دليل بر شخصيت نيست، بلكه اگر مفاسدى از اين رهگذر، به وجود نمى آمد، ما براى كافران خانه هائى قرار مى داديم كه سقفهاى آنها از نقره، و پله ها و نردبانهاى (گران قيمتى) داشته باشد، كه به وسيله آن به طبقات بالا روند، و براى اطاقهاى آنها درهائى (پر زرق و برق) و تختهائى (زيبا) قرار مى داديم كه بر آن تكيه كنند، و هر گونه زيورى را در اختيار آنها مى گذارديم، ولى اينها همه، متاع زندگى دنيا است، و سراى آخرت نزد پروردگارت براى پرهيزگاران است» (وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّة وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ * وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ * وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ).(8)

اينها همه، براى اين است كه «ارزشهاى دروغين»، جاى «ارزشهاى واقعى» انسانى را نگيرد.

* * *

39قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرّازِقِينَ

40وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ

41قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ

42فَالْيَوْمَ لايَمْلِكُ بَعْضُكُمْ لِبَعْض نَفْعاً وَ لا ضَرّاً وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ

 

ترجمه:

39 ـ بگو: «پروردگارم روزى را براى هر كس بخواهد وسعت مى بخشد، و براى هر كس بخواهد تنگ (و محدود) مى سازد; و هر چيزى را (در راه او) انفاق كنيد، عوض آن را مى دهد (و جاى آن را پر مى كند); و او بهترين روزى دهندگان است»!

40 ـ (به خاطر بياور) روزى را كه خداوند همه آنها را برمى انگيزد، سپس به فرشتگان مى گويد: «آيا اينها شما را پرستش مى كردند»؟!

41  ـ آنها مى گويند: «منزّهى (از اين كه همتائى داشته باشى)! تنها تو ولىّ مايى، نه آنها; (آنها ما را پرستش نمى كردند) بلكه جنّ را پرستش مى نمودند; و اكثرشان به آنها  ايمان داشتند»!

42 ـ (آرى) امروز هيچ يك از شما نسبت به ديگرى مالك سود و زيانى نيست! و به ظالمان مى گوئيم: «بچشيد عذاب آتشى را كه تكذيب مى كرديد»!


1 ـ زخرف، آيه 53.

2 ـ زخرف، آيه 52.

3 ـ زخرف، آيه 31.

4 ـ بقره، آيه 247.

5 ـ شعراء، آيه 111.

6 ـ كهف، آيه 28.

7 ـ حجرات، آيه 13.

8 ـ زخرف، آيات 33 و 34 و 35.

 

بيزارى معبودان از عابدان

بار ديگر در اين آيات، به پاسخ گفتار آنها كه اموال و اولاد خود را دليل بر قرب خويش در درگاه خداوند، مى پنداشتند، باز مى گردد، و به عنوان تأكيد مى گويد: «بگو: پروردگار من روزى را براى هر كس از بندگانش بخواهد گسترده، يا محدود مى كند» (قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ).

و مى افزايد: «آنچه را در راه خدا انفاق كنيد خداوند جاى آن را پر مى كند و او بهترين روزى دهندگان است» (وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرّازِقِينَ).

گر چه محتواى اين آيه، تأكيد بر مطلب گذشته است، ولى از دو جهت تازگى دارد:

نخست اين كه: آيه گذشته كه مفهومش همين مفهوم بود، بيشتر ناظر به اموال و اولاد كفار بود، در حالى كه تعبير به «عِباد» (بندگان) در آيه مورد بحث، نشان مى دهد كه ناظر به مؤمنان است، يعنى حتى در مورد مؤمنان گاه، روزى را گسترده مى كند ـ آنجا كه صلاح مؤمن باشد ـ و گاه روزى را تنگ و محدود مى سازد ـ آنجا كه مصلحتش ايجاب كند ـ و به هر حال وسعت و تنگى معيشت دليل بر هيچ چيزى نمى تواند باشد.

ديگر اين كه: آيه قبل، وسعت و تنگى معيشت را درباره دو گروه مختلف، بيان مى كرد، در حالى كه آيه مورد بحث، ممكن است اشاره به دو حالت مختلف  از يك انسان باشد، كه گاه روزيش گسترده، و گاه تنگ و محدود است.

به علاوه، آنچه در آغاز اين آيه آمده، در حقيقت مقدمه اى است براى آنچه در پايان آيه است، و آن تشويق به انفاق در راه خدا است.

جمله «فَهُوَ يُخْلِفُهُ» (او جايش را پر مى كند) تعبير جالبى است كه نشان مى دهد: آنچه در راه خدا انفاق گردد، در حقيقت يك تجارت پر سود است; چرا كه خداوند عوض آن را بر عهده گرفته، و مى دانيم، هنگامى كه شخص كريمى عوض چيزى را بر عهده مى گيرد، رعايت برابرى و مساوات نمى كند، بلكه چند برابر، و گاه، صد چندان مى كند.

البته اين وعده الهى، منحصر به آخرت و سراى ديگر نيست، آن در جاى خود مسلم است، در دنيا نيز با انواع بركات، جاى انفاقها را به نحو احسن پر مى كند.

جمله «هُوَ خَيْرُ الرّازِقِينَ» (او بهترين روزى دهندگان است) معناى گسترده اى دارد و از ابعاد مختلف، قابل دقت است.

او از همه روزى دهندگان، بهتر است، به خاطر اين كه: مى داند چه چيز ببخشد و چه اندازه روزى دهد كه مايه فساد و تباهى نگردد، چرا كه به همه چيز عالم است.

او هر چه بخواهد، مى تواند اعطاء كند، چرا كه به هر چيز قادر است.

او در برابر آنچه مى بخشد، پاداش و جزائى، نمى خواهد، چرا كه غنى بالذات است.

او حتى بدون درخواست مى دهد، چرا كه از همه چيز با خبر است و حكيم است.

بلكه در حقيقت هيچ كس جز او «روزى دهنده» نيست; چرا كه هر كس هر  چه دارد از او است، و هر كس چيزى به ديگرى مى دهد «واسطه انتقال روزى» است، نه روزى دهنده.

اين نكته نيز، قابل دقت است كه، او در برابر اموال «فانى» نعمتهاى «باقى» مى دهد، و در مقابل «قليل»، «كثير» مى بخشد.

* * *

و از آنجا كه اين گروه، از ثروتمندان ظالم و طاغى در زمره مشركان بودند و ادعا مى كردند: ما فرشتگان را مى پرستيم و آنها شفيعان ما در قيامت هستند، قرآن به پاسخ اين ادعاى بى اساس نيز، پرداخته چنين مى گويد: «به خاطر بياور روزى را كه خداوند همه آنها ـ چه عبادت كنندگان و چه عبادت شوندگان ـ را محشور مى كند، سپس فرشتگان را مخاطب ساخته مى گويد: آيا اينها شما را عبادت مى كردند»؟! (وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ).

بديهى است، اين سؤال، سؤالى نيست كه مجهولى را براى ذات پاك خداوند كشف كند; چرا كه او به همه چيز عالم است، هدف، اين است: از بيان فرشتگان، حقايق گفته شود، تا اين گروهِ عبادت كننده، سرافكنده و شرمنده شوند، و بدانند آنها از عمل اينها كاملاً بيزارند، و براى هميشه مأيوس شوند.

ذكر «ملائكه» از ميان تمام معبودهائى كه مشركان داشتند، يا به خاطر آن است كه: فرشتگان شريف ترين مخلوقى بودند كه مشركان آنها را پرستش مى كردند، جائى كه از آنها در قيامت شفاعتى حاصل نشود، از يك مشت سنگ و چوب، يا جنّ و شياطين چه مى تواند حاصل شود؟!

يا از اين نظر است كه: بت پرستان سنگ و چوبها را مظهر و سمبل موجودات علوى (فرشتگان و ارواح انبياء) مى دانستند، و به اين عنوان آنها را  پرستش مى كردند، چنان كه در تاريخچه بت پرستى در ميان قوم عرب، آمده كه، «عمرو بن لحى»(1) در سفرى كه به «شام» رفته بود، جمعى را در حال بت پرستى ديد از آنها در اين باره سؤال كرد، گفتند: اينها خدايانى هستند كه به شكل موجودات علوى ساخته ايم، از آنها يارى مى جوئيم، و به وسيله آنها تقاضاى باران مى كنيم!

«عمرو بن لحى» اين عمل را پسنديد و از آنها پيروى كرد، و بتى همراه خود براى «حجاز» به سوغات آورد، و از آن زمان، بت پرستى آغاز شد، و گسترش يافت تا اين كه، اسلام آمد و آن را ريشه كن ساخت.(2)

* * *

اكنون ببينيم «فرشتگان» در پاسخ سؤال پروردگار، چه مى گويند؟ آنها جامع ترين و مؤدبانه ترين پاسخ را انتخاب كرده چنين «عرض مى كنند: منزهى تو اى پروردگار، از اين نسبتهاى ناروا كه به ساحت مقدست داده اند» (قالُوا سُبْحانَكَ).

ما به هيچوجه با اين گروه ارتباط نداشته ايم، «تنها تو ولىّ ما هستى نه آنها» (أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ).

«آنها ما را پرستش نمى كردند، بلكه جنّ را مى پرستيدند و اكثرشان به جنّيان ايمان داشتند» (بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ).

در اين كه: مفهوم پاسخ فرشتگان چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است، و  هر يك تفسيرى براى آن ذكر كرده اند، اما آنچه نزديكتر به نظر مى رسد اين است: منظور از «جنّ» شيطان و ساير موجودات خبيثى است كه بت پرستان را به اين عمل تشويق مى كردند، و آن را در نظرشان زينت مى دادند، بنابراين مراد از عبادت «جنّ»، همان اطاعت و پيروى از فرمان و پذيرش وسوسه هاى آنها است.

فرشتگان ضمن اظهار تنفر و بيزارى و اعلام عدم رضايت به اين كار، مى گويند: عامل اصلى اين فساد، شياطين بودند هر چند ظاهراً ما را پرستش مى كردند، بايد چهره واقعى اين كار را بر ملا كرد.

و به اين ترتيب، عبادت كنندگان را به تمام معنى از خود مى رانند و نوميد مى كنند.

نظير اين معنى را در سوره «يونس» نيز داشتيم آنجا كه مى فرمايد: وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيّانا تَعْبُدُونَ: «به خاطر بياور آن روز، كه همه آنها را جمع مى كنيم، پس آن گاه به مشركان مى گوئيم: شما و معبودهايتان در جاى خود باشيد (تا به حسابتان رسيدگى شود) سپس، آنها را از هم جدا مى كنيم، و معبودهايشان به آنها مى گويند: شما هرگز ما را عبادت نمى كرديد»!.(3)

يعنى شما در حقيقت هوا و هوس ها و اوهام و پندارهاى خويش را مى پرستيديد نه ما را، و از اين گذشته، اين عبادت شما نه به امر و فرمان ما بود، و نه به رضايت ما، و عبادتى كه چنين باشد، در حقيقت عبادت نيست.

* * *

به اين ترتيب، اميد مشركان در آن روز، به نوميدى كامل تبديل مى شود و به  وضوح اين حقيقت براى آنها روشن مى گردد كه، معبودان آنها كوچكترين گرهى از كارشان نخواهند گشود، بلكه از آنان متنفّر و بيزارند.

لذا، در آيه بعد، به عنوان يك نتيجه گيرى پر معنى مى گويد: «امروز هيچ يك از شما نسبت به ديگرى مالك سود و زيانى نيست» (فَالْيَوْمَ لايَمْلِكُ بَعْضُكُمْ لِبَعْض نَفْعاً وَ لا ضَرّاً).

بنابراين، نه فرشتگان ـ كه ظاهراً معبود آنها بودند ـ مى توانند شفاعتى كنند، و نه آنها نسبت به يكديگر مى توانند كمكى انجام دهند.

اينجاست كه «به اين ظالمان مى گوئيم: بچشيد عذاب آتشى را كه آن را تكذيب مى كرديد» (وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ).

اين، نخستين بار نيست كه قرآن، از مشركان تعبير به «ظالم» و ستمگر مى كند، بلكه در بسيارى ديگر از آيات قرآن، از «كفر» تعبير به «ظلم» يا از «كافران و مشركان» تعبير به «ظالمان» شده است; چرا كه قبل از هر چيز بر خود ستم مى كنند كه تاج پرافتخار عبوديت پروردگار را از سر برداشته، و طوق بندگى خفت بار بتها را بر گردن مى نهند، و همه حيثيت، شخصيت و سرنوشت خود را بر باد مى دهند.

در حقيقت آنها در روز قيامت، هم مجازات شرك خود را مى بينند، و هم مجازات انكار معاد را، و در جمله «وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ» هر دو معنى جمع است.

* * *


1 ـ «عمرو بن لحى» از سرشناسان «مكّه» بود («لحى» به ضم لام و فتح حاء و تشديد ياء).

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 22، صفحه 140، ذيل آيه مورد بحث ـ در «سيره ابن هشام» همين معنى با تفاوت مختصرى آمده است، و در آنجا مى خوانيم: او بت «هبل» را از «شام» با خود آورد (سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 79).

3 ـ يونس، آيه 28.

 

ارزيابى ارزشها!

مسأله مهم در زندگانى افراد و جامعه ها مسأله «معيارهاى سنجش»، و نظام ارزشى حاكم بر فرهنگ آن جامعه است.

زيرا تمام حركتها در زندگى فرد و جمع، از همين نظام ارزشى سرچشمه مى گيرد، و براى آفريدن اين ارزشها است.

اشتباه يك قوم و ملت در اين مسأله، و روى آوردن به ارزشهاى خيالى و بى اساس، كافى است، تاريخ آنها را به تباهى بكشد، و درك ارزشهاى واقعى و معيارهاى راستين، محكم ترين زيربناى كاخ سعادت آنها است.

دنيا پرستان مغرور، ارزش را تنها منحصر در مال و قدرتهاى مادى و نفرات خود مى دانند، حتى معيار شخصيت در پيشگاه خدا را در اين چهار چوب تصور مى كنند، چنان كه در آيات فوق، نمونه اى از آن ديديم، و نمونه هاى فراوان ديگرى از آن در قرآن مجيد به چشم مى خورد:

1 ـ «فرعون» جبّار و زر و زورپرست، به اطرافيانش مى گويد: من باور نمى كنم «موسى» از طرف خدا باشد، اگر راست مى گويد «پس چرا دست بندهاى طلا به او داده نشده است»؟! (فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَب).(1)

او حتى نداشتن چنين زر و زيورى را دليل بر پستى مقام موسى(عليه السلام)مى شمرد، و مى گويد: (أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ).(2)

2 ـ مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين كه قرآن به مرد تهيدستى نازل شده تعجب مى كردند، و مى گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُل مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ  عَظِيم: «چرا اين قرآن بر شخصيت بزرگ و مرد ثروتمندى از سرزمين مكّه يا طائف نازل نشده است»؟!.(3)

3 ـ بنى اسرائيل به «اشموئيل» پيغمبر زمانشان در مورد انتخاب «طالوت» به فرماندهى لشكر، ايراد كرده گفتند: نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ: «ما از او به فرماندهى و حكومت سزاوارتريم، چرا كه از دودمان معروفيم، به علاوه طالوت ثروتى ندارد»؟!.(4)

4 ـ مشركان ثروتمند قوم «نوح» به او ايراد كردند: «چرا اين افراد اراذل و پست اطراف تو را گرفته اند»؟! و منظورشان از پستى، نداشتن مال و ثروت بود!: قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ: «آيا ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه اراذل به تو ايمان آورده اند»؟!.(5)

5 ـ همين ايراد را ثروتمندان «مكّه» به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كردند، كه از چه رو اطراف تو را پا برهنه ها گرفته اند؟ ما حتى از بوى بدن اينها ناراحت مى شويم، اگر آنها را از خود برانى، ما در كنار توئيم، قرآن در سوره «كهف» سخت به آنها مى تازد، با شديدترين لحنى آنها را تهديد مى كند، و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: تو بايد با مردانى همنشين باشى كه هر چند تهيدست اند، اما قلبشان مملو از عشق خدا است و صبح و شام رو به درگاه خدا مى آورند، و جز او كسى را نمى خواهند، اى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اينها باش، و هرگز روى از اينها مگردان: (وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لاتَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ).(6)

روى اين جهات، نخستين و مهمترين گام اصلاحى انبياء، در هم شكستن اين چارچوبه هاى ارزشى دروغين بود، آنها با تعليماتشان اين معيارهاى غلط را  در هم ريختند، و ارزشهاى اصيل الهى را جانشين آن ساختند و با يك «انقلاب فرهنگى» محور شخصيت را از اموال، اولاد، ثروت، جاه و شهرت قبيله و فاميل، به تقوا و ايمان و عمل صالح مبدل ساختند.

نمونه آن را در آيات مورد بحث خوانديم، كه بعد از كشيدن خط بطلان بر «اموال» و «اولاد» به عنوان يك وسيله تقرب، در پيشگاه الهى و گفتن: «وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى»، بلافاصله، ارزش اصيل را با جمله «إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً» جانشين آن مى كند.

آيه شريفه: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»(7) كه به صورت يك شعار اسلامى درآمده، بعد از نفى ارزشهاى وابسته به قبيله و عشيره، بيانگر همين انقلاب فكرى و ارزشى است.

طبق آيه 13 سوره «حجرات» هيچ چيز جز تقوا، ايمان توأم با احساس مسئوليت، و پاكى عمل، معيار ارزيابى شخصيت انسانها و قربشان در درگاه خدا نيست، و هر كس از اين معيار اصيل، سهم بيشترى دارد، مقرب تر و گرامى تر است.

قابل توجه اين كه: در محيط «عربستان» قبل از آن كه تعليمات حياتبخش اسلام و قرآن ظهور كند، بر اثر حاكميت نظام ارزشى زر و زور، محصول آن محيط، مشتى غارتگر و زورگو همچون «ابوسفيان ها»، «ابوجهل ها» و «ابولهب ها» بود.

اما از همان محيط، بعد از انقلاب نظام ارزشى، «سلمان ها»، «ابوذرها»، «مقدادها» و «عمار ياسرها» برخاستند.

 جالب اين كه: قرآن مجيد در سوره «زخرف» بعد از ذكر آياتى كه در فوق به آن اشاره كرديم، مى گويد: «نه تنها زرق و برق مادى دليل بر شخصيت نيست، بلكه اگر مفاسدى از اين رهگذر، به وجود نمى آمد، ما براى كافران خانه هائى قرار مى داديم كه سقفهاى آنها از نقره، و پله ها و نردبانهاى (گران قيمتى) داشته باشد، كه به وسيله آن به طبقات بالا روند، و براى اطاقهاى آنها درهائى (پر زرق و برق) و تختهائى (زيبا) قرار مى داديم كه بر آن تكيه كنند، و هر گونه زيورى را در اختيار آنها مى گذارديم، ولى اينها همه، متاع زندگى دنيا است، و سراى آخرت نزد پروردگارت براى پرهيزگاران است» (وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّة وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ * وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ * وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ).(8)

اينها همه، براى اين است كه «ارزشهاى دروغين»، جاى «ارزشهاى واقعى» انسانى را نگيرد.

* * *

39قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرّازِقِينَ

40وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ

41قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ

42فَالْيَوْمَ لايَمْلِكُ بَعْضُكُمْ لِبَعْض نَفْعاً وَ لا ضَرّاً وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ

 

ترجمه:

39 ـ بگو: «پروردگارم روزى را براى هر كس بخواهد وسعت مى بخشد، و براى هر كس بخواهد تنگ (و محدود) مى سازد; و هر چيزى را (در راه او) انفاق كنيد، عوض آن را مى دهد (و جاى آن را پر مى كند); و او بهترين روزى دهندگان است»!

40 ـ (به خاطر بياور) روزى را كه خداوند همه آنها را برمى انگيزد، سپس به فرشتگان مى گويد: «آيا اينها شما را پرستش مى كردند»؟!

41  ـ آنها مى گويند: «منزّهى (از اين كه همتائى داشته باشى)! تنها تو ولىّ مايى، نه آنها; (آنها ما را پرستش نمى كردند) بلكه جنّ را پرستش مى نمودند; و اكثرشان به آنها  ايمان داشتند»!

42 ـ (آرى) امروز هيچ يك از شما نسبت به ديگرى مالك سود و زيانى نيست! و به ظالمان مى گوئيم: «بچشيد عذاب آتشى را كه تكذيب مى كرديد»!


1 ـ زخرف، آيه 53.

2 ـ زخرف، آيه 52.

3 ـ زخرف، آيه 31.

4 ـ بقره، آيه 247.

5 ـ شعراء، آيه 111.

6 ـ كهف، آيه 28.

7 ـ حجرات، آيه 13.

8 ـ زخرف، آيات 33 و 34 و 35.

 

1 ـ انفاق مايه فزونى است نه كمبود

تعبيرى كه در آيات فوق در مورد انفاق خوانديم، كه: فرمود هر چيزى را كه در راه خدا انفاق كنيد، خداوند جاى آن را پر مى كند تعبيرى است بسيار پر معنى.

اولاً: از اين نظر كه «شىء» به معنى وسيع كلمه، تمام انواع انفاقها را اعم از مادى و معنوى، كوچك و بزرگ، به هر انسان نيازمند، اعم از صغير و كبير، همه، را شامل مى شود، مهم اين است كه انسان از سرمايه هاى موجود خود در راه خدا ببخشد، به هر كيفيت و به هر كميت باشد.

ثانياً: انفاق را از مفهوم فنا بيرون مى آورد، و رنگ بقا به آن مى دهد; چرا كه خداوند تضمين كرده، با مواهب مادى و معنوى خود، كه چندين برابر و گاه هزاران برابر ـ و حداقل ده برابر است ـ جاى آن را پر كند، و به اين ترتيب، شخص انفاق كننده، هنگامى كه با اين روحيه و اين عقيده، به ميدان مى آيد دست و دل بازترى خواهد داشت، او هرگز احساس كمبود، و فكر فقر، به مغز خود راه نمى دهد، بلكه خدا را شكر مى گويد، كه او را موفق به چنين تجارت پرسودى كرده است.

همان تعبيرى كه قرآن مجيد در آيات 10 و 11 سوره «صف» فرموده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذاب أَلِيم * تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آيا شما را به تجارت پرسودى كه از عذاب دردناك رهائيتان مى بخشد راهنمائى بنمايم؟ * ايمان به خدا و پيامبرش بياوريد و در راه خدا با اموال و جان هايتان جهاد كنيد، اين براى شما بهتر است اگر مى دانستيد».

در روايتى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود:

 يُنادِى مُناد كُلَّ لَيْلَة لِدُوا لِلْمَوْتِ!

وَ يُنادِى مُناد ابْنُوا لِلْخَرابِ!

وَ يُنادِى مُناد اللّهُمَّ هَبْ لِلْمُنْفِقِ خَلَفاً.

وَ يُنادِى مُناد اللّهُمَّ هَبْ لِلْمُمْسِكِ تَلَفاً!

وَ يُنادِى مُناد لَيْتَ النّاسَ لَمْ يُخْلَقُوا.

وَ يُنادِى مُناد لَيْتَهُمْ إِذْ خُلِقُوا فَكَّرُوا فِيْما لَهُ خُلِقُوا!:

«در هر شب منادى آسمانى ندا مى دهد: بزائيد براى مردن!

و منادى ديگرى ندا مى دهد: بنا كنيد براى ويرانى!

و منادى ندا مى دهد: خداوندا! براى آنها كه انفاق مى كنند عوضى قرار ده.

و منادى ديگرى ندا مى كند: خداوندا! براى آنها كه امساك مى كنند تلفى قرار ده!

و منادى ديگرى مى گويد: اى كاش مردم آفريده نمى شدند!

و منادى ديگرى صدا مى زند: اى كاش اكنون كه آفريده شدند، انديشه مى كردند كه براى چه آفريده شده اند»؟.(1)

(منظور از اين منادى ها كه ندا مى دهند، فرشتگان اند كه به فرمان خدا تدبير امور اين عالم مى كنند).

در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: مَنْ أَيْقَنَ بِالْخَلَفِ سَخَتْ نَفْسُهُ بِالنَّفَقَةِ!: «كسى كه يقين به عوض و جانشين داشته باشد، در انفاق كردن سخاوتمند خواهد بود».(2)

 همين معنى از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام)، نيز نقل شده است.

اما مسأله مهم، اين است كه: انفاق از اموال حلال و مشروع باشد كه خدا غير آن را قبول نمى كند، و بركت نمى دهد.

لذا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: شخصى خدمتش عرض كرد، دو آيه در قرآن است كه هر چه من به سراغ آن مى روم آن را نمى يابم (و به محتواى آن نمى رسم).

امام فرمود كدام آيه است؟

عرض كرد: نخست اين سخن خداوند بزرگ است كه مى گويد: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم» من خدا را مى خوانم اما دعايم مستجاب نمى شود!

فرمود: آيا فكر مى كنى، خداوند عز و جل وعده خود را تخلف كرده؟.

عرض كرد: نه.

فرمود: پس علت آن چيست؟

عرض كرد: نمى دانم.

فرمود: ولى من به تو خبر مى دهم: مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فِيمَا أَمَرَهُ مِنْ دُعائِهِ مِنْ جِهَةِ الدُّعَاءِ أَجَابَهُ: «كسى كه اطاعت خداوند متعال كند در آنچه امر به دعا كرده، و جهت دعا را در آن رعايت كند، اجابت خواهد كرد».

عرض كرد: جهت دعا چيست؟ فرمود: نخست حمد خدا مى كنى، و نعمت او را يادآور مى شوى، پس از آن شكر مى كنى، بعد درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرستى، آن گاه گناهانت را به خاطر مى آورى، اقرار مى كنى، و از آنها به خدا پناه مى برى، و توبه مى نمائى، اين است جهت دعا!

سپس فرمود: آيه ديگر كدام است؟

 عرض كرد: اين آيه است كه مى فرمايد: «وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرّازِقِينَ» اما من در راه خدا انفاق مى كنم، ولى چيزى كه جاى آن را پر كند عائد من نمى شود!

امام(عليه السلام) فرمود: فكر مى كنى، خداوند از وعده خود تخلف كرده؟!

عرض كرد: نه.

فرمود: پس چرا چنين است؟

عرض كرد: نمى دانم.

فرمود: لَوْ أَنَّ أَحَدَكُمُ اكْتَسَبَ الْمَالَ مِنْ حِلِّهِ وَ أَنْفَقَهُ فِي حِلِّهِ لَمْ يُنْفِقْ دِرْهَماً إِلاّ أَخْلَفَ عَلَيْهِ: «اگر كسى از شما مال حلالى به دست آورد، و در راه حلال انفاق كند، هيچ درهمى را انفاق نمى كند، مگر اين كه، خدا عوضش را به او مى دهد».(3)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 340.

3 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 353.

 

2 ـ اموال خود را بيمه الهى كنيد

يكى از مفسران در اينجا تحليل جالبى دارد، مى گويد:

عجب اين است: تاجر هنگامى كه بداند يكى از اموالش در معرض تلف است، حاضر است آن را حتى به صورت نسيه، بفروشد، هر چند طرف فقير باشد، مى گويد: اين بهتر از اين است كه بگذارم و نابود شود.

و اگر تاجرى در چنين شرايطى اقدام به فروش اموالش نكند، تا نابود شود، او را «خطاكار» مى شمرند!

و اگر در چنين شرائطى، خريدارِ سرمايه دارى پيدا شود، و به او نفروشد او را «بى عقل» معرفى مى كنند.

 و اگر علاوه بر همه اينها، خريدار با داشتن تمكن مالى همه گونه وثيقه بسپارد، و سند قابل اطمينانى نيز بنويسد، در عين حال به او نفروشد «ديوانه»اش مى خوانند!

ولى تعجب در اين است كه، همه ما اين كارها را انجام مى دهيم، و هيچ كس آن را جنون نمى شمرد!

زيرا تمام اموال ما قطعاً در معرض زوال است، و خواه ناخواه از دست ما بيرون خواهد رفت، و انفاق كردن در راه خدا، يك نوع وام دادن به او است، و ضامنى بسيار معتبر، يعنى خداوند بزرگ فرموده: وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ: «هر چه را انفاق كنيد عوضش را مى دهد» و در عين حال، املاك خود را نزد ما گروگان گذاشته; چرا كه هر چه در دست انسان است عاريتى از ناحيه اوست (و محكمترين سندها از كتب آسمانى در اين زمينه در اختيار ما نهاده).

اما با همه اينها، بسيارى از ما اموال خود را انفاق نمى كنيم و مى گذاريم از دستمان برود، نه اجرى داريم و نه شكرى.(1)

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 25، صفحه 263، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ وسعت مفهوم انفاق

براى اين كه: بدانيم مفهوم «انفاق» تا چه حد در اسلام گسترده است، كافى است حديث زير را مورد توجه قرار دهيم:

پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: كُلُّ مَعْرُوف صَدَقَهٌ، وَ ما أَنْفَقَ الرَّجُلُ عَلى نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ كُتِبَ لَهُ صَدَقَةٌ، وَ ما وَقى بِهِ الرَّجُلُ عِرْضَهُ فَهُوَ صَدَقَةٌ، وَ ما أَنْفَقَ الرَّجُلُ مِنْ نَفَقَة فَعَلَى اللّهِ خَلَفُها، إِلاّ ما كانَ مِنْ نَفَقَه فِى بُنْيان أَوْ مَعْصِيَة: «هر  كار نيكى به هر صورت باشد، صدقه و انفاق در راه خدا محسوب مى شود (و منحصر به انفاقهاى مالى نيست).

و هر چه انسان براى حوائج زندگى خود، و خانواده خود صرف مى كند، صدقه نوشته مى شود.

و آنچه را كه انسان آبروى خود را با آن حفظ مى كند، صدقه محسوب مى گردد.

و آنچه را انسان در راه خدا انفاق مى كند، عوض آن را به او خواهد داد مگر چيزى كه صرف بنا شود (همچون بناى خانه!) يا در راه معصيت صرف گردد».(1)

استثناء خانه، ممكن است از اين نظر باشد كه، عين آن باقى است، به علاوه مردم بيشترين توجهشان به آن است.

* * *

43وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّنات قالُوا ما هذا إِلاّ رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُكُمْ وَ قالُوا ما هذا إِلاّ إِفْكٌ مُفْتَرىً وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ

44وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُب يَدْرُسُونَها وَ ما أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِير

45وَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ فَكَذَّبُوا رُسُلِي فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ

 

ترجمه:

43 ـ و هنگامى كه آيات روشنگر ما بر آنان خوانده مى شود، مى گويند: «او فقط مردى است كه مى خواهد شما را از آنچه پدرانتان مى پرستيدند باز دارد»! و مى گويند: «اين جز دروغ بزرگى كه (به خدا) بسته شده چيز ديگرى نيست»! و كافران هنگامى كه حق به سراغشان آمد گفتند: «اين جز افسونى آشكار نيست»!

44 ـ ما (قبلاً) چيزى از كتاب هاى آسمانى را به آنان نداده ايم كه آن را بخوانند (و سخنان تو را تكذيب كنند)، و پيش از تو هيچ بيم دهنده =]پيامبر[ براى آنان نفرستاديم!

45 ـ كسانى كه پيش از آنان بودند (نيز آيات الهى را) تكذيب كردند، در حالى كه اينها به يك دهم آنچه به آنان داديم نمى رسند. (آرى) آنها رسولان مرا تكذيب كردند; پس (ببين) مجازات من چگونه بود!

 


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 5389، ذيل آيه مورد بحث.

 

با كدام منطق آيات ما را انكار مى كنند؟

آيات گذشته از وضع مشركان و افراد بى ايمان در قيامت، سخن مى گفت، آيات مورد بحث، بار ديگر به وضع آنها در اين دنيا پرداخته، عكس العمل آنان را در برابر شنيدن قرآن، بازگو مى كند، تا روشن شود آن سرنوشت شوم در قيامت معلول اين موضعگيرى غلط در مقابل آيات الهى در دنياست.

نخست مى گويد: «هنگامى كه آيات روشنگر ما بر آنها خوانده مى شود، مى گويند: او فقط مردى است كه مى خواهد شما را از آنچه نياكانتان پرستش مى كردند باز دارد» (وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّنات قالُوا ما هذا إِلاّ رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُكُمْ).

اين نخستين عكس العمل آنها در برابر اين «آيات بينات» است، كه به منظور تحريك حس عصبيت در اين قوم متعصب، مطرح مى كردند.

مخصوصاً تعبير به «آبائُكُم» (پدران شما) به جاى «آبائنا» (پدران ما) بيشتر براى همين منظور است، كه به آن قوم متعصب حالى كنند، ميراث نياكان شما در  خطر است، بپاخيزيد و دست اين مرد را از آن كوتاه كنيد!

تعبير «ما هذا إِلاّ رَجُلٌ...» از دو نظر براى تحقير پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده است: يكى كلمه «هذا» (اين) و ديگرى، «رجل» (مردى) به صورت نكره، در حالى كه همه آنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خوبى و با سوابق روشن مى شناختند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، قرآن، «آيات» را به «بينات» توصيف مى كند، يعنى دلائل حقانيتش همراه خود آن است، و آنجا كه عيان است نياز به بيان ندارد.

سپس، دومين گفتارى را كه براى ابطال دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله) مطرح مى ساختند، بيان كرده مى فرمايد: «آنها مى گويند: اين (قرآن) جز دروغ بزرگى كه به خدا بسته شده، چيز ديگرى نيست»! (وَ قالُوا ما هذا إِلاّ إِفْكٌ مُفْتَرىً).

«إِفْك» (بر وزن فكر) ـ چنان كه قبلاً هم گفته ايم ـ به معنى هر چيزى است كه از صورت اصلى دگرگون شود، لذا بادهاى مخالف را «مؤتفكات» مى گويند، سپس، به دروغ و تهمت و هر سخن خلافى «افك» گفته شده، ولى به گفته بعضى «افك» به دروغهاى بزرگ گفته مى شود.

با اين كه تعبير به «افك» براى متهم ساختن پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دروغ كافى بود، ولى آنها با كلمه «مفترى» آن را تأكيد مى كردند، بى آن كه هيچ دليلى بر اين ادعاى خويش داشته باشند.

و بالاخره سومين، اتهامى را كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بستند تهمت «سحر» بود، چنان كه در پايان آيه مورد بحث مى خوانيم: «كسانى كه كافر شدند هنگامى كه حق به سراغشان آمد گفتند: اين چيزى جز سحر آشكار نيست»! (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ).

عجب اين كه: اين گروه گمراه، هر سه تهمت خود را با صريحترين تأكيد كه همان حصر است بيان مى كردند، يك جا مى گفتند: «اين فقط سحر است» جاى ديگر مى گفتند: «اين فقط دروغ است»، و بالاخره در جاى سوم مى گفتند: «او فقط مى خواهد شما را از معبودهاى نياكان باز دارد».

البته اين سه نسبت ناروا، با هم تضادى ندارد ـ هر چند آنها از كلام ضد و نقيض ابا نداشتند ـ بنابراين، دليلى ندارد كه طبق گفته بعضى از مفسران ما هر يك از اين تهمتها را به گروهى از كافران نسبت دهيم.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: در مرتبه اول و دوم قرآن جمله: «قالُوا» را به كار برده، اما در مرحله سوم به جاى آن «قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» آورده است، اشاره به اين كه: همه اين بدبختيها ناشى از كفر و انكار حق و دشمنى با حقيقت است، و گرنه، چگونه ممكن است انسان بدون هيچ دليل اين همه تهمت را پشت سر هم، به مردى كه دلائل حقانيت از سخنش، عملش، و سابقه اش روشن است، نثار كند؟!

گويا آنها با اين تهمتهاى سه گانه، برنامه حساب شده اى را در مبارزه با پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعقيب مى كردند از يكسو، مى ديدند: آئين نوينى است و جاذبه دارد.

از سوى ديگر، تهديدهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عذاب الهى در دنيا و آخرت، خواه ناخواه، گروهى را متوحش مى ساخت.

از سوى سوم، معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواه ناخواه، در نفوس توده مردم اثر داشت.

آنها براى خنثى كردن هر يك از اين موضوعات سه گانه، تدبيرى انديشيده بودند، در برابر اين آئين نوين، مسأله حفظ ميراث گذشتگان را پيش مى كشيدند، در حالى كه گذشتگان آنها به گفته قرآن مصداق: لايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ  لايَهْتَدُونَ: «چيزى نمى فهميدند و هدايتى نداشتند» بودند.(1)

گناهى ندارد كه مردم را از چنين رسومات خرافى كه ميراث جاهلان ابله است باز دارد.

و در برابر تهديدهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عذاب الهى، مسأله «دروغگوئى» را مطرح ساخته بودند، تا توده هاى مردم را آرام سازند.

و در برابر معجزات، تهمت «سحر» را مطرح مى كردند، تا آن را به اين وسيله توجيه كرده، مردم را از گرايش به آن باز دارند.

ولى، چنان كه مى دانيم و تاريخ اسلام گواه آن است، هيچ يك از اين وسوسه هاى شيطانى مؤثر نيفتاد، و سرانجام، مردم، فوج فوج وارد اين آئين پاك شدند.

* * *

قرآن در آيه بعد، بر تمام ادعاهاى آنها خط بطلان مى كشد، هر چند ناگفته بطلانش روشن است، تمام ادعاهاى واهى آنها را با يك جمله، پاسخ مى دهد، مى گويد: «ما قبلاً چيزى از كتابهاى آسمانى را به آنها نداده ايم كه آن را بخوانند، و بر اساس آن به انكار دعوت تو بپردازند، و قبل از تو هيچ پيامبرى براى آنها نيز نفرستاديم» (وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُب يَدْرُسُونَها وَ ما أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِير).

اشاره به اين كه: اين ادعاها از كسى قابل طرح است كه قبلاً پيامبرى به سراغ او آمده، و كتاب آسمانى براى او آورده، و محتواى دعوت تازه را با آن مخالف مى بيند، و به تكذيب برمى خيزد، گاه، مى گويد: آئين نياكانتان از دست نرود، و گاه، مى گويد: اين دعوت جديد دروغ است، و گاه، آورنده اش را ساحر  مى خواند.

كسى كه تنها به اتكاء فكر خود ـ بدون هيچ گونه وحى آسمانى ـ و با نداشتن بهره اى از علم، خرافاتى به هم بافته، حق ندارد چنين قضاوت كند.

از اين آيه، ضمناً اين نكته استفاده مى شود كه: انسان تنها به نيروى عقل خويش نمى تواند راه پر نشيب و فراز زندگى را طى كند، بلكه بايد از نيروى وحى مدد گيرد، و با كمك خضر رسالت، گام بردارد، و گر نه ظلمات است، كه بايد از خطر گمراهى بترسد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، اين گروه سركش را با بيانى مؤثر و گويا، مورد تهديد قرار داده، چنين مى گويد: «كسانى كه قبل از اينها بودند نيز آيات الهى را تكذيب كردند» (وَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

«در حالى كه اينها از نظر قوت و قدرت، حتى به يك دهم آنچه به اقوام پيشين داديم نمى رسند» (وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ).

اما ببينيد سرنوشت آنها به كجا رسيد؟ آرى: «آنها رسولان مرا تكذيب كردند، بنگريد مجازات من نسبت به آنها چگونه بود»؟! (فَكَذَّبُوا رُسُلِي فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ).

شهرهاى ويران شده آنها در زير ضربات كوبنده مجازات الهى در نزديكى شما، و در مسيرتان به سوى «شام» قرار دارد، آنها را آئينه عبرت بگيريد، و پندهاى لازم را از زبان اين ويرانه ها بشنويد، و سرنوشت خود را بر آن قياس كنيد، كه نه سنت الهى تغيير پذير است، و نه شما از آنها برتريد!

«مِعْشار» از ماده «عُشر» و به همان معنى است (يك دهم).

بعضى آن را به معنى «عُشر عُشر» يعنى «يك صدم» گرفته اند، ولى بيشتر  كتب لغت و تفاسير همان معنى اول را ذكر كرده اند، به هر حال، اين گونه اعداد جنبه تعدادى ندارد، و براى تقليل است، در مقابلِ عدد هفت و هفتاد و هزار و مانند آن، كه براى تكثير مى باشد.

بنابراين، مفهوم آيه اين است كه: ما گردنكشان نيرومندى را در هم كوبيديم، كه اينها جزء كوچكى از قدرت آنان را ندارند!

نظير همين معنى، در آيات متعدد ديگر قرآن وارد شده، از جمله، در آيه 6 سوره «انعام» مى خوانيم: أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَكَّنّاهُمْ فِي الأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدْراراً وَ جَعَلْنَا الأَنْهارَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ: «آيا مشاهده نكردند، چقدر از اقوام پيشين را هلاك كرديم، اقوامى كه از شما نيرومندتر بودند، امكاناتى به آنها داده بوديم كه به شما نداديم، بارانهاى مفيد پى درپى براى آنها فرستاديم، و نهرها از زير درختان باغهاى آنها جارى ساختيم، اما به هنگامى كه طغيان كردند، آنان را به خاطر گناهانشان نابود كرديم، و گروه ديگرى بعد از آنان به وجود آورديم».

نظير همين معنى در آيات 21 سوره «مؤمن»، و 9 سوره «روم»، نيز وارد شده است.

واژه «نَكِير» از ماده «انكار» و به معنى همانست، و منظور از انكار خداوند همان مجازات و عذاب او است.(2)

* * *

46قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَة أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا مابِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّة إِنْ هُوَ إِلاّ نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذاب شَدِيد

 

ترجمه:

46 ـ بگو: «شما را تنها به يك چيز اندرز مى دهم، كه: دو نفر، دو نفر، يا به تنهائى براى خدا قيام كنيد، سپس بينديشيد اين دوست و همنشين شما =]محمّد[ هيچ گونه جنونى ندارد; او فقط بيم دهنده شما در برابر عذاب شديد (الهى) است»!

 


1 ـ بقره، آيه 170.

2 ـ بعضى از مفسران، احتمال ديگرى در تفسير اين آيه داده اند، و آن اين كه: منظور از جمله «وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ» اين است كه: حتى يك دهم از آياتى كه براى اتمام حجت در اختيار مشركان «قريش» قرار داديم، در اختيار اقوام پيشين نبود، هنگامى كه گذشتگان را با اين شدت عذاب كرديم، حال مشركان قريش كه مطابق ده برابر آنها اتمام حجت شده اند، روشن است.

ولى، تفسير اول مناسبتر به نظر مى رسد.

بنا بر تفسير اول از چهار ضميرى كه در آيه وجود دارد، ضمير اول و دوم به كفار قريش برمى گردد، و ضمير سوم و چهارم به مشركان پيشين، اما بنا بر تفسير دوم، ضمير اول به مشركان قريش، و دوم به كفار پيشين، و سوم به مشركان قريش، و چهارم به كفار پيشين باز مى گردد (دقت كنيد).

 

انقلاب فكرى ريشه هر انقلاب اصيل

در اين بخش از آيات، و آيات آينده، كه بحثهاى اواخر اين سوره را تشكيل مى دهد، بار ديگر به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: آنها را با دلائل مختلف به سوى حق دعوت كند، و از گمراهى باز دارد، و همچون بحثهاى گذشته پنج بار پيامبر را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «به آنها بگو...» (قُلْ...).

در نخستين آيه، به خميرمايه همه تحولات و دگرگونى هاى اجتماعى و اخلاقى و سياسى و اقتصادى و فرهنگى اشاره كرده، و در جمله هائى بسيار كوتاه و پر محتوا مى گويد: «به آنها بگو: من تنها شما را به يك چيز اندرز مى دهم، و آن اين كه: براى خدا قيام كنيد. دو نفر، دو نفر، يا يك نفر، يك نفر، سپس انديشه كنيد» (قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَة أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا).

«اين دوست و همنشين شما (محمّد) هيچ گونه انحراف فكرى و جنون ندارد» (ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّة).

بلكه «او فقط بيم دهنده شما در برابر عذاب شديد الهى است» (إِنْ هُوَ إِلاّ نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذاب شَدِيد).

كلمات و تعبيرات اين آيه، هر كدام اشاره به مطلب مهمى است، كه ده نكته آن را ذيلاً مى آوريم:

1 ـ جمله «أَعِظُكُم» (شما را اندرز مى دهم) در حقيقت بيانگر اين واقعيت است كه، من خير و صلاح شما را در اين سخن در نظر مى گيرم، نه هيچ مسأله ديگر.

2 ـ تعبير به «واحِدَة» (تنها يك چيز) مخصوصاً با تأكيد به وسيله «إِنَّما»، اشاره گويائى است به اين واقعيت كه: ريشه تمام اصلاحات فردى و جمعى به كار انداختن انديشه هاست، مادام كه فكر ملتى در خواب است، مورد هجوم  دزدان و سارقان دين و ايمان و آزادى و استقلال قرار مى گيرند، اما هنگامى كه افكار بيدار شد، راه بر آنها بسته مى شود.

3 ـ تعبير به «قيام» در اينجا به معنى ايستادن روى دو پا نيست، بلكه به معنى آمادگى براى انجام كار است، چرا كه انسان هنگامى كه روى پاى خود مى ايستد، آماده براى انجام برنامه هاى مختلف زندگى مى شود، بنابراين، انديشه كردن، نياز به آمادگى قبلى دارد، انگيزه و حركتى در انسان به وجود آيد كه با اراده و تصميم به تفكر بپردازد.

4 ـ تعبير «لِلّه» بيانگر اين معنى است كه، قيام و آمادگى بايد انگيزه الهى داشته باشد، و تفكرى كه از چنين انگيزه اى سرچشمه مى گيرد، ارزنده است، اصولاً اخلاص در كارها و حتى در انديشيدن، خميرمايه نجات و سعادت و بركت است .

جالب اين كه، ايمان به «اللّه» در اينجا مسلم گرفته شده، بنابراين تفكر به خاطر مسائل ديگر است چرا كه توحيد يك امر فطرى است كه حتى بدون انديشه نيز روشن است.

5 ـ تعبير به «مَثْنى وَ فُرادى» (دو، دو، يا يك، يك) اشاره به اين است كه، انديشه و تفكر بايد دور از غوغا و جنجال باشد، مردم به صورت تك نفرى، يا حداكثر دو نفر، دو نفر قيام كنند، و فكر و انديشه خود را به كار گيرند، چرا كه تفكر در ميان جنجال و غوغا عميق نخواهد بود، به خصوص اين كه، عوامل خود خواهى و تعصب، در راه دفاع از اعتقاد، خود در حضور جمع، بيشتر پيدا مى شود.

بعضى از مفسران، نيز احتمال داده اند: اين دو تعبير به منظور اين است كه افكار «فردى» و «جمعى» يعنى آميخته با مشورت را فرا گيرد، انسان بايد هم به  تنهائى بينديشد، و هم از افكار ديگران بهره گيرد، كه استبداد در فكر و رأى مايه تباهى است، و هم فكرى و تلاش براى حل مشكلات علمى به كمك يكديگر ـ در آنجا كه به جنجال و غوغا نكشد ـ مطمئناً اثر بهترى دارد، و شايد به همين دليل «مَثْنى» بر «فُرادى» مقدم داشته است.

6 ـ جالب اين كه: قرآن در اينجا مى گويد: «تَتَفَكَّرُوا» (بينديشيد) اما در چه چيز؟ از اين نظر مطلق است و به اصطلاح «حذف متعلق دليل بر عموم، است» يعنى در همه چيز، در زندگى معنوى، در زندگى مادى، در مسائل مهم، در مسائل كوچك، و خلاصه در هر كار، بايد نخست انديشه كرد، اما، از همه مهمتر، انديشه براى پيدا كردن پاسخ اين چهار سؤال است:

از كجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بوده؟ به كجا مى روم؟ و اكنون در كجا هستم؟

ولى، بعضى از مفسران معتقدند: متعلق «تفكر» در اين جا جمله بعد از آن است «ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّة» يعنى اگر كمى تفكر كنيد، به خوبى در مى يابيد، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اتهام واهى شما در مورد جنون، پاك و منزه است.

ولى معنى اول روشنتر به نظر مى رسد.

اما مسلماً از امورى كه بايد در آن انديشيد، همين مسأله «نبوت» و صفات برجسته اى است كه در شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و عقل و درايت او بود، بى آن كه منحصر به آن باشد.

7 ـ تعبير «صاحِبُكُم» (همنشين و دوست شما) در مورد شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، اشاره به اين است كه: او براى شما چهره ناشناخته اى نيست، او ساليان دراز در ميان شما بوده، او را به امانت، درايت و  صدق و راستى شناخته ايد، تاكنون نقطه ضعفى در پرونده زندگى او مشاهده نكرده ايد، بنابراين، انصاف دهيد اتهاماتى  كه به او مى بنديد، همه بى اساس است.

8 ـ «جِنَّة» به معنى «جنون» در اصل از ماده «جَنّ» (بر وزن ظن) به معنى ستر و پوشش است، و از آنجا كه «مجنون» چنان است كه گوئى عقلش پوشيده شده، اين تعبير درباره او به كار مى رود، و به هر حال نكته قابل ملاحظه اينجاست كه: گويا مى خواهد اين حقيقت را بيان كند كه دعوت كننده به انديشه و بيدارى فكر، چگونه ممكن است خود مجنون باشد، و همين كه منادى تفكر است، خود دليل بر نهايت عقل و درايت اوست.

9 ـ جمله «إِنْ هُوَ إِلاّ نَذِيرٌ لَكُمْ» رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در مسأله «انذار» خلاصه مى كند، يعنى بيم دادن از مسئوليتها، از دادگاه و كيفر الهى، درست است كه پيامبر، رسالت «بشارت» هم دارد، ولى آنچه بيشتر انسان را وادار به حركت مى كند، مسأله انذار است، و لذا در بعضى ديگر از آيات قرآن، نيز به عنوان تنها وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) ذكر شده، مانند آيه 9 سوره «احقاف» : وَ ما أَنَا إِلاّ نَذِيرٌ مُبِينٌ: «من جز انذاركننده آشكار نيستم» نظير اين معنى در سوره «ص» آيه 65 و آيات ديگر نيز آمده است.

10 ـ تعبير «بَيْنَ يَدَيْ عَذاب شَدِيد»، اشاره به اين است كه، «قيامت» چنان نزديك است كه گوئى، پيش روى شما است، و به راستى در برابر عمر دنيا نيز چنين است، اين تعبير، در روايات اسلامى نيز آمده است كه، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: بُعِثْتُ أَنَا وَ السَّاعَةُ كَهَاتَيْنِ (وَ ضَمَّ(صلى الله عليه وآله) الْوُسْطى وَ السَّبّابَةَ): «بعثت من و قيام قيامت، مانند اين دو است، سپس انگشت اشاره و انگشت وسط خود را به هم چسبانيد و نشان داد».(1)

 

* * *


1 ـ تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث، جلد 22، صفحه 143.

 

1 ـ زير بناى همه تحوّل ها

مكتبهاى مادى و كمونيستى، كه هميشه، از ناحيه مذاهب راستين احساس خطر مى كنند، همواره اصرار دارند دعوت اديان را دعوت به تخدير افكار توده ها معرفى كنند، تعبير رسواى آنها كه: «دين افيون توده هاست» معروف است.

همچنين استعمارگران شرق و غرب، به خاطر هراسى كه از قيام توده هاى مؤمن در سايه افكار مذهبى و استقبال از شهادت در راه خدا داشته اند، سعى مى كردند: به روان شناسان و جامعه شناسان خود اين مطلب را تلقين كنند، تا در كتابهاى به اصطلاح علميشان منعكس سازند، كه مذهب، زائيده جهل و نادانى بشر نسبت به عوامل طبيعت است!

البته، اين بحثى است دامنه دار، و در جاى خود جوابهاى قاطع و دندان شكن داده شده، كه: اينجا جاى شرح همه آنها نيست، ولى آياتى از قبيل آيات مورد بحث، كه دعوت به تفكر و انديشه مى كند ـ بلكه، عصاره دين و خميرمايه تكامل و پيشرفت انسان را همين انديشه و تفكر مى داند ـ مشت اين دروغ پردازان را باز مى كند.

چگونه ممكن است آئينى همچون اسلام وسيله تخدير يا مولود جهل باشد، در حالى كه آورنده اش به اعلا صوت خود، همه انسانها را مخاطب ساخته و مى گويد: قيام و نهضت براى زنده كردن انديشه هاى خفته كنيد، آن هم در محيطى آرام و خالى از غوغا.

در محيطى دور از هوا و هوس و امواج تبليغاتى مسموم.

دور از تعصبها، و دور از لجاجتها.

 براى خدا قيام كنيد و انديشه كنيد.

كه تنها اندرز من به شما همين است و بس!

آيا چنين آئينى را كه نه تنها در اينجا، بلكه در موارد بسيار زيادى همين دعوت را تكرار كرده، متهم به تخدير افكار ساختن، مضحك نيست؟!

به خصوص اين كه، مى گويد: نه فقط در حال تنهائى و انفرادى انديشه كنيد، بلكه، به صورت دو نفرى و با معاضدت يكديگر به تفكر پردازيد، محتواى دعوت انبياء را بشنويد، دلائل آنها را مورد مطالعه قرار دهيد و اگر با عقل شما هماهنگ بود پذيرا شويد.

حوادثى كه در عصر و زمان ما، به خاطر قيام مسلمانان انقلابى در كشورهاى مختلف، در برابر قدرتهاى جهنمى شرق و غرب، روى داد، و دنيا را در نظر مستكبران تيره و تار كرد، و پايه هاى قدرتشان را لرزان ساخت، نشان داد كه آنها اين نكته را درست فهميده بودند كه: عقائد اصيل مذهبى، دشمن سرسخت آنها، و خطر عظيمى است براى آنها، و نيز نشان داد كه: هدفِ اين اتهاماتى كه به مذهب بسته اند، چيست؟

راستى عجيب است، در تحليلهاى ـ به اصطلاح فلسفى «جامعه شناسان غربى» ـ اين مسأله را مسلم مى گيرند كه: جهانى ماوراء طبيعت نيست، و دين يك پديده ساختگى بشر است، سپس بر سر اين مسأله دعوا مى كنند كه عامل آن چيست؟ مسائل اقتصادى است؟ ترس انسانهاست؟ عدم آگاهى بشر است؟ عقده هاى روحى است و...؟

اما حاضر نيستند، حتى يك لحظه خود را از اين پيش داورى غلط تهى كرده، و احتمال دهند، ماوراى عالم طبيعت، عالم ديگرى است و در دلائل روشن «توحيد» و نشانه هاى آشكار نبوت پيامبرانى همچون محمّد(صلى الله عليه وآله) بينديشند.

 اينها بى شباهت به مشركان عصر جاهليت نيستند، با اين تفاوت كه آنها متعصب، لجوج و درس نخوانده بودند، اينها نيز متعصب و لجوجند، اما درس خوانده! و به همين دليل خطرناكتر و اغوا كننده ترند!

جالب اين كه: آخرين قسمت بسيارى از آيات قرآن، دعوت به تفكر يا تعقل يا تذكر است:

گاه، مى گويد: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ».(1)

و گاه، مى گويد: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ».(2)-(3)-(4)

و گاه، مى گويد: «لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ».(5)-(6)

و گاه، همين جمله را به صورت رويارو، مطرح ساخته مى فرمايد: كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمُ الآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ: «اين گونه خداوند آياتش را براى شما بيان مى كند شايد انديشه كنيد».(7)

و از اين قبيل، در قرآن فراوان است، مانند دعوت به «فقه» (فهم) در آيات زيادى از قرآن، دعوت به «عقل و تعقل»، و مدح آنها كه عقل خويش را به كار مى گيرند، و مذمت شديد از آنها كه فكر خود را به كار نمى اندازند كه در 46 آيه از آيات قرآن مجيد وارد شده!

توصيف زيادى كه از علما و دانشمندان و مقام علم و دانش نموده، كه اگر بخواهيم همه آيات آن را گردآورى و تفسير كنيم، خود كتاب مستقلى مى شود.

در اين مورد همين بس كه، قرآن يكى از صفات دوزخيان را نداشتن تفكر و  تعقل ذكر كرده است: وَ قالُوا لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ: «و دوزخيان مى گويند: اگر ما گوش شنوا و عقل بيدارى داشتيم، در ميان دوزخيان نبوديم»! (كه جاى عاقلان در دوزخ نيست).(8)

و در جاى ديگر مى گويد: اصولاً افرادى كه گوش دارند و نمى شنوند، چشم دارند و نمى بينند و عقل دارند و انديشه نمى كنند، براى جهنم نامزد شده اند! : وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لايَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ:

«به طور مسلم، گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ قرار داديم، نشانه آنها اينست كه عقل دارند، با آن انديشه نمى كنند، چشم دارند، با آن نمى بينند، و گوش دارند و با آن نمى شنوند، آنها همچون چهارپايان اند، بلكه گمراه تر! آنها همان غافلان اند».(9)

* * *


1 ـ نحل، آيات 11 و 69.

2 ـ رعد، آيه 3.

3 ـ زمر، آيه 42.

4 ـ جاثيه، آيه 13.

5 ـ حشر، آيه 21.

6 ـ اعراف، آيه 176.

7 ـ بقره، آيات 219 و 266.

8 ـ ملك، آيه 10.

9 ـ اعراف، آيه 179.

 

2 ـ گوشه اى از روايات اسلامى در زمينه فكر و انديشه

در روايات اسلامى ـ به پيروى از قرآن ـ مسأله «فكر» و انديشه در درجه اول اهميت قرار گرفته، و تعبيرات بسيار گويا و جالبى در آن ديده مى شود، كه نمونه هائى از آن را در اينجا مى آوريم:

الف ـ تفكر بزرگترين عبادت است

در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى خوانيم: لَيْسَ الْعِبادَةُ كَثْرَةَ  الصَّلاةِ وَ الصَّوْمِ إِنَّمَا الْعِبادَةُ التَّفَكُّرُ فِى أَمْرِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ: «عبادت به زيادى نماز و روزه نيست، عبادت واقعى تفكر در كار خداوند متعال و اسرار جهان آفرينش است».(1)

در روايت ديگرى مى خوانيم: كَانَ أَكْثَرَ عِبَادَةِ أَبِي ذَرّ التَّفَكُّرُ: «بيشترين عبادت ابوذر تفكر و انديشه بود».(2)

ب ـ يك ساعت تفكر از يك شب عبادت بهتر است.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم، شخصى سؤال كرد: اين كه مردم از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كنند: تَفَكُّرَ سَاعَة خَيْرٌ مِنْ قِيَامِ لَيْلَة: «يك ساعت انديشه كردن بهتر از يك شب عبادت نمودن است» منظور چيست؟ و چگونه بايد تفكر كند؟

امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: يَمُرُّ بِالْخَرِبَةِ أَوْ بِالدّارِ فَيَقُولُ أَيْنَ سَاكِنُوكِ أَيْنَ بانُوكِ ما لَكِ لاتَتَكَلَّمِينَ: «هنگامى كه از كنار ويرانه، يا خانه اى (كه از ساكنان خالى شده) مى گذرد بگويد: ساكنان تو كجا رفتند؟ بنيان گزارانت چه شدند؟ چرا سخن نمى گوئى»؟.(3)

 


1 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 45، كتاب الكفر و الايمان، باب التفكر.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 383، ماده «فكر».

3 ـ همان مدرك، صفحه 382.

 

ج ـ تفكر سرچشمه عمل است

امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: إِنَّ التَّفَكُّرَ يَدْعُو إِلَى الْبِرِّ وَ الْعَمَلِ بِهِ: «تفكر دعوت به نيكى و عمل به آن مى كند».(1)

* * *

 

47قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْر فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ

48قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلاّمُ الْغُيُوبِ

49قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ

50قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّما أَضِلُّ عَلى نَفْسِي وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ

 

ترجمه:

47 ـ بگو: «هر اجر و پاداشى از شما خواسته ام براى خود شماست; اجر من تنها بر خداوند است، و او بر همه چيز گواه است»!

48 ـ بگو: «پروردگار من حق را (بر دل پيامبران خود) مى افكند، كه او داناى غيب ها (و اسرار نهان) است».

49 ـ بگو: «حق آمد! و باطل (كارى از آن ساخته نيست و) نمى تواند آغازگر چيزى باشد و نه تجديدكننده آن»!

50 ـ بگو: «اگر من گمراه شوم، از ناحيه خود گمراه مى شوم; و اگر هدايت يابم، به وسيله آنچه پروردگارم به من وحى مى كند هدايت مى يابم; او شنواى نزديك است»!

 


1 ـ همان مدرك، صفحه 382.

 

از باطل كارى ساخته نيست!

گفتيم: خداوند در اين سلسله آيات پنج بار به پيامبرش دستور مى دهد كه از طرق مختلف با اين گمراهان بى ايمان، سخن بگويد، و راه عذر را از هر سو بر آنها ببندد.

در آيه گذشته، سخن از دعوت به تفكر، و نفى هر گونه عدم تعادل روحى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود.

در نخستين آيه مورد بحث، سخن از عدم مطالبه اجر و مزد در برابر رسالت است.

 مى گويد: «بگو: هر اجر و پاداشى از شما خواستم براى شماست» (قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْر فَهُوَ لَكُمْ).

«اجر و پاداش من تنها بر خداست» (إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ).

اشاره به اين كه: انسان عاقل هر كارى را كه مى كند بايد انگيزه اى داشته باشد، وقتى كمال عقل من بر شما ثابت شد، و مى بينيد، انگيزه مادى ندارم، بايد بدانيد محرك الهى و معنوى، مرا به اين كار واداشته است.

به تعبير ديگر: من شما را دعوت به تفكر كردم، اكنون بينديشيد، و از وجدان خود سؤال كنيد، چه چيز، سبب شده كه من شما را از عذاب شديد الهى انذار كنم؟ چه سودى از اين كار، عائد من مى شود؟ و چه فايده مادى براى من دارد؟

اضافه بر اين، اگر بهانه شما در اين اعراض و رويگردانى از حق اين است كه: بايد بهاى گزافى براى آن بپردازيد، من اصولاً از شما اجر و پاداشى نخواسته ام.

چنان كه همين معنى با صراحت در آيه 46 سوره «قلم» آمده: أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَم مُثْقَلُونَ: «آيا تو از آنها پاداشى بر اداى رسالت خواسته اى كه بر دوش آنها سنگينى مى كند»؟!

در اين كه: جمله «فَهُوَ لَكُم» چه مفهومى دارد؟ دو تفسير وجود دارد:

نخست اين كه: كنايه از عدم مطالبه هر گونه اجرت به طور مطلق باشد، مثل اين كه، ما مى گوئيم: «هر چه از تو خواسته ام، مال خودت» كنايه از اين كه: چيزى از تو نخواسته ام، شاهد اين سخن، جمله بعد از آن است كه مى گويد: إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ: «پاداش من تنها بر خداست».

دوم اين كه: اگر مى بينيد من در بعضى از سخنانم كه از سوى پروردگار آورده ام، به شما گفته ام: لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى: «من از شما  پاداشى نمى طلبم جز دوستى خويشاوندانم».(1)

اين نيز، سودش به خود شما بازگشت مى كند، چرا كه مودت «ذى القربى» بازگشت به مسأله «امامت و ولايت» و «تداوم خط نبوت» است، كه آن نيز براى ادامه هدايت شما ضرورى است.

شاهد اين سخن، شأن نزولى است كه بعضى در اينجا نقل كرده اند، كه وقتى آيه «قُلْ لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى» نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مشركان «مكّه» فرمود: خويشاوندان مرا ناراحت نكنيد، آنها نيز اين پيشنهاد را پذيرفتند، اما هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بتهاى آنها بدگوئى كرد، گفتند: محمّد(صلى الله عليه وآله)منصفانه با ما رفتار نمى كند، از يكسو، از ما مى خواهد خويشاوندانش را آزار ندهيم، ولى از سوى ديگر، با بدگوئى از خدايان ما، ما را آزار مى دهد، در اينجا آيه: «قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْر فَهُوَ لَكُمْ» (آيه مورد بحث) نازل شد و به آنها گفت: آنچه من در اين باره، از شما خواستم به نفع خود شما بود، حال مى خواهيد، آنها را آزار بكنيد، يا نكنيد.(2)

و در پايان آيه مى فرمايد: «و او بر هر چيزى شاهد و گواه است» (وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ).

اگر من پاداشم را از او مى خواهم، به خاطر آن است كه، او از همه اعمال و نيات من آگاه است.

به علاوه، او گواه حقانيت من است; چرا كه اين همه معجزات و آيات بينات را او در اختيار من گذارده.

و به راستى، برترين گواه اوست; زيرا كسى كه حقايق را از همه بهتر  مى داند، و از همه بهتر مى تواند ادا كند، و هيچ چيزى جز حق از او صادر نمى شود، او بهترين گواهان است و او خداست.

* * *

با توجه به آنچه پيرامون حقانيت دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفته شد، در آيه بعد مى گويد: قرآن واقعيتى است انكارناپذير، كه از ناحيه خدا بر قلب پيامبر القا شده است: «بگو پروردگار من، حق را (بر دل پيامبران) مى افكند كه او علام الغيوب است و از تمام اسرار نهان آگاه است» (قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلاّمُ الْغُيُوبِ).

با توجه به اين كه: «يَقْذِفُ» از ماده «قذف» (بر وزن حذف) به معنى افكندن به نقطه دور دست، يا پرتاب كردن از راه دور مى باشد، براى اين آيه، تفسيرهاى متعددى گفته اند كه با هم قابل جمع است:

نخست اين كه: منظور، افكندن «حق» يعنى كتب آسمانى و وحى الهى بر قلوب انبياء و فرستادگان پروردگار است; چرا كه او به حكم «علام الغيوب» بودن قلبهاى آماده را مى شناسد و بر مى گزيند، و وحى را در آن مى افكند تا در اعماقش نفوذ كند.

و به اين ترتيب، بى شباهت به حديث معروف: العِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ: «علم نورى است كه خداوند در دلهاى كسانى كه بخواهد و شايسته ببيند مى افكند»، نيست.(3)

تعبير به «علام الغيوب» اين معنى را تأييد مى كند.

و ديگر اين كه: منظور، افكندن حق بر باطل و كوبيدن باطل به وسيله حق است، يعنى حق آن چنان نيروئى دارد كه تمام موانع را از سر راه خود بر مى دارد،  و هيچ كس را قدرت مقابله با آن نيست.

و به اين ترتيب، تهديدى است براى مخالفان، كه به مقابله با قرآن بر نخيزند، و بدانند حقانيت قرآن آنها را در هم مى كوبد.

و در اين صورت، شبيه مطلبى است كه: در آيه 18 سوره «انبياء» آمده: بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ: «ما حق را بر سر باطل مى كوبيم تا آن را نابود و هلاك سازد، و باطل محو و نابود مى شود».

اين احتمال نيز، داده شده است كه: منظور از تعبير به «قذف» در اينجا نفوذ حقانيت قرآن در نقاط دور و نزديك جهان است، و اشاره به اين كه سرانجام، اين وحى آسمانى جهانگير خواهد شد و همه جا را با نور خود روشن خواهد ساخت.

* * *

سپس براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «بگو حق آمد و از باطل در برابر آن كارى ساخته نيست، نه كار تازه اى مى تواند انجام دهد و نه برنامه گذشته را تجديد كند» (قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ).(4)

و به اين ترتيب، باطل در برابر حق هيچ گونه نقشى نخواهد داشت، نه يك نقش جديد و آغازگر و نه يك نقش تكرارى; چرا كه نقشه هايش نقش بر آب است، و درست به همين دليل نمى تواند نور حق را بپوشاند، و اثر آن را از خاطره ها بزدايد .

گر چه بعضى از مفسران، خواسته اند: «حق» و «باطل» را در اين آيه، در مصداقهاى محدودى محصور كنند، ولى پيداست مفهوم آن دو وسيع و گسترده است: قرآن، وحى الهى، و تعليمات اسلام، همه در مفهوم «حق» جمع است، و شرك و كفر، ضلالت، ظلم، گناه، وسوسه هاى شيطانى، و ابداعات طاغوتى همه در معنى «باطل» درج است.

در حقيقت اين آيه شبيه آيه 81 سوره «اسراء» است كه مى فرمايد: وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً: «بگو حق آمد و باطل از ميان رفت; چرا كه باطل از بين رفتنى است».

در روايتى از «ابن مسعود» چنين آمده: پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد «مكّه» شد، در حالى كه در اطراف خانه خدا 360 بت بود، با چوبى كه به دست داشت يك يك بتها را فرو مى انداخت، و مى فرمود: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِىءُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيْدُ».(5)

* * *

سؤال:

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: آيه فوق مى گويد: با ظهور «حق»، «باطل» رنگ باخته شده، و به كلى ابتكار را از دست داده، با اين كه ما مى بينيم هنوز باطل جولان دارد، و بسيارى از مناطق را زير سيطره خود قرار داده است؟

در پاسخ بايد به اين نكته توجه داشت كه:

اولاً: با ظهور حق و آشكار شدن آن، باطل يعنى شرك و كفر و نفاق و آنچه از آن سرچشمه مى گيرد، بى رنگ مى گردد، و اگر به حيات خود ادامه دهد، از طريق زور و ظلم و فشار خواهد بود، و گرنه نقاب از صورتش برداشته شده، و چهره كريه آن بر جويندگان حق آشكار گشته، و منظور از آمدن حق، و محو شدن باطل، همين است.

 

ثانياً: براى تحقق حكومت «حق» و زوال حكومت «باطل» در پهنه جهان، علاوه بر امكاناتى كه از سوى خداوند، در اختيار بندگان قرار داده شده، وجود شرائطى نيز از ناحيه آنان ضرورى است، كه مهمترين آنها ترتيب مقدمات براى استفاده از اين امكانات است.

و به تعبير ديگر: پيروزى حق بر باطل، نه تنها در جنبه هاى مكتبى و منطقى و هدفى، بلكه در جنبه هاى اجرائى بر دو اساس قرار دارد: «فاعليت فاعل» و «قابليت قابل» و اگر بر اثر عدم تحقق قابليتها در مرحله اجرا به پيروزى نرسد، دليل بر عدم پيروزى آن نيست.

چنان كه قرآن ـ فى المثل ـ مى گويد: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را اجابت كنم»(6) اما مى دانيم اجابت دعا بى قيد و شرط نيست، چنان چه شرائطش حاصل شود، اجابتش قطعى است، و در غير اين صورت، نبايد انتظار اجابت داشت، شرح اين معنى در ذيل آيه 186 سوره «بقره» آمده است.(7)

اين، درست به آن مى ماند كه «طبيب حاذقى» را بر بالين بيمارى حاضر كنيم، و بگوئيم: اسباب نجات تو فراهم شد، و هر گاه دارو را براى او آماده كرديم بگوئيم مشكل تو ديگر، حل شده است، در حالى كه همه اينها مقتضى است نه علت تامه، بيمار بايد از دارو استفاده كند، دستورات طبيب را به كار بندد، و پرهيزهاى لازم را فراموش نكند، تا شفا، عينيت خارجى پيدا كند (دقت كنيد).

* * *

سپس، براى اين كه روشن سازد: آنچه مى گويد، از سوى خداست، و هر هدايتى از ناحيه اوست، و در وحى الهى هرگز خطائى رخ نمى دهد، مى افزايد:

«بگو: اگر من گمراه شوم، از ناحيه خويشتن گمراه مى شوم، و اگر هدايت يابم به وسيله آنچه پروردگارم، به من وحى مى كند، هدايت مى يابم» (قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّما أَضِلُّ عَلى نَفْسِي وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي).(8)

يعنى من نيز اگر به حال خود بمانم گمراه مى شوم، چرا كه پيدا كردن راه حق از ميان انبوه باطل ها، جز به مدد پروردگار، ممكن نيست، و نور هدايتى كه هيچ گمراهى در آن راه ندارد، نور وحى اوست.

درست است كه: «عقل» چراغى است پر فروغ، اما مى دانيم كه انسان، معصوم نيست، و شعاع اين چراغ، نمى تواند همه پرده هاى ظلمت را بشكافد، پس شما هم بياييد دست به دامن اين نور وحى الهى بزنيد، تا از وادى ظلمات در آييد، و در سرزمين نور قدم بگذاريد.

به هر حال، جائى كه پيامبر با تمام علم و آگاهيش بدون هدايت الهى به جائى نرسد، تكليف ديگران روشن است.

و در پايان آيه، مى افزايد: «او شنوا و نزديك است» (إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ).

مبادا فكر كنيد: سخنان ما و شما را نمى شنود، و يا مى شنود اما از ما دور است، نه او هم شنواست و هم نزديك بنابراين ذره اى از گفتگوها و خواسته هاى ما از او مخفى نمى ماند.

* * *

51وَ لَوْ تَرى إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكان قَرِيب

52وَ قالُوا آمَنّا بِهِ وَ أَنّى لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكان بَعِيد

53وَ قَدْ كَفَرُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكان بَعِيد

54وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ
كانُوا فِي شَكّ مُرِيب

 

ترجمه:

51 ـ اگر ببينى هنگامى كه فريادشان بلند مى شود، اما نمى توانند (از عذاب الهى) بگريزند، و آنها را از جاى نزديكى مى گيرند (تعجب خواهى كرد)!

52 ـ و مى گويند: «به حق ايمان آورديم»! ولى چگونه مى توانند از فاصله دور به آن دسترسى پيدا كنند؟!

53 ـ آنها پيش از اين (كه در نهايت آزادى بودند) به آن كافر شدند و دورا دور، و غايبانه (و بدون آگاهى) نسبتهاى ناروا مى دادند.

54 ـ (سرانجام) ميان آنها و خواسته هايشان جدائى افكنده شد، همان گونه كه با پيروان (و هم مسلكان) آنها از قبل عمل شد، چرا كه آنها در شك و ترديد بودند!

 


1 ـ شورى، آيه 23.

2 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 7، صفحه 308.

3 ـ «مصباح الشريعه»، صفحه 16.

4 ـ «يُبْدِءُ» از ماده «ابداء» به معنى ايجاد كردن ابتدائى است، و «يُعِيدُ» از ماده «اعاده» به معنى تكرار است، باطل فاعل آن است، و مفعول آن محذوف مى باشد، و تقدير چنين است: «ما يُبْدِئُ الْباطِلُ شَيئاً وَ ما يُعِيدُ شَيئاً».

5 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 397.

6 ـ مؤمن، آيه 60.

7 ـ جلد اول، صفحه 639.

8 ـ در اين كه: چرا در جمله اول «على» آورده «عَلى نَفْسِى» و در جمله دوم «باء» «فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي» بعضى از مفسران گفته اند: هر يك از اين دو جمله محذوفى دارد كه به قرينه ديگرى حذف شده، و در اصل چنين بوده: «إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّما أَضِلُّ نَفْسِي وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَإِنَّمَا اهْتَدِى لِنَفْسِى بِما يُوحى إِلَيَّ رَبِّي» (دقت كنيد)، (تفسير «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث).

 

آنها راه فرار ندارند

در آيات مورد بحث، كه آخرين آيات سوره «سبأ» است، با توجه به بحثهائى كه پيرامون مشركان لجوج در آيات پيشين گذشت، روى سخن را بار ديگر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، حال اين گروه را به هنگام گرفتارى در چنگال عذاب الهى، مجسم مى سازد، كه چگونه آنها پس از گرفتارى، به فكر ايمان مى افتند، اما ايمانشان سودى نخواهد داشت.

مى فرمايد: «اگر ببينى هنگامى كه فريادشان بلند مى شود، اما نمى توانند فرار كنند، و از چنگال عذاب الهى بگريزند، و آنها را از مكان نزديكى مى گيرند و گرفتار مى سازند، از بيچارگى آنها تعجب خواهى كرد» (وَ لَوْ تَرى إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكان قَرِيب).(1)

در اين كه: اين فرياد و فزع و بى تابى مربوط به چه زمانى است؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى آن را مربوط به عذاب دنيا يا هنگام مرگ دانسته اند، و بعضى آن را مربوط به مجازات روز قيامت.

ولى در آخرين آيه مورد بحث، تعبيرى است كه نشان مى دهد اين آيات همه مربوط به دنيا و عذاب استيصال، و يا لحظه جان دادن است، چرا كه در آخرين آيه، مى گويد: «ميان آنها و آنچه مورد علاقه آنها بود، جدائى افكنده مى شود، همان گونه كه قبل از آن درباره گروههاى ديگرى از كفار اين عمل انجام گرفت».

اين تعبير، با عذاب روز قيامت، سازگار نيست، چرا كه در آن روز همه يك جا براى حساب جمع مى شوند، چنان كه در آيه 103 سوره «هود» آمده است: ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ: «آن روزى است كه همه مردم در آن جمع مى شوند، و روزى است كه همه آن را مشاهده مى كنند»!

و در آيات 49 و 50 سوره «واقعه» مى خوانيم: قُلْ إِنَّ الأَوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ *  لَمَجْمُوعُونَ إِلى مِيقاتِ يَوْم مَعْلُوم: «بگو، اولين و آخرين همگى براى وقت روز معينى جمع آورى مى شوند».

بنابراين، منظور از جمله «أُخِذُوا مِنْ مَكان قَرِيب» اين است كه اين افراد بى ايمان و ستمگر، نه تنها نمى توانند از حوزه قدرت خدا فرار كنند، بلكه خدا آنها را از جائى گرفتار مى كند كه، بسيار به آنها نزديك است!

آيا «فرعونيان»، در امواج «نيل» كه سرمايه افتخار آنها بود، دفن نشدند؟ و آيا «قارون» در ميان گنجهايش به زمين فرو نرفت؟ و آيا قوم «سبأ» كه داستانشان در همين سوره آمده، از نزديكترين مكان، يعنى همان سد عظيمى كه قلب آبادى آنها و مايه حيات و حركت آنان بود، گرفتار نگشتند؟ بنابراين، خدا آنها را از نزديكترين مكان گرفتار مى سازد، تا بدانند قدرت نمائى او را.

بسيارى از پادشاهان ظالم، به وسيله نزديكترين افرادشان به قتل رسيدند و نابود شدند، و بسيارى از قدرتمندان ستمگر از درون خانه هايشان آخرين ضربت را خوردند.

و اگر مى بينيم، در روايات فراوانى كه از طرق شيعه و اهل سنت، نقل شده، اين آيه بر خروج «سفيانى» (گروهى كه پيرو مكتب ابوسفيانند و تفاله هاى عصر جاهليتند و بر ضد طرفداران حق در آستانه قيام مهدى(عليه السلام) خروج مى كنند) و لشكر او تطبيق شده است، كه آنها به هنگام حركت به سوى «مكّه» به قصد تسخير آن، در صحرا گرفتار مى شوند، و زمين لرزه شديدى سبب شكافتن زمين و فرو رفتن آنها در آن مى شود، در حقيقت بيان يكى از مصاديق «أُخِذُوا مِنْ مَكان قَرِيب» است، كه آنها از نقطه اى كه زير پايشان است گرفتار چنگال عذاب الهى مى شوند.

مضمون اين حديث را «ابن عباس»، «ابن مسعود»، «ابو هريره»، «ابو  حذيفه»، «ام سلمه» و «عايشه» مطابق آنچه در كتب «اهل سنت» آمده، از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند.(2)

و بسيارى از «تفاسير شيعه»، مانند تفسير «قمى»، «مجمع البيان»، «نور الثقلين»، «صافى» و جمعى از مفسران اهل سنت، مانند نويسنده تفسير «روح المعانى»، «روح البيان» و «قرطبى» نيز آن را ذيل آيات مورد بحث آورده اند.

مرحوم «علامه مجلسى» روايات متعددى در «بحار الانوار» از امام باقر(عليه السلام)و پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در اين زمينه نقل كرده كه، نشان مى دهد: يكى از مصاديق آيات مورد بحث، مسأله خروج «سفيانى» به هنگام قيام مهدى(عليه السلام) است كه خداوند آنها را از نزديكترين مكان گرفته و نابود مى كند.(3)

همان گونه كه بارها گفته ايم، رواياتى كه در تفسير آيات وارد مى شود، غالباً به ذكر مصداقهاى روشن مى پردازد، و هرگز دليلى بر محدوديت مفهوم آيات نيست.

* * *

در آيه بعد، وضع حال آنها را به هنگام گرفتار شدن در چنگال مجازات الهى، بيان كرده، مى فرمايد: «آنها مى گويند ما به آن (قرآن و آورنده اش و مبدأ و معاد) ايمان آورديم» (وَ قالُوا آمَنّا بِهِ).(4)

«ولى چگونه آنها مى توانند از آن فاصله دور دسترسى به آن پيدا كنند»؟! (وَ أَنّى لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكان بَعِيد).  آرى، با فرا رسيدن مرگ و عذاب استيصال، درهاى بازگشت به كلى بسته مى شود، و ميان انسان و جبران خلافكارى هاى گذشته گوئى سد محكمى ايجاد مى گردد، به همين دليل، اظهار ايمان در آن هنگام، گوئى از نقطه دور دستى انجام مى گيرد.

اصولاً چنين ايمانى كه جنبه اضطرارى دارد، و به خاطر وحشت فوق العاده از عذابى است كه با چشم مشاهده مى كنند، ارزشى ندارد، و لذا در آيات ديگر قرآن، مى خوانيم: «اينها دروغ مى گويند، اگر بازگردند همان برنامه ها را تكرار مى كنند».(5)

«تَناوُش» از ماده «نوش» (بر وزن خوف) به معنى بر گرفتن چيزى است، و بعضى آن را به معنى گرفتن با سهولت دانسته اند، يعنى آنها چگونه مى توانند به آسانى به چنين هدف دور دستى راه يابند؟.

* * *

آنها چگونه مى توانند، در اين لحظه اى كه همه چيز پايان گرفته، در مقام جبران خطاهاى خويش بر آيند، و ايمان بياورند: «در حالى كه پيش از آن ـ در همان حالتى كه در نهايت اختيار و آزادى اراده بودند ـ به آن كافر شدند»؟! (وَ قَدْ كَفَرُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ).

نه تنها كافر شدند، بلكه انواع اتهامات را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و تعليمات او بستند، و درباره جهان غيب ـ عالم ماوراء طبيعت، و قيامت و نبوت پيامبر ـ داوريهاى نادرستى مى كردند، «و از نقطه دور دستى نسبتهائى به آن مى دادند» (وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكان بَعِيد).

«قذف» چنان كه گفتيم، به معنى «پرتاب كردن چيزى» است، «غيب» جهان ماوراء حس است، و «مكان بعيد» به معنى نقطه دور دست است، و مجموعاً كنايه لطيفى است از كسى كه بدون آگاهى و اطلاع درباره جهان ماوراء طبيعت، قضاوت مى كند، همان گونه كه پرتاب كردن چيزى از نقطه دور دست كمتر به هدف مى خورد، اين ظن و گمان و داورى آنها نيز، به هدف اصابت نمى كند.

آرى، گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را «ساحر» مى خواندند، گاه «مجنون»، گاه «كذّاب» و گاه «قرآن» را «ساخته فكر بشر» مى دانستند، و گاه «بهشت» و «دوزخ» و قيامت را به كلى انكار مى كردند، تمام اينها يك نوع «رجم به غيب»، «تير در تاريكى» و «قذف من مكان بعيد» بود.

* * *

سپس، مى افزايد: «سرانجام ميان آنها و آنچه مورد علاقه آنان بود، به وسيله مرگ جدائى افكنده مى شود، همان گونه كه با گروه هاى مشابه آنها از قبل چنين عمل شد» (وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ).

در يك لحظه دردناك مشاهده مى كنند كه تمام اموال و ثروتها، تمام كاخها و مقامها، و تمام آرزوها از آنها جدا مى شود، آنهائى كه سخت به يك درهم و دينار چسبيده بودند، و دل از كمترين امكانات مادى بر نمى كندند، چه حالى خواهند داشت، در آن لحظه كه بايد با همه آن يك باره وداع گويند، و چشم بپوشند، و به سوى آينده اى تاريك و وحشتناك، گام بردارند؟

براى جمله «حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ» (ميان آنها و آنچه علاقه داشتند جدائى افكنده مى شود) دو تفسير بيان كرده اند:

نخست تفسيرى است كه در بالا گفته شد، ديگر اين كه: آنها مى خواهند ايمان بياورند و گذشته را جبران كنند، اما ميان آنها و اين تقاضا جدائى افكنده  خواهد شد.

ولى تفسير اول، با معنى جمله «ما يَشْتَهُونَ» مناسبتر است، به علاوه، در آيات قبل، جمله (أَنّى لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكان بَعِيد) مسأله عدم دسترسى آنها به ايمان در هنگام مرگ، و عذاب استيصال آمده بوده، و نياز به تكرار نيست.

ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مى رسد كه: بسيارى از مفسران اين آيات را ناظر به مجازات روز قيامت و ندامت گناهكاران در عرصه محشر دانسته اند، ولى چنان كه گفتيم، آخرين آيه مورد بحث، با توجه به جمله «كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ» با اين معنى سازگار نيست، بلكه، منظور لحظه مرگ و مشاهده عذاب نابود كننده الهى است.

و چه زيبا مى گويد امير مؤمنان على(عليه السلام) كه، لحظات جان دادن و جدائى از نعمتهاى دنيا را در كلمات نورانيش، به روشنترين وجه ترسيم مى كند:

اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ، وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ، فَفَتَرَتْ لَها أَطْرافُهُمْ وَ تَغَيَّرَتْ لَها أَلْوانُهُمْ!

ثُمَّ ازْدادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ، وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ، يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ...

يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنى عُمْرَهُ؟ وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ؟ وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَها أَغْمَضَ فِي مَطالِبِها وَ أَخَذَها مِنْ مُصَرَّحاتِها وَ مُشْتَبِهاتِها...!

فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدامَةً عَلَى ما أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ وَ يَزْهَدُ فِيما كانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيّامَ عُمُرِهِ، وَ يَتَمَنّى أَنَّ الَّذِي كانَ يَغْبِطُهُ بِها وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْها قَدْ حازَها دُونَهُ!

«سكرات مرگ، و حسرت از دست دادن نعمتهاى دنيا، به آنها هجوم مى آورد، اعضاى بدنشان به سستى مى گرايد و رنگ، از چهره آنها مى پرد!  سپس، پنجه مرگ در آنها بيشتر نفوذ مى كند، آن چنان كه زبانش از كار مى افتد، در حالى كه در ميان خانواده خود قرار دارد، با چشم مى بيند و با گوش مى شنود (اما ياراى سخن گفتن در او نيست!).

در اين مى انديشد كه: عمر خويش را در چه راهى تباه كرد؟ دوران زندگى خود را در چه راهى گذراند؟ به ياد ثروتهائى مى افتد كه، بدون توجه به حلال و حرام بودن جمع آورى كرد، و هرگز در طريق تحصيل آنها نينديشيد.

