تفسیر نمونه جلد 11

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

سوره حجر

محتواى سوره حجر

آرزوهاى بى جا!

آرزوهاى دراز، عامل بزرگ غفلت

تقاضاى نزول فرشتگان

بحث در عدم تحريف قرآن

دلائل عدم تحريف قرآن:

روايات تحريف

لجاجت و انكار محسوسات

2 ـ مرجع ضمير در «نَسْلُكُهُ»

3 ـ سنت پيشينيان!

4 ـ تفسير جمله «فَظَلُّوا فِيْهِ يَعْرُجُونَ»

5 ـ معنى جمله «سُكِّرَتْ أَبْصارُنا»

شياطين با شهاب رانده مى شوند؟

شياطين با شهب از آسمان رانده مى شوند!!

گنجينه همه چيز نزد ما است

1 ـ خزائن خداوند چيست؟

2 ـ نزول مقامى و نزول مكانى

نقش باد و باران

پيشينيان و متأخران كيانند؟

آفرينش انسان

1 ـ تكبر و غرور، سرچشمه بزرگترين بدبختيها است

2 ـ شيطان بر چه كسانى تسلط مى يابد؟

3 ـ درهاى جهنم!

4 ـ «گِل تيره» و «روح خدا»

5 ـ جانّ چيست؟

6 ـ قرآن و خلقت انسان.

دلائل طرفداران تكامل.

پاسخهاى طرفداران ثبوت انواع

فرضيه تكامل و مسأله خداشناسى

قرآن و مسأله تكامل

نعمتهاى هشت گانه بهشت

1 ـ باغها و چشمه هاى بهشت

2 ـ نعمتهاى مادى و معنوى

3 ـ كينه ها و حسادتها، دشمن برادرى است

4 ـ پاداش كامل

5 ـ بيائيد بهشت را در اين دنيا بسازيم

ميهمانان ناشناس؟

سرنوشت گنهكاران قوم لوط

1 ـ منظور از «قِطْع مِنَ الْلَّيْلِ» چيست؟

2 ـ تفسير جمله «وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ».

3 ـ رابطه «متوسّم» و «مؤمن»

4 ـ مستى شهوت و غرور!

پايان زندگى دو قوم ستمگر

اصحاب الايكه كيانند؟

تجزيه گران و التقاطى ها!

1 ـ قرآن موهبت بزرگ الهى

2 ـ چشم به امكانات ديگران دوختن مايه انحطاط است

3 ـ تواضع رهبر

4 ـ مقتسمين چه اشخاصى هستند؟

مكتبت را آشكارا بگو!

1 ـ آغاز دعوت علنى اسلام

2 ـ تأثير توجه به خدا در قدرت روح

3 ـ عبادت و تكامل

سوره نحل

محتواى سوره نحل

فضيلت تلاوت اين سوره

فرمان عذاب نزديك است

منافع گوناگون حيوانات

اهميت دامدارى و كشاورزى

همه چيز در بند تسخير تو است اى انسان

1 ـ نعمتهاى مادى و معنوى

2 ـ چرا تنها زيتون و نخل و انگور؟!

3 ـ تفكر، تعقل، تذكر

نعمت كوهها و درياها و ستارگان

راه، نشانه، رهبر

معبودهاى مرده و فاقد شعور!

مستكبران كيانند؟!

آنها كه بار گناه ديگران را بر دوش مى كشند

1 ـ سنت حسنه و سيئه

2 ـ تسليم بيهوده!

سرنوشت پاكان و نيكان

وظيفه پيامبران ابلاغ آشكار است

1 ـ بلاغ مبين چيست!

2 ـ هر امتى رسولى دارد

معاد و پايان گرفتن اختلافها

پاداش مهاجران

اگر نمى دانيد بپرسيد!

اهل ذكر كيانند؟

انواع مجازاتها در برابر انواع گناهان!

سجده همه جنبندگان حتى سايه هايشان براى خدا!

نقش سايه ها در زندگى ما

دين يكى و معبود يكى!

آنجا كه تولد دختر ننگ بود!

1 ـ چرا فرشتگان را دختران خدا مى دانستند؟

2 ـ چرا عرب جاهلى دختران را زنده به گور مى كرد؟

3 ـ نقش اسلام در احياى ارزش مقام زن

گر حكم شود كه مست گيرند!...

اجل مسمّى چيست؟

آبها، ميوه ها، دامها

1 ـ پيدايش شير چگونه است؟

2 ـ مواد غذائى مهم شير

3 ـ شير غذاى خالص و گوارا

پروردگارت به زنبور عسل وحى فرستاد!

2 ـ آيا الهام غريزى مخصوص زنبوران عسل است؟

3 ـ قبل از هر چيز خانه سازى

1 ـ عسل از چه ساخته مى شود؟

2 ـ راههاى مطمئن و رام!

3 ـ عسل در كجا ساخته مى شود؟

4 ـ رنگهاى مختلف عسل

5 ـ عسل يك ماده فوق العاده شفابخش

6 ـ براى انسانها (لِلْنّاسِ)

7 ـ مسائل جالب ديگرى درباره عسل

8 ـ زندگى عجيب زنبوران عسل

سرچشمه تفاوت روزيها

آيا ايجاد تفاوت با عدالت سازگار است؟

1 ـ اسباب و سرچشمه هاى روزى

2 ـ مواسات با ديگران

براى خدا شبيه قرار ندهيد

دو مثال زنده براى مؤمن و كافر!

1 ـ انسانهاى آزاده و اسير!

2 ـ نقش عدالت و راستى در زندگى انسانها

انواع نعمتهاى مادى و معنوى

1 ـ انسان در آغاز هيچ علمى نداشت

2 ـ نعمت ابزار شناخت.

3 ـ تا شكر او را به جاى آوريد (لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ)

1 ـ اسرار پرواز پرندگان در پهنه آسمان

2 ـ پيوند آيات

سايه ها، مسكن ها، و پوشش ها

1 ـ نِعْمَتَ اللّهِ چيست؟

2 ـ در كشاكش نيروى حق و باطل

آنجا كه تمام درها به روى بدكاران بسته مى شود

1 ـ قرآن بيانگر همه چيز است.

2 ـ چهار مرحله هدايت

جامعترين برنامه اجتماعى

جامعترين آيات خير و شرّ

استحكام پيمانهاى شما دليل بر ايمان شماست!

1 ـ فلسفه احترام به عهد و پيمان

2 ـ عذرهاى ناموجه براى نقض پيمان

زندگى پاكيزه در گرو چيست؟

1 ـ سرمايه هاى جاودانى

2 ـ برابرى مرد و زن

3 ـ ريشه هاى عمل صالح از ايمان سيراب مى گردد

4 ـ حيات طيّبه چيست؟

اين گونه قرآن بخوان.

1 ـ موانع شناخت

2 ـ چرا شيطان رجيم

3 ـ آنها كه زير پرچم حقند و آنها كه تحت لواى شيطانند؟

4 ـ آداب تلاوت قرآن

دروغ رسوا!

زشتى دروغ از ديدگاه اسلام؟

بازگشت كنندگان از اسلام (مرتدّين)

1 ـ تقيّه و فلسفه آن

2 ـ مرتد فطرى، و ملى، و فريب خوردگان

آنها كه كفران كردند و گرفتار شدند

1 ـ آيا مثال است يا يك جريان تاريخى؟

2 ـ رابطه امنيت و روزى فراوان

3 ـ لباس گرسنگى و ناامنى

4 ـ كفران نعمت و تضييع مواهب الهى

دروغگويان هرگز رستگار نخواهند شد

پاسخ به يك سؤال

ابراهيم(عليه السلام) (به تنهائى) يك امت بود!

پاسخ به يك سؤال

ده دستور مهم اخلاقى در مقابله با مخالفان

آخرين سخن در مورد سوره نحل (سوره نعمتها)

هدف از تشريح نعمتها

هدفهائى كه در اين تفسير تعقيب مى شود

چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام هر كس مى داند نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطون» مختلفى دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر هر كس به مقدار عمق فكر خويش و به اندازه فهم و آگاهى و شايستگى اش از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق كرانه هاى آن بر كسى ـ جز ائمه معصومين(عليهم السلام) ـ آشكار باشد، ولى مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد نياز به تفسيرهائى كه مركز پيوند افكار دانشمندان و محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد.

مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه» با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرون اسلامى تا كنون تلاش ها و كوشش هاى بسيار ارزنده و شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند و در عربى و فارسى و زبان هاى ديگر تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّه سَعْيَهُمْ).

ولى اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ و آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر تفسيرها همه نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن جنبه همگانى داشته باشد و تمام قشرها اعم از «فضلاء» و «توده مردم» بتوانند از آن استفاده كنند(بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور سبب شد كه گروهى از ما بخواهند كه به نوبه خود دست به تأليف تفسيرى بزنيم به اين اميد كه اين نيازها را برطرف سازد، و چون اين كار سنگين بود جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند به كمك و همكارى دعوت شدند تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود، اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند و مجلدات آن كه تا كنون به ده جلد رسيده(و اين يازدهمين جلد آنست) كراراً چاپ و منتشر شده است «و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم».

* * *

در مقدمه اين جلد لازم است نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود!

2 ـ كراراً مى گويند چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد توجه داشت ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم و حتى در سفر وحضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود بايد كارى كرد كه ميان اين هر دو تا آنجا كه ممكن است جمع شود، و از سوى ديگر مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را(مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت كه آن هم يك عامل مهم تأخير بوده است.

3 ـ گاهى مى پرسند اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

 

در پاسخ مى گويم: در آغاز كار تا اندازه اى چنين بود، ولى به زودى براى تأمين همين هدف، بر آن شديم كه قلم تفسير همه جا از اينجانب باشد و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند. آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم هماهنگى لازم ايجاد مى گردد تا هيچگونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود و همه يكدست و يكپارچه و منسجم باشد.

اميدوارم بتوانيم براى تعميم منفعت بيشتر، اين تفسير را به زبان عربى و حتى زبان هاى ديگر ترجمه كنيم تا ديگران نيز بتوانند از آن بهره گيرند (اين پيشنهاد از سوى خوانندگان عزيز نيز مطرح شده است).

* * *

خداوندا! چشم ما را بينا و گوشمان را شنوا و فكرمان را صائب و زاينده و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

 

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً پيرامون ما برافروخته اند و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان تا يك جا دل را به تو بنديم و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

 

بار الها! به ما توفيق و عمر مرحمت فرما كه بتوانيم اين تفسير را به پايان بريم و اين خدمت ناچيز را به آخر برسانيم و يك جا به پيشگاهت تقديم داريم. (اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْرٌ)

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

2 / 7 / 1360

ذى حجه / 1401

 

« شهيدى از ياران عزيز تفسير نمونه»

چنان كه مى دانيد و مى دانيم، دشمن زخــم

خورده انقلاب اسلامى ايران دست به يكى

از هولناك ترين جنايات زد، و با بمب گذارى

در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى،

بيش از هفتاد و دو نفر از روحانيين برجسته

و شخصــيت هاى مهم مملكتى را شـهـيــد

ساخت، و در زمره اين شهيــدان مرحــوم

حجة الاسلام حاج سيّد نور اللّه طباطبائى(قدس سره) از همكاران عزيز تفسير نمونه بود، كه نمايندگى مجلس شوراى اسلامى را نيز بر عهده داشت.

او مردى مصمم، شجاع و با استقامت، فاضل، متدين با ايمان و پر عاطفه بود و گرمى و صفاى خاصى داشت.

ما جاى او را در جمع دوستان تفسير نمونه همواره خالى مى بينيم، خدايش غريق رحمت كند، و با شهيدان بدر و اُحد و ميدان جانبازى كربلا محشور دارد، و به همه ما توفيق دهد كه راه آنها را تا پيروزى كامل بر قدرت هاى اهريمنى جهانخوار شرق و غرب و برافراشتن پرچم اسلام در همه جهان، ادامه دهيم.(1)

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

8 شهريورماه 1360

 


1 ـ هم اكنون كه تصحيح اين جلد پايان مى گيرد بيش از بيست و دو سال از اين واقعه گذشته است، و به حمد اللّه جمهورى اسلامى هشت سال دفاع مقدس را با سربلندى به پايان برده، صدّام، زمامدار حزب بعث به دست نيروهاى اشغالگر آمريكا و انگليس اسير گرديده، و منافقين كوردل كه حادثه «حزب جمهورى» را به وجود آوردند در كشور عراق در به در شده و بى پناه مانده اند تا آينده چه پيش آيد.   (25 / 9 / 1382)

سوره حجر

محتواى سوره حجر

سوره «حجر» بنا بر مشهور ميان مفسران از سوره هاى «مكّى» است، و بنا به نقل «تاريخ القرآن» از «فهرست ابن نديم» در پنجاه و دومين سوره اى است كه در سرزمين «مكّه» بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شده است و مجموع آيات آن به اتفاق همه مفسران 99 آيه است.

به همين دليل، آهنگ و لحن سوره هاى «مكّى» كاملاً در آن منعكس است ، زيرا همانگونه كه سابقاً گفته ايم سوره هاى «مكّى» بيشتر، روى چند موضوع تكيه مى كند: «معارف اسلامى» مخصوصاً توحيد و معاد، «انذار» مشركان و گنهكاران و ستمگران، و روى درسهاى عبرتى كه در تاريخ پيشينيان وجود داشته است.

لذا مى توان محتواى اين سوره را در هفت بخش خلاصه كرد:

1 ـ آيات مربوط به مبدأ عالم هستى و ايمان به او از طريق مطالعه در اسرار آفرينش.

2 ـ آيات مربوط به معاد و كيفر بدكاران.

3 ـ اهميت قرآن و عظمت اين كتاب آسمانى.

4 ـ داستان آفرينش آدم و سركشى «ابليس» و سرانجام كار او، و به عنوان يك هشدار و بيدار باش، به همه انسانها!

5 ـ اشاره به سرگذشت اقوامى همچون قوم لوط و صالح و شعيب، براى تكميل اين هشدار.

6 ـ انذار و بشارت و اندرزهاى مؤثر و تهديدهاى كوبنده و تشويق هاى جالب.

7 ـ دعوت از پيامبر به مقاومت و دلدارى او در برابر توطئه هاى شديد مخالفان كه مخصوصاً در محيط «مكّه» بسيار زياد و خطرناك بود.

نام اين سوره از آيه هشتاد كه درباره «اصحاب حِجر» (قوم صالح) سخن مى گويد، انتخاب شده است، چرا كه در اين سوره پنج آيه درباره اصحاب حِجر است، و تنها سوره اى است كه از قوم صالح به عنوان اصحاب حِجر نام مى برد، كه شرح آن در تفسير آيات 80 تا 84 ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد.

* * *

 1الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآن مُبِين

2رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ

3ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ

4وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة إِلاّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ

5ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّة أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الر، اين آيات كتاب، و قرآن مبين است.

2 ـ كافران (هنگامى كه آثار شوم اعمال خود را ببينند) چه بسا آرزو مى كنند: اى كاش مسلمان بودند!

3 ـ بگذار آنها بخورند، و بهره گيرند، و آرزوها آنان را غافل سازد; ولى به زودى خواهند فهميد!

4 ـ ما اهل هيچ شهر و ديارى را هلاك نكرديم مگر اين كه اجل معيّن (و زمان تغيير ناپذيرى) داشتند!

5 ـ هيچ گروهى از اجل خود پيشى نمى گيرد; و از آن عقب نخواهد افتاد!

 

 

تفسير:

آرزوهاى بى جا!

باز در آغاز اين سوره با حروف مقطعه «الف، لام، راء» برخورد مى كنيم، كه نمايانگر تركيب اين كتاب بزرگ آسمانى ـ كه راهگشاى همه انسانها به سوى سعادت مى باشد، ـ از حروف ساده الفباء است، همين ماده خامى كه در اختيار همه افراد بشر، حتى كودكان دو سه ساله قرار دارد، و اين نهايت درجه اعجاز است كه از چنان مصالحى چنين محصول بى نظيرى ساخته شود.

و لذا بلا فاصله بعد از آن مى گويد: «اينها آيات كتاب آسمانى و قرآن آشكار است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآن مُبِين).

مى دانيم: «تِلْكَ» اسم اشاره به دور است، در حالى كه قاعدتاً بايد در اينجا «هذِهِ» (اسم اشاره به نزديك) به كار رود، ولى، چنان كه سابقاً هم گفته ايم، در ادبيات عرب (و حتى در زبان فارسى) گاهى براى بيان عظمت چيزى از اسم اشاره به دور، استفاده مى شود، يعنى آن چنان عظمت دارد كه گوئى در آسمانها در يك فاصله دور دست، از ما قرار گرفته.

اين درست به آن مى ماند كه گاهى در حضور شخص بزرگى مى گوئيم: اگر آن سرور اجازه دهند، ما دست به چنين اقدامى مى زنيم كلمه «آن» در اينجا براى بيان عظمت مقام او است، همان گونه كه ذكر «قرآن» به صورت «نكره» نيز براى بيان عظمت است.

به هر حال، ذكر «قرآن» بعد از «كتاب»، در حقيقت به عنوان تأكيد است، و توصيف آن به «مُبِين» براى اين است كه: بيان كننده حقايق و روشنگر حق از باطل مى باشد.

و اين كه: بعضى از مفسران احتمال داده اند: «كتاب» در اينجا اشاره به «تورات» و «انجيل» است، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

* * *

پس از آن، به آنها كه در لجاجت و مخالفت با اين آيات روشن الهى، اصرار مىورزند هشدار مى دهد، كه روزى فرا مى رسد اينها از نتائج شوم كفر و تعصب كوركورانه و لجاجت خويش پشيمان خواهند شد و «چه بسا اين كافران آرزو مى كنند: اى كاش! مسلمان بودند» (رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ).

بنابراين، منظور از «يَوَدُّ» (دوست مى دارند) ـ همان گونه كه در تفسير «الميزان» بيان شده ـ دوست داشتن به معنى «تمنّى» و آرزو كردن است، و ذكر كلمه «لَوْ» دليل بر آنست كه آنها آرزوى اسلام را در زمانى مى كنند كه قدرت بازگشت به سوى آن را ندارند، و اين خود قرينه اى خواهد بود بر اين كه: اين تمنّى و آرزو در جهان ديگر و پس از مشاهده نتائج اعمالشان است.

حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) در اين زمينه نقل شده نيز، كاملاً اين معنى را تأييد مى كند: يُنادِى مُناد يَوْمَ الْقِيامَةِ يَسْمَعُ الْخَلائِقُ اِنَّهُ لايَدْخُلُ الْجَنَّةَ اِلاّ مُسْلِمٌ فَثَمَّ يَوَدُّ سائِرُ الخَلائِقِ اِنَّهُمْ كانُوا مُسْلِمِيْنَ:

«روز قيامت كه مى شود كسى صدا مى زند ـ به گونه اى كه همه مردم مى شنوند ـ (كه امروز) جز افرادى كه اسلام آورده اند داخل بهشت نمى شوند در اين هنگام، ساير مردم آرزو مى كنند: اى كاش مسلمان بودند».(1)

و نيز از پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: هنگامى كه دوزخيان در دوزخ گرد مى آيند و گروهى از مسلمانان خطاكار را، با آنها قرار مى دهند، كفار به مسلمين مى گويند: مگر شما مسلمان نبوديد؟

در پاسخ مى گويند: آرى بوديم، آنها مى گويند: پس اسلام شما هم نيز به حالتان سودى نداشت! چون شما هم با ما در يك جا هستيد!.

مسلمانان مى گويند: ما گناهان (بزرگى) داشتيم كه به خاطر آن به اين سرنوشت گرفتار شديم (اين اعتراف به گناه و تقصير و آن سرزنش دشمن سبب مى شود كه) خداوند دستور مى دهد، هر فرد با ايمان و مسلمانى در دوزخ است را خارج سازيد در اين هنگام، كفار مى گويند: اى كاش ما نيز اسلام آورده بوديم»!(2)

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: در ميان كافران افرادى هستند كه هنوز پرتوى از وجدان بيدار در دلهاى آنها هست و هنگامى كه دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، و اين آيات كتاب مبين، با آن محتواى دلپسند را مى بينند در اعماق دل به آن علاقمند مى شوند، و آرزو مى كنند: اى كاش! مسلمان بودند، ولى تعصب ها و لجاجت ها و يا منافع مادى، به آنها اجازه نمى دهد اين واقعيت بزرگ را بپذيرند، لذا همچنان در زندان كفر و بى ايمانى، محصور مى مانند.

يكى از دوستان با ايمان و مجاهد ما كه به اروپا رفته بود، مى گفت: هنگامى كه من مزاياى اسلام را براى يكى از مسيحيان مى شمردم او كه آدم منصفى بود در پاسخ به من گفت: من به راستى به شما تبريك مى گويم كه پيرو چنين مذهبى هستيد، ولى چه كنيم، كه شرائط زندگى ما به ما اجازه نمى دهد كه دست از آئين خود برداريم!

جالب اين كه: در بعضى از روايات اسلامى مى خوانيم: هنگامى كه فرستاده پيامبر(صلى الله عليه وآله) نامه آن حضرت را براى «قيصر روم» آورد، او به طور خصوصى در برابر فرستاده پيامبر(صلى الله عليه وآله) اظهار ايمان نمود، و حتى ميل داشت روميان را به آئين توحيد بخواند، اما فكر كرد، قبلاً آنها را آزمايش كند همين كه لشكريانش احساس كردند: او مى خواهد آئين نصرانيت را ترك گويد، قصر او را محاصره كردند او فوراً به آنها اظهار داشت: منظورم آزمايش شما بود به جاى خود برگرديد، سپس به فرستاده پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: من مى دانم پيامبر شما از ناحيه خدا است. و همان شخص است كه ما انتظار او را داشتيم، اما، چه كنم كه من مى ترسم حكومتم از دستم برود و جانم در خطر است.(3)

ولى به هر حال، بايد توجه داشت: اين دو تفسير هيچگونه تضادى با هم ندارند و ممكن است آيه، اشاره به پشيمانى گروه هائى از كافران در آن جهان و اين جهان باشد، در حالى كه، نه آنجا و نه اينجا قدرت بازگشت ـ به جهات متفاوتى ـ ندارند! (دقت كنيد).

* * *

آن گاه با لحنى بسيار كوبنده، مى گويد: اى پيامبر! «اينها را به حال خود بگذار (تا همچون چهار پايان) بخورند، و از لذتهاى اين زندگى ناپايدار، بهره گيرند، و آرزوها آنها را از اين واقعيت بزرگ غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد» (ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ).

اينها چون حيواناتى هستند كه: جز اصطبل و علف، و جز لذت مادى، چيزى نمى فهمند، و هر حركتى دارند، براى رسيدن به همين ها است.

پرده هاى غرور و غفلت و آرزوهاى دور و دراز، چنان بر قلب آنها چيره شده، و آنها را به خود مشغول ساخته كه، ديگر توانائى درك واقعيتى را ندارند.

اما آن گاه كه سيلى اجل به صورت آنها نواخته شود، و پرده هاى غفلت و غرور، از مقابل چشمانشان كنار رود، و خود را در آستانه مرگ و يا در عرصه قيامت ببينند، آرى، آن گاه مى فهمند كه: چه اندازه در غفلت و تا چه حد زيانكار و بدبخت بوده اند، و چگونه گرامى ترين سرمايه ها را براى هيچ، از دست دادند؟!

* * *

در آيه بعد براى اين كه: گمان نكنند، اين مهلت و تمتع از لذائذ دنيا پايان ناپذير است، اضافه مى كند: «ما هيچ گروهى را در هيچ شهر و آبادى نابود نكرديم مگر اين كه: آنها، اجل معين و زمان تغييرناپذيرى داشتند» (وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَة إِلاّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ).

* * *

و «هيچ امت و جمعيتى از اجل معين خود پيشى نمى گيرد، و هيچيك نيز عقب نخواهد افتاد» (ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّة أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ).

سنت الهى همه جا اين بوده كه به قدر كافى براى تجديد نظر و بيدارى و آگاهى مهلت بدهد، حوادث دردناك، و وسائل رحمت را يكى پس از ديگرى مى فرستد، تهديد مى كند، تشويق مى كند، اخطار مى نمايد تا حجت بر همه، تمام شود.

ولى هنگامى كه اين مهلت، به پايان رسيد، سرنوشت قطعى دامنشان را خواهد گرفت، ـ دير و زود، به خاطر مصالح تربيتى، ممكن است ـ اما ـ به اصطلاح ـ سوخت و سوز ندارد!

آيا توجه به همين واقعيت كافى نيست تا همگان از سرنوشت گذشتگان عبرت گيرند، و از مدت مهلت الهى براى بازگشت و اصلاح ، استفاده كنند؟ آيا بايد باز هم نشست تا سرنوشت شوم اقوام گمراه و ستمگر پيشين درباره خود ما نيز تكرار گردد، و به جاى اين كه: از پيشينيان عبرت گيريم، عبرتى شويم براى آيندگان؟!

ضمناً، از دو آيه اخير فلسفه بيان «تاريخ گذشتگان به طور مكرر» در آيات قرآن حتى در همين سوره اى كه از آن بحث مى كنيم روشن مى شود.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 328، ذيل آيه مورد بحث ـ حديث اول در تفسير «نور الثقلين» از تفسير «عياشى» نيز نقل شده و «فخر رازى» در تفسير «كبير» خود، حديثى شبيه حديث دوم (با كمى تفاوت) نقل كرده است.

2 ـ در تفسير «طبرى» نيز چند حديث به همين مضمون در ذيل آيه نقل شده است.

3 ـ «مكاتيب الرسول»، جلد 1، صفحه 112.

 

نكته:

آرزوهاى دراز، عامل بزرگ غفلت

بدون شك اميد و آرزو و يا به تعبير عرب «أَمَل» عامل حركت چرخهاى زندگى انسانها است، كه اگر يك روز از دلهاى مردم جهان برداشته شود، نظام زندگى به هم مى ريزد، و كمتر كسى دليلى بر فعاليت، تلاش و جنب و جوش خود پيدا مى كند!

حديث معروفى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شد: اَلأَمَلُ رَحْمَةٌ لِأُمَّتِى وَ لَوْلاَ الأَمَل ما رَضَعَتْ والِدَةٌ وَلَدَها وَ لا غَرَسَ غارِسٌ شَجَراً: «اميد، مايه رحمت امت من است، اگر نور اميد نبود، هيچ مادرى فرزند خود را شير نمى داد، و هيچ باغبانى نهالى نمى كاشت»(1) اشاره به همين واقعيت است.

ولى همين عامل حيات و حركت، اگر از حدّ بگذرد و به صورت «آرزوى دور و دراز» در آيد بدترين عامل انحراف و بدبختى است، و درست، همانند آب باران كه مايه حيات است اما اين آب، اگر از حدّ گذشت مايه غرق شدن و نابودى خواهد شد.

اين آرزوى كشنده، همان است كه آيات فوق، روى آن تكيه كرده و آن را مايه بى خبرى از خدا و حق و حقيقت مى شمارد، اين آرزوها و اميدهاى دور و دراز، چنان انسان را به خود مشغول مى دارد، و غرق در عالمى از تخيّل مى سازد، كه از زندگى و هدف نهائيش به كلى بيگانه مى شود.

حديث معروفى كه در «نهج البلاغه» از على(عليه السلام) نقل شده نيز بيان گويائى براى اين واقعيت است آنجا كه مى فرمايد: أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوى وَ طُولُ الأَمَلِ، فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمّا طُولُ الأَمَلِ فَيُنْسِي الآخِرَةَ:

«اى مردم مخوفترين چيزى كه بر شما از آن مى ترسم، دو چيز است: پيروى از هوا و هوسها، و آرزوهاى دراز، چرا كه پيروى از هوسها شما را از حق باز مى دارد، و آرزوى دراز، آخرت را به دست فراموشى مى سپارد».(2)

* * *

و به راستى چه افراد با استعداد و شايسته و لايقى كه بر اثر گرفتارى در دام آرزوى دراز، به موجودات ضعيف و مسخ شده اى مبدّل گشتند، كه نه تنها به حال جامعه شان مفيد نيفتادند، بلكه منافع شخصى خود را نيز پايمال كردند، و از هر گونه تكامل نيز بازماندند، آن چنان كه در «دعاى كميل» مى خوانيم: وَ حَبَسَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ أَمَلِى: «آرزوى دراز مرا از منافع واقعيم محروم ساخت»!.

اصولاً، آرزو كه از حدّ گذشت، دائماً انسان را در رنج و تعب وا مى دارد، شب و روز، بايد تلاش كند، به گمان خود، دنبال سعادت و رفاه مى رود در حالى كه: چيزى جز بدبختى و شقاوت براى او فراهم نمى شود.

و اين گونه افراد، غالباً در همين حال، جان مى دهند و زندگى دردناك و غم انگيزشان مايه عبرت است، براى آنها كه چشم و گوش بينا و شنوا دارند!.

* * *

 

 

 

 

6وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ

7لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ

8ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلاّ بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ

 

ترجمه:

6 ـ و گفتند: «اى كسى كه «ذكر» =] قرآن[ بر تو نازل شده، مسلماً ديوانه اى!

7 ـ اگر راست مى گوئى، چرا فرشتگان را نزد ما نمى آورى»؟!

8 ـ (اما اينها بايد بدانند) ما فرشتگان را، جز به حق، نازل نمى كنيم; و هرگاه نازل شوند، ديگر به اينها مهلت داده نمى شود.


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 30 (ماده أَمَل).

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 42.

 

تفسير:

تقاضاى نزول فرشتگان

در اين آيات، نخست، به موضع گيرى هاى خصمانه كفار در مقابل قرآن و پيامبر(صلى الله عليه وآله) اشاره كرده، مى گويد: آنها «گفتند: اى كسى كه قرآن بر تو نازل شده به طور قطع ديوانه اى»! (وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ).

اين تعبير، نهايت گستاخى و جسارت آنها را در برابر پيامبر مجسم مى كند.

از يكسو، تعبير به «يا أَيُّهَا الَّذِي» (اى كسى كه!...)، از سوى ديگر، تعبير به «نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ» كه به عنوان استهزاء و انكار قرآن، مى گفتند، و از سوى سوم، تأكيد آنها بر جنون پيامبر(صلى الله عليه وآله) به وسيله «اِنَّ» و «لام».

آرى، افراد لجوج و بى مايه، هنگامى كه: در برابر يك عقل بزرگ و بى مانند قرار گيرند، از نخستين وصله هائى كه به او مى چسبانند جنون است، چرا كه مقياس را عقل كوچك و ناتوان خودشان قرار مى دهند، و هر چه به اين مقياس نگنجد، در نظر آنها بى عقلى و ديوانگى است!.

اين گونه افراد، تعصب خاصى روى مسائل موجود محيطشان دارند ـ هر چند گمراهى و ضلالت باشد ـ لذا با هر دعوت تازه اى، به عنوان دعوت غير عاقلانه مبارزه مى كنند، از نوآوريها وحشت دارند، و سخت به سنتهاى غلط پايبندند.

علاوه بر اين، دنيا پرستان كه همه چيز را با معيارهاى مادى مى سنجند، اگر با انسانى برخورد كنند، كه حاضر است همه منافع مادى خويش، و حتى جان خود را در راه رسيدن به يك هدف معنوى، از دست دهد، باور نمى كنند او عاقل باشد; چرا كه عقل در عرف آنها، تهيه اموال بيشتر، همسر زيباتر و زندگى مرفه تر و مقام و منصب ظاهرى بالاتر است!.

كاملاً روشن است: با اين تفكر، اگر ببينند كسى در برابر بهترين اموال و زنان و پست ها مى گويد: «اگر خورشيد آسمان را در يك دست من، و ماه را در دست ديگرم قرار دهيد، و به جاى حكومت بر محيط كوچك شما، بر تمام منظومه شمسى حكومت كنم، دست از دعوت خويش بر نخواهم داشت» جز اين كه او را مجنون، خطاب كنند، كار ديگرى نخواهند داشت.

و عجب اين كه: اين نابخردان وصله هائى به رهبران الهى مى چسباندند كه گاهى كاملاً با هم ضد و نقيض بود: گاهى، آنها را «ديوانه» مى خواندند و گاهى «ساحر»، با اين كه: ساحر كسى است كه: بايد از زيركى و هوشيارى خاصى برخوردار باشد، و درست در نقطه ضد ديوانه است.

* * *

آنها نه تنها چنين نسبتهاى نابخردانه اى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دادند، بلكه براى بهانه جوئى مى گفتند: «اگر راست مى گوئى چرا فرشتگان را براى ما نمى آورى»! تا تصديق گفتار تو كنند و ما ايمان بياوريم (لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ).

* * *

خداوند، به آنها چنين پاسخ مى گويد: «ما ملائكه را جز به حق نازل نمى كنيم» (ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلاّ بِالْحَقِّ).

«و اگر فرشتگان نازل شوند (و حقيقت براى آنها جنبه شهود و حسّى پيدا كند) و بعد، ايمان نياورند، ديگر به آنها مهلت داده نخواهد شد» و با عذاب الهى نابود مى گردند (وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ).

در تفسير جمله «ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلاّ بِالْحَقِّ» مفسران، بيانات مختلفى دارند:

1 ـ بعضى گفته اند: منظور اين است كه: ما نازل كردن فرشتگان را به عنوان اعجاز، تنها براى آشكار شدن حق، انجام خواهيم داد، نه به عنوان بهانه جوئى كه ببينند و باز هم ايمان نياورند.

به تعبير ديگر، اعجاز، بازيچه نيست كه جنبه اقتراحى داشته باشد، بلكه، براى اثبات حق است، و اين امر، به قدر كافى براى آنها كه خواهان حقند ثابت شده; چرا كه، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با در دست داشتن اين قرآن و اعجازهاى ديگر، رسالت خود را به ثبوت رسانده است.

2 ـ منظور از «حق»، همان مجازات نهائى دنيوى و بلاى نابود كننده و به تعبير ديگر، «عذاب استيصال» است، يعنى اگر فرشتگان نازل شوند، و آنها ايمان نياورند ـ كه با لجاجتى كه در آنها هست نخواهند آورد ـ توأم با نابودى آنها خواهد بود.

جمله دوم آيه «وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ» نيز تأكيدى بر همين معنى است، اما بنا به تفسير اول، مطلب تازه اى را مى گويد.

3 ـ احتمال ديگر اين كه «حق» به معنى «مرگ» است، يعنى فرشتگان تنها به هنگام مرگ و قبض روح، نازل مى گردند نه زمان ديگر.

ولى، اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد; چرا كه ما در قرآن در داستان «ابراهيم» و «لوط»(عليهما السلام) و حتى در مورد مسلمانان در بعضى جنگها، مى خوانيم: فرشتگان بر آنها نازل شدند.

4 ـ «حق» به معنى شهود است، يعنى تا در اين عالم دنيا است پرده ها جلو چشم او را گرفته، و از ديدن اينگونه حقايق كه مربوط به جهان ماوراء ماده است ناتوان است، تنها در جهان ديگر كه پرده ها كنار مى رود و عالم شهود است، مى تواند فرشتگان الهى را ببيند.

اين تفسير، نيز همان اشكال تفسير سوم را دارد; چرا كه حتى «قوم لوط» كه افراد بى ايمان و گمراهى بودند، فرشتگان مأمور عذاب را در اين دنيا ديدند.(1)

بنابراين، تنها تفسير اول و دوم با ظاهر آيه سازگار است.

اما اين كه: در ذيل اين آيه، مى خوانيم: اگر بعد از اين همه دلائل روشن، باز هم به تقاضاى آنها دائر بر ارائه معجزه حسّى ترتيب اثر داده شود ديگر به آنها مهلت داده نخواهد شد، براى اين است كه در چنين حالتى به تمام معنى براى آنها اتمام حجت مى گردد، و تمام بهانه ها قطع، مى شود، و چون مهلت زندگى به منظور اتمام حجت، و احتمال تجديد نظر، و بازگشت به سوى حق است، و چنين چيزى در مورد اين گونه افراد معنى ندارد پايان عمر آنها اعلام مى گردد و به مجازاتى كه استحقاق آن را دارند مى رسند (دقت كنيد).

 

9إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ

 

ترجمه:

9 ـ ما قرآن را نازل كرديم; و ما به طور قطع نگهدار آنيم!


1 ـ هود، آيه 81.

 

تفسير:

بحث در عدم تحريف قرآن

معروف و مشهور در ميان همه دانشمندان شيعه و اهل تسنن اينست كه:

هيچگونه تحريفى در قرآن روى نداده است، و قرآنى كه امروز در دست ماست، درست همان قرآنى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شده، و حتى كلمه و حرفى از آن كم و زياد نگرديده است.

در ميان علماى بزرگ شيعه از قدماء و متأخرين، از جمله كسانى را كه به اين حقيقت تصريح كرده اند دانشمندان زير را مى توان نام برد:

1 ـ مرحوم شيخ «طوسى» كه به «شيخ الطائفه» معروف است، او در اول تفسير معروفش (تبيان) بحث روشن و صريح و قاطعى در اين زمينه دارد.

2 ـ «سيّد مرتضى» كه از اعاظم علماى اماميه در قرن چهارم هجرى است.

3 ـ رئيس المحدثين مرحوم «صدوق» محمّد بن على بن بابويه، او در بيان عقائد اماميه مى گويد: «اعتقاد ما اينست كه هيچگونه تحريفى در قرآن رخ نداده است».

4 ـ مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» نيز در مقدمه تفسيرش بحث گويائى در اين زمينه دارد.

5 ـ مرحوم «كاشف الغطاء» كه از بزرگان علماى متأخرين است.

6 ـ مرحوم «محقق يزدى» در كتاب «عروة الوثقى» عدم تحريف قرآن را از جمهور مجتهدين شيعه نقل مى كند.

7 ـ و نيز اين عقيده از بسيارى از بزرگانى ديگر مانند «شيخ مفيد»، «شيخ بهائى»، «قاضى نور اللّه» و ساير محققين شيعه نقل شده است.

بزرگان و محققين اهل سنت نيز، غالباً بر همين عقيده اند.

هر چند وقوع تحريف در قرآن از بعضى از محدثين شيعه و اهل سنت، كه اطلاعات ناقصى درباره قرآن داشته اند، نقل شده، كه با روشنگرى بزرگان دانشمندان دو مذهب، اين عقيده ابطال، و به دست فراموشى سپرده شده است.

تا آنجا كه مرحوم «سيّد مرتضى» در جواب «المَسائِلُ الطُّرابْلِسِيّات» مى گويد: «صحت نقل قرآن آن قدر واضح و روشن است كه مانند اطلاع ما از شهرهاى معروف دنيا و حوادث بزرگ تاريخى و كتب مشهور و معروف است».

فى المثل آيا هيچ كس مى تواند در وجود شهرهائى همچون «مكّه و مدينه» و يا همچون «لندن و پاريس» شك كند، هر چند هرگز به هيچ يك از اين شهرها مسافرت نكرده باشد؟!

و آيا كسى مى تواند مسأله حمله مغول را به ايران و يا انقلاب كبير فرانسه و يا جنگ جهانى اول و دوم را منكر شود؟!

چرا نمى تواند به خاطر اين كه: همه اينها به تواتر به ما رسيده است، آيات قرآن نيز همين گونه است به شرحى كه بعداً بيان خواهيم كرد.

و اگر افراد مغرضى خواسته اند: براى تفرقه ميان شيعه و اهل تسنن اعتقاد به تحريف را به شيعه نسبت دهند، دليل بر باطل بودن ادعايشان كتب بزرگ علماى تشيع است.

اين عجيب نيست كه، فردى همچون «فخر رازى» ـ كه مى دانيم در مسائل مربوط به «شيعه» حساسيت و تعصب خاصى دارد در ذيل آيه مورد بحث ـ بگويد: اين آيه (إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ) دليل بر ابطال قول شيعه است كه قائل به تغيير و زياده و نقصان در قرآن شده اند!

صريحاً بايد گفت: اگر منظور او، بزرگان و محققان شيعه است كه هيچ يك چنين اعتقادى را نداشته و ندارند، و اگر منظور، وجود قول ضعيفى در اين زمينه در ميان شيعه است، كه نظير آن در ميان اهل سنت نيز وجود دارد كه نه آنها به آن اعتنا كرده اند و نه ما.

محقق معروف «كاشف الغطاء» در كتابش «كشف الغطاء» چنين مى گويد:

لا رَيْبَ أَنَّهُ (أَىِ الْقُرْآنَ) مَحْفُوظٌ مِنَ النُّقْصانِ بِحِفْظِ الْمَلِكِ الدَّيّانِ كَما دَلَّ عَلَيْهِ صَرِيْحُ الْقُرْآنِ وَ اِجْماعُ الْعُلَماءِ فِى كُلِّ زَمان وَ لا عِبْرَةَ بِنادِر:

«شك نيست كه قرآن از هر گونه كمبود (و تحريف) در پرتو حفظ خداوند محفوظ مانده است، همان گونه است كه صريح قرآن، و اجماع علما در هر عصر و زمان به اين امر گواهى مى دهد و مخالفت افراد نادرى اصلا قابل ملاحظه نيست».(1)

تاريخ اسلام، از اين گونه نسبتهاى ناروا كه سرچشمه اى جز تعصب ندارد فراوان ديده است، و ما مى دانيم عامل پيدايش قسمتى از اين سوء تفاهمها دشمنانى بوده اند كه به اين گونه مسائل دامن مى زدند، و سعى داشتند: هرگز وحدتى ميان صفوف مسلمين برقرار نشود.

كار به آنجا رسيده كه: نويسنده معروف حجازى «عبداللّه على القصيمى» در كتاب خود «الصراع» ضمن مذمت از شيعه مى گويد:

«شيعه ها همواره از دشمنان مساجد بوده اند! و به همين دليل، كسى كه در شهرهاى شيعه نشينى حركت كند، از شمال تا به جنوب، و از شرق تا به غرب! كمتر مسجد مى بيند»!.(2)

خوب فكر كنيد ما از شمارش اين همه مساجد در خيابانها و كوچه ها و بازارها و حتى پس كوچه ها، در شهرهاى شيعه نشين خسته مى شويم، گاهى آن قدر مسجد در يك نقطه زياد است كه صداى عده اى بلند مى شود و مى گويند: بس است، بيائيد به كارهاى ديگر بپردازيم، ولى با اين حال، مى بينيم: نويسنده معروفى با اين صراحت سخنى مى گويد، كه براى ما كه در اين مناطق زندگى مى كنيم، تنها اسباب خنده است، بنابراين، از نسبت دادن «فخر رازى» نيز نبايد زياد تعجب كرد.

* * *


1 ـ تفسير «آلاء الرحمان»، صفحه 35.

2 ـ «وَ الشِّيْعَهُ هُمْ أَبَداً أَعْداءُ الْمَساجِدِ وَ لِهذا يَقِلُّ أَنْ يُشاهِدَ الضّارِبُ فِى طُولِ بِلادِهِمْ وَ عَرْضِها مَسْجِداً» (الصراع، جلد 2، صفحه 23 ـ طبق نقل «علامه امينى» در «الغدير»، جلد 3، صفحه 300).

 

دلائل عدم تحريف قرآن:

1 ـ در مورد عدم تحريف قرآن، دلائل فراوانى در دست داريم كه از همه روشنتر، بعد از آيه فوق، و بعضى ديگر از آيات قرآن، سير تاريخى اين كتاب بزرگ آسمانى است.

مقدمةً اين نكته لازم به يادآورى است: آن اقليت ضعيفى كه احتمال تحريف قرآن را داده اند تنها در مورد كم شدن آنست و گرنه احدى اين احتمال را نداده كه بر قرآن موجود، چيزى افزوده شده باشد (دقت كنيد).

از اين كه بگذريم، اگر به اين موضوع دقت كنيم كه: قرآن براى مسلمانان همه چيز بوده: قانون اساسى، دستور العمل زندگى، برنامه حكومت، كتاب مقدس آسمانى، و رمز عبادت، روشن مى شود، اصولاً كم و زياد در آن امكان نداشته است.

قرآن كتابى بود كه، مسلمانانِ نخستين، همواره در نمازها، در مسجد، در خانه، در ميدان جنگ، بهنگام رو به رو شدن با دشمنان و به عنوان استدلال بر حقانيت مكتب، از آن استفاده مى كردند حتى از تواريخ اسلامى استفاده مى شود: تعليم قرآن را مَهر زنان قرار مى دادند!، و اصولاً، تنها كتابى كه در همه محافل مطرح بوده و هر كودكى را از آغاز عمر، با آن آشنا مى كردند، و هر كس مى خواست درسى از اسلام بخواند، آن را به او تعليم مى دادند، همين قرآن مجيد بود.

آيا با چنين وضعى، كسى احتمال مى دهد: دگرگونى در اين كتاب آسمانى رخ دهد، به خصوص اين كه: ما در آغاز جلد اول همين تفسير، ثابت كرديم: قرآن به صورت يك مجموعه، با همين شكل فعلى، در عصر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله)جمع آورى شده بود، و مسلمانان سخت به ياد گرفتن و حفظ آن اهميت مى دادند.

و اصولاً شخصيت افراد در آن عصر تا حد زيادى به اين شناخته مى شد كه، چه اندازه از آيات قرآن را حفظ كرده بودند.

عدد حافظان قرآن، به اندازه اى زياد بود كه در تواريخ مى خوانيم در يكى از جنگها كه در زمان «ابوبكر»، واقع شد چهارصد نفر از قاريان قرآن به قتل رسيدند.(1)

و در داستان «بِئر مَعُونه» (يكى از آباديهاى نزديك مدينه) و جنگى كه در آن منطقه در حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله) اتفاق افتاد، مى خوانيم:

جمع كثيرى از قاريان قرآن، از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حدود 70 نفر، شربت شهادت نوشيدند.(2)

از اينها و نظائر اينها روشن مى شود: حافظان، قاريان و معلمان قرآن آن قدر زياد بودند كه تنها در يك ميدان جنگ اين تعداد از آنها شربت شهادت نوشيدند.

و بايد چنين باشد; چرا كه قرآن فقط قانون اساسى براى مسلمانان نبود، بلكه همه چيز آنها را تشكيل مى داد، مخصوصاً در آغاز اسلام هيچ كتابى جز آن نداشتند و تلاوت و قرائت و حفظ و تعليم و تعلم مخصوص به قرآن بود.

قرآن يك كتاب متروك در گوشه خانه و يا مسجد كه گرد و غبار فراموشى روى آن نشسته باشد، نبود تا كسى از آن كم يا بر آن بيافزايد.

مسأله حفظ قرآن به عنوان يك سنت و يك عبادت بزرگ، هميشه در ميان مسلمانان بوده و هست، حتى پس از آن كه قرآن به صورت يك كتاب تكثير شده و در همه جا پخش گرديد و حتى بعد از پيدايش صنعت چاپ، كه سبب شد اين كتاب به عنوان پرنسخه ترين كتاب در كشورهاى اسلامى چاپ و نشر گردد، باز مسأله حفظ قرآن به عنوان يك سنت ديرينه و افتخار بزرگ موقعيت خود را حفظ كرد، به طورى كه در هر شهر و ديار، هميشه جمعى حافظ قرآن بوده و هست.

هم اكنون در «حجاز»، و بعضى ديگر از كشورهاى اسلامى مدارسى به عنوان «مَدرسة تحفيظ القرآن الكريم» يا نامهاى ديگر وجود دارد كه برنامه شاگردان آن، در درجه اول، حفظ قرآن است.

در ملاقاتى كه در سفر «مكّه» با رؤساى اين مدارس در آن شهر مقدس روى داد، معلوم شد، گروه بسيار زيادى از پسران و دختران جوان در «مكّه» در اين مدارس نام نويسى كرده و مشغول تحصيل هستند.

يكى از مطلعين مى گفت: هم اكنون در كشور «پاكستان» حدود يك ميليون و پانصد هزار نفر حافظ قرآن وجود دارد!

يكى از شرائط امتحان ورودى دانشگاه اسلامى «الازهر» مصر (طبق نقل «دائرة المعارف فريد وجدى») حفظ تمام قرآن است كه از چهل نمره حداقل بايد بيست نمرده بگيرند!.

كوتاه سخن اين كه: سنت حفظ قرآن از عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و به دستور و تأكيد خود آن حضرت، كه در روايات زيادى وارد شده، در تمام قرون و اعصار ادامه داشته است.

آيا با چنين وضعى هيچگونه احتمالى در مورد تحريف قرآن امكان پذير است؟!.

2 ـ علاوه بر همه اينها مسأله «نويسندگان وحى» است، يعنى كسانى كه بعد از نزول آيات قرآن، بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را يادداشت مى كردند كه، عدد آنها را از چهارده نفر تا چهل و سه نفر نوشته اند.

«ابو عبداللّه زنجانى» در كتاب ذى قيمت خود «تاريخ قرآن» اين چنين مى گويد: كانَ لِلْنَّبِىِّ كُتّاباً يَكْتُبُونَ الْوَحْىَ وَ هُمْ ثَلاثَةُ وَ أَرْبَعُونَ أَشْهَرُهُمْ الْخُلَفاءُ الأَرْبَعَةُ وَ كانَ أَلْزَمُهُمْ لِلْنَّبِىِّ زَيْدٌ بْنِ ثابُت وَ عَلِىُّ بْنُ أَبِيْطالِبِ عَلَيْهِ السّلامُ:

«پيامبر(صلى الله عليه وآله) نويسندگان متعددى داشت كه وحى را يادداشت مى كردند و آنها چهل و سه نفر بودند كه از همه مشهورتر خلفاى چهار گانه نخستين بودند، ولى بيش از همه زيد بن ثابت و اميرمؤمنان على بن ابيطالب(عليه السلام) ملازم پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين رابطه بودند».(3)

كتابى كه اين همه نويسنده داشته، چگونه ممكن است دست تحريف كنندگان به سوى آن دراز شود؟!

3 ـ دعوت همه پيشوايان اسلام به قرآن موجود

قابل توجه اين كه: بررسى كلمات پيشوايان بزرگ اسلام نشان مى دهد: از همان آغاز اسلام، همه، يك زبان مردم را به تلاوت، بررسى و عمل به همين قرآن موجود دعوت مى كردند، و اين خود نشان مى دهد: اين كتاب آسمانى به صورت يك مجموعه دست نخورده در همه قرون از جمله قرون نخستين اسلام بوده است.

سخنان على(عليه السلام) در «نهج البلاغة» گواه زنده اين مدعا است:

در خطبه 133 مى خوانيم: وَ كِتَابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ، نَاطِقٌ لايَعْيا لِسَانُهُ، وَ بَيْتٌ لاتُهْدَمُ أَرْكَانُهُ، وَ عِزٌّ لاتُهْزَمُ أَعْوَانُهُ:

«كتاب خدا در ميان شما است، سخنگوئى است كه هرگز زبانش به كندى نمى گرايد، و خانه اى است كه هيچ گاه ستونهايش فرو نمى ريزد، و مايه عزتى است كه هرگز يارانش مغلوب نمى شوند».

در خطبه 176 مى فرمايد: وَ اعْلَمُوا أَنَّ هَذَا الْقُرْآنَ هُوَ النَّاصِحُ الَّذِي لايَغُشُّ وَ الْهَادِي الَّذِي لايُضِلُّ:

«بدانيد: اين قرآن نصيحت كننده اى است كه هرگز در نصيحت خود غش و خيانت نمى كند، و هدايت كننده اى است كه هيچ گاه گمراه نمى سازد».

و نيز در همين خطبه مى خوانيم: وَ ما جَالَسَ هَذَا الْقُرْآنَ أَحَدٌ إِلاّ قامَ عَنْهُ بِزِيَادَة أَوْ نُقْصَان: زِيَادَة فِي هُدىً أَوْ نُقْصَان مِنْ عَمىً:

«هيچ كس با اين قرآن همنشين نمى شود، مگر اين كه از كنار آن با فزونى يا نقصان برمى خيزد: فزونى در هدايت و نقصان از گمراهى»!.

در دنباله همين خطبه باز مى خوانيم: إِنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هذَاالْقُرْآنِ، فَإِنَّهُ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتِينُ وَ سَبَبُهُ الأَمِينُ:

«خداوند پاك احدى را به مانند اين قرآن اندرز نداده است; چرا كه اين ريسمان محكم الهى است، و وسيله مطمئن او است».

و در خطبه 198 مى خوانيم: ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتابَ نُوراً لاتُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ وَ سِرَاجاً لايَخْبُو تَوَقُّدُهُ... وَ مِنْهاجاً لايُضِلُّ نَهْجُهُ... وَ فُرْقاناً لايُخْمَدُ بُرْهَانُهُ:

«سپس خداوند كتابى بر پيامبرش نازل كرد كه نورى است خاموش نشدنى، و چراغ پرفروغى است كه به تاريكى نمى گرايد، طريقه اى است كه رهروانش گمراه نمى شوند، و مايه جدائى حق از باطل است كه برهانش خاموش نمى گردد».

مانند اين تعبيرات در سخنان على(عليه السلام) و ساير پيشوايان دين فراوان است.

آيا اگر فرض كنيم: دست تحريف به دامن اين كتاب آسمانى دراز شده بود امكان داشت اين گونه به سوى آن دعوت بشود؟ و به عنوان راه و روش و وسيله جدائى حق از باطل، و نورى كه هرگز خاموش نمى شود، و چراغى كه به بى فروغى نمى گرايد و ريسمان محكم خدا، و سبب امين و مطمئن او معرفى گردد»؟!

4 ـ اصولاً پس از قبول خاتميت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اين كه آئين اسلام آخرين آئين الهى است و رسالت قرآن تا پايان جهان برقرار خواهد بود چگونه مى توان باور كرد: خدا اين يگانه سند اسلام و پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله) را پاسدارى نكند؟! آيا تحريف قرآن با جاودانگى اسلام، طى هزاران سال و تا پايان جهان مفهومى مى تواند داشته باشد؟!

5 ـ روايات ثقلين، كه با طرق معتبر و متعدد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده خود دليل ديگرى بر اصالت قرآن، و محفوظ بودن آن از هر گونه دگرگونى است; زيرا طبق اين روايات، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «من از ميان شما مى روم و دو چيز گران مايه را براى شما به يادگار مى گذارم: نخست قرآن، و ديگرى اهلبيت من است كه اگر دست از دامن اين دو برنداريد، هرگز گمراه نخواهيد شد».(4)

آيا اين تعبير، در مورد كتابى كه دست تحريف به دامان آن دراز شده مى تواند صحت داشته باشد؟!.

6 ـ علاوه بر همه اينها قرآن به عنوان يك معيار سنجش مطمئن اخبار صدق و كذب به مسلمانان معرفى شده، و در روايات زيادى كه در منابع اسلامى آمده مى خوانيم: در صدق و كذب هر حديثى شك كرديد آن را به قرآن عرضه كنيد، هر حديثى موافق قرآن است حق است، و هر حديثى مخالف آن است نادرست!

اگر فرضاً تحريفى در قرآن حتى به صورت نقصان رخ داده بود، هرگز ممكن بود به عنوان معيار سنجش حق از باطل، و حديث درست از نادرست، معرفى گردد؟!.

* * *


1 ـ «منتخب كنز العمال»، بنا به نقل «البيان فى تفسير القرآن»، صفحه 262.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 57.

3 ـ «تاريخ القرآن»، صفحه 24.

4 ـ حديث ثقلين از احاديث متواترى است كه در بسيارى از كتب اهل سنت از جمعى از صحابه مانند:
«ابو سعيد خدرى»، «زيد بن ارقم»، «زيد بن ثابت»، «ابو هريره»، «حذيفة بن اسيد»، «جابر بن عبداللّه انصارى»، «عبداللّه حنطب»، «عبد بن حميد»، «جبير بن مطعم»، «ضمره اسلمى»، «ابوذر غفارى»، «ابو رافع» و «امّ سلمه» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.

 

روايات تحريف

مهمترين دستاويزى كه بعضى براى مسأله تحريف به دست آورده اند، روايات مختلفى است كه بر اثر عدم درك مفهوم واقعى آن، و يا عدم بررسى سند آنها چنين سوء تعبيرى به وجود آمده است.

اين روايات بر چند گونه است:

1 ـ قسمتى از اين روايات، رواياتى است كه مى گويد: على(عليه السلام) بعد از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جمع آورى قرآن پرداخت، و هنگامى كه آن را جمع كرد و بر گروهى از صحابه كه اطراف مقام خلافت را گرفته بودند، عرضه فرمود، آنها از آن استقبال نكردند و على(عليه السلام) گفت: ديگر آن را نخواهيد ديد!.

ولى با دقت در همين روايات روشن مى شود، قرآنِ نزد على(عليه السلام) با ديگر قرآنها ابداً تفاوت نداشت، بلكه اين تفاوت در سه چيز بود:

نخست اين كه: آيات و سوره ها به ترتيب نزول تنظيم شده بود.

ديگر اين كه: شأن نزول هر آيه و سوره در كنار آن قيد شده بود.

سومين امتياز اين كه تفسيرهائى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده بود و همچنين آيات ناسخ و منسوخ در آن درج شده بود.

بنابراين، قرآنى كه على(عليه السلام) به جمع آورى آن پرداخت، چيزى جز اين قرآن نبود و مازادش «تفسيرها» و «تأويل ها» و «شأن نزول ها» و «تميز ناسخ و منسوخ» و مانند آن بوده است، و به تعبير ديگر، هم قرآن بود، و هم تفسير اصيل قرآن.

در كتاب «سليم بن قيس» مى خوانيم: اِنَّ أَمِيْرَالْمُؤْمِنِيْنَ(عليه السلام) لَمّا رَأى غَدْرَ الصَّحابَةِ وَ قِلَّةَ وَفائِهِمْ لَزِمَ بَيْتَهُ، وَ أَقْبَلَ عَلَى الْقُرْآنِ...، فَلَمّا جَمَعَهُ كُلَّهُ، وَ كَتَبَهُ بِيَدِهِ، تَنْزِيْلَهُ وَ تَأْوِيْلَهُ وَ النّاسِخَ مِنْهُ وَ الْمَنْسُوخَ، بَعَثَ اِلَيْهِ أَبُوبَكْرَ أَنْ أُخْرُجْ فَبايِعْ، فَبَعَثَ اِلَيْهِ أَنِّى مَشْغُولٌ فَقَدْ آلَيْتُ عَلى نَفْسِى يَمِيْناً لا أَرْتَدِى بِرِداء اِلاّ لِلْصَّلاة حَتّى أُؤَلِّفَ الْقُرْآنَ وَ أَجْمَعَهُ...:

«هنگامى كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) خيانت و بىوفائى صحابه را مشاهده كرد، خانه را ترك نگفت، به قرآن روى آورد، (و مشغول جمع آورى همه قرآن، و نوشتن آن با دست خود شد)... و هنگامى كه تمام آن را جمع و آن را با دست خود نوشت و حتى تنزيل و تأويل و ناسخ و منسوخ آن را جمع آورى فرمود، در اين هنگام، ابوبكر به سراغ امام فرستاد كه از خانه بيرون آى و بيعت كن! او در پاسخ، پيغام فرستاد: من مشغولم، سوگند ياد كرده ام كه عبا بر دوش نگيرم مگر براى نماز تا همه قرآن را گردآورى كنم...».(1)

2 ـ قسمتى ديگر از اين روايات رواياتى است كه اشاره به تحريف معنوى قرآن مى كند.

زيرا مى دانيم تحريف بر سه گونه است: «تحريف لفظى»، «تحريف معنوى» و «تحريف عملى».

منظور از «تحريف لفظى» آنست كه در الفاظ و عبارات قرآن كم و زياد و تغيير داده شود (اين همان چيزى است كه ما و همه محققان اسلام آن را شديداً انكار مى كنيم).

«تحريف معنوى» آنست كه آيه اى را آن چنان معنى و تفسير كنند كه خلاف مفهوم واقعى آن باشد.

و نيز «تحريف عملى» آنست كه آن را بر خلاف عمل كنند.

مثلاً در تفسير «على بن ابراهيم» از «ابوذر» چنين مى خوانيم: هنگامى كه آيه: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ»(2) نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: روز قيامت از مردم سؤال مى كنند: با ثقلين (قرآن و عترت پيامبر) چه كرديد؟ مى گويند: أَمّا الأَكْبَرُ فَحَرَّفْناهُ، وَ نَبَذْناهُ وَراءَ ظُهُورِنا...: «ما ثقل اكبر (قرآن) را تحريف كرديم و پشت سر انداختيم».(3)

پيداست منظور از تحريف، در اينجا همان دگرگون ساختن مفهوم قرآن و پشتِ سر انداختن آنست.

3 ـ قسمت ديگرى از اين روايات، رواياتى است كه قطعاً مجعول است و براى بى اعتبار ساختن قرآن به دست دشمنان و منحرفان يا افراد نادان ساخته و پرداخته شده است.

مانند روايات متعددى كه از «احمد بن محمّد بن سيّارى» نقل شده است كه عدد اين روايات به صد و هشتاد و هشت روايت! بالغ مى شود(4) و مرحوم «حاجى نورى» در كتاب «فصل الخطاب» فراوان از او نقل كرده است.

«سيّارى» راوى اين احاديث، به گفته بسيارى از بزرگان علم رجال، كسى بوده است، فاسد المذهب، غير قابل اعتماد، و ضعيف الحديث، و به گفته بعضى، اهل غلوّ، منحرف، معروف به اعتقاد به تناسخ و كذّاب، و به گفته «كشّى» صاحب رجال معروف، امام جواد(عليه السلام) در نامه خود، ادعاهاى «سيّارى» را باطل و بى اساس خوانده است.

البته روايات تحريف، منحصر به «سيّارى» نيست ولى قسمت مهمش به او باز مى گردد!.

در ميان اين روايات مجعول، روايات مضحكى ديده مى شود كه هر كس مختصر اهل مطالعه باشد، فوراً به فساد آن پى مى برد.

مانند روايتى كه مى گويد در آيه 3 سوره «نساء»: «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ» در ميان شرط و جزا (إِنْ ـ فَانْكِحُوا) بيش از يك سوم قرآن ساقط شده است!!!

در حالى كه ما در تفسير سوره «نساء» گفتيم: شرط و جزاء در آيه فوق كاملاً با يكديگر مربوطند و حتى يك كلمه در ميان اين دو اسقاط نشده است.

به علاوه بيش از يك سوم قرآن حداقل معادل چهارده جزء قرآن مى شود! اين بسيار خنده آور است كه، كسى ادعا كند: قرآن با آن همه نويسندگان و كتاب وحى و آن همه حافظان و قاريان از زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به بعد چهارده جزأش بر باد رفته و كسى آگاه نشده؟ اين دروغگويان و دروغ پردازان، توجه به اين واقعيت تاريخى نكرده اند كه: قرآن، قانون اساسى و همه چيز مسلمانان را از آغاز تشكيل مى داد، شب و روز در همه خانه ها و مساجد تلاوت مى شد، چيزى نبود كه حتى يك كلمه آن را بتوان اسقاط كرد، چه رسد به چهارده جزء! دروغى به اين بزرگى دليل روشنى بر ناشى گرى جاعلان اين گونه احاديث است.

بسيارى از بهانه جويان در اينجا به سراغ كتاب «فصل الخطاب» كه در بالا اشاره كرديم (نوشته مرحوم حاجى نورى) مى روند كه در زمينه تحريف نگاشته است.

ولى اين كتاب با توجه به آنچه در بالا گفتيم وضعش روشن مى شود، علاوه بر آن مرحوم حاج شيخ «آقا بزرگ تهرانى» كه شاگرد مبرز مرحوم «حاجى نورى» است در شرح حال استادش در جلد اول «مستدرك الوسائل» مى گويد: اما در مورد كتاب «فصل الخطاب» كراراً از استادم شنيدم مى فرمود: مطالبى كه در «فصل الخطاب» است، عقيده شخصى من نيست، بلكه اين كتاب را براى طرح بحث و اشكال نوشتم، و اشارتاً عقيده خودم راجع به عدم تحريف را آورده ام، و بهتر بود نام كتاب را «فَصْلُ الْخِطابِ فِى عَدَمِ تَحْرِيْفِ الْكِتابِ» مى گذاردم.

سپس مرحوم «محدث تهرانى» مى گويد: «ما از نظر عمل روش استاد خودمان را به خوبى مى ديديم كه هيچگونه وزن و ارزشى براى اخبار تحريف قائل نبود، بلكه آنها را از اخبارى مى دانست كه، بايد بر ديوار كوبند، تنها كسى مى تواند نسبت تحريف را به استاد ما بدهد كه، به مرام و عقيده او آشنا نبوده باشد».

آخرين سخن اين كه: آنها كه نمى توانستند و يا كه نمى خواستند عظمت اين كتاب آسمانى را براى مسلمانان احساس كنند، كوشش كردند: با اين گونه خرافه ها و اباطيل، قرآن را از اصالت بيندازند، و دستهاى زيادى در گذشته و امروز، در اين زمينه كار كرده و مى كند.

چندى قبل در «جرايد» خوانديم: چاپ جديدى از قرآن به وسيله ايادى «اسرائيل» و «صهيونيسم» منتشر شده كه آيات فراوانى از آن را تغيير داده اند. ولى آنها كور خوانده بودند، دانشمندان اسلامى به زودى از اين توطئه دشمن آگاه شدند و آن نسخه ها را جمع آورى كردند، اين دشمنان سياه دل، نمى دانستند: حتى اگر يك نقطه از قرآن تغيير يابد مفسران و حافظان و قاريان قرآن فوراً آگاه خواهند شد.

«آنها مى خواهند نور خدا را خاموش كنند، ولى هرگز نمى توانند» (يُرِيْدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بُأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّهُ اِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ).(5)

* * *

10وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الأَوَّلِينَ

11وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

12كَذلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ

13لايُؤْمِنُونَ بِهِ وَ قَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الأَوَّلِينَ

14وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ

15لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ

 

ترجمه:

10 ـ ما پيش از تو (نيز) پيامبرانى در ميان امتهاى نخستين فرستاديم.

11 ـ هيچ پيامبرى به سراغ آنها نمى آمد مگر اين كه: او را مسخره مى كردند.

12 ـ ما اين چنين (و از هر طريق ممكن) قرآن را به درون دلهاى مجرمان راه مى دهيم!

13 ـ (اما با اين حال،) آنها به آن ايمان نمى آورند; روش اقوام پيشين نيز چنين بود!

14 ـ و اگر درى از آسمان به روى آنان بگشائيم، و آنها پيوسته در آن بالا روند;

15 ـ باز مى گويند: «ما را چشم بندى كرده اند! بلكه ما (سر تا پا) سحر شده ايم»!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 40.

2 ـ آل عمران، آيه 106.

3 ـ تفسير «برهان»، ذيل آيه 106 سوره آل عمران.

4 ـ اين احصاء و شمارش را نويسنده كتاب «برهان روشن» در آن كتاب آورده است.

5 ـ توبه، آيه 32.

 

تفسير:

لجاجت و انكار محسوسات

در اين آيات، به عنوان دلدارى پيامبر و مؤمنان در برابر مشكلاتى كه در دعوت خود با آن مواجه بودند به زندگى انبياى پيشين و گرفتاريهاى آنها در مقابل اقوام گمراه و متعصب اشاره مى كند.

نخست مى گويد: «ما پيش از تو در ميان امتهاى نخستين نيز پيامبرانى فرستاديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الأَوَّلِينَ).

* * *

ولى آنها چنان لجوج و سرسخت بودند كه «هيچ پيامبرى به سراغشان نمى آمد مگر اين كه او را به باد استهزاء و سخريه مى گرفتند» (وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

اين استهزاء و سخريه به خاطر امورى بود:

1 ـ براى شكستن ابّهت پيامبران و متفرّق ساختن افراد حق جو و حق طلب از گرد آنان.

2 ـ براى ضعف و ناتوانيشان در مقابل منطق نيرومند رسولان الهى، چون نمى توانستند پاسخى به دلائل دندان شكن آنان بدهند، متوسل به استهزاء يعنى حربه نادانهاى بى منطق مى شدند.

3 ـ براى اين كه: پيامبران سنت شكن بودند، و با وضع نابسامان محيط به مبارزه برمى خاستند، اما جاهلان متعصب كه اين سنتهاى غلط را جاودانى و ابدى مى پنداشتند از اين كار تعجب مى كردند، و به استهزاء برمى خاستند.

4 ـ براى اين كه: سرپوشى بر وجدان خفته خود بگذارند، مبادا بيدار شود و تعهد و مسئوليت بيافريند.

5 ـ براى اين كه: بسيارى از پيامبران دستشان از مال دنيا تهى و زندگانيشان بسيار ساده بود، آنها كه شخصيت را بر اثر كوردلى در لباس نو، مركب زيبا، و زندگانى مجلل، مى دانستند، تعجب مى كردند كه آيا يك انسان فقير و تهيدست ممكن است رهبر و راهنماى اين همه جمعيت ثروتمند و مرفّه گردد؟!، و به دنبال آن به استهزاء برمى خاستند.

6 ـ و سرانجام براى اين كه: مى ديدند قبول دعوت پيامبران، آنها را در برابر شهواتشان محدود مى سازد، و آزادى هاى حيوانيشان را سلب مى كند، و براى آنها وظائف و مسئوليتهائى ايجاد مى نمايد، به استهزاء برمى خاستند تا خود را از اين وظائف راحت كنند!

* * *

پس از آن مى فرمايد: آرى، «ما اين چنين آيات قرآن را به درون دلهاى اين مجرمان راه مى دهيم» (كَذلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ).

* * *

اما با اين همه تبليغ و تأكيد و بيان منطقى و ارائه معجزات، باز هم اين متعصبان استهزاء كننده «به آن ايمان نمى آورند» (لايُؤْمِنُونَ بِهِ).

ولى، اين منحصر به آنها نيست «پيش از آنها سنت اقوام اولين نيز چنين بود» (وَ قَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الأَوَّلِينَ).

* * *

اينها بر اثر غوطهور شدن در شهوات، و اصرار و لجاجت در باطل، كارشان به جائى رسيده كه: «اگر درى از آسمان را به روى آنها بگشائيم و آنها مرتباً به آسمان صعود كنند...» (وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ).

* * *

«مى گويند: ما را چشم بندى كرده اند» (لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا).

«بلكه ما (سر تا پا) سحر شده ايم» و آنچه مى بينيم ابداً واقعيت ندارد! (بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ).

اين جاى تعجب نيست كه، انسان به چنين مرحله اى از عناد و لجاج برسد، براى اين كه: روح پاك و فطرت دست نخورده انسان كه قادر به درك حقائق و مشاهده چهره اصلى واقعيات است، بر اثر گناه و جهل و دشمنى با حق تدريجا به تاريكى مى گرايد.

البته در مراحل نخستين، پاك كردن آن كاملاً امكان پذير است، اما اگر خداى نكرده، اين حالت در انسان راسخ شود، و به صورت «ملكه» در آيد، به آسانى نمى توان آن را شست، و در اينجا است كه: چهره حق در نظر انسان ديگرگون مى شود، تا آنجا كه محكمترين دلائل عقلى، و روشنترين دلائل حسى، در دل او اثر نمى گذارد و كار او به انكار معقولات و محسوسات، هر دو، مى رسد.

* * *

نكته ها:

1 ـ «شِيَع» جمع «شِيْعه» به جمعيت و گروهى گفته مى شود كه: داراى خط مشتركى هستند، «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: «شِيَع» از ماده «شياع» به معنى «انتشار و تقويت» است، و «شاَع الْخَبَرُ» هنگامى گفته مى شود كه: خبرى متعدد و قوى شود، و «شاعَ الْقَوْمُ» هنگامى گفته مى شود كه: جمعيتى منتشر و فراوان گردند، و «شيعه» به كسانى مى گويند كه: «انسان به وسيله آنها قوى مى شود».

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» اصل آن را از «مشايعت» به معنى «متابعت» دانسته و مى گويد: «شيعه» به معنى پيرو و تابع است، و شيعه على(عليه السلام)به پيروان او و آنهائى كه اعتقاد به امامتش دارند، گفته مى شود.

حديث معروف «امّ سلمه» از پيامبر(صلى الله عليه وآله): شِيْعَةُ عَلِىٍّ هُمُ الْفائِزُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ: «پيروان على(عليه السلام) نجات يابندگان در قيامت هستند» نيز اشاره به همين معنى است.

به هر حال، چه اصل اين كلمه را از «شياع» به معنى انتشار و تقويت بدانيم، يا از «مشايعت» به معنى متابعت، دليل بر وجود يك نوع همبستگى فكرى و مكتبى در مفهوم «شيعه و تشيّع» است.

ضمناً، تعبير به «شِيَع» درباره اقوام گذشته دليل بر اين است كه: آنها در مبارزه خود با پيامبران به صورت پراكنده عمل نمى كردند، بلكه، داراى خط مشترك و برنامه واحدى بودند كه با عملكردهاى هماهنگ تقويت مى شد.

جائى كه گمراهان براى خود، چنين برنامه اى داشته باشند آيا پيروان راستين راه حق نبايد در مسير خود از طرحهاى هماهنگ و مشترك پيروى كنند؟.

* * *

2 ـ مرجع ضمير در «نَسْلُكُهُ»

اين جمله، اشاره به آن مى كند كه: خداوند، آيات خود را از طرق مختلف آن چنان به مجرمان و مخالفان تفهيم مى كند كه، گوئى در دل آنها وارد شده است اما متأسّفانه، عدم قابليت و ناآمادگى محل، سبب بيرون راندن آن، و جذب نشدن در درون جانشان مى گردد، ـ درست، مانند غذاى مقوى و مفيدى كه معده ناسالم، آن را جذب نكرده، به بيرون باز مى گرداند ـ (و اين حقيقت درست از ماده «سلوك» كه ماده اصلى «نَسْلُكُهُ» مى باشد فهميده مى شود).

بنابراين، ضمير «نَسْلُكُهُ» به «ذِكر» (قرآن) كه در آيات قبل آمده، باز مى گردد، و همچنين ضمير «بِهِ» در جمله «لايُؤْمِنُونَ بِهِ» يعنى با اين همه، آنها ايمان به اين آيات نمى آورند.

بر اين اساس، هماهنگى در ميان دو ضمير، كاملاً برقرار است، نظير همين تعبير با همين معنى، در سوره «شعراء» آيات 200 و 201 ديده مى شود.

ولى بعضى، احتمال داده اند: ضمير «نَسْلُكُهُ» به استهزاء كه از آيه قبل استفاده مى شود باز گردد، بنابر اين معنى جمله چنين مى شود ما اين استهزاء و مسخره كردن را (به خاطر گناهان و لجاجتهايشان) در قلب آنها داخل مى كنيم.

ولى اين تفسير، اگر هيچ ايراد ديگرى نداشته باشد، حداقل، هماهنگى را در ميان دو ضمير، از ميان مى برد، و براى تضعيف آن همين كافى است (دقت كنيد).

ضمناً، از جمله بالا استفاده مى شود: وظيفه مبلغان تنها اين نيست كه: مسائلى را به گوش مردم بخوانند، بلكه، بايد از تمام وسائل استفاده كنند، تا سخن حق را به دل آنها نفوذ دهند، آن چنان كه دلنشين گردد، حق طلبان ارشاد شوند، و نسبت به لجوجان اتمام حجت گردد.

يعنى از تمام وسائل سمعى، بصرى، برنامه هاى عملى، قصص، داستانها، ادبيات شعر و هنر به معنى اصيل و سازنده بايد استفاده كرد تا كلمات حق به دلها راه يابد.

* * *

3 ـ سنت پيشينيان!

موضع گيريهاى طرفداران باطل در برابر پيامبران، و طرح نقشه هاى همه جانبه براى تحميق مردم، و پراكندن آنها از اطراف مردان الهى، نه چيز تازه اى است و نه منحصر به زمان و مكان خاصى بوده.

بلكه، همان گونه كه از تعبير بالا استفاده مى شود، از قديم الايام و دورترين زمانها، اين توطئه ها در ميان اقوام گمراه بوده است.

به همين دليل، هرگز نبايد از آن وحشت كرد، يا نوميدى و يأس به خود راه داد، و يا از انبوه مشكلاتى كه به دست دشمنان فراهم مى شود هراسيد، اين يك دلدارى مؤثر براى همه رهروان راه حق است.

اگر تصور كنيم، در زمان يا مكانى مى توانيم دعوت حق را نشر و گسترش دهيم، و پرچم عدل و داد را برافرازيم، بى آن كه با عكس العمل منفى دشمنان لجوج و مخالفان سرسخت، مواجه باشيم، سخت اشتباه كرده ايم، پيامبران الهى و همه پيروان راستين آنها از اين مخالفتها هرگز مأيوس نشدند، و ما نيز بايد مأيوس نگرديم، بلكه، بايد هر روز بر عمق دعوت خود بيفزائيم.

* * *

4 ـ تفسير جمله «فَظَلُّوا فِيْهِ يَعْرُجُونَ»

اين جمله، و جمله هاى بعد، كه در آيات فوق آمده، به خوبى نشان مى دهد: منظور آن است: اگر درى از آسمان بر آنها گشوده شود و مرتباً روز روشن در آن رفت و آمد كنند، باز هم از شدت لجاجت مى گويند چشم بندى و سحر شده ايم.(1)

توجه داشته باشيد «ظَلُّوا» دليل بر استمرار كارى در روز مى باشد، و عرب اين تعبير را در مورد شب نمى كند، بلكه به جاى آن «باتُوا» كه از ماده «بيتوته» است، مى گويد.

اين تفسير، همان چيزى است كه غالب مفسرين آن را برگزيده اند، ولى عجب اين كه: بعضى از مفسران احتمال داده اند: ضمير در «ظَلُّوا» به فرشتگان باز مى گردد، يعنى اگر آنان فرشتگان را با چشم خود ببينند كه به آسمان مى روند و باز مى گردند، باز ايمان نمى آورند.

اين تفسير، علاوه بر اين كه: با آيات قبل و بعد كه عموماً سخن از مشركين مى گويد، سازگار نيست (زيرا ملائكه تنها در شش آيه قبل آمده، و بازگشت ضمير به آن بسيار بعيد است) از بلاغت سخن نيز مى كاهد; چرا كه قرآن مى خواهد بگويد: حتى اگر خودشان به صورت اعجاز آميزى در روز روشن كراراً به آسمان بروند و باز گردند، باز هم تسليم حق نمى شوند. (دقت كنيد).

* * *


1 ـ آسمان در اينجا ظاهراً اشاره به جوّ متراكم اطراف زمين است كه خارج شدن از آن به سادگى ممكن نيست.

5 ـ معنى جمله «سُكِّرَتْ أَبْصارُنا»

«سُكِّرَتْ» از ماده «سَكر» به معنى پوشاندن است، يعنى كافران لجوج مى گويند: چشم حقيقت بين ما گوئى پوشانده شده، و اگر ببينيم كه به آسمان عروج مى كنيم يك سلسله مسائل خيالى و توهمى است، و اين درست همان چيزى است كه از آن در فارسى تعبير به «چشم بندى» مى كنيم، كه بر اثر تردستى طرف مقابل، انسان، نمى تواند حقيقت را درست ببيند، بلكه خلاف آن را احساس مى كند.

و اين كه: بعد از آن، جمله: بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ: «بلكه ما گروهى هستيم كه سحر شده ايم» آمده با اين كه: همين چشم بندى نيز از انواع سحر است شايد اشاره به اين باشد كه: از چشم بندى هم فراتر رفته، سر تا پاى ما سحر شده، نه تنها چشممان، بلكه، تمام وجودمان بر اثر سحر احساس واقعى خود را از دست داده است و آنچه حس مى كند، بر خلاف واقعيت است.

به عبارت ديگر، هر گاه انسانى را با وسيله اى بالا ببريم و فرود بياوريم اين حالت را نه تنها با چشم خود، بلكه، با تمام وجود احساس مى كند، به همين دليل اگر چشم شخص را محكم هم ببنديم باز عروج و نزول خود را احساس مى نمايد.

يعنى اگر، فرضاً اين مشركان را به آسمان ببريم، نخست مى گويند: چشم بندى شده ايم، بعد كه متوجه مى شوند: اين حالت با غير چشم هم، قابل احساس است مى گويند: اصولاً ما سر تا پاى وجودمان سحر شده است.

* * *

 16وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنّاها لِلنّاظِرِينَ

17وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجِيم

18إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ

 

ترجمه:

16 ـ ما در آسمان برج هائى قرار داديم; و آن را براى بينندگان آراستيم.

17 ـ و آن را از هر شيطان رانده شده اى حفظ كرديم.

18 ـ مگر آن كس كه استراق سمع كند (و دزدانه گوش فرا دهد) كه «شهاب مُبين» او را تعقيب مى كند (و مى راند).

 

تفسير:

شياطين با شهاب رانده مى شوند؟

اين آيات، اشاره به گوشه اى از نظام آفرينش، به عنوان دليلى بر توحيد و شناخت خدا است و بحثهائى را كه در زمينه قرآن و نبوت در آيات گذشته آمد، تكميل مى كند.

نخست، مى گويد: «ما در آسمان برج هائى قرار داديم» (وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً).

«بُرُوج» جمع «برج» در اصل به معنى «ظهور» است، و به همين جهت، آن قسمت مخصوصى از ديوار اطراف شهر، يا محل اجتماع لشكر كه بروز و ظهور خاصى دارد، «برج» ناميده مى شود، و نيز به همين جهت، هنگامى كه زن، زينت خود را آشكار سازد: «تَبَرَّجَتِ الْمَرْئَةُ» مى گويند.

به هر حال، برجهاى آسمانى اشاره به منزلگاه هاى خورشيد و ماه است، و به تعبير دقيق تر، هنگامى كه: ما از كره زمين به ماه و خورشيد نگاه مى كنيم، در هر فصل و موقعى از سال آنها را در مقابل يكى از صورتهاى فلكى(1) مى بينيم و مى گوئيم خورشيد مثلاً در برج «حمل، يا ثور، يا ميزان، و عقرب و قوس» است.(2)

بديهى است، وجود اين برجهاى آسمانى و منزلگاههاى ماه و خورشيد، و آن نظام خاصى كه براى حركت آنها در اين برجها وجود دارد ـ كه تقويم مجسم جهان هستى ما را تشكيل مى دهد ـ دليل روشنى است بر علم و قدرت آفريدگار، اين نظام شگرف، با اين حساب دقيق و مستمر، بيانگر نقشه و هدفى است كه در آفرينش اين جهان بوده، و هر چه در آن بيشتر بينديشيم، ما را به آفريننده جهان نزديكتر مى سازد.

پس از آن اضافه مى كند: «ما آسمان و اين صورتهاى فلكى را براى بينندگان زينت بخشيديم» (وَ زَيَّنّاها لِلنّاظِرِينَ).(3)

در يك شب تاريك و پر ستاره، نظرى به آسمان بيفكنيد، ستارگانى كه در هر گوشه و كنار به صورت گروه، گروه، دور هم جمع شده اند را مشاهده مى كنيد، گوئى هر دسته براى خود انجمنى دارند، و آهسته نجوى مى كنند، بعضى، خيره، خيره، به ما نگاه كرده اصلاً چشمك نمى زنند، بعضى، مرتباً چشمك مى زنند، گوئى ما را به سوى خود مى خوانند، بعضى، آن چنان مى درخشند كه خيال مى كنيم، دارند به ما نزديك مى شوند، و بعضى، با نور كم رنگ خود، گوئى از آن اعماق آسمانهاى دور فرياد بى صدائى مى كشند كه ما هم اينجائيم!

اين منظره زيباى شاعرانه كه شايد براى بعضى بر اثر تكرار مشاهده، عادى جلوه كند بيش از آنچه فكر كنيم ديدنى و جالب و شوق انگيز است.

گاهى، كه ماه با اشكال مختلفش، در جمع آنها ظاهر مى شود، چهره تازه و اعجاب انگيز ديگرى، به خود مى گيرند.

بعد از غروب آفتاب، يكى بعد از ديگرى ظاهر مى شوند، گوئى از پشت پرده بيرون مى دوند، و به هنگام طلوع صبح، فرار كرده و در برابر نيروى خيره كننده آفتاب، خود را پنهان مى كنند.

از اين گذشته، از نظر زيبائى هاى علمى و اسرار بسيار فراوان، چهره آسمان آن چنان زيبا است كه هزاران سال است چشم همه دانشمندان را به خود مشغول داشته به ويژه امروز كه، با نيرومندترين تلسكوپ ها و دوربين هاى عظيم نجومى به سوى آن خيره مى شوند، و هر زمان اسرار تازه اى از اين عالم پر غوغا، و در عين حال خاموش، براى مردم جهان كشف مى كنند.

راستى «چرخ، با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى»!...

* * *

در آيه بعد اضافه مى كند: «ما اين آسمان را از هر شيطان رجيم و شوم و ملعون محفوظ داشته ايم» (وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجِيم).

* * *

«مگر آن شيطان هائى كه هوس «استراق سمع» (و خبرگيرى دزدكى) كنند، كه شهاب آشكار آنها را تعقيب مى كند و به عقب مى راند» (إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ).

* * *


1 ـ صورتهاى فلكى مجموعه ستارگانى است كه شكل خاصى را به خود گرفته اند.

2 ـ «حَمَل» (بَرّه) مجموعه ستارگانى است كه تقريباً به اين شكل در آسمان در آمده، و همچنين «ثور» به معنى گاو، و «ميزان» به معنى ترازو، و «عقرب» به همان معنى معروف، و «قوس» به معنى كمان است.

3 ـ ضمير «زَيَّنّاها» به «سماء» (آسمان) بر مى گردد; زيرا «سماء» مؤنث مجازى است.

 

شياطين با شهب از آسمان رانده مى شوند!!

آيه اخير، از آياتى است كه مفسران در تفسير آن، بسيار سخن گفته اند و هر يك مسير خاصى را پيموده و برداشت معينى از آن دارند.

و از آنجا كه عين همين مضمون در سوره «صافات» (آيات 6 و 7) و سوره «جنّ» (آيه 9) آمده، و از مسائلى است كه ممكن است براى افراد ناآگاه سؤالهاى بدون جوابى ترسيم كند، لازم است نخست، نظرى به آراء مفسران بزرگ اسلامى بيفكنيم، سپس آنچه را كه ترجيح مى دهيم، بيان نمائيم:

1 ـ بعضى مانند نويسنده تفسير «فى ظلال» به راحتى از اين آيات و مانند آن گذشته و به عنوان اين كه: اينها حقايقى است كه درك آن براى ما ممكن نيست و بايد به آنچه در عمل واقعى ما در اين زندگى مؤثر است، بپردازيم، به تفسير اجمالى قناعت كرده، و از توضيح و تبيين اين مسأله صرف نظر نموده اند.

او چنين مى نويسد: شيطان چيست؟ و چگونه مى خواهد استراق سمع كند؟ و چه چيزى را استراق مى كند؟ همه اينها از غيبهاى الهى است كه از خلال نصوص نمى توان به آن دست يافت، و پرداختن به آن نتيجه اى ندارد، زيرا بر عقيده ما چيزى نمى افزايد، و جز اشتغال فكر انسان به امرى كه به او ارتباط خاصى ندارد و او را از انجام عمل حقيقيش در اين زندگى باز مى دارد، ثمره اى نخواهد داشت، به علاوه، درك تازه اى نسبت به حقيقت جديدى به ما نمى دهد!(1)

ولى، نبايد ترديد داشت كه: قرآن يك كتاب بزرگ انسان سازى و تربيت و حيات است، اگر چيزى ارتباط به حيات انسانها نداشته باشد، مطلقاً در آن مطرح نخواهد شد، همه آن درس است، درس زندگى.

اضافه بر اين، هيچ كس نمى تواند اين سخن را بپذيرد كه در قرآن حقايق ناگشودنى باشد، مگر، قرآن نور و كتاب مبين نيست؟ و مگر، براى فهم و تدبر و هدايت مردم نازل نشده؟ چگونه فهم اين آيات به ما ارتباط ندارد؟

به هر حال، ما اين طرز موضع گيرى را در برابر اين گونه آيات و مانند آن نمى پسنديم.

2 ـ جمع قابل توجهى از مفسران، مخصوصاً مفسران پيشين، اصرار دارند معنى ظاهرى آيات را كاملا حفظ كنند، يعنى:

«سماء» اشاره به همين آسمان، و «شهاب» اشاره به همين شهاب است (همين سنگريزه هاى سرگردانى، كه در اين فضاى بيكران در گردشند و گاه، گاه كه در حوزه جاذبه زمين قرار مى گيرند، و به سوى زمين كشيده مى شوند و بر اثر سرعت برخورد با امواج هوا، داغ و سوزان و شعلهور و خاكستر مى شوند).

و «شيطان» همان موجودات خبيثه متمردند كه مى خواهند به آسمانها بروند و گوشه اى از اخبار اين عالم ما كه در آسمانها منعكس است، از طريق «استراق سمع» (گوش دادن مخفيانه) در يابند، و به دوستان خود در زمين برسانند، ولى شهابها همچون تير به سوى آنها پرتاب مى شوند و آنها را از رسيدن به اين هدف باز مى دارند.(2)

3 ـ جمعى ديگر از مفسران، مانند مفسر عاليقدر مؤلف «الميزان» و «طنطاوى» در تفسير «الجواهر» تعبيرات آيات فوق را از قبيل تشبيه و كنايه و ذكر امثال و به اصطلاح، بيان «سمبوليك» دانسته، و اين تشبيه و كنايه را به صورتهاى گوناگونى بيان داشته اند:

الف ـ در تفسير «الميزان» چنين مى خوانيم: «توجيهات مختلفى را كه مفسران براى استراق سمع كردن شياطين، و رانده شدن آنها به وسيله شهب، بيان كرده اند، مبتنى بر چيزى است كه احياناً از ظاهر آيات و روايات به ذهن مى رسد، كه: افلاكى محيط به زمين است و در آنها گروههائى از فرشتگان قرار دارند و هر كدام از اين افلاك درهائى دارند كه جز از آنها نمى توان وارد شد، و گروهى از اين فرشتگان، شهابها را بر دست دارند، و منتظر شياطين استراق سمع كننده هستند، تا آنها را با آن بكوبند و برانند!

در حالى كه، امروز روشن شده است اين گونه نظريات، بى اساس است، نه چنان افلاكى وجود دارد و نه آن درها و نه مانند آن.

آنچه به عنوان يك احتمال مى توان در اينجا گفت; اين است: اين گونه بيانات در كلام الهى از قبيل امثالى است كه براى روشن شدن حقايق غير حسى در لباس حسى ذكر مى شود، همان گونه كه خداوند مى فرمايد: وَ تِلْكَ الأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ: «اينها مثلهائى است كه براى مردم مى زنيم و جز عالمان آنها را درك نمى كنند».(3)

امثال اين تعبيرات در قرآن فراوان است، مانند: عرش، كرسى، لوح، كتاب.

بنابراين، منظور از «آسمان» ـ كه جايگاه فرشتگان است، ـ يك عالم ملكوتى و ماوراء طبيعى است، كه از اين جهان محسوس، برتر و بالاتر است، و منظور از نزديك شدن شياطين به اين آسمان، براى استراق سمع، و پرتاب كردن شهب به آنها آنست كه: آنها مى خواهند به جهان فرشتگان نزديك شوند تا از اسرار خلقت و حوادث آينده آگاهى يابند، ولى آنها شياطين را با انوار معنوى ملكوتى كه تاب تحمل آن را ندارند مى رانند.(4)

ب ـ «طنطاوى» در تفسير معروف خود، مى گويد:

«آن گروه از دانشمندان حيله گر و رياكار و مردم عوامى كه از آنها پيروى مى كنند شايستگى و اهليت آن را ندارند كه از عجائب آسمانها و شگفتيهاى عالم بالا و كرات بى كرانش و نظم و حسابى كه بر آنها حكومت مى كند، آگاه شوند، خداوند اين علم و دانش را از آنها ممنوع ساخته، و اين آسمان پر ستاره زيبا و مزين را با آن همه اسرارش در اختيار كسانى گذاشته كه عقل و هوش و اخلاص و ايمان دارند.

طبيعى است، گروه اول، از نفوذ در اسرار اين آسمان، منع مى شوند، و هر شيطان رانده شده درگاه الهى، خواه از جنس بشر باشد، يا غير بشر، حق وصول به اين حقايق را ندارد، و هر گاه به آن نزديك شود، رانده و مطرود مى گردد، اين گونه افراد، ممكن است سالها زندگى كنند و بعد بميرند ولى هرگز به اين اسرار، دست نيابند، آنها چشمهاى باز دارند و ليكن چشم آنها قدرت ديد اين حقايق را ندارد، مگر نه اين است كه: علم را جز عاشقانش و جمال را جز عارفانش درك نمى كنند و نمى بينند».(5)

در جاى ديگر مى گويد: «چه مانعى دارد اين تعبيرات، كنايه باشد؟ منع حسى، اشاره به منع عقلى گردد، در حالى كه كنايات از زيباترين انواع بلاغت است، آيا نمى بينيم بسيارى از مردم كه در اطراف شما زندگى مى كنند در محدوده همين زمين محبوس، و زندانيند و هيچ گاه چشمشان به جهان بالا دوخته نمى شود، و به آواى آن گوش فرا نمى دهند، و از امور اين جهان و شگفتيهايش خبرى ندارند، آنها به وسيله (شهاب) خودخواهى و شهوت و كينه توزى و طمع و حرص و جنگهاى خانمان سوز از درك آن معانى والا مطرودند» (و اگر روزى هم چنين هوسى كنند به خاطر آن همه آلودگى كه بر دل و جان دارند رانده مى شوند).(6)

ج ـ در جاى ديگر سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است: ارواح انسانها هنگامى كه از اين دنيا به جهان برزخ منتقل مى شوند، علاقه و ارتباطى به ارواح زندگان دارند، و هر گاه ميان آنها تناسب و همانندى باشد، و بتوانند از طريق احضار ارواح و غير آن با آنها ارتباط و تفاهم برقرار كنند، مسائلى را در اختيار آنان مى گذارند كه گاهى، حق است و گاهى، باطل زيرا آنها نمى توانند به عوالم اعلى دسترسى پيدا كنند بلكه، تنها به عوالم پائين تر، دسترسى مى يابند، مثلاً همان گونه كه ماهى نمى تواند از محيط خود بيرون بيايد، و در هوا پرواز كند، آنها نيز قدرت ندارند از محدوده جهان خود بالاتر روند.

د ـ بعضى ديگر گفته اند: اكتشافات اخير نشان داده: يك سلسله امواج نيرومند راديوئى از فضاهاى دور دست، مرتباً پخش مى شود كه مى توان آنها را در كره زمين با دستگاههاى گيرنده مخصوص، به خوبى گرفت، هيچ كس به درستى نمى داند سرچشمه اين امواج فوق العاده نيرومند كجاست؟.

ولى دانشمندان مى گويند احتمال قوى دارد: در كرات دور دست آسمانى موجودات زنده فراوانى باشند كه از نظر تمدن، از ما بسيار پيشرفته ترند و به همين دليل مى خواهند اخبارشان را در جهان پخش كنند، و در آن اخبار مسائلى است كه براى ما تازگى دارد، موجوداتى كه آنها را «پرى» مى ناميم، مى كوشند، از اين امواج استفاده كنند، ولى اشعه نيرومندى آنها را به دور مى راند.(7)

اين بود، نظرات گوناگون مفسران و دانشمندان.

* * *

نتيجه بحث:

بحث ها در تفسير اين آيات، به درازا كشيد اكنون، بايد براى نتيجه گيرى كامل مقدمتاً به چند نكته توجه كنيم:

1 ـ كلمه «سماء» (آسمان) در بسيارى از آيات قرآن، به معنى همين آسمان مادى است، در حالى كه، در بعضى ديگر از آيات قطعاً به معنى آسمان معنوى و مقام بالا است.

مثلاً در آيه 40 سوره «اعراف» مى خوانيم: إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لاتُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ: «آنها كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبر ورزيدند درهاى آسمان به رويشان گشوده نمى شود».

ممكن است منظور از «آسمان» در اينجا كنايه از مقام قرب خدا بوده باشد همان گونه كه در آيه 10 سوره «فاطر» مى خوانيم: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ: «سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى روند و عمل صالح را ترفيع مى دهد».

روشن است: اعمال صالح و سخنان پاكيزه چيزى نيستند كه به سوى اين آسمان بالا روند، بلكه به سوى مقام قرب خدا پيش مى روند و عظمت و رفعت معنوى مى يابند.

اصولاً، تعبير به «أَنْزَلَ» و «نَزَّلَ» در مورد آيات قرآن به روشنى اين معنى را مى رساند، كه منظور: «نزول» و فرود آمدن از مقام قدس پروردگار بر قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

در تفسير آيه 24 سوره «ابراهيم»: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ» خوانديم: اين درخت پاكيزه كه خداوند آن را به عنوان مثال بيان كرده، پيامبر ريشه آن است، و على(عليه السلام) شاخه آن (همان شاخه اى كه سر بر آسمان كشيده) و امامان شاخه هاى كوچكترند.(8)

مخصوصاً، در يكى از آن احاديث مى خوانيم: كَذلِكَ الْكافِرُونَ لاتَصْعَدُ أَعْمالُهُمْ اِلَى السَّماءِ: «همين گونه هستند كافران، اعمال آنها به آسمان بالا نمى رود».

روشن است: آسمان، در اين گونه احاديث، اشاره به اين آسمان حسى نيست و از اينجا نتيجه مى گيريم: آسمان، هم در مفهوم مادى آن استعمال مى شود و هم در مفهوم معنوى آن.

2 ـ «نجوم» (ستارگان) نيز يك مفهوم مادى دارد كه همين ستارگانى هستند كه در آسمان ديده مى شوند، و يك مفهوم معنوى كه اشاره به دانشمندان و شخصيتهائى است كه روشنى بخش جوامع انسانى هستند، و همان گونه كه مردم راه خود را در شبهاى تاريك در بيابان ها و بر صفحه اقيانوس ها به وسيله ستارگان پيدا مى كنند، توده هاى جمعيت در اجتماعات انسانى نيز راه زندگى و سعادت و حيات را به كمك اين دانشمندان و رهبران آگاه، و با ايمان مى يابند.

حديث معروفى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده: مَثَلُ أَصْحابِى فِيْكُمْ كَمَثَلِ النُّجُومِ بِأَيِّها أُخِذَ اهْتُدِىَ...: «ياران من همچون ستارگانند كه به هر كدام اقتدا شود مايه هدايت است»(9) نيز اشاره به همين معنى مى كند.

در تفسير «على بن ابراهيم» در ذيل آيه: وَ هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِى ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ: «او كسى است كه ستارگان را براى شما قرار داد تا در تاريكيهاى خشكى و دريا به وسيله آنها هدايت شويد»(10) چنين نقل شده كه، امام فرمود: النُّجُومُ آلُ مُحَمَّد: «منظور از ستارگان خاندان پيامبرند».(11)

3 ـ از روايات متعددى كه در تفسير آيات مورد بحث، وارد شده، استفاده مى شود: ممنوع شدن شياطين از صعود به آسمانها و رانده شدنشان به وسيله نجوم هنگام تولد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و از بعضى از آنها استفاده مى شود: به هنگام تولد عيسى(عليه السلام) تا حدى ممنوع شدند، و پس از تولد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به طور كامل ممنوع گشتند.(12)

از مجموعه آنچه گفتيم چنين مى توان حدس زد كه «سماء» در اينجا به مفهوم معنوى اشاره مى كند و كنايه از آسمان حق و ايمان و معنويت است.

شياطين همواره در تلاشند تا به اين محدوده راه يابند و از طريق انواع وسوسه ها در دل مؤمنان راستين و حاميان حق، نفوذ كنند.

اما مردان الهى و رهبران راه حق، از پيامبران و امامان گرفته، تا دانشمندان متعهد، با امواج نيرومند علم و تقوايشان، بر آنها هجوم مى برند و آنان را از نزديك شدن به اين آسمان مى رانند.

و در اينجا است كه مى توان، رابطه و پيوندى ميان تولد حضرت مسيح(عليه السلام)و از آن بالاتر تولد حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) و طرد اين شياطين از آسمان، پيدا كرد.

و نيز اينجا است كه مى توان، ارتباط ميان صعود به آسمان، و آگاهى از اسرار را يافت; زيرا مى دانيم: در اين آسمان مادى، اخبار خاصى وجود ندارد جز شگفتيهاى خلقت كه حتى از روى زمين نيز، قابل مطالعه است.

امروز، ديگر اين مسأله قطعى شده است كه اين كرات آسمانى در اين فضاى بيكران پخش شده اند، قسمتى از آنها كرات مرده اى هستند، و بعضى زنده اند، و ساكنانى دارند، ولى شايد زندگى آنها با ما تفاوت بسيار داشته باشد.

اين موضوع، نيز بسيار قابل ملاحظه است كه: پيدايش شهاب، تنها در جوّ زمين است ـ كه بر اثر برخورد قطعات سنگ به هواى اطراف زمين و شعلهور شدن آنها پيدا مى شود ـ و الا در بيرون جوّ زمين، شهابى وجود ندارد البته در بيرون جوّ زمين سنگهاى سرگردانى در حركتند ولى به آنها شهاب گفته نمى شود مگر زمانى كه وارد جوّ زمين گردد و داغ و شعلهور شود، و در برابر چشم انسان به صورت خط آتشى نمايان گردد، به گونه اى كه تصور مى شود ستاره اى است در حال حركت.

و اين را نيز مى دانيم كه: انسان امروز، بارها از اين جوّ زمين به خارج عبور كرده، و بسيار از آن فراتر رفته، و تا كره ماه رسيده است ـ توجه داشته باشيد جوّ زمين، صد، الى دويست كيلومتر بيشتر نيست، در حالى كه كره ماه بيش از سيصد هزار كيلومتر با ما فاصله دارد ـ .

بنابراين اگر منظور، همين شهاب مادى و آسمان مادى باشد، بايد پذيرفت كه اين منطقه براى دانشمندان بشر كشف شده، و مطلب اسرار آميزى در آن وجود ندارد.

* * *

كوتاه سخن اين كه: با قرائن و شواهد فراوانى كه ذكر كرديم، به نظر مى رسد: منظور از «آسمان»، آسمان حق و حقيقت است، و شياطين همان وسوسه گران هستند كه مى كوشند به اين آسمان راه يابند و استراق سمع كنند و به اغواى مردم بپردازند، اما ستارگان و شهب يعنى رهبران الهى و دانشمندان با امواج نيرومند قلمشان آنها را به عقب مى رانند و طرد مى كنند.

ولى قرآن، درياى بيكران است و ممكن است دانشمندان آينده در زمينه اين آيات، به حقايق تازه اى دست يابند كه امروز به آن دست نيافته ايم.

* * *

 

 

19وَ الأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْء مَوْزُون

20وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ

21وَ إِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم

 

ترجمه:

19 ـ و زمين را گسترديم; و در آن كوههاى ثابتى افكنديم; و از هر گياه موزون، در آن رويانديم.

20 ـ و براى شما انواع وسايل زندگى در آن قرار داديم; و همچنين براى كسانى كه شما نمى توانيد به آنها روزى دهيد.

21 ـ خزائن همه چيز تنها نزد ماست; ولى ما جز به اندازه معين آن را نازل نمى كنيم.


1 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 5، صفحه 396.

2 ـ «فخر رازى» در تفسير «كبير» خود و همچنين «آلوسى» در «روح المعانى» بعد از ذكر اين تفسير، اشكالات مختلفى را كه با در نظر گرفتن هيئت قديم و افلاك پوست پيازى و امثال آن، متوجه اين تفسير مى شده، مشروحاً بيان كرده و به پاسخ آن پرداخته اند كه با توجه به هيئت امروز، نيازى به ذكر آنها نمى بينيم.

3 ـ عنكبوت، آيه 43.

4 ـ «الميزان»، جلد 17، صفحه 130، ذيل آيات سوره صافات.

5 ـ تفسير «طنطاوى»، جلد 8، صفحه 11.

6 ـ تفسير «طنطاوى»، جلد 18، صفحه 10.

7 ـ ترجمه «قرآن بر فراز اعصار»، نوشته ع ـ نوفل، صفحه 258.

8 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 310.

9 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 9.

10 ـ انعام، آيه 97.

11 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 750.

12 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 5 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3626.

 

تفسير:

گنجينه همه چيز نزد ما است

در اين آيات به بخشى از آيات آفرينش، و نشانه هاى عظمت خدا در زمين، مى پردازد تا بحث پيشين تكميل گردد.

نخست، از خود زمين شروع كرده مى فرمايد: «ما زمين را گسترش داديم» (وَ الأَرْضَ مَدَدْناها).

«مد» در اصل به معنى گسترده ساختن و بسط دادن است، و به احتمال قوى در اينجا اشاره به سر برآوردن خشكيهاى زمين از زير آب است، زيرا مى دانيم: در آغاز تمام سطح كره زمين بر اثر بارانهاى سيلابى زير آب پنهان بود، و ساليان درازى بر اين منوال گذشت، بارانهاى سيلابى فرو نشستند، آبها در گودالهاى زمين جاى گرفتند، و خشكيها تدريجا از زير آب نمايان گشتند، اين همان چيزى است كه در روايات اسلامى به عنوان «دحو الارض» معروف شده است.

و از آنجا كه آفرينش كوهها ـ با آن فوائد زيادى كه دارند ـ يكى از نشانه هاى توحيد است، به ذكر آن پرداخته و اضافه مى كند: «ما در زمين كوههاى مستقر و ثابتى افكنديم» (وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ).

تعبير به «القاء» (افكندن) در مورد كوهها با اين كه مى دانيم كوهها همان چين خوردگى هاى زمين هستند كه بر اثر سرد شدن تدريجى پوسته زمين و يا به خاطر مواد آتشفشانى، به وجود آمده اند ممكن است از اين نظر باشد كه: «القاء» به معنى «ايجاد» نيز آمده است، در زبان روزمره خود نيز مى گوئيم كه ما براى فلان زمين طرحى ريختيم، و چند اطاق در آن انداختيم يعنى بنا كرديم و ايجاد نموديم .

به هر حال، اين كوهها علاوه بر اين كه از ريشه به هم پيوسته اند و همچون زرهى زمين را در برابر فشار درونى از لرزشها حفظ مى كنند، و افزون بر اين كه قدرت طوفانها را در هم شكسته و وزش باد و نسيم را به دقت كنترل مى نمايند، محل خوبى براى ذخيره آبها به صورت برف و يا چشمه ها مى باشند.

مخصوصاً تكيه روى كلمه «رَواسِىَ» جمع «راسيه» به معنى «ثابت» و «پا بر جا»، اشاره لطيفى است به آنچه در بالا بيان كرديم كه آنها هم خودشان ثابتند و هم مايه ثبات پوسته زمين و زندگى انسانها مى باشند.

سپس به سراغ مهمترين عامل زندگى بشر و همه جانداران يعنى گياهان رفته، و مى فرمايد: «ما در روى زمين از هر گياه موزون رويانديم» (وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْء مَوْزُون).

چه تعبير زيبا و رسائى اى است تعبير به «مَوْزُون» كه در اصل از ماده «وَزْن» به معنى شناسائى اندازه هر چيز گرفته شده است(1) و اشاره به حساب دقيق و نظم شگرف و اندازه هاى متناسب در همه اجزاى گياهان است كه هر يك از آنها بلكه هر يك از اجزاء آنها از ساقه، شاخه، برگ، گلبرگ، تخم و ميوه حساب و كتاب معينى دارد.

در كره زمين شايد صدها هزار نوع گياه داريم با خواص مختلف و آثار متنوع و گوناگون كه شناخت هر يك دريچه اى است براى شناخت «اللّه» و برگ هر كدام از آنها دفترى است از «معرفت كردگار».

اين احتمال نيز در معنى اين جمله داده شده است كه: منظور روئيدن معادن مختلف در كوهها مى باشد زيرا عرب كلمه «انبات» را درباره معدن نيز به كار مى برد.

در بعضى از روايات نيز اشاره به اين معنى شده است، در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: تفسير اين آيه را از حضرتش پرسيدند، فرمود: «منظور اين است كه: خداوند در كوهها معادن طلا و نقره و جواهرات و ساير فلزات آفريده است».(2)

و ممكن است منظور از «انبات» (روياندن) در اينجا معنى وسيعى باشد كه همه مخلوقاتى را كه خداوند در زمين ايجاد كرده است، فرا گيرد، در سوره «نوح» از قول اين پيامبر بزرگ مى خوانيم كه: به مردم مى گفت: وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الأَرْضِ نَباتاً: «خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد».(3)

و به هر حال، هيچ مانعى ندارد كه آيه، مفهوم گسترده اى داشته باشد كه گياهان و انسانها و معادن و مانند آن را شامل شود.

* * *

و از آنجا كه، وسائل زندگى انسان، منحصر به گياهان و معادن نيست در آيه بعد، به تمام اين مواهب اشاره كرده مى گويد: «ما انواع وسائل زندگى را براى شما در زمين قرار داديم» (وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ).

نه تنها براى شما بلكه براى همه موجودات زنده «و كسانى كه شما روزى آنها را نمى دهيد» و از دسترس شما خارجند (وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ).

آرى براى همه آنها نيازمنديهايشان را فراهم ساختيم.

«مَعايِش» جمع «مَعِيشة» و آن وسيله و نيازمنديهاى زندگى انسان است، كه گاهى خود به دنبال آن مى رود، و گاهى آن، به سراغ او مى آيد.

گرچه بعضى از مفسران كلمه «معايش» را تنها تفسير به زراعت و گياهان و يا خوردنيها و نوشيدنيها كرده اند، ولى پيدا است، مفهوم لغت كاملاً وسيع است و تمام وسائل حيات را شامل مى شود.

مفسران در تفسير جمله «مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ» دو تفسير گفته اند:

نخست اين كه: همان گونه كه: در بالا گفتيم خداوند مى خواهد مواهب خويش را هم درباره انسانها و هم درباره حيوانات و موجودات زنده اى كه انسان توانائى تغذيه آنها ندارد، بيان كند.

ديگر اين كه: خداوند مى خواهد به انسانها گوشزد نمايد كه ما هم وسيله زندگى براى شما در اين زمين قرار داديم و هم موجودات زنده اى در اختيارتان گذارديم (مانند چهار پايان) كه شما توانائى بر روزى دادن آنها را نداريد، خداوند آنها را نيز روزى مى دهد هر چند اين كار به دست شما انجام پذيرد.(4)

ولى به نظر ما تفسير اول صحيحتر به نظر مى رسد و دليل ادبى آن را نيز در ذيل صفحه آورده ايم.

در حديثى كه از تفسير «على بن ابراهيم» نقل شده نيز تأييدى براى اين تفسير مى يابيم آنجا كه در معنى جمله «مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ» مى گويد: لِكُلِّ ضَرْب مِنَ الْحَيْوانِ قَدَّرنا شَيْئاً مُقَدَّراً: «براى هر يك از حيوانات، چيزى مقدر داشتيم».(5)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، در حقيقت به پاسخ سؤالى مى پردازد كه: براى بسيارى از مردم پيدا مى شود و آن اين كه چرا خداوند آن قدر از ارزاق و مواهب در اختيار انسانها نمى گذارد كه بى نياز از هر گونه تلاش و كوشش باشند.

مى فرمايد: «خزائن و گنجينه هاى همه چيز نزد ما است، ولى ما جز به اندازه معين آن را نازل نمى كنيم» (وَ إِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم).

بنابراين، چنان نيست كه قدرت ما محدود باشد، و از تمام شدن ارزاق وحشتى داشته باشيم، بلكه منبع و مخزن و سرچشمه همه چيز نزد ما است، و ما توانائى بر ايجاد هر مقدار در هر زمان داريم، ولى همه چيز اين عالم حساب دارد و ارزاق و روزيها نيز به مقدار حساب شده اى از طرف خدا نازل مى گردد.

لذا در جاى ديگر از قرآن مى خوانيم: وَ لَوْ بَسَطَ اللّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الأَرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَر ما يَشاءُ: «اگر خداوند روزى را بى حساب براى بندگانش بگستراند از جاده حق منحرف مى شوند و ظلم و ستم مى كنند و لكن به اندازه اى كه مى خواهد نازل مى گرداند».(6)

كاملاً روشن است: تلاش و كوشش براى زندگى علاوه بر اين كه تنبلى و سستى و دل مردگى را از انسانها دور مى سازد: و حركت و نشاط مى آفريند، وسيله بسيار خوبى براى اشتغال سالم فكرى و جسمى آنها است، و اگر چنين نبود و همه چيز بى حساب در اختيار انسان قرار داشت، معلوم نبود دنيا چه منظره اى پيدا مى كرد؟

يك مشت انسانهاى بى كار، با شكمهاى سير، و بدون هيچگونه كنترل، غوغائى به پا مى كردند، چرا كه مى دانيم مردم اين جهان همچون انسانهاى بهشتى نيستند كه هر گونه شهوت و خودخواهى و غرور و انحراف از دل و جانشان شسته شده باشد، بلكه انسانهائى هستند با همه صفات نيك و بد كه بايد در كوره اين جهان قرار گيرند و آبديده شوند، و چه چيز بهتر از تلاش و حركت و اشتغال سالم مى تواند آنان را آبديده كند.

بنابراين، همان گونه كه فقر و نياز، انسان را به انحراف و بدبختى مى كشاند بى نيازى بيش از حد نيز منشا فساد و تباهى است.

* * *


1 ـ «اَلْوَزْنُ مَعْرِفَةُ قَدْرِ الشَّىْءِ» (مفردات راغب).

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 6 (توجه داشته باشيد كه طبق اين تفسير ضمير «فِيْها» به كوهها بر مى گردد).

3 ـ نوح، آيه 17.

4 ـ بنابر تفسير «مَن» در جمله «مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ» عطف بر ضمير «لَكُم» مى باشد و بنابر تفسير دوم عطف بر «مَعايِش». بعضى از مفسران نسبت به تفسير اول ايراد كرده اند كه: اسم ظاهر مجرور عطف بر ضمير مجرور نمى شود، مگر با تكرار حرف جر، يعنى در اينجا لازم بود «لام» بر سر «مَن» نيز وارد شود. ديگر اين كه چگونه كلمه «مَن» به غير انسان از موجودات زنده اطلاق شده ولى هيچ يك از اين دو ايراد وارد نيست; زيرا عدم تكرار حرف جر در عبارات عرب شاهد و مثال دارد و همچنين اطلاق «مَن» بر موجودات غير عاقل.

از طرفى بر تفسير دوم نيز مى توان اين خرده را گرفت كه كلمه «مَعايِش» آن چنان مفهوم وسيعى دارد كه همه وسائل زندگى حتى چهار پايان و مانند آنها را شامل مى شود. بنابراين بعد از ذكر «مَعايِش» نيازى به ذكر آن نبوده است. به همين دليل ما تفسير اول را ترجيح داديم.

5 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 6، حديث 18.

6 ـ شورى، آيه 27.

 
نكته ها:

1 ـ خزائن خداوند چيست؟

در آيات متعددى از قرآن مى خوانيم: خداوند خزائنى دارد، خزائن آسمانها و زمين از آنِ خدا است، و يا خزائن هر چيز نزد او است.

«خزائن» جمع «خزانه» به معنى محلى است كه انسان اموالش را براى حفظ در آن جمع آورى مى كند، و در اصل از ماده «خَزْن» (بر وزن وزن) به معنى حفظ و نگاهدارى چيزى است، بديهى است، كسى اقدام به جمع آورى و اندوختن و حفظ چيزى مى كند كه، قدرتش نامحدود باشد و نتواند در هر عصر و زمانى آنچه مى خواهد فراهم سازد، لذا در موقع توانائى، آنچه لزومش را احساس مى كند، براى موقع ضرورت مى اندوزد و در خزانه گردآورى مى كند.

ولى آيا، اين مفاهيم در مورد خداوند تصور مى شود؟ مسلماً نه، به همين دليل جمعى از مفسران مانند: «طبرسى» در «مجمع البيان»، و «فخر رازى» در «تفسير كبير»، و «راغب» در «مفردات»، خزائن اللّه را به معنى مقدورات الهى تفسير كرده اند، يعنى همه چيز در خزانه قدرت خدا جمع است و هر مقدار از آن را لازم و صلاح بداند ايجاد مى كند.

در حالى كه بعضى ديگر از مفسران بزرگ گفته اند: منظور از «خزائن خداوند» مجموعه امورى است كه در عالم هستى و جهان ماده وجود دارد، اعم از عناصر و اسباب ايجاد آنها، در اين مجموعه همه چيز به حدّ زياد وجود دارد، ولى هر يك از فرآورده ها و موجودات خاص اين عالم به مقدار محدودى ايجاد مى شود ، بى آن كه امكان وجود تنها منحصر به آن باشد.(1)

اين تفسير، گرچه از نظر اصولى مسأله قابل قبوليست، ولى تعبير به «عِنْدَنا» (نزد ما) بيشتر با تفسير اول هماهنگ است.

و به هر حال، انتخاب تعبيراتى مانند «خزائن اللّه» با اين كه با مفهوم معموليش در مورد خداوند صادق نيست، به خاطر آن است كه: خداوند مى خواهد با زبان خود مردم با آنها سخن بگويد.

ضمناً از آنچه گفتيم اين نكته روشن شد كه، تفسير بعضى از مفسران، «خزائن» را به خصوص «آب و باران» و محدود ساختن آن در اين مصداق معين، نه تنها دليلى ندارد، بلكه متناسب با وسعت مفهوم آيه نيز نيست.

* * *


1 ـ «الميزان»، جلد 12، صفحه 142.

 

2 ـ نزول مقامى و نزول مكانى

همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، «نزول»، هميشه به معنى نزول مكانى يعنى از بالا به پائين آمدن نيست، بلكه گاهى به معنى نزول مقامى است، مثلاً هر گاه نعمتى از شخص بزرگى به زير دستان مى رسد از آن تعبير به نزول مى شود، به همين جهت در قرآن مجيد، اين كلمه در مورد نعمتهاى خداوند به كار رفته، اعم از آنهائى كه از آسمان نازل مى شود، مانند باران، و يا در زمين پرورش پيدا مى كند مانند حيوانات همان گونه كه در آيه 6 سوره «زمر» مى خوانيم: «وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج» و در مورد «آهن» در سوره «حديد» آيه 25 مى خوانيم: «وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ».

خلاصه «نزول» و «انزال» در اينجا به معنى وجود و ايجاد و خلقت است، منتها چون از ناحيه خداوند نسبت به بندگان مى باشد چنين تعبيرى از آن شده است.

* * *

22وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِينَ

23وَ إِنّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ

24وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ

25وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ

 

ترجمه:

22 ـ ما بادها را براى بارور ساختن (ابرها و گياهان) فرستاديم; و از آسمان آبى نازل كرديم، و شما را با آن سيراب ساختيم; در حالى كه شما توانائى حفظ و نگهدارى آن را نداشتيد!.

23 ـ مائيم كه زنده مى كنيم و مى ميرانيم; و مائيم وارث (همه جهان).

24 ـ ما هم پيشينيان شما را دانستيم و هم متأخران را.

25 ـ پروردگار تو، قطعاً آنها را (در قيامت) جمع و محشور مى كند; چرا كه او حكيم و داناست.

 

تفسير:

نقش باد و باران

در تعقيب بيان قسمتى از اسرار آفرينش و نعمتهاى خدا در آيات گذشته، مانند آفرينش زمين، كوهها، گياهان، وسائل زندگى، در نخستين آيه مورد بحث، به وزش بادها و نقش مؤثر آنها در نزول بارانها اشاره كرده مى گويد: «ما بادها را فرستاديم در حالى كه بارور كننده اند (قطعات ابر را به هم مى پيوندند و بارور مى سازند» (وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ).

«و به دنبال آن از آسمان آبى فرو فرستاديم» (فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً).

«و به وسيله آن همه شما را سيراب كرديم» (فَأَسْقَيْناكُمُوهُ).

«در حالى كه شما توانائى بر حفظ و نگهدارى آن نداشتيد» (وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِينَ).

«لَواقِح» جمع «لاقح» به معنى بارور كننده است، و در اينجا اشاره به بادهائى است كه قطعات ابر را به هم پيوند مى دهد، و آنها را آماده باران مى سازد.

گرچه بعضى از دانشمندان معاصر، خواسته اند اين آيه را اشاره به تلقيح گياهان به وسيله بادها و گردافشانى بگيرند: و از اين راه به يكى از مسائلى علمى كه در عصر نزول قرآن مورد توجه جوامع بشرى نبود، تفسير كنند، و از دلائل اعجاز علمى قرآن بشمارند، ولى، در عين قبول اين واقعيت كه وزش بادها اثر عميقى در جابه جا كردن گرده هاى نطفه نر و بارور ساختن گياهان دارند نمى توان آيه فوق را اشاره به آن دانست.

چرا كه بعد از اين كلمه بلافاصله، نازل شدن باران از آسمان (آن هم با فاء تفريع) آمده است، كه، نشان مى دهد تلقيح كردن بادها مقدمه اى براى نزول باران است.

به هر حال، تعبير فوق از زيباترين تعبيراتى است در مورد ابرها و تولد باران از آنها، ممكن است گفته شود. ابرها را به مادران و پدرانى تشبيه كرده كه به كمك بادها آميزش مى كنند و باردار مى شوند و فرزندان خود، دانه هاى باران، را به زمين مى نهند.

جمله: «ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِينَ» (شما توانائى حفظ و ذخيره كردن اين آبها را نداريد) ممكن است اشاره به ذخيره كردن آب باران قبل از نزولش باشد، يعنى شما نمى توانيد اين ابرها كه منابع اصلى بارانند در اختيار بگيريد.

و نيز ممكن است اشاره به ذخيره كردن باران بعد از نزولش باشد، يعنى: شما نمى توانيد حتى بعد از نزول باران آن را به مقدار زياد گردآورى و حفظ كنيد، اين خدا است كه از طريق منجمد ساختن آنها در قله كوهها به صورت برف و يخ، و يا فرستادن آنها به اعماق زمين كه بعداً به صورت چشمه ها و كاريزها و چاهها ظاهر مى شوند، آنها را گردآورى و ذخيره مى كند.

* * *

آن گاه به دنبال بحثهاى توحيدى به معاد و مقدمات آن اشاره كرده، مى گويد: «مائيم كه زنده مى كنيم و مائيم كه مى ميرانيم» (وَ إِنّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ).

«و وارث همه روى زمين و تمام اين جهان مائيم» (وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ).

اشاره به مسأله حيات و مرگ، كه در واقع مهمترين و قطعى ترين مسائل است هم مى تواند مقدمه براى بحث معاد باشد، و هم تكميلى براى بحث توحيد، چرا كه پديده حيات شگرف ترين پديده عالم هستى است، و بررسى اين پديده به خوبى مى تواند، ما را به آفريننده حيات آشنا سازد.

اصولاً نظام مرگ و زندگى نظامى است كه بدون اتكاء بر يك قدرت و علم بى پايان امكان پذير نيست.

از سوى ديگر، وجود مرگ و زندگى، خود دليل بر اين است كه: موجودات اين عالم از خود چيزى ندارند و هر چه دارند از ناحيه ديگرى است، و سرانجام وارث همه آنها خدا است!.

* * *

 

بعد اضافه مى كند: «ما هم پيشينيان شما را مى دانيم و هم متأخران را» (وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ).

بنابراين، هم خود آنها و هم اعمالشان در برابر علم ما روشن و آشكارند، و از اين نظر، معاد و رستاخيز و محاسبه اعمال همه آنها كاملاً در برابر ما سهل است.

* * *

و لذا بلافاصله به دنبال اين سخن مى فرمايد: «پروردگار تو به طور قطع همه آنها را به زندگى جديد در رستاخيز باز مى گرداند و جمع و محشور مى كند» (وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ).

«چرا كه او هم حكيم است و هم عالم» (إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ).

«حكمت» او ايجاب مى كند كه مرگ پايان همه چيز نباشد; زيرا اگر زندگى منحصر به همين چند روز حيات اين جهان بود، آفرينش جهان بيهوده و بى محتوا مى شد، و از خداوند حكيم دور است كه يك چنين آفرينش بى نتيجه اى داشته باشد.

ولى هنگامى كه اين آفرينش، مقدمه اى براى آمادگى جهت يك سير دائمى به سوى بى نهايت، و يا به تعبير ديگر، مقدمه اى براى زندگانى ابدى و جاويدان باشد كاملاً مفهوم و معنى پيدا مى كند، و هماهنگ با حكمت او است.

زيرا حكيم كارى بى حساب نمى كند.

و عليم بودنش سبب مى شود كه، در امر معاد و حشر، مشكلى ايجاد نشود، هر ذره خاكى كه از انسانى به گوشه اى پرتاب شده، جمع آورى مى كند، و حيات جديد به آن مى بخشد، و از سوى ديگر، پرونده اعمال همگى هم در دل اين جهان طبيعت و هم در درون جان انسانها ثبت است. و او از همه اينها آگاه است.

بنابراين حكيم و عليم بودن خدا دليل فشرده و پر مغزى بر مسأله حشر و معاد محسوب مى شود.

* * *

نكته:

پيشينيان و متأخران كيانند؟

در تفسير آيه «وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ» مفسران احتمالات زيادى داده اند مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» شش تفسير و «قرطبى» هشت احتمال، و «ابوالفتوح رازى» حدود ده احتمال ذكر كرده است، ولى، بررسى دقيق آنها نشان مى دهد: همه را مى توان در يك تفسير واحد جمع كرد زيرا:

كلمه «مستقدمين» و «مستأخرين» معنى وسيعى دارد كه هم شامل پيشگامان و متأخران در زمان مى شود، و هم شامل پيشگامان در اعمال خير، و يا جهاد و مبارزه با دشمنان حق، و يا حتى صفوف نماز جماعت، و مانند اينها.

و با توجه به اين معنى جامع، تمام احتمالاتى را كه در «تقدم» و «تأخر» در آيه بالا داده اند، مى توان جمع كرد و پذيرفت.

در حديثى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأكيد فراوانى در زمينه شركت در صف اول نماز جماعت فرمود، و گفت: «خداوند و فرشتگان درود مى فرستند بر آنهائى كه پيشگامند در اين صفوف» و به دنبال اين تأكيد مردم براى شركت در صف اول فشار آوردند، قبيله اى به نام «بنى عذره» بودند كه خانه هايشان از مسجد دور بود گفتند ما خانه هايمان را مى فروشيم و خانه هائى نزديك مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله)خريدارى مى كنيم تا به صف اول برسيم، آيه فوق نازل شد (و به آنها گوشزد كرد كه خدا نيات شما را مى داند حتى اگر در صف آخر قرار گيريد چون تصميم بر اين داريد كه در صف اول باشيد پاداش نيت خود را خواهيد داشت).(1)

مسلّم است كه محدوديت اين شأن نزول، هرگز سبب محدوديت مفهوم وسيع آيه نخواهد شد.

* * *

26وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون

27وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ

28وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون

29فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ

30فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ

31إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى أَنْ يَكُونَ مَعَ السّاجِدِينَ

32قالَ يا إِبْلِيسُ ما لَكَ أَلاّ تَكُونَ مَعَ السّاجِدِينَ

33قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَر خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون

34قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ

35وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ

36قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ

37قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ

38إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ

39قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ

40إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

41قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ

42إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ

43وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ

44لَها سَبْعَةُ أَبْواب لِكُلِّ باب مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ

 

ترجمه:

26 ـ ما انسان را از گِل خشكيده اى (همچون سفال) كه از گِل بدبوى (تيره رنگى) گرفته شده بود آفريديم.

27 ـ و جنّ را پيش از آن، از آتش گرم و سوزان خلق كرديم.

28 ـ و (به خاطر بياور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گِل خشكيده اى كه از گِل بدبوئى گرفته شده، مى آفرينم.

29 ـ هنگامى كه كار آن را بپايان رساندم، و در او از روح خود (يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگى براى او سجده كنيد».

30 ـ پس همه فرشتگان، بى استثناء، سجده كردند.

31 ـ جز ابليس، كه ابا كرد از اين كه با سجده كنندگان باشد.

32 ـ (خداوند) فرمود: «اى ابليس! چرا با سجده كنندگان نيستى»؟!.

33 ـ گفت: «من هرگز براى بشرى كه او را از گِل خشكيده اى كه از گِل بدبوئى گرفته شده است آفريده اى، سجده نخواهم كرد»!

34 ـ فرمود: «از صف آنها =] فرشتگان[ بيرون رو، كه رانده شده اى!.

35 ـ و لعنت (و دورى از رحمت حق) تا روز قيامت بر تو خواهد بود».

36 ـ گفت: «پروردگارا! مرا تا روز رستاخيز مهلت ده (و زنده بگذار)».

37 ـ فرمود: «تو از مهلت يافتگانى.

38 ـ (اما نه تا روز رستاخيز، بلكه) تا روز و وقت معينى».

39 ـ گفت: «پروردگارا! چون مرا گمراه ساختى، من (نعمتهاى مادى را) در زمين در نظر آنها زينت مى دهم، و همگى را گمراه خواهم ساخت،

40 ـ مگر بندگان مخلصت را».

41 ـ فرمود: «اين راه مستقيمى است كه بر عهده من است (و سنت هميشگيم).

42 ـ كه بر بندگانم تسلط نخواهى يافت; مگر گمراهانى كه از تو پيروى مى كنند.

43 ـ و دوزخ، ميعادگاه همه آنهاست.

44 ـ هفت در دارد; و براى هر درى، گروه معينى از آنها تقسيم شده اند!.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 334، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

آفرينش انسان

به مناسبت آيات گذشته، كه قسمتهائى از آفرينش خداوند و نظام هستى را بيان مى كرد، در اين آيات، به شاهكار بزرگ خلقت، ـ يعنى آفرينش انسان ـ پرداخته و طى آيات متعدد و پرمحتوائى بسيارى از جزئيات اين آفرينش را بازگو مى كند، كه ما در اينجا نخست به تفسير اجمالى آيات مى پردازيم، سپس نكات مهم را مورد بحث جداگانه اى، قرار مى دهيم.

نخست مى فرمايد: «ما انسان را از «صلصال» (خاك خشكيده اى كه به هنگام برخورد با چيزى صدا مى كند) كه از «حَمَأ مَسْنُون» (گل تيره رنگ و متغير و بدبو) گرفته شده بود آفريديم» (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون).

* * *

«و طايفه «جان» را پيش از آن از آتش گرم و سوزان آفريديم» (وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ).

«سَمُوم» در لغت به معنى باد سوزانى است كه گوئى در تمام روزنه هاى پوست بدن انسان نفوذ مى كند زيرا عرب به سوراخهاى بسيار ريز پوست بدن، «مَسْأَم»، مى گويد، و سموم نيز به همين مناسبت بر چنين بادى اطلاق مى شود و ماده «سم» نيز از همان است چرا كه در بدن نفوذ كرده و انسان را مى كشد يا بيمار مى سازد.

* * *

مجدداً به آفرينش انسان باز مى گردد و گفتگوى خداوند را با فرشتگان كه قبل از آفرينش انسان روى داد، چنين بيان مى كند:

«به خاطر بياور هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: من بشر را از خاك خشكيده اى كه از گِل تيره رنگ بد بو گرفته شده مى آفرينم» (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون).

* * *

«و هنگامى كه خلقت آن را به پايان و كمال رساندم و از روح خود (يك روح شريف و پاك و با عظمت) در آن دميدم همگى به خاطر آن سجده كنيد» (فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ).

* * *

آفرينش انسان، پايان پذيرفت و آنچه شايسته جسم و جان انسان بود به او داده شد، و همه چيز انجام يافت: «در اين هنگام همه فرشتگان بدون استثناء سجده كردند» (فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ).

* * *

تنها كسى كه اطاعت اين فرمان را نكرد «ابليس» بود، لذا اضافه مى كند: «به جز ابليس كه خوددارى كرد از اين كه همراه سجده كنندگان باشد»(إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى أَنْ يَكُونَ مَعَ السّاجِدِينَ).

* * *

اينجا بود كه «ابليس» مورد بازپرسى قرار گرفت و خدا به او «گفت: اى ابليس چرا تو با سجده كنندگان نيستى»؟ (قالَ يا إِبْلِيسُ ما لَكَ أَلاّ تَكُونَ مَعَ السّاجِدِينَ).

* * *

«ابليس» كه غرق غرور و خودخواهى خويش بود، ـ آن چنان كه عقل و هوش او را پوشانده بود ـ گستاخانه در برابر پرسش پروردگار به پاسخ پرداخته «گفت: من هرگز براى بشرى كه او را از خاك خشكيده اى ـ كه از گِل بدبوئى گرفته شده است ـ آفريده اى سجده نخواهم كرد» (قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَر خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون).

آتش نورانى و فروزنده كجا، و خاك تيره و متعفن كجا؟ آيا موجود شريفى همچون من، در برابر موجود پست ترى بايد خضوع و تواضع كند؟! اين چه قانونى است؟!.

* * *

او كه از اسرار آفرينش بر اثر خودخواهى و غرور بى خبر مانده بود، و بركات خاك را كه منبع هر خير و بركتى است به دست فراموشى سپرده بود و از آن مهمتر آن روح شريف و عظيم الهى را كه در آدم وجود داشت، ناديده مى گرفت، ناگهان از اوج مقامى كه داشت سقوط كرد، ديگر شايسته نبود كه او، در صف فرشتگان باشد، لذا بلافاصله «خدا به او فرمود: از آن (از بهشت يا از آسمانها و يا از صفوف فرشتگان) بيرون رو كه تو رجيم و رانده شده درگاه مائى» (قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ).

* * *

و بدان كه، اين غرور تو مايه كفرت شد، و اين كفر براى هميشه تو را مطرود كرد، «لعنت و دورى از رحمت خدا تا روز رستاخيز بر تو خواهد بود»! (وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ).

* * *

«ابليس» كه در اين هنگام خود را رانده درگاه خدا ديد، و احساس كرد آفرينش انسان، سبب بدبختى او شد، آتش كينه در دلش شعلهور گشت، تا انتقام خويش را از فرزندان آدم بگيرد، هر چند مقصر اصلى خود او بود، نه آدم، و نه فرمان خدا، ولى غرور و خود خواهى توام با لجاجتش اجازه نمى داد اين واقعيت را درك كند.

لذا «عرض كرد: پروردگارا اكنون كه چنين است مرا تا روز رستاخيز مهلت ده»! (قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ).

نه براى اين كه توبه كند، يا از كرده خود پشيمان باشد و در مقام جبران برآيد، بلكه براى اين كه به لجاجت و عناد و دشمنى و خيره سرى، ادامه دهد!

* * *

خداوند هم اين خواسته او را پذيرفت و «فرمود: مسلماً تو از مهلت يافتگانى» (قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ).

* * *

ولى نه تا روز مبعوث شدن خلايق در رستاخيز، چنانكه خواسته اى، بلكه، «تا وقت و زمان معينى» (إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ).

در اين كه منظور از «يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»، چه روزى است، مفسران احتمالات متعددى داده اند:

بعضى گفته اند: منظور پايان اين جهان و بر چيده شدن دوران تكليف است، چرا كه بعد از آن، طبق ظاهر آيات قرآن، همه جهانيان از بين مى روند و تنها ذات پاك خداوند باقى مى ماند، بنابراين، تنها به مقدارى از درخواست ابليس موافقت شد.

بعضى ديگر احتمال داده اند: منظور از «وقت معلوم» زمان معينى است كه تنها خدا مى داند، و جز او هيچ كس از آن آگاه نيست، چرا كه اگر آن وقت را آشكار مى ساخت ابليس تشويق به گناه و سركشى بيشتر شده بود.

بعضى نيز احتمال داده اند: منظور روز قيامت است چرا كه او مى خواست تا آن روز زنده بماند تا از حيات جاويدان برخوردار گردد و با نظر او موافقت گرديد، به خصوص اين كه شبيه اين تعبير در آيه 50 سوره «واقعه»: (مِيْقاتِ يَوْم مَعْلُوم) درباره روز قيامت آمده است.

ولى اين احتمال، بسيار بعيد است، چرا كه اگر چنين مى بود بايد خداوند به طور كامل با درخواست او موافقت كرده باشد، در حالى كه، ظاهر آيات فوق اين است كه: به طور كامل با درخواست او موافقت نشده و تنها تا «يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» موافقت شده است.

و به هر حال، تفسير اول با روح و ظاهر آيه از همه موافقتر است، و در بعضى از روايات كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده نيز به اين معنى تصريح گرديده است.(1)

* * *

در اينجا ابليس نيت باطنى خود را آشكار ساخت هر چند چيزى از خدا پنهان نبود و «عرض كرد: پروردگارا! به خاطر اين كه مرا گمراه ساختى (و اين انسان زمينه بدبختى مرا فراهم ساخت) من نعمتهاى مادى روى زمين را در نظر آنها زينت مى دهم، و انسانها را به آن مشغول مى دارم و سرانجام همه را گمراه خواهم ساخت» (قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ).

* * *

اما او به خوبى مى دانست كه، وسوسه هايش در دل «بندگان مخلص خدا» هرگز اثر نخواهد گذاشت، و دامهايش آنها را به خود مشغول نخواهد كرد، چرا كه بندگان خالص و مخلَص آن چنان نيرومندند كه زنجيرهاى اسارت شيطان را از هم مى گسلند، لذا بلافاصله براى سخن خود استثنائى قائل شده گفت: «مگر آن بندگان خالص شده تو» (إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ).

بديهى است: خدا هرگز شيطان را گمراه نساخته بود، بلكه اين نسبت شيطنت آميز بود كه از «ابليس» صادر شد، براى اين كه خود را به اصطلاح تبرئه كند و توجيهى براى اغواگرى خود ترتيب دهد، و اين رسم همه ابليس ها و شياطين است كه:

اولاً ـ گناهان خويش را به گردن ديگران مى افكنند.

ثانياً ـ همه جا مى كوشند تا اعمال زشت خود را با منطقهاى غلطى توجيه كنند، نه تنها در برابر بندگان خدا، حتى در برابر خود خدا كه از همه چيز آگاه است؟

ضمناً بايد توجه داشت «مُخْلَصِين» جمع «مخلَص» (به فتح لام) همان گونه كه در تفسير سوره «يوسف» بيان كرديم كسى است كه به مرحله عالى ايمان و عمل پس از تعليم و تربيت و مجاهده با نفس، رسيده باشد كه در برابر وسوسه هاى شيطان و هر وسوسه گر نفوذناپذير شود.(2)

* * *

خداوند به عنوان تحقير شيطان و تقويت قلب جويندگان راه حق و پويندگان طريق توحيد «فرمود: اين راه مستقيم من است...» و اين سنت فناناپذيرى است كه من آن را بر عهده گرفته ام... (قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ).

* * *

كه «تو هيچگونه تسلط و قدرتى بر بندگان من ندارى مگر گمراهانى كه شخصاً بخواهند از تو پيروى كنند» (إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ).

يعنى، در واقع اين تو نيستى كه مى توانى مردم را گمراه كنى، بلكه اين انسانهاى منحرفند كه با ميل و اراده خويش دعوت تو را اجابت كرده، پشت سر تو گام بر مى دارند.

و به تعبير ديگر، اين آيه اشاره اى است به آزادى اراده انسانها، و اين كه ابليس و لشكر او، هرگز نمى توانند كسى را اجباراً به راه فساد بكشانند، بلكه اين خود انسانها هستند كه دعوت او را لبيك گفته و دريچه هاى قلب خويش را به روى او مى گشايند، و به او اذن دخول مى دهند!

خلاصه اين كه: وسوسه هاى شيطان، گرچه مؤثر است ولى تصميم نهائى با شيطان نيست، با خود انسانهاست; چرا كه انسان، مى تواند در برابر وسوسه هاى او بايستد و دست ردّ بر سينه او بگذارد.

در واقع خداوند مى خواهد: اين خيال باطل و پندار خام را از مغز شيطان بيرون كند كه، او حكومت بلامنازعى بر انسانها پيدا خواهد كرد.

* * *

سپس، صريحترين تهديدهاى خود را متوجه پيروان شيطان كرده مى گويد: «جهنم ميعادگاه همه آنها است» (وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ).

گمان نكنند كه آنها از چنگال مجازات مى توانند فرار كنند، و يا به حساب آنها رسيدگى نمى شود، حساب همه آنها يك جا و در يك محل رسيدگى خواهد شد.

* * *

«همان دوزخى كه هفت در دارد، و براى هر درى گروهى از پيروان شيطان تقسيم شده اند» (لَها سَبْعَةُ أَبْواب لِكُلِّ باب مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ).

اين در در حقيقت درهاى گناهانى است كه به وسيله آن، افراد وارد دوزخ مى شوند، هر گروهى به وسيله ارتكاب گناهى و از درى; همان گونه كه درهاى بهشت، طاعات و اعمال صالح و مجاهدتهائى است كه به وسيله آن، بهشتيان وارد بهشت مى شوند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 13، حديث 45.

2 ـ به جلد 9 تفسير «نمونه»، صفحه 377 مراجعه كنيد.

 

نكته ها:

1 ـ تكبر و غرور، سرچشمه بزرگترين بدبختيها است

مهمترين نكته تربيتى كه از داستان «ابليس و آفرينش آدم» كه در سوره هاى مختلف قرآن آمده، استفاده مى شود، همان سقوط وحشتناك «ابليس» از آن مقام والائى كه داشت، به خاطر كبر و غرور است!

مى دانيم «ابليس» از فرشتگان نبود (همان گونه كه از آيه 50 سوره «كهف» استفاده مى شود) و آن چنان ارتقاء مقام در سايه اطاعت فرمان خدا پيدا كرده بود كه در صفوف فرشتگان قرار داشت، حتى بعضى مى گويند: معلم فرشتگان بود، و طبق آنچه از «خطبه قاصعه در نهج البلاغه» استفاده مى شود، هزاران سال پرستش خدا كرده بود.

اما همه اين مقامات را به خاطر يك ساعت تكبر و غرور از دست داد، و آن چنان گرفتار تعصب و خودپرستى شد كه، حتى در مقام عذرخواهى و توبه برنيامد، بلكه، همچنان به كار خود ادامه داد. و در جاده لجاجت آن چنان ثابت قدم ماند، كه تصميم گرفت مسئوليت شركت در جرم همه ظالمان و گنهكاران از فرزندان آدم را به عنوان يك وسوسه گر، بپذيرد، و معادل كيفر و عذاب همه آنها را يك جا تحمل كند! اين است نتيجه خودخواهى و غرور و تعصب و خودپسندى و استكبار.

نه تنها ابليس كه، با چشم خود انسانهاى شيطان صفتى را ديده ايم، يا شرح حال آنها را در صفحات سياه تاريخ مطالعه كرده ايم كه، هنگامى كه بر مركب غرور و تكبر و خودخواهى سوار شدند، دنيائى را به خاك و خون كشيدند، گوئى پرده اى از خون و جهل، چشمان ظاهر و باطن آنها را از كار انداخته، و هيچ حقيقتى را مشاهده نمى كنند، ديوانهوار در راه ظلم و بيدادگرى گام بر مى دارند و سرانجام خود را در بدترين پرتگاهها ساقط مى كنند.

اين استكبار و غرور، آتش سوزان و وحشتناكى است، همان گونه كه انسان ممكن است ساليان دراز زحمت بكشد و خانه، وسائل و سرمايه اى براى زندگى فراهم سازد، ولى محصول آن را تنها با يك شعله آتش در چند لحظه تبديل به خاكستر كند، همچنين كاملاً امكان پذير است كه محصول اطاعت هزاران سال را با ساعتى استكبار و غرور در برابر خدا از دست دهد، چه درسى از اين گويا و تكان دهنده تر؟!.

عجب اين كه: او حتى به اين نكته روشن نيز توجه نداشت كه آتش بر خاك برترى ندارد چرا كه منبع همه بركات: گياهان، حيوانات، معادن، محل ذخيره آبها خلاصه سرچشمه پيدايش هر موجود زنده اى خاك است، ولى كار آتش سوزندگى و در بسيارى از مواقع ويرانگرى است.

على(عليه السلام) در همان «خطبه قاصعه» (خطبه 192 نهج البلاغه) از ابليس به عنوان «عَدّوُّ اللّه» (دشمن خدا) و «اِمامُ الْمُتَعَصِّبِيْنَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِيْنَ» (پيشواى متعصبان لجوج، و سر سلسله مستكبران) نام برده، مى گويد: «به همين جهت خداوند لباس عزت را از اندام او بيرون كرد، و چادر مذلت بر سر او افكند».

سپس اضافه مى كند: «آيا نمى بينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبرش كوچك كرد؟ و به خاطر برترى جوئيش پست ساخت؟ در دنيا رانده شد و عذاب دردناك در سراى ديگر براى او فراهم ساخت» (أَ لاتَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الآخِرَةِ سَعِيراً).

ضمناً همان گونه كه اشاره كرديم ابليس نخستين پايه گذار مكتب جبر بود، همان مكتبى كه بر خلاف وجدان هر انسانى است و يكى از دلائل مهم پيدايش آن، تبرئه كردن انسانهاى گنه كار در برابر اعمالشان است، در آيات فوق خوانديم «ابليس» براى تبرئه خويش و اثبات اين كه حق دارد در گمراهى فرزندان آدم بكوشد به همين دروغ بزرگ متوسل شد، و گفت: خداوندا تو مرا گمراه كردى و من هم به همين خاطر فرزندان آدم را ـ جز مخلصان ـ گمراه خواهم كرد!

* * *

2 ـ شيطان بر چه كسانى تسلط مى يابد؟

باز هم ذكر اين نكته را ضرورى مى دانيم كه: نفوذ وسوسه هاى شيطانى در انسان يك نفوذ ناآگاه و اجبارى نيست، بلكه ما به ميل خويش وسوسه او را به دل راه مى دهيم، و گرنه حتى خود شيطان مى داند كه، بر مخلصان ـ آنها كه در پرتو تربيت، خالص شده اند و زنگار شرك از روح و جانشان زدوده شده ـ راه ندارد.

به تعبير رساتر ـ همان تعبيرى كه از آيات فوق استفاده مى شود ـ رابطه شيطان و گمراهان، رابطه «پيشوا» و «پيرو» است، نه رابطه «اجبار كننده» و «اجبار شونده».

* * *

3 ـ درهاى جهنم!

در آيات فوق خوانديم، جهنم هفت در دارد (بعيد نيست عدد هفت در اينجا عدد تكثير باشد، يعنى درهاى بسيار و فراوان دارد، همان گونه كه در آيه 27 سوره «لقمان» نيز عدد هفت به همين معنى آمده است).

ولى واضح است اين تعدد درها (مانند تعدد درهاى بهشت) نه به خاطر كثرت واردان است به طورى كه از يك در كوچك نتوانند وارد شوند، و نه جنبه تشريفاتى دارد، بلكه در حقيقت اشاره به عوامل گوناگونى است كه انسان را به جهنم مى كشاند، هر نوع از گناهان درى محسوب مى شود.

در «خطبه جهاد» در «نهج البلاغه» مى خوانيم: فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ: «جهاد درى از درهاى بهشت است كه آن را به روى بندگان خاصش گشوده است».(1)

و در حديث معروف مى خوانيم: اِنَّ السُّيُوفَ مَقالِيْدُ الْجَنَّةِ: «شمشيرها كليدهاى بهشتند».

اين گونه تعبيرات به خوبى منظور از درهاى متعدد بهشت و دوزخ را روشن مى سازد.

قابل توجه اين كه: در حديث امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «بهشت، هشت در دارد»(2) در حالى كه آيات فوق مى گويد: جهنم هفت در دارد، اين تفاوت اشاره به اين است كه: هر چند درهاى ورود به بدبختى و عذاب فراوان باشد، ولى با اين حال درهاى وصول به سعادت و خوشبختى از آن افزونتر است (در ذيل آيه 23 سوره «رعد» نيز در اين زمينه صحبت كرديم).

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 27.

2 ـ «خصال صدوق»، ابواب الثمانية، حديث 6.

 

4 ـ «گِل تيره» و «روح خدا»

جالب اين كه: از اين آيات، به خوبى استفاده مى شود: انسان از دو چيز مختلف آفريده شده، كه يكى در حدّ اعلاى عظمت، و ديگرى، ظاهراً در حدّ ادنى از نظر ارزش.

جنبه مادى انسان را گِل بد بوى تيره رنگ (لجن) تشكيل مى دهد، و جنبه معنوى او را چيزى كه به عنوان روح خدا از آن ياد شده است.

البته خدا نه جسم دارد و نه روح، و اضافه روح به خدا، به اصطلاح «اضافه تشريفى» است و دليل بر اين است كه: روحى بسيار پر عظمت در كالبد انسان دميده شده، همان گونه كه خانه كعبه را به خاطر عظمتش «بيت اللّه» مى خوانند، و ماه مبارك رمضان را به خاطر بركتش «شهر اللّه» (ماه خدا) مى نامند.

و به همين دليل، قوس صعودى اين انسان آن قدر بالا است كه به جائى مى رسد كه جز خدا نبيند، و قوس نزوليش آن قدر پائين است كه از چهار پايان هم پائين تر خواهد شد (بَلْ هُمْ أَضَلُّ) و اين فاصله زياد ميان «قوس صعودى» و «نزولى» خود دليل بر اهميت فوق العاده اين مخلوق است.

و نيز اين تركيب مخصوص، دليل بر آن است كه: عظمت مقام انسان به خاطر جنبه مادى او نيست، چرا كه اگر به جنبه ماديش باز گرديم لجنى بيش نمى باشد.

اين روح الهى است كه با استعدادهاى فوق العاده اى كه در آن نهفته است و مى تواند تجلّى گاه انوار خدا باشد، به او اين همه عظمت بخشيده و براى تكامل او، تنها راه اين است كه: آن را تقويت كند و جنبه مادى را كه وسيله اى براى همين هدف است در طريق پيشرفت اين مقصود، به كار گيرد (چرا كه در رسيدن به آن هدف بزرگ، مى تواند كمك مؤثرى كند).

از آيات خلقت آدم در آغاز سوره «بقره» نيز استفاده مى شود كه: سجده فرشتگان در برابر آدم به خاطر علم خاص الهى او بود.

و اما اين سؤال كه چگونه، سجده براى غير خدا امكان پذير است و آيا به راستى فرشتگان براى خدا به خاطر اين آفرينش عجيب، سجده كردند، و يا سجده آنها براى آدم بود، پاسخ آن را در ذيل همان آيات مربوط به آفرينش آدم در سوره «بقره» بيان كرديم.(1)

* * *


1 ـ جلد اول تفسير «نمونه»، صفحه 127.

 

5 ـ جانّ چيست؟

كلمه «جنّ» در اصل به معنى چيزى است كه از حس انسان پوشيده باشد، مثلاً مى گوئيم: «جَنَّةُ الْلَّيْلِ» ـ يا ـ «فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ الْلَّيْلُ» يعنى: هنگامى كه پرده سياه شب او را پوشاند و به همين جهت «مجنون» به كسى كه عقلش پوشيده و «جَنين» به طفلى كه در رحم مادر پوشانده شده و «جَنَّت» به باغى كه زمينش را درختان پوشانده اند، و «جَنان» به قلب كه در درون سينه پوشانده شده و «جُنَّة» به معنى سپر كه انسان را از ضربات دشمن مى پوشاند، آمده است.

البته از آيات قرآن استفاده مى شود: «جنّ» يك نوع موجود عاقلى است كه از حس انسان پوشيده شده، و آفرينش آن در اصل، از آتش يا شعله هاى صاف آتش است، و «ابليس» نيز از همين گروه است.

بعضى از دانشمندان از آنها تعبير به نوعى از «ارواح عاقله» مى كنند كه مجرد از ماده مى باشد، (البته پيدا است تجرد كامل ندارد چرا كه چيزى كه از ماده آفريده شده است مادى است، ولى نيمه تجردى دارد، چرا كه با حواس ما درك نمى شود، و به تعبير ديگر يك نوع جسم لطيف است).

و نيز از آيات قرآن بر مى آيد: آنها مؤمن و كافر دارند، مطيع و سركش دارند و آنها نيز داراى تكليف و مسئوليتند.

البته شرح اين مسائل و همچنين هماهنگى آنها با علم امروز، احتياج به بحث بيشترى دارد كه ما به خاطر رعايت تناسب ـ به خواست خدا ـ در تفسير سوره «جنّ» كه در جزء 29 قرآن است بحث خواهيم كرد.

نكته اى كه در اينجا اشاره به آن لازم است، اين است كه: در آيات فوق كلمه «جانّ» آمده است كه از همان ماده «جنّ» است.

آيا اين دو كلمه (جنّ و جانّ) هر دو به يك معنى است، و يا چنانكه بعضى از مفسران گفته اند: «جانّ» نوع خاصى از «جنّ» است؟.

اگر آيات قرآنى كه در اين زمينه وارد شده را در برابر هم قرار دهيم روشن مى شود: هر دو به يك معنى مى باشد، چرا كه در قرآن گاهى «جنّ» در مقابل «انسان» قرار داده شده و گاهى «جانّ» در مقابل انسان.

مثلاً در آيه 88 سوره «اسراء» مى خوانيم: «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنْسُ وَ الْجِنُّ» و يا در آيه 56 سوره «ذاريات» مى خوانيم: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ».

در حالى كه، در آيات 14 و 15 سوره «رحمان» مى خوانيم: «خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْفَخّارِ * وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِج مِنْ نار» و باز در همين سوره آيه 39 مى خوانيم: «فَيَوْمَئِذ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ».

از مجموع آيات فوق و آيات ديگر قرآن، به خوبى استفاده مى شود كه «جانّ» و «جنّ» هر دو به يك معنى است، و لذا در آيات فوق گاهى «جنّ» در برابر انسان قرار گرفته و گاهى «جانّ».

البته «جانّ» به معنى ديگرى نيز در قرآن آمده است، كه آن نوعى از مار است، چنانكه در داستان موسى مى خوانيم: «كَأَنَّها جانٌّ»(1) ولى آن از بحث ما خارج است.

* * *


1 ـ قصص، آيه 31.

 

6 ـ قرآن و خلقت انسان.

همان گونه كه، در آيات فوق ديديم قرآن بحث فشرده اى در زمينه خلقت انسان دارد كه تقريباً به طور سربسته و اجمالى، از آن گذشته است چرا كه منظور اصلى مسائل تربيتى بوده است، و نظير اين بحث، در چند مورد ديگر از قرآن مانند: سوره «سجده»، «مؤمنون»، سوره «ص»، و غير آن آمده است.

البته مى دانيم قرآن يك كتاب علوم طبيعى نيست، بلكه يك كتاب انسان سازى است، و بنابراين، نبايد انتظار داشت: جزئيات اين علوم، از قبيل مسائل مربوط به تكامل، تشريح، جنين شناسى، گياه شناسى و مانند آن در قرآن مطرح شود، ولى اين، مانع از آن نخواهد بود كه به تناسب بحثهاى تربيتى اشاره كوتاهى به قسمتهائى از اين علوم در قرآن بشود.

به هر حال بعد از توجه به اين مقدمه كوتاه، در اينجا دو بحث داريم كه طرح آنها لازم به نظر مى رسد:

1 ـ تكامل انواع از نظر علمى.

2 ـ تكامل انواع از ديدگاه قرآن.

نخست به سراغ بحث اول مى رويم و منهاى آيات و روايات، و تنها با تكيه بر معيارهاى خاص علوم طبيعى روى اين مسأله بحث مى كنيم.

مى دانيم در ميان دانشمندان علوم طبيعى دو فرضيه درباره آفرينش موجودات زنده، اعم از گياهان و جانداران، وجود داشته است:

الف ـ فرضيه «تكامل انواع» يا «ترانسفورميسم» كه مى گويد: انواع موجودات زنده در آغاز، به شكل كنونى نبوده اند، بلكه، آغاز موجودات تك سلولى در آب اقيانوسها و از لابلاى لجنهاى اعماق درياها با يك جهش پيدا شدند، يعنى موجودات بى جان در شرائط خاصى قرار گرفتند كه از آنها نخستين سلولهاى زنده پيدا شد.

اين موجودات ذره بينى زنده تدريجا تكامل يافتند، و از نوعى، به نوع ديگر، تغيير شكل دادند، از درياها، به صحراها، و از آن به هوا، منتقل شدند، و انواع گياهان، و انواع جانوران آبى و زمينى و پرندگان، به وجود آمدند.

كاملترين حلقه اين تكامل همين انسانهاى امروزند كه، از موجوداتى شبيه به ميمون، و سپس ميمونهاى انسان نما، ظاهر گشتند.

ب ـ فرضيه «ثبوت انواع» يا «فيكسيسم» كه مى گويد: انواع جانداران، هر كدام جداگانه از آغاز به همين شكل كنونى ظاهر گشتند، و هيچ نوعى به نوع ديگر تبديل نيافته است، و طبعاً انسان هم داراى خلقت مستقلى بوده كه از آغاز به همين صورت آفريده شده است.

دانشمندان هر دو گروه، براى اثبات عقيده خود مطالب فراوانى نوشته اند و جنگها و نزاعهاى زيادى در محافل علمى بر سر اين مسأله در گرفته است.

تشديد اين جنگها از زمانى شد كه «لامارك» (دانشمند جانورشناس معروف فرانسوى كه در اواخر قرن 18 و اوائل قرن 19 مى زيست) و سپس «داروين» دانشمند جانورشناس انگليسى كه در قرن نوزدهم مى زيست نظرات خود را در زمينه «تكامل انواع» با دلائل تازه اى عرضه كردند.

ولى، در محافل علوم طبيعى امروز شك نيست كه اكثريت دانشمندان طرفدار فرضيه تكاملند.

* * *

دلائل طرفداران تكامل.

به آسانى مى توان استدلالات آنها را در سه قسمت خلاصه كرد:

نخست، دلائلى است كه از ديرين شناسى و به اصطلاح مطالعه روى فسيلها، يعنى اسكلت هاى متحجر شده موجودات زنده گذشته، آورده اند آنها معتقدند مطالعات طبقات مختلف زمين، نشان مى دهد كه موجودات زنده، از صورتهاى ساده تر به صورتهاى كاملتر و پيچيده تر تغيير شكل داده اند.

تنها راهى كه اختلاف و تفاوت فسيلها را مى توان با آن تفسير كرد، همين فرضيه تكامل است.

دليل ديگر قرائنى است كه از «تشريح مقايسه اى» جمع آورى كرده اند، آنها طى بحثهاى مفصل و طولانى مى گويند: هنگامى كه استخوان بندى حيوانات مختلف را تشريح كرده، با هم مقايسه كنيم شباهت زيادى در آنها مى بينيم كه نشان مى دهد همه از يك اصل گرفته شده اند.

و بالاخره سومين دليل آنها قرائنى است كه از «جنين شناسى» به دست آورده اند و معتقدند: اگر حيوانات را در حالت جنينى كه هنوز تكامل لازم را نيافته اند در كنار هم بگذاريم، خواهيم ديد كه جنين ها قبل از تكامل در شكم مادر، يا در درون تخم تا چه اندازه با هم شباهت دارند، اين نيز تأييد مى كند كه: همه آنها در آغاز از يك اصل گرفته شده اند.

* * *

پاسخهاى طرفداران ثبوت انواع

ولى، طرفداران فرضيه ثبوت انواع يك پاسخ كلى به تمام اين استدلالات دارند و آن اين كه: هيچ يك از اين قرائن قانع كننده نيست، البته نمى توان انكار كرد كه هر يك از اين قرائن سه گانه احتمال تكامل را در ذهن به عنوان يك «احتمال ظنى» توجيه مى كند، ولى، هرگز يقين آور نخواهد بود.

به عبارت روشنتر، اثبات فرضيه تكامل، و تبديل آن از صورت يك فرضيه، به يك قانون علمى و قطعى، يا بايد از طريق دليل عقلى بوده باشد، و يا از طريق آزمايش و حس و تجربه، و غير از اين دو راهى نيست.

اما از يكسو، مى دانيم دلائل عقلى و فلسفى را به اين مسائل، راهى نيست، و از سوى ديگر، دست تجربه و آزمايش از مسائلى كه ريشه هاى آن در ميليونها سال قبل نهفته است كوتاه است!.

آنچه ما با حس و تجربه درك مى كنيم، اين است تغييرات سطحى با گذشت زمان به صورت جهش «موتاسيون» در حيوانات و گياهان رخ مى دهد، مثلاً از نسل گوسفندان معمولى ناگهان گوسفندى متولد مى شود كه پشم آن با پشم گوسفندان معمولى متفاوت است، يعنى بسيار لطيف تر و نرم تر مى باشد، و همان سرچشمه پيدايش نسلى در گوسفند به نام «گوسفند مرينوس» مى شود، با اين ويژگى در پشم.

و يا اين كه: حيواناتى بر اثر جهش، تغيير رنگ چشم يا ناخن و يا شكل پوست بدن و مانند آن پيدا مى كنند.

ولى هيچ كس، تاكنون جهشى نديده است، كه دگرگونى مهمى در اعضاى اصلى بدن يك حيوان ايجاد كند و يا نوعى را به نوع ديگر مبدل سازد.

بنابراين، ما تنها مى توانيم حدس بزنيم كه تراكم جهشها ممكن است يك روز سر از تغيير نوع حيوان در بياورد، و مثلاً حيوانات خزنده را تبديل به پرندگان كند، ولى، اين حدس، هرگز يك حدس قطعى نيست، بلكه تنها يك حدس ظنى است چرا كه ما هرگز با جهشهاى تغيير دهنده اعضاء اصلى به عنوان يك حس و تجربه روبرو نشده ايم.

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه دلائل سه گانه طرفداران «ترانسفورميسم» نمى تواند اين نظريه را از صورت يك فرضيه فراتر برد، و به همين دليل آنها كه دقيقاً روى اين مسائل بحث مى كنند، همواره از آن به عنوان «فرضيه تكامل انواع» سخن مى گويند نه قانون و اصل.

* * *

فرضيه تكامل و مسأله خداشناسى

با اين كه بسيارى كوشش دارند ميان اين فرضيه و مسأله خداشناسى يك نوع تضاد قائل شوند و شايد از يك نظر حق داشته باشند، چرا كه پيدايش عقيده «داروينيسم» جنگ شديدى ميان ارباب كليسا از يكسو، و طرفداران اين فرضيه از سوى ديگر، به وجود آورد، و روى اين مسأله در آن عصر به دلائل سياسى، اجتماعى كه اينجا جاى شرح آن نيست تبليغات وسيعى در گرفت كه «داروينيسم» با خداشناسى سازگار نمى باشد.

ولى امروز، اين مسأله براى ما روشن است كه: اين دو با هم تضادى ندارند يعنى ما چه فرضيه تكامل را قبول كنيم و چه آن را بر اثر فقدان دليل رد نمائيم در هر دو صورت مى توانيم خداشناس باشيم.

فرضيه تكامل ـ اگر فرضاً هم ثابت شود ـ شكل يك قانون علمى ـ كه از روى علت و معلول طبيعى پرده بر مى دارد ـ به خود خواهد گرفت، و فرقى ميان اين رابطه علت و معلولى در عالم جانداران، و ديگر موجودات نيست، آيا كشف علل طبيعى نزول باران، و جزر و مدّ درياها و زلزله ها و مانند آن مانعى بر سر راه خداشناسى خواهد بود؟ مسلماً نه.

بنابراين كشف يك رابطه تكاملى در ميان انواع موجودات نيز، هيچگونه مانعى در مسير شناخت خدا ايجاد نمى كند.

تنها كسانى كه، تصور مى كردند: كشف علل طبيعى با قبول وجود خدا منافات دارد، مى توانند چنين سخنى را بگويند، ولى ما امروز به خوبى مى دانيم كه نه تنها كشف اين علل، ضررى به توحيد نمى زند بلكه خود دلائل تازه اى از نظام آفرينش براى اثبات وجود خدا پيش پاى ما مى گذارد.

جالب اين كه: خود «داروين» در برابر اتهام الحاد و بى دينى قد علم كرده، و در كتابش «اصل انواع» تصريح مى كند: من در عين قبول تكامل انواع، خدا پرستم، و اصولاً ـ بدون قبول وجود خدا نمى توان تكامل را توجيه كرد.

به اين عبارت دقت كنيد: «او با وجود قبول علل طبيعى براى ظهور انواع مختلف جانداران، همواره به خداى يگانه، مؤمن باقى مى ماند، و تدريجاً كه سن او افزايش حاصل مى كند احساس درونى مخصوصى به درك قدرتى ما فوق بشر در او تشديد مى گردد، به حدّى كه معماى آفرينش را براى انسان لاينحل مى يابد».(1)

اصولاً، او معتقد بود: هدايت و رهبرى انواع، در اين پيچ و خم عجيب تكامل، و تبديل يك موجود زنده ئ بسيار ساده به اين همه انواع مختلف و متنوع جانداران، بدون وجود يك نقشه حساب شده و دقيق از طرف يك عقل كل امكان پذير نيست!

راستى هم چنين است آيا از يك ماده واحد و بسيار ساده و پست، اين همه مشتقات شگفت انگيز و عجيب ـ كه هر كدام براى خود تشكيلات مفصلى دارد ـ به وجود آوردن بدون تكيه بر يك علم و قدرت بى پايان، امكان پذير است؟

نتيجه اين كه: غوغاى تضاد عقيده تكامل انواع، با مسأله خداشناسى يك غوغاى بى اساس و بى دليل بوده است (خواه فرضيه تكامل را بپذيريم يا نپذيريم).

تنها اين مسأله باقى مى ماند كه آيا فرضيه تكامل انواع با تاريخچه اى كه قرآن براى آفرينش آدم ذكر كرده است تضادى دارد، يا نه؟! كه ذيلاً از آن بحث مى شود.

* * *


1 ـ «داروينيسم»، نوشته «محمود بهزاد»، صفحات 75 و 76.

 

قرآن و مسأله تكامل

جالب اين كه: هم طرفداران تكامل انواع، و هم منكران آن يعنى آنها كه در ميان مسلمين بوده اند به آيات قرآن براى اثبات مقصد خويش تمسك جسته اند، ولى شايد، هر دو گروه گاهى تحت تأثير عقيده خود به آياتى استدلال كرده اند كه كمتر ارتباطى با مقصود آنها داشته است، لذا ما از هر دو طرف آياتى را انتخاب مى كنيم كه قابل بحث و مذاكره باشد.

مهمترين آيه اى كه طرفداران تكامل، روى آن تكيه مى كنند، آيه 33 سوره «آل عمران» است: إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ: «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد».

آنها مى گويند: همان گونه كه نوح، و آل ابراهيم، و آل عمران، در ميان امتى زندگى مى كردند و از ميان آنها برگزيده شدند، همچنين آدم، نيز بايد چنين باشد، يعنى حتماً در عصر و زمان او انسان هائى كه نام «عالَمين» (جهانيان) بر آنها گزارده شده، وجود داشته اند، و آدم برگزيده خدا از ميان آنهاست، و اين نشان مى دهد كه آدم، اولين انسان روى زمين نبوده است، بلكه قبل از او انسانهاى ديگرى بوده اند، و امتياز آدم همان جهش فكرى و معنوى او است كه سبب برگزيده شدنش از افراد همسانش شد.

آيات متعدد ديگرى نيز ذكر كرده اند، كه، بعضى از آنها اصلاً ارتباط با مسأله تكامل ندارد، و تفسير آن به تكامل، بيشتر از قبيل تفسير به رأى است، و قسمتى ديگر، هم با تكامل انواع سازگار است، و هم با ثبوت آنها و خلقت مستقل آدم، و به همين دليل، بهتر ديديم: از ذكر آنها صرف نظر كنيم.

اما ايرادى كه به اين استدلال، مى توان كرد، اين است كه: «عالَمين» اگر به معنى مردم معاصر بوده باشد، و «اصطَفاء» (برگزيدن) حتماً بايد از ميان چنين اشخاصى صورت گيرد، اين استدلال قابل قبول خواهد بود، اما اگر كسى بگويد: «عالَمين» اعم از معاصران و غير معاصران است، همان گونه كه در حديث معروف در فضيلت بانوى اسلام حضرت فاطمه(عليها السلام) از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه: مى فرمايد: أَمّا اِبْنَتِى فاطِمَةُ فَهِىَ سَيِّدَةُ نِساءِ الْعالَمِيْنَ مِنَ الأَوَّلِيْنَ وَ الآخِرِيْنَ: «دخترم فاطمه بانوى زنان جهان از اولين و آخرين است». در اين صورت آيه فوق دلالتى بر اين مقصود نخواهد داشت و درست به اين مى ماند كه: كسى بگويد خداوند، عده اى را از ميان انسانها (انسانهاى تمام قرون و اعصار) برگزيد كه يكى از آنها آدم است در اين صورت هيچ لزومى ندارد كه در عصر و زمان آدم، انسانهاى ديگرى وجود داشته باشند كه نام «عالَمين» بر آنها اطلاق گردد و يا آدم از ميان آنها برگزيده شود.

به خصوص اين كه: سخن در برگزيدن خدا است خدائى كه از آينده و نسل هائى كه در زمانهاى بعد مى آيند، به خوبى آگاه بوده است.(1)

* * *

و اما مهمترين دليلى كه طرفداران ثبوت انواع از آيات قرآن، انتخاب كرده اند، آيات مورد بحث و مانند آن است كه مى گويد:

خداوند انسان را از گِل خشك كه از گِل تيره رنگ بد بوى گرفته شده بود آفريده.

جالب اين كه: اين تعبير هم در مورد خلقت «انسان» گفته شده (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون)(2) و هم درباره «بشر» (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون)(3) و هم به قرينه ذكر سجده فرشتگان. بعد از آن در مورد شخص آدم آمده است (به آيات 29 و 30 و 31 سوره «حجر» كه در بالا آورديم دقت كنيد).

ظاهر اين آيات، در بدو نظر چنين مى گويد: آدم نخست از گِل تيره رنگى آفريده شد، و پس از تكميل اندام، روح الهى در آن دميده شد، و به دنبال آن فرشتگان در برابر او به سجده افتادند، به جز «ابليس».

طرز بيان اين آيات، چنين نشان مى دهد كه ميان خلقت آدم از خاك و پيدايش صورت كنونى انواع ديگرى وجود نداشته است.

و تعبير به «ثُمَّ» كه در بعضى از آيات فوق آمده، و در لغت عرب براى ترتيب با فاصله آورده مى شود، هرگز دليل بر گذشتن مليونها سال و وجود هزاران نوع نمى باشد، بلكه، هيچ مانعى ندارد كه اشاره به فاصله هائى باشد كه در ميان مراحل آفرينش آدم از خاك و پس از آن از گِل خشك و سپس دميدن روح الهى وجود داشته.

لذا همين كلمه «ثُمَّ» درباره خلقت انسان در عالم جنين و مراحلى را كه پشت سر هم طى مى كند آمده است، مانند: يا أَيُّهَا النّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْب مِنَ الْبَعْثِ فَإِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ مِنْ نُطْفَة ثُمَّ مِنْ عَلَقَة ثُمَّ مِنْ مُضْغَة ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ:

«اى مردم اگر ترديد در رستاخيز داريد (به قدرت خدا در آفرينش انسان بينديشيد) كه ما شما را از خاك آفريديم سپس از نطفه. سپس از خون بسته شده، سپس از مضغه (پاره گوشتى كه شبيه گوشت جويده است)... سپس شما را به صورت طفلى خارج مى سازيم، سپس به مرحله بلوغ مى رسيد».(4)

ملاحظه مى كنيد: هيچ لزومى ندارد «ثُمَّ» براى يك فاصله طولانى باشد، بلكه همان گونه كه در فواصل طولانى به كار مى رود، در فاصله هاى كوتاه هم استعمال مى شود.

از مجموع آنچه در بالا گفتيم چنين نتيجه مى گيريم كه: آيات قرآن هر چند مستقيماً در صدد بيان مسأله تكامل يا ثبوت انواع نيست، ولى، ظواهر آيات (البته در خصوص انسان) با مسأله خلقت مستقل سازگارتر است، هر چند كاملاً صريح نيست اما ظاهر آيات خلقت آدم، بيشتر روى خلقت مستقل دور مى زند، اما در مورد ساير جانداران قرآن سكوت دارد.

* * *

 45إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ عُيُون

46ادْخُلُوها بِسَلام آمِنِينَ

47وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّ إِخْواناً عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ

48لايَمَسُّهُمْ فِيها نَصَبٌ وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ

49نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

50وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الأَلِيمُ

 

ترجمه:

45 ـ به يقين پرهيزگاران در باغها (ى سرسبز بهشت) و در كنار چشمه هاى آن هستند.

46 ـ (فرشتگان به آنها مى گويند:) داخل اين باغها شويد با سلامت و امنيت!

47 ـ هرگونه غِلّ =] حسد و كينه و دشمنى[ را از سينه آنها بر مى كنيم (و روحشان را پاك مى سازيم); در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند.

48 ـ خستگى و تعبى در آنجا به آنها نمى رسد، و هيچ گاه از آن اخراج نمى گردند!

49 ـ بندگانم را آگاه كن كه من بخشنده مهربانم.

50 ـ و (اين كه) عذاب و كيفر من، همان عذاب دردناك است!


1 ـ اين احتمال نيز وجود دارد كه فرزندان آدم در مدتى نه چندان طولانى جامعه كوچكى تشكيل دادند كه آدم برگزيده آنان بود.

2 ـ حجر، آيه 26.

3 ـ حجر، آيه 28.

4 ـ حج، آيه 5.

 

تفسير:

نعمتهاى هشت گانه بهشت

 

در آيات گذشته ديديم: چه سان خداوند نتيجه كار شيطان و ياران و همگامان و پيروان او را شرح داد، درهاى هفتگانه جهنم را به روى آنها گشود.

طبق روش قرآن كه از اصل «مقابله و تقارن»، براى تعليم و تربيت، بهره گيرى مى كند، در اين آيات، سخن از «بهشت و بهشتيان» و نعمتهاى مادى و معنوى، جسمى و روحانى به ميان آمده است.

و در حقيقت هشت نعمت بزرگ مادى و معنوى به تعداد درهاى بهشت، در اين آيات بيان شده است:

1 ـ در آغاز به يك نعمت مهم جسمانى اشاره كرده، مى گويد: «پرهيزكاران در باغهاى سر سبز بهشت، و در كنار چشمه هاى زلال آن خواهند بود» (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ عُيُون).

جالب اين كه: از ميان تمام صفات، روى «تقوا» تكيه شده است، همان تقوا و پرهيزكارى و تعهد و مسئوليت، كه جامع تمام صفات برجسته انسانى است.

ذكر «جَنّات» و «عُيُون» به صيغه جمع، اشاره به باغهاى متنوع و چشمه هاى فراوان و گوناگون بهشت است كه هر كدام لذت تازه اى مى آفريند، و ويژگى خاصى دارد.

* * *

2 و 3 ـ آن گاه به دو نعمت مهم معنوى كه «سلامت» و «امنيت» است اشاره مى كند، سلامت، از هر گونه رنج و ناراحتى، و امنيت از هر گونه خطر، مى گويد: «فرشتگان الهى به آنها خوش آمد مى گويند و مى گويند كه داخل اين باغها شويد با سلامت و امنيت كامل» (ادْخُلُوها بِسَلام آمِنِينَ).

* * *

4 ـ در آيه بعد، سه نعمت مهم معنوى ديگر با صراحت چنين بيان شده است:

«ما هر گونه حسد و كينه و عداوت و خيانت را از سينه هاى آنها مى شوئيم بر مى كنيم» (وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّ).(1)

5 ـ «در حالى كه همه برادرند و نزديكترين پيوندهاى محبت در ميان آنها حكمفرما است» (إِخْواناً).