انگشت حسرت، به دهان مى گيرد، و دست خود را از پشيمانى مى گزد، چرا كه به هنگام مرگ مسائلى بر او روشن مى شود كه تا آن زمان مخفى مانده بود، او در اين حال نسبت به آنچه در دوران زندگى به شدت به آن علاقه داشت بى اعتنا مى شود، آرزو مى كند: اى كاش! كسانى كه در گذشته به ثروت او غبطه مى خوردند، و بر آن حسد مىورزيدند، اين اموال در اختيار آنان بود، و نه او».(6)

بالاخره، در آخرين جمله آيه مورد بحث، مى گويد: «علت همه اين مسائل آن است كه آنها پيوسته در حال شك و ترديد به سر مى بردند» و طبعاً چنين سرنوشتى در انتظار آنها بود (إِنَّهُمْ كانُوا فِي شَكّ مُرِيب).

* * *

پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده، كه پيش از فوتِ فرصتها بيدار مى شوند، و به جبران آنچه از آنها فوت شده، مى پردازند!

بارالها! دام دنيا سخت است، و دشمن زورمند و قوى است، اگر لطف تو يار نشود، كار ما زار است!

خداوندا! ما را از كسانى قرار ده، كه به هنگام روى آوردن نعمتها به شكر مى پردازند، و مغرور و غافل نمى شوند، و به هنگام روى آوردن مصيبتها جزع نمى كنند، بلكه عبرت مى گيرند!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره سبأ

17 / جمادى الاول / 1404

1 / 12 / 1362


1 ـ «وَ لَوْ تَرى» جمله شرطيه است و جزاى آن محذوف است، و در تقدير چنين است: «..لَرَأَيْتَ أَمْراً عَظِيْماً» يا «لَعَجِبْتَ مِنْ أَحْوالِهِم».

2 ـ تفسير «الميزان»، جلد 16، صفحه 419.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 52، صفحه 185 به بعد، باب علامات ظهور المهدى(عليه السلام)من السفيانى و الدجال.

4 ـ ضمير در «به» به «حق» باز مى گردد كه نزديكترين مرجع به آن است، و مى دانيم «حق»، در آيات گذشته به معنى «قرآن و محتواى آن و مبدأ ومعاد و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است».

5 ـ انعام، آيه 28.

6 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 109.

 

سوره فاطر

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 45 آيه است

 

محتواى سوره فاطر

اين سوره، كه گاه سوره «فاطر» و گاه سوره «ملائكه» ناميده شده (به خاطر سر آغاز آن كه با عنوان «فاطر» و «ملائكه» شروع مى شود) از سوره هاى «مكّى» است، هر چند بعضى دو آيه آن را استثناء كرده و «مدنى» شمرده اند (آيات 29 و 32) ولى، هيچ دليل روشنى بر اين استثناء در دست نيست.

و از آنجا كه اين سوره مكّى است محتواى عمومى سوره هاى مكّى يعنى سخن از «مبدأ»، «معاد»، «مبارزه با شرك»، دعوت رسالت انبياء، ذكر نعمتهاى پروردگار و سرنوشت مجرمان در روز جزا در آن كاملاً منعكس است.

آيات اين سوره را در پنج بخش مى توان خلاصه كرد:

1 ـ بخش مهمى از آيات اين سوره، پيرامون نشانه هاى عظمت خداوند در عالم هستى و دلائل توحيد سخن مى گويد.

2 ـ بخش ديگرى از آن از ربوبيت پروردگار، و تدبير او نسبت به عموم جهان و خصوص انسان، و خالقيت و رازقيت او، و آفرينش انسان از خاك، و مراحل تكامل او بحث مى كند.

3 ـ بخش ديگر پيرامون «معاد»، و نتائج اعمال در آخرت، و رحمت گسترده الهى در اين جهان، و سنت تخلف ناپذير او درباره مستكبران است.

4 ـ قسمتى از آيات آن نيز، اشاره به مسأله «رهبرى انبياء»، و مبارزه پى گير و مستمرشان با دشمنان لجوج و سرسخت، و دلدارى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در اين   زمينه مى باشد.

5 ـ سرانجام، بخشى از آن بيان «مواعظ و اندرزهاى الهى» در زمينه هاى مختلف است، كه مكمل بحثهاى گذشته مى باشد.

بعضى از مفسران، تمام اين سوره را در يك حلقه خلاصه كرده اند و آن مسأله «قاهريت خداوند» در تمام زمينه هاست.(1)

اين سخن، گر چه با توجه به قسمت قابل توجهى از آيات سوره، متناسب به نظر مى رسد، ولى در عين حال وجود بخشهاى مختلف ديگر را در اين سوره نمى توان انكار كرد.

* * *


1 ـ تفسير «فى ظلال»، آغاز سوره «فاطر».

 

فضيلت تلاوت اين سوره

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْمَلائِكَةِ دَعَتْهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثَلاثَةُ أَبْواب مِنَ الْجَنَّةِ أَنِ ادْخُلْ مِنْ أَيِّ الأَبْوَابِ شِئْتَ!: «هر كس سوره فاطر را بخواند در روز قيامت، سه در از درهاى بهشت، او را به سوى خود دعوت مى كند، كه از هر كدام مى خواهى وارد شو»!.(1)

با توجه به اين كه: مى دانيم درهاى بهشت همان عقائد و اعمال صالحى است كه سبب وصول به بهشت مى شود، همان گونه كه در بعضى از روايات درى به عنوان «باب المجاهدين» يا مانند آن ذكر شده، ممكن است اين روايت اشاره به ابواب سه گانه اعتقاد به «توحيد»، «معاد» و «رسالت پيامبر»(صلى الله عليه وآله) باشد.

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «دو سوره قرآن مجيد (پشت سر هم قرار دارد) سوره «سبأ» و سوره «فاطر» كه با «الحمد للّه» آغاز مى شود،  هر كس آنها را در شب بخواند خدا او را در كنف حمايت خود حفظ مى كند، و هر كس در روز بخواند ناراحتى به او نمى رسد، و آن قدر خدا خير دنيا و آخرت به او مى بخشد، كه بر قلب كسى خطور نكرده، و آرزوى كسى به آن نرسيده است».(2)

چنان كه قبلاً هم گفته ايم: قرآن برنامه عمل است، و تلاوت آن سر آغازى است براى تفكر و ايمان، و آن نيز وسيله اى است براى عمل به محتواى آن و اين همه پاداشهاى عظيم نيز از همين جا و با همين شرائط تحقق مى يابد (دقت كنيد).

* * *

1الْحَمْدُ لِلّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَة مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ

2ما يَفْتَحِ اللّهُ لِلنّاسِ مِنْ رَحْمَة فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

3يا أَيُّهَا النّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِق غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ ستايش مخصوص خداوندى است آفريننده آسمانها و زمين، كه فرشتگان را رسولانى قرار داد داراى بالهاى دو گانه و سه گانه و چهار گانه، او هر چه بخواهد در آفرينش مى افزايد، او بر هر چيزى تواناست!

 

2 ـ هر رحمتى را خدا به روى مردم بگشايد، كسى نمى تواند جلو آن را بگيرد; و هر چه را امساك كند، كسى غير از او قادر به فرستادن آن نيست; و او عزيز و حكيم است!

3 ـ اى مردم! به ياد آوريد نعمت خدا را بر شما; آيا آفريننده اى جز خدا هست كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟! هيچ معبودى جز او نيست; با اين حال چگونه به سوى باطل منحرف مى شويد؟!


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «فاطر».

2 ـ «ثواب الاعمال»، طبق نقل تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 345.

 

گشاينده درهاى بسته او است!

آغاز اين سوره ـ مانند سوره هاى «حمد»، «سبأ» و «كهف» ـ با حمد پروردگار شروع مى شود، حمد و ستايش او به خاطر آفرينش جهان پهناور هستى، مى فرمايد: «حمد مخصوص خداوندى است كه، خالق آسمانها و زمين است»، و همه نعمتها و مواهب هستى از وجود ذى جود او سرچشمه مى گيرد (الْحَمْدُ لِلّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

«فاطِر» از ماده «فطور»، در اصل به معنى شكافتن از طول است، و از آنجا كه آفرينش موجودات همانند شكافته شدن ظلمت عدم، و بيرون آمدن نور هستى است، اين تعبير در مورد خلقت و آفرينش، به كار مى رود، مخصوصاً با توجه به علوم روز كه مى گويد: مجموعه عالم هستى در آغاز توده واحدى بوده، كه تدريجاً شكافته شده، و بخشهائى از آن جدا گرديده، اطلاق كلمه «فاطر» بر ذات پاك خداوند، مفهوم تازه تر و روشنترى به خود مى گيرد.(1)

آرى او را به خاطر خالقيتش حمد و سپاس مى گوئيم، چرا كه هر چه هست از ناحيه اوست، و هيچ كس جز او چيزى از خود ندارد.

و از آنجا كه تدبير اين عالم، از سوى پروردگار ـ به حكم اين كه عالم، عالم اسباب است ـ بر عهده فرشتگان گذارده شده، بلافاصله از آفرينش آنها و قدرتهاى عظيمى كه پروردگار در اختيارشان گذارده سخن مى گويد.

«خداوندى كه فرشتگان را رسولانى قرار داد، كه داراى بالهاى دو گانه و سه گانه و چهار گانه اند» (جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَة مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ).

پس از آن مى افزايد: «خداوند هر چه بخواهد در آفرينش مى افزايد، چرا كه او بر هر چيزى قادر و توانا است» (يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).

در اينجا سه سؤال مطرح است:

نخست اين كه، رسالت ملائكه و فرشتگان كه در آيه فوق آمده، در چه چيز است؟ آيا رسالت تشريعى است؟، يعنى همان پيام آوردن از سوى خدا براى انبياء، يا رسالت تكوينى است؟ يعنى به عهده گرفتن مأموريتهاى مختلف در جهان آفرينش، چنان كه در بحث نكات به آن اشاره خواهد شد، و يا هر دو جهت است؟

با توجه به اين كه: در جمله قبل، سخن از آفرينش آسمانها و زمين بود، و در جمله مورد بحث، سخن از بالهاى متعدد فرشتگان، كه نشانه هاى قدرت آنهاست، و نيز با توجه به اين كه: عنوان رسالت را براى همه فرشتگان قائل شده (توجه داشته باشيد: الملائكه جمعى است كه با الف و لام همراه است و معنى عموم مى دهد) چنين به نظر مى رسد: رسالت در اينجا در معنى وسيع و گسترده اى به كار رفته، كه هم «رسالت تشريعى» را شامل مى شود و هم «رسالت تكوينى» را.

اطلاق رسالت، بر «رسالت تشريعى» و آوردن پيام وحى به انبياء، در قرآن  فراوان است، ولى اطلاق آن بر «رسالت تكوينى» نيز كم نيست.

در آيه 21 سوره «يونس» مى خوانيم: إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ: «رسولان ما (فرشتگان ما) مكرهاى شما را مى نويسند».

و در آيه 61 «انعام» مى خوانيم: حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا: «تا زمانى كه مرگ يكى از شما فرا رسد، رسولان ما قبض روح او مى كنند».

در آيه 31 سوره «عنكبوت» در مورد فرشتگانى كه مأمور در هم كوبيدن سرزمين قوم «لوط» بودند آمده است: وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ: «هنگامى كه رسولان ما نزد ابراهيم آمدند گفتند: ما اهل اين آبادى را هلاك خواهيم كرد; چرا كه مردمى ستمگرند».

در آيات ديگر قرآن نيز، مى بينيم مأموريتهاى مختلفى بر عهده فرشتگان گذاشته شده، كه رسالتهاى آنها محسوب مى شود، بنابراين، رسالت، مفهوم وسيعى دارد.

ديگر اين كه، منظور از بالهاى فرشتگان، آن هم بالهاى دو گانه و سه گانه و چهار گانه چيست؟

بعيد نيست، منظور از بال و پر، در اينجا قدرت جولان و توانائى بر فعاليت بوده باشد، كه بعضى از آنها نسبت به بعضى برتر، و داراى توانائى بيشترند.

و لذا، براى آنها سلسله مراتب در بالها قائل شده كه بعضى: داراى چهار بال (مثنى = دو دو) و بعضى داراى شش بال و بعضى داراى هشت بالند.

«أَجْنِحَه» جمع «جناح» (بر وزن جمال) به معنى بال پرندگان است كه همانند دست، براى انسان مى باشد، و از آنجا كه بال وسيله نقل و انتقال پرندگان و حركت و فعاليت آنها است، گاهى اين كلمه در «فارسى» يا در  «عربى» به  عنوان كنايه از وسيله حركت و اعمال قدرت و توانائى به كار مى رود، مثلاً گفته مى شود: فلان كس بال و پرش سوخته شد، كنايه از اين كه: نيروى حركت و توانائى از او سلب گرديد، يا فلان كس را زير بال و پر خود گرفت، يا انسان بايد با دو بال علم و عمل پرواز كند، و امثال اين تعبيرات، كه همگى بيانگر معنى كنائى اين كلمه است.

در موارد ديگر نيز، تعبيراتى مانند «عرش»، «كرسى»، «لوح» و «قلم» ديده مى شود، كه معمولاً توجه به مفاهيم معنوى آنها است نه جسم مادى آنها.

البته، بدون قرينه نمى توان الفاظ قرآنى را بر غير معانى ظاهرى آنها حمل كرد، اما در آنجا كه پاى قرائن روشن در كار است مشكلى ايجاد نمى شود.

در بعضى از روايات آمده است: «جبرئيل» (پيك وحى خداوند) ششصد بال دارد! و هنگامى كه با اين حالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را ملاقات كرد، ما بين زمين و آسمان را پر كرده بود»!.(2)

يا اين كه: «خداوند فرشته اى دارد كه ما بين نرمى گوش او تا چشمش به اندازه پانصد سال راه به وسيله پرنده اى (تيز پرواز) است»!.(3)

يا اين كه: در «نهج البلاغه» هنگامى كه سخن از عظمت فرشتگان پروردگار در ميان است، مى فرمايد: وَ مِنْهُمُ الثّابِتَةُ فِى الأَرَضِينَ السُّفْلَى أَقْدامُهُمْ وَ الْمارِقَةُ مِنَ السَّماءِ الْعُلْيا أَعْناقُهُمْ وَ الْخارِجَةُ مِنَ الأَقْطارِ أَرْكانُهُمْ وَ الْمُناسِبَةُ لِقَوائِمِ الْعَرْشِ أَكْتافُهُمْ: «بعضى از فرشتگان چنان عظمت دارند كه پاهايشان در طبقات پائين زمين ثابت است، و گردنشان از آسمان برين برتر، اركان وجودشان از اقطار جهان بيرون رفته، و شانه هايشان براى حمل عرش پروردگار متناسب است»!.(4)

 پيدا است: اين گونه تعبيرات را بر جنبه هاى جسمانى مادى نمى توان حمل كرد، بلكه بيانگر عظمت معنوى و ابعاد قدرت آنها است.

اصولاً مى دانيم بال تنها براى حركت در جو زمين به كار مى رود; چرا كه اطراف كره زمين را هواى فشرده گرفته، و پرندگان، به وسيله بالشان روى امواج هوا قرار مى گيرند، و مى توانند بالا و پائين بروند، ولى از محيط جو زمين كه خارج شويم، در آنجا كه هوا نيست، بال، كوچكترين تأثيرى براى حركت ندارد، و از اين نظر درست مانند سائر اعضاء مى باشد.

از اين گذشته، فرشته اى كه پاهاى او در اعماق زمين و سر او از برترين آسمان بالاتر است، نيازى به پرواز جسمانى ندارد!

بحث در اين كه: «فرشته» جسم لطيف است يا از مجردات، بحث ديگرى است كه در نكات به خواست خدا به آن اشاره خواهد شد، فعلاً منظور آن است كه بدانيم، بال و پر آنها وسيله فعاليت و حركت و قدرت است، كه قرائن فوق براى اين هدف به قدر كافى گويا است، همان گونه كه در بحث «عرش» و «كرسى» گفتيم، اين دو كلمه گر چه به معنى تختهاى «پايه بلند» و «پايه كوتاه» است، اما مسلماً منظور از آن قدرت پروردگار در ابعاد مختلف جهان مى باشد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: المَلائِكَةُ لايَأْكُلُونَ وَ لايَشْرَبُونَ وَ لايَنْكِحُونَ، وَ إِنَّما يَعِيْشُونَ بِنَسِيمِ الْعَرْشِ: «فرشتگان نه غذا مى خورند، نه آب مى نوشند، و نه ازدواج مى كنند، آنها تنها با نسيم عرش زنده اند»!؟.(5)-(6)

سومين سؤال اين است: آيا جمله: يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ: «هر چه بخواهد بر آفرينش خود مى افزايد» اشاره به افزايش بال و پر فرشتگان است، آن گونه كه بعضى از مفسران گفته اند، و يا معنى وسيعى دارد كه هم آن را شامل مى شود، و هم ساير افزايشهائى كه در آفرينش موجودات صورت مى گيرد؟

مطلق بودن جمله از يكسو، و بعضى از روايات اسلامى كه در تفسير آيات فوق وارد شده از سوى ديگر، نشان مى دهد كه معنى دوم مناسبتر است.

از جمله، در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: در تفسير اين جمله فرمود: هُوَ الْوَجْهُ الْحَسَنُ، وَ الشَّعْرُ الْحَسَنُ، وَ الصَّوْتُ الْحَسَنُ: «منظور، صورت زيبا، و موى زيبا، و صداى خوش است»!.(7)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: حَسِّنُوا الْقُرْآنَ بِأَصْواتِكُمْ فَإِنَّ الصَّوْتَ الْحَسَنَ يَزِيدُ الْقُرْآنَ حُسْناً وَ قَرَأَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ: «قرآن را با صداى خوش زينت بخشيد; چرا كه صداى خوب، بر زيبائى قرآن، مى افزايد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ».(8)

* * *

بعد از بيان خالقيت پروردگار، و رسالت فرشتگان، كه واسطه فيض اند، سخن، از رحمت او به ميان مى آورد، كه زيربناى تمام عالم هستى است، مى فرمايد: «آنچه را خداوند از رحمت براى مردم بگشايد، كسى نمى تواند جلو آن را بگيرد» (ما يَفْتَحِ اللّهُ لِلنّاسِ مِنْ رَحْمَة فَلا مُمْسِكَ لَها).

«و آنچه را باز دارد، و امساك كند، كسى بعد از او قادر به فرستادن آن نيست» (وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ).

«چرا كه او قدرتمندى است شكست ناپذير، و در عين حال حكيم و آگاه»  (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

خلاصه اين كه: تمام خزائن رحمت نزد او است، و هر كس را لايق ببيند مشمول آن مى سازد، و هر كجا حكمتش اقتضا كند، درهاى آن را مى گشايد، و اگر جمله جهانيان دست به دست هم بدهند، تا درى را كه او گشوده است ببندند، يا درى را كه او بسته بگشايند، هرگز قادر نخواهند بود، و اين در حقيقت شاخه مهمى از توحيد است كه منشأ شاخه هاى ديگرى مى باشد (دقت كنيد).

شبيه اين معنى، در ساير آيات قرآن نيز آمده، آنجا كه مى گويد: وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْر فَلا رادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ: «اگر خداوند (براى امتحان يا كيفر خطا) زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او آن را بر طرف نخواهد كرد، و اگر اراده خيرى براى تو كند هيچ كس مانع فضل او نخواهد شد، او به هر كس از بندگانش بخواهد فضل خود را مى رساند، و او غفور و رحيم است».(9)

* * *


1 ـ درباره معنى «فاطر» و «فطور» در جلد دهم، صفحه 287 (ذيل آيه 10 سوره «ابراهيم») و همچنين در جلد پنجم، صفحه 171 (ذيل آيه 14 سوره «انعام») نيز سخن گفته ايم.

2 و 3 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 349.

4 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 1.

5 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 349.

6 ـ و درباره معنى «عرش» به طور مشروح در جلد ششم، صفحه 204، ذيل آيه 54 سوره «اعراف» بحث كرده ايم.

7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث، «قرطبى» نيز در تفسيرش همين حديث را ذيل آيه مورد بحث آورده است.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 193.

9 ـ يونس، آيه 107.

در اينجا به چند «امر» بايد توجه كرد:

1 ـ تعبير به «يَفْتَحِ» كه از ماده «فتح» به معنى گشودن است، اشاره به وجود خزائن رحمت الهى است كه در آيات ديگر قرآن نيز، به آن اشاره شده است، و جالب اين كه: اين خزائن چنانند كه به محض گشوده شدن، بر خلايق جارى مى شوند، و نياز به چيز ديگرى نيست، و هيچ كس مانع از آن نتواند شد.

مقدم داشتن گشايش رحمت، بر امساك آن، به خاطر اين است كه: هميشه خداوند رحمتش، بر غضبش پيشى دارد.  

2 ـ تعبير به «رحمت» معنى بسيار وسيع و گسترده اى دارد، كه تمام مواهب جهان را شامل مى شود، گاه، جنبه معنوى دارد، و گاه، جنبه مادى، به همين دليل، گاه، كه انسان تمام درهاى ظاهرى را به روى خود بسته مى بيند، احساس مى كند، رحمت الهى بر قلب و جان او روان است، لذا شاد و خرسند است، آرام و مطمئن، هر چند در تنگناى زندان گرفتار باشد.

اما به عكس، گاه، انسان تمام درهاى ظاهرى را به روى خود گشوده مى بيند، اما گوئى درِ رحمت الهى بر جان او بسته شده، چنان خود را در تنگنا و فشار احساس مى كند كه دنيا با تمام وسعتش براى او يك زندان، تاريك و وحشتناك مى شود، و اين چيزى است كه براى بسيارى از مردم، محسوس و ملموس است.

3 ـ تعبير به دو وصف «عزيز و حكيم» بيانگر قدرت او بر «ارسال» و «امساك» رحمت است، و در عين حال، اشاره به اين حقيقت مى باشد كه اين گشودن و بستن در، همه جا، بر اساس حكمت است، چرا كه قدرت او با حكمتش آميخته است.

به هر حال، توجه به محتواى اين آيه، چنان آرامشى به انسان مؤمن مى دهد كه در برابر تمام حوادث، مقاوم مى شود، از هيچ مشكلى نمى ترسد و از هيچ پيروزى مغرور نمى گردد.(1)

 

* * *

در آيه بعد، به مسأله «توحيد عبادت» بر اساس «توحيد خالقيت و رازقيت» اشاره كرده مى فرمايد:

«اى مردم! نعمت خداوند بر خودتان را به ياد آوريد» (يا أَيُّهَا النّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ).

درست فكر كنيد: اين همه مواهب و بركات، و اين همه امكانات حياتى كه در اختيار شما قرار گرفته و در آن غوطهوريد، منشأ اصلى و سرچشمه آنها كيست؟!

«آيا خالقى غير از خدا، از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد»؟ (هَلْ مِنْ خالِق غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ).

چه كسى نور حياتبخش آفتاب، و قطرات زنده كننده باران، و امواج روح پرور نسيم را از آسمان به سوى شما مى فرستد؟ و چه كسى معادن و ذخائر زمين و مواد غذائى و انواع گياهان و ميوه ها و بركات ديگر را از اين زمين براى شما خارج مى كند؟

اكنون كه مى دانيد: سرچشمه همه اين بركات اوست، پس بدانيد «معبودى جز او وجود ندارد و عبادت و پرستش تنها شايسته ذات پاك اوست» (لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

«با اين حال، چگونه از طريق حق به سوى باطل منحرف مى شويد؟ و به جاى اللّه در برابر بتها، سجده مى كنيد»؟ (فَأَنّى تُؤْفَكُونَ).

«تُؤْفَكُونَ» از ماده «افك» (بر وزن فكر) چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، به هر چيزى گفته مى شود كه از حالت اصليش دگرگون گردد، لذا به هر سخنى كه از حق، انحراف پيدا كند «افك» مى گويند، و اين كه: مى بينيم به معنى «دروغ و  تهمت» به كار مى رود از همين نظر است، منتهى بعضى معتقدند: اين كلمه بيانگر دروغ و تهمتهاى بزرگ است.

* * *


1 ـ قابل توجه اين كه: ضمير در «فلا ممسك لها» به صورت مؤنث آمده، و در «فلا مرسل له» به صورت مذكر، چرا كه مرجع اولى كلمه «رحمت»، و دومى كلمه «ما» و نيز «من بعده» ظاهراً به خداوند باز مى گردد، يعنى بعد از خداوند هيچ كس قادر به گشودن نيست.

اين احتمال نيز داده شده است كه: ضمير به «امساك» برگردد يعنى «من بعد امساك اللّه» كه از نظر معنى تفاوت چندانى ندارد.

 

ملائكه در قرآن مجيد

در قرآن مجيد از «ملائكه» فراوان ياد شده است.

آيات زيادى از قرآن درباره صفات، ويژگيها، مأموريت ها و وظائف فرشتگان سخن مى گويد، حتى قرآن، ايمان به ملائكه را در رديف ايمان به خدا و انبياء و كتب آسمانى، قرار داده است، و اين دليل بر اهميت بنيادى اين مسأله است: آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ: «پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به آنچه از سوى پروردگارش بر او نازل شده ايمان آورده، و مؤمنان نيز به خدا و فرشتگان او و كتابها و رسولانش همگى ايمان دارند».(1)

بدون شك، وجود فرشتگان از امور غيبيه اى است كه براى اثبات آن با اين صفات و ويژگيها راهى جز ادله نقليه نيست، و به حكم ايمان به غيب آنها را بايد پذيرفت.

* * *

قرآن مجيد روى هم رفته ويژگيهاى آنها را چنين مى شمرد:

1 ـ فرشتگان موجوداتى عاقل و با شعورند، و «بندگان گرامى خدا هستند»، (بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ).(2)

 

2 ـ «آنها سر بر فرمان خدا دارند و هرگز معصيت او نمى كنند» (لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ).(3)

3 ـ آنها وظائف مهم و بسيار متنوعى از سوى خداوند بر عهده دارند:

گروهى حاملان عرشند.(4)

و گروهى مدبرات امرند.(5)

گروهى فرشتگان قبض ارواحند.(6)

و گروهى مراقبان اعمال بشرند.(7)

گروهى حافظان انسان از خطرات و حوادثند.(8)

گروهى مأمور عذاب و مجازات اقوام سركشند.(9)

گروهى امدادگران الهى نسبت به مؤمنان در جنگها هستند.(10)

و بالاخره، گروهى مبلغان وحى و آورندگان كتب آسمانى براى انبياء مى باشند(11) كه اگر بخواهيم يك يك وظائف و مأموريتهاى آنها را بر شمريم، بحث به درازا مى كشد.

4 ـ آنها پيوسته مشغول تسبيح و تقديس خداوند هستند، چنان كه در آيه 5 سوره «شورى» مى خوانيم: وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الأَرْضِ: «فرشتگان تسبيح و حمد پروردگار خود را به جا مى آورند، و براى كسانى كه در زمين هستند استغفار مى كنند».

 

5 ـ با اين حال، انسان به حسب استعداد تكامل، از آنها برتر و والاتر است، تا آنجا كه همه فرشتگان بدون استثناء، به خاطر آفرينش آدم به سجده افتادند، و آدم معلم آنها گشت.(12)

6 ـ آنها گاه به صورت انسان در مى آيند، و بر انبياء، و حتى غير انبياء ظاهر مى شوند، چنان كه در سوره «مريم» مى خوانيم: «فرشته بزرگ الهى به صورت انسان موزون بر مريم ظاهر شد» (فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً).(13)

در جاى ديگر، به صورت انسان هائى بر «ابراهيم» و بر «لوط» ظاهر شدند.(14)

حتى از ذيل اين آيات، استفاده مى شود كه: قوم «لوط» نيز آنها را در همان اشكال موزون انسانى ديدند.(15)

آيا ظهور، در چهره انسان، يك واقعيت عينى است؟ يا به صورت تمثل و تصرف در قوّه ادراك؟ ظاهر آيات قرآن، معنى اول است، هر چند بعضى از مفسران بزرگ، معنى دوم را برگزيده اند.

7 ـ از روايات اسلامى استفاده مى شود: تعداد آنها به قدرى زياد است كه به هيچ وجه قابل مقايسه با انسان نيست، چنان كه در روايتى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: هنگامى كه از آن حضرت پرسيدند: آيا عدد فرشتگان بيشترند يا انسانها؟ فرمود: «سوگند به خدائى كه جانم به دست او است، فرشتگان خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرات خاكهاى زمين، و در آسمان جاى پائى نيست مگر اين كه: در آنجا فرشته اى تسبيح و تقديس خدا مى كند».(16)

8 ـ آنها نه غذا مى خورند، نه آب مى نوشند، و نه ازدواج دارند، چنان كه در  حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: المَلائِكَةُ لايَأْكُلُونَ وَ لايَشْرَبُونَ وَ لايَنْكِحُونَ، وَ إِنَّما يَعِيْشُونَ بِنَسِيمِ الْعَرْشِ: «فرشتگان غذا نمى خورند، آب نمى نوشند و ازدواج نمى كنند، بلكه با نسيم عرش الهى زنده اند»!.(17)

9 ـ آنها نه خواب دارند، نه سستى و غفلت، چنان كه على(عليه السلام) در حديثى چنين مى گويد: فَلَيْسَ فِيْهِمْ فَتْرَةٌ، وَ لا عِنْدَهُمْ غَفْلَةٌ، وَ لا فِيْهِمْ مَعْصِيَةٌ... لايَغْشاهُمْ نَوْمُ الْعُيُونِ وَ لا سَهْوُ الْعُقُولِ، وَ لا فَتْرَةُ الأَبْدانِ، لَمْ يَسْكُنُوا الأَصْلابَ وَ لَمْ تَضُمُّهُمُ الأَرْحامُ: «در آنها نه سستى است، و نه غفلت، و نه عصيان... خواب بر آنها چيره نمى گردد و عقل آنها گرفتار سهو و نسيان نمى شود، بدن آنها به سستى نمى گرايد ، و در صلب پدران و رحم مادران قرار نمى گيرند».(18)

10 ـ آنها مقامات مختلف و مراتب متفاوت دارند، بعضى هميشه در ركوعند و بعضى هميشه در سجود: وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ * وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ * وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ: «هر يك از ما مقام معلومى دارد * ما همواره صف كشيده منتظر فرمان او هستيم * و پيوسته تسبيح او مى گوئيم».(19)

امام صادق(عليه السلام) مى گويد: وَ إِنَّ لِلّهِ مَلائِكَةً رُكَّعاً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ إِنَّ لِلّهِ مَلائِكَةً سُجَّداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ: «خداوند فرشتگانى دارد كه تا روز قيامت در ركوعند، و فرشتگانى دارد كه تا قيامت در سجودند»!.(20)

* * *

آيا با اين اوصاف كه براى فرشتگان ذكر شد، آنها موجوداتى مجرّدند يا مادى؟!

بدون شك، با اين اوصاف نمى توانند از اين ماده كثيف عنصرى باشند، ولى مانعى ندارد كه از اجسام لطيفى آفريده شده باشند، اجسامى مافوق اين ماده معمولى كه ما با آن آشنا هستيم.

اثبات «تجرد مطلق» براى فرشتگان ـ حتى از زمان و مكان و اجزاء ـ كار آسانى نيست، و تحقيق در اين مسأله نيز فايده زيادى در بر ندارد، مهم آن است كه: ما فرشتگان را به اوصافى كه قرآن و روايات مسلم اسلامى توصيف كرده بشناسيم، و آنها را صنف عظيمى از موجودات والا و برجسته خداوند بدانيم، بى آن كه مقامى جز مقام بندگى و عبوديت براى آنها قائل باشيم، و آنها را شريك خداوند در خلقت، يا عبادت بدانيم، كه اين شرك و كفر محض است.

در بحث، پيرامون فرشتگان، به همين مقدار قناعت مى كنيم، و تفصيل را به كتبى كه بالخصوص در اين زمينه نگاشته شده موكول مى نمائيم.

در بسيارى از عبارات «تورات» از فرشتگان تعبير به «خدايان» مى كند، كه تعبيرى است شرك آلود، و از نشانه هاى تحريف «تورات» كنونى است، ولى «قرآن مجيد» از اين گونه تعبيرات پاك و منزه است، چرا كه براى آنها مقامى جز بندگى و عبادت، و اجراى فرمانهاى الهى قائل نشده است، و حتى چنان كه گفتيم، از آيات مختلف قرآن بر مى آيد كه: مقام انسان كامل، از فرشتگان والاتر و بالاتر است.

* * *

4وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ وَ إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الأُمُورُ

5يا أَيُّهَا النّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لايَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ

6إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوّاً إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ

7الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ

 

ترجمه:

4 ـ اگر تو را تكذيب كنند (غم مخور، موضوع تازه اى نيست) پيامبران پيش از تو نيز تكذيب شدند; و همه كارها به سوى خدا باز مى گردد.

5 ـ اى مردم! وعده خداوند حق است; مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد، و مبادا شيطان شما را فريب دهد و به (كَرَم) خدا مغرور سازد!

6 ـ البته شيطان دشمن شماست، پس او را دشمن بدانيد; او فقط حزبش را به اين دعوت مى كند كه اهل آتش سوزان (جهنم) باشند!

7 ـ كسانى كه راه كفر پيش گرفتند، براى آنان عذابى سخت است; و كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند، آمرزش و پاداش بزرگ از آن آنهاست.

 


1 ـ بقره، آيه 285.

2 ـ انبياء، آيه 26.

3 ـ انبياء، آيه 27.

4 ـ حاقه، آيه 17.

5 ـ نازعات، آيه 5.

6 ـ اعراف، آيه 37.

7 ـ انفطار، آيات 10 تا 13.

8 ـ انعام، آيه 61.

9 ـ هود، آيه 77.

10 ـ احزاب، آيه 9.

11 ـ نحل، آيه 2.

12 ـ بقره، آيات 30 تا 34.

13 ـ مريم، آيه 17.

14 ـ هود، آيات 69 و 77.

15 ـ هود، آيه 78.

16 ـ «بحار الانوا»، جلد 59، صفحه 176، حديث 7 ـ روايات فراوان ديگرى در اين زمينه نيز نقل شده است.

17 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 174، حديث 4.

18 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 175.

19 ـ صافات، آيات 164 تا 166.

20 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 174.

براى آگاهى بيشتر از اوصاف ملائكه و اصناف آنها به كتاب «السماء و العالم» «بحار الانوار»، ابواب ملائكه، جلد 59، صفحات 144 تا 326 مراجعه فرمائيد، (همچنين «نهج البلاغه»، خطبه هاى اول و 91 ـ خطبه اشباح ـ و 109 و 171).

 

دنيا و شيطان شما را نفريبد!

در بخش دوم از آيات اين سوره، به دنبال سخنى كه پيرامون «توحيد خالقيت و رازقيت» بود، روى سخن را ابتدا به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بعد به عموم مردم كرده، برنامه هاى عملى آنها را به دنبال برنامه هاى عقيدتى گذشته تشريح مى كند:

نخست: به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) درس استقامت در مسير راهش مى دهد، كه مهمترين درس براى او همين است، مى فرمايد: «اگر تو را تكذيب كنند، غم مخور، اين چيز تازه اى نيست، پيامبران قبل از تو نيز مورد تكذيب قرار گرفتند» (وَ إِنْ   يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ).

آنها نيز در اين راه مقاومت كردند، تا رسالت خويش را ادا ننمودند از پاى ننشستند، تو نيز محكم بايست، و اداى رسالت كن، بقيه با خداست.

«مهم اينست كه: همه كارها به سوى خدا باز مى گردد، و او ناظر بر همه چيز و حساب كننده همه كارهاست» (وَ إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الأُمُورُ).

او هرگز زحمات تو را در اين راه، ناديده نمى گيرد، همان گونه كه تكذيب هاى اين مخالفان لجوج را بى كيفر نمى گذارد، اگر روز قيامتى در كار نبود، جاى نگرانى بود، اما با توجه به آن دادگاه بزرگ، و ثبت و ضبط همه اعمال مردم، براى آن روز بزرگ، ديگر چه جاى نگرانى است؟

* * *

آن گاه به بيان مهمترين برنامه انسانها پرداخته، مى گويد: «اى مردم وعده خداوند حق است» (يا أَيُّهَا النّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ).

قيامت، حساب، كتاب، ميزان، مجازات، كيفر، جنت و نار، وعده هائى است تخلف ناپذير از سوى خداوند قادر حكيم.

با توجه به اين وعده حق، «مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد، و مبادا شيطان مغروركننده، شما را فريب دهد، و به عفو و كرم خدا مغرور سازد» (فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لايَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ).

آرى، عوامل سرگرم كننده، و زرق و برقهاى دل فريب اين جهان، مى خواهد تمام قلب شما را پر كند، و از آن وعده بزرگ الهى غافل سازد.

شياطين جنّ و انس، با وسائل گوناگون فريبكارى، به طور مداوم به وسوسه مشغولند، آنها نيز مى خواهند: تمام فكر شما را به خود متوجه سازند، و از آن روز موعود بزرگى كه در پيش داريد، منحرف سازند، كه اگر فريب و وسوسه هاى آنها  مؤثر افتد، تمام زندگى شما تباه و آرزوى سعادتتان نقش بر آب است، مراقب آنها نيز باشيد.

تكرار هشدار به مردم، كه نه به وسوسه هاى شياطين، مغرور شوند، و نه به دنيا، در واقع اشاره به اين است كه: راه نفوذ گناه در انسان دو راه است:

1 ـ مظاهر فريبنده دنيا، جاه و جلال و مال و مقام، و انواع شهوات.

2 ـ مغرور شدن به عفو و كرم الهى، و در اينجاست كه شيطان از يكسو، زرق و برق اين جهان را در نظر انسان زينت مى دهد، و آن را متاعى نقد و پر جاذبه و دوست داشتنى و پر ارزش معرفى مى كند.

و از سوى ديگر، هر گاه، انسان بخواهد با ياد قيامت و دادگاه عظيم پروردگار، خود را در برابر فريبندگى و جاذبه شديد دنيا كنترل كند، او را به عفو الهى و وسعت رحمتش، مغرور مى سازد، و در نتيجه به گناه و طغيان دعوتش مى كند.

غافل از اين كه: خداوند همان گونه كه در موضع رحمت، «أَرْحَمُ الرّاحِمِين» است، در موضع مجازات و كيفر «أَشَدُّ الْمُعاقِبِين» مى باشد، رحمتش هرگز تشويق به گناه نمى كند، همان گونه كه غضبش، نمى تواند سبب يأس گردد.

«غَرُور» (بر وزن جسور) صيغه مبالغه، و به معنى موجودى است فوق العاده فريبكار، و منظور از آن در اينجا ممكن است: هر عامل فريبكارى باشد، همان گونه كه ممكن است منظور خصوص شيطان باشد.

البته معنى دوم، با آيه بعد مناسبتر است، به خصوص اين كه: كراراً در آيات قرآن «فريب و غرور» به شيطان نسبت داده شده است.

بعضى از مفسران، در اينجا تحليلى دارند كه: خلاصه اش چنين است:

افرادى كه در برابر عوامل فريب قرار مى گيرند، سه گروهند:

 گروهى به قدرى ناتوان و ضعيفند كه به مختصر چيزى فريب مى خورند.

گروهى كه، از اينها نيرومندترند، تنها به وسيله زرق و برق دنيا فريفته نمى شوند، بلكه اگر وسوسه گرى نيرومند آنها را تحريك كند، و مفاسد اعمالشان را در نظرشان سبك سازد، فريب مى خورند، و لذات زود گذر، از يكسو، و وسوسه ها از سوى ديگر، آنها را تشويق به انجام اعمال زشت مى كند.

گروه سومى، كه از اينها هم نيرومندتر و پرمايه ترند، نه خود مغرور مى شوند، و نه كسى مى تواند آنها را بفريبد.

جمله «لا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا» اشاره به گروه اول است، و جمله «وَ لايَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ» اشاره به گروه دوم، و اما گروه سوم، در حقيقت داخل در عنوان «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ» مى باشند.(1)

* * *

آيه بعد، هشدارى است به همه مؤمنان، در ارتباط با مسأله وسوسه هاى شيطان، كه در آيه قبل مطرح شده بود، مى گويد: «شيطان به طور مسلم دشمن شماست، شما نيز او را دشمن خود بدانيد» (إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوّاً).

عداوت او از نخستين روز آفرينش آدم(عليه السلام) شروع شد، و هنگامى كه بر اثر عدم تسليم در برابر فرمان خدا در مورد «سجده بر آدم»، مطرود درگاه پروردگار گرديد، سوگند ياد كرد كه: براى هميشه كمر دشمنى نسبت به آدم و فرزندانش خواهد بست، و حتى براى اين كار تقاضاى مهلت و طول عمر از خدا نمود!

 او بر سر گفته خود ايستاده، و كوچكترين فرصت را براى اعمال عداوت، و وارد كردن ضربه بر شما، غنيمت مى شمرد، آيا عقل اجازه مى دهد كه شما او را به دشمنى نپذيريد و يك لحظه از او غافل بمانيد؟ چه رسد به اين كه: بخواهيد «خطوات شيطان» و گامهاى او را پيروى كنيد، يا اين كه: او را به عنوان رفيق شفيق و دوست ناصح بپذيريد؟: أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ: «آيا او و فرزندانش را اولياى خود به جاى من انتخاب مى كنيد، در حالى كه دشمن سر سخت شما هستند»؟!.(2)

به علاوه، او دشمنى است كه از هر طرف به شما هجوم مى كند، چنان كه خودش مى گويد: ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ: «من از هر سو به سراغ فرزندان آدم مى روم، از پيش رو، از پشت سر، از سمت راست و از سمت چپ».(3)

و به خصوص اين كه: او در كمينگاهى است كه: او انسان را مى بيند و انسان او را نمى بيند: إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاتَرَوْنَهُمْ: «شيطان و دار و دسته اش شما را مى بينند، از آنجا كه شما آنها را نمى بينيد».(4)

البته اين مانع از قدرت شما بر دفاع از خويشتن در برابر وسوسه هاى او نيست.

تعبير جالبى در توصيه هاى پروردگار، به «موسى بن عمران» آمده، چنان كه امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل مى كند: خداوند به موسى(عليه السلام) فرمود: چهار سفارش به تو دارم در حفظ آنها بكوش!

أُولاهُنَّ: مادُمْتَ لاتَرى ذُنُوبَكَ تُغْفَرُ فَلاتَشْتَغِلْ بِعُيُوبِ غَيْرِكَ!

 

 

وَ الثّانِيَةُ: مادُمْتَ لاتَرى كُنُوزِى قَدْ نَفِدَتْ فَلاتَغْتَمُّ بِسَبَبِ رِزْقِكَ!

وَ الثّالِثَةُ: مادُمْتَ لاتَرى زَوالَ مُلْكِى فَلاتَرْجُ أَحَداً غَيْرِى!

وَ الرّابِعَةُ: مادُمْتَ لاتَرَى الشَّيْطانَ مَيِّتاً فَلاتَأْمَنْ مَكْرَهُ!:

«نخست اين كه: مادام كه، گناهان خود را بخشوده نمى بينى، به عيوب ديگران مپرداز!

دوم: مادام كه گنجهاى من را پايان يافته نمى بينى، براى روزيت غمناك مباش!

سوم: مادام كه حكومت مرا زائل نمى بينى، به ديگرى جز من اميد مبند!

چهارم: مادامى كه شيطان را مرده نمى بينى، از مكر و فريب و نقشه هاى او ايمن مباش»!.(5)

به هر حال، عداوت شيطان نسبت به بنى آدم مطلبى است كه در آيات فراوانى از قرآن به آن اشاره شده است، و حتى مكرر بر مكرر به عنوان «عَدُوٌّ مُبِينٌ» (دشمن آشكار) از او ياد كرده.(6)

از چنين دشمنى هميشه بايد برحذر بود.

در دنباله آيه، براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «او فقط حزبش را براى اين دعوت مى كند كه، اهل آتش سوزان جهنم باشند» (إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ).

«حِزب» در اصل به معنى «جماعت و گروهى» است كه داراى تشكل و شدت عمل باشند، ولى معمولاً به هر گروه و جمعيتى كه پيروى از برنامه و هدف خاصى مى كنند اطلاق مى شود.

منظور از «حزب شيطان» پيروان او و كسانى كه در خط او هستند مى باشد.

البته شيطان، نمى تواند همه كس را عضو رسمى حزب خويش قرار دهد، و آنها را به سوى جهنم دعوت كند، نفرات حزب او كسانى هستند كه در آيات ديگر قرآن، از آنها ياد شده، و داراى نشانه هاى زيرند:

كسانى كه طوق بندگى و ولايت او را بر گردن نهاده اند: إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ: «سلطه او تنها بر كسانى است كه ولايت او را پذيرفته اند».(7)

«آنها كه شيطان بر آنان، چيره شده، به گونه اى كه خدا را از ياد آنها برده اند، آنان حزب شيطانند، و حزب شيطان زيانكاران واقعى هستند» (اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ).(8)

جالب اين كه، در سه مورد از آيات قرآن، سخن از «حزب اللّه» به ميان آمده، و در سه مورد از «حزب شيطان»، تا چه كسانى در اين حزب نام نويسى كنند، و چه كسانى عضو آن حزب باشند؟

ولى، به هر حال، طبيعى است كه شيطان، حزب خود را به كجا دعوت مى كند؟ به آلودگى و گناه، به پليديهاى شهوات، به شرك و طغيان و ستم، و سرانجام به آتش جهنم.(9)

شرح بيشتر، پيرامون ويژگيهاى «حزب اللّه» و «حزب الشيطان» را به خواست خدا در ذيل آيه 22 سوره «مجادله» خواهيم گفت.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سرانجامِ كار «حزب اللّه» و عاقبت دردناك  «حزب شيطان» را اين چنين بيان مى كند: «كسانى كه كافر شدند، عذاب دردناك از آن آنهاست، و كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند مغفرت و پاداش بزرگ دارند» (الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ).

قابل توجه اين كه: در آيه فوق، در مورد «استحقاق عذاب» تنها به مسأله «كفر» قناعت مى كند، ولى در مسأله «مغفرت و اجر كبير» «ايمان» را كافى نمى شمرد، بلكه «عمل صالح» را نيز بر آن مى افزايد، چرا كه كفر، به تنهائى مايه خلود در عذاب است، ولى ايمان بدون عمل، داراى پاداش نخواهد بود، بلكه «ايمان و عمل» از يك نظر، متلازم و قرين يكديگرند.(10)

در پايان آيه فوق، اول سخن از مغفرت است، سپس از اجر كبير، چرا كه «مغفرت» در حقيقت مؤمنان را ابتدا شستشو مى دهد، سپس آماده پذيرش «اجر كبير» مى كند، و به اصطلاح، اولى «تخليه» است، دومى «تحليه».

* * *

8أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرات إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ

9وَ اللّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلى بَلَد مَيِّت فَأَحْيَيْنا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ

 

10مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ وَ الَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئاتِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ

 

ترجمه:

8 ـ آيا كسى كه عمل بدش براى او آراسته شده و آن را زيبا مى بيند (همانند كسى است كه واقع را مى يابد)؟! خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى سازد و هر كس را بخواهد هدايت مى كند; پس جانت به خاطر شدت تأسف بر آنان از دست نرود; خداوند به آنچه انجام مى دهند داناست!

9 ـ خداوند كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهائى را به حركت در آورند; ما آن را به سوى زمين مرده اى رانديم و به وسيله آن، زمين را پس از مردنش زنده مى كنيم; رستاخيز نيز همين گونه است!

10 ـ كسى كه خواهان عزّت است (بايد از خدا بخواهد; چرا كه) تمام عزّت براى خداست; سخنان پاكيزه به سوى او صعود مى كند، و عمل صالح را بالا مى برد; و آنها كه نقشه هاى بد مى كشند، عذاب سختى براى آنهاست و مكر (و تلاش افسادگرانه) آنان نابود مى شود (و به جائى نمى رسد)!


1ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 26، صفحه 5.

2 ـ كهف، آيه 50.

3 ـ اعراف، آيه 17.

4 ـ اعراف، آيه 27.

5 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 501، ماده «ربع».

6 ـ آيات 168 و 208 «بقره» ـ 142 «انعام» ـ 22 «اعراف» ـ 5 «يوسف» ـ 60 «يس» ـ و 62 «زخرف».

7 ـ نحل، آيه 100.

8 ـ مجادله، آيه 19.

9 ـ اين نكته نيز قابل ذكر است كه «لام» در «ليكونوا» مى تواند «لام علت» باشد يا «لام عاقبت».

10 ـ تنوين در «مغفرة» و «عذاب» براى تعظيم و تفخيم است، يعنى مغفرتى بزرگ و عذابى دردناك.

 

گفتار و كردار پاك و صالح به سوى خدا مى رود!

از آنجا كه در آيات گذشته، مردم به دو گروه تقسيم شدند «گروهى مؤمن» و «گروهى كافر» يا «گروهى حزب اللّه و دشمن شيطان» و «گروهى پيروان و حزب او»، در نخستين آيه مورد بحث، يكى از ويژگيهاى مهم اين دو گروه را كه در واقع سرچشمه ساير برنامه هاى آنها است بيان كرده، مى گويد: «آيا كسى كه زشتى عملش در نظر او زينت داده شده، و آن را زيبا مى بيند، همانند كسى است  كه واقعيات را آنگونه كه هست، زشت و زيبا درك مى كند»؟ (أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً).

در حقيقت، اين مسأله كليد همه بدبختى هاى اقوام گمراه و لجوج است، كه اعمال زشتشان به خاطر هماهنگ بودن با شهوات و قلبهاى سياهشان در نظرشان زيباست.

بديهى است، چنين كسى، نه موعظه اى را پذيرا مى شود، نه آمادگى براى شنيدن انتقاد دارد، و نه هرگز حاضر است مسير خود را تغيير دهد.

نه پيرامون اعمال خويش به تجزيه و تحليل مى پردازد، و نه از عواقب آن بيمناك است.

و از آن بالاتر، هنگامى كه سخن از زشتى و زيبائى به ميان آيد، مرجع ضمير را در زيبائيها خودشان مى دانند، و در زشتيها مؤمنان راستين را! واى بسا كفار لجوج، هنگامى كه آيات گذشته را درباره «حزب شيطان» و سرنوشت دردناكشان شنيدند، آن را بر مؤمنان راستين تطبيق كردند، و خود را مصداق «حزب اللّه» شمردند!

و اين مصيبت و فاجعه اى است بسيار بزرگ.

اما چه كسى اعمال سوء بدكاران را در نظرشان جلوه مى دهد؟ خداوند؟ يا هواى نفس؟ و يا شيطان؟

بدون شك عامل اصلى، هواى نفس و شيطان است، اما چون خدا اين اثر را در اعمال آنها آفريده، مى توان آن را به خدا نسبت داد، زيرا انسانها هنگامى كه گناهى را مرتكب مى شوند، در آغاز كه فطرتشان پاك و وجدانشان بيدار و عقلشان واقع بين است، از عمل خود ناراحت مى شوند، اما هر قدر آن را تكرار مى كنند از ناراحتى آنها كاسته مى شود.  

تدريجاً به مرحله بى تفاوتى مى رسند، و اگر باز هم تكرار كنند زشتيها در نظرشان زيبا مى شود، تا آنجا كه آن را از افتخارات و فضائل خويش مى پندارند، در حالى كه در منجلاب بدبختى غوطهور شده اند.

جالب اين كه: قرآن، هنگامى كه: اين سؤال را مطرح مى كند: «آيا كسى كه زشتى عملش در نظرش تزيين شده، و آن را زيبا مى بيند...» نقطه مقابل آن را صريحاً ذكر نمى كند، گوئى مى خواهد: به شنونده مجال وسيعى بدهد: امور مختلفى را كه مى تواند، نقطه مقابل باشد، در نظر خويش مجسم كند و بيشتر و بيشتر بفهمد، گوئى مى خواهد بگويد: آيا چنين كسى همانند افراد واقع بين است؟!...

آيا چنين كسى، همانند پاكدلانى است كه هميشه به محاسبه نفس خويش مشغولند؟...

آيا چنين كسى اميد نجات براى او هست؟(1)

سپس، قرآن به بيان علت تفاوت اين دو گروه پرداخته، مى افزايد: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى كند، و هر كس را بخواهد هدايت مى نمايد» (فَإِنَّ اللّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ).

اگر گروه اول، اعمال زشتشان در نظرشان تزئين شده، اين نتيجه اضلال الهى است، اوست كه اين خاصيت را در تكرار اعمال زشت قرار داده، كه نفس انسان به آن خو مى گيرد و عادت مى كند، و همرنگ و هماهنگ آن مى شود.

و اوست كه به مؤمنان پاكدل چشمانى نافذ و بينا، و گوشهائى شنوا براى درك حقايق آن چنان كه هست، مى بخشد.

 روشن است: اين مشيت الهى توأم با حكمت اوست، و به هر كس آنچه لايق آن هست مى دهد.

لذا در پايان آيه، مى فرمايد: «مبادا بر اثر شدت تأسف و حسرت بر وضع آنها جانت از دست برود» (فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرات).

اين تعبير، همانند تعبيرى است كه در آيه 3 سوره «شعراء» آمده است: لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ: «گوئى مى خواهى جان خود را از دست دهى كه ايمان نمى آورند»

.(2)

تعبير به «حَسَرات» كه به اصطلاح «مفعول لاجله» براى جمله قبل است، اشاره به اين است كه نه تنها يك حسرت بر آنها مى خورى، بلكه حسرتها بر آنها دارى!

حسرت از دست دادن نعمت هدايت، حسرت ضايع كردن گوهر انسانيت، حسرت از دست دادن حس تشخيص، تا آنجا كه زشت را زيبا مى بينند، و بالاخره حسرت گرفتار شدن در آتش قهر و غضب پروردگار!

اما چرا حسرت نخورد؟: «براى اين كه: خداوند از اعمال آنها آگاه است و آنچه را شايسته آنند به آنها همان مى دهد» (إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ).

از لحن آيه، دلسوزى فوق العاده پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نسبت به گمراهان و منحرفان كاملاً هويداست، و چنين است: حال يك رهبر الهى راستين، كه از عدم پذيرش مردم نسبت به حق، و تسليم در برابر باطل، و پشت پا زدن به تمام وسائل سعادت، آن چنان رنج مى برد كه: گوئى مى خواهد قالب تهى كند.

 

 

* * *

در آيه بعد، با توجه به بحثهائى كه قبلاً پيرامون هدايت و ضلالت و ايمان و كفر گذشت، به بيان كوتاه و روشنى پيرامون «مبدأ» و «معاد» مى پردازد، و اثبات «مبدأ» را با اثبات «معاد» در يك دليل جالب قرين كرده، مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه بادها را فرستاد، تا ابرهائى را به حركت در آورند» (وَ اللّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً).(3)

«سپس ما اين ابرها را به سوى سرزمين مرده و خشكى مى رانيم» (فَسُقْناهُ إِلى بَلَد مَيِّت).

«و به وسيله آن، زمين را بعد از مردنش زنده مى كنيم» (فَأَحْيَيْنا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

«آرى، زنده شدن مردگان، بعد از مرگ نيز همين گونه است»! (كَذلِكَ النُّشُورُ).

نظام حساب شده اى كه بر حركت بادها، و سپس حركت ابرها، و بعد از آن نزول قطره هاى حيات بخش باران، و به دنبال آن، زنده شدن زمينهاى مرده حاكم است، خود بهترين دليل، و بهترين گواه بر اين حقيقت است كه، دست قدرت حكيمى در پشت اين دستگاه قرار دارد، و آن را تدبير مى كند.

نخست، به بادهاى گرم و داغ دستور مى دهد،از مناطق استوائى به سوى مناطق سرد حركت كنند، و در مسير خود آب درياها را بخار كرده، به آسمان   فرستند، سپس به جريانهاى منظم سرد قطبى كه دائماً در جهت مخالف جريان اول، حركت مى كنند، دستور مى دهد بخارات حاصله را جمع آورى كرده و ابرها را تشكيل دهند.

باز به همان بادها دستور مى دهد، ابرها را بر دوش خود حمل كنند، و به سوى بيابانهاى مرده گسيل دارند، تا قطرات زنده كننده باران، از آنها سرازير گردد.

آن گاه به شرائط خاص زمين، و بذرهاى گياهانى كه در آن افشانده شده، فرمان پذيرش آب، و نمو و رويش مى دهد، و از موجودى ظاهراً پست و بى ارزش، موجوداتى زنده و بسيار متنوع و زيبا، خرم و سرسبز، مفيد و پر بار، به وجود مى آورد، كه هم دليلى است بر قدرت او، و هم گواهى است بر حكمت او، و هم نشانه اى است از رستاخيز بزرگ!

در حقيقت، آيه فوق، از چند جهت دعوت به توحيد مى كند:

از نظر «برهان نظم»، و از نظر «برهان حركت»، كه هر موجود متحركى محركى مى خواهد، و از نظر بيان نعمتها كه از جهت فطرى انگيزه اى است براى شكر منعم.

و از جهاتى نيز دليل بر مسأله «معاد» است:

از نظر سير تكاملى موجودات، و از نظر پديدار شدن چهره حيات از زمين مرده، يعنى اى انسان! صحنه معاد در فصول هر سال در برابر چشم تو و در زير پاى تو است.

توجه به اين نكته، نيز لازم است كه، جمله «فَتُثِيرُ» از ماده «اثاره» به معنى منتشر ساختن و پراكندن است، و در اينجا اشاره به توليد ابرها بر اثر وزش بادها بر صفحه اوقيانوسها مى باشد، زيرا مسأله حركت ابرها در  جمله بعد (فَسُقْناهُ إِلى بَلَد مَيِّت) آمده است.

جالب اين كه: در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: يكى از اصحاب عرض كرد: يا رَسُولَ اللّهِ كَيْفَ يُحْيِى اللّهُ الْمَوْتى وَ ما آيَةُ ذلِكَ فِى خَلْقِهِ؟: «اى رسول خدا! چگونه پروردگار، مردگان را زنده مى كند، و نشانه و نمونه آن در جهان خلقت چيست»؟!

پيغمبر فرمود: أَما مَرَرْتَ بِوادِى أَهْلِكَ مُمْحِلاً ثُمَّ مرَرْتَ بِهِ يَهْتَزُّ خَضِراً؟ «آيا از سرزمين قبيله ات گذر نكرده اى در حالى كه خشك و مرده بوده، و سپس از آنجا عبور كنى در حالى كه از خرمى و سرسبزى گوئى به حركت در آمده»؟

قُلْتُ: نَعَمْ! يا رَسُولَ اللّهِ: «گفتم آرى اى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)».

قالَ: فَكَذلِكَ يُحْيِى اللّهُ الْمَوْتى وَ تِلْكَ آيَتُهُ فِى خَلْقِهِ: «فرمود: اين گونه خداوند مردگان را زنده مى كند و اين نمونه و نشانه او در آفرينش است».(4)

در جلد 16 تفسير «نمونه» ذيل آيه 48 سوره «روم» بحث ديگرى در اين زمينه داشته ايم.

* * *

به دنبال اين بحث توحيدى، به اشتباه بزرگ مشركان كه عزت خويش را از بتها مى خواستند، و ايمان آوردن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مايه پراكندگى مردم از دور خود مى ديدند، و مى گفتند: إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا: «اگر هدايت را با تو پذيرا شويم، دشمنان نيرومند ما را از اين سرزمين مى ربايند».(5)

اشاره كرده، مى فرمايد: «كسانى كه عزت مى خواهند، از خدا بطلبند، چرا كه تمام عزت از آن خداست» (مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً).

 

«عِزَّت» به گفته «راغب» در «مفردات» در اصل، آن حالتى است كه انسان را مقاوم، و شكست ناپذير مى سازد، به زمينهاى صلب و محكم نيز به همين جهت «عزاز» (بر وزن اساس) مى گويند.

از آنجا كه تنها ذات پاك اوست كه شكست ناپذير است، و گر نه همه مخلوقات به حكم محدوديتشان، قابل شكستند، لذا تمام عزت از آن اوست، و هر كس عزتى كسب مى كند، از بركت درياى بى انتهاى اوست.

در حديثى از «انس» نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: إِنَّ رَبَّكُمْ يَقُولُ كُلَّ يَوْم أَنَا الْعَزِيزُ، فَمَنْ أَرادَ عِزَّ الدّارَيْنِ فَلْيُطِعِ الْعَزِيزَ!: «پروردگار شما همه روزه مى گويد: منم عزيز! و هر كس عزت دو جهان خواهد، بايد اطاعت عزيز كند»!.(6)

در حقيقت، انسان آگاه، بايد آب را از سرچشمه بگيرد، كه آب زلال و فراوان آنجاست، نه از ظروف كوچك و مختصرى كه هم محدود است و هم آلوده، و در دست اين و آن مى باشد.

در حالات امام حسن بن على(عليهما السلام) مى خوانيم: در ساعات آخر عمرش، هنگامى كه يكى از ياران به نام «جنادة بن ابى سفيان» از او اندرز خواست، نصايح ارزنده و مؤثرى براى او بيان فرمود، از جمله اين بود: وَ إِذا أَرَدْتَ عِزّاً بِلا عَشِيرَة وَ هَيْبَةً بِلا سُلْطان فَاخْرُجْ مِنْ ذُلِّ مَعْصِيَةِ اللّهِ إِلَى عِزِّ طاعَةِ اللّهِ: «هر گاه بخواهى بدون داشتن قبيله عزيز باشى، و بدون قدرت حكومت، هيبت داشته باشى، از سايه ذلت معصيت خدا بدر آى، و در پناه عزت اطاعت او قرار گير»!.(7)

و اگر مى بينيم در بعضى از آيات قرآن، «عزت» را علاوه بر خداوند، براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان قرار مى دهد: «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِيْنَ».(8)

 

به خاطر آنست كه، آنها نيز از پرتو عزت پروردگار، كسب عزت كرده اند، و در مسير طاعت او گام بر مى دارند.

آن گاه راه وصول به «عزت» را چنين تشريح مى كند: «سخنان پاكيزه به سوى او صعود مى كند» (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ).

«و عمل صالح را بالا مى برد» ( وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ).

«الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» به معنى سخنان پاكيزه است، و پاكيزگى سخن به پاكيزگى محتواى آن است، و پاكيزگى محتوا، به خاطر مفاهيمى است كه بر واقعيتهاى عينى پاك و درخشان تطبيق مى كند، و چه واقعيتى بالاتر از ذات پاك خدا، و آئين حق و عدالت او، و نيكان و پاكانى كه در راه نشر آن گام بر مى دارند؟

لذا «الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» را به «اعتقادات صحيح» نسبت به مبدأ و معاد، و آئين خداوند تفسير كرده اند.

آرى، يك چنين عقيده پاكى است كه: به سوى خدا اوج مى گيرد، و دارنده اش را نيز پرواز مى دهد، تا در جوار قرب حق قرار گيرد، و غرق در عزت خداوند عزيز شود.

مسلماً از اين ريشه پاك، شاخه هائى مى رويد، كه ميوه آن عمل صالح است، هر كار شايسته و مفيد و سازنده، چه دعوت به سوى حق باشد، چه حمايت از مظلوم، چه مبارزه با ظالم و ستمگر، چه خودسازى و عبادت، چه آموزش و پرورش، و خلاصه هر چيز كه در اين مفهوم وسيع و گسترده داخل است، اگر براى خدا و به خاطر رضاى او انجام شود، آن هم اوج مى گيرد، و به آسمان لطف پروردگار عروج مى كند، و مايه معراج و تكامل صاحب آن، و برخوردارى از عزت حق مى شود.

اين همان چيزى است كه در سوره «ابراهيم» آيات 24 و 25 به آن اشاره  شده: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ * تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِين بِإِذْنِ رَبِّها:

«آيا نديدى خداوند چگونه براى سخن پاكيزه، مثالى زده است؟ همانند درختى پاك كه ريشه آن ثابت و برقرار، و شاخه آن در آسمان افراشته * هر زمان ميوه هاى خود را به اذن پروردگارش به مشتاقان مى دهد».

از آنچه گفتيم روشن مى شود، اين كه: بعضى از مفسران «كلمه طيبه» را به لا إِلهَ إِلاَّ اللّه، و بعضى ديگر به سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ أَكْبَرُ، و بعضى بعد از توحيد محمّد رسول اللّه، و على ولى اللّه و خليفة رسوله، تفسير كرده اند، و يا در بعضى از روايات «اَلْكَلِمُ الطَيِّبُ» و «اَلْعَمَلُ الصّالِحُ» به «ولايت اهل بيت»(عليهم السلام) يا مانند آن تفسير شده، همه، از قبيل بيان مصداقهاى روشن براى آن مفهوم وسيع و گسترده است، و محدوديتى در مفهوم آن ايجاد نمى كند، چرا كه هر سخنى كه محتواى پاك و عالى داشته باشد، همه، در اين عنوان جمع است.

به هر حال، همان خداوندى كه به مقتضاى آيه گذشته، زمين مرده را با قطره هاى حياتبخش باران زنده مى كند، «كلام طيب» و «عمل صالح» را نيز پرورش مى دهد، و به جوار قرب و رحمت خود مى رساند.

سپس، به نقطه مقابل آن پرداخته، مى گويد: «كسانى كه نقشه سوء مى كشند، عذاب شديدى براى آنهاست» (وَ الَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئاتِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ).

«و تلاش و كوشش آلوده و ناپاك و فاسدشان نابود مى گردد، و به جائى نمى رسد» (وَ مَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ).

گر چه اين فاسدان مفسد، چنين مى پندارند كه: با ظلم و ستم و دروغ و تقلب مى توانند عزتى براى خود كسب كنند، و مال و ثروت و قدرتى، اما در پايان كار، هم  عذاب الهى را براى خود فراهم ساخته اند، و هم تلاشهاى آنها بر باد مى رود.

كسانى بودند كه: به گفته قرآن «خدايان ساختگى را مايه عزت خود مى پنداشتند» (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً).(9)

منافقانى بودند كه: خود را عزيز، و مؤمنان را ذليل فكر مى كردند، و «مى گفتند: اگر به مدينه باز گرديم، عزيزان، ذليلان را بيرون خواهند كرد»! (يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الأَعَزُّ مِنْهَا الأَذَلَّ).(10)

افراد ديگرى بودند كه، قرب فراعنه را مايه عزت خويش تصور مى كردند، يا از گناه و ظلم و ستم آبرو مى طلبيدند، اما همگى سقوط كردند، و تنها ايمان و عمل صالح است كه به سوى خداوند عزيز بالا مى رود!

«مَكر» گر چه در لغت به معنى «هر گونه چاره انديشى» است، اما در مواردى به معنى چاره انديشى هاى توأم با فساد به كار مى رود كه آيه مورد بحث، از آنهاست.

«سَيِّئات» در آيه فوق، همه زشتيها و بديها را اعم از بديهاى عقيدتى يا عملى شامل مى شود.

و اين كه: بعضى آن را به توطئه هاى مشركان براى كشتن يا تبعيد كردن پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از «مكّه» تفسير كرده اند، در واقع يكى از مصاديق آن را بيان كرده اند، نه تمام مفهوم آن را.

جمله «يَبُورُ» از ماده «بوار» و «بوران» در اصل به معنى «كسادى مفرط» است، و از آنجا كه اين چنين كسادى، مايه نابودى است، اين كلمه به معنى هلاك و نابودى به كار مى رود، ضرب المثل معرفى است: كَسَدَ حَتّى  فَسَدَ: «آن قدر  كساد شد كه فاسد گرديد»!

* * *


1 ـ از اينجا روشن شد: كه آيه، جمله اى در تقدير دارد كه ممكن است چنين باشد «كَمَنْ لَيْسَ كَذلِكَ... كَمَنْ يُحاسِبْ نَفْسَهُ وَ يَرَى الْقَبِيْحَ قَبِيحا... هَلْ يُرْجى لَهُ صَلاحٌ وَ مَتابٌ».

2 ـ براى آيه فوق، تفسير ديگرى نيز ذكر كرده اند و آن اين كه: منظور اين است: پيامبر از شدت آزارها و مخالفت هاى آنان ناراحت نشود; چرا كه خداوند اعمال آنها را به خوبى مى داند و به موقع از آنها انتقام مى گيرد.

3 ـ درباره اين كه: چرا فعل اول به صورت «ماضى» (أَرْسَلَ) و فعل دوم به صورت «مضارع» (فَتَثِيرُ)، يكى به صورت «غائب» است (أَرْسَلَ) و ديگرى به صورت «متكلم» است (فَسُقْناه)، مفسران وجوهى ذكر كرده اند، ولى چون دقيق به نظر نرسيد از آن صرف نظر شد، ممكن است براى تفنّن در بيان و تنوع در سخن بوده باشد.

4 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5409، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ قصص، آيه 57.

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 65، صفحه 120.

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 44، صفحه 139.

8 ـ منافقون، آيه 8.

9 ـ مريم، آيه 81.

10 ـ منافقون، آيه 8.

1 ـ تمام «عزّت» از آن خدا است!

حقيقت عزّت چيست؟ آيا چيزى جز رسيدن به مرحله «شكست ناپذيرى» مى باشد،؟ اگر چنين است، عزّت را در كجا بايد جستجو كرد، و چه چيز مى تواند به انسان عزت دهد؟

در يك تحليل روشن، به اينجا مى رسيم كه: حقيقت عزت در درجه نخست، قدرتى است كه در دل و جان انسان ظاهر مى شود، و او را از خضوع و تسليم و سازش در برابر طاغيان و ياغيان، باز مى دارد.

قدرتى كه با داشتن آن، هرگز اسير شهوات نمى شود، و در برابر هوا و هوس سر فرود نمى آورد.

قدرتى كه او را به مرحله نفوذناپذيرى در برابر «زر» و «زور» ارتقا مى دهد.

آيا اين قدرت، جز از ايمان به خدا، يعنى ارتباط با منبع اصلى قدرت و عزت سرچشمه مى گيرد؟

اين در مرحله فكر، و عقيده و روح و جان، و اما در مرحله عمل، عزت از اعمالى سرچشمه مى گيرد، كه داراى ريشه صحيح و برنامه و روش حساب شده باشد، و به تعبير ديگر، آن را در عمل صالح، مى توان خلاصه كرد، اين دو است كه به انسان سر بلندى و عظمت مى دهد، و به او عزت و شكست ناپذيرى مى بخشد.

«ساحران دنياپرست» معاصر فرعون، نيرنگهاى خود را به نام و به عزت او آغاز كردند: وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ: «گفتند به عزت فرعون  سوگند، كه ما پيروز خواهيم شد».(1)

اما به زودى از عصاى چوپانى موسى(عليه السلام)، شكست خوردند، ولى همانها هنگامى كه از زير پرچم مذلت بار «فرعون» بيرون آمدند، و در سايه توحيد قرار گرفتند و ايمان آوردند، چنان نيرومند و شكست ناپذير شدند، كه سخت ترين تهديدهاى فرعون، در آنها مؤثر نيفتاد، دست و پا و حتى جان خويش را عاشقانه در راه خدا دادند، و شربت شهادت نوشيدند، و با اين عمل، نشان دادند كه در برابر زر و زور تسليم نمى شوند، و شكست ناپذيرند، و تاريخ پر افتخار آنها امروز براى ما يك دنيا درس آموزنده است.

* * *


1 ـ شعراء، آيه 44.

 

2 ـ فرق ميان «كلام طيب» و «عمل صالح»

ممكن است سؤال شود: چرا آيه فوق در مورد «كلام طيب» مى گويد: «خودش به سوى پروردگار اوج مى گيرد»، اما در مورد «عمل صالح» مى گويد: «خدا آن را بالا مى برد»؟

اين سؤال را چنين مى توان پاسخ گفت: «كلام طيب»، همان گونه كه گفتيم اشاره به ايمان و اعتقاد پاك است، و آن عين اوج گرفتن به سوى خداست، كه حقيقت ايمان چيزى جز اين نيست، ولى «عمل صالح» را او پذيرا مى شود و قبول مى كند و اجر مضاعف مى دهد، و بقاء و دوام مى بخشد و اوج مى دهد (دقت كنيد).

* * *

11وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ مِنْ نُطْفَة ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثى وَ لاتَضَعُ إِلاّ بِعِلْمِهِ وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّر وَ لايُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّ فِي كِتاب إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ

12وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيّاً وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

 

ترجمه:

11 ـ خداوند شما را از خاكى آفريد، سپس از نطفه اى; سپس شما را به صورت زوجهائى قرار داد; هيچ جنس ماده اى باردار نمى شود و وضع حمل نمى كند مگر به علم او، و هيچ كس عمر طولانى نمى كند، و يا از عمرش كاسته نمى شود مگر اين كه در كتاب (علم خداوند) ثبت است; اينها همه براى خداوند آسان است.

12 ـ دو دريا يكسان نيستند: اين يكى دريائى است كه آبش گوارا و شيرين و نوشيدنش خوشگوار است، و آن يكى شور و تلخ و گلوگير است; (امّا) از هر دو، گوشتى تازه مى خوريد و وسائل زينتى استخراج كرده مى پوشيد; و كشتى ها را در آن مى بينى كه آبها را مى شكافند (و به سوى مقصد پيش مى روند) تا از فضل خداوند بهره گيريد، و شايد شكر (نعمتهاى او را) به جا آوريد!

 

درياى آب شيرين و شور يكسان نيستند!

با توجه به اين كه: در آيات گذشته، سخن از مسأله «توحيد» و «معاد» و «صفات خدا» در ميان بود، در آيات مورد بحث نيز، بخش ديگرى از آيات انفسى و آفاقى را كه دليل بر «قدرت خدا» از يكسو، و «علم» او از سوى ديگر، و مسأله «امكان معاد» از سوى سوم است، شرح مى دهد:

نخست به آفرينش انسان در مراحل مختلف، اشاره كرده مى گويد: «خداوند شما را از خاك آفريد» (وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُراب).

«سپس از نطفه» (ثُمَّ مِنْ نُطْفَة).

«بعد از آن شما را به صورت همسران يكديگر در آورد» (ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً).

اين سه مرحله از مراحل آفرينش انسان است خاك، و نطفه، و مرحله زوجيت.

مسلم است كه انسان از خاك است، هم از اين نظر كه جد انسانها، «آدم» از خاك آفريده شده، و هم از اين نظر كه تمام موادى كه جسم انسان را تشكيل مى دهد، و يا انسان از آن تغذيه مى كند، و يا نطفه او از آن منعقد مى شود، همه سرانجام به موادى كه در خاك ها نهفته است منتهى مى شود.

بعضى احتمال داده اند: آفرينش از خاك، تنها اشاره به آفرينش نخستين است، اما آفرينش از نطفه اشاره به مراحل بعد است، كه اولى، مرحله خلقت اجمالى انسان هاست (چرا كه وجود همه در وجود آدم خلاصه شده بود) و دومى، مرحله تفصيلى است كه آنها را از يكديگر جدا مى سازد.

و به هر حال، مرحله «زوجيت» مرحله تداوم نسل انسان و تكثير مثل او است، و اين كه: بعضى احتمال داده اند «ازواج» در اينجا به معنى «اصناف» و يا  «روح و جسم» و مانند آن است، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

پس از آن وارد چهارمين و پنجمين مرحله حياتِ انسان شده، موضوع «باردارى مادران» و «وضع حمل» آنها را پيش كشيده، مى گويد: «هيچ جنس ماده اى باردار نمى شود، و وضع حمل نمى كند، مگر به علم پروردگار» (وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثى وَ لاتَضَعُ إِلاّ بِعِلْمِهِ).

آرى، مسأله «باردارى» و تحولات و دگرگونى هاى بسيار عجيب و پيچيده جنين، سپس، رسيدن به مرحله وضع حمل، و دگرگونى هاى شگفت انگيزى كه در آن لحظه حساس و بحرانى، به مادران از يكسو، و به جنين از سوى ديگر، دست مى دهد، به قدرى ظريف و دقيق است، كه جز به اتكاى علم بى پايان خداوند امكان پذير نيست، كه اگر نظام حاكم بر آن، سر سوزنى اختلال يابد برنامه حمل، يا وضع حمل، دچار آشفتگى و يا اختلال مى گردد، و به فساد و تباهى، مى كشد.

اين پنج مرحله، از زندگى انسان، هر يك از ديگرى عجيبتر و شگفت آورتر است.

خاك بى جان و مرده كجا؟ و انسان زنده عاقل و هوشيار و پر ابتكار كجا؟!

نطفه بى ارزش كه از چند قطره آب متعفن تشكيل شده كجا؟، و انسانى رشيد و زيبا و مجهز به حواس مختلف و دستگاههاى گوناگون كجا؟!.(1)

از اين مرحله كه بگذريم، مسأله تقسيم نوع انسان، به دو جنس «مذكر» و «مؤنث»، با تفاوتهاى فراوان در جسم و جان، و مسائل فيزيولوژيكى به ميان مى آيد، كه از همان آغاز انعقاد نطفه، راه خود را از يكديگر جدا كرده، و هر كدام  به سوى رسالتى كه بر عهده آنان گذارده شده، پيش مى روند و تكامل مى يابند.

بعد مسأله رسالت مادر در قبول و تحمل اين بار، و حفظ و تغذيه و پرورش آن پيش مى آيد، كه قرنها است افكار دانشمندان بزرگ را به خود جلب كرده، و معترفند از عجيبترين مسائل عالم هستى است.

آخرين مرحله، در اين قسمت، كه مرحله تولد است، يك مرحله انقلابى و كاملاً بحرانى است، كه با عجائب بسيارى همراه است:

چه عواملى به جنين دستور خارج شدن از شكم مادر را مى دهد؟

چگونه هماهنگى كامل در ميان اين فرمان، و آماده شدن اندام مادر براى اجراى آن برقرار مى شود؟

چگونه جنين مى تواند وضعى را كه نه ماه با آن عادت كرده، درست در يك لحظه، به كلى تغيير دهد، رابطه خود را با مادر قطع كند، از هواى آزاد استفاده نمايد، مجراى غذاى او از طريق بند ناف، ناگهان بسته شود، و مجراى جديد يعنى دهان به كار افتد، محيط ظلمانى شكم مادر را رها ساخته، در ميان نور و روشنائى غوطهور گردد، و در برابر همه اين دگرگونى ها مقاومت كند، و خود را فورا تطبيق دهد؟!

آيا اينها، بهترين نشانه قدرت و علم بى پايان خداوند نيست؟ و آيا ماده بى شعور و طبيعت بى هدف، با استفاده از «تصادفهاى كور» امكان تنظيم يك حلقه كوچك از هزاران حلقه زنجير خلقت را دارد؟ زهى بى انصافى، كه انسانى درباره خلقت خود، اين چنين احتمال موهومى را پذيرا شود!

بعد به مرحله «ششم» و «هفتم»، اين برنامه شگرف در حلقه ديگر پرداخته، و به مراحل مختلف عمر و فزونى و كاستى آن بر اثر عوامل مختلف اشاره كرده، مى گويد: «هيچ انسانى عمر طولانى نمى كند، و هيچ كس از عمرش كاسته  نمى گردد، مگر اين كه: در كتاب علم خداوند ثبت است» و از قوانين و برنامه هائى تبعيت مى كند، كه حاكم بر آنها علم و قدرت اوست (وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّر وَ لايُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّ فِي كِتاب).(2)

چه عواملى در ادامه حيات انسان مؤثر است؟ چه عواملى با ادامه حيات او مى جنگد؟ و خلاصه، چه عواملى، بايد دست به دست هم بدهد، تا انسان بتواند يك صد سال يا كمتر و بيشتر به حيات خود ادامه دهد؟ و سرانجام چه عواملى موجب تفاوت عمر انسانها مى گردد؟

همه اينها نيز محاسبات دقيق و پيچيده اى دارد كه جز خداوند از آن آگاه نيست، و آنچه ما امروز، در اين زمينه ها مى دانيم، در برابر آنچه نمى دانيم بسيار كم و بى ارزش است.

«يُعَمَّر» از ماده «عمر» در اصل از «عمارت» به معنى آبادى گرفته شده است، و اين كه: به مدت حيات انسان «عمر» گفته مى شود، به خاطر آنست كه آبادى و عمارت بدن او در اين مدت است.

واژه «مُعَمَّر» به معنى كسى است كه عمر طولانى دارد.

و سرانجام، آيه را با اين جمله پايان مى دهد: «همه اينها بر خداوند آسان است» (إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ).

آفرينش اين موجود عجيب از «خاك»، و آغاز خلقت يك انسان كامل از «آب نطفه»، و همچنين مسائل مربوط به جنسيت، زوجيت، باردارى، وضع حمل ، و افزايش و كاستى عمر، چه از نظر قدرت، و چه از نظر علم و محاسبه، همه، براى او سهل و ساده است، و اينها گوشه اى از آيات انفسى هستند، كه از يكسو، ما را به مبدأ عالم هستى مربوط و آشنا مى كنند، و از سوى ديگر، دلائل زنده اى بر مسأله «امكان معاد» محسوب مى شوند.

آيا كسى كه قادر بر آفرينش نخستين از «خاك» و «نطفه» بود، قادر بر تجديد حيات انسانها نيست؟

و آيا كسى كه از تمام ريزه كاريهاى مربوط به اين قوانين با خبر است، در نگهدارى حساب اعمال بندگان براى صحنه معاد مشكلى دارد؟!

* * *

در آيه بعد، به بخش ديگرى از آيات آفاقى، كه نشانه هاى عظمت و قدرت اويند، در مورد آفرينش درياها و بركات و فوائد آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «دو دريا يكسان نيستند، اين يكى گوارا و شيرين و براى نوشيدن خوشگوار است، و آن ديگر، شور و تلخ» (وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ).(3)

با آن كه: هر دو روز نخست به صورت قطرات باران شيرين و گوارا از آسمان بر زمين نازل شده اند، و هر دو از يك ريشه مشتق اند، اما در دو چهره كاملاً مختلف با فوائد متفاوت ظاهر گشته اند.

و عجيب اين كه: «از هر دو، گوشت تازه مى خوريد» (وَ مِنْ كُلّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيّاً).

«و از هر دو، وسائل زينتى براى پوشيدن استخراج مى كنيد» (وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها).

 

به علاوه، از هر دو مى توانيد، براى نقل و انتقالات خود و متاعها بهره بگيريد، لذا «كشتيها را مى بينى كه از هر طرف، درياها را مى شكافند و پيش مى روند، تا از فضل خداوند، بهره گيريد، شايد حق شكر او را ادا كنيد» (وَ تَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

* * *


1 ـ «نطفه» در اصل به معنى آب صاف يا آب اندك است، سپس، به همين مناسبت به آب اندكى كه مبدأ انعقاد جنين مى شود: اطلاق شده است.

2 ـ منظور از «كتاب» همان علم بى پايان خداوند است، و اين كه: بعضى آن را به «لوح محفوظ» و يا «نامه حيات انسان» تفسير كرده اند، آن هم به علم خداوند باز مى گردد.

3 ـ «عَذْب» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معنى پاكيزه و خنك است، و در «لسان العرب»، تنها به معنى آب پاكيزه تفسير شده (الماءُ الطَّيِّب) كه ممكن است خنك و شيرين بودن آن نيز در مفهوم «طيب» جمع باشد.

 

به اين چند امر دقت كنيد:

1 ـ «فُرات» به گفته «لسان العرب»، آبى است كه در نهايت «عذوبت» (پاكيزگى و گوارائى) باشد.

«سائِغ» به معنى آبى است كه به خاطر گوارائى، به راحتى از گلو پائين مى رود، به عكس «ملح» (آب شور) و «اجاج» (آب تلخى) كه گوئى گلو را مى سوزاند و راه حلق را مى بندد!

2 ـ جمعى از مفسران معتقدند: آيه مثالى براى عدم مساوات «مؤمن» و «كافر» است، ولى آيات قبل و بعد، كه همه سخن از آيات خلقت مى گويد، و حتى ذيل خود اين آيه، گواه بر اين حقيقت است كه، اين جمله نيز، در زمينه اسرار توحيد بحث مى كند، و اشاره به تنوع آبها و آثار متفاوت و فوائد مشترك آنها است.

3 ـ در اين آيه، سه فايده از فوائد فراوان درياها بيان شده است: مواد غذائى، وسائل زينتى، و حمل و نقل.

مى دانيم، «دريا» منبع مهمى از منابع غذائى بشر است، و همه سال ميليونها تن گوشت تازه از آن گرفته مى شود، بى آن كه انسان رنج و زحمتى براى آن متحمل شده باشد، دستگاه آفرينش برنامه ريزى دقيقى در اين زمينه كرده، كه انسانها بتوانند با كمترين زحمتى، از اين خوان نعمت بى دريغ و سفره گسترده  الهى بهره گيرند.

وسائل زينتى مختلفى از قبيل «مرواريد»، «صدف»، «درّ» و «مرجان» از آن استخراج مى شود، و تكيه قرآن روى اين مسأله، به خاطر آن است كه روح انسان بر خلاف چهار پايان، داراى ابعاد مختلفى است، كه يكى از آنها حس زيبائى است كه سرچشمه پيدايشِ مسائل ذوقى، هنرى و ادبى مى باشد، كه اشباع آن به صورت صحيح، و دور از هر گونه، افراط و تفريط و اسراف و تبذير، روح را شاداب مى سازد، و به انسان، نشاط و آرامش مى بخشد، و براى انجام كارهاىِ سنگين زندگى آماده مى كند.

و اما مسأله حمل و نقل كه يكى از مهمترين پايه هاى تمدن انسانى و زندگانى اجتماعى بشر است، با توجه به اين كه: درياها قسمت عمده روى زمين را فرا گرفته، و به يكديگر ارتباط دارند، مى توانند مهمترين خدمت را در اين زمينه به انسانها كنند.

حجم كالاهائى كه به وسيله درياها حمل و نقل، و مسافرانى كه با آن جابجا مى شوند، به قدرى زياد است كه با هيچ وسيله نقليه ديگر، قابل مقايسه نيست، چنان كه گاه، يك كشتى مى تواند، به اندازه دهها هزار اتومبيل! بار با خود ببرد.(1)

4 ـ البته فوائد درياها، منحصر به آنچه در فوق آمد نيست، و قرآن نمى خواهد آن را در اين امور سه گانه، محدود سازد، چرا كه تشكيل ابرها، مواد داروئى، نفت، وسائل پوششى، مواد تقويتى براى زمينهاى باير، تأثير در ايجاد  بادها، و غير آن، بركات ديگر درياها محسوب مى شود.

5 ـ تكيه قرآن روى «لحم طرى» (گوشت تازه)، اشاره پر معنائى به فوائد تغذيه به چنين گوشتها، در برابر زيانهاى گوشتهاى كهنه و «كنسرو» و امثال آن است.