6 ـ «در حالى كه بر سريرها روبروى يكديگر قرار گرفته اند» (عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ).(2)

آنها در جلسات اجتماعيشان گرفتار تشريفات آزار دهنده اين دنيا نيستند و مجلسشان بالا و پائين ندارد، و از اصول زندگى طبقاتى رنج آور اين دنيا، در آنجا خبرى نيست، همه برادرند، همه روبروى يكديگر و در يك صف، نه يكى بالاى مجلس و ديگرى در كفش كن!.

البته، اين منافات با تفاوت مقام آنها از نظر درجات معنوى ندارد، اين مربوط به جلسات اجتماعى آنهاست و گر نه هر كدام بر حسب درجه تقوا و ايمان مقام مخصوص به خود را دارد.

* * *

7 ـ سپس به هفتمين نعمت مادى و معنوى اشاره كرده، مى گويد: «هرگز خستگى و تعب به آنها نمى رسد» (لايَمَسُّهُمْ فِيها نَصَبٌ).

و همانند زندگى اين دنيا كه رسيدن به يك روز آسايش، خستگيهاى فراوانى قبل و بعد از آن دارد كه فكر آن، آرامش انسان را بر هم مى زند، نيست.

8 ـ همچنين فكر فنا و نابودى و پايان گرفتن نعمت، آنان را آزار نمى دهد، چرا كه «آنها هرگز از اين باغهاى پر نعمت و سرور اخراج نمى شوند» (وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ).

* * *

اكنون كه نعمتهاى فراوان و دل انگيز بهشتى به طرز مؤثرى بيان گرديد، و در بست در اختيار پرهيزكاران و متقين قرار داده شد ممكن است افراد گنهكار و آلوده در هاله اى از غم و اندوه فرو روند، كه اى كاش! ما هم مى توانستيم به گوشه اى از اين همه موهبت دست يابيم، در اينجا خداوند رحمان و رحيم درهاى بهشت را به روى آنها نيز مى گشايد، اما به صورت مشروط.

با لحنى مملو از محبت و عاليترين نوازش، روى سخن را به پيامبرش كرده مى گويد: «پيامبرم! بندگانم را آگاه كن كه من غفور و رحيمم، گناه بخش و پر محبتم» (نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).

تعبير به «عِبادِى» (بندگان من) تعبيرى است، لطيف كه هر انسانى را بر سر شوق مى آورد، و به دنبال آن توصيف خدا به آمرزنده مهربان اين اشتياق را به اوج مى رساند.

* * *

اما از آنجا كه قرآن، هميشه جلو سوء استفاده از مظاهر رحمت الهى را با جمله هاى تكان دهنده اى كه حاكى از خشم و غضب اوست، مى گيرد، تا تعادل ميان خوف و رجاء ـ كه رمز تكامل و تربيت است ـ برقرار گردد، بلا فاصله اضافه مى كند: به بندگانم نيز بگو: كه، «عذاب و كيفر من همان عذاب دردناك است» (وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الأَلِيمُ).

* * *


1 ـ «غِلّ» در اصل به معنى نفوذ مخفيانه چيزى است و به همين جهت به حسد و كينه و دشمنى كه به طرز مرموزى در جان انسان نفوذ مى كند، «غِلّ» گفته مى شود، بنابراين، «غِلّ» مفهوم وسيعى دارد كه بسيارى از صفات زشت و مزاحم اخلاقى را شامل مى گردد. (براى توضيح بيشتر به جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 52، پاورقى مراجعه فرمائيد).

2 ـ «سُرُر» جمع «سَرير» در اصل به معنى تخت يا صندلى و مانند آن است كه روى آن مى نشينند و مجالس پر سرورى را برگزار مى نمايند (توجه داشته باشيد «سُرُر» و «سُرُور» از يك ماده است).

 

نكته ها:

1 ـ باغها و چشمه هاى بهشت

 

گرچه براى ما كه در اين جهان محدود دنيا هستيم، درك ابعاد نعمتهاى بهشتى، بسيار مشكل، بلكه غير ممكن است، چرا كه نعمتهاى اين جهان، در برابر آن نعمتها، تقريباً در حكم صفر، در برابر يك عدد فوق العاده بزرگ است، ولى، اين مانع از آن نيست كه، پرتوهائى از آن را با فكر و جان خود احساس كنيم.

قدر مسلّم اين است كه: نعمتهاى بهشتى، بسيار متنوع است، و تعبير به «جَنّات» (باغها) كه در آيات فوق و بسيارى ديگر از آيات ديگر آمده و همچنين، تعبير به «عُيُون» (چشمه ها) گواه اين حقيقت است.

البته، در قرآن (در سوره هاى: انسان، الرحمن، دخان، محمّد و غير آن) اشاره به انواع مختلفى از اين چشمه ها شده است، و با اشارات كوتاهى تنوع آنها مجسم گرديده، كه شايد تجسمى از انواع كارهاى نيك و اعمال صالح در اين جهان باشد، كه ان شاء اللّه در تفسير اين سوره ها به شرح آنها اشاره خواهيم كرد.

* * *

2 ـ نعمتهاى مادى و معنوى

 

بر خلاف آنچه بعضى تصور مى كنند، قرآن، در همه جا مردم را به نعمتهاى مادى بهشت بشارت نداده، بلكه از نعمتهاى معنوى نيز كراراً سخن به ميان آورده است، كه آيات فوق، نمونه روشنى از آنهاست، به طورى كه نخستين خوش آمد و بشارتى را كه فرشتگان به بهشتيان در هنگام ورود به اين كانون بزرگ نعمت، مى گويند بشارت سلامت و امنيت، است.

شسته شدن كينه ها از سينه ها، و صفات زشتى همچون حسد و خيانت و مانند آن، كه روح اخوت و برادرى را بر هم مى زند، و همچنين حذف امتيازات تشريفاتى غلط كه آرامش فكر و جان را در هم مى ريزد، نيز از نعمتهاى ديگر معنوى، روحانى است كه در آيات بالا به آنها اشاره رفته است.

اين نكته نيز، شايان توجه است كه: «سلامت» و «امنيت» كه سر آغاز نعمتهاى بهشتى قرار داده شده پايه هر نعمت ديگرى است، كه بدون اين دو، هيچ نعمتى قابل بهره گيرى نيست، حتى در اين دنيا نيز، سر آغاز همه نعمتها نعمت سلامت و امنيت مى باشد.

* * *

3 ـ كينه ها و حسادتها، دشمن برادرى است

 

جالب اين كه: بعد از ذكر نعمت سلامت و امنيت در آيات فوق، و قبل از بيان نعمت اخوت و برادرى، مسأله ريشه كن شدن انواع صفات مزاحم، همچون كينه، حسد، غرور و خيانت ذكر شده و با كلمه «غِلّ» كه مفهوم وسيعى دارد، به همه آنها اشاره گرديده است.

در حقيقت اگر قلب انسان از اين «غِلّ» شستشو نشود، نه نعمت سلامت و امنيت فراهم خواهد شد، و نه برادرى و اخوت، بلكه هميشه جنگ است و ستيز، و هميشه دعوا و كشمكش، و به دنبال آن، بريدن رشته هاى اخوت و سلب سلامت و امنيت.

* * *

4 ـ پاداش كامل

 

به گفته بعضى از مفسران پاداش و ثواب، در صورتى كامل مى شود كه چهار شرط در آن جمع گردد:

منفعت قابل ملاحظه اى ـ مقرون به احترام ـ خالى از هر گونه ناراحتى و جاودانى و هميشگى.

در آيات فوق، در زمينه نعمتهاى بهشتى به هر چهار قسمت اشاره شده است.

جمله «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ عُيُون» اشاره به قسمت اول است.

جمله «ادْخُلُوها بِسَلام آمِنِينَ» دليل بر احترام و تعظيم است.

جمله «وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّ إِخْواناً عَلى سُرُر مُتَقابِلِينَ»، اشاره به نفى هر گونه ناراحتى و ضررهاى روحانى.

و جمله «لايَمَسُّهُمْ فِيها نَصَبٌ»، اشاره به نفى زيانهاى جسمانى است.

اما جمله « وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ» بيانگر آخرين شرط، يعنى دوام و بقاء اين نعمتهاست و به اين ترتيب، اين پاداش از هر نظر كامل خواهد بود.(1)

* * *


1 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 19، صفحه 193.

 

5 ـ بيائيد بهشت را در اين دنيا بسازيم

 

آنچه در آيات فوق، از نعمتهاى مادى و معنوى بهشتى تصوير شده، در حقيقت اصول نعمتهاى مهم اين جهان را نيز همانها تشكيل مى دهد، و گويا مى خواهد به ما اين نكته را نيز تفهيم كند كه: شما با فراهم ساختن اين نعمتها در زندگى دنيا مى توانيد بهشت كوچكى بسازيد كه نمونه اى از آن بهشت بزرگ باشد:

اگر كينه ها و عداوتها را از سينه ها بشوئيم.

اگر اصول اخوت و برادرى را تقويت كنيم.

اگر تشريفات زائد و تفرقه افكن را از زندگى و مخصوصاً اجتماعاتمان حذف كنيم.

اگر سلامت و امنيت را به جامعه خود باز گردانيم.

و اگر به همه مردم اين اطمينان داده شود كه كسى مزاحم آبرو، شخصيت، موقعيت اجتماعى و منافع مشروع آنها نيست، تا اطمينان به بقاء مواهب خويش پيدا كنند.

آن روز است، كه نمونه اى از بهشت در مقابل چشم شما قرار خواهد داشت.

* * *

51وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ

52إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ

53قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام عَلِيم

54قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ

55قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ

56قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ

57قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ

58قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْم مُجْرِمِينَ

59إِلاّ آلَ لُوط إِنّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ

60إِلاَّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ

 

ترجمه:

51 ـ و به آنها از مهمانهاى ابراهيم خبر ده.

52 ـ هنگامى كه بر او وارد شدند و سلام كردند; (ابراهيم) گفت: «ما از شما بيمناكيم»!

53 ـ گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهيم»!

54 ـ گفت: «آيا به من (چنين) بشارت مى دهيد با اين كه پير شده ام؟! به چه چيز بشارت مى دهيد»؟!

55 ـ گفتند: «تو را به حق بشارت داديم; از مأيوسان مباش».

56 ـ گفت: «جز گمراهان، چه كسى از رحمت پروردگارش مأيوس مى شود»؟!

57 ـ (سپس) گفت: «مأموريت شما چيست اى فرستادگان خدا»؟

58 ـ گفتند: «ما به سوى قومى گنهكار مأموريت يافته ايم (تا آنها را هلاك كنيم).

59 ـ مگر خاندان لوط، كه همگى آنها را نجات خواهيم داد.

60 ـ به جز همسرش، كه مقدر داشتيم از بازماندگان (در شهر، و هلاك شوندگان) باشد».

 

تفسير:

ميهمانان ناشناس؟

 

از اين آيات به بعد، قسمتهاى آموزنده اى را از تاريخ پيامبران بزرگ و اقوام سركش، به عنوان نمونه هاى روشنى از بندگان مخلص، و پيروان شيطان، بيان مى كند.

جالب اين كه: نخست از داستان مهمانهاى «ابراهيم»(عليه السلام) شروع مى كند (همان فرشتگانى كه در لباس بشر به سراغ او آمدند نخست بشارت به تولد فرزند برومندى و سپس خبر از مجازات دردناك قوم لوط دادند).

چرا كه در دو آيه قبل، به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور داده شد كه هم مقام رحمت خدا را براى بندگان بازگو كند، و هم عذاب اليم او را، و در داستان مهمانهاى ابراهيم(عليه السلام)، دو نمونه زنده از دو صفت فوق ديده مى شود، و به اين ترتيب، پيوند ميان اين آيات و آيات گذشته مشخص مى گردد.

نخست مى گويد: «به بندگانم از مهمانهاى ابراهيم خبر ده» (وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ).

گرچه «ضَيْف» در اينجا به صورت مفرد است، ولى، همان گونه كه بعضى از مفسران بزرگ گفته اند «ضَيْف» هم معنى مفرد دارد و هم معنى جمع (مهمان و مهمانان).

اين مهمانهاى ناخوانده، همان فرشتگانى بودند كه «به هنگام وارد شدن بر ابراهيم، به صورت ناشناس، نخست بر او سلام گفتند» (إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً).

ابراهيم(عليه السلام) آن گونه كه، وظيفه يك ميزبان بزرگوار و مهربان است براى پذيرائى آنها آماده شد و غذاى مناسبى فوراً فراهم ساخت، اما هنگامى كه سفره غذا گسترده شد، ميهمانهاى ناشناس، دست به غذا دراز نكردند، او از اين امر وحشت كرد و وحشت خود را كتمان ننمود، با صراحت به آنان گفت: «ما از شما ترسانيم» (قالَ إِنّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ).(1)

اين ترس، به خاطر سنتى بود كه در آن زمان و زمانهاى بعد، و حتى در عصر ما در ميان بعضى از اقوام معمول است كه، هر گاه كسى نان و نمك كسى را بخورد، به او گزندى نخواهد رساند، و خود را مديون او مى داند و به همين دليل، دست نبردن به سوى غذا، دليل بر قصد سوء و كينه و عداوت است.

* * *

ولى، چيزى نگذشت كه فرشتگان ابراهيم(عليه السلام) را از نگرانى بيرون آوردند، و «به او گفتند: ترسان مباش، ما تو را به فرزند دانائى بشارت مى دهيم» (قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلام عَلِيم).

در اين كه: منظور از «غُلام عَلِيْم» (پسر دانا) كيست؟ با توجه به آيات ديگر قرآن شك نيست كه: منظور، «اسحاق»(عليه السلام) است; چرا كه هنگامى كه فرشتگان اين بشارت را به ابراهيم(عليه السلام) دادند، همسر ابراهيم «ساره» كه ظاهراً زن عقيمى بود حاضر بود و اين بشارت به او نيز داده شد، چنانكه در آيه 71 سوره «هود» مى خوانيم: وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ: «همسر او ايستاده بود، خنديد و ما او را بشارت به اسحاق داديم».

اين را نيز مى دانيم «ساره» مادر «اسحاق» است و «ابراهيم»(عليه السلام) قبلاً از «هاجر» (همان كنيزى كه به همسرى انتخاب كرده بود) صاحب پسرى به نام «اسماعيل» شده بود.

* * *

«ابراهيم»(عليه السلام) به خوبى مى دانست: از نظر موازين طبيعى تولد چنين فرزندى از او بسيار بعيد است، هر چند در برابر قدرت خدا هيچ چيزى محال نيست، ولى، توجه به موازين عادى و طبيعى تعجب او را برانگيخت، لذا «گفت: آيا چنين بشارتى به من مى دهيد در حالى كه من به سن پيرى رسيده ام»؟! (قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ).

«راستى به چه چيز مرا بشارت مى دهيد»؟ (فَبِمَ تُبَشِّرُونَ).

آيا به امر و فرمان خدا است اين بشارت شما يا از ناحيه خودتان؟ صريحاً بگوئيد تا اطمينان بيشتر پيدا كنم!

تعبير به «مَسَنِّى الْكِبَرُ» (پيرى مرا لمس كرده است) اشاره به اين است كه: آثار پيرى از موى سپيدم، و از چينهاى صورتم، نمايان است، و آثار آن را در تمام وجود خود، به خوبى لمس مى كنم.

ممكن است گفته شود: ابراهيم(عليه السلام) از اين نظر آدم خوش سابقه اى بود; چرا كه در همين سن پيرى فرزندش «اسماعيل» متولد شده بود، و با توجه به آن، نبايد ديگر در مورد مولود جديد، يعنى «اسحاق» تعجب كند، ولى بايد دانست كه:

اولاً ـ در ميان تولد «اسماعيل» و «اسحاق» به گفته بعضى از مفسران، بيش از ده سال فاصله بود و با گذشتن ده سال آن هم در سن بالا، احتمال تولد فرزند بسيار كاهش مى يابد.

ثانياً ـ وقوع يك مورد بر خلاف موازين عادى ـ كه ممكن است جنبه استثنائى داشته باشد ـ مانع از تعجب در برابر موارد مشابه آن نخواهد بود، زيرا به هر حال تولد فرزند در چنين سن و سالى امر عجيبى است.(2)

* * *

ولى به هر حال، فرشتگان، مجال ترديد يا تعجب بيشترى به ابراهيم(عليه السلام)ندادند، با صراحت و قاطعيت به او «گفتند: ما تو را به حق بشارت داديم» (قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ).

بشارتى كه از ناحيه خدا و به فرمان او بود، و به همين دليل، حق است و مسلّم.

و به دنبال آن، براى تأكيد ـ به گمان اين كه: مبادا يأس و نااميدى بر ابراهيم(عليه السلام) غلبه كرده باشد ـ گفتند: «اكنون كه چنين است از مأيوسان مباش» (فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ).

* * *

ولى ابراهيم(عليه السلام) به زودى اين فكر را از آنها دور ساخت كه يأس و نوميدى از رحمت خدا بر او چيره نشده، بلكه تنها تعجبش روى حساب موازين طبيعى است، لذا با صراحت «گفت: چه كسى از رحمت پروردگارش، مأيوس مى شود جز گمراهان»؟! (قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ).

همان گمراهانى كه خدا را به درستى نشناخته اند و پى به قدرت بى پايانش نبرده اند، خدائى كه از ذره اى خاك، انسانى چنين شگرف مى آفريند، و از نطفه ناچيزى، فرزندى برومند به وجود مى آورد، درخت خشكيده خرما، به فرمانش به بار مى نشيند، و آتش سوزانى را به گلستانى تبديل مى كند، چه كسى مى تواند در قدرت چنين پروردگارى شك كند يا از رحمت او مأيوس گردد؟!

* * *

سرانجام ابراهيم(عليه السلام) پس از شنيدن اين بشارت، در اين انديشه فرو رفت كه: اين فرشتگان با آن شرائط خاص، تنها براى بشارت فرزند نزد او نيامده اند، حتماً مأموريت مهمترى دارند و اين بشارت تنها گوشه اى از آن را تشكيل مى دهد، لذا در مقام سؤال بر آمد «و از آنها پرسيد: شما اى رسولان خداوند، بگوئيد: ببينم براى چه مأموريت مهمى فرستاده شده ايد»؟ (قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ).

* * *

«گفتند: ما به سوى يك قوم گنهكار فرستاده شده ايم» (قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْم مُجْرِمِينَ).

* * *

و از آنجا كه، مى دانستند ابراهيم(عليه السلام) با آن حس كنجكاويش مخصوصاً در زمينه اين گونه مسائل، به اين مقدار پاسخ قناعت نخواهد كرد، فوراً اضافه كردند: اين قوم مجرم كسى جز قوم «لوط»(عليه السلام) نيست ما مأموريم اين آلودگان بى آزرم را در هم بكوبيم و نابود كنيم «مگر خانواده لوط كه ما همه آنها را از آن مهلكه نجات خواهيم داد» (إِلاّ آلَ لُوط إِنّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ).

* * *

از آنجا كه تعبير به «آل لوط» آن هم با تأكيد به «أَجْمَعِين» شامل همه خانواده او حتى همسر گمراهش كه با مشركان هماهنگ بود، مى شد، و شايد ابراهيم(عليه السلام) نيز از اين ماجرا آگاه بود، بلافاصله او را استثناء كرده، گفتند: «به جز همسرش كه ما مقدر ساخته ايم، از بازماندگان در شهر، محكوم به فنا باشد» و نجات نيابد (إِلاَّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ).

تعبير به «قَدَّرْنا» (ما مقدر ساختيم) اشاره به مأموريتى است كه از ناحيه خداوند در اين زمينه داشتند.

در مورد ملاقات فرشتگان با ابراهيم(عليه السلام)، و داستان بشارت تولد «اسحاق» به او، و همچنين گفتگو با آنها در زمينه قوم لوط، مشروحاً در ذيل آيات 69 تا 76 سوره «هود» بحث كرده ايم (به جلد نهم تفسير نمونه، صفحه 167 به بعد مراجعه كنيد)!

* * *

 

 

61فَلَمّا جاءَ آلَ لُوط الْمُرْسَلُونَ

62قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ

63قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ

64وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ وَ إِنّا لَصادِقُونَ

65فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ

66وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ

67وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ

68قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفِي فَلاتَفْضَحُونِ

69وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ لاتُخْزُونِ

70قالُوا أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ

71قالَ هؤُلاءِ بَناتِي إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ

72لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ

73فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ

74فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيل

75إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِلْمُتَوَسِّمِينَ

76وَ إِنَّها لَبِسَبِيل مُقِيم

77إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ

 

ترجمه:

61 ـ هنگامى كه فرستادگان (خدا) به سراغ خاندان لوط آمدند.

62 ـ (لوط) گفت: «شما گروه ناشناسى هستيد»!

63 ـ گفتند: «ما همان چيزى را براى تو آورده ايم كه آنها =] كافران[ در آن ترديد داشتند.

64 ـ ما واقعيت مسلّمى را براى تو آورده ايم; و راست مى گوئيم.

65 ـ پس، خانواده ات را در اواخر شب با خود بردار، و از اينجا ببر; و خودت به دنبال آنها حركت كن; و كسى از شما به پشت سر خويش ننگرد; و به همانجا كه مأمور هستيد برويد».

66 ـ و ما به لوط اين موضوع را وحى فرستاديم كه صبحگاهان، همه آنها ريشه كن خواهند شد.

67 ـ اهل شهر (از ورود ميهمانان با خبر شدند، و به طرف خانه لوط) آمدند در حالى كه شادمان بودند.

68 ـ (لوط) گفت: «اينها ميهمانان منند; آبروى مرا نريزيد!

69 ـ و از خدا بترسيد، و مرا شرمنده نسازيد»!

70 ـ گفتند: «مگر ما تو را از جهانيان نهى نكرديم (و نگفتيم كسى را به ميهمانى نپذير)؟!.

71 ـ گفت: «دختران من حاضرند، اگر مى خواهيد كار صحيحى انجام دهيد (با آنها ازدواج كنيد)!.

72 ـ به جان تو سوگند اينها در مستى خود سرگردانند!

73 ـ سرانجام، صيحه (مرگبار) هنگام طلوع آفتاب آنها را فرا گرفت!

74 ـ سپس (شهر آنها را زير و رو كرديم;) بالاى آن را پائين قرار داديم; و بارانى از سنگ بر آنها فرو ريختيم!

75 ـ در اين (سرگذشت عبرت انگيز)، نشانه هائى است براى هوشياران.

76 ـ و ويرانه هاى سرزمين آنها، بر سر راه (كاروان ها) است.

77 ـ در اين، نشانه اى است براى مؤمنان!


1 ـ گر چه در آيات فوق اشاره اى به پذيرائى «ابراهيم»(عليه السلام) و دست نزدن مهمانها به غذا نشده، ولى، همان گونه كه در ذيل آيات 69 و 70 سوره «هود» خوانديم اين دو مطلب وجود داشته است (تفسير نمونه، جلد 9، صفحات 168 و 169).

2 ـ بعضى از مفسران گفته اند: ابراهيم به هنگام تولد نخستين فرزندش «اسماعيل» 99 ساله بود و به هنگام تولد «اسحاق» 112 سال داشت.

 

تفسير:

سرنوشت گنهكاران قوم لوط

 

در آيات گذشته، داستان ملاقات فرشتگان مأمور عذاب «قوم لوط» را با «ابراهيم»(عليه السلام) خوانديم، و در اين آيات، داستان خارج شدن آنها از نزد «ابراهيم» و آمدن به ملاقات «لوط» را مى خوانيم.

نخست، مى گويد: «هنگامى كه فرستادگان خداوند نزد خاندان لوط آمدند» (فَلَمّا جاءَ آلَ لُوط الْمُرْسَلُونَ).

* * *

لوط «به آنها گفت: شما افرادى ناشناخته ايد» (قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ).

مفسران مى گويند: اين سخن را به اين جهت به آنها گفت كه: آنان به صورت جوانانى خوش صورت و زيبا نزد او آمدند، او كه مى دانست محيطش تا چه حدّ آلوده گناهِ انحراف جنسى است، فكر مى كرد: مبادا ورود اين ميهمانان مايه دردسر براى او گردد، از يكسو، ميهمان است، محترم و قدومش مبارك، و از سوى ديگر، محيطى است ننگين و آلوده و پر از مشكلات!.

لذا در آيات سوره «هود» كه همين داستان به مناسبت ديگرى در آن آمده است، تعبير به «سِيْىءَ بِهِمْ» مى كند، يعنى اين موضوع بر لوط پيامبر(عليه السلام) بزرگ خدا، سخت ناگوار آمد، و از آمدنشان ناراحت شد، سپس گفت: امروز روز سختى در پيش دارم!.

* * *

ولى، فرشتگان زياد او را در انتظار نگذاردند، با صراحت «گفتند: ما چيزى را براى تو آورده ايم كه آنها در آن ترديد داشتند» (قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ).

يعنى مأمور مجازات دردناكى هستيم كه تو كراراً به آنها گوشزد كرده اى، ولى هرگز آن را جدى تلقى نكردند.

* * *

آن گاه براى تأكيد گفتند: «ما واقعيت مسلّم و غير قابل ترديدى را براى تو آورده ايم» يعنى عذاب حتمى و مجازات قطعى اين گروه بى ايمان منحرف (وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ).

باز براى تأكيد بيشتر اضافه كردند: «ما مسلماً راست مى گوئيم» (وَ إِنّا لَصادِقُونَ).

يعنى اين گروه، تمام پلها را پشت سر خود خراب كرده اند و جائى براى شفاعت و گفتگو در مورد آنها باقى نمانده است، تا لوط حتى به فكر شفاعت نيفتد و بداند اينها ابداً شايستگى اين امر را ندارند.

* * *

و از آنجا كه بايد گروه اندك مؤمنان (خانواده لوط به جز همسرش) از اين مهلكه جان به سلامت ببرند دستور لازم را به لوط چنين دادند: «تو شبانه هنگامى كه چشم مردم گنهكار در خواب است، و يا مست شراب و شهوت، خانواده ات را بر دار و از شهر بيرون شو» (فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ).

ولى «تو پشت سر آنها باش» تا مراقب آنان باشى و كسى عقب نماند (وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ).

ضمناً، «هيچ يك از شما نبايد به پشت سرش نگاه كند» (وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ).

«و به همان نقطه اى كه دستور به شما داده شده است (يعنى سرزمين شام يا نقطه ديگرى كه مردمش از اين آلودگيها پاك بوده اند) برويد» (وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ).

* * *

پس از آن لحن كلام، تغيير مى يابد و خداوند مى فرمايد: «ما به لوط چگونگى اين امر را وحى فرستاديم كه: به هنگام طلوع صبح، همگى ريشه كن خواهند شد، به گونه اى كه حتى يك نفر از آنها باقى نماند» (وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ).

* * *

قرآن ،داستان را در اينجا رها كرده، به آغاز باز مى گردد، و بخشى را كه در آنجا ناگفته مانده بود، به مناسبتى كه بعداً اشاره خواهيم كرد، بيان مى كند، مى گويد:

«مردم شهر (از ورود ميهمانان تازه وارد لوط آگاه شدند) و به سوى خانه او حركت كردند، و در راه به يكديگر بشارت مى دادند» (وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ).

آنها در آن وادى گمراهى و ننگين خود فكر مى كردند: طعمه لذيذى به چنگ آورده اند، جوانانى زيبا و خوش رو، آن هم در خانه لوط!

تعبير به «أَهْلُ الْمَدِيْنَة» نشان مى دهد: حداقل، گروه زيادى از مردم شهر، به سوى خانه لوط حركت كردند، و اين امر روشن مى سازد: آنها تا چه حدّ وقيح، رسوا و جسور شده بودند، مخصوصاً كه جمله «يَسْتَبْشِرُون» (يكديگر را بشارت مى دادند) حكايت از عمق آلودگى آنها مى كند; چرا كه: اين عمل ننگين را، شايد كمتر كسى حتى در ميان حيوانات و چارپايان نظيرش را ديده باشد.

اگر كسى هم انجام دهد، لااقل با كتمان و اختفاء و احساس شرمسارى است اما اين ملت زشتكار و فرومايه، آشكارا به يكديگر تبريك مى گفتند!!

* * *

«لوط» كه سر و صداى آنها را شنيد، در وحشت عجيبى فرو رفت و نسبت به ميهمانان خود بيمناك شد، زيرا هنوز نمى دانست، اين ميهمانان مأموران عذابند و فرشتگانِ خداوندِ قادرِ قاهرند، لذا در مقابل آنها ايستاده گفت: «اينها ميهمانان منند، آبروى مرا نريزيد» (قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفِي فَلاتَفْضَحُونِ).

يعنى از مسأله خدا، پيغمبر و جزا و كيفر، اگر صرف نظر كنيم، حداقل اين مسأله انسانى و سنتى ـ كه ميان همه افراد بشر اعم از مؤمن و كافر وجود دارد ـ مى گويد: به ميهمان احترام بايد گذارد، شما چگونه بشرى هستيد كه: حتى ساده ترين مسائل انسانى را نمى فهميد؟ اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد!

* * *

سپس اضافه كرد: بيائيد و «از خدا بترسيد و مرا در برابر ميهمانانم شرمنده نسازيد» (وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ لاتُخْزُونِ).(1)

* * *

ولى آنها، چنان جسور و به اصطلاح پر رو بودند كه، نه تنها احساس شرمندگى در خويش نمى كردند بلكه از لوط پيامبر(عليه السلام)، چيزى هم طلبكار شده بودند، گوئى جنايتى انجام داده، زبان به اعتراض گشوده «گفتند: مگر ما به تو نگفتيم احدى را از مردم جهان به ميهمانى نپذيرى و به خانه خود راه ندهى» (قالُوا أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ).

چرا خلاف كردى؟ و به گفته ما عمل ننمودى؟!

و اين به خاطر آن بود كه: قوم و جمعيت مزبور افرادى خسيس و بخيل بودند، و هرگز كسى را به خانه خود ميهمان نمى كردند، و اتفاقاً شهرهاى آنها در مسير قافله ها بود، و مى گويند: آنها براى اين كه: كسى در آنجا توقف نكند، اين عمل شنيع را با بعضى از واردين انجام داده بودند، و كم كم براى آنها عادت شده بود، لذا گويا هر گاه لوط پيامبر(عليه السلام) با خبر مى شد كه: شخص غريبى به آن ديار گام نهاده براى اين كه: گرفتار چنگال آنها نشود وى را به خانه خود دعوت مى كرد اما آنها پس از آن كه از اين جريان آگاه شدند، خشمگين گشتند و به او صريحاً گفتند: حق ندارى بعد از اين، ميهمانى به خانه خود راه دهى!

بنابراين، به نظر مى رسد: كلمه «عالَمِين» در آيه فوق اشاره به رهگذران و افرادى است كه اهل آن شهر و ديار، نبودند و گذارشان به آنجا مى افتاد.

* * *

به هر حال، لوط، كه اين جسارت و وقاحت را ديد از طريق ديگرى وارد شد، شايد بتواند آنها را از خواب غفلت و مستى انحراف و ننگ، بيدار سازد، رو به آنها كرده گفت: چرا شما راه انحرافى مى پوئيد، اگر منظورتان اشباع غريزه جنسى است چرا از طريق مشروع و ازدواج صحيح وارد نمى شويد «اينها دختران منند (آماده ام آنها را به ازدواجتان در آورم) اگر شما مى خواهيد كار صحيحى انجام دهيد راه اين است» (قالَ هؤُلاءِ بَناتِي إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).

بدون شك دختران لوط تعداد محدودى بودند، و آن جمعيت افراد زيادى، ولى هدف لوط، اين بود كه: به آنها اتمام حجت كند و بگويد: من تا اين حدّ نيز آماده فداكارى براى حفظ حيثيت مهمانان خويش، و نجات شما از منجلاب فساد هستم.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «هؤُلاءِ بَناتِى» اشاره به دختران شهر است، كه به عنوان يك پدر روحانى و معنوى همه را دختر خويش مى خواند (ولى، تفسير اول، به معنى آيه نزديكتر است).

ناگفته پيداست كه لوط نمى خواست دختران خود را به ازدواج مشركان گمراه در آورد بلكه هدفش اين بود كه: بيائيد و ايمان بياوريد و بعد هم دختران خودم را به ازدواج شما در مى آورم.

* * *

اما واى از مستى شهوت، مستى انحراف، و مستى غرور و لجاجت، اگر ذره اى از اخلاق انسانى و عواطف بشرى در آنها وجود داشت، كافى بود كه آنها را در برابر چنين منطقى شرمنده كند، لااقل از خانه لوط(عليه السلام) باز گردند و حيا كنند، اما نه تنها منفعل نشدند، بلكه بر جسارت خود افزودند و خواستند: دست به سوى ميهمانان لوط دراز كنند!!

اينجاست كه: خدا روى سخن را به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، مى گويد: «قسم به جان و حيات تو كه اينها در مستى خود سخت سرگردانند»! (لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ).

و در سوره «هود» به دنبال بحثى مشابه همين بحث، خوانديم: فرشتگان پرده از روى كار خود برداشتند، رو به سوى لوط(عليه السلام) كرده، گفتند: نترس آنها به تو آسيبى نمى رسانند. و در آيه 37 سوره «قمر» مى خوانيم: «هنگامى كه آنها بر جسارت خويش افزودند و تصميم بر تجاوز به ميهمانان گرفتند، چشمانشان را نابينا ساختيم» (وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ) و چنانكه در بعضى از روايات آمده يكى از فرشتگان مشتى خاك به صورت آنها پاشيد، همه نابينا شدند، (و فرياد زنان باز گشتند).

* * *

در اينجا سخن الهى درباره اين قوم اوج مى گيرد، و در دو آيه فشرده و كوتاه سرنوشت شوم آنها را به صورتى قاطع و كوبنده و بسيار عبرت انگيز، بيان مى كند، مى گويد: «سرانجام فرياد صيحه وحشتناكى به هنگام طلوع آفتاب، همه را فرا گرفت» (فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ).

اين صيحه، ممكن است صداى يك صاعقه عظيم و يا صداى يك زلزله وحشتناك بوده باشد، و به هر حال فريادى بود كه: از وحشت آن همگى بيهوش شدند، و يا جان خويش را از دست دادند.

و مى دانيم: امواج صوتى هنگامى كه از حدّ معينى بگذرد، آزار دهنده و وحشت انگيز است، و از آن هم كه فراتر برود انسان را مدهوش مى كند، و يا ارگانهاى حياتى را به كلى از كار مى اندازد، و حتى ممكن است ساختمانها را ويران سازد.

* * *

و به اين اكتفا ننموديم بلكه شهر آنها را به كلى زير و رو كرديم «بالاى آن را پائين و پائين را بالا قرار داديم»! (فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها).

اين مجازات نيز براى آنها كافى نبود، «به دنبال آن بارانى از سجّيل (گلهاى متحجر شده) بر سر آنان فرو ريختيم»! (وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيل).

ريزش اين باران سنگ، ممكن است براى هدف گيرى كسانى بوده باشد كه از آن صيحه وحشتناك نابود نشده و يا زير آوار نرفته بودند، و نيز ممكن است براى محو اجساد پليد و آثار اين قوم بوده است، آن چنان كه پس از اين باران سنگ، اگر كسى از آن ديار مى گذشت، نمى توانست به آسانى باور كند كه روزى در اين منطقه شهرهاى آبادى بوده است!

نازل شدن اين عذابهاى سه گانه (صيحه وحشتناك ـ زير و رو شدن ـ بارانى از سنگ) هر كدام به تنهائى كافى بود كه قومى را به هلاكت برساند، اما براى شدت گناه و جسور بودن آنها در تن دادن به آلودگى و ننگ، و همچنين براى عبرت ديگران، خداوند مجازات آنها را مضاعف كرد.

* * *

اينجاست كه: قرآن به نتيجه گيرى تربيتى و اخلاقى پرداخته مى گويد: «در اين داستان نشانه هائى است براى افراد با هوش»! (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِلْمُتَوَسِّمِينَ).

آنها كه با فراست و هشيارى و بينش مخصوص خود، از هر علامتى جريانى را كشف مى كنند، و از هر اشاره اى حقيقتى، و از هر نكته اى، مطلب مهم و آموزنده اى را.(2)

* * *

اما تصور نكنيد: آثار آنها به كلى از ميان رفته، نه، «بر سر راه كاروانيان و گذر كنندگان همواره ثابت و برقرار است» (وَ إِنَّها لَبِسَبِيل مُقِيم).

اگر باور نداريد، برخيزيد، برويد و ويرانه هاى اين شهرهاى بلا ديده را كه بر سر راه مسافران در طريق شام از سوى مدينه قرار دارد، بنگريد و بينديشيد. بينديشيد و عبرت گيريد. عبرت گيريد و به سوى خدا باز گرديد، راه توبه را پيش گيريد، و آلودگيها را از دل و جان خود بشوئيد.

* * *

باز هم به عنوان تأكيد بيشتر و دعوت افراد با ايمان به تفكر و انديشه در اين داستان عبرت انگيز، اضافه مى كند: «در اين داستان نشانه اى است براى افراد با ايمان» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ).

چگونه ممكن است انسان ايمان داشته باشد، اين سرگذشت تكان دهنده را بخواند و عبرتها نگيرد؟!

* * *

درباره معنى «سجّيل» و اين كه: چرا بر اين قوم آلوده، بارانى از سنگ فرود آمد؟ و چرا شهر آنها زير و رو شد؟ و چرا لحظه نزول عذاب، صبحگاهان بود؟ و چرا به خانواده لوط دستور داده شد: به پشت سر خود نگاه نكنند؟ و همچنين در زمينه تحريم همجنس گرائى در اديان آسمانى، و فلسفه آن، و نيز اخلاق قوم لوط، در ذيل آيات سوره «هود» بحث كافى كرديم.(3)

ولى باز نكته هائى باقى مانده كه ذيلاً از نظرتان مى گذرد.

* * *


1 ـ در آيات فوق لوط از اين قوم بى آزرم، گاهى مى خواهد او را به «فضيحت» نكشند و گاهى به «خِزْى».

«فضيحت» در اصل لغت به معنى منكشف شدن چيزى است و سپس به معنى ظهور عيب آمده است و معادل آن در فارسى «رسوا» كردن است (گويا لوط مى خواهد به آنها بفهماند: اين كار شما آبروى مرا در برابر اين ميهمانان مى برد و مى فهمند اهل شهر من تا چه حدّ آلوده اند).

اما «خِزْى» در اصل به معنى دور ساختن است و سپس به معنى «شرمندگى» آمده است (گوئى لوط مى خواهد بگويد: مرا در برابر اين ميهمانها شرمنده و از آنها دور نسازيد).

2 ـ «مُتَوَسِّم» از ماده «وسم» (بر وزن رَسْم) به معنى اثر گذاردن است. و «مُتَوَسِّم» به كسى مى گويند كه از كمترين اثر، پى به واقعيت هائى مى برد، و معادل آن در فارسى، هوشيار، با فراست و با ذكاوت است.

3 ـ تفسير «نمونه»، جلد 9، صفحات 189 ـ 198.

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «قِطْع مِنَ الْلَّيْلِ» چيست؟

«قِطْع» به معنى تاريكى شب است، مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: گويا «قِطْع» جمع «قطعه» است، و به همين دليل، از اين تعبير در آيه فوق، گذشتن قسمت عمده شب را فهميده است.

ولى از گفته «راغب» در «مفردات» بر مى آيد كه: «قِطْع» به معنى «قطعه» و مفرد است.

اما بسيارى از مفسران اين كلمه را به معنى اواخر شب و هنگام سحر گرفته اند، شايد اين تفسير، به خاطر بعضى ديگر از آيات قرآن است كه، صريحاً درباره آل لوط مى گويد: نَجَّيْناهُمْ بِسَحَر: «ما آنان را سحرگاهان نجات بخشيديم».(1)

يعنى در همان هنگام كه شهوت پرستان آلوده دامان، در خواب غفلت فرو رفته بودند، و مستى شراب و غرور و شهوت در وجودشان به هم آميخته بود، و شهر براى بيرون رفتن خاندان لوط، كاملاً آماده بود خارج شدند.

و عجب اين كه: شروع مجازات كوبنده آنها نيز در هنگام صبح، وقت طلوع آفتاب بود، و شايد انتخاب اين وقت، به خاطر آن بوده است كه: گروه مهاجم هنگامى كه نابينا شدند و به خانه هاى خود بازگشتند، كمى در فكر فرو رفتند به همين جهت آن شب را به آنها مهلت داد، شايد توبه كنند و باز گردند، و در مقام جبران بر آيند.

از بعضى روايات، نيز استفاده مى شود، بعضى از آنها هنگامى كه به خانه هاى خود بازگشتند، سوگند ياد كردند: ما صبحگاهان حتى يك نفر از خانواده لوط(عليه السلام) را زنده نخواهيم گذارد، اما پيش از آن كه بتوانند گامى در اين راه بردارند عذاب الهى آنها را درو كرد!(2)

* * *

 


1 ـ قمر، آيه 34.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 385، حديث 167.

 

2 ـ تفسير جمله «وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ».

گفتيم: فرشتگان به خاندان لوط، توصيه كردند: در آخر شب، به همان نقطه اى كه به شما دستور داده شده است، حركت كنيد، ولى، در آيات قرآن توضيح بيشترى درباره اين نقطه، ديده نمى شود، به همين دليل، مفسران بيانات گوناگونى دارند:

بعضى گفته اند: آنها مأمور بودند به سوى سرزمين «شام» بروند كه محيط آن نسبتاً پاك بود.

بعضى ديگر گفته اند: فرشتگان قريه معينى را مشخص كردند و به آنها توصيه نمودند به آنجا برويد.

و در تفسير «الميزان» همين قدر از اين جمله استفاده مى شود كه آنها يك نوع هدايت الهى و راهنماى واقعى در مسيرشان با خود داشتند و طبق آن رفتار نمودند.

* * *

3 ـ رابطه «متوسّم» و «مؤمن»

در آيات فوق ديديم: گاهى، مى گويد: «در سرگذشت عبرت انگيز قوم لوط، نشانه هائى براى متوسمين است» و گاه، مى گويد: «براى مؤمنين است».

جمع ميان اين دو تعبير، به ما مى فهماند: مؤمنان راستين، متوسّم هستند يعنى با فراست، سريع الانتقال، و كاملاً هوشيار.

در روايتى آمده از امام باقر(عليه السلام) تفسير «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِلْمُتَوَسِّمِينَ» را سؤال كردند، فرمود: «منظور امت اسلام است» سپس اضافه كرد: قالَ رَسُولُ اللّهِ اتَّقُوا فَراسَةَ الْمُؤْمِنِ، فَاِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ!: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: از فراست مؤمن بپرهيزيد چرا كه با نور خدا مى بيند»!.(1)

در روايت ديگرى مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام) فرمود: «متوسّمين، امامانند».2

و از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: «متوسّم، پيامبر بود، و من بعد از او و سپس امامان از دودمان من».3

* * *


1 و 2 و 3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 23، حديث 82 و 83 و 84.

4 ـ مستى شهوت و غرور!

گر چه مستى شراب مشهور است ولى مستى هائى بدتر از مستى شراب نيز پيدا مى شود، از آن جمله، مستى مقام و مستى شهوت است، در آيات فوق خوانديم: خداوند به جان پيامبرش سوگند ياد مى كند، كه اين گروه در مستى خود سرگردان و حيرانند، آن چنان كه روشنترين جاده نجات را نمى بينند، كار به جائى مى رسد كه پيامبر بزرگى همچون لوط حاضر مى شود، دختران خود را به ازدواج آنها در آورد تا از طريق حلال و مشروع اشباع شوند و از گناه و آلودگى و ننگ رهائى يابند، اما باز هم آنها دست ردّ بر سينه او مى گذارند!

ضمناً اين پيامبر بزرگ، اين درس آموزنده را به ما مى دهد كه: براى مبارزه با مفاسد تنها روى نفى تكيه نكنيد، بلكه روى اثبات هم بايد تكيه كرد، يعنى بايد غرائز بشر را از طريق صحيح اشباع نمود، تا به فساد نگرايد، گرچه قوم لوط افراد فاسد استثنائى بودند كه اين برنامه در آنها مؤثر نيفتاد، ولى معمولاً اين روش، يكى از مؤثرترين روشهاست.

هنگامى كه بخواهيم: با سرگرميهاى غير سالم مبارزه كنيم، بايد در درجه اول بكوشيم و سرگرمى سالم، براى مردم فراهم سازيم، همين گونه در برنامه هاى ديگر.

جالب اين كه: در بعضى از روايات مى خوانيم: لوط اين پيامبر پر استقامت حدود سى سال در ميان اين جمعيت پست و فرومايه، به تبليغ مشغول بود اما جز خانواده اش ـ به استثناى همسرش ـ هيچ كس به او ايمان نياورد.(1)

چه پرشكوه است اين همه استقامت، آن هم در ميان اين چنين فرومايگان كه انسان حتى از يك ساعت زندگى در ميان آنها به ستوه مى آيد، و چه درد آور است با چنين همسرى ساختن!

در سوره «ذاريات» آيات 35 و 36 مى خوانيم: فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ * فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْت مِنَ الْمُسْلِمِينَ: «ما تمام كسانى را كه ايمان داشتند از آن سرزمين قبل از نزول بلا بيرون برديم * اما جز يك خانواده با ايمان در آن وجود نداشت»!.

و از اينجا نيز روشن مى شود كه مجازات الهى خشك و تر را هرگز با هم نمى سوزاند، حتى اگر يك نفر مؤمن راستين و وظيفه شناس باشد او را نجات مى بخشد.

* * *

 78وَ إِنْ كانَ أَصْحابُ الأَيْكَةِ لَظالِمِينَ

79فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِين

80وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ

81وَ آتَيْناهُمْ آياتِنا فَكانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ

82وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنِينَ

83فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ

84فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ

 

ترجمه:

78 ـ «اصحاب الايكه» =] قوم شعيب [مسلماً قوم ستمگرى بودند.

79 ـ ما از آنها انتقام گرفتيم; و (شهرهاى ويران شده) اين دو =] قوم لوط و اصحاب ايكه[ بر سر راه آشكار است.

80 ـ و «اصحاب الحجر» =] قوم ثمود[ پيامبران را تكذيب كردند.

81 ـ ما آيات خود را به آنان داديم; ولى آنها از آن روى گرداندند.

82 ـ آنها خانه هاى امن در دل كوهها مى تراشيدند.

83 ـ اما سرانجام صيحه (مرگبار)، صبحگاهان آنان را فرا گرفت.

84 ـ و آنچه را به دست آورده بودند، آنها را از عذاب الهى نجات نداد.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 382، حديث 165.

  

تفسير:

پايان زندگى دو قوم ستمگر

در اين آيات، قرآن به دو بخش ديگر از سرگذشت اقوام پيشين تحت عنوان «اصحاب الايكه» و «اصحاب الحجر» اشاره مى كند، و بحثهاى عبرت انگيزى را كه در آيات پيشين پيرامون قوم لوط بود، تكميل مى نمايد.

نخست مى گويد: «اصحاب الايكه مسلماً مردمى ظالم و ستمگر بودند» (وَ إِنْ كانَ أَصْحابُ الأَيْكَةِ لَظالِمِينَ).(1)

* * *

«و ما از آنها انتقام گرفتيم» و در برابر ظلمها و ستمگريها و سركشى ها، مجازاتشان نموديم (فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ).

«و سرزمين هاى اين گروه و قوم لوط (كه داستانشان گذشت)، بر سر راه شما قرار داد و آشكار است» (وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِين).

چشم باز كنيد، و سرنوشت آنها را بنگريد سپس عبرت گيريد.

* * *


1 ـ كلمه «اِنْ» در اين آيه «اِنْ» شرطيه نيست، بلكه «اِنْ مخففه از مثقله» مى باشد و در تقدير چنين بوده: «إِنَّهُ كانَ أَصْحابُ الأَيْكَةِ لَظالِمِينَ».

 

اصحاب الايكه كيانند؟

بسيارى از مفسران، و ارباب لغت گفته اند: «ايكه» به معنى درختان در هم پيچيده و يا بيشه است و «اصحاب الايكه» همان قوم شعيب اند كه در سرزمينى پر آب و مشجر در ميان «حجاز و شام» زندگى مى كردند.

آنها زندگى مرفه و ثروت فراوانى داشتند و به همين جهت، غرور و غفلت آنها را فرا گرفته بود و مخصوصاً دست به كم فروشى و فساد در زمين زده بودند.

«شعيب» آن پيامبر بزرگ، آنها را از اين كارشان بر حذر داشت و دعوت به توحيد و راه حق نمود، اما همان گونه كه در آيات سوره «هود» ديديم، آنها تسليم حق نشدند و سرانجام بر اثر مجازات دردناكى، نابود گشتند، گرماى شديدى چندين روز پى در پى آنها را فرو گرفت، و در آخرين روز، ابر بزرگى در آسمان نمايان شد، آنها به سايه ابر پناه بردند، اما صاعقه اى فرود آمد، و آن بيدادگران را نابود كرد.

شايد تكيه كردن قرآن روى كلمه «اصحاب الايكه» (صاحبان سرزمينهاى پر درخت) به خاطر اين باشد كه: مى خواهد بگويد با اين همه نعمتى كه به آنها بخشيده بوديم باز به جاى شكران، كفران كردند، ظلم و ستم بنياد نمودند و صاعقه، آنها و درختانشان را از ميان برد.

شرح بيشتر حالات آنها ـ با تصريح به نام «شعيب» ـ در سوره «شعراء» از آيه 176 تا 190 آمده است.

ضمناً بايد توجه داشت: جمله «فَانْتَقِمْنا مِنْهُمْ» (آنها را مجازات كرديم) ممكن است هم اشاره به قوم لوط باشد و هم اصحاب الايكه، زيرا بلافاصله بعد از اين جمله مى خوانيم: وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِين: «سرزمينهاى اين دو بر سر راه شما آشكار است».

در تفسير جمله «إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِين» مشهور و معروف همين است كه اشاره به شهر قوم لوط و شهر اصحاب الايكه مى باشد، و كلمه «اِمام» به معنى راه و جاده است (زيرا از ماده «أَمّ» به معنى قصد كردن گرفته شده، چون انسان براى رسيدن به مقصد، از راهها عبور مى كند).

اين احتمال را نيز بعضى داده اند: منظور از «اِمام مُبِيْن» همان لوح محفوظ باشد به قرينه آيه 12 سوره «يس»، ولى اين احتمال، بسيار بعيد است; چرا كه قرآن مى خواهد براى مردم درس عبرت بيان كند، و بودن نام اين دو شهر، در «لوح محفوظ» نمى تواند تأثيرى در عبرت گيرى مردم داشته باشد، در حالى كه بودن اين دو شهر بر سر راه كاروانها و ساير رهگذران، مى توانست اثر عميقى در آنها بگذارد، لحظه اى در آنجا درنگ كنند، و بينديشند و دل عبرت بينشان از ديده نظر كند، و اين سرزمين بلا ديده را آينه عبرت داند، گاهى در كنار سرزمين قوم لوط و گاهى در كنار سرزمين اصحاب الايكه، سرانجام سيلاب اشك را بر سرنوشت آنها از ديده روان سازند!

* * *

و اما در مورد «اصحاب الحِجر»، همان قوم سركشى كه در سرزمينى به نام «حِجر»، زندگى مرفهى داشتند و پيامبر بزرگشان «صالح» براى هدايت آنها مبعوث شد، چنين مى گويد:

«اصحاب حجر، فرستادگان خدا را تكذيب كردند» (وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ).

در اين كه: اين شهر در كجا واقع شده بود، بعضى از مفسران و مورخان چنين نگاشته اند: شهرى بود در مسير كاروان مدينه و شام در يك منزلى «وادى القرى» و در جنوب «تيمه» و امروز تقريباً اثرى از آن نيست.

مى گويند: اين شهر، در گذشته يكى از شهرهاى تجارى عربستان بوده، و تا آنجا اهميت داشته كه «بطلميوس» در نوشته هايش، به عنوان يك شهر تجارى از آن نام برده است، و «پلين» جغرافيدان رومى از آن به نام «حجرى» ياد مى كند.

در روايتى مى خوانيم: كه در سال نهم هجرت، كه پيامبر براى دفع سپاه «روم» به «تبوك» لشگر كشى كرد، سربازان اسلام مى خواستند در اين منزل توقفى كنند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مانع آنها شد و فرمود: اينجا همان منطقه «قوم ثمود» است كه عذاب الهى بر آنها فرود آمد.(1)

اين نكته نيز قابل توجه است كه: قرآن در مورد اصحاب الحجر (و همچنين در مورد قوم نوح و قوم شعيب و قوم لوط و بعضى ديگر از اقوام پيشين در آيات سوره «شعراء» به ترتيب آيه 105 و 123 و 160 و 176) مى گويد: آنها «پيامبران را تكذيب كردند»، در حالى كه ظاهر امر چنين نشان مى دهد كه هر كدام يك پيامبر بيشتر نداشتند و تنها او را تكذيب نمودند.

اين تعبير شايد به خاطر آنست كه برنامه و هدف پيامبران، آن چنان با يكديگر پيوستگى دارد كه تكذيب يكى از آنها تكذيب همه آنها خواهد بود.

اين احتمال را نيز داده اند كه: اين اقوام، پيامبران متعددى داشته اند كه از ميان آنها يك نفر سرشناس تر و معروف تر بود، ولى، تفسير اول، صحيحتر به نظر مى رسد.

* * *

به هر حال، قرآن درباره «اصحاب الحِجر» چنين ادامه مى دهد: «ما آيات خود را براى آنها فرستاديم ولى آنها از آن روى گرداندند» (وَ آتَيْناهُمْ آياتِنا فَكانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ).

تعبير به «اعراض» (روى گرداندن) نشان مى دهد كه: آنها حتى حاضر نبودند اين آيات را بشنوند و يا به آن نظر بيفكنند.

* * *

اما به عكس، در كار زندگى دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه: «براى خود خانه هاى امن و امانى در دل كوهها مى تراشيدند» (وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنِينَ).

و اين نشان مى دهد: اولاً ـ منطقه آنها يك منطقه كوهستانى بوده، و ثانياً ـ تمدن مادى پيشرفته اى داشتند كه به آنها امكان مى داد، در درون كوهها خانه هاى امن تهيه كنند كه، در برابر طوفانها و سيل و حتى زلزله ها كاملاً مقاومت داشته باشد.

عجيب است كه: انسان براى چند روز زندگى دنيا اين همه محكم كارى مى كند ، ولى براى زندگى جاويدان و ابديش، آن چنان سهل انگار است كه حتى گاهى حاضر به شنيدن سخن خدا، و نظر افكندن در آيات او نيست!

* * *

خوب، چه انتظارى درباره چنين قومى مى توان داشت، جز اين كه: طبق قانون «انتخاب اصلح الهى» و ندادن حق ادامه حيات به اقوامى كه به كلى فاسد و مفسد مى شوند، بلاى نابود كننده اى بر سر آنها فرود آيد و نابودشان سازد.

لذا قرآن مى گويد: «سرانجام صيحه آسمانى صبحگاهان دامانشان را گرفت» (فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ).

اين صيحه صداى صاعقه مرگبارى بوده كه بر خانه هاى آنها فرود آمد و آن چنان كوبنده، تكان دهنده و وحشتناك بود كه اجساد بى جانشان را به روى زمين افكند.

شاهد اين سخن آيه 13 سوره «فصلت» مى باشد: «فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَ ثَمُودَ».

* * *

نه آن كوههاى سر به آسمان كشيده، و نه آن خانه هاى امن و امان، و نه اندام نيرومند اين قوم سركش، و نه آن ثروت سرشار، هيچكدام نتوانستند در برابر اين عذاب الهى مقاومت كنند.

لذا در پايان داستان آنها مى فرمايد: «آنچه را به دست آورده بودند، آنان را از عذاب الهى نجات نداد» (فَما أَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ).

در سوره «شعراء» ضمن آياتى از 141 تا 158 حالات آنها به طور مشروحتر بيان شده است كه به خواست خدا در تفسير اين آيات خواهد آمد.

* * *

 

 

85وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاّ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ السّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ

86إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلاّقُ الْعَلِيمُ

87وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ

88لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ

89وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ

90كَما أَنْزَلْنا عَلَى الْمُقْتَسِمِينَ

91الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ

 

ترجمه:

85 ـ ما آسمان ها و زمين و آنچه ميان آن دو است را، جز به حق نيافريديم; و ساعت موعود =] قيامت[ قطعاً فرا خواهد رسيد، پس، از آنها به طرز شايسته اى صرف نظر كن.

86 ـ به يقين پروردگار تو، آفريننده آگاه است.

87 ـ ما به تو سوره حمد و قرآن عظيم داديم.

88 ـ (بنابراين) هرگز چشم خود را به نعمتهاى (مادى) كه به گروههائى از آنها =]كفّار[ داديم، ميفكن، و به خاطر آنچه آنها دارند، غمگين مباش; و بال (عطوفت) خود را براى مؤمنين فرود آر.

89 ـ و بگو: «من انذار كننده آشكارم»!.

90 ـ (ما بر آنها عذابى مى فرستيم) همان گونه كه بر تجزيه گران (آيات الهى) فرستاديم.

91 ـ همانها كه قرآن را تقسيم كردند (آنچه را به سودشان بود پذيرفتند، و آنچه بر خلاف هوسهايشان بود ترك نمودند).


1 ـ «اعلام القرآن خزائلى»، صفحه 292.

 

تفسير:

تجزيه گران و التقاطى ها!

از آنجا كه گرفتارى هميشگى انسان، به خاطر نداشتن يك ايدئولوژى و عقيده صحيح و خلاصه، پاى بند نبودن به مبدأ و معاد است، پس از شرح حالات اقوامى همچون، قوم لوط، قوم شعيب و صالح كه گرفتار آن همه بلا شدند، به مسأله «توحيد» و «معاد» باز مى گردد و در يك آيه به هر دو اشاره كرده، مى فرمايد: «ما آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است را جز به حق نيافريديم» (وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاّ بِالْحَقِّ).

هم نظام حاكم بر آنها حق است و حساب شده، و هم هدف آفرينش آنها حق است، و به همين دليل اين نظم شگرف و آفرينش دقيق و منظم، دليل روشنى است بر آفريدگار دانا و توانائى كه او هم حق است، بلكه حقيقت حق اوست، و هر حقى تا آنجا حق است كه با وجود بى پايانش هماهنگ است، و هر چه جز او است و با او پيوندى ندارد، باطل و بيهوده است.

اين، در مورد توحيد، سپس در رابطه با معاد مى گويد: «ساعت موعود سرانجام به طور مسلّم خواهد آمد» (وَ إِنَّ السّاعَةَ لَآتِيَةٌ).

و اگر دير آيد، عاقبت بيايد.

بعيد نيست: جمله اول، به منزله دليلى بر جمله دوم بوده باشد; چرا كه حق بودن اين جهان پهناور، در صورتى خواهد بود كه، تنها براى اين چند روز زندگى مملوّ از ناراحتيها آفريده نشده باشد، بلكه هدفى عالى تر كه بتواند اين آفرينش بزرگ را توجيه كند، در نظر باشد.

بنابراين، حق بودن آفرينش آسمان و زمين و عالم هستى، خود دليلى است بر اين كه: رستاخيزى در پيش خواهيم داشت و گرنه آفرينش، بيهوده بود. (دقت كنيد).

و به دنبال آن، به پيامبرش دستور مى دهد: در برابر لجاجت، نادانيها، تعصبها، كارشكنى ها و مخالفتهاى سرسختانه آنان، ملايمت و محبت نشان ده، و «از گناهان آنها صرف نظر كن، و آنها را ببخش، بخششى زيبا كه حتى توأم با ملامت نباشد» (فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ).

زيرا تو با داشتن دليل روشن در راه دعوت و رسالتى كه به آن مأمورى، براى تحكيم پايه هاى مبدأ و معاد در قلوب مردم، نيازى به خشونت ندارى، چرا كه منطق و عقل، با توست.

به علاوه، خشونت در برابر جاهلان، غالباً موجب افزايش خشونت و تعصب آنهاست.

«صَفْح» به معنى روى هر چيزى است مانند صفحه صورت(1) و به همين جهت «فَاصْفَحْ» به معنى روى بگردان و صرف نظر كن آمده است.

و از آنجا كه روى گرداندن از چيزى، گاهى، به خاطر بى اعتنائى و قهر كردن و مانند آنست، و گاهى، به خاطر عفو و گذشت بزرگوارانه، لذا در آيه فوق بلافاصله آن را با كلمه «جَمِيْل» (زيبا) توصيف مى كند تا معنى دوم را برساند.

در روايتى از امام علىّ بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: اَلْعَفْوُ مِنْ غَيْرِ عِتاب: «منظور، عفو كردن خالى از مؤاخذه و سرزنش است».(2)

نظير اين حديث از امام زين العابدين(عليه السلام) نيز نقل شده است.(3)

* * *

آيه بعد ـ به طورى كه جمعى از مفسران گفته اند ـ در واقع به منزله دليلى بر لزوم گذشت، عفو و صفح جميل است، مى گويد: «پروردگار، آفريننده و آگاه است» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلاّقُ الْعَلِيمُ).

او مى داند: همه مردم يكسان نيستند، او از اسرار درون و طبايع و ميزان رشد فكرى و احساسات مختلف آنها با خبر است، نبايد از همه آنها انتظار داشته باشى كه يكسان باشند، بلكه بايد با روحيه عفو و گذشت با آنها برخورد كنى تا تدريجاً تربيت شوند و به راه حق آيند.

البته اين سخن، به آن معنى نيست كه مردم در راه و روش خود و اعمالى كه انجام مى دهند، مجبورند، بلكه، صرفاً اشاره به يك دستور تربيتى است كه مربوط به تفاوت تفكر و استعدادها مى باشد.

ذكر اين نكته، نيز لازم است كه: بعضى تصور كرده اند، اين دستور، مخصوص دوران زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» بوده است، و پس از آن كه به «مدينه» هجرت نمود، و مسلمانان قدرت يافتند اين دستور نسخ شد، و دستور جهاد جاى آن را گرفت.

ولى با توجه به اين كه: اين دستور در سوره هاى «مدنى» نيز آمده (مانند سوره «بقره»، «نور»، «تغابن» و «مائده») كه در بعضى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور صفح و عفو داده شده و در بعضى به مؤمنان، روشن مى شود: اين يك دستور عمومى و ابدى است، و اتفاقا هيچ منافاتى با دستور جهاد ندارد، زيرا هر يك از اين دو، جاى مخصوص به خود دارند، در جائى بايد با عفو و گذشت پيشرفت كرد، و به هنگامى كه عفو و گذشت، سبب جرأت و جسارت و سوء استفاده طرف گردد، چاره اى جز شدت عمل نيست.

* * *

پس از آن به پيامبر خود دلدارى مى دهد كه از خشونت دشمنان و انبوه جمعيت آنها، و امكانات فراوان مادى كه در اختيار دارند، هرگز نگران نشود; چرا كه خداوند مواهبى در اختيار او گذارده كه هيچ چيز با آن برابرى نمى كند مى گويد: «ما به تو سوره حمد و قرآن عظيم داديم»! (وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ).

مى دانيم «سَبْع» در لغت به معنى هفت و «مَثانِى» به معنى دوتاها است، و بيشتر مفسران و روايات، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» را كنايه از سوره «حمد» گرفته اند، زيرا سوره «حمد» بنا بر معروف، هفت آيه است و از اين نظر كه، به خاطر اهميت اين سوره و عظمت محتوايش، دو بار بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده، و يا اين كه: از دو بخش تشكيل شده (نيمى از آن، حمد و ثناى خداست و نيمى از آن، تقاضاهاى بندگان است)(4) و يا اين كه: دوبار در هر نماز خوانده مى شود، به اين جهات، كلمه «مَثانِى» يعنى دوتاها بر آن اطلاق شده است.(5)

بعضى از مفسران نيز اين احتمال را داده اند كه: «سبع اشاره به هفت سوره بزرگ آغاز قرآن است، و مَثانِى كنايه از خود قرآن،، چرا كه قرآن دو بار بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شد يك بار به طور جمعى، و يك بار تدريجى و به حسب نيازها و در زمانهاى مختلف.

بنابراين، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» يعنى هفت سوره مهم، از مجموعه قرآن.

ضمناً آيه 23 سوره «زمر» را نيز شاهد بر اين معنى گرفته اند: اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ: «خداوند همان كسى است كه بهترين حديث را نازل فرمود، كتابى كه محتوايش هماهنگ و شبيه يكديگر، كتابى كه دو بار بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) نازل گرديد».

ولى تفسير اول، صحيحتر به نظر مى رسد به خصوص اين كه: در رواياتى كه از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده كراراً به همين معنى، يعنى سوره «حمد» تفسير شده است.

«راغب» در «مفردات» اطلاق كلمه «مَثانِى» را بر قرآن از اين نظر مى داند كه: به طور مكرر آيات آن خوانده مى شود و همين تجديد و تكرار، آن را از دستبرد حوادث، محفوظ مى دارد.

به علاوه، حقيقت قرآن در هر زمان، تكرار و تجلى تازه اى دارد كه همه اينها ايجاب مى كند، به آن مثانى گفته شود.

به هر حال، ذكر كلمه «قرآن عظيم» بعد از ذكر سوره «حمد» با اين كه: همه جزء قرآن است، دليل بر اهميت و عظمت اين سوره مى باشد; چرا كه بسيار مى شود جزئى از كل را به خاطر اهميتش به طور مستقل، در برابر كل، ذكر مى كنند، و اين تعبير در ادبيات عربى و فارسى و مانند آن فراوان است.

خلاصه اين كه: خداوند به پيامبرش اين واقعيت را بازگو مى كند كه: تو داراى چنين سرمايه عظيمى هستى، سرمايه اى همچون قرآن به عظمت تمام عالم هستى، سرمايه اى كه تمامش نور است و بركت، درس است و برنامه، راهنماست و راهگشا، مخصوصاً سوره حمد كه چنان محتوايش عالى است كه در يك لحظه كوتاه انسان را به خدا پيوند داده و روح او را در آستانش به تعظيم و تسليم و راز و نياز وا مى دارد.

* * *

و به دنبال بيان اين موهبت بزرگ، چهار دستور مهم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد: نخست مى گويد: «هرگز چشم خود را به نعمتهاى مادى كه به گروههائى از كفار داده ايم ميفكن» (لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ).(6)

اين نعمتهاى مادى نه پايدارند، نه خالى از درد سر، حتى در بهترين حالاتش نگاهدارى آن سخت مشكل است، بنابراين، چيزى نيست كه چشم تو را به سوى خود جلب كند، و در برابر آن موهبت بزرگ معنوى (قرآن) كه خدا به تو داده است، قابل اهميت باشد.

سپس اضافه مى كند: «هرگز به خاطر اين مال و ثروت و نعمتهاى مادى كه در دست آنهاست، غمگين مباش» (وَ لاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ).

در حقيقت، دستور اول راجع به چشم ندوختن به نعمتهاى مادى است، و دستور دوم، درباره غم نخوردن در برابر محروميت از آنست.

اين احتمال نيز در تفسير جمله «وَ لاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ» داده شده است كه: اگر آنها به تو ايمان نمى آورند، غمگين مباش، زيرا ارزش و لياقتى ندارند، ولى تفسير اول با جمله هاى قبل مناسبتر به نظر مى رسد.

به هر حال، نظير همين مضمون در سوره «طه»، آيه 131 به طور واضحتر آمده است: وَ لاتَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى: «چشم خود را به نعمتهائى كه به گروههائى از آنها داده ايم نيفكن، اينها گلهاى زندگى دنياست (گلهائى ناپايدار كه زود پژمرده و پرپر مى شوند)، اينها به خاطر آن است كه مى خواهيم آنها را با آن بيازمائيم، آنچه خدا به تو روزى داده است براى تو بهتر و پايدارتر است».

دستور سومى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد در زمينه تواضع و فروتنى و نرمش در برابر مؤمنان است، مى فرمايد: «بالهاى خود را براى مؤمنان بگستر و پائين بياور» (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ).

اين تعبير، كنايه زيبائى از تواضع و محبت و ملاطفت است همان گونه كه پرندگان به هنگامى كه مى خواهند، نسبت به جوجه هاى خود اظهار محبت كنند آنها را زير بال و پر خود مى گيرند، و هيجان انگيزترين صحنه عاطفى را مجسم مى سازند، آنها را در مقابل حوادث و دشمنان حفظ مى كنند، و از پراكندگى نگه مى دارند!

در حقيقت، اين تعبير كنائىِ فشرده و كوتاه، مطالب فراوانى را در خود نهفته دارد!.

ضمناً ـ ممكن است ذكر اين جمله بعد از دستورات فوق، اشاره به اين باشد: مبادا در مقابل كفار متنعم، به خاطر دارا بودن نعمتهاى مادى، تواضع و فروتنى كنى، بلكه تواضع و فروتنى و محبت و عواطفت را متوجه مؤمنان ساز، هر چند دستشان از مال دنيا تهى باشد.

* * *

سرانجام دستور چهارم، را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد و مى گويد: در برابر اين افراد بى ايمان و ثروتمند، محكم بايست «و صريحاً بگو: من انذار كننده آشكارم» (وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ).

* * *

بگو: من به شما اعلام خطر مى كنم كه: خدا فرموده عذابى بر شما فرو مى فرستيم «آن گونه كه بر تقسيم كنندگان فرستاديم» (كَما أَنْزَلْنا عَلَى الْمُقْتَسِمِينَ).

* * *

«همان تقسيم كنندگانى كه آيات الهى را تجزيه كردند» (الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ).(1)

آنچه به سودشان بود گرفتند و آنچه به زيانشان بود كنار گذاشتند.

در حقيقت به جاى اين كه كتاب الهى و دستوراتش رهبر و راهنماى آنها باشد، به صورت آلت دست در آوردند و آن را وسيله اى براى رسيدن به مقاصد شومشان ساختند، اگر يك كلمه به نفعشان بود، به آن چسبيدند، و اگر هزاران كلمه به زيانشان بود كنار گذاشتند!

* * *


1 ـ «فيروز آبادى» در «قاموس» مى گويد: دامنه كوه را «صَفْح» و پهنى شمشير را نيز «صَفْح» و صورت را نيز «صَفْح» گويند و «صَفْح» به معنى طرف و روى هر چيزى است.

2 و 3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 27، حديث 95 و 96.

4 ـ در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: خداوند مى فرمايد: من نماز (سوره حمد) را بين خود و بنده ام به دو قسمت تقسيم كرده ام، نيمى مربوط به من و نيم ديگر از بندگان است (مجمع البيان، جلد 1، صفحه 17).

5 ـ به تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 28 و 29 مراجعه فرمائيد.

6 ـ «أَزْواجاً» مفعول «مَتَّعْنا» و «مِنْهُمْ» جار و مجرور متعلق به فعل عموم مقدر مى باشد و مجموعاً چنين معنى مى دهد: «گروه هاى مختلفى از كفار...».

 

نكته ها:

1 ـ قرآن موهبت بزرگ الهى

خدا در آيات فوق، به پيامبرش ـ به عنوان اخطار به همه مسلمانان جهان اعلام مى كند: اين كتاب بزرگ آسمانى، سرمايه عظيم و بزرگى است، موهبتى است بى نظير كه در اختيار شما مسلمين قرار داده شده است، برنامه اى است جاودانى كه اگر در زندگى انسانها پياده شود دنيائى آباد، آزاد، و امن و امان، و مملوّ از معنويت خواهد ساخت.

اين حقيقتى است كه حتى ديگران هم به آن معترفند و معتقدند اگر مسلمانان اين قرآن و معارف آن را زنده مى كردند، و به فرمانهاى آن گردن مى نهادند، آن چنان نيرومند و پيشرفته بودند كه هيچ كس نمى توانست سلطه خود را بر آنها بيفكند.

اين سوره حمد (سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى) كه فاتحة الكتاب و آغازگر و فهرست قرآن ناميده شده يك دوره درس زندگى است:

توجه به مبدأ بزرگى كه همه جهانيان را در مسير تكاملى پرورش مى دهد، رحمت خاص و عامش همه را فرا گرفته، توجه به دادگاه بزرگى كه ايمان به آن دقيقترين كنترل را روى اعمال انسان مى گذارد.

عدم اتكاء به غير اللّه، و عدم خضوع و تسليم در برابر غير او، و بالاخره گام نهادن در صراط مستقيم كه نه انحراف در آن است، نه به شرق مى گرايد و نه به غرب، نه به افراط و نه به تفريط، نه گمراهى در آن است و نه خشم و غضب پروردگار.

اينها مجموعه اى را تشكيل مى دهند كه: پياده شدنش در روح انسان براى ساختن يك شخصيت والا و تكامل يافته كافى است.

اما افسوس! كه اين سرمايه بزرگ، به دست كسانى افتاده كه نه به عمق آن راه يافته اند، و نه به ارزش والاى آن، حتى گاهى، ناآگاهانى در ميان آنها پيدا مى شوند كه، آياتش را رها كرده و دست نياز به قوانين و برنامه هاى ساخت انسانهائى كه خود اسير چنگال شهواتند، و حداقل پر از نارسائى هاى فكرى هستند دراز مى كنند، و يا تعليماتش را به «ثمن بخس» و بهاى ناچيزى مى فروشند، يا مختصر پيشرفت تمدن مادى ديگران چنان توجه آنها را به خود جلب مى كند كه از آنچه خود دارند، غافل مى شوند.

مفهوم اين سخن آن نيست كه: ما پيشرفت مادى را ناديده بگيريم بلكه هدف اين است كه: همه چيز خود را در آن منحصر و محصور نسازيم، و اتفاقاً قرآن نه تنها سرچشمه پر بار و غنى از نظر معنويات است بلكه برنامه مؤثرى براى پيشرفت و رفاه مادى نيز محسوب مى شود كه در آيات مناسب، در گذشته شرح داده ايم و در آينده نيز به خواست خدا خواهيم داد.

* * *


1 ـ «عِضِيْنَ» جمع «عِضَه» به معنى متفرق ساختن است و به هر بخش از چيزى نيز گفته مى شود، بنابراين «عِضِيْن» يعنى بخش ها و قسمت ها.

 

2 ـ چشم به امكانات ديگران دوختن مايه انحطاط است

بسيارند افراد تنگ نظرى كه، هميشه مراقب اين و آن هستند كه اينها چه دارند و آنها چه دارند؟

و مرتباً وضع مادى خويش را با ديگران مقايسه مى كنند، و از كمبودهاى مادى در اين مقايسه رنج مى برند هر چند آنها اين امكانات را به بهاى از دست دادن ارزش انسانى و استقلال شخصيت به دست آورده باشند.

اين طرز تفكر كه نشانه عدم رشد كافى و احساس حقارت درونى و كمبود همت مى باشد، يكى از عوامل مؤثر عقب ماندگى در زندگى ـ حتى در زندگى مادى ـ خواهد بود.

كسى كه در خود احساس شخصيت مى كند به جاى اين كه: گرفتار چنين مقايسه زشت و رنج آورى شود، نيروى فكرى و جسمانى خويش را در راه رشد و ترقى خويشتن به كار مى گيرد، و به خود مى گويد: من چيزى از ديگران كمتر ندارم و دليلى ندارد كه: نتوانم از آنها پيشرفت بيشترى كنم; من چرا چشم به مال و مقام آنها بدوزم من خودم بهتر و بيشتر، توليد مى كنم.

اصلاً زندگى مادى هدف و همت او نيست، او آن را مى خواهد اما تا آنجا كه به معنويت او كمك كند، و به دنبال آن مى رود اما تا آنجا كه استقلال و آزادگى او را حفظ كند، نه حريصانه به دنبال آن مى دود، و نه همه چيزش را با آن مبادله مى كند كه اين مبادله آزاد مردان و بندگان خدا نيست، و نه كارى مى كند كه نيازمند ديگران گردد.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ رَمى بِبَصَرِهِ ما فِى يَدَىْ غَيْرِهِ كَثُرَ هَمُّهُ وَ لَمْ يَشْفِ غَيْضُهُ: «كسى كه چشم خود را به آنچه در دست ديگران است بدوزد، هميشه اندوهگين و غمناك خواهد بود، و هرگز آتش خشم در دل او فرو نمى نشيند»!.(1)

* * *

3 ـ تواضع رهبر

در آيات قرآن كراراً به پيامبر(صلى الله عليه وآله) توصيه شده است كه: نسبت به مؤمنان متواضع، مهربان و نرم و ملايم باشد، اين منحصر به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيست، هر كس در شعاع وسيع يا محدودى وظيفه رهبرى بر دوش دارد، اين اصل را كه از اصول اساسى مديريت صحيح است بايد به كار بندد; چرا كه سرمايه بزرگ يك رهبر محبت و پيوند معنوى پيروانش با اوست، و اين، بدون تواضع و خوشروئى و خير خواهى حاصل نمى شود، هميشه خشونت و قساوت رهبران، عامل مهم تفرقه و پراكندگى مردم از گرد آنان است.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نامه خود به «محمّد بن ابى بكر» چنين مى فرمايد: فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ: «بالهاى خود را براى آنها فرود آر! و در برابر آنها نرمش كن، و چهره خود را گشاده دار، و ميان آنان حتى در نگاه كردن مساوات كن».(2)

* * *

 


1 ـ تفسير «صافى»، جلد 3، صفحه 121.

2 ـ «نهج البلاغه»، نامه 27.

4 ـ مقتسمين چه اشخاصى هستند؟

برنامه هاى الهى بدون شك عموماً حافظ منافع همه انسانها است ولى در ظاهر و نظر ابتدائى معمولاً بعضى مطابق ميل ما است، و بعضى بر خلاف ميل ما است، و اينجاست كه مؤمنان راستين از مدعيان دروغين شناخته مى شوند، گروه اول همه را در بست مى پذيرند حتى آنجا كه ظاهراً به سود آنها نيست و مى گويند: كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا: «همه از ناحيه خدا است»،(1) و هيچگونه تجزيه و تقسيم و تبعيض در ميان احكام الهى قائل نيستند.

اما آنها كه دلهاى بيمارى دارند و حتى مى خواهند دين و حكم خدا را به خدمت منافع خويش گيرند، تنها آن قسمتى را مى پذيرند كه به سود آنهاست و بقيه را پشت سر مى افكنند، آنها آيات قرآن و حتى گاهى يك آيه را تجزيه مى كنند، بخشى را كه در مسير تمايل خود مى بينند، قبول كرده، و بخش ديگر را كنار مى گذارند.

اين افتخار نيست كه همچون بعضى از اقوام گذشته نغمه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» ساز كنيم چرا كه همه دنياپرستان همين كار را مى كنند، آنچه معيار شناخت پيروان حق از طرفداران باطل است، همان تسليم در مقابل آن بخش از فرمانهاست كه با تمايلات و هوسها و منافع ظاهرى ما هماهنگ نيست، اينجاست كه سِره از ناسِره، و مؤمن از منافق، شناخته مى شوند.

علاوه بر آنچه در بالا گفتيم تفسيرهاى ديگرى نيز براى «مقتسمين» ذكر كرده اند، حتى «قرطبى» در تفسيرش هفت تفسير براى اين كلمه ذكر كرده كه بسيارى از آنها نامناسب به نظر مى رسد، ولى، بعضى را كه بى مناسبت نيست ذيلاً مى آوريم.

از جمله اين كه: جمعى از سران مشركان در ايام حج بر سر جاده ها و كوچه هاى «مكّه» مى ايستادند و هر كدام از آنها به واردين سخنى درباره پيامبر و قرآن مى گفتند كه آنها را بدبين سازند.

بعضى مى گفتند: او مجنون است و آنچه مى گويد ناموزون.

بعضى مى گفتند: او ساحر است و قرآنش نيز بخشى از سحر او است.

بعضى او را شاعر مى خواندند و آهنگ روح بخش اين آيات آسمانى را به دروغ، شعر مى شمردند.

بعضى پيامبر را كاهن معرفى مى كردند، و اخبار غيبى قرآن را، يك نوع كهانت.

از اين رو آنها را «مقتسمين» ناميدند چرا كه جاده و گذرگاههاى «مكّه» را ميان خود با برنامه حساب شده اى تقسيم كرده بودند.

و مانعى ندارد كه هم اين تفسير و هم تفسيرى كه گفتيم هر دو، در مفهوم آيه جمع باشد.

* * *

 92فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ

93عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ

94فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ

95إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ

96الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ

97وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ

98فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السّاجِدِينَ

99وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ

 

ترجمه:

92 ـ به پروردگارت سوگند، از همه آنها سؤال خواهيم كرد.

93 ـ از آنچه عمل مى كردند!

94 ـ آنچه را مأموريت دارى، آشكارا بيان كن! و از مشركان روى گردان (و به آنها اعتنا نكن).

95 ـ ما شرّ استهزاء كنندگان را از تو دفع خواهيم كرد.

96 ـ همانها كه معبود ديگرى با خدا قرار دادند; اما به زودى مى فهمند!

97 ـ ما مى دانيم سينه ات از آنچه آنها مى گويند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى كنند).

98 ـ (براى دفع ناراحتى آنان) پروردگارت را تسبيح و حمد گو! و از سجده كنندگان باش.

99 ـ و پروردگارت را عبادت كن تا يقين =] مرگ[ تو فرا رسد.


1 ـ آل عمران، آيه 7.

 

تفسير:

مكتبت را آشكارا بگو!

در اين آيات كه آخرين آيات سوره «حجر» است نخست به سرنوشت «مقتسمين» (تجزيه گران) كه در آيات قبل از آنها سخن به ميان آمده بود پرداخته و مى گويد: «سوگند به پروردگارت كه ما به طور قطع از همه آنها سؤال خواهيم كرد» (فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ).

* * *

«از تمام كارهائى كه انجام مى دادند» (عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ).

روشن است: سؤال خداوند براى كشف مطلب پنهان و پوشيده اى نيست، چرا كه او از اسرار درون و برون آگاه است، و ذره اى در آسمان و زمين از علم بى پايان او مخفى نيست.

بنابراين، سؤال مزبور به خاطر تفهيم به خود طرف است تا به زشتى اعمالش پى ببرد، و يا به عنوان يك نوع مجازات روانى است; چرا كه بازجوئى از كارهاى خلاف، آن هم توأم با سرزنش و ملامت، آن هم در جهانى كه انسان به حقايق نزديكتر و آگاهتر مى شود، دردناك و زجرآور است، بنابراين، در حقيقت اين پرسشها بخشى از مجازات آنهاست.

ضمناً عموميت «عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ» نشان مى دهد كه: از همه اعمال آدمى بدون استثناء سؤال خواهد شد و اين خود، درسى است براى همه انسانها كه لحظه اى از اعمال خود غافل نمانند.

و اين كه: بعضى از مفسران اين سؤال را محدود به مسأله توحيد و ايمان به انبياء و يا مربوط به معبودهاى مشركان دانسته اند سخنى است بى دليل، بلكه مفهوم آيه كاملاً تعميم دارد.

و اما اين سؤال كه: چگونه در آيه فوق خداوند تأكيد بر مسأله سؤال مى كند، در حالى كه در سوره «الرحمان» آيه 39 مى خوانيم: فَيَوْمَئِذ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ: «در آن روز از هيچ كس نه انسان و نه جنّ سؤالى نمى شود» پاسخش را سابقاً گفته ايم كه خلاصه آن اين است: در قيامت مراحلى است، در بعضى از مراحل، از مردم سؤال مى شود، و در بعضى از مراحل، سؤال و جوابى در كار نيست، و مسائل خود به خود روشن است، و يا اين كه: سؤال زبانى وجود ندارد; چرا كه طبق آيه 65 سوره «يس» بر دهانها مهر گذارده مى شود، و تنها سؤال از اعضاى پيكر و حتى پوست بدن مى شود.(1)

* * *

پس آن گاه، فرمان قاطعى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دهد و مى گويد: در برابر هياهوى مشركان و مجرمان نه تنها ضعف و ترس و سستى به خود راه مده، و ساكت مباش، بلكه «آشكار آنچه را مأموريت دارى بيان كن» و حقايق دين را با صراحت برملا ساز (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ).

«و از مشركان، روى گردان و نسبت به آنها بى اعتنائى كن» (وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ).

«فَاصْدَعْ» از ماده «صدع» در لغت به معنى «شكافتن به طور مطلق»، و يا شكافتن اجسام محكم است، و از آنجا كه با شكافتن چيزى، درونش آشكار مى شود، اين كلمه به معنى اظهار و افشا و آشكار كردن آمده است.

و به درد سر شديد هم «صداع» مى گويند، به خاطر اين كه گوئى مى خواهد سر را از هم بشكافد!.

به هر حال، اعراض از مشركان در اينجا يا به معنى بى اعتنائى است، و با ترك مبارزه و پيكار با آنها; زيرا در آن زمان، هنوز قدرت مسلمانان به مرحله اى نرسيده بود كه، در مقابل خشونت دشمن دست به مبارزه مسلحانه بزنند.

* * *

پس از آن خداوند براى تقويت قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او اطمينان مى دهد كه در برابر استهزاء كنندگان از وى حمايت مى كند، مى فرمايد: «ما شرّ استهزاء كنندگان را از تو دفع كرديم» (إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ).

ذكر اين جمله به صورت «فعل ماضى» با اين كه: مربوط به آينده است ظاهراً اشاره بر حتمى بودن اين حمايت است، يعنى به طور مسلّم ما شرّ آنها را از تو دفع خواهيم كرد، و اين مسأله اى است حتمى و تمام شده.

البته بعضى از مفسران، حديثى نقل كرده اند، كه: شش گروه (يا كمتر) هر كدام به نوعى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به باد استهزاء مى گرفتند، و هر گاه، او به دعوت برمى خاست، با سخنان خود، تلاش مى كردند: مردم از اطراف وى متفرق شوند، ولى خداوند هر يك از آنها را به بلائى مبتلا ساخت و آن چنان در خود فرو رفتند كه پيامبر را فراموش كردند (شرح ابتلاى آنها در بعضى از تفاسير آمده است).

* * *

سپس «مستهزئين» را چنين توصيف مى كند: «آنها كسانى هستند كه با خدا معبود ديگرى قرار مى دهند، ولى به زودى از نتيجه شوم كار خود آگاه خواهند شد» (الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ).

ممكن است اين تعبير اشاره به آن باشد: اينها كسانى هستند كه، افكار و اعمالشان خود مسخره است; زيرا آن قدر نادانند كه در برابر خداوندى ـ كه آفريننده جهان هستى است ـ معبودى از سنگ و چوب تراشيده اند، با اين حال مى خواهند تو را استهزاء كنند!

* * *

بار ديگر به عنوان دلدارى و تقويت هر چه بيشتر روحيه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اضافه مى كند: «ما مى دانيم كه سخنان آنها سينه تو را تنگ و ناراحت مى سازد» (وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ).

روح لطيف تو و قلب حساست، نمى تواند اين همه بدگوئى و سخنان كفر و شرك آميز را تحمل كند و به همين دليل ناراحت مى شوى.

* * *

ولى ناراحت مباش! براى زدودن آثار سخنان زشت و ناهنجارشان «به تسبيح پروردگارت بپرداز و در برابر ذات پاكش سجده كن» (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السّاجِدِينَ)!.

چرا كه، اين تسبيح خداوند، اولاً ـ اثرات بد گفتار آنها را از دلهاى مشتاقان اللّه مى زدايد، و از آن گذشته، به تو نيرو و توان مى بخشد، نور و صفا مى دهد، روشنائى و جلا مى آفريند، پيوندت را با خدا محكم مى كند، اراده ات را نيرومند مى سازد، و به تو قدرت تحمل بيشتر و جهاد پى گيرتر و قدم را سختر مى بخشد.

لذا در روايات از «ابن عباس» مى خوانيم: هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) غمگين مى شد، به نماز برمى خاست و آثار اين حزن و اندوه را در نماز از دل مى شست.

* * *

و سرانجام آخرين دستور را در اين زمينه به او مى دهد كه: دست از عبادت پروردگارت در تمام عمر بر مدار «و همواره او را بندگى كن تا يقين فرا رسد» (وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ).

معروف و مشهور در ميان مفسران اين است كه منظور از «يقين» در اينجا همان مرگ است و به اين جهت مرگ، يقين ناميده شده كه يك امر مسلّم است، و انسان در هر چيز شك كند، در مرگ نمى تواند ترديد به خود راه دهد.

و يا اين كه: به هنگام مرگ پرده ها كنار مى رود و حقايق در برابر چشم انسان آشكار مى شود، و حالت يقين براى او پيدا مى گردد.

در سوره «مدثر» آيات 46 و 47 از قول دوزخيان مى خوانيم: وَ كُنّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ * حَتّى أَتانَا الْيَقِينُ: «ما همواره روز رستاخيز را تكذيب مى كرديم * تا اين كه يقين (مرگ ما) فرا رسيد».

از اينجا روشن مى شود: آنچه از بعضى از «صوفيه» نقل شده كه: آيه فوق را دستاويزى براى ترك عبادت قرار داده اند و گفته اند: «آيه مى گويد: عبادت كن تا زمانى كه يقين فرا رسد، بنابراين بعد از حصول يقين نيازى به عبادت نيست»! گفتار بى اساس و بى پايه اى است; چرا كه اولاً ـ به شهادت بعضى از آيات قرآن كه در بالا اشاره كرديم «يقين» به معنى مرگ است، كه هم براى مؤمنان و هم براى دوزخيان، براى همه خواهد بود.

ثانياً ـ مخاطب به اين سخن، پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و مقام يقين پيامبر بر همه محرز است آيا كسى مى تواند ادعا كند كه داراى مقام يقين از نظر ايمان نبوده است.

و ثالثاً ـ تواريخ متواتر نشان مى دهد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا آخر ساعات عمرش عبادت را ترك نگفت و على(عليه السلام) در محراب عبادت كشته شد، و همچنين ساير امامان.

* * *


1 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 6، صفحه 88 تفسير «نمونه» مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ آغاز دعوت علنى اسلام

به طورى كه از بعضى از روايات استفاده مى شود آيات «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ * إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ» در «مكّه» نازل شد، بعد از آن كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) سه سال مخفيانه دعوت كرد و عده قليلى از نزديكان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او ايمان آوردند كه نخستين آنها، از زنان «خديجه» و از مردان «على»(عليه السلام) بود.

بديهى است دعوت به توحيد خالص، و در هم ريختن نظام شرك و بت پرستى در آن زمان، و در آن محيط كار عجيب و وحشتناكى بود و به همين جهت از همان آغاز اين مسأله نمايان بود كه: گروهى به استهزاء برمى خيزند به همين جهت خداوند به پيامبرش قوت قلب مى دهد كه: از انبوه دشمنان و استهزاء كنندگان نهراسد، و دعوت خود را آشكارا و علنى سازد، و به يك مبارزه پى گير منطقى در اين راه دست بزند.(1)

* * *

2 ـ تأثير توجه به خدا در قدرت روح

در زندگى انسان، هميشه مشكلاتى بوده و هست و اين طبيعت زندگى دنيا است، و هر قدر، انسان بزرگتر باشد اين مشكلات بزرگتر است، و از اين رو مى توان به عظمت مشكلاتى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن دعوت بزرگش با آن روبرو بود پى برد.

ولى مى بينيم خداوند به پيامبرش دستور مى دهد: براى كسب نيرو و سعه صدر بيشتر، در برابر انبوه اين مشكلات، به تسبيح پروردگار و نيايش و سجده بر آستانش روى آورد، اين نشان مى دهد: عبادت اثر عميقى در تقويت روح و ايمان و اراده آدمى دارد.

از روايات مختلف نيز استفاده مى شود: پيشوايان بزرگ هنگامى كه با بحرانها و مشكلات عظيم روبرو مى شدند به درِ خانه خدا مى رفتند و در پرتو عبادتش آرامش و نيرو مى يافتند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 32، حديث 126.

3 ـ عبادت و تكامل

مى دانيم انسان موجودى است كه: بالاترين استعداد تكامل را دارد، از نقطه عدم آغاز به حركت كرده، و به سوى بى نهايت همچنان پيش مى رود و هرگز چرخ تكامل او (هرگاه در مسير باشد) متوقف نخواهد شد.

از طرفى مى دانيم: عبادت: مكتب عالى تربيت است، انديشه انسان را بيدار و فكر او را متوجه بى نهايت مى سازد، گرد و غبار گناه و غفلت را از دل و جان مى شويد، صفات عالى انسانى را در وجود او پرورش ميدهد، روح ايمان را تقويت و آگاهى و مسئوليت به انسان مى بخشد.

و به همين دليل ممكن نيست انسان لحظه اى در زندگى از اين مكتب بزرگ تربيتى بى نياز گردد، و آنها كه فكر مى كنند: انسان ممكن است به جائى برسد كه، نيازى به عبادت نداشته باشد، يا تكامل انسان را محدود پنداشته اند، و يا مفهوم عبادت را درك نكرده اند.

«علامه طباطبائى» در تفسير «الميزان» در اين زمينه بيانى دارد كه: فشرده و خلاصه آن را ذيلاً مى آوريم: «همه موجودات اين جهان به سوى تكامل مى روند، و نوع انسان تكاملش در دل اجتماع صورت مى گيرد، به همين دليل ذاتاً اجتماعى آفريده شده است».

از طرفى اجتماع، در صورتى مى تواند پرورش و تكامل انسان را تضمين كند كه داراى احكام و قوانين منظمى باشد، و افراد مجتمع در پرتو احترام به آن قوانين، امور خود را سامان دهند، از تصادمها پيشگيرى كنند و حدود مسئوليتها را مشخص نمايند.

و به تعبير ديگر، اگر جامعه انسانى صالح گردد، افراد مى توانند، به هدف نهائى خويش در آن برسند و اگر فاسد شود، افراد از اين تكامل باز مى مانند.

اين احكام و قوانين، اعم از قوانين اجتماعى و يا عبادى، در صورتى مؤثر خواهد بود كه، از طريق نبوت و وحى آسمانى، گرفته شود.

اين را نيز مى دانيم كه: احكام عبادى بخشى از اين تكامل فردى و اجتماعى را تشكيل مى دهد:

و از اينجا روشن مى شود، تا جامعه انسانى بر پا است و زندگى او در اين جهان ادامه دارد تكاليف الهى هم ادامه خواهد داشت، و بر چيده شدن بساط تكليف از انسان مفهومش فراموش كردن احكام و قوانين، و نتيجه اش فساد مجتمع انسانى است!.

اين نكته نيز قابل توجه است كه: اعمال نيك و عبادات، سرچشمه حصول ملكات فاضله نفسانى است، و هنگامى كه، اين اعمال به حدّ كافى انجام گرفت و آن ملكات فاضله در نفس انسان قوت يافت، آن ملكات، نيز به نوبه خود سرچشمه اعمال نيك بيشتر و اطاعت و بندگى خدا خواهد شد.

بدينگونه معلوم مى شود: آنها كه گمان كرده اند هدف از تكليف، تكميل انسان است، بنابراين، هنگامى كه انسان به كمال خود رسيد، بقاء تكليف معنى ندارد، مغالطه اى بيش نيست; چرا كه اگر انسان دست از انجام تكاليف بردارد فوراً جامعه رو به فساد خواهد گذاشت، و در چنان جامعه اى چگونه يك فرد كامل مى تواند زندگى كند؟ و اگر با داشتن ملكات فاضله دست از عبادت و بندگى خدا بردارد، مفهومش تخلف اين ملكات از آثار قطعى آنها است» (دقت كنيد).(1)

* * *

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

 پايان سوره حجر

  

 


1 ـ «الميزان»، جلد 12، صفحه 210.

 

سوره نحل

محتواى سوره نحل

گرچه بعضى از مفسران، تمام آيات اين سوره را «مكّى» مى دانند، ولى بيشتر مفسران عقيده دارند: قسمتى از آيات آن در «مكّه» و قسمتى در «مدينه» نازل شده است، و با توجه به آنچه از محتواى سوره هاى «مكّى و مدنى» مى دانيم، اين سخن صحيحتر به نظر مى رسد به خصوص كه در بعضى از آيات آن مانند آيه 41 (وَ الَّذِيْنَ هاجَرُوا فِى اللّهِ...) و آيه 110 (ثُمَّ اِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِيْنَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا فَصَبَرُوا...) صريحاً بحث از «هجرت» و يا «هجرت» و «جهاد» هر دو به ميان آمده، و مى دانيم اين دو موضوع، تناسب با حوادث بعد از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دارد.

و اگر هجرت را كه در آيه 41 به آن اشاره شده مربوط به هجرت نخستين يعنى هجرت گروهى از مسلمانان به سرپرستى «جعفر بن ابيطالب» از «مكّه» به «حبشه» بدانيم، هجرت و جهاد كه در آيه 110 با هم ذكر شده است بسيار بعيد است كه اشاره به اين هجرت بوده باشد و جز بر هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به «مدينه» قابل تطبيق نيست.

به علاوه، معروف در تفسير آيه 126: «وَ اِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ...» اين است كه: در جريان «جنگ احد» نازل گرديده است و «جنگ احد» بعد از هجرت است.

روى اين جهات، بعضى از مفسران گفته اند: چهل آيه نخستين اين سوره در «مكّه» نازل شده است و بقيه آن در «مدينه»، در حالى كه بعضى ديگر همه آيات آن را «مكّى» مى دانند، جز سه آيه آن را كه مى گويند در رابطه با «غزوه احد» نازل گرديده است.

قدر مسلّم اين است كه: اين سوره را بايد تركيبى از آيات «مكّى و مدنى» دانست، هر چند دقيقاً نمى توان ـ جز در موارد معينى ـ مكّى و مدنى بودن يك يك آيات آن را مشخص ساخت.

و به هر حال، در آيات اين سوره هم بحثهاى خاص سوره هاى مكّى ديده مى شود (مانند بحث قاطع از توحيد و معاد و مبارزه شديد با شرك و بت پرستى) و هم بحثهاى مخصوص سوره هاى (مدنى مانند بحث از احكام اجتماعى و مسائل مربوط به جهاد و هجرت).

و به طور كلى مى توان گفت: محتواى اين سوره را امور زير تشكيل مى دهد كه به شكل جالب و متناسبى با هم آميخته شده است:

1 ـ بيش از همه بحث از نعمتهاى خداوند در اين سوره به ميان آمده و آن چنان ريزه كاريهاى آن تشريح گرديده كه حسّ شكرگزارى هر انسان آزاده اى را بيدار مى كند، و از اين راه، او را به آفريننده اين همه نعمت و موهبت نزديك مى سازد.

اين نعمتها شامل نعمتهاى مربوط به: باران، نور آفتاب، انواع گياهان و ميوه ها و مواد غذائى ديگر، و حيواناتى كه خدمتگزار انسانها هستند و منافع و بركاتى كه از اين حيوانات عائد انسان مى شود و انواع وسائل زندگى و حتى نعمت فرزند و همسر، و خلاصه شامل «انواع طيبات» مى گردد.

و درست به همين علت است كه بعضى آن را سوره «نعم» (جمع نعمت) ناميده اند.

ولى مشهور و معروف در نامگذارى اين سوره همان سوره «نحل» است; چرا كه ضمن بر شمردن نعمتهاى گوناگون الهى، اشاره اى كوتاه و پر معنى و عجيب به «زنبور عسل» كرده، مخصوصاً روى ماده غذائى مهمى كه از آن عائد انسانها مى شود، و نشانه هاى توحيدى كه در زندگى اين حشره وجود دارد، تكيه نموده است.

2 ـ بخش ديگرى از آن از دلائل توحيد و عظمت خلقت خدا، و معاد، و تهديد مشركان و مجرمان بحث مى كند.

3 ـ قسمت ديگرى از آن از احكام مختلف اسلامى همانند دستور به عدل و احسان و هجرت و جهاد و نهى از فحشاء و منكر و ظلم و ستم و پيمان شكنى و همچنين دعوت به شكرگزارى از نعمتهاى او سخن مى گويد، و در همين رابطه از «ابراهيم»(عليه السلام) قهرمان توحيد به عنوان يك بنده شكرگزار در چند آيه نام مى برد.

4 ـ بخش ديگرى از بدعتهاى مشركان سخن مى گويد و در همين رابطه، مَثَلهاى حسّى جالبى ذكر مى كند.

5 ـ و بالاخره در قسمت ديگرى انسانها را از وسوسه هاى شيطان بر حذر مى دارد.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در بعضى از روايات از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در فضيلت اين سوره چنين نقل شده كه فرمود: مَنْ قَرَأَها لَمْ يُحاسِبْهُ اللّهُ تَعالى بِالنِّعَمِ الَّتِى أَنْعَمَها عَلَيْهِ فِى دارِ الدُّنْيا: «كسى كه اين سوره را بخواند خداوند او را در برابر نعمتهائى كه در اين جهان به او بخشيده محاسبه نخواهد كرد».(1)

روشن است، تلاوت اين آيات كه قسمت مهمى از نعمتهاى الهى را بر شمرده، آن هم تلاوتى توأم با تفكر و سپس تصميم گيرى و عمل، و گام نهادن در طريق شكرگزارى، سبب مى شود كه: هر نعمتى را درست در هدفى كه براى آن آفريده شده است مصرف كنند، و با چنين حالى ديگر، چه محاسبه اى از او خواهند كشيد مگر نعمت را به جا مصرف ننموده است؟!.

* * *

1أَتى أَمْرُ اللّهِ فَلاتَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ

2يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاتَّقُونِ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ فرمان خدا (براى مجازات مشركان و مجرمان،) فرا رسيده است; براى آن عجله نكنيد! منزه و برتر است خداوند از آنچه همتاى او قرار مى دهند!

2 ـ فرشتگان را با روح (الهى) به فرمانش بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل مى كند; (دستور مى دهد) كه مردم را انذار كنيد; كه معبودى جز من نيست; از (مخالفت دستور) من بپرهيزيد!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 347.

 

تفسير:

فرمان عذاب نزديك است

همان گونه كه قبلاً گفته شد قسمت مهمى از آيات آغاز اين سوره در «مكّه» نازل شده است، در همان ايام كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درگيرى شديدى با مشركان و بت پرستان داشت، و هر روز در برابر دعوت حيات آفرين و آزادى بخش او، به بهانه هائى متوسل مى شدند، از جمله اين كه: هر گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را تهديد به عذاب الهى مى كرد، بعضى از لجوجان مى گفتند: اگر اين عذاب و كيفر كه مى گوئى راست است پس چرا به سراغ ما نمى آيد؟!

و شايد گاهى اضافه مى كردند: اگر فرضاً عذابى در كار باشد ما دست به دامن بتها مى شويم كه در پيشگاه خدا شفاعت كنند تا اين عذاب را از ما بردارد، مگر نه اين است كه: آنها شفيعان درگاه اويند؟!

نخستين آيه اين سوره، خطّ بطلان بر اين اوهام كشيده مى گويد: «عجله نكنيد فرمان خدا براى مجازات مشركان و مجرمان، قطعا فرا رسيده است» (أَتى أَمْرُ اللّهِ فَلاتَسْتَعْجِلُوهُ).

و اگر فكر مى كنيد بتان شفيعان درگاه اويند سخت در اشتباهيد «خداوند منزه و برتر از آنست كه آنها براى او شريك مى سازند» (سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ).

بنابراين، «أَمْرُ اللّهِ» در آيه فوق اشاره به فرمان خداوند در مورد عذاب مشركان است، و كلمه «أَتى» هر چند فعل ماضى است، و به معنى تحقق اين فرمان در گذشته است، اما مفهوم آن مضارعى است كه قطعاً تحقق مى يابد، و اين در قرآن فراوان است كه: مضارع قطعى الوقوع، با صيغه ماضى ذكر مى شود.

بعضى از مفسران، نيز احتمال داده اند: «أَمْرُ اللّهِ»، اشاره به خود عذاب است نه فرمان عذاب، و بعضى نيز آن را به معنى «روز قيامت» گرفته اند، ولى، تفسيرى كه ذكر كرديم، از همه اينها نزديكتر به نظر مى رسد.

* * *

و از آنجا كه هيچ مجازات و كيفرى، بدون بيان كافى و اتمام حجت، عادلانه نيست، در آيه بعد اضافه مى كند: «خداوند فرشتگان را با روح الهى به فرمانش بر هر كس از بندگانش كه بخواهد نازل مى كند» (يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ).(1)

«و به آنها دستور مى دهد كه مردم را انذار كنيد و از شرك و بت پرستى بترسانيد، و بگوئيد: معبودى جز من نيست» (أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا).

«بنابراين تنها از مخالفت من بپرهيزيد» و در برابر من احساس مسئوليت كنيد (فَاتَّقُونِ).

در اين كه: منظور از «روح» در اين آيه چيست؟ مفسران گفتگوى بسيار كرده اند، ولى، ظاهر اين است كه: منظور از آن، وحى و قرآن و نبوت است كه مايه حيات و زندگى انسانها است.

گرچه بعضى از مفسران، وحى را از قرآن، و هر دو را از نبوت در اينجا جدا كرده اند، و به صورت سه تفسير بيان داشته اند، ولى ظاهر اين است كه همه به يك حقيقت باز مى گردد.

و به هر حال، «روح» در اينجا جنبه معنوى دارد، و اشاره به هر چيزى است كه مايه حيات دلها است، و سبب تربيت نفوس و هدايت عقلها مى گردد، همان گونه كه در آيه 24 سوره «انفال» مى خوانيم: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد دعوت خدا و پيامبرش را هنگامى كه شما را به چيزى فرا مى خواند كه مايه حيات و زندگى شما است».

و در سوره «غافر» آيه 15 مى خوانيم: يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ: «او روح را به فرمانش بر هر كس از بندگانش كه بخواهد القا مى كند».

و در سوره «شورى» آيه 52 چنين آمده: وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لاَ الإِيمانُ: «اين گونه، روحى را به فرمان خود بر تو وحى فرستاديم، تو پيش از آن، از كتاب و ايمان آگاه نبودى»!.

روشن است: «روح» در اين آيات، به معنى «قرآن» و «محتواى وحى» و «فرمان نبوت» است.

گرچه روح، در ساير آيات قرآن به معانى ديگرى نيز آمده است ولى با توجه به قرائنى كه ذكر شد مفهوم «روح» در آيه مورد بحث، قرآن و محتواى وحى مى باشد.

ذكر اين نكته نيز لازم است جمله «عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» (بر هر كس از بندگانش بخواهد) هرگز به اين معنى نيست كه، موهبت وحى و نبوت بى حساب و كتاب است، زيرا «مشيت الهى» هرگز از «حكمت» او جدا نمى باشد، و به مقتضاى حكيم بودنش اين موهبت را در محل شايسته و لايق قرار مى دهد: اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ: «خداوند مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد».(2)

اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه: اگر نخستين فرمان الهى به پيامبران، به مقتضاى جمله «أَنْ أَنْذِرُوا» انذار و بيم دادن است، به خاطر اين است كه: براى بيدار كردن يك قوم گمراه و آلوده به شرك و فساد، هيچ چيز مؤثرتر از انذار نيست، انذارى بيدار كننده، آگاه كننده، و حركت آفرين!.

درست است كه: انسان هم طالب سود است، و هم دافع زيان، ولى تجربه نشان داده كه تشويق در افراد آماده تر، اثر مى گذارد، در حالى كه اثر تهديد در آنها كه آلوده ترند، بيشتر است، و براى آغاز نبوت بايد انذارهاى كوبنده در رأس برنامه باشد.

* * *

 

 

 

3خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ

4خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ نُطْفَة فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ

5وَ الأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ

6وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ

7وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلى بَلَد لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلاّ بِشِقِّ الأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ

8وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

3 ـ آسمانها و زمين را به حق آفريد; او برتر است از اين كه همتائى براى او قرار مى دهند!

4 ـ انسان را از نطفه بى ارزشى آفريد; و سرانجام او مدافع آشكار از خويشتن گرديد.

5 ـ و چهار پايان را آفريد; در حالى كه در آنها، براى شما وسيله پوشش، و منافع ديگرى است; و از گوشت آنها مى خوريد.

6 ـ و در آنها براى شما زينت و شكوه است به هنگامى كه آنها را به استراحتگاهشان باز مى گردانيد، و هنگامى كه به صحرا مى فرستيد.

7 ـ آنها بارهاى سنگين شما را به شهرى حمل مى كنند كه جز با مشقت زياد، به آن نمى رسيديد; پروردگارتان رئوف و رحيم است!.

8 ـ (همچنين) اسبها و استرها و الاغها را (آفريد)، تا بر آنها سوار شويد و زينت شما باشد، و چيزهائى مى آفريند كه نمى دانيد.


1 ـ «مِنْ» در «مِنْ أَمْرِهِ» به معنى «بـ » مى باشد و در اينجا معنى سببيت را مى رساند.

2 ـ انعام، آيه 124.

 

 

تفسير:

منافع گوناگون حيوانات

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از نفى شرك به ميان آمد در اين آيات براى ريشه كن ساختن شرك، و توجه به خداوند يكتا، از دو راه وارد مى شود: نخست از طريق دلائل عقلى به وسيله نظام شگرف آفرينش و عظمت خلقت، و ديگر از طريق عاطفى و بيان نعمتهاى گوناگون خداوند نسبت به انسان، تا حسّ شكرگزارى او تحريك گردد و سرانجام وى را به خدا نزديك سازد.

در آغاز مى گويد: «خداوند آسمانها و زمين را به حق آفريد» (خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ).

حقانيت آسمان و زمين هم از نظام عجيب و آفرينش منظم و حساب شده آن روشن است و هم از هدف و منافعى كه در آنها وجود دارد.

و به دنبال آن اضافه مى كند: «خدا برتر از آن است كه براى او شريك مى سازند» (تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ).

آيا بتهائى كه آنها را شريك او قرار داده اند، هرگز قادر به چنين خلقتى هستند ؟ و يا حتى مى توانند پشه كوچك و يا ذره غبارى بيافرينند!، با اين حال چگونه آنها را شريك او قرار مى دهند؟!

جالب اين كه: خود مشركان اين نظام عجيب و خلقت بديع را كه بيانگر علم و قدرت خالق است تنها از «اللّه» مى دانستند، ولى، با اين حال به هنگام عبادت در برابر بتها به خاك مى افتادند.

* * *

بعد از اشاره به مسأله آفرينش آسمان و زمين و اسرار بى پايان آنها، سخن از خود انسان مى گويد، انسانى كه به خودش از هر كس نزديكتر است، مى فرمايد: «انسان را از نطفه بى ارزشى آفريد، اما سرانجام به جائى رسيد كه موجودى متفكر و فصيح و بليغ و مدافع از خويشتن و سخن گوى آشكار شد» (خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ نُطْفَة فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ).

«نُطْفَه» در اصل به معنى «آب كم» يا «آب صاف» است، سپس به قطرات آبى كه از طريق «لقاح» سرچشمه پيدايش انسان مى شود، اطلاق شده است.

در حقيقت با اين تعبير، مى خواهد عظمت قدرت خدا را مجسم كند كه: از قطره آب بى ارزشى چه آفرينش عجيبى كرده است كه ميان قوس نزول و صعودى او اين همه فاصله است.

اين، در صورتى است كه «خَصِيم» را به معنى «مدافع و بيانگر درون خويش» بدانيم، همان گونه كه در آيه 105 سوره «نساء» مى خوانيم: وَ لاتَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً: «اى پيامبر مدافع خائنان مباش».

ولى، در مقابل اين تفسير كه مورد قبول گروهى از مفسران است، تفسير ديگرى از سوى جمع ديگرى از مفسران، اظهار شده است، و آن اين كه: «خداوند انسان را با قدرت كامله اش از نطفه بى ارزش آفريد ولى اين انسان ناسپاس، به مجادله و مخاصمه آشكار در برابر خدا برخاست» (آيه 77 سوره «يس» را گواه بر اين تفسير گرفته اند).

ولى معنى اول، صحيحتر به نظر مى رسد زيرا آيات فوق در مقام بيان عظمت آفرينش خدا است و عظمت آنگاه آشكار مى شود كه از موجود ظاهراً ناچيزى موجود بسيار پر ارزشى بسازد.

در تفسير «على بن ابراهيم» نيز چنين مى خوانيم: خَلَقَهُ مِنْ قَطْرَة مِنْ ماء مُنْتِن فَيَكُونُ خَصِيْماً مُتَكَلِّماً بَلِيْغاً: «خداوند انسان را از قطره آب بدبوئى آفريد و سرانجام سخنگوى بليغى شد».(1)

* * *

پس از آفرينش انسان، به نعمت مهم ديگرى يعنى خلقت چهار پايان، و فوائد مختلفى كه از آنها عايد مى شود اشاره كرده مى گويد: «خداوند چهار پايان را آفريد در حالى كه در آنها وسيله پوشش براى شما است و منافع ديگر و از گوشت آنها مى خوريد» (وَ الأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ).

در اين آيه، نخست، به مسأله خلقت چهار پايان كه دليلى بر علم و قدرت خدا است، پرداخته، پس از آن به بيان نعمتهاى مختلفى كه در آنها وجود دارد مى پردازد، و از ميان اين نعمتها به سه قسمت اشاره كرده:

ابتدا مسأله «دِفْء» كه به معنى هر گونه پوشش است مى باشد، (با استفاده از پشم و پوست آنها) مانند: لباس، لحاف، كفش، كلاه، خيمه، و ديگر «مَنافِع» كه اشاره به شير و مشتقات آنست، و سوم گوشت كه با جمله «وَ مِنْها تَأْكُلُونَ» بيان شده است.

جالب اين كه: در ميان اين همه فوائد، قبل از هر چيز مسأله پوشش و مسكن را مطرح مى كند; زيرا بسيارى از مردم (به خصوص باديه نشينان) هم لباسشان از پشم و مو يا پوست تهيه مى شود، و هم خيمه هايشان كه آنها را از سرما و گرما حفظ مى كند.

و به هر حال، اين دليل بر اهميت پوشش و مسكن و مقدم بودن آن بر هر چيز ديگر است.

نكته ديگر اين كه: آن را قبل از «مَنافِع» ذكر كرده، اشاره به اين كه: پوشش در واقع براى دفع ضرر است، و دفع ضرر مقدم بر جلب منفعت مى باشد.

ممكن است كسانى كه: مخالف گوشت خوارى هستند، اين استفاده را از آيه فوق نيز بكنند كه خداوند مسأله خوردن گوشت حيوانات را جزء منافع آنها نشمرده، لذا بعد از ذكر «مَنافِع» با جمله «وَ مِنْها تَأْكُلُونَ» (از آن حيوانات مى خوريد) از آن ياد شده، حداقل اين استفاده را از تعبير فوق مى توان كرد، كه: اهميت لبنيات به مراتب بيشتر است.

* * *

جالب اين كه: تنها به منافع معمولى و عادى اين چهار پايان سودمند، اكتفا نمى كند بلكه روى جنبه استفاده روانى از آنها در آيه بعد تكيه كرده مى گويد: «در اين حيوانات براى شما زينت و شكوهى است به هنگامى كه آنها را به استراحتگاهشان باز مى گردانيد، و هنگامى كه صبحگاهان به صحرا مى فرستيد» (وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ).

«تُرِيْحُون» از ماده «اراحه» به معنى باز گرداندن حيوانات، به هنگام غروب به آغلها و استراحتگاهشان است، لذا محلى را كه در آن استراحت مى كنند، «مراح» مى گويند.

«تَسْرَحُون» از ماده «سروح» به معنى بيرون كردن چهار پايان به هنگام صبح به سوى چراگاه است.

منظره جالب حركت دسته جمعى گوسفندان و چهارپايان به سوى بيابان و چراگاه، سپس بازگشتشان به سوى آغل و استراحتگاه كه قرآن از آن تعبير به «جَمال» كرده تنها يك مسأله ظاهرى و تشريفاتى نيست، بلكه بيانگر واقعيتى است در اعماق جامعه، و گوياى اين حقيقت است كه: چنين جامعه اى خود كفا است، فقير و مستمند و وابسته به اين و آن نمى باشد، خودش توليد مى كند، و آنچه را خود دارد مصرف مى نمايد!.

اين در واقع جمال استغناء و خودكفائى جامعه است، جمال توليد و تأمين فرآورده هاى مورد نياز يك ملت است.

و به تعبير گوياتر جمال استقلال اقتصادى و ترك هرگونه وابستگى است!

اين واقعيت را روستائيان و روستازادگان بهتر از مردم شهرنشين درك مى كنند كه مشاهده رفت و آمد اين چهار پايان سودمند، چگونه به آنها آرامش خيال مى دهد؟ آرامشى كه از احساس بى نيازى برمى خيزد، آرامشى كه از انجام مؤثر يك وظيفه اجتماعى حاصل مى شود.

و دل انگيزتر اين كه: در آيه فوق، نخست به بازگشت آنها از صحرا اشاره مى كند چرا كه در هنگام بازگشت پستانهايشان پر شير، شكمهايشان سير، و در چهره هايشان نشانه هاى رضايتمندى ديده مى شود، به همين دليل، از آن حرص و ولع و عجله اى كه صبح، به هنگام حركت به صحرا دارند، در آنها خبرى نيست، آرام و مطمئن گام بر مى دارند و به استراحتگاه نزديك مى شوند و از مشاهده منظره پستانهاى پر شيرشان، هر كس احساس بى نيازى مى كند.

* * *

در آيه بعد، به يكى ديگر از منافع مهم اين حيوانات اشاره كرده مى گويد: «آنها بارهاى سنگين شما را بر دوش خود حمل مى كنند و به سوى شهر و ديارى كه جز با مشقت زياد به آن نمى رسيديد مى برند» (وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلى بَلَد لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلاّ بِشِقِّ الأَنْفُسِ).

اين نشانه رحمت و رأفت خداوند است كه: اين چهار پايان را با اين قدرت و نيرو آفريده است، و آنها را رام و تسليم شما نيز گردانيده، «چرا كه پروردگار شما رئوف و رحيم است» (إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ).

«شِقّ» از ماده «مشقت» است، ولى بعضى از مفسران احتمال داده اند كه به معناى شكافتن و نصف كردن باشد، يعنى شما نمى توانيد خودتان اين بارها را بر دوش كشيده و به مقصد برسانيد مگر اين كه: نيمى از قوت شما از ميان برود و به اصطلاح نيم جان شويد، ولى تفسير اول، نزديكتر به نظر مى رسد.

به اين ترتيب، اين چهار پايان در درجه اول، پوشش و وسائل دفاعى براى انسان در برابر گرما و سرما توليد مى كنند، و در درجه بعد از فرآورده هاى لبنياتى آنها استفاده مى شود، و آن گاه از گوشتشان، و بعد آثار روانى كه در دلها مى گذارند، مورد توجه قرار گرفته، و سرانجام باربرى آنها.

قابل توجه اين كه: حتى در عصر و زمان ما كه عصر ماشين و وسائل ماشينى است، باز در بسيارى موارد تنها بايد از همين چهار پايان، استفاده كرد، و راه ديگرى وجود ندارد.

* * *

آن گاه به سراغ گروه ديگرى از حيوانات مى رود كه: براى سوارى انسان از آنها استفاده مى شود، مى فرمايد: «خداوند اسبها، استرها و الاغها را آفريد تا شما بر آن سوار شويد، و هم مايه زينت شما باشد» (وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً).

بديهى است زينت در اينجا باز يك مسأله تشريفاتى نيست و براى كسى كه با محتواى تعليمات قرآن آشنا است، اين مطلب روشن است، بلكه يك نوع زينت است كه اثر آن در زندگى اجتماعى ظاهر مى گردد.

براى پى بردن به اين حقيقت، كافى است منظره و حال كسى كه با پاى پياده يك راه طولانى بيابانى را پيموده، و خسته و كوفته و ناتوان به مقصد رسيده، ـ به طورى كه تا مدتى هيچ كارى از او ساخته نيست و نشاطى در او ديده نمى شود، ـ با منظره كسى مقايسه كنيم كه: بر يك مركب را هوار سوار شده، زودتر به مقصد رسيده، نيروى خود را از دست نداده، نشاط خود را كاملاً حفظ كرده، و آماده انجام هدفهاى خود و استفاده از وقت و نيروى خويش است، آيا اين زينت نيست؟.

در پايان آيه، به مسأله مهمترى اشاره كرده و افكار را به وسائل نقليه و مركبهاى گوناگونى ـ كه در آينده در اختيار بشر قرار مى گيرد و بهتر و خوبتر از اين حيوانات مى تواند استفاده كند ـ متوجه ساخته، مى گويد: «خداوند چيزها (وسائل نقليه ديگرى) مى آفريند كه شما نمى دانيد» (وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ).

گر چه، بعضى از مفسرانِ پيشين، اين جمله را اشاره به حيواناتى گرفته اند كه: در آينده آفريده مى شود و رام بشر مى گردد.

ولى، همان گونه كه در تفسير «مراغى» و تفسير «فى ظلال» آمده است، درك مفهوم اين جمله براى ما كه در عصر ماشين و وسائل و مركبهاى سريع السير زندگى مى كنيم، ساده و آسان است.

و اگر ملاحظه مى كنيد: تعبير به «يَخْلُقُ» (مى آفريند) كرده است، دليلش واضح است، زيرا كار انسان در اين اختراعات در حقيقت چيزى جز جفت و جور كردن و به هم پيوستن نيست، اساس آنها كه مواد اصلى را تشكيل مى دهد، تنها با آفرينش خداوندى است.

از اين گذشته، آن ابتكارى كه بشر در طريق اختراع اين وسائل به كار مى برد، آن نيز مولود استعدادى است كه خدا به او داده است.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 39، حديث 8.

 

نكته:

اهميت دامدارى و كشاورزى

حتى امروز كه دستگاههاى توليدى، ماشينى آن قدر گسترده شده كه همه چيز را تحت الشعاع قرار داده، باز دامدارى و كشاورزى، مهمترين بخش توليد زندگى انسان را تشكيل مى دهد; چرا كه مى دانيم پايه اصلى تغذيه در اين دو قسمت نهفته شده، و به همين دليل، رسيدن به حدّ خودكفائى در قسمت دامدارى و كشاورزى، نه تنها ضامن استقلال اقتصادى است كه استقلال سياسى نيز تا حدّ زيادى به آن مربوط است.

بنابراين، جاى تعجب نيست كه تمام ملتهاى دنيا كوشش مى كنند كه صنعت كشاورزى و دامدارى خود را تا سر حدّ امكان، توسعه دهند و از صنايع مدرن براى اين توسعه كمك گيرند.

نياز به اين دو، تا آن حدّ اساسى است كه گاه كشورهاى به اصطلاح ابر قدرتى همچون «روسيه» براى رفع نيازمندى خود، در اين زمينه ناچار مى شوند با دادن امتيازهاى سياسى، دست نياز خود را به سوى كشورهائى كه درست در قطب مخالفند دراز كنند!

و به همين جهت، در اسلام و تعليمات حيات آفرين آن، اهميت فوق العاده زيادى به مسأله دامدارى و كشاورزى داده شده است و با استفاده از هر فرصت، مسلمانان را تشويق به اين دو نموده.

در آيات فوق، ديديم: با چه لحن تشويق آميزى از موضوع دامها سخن مى گويد، و منافع آن را اعم از منافع غذائى و پوششى بر مى شمرد و حتى رفت و آمد آنها را به صحرا با تعبير زيبائى كه بسيار شوق انگيز است بيان مى كند.

همچنين، درباره اهميت زراعت و ميوه هاى مختلف، و كشاورزى به طور كلى، در آيات آينده، سخن به ميان خواهد آمد.

در روايات اسلامى، در زمينه دامدارى، تعبيرات جالبى ديده مى شود و همچنين در زمينه كشاورزى، كه به عنوان نمونه، احاديث زير را از منابع مختلف يادآور مى شويم:

1 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يكى از بستگانش فرمود: چرا در خانه ات «بَرَكَت» نمى آورى؟ عرض كرد:

منظورتان از بركت چيست؟ فرمود: شاةٌ تُحْلَبُ: «گوسفند شيرده»!

سپس اضافه فرمود: فَاِنَّهُ مَنْ كانَتْ فِى دارِهِ شاةٌ تُحْلَبُ أَوْ نَعْجَةٌ أَوْ بَقَرَةٌ فَبَرَكاةٌ كُلُّهُنَّ: «هر كس در خانه خود گوسفند شيرده يا گاو ماده داشته باشد سر تا پا بركت است».(1)

2 ـ و نيز از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه درباره اهميت گوسفند، فرمود: نِعْمَ الْمالُ الشّاةُ: «گوسفند سرمايه بسيار خوبى است».(2)

3 ـ در تفسير «نور الثقلين» ذيل آيات مورد بحث، از امام اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: أَفْضَلُ مَا يَتَّخِذُهُ الرَّجُلُ فِي مَنْزِلِهِ لِعِيَالِهِ الشَّاةُ فَمَنْ كَانَ فِي مَنْزِلِهِ شَاةٌ قَدَّسَتْ عَلَيْهِ الْمَلائِكَةُ مَرَّتَيْنِ فِي كُلِّ يَوْم:

«بهترين چيزى كه انسان در خانه براى خانواده خود تهيه مى كند، گوسفند است، هر كس در منزل خود گوسفندى داشته باشد در هر روز، فرشتگان خدا دو بار او را تقديس مى كنند».

اشتباه نشود، ممكن است شرائط تربيت كردن گوسفند در خانه، براى بسيارى فراهم نباشد، ولى هدف اصلى اين است كه: به تعداد خانواده ها توليد و تربيت گوسفند به طور مستمر انجام گيرد (دقت كنيد).

4 ـ در اهميت زراعت، همين بس كه: اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: مَنْ وَجَدَ مَاءً وَ تُرَاباً ثُمَّ افْتَقَرَ فَأَبْعَدَهُ اللَّهُ: «هر كس آب و خاكى داشته باشد و با اين حال فقير باشد، خدا او را از رحمت خويش دور كند».(3)

بديهى است اين گفتار بزرگ، همان گونه كه درباره يك فرد صادق است درباره يك ملت نيز صدق مى كند، مردمى كه آب و خاك به قدر كافى دارند، باز هم نيازمند به ديگران هستند، مسلماً از رحمت خدا دورند!

5 ـ و نيز از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: عَلَيْكُمْ بِالْغَنَمِ وَ الْحَرْثِ فَإِنَّهُمَا يَرُوحَانِ بِخَيْر وَ يَغْدُوَانِ بِخَيْر:

«وظيفه شماست كه به تربيت گوسفند و كشاورزى بپردازيد كه رفت و آمد هر دو خير و بركت است».(4)

6 ـ از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه: ما فِى الأَعْمالِ شَىْءٌ أَحَبُّ اِلَى اللّهِ مِنَ الزِّراعَةِ: «هيچ عملى نزد خدا از زراعت محبوبتر نيست».(5)

بالاخره، در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: الزَّارِعُونَ كُنُوزُ الأَنَامِ يَزْرَعُونَ طَيِّباً أَخْرَجَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَ هُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَحْسَنُ النَّاسِ مَقَاماً وَ أَقْرَبُهُمْ مَنْزِلَةً يُدْعَوْنَ الْمُبارَكِينَ:

«كشاورزان گنج هاى مردمند، غذاى پاكيزه را كه خداوند ارزانى داشته زراعت مى كنند، آنها در روز قيامت برترين مقام را دارند و به خدا نزديكترند و آنها را به نام «مباركها» صدا مى زنند».(6)

* * *

9وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ

10هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ

11يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ

12وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَعْقِلُونَ

13وَ ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَذَّكَّرُونَ

 

ترجمه:

9 ـ و بر خداست كه راه است را (به بندگان) نشان دهد; اما بعضى از راهها بيراهه است و اگر خدا بخواهد، همه شما را (به اجبار) هدايت مى كند.

10 ـ او كسى است كه از آسمان، آبى فرستاد، كه نوشيدن شما از آن است; و (همچنين) گياهان و درختانى كه حيوانات خود را در آن به چرا مى بريد.

11 ـ خداوند با آن (آب باران)، براى شما زراعت و زيتون و نخل و انگور، و از همه ميوه ها مى روياند، مسلماً در اين، نشانه روشنى است براى انديشمندان است.

12 ـ او شب و روز و خورشيد و ماه را مسخّر شما ساخت; و ستارگان نيز به فرمان او مسخّر شمايند; در اين، نشانه هائى است (از عظمت خدا،) براى گروهى كه عقل خود را به كار مى گيرند.

13 ـ (علاوه بر اين،) مخلوقاتى را كه در زمين به رنگ هاى گوناگون آفريده نيز مسخّر (فرمان شما) ساخت; در اين، نشانه روشنى است براى گروهى كه متذكر مى شوند.


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 61، صفحه 130 ـ در حديث فوق علاوه بر «شاة» (گوسفند) و «بقره» (گاو) به «نعجه» نيز اشاره شده كه در لغت براى آن چند معنى ذكر شده است: گاو وحشى، گوسفند كوهى و گوسفند ماده.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 61، صفحه 129.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 65.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 61، صفحه 120.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 17، صفحه 41 (چاپ آل البيت).

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 13، صفحه 194 ـ (جلد 19، صفحه 34، چاپ آل البيت).

 

تفسير:

همه چيز در بند تسخير تو است اى انسان

به دنبال نعمتهاى مختلفى كه در آيات گذشته بيان شد، قسمت ديگرى از نعمتهاى مهم الهى در آيات مورد بحث، آمده است.

نخست، به يكى از نعمتهاى بسيار مهم معنوى اشاره كرده مى فرمايد: «بر خدا است كه راه راست و صراط مستقيم را كه هيچگونه انحراف و كژى در آن نيست در اختيار بندگان بگذارد» (وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ).

«قَصْد» به معنى صاف بودن راه است، و بنابراين، «قَصْدُ السَّبِيْلِ» به معنى راه راست مى باشد راهى كه انحراف و ضلالت در آن وجود ندارد.(1)

در اين كه: اين راه راست اشاره به جنبه تكوينى يا تشريعى مى كند، مفسران تفسيرهاى مختلفى دارند، ولى، هيچ مانعى ندارد كه: هر دو جنبه را شامل شود.

توضيح اين كه: خداوند، انسان را با نيروهاى مختلفى مجهز ساخته، و استعدادهاى گوناگونى به او داده، تا در مسير تكامل كه هدف آفرينش است به او كمك كند، و از اين نظر، همانند گياهان و يا انواع جانداران است، كه نيروها و غرائز لازم براى رسيدن به اين هدف در اختيارشان گذارده شده است، با اين تفاوت كه، انسان با اراده خود و آزادانه تصميم مى گيرد ولى حيوانات و گياهان، بى اختيار به سوى هدفشان پيش مى روند، و قوس صعودى تكامل انسان نيز قابل مقايسه با جانداران ديگر نيست.

به اين ترتيب، از نظر خلقت، آفرينش و تكوين انسان را مجهز به عقل و استعداد و نيروهاى لازم براى پيمودن اين صراط مستقيم كرده است.

از سوى ديگر، خدا پيامبران را با وحى آسمانى و تعليمات كافى و قوانين مورد نياز انسان، فرستاده است، تا از نظر تشريع، راه را از چاه مشخص كرده و با انواع بيانها او را تشويق به پيمودن اين راه كنند، و از مسيرهاى انحرافى باز دارند.

جالب اين كه: خداوند در آيه فوق، اين امر را به عنوان فريضه اى بر خود لازم شمرده و با كلمه «عَلَى اللّهِ» (بر خدا لازم است) از آن ياد كرده است كه همانند آن را در آيات ديگر قرآن نيز مى خوانيم: اِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى: «بر ما است كه انسان را هدايت كنيم».(1)

اگر ما، در وسعت مفهوم «عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيْلِ» و مجموعه نيروهاى مادى و معنوى كه در آفرينش انسان و تعليم و تربيت او به كار رفته دقيق شويم، از عظمت اين نعمت بزرگ كه از همه نعمتها برتر است، آگاه خواهيم شد.

آن گاه از آنجا كه راههاى انحرافى فراوان است، به انسانها هشدار مى دهد و مى گويد: «بعضى از اين راهها منحرف و بيراهه است» (وَ مِنْها جائِرٌ).(2)

و از آنجا كه نعمت اختيار و آزادى اراده و انتخاب، يكى از مهمترين عوامل تكامل انسان مى باشد با يك جمله كوتاه به آن اشاره كرده مى گويد: «اگر خدا مى خواست همه شما را به اجبار به راه راست هدايت مى كرد» به گونه اى كه نتوانيد گامى از آن فراتر بگذاريد (وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ).

ولى اين كار را نكرد; چرا كه هدايت اجبارى، نه افتخار است و نه تكامل، بلكه، به شما آزادى داد، تا اين راه را با پاى خود بپيمائيد و به بالاترين اوج تكامل برسيد.

جمله فوق، ضمناً، به اين واقعيت اشاره مى كند كه: گام نهادن گروهى از انسانها در طريق جائر و راه منحرف، نبايد اين توهم را ايجاد كند كه: خدا در برابر آنها مغلوب شده است، بلكه اين خواست او و مقتضاى حكمت است كه انسانها آزاد باشند.

* * *

در آيه بعد باز به سراغ نعمتهاى مادى مى رود تا حسّ شكرگزارى انسانها را برانگيزد، آتش عشق خدا را در دلهايشان بيفروزد، و آنها را به شناخت بيشتر بخشنده اين نعمتها دعوت كند.

مى گويد: «او كسى است كه از آسمان آبى فرو فرستاد» (هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً).

آبى حياتبخش، زلال، شفاف، و خالى از هر گونه آلودگى «كه شما از آن مى نوشيد» (لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ).

«و نيز گياهان و درختانى از آن به وجود مى آيد كه حيوانات خود را در آن به چرا مى فرستيد» (وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ).

«تُسِيمُونَ» از ماده «إِسامَه» به معنى چراندن حيوانات است و مى دانيم حيوانات هم از گياهان زمين استفاده مى كنند، هم از برگهاى درختان، و اتفاقاً «شَجَر» در لغت عرب، معنى وسيعى دارد كه: هم به درخت گفته مى شود و هم به گياه.

بدون شك، منافع آب باران تنها نوشيدن انسان و رويانيدن درختان و گياهان نيست، بلكه شستشوى زمينها، تصفيه هوا، ايجاد رطوبت لازم براى طراوت پوست تن انسان، و راحتى تنفس او، و مانند آن همه از فوائد باران است، ولى از آنجا كه دو قسمت ياد شده، از اهميت بيشترى برخوردار بوده روى آن تكيه شده است.

* * *

باز همين مسأله را چنين ادامه مى دهد: «به وسيله اين آب باران براى شما زراعت را مى روياند، و همچنين زيتون و نخل و انگور را» (يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الأَعْنابَ).

«و خلاصه از تمام ميوه ها» (وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ).

«مسلماً در آفرينش اين ميوه هاى رنگارنگ و پر بركت، و اين همه محصولات كشاورزى، نشانه روشنى است از خدا براى كسانى كه اهل تفكرند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ).

«زَرْع» هر گونه زراعتى را شامل مى شود، «زَيتون»، هم، نام آن درخت مخصوص است و هم نام ميوه آن (ولى، به گفته بعضى از مفسران «زَيتون» فقط نام درخت است، و «زَيتونه» نام ميوه آن، در حالى كه در آيه 35 سوره «نور» «زَيتونه» به خود درخت اطلاق شده است).

«نَخِيل» (درخت خرما) هم به معنى مفرد و هم به معنى جمع، استعمال مى شود، و «أَعناب» جمع «عنبه» به معنى انگور است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چرا از ميان همه ميوه ها، قرآن مجيد، تنها روى اين سه ميوه تكيه كرده است، زيتون و خرما و انگور، دليل آن را به خواست خدا در ذيل همين آيات مى خوانيد.

* * *

پس از آن به نعمت «تسخير» موجودات مختلف جهان در برابر انسان اشاره كرده، مى فرمايد: «خداوند شب و روز را براى شما مسخر كرد و همچنين خورشيد و ماه را» (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ).

«ستارگان نيز به فرمان او مسخر شما هستند» (وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ).

«مسلماً در اين امور نشانه هائى است از عظمت خدا و بزرگى آفرينش براى آنها كه انديشه مى كند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يَعْقِلُونَ).

در ذيل آيات سوره «رعد» و «ابراهيم» گفتيم: مفهوم واقعى تسخير موجودات براى انسان آنست كه: در خدمت منافع او باشند، و به نفع او كار كنند، و به او امكان بهره گيرى دهند، به همين جهت، شب و روز و خورشيد و ماه و ستارگان كه هر كدام به نوعى در زندگى انسان اثر دارند، و مورد بهره بردارى او قرار مى گيرند، در تسخير اويند.

اين تعبير جالب، (مسخر بودن موجودات براى انسان به فرمان خدا) علاوه بر اين كه: شخصيت و عظمت واقعى انسان را از ديدگاه اسلام و قرآن روشن مى سازد، و به او عظمتى مى بخشد كه درخور مقام خليفة اللّهى است، نعمتهاى گوناگون خدا را به خاطرش مى آورد، حسّ قدردانى را در او برمى انگيزد، و از نظام بديعى كه در چگونگى اين تسخير به كار رفته، وى را به خدا نزديك مى سازد.

به همين جهت، در پايان آيه مى گويد: «در اين تسخير نشانه هائى است براى آنها كه انديشه مى كنند».

براى آگاهى بيشتر از اسرار اين تسخير به شرح مبسوطى كه در سوره «ابراهيم» آيات 32 و 33 آورديم مراجعه فرمائيد.

* * *

علاوه بر اينها «مخلوقاتى را كه در زمين آفريده نيز مسخر فرمان شما ساخت» (وَ ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الأَرْضِ).

«مخلوقاتى گوناگون و رنگارنگ» (مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ).

از انواع پوششها، غذاها، همسران پاك، وسائل رفاهى گرفته تا انواع معادن و منابع مفيد زير زمينى و روى زمينى و ساير نعمتها.

«در اينها نيز نشانه اى است آشكار براى مردمى كه متذكر مى شوند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَذَّكَّرُونَ).

* * *


1 ـ بعضى از مفسران بزرگ، مانند: «علامه طباطبائى» در «الميزان»، «قَصْد» را به معنى «قاصد» گرفته اند كه نقطه مقابل «جائر» يعنى منحرف از حق است.

2 ـ ليل، آيه 12.

3 ـ ضمير «مِنْها» به «السَّبِيل» باز مى گردد، و «سَبِيل» مؤنث مجازى است.

 

نكته ها:

1 ـ نعمتهاى مادى و معنوى

جالب اين كه: در آيات فوق نعمتهاى مادى و معنوى، آن چنان به هم آميخته شده است كه: نمى توان آنها را از يكديگر تفكيك كرد، با اين حال، لحن آيات مزبور در زمينه نعمتهاى معنوى با مادى، متفاوت است.

در هيچ مورد نمى گويد: بر خدا است كه: فلان رزق و روزى را براى شما بيافريند، اما در مورد هدايت و راه راست مى گويد: «بر خدا است كه راه راست را به شما نشان دهد»، و نيروهاى لازم را براى پيمودن اين راه از نظر تكوين و تشريع در اختيارتان بگذارد.

اصولاً بحثهاى يك بُعدى از روش قرآن دور است، حتى آنجا كه سخن از آفرينش درختان و ميوه ها و تسخير خورشيد و ماه به ميان مى آورد باز آن را در مسير يك هدف معنوى قرار مى دهد و مى گويد: «اين نعمتهاى مادى نيز نشانه اى است از عظمت آفرينش و آفريدگار».

* * *

2 ـ چرا تنها زيتون و نخل و انگور؟!

ممكن است چنين به نظر آيد كه: اگر قرآن در آيات فوق از ميان انواع ميوه ها روى «زيتون و خرما و انگور» تكيه كرده به خاطر وجود آنها در محيط نزول قرآن بوده است.

ولى، با توجه به جهانى و جاودانى بودن قرآن، و عمق تعبيراتش روشن مى شود كه، مطلب از اين فراتر است.

غذاشناسان و دانشمندان بزرگى كه ساليان دراز از عمر خود را در راه مطالعه خواص گوناگون ميوه ها صرف كرده اند، به ما مى گويند: كمتر ميوه اى است كه براى بدن انسان از نظر غذائى به اندازه اين سه ميوه، مفيد و مؤثر باشد.

همانها مى گويند: «روغن زيتون» براى توليد سوخت بدن ارزش بسيار فراوان دارد، كالرى حرارتى آن بسيار بالا است، و از اين جهت يك نيروبخش است و آنها كه مى خواهند همواره سلامت خود را حفظ كنند، بايد به اين اكسير علاقمند شوند.

روغن زيتون، دوست صميمى كبد آدمى است، و براى رفع عوارض كليه ها و سنگ هاى صفراوى و قولنج هاى كليوى و كبدى و رفع يبوست بسيار مؤثر است.

به همين دليل در روايات اسلامى نيز از آن مدح و تمجيد فراوان شده، در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) درباره «زيتون» چنين مى خوانيم: «غذاى خوبى است، دهان را خوشبو و بلغم را بر طرف مى سازد، صورت را صفا و طراوت مى بخشد، اعصاب را تقويت نموده و بيمارى و درد را از ميان مى برد و آتش خشم و غضب را فرو مى نشاند».(1)

و از آن مهمتر اين كه: در خود قرآن از درخت «زيتون» به عنوان «شَجَرَه مُبارَكَة» (درخت پر بركت)(2) ياد شده است.

با پيشرفت دانش پزشكى و غذاشناسى اهميت داروئى «خرما» نيز به ثبوت رسيده است. در خرما، كلسيم وجود دارد كه عامل اصلى استحكام استخوانها است و نيز فسفر وجود دارد كه از عناصر اصلى تشكيل دهنده مغز و مانع ضعف اعصاب و خستگى است، و قوه بينائى را مى افزايد.

و نيز پتاسيم موجود است كه فقدان آن را در بدن علت حقيقى زخم معده مى دانند، و وجود آن براى ماهيچه ها و بافتهاى بدن بسيار پر ارزش است.

اين سخن امروز، در ميان غذاشناسان معروف است كه: خرما از سرطان جلوگيرى مى كند، زيرا آمارهائى كه در اين زمينه تهيه شده نشان مى دهد در مناطقى كه خرما بيشتر مى خورند، ابتلاى به سرطان كمتر است، و اعراب و صحرا نشينانى كه در فقر غذائى به سر مى برند به واسطه خوردن خرما، هرگز مبتلا به سرطان نمى شوند، عامل اين موضوع را وجود «منيزيم» مى دانند.

قند فراوانى كه در خرما وجود دارد از سالمترين قندها است كه حتى در بسيارى از موارد مبتلايان به بيمارى قند نيز مى توانند براحتى از آن استفاده كنند.

دانشمندان در خرما سيزده ماده حياتى و پنج نوع ويتامين كشف كرده اند كه آن را به صورت يك منبع غذائى غنى و بسيار پر ارزش در آورده است.(3)

به همين دليل در روايات اسلامى نيز روى اين ماده غذائى تاكيد فراوان ديده مى شود، از على(عليه السلام) نقل شده: كُلِ التَّمْرَ فَاِنَّ فِيْهِ شِفاءً مِنَ الأَدْواءِ: «خرما بخوريد كه شفاى بيماريها است».

و نيز روايت شده كه در بسيارى از اوقات غذاى على(عليه السلام) را نان و خرما تشكيل مى داد.

و در روايت ديگر مى خوانيم: «خانه اى كه در آن خرما نيست اهل آن خانه در واقع گرسنه اند»!.(4)

در آيات سوره «مريم» نيز خواهد آمد كه: خداوند، «مريم» را در آن بيابان كه فاقد وسيله بود هنگامى كه «عيسى» را به دنيا آورده بود، از رطب تازه روزى داد، و اين اشاره اى است به اين كه: يكى از بهترين غذاها براى مادرى كه فرزند به دنيا آورده رطب تازه است، و حتى در رواياتى كه ذيل آيه آمده، مى خوانيم: بهترين دارو براى چنين زنانى همين ميوه است.(5)

اما در مورد «انگور» به گفته دانشمندان غذاشناس به قدرى عوامل مؤثر دارد كه مى توان گفت، يك داروخانه طبيعى است؟ علاوه بر اين انگور از نظر خواص ، بسيار نزديك به شير مادر است، يعنى يك غذاى كامل محسوب مى شود، انگور دو برابر گوشت، در بدن حرارت ايجاد مى كند، و اضافه بر اين ضد سَمّ است، براى تصفيه خون، دفع رماتيسم، نقرس، و زيادى اوره خون، اثر درمانى مسلمى دارد، انگور معده و روده را لايروبى مى كند، نشاط آفرين و بر طرف كننده اندوه است، اعصاب را تقويت كرده، و ويتامينهاى مختلف موجود در آن به انسان نيرو و توان مى بخشد.

انگور، علاوه بر اين كه غذاى بسيار پر ارزشى است قدرت ميكرب كشى قابل ملاحظه اى دارد و حتى عامل مؤثرى است براى مبارزه با بيمارى سرطان.(6)

به همين دليل در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: خَيْرُ طَعَامِكُمُ الْخُبْزُ وَ خَيْرُ فَاكِهَتِكُمُ الْعِنَبُ: «بهترين طعام شما نان و بهترين ميوه شما انگور است».(7)

اگر ما بخواهيم آنچه را غذاشناسان در زمينه اين ميوه ها گفته اند و روايات فراوانى كه در منابع اسلامى در اين رابطه نقل شده در اينجا بياوريم مسلماً از روش تفسير خارج خواهيم شد.

مقصود اين بود، روشن سازيم كه تكيه كردن قرآن بر اين سه نوع ميوه بى دليل نيست، و شايد در آن روز قسمت مهمى از آن بر مردم پوشيده بوده است.

* * *


1 ـ «اسلام پزشك بى دارو».

2 ـ نور، آيه 35.

3 ـ «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 7، صفحه 65 ـ جالب اين كه: جلد هفتم اين كتاب از آغاز تابه آخر پيرامون خواص غذائى و درمانى خرما و انگور سخن مى گويد كه مطالعه آن انسان را به اهميت اين دو غذا آشنا مى سازد.

4 و 5 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 124.

6 ـ «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 7، صفحات 101 و 142.

7 ـ «اسلام پزشك بى دارو».

3 ـ تفكر، تعقل، تذكر

در آيات فوق، بعد از بيان سه بخش از نعمتهاى الهى مردم را دعوت به انديشه كرده، منتها در يك مورد مى گويد: در اينها نشانه هائى است براى قومى كه تفكر مى كنند، در مورد ديگر مى گويد براى قومى كه تعقل دارند، و در مورد سوم براى قومى كه متذكر مى شوند.

اين اختلاف تعبير، مسلماً جنبه تفنّن در عبارت ندارد، بلكه آنچه از روش قرآن مى دانيم، هر كدام اشاره به نكته اى است، و شايد نكته اين تفاوت آن باشد كه در مورد الوان نعمتهاى موجود در زمين آن قدر مسأله روشن است كه تنها تذكر و يادآورى كافى است، ولى در مورد زراعت و زيتون و نخل و انگور و به طور كلى ميوه ها، كمى بيشتر انديشه لازم است، تا به خواص غذائى و درمانى آنها آشنا شويم، به همين جهت تعبير به «تفكّر» مى كند.

اما در مورد تسخير خورشيد و ماه و ستارگان و اسرار شب و روز باز هم انديشه بيشترى لازم است، لذا تعبير به «تعقّل» كه گوياى سطح بالاترى از انديشه است فرموده.

در هر حال، روى سخن قرآن همه جا، با انديشمندان، متفكران و صاحبان مغز و عقل است، و با توجه به اين كه: قرآن از محيطى بر خاسته كه در آنجا جز جهل، حكومت نمى كرد، عظمت اين تعبيرات آشكارتر مى شود و هم پاسخى است دندانشكن به آنها كه، به خاطر بعضى از مذاهب خرافى، خط سرخ روى همه مذاهب راستين كشيده اند و مى گويند: مذهب، وسيله تخدير و از كار انداختن انديشه ها است و ايمان به خدا مولود جهل آدمى است!.

اين گونه آيات قرآن، تقريباً در همه سوره ها گسترده است، به وضوح مى گويد: مذهب راستين، زائيده انديشه، تفكر و تعقل است، و اسلام در همه جا سر و كار با متفكران و انديشمندان و اولوا الالباب دارد، نه با جاهلان و خرافاتيان، يا روشنفكر نمايان بى منطق.

* * *

14وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

15وَ أَلْقى فِي الأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهاراً وَ سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ

16وَ عَلامات وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ

17أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لايَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ

18وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها إِنَّ اللّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

14 ـ او كسى است كه دريا را مسخّر (شما) ساخت تا از آن، گوشت تازه بخوريد; و زيورى براى پوشيدن (مانند مرواريد) از آن استخراج كنيد; و كشتيها را مى بينى كه سينه دريا را مى شكافند تا شما (به تجارت پردازيد و) از فضل خدا بهره گيريد; شايد شكر نعمتهاى او را به جا آوريد.

15 ـ و در زمين، كوههاى ثابت و محكمى افكند تا لرزش آن را نسبت به شما بگيرد; و نهرها و راههائى ايجاد كرد، تا هدايت شويد.

16 ـ و (نيز) علاماتى قرار داد; و (شب هنگام) به وسيله ستارگان هدايت مى شوند.

17 ـ آيا كسى كه (اين گونه مخلوقات را) مى آفريند، همچون كسى است كه نمى آفريند؟! آيا متذكر نمى شويد؟!

18 ـ و اگر نعمتهاى خدا را بشماريد، هرگز نمى توانيد آن را احصا كنيد; خداوند بخشنده و مهربان است.

 
تفسير:

نعمت كوهها و درياها و ستارگان

اين آيات، به سراغ بخش مهم ديگرى از نعمتهاى بى پايان خداوند در مورد انسانها مى رود، نخست از درياها كه منبع بسيار مهم حيات و زندگى است آغاز مى كند و مى گويد:

«او كسى است كه درياها را براى شما تسخير كرد و به خدمت شما گمارد» (وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ).

مى دانيم، قسمت عمده روى زمين را درياها تشكيل مى دهند، و نيز مى دانيم نخستين جوانه حيات در درياها آشكار شده، و هم اكنون نيز دريا منبع مهمى براى ادامه حيات انسان، و همه موجودات روى زمين است، و قرار دادن آن در خدمت بشر، يكى از نعمتهاى بزرگ خدا است.

آن گاه به سه قسمت از منافع درياها اشاره كرده مى فرمايد:

«تا از آن گوشت تازه بخوريد» (لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً).

گوشتى كه زحمت پرورش آن را نكشيده ايد، تنها دست قدرت خدا آن را در دل اقيانوسها پرورش داده، و رايگان در اختيارتان گذارده است.

مخصوصاً تكيه روى طراوت و تازگى اين گوشت، با توجه به اين كه: در آن عصر و زمان از يك جهت، و در عصر و زمان ما از جهت ديگر، گوشتهاى كهنه فراوان بوده و هست، اهميت اين نعمت را آشكارتر مى سازد، و هم اهميت تغذيه از گوشت تازه را.

با تمام پيشرفتى كه در زندگى و تمدن مادى بشر به وجود آمده، هنوز دريا يكى از مهمترين منابع تغذيه انسان را تشكيل مى دهد، و همه سال صدها هزار تُن از گوشت تازه اى كه دست لطف پروردگار براى انسانها پرورش داده، از دريا صيد مى شود.

لذا اكنون كه جمعيت كره زمين رو به افزايش است و بعضى در مطالعات ابتدائى خود احساس مى كنند، خطر كمبود مواد غذائى، مردم جهان را براى آينده تهديد مى كند، افكار دانشمندان متوجه درياها شده، و چشم اميد خود را به آن دوخته اند تا از طريق پرورش و تكثير نسل انواع ماهيها بتوانند اين كمبود را به مقدار قابل ملاحظه اى، بر طرف سازند، اين از يكسو.

از سوى ديگر، مقرراتى براى جلوگيرى از آلوده شدن آب درياها و از ميان رفتن نسل ماهى ها، وضع كرده اند كه: از مجموع آن اهميت جمله فوق، كه در چهارده قرن قبل در قرآن نازل شده است، روشنتر مى شود.

ديگر از منافع آن، مواد زينتى است كه از درياها استخراج مى شود لذا اضافه مى كند: «تا از آن زينتى براى پوشيدن استخراج كنيد» (وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها).

انسان، مانند چهارپايان نيست كه ذوق نداشته باشد، بلكه يكى از ابعاد معروف چهارگانه روح انسان را حسّ زيبائى تشكيل مى دهد كه سرچشمه پيدايش شعر و هنر اصيل و مانند آنها است.

بدون شك، اين بُعد از روح انسانى نقش مؤثرى در حيات بشر دارد، لذا بايد به طرز صحيح و سالمى ـ دور از هر گونه افراط و تفريط و اسراف و تبذير ـ اشباع گردد.

آنها كه غرق در تجمل پرستى و انواع زينتند به همان گونه گمراهند كه افراد خشك و مخالف هر گونه زينت; چرا كه، يكى در طرف افراط و مايه نابودى سرمايه ها و ايجاد فاصله طبقاتى و كشتن معنويات است، و ديگرى در طرف تفريط و باعث خمودى و ركود.

به همين دليل در اسلام، استفاده از زينت به صورت معقول و خالى از هر گونه اسراف مانند بهره گيرى از لباسهاى خوب، انواع عطريات، بعضى سنگهاى قيمتى و مانند آن ـ مخصوصاً در مورد زنان ـ كه نياز روحيشان به زينت بيشتر است توصيه شده است، ولى، باز تأكيد مى كنيم: بايد خالى از اسراف و تبذير باشد.

بالاخره سومين نعمت دريا را حركت كشتى ها به عنوان يك وسيله مهم براى انتقال انسان و نيازمنديهاى او، ذكر مى كند، و مى فرمايد: «كشتى ها را مى بينى كه آبها را بر صفحه اقيانوسها مى شكافند» (وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ).

صحنه اى كه در برابر سرنشينان كشتى به هنگام حركت بر صفحه اقيانوسها ظاهر مى شود، چقدر ديدنى است خدا اين نعمت را به شما داد «تا از آن بهره گيريد و از فضل او در مسير تجارت خود از كشتى ها استفاده كنيد» (وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ).(1)

با توجه به اين همه نعمت، حسّ شكرگزارى را در شما زنده كند «شايد شكر نعمتهاى او را به جا آوريد» (وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

«فُلْك» (كشتى) هم به معنى مفرد آمده و هم به معنى جمع.

«مُواخِر» جمع «ماخِرَة» از ماده «مَخْر» (بر وزن فخر) به معنى شكافتن آب از چپ و راست است، و به صداى وزش بادهاى شديد نيز گفته مى شود، و از آنجا كه كشتيها به هنگام حركت آبها را با سينه خود مى شكافند به آنها «ماخِر» يا «ماخِرَه» مى گويند.

اصولاً ـ چه كسى اين خاصيت را در ماده اى كه كشتى را از آن مى سازند قرار داد تا روى آب بايستد، آيا اگر همه چيز از آب سنگين تر بود، و فشار مخصوص آب نيز نبود، هرگز مى توانستيم، بر صفحه بى كران اقيانوسها حركت كنيم؟

به علاوه، چه كسى بادهاى منظم را بر صفحه اقيانوسها به حركت در آورد؟ و يا چه كسى در بخار، آن همه قدرت آفريد تا با نيروى آن كشتيهاى موتورى را بر صفحه اقيانوسها به حركت در آوريم؟ آيا هر يك از اينها نعمت بزرگى نيست؟

توجه به اين نكته كه: راههاى دريائى از جاده هاى خشكى بسيار وسيعتر، كم خرج تر و آماده تر است، و نيز توجه به اين كه: كشتيهاى غول پيكر كه گاهى به عظمت يك شهر مى باشند، عظيمترين وسيله نقليه بشر را تشكيل مى دهند، عظمت نعمت درياها را براى كشتيرانى واضحتر مى كند.

* * *

پس از بيان نعمت درياها، به سراغ كوههاى سخت و سنگين مى رود و مى گويد: «در زمين كوههاى ثابت و مستقرى افكند تا از لرزش و حركت آن جلوگيرى كند، و به شما آرامش بخشد» (وَ أَلْقى فِي الأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ).(2)

در گذشته نيز گفته ايم: كوهها از ريشه، به هم پيوسته اند و همچون زرهى كره زمين را در بر گرفته اند، اين سبب مى شود كه: از لرزشهاى شديد زمين كه بر اثر فشار گازهاى درونى، هر لحظه ممكن است رخ دهد تا حد زيادى جلوگيرى شود.

از اين گذشته، وضع خاص كوهها مقاومت پوسته زمين را در مقابل جاذبه ماه (جزر و مد) زياد مى كند، و اثر آن را به حداقل مى رساند.

از سوى سوم، از قدرت طوفانهاى شديد و حركت دائمى بادها بر پوسته زمين مى كاهد; چرا كه اگر كوهها نبودند سطح هموار زمين دائماً در معرض تندبادها قرار داشت و آرامشى متصور نبود.

و از آنجا كه كوهها يكى از مخازن اصلى آبها (چه به صورت برف و يخ، و چه به صورت آبهاى درونى) مى باشند بلافاصله بعد از آن، نعمت وجود نهرها را بيان كرده، مى گويد: «و براى شما نهرهائى قرار داديم» (وَ أَنْهاراً).

و از اين لحاظ كه وجود كوهها ممكن است اين توهم را به وجود آورد كه بخشهاى زمين را از يكديگر جدا مى كند، و راهها را مى بندد، چنين اضافه مى كند: «و براى شما راهها قرار داد تا هدايت شويد» (وَ سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ).(3)

اين مسأله قابل توجه است كه: در ميان بزرگترين سلسله جبال دنيا غالباً بريدگيهائى وجود دارد كه انسان، مى تواند راه خود را از ميان آنها پيدا كند، و كمتر، اتفاق مى افتد: اين كوهها به كلى بخشهاى زمين را از هم جدا كنند.

* * *

و از اين جهت كه راه بدون نشانه و علامت و راهنما، انسان را به مقصد نمى رساند بعد از ذكر نعمت «راه» به اين «نشانه ها» اشاره كرده، مى گويد: «و علاماتى قرار داد» (وَ عَلامات).

اين علامتها، انواع زيادى دارد: شكل كوهها و دره ها و بريدگيهاى آنها، فراز و نشيبهاى قطعات مختلف زمين، رنگ خاكها و كوهها، و حتى چگونگى وزش بادها هر يك، علامتى براى پيدا كردن راههاست.

براى اين كه: بدانيم وجود اين علامات تا چه حد به رهروان كمك مى كند و آنها را از دور گشتن و گم شدن رهائى مى بخشد، كافى است وضع بعضى از بيابانهاى يكنواخت را كه در پاره اى از مناطق وجود دارد، در نظر بگيريم كه عبور از آنها فوق العاده مشكل و خطرناك است، و چه بسيار كسانى كه از آنها رفتند و هيچ گاه باز نگشتند.

فكر كنيد، اگر همه روى زمين اين چنين يكنواخت بود كوهها به يك اندازه، دشتها يك رنگ، درّه ها شبيه هم، آيا انسانها مى توانستند به آسانى راه خود را پيدا كنند؟!

ولى، از آنجا كه: در پاره اى از اوقات در بيابانها، در شبهاى تاريك، يا هنگامى كه انسان شبانه در دل اقيانوسها سفر مى كند از اين علامات خبرى نيست، خداوند، علامات آسمانى را به كمك فرستاده تا اگر در زمين علامتى نيست، از علامت آسمان استفاده كنند، و گمراه نشوند! لذا اضافه مى كند: «و به وسيله ستارگان، مردم هدايت مى شوند» (وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ).

البته اين يكى از فوائد ستارگان است، آنها فوائد بسيارى دارند ولى اگر تنها همين فايده بود، باز مهم بود، مخصوصاً پيش از آن كه قطب نما اختراع شود و كشتيها بتوانند، به وسيله آن طبق نقشه ها راه خود را به سوى مقصد باز يابند، حركت در روى درياها بدون استفاده از ستارگان امكان پذير، نبود، و به همين جهت شبهائى كه ابر آسمان را مى پوشانيد، كشتيها از حركت باز مى ماندند، و اگر به راه خود ادامه مى دادند، خطر مرگ آنها را تهديد مى كرد.

مى دانيم: ستارگانى كه: در نظر ما در آسمان جابه جا مى شوند، پنج ستاره بيشتر نيستند كه آنها را سيارات مى گويند، (البته سيارات بيش از اين هستند، اما بقيه با چشم كمتر ديده مى شوند) باقى ستاره ها جاى نسبى خود را حفظ مى كنند، گوئى همچون مرواريدهائى هستند كه، به روى پارچه تيره رنگى دوخته شده اند اين پارچه را از يك طرف افق مى كشند و به سوى ديگر مى برند.

و به تعبير ديگر، حركت ثوابت حركت گروهى و دسته جمعى است، اما حركت سيارات حركت انفرادى مى باشد به طورى كه فاصله هايشان با بقيه ستاره ها تغيير مى كند.

علاوه بر اين، ستاره هاى ثوابت شكلهاى مخصوصى را تشكيل داده اند كه به «اشكال فلكى» معروفند، و شناخت آنها براى پيدا كردن جهات چهارگانه (شمال و جنوب و مشرق و مغرب) بسيار مؤثر است.

* * *

پس از بيان آن همه نعمتهاى بزرگ، و الطاف خفى پروردگار، وجدان انسانها را به داورى مى طلبد و مى گويد: «آيا كسى كه مى آفريند همچون كسى است كه نمى آفريند، آيا متذكر نمى شويد»؟! (أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لايَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ).

اين يك روش مؤثر تربيتى است كه قرآن، در بسيارى از موارد از آن استفاده كرده است، مسائل را به صورت استفهامى طرح، و پاسخ آن را بر عهده وجدانهاى بيدار مى گذارد، و حسّ خودجوشى مردم را به كمك مى طلبد تا پاسخ از درون جانشان بجوشد، و همچون فرزندشان به آن عشق ورزند، و آن را پذيرا گردند.

اصولاً، از نظر روانى ثابت شده: براى تعليم و تربيت صحيح بايد حداكثر كوشش را به كار برد، تا طرف مقابل، مطالب را از خود بداند يعنى احساس كند از درون خودش جوشيده، نه چيزى كه از بيرون به او القا شده است، تا با تمام وجودش آن را قبول كند و از آن دفاع نمايد.

تكرار اين نكته، نيز لازمست: مشركانى كه در برابر انواع بتها به سجده مى افتادند هرگز معتقد نبودند بت آفريننده و خالق است، بلكه آفرينش را مخصوص «اللّه» مى دانستند، اينجاست كه قرآن مى گويد: آيا بايد در برابر خالق اين همه نعمتها سجده كرد؟ يا موجوداتى كه خود مخلوق ناچيزى بيش نيستند و هرگز خلقتى نداشته و ندارند؟.

* * *

سرانجام براى اين كه: هيچ كس تصور نكند، نعمت خدا منحصر به اينها است مى گويد: «و اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را شماره كنيد قادر بر احصاى آن نيستيد» (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها).

سر تا پاى وجود شما غرق نعمتهاى او است، در هر نفس كه فرو مى رود و بر مى آيد نه تنها دو نعمت كه هزاران نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب، هر دقيقه اى كه از عمر ما مى گذرد، حيات و سلامت ما مديون فعاليت مليونها موجود زنده در درون بدنمان و مليونها موجود جاندار و بى جان در بيرون بدنمان است كه بدون فعاليت آنها ادامه حيات حتى يك لحظه ممكن نيست.

اصولاً، ما از وجود همه نعمتها، آگاه نيستيم، و هر قدر دامنه علم و دانش بشرى گسترده تر مى شود افقهاى تازه اى از اين نعمتها بر ما گشوده خواهد شد، افقهائى كه كرانه هاى آنها همچنان ناپيدا است، آيا با اين حال قدرت احصاى نعمتهاى خدا را داريم؟!

اكنون اين سؤال پيش مى آيد: پس ما چگونه مى توانيم حق شكر او را ادا كنيم؟ آيا با اين حال، در زمره ناسپاسان نيستيم؟

پاسخ اين سؤال را قرآن در آخرين جمله اين آيه بيان مى كند و مى گويد: «خداوند غفور و رحيم است» (إِنَّ اللّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ).

آرى، خدا مهربانتر و بزرگوارتر از آنست كه شما را به خاطر عدم توانائى بر شكر نعمتهايش مؤاخذه، يا مجازات كند، همين قدر كه بدانيد سر تا پاى شما غرق نعمت او است و از اداى حق شكرش عاجزيد و عذر تقصير به پيشگاهش بريد، نهايت شكر او را انجام داده ايد.

ورنه سزاوار خداونديش *** كس نتواند كه به جا آورد!

ولى اينها همه مانع از آن نيست كه: ما به مقدار توانائى به احصاى نعمتهايش نپردازيم; چرا كه اين توجه، هم درجه معرفت و جهان بينى و جهان شناسى توحيد ما را بالا مى برد و هم شعله عشق خدا را در اعماق قلب ما فروزانتر مى كند، و هم حسّ شكرگزارى را در ما تحريك مى نمايد.

به همين دليل، پيشوايان و بزرگان دين در سخنان خود و حتى در دعاها و مناجاتهايشان به شمردن گوشه اى از نعمتهاى بى پايانش مى پرداختند تا درسى باشد براى ديگران.

(در زمينه شكر نعمت، و عدم توانائى انسان بر احصاى نعمتهاى پروردگار در ذيل آيه 34 سوره «ابراهيم» نيز بحث كرده ايم).

* * *


1 ـ جمله «وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» با واو عطف ذكر شده و بايد «معطوفٌ عليه» داشته باشد كه قاعدتاً در تقدير است و در تقدير چنين بوده: لِتَنْتَفِعُوا بِها وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ: «كشتى ها را مى بينى كه با سينه خود آبها را مى شكافند تا از آنها استفاده هاى مختلف كنيد و براى تجارت از آن بهره گيريد».

2 ـ «أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» در تقدير «لِئَلاّ تَمِيدَ بِكُمْ» يا «كَراهَةَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» بوده است.

3 ـ به هر حال، آيه فوق، يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است كه حداقل در آن روز براى انسانها كشف نشده بود، شرح بيشتر در اين زمينه را در بخش معجزات علمى قرآن در كتاب ما «قرآن و آخرين پيامبر» مطالعه فرمائيد.

 

نكته ها:

راه، نشانه، رهبر

گرچه در آيات فوق، سخن از راهها و طرق زمين به عنوان يك نعمت الهى به ميان آمده; چرا كه راهها مهمترين وسيله ارتباط و پيشرفت تمدن انسانى هستند و به همين دليل، در برنامه هاى سازندگى قبل از هر چيز به سراغ ايجاد راه مناسب مى روند، زيرا بدون آن، هيچ فعاليت عمرانى ممكن نيست.

اما، بيان قرآن در اين زمينه مى تواند الگوئى براى «زندگى معنوى» انسانها نيز باشد چرا كه: براى رسيدن به هر هدف مقدس قبل از هر چيز انتخاب راه صحيح لازم است، و علاوه بر راه، وجود علامات و نشانه ها نيز اهميت حياتى دارند، زيرا راههاى مشابه نيز بسيارند، و گم كردن راه اصلى در ميان آنها كاملاً ممكن است، اينجا است كه، نقش «علامات» مشخص مى شود.

مخصوصاً مؤمنان كه در آيات قرآن به عنوان «متوسّمين» (هوشياران) توصيف شده اند، بايد به دقت مراقب اين نشانه ها باشند.

مكتبها، سنتها، دعوتها و حتى اشخاص را با نشانه ها بشناسند، و حق را در سايه نشانه هايش از باطل تشخيص دهند.

و اهميت مسأله رهبر، نيز احتياجى به توضيح ندارد.

جالب توجه اين كه: روايات بسيارى از ائمه اهلبيت(عليهم السلام) وارد شده كه: در آنها «نَجْم» (ستاره) به پيامبر و «علامات» به امامان تفسير شده است، و در بعضى نجم و علامات هر دو به امامان و رهبران راه حق، تفسير شده اند كه به عنوان نمونه به چند حديث اشاره مى شود:

1 ـ در تفسير «على بن ابراهيم» از امام صادق(عليه السلام) چنين مى خوانيم: النَّجْمُ رَسُولُ اللّهِ وَ الْعَلاماتُ الأَئِمَّةُ عَلَيْهِمُ السَّلامُ:

«ستاره اشاره به پيامبر است و علامات امامان هستند».(1)

عين همين مضمون از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نيز نقل شده است.

2 ـ در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه: در تفسير آيه فوق فرمود: نَحْنُ النَّجْمُ: «ستاره، مائيم».(2)

3 ـ و نيز در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: أَنْتَ نَجْمُ بَنِى هاشِم: «تو ستاره بنى هاشمى».(3)

و در روايت ديگرى فرمود: أَنْتَ أَحَدُ الْعَلاماتِ: «تو يكى از آن نشانه ها هستى».(4)

اينها همه، اشاره به تفسير معنوى آيات فوق است.

* * *

 19وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ

20وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ

21أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياء وَ ما يَشْعُرُونَ أَيّانَ يُبْعَثُونَ

22إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَالَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ

23لا جَرَمَ أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ لايُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ

 

ترجمه:

19 ـ خداوند آنچه را پنهان مى داريد و آنچه را آشكار مى سازيد، مى داند.

20 ـ معبودهائى را كه غير از خدا مى خوانند، چيزى را خلق نمى كنند; بلكه خودشان هم مخلوقند.

21 ـ آنها مردگانى هستند كه هرگز استعداد حيات ندارند; و نمى دانند (عبادت كنندگانشان) در چه زمانى محشور مى شوند؟!

22 ـ معبود شما خداوند يگانه است، اما كسانى كه به آخرت ايمان نمى آورند، دلهايشان (حق را) انكار مى كند و مستكبرند.

23 ـ قطعاً خداوند از آنچه پنهان مى دارند و آنچه آشكار مى سازند با خبر است; او مستكبران را دوست نمى دارد.


1 و 2 و 3 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 45.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 45.

 

 

تفسير:

معبودهاى مرده و فاقد شعور!

از آنجا كه در آيات گذشته، به دو قسمت از مهمترين صفات خدا اشاره شد كه هيچ يك از آن در بتها و معبودهاى ساختگى نيستند (خالقيت موجودات، و بخشيدن نعمتها).

در نخستين آيات مورد بحث، به سومين صفت «معبود حقيقى» اشاره مى شود كه، علم و دانائى است، مى گويد: «و خداوند مى داند آنچه را پنهان مى داريد و آنچه را آشكار مى سازيد» (وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ).

پس چرا به دنبال بتها مى رويد كه نه كمترين سهمى در خالقيت جهان دارند؟ نه كوچكترين نعمتى به شما بخشيده اند؟ و نه از اسرار درون و اعمال برون شما آگاهند؟ اينها چگونه معبودى هستند كه فاقد همه صفات لازم و ارزشمندند؟!

* * *

در آيه بعد بار ديگر روى مسأله خالقيت تكيه مى كند، ولى از آيه مشابه آن كه قبلاً داشتيم، فراتر مى رود و مى گويد: «معبودهائى را كه آنها مى خوانند نه تنها چيزى را خلق نمى كنند بلكه خودشان مخلوقند» (وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لايَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ).

تاكنون، بحث در اين بود كه: اينها خالق نيستند و به همين دليل لايق عبادت نمى باشند اكنون مى گويد: آنها خود مخلوقند، نيازمند و محتاجند، با اين حال چگونه مى توانند تكيه گاه انسانها گردند و گرهى از كارشان بگشايند؟ اين چه داورى ابلهانه اى است؟!

* * *

از اين گذشته «آنها موجودات مرده اى هستند كه هرگز بوئى از حيات نبرده و نه استعداد آن را دارند» (أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياء).

آيا نبايد معبود حداقل موجود زنده اى باشد، و از نياز يا عبادت عابدانش آگاه گردد؟ بنابراين چهارمين صفت معبود حقيقى يعنى «حيات» نيز در آنها به كلى منتفى است.

پس از آن اضافه مى كند: «اين بتها اصلاً نمى دانند در چه زمانى عبادت كنندگانشان مبعوث خواهند شد» (وَ ما يَشْعُرُونَ أَيّانَ يُبْعَثُونَ).

اگر پاداش و جزا به دست آنها بود حداقل بايد از: «رستاخيز بندگان خود» با خبر باشند، با اين نادانى چگونه لايق عبادتند؟

و اين پنجمين صفتى است كه معبود به حق بايد داشته باشد و آنها فاقد آنند.(1)

شايد بارها تاكنون گفته ايم كه، بت و بت پرستى در منطق قرآن مفهوم وسيعى دارد، بسيار وسيعتر از خدايان ساختگى از سنگ و چوب و فلزات.

هر موجود و هر كسى را كه تكيه گاه خود در برابر خدا قرار دهيم و سرنوشت خود را دست او بدانيم او بت ما محسوب مى شود.

به همين دليل، تمام آنچه در آيات فوق آمده، درباره كسانى كه امروز ظاهراً خداپرستند، اما استقلال يك فرد مؤمن راستين را از دست داده و تكيه گاهى براى خود از بندگان ضعيف انتخاب كرده اند و به صورت وابسته زندگى مى كنند، شامل مى شود.

آنهائى كه تصور مى كنند، قدرتهاى بزرگ جهان مى توانند، تكيه گاه روزهاى تاريكشان باشند، هر چند اين قدرتها جهنمى هستند و بيگانه از خدا، آنها نيز عملاً بت پرست و مشركند و بايد به آنها گفت:

آيا اين معبودهاى شما چيزى آفريده اند؟ آيا سرچشمه نعمتى هستند؟ آيا از اسرار درون و برون شما آگاهند؟ و آيا مى دانند شما چه زمانى مبعوث مى شويد تا جزا و كيفرتان بدهند؟ پس چرا آنها را همچون بت مى پرستيد؟

* * *

به دنبال اين استدلالات زنده و روشن بر نفى صلاحيت بتها، چنين نتيجه گيرى مى كنند؟ بنابراين، «معبود شما معبود واحدى است» (إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ).

و از آنجا كه ايمان به مبدأ و معاد، همه جا با يكديگر قرين و لازم و ملزوم يكديگرند بلافاصله اضافه مى كند: «آنها كه ايمان به آخرت ندارند (و طبعاً ايمان درستى به مبدأ نيز ندارند) دلهايشان حقيقت را انكار مى كند و در برابر حق مستكبرند» (فَالَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ).(2)

و گرنه، دلائل توحيد براى آنها كه حقجو و متواضع در مقابل حقيقتند آشكار است، و هم دلائل معاد، ولى خوى استكبار و عدم تسليم در برابر حق، سبب مى شود، آنها دائماً حالت انكار و نفى به خود بگيرند، حتى حقائق حسى را نيز منكر شوند، تا آنجا كه اين معنى به صورت حالت و ملكه اى در مى آيد و با وجود آن هيچ سخن حق و دليل و منطقى در آنها نفوذ نمى كند.

آيا دلائل زنده اى كه در آيات قبل، در زمينه عدم شايستگى بتها براى پرستش، گذشت كافى نيست كه هر ذى شعورى تصديق كند بت لايق پرستش نيست؟ ولى، باز مى بينيم اين جمعيت با كمال تعجب از پذيرفتن اين حقيقت آشكار خوددارى مى كردند.

* * *

آخرين آيه مورد بحث بار ديگر روى علم خدا به غيب و شهود و پنهان و آشكار مجددا تكيه كرده، مى گويد: «قطعاً خداوند از آنچه پنهان مى دارند و آنچه آشكار مى سازند با خبر است» (لا جَرَمَ أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ).