6 ـ در اينجا سؤالى مطرح است: درياهاى آب شور در سراسر كره زمين گسترده است، اما درياى آب شيرين كجاست؟

در پاسخ بايد گفت: دريا و درياچه هاى آب شيرين نيز در كره زمين كم نيستند، مانند درياچه هاى آب شيرين ايالات متحده، و غير آن، به علاوه، نهرهاى عظيم را احياناً دريا مى نامند، همان گونه كه در داستان موسى(عليه السلام) كلمه «بحر» به رود عظيم «نيل» اطلاق شده است.(2)

از اين گذشته، پيشرفت آب نهرهاى عظيم در درياها، با توجه به اين كه آبهاى شور را به عقب مى رانند، و تا مدتى با آن مخلوط نمى شوند، خود درياهاى عظيمى از آب شيرين را تشكيل مى دهند.

7 ـ جمله «لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» (تا از فضل او بهره گيريد) معنى وسيعى دارد، كه هرگونه فعاليت اقتصادى ـ كه از طريق راههاى دريائى صورت گيرد ـ را شامل مى شود.

و جمله «لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» براى بيدار ساختن «حس شكرگزارى» انسانها آمده، كه وسيله اى است براى خدا جوئى و خداشناسى.

* * *


1 ـ هم اكنون كشتى هاى پانصد هزار تنى ساخته شده كه براى نقل و انتقال مواد نفتى مورد استفاده قرار مى گيرد، كه هيچ وسيله نقليه ديگرى ممكن نيست جاى آن را بگيرد، و هيچ جاده اى به جز درياها، قدرت تحمل آن را ندارد، و در گذشته نيز قدرت كشتى ها نسبت به چهار پايان زيادتر بود.

2 ـ بقره، 50 ـ شعراء، 63 ـ اعراف، 138.

 

عوامل معنوى طول عمر و كوتاهى آن

به تناسب بحثى كه در آيات فوق، درباره افزايش و كاستى عمر به فرمان پروردگار آمده، جمعى از مفسران به پيروى از رواياتى كه در اين زمينه وارد شده، بحثهائى در زمينه طول عمر و كوتاهى آن كرده اند.

البته يك سلسله عوامل طبيعى در افزايش يا كوتاهى عمر، دخالت دارند، كه بسيارى از آنها براى بشر تاكنون شناخته شده است، همانند: تغذيه صحيح دور از افراط و تفريط، كار، و حركت مداوم، پرهيز از هر گونه مواد مخدر و اعتيادهاى خطرناك، و مشروبات الكلى، دورى از هيجانات مداوم، و داشتن ايمان قوى، كه بتواند انسان را در ناملايمات زندگى، آرامش و قدرت بخشد.

ولى علاوه بر اينها، عواملى وجود دارد كه ارتباط ظاهرى آن، با مسأله طول عمر بر ما چندان روشن نيست، اما در روايات اسلامى، دقيقاً روى آن تأكيد شده است، به عنوان نمونه، به چند روايت زير توجه فرمائيد:

الف ـ پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: إِنَّ الصَّدَقَةَ وَ صِلَةَ الرَّحِمِ تَعْمُرانِ الدِّيارِ، وَ تَزِيدانِ فِى الأَعْمارِ!: «انفاق در راه خدا و صله رحم، خانه ها را آباد، و عمرها را طولانى مى كند»!(1)

ب ـ در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است: مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَبْسُطَ فِى رِزْقِهِ وَ يُنْسى لَهُ فِى أَجَلِهِ فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ: «كسى كه دوست دارد رزقش افزون، و اجلش به تأخير افتد، صله رحم به جا آورد».(2)

ج ـ در مورد بعضى از معاصى، مانند «زنا»، مخصوصاً احاديثى وارد شده است كه از عمر انسان مى كاهد، از جمله، در حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه

مى فرمايد: يا مَعْشَرَ الْمُسْلِمِينَ إِيّاكُمْ وَ الزِّنا فَإِنَّ فِيْهِ سِتَّ خِصال: ثَلاثٌ فِى الدُّنْيا، وَ ثَلاثٌ فِى الآخِرَةِ، أَمَّا الَّتِى فِى الدُّنْيا فَإِنَّهُ يَذْهَبُ بِالْبَهاء، وَ يُورِثُ الْفَقْرَ، وَ يَنْقُصُ الْعُمْرَ: «اى مسلمانان! از زنا بپرهيزيد كه شش پيامد سوء دارد: سه چيز در دنيا، و سه چيز در آخرت، اما آن سه كه در دنيا است: بهاء و نورانيت را از انسان مى برد، فقر و تنگدستى ببار مى آورد، و از عمر انسان مى كاهد».(3)

د ـ امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد: الْبِرُّ وَ الصَّدَقَةُ السِّرِّ يَنْفِيانِ الْفَقْرَ وَ يَزِيدانِ فِي الْعُمُرِ وَ يَدْفَعانِ سَبْعِيْنَ مِيتَةَ السَّوْءِ: «نيكوكارى و انفاق پنهانى فقر را بر طرف ساخته، عمر را افزون مى كند، و از هفتاد گونه مرگ و مير بد جلوگيرى به عمل مى آورد».(4)

درباره بعضى از گناهان ديگر، مانند ظلم، بلكه مطلق گناهان نيز در احاديث، اشاراتى آمده است.

بعضى از مفسران كه نتوانسته اند ميان «اجل حتمى» و «اجل معلق» فرق بگذارند، به اين گونه احاديث حمله كرده، و آن را مخالف نصوص قرآنى دانسته اند، كه حد عمر انسان را ثابت و لايتغير مى داند.(5)


1 و 2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحات 354 و 355.

3ـ همان مدرك.

4 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 23، ماده «صدقه».

5 ـ تفسير «آلوسى»، جلد 22، صفحه 164، ذيل آيات مورد بحث.

 

توضيح اين كه:

بدون شك، انسان داراى دو گونه سر آمد و اجل است:

سر آمد و اجل حتمى، كه پايان استعداد جسم انسان براى بقاء است، و با فرا رسيدن آن، هر چيز به فرمان الهى پايان مى گيرد.

سر آمد و اجل معلق، كه با دگرگونى شرائط، دگرگون مى شود، فى المثل  انسانى دست به انتحار و خودكشى مى زند، در حالى كه اگر اين گناه كبيره را انجام نمى داد، سالها زنده مى ماند، و يا بر اثر روى آوردن به مشروبات الكلى، و مواد مخدر، و شهوت رانى بى حدّ و حساب، توانائى جسمى خود را در مدت كوتاهى از دست مى دهد، در حالى كه اگر اين امور نبود، ساليان بسيارى مى توانست عمر كند.

اينها امورى است كه براى همه قابل درك و تجربه است، و احدى نمى تواند آن را انكار كند.

در زمينه حوادثِ ناخواسته، نيز امورى وجود دارد كه مربوط به «اجل معلق» است، كه آن نيز قابل انكار نمى باشد.

بنابراين، اگر در روايات فراوانى آمده است كه: انفاق در راه خدا، يا صله رحم عمر را طولانى و بلاها را بر طرف مى سازد، در حقيقت ناظر به همين عوامل است.

و هر گاه ما اين دو نوع اجل و سرآمد عمر را از هم تفكيك نكنيم، درك بسيارى از مسائل در رابطه با «قضا و قدر» و «تأثير جهاد و تلاش و كوشش در زندگى انسانها» لا ينحل خواهد ماند.

اين بحث را ضمن يك مثال ساده، مى توان روشن ساخت، و آن اين كه: انسان يك دستگاه اتومبيل نو تهيه مى كند، كه طبق پيش بينى هاى مختلفى كه در ساختمان آن به كار رفته، مى تواند مثلاً بيست سال عمر كند، اما مشروط به اين كه: به آن دقيقاً برسند، و مراقبتهاى لازم را به عمل آورند، در اين صورت اجل حتمى اين اتومبيل همان بيست سال است كه از آن فراتر نمى رود.

ولى اگر مراقبتهاى لازم انجام نشود، و آن را به دست افراد ناآگاه و لاابالى بسپارند، و بيش از قدرت و ظرفيت، از آن كار بكشند، و در جاده هاى پر سنگلاخ همه روزه آن را به كار گيرند، ممكن است عمر بيست ساله آن به  نصف، يا به  عشر، تنزل پيدا كند، اين همان «اجل معلق» آن است.

و ما تعجب مى كنيم، چگونه بعضى از مفسران معروف، به مسأله روشنى مانند اين مسأله، توجه نكرده اند.

* * *

13يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَل مُسَمّىً ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِير

14إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَ لايُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِير

 

ترجمه:

13 ـ او شب را در روز داخل مى كند و روز را در شب; و خورشيد و ماه را مسخّر (شما) كرده، هر يك تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهد; اين است خداوند، پروردگار شما; حاكميت (در سراسر عالم) از آن او است. و كسانى را كه جز او مى خوانيد (و مى پرستيد) حتى به اندازه پوست نازك هسته خرما مالك نيستند!

14 ـ اگر آنها را بخوانيد صداى شما را نمى شنوند، و اگر بشنوند به شما پاسخ نمى گويند; و روز قيامت، شرك (و پرستش) شما را منكر مى شوند; و هيچ كس مانند (خداوند آگاه و) خبير تو را (از حقايق) با خبر نمى سازد!

 

اين معبودهاى دروغين حتى صداى شما را نمى شنوند!

باز در اين آيات، به قسمت ديگرى از آيات توحيد و نعمتهاى بى پايان پروردگار اشاره مى كند، تا ضمن آگاهى دادن به انسان، حس شكرگزارى آنان را در مسير شناخت معبود حقيقى، برانگيزد، و از هر گونه شرك و پرستشهاى خرافى باز دارد، مى فرمايد: «او كسى است كه شب را در روز، و روز را در شب داخل مى كند» (يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ).

«يُولِجُ» از ماده «ايلاج» به معنى داخل كردن است، و ممكن است اشاره به يكى از دو معنى و يا هر دو معنى زير باشد:

افزايش و كاهش تدريجى شب و روز در طول سال، كه مايه پيدايش فصول مختلف با آن همه آثار و بركات مى باشد.

انتقال تدريجى از شب به روز و از روز به شب، به واسطه وجود شفق و بين الطلوعين، كه از خطرات انتقال ناگهانى از ظلمت، به نور و از نور، به ظلمت جلوگيرى مى كند، و به انسان آمادگى كافى براى انتقال كاملاً آرام و بى خطر را از يكى به ديگرى فراهم مى سازد.(1)

بعد، به مسأله «تسخير خورشيد و ماه» اشاره كرده، مى گويد: «او خورشيد و ماه را مسخر شما نمود» (وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ).

چه تسخيرى از اين برتر و بالاتر، كه همه آنها در مسير منافع انسان حركت مى كنند، و سرچشمه انواع بركات در زندگى بشرند، و ابر و باد و ماه و خورشيد و فلك در كار هستند، تا انسان بتواند زندگى خود را تأمين كرده و در غفلت فرو  نرود، و به ياد منبع اصلى اين مواهب باشد.(2)

اما اين خورشيد و ماه، در عين اين كه: به طور كاملاً منظم در مسير خود مى گردند، و خدمتگزار لايق و خوبى براى انسانند، نظامى كه حاكم بر آنهاست جاودانى نيست، حتى اين سيارات عظيم، با آن همه نور و روشنائى سرانجام تاريك مى شوند و از كار مى افتند.

لذا، به دنبال بحث تسخير مى افزايد: «هر كدام از اين دو، تا زمان مشخصى كه براى آنها تعيين شده، به حركت خود ادامه مى دهند» (كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَل مُسَمّىً).

و به مقتضاى «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ»(3) سرانجام همگى رو به تاريكى و خاموشى خواهند نهاد.

بعضى از مفسران، تفسير ديگرى براى «أَجَل مُسَمّى» (سرآمد معين) كرده اند، و آن حركتِ دوريه خورشيد و ماه است، كه اولى در يك سال تمام، و دومى در يك ماه پايان مى گيرد.(4)

ولى، با توجه به موارد استعمال اين تعبير در آيات متعددى از آيات قرآن مجيد، كه به معنى پايان عمر آمده است، روشن مى شود كه تفسير مزبور درست نيست، بلكه همان تفسير اول، يعنى پايان عمر خورشيد و ماه درست است.(5)

سپس، به عنوان نتيجه گيرى از اين بحث توحيدى، مى فرمايد: «اين است خداوند، پروردگار بزرگ شما» (ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ).  خداوندى كه نظام نور و ظلمت، و حركات حساب شده خورشيد و ماه را با تمام بركاتشان، مقرّر فرموده است.

«حاكميت در عالم مخصوص او است» (لَهُ الْمُلْكُ).

«و معبودهائى را كه شما جز او مى خوانيد، حتى حاكميت و مالكيت به اندازه پوست نازكى كه روى هسته خرما كشيده شده، در سرتاسر عالم هستى ندارند» (وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِير).(6)

«قِطْمِير» بنا به گفته «راغب» در «مفردات»: اثرى است كه در پشت هسته خرما وجود دارد، (فرورفتگى كوچكى است) و به گفته «طبرسى» در «مجمع البيان» و «قرطبى» در تفسيرش، پوسته نازك سفيد رنگى است كه سراسر هسته را پوشانده، و در هر حال، كنايه از موجودات بسيار كوچك و كم ارزش است.

آرى، اين بتها نه مبدأ سودى هستند، و نه منشاء زيانى، نه از شما دفاع مى كنند، و نه از خويشتن، نه حاكميت دارند، و نه مالكيت، حتى بر پوسته هسته خرمائى! با اين حال، چگونه شما بى خردان آن را پرستش مى كنيد و حلّ مشكلاتتان را از آنها مى خواهيد؟!

* * *

سپس مى افزايد: «اگر آنها را براى حل مشكلات خود بخوانيد، هرگز صداى شما را نمى شنوند» (إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ).

چرا كه قطعاتى از سنگ و چوب بيش نيستند، جمادند و بى شعور!

«و به فرض كه ناله و اصرار و الحاح شما را بشنوند، هرگز توانائى پاسخ گوئى به نيازهاى شما ندارند» (وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ).

 چرا كه روشن شد، حتى به اندازه پوست نازك هسته خرمائى، مالك سود و زيانى در جهان هستى نيستند، با اين حال چگونه انتظار داريد كه براى شما كارى صورت دهند، يا گرهى را بگشايند؟

و از اين بالاتر: «روز قيامت كه مى شود، آنها پرستش و شرك شما را منكر مى شوند» (وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ).

و مى گويند: خداوندا اينها پرستش ما نمى كردند، بلكه هواى نفس خويش را در حقيقت مى پرستيدند.

اين شهادت و گواهى، يا به زبان حال است، كه هر كس به بتها بنگرد با گوش هوش، اين سخن را از آنان مى شنود، و يا اين كه: همان خداوندى كه در آن روز اعضاء و جوارح و پوست تن انسان را به سخن در مى آورد، به آنها فرمان سخن گفتن مى دهد، تا شهادت دهند كه: اين بت پرستان منحرف، اوهام و شهوات خود را در حقيقت پرستش مى كرده اند.

اين آيه شبيه چيزى است كه در آيه 28 سوره «يونس» آمده است، آنجا كه مى فرمايد: وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيّانا تَعْبُدُونَ: «به خاطر بياوريد، روزى را كه همه آنها را جمع مى كنيم، آن گاه به مشركان مى گوئيم: شما و معبودهايتان در جاى خود باشيد (تا به حسابتان رسيدگى شود) سپس آنها را از هم جدا مى كنيم (تا از هر يك، جداگانه سؤال شود) در اينجا معبودهايشان به آنها مى گويند: شما هرگز ما را عبادت نمى كرديد»؟!

جمعى از مفسران، احتمال داده اند كه: اين تعبيرات در مورد معبودهائى همچون «فرشتگان» و حضرت مسيح(عليه السلام) باشد; چرا كه سخن گفتن روز قيامت تنها از آنها ساخته است و جمله «إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا  دُعاءَكُمْ» اشاره به اين  است كه: آنها آن چنان به خود مشغولند كه، اگر آنها را بخوانيد سخنان شما را نمى شنوند.(7)

ولى، با توجه به وسعت مفهوم «وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ»، ظاهر اين است كه: منظور بتها است، به خصوص اين كه: جمله «إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ» (اگر آنها را بخوانيد صداى شما را نمى شنوند) ظاهراً مربوط به دنياست.

در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر، مى فرمايد: «هيچ كس مانند خداوندى كه از همه چيز آگاه است، تو را با خبر نمى سازد» (وَ لايُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِير).

اگر مى گويد: بتها در قيامت پرستش شما را انكار مى كنند، و از شما بيزارى مى جويند، تعجب نكنيد، زيرا كسى از اين موضوع خبر مى دهد كه از تمام عالم هستى و ذره ذره آن آگاه است، آينده همچون گذشته، و حال در پيشگاه علم او روشن و آشكار است.

گر چه مخاطب در اين جمله ظاهراً شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى پيداست، نظر به همه انسانها است.

* * *


1 ـ در زمينه تغيير تدريجى شب و روز در جلد دوم، صفحه 367، ذيل آيه 27 سوره «آل عمران» بحث كرده ايم.

2 ـ در زمينه تسخير خورشيد و ماه بحث مشروحى در جلد دهم ذيل آيه 2 سوره «رعد» و 33 «ابراهيم»، صفحات 120 و 354 داشتيم.

3 ـ تكوير، آيات 1 و 2.

4 ـ تفسير «روح البيان»، و «ابوالفتوح رازى».

5 ـ به آيات 61 نحل ـ 45 فاطر ـ 42 زمر ـ 4 نور و 67 غافر مراجعه فرمائيد.

6 ـ تعبير به «الَّذِين» كه معمولاً براى جمع مذكر عاقل است، در مورد بتها به خاطر توهّمى است كه آنها از اين موجودات بى جان داشتند كه قرآن، همان تعبير آنان را ذكر كرده و سپس شديداً رد مى كند.

7 ـ اين احتمال در تفسير «مجمع البيان» و تفسير «آلوسى» و «قرطبى» آمده است.

 

سوء استفاده از آيات و تفسيرهاى انحرافى

گر چه در خلال تفسير آيات، روشن شد كه منظور از آخرين آيه مورد بحث «إِنْ تَدْعُوهُمْ لايَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ...» بتها است، كه نه گوش شنوائى براى تقاضاهاى عابدان خود دارند، و نه اگر مى داشتند قادر بر حل مشكلى بودند، و نه  در جهان هستى سر سوزنى مالكيت و حاكميت دارند.

ولى جمعى از «وهابيين قشرى»، براى بريدن ارتباط مسلمين از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و پيشوايان بزرگ از طريق توسل و شفاعت طلبيدن، به اين آيه و مانند آن تمسك جسته، گفته اند: قرآن مى گويد: تمام كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد ـ حتى پيامبران! ـ سخن شما را نمى شنوند، و اگر بشنوند اجابت نمى كنند.

و يا چنان كه در آيه 197 سوره «اعراف» آمده: وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لاأَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ: «كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، نمى توانند شما را يارى كنند، و نه حتى خويشتن را در برابر مشكلات يارى دهند» و مانند اين گونه آيات.

و به اين ترتيب، هرگونه توسل به ارواح پيامبران و امامان را نفى مى كنند، و آن را مخالف توحيد مى شمرند!

در حالى كه، يك نگاه ساده به آياتى كه قبل از اين آيات، و بعد از آن است، براى درك اين حقيقت كافى است كه، منظور از آن بتها مى باشد، چرا كه در همه اينها سخن از بتها در ميان است، سخن از سنگ و چوبهائى است كه آنها را شريك خدا مى پنداشتند، و براى آنها قدرتى در برابر قدرت خدا قائل بودند.

ولى، چه كسى است كه نداند: انبياء و اولياء، همچون شهداى راه خدا كه قرآن با صراحت از حيات آنها سخن مى گويد، داراى حيات برزخى هستند، و مى دانيم در حيات برزخى فعاليت روح گسترده تر و وسيعتر است; چرا كه از حواجب مادى و تعلقات دنيوى، رهائى يافته، اين از يك سو.

از سوى ديگر، بدون شك، توسل به اين ارواح پاك نه به اين معنى است كه براى آنها در مقابل خداوند، استقلالى قائل شويم، بلكه هدف آن است كه از آبرو و جاه آنها در پيشگاه خدا مدد بطلبيم، و از احترام و عظمتى كه در درگاه خدا  دارند، كمك بخواهيم، كه، اين عين توحيد و عبوديت پروردگار است (دقت كنيد).

بنابراين، همان گونه كه قرآن صريحاً در مسأله «شفاعت» مى گويد: آنها به اذن و فرمان خدا شفاعت مى كنند: مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ: «چه كسى است كه بتواند در درگاه خدا، جز به فرمان او شفاعت كند»(1) همچنين توسل به آنان، نيز از همين طريق و همين رهگذر است.

چه كسى مى تواند آيات صريح توسل را انكار كند؟ و يا آن را شرك بپندارد و در مقابل قرآن بايستد و دم از توحيد زند؟ جز جاهلان مغرورى كه اين نغمه هاى شوم را، كه منجر به ايجاد تفرقه بين مسلمين است، سر داده اند!

لذا در حالات صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: آنها در مشكلات به كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمدند، و توسل مى جستند، و از روح پاك او در درگاه خدا يارى مى طلبيدند.

چنان كه «بيهقى» محدث معروف اهل سنت، نقل مى كند: در زمان خليفه دوم خشكسالى و قحطى شد، «بلال» به همراه عده اى از صحابه به كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و چنين گفت: يا رَسُولَ اللّهِ اسْتَقِ لِأُمَّتِكَ... فَإِنَّهُمْ قَدْ هَلَكُوا...: «اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى امتت باران بخواه... كه هلاك شدند».(2)

بعضى از مفسران اهل سنت، مانند «آلوسى» احاديث زيادى در اين زمينه نقل كرده، و پس از گفتگو و سخت گيرى در مورد اين احاديث، سرانجام چنين مى گويد : بعد از تمام اين گفتگوها، من مانعى در توسل به پيشگاه خداوند به مقام پيامبر (صلى الله عليه وآله) نمى بينم، چه در حال حيات، و چه بعد از ممات... سپس كسان  ديگرى را كه در پيشگاه خدا مقامى دارند، نيز، بر آن افزوده و اعتراف به جواز توسل به آنها مى كند.(3)

بحث مشروح ديگرى نيز در اين زمينه در جلد چهارم صفحه 366 ذيل آيه 35 سوره «مائده» داشته ايم.

* * *

15يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ

16إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْق جَدِيد

17وَ ما ذلِكَ عَلَى اللّهِ بِعَزِيز

18وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلى حِمْلِها لايُحْمَلْ مِنْهُ شَيْءٌ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ مَنْ تَزَكّى فَإِنَّما يَتَزَكّى لِنَفْسِهِ وَ إِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ

 

ترجمه:

15 ـ اى مردم! شما (همگى) نيازمند به خدائيد; تنها خداوند است كه بى نياز و شايسته هرگونه حمد و ستايش است!

16 ـ اگر بخواهد شما را مى برد و خلق جديدى مى آورد.

17 ـ و اين براى خداوند مشكل نيست!

 

18 ـ هيچ گنهكارى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد; و اگر شخص سنگين بارى ديگرى را براى حمل گناه خود بخواند، چيزى از آن را بر دوش نخواهد گرفت، هر چند از نزديكان او باشد. تو فقط كسانى را بيم مى دهى كه از پروردگار خود در پنهانى مى ترسند و نماز را بر پا مى دارند; و هر كس پاكى (و تقوا) پيشه كند، نتيجه آن به خودش باز مى گردد; و بازگشت (همگان) به سوى خداست!

 


1 ـ بقره، آيه 255.

2 ـ از كتاب «التوصل الى حقيقة التوسل».

3 ـ «روح المعانى».

 

هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نخواهد كشيد

در تعقيب دعوت مؤكدى كه در آيات گذشته به سوى توحيد و مبارزه با هر گونه شرك و بت پرستى آمده بود، ممكن است اين توهم براى بعضى پيش آيد كه: خداوند چه نيازى به پرستش ما دارد كه اين همه اصرار و تأكيد مى كند؟ لذا در آيات مورد بحث، براى بيان اين حقيقت كه ما نيازمند به عبادت او هستيم، نه او نيازمند به عبادت ما، مى فرمايد: «اى مردم! شما نيازمند به خدا هستيد و او از هر نظر بى نياز و شايسته حمد و ستايش است» (يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ).

چه سخن مهم و پر ارزشى، كه موقعيت ما را در عرصه عالم هستى در برابر هستى بخش، روشن مى سازد، و بسيارى از معماها را مى گشايد، و به سؤالات زيادى پاسخ مى گويد.

آرى، بى نياز حقيقى و قائم بالذات در تمام عالم هستى، يكى است، و او خدا است، همه انسانها، بلكه همه موجودات سر تا پا نيازند و فقير و وابسته به آن  وجود مستقل كه اگر لحظه اى ارتباطشان قطع شود هيچ اند و پوچ.

همان گونه كه او بى نياز مطلق است، انسانها فقر مطلقند، و همان گونه كه او قائم به ذات است، مخلوقات همه قائم به او هستند، چرا كه او وجودى است بى نهايت از هر نظر، و واجب الوجود در ذات و صفات.

با اين حال، او چه نيازى به عبادت ما ممكن است داشته باشد؟، اين ما هستيم كه از طريق عبادت و اطاعت او، راه تكامل را مى پيمائيم، و به آن مبدأ بى پايان فيض در پرتو عبوديتش لحظه، به لحظه نزديكتر مى شويم، و از انوار ذات و صفاتش بهره مى گيريم.

در حقيقت اين آيه، توضيحى است براى آيات قبل، كه مى فرمود: ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ...: «اين است خداوند پروردگار شما، كه مالكيت و حاكميت در جهان هستى مخصوص او است، و ديگران حتى به اندازه پوسته نازك هسته خرما از خود چيزى ندارند».

بنابراين، انسانها نيازمند به او هستند و نه غير او، و لذا هرگز نبايد سر تعظيم و تسليم بر آستان غير او بگذارند، و رفع نيازمندى خود را از غير او بطلبند، كه آنها نيز همه مانند خودش نيازمند و محتاجند، حتى بزرگداشت پيامبران الهى و پيشوايان حق، به خاطر آن است كه، فرستادگان و نمايندگان اويند، نه اين كه: از خود استقلال دارند.

از اين رو، او هم «غنى» است و هم «حميد»، يعنى در عين بى نيازى آن قدر بخشنده و مهربان است كه شايسته هرگونه حمد و سپاس گزارى است، و در عين بخشندگى و بنده نوازى، از همگان بى نياز مى باشد.

توجه به اين واقعيت، دو اثر مثبت در انسانهاى مؤمن مى گذارد، از يك سو، آنها را از مركب غرور و خود خواهى و طغيان پياده مى كند، و به آنها هشدار  مى دهد كه، چيزى از خود ندارند كه به آن ببالند، هر چه هست امانتهاى پروردگار نزد آنهاست.

و از سوى ديگر، دست نياز به درگاه غير او دراز نكنند، و طوق عبوديت غير اللّه را بر گردن ننهند، از رنگ همه تعلقات آزاد باشند، تا همگان غلام همتشان گردند.

مؤمنان با اين ديد، و جهان بينى، هر چه در عالم مى بينند از پرتو وجود او مى دانند، و هرگز توجه به اسباب، آنها را از «مسبب الاسباب» غافل نمى كند.

جمعى از فلاسفه، اين آيه را اشاره به برهان معروف «فقر و امكان» يا «امكان و وجوب» در مورد اثبات «واجب الوجود» دانسته اند، گر چه آيه، در مقام بيان استدلال بر اثبات وجود خدا نيست، بلكه، اوصاف او را بازگو مى كند، ولى برهان مذكور را مى توان به عنوان لازمه مفاد آيه دانست.

* * *

توضيح برهان امكان و وجوب (فقر و غنى)

تمام موجوداتى كه در اين جهان مى بينيم، همه روزى معدوم بوده اند سپس لباس وجود بر تن كرده اند، و يا به تعبير دقيقتر، روزى هيچ نبوده اند و سپس موجود شده اند، اين دليل بر آن است كه آنها «معلول» وجود ديگرى هستند، و از خود، هستى ندارند.

و مى دانيم: هر وجود معلولى وابسته و قائم به «علت» خويش و سراپا نياز و احتياج است، و اگر آن علت، نيز معلول علت ديگرى باشد، او هم به نوبه خود محتاج و نيازمند خواهد بود، و اگر اين امر، تا بى نهايت تسلسل پيدا كند، مجموعه اى از موجودات نيازمند و فقير، خواهيم داشت، مسلم است: چنين مجموعه اى هرگز، وجود نخواهد يافت; چرا كه بى نهايت نياز، نياز است، و  بى نهايت فقر، فقر، هرگز از بى نهايت صفر، عددى به وجود نمى آيد، و از بى نهايت وابسته، استقلالى حاصل نمى شود.

از اينجا نتيجه مى گيريم كه، سرانجام، بايد به وجودى برسيم كه قائم به ذات است، و مستقل از تمام جهات، علت است و معلول نيست، و او واجب الوجود است.(1)

* * *

در اينجا اين سؤال، پيش مى آيد كه، چرا در آيه فوق تنها سخن از انسانها و نياز آنان به «اللّه» است؟ در حالى كه اين فقر، جنبه عمومى در عالم هستى دارد.

پاسخ اين است كه: اگر انسان، كه گل سر سبد موجودات اين جهان است، سر تا پا نياز به او است، حال بقيه موجودات روشن است، و به تعبير ديگر، بقيه نيز در علت فقر كه همان امكان وجود باشد، با انسان شريك اند.

علاوه، سخن از خصوص انسان به خاطر اين است كه، هدف اين بوده: انسان را از مركب غرور پياده سازد، و به نيازش در همه حال، و در همه چيز و در همه جا، به خدا توجه دهد، همان توجهى كه، ريشه اصلى صفات فضيله و ملكات اخلاقى است، همان توجهى كه، رمز تواضع، ترك ظلم و ستم، ترك غرور و كبر و نخوت ، و ترك بخل و حرص و حسد، و انگيزه تواضع در برابر حق، مى باشد.

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد همين فقر و نياز انسانها، به او مى فرمايد: «اگر بخواهد شما را مى برد، و خلق جديدى را مى آورد» (إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْق جَدِيد).

بنابراين، او نيازى به شما و عبادتتان ندارد، و اين شما هستيد كه به او نيازمنديد.

اين آيه، نظير مطلبى است كه در آيه 133 سوره «انعام» آمده، آنجا كه مى فرمايد: وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْم آخَرِينَ: «پروردگار تو بى نياز و مهربان است، اگر بخواهد شما را مى برد، و به جاى شما هر كس را بخواهد جانشين مى سازد، همان گونه كه شما را از نسل اقوام ديگرى به وجود آورد».

او، نه نيازى به طاعت شما دارد، و نه بيمى از گناهانتان، و در عين حال رحمت واسعه او همه شما را در بر گرفته است، نه از ميان رفتن تمام جهان چيزى از عظمت او مى كاهد، و نه آفرينش اين عالم، چيزى بر مقام كبريائى او افزوده.

* * *

و در آخرين آيه، باز به عنوان تأكيد مجدد مى فرمايد: «و اين كار براى خدا ناممكن نيست» (وَ ما ذلِكَ عَلَى اللّهِ بِعَزِيز).

آرى، او هر چه را اراده كند، به آن فرمان مى دهد: موجود باش! آن نيز بلافاصله موجود مى شود، انسان كه سهل است، اين سخن درباره تمام عالم هستى صادق است.

به هر حال، اگر به شما دستور ايمان و اطاعت و پرستش مى دهد، همه براى خود شما است، و سود و بركات آن عائد خود شما مى گردد.

 

* * *

آخرين آيه مورد بحث، به پنج «نكته» در ارتباط با آيات قبل اشاره مى كند: نخست اين كه، در آيات گذشته آمده بود: «اگر خدا بخواهد شما را مى برد و قوم ديگرى را به جاى شما مى آورد» اين سخن، ممكن است براى بعضى اين سؤال را به وجود آورد كه، مخاطبين اين آيه، همه از افراد گنهكار نيستند، چرا كه در هر عصر و زمانى مؤمنان صالحى وجود داشته و دارند، آيا ممكن است آنها نيز گرفتار عواقب گناهان ديگران شوند، و محكوم به فنا گردند؟

اينجاست كه مى فرمايد: «هيچ گنهكارى بار گناه ديگرى را به دوش نمى كشد» (وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى).

«وِزر» به معنى سنگينى است، و از «وَزَر» (بر وزن نظر) گرفته شده كه به معنى پناهگاه در كوه است، و گاه به معنى مسئوليت نيز آمده است، چنان كه «وزير» را از اين نظر، وزير مى گويند كه، بار مسئوليت سنگينى بر دوش مى كشد، «موازره» نيز به معنى معاونت است، چرا كه هر كسى به هنگام معاونت، قسمتى از بار ديگرى را بر دوش مى كشد.

اين جمله، كه يكى از پايه هاى اساسى در اعتقادات اسلامى است، در حقيقت از يكسو، ارتباط به عدل خداوند دارد، كه هر كس را در گرو كار خود مى شمرد، به سعى ها و تلاشهاى او پاداش مى دهد، و به گناهان او كيفر.

و از سوى ديگر، به شدت مجازات روز رستاخيز، اشاره دارد، كه احدى حاضر نمى شود بار گناه ديگرى را بر دوش گيرد، هر چند فوق العاده به او علاقه داشته باشد.

توجه به اين معنى، تأثير زيادى در خودسازى انسانها دارد، كه: هر كس مراقب خويش باشد، هرگز به بهانه اين كه: اطرافيان او يا جامعه او فاسد است تن  به فساد ندهد، و آلودگى محيط را مجوزى بر آلودگى خويش، نشمرد، چرا كه هر كس بار گناه خود را بر دوش مى كشد.

و از سوى سوم، اين درك و ديد را به انسانها مى دهد كه، حساب خداوند با جامعه ها حساب مجموع و يكپارچه نيست، بلكه هر كسى مستقلاً مورد محاسبه قرار مى گيرد، يعنى اگر هم در رابطه با پاكسازى خويشتن، و هم مبارزه با فساد انجام وظيفه كرده باشد، هيچ ترس و وحشتى بر او نيست، هر چند تمام جهانيان غير از او آلوده كفر، شرك، ظلم و گناه باشند.

اصولاً هيچ برنامه تربيتى، بدون توجه دادن به اين اصل اساسى مؤثر نخواهد افتاد (دقت كنيد).

در جمله دوم، همين مسأله را به صورت ديگرى مطرح مى كند، مى گويد: «اگر فرد سنگين بارى ديگرى را دعوت به حمل گناهانش كند، چيزى از گناه و مسئوليت او را حمل نخواهد كرد، هر چند از نزديكان و بستگان او باشد» (وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلى حِمْلِها لايُحْمَلْ مِنْهُ شَيْءٌ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى).(2)

در حديثى آمده است كه، «در قيامت مادر و فرزندى را مى آورند كه هر دو بار سنگينى از گناه بر دوش دارند، مادر از فرزند تقاضا مى كند، در عوض آن همه زحمات كه در دنيا براى تو كشيدم، مقدارى از بار مسئوليت گناه مرا بر دوش گير،  فرزند به مادر مى گويد: از من دور شو، كه من از تو گرفتارترم»!(3)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: آيا اين آيه با آنچه در روايات فراوان درباره سنّت «حسنه» و «سيئة» وارد شده، منافات ندارد؟; چرا كه اين روايات مى گويد: «هر كس سنت نيكوئى بگذارد، اجر تمام كسانى كه به آن عمل كنند، براى او نوشته خواهد شد، بى آن كه از پاداش آنها كاسته شود، و كسى كه سنت بدى بگذارد وزر كسانى كه به آن عمل كنند بر او خواهد بود، بى آن كه از گناه آنها كاسته شود».

ولى با توجه به يك نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اين كه: در صورتى گناه كسى را بر ديگرى نمى نويسند كه، هيچ دخالتى در آن نداشته باشد، اما اگر از طريق ايجاد سنت، يا معاونت و كمك، يا تشويق و ترغيب، سهمى در ايجاد آن عمل داشته باشد، مسلماً عمل او محسوب مى شود، و در آن شريك و سهيم است.

بالاخره، در سومين جمله، پرده از اين حقيقت بر مى دارد كه، انذارهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها در دلهاى آماده اثر مى گذارد، مى فرمايد: «تو فقط كسانى را انذار مى كنى، كه از پروردگار خود در غيب و پنهانى مى ترسند، و نماز را بر پا مى دارند» (إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ).

تا در دلى خوف خدا نباشد، و در نهان و آشكار احساس مراقبت يك نيروى معنوى بر خود نكند، و با انجام نماز ـ كه قلب را زنده مى كند و به ياد خدا مى دارد، به اين احساس درونى مدد نرساند ـ انذارهاى انبياء و اولياء بى اثر  خواهد بود.

در آغاز كار كه انسان هيچ عقيده اى را انتخاب نكرده و ايمان نياورده، اگر روح حقجوئى و حق طلبى نداشته باشد، و احساس مسئوليت در برابر شناخت واقعيتها نكند، گوش به دعوت انبياء فرا نخواهد داد، و در آيات پروردگار در جهان هستى نمى انديشد!

در جمله چهارم، باز به اين حقيقت بر مى گردد كه، خدا از همگان بى نياز است و مى افزايد: «هر كس پاكى و تقوا پيشه كند، نتيجه اين پاكى به خود او باز مى گردد» (وَ مَنْ تَزَكّى فَإِنَّما يَتَزَكّى لِنَفْسِهِ).

و سرانجام در پنجمين و آخرين جمله، هشدار مى دهد: اگر نيكان و بدان به نتائج اعمال خود در اين جهان نرسند، مهم نيست، چرا كه «بازگشت همگى به سوى خدا است» و سرانجام حساب همه را خواهد رسيد! (وَ إِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ).

* * *

19وَ ما يَسْتَوِي الأَعْمى وَ الْبَصِيرُ

20وَ لاَ الظُّلُماتُ وَ لاَ النُّورُ

21وَ لاَ الظِّلُّ وَ لاَ الْحَرُورُ

22وَ ما يَسْتَوِي الأَحْياءُ وَ لاَ الأَمْواتُ إِنَّ اللّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِع مَنْ فِي الْقُبُورِ

23إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِيرٌ

 

 

ترجمه:

19 ـ و نابينا و بينا هرگز برابر نيستند.

20 ـ و نه ظلمتها و روشنائى.

21 ـ و نه سايه (آرام بخش) و باد داغ و سوزان!

22 ـ و هرگز مردگان و زندگان يكسان نيستند. خداوند پيام خود را به گوش هر كس بخواهد مى رساند، و تو نمى توانى سخن خود را به گوش آنان كه در گور خفته اند برسانى!

23 ـ تو فقط انذار كننده اى (و اگر ايمان نياورند نگران نباش).

 


1 ـ بايد توجه داشت، «برهان امكان و وجوب» دو تفسير دارد، زيرا فلاسفه «امكان» را دو معنى كرده اند، امكان ماهوى و امكان وجودى، و از آنجا كه نظر محققان فلاسفه بر اصالة الوجود است، بنابراين امكان، در اينجا بايد به صورت «امكان وجودى» تفسير شود، كه نياز و وابستگى به علت در اصل وجود است (توضيح بيشتر را در اين زمينه در كتب فلسفى بخوانيد).

2 ـ «مُثْقَلَة» به معنى «سنگين بار» است، و منظور در اينجا كسى است كه بار گناهان بر دوش مى كشد، و «حِمل» (بر وزن شعر) به گفته «راغب» در «مفردات» بارى است كه بر پشت حمل مى شود، در مقابل «حَمل» (بر وزن حمد) كه بارى است كه بر شكم حمل مى شود، مانند «جنين»، و يا آبهائى كه در دل ابرها قرار دارد، و يا ميوه اى كه بر درخت است، و چون در آيه مورد بحث، گناه تشبيه به بارى شده كه بر دوش كشيده مى شود، حمل به كسر حاء گفته شده.

3 ـ گر چه اين حديث، در تفاسير مختلف گاهى از «فضيل بن عياض» و گاهى از «ابن عباس» نقل شده، ولى بعيد به نظر مى رسد كه آنها اين سخن را از خود گفته باشند، ممكن است اصل حديث از پيامبر(صلى الله عليه وآله)باشد (به تفسير «ابوالفتوح رازى» و «قرطبى» و «روح البيان» مراجعه شود).

 

نور و ظلمت يكسان نيست!

به تناسب بحثهائى كه پيرامون ايمان و كفر در آيات گذشته بود، در آيات مورد بحث، چهار مثال جالب براى «مؤمن» و «كافر» ذكر مى كند، كه آثار «ايمان» و «كفر» به روشن ترين وجه در آن مجسم شده است:

در نخستين مثال «كافر» و «مؤمن» را به «نابينا» و «بينا» تشبيه كرده، مى گويد: «هرگز اعمى و بينا مساوى نيستند» (وَ ما يَسْتَوِي الأَعْمى وَ الْبَصِيرُ).

«ايمان» نور است و روشنى بخش، و به انسان در جهان بينى، اعتقاد، عمل، و تمام زندگى روشنائى و آگاهى مى دهد، اما «كفر» ظلمت است و تاريكى، و در آن نه بينش صحيحى از كل عالم هستى است، و نه از اعتقاد درست و عمل صالح خبرى.

قرآن مجيد در آيه 257 سوره «بقره» در همين زمينه، حَقِّ مطلب را ادا كرده مى گويد: اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا  أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ: «خداوند ولى، راهنما و سرپرست مؤمنان است، آنها را از تاريكى ها به روشنائى، هدايت مى كند، اما ولى و سرپرست كافران، طاغوت است، كه آنها را از روشنائى به ظلمتها مى كشاند، آنها اصحاب دوزخند، و جاودانه در آن مى مانند»!

* * *

و از آنجا كه چشم بينا به تنهائى كافى نيست، بايد روشنائى و نورى نيز باشد، تا انسان با كمك اين دو عامل، موجودات را مشاهده كند، در آيه بعد مى افزايد: «و نه تاريكى ها با نور برابرند» (وَ لاَ الظُّلُماتُ وَ لاَ النُّورُ).

چرا كه «تاريكى» منشاء گمراهى است، «تاريكى» عامل سكون و ركود است، تاريكى عامل انواع خطرات مى باشد، اما «نور» و روشنائى منشاء حيات، زندگى، حركت، جنبش و رشد و نمو و تكامل است، كه اگر نور از ميان برود، تمام انرژى ها در جهان خاموش مى شوند، و مرگ، سراسر عالم ماده را فرا مى گيرد، و چنين است نور ايمان در جهان معنى، كه عامل رشد و تكامل و سبب حيات و حركت مى باشد.

* * *

سپس مى افزايد: «هرگز سايه (آرام بخش) با باد داغ و سوزان يكسان نيستند» (وَ لاَ الظِّلُّ وَ لاَ الْحَرُورُ).

مؤمن در سايه ايمانش، در آرامش و أمن و امان به سر مى برد، اما كافر به خاطر كفرش، در ناراحتى و رنج مى سوزد.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «حَرُور» (بر وزن قبول) به معنى باد داغ و سوزان است (بادى مرگبار و خشك كننده).  

بعضى آن را به معنى «باد سموم» دانسته اند، و بعضى به معنى شدت حرارت آفتاب.

«زمخشرى» در «كشاف» مى گويد: «سموم» به بادهاى موذى و كشنده اى مى گويند كه، در روز مىوزد، اما «حرور» به همين بادها گفته مى شود، اعم از اين كه: در روز باشد، يا در شب، به هر حال، چنين بادى كجا و سايه خنك و نشاط آفرين، كه روح و جسم انسان را نوازش مى دهد كجا؟

* * *

و سرانجام در آخرين تشبيه مى گويد: «و هرگز زندگان و مردگان يكسان نيستند»! (وَ ما يَسْتَوِي الأَحْياءُ وَ لاَ الأَمْواتُ).

مؤمنان زندگانند، و داراى تلاش، كوشش و حركت و جنبش، رشد و نمو دارند، شاخه و برگ و گل و ميوه دارند، اما كافر همچون چوب خشكيده اى است كه، «نه طراوتى، نه برگى، نه گلى و نه سايه دارد» و جز براى سوزاندن مفيد نيست.

در آيه 122 سوره «انعام» مى خوانيم: أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها: «آيا كسى كه مرده بود و ما او را زنده كرديم، و نورى براى او قرار داديم كه در ميان مردم با آن راه برود، همچون كسى است كه تا ابد، در ظلمات غوطهور است، و هرگز از آن خارج نمى شود»؟!

و در پايان آيه، مى افزايد: «خداوند هر كس را بخواهد شنوا مى سازد، تا دعوت حق را به گوش جان بشنود، و به نداى مناديان توحيد لبيك گويد» (إِنَّ اللّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ).

«و تو هرگز نمى توانى، سخن خود را به گوش مردگانى كه در قبرها خفته اند   برسانى»! (وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِع مَنْ فِي الْقُبُورِ).

فرياد تو هر قدر رسا، و سخنانت هر اندازه دلنشين، و بيانت هر مقدار گويا باشد، مردگان از آن چيزى درك نمى كنند، و كسانى كه بر اثر اصرار در گناه، و غوطهور شدن در تعصب و عناد و ظلم و فساد، روح انسانى خود را از دست داده اند، مسلماً آمادگى براى پذيرش دعوت تو ندارند.

* * *

بنابراين، از عدم ايمان آنها نگران نباش، و بى تابى مكن، وظيفه تو ابلاغ و انذار است «تو تنها بيم دهنده اى» (إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِيرٌ).

* * *

1 ـ آثار ايمان و كفر

مى دانيم قرآن براى مرزهاى جغرافيائى و نژادى و طبقاتى و مانند آن، كه انسانها را از يكديگر جدا مى كند، اهميتى قائل نيست، تنها مرز را مرز «ايمان» و «كفر» شمرده است، و به اين ترتيب، تمام جامعه انسانى را به دو گروه «مؤمن» و «كافر» تقسيم مى كند.

قرآن در معرفى «ايمان» در موارد متعددى آن را تشبيه به «نور» كرده است، و «كفر» را به «ظلمت» و تاريكى، و اين تشبيه، زنده ترين معرف براى برداشتى است كه قرآن از كفر و ايمان دارد.(1)

«ايمان»، يك نوع درك و ديد باطنى است، يك نوع، علم و آگاهى توأم با عقيده قلبى و جنبش و حركت است، يك نوع، باور كه در اعماق جان انسان نفوذ  مى كند، و سرچشمه فعاليتهاى سازنده، مى شود.

اما «كفر»، جهل است و ناآگاهى و ناباورى، كه نتيجه آن عدم تحريك و فقدان احساس مسئوليت و حركتهاى شيطانى و مخرب است.

اين را نيز مى دانيم كه «نور» در جهان ماده، مبدأ هرگونه حيات و حركت و نمو و رشد در انسان، حيوان و گياه است، و به عكس «ظلمت» و تاريكى عامل خاموشى و خواب، و در صورت ادامه موجب مرگ و نابودى حيات است.

بنابراين، جاى تعجب نيست كه در آيات فوق، يك جا «ايمان» و «كفر» به «نور» و «ظلمت»، و جاى ديگر به «حيات» و «مرگ»، يك جا به «سايه آرام بخش» و «باد سموم» و جاى ديگر، «مؤمن» و «كافر» به «بينا» و «نابينا» تشبيه گرديده است.

و همه گفتنى ها در ضمن اين چهار تشبيه، بيان شده.

راه دور نرويم، هنگامى كه با يك فرد «مؤمن» نشست و برخاست مى كنيم، اثر اين نور را در تمام وجودش احساس مى نمائيم، افكارش روشنى بخش است، سخنانش درخشنده است، اعمال و اخلاقش ما را به حقيقت زندگى و حيات واقعى آشنا مى سازد.

اما «كافر» از تمام وجودش ظلمت مى بارد، جز به منافع مادى و زودگذر خويش نمى انديشد، فضا و افق فكرش از محدوده زندگى شخصيش فراتر نمى رود، در لابلاى شهوات غوطهور است، و همنشينى او قلب و روح انسان را در امواج ظلمات فرو مى برد كه:

همدمىِ مرده، دهد مردگى *** صحبت افسرده، دل افسردگى!

و به اين ترتيب، آنچه را كه قرآن در اين آيات بيان كرده به طور محسوس و ملموس قابل درك است.

 

* * *


1 ـ به آيات 257 بقره، 15 و 16 مائده، 1 و 5 ابراهيم، 22 زمر، 9 حديد و 11 طلاق مراجعه شود.

 

2 ـ آيا مردگان حقيقتى را درك نمى كنند؟

با توجه به آنچه در آيات فوق آمده، دو سؤال مطرح مى شود:

نخست اين كه: چگونه قرآن مى گويد: تو نمى توانى صداى خود را به گوش مردگان برسانى؟ با اين كه: در حديث معروفى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در روز جنگ «بدر» دستور داد، اجساد كفار را بعد از پايان جنگ، در چاهى بيفكنند، سپس آنها را صدا زده فرمود: هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ حَقّاً؟ فَإِنِّى وَجَدْتُ ما وَعَدَنِىَ اللّهُ حَقّاً!: «آيا شما آنچه را كه خدا و رسولش وعده داده بود به حق يافتيد؟ من كه آنچه را خداوند به من وعده داده بود، به حق يافتم».

در اينجا «عمر» اعتراض كرد گفت: اى رسول خدا! چگونه با اجسادى سخن مى گوئى كه روح در آنها نيست؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: ما أَنْتُمْ بِأَسْمَعَ لِما أَقُولُ مِنْهُمْ، غَيْرَ أَنَّهُمْ لايَسْتَطِيعُونَ أَنْ يَرُدُّوا شَيْئاً!: «شما سخنان مرا از آنها بهتر نمى شنويد، چيزى كه هست آنها توانائى پاسخگوئى را ندارند».(1)

و يا اين كه، يكى از آداب ميت اين است كه عقائد حق، به او تلقين داده شود، اين با آيات مورد بحث چگونه سازگار است؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه: آيات مورد بحث سخن از عدم درك مردگان به طور عادى و طبيعى مى گويد، اما روايت جنگ «بدر» يا «تلقين ميت» مربوط به شرائط فوق العاده است، كه خداوند سخنان پيامبرش را به طور فوق العاده به گوش آن مردگان مى رساند.  

به تعبير ديگر، ارتباط انسان در جهان برزخ، با عالم دنيا قطع مى شود، جز در مواردى كه خداوند فرمان مى دهد، اين ارتباط برقرار گردد، به همين دليل در شرايط عادى، ما نمى توانيم ارتباط با مردگان پيدا كنيم.

سؤال ديگر اين كه: اگر صداى ما به گوش مردگان نمى رسد، سلام بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان(عليهم السلام) و توسل به آنها و زيارت قبورشان، و تقاضاى شفاعت از آنان در پيشگاه خدا چه مفهومى دارد؟

جمعى از وهّابى ها كه عموماً به جمود فكرى معروفند نيز، با تكيه بر همين پندار از ظواهر ابتدائى، بى آن كه آيات ديگر قرآن را بررسى كنند، و به احاديث بسيارى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده وقعى بنهند، مسأله توسل را نفى كرده، و به گمان خود خط بطلان بر آن كشيده اند.

پاسخ اين سؤال، نيز از آنچه در پاسخ سؤال اول گفتيم، روشن مى شود، زيرا حساب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مردان خدا، از ديگران جدا است، آنها همانند «شهداء» (بلكه در صف مقدم بر آنان) قرار دارند، و زندگان جاويدند، و به مصداق: أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ: «از روزيهاى پروردگار بهره مى گيرند» و به فرمان خداوند، ارتباط خود را با اين جهان حفظ مى كنند، همان گونه كه در اين جهان مى توانند با مردگان ـ همچون كشتگان «بدر» ـ ارتباط برقرار سازند.

روى همين جهت، در روايات فراوانى كه در كتب اهل سنت و شيعه آمده است، مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان(عليهم السلام) سخن كسانى را كه از دور و نزديك بر آنها سلام مى فرستند، مى شنوند، و به آنها پاسخ مى گويند، و حتى اعمال امت را بر آنها عرضه مى دارند.(2)  قابل توجه اين كه: ما مأموريم در تشهد نماز سلام بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بفرستيم، و اين اعتقاد همه مسلمين، اعم از شيعه و اهل سنت است، چگونه ممكن است او را مخاطب سازيم، به چيزى كه هرگز آن را نمى شنود؟!

در روايات متعددى، در «صحيح مسلم» از «ابو سعيد خدرى» و «ابو هريره» از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: لَقِّنُوا مَوْتاكُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ: «مردگان خود را تلقين لا اله الا اللّه كنيد».(3)

در «نهج البلاغه» نيز، به مسأله بر قرار ساختن ارتباط با ارواح مردگان اشاره شده، كه على(عليه السلام) با ارواح مؤمنانى كه در قبرستان پشت «كوفه» بودند سخن گفت.(4)

* * *


1 ـ تفسير «روح البيان»، ذيل آيات مور بحث، در «صحيح بخارى» نيز همين حديث با اندك تفاوتى آمده است («صحيح بخارى»، جلد 5، صفحه 97، باب قتل «ابى جهل»).

2 ـ «كشف الارتياب»، صفحه 109 ـ در ذيل آيه 105 سوره «توبه» نيز اشاره به روايات «عرض اعمال» كرديم (به جلد 8 تفسير «نمونه» صفحه 125 مراجعه شود).

3 ـ «صحيح مسلم»، جلد 2، صفحه 631، كتاب الجنائز، احاديث 1 و 2.

4 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 130.

 

3 ـ تنوع تعبيرات، بخشى از فصاحت است

در تشبيهات چهارگانه اى كه در آيات فوق آمده، تعبيرات كاملاً متفاوتى ديده مى شود، مثلاً «اعمى» و «بصير» و «ظل» و «حرور» به صورت مفرد آمده، در حالى كه «احياء» و «اموات» هر دو به صورت جمع است و «ظلمات» و «نور»، يكى مفرد و ديگرى به صورت جمع.

از سوى ديگر، در تشبيه اول و دوم، آنچه جنبه منفى دارد، مقدم داشته شده، (اعمى و ظلمات) در حالى كه در تشبيه سوم و چهارم آنچه جنبه مثبت دارد، تقدم يافته (ظل و احياء).

از سوى سوم، در تشبيه اول، حرف نفى تكرار نشده، در حالى كه در تشبيهات سه گانه ديگر، تكرار شده است.  از سوى چهارم، جمله «ما يَسْتِوى» تنها در تشبيه اول و آخر آمده، و در بقيه اثرى از آن نيست.

بعضى از مفسران نكاتى براى اين تفاوتها ذكر كرده اند، كه بعضى قابل ملاحظه است و بعضى قابل ايراد.

از جمله نكاتى كه قابل ملاحظه است، اين است كه: جمع بودن «ظلمات» و مفرد بودن «نور»، به خاطر آن است كه، «ظلمت» يعنى كفر، شعب فراوانى دارد، اما حقيقت ايمان و توحيد يكى بيش نيست، «ايمان» همچون خط مستقيم است، كه در ميان دو نقطه، جز يك خط مستقيم وجود ندارد، اما «ظلمت كفر» همچون خطوط انحرافى است، كه در ميان دو نقطه، هزاران هزار خط انحرافى موجود است.

و نيز تقديم جنبه هاى منفى، در دو مثال اول، اشاره به آغاز اسلام است، كه مردم از نابينائى جاهليت و ظلمات شرك به روشنائى و بينائى اسلام هدايت يافتند، و اما دو مثال ديگر، اشاره به مراحل ديگر است كه، اسلام ريشه هاى خود را در سرزمين دلها محكم كرده بود، و جنبه هاى اثباتى خود را در جامعه گسترده ساخت.

اما از اينها كه بگذريم، اصولاً تنوع در بيان، روح و طراوت خاصى به سخن مى دهد، و آن را دلنشين و زيبا و جالب مى سازد، در حالى كه تكرار يك نواخت ـ جز در موارد استثنائى ـ لطافت سخن را مى گيرد، به همين دليل، هميشه فصيحان و بليغان سعى دارند، تعبيرات گفتار خود را متنوع و دلنشين سازند، و مى دانيم قرآن در اعلى درجه فصاحت و بلاغت است.

بنابراين، اگر نكته ديگرى جز رعايت فصاحت در كار نبود، همين معنى كافى بود، هر چند ممكن است آيندگان به اسرار ديگرى جز آنچه گفتيم دست  يابند، كه امروز از ما پوشيده است.

* * *

24إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ

25وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنِيرِ

26ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ

 

ترجمه:

 

24 ـ ما تو را به حق براى بشارت و انذار فرستاديم; و هر امتى در گذشته انذار كننده اى داشته است!

25 ـ اگر تو را تكذيب كنند (عجب نيست); كسانى كه پيش از آنان بودند (نيز پيامبران خود را) تكذيب كردند; آنها با دلائل روشن و كتابهاى موعظه و كتب آسمانى روشنگر به سراغ آنان آمدند (اما كوردلان ايمان نياوردند).

26 ـ سپس كافران را گرفتم; مجازات من نسبت به آنان چگونه بود؟!

 

اگر كوردلان ايمان نياورند عجب نيست

در آيات گذشته به اينجا رسيديم: افرادى هستند همچون مردگان و نابينايان، كه سخنان انبياء در دل آنان، كمترين اثرى ندارد، به دنبال آن، در آيات مورد بحث، براى اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در اين زمينه دلدارى دهد، تا زياد غمگين و ناراحت نگردد، نخست مى فرمايد: «ما تو را به حق براى بشارت و انذار فرستاديم، و هيچ امتى در گذشته نبود، مگر اين كه انذاركننده اى داشت» (إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ).

همين قدر كه در انجام وظيفه «بشارت» و «انذار» كوتاهى نكنى براى تو كافى است، تو نداى خود را به گوش آنان برسان، به پاداشهاى الهى بشارت ده، و از كيفرهاى پروردگار آنها را بترسان، خواه پذيرا شوند، يا بر سر عناد و لجاج بايستند.

قابل توجه اين كه: در آخرين آيه بحث گذشته، فرمود: «إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِيرٌ»، ولى در نخستين آيه مورد بحث، مى گويد: «ما تو را بشير و نذير به حق فرستاديم» اشاره به اين كه: اگر تو انذاركننده اى، از سوى خودت اين كار را نمى كنى، اين  مأموريتى است كه ما بر عهده ات گذارده ايم.

و اگر در آيه گذشته، تنها روى انذار تكيه شده بود، به خاطر آن بود كه سخن از جاهلان لجوجى در ميان بود كه، همچون مردگان قبرستان، پذيراى هيچ سخنى نبودند، اما در اينجا وظيفه انبياء را به طور كلى بيان مى كند، كه داراى هر دو جنبه بشارت و انذار است، منتها در پايان اين آيه، مجدداً روى «نذير» تكيه مى كند; چرا كه بخش اصلى دعوت انبياء، در برابر مشركان و ظالمان از طريق «انذار» بوده است.

«خَلا» از ماده «خلاء»، در اصل به معنى مكانى است كه ساترى در آن نباشد، اين واژه، هم در مورد زمان به كار مى رود، و هم مكان، و از آنجا كه زمان در گذر است، به ازمنه گذشته «ازمنه خاليه» گفته مى شود، زيرا اكنون اثرى از آنها نيست، و دنيا از آن خالى شده است.

بنابراين، جمله «وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ»، به اين معنى است كه: هر امتى از امتهاى پيشين، انذاركننده اى داشته است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: بر طبق آيه فوق، تمام امتها داراى انذاركننده الهى يعنى پيامبر بوده اند، هر چند بعضى آن را به معنى وسيعترى گرفته اند، كه شامل علما و دانشمندانى كه مردم را انذار مى كنند، نيز مى شود، ولى اين معنى بر خلاف ظاهر آيه است.

اما به هر حال، معنى اين سخن آن نيست كه در هر شهر و ديار پيامبرى مبعوث شود، بلكه همين اندازه كه دعوت پيامبران و سخنان آنها به گوش جمعيتها برسد، كافى است; چرا كه قرآن مى گويد: «خَلا فِيها نَذِيرٌ» (در آنها انذاركننده اى بود، و نمى گويد «منها» يعنى از ميان خود آنها).

بنابراين، آنچه در آيه فوق مى خوانيم، منافاتى با آيه 44 سوره «سبأ» ندارد  كه مى گويد: وَ ما أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِير: «ما قبل از تو هيچ انذاركننده اى به سوى مشركان مكّه نفرستاده بوديم».

در اينجا منظور انذاركننده از ميان خود آنها است، در حالى كه در آيه قبل، منظور وصول دعوت پيامبران به آنها است.

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «اگر تو را تكذيب كنند، عجب نيست و غمگين مباش; زيرا كسانى كه قبل از آنها بودند نيز، پيامبرانشان را تكذيب كردند، در حالى كه فرستادگان آنها، با معجزات و دلائل روشن، و كتابهاى محتوى پند و اندرز، و كتابهاى آسمانى مشتمل بر احكام و قوانين روشنى بخش، به سراغشان آمدند» (وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنِيرِ).

تنها تو نيستى كه با داشتن معجزات و كتاب آسمانى، مورد تكذيب اين قوم جاهل قرار گرفته اى، پيامبران پيشين نيز با اين مشكل دست به گريبان بودند، بنابراين، غمگين مباش و محكم در مسير خود گام بردار، و بدان آنها كه بايد بپذيرند، مى پذيرند.

در اين كه: فرق ميان «بيّنات»، «زبر» و «كتاب منير» چيست؟ مفسران نظرات مختلفى اظهار داشته اند، كه از همه روشن تر دو تفسير زير است:

1 ـ «بيّنات» به معنى دلائل روشن و معجزاتى است كه حقانيت پيامبر را به ثبوت مى رساند، اما «زبر» جمع «زبور» به معنى كتاب هائى است كه خط آنها با استحكام نوشته شده (همچون نوشته بر سنگ و مانند  آن)، كه در اينجا كنايه از استحكام مطالب آن است.(1)

و به هر حال، اشاره به كتاب هائى است كه قبل از موسى(عليه السلام) نازل شده، در حالى كه «كتاب منير» اشاره به كتاب موسى و كتب آسمانى ديگرى است كه بعد از آن نازل گرديده (زيرا در قرآن مجيد در سوره «مائده» آيات 44 و 46 از «تورات» و «انجيل» به عنوان هدايت و نور، ياد شده، و در آيه 15 همان سوره در مورد قرآن مجيد تعبير «نور» نيز آمده است).

2 ـ منظور از «زبر» آن قسمت از كتب انبياء است، كه تنها محتوى پند و اندرز و نصيحت و مناجات بوده (مانند «زبور» داود) و اما «كتاب منير» آن دسته از كتاب هاى آسمانى است كه، داراى احكام و قوانين و دستورات مختلف اجتماعى و فردى است، مانند «تورات»، «انجيل» و «قرآن» و اين تفسير مناسبتر به نظر مى رسد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به كيفر دردناك اين گروه، اشاره كرده مى فرمايد: چنان نبود كه آنها از كيفر الهى مصون بمانند، و دائماً به تكذيب هاى خود ادامه دهند، «سپس، كافران را گرفتم و سخت مجازات كردم» (ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ كَفَرُوا).(2)

عده اى را گرفتار طوفان ساختيم، گروهى را گرفتار تندباد ويرانگر، و جمعى را به وسيله صيحه آسمانى، صاعقه و زلزله در هم كوبيديم!

 سپس، در پايان، براى تأكيد و بيان عظمت و شدت مجازات آنها مى گويد: «مجازات من نسبت به آنها چگونه بود»؟! (فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ).

اين درست به آن مى ماند كه، شخصى عمل مهمى را انجام مى دهد، و بعد از حاضران، سؤال مى كند، كار من چگونه بود؟

به هر حال، اين آيات از يكسو، به تمام رهروان راه اللّه و مخصوصاً رهبران و پيشوايان راستين هر امتى در هر عصر و زمان، دلدارى و دلگرمى مى دهد، كه از نغمه هاى مخالف، دلسرد، و مأيوس نشوند، و بدانند دعوت هاى الهى هميشه با مخالفتهاى شديد از سوى متعصبان لجوج و سودجويان ستمگر مواجه بوده، و در عين حال طالبان دلسوز و عاشقان پاكبازى، نيز بوده اند كه در كنار داعيان راه حق جان فشانى مى كردند.

و از سوى ديگر، تهديدى است براى اين مخالفان لجوج، كه بدانند براى هميشه نمى توانند به اعمال ننگين و مخرب خود ادامه دهند، دير يا زود كيفرهاى الهى دامانشان را خواهد گرفت.

* * *

27أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَرات مُخْتَلِفاً أَلْوانُها وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيبُ سُودٌ

28وَ مِنَ النّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ إِنَّما يَخْشَى  اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ

 

ترجمه:

27 ـ آيا نديدى خداوند از آسمان آبى فرو فرستاد كه به وسيله آن ميوه هائى رنگارنگ (از زمين) خارج ساختيم و از كوهها نيز (به لطف پروردگار) جاده هائى آفريده شده، سفيد و سرخ و به رنگهاى مختلف و گاه به رنگ كاملاً سياه.

28 ـ و از انسانها و جنبندگان و چهار پايان انواعى با رنگهاى مختلف، (آرى) حقيقت چنين است. از ميان بندگان خدا، تنها دانشمندان از او مى ترسند; خداوند توانا و آمرزنده است!

 


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «زَبَرْتُ الْكِتابَ كَتَبْتُهُ كِتابَةً عَظِيْمَةً وَ كُلُّ كِتاب غَلِيظِ الْكِتابَة يُقالُ لَهُ زَبُورٌ» (مفردات، ماده زبر).

2 ـ «أَخَذْتُ» از ماده «أخذ» به معنى گرفتن است، ولى در اين موارد كنايه از مجازات است، زيرا گرفتن و دستگير كردن، مقدمه مجازات مى باشد.

 

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود!

بار ديگر در اين آيات، به مسأله «توحيد» باز مى گردد، و صفحه تازه اى از كتاب تكوين را در برابر ديدگان انسانها مى گشايد، تا پاسخى دندان شكن به مشركان لجوج و منكران سرسخت توحيد باشد.

در اين صفحه زيبا، از اين كتاب بزرگ آفرينش، تنوع موجودات بى جان، و چهره هاى مختلف و زيباى حيات در جهان نبات و حيوان و انسان، مورد توجه قرار گرفته، كه چگونه خداوند «از آب بى رنگ صدهزاران رنگ» پديد آورده، و از عناصر معين و محدود، موجودات كاملاً متنوع، كه هر يك از ديگرى زيباتر است آفريده.

اين نقاش چيره دست، با يك قلم و يك مركب، انواع نقشها را ابداع كرده، كه بينندگان را مجذوب و شيفته و مفتون مى كند.

نخست مى گويد: «آيا نديدى خداوند از آسمان آبى نازل كرد، و به وسيله آن ميوه هائى با الوان مختلف به وجود آورديم»؟ (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَرات مُخْتَلِفاً أَلْوانُها).

شروع اين جمله، با استفهام تقريرى، ضمن تحريك حس كنجكاوى انسانها، اشاره به اين است كه، اين مطلب آن چنان روشن و آشكار است كه هر كس بنگرد مى بيند، آرى، مى بيند كه از آب و زمين واحد، يكى بى رنگ و ديگرى تنها داراى يك يا چند رنگ، اين همه رنگهاى مختلفى از ميوه هاى گوناگون، گلهاى زيبا، برگها و شكوفه ها، در چهره هاى مختلف به وجود آمده است.

«الوان» ممكن است به معنى رنگهاى ظاهرى ميوه ها باشد، كه حتى در يك نوع ميوه مانند سيب، الوان گوناگونى وجود دارد، تا چه رسد به ميوه هاى مختلف، و ممكن است، كنايه از تفاوت در طعم و ساختمان و خواص گوناگون آنها بوده باشد، تا آنجا كه حتى در يك نوع ميوه، باز اصناف گوناگونى وجود دارد، چنان كه مثلاً در انگور، شايد بيش از 50 نوع، و در خرما حدود 70 نوع وجود دارد!

جالب اين كه: آيه فوق در آغاز مى گويد: «خداوند از آسمان آبى فرستاد» (به صورت فعل غائب) سپس اضافه مى كند: «ما به وسيله آن ميوه هاى رنگارنگى خارج ساختيم» (به صورت متكلم) اين طرز تعبير، منحصر به اين آيه نيست، در مواردى ديگر از قرآن مجيد نيز، همانند آن ديده مى شود، گوئى بيان جمله نخست، درك و معرفت جديدى درباره خدا به مخاطب مى دهد، و با اين درك و شناخت در پيشگاه خدا حاضر مى شود، و در حضور با آنها سخن مى گويد.

در دنباله آيه، به تنوع طرقى كه در كوهها وجود دارد، و سبب شناخت جاده ها از يكديگر مى شود اشاره كرده، مى گويد: «از كوهها نيز جاده هائى آفريده شده به رنگ سفيد و سرخ، با رنگ هائى متفاوت و (گاه) به رنگ كاملاً سياه» (وَ  مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيبُ سُودٌ).(1)

اين تفاوت الوان، از يكسو، زيبائى خاصى به كوهها مى بخشد، و از سوى ديگر، سببى براى پيدا كردن راهها و گم نشدن در جاده هاى پرپيچ و خم كوهستانى است، و در نهايت دليل است بر قدرت خداوند بر همه چيز.

«جُدَد» جمع «جُدّه» (بر وزن غده) به معنى جاده و طريق است.

«بِيض» جمع «ابيض» به معنى سفيد و «حُمْر» جمع «احمر» به معنى سرخ است.

«غَرابِيب» جمع «غِرْبيب» (بر وزن كبريت) به معنى سياه پر رنگ است، و اين كه: عرب به كلاغ «غراب» مى گويد، نيز از همين جهت است.

بنابراين ذكر كلمه «سود» كه آن نيز جمع «اسود» به معنى سياه است، پشت سر آن تأكيدى است بر معنى سياهى شديدِ بعضى از جاده هاى كوهستانى.(2)

اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده است كه: خود كوهها همانند خطوط و جاده هائى است كه بر سطح زمين، كشيده شده است، كه مخصوصاً از فاصله هاى دور كاملاً محسوس است، خطوطى است كه، بعضى  سفيد، بعضى سرخ رنگ و بعضى سياه پر رنگ است، خطوطى است كه دست تقدير  پروردگار بر چهره زمين ترسيم كرده.(3)

به هر حال، ساختمان كوهها با رنگهاى كاملاً متفاوت از يكسو، و جاده هاى كوهستانى با الوان گوناگون، از سوى ديگر، نشانه ديگرى از عظمت و قدرت و حكمت او است، كه هر لحظه به شكلى در مى آيد، و هر زمان به لباس دگرى خود را مى آرايد.

* * *

در آيه بعد، مسأله تنوع الوان را در انسانها و جانداران ديگر مطرح كرده مى گويد: «از انسانها و جنبندگان و چهار پايان نيز افرادى آفريده شده، كه رنگهاى متفاوتى دارند» (وَ مِنَ النّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ).

آرى، انسانها با اين كه همه از يك پدر و مادرند، داراى نژادها و رنگهاى كاملاً متفاوتند، بعضى سفيد، همچون برف، بعضى سياه، همچون مُرَكّب، حتى در يك نژاد نيز تفاوت در ميان رنگها بسيار است، بلكه فرزندان دوقلو هم، كه تمام مراحل جنينى را با يكديگر طى كرده، و از آغاز در آغوش هم بوده اند، با دقت كه نگاه كنيم از نظر رنگ كاملاً يكسان نيستند، با اين كه: از يك پدر و يك مادر و در يك زمان نطفه آنها منعقد شده، و از يك نوع غذا تغذيه كرده اند.

گذشته از چهره ظاهرى، رنگهاى باطنى آنها، و خلق و خوهاى آنها، و صفات و ويژگيهاى آنان و استعداد و ذوقهايشان، كاملاً متنوع و مختلف است، تا مجموعاً يك واحد منسجم با تمام نيازمنديها را به وجود آورد.

در جهانِ جنبندگان، هزاران هزار نوع حشره، پرنده، خزنده، حيوانات دريائى، و حيوانات وحشى بيابانى وجود دارد، كه هر كدام با ويژگيها و عجائب  خلقتشان، نشانه اى از قدرت و عظمت و علم آفريدگارند.

هنگامى كه به يك باغ وحش بزرگ، قدم مى گذاريم، با اين كه بيش از جزئى از هزاران جزء، از موجودات زنده جهان در آنجا حضور ندارد، چنان مات و مبهوت و مسحور و مجذوب مى شويم، كه بى اختيار لب به ستايش خداوندگارى كه، اين همه نقش عجب را بر در و ديوار وجود زده است، مى گشائيم.

پس از بيان اين نشانه هاى توحيدى، در پايان به صورت يك جمع بندى، مى گويد: «آرى مطلب چنين است» (كَذلِكَ).(4)

و از آنجا كه بهره گيرى از اين آيات بزرگ آفرينش، بيش از همه، براى بندگان خردمند و دانشمند است، در دنباله آيه مى فرمايد: «تنها بندگان عالم و دانشمندند، كه از خدا مى ترسند» (إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ).

آرى، از ميان تمام بندگان، دانشمندانند كه به مقام عالى خشيت، يعنى «ترس از مسؤليت، توأم با درك عظمت مقام پروردگار» نائل مى گردند، اين حالت «خشيت» مولود سير در آيات آفاقى و انفسى و آگاهى از علم و قدرت پروردگار، و هدف آفرينش است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «خشيت» به معنى ترسى است آميخته با  تعظيم، و غالباً در مواردى به كار مى رود كه، از علم و آگاهى به چيزى سرچشمه مى گيرد.

و لذا در قرآن مجيد، اين مقام، مخصوص عالمان شمرده شده است.

كراراً گفته ايم، ترس از خدا، به معنى ترس از مسئوليت هائى است كه انسان در برابر او دارد، ترس از اين كه: در اداى رسالت و وظيفه خويش، كوتاهى كند، و از اين گذشته، اصولاً، درك عظمت، آن هم عظمتى كه نامحدود و بى پايان است براى موجود محدودى، همچون انسان، خوف آفرين است (دقت كنيد).

از اين جمله، ضمناً اين نتيجه به خوبى گرفته مى شود كه: عالمان واقعى آنها هستند كه، در برابر وظائف خود، احساس مسئوليت شديد دارند، و به تعبير ديگر، اهل علم اند، نه سخن، چرا كه علمِ بى عمل، دليل بر عدم خشيت است، و صاحبان آن در آيه فوق، در زمره علماء محسوب نيستند.

همين حقيقت در حديثى از امام زين العابدين على بن الحسين(عليهم السلام) آمده است كه فرمود: وَ مَا الْعِلْمُ بِاللّهِ وَ الْعَمَلُ إِلاّ إِلْفانِ مُؤْتَلِفانِ فَمَنْ عَرَفَ اللّهَ خافَهُ وَ حَثَّهُ الْخَوْفُ عَلَى الْعَمَلِ بِطاعَةِ اللّهِ وَ إِنَّ أَرْبابَ الْعِلْمِ وَ أَتْباعَهُمُ الَّذِينَ عَرَفُوا اللّهَ فَعَمِلُوا لَهُ وَ رَغِبُوا إِلَيْهِ وَ قَدْ قالَ اللّهُ: إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ:

«علم و عمل دو دوست صميمى اند، كسى كه خدا را بشناسد از او مى ترسد، و همين ترس، او را وادار به عمل و اطاعت فرمان خدا مى كند، صاحبان علم و پيروان آنها، كسانى هستند كه، خدا را به خوبى  شناخته اند و براى او عمل مى كنند، و به او عشق مىورزند، چنان كه خداوند فرموده: إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ  عِبادِهِ الْعُلَماءُ».(5)

و در حديث ديگرى، از امام صادق(عليه السلام) در تفسير همين آيه مى خوانيم: يَعْنِي بِالْعُلَماءِ مَنْ صَدَّقَ قَوْلَهُ فِعْلُهُ وَ مَنْ لَمْ يُصَدِّقْ قَوْلَهُ فِعْلُهُ فَلَيْسَ بِعالِم: «منظور از علما كسانى هستند كه اعمال آنها هماهنگ با سخنان آنها باشد، كسى كه گفتار و كردارش هماهنگ نباشد، عالم نيست».(6)

و در حديث ديگرى آمده: أَعْلَمُكُمْ بِاللّهِ أَخْوَفُكُمْ لِلّهِ: «از همه شما عالمتر كسى است كه ترسش از خدا از همه بيشتر باشد».(7)

كوتاه سخن اين كه: «عالمان» در منطق قرآن، كسانى نيستند كه مغزشان صندوقچه آراء و افكار اين و آن، و انباشته از قوانين و فورمولهاى علمى جهان، و زبانشان گوياى اين مسائل، و محل زندگيشان مدارس و دانشگاهها و كتابخانه هاست، بلكه، علماء آن گروه از صاحب نظران و دانشمندانند كه، نور علم و دانش تمام وجودشان را به نور خدا و ايمان و تقوا روشن ساخته، و نسبت به وظائفشان سخت احساس مسئوليت مى كنند، و از همه پاى بندترند.

در سوره «قصص» نيز خوانديم: وقتى «قارونِ» مغرور، و از خود راضى، كه مدعى مقام علم نيز بود، ثروت خود را به نمايش گذاشت، جمعيت دنياپرستان كه سخت تحت تأثير آن زرق و برق قرار گرفته بودند، آرزو كردند: اى كاش! آنها نيز داراى چنين بهره اى از اموال دنيا بودند، ولى «عالمانِ بنى اسرائيل بر آنها فرياد زدند، واى بر شما! پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند، بهتر است، و اين مقام، تنها در اختيار شكيبايان و افراد پر استقامت قرار مى گيرد» (وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللّهِ خَيْرٌ لِمَنْ  آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لايُلَقّاها إِلاَّ الصّابِرُونَ).(8)

و در پايان آيه، به عنوان يك دليل كوتاه، بر آنچه گذشت مى فرمايد: «خداوند عزيز و غفور است» (إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ).

«عزت» و «قدرت» بى پايانش، سرچشمه خوف و خشيت انديشمندان است، و «غفوريتش» كه نشانه رحمت بى انتهاى او است، سبب رجاء و اميد آنان است، و به اين ترتيب اين دو نام مقدس، بندگان خدا را در ميان خوف و رجاء نگه مى دارد، و مى دانيم: حركت مداوم به سوى تكامل، بدون اتصاف به اين دو وصف ممكن نيست.

* * *

29إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اللّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرّاً وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ

30لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ

 

ترجمه:

29 ـ كسانى كه كتاب الهى را تلاوت مى كنند و نماز را بر پا مى دارند و از آنچه به آنان روزى داده ايم پنهان و آشكار انفاق مى كنند، تجارتى (پر سود و) بى زيان و خالى از كساد را اميد دارند!

30 ـ (آنها اين اعمال صالح را انجام مى دهند) تا خداوند اجر و پاداش كامل به آنها دهد و از فضلش بر آنها بيفزايد كه او آمرزنده و شكرگزار است.

 


1 ـ بعضى اين جمله را جمله «استينافيه» دانسته اند («من الجبال» خبر مقدم و «جدد» مبتداى مؤخر است).

و بعضى گفته اند در تقدير چنين است: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ مِنَ الْجِبالِ جُدَداً بِيضاً وَ حُمْراً مُخْتَلِفاً أَلْوانُها».

2 ـ به طورى كه بعضى از كتب لغت مانند «لسان العرب» و بعضى از مفسران تصريح كرده اند: «سود» در آيه بالا، بدل از «غرابيب» است، زيرا در مورد رنگها تأكيد مقدم نمى شود (توجه داشته باشيد: «غرابيب» تأكيد بيشترى از نظر سياهى در بر دارد تا «سود») لذا گفته اند در اصل، «سود غرابيب» بوده است.

3 ـ تفسير «الميزان»، جلد 17، صفحه 42.

4 ـ در اين كه «كَذلِكَ» چه محلى از اعراب دارد، احتمالات مختلفى داده اند، بعضى آن را يك جمله مستقل دانسته اند كه در تقدير چنين بوده: (الأَمْرُ كَذلِكَ) و ما در تقسير، همين معنى را انتخاب كرديم، چون جالبتر و مناسبتر است.

ولى بعضى، آن را به جمله قبل زده اند و گفته اند: معنى چنين است: «كَما أَنَّ الثَّمَراتِ وَ جُدَدَ الْجِبالِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها كَذلِكَ النّاسُ وَ الدَّوَابُّ وَ الأَنْعامُ».

اين احتمال نيز داده شده كه مربوط به جمله بعد باشد و معنى چنين است: «كَذلِكَ تَخْتَلِفُ أَحْوالُ الْعِبادِ فِى الْخَشْيَةِ».

5 ـ «روضه كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 359.

6 و 7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

8 ـ قصص، آيه 80.

 

معامله پر سود با پروردگار!

از آنجا كه در آيات گذشته، به مقام «خوف و خشيت» عالمان اشاره شده بود، در آيات مورد بحث به مقام «اميد و رجاء» آنها اشاره مى كند، چرا كه گفتيم: تنها به وسيله اين دو بال است كه انسان مى تواند، به اوج آسمانِ سعادت پرواز كند، و مسير تكامل را طى نمايد.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه كتاب الهى را تلاوت مى كنند، و نماز را بر پا مى دارند، و از آنچه به آنها روزى داده ايم، در پنهان و آشكار انفاق مى كنند، آنها اميد تجارتى دارند كه نابودى و فساد و كساد در آن نيست» (إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ  كِتابَ اللّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرّاً وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ).(1)

بديهى است كه، «تلاوت» در اينجا به معنى قرائت سرسرى و خالى از تفكر و انديشه نيست، خواندنى است كه سرچشمه فكر باشد، فكرى كه سرچشمه عمل صالح گردد، عملى، كه از يكسو، انسان را به خدا پيوند دهد، كه «مظهر آن نماز »است، و از سوى ديگر، به خلق خدا ارتباط دهد كه «مظهر آن انفاق» است، انفاق از تمام آنچه خدا به انسان داده: از علمش، از مال و ثروت و نفوذش، از فكر نيرومندش، از اخلاق و تجربياتش، و خلاصه، از تمام مواهب خدا دادى.

اين انفاق، گاهى «مخفيانه صورت مى گيرد»، تا نشانه اخلاص كامل باشد (سِرّاً).

و گاه «آشكارا، تا مشوق ديگران گردد» و تعظيم شعائر شود (عَلانِيَةً).

آرى، علمى كه چنين اثرى دارد، مايه رجاء و اميدوارى است.

با توجه به آنچه در اين آيه و آيه پيشين آمده، چنين نتيجه مى گيريم كه علماى راستين داراى اين صفاتند:

از نظر روحى، قلبشان مملو از خشيت و ترس آميخته با عظمت خدا است.

از نظر گفتار، زبانشان به تلاوت آيات خدا مشغول است.

از نظر عمل روحى و جسمى، نماز مى خوانند و او را عبادت مى كنند.

از نظر عمل مالى، از آنچه دارند در آشكار و پنهان انفاق مى نمايند.

و سرانجام از نظر هدف، افق فكرشان آن چنان بالا است كه دل از دنياى مادى زودگذر بر كنده، تنها به تجارت پر سود الهى مى نگرند، كه دست فنا به   دامانش دراز نمى شود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، «تَبُور» از ماده «بوار» به معنى شدت كسادى است، و از آنجا كه شدت كسادى، باعث فساد مى شود «بوار» به معنى هلاكت آمده، به اين ترتيب، «تجارت خالى از بوار» تجارتى است كه نه كساد دارد و نه فساد!

در حديث جالبى چنين آمده: مردى خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: چرا من مرگ را دوست ندارم؟!

فرمود: آيا مال و ثروتى دارى؟ عرض كرد: آرى.

فرمود: آن را پيش از خودت بفرست، عرض كرد نمى توانم!

فرمود: إِنَّ قَلْبَ الرَّجُلِ مَعَ مالِهِ إِنْ قَدَّمَهُ أَحَبَّ أَنْ يَلْحَقَ بِهِ، وَ إِنْ أَخَّرَهُ أَحَبَّ أَنْ يَتَأَخَّرَ مَعَهُ: «قلب انسان همراه اموال او است، اگر آن را پيش از خود بفرستد، دوست دارد به آن ملحق شود، و اگر آن را نگهدارد دوست دارد، همراه آن بماند»!.(2)

اين حديث، در حقيقت روح آيه فوق را منعكس ساخته، زيرا مى گويد: آنها كه نماز را برپا مى دارند و انفاق در راه خدا مى كنند، اميد و علاقه به سراى ديگر دارند، چرا كه نيكها را قبل از خود فرستاده اند، و مايلند به آن ملحق شوند.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، هدف اين مؤمنان راستين را چنين بيان مى كند: «آنها اين اعمال صالح را انجام مى دهند، تا خداوند اجر و پاداششان را به طور كامل بپردازد، و از فضلش بر آنها بيفزايد، كه او آمرزنده و شكور است» (لِيُوَفِّيَهُمْ  أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ).(3)

اين جمله، در حقيقت اشاره به نهايت «اخلاص» آنهاست، كه در اعمال نيك خود جز به پاداش الهى نظر ندارند، هر چه مى خواهند، از او مى خواهند، و براى ريا و تظاهر، تحسين و تمجيد اين و آن، گامى بر نمى دارند، چرا كه مهمترين مسأله در اعمال صالح، همان «نيت خالص» است.

تعبير به «أُجُور» (جمع اجر) به معنى «مزد»، در حقيقت لطفى است از سوى پروردگار، گوئى بندگان را در مقابل اعمال صالح، طلبكار خود مى داند، در حالى كه بندگان هر چه دارند، از اوست، حتى قدرت براى انجام اعمال صالح نيز از سوى او اعطا شده.

و از اين تعبير، محبت آميزتر، جمله «وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» است كه به آنان نويد مى دهد، علاوه بر پاداش معمولى، كه آن را خود گاهى صدها يا هزاران برابر عمل است، از فضل خود بر آنان مى افزايد، و مواهبى كه در هيچ فكرى نمى گنجد، و هيچ كس در اين جهان توانائى تصور آن را ندارد، از فضل گسترده اش به آنها مى بخشد.