اين جمله در واقع تهديدى است در برابر كفار و دشمنان حق كه خدا از حال آنها هرگز غافل نيست، نه تنها برون بلكه درونشان را هم مى داند و به موقع به حسابشان خواهد رسيد.

آنها مستكبرند، و «خداوند مستكبران را دوست نمى دارد» (إِنَّهُ لايُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ).

چرا كه استكبار در برابر حق، اولين نشانه بيگانگى از خدا است.

كلمه «لا جَرَم» مركب از «لا» و «جَرَم» كه معمولاً براى تأكيد و به معنى «قطعاً» به كار مى رود، و گاهى، به معنى «لابد» (ناچار) و حتى گاهى، به معنى «قسم» استعمال مى شود، مثل اين كه مى گوئيم: لا جَرَمَ لَأَفْعَلَنَّ: «سوگند مى خورم كه اين كار را انجام مى دهم».

و اما اين كه: چگونه اين معانى از «لا جَرَمَ» استفاده شده از اين جهت است كه «جَرَم» در اصل، به معنى چيدن و قطع كردن ميوه از درخت است، و هنگامى كه «لا» بر سر آن در آيد، مفهومش اين مى شود كه: هيچ چيزى نمى تواند اين موضوع را قطع كند، و از آن جلوگيرى نمايد و به اين ترتيب، معنى «مسلماً» و «ناچار» و گاهى «سوگند» از آن استفاده مى شود.

* * *


1 ـ در تفسير آيه «أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياء وَ ما يَشْعُرُونَ أَيّانَ يُبْعَثُونَ» مفسران غير از آنچه در بالا گفتيم احتمالات ديگرى هم داده اند، از جمله اين كه: منظور اين است كه بتها نمى دانند كى مبعوث مى شوند.

سپس به بعضى از آيات استشهاد كرده اند كه مى گويد: «مشركان و بتهايشان هر دو در جهنم خواهند بود» (انبياء، آيه 98).

ولى، روشن است: اگر منظور اين باشد ارتباط قابل ملاحظه اى با محتواى آيات قبل و بعد نخواهد داشت، بنابراين صحيح همان تفسيرى است كه در بالا آورده ايم (دقت كنيد).

2 ـ حرف «ف» در «فَالَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ» چنانكه مى دانيم براى تفريع است يعنى انكار قيامت و رستاخيز كه از استكبار سرچشمه مى گيرد به خاطر انكار مبدأ است.

 

نكته ها:

مستكبران كيانند؟!

در چندين آيه، از آيات قرآن، «استكبار» به عنوان يك صفت ويژه كفار به كار رفته، و از همه آنها استفاده مى شود، كه منظور از آنها تكبر از قبول حق است.

در سوره «نوح» آيه 7 مى خوانيم: وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً: «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند، و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند».

و در سوره «منافقين» آيه 5 مى خوانيم: وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ: «و هنگامى كه به آنها بگوئى بيائيد تا رسولخدا براى شما آمرزش بطلبد، سرپيچى مى كنند و آنها را مى بينى كه مردم را از راه حق باز مى دارند و استكبار مىورزند».

و در سوره «جاثيه» آيه 8 درباره همين گروه مى خوانيم: يَسْمَعُ آياتِ اللّهِ تُتْلى عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها: «آيات خدا را كه بر او خوانده مى شود مى شنود، اما چنان با حالت استكبار اصرار بر كفر دارد كه گوئى آن آيات را هرگز نشنيده است»!.

و در حقيقت، بدترين استكبار، همان تكبر از قبول حق است، چرا كه تمام راههاى هدايت را به روى انسان مى بندد، و تمام عمر در بدبختى و گناه و بى ايمانى مى ماند.

على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» در خطبه «قاصعه» صريحاً شيطان را به عنوان «سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِيْنَ» (پيشكسوت و سر سلسله مستكبران) معرفى مى كند، چرا كه او نخستين گام را در مخالفت با حق و عدم تسليم در مقابل اين واقعيت كه آدم از او كامل تر است برداشت.

و به اين ترتيب، تمام كسانى كه از پذيرش حق سر باز مى زنند، خواه از نظر مالى تهيدست باشند، يا متمكّن، مستكبرند، ولى نمى توان انكار كرد كه در بسيارى از اوقات، تمكن زياد مالى سبب مى شود كه، انسان از پذيرش حق خوددارى كند.

در «روضه كافى» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: وَ مَنْ ذَهَبَ يَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضْلاً فَهُوَ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِيْنَ، فَقُلْتُ اِنَّما يَرى أَنَّ لَهُ عَلَيْهِ فَضْلاً بِالْعافِيَةِ اِذا رَآهُ مُرْتَكِباً لِلْمَعاصِى؟ فَقالَ هَيْهاتَ هَيْهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَنْ يَكُونَ قَدْ غُفِرَ لَهُ، ما أَتى، وَ أَنْتَ مَوْقُوفٌ تُحاسَبُ، أَمّا تَلَوْتَ قِصَّةَ سَحْرَةَ مُوسى(عليه السلام):

«كسى كه براى خود بر ديگرى امتياز قائل است، از مستكبران است، راوى حديث مى گويد: از امام پرسيدم: كه آيا مانعى دارد اگر انسان كسى را مشغول گناه ببيند، براى خود كه مرتكب گناه نيست، امتيازى بر او قائل باشد؟ امام فرمود: اشتباه كردى! چه بسا خدا سرانجام گناه او را ببخشد، ولى تو را در پاى حساب حاضر سازد، آيا قصه ساحران زمان موسى(عليه السلام) را در قرآن نخواندى» (كه يك روز، به خاطر پاداش فرعون و تقرب به دربار او حاضر شدند در برابر پيامبر اولوا العزم پروردگار قيام كنند، ولى با ديدن چهره حق ناگهان تغيير مسير دادند، تا آنجا كه در برابر تهديد فرعون به كشتن نيز مقاومت كردند و خدا آنها را مشمول عفو و رحمت خود قرار داد)؟!.(1)

 

* * *

 

 

24وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ

25لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْم أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ

26قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ أَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ

27ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُخْزِيهِمْ وَ يَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَى الْكافِرِينَ

28الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنّا نَعْمَلُ مِنْ سُوء بَلى إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

29فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ

 

ترجمه:

24 ـ و هنگامى كه به آنها گفته شود: «پروردگار شما چه نازل كرده است»؟ مى گويند: «اينها همان افسانه هاى دروغين پيشينيان است».

25 ـ آنها بايد روز قيامت، (هم) بار گناهان خود را به طور كامل بر دوش كشند; و هم سهمى از گناهان كسانى كه به خاطر جهل، گمراهشان مى سازند، بدانيد آنها بار سنگين بدى بر دوش مى كشند!

26 ـ كسانى كه قبل از ايشان بودند (نيز) از اين توطئه ها داشتند; ولى خداوند به سراغ شالوده (زندگى) آنها رفت; و آن را از اساس ويران كرد; و سقف از بالا بر سرشان فرو ريخت; و عذاب (الهى) از آنجايى كه نمى دانستند به سراغشان آمد.

27 ـ سپس روز قيامت خدا آنها را رسوا مى سازد; و مى گويد: «شريكانى كه شما براى من ساختيد، و به خاطر آنها با ديگران دشمنى مى كرديد، كجا هستند»؟! (در اين هنگام،) كسانى كه به آنها علم داده شده مى گويند: «رسوائى و بدبختى، امروز بر كافران است»!

28 ـ همانها كه فرشتگان (مرگ) روحشان را مى گيرند در حالى كه به خود ظلم كرده بودند! در اين موقع آنها تسليم مى شوند (و به دروغ مى گويند:) ما كار بدى انجام نمى داديم! آرى، خداوند به آنچه انجام مى داديد عالم است.

29 ـ (به آنها گفته مى شود:) اكنون از درهاى جهنم وارد شويد در حالى كه جاودانه در آن خواهيد بود! چه جاى بدى است جايگاه مستكبران!

 

شأن نزول

در تفسير «مجمع البيان» مى خوانيم: بر طبق بعضى از روايات آيه نخست درباره «مقتسمين» (تبعيض گران) كه قبلاً درباره آنها بحث شد نازل گرديده است، آنها 16 نفر بودند كه به چهار گروه تقسيم شدند، و هر گروه چهار نفرى بر سر راه مردم در يكى از جاده هاى «مكّه» در ايام حج ايستادند تا پيش از آن كه مردم وارد شوند، ذهن آنها را نسبت به قرآن و اسلام بدبين سازند، و بگويند: محمّد(صلى الله عليه وآله) دين و آئين تازه اى نياورده بلكه همان افسانه هاى دروغين پيشينيان است.


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 48، حديث 56.

 

 

 

تفسير:

آنها كه بار گناه ديگران را بر دوش مى كشند

در آيات گذشته، سخن از مستكبران بود كه هرگز در برابر حق تسليم نمى شدند، بلكه كوشش داشتند به نحوى از زير بار آن شانه خالى كنند.

و در اين آيات، منطق هميشگى اين گروه بى ايمان منعكس شده است، مى گويد: «هنگامى كه به آنها گفته شود پروردگار شما چه چيز نازل كرده است؟ در پاسخ مى گويند: اينها وحى الهى نيست، همان افسانه هاى دروغين پيشينيان است» (وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا أَساطِيرُ الأَوَّلِينَ).

و با اين تعبير موذيانه دو مطلب را بيان مى داشتند، نخست اين كه: سطح فكر ما از اين مسائل بسيار برتر است، اينها افسانه اى بيش نيست كه براى سرگرمى عوام الناس ساخته شده، و از اين گذشته، تازگى ندارد زيرا اولين بار نيست كه انسانى چنين سخنانى را اظهار مى دارد، حتى «محمّد» از خود ابتكارى به خرج نداده همان اسطوره هاى گذشتگان را تكرار مى كند.

«اساطير» جمع «اسطوره»(1) به حكايات و داستانهاى خرافى و دروغين گفته مى شود، و اين كلمه 9 بار در قرآن از زبان كفار بى ايمان، در برابر انبياء نقل شده است كه غالباً براى توجيه مخالفت خود با دعوت رهبران الهى به اين بهانه متوسل مى شدند، و عجب اين كه: هميشه كلمه «اساطير» را با «اولين» توصيف مى كردند، تا ثابت كنند اينها تازگى ندارد، و حتى گاه مى گفتند: «اينها مهم نيست ما هم اگر بخواهيم مى توانيم مانند آن را بياوريم».(2)

جالب اين كه: مستكبران امروز نيز، غالباً موذيانه براى فرار از حق و همچنين براى گمراه ساختن ديگران متوسل مى شوند، حتى در كتب جامعه شناسى شكل به اصطلاح علمى به آن داده اند، و مذهب را زائيده جهل بشر و تفسيرهاى مذهبى را اسطوره ها مى نامند!.

اما اگر درست به اعماق فكر آنها نفوذ كنيم مى بينيم، مسأله چيز ديگر است، آنها با مذاهب خرافى و ساختگى، هرگز جنگ و ستيز ندارند، بلكه خود عامل پيدايش يا نشر آنند، مخالفت آنها تنها با مذاهب راستين است كه افكار انسانها را بيدار مى كند، و زنجيرهاى استعمار را در هم مى شكند و سد راه مستكبران و استعمارگران است.

آنها مى بينند، قبول تعليمات مذهبى كه اصول عدل و انصاف را پيشنهاد مى كند و با تبعيض و ستمگرى و هر گونه خودكامگى مى جنگد با نقشه هاى آنها مخالف است.

آنها مى بينند، پذيرش دستورات اخلاقى مذهب با هوسهاى سركش و آزاديهائى كه مورد نظر آنها است سازگار نيست، مجموع اين جهات سبب مى شود: اين سدّ و مانع را از سر راه خود بردارند، و حتماً بايد پاسخى براى مردم درست كنند، چه پاسخى از اين بهتر كه، آنها را به نام اسطوره و افسانه دروغين معرفى كنند.

آنچه متأسفانه آنها را در اين برچسب زدن به مذهب، تا حدّى موفق مى كند خرافاتى است كه گاهى افراد نادان و بى اطلاع ساخته و پرداخته و به نام مذهب قالب مى زنند.

بر همه طرفداران مذهب راستين لازم است شديدا با اين گونه خرافات به مبارزه برخيزند، و دشمنان را خلع سلاح كنند، اين حقيقت را همه جا بنويسند و بگويند كه اين گونه خرافات، هيچگونه ارتباطى به مذاهب راستين ندارد و دشمن نبايد آن را دستاويز قرار دهد.

تعليمات پيامبران هم در زمينه اصول عقائد مذهبى، و هم در زمينه مسائل عملى آن چنان با عقل و منطق هماهنگ است كه جائى براى اين گونه تهمتها وجود ندارد.

* * *

آيه بعد نتيجه اعمال اين كوردلان را چنين بيان مى كند: «اينها بايد روز رستاخيز هم بار گناهان خود را به طور كامل بر دوش بكشند، و هم سهمى از گناهان كسانى را كه به خاطر جهل گمراه كرده اند»! (لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْم).

«بدانيد آنها بدترين وزر و مسئوليت را بر دوش مى كشند» (أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ).

چرا كه، گاهى گفتار آنها سبب گمراهى هزاران نفر مى شود، چقدر دشوار است: انسان، هم بار گناهان خود را بر دوش كشد و هم بار گناهان هزاران نفر ديگر را.

و هر گاه سخنان گمراه كننده آنها باقى بماند و سرچشمه گمراهى نسلها شود بار آنها نيز بر دوششان سنگينى مى كند!

جمله «لِيَحْمِلُوا» (بايد اين بار را بر دوش كشند) به صورت امر است، مفهومش بيان نتيجه و عاقبت كار است، درست همانند اين كه: به كسى مى گوئيم اكنون كه اين عمل خلاف را انجام دادى بايد نتيجه آن را تحمل كنى و تلخى آن را بچشى (بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه «لام» لِيَحْمِلُوا لام عاقبت باشد).

«أَوْزار» جمع «وِزر» به معنى بار سنگين و نيز به معنى گناه آمده است و اين كه به وزير، «وزير» گفته مى شود، براى اين است كه: مسئوليت سنگينى به دوش مى كشد.

* * *

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: چگونه قرآن گفته است: «قسمتى از بار گناهان كسانى را كه گمراه كرده اند، بر دوش دارند» و نگفته همه بار گناهان آنها را، با اين كه: در روايات مى خوانيم: اگر كسى سنت بدى بگذارد تمام گناهان كسانى كه به آن عمل كرده اند را بر دوش مى كشد.

بعضى از مفسران، در پاسخ اين سؤال گفته اند كه: «پيروان گمراه» دو نوع گناه دارند، گناهانى را كه به عنوان پيروى از رهبرانشان مرتكب مى شوند، و گناهانى را كه مستقلاً دارند، آنچه بر دوش رهبران سنگينى مى كند نوع اول است.

و بعضى «مِنْ» را در آيه فوق، براى تبعيض نگرفته اند بلكه براى بيان اين كه: گناهان پيروان بر دوش رهبران است، دانسته اند.

ولى تفسير ديگرى به نظر مى رسد كه: از همه اينها دلچسب تر است، و آن اين كه: پيروان گمراه، دو حالت دارند، گاهى آگاهانه به دنبال اين رهبران منحرف مى افتند، كه نظيرش را در طول تاريخ فراوان ديده ايم، در اين صورت، عامل گناه هم دستور رهبران است، و هم تصميم خودشان، و در اينجا است كه يك سهم از مسئوليت گناهانشان بر دوش رهبران است (بى آن كه چيزى از گناهان آنها كاسته شود).

اما گاه مى شود: پيروان بدون اين كه: مايل باشند اغفال مى شوند و تحت تأثير وسوسه هاى رهبران گمراه قرار مى گيرند كه نمونه آن در ميان مردم عوام در بسيارى از جوامع ديده مى شود، ـ آنها حتى ممكن است با قصد «تَقَرُّبِ اِلَى اللّه» به دنبال چنين برنامه هائى حركت كنند، ـ در اين صورت، همه بار گناهانشان بر دوش پيشوايان گمراه است، و خودشان اگر در تحقيق كوتاهى نكرده باشند مسئوليتى ندارند.

ولى دسته اول كه با علم و آگاهى تبعيت كرده اند، مسلماً سر سوزنى از گناهشان كم نمى شود، در عين اين كه پيشوايانشان سهمى از مسئوليت را بر دوش مى كشند.

ذكر اين نكته نيز لازم است: تعبير «بِغَيْرِ عِلْم» دليل بر آن نيست كه: پيروان اين گمراهان هيچگونه آگاهى از وضع رهبرانشان نداشتند و به طور كلى اغفال شده بودند تا هيچگونه مسئوليتى شخصاً نداشته باشند، بلكه اين تعبير همانند آنست كه مى گوئيم: افراد جاهل و نادان زود به دام اغواگران مى افتند، اما افراد دانا بسيار دير!.

لذا قرآن در آيات ديگر اين پيروان را تبرئه نكرده، و سهمى از مسئوليت را نيز براى آنان قائل شده است، چنانكه در آيات 47 و 48 سوره «مؤمن» مى خوانيم: وَ إِذْ يَتَحاجُّونَ فِي النّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُنّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّا نَصِيباً مِنَ النّارِ * قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ: «گمراه كنندگان و گمراه شوندگان در دوزخ با هم بحث و جدل مى كنند، پيروان نادان و ضعيف به مستكبرين مى گويند ما پيرو شما بوديم، آيا سهمى از آتش را به جاى ما مى پذيريد؟! * آنها پاسخ مى دهند ما همگى در دوزخيم خداوند حكم (عادلانه اى) بين بندگانش كرده است»!

* * *

آيه بعد، به بيان اين نكته مى پردازد: اين اولين بار نيست كه مستكبران به رهبران الهى تهمت مى زنند، و وحى آسمانى را اساطير اولين مى شمارند، بلكه «آنهائى كه قبل از اينها بودند نيز از اين گونه توطئه ها داشتند، ولى خداوند به سراغ شالوده زندگى آنها رفت و از اساس آن را ويران نمود، و سقف بر سرشان از بالا فرود آمد»! (قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ).

«و عذاب و مجازات الهى از آنجا كه باور نمى كردند و نمى دانستند به سراغشان آمد» (وَ أَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ).

گر چه بعضى از مفسران آيه فوق را به جريان كار «نمرود» و ساختمانى كه به پندارش براى صعود به آسمان و مبارزه با خداى آسمان!! ساخته بود تفسير كرده اند.

و بعضى ديگر، به جريان «بخت النصر»، ولى مسلّم است كه مفهوم آيه عام است، و توطئه هاى همه مستكبران و رهبران گمراه را در بر مى گيرد.

جالب اين كه: قرآن مى گويد: خداوند براى بر هم زدن توطئه هاى اين مستكبران، اقدام روبنائى نمى كند، بلكه به سراغ ريشه و زيربناى كار آنها رفته، تشكيلاتشان را از اساس به هم مى ريزد، و سقفها را بر سرشان فرود مى آورد.

آرى، چنين است: مجازات الهى درباره اين گونه افراد.

مسلماً ريشه كن كردن ساختمان و فرود آمدن سقف، ممكن است، اشاره به ساختمان و سقف ظاهرى آنها باشد، كه بر اثر زلزله ها و صاعقه ها در هم كوبيده شد و بر سر آنان فرود آمد.

و ممكن است، كنايه از سازمان و تشكيلات آنها باشد كه به فرمان خدا از ريشه بر كنده شد، و نابود گشت، ضمناً مانعى ندارد كه آيه اشاره به هر دو معنى باشد.

اين نكته نيز، قابل ملاحظه است كه: قرآن بعد از ذكر كلمه «سقف» تعبير به «مِنْ فَوْقِهِم» مى كند، با اين كه: مسلماً سقف هميشه در طرف بالا است، اين ممكن است به خاطر تأكيد باشد و هم به خاطر بيان اين نكته كه گاهى ممكن است سقف فرود آيد، ولى صاحب خانه در آنجا نباشد اما در مورد اين تبهكاران سقف فرود آمد، و آنها زير آن بودند و نابود شدند.

تاريخ امروز و گذشته چقدر زنده و روشن، صحنه هاى اين مجازات الهى را نشان مى دهد، زورمندان و جبارانى بوده اند كه: دستگاه خويش را آن چنان مستحكم مى پنداشتند كه، نه براى خود بلكه، براى آينده فرزندانشان در آن دستگاه نقشه مى كشيدند، و طرح مى ريختند و ظاهراً تمام مقدمات براى حفظ قدرت و ثبات نظامشان را فراهم ساخته بودند، ولى ناگهان، از همانجا كه آنها هيچ فكرش را نمى كردند عذاب الهى به سراغشان آمد، و سقف بارگاهشان را بر سرشان فرو ريخت، آن چنان نابود، يا پراكنده شدند، كه گوئى هرگز بر صفحه زمين نبودند!

* * *

آنچه گفته شد عذاب دنياى آنها است، ولى مجازات آنها به همين جا پايان نمى گيرد، بلكه «بعد از اين در روز رستاخيز خدا آنها را رسوا مى سازد» (ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُخْزِيهِمْ).

و آنها را مورد سؤال قرار داده «مى گويد: كجا هستند آن شريكانى كه شما براى من ساخته بوديد، و به آنها عشق مىورزيديد، و به خاطر آنها با ديگران به مجادله و حتى دشمنى برمى خاستيد»؟! (وَ يَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ).(3)

در اينجا آنها پاسخى براى اين سؤال مسلماً ندارند ولى «عالمان در آنجا زبان به سخن مى گشايند و مى گويند: شرمندگى و رسوائى و همچنين بدبختى امروز براى كافران است» (قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَى الْكافِرِينَ).

بدينگونه روشن مى شود كه: سخن گويان در قيامت، عالمان و دانشمندانند چرا كه در آن محضر بزرگ، بايد سخنى گفت كه، خلافى در آن نباشد و اين از كسى جز عالمان با ايمان ساخته نيست.

و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اهلبيت(عليهم السلام) تفسير به امامان معصوم شده است، به خاطر آن است كه: آنها مصداق اتم و اكمل عالمان باايمانند.(4)

ذكر اين نكته، نيز لازم است كه، منظور، از اين سؤال و جواب كه ميان مشركان و عالمان رد و بدل مى شود، كشف مطلب پنهان و مكتومى نمى باشد، بلكه اين خود يك نوع مجازات و كيفر روانى است، ـ به خصوص اين كه مؤمنان آگاه در اين جهان همواره مورد ملامت و سرزنش اين مشركان مغرور بودند، ـ و در آنجا بايد اين مغروران، كيفر خود را از همين راه ببينند، و مورد ملامت و شماتت واقع شوند در جائى كه هيچ راه انكار و نجات براى آنها نيست.

* * *

آيه بعد توصيفى از كافرانى مى كند كه آيه قبل، با نام آنها پايان يافته بود با تعبيرى كه درس تكان دهنده اى براى بيدار كردن غافلان و بى خبران است مى گويد: «آنها كسانى هستند كه فرشتگان مرگ روح آنها را مى گيرند، در حالى كه به خود ظلم كرده بودند» (الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ).

زيرا انسان، هر ظلم و ستمى كند در درجه اول، به خودش باز مى گردد و خانه خويشتن را قبل از خانه ديگران ويران مى سازد; چرا كه گام اول ظلم، گام اول ويرانگرى ملكات درونى و صفات برجسته خود انسان است.

و از اين گذشته، بنياد ظلم در هر جامعه اى بر قرار شود، با توجه به پيوندهاى اجتماعى، سرانجام دور مى زند و به خانه ظالم بر مى گردد.

اما آنها هنگامى كه خود را در آستانه مرگ مى بينند و پرده هاى غرور و غفلت از مقابل چشمانشان كنار مى رود «فوراً تسليم مى شوند، و مى گويند ما كار بدى انجام نمى داديم»! (فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنّا نَعْمَلُ مِنْ سُوء).

چرا آنها انجام هر گونه كار بد را انكار مى كنند؟ آيا دروغ مى گويند، به خاطر اين كه: دروغ بر اثر تكرار، صفت ذاتى آنها شده است؟ و يا مى خواهند بگويند ما مى دانيم اين اعمال را انجام داده ايم ولى اشتباه كرده ايم و سوء نيت نداشته ايم؟ ممكن است هر دو باشد.

ولى بلافاصله به آنها گفته مى شود: شما دروغ مى گوئيد، اعمال زشت فراوانى انجام داديد «آرى خداوند از اعمال و همچنين از نيتهاى شما با خبر است» (بَلى إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

بنابراين جاى انكار كردن و حاشا نمودن نيست!

* * *

«اكنون كه چنين است از درهاى جهنم وارد شويد در حالى كه جاودانه در آن خواهيد بود» (فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها).

«چه جاى بدى است جايگاه متكبران» (فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ).

* * *


1 ـ بعضى آن را جمعِ جمع، دانسته اند، به اين ترتيب كه «اساطير» را جمع «اسطار» و «اسطار» را جمع «سطر» دانسته اند و بعضى معتقدند: «اساطير» از جمع هائى است كه مفرد از جنس خود ندارد ولى مشهور همان است كه در متن تفسير آورديم.

2 ـ انفال، آيه 31.

3 ـ «تُشاقُّونَ» از ماده «شقاق» به معنى مخالفت و دشمنى است و اصل آن از ماده «شَقّ» به معنى نصف كردن (و شكاف ايجاد نمودن) آمده است.

4 ـ به تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 50، حديث 71، مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ سنت حسنه و سيئه

براى انجام يك عمل قطعا مقدمات زيادى لازم است، و در اين ميان، نقش رهبران و ارشاد كنندگان و يا وسوسه گران، نقش مهمى است.

همچنين نقش سنتهاى خوب يا زشت و ننگين، كه زمينه فكرى و اجتماعى را براى اين گونه اعمال فراهم مى كند نمى توان از نظر دور داشت، بلكه، گاه مى شود كه نقش رهبران، و يا سنت گذاران بر همه عوامل ديگر پيشى مى گيرد.

از اين رو، هيچ دليلى ندارد كه، آنها شريك جرم و يا شريك در نيكى ها نباشند.

روى همين منطق در آيات قرآن و روايات اسلامى به مسأله «دلالت بر نيكى و بدى» و يا «سنت گذاردن، اعم از نيك و بد» تكيه فراوان شده است.

در آيات فوق خوانديم: مستكبران گمراه و اغواگر، هم بار گناهان خويش را بر دوش مى كشند و هم سهمى از بار گناهان پيروانشان را (بى آن كه از مسئوليت پيروان كاسته شود).

اين موضوع تا آنجا مورد اهميت است، كه به گفته پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله): الدّالُ عَلَى الْخَيرِ كَفاعِلِهِ: «آن كس كه دعوت به نيكى مى كند همانند فاعل آنست».(1)

در حديثى كه در ذيل آيات فوق، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده، مى خوانيم: أَيُّمَا دَاع دَعَا إِلَى الْهُدَى فَاتُّبِعَ فَلَهُ مِثْلُ أُجُورِهِمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَيْءٌ وَ أَيُّمَا دَاع دَعَا إِلَى ضَلَالَة فَاتُّبِعَ فَإِنَّ عَلَيْهِ مِثْلَ أَوْزَارِ مَنِ اتَّبَعَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أَوْزَارِهِمْ شَيْءٌ !:

«هر كسى دعوت به هدايت كند و از او پيروى كنند، پاداشى همچون پاداش پيروانش خواهد داشت، بى آن كه از پاداش آنها چيزى كاسته شود. و هر كس دعوت به ضلالت كند، و از او پيروى كنند همانند كيفر پيروانش را خواهد داشت، بى آن كه از كيفر آنها كاسته شود».(2)

و از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل شده: مَنِ اسْتَنَّ بِسُنَّةِ عَدْل فَاتُّبِعَ كَانَ لَهُ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْتَقِصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَيْءٌ وَ مَنِ اسْتَنَّ سُنَّةَ جَوْر فَاتُّبِعَ كَانَ عَلَيْهِ مِثْلُ وِزْرِ مَنْ عَمِلَ بِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْتَقِصَ مِنْ أَوْزَارِهِمْ شَيْءٌ:

«كسى كه سنت عدلى ايجاد كند و از آن پيروى شود همانند پاداش كسانى را كه به آن عمل مى كنند خواهد داشت، بى آن كه از پاداش آنها كم شود و كسى كه سنت ظلمى بگذارد و از آن پيروى شود همانند گناه كسانى كه به آن عمل مى كنند خواهد داشت، بى آن كه چيزى از گناهان آنها كاسته شود».(3)

به همين مضمون روايات متعدد ديگرى از پيشوايان معصوم(عليهم السلام) نقل شده كه شيخ «حرّ عاملى»(رحمه الله) در جلد يازدهم «وسائل»، كتاب «الامر بالمعروف و النهى عن المنكر» باب شانزدهم، آنها را جمع آورى كرده است.

در «صحيح مسلم» نيز حديثى به مضمون زير آمده است:

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان ياران نشسته بود، جمعى پا برهنه و فاقد لباس خدمتش رسيدند، در حالى كه شمشيرها را بر كمر بسته بودند (و آماده جهاد بودند) از مشاهده فقر آنها، چهره پيامبر(صلى الله عليه وآله) دگرگون شد، به خانه رفت و سپس برگشت و به بلال دستور داد مردم را دعوت به اجتماع و نماز كند، بعد از برگزارى نماز پيامبر خطبه اى خواند فرمود: اى مردم از خدا بترسيد همان خدائى كه شما را همگى از يك نفس آفريد، و بدانيد خدا مراقب شما است، مردم! تقوا پيشه كنيد و به فكر فرداى قيامت باشيد.

هر كدام بتوانيد از دينار، درهم، لباس، گندم، خرما، حتى بخشى از يك دانه خرما به نيازمندان كمك كنيد.

در اين هنگام مردى از «انصار»، كيسه پولى آورد كه در دستش جاى نمى گرفت اين امر سبب تشويق مردم شد، و پشت سر هم كمكهاى مختلف فراهم كردند به حدّى كه دو كوپه از مواد غذائى و لباس جمع شد، آثار سرور در چهره پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمايان گشت در اين هنگام فرمود: «مَنْ سَنَّ فِى الإِسْلامِ سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُها وَ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِها بَعْدَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَىْءٌ وَ مَنْ سَنَّ فِى الإِسْلامِ سُنَّةً سَيِّئَةً كانَ عَلَيْهِ وِزْرُها وَ وِزْرُ مَنْ عَمِلَ بِها مِنْ بَعْدِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أَوْزارِهِمْ شَىْءٌ».(4)

معنى اين بخش از حديث همانند احاديث سابق است.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: اين احاديث و مانند آن از آيات قرآن، با آيه 164 «انعام»: وَ لاتَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى: «كسى گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد»، چگونه سازگار است؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته كاملاً روشن است، و آن اين كه اينها مسئول گناهان ديگرى نيستند بلكه مسئول گناهان خويشند، زيرا در تحقق گناه ديگران شركت داشتند و از يك نظر گناه خودشان محسوب مى شود.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 436 (جلد 16، صفحه 123 آل البيت).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 359، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 437 (جلد 16، صفحه 174 آل البيت).

4 ـ «صحيح مسلم»، جلد 2، صفحه 704، بابُ الحَثِّ عَلَى الصَّدَقَةِ وَ لَوْ بِشِقِّ تَمْرَة.

 

2 ـ تسليم بيهوده!

كمتر كسى پيدا مى شود كه: حقيقت را در مرحله شهود ببيند و باز هم آن را انكار كند، به همين دليل، گنهكاران و ستمگران، هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند، و پرده هاى غفلت و غرور كنار مى رود، و چشم برزخى پيدا مى كنند اظهار ايمان مى كنند، همان گونه كه در آيات فوق خوانديم: «فَأَلْقَوُا السَّلَمَ».

منتها در اين هنگام، سخنان مختلفى دارند، بعضى، اعمال زشت خود را حاشا مى كنند، و مى گويند: ما عمل بدى انجام نداديم (همان گونه كه در آيات فوق آمده) يعنى آن قدر دروغ گفته اند كه، دروغ جزء خميره وجودشان شده و با اين كه: مى دانند جاى دروغ نيست باز هم دروغ مى گويند!، حتى از بعضى آيات قرآن استفاده مى شود: در رستاخيز نيز جمعى دروغ مى گويند: قالُوا وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنّا مُشْرِكِينَ: «مشركان مى گويند: سوگند به پروردگار كه ما مشرك نبوديم»!.(1)

بعضى ديگر اظهار ندامت مى كنند و تقاضاى بازگشت به دنيا.(2)

بعضى ديگر تنها ابراز ايمان مى كنند مانند فرعون.(3)

ولى به هر حال، هيچ يك از اين سخنان پذيرفته نخواهد شد، چرا كه وقت آن گذشته است و اين گونه ابراز ايمان، جنبه اضطرارى دارد و كراراً گفته ايم كه ايمان اضطرارى بى اثر است.

* * *

30وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ

31جَنّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَها تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ كَذلِكَ يَجْزِي اللّهُ الْمُتَّقِينَ

32الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

30 ـ (ولى هنگامى كه) به پرهيزگاران گفته مى شد: «پروردگار شما چه چيز نازل كرده است»؟ مى گفتند: «خير (و سعادت)» (آرى،) براى كسانى كه نيكى كردند، در اين دنيا نيكى است; و سراى آخرت از آنهم بهتر است; و چه خوب است سراى پرهيزكاران!

31 ـ باغهائى از بهشت جاويدان است كه همگى وارد آن مى شوند; نهرها از زير درختانشان مى گذرد; و هر چه بخواهند در آنجا هست; خداوند پرهيزكاران را چنين پاداش مى دهد.

32 ـ همانها كه فرشتگانِ (مرگ) روحشان را مى گيرند در حالى كه پاك و پاكيزه اند; به آنها مى گويند: «سلام بر شما! وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد»!

 


1 ـ انعام، آيه 23.

2 ـ سجده، آيه 12.

3 ـ يونس، آيه 90.

 

تفسير:

سرنوشت پاكان و نيكان

در آيات گذشته، اظهارات مشركان درباره قرآن و نتائج آن را خوانديم، اما در آيات مورد بحث، اعتقاد مؤمنان را با ذكر نتائجش مى خوانيم.

نخست مى گويد: «هنگامى كه به پرهيزگاران گفته شد پروردگار شما چه چيز نازل كرده است؟ گفتند: خير و نيكى» (وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً).

در تفسير «قرطبى» مى خوانيم: در آن هنگام كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» بود، در موسم حج كه از اطراف «جزيره عربستان» مردم گروه گروه وارد «مكّه» مى شدند، چون جسته گريخته مطالبى درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به گوششان رسيده بود، با افراد مختلف كه روبرو مى شدند از آنها پيرامون اين موضوع سؤال مى كردند، هر گاه از مشركان اين سؤال را مى كردند آنها مى گفتند: چيزى نيست، همان افسانه هاى خرافى و اسطوره هاى پيشينيان.

و هر گاه با مؤمنان روبرو مى شدند و اين سؤال را مطرح مى كردند و مى گفتند: پروردگار ما جز خير و نيكى نازل نكرده است.

چه تعبير رسا و زيبا و جامعى! «خَيْر» آن هم خير مطلق، كه مفهوم گسترده اش همه نيكى ها، سعادتها و پيروزيهاى مادى و معنوى را در بر مى گيرد، خَيْر در رابطه با دنيا، خَيْر در رابطه با آخرت، خَيْر براى فرد و خَيْر براى جامعه، خَيْر در زمينه تعليم و تربيت و در زمينه سياست و اقتصاد و امنيت و آزادى خلاصه خَيْر از هر نظر (زيرا مى دانيم هنگامى كه متعلق يك كلمه را حذف كنيم مفهوم آن عموميت پيدا خواهد كرد).

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: درباره قرآن تعبيرات گوناگونى در خود قرآن وارد شده است، تعبير به نور، شفاء، هدايت، فرقان (جدا كننده حق از باطل) حق، تذكره و مانند اينها، ولى شايد اين تنها آيه اى است كه: در آن تعبير به «خَيْر» شده است و مى توان گفت: همه آن مفاهيم خاص، در اين مفهوم عام جمع است.

ضمناً تفاوت تعبيرى كه مشركان و مؤمنان درباره قرآن مى كردند، قابل ملاحظه است: مؤمنان مى گفتند: خَيْراً يعنى أَنْزَلَ خَيْراً (خداوند خير و نيكى نازل كرده است) و به اين وسيله، ايمان خود را به وحى بودن قرآن آشكار مى ساختند.(1)

اما هنگامى كه از مشركان سؤال مى كردند: پروردگارتان چه چيز نازل كرده، آنها مى گفتند: اينها اساطير الاولين است، و به اين ترتيب، وحى بودن قرآن را به كلى انكار مى كردند.(2)

آن گاه، همان گونه كه در آيات گذشته، نتيجه اظهارات مشركان، به صورت كيفرهاى مضاعف دنيوى و اخروى، مادى و معنوى، بيان شد، در آيه مورد بحث، نتيجه اظهارات مؤمنان به اين صورت بيان شده است: «براى كسانى كه نيكى كردند در اين دنيا نيكى است» (لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ).

جالب اين كه «حَسَنَة» كه پاداش آنها همانند «خير» كه «اظهار» آنها بوده، مطلق گذاشته شده است و انواع حسنات و نعمتهاى اين جهان را در بر مى گيرد.

اين پاداش دنياى آنها است، سپس اضافه مى كند: «سراى آخرت از اين هم بهتر است، و چه خوبست سراى پرهيزكاران»؟ (وَ لَدارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ).

باز در اين تعبير به كلمه «خَيْر» و جمله «لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ» برخورد مى كنيم كه هر دو، مطلقند با مفهوم گسترده شان، و بايد هم چنين باشد چرا كه پاداشها، بازتابهائى هستند از اعمال انسانها، در كيفيت و كميت آنها!.

ضمناً از آنچه گفتيم، روشن شد كه: جمله «لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا...» تا آخر آيه ظاهراً كلام خدا است، و قرينه مقابله ميان اين آيات و آيات گذشته، اين معنى را تقويت مى كند، هر چند بعضى از مفسران، در تفسير آن دو احتمال داده اند: نخست اين كه: كلام خدا باشد، و ديگر اين كه: دنباله كلام پرهيزكاران است.

* * *

آيه بعد سراى پرهيزكاران را كه قبلاً به طور سربسته بيان شد، توصيف كرده مى گويد: «سراى پرهيزكاران باغهاى جاويدان بهشت است كه همگى وارد آن مى شوند» (جَنّاتُ عَدْن يَدْخُلُونَها).

«نهرهاى جارى از پاى درختان آنها مى گذرد» (تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ).

تنها مسأله باغ و درخت، مطرح نيست، بلكه، «هر چه بخواهند در آنجا هست» (لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ).

آيا تعبيرى از اين وسيعتر، و مفهومى از اين جامعتر، درباره نعمتهاى بهشتى پيدا مى شود؟

حتى اين تعبير از تعبيرى كه در آيه 71 سوره «زخرف» آمده است وسيعتر به نظر مى رسد آنجا كه مى گويد: وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الأَعْيُنُ: «در بهشت هر آنچه دلها بخواهد و چشم ها از آن لذت برد وجود دارد» آنجا سخن از خواست دلها است و اينجا سخن از خواست مطلق (يَشاؤُنَ).

بعضى از مفسران، از مقدم بودن «لَهُمْ فِيْها» بر «ما يَشاؤُنَ» انحصار استفاده كرده اند يعنى تنها در آنجا است كه انسان هر چه را بخواهد مى يابد و گرنه چنين امرى در دنيا غير ممكن است!.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند پرهيزگاران را چنين پاداش مى دهد» (كَذلِكَ يَجْزِي اللّهُ الْمُتَّقِينَ).

يعنى شايسته پرهيزگاران اين است كه خداوند هر گونه نعمت را در اختيارشان بگذارد.

* * *

اين آيات كه توضيحى از چگونگى زندگى و مرگ پرهيزكاران است هماهنگ و هم قرينه با آيات گذشته است كه از مشركان مستكبر سخن مى گفت، در آنجا خوانديم: فرشتگان مرگ آنها را قبض روح مى كنند در حالى كه ستمگرند و مرگ آنها آغاز دوران جديدى از بدبختى آنهاست و سپس به آنها فرمان داده مى شود كه به درهاى جهنم ورود كنيد.

اما در اينجا مى خوانيم كه پرهيزكاران كسانى هستند كه: «فرشتگان قبض ارواح، روح آنان را مى گيرند در حالى كه پاك و پاكيزه اند» (الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ).

پاكيزه از آلودگى شرك پاكيزه از ظلم و استكبار و هر گونه گناه.

در اينجا فرشتگان «به آنها مى گويند: سلام بر شما باد» (يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ).

سلامى كه نشانه امنيت، سلامت و آرامش كامل است.

سپس مى گويند: «وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد» (ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

تعبير به «تَتَوَفّاهُم» (روح آنها را دريافت مى دارند) تعبير لطيفى است درباره مرگ، اشاره به اين كه: مرگ به معنى فنا و نيستى و پايان همه چيز نيست، بلكه انتقالى است از يك مرحله به مرحله بالاتر.

در تفسير «الميزان» مى خوانيم: در اين آيه، سه موضوع مطرح است:

1 ـ طيّب و پاكيزه بودن، 2 ـ سلامت و امنيت از هر نظر، 3 ـ راهنمائى به بهشت.

اين سه موهبت همانست كه در آيه 82 سوره «انعام» نظير آن را مى خوانيم: الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْم أُولئِكَ لَهُمُ الأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ: «آنها كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم و ستمى نيالودند، امنيت براى آنها است، و هدايت مى شوند».

* * *

 

 

33هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

34فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

35وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ

36وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ فَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ

37إِنْ تَحْرِصْ عَلى هُداهُمْ فَإِنَّ اللّهَ لايَهْدِي مَنْ يُضِلُّ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ

 

ترجمه:

33 ـ آيا آنها انتظارى جز اين دارند كه فرشتگان (قبض ارواح) به سراغشان بيايند، يا فرمان پروردگارت (براى مجازاتشان) فرا رسد، كسانى كه پيش از ايشان بودند نيز چنين كردند! خداوند به آنها ستم نكرد; ولى آنان به خويشتن ستم مى نمودند.

34 ـ و سرانجام بدى هاى اعمالشان به آنها رسيد; و آنچه را (از وعده هاى عذاب) استهزا مى كردند، بر آنان وارد شد.

35 ـ مشركان گفتند: «اگر خدا مى خواست، نه ما و نه پدران ما، غير او را پرستش نمى كرديم; و چيزى را بدون اجازه او حرام نمى ساختيم»! (آرى،) كسانى كه پيش از ايشان بودند نيز همين كارها را انجام دادند; ولى آيا پيامبران وظيفه اى جز ابلاغ آشكار دارند؟!

36 ـ ما در هر امتى رسولى بر انگيختيم كه: «خداى يكتا را بپرستيد; و از طاغوت اجتناب كنيد» خداوند گروهى را هدايت كرد; و گروهى ضلالت و گمراهى دامانشان را گرفت; پس در روى زمين بگرديد و ببينيد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بود!

37 ـ هر قدر بر هدايت آنها حريص باشى، (سودى ندارد; چرا كه) خداوند كسى را كه گمراه ساخت، هدايت نمى كند; و آنها ياورانى نخواهند داشت.


1 ـ «خَيْراً» در حقيقت مفعول است براى فعل محذوف و در تقدير: «أَنْزَلَ خَيْراً» بوده است.

2 ـ «أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْن» خبر است براى مبتداى محذوف و در تقدير: «هذِهِ أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْن» بوده است.

 

تفسير:

وظيفه پيامبران ابلاغ آشكار است

بار ديگر به تجزيه و تحليل، پيرامون طرز فكر و برنامه مشركين و مستكبرين پرداخته و با زبان تهديد مى گويد:

آنها چه انتظارى مى كشند؟ «آيا انتظار اين را دارند كه فرشتگان مرگ به سراغشان بيايند، درهاى توبه بسته شود، پرونده اعمال پيچيده گردد و راه بازگشت باقى نماند»؟! (هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ).

و يا اين كه انتظار مى كشند «فرمان پروردگارت دائر به عذاب و مجازات آنها صادر گردد»؟! (أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ).

كه در اين حال، نيز درهاى توبه بسته خواهد شد و راه بازگشت و جبران نيست، اين چه طرز تفكرى است كه آنها دارند؟ و چه لجاجت و سرسختى ابلهانه اى؟

در اينجا «ملائكه» گرچه به طور مطلق ذكر شده ولى با توجه به آيات گذشته كه سخن از فرشتگان قبض ارواح بود اشاره به همين مطلب است.

و جمله «يَأْتِى أَمْرُ رَبِّكَ» (فرمان خدا فرا رسد) گرچه احتمالات مختلفى را مى پذيرد، اما با توجه به اين كه: اين تعبير، در آيات مختلفى از قرآن به معنى نزول عذاب آمده است در اينجا نيز، همين معنى را مى رساند.

و به هر حال، مجموع اين دو جمله، تهديدى است براى اين مستكبران كه اگر اندرزهاى الهى و پيامبران او آنان را بيدار نكند تازيانه هاى عذاب و مرگ بيدارشان خواهد ساخت، اما در آن زمان ديگر بيدار شدن، سودى ندارد.

و مى افزايد: تنها اين گروه نيستند كه اين چنين مى كنند، بلكه «مشركان و مستكبرين پيشين نيز چنين كردند» (كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

«خداوند به آنها ستم نكرد ولى آنها به خويشتن ستم مى كنند» (وَ ما ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ).

چرا كه آنها در حقيقت تنها نتيجه اعمال خود را باز مى يابند.

اين جمله، بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند كه: هر ظلم و ستم و شرّى از انسان سر مى زند، سرانجام دامن خودش را مى گيرد، بلكه قبل از همه به آنها مى رسد، زيرا عمل بد، آثار شوم خود را در روح و جان انجام دهندگان مى پاشد، قلبشان تاريك، روحشان آلوده و آرامششان نابود خواهد شد.

* * *

در آيه بعد، باز به نتيجه اعمال آنها پرداخته و مى گويد: «سرانجام، سيئات اعمالشان به آنها رسيد» (فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا).

«و آنچه را استهزاء مى كردند (از وعده هاى عذاب الهى) بر آنها وارد شد» (وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

جمله «حاقَ بِهِمْ» به معنى «وارد شد بر آنها» مى باشد، اما بعضى مانند: «قرطبى» در ذيل آيه مورد بحث، و «فريد وجدى» در تفسيرش، به معنى احاطه كردن گرفته اند، و مى توان معنى جامعى براى آن ذكر كرد، كه هم وارد شدن را بگيرد و هم احاطه كردن را.

و به هر حال، تعبير آيه فوق كه مى گويد: «سيئات اعمالشان به آنها رسيد» باز اين واقعيت را تأكيد مى كند كه: اين اعمال انسان است كه دامان او را در اين جهان و آن جهان مى گيرد، و در چهره هاى مختلف تجسم مى يابد و او را رنج و آزار و شكنجه مى دهد، نه چيز ديگر.(1)

* * *

پس از آن به يكى از منطق هاى سست و بى اساس مشركان اشاره كرده مى گويد: «مشركان گفتند: اگر خداى مى خواست نه ما و نه نياكان ما غير او را عبادت نمى كرديم و به سراغ بتها نمى رفتيم» (وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء نَحْنُ وَ لا آباؤُنا).

«و چيزى را بدون اذن او تحريم نمى نموديم» (وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْء).

اين جمله، اشاره به قسمتى از چهارپايانى است كه، مشركان در عصر جاهليت، از پيش خود تحريم كرده بودند، و به خاطر آن شديداً مورد انتقاد از طرف پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) واقع شدند.

خلاصه اين كه: آنها مى خواستند: ادعا كنند، آنچه ما انجام مى دهيم، از پرستش بتها، و حرام و حلال كردنها، همه، مورد رضاى خدا است و بدون اذن او نيست.

اين سخن، ممكن است به اين معنى باشد كه: آنها عقيده به «جبر» داشتند، و همه چيز را بسته به فرمان سرنوشت مى دانستند (همان گونه كه بسيارى از مفسران فهميده اند).

ولى اين احتمال، نيز وجود دارد كه: آنها اين سخن را به خاطر اعتقاد به جبر نمى دانستند بلكه، مى خواستند: چنين استدلال كنند كه اگر اعمال ما مورد رضاى خدا نيست پس چرا قبلاً پيامبرانى نفرستاده، و از آن نهى نكرده است، چرا از همان روز اول، به نياكان ما نگفت، من به اين كار راضى نيستم، اين سكوت او دليل بر رضاى او است!

اين تفسير با ذيل اين آيه و آيات بعد سازگارتر است.

لذا بلافاصله مى فرمايد: «پيشينيان آنها نيز همين كارها را انجام دادند (و به همين بهانه ها متوسل شدند) ولى آيا پيامبران الهى وظيفه اى جز ابلاغ آشكار دارند»؟ (كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ).

يعنى، اولاً ـ اين كه: مى گوئيد: خداوند سكوت كرده، هرگز سكوت نكرده است، و هر پيامبرى آمده آشكارا دعوت به توحيد و نفى شرك نموده است.

ثانياً ـ وظيفه خدا و پيامبر مجبور ساختن نيست، بلكه نشان دادن راه و ارائه طريق است، و اين كار انجام شده است.

ضمناً جمله: كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ: «كسانى كه قبل از آنها بودند نيز همين گونه انجام دادند»، يك نوع دلدارى براى پيامبر است كه بداند اين كارهائى كه آنها مى كنند همانست كه بر سر همه پيامبران آورده اند، محزون مباش و سخت استقامت كن و بايست كه خدا يار و ياور تو است.

* * *

به دنبال اعلام اين واقعيت كه: وظيفه پيامبران تنها ابلاغ آشكار است، آيه بعد اشاره كوتاه و جامعى به وضع دعوت پيامبران كرده، مى گويد: «ما در هر امتى رسولى فرستاديم» (وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولاً).

«أُمَّت» از كلمه «أُم» به معنى مادر و يا به معنى هر چيزى كه ديگرى را به خود ضميمه مى كند، آمده، و از اين رو به هر جماعتى كه در ميان آنها يك نوع وحدت، از نظر زمان يا مكان يا تفكر و يا هدف بوده باشد امت مى گويند، و از بررسى موارد استعمال آن، در قرآن كه به 64 مورد بالغ مى شود اين واقعيت تأييد مى گردد.

سپس اضافه مى كند: محتواى دعوت همه اين رسولان اين بود «خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت اجتناب كنيد» (أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ).(2)

به اين ترتيب، دعوت به سوى «توحيد» و «مبارزه با طاغوت» اساس دعوت تمام پيامبران را تشكيل مى داده، و نخستين چيزى بوده است كه: همه بدون استثناء به آن دعوت مى كردند، چرا كه اگر پايه هاى توحيد محكم نشود، و طاغوتها از جوامع انسانى و محيط افكار طرد نگردند، هيچ برنامه اصلاحى قابل پياده كردن نيست.

«طاغوت»، همان گونه كه قبلاً نيز گفته ايم، صيغه مبالغه از ماده «طغيان» به معنى متجاوز و متعدى از حد و مرز است، و به هر چيزى كه وسيله تجاوز از حدّ گردد، نيز گفته مى شود، از اين جهت، به شيطان، بت، حاكم جبار و ستمگر و مستكبر، و بالاخره مسيرى كه به غير حق منتهى گردد، طاغوت گفته مى شود.

اين كلمه هم به معنى مفرد و هم به معنى جمع استعمال مى شود، هر چند گاهى آن را به «طواغيت» جمع مى بندند.

اكنون، ببينيم نتيجه دعوت انبيا به توحيد به كجا رسيد، در اينجا قرآن مى گويد:

«گروهى از آن امتها كسانى بودند كه خدا هدايتشان كرد» (فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللّهُ).

«و گروهى از آنان ضلالت و گمراهى دامانشان را گرفت» (وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ).

گرچه باز، در اين آيه، پيروان مكتب جبر سر و صدا بلند كرده اند اين هم دليل ديگرى بر مكتب ما! ولى كراراً گفته ايم، اگر آيات هدايت و ضلالت را در كنار هم بچينيم هيچگونه ابهامى در آنها نيست، و نه تنها اشاره اى به جبر نمى كند بلكه، به وضوح مسأله اختيار و اراده و آزادى انسان را بيان مى دارد، چرا كه بسيارى از آيات قرآن، مى گويد: هدايت و ضلالت الهى به دنبال شايستگى ها يا ناشايستگى هائى است كه در انسانها بر اثر اعمالشان پيدا مى شود.

خداوند ظالمان، مسرفان، دروغگويان و مانند آنها را، طبق صريح آيات قرآن، هدايت نمى كند، ولى به عكس آنهائى كه در راه خدا جهاد و تلاش و كوشش مى كنند و آنهائى كه دعوت پيامبران را مى پذيرند، همه را مشمول الطاف خود قرار داده و در مسير پر فراز و نشيب تكامل و سير الى اللّه هدايتشان مى كند، اما گروه اول را به حال خود وا مى گذارد، تا نتيجه اعمالشان دامان آنها را بگيرد و در بيراهه ها سرگردان شوند.

و از آنجا كه خاصيت اعمال اعم از نيك و بد از ناحيه خدا است، نتائج آنها را مى توان به خدا نسبت داد.

آرى، سنت خداوند بر اين است كه: نخست اقدام به هدايت تشريعى مى كند، يعنى پيامبران را مبعوث مى دارد، تا هماهنگ با فطرت، مردم را به توحيد و نفى طاغوت دعوت كنند، و به دنبال اين هدايت تشريعى، هر شخص و گروهى لياقت و شايستگى از خود نشان داد، مشمول لطف او و هدايت تكوينى اش مى گردد.

آرى، اين است سنت هميشگى خدا، نه آن گونه كه «فخر رازى» و امثال او از طرفداران مكتب جبر گفته اند كه: خداوند نخست به وسيله انبياء دعوت مى كند، و بعد خودش ايمان و كفر را جبراً در افراد (بدون هيچ دليلى) مى آفريند.

و عجب اين كه: هيچ سؤال و پرسشى از خدا در اين زمينه نمى توان كرد؟ راستى چه ترسيم وحشتناكى از خدا كرده اند، كه با هيچ عقل و عاطفه و منطقى سازگار نيست؟.

جالب توجه اين كه: تعبير آيه فوق، در مورد هدايت و ضلالت متفاوت است: در مورد اول مى گويد: «گروهى را خدا هدايت كرد» اما در مورد دوم نمى گويد: «گروهى را خدا گمراه ساخت» بلكه، مى گويد: حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ: «گمراهى براى آنها ثابت شد و دامانشان را چسبيد»!.

اين تفاوت در تعبير، ممكن است اشاره به واقعيتى باشد كه، در آيات ديگر قرآن و بعضى از روايات وارد شده است كه، خلاصه اش چنين است:

در رابطه با مسأله هدايت، بيشترين سهم مربوط به مقدماتى است كه خدا آفريده، عقل داده، فطرت را براى توحيد بسيج كرده، پيامبران را فرستاده، آيات تشريعى و تكوينى را ارائه نموده است، تنها يك تصميم گيرى آزادانه از ناحيه بندگان كافى است كه آنها را به سر منزل مقصود برساند.

ولى در مسأله ضلالت تمام سهم را بندگان گمراه دارند، زيرا بر ضد مسير حوادث تكوين و تشريع حركت مى كنند، فطرت الهى را زير پا مى گذارند، قوانين او را ناديده مى گيرند، آيات تشريعى و تكوينى را پشت سر قرار مى دهند، چشم و گوش دل را بر دعوت انبياء مى بندند، و خلاصه، با توسل به اين همه تخريب و تحريف در وادى ضلالت گام مى نهند آيا همه اين امور از ناحيه خودشان نيست؟

اين، همان چيزى است كه آيه 79 سوره «نساء» به آن اشاره مى كند: ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَة فَمِنَ اللّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَة فَمِنْ نَفْسِكَ: «هر نيكى به تو برسد از ناحيه خدا است و هر بدى به تو برسد از ناحيه خود تو است».

در «اصول كافى» حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده كه اين مطلب را روشن تر مى سازد، امام(عليه السلام) به يكى از يارانش كه از مسأله جبر و اختيار سؤال كرد، فرمود: بنويس:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: يَا ابْنَ آدَمَ بِمَشِيئَتِي كُنْتَ أَنْتَ الَّذِي تَشَاءُ، وَ بِقُوَّتِي أَدَّيْتَ إِلَيَّ فَرَائِضِي، وَ بِنِعْمَتِي قَوِيْتَ عَلَى مَعْصِيَتِي، جَعَلْتُكَ سَمِيعاً بَصِيراً، مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَة فَمِنَ اللَّهِ وَ مَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَة فَمِنْ نَفْسِكَ وَ ذَلِكَ أَنِّي أَوْلَى بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ، وَ أَنْتَ أَوْلَى بِسَيِّئَاتِكَ مِنِّي:

«به نام خداوند بخشنده مهربان امام زين العابدين(عليه السلام) فرمود: خداوند (در حديث قدسى) چنين مى فرمايد: اى فرزند آدم به اراده من است كه تو مى توانى اراده كنى (من آزادى اراده به تو داده ام)، به نيروى من است كه مى توانى واجبات را انجام دهى، و با سوء استفاده از نعمت من است كه قدرت بر معصيتم را پيدا كرده اى!، من ترا شنوا و دانا آفريدم (و راه و چاه را به تو نشان دادم) آنچه از نيكى به تو مى رسد از ناحيه خدا است، و آنچه بدى به تو مى رسد از ناحيه خود تو است، و اين به خاطر آنست كه من نسبت به كارهاى نيكى كه انجام مى دهى از تو اولى هستم، و تو نسبت به كارهاى بدى كه مرتكب مى شوى از من اولى هستى».(3)

و در پايان آيه، براى بيدار كردن گمراهان و تقويت روحيه هدايت يافتگان اين دستور عمومى را صادر مى كند: «در روى زمين سير كنيد و آثار گذشتگان را كه بر صفحه زمين و در دل خاك نهفته است بررسى نمائيد و ببينيد سرانجام كار كسانى كه آيات خدا را تكذيب كردند به كجا كشيد» (فَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ).

اين تعبير، خود دليل زنده اى بر آزادى اراده انسان است، چرا كه اگر هدايت و ضلالت اجبارى بود، سير در ارض و مطالعه حالات پيشينيان بيهوده بود، و اين دستور خود تأكيدى است بر اين كه: سرنوشت هيچ كس به طور اجبارى قبلاً تعيين نشده است بلكه به دست خود او است.

قرآن مجيد درباره «سير در ارض» و مطالعه آثار پيشينيان بحثهاى فراوان و جالبى دارد كه ما در جلد سوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 137 سوره «آل عمران» مشروحاً بيان كرديم.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، ضمن دلدارى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأكيد مى كند كه سرانجام كار اين گروه گمراه و لجوج به جائى مى رسد كه هر قدر «بر هدايت آنها حريص باشى و تلاش كنى فايده اى ندارد زيرا خداوند كسى را كه گمراه كرد هدايت نمى كند»! (إِنْ تَحْرِصْ عَلى هُداهُمْ فَإِنَّ اللّهَ لايَهْدِي مَنْ يُضِلُّ).

«و براى آنها هيچ يار و ياورى نيست» (وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ).

«تَحْرِصْ» از ماده «حرص» به معنى طلب كردن چيزى با جديت و كوشش است!.

بديهى است اين جمله در حق همه منحرفان نيست، زيرا وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله)تبليغ و هدايت است و مى دانيم، و تاريخ نيز گواهى داده اين تبليغ و هدايت در مورد بسيارى از گمراهان اثر مى گذارد و به آئين حق مى پيوندند و عاشقانه از آن دفاع مى كنند.

بنابراين، جمله فوق، مخصوص آن گروه است كه: خيره سرى و لجاجت را به حد اعلا رسانده، و آن چنان در استكبار و غرور و غفلت و گناه غرقند، كه ديگر درهاى هدايت به روى آنها گشوده نخواهد شد، اينها هستند كه: هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى هدايت آنها بكوشد، نتيجه اى ندارد، زيرا به خاطر اعمالشان آن چنان گمراه شده اند كه ديگر قابل هدايت نيستند.

طبيعى است، چنين افرادى يار و ياورى نيز نمى توانند داشته باشند زيرا هر ناصر و ياور در زمينه مناسب اقدام مى كند.

ضمناً اين تعبير، خود دليلى بر نفى جبر است، چرا كه «ناصر» مربوط به جائى است كه جوششى از درون خود انسان باشد، و نقش او نقش كمك و يارى باشد (دقت كنيد).

تعبير به «ناصِرِيْن» به صورت جمع شايد اشاره به آنست كه گروه مؤمنان بر عكس اين گروه، نه يك يار بلكه ياران و ياوران متعدد دارند، خدا يار آنهاست، پيامبران و بندگان صالح خدا يار آنها هستند و فرشتگان رحمت نيز ياورشان محسوب مى شوند.

در سوره «مؤمن» آيه 51 مى خوانيم: إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهادُ:

«ما پيامبران خويش و همچنين مؤمنان را در زندگى اين جهان، و در روز قيامت، روزى كه شاهدان براى شهادت قيام مى كنند يارى خواهيم كرد».

و در سوره «فصلت» آيه 30 مى خوانيم: إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لاتَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ:

«كسانى كه بگويند پروردگار ما اللّه است و در راه اين عقيده، استقامت به خرج دهند، فرشتگان آسمان بر آنها نازل مى شوند و مى گويند نترسيد و محزون نباشيد و بشارت باد بر شما، بهشتى كه به آن وعده داده شده ايد».

* * *


1 ـ بنابراين، هيچ لزومى ندارد كه ما كلمه «جَزاء» را قبل از «سَيِّئات» در تقدير بگيريم.

2 ـ اين جمله در تقدير چنين بوده است: «لَيَقُولَ لَهُمُ اعْبُدُوا اللّهَ».

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 159، باب الجبر و القدر، حديث 12.

 

نكته ها:

1 ـ بلاغ مبين چيست!

در آيات فوق ديديم: وظيفه اصلى همه پيامبران بلاغ مبين است (فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ اِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِيْنُ).

يعنى، رهبران الهى نمى توانند مخفيانه به دعوت خود ادامه دهند مگر اين كه: براى مدتى محدود و موقت باشد، برنامه مخفى كارى آن هم در عصر دعوت رسالت چيزى نيست كه: قابل قبول و نتيجه بخش باشد، صراحت توأم با رشادت و قاطعيت، همگام با تدبير، شرط اين دعوت است.

به همين دليل، در تاريخ همه پيامبران، مى خوانيم: آنها با اين كه: غالباً تنها بودند با بيانى صريح و عريان و آشكار، دعوت خود را ابراز مى داشتند، و به تمام پى آمدهاى آن تن در مى دادند.

و اين چنين است راه و رسم همه رهبران راستين (اعم از پيامبران و غير آنها) كه: در اصل دعوت هرگز به اصطلاح دندان روى حرف نمى گذارند، و از سخنان دو پهلو استفاده نمى كنند، در بيان حقيقت چيزى فرو گذار نمى نمايند، و تمام عواقب اين صراحت و قاطعيت را نيز به جان پذيرا هستند.

* * *

2 ـ هر امتى رسولى دارد

در آيات فوق خوانديم: خداوند مى گويد: «در ميان هر امتى، رسولى مبعوث كرديم».

و به دنبال آن اين سؤال پيش مى آيد: اگر در هر امتى رسولى فرستاده شده باشد، بايد پيامبران از تمام كشورهاى جهان برخاسته باشند، زيرا هر يك از آنها حداقل امتى هستند، در حالى كه تاريخ چنين چيزى به ما نشان نمى دهد؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه: هدف از فرستادن پيامبران اين است كه: دعوت الهى به گوش امتها برسد، و گرنه مى دانيم مثلاً در زمانى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» يا «مدينه» قيام كرد، در شهرهاى ديگر حجاز پيامبرى نبود، ولى فرستادگان رسول اللّه به آن مناطق گسيل شدند و صداى پيامبر را به گوش همگان رساندند.

علاوه بر اين، خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) نامه هائى نوشت و با رسولانى به كشورهاى مختلف مانند: ايران و روم و حبشه فرستاد و پيام الهى را به آنها ابلاغ كرد.

هم اكنون ما امتى هستيم كه دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را از وراء اعصار و قرون وسيله دانشمندان كه پيام آوران آن پيامبرند شنيده ايم و منظور از مبعوث ساختن رسول در هر امتى چيزى غير از اين نيست.

* * *

 

 

 

38وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لايَبْعَثُ اللّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

39لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كانُوا كاذِبِينَ

40إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْء إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ

 

ترجمه:

38 ـ آنها سوگندهاى شديد به خدا ياد كردند كه: «هرگز خداوند كسى را كه مى ميرد، بر نمى انگيزد»! آرى، اين وعده قطعى خداست (كه همه مردگان را براى جزا باز مى گرداند); ولى بيشتر مردم نمى دانند.

39 ـ هدف اين است كه آنچه را در آن اختلاف داشتند، براى آنها روشن سازد; و كسانى كه منكر شدند، بدانند دروغ مى گفتند.

40 ـ وقتى چيزى را اراده مى كنيم، فقط به آن مى گوئيم: «موجود باش»! بلافاصله موجود مى شود.

 

شأن نزول:

مفسران در شأن نزول آيه نخستين چنين نقل كرده اند كه مردى از مسلمانان از يكى از مشركان طلبى داشت، هنگامى كه از او مطالبه كرد، او در پرداخت دين خود تعلل ورزيد.

مرد مسلمان ناراحت شد و ضمن سخنانش چنين سوگند ياد كرد: قسم به چيزى كه بعد از مرگ در انتظار او هستم... (و هدفش قيامت و حساب خدا بود)، مرد مشرك گفت: گمان مى برى ما بعد از مرگ زنده مى شويم؟! سوگند به خدا! كه او هيچ مرده اى را زنده نخواهد كرد (اين سخن را به اين جهت گفت كه: آنها بازگشت مردگان را به حيات و زندگى مجدد، محال، يا بيهوده مى پنداشتند). آيه فوق نازل شد و به او و مانند او پاسخ گفت،(1) و مسأله معاد را با دليل روشنى بيان كرد، در حقيقت گفتگوى اين دو نفر سببى بود براى طرح مجدد مسأله معاد.

* * *

تفسير:

معاد و پايان گرفتن اختلافها

در تعقيب بحثهائى كه در آيات گذشته پيرامون «رسالت پيامبران» آمد اين آيات با ذكر گوشه اى از مباحث «معاد»، اين بحثها را تكميل مى كند.

نخست مى گويد: «آنها مؤكداً سوگند ياد كردند كه خداوند كسانى را كه مى ميرند هرگز مبعوث نمى كند، و به زندگى جديد باز نمى گرداند» (وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لايَبْعَثُ اللّهُ مَنْ يَمُوتُ).

اين انكار بى دليل، آن هم انكارى توأم با قَسَم هاى مؤكد، نشانه اى از نادانى آنها و بى خبريشان بود، لذا قرآن در پاسخ آنها چنين مى گويد:

«اين وعده قطعى خداوند است (كه همه مردگان را به حيات جديد باز مى گرداند تا نتيجه اعمالشان را ببينند) ولى غالب مردم نمى دانند» و بر اثر ناآگاهى دست به انكار مى زنند (بَلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

تعبير به «بَلى» (آرى) و «حَقّاً» و سپس ذكر وعده، آن هم وعده اى كه بر خدا است همگى نشانه تأكيد و قطعيت مسأله معاد است.

اصولاً در مقابل كسى كه، حقيقتى را با قاطعيت انكار مى كند، بايد با قاطعيت سخن گفت، تا آثار سوء روانى آن نفى قاطع با اثبات قاطع بر چيده شود، و مخصوصاً بايد روشن كرد كه: اين نفى، از بى اطلاعى و نادانى است تا اثر خود را به كلى از دست دهد.

* * *

پس از آن به بيان يكى از هدفهاى معاد، و بعد از آن، به ذكر قدرت خدا بر اين كار ، مى پردازد، تا نشان دهد اگر سرچشمه انكار آنها اين است كه: بازگشت به حيات مجدد را از قدرت خدا دور مى دانند اين اشتباه بزرگى است، و اگر منشأ اين كار، بى هدف بودن معاد است آن نيز اشتباه ديگرى است.

نخست مى گويد: «خداوند مردگان را مبعوث مى كند تا براى همگان روشن سازد آنچه را كه در آن اختلاف داشتند» (لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ).

«و تا كسانى كه اين واقعيت را انكار كردند بدانند دروغ مى گفتند» (وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كانُوا كاذِبِينَ).

چرا كه آن جهان، جهان كشف غطاء، و كنار رفتن پرده ها، و آشكار شدن حقايق است، چنانكه در سوره «ق» آيه 22 مى خوانيم: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَة مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ: «به انسان گفته مى شود: تو در غفلت از چنين روزى بودى، ولى ما پرده را از برابر ديدگانت بر داشتيم و امروز بسيار تيز بين هستى»!

و در آيه 9 سوره «طارق» مى خوانيم: يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ: «رستاخيز روزى است كه اسرار درون آشكار مى گردد».

و در آيه 48 سوره «ابراهيم» مى خوانيم: وَ بَرَزُوا لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ: «در آن روز همگى در پيشگاه خداوند واحد قهار ظاهر مى شوند».

بالاخره آن روز، روز شهود، و كشف اسرار، و آشكار شدن پنهانيها، و ظهور و بروز است، و در چنين شرايط و محيطى اختلاف در عقيده معنى ندارد، هر چند ممكن است، بعضى از منكران لجوج براى تبرئه خويش به دروغ در بعضى از مواقف قيامت متوسل شوند، ولى آن يك امر استثنائى و زودگذر است! اين درست به آن مى ماند كه مجرمى را در پاى ميز دادگاه حاضر كنند، او همه چيز را منكر شود، ولى بلافاصله نوار ضبط صوت و دست خط او و ساير مدارك زنده و حسى را به او ارائه دهند، و به اتفاق او تمام آثار جرم را از درون خانه و اطاقش بيرون بياورند، اينجا است كه ديگر جائى براى گفتگو باقى نمى ماند، و تسليم مى شود ظهور حقايق در عالم قيامت حتى از اين هم واضحتر و آشكارتر است!

گرچه حيات پس از مرگ و رستاخيز، اهداف متعددى دارد كه در آيات قرآن به طور پراكنده به آنها اشاره شده است: تكامل انسان، اجراى عدالت، هدف دادن به زندگى اين جهان، ادامه فيض خداوند و مانند آن.

ولى آيه مورد بحث، به هدف ديگرى اشاره مى كند، و آن بر طرف كردن اختلافات و بازگشت به توحيد است.

مى دانيم مهمترين اصلى كه در عالم حكومت مى كند: اصل توحيد است اين اصل فراگير هم در ذات و صفات و افعال خدا صادق است و هم در مجموعه عالم آفرينش و قوانينى كه بر آن حكومت مى كند، و هر چيز بايد سرانجام به اين اصل باز گردد.

و لذا ما معتقديم كه اين اختلافها و جنگها و ستيزها روزى همگى پايان مى گيرد و همه مردم جهان در زير پرچم حكومت واحدى، حكومت مهدى(عليه السلام) جمع مى شوند، چرا كه آنچه بر خلاف روح عالم هستى يعنى توحيد است بايد سرانجام روزى بر چيده شود.

ولى اختلاف عقيده ها هرگز به طور كامل در اين دنيا، از بين نخواهد رفت چرا كه عالم غطاء و پوشش است، ولى، سرانجام روزى فرا مى رسد كه: اين پوششها و پرده ها از ميان خواهد رفت و يوم البروز و يوم الظهور است.

بنابراين، بازگشت به وحدت، و پايان گرفتن اختلافات عقيدتى يكى از اهداف معاد را تشكيل مى دهد كه در آيه فوق به آن اشاره شده است.

در آيات فراوانى از قرآن مجيد، اين مسأله تكرار و تأكيد شده كه: خداوند در روز قيامت در ميان مردم داورى مى كند و اختلافات بر طرف مى شود.(2)

* * *

بعد از آن به دومين نكته يعنى بيان اين حقيقت مى پردازد كه اگر آنها بازگشت انسان را به زندگى جديد محال مى شمرند، بايد بدانند: قدرت خداوند برتر و بالاتر از اينها است، «هنگامى كه ما چيزى را اراده كنيم فقط به آن مى گوئيم موجود باش! آن نيز بلافاصله موجود مى شود» (إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْء إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ).

با چنين قدرت كامله اى كه تنها فرمان موجود باش، براى وجود هر چيز كافى است، ديگر چه جاى شك و ترديد در قدرت خدا بر بازگشت مردگان به زندگى باقى مى ماند.

شايد نياز به توضيح نداشته باشد كه تعبير به «كُنْ» (موجود باش) نيز به اصطلاح از ضيق بيان و عدم گنجايش الفاظ است، و الا حتى نياز به جمله «كُنْ» نيست، اراده خدا همان، و تحقق يافتن همان!.

اگر بخواهيم مثال كوچك و ناقصى براى اين مسأله در زندگى خود بزنيم مى توانيم آن را تشبيه به ايجاد تصورات در مغز، به مجرد اراده كنيم، آيا هنگامى كه ما تصميم مى گيريم، تصورى از يك كوه عظيم يا يك اقيانوس پهناور، يا يك باغ وسيع با اشجار فراوان، و مانند اينها در مغز خود داشته باشيم هيچگونه مشكلى براى ما وجود دارد؟ و اصلاً نياز به جمله و كلمه اى داريم؟ بلكه به محض اراده تصوير اين موجودات ذهنى در افق ذهن ما نمايان مى گردد.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم: كه يكى از ياران پرسيد درباره اراده خدا و اراده خلق توضيحى بفرمائيد، امام(عليه السلام) گفت: «اراده از خلق همان تصميم باطنى و سپس افعالى است كه بعد از آن آشكار مى شود، ولى اراده خدا همان ايجاد كردن او است و نه غير آن، زيرا كه در خداوند نه انديشه اى وجود دارد و نه تصميم و نه تفكرى، اين صفات (كه همگى زائد بر ذات است) درباره خدا مفهوم ندارد، اينها صفات مخلوقات است.

بنابراين، اراده خدا همان ايجاد افعال است لا غير، خداوند مى گويد: موجود باش، آن هم موجود مى شود، بى آن كه حتى نياز به لفظ و سخن گفتن به زبان و تصميم گرفتن و تفكر داشته باشد، و اين اراده خدا همچون ذاتش غير قابل توصيف است».(3)

* * *

 41وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ

42الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ

 

ترجمه:

41 ـ آنها كه پس از ستم ديدن در راه خدا، هجرت كردند، در اين دنيا جايگاه (و مقام) خوبى به آنها مى دهيم; و پاداش آخرت، از آن هم بزرگتر است اگر مى دانستند.

42 ـ آنها كسانى هستند كه صبر و استقامت پيشه كردند، و تنها بر پروردگارشان توكل مى كنند.

 

شأن نزول

بعضى از مفسران در شأن نزول اين آيات چنين نقل كرده اند كه گروهى از مسلمانان مانند: «بلال»، «عمّار ياسر»، «صهيب» و «خبّاب» پس از اسلام آوردن در «مكّه» سخت تحت فشار بودند، و براى تقويت اسلام و رساندن صداى خود به ديگران، پس از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله)به «مدينه» هجرت كردند، هجرتى كه باعث پيروزى آنها و ديگران شد، در اين ميان «صهيب» كه مرد مسنى بود به مشركان «مكّه» چنين پيشنهاد كرد: من پير مردم و بودن من با شما سودى به حال شما ندارد، و اگر مخالفتان باشم قدرت بر زيان زدن به شما ندارم، بيائيد اموال مرا بگيريد و بگذاريد به «مدينه» بروم، آنها موافقت كردند.

«صهيب» تمام اموال خود را به آنها داد، و به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) هجرت كرد، بعضى به «صهيب» گفتند: معامله پر سودى كردى! آيات فوق نازل شد و پيروزى او و امثال او را در اين جهان و جهان ديگر بازگو كرد.

در تواريخ آمده است: در زمان خلفاء هنگامى كه اموال بيت المال تقسيم مى شد، و نوبت به مهاجرين مى رسيد، به آنها مى گفتند: سهم خود را بگيريد، اين همانست كه خدا در اين دنيا به شما وعده داده، و آنچه در انتظار شما در جهان ديگر است بيشتر است، سپس آيه فوق را مى خواندند.(4)

* * *


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 360، و «قرطبى» و «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ در اين باره به آيات 55 آل عمران، 48 مائده، 164 انعام، 92 نحل و 69 حج مراجعه فرمائيد.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 109، باب الاراده، حديث 3.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 361، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

پاداش مهاجران

بارها گفته ايم: يكى از مؤثرترين روشها در برنامه هاى تربيتى كه قرآن از آن استفاده مى كند روش مقايسه و مقارنه است كه هر چيزى را با ضدش در برابر هم قرار دهند، تا موضع هر كدام به روشنى مشخص شود، در تعقيب آيات گذشته كه، از منكران قيامت، و مشركان لجوج سخن مى گفت، آيات مورد بحث از مهاجران راستين، و پاكباز، سخن مى گويد، تا وضع دو گروه در مقايسه با يكديگر روشن گردد.

نخست مى گويد: «كسانى كه مورد ستم واقع شدند سپس براى خدا هجرت كردند، در اين دنيا جايگاه و مقام خوبى به آنها مى دهيم» (وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً).

اين پاداش دنياى آنهاست «اما پاداش آخرت، اگر بدانند، بسيار بزرگتر است» (وَ لَأَجْرُ الآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ).

* * *

در آيه بعد، اين مهاجران راستين و پر استقامت و با ايمان را با دو صفت توصيف مى كند، مى گويد: «آنها كسانى هستند كه شكيبائى و صبر و استقامت را پيشه خود ساخته، و توكل و تكيه آنها بر پروردگارشان است» (الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ هر چند مسلمانان دو هجرت داشتند كه: هجرت اول در محدوده نسبتاً كوچكى بود، (هجرت گروهى از مسلمانان و در رأس آنها «جعفر بن ابيطالب» به «حبشه») و هجرت دوم، هجرت عمومى و همگانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمين از «مكّه به مدينه»، ولى ظاهر آيات فوق هجرت دوم را بيان مى كند، و شأن نزول نيز آن را تأييد مى نمايد.

درباره اهميت و نقش هجرت در زندگى و تاريخ مسلمانان در گذشته و حال، و تداوم اين مسأله در هر عصر و زمان، بحث مشروحى در ذيل آيه 100 سوره «نساء» و همچنين ذيل آيه 75 سوره «انفال» داشتيم.(1)

و به هر حال، مقام مهاجران در اسلام، مقام فوق العاده پر ارجى است، هم خود پيامبر و هم مسلمانان بعد، همگى براى آنها احترام خاصى قائل بودند، چرا كه آنها به تمام زندگى خويش، براى گسترش دعوت اسلام، پشت پا زدند.

بعضى جان خود را به خطر انداختند، و بعضى مانند «صهيب» از همه اموال خود چشم پوشيدند، و جالب اين كه: خود را در اين معامله نيز برنده مى دانستند.

اگر فداكارى آن مهاجران در آن روزها نبود، محيط خفقان بار «مكّه» و عناصر شيطانى كه بر آن حكومت مى كردند هرگز اجازه نمى دادند صداى اسلام به گوش كسى برسد، و اين صدا را براى هميشه در گلوى مؤمنان خفه مى كردند، اما آنها با اين جهش حساب شده، نه تنها «مكّه» را زير سيطره خود درآوردند، بلكه صداى اسلام را به گوش جهانيان رساندند و اين سنتى است براى همه مسلمانان، در چنين شرائطى، و در همه تاريخ.

* * *

2 ـ تعبير به «هاجَرُوا فِى اللّهِ» كه حتى كلمه «سَبِيل» هم در آن ذكر نشده اشاره به نهايت اخلاص اين مهاجران است كه: تنها براى خدا و در مسير اللّه و به خاطر رضاى او، و حمايت و دفاع از آئينش دست به چنين هجرتى زدند، نه براى نجات جان خود و يا استفاده مادى ديگر.

* * *

3 ـ جمله «مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا» نشان مى دهد: نبايد فوراً ميدان را خالى كرد، بلكه بايد تا آنجا كه ممكن است ايستاد و تحمل نمود، اما هنگامى كه تحمل آزار دشمن، جز جرأت و جسارت او، و تضعيف مؤمنان ثمرى نداشته باشد، در اينجا بايد دست به هجرت زد، تا با كسب قدرت بيشتر، و فراهم ساختن سنگرهاى محكمتر، جهاد در تمام زمينه ها از موضع بهترى تعقيب شود، و به پيروزى طرفداران حق در زمينه هاى نظامى، فرهنگى، تبليغاتى منتهى گردد.

* * *

4 ـ جمله «لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً» كه از ماده «بَوَّأْتُ لَهُ مَكاناً» (مكانى براى او آماده ساختم و او را در آن جاى دادم) گرفته شده نشان مى دهد: مهاجران راستين، اگر چه در آغاز كار، امكانات مادى خود را از دست مى دهند، ولى سرانجام حتى از نظر زندگى دنيا پيروزى با آنها است.(2)

چرا انسان زير فشار ضربات دشمن بماند و ذليلانه بميرد، چرا با شجاعت مهاجرت نكند و از موضع تازه اى به مبارزه بر نخيزد تا حق خويش را بگيرد؟!

در سوره «نساء» آيه 100 همين مسأله با صراحت بيشترى بيان شده است: وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً: «كسانى كه در راه اللّه هجرت كنند در اين دنياى پهناور خدا، نقاط فراوان امن و وسيعى پيدا مى كنند كه مى توانند در آنجا بينى مخالفان را به خاك بمالند»!

* * *

5 ـ انتخاب دو صفت «صبر» و «توكل» براى مهاجران، دليلش روشن است، زيرا در چنين حوادث سخت و طاقت فرسا، كه در زندگى انسان پيش مى آيد در درجه اول، شكيبائى و صبر و استقامت لازم است، استقامتى به عظمت حادثه و يا برتر و بيشتر، سپس توكل و اعتماد بر خدا، و اصولاً اگر انسان در اين گونه حوادث تكيه گاه محكم و مطمئن معنوى نداشته باشد، صبر و استقامت براى او ممكن نيست.

بعضى گفته اند: انتخاب «صبر» به خاطر اين است كه: در آغاز اين مسير به سوى اللّه شكيبائى و استقامت در برابر خواسته هاى نفس، لازم دارد، و انتخاب «توكل» به خاطر آن است كه: پايان اين مسير، به انقطاع و بريدن از هر چه غير خدا است و پيوستن به او مى انجامد، بنابراين صفت اول، آغاز راه است و دوم پايان آن.(3)

و به هر حال، هجرت در بيرون، بدون هجرتى در درون، ممكن نيست، انسان، نخست بايد از علائق پست مادى درونى ببرد، و به سوى فضائل اخلاقى هجرت كند، تا بتواند در بيرون دست به چنين هجرتى بزند و از دار الكفر ـ با پشت پا زدن به همه چيز ـ به دار الايمان منتقل گردد.

* * *

 

 

 

43وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

44بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ

 

ترجمه:

43 ـ و پيش از تو، جز مردانى كه به آنها وحى مى كرديم، نفرستاديم، اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد (تا تعجب نكنيد از اين كه پيامبر اسلام از ميان همين مردان برانگيخته شده است).

44 ـ (از آنها بپرسيد كه) از دلائل روشن و كتب (آگاهند!) و ما اين قرآن را بر تو نازل كرديم، تا آنچه را كه به سوى مردم نازل شده است براى آنها روشن سازى; و شايد انديشه كنند.


1 ـ به جلد چهارم تفسير «نمونه»، صفحات 89 تا 94 و جلد هفتم، صفحات 261 تا 263 مراجعه فرمائيد.

2 ـ «لَنُبَوِّئَنَّهُمْ» در اصل از ماده «بَواء» به معنى تساوى اجزاى مكان است، به عكس «نَبْوَه» (بر وزن 2مبدأ) كه به معنى عدم تساوى اجزاى مكان است.

بنابراين، جمله «بَوَّأْتُ لَهُ مَكاناً» يعنى محل را براى او صاف كردم، و سپس به معنى آماده ساختن محلى براى كسى آمده است.

3 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

اگر نمى دانيد بپرسيد!

گرچه دو آيه اخير، به تناسب بحثهاى مربوط به مشركان سخن از مهاجران راستين داشت، ولى آيات مورد بحث، بار ديگر به بيان مسائل گذشته در رابطه با اصول دين مى پردازد، و به يكى از اشكالات معروف مشركان پاسخ مى گويد.

آنها مى گفتند: چرا خداوند فرشته اى را براى ابلاغ رسالت نازل نكرده است.

يا مى گفتند: چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مجهز به يك نيروى فوق العاده نيست كه ما را مجبور به ترك كارهايمان بنمايد.

و خداوند در پاسخ آنها مى گويد: «ما پيش از تو نيز رسولانى فرستاديم و اين رسولان جز مردانى كه وحى به آنها فرستاده مى شد نبودند» (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ).

آرى اين مردان از جنس بشر بودند، با تمام غرائز و عواطف انسانى، دردهاى آنها را از همه بهتر تشخيص مى دادند، و نيازهاى آنها را به خوبى درك مى كردند، در حالى كه هيچ فرشته اى نمى تواند، از اين امور به خوبى آگاه گردد، و آنچه را در درون يك انسان مى گذرد به وضوح درك كند.

مسلماً مردان وحى، وظيفه اى جز ابلاغ رسالت نداشتند، كار آنها گرفتن «وحى» و رساندن به انسانها و كوشش از طرق عادى براى تحقق بخشيدن به اهداف وحى بود، نه اين كه: با يك نيروى خارق العاده الهى، و بر هم زدن همه قوانين طبيعت، مردم را مجبور به قبول دعوت و ترك همه انحرافات كنند، كه اگر چنين مى كردند ايمان آوردن افتخار و تكامل نبود.

پس از آن براى تأكيد و تأييد اين واقعيت، اضافه مى كند: «اگر اين موضوع را نمى دانيد برويد و از اهل اطلاع بپرسيد» (فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ).

«ذِكر» به معنى آگاهى و اطلاع است و «اهل ذكر» مفهوم وسيعى دارد كه همه آگاهان و اهل اطلاع را در زمينه هاى مختلف، شامل مى شود، و اگر بسيارى از مفسرين «اهل ذكر» را در اينجا به معنى علماى اهل كتاب تفسير كرده اند نه به اين معنى است كه، اهل ذكر مفهوم محدودى داشته باشد، بلكه، در واقع از قبيل تطبيق كلى بر مصداق است; زيرا سؤال، درباره پيامبران و رسولان پيشين و اين كه: آنها مردانى از جنس بشر با برنامه هاى تبليغى و اجرائى بودند قاعدتاً مى بايست از دانشمندان اهل كتاب و علماى يهود و نصارى بشود.

درست است كه: آنها با مشركان در تمام جهات هم عقيده نبودند، ولى همگى در اين جهت كه با اسلام مخالفت داشتند، هماهنگ بودند.

بنابراين، علماى اهل كتاب براى بيان حال پيامبران پيشين، منبع خوبى براى مشركان محسوب مى شدند.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: ذكر دو معنى دارد گاهى، به معنى حفظ، و گاهى، به معنى يادآورى است، البته اين يادآورى ممكن است به وسيله دل بوده باشد (كه ذكر درونى و باطنى محسوب مى شود) و ممكن است به وسيله زبان باشد (كه ذكر لفظى محسوب مى گردد).

و اگر مى بينيم به قرآن، ذكر گفته شده است به خاطر همانست كه حقايقى را بازگو مى كند.