در حديثى از «ابن مسعود» آمده: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تفسير همين آيه فرمود: هُوَ الشَّفاعَةُ لِمَنْ وَجَبَتْ لَهُ النّارُ مِمَّنْ صَنَعَ إِلَيْهِ مَعْرُوفاً فِى الدُّنْيا: «منظور مقام شفاعت است كه به آنها داده مى شود، تا درباره كسانى كه در دنيا به آنها خوبى كرده اند، ولى بر اثر اعمالشان مستحق عذابند، شفاعت كنند».(4)

 به اين ترتيب، آنها نه تنها خود اهل نجاتند، كه براى ديگران نيز به فضل پروردگار مايه نجاتند.

بعضى از مفسران، جمله «وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» را اشاره به مقام «شهود» دانسته اند، كه در قيامت براى مؤمنان حاصل مى شود كه، به جمال و جلال پروردگار مى نگرند، و برترين لذت را از اين تماشا مى برند.

ولى ظاهراً جمله مزبور، معنى وسيعى دارد كه، هم محتواى حديث را شامل مى شود، و هم مواهب ناشناخته ديگر را.

جمله «إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ» نشان مى دهد: نخستين لطف پروردگار در حق آنها همان آمرزش گناهان و لغزش هائى است كه احياناً از آنها سر زده، چرا كه بيشترين نگرانى انسان، نگرانى از اين ناحيه است.

بعد از آن كه از اين نظر آسوده خاطر شدند، آنها را مشمول «شكر» خود قرار مى دهد، يعنى از اعمالشان تشكر مى كند، و برترين جزا را به آنها مى بخشد.

در تفسير «مجمع البيان» ضرب المثل جالبى ـ در اينجا از عرب ـ نقل شده كه مى گويند: أَشْكَرُ مِنْ بَرْوَقَة: «فلان كس از درخت بروقه(5) سپاسگزارتر است» و اين اشاره به درخت كوچكى است كه در سرزمين «عربستان» وجود داشته، و اعتقاد اعراب اين بوده، هنگامى كه ابر بر سر آن سايه مى افكند، به زودى سبز مى شود، و برگ بيرون مى آورد، بى آن كه ابر ببارد!، و اين ضرب المثلى است براى نهايت سپاسگزارى، كه در برابر كمترين خدمت بزرگترين پاداش را بدهند.(6)

البته خالق چنين درختى از آن هم سپاسگزارتر و بخشنده تر است.

 

* * *


1 ـ توجه داشته باشيد كه «يَرْجُون» خبر «إِنَّ» است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 407، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ جمله «لِيُوَفِّيَهُم» يا متعلق است به جمله «يَتْلُونَ كِتابَ اللّهِ...» و بنابراين مفهومش اين مى شود: هدف آنها از تلاوت و نماز و انفاق به دست آوردن اجر الهى است، و يا متعلق به «لَنْ تَبُور» و مفهومش اين خواهد بود كه، تجارت آنها هرگز به فساد نمى گرايد، زيرا پاداش دهنده آنها خدا است.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ «بروقه» (بر وزن حنجره).

6 ـ «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 407.

 

شرايط عجيب اين تجارت

جالب اين كه، در بسيارى از آيات قرآن، اين جهان به تجارتخانه اى تشبيه شده، كه تاجران آن، انسانها، مشترى پروردگار بزرگ، متاع آن عمل صالح، و بها بهشت و رحمت و رضاى او است.(1)

و اگر درست بينديشيم، اين تجارت عجيب با خداوند كريم، بى نظير است، چرا كه داراى امتيازاتى است، كه در هيچ تجارتى وجود ندارد:

1 ـ تمام سرمايه را خودش در اختيار فروشنده گذارده، سپس در مقام خريدارى بر مى آيد!

2 ـ او خريدار است، در حالى كه هيچ نيازى به خريدارى اين اعمال ندارد، چرا كه خزائن همه چيز نزد او است!

3 ـ او «متاع قليل» را به «بهاى گزاف» مى خرد: يَا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسِيرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثِيرِ: «اى خدائى كه عمل كم را مى پذيرى، و گناهان بسيار را مى بخشى».(2)

4 ـ حتى متاع بسيار ناچيز را خريدار است «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَهُ».(3)

5 ـ گاه بها را هفتصد برابر و گاه افزونتر از آن مى دهد.(4)

6 ـ علاوه بر پرداخت اين بهاى عظيم، باز از فضل و رحمتش آنچه در فكر نمى گنجد بر آن مى افزايد: «وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» (آيه مورد بحث).

 و چه تأسف آور است! كه، انسان خردمند آزاده، چشم از چنين تجارتى بر بندد، و به غير آن روى آورد، و از آن بدتر كه متاع هستى خود را به هيچ بفروشد!

اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلاّ الْجَنَّةَ فَلا تَبِيعُوها إِلاّ بِها: «بدانيد كه براى سرمايه هستى شما، بهائى غير از بهشت نيست آن را به غير اين بها نفروشيد».(5)

* * *

31وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ لَخَبِيرٌ بَصِيرٌ

32ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ

 

ترجمه:

31 ـ و آنچه از كتاب به تو وحى كرديم حق است، و تصديق كننده و هماهنگ با كتب پيش از آن; خداوند نسبت به بندگانش خبير و بيناست!

32 ـ سپس اين كتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم، (اما) از ميان آنها عده اى بر خود ستم كردند، و عده اى ميانه رو بودند، و گروهى به اذن خدا در نيكيها (از همه) پيشى گرفتند، و اين، همان فضيلت بزرگ است.

 

 


1 ـ سوره «صف»، آيه 10 ـ توبه 111 ـ بقره 207 و نساء 74.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 68، صفحه 75.

3 ـ زلزال، آيه 7.

4 ـ بقره، آيه 261.

5 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 456.

 

وارثان حقيقى ميراث انبياء

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از مؤمنان پاكدلى در ميان بود كه آياتِ كتاب الهى را تلاوت مى كنند و به كار مى بندند، در آيات مورد بحث، از اين كتاب آسمانى و دلائل صدق آن، و همچنين حاملان واقعى كتاب، سخن مى گويد، و بحثى را كه در آياتِ پيشين، پيرامون «توحيد» بود، با اين بحث، كه پيرامون «نبوت» است، تكميل مى كند.

مى فرمايد: «آنچه از كتاب بر تو وحى فرستاديم، حق است، و آنچه را در كتب پيشين آمده، تصديق مى كند، خداوند نسبت به بندگانش آگاه و بينا است» (وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ لَخَبِيرٌ بَصِيرٌ).

با توجه به اين كه «حق» به معنى چيزى است كه با واقعيت منطبق و هماهنگ است، اين تعبير، دليلى است براى اثبات اين مقصود، كه اين كتاب آسمانى از سوى پروردگار نازل شده، زيرا هر چه بيشتر در محتواى آن دقت مى كنيم، آن را با واقعيتها هماهنگ تر مى بينيم.

تناقضى در آن وجود ندارد، دروغ و خرافه اى در آن ديده نمى شود، اعتقادات و معارف آن، هماهنگ با منطق عقل است، و تاريخ هايش خالى از اسطوره ها و افسانه ها، و قوانينش موافق با نيازمندى هاى انسانها، اين حقانيت دليل روشنى است بر اين كه: از سوى خدا نازل شده است.

در اينجا براى تبيين موقعيت قرآن از كلمه «حق» استفاده شده، در حالى كه در آيات ديگرى از قرآن از كلمه «نور»، «برهان»، «فرقان»، «ذكر»، «موعظه» و  «هدى» استفاده گرديده است، كه هر كدام ناظر به يكى از بركات قرآن و ابعاد آن است، و كلمه حق، جامع همه آنهاست.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: اصل «حق» به معنى «مطابقت و موافقت» است، و اين كلمه، بر چند معنى اطلاق مى شود:

نخست، كسى كه چيزى را بر اساس حكمت ايجاد مى كند، و به همين دليل به خداوند حق گفته مى شود «فَذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ».(1)

دوم ـ به چيزى كه بر اساس حكمت ايجاد شده نيز حق گفته مى شود، و چون عالم هستى فعل خدا است و موافق با حكمت، تمام آن حق است، چنان كه قرآن مى گويد: ما خَلَقَ اللّهُ ذلِكَ إِلاّ بِالْحَقِّ: «خداوند اين موجودات (خورشيد و ماه و منازل آنها) را جز به حق نيافريده».(2)

سوم ـ به اعتقاداتى كه مطابق واقعيتهاست حق گفته مى شود: فَهَدَى اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ: «خداوند مؤمنان را به سوى آنچه از حق اختلاف كرده بودند رهنمون شد».(3)

چهارم ـ به سخنان و افعالى كه بر طبق وظيفه و در وقت مقرر انجام مى شود نيز، حق گفته مى شود، همان گونه كه مى گوئيم: «سخن تو حق است و كردارت حق».(4)

بنابراين، «حق بودن قرآن مجيد» هم از اين نظر است كه: سخنى است مطابق مصالح و واقعيتها، و هم از اين نظر كه عقائد و معارف موجود در آن با واقعيت هماهنگ است، و هم كار خداوندى است كه آن را بر اساس حكمت فرستاده و خود خداوند كه عين حق است در آن تجلى كرده، و عقل، چيزى را كه  حق و واقعيت است تصديق مى كند.

جمله «مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ»، دليل ديگرى بر صدق اين كتاب آسمانى است; چرا كه هماهنگ با نشانه هائى است كه در كتب پيشين، درباره آن و آورنده اش آمده است.(5)

جمله «إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ لَخَبِيرٌ بَصِيرٌ» بيانگر علت حقانيت قرآن و هماهنگى آن با واقعيتها و نيازها است; چرا كه از سوى خداوندى نازل شده، كه بندگان خود را به خوبى مى شناسد و نسبت به نيازهايشان بصير و بينا است.

در اين كه: فرق ميان «خبير» و «بصير» چيست؟ بعضى گفته اند: «خبير» به معنى آگاهى از بواطن و عقائد و نيات و ساختمان روحى انسان، و «بصير» به معنى بينائى نسبت به ظواهر و پديده هاى جسمانى او است.(6)

بعضى ديگر «خبير» را اشاره به اصل آفرينش انسان و «بصير» را اشاره به اعمال و افعال او مى دانند.(7)

البته تفسير اول مناسبتر به نظر مى رسد، هر چند اراده هر دو معنى از آيه بعيد نيست.

* * *

آيه بعد، به موضوع مهمى در اين رابطه، يعنى به حاملان اين كتاب بزرگ آسمانى اشاره كرده ـ همان كسانى كه بعد از نزول قرآن بر قلب پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين مشعل فروزان را هم در آن زمان و هم در قرون و اعصار ديگر، حفظ و پاسدارى  نمودند ـ مى فرمايد: «سپس، اين كتاب آسمانى را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ارث داديم» (ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا).

روشن است: منظور از «كتاب» در اينجا، همان چيزى است كه در آيه قبل آمده است (قرآن مجيد) و به اصطلاح «الف و لام» در آن «الف و لام عهد» است.

اين كه: بعضى آن را اشاره به همه كتب آسمانى دانسته، و «الف و لام» آن را «الف و لام جنس» گرفته اند، بسيار بعيد به نظر مى رسد و تناسبى با آيات قبل ندارد.

تعبير به «ارث» در اينجا، و موارد ديگرى شبيه آن در قرآن مجيد، به خاطر آن است كه، «ارث» به چيزى گفته مى شود كه: بدون دادوستد و زحمت به دست مى آيد، و خداوند اين كتاب بسيار بزرگ را اين گونه در اختيار مسلمانان قرار داد.

در اينجا روايات فراوانى از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده، كه در همه آنها «بندگان برگزيده خدا» به امامان معصوم(عليهم السلام) تفسير شده است.(8)

اين روايات چنان كه بارها گفته ايم، بيان مصاديق روشن و درجه اول است، و مانع از آن نخواهد بود كه، علماء و دانشمندان امت، و صالحان و شهدائى كه در طريق پاسدارى از اين كتاب آسمانى، و تداوم بخشيدن به دستورات آن تلاش و كوشش كردند، در عنوان «الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا» (بندگان برگزيده خداوند) داخل باشند.

آن گاه به يك تقسيم بندى مهم، در اين زمينه پرداخته، مى گويد:

«از ميان آنها عده اى به خويشتن ستم كردند، و گروهى راه ميانه را در پيش گرفتند، و گروهى به فرمان خدا در نيكيها بر ديگران پيشى گرفتند، و اين فضيلت  بزرگى است» (فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ).

ظاهر آيه اين است كه: اين گروههاى سه گانه در ميان «برگزيدگان خداوند» كه وارثان و حاملان كتاب الهى هستند مى باشند.

به تعبير روشن تر، خداوند پاسدارى اين كتاب آسمانى را، بعد از پيامبرش بر عهده اين امت گذاشته، امتى كه برگزيده خدا است، ولى در ميان اين امت گروههاى مختلفى يافت مى شود:

بعضى به وظيفه بزرگ خود در پاسدارى از اين كتاب، و عمل به احكامش كوتاهى كرده، و در حقيقت بر خويشتن ستم نمودند، اينها مصداق «ظالِمٌ لِنَفْسِهِ» مى باشند.

گروهى ديگر، تا حد زيادى به اين وظيفه پاسدارى و عمل به كتاب قيام نموده اند، هر چند لغزشها و نارسائى هائى در كار خود نيز داشته اند، اينها مصداق «مُقْتَصِد» (ميانه رو) مى باشند.

و بالاخره، گروه ممتازى وظائف سنگين خود را به نحو احسن انجام داده، و در اين ميدان مسابقه بزرگ، بر همگان پيشى گرفته اند، اين گروه پيشرو همانها هستند كه در آيه فوق از آنها به عنوان «سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ» تعبير شده.

ممكن است در اينجا گفته شود: وجود گروه «ظالم» با جمله «اصْطَفَيْنا» كه دليل بر اين است همه اين گروهها برگزيدگان خدا هستند، منافات دارد.

در پاسخ مى گوئيم، اين شبيه همان چيزى است كه در مورد «بنى اسرائيل» در آيه 53 سوره «مؤمن» آمده كه، مى فرمايد: وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْهُدى وَ أَوْرَثْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ: «ما به موسى هدايت (و كتاب آسمانى) بخشيديم و اين كتاب آسمانى را به عنوان ميراثى به بنى اسرائيل داديم».

در حالى كه مى دانيم، همه بنى اسرائيل وظيفه خود را در برابر اين ميراث بزرگ انجام ندادند.

و يا نظير آيه 110 سوره «آل عمران» است كه مى گويد: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ: «شما مسلمانان بهترين امتى بوديد كه به سود انسانها قدم به عرصه حيات گذاشتيد».

و يا در آيه 16 سوره «جاثيه» در مورد «بنى اسرائيل» نيز مى گويد: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَى الْعالَمِينَ: «ما آنها را بر جهانيان فضيلت بخشيديم».

همچنين در آيه 26 سوره «حديد» مى خوانيم: وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَد وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ:

«ما نوح و ابراهيم را فرستاديم و در دودمان آنها نبوت و كتاب قرار داديم، بعضى از آنها هدايت يافته اند و بسيارى از آنها عصيانگر و فاسقند».

كوتاه سخن اين كه: هدف از اين گونه تعبيرات فرد، فرد امت نيست، بلكه مجموعه امت است، هر چند در ميان آنها قشرها و گروههاى مختلفى يافت شود.(9)

در روايات زيادى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده «سابِقٌ بِالْخَيْرات» به امام معصوم، تفسير شده است، و «ظالِمٌ لِنَفْسِه» به كسانى كه معرفت و شناخت امام  را ندارند، و «مُقْتَصِد» به پيروان عارف امام(عليه السلام).(10)

اين تفسيرها گواه روشنى است بر آنچه در تفسير كل آيه، برگزيديم، كه مانعى ندارد اين گروههاى سه گانه در ميان وارثان كتاب الهى وجود داشته باشند.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه، تفسير روايات فوق، از قبيل بيان مصاديق روشن است، يعنى امام معصوم(عليهم السلام) در صف اول «سابقين بالخيرات» است، و علماء و دانشمندان و پاسداران آئين الهى در صفوف ديگر جاى دارند.

تفسيرى كه درباره «ظالم» و «مقتصد» در اين روايات آمده، نيز، از قبيل بيان مصداق است.

و اگر مى بينيم در پاره اى از روايات، دخول علماء در مفهوم آيه به كلى نفى شده، در حقيقت براى توجه دادن به وجود امام معصوم در پيشاپيش اين صفوف است.

قابل توجه اين كه: جمعى از مفسران گذشته و امروز در تفسير اين گروههاى سه گانه فوق، احتمالات زياد ديگرى داده اند، كه در حقيقت همه آنها از قبيل بيان مصداق است.(11)

 در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: چرا نخست از گروه ظالمان، بعد ميانه روان، و سپس سابقين بالخيرات سخن مى گويد، در حالى كه از جهاتى عكس آن اولى به نظر مى رسد؟!

بعضى مفسران بزرگ، در پاسخ اين سؤال گفته اند: هدف بيان ترتيب مقامات مردم در سلسله تكاملى است، زيرا نخستين مرحله، مرحله عصيان و غفلت است، بعد از آن مقام توبه و انابه، و سرانجام توجه و قرب به خدا، هنگامى كه معصيتى از انسان سر مى زند، او «ظالم» است، و هنگامى كه به مقام توبه برمى آيد «مقتصد» است، و زمانى كه توبه او به مقام قبول رسيد و مجاهداتش در راه خداوند افزون گشت، به مقام قرب او مى رسد، و در سلسله «سابقين بالخيرات» قرار مى گيرد.(12)

بعضى، نيز افزوده اند: اين ترتيب به خاطر فزونى و كمى افراد اين سه گروه است، ظالمان اكثريت را تشكيل مى دهند، و مقتصدان در مرحله بعد، و سابقين بالخيرات كه خاصان و پاكانند، از همه كمترند، هر چند از نظر كيفيت از همه والاترند.(13)

جالب اين كه: در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه، فرمود: ظالم را از  اين نظر مقدم داشته تا از رحمتش مأيوس نگردد، و سابقين به خيرات را از اين رو مؤخر نموده تا به عملشان مغرور نگردند(1) البته هر سه معنى ممكن است منظور نظر باشد.

آخرين سخن در تفسير اين آيه اين كه، در جمله «ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ» (اين فضيلت بزرگى است) در ميان مفسران گفتگو است كه مشار اليه آن چيست؟ بعضى گفته اند: همان ميراث كتاب الهى است، و بعضى آن را اشاره به توفيقى دانسته اند كه شامل حال سابقين بالخيرات مى شود، و به اذن خدا اين راه را طى مى كنند، ولى معنى اول با ظاهر آيه مناسبتر است.

* * *


1 ـ يونس، آيه 32.

2 ـ يونس، آيه 5.

3 ـ بقره، آيه 213.

4 ـ «مفردات راغب»، ماده «حق».

5 ـ به جلد اول، صفحه 210 به بعد، ذيل آيه 41 سوره «بقره» مراجعه شود كه بحث مشروحى در اين زمينه داشته ايم.

6 ـ «فخر رازى»، در تفسير «كبير»، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ «روح البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

8 ـ به تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 361 به بعد مراجعه شود.

9 ـ اما اين كه: بعضى احتمال داده اند: اين تقسيم مربوط به «عبادنا» بوده باشد، نه برگزيدگان از عباد، و بنابراين، اين گروههاى سه گانه در وارثان كتاب الهى يافت نمى شوند، بلكه آنها در مجموعه بندگان خدا هستند، و برگزيدگان، تنها گروه سوم يعنى «سابقين بالخيرات» هستند، بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا ظاهر اين است كه: اين گروهها از كسانى هستند كه در آيه مطرح مى باشند، و مى دانيم سخن در آيه از «كل عباد» نيست، بلكه از برگزيدگان است، از اين گذشته، اضافه «عباد» به «نا»، خود يك نوع مدح و تمجيد را مى رساند كه با تفسير دوم سازگار نيست.

10 ـ به تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 361 به بعد مراجعه شود و همچنين «اصول كافى»، جلد 1، باب «ان من اصطفاه اللّه من عباده...».

11 ـ بعضى گفته اند: «سابق بالخيرات» ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله)و «مقتصد» طبقه «تابعين» و «ظالم لنفسه» افراد ديگرند! بعضى ديگر «سابق» را به كسانى كه باطنشان بهتر از ظاهرشان است، تفسير كرده اند، و «مقتصد» را به آنها كه ظاهر و باطنشان يكى است، و «ظالم» را به آنها كه ظاهرشان بهتر از باطنشان است! بعضى گفته اند: «سابقون» صحابه اند و «مقتصدون» تابعان آنها و «ظالمون» منافقان اند. بعضى آيه را اشاره به گروههاى سه گانه اى دانسته اند كه در سوره «واقعه» آيات 7 تا 11 آمده: وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً * فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ * وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ * وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ * أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ». و در حديثى «سابق بالخيرات» به ائمه بزرگوار: على(عليه السلام)و امام حسن(عليه السلام)و امام حسين(عليه السلام)و شهيدان آل محمّد(صلى الله عليه وآله)تفسير شده، و «مقتصد» به متديّنان مجاهد، و «ظالم» به كسانى كه اعمال صالح خويش را با اعمال ناصالحى آميخته اند.  همه اين تفسيرها، به عنوان بيان مصداق، قابل قبول است، جز تفسير اول كه مفهوم درستى ندارد.

12 ـ «طبرسى» در «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

13 ـ تفسير «فى ظلال القرآن»، ذيل آيات مورد بحث.

 

پاسداران كتاب الهى كيانند؟

به گواهى قرآن مجيد، خداوند بزرگ، مواهب عظيمى به امت اسلامى داده، كه از مهمترين آنها همين ميراث بزرگ الهى قرآن است.

امت مسلمان را بر ساير امم برگزيده، و اين نعمت را به آنها داده، ولى به همان نسبت كه آنها را مورد لطف خاص خويش قرار داده، مسئوليت سنگين نيز بر عهده آنها گذارده است.

تنها در صورتى مى توانند، حق پاسدارى اين ميراث عظيم را انجام دهند كه، در صف «سابقين بالخيرات» در آيند.

يعنى از تمام امتها در انجام نيكيها پيشى گيرند، در فراگيرى علم و دانش سبقت جويند، در تقوا و پرهيزگارى، در عبادت و خدمت به خلق، در جهاد و  كوشش، در نظم و حساب، و در ايثار و فداكارى، در همه اين امور پيشگام باشند، در غير اين صورت، حق آن را ادا نكرده اند.

مخصوصاً تعبير به «سابقين بالخيرات» آن چنان مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه، تقدم در همه جنبه هاى مثبت زندگى، اعمال نيك را شامل مى شود.

آرى، حاملان چنان ميراثى تنها چنين كسانى مى توانند باشند.

حتى آنها كه به اين هديه بزرگ آسمانى پشت مى كنند، و حرمتش را نگاه نمى دارند، به مصداق «ظالم لنفسه» بر خويشتن ستم مى كنند; چرا كه محتواى آن چيزى جز نجات و خوشبختى و پيروزى آنها نيست، آن كس كه نسخه شفابخشى را پشت سر مى افكند، به ادامه درد و رنج خود كمك كرده است، و آن كس كه، به هنگام طى طريق ظلمانى چراغ روشن خود را مى شكند، خويشتن را به بيراهه و پرتگاه سوق مى دهد، چرا كه خداوند از همگان بى نياز و مستغنى است.

در عين حال اين گروه گنهكار نبايد اين حقيقت را فراموش كنند كه، آنها نيز به مضمون آيه فوق، در زمره «برگزيدگان پروردگار» بوده اند، و بالقوه اين استعداد را دارند كه مرحله «ظلم» را پشت سر نهاده، به مرحله «مقتصد» و ميانه رو گام بگذارند، و از آنجا پرواز كرده به اوج افتخار «سابقين بالخيرات» برسند، كه آنها نيز از نظر فطرت و ساختمان روحى، برگزيدگان حقند.

* * *

33جَنّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَها يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَب وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ

34وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ

35الَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ

 

ترجمه:

33 ـ (پاداش آنان) باغهاى جاويدان بهشت است كه در آن وارد مى شوند، در حالى كه با دستبندهائى از طلا و مرواريد آراسته اند، و لباسشان در آنجا حرير است!

34 ـ آنها مى گويند: حمد (و ستايش) براى خداوندى است كه اندوه را از ما برطرف ساخت; پروردگار ما آمرزنده و سپاسگذار است.

35 ـ همان كسى كه با فضل خود ما را در اين سراى اقامت (جاويدان) جاى داد كه نه در آن رنجى به ما مى رسد و نه سستى و واماندگى!

 


1 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 9، ذيل آيات مورد بحث.

 

آنجا كه نه غمى است، نه رنجى، و نه درماندگى!

اين آيات، در حقيقت نتيجه اى است براى آنچه در آيات گذشته آمده بود، مى فرمايد: «پاداش پيشگامان در خيرات و نيكى ها، باغهاى جاويدان بهشت است كه همگى در آن وارد مى شوند» (جَنّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَها).(1) «جنّات» جمع «جنة» به معنى «باغ»، و «عدن»، به معنى استقرار و ثبات  است، و «معدن» را به اين جهت «معدن» مى گويند كه جايگاه استقرار فلزات و جواهرات است، بنابراين «جنات عدن» باغهاى جاويدان بهشتى است.

به هر حال، اين تعبير، نشان مى دهد: نعمتهاى عظيم بهشتى جاودانى و ثابت است، و همچون مواهب دنياى مادى آميخته به اضطراب ناشى از بيم زوال نيست، بهشتيان نه تنها باغى از بهشت كه باغهاى بسيارى در اختيار دارند.

آن گاه، به سه بخش از نعمتهاى بهشتى كه بعضى جنبه مادى دارد و ظاهرى، و بعضى جنبه معنوى و باطنى، و قسمتى نيز ناظر به نفى و طرد هر گونه مانع و مزاحم است اشاره كرده، مى گويد: «اين پيشگامان در خيرات در آن بهشت جاويدان به دستبندهائى از طلا و مرواريد آراسته اند و لباسشان در آنجا حرير است»! (يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَب وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ).

آنها در اين دنيا، به زرق و برقها بى اعتنائى كردند، و خود را اسير زور زيور نساختند، و در حالى كه محرومان، لباس كرباس هم در تن نداشتند، در بند لباسهاى فاخر نبودند، خداوند به جبران اينها در جهان ديگر، بهترين لباسهاى و زيورها را بر آنها مى پوشاند.

آنها در اين جهان، ظاهر خويش را به خيرات آراستند، خدا نيز در جهان ديگر كه جهان تجسم اعمال است، ظاهرشان را به انواع زيورها مى آرايد.

بارها گفته ايم: الفاظ ما كه براى زندگى محدود اين جهان وضع شده، هرگز نمى تواند بيانگر مفاهيم عالم بزرگ قيامت باشد، براى بيان آن نعمتها الفباى ديگر و فرهنگ و قاموس ديگرى لازم است، ولى، به هر حال، براى اين كه: شبحى از آن نعمتهاى بزرگ به ما زندانيان اين جهان نشان داده شود، بايد از توانائى ناچيز همين الفاظ، در تبيين آن نعمتها كمك گيريم.

* * *

 

بعد از ذكر اين نعمت مادى، به نعمت معنوى خاصى اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها مى گويند حمد و ستايش مخصوص خداوندى است، كه غم و اندوه را از ما بر طرف ساخت» (وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ).

آنها از اين موهبت عظيم كه نصيبشان شده، و تمام عوامل غم و اندوه به بركت لطف الهى از محيط زندگانيشان دور گشته، و آسمان روحشان از لكه هاى ابرهاى تاريك اندوه، پاك شده، خدا را حمد و ستايش مى كنند، نه ترسى از عذاب الهى دارند، نه وحشتى از مرگ و فنا، نه موجبات ناامنى خاطر فراهم است، و نه آزار بدانديشان و تحميلات ناپاكان و جباران و همنشينى بدان و نااهلان.

بعضى از مفسران، اين حزن و اندوه را اشاره به غمهائى نظير آنچه در دنيا است دانسته اند.

و بعضى اشاره به اندوهى كه در محشر درباره نتيجه كار خود دارند، مى دانند، در حالى كه اين دو تفسير، با هم تضادى ندارند، و مى تواند در معنى آيه جمع باشد.

«حَزَن» (بر وزن عدم) و «حُزن» (بر وزن مزد) چنان كه در بسيارى از كتب لغت و تفسير آمده، هر دو به يك معنى است، و در اصل به معنى ناهموارى زمين است، و از آنجا كه غم و اندوه روح انسان را ناهموار و خشن مى سازد، اين تعبير در اين معنى به كار رفته است.(2)

 

سپس، اين مؤمنان بهشتى مى افزايند: «پروردگار ما غفور و شكور است» (إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ).

با وصف غفوريتش، اندوه سنگين لغزش ها و گناهان را بر طرف ساخته، و با وصف شكوريتش، مواهب جاودانى كه هرگز سايه شوم غم بر آنها نمى افتد، به ما ارزانى داشته.

گناهان بسيار ما را غفرانش پوشانده، و اعمال اندك و ناچيز ما را با شكوريتش پاداش فراوان بخشيده.

* * *

سرانجام، به سراغ آخرين نعمت، كه نبودن عوارض ناراحتى و عوامل مشقت و خستگى و رنج و تعب است رفته، از قول آنها مى گويد: «ستايش براى آن خدائى است كه، با فضل خود ما را در اين سراى اقامت جاويدان جاى داد، كه نه در آنجا رنج و تعبى به ما مى رسد، و نه خستگى و واماندگى»! (الَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ).

از يكسو، آنجا سراى اقامت است، و چنان نيست كه انسان تا مى خواهد به محيط آن آشنا شود و به آن دل ببندد، بانگ «الرحيل» سر داده شود.

و از سوى ديگر، با اين كه: عمر طولانى آن به ابديت مى پيوندد، و در چنين مدتى قاعدتاً انتظار تعب و درد و مشقتى مى رود، مطلقاً در آنجا خبرى از اين امور نيست، حتى طول مدت نيز باعث ملال و خستگى نمى شود، كه هر روز نعمت جديد و جلوه تازه اى از نعمتها و جلوه هاى پروردگار به بهشتيان ارائه مى شود.

«نَصَب» (بر وزن حسب) به معنى مشقت و زحمت است، و «لُغُوب» را نيز بسيارى از ارباب لغت و مفسران به همين معنى دانسته اند، در حالى كه بعضى  ميان اين دو چنين فرق گذاشته اند: «نَصَب» را به مشقتهاى جسمانى مى گويند، و «لُغُوب» را به تعب و زحمت روحانى.(3)

بعضى نيز «لُغُوب» را به معنى سستى و واماندگى ناشى از مشقت و رنج دانسته اند، و به اين ترتيب «لُغُوب» نتيجه «نَصَب» مى شود.(4)

و به اين ترتيب، در آنجا نه عوامل مشقت بار جسمانى وجود دارد، نه از اسباب رنج روحى خبرى است.

* * *

36وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ لايُقْضى عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَ لايُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذابِها كَذلِكَ نَجْزِي كُلَّ كَفُور

 

37وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنّا نَعْمَلُ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَما لِلظّالِمِينَ مِنْ نَصِير

38إِنَّ اللّهَ عالِمُ غَيْبِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

 

ترجمه:

36 ـ و كسانى كه كافر شدند، آتش دوزخ براى آنهاست; هرگز فرمان مرگشان صادر نمى شود تا بميرند، و نه چيزى از عذابش از آنان تخفيف داده مى شود; اين گونه هر كفران كننده اى را كيفر مى دهيم!

37 ـ آنها در دوزخ فرياد مى زنند: «پروردگارا! ما را خارج كن تا عمل صالحى انجام دهيم غير از آنچه انجام مى داديم»! (به آنان گفته مى شود:) آيا شما را به اندازه اى كه هر كس اهل تذكر است در آن متذكر مى شود، عمر نداديم، و انذاركننده (الهى) به سراغ شما نيامد؟ اكنون بچشيد كه براى ظالمان هيچ ياورى نيست!

38 ـ خداوند از غيب آسمانها و زمين آگاه است و آنچه را در درون دلهاست مى داند!

 


1 ـ «جَنّاتُ عَدْن...» ممكن است خبر مبتداى محذوفى باشد، و در تقدير «جَزائُهُم جَنّاتُ عَدْن...» يا ـ «أُولئِكَ لَهُمْ جَنّاتُ عَدْن» بوده است (نظير آيه 31 سوره «كهف»).

بعضى نيز آن را «بدل» از «فضل كبير» دانسته اند، ولى با توجه به اين كه «فضل كبير» اشاره به ميراث كتاب آسمانى است، «جنات» نمى تواند بدل آن بوده باشد، مگر از باب اين كه مسبب را جانشين سبب كرده باشيم.

2 ـ در «تاج العروس» از بعضى از علماى ادب نقل شده، هنگامى كه اين كلمه با اعراب رفع و جر به كار مى رود، با سكون «ز» تلفظ مى شود، و هنگامى كه به صورت منصوب است با فتح «ز»، البته اين سخن نمى تواند به صورت يك قانون هميشگى در ادبيات عرب باشد، هر چند غالباً چنين است، زيرا در قرآن مجيد در بعضى از موارد در حالت نصبى نيز با سكون «ز» آمده است.

3 و 4 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 22، صفحه 184، ذيل آيه مورد بحث.

 

 

ما را باز گردانيد تا عمل صالح انجام دهيم!

معمولاً قرآن در كنار «وعده ها» به «وعيدها» و در كنار «بشارتها» به «انذارها» مى پردازد، تا دو عامل خوف و رجاء را كه انگيزه حركت تكاملى است تقويت كند، چرا كه انسان به مقتضاى حب ذات، تحت تأثير غريزه «جلب منفعت» و «دفع ضرر» است، لذا در تعقيب آيات گذشته، كه از پاداشهاى عظيم و روح پرور «مؤمنان پيشى گيرنده در خيرات» سخن مى گفت، در آيات مورد بحث  از مجازات دردناك كافران سخن مى گويد.

در اينجا نيز، سخن از مجازاتهاى مادى و معنوى است.

نخست مى فرمايد: «آنها كه راه كفر را پيش گرفتند، آتش دوزخ براى آنها است» (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ).

همان گونه كه بهشت دار مقام و سراى جاويدان است، دوزخ نيز، براى اين گروه جايگاه ابدى است.

پس از آن مى افزايد: «هرگز فرمان مرگ آنها صادر نمى شود تا بميرند» و از اين رنج و الم رهائى يابند (لايُقْضى عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا).(1)

با اين كه: آن آتش سوزان و آن همه عذاب دردناك هر لحظه مى تواند آنها را به كام مرگ فرو برد، ولى چون فرمان خداوند كه همه چيز ـ و از جمله مرگ و حيات ـ به دست او است صادر نشده، نمى ميرند، بايد زنده بمانند تا عذاب الهى را بچشند.

مرگ براى اين گونه اشخاص، يك دريچه نجات است، اما با جمله گذشته اين دريچه بسته شده، باقى مى ماند دريچه ديگر و آن اين كه، زنده بمانند و مجازاتشان تدريجاً تخفيف يابد، و يا تحمل آنها را بيفزايد، تا نتيجه آن تخفيف درد و رنج باشد، اين دريچه را نيز با جمله ديگرى مى بندد و مى گويد: «چيزى از عذاب دوزخ از آنها تخفيف داده نخواهد شد» (وَ لايُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذابِها).

و در پايان آيه، به عنوان تأكيد بر قاطعيت اين «وعيد الهى» مى فرمايد: «اين گونه هر كفران كننده اى را جزا مى دهيم»! (كَذلِكَ نَجْزِي كُلَّ كَفُور).

آنها كه در درجه اول، نعمت وجود انبياء و كتب آسمانى را كفران كردند،  سپس، سرمايه هاى خداداد را كه مى توانست براى نيل به سعادت به آنها كمك كند، به باد فنا دادند، آرى، جزاى كفران كننده، سوختن در عذاب دردناك آتش است، آتشى كه با دست خود آن را در زندگى دنيا افروخته، و هيزمش را افكار و اعمال و وجود او تشكيل مى دهد.

و چون «كَفور» صيغه مبالغه است، معنى عميق ترى از «كافر» دارد، به علاوه واژه «كافر» در مقابل «مؤمن» به كار مى رود، ولى «كفور» در مورد كفران تمام نعمتها، لذا مفهوم آن گسترده تر است، به اين ترتيب «كفور» اشاره به كسانى است كه همه نعمتهاى الهى را كفران كرده اند، و تمام درهاى رحمت او را در اين جهان به روى خود بسته اند، لذا در آخرت نيز خدا تمام درهاى نجات را به روى آنها مى بندد.

* * *

آيه بعد، به قسمت ديگرى از عذاب دردناك آنها پرداخته، و انگشت روى بعضى از نكات حساس در اين زمينه گذارده، مى گويد: «آنها در دوزخ فرياد مى زنند: اى پروردگار ما! ما را از اينجا خارج كن، تا عمل صالحى به جا بياوريم غير از آنچه انجام مى داديم» (وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنّا نَعْمَلُ).(2)

آرى، آنها با مشاهده نتائج اعمال سوء خود، در ندامت عميقى فرو مى روند، و از پرده دل فرياد مى كشند، و تقاضاى مجالى مى كنند، تقاضاى بازگشت به دنيا براى انجام اعمال صالح.

تعبير به «صالِحاً» (به صورت نكره) اشاره به اين است كه ما كمترين عمل  صالحى انجام نداديم، و لازمه اش اين است: اين همه عذاب و رنج براى كسانى است كه هيچ راهى به سوى خدا در زندگى نداشته اند، و غرق در عصيان و گناه بودند، بنابراين، انجام پاره اى از اعمال صالح نيز ممكن است مايه نجات گردد.

تعبير به «نَعْمَلُ» كه فعل مضارع است، و دليل بر استمرار مى باشد نيز تأكيدى بر همين معنى است، كه ما پيوسته مشغول اعمال ناصالح بوديم.

بعضى از مفسران گفته اند: توصيف «صالح» به جمله «غَيْرَ الَّذِى كُنّا نَعْمَلُ» نكته لطيفى در بر دارد، و آن اين كه، ما اعمال زشت خود را بر اثر تزيين هواى نفس و شيطان، اعمال صالح مى پنداشتيم، الآن تصميم داريم بر گرديم و اعمال صالح واقعى غير از آنچه داشتيم به جا آوريم.

آرى، گناهكار در آغاز كار طبق فطرت پاك انسانى زشتى اعمال خود را درك مى كند، ولى كم كم به آن خو مى گيرد و قبح آن در نظرش كاسته مى شود، كم كم از اين فراتر مى رود، و در نظرش خوب جلوه مى كند، چنان كه قرآن مى گويد: زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ: «اعمال زشتشان در نظرشان زينت داده شده است».(3)

و گاه مى گويد: وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً: «آنها چنين مى پندارند كه عمل نيكى انجام مى دهند».(4)

به هر حال، در برابر اين تقاضا يك پاسخ قاطع از سوى خداوند به آنها داده مى شود، مى فرمايد: «آيا به شما به مقدار كافى براى بيدارى و تذكر عمر نداديم»؟! (أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ).

«و آيا بيم دهنده الهى به سراغ شما نيامد»؟! (وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ).

 اكنون كه چنين است، و تمام وسائل نجات در اختيارتان بوده و از آن بهره نگرفتيد، بايد در همين جا گرفتار باشيد، «پس بچشيد كه براى ستمگران يار و ياورى نيست»! (فَذُوقُوا فَما لِلظّالِمِينَ مِنْ نَصِير).

اين آيه با صراحت مى گويد: شما چيزى كم نداشتيد، زيرا به اندازه كافى فرصت در اختيارتان بود، و به مقدار لازم انذاركننده الهى به سراغ شما آمد، و اين دو ركن بيدارى و نجات حاصل گشت، بنابراين، عذر و بهانه اى براى شما وجود ندارد، اگر مهلت كافى نداشتيد عذرى بود، و اگر مهلت داشتيد و معلم و مربى و رهبر و هادى به سراغ شما نمى آمد، باز عذرى، اما با وجود اين دو ديگر چه عذر و بهانه اى؟!

«نَذِير» (بيم دهنده) معمولاً در آيات قرآن، اشاره به وجود انبياء مخصوصاً پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، ولى بعضى از مفسران، در اينجا معنى گسترده ترى براى آن ذكر كرده اند، كه هم پيامبران را شامل مى شود، هم كتب آسمانى، و هم حوادث بيداركننده، همچون مرگ دوستان و نزديكان و پيرى و ناتوانى، به خصوص كه در اشعار عرب كلمه «نَذِير» در معنى پيرى بسيار به كار رفته است، مانند شعر زير:

رَأَيْتُ الشَّيْبِ مِنْ نُذُر المُنايا *** لِصاحِبِهِ وَ حَسْبُكَ مِنْ نَذِير!:

«من موى سپيد پيرى را، از انذاركنندگان مرگ براى صاحبش ديدم، و همين نذير براى تو كافى است».(5)

اين نكته نيز شايان توجه است كه: در روايات اسلامى درباره حدى از عمر كه براى بيدارى و تذكر انسان كافى است، تعبيرات گوناگونى وارد شده است:

 

در بعضى به شصت سال تفسير شده، چنان كه در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ عَمَّرَهُ اللّهُ سِتِّيْنَ سَنَةً فَقَدْ أَعْذَرَ إِلَيْهِ: «كسى كه خدا شصت سال عمر به او داده، راه عذر را بر او بسته».(6)

همين معنى از امير مؤمنان على(عليه السلام) نيز نقل شده است.(7)

در حديث ديگرى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: إذَا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ نُودِىَ (أَيْنَ) أَبْناءُ السِّتِّيْنَ؟ وَ هُوَ الْعُمْرُ الَّذِى قالَ اللّهُ فِيْهِ: أَوَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيْهِ مَنْ تَذَكَّرَ:

«هنگامى كه روز قيامت شود، منادى ندا كند، انسانهاى شصت ساله كجا هستند؟ اين همان عمرى است كه خداوند درباره آن فرموده: آيا ما شما را به مقدارى كه افراد متذكر شوند، عمر نداديم»؟!(8)

ولى در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مقدار آن فقط، هيجده سال تعيين شده است.(9)

البته ممكن است روايت اخير اشاره به حداقل، و روايات قبل اشاره به حداكثر باشد، بنابراين، منافاتى ميان اين روايات نيست، حتى بر سنين ديگر نيز ـ به تفاوت افراد ـ قابل تطبيق است، و به هر حال، گستردگى مفهوم آيه، محفوظ خواهد بود.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به تقاضائى كه كفار در دوزخ براى بازگشت به دنيا دارند چنين پاسخ مى گويد: «خداوند غيب آسمانها و زمين را مى داند، چنين خدائى مسلماً از آنچه در درون دلها است آگاه است» (إِنَّ اللّهَ عالِمُ غَيْبِ  السَّماواتِ وَ الأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

در حقيقت، جمله اول، دليلى است بر جمله دوم، يعنى چگونه ممكن است خداوند، از اسرار درون دلها بى خبر باشد، در حالى كه تمام اسرار زمين و آسمان و غيب عالم هستى براى او آشكار است؟

آرى، او مى داند اگر به درخواست دوزخيان، پاسخ مثبت گفته شود و باز به دنيا برگردند، همان اعمال گذشته را ادامه خواهند داد، همان گونه كه در آيه 28 سوره «انعام» صريحاً آمده است: وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ: «اگر باز گردند، به سراغ همان كارهائى مى روند كه از آن نهى شده بودند، آنها دروغ مى گويند».

علاوه بر اين، آيه هشدارى است به همه مؤمنان كه در اخلاص نيات خويش بكوشند، و جز خدا كسى را در نظر نداشته باشند، كه اگر كمترين ناخالصى در نيت و انگيزه آنها باشد، او كه از همه غيوب آگاه است، آن را مى داند و بر طبق آن جزا مى دهد.

* * *


1 ـ «لايُقْضى عَلَيْهِمْ» به معنى «لايُحْكَمُ عَلَيْهِم» مى باشد.

2ـ «يَصْطَرِخُون» از ماده «صراخ»، به معنى فرياد شديدى است كه انسان در مقام استغاثه و طلبيدن يار و ياور، براى بر طرف ساختن درد و رنج، از دل برمى كشد.

3 ـ توبه، آيه 37.

4 ـ كهف، آيه 104.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

6 و 7 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

8 ـ تفسير «قرطبى»، و تفسير «درّ المنثور».

9 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 

1 ـ منظور از «ذات الصدور» چيست؟

در آيات بسيارى از قرآن مجيد (بيش از 10 آيه) اين جمله عيناً، يا با تفاوت مختصرى تكرار شده است: «إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ».

واژه «ذات» كه مذكر آن «ذو» مى باشد، در اصل به معنى «صاحب» آمده است، هر چند در تعبيرات فلاسفه به معنى عين و حقيقت و گوهر اشياء به كار مى رود، اما به گفته «راغب» در «مفردات» اين اصطلاحى است كه در كلام عرب وجود ندارد.

 بنابراين، جمله «إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» مفهومش اين مى شود: خداوند از صاحب و مالك دلها با خبر است، اين جمله، كنايه لطيفى از عقائد و نيات انسانها است، چرا كه اعتقادات و نيات هنگامى كه در دل مستقر شوند، گوئى مالك قلب انسان مى گردند، و بر آن حكومت مى كنند، و به همين دليل، اين عقائد و نيات صاحب و مالك دل انسانى، محسوب مى شود.

اين همان است كه بعضى از بزرگان علما، از آن استفاده كرده، و در اين عبارت آن را مجسم كرده اند: الإِنْسانُ آرائُهُ وَ أَفْكارُهُ، لا صُورَتُهُ وَ أَعْضائُهُ!: «انسان همان عقائد و افكارش مى باشد، نه صورت و اعضاء پيكرش».(1)

* * *


1 ـ عالم بزرگوار مرحوم «كاشف الغطاء» در كتاب «اصل الشيعه و اصولها».

2 ـ هيچ راه بازگشتى وجود ندارد!

مسلماً قيامت و زندگى بعد از مرگ يك مرحله تكاملى نسبت به دنيا است، و بازگشت از آن به اين جهان، معقول نيست، آيا ما مى توانيم به ديروز باز گرديم؟ آيا نوزاد مى تواند به دوران جنينى باز گردد؟ و آيا ميوه اى كه از شاخه جدا شده امكان دارد، به شاخه باز گردد؟ به همين دليل، بازگشت به دنيا براى اهل آخرت ممكن نيست.

تازه به فرض، چنين بازگشتى امكان پذير باشد، مسلماً انسان فراموشكار، به همان روش پيشين خود ادامه خواهد داد!

راه دور نرويم، ما بارها خود را آزموده ايم كه در شرائط خاصى كه در تنگنا قرار مى گيريم، با خداى خود مخلصانه قرارها مى گذاريم، ولى همين كه آن شرائط تغيير كرد، قول و قرارها را به كلى فراموش مى كنيم، مگر كسانى كه به  راستى تحول عميقى پيدا مى كنند، نه تحولى مشروط به همان شرائط كه با عوض شدن آن به حال اول باز مى گردند.

اين حقيقت در آيات متعددى از قرآن مجيد آمده است، از جمله در آيه 28 سوره «انعام» كه در بالا اشاره شد، كه قرآن صريحاً چنين اشخاصى را تكذيب كرده مى گويد: «اگر باز گردند برنامه، همان برنامه سابق است».

ولى در آيه 53 «اعراف» تنها به اين قناعت مى كند كه، آنها افراد زيانكارى هستند ولى به درخواستشان براى بازگشت، صريحاً پاسخى نمى گويد: فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ: «آيا امروز شفيعانى براى ما پيدا مى شود تا براى ما شفاعت كنند؟ يا به ما اجازه مى دهند كه باز گرديم، و غير از آنچه عمل مى كرديم انجام دهيم؟ آنها سرمايه وجود خويش را از دست دادند و زيان كردند، و افتراهائى را كه مى بستند همه گم شدند، و اثرى از معبودهاى ساختگى آنها در آنجا پيدا نمى شود»!

همين معنى در آيات 107 و 108 سوره «مؤمنون» به گونه اى ديگر آمده است: رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنّا ظالِمُونَ * قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ: «پروردگارا ما را از دوزخ خارج كن، اگر ما باز گشتيم (و همان اعمال را تكرار كرديم) ما ستمكاريم، در پاسخ آنها مى فرمايد: دور شويد و با من سخن مگوئيد»!

به هر حال، اينها تقاضائى است بيهوده، و آرزوهائى است محال، و شايد خود آنها نيز كم و بيش مى دانند، اما از شدت استيصال و بيچارگى اين تقاضا را تكرار مى كنند، بايد تا فرصت در دست داريم هر چه مى خواهيم انجام دهيم.

* * *

39هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ لايَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلاّ مَقْتاً وَ لايَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلاّ خَساراً

40قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكاءَكُمُ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلى بَيِّنَة مِنْهُ بَلْ إِنْ يَعِدُ الظّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلاّ غُرُوراً

41إِنَّ اللّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَد مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً

 

ترجمه:

39 ـ اوست كه شما را جانشينانى در زمين قرار داد; هر كس كافر شود، كفر او به زيان خودش خواهد بود، و كافران را كفرشان جز خشم و غضب در نزد پروردگار چيزى نمى افزايد، و (نيز) كفرشان جز زيان و خسران چيزى بر آنها اضافه نمى كند!

40 ـ بگو: «به من خبر دهيد اين معبودانى را كه جز خدا مى خوانيد چه چيزى از زمين را آفريده اند؟ يا اين كه شركتى در (آفرينش و مالكيت) آسمانها دارند؟ يا به آنان كتابى (آسمانى) داده ايم و دليلى از آن براى (شرك) خود دارند»؟! نه، هيچ يك از اينها نيست، ظالمان فقط وعده هاى دروغين به يكديگر مى دهند!

41 ـ خداوند آسمانها و زمين را نگاه مى دارد و تا از نظام خود منحرف نشوند; و هر گاه منحرف گردند، كسى جز او نمى تواند آنها را نگاه دارد او بردبار و آمرزنده است.

آسمانها و زمين با دست قدرت او برپاست!

به دنبال بحثهائى كه در آيات گذشته پيرامون سرنوشت كفار و مشركان آمده بود، در آيات مورد بحث از طريق ديگرى آنها را مورد باز خواست قرار داده، بطلان طريقه آنها را با دلائل آشكارى روشن مى سازد: نخست مى گويد: «او كسى است كه شما را جانشينان در زمين قرار داد» (هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الأَرْضِ).

«خَلائِفَ» در اينجا خواه به معنى جانشينان و نمايندگان خدا در زمين باشد، خواه به معنى جانشينان اقوام پيشين (هر چند معنى دوم در اينجا نزديكتر به نظر مى رسد) دليل بر نهايت لطف خداوند بر انسانهاست كه همه امكانات زندگى را در اختيار آنها گذاشته است.

او عقل و شعور و فكر و هوش داده، او انواع نيروهاى جسمانى را به انسان ارزانى داشته، او صفحه روى زمين را مملو از انواع نعمتها كرده، و او طريقه استفاده كردن از اين امكانات را به انسان آموخته است، با اين حال چگونه ولى نعمت اصلى خود را فراموش كرده، دست به دامن معبودهاى خرافى و ساختگى مى زند؟!

در حقيقت، اين جمله بيان «توحيد ربوبيت» است كه خود دليلى بر «توحيد عبادت» مى باشد.

اين جمله، در ضمن، هشدارى است به همه انسانها كه بدانند دوران آنها ابدى و جاودانى نيست، همان گونه كه آنها جانشين اقوام ديگر شدند، پس از چند روزى آنها نيز مى روند و اقوام ديگرى جانشين آنها خواهند شد، لذا درست بايد بنگرند كه در اين چند روز زندگى، چه مى كنند؟ چه آينده اى را براى خود  رقم مى زنند؟ و چگونه تاريخى از آنها در جهان يادگار مى ماند؟!

به همين دليل، بلافاصله مى گويد: «هر كس كافر شود كفر او به زيان خودش خواهد بود» (فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ).

«و كفر كافران در نزد پروردگارشان، چيزى جز خشم و غضب نمى افزايد» (وَ لايَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلاّ مَقْتاً).

و به هر حال «كفرشان چيزى جز زيان و خسران به آنان نمى افزايد» (وَ لايَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلاّ خَساراً).

در حقيقت دو جمله اخير، تفسيرى است بر جمله «مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ»; زيرا اين جمله مى گويد: كفر انسان، تنها به زيان خود او تمام مى شود، سپس دو دليل براى اين مسأله اقامه مى كند:

نخست اين كه: اين كفران و بى ايمانى در نزد پروردگار آنها، كه بخشنده همه نعمتها است چيزى جز خشم و غضب به بار نمى آورد.

ديگر اين كه: علاوه بر خشم الهى، اين كفر چيزى جز زيان بر آنها نمى افزايد سرمايه عمر و هستى خويش را از كف مى دهند، و شقاوت و انحطاط و تاريكى و ظلمت را براى خود مى خرند، چه زيانى از اين بالاتر؟!

و هر يك از اين دو دليل، براى محكوم ساختن اين روش نادرست كافى است.

تكرار «لايَزِيد» (نمى افزايد) آن هم به صورت فعل مضارع كه دليل بر استمرار است، اشاره اى به اين حقيقت است كه:

انسان طبعاً در جستجوى افزايش و زياده است، اگر در مسير توحيد قرار گيرد، افزايش سعادت و كمال خواهد داشت، و اگر در مسير كفر گام نهد، افزايش خشم و غضب پروردگار و زيان و خسران نصيبش خواهد شد.  

اين نكته نيز، لازم به يادآورى است كه: خشم و غضب پروردگار نه به آن معنى است كه در انسان مى باشد، زيرا خشم در انسان يك نوع هيجان و برافروختگى درونى است كه سرچشمه حركات تند و شديد و خشن مى شود، و نيروهاى وجود انسان را براى دفاع، يا گرفتن انتقام، بسيج مى كند، ولى در مورد پروردگار، هيچ يك از اين مفاهيم كه از آثار موجودات متغير و ممكن است وجود ندارد، بلكه خشم الهى به معنى برچيدن دامنه رحمت و دريغ داشتن لطف از كسانى است كه مرتكب اعمال زشتى شده اند.

* * *

آيه بعد، پاسخ قاطع ديگرى به مشركان مى دهد، و به آنها خاطر نشان مى سازد كه اگر انسان از چيزى تبعيت مى كند، يا به آن دل مى بندد، بايد دليلى از عقل بر آن داشته باشد، يا دليلى از نقل قطعى، شما كه هيچ يك از اين دو را در اختيار نداريد، پس تكيه گاهى جز فريب و غرور نخواهيد داشت.

مى فرمايد: «به آنها بگو به من خبر دهيد اين معبودهائى را كه جز خدا مى خوانيد چه چيزى را از زمين آفريده اند»؟! (قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكاءَكُمُ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الأَرْضِ).

«يا اين كه در آفرينش آسمانها شريكند»؟! (أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ).(1)

با اين حال، پرستش آنها چه دليلى دارد؟! معبود بودن، فرع بر خالق بودن است، اكنون كه شما مى دانيد، خالق آسمان و زمين منحصراً خدا است، معبود هم غير از او نخواهد بود; چرا كه هميشه «توحيد خالقيت» دليل در «توحيد  عبوديت» است.

حال كه ثابت شد، هيچ دليل عقلى براى مدعاى شما نيست، آيا دليلى از نقل در اختيار داريد؟ «آيا كتابى (آسمانى) در اختيار آنها گذارده ايم و آنها دليل روشنى از آن بر كار خود دارند»؟! (أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلى بَيِّنَة مِنْهُ).

نه، آنها هيچ دليل و بينه و برهان روشنى از كتب الهى در اختيار ندارند.

پس سرمايه آنها چيزى جز مكر و فريب نيست «بلكه اين ستمگران به يكديگر وعده هاى دروغين مى دهند» (بَلْ إِنْ يَعِدُ الظّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلاّ غُرُوراً).

به تعبير ديگر: اگر بت پرستان و ساير مشركان از هر گروه و هر صنف، ادعا دارند بتها قدرتى در انجام خواسته هاى آنها در روى زمين دارند، بايد نمونه اى از خلقت زمينى آنها را ارائه دهند.

و اگر معتقدند: اين بتها مظهر فرشتگان و ملائكه و مقدسين آسمانى هستند ـ همان گونه كه عقيده جمعى از آنها بود ـ بايد شركت آنها را در آفرينش آسمانها نشان دهند.

و اگر معتقدند: اينها شريك در خلقت نيستند، تنها مقام شفاعت به آنها واگذار شده ـ همان گونه كه بعضى ادعا داشتند ـ بايد سندى از كتب آسمانى براى اثبات اين مدعا بياورند.

حال كه هيچ يك از اين مدارك را در اختيار ندارند، پس ستمگران فريبكارى هستند كه در گوش يكديگر سخنان دروغين مى گويند.

قابل توجه اين كه: منظور از «زمين و آسمان» در اينجا مجموعه مخلوقات زمينى و آسمانى است، و تعبير به خلقت، در مورد زمين و شركت در مورد آسمان، اشاره به اين است كه: شركت در آسمانها بايد از طريق خلقت باشد.

 و تعبير به «كِتاباً» به صورت نكره، آن هم با استناد به پروردگار، اشاره به اين است كه در هيچ يك از كتب آسمانى كوچكترين دليلى بر مدعاى آنها نيست.

تعبير به «بَيِّنَة» اشاره به اين است كه: دليل روشن را از كتب آسمانى مى توان يافت.

تعبير به «ظالِمُون» بار ديگر، تأكيدى است بر اين معنى كه «شرك»، «ظلم» و ستم آشكار است.

تعبير به وعده هاى «غرور» ناظر به اين است كه: بت پرستان اين خرافات و اوهام را به صورت وعده هاى تو خالى از يكديگر مى گرفتند، و به صورت شايعه و تقليدهاى بى اساس، بعضى به بعض ديگر القا مى كردند.

* * *

در آيه بعد، سخن از حاكميت خدا بر مجموعه آسمانها و زمين است، و در حقيقت بعد از نفى دخالت معبودهاى ساختگى در جهان هستى، به اثبات «توحيد خالقيت» و «ربوبيت» پرداخته، مى فرمايد: «خداوند آسمانها و زمين را نگه مى دارد تا از مسير خود منحرف نشوند و زائل نگردند» (إِنَّ اللّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ أَنْ تَزُولا).(2)

نه تنها آفرينش در آغاز با خدا است كه نگهدارى و تدبير و حفظ آنها نيز به دست قدرت او است، بلكه آنها هر لحظه آفرينش جديدى دارند، و هر زمان خلقت نوينى، و فيض هستى، لحظه به لحظه از آن مبدأ فياض به آنها مى رسد، كه اگر لحظه اى رابطه آنها با آن مبدأ بزرگ قطع شود، راه فنا و نيستى را پيش مى گيرند:  اگر نازى كند يك دم *** فرو ريزند قالبها!

درست است كه آيه، روى مسأله حفظ نظام عالى هستى، تكيه مى كند، ولى همان گونه كه در بحثهاى فلسفى به اثبات رسيده، ممكنات در بقاى خود همان گونه نيازمند به مبدأ هستند كه در حدوث خود، و به اين ترتيب، حفظ نظام جز ادامه آفرينش جديد و فيض الهى چيزى نيست.

قابل توجه اين كه: كرات آسمانى بى آن كه به جائى بسته باشند، ميليونها سال در قرارگاه خود، يا مدارى كه براى آنها تعيين شده، در حركتند، بى آن كه كمترين انحراف پيدا كنند، همان گونه كه نمونه آن را در منظومه شمسى مى نگريم، كره زمين ما ميليونها بلكه ميلياردها سال است بر دور آفتاب در مسير خود با نظم دقيقى كه از تعادل نيروى جاذبه و دافعه سرچشمه مى گيرد، مى چرخد و سر بر فرمان پروردگار دارند.

سپس به عنوان تأكيد، مى افزايد: «و هر گاه بخواهند از محل و مسير خود خارج شوند، كسى غير از خداوند نمى تواند آنها را نگاهدارى كند» (وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَد مِنْ بَعْدِهِ).

نه بتهاى ساختگى شما، نه فرشتگان، و نه غير آنها، هيچ كس قادر بر اين كار نيست.

در پايان آيه، براى اين كه: راه توبه را به روى مشركان گمراه نبندد و اجازه بازگشت در هر مرحله، به آنها دهد مى فرمايد: «خداوند هميشه حليم و غفور است» (إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً).

به مقتضاى حلمش، در مجازات آنها تعجيل نمى كند و به مقتضاى غفوريتش، توبه آنها را با شرائطش در هر مرحله كه باشد، پذيرا مى شود. بنابراين، ذيل آيه ناظر به وضع مشركان و شمول رحمت الهى نسبت به آنان به  هنگام توبه و بازگشت است.

بعضى از مفسران، اين دو وصف را در ارتباط با نگهدارى آسمان و زمين دانسته اند، چرا كه زوال آنها عذاب و مصيبت است، و خداوند به مقتضاى حلم و غفرانش، اين عذاب و مصيبت را دامنگير مردم نمى كند، هر چند گفتار و اعمال بسيارى از آنها ايجاب مى كند كه اين عذاب نازل گردد، همان گونه كه در آيات 88 تا 90 سوره «مريم» آمده است: وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً * لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدّاً * تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدّاً:

«آنها گفتند خداوند رحمان فرزندى براى خود اختيار كرده * چه سخن زشت و زننده اى؟! * نزديك است آسمانها به خاطر اين سخن از هم متلاشى گردد، و زمين شكافته شود، و كوهها به شدت فرو ريزد».

اين نكته نيز قابل توجه است كه: جمله «وَ لَئِنْ زالَتا...» به اين معنى نيست كه اگر آنها زائل شوند، كسى جز خداوند آنها را نگهدارى نمى كند، بلكه به اين معنى است كه اگر در آستانه زوال و سقوط قرار گيرند، تنها خدا مى تواند آنها را حفظ كند، و گرنه حفظ كردن بعد از زوال مفهومى ندارد.

بارها در طول تاريخ بشر، اين مطلب پيش آمده است كه: بعضى از ستاره شناسان پيش بينى كرده اند: ممكن است فلان ستاره دنباله دار و يا غير آن در مسير خود از كنار كره زمين بگذرد، و احتمالاً با آن تصادف كند، اين پيش بينى ها افكار تمام جهانيان را در نگرانى فرو برده است، در اين شرايط، اين احساس براى همه پيدا مى شده كه در مقابل اين ماجرا هيچ كارى از هيچ كس ساخته نيست، چرا كه اگر فلان كره آسمانى به سوى زمين بيايد و تحت تأثير جاذبه با يكديگر بر خورد كنند، اثرى از تمدن چندين هزار ساله بشر، و حتى موجودات زنده ديگر بر صفحه زمين باقى نخواهد ماند، و هيچ قدرتى جز قدرت  پروردگار، قادر به جلوگيرى از اين حادثه نيست.

در اين گونه حالات، همگان احساس نياز مطلق، به خداوند بى نياز مطلق مى كنند، اما هنگامى كه خطرات احتمالى بر طرف مى شود، فراموشكارى و نسيان بر وجود انسانها سايه مى افكند.

نه تنها تصادم سيارات و كرات آسمانى، فاجعه آفرين است، مختصر انحراف يك سياره، همچون زمين از مدارش ممكن است فاجعه ها بيافريند.

* * *


1 ـ جمله «أَ رَأَيْتُم» به معنى آيا نمى بينيد؟ آيا فكر نمى كنيد؟ مى باشد، ولى بعضى از مفسران آن را به معنى «اخبرونى» (به من خبر دهيد) گرفته اند، ما بحث مشروحى در اين زمينه در جلد 5، صفحه 231، ذيل آيه 40 سوره «انعام» داشتيم.

2 ـ جمله «أَنْ تَزُولا» در تقدير چنين بوده: «لِئَلاّ تَزُولا» يا «كِراهَةَ أَنْ تَزُولا».

 

كوچك و بزرگ در برابر قدرت او يكسان است

جالب اين كه: در آيات فوق نگاهدارى آسمانها بر جاى خود، به قدرت خدا استناد داده شده در آيات ديگر قرآن همين تعبير در مورد نگهدارى پرندگان بر فراز امواج هوا آمده است: أَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرات فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللّهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ:

«آيا آنها پرندگانى را كه بر فراز آسمان تسخير شده اند نديدند؟ هيچ كس جز خدا آنها را نگاه نمى دارد، در اين امر نشانه هائى است از عظمت و قدرت خدا براى آنها كه ايمان مى آورند».(1)

اين هماهنگى تعبيرات، نشان مى دهد: براى قدرت بى انتهاى پروردگار نگاهدارى مجموعه كرات آسمان و زمين، همچون نگاهدارى يك پرنده بر فراز امواج هوا است.

در يك جا آفرينش آسمان پهناور را نشانه وجود خود معرفى مى كند، و در  جاى ديگر آفرينش حشره كوچكى همچون پشه را.

گاهى به «خورشيد» سوگند ياد مى كند كه منبع عظيم انرژى در عالم هستى است، و گاه به ميوه بسيار ساده اى همچون «انجير» قسم مى خورد.

اشاره به اين كه: در برابر قدرت او كوچك و بزرگ فرقى ندارند.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: وَ مَا الْجَلِيْلُ وَ اللَّطِيْفُ وَ الثَّقِيْلُ وَ الْخَفِيْفُ، وَ الْقَوِىُّ وَ الضَّعِيْفُ، فِى خَلْقِهِ إِلاّ سَواءٌ: «كوچك و بزرگ، سنگين و سبك، قوى و ناتوان، همه در برابر توانائى او يكسانند».(2)

دليل همه اين مسائل يك چيز است و آن اين كه: وجود خداوند وجودى است بى نهايت از هر جهت، و دقت روى مفهوم «بى نهايت» اين حقيقت را به خوبى ثابت مى كند: مفاهيمى همچون «سخت» و «آسان»، «كوچك» و «بزرگ»، «پيچيده» و «ساده»، تنها در برابر موجودات محدود قابل طرح است، اما هنگامى كه سخن از قدرت نامحدود به ميان آيد اين مفاهيم به كلى تغيير شكل مى دهند و همگى در يك صف و يك رديف قرار مى گيرند، بى آن كه كمترين تفاوتى در اين مقايسه با هم داشته باشند! (دقت كنيد).

* * *

42وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدى مِنْ إِحْدَى الأُمَمِ فَلَمّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلاّ نُفُوراً

43اسْتِكْباراً فِي الأَرْضِ وَ مَكْرَ السَّيِّئِ وَ لايَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ سُنَّتَ الأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْوِيلاً

44أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْء فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الأَرْضِ إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيراً

 

ترجمه:

42 ـ آنان با نهايت تأكيد به خدا سوگند خوردند كه اگر پيامبرى انذاركننده به سراغشان آيد، هدايت يافته ترين امتها خواهند بود; اما چون پيامبرى براى آنان آمد، جز فرار و فاصله گرفتن (از حق) چيزى بر آنها نيفزود!

43 ـ اينها همه به خاطر استكبار در زمين و نيرنگ هاى بدشان بود، اين نيرنگ ها تنها دامان صاحبانش را مى گيرد; آيا آنها چيزى جز سنت پيشينيان (و عذابهاى دردناك آنان) را انتظار دارند؟! هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت، و هرگز براى سنت  الهى تغييرى نمى يابى!

44 ـ آيا آنان در زمين نگشتند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند چگونه بود؟! همانها كه از اينان قوى تر (و نيرومندتر) بودند; نه چيزى در آسمان ها و نه چيزى در زمين از حوزه قدرت او بيرون نخواهد رفت; او دانا و توانا است.

شأن نزول:

در تفسير «درّ المنثور»، «روح المعانى» و «مفاتيح الغيب» و تفاسير ديگر چنين آمده است: «مشركان عرب هنگامى كه مى شنيدند: بعضى از امتهاى پيشين همچون يهود، پيامبران الهى را تكذيب كردند، و آنها را به شهادت رساندند، مى گفتند: ولى ما چنين نيستيم! اگر فرستاده الهى به سراغ ما بيايد ما هدايت پذيرترين امتها خواهيم بود! ولى همانها هنگامى كه آفتاب عالم تاب اسلام، از افق سرزمينشان طلوع كرد، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) همراه بزرگترين كتاب آسمانى، به سراغشان آمد، نه تنها نپذيرفتند، بلكه در مقام تكذيب و مبارزه و انواع مكر و فريب بر آمدند».

آيات فوق نازل شد، و آنها را بر اين ادعاهاى تو خالى و بى اساس مورد ملامت و سرزنش قرار داد.(3)

* * *


1 ـ نحل، آيه 79.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 185.

3 ـ غالب تفاسير، ذيل آيات مورد بحث.

 

استكبار و حيله گرى سر چشمه بدبختى هاى آنها بود

در آيات پيشين، سخن از مشركان و سر نوشت آنها در دنيا و آخرت، در ميان بود، آيات مورد بحث نيز، همين مطلب را ادامه مى دهد.

 نخستين آيه مى فرمايد: «آنها با نهايت تأكيد سوگند ياد كردند، اگر انذار كننده اى به سراغشان بيايد، به طور مسلم از همه امتها هدايت يافته تر خواهند بود» (وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدى مِنْ إِحْدَى الأُمَمِ).(1)

«أَيْمان» جمع «يمين» به معنى سوگند است، و در اصل «يمين» به معنى دست راست مى باشد، اما از آنجا كه به هنگام سوگند و بستن عهد و پيمان دست راست را به هم مى دهند، و قسم ياد مى كنند، اين كلمه تدريجاً در معنى سوگند به كار رفته است.

«جَهد» از ماده «جهاد» به معنى تلاش و كوشش است، بنابراين تعبير «جَهْدَ أَيْمانِهِم» اشاره به سوگند مؤكد است.

آرى، آنها هنگامى كه تماشاگر صفحات تاريخ گذشته بودند كه از بىوفائى ها و ناسپاسى ها و كارشكنى ها و جنايات امتهاى پيشين، مخصوصاً يهود نسبت به پيامبرانشان سخن مى گفت، بسيار تعجب مى كردند و همه گونه ادعا درباره خود داشتند و لافها مى زدند.

اما هنگامى كه: «محك تجربه آمد به ميان» و كوره امتحان سخت داغ و خواسته آنها عملى شد، نشان دادند كه آنها نيز از همان قماشند، به طورى كه  قرآن در دنباله همين آيه، فرموده: «هنگامى كه انذاركننده الهى آمد جز فرار و فاصله گرفتن از حق، چيزى بر آنها نيفزود»! (فَلَمّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلاّ نُفُوراً).

اين تعبير، نشان مى دهد: آنها قبلاً نيز، بر خلاف ادعاهايشان، طرفدار حق نبودند، قسمتى از آئين «ابراهيم»(عليه السلام) را كه در ميان آنها وجود داشت، محترم نمى شمردند، و هر روز، به بهانه اى آن را زير پا مى گذاشتند، براى «مستقلات عقليه» و فرمان خرد نيز، ارج و بهائى قائل نبودند، و با قيام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و جريحه دار شدن تعصب جاهلانه آنها، و به خطر افتادن منافع نامشروعشان، فاصله آنها از حق بيشتر شد، آرى هميشه از حق، فاصله داشتند و اكنون بيش از هر زمان.

* * *

آيه بعد، توضيحى است بر آنچه در آيه قبل گذشت، مى گويد: «دورى آنها از حق، به خاطر اين بود كه: طريق استكبار در زمين را پيش گرفتند، و هرگز حاضر نشدند در برابر حق تسليم شوند» (اسْتِكْباراً فِي الأَرْضِ).(2)

«و نيز به خاطر آن بود كه حيله گريهاى زشت و بد را پيشه كردند« (وَ مَكْرَ السَّيِّئِ).(3)

 «ولى، اين حيله گرى هاى سوء تنها دامان صاحبانش را مى گيرد» (وَ لايَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ).

جمله «لايَحِيقُ» از ماده «حاق» به معنى «نازل نمى شود و اصابت نمى كند و احاطه نمى يابد» مى باشد، اشاره به اين كه: حيله گريها ممكن است موقتاً دامن ديگران را بگيرد، ولى، سرانجام به سراغ صاحب آن مى آيد، او را در برابر خلق خدا رسوا و بينوا، و در پيشگاه الهى شرمسار مى كند، همان سرنوشت شومى كه مشركان «مكّه» پيدا كردند.

در حقيقت، اين آيه، مى گويد: آنها تنها به فاصله گرفتن از اين پيامبر بزرگ الهى قناعت نكردند، بلكه، براى ضربه زدن به آن، از تمام توان و قدرت خود كمك گرفتند، و انگيزه اصلى آن، كبر و غرور، و عدم خضوع در مقابل حق بود.

در دنباله آيه، اين گروه مستكبرِ مكار و خيانتكار را با جمله پر معنى و تكان دهنده اى تهديد كرده، مى گويد: «آيا آنها انتظارى جز اين دارند كه گرفتار همان سرنوشت پيشينيان شوند»؟! (فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ سُنَّتَ الأَوَّلِينَ).(4)

اين جمله كوتاه، اشاره اى به تمام سرنوشتهاى شوم اقوام گردنكش و طغيان گرى همچون، قوم «نوح»، و «عاد»، و «ثمود»، و قوم «فرعون» است كه هر كدام به بلاى عظيمى گرفتار شدند، و قرآن بارها به گوشه هائى از سرنوشت شوم و دردناكشان اشاره كرده، و در اينجا با همين يك جمله كوتاه، تمام آنها را در مقابل چشم اين گروه، مجسم مى سازد.

سپس، براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «هرگز براى سنت الهى تغيير و تبديلى  نمى يابى، و هرگز براى سنت الهى، دگرگونى نخواهى يافت» (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْوِيلاً).

چگونه امكان دارد خداوند قوم و جمعيتى را به خاطر اعمالى كيفر دهد، ولى گروه ديگرى را كه داراى همان برنامه اند، معاف دارد؟ مگر او حكيم و عادل نيست؟ و همه چيز را از روى حكمت و عدل، انجام نمى دهد؟

نوسان و دگرگونى سنتها درباره كسى تصور مى شود، كه آگاهى محدودى دارد، و با گذشت زمان، به مسائلى واقف مى شود كه، او را از سنت ديرينه اش باز مى دارد، يا كسى كه آگاه است، اما روى ميزان حكمت و عدالت رفتار نمى كند، و تمايلات خاصى بر فكر او حاكم است.

ولى، پروردگارى كه از همه اين امور، منزه و پاك مى باشد، سنتش درباره آيندگان، همانست كه درباره پيشينيان بوده است، سنتهايش ثابت و تغييرناپذير است.

قرآن، در آيات متعددى، روى مسأله تغييرناپذير بودن سنتهاى الهى، تكيه كرده است كه در ذيل آيه 62 سوره «احزاب» (جلد 17) مشروحاً از آن بحث كرديم.

اجمالاً در اين جهان در عالم تكوين و تشريع، قوانين ثابت و لايتغيرى است كه قرآن از آنها به سنتهاى الهى تعبير كرده، كه هرگز دگرگونى در آنها راه ندارد، اين قوانين همان گونه كه بر گذشته حاكم بوده، بر امروز و فردا نيز حاكم است، مجازات مستكبران بى ايمان، هنگامى كه اندرزهاى الهى سود نبخشد، همچنين يارى رهروان راه حق به هنگامى كه دست از تلاش مخلصانه بر ندارند، از اين سنتها است و هر دو در گذشته و امروز تغيير ناپذير بوده و  هست.(5)

قابل توجه اين كه: در بعضى از آيات قرآن مجيد تنها سخن از: عدم تبديل سنتهاى الهى آمده(6) و در بعضى ديگر سخن از: عدم تحويل آنها.(7)

ولى در آيه مورد بحث، هر دو را به صورت تأكيد پشت سر هم آورده، مى فرمايد: «نه براى سنت الهى تبديلى مى يابى و نه تحويلى»!

آيا اين هر دو، يك معنى را مى رساند كه براى تأكيد بيان شده است، و يا هر كدام اشاره به معنى مستقلى است؟

با توجه به ريشه اين دو واژه، ظاهر اين است كه: به دو معنى مختلف اشاره مى كند: «تبديل» آن است كه چيزى را به كلى عوض كنند، يعنى آن را بردارند و چيز ديگرى جانشين آن نمايند، ولى «تحويل» آن است كه همان موجود را از نظر «كيفى» يا «كمى» دگرگون سازند.

به اين ترتيب، سنتهاى الهى نه به كلى عوض مى شود، و نه حتى كم و زياد و ضعيف و شديد مى شود، از جمله اين كه: خداوند در مورد گناهان و جرائم مشابه، مجازاتهاى مشابهى از هر جهت قائل مى شود، نه اين كه: مجازاتى را براى گروهى قائل شود و گروه ديگرى را معاف سازد، و نه اين كه: مجازات گروهى را كمتر و يا ضعيفتر كند، و چنين است قانونى كه از ريشه ثابتى مايه گرفته كه: نه تبديل در آن است و نه دگرگونى و تغيير.(8)

آخرين نكته اى كه: در مورد اين آيه، به نظر مى رسد اين است كه: در يك جا «سنت» را به «اللّه» اضافه كرده، و در جاى ديگر از همين آيه «سنت» را به «اولين» و پيشينيان، ممكن است در بدو نظر منافاتى بين اين دو تصور شود، ولى چنين نيست، زيرا در آنجا كه به «اللّه» نسبت داده شده، اضافه به فاعل است، و در مورد ديگر به مفعول، در مورد اول، سخن از سنت گذار است، و در مورد دوم سخن از كسى است كه اين سنت الهى درباره او اجرا مى شود.

* * *

آيه بعد، اين گروه مشرك و مجرم را به پى گيرى آثار گذشتگان و سرنوشتى كه به آن گرفتار شدند، دعوت مى كند، تا آنچه را از تاريخ درباره آنها شنيده اند با چشم در سرزمينهاى متعلق به آنها، و در لابلاى آثارشان ببينند، تا بيان به عيان تبديل گردد.

مى فرمايد: «آيا سير در زمين نكردند تا بنگرند عاقبت كار كسانى كه پيش از آنها بودند چه شد»؟! (أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

اگر اينها چنين تصور مى كنند كه: از آنان نيرومندترند، سخت در اشتباهند; چرا كه «آنها از اينها قويتر و پر قدرت تر بودند» (وَ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً).

فرعونيان كه، سرزمين «مصر» را جولانگاه قدرت خويش قرار داده بودند و نمروديان كه، با قدرت تمام بر پهنه سرزمين «بابل» و كشورهاى ديگر، حكومت مى كردند آن چنان قوى بودند كه: بت پرستان «مكّه» در برابر آنها هيچ به حساب نمى آيند.

به علاوه انسانها، هر قدر نيرومند و قوى باشند، قدرت آنها در برابر قدرت خداوند، صفر است، چرا كه: «نه چيزى در آسمان ها، نه در زمين، از حوزه قدرت او فرار نخواهد كرد، و او را عاجز و ناتوان نخواهد ساخت» (وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْء فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الأَرْضِ).(9)

«او هم دانا است و هم توانا» (إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيراً).

نه چيزى از نظرش مخفى و پنهان مى ماند، و نه كارى در برابر قدرتش مشكل است، و نه كسى بر او چيره مى شود.

اين كوردلان مستكبر، و حيله گران مكار، اگر گمان مى كنند: از چنگال قدرتش مى توانند بگريزند، كور خوانده اند، و اگر دست از اعمال زشت و ننگين خود بر ندارند، سرانجام، به همان سرنوشت مرگبار گردنكشان پيشين گرفتار خواهند شد.

بارها در قرآن مجيد، به اين مطلب بر خورد مى كنيم كه: خداوند افراد بى ايمان و سركش را به «سير در ارض» و مشاهده آثار اقوامى كه گرفتار عذاب الهى شده اند، دعوت مى كند.

در آيه 9 سوره «روم» چنين آمده است:

 أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ أَثارُوا الأَرْضَ وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمّا عَمَرُوها وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ:

«آيا آنها سير در زمين نكردند، تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند به كجا منتهى شد؟ همانها كه نيروئى بيشتر از اينان داشتند، و زمين را دگرگون ساختند، و بيش از آنچه اينها آباد كردند آنها عمران نمودند، و پيامبرانشان با دلائل آشكار به سراغشان آمدند، (اما به خيره سرى خود ادامه دادند ، و به مجازات دردناك الهى گرفتار شدند)، خداوند هرگز به آنها ستم نكرد ولى آنها به خويشتن ستم كردند».(10)

اين تأكيدهاى مكرر، دليل بر تأثير فوق العاده اين مشاهدات، در نفوس انسانها است، آنها بايد بروند و آنچه را در تاريخ خوانده اند و يا از مردم شنيده اند با چشم ببينند.

بروند، و ملك بر تاراج رفته فراعنه، كاخهاى ويران شده كسراها، قبرهاى درهم ريخته قيصرها، و استخوانهاى پوسيده و خاك شده نمرودها، و سرزمينهاى بلاديده قوم «لوط» و «ثمود» را از نزديك تماشا كنند، و پندهاى خموشان را بشنوند، و به خروش خفتگان در دل خاك گوش فرا دهند، و آنچه را سرانجام بر سر خودشان خواهد آمد با چشم خود ببينند!.(11)

 

* * *

45وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دَابَّة وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلى أَجَل مُسَمّىً فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً

 

ترجمه:

45 ـ اگر خداوند مردم را به سبب كارهائى كه انجام داده اند مجازات كند، جنبنده اى را بر پشت زمين باقى نخواهد گذاشت! ولى (به لطفش) آنها را تا سر آمد معينى تاخير مى اندازد اما هنگامى كه اجل آنان فرا رسد، (خداوند هر كس را به مقتضاى عملش جزا مى دهد) او نسبت به بندگانش بيناست.

 


1 ـ از آنجا كه «إِحْدى» مفرد است، مفهوم آيه در بدو نظر چنين مى شود كه: آنها هدايت يافته تر از يكى از امتها خواهند بود كه احتمالاً اشاره به قوم «يهود» است (چون مفرد در جمله اثباتيه معنى عموم 2

ندارد) ولى، به طورى كه بعضى از مفسران نيز اشاره كرده اند، قرائن حال نشان مى دهد: منظور آنها از اين مفرد، عموم بوده است زيرا آنها در مقام مبالغه و تأكيد بودند، و مى خواستند: ادعا كنند در صورت مبعوث شدن پيامبرى در ميان آنان بر همه امتها پيشى خواهند گرفت.

2 ـ بسيارى از مفسران گفته اند: «استِكباراً» از نظر تركيب نحوى «مفعول له» مى باشد، و بيان علت «نُفُور» و فاصله گيرى آنان از حق است، و «مَكْرَ السَّيِّئ» را عطف بر آن مى دانند و بعضى عطف بر «نفوراً» دانسته اند.

3 ـ « وَ مَكْرَ السَّيِّئِ» از قبيل اضافه جنس به نوع است، مانند: «علم الفقه»، زيرا «مكر» به معنى هر گونه چاره انديشى است خواه بد باشد يا خوب، لذا گاهى به خداوند نيز نسبت داده شده است، «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ» (سوره آل عمران، آيه 54) ولى «سَّيِّئِ» نوع خاصى از مكر است كه همان حيله گرى باشد.

4 ـ «نظر» و «انتظار» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، گاه به يك معنى مى آيد.

5 ـ در اين زمينه علاوه بر جلد 17، ذيل آيه 62 سوره «احزاب»، در جلد 12، ذيل آيه 77 سوره «اسراء» نيز بحث كرده ايم (جلد 12، صفحه 218).

6 ـ احزاب، آيه 62.

7 ـ اسراء، آيه 77.

8 ـ جمعى از مفسران «تحويل» را در اينجا به معنى «نقل مكان عذاب» تفسير كرده اند به اين معنى كه: خداوند، مجازاتش را از كسى بردارد و بر ديگرى بگذارد، ولى اين تفسير با آيه فوق، مناسب به نظر نمى رسد، زيرا سخن از اين نيست كه كسى را به جاى ديگرى مجازات كنند، بلكه سخن از اين است كه: مجازات كم و زياد و تغيير و تبديل پيدا نمى كند، گويا، اين مفسران، ماده «تحول» را با «تحويل» اشتباه گرفته اند، در بعضى، از متون لغت مانند: «مجمع البحرين» چنين آمده است: «التَّحوِيلُ: تَصْييرُ الشَّىءِ عَلى خِلافِ ما كانَ وَ التَّحَوُّلُ: التَّنَقُّلُ مِنْ مَوْضِع إِلى مَوْضَع»!

9 ـ جمله «لِيُعْجِزَهُ» همان گونه كه قبلاً گفته ايم: از ماده «اعجاز» به معنى ناتوان ساختن است و به همين علت، در بسيارى از موارد، به معنى گريختن از قلمرو قدرت يا دست نيافتن بر كسى آمده است.

10 ـ شبيه همين معنى در سوره «يوسف» آيه 109، «حج» آيه 46، «غافر» آيات 21 و 82، و سوره «انعام» آيه 11 و بعضى ديگر از سوره هاى قرآن آمده است.

11 ـ يكى از شعراى معاصر اشعار جالبى در اين زمينه سروده و اين حقيقت قرآنى را بعد از سفر به «مصر» و مشاهده آثار «فراعنه» با تعبيرهائى بسيار لطيف و جذاب، در اشعار تكان دهنده خود آورده است، مى گويد:

به «مصر» رفتم و آثار باستان ديدم *** به «مصر» آنچه شنيدم ز داستان، ديدم

بسى چنين و چنان خوانده بودم، از تاريخ *** به «مصر»، از تو چه پنهان، كه بر عيان، ديدم

تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك *** هنوز در طلب ملكِ جاودان، ديدم

تو تاج ديدى و من ملك رفته، بر تاراج *** تو عاج ديدى و من، مشت استخوان ديدم

تو تخت ديدى، و من بخت واژگون از تخت *** تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم

گذشته، در دل آينده آنچنان پنهان داشت *** به «مصر» از تو چه پنهان كه بر عيان ديدم

در زمينه «سير در ارض» و مطالعه در آثار تكوينى خدا و همچنين آثار گذشتگان و اثرات فوق العاده آن در ساختن روح انسان، بحث مشروحى ذيل آيه 137 سوره «آل عمران»، جلد 3، صفحه 102 داشته ايم.
 

اگر لطف او نبود، جنبنده اى بر پشت زمين نبود!

آيه فوق، كه آخرين آيه سوره «فاطر» است بحثهاى تند و تهديدهاى شديد گذشته، اين سوره را با بيان لطف و رحمت پروردگار، بر مردم روى زمين پايان مى دهد، همان گونه كه: اين سوره را با گشايش رحمت خدا، بر مردم آغاز كرد.

به اين ترتيب، آغاز و انجام آن، در بيان رحمت الهى، متفق و هماهنگ است.