* * *

آيه بعد، مى گويد: «اگر شما آگاه از دلائل روشن پيامبران و كتب آنها نيستيد به آگاهان مراجعه كنيد» (بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ).(1)

«بَيِّنات» جمع «بيّنة» به معنى دلائل روشن است، و ممكن است در اينجا اشاره به معجزات و ساير دلائل اثبات حقانيت انبياء باشد، «زُبُر» جمع «زبور» به معنى كتاب است، در واقع «بيّنات»، دلائل اثبات نبوت را مى گويد، و «زُبُر» اشاره به كتابهائى است كه تعليمات انبياء در آن جمع بوده است.

آن گاه روى سخن را به پيامبر كرده و مى گويد: «ما اين ذكر را (قرآن را) بر تو نازل كرديم تا آنچه به سوى مردم نازل شده است براى آنها تبيين كنى» (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ).

«و تا اين كه آنها در اين آيات، و وظائفى كه در برابر آن دارند، بينديشند» (وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ).

در واقع، دعوت و برنامه رسالت تو از نظر اصولى، چيز نو ظهور و بى سابقه اى نيست همان گونه كه بر رسولان پيشين، كتب آسمانى نازل كرديم تا مردم را به وظائفشان در برابر خدا، خلق و خويشتن آشنا سازند بر تو نيز اين قرآن را نازل كرديم، تا به تبيين مفاهيم و تعاليم آن بپردازى، و انديشه انسانها را بيدار سازى، تا با احساس تعهد و مسؤليت (نه از طريق اجبار و قوه قهريه ناشناخته الهى) در راه حق گام بگذارند و به سوى تكامل پيش بروند.

* * *


1 ـ در اين كه: «بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ» از نظر تركيب، متعلق به كدام فعل است، مفسران احتمالات متعددى داده اند:

بعضى آن را متعلق به «لاتَعْلَمُونَ» دانسته اند (همان گونه كه ما د ربالا گفتيم و با ظاهر آيات سازگارتر است ـ توجه داشته باشيد كه علم هم بدون «باء» و هم به وسيله «باء» متعدى مى شود).

بعضى ديگر گفته اند: جمله «أَرْسَلْنا» قبل از آن در تقدير است و در اصل چنين بوده: «أَرْسَلْناهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ».

بعضى ديگر گفته اند: متعلق آن جمله «وَ ما أَرْسَلْنا» در آيه قبل است.

بعضى ديگر آن را متعلق به جمله «نُوحِىَ اِلَيْهِم» دانسته اند، روشن است: طبق هر كدام از اينها معنى آيه مفهوم خاصى خواهد داشت ولى در مجموع، تفاوت زيادى ايجاد نمى كند.

 

نكته:

اهل ذكر كيانند؟

در روايات متعددى كه، از ناحيه اهلبيت(عليهم السلام) وارد شده، مى خوانيم: اهل ذكر امامان(عليهم السلام) هستند، از جمله در روايتى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) كه در پاسخ سؤال از آيه فوق فرمود: نَحْنُ أَهْلُ الذِّكْرِ وَ نَحْنُ الْمَسْئُولُونَ: «ما اهل ذكريم، و از ما بايد سؤال شود».(1)

و در روايت ديگرى امام باقر(عليه السلام) در تفسير همين آيه فرمود: الذِّكْرُ الْقُرْآنُ، وَ آلُ الرَّسُولِ أَهْلُ الذِّكْرِ، وَ هُمُ الْمَسْئُولُونَ: «ذكر، قرآن است، و اهلبيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) اهل ذكرند، و از آنها بايد سؤال كرد».(2)

در بعضى ديگر مى خوانيم: «ذكر» شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و اهلبيت او «اهل الذكر» هستند.(3)

روايات متعدد ديگرى نيز به همين مضمون رسيده.

در بسيارى از تفاسير و كتب اهل سنت، نيز رواياتى به همين مضمون مى خوانيم از جمله در تفسيرهاى دوازده گانه معروف اهل سنت از «ابن عباس» در ذيل آيه فوق چنين نقل شده كه: هُوَ مُحَمَّدٌ وَ عَلِىٌّ وَ فاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ(عليهم السلام) هُمْ أَهْلُ الذِّكْرِ وَالْعِلْمِ وَ الْعَقْلِ وَ الْبَيانِ: «اينان محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) هستند آنها اهل ذكر، و اهل علم و عقل و بيان اند».(4)

اين نخستين بار نيست ما در رواياتى كه در تفسير آيات قرآن وارد شده، بيان مصداقهاى معينى را مى بينيم كه مفهوم وسيع آيه را هرگز محدود نمى كند.

و همان گونه كه گفتيم: «ذكر» به معنى هر گونه آگاهى و ياد آورى و اطلاع است، و «اهل الذكر»، آگاهان و مطلعين را در همه زمينه ها در بر مى گيرد.

ولى، از آنجا كه قرآن مجيد نمونه بارز يادآورى و علم و آگاهى است به آن «ذكر» اطلاق شده و همچنين شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز مصداق روشن «ذكر» است.

به همين ترتيب امامان معصوم كه اهلبيت او و وارث علم او هستند، روشنترين مصداق «اهل الذكر» اند.

ولى، قبول همه اين مسأله هيچگونه منافاتى با عموميت مفهوم آيه و همچنين مورد نزول آن ـ كه دانشمندان اهل كتاب اند ـ ندارد، و به همين دليل علماى اصول و فقهاى ما در مباحث مربوط به «اجتهاد و تقليد» و پيروى ناآگاهان در مسائل دينى از آگاهان و مجتهدين به اين آيه استدلال كرده اند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: در روايتى كه در «عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: امام(عليه السلام) به آن كسانى كه آيه فوق را به دانشمندان يهود و نصارى تفسير كرده بودند، خرده مى گيرد و مى گويد: «سبحان اللّه مگر چنين چيزى ممكن است؟ اگر ما به علماى يهود و نصارى مراجعه كنيم مسلماً ما را به مذهب خود دعوت مى كنند».

سپس فرمود: «اهل ذكر ما هستيم».(5)

ولى پاسخ اين سؤال، روشن است، امام(عليه السلام) اين سخن را به كسانى مى گويد كه آيه را منحصراً به معنى مراجعه به علماى اهل كتاب در هر عصر و زمان، تفسير كرده بودند، در حالى كه، مسلماً چنين نيست در عصر و زمانى همچون عصر و زمان امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) هرگز، مردم موظف نبودند: براى درك حقايق به علماى يهود و نصارى مراجعه كنند، در اين گونه اعصار، مرجع، علماى اسلام بودند كه در رأس آنها ائمه اهلبيت(عليهم السلام) قرار داشتند.

به عبارت ديگر، اگر مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى آگاهى از اين مسأله كه پيامبران خدا هميشه از جنس بشر بودند، وظيفه داشتند به آگاهان از اهل كتاب مراجعه كنند، مفهومش اين نيست كه: تمام مردم در هر زمانى بايد به آنها مراجعه نمايند، بلكه، هر مسأله اى را در هر زمانى بايد از آگاهان نسبت به آن مسأله پرسيد، و اين مطلب روشنى است.

به هر حال، آيه فوق بيانگر يك اصل اساسى اسلامى، در تمام زمينه هاى زندگى مادى و معنوى است، و به همه مسلمانان تأكيد مى كند: آنچه را نمى دانند از اهل اطلاعش بپرسند، و پيش خود در مسائلى كه آگاهى ندارند دخالت نكنند.

به اين ترتيب «مسأله تخصص» نه تنها در زمينه مسائل اسلامى و دينى، از سوى قرآن به رسميت شناخته شده، بلكه در همه زمينه ها مورد قبول و تأكيد است.

و روى اين حساب، بر همه مسلمانان لازم است، در هر عصر و زمان افراد آگاه و صاحب نظر در همه زمينه ها داشته باشند كه اگر كسانى مسائلى را نمى دانند به آنها مراجعه كنند.

ولى ذكر اين نكته نيز لازم است كه: بايد به متخصصان و صاحب نظرانى مراجعه كرد، كه صداقت و درستى و بى نظرى آنها ثابت و محقق است، آيا ما هرگز به يك طبيب آگاه و متخصص، در رشته خود كه از صداقت و درستكاريش در همان كار خود، مطمئن نيستيم مراجعه مى كنيم؟! لذا در مباحث مربوط به تقليد و مرجعيت، صفت عدالت را در كنار اجتهاد و يا اعلميت قرار داده اند، يعنى مرجع تقليد هم بايد عالم و آگاه به مسائل اسلامى باشد، و هم با تقوا و پرهيزكار.

* * *

 

 

45أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللّهُ بِهِمُ الأَرْضَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ

46أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ

47أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّف فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

45 ـ آيا توطئه گران از اين ايمن گشتند كه ممكن است خدا آنها را در زمين فرو برد، و يا مجازات (الهى)، از آنجا كه انتظارش را ندارند، به سراغشان آيد؟!

46 ـ يا به هنگامى كه (براى كسب مال و ثروت افزون تر) در رفت آمدند، دامانشان را بگيرد در حالى كه قادر به فرار نيستند؟!

47 ـ يا به طور تدريجى، با هشدارهاى خوف انگيز آنان را گرفتار سازد؟! چرا كه پروردگار شما، رئوف و رحيم است.


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 55 و 56.

2 و 3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحات 55 و 56.

4 ـ «احقاق الحق»، جلد 3، صفحه 482 ـ منظور از تفاسير دوازده گانه، تفسير «ابو يوسف»، «ابن حجر»، «مقاتل بن سليمان»، «وكيع بن جراح»، «يوسف بن موسى»، «تفسير قتاده»، «تفسير حرب الطائى»، «تفسير سدى»، «مجاهد»، «مقاتل بن حيان»، «ابو صالح» و «محمّد بن موسى الشيرازى» است.

حديث ديگرى از «جابر جعفى» در تفسير همين آيه در كتاب «ثعلبى» نقل شده كه مى گويد: لَمّا نَزَلَتْ هذِهِ الآيَةُ قالَ عَلِىٌ(عليه السلام) نَحْنُ أَهْلُ الذِّكْرِ: «هنگامى كه آيه فوق نازل شد، على(عليه السلام) فرمود: اهل ذكر مائيم» (به همان مدرك فوق مراجعه شود).

5 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 57.

 

تفسير:

انواع مجازاتها در برابر انواع گناهان!

قرآن، در بسيارى از بحثها، مطالب استدلالى را با مسائل عاطفى چنان به هم مى آميزد، كه برترين اثر را در نفوس شنوندگان داشته باشد، آيات فوق، نمونه اى از اين روش است.

آيات گذشته يك بحث منطقى در زمينه نبوت و معاد با مشركان داشت، ولى آيات مورد بحث به تهديد جباران و مستكبران و گنهكاران لجوج مى پردازد، و آنها را به انواع عذابهاى الهى بيم مى دهد.

نخست مى گويد: «آيا اين توطئه گرانى كه براى خاموش كردن نور حق به انواع نقشه هاى شوم متوسل شدند از عذاب الهى ايمن گشتند، كه ممكن است خداوند هر آن آنها را در زمين فرو ببرد»؟! (أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللّهُ بِهِمُ الأَرْضَ).

آيا بعيد است: زمين لرزه وحشتناكى رخ دهد، پوسته زمين بشكافد و دهان باز كند، آنها و همه زندگانيشان را در خود فرو برد، همان گونه كه در تاريخ اقوام، كراراً اتفاق افتاده است؟!.

جمله «مَكَرُوا السَّيِّئاتِ» به معنى توطئه چينى و نقشه كشى براى مقاصد شوم و رسيدن به هدفهاى نادرست مى باشد، همانند توطئه هائى كه مشركان براى خاموش كردن نور قرآن، و نابود كردن پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و اذيت و آزار مؤمنان مى چيدند.

«يَخْسِفُ» از ماده «خسف» (بر وزن وصف) به معنى پنهان گشتن و مخفى شدن است، لذا پنهان شدن نور ماه در زير سايه زمين را «خسوف» مى نامند و چاه «مخسوف» به چاهى مى گويند، كه آب در آن پنهان گردد، و نيز پنهان شدن انسانها و خانه ها را در شكاف زمين (شكافى كه بر اثر زلزله ها پديد مى آيد) «خسف» مى نامند.

و اضافه مى كند: «يا اين كه هنگامى كه آنها در حال غفلتند عذاب الهى از همانجا كه انتظارش را ندارند به سراغشان بيايد» (أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لايَشْعُرُونَ).

* * *

«و يا به هنگامى كه آنها براى كسب مال بيشتر و در آمد فزونتر در رفت و آمد هستند، عذاب دامانشان را بگيرد» (أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ).

«در حالى كه قادر به فرار از چنگال عذاب نيستند» (فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ).

همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم «مُعْجِزِيْن» از ماده «اعجاز» به معنى ناتوان ساختن است، و در اين موارد به معنى فرار كردن از چنگال عذاب و مقاومت در برابر آن مى باشد.

* * *

و يا اين كه: مجازات الهى يك مرتبه به سراغشان نيايد بلكه «به طور تدريجى و ضمن هشدارهاى پى در پى، آنها را گرفتار سازد»؟ (أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّف).

امروز همسايه آنها گرفتار سانحه اى مى شود، فردا يكى از بستگانشان گرفتار حادثه اى و روز ديگر بعضى از اموالشان نابود مى گردد، و خلاصه هشدارها يكى بعد از ديگرى به سراغ آنها مى آيد اگر بيدار شدند، چه بهتر، و گرنه، مجازات نهائى آنها را فرو خواهد گرفت.

تدريجى بودن عذاب و مجازات در اين گونه موارد، براى آن است كه: هنوز احتمال هدايت در اين گروه، وجود دارد، و رحمت خداوند اجازه نمى دهد كه با اينها همچون سايرين رفتار شود «زيرا پروردگار شما رئوف و رحيم است» (فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ).

جالب توجه اين كه: در آيات فوق، سخن از چهار نوع مجازات به ميان آمده است:

نخست خسف و فرو رفتن در زمين.

دوم مجازات غافلگيرانه، از آنجائى كه انسان انتظار آن را ندارد.

سوم عذابى كه به هنگام تلاش و كوشش در جمع مال به سراغ انسان مى آيد.

و چهارم مجازات تدريجى.

مسلّماً كه هر يك از اين چهار نوع مجازات، تناسب با نوعى از گناه دارد، هر چند همه آنها در مورد: الَّذِيْنَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ: «آنها كه توطئه هاى شوم مى چينند» وارد شده است; زيرا مى دانيم همه كار خدا بر طبق حكمت و تناسب استحقاقها است.

مفسران تا آنجا كه ما ديده ايم در اين زمينه سخنى ندارند، ولى چنين به نظر مى رسد: مجازات، نخست مخصوص آن گروه از توطئه گرانى است كه در صف جباران و مستكبران خطرناكند همچون قارونها كه خداوند چنان آنها را از اوج قدرت پائين مى كشد و بدرون خاك و اعماق زمين فرو مى فرستد كه مايه عبرت همگان گردد.

نوع دوم ويژه توطئه گرانى است كه در عيش و نوش و هوسهاى سركش خود غرقند، ناگهان عذاب الهى دامانشان را از آنجا كه انتظار ندارند مى گيرد.

نوع سوم مخصوص دنياپرستان زراندوزى است كه شب و روز در «تقلب»(1) و تلاشند كه از هر طريق و با هر جنايتى كه ممكن است بر حجم ثروت خود بيفزايند كه خداوند آنها را در همان حال كه سرگرم جمع ثروتند گرفتار عذاب مى كند.

و اما مجازات نوع چهارم از آن كسانى است كه: طغيان و توطئه و گناهشان به آن حدّ و پايه نرسيده است كه راه بازگشتى براى آنان وجود نداشته باشد.

در اينجا خداوند از طريق «تَخَوُّف» (هشدار و تهديد) آنها را كيفر مى دهد يعنى نخست با حوادث دردناكى كه در اطراف آنها به وقوع مى پيوندد به آنها بيدار باش مى دهد، اگر بيدار شدند و وضع خود را اصلاح كردند چه بهتر و گرنه آنان را در كام عذاب فرو مى برد.

بنابراين ذكر رأفت و رحمت خداوند، به عنوان يك علت مربوط به گروه چهارم است كه هنوز تمام پيوندهاى خود را از خدا نبريده اند و همه پلها را پشت سر خود ويران نساخته اند.

* * *

 

 

48أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلى ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيْء يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ

49وَ لِلّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ مِنْ دابَّة وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ

50يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ

 

ترجمه:

48 ـ آيا آنها مخلوقات خدا را نديدند كه سايه هايشان از راست و چپ حركت دارند، و با خضوع براى خدا سجده مى كنند؟!

49 ـ (نه تنها سايه ها، بلكه) تمام آنچه در آسمانها و زمين از جنبندگان وجود دارد، و همچنين فرشتگان، براى خدا سجده مى كنند و تكبر نمىورزند.

50 ـ آنها (تنها) از (مخالفت) پروردگارشان، كه حاكم بر آنهاست، مى ترسند; و آنچه را مأموريت دارند انجام مى دهند.


1 ـ «تقلّب» گر چه در لغت عرب به معنى هرگونه رفت و آمد است، ولى در اين گونه موارد ـ همانگونه كه بسيارى از مفسران گفته اند و در بعضى از روايات اسلامى نيز تأكيد شده ـ به معنى رفت و آمد در طريق تجارت و كسب مال است (دقت كنيد).

 

تفسير:

سجده همه جنبندگان حتى سايه هايشان براى خدا!

اين آيات بار ديگر به بحث توحيد، باز مى گردد، نخست مى گويد: «آيا آنها (مشركان توطئه گر) مخلوقات خدا را نديدند كه چگونه سايه هاشان از راست و چپ حركت دارند و با خضوع براى خدا سجده مى كنند» (أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلى ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيْء يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ).(1)

«يَتَفَيَّؤُا» از ماده «فَيىء» به معنى بازگشت و رجوع است.

بعضى گفته اند: عرب سايه موجودات را به هنگام صبحگاهان، «ظِلّ» مى نامد و در عصرگاهان «فَيىء»، و اگر مى بينيم به قسمتى از غنائم و اموال فيىء گفته مى شود، اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه بهترين غنائم دنيا همچون سايه عصر گاه است كه بزودى زائل و فانى مى شود.

ولى، با توجه به اين كه: در آيه فوق به سايه هاى راست و چپ اشياء اشاره شده و كلمه «فَيىء» براى همه آنها به كار رفته استفاده مى شود كه «فَيىء» در اينجا معنى وسيعى دارد و هر گونه سايه را شامل مى شود.

هنگامى كه انسان در موقع طلوع آفتاب رو به طرف جنوب بايستد مى بيند قرص خورشيد از سمت چپ، از افق مشرق، سر بر مى آورد، و سايه همه اجسام به طرف راست او مى افتند كه همان طرف غرب است، اين امر همچنان ادامه دارد و سايه ها مرتباً به طرف چپ جابه جا مى شوند، تا زوال ظهر در اين هنگام، سايه ها به طرف چپ كاملاً تغيير مكان مى دهند تا هنگام غروب آفتاب كه سايه هاى بزرگ و طولانى اجسام در طرف مشرق گسترده مى شوند و با غروب آفتاب، همه آنها پنهان مى گردند.

در اينجا خداوند حركت سايه هاى اجسام را در راست و چپ به عنوان نشانه اى از عظمتش معرفى مى كند و آنها را در حال سجده براى پروردگار و تواضع خضوع مى داند.

* * *

 

 


1 ـ «داخِر» در اصل از ماده «دخور» به معنى تواضع و كوچكى است.

نقش سايه ها در زندگى ما

بدون شك، سايه هاى اجسام نقش مؤثرى در زندگى ما دارند كه شايد بسيارى از آن غافل باشند، و انگشت گذاردن قرآن روى مسأله سايه ها، براى توجه دادن به همين نكته است.

سايه ها با اين كه: چيزى جز عدم نور نيستند فوائد فراوانى دارند:

1 ـ همان گونه كه نور آفتاب و اشعه حياتبخش آن، مايه زندگى و رشد و نموّ موجودات است، سايه ها نيز براى تعديل تابش اشعه نور، نقش حياتى دارند، تابش يكنواخت آفتاب آن هم در يك مدت طولانى، همه چيز را پژمرده مى كند و مى سوزاند، ولى نوازش متناوب سايه ها آن را در حدّ متعادل و مؤثرى نگاه مى دارد.

2 ـ براى آنها كه بيابانگردند و يا گرفتار بيابان مى شوند، نقش مؤثر سايه ها در نجات انسانها فوق العاده محسوس است، آن هم سايه اى كه متحرك است و در يك جا متمركز نمى شود، و به هر سو حركت مى كند، هماهنگ با خواسته ها و نياز انسان!

3 ـ موضوع مهم ديگر اين كه: بر خلاف تصور عمومى تنها نور سبب رؤيت اشياء نيست، بلكه همواره بايد نور با سايه ها و نيم سايه ها توأم گردد، تا مشاهده اشياء تحقق پذيرد، به تعبير ديگر اگر در اطراف موجودى نور يكسان بتابد به طورى كه هيچگونه سايه و نيم سايه اى نداشته باشد هرگز چنين شيئى كه غرق در نور است مشاهده نخواهد شد.

يعنى همانطور كه در تاريكى مطلق، چيزى قابل مشاهده نيست، در نور مطلق نيز قابل رؤيت نمى باشد، بلكه، ديدن اشياء از آميختن نور و ظلمت (نور و سايه ها) امكان پذير مى شود.

به اين ترتيب، سايه ها نقش بسيار مؤثرى در مشاهده و تشخيص و شناخت اشياء از يكديگر دارند (دقت كنيد).

نكته ديگر اين كه: يمين (راست) در آيه فوق به صورت مفرد و «شَمائل»(جمع «شَمْأَل» بر وزن مشعل به معنى چپ) به صورت جمع آمده است.

اين تفاوت تعبير، ممكن است به خاطر آن باشد كه: سايه در آغاز صبح (براى كسانى كه متوجه نقطه جنوب هستند) در طرف راست مى افتد سپس دائماً به طرف چپ حركت مى كند تا به هنگام غروب كه در افق مشرق محو مى گردد.(1)

اين احتمال را نيز مفسران داده اند كه: «يمين» گرچه مفرد است ولى گاهى از آن اراده جمع مى شود و در اينجا منظور جمع است.(2)

* * *

در آيه گذشته، تنها سخن از «سجده» سايه ها ـ با آن مفهوم وسيعش ـ به ميان آمده بود، ولى، در آيه بعد اين مسأله را به عنوان يك برنامه عمومى براى همه موجودات مادى و غير مادى، آسمانى و زمينى بيان كرده، مى گويد: «آنچه در آسمانها و آنچه در زمين از جنبندگان است و همچنين فرشتگان براى خدا سجده مى كنند» (وَ لِلّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ مِنْ دابَّة وَ الْمَلائِكَةُ).

«و آنها در اين راه هيچگونه استكبار نمىورزند» (وَ هُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ) و در برابر خدا و فرمان او تسليم محضند.

حقيقت سجده، نهايت خضوع و تواضع و پرستش است، و آن سجده معمولى ما كه بر هفت عضو انجام مى دهيم مصداقى از اين مفهوم عام است، و منحصر به آن نيست.

و از آنجا كه، همه موجودات و مخلوقات خدا، در جهان تكوين و آفرينش، تسليم قوانين عمومى عالم هستى مى باشند، و از مسير اين قوانين منحرف نمى شوند و اين قوانين همگى، از ناحيه خدا است پس در حقيقت، همه در پيشگاه او سجده مى كنند، همه، بيانگر عظمت علم و قدرت او هستند همه، نشانه بزرگى و بى نيازى او مى باشند و بالاخره همه، دليل بر ذات مقدس اويند.

«دابّه» به معنى موجودات جنبنده است، و از آن مفهوم حيات و زندگى، نيز استفاده مى شود، و اين كه: آيه فوق، مى گويد: تمام جنبندگانى كه در آسمان و زمين هستند براى خدا سجده مى كنند از آن استفاده مى كنيم كه موجودات زنده، مخصوص كره زمين نيست، بلكه در كرات آسمانى نيز موجودات زنده و جنبنده اى وجود دارد.

گرچه بعضى احتمال داده اند: كلمه «مِنْ دابَّة» تنها قيد براى «ما فِى الأَرْضِ» باشد يعنى تنها از جنبندگان زمين سخن مى گويد، ولى بسيار بعيد به نظر مى رسد، به خصوص اين كه: در آيه 29 سوره «شورى» مى خوانيم: وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّة: «از نشانه هاى خدا آفرينش آسمانها و زمين و جنبندگانى است كه در آن دو وجود دارند».

درست است كه سجده و خضوع و تواضع تكوينى، منحصر به موجودات زنده و جنبنده نيست، ولى، از آنجا كه اينها اسرار و شگفتيهاى بيشترى از آفرينش را از خود نشان مى دهند انگشت روى اينها گذاشته شده است.

و از آنجا كه مفهوم آيه، هم انسانهاى عاقل و با ايمان و فرشتگان را شامل مى شود، و هم، حيوانات و جانداران ديگر را، كلمه سجده، در معنى عام خود
ـ هم سجده اختيارى و تشريعى و هم سجده تكوينى و اضطرارى ـ استعمال شده است.

و اما اين كه: در آيه فوق، «ملائكه» به طور جداگانه ذكر شده، به خاطر آنست «دابَّه» تنها به جنبندگانى گفته مى شود كه: جسمانى هستند، و اگر فرشتگان رفت و آمدى دارند، و حضور و غيابى، نه به معنى جسمانى و مادى است تا در مفهوم دابّه داخل گردند.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «خداوند فرشتگانى دارد كه از آغاز آفرينش آنها تا روز رستاخيز براى خدا سجده مى كنند و در آن روز سر از سجده بر مى دارند و مى گويند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ: «ما حق عبادت تو را انجام نداديم»!.

جمله «وَ هُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ» اشاره به وضع حال فرشتگان است، كه آنها در خضوع و سجده در پيشگاه حق كمترين استكبار به خود راه نمى دهند.

* * *

لذا بلافاصله بعد از آن به دو قسمت از صفات آنها كه تأكيدى است بر نفى استكبار، اشاره كرده، مى گويد: «آنها از مخالفت پروردگارشان كه حاكم بر آنها است مى ترسند» (يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ).

«و آنچه را مأموريت دارند به خوبى انجام مى دهند» (وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ).

همان گونه كه در آيه 6 سوره «تحريم» درباره گروهى از فرشتگان مى خوانيم: لايَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ: «آنها در اطاعت فرمان خدا سرپيچى نمى كنند و آنچه را دستور داده شده است انجام مى دهند».

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود: نشانه نفى استكبار دو چيز است: ترس در برابر مسئوليتها، و انجام فرمانهاى خدا بدون چون و چرا كه يكى اشاره به وضع روانى افراد غير مستكبر دارد، و ديگرى اشاره به طرز عمل آنها و برخوردشان با قوانين و دستورات، و دومى انعكاسى است از اولى و تحقق عينى آن است.

مسلماً كلمه «مِنْ فَوْقِهِمْ» اشاره به بالا بودن حسّى و مكانى نيست، بلكه، به برترى مقامى اشاره مى كند، چرا كه خدا از همه برتر و بالاتر است.

در آيه 61 سوره «انعام» مى خوانيم: وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ: «او بر فراز بندگان قاهر است».

و حتى فرعون هنگامى كه مى خواست قدرت و قوت خود را نشان بدهد مى گفت: وَ أَنَا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ: «من بر فراز آنها قاهرم».(3)

در تمام اين موارد، «فَوْق» همان برترى مقامى را بيان مى كند.

* * *

51وَ قالَ اللّهُ لاتَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ فَإِيّايَ فَارْهَبُونِ

52وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً أَ فَغَيْرَ اللّهِ تَتَّقُونَ

53وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَة فَمِنَ اللّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ

54ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ

55لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

51 ـ خداوند فرمان داده: «دو معبود (براى خود) انتخاب نكنيد; معبود (شما) همان خداى يگانه است; تنها از (كيفر) من بترسيد»!

52 ـ آنچه در آسمانها و زمين است، از آنِ اوست; و دين خالص (نيز) همواره از آنِ او مى باشد; آيا از غير او مى ترسيد؟!

53 ـ آنچه از نعمتها داريد، همه از سوى خداست! و هنگامى كه ناراحتى به شما رسد، فقط او را مى خوانيد.

54 ـ (اما) هنگامى كه ناراحتى و رنج را از شما برطرف مى سازد، ناگاه گروهى از شما براى پروردگارشان همتا قائل مى شوند.

55 ـ (بگذار) تا نعمتهائى را كه به آنها داده ايم كفران كنند! چند روزى بهره گيرند، اما به زودى خواهيد دانست.


1 ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيه فوق.

2 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 7، صفحه 110.

3 ـ اعراف، آيه 127.

  

تفسير:

دين يكى و معبود يكى!

در تعقيب بحث توحيد و خداشناسى از طريق نظام آفرينش، آيات مورد بحث به نفى شرك مى پردازد، تا با تقارن اين دو به يكديگر، حقيقت آشكارتر شود.

در آغاز مى گويد: «خدا دستور داده كه دو معبود براى خود انتخاب نكنيد» (وَ قالَ اللّهُ لاتَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ).

«معبود تنها يكى است» (إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ).

وحدت نظام آفرينش و وحدت قوانين حاكم بر آن، خود دليلى بر وحدت آفريدگار و وحدت معبود است.

اكنون كه چنين است، «تنها از كيفر من بترسيد و از مخالفت فرمان من بيم داشته باشيد نه غير آن» (فَإِيّايَ فَارْهَبُونِ).

مقدم شدن كلمه «إِيّاىَ» دليل بر حصر است مانند: «اِيّاكَ نَعْبُدُ» يعنى تنها و تنها بايد از مخالفت و كيفر من ترس داشته باشيد.

جالب اين كه: در اين آيه، تنها نفى دو معبود شده است، در حالى كه مى دانيم مشركان عرب، بتها و معبودهاى بسيار زيادى داشته، و بتخانه هاى آنها مملو از انواع و اشكال بتهاى مختلف بود، اين تعبير، ممكن است اشاره به يكى از چند نكته و يا همه نكات زير باشد:

1 ـ آيه مى گويد حتى پرستش دو معبود غلط است تا چه رسد به پرستش معبودهاى متعدد و به تعبير ديگر، حداقل را بيان كرده تا بقيه به طور مؤكدترى نفى شوند; زيرا هر عددى را بخواهيم ما فوق واحد انتخاب كنيم بايد از دو بگذريم.

2 ـ در اينجا همه معبودهاى باطل، يكى محسوب شده، مى گويد: آنها را در مقابل حق قرار ندهيد، و دو معبود (حق و باطل) را نپرستيد.

3 ـ عربهاى جاهلى در حقيقت دو معبود براى خود انتخاب كرده بودند: معبودى كه خالق و آفريننده جهان است يعنى اللّه كه به او اعتقاد داشتند، و ديگر معبودى كه او را واسطه ميان خود و اللّه و منشأ خير و بركت و نعمت، مى دانستند، يعنى بتها.

4 ـ ممكن است آيه فوق، ناظر به نفى عقيده «ثنويين» (دوگانه پرستان) همانها كه قائل به خداى خير و خداى شر بودند، باشد، چرا كه آنها منطقى هر چند ضعيف و نادرست براى خود در اين دوگانه پرستى داشتند ولى بت پرستان عرب، حتى اين منطق ضعيف را هم نداشتند.

مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» در ذيل همين آيه جمله لطيفى از بعضى از حكماء نقل مى كند و آن اين كه: «پروردگار به تو دستور داده است: دو معبود را مپرست، اما تو آن همه معبود براى خود ساختى، نفس سركش تو بتى است، و هوى و هوست بت ديگر، و دنيا و هدفهاى ماديت بتهاى ديگر، تو حتى در برابر انسانها سجده مى كنى تو چگونه يگانه پرستى»؟!

* * *

و به دنبال اين دستور، ضمن سه آيه، دليل توحيد عبادت را با چهار بيان مشخص مى كند:

نخست مى گويد: «آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است» (وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

آيا در مقابل كسى كه مالك عالم هستى است بايد سجده كرد؟ يا بتهاى فاقد همه چيز؟

آن گاه اضافه مى كند: نه تنها آسمانها و زمين از آن او است كه «همواره دين و تمام قوانين نيز از ناحيه او مى باشد» (وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً).

هنگامى كه ثابت شد عالم هستى از آن او است و قوانين تكوينى را او ايجاد كرده مسلّم است: قوانين تشريعى هم بايد به وسيله او تعيين گردد، و طبعاً اطاعت نيز مخصوص او است.

«واصِب» در اصل از ماده «وصوب» به معنى دوام گرفته شده است، و بعضى آن را به معنى «خالص» تفسير كرده اند (طبعاً تا چيزى خالص نباشد دوام پيدا نخواهد كرد) و ممكن است تعبير آيه فوق اشاره به هر دو جهت باشد، يعنى هميشه و هر زمان دين خالص از آن خدا است، و كسانى كه دين را به معنى اطاعت گرفته اند، «واصِب» را به معنى واجب دانسته اند يعنى تنها بايد اطاعت فرمان خدا كرد.

در روايتى مى خوانيم: شخصى تفسير اين جمله را از امام صادق(عليه السلام) سؤال كرد، امام فرمود: «واصب» يعنى واجب.(1)

ولى، روشن است: اين معانى همه لازم و ملزوم يكديگرند.

و در پايان اين آيه مى فرمايد: آيا با اين حال كه همه قوانين و دين و اطاعت از آن خدا است «از غير او پرهيز مى كنيد»؟ (أَ فَغَيْرَ اللّهِ تَتَّقُونَ).

مگر بتها مى توانند به شما زيانى برسانند؟ يا نعمتى به شما ببخشند؟ كه از مخالفتشان بيم داريد و عبادتشان را لازم مى شمريد؟!

* * *

«با اين كه آنچه از نعمتها داريد همه از ناحيه خدا است» (وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَة فَمِنَ اللّهِ).

اين در حقيقت سومين، بيان است براى لزوم پرستش معبود يگانه، يعنى اللّه، و منظور اين است: اگر پرستش بتها به خاطر شكر نعمت است، كه بتها به شما نعمتى نداده اند كه شكرش لازم باشد، بلكه سر تا پاى وجود شما را نعمتهاى خدا فرا گرفته است، با اين حال بندگى او را رها مى كنيد و به سراغ بتها مى رويد!

علاوه بر اين «هنگامى كه ناراحتيها، مصائب، بلاها و رنجها به سراغ شما مى آيد براى دفع آنها تنها دست تضرع به درگاه او برمى داريد و او را مى خوانيد» (ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ).

از اين رو اگر پرستش بتها به خاطر دفع ضرر، و حل مشكلات است، آن هم كه از ناحيه خدا است و شما نيز عملاً ثابت كرده ايد كه در سخت ترين حالات زندگى، همه چيز را رها مى كنيد و تنها به درگاه او مى رويد.

و اين چهارمين بيان براى مسأله توحيد عبادت است.

«تَجْئَرُونَ» در اصل از ماده «جُؤار» (بر وزن غبار) به معنى آواى چهار پايان و وحوش است كه بى اختيار به هنگام درد و رنج سر مى دهند و سپس به عنوان كنايه در همه ناله هائى كه بى اختيار از درد و رنج برمى خيزد به كار رفته است.

انتخاب اين تعبير در اينجا مخصوصاً اين نكته را مى رساند كه در آن زمان كه مشكلات فوق العاده زياد مى شود و كارد به استخوان مى رسد و بى اختيار فرياد درد و رنج مى كشيد، آيا در آن زمان جز «اللّه» را مى خوانيد؟!

پس چرا در حال آرامش و مشكلات كوچك دست به دامن بت مى زنيد؟!

* * *

آرى، در اين گونه موارد، خداوند نداى شما را مى شنود و به آن پاسخ مى گويد و مشكلاتتان را برطرف مى سازد «سپس هنگامى كه زيان و رنج را از شما بر طرف ساخت گروهى از شما براى پروردگارشان شريك قرار مى دهند» و به سراغ بتها مى روند (ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ).

در حقيقت، قرآن به اين نكته باريك اشاره مى كند كه فطرت توحيد در وجود همه شما هست، ولى در حال عادى، پرده هاى غفلت و غرور و جهل و تعصب و خرافات آن را مى پوشاند، اما به هنگامى كه تند باد حوادث و طوفانهاى بلا مىوزد، اين پرده ها كنار مى روند و نور فطرت آشكار مى گردد و مى درخشد.

درست در همين حال است كه خدا را با تمام وجود و با اخلاص كامل مى خوانيد، خدا نيز پرده هاى بلا و رنج و مصيبت را از شما دور مى سازد كه اين گشودن پرده هاى رنج، نتيجه گشوده شدن پرده هاى غفلت است (توجه داشته باشيد در آيه، تعبير به «كَشَفَ الضّرَّ» شده است كه به معنى كنار زدن پرده هاى مشكلات است).

ولى، هنگامى كه طوفان فرو نشست و به ساحل آرامش باز گشتيد، از نو همان غفلت و غرور، و همان شرك و بت پرستى خودنمائى مى كند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، پس از ذكر دلائل منطقى فوق و روشن شدن حقيقت، با لحنى تهديدآميز، چنين مى گويد: بروند و همه «نعمتهائى را كه به شما داده ايم كفران كنيد و چند روزى از اين متاع دنيا بهره مند شويد ولى به زودى خواهيد دانست نتيجه و پايان كارتان چيست» (لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ).

اين درست به آن مى ماند كه: انسان شخص متخلف و منحرفى را با دلائل مختلف، نصيحت و ارشاد كند و سرانجام چون امكان دارد اين نصايح و اندرزها در او اثر نكند، با يك جمله تهديد آميز گفتار خود را پايان داده و مى گويد: با توجه به اين مطالبى كه گفتم باز هم هر چه از دستت بر مى آيد بكن ولى نتيجه كارت را به زودى خواهى ديد.

بنابراين «لام» در «لِيَكْفُرُوا» لام امر است، امرى كه براى تهديد بيان شده، همانند: «تَمَتَّعُوا» كه آن هم امر است به عنوان تهديد، با اين تفاوت كه «لِيَكْفُرُوا» صيغه غائب است و «تَمَتَّعُوا» مخاطب، گوئى نخست آنها را غائب فرض كرده، مى گويد: اينها بروند و همه اين نعمتها را كفران كنند، و با اين تهديد، حالت توجه مختصرى براى آنها پيدا شده به طورى كه به صورت مخاطب در آمده اند و به آنها مى گويد چند روزى از اين نعمتهاى دنيا بهره گيريد اما روزى خواهيد ديد كه چه اشتباه بزرگى مرتكب شده ايد و سرانجام كارتان به كجا مى رسد!.

در واقع اين آيه شبيه به آيه 30 سوره «ابراهيم» است: قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النّارِ: «بگو چند روزى از لذات اين جهان بهره گيريد كه سر انجام كار شما آتش دوزخ است»!(2)

* * *

 

 

 

56وَ يَجْعَلُونَ لِما لايَعْلَمُونَ نَصِيباً مِمّا رَزَقْناهُمْ تَاللّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ

57وَ يَجْعَلُونَ لِلّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ

58وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالأُنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظِيمٌ

59يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَ يُمْسِكُهُ عَلى هُون أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ

60لِلَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَ لِلّهِ الْمَثَلُ الأَعْلى وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

 

ترجمه:

56 ـ آنان براى بتهائى كه هيچگونه سود و زيانى از آنها سراغ ندارند سهمى از آنچه به آنان روزى داده ايم قرار مى دهند، به خدا سوگند از اين افتراها كه مى بنديد، بازپرسى خواهيد شد!

57 ـ آنها براى خداوند دخترانى قرار مى دهند، ـ منزه است او ـ ولى براى خودشان، آنچه را ميل دارند قائل مى شوند.

58 ـ در حالى كه هر گاه به يكى از آنها بشارت دهند دخترى نصيب تو شده صورتش سياه مى شود، و خشمگين مى گردد!

59 ـ به خاطر بشارت بدى كه به او داده شده از قوم و قبيله خود متوارى مى گردد; (و نمى داند) آيا او را با قبول ننگ نگه دارد، يا در خاك پنهانش كند؟ آگاه باشيد كه بد حكم مى كنند!.

60 ـ براى آنها كه به سراى آخرت ايمان ندارند، صفات زشت است; و براى خدا، صفات عالى است; و او قدرتمند و حكيم است.


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 373.

2 ـ جمعى از مفسران، احتمال داده اند: جمله «لِيَكْفُرُوا» به عنوان غايت و نتيجه شرك و كفرانى است كه در آيه قبل به آنها نسبت داده شده است. بنابراين، معنى چنين مى شود: آنها پس از نجات از چنگال حوادث و مشكلات، راه توحيد را رها كرده، و در شرك گام مى نهند تا نعمتهاى ما را انكار و كفران كنند.

 

تفسير:

آنجا كه تولد دختر ننگ بود!

از آنجا كه در آيات گذشته بحثهائى مستدل پيرامون نفى شرك و بت پرستى آمده بود، اين آيات به بخشى از بدعتهاى شوم و عادتهاى زشت مشركان مى پردازد تا دليل ديگرى باشد براى محكوم ساختن شرك و بت پرستى، و در همين رابطه به سه قسمت از اين بدعتها و عادات شوم اشاره مى كند.

نخست مى گويد: «اين مشركان براى بتهائى كه هيچگونه سود و زيانى از آنها سراغ ندارند، سهمى از آنچه به آنها روزى داده ايم قرار مى دهند» (وَ يَجْعَلُونَ لِما لايَعْلَمُونَ نَصِيباً مِمّا رَزَقْناهُمْ).(1)

اين سهم، قسمتى از شتران و چهارپايان و بخشى از زراعت بوده كه در سوره «انعام»، آيه 136 به آن اشاره شده كه مشركان در جاهليت آنها را مخصوص بتان مى دانستند، و در راه آنها خرج مى كردند، در حالى كه نه از ناحيه اين بتها سودى به آنها مى رسيد، و نه از زيان آنها بيمناك بودند كه بخواهند با اين كار، رفع خطر كنند، و اين احمقانه ترين معامله اى بود كه آنها انجام مى دادند.

پس از آن اضافه مى كند: «به خدا سوگند در دادگاه عدل قيامت از اين دروغها و تهمتها بازپرسى خواهيد شد»! (تَاللّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ).

و به دنبال اين بازپرسى و اعتراف كردن ـ كه در آنجا چاره اى از اعتراف نيست، ـ مجازات خواهيد شد، بنابراين، عمل زشت و شوم شما هم زيان دنيا دارد زيرا قسمتى از سرمايه هاى شما را مى بلعد و هم زيان در جهان ديگر.

* * *

دومين بدعت شوم آنها اين بود كه: براى خداوندى كه از هر گونه آلايش جسمانى پاك است، دخترانى قائل مى شدند و «معتقد بودند فرشتگان دختران خدايند» (وَ يَجْعَلُونَ لِلّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ).

ولى نوبت خودشان كه مى رسد «آنچه را ميل دارند براى خود قائل مى شوند» (وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ).

يعنى هرگز، حاضر نبودند همين دختران را كه براى خدا قائل شده بودند براى خود نيز قائل شوند، و اصلاً دختر براى آنها عيب و ننگ و مايه سرشكستگى و بدبختى محسوب مى شد!

* * *

آيه بعد براى تكميل اين مطلب اشاره به سومين عادت زشت و شوم آنها مى كند و مى گويد: «هنگامى كه به يكى از آنها بشارت دهند خدا دخترى به تو داده آن چنان از فرط ناراحتى چهره اش تغيير مى كند كه صورتش سياه مى شود»! (وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالأُنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً).

«و مملوّ از خشم و غضب مى گردد» (وَ هُوَ كَظِيمٌ).(2)

* * *

كار به همينجا پايان نمى گيرد او براى نجات از اين ننگ و عار، كه به پندار نادرستش، دامنش را گرفته «از قوم و قبيله خود به خاطر اين بشارت بدى كه به او داده شده است متوارى مى گردد» (يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ).

باز هم، موضوع خاتمه نمى يابد بلكه، دائماً در اين فكر غوطهور است كه «آيا اين ننگ را بر خود بپذيرد و دختر را نگه دارد و يا آن را زنده در زير خاك پنهان سازد»! (أَ يُمْسِكُهُ عَلى هُون أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ).

در پايان آيه، اين حكم ظالمانه و شقاوت آميز غير انسانى را با صراحت هر چه بيشتر محكوم كرده مى گويد: «بدانيد حكمى را كه آنها مى كردند، حكم زشت و بدى بود» (أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ).

* * *

سرانجام، ريشه اين همه آلودگيها و بدبختيها را چنين معرفى مى كند كه اينها همه زائيده عدم ايمان به آخرت است «آنهائى كه ايمان به سراى ديگر ندارند صفات زشت و شوم خواهند داشت» (لِلَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ).

«اما براى خداوند صفات عالى است» (وَ لِلّهِ الْمَثَلُ الأَعْلى).

«و او قادر حكيم است» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

و به همان نسبت كه انسان به اين خداوند بزرگ و عزيز و حكيم نزديك مى شود، شعاع نيرومندى از صفات عاليش، از علم و قدرت و حكمتش، در جان او پرتوافكن مى گردد، و از خرافات و زشتكاريها و بدعتهاى شوم فاصله مى گيرد، اما هر قدر از او دور مى گردد، به همان نسبت در ظلمات جهل و ضعف و زبونى و عادات زشت و شوم گرفتار مى شود.

فراموش كردن خدا، و همچنين فراموش كردن دادگاه عدل او، انگيزه همه پستيها، زشتيها، انحرافها و خرافات است، و يادآورى اين دو اصل اصيل منبع اصلى احساس مسئوليت و مبارزه با جهل و خرافات، و عامل توانائى و دانائى است.

* * *


1 ـ مفسران در معنى جمله «ما لايَعْلَمُونَ» و ضميرى كه در اين جمله است، دو تفسير ذكر كرده اند: نخست اين كه: ضمير «لايَعْلَمُونَ» به مشركان باز گردد، يعنى مشركان سهمى براى بتها قرار مى دادند كه از آنها خير و شرّى سراغ نداشتند (و ما نيز همين تفسير را در بالا انتخاب كرديم).

ديگر اين كه: ضمير به خود بتها باز گردد، يعنى براى بتها كه مطلقاً شعور و علم و عقل نداشتند، سهمى قرار مى دادند، ولى در اين صورت يك نوع تضاد در تعبيرات آيه احساس مى شود، زيرا «ما» معمولاً براى موجود غير عاقل است، در حالى كه صيغه «يَعْلَمُونَ» معمولاً براى جمع عاقل است (و اين دو با هم سازگار نيست) اما بنابر تفسير اول، «ما» به بتها اشاره مى كند و «لايَعْلَمُونَ» به عبادت كنندگان آنها.

2 ـ «كَظِيمٌ» به كسى مى گويند كه مملوّ از اندوه و غضب شده و خويشتندارى مى كند، و به اصطلاح دندان بر جگر مى فشارد.

 

نكته ها:

1 ـ چرا فرشتگان را دختران خدا مى دانستند؟

در آيات متعددى از قرآن مى خوانيم: مشركان عرب، فرشتگان را، دختران خدا مى پنداشتند، يا بدون ذكر انتساب به خداوند آنها را از جنس زن مى دانستند، در سوره «زخرف»، آيه 19 مى خوانيم: وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً: «فرشتگان را كه بندگان خدا هستند زن مى پنداشتند» و در سوره «اسراء» آيه 40 مى فرمايد: أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِكَةِ إِناثاً: «آيا خداوند به شما پسرانى داده و از فرشتگان، دخترانى انتخاب كرده است».

اين پندار ممكن است بقاياى خرافاتى باشد كه از اقوام گذشته به عرب جاهلى رسيده بود، و نيز ممكن است، به خاطر اين بوده كه فرشتگان از نظرها مستورند و اين صفت بيشتر در زنان وجود داشت، و لذا به گفته بعضى اين كه: عرب، «شمس» (خورشيد) را مؤنث مجازى و «قمر» (ماه) را مذكر مجازى مى گويد به خاطر اين است كه قرص آفتاب در ميان نور خيره كننده اش آن چنان پوشيده است كه نگاه كردن به آن آسان نيست در حالى كه، قرص ماه كاملاً نمايان است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: لطافت وجود فرشتگان، سبب اين توهم شده بود چرا كه زن نسبت به مرد جنس لطيفترى است.

و به هر حال، اين يك خرافه و پندار غلط قديمى است كه متأسفانه هنوز رسوبات آن در اعماق فكرى بعضى ديده مى شود، و حتى در ادبيات زبانهاى مختلف نيز وجود دارد.

از جمله اين كه: هنگامى كه يك زن خوب را مى خواهند توصيف كنند فرشته اش مى گويند، و عكسهائى كه از فرشتگان مى اندازند غالباً به صورت زن است در حالى كه فرشتگان اصولاً جسم مادى ندارند كه مرد و زن و مذكر و مؤنث داشته باشند.

* * *

2 ـ چرا عرب جاهلى دختران را زنده به گور مى كرد؟

اين واقعاً وحشت آور است كه انسان، آن قدر عاطفه خود را زير پا بگذارد كه به كشتن انسان، آن هم در زشتترين صورتش افتخار و مباهات نمايد، انسانى كه پاره تن خود او است انسانى كه بى دفاع و ضعيف است، او را با دست خويش زنده زنده به خاك بسپارد.

اين يك امر ساده نيست كه انسان ـ هر چند نيمه وحشى ـ دست به چنين جنايت وحشتناكى بزند، قطعاً داراى ريشه هاى اجتماعى و روانى و اقتصادى بوده است.

مورخان مى گويند: شروع اين عمل زشت در جاهليت از آنجا بود كه جنگى ميان دو گروه در آن زمان اتفاق افتاد، گروه فاتح، دختران و زنان گروه مغلوب را اسير كردند، پس از مدتى كه صلح بر قرار شد، خواستند اسيران جنگى را به قبيله خود بازگردانند، ولى بعضى از آن دختران اسير، با مردانى از گروه غالب ازدواج كرده بودند، آنها ترجيح دادند كه در ميان دشمن بمانند و هرگز به قبيله خود باز نگردند، اين امر، بر پدران آن دخترها سخت گران آمد و مايه شماتت و سرزنش آنها گرديد، تا آنجا كه بعضى سوگند ياد كردند: هرگاه در آينده دخترى نصيبشان شود او را با دست خود نابود كنند تا به دست دشمن نيفتند!.

خوب، ملاحظه مى كنيد: وحشتناكترين جنايات زير پوشش دروغين دفاع از ناموس و حفظ شرافت و حيثيت خانواده، انجام مى گرفت، و عاقبت اين بدعت زشت و ننگين مورد استقبال گروهى واقع شد، و مسأله «وئاد» (زنده به گور كردن دختران) يكى از رسوم جاهليت شد و همانست كه قرآن شديدا آن را محكوم ساخته و مى گويد: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ * بِأَيِّ ذَنْب قُتِلَتْ: «در قيامت درباره دختران زنده به گور شده سؤال مى شود * كه به چه گناهى آنها كشته شدند»؟.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه توليد كننده بودن پسران، و مصرف كننده بودن دختران، در آن جوامع، نيز به اين جنايت كمك كرده باشد، زيرا پسر براى آنها، سرمايه بزرگى محسوب مى شد كه در غارتگريها و نگهدارى شتران و مانند آن، از وجودش استفاده مى كردند، در حالى كه دختران چنين نبودند.

از سوى ديگر، وجود جنگها و نزاعهاى دائمى قبيلگى ميان آنها سبب فقدان سريع مردان و پسران جنگجو مى شد و طبعاً تناسب و تعادل ميان تعداد دختران و پسران به هم مى خورد، و تا آنجا وجود پسران عزيز شده بود كه، تولد يك پسر، مايه مباهات بود و تولد يك دختر، مايه ناراحتى و رنج يك خانواده!.

اين امر، تا آنجا رسيد كه به گفته بعضى از مفسران، به محض اين كه: حالت وضع حمل به زن دست مى داد شوهر، از خانه متوارى مى گشت، مبادا دخترى براى او بياورد و او در خانه باشد! سپس اگر به او خبر مى دادند، مولود پسر است، با خوشحالى و هيجان وصف ناپذيرى به خانه باز مى گشت، اما واى اگر به او خبر مى دادند كه نوزاد دختر است آتش خشم و اندوه جان او را در بر مى گرفت.(2)

داستان «وئاد» پر از حوادث بسيار دردناك و چندش آور است.

از جمله نقل كرده اند: مردى خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد، اسلام آورد، اسلامى راستين، روزى خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيد و سؤال كرد: آيا اگر گناه بزرگى كرده باشم، توبه من پذيرفته مى شود، فرمود: خداوند توّاب و رحيم است، عرض كرد اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گناه من بسيار عظيم است، فرمود: واى بر تو هر قدر گناه تو بزرگ باشد، عفو خدا از آن بزرگتر است.

عرض كرد: اكنون كه چنين مى گوئى بدان: من در جاهليت به سفر دورى رفته بودم، در حالى كه همسرم باردار بود، پس از چهار سال باز گشتم، همسرم به استقبال من آمد، نگاه كردم دختركى در خانه ديدم، پرسيدم: دختر كيست؟ گفت: دختر يكى از همسايگان است!.

من فكر كردم ساعتى بعد به خانه خود مى رود اما با تعجب ديدم نرفت، غافل از اين كه: او دختر من است و مادرش اين واقعيت را مكتوم مى دارد، مبادا به دست من كشته شود.

سرانجام گفتم: راستش را بگو اين دختر كيست؟ گفت: به خاطر دارى هنگامى كه به سفر رفتى باردار بودم، اين نتيجه همان حمل است و دختر تو است!.

آن شب را با كمال ناراحتى خوابيدم، گاهى، به خواب مى رفتم و گاهى، بيدار مى شدم، صبح نزديك شده بود، از بستر برخاستم و كنار بستر دخترك رفتم در كنار مادرش به خواب رفته بود، او را بيرون كشيدم و بيدارش كردم و گفتم: همراه من به نخلستان بيا.

او به دنبال من حركت مى كرد تا نزديك نخلستان رسيديم، من شروع به كندن حفره اى كردم، و او به من كمك مى كرد كه خاك را بيرون آورم، هنگامى كه حفره تمام شد، من زير بغل او را گرفتم و در وسط حفره افكندم...

در اين هنگام، هر دو چشم پيامبر(صلى الله عليه وآله) پر از اشك شد... سپس دست چپم را به كتف او گذاشتم كه بيرون نيايد و با دست راست خاك بر او مى افشاندم! و او پيوسته دست و پا مى زد، و مظلومانه، فرياد مى كشيد پدر جان! چه با من مى كنى؟ در اين هنگام، مقدارى خاك به روى ريشهاى من ريخت او دستش را دراز كرد و خاك را از صورت من پاك نمود، ولى من، همچنان قساوتمندانه خاك به روى او مى ريختم، تا آخرين ناله هايش در زير قشر عظيمى از خاك محو شد!.

در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حالى كه بسيار ناراحت و پريشان بود و اشكها را از چشم پاك مى كرد، فرمود: اگر نه اين بود كه رحمت خدا بر غضبش پيشى گرفته، لازم بود هر چه زودتر انتقام از تو بگيرد!.(3)

و نيز در حالات «قيس بن عاصم» كه از اشراف و رؤساى قبيله «بنى تميم» در جاهليت بود، و پس از ظهور پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اسلام آورد مى خوانيم:

«روزى به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد تا بار گناه سنگينى را كه بر دوش مى كشيد، شايد سبك كند.

عرض كرد: «در گذشته گروهى از پدران بر اثر جهل و بى خبرى دختران بى گناه خود را زنده به گور كردند، من نيز دوازده دختر نصيبم شد كه همه را به اين سرنوشت شوم مبتلا ساختم!.

هنگامى كه سيزدهمين دخترم را همسرم مخفيانه به دنيا آورد و چنين وانمود كرد كه نوزادش مرده به دنيا آمده، اما در خفا آن را نزد اقوام خود فرستاده بود موقتاً فكرم از ناحيه اين نوزاد راحت شد.

اما بعداً كه از ماجرا آگاه شدم، او را با خود به نقطه اى بردم و به تضرع و التماس و گريه او اعتنا نكرده و زنده به گورش ساختم!.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) از شنيدن اين ماجرا، سخت ناراحت شد و در حالى كه اشك مى ريخت فرمود: مَنْ لايَرْحَمُ لايُرْحَمُ: «كسى كه رحم نكند به او رحم نخواهد شد»، سپس رو به سوى «قيس» كرده گفت: روز بدى در پيش دارى، «قيس» عرض كرد چه كنم تا بار گناهم سبك شود؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: به تعداد دخترانى كه كشته اى بندگانى آزاد كن (شايد بار گناهت سبك شود).(4)

و نيز در حالات «صعصعة بن ناجيه» (جدّ «فرزدق» شاعر معروف) كه انسان آزاده و شريفى بود، مى خوانيم در عصر جاهليت با بسيارى از عادات زشت آنها مبارزه مى كرد، تا آنجا كه 360 دختر را از پدرانشان خريد، و از مرگ نجات داد، و حتى در يك مورد، براى نجات نوزاد دخترى كه پدرش تصميم بر قتل او داشت، مركب سوارى خود، و دو شتر، به پدر آن دختر داد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: كار بسيار بزرگى انجام دادى، و پاداش تو نزد خدا محفوظ است!.

«فرزدق» به اين كار نياى خود افتخار كرده مى گفت:

وَ مِنَّا الَّذِي مَنَعَ الْوائِداتِ *** فَأَحْيَا الْوَئِيْدَ فَلَمْ تُوائَدْ:

«از دودمان ما كسى را سراغ داريم كه جلو زنده به گور كردن دختران را گرفت آنها را زنده كرد تا در خاك دفن نشوند».(5)

به زودى خواهيم ديد: چگونه اسلام به همه اين فجايع و جنايات وحشتناك پايان داد و به زن شخصيتى عطا كرد كه در تاريخ سابقه نداشت.

* * *


1 ـ تكوير، آيات 8 ـ 9.

2 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 20، صفحه 55.

3 ـ «القرآن يواكب الدهر»، جلد 2، صفحه 214.

4 ـ «جاهليت و اسلام»، صفحه 632.

5 ـ «قاموس الرجال»، جلد 5، صفحه 125.

3 ـ نقش اسلام در احياى ارزش مقام زن

تحقير و در هم شكستن شخصيت زن، تنها در ميان عرب جاهلى نبود، بلكه در ميان اقوام ديگر و حتى شايد متمدن ترين ملل آن زمان نيز، زن شخصيتى ناچيز داشت، و غالباً با او به صورت يك كالا و نه يك انسان رفتار مى شد، ولى مسلماً عرب جاهلى اين تحقير را در اشكال زننده تر و وحشتناكترى انجام مى داد. تا آنجا كه اصلاً نسب را به مرد مربوط مى دانست و مادر را تنها ظرفى براى نگاهدارى و پرورش جنين، محسوب مى كرد! چنانكه در شعر معروف جاهلى منعكس است:

بَنُونا بَنُو أَبْنائِنا وَ بَناتُنا *** بَنُوهُنَّ أَبْناءُ الرِّجالِ الأَباعِدِ:

«فرزندان ما فرزندان پسران ما هستند و اما فرزندان دختران ما پسران مردان بيگانه اند».

اين را نيز مى دانيم كه: آنها براى زن، حقى در ارث قائل نبودند و براى تعدد زوجات، حدّ و مرزى قائل نمى شدند، به سادگى خوردن آب، ازدواج مى كردند و به آسانى آنها را طلاق مى دادند.

ولى اسلام ظهور كرد و با اين خرافه در ابعاد مختلفش سرسختانه جنگيد، مخصوصاً تولد دختر را كه ننگ مى دانستند در احاديث اسلامى به عنوان گشوده شدن ناودانى از رحمت خدا به خانواده معرفى كرد.

و خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن قدر به دخترش بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) احترام مى گذاشت كه مردم تعجب مى كردند، با تمام مقامى كه داشت، دست دخترش را مى بوسيد، و به هنگام مراجعت از سفر نخستين كسى را كه ديدار مى كرد، دخترش «فاطمه»(عليها السلام) بود.

به عكس هنگامى كه مى خواست به سفر برود آخرين خانه اى را كه خداحافظى مى كرد، باز خانه فاطمه(عليها السلام) بود.

در حديثى مى خوانيم: به پيامبر(صلى الله عليه وآله) خبر دادند، خدا به او دخترى داده است، ناگهان نگاه به صورت يارانش كرد، ديد آثار ناخشنودى در آنها نمايان گشت! (گوئى هنوز رسوبات افكار جاهلى از مغز آنها برچيده نشده) پيامبر(صلى الله عليه وآله) فوراً فرمود: مَا لَكُمْ؟ رَيْحَانَةٌ أَشَمُّهَا وَ رِزْقُهَا عَلَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ!: «اين چه حالتى است در شما مى بينم؟! خداوند گلى به من داده آن را مى بويم، و اگر غم روزى او را مى خوريد، روزيش با خدا است».(1)

در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: نِعْمَ الْوَلَدُ الْبَناتُ،مُلْطِفاتُ، مُجَهِّزاتُ، مُؤْنِساتُ، مُفْلِياتُ: «چه فرزند خوبى است دختر! هم پر محبت است، هم كمك كار، هم مونس است و هم پاك و پاك كننده».(2)

در حديث سومى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده: مَنْ دَخَلَ السُّوقَ فَاشْتَرَى تُحْفَةً فَحَمَلَهَا إِلَى عِيَالِهِ كَانَ كَحَامِلِ صَدَقَة إِلَى قَوْم مَحَاوِيجَ وَ لْيَبْدَأْ بِالْإِنَاثِ قَبْلَ الذُّكُورِ، فَإِنَّهُ مَنْ فَرَّحَ ابْنَتَهُ فَكَأَنَّمَا أَعْتَقَ رَقَبَةً مِنْ وُلْدِ إِسْمَاعِيلَ: «كسى كه بازار مى رود و تحفه اى براى خانواده خود مى خرد، همچون كسى است كه مى خواهد به نيازمندانى كمك كند (همان پاداش را دارد) و هنگامى كه مى خواهد تحفه را تقسيم كند، نخست بايد به دختر، و بعد به پسر بدهد، چرا كه هر كس دخترش را شاد و مسرور كند، چنان است كه گوئى كسى از فرزندان اسماعيل(عليه السلام)را آزاد كرده باشد».(3)

در حقيقت، اين احترام به شخصيت زن سبب آزادى او در جامعه و پايان دادن به دوران بردگى زنان است.

گر چه، در اين زمينه، سخن بسيار است و در ذيل آيات مناسب بحث خواهد شد ولى از اين واقعيت نمى توان به آسانى گذشت كه با نهايت تأسف هنوز در جوامع اسلامى، آثارى از همان افكار جاهلى وجود دارد، و هنوز كم نيستند خانواده هائى كه از تولد پسر خوشحال و از نوزاد دختر ناراحت مى شوند، و يا لااقل تولد پسر را بر دختر ترجيح مى دهند.

البته ممكن است، شرائط خاص اقتصادى و اجتماعى در رابطه با وضع زنان در جوامع كنونى، يكى از علل اين گونه عادات و رسوم غلط بوده باشد، ولى، هر چه هست، بايد عموم مسلمانان راستين با اين طرز فكر مبارزه كنند، و ريشه هاى اجتماعى و اقتصادى آن را بسوزانند كه اسلام نمى پسندد بعد از چهارده قرن، پيروانش به افكار جاهلى باز گردند، و اين يك نوع جاهليت ثانوى است.

حتى در جوامع غربى، كه تصور مى كنند براى زن شخصيت والائى قائلند عملاً مى بينيم او را آن چنان تحقير كرده اند كه به صورت يك عروسك بى ارزش يا وسيله اى براى خاموش كردن آتش شهوت، و يا كالائى براى تبليغ كالاهايشان در آورده اند.(4)

61وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّة وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلى أَجَل مُسَمّىً فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لايَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لايَسْتَقْدِمُونَ

62وَ يَجْعَلُونَ لِلّهِ ما يَكْرَهُونَ وَ تَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ أَنَّ لَهُمُ الْحُسْنى لا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النّارَ وَ أَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ

63تَاللّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَم مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

64وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

61 ـ و اگر خداوند مردم را به خاطر ظلمشان مجازات مى كرد، جنبنده اى را بر پشت زمين باقى نمى گذارد; ولى آنها را تا زمان معينى به تأخير مى اندازد. و هنگامى كه اجلشان فرا رسد، نه ساعتى تأخير مى كنند، و نه ساعتى پيش مى گيرند.

62 ـ و آنها براى خدا چيزهائى قرار مى دهند كه خودشان از آن كراهت دارند  =]فرزندان دختر[; با اين حال زبانشان به دروغ مى گويد سرانجام نيكى دارند! به ناچار براى آنان آتش است; و آنها از پيشگامان (دوزخ) اند.

63 ـ به خدا سوگند، به سوى امتهاى پيش از تو پيامبرانى فرستاديم; اما شيطان اعمالشان را در نظرشان آراست; و امروز او ولىّ و سرپرستشان است; و مجازات دردناكى براى آنهاست!

64 ـ ما قرآن را بر تو نازل نكرديم مگر براى اين كه آنچه را در آن اختلاف دارند، براى آنها روشن كنى; و (اين قرآن) مايه هدايت و رحمت است براى قومى كه ايمان مى آورند!.


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 102 (جلد 21، صفحه 365 آل البيت).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 100 (جلد 21، صفحه 363 آل البيت).

3 ـ «مكارم الاخلاق»، صفحه 221 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 21، صفحه 514 آل البيت.

4 ـ جالب اين كه اين بحث ها تصادفاً روز بيستم جمادى الثانى سنه 1401 كه روز ميلاد بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) و روزى كه به عنوان «روز زن» از طرف جمهورى اسلامى تأييد شده بود، نوشته شد.

 

تفسير:

گر حكم شود كه مست گيرند!...

بعد از ذكر آيات گذشته كه از جنايات وحشتناك مشركان عرب در زمينه بدعتهاى زشت و زنده به گور كردن دختران، سخن مى گفت ممكن است اين سؤال براى بعضى پيش آيد كه: چگونه خداوند بندگان گنهكار را با اين همه ظلم و جنايت فجيع سريعاً كيفر نمى دهد؟!

نخستين آيه مورد بحث گوئى در مقام پاسخ به همين سؤال است. مى گويد: «اگر بنا شود خداوند مردم را به ظلمها و ستمهائى كه مرتكب مى شوند كيفر دهد، جنبنده اى بر پشت زمين باقى نخواهد گذارد»! (وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللّهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّة).(1)

«دابَّه» به معنى هر گونه موجود زنده و جنبنده است، در اينجا ممكن است به قرينه «بِظُلْمِهِمْ» كنايه از انسانها باشد. يعنى اگر خداوند، انسانها را به خاطر ظلمشان مؤاخذه كند انسانى بر صفحه كره خاكى باقى نخواهد ماند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور همه جنبندگان باشد، زيرا مى دانيم جنبندگان روى زمين، معمولاً براى انسان آفريده شده اند چنانكه قرآن مى گويد: هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِى الأَرْضِ جَمِيْعاً: «او خدائى است كه آنچه را در روى زمين است به خاطر شما آفريد».(2)

هنگامى كه انسانها از ميان بروند، فلسفه وجود جنبندگان ديگر، نيز از ميان خواهد رفت و نسل آنها قطع مى شود.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه اگر ما به عموميت و وسعت مفهوم آيه بنگريم نتيجه اش آن خواهد بود كه: هيچ انسانى در روى زمين، غير ظالم وجود ندارد، و هر كسى به سهم خود مرتكب ستمى شده است، كه اگر بنا بر مجازات سريع و فورى باشد، دامان همه را خواهد گرفت، با اين كه: مى دانيم نه تنها پيامبران و امامان ـ كه معصومند ـ مصداق چنين ظلمى نيستند، بلكه در هر عصر و زمان گروهى از نيكان و پاكان و مجاهدان راستين هستند كه حسنات آنها مسلماً بر سيئات كوچكشان برترى دارد، و قطعاً مستحق مجازات نابود كننده نيستند.

پاسخ اين سؤال را چنين مى توان گفت: آيه يك حكم نوعى را بيان مى كند ، نه عمومى و همگانى و نظير اين تعبير، در ادبيات عرب و غير عرب نيز ديده مى شود، اين شعر معروف را غالباً شنيده ايم:

گر حكم شود كه مست گيرند *** در شهر هر آنچه هست گيرند!.

و نيز شاعر مى گويد:

گفت بايد حدّ زند هشيار، مرد مست را *** گفت هشيارى بيار، اينجا كسى هشيار نيست!

شاهد اين استثناء آيه 32 سوره «فاطر» است كه مى فرمايد: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ».

طبق اين آيه، مردم سه گروهند:

گروهى ستمگر، گروهى ميانه رو كه گناهان خفيفى دارند و گروهى پيش گيرى كنندگان به نيكى ها يعنى نيكان و پاكان، مسلماً از اين سه گروه تنها گروه اولند كه مشمول آيه مورد بحثند، نه گروه دوم و سوم و از آنجا كه گروه اول، معمولاً اكثريت جوامع را تشكيل مى دهند، ذكر چنين عمومى جاى تعجب نخواهد بود.

از آنچه گفتيم روشن مى شود: آيه هيچگونه دلالتى بر نفى عصمت انبياء نمى كند و آنها كه چنين پنداشته اند توجه به ساير آيات قرآن و قرائن موجود در كلام ندارند.

آن گاه قرآن به ذكر اين نكته مى پردازد كه: «خداوند به همه ظالمان و ستمگران مهلت مى دهد و تا اجل مسمّى (زمان معينى) مرگ آنها را به تأخير مى اندازد» (وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلى أَجَل مُسَمّىً).

«اما هنگامى كه اجل آنها سر رسد، نه ساعتى تأخير مى كنند، و نه ساعتى پيشى مى گيرند» (فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لايَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لايَسْتَقْدِمُونَ).

بلكه، درست در همان لحظه موعود، مرگ دامانشان را فرا مى گيرد و لحظه اى پيش و پس نخواهد داشت.

* * *


1 ـ ضمير «عَلَيْها» به «أَرْض» يعنى زمين بر مى گردد، هر چند قبلاً ذكرى از آن به ميان نيامده و اين به خاطر وضوح مطلب است و نظير آن در ادبيات عرب و غير عرب فراوان ديده مى شود.

2 ـ بقره، آيه 29.

اجل مسمّى چيست؟

در اين كه: منظور از اجل مسمّى چيست؟ مفسران بيانات گوناگونى دارند، ولى با توجه به ساير آيات قرآن از جمله آيه 2 سوره «انعام» و آيه 34 سوره «اعراف» به نظر مى رسد: منظور همان فرا رسيدن مرگ است، يعنى خداوند مردم را براى اتمام حجت تا پايان عمرشان مهلت مى دهد، شايد ظالمان به فكر اصلاح خويش بيفتند، در برنامه زندگى خود تجديد نظر به عمل آورند، و به سوى خدا و حق و عدالت باز گردند.

هنگامى كه اين مهلت پايان گرفت، فرمان مرگشان فرا مى رسد و از همان لحظه مرگ مجازاتها و كيفرها شروع مى شود.(1)

* * *

بار ديگر با بيان تازه اى بدعتهاى زشت و خرافاتى را كه عربهاى جاهلى داشتند (در زمينه تنفر از فرزندان دختر و اعتقاد به اين كه: فرشتگان دختران خدايند) محكوم كرده مى گويد: «آنها از يكسو از فرزندان دختر كراهت دارند ولى از سوى ديگر آن را براى خدا قائل مى شوند»! (وَ يَجْعَلُونَ لِلّهِ ما يَكْرَهُونَ).

اين تناقض عجيبى است و همان گونه كه در سوره «نجم» آيه 22 آمده است: «اين يك تقسيم ناهنجار است»! اگر فرشتگان، دختران خدايند، پس معلوم مى شود دختر چيز خوبى است، چرا شما از فرزندان دختر ناراحت مى شويد! و اگر بد است چرا براى خدا قائل هستيد؟

«و با اين حال آنها به دروغ مى گويند كه سرانجام نيك و پاداش خير از براى آنها است» (وَ تَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ أَنَّ لَهُمُ الْحُسْنى).

با كدام عمل، انتظار چنين پاداشى را دارند؟ با زنده به گور كردن دختران معصوم و بى گناه و بى دفاع؟ و يا با تهمت و افتراء به ساحت مقدس پروردگار؟ با كدامين عمل؟

كلمه «حُسْنى» كه مؤنث «احسن» است و به معنى نيكوتر يا نيكوترين مى آيد در اينجا به معنى بهترين پاداشها و يا بهترين عاقبتها است كه اين قوم مغرور گمراه با همه جناياتشان براى خود قائل بودند، و در اين صورت اين سؤال پيش مى آيد: با اين كه عرب جاهلى عقيده به معاد نداشت، چگونه چنين سخنى را مى گفتند؟!.

ولى بايد توجه داشت: همه آنها منكر معاد به طور مطلق نبودند، بلكه معاد جسمانى را نفى مى كردند و از اين كه: انسان بار ديگر به حيات مادى باز گردد، تعجب داشتند! به علاوه اين تعبير ممكن است به صورت قضيه شرطيه بوده باشد يعنى آنها مى گفتند: «اگر جهان ديگرى هم در كار باشد ما در آنجا بهترين پاداش را خواهيم داشت» و همين گونه است طرز تفكر بسيارى از جباران و منحرفان لجوج كه در عين دورى از خدا خود را به خدا از همه نزديكتر مى دانند و ادعاهاى پوچ و مسخره اى دارند.

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه منظور از «حُسْنى» همان «نعمت حسنى» يعنى پسران است; چرا كه دختران را شوم و بد مى دانستند، ولى پسران را خوب و نعمت عالى مى دانستند.

اما تفسير اول صحيحتر به نظر مى رسد، لذا بلافاصله مى گويد: «ناچار براى آنها آتش دوزخ است» (لا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النّارَ).

يعنى نه تنها عاقبت نيكى ندارند، بلكه پايان كارشان جز آتش دوزخ نيست.

«و آنها از پيشگامان در آتشند» (وَ أَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ).

«مُفْرَط» از ماده «فَرَط» (بر وزن فقط) به معنى پيشگام و متقدم است.

* * *

و از آنجا كه ممكن است، بعد از شنيدن داستان عرب جاهلى براى بعضى اين سؤال پيش آيد كه چگونه ممكن است انسان جگر گوشه خود را با آن قساوت، زنده به زير خاكها بفرستد مگر چنين چيزى امكان پذير است؟ در آيه بعد گوئى به پاسخ سؤال پرداخته مى گويد:

«به خدا سوگند ما پيش از تو پيامبرانى به سوى امتهاى پيشين فرستاديم، ولى شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داد» (تَاللّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَم مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ).

آرى، شيطان آن چنان در وسوسه هاى خود، مهارت دارد كه زشت ترين و بدترين جنايات را گاهى در نظر انسان چنان زينت مى دهد كه آن را يك افتخار مى پندارد، همان گونه كه عرب جاهلى زنده به گور كردن دختران خود را سند افتخار مى دانست و آن را به عنوان حمايت از ناموس و حفظ حيثيت و آبروى قبيله! مدح و تمجيد مى كرد، و مى گفت: من امروز دخترم را به دست خود زير خاك مى فرستم تا فردا در يك جنگ به دست دشمن نيفتد.

جائى كه ننگين ترين اعمال را در زير فريبنده ترين ماسكها بر اثر تزيين و وسوسه شيطان امكان پذير باشد، حال بقيه كارها روشن است.

و ما امروز نمونه هاى بسيارى از اين تزيينات شيطانى را در اعمال بسيارى از افراد مى بينيم كه دزديها و غارتگريها و تجاوزها و جنايات خود را با تعبيرات مختلفى توجيه مى كنند و در زير لفافه هاى فريبنده قرار مى دهند.

پس از آن اضافه مى كند: گروه مشركان فعلى نيز دنباله رو همان برنامه هاى انحرافى امتهاى پيشين اند كه شيطان اعمالشان را در نظرشان تزيين داده بود.

«و شيطان امروز ولىّ و راهنما و سرپرست آنها است»! (فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ).

و از رهنمودهاى او الهام مى گيرند.

و به همين جهت «عذاب دردناك الهى در انتظار آنها است» (وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).

در تفسير جمله «فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ» (شيطان امروز سرپرست آنها است) مفسران بيانات گوناگونى دارند كه، شايد از همه روشنتر همانست كه در بالا گفتيم، يعنى اين جمله، اشاره به وضع مشركان عرب در عصر جاهليت است كه اينها هم از برنامه هاى امتهاى منحرف پيشين پيروى كردند، و شيطان سرپرست آنها است همان گونه كه سرپرست گمراهان گذشته بود.(2)

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از جمله مزبور آن باشد كه: هنوز بازماندگان امتهاى منحرف پيشين وجود دارند، و به راه انحرافى خود ادامه مى دهند و شيطان نيز امروز ولىّ و سرپرست آنها است، همان گونه كه در گذشته بود.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، هدف بعثت پيامبران را بيان مى كند تا روشن شود اگر اقوام و ملتها، هوى و هوسها، و سليقه هاى شخصى خود را كنار بگذارند و دست به دامن راهنمائى پيامبران بزنند، اثرى از اين گونه خرافه ها، اختلافها، و اعمال ضد و نقيض، باقى نمى ماند، مى گويد:

«ما قرآن را بر تو نازل نكرديم مگر به خاطر اين كه: آنچه را در آن اختلاف داشته اند براى آنها تبيين كنى» (وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ).

«و اين قرآن مايه هدايت و رحمت است، براى آنها كه ايمان دارند» (وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

وسوسه هاى شيطان را از دل آنها مى زدايد، پرده هاى فريبنده نفس اماره و شيطان صفتان را از چهره حقايق كنار مى زند، خرافات و جناياتى كه در زير ماسكهاى فريبنده پنهان شده آشكار مى سازد، اختلافاتى را كه در سايه هوا و هوس پديد آمده بر مى چيند، به قساوتها پايان مى دهد، و نور هدايت و رحمت را در همه جا مى پاشد.

* * *

 

 

 

65وَ اللّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَسْمَعُونَ

66وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْث وَ دَم لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشّارِبِينَ

67وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

65 ـ خداوند از آسمان، آبى فرستاد; و زمين را، پس از آن كه مرده بود، حيات بخشيد. در اين، نشانه روشنى است براى جمعيتى كه گوش شنوا دارند.

66 ـ و در وجود چهار پايان، براى شما (درسهاى) عبرتى است: از درون شكم آنها، از ميان غذاهاى هضم شده و خون، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم!.

67 ـ و از ميوه هاى درختان نخل و انگور، مسكرات (ناپاك) و روزى خوب و پاكيزه مى گيريد; در اين، نشانه روشنى است براى جمعيتى كه انديشه مى كنند!.

 


1 ـ براى توضيح بيشتر درباره اجل مسمّى به جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 148 و جلد ششم صفحه 157 مراجعه فرمائيد.

2 ـ ولى لازمه اين تفسير اين است كه ميان ضمير «أَعْمالَهُمْ» و ضمير «وَلِيُّهُمُ» از نظر معنى تفاوت باشد، اولى به امتهاى پيشين و دومى به مشركان زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز گردد، و اگر جمله اى در تقدير بگيريم اين مشكل حل مى شود. بگوئيم: «هؤُلاءِ يَتَّبِعُونَ الأُمَمَ الْماضِيَةَ» (دقت كنيد).

 

تفسير:

آبها، ميوه ها، دامها

بار ديگر به بيان نعمتها و مواهب گوناگون پروردگار باز مى گردد، كه هم تأكيدى است بر مسأله توحيد و شناخت خدا، و هم در لابلاى آن اشاره اى به مسأله معاد است، و هم با ذكر اين نعمتها، حسّ شكرگزارى بندگان را تحريك كرده، آنها را از اين طريق به خدا نزديكتر مى سازد، مجموع اين جهات سه گانه، پيوند اين آيات و آيات گذشته را روشن مى سازد.

از سوى ديگر در آخرين آيه بحث گذشته، سخن از نازل كردن آيات قرآن كه حيات جان آدمى است در ميان بود، و در نخستين آيه مورد بحث، سخن از نزول باران از آسمان كه مايه حيات جسم آدمى است به ميان آمده.

نخست مى گويد: «خداوند از آسمان آبى فرستاد و زمين را بعد از آن كه مرده بود به وسيله آن حيات بخشيد» (وَ اللّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

«در اين امر نشانه روشنى است از عظمت خدا، براى آنها كه گوش شنوا دارند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَسْمَعُونَ).

مسأله حيات و زندگى زمين به وسيله نزول آب باران از آسمان، در آيات متعددى از قرآن، بيان شده است، زمينهاى خشكيده و خاموش و بى روح كه گاهى خشكسالى آنها را چنان از كار انداخته كه انسان هرگز باور نمى كند در گذشته در آغوشش گياهى پرورش يافته، و يا در آينده، موجود زنده اى در دامانش تولد خواهد يافت.

اما چند باران پى در پى و به دنبال آن تابش اشعه حيات بخش آفتاب، آن را به حركت در مى آورد، گوئى خفته اى است كه بيدار مى شود و يا صحيحتر مرده اى است كه بادم مسيحائى باران به حيات باز گردد، انواع گلها و گياهها در آن آشكار مى شود و به دنبال آن حشرات و پرندگان و انواع حيوانات از هر طرف به سوى آن مى آيند و زمزمه حيات و زندگى سر مى دهند.

خلاصه، در آن سرزمين كه سابقاً مرده و خاموش بود چنان غلغله اى بر پا مى شود كه آدمى را مبهوت مى كند، و اين راستى يكى از شاهكارهاى آفرينش است.

هم نشانه اى است از قدرت و عظمت آفريدگار، و هم دليلى است بر امكان معاد كه چگونه مردگان بار ديگر لباس حيات در تن مى كنند، و هم نعمت بزرگى است از نعمتهاى خداوند، مخصوصاً نعمتى مانند باران كه بندگان، كمترين زحمتى براى ايجاد آن متحمل نمى شوند!.

* * *

بعد از نعمت آب كه مسلماً نخستين پايه حيات است، به نعمت وجود چهار پايان و مخصوصاً ماده غذائى بسيار مفيدى مانند شير كه از آنها گرفته مى شود اشاره كرده مى گويد: «و در وجود چهار پايان، درس عبرتِ بزرگى براى شما قرار دارد» (وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الأَنْعامِ لَعِبْرَةً).

چه عبرتى از اين برتر! كه: «از درون شكم اين حيوانات از ميان غذاهاى هضم شده، و خون، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم» (نُسْقِيكُمْ مِمّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْث وَ دَم لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشّارِبِينَ).

«فَرْث» در لغت به معنى غذاهاى هضم شده درون معده است كه به مجرد رسيدن به روده ها، ماده حياتى آن جذب بدن مى گردد، و تفاله هاى آن به خارج فرستاده مى شود، در آن حال كه اين غذاى هضم شده در درون معده است، به آن «فَرْث» مى گويند و هنگامى كه تفاله هاى آن خارج شد «رَوْث» (سرگين) گفته مى شود.

مى دانيم: مقدار كمى از غذا مانند بعضى از مواد قندى و همچنين آب از همان ديواره هاى معده، جذب بدن مى شود، اما قسمت عمده، هنگامى كه غذاى هضم شده منتقل به روده ها شد، وارد خون مى گردد.

و نيز مى دانيم: شير از غده هاى مخصوصى كه درون پستان است تراوش مى كند و مواد اصلى آن از خون و غده هاى چربى ساز گرفته مى شود.

به اين ترتيب، اين ماده سفيد رنگِ تميز خالص، اين غذاى نيرو بخش گوارا، از ميان غذاهاى هضم شده مخلوط با تفاله ها، و از لابلاى خون به دست مى آيد، و اين به راستى عجيب است، سرچشمه اى آن چنان آلوده و تنفرآميز، اما محصولش اين چنين خالص و زيبا و دل انگيز و گوارا!.

* * *

بعد از حيوانات و شير آنها به بخشى از مواهب گياهان پرداخته مى گويد: «خداوند از ميوه هاى درختان نخل و انگور، غذاى پر بركتى نصيب شما ساخت كه گاه آن را به صورت زيانبار در مى آوريد و از آن شراب مى سازيد و گاه رزق پاك و پاكيزه از آن مى گيريد» (وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً).

«در اين امر نشانه ديگرى است از قدرت پروردگار براى آنها كه عقل و خرد دارند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَعْقِلُونَ).

«سَكَر» گرچه در لغت معانى مختلفى دارد، ولى در اينجا به معنى مسكرات و مشروبات الكلى است، و معنى مشهور آن همين است.

روشن است: قرآن در اين آيه، هرگز اجازه شراب سازى از خرما و انگور نداده بلكه با توجه به اين كه «مسكرات» را در مقابل «رزق حسن» قرار داده اشاره كوتاهى به تحريم خمر و نامطلوب بودن آن نموده است.

بنابراين، نياز به اين نداريم كه بگوئيم اين آيه قبل از نزول تحريم شراب، نازل شده و اشاره اى به حلال بودن آن است، بلكه به عكس آيه، اشاره به حرام بودن آن مى كند و شايد اولين اخطار در زمينه تحريم خمر باشد.

در حقيقت گوئى در يك جمله معترضه و در ميان پرانتز قرآن مجيد مى خواهد ضمن بر شمردن نعمتهاى الهى به سوء استفاده از آن نيز اشاره كند.

* * *

نكته ها:

1 ـ پيدايش شير چگونه است؟

قرآن مجيد چنانكه در آيات فوق خوانديم مى گويد: شير از ميان «فَرْث» (غذاى هضم شده داخل معده) و «دم» (خون) خارج مى شود.

فيزيولوژى امروز اين مطلب را ثابت كرده است: هنگامى كه غذا در معده، هضم و آماده جذب مى گردد، در سطحى بسيار وسيع و گسترده در داخل معده و روده ها در برابر ميليونها رگهاى موئين قرار مى گيرد، و عناصر مفيد و لازم آن را جذب كرده و به درخت ريشه دارى كه نوك انتهائيش در نوك پستان خلاصه مى شود، مى رساند.

مادر غذا مى خورد، عصاره اش به خون وارد مى گردد، شاخ و برگهاى انتهائى دستگاه خون و عروق، در مجاور شاخ و برگهاى انتهائى دستگاه گردش خون «جنين» قرار مى گيرد، و تا بچه در شكم مادر است بدين طريق او را تغذيه مى كند، اما همين كه از مادر جدا شد، نوك عقربه اين قطب نماى تغذيه كننده متوجه نوك پستان مادر مى شود، در اين حالت، مادر ديگر نمى تواند، خون خود را به خون نوزاد برساند، از اين رو، بايد تغيير حالت و تصفيه اى انجام پذيرد كه محصول جديد را براى كودكش گوارا و سازگار سازد، اينجاست كه شير به وجود مى آيد، از ميان «فَرْث» و «دَم» يعنى از ميان آنچه مى خورد و تبديل به فرث، و بعد از آن تبديل به خون مى شود.

و اتفاقاً تركيب شير نيز چيزى است حدّ وسط ميان خون و فرث، نه خون تصفيه شده است و نه غذاى هضم شده، از دومى فراتر مى رود و به اولى نمى رسد!.

پستانها براى ساختن مواد پروتوئينى شير، تنها از اسيدهاى امينه ذخيره شده بدن استفاده مى كنند.

بعضى از مواد شير در خون وجود ندارند، و در غده هاى پستانى ساخته مى شوند (مانند كازوئين).

بعضى قسمتهاى ديگر موجود در شير، بدون تغيير از پلاسماى خون، از طريق ترشح وارد شير مى شوند (مانند انواع ويتامين ها، نمك طعام و فسفات ها).