افزون بر اين، آيه گذشته كه مجرمان بى ايمان را تهديد به سرنوشت پيشينيان مى كرد، اين سؤال را براى بسيارى از آنها و ديگران مطرح مى سازد كه: اگر سنت الهى درباره همه گردنكشان چنين است، پس چرا اين قوم مشرك و سركش «مكّه» را مجازات نمى كند؟!

در پاسخ اين سؤال مى فرمايد: «اگر خداوند همه مردم را به خاطر اعمالى كه انجام داده اند مجازات كند (و هيچ مهلتى براى اصلاح، تجديدنظر و خودسازى به آنان ندهد) جنبنده اى را بر پشت زمين باقى نخواهد گذاشت» (وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دَابَّة).

آن چنان مجازاتها پى درپى نازل مى شود، صاعقه ها و زلزله ها و طوفانها گنهكاران ظالم را در هم مى كوبد كه، زمين جاى زندگى براى كسى نخواهد بود.  «ولى خداوند به لطف و كرمش آنها را تا زمان معينى، به تأخير مى اندازد، و به آنها فرصت براى توبه، و اصلاح مى دهد» (وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلى أَجَل مُسَمّىً).

اما اين حلم و فرصت الهى، حسابى دارد، تا زمانى است كه، اجل آنها فرا نرسيده باشد، «اما هنگامى كه اجل آنها فرا رسد، هر كس را به مقتضاى عملش جزا مى دهد; چرا كه خداوند نسبت به بندگانش بصير و بيناست» هم اعمال آنها را مى بيند و هم از نيات آنها با خبر است (فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً).(1)

در اينجا دو سؤال مطرح مى شود، كه پاسخ آنها از آنچه گفتيم روشن مى شود:

نخست اين كه: اين حكم عام (اگر خداوند مردم را به اعمالشان مجازات كند كسى را بر صفحه زمين باقى نخواهد گذاشت) شامل انبياء و اولياء و صالحان نيز مى شود؟!

پاسخ اين سؤال، روشن است، زيرا اين گونه احكام نظر به توده انسانها و اكثريت قاطع آنها دارد، و پيامبران، امامان و صالحان كه در اقليّت اند مسلماً از آن خارج مى باشند، خلاصه، هر حكمى استثنائى دارد، و آنها از اين حكم مستثنى هستند.  اين درست، به آن مى ماند كه: مى گوئيم اهل جهان غافلند، حريصند، و مغرورند، منظور اكثريت آنها است، در آيه 41 سوره «روم» مى خوانيم: ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ: «فساد در خشكى و دريا به خاطر اعمال مردم آشكار شد، خدا مى خواهد: بعضى از نتائج اعمال آنها را به آنها بچشاند، شايد باز گردند»!

بديهى است، فساد نتيجه اعمال همه مردم نيست، بلكه نظر به اكثريت است.

آيه 32 همين سوره، كه انسانها را به سه گروه «ظالم» و «ميانه رو» و «سابق بالخيرات» (نيكان و پاكان) تقسيم مى كند، شاهد ديگرى بر اين معنى است.

بنابراين، آيه فوق هيچ گونه منافاتى با مسأله «عصمت» انبياء ندارد.

ديگر اين كه: آيا تعبير به «دابة» (جنبنده) در آيه فوق، شامل غير انسانها نيز مى شود، يعنى آنان هم، به خاطر مجازات انسانها از ميان خواهند رفت؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به اين نكته كه، فلسفه وجود جنبندگان ديگر بهره گيرى انسانها از آنان است و هنگامى كه نسل بشر، بر چيده شود ضرورتى براى وجود آنها نيست، روشن است.(2)

سرانجام، اين بحث را با حديثى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تفسير آيه اخير وارد شده، پايان مى دهيم:

طبق اين حديث، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: خداوند عز و جل فرموده: «اى فرزند آدم، به وسيله اراده و خواست من است كه تو مختار آفريده شده اى، و مى توانى  هر چه را بخواهى براى خودت بخواهى، و به اراده من تو صاحب اراده شده اى كه مى توانى هر چه را بخواهى براى خويشتن اراده نمائى، با نعمتهائى كه به تو دادم نيرو پيدا كرده اى، و مرتكب معصيت من شدى، و با قدرت و عافيت من توانستى فرايض مرا انجام دهى، بنابراين من نسبت به حسنات تو از خودت اولى هستم، و تو نسبت به گناهانت از من اولى هستى، پيوسته خيرات از سوى من به وسيله نعمتهائى كه به تو داده ام، واصل مى شود، و همواره شر و بدى از سوى تو، به خودت به خاطر جناياتت مى رسد... من هرگز از انذار و اندرز تو فروگذار نكردم، و به هنگام غرور و غفلت، تو را فوراً مورد مجازات قرار ندادم» (بلكه فرصت كافى براى توبه و اصلاح در اختيار تو گذاردم) سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اين همانست كه خدا مى فرمايد: «وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دَابَّة».(3)

* * *

پروردگارا! ما را از كسانى قرار ده، كه قبل از فوت فرصتها بيدار مى شوند و به سوى تو باز مى گردند، و گذشته تاريك خود را با نور حسنات و جلب رضاى تو روشن مى سازند!

بارالها! اگر رحمتت شامل حال ما نبود، آتشى كه از درون اعمال سوء ما زبانه مى كشد، ما را در كام خود فرو برده بود، و اگر نور و تابش غفرانت بر قلب ما پاشيده نمى شد، لشكر شيطان آن را اشغال كرده بود!

خداوندا! ما را از هر گونه شرك بركنار دار، و چراغ ايمان و توحيد خالص را در دل ما بيفروز، و فروغ تقوا را در گفتار و اعمال ما افزون گردان!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره فاطر

12 / رجب الخير / 1404


1 ـ جمله «إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ» شرط است و جزاى آن، در تقدير مى باشد در واقع چنين بوده است: «فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ يُجازى كُلُّ أَحَد بِما عَمِلَ» بنابراين، جمله «فَإِنَّ اللّهَ» از قبيل علت جزاء است كه جانشين معلول محذوف شده است.

اين احتمال، نيز وجود دارد كه: جزاء «لايَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لايَسْتَقْدِمُونَ» باشد كه در آيات ديگر قرآن، مانند آيه 61 سوره «نحل» آمده، بنابراين جمله «إِنَّ اللّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً» اشاره به اين است كه: همه را مى شناسد، و مى داند: اجل كدامين فرا رسيده است تا او را با قدرت خود بگيرد.

2 ـ «دابّه» از ماده «دبيب» به معنى آهسته راه رفتن و گام هاى كوتاه برداشتن است، ولى از نظر معنى لغوى معمولاً هر جنبنده اى را شامل مى شود، خواه سريع راه برود و يا آهسته، ولى گاهى «دواب» به خصوص حيوانات سوارى اطلاق مى گردد.

3 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 370.

 

سوره يس

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 83 آيه است

محتواى سوره يس

چنان كه مى دانيم اين سوره در «مكّه» نازل شده است، بنابراين، محتواى آن از نظر كلى همان محتواى عمومى سوره هاى مكّى است كه از توحيد و معاد و وحى و قرآن و انذار و بشارت، سخن مى گويد، در اين سوره چهار بخش عمده مخصوصاً ديده مى شود:

1 ـ نخست سخن از رسالت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و قرآن مجيد و هدف از نزول اين كتاب بزرگ آسمانى و گروندگان به آن است و تا آيه يازده آن را ادامه مى دهد.

2 ـ بخش ديگرى از اين سوره از رسالت سه نفر از پيامبران الهى، و چگونگى دعوت آنها به سوى توحيد و مبارزه پى گير و طاقت فرساى آنها با شرك، سخن مى گويد كه در حقيقت يك نوع تسلى و دلدارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ارائه طريق در انجام رسالت بزرگ او است.

3 ـ بخشى از اين سوره، از آيه 33 شروع مى شود و تا آيه 44 ادامه دارد، مملوّ از نكات جالب توحيدى، و بيان گويا از آيات و نشانه هاى عظمت پروردگار در عالم هستى است، در قسمتهاى اخير سوره نيز مجدداً به همين بحث توحيدى و آيات الهى باز مى گردد.

4 ـ بخش مهم ديگرى از اين سوره در مسائل مربوط به «معاد» و دلائل گوناگون آن و چگونگى حشر و نشر، و سؤال و جواب در روز قيامت، و پايان جهان، و بهشت و دوزخ سخن مى گويد، كه در اين قسمت، نكته هاى بسيار مهم و دقيقى نهفته شده است.

و در لابلاى اين بحثهاى چهارگانه آياتى تكان دهنده براى بيدارى و هشيارى غافلان و بى خبران آمده است كه اثرى نيرومند در دلها و جانها دارد.

 خلاصه اين كه: در اين سوره، انسان با صحنه هاى مختلفى از آفرينش، قيامت و زندگى و مرگ، انذار و بشارت روبرو مى شود كه، مجموعه اى بيداركننده و نسخه اى شفابخش را تشكيل مى دهد.

* * *

فضيلت سوره «يس»

سوره «يس» به گواهى احاديث متعددى كه در اين زمينه وارد شده، يكى از مهمترين سوره هاى قرآنى است، به گونه اى كه در احاديث، به عنوان «قلب قرآن» ناميده شده است.

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم:

إِنَّ لِكُلِّ شَيْء قَلْباً وَ إِنَّ قَلْبَ الْقُرْآنِ يس: «هر چيز قلبى دارد، و قلب قرآن يس است»!.(1)

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نيز، همين معنى آمده است، و در ذيل آن مى افزايد: ... مَنْ قَرَأَها قَبْلَ أَنْ يَنامَ أَوْ فِي نَهْارِهِ قَبْلَ أَنْ يُمْسِيَ كانَ فِي نَهارِهِ مِنَ الْمَحْفُوظِينَ وَ الْمَرْزُوقِينَ حَتّى يُمْسِيَ وَ مَنْ قَرَأَها فِي لَيْلِهِ قَبْلَ أَنْ يَنامَ وَكَّلَ اللّهُ بِهِ مِائَةَ أَلْفِ مَلَك يَحْفَظُونَهُ مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجِيم وَ مِنْ كُلِّ آفَة: «هر كس آن را قبل از خوابيدن، يا در روز پيش از غروب بخواند، در تمام طول روز محفوظ و پر روزى خواهد بود، تا اين كه غروب شود، و هر كس آن را در شب پيش از خفتن بخواند، خداوند هزار فرشته را بر او مأمور مى كند كه او را از هر شيطان رجيم و هر آفتى حفظ كنند...» و به دنبال آن فضائل مهم ديگرى نيز بيان مى فرمايد.(2)

 باز در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: سُورَةُ يس تُدْعى فِى التَّوْراةِ الْمُعِمَّة! قِيْلَ وَ مَا الْمُعِمَّة؟ قالَ تَعُمُّ صاحِبَها خَيْرَ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ...: «سوره يس در تورات به عنوان عموميت آفرين ناميده شده، سؤال شد: از چه رو به آن «عموميت آفرين» گفته مى شود؟ فرمود: به خاطر اين كه كسى كه همدم و همنشين اين سوره باشد او را مشمول تمام خير دنيا و آخرت مى كند...».(3)

روايات ديگرى، نيز در اين زمينه در كتب شيعه و اهل سنت آمده است كه اگر بخواهيم، همه آنها را نقل كنيم، سخن به درازا مى كشد.

به اين ترتيب، بايد اعتراف كرد كه: شايد كمتر سوره اى در قرآن مجيد داراى اين همه فضيلت بوده باشد.

و همان گونه كه بارها گفته ايم، اين فضيلت براى كسانى نيست كه تنها الفاظ آن را بخوانند، و مفاهيم آن را به طاق نسيان زنند، بلكه اين عظمت به خاطر محتواى عظيم اين سوره است.

محتوائى بيدارگر، ايمان بخش، مسئوليت آفرين و تقوازا كه وقتى انسان در آن انديشه كند، و اين انديشه در اعمال او پرتوافكن گردد، خير دنيا و آخرت را براى او به ارمغان مى آورد.

فى المثل، در آيه 60 اين سوره سخن از پيمانى به ميان مى آورد كه: خداوند از تمام فرزندان آدم گرفته، كه شيطان را پرستش نكنند چون شيطان دشمن آشكارى است: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ».

روشن است، هرگاه انسان به اين پيمان الهى پايبند باشد، همان گونه كه در  احاديث فوق آمده، از هر شيطان رجيمى در امان خواهد بود ولى، اگر اين آيه را سرسرى بخواند و در عمل از دوستان مخلص و ياران وفادار شيطان باشد، نمى تواند به اين افتخار بزرگ نائل گردد، همچنين درباره فرد فرد آيات و كلمات اين سوره، بايد اين محاسبه را انجام داد.

* * *

1يس

2وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ

3إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ

4عَلى صِراط مُسْتَقِيم

5تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ

6لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ

7لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ

8إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى الأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ

9وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لايُبْصِرُونَ

10وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

1 ـ يس.

2 ـ سوگند به قرآن حكيم.

3 ـ كه تو قطعاً از رسولان (خداوند) هستى.

4 ـ بر راهى راست (قرار دارى).

5 ـ اين قرآنى است كه از سوى خداوند توانا و مهربان نازل شده است.

 

6 ـ تا قومى را بيم دهى كه پدرانشان انذار نشدند از اين رو آنان غافلند.

7 ـ فرمان (الهى) درباره بيشتر آنها تحقق يافته، به همين جهت ايمان نمى آورند!

8 ـ ما در گردنهاى آنان غلهائى قرار داديم كه تا چانه ها ادامه دارد، و سرهاى آنان را به بالا نگاهداشته است!

9 ـ و در پيش روى آنان سدّى قرار داديم، و در پشت سرشان سدّى، و چشمانشان را پوشانده ايم، لذا نمى بينند!

10 ـ براى آنان يكسان است; چه انذارشان كنى، يا نكنى، ايمان نمى آورند!

 


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «يس».

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 886، باب 48 از ابواب قرائة القرآن ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 288 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «يس» (با كمى تفاوت).

3 ـ همان مدرك.

 

سر آغاز «قلب قرآن»

اين سوره همانند 28 سوره ديگر قرآن مجيد، با «حروف مقطعه» آغاز مى شود (يا و سين).

درباره تفسير حروف مقطعه قرآن، در آغاز سوره هاى «بقره»، «آل عمران» و «اعراف» بحثهاى فراوانى داشته ايم.(1)

ولى، در خصوص سوره «يس» تفسيرهاى ديگرى نيز براى اين حروف مقطعه وجود دارد:

از جمله اين كه: اين كلمه مركب از «يا» (حرف ندا) و «سين» يعنى شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، و به اين ترتيب، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى بيان مطالب بعد مخاطب مى سازد.

در احاديث مختلفى نيز، آمده است: اين كلمه يكى از نامهاى پيغمبر گرامى  اسلام است.(2)

ديگر اين كه: مخاطب در اينجا انسان است و «سين» اشاره به او است، ولى اين احتمال، با آيات بعد سازگار نيست، زيرا در اين آيات روى سخن تنها به پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

لذا، در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: يس اسْمُ رَسُولِ اللّه(صلى الله عليه وآله) وَ الدَّلِيلُ عَلى ذلِكَ قَولُهُ تَعالى إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ عَلى صِراط مُسْتَقِيم: «يس نام رسول خداست و دليل آن اين است كه بعد از آن مى فرمايد تو از مرسلين و بر صراط مستقيم هستى».(3)

* * *

به دنبال اين حروف مقطعه ـ همانند بسيارى از سوره هائى كه با حروف مقطعه آغاز شده ـ سخن از قرآن مجيد به ميان مى آورد، منتها در اينجا به آن سوگند ياد كرده مى گويد: «سوگند به قرآن حكيم» (وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ).

جالب اين كه: «قرآن» را به «حكيم» توصيف مى كند، در حالى كه حكمت، معمولاً صفت شخص زنده و عاقل است، گوئى قرآن را موجودى زنده و عاقل و رهبر و پيشوا معرفى مى كند كه مى تواند درهاى حكمت را به روى انسانها بگشايد، و به صراط مستقيمى كه در آيات بعد، به آن اشاره كرده راهنمائى كند.

البته، خداوند نيازى به سوگند ندارد، ولى سوگندهاى قرآن، همواره داراى دو فايده مهم است: نخست، تأكيد روى مطلب، و ديگر، بيان عظمت چيزى كه به آن سوگند ياد مى شود، زيرا هيچ كس به موجودات كم ارزش سوگند ياد نمى كند.

* * *

 

آيه بعد، چيزى را كه سوگند آيه قبل، به خاطر آن بوده است، بازگو مى كند، مى فرمايد: «مسلماً تو از رسولان خداوند هستى» (إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ).

* * *

«رسالتى كه توأم با حقيقت است، و بودن تو بر صراط مستقيم» (عَلى صِراط مُسْتَقِيم).(4)

* * *

سپس، مى افزايد: «اين قرآنى است كه از ناحيه خداوند عزيز و رحيم نازل شده» (تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ).(5)

تكيه روى «عزيز بودن» خداوند، براى بيان قدرت او، بر چنين كتاب بزرگ شكست ناپذيرى است كه در تمام طول اعصار و قرون، به صورت يك معجزه جاويدان باقى مى ماند، و هيچ قدرتى نمى تواند، عظمت آن را از صفحه دلها محو كند.

و تكيه روى «رحيميت» خداوند، براى بيان اين حقيقت است كه: رحمت او ايجاب كرده، چنين نعمت بزرگى را در اختيار انسانها بگذارد.

بعضى از مفسران، اين دو توصيف را براى بيان دو نوع عكس العمل  متفاوت مى دانند كه، ممكن است مردم در برابر نزول اين كتاب آسمانى و فرستادن اين رسول نشان دهند:

اگر به انكار و تكذيب بر خيزند، خداوند با عزت و قدرتش آنها را تهديد كرده، و اگر از در تسليم و قبول در آيند، خدا با رحمتش آنها را بشارت داده.(6)

بنابراين، عزت و رحمتش كه يكى مظهر «انذار» و ديگرى مظهر «بشارت» است با هم آميخته و اين كتاب بزرگ آسمانى را در اختيار انسانها گذارده است.

در اينجا سؤالى مطرح است كه: مگر مى توان حقانيت يك پيامبر يا كتاب آسمانى را، با سوگند و تأكيد اثبات كرد؟!

پاسخ اين سؤال، در دل آيات فوق نهفته است; زيرا از يكسو، قرآن را توصيف به حكيم بودن مى كند، اشاره به اين كه: حكمتش بر كسى پوشيده نيست، و خود دليل بر حقانيت خويش است.

ديگر اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به ره سپردن بر «صراط مستقيم» توصيف كرده، يعنى محتواى دعوت او، خود بيان مى كند كه مسير او مسير مستقيمى است، سوابق زندگى او نيز نشان مى دهد كه او طريقى جز طريق مستقيم ندارد.

و ما در بحثهاى دلائل حقانيت پيامبران به اين مطلب اشاره كرده ايم كه: يكى از بهترين طرق، براى پى بردن به حقانيت آنها اين است كه: محتواى دعوت آنان دقيقاً بررسى شود، هر گاه هماهنگ با فطرت، عقل و وجدان بود، و در سطحى قرار داشت كه از انسان با نيروى بشرى، امكان پذير نيست، به علاوه سوابق زندگى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنان بود كه نشان مى داد، مرد امانت و صداقت است، نه دروغ و مكر و تزوير، اين امور، قرائن زنده اى مى شود بر اين كه: او  فرستاده خدا است، و آيات فوق، در حقيقت اشاره اى به هر دو مطلب است، بنابراين، سوگند، و ادعاى فوق هرگز بى دليل نيست.

از اين گذشته، از نظر «فنّ مناظره»، براى نفوذ در دلهاى منكران لجوج هر قدر عبارات محكمتر و قاطعتر و توأم با تأكيد بيشتر، مطرح شود، اين افراد را بيشتر تحت تأثير قرار مى دهد.

باز سؤال ديگرى مطرح مى شود كه: چرا مخاطب را در اين جمله، شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار داده است، نه مشركان، و نه عموم مردم؟

پاسخ اين كه: هدف اين بوده: تأكيد كند، تو بر حقى و بر صراط مستقيمى، خواه آنها بپذيرند، و خواه نپذيرند، به همين دليل، در رسالت سنگين خود، كوشا باش، و از عدم قبول مخالفان، كمترين سستى به خود راه مده.

* * *

آيه بعد، هدف اصلى نزول قرآن را اين گونه شرح مى دهد: «قرآن را بر تو نازل كرديم، تا قومى را انذار كنى، كه پدرانِ آنها انذار نشدند، و به همين دليل آنها در غفلت فرو رفته اند»(لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ).(7) مسلماً منظور از اين قوم، همان مشركان عرب مى باشد، و اگر گفته شود، به اعتقاد ما هيچ امتى بدون انذاركننده نبوده، و زمين هرگز از حجت خدا خالى نخواهد شد، به علاوه در آيه 24 سوره «فاطر» خوانديم: وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ: «هيچ امتى نبود مگر اين كه بيم دهنده اى در آنها وجود داشت».

در پاسخ مى گوئيم: منظور از آيه مورد بحث، انذاركننده آشكار و پيامبر بزرگى است كه آوازه او، همه جا بپيچد، و گرنه در هر زمانى حجت الهى براى مشتاقان و طالبان، وجود دارد، و اگر مى بينيم، دوران ميان حضرت مسيح(عليه السلام) و قيام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را دوران فترت، شمرده اند، نه به اين معنى است كه مطلقاً حجت الهى براى آنها وجود نداشته، بلكه فترت از نظر قيام پيامبران بزرگ، و اولو العزم است.

أمير مؤمنان على(عليه السلام) در اين زمينه مى فرمايد: إِنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً(صلى الله عليه وآله) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتاباً وَ لايَدَّعِي نُبُوَّةً!: «خداوند هنگامى محمد را مبعوث ساخت كه احدى از عرب كتاب آسمانى نمى خواند و ادعاى نبوت نمى كرد».(8)

به هر حال، هدف از نزول قرآن، اين بود كه: مردم غافل را هشيار، و خواب زدگان را بيدار، سازد، و خطراتى كه آنها را احاطه كرده، و گناهانى كه در آن فرو رفته اند، و شرك و فسادى كه به آن آلوده شده اند، به آنها يادآورى كند، آرى، قرآن پايه آگاهى و بيدارى، و كتاب پاكسازى دل و جان است.

* * *

سپس، قرآن به عنوان يكى پيشگوئى درباره سران كفر و سردمداران شرك، مى گويد: «فرمان و وعده الهى بر اكثر آنها تحقق يافته و به همين دليل ايمان  نمى آورند» (لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ).

در اين كه: منظور از «قَول» در اينجا چيست؟ مفسران احتمالاتى داده اند، ولى ظاهراً، منظور، همان وعده عذاب جهنم براى پيروان شياطين است، چنان كه در آيه 13 سوره «سجده» آمده است: وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِينَ: «ولى سخن من درباره آنها تحقق يافته، كه دوزخ را از جن و انس پر مى كنم»، و در آيه 71 سوره «زمر» مى خوانيم: وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ: «ولى حكم و وعده عذاب درباره كافران محقق شده است».

به هر حال، اين در مورد كسانى است كه: تمام خطوط ارتباطى خود را با خدا قطع كرده بودند، پيوندها را گسسته، و تمام دريچه هاى هدايت را به روى خود بسته بودند، و لجاجت، عناد و خيره سرى را به حد اعلى رسانده، آرى، اينها هرگز ايمان نخواهند آورد، و راه بازگشتى ندارند، چرا كه تمام پل ها را در پشت سر خود ويران كرده اند.

حقيقت اين است كه: انسان در صورتى اصلاح پذير و قابل هدايت است كه: فطرت توحيدى خود را با اعمال زشت و اخلاق آلوده اش، به كلى پايمال نكرده باشد، و گر نه تاريكى مطلق، بر قلب او چيره خواهد شد، و تمام روزنه هاى اميد، بر او بسته مى شود.

ضمناً، از اين سخن روشن شد كه: منظور از اين اكثريتى كه هرگز ايمان نمى آورند، سران شرك و كفرند، و همين گونه شد، كه: گروهى در جنگهاى اسلامى در حال شرك و بت پرستى كشته شدند، و بعضى، كه  باقيماندند تا پايان كار در دل ايمان نداشتند، و گرنه اكثريت مشركان عرب، بعد از فتح «مكّه» به مفاد  «يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّهِ أَفْواجاً» گروه گروه وارد اسلام شدند.(9)

آيات بعد از آن، كه سخن از وجود سدّى پيش رو و پشت سر آنها مى گويد، و چشمهاى آنها را نابينا مى شمرد، و تصريح مى كند، كه انذار كردن و ناكردن براى آنها يكسان است، شاهد همين معنى است.(10)

* * *

آيه بعد، ادامه توصيف اين گروه نفوذناپذير است، در نخستين توصيف آنها مى گويد: «ما در گردنهاى آنها غلهائى قرار داديم كه تا چانه هاى آنها ادامه دارد، و سرهاى آنها را به بالا نگاه داشته است» (إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى الأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ).

«اَغلال» جمع «غل» در اصل از ماده «غلل» به معنى چيزى است كه در وسط اشيائى قرار گرفته، مثلاً به آب جارى كه از لابلاى درختان عبور مى كند «غلل» مى گويند (بر وزن عمل) و «غل» حلقه اى بود كه بر گردن، يا دستها قرار مى دادند، سپس آن را با زنجير مى بستند، و از آنجا كه گردن، يا دست در ميان آن قرار گرفته، اين كلمه در مورد آن، به كار رفته است، گاه غلهائى كه بر گردن بوده، جداگانه به زنجير بسته مى شد، و غلهاى بر دست جدا بوده، اما گاهى دستها را در غل مى كردند و به حلقه اى كه بر گردن بود مى بستند، و شخص زندانى و اسير را شديداً در محدوديت فشار و شكنجه قرار مى دادند.

و اگر به حالت عطش، يا شدت اندوه و خشم «غله» (بر وزن قله) گفته مى شود آن نيز، به خاطر نفوذ اين حالت در درون قلب و جسم انسان است، اصولاً، ماده (غل بر وزن جد) هم به معنى داخل شدن و هم داخل كردن آمده، لذا در آمد خانه يا زراعت و مانند آن را «غَلّه» مى گويند.(11)

در هر صورت گاهى طوق «غل» كه بر گردن گذارده مى شد، تا چانه ادامه پيدا مى كرد، و سر را به بالا نگه مى داشت، و در حالى كه اسير و زندانى، فوق العاده از اين جهت شكنجه مى ديد، از مشاهده اطراف خود، باز مى ماند.

و چه جالب است، تشبيهى كه از حال بت پرستان لجوج، به چنين انسانهائى شده، آنها طوق «تقليد» و زنجير «عادات و رسوم خرافى» را بر گردن و دست و پاى خود بسته اند، و غلهاى آنها آن قدر پهن و گسترده است كه سر آنها را بالا نگاهداشته و از ديدن حقايق محروم ساخته، آنها اسيرانى هستند كه نه قدرت فعاليت و حركت دارند و نه قدرت ديد!.(12)

به هر حال، آيه فوق، هم مى تواند ترسيمى از حال اين گروه بى ايمان در دنيا باشد، و هم بيان حال آنها در آخرت، كه تجسمى است از مسائل اين جهان، و اگر اين جمله به صورت ماضى ذكر شده، مشكلى ايجاد نمى كند، زيرا در بسيارى از آيات قرآن مجيد حوادث مسلم آينده با صيغه فعل ماضى بيان شده است، و اين همانست كه در زبان ادباء معروف است كه «مضارع متحقق الوقوع به شكل ماضى در مى آيد» و نيز مى تواند اشاره به هر دو معنى باشد، هم حال آنها در اين جهان و هم حالشان در جهان ديگر.

جمعى از مفسران، شأن نزولهائى براى آيه فوق، و آيه بعد از آن، ذكر  كرده اند كه درباره «ابو جهل» يا مردى از طايفه «بنى مخزوم» يا قبيله «قريش» نازل شده، آنها كراراً تصميم بر قتل پيغمبر(صلى الله عليه وآله) گرفتند، ولى خداوند از طريق اعجاز، آنها را از اين كار بازداشت، و در آن لحظه حساس كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده مى خواستند ضربه كارى بزنند چشمانشان از كار افتاد، يا قدرت حركت از آنها سلب شد.(13)

ولى اين شأن نزولها مانع از عموميت مفهوم آيه و گستردگى معنى آن درباره همه سردمداران كفر و متعصبان لجوج، نخواهد بود، ضمناً تاييدى است بر آنچه در بالا در تفسير جمله «فَهُمْ لايُؤْمِنُون» بيان كرديم كه منظور از آن اكثريت مشركان نيست، بلكه اكثريت سردمداران شرك و كفر و نفاق است.

* * *

آيه بعد، توصيف ديگرى از همين افراد است، و ترسيم گويائى از عوامل نفوذناپذيرى آنها، مى فرمايد: «ما در پيش روى آنها سدى قرار داديم و در پشت سرشان سدى» (وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً).

آنها در ميان اين دو سد، چنان محاصره شده اند كه نه راه پيش دارند و نه راه بازگشت!

و در همين حال، «چشمان آنها را پوشانديم لذا چيزى را نمى بينند» (فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لايُبْصِرُونَ).

عجب ترسيم گويائى؟ از يكسو، همچون اسيرانى هستند كه در غل و زنجيرند.

از سوى ديگر، حلقه غل چنان پهن و گسترده است كه سرهاى آنها را به  آسمان متوجه ساخته و مطلقاً از اطراف خود چيزى نمى بينند!

از سوى سوم، سدى از پيش رو و پشت سر، آنها را در محاصره خود قرار داده، و راه پيش و پس را بر آنها بسته است.

از سوى چهارم، چشمان آنها بسته شده، و قدرت ديد و باصره آنها به كلى از كار افتاده است.

خوب فكر كنيد، كسى كه داراى چنين اوصافى است، چه كارى از او ساخته است؟ چه چيزى مى فهمد؟ چه چيزى مى تواند ببيند؟ و چگونه مى تواند گام بردارد؟ و چنين است حال مستكبرانِ خودخواه، و خودبين، و مقلدان كور و كر، و متعصبان لجوج در برابر چهره حقايق!

* * *

به همين دليل، در آخرين آيه مورد بحث، صريحاً مى گويد: «براى آنها يكسان است، چه آنها را انذار كنى، يا نكنى، ايمان نمى آورند»! (وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ).

گفتار تو هر قدر نافذ، و وحى آسمانى هر قدر مؤثر باشد، تا در زمينه آماده وارد نشود تأثير نخواهد گذاشت، اگر هزاران سال آفتاب عالمتاب بر شوره زار بتابد، و بارانهاى پر بركت بر آن نازل شود، و نسيم بهارى مرتباً از آن بگذرد، محصولى جز خس و خاشاك نخواهد داشت كه قابليت قابل در كنار فاعليت فاعل شرط است.

* * *


1 ـ به جلد اول تفسير «نمونه»، صفحه 61 به بعد، و جلد دوم، صفحه 303، و جلد ششم، صفحه 77 مراجعه فرمائيد.

2 و 3 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 374 و 375.

4 ـ در تركيب جمله «عَلى صِراط مُسْتَقِيم» در ميان مفسران گفتگو است: بعضى، جار و مجرور را متعلق به «مُرسَلين» مى دانند، كه مفهومش اين است: «رسالت تو بر جاده مستقيم است».

بعضى، نيز آن را خبر بعد از خبر دانسته اند، و مفهومش اين است كه تو بر صراط مستقيم قرار دارى.

بعضى نيز آن را در موضع نصب بنا بر حال بودن، گرفته اند و مفهومش اين است كه تو از مرسلين هستى در حالى كه بر صراط مستقيم مى باشى (البته تفاوت چندانى از نظر معنى در اين سه احتمال نيست).

5 ـ منصوب بودن «تَنْزِيلَ» به خاطر آن است كه: مفعول فعل مقدرى است و در تقدير چنين بوده: «نَزَّلَ تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ» احتمالات ديگرى نيز در نحوه تركيب اين جمله داده شده است.

6 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

7 ـ در اين كه: «ما» در آيه فوق، «نافيه» است يا غير آن، احتمالات مختلفى داده شده است.

بسيارى از مفسران، آن را «نافيه» گرفته اند و ما هم در تفسير فوق بر همين معنى تكيه كرديم; زيرا اولاً: جمله «فَهُمْ غافِلُون» گواه بر اين معنى است، چون عدم وجود انذاركننده سبب غفلت مى گردد، آيه 3 سوره «سجده» نيز شاهد بر آن است، آنجا كه مى گويد: لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِير مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ: «هدف آن است كه قومى را انذار كنى پيش از تو انذاركننده اى براى آنها نيامده است شايد هدايت شوند».

بعضى «ما» را موصوله دانسته اند كه، مفهوم جمله اين مى شود: «آنها را به همان چيزى انذار كنى كه پدرانشان به آن انذار شدند.

و بعضى احتمال داده اند: «ما» مصدريه باشد و معنى جمله، چنين مى شود: تا انذار كنى قومى را به همان انذار كه پدرانشان شدند ولى، اين دو احتمال ضعيف است.

8 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 33 و 104.

9 ـ نصر، آيه 2.

10 ـ بنا بر آنچه گفته شد، روشن مى شود: ضمير در «اكثرهم» به «قوم» كه قبل از آن است باز نمى گردد، بلكه به سران قوم برمى گردد و شاهد آن، آيات بعد از اين آيه است.

11 ـ «مفردات راغب»، «قطر المحيط» و «مجمع البحرين»، ماده «غلل».

12 ـ بنا بر آنچه در بالا گفتيم، معلوم شد: ضمير «هِىَ» در «فَهِىَ إِلَى الأَذْقان» به «اغلال» باز مى گردد، كه تا ذقن و چانه آنها كشيده شده است، و جمله «فَهُمْ مُقْمَحُونَ» تفريع بر آن است، و اين كه: جمعى احتمال داده اند: «هِىَ» به «أَيدى» (دستها) برمى گردد كه در آيه ذكر نشده، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

13 ـ تفسير «آلوسى»، جلد 22، صفحه 199.

 

1 ـ از كار افتادن ابزار شناخت!

انسان براى اين كه: بتواند از عالم بيرون وجود خود، آگاه شود از وسائل و  ابزارى بهره مى گيرد كه به آن ابزار شناخت گفته مى شود.

قسمتى از آنها «درون ذاتى» هستند، و قسمتى «برون ذاتى» عقل و خرد و وجدان و فطرت از ابزار شناخت درون ذات است، و حواس ظاهرى انسان همچون بينائى و شنوائى و مانند آن، ابزار شناخت برون ذاتى اند.

اين وسائل خداداد، اگر مورد بهره بردارى صحيح قرار گيرند، روز به روز قوى تر و نيرومندتر مى شوند، و بهتر و دقيقتر حقايق را نشان مى دهند.

اما اگر مدتى در مسيرهاى انحرافى قرار گيرند، و يا اصلاً از آنها استفاده نشود، تدريجاً تحليل رفته و يا به كلى دگرگون مى شوند، و حقايق را وارونه نشان مى دهند، درست همانند آئينه صافى كه گرد و غبار ضخيمى آن را بپوشاند، و يا خراشهاى زياد و عميقى بر چهره آن وارد شود، كه ديگر نمى تواند چيزى را نشان دهد، و اگر نشان دهد هرگز با واقعيت آن تطبيق نمى كند.

اين اعمال نادرست، و موضعگيريهاى انحرافى انسان است كه، نعمت بزرگ ابزار شناخت را از او مى گيرد، و به همين دليل، مقصر اصلى خود او و گناه آن نيز بر گردن خود او است.

آيات فوق، ترسيم گويائى از همين مسأله مهم و سرنوشت ساز است، هوسبازان مستكبر، و خود خواهان متعصب، و دنباله روان بى قيد و شرط را به كسانى تشبيه مى كند كه: از يكسو، در غل و زنجير گرفتارند، اين همان زنجيرهاى هوس و كبر و غرور و تقليد كوركورانه است كه خود بر دست و گردن خويش نهاده اند، و به كسانى تشبيه مى كند كه در محاصره دو سد نيرومند و غير قابل عبور قرار گرفته اند.

و از سوى ديگر، چشمانشان نيز بسته و نابينا است.

غل و زنجير به تنهائى براى جلوگيرى از حركت آنها كافى است، آن دو سد  عظيم نيز به تنهائى مانع فعاليت آنها است، نداشتن چشم و نابينائى خود نيز عامل مستقلى است.

اين دو سد، گوئى به قدرى بلند و نزديك اند كه به تنهائى قدرت ديد آنها را مى گيرند همان گونه كه قدرت حركت را از آنها سلب مى كنند.

كراراً گفته ايم، هدايت پذيرى انسان تا زمانى است كه به اين مرحله نرسيده باشد، اما هنگامى كه به اين مرحله برسد، اگر تمام انبياء و اولياء نيز جمع شوند، و تمام كتب آسمانى را بر او بخوانند مؤثر نخواهد شد!

و اين كه: در روايات اسلامى و همچنين در آيات قرآن، تأكيد شده كه اگر لغزشى براى انسان پيدا شد، و گناهى از او سر زد، فوراً توبه كند و به سوى خدا باز گردد، و از «تسويف»، «تأخير»، «اصرار» و «تكرار» بپرهيزد براى اين است كه، به اين مرحله نرسد، زنگارها را بشويد، موانع كوچك را قبل از تبديل شدن به يك سد بزرگ، ويران كند، و راه پيشرفت و حركت را باز نگهدارد، و گرد و غبار را از مقابل ديدگان خود، فرو بنشاند تا «نظر تواند كرد».

* * *

 

2 ـ سدهائى از پيش و پس!

اين سؤال براى بعضى از مفسران مطرح شده است كه، مانع اصلى براى ادامه حركت، سدهاى پيش رو است، سد پشت سر چه معنى دارد؟

بعضى پاسخ گفته اند: انسان داراى دو گونه هدايت است، هدايت نظرى و استدلالى، و هدايت فطرى و وجدانى، سد پيش رو اشاره به اين است كه او از هدايت نظرى محروم مى گردد، مى خواهد به عقب باز گردد  و به هدايت فطرى  نظر بيفكند، سد و مانع پشت سر، او را از بازگشت به فطرت باز مى دارد.(1)

بعضى ديگر گفته اند: سد پيش رو اشاره به موانعى است كه او را از وصول به آخرت و سعادت جاويدان باز مى دارد، و سد پشت سر، چيزى است كه او را حتى از رسيدن به سعادت و آرامش در دنيا مانع مى شود.(2)

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد: انسان هنگامى كه در طريق به سوى مقصد به مانعى برخورد كند، به عقب بر مى گردد، تا راه ديگرى به سوى مقصد پيدا كند، اما وقتى در دو طرف، سدى ايجاد شده است از پيدا كردن راه به سوى مقصد، به هر حال محروم مى شود.

ضمناً پاسخ اين سؤال، كه: چرا سخنى از سد در طرف راست و چپ به ميان نيامده؟ نيز روشن شد، زيرا رفتن به راست و چپ هرگز انسان را به مقصد نمى رساند بايد راهى به پيش بگشايد.

به علاوه، معمولاً سد را در جائى ايجاد مى كنند كه طرف راست و چپ آن بسته است تنها گذرگاهى ميان آن دو قرار دارد كه با ايجاد سد، آن گذرگاه نيز بسته مى شود، و عملاً انسان در محاصره قرار مى گيرد.

* * *


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ محروميت از سير آفاقى و انفسى

براى شناخت خداوند، معمولاً دو راه براى مطالعه وجود دارد، مطالعه در نشانه هاى خدا كه در جسم و جان انسان است، و آن را «آيات انفسى» مى نامند، و مطالعه در آياتى كه در بيرون وجودِ او، در زمين و آسمان و ثوابت  و سيارات و كوه و دريا وجود دارد، و آن را «آيات آفاقى» مى گويند، كه قرآن مجيد در آيه 53  سوره «فصلت» به آن اشاره كرده، مى فرمايد: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ: «به زودى آيات خود را در آفاق و انفس به آنها نشان مى دهيم تا براى آنها ثابت شود كه خداوند حق است».

هنگامى كه قدرت شناخت انسان از كار مى افتد، هم طريق مشاهده آيات انفسى بر او بسته مى شود، و هم مشاهده آيات آفاقى.

در آيات فوق جمله «إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى الأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ» اشاره به معنى اول است، زيرا غلها چنان سر آنها را به بالا نگاه مى دارد كه حتى قدرت ديدن خويشتن را ندارند، و سدهاى پيش و پس، چنان چشم آنها را از مشاهده اطراف خود باز مى دارد كه هر چه نگاه مى كنند جز ديوار سد، چيزى را نمى بينند، و از مشاهده آيات آفاقى محروم مى شوند.

* * *

11إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَة وَ أَجْر كَرِيم

12إِنّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْء أَحْصَيْناهُ فِي إِمام مُبِين

 

ترجمه:

11 ـ تو فقط كسى را انذار مى كنى كه از اين يادآورى (الهى) پيروى كند و از خداوند رحمان در نهان بترسد; چنين كسى را به آمرزش و پاداشى پر ارزش بشارت ده!

 

12 ـ به يقين ما مردگان را زنده مى كنيم، و آنچه را از پيش فرستاده اند و تمام آثار آنها را مى نويسيم; و همه چيز را در كتاب آشكاركننده اى برشمرده ايم!

 

چه كسانى انذار تو را مى پذيرند؟

در آيات گذشته، سخن از گروهى در ميان بود كه به هيچ وجه آمادگى پذيرش انذارهاى الهى را نداشتند و انذار و عدم انذار براى آنها يكسان بود، آيات مورد بحث از گروه ديگرى كه درست در نقطه مقابل آنها قرار گرفته اند سخن مى گويد، تا با مقايسه با يكديگر ـ همان گونه كه روش قرآن است ـ مسأله روشنتر شود.

مى فرمايد: «تو تنها كسى را انذار مى كنى كه از ذكر پيروى كند، و از خداوند رحمن در نهان بترسد» (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ).

«و كسى كه چنين است او را بشارت به مغفرت و پاداش پر ارزش ده» (فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَة وَ أَجْر كَرِيم).

* * *

در اينجا به چند نكته بايد توجه داشت:

1 ـ در اين آيه، دو وصف براى كسانى كه «انذار» و «اندرز» پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنها مؤثر است ذكر شده: پيروى از «ذكر»، و «خشيت از خداوند در پنهان»، البته منظور از بيان اين دو وصف، همان آمادگى و جنبه «بالقوه» آن است، يعنى انذار تنها در كسانى مؤثر واقع مى شود كه گوش شنوا و قلب آماده دارند، انذار در آنها دو اثر مى گذارد: نخست پيروى از ذكر و قرآن، و ديگر احساس ترس در برابر پروردگار و مسئوليتها.

و به تعبير ديگر، اين دو حالت، بالقوه در آنها وجود دارد، اما بعد از انذار به فعليت مى رسد، بر خلاف كوردلان لجوج و غافل، كه هرگز نه گوش شنوا دارند نه آماده خشيت اند.

اين آيه، درست مانند آيات نخستين سوره «بقره» است كه مى گويد: ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ: «اين كتاب آسمانى شكى در آن نيست و مايه هدايت پرهيزكاران است».

* * *

2 ـ منظور از «ذكر»، به عقيده بسيارى از مفسران، «قرآن مجيد» است; زيرا اين كلمه، به همين صورت كراراً در قرآن، در همين معنى، به كار رفته است.(1)

ولى، مانعى ندارد كه منظور، معنى لغوى آن يعنى هر گونه يادآورى بوده باشد، كه شامل آيات قرآن و ساير انذارهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و رهبران الهى مى شود.

* * *

3 ـ «خشيت» ـ چنان كه در گذشته نيز گفته ايم ـ به معنى ترسى است كه آميخته با احساس عظمت باشد، و تعبير به «رحمان» كه مظهر رحمت عامه خداوند است در اينجا نكته لطيفى در بر دارد، و آن اين كه: در عين ترس از عظمت خداوند، بايد اميد به رحمت او نيز داشته باشند، تا دو كفه «خوف» و «رجا» كه عامل حركت مستمر تكاملى است متوازن گردد.

جالب اين است كه: در بعضى از آيات قرآن، در مورد «رجا و اميد» نام «اللّه» ذكر شده كه مظهر هيبت و عظمت است: «لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللّهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ»(2) اشاره به اين كه: هم رجا بايد با خوف آميخته شود و هم خوف با رجا  (دقت كنيد).

* * *

4 ـ تعبير «بالغيب» در اينجا اشاره به شناخت خداوند از طريق استدلال و برهان است، چرا كه ذات پاك او از حواس انسان پنهان مى باشد، تنها با چشم دل و از لابلاى آثارش، مى توان جمال و جلال او را مشاهده كرد.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه «غيب» در اينجا به معنى پنهان از چشم مردم بوده، يعنى مقام «خشيت» و ترس او جنبه ريائى و در حضور مردم نداشته، بلكه در نهان نيز داراى خشيت باشد.

بعضى نيز آن را به معنى «قيامت» تفسير كرده اند، چرا كه از مصداقهاى روشن امورى است كه از حس ما پنهان است، ولى معنى اول از همه مناسبتر به نظر مى رسد.

* * *

5 ـ جمله «فَبَشِّرْهُ» در حقيقت تكميل «انذار» است، زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آغاز انذار مى كند، و هنگامى كه پيروى از فرمان خدا و ترس آميخته با عظمت نسبت به او، پيدا شد و اثراتش در «قول» و «فعل» انسان ظاهر گشت، بشارت مى دهد.

به چه چيز بشارت مى دهد؟ نخست به چيزى كه بيشتر از هر موضوع ديگر فكر انسان را به خود مشغول مى دارد، و آن لغزشهائى است كه احياناً از او سر زده ، به او بشارت مى دهد كه خداى بزرگ همه آنها را بخشوده است، سپس به اجر كريم و پاداش پر ارزش، كه هيچ كس جز خداوند ابعاد آن را نمى داند.

جالب اين كه: هم «مغفرت» به صورت نكره ذكر شده و همچنين «اجر كريم» و مى دانيم: نكره آوردن در اين گونه موارد، براى بيان عظمت است.

* * *

6 ـ بعضى از مفسران، معتقدند: «فاء» در جمله «فَبَشِّرْهُ» كه براى تفريع است، اشاره به اين مى باشد كه: آن دو عمل (پيروى از ذكر، و خشيت از پروردگار) نتيجه اش اين دو اثر است: مغفرت، و اجر كريم، كه اولى، از اول سرچشمه مى گيرد و دومى از دوم.

* * *

سپس به تناسب بحثى كه در آيات گذشته، پيرامون اجر و پاداش پر ارزش مؤمنان و پذيرندگان انذارهاى انبياء آمده بود، در آيه بعد به مسأله «معاد و رستاخيز و ثبت و ضبط اعمال براى حساب و جزا» اشاره كرده، مى فرمايد: «ما مردگان را زنده مى كنيم» (إِنّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتى).

تكيه روى عنوان «نَحْنُ» (ما) اشاره به اين است كه با قدرت عظيمى كه همه در ما سراغ داريد، ديگر جاى بحث و گفتگو نيست كه چگونه استخوانهاى پوسيده و عظام رميم از نو جان مى گيرد، و لباس حيات در تن مى پوشد؟

نه تنها مردگان را زنده مى كنيم كه: «تمام آنچه را از پيش فرستاده اند و تمام آثار آنها را مى نويسيم» (وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ).

بنابراين، چيزى فروگذار نخواهد شد مگر اين كه در نامه اعمال، براى روز حساب محفوظ خواهد بود.

جمله «ما قَدَّمُوا» (آنچه را از پيش فرستادند) اشاره به اعمالى است كه انجام داده اند، و اثرى از آن باقى نمانده، اما تعبير به «وَ آثارَهُم» اشاره به اعمالى است كه، از انسان باقى مى ماند و آثارش در محيط منعكس مى شود، مانند صدقات جاريه (بناها و اوقاف و مراكزى كه بعد از انسان باقى مى ماند و مردم از آن منتفع مى شوند).

اين احتمال نيز، در تفسير آيه وجود دارد كه «ما قَدَّمُوا» اشاره به اعمالى  است كه جنبه شخصى دارد، و «آثارَهُمْ» اشاره به كارهائى كه سنت مى شود و بعد از انسان نيز موجب خير و بركت، و يا شر و زيان و گناه مى گردد.

البته مفهوم آيه گسترده است و ممكن است هر دو تفسير در مفهوم جمع باشد.

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر، مى افزايد: «ما همه چيز را در كتاب آشكار احصا كرده ايم» (وَ كُلَّ شَيْء أَحْصَيْناهُ فِي إِمام مُبِين).

غالب مفسران «إِمام مُبِين» را در اينجا به عنوان «لوح محفوظ» همان كتابى كه همه اعمال و همه موجودات و حوادث اين جهان در آن ثبت و محفوظ است، تفسير كرده اند.

و تعبير به «إِمام» ممكن است از اين نظر باشد كه اين كتاب در قيامت رهبر و پيشوا است، براى همه مأموران ثواب و عقاب، و معيارى است براى سنجش ارزش اعمال انسانها و پاداش و كيفر آنها.

جالب اين كه: اين تعبير (امام) در بعضى ديگر، از آيات قرآن در مورد «تورات» به كار رفته، آنجا كه مى فرمايد: أَ فَمَن كانَ عَلى بَيِّنَة مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِّنْهُ وَ مِن قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً: «آيا آن كس كه دليل آشكارى از پروردگار خويش دارد و به دنبال آن شاهدى از سوى او مى باشد، و پيش از آن كتاب موسى كه امام و رحمت بود گواهى بر آن مى دهد (همچون كسى است كه چنين نباشد)».(3)

اطلاق كلمه «امام» در اين آيه، بر «تورات» به خاطر معارف و احكام و دستورات آن است، و همچنين به خاطر نشانه هاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه در آن

آمده، و در تمام اين امور، مى توانست رهبر و پيشواى خلق باشد، بنابراين، كلمه مزبور در هر مورد متناسب با آن مفهومى دارد.

* * *


1 ـ نحل 44، فصلت 41، زخرف 44، قمر 25، در عين حال واژه «ذكر» به معنى مطلق يادآورى نيز در قرآن كراراً استعمال شده است.

2 ـ احزاب، آيه 21.

3 ـ هود، آيه 17.

1 ـ انواع كتاب هاى ثبت اعمال

از آيات قرآن مجيد، چنين استفاده مى شود: اعمال انسان در چند كتاب ثبت و ضبط مى گردد، تا به هنگام حساب هيچ گونه عذر و بهانه اى براى كسى باقى نماند.

نخست «نامه اعمال شخصى» است كه ثبت كننده تمام كارهاى يك فرد در سراسر عمر او است، قرآن مى گويد: روز قيامت به هر كس گفته مى شود: اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً: «خودت نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه خود حسابگر خويش باشى».(1)

اينجاست كه فرياد مجرمان بلند مى شود و «مى گويند: واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ گناه كوچك و بزرگى نيست، مگر اين كه آن را ثبت و احصا كرده است»؟! (وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لايُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها).(2)

اين، همان كتابى است كه: «نيكوكاران آن را در دست راست دارند و بدكاران در دست چپ».(3)

دوم كتابى است كه «نامه اعمال امتها» است، و بيانگر خطوط اجتماعى زندگى آنها مى باشد چنان كه قرآن مى گويد: كُلُّ أُمَّة تُدْعى إِلى كِتابِها: «روز  قيامت هر امتى به نامه اعمالش فرا خوانده مى شود».(4)

و سومين كتاب همان كتاب «نامه جامع و عمومى لوح محفوظ» است كه نه تنها اعمال همه انسانها از اولين و آخرين، بلكه همه حوادث جهان در آن يك جا ثبت است، و گواه ديگرى در آن صحنه بزرگ، بر اعمال آدمى است، و در حقيقت امام و رهبر براى فرشتگان حساب، و ملائكه پاداش و عقاب است.(5)

* * *


1 ـ اسراء، آيه 14.

2 ـ كهف، آيه 49.

3 ـ حاقه، آيات 19 و 25.

4 ـ جاثيه، آيه 28.

5 ـ درباره «لوح محفوظ»، در جلد 10 تفسير «نمونه»، صفحه 241، ذيل آيه 39 سوره «رعد» و همچنين در جلد پنجم، صفحه 268، ذيل آيه 59 «انعام» بحث كرده ايم.

 

2 ـ همه چيز ثبت مى شود حتى...

در حديث گويا و بيداركننده اى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) نَزَلَ بِأَرْض قَرْعاءَ، فَقالَ لاَِصْحابِهِ: ائْتُوا بِحَطَب فَقالُوا: يا رَسُولَ اللّهِ نَحْنُ بِأَرْض قَرْعاءَ! ما بِها مِنْ حَطَب قالَ فَلْيَأْتِ كُلُّ إِنْسانٌ بِما قَدَرَ عَلَيْهِ فَجاءُوا بِهِ حَتَّى رَمَوْا بَيْنَ يَدَيْهِ بَعْضَهُ عَلَى بَعْض.

فَقالَ: رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) هكَذا تَجْتَمِعُ الذُّنُوبُ ثُمَّ قالَ إِيّاكُمْ وَ الْمُحَقَّرَاتِ مِنَ الذُّنُوبِ فَإِنَّ لِكُلِّ شَيْء طالِباً أَلا وَ إِنَّ طالِبَها يَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْء أَحْصَيْناهُ فِي إِمام مُبِين:

«رسول خدا وارد زمين بى آب و علفى شد، به يارانش فرمود: هيزم بياوريد، عرض كردند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)! اينجا سرزمين خشكى است كه هيچ هيزم در آن نيست.

فرمود: برويد، هر كدام، هر مقدار مى توانيد جمع كنيد، هر يك از آنها مختصر هيزم يا چوب خشكيده اى با خود آورد، و همه را پيش روى پيغمبر(صلى الله عليه وآله)

روى هم ريختند (شعله اى در آن افكند و آتشى عظيم از آن زبانه كشيد).

سپس رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: اين گونه گناهان (كوچك) روى هم متراكم مى شوند (و شما براى تك تك آنها اهميتى قائل نيستيد!) آن گاه فرمود: بترسيد از گناهان كوچك كه هر چيزى طالبى دارد، و طالب آنها آنچه را از پيش فرستادند، و آنچه را از آثار باقى گذاشته اند، مى نويسد و همه چيز را در كتاب مبين ثبت كرده ايم».(1)

اين حديث تكان دهنده، ترسيمى است گويا از تراكم گناهان كم اهميت و آتش عظيمى كه از مجموع آنها زبانه مى كشد.

در حديث ديگرى آمده است: «قبيله «بنو سلمه» در نقطه دور دستى از شهر «مدينه» قرار داشتند، تصميم گرفتند، به نزديكى مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مكان كنند، آيه فوق نازل شد: «إِنّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتى...» و پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها فرمود: إِنَّ آثارَكُمْ تُكْتَبُ: «آثار شما (گامهاى شما به سوى مسجد) در نامه اعمالتان نوشته خواهد شد (و پاداش خواهيد گرفت) هنگامى كه «بنو سلمه» اين سخن را شنيدند، صرف نظر كردند و در جاى خود ماندند».(2)

روشن است: آيه، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه هر يك از اين امور، مصداقى از آن است.

آنچه ممكن است در بدو نظر، ناهماهنگ با تفسير فوق تصور شود، رواياتى است از طرق اهل بيت(عليهم السلام) كه «امام مبين» در آن، به اميرمؤمنان على(عليه السلام) تفسير  شده است.

از جمله در حديثى از امام باقر(عليه السلام) از پدرش از جدش(عليهم السلام) نقل شده است كه فرمود: «هنگامى كه اين آيه: «وَ كُلَّ شَيْء أَحْصَيْناهُ فِي إِمام مُبِين» نازل شد «ابوبكر» و «عمر» برخاستند و عرض كردند: اى پيامبر! آيا منظور از آن «تورات» است؟ فرمود: نه.

عرض كردند: «انجيل» است؟ فرمود: نه.

عرض كردند: منظور «قرآن» است؟ فرمود: نه.

در اين حال امير مؤمنان على(عليه السلام) به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، هنگامى كه چشم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر او افتاد، فرمود: هُوَ هذا! إِنَّهُ الإِمامُ الَّذِى أَحْصَى اللّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى فَيْهِ عِلْمَ كُلِّ شَىء: «امام مبين اين مرد است! او است امامى كه خداوند متعال علم همه چيز را در او احصا فرموده»!.(3)

در تفسير «على بن ابراهيم» از «ابن عباس» از خود اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز نقل شده است كه، فرمود: أَنَا وَ اللّهِ الإِمامُ الْمُبِيْنُ، أُبَيِّنُ الْحَقَّ مِنَ الْباطِلِ وَرِثْتُهُ منْ رَسُولِ اللّه: «به خدا سوگند! منم امام مبين، كه حق را از باطل آشكار مى سازم، اين علم را از رسول خدا به ارث برده و آموخته ام».(4)

گر چه بعضى از مفسران، همچون «آلوسى» از نقل اين گونه روايات از طريق شيعه وحشت كرده، و آن را به نادانى و بى خبرى از تفسير آيه، نسبت داده اند، ولى با كمى دقت روشن مى شود: اين گونه روايات منافاتى با تفسير «امام مبين» به لوح محفوظ ندارد، زيرا قلب پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) در درجه اول، و قلب وسيع جانشين او در درجه بعد، آئينه هائى است كه لوح محفوظ را منعكس  مى كند، و قسمت عظيمى از آنچه در لوح محفوظ است از سوى خدا به آن الهام مى گردد، به اين ترتيب، نمونه اى از «لوح محفوظ» مى باشد، و بنابراين اطلاق «امام مبين» بر آن، مطلب عجيبى نيست، چرا كه فرعى است كه از آن اصل گرفته شده، و شاخه اى است كه به آن ريشه باز مى گردد.

از اين گذشته، وجود انسان كامل ـ چنان كه مى دانيم ـ عالم صغيرى است كه عالم كبير را در خود خلاصه كرده است، و طبق شعر معروف منسوب به على(عليه السلام). أَ تَزْعَمُ أَنَّكَ جِرْمٌ صَغِيرٌ؟ *** وَ فِيْكَ إِنْطَوَى الْعالَمُ الأَكْبَرُ؟!:

«آيا گمان مى كنى كه تو موجود كوچكى هستى ـ در حالى كه عالم بزرگ در تو خلاصه شده است»؟

و نيز مى دانيم: عالم هستى از يك نظر، صفحه علم خدا و لوح محفوظ است.

عجب اين كه: «آلوسى» با اين كه: روايات فوق را شديداً انكار مى كند، تفسير اخير را چندان بعيد نشمرده است، و به هر حال در اين كه: منظور از «امام مبين» «لوح محفوظ» است شكى نيست، روايات فوق نيز قابل تطبيق بر آن مى باشد (دقت كنيد).

* * *

13وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ

14إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِث فَقالُوا إِنّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ

15قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْء إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَكْذِبُونَ

 

16قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ

17وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ

18قالُوا إِنّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ

19قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ

 

ترجمه:

13 ـ و براى آنها، اصحاب قريه (انطاكيه) را مثال بزن هنگامى كه فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند.

14 ـ هنگامى كه دو نفر از رسولان را به سوى آنها فرستاديم، اما آنان رسولان (ما) را تكذيب كردند; پس براى تقويت آن دو، شخص سومى فرستاديم; رسولان گفتند: «ما فرستادگان (خدا) به سوى شما هستيم»!

15 ـ اما آنان گفتند: «شما جز بشرى همانند ما نيستيد، و خداوند رحمان چيزى نازل نكرده، شما فقط دروغ مى گوئيد»!

16 ـ (رسولان ما) گفتند: «پروردگار ما آگاه است كه ما قطعاً فرستادگان (او) به سوى شما هستيم.

17 ـ و بر عهده ما چيزى جز ابلاغ آشكار نيست»!

18 ـ آنان گفتند: «ما شما را به فال بد گرفته ايم (و وجود شما را شوم مى دانيم) و اگر (از اين سخنان) دست برنداريد شما را سنگسار خواهيم كرد و شكنجه دردناكى از ما به شما خواهد رسيد!

19 ـ (رسولان) گفتند: «شومى شما از خودتان است اگر درست بينديشيد، بلكه شما  گروهى اسرافكاريد!

 


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 378.

2 ـ تفسير «قرطبى» اين حديث را از «ابو سعيد خدرى»، از «صحيح ترمذى» نقل كرده، و شبيه آن در «صحيح مسلم» از «جابر بن عبداللّه انصارى» نيز آمده است، مفسران ديگر، مانند «آلوسى» و «فخر رازى» و «طبرسى» و «علامه طباطبائى» نيز آن را با تفاوت مختصرى ذكر كرده اند.

3 ـ «معانى الاخبار صدوق»، صفحه 95، باب معنى الامام المبين.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 379.

 

سرگذشت «اصحاب القريه» براى آنها عبرتى است

در تعقيب بحثهائى كه در زمينه قرآن و نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين و منكران لجوج گذشت، آيات مورد بحث، نمونه اى از وضع امتهاى پيشين در همين زمينه را مطرح كرده.

و در ضمن اين آيات، و چندين آيه بعد كه مجموعاً 18 آيه را تشكيل مى دهد، سرگذشتى از چند تن از پيامبران پيشين نقل نموده است.

اين پيامبران مأمور هدايت قوم مشرك و بت پرستى بودند; كه قرآن از آنها به عنوان «اصحاب القريه» ياد نموده است.

اصحاب قريه به مخالفت برخاستند و آنان را تكذيب كردند، اما سرانجام به عذاب دردناكى گرفتار شدند.

قرآن ماجراى اين پيامبران و اصحاب قريه را بازگو نموده تا هم هشدارى براى مشركان «مكّه» باشد، و هم تسلى و دلدارى براى پيامبر و مؤمنان اندك آن روز.

به هر حال، تكيه بر اين سرگذشت، در قلب اين سوره كه خود قلب قرآن است به خاطر شباهت تمامى است كه با موقعيت مسلمانان آن روز دارد.

نخست مى فرمايد: «و براى آنها اصحاب قريه (انطاكيه) را مثال بزن، هنگامى كه فرستادگان خدا به سوى آنها آمدند» (وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ).(1)

 «قريه» در اصل، نام براى محلى است كه مردم در آن جمع مى شوند، و گاهى به خود انسانها نيز «قريه» گفته مى شود، بنابراين مفهوم گسترده اى دارد كه هم شهرها را شامل مى گردد و هم روستاها را، هر چند در زبان فارسى معمولى، تنها به روستا اطلاق مى شود، ولى در لغت عرب و در قرآن مجيد، كراراً به شهرهاى مهم و عمده مانند «مصر» و «مكّه» و امثال آن، اطلاق شده است.

در اين كه: اين شهر، كدام يك از شهرها بوده است؟ معروف و مشهور در ميان مفسران اين است كه «انطاكيه» از شهرهاى شامات و يكى از شهرهاى بسيار معروف «روم» قديم بوده است، و هم اكنون از نظر جغرافيائى جزء قلمرو كشور «تركيه» است كه شرح بيشتر درباره آن را در نكات، بيان خواهيم كرد.

به هر صورت از آيات اين سوره، به خوبى بر مى آيد كه، اهل اين شهر، بت پرست بودند و اين رسولان براى دعوت آنها به سوى توحيد و مبارزه با شرك آمده بودند.

* * *

سپس، قرآن بعد از اين بيان اجمالى و سربسته، به شرح ماجرا پرداخته، چنين مى گويد: «در آن زمان كه دو نفر از رسولان را به سوى آنها فرستاديم، اما آنها رسولان ما را تكذيب كردند، لذا براى تقويت آن دو شخص، سومى ارسال نموديم، آنها همگى گفتند: ما فرستادگان به سوى شما، از طرف پروردگاريم» (إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِث فَقالُوا إِنّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ).(2)

به اين ترتيب، سه نفر از رسولان پروردگار (دو نفر در آغاز و يك نفر در اثناء، براى تقويت آنها) به سوى اين قوم گمراه فرستاده شدند.

در اين كه: اين رسولان چه كسانى بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است: جمعى گفته اند: نام آن دو نفر «شمعون» و «يوحنا» بود و نام سومين «بولس» و بعضى نامهاى ديگرى براى آنها ذكر كرده اند.

و نيز در اين كه: آنها پيامبران و رسولان خداوند بودند، و يا فرستادگان حضرت مسيح(عليه السلام) (و اگر خداوند مى فرمايد: ما آنها را فرستاديم به خاطر آنست كه رسولان مسيح(عليه السلام) هم رسولان او هستند) باز در ميان مفسران گفتگو است: هر چند ظاهر آيات فوق، موافق تفسير اول است، گر چه در نتيجه اى كه قرآن مى خواهد بگيرد تفاوتى نمى كند.

* * *

اكنون، ببينيم آن قوم گمراه در مقابل دعوت رسولان، چه واكنشى نشان دادند؟ قرآن مى گويد: همان بهانه اى را كه بسيارى از كافران سركش، در برابر پيامبران الهى پيش كشيدند، مطرح نمودند: «گفتند: شما بشرى همانند ما هستيد، و خداوند رحمان چيزى نازل نكرده، سرمايه شما چيزى جز دروغ نيست»! (قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْء إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَكْذِبُونَ).

اگر بنا بود، فرستاده اى از طرف خدا بيايد، بايد فرشته مقربى باشد نه انسانى همچون ما، و همين را دليل براى تكذيب رسولان و انكار نزول فرمان الهى، پنداشتند.

در حالى كه شايد خودشان نيز مى دانستند: در طول تاريخ، همه پيامبران از نسل آدم بوده اند، از جمله ابراهيم(عليه السلام) را كه همگى به رسالت مى شناختند مسلماً انسان بود، و از اين گذشته، مگر نيازها و مشكلات و دردهاى انسانها را جز  انسان مى تواند درك كند؟.(3)

در اين كه: چرا در آيه، روى صفت «رحمانيت» خداوند تكيه شده، ممكن است از اين نظر باشد كه: خداوند ضمن نقل سخن آنها، مخصوصاً روى اين صفت تكيه مى كند، كه پاسخ آنها در نقل گفته خودشان نهفته باشد، زيرا چگونه ممكن است خداوندى كه رحمت عامش سراسر عالم را فرا گرفته است، پيامبرانى براى تربيت نفوس و دعوت به رشد و تكامل انسان، نفرستد؟

اين احتمال، نيز داده شده است كه: آنها مخصوصاً روى وصف رحمان تكيه كردند، كه بگويند: خداوند مهربان، كار بندگان خود را با فرستادن پيامبران و تنظيم تكاليف، مشكل نمى كند! آنها را آزاد مى گذارد! اين منطق سست و بى پايه با سطح افكار اين گروه متناسب بود.

* * *

به هر حال، اين پيامبران از مخالفت سرسختانه آن قوم گمراه، مأيوس نشدند، ضعف و سستى به خود راه ندادند، و در پاسخ آنها چنين «گفتند: پروردگار ما مى داند كه ما قطعاً فرستادگان او به سوى شما هستيم» (قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ).

* * *

«و بر عهده ما چيزى جز ابلاغ رسالت، به طور آشكار و روشن نيست» (وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ).

مسلماً آنها تكيه بر ادعا نكردند، و تنها به سوگند قناعت ننمودند، بلكه از تعبير «بلاغ مبين» اجمالاً استفاده مى شود كه: دلائل و معجزاتى از خود نشان  دادند، و گرنه ابلاغ آنها مصداق «بلاغ مبين» نبود، زيرا «بلاغ مبين» بايد چنان باشد كه واقعيت را به همه، برساند، و اين جز به كمك دلائل متقن و معجزات گويا ممكن نيست.

در بعضى از روايات، نيز آمده است كه: آنها همانند حضرت مسيح(عليه السلام)بعضى از بيماران غير قابل علاج را ـ به فرمان خدا ـ شفا دادند.

* * *

ولى اين كوردلان، در برابر آن منطق روشن و معجزات، تسليم نشدند، بلكه بر خشونت خود افزودند، و از مرحله تكذيب، پا فراتر نهاده به مرحله تهديد و شدت عمل، گام نهادند «گفتند: ما شما را به فال بد گرفته ايم، وجود شما شوم است و مايه بدبختى شهر و ديار ما»! (قالُوا إِنّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ).(4)

ممكن است مقارن آمدن اين پيامبران الهى، بعضى مشكلات در زندگى مردم آن ديار بر اثر گناهانشان و يا به عنوان هشدار الهى، حاصل شده باشد، چنان كه بعضى از مفسران، نيز نقل كرده اند: مدتى نزول باران قطع شد(5) ولى آنها نه تنها عبرتى نگرفتند، بلكه اين حادثه را به دعوت رسولان پيوند دادند.

باز به اين هم قناعت نكردند، بلكه با تهديدى صريح و آشكار نيات شوم و زشت خود را ظاهر ساختند، گفتند: «اگر از اين سخنان دست برنداريد مسلماً شما را سنگسار خواهيم كرد، و مجازات دردناكى از ما به شما خواهد رسيد»!

(لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ).

آيا مجازات دردناك (عذاب اليم) تأكيدى است بر مسأله سنگسار كردن  (رجم) و يا مجازاتى افزون بر آنست؟ دو احتمال وجود دارد.

احتمال دوم، نزديكتر به نظر مى رسد; چرا كه سنگسار كردن، يكى از بدترين انواع عذاب و شكنجه هاست كه گاهى منتهى به مرگ مى شود.

ممكن است ذكر «عذاب اليم» اشاره به اين باشد كه سنگسار نمودن شما را آن قدر ادامه مى دهيم تا مايه مرگ شما شود.

يا اين كه: علاوه بر سنگسار كردن، انواع ديگرى از شكنجه ها را كه جنايتكاران پيشين انجام مى دادند، مانند ميله هاى داغ در چشم فرو كردن، يا فلز گداخته در حلق ريختن، و امثال اينها را درباره شما انجام خواهيم داد.

بعضى از مفسران، اين احتمال را نيز داده اند كه: سنگسار كردن عذاب جسمانى بوده، اما «عذاب اليم» عذاب معنوى و روحى بوده است.(6)

اما تفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد.

آرى طرفداران باطل و حاميان ظلم و فساد چون منطق قابل عرضه اى ندارند هميشه تكيه بر تهديد و فشار و خشونت مى كنند، غافل از آن كه رهروان راه «اللّه» هيچ گاه در برابر اين تهديدها تسليم نخواهند شد، بلكه بر استقامتشان خواهد افزود، آن روز كه آنها پا به اين ميدان گذاشتند جان خود را بر كف گرفتند و آماده ايثار گشتند.

* * *

اينجا بود كه رسولان الهى با منطق گوياى خود، به پاسخ هذيانهاى آنها پرداخته، «گفتند: شومى شما از خود شما است و اگر درست بينديشيد. به اين حقيقت واقف خواهيد شد» (قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ).

 اگر بدبختى، تيره روزى و حوادث شوم، محيط جامعه شما را فرا گرفته، و بركات الهى از ميان شما رخت بربسته، عامل آن را در درون جان خود، در افكار منحط و اعمال زشت و شومتان، جستجو كنيد، نه در دعوت ما، اين شما هستيد كه با بت پرستى، هوا پرستى، بيدادگرى و شهوترانى فضاى زندگى خود را تيره و تار كرده، و بركات خدا را از خود قطع كرده ايد.

جمعى از مفسران، جمله «أَإِنْ ذُكِّرْتُمْ» را اشاره به مطلب مستقلى دانسته اند و گفته اند: مفهومش اين است: آيا اگر پيامبران الهى بيايند، و شما را تذكر دهند، و انذار كنند، جزايش اين است كه آنها را تهديد به عذاب و مجازات كنيد، و وجودشان را شوم پنداريد، آنها براى شما نور و هدايت، و خير و بركت به ارمغان آورده اند، آيا پاسخ چنين خدمتى آن تهديدها و سخنان زشت است.(7)

و سرانجام، آخرين سخن اين فرستادگان پروردگار، به آنان اين بود كه: «شما گروهى اسرافكار و متجاوزيد» (بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ).

درد اصلى شما، همان اسراف و تجاوزگرى شما است، اگر توحيد را انكار كرده، به شرك روى مى آوريد، دليل آن اسراف و تجاوز از حق است، و اگر جامعه شما گرفتار سرنوشت شوم شده است، سبب آن نيز اسراف در گناه و آلودگى به شهوات است، بالاخره، اگر در برابر خير خواهى خير خواهان آنها را تهديد به مرگ مى كنيد، اين نيز به خاطر تجاوزگرى شما است!

پيرامون ماجراى تاريخى اين رسولان و محل وقوع اين حوادث بعد از تفسير آيات باقيمانده اين داستان، مشروحاً سخن خواهيم گفت.

* * *

20وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ

21اتَّبِعُوا مَنْ لايَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ

 

22وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

23أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرّ لاتُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لايُنْقِذُونِ

24إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلال مُبِين

25إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ

26قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ

27بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ

 

ترجمه:

20 ـ و مردى (با ايمان) از دورترين نقطه شهر با شتاب فرا رسيد، گفت: «اى قوم من! از فرستادگان (خدا) پيروى كنيد!

21 ـ از كسانى پيروى كنيد كه از شما مزدى نمى خواهند و خود هدايت يافته اند!

22 ـ من چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده، و همگى به سوى او بازگشت داده مى شويد؟!

23 ـ آيا غير از او معبودانى را انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمان بخواهد زيانى به من برساند، شفاعت آنها كمترين فايده اى براى من ندارد و مرا (از مجازات او) نجات نخواهند داد؟!

24 ـ اگر چنين كنم من در گمراهى آشكارى خواهم بود!

25 ـ من به پروردگارتان ايمان آوردم; پس به سخنان من گوش فرا دهيد»!

26 ـ (سرانجام او را شهيد كردند و) به او گفته شد: «وارد بهشت شو»! گفت: «اى كاش قوم من مى دانستند.

 

27 ـ كه پروردگارم مرا آمرزيده و از گرامى داشتگان قرار داده است»!

 


1 ـ بعضى معتقدند: «أَصْحابَ الْقَرْيَةِ» مفعول اول «اضْرِب» است و «مَثَلاً» مفعول دوم آن است كه مقدم بر مفعول اول شده است و بعضى آن را بدل از «مَثَلاً» گرفته اند، ولى احتمال اول مناسبتر به نظر مى رسد.

2 ـ بعضى از مفسران، كلمه «إِذ» را در اينجا بدل از «اصحاب القريه» دانسته، و بعضى آن را متعلق به فعل محذوف يعنى «اذكر» مى دانند.

3 ـ درباره فلسفه همگونى پيامبران با امت ها در جلد 12، صفحه 289، ذيل آيه 94 «اسراء» مشروحاً بحث كرده ايم.

4 ـ درباره «تَطَيَّر» و فال بد زدن، و ريشه اصلى اين لغت به طور مشروح در جلد ششم، صفحه 317، ذيل آيه 131 «اعراف»، و جلد 15، صفحه 491، ذيل آيه 47 «نمل» بحث كرده ايم.

5 ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ و اين در صورتى است كه «لَنَرْجُمَنَّكُم» از ماده «رجم» به معنى دشنام، ناسزا و تهمت نباشد.

7 ـ به هر حال جزاى «جمله شرطيه» محذوف است، و در تقدير چنين است: «أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ قابَلْتُمُونا بِهذِهِ الأُمُورِ»؟ يا «أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ عَلِمْتُمْ صِدْقَ ما قُلْنا».

مجاهدى جان بر كف!

در آيات مورد بحث، بخش ديگرى از مبارزات رسولانى كه در اين داستان به آنها اشاره شده، آمده است، و آن مربوط به حمايت حساب شده و شجاعانه مؤمنان اندك، از آنها است كه در برابر اكثريت كافر و مشرك و لجوج، ايستادند و تا سر حد جان از پيامبران الهى دفاع كردند.

نخست مى فرمايد: «مردى (با ايمان)، از نقطه دور دست شهر، با سرعت و شتاب، به سراغ گروه كافران آمد گفت: اى قوم من! از فرستادگان خدا پيروى كنيد» (وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ).

اين مرد كه غالب مفسران، نامش را «حبيب نجار» ذكر كرده اند، از كسانى بود كه در برخوردهاى نخستين، با رسولان پروردگار، به حقانيت دعوت آنها و عمق تعليماتشان پى برد، و مؤمنى ثابت قدم و مصمم از كار در آمد، هنگامى كه به او خبر رسيد: در قلب شهر، مردم بر اين پيامبران الهى شوريده اند، و شايد قصد شهيد كردن آنها را دارند، سكوت را مجاز ندانست، و چنان كه از كلمه «يَسْعى» بر مى آيد، با سرعت و شتاب خود را به مركز شهر رسانيد، و آنچه در توان داشت در دفاع از حق، فروگذار نكرد.

تعبير به «رجل» به صورت ناشناخته، شايد اشاره به اين نكته است كه: او يك فرد عادى بود، قدرت و شوكتى نداشت، و در مسير خود تك و تنها بود، در عين حال نور و حرارت ايمان، آن چنان او را روشن و گرم ساخته بود كه بى اعتنا  به پيامدهاى اين دفاع سرسختانه، از مبارزان راه توحيد، وارد معركه  شد، تا مؤمنان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آغاز اسلام، كه عده قليلى بيش نبودند سرمشق بگيرند، و بدانند حتى يك نفر مؤمن تنها، نيز داراى مسئوليت است و سكوت براى او جائز نيست.

تعبير به «اقصى المدينة»، نشان مى دهد: دعوت اين رسولان به نقاط دور دست شهر، نيز كشيده شد، و دلهاى آماده را تحت تأثير خود قرار داده بود، گذشته از اين، نقاط دور دست شهر هميشه مركز مستضعفانى است كه آمادگى بيشتر براى پذيرش حق دارند، به عكس، در قلب شهرها مردم مرفهى زندگى مى كنند كه جذب آنها به سوى حق، به سادگى ممكن نيست.

تعبير به «يا قَوم» (اى قوم من) بيانگر دلسوزى اين مرد نسبت به اهل شهر و مردم آن ديار است، و دعوت به پيروى از رسولان، دعوتى است خالصانه كه هيچ نفعى براى شخص او در آن مطرح نيست.

* * *

اكنون ببينيم اين مؤمن مجاهد به چه منطق و دليلى براى جلب توجه همشهريانش متوسل گشت؟

نخست از اين در وارد شد: «از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجر و مزدى در برابر دعوت خود نمى خواهند» (اتَّبِعُوا مَنْ لايَسْئَلُكُمْ أَجْراً).

اين خود نخستين نشانه صدق آنها است كه هيچ منفعت مادى در دعوتشان ندارند، نه از شما مالى مى خواهند، و نه جاه و مقام، و نه حتى تشكر و سپاسگزارى و نه هيچ اجر و پاداش ديگر!

اين همان چيزى است كه بارها در آيات قرآن در مورد انبياى بزرگ به عنوان نشانه اى از اخلاص و بى نظرى و صفاى قلب پيامبران، روى آن تكيه شده، و تنها در سوره «شعراء» پنج بار اين جمله (و ما اسئلكم عليه من اجر) تكرار گرديده  است.(1)

آن گاه مى افزايد: به علاوه اين رسولان چنان كه از محتواى دعوت و سخنانشان بر مى آيد افرادى هدايت يافته اند (وَ هُمْ مُهْتَدُونَ).

اشاره به اين كه: عدم تسليم در برابر دعوت كسى، يا به خاطر اين است كه: دعوتش حق نيست و به بيراهه و گمراهى مى كشاند، و يا اين كه: حق است اما مطرح كنندگان، منافع خاصى در سايه آن كسب مى كنند كه اين خود مايه بدبينى به چنان دعوتى است، اما هنگامى كه نه آن باشد و نه اين، ديگر چه جاى تامل و ترديد؟!

* * *

سپس به دليل ديگرى، مى پردازد و به سراغ اصل توحيد كه عمده ترين نكته دعوت اين رسولان بوده است رفته و مى گويد: «من چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده است»؟ (وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي).(2)

كسى شايسته پرستش است كه خالق، مالك و بخشنده مواهب باشد، نه اين بتها كه هيچ كارى از آنان ساخته نيست، فطرت سليم مى گويد: بايد خالق را پرستيد، نه اين مخلوقات بى ارزش را!

تكيه روى «فَطَرَنِي» (مرا آفريده) ممكن است اشاره به اين نكته نيز باشد كه: من وقتى به فطرت اصلى و سرشت حقيقى خود باز مى گردم، به خوبى مى بينم: از درونم فريادى رسا و گويا بلند است كه مرا دعوت به پرستش خالقم مى كند، دعوتى كه هماهنگ با عقل و خرد است، من چگونه اين دعوت مضاعف  «فطرت» و «خرد» را ناديده بگيرم؟

جالب اين كه نمى گويد: ما لَكُمْ لاتَعْبُدُونَ الَّذِى فَطَرَكُمْ: «چرا خدائى را پرستش نمى كنيد كه شما را آفريده است» بلكه مى گويد: «من چرا چنين نكنم»؟ يعنى در حقيقت از خود شروع مى كند تا مؤثرتر واقع شود.

و به دنبال آن هشدار مى دهد: مراقب باشيد «همه شما سرانجام تنها به سوى او باز مى گرديد» (وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

يعنى نه تنها سر و كار شما در زندگى اين جهان با او است كه در جهان ديگر نيز تمام سرنوشت شما در دست قدرت او مى باشد، آرى، به سراغ كسى برويد كه در هر دو جهان سرنوشت شما را به دست گرفته.

* * *

و در سومين استدلال خود، به وضع بتها پرداخته، و اثبات عبوديت را براى خداوند با نفى عبوديت از بتها تكميل مى كند، مى گويد: «آيا غير از خداوند معبودانى را انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمن بخواهد، زيانى به من برساند شفاعت آنها كمترين فايده اى براى من نخواهد داشت، و مرا از مجازات او هرگز نجات نخواهند داد» (أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرّ لاتُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لايُنْقِذُونِ).

باز در اينجا از خودش سخن مى گويد، تا جنبه تحكم و آمريت نداشته باشد، و ديگران حساب كار خود را برسند.

او در حقيقت، انگشت روى بهانه اصلى بت پرستان، مى گذارد كه مى گفتند: «ما اينها را به خاطر اين پرستش مى كنيم كه، شفيعان ما در درگاه خدا باشند» مى گويد: چه شفاعتى؟ و چه كمك و نجاتى؟ آنها خود نيازمند به كمك و حمايت شما هستند، در تنگناى حوادث چه كارى از آنها براى شما ساخته  است؟!

تعبير به «الرَّحْمن» در اينجا علاوه بر اين كه: اشاره به گستردگى رحمت خداوند و بازگشت همه نعمتها و مواهب به سوى او است، و اين خود دليلى بر توحيد عبادت مى باشد، بيانگر اين نكته است كه: خداوند رحمن ضرر و زيانى براى كسى نمى خواهد، مگر اين كه: خلاف كارى انسان به منتها درجه خود برسد، كه او را از محيط رحمت گسترده الهى دور، و در وادى غضبش گرفتار سازد.

* * *

پس آن گاه اين مؤمن مجاهد، براى تأكيد و توضيح بيشتر افزوده: «هر گاه من چنين بتهائى را پرستش كنم و آنها را شريك پروردگار قرار دهم در گمراهى آشكار خواهم بود» (إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلال مُبِين).

كدام گمراهى از اين آشكارتر، كه انسان عاقل و با شعور، در برابر اين موجودات بى شعور زانو زند، و آنها را در كنار خالق زمين و آسمان قرار دهد؟

* * *

اين مؤمن تلاشگر و مبارز، پس از اين استدلالات و تبليغات مؤثر و گيرا، با صداى رسا در حضور جمع اعلام كرد: «همه بدانيد! من به پروردگار شما ايمان آورده ام، و دعوت اين رسولان را پذيرا شده ام» (إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ).

«بنابراين سخنان مرا بشنويد» و بدانيد من به دعوت اين رسولان مؤمنم و گفتار مرا به كار بنديد كه به سود شماست (فَاسْمَعُونِ).

در اين كه: مخاطب در اين جمله، و همچنين جمله «إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ» كيست؟ ظاهر آيات قبل، نشان مى دهد: همان گروه مشركان و بت پرستانى هستند كه در آن ديار بودند، تعبير به «رَبِّكُم» (پروردگار شما) نيز منافاتى با اين  معنى ندارد، چرا كه اين تعبير، در آيات زيادى از قرآن مجيد در برابر كفار و به هنگام بيان استدلالات توحيدى آمده است.(3)

و نيز جمله «فَاسْمَعُونِ» (به سخنان من گوش فرا دهيد) مخالفتى با آنچه گفته شد، ندارد چرا كه اين جمله را براى دعوت آنها به پيروى از گفتار خويش ذكر كرده، همان گونه كه در داستان «مؤمن آل فرعون» آمده، آنجا كه خطاب به فرعونيان مى گويد: يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ: «اى قوم من! از من پيروى كنيد تا شما را به راه راست هدايت كنم».(4)

و از اينجا روشن مى شود اين كه: بعضى از مفسران گفته اند: مخاطب در اين جمله، همان رسولانى هستند كه از سوى خدا براى دعوت اين قوم آمده بودند، و تعبير به «رَبِّكُم» و جمله «فَاسْمَعُونِ» را قرينه بر آن گرفته اند، هيچ گونه دليلى براى آن در دست نيست.

* * *

اما ببينيم عكس العمل اين قوم لجوج، در برابر اين مؤمن پاكباز، چه بود؟

قرآن سخنى از آن به ميان نمى آورد، ولى از لحن آيات بعد، استفاده مى شود كه آنها بر او شوريدند و شهيدش كردند.

آرى، سخنان پر شور و هيجان انگيز او، كه با استدلالاتى قوى و نيرومند و نكاتى جالب و دلنشين همراه بود، در آن قلبهاى سياه و سرهاى پر از مكر و غرور، نه تنها اثر مثبتى نگذاشت، بلكه چنان آتش كينه و عداوت را در دلهاى آنان برافروخت كه: از جا برخاستند، و با نهايت قساوت و بى رحمى، به جان اين مرد مؤمن شجاع افتادند ـ به روايتى ـ او را سنگباران كردند، و پيكرش را چنان  آماج سنگها ساختند، كه بر زمين افتاد، جان به جان آفرين تسليم كرد، در حالى كه پيوسته اين سخن را بر لب داشت: «خداوندا اين قوم مرا هدايت كن كه آنها نمى دانند».(5)

و به روايت ديگرى، او را زير پاها چنان لگدمال كردند كه، روحش به آسمان پرواز كرد.(6)

* * *

اما قرآن، اين حقيقت را با جمله جالب و سربسته اى بيان كرده، مى گويد: «به او گفته شد: وارد بهشت شو» (قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ).

اين، تعبيرى است كه درباره شهيدان راه خدا، در آيات ديگر قرآن آمده است: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ: «گمان مكن! كسانى كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند، بلكه آنها زنده جاويدند، و نزد پروردگارشان، روزى داده مى شوند».(7)

جالب اين كه: اين تعبير نشان مى دهد: شهادت اين مرد مؤمن، همان، و داخل شدن او در بهشت، همان، آن چنان فاصله ميان اين دو كم و كوتاه بوده است كه قرآن مجيد در تعبير لطيفش، به جاى ذكر شهادت او، دخول او را در بهشت بيان كرده، و چه نزديك است، راه بر شهيدان، راه بهشت و سعادت جاويدان!

روشن است، منظور از بهشت، در اينجا بهشت برزخى است; چرا كه هم از آيات و هم از روايات، استفاده مى شود: بهشت جاويدان در قيامت نصيب مؤمنان خواهد شد، همان گونه كه دوزخ نيز در مورد بدكاران، است.

 بنابراين، بهشت و دوزخ ديگرى در عالم برزخ است كه نمونه اى از بهشت و دوزخ رستاخيز مى باشد، چنان كه در روايت امير مؤمنان على(عليه السلام) در مورد قبر وارد شده است: القَبْرُ إِمّا رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنِّةِ أَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّيْرانِ: «قبر يا باغى از باغهاى بهشت است يا حفره اى از حفره هاى دوزخ»!.(8)

و اين كه: بعضى احتمال داده اند: اين جمله اشاره به خطابى است كه در روز قيامت به اين مؤمن با شهامت و ايثارگر مى شود، و جنبه مستقبل دارد، نه حال، بر خلاف ظاهر آيه است.

به هر حال، روح پاك اين مرد به آسمانها، در جوار قرب رحمت الهى و در نعيم بهشتى، شتافت، و در آنجا تنها آرزويش اين بود كه: «گفت: اى كاش! قوم من مى دانستند» (قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ).

* * *

اى كاش! مى دانستند: «پروردگارم، مرا مشمول آمرزش و عفو خويش قرار داد و در صف گراميان جاى داد» (بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ).(9)

اى كاش! چشم حق بينى داشتند، چشمى كه با حجابهاى ضخيم و سنگين جهان مادى محجوب نگردد، و آنچه را در پشت اين پرده است، ببينند اين همه نعمت و اكرام و احترام خدا را بنگرند، و بدانند در مقابل اهانتهاى آنها خداوند چه لطفى در حق من فرموده است.

اى كاش! مى ديدند، و ايمان مى آوردند اما افسوس!

 در حديث آمده است: پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: إِنَّهُ نَصَحَ لَهُمْ فِى حَياتِهِ وَ بَعْدَ مَوْتِهِ: «اين مرد با ايمان هم در حال حيات خود، خيرخواه قوم خويش بود و هم بعد از مرگ آرزوى هدايت آنها را داشت».(10)

جالب توجه اين كه: او نخست، تكيه بر موهبت غفران الهى مى كند، سپس بر اكرام، چرا كه نخست بايد با آب مغفرت، روح و جان انسان از آلودگى گناهان پاك گردد، و چون پاك شد، بر بساط قرب و اكرام الهى جاى گيرد.

اين نكته نيز، قابل دقت است كه: اكرام، احترام و بزرگداشت الهى گر چه نصيب بسيارى از بندگان مى شود، و اصولاً «تقوا» و «اكرام» دوش به دوش هم پيش مى روند: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»(11) ولى «اكرام» به طور كامل و بدون هيچ گونه قيد و شرط در قرآن مجيد، درباره دو گروه آمده است:

نخست «فرشتگان مقرب خدا» كه قرآن درباره آنها مى گويد: بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ * لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ: «آنها بندگان گرامى خدايند * كه در سخن بر او پيشى نمى گيرند و فرمانش را به كار مى بندند».(12)

و ديگر، بندگان كامل الايمان، كه قرآن از آنها به عنوان «مخلصين» ياد كرده، و درباره آنها مى گويد: أُولئِكَ فِى جَنّات مُكْرَمُونَ: «آنها در باغهاى بهشت گرامى داشته مى شوند».(13)-(14)

* * *

به هر حال، اين پايان كار اين مرد مؤمن و مجاهد راستين بود، كه در انجام رسالت خويش، و حمايت از پيامبران الهى، كوتاهى نكرد، و سرانجام، شربت  شهادت نوشيد، و به جوار قرب رحمت خداوند راه يافت.

اما ببينيم، سرنوشت آن قوم طاغى و ستمگر به كجا رسيد؟

گر چه در قرآن سخنى از پايان كار آن سه نفر پيامبر، كه به سوى اين قوم مبعوث شدند نيامده، ولى جمعى از مفسران نوشته اند: آن قوم، علاوه بر كشتن آن مرد مؤمن، پيامبران خويش را نيز به قتل رساندند.

در حالى كه بعضى ديگر، تصريح كرده اند: آن مرد با ايمان جمعيت را به خود مشغول ساخت، تا پيامبران بتوانند از توطئه اى كه براى آنها چيده شده بود، رهائى يابند، و به نقطه امن ترى منتقل شوند، ولى، نزول عذاب دردناك الهى بر آنها كه در آيات بعد به آن اشاره مى شود، قرينه اى بر ترجيح قول اول است، هر چند تعبير «مِنْ بَعْدِهِ» (بعد از شهادت آن مرد با ايمان) در مورد نزول عذاب، نشان مى دهد: قول دوم صحيحتر است (دقت كنيد).

* * *

28وَ ما أَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْد مِنَ السَّماءِ وَ ما كُنّا مُنْزِلِينَ

29إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ

30يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

 

ترجمه:

28 ـ و ما بعد از او بر قومش هيچ لشكرى از آسمان نفرستاديم، و هرگز سنت ما بر اين نبود.

29 ـ بلكه فقط يك صيحه آسمانى بود! ناگهان همگى خاموش شدند!!

30 ـ افسوس بر اين بندگان كه هيچ پيامبرى براى هدايت آنان نيامد مگر اين كه او را استهزاء مى كردند!

 


1 ـ آيات: 109، 127، 145، 164 و 180 سوره «شعراء».

2 ـ معنى جمله «وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ...» چنين است: «أَىُّ شَىء لِى إِذا لَمْ أَعْبُدْ خالِقاً» (مجمع البيان)، بعضى از مفسران نيز «ما لِى» را به معنى «لِمَ» (چرا) گرفته اند (تبيان، ذيل آيه مورد بحث).

3 ـ به آيات 3 و 32 يونس ـ 3 و 52 هود ـ 24 نحل ـ 29 كهف و غير آن مراجعه فرمائيد.

4 ـ غافر، آيه 38.

5 ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ تفسير «مجمع البيان»، «تبيان»، «ابوالفتوح رازى»، و غير آن.

7 ـ آل عمران، آيه 169.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 218.

9 ـ در اين كه: «ما» در جمله «بِما غَفَرَ لِي رَبِّي» «مصدريه» يا «موصوله» يا «استفهاميه» است؟ سه احتمال داده شده است، ولى احتمال استفهاميه بودن بعيد به نظر مى رسد، و در ميان دو احتمال ديگر احتمال موصوله بودن اقرب است، هر چند از نظر معنى تفاوت چندانى نمى كند.

10 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 8، صفحه 5464.

11 ـ حجرات، آيه 13.

12 ـ انبياء، آيات 26 و 27.

13 ـ معارج، آيه 35.

14 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 82، ذيل آيات مورد بحث.

با يك صيحه، همگى خاموش

ديديم: مردم شهر «انطاكيه» چگونه به مخالفت با پيامبران الهى قيام كردند اكنون، ببينيم سرانجام كارشان چه شد؟

قرآن در اين زمينه مى گويد: «ما بر قوم او بعد از وى هيچ لشكرى از آسمان نفرستاديم، و اصولاً سنت ما چنين نيست كه: براى نابود ساختن اين اقوام سركش، متوسل به اين امور شويم» (وَ ما أَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْد مِنَ السَّماءِ وَ ما كُنّا مُنْزِلِينَ).

ما نيازى به اين امور نداريم، تنها يك اشاره كافى است كه همه آنها را خاموش سازيم و به ديار عدم بفرستيم و تمام زندگى آنها را در هم بكوبيم.

تنها يك اشاره كافى است كه عوامل حيات آنها تبديل به عامل مرگشان شود، و در لحظه اى كوتاه، و زودگذر، طومار زندگانيشان را درهم پيچد!

* * *

پس از آن مى افزايد: «تنها يك صيحه آسمانى تحقق يافت، صيحه اى تكان دهنده و مرگبار، ناگهان همگى خاموش شدند»! (إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ).

آيا اين صيحه، صداى صاعقه اى بود، كه از ابرى برخاست و بر زمين نشست، لرزه اى بر همه چيز افكند، و تمام عمارتها را ويران ساخت، و آنها از شدت وحشت تسليم مرگ شدند؟

يا صيحه اى بود كه بر اثر يك زمين لرزه شديد از دل زمين برخاست، و در فضا، طنين افكند، و موج انفجارش همه را به كام مرگ كشيد ؟!

هر چه بود، يك صيحه، آن هم در يك لحظه زودگذر، بيش نبود، فريادى بود كه همه فريادها را خاموش كرد، و تكانى بود كه همه را بى حركت ساخت، و چنين است، قدرت خداوند، و چنان است سرنوشت يك قوم گمراه و بى ثمر!

بسوزند چوب درختان بى بر *** سزا خود همين است مربى برى را!

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، با لحنى بسيار گيرا و مؤثر بر خورد تمام سركشان تاريخ را با دعوت پيامبران خدا يك جا مورد بحث قرار داده مى گويد: «وا حسرتا بر اين بندگان! كه هيچ پيامبرى براى هدايت آنها نيامد، مگر اين كه: او را به باد استهزاء گرفتند» (يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

واى بر آنها! كه دريچه هاى رحمت خدا را به روى خود بستند!  اسفا بر آنها! كه چراغهاى هدايت خويش را شكستند!

بيچاره و محروم از سعادت، آن گروهى كه نه تنها گوش هوش به نداى رهبران ندهند، بلكه به استهزاء و سخريه آنها بر خيزند، سپس آنها را از دم شمشير بگذرانند، در حالى كه آنها سرنوشت شوم طغيان گران بى ايمان را قبل از خود ديده بودند، و سرانجام دردناكشان را با گوش شنيده، يا در صفحات تاريخ خوانده بودند، اما كمترين عبرتى نگرفتند، و درست در همان وادى گام نهادند، و به همان سرنوشت گرفتار شدند!

روشن است، اين جمله، گفتار خدا است چون تمام اين آيات از سوى او بيان مى شود، ولى البته جمله «حسرت» به معنى ناراحتى درونى در برابر حوادثى كه كارى از دست انسان در مورد آن ساخته نيست، درباره خداوند معنى ندارد، همان گونه كه «خشم» و «غضب» و مانند آن نيز به مفهوم حقيقى در مورد او وجود ندارد، بلكه منظور اين است: حال اين تيره روزان چنان بود كه هر انسانى از وضع آنها آگاه مى شد، متأسف و متأثر مى گشت كه، چرا با اين همه وسائل نجات در اين گرداب هولناك غرق شوند؟!.(1)

تعبير به «عِباد» (بندگان خدا) اشاره به اين است كه: تعجب از اين است كه بندگان خدا كه غرق نعمتهاى او هستند، دست به چنين جناياتى زدند.

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «حسرت» به معنى اندوه بر چيزى است كه از دست رفته.

 

اول ـ داستان رسولان «انطاكيه»

«انطاكيه» يكى از قديمى ترين شهرهاى «شام» است كه به گفته بعضى در  سيصد سال قبل از مسيح(عليه السلام) بنا گرديد، اين شهر در روزگار قديم، از حيث ثروت، علم و تجارت يكى از سه شهر بزرگ كشور «روم» محسوب مى شد.

شهر «انطاكيه» تا «حلب» كمتر از يكصد كيلومتر و تا «اسكندرون» حدود شصت كيلومتر فاصله دارد.(1)

اين شهر، در زمان خليفه دوم به دست «ابو عبيده جراح» فتح شد، و از دست روميان در آمد، مردم آن كه مسيحى بودند پرداخت جزيه را پذيرفتند، و بر آئين خود باقى ماندند.(2)

بعد از جنگ جهانى اول، اين شهر، به تصرف فرانسويان در آمد، و هنگامى كه فرانسويان خواستند «شام» را رها كنند، چون غالب اهل «انطاكيه» مسيحى و با فرانسويان هم كيش بودند و نخواستند در آشوبهائى كه پس از خروج آنها از «شام» در اين كشور اتفاق مى افتد به مسيحيان آسيب رسد، آن را به «تركيه» دادند!

«انطاكيه» براى مسيحيان مانند «مدينه» براى مسلمانان، دومين شهر مذهبى محسوب مى شود، شهر اولشان «بيت المقدس» است كه حضرت مسيح(عليه السلام)دعوت خود را از آنجا آغاز كرد، و بعداً گروهى از مؤمنان به مسيح(عليه السلام) به «انطاكيه» هجرت كردند، «پولس» و «برنابا»(3) بدان شهر رفتند و مردم را به اين  آئين خواندند، و از آنجا دين مسيح(عليه السلام) گسترش يافت، و به همين جهت در قرآن مجيد، از اين شهر به خصوص (در آيات مورد بحث) سخن به ميان آمده.(4)

مفسر عاليقدر «طبرسى» در «مجمع البيان» چنين مى گويد: حضرت مسيح(عليه السلام) دو فرستاده از حواريين را به شهر «انطاكيه» فرستاد، هنگامى كه آنها به نزديكى شهر رسيدند، پيرمردى را ديدند كه، چند گوسفند را به چرا آورده بود، اين همان «حبيب، صاحب يس» بود، بر او سلام كردند، پيرمرد جواب داده پرسيد شما كيستيد؟

گفتند: فرستادگان عيسى(عليه السلام) هستيم، آمده ايم شما را از عبادت بتها به سوى عبادت خداوند رحمان دعوت كنيم.

پيرمرد پرسيد: آيا معجزه و نشانه اى هم داريد؟

گفتند: آرى، بيماران را شفا مى دهيم، و نابيناى مادرزاد و مبتلا به «برص» را به اذن خداوند بهبودى مى بخشيم.

پيرمرد گفت: من فرزند بيمارى دارم كه سالها در بستر افتاده.

گفتند: با ما بيا تا به خانه تو برويم و از حالش خبر گيريم.

پيرمرد، همراه آنها رفت، آنها دستى بر تن فرزند او كشيدند، به فرمان خدا سالم از جاى برخاست!

اين خبر، در شهر پخش شد، و به دنبال آن، خداوند، گروه كثيرى از بيماران را به دست آنها شفا داد.

آنها پادشاهى بت پرست داشتند، خبر به او رسيد، آنها را فرا خواند پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: فرستادگان عيسى(عليه السلام) هستيم، آمده ايم تو را از عبادت  موجوداتى كه نه مى شنوند و نه مى بينند، به عبادت كسى كه هم شنوا و هم بيناست، دعوت كنيم.

پادشاه گفت: آيا معبودى جز خدايان ما وجود دارد؟

گفتند: آرى، همان كسى كه تو و معبودهايت را آفريد!

پادشاه گفت: برخيزيد! تا من درباره شما انديشه كنم (و اين تهديدى نسبت به آنها بود) سپس مردم، آن دو نفر را در بازار گرفتند و زدند.

ولى، در روايت ديگرى چنين آمده: دو فرستاده عيسى(عليه السلام) دستشان به پادشاه نرسيد، مدتى در آن شهر ماندند، روزى پادشاه از قصر خود بيرون آمده بود، آنها صدا را به تكبير بلند كرده و نام «اللّه» را به عظمت ياد كردند، پادشاه در غضب شده دستور حبس آنها را صادر كرد، و هر كدام را يكصد تازيانه زد.

هنگامى كه اين دو فرستاده مسيح(عليه السلام) تكذيب شده مضروب گشتند، حضرت مسيح(عليه السلام) «شمعون الصفا» را كه بزرگ حواريّين بود، به دنبال آنها فرستاد.

«شمعون» به صورت ناشناخته وارد شهر شد، و طرح دوستى با اطرافيان شاه ريخت، آنها از دوستى او لذت بردند، و خبر را به پادشاه رسانيدند، او نيز از وى دعوت كرد، و از همنشينان خود قرار داد و احترام نمود.

«شمعون» روزى گفت: اى پادشاه! من شنيده ام دو نفر در حبس تو زندانى شده اند، و هنگامى كه تو را به غير آئينت خوانده اند، آنها را زده اى؟ آيا هيچ به سخنان آنها گوش فرا داده اى؟!

شاه گفت: خشم من مانع از اين كار شد.

«شمعون» گفت: اگر پادشاه صلاح بداند، آنها را فرا خواند، تا ببينيم چه چيز در چنته دارند؟  

پادشاه آنها را فرا خواند.

«شمعون» (گوئى هيچ آنها را نمى شناسد) به آنها گفت: چه كسى شما را به اينجا فرستاده است؟!

گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده، و هيچ شريكى براى او نيست.

گفت: نشانه و معجزه شما چيست؟

گفتند: هر چه تو بخواهى!

شاه، دستور داد: غلام نابينائى را آوردند و آنها به فرمان خدا او را شفا دادند، پادشاه، در تعجب فرو رفت، در اينجا «شمعون» به سخن در آمد به شاه گفت: آيا اگر چنين درخواستى از خدايانت مى كردى، آنها نيز قادر بر چنين كارى بودند؟

شاه گفت: از تو چه پنهان: خدايانى كه ما مى پرستيم، نه ضررى دارند، و نه سود و خاصيتى!

سپس، پادشاه به آن دو گفت: اگر خداى شما، بتواند مرده اى را زنده كند ما به او و به شما ايمان مى آوريم.

گفتند: خداى ما قادر بر همه چيز هست!

شاه گفت: در اينجا مرده اى است كه: هفت روز از مرگ او مى گذرد، هنوز او را دفن نكرده ايم، و در انتظار اين هستيم كه پدرش از سفر بيايد.

مرده را آوردند، آن دو آشكارا دعا مى كردند، و «شمعون» مخفيانه، ناگهان مرده تكانى خورد و از جا برخاست.

گفت: من هفت روز است مرده ام و آتش دوزخ را با چشم خود ديده ام، و من به شما هشدار مى دهم، همگى به خداى يگانه ايمان بياوريد.

پادشاه تعجب كرد، هنگامى كه «شمعون» يقين پيدا كرد، سخنانش در او مؤثر افتاده، او را به خداى يگانه دعوت كرد و او ايمان آورد، اهل كشورش نيز به  او پيوستند، هر چند گروهى به كفر خود باقى ماندند.

نظير اين روايت در تفسير «عياشى» از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نيز نقل شده است هر چند در ميان آنها تفاوت هائى وجود دارد.(5)

ولى، با توجه به ظاهر آيات گذشته، ايمان آوردن اهل آن شهر، بسيار بعيد به نظر مى رسد; چرا كه قرآن مى گويد: آنها به وسيله صيحه آسمانى هلاك شدند.

ممكن است در اين قسمت از روايت، اشتباهى از ناحيه راوى صادر شده باشد.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: تعبير به «مرسلون» در آيات فوق، نشان مى دهد: آنها پيامبر و فرستاده خدا بودند، به علاوه، قرآن مى گويد: مردم شهر به آنها گفتند: شما جز بشرى همانند ما نيستيد، و خداوند چيزى نازل نفرموده است.

اين گونه تعبيرات، در قرآن مجيد، معمولاً در مورد پيامبران الهى آمده است، مگر اين كه گفته شود: فرستادگان پيامبران، نيز فرستاده خدا هستند اما اين توجيه بعيد به نظر مى رسد.

* * *


1 ـ فاصله مستقيم بين «انطاكيه» تا «حلب» (شرق انطاكيه) 88 كيلومتر، و تا «اسكندرون» 42 كيلومتر است. «اسكندرون» در شمال «انطاكيه» است و غير از «اسكندريه» مصر است.

2 ـ «فرهنگ قصص قرآن»، ماده «انطاكيه»، صفحه 320.

3 ـ «پولس» از مبلغان معروف مسيحى است كه براى گسترش مسيحيت كوشش فراوان كرد و «بَرنابا» (به فتح باء) نام اصليش «يوسف» و از ياران «پولس» و «مرقس» بوده، «انجيل» معروفى دارد كه در آن بشارات زيادى از ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)ديده مى شود، ولى مسيحيان آن را غير قانونى مى شمرند و مى گويند: به وسيله يك مسلمان نوشته شده است.

4 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، پاورقى هاى عالم بزرگوار مرحوم «شعرانى».

5 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 8، صفحه 419، ذيل آيات مورد بحث (با كمى تلخيص).

 

دوم ـ نكته هاى آموزنده اين داستان

از آنچه در آيات بالا، پيرامون اين داستان خوانديم، مسائل بسيارى مى توان آموخت از جمله امور زير است:

1 ـ افراد با ايمان در راه خدا هرگز از تنهائى وحشت نمى كنند، همان گونه كه يك فرد مؤمن، همچون «حبيب نجار» از انبوه مشركان شهر وحشت نكرد، على(عليه السلام) مى فرمايد: أَيُّهَا النّاسُ لاتَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ:  «اى مردم! هرگز در طريق هدايت به خاطر كمى نفرات وحشت نكنيد».(1)

2 ـ مؤمن، عاشق هدايت مردم است، و از گمراهى آنها رنج مى برد، حتى بعد از شهادتش نيز آرزو مى كند: اى كاش! ديگران مقامات او را مى ديدند و ايمان مى آوردند!.

3 ـ محتواى دعوت انبياء، خود بهترين گواه بر هدايت و حقانيت آنهاست (وَ هُمْ مُهْتَدُونَ).

4 ـ دعوت به سوى اللّه، بايد خالى از هر گونه چشم داشت پاداش باشد، تا اثر كند.

5 ـ گاهى گمراهى ها عامل مخفى و پنهانى ندارد، بلكه ضلال مبين و آشكار است و بت پرستى و شرك، مصداق روشن «ضلال مبين» محسوب مى شود.

6 ـ مردان حق، بر واقعيات تكيه مى كنند و گمراهان بر موهومات و پندارها.

7 ـ اگر شوم و نكبتى وجود داشته باشد، سرچشمه آن خود انسان و اعمال او است.

8 ـ «اسراف» عامل بسيارى از بدبختيها و انحرافات است.

9 ـ وظيفه پيامبران و رهروان راه آنها «بلاغ مبين» و دعوت آشكار در همه زمينه هاست، خواه مردم پذيرا شوند، يا نشوند.

10 ـ اجتماع و جمعيت، از عوامل مهم پيروزى و عزت و قوت است (فَعَزَّزْنا بِثالِث).

11 ـ خداوند، براى درهم كوبيدن ياغيان سركش، لشكرهاى عظيم آسمان و زمين را بسيج نمى كند، بلكه با يك اشارت، همه چيز آنها را در هم مى كوبد.

 12 ـ ميان شهادت و بهشت فاصله اى وجود ندارد، و شهيد قبل از آن كه از مركب بر زمين بيفتد در آغوش حور العين قرار مى گيرد.(2)

13 ـ خداوند، نخست انسان را از گناه شستشو مى كند و بعد او را در جوار رحمتش جاى مى دهد (بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ).

14 ـ از مخالفت و سرسختى دشمنان حق، نبايد وحشت كرد; چرا كه اين برنامه هميشگى آنها در طول تاريخ بوده است (يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

چه حسرتى از اين بالاتر، كه انسان درهاى هدايت را به خاطر تعصب و لجاجت و غرور به روى خود، ببندد و آفتاب عالمتاب حق را نبيند.

15 ـ ايمان آورندگان به انبياء، قبل از همه، مستضعفان جامعه بودند (وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ).

16 ـ همانها بوده اند كه در راه طلب، هرگز خسته نمى شدند، و تلاش و كوشش آنها محدود به هيچ حدى نبود (يَسْعى).

17 ـ شيوه تبليغ را بايد از رسولان الهى ياد گرفت، كه از تمام روشها و تاكتيكهاى مؤثر براى نفوذ در دلهاى بى خبران استفاده مى كردند كه نمونه اى از آن در آيه فوق و رواياتى كه در تفسير آن آمده است، مشاهده مى شود.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 201.

2 ـ در اين زمينه روايت مشروحى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)نقل شده كه در جلد 3، صفحه 172، ذيل آيه 169 «آل عمران» آورديم.

 

سوم ـ پاداش و عذاب برزخ

در آيات بالا آمده بود: «مؤمن» مزبور، بعد از شهادت، در بهشت الهى جاى گرفت و آرزو مى كرد اى كاش! بازماندگان، از سرنوشت او آگاه مى شدند، مسلماً  اين آيات، همانند آيات مربوط به شهيدان، مربوط به بهشت جاويدان رستاخيز نيست كه بر طبق آيات، ورود در آن بعد از رستاخيز مردگان و حساب محشر صورت خواهد گرفت.

از اينجا روشن مى شود: ما بهشت و دوزخى نيز در برزخ داريم كه شهيدان در آن متنعم، و طاغيان همچون «آل فرعون» صبح و شام در برابر آتش آن قرار مى گيرند، و با توجه به اين مطلب، بسيارى از مسائلى كه در مورد بهشت و دوزخ وارد شده، همانند آنچه در روايات «معراج» و امثال آن آمده است، حل مى شود.

* * *

چهارم ـ پيشگامان امتها!

در تفسير «ثعلبى» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: سُبّاقُ الأُمَمِ ثَلاثَةٌ لَمْ يَكْفُرُوا بِاللّهِ طَرْفَةَ عَيْن: عَلِىُّ بْنِ أَبِى طالِب(عليه السلام) وَ صاحِبُ يس وَ مُؤْمِنُ آلِ فِرْعَونَ، فَهُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ عَلىٌّ أَفْضَلُهُمْ:

«پيشگامان امتها سه نفر بودند كه هرگز حتى به اندازه يك چشم به هم زدن به خدا كافر نشدند: على بن ابى طالب، و صاحب يس (حبيب نجار) و مؤمن آل فرعون، آنها پيامبر زمان خود را (قولاً و عملاً) تصديق كردند و على برترين آنهاست».(1)

همين معنى در تفسير «درّ المنثور» به عبارت ديگرى از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: الصِّدِّيقُونَ ثَلاثَةٌ: حَبِيْبُ النَّجارِ مُؤْمِنُ آلِ يس الَّذِى قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا المُرْسَلِيْنَ، وَ حِزْقِيْلُ مُؤْمِنُ آلِ فِرْعَوْنَ الَّذِى قالَ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّىَ اللّهُ، وَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طالِب(عليه السلام) وَ هُوَ أَفْضَلُهُمْ:

 «تصديق كنندگان انبياء، سه كس بودند: حبيب نجار مؤمن آل يس، كه صدا زد اى قوم من! از فرستادگان خدا تبعيت كنيد، و حزقيل مؤمن آل فرعون كه (به هنگام دفاع از موسى(عليه السلام) در برابر توطئه قتل كه از سوى فرعونيان ترتيب داده شده بود) گفت: آيا مردى را مى خواهيد به قتل برسانيد كه مى گويد: پروردگار من اللّه است؟! و على بن ابى طالب، كه برترين آنهاست».(2)

* * *

31أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لايَرْجِعُونَ

32وَ إِنْ كُلٌّ لَمّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ

 

ترجمه:

31 ـ آيا نديدند چقدر از اقوام پيش از آنان را (به خاطر گناهانشان) هلاك كرديم كه آنها هرگز به سوى ايشان باز نمى گردند (و زنده نمى شوند)؟!

32 ـ و همه آنان (روز قيامت) نزد ما احضار مى شوند!


1 ـ «مجمع البيان»، «قرطبى»، «الميزان» و «نور الثقلين».

2 ـ تفسير «درّ المنثور»، بنا به نقل «الميزان»، جلد 17، صفحه 86.

 

غفلت دائم

در اين دو آيه با توجه به بحثى كه در آخرين آيات گذشته درباره غفلت مستمر گروه عظيمى از مردم جهان در طول اعصار و قرون پيشين گذشت، مى فرمايد: «آيا آنها نديدند كه ما افراد زيادى از قرون و اقوام پيش از آنها را بر اثر  طغيان ظلمشان به هلاكت رسانديم»؟! (أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ).(1)

اينها نخستين گروهى نيستند كه بر روى زمين گام نهاده اند، پيش از آن، اقوام سركش ديگرى در اين جهان زندگى مى كردند، و سرنوشت دردناك آنها كه بر صفحات تاريخ ثبت است و آثار غم انگيزشان كه در ويرانه هاى شهرهاى آباد آنها بر جاى مانده، در برابر چشم آنها قرار دارد، آيا اين مقدار كافى براى درس عبرت نيست؟!

در اين كه: ضمير جمع در «أَ لَمْ يَرَوْا» (آيا نديدند) به چه كسى بر مى گردد؟ مفسران احتمالاتى داده اند:

نخست اين كه: به «اصحاب القريه» كه در آيات گذشته، سخن از آنها در ميان بود، باز مى گردد، و ديگر اين كه: منظور «اهل مكّه» است كه اين آيات براى هشدار آنها نازل شده است.

ولى توجه به آيه گذشته «يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ...» نشان مى دهد: منظور همه انسانهاست، چرا كه «عباد» در آيه مزبور تمام انسانها را در طول تاريخ فرا مى گيرد، كه به هنگام آمدن فرستادگان الهى، به تكذيب و استهزاء برخاستند و در هر حال، دعوتى است از همه مردم جهان، كه تاريخ پيشينيان را دقيقاً مطالعه كنند، و آثار باقيمانده آنها را بنگرند، و دل عبرت بين را از ديده بيرون فرستند تا خوب نظر كند، و ايوان قصرهاى ويران شده گردنكشان را آئينه عبرت بداند.

در پايان آيه، مى افزايد: «آنها هرگز به سوى ايشان بازگشت نمى كنند» (أَنَّهُمْ   إِلَيْهِمْ لايَرْجِعُونَ).(2)  

يعنى مصيبت بزرگ اينجاست كه امكان بازگشت به دنيا و جبران گناهان و بدبختيهاى گذشته را ندارند، چنان پل ها در پشت سر آنان ويران گشته كه بازگشتشان هرگز ممكن نيست!

اين تفسير، درست همانند سخنى است كه على(عليه السلام) درباره عبرت گرفتن از مردگان، در يكى از خطب «نهج البلاغه» فرموده است: لا عَنْ قَبِيح يَسْتَطِيعُونَ انْتِقالاً وَ لا فِي حَسَن يَسْتَطِيعُونَ ازْدِياداً:

«نه امكان اين است كه از قبائح اعمال خود انتقال يابند، و نه قدرت دارند كه بر حسنات خويش بيفزايند» (چرا كه راه بازگشت بسته شده و جبران امكان پذير نيست).(3)

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «همه آنها بدون استثناء، در روز قيامت نزد ما حاضر مى شوند» (وَ إِنْ كُلٌّ لَمّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ).(4)

 يعنى اين طور نيست كه: اگر هلاك شدند و نتوانستند به اين جهان باز گردند مسأله تمام است، نه، مرگ در حقيقت آغاز كار است، نه پايان، به زودى، همگى در عرصه محشر، براى حساب گردآورى مى شوند، و بعد از آن، مجازات دردناك الهى، مجازاتى مستمر و پى گير در انتظار آنهاست.

آيا با اين حال، جاى اين نيست كه از وضع آنها عبرت گيرند، و خود را به سرنوشت آنان مبتلا نسازند، و تا فرصتى باقى مانده از اين گرداب هولناك كنار آيند؟

آرى، اگر مرگ، پايان همه چيز بود، امكان داشت بگويند: آغاز راحتى ماست، ولى افسوس! كه چنين نيست و به گفته شاعر:

وَ لَوْ أَنّا إِذا مِتْنا تُرِكْنا *** لَكانَ الْمَوْتُ راحَةَ كُلِّ حَىٍّ

وَ لكِنّا إِذا مِتْنا بُعِثْنا *** وَ نُسْئَلُ بَعْدَهُ عَنْ كُلِّ شَىْء!:

«اگر به هنگامى كه مى مرديم، ما را به حال خود وا مى گذاردند، مرگ براى همه زندگان مايه راحتى بود.

ولى هنگامى كه ما مى ميريم بار ديگر زنده مى شويم، و بعد از آن از همه چيز از ما سؤال خواهد شد».

* * *

33وَ آيَةٌ لَهُمُ الأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ

34وَ جَعَلْنا فِيها جَنّات مِنْ نَخِيل وَ أَعْناب وَ فَجَّرْنا فِيها مِنَ الْعُيُونِ

35لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشْكُرُونَ

36سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الأَزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لايَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

33 ـ زمين مرده براى آنها آيتى است، ما آن را زنده كرديم، و دانه هاى (غذائى) از آن خارج ساختيم كه از آن مى خورند.

34 ـ و در آن باغ هائى از نخلها و انگورها قرار داديم و چشمه هائى از آن جارى  ساختيم.

35 ـ تا از ميوه آن بخورند در حالى كه دست آنان هيچ دخالتى در ساختن آن نداشته است. آيا شكر خدا را به جا نمى آورند؟!

36 ـ منزه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خودشان، و از آنچه نمى دانند.

 


1 ـ استفهام در آيه بالا استفهام تقريرى و «كَم» خبريه است، و در اينجا به معنى كثرت آمده و مفعول «أَهْلَكْنا» مى باشد و «مِنَ الْقُرُون» بيان آن است، «قُرُون» چنان كه قبلاً گفته ايم: جمع «قرن» هم به معنى زمان طولانى آمده، و هم به معنى مردمى كه در يك زمان زندگى مى كنند.

2 ـ اين جمله بدل از «كَمْ أَهْلَكْنا» است و در تقدير چنين است «أَ لَمْ يَرَوا أَنَّهُم إِلَيْهِمْ لايَرْجِعُون».

بعضى نيز احتمال داده اند: جمله حاليه باشد (حال براى هلاك شوندگان).

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 188.

4 ـ معروف در ميان مفسران در تركيب اين آيه چنين است كه: «إِنْ» «نافيه» است و بعضى گفته اند «مخفّفه» است و به همين دليل مابعد خود را نصب نمى دهد.

و «لَمّا» به معنى «إلاّ» است، زيرا آمدن «لَمّا» به معنى «إلاّ» صريحاً در كلمات ادباى عرب آمده است، بنابراين مخالفت «كسائى» مشكلى ايجاد نمى كند، و «جَمِيع» به معنى «مجموع» خبر «كُلٌّ» مى باشد.

تنوين «كُلٌّ» بدل از مضاف اليه محذوف است و در اصل «كُلُّهُم» بوده.

و «مُحْضَرُون» يا خبر بعد از خبر است، و يا صفت براى «جميع» است، بنابراين، معنى جمله چنين مى شود: «وَ ما كُلُّهُمْ إلاّ مَجْمُوعُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مُحْضَرُونَ لَدَيْنا».

 

اين هم نشانه هاى ديگر

از آنجا كه بحث در آيات گذشته، پيرامون مبارزه فرستادگان پروردگار، با شرك و بت پرستى بود، همچنين در آخرين آيه، اشاره اى به مسأله معاد شده بود، آيات مورد بحث، نشانه هائى از توحيد و معاد را توأماً بيان مى كند، تا وسيله اى باشد براى بيدارى منكران و ايمان به مبدأ و معاد.

نخست از احياى زمينهاى مرده و بركاتى كه از آن عائد انسانها مى شود بحث كرده مى فرمايد: «زمينهاى مرده براى آنها نشانه آشكارى است (از مبدأ و معاد) ما آن را زنده كرديم، و دانه هائى از آن خارج ساختيم و آنها از آن تغذيه مى كنند» (وَ آيَةٌ لَهُمُ الأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ).(1)

مسأله حيات و زندگى، از مهمترين دلائل توحيد است، مسأله اى است فوق العاده مرموز، پيچيده، و شگفت انگيز، كه عقل همه دانشمندان را به حيرت افكنده ، و با تمام پيشرفتهاى عظيمى كه در علم و دانش نصيب بشر شده،  هنوز كسى معماى آن را نگشوده است، هنوز كسى به درستى نمى داند: تحت تأثير چه عواملى در روز نخست، موجودات بى جان تبديل به سلولهاى زنده شده است؟

هنوز كسى نمى داند: بذرهاى گياهان و طبقات مختلف آن، دقيقاً چگونه ساخته شده؟ و چه قوانين مرموزى، بر آن حاكم است كه به هنگام فراهم شدن شرائط مساعد، به حركت در مى آيد، و رشد و نمو را آغاز مى كند، و ذرات زمين مرده را جذب وجود خود مى نمايد، و از اين طريق، موجودات مرده را تبديل به بافتهاى موجود زنده مى كند، تا هر روز جلوه تازه اى از حيات را نشان دهد.

مسأله حيات در جهان گياهان و حيوانات، و زنده شدن زمينهاى مرده از يكسو، دليل روشنى است بر اين كه: علم و دانش عظيمى در آفرينش اين جهان به كار رفته، و از سوى ديگر، نشانه اى آشكار از رستاخيز است.

روشن است: ضمير در «لَهُم» به «عباد» بر مى گردد، كه در آيات قبل آمده است، و منظور از «عباد» در اينجا تمام بندگانى است كه در مسائل مربوط به مبدأ و معاد، گرفتار انحراف يا اشتباهند، و قرآن وضع آنها را مايه حسرت و تأسف مى شمرد.

تعبير به «آيَةٌ» به صورت «نكره» اشاره به عظمت و اهميت و وضوح اين نشانه توحيدى است.

جمله «فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ» از يكسو، اشاره به اين است كه: انسان از بخشى از دانه هاى گياهى تغذيه مى كند، و بعضى ديگر، براى انسان قابل تغذيه نيست، ولى، فوائد ديگرى دارد، مانند تغذيه حيوانات، ساختن مواد رنگى، داروئى، و امور ديگرى كه در زندگى انسان، كاملاً مورد استفاده است.

و از سوى ديگر، با مقدم داشتن «مِنْهُ» بر «يَأْكُلُون» كه معمولاً براى حصر  مى آيد، اين نكته را بيان مى كند كه: بيشترين (و نيز بهترين) تغذيه انسان، از مواد گياهى است آن چنان كه گوئى تمام غذاى انسان را تشكيل مى دهد!

* * *

آيه بعد، توضيح و تشريحى بر آيه قبل است، و چگونگى حيات زمينهاى مرده را بيان مى كند، مى فرمايد: «ما در زمين باغهائى از نخلها و انگورها قرار داديم و چشمه هائى از آن بيرون فرستاديم» (وَ جَعَلْنا فِيها جَنّات مِنْ نَخِيل وَ أَعْناب وَ فَجَّرْنا فِيها مِنَ الْعُيُونِ).

در آيه گذشته، سخن از دانه هاى غذائى در ميان بود، اما در اينجا از ميوه هاى نيروبخش، و مغذّى سخن مى گويد كه، دو نمونه بارز و كامل آنها «خرما» و «انگور» است، كه هر يك غذائى كامل محسوب مى شود.

چنان كه در گذشته، نيز مشروحاً گفته ايم: مطالعات دانشمندان نشان مى دهد: مخصوصاً اين دو ميوه داراى انواع ويتامينهاى لازم و مواد مختلف حياتى براى بدن انسان است.

به علاوه، اين دو ميوه، در تمام طول سال به صورت تازه يا خشك قابل نگهدارى و استفاده براى تغذيه است.(2)

«أَعْناب» جمع «عنب» و «نَخِيل» نيز ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد ـ جمع «نخل» است، اما با اين تفاوت، كه «عنب» معمولاً به خود «انگور» گفته مى شود، و به طور نادر به درخت «انگور»، ولى «نخل» اسم براى درخت است و ميوه آن «رطب» و «تمر» (خرماى تازه و خشك) نام دارد.

 بعضى معتقدند: اين تفاوت تعبير، كه در يك جا سخن از درخت مى گويد، و در جاى ديگر، از ميوه، به خاطر آن است كه: درخت «نخل» چنان كه معروف است همه چيزش، قابل استفاده است، تنه آن، شاخه ها و برگهايش، همه مورد استفاده هاى مختلف مى باشد، و ميوه اش سرآمد همه اينها است، در حالى كه درخت «انگور» را معمولاً براى ميوه اش مى خواهند، و ساقه، شاخه و كنده آن مصرف زيادى ندارد.

و اين كه: هر دو به صيغه جمع آمده، ممكن است اشاره به انواع مختلف اين دو ميوه بوده باشد; چرا كه هر يك از آنها، دهها نوع دارد، با ويژگيهاى مختلف و باب طبع همه و براى همه ذائقه ها!

اين نكته نيز قابل توجه است كه: در آيه قبل، تنها تعبير به احياى زمينهاى مرده شده بود، كه در قرآن مجيد، معمولاً با نزول باران همراه است، ولى، در اين آيه، سخن از چشمه هاى آب جارى به ميان آمده، زيرا براى بسيارى از زراعتها تنها آب باران كافى است، در حالى كه درختان ميوه، معمولاً نياز به آب جارى نيز دارند.

«فَجَّرْنا» از ماده «تفجير» به معنى «ايجاد شكاف وسيع» است، و از آنجا كه چشمه ها با شكافته شدن زمين بيرون مى ريزند، اين تعبير در مورد بيرون آمدن چشمه از زمين به كار رفته است.(3)

* * *

آيه بعد، هدف آفرينش اين درختان پر بار را چنين بيان مى كند: «هدف اين است كه از ميوه آن بخورند، در حالى كه دست آنها در ساختمان آن كمترين دخالتى نداشته، آيا شكر خدا را به جا نمى آورند»! (لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ  أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشْكُرُونَ).

آرى، ميوه هائى كه به صورت غذاى كامل، بر شاخسار درختان ظاهر مى شود، بى آن كه كمترين نيازى به پختن و يا تغييرات ديگر داشته باشد، به مجرد چيدن از درخت قابل استفاده است، و اين نهايت لطف و عظمت پروردگار را درباره انسانها نشان مى دهد.

حتى اين غذاى آماده و لذيذ را، آن چنان بسته بندى كرده كه براى مدت زيادى قابل نگهدارى است، بى آن كه ارزش غذائى خود را از دست دهد، بر خلاف غذاهائى كه انسان از مواد طبيعى خدا داد، با دست خود مى سازد كه غالباً به سرعت فاسد مى شود!

تفسير ديگرى، درباره معنى آيه نيز وجود دارد كه: آن هم قابل ملاحظه است، و آن اين كه: قرآن، مى خواهد هم اشاره به ميوه هائى كند كه، بدون تغيير، مورد استفاده قرار مى گيرد، و هم به انواع غذاهاى مختلفى كه با انجام عملى روى اين ميوه ها به دست مى آيد (در تفسير اول «ما» در جمله «ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ» نافيه است و در صورت دوم موصوله).

در هر صورت، هدف آن است كه حس حق شناسى و شكرگزارى انسانها را تحريك كند تا از طريق شكرگزارى قدم در مرحله معرفت پروردگار بگذارند، كه شكر منعم نخستين گام معرفت كردگار است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، سخن از تسبيح و تنزيه پروردگار مى گويد، خط بطلان بر شرك مشركان كه در آيات گذشته از آن سخن بود، مى كشد، و راه توحيد و يكتا پرستى را به همگان نشان مى دهد، مى فرمايد:

«منزّه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خود آنان، و از آنچه نمى دانند»! (سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الأَزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لايَعْلَمُونَ).(4)

آرى، خداوندى كه اين همه «زوجها» را در پهنه جهان هستى آفريده، علم و قدرتش بى انتهاست، عيب و نقصى در وجودش راه ندارد، لذا شريك، و شبيه و نظير براى او نيست، و اگر گروهى سنگ و چوبهاى بى جان، و مخلوقات ديگرى را شبيه او شمرده اند، از اين نسبتهاى ناروا بر دامان كبريائيش گردى نمى نشيند!

بديهى است خداوند، نياز به اين ندارد كه خويشتن را تسبيح و تنزيه كند، اين تعليمى است براى بندگان، و دستورالعملى است براى پيمودن خط تكامل.

در اين كه: منظور از «أَزْواج» در اينجا چيست؟ مفسران سخن بسيار دارند:

آنچه مسلم است اين است: «أَزْواج» جمع «زوج» معمولاً به دو جنس مذكر و مؤنث گفته مى شود، خواه در عالم حيوانات باشد، يا غير آنها، سپس توسعه داده شده و به هر دو موجودى كه قرين يكديگر، و يا حتى ضد يكديگرند «زوج» اطلاق مى شود، حتى به دو اطاق مشابه در يك خانه، يا دو لنگه در، و يا دو همكار و قرين، اين كلمه گفته مى شود، و به اين ترتيب، براى هر موجودى در جهان زوجى متصور است.

 به هر حال، بعيد نيست: زوجيت در اينجا به همان معنى خاص يعنى جنس «مذكر» و «مؤنث» باشد، و قرآن مجيد در اين آيه، خبر از وجود زوجيت در تمام جهان گياهان، و انسانها، و موجودات ديگرى كه مردم از آن اطلاعى ندارند، مى دهد.

اين موجودات، ممكن است گياهان باشند كه وسعت دايره زوجيت در آن روز، هنوز در آنها كشف نشده بود.

يا اشاره به حيوانات اعماق درياها، كه در آن روز كسى از آن آگاه نبود، و امروز گوشه اى از آن براى انسانها كشف شده است.

يا اشاره به موجودات ديگرى كه در كرات ديگر آسمانى زندگى مى كنند.

و يا موجودات زنده ذره بينى، هر چند امروز دانشمندان، نر و ماده اى در آنها سراغ ندارند، ولى دنياى اين موجودات زنده، آن قدر مرموز و پوشيده از معماهاست كه ممكن است، علم و دانش انسانها هنوز، به اين قسمت از آن راه نيافته باشد، حتى وجود زوجيت، در جهان گياهان نيز، چنان كه گفتيم: در عصر نزول قرآن جز در موارد خاصى، مانند درختان «نخل» و امثال آن ناشناخته بود، و قرآن از آن پرده برداشت، و در قرون اخير، از طرق علمى اين معنا به ثبوت رسيد كه مسأله «زوجيت در عالم گياهان» يك مسأله عمومى و همگانى است.

اين احتمال نيز داده شده است كه: «زوجيت» در اينجا اشاره به وجود ذرات مثبت و منفى در دل تمام اتمها است، زيرا مى دانيم همه اشياء اين جهان از «اتم» تشكيل يافته، و «اتم» در حقيقت همچون آجر براى ساختمان عظيم اين كاخ بزرگ عالم مادّه است.

تا آن روز كه «اتم» شكافته نشده بود، خبرى از وجود اين زوجيت نبود، ولى بعد از آن وجود زوجهاى منفى و مثبت در هسته «اتم» و الكترون هائى كه به دور  آن مى گردند، به ثبوت رسيد.

بعضى نيز آن را اشاره به تركيب اشياء از «ماده» و «صورت» يا «جوهر» و «عرض» دانسته، و بعضى ديگر كنايه از «اصناف و انواع مختلف» گياهان و انسانها و حيوانات و ساير موجودات عالم مى دانند.

ولى روشن است، وقتى ما بتوانيم اين الفاظ را بر معنى حقيقى (جنس مذكر و مؤنث) حمل كنيم، و قرينه اى بر خلاف آن نباشد، دليلى ندارد كه به سراغ معانى كنائى برويم، و چنان كه ديديم، چندين تفسير جالب براى معنى حقيقى زوجيت در اينجا وجود دارد.

به هر حال، اين آيه يكى ديگر از آياتى است كه، محدود بودن علم انسان را بيان مى كند و نشان مى دهد: در اين جهان، حقايق بسيارى است كه از علم و دانش ما پوشيده است.(5)

* * *

37وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ

38وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرّ لَها ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ

39وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ

40لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ

 

ترجمه:

37 ـ شب (نيز) براى آنها نشانه اى است (از عظمت خدا); ما روز را از آن بر مى گيريم، ناگهان تاريكى آنان را فرا مى گيرد.

38 ـ و خورشيد (نيز براى آنها آيتى است) كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است; اين تقدير خداوند قادر و داناست.

39 ـ و براى ماه منزلگاههائى قرار داديم، سرانجام به صورت «شاخه كهنه قوسى شكل و زرد رنگ خرما» در مى آيد.

40 ـ نه خورشيد را سزاست كه به ماه رسد، و نه شب بر روز پيشى مى گيرد; و هر كدام در مسير خود شناورند.


1 ـ در تركيب آيه فوق، احتمالات فراوانى داده اند، ولى آنچه از همه آشكارتر به نظر مى رسد اين است كه: «آيَةٌ لَهُمُ» خبر مقدم و «الأَرْضُ الْمَيْتَةُ» مبتداى مؤخر است، و «أَحْيَيْناها» جمله مستأنفه اى است كه توضيح و تفسيرى براى جمله قبل مى باشد.

2 ـ درباره اين دو ميوه حيات بخش (انگور و خرما) وگواهى دانشمندان درباره اهميت غذائى آنها به ترتيب در جلدهاى 11، صفحه 175 و جلد 13، صفحه 46، ذيل آيات 11 سوره «نحل» و 26 سوره «مريم») بحث كرده ايم.

3 ـ قابل توجه اين كه: صيغه ثلاثى مجرد آن نيز به معنى شكافتن است، ولى هنگامى كه به باب «تفعيل» برده شود (همانند آيه فوق) معنى تكثير و تشديد را مى رساند.

4 ـ «سُبْحان» به گفته جمعى از مفسران و علماء ادب، «علم» براى «تسبيح» است، زيرا «علم» (اسم خاص) گاهى براى اشخاص مى باشد و آن را «علم شخص» مى نامند، و گاهى براى جنس كه قرآن را «علم جنس» مى گويند، و گاهى براى معنا كه «علم معنى» گفته مى شود، بنابراين مفهومش تنزيه و پاك شمردن خداوند از هر چيزى است كه عيب و نقص باشد، تنزيهى مناسب مقام با عظمت پروردگار، و «علم» در هيچ جا اضافه نمى شود جز در «علم معنى».

بعضى نيز گفته اند: «سُبْحان» معنى مصدرى دارد، و مفعول مطلق براى فعل مقدرى است، و در هر صورت تنزيه الهى را با مؤكدترين وجه بيان مى دارد.

5 ـ درباره «زوجيت موجودات جهان» و مخصوصاً در «عالم گياهان» در جلد دهم، صفحه 115 ـ و جلد 15، صفحه 190 ذيل آيه 7 سوره «شعراء» بحث كرده ايم.

 

هر يك از خورشيد و ماه آيتى هستند

آيات مورد بحث، بخش ديگرى از نشانه هاى عظمت خدا را در جهان هستى بيان مى كند، و حلقه اى ديگر از حلقه هاى توحيد را ـ به دنبال بحثى كه در آيات قبل، در مورد معاد و احياى زمينهاى مرده و پرورش گياهان و درختان آمده ـ بيان مى دارد.

نخست مى فرمايد: «شب براى آنها آيه و نشانه اى است از عظمت خدا» (وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ).

در حالى كه، نور آفتاب همه جا را فرا گرفته «ما نور آفتاب و روز را از آن برمى داريم، ناگهان تاريكى همه آنها را فرا مى گيرد» (نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ).   تعبير «نَسْلَخُ» از ماده «سلخ» (بر وزن بلخ) كه در اصل، به معنى «كندن پوست حيوان» است، تعبير لطيفى است، گوئى روشنائى روز، همچون لباس سفيدى است كه بر تن شب پوشانيده شده، به هنگام غروب آفتاب اين لباس را از تن او همچون پوستى مى كنند، تا باطن و درون او آشكار گردد.

دقت در اين تعبير، اين نكته را بازگو مى كند كه: طبيعتِ اصلى كره زمين تاريكى است، نور و روشنائى صفتى است عارضى، كه از منبع ديگرى به او داده مى شود، همچون لباس كه بر تن كسى بپوشانند، كه هر گاه آن لباس را بيرون آورد رنگ طبيعى تن آشكار مى شود!.(1)

در اينجا قرآن مجيد روى تاريكى شب، انگشت نهاده، گويا مى خواهد بعد از بيان زنده كردن زمينهاى مرده، كه به عنوان آيتى از آيات خداوند، قبلاً گذشت، تبديل روشنائى روز را به تاريكى شب، به عنوان نمونه اى از مرگ بعد از حيات بيان كند.

به هر حال، هنگامى كه انسان در ميان ظلمت شب غرق مى شود، به ياد نور و بركاتش، نور و هيجاناتش، نور و منبع وجودش، مى افتد، و با يك مقايسه با «خالق نور و ظلمت» آشنا مى گردد.

* * *

 

سومين آيتى كه بعد از آيت شب، به آن اشاره شده، آيت نور، روشنائى و آفتاب است، مى گويد: «خورشيد نيز براى آنها آيتى است كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است»! (وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرّ لَها).(2)

اين آيه، به وضوح حركت خورشيد را به طور مستمر، بيان مى كند، اما در اين كه: منظور از اين حركت، چيست؟ مفسران بحثهاى فراوان دارند:

گروهى، آن را اشاره، به حركت ظاهرى خورشيد بر گرد زمين مى دانند، كه اين حركت تا پايان جهان ـ كه در حقيقت قرارگاه خورشيد و پايان عمر اوست ـ ادامه دارد.

بعضى ديگر، آن را اشاره، به ميل شمس در تابستان و زمستان به سوى شمال و جنوب زمين، دانسته اند; زيرا مى دانيم: خورشيد از آغاز بهار از خط اعتدالى به سوى شمال متمايل مى شود، و تا مدار 23 درجه شمالى پيش مى رود، و از آغاز تابستان، به عقب باز مى گردد تا در آغاز پائيز باز به خط اعتدالى مى رسد، و همين خط سير را تا آغاز زمستان به سوى جنوب ادامه مى دهد، و از آغاز زمستان به سوى خط اعتدال حركت مى كند و در آغاز بهار به آن مى رسد.

البته، تمام اين حركات، در واقع ناشى از حركت زمين و تمايل محور آن نسبت به سطح مدارش مى باشد، هر چند در ظاهر، و به حسب حسّ، مربوط به حركت آفتاب است.

بعضى ديگر، آن را اشاره، به حركت وضعى «كره آفتاب» دانسته اند، زيرا مطالعات دانشمندان به طور قطع ثابت كرده كه: خورشيد به دور خود گردش  مى كند.(3)

آخرين و جديدترين تفسير، براى آيه فوق همانست كه اخيراً دانشمندان كشف كرده اند، و آن حركت خورشيد، با مجموعه منظومه شمسى در وسط كهكشان ما، به سوى يك سمت معين و ستاره دور دستى كه آن را ستاره «وگا» ناميده اند، مى باشد.

اين معانى، منافاتى با هم ندارند و ممكن است جمله «تَجْرِى» اشاره به تمام اين حركتها و حركتهاى ديگرى كه تاكنون علم و دانش ما به آن نرسيده، و شايد در آينده كشف شود، بوده باشد.

به هر حال، حركت دادن خورشيد، اين كره بسيار عظيمى كه بيش از يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بزرگتر است، آن هم با حركت حساب شده در اين فضاى بى كران از هيچ كس ميسّر نيست، جز از خداوندى كه قدرتش فوق همه قدرتها، و علم و دانشش بى انتهاست، و به همين جهت در پايان آيه مى فرمايد: «اين تقدير خداوند قادر و داناست» (ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ).

آخرين سخن، درباره اين آيه، اين كه: در تعبيرات آن، اشاره اى است پر معنى به نظام سال شمسى كه از حركت خورشيد، در برجها حاصل مى گردد، نظامى كه به زندگى بشر، نظم و برنامه مى دهد، و جنبه هاى مختلف آن را تنظيم مى كند.

* * *

لذا در آيه بعد، براى تكميل اين بحث، از حركت ماه و منازل آن كه  نظام بخش ايام ماه است، سخن مى گويد، مى فرمايد: «ما براى ماه منزلهائى قرار داديم، و به هنگامى كه اين منزلها را طى كرد، سرانجام به صورت شاخه كهنه قوسى شكل، زرد رنگ خرما، در مى آيد»! (وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ).

منظور از «مَنازِلَ» همان منزلگاه هاى بيست و هشتگانه اى است كه ماه قبل از «محاق» و تاريكى مطلق، طى مى كند; زيرا هنگامى كه ماه، سى روز تمام باشد، تا شب بيست و هشتم در آسمان قابل رؤيت است، ولى در شب بيست و هشتم به صورت هلال بسيار باريك زرد رنگ، كم نور و كم فروغ در مى آيد، و در دو شب باقيمانده قابل رؤيت نيست كه آن را «محاق» مى نامند، البته در ماههائى كه بيست و نه روز است، تا شب بيست و هفتم معمولاً ماه در آسمان ديده مى شود، و دو شب باقيمانده «محاق» است.

اين منزلگاه ها كاملاً دقيق و حساب شده است، به طورى كه منجمان از صدها سال قبل، مى توانند طبق محاسبات دقيقى كه دارند، آن را پيش بينى كنند!

اين نظام عجيب به زندگى انسانها نظم مى بخشد، و يك تقويم طبيعى آسمانى است كه با سواد و بى سواد، توانائى خواندن آن را دارد، به طورى كه اگر انسان كمى دقت و ممارست در وضع ماه، در شبهاى مختلف كند، مى تواند با نگاه كردن وضع آن، دقيقاً و يا تقريبا بداند آن شب، كدام شب از ماه است (و ما اين امر را آزموده ايم).

زيرا در آغاز ماه، نوك هاى هلال رو به طرف بالا است، و تدريجاً بر حجم ماه افزوده مى شود تا هفتم كه نيمى از دايره كامل ماه آشكار مى شود، و باز بر آن افزوده مى شود، تا چهاردهم كه به صورت بدر كامل در مى آيد.

از آن به بعد، از سمت پائين ماه كم مى شود، تا بيست و يكم كه باز، به  صورت نيم دايره در مى آيد، همچنين از آن كاسته مى شود تا شب بيست و هشتم كه به صورت هلال ضعيفِ كم رنگى در مى آيد كه نوكهاى آن رو به طرف پائين است.

آرى، اساس زندگى انسانها را نظم، تشكيل مى دهد، و نظم، بدون تعيين دقيق زمان، امكان پذير نيست، و خداوند اين تقويم دقيق ماهانه و سالانه را در آسمان براى همين هدف قرار داده است.

و از همين جا مفهوم تعبير لطيف «كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ»(4) روشن مى شود.

زيرا «عُرْجُون»، به طورى كه غالب مفسران و ارباب لغت گفته اند، آن قسمت از خوشه خرماست كه به درخت، اتصال دارد.

توضيح اين كه: خرما به صورت خوشه، بر درخت ظاهر مى شود، پايه اين خوشه، به صورت چوب قوسى شكل زرد رنگى است كه به درخت متصل است و نوك آن مانند جارو است، و دانه هاى خرما همچون دانه هاى انگور به نخهاى آن متصل اند، هنگامى كه خوشه «نخل» را مى برند آن پايه قوسى شكل، بر درخت باقى مى ماند كه وقتى مى خشكد و پژمرده مى شود، كاملاً به هلال قبل از محاق، مى ماند; زيرا همان گونه كه هلال آخر ماه، كه در جانب مشرق آسمان، نزديك صبحگاهان ظاهر مى شود، خميده، پژمرده، زرد رنگ، و نوكهاى آن رو به پائين است، «عرجون قديم» نيز همين گونه است.

در حقيقت، اين شباهت در جهات مختلف ظاهر مى شود:

 از نظر هلالى بودن چوب خوشه خرما، از نظر زرد رنگ بودن، از نظر پژمردگى، از نظر تمايل نوك قوس آن به طرف پائين، و از نظر قرار گرفتن در ميان توده سبز رنگ شاخه هاى درخت «نخل» كه بى شباهت به قرار گرفتن هلال آخرين شب، در ميان آسمان تيره رنگ نيست.

و توصيف آن به «قديم» اشاره به كهنگى آن است; زيرا هر قدر اين شاخه ها كهنه تر مى شود، باريكتر، پژمرده تر، و زرد رنگ تر، مى شود و شباهت بيشترى به هلال آخر ماه، پيدا مى كند، سبحان اللّه كه در يك تعبير كوتاه چه ظرافتها و چه زيبائيها نهفته شده است؟!

* * *

آخرين آيه مورد بحث، سخن از ثبات و دوام اين نظم سال و ماه، و شب و روز، است، پروردگار، آن چنان برنامه اى براى آنها تنظيم كرده كه كمترين دگرگونى در وضع آنها، پيدا نمى شود، و تاريخ بشر، به خاطر همين ثبات، كاملاً تنظيم مى گردد.

مى فرمايد: «نه براى خورشيد سزاوار است كه به ماه رسد، و نه شب بر روز پيشى مى گيرد، و هر كدام از آنها در مسير خود شناورند»! (لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ).

مى دانيم: خورشيد دوران خود را در برجهاى دوازدهگانه در يك سال طى مى كند، در حالى كه كره ماه، منزلگاه هاى خويش را در يك ماه طى مى كند.

بنابراين، حركت دورانى ماه، در مسيرش دوازده بار از حركت خورشيد در مدارش سريعتر است، لذا مى فرمايد: خورشيد هرگز در حركت خود، به پاى ماه نمى رسد، تا حركت يك ساله خود را در يك ماه انجام دهد، و نظام ساليانه بر هم خورد.

 همچنين شب بر روز پيشى نمى گيرد، كه بخشى از آن را در كام خود فرو برد، و نظام موجود به هم ريزد، بلكه همه اينها مسير خود را ميليونها سال بدون كمترين تغيير، ادامه مى دهند.

از آنچه گفتيم، روشن مى شود: منظور از حركت خورشيد در اين بحث، حركت آن به حسب حس ماست، جالب اين كه: اين تعبير، حتى بعد از آن كه ثابت شده خورشيد در جاى خود ساكن، و زمين در مدت يك سال يك بار به دور آن مى گردد، نيز به كار مى رود، مثلاً امروز مى گويند: تحويل خورشيد به «برج حمل» (رسيدن آن به آغاز فروردين) و يا رسيدن خورشيد به دايره نصف النهار، و يا رسيدن به ميل كلى، (منظور از ميل كل رسيدن خورشيد به آخرين نقطه ارتفاع خود، در نيم كره شمالى در آغاز تابستان و يا به عكس آخرين نقطه انخفاض در آغاز زمستان است).

اين تعبيرات، همگى نشان مى دهد: حتى بعد از كشف حركت زمين به دور خورشيد، و سكون آن، تعبيرات گذشته راجع به حركت خورشيد، به كار مى رود; چرا كه از نظر حسى، چنين به نظر مى آيد: كه خورشيد در حركت است، و اين تعبيرات از همين جا گرفته مى شود.

و به اين ترتيب، شناور بودن خورشيد و ماه در فلكهاى خود «كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ» نيز از همينجا ناشى مى شود.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه: منظور از شناور بودن خورشيد در فلك خود، حركت آن همراه با منظومه شمسى و همراه با كهكشانى كه ما در آن قرار داريم باشد; چه اين كه: امروز، ثابت شده است: منظومه شمسى ما جزئى از  كهكشان عظيمى است كه به دور خود در حال گردش است.(5)

زيرا «فَلَك» چنان كه ارباب لغت گفته اند: در اصل، به معنى بر آمدن پستان دختران و شكل دورانى به خود گرفتن است، سپس به قطعاتى از زمين كه مدور است و يا اشياء مدور ديگر، اطلاق شده، و از همين رو، به مسير دورانى كواكب نيز اطلاق مى شود.

جمله «كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ»، به عقيده بسيارى از مفسران، اشاره به هر يك از خورشيد، ماه و ستارگان است كه براى خود، مسير و مدارى دارند، هر چند، نام ستارگان، قبلاً در آيات ذكر نشده، ولى با توجه به ذكر «ليل» (شب) و قرين بودن ستارگان با ماه و خورشيد، فهم اين معنى، از جمله مزبور بعيد به نظر نمى رسد، به خصوص كه «يَسْبَحُونَ» به صورت صيغه جمع آمده است.

اين تفسير، نيز وجود دارد كه: اين جمله، اشاره به هر يك از خورشيد و ماه و شب و روز بوده باشد، چرا كه، شب و روز هر كدام براى خود، مدارى دارند، و دقيقاً دور كره زمين گردش مى كنند، تاريكى، نيمى از كره زمين را، هميشه پوشانده، و روشنائى نيم ديگر را، و اين دو در بيست و چهار ساعت يك دور تمام به گرد زمين مى گردند.

تعبير به «يَسْبَحُونَ» از ماده «سباحت» كه طبق نقل «راغب» در «مفردات» در اصل به معنى حركت «سريع» در آب و هوا است(6) اشاره، به حركت سريع كرات آسمانى مى كند، و آنها را تشبيه به موجودات عاقلى كرده است كه، با  سرعت به گردش خود ادامه مى دهند، امروز، نيز اين حقيقت ثابت شده كه اجرام آسمانى با سرعتهاى بسيار عجيب و گاه سرسام آورى، در مسير خود حركت دارند.

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «سلخ» به معنى كندن پوست حيوان است، و به كندن «زره» از تن، و پايان يافتن ماه، نيز اطلاق شده است.

ولى بعضى از مفسران مى گويند: اين، در صورتى است كه «سلخ» با «عَن» متعدى شود و اگر با «مِن» متعدى گردد به معنى خارج ساختن است، ولى، دليل روشنى براى اين تفاوت در كتب لغت نيافتيم هر چند در «لسان العرب» آمده است: «ِنْسَلَخَ النَّهارُ مِنَ اللَّيْلِ خَرَجَ مِنْهُ خُرُوجاً» ولى، ظاهر اين است كه اين از همان معنى اول گرفته شده.

2 ـ در تركيب اين جمله، دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه: عطف بر «اللَّيْل» باشد و معنا چنين مى شود: «وَ آيَة لَهُمُ الشَّمْسُ»، ديگر اين كه: «الشَّمْس» مبتدا و «تَجْرِى» خبر آن باشد و ما احتمال اول را برگزيديم.

3 ـ مطابق اين تفسير «لام» در «لِمُسْتَقَرّ لَها» به معنى «فِى» مى باشد.

4 ـ «عُرْجُونِ» به عقيده جمعى از ارباب لغت، از ماده «انعراج» به معنى «اعوجاج» و «انعطاف»، گرفته شده و بنابراين، «نون» و «واو» آن زائده است، و بر وزن «فعلون» مى باشد، ولى به عقيده جمعى ديگر، از ماده «عرجن» گرفته شده، و نون آن اصلى است، و به معنى پايه شاخه اى است كه كج مى شود و بر درخت خرما باقى مى ماند، و «قديم» به معنى هر چيز كهنه است كه زمانى بر آن بگذرد.

5 ـ اين حركت، غير از حركت مجموعه منظومه شمسى در دل كهكشان است، كه به سوى ستاره «وگا» در حركت مى باشد، و اخيراً به آن اشاره كرديم.

6 ـ اين كه ذكر خدا و عبادت او را «تسبيح» مى گويند، نيز از همين جا ناشى شده، چرا كه آن هم يك نوع حركت سريع در طريق اطاعت وعبادت پرودرگار است (مفردات راغب، ماده سبح).

1 ـ حركت «دورانى» و «جريانى» خورشيد

«دوران» در لغت عرب، به حركت دايره مانند گفته مى شود، در حالى كه «جريان» اشاره به حركات طولى است، جالب اين كه: در آيات فوق، براى خورشيد هم حركت جريانى قائل شده، و هم دورانى، يك جا مى گويد: «وَ الشَّمْسُ تَجْرِى...» و در جاى ديگر، از شناور بودن خورشيد در فلك (مسير دايره مانند) سخن مى گويد «كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ ».

آن روز، كه اين آيات نازل شد، فرضيه هيئت «بطلميوس» با قدرت هر چه تمام تر، بر محافل علمى حاكم بود، طبق اين فرضيه، اجرام آسمانى به خودى خود گردشى نداشتند، بلكه در دل افلاك كه اجسامى بلورين و متراكم روى هم، همچون طبقات پوست پياز بودند، ميخ كوب شده بودند، و حركت آنها، تابع حركت افلاكشان بود، بنابراين، در آن روز نه شناور بودن خورشيد، مفهومى داشت، و نه حركت طولى و جريانى آن.

اما بعد از فرو ريختن پايه هاى فرضيه «بطلميوس» در پرتو كشفيات قرون اخير، و آزاد شدن اجرام آسمانى از قيد و بند افلاك بلورين، اين نظريه قوت گرفت كه: خورشيد در مركز منظومه شمسى ثابت و بى حركت است، و تمام منظومه شمسى پروانهوار به گرد او مى چرخند.

در اينجا باز مفهوم تعبيرات آيات فوق كه حركت طولى و دورانى را به  خورشيد نسبت مى داد، روشن نبود.

تا اين كه: باز علم به پيشرفت خود ادامه داد، و در اين اواخر چند نوع حركت براى خورشيد ثابت شد:

حركت وضعى آن به دور خودش.

حركت طولى آن، همراه منظومه شمسى به سوى نقطه مشخصى از آسمان.

حركت دورانى آن، همراه مجموعه كهكشانى كه جزئى از آن است.

و به اين ترتيب، يك معجزه ديگر علمى قرآن، به ثبوت رسيد.

براى روشن تر شدن اين مسأله، قسمتى از بحثى را كه در يكى از «دائرة المعارفها» پيرامون حركت خورشيد آمده است، در اينجا مى آوريم:

خورشيد داراى حركات «ظاهرى» (حركت يومى و حركت ساليانه) و حركات «واقعى» است.

خورشيد، در حركت يومى و حركت ظاهرىِ كره آسمان شركت دارد، در نيم كره ما از مشرق طلوع مى كند، در طرف جنوب از نصف النهار محل مى گذرد و در مغرب غروب مى كند، عبور آن از نصف النهار، ظهر حقيقى را مشخص مى سازد.

خورشيد، حركت (ظاهرى) ساليانه اى به دور زمين نيز دارد كه هر «روز» آن را قريب يك درجه از مغرب به طرف مشرق مى برد، در اين حركت، خورشيد سالى يك بار از مقابل برج ها مى گذرد، مدار اين حركت، در صفحه «دائرة البروج» واقع است، اين حركت، در تاريخ نجوم اهميت فراوان داشته است، «اعتدالين»، «انقلاب» و «ميل كلى» مربوط به آن، و سال شمسى مبتنى بر آن است.

علاوه بر اين حركات ظاهرى، حركت دورانى كهكشان، خورشيد را با سرعت حدود يك ميليون و يكصد و سى هزار كيلومتر در ساعت! در فضا  مى گرداند، اما در داخل كهكشان هم، خورشيد ثابت نيست، بلكه، با سرعتى قريب هفتاد و دو هزار و چهارصد كيلومتر در ساعت! به جانب صورت فلكى «جاثِى عَلى رُكْبَتَيْهِ»(1) حركت مى كند.

و اين كه: ما از اين حركت سريع خورشيد در فضا بى خبريم، به سبب دورى اجرام فلكى است كه مأخذ تشخيص اين حركت وضعى خاص، نيز هست.

دوره حركت وضعى خورشيد، در استواى آن، حدود بيست و پنج شبانه روز مى باشد.(2)-(3)

* * *


1 ـ «جاثِى عَلى رُكْبَتَيْهِ» مجموعه اى از ستارگان است كه يك صورت فلكى را تشكيل مى دهد، و شبيه كسى است كه بر سر زانو نشسته و آماده برخاستن است; و اين تعبير از همين معنى گرفته شده است.

2 ـ يعنى خورشيد در بيست و پنج شبانه روز ما، يك بار به دور خود مى گردد، اين مسأله را دانشمندان از مطالعه روى «كلف ها» (لكه هاى سطحى) خورشيد به دست آورده اند، زيرا ديده اند اين «كلف ها» جا به جا مى شوند و بعد از بيست و پنج روز كاملاً به جاى خود باز مى گردند.

3 ـ نقل از دائرة المعارف «دهخدا»، ماده «خورشيد»، جلد 22.

 

2 ـ تعبير به «تدرك» و «سابق»:

تعبيرات قرآن، به اندازه اى حساب شده است كه ريزه كارى ها و دقت هاى آن قابل احصا نيست، در آيات فوق، هنگامى كه سخن از حركت ظاهرى ماه و خورشيد در مسير ماهانه و ساليانه در ميان است، مى گويد: «براى خورشيد سزاوار نيست كه به پاى ماه برسد (لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ) چرا كه ماه مسير خود را در يك ماه طى مى كند، و خورشيد در يك سال، اين تفاوت سرعت، به اندازه اى است كه تعبير مى كند، اين هرگز به پاى او نمى رسد.

اما در مورد شب و روز، چون با هم فاصله چندانى ندارند، و دقيقاً پشت سر  هم قرار گرفته اند، مى گويد: «شب از روز پيشى نمى گيرد».

مى بينيم اين دو تعبير در اينجا بسيار حساب شده است.

* * *

3 ـ نظام نور و ظلمت در زندگى بشر

در آيات فوق، اشاره به دو موضوع كه از مهمترين مسائل زندگى انسانهاست به عنوان دو آيت از آيات الهى شده است: موضوع تاريكى شب، و موضوع خورشيد و نور آفتاب.

پيش از اين گفته ايم: نور، لطيف ترين و پر بركت ترين موجودات جهان ماده است، نه تنها روشنائى و زندگى ما، كه هر حركت و جنبشى بستگى به نور آفتاب دارد، نزول قطرات باران، نمو گياهان، شكفتن غنچه ها، رسيدن ميوه ها، زمزمه جويبارها، رنگين شدن سفره انسانها از انواع مواد غذائى، حتى حركت چرخهاى عظيم كارخانه ها، و توليد برق و انواع محصولات صنعتى، بازگشت به اين منبع بزرگ انرژى، يعنى نور آفتاب مى كند.

خلاصه اين كه: تمام انرژيهاى روى كره زمين (جز انرژى ناشى از شكستن هسته اتم ها) همه از نور آفتاب مدد، مى گيرد كه اگر او نبود، همه جا خاموش، بى روح، بى نور و بى حركت و مرده بود.

تاريكى شب، با اين كه: بوى مرگ و فنا مى دهد، از نظر تعديل نور آفتاب، و تأثير عميق آن در آرامش جسم و جان، و جلوگيرى از خطرات تابش يك نواخت نور خورشيد نيز، يك امر حياتى براى انسانها محسوب مى شود، كه اگر تناوب شب و روز نبود، حرارت در كره زمين آن چنان بالا مى رفت كه: همه چيز را آتش مى زد، چنان كه در كره ماه كه شبها و روزهاى طولانى دارد (هر كدام به اندازه پانزده شبانه روز كره زمين است) روزهايش گرمائى كشنده، و شبهايش  سرمائى نابودكننده دارد.

بنابراين، هر يك از اين دو (نور و ظلمت) آيتى است عظيم از آيات الهى.

از اين گذشته، نظم بسيار دقيقى كه بر اين دو حاكم است به وجود آورنده تاريخ منظم زندگى انسانهاست، تاريخى كه اگر نبود، روابط اجتماعى به هم مى ريخت، و زندگى براى انسان بسيار مشكل مى شد، از اين نظر نيز اين دو از آيات الهى هستند.

جالب اين كه: قرآن در اين آيات، مى گويد: «شب از روز پيشى نمى گيرد» اين تعبير نشان مى دهد: روز، قبل از شب آفريده شده، و شب به دنبال آن است درست است كه اگر كسى از بيرون، به كره زمين نگاه كند، اين دو را مانند دو موجود سياه و سفيد مى بيند، كه مرتباً بر گرد كره زمين مى چرخند، و در اين حركت دايره مانند، قبل و بعدى تصور نمى شود.

اما اگر توجه كنيم كه: اين كره زمين ما نخست جزء آفتاب بوده، و در آن روز، همه جا روز بود و شبى وجود نداشت، اما به محض اين كه: از آن جدا و دور شد، و سايه مخروطى شكل آن، در جهت مخالف نور آفتاب افتاد، شب پديد آمد، شبى كه به دنبال روز، در حركت است، دقت و ظرافت اين تعبير روشن مى شود.

و همان گونه كه گفتيم، نه تنها خورشيد و ماه در اين فضاى بى كران شناورند كه شب و روز هم در اين فضا بر گرد كره زمين شنا مى كنند، و هر يك براى خود مدار و مسير دورانى دارند.

در روايات متعددى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، نيز به اين معنى تصريح شده است كه خداوند روز را قبل از شب آفريد.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: خُلِقَ النَّهارُ قَبْلَ اللَّيْلِ: «روز قبل از  شب آفريده شده».(1)

و در روايت ديگرى از امام «على بن موسى الرضا»(عليهما السلام) آمده است : «فَالنَّهارُ خُلِقَ قَبْلَ اللَّيْلِ» سپس امام(عليه السلام) به آيه «لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ» در اين زمينه استدلال فرمود.(2)

همين معنى از امام باقر(عليه السلام) نيز به صورت زير نقل شده است: إِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ الشَّمْسَ قَبْلَ الْقَمَرِ وَ خَلَقَ النُّورَ قَبْلَ الظُّلْمَةِ: «خداوند بزرگ خورشيد را قبل از ماه، و نور را قبل از ظلمت آفريد».(3)

* * *

41وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ

42وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ

43وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ

44إِلاّ رَحْمَةً مِنّا وَ مَتاعاً إِلى حِين

 

ترجمه:

41 ـ نشانه اى (ديگر از عظمت پروردگار) براى آنان اين است كه ما فرزندانشان را در كشتيهائى پر (از وسائل و بارها) حمل كرديم.

42 ـ و براى آنها مركبهاى ديگرى همانند آن آفريديم.

43 ـ و اگر بخواهيم غرقشان مى كنيم به طورى كه نه فريادرسى داشته باشند، و نه نجات داده شوند!

44 ـ مگر اين كه رحمت ما (شامل آنان شود)، و تا زمان معينى از اين زندگى بهره گيرند.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 387.

2 ـ «احتجاج طبرسى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 387.

3 ـ «روضه كافى»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 4، صفحه 387.

 

حركت كشتيها در درياها نيز آيتى است

گر چه بعضى از مفسران مانند «قرطبى» نخستين آيه مورد بحث را از  پيچيده ترين آيات اين سوره، شمرده، ولى دقت در اين آيات و پيوندشان با آيات قبل نشان مى دهد، پيچيدگى خاصى در تفسير اين آيات نيست; زيرا در آيات پيشين سخن از نشانه هاى پروردگار، در آفرينش آفتاب و ماه و شب و روز، و همچنين زمين و بركات زمين بود، و در آيات مورد بحث، سخن از درياها و بخشى از نعمتها و مواهب دريا يعنى حركت كشتيهاى تجارى و مسافربرى بر صحنه آنها مى باشد.

به علاوه، حركت اين كشتيها در دل اقيانوسها بى شباهت به حركت كواكب آسمان در اقيانوس فضا نيست.

لذا نخست، مى فرمايد: «اين نيز براى آنها آيت و نشانه اى است از عظمت پروردگار كه ما فرزندانشان را در كشتيهائى كه مملو از وسائل زندگى است حمل كرديم» (وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ).

ضمير «لَهُمْ» نه تنها به مشركان «مكّه»، بلكه به همه عباد و بندگان خدا، باز مى گردد، كه در آيات گذشته از آنها سخن در ميان بود.

«ذُرِيّه» چنان كه «راغب» در «مفردات» آورده: در اصل، به معنى فرزندان كوچك است هر چند، گاهى در تعبيرات متعارف، به همه فرزندان، اعم از كوچك و بزرگ، اطلاق مى شود، اين كلمه، هم به معنى مفرد استعمال مى شود، و هم معنى جمع.

و اين كه: مى گويد: ما فرزندان آنها (يا فرزندان كوچك آنها را) بر اين كشتيها حمل كرديم بى آن كه از خودشان سخنى بگويد، شايد به اين مناسبت است كه فرزندان، نياز بيشترى به اين مركب راهوار، دارند; چرا كه بزرگترها براى پياده روى، و پيمودن سواحل درياها آماده ترند.

از اين گذشته، اين تعبير، براى تحريك عواطف آنها مناسبتر مى باشد.

تعبير به «مَشْحُون» (پر) اشاره به اين است كه: نه تنها خودشان بر كشتى سوار مى شوند، بلكه مال التجاره و وسائل مورد نياز آنها، نيز با آن حمل و نقل مى گردد.

و اين كه: بعضى «فُلك» را در آيه فوق، به خصوصِ كشتى «نوح» تفسير كرده اند و «ذُريّه» را به معنى آباء و پدران (از ماده «ذرأ» به معنى آفرينش)، تفسير بعيدى به نظر مى رسد، مگر اين كه: منظور بيان يك مصداق روشن بوده باشد.

به هر حال، حركت كشتيها كه بزرگترين و مهمترين وسيله حمل و نقل بشر مى باشد، و كارى كه از آنها ساخته است هزاران برابر مركبهاى ديگر است، نتيجه خواص ويژه آب، و وزن مخصوص اجسامى كه كشتى از آن ساخته شده، و خاصيت بادها (در كشتيهاى بادبانى) و نيروى بخار (در كشتيهاى موتورى) و انرژى اتمى (در كشتيهائى كه با نيروى اتم كار مى كند) مى باشد.

و همه اينها قوا و نيروهائى است كه خدا مسخر انسان ساخته، و هر يك از آنها، و نيز مجموعه آنها آيتى از آيات الهى است.

* * *

و براى اين كه: توهم نشود: تنها مركب خداداد كشتى هاست، در آيه بعد مى افزايد: «و ما براى آنها مركبهاى ديگرى مانند آن آفريديم» (وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ).

مركبهائى كه در خشكى، يا در هوا و فضا راه مى رود، و انسانها و وسائل آنها را بر دوش خود حمل مى كند.

گر چه بعضى، اين آيه را تفسير به خصوص «شتر» كرده اند كه «كشتى صحرا» نام گرفته، و بعضى، به همه چهار پايان، و بعضى، به هواپيماها و سفينه هاى فضائى كه در عصر ما اختراع شده (و تعبير به «خَلَقْنا» در مورد آنها از اين نظر است كه مواد و وسائل آن قبلاً آفريده شده است).  ولى، اطلاق آيه، مفهوم وسيعى را ترسيم مى كند، كه همه اينها و غير اينها را فرا مى گيرد.

البته در بعضى، از آيات قرآن كراراً «انعام» (چهار پايان) در كنار «فلك» (كشتى ها) قرار گرفته است، مانند: وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ: «از كشتى ها و چهار پايان موجوداتى آفريد كه بر آنها سوار مى شويد»(1) و نيز در آيه 80 سوره «مؤمن» مى خوانيم: وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ: «بر چهار پايان و كشتى ها حمل (سوار) مى شويد».

ولى، اين آيات نيز منافاتى با عموميت مفهوم آيه مورد بحث ندارد.

* * *

آيه بعد، براى روشنتر ساختن اين نعمت بزرگ، حالتى را كه از دگرگون شدن اين نعمت به وجود مى آيد، بيان مى كند مى گويد: «اگر بخواهيم آنها را غرق مى كنيم، آن چنان كه نه فريادرسى داشته باشند، و نه كسى كه آنها را از دريا بگيرد» (وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ).

به يك موج عظيم، فرمان مى دهيم كشتى آنها را واژگون كند!

يا به يك گرداب، مأموريت مى دهيم آنها را در كام خود فرو بلعد!

يا به يك طوفان، دستور مى دهيم آنها را مانند يك پر كاه بردارد، و در وسط امواج پرتاب كند!

و اگر بخواهيم، خاصيت آب و كشتى و نظم وزش باد، و آرامش دريا را بر هم مى زنيم، تا همه چيز آنها به هم ريزد، اين مائيم كه: اين نظام را تداوم مى بخشيم، تا آنها بهره گيرند، و اگر گهگاه، حوادثى از اين قبيل مى فرستيم براى  اين است كه با توجه به آن، اهميت نعمتى را كه در آن غرقند، بدانند.

«صَرِيخ» از ماده «صراخ» به معنى فريادرس است.

و «يُنْقَذُون» از ماده «انقاذ» به معنى بر گرفتن و نجات دادن است.

* * *

و سرانجام، در آخرين آيه مورد بحث، براى تكميل اين سخن مى افزايد: «مگر باز هم رحمت ما شامل حال آنها شود، و تا زمان معينى كه پايان زندگى آنهاست از اين زندگى بهره گيرند» (إِلاّ رَحْمَةً مِنّا وَ مَتاعاً إِلى حِين).

آرى، با هيچ وسيله اى آنها نمى توانند، نجات يابند جز اين كه: نسيم رحمت ما بوزد، و لطف ما به يارى آنها بشتابد.

«حِين» به معنى وقت، در آيه فوق، اشاره به پايان زندگى انسان و اجل او است، و بعضى، آن را به پايان جهان تفسير كرده اند.

آرى، آنها كه بر كشتى سوار شده اند (اعم از كشتيهاى بادبانى كوچك قديم و يا كشتيهاى كوه پيكر اقيانوس پيماى امروز) به خوبى عمق تعبير اين آيه را درك كرده اند، كه عظيمترين كشتيهاى جهان در برابر امواج عظيم دريا و طوفانهاى هولناك اقيانوسها همچون يك پر كاه است، و اگر رحمت الهى شامل حال انسانها نباشد، نجات آنها ممكن نيست.

او مى خواهد، در اين باريكه اى كه در ميان مرگ و زندگى است، قدرت عظيم خود را به انسانها نشان دهد، شايد، گم گشتگان راه به خود آيند، و از اين طريق راهى به سوى او بگشايند.

* * *

45وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ

46وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَة مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاّ كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ

47وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ فِي ضَلال مُبِين

 

ترجمه:

45 ـ و هر گاه به آنها گفته شود: «از آنچه پيش رو و پشت سر شماست =]از عذابهاى الهى[ بترسيد تا مشمول رحمت الهى شويد»! (اعتنا نمى كنند).

46 ـ و هيچ آيه اى از آيات پروردگارشان براى آنها نمى آيد مگر اين كه از آن روى گردان مى شوند.

47 ـ و هنگامى كه به آنان گفته شود: «از آنچه خدا به شما روزى كرده انفاق كنيد»، كافران به مؤمنان مى گويند: «آيا ما كسى را اطعام كنيم كه اگر خدا مى خواست او را اطعام مى كرد؟! (پس خدا خواسته است او گرسنه باشد)، شما فقط در گمراهى آشكاريد»!


1 ـ زخرف، آيه 12.

 

تمام آيات الهى را ناديده مى گيرند

 

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از بحثهاى مهمى از آيات پروردگار در پهنه جهان هستى بود، در آيات مورد بحث، عكس العمل كفار لجوج را در برابر آيات الهى، و همچنين دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و انذار به عذاب پروردگار را بيان مى كند.