بعضى ديگر از مواد مانند قند موجود در شير (لاكتوز) از قند موجود در خون گرفته مى شود كه، پستانها روى آن فعاليت داشته و در اين تغيير و تبديل سهم مؤثرى دارند.

به طورى كه ملاحظه مى كنيد، توليد شير، نتيجه جذب مواد غذائى به وسيله خون و ارتباط مستقيم خون با غده هاى پستانها مى باشد، ولى، نه بوى خاص فرث و نه رنگ مخصوص خون، هيچكدام به شير منتقل نمى شود بلكه با رنگ و عطر و بوى تازه اى از نوك پستان تراوش مى كند.

جالب توجه اين كه: دانشمندان مى گويند براى توليد يك ليتر شير در پستان حداقل بايد پانصد ليتر خون از اين عضو عبور كند، تا بتواند مواد لازم براى آن يك ليتر شير را از خون بگيرد و براى توليد يك ليتر خون در عروق، بايد مواد غذائى زيادى از روده هاى بگذرد و اينجاست كه مفهوم: «مِنْ بَيْنِ فَرْث وَ دَم» كاملاً مشخص مى گردد.(1)

 


1 ـ اقتباس از كتاب «شيمى حياتى و پزشكى» و كتاب «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 6، صفحات 71 تا 77.

* * *

 

2 ـ مواد غذائى مهم شير

شير سرشار است از مواد مختلف حياتى كه روى هم رفته يك مجموعه كامل غذائى را تشكيل مى دهد.

مواد معدنى شير عبارت است از: سديم، پتاسيم، كلسيم، منيزيم، روى، مس و كمى آهن و همچنين فسفر و كلر و يد و گوگرد.

در شير گازهاى اكسيژن و ازت و اسيد كربنيك نيز وجود دارد.

مواد قندى شير، به قدر كافى و به صورت «لاكتوز» مى باشد.

ويتامينهاى محلول در شير، ويتامين «ب» و «پ» و «آ» و «د» مى باشد، امروز ثابت شده است: اگر حيوان خوب چرا شده باشد تمام اقسام ويتامينها در شير آن وجود دارد، كه شرح همه آنها در اين مختصر نمى گنجد، و اين مسأله نيز تقريباً مورد اتفاق است كه: شير تازه يك غذاى كامل محسوب مى شود.

و شايد به همين دليل است كه: در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لَيْسَ يُجْزى مَكانَ الطَّعامِ وَ الشَّرابِ اِلاَّ الْلَّبَنُ: «تنها چيزى كه مى تواند جاى آب و غذا را كاملاً بگيرد شير است».

و نيز در روايات مى خوانيم: شير عقل انسان را زياد مى كند، ذهن انسان را صفا مى بخشد روشنائى چشم را مى افزايد، و نسيان و فراموشكارى را برطرف مى كند، قلب را تقويت كرده و پشت را محكم مى گرداند (و مى دانيم هر يك از اين آثار ارتباط نزديكى با مواد حياتى موجود در شير دارد).(1)

* * *

 


1 ـ در مباحث مربوط به «شير» از كتاب «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 6 استفاده شده است.

 

3 ـ شير غذاى خالص و گوارا

در آيات فوق مخصوصاً روى «خالص بودن» و «گوارا بودن» شير تكيه شده است، و اين در بدو نظر، براى هر كس روشن است كه شير غذائى است كم حجم، پر نيرو و خالص از مواد اضافى و در عين حال آن چنان گوارا است كه براى هر انسان، در هر سن و سال، از كودكى تا پيرى، مفيد و سازگار است، و به خاطر همين جهات بسيارى از بيماران از اين غذا استفاده مى كنند، مخصوصاً براى رشد استخوانها اثر فوق العاده اى براى آن قائلند و به همين دليل در موارد شكستگى استخوانها، توصيه مى شود.

يكى از معانى «خلوص»، «پيوند» است، و شايد به خاطر همين معنى است كه بعضى اين تعبير قرآنى را در مورد شير اشاره به تأثير فوق العاده آن در استخوان سازى مى دانند.

و جالب اين كه: در احكام اسلامى كه در زمينه مسأله «رضاع» (شير خوارگى) وارد شده نيز اين معنى به وضوح ديده مى شود.

زيرا از يكسو، مى بينيم فقهاء مى گويند: اگر كودكى از مادرى به مقدارى شير بخورد كه استخوانش محكم گردد، و گوشتش برويد، اين كودك به آن مادر محرم مى شود (و همچنين نسبت به شوهر آن زن و بعضى ديگر از كسان آنها) اما از سوى ديگر، مى گويند 15 بار شير نوشيدن متوالى و حتى يكشبانه روز پى در پى نوشيدن شير، سبب اين محرميت مى گردد، آيا اگر اين دو سخن را به يكديگر ضميمه كنيم، مفهومش اين نمى شود كه: حتى تغذيه از شير در يك شبانه روز، اثر در تقويت استخوانها و روياندن گوشت دارد؟!

اين نكته نيز لازم به تذكر است كه در دستورات اسلامى به شير «آغوز» كه در لغت عرب به آن «لِبَأ» مى گويند، اهميت فوق العاده اى داده شده است تا آنجا كه در كتب فقهى اسلامى، مى خوانيم حيات كودك بستگى به آن دارد، و به همين دليل، دادن شير «آغوز» را به كودك از واجبات شمرده اند.(1)

و نيز شايد به همين جهت است كه درباره موسى(عليه السلام) در سورء «قصص» آيه 7 چنين مى خوانيم: وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ: «به مادر موسى وحى فرستاديم: او را شير ده و هنگامى كه بر او ترسيدى او را به آغوش امواج بسپار»!.

* * *

 68وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ

69ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ

 

ترجمه:

68 ـ و پروردگار تو به زنبور عسل «وحى» و (الهام غريزى) نمود كه: «از كوهها و درختان و داربستهائى كه مردم مى سازند، خانه هائى برگزين!.

69 ـ سپس از تمام ثمرات (و شيره گلها) بخور و راههائى را كه پروردگارت براى تو تعيين كرده است، به راحتى بپيما»، از درون شكم آنها، نوشيدنى با رنگهاى مختلف خارج مى شود كه در آن، شفا براى مردم است; به يقين در اين امر، نشانه روشنى است براى جمعيتى كه مى انديشند.


1 ـ «شرح لمعه»، جلد 2، صفحه 119، كتاب نكاح، احكام الاولاد و منها الرضاع.

 

تفسير:

پروردگارت به زنبور عسل وحى فرستاد!

در اينجا لحن قرآن به طرز شگفت انگيزى تغيير مى يابد و در عين ادامه دادن بحثهاى پيشين در زمينه نعمتهاى مختلف الهى و بيان اسرار آفرينش سخن از «زنبور عسل» (نَحْل) و سپس، خود عسل، به ميان مى آورد، اما در شكل يك مأموريت الهى، و الهام مرموز، كه نام وحى بر آن گذارده شده است، نخست مى گويد:

«پروردگار تو به زنبور عسل، وحى كرد كه خانه هائى از كوهها و درختان و داربستهائى كه مردم مى سازند انتخاب كن» (وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ).

* * *

در اينجا براى روشن شدن بحث، چند مطلب را بايد مورد توجه قرار داد:

1 ـ كلمه «وحى» در اصل چنانكه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى اشاره سريع است، سپس، به معنى القا كردن مخفيانه سخنى آمده است، ولى، در قرآن مجيد وحى در معانى مختلفى به كار رفته، كه همه بازگشت به همان معنى اصلى مى كند.

از آن جمله وحى نبوت است كه در قرآن، فراوان از آن ياد شده است، در آيه 51 سوره «شورى» مى خوانيم: وَ ما كانَ لِبَشَر أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّهُ إِلاّ وَحْياً...: «خداوند با هيچ انسانى جز از طريق وحى سخن نمى گويد...».

و نيز «وحى» به معنى الهام، خواه الهام خود آگاه (در مورد انسانها) مانند: وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ: «ما به مادر موسى الهام كرديم كه نوزادت را شير ده و هر گاه از دستيابى دشمنان بر او ترسيدى او را به آغوش امواج دريا بسپار».(1)

و خواه به صورت ناآگاه و الهام غريزى، چنانكه در مورد زنبور عسل در آيات فوق خوانديم; زيرا مسلّم است، وحى در اينجا همان فرمان غريزه و انگيزه هاى ناخودآگاهى است كه: خداوند در جانداران مختلف آفريده است.

و نيز «وحى» به معنى اشاره است، چنانكه در داستان زكريا مى خوانيم: فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً: «زكريا به مردم با اشاره گفت: صبح و شام، تسبيح خدا گوئيد».(2)

و نيز به معنى رساندن مخفيانه پيام و خبر آمده است، چنانكه در آيه 112 سوره «انعام» مى خوانيم: يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً: «شياطين انسانى و غير انسانى مطالب فريبنده و گمراه كننده را به طور مرموز به يكديگر مى رسانند».

* * *


1 ـ قصص، آيه 7.

2 ـ مريم، آيه 11.

2 ـ آيا الهام غريزى مخصوص زنبوران عسل است؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: غرائز و يا الهام غريزى منحصر به زنبوران عسل است يا در همه حيوانات وجود دارد؟ اگر معنى دوم است، چرا تنها در اينجا اين تعبير آمده است؟

اما با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اين كه: امروز زندگى زنبوران عسل دقيقاً از طرف دانشمندان مورد بررسى عميق قرار گرفته و ثابت شده است: اين حشره شگفت انگيز آن چنان تمدن و زندگى اجتماعى شگفت انگيزى دارد كه از جهات زيادى بر تمدن انسان و زندگى اجتماعى او پيشى گرفته است.

البته كمى از زندگى شگرفش در گذشته روشن بوده، ولى هرگز مثل امروز ابعاد مختلف آن كه هر يك از ديگرى عجيبتر است شناخته نشده بود، قرآن به طرز اعجاز آميزى با كلمه «أوحى» به اين موضوع اشاره كرده است، تا اين واقعيت را روشن سازد كه: زندگى زنبوران عسل را هرگز نبايد با انعام و چهار پايان و مانند آنها مقايسه كرد.

و شايد همين انگيزه اى شود كه به درون جهان اسرار آميز اين حشره عجيب، گام بگذاريم و به عظمت و قدرت آفريدگارش آشنا شويم.

اين است رمز دگرگون شدن لحن كلام در اين آيه نسبت به آيات گذشته.

* * *

3 ـ قبل از هر چيز خانه سازى

نخستين مأموريت زنبوران در اين آيه، مأموريت خانه سازى ذكر شده، و اين شايد به خاطر آن است كه مسأله مسكن مناسب، نخستين شرط زندگى است و به دنبال آن فعاليتهاى ديگر امكان پذير مى شود، و يا به خاطر آن كه: ساختمان خانه هاى شش ضلعى زنبوران عسل كه شايد مليونها سال است به همين شكل در شرق و غرب جهان ادامه دارد از عجيبترين برنامه هاى زندگى آنها است.(1)

و حتى شايد از ساختن خود عسل عجيبتر است، چگونه اين ماده مومى مخصوص را تهيه مى كند؟ و چگونه اين خانه هاى شش ضلعى را با ظرافت و مهندسى فوق العاده دقيقى مى سازد؟ خانه هائى كه نقشه آن بسيار حساب شده و زواياى آن كاملاً دقيق و يكسان است.

اساساً براى استفاده كامل از يك سطح به گونه اى كه هيچ قسمتى از آن، هدر نرود و يا زواياى تنگ و تاريكى پيدا نكند، راهى بهتر از انتخاب خانه هاى شش ضلعى با زواياى مساوى نيست، به اضافه اين نوع خانه از استحكام خاصى برخوردار است.

* * *

4 ـ انتخاب اين خانه ها، چنانكه قرآن در آيه فوق مى گويد: گاهى در كوهها است، در لابلاى صخره هاى غير قابل عبور، و شكافهاى مخصوص سنگهائى كه آمادگى براى اين هدف دارند، و گاهى در لابلاى شاخه هاى درختان، و گاهى در كندوهائى كه انسانها بر فراز داربستها در اختيارشان مى گذارند.

ضمناً از اين تعبير استفاده مى شود: لانه و كندوى عسل بايد در نقطه مرتفعى از كوه و درخت و داربست باشد، تا به خوبى بتواند از آن استفاده كند.

* * *

پس از آن دومين مأموريت «زنبور عسل» شروع مى شود چنانكه قرآن مى گويد: «سپس ما به او الهام كرديم: از تمام ثمرات تناول كن» (ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ).

«و راههائى را كه پروردگارت براى تو تعيين كرده به راحتى بپيما» (فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً).

«ذُلَل» جمع «ذَلُول» به معنى تسليم و رام باشد، و توصيف راهها به «ذُلَل» به خاطر آنست كه: اين جاده ها آن چنان دقيق تعيين شده كه: در برابر زنبوران عسل كاملاً رام و تسليمند كه بعداً به چگونگى آن اشاره خواهيم كرد.

سرانجام آخرين مرحله مأموريت آنها را (به صورت يك نتيجه) اين چنين بيان مى كند: «از درون زنبوران عسل نوشيدنى مخصوصى خارج مى شود كه رنگهاى مختلفى دارد» (يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ).

«در اين شراب حلال، داروى شفا بخش مهمى براى مردم است» (فِيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ).

«و در اين ماجراى برنامه زندگى زنبوران عسل و ارمغانى كه آنها براى جهان انسانيت مى آورند، كه هم غذا است، هم شفا و هم درس زندگى، نشانه روشنى از عظمت و قدرت پروردگار است براى آنهائى كه تفكر و انديشه مى كنند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ).

* * *


1 ـ تا به حال 4500 نوع زنبور عسل وحشى شناخته شده، ولى شگفتى در اين است كه همه آنها يك نوع مهاجرت و كندو سازى و مكيدن و خوردن از گلها را دارند (اولين دانشگاه و آخرين پيامبر، جلد 5، صفحه 55).

 

در اين آيه نيز نكات پر معنى و قابل ملاحظه اى است:

1 ـ عسل از چه ساخته مى شود؟

زنبوران عسل، معمولاً از ماده قندى مخصوصى كه در ريشه گلها قرار داده شده است مى مَكَند و آن را جمع آورى مى كنند، ولى زنبورشناسان مى گويند: كار زنبوران تنها استفاده از اين ماده قندى بُن گلها نيست، بلكه احياناً از تخمدان گلها و دمبرگها و ميوه ها نيز استفاده مى كنند كه، قرآن از همه اينها تعبير به «مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ» (همه ميوه ها) كرده است.

جمله عجيبى كه از «مترلينگ» دانشمند زيست شناس نقل شده، اهميت تعبير قرآن را آشكار مى سازد آنجا كه مى گويد: «همين امروز، اگر زنبور عسل (اعم از وحشى و اهلى) از بين برود يكصد هزار نوع از گياهها و گلها و ميوه هاى ما از بين خواهد رفت، و از كجا كه اصولاً تمدن ما از بين نرود»؟(1)(زيرا نقش زنبوران عسل، در جا به جا كردن گرده هاى نر گلها و بارور ساختن گياهان ماده و به دنبال آن پرورش يافتن ميوه ها آن قدر عظيم است كه: بعضى از دانشمندان حتى آن را از عسل سازى زنبوران هم مهمتر مى دانند).

در حقيقت آنچه را زنبوران عسل از آن مى خورند، بالقوه انواع ميوه هائى است كه به كمك آنها، شكل مى گيرد و با اين حال، چه پر معنى است كلمه «كُلِّ الثَّمَراتِ».

* * *

 


1 ـ «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، جلد 5، صفحه 55.

 

2 ـ راههاى مطمئن و رام!

زنبورشناسان با مطالعاتى كه روى اين حشره انجام داده اند، به اين نتيجه رسيده اند: صبحگاهان گروهى از زنبوران كه مأموران شناسائى گلها هستند از كندو بيرون مى روند، مناطق مختلف پر گل را كشف كرده، به كندو باز مى گردند و به اطلاع ديگران مى رسانند، حتى سمت و جهت آن را مشخص كرده و فاصله آن از كندو را نيز به اطلاع هموطنان خود مى رسانند.

زنبوران براى رسيدن به منطقه گلها گاهى راه خود را نشانه گذارى مى كنند، و از طريق پراكندن بوهاى مختلف، در مسير راه، و مانند آن، چنان راه را مشخص مى كنند كه، كمتر امكان دارد زنبورى سرگردان شود!

جمله «فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً» (در جاده هاى پروردگارت كه رام و تسليم تو است گام بگذار) گويا اشاره به اين واقعيت است.

* * *

3 ـ عسل در كجا ساخته مى شود؟

شايد هنوز، بسيارى از افراد فكر مى كنند: برنامه كار زنبوران عسل اين است كه: شيره گلها را مكيده و در دهان خود جمع و در كندو ذخيره مى كنند، در حالى كه، چنين نيست آنها شيره هاى گلها را به بعضى از حفره هاى درون بدن خود كه زنبورشناسان به آن، چينه دان مى گويند، مى فرستند، و در آنجا كه حكم يك كارخانه كوچك مواد شيميائى دارد تغيير و تحولهاى مختلفى پيدا كرده، شهد گلها به عسل تبديل مى گردد، و مجدداً زنبور، عسل ساخته شده را، از بدن خود بيرون مى فرستد.

عجيب اين كه سوره «نحل»، از سوره هاى «مكّى» است و مى دانيم در منطقه «مكّه» نه گل و گياهى وجود دارد، و نه زنبوران عسل، ولى قرآن با اين دقت و ظرافت از آن سخن مى گويد، و با تعبير جالبى مانند: يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ: «از درون زنبوران مايعى خارج مى شود به رنگهاى مختلف» حتى به ريزه كاريهاى ساختن عسل نيز اشاره كرده است.

* * *

4 ـ رنگهاى مختلف عسل

رنگ عسل، بر حسب آن كه زنبور بر چه گل و ثمره اى نشسته و از آن بهره گيرى كرده باشد تفاوت مى كند، به همين جهت، در پاره اى از موارد قهوه اى تيره، و گاهى نقره اى سفيد، و گاهى بى رنگ، و گاهى زرد رنگ، گاهى شفاف، زمانى تيره، گاهى زرد طلائى، زمانى خرمائى و حتى گاهى، مايل به سياهى است!.

اين تنوع رنگها علاوه بر اين كه: گوياى تنوع سرچشمه هاى به دست آوردن عسل است، تنوعى براى ذوقها و سليقه ها نيز محسوب مى شود زيرا امروز ثابت شده است كه: رنگ غذا در تحريك اشتهاى انسان بسيار مؤثر است، قديمى ها نيز گويا اين مسأله روانى را شناخته بودند كه: غذاهاى خود را با زعفران و زردچوبه و رنگهاى ديگر رنگين مى ساختند، تا از طريق بصرى نيز ميهمانانشان را به خوردن غذا تشويق نمايند، در كتب غذاشناسى، در اين زمينه بحث فراوان كرده اند، كه نقل همه آنها مناسب با بحث فشرده تفسيرى ما نيست.

* * *

5 ـ عسل يك ماده فوق العاده شفابخش

مى دانيم در گلها و گياهان، داروهاى حيات بخشى نهفته شده است كه: هنوز معلومات ما ـ با اطلاعات وسيعى كه از داروهاى گياهى داريم ـ نسبت به آن ناچيز است، و جالب اين كه: دانشمندان، از طريق تجربه به اين حقيقت رسيده اند كه: زنبوران به هنگام ساختن عسل، آن چنان ماهرانه عمل مى كنند كه خواص درمانى و داروئى گياهان كاملاً به عسل منتقل شده و محفوظ مى ماند!.

روى همين جهت عسل داراى بسيارى از خواص درمانى گلها و گياهان روى زمين به طور زنده است.

دانشمندان، براى عسل، خواص بسيار زيادى گفته اند كه، هم جنبه درمانى دارد و هم پيشگيرى و نيرو بخش.

عسل، زود جذب خون مى شود و به همين جهت نيرو بخش است و در خونسازى فوق العاده مؤثر.

عسل، از ايجاد عفونت در معده و روده جلوگيرى مى نمايد.

عسل، بر طرف كننده يبوست است.

عسل، براى كسانى كه دير به خواب مى روند اثر بسيار مطلوبى دارد (مشروط بر اين كه: كم نوشيده شود زيرا زياد آن خواب را كم مى كند).

عسل، براى رفع خستگى و فشردگى عضلات اثر قابل ملاحظه اى دارد.

عسل، اگر به زنان باردار داده شود، شبكه عصبى فرزندانشان قوى خواهد شد.

عسل، ميزان كلسيم خون را بالا مى برد.

عسل، براى كسانى كه دستگاه گوارش ضعيفى دارند نافع است، مخصوصاً براى كسانى كه به نفخ شكم مبتلا هستند توصيه مى شود.

عسل، به علت اين كه: زود وارد مرحله سوخت و ساز بدن مى شود، مى تواند به فوريت انرژى ايجاد كند و ترميم قوا نمايد.

عسل، در تقويت قلب مؤثر است.

عسل، براى درمان بيماريهاى ريوى كمك كننده خوبى است.

عسل، به خاطر خاصيت ميكرب كشى اش براى مبتلايان به اسهال مفيد است.

عسل، در درمان زخم معده و اثنى عشر عامل مؤثرى شمرده شده است.

عسل، به عنوان داروى معالج رماتيسم، نقصان قوه نمو عضلات، و ناراحتيهاى عصبى شناخته شده.

عسل، براى رفع سرفه مؤثر است، و صدا را صاف مى كند.

خلاصه، خواص درمانى عسل، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد.

علاوه بر اين، از عسل داروهائى براى لطافت پوست و زيبائى صورت، طول عمر ورم دهان و زبان، ورم چشم، خستگى و ترك خوردگى پوست و مانند آن مى سازند.

مواد و ويتامينهاى موجود در عسل، بسيار است، از مواد معدنى: آهن، فسفر، پتاسيم، يد، منيزيم، سرب، مس، سولفور، نيكل، روى، سديم، و غير آن، از مواد آلى: صمغ، پولن، اسيدلاكتيك، اسيدفورميك، اسيدسيتريك، اسيد تارتاريك و روغنهاى معطر، و از ويتامينها داراى ويتامينهاى ششگانه ـ آ ـ ب ـ ث ـ د ـ كا ـ ا ـ مى باشد.

بعضى نيز قائل به وجود ويتامين پ ب در عسل هستند.

عسل، در خدمت درمان، بهداشت، و زيبائى انسانها است.

* * *

در روايات اسلامى نيز روى خاصيت درمانى عسل، تكيه شده است، در روايات متعددى از امام على و امام صادق(عليهما السلام) و بعضى ديگر از معصومين(عليهم السلام)نقل شده كه: مَا اسْتَشْفَى النَّاسُ بِمِثْلِ الْعَسَلِ: «مردم به چيزى مانند عسل استشفاء نمى كنند».(1)

و به تعبير ديگر: لَمْ يَسْتَشْفِ مَرِيضٌ بِمِثْلِ شَرْبَةِ عَسَل: «هيچ بيمارى به مانند شربت عسل درمان نكرده است».(2)

و نيز در احاديث عسل براى درمان دل درد، توصيه گرديده و از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل شده: مَنْ شَرِبَ الْعَسَلَ فِى كُلِّ شَهْر مَرَّةً يُرِيْدُ ما جاءَ بِهِ الْقُرْآنُ عُوفِىَ مِنْ سَبْع وَ سَبْعِيْنَ داءً: «كسى كه (لااقل) هر ماه يك بار عسل بنوشد، و شفائى را كه قرآن از آن ياد كرده بطلبد، خدا او را از 77 نوع بيمارى شفا مى بخشد»!.(3)

البته از آنجا كه هر حكم عامى، استثنائى دارد، موارد نادرى وجود دارد كه نوشيدن عسل در آن نهى شده است.

* * *


1 و 2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 17، صفحات 73 ـ 75 (جلد 25، صفحات 98 ـ 100 آل البيت).

3 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 190.

 

6 ـ براى انسانها (لِلْنّاسِ)

جالب اين كه: زنبورشناسان مى گويند: زنبور عسل براى رفع گرسنگيش كافى است كه دو و يا سه گل را بمكد در حالى كه در هر ساعت به طور متوسط روى دويست و پنجاه گل مى نشيند و كيلومترها راه مى رود و آن قدر پر كار است كه در مدت عمر كوتاهش هر يك مقدار معتنا بهى عسل توليد مى كنند.

و به هر حال، اين تلاش و فعاليت چشمگير او دليل اين است كه او تنها براى خود كار نمى كند بلكه آن چنان كه قرآن مى گويد: لِلنّاس و براى همه انسانها تلاش مى كند.

* * *

7 ـ مسائل جالب ديگرى درباره عسل

اين نكته امروز ثابت شده است كه: عسل هرگز فاسد نمى شود، يعنى از غذاهائى است كه هميشه تازه و زنده به دست ما مى رسد، و حتى ويتامينهاى موجود خود را هرگز از دست نمى دهد، علت اين موضوع را دانشمندان وجود «پتاسيم» مى دانند كه، در آن به طور فراوان وجود دارد و مانع رشد ميكربها است.

و علاوه بر آن، داراى مقدارى مواد ضدّ عفونى كننده مانند: «اسيد فورميك» نيز هست، لذا عسل، هم خاصيت جلوگيرى از رشد ميكرب دارد، و هم ميكرب كش است، و به همين جهت مصريان قديم كه از اين خاصيت عسل آگاه بودند براى موميائى كردن مردگان خود از آن استفاده مى كردند!.

عسل را نبايد در ظرفهاى فلزى ذخيره كرد، اين مطلبى است كه دانشمندان به ما مى گويند.

و جالب اين كه: قرآن به هنگامى كه از زنبوران عسل سخن مى گويد مى فرمايد: «مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ»، يعنى خانه هاى زنبوران عسل را تنها در سنگها و چوبها خلاصه مى كند.

نكته مهم ديگر اين كه: براى رسيدن به خواص درمانى و بهداشتى عسل، بايد هرگز آن را حرارت ندهند، و به صورت پخته در ميان غذاهاى ديگر استفاده نكنند.

بعضى معتقدند: تعبير قرآن به «شراب» (نوشيدنى) در مورد عسل، اشاره به همين نكته كه آن را بايد نوشيد.

و نيز اين نكته قابل ملاحظه است كه: نيش زنبوران عسل نيز خاصيت درمانى دارد البته زنبور عسل با آن طبع لطيفى كه دارد بى جهت به كسى نيش نمى زند، اين ما هستيم كه آنها را تحريك كرده و به نيش زدن وادار مى كنيم.

از جمله اين كه: زنبوران عسل از بوى بد ناراحت مى شوند و هر گاه صاحب زنبوران با دست آلوده و لباس بد بو، به كندو نزديك شود، او را از نيش بى بهره نمى گذارند، مخصوصاً اگر صاحب زنبوران قبلاً دست خود را در كندوى ديگرى كرده باشد و بوى كندوى بيگانه در دست او مانده باشد، به مجرد اين كه: دست در كندو كند به او حمله مى كنند! و به همين جهت بايد قبلاً دست خود را كاملاً بشويد.

البته زنبور به هنگامى كه نيش بزند مى ميرد و بنابراين، نيش زدن او يك نوع خودكشى است!، استفاده از نيش زنبور عسل، براى بيماريهائى مانند: رماتيسم، مالاريا، درد اعصاب، و بعضى ديگر از امراض، بايد طبق برنامه اى باشد كه دانشمندان اين فن بيان كرده اند، و گرنه، نيش زنبوران عسل احياناً ممكن است زيان و حتى خطر هم داشته باشد!.

گزش يك يا چند زنبور معمولاً قابل تحمل است، ولى دويست تا سيصد عدد زنبور، باعث مسموميت و ناراحتى قلبى مى شود و اگر تعدادشان به پانصد عدد برسد، موجب فلج دستگاه تنفسى، و احتمالاً مرگ خواهد شد.

* * *

8 ـ زندگى عجيب زنبوران عسل

در گذشته، كمتر، و امروز بر اثر مطالعات پى گير دانشمندان بسيار بيشتر، اين نكته ثابت شده است كه: زنبوران عسل داراى زندگى بسيار منظم توأم با برنامه ريزى و تقسيم كار و مسئوليت و نظام بسيار دقيق است.

شهر زنبوران از پاكترين، منظمترين و پركارترين شهرها است، شهرى است كه بر خلاف همه شهرهاى انسانها، بيكار و فقير ندارد و از تمدن درخشانى برخوردار است.

از افراد متخلف و وظيفه نشناس در اين شهر كمتر اثر ديده مى شود، و اگر زنبورانى ندرتاً در بيرون كندو بر اثر سهل انگارى از گلهاى بد بو و زيانبخش استفاده كنند در همان دروازه كندو بازرسى و ضمن يك محاكمه صحرائى محكوم به اعدام مى گردند!.

«مترلينگ» دانشمند زيست شناس بلژيك ى كه مطالعات فراوانى در رابطه با زندگى زنبوران عسل كرده، درباره نظام عجيبى كه بر شهر آنها حكمفرما است چنين مى گويد:

«ملكه (يا صحيحتر مادر كندو) در شهر زنبوران عسل آن طور كه ما تصور مى كنيم فرمانفرما نيست، بلكه او نيز مثل ساير افراد اين شهر، مطيع قواعد و نظامات كلى مى باشد.

ما نمى دانيم: اين قوانين و نظامات از كجا وضع مى شود، و به انتظار اين هستيم شايد روزى بتوانيم به اين موضوع پى ببريم، و واضع اين مقررات را بشناسيم، ولى فعلاً به طور موقت آن را به نام «روح كندو» مى خوانيم!

ملكه، نيز مانند ديگران از روح كندو اطاعت مى كند.

ما نمى دانيم روح كندو، در كجاست؟ و در كداميك از سكنه شهر عسل حلول كرده است؟

ولى مى دانيم، روح كندو، شبيه به غريزه پرندگان نيست، و نيز مى دانيم كه روح كندو، يك عادت و اراده كوركورانه نژاد زنبور عسل نمى باشد، روح كندو، وظيفه هر يك از سكنه شهر را بر طبق استعدادشان معلوم مى كند، و هر كس را به يك كار مى گمارد.

روح كندو، به زنبوران مهندس و بنا و كارگر، دستور مى دهد خانه بسازند. روح كندو ،در روز و ساعت معين به تمام سكنه شهر دستور مى دهد: از شهر مهاجرت نمايند، و براى به دست آوردن مسكن و مأواى جديد، خود را به دست حوادث نامعلوم و انواع مشقتها بسپارند!

ما نمى توانيم بفهميم قوانين شهر عسل كه به وسيله روح كندو وضع شده در كدام مجمع شورا مطرح مى گردد، و تصميم به اجراى آن مى گيرند و كيست كه فرمان حركت را در روز معين صادر مى كند؟

آرى، در كندو، مقدمات مهاجرت براى اطاعت خدائى كه سرنوشت زنبور عسل را در دست گرفته فراهم مى شود.(1)

اگر دانشمند مزبور، به خاطر رسوباتى كه از مكتب ماديگرايان در فكر او وجود داشته با ابهام از اين مسأله سخن مى گويد، ما با توجه به راهنمائى قرآن، بسيار خوب درك مى كنيم كه: اين همه آوازه ها و برنامه ها از كجاست؟ و تنظيم كننده و فرمان دهنده كيست؟!

چه تعبير زيبائى قرآن دارد: وَ أَوْحى رَبُّكَ اِلَى النَّحْلِ...: «پروردگارت به زنبور عسل وحى و الهام فرستاد...»!.

از اين رساتر و جامعتر و گوياتر تصور نمى شود.

هر چند آنچه درباره زنبوران عسل ناگفته ماند، بسيار بيش از آنست كه گفتيم، اما روش تفسيرى ما اجازه نمى دهد: بيش از اين مقدار، موضوع فوق را دنبال كنيم.(2)

ولى آيا همين مقدار كه گفتيم: براى پى بردن به عظمت پروردگار، براى آنها كه اهل فكر و انديشه اند كافى نيست؟ آرى: «اِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ».

 

70وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفّاكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْم شَيْئاً إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ

71وَ اللّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْض فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلى ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ أَ فَبِنِعْمَةِ اللّهِ يَجْحَدُونَ

72وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَتِ اللّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ

 

ترجمه:

70 ـ خداوند شما را آفريد; سپس شما را مى ميراند; بعضى از شما به نامطلوب ترين سنين بالاى عمر مى رسند، تا بعد از آگاهى، چيزى ندانند (و همه چيز را فراموش مى كنند); خداوند دانا و تواناست.

71 ـ خداوند بعضى از شما را بر بعضى ديگر از نظر روزى برترى داد (چرا كه تلاشهايتان متفاوت است) اما آنها كه برترى داده شده اند، حاضر نيستند از روزى خود به بردگانشان بدهند و همگى در آن مساوى گردند; آيا آنان نعمت خدا را انكار مى نمايند (كه شكر او را ادا نمى كنند)؟!

72 ـ خداوند براى شما از جنس خودتان همسرانى قرار داد; و از همسرانتان براى ذشما فرزندان و نوه هائى به وجود آورد; و از پاكيزه ها به شما روزى داد; آيا به باطل ايمان مى آورند، و نعمت خدا را انكار مى كنند؟!


1 ـ تلخيص از صفحات 35 و 36 كتاب «زنبور عسل» نوشته «مترلينگ».

2 ـ در بحثهاى فوق، درباره زنبوران عسل و خواص خود عسل از كتابهاى «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر»، و «زنبور عسل» نوشته «مترلينگ»، و «شگفتى هاى عالم حيوانات» و بعضى كتب ديگر استفاده شده است.

 

تفسير:

سرچشمه تفاوت روزيها

از آنجا كه در آيات گذشته، بخشى از نعمتهاى مهم الهى و مواهب گوناگونى كه در جهان گياهان و حيوانات آفريده شده است، بيان گرديد، تا از اين راه مردم به آفريننده اين همه نعمتها و نظام دقيق آنها آشنا شوند، آيات مورد بحث، از طريق ديگرى مسأله اثبات خالق يكتا را تعقيب مى كند و آن، از طريق دگرگونى و تغييرات نعمتها است كه از اختيار انسان بيرون است و نشان مى دهد از ناحيه ديگرى مقدر مى شود.

نخست، مى گويد: «خداوند شما را آفريد» (وَ اللّهُ خَلَقَكُمْ).

«سپس روح شما را مى گيرد و مرگتان فرا مى رسد» (ثُمَّ يَتَوَفّاكُمْ).

هم حيات از ناحيه او است، و هم مرگ، تا بدانيد اين شما نيستيد كه آفريننده مرگ و حياتيد.

مقدار طول عمر شما نيز در اختيارتان نيست، بعضى در جوانى يا نزديك به پيرى از دنيا مى روند ولى، «بعضى از شما به بالاترين و بدترين ساليان عمر يعنى نهايت پيرى باز مى گردند» (وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ).(1)

و نتيجه اين عمر طولانى آن خواهد شد كه: «بعد از علم و دانش و آگاهى چيزى نخواهد دانست» و همه را به دست فراموشى مى سپارد (لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْم شَيْئاً).(2)

درست مانند آغاز عمر و سنين كودكى كه يكپارچه نسيان بود و فراموشكارى و ناآگاهى، آرى «خداوند آگاه و قادر است» (إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ).

همه قدرتها در اختيار او است و به هر مقدار كه صلاح بداند، مى بخشد و به هر موقع كه لازم ببيند مى گيرد.

* * *

در آيه بعد نيز ادامه مى دهد: حتى روزى هاى شما به دست شما نيست، «اين خداوند است كه بعضى از شما را بر بعض ديگرى از نظر روزى برترى مى دهد» (وَ اللّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْض فِي الرِّزْقِ).

«اما آنها كه برترى يافته اند به خاطر تنگ نظرى، حاضر نيستند از آنچه در اختيار دارند به بندگان مملوك خود بدهند و آنها را در اموال خويش شريك سازند تا آنها نيز با شما مساوى گردند» (فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلى ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ).

بعضى از مفسران، احتمال داده اند: اين جمله اشاره به پاره اى از اعمال احمقانه مشركان باشد كه، براى بتها و آلهه خود، سهمى از چهارپايان و كشت و زرع خود قائل بودند، در حالى كه، اين سنگ و چوبهاى بى ارزش كمترين نقشى در زندگى آنها نداشتند، ولى، حاضر نبودند همان را در اختيار بردگان بيچاره اى بگذارند كه شب و روز به آنها خدمت مى كردند.

* * *


1 ـ «أَرْذَل» از ماده «رذل» به معنى چيز پست و نامطلوب است و منظور از «أَرْذَلِ الْعُمُرِ» سنين بسيار بالا است كه ناتوانى و نسيان، وجود انسان را فرا مى گيرد به حدى كه قادر به انجام حوائج ابتدائى خود نيست، و به همين دليل، قرآن آن را سالهاى نامطلوب عمر شمرده است.

بعضى از مفسران، آن را سن 75 سالگى و بعضى 90 سالگى، و بعضى 95 سالگى شمرده اند، ولى حق آنست كه سن معينى ندارد و نسبت به اشخاص متفاوت است.

2 ـ جمله «لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْم شَيْئاً» ممكن است غايت و نتيجه رسيدن به سنين بالاى زندگى باشد، 2و مفهومش اين خواهد بود كه: در اين سالها مغز و اعصاب انسان قدرت تمركز و حفظ را از دست مى دهد، و فراموشى و بى خبرى بر وجود انسان حاكم مى شود.

و نيز ممكن است معنى علت داشته باشد يعنى خداوند آنها را به سنين بالا مى برد به اين علت، كه حالت نسيان را بر آنها چيره كند تا ديگر انسانها بدانند، از خود چيزى ندارند.

آيا ايجاد تفاوت با عدالت سازگار است؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: آيا ايجاد تفاوت و اختلاف، از نظر رزق و روزى در ميان مردم با اصول عدالت پروردگار، و مساواتى كه بايد بر نظام جوامع بشرى حاكم باشد، سازگار است؟

در پاسخ اين سؤال بايد به دو نكته دقيقاً توجه داشت:

1 ـ بدون شك اختلافى كه در ميان انسانها از نظر بهره هاى مادى و درآمدها وجود دارد قسمت مهمش مربوط به تفاوت استعدادهاى آنها است، اين تفاوت استعدادهاى جسمانى و روحانى، كه سرچشمه تفاوت در كميت و كيفيت فعاليتهاى اقتصادى مى شود بهره بعضى را بيشتر، و در آمد بعضى را كمتر مى كند.

البته، ترديدى نيست: گاهى حوادثى كه از نظر ما صرفاً جنبه تصادف دارد، سبب مى شود: بعضى به مواهب بيشترى دست يابند، ولى اينها را مى توان امور استثنائى شمرد، آنچه پايه و ضابطه اصلى در غالب موارد است، همان تفاوت در كميت يا كيفيت تلاشها است ـ البته موضوع بحث ما يك جامعه سالم و خالى از استثمار و بهره كشيهاى ظالمانه است، نه جوامع منحرف كه از قوانين آفرينش و نظام انسان بركنارند ـ .

حتى كسانى را كه گاهى ما آنها را انسانهاى بى دست و پا و بى عرضه اى مى پنداريم و از اين كه: در آمدهاى قابل ملاحظه اى دارند تعجب مى كنيم، اگر با دقت بيشترى در جسم و روان و اخلاق آنها بنگريم و قضاوتهائى كه از مطالعات سطحى سرچشمه مى گيرد، دور بيفكنيم، خواهيم ديد: آنها غالباً نقطه قوتى داشته اند كه به جائى رسيده اند (باز تكرار مى كنيم موضوع بحث ما جامعه سالمى است كه از استثمار دور باشد).

به هر حال، اين تفاوت درآمدها از تفاوت استعدادهائى سرچشمه مى گيرد كه آن هم نيز از مواهب الهى است، ممكن است در پاره اى از موارد اكتسابى باشد ولى در پاره اى از موارد نيز قطعاً غير اكتسابى است، بنابراين، حتى در يك جامعه سالم از نظر اقتصادى نيز تفاوت در آمدها غير قابل انكار است، مگر اين كه: بتوانيم انسانهاى قالبى همشكل، همرنگ و هم استعداد بسازيم كه هيچگونه تفاوتى با هم نداشته باشند و تازه اول درد سر و مشكلات است!.

2 ـ بدن يك انسان، يا اندام يك درخت، يا يك بوته گل را در نظر بگيريد، آيا امكان دارد اين ساختمانِ موزون با تساوى ميان اعضاء و اندامها از هر نظر پيدا شود؟ آيا قدرت مقاومت و استعداد ريشه درختان مى تواند با گلبرگهاى لطيف شكوفه ها، و استخوان پاشنه پا با پرده هاى ظريف شبكيه چشم از هر نظر يكسان باشد؟ و اگر ما بتوانيم آنها را يكسان كنيم آيا فكر مى كنيد كار صحيحى انجام داده ايم؟!

اگر از «شعارهاى» كاذب و خالى از «شعور» بگذريم، فرض كنيد ما يك روز بتوانيم همان انسانها قالبى و خيالى از هر نظر را بسازيم و كره زمين را از پنج هزار ميليون نفر انسان هم شكل، هم قواره، هم ذوق، هم فكر و همسان از هر نظر، درست مانند سيگارهائى كه به يك كارخانه سفارش داده اند، پر كنيم.

آيا آن روز زندگى خوبى نصيب انسانها خواهد شد؟ مسلماً نه، جهنمى پيدا مى شود كه همه، در آن در زحمت خواهند بود، همه، به يكسو حركت مى كنند، همه، يك چيز مى خواهند، همه، يك پست مى طلبند، همه، يك نوع غذا را دوست دارند، و همه، مى خواهند يك كار واحد انجام دهند.

بديهى است، خيلى زود، عمر چنين زندگى پايان مى يابد و به فرض باقى بماند زندگى خسته كننده بى روح و يكنواختى خواهد بود كه چندان تفاوتى با مرگ ندارد.

بنابراين، وجود تفاوت در استعدادها و آنچه لازمه اين تفاوت است، براى حفظ نظام جامعه و حتى براى پرورش استعدادهاى مختلف، نهايت لزوم را دارد، و شعارهاى كاذب هرگز نمى تواند جلو اين واقعيت را بگيرد.

اما مبادا اين سخن را چنين تفسير كنيد كه: ما جامعه طبقاتى و نظام استثمار و استعمار را با اين سخن مى پذيريم، نه، هرگز، منظور، تفاوتهاى طبيعى است و نه مصنوعى، تفاوتهائى است كه در عين حال، مكمل يكديگر و معاون يكديگر بوده باشند، نه سدّى بر سر راه پيشرفت يكديگر ايجاد كنند و به تجاوز و تعدى بپردازند.

اختلاف طبقاتى (توجه داشته باشيد منظور از طبقات همان مفهوم اصطلاحى آن، يعنى طبقه استثمار كننده و استثمار شونده است) هرگز موافق نظام آفرينش نيست، آنچه موافق و هماهنگ نظام آفرينش است، تفاوت استعدادها و تلاشها و كوششها است و ميان اين دو از زمين تا آسمان فرق است (دقت كنيد).

و به تعبير ديگر، تفاوت استعدادها بايد در مسير سازنده به كار افتد، درست مانند تفاوت ساختمان اعضاء يك بدن، يا اندام يك گل، آنها در عين تفاوت معاون يكديگرند، نه مزاحم يكديگر.

كوتاه سخن اين كه: نبايد تفاوت استعدادها و درآمدها باعث سوء استفاده در راه ايجاد جامعه طبقاتى گردد.(1)

و به همين دليل در پايان آيه مورد بحث، مى فرمايد: «آيا آنها نعمت خدا را انكار مى كنند» (أَ فَبِنِعْمَةِ اللّهِ يَجْحَدُونَ).

اشاره به اين كه: اين تفاوتها در صورت طبيعى اش (نه صورت مصنوعى و ظالمانه) از نعمتهاى خدا است كه براى حفظ نظام مجتمع بشرى ايجاد شده است.

* * *

آخرين آيه مورد بحث كه مانند دو آيه گذشته با كلمه «اللّه» شروع مى شود، و بيانگر نعمتهاى خداوند است، اشاره به مواهب او از نظر نيروهاى انسانى و معاونان و كمك كاران، و همچنين روزيهاى پاكيزه، مى كند، و اين حلقه هاى سه گانه نعمت را كه در اين سه آيه ذكر شده، تكميل مى نمايد.

يعنى از نظام حيات و مرگ، شروع كرده، آن گاه تفاوت روزى ها و استعدادها را كه نظام «تنوع زندگى» است بيان مى كند، و با آيه مورد بحث كه ناظر به نظام تكثير مثل بشر، و روزى هاى پاكيزه است پايان مى گيرد.

مى گويد: «خداوند براى شما از جنس خودتان همسرانى قرار داد» (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً).

همسرانى كه هم مايه آرامش روح و جسمند و هم سبب بقاء نسل.

لذا بلافاصله اضافه مى كند: «و از همسرانتان براى شما فرزندان و نوه ها قرار داد» (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً).

«حَفَدَة» جمع «حافد» در اصل به معنى كسى است كه بدون انتظار پاداش، با سرعت همكارى مى كند، ولى در آيه مورد بحث، به عقيده بسيارى از مفسران، منظور نوه ها است و بعضى خصوص نوه هاى دخترى را گفته اند.

بعضى ديگر معتقدند: «بَنِين» به فرزندان كوچك گفته مى شود و «حَفَدَه» به فرزندان بزرگ كه مى توانند كمك و همكارى كنند. و بعضى آن را هرگونه معاون و كمك كار را اعم از فرزندان و غير فرزندان دانسته اند.(2)

ولى معنى اول يعنى نوه ها در اينجا از همه، نزديكتر به نظر مى رسد، هر چند مفهوم «حَفَدَة» در اصل، ـ چنانكه گفتيم ـ وسيع است.

و به هر حال، بى شك وجود نيروهاى انسانى، همچون فرزندان، نوه ها و همسران در اطراف هر كس، نعمت بزرگى براى او است، كه هم از نظر معنوى او را حمايت مى كنند و هم از نظر مادى.

سپس مى فرمايد: «خداوند از پاكيزه ها به شما روزى داد» (وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ).

«طَيِّبات» در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه روزى پاكيزه را شامل مى شود خواه جنبه مادى داشته باشد، يا معنوى، جنبه فردى داشته باشد يا اجتماعى.

و در پايان، به عنوان يك نتيجه گيرى كلى از اين بحث مى گويد: آيا آنها با اين همه آثار عظمت و قدرت خدا كه مشاهده مى كنند، و با اين همه مواهبى كه از ناحيه او به آنها ارزانى شده، باز به سراغ بتها مى روند؟ «آيا به باطل ايمان مى آورند و نعمت خداوند را انكار مى كنند»؟ (أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَتِ اللّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ).

اين چه نوع قضاوتى است؟ و اين چه برنامه نادرستى است؟ كه انسان سرچشمه نعمتها را فراموش كرده و به سراغ موجودى برود كه منشأ كمترين اثرى نيست و مصداق روشن «باطل» در تمام ابعاد است.

 

* * *


1 ـ در زمينه فلسفه تفاوت استعدادها، و بهره هاى ناشى از آن، در جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 365 به بعد نيز مشروحاً بحث كرده ايم.

2 ـ در اين صورت بايد «حَفَدَه» عطف به «بَنِين» نباشد، بلكه عطف بر «أَزْواجاً» بوده باشد، ولى اين گونه عطف بر خلاف ظاهر است. ظاهر اين است: عطف بر «بَنِين» بوده باشد. (دقت كنيد).

 

نكته ها:

1 ـ اسباب و سرچشمه هاى روزى

بدون شك ـ همان گونه كه گفتيم ـ انسانها از نظر استعدادها و مواهب خداداد با هم متفاوتند، ولى با اين حال آنچه پايه اصلى پيروزيها را تشكيل مى دهد تلاش و سعى و كوشش آدمى است، آنها كه سخت كوشترند، پيروزترند ، و آنها كه تنبلتر و كم تلاشترند، محرومترند.

به همين دليل قرآن، بهره انسان را متناسب با سعى او مى شمرد و صريحاً مى گويد: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى».(1)

و در اين ميان به كار بستن اصول تقوا، درستكارى، امانت، نظامات و قوانين الهى، و اجراى اصول عدل و داد، اثر فوق العاده عميقى دارد، چنانكه قرآن مى گويد: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ: «اگر مردمى كه در شهرها و آباديهاى روى زمين زندگى مى كنند ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند، درهاى بركات از آسمان و زمين را به روى آنها مى گشائيم»!.(2)

و نيز مى گويد: وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ: «كسى كه تقوا را پيشه كند خداوند گشايشى براى او مى دهد * و از آنجا كه گمان ندارد به او روزى مى بخشد».(3)

و نيز به همين دليل، نقش انفاق را در وسعت روزى ياد آور شده و مى گويد: إِنْ تُقْرِضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ: «اگر به خدا قرض الحسنه دهيد يعنى در راه او انفاق كنيد آن را براى شما مضاعف مى گرداند».(4)

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه در زندگى اجتماعى، از ميان رفتن يك فرد يا يك گروه، زيانش متوجه همه اجتماع مى گردد، و به همين دليل نگهدارى افراد و كمك به آنها بازده براى كل اجتماع دارد (گذشته از جنبه هاى معنوى و انسانى).

خلاصه اين كه: اگر نظام حاكم بر اقتصاد جامعه، نظام تقوا، درستى، پاكى، تعاون، همكارى و انفاق باشد بدون شك چنين جامعه اى نيرومند و سربلند خواهد شد، اما اگر به عكس نظام استثمار، تقلب، چپاول، تجاوز و فراموش كردن ديگران باشد چنين جامعه اى از نظر اقتصادى نيز عقب مانده خواهد بود، و رشته زندگى مادى آنها نيز متلاشى مى گردد.

لذا در روايات اسلامى، به مسأله تلاش و كوشش توأم با تقوا براى كسب روزى اهميت فوق العاده اى داده شده است، تا آنجا كه امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: لاتَكْسَلُوا فِي طَلَبِ مَعَايِشِكُمْ فَإِنَّ آبَاءَنَا كَانُوا يَرْكُضُونَ فِيهَا وَ يَطْلُبُونَهَا: «در تحصيل روزى تنبلى نكنيد زيرا پدران ما در اين راه مى دويدند و آن را طلب مى كردند».(5)

و نيز از همان امام بزرگوار مى خوانيم: الْكَادُّ عَلَى عِيَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ: «كسى كه براى خانواده خود، تلاش روزى مى كند، مانند مجاهدان راه خدا است».(6)

حتى دستور داده شده است: مسلمانان صبح هر چه زودتر از خانه خارج شوند و به دنبال تلاش براى زندگى بروند(7) و از جمله كسانى كه دعايشان هرگز به اجابت نمى رسد، كسانى هستند كه تنى سالم دارند و گوشه خانه نشسته و تنها براى گشايش روزى دعا مى كنند.

* * *

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد پس چرا در آيات و روايات بسيارى آمده، روزى به دست خدا است و تلاش در راه آن مذموم است؟!

در پاسخ اين سؤال بايد به دو نكته توجه داشت:

1 ـ دقت در منابع اسلامى نشان مى دهد: آيات و يا رواياتى كه در نظر سطحى و ابتدائى ـ چه در اين بحث چه در بحثهاى ديگر ـ متضاد به نظر مى رسند، هر كدام به يكى از ابعاد مسأله اى كه داراى بعدهاى مختلفى است، نظر دارند كه غفلت از اين ابعاد، موجب توهم تناقض شده است.

آنجا كه مردم با ولع و حرص هر چه شديدتر به دنبال دنيا و زرق و برق جهان ماده مى روند، و براى نيل به آن از هيچ جنايتى فروگذار نمى كنند، دستورات مؤكد و پشت سر هم وارد مى شود و آنها را به ناپايدارى دنيا و بى ارزش بودن مال و جاه، توجه مى دهد.

و آنجا كه گروهى به بهانه زهد، دست از كار و كوشش و تلاش مى كشند، اهميت كار و كوشش به آنها گوشزد مى شود.

برنامه رهبران راستين نيز بايد چنين باشد كه جلو افراط و تفريطها را به طرز شايسته اى بگيرند.

آيات و رواياتى كه تأكيد مى كند: روزى در دست خدا است، و سهم و بهره هر كسى را خدا تعيين كرده در حقيقت براى پايان دادن به حرص و ولع و دنيا پرستى، و فعاليت بى قيد و شرط و بى حد و مرز براى كسب درآمد بيشتر است، نه اين كه: هدف آن خاموش كردن شعله هاى گرم و داغ نشاط كار و كوشش براى زندگى آبرومندانه و مستقل و خود كفا است.

و با توجه به اين واقعيت، تفسير رواياتى كه مى گويد: بسيارى از روزى ها است كه اگر شما هم به دنبال آن نرويد به دنبال شما مى آيد، روشن مى شود.

2 ـ از نظر جهان بينى توحيدى همه چيز به خدا منتهى مى شود، يك خداپرست موحد راستين چيزى را از ناحيه خود نمى داند، بلكه هر موهبتى به او مى رسد، سرچشمه آن را از خدا مى بيند و مى گويد: بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ: «كليد همه خوبيها و نيكيها به دست تو است و تو بر هر چيزى قادر و توانائى».(8)

و به اين ترتيب، او بايد در هر مورد توجه به اين حقيقت داشته باشد كه حتى فرآورده هاى سعى و كوشش و فكر و خلاقيت او نيز ـ اگر درست بنگرد ـ از طرف خدا است، و اگر يك لحظه نظر لطفش برگرفته شود همه اينها خاموش مى گردد.

او به هنگامى كه بر مركب سؤار مى شود، سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا مى گويد: «منزه است خداوندى كه اين را مسخر ما ساخت».(9)

هنگامى كه به نعمتى برسد، سرود توحيد را سر مى دهد و مى گويد: وَ ما بِنا مِنْ نِعْمَة فَمِنْكَ: «هر نعمتى داريم از تو است اى خدا».(10)

و حتى هنگامى كه يك گام مهم اصلاحى همچون پيامبران در مسير نجات انسانها برمى دارد، مى گويد: وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ: «موفقيت من تنها از ناحيه خدا است، بر او توكل كردم، و به سوى او باز مى گردم».(11)

ولى آنچه مسلّم است در كنار همه اين بحثها، اساس و پايه كسب روزى، تلاش و فعاليت صحيح، مثبت و سازنده و دور از هر گونه افراط و تفريط است، و اما روزى هائى كه بدون تلاش به انسان مى رسد، جنبه فرعى دارد نه اساسى، و شايد به همين دليل، على(عليه السلام) در كلمات قصارش در درجه اول، روزى هائى را ذكر مى كند كه انسان به دنبال آن مى رود سپس آنها كه به دنبال انسان مى آيد: يَا ابْنَ آدَمَ! الرِّزْقُ رِزْقانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ: «اى فرزند آدم روزى دو گونه است يكى آن روزى كه تو به دنبال آن مى روى، و ديگرى آن روزى كه به دنبال تو مى آيد».(12)

* * *


1 ـ نجم، آيه 39.

2 ـ اعراف، آيه 96.

3 ـ طلاق، آيات 2 و 3.

4 ـ تغابن، آيه 17.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 38 (جلد 17، صفحه 60 آل البيت).

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 43 (جلد 17، صفحه 66 آل البيت).

7 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 50.

8 ـ آل عمران، آيه 26.

9 ـ زخرف، آيه 13.

10 ـ اين جمله در تعقيبات نماز عصر در كتب دعا وارد شده است.

11 ـ هود، آيه 88.

12 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 379.

 

2 ـ مواسات با ديگران

در آيات فوق اشاره اى به تنگ نظرى و بخل بسيارى از انسانها شده كه آنها حاضر نيستند از مواهب بيشترى كه در اختيار دارند به زير دستان خود ببخشند (مگر آنان كه در مكتب تربيتى انبياء و رهبران الهى، پرورش يافته اند).

در ذيل همين آيات، در رواياتى تأكيد و توصيه به مسأله مساوات و مواسات شده است از جمله: در تفسير «على بن ابراهيم» در ذيل آيات فوق مى خوانيم: لايَجُوزُ لِلْرَّجُلِ أَنْ يَخُصَّ نَفْسَهُ بِشَىْء مِنَ الْمَأْكُولِ دُونَ عِيالِهِ:

«براى انسان سزاوار نيست كه در خانه غذاى اختصاصى داشته باشد، و از چيزى بخورد كه خانواده او نمى خورد».(1)

و نيز از «ابوذر» نقل شده كه: از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيدم، مى فرمود: اِنَّما هُمْ إِخْوانُكُمْ فَاكْسُوهُمْ مِمّا تَكْسُونَ، وَ أَطْعِمُوهُمْ مِمّا تُطْعِمُونَ، فَما رُؤِىَ عَبْدُهُ بَعْدَ ذلِكَ اِلاّ وَ رِدائُهُ رِدائُهُ، وَ اِزارُهُ اِزارُهُ، مِنْ غَيْرِ تَفاوُت!:

«زير دستان شما برادران شما هستند از آنچه مى پوشيد، به آنها بپوشانيد، و از آنچه مى خوريد، به آنها اطعام كنيد ـ ابوذر بعد از اين توصيه پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ كارى مى كرد كه ردا و لباس زير دستانش با خودش كمترين تفاوتى نداشته باشد»!.(2)

از روايات فوق و همچنين از خود آيه كه مى گويد: «فَهُمْ فِيْهِ سَواءٌ» استفاده مى شود كه: اسلام توصيه مى كند: همه مسلمانان به عنوان يك برنامه اخلاق اسلامى با همه اعضاء خانواده خود و كسانى كه در زير دست آنها قرار دارند، حتى الامكان مساوات را رعايت كنند، و در محيط خانواده و در برابر زيردستان هيچگونه فضيلت و امتيازى براى خود قائل نشوند.

* * *

73وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لايَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ شَيْئاً وَ لايَسْتَطِيعُونَ

74فَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأَمْثالَ إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

73 ـ آنها غير از خدا، موجوداتى را مى پرستند كه هيچ رزقى را براى آنان از آسمانها و زمين در اختيار ندارند; و توان اين كار را نيز ندارند.

74 ـ پس، براى خدا امثال (و شبيه ها) قائل نشويد، خدا مى داند و شما نمى دانيد.


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 68، حديث 147.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 68، حديث 148.

 

تفسير:

براى خدا شبيه قرار ندهيد

در تعقيب بحثهاى توحيدى گذشته، آيات مورد بحث، به مسأله شرك پرداخته و با لحنى پر از سرزنش، ملامت و توبيخ مى گويد: «آنها غير از خدا موجوداتى را پرستش مى كنند كه مالك روزى آنها از آسمان و زمين نيست، و كمترين نقشى در اين زمينه ندارد» (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لايَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ شَيْئاً).

نه تنها مالك چيزى در اين زمينه نيستند، بلكه «توانائى بر خلق و ايجاد و دسترسى به آنها نيز ندارند» (وَ لايَسْتَطِيعُونَ).

اشاره به اين كه: مشركان به اين گمان به دنبال پرستش بتها مى رفتند كه آنها را در سر نوشت و سود و زيان خود، مؤثر مى پنداشتند، در حالى كه مى دانيم: يكى از مهمترين مسائل زندگى انسان رزق و روزى او است، اعم از ارزاقى كه از آسمان نازل مى شود (همچون قطرات حيات بخش باران و اشعه زنده كننده آفتاب و مانند آن) و يا آنها كه از زمين مى رويد و استخراج مى گردد، هيچ يك از اينها در اختيار بتها نيست، آنها موجودات بى ارزشى هستند كه هيچ اراده اى از خود ندارند، و تنها خرافات و تعصبهاى مملو از جهل است كه به آنان نقشى داده است.

در حقيقت جمله «لايَسْتَطِيعُونَ» دليلى است براى جمله «لايَمْلِكُ» يعنى آنها مالك چيزى از روزيها نيستند به دليل اين كه: كمترين قدرتى براى خلقت يا حفظ آنها ندارند.

* * *

آيه بعد، به عنوان يك نتيجه گيرى مى گويد: «اكنون كه چنين است شما براى خدا امثال و شبيه و نظير قائل نشويد» (فَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأَمْثالَ).

«چرا كه خدا مى داند و شما نمى دانيد» (إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ).

بعضى از مفسران گفته اند: جمله «فَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأَمْثالَ» اشاره به منطقى است كه مشركان عصر جاهلى داشته اند (و شبيه آن، در ميان بعضى از مشركان عصر ما نيز ديده مى شود).

آنها مى گفتند: ما اگر به سراغ بتها مى رويم به خاطر اين است كه ما شايسته پرستش خدا نيستيم بايد به سراغ بتها برويم كه آنها مقربان درگاه او هستند! خداوند همانند يك پادشاه بزرگ است كه وزراء و خاصان او به سراغ او مى روند، و توده مردم كه دسترسى به او ندارند به سراغ حواشى و خاصان و مقربانش خواهند رفت.

اين گونه منطقهاى زشت و غلط كه: گاهى در لباس يك مَثَل انحرافى مجسم مى گردد يكى از خطرناكترين منطق ها است.

قرآن در پاسخ آنها مى گويد: «براى خداوند مثال نزنيد» يعنى مثالى كه متناسب با افكار محدود و موجودات «ممكن» و مملوّ از نقائص است.

شما اگر توجه به احاطه وجودى خداوند نسبت به همه موجودات و لطف و مرحمت بى انتهاى او و نزديكيش به خودتان مى داشتيد، تا آنجا كه از شما به شما نزديكتر است، هرگز براى توجه به خدا به وسائط متوجه نمى شديد.

خدائى كه شما را دعوت به نيايش و سخن گفتن مستقيم با خودش كرده، و درهاى خانه اش را شب و روز به روى شما باز گذارده، اين خدا را نبايد به پادشاهِ جبارِ مستكبرى تشبيه كرد كه، درون قصرش خزيده و جز عده معدودى، راه به درون خانه او ندارند «فَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأَمْثالَ».

در بحثهاى صفات خدا مخصوصاً اين نكته را متذكر شده ايم: از خطرناكترين پرتگاههائى كه در راه شناخت صفات او وجود دارد، پرتگاه تشبيه است، يعنى صفات او را با بندگان مقايسه كردن و شبيه دانستن، چرا كه خدا وجودى است بى نهايت از هر نظر و ديگران وجودهائى هستند محدود از هر جهت و هر گونه تشبيه و تمثيل در اينجا مايه بُعد و دورى از شناخت او مى شود.

حتى در آنجائى كه ناچار مى شويم ذات مقدس او را به نور و مانند آن تشبيه كنيم بايد توجه داشته باشيم كه اين گونه تشبيهات، به هر حال ناقص و نارسا است، و تنها از يك جنبه، قابل قبول است نه از تمام جهات! (دقت كنيد).

در حالى كه بسيارى از مردم توجه به اين واقعيت ندارند، غالباً در دره تشبيه و قياس سقوط مى كنند، و از حقيقت توحيد به دور مى افتند و لذا قرآن كراراً هشدار مى دهد: گاهى با جمله: وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ: «چيزى شبيه او نمى باشد».(1)

و گاهى، با جمله لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ: «هيچ چيز مانند او نيست».(2)

و گاهى با جمله «فَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأَمْثالَ» كه در آيات فوق آمده است، مردم را به اين واقعيت توجه مى دهد.

و شايد جمله «إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» (خداوند مى داند و شما نمى دانيد) كه در ذيل آيات فوق آمده نيز بيانگر همين موضوع باشد كه مردم غالباً از اسرار صفات خدا بى خبرند.

* * *

 75ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لايَقْدِرُ عَلى شَيْء وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرّاً وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ

76وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لايَقْدِرُ عَلى شَيْء وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لايَأْتِ بِخَيْر هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراط مُسْتَقِيم

77وَ لِلّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السّاعَةِ إِلاّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ

 

ترجمه:

75 ـ خداوند مثالى زده: برده مملوكى را كه قادر بر هيچ چيز نيست; و انسان (با ايمانى) را كه از جانب خود، رزقى نيكو به او بخشيده ايم، و او پنهان و آشكار از آنچه خدا به او داده، انفاق مى كند; آيا اين دو نفر يكسانند؟ ستايش مخصوص خداست; ولى اكثر آنها نمى دانند.

76 ـ خداوند مثالى (ديگر) زده است: دو نفر را، كه يكى از آن دو، گنگ مادرزاد است; و قادر بر هيچ كارى نيست; و سر بار صاحبش مى باشد; او را در پى هر كارى بفرستد، خوب انجام نمى دهد; آيا چنين انسانى، با كسى كه امر به عدل و داد مى كند، و بر راهى راست قرار دارد، برابر است؟!

77 ـ غيب آسمانها و زمين، مخصوص خداست (و او همه را مى داند); و امر قيامت (به قدرى نزديك و آسان است) درست همانند چشم بر هم زدن، و يا از آن هم نزديكتر; چرا كه خدا بر هر چيزى تواناست.

 


1 ـ توحيد، آيه 4.

2 ـ شورى، آيه 11.

 
تفسير:

دو مثال زنده براى مؤمن و كافر!

در تعقيب آيات گذشته كه از ايمان و كفر و مؤمنان و مشركان سخن مى گفت در آيات مورد بحث، با ذكر دو مثال زنده و روشن، حال اين دو گروه را مشخص مى كند.

در نخستين مثال، مشركان را به برده مملوكى كه توانائى هيچ چيز را ندارد ، و مؤمنان را به انسان غنى و بى نيازى كه از امكانات خود همگان را بهره مند مى سازد تشبيه مى كند، و مى گويد: «خداوند برده مملوكى را به عنوان مثال ذكر مى كند كه قادر بر هيچ چيز نيست»! (ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لايَقْدِرُ عَلى شَيْء).

نه قدرت تكوينى چندانى دارد، زيرا در چنگال مولايش هميشه اسير است، و از هر نظر محدود، و نه قدرت تشريعى، زيرا حق تصرف در اموال خود (اگر اموالى داشته باشد) و همچنين ساير قرار دادهاى مربوط به خويش را ندارد.

آرى، بنده بندگان خدا بودن، نتيجه اى جز اسارت و محدوديت از هر نظر نخواهد داشت.

«و در مقابل آن انسان با ايمانى كه به او رزق حسن و انواع روزى ها و مواهب پاكيزه بخشيده است» (وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً).

اين انسان آزاده با داشتن امكانات فراوان «پنهان و آشكار از آنچه در اختيار دارد انفاق مى كند» (فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرّاً وَ جَهْراً).

«آيا اين دو نفر يكسانند»؟! (هَلْ يَسْتَوُونَ).

مسلماً نه، بنابراين «همه حمد و ستايش مخصوص خداست» (الْحَمْدُ لِلّهِ).

خداوندى كه بنده اش آزاده، پر قدرت و پر بخشش است، نه از آن بتها كه بندگانشان آن چنان ناتوان و محدود و بى قدرت و اسيرند!

«ولى اكثر آنها (مشركان) نمى دانند» (بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ).(1)

* * *

دگر بار مثال گوياى ديگرى براى بندگان بت، و مؤمنان راستين مى زند و آنها را به ترتيب به گنگ مادرزادى كه در عين حال برده و ناتوان است، و يك انسان آزاده گويا كه دائماً به عدل و داد دعوت مى كند و بر صراط مستقيم قرار دارد تشبيه مى نمايد، مى فرمايد:

«خداوند دو مرد را مثل زده است، كه يكى از آنها گنگ مادر زاد است و قادر بر هيچ كارى نيست» (وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لايَقْدِرُ عَلى شَيْء).(2)

«او در عين برده بودن سربارى است براى مولا و صاحبش» (وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ).

به همين دليل، «او را به دنبال هر برنامه اى بفرستد توانائى بر انجام كار خوبى ندارد» (أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لايَأْتِ بِخَيْر).

به اين ترتيب، او داراى چهار صفت كاملاً منفى است: گنگ مادر زاد بودن ناتوانى مطلق، سربار صاحبش بودن، و هنگامى كه به دنبال كارى فرستاده شود، هيچ گام مثبتى بر نخواهد داشت.

اين صفات چهارگانه كه در عين حال علت و معلول يكديگرند، ترسيمى از يك انسان، صددرصد منفى است، كه وجودش، منشأ هيچ خير و بركتى نمى باشد، و سربار جامعه و يا خانواده خويش است.

«آيا چنين كسى با آن كس كه زبان گويا و فصيح دارد، و مرتباً به عدل و داد دعوت مى كند، و بر جاده صاف، و راه راست قرار دارد، مساوى است»؟! (هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراط مُسْتَقِيم).

گرچه در اينجا بيش از دو صفت بيان نشده: «دعوت مستمر به عدل و داد و داشتن روش مستقيم و برنامه صحيح و خالى از هرگونه انحراف»، ولى، اين دو صفت خود بيانگر صفات ديگرى است.

آيا كسى كه دائماً دعوت به عدل و داد مى كند، ممكن است شخصى گنگ يا ترسو و بى شخصيت بوده باشد؟ نه، هرگز، چنين كسى زبانى گويا، و منطقى محكم و اراده اى نيرومند و شجاعت و شهامت كافى دارد.

آيا كسى كه، همواره بر صراط مستقيم گام مى زند، انسان بى دست و پا و ناتوان و بى هوش و كم عقل است؟ هرگز، مسلماً شخصى است كنجكاو، باهوش، پر تدبير و با استقامت.

مقايسه اين دو فرد با هم، بيانگر فاصله زيادى است كه در ميان طرز فكر بت پرستى و خدا پرستى وجود دارد و روشن كننده تفاوت اين دو برنامه و پرورش يافتگان اين دو مكتب است.

* * *

و از آنجا كه، غالباً ديده ايم قرآن، بحثهاى مربوط به توحيد و مبارزه با شرك را با مسائل مربوط به معاد و دادگاه بزرگ قيامت، مى آميزد، در اينجا نيز بعد از گفتارى كه در آيات قبل در زمينه شرك و توحيد گذشت، به سراغ معاد مى رود، و به پاسخ قسمتى از ايرادات مشركان پرداخته، نخست مى گويد: «خداوند غيب آسمانها و زمين را مى داند» (وَ لِلّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

گويا اين پاسخ به ايرادى است كه منكران معاد جسمانى داشته، مى گفتند: هنگامى كه ما مُرديم و ذرات خاك ما در هر گوشه اى پراكنده شد، چه كسى از آنها آگاهى دارد كه جمع آوريشان كند؟

به علاوه، به فرض كه ذرات آنها جمع آورى شود، و به حيات باز گردند چه كسى است كه از اعمال آنها كه به دست فراموشى سپرده شده است آگاه باشد و پرونده آنها را مورد رسيدگى قرار دهد؟!

آيه فوق در يك جمله، اين سؤال را در همه ابعادش پاسخ مى گويد كه خدا غيب همه آسمانها و زمين را مى داند، او همه جا هميشه حاضر است.

بنابراين، اصولاً غيب و پنهانى براى او مفهوم ندارد، همه چيز براى او شهود است و اين تعبيرات مختلف با مقايسه با وجود ما و هماهنگ با منطق ما است.

سپس، اضافه مى كند: «امر قيامت به قدرى آسان است درست همانند يك چشم بر هم زدن و يا از آن هم نزديكتر»! (وَ ما أَمْرُ السّاعَةِ إِلاّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ).(3)

و اين در واقع، اشاره به ايراد ديگرى از منكران معاد است كه مى گفتند: چه كسى توانائى بر اين كار دارد، اين كار، كارِ فوق العاده مشكلى است، قرآن در پاسخ آنها مى گويد: براى شما كه قدرت ناچيزى داريد اين برنامه مشكل به نظر مى رسد، اما براى خداوندى كه قدرتش بى پايان است آن قدر ساده است همانند يك چشم بر هم زدن كه هم سريع است و هم بسيار آسان!

جالب اين كه: بعد از بيان تشبيه قيام قيامت به يك نگاه سريع يا چشم بر هم زدن، جمله «أَوْ هُوَ أَقْرَبُ» (يا از اين نزديكتر) را بيان مى كند، يعنى حتى تشبيه به نگاه سريع به خاطر تنگى بيان است، به گونه اى سريع است كه اصلاً زمان براى آن مطرح نيست، و اگر تعبير به «كَلَمْحِ الْبَصَرِ» شده به خاطر آن است كه كوتاهترين زمان در منطق شما اين است.

به هر حال، اين دو جمله، اشاره اى است زنده و گويا به قدرت بى انتهاى خداوند ـ مخصوصاً در زمينه مسأله معاد و رستاخيز انسانها ـ لذا در پايان آيه مى فرمايد: «چون خدا بر هر چيزى تواناست» (إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).

* * *


1 ـ طبق تفسيرى كه در بالا ذكر كرديم مثال فوق تشبيهى براى مؤمن و كافر است. ولى جمعى از مفسران، احتمال ديگرى در تشبيه فوق داده اند كه: منظور تشبيه «بتها» به «عبد مملوك» و تشبيه «خداوند» به «مؤمن آزاده» است كه همه گونه انفاق و موهبت دارد. (ولى اين سخن بعيد به نظر مى رسد).

2 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «أَبْكَم» به معنى كسى است كه به طور مادرزاد گنگ متولد مى شود و «أَخْرَس» به هرگونه گنگ گفته مى شود.

بنابراين كُلَّ أَبْكَمَ أَخْرَسُ وَ لَيْسَ كُلَّ أَخْرَسَ أَبْكَمُ: «هر ابكمى، اخرس است اما هر اخرسى، ابكم نيست».

سپس اضافه مى كند: گاهى اين ماده در مورد كسى اطلاق مى شود كه به خاطر ضعف عقل از سخن گفتن عاجز و ناتوان است.

3 ـ «لَمْح» (بر وزن مسح) در اصل به معنى درخشيدن برق است، سپس به معنى نگاه سريع آمده است، ضمناً بايد توجه داشت كه «أَوْ» در اينجا به معنى «بَل» است.

 

نكته ها:

1 ـ انسانهاى آزاده و اسير!

بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند مسأله توحيد و شرك، يك مسأله صرفاً اعتقادى و ذهنى نيست، بلكه در تمام زندگى انسان اثر مى گذارد، و همه را به رنگ خود در مى آورد، توحيد در هر قلبى جوانه زند موجب حيات آن قلب، و عامل رشد و شكوفائى آن است، چرا كه توحيد افق ديد انسان را آن چنان گسترده مى كند كه به بى نهايت پيوندش مى زند.

اما به عكس، شرك انسان را در جهانى فوق العاده محدود، جهان بتهاى سنگى و چوبى و يا بشرهاى ضعيف بت گونه فرو مى برد، و ديد و درك و همت و توانائى و تلاش انسان را به همين رنگ و در همين ابعاد قرار مى دهد.

در آيات فوق، اين واقعيت در لباس مثال چنان زيبا بيان شده كه رساتر از آن ممكن نيست.

مشرك «أَبْكَم» است، گنگ است، گنگ مادر زاد، كه عملش از ضعف فكر و نداشتن منطق عقلى حكايت مى كند، و به خاطر اسارت در چنگال شرك توانائى بر هيچ كار مثبتى ندارد (لايَقْدِرُ عَلى شَىْء).

او يك انسان آزاده نيست بلكه اسير چنگال خرافات و موهومات است.

و به خاطر همين صفات، سربار جامعه، محسوب مى شود، چرا كه مقدرات خود را به دست بتها و يا انسانهاى استعمارگر مى پردازد.

او هميشه وابسته است، و تا طعم توحيد كه آئين آزادگى و استقلال است بچشد از اين وابستگى بيرون نمى آيد (وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ).

او با اين طرز تفكر در هر مسيرى گام بگذارد، ناكام خواهد بود، و به هر سو روى آورد خيرى نصيبش نخواهد شد (أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لايَأْتِ بِخَيْر).

چقدر ميان يك چنين انسان كوتاه فكر، خرافى، اسير، ناتوان و فاقد برنامه، با انسان آزاده شجاعى كه نه تنها خود اصول دادگرى را به كار مى بندد، بلكه دائماً در جامعه خود منادى عدل و داد است، فاصله وجود دارد؟!

علاوه بر اين، او به خاطر داشتن تفكر منطقى و هماهنگى با نظام توحيدى آفرينش، دائماً بر جاده مستقيم كه نزديكترين جاده ها است گام بر مى دارد، به سرعت به مقصود مى رسد، و سرمايه هاى وجودى خويش را در راههاى كج و انحرافى نابود نمى كند.

كوتاه سخن اين كه: توحيد و شرك تنها يك عقيده نيست، يك الگوى كامل براى تمام زندگى است، يك برنامه وسيع و گسترده است كه فكر و اخلاق و عواطف و زندگى فردى و اجتماعى، سياسى و اقتصادى و فرهنگى را در بر مى گيرد، و مقايسه عربهاى مشرك عصر جاهليت با مسلمانان موحد آغاز اسلام مى تواند ترسيم روشنى از اين دو برنامه و مسير باشد.

همانها كه تا ديروز آن چنان گرفتار جهل و تفرقه و انحطاط و بدبختى بودند، كه غير از محيط محدود مملوّ از فقر و فساد خود را نمى شناختند، پس از آن كه گام در وادى توحيد نهادند از چنان وحدت و آگاهى و قدرتى برخوردار شدند كه سراسر جهان متمدن آن روز را در زير بال و پر گرفتند.

* * *

2 ـ نقش عدالت و راستى در زندگى انسانها

جالب اين كه: در آيات فوق از ميان تمام برنامه هاى موحدان انگشت روى دعوت به عدل و گام نهادن بر جاده مستقيم گذارده شده است، و اين نشان مى دهد كه ريشه اصلى خوشبختى يك انسان يا يك جامعه انسانى در اين دو است.

داشتن برنامه صحيحى كه نه شرقى باشد و نه غربى، نه منحرف به چپ و نه به راست، و سپس دعوت به اجراى اصول عدالت آن هم نه به صورت يك برنامه موقت، بلكه همان گونه كه جمله «يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ» مى گويد، يك برنامه مستمر و هميشگى; چرا كه فعل مضارع معنى استمرار مى رساند.

* * *

3 ـ در روايتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده در تفسير آيات فوق مى خوانيم: الَّذِي يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ أَمِيْرُالْمُؤْمِنِيْنَ وَ الأَئِمَّةُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِمْ: «كسى كه دعوت به عدل مى كند، اميرمؤمنان و امامانند».(1)

بعضى از مفسران، جمله «مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ» را به «حمزه»، «عثمان بن مظعون» و يا «عمّار» و «أَبْكَم» را به «ابى بن خلف»، «ابوجهل» و مانند آنها تفسير كرده اند.

روشن است: همه اينها از قبيل بيان مصداقهاى واضح و مهم مى باشد و هرگز دليل بر انحصار نيست، اين تفسيرها ضمناً مشخص مى كند كه: آيات فوق در صدد بيان تشبيهى براى مشركان و مؤمنان است نه بتها و خداوند.

* * *

78وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لاتَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

79أَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرات فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللّهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

80وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الأَنْعامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَها يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقامَتِكُمْ وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلى حِين

81وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ وَ سَرابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ

82فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ

83يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ

 

ترجمه:

78 ـ و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج نمود در حالى كه هيچ چيز نمى دانستيد; و براى شما، گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر نعمت او را به جا آوريد.

79 ـ آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمانها نگه داشته شده، نظر نيفكندند؟ هيچ كس جز خدا آنها را نگاه نمى دارد; در اين امر، نشانه هائى (از عظمت و قدرت خدا) است براى كسانى كه ايمان مى آورند.

80 ـ و خدا براى شما از خانه هايتان محل سكونت (و آرامش) قرار داده; و از پوست چهارپايان نيز براى شما خانه هائى قرار داد كه روز كوچ كردن و روز اقامتتان، به آسانى مى توانيد آنها را جا به جا كنيد; و از پشم و كرك و موى آنها، براى شما اثاث و متاع (وسائل مختلف زندگى) تا زمان معينى قرار داد.

81 ـ و (نيز) خداوند از آنچه آفريده است سايه هائى براى شما قرار داده; و از كوهها پناهگاههائى; و براى شما پيراهنهائى آفريده، كه شما را از گرما (و سرما) حفظ مى كند; و پيراهنهائى كه به هنگام جنگ، حافظ شماست; اين گونه نعمتهايش را بر شما كامل مى كند، شايد تسليم فرمان او شويد.

82 ـ (با اين همه،) اگر روى برتابند، (نگران مباش;) تو فقط وظيفه ابلاغ آشكار دارى.

83 ـ آنها نعمت خدا را مى شناسند; سپس آن را انكار مى كنند، و اكثرشان كافرند.


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 70، حديث 161.

 

تفسير:

انواع نعمتهاى مادى و معنوى

بار ديگر قرآن به عنوان يك درس توحيد و خداشناسى به مسأله نعمتهاى گوناگون پروردگار باز مى گردد، و در اين بخش از نعمتها نخست به نعمت علم و دانش و ابزار شناخت اشاره كرده، مى گويد: «خداوند شما را از شكم مادران بيرون فرستاد در حالى كه هيچ نمى دانستيد» (وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لاتَعْلَمُونَ شَيْئاً).

البته، در آن محيط محدود و تاريك و وابسته، اين جهل و بى خبرى قابل تحمل بود، ولى، به هنگامى كه در فراخناى اين عالم پهناور گام گذارديد، ديگر ادامه آن جهل امكان پذير نبود، لذا ابزار درك حقايق و شناخت موجودات، يعنى «گوش و چشم و عقل در اختيار شما گذارد» (وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ).

تا اين نعمتهاى بزرگ را درك كنيد، و حسّ شكرگزارى شما در برابر بخشنده اين همه موهبت تحريك گردد «شايد شكر او را به جاى آوريد» (لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ انسان در آغاز هيچ علمى نداشت

اين آيه به وضوح مى گويد انسان در آغاز تولد، مطلقا علمى نداشته، بنابراين، هر چه كسب كرده، بعد از تولد و به وسيله ابزارى كه خدا در اختيارش قرار داده بوده است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چگونه قرآن مى گويد: به هنگام خارج شدن از محيط رحم و محل پرورش جنين هيچ چيز نمى دانستيد، در حالى كه ما داراى يك سلسله علوم فطرى هستيم، مانند آگاهى از توحيد و خداشناسى و همچنين مسائل بديهى (مثل عدم اجتماع نقيضين و يا بزرگتر بودن كلّ از جزء، و يا خوبى و بدى مسائل اجتماعى و اخلاقى مانند حُسن عدالت و قبح ظلم، و امثال اينها) همه اينها علومى هستند كه در نهاد ما از آغاز قرار داشته، و با ما از مادر متولد شده است، پس چگونه قرآن مى گويد: در آغاز تولد هيچ نمى دانستيد؟!.

آيا حتى علم ما به وجود خويشتن كه علم حضورى محسوب مى شود، نيز وجود نداشت و از طريق «سمع و بصر و افئده» (گوش و چشم و عقل) به دست آمد؟!

در پاسخ اين سؤال مى گوئيم: بدون شك حتى اين علوم بديهى، ضرورى و فطرى در آن لحظه به صورت «فعليت» در انسان نبود، تنها استعداد و قوه آن در نهاد آدمى وجود داشت.

و به تعبير ديگر، ما، در لحظه تولد از همه چيز غافل بوديم حتى از خويشتن خويش، ولى درك بسيارى از حقايق به صورت بالقوه در ما نهفته بود، كم كم، چشم ما قدرت بينائى پيدا كرد، گوش، قدرت شنوائى، و عقل، قدرت درك و تجزيه و تحليل يافت و ما از اين مواهب سه گانه الهى بهره مند شديم.

نخست، تصورات بسيارى از اشياء را از طريق حس درك كرديم، و آن را به عقل سپرديم، پس از آنها مفاهيم كلى، و كلى تر، ساختيم و از طريق «تعميم» و «تجريد» به حقايق عقلى دست يافتيم.

از آن پس، قدرت تفكر ما به جائى مى رسد كه از خويشتن (به عنوان يك علم حضورى آگاه مى شويم) سپس علوم و دانشهائى كه بصورت بالقوه در نهاد ما بود، جان مى گيرد و فعليت پيدا مى كند، و ما اين علوم بديهى و ضرورى را پايه اى قرار مى دهيم براى شناخت علوم نظرى و غير بديهى.

بنابراين، عموميت و كليت آيه كه مى گويد: در آغاز تولد هيچ نمى دانستيد تخصيص و استثنائى بر نداشته است.

* * *

2 ـ نعمت ابزار شناخت.

بدون شك، هرگز عالم خارج به درون وجود ما راه نمى يابد، بلكه تصوير و ترسيم و اشكالى از آن با وسائلى در روح ما نقش مى بندد، و به اين ترتيب، هميشه شناخت ما نسبت به جهان خارج، به وسيله ابزارى صورت مى گيرد كه از همه مهمتر «سَمْع و بَصَر» (چشم و گوش) است.

اين ابزار، آنچه را از خارج دريافته اند، به ذهن و فكر ما منتقل مى سازند و ما با نيروى عقل و انديشه آن را در مى يابيم و به تجزيه و تحليل آن مى پردازيم.

به همين دليل، در آيه فوق، پس از بيان عدم آگاهى مطلق، انسان به هنگام گام نهادن در اين جهان، مى فرمايد: «خداوند چشم و گوش و دل را در اختيارتان گذاشت» (تا حقايق هستى را دريابيد).

و اگر مى بينيم نخست، از «گوش» نام مى برد و آن گاه از «چشم»، با اين كه: چشم ظاهراً دايره فعاليت وسيعترى دارد شايد به خاطر آنست كه در نوزاد نخست فعاليت گوش شروع مى شود، و بعد از مدتى چشمها قدرت ديد پيدا مى كنند، زيرا چشم در عالم رحم مادر كه تاريكى مطلق بر آن حكومت مى كند، در آغاز تولد آمادگى براى پذيرش اشعه نور ندارد.

به همين دليل، بعد از تولد غالباً بسته است، تدريجاً به نور عادت مى كند، و قدرت ديد در آن زنده مى شود، در حالى كه گوش انسان، به اعتقاد بعضى، حتى در عالم جنين كم و بيش قدرت شنوائى دارد، و آهنگ قلب مادر را مى شنود و به آن عادت مى كند!

از اين گذشته، انسان با چشم، تنها امور حسى را مى بيند در حالى كه گوش وسيله اى است براى تعليم و تربيت در همه زمينه ها، زيرا از طريق شنيدن كلمات به همه حقايق ـ اعم از آنچه در دائره حسّ است و آنچه بيرون از دائره حسّ ـ آشنا مى گردد، اما چشم، اين وسعت عمل را ندارد، درست است كه انسان با خواندن كلمات، از طريق چشم مى تواند به اين مسائل آشنا شود، اما مى دانيم خواندن و سؤاد در مورد همه انسانها جنبه عمومى ندارد، در حالى كه شنيدن كلمات، عمومى است.

اما اين كه: چرا «سَمْع» به صورت مفرد ذكر شده و «أَبْصار» (جمع بَصَر) به صورت جمع؟ دليل آن را در جلد اول، ذيل آيه 7 سوره «بقره» بيان كرده ايم.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: «فؤاد» گرچه به معنى قلب (عقل) آمده است، ولى اين تفاوت را با قلب دارد، كه در معنى فؤاد، جوشش و افروختگى و يا به تعبير ديگر تجزيه و تحليل و ابتكار افتاده است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: الفُؤادُ كَالْقَلْبِ لكِنْ يُقالُ لَهُ فُؤادٌ اِذَا اعْتُبِرَ فِيْهِ مَعْنَى التَّفَؤُّدِ أَىِ التَّوَقُّدِ: «فؤاد مانند قلب است، و لكن اين كلمه در جائى گفته مى شود كه افروختگى و پختگى در آن منظور باشد»، و مسلماً اين موضوع پس از تجربه كافى به انسان دست مى دهد، و به هر حال، گرچه ابزار شناخت، منحصر به اين دو، يا اين سه، نيست، ولى مسلماً مهمترين ابزار همين ها است.