در نخستين آيه مى فرمايد: «هنگامى كه به آنها گفته مى شود از آنچه پيش رو و پشت سر شماست، از عذابهاى الهى بپرهيزيد، تا مشمول رحمت الهى شويد» (اعراض مى كنند، و روى گردان مى شوند) (وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ).(1)

در اين كه: منظور از «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» (آنچه پيش روى شماست) «وَ ما خَلْفَكُمْ» (آنچه پشت سر شما قرار دارد) چيست؟ مفسران، تفسيرهاى بسيارى گفته اند:

از جمله اين كه: منظور از «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» مجازاتهاى دنياست كه نمونه اى از آن در آيات قبل ذكر شده، و منظور از «ما خَلْفَكُمْ» مجازاتهاى آخرت است كه در پشت سر دارند، و تعبير به «پشت سر» به خاطر آنست كه هنوز نيامده، گوئى پشت سر انسان در حركت است، و سرانجام روزى به او مى رسد، و دامانش را مى گيرد، و منظور از پرهيز كردن از اين مجازاتها، اين است كه: عوامل آن را ايجاد نكند، و به تعبير ديگر، كارى نكند كه: مستوجب اين عقوبات گردد.

شاهد سخن اين كه: تعبير به «اتَّقُوا» در آيات قرآن، يا در مورد خداوند به كار رفته، و يا در مورد روز قيامت و مجازات الهى، كه در حقيقت هر دو به يك معنى باز مى گردد، چرا كه پرهيز از خداوند، پرهيز از مجازات اوست. اين خود دليل بر آنست كه در آيه مورد بحث، نيز منظور پرهيز از عذاب و مجازات الهى در اين جهان و جهان ديگر است.

بعضى، آيه را به عكس اين معنى تفسير كرده اند: «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» را به عذاب آخرت و «ما خَلْفَكُمْ» را به عذاب دنيا; چرا كه آخرت در پيش روى ما قرار دارد (اين تفسير تفاوت چندانى از نظر نتيجه با تفسير اول ندارد).

ولى بعضى گفته اند: منظور از «پيش رو» گناهانى است كه قبلاً انجام شده كه پرهيز از آن به معنى توبه و جبران است، و منظور از «پشت سر» گناهانى است كه بعداً انجام مى شود.

بعضى ديگر معتقدند: منظور از «پيش رو» گناهان آشكار و «پشت سر» به معنى گناهان پنهان است.

بعضى ديگر: «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» را اشاره به انواع عذاب دنيا، و «ما خَلْفَكُمْ» را اشاره به مرگ مى دانند (در حالى كه مرگ چيزى نيست كه قابل پرهيز كردن باشد).

بعضى مانند: نويسنده «فى ظلال» اين دو تعبير را كنايه از احاطه موجبات غضب و عذاب الهى دانسته كه كافران را از هر سو فرا گرفته است.

«آلوسى» در «روح المعانى» و «فخر رازى» در تفسير «كبير»، هر كدام احتمالات متعددى داده اند كه، قسمتى از آن گفته شد، و «علامه طباطبائى» در «الميزان» «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» را اشاره به شرك و معاصى در دنيا مى داند، و «ما خَلْفَكُمْ» را اشاره به عذاب در آخرت.(2)

در حالى كه، ظاهر آيه، اين است كه: اين هر دو از يك جنس مى باشند تنها تفاوت زمانى دارند، نه اين كه: يكى اشاره به شرك و گناه و ديگرى اشاره به  مجازات آن باشد.

به هر حال، بهترين تفسير، براى اين جمله همانست كه در آغاز گفته شد، و آيات مختلف قرآن، نيز گواه بر آن است، و آن اين كه: منظور از «ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ» مجازاتهاى دنياست و «ما خَلْفَكُمْ» مجازاتهاى آخرت.

* * *

در آيه بعد، بار ديگر روى همين معنى تأكيد مى كند، و لجاجت و پافشارى اين كوردلان را در ناديده گرفتن آيات الهى، و تعليمات پيامبران مشخص ساخته، مى فرمايد: «هيچ آيه اى از آيات پروردگارشان، براى آنها نمى آيد مگر اين كه: از آن روى گردان مى شوند» (وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَة مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاّ كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ).

نه بيان آيات انفسى در آنها مؤثر است، و نه شرح آيات آفاقى، نه تهديد و انذار، و نه بشارت و نويد به رحمت الهى، نه منطق عقل و خرد را مى پذيرند و نه فرمان عواطف و فطرت را، آنها به كورانى مى مانند كه نزديكترين اشياء اطراف خود را مشاهده نمى كنند، و حتى نور آفتاب را از ظلمت و تاريكى شب فرق نمى نهند!

* * *

سپس، قرآن روى يكى از موارد مهم لجاجت و اعراض آنها انگشت گذارده مى گويد: «هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه خدا به شما روزى كرده است در راه او انفاق كنيد، كافران به مؤمنان مى گويند: آيا ما كسى را اطعام كنيم كه اگر خدا مى خواست او را سير مى كرد؟ شما تنها در گمراهى آشكاريد»! (وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ فِي ضَلال مُبِين).

اين، همان منطق بسيار عوامانه اى است كه، در هر عصر و زمان از ناحيه افراد خود خواه و بخيل، مطرح مى شود كه مى گويند: اگر فلانى فقير است، لابد كارى كرده كه خدا مى خواهد فقير بماند، و اگر ما غنى هستيم لابد عملى انجام داده ايم كه مشمول لطف خدا شده ايم، بنابراين، نه فقر آنها و نه غناى ما هيچ كدام بى حكمت نيست!!

غافل از اين كه: جهان، ميدان آزمايش و امتحان است، خداوند يكى را با تنگدستى آزمايش مى كند، و ديگرى را با غنا و ثروت، و گاه يك انسان را در دو زمان، با اين دو در بوته امتحان قرار مى دهد كه آيا، به هنگام فقر، امانت و مناعت طبع و مراتب شكرگزارى را به جا مى آورد؟ يا همه را زير پا مى گذارد؟

و به هنگام غنا از آنچه در اختيار دارد در راه او انفاق مى كند، يا نه؟

گر چه بعضى، آيه فوق را بر گروه خاصى، مانند يهود يا مشركان عرب و يا جمعى از ملحدين و منكران آئين هاى انبياء، تطبيق كرده اند، ولى ظاهر اين است كه: آيه مفهوم عامى دارد كه در هر عصر و زمانى مصداق هائى براى آن مى توان يافت، هر چند مصداق آن، در عصر نزول آيه، افرادى از يهود يا مشركان بوده اند، اين يك بهانه عمومى، در طول اعصار و قرون بوده و هست، كه مى گويند:

اگر رازق خداوند است، پس چرا شما از ما مى خواهيد: افراد فقير را روزى دهيم؟ و اگر خدا خواسته است آنها محروم بمانند، پس چرا ما كسى را بهره مند سازيم كه خدا محرومشان ساخته؟

بى خبر از اين كه: گاه نظام تكوين چيزى ايجاب مى كند، و نظام تشريع چيز ديگر!

نظام تكوين، چنين ايجاب كرده كه خداوند زمين را با تمام مواهبش، در اختيار بشر قرار دهد، و آنها را در اعمال خود، براى طى كردن مسير تكامل  آزاد بگذارد، و در عين حال غرائزى در او آفريده كه، هر كدام او را به سوئى سوق مى دهد.

و نظام تشريع، چنين ايجاب كرده كه: قوانينى براى كنترل غرائز، تهذيب نفوس، و تربيت انسانها از طريق ايثار و فداكارى و گذشت و انفاق، قرار دهد، و انسان را كه استعداد رسيدن به مقام خليفة اللّهى دارد از اين طريق به آن مقام منيع برساند، از طريق زكات، تطهير نفوس كند، و از طريق انفاق، بخل را از دلها بزدايد، و فاصله طبقاتى را كه منشأ هزاران فساد در زندگى بشر است از بين ببرد.

اين، درست به آن مى ماند كه: افرادى بگويند: چه ضرورتى دارد كه ما درس بخوانيم و يا ديگرى را درس بدهيم؟ اگر خدا مى خواست، به همه ما علم مى داد، تا هيچ كس نياز به فرا گرفتن علم نداشته باشد، آيا هيچ عاقلى اين منطق را مى پذيرد؟.(3)

جمله «قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» كه تكيه، روى عنوان كفر آنها كرده، با اين كه: ممكن بود، به جاى آن، تنها از ضمير استفاده شود، اشاره به اين است كه: اين منطق هاى خرافى و بهانه جوئى ها از «كفر» سرچشمه مى گيرد!.

و تعبير: أَنْفِقُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ: «انفاق كنيد از آنچه خداوند به شما روزى داده»، اشاره به اين است كه: در حقيقت مالك اصلى خداست هر چند اين  امانت چند روزى به دست ما و شما سپرده شده است، و چقدر بخيل اند كسانى كه حاضر نيستند، حتى مال كسى را به ديگرى به فرمان او بدهند؟!

در تفسير جمله: إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ فِي ضَلال مُبِين: «شما در گمراهى آشكارى هستيد» سه احتمال وجود دارد:

نخست اين كه: دنباله گفتار كفار نسبت به مؤمنان است.

ديگر اين كه: خطاب خدا نسبت به كفار مى باشد.

سوم، سخن مؤمنان در برابر كافران است.

ولى، تفسير اول، از همه مناسبتر است چرا كه ارتباط و اتصال با كلمات كفار دارد در حقيقت آنها مى خواستند در برابر مؤمنان، مقابله به مثل كنند و آنان را به «ضلال مبين» نسبت دهند!

* * *

48وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

49ما يَنْظُرُونَ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ

50فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلى أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ

51وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ

52قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ

53إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ

 

ترجمه:

48 ـ آنها مى گويند: «اگر راست مى گوئيد، اين وعده (قيامت) كى خواهد بود»؟!

49 ـ (اما) جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم (آسمانى) آنها را فرا گيرد، در حالى كه مشغول جدال (در امور دنيا) هستند.

50 ـ (چنان غافلگير مى شوند كه حتى) نمى توانند وصيتى كنند يا به سوى خانواده  خود بازگردند!

51 ـ (بار ديگر) در «صور» دميده مى شود، ناگهان آنها از قبرها، شتابان به سوى (دادگاه) پروردگارشان مى روند!

52 ـ مى گويند: «اى واى بر ما! چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟! (آرى) اين همان است كه خداوند رحمان وعده داده، و فرستادگان (او) راست گفتند»!

53 ـ صيحه واحدى بيش نيست، (فريادى عظيم برمى خيزد) ناگهان همگى نزد ما احضار مى شوند!


1 ـ «وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ...» جمله شرطيه است و جزاء آن محذوف مى باشد كه از آيه بعد استفاده مى شود، و در تقدير چنين بوده: «وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا... أَعْرَضُوا عَنْهُ».

2 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 96، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ جمعى از مفسران، اين احتمال را نيز داده اند كه: عرب در آن زمان به مهمان دوستى معروف بود، و از انفاق خوددارى نمى كرد، هدف كافران اين بود كه مؤمنان را استهزاء كنند، چرا كه آنها همه چيز را به مشيت خدا نسبت مى دادند، آنها نيز به عنوان استهزاء گفتند: اگر خدا مى خواست فقيران را بى نياز مى ساخت، نيازى به انفاق هاى ما نيست، ولى تفسيرى كه در بالا ذكر كرديم مناسبتر به نظر مى رسد (به تفسير تبيان و قرطبى و روح المعانى، ذيل آيات مورد بحث مراجعه شود).

 

صيحه هاى رستاخيز!

به دنبال ذكر منطق سست و بهانه جويانه كفار در مورد انفاقها كه در آيات قبل گذشت، در آيات مورد بحث، سخن را از استهزاء آنها نسبت به قيام قيامت شروع مى كند، و منطق پوسيده آنها را در مورد انكار معاد با جواب قاطع در هم مى كوبد.

به علاوه، بحث هائى را كه در طى آيات پيشين، در زمينه توحيد بيان شد با بحث هاى معاد، تكميل مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «آنها مى گويند: اگر راست مى گوئيد، اين وعده اى را كه شما مى دهيد كى خواهد آمد»؟! (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

اين كه: شما نمى توانيد تاريخى براى قيامِ قيامت تعيين كنيد، دليل بر اين است كه، در گفتار خود صادق نيستيد!

* * *

آيه بعد، به اين سؤال توأم با سخريه، يك پاسخ محكم و جدى داده مى گويد: قيام قيامت و پايان اين جهان براى خدا، مسأله پيچيده، و كار مشكلى  نيست: «آنها جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم آسمانى فرا رسد و آنان را ناگهانى فرو گيرد، در حالى كه مشغول جنگ و جدال در مورد دنياى خويش هستند»! (ما يَنْظُرُونَ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ).

همين يك فرياد عظيم آسمانى، كافى است كه همه را در يك لحظه كوتاه، هر كدام در همان مكان، و همان حالتى كه هستند، قبض روح كند، و زندگى پر غوغاى مادى آنها، كه معركه دعواها و ميدان جنگ دائمى آنان است، جاى خود را به دنيائى خاموش و خالى از هر سر و صدا بدهد.

در روايات اسلامى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: «اين صيحه آسمانى آن چنان غافلگيرانه است كه دو نفر در حالى كه پارچه اى را گشوده اند، و مشغول معامله اند، پيش از آن كه آن را برچينند، و بپيچند، جهان پايان مى يابد!

و كسانى هستند كه، در آن لحظه، لقمه غذا از ظرف برداشته اما پيش از آن كه به دهان آنها برسد، صيحه آسمانى فرا مى رسد، و جهان پايان مى يابد.

كسانى هستند كه مشغول تعمير و گل اندود حوضند، تا چهار پايان را سيراب كنند، پيش از آن كه چهار پايان سيراب شوند، قيامت بر پا مى شود»! (تَقُومُ السّاعَةُ وَ الرَّجُلانِ قَدْ نَشَرا ثَوْبَهُما يَتَبايَعانِهِ فَما يَطْوِيانِهِ حَتّى تَقُومَ!، وَ الرَّجُلُ يَرْفَعُ أُكْلَتَهُ إِلى فِيْهِ فَما تَصِلُ إِلى فِيهِ حَتّى تَقُومَ!، وَ الرَّجُلُ يَلِيْطُ حَوضَهُ لِيَسْقِىَ ماشِيَتَهُ فَما يَسْقِيها حَتّى تَقُومَ!).(1)

جمله «ما يَنْظُرُون» در اينجا به معنى «انتظار نمى كشند» آمده است، زيرا ماده «نظر» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معنى گردش فكر يا انديشه، براى مشاهده يا ادراك چيزى است، و گاه به معنى تأمل و جستجوگرى،  و نيز به معنى معرفت حاصل از جستجوگرى، آمده است.

«صَيْحَه» در اصل به معنى «شكافتن چوب يا لباس و برخاستن صدا» از آن است ، سپس در هر صداى بلند، و فرياد مانند، به كار رفته، گاه به معنى طول قامت نيز آمده، مثلاً گفته مى شود: بِأَرْضِ فُلان شَجَرٌ قَدْ صاحَ!: «در فلان زمين درختى است كه فرياد مى كشد» يعنى آن چنان طولانى شده، كه گوئى فرياد مى زند و مردم را به سوى خود مى خواند.

«يَخِصِّمُونَ» از ماده «خصومت» به معنى نزاع و جنگ است.

اما در چه چيز آنها جدال مى كنند؟ در آيه، ذكر نشده است، ولى، پيداست: منظور، جدال در امر دنيا، و امور زندگى مادى است.

ولى بعضى آن را به معنى جدال در امر «معاد» گرفته اند، در حالى كه معنى اول مناسبتر به نظر مى رسد، هر چند اراده معنى جامعى كه شامل هر دو شود، و هر گونه جدال و مخاصمه را در بر گيرد نيز بعيد نيست.

قابل توجه اين كه: ضميرهاى متعدد موجود در آيه، همه، به مشركان «مكّه» بر مى گردد كه در امر معاد ترديد داشتند، و از روى استهزاء مى گفتند: قيامت كى بر پا خواهد شد؟

ولى، مسلم است منظور: شخص آنها نيست، بلكه نوع آنهاست (نوع انسانهاى غافل و بى خبر از امر معاد) زيرا آنها مردند، و اين صيحه آسمانى را هرگز نديدند (دقت كنيد).

به هر حال، قرآن با اين تعبير كوتاه و قاطع به آنها هشدار مى دهد كه:

اولاً ـ قيامت به طور ناگهانى و غافلگيرانه بر پا مى شود.

و ثانياً ـ موضوع پيچيده اى نيست كه آنها در امكانش به بحث و مخاصمه برخيزند، با يك صيحه، همه چيز پايان مى گيرد و دنيا به آخر مى رسد.

* * *

لذا در آيه بعد، مى گويد: اين مسأله به قدرى سريع و برق آسا و غافلگيرانه است كه «حتى توانائى بر وصيت و سفارش نخواهند داشت، و حتى فرصت مراجعت به سوى خانواده و منزلهاى خود را پيدا نمى كنند»! (فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلى أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ).

معمولاً هنگامى كه حادثه اى براى انسان روى مى دهد و انسان احساس مى كند، پايان عمرش نزديك شده، سعى مى كند، هر جا هست خود را به منزل و ماواى خويش برساند، و در ميان همسر و فرزندانش قرار گيرد، سپس كارهاى نيمه تمام و سرنوشت بازماندگان خود را از طريق وصيت، بر عهده اين و آن بگذارد و سفارش آنها را به ديگران بكند.

اما مگر صيحه پايان دنيا، به كسى مجال مى دهد؟

و يا به فرض اين كه: مجالى باشد، مگر كسى زنده مى ماند كه توصيه هاى انسان را بشنود؟ و يا فى المثل زن و فرزند، بر بالين همسر و پدر بنشينند، و سر او را در آغوش گيرند، تا به آرامش جان دهند؟ هيچ يك از اين امور، امكان پذير نيست!

و اين كه: مى بينيم «توصيه» به صورت نكره آمده، اشاره به اين است كه: حتى مجال يك توصيه و سفارش كوچك را نيز پيدا نمى كنند.

* * *

پس از آن، به مرحله ديگر، كه مرحله حيات بعد از مرگ است اشاره كرده، مى گويد: «بار ديگر در صور دميده مى شود، ناگهان همه آنها از قبرها بيرون آمده، شتابان به سوى دادگاه پروردگارشان رهسپار مى شوند» (وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ).

 خاكها و استخوانهاى پوسيده به فرمان پروردگار، لباس حيات در تن مى پوشند، و از قبر سر بر مى آورند، و براى محاكمه و حساب در آن دادگاه عجيب حاضر مى گردند، همان گونه كه با يك «صيحه» همگى مردند، با يك «نفخه» (دميدن در صور) جان مى گيرند و زنده مى شوند.

نه مرگ آنها براى خدا مشكلى دارد، و نه احياى آنها، درست همانند شيپورى كه براى جمع شدن و آماده باش لشكر زده مى شود، و در يك لحظه، همه از خواب برمى خيزند، و از خيمه ها بيرون مى دوند، و در صف حاضر مى شوند، زنده كردن مردگان نيز براى خدا همين گونه، ساده و سريع است!

«أَجْداث» جمع «جدث» (بر وزن قفس) به معنى «قبر» است، اين تعبير نشان مى دهد كه: معاد، علاوه بر جنبه روحانى، جنبه جسمانى نيز دارد، و از همان مواد قبلى، جسم جديد ساخته، و پرداخته مى شود.

تعبير به «نُفِخَ» (دميده شد)، به صورت فعل ماضى به خاطر آن است كه: عرب معمولاً مسائل مسلم آينده را به صورت فعل ماضى بيان مى كند، اشاره به اين كه: هيچ گونه شك و ترديدى در آن راه ندارد، گوئى قبلاً رخ داده است.

«يَنْسِلُون» از ماده «نسل» (بر وزن فصل) به معنى راه رفتن سريع است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه در اصل، به معنى جدا شدن از چيزى است، و اين كه: به فرزندان انسان «نسل» گفته مى شود به خاطر آنست كه از پدر و مادر جدا شده اند، (بنابراين، هنگامى كه انسان با سرعت دور مى شود و جدا مى گردد اين تعبير در آن به كار مى رود).

تعبير به «رَبِّهِم» (پروردگارشان) گويا اشاره به اين است: «ربوبيت» و «مالكيت» و تربيت خداوند ايجاب مى كند كه، حساب و كتاب و معادى در كار باشد.

 به هر حال، از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود: پايان اين جهان و آغاز جهان ديگر، هر دو با يك جنبش انقلابى و ناگهانى صورت مى گيرد، و از هر كدام از آنها به «نفخه صور» (دميدن در شيپور) تعبير شده است كه شرح كامل آن به خواست خداوند در سوره «زمر» ذيل آيه 68 خواهد آمد.

* * *

سپس، مى افزايد: «در اين هنگام، منكران رستاخيز و معاد مى گويند: اى واى بر ما! چه كسى ما را از خوابگاه مان برانگيخت»؟! (قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا).

«اين همان چيزى است كه خداوند رحمن وعده داده است، و فرستادگان او راست گفتند»! (هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ).

آرى، صحنه، آن چنان گويا و دهشت انگيز است كه، انسان همه مسائل باطل و خرافى را به دست فراموشى مى سپرد، و جز اعتراف صريح به واقعيتها راهى نمى يابد، قبرها را به خوابگاه تشبيه مى كند، و رستاخيز را به بيدار شدن از خواب، همان گونه كه در حديث معروف نيز وارد شده است: كَما تَنامُونَ تَمُوتُونَ وَ كَما تَسْتَيْقِظُونَ تُبْعَثُونَ:

«همان گونه كه مى خوابيد مى ميريد و همان گونه كه از خواب برمى خيزيد، زنده مى شويد».

در اينجا نخست وحشت مى كنند، و فرياد مى كشند: اى واى بر ما! چه كسى ما را از اين خواب بيدار كرد؟ و از خوابگاهمان برانگيخت؟!

اما به زودى متوجه مى شوند، و به يادشان مى آيد كه: پيامبران راستين از سوى خدا در دنيا وعده امروز را به آنها داده اند، به خودشان پاسخ مى گويند: اين وعده خداوند رحمن است، خداوندى كه رحمت عامش همگان را فرا گرفته و  پيامبرانش راست گفتند، و از اين روز ما را آگاه ساختند، اما افسوس! كه ما همه را به باد سخريه و استهزاء گرفتيم.

بنابراين جمله «هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ» دنباله كلام همان منكران رستاخيز است، ولى بعضى آن را سخن فرشتگان و يا مؤمنان دانسته اند كه بر خلاف ظاهر آيه است، و هيچ ضرورتى براى آن نيست; چه اين كه: اعتراف منكران در آن روز، به حقايق مطلبى نيست كه تنها در اين آيه آمده باشد.

چنان كه در سوره «انبياء» آيه 97 آمده است: وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا يا وَيْلَنا قَدْ كُنّا فِي غَفْلَة مِنْ هذا بَلْ كُنّا ظالِمِينَ:

«وعده حق (قيامت) نزديك مى شود در آن هنگام، چشمهاى كافران از شدت وحشت از حركت باز مى ماند، مى گويند: اى واى بر ما! كه از اين امر در غفلت بوديم، بلكه ما ستمگر بوديم».

به هر حال، تعبير به «مَرْقَد» كه به معنى «خوابگاه» و «خواب» مى آيد.(2)

بيانگر اين واقعيت است كه، آنها در عالم برزخ در حالتى شبيه به حالت خواب فرو مى روند، و چنان كه در ذيل آيه 100 سوره «مؤمنون» گفته ايم: «برزخ» نسبت به اكثريت مردم، كه در حالتى متوسط از ايمان و كفر قرار دارند، بى شباهت به حالت خواب نيست، در حالى كه مؤمنان پيشرو، و كافران فوق العاده بدكار، در آنجا كاملاً هوشيارند، و متنعم به نعمتها، و يا گرفتار انواع عذابند.(3)

بعضى نيز احتمال داده اند: هول و وحشت قيامت، به اندازه اى است كه عذاب برزخى در مقابل آن، همانند خواب آرامى بيش نيست.

 

* * *

آن گاه، براى توضيح چگونگى سرعت وقوع اين «نفخ صور» مى فرمايد: «آن، صيحه واحدى بيش نيست، فريادى عظيم برمى خيزد، و همگى نزد ما حاضر مى شوند» (إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ).

بنابراين، براى احياى مردگان و برخاستن آنها از قبرها، و حضورشان در دادگاه عدل پروردگار، زمان زيادى وقت لازم نيست، همان گونه كه براى مرگ انسانها زمان طولانى لازم نبود، صيحه اول، فرياد مرگ است، و صيحه دوم، فرياد زندگى و حيات و حضور در دادگاه عدل پروردگار!

تعبير به «صَيْحَةً» (يك فرياد) و تأكيد آن با «واحِدَةً» و سپس تعبير به «إِذا» كه در اين گونه موارد وقوع ناگهانى چيزى را خبر مى دهد، و تعبير به «هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ» به صورت جمله اسميه، همگى دليل بر وقوع سريع اين مقطع از رستاخيز است.

لحن قاطع اين آيات، و آهنگ نافذ آنها چنان در قلب انسانها اثر مى گذارد كه گوئى اين فرياد را با گوش جان، مى شنوند كه: اى انسانهاى به خواب رفته! اى خاكهاى پراكنده! و اى استخوانهاى پوسيده! بپاخيزيد، بپاخيزيد، و براى حساب و جزا آماده شويد، و چه زيباست آيات قرآن و چه گويا انذارات آن؟!

* * *

54فَالْيَوْمَ لاتُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لاتُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

55إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُل فاكِهُونَ

56هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِي ظِلال عَلَى الأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ

57لَهُمْ فِيها فاكِهَةٌ وَ لَهُمْ ما يَدَّعُونَ

58سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِيم

 

ترجمه:

54 ـ (و به آنها گفته مى شود:) امروز به هيچ كس ذرّه اى ستم نمى شود، و جز آنچه را عمل مى كرديد جزا داده نمى شويد!

55 ـ بهشتيان، امروز به نعمتهاى خدا مشغول و مسرورند.

56 ـ آنها و همسرانشان در سايه ها (ى قصرها و درختان بهشتى) بر تختها تكيه زده اند!

57 ـ براى آنها در بهشت ميوه لذت بخشى است و هر چه بخواهند در اختيارشان خواهد بود!

58 ـ بر آنها سلام است; اين سخنى است از سوى پروردگارى مهربان!

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث ـ همين روايت با تفاوت مختصرى در تفسيرهاى ديگر مانند تفسير «قرطبى»، «روح المعانى» و غير آن آمده است.

2 ـ در صورت اول «اسم مكان» و در صورت دوم «مصدر ميمى» است.

3 ـ درباره «برزخ» و چگونگى حال مردم در آنجا در جلد 14، صفحه 321 به بعد سخن گفته ايم.

بهشتيان غرق در مواهب مادى و معنوى

در اينجا بحث پيرامون چگونگى حساب در محشر را سربسته گذارده و از آن مى گذرد، و به تشريح سرانجام كار مؤمنان صالح، و كافران طالح، پرداخته، چنين مى گويد: «امروز به هيچ كس ستم نمى شود» (فَالْيَوْمَ لاتُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً).

نه از پاداش كسى كاسته مى شود، و نه كيفر كسى افزون مى گردد، و حتى به قدر يك سر سوزن، كم و زياد و بيدادگرى و ظلم و ستم وجود ندارد.

پس از آن به بيانى مى پردازد كه: در حقيقت دليل روشن و زنده اى براى عدم وجود ظلم در آن دادگاه بزرگ است، مى فرمايد: «شما جز آنچه را عمل مى كرديد جزا داده نمى شويد» (وَ لاتُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

ظاهر اين تعبير، بدون آن كه چيزى در تقدير گرفته شود، اين است كه: جزاى همه شما همان اعمال خودتان است، چه عدالتى از اين بهتر و برتر؟!

به عبارت ديگر: اعمال نيك و بدى كه در اين عالم انجام مى دهيد در آنجا همراه شما خواهد بود، همان اعمال تجسم مى يابد، و در تمام مواقف محشر و بعد از پايان حساب، همدم و همنشين شماست، آيا محصولِ اعمال كسى را به او تحويل دادن، بر خلاف عدالت است؟ و آيا نفس اعمال را تجسم بخشيدن، و قرين او ساختن، ظلم است؟

و از اينجا روشن مى شود: اساساً «ظلم» در آن صحنه مفهوم ندارد، و اگر در اينجا در ميان انسانها گاهى عدالت است و گاهى ظلم، به خاطر آنست كه توانائى  اين را ندارند كه اعمال هر كس را به خود او تحويل دهند.

جمعى از مفسران، چنين تصور كرده اند: جمله اخير، مخصوص بدكاران و كفار است كه، به قدر اعمالشان كيفر مى بينند، و شامل مؤمنان نمى شود; چرا كه خداوند بيش از اعمالشان به آنها پاداش مى دهد.

ولى، با توجه به يك نكته اين اشتباه بر طرف مى گردد، و آن اين كه: در اينجا سخن از عدالت در پاداش و كيفر است و گرفتن جزاى استحقاقى، اين منافات ندارد كه خداوند، براى مؤمنان از فضل و رحمتش هزاران هزار، بيفزايد كه آن مسأله «تفضّل» است و اين مسأله «استحقاق».

* * *

پس از آن به گوشه اى از پاداشهاى مؤمنان پرداخته، و قبل از هر چيز روى مسأله آرامش خاطر انگشت گذارده، مى گويد: «بهشتيان در آن روز چنان به نعمتهاى خدا مشغولند كه از هر انديشه ناراحت كننده بر كنار مى باشند» (إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُل).

«و در نهايتِ سرور و شادى به سر مى برند» (فاكِهُونَ).

«شُغُل» (بر وزن شتر) و «شُغْل» (بر وزن قفل) هر دو به معنى حادثه و حالتى است كه براى انسان روى مى دهد، و او را به خود مشغول مى دارد، خواه مسرت بخش باشد و يا غم انگيز!

اما از آنجا كه بلافاصله پشت سر آن، كلمه «فاكِهُونَ» آورده شده، و اين واژه جمع «فاكه» به معنى مسرور و خوشحال و خندان است، مى تواند، اشاره به امورى باشد كه از فرط شادى، انسان را چنان به خود مشغول مى دارد كه از امور نگرانى زا، به كلى غافل مى سازد، به طورى غرق در سرور و نشاط خواهد شد، كه غم و اندوهى بر او چيره نخواهد گشت، و حتى هول و وحشتى را كه به هنگام  قيام قيامت و حضور در دادگاه عدل الهى، به او دست داده، به فراموشى مى سپارد، كه اگر به راستى فراموش نشود، همواره سايه نگرانى و غم بر دل او سنگينى خواهد كرد.

بنابراين، يكى از آثار اين اشتغال ذهن، فراموش كردن اهوال محشر است.(1)

به هر حال، بعد از نعمت آرامش خاطر، كه خميرمايه همه نعمتها، و شرط استفاده از همه مواهب است، به شرح نعمتهاى ديگر پرداخته، چنين مى گويد: «آنها و همسرانشان در سايه هاى لذت بخش، بر تختها، در خلوتگاه ها تكيه كرده اند» (هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِي ظِلال عَلَى الأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ).(2)

«أَزْواج» به معنى همسران بهشتى، و يا همسران با ايمانى است كه در اين دنيا داشتند و اين كه: بعضى احتمال داده اند، به معنى همطرازان بوده باشد (مانند آيه 22 سوره «صافات»: أُحْشُرُوا الَّذِينَ ظلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ: «ظالمان و هم طرازانشان را محشور كنيد») در اينجا بسيار بعيد به نظر مى رسد، به خصوص اين كه: «أَرائِك» جمع «اريكه» طبق گفته جمع كثيرى از مفسران، و ارباب لغت به معنى تختهائى است كه در حجله گاه مى باشد.(3)

تعبير به «ظلال» (سايه ها) اشاره به سايه هاى درختان بهشتى است كه  تختهاى بهشتيان در لابلاى آن قرار گرفته، و يا سايه قصرهاى بهشتى است و همه اينها نشان مى دهد: در آنجا نيز آفتابى وجود دارد ولى نه آفتابى آزاردهنده، آرى، آنها در سايه مطبوع درختان بهشتى، نشاط و سرور ديگرى دارند.

* * *

علاوه بر اين، «براى آنها ميوه بسيار لذت بخشى است، و هر چه بخواهند در اختيار آنها خواهد بود» (لَهُمْ فِيها فاكِهَةٌ وَ لَهُمْ ما يَدَّعُونَ).

از آيات ديگرِ قرآن به خوبى استفاده مى شود: غذاى بهشتيان تنها ميوه نيست، ولى تعبير آيه فوق نشان مى دهد كه ميوه، آن هم ميوه هاى مخصوصى كه با ميوه هاى اين جهان بسيار متفاوت است برترين غذاى بهشتى است، و حتى در اين جهان نيز، ميوه ـ به گواهى غذاشناسان ـ بهترين و مناسبترين غذا براى انسان است.

«يَدَّعُونَ» از ماده «دعايه» به معنى طلب است، يعنى هر چه طلب كنند، و تمنّا نمايند، براى آنها حاصل است، و آرزوئى در دل ندارند، كه انجام نشدنى باشد.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: عرب اين تعبير را در مورد «تمنّى» به كار مى برد، مى گويد: إِدَّعِ عَلَىَّ ما شِئْتَ: «هر چه مى خواهى از من بخواه و تمنّا كن».

و به اين ترتيب، آنچه امروز در فكر انسان بگنجد و آنچه در فكر او خطور نكند، از انواع مواهب و نعمتها در آنجا آماده و مهياست، و پذيرائى خداوند از ميهمانان خود، در بالاترين سطح ممكن انجام مى شود.

* * *

اما مهمتر از همه، همان مواهب معنوى است كه: در آخرين آيه مورد بحث  به آن اشاره كرده، مى فرمايد: «براى آنها سلام و تهنيت الهى است، اين سخنى است از ناحيه پروردگار رحيم و مهربان آنها» (سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِيم).(4)

اين نداى روح افزا، نشاط بخش و مملو از مهر و محبت او، چنان روح انسان را در خود غرق مى كند، و به او لذت و شادى و معنويت مى بخشد، كه با هيچ نعمتى برابر نيست، آرى شنيدن نداى محبوب، ندائى آميخته با محبت، و آكنده از لطف، سر تا پاى بهشتيان را غرق سرور مى كند، كه يك لحظه آن بر تمام دنيا و آنچه در آن است برترى دارد!

در روايتى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است: «در همان حال كه بهشتيان، غرق در نعمتهاى بهشتى هستند، نورى بر بالاى سر آنها آشكار مى شود، نور لطف خداست كه بر آنها پرتو افكنده، ندائى برمى خيزد كه سلام بر شما اى بهشتيان! و اين همان است كه در قرآن آمده: «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِيم».

اينجاست كه نظر لطف خداوند، چنان آنها را مجذوب مى كند كه از همه چيز، جز او غافل مى شوند، و همه نعمتهاى بهشتى را در آن حال، به دست فراموشى مى سپارند، و اينجاست كه فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند، و مى گويند درود بر شما».(5)

آرى، جذبه شهود محبوب، و ديدار لطف يار، آن قدر لذت بخش و شوق انگيز است كه يك لحظه از آن با هيچ نعمتى، حتى با تمام جهان برابر نيست، و عاشقان ديدار او، آن چنانند كه اگر اين افاضه معنوى از آنها قطع شود،  قالب تهى مى كنند، چنان كه در حديثى از امير مؤمنان(عليه السلام) آمده است كه فرمود:

لَوْ حُجِبْتُ عَنْهُ ساعَةً لَمِتُّ!: «اگر يك ساعت از ديدار او محجوب بمانم جان مى دهم»!!(6)

جالب اين كه: ظاهر آيه اين است كه: اين سلام پروردگار، كه نثار مؤمنان بهشتى مى شود، سلامى است مستقيم و بىواسطه، سلامى است از ربّ و پروردگار، آن هم سلامى كه از رحمت خاصه او، يعنى مقام رحيميتش سرچشمه مى گيرد، و تمام الطاف و كرامات در آن جمع است، وه! چه نعمتى؟!

* * *


1 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «فاكهة» به معنى هر گونه ميوه است، و «فكاهة» به سخنانى كه انسان را مأنوس و مشغول مى دارد گفته مى شود، «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: «فكاهة» به معنى مزاح و «فاكه» به انسان خوش مشرب و مزّاح گفته مى شود.

2 ـ در تركيب اين آيه، احتمالات زيادى داده اند، ولى از همه مناسبتر اين است كه: «هُمْ» مبتدا و «مُتَّكِئُونَ» خبر و «عَلَى الأَرائِكِ» متعلق به آن و «فِي ظِلال» نيز متعلق به آن يا متعلق به محذوف است.

3 ـ «لسان العرب»، «مفردات راغب»، «مجمع البيان»، «قرطبى»، «روح المعانى» و تفاسير ديگر.

4 ـ درباره اعراب «قَوْلاً» در ميان مفسران گفتگو است، و مناسبتر از همه آن است كه گفته شود: «مفعول مطلق» براى فعل محذوفى است و در تقدير «يَقُول قَولاً» بوده.

5 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 23، صفحه 35، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ «روح البيان»، جلد 7، صفحه 416.

 

انواع سلام هائى كه نثار بهشتيان مى شود

اصولاً بهشت «دار السلام» است همان گونه كه در آيه 25 سوره «يونس» مى خوانيم: وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ: «خداوند مردم را به دار السلام و سرزمين سلامت و آرامش دعوت مى كند».

و بهشتيان كه ساكنان اين سرزمين اند، گاه با سلام فرشتگان روبرو مى شوند كه به هنگام ورود در بهشت از هر درى بر آنها وارد مى شوند و مى گويند: «سلام بر شما به خاطر شكيبائى هائى كه داشتيد و چه پايان خوبى است اين سرائى كه نصيبتان شده» (وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ باب * سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ).(1)

گاه، ساكنان «اعراف»، آنها را صدا مى زنند و مى گويند: «سلام بر شما» (وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ).(2)

 گاه، پس از ورود در بهشت با سلام و تحيت فرشتگان، روبرو مى شوند و گاه، به هنگام قبض روح، اين سلام از ناحيه فرشتگان مرگ به آنها نثار مى شود مى گويند: «سلام بر شما وارد بهشت شويد، به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد» (الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ أُدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).(3)

و گاه، خودشان به يكديگر سلام و درود مى فرستند، و اصولاً «تحيت آنها در آنجا همان سلام است» (تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ).(4)

و بالاخره برتر و بالاتر از همه اينها، سلام پروردگار است «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِيم».

خلاصه اين كه: «در آنجا نه سخن لغوى شنيده مى شود، و نه كلام بيهوده اى، تنها سلام است، سلام» (لايَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً * إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً).(5)

اما نه سلامى كه تنها در لفظ باشد، بلكه سلامى كه اثر آرام بخش و سلامت آفرين آن در اعماق روح و جان انسان نفوذ مى كند، و همه را غرق در آرامش و سلامت مى سازد.

* * *

 

59وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ

60أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ

61وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ

62وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

59 ـ (و به آنها مى گويند) جدا شويد امروز اى گنهكاران!

60 ـ آيا با شما عهد نكردم اى فرزندان آدم! كه شيطان را نپرستيد، كه او براى شما دشمن آشكارى است؟!

61 ـ و اين كه مرا بپرستيد كه راه مستقيم اين است؟!

62 ـ او گروه زيادى از شما را گمراه كرد; آيا انديشه نكرديد؟!

 

 


1 ـ رعد، آيات 23 و 24.

2 ـ اعراف، آيه 46.

 

3 ـ نحل، آيه 32.

4 ـ ابراهيم، آيه 23.

5 ـ واقعه، آيات 25 و 26.

 

چرا پرستش شيطان مى كنيد؟!

بخشى از سرگذشت شوق انگيز و پر افتخار بهشتيان، در آيات قبل گذشت، در آيات مورد بحث، به قسمتى از سرنوشت دوزخيان و بندگان شيطان، اشاره مى كند.

نخست اين كه: در آن روز با خطابى تحقيرآميز، مخاطب مى شوند، و به آنها گفته مى شود: «اى گنهكاران! امروز از يكديگر جدا شويد» (وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ).

شما بوديد كه در دنيا خود را در صفوف مؤمنان جا زده بوديد، و گاه به رنگ آنها در مى آمديد، و از حيثيت و اعتبارشان استفاده مى كرديد، امروز صفوف خود را از آنها جدا سازيد، و در چهره اصلى خود ظاهر شويد!

اين، در حقيقت تحقق همان وعده الهى است كه در آيه 28 سوره «ص» مى گويد: أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ: «آيا كسانى كه ايمان آورده، و عمل صالح انجام داده اند، را همچون مفسدان در زمين قرار دهيم ؟ يا پرهيزگاران را همطراز بدكاران»؟!

به هر حال، ظاهر آيه مورد بحث، همان جداسازى صفوف مجرمان از مؤمنان است، هر چند مفسران، احتمالات متعدد ديگرى نيز داده اند، از جمله:

جدا شدن صفوف مجرمان از يكديگر و هر گروهى از آنان در يك رده قرار گرفتن.

يا جدائى آنها از شفيعان و معبودانشان.

و يا جدائى فرد، فرد آنها از يكديگر، به گونه اى كه علاوه بر درد و رنج  عظيم دوزخ، درد و رنج جدائى و فراق از هر كس و هر چيز بر آنها سايه سنگين و شوم افكند.

اما شمول خطاب، نسبت به همه آنان، و محتواى جمله «وَ امْتازُوا» معنى اول را تقويت مى كند.

* * *

آيه بعد، به ملامتها و سرزنشهاى پر معنى خداوند نسبت به مجرمان در روز قيامت اشاره كرده، چنين مى گويد: «آيا با شما عهد نكردم اى فرزندان آدم، كه شيطان را پرستش و اطاعت مكنيد كه او دشمن آشكار شماست»؟ (أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ).

اين عهد و پيمان الهى از طرق مختلف، از انسان گرفته شده، و بارها اين معنى را به او گوشزد كرده است:

نخست آن روز كه، فرزندان آدم در زمين نشو و نما كردند، اين خطاب به آنها شد: يا بَنِي آدَمَ لايَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاتَرَوْنَهُمْ إِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ:

«اى فرزندان آدم! شيطان شما را نفريبد همان گونه كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد، و لباسشان را از تنشان خارج ساخت، تا عورتشان را براى آنها آشكار كند! چه اين كه: او و پيروانش شما را مى بينند و شما آنها را نمى بينيد، (بدانيد) ما شياطين را اولياى كسانى قرار داديم كه ايمان نمى آورند».(1)

پس از آن، همين اخطار به طور مكرر بر زبان رسولان الهى جارى شد، چنان كه در آيه 62 سوره «زخرف» مى خوانيم: وَ لا يَصُدَّنَّكُمُ الشَّيْطانُ إِنَّهُ لَكُمْ  عَدُوٌّ مُبِينٌ: «شيطان شما را از راه حق باز ندارد كه او دشمن آشكار شماست».

و در آيه 168 «بقره» مى خوانيم: وَ لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ: «از گامهاى شيطان پيروى نكنيد كه او براى شما دشمن آشكارى است»!

از سوى ديگر، اين پيمان در عالم «تكوين» به زبان اعطاى عقل به انسان، نيز گرفته شده است; چرا كه دلائل عقلى به روشنى گواهى مى دهد، انسان نبايد فرمان كسى را اطاعت كند كه، از روز نخست، كمر به دشمنى او بسته، او را از بهشت بيرون كرده، و سوگند به اغواى فرزندانش خورده است.

از سوى سوم، با سرشت و فطرت الهىِ همه انسانها بر توحيد، و انحصار اطاعت براى ذات پاك پروردگار، نيز اين پيمان از انسان گرفته شده است، و به اين ترتيب، نه با يك زبان كه با چندين زبان، اين توصيه الهى تحقق يافته و اين عهد و پيمان سرنوشت ساز، امضاء شده است.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: «عبادت» در جمله «لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ» به معنى «اطاعت» است، زيرا «عبادت» هميشه به معنى پرستش و ركوع و سجود نمى آيد، بلكه يكى از اَشكال آن همان «اطاعت كردن» است، چنان كه در آيه 47 سوره «مؤمنون» مى خوانيم «فرعون» و اطرافيانش بعد از مبعوث شدن موسى(عليه السلام) و هارون(عليه السلام) گفتند: أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ: «آيا ما به دو انسانى كه همانند ما هستند ايمان بياوريم، در حالى كه قوم آنها عبادت و اطاعت ما مى كردند»؟!

و در آيه 31 سوره «توبه» مى خوانيم: خداوند درباره يهود و نصارى مى فرمايد: اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً: «آنها دانشمندان و راهبان خود را معبودانى در برابر خدا قرار دادند، همچنين مسيح فرزند مريم(عليهما السلام) را، در حالى كه جز به  عبادت خداوند يگانه ـ كه هيچ معبودى جز او نيست ـ دستور نداشتند».

جالب اين كه: در روايتى از امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) كه در ذيل اين آيه آمده چنين مى خوانيم: أَما وَ اللّهِ ما دَعَوْهُمْ إِلى عِبادَةِ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ دَعَوْهُمْ ما أَجابُوهُمْ وَ لكِنْ أَحَلُّوا لَهُمْ حَراماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلالاً فَعَبَدُوهُمْ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ!:

«به خدا سوگند آنها (دانشمندان و راهبان) يهود و نصارى را به عبادت خويشتن دعوت نكردند، و اگر دعوت مى كردند هرگز (يهود و نصارى) دعوتشان را اجابت نمى نمودند، ولى آنها حرامى را براى ايشان حلال و حلالى را حرام كردند (و آنها پذيرا شدند) و به اين ترتيب بدون توجه، آنان را پرستش كردند».(2)

نظير همين معنى، با تفاوت مختصرى در روايات ديگر، نيز وارد شده است: از جمله در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ أَطاعَ رَجُلاً فِي مَعْصِيَة فَقَدْ عَبَدَهُ: «كسى كه انسانى را در معصيت پروردگار اطاعت كند، او را پرستش كرده»!(3)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) آمده است: مَنْ أَصْغى إِلى ناطِق فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كانَ النّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَدْ عَبَدَ اللّهَ وَ إِنْ كانَ النّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ الشَّيْطانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَّيْطانَ: «كسى كه به سخنگوئى گوش فرا دهد (و سخنش را بپذيرد) او را پرستش كرده! اگر ناطق، حكم خدا را مى گويد: پرستش خدا كرده، و اگر از سوى شيطان سخن مى گويد، پرستش شيطان كرده است»!(4)

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد بيشتر، و بيان آنچه وظيفه فرزندان آدم است  مى فرمايد: «آيا من با شما عهد نكردم كه مرا بپرستيد و از من اطاعت كنيد كه راه مستقيم همين است» (وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ).

از يكسو، پيمان گرفته كه اطاعت شيطان نكنند، چرا كه او دشمنى و عداوت خود را از روز نخست، آشكار ساخته، كدام عاقل به فرمان دشمن ديرينه و آشكارش ترتيب اثر مى دهد؟

و در مقابل، پيمان گرفته، كه از او اطاعت كنند، و دليلش را اين قرار مى دهد كه: «صراط مستقيم همين است» و اين در حقيقت بهترين محرك انسانها است، چرا كه فى المثل هر كس در وسط بيابان خشك و سوزانى گرفتار شود، و جان خود، همسر و فرزند و اموالش را در خطر دزدان و گرگان ببيند، مهمترين چيزى كه به آن مى انديشد، پيدا كردن راه مستقيم به سوى مقصد است، راهى كه سريعتر و آسانتر او را به سر منزل نجات برساند.

ضمناً از اين تعبير، استفاده مى شود كه: اين جهان سراى اقامت نيست، چرا كه راه را به كسى ارائه مى دهند كه از گذرگاهى عبور مى كند، و مقصدى در پيش دارد.

* * *

باز براى شناسائى هر چه بيشتر اين دشمن قديمىِ خطرناك، مى افزايد: «او افراد زيادى از شما را گمراه كرد، آيا انديشه نكرديد»؟! (وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ).

آيا نمى بينيد چه بدبختى هائى شيطان بر سر پيروان خود آورده؟ آيا تاريخ پيشينيان را مطالعه نكرديد، تا ببينيد بندگان او به چه سرنوشت شوم و دردناكى گرفتار شدند؟ ويرانه هاى شهرهاى بلا ديده آنها در برابر چشم شماست، و عاقبت غم انگيز آنها براى هر كس كه كمترين تعقل و انديشه اى داشته باشد،  روشن است.

پس چرا دشمنى را كه امتحان عداوت خود را بارها و بارها داده است جدّى نمى گيريد؟ باز با او طرح دوستى مى ريزيد، و حتى او را رهبر و ولى و راهنماى خويش انتخاب مى كنيد؟!

«جِبِلّ» (به كسر ج و ب و تشديد لام) چنان كه «راغب» در «مفردات» گويد: به معنى جماعت و گروه است كه از نظر عظمت، تشبيه به «جَبَل» (بر وزن عمل) به معنى كوه شده است، و تعبير «كَثِيراً» براى تأكيد بيشتر، در مورد پيروان شيطان است كه در هر جامعه اى قشر عظيمى را تشكيل مى دهند.

بعضى عدد «جبل» را ده هزار نفر يا بيشتر نوشته اند، و براى كمتر از آن اين تعبير را مناسب ندانسته اند(5) ولى بعضى اين اعداد را لازم نمى دانند.(6)

به هر حال، عقل سليم ايجاب مى كند: انسان از چنين دشمن خطرناكى كه به هيچ انسانى رحم نمى كند، و قربانيانش در هر گوشه و كنارى بر خاك هلاكت افتاده اند، سخت بر حذر باشد، و آنى به خود اجازه غفلت ندهد، چنان كه امير مؤمنان على(عليه السلام) آن پيشواى آگاه و بيدار، در يكى از خطبه هايش براى توجه به اين حقيقت، مردم را مخاطب ساخته مى گويد: فَاحْذَرُوا عِبادَ اللّهِ عَدُوَّ اللّهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدائِهِ وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدائِهِ وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ وَ رَجِلِهِ فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ وَ أَغْرَقَ إِلَيْكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ وَ رَماكُمْ مِنْ مَكان قَرِيب فَقالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ:

«اى بندگان خدا! از اين دشمن خدا بر حذر باشيد، مبادا شما را به بيمارى خويش (كبر و غرور) مبتلا سازد، و با نداى خود شما را به حركت در آورد، و به  وسيله لشكريان سواره و پياده اش، شما را جلب كند، به جان خودم سوگند او تيرى خطرناك براى شكار كردن شما به چلّه كمان گذاشته، و آن را با قدرت و شدت تا سرحد توانائى كشيده، و از نزديكترين مكان شما را هدف قرار داده!، هم او گفته است: پروردگارا به سبب آن كه مرا اغوا كرده اى، زرق و برق زندگى را در چشم آنها جلوه مى دهم، و همه آنها را اغوا خواهم كرد» (در حالى كه خداوند سبب گمراهيش نبود بلكه هواى نفسش او را گمراه ساخته).(7)

و راستى عجيب است كه چنين دشمنى را به دوستى برگزينيم، و به گفته شاعر:

كجا بر سر آيم از اين عار و ننگ *** كه با او به صلحيم و با حق به جنگ؟

* * *

63هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ

64اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ

65الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ

66وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلى أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنّى يُبْصِرُونَ

67وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلى مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيّاً وَ لايَرْجِعُونَ

 

68وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

63 ـ اين همان دوزخى است كه به شما وعده داده مى شد!

64 ـ امروز وارد آن شويد و به خاطر كفرى كه داشتيد به آتش آن بسوزيد!

65 ـ امروز بر دهانشان مهر مى نهيم، و دستهايشان با ما سخن مى گويند و پاهايشان كارهائى را كه انجام مى دادند شهادت مى دهند!

66 ـ و اگر بخواهيم چشمانشان را محو مى كنيم; سپس براى عبور از راه، مى خواهند بر يكديگر پيشى بگيرند، اما چگونه مى توانند ببينند؟!

67 ـ و اگر بخواهيم آنها را در جاى خود مسخ مى كنيم (و به مجسمه هائى بى روح مبدل مى سازيم) تا نتوانند راه خود را ادامه دهند يا به عقب برگردند!

68 ـ هر كس را طول عمر دهيم، در آفرينش واژگونه اش مى كنيم (و به ناتوانى كودكى باز مى گردانيم); آيا انديشه نمى كنند؟!

 


1 ـ اعراف، آيه 27.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 18، صفحه 89، ابواب صفات القاضى، باب 10، حديث 1.

3 و4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 18، صفحه 91، ابواب صفات القاضى، باب 10، احاديث 8 و 9.

5 ـ تفسير «روح المعانى» و «قرطبى»، ذيل آيات مورد بحث.

6 ـ تفسير «فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

7 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 192 (خطبه قاصعه).

 

روزى كه زبان از كار مى افتد و اعضاء گواهى مى دهند!

آيات گذشته بخشى از سرزنشهاى خداوند و گفتگوهاى او را با مجرمان در قيامت بازگو كرد، آيات مورد بحث، همين معنى را در بخش ديگرى ادامه مى دهد.

آرى، در آن روز، در حالى كه آتش سوزان و شعلهور جهنم، در برابر ديدگان مجرمان قرار گرفته، به آن اشاره كرده، خطاب به مجرمان مى گويد: «اين همان دوزخى است كه به شما وعده داده مى شد»! (هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ).

 

* * *

پيامبران الهى، يكى بعد از ديگرى آمدند و شما را از چنين روز و چنين آتشى بر حذر داشتند، ولى شما همه را به شوخى و مسخره گرفتيد.

«امروز در آن وارد شويد، و با آتش سوزان آن بسوزيد كه اين جزاى كفرى است كه داشتيد» (اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ).(1)

* * *

آن گاه، به گواهان روز قيامت اشاره مى كند، گواهانى كه جزء پيكر خود انسانند و جائى براى انكار سخنان آنها نيست، مى فرمايد: «امروز بر دهان آنها مهر مى نهيم، و دستهاى آنها با ما سخن مى گويد، و پاهاى آنها كارهائى را كه انجام مى دادند براى ما شهادت مى دهند» (الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ).

آرى، در آن روز ديگر اعضاى انسان، تسليم تمايلات او نيستند، آنها حساب خود را از كل وجود انسان، جدا كرده، تسليم پروردگار مى شوند، و بر آستان مقدس او سر فرود مى آورند، و حقايق را با شهادت خود آشكار مى سازند، و چه دادگاه عجيبى است كه گواه آن اعضاى پيكر بدن خود انسان است، همان ابزارى كه گناه را با آن انجام داده!

شايد گواهى اعضاء، به خاطر آن باشد كه اين مجرمان هنگامى كه به آنها گفته مى شود: كيفر شما در برابر اعمالى كه انجام داديد، دوزخ است به انكار برمى خيزند، به گمان اين كه، دادگاه دنياست، و حقايق از طريق پشت هم اندازى قابل انكار است، گواهى اعضاء، شروع مى شود، و تعجب و وحشت  سراسر وجود او را مى گيرد و تمام راههاى فرار به روى او بسته مى شود.

در اين كه: كيفيت نطق اعضاء، چگونه است؟ مفسران احتمالاتى داده اند:

1 ـ خداوند در آن روز درك و شعور و قدرت سخن گفتن در يك، يك اعضا مى آفريند، و آنها به راستى سخن مى گويند، و چه جاى تعجب؟ همان كسى كه اين قدرت را در قطعه گوشتى به نام زبان يا مغز آدمى آفريده، مى تواند در ساير اعضاء نيز بيافريند.

2 ـ آنها از درك و شعورى بهره مند نمى شوند، ولى خداوند آنها را به سخن گفتن وا مى دارد، و در حقيقت اعضاء محل ظهور سخن خواهند بود، و حقايق را به فرمان خدا آشكار مى كنند.

3 ـ اعضاى بدن هر انسانى آثار اعمالى را كه در تمام طول عمر انجام داده مسلماً با خود خواهد داشت; چرا كه هيچ عملى در اين جهان نابود نمى شود، مسلماً آثار آن روى يك يك اعضاى بدن، و در فضاى محيط باقى مى ماند، آن روز كه روز به روز و آشكار شدن است، اين آثار نيز بر دست و پا و ساير اعضا ظاهر مى شود، و ظهور اين آثار، به منزله شهادت آنها است.

اين تعبير، در سخنان روزمره و تعبيرات ادبا، نيز فراوان است مثلاً مى گويند: عَيْنُكَ تَشْهَدُ بِسَهَرِكَ: «چشمت گواه بى خوابى تو است»! يا مى گوئيم: الحِيْطانُ تَبْكِى عَلى صاحِبِ الدّارِ: «ديوارها بر صاحب اين خانه گريه مى كنند»!

شاعر فارسى نيز مى گويد: «رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون»!

به هر حال، گواهى اعضاء در قيامت مسلم است، اما اين كه: هر عضوى خصوص كارى را كه انجام داده است بازگو مى كند، يا همه كارها را؟ بدون شك مناسب احتمال اول است، لذا در آيات ديگر قرآن، سخن از شهادت گوش و چشم و پوست بدن به ميان آمده است.

 چنان كه در آيه 20 سوره «فصلت» مى خوانيم: حَتّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ: «تا آن زمان كه در كنار آتش دوزخ قرار گيرند، گوش و چشم و پوستهاى تن آنها گواهى مى دهد به اعمالى كه انجام مى دادند».

و در آيه 24 سوره «نور» آمده است: يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ: «روزى كه زبان و دست و پاهاى آنها گواهى مى دهد به اعمالى كه انجام مى داده اند».

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: در يك جا مى گويد: «زبانهاى آنها گواهى مى دهد (مانند آيه سوره نور) و در آيات مورد بحث مى فرمايد: «ما مهر بر زبانشان مى نهيم».

ممكن است، اين تعبير به خاطر آن باشد كه: نخست بر زبان آدمى مهر نهاده مى شود و اعضاى او به سخن در مى آيند، هنگامى كه او شهادت اعضاء را مى بيند زبانش باز مى شود، و چون جاى انكار نيست زبان نيز اعتراف مى كند.

اين احتمال نيز، وجود دارد كه: منظور از شهادت زبان تكلم معمولى نباشد، بلكه، تكلمى همچون تكلم ساير اعضاء، از درونش بر خيزد نه از برون!

(در مورد تعداد گواهان در آن دادگاه عظيم، و چگونگى گواهى آنان به خواست خدا ذيل آيات 19 ـ 23 سوره «فصلت» مشروحتر از اين سخن خواهيم گفت).

آخرين سخن اين كه: گواهى اعضا مربوط به كفار و مجرمان است، و گرنه مؤمنان، حسابشان روشن است، لذا در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: لَيْسَتْ تَشْهَدُ الْجَوارِحُ عَلى مُؤْمِن إِنَّما تَشْهَدُ عَلى مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ فَأَمّا الْمُؤْمِنُ فَيُعْطى كِتابُهُ بِيَمِينِهِ قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ  يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لايُظْلَمُونَ فَتِيلاً:

«اعضاى پيكر انسان بر ضد مؤمن گواهى نمى دهد، بلكه گواهى بر ضد كسى مى دهد كه فرمان عذاب بر او مسلم شده، و اما مؤمن نامه اعمالش را به دست راست او مى دهند (و خودش آن را مى خواند) همان گونه كه خداوند متعال فرموده: آنها كه نامه اعمالشان، به دست راستشان داده شد (با سرفرازى و افتخار) نامه اعمال خود را مى خوانند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد».(2)

* * *

در آيه بعد، اشاره به يكى از عذاب هائى مى كند كه ممكن است، خداوند در همين دنيا اين گروه مجرم را به آن مبتلا سازد، عذابى دردناك و وحشت زا، مى فرمايد: «اگر بخواهيم چشمان آنها را محو مى كنيم»! (وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلى أَعْيُنِهِمْ).(3)

و در اين حال، وحشتى فوق العاده آنها را فرا مى گيرد، «مى خواهند از راهى كه معمولاً از آن مى رفتند بروند و بر يكديگر پيشى گيرند، اما چگونه مى توانند ببينند»؟! (فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنّى يُبْصِرُونَ).

آنها حتى از پيدا كردن راه خانه خود، عاجز خواهند ماند، چه رسد به اين كه: راه حق را پيدا كنند و در صراط مستقيم قدم بگذارند!

* * *

مجازات دردناك ديگر اين كه: «اگر بخواهيم آنها را در جاى خود مسخ مى كنيم (به مجسمه هائى بى روح و فاقد حركت يا اشكال حيوانى افليج تبديل مى نمائيم) به گونه اى كه نتوانند راه خود را ادامه دهند و يا به عقب باز گردند» (وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلى مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيّاً وَ لايَرْجِعُونَ).(4)

جمله «فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ» ممكن است، به معنى پيشى گرفتن از يكديگر در پيدا كردن راهى كه معمولاً از آن مى رفتند، بوده باشد، و يا به معنى منحرف شدن از راه و پيدا نكردن آن; چرا كه بعضى از ارباب لغت گفته اند: جمله «فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ» به معنى جاوَزَوهُ وَ تَرَكُوهُ حَتّى ضَلُّوا است يعنى «از راه گذشتند و آن را ترك نمودند تا گمراه شدند».(5)

به هر حال، طبق اين تفسير كه غالب مفسران اسلامى آن را پذيرفته اند، دو آيه فوق، مربوط به عذابهاى دنياست، و تهديد كفار و مجرمان به اين كه: خدا مى تواند آنها را در همين جهان به چنين سرنوشتهاى دردناكى مبتلا سازد، ولى به خاطر لطف و رحمتش چنين نكرده است، شايد اين لجوجان بيدار شوند و به راه حق باز گردند.

ولى احتمال ديگرى، نيز وجود دارد، و آن اين كه: اين آيات ناظر به مجازاتهاى الهى در روز قيامت است نه دنيا، در حقيقت به دنبال آيه قبل، كه مى گفت: ما در آن روز مهر بر دهانشان مى گذاريم، در اين آيات، به دو مجازات ديگر اشاره مى كند، كه: اگر خدا بخواهد درباره آنها اجرا خواهد نمود:

نخست اين كه: چشمان آنها را نابينا كند تا نتوانند «صراط» يعنى طريق  بهشت را بيابند، و ديگر اين كه: اين افراد را كه در دنيا فاقد حركت در طريق سعادت بودند، در آن روز، به صورت مجسمه هاى بى روحى در آورد كه در عرصه محشر حيران بمانند، نه راهى به سوى پيش و نه راهى به سوى عقب داشته باشند، البته، تناسب آيات، تأييدى است براى اين تفسير كه گفتيم، هر چند اكثر مفسران تفسير قبل را پذيرفته اند.(6)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به وضع انسان در پايان عمر، از نظر ضعف و ناتوانى عقل و جسم اشاره مى كند، تا هم هشدارى باشد به آنها كه براى انتخاب راه هدايت، امروز و فردا مى كنند، و هم پاسخى باشد به كسانى كه، تقصيرات خود را به گردن كمى عمر مى افكنند، و هم دليلى باشد بر قدرت خداوند كه: او همان گونه كه مى تواند يك انسان نيرومند را به ضعف و ناتوانى يك نوزاد باز گرداند، قادر است بر مسأله معاد، و همچنين نابينا ساختن مجرمان و از حركت باز داشتن آنها.

مى فرمايد: «هر كس را كه طول عمر دهيم در آفرينش واژگونه مى كنيم، آيا انديشه نمى كنند»؟ (وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ).

توضيح اين كه: «نُنَكِّسْهُ» از ماده «تنكيس» به معنى واژگون ساختن چيزى است به گونه اى كه سر، به جاى پا، و پا به جاى سر قرار گيرد، و در اينجا كنايه از بازگشت كامل انسان به حالات طفوليت است.

چه اين كه: آدمى از آغاز خلقت ضعيف است و تدريجاً رو به رشد و تكامل  مى رود، در دوران جنينى هر روز شاهد خلقت تازه و رشد جديدى است، بعد از تولد نيز مسير تكاملى خود را در جسم و روح، به سرعت ادامه مى دهد، و قوا و استعدادهاى خدا داد كه در درون وجودش نهفته شده، يكى بعد از ديگرى شكوفا مى شود، دوران جوانى، و بعد از آن پختگى فرا مى رسد، و انسان در اوج قله تكامل جسمى و روحى قرار مى گيرد.

در اينجا گاه، روح و جسم مسير خود را از هم جدا مى كنند، روح همچنان به تكامل خويش ادامه مى دهد، در حالى كه عقب گرد جسم شروع مى شود، ولى سرانجام، عقل نيز سير نزولى خود را شروع مى كند، و تدريجاً و گاه به سرعت، به مراحل كودكى باز مى گردد، حركات، حركات كودكانه و تفكر و حتى بهانه جوئى ها همچون كودكان مى شود، و ضعف جسمانى نيز با آن هماهنگ مى گردد، با اين تفاوت كه، اين حركات و روحيات از كودكان شيرين و جذاب است و نويدى است بر شكوفائى اميدبخش و مسرت آفرين آينده، و به همين دليل كاملاً قابل تحمل است، ولى از پيران زننده و نازيبا و گاه تنفر آور و يا ترحم انگيز است.

به راستى روزهائى فرا مى رسد، بسيار دردناك كه عمق ناراحتى آن را به زحمت مى توان تصور كرد.

قرآن مجيد، در آيه 5 سوره «حج» نيز به همين معنى اشاره كرده، مى گويد: وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْم شَيْئاً: «بعضى از شما آن قدر عمر مى كنند كه به بدترين مرحله زندگى و پيرى مى رسند، آن چنان كه چيزى از علوم خود را به خاطر نخواهند داشت (حتى نزديكترين افراد خانواده خود را نخواهند شناخت!).

لذا، در بعضى از روايات، افراد هفتاد ساله به عنوان: اسيرُ اللّهِ فِى الأَرْضِ:  «اسيران خدا در زمين» ذكر شده اند.(7)

به هر حال، جمله «أَ فَلا يَعْقِلُونَ» هشدار عجيبى در اين زمينه مى دهد، و به انسانها مى گويد: اگر اين قدرت و توانائى كه داريد عاريتى نبود به اين آسانى از شما گرفته نمى شد، بدانيد دست قدرت ديگرى بالاى سر شماست كه بر هر چيز، تواناست.

تا به آن مرحله نرسيده ايد، خود را دريابيد، و پيش از آن كه نشاط و زيبائى به پژمردگى مبدل گردد از اين چمن، گلها بچينيد، و توشه راه طولانى آخرت را از اين جهان برگيريد، كه در فصل ناتوانى و پيرى و درماندگى هيچ كارى از شما ساخته نيست!

و لذا، يكى از پنج چيزى را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «ابوذر» توصيه فرمود همين بود كه دوران جوانى را قبل از پيرى، غنيمت بشمار: اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْس شَبابَكَ قَبْلَ هِرَمِكَ وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ وَ غِناكَ قَبْلَ فَقْرِكَ وَ فَراغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ وَ حَياتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ:

«پنج چيز را قبل از پنج چيز غنيمت بشمر، جوانيت را قبل از پيرى، سلامتت را قبل از بيمارى، و بى نيازيت را قبل از فقر، فراغت خاطر را قبل از گرفتارى و زندگيت را قبل از مرگ».(8)

يا به گفته شاعر:

چنين گفت: روزى به پيرى جوانى *** كه چون است با پيريت زندگانى؟

بگفتا! در اين نامه حرفى است مبهم *** كه معنيش، جز وقت پيرى ندانى!

تو، به كز توانائى خويش گوئى! *** چه مى پرسى از دوره ناتوانى؟

 متاعى كه من رايگان دادم از كف *** تو گر مى توانى مده رايگانى!

* * *

69وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ

70لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرِينَ

 

ترجمه:

69 ـ ما شعر به او =]پيامبر[ نياموختيم، و شايسته او نيست، اين (كتاب) فقط ذكر و قرآن مبين است!

70 ـ تا افرادى را كه زنده اند بيم دهد (و بر كافران اتمام حجت شود) و فرمان عذاب بر آنان مسلم گردد.

 

 


1ـ «إِصْلَوا» از ماده «صَلْى» به معنى آتش افروختن يا به آتش سوختن، و بريان كردن، يا وارد در آتش گشتن و ملازم آن، بوده است.

2 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «طَمَسْنا» از ماده «طَمْس» (بر وزن شمس) به معنى محو كردن و از بين بردن آثار چيزى است، و در اينجا اشاره به محو نور چشم يا محو خود چشم است به طورى كه چيزى از آن باقى نماند، و به كلى محو گردد.

4 ـ «مَكانَة» به معنى محل توقف است، و در اينجا اشاره به اين است كه: خدا مى تواند آنها را در همان محل توقفشان، از شكل انسانى بيرون برد، هم تغيير صورت دهند، و هم توانائى بر حركت نداشته باشند، درست مانند مجسمه هاى بى روح.

5 ـ «لسان العرب»، «قطر المحيط»، «المنجد»، ماده سبق.

6 ـ اين تفسير را «فى ظلال» به صورت تنها تفسير ذكر كرده، در حالى كه تفسير قبل را «مجمع البيان»، «تبيان»، «الميزان»، «صافى»، «روح المعانى»، «روح البيان»، «قرطبى» و تفسير «كبير فخر رازى» برگزيده اند.

7 ـ اين جمله در حديث نبوى «سفينه، ماده عمر» آمده است، درحالى كه در بعضى ديگر از روايات نود سال ذكر شده است.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 77، صفحه 75.

 

او شاعر نيست، انذاركننده زندگان است!

گفتيم: در اين سوره بحثهاى زنده و جامعى پيرامون اصول اعتقادى: توحيد، معاد، و نبوت مطرح شده، و در مقطعهاى متفاوتى سخن را از يكى به ديگرى منتقل مى سازد.

در آيات گذشته بحثهاى مختلفى پيرامون توحيد و معاد مطرح بود، در دو آيه فوق، به بحث نبوت باز مى گردد، و يكى از رائج ترين اتهاماتى را كه براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مطرح مى كردند عنوان كرده، پاسخ دندان شكن و آموزنده، به آن مى دهد، و آن اتهام شعر و شاعرى است، مى گويد: «ما به او شعر تعليم نداديم و شايسته او نيست كه شاعر باشد» (وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ).

چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به چنين موضوعى متهم مى كردند، در حالى كه او هرگز شعر نسروده بود؟ اين به خاطر آن بود كه: جاذبه و نفوذ قرآن در دلها براى همه كس، محسوس بود، و زيبائى هاى لفظ و معنا و فصاحت و بلاغت آن، قابل انكار نبود، حتى خود مشركان، چنان مجذوب آهنگ و بيان قرآن مى شدند كه گاه، شبانه به طور مخفيانه به نزديكى منزلگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمدند تا زمزمه تلاوت او را در دل شب بشنوند.

چه بسيار كسانى كه با شنيدن چند آيه از قرآن، شيفته و دلباخته آن شدند، و در همان مجلس، اسلام را پذيرفتند و به آغوش قرآن پناه بردند.

اينجا بود كه براى توجيه اين پديده بزرگ، و اغفال مردم از اين وحى آسمانى، زمزمه شعر و شاعرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در همه جا سر دادند، كه اين خود اعترافى بود، ضمنى، به نفوذ فوق العاده قرآن!

اما چرا شايسته پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست، شاعر باشد؟ به خاطر اين كه: خط «وحى» از خط «شعر» كاملاً جدا است، زيرا:

1 ـ معمولاً سرچشمه شعر، تخيل و پندار است، شاعر بيشتر بر بال و پر خيال سوار مى شود و پرواز مى كند، در حالى كه وحى، از مبدأ هستى سرچشمه مى گيرد و بر محور واقعيتها مى گردد.

2 ـ شعر از عواطف متغير انسانى مى جوشد، و دائماً در حال دگرگونى است، در حالى كه، وحى، بيانگر حقايق ثابت آسمانى مى باشد.

3 ـ لطف شعر در بسيارى از مواد، در اغراق گوئى ها و مبالغه هاى آن است، تا آنجا كه گفته اند: أَحْسَنُ الشِّعْرِ أَكْذَبُهُ!: «بهترين شعر دروغ آميزترين آن است» در حالى كه، در وحى جز صداقت چيزى نيست.

4 ـ شاعر در بسيارى از موارد به خاطر زيبائى هاى لفظ ناچار است خود را تسليم الفاظ كند، و دنباله رو آن باشد، و چه بسا، حقايقى كه در اين ميان پايمال گردد.

5 ـ سرانجام به تعبير زيباى يكى از مفسران، «شعر»، مجموعه شوق هائى است كه از زمين به آسمان، پرواز مى كند، اما «وحى»، مجموعه حقايقى است كه از آسمان به زمين نازل مى گردد، و اين دو خط كاملاً متفاوت است!

باز در اينجا، لازم است براى شاعرانى كه در خط اهداف مقدسى گام بر مى دارند، و از عوارض نامطلوب، شعر خود را بر كنار مى سازند، حساب جداگانه اى باز كنيم، و ارزش مقام و هنر آنها را فراموش نكنيم، ولى به هر حال طبيعت غالب شعر، آن است كه گفته شد.

به همين دليل، قرآن مجيد در آخر سوره «شعراء» مى گويد: وَ الشُّعَراءُ  يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ: «شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنها پيروى مى كنند»!(1)

سپس، در يك عبارت كوتاه و پر معنى، به ذكر دليل آن پرداخته، چنين مى گويد: أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ واد يَهِيمُونَ * وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لايَفْعَلُونَ:

«آيا نديدى كه آنها در هر وادى سرگردانند (همواره غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويش هستند، تسليم امواج هيجانات و جهش هاى خيال اند) * و علاوه، نمى بينى سخنانى مى گويند كه عمل نمى كنند».(2)

البته، در پايان همان آيات، نيز شاعران با ايمان و صالح را كه هنرشان در مسير اهدافشان است، استثناء مى كند و به آنها ارج مى نهد، و حسابشان را از ديگران جدا مى سازد.

ولى به هر حال، پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى تواند شاعر باشد، و هنگامى كه مى گويد: «خدا به او تعليم شعر نداده»، مفهومش اين است كه: از شعر بر كنار است; چرا كه همه تعليمات به ذات پاك خدا بر مى گردد.

جالب اين كه: در تواريخ و روايات، كراراً نقل شده كه: هر وقت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خواست به شعرى تمثل جويد، و آن را شاهد سخن قرار دهد، آن را در هم مى شكست تا بهانه اى به دست دشمن نيفتد، چنان كه روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى خواست اين شعر معروف عرب را بخواند:

سَتُبْدِي لَكَ الأَيّامُ ما كُنْتَ جاهِلاً *** وَ يَأْتِيْكَ بِالأَخْبارِ مَنْ لَمْ تَزَوَّدِ:

«به زودى ايام، حقايقى را براى تو آشكار مى كند كه از آن آگاه نبودى ـ و اخبار را كسانى براى تو مى آورند كه زاد و توشه اى براى آنها تهيه نديده اى».

فرمود: «يَأْتِيْكَ مَنْ لَمْ تَزَوَّدِ بِالأَخْبارِ» و جمله را پس و پيش فرمود.(3)

 قرآن، در برابر نفى شعر از پيامبر(صلى الله عليه وآله) اضافه مى كند: «اين آيات چيزى جز وسيله بيدارى و قرآن آشكار نيست» (إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ).

* * *

«هدف از آن، اين است: افرادى را كه زنده اند، انذار كند، و بر كافران اتمام حجت شود، تا فرمان عذاب بر آنها مسلّم گردد» (لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرِينَ).(4)

آرى، اين آيات «ذكر» است و مايه يادآورى و وسيله بيدارى، اين آيات «قرآن مبين» است كه، حق را بدون هيچ گونه پرده پوشى با قاطعيت و صراحت بيان مى كند، و به همين دليل، عامل بيدارى و حيات و زندگى است.

بار ديگر، در اينجا مى بينيم: قرآن «ايمان» را به عنوان «حيات» و مؤمنان را «زندگان» و افراد بى ايمان را «مردگان» تلقى كرده، در يك سو عنوان «حىّ» و در سوى مقابل، عنوان «كافرين» قرار گرفته، اين همان حيات و مرگ معنوى است كه، از مرگ و حيات ظاهرى به مراتب فراتر مى رود، و آثار آن گسترده تر و وسيعتر است، اگر حيات و زندگى به معنى «نفس كشيدن» و «غذا خوردن» و «راه رفتن» باشد، اين چيزى است كه همه حيوانات در آن شريكند، اين حيات انسانى نيست، حيات انسانى شكوفا شدن گلهاى عقل و خرد و ملكات برجسته در روح انسان و تقوا و ايثار و فداكارى و تسلط بر نفس و فضيلت و اخلاق است، و قرآن پرورش دهنده اين حيات در وجود انسانهاست.

به هر حال، انسانها در برابر دعوت قرآن، به دو گروه تقسيم مى شوند: گروهى زنده و بيدارند كه دعوت آن را لبيك مى گويند، و به انذارهايش توجه  مى كنند.

گروهى ديگر كفار دل مرده اى هستند كه هرگز در برابر آن واكنش مثبتى نشان نمى دهند، ولى اين انذار، مايه اتمام حجت بر آنها و تحقق يافتن فرمان عذاب بر آنان است.

* * *


1 ـ شعراء، آيه 224.

2 ـ شعراء، آيات 225 و 226.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ جمله «لِيُنْذِرَ...» متعلق به «ذِكْر» در آيه قبل مى باشد، و بعضى، آن را متعلق به «عَلَّمْنا يا نَزَّلْنا» دانسته اند كه در تقدير است، ولى، احتمال اول، مناسبتر به نظر مى رسد.

 

حيات و مرگ دلها!

انسان داراى چند نوع حيات و مرگ است:

نخست، حيات و مرگ «نباتى» كه مظهر همان نمو و رشد و تغذيه و توليد مثل است، و از اين نظر با تمام گياهان همگام مى باشد.

ديگر، حيات و مرگ «حيوانى» است كه نشانه بارز آن «احساس» و «حركت» است، و در اين دو ويژگى نيز با تمام حيوانات همراه است.

اما نوع سومى از حيات است كه مخصوص انسانهاست و آنها را از گياهان و حيوانات ديگر جدا مى كند، و آن حيات «انسانى و روحانى» است، اين همان چيزى است كه در روايات اسلامى از آن به عنوان «حيات القلوب» تعبير شده است كه منظور از «قلب» در اينجا همان «روح و عقل و عواطف» انسان است.

در سخنان امير مؤمنان على(عليه السلام) در خطبه ها و كلمات قصار «نهج البلاغه» روى اين مسأله، بسيار تكيه شده است، در خطبه اى درباره قرآن مى گويد: تَفَقَّهُوا فِيهِ فَإِنَّهُ رَبِيعُ الْقُلُوبِ: «درباره قرآن بينديشيد كه بهار حيات بخش دلهاست».(1)

و در جاى ديگر، درباره حكمت و دانش مى فرمايد: هِيَ حَياةٌ لِلْقَلْبِ  الْمَيِّتِ: «حكمت مايه حيات دلهاى مرده است».(2)

گاه بيمارى قلب، را در برابر بيمارى بدن قرار داده، مى فرمايد: وَ أَشَدُّ مِنْ مَرَضِ الْبَدَنِ مَرَضُ الْقَلْبِ: «بدتر از بيمارى تن، بيمارى دل است».(3)

و زمانى مى گويد: «هر كس روح ورع در او كم شود، قلبش مى ميرد» (وَ مَنْ قَلَّ وَرَعَهُ ماتَ قَلْبُهُ)(4) و تعبيرات فراوان ديگرى از اين قبيل.

از سوى ديگر، قرآن مجيد براى انسان، نوع خاصى از بينائى و شنوائى و درك و شعور، غير از بينائى و شنوائى و شعور ظاهر قائل شده چنان كه درباره كافران مى فرمايد: صُمٌّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لايَعْقِلُونَ: «آنها كران و لالان و كورانند و به همين دليل چيزى نمى فهمند»!.(5)

در جاى ديگر، منافقان را بيماردلانى مى نامد كه خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً».(6)

و كسانى را كه ترس از خدا در وجودشان نيست سنگدلانى معرفى كرده كه قلبشان از سنگ خارا نيز سخت تر است: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً».(7)

و درباره گروهى از كافران، تعبيرى دارد كه ضمن آن، آنها را به عنوان «ناپاكدلان» معرفى مى كند، مى گويد: أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ: «آنها كسانى هستند كه خدا نمى خواهد دلهاى آنها را پاك سازد».(8)

در جاى ديگر مى گويد: دعوت تو را تنها زندگانى كه گوش شنوا دارند  اجابت مى كنند نه مردگان!: إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُمُ اللّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ: «تنها كسانى كه گوش شنوا دارند دعوت تو را اجابت مى كنند، اما مردگان را، خدا در قيامت برمى انگيزد، سپس به سوى او باز مى گردند».(9)

از مجموع اين تعبيرات، و تعبيرات فراوان ديگرى كه مشابه آن است، به خوبى روشن مى شود كه، قرآن محور حيات و مرگ را همان محور انسانى و عقلانى مى شمرد; چرا كه تمام ارزش انسان نيز در همين قسمت نهفته شده است.

در حقيقت، حيات و زندگى، درك و ديد، شنود و مانند آنها، در اين بخش از وجود انسان خلاصه مى شود، گر چه، بعضى از مفسران اين تعبيرات را مجاز دانسته اند، ولى، آنها در اينجا با روح قرآن هماهنگ نشده اند; چرا كه از نظر قرآن، حقيقت همين است، و زندگى و مرگ حيوانى، مجازى بيش نيست!

عوامل مرگ و حيات روحانى بسيار زياد است ولى، قدر مسلم اين است كه: «نفاق»، «كبر»، «غرور»، «عصبيت» و «جهل» و گناهان بزرگ، «قلب» را مى ميراند، چنان كه در «مناجات تائبين» از مناجات هاى پانزدهگانه امام زين العابدين على بن الحسين(عليهما السلام) مى خوانيم: وَ أَماتَ قَلْبِى عَظِيمُ جِنايَتِي: «جنايت بزرگ من قلب مرا ميرانده است».(10)

آيات مورد بحث، نيز تأكيدى است بر اين حقيقت.

آيا كسانى كه تنها از زندگى به اين قانع شده اند كه: در عالم بى خبرى و دائماً عيش و نوش بسر برند، نه ناله مظلومى را بشنوند، نه نداى مناديان حق را لبيك گويند، نه از ظلم ظالم ناراحت شوند، و نه از محروميت مظلومان تكانى بخورند،  تنها به خويشتن بينديشند، و از غير خود و حتى از خويشتنِ خويش، بيگانه باشند، زنده اند؟!

آيا اين زندگى است، كه محصول آن فقط صرف مقدارى غذا، و پاره كردن تعدادى لباس، و خوابيدنها و بيدار شدن هاى تكرارى باشد؟!

اگر زندگى اين است، چه تفاوتى ميان حيوان و جهان آدميت است؟!

پس، بايد پذيرفت كه: در ماوراى اين ظاهر زندگى، مغز و حقيقتى است كه قرآن روى آن تكيه مى كند، و از آن سخن مى گويد.

جالب اين كه: مردگانى كه مرگشان داراى آثار حيات انسانى است از نظر قرآن زندگانند، اما زنده هائى كه هيچ يك از آثار حيات انسانى در آنها ديده نمى شود، در منطق قرآن مرده اند، مرگى جانكاه و رقّت بار!

* * *

71أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمّا عَمِلَتْ أَيْدِينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ

72وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ

73وَ لَهُمْ فِيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ

 

74وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ

75لايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ

76فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ

 

ترجمه:

71 ـ آيا نديدند كه از آنچه با قدرت خود به عمل آورده ايم چهار پايانى براى آنان آفريديم كه آنان مالك آن هستند؟!

72 ـ و آنها را رام ايشان ساختيم، هم مركب آنان از آن است و هم از آن تغذيه مى كنند;

73 ـ و براى آنان بهره هاى ديگرى در آن (حيوانات) است و نوشيدنيهاى گوارا; آيا با اين حال شكرگزارى نمى كنند؟!

74 ـ آنان غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند به اين اميد كه يارى شوند!

75 ـ ولى آنها قادر به يارى ايشان نيستند، و اين (عبادت كنندگان در قيامت ) لشكرى براى آنها خواهند بود كه در آتش دوزخ احضار مى شوند!

76 ـ پس سخنانشان تو را غمگين نسازد; ما آنچه را پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند، مى دانيم!

 


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 110.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 133.

3 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 388.

4 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 349.

5 ـ بقره، آيه 171.

6 ـ بقره، آيه 10.

7 ـ بقره، آيه 74.

8 ـ مائده، آيه 41.

9 ـ انعام، آيه 36.

10 ـ مناجات هاى پانزده گانه اما على بن الحسين(عليهما السلام)، مناجات اول، «مناجات تائبين».

 

منافع سرشار چهار پايان براى شما

بار ديگر قرآن مجيد در اين آيات، به مسأله توحيد و شرك، باز مى گردد، و ضمن بر شمردن قسمتى از نشانه هاى عظمت خدا در زندگى انسانها، و رفع نيازمنديهاى آنها از سوى خدا، به ضعف و ناتوانى و بينوائى بتها اشاره كرده، در  يك مقايسه روشن، حقانيت خط توحيد، و بطلان خط شرك را آشكار مى سازد.

نخست، مى گويد: «آيا آنها نديدند كه از آنچه با قدرت خود به عمل آورده ايم چهار پايانى براى آنها آفريديم كه آنان مالك آن هستند» (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمّا عَمِلَتْ أَيْدِينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ).(1)

* * *

و براى اين كه: به خوبى بتوانند از اين چهار پايان بهره گيرند: «آنها را رام ايشان ساختيم» (وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ).

«هم از آنها مركب را هوار براى خود فراهم مى سازند، و هم از آنها تغذيه مى كنند» (فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ).

* * *

منافع آنها، به همينجا ختم نمى شود، بلكه، «براى آنان منافع ديگر در اين حيوانات و نوشيدنيهاى گوارائى است» (وَ لَهُمْ فِيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ).

«آيا با اين حال، شكر اين نعمتها را به جا نمى آورند»؟! شكرى كه وسيله معرفت اللّه و شناخت ولىّ نعمت است (أَ فَلا يَشْكُرُونَ).

* * *

 

در اينجا چند نكته، قابل توجه است:

1 ـ از ميان نعمتهاى مختلفى كه انسان در آن غوطهور است در اينجا انگشت روى نعمت وجود چهارپايان گذارده شده; چرا كه آنها در زندگى  روزمره انسان، حضور دائم دارند، به حدى زندگى انسان با آنها گره خورده، كه اگر از صفحه زندگى او حذف شوند، به راستى كار بر او مشكل و پيچيده خواهد شد، ولى، به دليل حضور دائمشان، كمتر مورد توجه قرار مى گيرند.

2 ـ جمله «عَمِلَتْ أَيْدِينا» (دست ما آن را انجام داده) كنايه از اعمال قدرت مستقيم پروردگار است; زيرا مهمترين عضوى كه انسان با آن اعمال قدرت مى كند، دستهاى اوست، به همين جهت، «يد» (دست) كنايه از «قدرت» است، مثلاً كسى مى گويد: فلان منطقه در «دست» من است، يعنى در سيطره قدرت من، قرار گرفته، قرآن مجيد مى گويد: يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ: «دست خدا بالاى دست آنهاست».(2)

به هر حال، ذكر «أَيْدِى» به صورت جمع، اشاره، به مظاهر گوناگون قدرت پروردگار مى باشد.

3 ـ جمله «فَهُمْ لَها مالِكُونَ» (با فاء تفريع) اشاره به اين است: چهار پايان را ما به قدرت خويش آفريده ايم، اما مالكيتش را به انسانها بخشيديم، و اين نهايت لطف پروردگار را بيان مى كند.

بنابراين، اشكالى كه براى بعضى از مفسران، در «فاء تفريع» در اينجا پيدا شده، موردى ندارد، اين، درست به آن مى ماند كه: ما به كسى مى گوئيم، اين باغ را ما آباد كرده ايم، اما تو بهره آن را مى برى، و اين نشانه نهايت محبت و ايثار و گذشت است.

4 ـ جمله «ذَلَّلْناها لَهُمْ» اشاره به مسأله مهم رام شدن چهار پايان، براى انسان است، اين حيوانات زورمندِ پر قدرت، كه گاه به طور نادر، به فرمان خدا  «ذَلَّلْناهْا» را فراموش كرده، سر به عصيان و طغيان بر مى دارند چنان خطرناك مى شوند، كه دهها نفر در مقابل آنان عاجز مى شوند، ولى، در حالت عادى گاهى يك قطار شتر را به ريسمانى بسته، و به دست كودكى چند ساله، مى سپارند و «مى برد هر جا كه خاطر خواه اوست»!.

به راستى، عجيب است! انسانها، نه قادرند مگسى را بيافرينند، و نه حتى مى توانند مگسى را رام خويش كنند، اما خداوند، قادر منّان ميليونها، ميليون چهار پايان مختلف را آفريده، و رام انسانها ساخته است كه دائماً در خدمت آنانند.

5 ـ جمله «فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ» (با توجه به اين كه: «رَكُوب» صفت مشبه است به معنى مركوب، يعنى حيوانى كه بر آن سوار مى شوند) اشاره به اين است كه: انسانها پاره اى از چهار پايان را به عنوان مركب انتخاب مى كنند، و بعضى را براى تغذيه.

گر چه، گوشت همه چهار پايان معمولى، از نظر اسلام حلال است، ولى عملاً تنها بخشى از آنها، براى تغذيه مورد استفاده قرار مى گيرد، فى المثل گوشت الاغ، جز در موارد ضرورت، كسى از آن استفاده نمى كند.

البته، اين در صورتى است كه «مِنْها» را در هر دو جمله به معنى «تبعيض» در افراد بگيريم، اما اگر اولى تبعيض افرادى و دومى تبعيض اجزائى بوده باشد، مفهومش اين مى شود كه: بعضى از چهار پايان را مركوب خويش مى سازند و از قسمتى از اجزاى تن بعضى از آنها تغذيه مى كنند (چرا كه استخوان و مانند آن قابل تغذيه نيست).

6 ـ جمله «لَهُمْ فِيها مَنافِعُ» اشاره به فوائد زياد ديگرى است كه، از چهار پايان عائد انسان مى شود، از جمله، پشم آنها، براى انواع لباسها و فرشها و خيمه،  و پوست آنها براى لباس و كفش و كلاه و وسائل مختلف زندگى، و حتى امروز كه صنايع، چهره زندگى انسان را به كلى دگرگون ساخته، باز نياز مبرم انسانها، هم از نظر تغذيه، و هم از نظر لباس و ساير وسائل زندگى به چهار پايان، به قوت خود باقى است.

حتى امروز انواع سرم ها و واكسن ها را كه براى مبارزه با بيماريها يا پيشگيرى، مؤثرترين وسيله اند، با استفاده از چهار پايان و موادى كه از خون آنها مى گيرند، تهيه مى شود.

و حتى بى ارزش ترين امور در زندگى چهار پايان، كه مدفوعات آنهاست نيز مورد استفاده است، زمينها را به وسيله آن آباد و درختان را پر بار مى سازند.

7 ـ تعبير به «مَشارِبُ» اشاره به شيرهائى است كه از چهارپايان مختلف گرفته مى شود، و قسمت مهمى از مواد غذائى انسان از آن و فراورده هاى آن تأمين مى گردد، به طورى كه صنايع شيرسازى و فراورده هاى شيرى در دنيا، امروز قسمت مهمى از صادرات و واردات كشورها را تشكيل مى دهد، همان شيرى كه يك غذاى كامل براى انسان است، و از ميان «فرث» و «دم» اين «لبن سائغ» و گوارا خارج مى گردد، كه براى نوشندگان، مايه لذت، و براى ناتوانها مايه قدرت است.(3)

8 ـ جمله «أَ فَلا يَشْكُرُونَ» كه به صورت استفهام انكارى مطرح شده، به منظور برانگيختن فطرت و عواطف انسانها براى شكرگزارى در برابر نعمتهاى بى پايانى است كه گوشه اى از آن در آيات فوق آمده است، و چنان كه مى دانيم  «لزوم شكر منعم» پايه اى است براى «معرفة اللّه» چرا كه شكر، بدون شناخت بخشنده نعمت، امكان پذير نيست، به علاوه، مطالعه اين نعمتها و اين كه: هرگز بتها در آن دخالت و تأثيرى ندارند وسيله اى خواهد بود براى ابطال شرك.

* * *

لذا در آيات بعد، به تشريح حال مشركان پرداخته چنين مى گويد: «آنها غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند، به اين اميد كه از سوى آنها يارى شوند» (و مورد حمايت بتان قرار گيرند) (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ).

چه خيال خام و فكر باطلى؟ كه اين موجودات ضعيف را كه هيچ قدرتى بر دفاع از خويشتن ندارند ـ چه رسد به ديگران ـ در كنار خالق زمين و آسمان و بخشنده آن همه مواهب قرار دهند، و در حوادث مشكل زندگى از آنان يارى طلبند؟

آرى، آنها گاه، براى اين به سراغ بتها مى رفتند كه مايه عزتشان باشد: «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً».(4)

و گاه، آنها را شفيعان در درگاه خداوند مى پنداشتند: وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لايَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللّهِ: «آنها غير از خدا موجوداتى را مى پرستند كه نه زيانى مى توانند به آنها برسانند و نه سودى، مى گويند: اينها شفيعان ما در درگاه خدا هستند»!(5)

به هر حال، تمام اين پندارها نقش بر آب است، و چنان كه قرآن در آيه 192 سوره «اعراف» مى فرمايد: «اين بتان نه مى توانند عابدانشان را يارى كنند، و نه حتى يارى خودشان» (وَ لا يَسْتَطِيعُونَ لَهُمْ نَصْراً وَ لاأَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ).

 

* * *

لذا در آيه بعد، مى افزايد: «آنها قادر به نصرت و يارى عبادت كنندگان خويش نيستند، و اين عابدان در قيامت، لشكر آنها خواهند بود، و همگى در آتش دوزخ حضور مى يابند» (لايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ).

چه دردناك است كه، اين پيروان در آن روز، به صورت لشكريانى پشت سر بتها قرار گيرند، و همگى در دادگاه عدل خدا، حضور يابند، و بعد از آن، همگى به دوزخ فرستاده شوند، بى آن كه بتوانند گرهى را از كار لشكر خود بگشايند.

اصولاً تعبير به «مُحْضَرُون» در همه جا، نشانه تحقير است و حاضر ساختن افراد، بى آن كه خودشان تمايل داشته باشند، نشانه حقارت آنها است.

طبق اين تفسير، ضمير اول «هُمْ» در جمله «وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ» به «عابدها» و ضمير دوم به «معبودها» بر مى گردد، در حالى كه بعضى از مفسران احتمال عكس آن را نيز داده اند كه معبودان و بتها لشكر عابدين خود در آن روز خواهند بود، در عين اين كه: لشكرند، كمترين يارى از آنها ساخته نيست! ولى تفسير اول مناسبتر است.

به هر حال، اين تعبيرها، تنها در مورد معبودان صاحب شعور، مانند شياطين و گردنكشان جن و انس، صادق است.

ولى اين احتمال، نيز وجود دارد كه: در آن روز خداوند در بتهائى كه از سنگ و چوب ساختند نيز عقل و شعورى مى آفريند، تا عابدان خود را سرزنش كنند، و ضمناً همين سنگ و چوبها به عنوان آتشگيره هاى جهنم، در كنار آنان خواهند بود، چنان كه قرآن در آيه 98 سوره «انبياء» مى گويد: إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ: «شما و آنچه را غير از خدا مى پرستيد هيزم جهنم خواهيد بود، و همگى در آن وارد مى شويد»!.

سرانجام، در آخرين آيه مورد بحث، به عنوان دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تقويت روحيه او در برابر اين همه كارشكنى ها و فتنه انگيزى ها و افكار و اعمال خرافى، مى فرمايد: «اكنون كه چنين است سخنان آنها تو را غمگين نكند كه گاهى ترا شاعر مى خوانند، گاهى ساحر و گاه تهمتهاى ديگرى مى بندند; چرا كه آنچه را آنها در دل مخفى مى دارند و يا با زبان آشكار مى سازند، همه را ما مى دانيم» (فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ).

نه نيات آنها بر ما پوشيده است، و نه توطئه هاى مخفيانه آنها، و نه تكذيبها و شيطنتهاى آشكارشان، همه را مى دانيم و حساب آنها را براى روز حساب نگه مى داريم، و تو را از شرّ آنها در اين جهان نيز در امان خواهيم داشت.

نه تنها پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه هر مؤمنى مى تواند، با اين گفتار الهى، دلگرم باشد كه همه چيز، در اين عالم در حضور خداوند است و چيزى بر او از مكائد دشمنان مخفى نخواهد بود، او دوستان خود را در لحظات سخت، تنها نخواهد گذاشت، و همواره حامى و حافظ آنها خواهد بود.

* * *

نكته:

بينش توحيدى، براى خداپرستان خط مشى خاصى در زندگى ايجاد مى كند، كه آنها را از خطوط شرك آلود، كه مبتنى بر انتخاب بتها، يا پناه بردن به انسانهاى ضعيفى همچون خويش است، جدا مى سازد.

صريح تر بگوئيم: در دنياى امروز، كه جهان دو قطبى شده و دو قدرت  بزرگ شرق و غرب بر آن حاكم است،(6) معمولاً اين فكر براى بسيارى از كشورهاى كوچك و متوسط پيدا مى شود، كه، براى حفظ خويشتن بايد به يكى از اين دو بت ! پناه برد، و در حوزه حمايت او قرار گرفت، در حالى كه تجربيات نشان داده است: به هنگام بروز حوادث سخت و مشكلات و بحرانها، اين قدرتهاى به ظاهر بزرگ، نه گرهى از كار خود مى توانند بگشايند، و نه از كار اقمار و پيروانشان.

و چه زيبا مى گويد قرآن: لايَسْتَطِيعُونَ لَهُمْ نَصْراً وَ لاأَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ: «نه توانائى يارى و حمايت از عابدان خود دارند، و نه مى توانند خود را حفظ كنند».(7)

اين هشدارى است، به همه مسلمانان و رهروان توحيد خالص، كه از همه اين بتها ببرند، و به سايه لطف الهى پناه ببرند، تنها متكى به خويشتن و نيروى ايمان و معنويت جوامع اسلامى باشند، و هرگز اين افكار شرك آلود را كه بايد براى روز حادثه، از اين قدرتها كمك گيرند به مغز خود راه ندهند، و اصولاً فرهنگ جوامع اسلامى را از اين گونه افكار پاكسازى كنند، و بدانند تاكنون ضربه هاى فراوانى از اين رهگذر ـ چه در مقابله با اسرائيل غاصب، و چه در برابر دشمنان ديگر ـ خورده اند.

در حالى كه اگر اين اصل اصيل قرآنى، در ميان آنها حاكم بود، هرگز گرفتار اين شكستهاى دردناك نمى شدند، به اميد آن روز كه همگى در سايه اين تعليم قرآنى، افكار خويش را نوسازى كنيم، متكى به خويشتن باشيم، و به سايه لطف «اللّه» پناه بريم و سربلند و آزاد زندگى كنيم.

* * *

77أَ وَ لَمْ يَرَ الإِنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَة فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ

78وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ

79قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْق عَلِيمٌ

 

ترجمه:

77 ـ آيا انسان نمى داند كه ما او را از نطفه اى بى ارزش آفريديم؟! و او (چنان صاحب قدرت و شعور شد كه) به مخاصمه آشكار (با ما) برخاست!

78 ـ و براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد، و گفت: «چه كسى اين استخوانها را زنده مى كند در حالى كه پوسيده است»؟!

79 ـ بگو: «همان كسى آن را زنده مى كند كه نخستين بار آن را آفريد; و او به هر مخلوقى داناست»!

 

شأن نزول:

در غالب تفاسير نقل شده است: مردى از مشركان، به نام «ابى بن خلف» يا «امية بن خلف» و يا «عاص بن وائل» قطعه استخوان پوسيده اى را پيدا كرد و گفت: با اين دليل محكم، به مخاصمه با محمّد(صلى الله عليه وآله) برمى خيزم، و سخن او را درباره معاد ابطال مى كنم، آن را برداشت و نزد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمد (و شايد مقدارى از آن را در حضور پيامبر نرم كرد و به روى زمين ريخت) و گفت: چه كسى مى تواند اين استخوانهاى پوسيده را از نو زنده كند (و كدام عقل آن را باور مى كند).

آيات فوق و چهار آيه بعد از آن، كه مجموعاً هفت آيه را تشكيل مى دهد نازل شد، و پاسخ منطقى و دندان شكنى به او و همفكران او داد.

* * *


1 ـ جمله «أَ وَ لَمْ يَرَوْا...» جمله اى است كه با واو عطف، بر جمله قبل معطوف شده است، منتها از آنجا كه همزه استفهام هميشه صدرنشين است بر واو عاطفه مقدم شده، و رؤيت در اينجا ممكن است، به معنى «دانستن» و يا به معنى «نگاه كردن» بوده باشد.

2 ـ فتح، آيه 10.

3 ـ درباره خارج شدن شير از پستان حيوانات و قدرت نمائى خدا در آفرينش اين ماده غذائى، و همچنين مواد مهمى كه در شير وجود دارد، بحث مشروحى در جلد 11، صفحه 291، ذيل آيه 66 سوره «نحل»، آورديم.

4 ـ مريم، آيه 81.

5 ـ يونس، آيه 18.

6 ـ اكنون كه اين نوشته تصحيح مى شود (23 / 7 / 82) سالها است كه اتحاد جماهير شوروى از هم پاشيده و جهان يك قطبى شده است، قطب ديگرِ در حال رشد، قطب اسلام است.

7 ـ اعراف، آيه 192.

 

آفرينش نخستين، دليل قاطعى است بر معاد

گفتيم: بحثهاى مربوط به مبدأ و معاد و نبوت در سوره «يس» كه قلب قرآن است، به صورت مقطعهاى مختلفى مطرح شده است، اين سوره از قرآن مجيد با مسأله نبوت آغاز شد، و با هفت آيه منسجم كه قوى ترين بيانات را درباره معاد در بر دارد، پايان مى يابد.

نخست، دست انسان را مى گيرد و به آغاز حيات خودش، در آن روز كه نطفه بى ارزشى بيش نبود، مى برد، و او را به انديشه وا مى دارد، مى گويد: «آيا انسان نمى داند كه ما او را از نطفه آفريديم، و او آن چنان قوى و نيرومند و صاحب قدرت و شعور و نطق شد، كه حتى به مجادله در برابر پروردگارش برخاست و مخاصمه كننده آشكارى شد»؟! (أَ وَ لَمْ يَرَ الإِنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَة فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ).(1)

چه تعبير زنده و گويائى؟ نخست، روى عنوان انسان تكيه مى كند يعنى هر انسانى با هر اعتقاد و مكتبى، و هر مقدار دانشى، مى تواند اين حقيقت را دريابد.

سپس، سخن از «نطفه» مى گويد كه در لغت در اصل به معنى آب ناچيز و بى ارزش است، تا اين انسان مغرور و از خود راضى، كمى در انديشه فرو برود و بداند روز اول چه بود؟ و تازه تمام اين قطره آب ناچيز، مبدأ نشو و نماى او  نبوده بلكه سلول زنده بسيار كوچكى كه با چشم ديده نمى شود، از ميان هزاران سلول كه در آن قطره آب شناور بودند با سلول زنده بسيار كوچكى كه در رحم زن قرار داشت با هم تركيب شدند، و انسان از آن موجود ذره بينى پا به عرصه هستى گذاشت!

مراحل تكامل را يكى بعد از ديگرى پيمود كه شش مرحله آن طبق گفته قرآن در اوائل سوره «مؤمنون» در درون رحم مى باشد (مرحله نطفه، سپس علقه، بعد مضغه، و بعد از آن ظاهر شدن استخوانها، سپس پوشيده شدن استخوانها از گوشت، و سرانجام پيدايش روح يعنى حس و حركت).

بعد از تولد كه نوزادى بسيار ضعيف و ناتوان بود، مراحل تكامل را نيز به سرعت پشت سر گذاشت، تا به سر حد بلوغ و رشد جسمانى و عقلانى رسيد.

آرى، اين موجود ضعيف و ناتوان آن چنان قوى و نيرومند شد كه به خود اجازه داد، به پرخاشگرى در برابر دعوت «اللّه» برخيزد، و گذشته و آينده خويش را به دست فراموشى بسپارد، و مصداق روشن «خَصِيمٌ مُبِين» شود.

جالب اين كه: تعبير «خَصِيمٌ مُبِين» (جدال كننده و پرخاشگرِ آشكار) داراى يك جنبه قوت است و يك جنبه ضعف، كه ظاهراً قرآن ناظر به هر دو جهت است.

از يكسو، اين كار، جز از انسانى كه عقل و فكر و شعور و استقلال اراده و اختيار و قدرت دارد، ساخته نيست (و مى دانيم مهمترين مسأله در زندگى انسان سخن گفتن است، و سخنانى كه محتواى آن قبلاً در انديشه حاضر مى شود، پس از آن در قالب جمله ها قرار مى گيرد، و مانند گلوله هائى كه مسلسلوار به هدف شليك مى شود، از مخارج دهان بيرون مى پرد، و اين كارى است كه از هيچ جاندارى جز انسان حاصل نمى شود.   و به اين ترتيب، قدرت نمائى خدا را در اين نيروى عظيمى كه به قطره آب ناچيزى داده، مجسم مى كند.

اما از سوى ديگر: او يك موجود فراموشكار و مغرور است، و اين نعمتهائى را كه ولى نعمتش به او بخشيده در برابر او به كار مى گيرد، و به مجادله و مخاصمه برمى خيزد، زهى بى خبرى و خيره سرى!

* * *

براى بى خبرى او همين بس كه: او مثلى براى ما زد و به پندار خودش دليل دندان شكنى پيدا كرد، و در حالى كه آفرينش نخستين خود را به دست فراموشى سپرده، گفت: «چه كسى مى تواند اين استخوانها را زنده كند، در حالى كه پوسيده است»؟! (وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ).(2)

منظور از ضرب المثل در اينجا ضرب المثل عادى و تشبيه و كنايه نيست، بلكه، منظور بيان استدلال و ذكر مصداق به منظور اثبات يك مطلب كلى است.

آرى، او (ابى بن خلف، يا امية بن خلف، يا عاص بن وائل) در بيابان قطعه استخوان پوسيده اى را پيدا مى كند، استخوانى كه معلوم نبود از چه كسى است ؟ آيا به مرگ طبيعى مرده؟ يا در يكى از جنگهاى عصر جاهلى به طرز فجيعى كشته شده؟ يا بر اثر گرسنگى جان داده؟ به هر صورت فكر مى كرد، دليل دندان شكنى براى نفى معاد پيدا كرده است، با خشم توأم با خوشحالى قطعه استخوان را برداشته، مى گويد: لَأَخْصِمَنَّ مُحَمَّداً: «من با همين دليل به خصومت با محمّد برمى خيزم» آن چنان كه نتواند جوابى دهد!

 با عجله، به سراغ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمد، و فرياد زد بگو: ببينم چه كسى قدرت دارد، بر اين استخوان پوسيده لباس حيات بپوشاند؟ و سپس قسمتى از استخوان را نرم كرد و روى زمين پاشيد، و فكر مى كرد، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هيچ پاسخى در برابر اين منطق نخواهد داشت.

جالب اين كه: قرآن مجيد با جمله كوتاه «وَ نَسِيَ خَلْقَهُ» تمام پاسخ او را داده است، هر چند پشت سر آن توضيح بيشتر و دلائل افزونتر نيز ذكر كرده.

مى گويد: اگر آفرينش خويش را فراموش نكرده بودى، هرگز به چنين استدلالى واهى و سستى دست نمى زدى، اى انسان فراموشكار! به عقب باز گرد، و آفرينش خود را بنگر، چگونه نطفه ناچيزى بودى، و هر روز لباس تازه اى از حيات بر تن تو پوشانيد، تو دائماً در حال مرگ و معاد هستى، از جمادى مردى نامى شدى، و از جهان نباتات نيز مردى از حيوان سر زدى، از عالم حيوان نيز مردى انسان شدى، اما توى فراموشكار همه اينها را به طاق نسيان زدى، حال مى پرسى چه كسى اين استخوان پوسيده را زنده مى كند؟!

اين استخوان، هر گاه كاملاً بپوسد تازه خاك مى شود، مگر روز اول خاك نبودى؟!

* * *

لذا، بلافاصله، به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: به اين خيره سر مغرور و فراموشكار «بگو: كسى او را زنده مى كند كه در روز نخست او را ايجاد كرد» (قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة).

اگر امروز استخوان پوسيده اى از او به يادگار مانده، روزى بود كه حتى اين استخوان پوسيده هم نبود، و حتى خاكى هم وجود نداشت، آرى، آن كس كه او را از كتم عدم آفريد، تجديد حيات استخوان پوسيده اى برايش آسانتر است.

 و اگر فكر مى كنيد اين استخوان پوسيده، وقتى خاك شد، و در همه جا پراكنده گشت، چه كسى مى تواند آن اجزاء را بشناسد، و از نقاط مختلف گرد آورى كند؟ پاسخ آن نيز روشن است، «او از هر مخلوقى آگاه است» و تمام ويژگيهاى آنها را مى داند (وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْق عَلِيمٌ).

كسى كه داراى چنين «علم» و چنان «قدرتى» است مسأله معاد و احياء مردگان، مشكلى برايش ايجاد نخواهد كرد.

يك قطعه آهن ربا را اگر در ميان خروارها خاك كه ذرات كوچكى آهن در آن پراكنده است بگردانيم فوراً تمام اين ذرات را جمع آورى مى كند، در حالى كه يك موجود بى جان بيش نيست، خداوند به آسانى مى تواند تمام ذرات بدن هر انسانى را در هر گوشه اى از كره زمين باشد، با يك فرمان جمع آورى نمايد.

نه تنها به اصل آفرينش انسان آگاه است، كه از نيات و اعمال آنها نيز آگاه مى باشد، و حساب و كتاب آن نزد او روشن است.

بنابراين محاسبه اعمال و نيات و اعتقادات درونى نيز مشكلى براى او ايجاد نمى كند، چنان كه در آيه 284 سوره «بقره» آمده است: وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللّهُ: «اگر آنچه را در دل داريد پنهان كنيد يا آشكار سازيد خدا مى داند».

به همين دليل موسى(عليه السلام) مأمور مى شود در جواب «فرعون» كه در مسأله معاد ترديد مى كرد، و از زنده شدن قرون پيشين و حساب و كتابشان اظهار تعجب مى نمود، بگويد: «علم و آگاهى آن در پيشگاه پروردگار من در كتابى ثبت است و پروردگار من نه اشتباه مى نمايد و نه فراموش مى كند» (قالَ عِلْمُها عِنْدَ   رَبِّي فِي كِتاب لايَضِلُّ رَبِّي وَ لايَنْسى).(3)

* * *

80الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ

 

ترجمه:

80 ـ همان كسى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد، و شما به وسيله آن آتش مى افروزيد.

 


1 ـ طه، آيه 52.

2 ـ «خَصِيم» به معنى كسى است كه اصرار بر خصومت و جدال دارد و «رؤيت» در اينجا به معنى دانستن است.

3 ـ «رَمِيم» از ماده «رم» به گفته «راغب» در «مفردات» اصل «رم» (بر وزن ذم) به معنى اصلاح و ترميم موجود كهنه و پوسيده است، «رمة» (بر وزن همت) بالخصوص به معنى استخوان پوسيده مى آيد و «رمة»(بر وزن قبه) به طناب پوسيده گفته مى شود.

 

رستاخيز انرژيها!

در تعقيب آيات گذشته كه پيرامون معاد، بحث مى كرد، و اشارات پر معنى و زنده اى در آن بر مسأله امكان معاد و رفع هر گونه استبعاد، بود، در آيات مورد بحث، كه آخرين آيات سوره «يس» ـ همان قلب قرآن ـ است، شرح بيشتر و گوياترى درباره همين مسأله مطرح مى كند، و از سه يا چهار طريق جالب آن را تعقيب مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «آن خدائى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد و شما به وسيله آن، آتش مى افروزيد، قادر است بر اين استخوانهاى پوسيده بار ديگر لباس حيات بپوشاند» (الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ  تُوقِدُونَ).

چه تعبير عجيب و جالبى، كه هر قدر در آن بيشتر دقيق شويم معانى عميقترى به ما ارائه مى دهد؟!

اصولاً، بسيارى از آيات قرآن، داراى چندين معنى است، بعضى ساده براى فهم عامه مردم در هر زمان و هر مكان، و بعضى عميق، براى خواص، و سرانجام بعضى كاملاً عميق، براى زبده هاى خواص، و يا اعصار و قرون ديگر، و آينده هاى دور.

در عين حال، اين معانى با هم منافاتى ندارد، و در آن واحد در يك تعبير پر معنى جمع است.

آيه فوق همين گونه است:

نخستين تفسيرى كه بسيارى از مفسران پيشين، براى آن ذكر كرده اند و معنى ساده و روشنى است كه براى عموم مردم قابل فهم مى باشد، اين است كه: در اعصار قديم در ميان عربها اين امر رائج بود كه براى آتش افروختن از چوب درختان مخصوصى به نام «مرخ» و «عفار» كه در بيابانهاى حجاز مى روئيده استفاده مى كردند.

«مرخ» (بر وزن چرخ) و «عفار» (بر وزن تبار) دو نوع چوب «آتش زنه» بود كه اولى را زير قرار مى دادند و دومى را روى آن مى زدند، و مانند سنگ آتش زنه جرقه از آن توليد مى شد، در واقع به جاى كبريت امروز از آن استفاده مى كردند.

قرآن مى گويد: «آن خدائى كه مى تواند از اين درختان سبز، آتش بيرون بفرستد، قدرت دارد كه بر مردگان لباس حيات بپوشاند».

«آب» و «آتش» دو چيز متضاد است، كسى كه مى تواند آنها را در كنار هم  قرار دهد، قدرت اين را دارد كه «حيات» را در كنار «مرگ» و «مرگ» را در كنار «حيات» قرار دهد!

آفرين بر آن هستى آفرين، كه «آتش» را در دل «آب» و «آب» را در دل «آتش» نگاه مى دارد، مسلماً براى او پوشانيدن لباس زندگى بر اندام انسانهاى مرده كار مشكلى نيست.

اگر از اين معنى گام فراتر بگذاريم، به تفسير دقيقترى مى رسيم، و آن اين كه: خاصيت آتش افروزى به وسيله چوب درختان، منحصر به چوبهاى «مرخ» و «عفار» نيست، بلكه اين خاصيت در همه درختان و تمام اجسام عالم وجود دارد (هر چند دو چوب مزبور بر اثر مواد و وضع مخصوصشان آمادگى بيشترى براى اين كار دارند).

خلاصه اين كه: تمام چوبهاى درختان اگر محكم به هم بخورند جرقه مى دهند حتى «چوب درختان سبز».

به همين دليل، گاه آتش سوزيهاى وسيع و وحشتناكى در دل جنگلها روى مى دهد كه هيچ انسانى عامل آن نبوده، فقط وزش شديد بادها و طوفانهائى كه شاخه هاى درختان را محكم به هم كوفته است و از ميان آنها جرقه اى در ميان برگهاى خشك افتاده، سپس وزش باد به آن آتش دامن زده، عامل اصلى بوده است.

اين، همان جرقه الكتريسته است كه بر اثر اصطكاك و مالش آشكار مى گردد.

اين، همان آتشى است كه در دل تمامى ذرات موجودات جهان نهفته است، و به هنگام اصطكاك و مالش، خود را نشان مى دهد، و از «شجر اخضر» «نار» مى آفريند!

 اين تفسير وسيعترى است كه چشم انداز جمع اضداد را در آفرينش گسترده تر مى كند، و «بقا» را در «فنا» واضحتر نشان مى دهد.

اما در اينجا تفسير سومى است كه از آن هم عميقتر است، و به كمك دانشهاى امروز، بر آن دست يافته ايم كه ما نام آن را رستاخيز انرژيها گذارده ايم.

توضيح اين كه: يكى از كارهاى مهم گياهان، مسأله «كربن گيرى» از هوا، و ساختن «سلولز نباتى» است (سلولز همان جرم درختان است كه اجزاء عمده آن «كربن» و «اكسيژن» و «ئيدروژن» است).

اكنون ببينيم اين سلولز چگونه ساخته مى شود؟ ياخته هاى درختان و گياهان «گاز كربن» را از هوا گرفته و آن را تجزيه مى كنند، اكسيژن آن را آزاد ساخته، و كربن را در وجود خود نگه ميدارند، و آن را با آب تركيب كرده و چوب درختان را از آن مى سازند.

ولى مسأله مهم اين است كه طبق گواهى علوم طبيعى، هر تركيب شيميائى انجام مى يابد، يا بايد توأم با جذب انرژى خاصى باشد، و يا آزاد كردن آن (دقت كنيد).

بنابراين هنگامى كه درختان، به عمل كربن گيرى مشغولند، طبق اين قانون، احتياج به وجود يك انرژى دارند، و در اينجا از گرما و نور آفتاب به عنوان يك انرژى فعال استفاده مى كنند.

به اين ترتيب، به هنگام تشكيل چوبهاى درختان مقدارى از انرژى آفتاب نيز در دل آنها ذخيره مى شود، و به هنگامى كه چوبها را به اصطلاح مى سوزانيم همان انرژى ذخيره شده آفتاب آزاد مى گردد، زيرا بار ديگر «كربن» با «اكسيژن» هوا تركيب شده و گاز كربن را تشكيل مى دهد، و اكسيژن و ئيدروژن (مقدارى آب) آزاد مى گردد.

 از اين تعبيرات اصطلاحى كه بگذاريم به عبارت بسيار ساده، اين نور و حرارت مطبوعى كه در زمستان درون كلبه آن روستائى يا كرسى زغال سوز اين شهرنشين را گرم و روشن مى سازد، همان نور و حرارت آفتاب است كه در ضمن چند سال يا دهها سال در چوب اين درختان ذخيره شده است، و آنچه را درخت در طول يك عمر تدريجاً از آفتاب گرفته، اكنون بى كم و كاست پس مى دهد!!

و اين كه: مى گويند: همه انرژيها در كره زمين به انرژى آفتاب باز مى گردد يكى از چهره هايش همين است.

اينجاست، كه به «رستاخيز انرژيها» مى رسيم، و مى بينيم نور و حرارتى كه در اين فضا پراكنده مى شود، و برگ درختان و چوبهاى آنها را نوازش و پرورش مى دهد، هرگز نابود نشده است، بلكه تغيير چهره داده، و دور از چشم ما انسانها در درون ذرات، چوب و شاخه و برگ درختان پنهان شده است، و هنگامى كه يك شعله آتش به چوب خشكيده مى رسد، رستاخيز آنها شروع مى شود، و تمام آنچه از انرژى آفتاب در درخت پنهان بود، در آن لحظه «حشر و نشورش» ظاهر مى گردد، بى آن كه حتى به اندازه روشنائى يك شمع در يك زمان كوتاه از آن كم شده باشد! (باز هم دقت كنيد).

بدون شك، اين معنى در زمان نزول آيه براى توده هاى مردم روشن نبود، ولى همان گونه كه گفتيم، اين موضوع هيچ مشكلى ايجاد نمى كند، زيرا آيات قرآن داراى معانى چند مرحله اى است، در سطوح مختلف و براى استعدادهاى متفاوت.

يك روز، از اين آيه چيزى مى فهميدند، و امروز، ما چيز بيشترى مى فهميم، و شايد آيندگان از اينهم فراتر روند، و بيشتر درك كنند، و در عين حال، همه اين  معانى صحيح است، و كاملاً قابل قبول، و در معنى آيه جمع است.

* * *

1 ـ چرا شجر اخضر؟

گاهى به ذهن مى رسد: چرا قرآن در اينجا تعبير به «شجر اخضر» (درخت سبز) كرده است؟ در حالى كه آتش افروختن با چوبِ تر، بسيار مشكل است، چه خوب بود به جاى آن «الشَّجَرُ الْيابِسُ» (چوب خشك) مى فرمود، تا با اين تعبير سازگار باشد!

ولى نكته جالب، اينجا است: تنها درختان سبزند كه مى توانند عمل كربن گيرى و ذخيره نور آفتاب را انجام دهند، درختان خشك اگر صدها سال در معرض تابش آفتاب قرار گيرند، ذره اى به ذخيره انرژى حرارتى آنها افزوده نمى شود، تنها موقعى قادر بر اين كار مهم هستند كه سبز و زنده باشند.

بنابراين، فقط «شجر اخضر» است كه مى تواند «آتش گيره» (وقود) براى ما بسازد، و گرما و نور را به شكل مرموزى در چوب سرد و مرطوب خود نگاه دارد، اما به محض اين كه: خشكيدند عمل كربن گيرى و ذخيره انرژى آفتاب تعطيل مى شود.

روى اين اصل، تعبير فوق هم ترسيم زيبائى از چهره رستاخيز انرژيها است، و هم يك معجزه علمى جاويدان از قرآن مجيد!

از اين گذشته، اگر به تفسيرهاى ديگر كه در بالا اشاره كرديم، باز گرديم تعبير «شجر اخضر» باز هم مناسب و زيبا است، زيرا چوبهاى درختان سبز هنگامى كه با يكديگر اصطكاك قوى پيدا كنند جرقه بيرون مى دهند، جرقه اى كه مى تواند مبدأ آتش افروزى شود، و اينجا است كه به عظمت قدرت خدا پى  مى بريم كه آتش را در دل آب و آب را در دل آتش حفظ كرده.

* * *

2 ـ فرق ميان آتش گيره و آتش زنه

«تُوقِدُون» از ماده «وقود» (بر وزن قبور) به معنى روشن شدن آتش است، و «ايقاد» به معنى آتش افروختن و «وقود» (بر وزن ثمود) به معنى هيزمى است كه براى افروختن آتش مورد استفاده قرار مى گيرد.

بنابراين جمله «فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ» (از آن آتش روشن مى كنيد) اشاره به هيزم هائى است كه با آن آتش مى افروزند، و به تعبير ديگر، اشاره به «آتش گيره» است نه «آتش زنه».

توضيح اين كه: ما در فارسى «هيزم» را «آتش گيره» و «كبريت» يا «فندك» را «آتش زنه» مى ناميم، و در لغت عرب، هيزم را «وقود» و كبريت و فندك را «زند» يا «زناد» مى نامند.(1)

بنابراين، قرآن مى گويد: «آن خدائى كه براى شما از درخت سبز آتش قرار داد و شما با آن آتش گيره، تهيه مى كنيد (نمى فرمايد آتش زنه) هم او قادر است مردگان را به زندگى باز گرداند» و اين تعبير، كاملاً با رستاخيز انرژيها منطبق است (دقت كنيد).(2)

به هر حال، مسأله آتش افروختن با چوبهاى درختان، گر چه يك مسأله ساده در نظر ما است، ولى با دقت معلوم مى شود: از عجيب ترين مسائل است، چه اين كه: موادى كه درخت از آن تشكيل شده، قسمت مهمش آب و مقدارى  اجزاء زمين است، و هيچ كدام از آنها قابل اشتعال نيست، اين چه قدرتى است كه از آب و خاك (و هوا) اين ماده انرژى زا را كه هزاران سال زندگى انسانها با آن پيوند نزديك داشته است، آفريده؟!

* * *

81أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِقادِر عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ الْخَلاّقُ الْعَلِيمُ

82إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ

83فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْء وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

81 ـ آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريد، نمى تواند همانند آنان =]انسانهاى خاك شده[ را بيافريند؟! آرى (مى تواند) و او آفريدگار داناست!

82 ـ فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مى گويد: «موجود باش»!، آن نيز بى درنگ موجود مى شود!

83 ـ پس منزه است خداوندى كه مالكيت و (حاكميت) همه چيز در دست او است; و شما را به سوى او باز مى گردانند!

 


1 ـ «زند» (بر وزن بند) در اصل به معنى چوب بالائى است كه با آن آتش مى افروزند، و چوب زيرين را «زنده» و هر دو را «زندان» مى گويند، و جمع «زند» «زناد» است.

2 ـ مگر اين كه «مِنْ» را در جمله «مِنْهُ تُوقِدُونَ» به معنى «باء» بگيريم تا با تفسيرهاى ديگر هماهنگى كند.

 

او مالك و حاكم بر همه چيز است!

بعد از ذكر دلائل معاد، از طريق توجه دادن به آفرينش نخستين، و آفرينش آتش از درخت سبز در آيات گذشته، در نخستين آيه مورد بحث، اين مسأله را از طريق دومى تعقيب مى كند و آن از طريق قدرت بى پايان خدا است.

مى فرمايد: «آيا كسى كه آسمانها و زمين را با آن همه عظمت و عجايب و نظامات شگفت انگيز، آفريده، توانائى ندارد كه، همانند اين انسانهاى خاك شده را بيافريند؟ (و آنها را به حيات و زندگى جديدى باز گرداند) آرى، مى تواند، و او آفريننده آگاه و دانا است» (أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِقادِر عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ الْخَلاّقُ الْعَلِيمُ).

اين جمله، كه با «استفهام انكارى» شروع شده، در حقيقت سؤالى را در برابر وجدانهاى بيدار، و عقلهاى هشيار، مطرح مى كند كه: آيا شما به اين آسمان عظيم با آن همه ثوابت و سيارات عجيبش، و با آن همه منظومه ها، و كهكشان هايش نگاه نمى كنيد، كه هر گوشه اى از آن، دنيائى است وسيع؟! كسى كه قادر بر آفرينش چنين عوالم فوق العاده عظيم و منظمى است، چگونه ممكن است قادر به زنده كردن مردگان نباشد؟!

و از آنجا كه، پاسخ اين سؤال در قلب و روح هر انسان بيدارى آماده است، در انتظار پاسخ نمى ماند، بلافاصله مى گويد: «آرى، او چنين قدرتى را دارد» و به دنبال آن، روى دو صفت بزرگ خداوند كه در رابطه با اين مسأله بايد مورد توجه قرار گيرد ـ يعنى صفت خلاقيت و علم بى پايان او ـ تكيه مى كند، كه در حقيقت دليلى است بر گفتار پيشين، كه اگر ترديد شما از ناحيه قدرت او بر خلقت است او خلاق است (توجه داشته باشيد كه خلاق صيغه مبالغه است).

و اگر جمع و جور كردن اين ذرات، نياز به علم و دانش دارد او از هر نظر  عالم و آگاه است.

در اين كه: مرجع ضمير «مِثْلَهُم» چيست؟ مفسران، احتمالات متعددى داده اند، ولى از همه مشهورتر، اين است كه: به «انسانها» باز مى گردد، يعنى آفريدگار آسمان و زمين، قادر بر آفرينش مثل انسانها مى باشد.

در اينجا اين سؤال، پيش مى آيد كه، چرا نفرموده: «قادر است خود آنها را از نو بيافريند» بلكه گفته است: «مثل آنها را»؟

در برابر اين سؤال، پاسخ هاى متعددى مطرح كرده اند، آنچه نزديكتر به نظر مى رسد، اين است:

هنگامى كه بدن انسان تبديل به خاك شد، صورت خود را از دست مى دهد، و در قيامت كه باز مى گردد همان مواد پيشين، صورتى مانند صورت اول را به خود مى گيرد، يعنى ماده، همان ماده است ولى صورت شبيه صورت گذشته، چرا كه عين آن صورت، مخصوصاً با توجه به قيد زمان، امكان بازگشت ندارد، به خصوص اين كه: مى دانيم در رستاخيز، انسانها با تمام كيفيات گذشته محشور نمى شوند، مثلاً پيران به صورت جوان، و معلولان به صورت سالم خواهند بود.

و به تعبير ديگر: بدن انسانها همانند خشتى است كه از هم متلاشى مى شود، و خاك آن را جمع مى كنند، و بار ديگر به صورت گل در آورده، و در قالب مى ريزند، و خشت تازه از آن مى زنند.

اين خشت نوين، از يك نظر عين همان است و از يك نظر مثل آن (ماده اش همان ماده و صورتش مانند آن صورت است دقت كنيد).(1)

 

* * *

آيه بعد، تأكيدى است بر آنچه در آيات قبل گذشت، تأكيدى است بر اين حقيقت كه هر گونه ايجادى در برابر اراده و قدرت او، سهل و آسان است، ايجاد آسمانهاى عظيم، و كره خاكى، با ايجاد يك حشره كوچك براى او يكسان است مى فرمايد: «فرمان او اين است كه: هر گاه چيزى را اراده كند به آن مى گويد: موجود باش! آن هم بى درنگ موجود مى شود»، همان گونه كه خدا خواسته (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ).

همه چيز، به يك اشاره و فرمان او بسته است، كسى كه داراى چنين قدرتى است آيا جاى اين دارد كه در احياء مردگان، به وسيله او ترديد شود؟

بديهى است، امر و فرمان الهى در اينجا به معنى امر لفظى نيست، همچنين جمله «كُن» (موجود باش!) جمله اى نيست كه خداوند به صورت لفظ بيان كند; چرا كه نه او لفظى دارد، و نه نيازمند به الفاظ است، بلكه منظور همان تعلق اراده او به ايجاد و ابداع چيزى است، و تعبير به كلمه «كُن» به خاطر آن است كه از اين تعبير، كوتاهتر، و كوچك تر، و سريعتر تصور نمى شود.

آرى، تعلق اراده او به چيزى همان، و موجود شدن آن همان است!

و به تعبير ديگر: هنگامى كه خداوند چيزى را اراده كند، بلافاصله تحقق مى يابد، به طورى كه در ميان «اراده» او و «وجود اشياء» چيزى فاصله نيست.

 بنابراين تعبير به «امر» و «قول» و جمله «كُن» همه، توضيحى است براى مسأله خلق و ايجاد، و چنان كه گفتيم: در اينجا امر لفظى و قول و سخن و كلمه «كاف و نون» مطرح نيست، همه اينها بيانگر تحقق سريع اشياء بعد از تعلق اراده الهى است، او چه حاجتى به الفاظ و كلمات دارد؟ و اصولاً بعد از تعلق مشيت او بر ايجاد چيزى، وساطت الفاظ، بى معنى است.

و باز به تعبير روشن تر در افعال خداوند دو مرحله بيشتر وجود ندارد: مرحله اراده، و مرحله ايجاد، كه در آيه فوق از مرحله دوم به عنوان امر و قول و جمله «كُن» تعبير شده است.

جمعى از مفسران قديم، پنداشته اند: در اينجا قول و سخنى در كار است، و آن را يكى از اسرار ناشناخته مى دانند، آنها در حقيقت در پيچ و خم لفظ گرفتار شده اند، و از محتوا و معنى آن بى خبر مانده اند، و كارهاى الهى را با مقياس وجود خود سنجيده اند.

چه زيبا مى فرمايد امير مؤمنان على(عليه السلام) در يكى از خطبه هاى «نهج البلاغه»: يَقُولُ لِمَنْ أَرادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ(2) لابِصَوْت يَقْرَعُ وَ لابِنِداء يُسْمَعُ وَ إِنَّما كَلامُهُ سُبْحانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذلِكَ كائِناً وَ لَوْ كانَ قَدِيماً لَكانَ إِلهاً ثانِياً:

«او هر چه را اراده كند به آن مى گويد: باش! آن بلا درنگ موجود مى شود، اما كلام او نه صوتى است كه در گوشها نشيند، نه فريادى است كه شنيده شود، بلكه سخن خدا همان فعل او است كه ايجاد مى كند، و پيش از او چيزى وجود نداشته، و اگر بود خداى دومى محسوب مى شد».(3)

از اين گذشته، اگر پاى لفظى در ميان آيد، دو اشكال در برابر ما خودنمائى خواهد كرد:

نخست اين كه: اين لفظ خود مخلوقى از مخلوقات است و براى ايجاد آن كلمه «كُنِ» ديگر لازم است، اين سخن درباره «كُن» دوم نيز تكرار مى شود و به صورت تسلسل پيش مى رود.

ديگر اين كه: هر خطابى مخاطبى مى خواهد و هنگامى كه چيزى موجود نشده، چگونه خداوند آن را با جمله «كُن» مخاطب مى سازد، مگر معدوم قابل خطاب است؟

در آيات ديگرى از قرآن، همين معنى با تعبيرهاى ديگر آمده است مانند آيه 117 سوره «بقره»: وَ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ: «هنگامى كه قضا و حكم او به چيزى تعلق گيرد، تنها به او مى گويد: موجود باش! او نيز بلافاصله موجود مى شود».

و مانند آيه 40 سوره «نحل»: إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْء إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ: «سخن ما براى چيزى كه مى خواهيم ايجاد شود، همين است كه مى گوئيم: موجود باش! بلافاصله موجود مى شود».(4)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه سوره «يس» است به صورت يك نتيجه گيرى كلى در مسأله مبدأ و معاد اين بحث را به طرز زيبائى پايان مى دهد،  مى گويد: «پس منزه است خداوندى كه ملكوت همه چيز، در دست قدرت او است و همه شما به سوى او باز مى گرديد» (فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْء وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

با توجه به اين كه: «مَلَكُوت» از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) به معنى «حكومت و مالكيت» است و اضافه «واو» و «ت» به آن براى تأكيد و مبالغه مى باشد، مفهوم آيه چنين مى شود:

حاكميت و مالكيت بى قيد و شرط همه چيز، به دست قدرت خدا است، و چنين خداوندى از هر گونه عجز و ناتوانى، منزّه و مبرّا است، و در اين صورت، احياء مردگان، و پوشيدن لباس حيات بر استخوانهاى پوسيده، و خاكهاى پراكنده، مشكلى براى او ايجاد نخواهد كرد، چون چنين است، به طور يقين همه شما به سوى او باز مى گرديد، و معاد حق است!

* * *

نكته ها:

كراراً در اين تفسير وعده داده ايم كه بحث فشرده اى پيرامون مسائل معاد در پايان سوره «يس» بياوريم اكنون، براى وفاى به اين عهد، و اداى گوشه اى از حق اين مسأله، نظر خوانندگان عزيز را به مباحث ششگانه زير جلب مى كنيم:


1 ـ بعضى از مفسران ضمير «مِثْلَهُم» را به آسمانهاو زمين بازگردانده اند و گفته اند: انتخاب ضمير، جمع عاقل دراينجا به خاطر آن است كه: در زمين و آسمان موجودات عاقل فراوانى وجود دارند.

بعضى ديگر تعبير به «مثل» را شاهد بر اين گرفته اند كه بازگشت عين آن جسم و آن مواد كه در دنيا بود ضرورتى ندارد، چرا كه شخصيت انسان به روح او است، و اين روح به هر ماده اى تعلق بگيرد مثل انسان است.

ولى بايد توجه داشت كه اين سخن با ظاهر آيات قرآن ـ حتى با آيات مورد بحث ـ ابداً سازگار نيست، چرا كه قرآن صريحاً در همين آيات مى گويد: خدا همان استخوانهاى پوسيده را زنده مى كند، و لباس حيات بر آنها مى پوشاند نه مواد ديگرى (دقت كنيد).

2 ـ در بعضى از نسخ «نهج البلاغه» مانند نسخه «منهاج البراعة» تعبير به «لِما أَرادَ» شده، تفسير «نور الثقلين» نيز از «نهج البلاغه» همين گونه نقل مى كند ولى در نسخ ديگر مانند نسخه «ابن ابى الحديد» و «ابن ميثم» و «صبحى صالح» «لِمَنْ أَرادَ» آمده است ولى مناسب همان اول است.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 186.

4 ـ بحث ديگرى درباره تفسير جمله «كُنْ فَيَكُون» در جلد اول، ذيل آيه 117 سوره «بقره»، صفحه 418 آمده است.

 

1 ـ اعتقاد به معاد يك امر فطرى است

اگر انسان، براى فنا آفريده شده بود، بايد عاشق «فنا» باشد، و از مرگ ـ هر چند مرگ به موقع ـ و در پايان عمر لذت برد، در حالى كه مى بينيم قيافه مرگ، به معنى نيستى، براى انسان در هيچ زمانى خوشايند نبوده، سهل است، با تمام وجودش از آن مى گريزد!

كوشش براى باقى نگهداشتن جسم مردگان از طريق موميائى كردن، و  ساختن مقابر جاويدانى، همچون «اهرام مصر»، و دويدن دنبال آب حيات، و اكسير جوانى، و آنچه مايه طول عمر است، دليل روشنى از عشق سوزان انسان به مسأله بقا است.

اگر ما براى فنا آفريده شديم، اين علاقه به بقا چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ جز يك علاقه مزاحم و حداقل بيهوده و بى مصرف!

فراموش نكنيد! ما بحث معاد را بعد از پذيرش وجود خداوند حكيم و دانا دنبال مى كنيم، ما معتقديم هر چه او در وجود ما آفريده، روى حساب است، بنابراين، «عشق به بقا» نيز بايد حسابى داشته باشد، و آن، هماهنگى با آفرينش و جهان بعد از اين عالم است.

به تعبير ديگر، اگر دستگاه آفرينش در وجود ما عطش را آفريد، دليل بر اين است كه آبى در خارج وجود دارد، همچنين اگر غريزه جنسى و علاقه به جنس مخالف در انسان وجود دارد، نشانه اين است كه جنس مخالفى در خارج هست، و گرنه جاذبه و كشش، بدون چيزى كه به آن مجذوب گردد، با حكمت آفرينش سازگار نيست.

از سوى ديگر، هنگامى كه تاريخ بشر را از زمانهاى دور دست و قديميترين ايام بررسى مى كنيم، نشانه هاى فراوانى بر اعتقاد راسخ انسان به زندگى پس از مرگ، مى يابيم.

آثارى كه از انسانهاى پيشين ـ حتى انسانهاى قبل از تاريخ ـ امروز در دست ما است، مخصوصاً طرز دفن مردگان، كيفيت ساختن قبور، و حتى دفن اشيائى همراه مردگان، گواه بر اين است كه: در درون وجدان ناآگاه آنها، اعتقاد به زندگى بعد از مرگ نهفته بوده است.

يكى از روانشناسان معروف مى گويد: «تحقيقات دقيق نشان مى دهد:  طوائف نخستين بشر، داراى نوعى مذهب بوده اند، زيرا مردگان خود را به طرز مخصوص به خاك مى سپردند، و ابزار كارشان را در كنارشان مى نهادند، و به اين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر، به ثبوت مى رساندند».(1)

اينها نشان مى دهد: اين اقوام، زندگى پس از مرگ را پذيرفته بودند، هر چند در تفسير آن راه خطا مى پيمودند، و چنين مى پنداشتند كه آن زندگى، درست شبيه همين زندگى است.

به هر حال، اين اعتقاد قديمى ريشه دار را نمى توان ساده پنداشت و يا صرفاً نتيجه يك تلقين و عادت دانست.

از سوى سوم، وجود محكمه درونى به نام «وجدان» گواه ديگرى بر فطرى بودن معاد است.

هر انسانى در برابر انجام كار نيك، در درون وجدانش احساس آرامش مى كند، آرامشى كه گاه با هيچ بيان و قلمى قابل توصيف نيست.

و به عكس، در برابر گناهان، مخصوصاً جنايات بزرگ، احساس ناراحتى مى كند، تا آنجا كه بسيار ديده شده، دست به خودكشى مى زند، و يا خود را تسليم مجازات و چوبه دار مى كند، و دليل آن را رهائى از شكنجه وجدان مى داند.

با اين حال، انسان از خود مى پرسد: چگونه ممكن است عالم كوچكى همچون وجود من داراى چنين «دادگاه و محكمه اى» باشد؟ اما عالم بزرگ از چنين وجدان و دادگاهى تهى باشد؟

و به اين ترتيب، فطرى بودن مسأله معاد و زندگى پس از مرگ، از طرق مختلف بر ما روشن مى شود.

 از راه عشق عمومى انسانها به بقاء.  

از طريق وجود اين ايمان در طول تاريخ بشر.

و از راه وجود نمونه كوچك آن در درون جان انسان.

* * *


1 ـ «جامعه شناسى ساموئيل كنيك»، صفحه 192 (با كمى تلخيص).

 

2 ـ باز تاب معاد در زندگى انسانها

اعتقاد به عالم پس از مرگ، و بقاى آثار اعمال آدمى، و جاودانگى كارهاى او، اعم از خير و شر، اثر بسيار نيرومندى بر فكر و اعصاب و عضلات انسانها مى گذارد، و به عنوان يك عامل مؤثر در تشويق به نيكى ها، و مبارزه با زشتى ها مى تواند تأثيرگذار باشد.

اثراتى كه ايمان به زندگى پس از مرگ، مى تواند در اصلاح افراد فاسد و منحرف، و تشويق افراد فداكار و مجاهد و ايثارگر بگذارد، به مراتب بيش از اثرات دادگاهها و كيفرهاى معمولى است، چرا كه مشخصات دادگاه رستاخيز با دادگاههاى معمولى بسيار متفاوت است، در آن دادگاه، نه تجديد نظر وجود دارد، و نه زر و زور روى فكر ناظرانش اثر مى گذارد، نه ارائه مدارك دروغين در آن فايده اى دارد، و نه تشريفات آن نيازمند به طول زمان است.

قرآن مجيد مى گويد: وَ اتَّقُوا يَوْماً لاتَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْس شَيْئاً وَ لايُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لايُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ:

«از روزى بپرهيزيد كه هيچ كس به جاى ديگرى جزا داده نمى شود، و نه شفاعتى از او پذيرفته خواهد شد و نه غرامت و بدل، و نه كسى به يارى او مى آيد».(1)

 و نيز مى گويد: وَ لَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْس ظَلَمَتْ ما فِي الأَرْضِ لاَفْتَدَتْ بِهِ وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ: «هر كس از آنها كه ظلم و ستم كرده، اگر تمامى روى زمين را در اختيار داشته باشد، در آن روز، همه را براى نجات خويش مى دهد، و هنگامى كه عذاب الهى را مى بينند پشيمانى خود را مكتوم مى دارند (مبادا رسواتر شوند) و در ميان آنها به عدالت داورى مى شود و ستمى بر آنها نخواهد رفت».(2)

و نيز مى خوانيم: لِيَجْزِيَ اللّهُ كُلَّ نَفْس ما كَسَبَتْ إِنَّ اللّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ: «هدف اين است كه خداوند هر كس را به آنچه انجام داده جزا دهد چرا كه خداوند سريع الحساب است».(3)

به قدرى حساب او سريع و قاطع است كه طبق بعضى از روايات: إِنَّ اللّهِ تَعالى يُحاسِبُ الْخَلائِقَ كُلَّها فِى مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ!: «خداوند در يك چشم به هم زدن حساب همه را مى رسد»!.(4)

به همين دليل، در قرآن مجيد سرچشمه بسيارى از گناهان، فراموش كردن روز جزا ذكر شده، در آيه 14 سوره «الم سجده» مى فرمايد: فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا: «بچشيد آتش دوزخ را به خاطر اين كه: ملاقات امروز را فراموش كرديد».

حتى از پاره اى از تعبيرات، استفاده مى شود: انسان اگر گمانى به قيامت داشته باشد، نيز از انجام بسيارى از اعمال خلاف خود دارى مى كند، چنان كه درباره كم فروشان مى فرمايد: أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ * لِيَوْم عَظِيم: «آيا آنها گمان نمى كنند كه براى روز بزرگى مبعوث مى شوند».(5)

 

حماسه هاى جاويدانى كه مجاهدان اسلام در گذشته و امروز در ميدانهاى جهاد مى آفرينند، و گذشت و ايثار و فداكارى عظيمى كه بسيارى از مردم در زمينه دفاع از كشورهاى اسلامى و حمايت از محرومان و مستضعفان نشان مى دهند، همه، بازتاب اعتقاد به زندگى جاويدان سراى ديگر است، مطالعات دانشمندان و تجربيات مختلف نشان داده: اين گونه پديده ها در مقياس وسيع و گسترده جز از طريق عقيده اى كه زندگى پس از مرگ در آن جاى ويژه اى دارد، امكان پذير نيست.

سربازى كه، منطقش اين است: قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاّ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ: «بگو شما دشمنان درباره ما چه مى انديشيد؟ جز رسيدن به يكى از دو خير و سعادت و افتخار» (يا پيروزى بر شما و يا رسيدن به افتخار شهادت)(6) قطعاً سربازى است شكست ناپذير.

چهره مرگ كه براى بسيارى از مردم جهان وحشت انگيز است، و حتى از نام آن و هر چيز كه آن را تداعى كند مى گريزند، براى عقيده مندان، به زندگى پس از مرگ، نه تنها نا زيبا نيست، بلكه دريچه اى است به جهانى بزرگ، شكستن قفس و آزاد شدن روح انسان، گشوده شدن درهاى زندان تن، و رسيدن به آزادى مطلق است.

اصولاً ـ مسأله معاد، بعد از مبدأ، خط فاصل فرهنگ خدا پرستان و ماديين است; چرا كه دو ديدگاه مختلف در اينجا وجود دارد:

ديدگاهى كه مرگ را فنا و نابودى مطلق مى بيند، و با تمام وجودش از آن مى گريزد; چرا كه همه چيز با آن پايان مى گيرد.

 و ديدگاهى كه مرگ را يك تولد جديد، و گام نهادن به عالمى وسيع و پهناور و روشن، و پر گشودن در آسمان بى كران مى شمرد.

طبيعى است: طرفداران اين مكتب، نه تنها از مرگ و شهادت در راه هدف، ترس و وحشتى به خود راه نمى دهند، بلكه با الهام گرفتن از مكتب امير مؤمنان على(عليه السلام) كه مى فرمايد: وَ اللّهِ لاَبْنُ أَبِى طالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ: «به خدا سوگند! فرزند ابى طالب علاقه اش به مرگ بيشتر است از كودك شيرخوار به پستان مادر»(7) از مرگ در راه هدف استقبال مى كنند.

و به همين دليل، هنگامى كه ضربه شمشير جنايتكار روزگار «عبد الرحمن بن ملجم» بر فرق مباركش فرو نشست فرمود: فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَهِ: «به خداى كعبه، پيروز، رستگار و راحت شدم».

كوتاه سخن اين كه: ايمان به معاد از انسان ترسو و بى هدف، آدم شجاع و با شهامت و هدفدارى مى آفريند كه زندگيش مملو از حماسه ها و ايثارها و پاكى و تقوا است.

* * *


1 ـ بقره، آيه 48.

2 ـ يونس، آيه 54.

3 ـ ابراهيم، آيه 51.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه 202 سوره «بقره».

5 ـ مطففين، آيات 4 و 5.

6 ـ توبه، آيه 52.

7 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 5.

 

3 ـ دلائل عقلى معاد

گذشته از دلائل نقلى فراوانى كه براى معاد در قرآن مجيد آمده است و شامل صدها آيه در اين زمينه مى شود، دلائل عقلى روشنى نيز، بر اين امر وجود دارد، كه به طور فشرده در اينجا قسمتى از آن يادآورى مى شود:

الف ـ برهان حكمت

اگر زندگى اين جهان را بدون جهان ديگر در نظر بگيريم، پوچ و بى معنى  خواهد بود، درست به اين مى ماند كه زندگى دوران جنيين را بدون زندگى اين دنيا فرض كنيم.

اگر قانون خلقت، اين بود كه تمام جنين ها در لحظه تولد خفه مى شدند و مى مردند چقدر دوران جنينى بى مفهوم جلوه مى كرد؟ همچنين اگر زندگى اين جهان، بريده از جهان ديگر تصور شود اين سر در گمى وجود خواهد داشت; زيرا چه لزومى دارد كه ما هفتاد سال يا كمتر و بيشتر در اين دنيا در ميان مشكلات دست و پا زنيم؟ مدتى خام و بى تجربه باشيم «و تا پخته شود خامى، عمر تمام است»!

مدتى به دنبال تحصيل علم و دانش باشيم، هنگامى كه از نظر معلومات به جائى رسيديم، برف پيرى بر سر ما نشسته!

تازه براى چه زندگى مى كنيم؟ خوردن مقدارى غذا، و پوشيدن چند دست لباس، و خوابيدن و بيدار شدن هاى مكرر، و ادامه دادن اين برنامه خسته كننده تكرارى را دهها سال؟!

آيا به راستى، اين آسمان گسترده، اين زمين پهناور، و اين همه مقدمات و مؤخرات و اين همه استادان و مربيان و اين همه كتابخانه هاى بزرگ و اين ريزه كارى هائى كه در آفرينش ما و ساير موجودات به كار رفته، همه براى همان خوردن و نوشيدن و پوشيدن و زندگى مادى است؟

اينجا است آنها كه معاد را قبول ندارند، اعتراف به پوچى اين زندگى مى كنند، و گروهى از آنها اقدام به خودكشى و نجات از اين زندگى پوچ و بى معنى را مجاز و يا مايه افتخار مى شمرند!

چگونه ممكن است كسى به خداوند و حكمت بى پايان او ايمان داشته باشد، و زندگى اين جهان را بى آن كه مقدمه اى براى زندگى جاويدان جهان ديگر  باشد، قابل توجه بشمرد؟.

قرآن مجيد مى گويد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ: «آيا گمان كرديد بيهوده آفريده شده ايد، و به سوى ما باز نمى گرديد»؟(1) يعنى اگر بازگشت به سوى خدا نبود، زندگى اين جهان عبث و بيهوده بود.

آرى، در صورتى زندگى اين دنيا مفهوم و معنى پيدا مى كند و با حكمت خداوندى سازگار مى شود كه اين جهان را مزرعه اى براى جهان ديگر (الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ) و گذرگاهى براى آن عالم وسيع (الدُّنْيا قَنْطَرَة) و كلاس تهيه و دانشگاهى براى جهان ديگر و تجارتخانه اى براى آن سرا بدانيم، همان گونه كه امير مؤمنان على(عليه السلام) در كلمات پرمحتوايش فرمود: إِنَّ الدُّنْيَا دارُ صِدْق لِمَنْ صَدَقَها وَ دارُ عافِيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْها وَ دارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها وَ دارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعَظَ بِها مَسْجِدُ أَحِبّاءِ اللّهِ وَ مُصَلّى مَلائِكَةِ اللّهِ وَ مَهْبِطُ وَحْيِ اللّهِ وَ مَتْجَرُ أَوْلِياءِ اللّهِ:

«اين دنيا جايگاه صدق و راستى است براى آن كس كه با آن به راستى رفتار كند، و خانه تندرستى است براى آن كس كه از آن چيزى بفهمد، و سراى بى نيازى است براى آن كس كه از آن توشه بر گيرد، و محل اندرز است، براى آن كه از آن اندرز گيرد، مسجد دوستان خدا است، نماز گاه فرشتگان پروردگار، و محل نزول وحى الهى، و تجارتخانه اولياءء حق است».(2)

كوتاه سخن اين كه: مطالعه و بررسى وضع اين جهان به خوبى گواهى مى دهد بر اين كه: عالم ديگرى پشت سر آن است: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأُولى فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ: «شما نشأه اولى و آفرينش خود را در اين دنيا ديديد، چرا متذكر  نمى شويد كه از پى آن جهان ديگرى است»؟.(3)

ب ـ برهان عدالت

دقت در نظام هستى و قوانين آفرينش، نشان مى دهد همه چيز آن حساب شده است.

در سازمان تن ما آن چنان نظام عادلانه اى حكم فرما است كه هر گاه كمترين تغيير و ناموزونى رخ مى دهد، سبب بيمارى يا مرگ مى شود، حركات قلب ما، گردش خون ما، پرده هاى چشم ما و جزء، جزء سلولهاى تن ما مشمول همان نظام دقيق است كه در كل عالم حكومت مى كند: وَ بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ: «آسمانها و زمين به وسيله عدالت بر پا است»(4) آيا انسان مى تواند يك وصله ناجور در اين عالم پهناور باشد؟!

درست است كه: خداوند به انسان آزادى اراده و اختيار داده تا او را بيازمايد و در سايه آن مسير تكامل را طى كند، ولى اگر انسان از آزادى سوء استفاده كرد، چه مى شود؟ اگر ظالمان و ستمگران، گمراهان و گمراه كنندگان، با سوء استفاده از اين موهبت الهى، به راه خود ادامه دادند عدل خداوند چه اقتضاء مى كند؟

درست است كه: گروهى از بدكاران در اين دنيا مجازات مى شوند و به كيفر اعمال خود ـ يا لااقل قسمتى از آن ـ مى رسند، اما مسلماً چنان نيست كه همه مجرمان، همه كيفر خود را ببينند، و همه پاكان و نيكان به پاداش اعمال خود در اين جهان برسند.

آيا ممكن است: اين دو گروه در كفّه عدالت پروردگار يكسان باشند؟ به گفته قرآن مجيد: أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ * ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ: «آيا  كسانى را كه در برابر قانون خدا به حق و عدالت تسليم اند همچون مجرمان قرار دهيم * چگونه حكم مى كنيد»؟.(5)

و در جاى ديگر مى فرمايد: أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ: «آيا ممكن است پرهيزگاران را همچون فاجران قرار دهيم»؟.(6)

به هر حال، تفاوت انسانها در اطاعت فرمان حق، جاى ترديد نيست همان گونه كه عدم كفايت دادگاه «مكافات اين جهان» و «محكمه وجدان» و «عكس العملهاى گناهان» براى برقرارى عدالت نيز، به تنهائى كافى به نظر نمى رسد.

بنابراين، بايد قبول كرد: براى اجراى عدالت الهى لازم است محكمه و دادگاه عدل عامى باشد، كه سر سوزن كار نيك و بد در آنجا حساب شود، و گرنه، اصل عدالت تأمين نخواهد شد.

از اين رو بايد پذيرفت: قبول عدل خدا، مساوى است با قبول وجود معاد و رستاخيز، قرآن مجيد مى گويد: وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ: «ما ترازوهاى عدالت را در روز قيامت بر پا مى كنيم».(7)

و نيز مى فرمايد: وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ: «در روز قيامت در ميان آنها به عدالت حكم مى شود و ظلم و ستمى بر آنها نخواهد شد».(8)

ج ـ برهان هدف

بر خلاف پندار ماديين، در جهان بينى الهى، براى آفرينش انسان هدفى بوده است كه در تعبيرات فلسفى از آن به تكامل، و در لسان قرآن و حديث، گاهى از آن به «قرب به خدا» و يا «عبادت و بندگى» تعبير شده است:  وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ  وَ الإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ: «من جنّ و انس را نيافريدم مگر به اين منظور كه مرا پرستش كنند» (و در سايه عبادت و بندگى، كامل شوند و به حريم قرب من راه يابند).(9)

آيا اگر، مرگ پايان همه چيز باشد، اين هدف بزرگ تأمين مى گردد؟

بدون شك پاسخ اين سؤال منفى است.

بايد جهانى بعد از اين جهان باشد، و خط تكامل انسان در آن ادامه يابد، و محصول اين مزرعه را در آنجا درو كند، و حتى ـ چنان كه در جاى ديگر گفته ايم ـ در جهان ديگر نيز اين سير ادامه يابد، تا هدف نهائى تأمين شده باشد.

خلاصه اين كه: تأمين هدف آفرينش، بدون پذيرش معاد، ممكن نيست، و اگر ارتباط اين زندگى را از جهان پس از مرگ قطع كنيم، همه چيز، شكل معمّا به خود مى گيرد و پاسخى براى چراها نخواهيم داشت.

د ـ برهان نفى اختلاف

بى شك همه ما از اختلافاتى كه در ميان مكتبها و مذهبها در اين جهان وجود دارد رنج مى بريم، و همه آرزو مى كنيم: روزى اين اختلافات بر چيده شود، در حالى كه همه قرائن نشان مى دهد: اين اختلافات در طبيعت زندگى اين دنيا حلول كرده، و حتى از دلائلى استفاده مى شود: بعد از قيام حضرت مهدى(عليه السلام)آن بر پا كننده حكومت واحد جهانى ـ هر چند بسيارى از اختلافات حل خواهد
شد ـ ولى باز اختلاف مكتبها به كلى بر چيده نمى شود، و به گفته قرآن مجيد يهود و نصارى تا دامنه قيامت به اختلافاتشان باقى خواهند ماند: «فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ».(10) ولى، خداوندى كه همه چيز را به سوى وحدت مى برد، سرانجام به اختلافات پايان خواهد داد، و چون با وجود پرده هاى ضخيم عالم ماده، اين امر به طور كامل در اين دنيا امكان پذير نيست، مى دانيم در جهان ديگرى كه عالم بروز و ظهور است، اين مسأله عملى خواهد شد، و حقائق آن چنان آفتابى مى گردد كه: اختلاف مكتب و عقيده، به كلى برچيده مى شود.

جالب اين كه: در آيات متعددى از قرآن مجيد، روى اين مسأله تكيه شده است، در يك جا مى فرمايد: فَاللّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ: «خداوند روز قيامت، در ميان آنها داورى مى كند در آنچه با هم اختلاف داشتند».(11)

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لايَبْعَثُ اللّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ * لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كانُوا كاذِبِينَ:

«آنها سوگند مؤكد ياد كردند كه: خداوند كسانى را كه مى ميرند هرگز زنده نمى كند، ولى چنين نيست، اين وعده قطعى خداست (كه همه آنها را زنده كند) ولى اكثر مردم نمى دانند * هدف اين است كه آنچه را در آن اختلاف داشتند براى آنها روشن سازد، تا كسانى كه منكر شدند بدانند دروغ مى گفتند».(12)

* * *


1 ـ مؤمنون، آيه 115.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 131.

3 ـ واقعه، آيه 62.

4 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيه 7 سوره «الرحمن».

5 ـ قلم، آيات 35 و 36.

6 ـ ص، آيه 28.

7 ـ انبياء، آيه 47.

8 ـ يونس، آيه 54.

9 ـ ذاريات، آيه 56.

10 ـ مائده، آيه 14.

11 ـ بقره، آيه 113.

12 ـ نحل، آيات 38 و 39.

 

4 ـ قرآن و مسأله معاد

بعد از مسأله توحيد، كه اساسى ترين مسأله در تعليمات انبياء است، مسأله معاد با ويژگيها و آثار تربيتى و فرهنگيش در درجه اول، قرار دارد، لذا در بحثهاى  قرآنى بيشترين آيات را بعد از توحيد و خداشناسى، به خود اختصاص داده است.

مباحث قرآنى معاد، گاه، به صورت استدلالهاى منطقى است و گاه، به صورت بحثهاى خطابى و تلقينات مؤثر و كوبنده، كه گاه، از شنيدن آن مو بر بدن انسان راست مى شود، و لحن صادقانه كلام، چنان است كه همچون استدلالات در اعماق جان و روح انسان نفوذ مى كند.

در بخش اول، يعنى استدلالات منطقى، قرآن بيشتر روى موضوع امكان معاد تكيه مى كند، چرا كه منكران غالباً آن را محال مى پنداشتند، و معتقد بودند، معاد آن هم به صورت «معاد جسمانى» كه مستلزم بازگشت اجسام پوسيده و خاك شده، به حيات و زندگى نوين است، امكان پذير نيست.

در اين بخش، قرآن از طرق كاملاً گوناگون و متنوع وارد مى شود، طرقى كه همه به يك جا ختم مى گردد، و آن مسأله «امكان عقلى معاد» است:

گاه، زندگى نخستين را در نظر انسان مجسم مى كند، و در يك عبارت كوتاه و گويا و روشن مى گويد: كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُون: «همان گونه كه شما را از آغاز آفريد باز مى گرديد».(1)

گاه، زندگى و مرگ گياهان، و رستاخيز آنها را كه همه سال با چشم مى بينيم مجسم كرده و در پايان آن مى گويد: رستاخيز شما نيز همين گونه است: وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّات وَ حَبَّ الْحَصِيدِ... * وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ: «ما از آسمان آب پر بركتى فرستاديم و به وسيله آن باغهاى سر سبز رويانديم و دانه هاى درو شده... * و به وسيله آن سرزمين مرده اى را زنده  كرديم، رستاخيز (شما) نيز همين گونه است»؟.(2)

در جاى ديگر، مى گويد: وَ اللّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلى بَلَد مَيِّت فَأَحْيَيْنا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ: «خداوند همان كسى است، كه بادها را فرستاد، تا ابرها را به حركت در آورند، و آن را به سوى سرزمين مرده رانديم، و به وسيله آن زمين را بعد از مرگش، حيات بخشيديم، رستاخيز نيز چنين است»!.(3)

گاه، مسأله قدرت خداوند را در آفرينش آسمانها و زمين مطرح كرده مى گويد: «آيا نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريد و از آفرينش آنها خسته نشد، قادر است كه مردگان را زنده كند؟، آرى او بر هر چيز تواناست» (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِر عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).(4)

و گاه، رستاخيز انرژيها و بيرون پريدن آتش از درون درخت سبز را به عنوان نمونه اى از قدرت او، و قرار گرفتن آتش در دل آب، مطرح كرده، مى گويد: الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ ناراً: «آن خدائى مردگان را لباس حيات مى پوشاند، كه از درخت سبز براى شما آتش آفريد»!.(5)

گاه، زندگى جنينى را در نظر انسان مجسم مى سازد، و مى گويد: «اى مردم! اگر در رستاخيز شك داريد، فراموش نكنيد كه ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد، از علقه (خون بسته شده) سپس از مضغه (پاره گوشتى همچون گوشت جويده شده) كه بعضى داراى شكل و خلقت است و بعضى بى شكل، هدف اين است: ما براى شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم) و جنين هائى  را كه بخواهيم تا مدت معينى در رحم مادران نگاه مى داريم، سپس شما را به صورت طفلى به عالم دنيا مى فرستيم» (يا أَيُّهَا النّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْب مِنَ الْبَعْثِ فَإِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ مِنْ نُطْفَة ثُمَّ مِنْ عَلَقَة ثُمَّ مِنْ مُضْغَة مُخَلَّقَة وَ غَيْرِ مُخَلَّقَة لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي الأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَل مُسَمّىً ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً).(6)

و بالاخره، گاه، شبح رستاخيز را در خوابهاى طولانى ـ خواب هائى كه برادر مرگ است بلكه از جهاتى خود مرگ باشد ـ مانند خواب سيصد و نه ساله «اصحاب كهف» نشان مى دهد، و بعد از شرح جالب و زيبائى پيرامون خواب و بيدارى آنها مى فرمايد: «اين چنين مردم را متوجه حال آنها كرديم تا بدانند وعده رستاخيز خداوند، حق است و در قيام قيامت ترديدى نيست» (وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السّاعَةَ لارَيْبَ فِيها).(7)

اين شش راه مختلف است كه در لابلاى آيات قرآن براى بيان امكان معاد مطرح شده است.

علاوه بر اين، داستان مرغان چهارگانه «ابراهيم»(عليه السلام)(8) و سرگذشت «عزير»(عليه السلام)(9) و داستان كشته اى از «بنى اسرائيل»(10) كه هر كدام يك نمونه تاريخى براى اين مسأله است، شواهد و دلائل ديگرى است كه قرآن در اين زمينه ذكر مى كند.

كوتاه سخن اين كه: ترسيمى كه قرآن مجيد از معاد و چهره هاى آن و مقدمات و نتائج آن دارد، و دلائل گويائى كه در اين زمينه مطرح كرده است، به

قدرى زنده و قانع كننده است، كه هر كس، كمترين بهره اى از وجدان بيدار داشته باشد، تحت تأثير عميق آن قرار مى گيرد.

به گفته بعضى: حدود يك هزار و دويست آيه از قرآن، پيرامون معاد بحث مى كند كه اگر آنها جمع آورى و تفسير شود، خود كتاب قطورى خواهد شد، و ما اميدواريم بعد از پايان نگارش اين تفسير، هنگامى كه به خواست خدا به بحث «تفسير موضوعى» مى پردازيم اين مجموعه را در دسترس علاقمندان قرار دهيم.(11)

* * *


1ـ اعراف، آيه 29.

2 ـ ق، آيات 9 تا 11.

3 ـ فاطر، آيه 9.

4 ـ احقاف، آيه 33.

5 ـ يس، آيه 80.

6 ـ حج، آيه 5.

7 ـ كهف، آيه 21.

8 ـ بقره، آيه 260.

9 ـ بقره، آيه 259.

10 ـ بقره، آيه 73.

11 ـ خوشبختانه اين عمل انجام شده و جلد 5 و 6 كتاب «پيام قرآن» درباره معاد است.

 

5 ـ معاد جسمانى

منظور از معاد جسمانى، اين نيست كه تنها جسم در جهان ديگر بازگشت مى كند، بلكه هدف اين است كه روح و جسم، توأماً مبعوث مى شود، و به تعبير ديگر، بازگشت روح مسلم است، گفتگو از بازگشت جسم است.

جمعى از فلاسفه پيشين، تنها به «معاد روحانى» معتقد بودند، و جسم را مركبى مى دانستند كه تنها در اين جهان با انسان است، و بعد از مرگ از آن بى نياز مى شود ، آن را رها مى سازد و به عالم ارواح مى شتابد.

ولى عقيده علماى بزرگ اسلام اين است كه: معاد در هر دو جنبه «روحانى و جسمانى» صورت مى گيرد.

در اينجا بعضى مقيد به خصوص جسم سابق نيستند، و مى گويند: خداوند جسمى را در اختيار روح مى گذارد، و چون شخصيت انسان به روح او است، اين جسم، جسم او محسوب مى شود!

 در حالى كه، محققين معتقدند: همان جسمى كه خاك و متلاشى گشته، به فرمان خدا جمع آورى مى شود، و لباس حيات نوينى بر آن مى پوشاند، و اين عقيده اى است كه از متون آيات قرآن مجيد گرفته شده است.

شواهد معاد جسمانى، در قرآن مجيد آن قدر زياد است كه به طور يقين مى توان گفت: آنها كه معاد را منحصر در روحانى مى دانند كمترين مطالعه اى در آيات فراوان معاد نكرده اند و گرنه جسمانى بودن معاد در آيات قرآن به قدرى روشن است كه جاى هيچ گونه ترديد نيست.

همين آياتى كه در آخر سوره «يس» خوانديم، به وضوح بيانگر اين حقيقت است; چرا كه آن مرد عرب، تعجبش از اين بود كه: اين استخوان پوسيده را كه در دست دارد، چه كسى مى تواند زنده كند؟

و قرآن با صراحت در پاسخ او مى گويد: قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة: «بگو همين استخوان پوسيده را خدائى كه روز نخست آن را ابداع و ايجاد كرد زنده مى كند».

تمام تعجب مشركان و مخالفت آنها در مسأله معاد، بر سر همين مطلب بود كه: «چگونه وقتى ما خاك شديم و خاكهاى ما در زمين گم شد، دوباره لباس حيات در تن مى كنيم»؟ (وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الأَرْضِ أَ إِنّا لَفِي خَلْق جَدِيد).(1)

آنها مى گفتند: «چگونه اين مرد به شما وعده مى دهد: وقتى كه مرديد و خاك شديد، بار ديگر به زندگى باز مى گرديد» (أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ).(2)

آنها به قدرى از اين مسأله تعجب مى كردند كه اظهار آن را نشانه جنون و يا  دروغ بر خدا مى پنداشتند: وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق إِنَّكُمْ لَفِي خَلْق جَدِيد: «كافران گفتند: مردى را به شما نشان دهيم كه به شما خبر مى دهد هنگامى كه كاملاً خاك و پراكنده شديد، ديگر بار آفرينش جديدى مى يابيد»؟.(3)

به همين دليل، عموماً «استدلالات قرآن درباره امكان معاد» بر محور همين معاد جسمانى دور مى زند، و بيانات ششگانه اى كه در فصل قبل گذشت، همه شاهد و گواه اين مدعا است.

به علاوه، قرآن كراراً خاطر نشان مى كند كه شما در قيامت از قبرها خارج مى شويد(4) قبرها مربوط به معاد جسمانى است.

داستان مرغ هاى چهارگانه «ابراهيم»(عليه السلام)، و همچنين داستان «عزير»(عليه السلام) و زنده شدن او بعد از مرگ، و ماجراى «مقتول بنى اسرائيل» كه در بحثهاى گذشته به آن اشاره كرديم، همه با صراحت از معاد جسمانى سخن مى گويد.

توصيفهاى زيادى كه قرآن مجيد از مواهب مادى و معنوى بهشت كرده است، همه نشان مى دهد: معاد، هم در مرحله جسم و هم در مرحله روح، تحقق مى پذيرد، و گرنه حور و قصور و انواع غذاهاى بهشتى و لذائذ مادى، در كنار مواهب معنوى معنى ندارد.

به هر حال، ممكن نيست كسى كمترين آگاهى از منطق و فرهنگ قرآن داشته باشد، و معاد جسمانى را انكار كند، و به تعبير ديگر، انكار معاد جسمانى از نظر قرآن مساوى است، با انكار اصل معاد!

علاوه بر اين، دلائل نقلى، شواهد عقلى نيز، در اين زمينه وجود دارد كه: اگر  بخواهيم وارد آن شويم، سخن به درازا مى كشد.

البته، اعتقاد به معاد جسمانى، پاره اى از سؤالات و اشكالات را برمى انگيزد مانند شبهه آكل و مأكول، كه محققان اسلامى از آن پاسخ گفته اند و ما شرح جامع و فشرده اى در همين زمينه در ذيل آيه 260 سوره «بقره» آورده ايم.(5)

* * *

 


1 ـ الم سجده، آيه 10.

2 ـ مؤمنون، آيه 35.

3 ـ سبأ، آيه 7.

4 ـ يس، آيه 51 ـ قمر، آيه 7.

5 ـ براى توضيح بيشتر به جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 228 به بعد مراجعه شود.

 

6 ـ بهشت و دوزخ

بسيارى چنين مى پندارند كه عالم پس از مرگ، كاملاً شبيه اين جهان است، منتهى در شكلى كامل تر و جالب تر.

ولى قرائن زيادى، در دست داريم كه نشان مى دهد: فاصله زيادى از نظر كيفيت و كميت، ميان اين جهان و آن جهان است، حتى اين كه: اگر اين فاصله را به تفاوت ميان عالم كوچك جنين، با اين دنياى وسيع تشبيه مى كنيم، باز مقايسه كاملى به نظر نمى رسد.

طبق صريح بعضى از آيات و روايات، در آنجا چيزهائى است كه چشمى نديده و گوشى نشنيده، و حتى از فكر انسانى خطور نكرده است، قرآن مجيد مى گويد: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن: «هيچ انسانى نمى داند چه چيزهائى كه مايه روشنى چشم است براى او پنهان نگهداشته شده».(1)

نظامات حاكم بر آن جهان، نيز با آنچه در اين عالم حاكم است كاملاً تفاوت دارد، در اينجا افراد به عنوان شهود در دادگاه حاضر مى شوند، ولى در آنجا دست و پا و حتى پوستِ تن، شهادت مى دهد: «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ».(2)

«وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْء».(3)

به هر حال، آنچه درباره جهان ديگر گفته شود، تنها شبحى از دور، در نظر ما مجسم مى كند، و اصولاً الفباى ما و فرهنگ فكرى ما، در اين جهان، قادر به توصيف حقيقى آن نيست، و از اينجا به بسيارى از سؤالات، در زمينه بهشت، و دوزخ و چگونگى نعمتها و عذابهايش پاسخ داده خواهد شد.

همين قدر مى دانيم: بهشت كانون انواع مواهب الهى، اعم از مادى و معنوى است، و دوزخ كانونى است از شديدترين عذابها در هر دو جهت.

و در مورد جزئيات اين دو، قرآن اشاراتى دارد كه ما به آن مؤمن هستيم اما تفصيل آن را تا كسى نبيند نمى داند!

در زمينه وجود بهشت و دوزخ در حال حاضر، و اين كه: در كجا است بحث نسبتاً مشروحى در جلد سوم، ذيل آيه 133 سوره «آل عمران» (صفحه 92 به بعد) داشته ايم.

و همچنين در زمينه پاداش و كيفر، در عالم قيامت و مسأله «تجسم اعمال» و «نامه اعمال» در جلد دوم، صفحه 378 (ذيل آيه 30 آل عمران) و جلد دوازدهم، صفحه 455 (ذيل آيه 49 سوره كهف) بحثى داشته ايم.

علاوه بر همه اينها، بحثهاى مختلف ديگرى ذيل آيات مناسب مخصوصاً در سوره هاى اواخر قرآن، به خواست خدا در مورد خصوصيات معاد خواهد آمد.

* * *

پروردگارا! در آن روز پر خوف و خطر، در آن رستاخيز بزرگ و دادگاه عدل، ما را به لطفت امنيت و آرامش بخش!

خداوندا! اگر داورى بر معيار اعمال باشد، دست ما تهى است، با ترازوى فضل و كرم، حسنات ناچيز ما را بسنج، و با رحمت و غفرانت بر سيئات ما پرده بيفكن!

بار الها! آن چنان كن كه سرانجام كار، هم تو از ما خشنود باشى و هم ما در پيشگاهت رستگار باشيم.

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان جلد 18 تفسير نمونه

 

پايان سوره يس

هشتم / رمضان المبارك / 1404

18 / 3 / 1363

پايان تصحيح اين جلد: 12 / 9 / 82

 


1 ـ سجده، آيه 17.

2 ـ يس، آيه 65.

3 ـ فصلت، آيه 21.