زيرا علم انسان يا از طريق «تجربه» حاصل مى شود يا «استدلالات عقلى»، اما تجربه بدون استفاده از چشم و گوش امكان ندارد، و اما استدلالات عقلى از طريق فؤاد، يعنى عقل صورت مى گيرد.

* * *

3 ـ تا شكر او را به جاى آوريد (لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ)

از آنجا كه، نعمت ابزار شناخت برترين نعمتى است كه به انسان داده شده است، چرا كه نه تنها با چشم و گوش، آثار خدا را در پهنه هستى مى نگرد و سخنان رهبران الهى را مى شنود، و با دل درك و تجزيه و تحليل مى كند، بلكه در زندگى مادى او نيز هر گونه پيشرفت و ترقى و تكامل مرهون اين سه وسيله است، لذا بلافاصله بعد از آن با جمله «لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» اهميت اين سه موضوع را يادآور مى شود، يعنى اين وسائل را به شما داد تا عالم و آگاه شويد و سپس شكر اين همه آگاهى و علم و دانش كه بزرگترين امتياز شما از حيوانات است به جاى آوريد، و بدون شك، هيچ انسانى قادر بر اداى شكر اين سه نعمت بزرگ نيست جز اين كه: عذر تقصير به درگاه خدا آورد!.

* * *

آيه بعد، اسرار عظمت خدا در پهنه هستى را همچنان ادامه مى دهد و مى گويد: «آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمان حركت دارند نظر نيفكندند»؟ (أَ لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرات فِي جَوِّ السَّماءِ).

«جَوّ» در لغت به معنى «هوا» است ـ آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد ـ و يا قسمتى از هوا كه از زمين دور است ـ آن چنان كه در تفسير «مجمع البيان» و «الميزان» و «آلوسى» آمده است ـ مى باشد.

و از آنجا كه طبيعت اجسام، جذب شدن به سوى زمين است، حركت پرندگان در بالاى زمين را با عنوان «مُسَخَّرات» (تسخير شده ها) بيان كرده است، يعنى، خداوند نيروئى در بال و پر آنها و خاصيتى در هوا قرار داده است كه به آنها اين امكان را مى دهد كه: بر خلاف قانون جاذبه به هوا پرواز كنند.

سپس اضافه مى كند «هيچ كس جز خدا آنها را اين چنين نگه نمى دارد» (ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللّهُ).

درست است كه، خاصيت طبيعى بالها و عضلاتى كه در آن آفريده شده، و شكل مخصوص پرندگان و ويژگيهائى كه در هوا موجود است، دست به دست هم داده و به پرندگان امكان پرواز مى دهند، ولى، چه كسى اين شكل و خواص را آفريده؟ و اين نظام دقيق و حساب شده را مقرر داشته؟ آيا طبيعت كور و كر؟، يا كسى كه از تمام خواص فيزيكى اجسام آگاه است و علم بى پايانش به همه اينها احاطه دارد؟

و اگر مى بينيم اين امور، به خدا نسبت داده مى شود، به خاطر همان است كه سرچشمه آن از او است، و اين تعبير كه خواص اسباب و علل را به خدا نسبت مى دهد، در قرآن فراوان است.

و در پايان آيه مى فرمايد: «در اين امر نشانه هائى است از عظمت و قدرت خدا براى كسانى كه ايمان دارند» (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

يعنى، با چشم كنجكاو و حقيقت جو، اين امور را مى نگرند و به تجزيه و تحليل آن مى پردازند و در پرتو آن ايمانشان قويتر و راسختر مى گردد.

* * *

نكته ها:

1 ـ اسرار پرواز پرندگان در پهنه آسمان

درك اين مسأله آسان است كه: چرا بسيارى از شگفتيهاى جهان هستى در نظر ما زياد جلوه نمى كند؟ زيرا هميشه آن را ديده ايم و به آن خو گرفته ايم، و اين عادت و خو گرفتن، در حقيقت حجابى شده است كه بر اين صحنه هاى شگفت انگيز افتاده، به همين دليل، اگر بتوانيم ذهن خود را از آنچه به آن خو گرفته ايم تخليه كنيم، شگفتيهاى فراوانى در اطراف خود مشاهده خواهيم كرد.

مسأله پرواز پرندگان از همين قبيل است، جسم سنگين بر خلاف قانون جاذبه، به آسانى حركت كند، آن چنان سريع بالا برود كه در چند لحظه از نظرها ناپديد گردد، اين مسأله ساده اى نيست.

اگر روى ساختمان پرندگان از هر نظر دقت كنيم، خواهيم ديد: تمام وجود آنها براى پرواز هماهنگ است:

ساختمان دوكى شكل آنها كه مقاومت هوا را بر بدنشان به حداقل مى رساند، پرهاى سبك و تو خالى آنها، به اضافه سينه پهنشان كه به آنها امكان سوار شدن بر امواج هوا را مى دهد، ساختمان مخصوص بالها كه نيروى بالابر را در آنها ايجاد مى كند.(1)

و ساختمان مخصوص دمها كه براى مانوردادن و حركت سريع به چپ و راست و بالا و پائين (مانند دم هواپيما) به آنها كمك مى كند، و هماهنگى قدرت ديد و ساير حواس كه آنها را در اين برنامه يارى مى دهد، همه امورى هستند كه امكان پرواز سريع را براى پرندگان فراهم مى سازند.

از همه اينها گذشته پرورش جنين، به صورت جداگانه از مادر (از طريق تخم گذارى) سبب مى شود: سنگينى دوران باردارى كه مسلماً مانعى براى پرواز است، از آنها برداشته شود، و امور فراوان ديگر، كه هر كدام دقيقاً از نظر فيزيكى عامل مؤثرى است براى پرواز.

اين مجموعه، نشان مى دهد: علم و قدرت فوق العاده اى در پيدايش آن به كار رفته است و به گفته قرآن: «اِنَّ فِى ذلِكَ لَآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ».

شگفتيهاى جهان پرندگان بيش از آنست كه در يك كتاب و چند كتاب بگنجد هم اكنون، پرندگان زيادى را به نام پرندگان مهاجر مى شناسيم كه براى ادامه حيات خود به نقاط مختلف جهان سفر مى كنند.

حتى گاهى، فاصله ميان قطب شمال و جنوب را كه فاصله اى است بسيار طولانى، مى پيمايند، و در اين سفر دور و دراز از وسيله هاى راهنمائى مرموزى استفاده مى نمايند، و در پرتو آن، مى توانند راه خود را از ميان كوهها، دشتها، دره ها و درياها، حتى در روزهاى ابرى و احيانا شبهاى تاريك كه هيچ انسانى قادر به پيدا كردن راهش نيست پيدا كنند.

گاهى بر فراز آسمان در خوابند و پرواز مى كنند!، گاهى، هفته ها بدون يك لحظه توقف شب و روز به پرواز ادامه مى دهند، بى آن كه نياز به غذا داشته باشند! زيرا قبل از شروع به حركت، با يك الهام درونى، بيش از اندازه غذا مى خورند، و اين غذاها به صورت چربيها در اطراف بدن آنها ذخيره مى شود.

همچنين اسرار ديگرى كه پرندگان دارند از جمله: در ساختن خانه، تربيت فرزندان، مبارزه با دشمنان، پيدا كردن غذاهاى لازم، همكارى با يكديگر و حتى تعاون و همزيستى با غير جنس خود و مانند اينها كه هر كدام داستان طولانى دارد.

آرى، همان گونه كه در آيه فوق خوانديم «هر يك از اينها نشانه هائى است از عظمت پروردگار و علم و قدرت بى پايانش».

* * *


1 ـ «نيروى بالابر» اصطلاح فيزيك جديد است كه در مورد هواپيماها از آن استفاده مى شود، و خلاصه آن اين است: اگر جسمى داراى دو سطح متفاوت باشد (مانند بال هواپيما كه سطح زيرينش صاف و سطح روئينش انحنا و برآمدگى دارد) و به طور افقى حركت كند نيروى خاصى در آن پيدا مى شود كه آن را به سطح بالا مى برد، اين نيرو به خاطر آن است كه فشار هوا بر سطح زيرين بيشتر از سطح روئين است; زيرا سطح زيرين كوتاهتر و سطح روئين طولانى تر است، اين مسأله مهمى است كه اساس حركت هواپيماها بر آن استوار است و اگر به بالهاى پرندگان دقت كنيم اين موضوع را به وضوح مى توان در آنها ديد (دقت كنيد).

و اصولاً بايد گفت: ساختمان هواپيما در جنبه هاى مختلف تقليدى است از ساختمان پرندگان!.

 

2 ـ پيوند آيات

بدون شك، ميان آيه فوق، كه از پرواز پرندگان سخن مى گويد، و آيه قبل و بعد آن، اين پيوند وجود دارد كه: همگى از نعمتهاى خدا در جهان آفرينش و ابعاد و قدرت و عظمت او سخن مى گويند.

ولى اين احتمال، نيز چندان دور نيست كه ذكر پرواز پرندگان، به دنبال بيان ابزار شناخت، اشاره لطيفى به اين نكته باشد كه، پرواز اين پرندگان را در جهان محسوس، با پرواز انديشه ها در جهان نامحسوس، تشبيه كند كه هر كدام با ابزارى كه دارند، در جوّ مخصوص به خودشان، به پرواز در مى آيند.

على(عليه السلام) در خطبه «شقشقيه» مى فرمايد: يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لايَرْقى إِلَيَّ الطَّيْرُ: «سيلاب علم و دانش از كوهسار وجودم سرازير مى شود، و انديشه هاى دور پرواز به قلّه آن نمى رسد»!.

و در كلمات قصارش در بيان فضيلت «مالك اشتر» آن افسر جانباز مى خوانيم: لايَرْتَقِيْهِ الْحافِرُ وَ لايُوفي عَلَيْهِ الطّائِرُ: «هيچ مركبى نمى تواند از كوهسار وجودش بالا رود و هيچ پرنده انديشه به اوج او راه نمى يابد».(1)

* * *

همان گونه كه در آغاز اين سوره گفتيم يكى از نامهاى اين سوره، سوره نعمتها است به خاطر اين كه: به نعمتهاى گوناگون مادى و معنوى پروردگار كه بالغ بر پنجاه نعمت مى شود در اين سوره اشاره شده است، تا هم دليلى بر شناسائى ذات پاك او باشد و هم انگيزه اى بر شكر نعمتش.

در سومين آيه مورد بحث، نيز مسأله ادامه يافته، مى فرمايد: «خداوند براى شما از خانه هايتان محل سكونت قرار داد» (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً).

و حقاً نعمت مسكن، از مهمترين نعمتها است، كه تا آن نباشد، بقيه گوارا نخواهد بود.

كلمه «بُيُوت» جمع «بيت» به معنى اطاق يا خانه است، و ماده «بيتوته» كه اين كلمه از آن گرفته شده است در اصل، به معنى توقف شبانه مى باشد، و از آنجا كه انسان از اطاق و خانه خود، بيشتر براى آرامش در شب استفاده مى كند، كلمه «بيت» به آن اطلاق شده است.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: قرآن نمى گويد: خانه شما را محل سكونتتان قرار داد، بلكه، با ذكر كلمه «مِنْ» كه براى تبعيض است مى گويد: قسمتى از خانه و اطاقهاى شما را محل سكونت قرار داد و اين تعبير كاملاً دقيقى است; چرا كه يك خانه كامل، خانه اى است كه داراى مرافق مختلف باشد از محل سكونت گرفته، تا محل توقف مركب و انبار، براى ذخيره هاى لازم و ساير نيازمنديها.

و به دنبال ذكر خانه هاى ثابت سخن از خانه هاى سيار به ميان آورده مى گويد: «خداوند براى شما از پوست چهارپايان خانه هائى قرار داد» (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الأَنْعامِ بُيُوتاً).(2)

«خانه هائى كه بسيار سبك و كم وزن است، و به هنگام كوچ كردن و موقع اقامت به آسانى آن را جا به جا مى كنيد» (تَسْتَخِفُّونَها يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقامَتِكُمْ).

علاوه بر اين «از پشم ها و كركها و موهاى اين چهار پايان براى شما، اثاث و متاع و وسائل مختلف زندگى تا زمان معينى قرار داد» (وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلى حِين).

مى دانيم موهائى كه بر بدن چهار پايان مى رويد بعضى كاملاً خشن است، مانند موهاى بز كه عرب آن را «شَعْر» مى گويد (و جمع آن أشعار است) و گاهى كمى نرمتر است كه آن را پشم مى گوئيم و عرب آن را «صُوف» مى نامد (و جمع آن أصواف است) و گاهى از آن هم نرمتر است كه آن را «كرك» مى ناميم كه عرب آن را «وَبَر» (بر وزن ظفر) جمع آن أوبار مى گويد بديهى است اين تفاوت ساختمان موها سبب مى شود كه از هر كدام براى مصرف خاصى استفاده شود، از يكى فرش درست كنند، از ديگرى لباس، از ديگرى خيمه و مانند آن.

در اين كه: منظور از «أَثاث» و «متاع» در اين آيه چيست؟ مفسران احتمالاتى داده اند.

روى هم رفته «اثاث» به معنى وسائل خانه است و در اصل از ماده «اثّ» به معنى كثرت و درهم پيچيدگى گرفته شده و از آنجا كه وسائل خانه معمولاً زياد است به آن اثاث گفته اند.

«متاع» به هر گونه چيزى مى گويند كه انسان از آن متمتع و بهره مند مى شود (بنابراين، هر دو تعبير يك مطلب را از دو زاويه مختلف نشان مى دهد).

و با توجه به آنچه گفته شد، ذكر اين دو تعبير، پشت سر هم ممكن است اشاره به اين باشد كه: شما مى توانيد از پشم و كرك و موى چهار پايان، وسائل زيادى براى خانه خود فراهم سازيد و از آن متمتع گرديد.

بعضى ديگر مانند: «فخر رازى» اين احتمال را داده اند كه منظور از «اثاث»، پوشش و لباس است، و «متاع» اشاره به فرش است، ولى، هيچگونه دليلى براى اثبات اين موضوع ذكر نكرده اند.

«آلوسى» در «روح المعانى» اين احتمال را نيز نقل مى كند كه: «اثاث» اشاره به وسائل منزل بوده باشد، و «متاع» به وسائلى كه به عنوان مال التجاره از آن استفاده مى كنند.

ولى آنچه ابتدا گفتيم نزديكتر به نظر مى رسد.

براى كلمه «اِلى حِين» نيز تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند، اما، ظاهراً منظور اين است: در اين جهان و تا پايان زندگى از اين وسائل بهره مى گيريد، اشاره به اين كه: عمر زندگى اين جهان و وسائل و ابزار آن جاودان نيست، و هر چه باشد محدود است.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 443.

2 ـ گر چه در عصر و زمان ما خيمه هائى كه از پوست بسازند كم است، ولى آيه فوق نشان مى دهد كه در آن عصر و زمان خيمه هاى چرمى از بهترين خيمه ها محسوب مى شده كه قرآن نخست روى آن انگشت گذارده است. شايد به اين دليل كه در برابر بادهاى سوزان بيابان هاى حجاز اين گونه خيمه ها از همه امن تر بوده است.

 

سايه ها، مسكن ها، و پوشش ها

سپس، به سراغ يكى ديگر از نعمتهاى الهى مى رود و مى گويد: «خداوند از آنچه آفريده است سايه هائى براى شما قرار داد» (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالاً).

«و از كوهها، براى شما پناهگاههائى» (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً).

«أَكْنان» جمع «كِنّ» (بر وزن جنّ) به معنى وسيله پوشش و حفظ و نگهدارى است، و به همين جهت به مخفيگاهها و غارها و پناهگاههائى كه در كوهها وجود دارد، «أَكْنان» گفته مى شود.

در اينجا به وضوح مى بينيم كه سايه ها اعم از سايه درختان و اشياء ديگر و يا سايه هاى غارها و پناهگاههاى كوهستانى، به عنوان يك نعمت قابل ملاحظه الهى بيان شده است، و حقيقت نيز همين است; زيرا همان گونه كه انسان در زندگى خود نياز به تابش نور دارد، در بسيارى از اوقات نياز به سايه دارد، چرا كه اگر نور يكنواخت بتابد، زندگى غير ممكن خواهد بود.

مى دانيم بزرگترين سايه براى ما ساكنان زمين، سايه كره زمين است كه شب نام دارد و نيمى از سطح زمين را مى پوشاند، نقش اين سايه بزرگ، در زندگى انسانها براى هيچ كس پوشيده نيست، همچنين نقش سايه هاى كوچكتر و كوچكتر به هنگام روز در مناطق مختلف.

ذكر نعمت «سايه ها» و «پناهگاههاى كوهستانى» پس از ذكر نعمت «خانه ها» و «خيمه ها» كه در آيه قبل گذشت گويا اشاره به اين است كه انسانها از سه گروه خارج نيستند: گروهى، در شهرها و آباديها زندگى مى كنند و از خانه ها بهره مى گيرند، گروهى ديگر، كه در سفرند و خيمه با خود دارند از خيمه ها استفاده مى كنند، اما خداوند گروه سوم يعنى مسافرانى كه حتى خيمه با خود ندارند، محروم نگذاشته، و در مسير راه پناهگاههائى براى آنها تهيه ديده است.

ممكن است اهميت غارها و پناهگاههاى كوهستانى براى شهرنشينان آسوده خاطر، هرگز روشن نباشد، ولى بيابانگردها، مسافران بى دفاع، چوپانها و خلاصه، همه كسانى كه از نعمت خانه هاى ثابت و سيار محرومند و در يك آفتاب داغ تابستان و يا سوز سرماى زمستان گرفتار مى شوند مى دانند تا چه اندازه وجود يك پناهگاه كوهستانى، اهميت حياتى دارد و گاهى انسانها و حيوانات زيادى را از مرگ حتمى نجات مى بخشد، به خصوص اين كه: اين گونه پناهگاهها معمولاً در زمستان گرم، و در تابستان سرد است.

آن گاه، در تعقيب اين سايبانهاى طبيعى و مصنوعى به سراغ پوششهاى تن انسان مى رود و مى گويد: «خداوند براى شما پيراهنهائى قرار داد كه شما را از گرما حفظ مى كند» (وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ).

«و همچنين پيراهنهاى مخصوص پر مقاومتى كه حافظ شما به هنگام جنگ است» (وَ سَرابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ).

«سَرابِيل» جمع «سِربال» (بر وزن مثقال) به گفته «راغب» در «مفردات» به معنى پيراهن است، از هر جنسى كه باشد، ساير مفسرين نيز همين معنى را تأييد كرده اند، و بعضى آن را به معنى هر گونه لباس و پوشش دانسته اند، اما مشهور همان معنى اول است.

البته، پوشش و لباس تنها فايده اش اين نيست كه: انسان را از گرما و سرما حفظ كند، بلكه هم شكوهى است براى انسان، و هم در برابر بسيارى از خطراتى كه متوجه جسم او مى شود، لباس، يك وسيله دفاعى است، چرا كه اگر انسان برهنه بود، شايد هر روز گوشه اى از بدنش مجروح مى شد، ولى در آيه فوق روى خاصيت اول از نظر اهميت تكيه شده است.

قابل توجه اين كه: تنها «دفاع در مقابل گرما» در آيه ذكر شده، اين تعبير شايد به خاطر آنست كه عرب در بسيارى از موارد، از دو ضد يكى را به عنوان اختصار ذكر مى كند كه دومى به قرينه اولى روشن مى شود و يا به اين جهت است كه در آن مناطق كه قرآن نازل گرديد، دفاع در برابر گرما از اهميت بيشترى برخوردار بود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: خطرات گرمازدگى و سوختگى در برابر آفتاب سريعتر و خطرناكتر است.

به تعبير ديگر تحمل انسان در مقابل گرما و تابش شديد آفتاب، كمتر از مقاومت او در برابر سرما است، چرا كه حرارت درونى انسان در سرما تا حد زيادى مى تواند او را حفظ كند، ولى دفاع بدن در مقابل گرما كمتر است.

و در پايان آيه، به عنوان يك تذكر و هشدار مى گويد: «اين گونه خداوند نعمتش را بر شما تمام مى كند شايد در برابر فرمان او تسليم شويد» (كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ).

اين طبيعى است كه: انسان با بررسى نعمتهاى مختلفى كه وجودش را احاطه كرده، بى اختيار به ياد آفريننده نعمت مى افتد، و اگر كمترين حسّ قدردانى و شكرگزارى در درونش باشد، بيدار مى گردد و به سراغ بخشنده نعمت مى رود و به شناخت او مى پردازد.

گرچه، بعضى از مفسران، كلمه «نعمت» كه در آيه فوق آمده را محدود به بعضى از نعمتها مانند: نعمت آفرينش و تكامل عقل و يا توحيد و يا نعمت وجود پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دانسته اند، اما روشن است: نعمت در اين آيه، معنى وسيعى دارد همه اينها و غير اينها را شامل مى شود، و اين تفسيرهاى محدود از قبيل تفسير به مصداق واضح و روشن است.

* * *

بعد از ذكر اين نعمتهاى آشكار و نهان مى فرمايد: «با اين همه اگر آنها روى برتابند و تسليم دعوت حق نشوند، نگران مباش چرا كه وظيفه تو فقط ابلاغ آشكار است» (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ).

منطق و سخن گوينده، هر قدر مستدل و گيرا و جذاب باشد، تا شنونده آمادگى نداشته باشد، اثر نخواهد كرد، به تعبير ديگر، قابليت محل نيز شرط است، و هر سخنى اهلى دارد.

بنابراين، اگر كوردلان لجوج تسليم دعوت تو نشوند، چيز تازه اى نيست، مهم آنست كه تو در «بلاغ مبين» كوتاهى نكنى، و دعوتت را آشكار براى همگان بيان نمائى.

اين جمله، در حقيقت، براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تسلّى خاطر او است.

* * *

و براى تكميل اين گفتار اضافه مى كند كه: «آنان نعمت خدا را مى شناسند و به ابعاد آن آشنا هستند و به عمقش پى برده اند ولى با اين حال باز انكار مى كنند» (يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها).

بنابراين، دليل كفر آنها را در عدم آگاهى نبايد جستجو كرد، چرا كه به قدر كافى آگاه شده اند، عامل اين كفر را در صفات زشت ديگر آنها كه سدّ راه ايمانشان شده است، بايد يافت، و آن: تعصب كوركورانه، لجاجت، دشمنى با حق ، مقدم شمردن منافع كوتاه مدت مادى بر همه چيز، آلوده بودن به انواع شهوات و بالاخره تكبر و خود برتر بينى است.

و شايد به همين دليل در پايان آيه اضافه مى كند: «و اكثر آنها كافرند» (وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ).

كلمه «أَكْثَرُهُمُ» توجه بسيارى از مفسران را به خود جلب كرده است و از خود سؤال كرده اند: چرا تعبير به «أكثر» مى كند؟

هر يك براى آن تفسيرى ذكر كرده اند ، ولى آنچه به نظر از همه نزديكتر مى رسد همانست كه در بالا اشاره شد يعنى اكثريت اين كفار لجوج و معاند و متعصبند و كسانى كه در اشتباه باشند، اقليتى را تشكيل مى دهند.

اطلاق كفر، به اين نوع از كفر كه از استكبار سرچشمه مى گيرد در ساير آيات قرآن نيز ديده مى شود از جمله درباره شيطان مى خوانيم: أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ: «شيطان از اطاعت فرمان خدا سر باز زد و استكبار كرد و از كافران بود».(1)

اين احتمال را نيز داده اند كه: منظور از «أَكْثَر» آنهائى هستند كه اتمام حجت در حقشان شده است، و در برابر آنها اقليتى بوده اند كه هنوز اتمام حجت بر آنها نشده بود، اين معنى را نيز مى توان به معنى اول باز گرداند.

* * *

نكته ها:

1 ـ نِعْمَتَ اللّهِ چيست؟

در اين كه: منظور از «نِعْمَتَ اللّهِ» در اين آيه، چيست؟ با تفسيرهاى متعددى در كلمات مفسران برخورد مى كنيم كه: غالباً از قبيل تفسير به مصداق است، در حالى كه مفهوم «نِعْمَتَ اللّهِ» آن چنان وسيع و گسترده است كه همه نعمتهاى مادى و معنوى را شامل مى شود، و حتى وجود شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) را.

در روايات اهل بيت(عليهم السلام) مى خوانيم: منظور از «نِعْمَتَ اللّهِ» همان نعمت وجود ائمه و رهبران معصوم(عليهم السلام) است.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: نَحْنُ وَ اللّهِ نِعْمَةُ اللّهِ الَّتِي أَنْعَمَ بِهاعَلى عِبادِهِ وَ بِنا فازَ مَنْ فازَ: «به خدا سوگند نعمت اللّه كه خداوند به وسيله آن، بندگانش را مشمول لطف خود قرار داده مائيم، و سعادتمندان به وسيله ما سعادتمند مى شوند».(2)

روشن است: سعادت و پيروزى بدون استفاده از رهبرى رهبران راستين، امكان پذير نيست و اين از روشنترين نعمتهاى الهى است كه به عنوان بيان يك مصداق آشكار در اينجا ذكر شده است.

* * *

 

 


1 ـ بقره، آيه 34.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 72، حديث 166.

 

2 ـ در كشاكش نيروى حق و باطل

بعضى از مفسران، نظر خود را متوجه اين نكته كرده اند كه: چرا در آيات فوق، در جمله «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها»، كلمه «ثُمَّ» كه معمولاً براى عطف كردن توأم با فاصله به كار مى رود، ذكر شده، و نشان مى دهد در ميان آگاهى آنها نسبت به نعمتهاى الهى و سپس انكار كردن فاصله اى بوده است، و گفته اند: هدف از اين تعبير، بيان اين نكته است كه: سزاوار اين بوده آنها با شناخت نعمت خدا، صميمانه اعتراف كنند، و به سوى او بيايند، اما راه انكار را پوئيدند، قرآن عمل آنها را مستبعد شمرده و با «ثُمَّ» از آن تعبير كرده است!.

ولى ما احتمال مى دهيم: «ثُمَّ» در اينجا اشاره به نكته ظريفترى باشد و آن اين كه: هنگامى كه دعوت حق با اصول منطقيش در درون جان انسان پرتو افكن شد، با عوامل نفى و بطلان كه احياناً در آن وجود دارد، درگير مى شود، اين طوفان و جدال مدتى طول مى كشد، كه مقدار آن متناسب با قدرت و ضعف عوامل نفى است، اگر عوامل نفى و انكار قويتر بود بعد از مدتى غلبه با آنها خواهد شد و به اين ترتيب، تعبير به «ثُمَّ» كاملاً متناسب خواهد بود.

در آيات سوره «انبياء» نيز ضمن بيان سرگذشت ابراهيم(عليه السلام) مى خوانيم: هنگامى كه منطق نيرومندش را پس از شكستن بتها براى بت پرستان آشكار كرد، آنها لحظات كوتاهى در خود فرو رفتند و خويشتن را ملامت كردند، و نزديك بود بيدارى گرايش به حق سراسر وجودشان را روشن كند، اما عوامل منفى يعنى تعصب و استكبار و لجاجت بر دعوت حق غلبه كرد، اين لحظات پايان يافت و مجدداً به انكار برخاستند (در اينجا نيز كلمه «ثُمَّ» به چشم مى خورد): «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظّالِمُونَ * ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ».(1)

 

ضمناً، از اين بيان هماهنگى آنچه در معنى كافرون در اينجا گفتيم با «ثُمَّ» روشنتر مى شود.

* * *

84وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّة شَهِيداً ثُمَّ لايُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ

85وَ إِذا رَأَى الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ

86وَ إِذا رَأَى الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ

87وَ أَلْقَوْا إِلَى اللّهِ يَوْمَئِذ السَّلَمَ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ

88الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ زِدْناهُمْ عَذاباً فَوْقَ الْعَذابِ بِما كانُوا يُفْسِدُونَ

89وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّة شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى هؤُلاءِ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْء وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ

 

ترجمه:

84 ـ (به خاطر بياوريد) روزى را كه از هر امتى گواهى (بر آنان) بر مى انگيزيم; سپس به آنان كه كفر ورزيدند، اجازه (سخن گفتن) داده نمى شود; و (نيز) اجازه عذرخواهى و تقاضاى عفو به آنان نمى دهند.

85 ـ و هنگامى كه ظالمان عذاب را ببينند، نه به آنها تخفيف داده مى شود، و نه مهلت.

86 ـ و هنگامى كه مشركان معبودهائى را كه همتاى خدا قرار دادند مى بينند، مى گويند: «پروردگارا! اينها همتايانى هستند كه ما به جاى تو، آنها را مى خوانديم»! در اين هنگام، معبودان به آنها مى گويند: «شما دروغگو هستيد (شما هواى نفس خود را پرستش مى كرديد)»!.

87 ـ و در آن روز، همگى (ناگزير) در پيشگاه خدا تسليم مى شوند; و تمام آنچه را (نسبت به خدا) دروغ مى بستند، گم و نابود مى شود.

88 ـ كسانى كه كافر شدند و (مردم را) از راه خدا باز داشتند، به خاطر فسادى كه مى كردند، عذابى بر عذابشان مى افزائيم.

89 ـ (به ياد آوريد) روزى را كه از هر امتى، گواهى از خودشان بر آنها بر مى انگيزيم; و تو را گواه بر آنان قرار مى دهيم، و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است.


1 ـ انبياء، آيات 64 و 65.

 

تفسير:

آنجا كه تمام درها به روى بدكاران بسته مى شود

در تعقيب آيات گذشته، كه واكنش نادرست منكران حق را در برابر نعمتهاى گوناگون پروردگار، بيان مى كرد، در اين آيات به گوشه اى از مجازاتهاى دردناك آنها در جهان ديگر، اشاره مى كند تا سرنوشت شوم خود را دريابند و تا دير نشده، به تجديد نظر برخيزند.

نخست، مى گويد: «به خاطر بياوريد روزى را كه ما از هر امتى گواهى بر آنها مبعوث مى كنيم» (وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّة شَهِيداً).(1)

آيا با وجود علم بى پايان خدا، نيازى به وجود شهيد و گواه ديگرى نيز هست؟ اين سؤالى است كه: فوراً در اينجا به ذهن مى رسد، اما با توجه به يك نكته پاسخ آن روشن مى شود، و آن اين كه: اين امور، غالباً جنبه روانى دارد يعنى انسان هر قدر مراقبين و گواهان بيشترى در برابر خود ببيند، بيشتر حساب كار خود را مى رسد، حداقل از شرمسارى و رسؤائى در ميان افراد فزونترى نگران مى شود.

سپس اضافه مى كند كه در آن دادگاه، «اجازه سخن گفتن به كافران داده نمى شود» (ثُمَّ لايُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا).

آيا ممكن است خداوند اجازه دفاع به مجرمى ندهد؟ آرى، در آنجا نياز به سخن گفتن با زبان نيست، دست و پا و گوش و چشم و پوست بدن و حتى زمينى كه انسان بر آن گناه يا ثواب كرده است، گواهى مى دهند.

بنابراين، نوبت به زبان نمى رسد، اين حقيقتى است كه، از آيات ديگر قرآن نيز استفاده مى شود.(2)

نه تنها به آنها اجازه سخن گفتن داده نمى شود «بلكه توانائى بر جبران و اصلاح و تقاضاى عفو نيز ندارند» (وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ).(3)

چرا كه آنجا سراى برخورد با نتيجه ها و بازتابهاى عمل است، نه جاى انجام عمل و يا جبران و اصلاح، درست همانند ميوه اى كه از شاخه جدا مى شود كه دوران رشد و نموش پايان گرفته است.

* * *

آيه بعد اضافه مى كند: اين ظالمان ستم پيشه، هنگامى كه از مرحله حساب گذشته، و در برابر عذاب الهى قرار گرفتند، گاهى تقاضاى تخفيف و گاهى تقاضاى مهلت مى كنند، اما «هنگامى كه ظالمان مجازات را ببينند نه به آنها تخفيف عذاب داده مى شود و نه مهلت» (وَ إِذا رَأَى الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ).

نكته جالب توجه اين كه: در اين دو آيه به چهار مرحله از حالات مجرمان اشاره شده كه مشابه آن را در اين جهان نيز با چشم خود مى بينيم:

نخستين مرحله اين كه: مجرم مى كوشد با پشت هم اندازى خود را تبرئه كند.

هنگامى كه به اين هدف نائل نشد، در مرحله دوم تلاش مى كند: طرف را بر سر مهر آورد، سرزنشهاى او را به جان بخرد و رضايت او را حاصل كند.

اگر اين مرحله نيز كارگر نشد، در مرحله سوم تقاضاى تخفيف عذاب مى كند، مى گويد مجازات بكن! اما كمتر؟

اگر آن هم به خاطر عظمت گناهش مؤثر نيفتاد تقاضاى مهلت مى كند، و اين آخرين تلاش براى نجات از مجازات است.

ولى قرآن مى گويد: اعمال اين ستمكاران آن قدر زشت و بار گناهانشان سنگين است كه نه اجازه دفاع مى يابند، نه موفق به جلب رضايت مى شوند، نه تخفيفى در كارشان است، و نه مهلتى!.

* * *

در آيه بعد، همچنان، سخن از آينده شوم مشركان، به خاطر پرستيدن بتها است، مى فرمايد: در صحنه قيامت معبودهاى ساختگى و انسانهائى كه همچون بت پرستش مى شدند، در كنار پرستش كنندگان قرار مى گيرند، «هنگامى كه اين عابدان، معبودان خود را مى بينند مى گويند: پروردگارا! اينها همان، شريكانى هستند كه ما براى تو ساختيم و به جاى خواندن تو آنها را مى خوانديم» (وَ إِذا رَأَى الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ).

اين معبودان نيز، ما را در اين كار وسوسه كردند، و در حقيقت شريك جرم ما بودند، بنابراين، سهمى از عذاب و مجازات ما را براى آنها قرار ده.

در اين هنگام به فرمان خدا، «بتها به سخن در مى آيند و به عابدان خود مى گويند: شما قطعاً دروغگو هستيد»! (فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ).

ما نه شريك خدا بوديم و نه شما را وسوسه كرديم و نه محكوم به پذيرش بخشى از مجازاتتان هستيم.

* * *

 

نكته ها:

1 ـ تعبير به «شُرَكاؤَهُم» (شركاى بت پرستان) به جاى «شُرَكاءُ اللّه» (شريكان خدا) به خاطر اين است كه: بتها هرگز شريك پروردگار نبودند، بلكه اين شركاء تخيلى و پندارى و كاذب را بت پرستان براى خود ساخته بودند، و چه بهتر كه به خود آنها نسبت داده شود، نه به خدا.

علاوه بر اين ـ چنانكه در گذشته ديديم ـ بت پرستان بخشى از چهارپايان و زراعتهاى خود را به بتها اختصاص مى دادند و آنها را شريك خود مى ساختند.

2 ـ از آيه فوق استفاده مى شود: بتها نيز در عرصه قيامت، ظاهر مى شوند نه تنها انسانهائى كه همچون فرعون و نمرود، معبود واقع شدند بلكه بتهاى بى جان نيز در آنجا حضور دارند.

در آيه 98 از سوره «انبياء» خطاب به مشركان مى خوانيم: إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ: «شما و آنچه را غير از خدا پرستش مى كنيد آتشگيره جهنمند».

3 ـ در آيه بالا مى خوانيم: مشركان در آن روز مى گويند: «ما اين معبودها را پرستش مى كرديم» البته اين سخن دروغى نيست كه بتها بخواهند آنها را تكذيب كنند.

ولى ممكن است اين تكذيب، به خاطر آن باشد كه: معبودهاى ساختگى، لياقت خود را براى پرستش تكذيب مى كنند، و يا اين كه: عابدين، جمله ديگرى را هم اضافه مى كردند كه: خدايا اين معبودها نيز در وسوسه كردن ما شريك بودند، و در جواب مى شنوند كه: شما دروغ مى گوئيد، ما قدرت بر وسوسه نداشتيم.

4 ـ تعبير به «فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ» (سخن به آنها مى افكنند) به جاى «قالُوا لَهُم» (به آنها مى گويند) شايد به خاطر آن است كه بتها قدرتى بر سخن گفتن از خود ندارند و اگر سخنى مى گويند به خاطر القاى پروردگار است، يعنى خداوند سخنى به آنها القا مى كند و آنها همان را به پرستش كنندگان خود القا مى نمايند.

* * *

در آيه بعد، اضافه مى كند: بعد از اين سخن و شنيدن پاسخ «همگى در پيشگاه خدا اظهار تسليم مى كنند» و غرور و نخوت و تعصبهاى كوركورانه اين عابدان نادان با ديدن چهره حق كنار مى رود، و سر تعظيم در پيشگاهش فرود مى آورند (وَ أَلْقَوْا إِلَى اللّهِ يَوْمَئِذ السَّلَمَ).(4)

و در اين هنگام كه، همه چيز همچون آفتاب روشن مى گردد «تمام دروغها و افتراهاى اين گروه بى خرد، گم و نابود مى شود» (وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ).

هم نسبت دروغين شريك خدا بودن، محو و بى رنگ مى شود، و هم پندار شفاعت بتها در پيشگاه خدا، چرا كه به خوبى مى بينند، نه تنها كارى از بتها ساخته نيست، بلكه همانها آتش گيره هاى دوزخ مى شوند و به جان پرستش كنندگانشان مى افتند!

* * *

تا اينجا بيان حال مشركان گمراهى بود، كه در شرك و انحراف خود غوطهور بودند، بى آن كه ديگرى را به اين راه بخوانند، سپس حال كسانى را بيان مى كند كه: در عين گمراهى به گمراه ساختن ديگران نيز اصرار دارند، و مى فرمايد: «كسانى كه كافر شدند و مردم را از راه خدا باز داشتند، مجازاتى ما فوق مجازات كفرشان بر آنها مى افزائيم در برابر آنچه فساد مى كردند» (الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ زِدْناهُمْ عَذاباً فَوْقَ الْعَذابِ بِما كانُوا يُفْسِدُونَ).

آنها هم بار مسئوليت خويش را بر دوش مى كشند و هم شريك جرم ديگران هستند، چرا كه، عامل فساد در روى زمين و گمراهى خلق خدا، و مانع از پيمودن راه حق، شدند.

تاكنون كراراً يادآور شده ايم كه، از نظر منطق اجتماعى اسلام، هر كس سنت نيك و بدى بگذارد در تمام عمل عاملان به آن سنت شريك است، در حديث مشهورى مى خوانيم: «هر كس سنت نيكى بگذارد، پاداش كسانى كه به آن عمل كنند، براى او هست، بى آن كه از پاداش آنها كاسته شود، و هر كس سنت بدى بگذارد، گناه همه كسانى كه به آن عمل مى كنند، بر او نوشته مى شود، بى آن كه از گناه آنها چيزى كاسته شود».(5)

به هر حال اين تعبيرهاى تكان دهنده قرآن و احاديث، مسئوليت رهبران را در برابر خدا و خلق خدا آشكار مى سازد.

* * *

سپس به دنبال سخنى كه از وجود گواه در امتى در چند آيه قبل به ميان آمد مجدداً به سراغ آن بحث با توضيح بيشترى مى رود، و مى گويد: «به خاطر بياوريد آن روز را كه ما از ميان هر امتى گواهى از خود آنها بر آنها مبعوث مى كنيم» (وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّة شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ).

با اين كه: علم خدا به همه چيز احاطه دارد، اما وجود اين گواهان مخصوصاً از كسانى كه از ميان خود امتها برخاسته اند تأكيد بيشترى بر نظارت دائمى بر اعمال انسانها است، و هشدارى است بر اين مراقبت قطعى و هميشگى.

گرچه اين حكم عام، شامل مسلمانان و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز مى شود، ولى براى تأكيد بيشتر، خصوصاً آن را مطرح كرده مى فرمايد: «و ما تو را شاهد و گواه بر اين گروه مسلمانان قرار مى دهيم» (وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى هؤُلاءِ).

بنا بر آنچه گفته شد منظور از «هؤُلاءِ» مسلمانانى است كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى زيستند، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناظر و شاهد و گواه اعمال آنها بود، و طبعاً بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بايد كسى در ميان امت باشد كه، شاهد و گواه اعمال آنها گردد.

شاهدى باشد پاك، از هر گونه گناه و خطا، تا حق شهادت را به خوبى بتواند ادا كند.

و از همين رو، بعضى از مفسران (اعم از علماى تشيع و تسنن) خواسته اند اين آيه را دليلى بر وجود گواه و حجت عادلى در هر عصر و زمان بدانند.

البته تفسير آن طبق عقيده شيعه دائر به وجود امام معصوم در هر زمان، كاملاً روشن است، ولى براى علماى مذهب تسنن، توجيه آن چندان آسان نيست.

و شايد به خاطر همين مشكل، «فخر رازى» در تفسيرش گرفتار توجيهى شده كه خالى از اشكال نيست، او مى گويد:

«از اين آيه، نتيجه مى گيريم كه هيچ عصرى از اعصار خالى از شاهد و گواهى بر مردم نيست، شاهد و گواه بايد جائز الخطا نباشد و گرنه او هم نياز به شاهد و گواه ديگرى دارد، و اين امر به صورت تسلسل تا بى نهايت ادامه خواهد يافت، نتيجه اين كه: در هر عصرى بايد جمعيتى باشند كه گفتارشان حجت باشد و اين راهى ندارد جز اين كه: بگوئيم اجماع امت، حجت است» (يعنى مجموع مردم هر زمان به طور دسته جمعى هرگز راه خطا نمى پويند).(6)

اگر «فخر رازى» كمى از محدوده عقائد خويش گام بيرون مى نهاد، مسلماً گرفتار چنين سخن تعصب آميزى نمى شد، زيرا قرآن مى گويد: براى هر امتى يك گواه از جنس آنها قرار داديم، نه اين كه: مجموع امت، براى فرد فرد امت، حجت و گواه است.

البته همان گونه كه در سوره «نساء» ذيل آيه 41 مشروحاً بيان كرديم دو احتمال ديگر در تفسير «هؤُلاء» داده شده: نخست اين كه: «هؤُلاء» اشاره به شهداء امتهاى پيشين يعنى انبياء و اوصياى آنها بوده باشد و به اين ترتيب، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هم گواه بر اين امت است، و هم بر پيامبران گذشته، ديگر اين كه: منظور از شاهد و گواه شاهد عملى بودن است، يعنى كسى كه وجودش، الگو و ميزان سنجش حق و باطل است.(7)

و از آنجا كه قرار دادن شهيد و گواه، فرع بر اين است كه: قبلاً برنامه كامل و جامعى در اختيار افراد قرار داده شده باشد، به طورى كه حجت بر همگى تمام شود، تا به دنبال آن، مسأله نظارت و مراقبت مفهوم صحيحى پيدا كند، بلافاصله مى گويد: «و ما اين كتاب آسمانى (قرآن) را بر تو نازل كرديم كه بيان همه چيز در آن است» (وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْء).

«هم هدايت است و هم رحمت، و هم مايه بشارت براى همه مسلمانان جهان» (وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ).

* * *


1 ـ «يَوْمَ» در اينجا ظرف است و متعلق به فعل مقدر، و در تقدير چنين بوده: «وَ لِيَذْكُرُوا» يا «وَ اذْكُرُوا».

2 ـ به آيات 65 سوره «يس» و 36 سوره «مرسلات» مراجعه شود.

3 ـ «يُسْتَعْتَبُونَ» از ماده «اِسْتَعتاب» در اصل از «عتاب» گرفته شده است كه: به معنى اظهار خشونت در سخن با ديگرى است.

بنابراين «استعتاب» مفهومش اين است كه: شخص گنهكار از صاحب حق، طلب عتاب كند، يعنى خود را در برابر سرزنشهاى او قرار مى دهد تا خشم صاحب حق فرو بنشيند و رضايت بدهد.

به همين دليل بعضى «استعتاب» را به معنى «استرضاء» يعنى «رضايت طلبيدن» گرفته اند، در حالى كه حقيقت مفهوم آن رضايت طلبيدن نيست، بلكه لازمه مفهوم آن است.

4 ـ بعضى از مفسران مانند نويسنده محترم «الميزان»، احتمال داده اند: اظهار تسليم در اينجا، فقط از ناحيه عابدان بوده باشد و نه بتها، و جمله آخر آيه را گواه بر اين مطلب گرفته اند.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 68، صفحه 204.

6 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 20، صفحه 98.

7 ـ براى توضيح بيشتر به جلد سوم تفسير «نمونه»، صفحه 391 به بعد مراجعه فرمائيد.

 
نكته ها:

1 ـ قرآن بيانگر همه چيز است.

از مهمترين مباحثى كه در آيات فوق به ميان آمده «تبيان كل شىء» بودن قرآن است.

«تِبْيان» (به كسر «تا» يا فتح آن) معنى مصدرى دارد، يعنى بيان كردن(1) و از اين تعبير با توجه به وسعت مفهوم «كل شىء» به خوبى مى توان استدلال كرد كه: در قرآن، بيان همه چيز هست، ولى با توجه به اين نكته كه قرآن يك كتاب تربيت و انسانسازى است كه براى تكامل فرد و جامعه در همه جنبه هاى معنوى و مادى نازل شده است روشن مى شود كه: منظور از همه چيز، تمام امورى است كه براى پيمودن اين راه لازم است، نه اين كه: قرآن يك «دائرة المعارف» بزرگ است كه تمام جزئيات علوم رياضى و جغرافيائى و شيمى و فيزيك و گياه شناسى و مانند آن در آن آمده است، هر چند قرآن يك دعوت كلى به كسب همه علوم و دانشها كرده كه تمام دانشهاى ياد شده و غير آن در اين دعوت كلى جمع است.

به علاوه، گاهگاهى به تناسب بحثهاى توحيدى و تربيتى، پرده از روى قسمتهاى حساسى از علوم و دانشها برداشته است، ولى، با اين حال، آنچه قرآن به خاطر آن نازل شده، و هدف اصلى و نهائى قرآن را تشكيل مى دهد، همان مسأله انسان سازى است، و در اين زمينه، چيزى را فروگذار نكرده است.

گاهى، انگشت روى جزئيات اين مسائل گذارده و تمام ريزه كاريها را بيان مى كند (مانند احكام نوشتن قراردادهاى تجارتى و اسناد بدهكارى كه در طولانى ترين آيه قرآن يعنى آيه 282 سوره «بقره» طى 18 حكم! بيان شده است).(2)

و گاهى، مسائل حياتى انسان را به صورتهاى كلى و كلى تر مطرح مى كند، مانند آيه اى كه به دنبال بحث، تفسير آن فرا مى رسد: إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ: «خداوند فرمان به عدل و احسان و بخشش به نزديكان مى دهد و شما را از هر گونه زشتى و منكر و ستم، نهى مى كند».

وسعت اين مفاهيم، مانند وسعت مفهوم «وفاى به عهد» در آيه: «إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولاً».(3)

و «وفاى به عقد» در آيه: «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ».(4)

و لزوم «اداء حق جهاد» در آيه: «وَ جاهِدُوا فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ».(5)

و «اقامه قسط و عدل» در آيه: «لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ».(6)

و «توجه به نظم در تمام زمينه ها» در آيه: «وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ * أَلاّ تَطْغَوْا فِي الْمِيزانِ * وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاتُخْسِرُوا الْمِيزانَ».(7)

و «خوددارى از هر گونه فساد در روى زمين» در آيه: «وَ لاتُفْسِدُوا فِي الأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها».(8)

و «دعوت به تدبر و تفكر و تعقل» كه در بسيارى از آيات قرآن وارد شده است، و امثال اين برنامه هاى انسان شمول كه مى تواند راهگشا در همه زمينه ها باشد، دليل روشنى است بر اين كه: در قرآن بيان همه چيز هست.

حتى فروع اين دستورهاى كلى را نيز بلاتكليف نگذارده، و مجرائى كه بايد از آن مجرا اين برنامه ها تبيين شود، بيان كرده و مى گويد: وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا: «آنچه پيامبر به شما دستور مى دهد اجرا كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند بازايستيد».(9)

هر قدر انسان، در اقيانوس بى كرانه قرآن، بيشتر شناور شود و به اعماق آن، براى استخراج گوهرهاى برنامه هاى سعادت بخش، فروتر رود، عظمت اين كتاب آسمانى و شمول و جامعيت آن آشكارتر مى شود.

و درست به همين دليل آنها كه در زمينه اين برنامه ها دست نياز به اين سو و آن سو، دراز مى كنند، مسلماً قرآن را نشناخته اند، و آنچه خود دارند، از بيگانه تمنا مى كنند.

اين آيه علاوه بر اين كه: اصالت و استقلال تعليمات اسلام را در همه زمينه ها مشخص مى كند بار مسئوليت مسلمانان را سنگين تر مى گرداند، و به آنها مى گويد: با بحث مستمر و پيگير در قرآن، هر چه را لازم داريد از آن استخراج كنيد.

در روايات اسلامى مخصوصاً روى جامعيت قرآن، به مناسبت همين آيه و مانند آن بسيار تأكيد شده است.

از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى أَنْزَلَ فِى الْقُرْآنِ تِبْيانَ كُلِّ شَىْء حَتّى وَ اللّهِ ما تَرَكَ شَيْئاً تَحْتاجُ اِلَيْهِ الْعِبادُ، حَتّى لايَسْتَطِيْعَ عَبْدٌ يَقُولُ لَوْ كانَ هذا، أُنْزِلَ فِى الْقُرْآنِ، أَلا وَ قَدْ أَنْزَلَهُ اللّهُ فِيْهِ:

«خداوند در قرآن هر چيزى را بيان كرده است، به خدا سوگند چيزى كه مورد نياز مردم بوده است كم نگذارده، تا كسى نگويد: اگر فلان مطلب درست بود در قرآن نازل مى شد، آگاه باشيد همه نيازمنديهاى بشر را خدا در آن نازل كرده است».(10)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: اِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَمْ يَدَعْ شَيْئاً تَحْتاجُ اِلَيْهِ الأُمَّةُ اِلاّ أَنْزَلَهُ فِى كِتابِهِ وَ بَيَّنَهُ لِرَسُولِهِ(صلى الله عليه وآله) وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَىْء حَدّاً، وَ جَعَلَ عَلَيْهِ دَلِيْلاً يَدُلُّ عَلَيْهِ، وَ جَعَلَ عَلى مَنْ تَعَدِّى ذلِكَ الْحَدَّ حَدّاً:

«خداوند متعال، چيزى را كه مورد نياز اين امت است، در كتابش فرو گذار نكرده، و براى رسولش تبيين نموده است، و براى هر چيزى حدّى قرار داده، و دليل روشنى براى آن نهاده، و براى هر كسى كه از اين حدّ تجاوز كند، حدّ و مجازاتى قائل شده است».(11)

حتى، در روايات اسلامى اشاره روشنى به اين مسأله شده كه: علاوه بر ظاهر قرآن، و آنچه توده مردم و دانشمندان از آن مى فهمند، باطن قرآن نيز اقيانوسى است كه بسيارى از مسائلى كه فكر ما به آن نمى رسد، در آن نهفته است.

اين بخش از قرآن، علم خاص و پيچيده اى دارد كه در اختيار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اوصياى راستين او است، چنانكه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: ما مِنْ أَمْر يَخْتَلِفُ فِيْهِ اثْنانِ اِلاّ وَ لَهُ أَصْلٌ فِى كِتابِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ لكِنْ لاتَبْلُغُهُ عُقُولُ الرِّجالِ:

«تمام امورى كه حتى دو نفر در آن اختلاف دارند، اصل و ضابطه اى در قرآن دارد ولى عقل و دانش مردم به آن نمى رسد».(12)

عدم دسترسى عموم به اين بخش كه آن را مى توان تشبيه به «وجدان ناخود آگاه آدمى» كرد، هرگز مانع از آن نخواهد بود كه، بخش خود آگاه و ظاهرش مورد استفاده همگان قرار گيرد.

* * *


1 ـ «آلوسى» در «روح المعانى» از بعضى از ادباى عرب نقل مى كند كه: تمام مصدرهائى كه بر وزن «تفعال» آمده همه به فتح «تا» مى باشد مگر دو لفظ «تِبيان» و «تِلقاء»، ضمناً بعضى، اين كلمه را مصدر، و بعضى، اسم مصدر دانسته اند.

2 ـ به تفسير «نمونه» جلد 2، صفحه 283 به بعد مراجعه فرمائيد.

3 ـ اسراء، آيه 34.

4 ـ مائده، آيه 1.

5 ـ حج، آيه 78.

6 ـ حديد، آيه 25.

7 ـ رحمان، آيات 7 ـ 9.

8 ـ اعراف، آيه 85.

9 ـ حشر، آيه 7.

10 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 74، حديث 176.

11 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 74، حديث 177.

12 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 75، حديث 180.

 

2 ـ چهار مرحله هدايت

جالب اين كه: در آيه فوق، چهار تعبير براى هدف نزول قرآن ذكر شده است:

1 ـ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْء: «قرآن بيانگر همه چيز است».

2 ـ مايه هدايت است (هُدىً).

3 ـ اسباب رحمت است (وَ رَحْمَةً).

4 ـ در آخرين مرحله، مى گويد: موجب بشارت براى عموم مسلمانان است (وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِيْنَ).

اگر درست بينديشيم، پيوند منطقى روشنى در ميان اين چهار مرحله، وجود دارد، زيرا در مسير هدايت و راهنمائى انسانها، نخستين مرحله، بيان و آگاهى است، و مسلّم است كه بعد از آگاهى، هدايت و راهيابى قرار دارد، و به دنبال آن عملكردها است كه مايه رحمت خواهد بود، و سرانجام كه انسان عمل مثبت و صالح انجام داد خود را در برابر پاداش بى پايان خدا، مى بيند كه مايه بشارت و سرور همه رهروان اين راه است.

* * *

90إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ

 

ترجمه:

90 ـ خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى دهد; و از فحشاء و منكر و ستم، نهى مى كند; خداوند به شما اندرز مى دهد، شايد متذكر شويد.

 

تفسير:

جامعترين برنامه اجتماعى

در تعقيب آيه گذشته كه قرآن را بيانگر همه چيز مى شمرد، در اين آيات نمونه اى از جامعترين تعليمات اسلام در زمينه مسائل اجتماعى، و انسانى و اخلاقى بيان شده است.

در نخستين آيه به شش اصل مهم كه سه اصل، جنبه مثبت و مأمورٌ به، و سه اصل جنبه منفى و منهىٌ عنه دارد، ديده مى شود.

در آغاز مى گويد: «خداوند فرمان به عدل و احسان مى دهد و (همچنين) بخشش به نزديكان» (إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى).

چه قانونى از «عَدْل» وسيعتر و گيراتر و جامعتر تصور مى شود؟ عدل همان قانونى است كه تمام نظام هستى بر محور آن مى گردد، آسمانها و زمين و همه موجودات با عدالت بر پا هستند (بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضِ).(1)

جامعه انسانى كه گوشه كوچكى از اين عالم پهناور است نيز، نمى تواند از اين قانون عالم شمول، بر كنار باشد، و بدون عدل، به حيات سالم خود ادامه دهد.

مى دانيم عدل به معنى واقعى كلمه آنست كه هر چيزى در جاى خود باشد، بنابراين، هر گونه انحراف، افراط، تفريط، تجاوز از حدّ، تجاوز به حقوق ديگران بر خلاف اصل عدل است.

يك انسان سالم، كسى است كه تمام دستگاههاى بدن او هر يك كار خودش را بدون كم و زياد، انجام دهد، اما به محض اين كه: يك يا چند دستگاه در انجام وظيفه كوتاهى كرد يا در مسير تجاوز گام نهاد، فوراً آثار اختلال در تمام بدن نمايان مى شود، و بيمارى حتمى است.

كل جامعه انسانى نيز همانند بدن يك انسان است، كه بدون رعايت اصل عدالت بيمار خواهد بود.

اما از آنجا كه عدالت با همه قدرت و شكوه و تأثير عميقش، در مواقع بحرانى و استثنائى به تنهائى كارساز نيست، بلافاصله دستور به «احسان» را پشت سر آن مى آورد.

به تعبير روشنتر در طول زندگى انسانها مواقع حساسى پيش مى آيد كه حل مشكلات به كمك اصل عدالت به تنهائى امكان پذير نيست، بلكه، نياز به ايثار و گذشت و فداكارى دارد، كه با استفاده از اصل «احسان» بايد تحقق يابد.

فى المثل، دشمن غَدّارى به جامعه اى حمله كرده است، و يا طوفان و سيل و زلزله، بخشى از كشورى را ويران نموده، اگر مردم در چنين شرائطى بخواهند در انتظار آن بنشينند كه مثلاً مالياتهاى عادلانه، و ساير قوانين عادى، مشكل را حل كند، امكان پذير نيست.

اينجاست كه بايد همه كسانى كه داراى امكانات بيشتر از نظر نيروى فكرى، جسمانى و مالى هستند، دست به فداكارى بزنند، و تا آنجا كه در قدرت دارند، ايثار كنند، و گرنه دشمن جبار ممكن است كل جامعه آنها را از بين ببرد و يا حوادث دردناك طبيعى، جمع كثيرى را به كلى فلج كند.

اتفاقاً اين دو اصل، در سازمان بدن يك انسان نيز به طور طبيعى حكومت مى كند، در حال عادى تمام دستگاههاى بدن نسبت به يكديگر خدمت متقابل دارند و هر عضوى براى كل بدن، كار مى كند و از خدمات اعضاى ديگر نيز بهره مند است (اين همان اصل عدالت است).

ولى گاه عضوى مجروح مى شود و توان متقابل را از دست مى دهد، آيا ممكن است در اين حال، بقيه اعضاء او را به دست فراموشى بسپارند، به خاطر اين كه: از كار افتاده است؟ آيا ممكن است دست از حمايت و تغذيه عضو مجروح بردارند؟ مسلماً نه (و اين همان احسان است).

در كل جامعه انسانى نيز اين دو حالت بايد حاكم باشد و گرنه جامعه سالمى نيست.

در اخبار اسلامى و همچنين گفتار مفسران در فرق ميان اين دو يعنى عدل و احسان بيانات مختلفى ديده مى شود كه، شايد غالباً به آنچه در بالا گفتيم باز مى گردد.

در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: العَدْلُ الاِنْصافُ، وَ الاِحْسانُ التَّفَضُّلُ: «عدل آنست كه حق مردم را به آنها برسانى، و احسان آن است كه بر آنها تفضل كنى»(2) اين همان است كه در بالا اشاره شد.

بعضى گفته اند: عدل، اداء واجبات و احسان انجام مستحبات است.

بعضى ديگر گفته اند: عدل، توحيد است، و احسان اداء واجبات (طبق اين تفسير عدل به اعتقاد اشاره مى كند و احسان به عمل).

بعضى گفته اند: عدالت، هماهنگى ظاهر و باطن است، و احسان آن است كه باطن انسان از ظاهر او بهتر باشد.

بعضى ديگر عدالت را مربوط به جنبه هاى عملى دانسته اند و احسان را مربوط به گفتار.

ولى، همان گونه كه گفتيم، برخى از اين تفسيرها با تفسيرى كه در بالا آورديم هماهنگ است و برخى ديگر نيز منافات با آن ندارد و قابل جمع.

اما مسأله نيكى به نزديكان (إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى) در واقع بخشى از مسأله احسان است، با اين تفاوت كه: احسان در كل جامعه است، و «إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى» در خصوص خويشاوندان و بستگان كه جامعه كوچك محسوب مى شود، و با توجه به اين كه: جامعه بزرگ، از جامعه كوچكتر يعنى جامعه فاميلى تركيب شده، هر گاه، اين واحدهاى كوچكتر از انسجام بيشترى برخوردار گردند، اثر آن در كل جامعه ظاهر مى شود، و در واقع وظائف و مسئوليتها به صورت صحيحى در ميان مردم تقسيم مى گردد، چرا كه هر گروه در درجه اول به ضعفاى بستگان خود مى پردازد، و از اين طريق، همه اين گونه اشخاص زير پوشش حمايت نزديكان خود قرار مى گيرند.

در بعضى از احاديث اسلامى مى خوانيم: منظور از «ذِى الْقُرْبى»، نزديكان پيامبر يعنى امامان اهلبيتند، و منظور از «إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى»، اداء خمس مى باشد.

اين تفسير هرگز نمى خواهد مفهوم آيه را محدود كند، بلكه هيچ مانعى ندارد آيه، به مفهوم وسيعش باقى باشد و اين قسمت نيز يكى از مصاديق روشن آن مفهوم عام محسوب گردد.

بلكه، اگر ما «ذِى الْقُرْبى» را به معنى مطلق نزديكان اعم از نزديكان در فاميل و نسب و يا نزديكان ديگر بدانيم، آيه مفهوم وسيعترى پيدا مى كند كه حتى همسايگان و دوستان و مانند آن را شامل مى شود (هر چند معروف در معنى ذى القربى، خويشاوندان است).

مسأله كمك به جامعه هاى كوچك (يعنى بستگان و خويشاوندان) از آن نظر كه از پشتوانه عاطفى نيرومندى برخوردار است، از ضمانت اجرائى بيشترى بهره مند خواهد بود.

بعد از تكميل اين سه اصل مثبت، به سه اصل منفى و منهى مى پردازد و مى گويد: «خداوند از فحشاء و منكر و بغى، نهى مى كند» (وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ).

پيرامون اين تعبيرات سه گانه «فحشاء»، «منكر» و «بغى» نيز مفسران سخن بسيار گفته اند، اما آنچه مناسبتر با معنى لغوى و قرينه مقابله اين صفات با يكديگر به نظر مى رسد، آنست كه «فحشاء» اشاره به گناهان پنهانى، «منكر» اشاره به گناهان آشكار، و «بغى»، هر گونه تجاوز از حق خويش و ظلم و خود برتربينى نسبت به ديگران است.

بعضى از مفسران(3) گفته اند: سرچشمه انحرافات اخلاقى، سه قوه است: قوه شهوانى، غضبى و نيروى وهمى شيطانى.

اما قوه شهوانى، انسان را به لذت گيرى هر چه بيشتر مى خواند، و غرق در «فحشاء» و زشتيها مى كند.

قوه غضبيه، انسان را به انجام «منكرات» و آزار مردم وا مى دارد.

اما قوه وهميه شيطانيه، حس برترى طلبى و رياست خواهى و انحصارجوئى و «تجاوز به حقوق ديگران» را در انسان زنده مى كند و او را به اين اعمال وا مى دارد.

خداوند با تعبيرهاى سه گانه فوق، نسبت به طغيان اين غرائز، هشدار داده و با يك بيان جامع كه همه انحرافات اخلاقى را در بر مى گيرد به راه حق، هدايت نموده است.

و در پايان آيه، به عنوان تأكيد مجدد روى تمام اين اصول ششگانه مى فرمايد: «خداوند به شما اندرز مى دهد شايد متذكر شويد» (يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).

* * *


1 ـ «عوالى اللئالى»، جلد 4، صفحه 102.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 231.

3 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 20، صفحه 104.

جامعترين آيات خير و شرّ

جاذبه محتواى اين آيه و طرز بيان آن چنان است كه: در روايتى مى خوانيم: «عثمان بن مظعون» كه از صحابه معروف پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است مى گويد: «من در آغاز، اسلام را تنها به طور ظاهرى پذيرفته بودم نه با قلب و جان، دليل آن هم اين بود كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) كراراً پيشنهاد اسلام به من كرد و من هم از روى حيا پذيرفتم، اين وضع همچنان ادامه يافت، تا اين كه: روزى خدمتش بودم، ديدم سخت در انديشه فرو رفته است ناگهان چشم خود را به طرف آسمان دوخت، گوئى پيامى را دريافت مى دارد، وقتى به حال عادى بازگشت، از ماجرا پرسيدم.

فرمود: آرى هنگامى كه با شما سخن مى گفتم ناگهان جبرئيل را مشاهده كردم كه: اين آيه را براى من آورد: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى...»، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آيه را تا آخر براى من خواند، چنان محتواى آيه در قلب من اثر گذاشت كه، از همان ساعت اسلام در جان من نشست، من به سراغ «ابوطالب» عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفتم و جريان را به او خبر دادم.

فرمود: اى طايفه قريش از محمّد(صلى الله عليه وآله) پيروى كنيد، كه هدايت خواهيد شد، زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق دعوت نمى كند، سپس به سراغ «وليد بن مغيره» (دانشمند معروف عرب و يكى از سران شرك) رفتم و همين آيه را بر او خواندم، او گفت: اگر اين سخن از خود محمّد(صلى الله عليه وآله) است بسيار خوب گفته و اگر از پروردگار او است باز هم بسيار خوب است».(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين آيه را براى «وليد بن مغيره» خواند، «وليد» گفت: فرزند برادر(2) دوباره بخوان! پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكرار كرد.

«وليد» گفت: اِنَّ لَهُ لَحَلاوَةً، وَ اِنَّ عَلَيْهِ لَطَلاوَةً، وَ اِنَّ أَعْلاهُ لَمُثْمِرٌ، وَ اِنَّ أَسْفَلَهُ لَمُغْدِقٌ، وَ ما هُوَ قَوْلُ الْبَشَرِ:

«شيرينى خاصى دارد و زيبائى و درخشندگى مخصوصى، شاخه هايش پر بار، و ريشه هايش پر بركت است، و اين گفتار بشر نيست».(3)

در حديث ديگر از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: جِماعُ التَّقْوى فِى قَوْلِهِ تَعالى إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ: «مجموعه تقوا در اين گفتار خدا است، كه مى فرمايد: خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد».(4)

از احاديث بالا و احاديث متعدد ديگر به خوبى استفاده مى شود كه: آيه فوق به عنوان يك دستور العمل كلى اسلامى و يكى از مواد قانون اساسى اسلام و منشور جهانى آن، همواره مورد توجه مسلمانان بوده است، تا آنجا كه طبق حديثى، هر گاه امام باقر(عليه السلام) نماز جمعه مى خواند، آخرين سخنش در خطبه نماز همين آيه بود و به دنبال آن چنين دعا مى كرد: أَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى: «خداوندا! ما را از كسانى قرار ده كه اندرزها را مى شنوند و به حالشان مفيد است» سپس از منبر فرود مى آمد.(5)

احياى اصول سه گانه عدل و احسان و ايتاء ذى القربى و مبارزه با انحرافات سه گانه فحشاء و منكر و بغى در سطح جهانى، كافى است كه دنيائى آباد و آرام و خالى از هر گونه بدبختى و فساد بسازد، و اگر از «ابن مسعود» صحابى معروف نقل شده كه: «اين آيه جامعترين آيات خير و شرّ در قرآنست» به همين دليل است.

محتواى آيه فوق ما را به ياد حديث تكان دهنده اى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى اندازد كه فرمود: صِنْفانِ مِنْ أُمَّتِى اِنْ صَلَحا صَلَحَتْ أُمَّتِى وَ اِنْ فَسَدا فَسَدَتْ أُمَّتِى: «دو گروه از امت منند كه اگر اصلاح شوند امت من اصلاح مى شوند و اگر فاسد شوند، امت من فاسد مى شوند».

عرض كردند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين دو گروه كيانند؟ فرمود: الفُقَهاءُ وَ الأُمَراءُ: «دانشمندان و زمامداران»!.

مرحوم «محدث قمى» در «سفينة البحار» بعد از نقل اين حديث، حديث مناسب ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند:

قَالَ تُكَلَّمُ النَّارُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثَلاثَةً: أَمِيراً، وَ قَارِياً، وَ ذا ثَرْوَة مِنَ الْمَالِ.

فَيَقُولُ لِلأَمِيرِ: يا مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ سُلْطَاناً فَلَمْ يَعْدِلْ، فَتَزْدَرِدُهُ كَما يَزْدَرِدُ الطَّيْرُ حَبَّ السِّمْسِمِ.

وَ تَقُولُ لِلْقَارِئِ: يا مَنْ تَزَيَّنَ لِلنَّاسِ وَ بَارَزَ اللَّهَ بِالْمَعاصِي فَتَزْدَرِدُهُ.

وَ تَقُولُ لِلْغَنِيِّ: يا مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ دُنْياً كَثِيرَةً وَاسِعَةً فَيْضاً وَ سَأَلَهُ الْحَقِيرَ الْيَسِيرَ قَرْضاً فَأَبَى إِلاّ بُخْلاً فَتَزْدَرِدُهُ:

«در روز رستاخيز آتش دوزخ با سه گروه سخن مى گويد: زمامداران، دانشمندان و ثروتمندان.

به زمامداران مى گويد: اى كسانى كه خدا به شما قدرت داد، اما اصول عدالت را به كار نبستيد، و در اين هنگام آتش آنها را مى بلعد همان گونه كه پرندگان دانه كنجد را!.

و به دانشمند مى گويد: اى كسى كه ظاهر خود را براى مردم زيبا ساختى، اما به معصيت خدا پرداختى، سپس او را مى بلعد.

و به ثروتمند مى گويد: اى كسى كه خداوند به تو امكانات وسيعى بخشيد و از تو خواست مختصرى از آن را انفاق كنى اما تو بخل كردى سپس او را نيز مى بلعد».(6)

در زمينه عدالت، كه يك ركن بسيار مهم اسلامى است در ذيل آيه 8 سوره «مائده» بحث مشروحى آورديم، مراجعه فرمائيد.(7)

* * *

 

 

91وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لاتَنْقُضُوا الأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ

92وَ لاتَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبى مِنْ أُمَّة إِنَّما يَبْلُوكُمُ اللّهُ بِهِ وَ لَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ

93وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

94وَ لاتَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها وَ تَذُوقُوا السُّوءَ بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ

 

ترجمه:

91 ـ و هنگامى كه با خدا عهد بستيد، به عهد او وفا كنيد; و سوگندها را بعد از محكم ساختن نشكنيد، در حالى كه خدا را كفيل و ضامن بر (سوگند) خود قرار داده ايد، به يقين خداوند از آنچه انجام مى دهيد، آگاه است.

92 ـ همانند آن زن (سبك مغز) نباشيد كه پشمهاى تابيده خود را، پس از استحكام، وا مى تابيد! در حالى كه سوگند (و پيمان) خود را وسيله خيانت و فساد قرار مى دهيد; به خاطر اين كه گروهى، جمعيتشان از گروه ديگر بيشتر است (و كثرت دشمن را بهانه اى براى شكستن بيعت با پيامبر مى شمريد). خدا فقط شما را با اين وسيله آزمايش مى كند; و به يقين روز قيامت، آنچه را در آن اختلاف داشتيد، براى شما روشن مى سازد.

93 ـ و اگر خدا مى خواست، همه شما را امت واحدى قرار مى داد; ولى خدا هر كس را بخواهد (و شايسته بداند) گمراه، و هر كس را بخواهد (و لايق بداند) هدايت مى كند، و يقيناً شما از آنچه انجام مى داديد، بازپرسى خواهيد شد.

94 ـ سوگندهايتان را وسيله تقلب و خيانت در ميان خود قرار ندهيد، مبادا گامى بعد از ثابت گشتن (بر ايمان) متزلزل شود; و به خاطر بازداشتن (مردم) از راه خدا، آثار سوء آن را بچشيد! و براى شما، عذاب عظيمى خواهد بود!

 

شأن نزول:

مفسر بزرگ، «طبرسى»، در «مجمع البيان» در شأن نزول نخستين آيه، از آيات فوق چنين مى گويد:

در آن هنگام كه جمعيت مسلمانان كم، و دشمنان فراوان بودند، و امكان داشت، بعضى از مؤمنان به خاطر همين تفاوت و احساس تنهائى ، بيعت خود را با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بشكنند و از حمايت او دست بردارند، آيه فوق نازل شد و به آنها در اين زمينه هشدار داد.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 380، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ اين تعبير به خاطر آنست كه «وليد بن مغيره» عموى «ابوجهل» و هر دو از قريش بودند.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 381، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 78، حديث 196.

5 ـ «كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 77، حديث 192.

6 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 30.

7 ـ جلد چهارم تفسير «نمونه»، صفحه 299.

 

تفسير:

استحكام پيمانهاى شما دليل بر ايمان شماست!

در تعقيب اصولى كه در آيه گذشته به عنوان يك رشته اصول اساسى اسلام در زمينه عدالت و احسان و مانند آن بيان شد، در اين آيات، به بخش ديگرى از مهمترين تعليمات اسلام مى پردازد كه: آن مسأله وفاى به عهد و پايبند بودن به پيمانها، و ايستادگى در مقابل سوگندها است.

نخست مى فرمايد: «به عهد الهى هنگامى كه با او عهد بستيد وفادار باشيد» (وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ).

سپس، اضافه مى كند: «و سوگندهاى خود را بعد از تأكيد، نقض نكنيد» (وَ لاتَنْقُضُوا الأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها).

«در حالى كه به نام خدا سوگند ياد كرده ايد و خداوند را كفيل و ضامن بر سوگند خود قرار داده ايد» (وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً).

«چرا كه خداوند از تمام اعمال شما آگاه است» (إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ).

گرچه مفسران، در معنى «عَهْد اللّه»، تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند ولى، ظاهر اين است كه: منظور از آن پيمانهائى است كه مردم با خدا مى بندند (و بديهى است كه پيمان با پيامبر او نيز پيمان با او است).

بنابراين، هر گونه عهد الهى و بيعت در طريق ايمان و جهاد و غير آن را، شامل مى شود.

بلكه، با توجه به اين كه: تكاليف تشريعى، كه به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام مى شود همواره با يك نوع عهد الهى ضمنى، همراه است، و تكاليف عقلى كه به خاطر اعطاى عقل و هوش و خرد و استعداد نيز، با چنين معاهده ضمنى توأم مى باشد، همه در اين پيمان وسيع و عهد اللّه، داخل خواهند بود.

و اما مسأله ايمان (جمع يمين به معنى سوگند) كه در آيه فوق آمده و باز مورد تفسيرهاى گوناگون قرار گرفته، با توجه به مفهوم جمله، معنى وسيعى دارد كه، هم تعهداتى را كه انسان با سوگند در برابر خداوند كرده، شامل مى گردد، و هم تعهداتى را كه با تكيه بر قسم در برابر خلق خدا مى كند.

و به تعبير ديگر هر گونه تعهدى كه زير نام خدا و با سوگند به نام او انجام مى گيرد در اين جمله وارد است، به خصوص كه بعد از آن جمله «وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً» (در حالى كه خدا را كفيل و ضامن قرار داده ايد) به عنوان تفسير و تأكيد آمده است.

نتيجه اين كه: جمله «أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّه» خاص است و جمله «لاتَنْقُضُوا الاِيْمان» عام.

* * *

و از آنجا كه مسأله وفاى به عهد، از مهمترين پشتوانه ها براى ثبات هر جامعه است، در آيه بعد، نيز با لحن توأم با نوعى سرزنش و ملامت، آن را تعقيب كرده، مى گويد: «شما همانند آن زنى نباشيد كه پشمها را تابيده اما پس از آن همه را وا مى تابيد» (وَ لاتَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة أَنْكاثاً).(1)

اشاره، به داستان زنى است از قريش به نام «رايطه» در زمان جاهليت، كه از صبح تا نيم روز، خود و كنيزانش، پشمها و موهائى را كه در اختيار داشتند مى تابيدند، و پس از آن، دستور مى داد همه آنها را واتابند و به همين جهت به عنوان «حمقاء» (زن احمق) در ميان عرب، معروف شده بود.

اين كار، مخصوصاً از اين نظر كه: پشم بر اثر تابيدن، استحكام و تكامل تازه اى پيدا مى كند و با گشودن آن، يك حركت ارتجاعى انجام شده نه تنها بى حاصل، بلكه زيان آور است.

همين گونه كسانى كه با پيمان بستن با خدا و به نام حق، تعهدى را مى پذيرند، هر گونه حركتى در جهت شكستن اين عهد و پيمان انجام دهند نه تنها بيهوده است، بلكه، دليل بر انحطاط و سقوط شخصيت آنها نيز مى باشد.

آن گاه اضافه مى كند: «شما نبايد به خاطر ملاحظه اين و آن و اين كه گروهى، جمعيتشان از گروه ديگرى بيشتر است، پيمان و سوگند خود را بشكنيد و آن را وسيله خيانت و تقلب و فساد قرار دهيد» (تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبى مِنْ أُمَّة).(2)

اين دليل بر ضعف شخصيت و ناتوانى روح انسان و يا دليل بر تقلب و خيانت او است كه با مشاهده كثرت عددى مخالفان، دست از آئين راستين خود بر دارد و به آئين منحط و بى پايه اى كه طرفدارانش اكثريت دارند بپيوندد.

«آگاه باشيد، خداوند با اين وسيله، شما را مورد آزمايش قرار مى دهد» (إِنَّما يَبْلُوكُمُ اللّهُ بِهِ).

آن روز كه شما در اكثريت و دشمن در اقليت است، روز آزمايش نيست، روزهاى آزمايش روزهائى است كه انبوه دشمن در برابر شما بايستد، و شما در ظاهر كمتر و ضعيفتر از آنها باشيد.

به هر حال «خداوند نتيجه اين آزمايش و آنچه را در آن اختلاف داشتيد در روز قيامت براى شما آشكار مى سازد و پرده از روى اسرار دلها بر مى دارد و هر كس را به جزاى اعمالش مى رساند» (وَ لَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ).

* * *

و از آنجا كه بحث از آزمايش الهى و تأكيد بر ايمان و انجام وظائف غالباً اين توهم را ايجاد مى كند كه مگر براى خدا مشكل است همه انسانها را اجباراً به قبول حق وادار سازد، لذا آيه بعد، به پاسخ اين توهم پرداخته مى گويد: «اگر خدا مى خواست همه شما را امت واحدى قرار مى داد» (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً).

«امت واحده» از نظر ايمان و قبول حق، اما در شكل اجباريش، ولى بديهى است اين پذيرش حق، نه گامى به سوى تكامل است، نه دليلى بر افتخار پذيرنده آن، لذا سنت خدا اين است كه همگان را آزاد بگذارد، تا با اختيار خود، راه حق را بپويند.

ولى، اين آزادى به آن معنى نيست كه، از ناحيه خدا، هيچگونه كمكى به پويندگان اين راه نمى شود، بلكه آنها كه قدم در راه حق مى گذارند و مجاهده مى كنند، توفيق خداوند شامل حالشان مى شود، و در پرتو هدايت او به سر منزل مقصود مى رسند، و آنها كه در راه باطل گام مى گذارند از اين موهبت محروم مى گردند و بر گمراهيشان افزوده مى شود.

لذا بلافاصله مى گويد: «لكن خدا هر كس را بخواهد گمراه مى كند و هر كس را بخواهد هدايت» (وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ).

اما اين هدايت و اضلال الهى هرگز سلب مسئوليت از شما نمى كند، زيرا گامهاى نخستين آن از خود شما است، به همين دليل، اضافه مى كند: «شما به طور قطع در برابر اعمالى كه انجام مى داديد مسئوليد، و از شما بازپرسى مى شود» (وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

اين تعبير كه: از يكسو انجام اعمال را به خود انسانها نسبت مى دهد، و از سوى ديگر ،تأكيد بر مسئوليت آنها در برابر اعمالشان مى كند، از قرائن روشنى است كه مفهوم هدايت و اضلال الهى را در جمله قبل، تفسير مى نمايد، كه اين هدايت و اضلال، هرگز جنبه اجبارى ندارد.

در اين زمينه، قبلاً نيز بحث كرده ايم (به تفسير آيه 26 سوره «بقره»، جلد اول تفسير نمونه مراجعه فرمائيد).

* * *

سپس، براى تأكيد بر مسأله وفاى به عهد و ايستادگى در برابر سوگندها كه از عوامل مهم ثبات اجتماعى است مى گويد: «سوگندهايتان را در ميان خود وسيله تقلب و نفاق قرار ندهيد» (وَ لاتَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ).

زيرا اين امر دو زيان بزرگ دارد اولاً «سبب مى شود: گامهاى ثابت بر ايمان متزلزل گردد» (فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها).

هنگامى كه شما عهد و پيمان ببنديد و سوگند و قسم ياد كنيد، اما قصد وفاى بر آن را نداشته باشيد و اين امر را تكرار كنيد، سرمايه اعتماد مردم را از دست مى دهيد، و عده اى از ايمان آورندگان در ايمانشان، سست و متزلزل مى شوند، گوئى گام خود را در جاى ظاهراً محكمى گذارده اند، اما زير آن لغزنده بوده، و آنها را به لغزش افكنده است.

زيان ديگر اين كه: «آثار سوء اين عمل يعنى جلوگيرى از راه خدا را در اين دنيا خواهيد چشيد، و عذاب عظيم الهى در جهان ديگر در انتظار شما خواهد بود»! (وَ تَذُوقُوا السُّوءَ بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ).

در حقيقت، پيمان شكنيها و تخلف از سوگندها، از يكسو موجب بدبينى و تنفر مردم از آئين حق و پراكندگى صفوف و بى اعتمادى مى گردد، تا آنجا كه مردم رغبت به پذيرش اسلام نشان نمى دهند، و اگر پيمانى با شما بستند خود را ملزم به وفاى به آن نمى دانند، كه اين خود مايه ناراحتيهاى فراوان و شكست و تلخ كامى در دنيا است.

و از سوئى ديگر، عذاب الهى را در سرائى ديگر، براى شما به ارمغان مى آورد.

 

* * *


1 ـ «أَنْكاث» جمع «نِكْث» (بر وزن قسط) به معنى باز گشودن پشم و مو بعد از تابيدن است، و به گشودن لباسهائى كه از پشم و مو بافته شده، نيز گفته مى شود، در اين كه «أَنْكاث» در آيه فوق چه محلى از اعراب دارد، بعضى آن را حال تأكيدى، و بعضى آن را مفعول دوم براى «نَقَضَتْ» دانسته اند، أَىْ جَعَلَتْ غَزْلَها أَنْكاثاً.

2 ـ «دَخَل» (بر وزن دغل) بع معنى فساد و دشمنى نهانى و تقلب است، و از همان ماده «داخل» به معنى درون گرفته شده است. توجه به اين نكته نيز لازمست كه طبق آنچه در بالا تفسير كرديم، جمله «تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُم» يك جمله «حاليه» است، ولى بعضى از مفسران آن را جمله «استفهاميه» دانسته اند، تفسير اول با ظاهر آيه سازگارتر است.

 

نكته ها:

1 ـ فلسفه احترام به عهد و پيمان

مى دانيم مهمترين سرمايه يك جامعه، اعتماد متقابل افراد اجتماع نسبت به يكديگر است، اصولاً ـ آنچه جامعه را از صورت آحاد پراكنده بيرون مى آورد و همچون رشته هاى زنجير به هم پيوند مى دهد، همين اصل اعتماد متقابل است كه پشتوانه فعاليتهاى هماهنگ اجتماعى و همكارى در سطح وسيع مى باشد.

عهد و پيمان و سوگند، تأكيدى است بر حفظ اين همبستگى و اعتماد متقابل، اما آن روز كه عهد و پيمانها پشت سر هم شكسته شود، ديگر اثرى از اين سرمايه بزرگ اعتماد عمومى باقى نخواهد ماند، و جامعه به ظاهر متشكل، تبديل به آحاد پراكنده فاقد قدرت مى شود.

به همين دليل، مكرراً در آيات قرآن، و به طور گسترده و احاديث اسلامى، روى مسأله وفاى به عهد و ايستادگى در برابر سوگندها تأكيد شده است، و شكستن آن از گناهان كبيره محسوب مى شود.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) در فرمان «مالك اشتر» به اهميت اين مسأله در اسلام و جاهليت اشاره كرده، و آن را مهمترين و عمومى ترين مسأله مى شمرد، و تأكيد مى كند: حتى مشركان نيز به اين امر پايبند بوده اند، زيرا عواقب دردناك پيمان شكنى را دريافته بودند.(1)

در دستورات جنگى اسلام، مى خوانيم: حتى امان دادن يك نفر از سربازان عادى، به فرد يا افرادى از لشكر دشمن، براى همه مسلمانان لازم المراعات است!.

مورخان و مفسران مى گويند: از جمله امورى كه در صدر اسلام سبب شد، گروههاى زيادى اسلام، آئين بزرگ الهى را پذيرا گردند، همين پايبند بودن مسلمين به عهد و پيمانشان، و مراعات سوگندهايشان بود.

اين امر، تا آنجا اهميت دارد كه در روايتى از «سلمان فارسى» مى خوانيم: تَهْلِكُ هذِهِ الأُمَّةُ بِنَقْضِ مَواثِيْقِها: «هلاكت اين امت به خاطر پيمان شكنيهايشان خواهد بود»!.(2)

يعنى، همان گونه كه وفاى به عهد و پيمان موجب قدرت و شوكت و پيشرفت است، پيمان شكنى، سبب ضعف و ناتوانى و نابودى است.

در تاريخ اسلام مى خوانيم: هنگامى كه مسلمانان در عصر خليفه دوم، ارتش ساسانيان را شكست دادند، و «هرمزان» بزرگ فرمانده لشگر ايران، دستگير شد، او را نزد «عمر» آوردند، خليفه به او گفت: شما بارها با ما پيمان بستيد و پيمان شكنى كرديد، دليلش چيست؟

«هرمزان» گفت: مى ترسم قبل از آن كه دليلش را بگويم مرا به قتل برسانى!

خليفه گفت: نترس!.

در اين هنگام، «هرمزان» تقاضاى آب كرد و به زودى ظرف ساده و بى ارزشى را پر از آب كرده براى او آوردند.

«هرمزان» گفت: اگر از تشنگى هم بميرم هرگز در چنين ظرفى آب نخواهم خورد!.

خليفه گفت: ظرف آبى بياوريد كه مورد قبولش باشد، ظرف را به دست او دادند، ولى او به اطراف خود نگاه مى كرد آب نمى نوشيد و مى گفت: مى ترسم در حالى كه مشغول نوشيدن آب باشم، كشته شوم.

خليفه گفت: نترس! من به تو اطمينان مى دهم، تا ننوشى با تو كارى نداريم.

«هرمزان»، ناگهان ظرف را واژگون كرد و آبها را به روى زمين ريخت!.

خليفه، كه فكر مى كرد آب بدون اختيار او ريخته شده است، گفت: آب ديگرى براى او بياوريد و او را تشنه نكشيد.

«هرمزان» گفت: من آب نمى خواهم منظورم اين بود كه امان از تو بگيرم.

خليفه گفت: من ترا به هر صورت خواهم كشت.

ولى هرمزان، جواب داد: تو به من امان و اطمينان دادى.

خليفه گفت: دروغ مى گوئى من به تو امان ندادم.

«انس» حاضر بود، گفت: «هرمزان» راست مى گويد، تو به او امان داده اى، مگر به او نگفتى من با تو كارى ندارم تا آب را بنوشى؟!

خليفه، در كار خود فرو ماند و به «هرمزان» گفت: تو مرا فريب دادى، ولى به خدا سوگند، من فريب نمى خورم مگر اين اسلام را بپذيرى.

«هرمزان»، از مشاهده اين صحنه (و پاى بند بودن مسلمانان به عهد و پيمانشان نور ايمان در دلش درخشيدن گرفت) و مسلمان شد.(3)

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 53 (عهدنامه مالك اشتر).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 383، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ اقتباس از «تاريخ كامل»، جلد 2، صفحه 549. (و صفحه 165، طبع دار احياء التراث).

2 ـ عذرهاى ناموجه براى نقض پيمان

زشتى پيمان شكنى به حدّى است كه كمتر كسى حاضر مى شود، مسئوليت آن را، با صراحت، بر عهده گيرد، لذا معمولاً افراد پيمان شكن متعذر به اعذارى مى شوند، هر چند عذرهاى واهى و بى اساس باشد، كه نمونه اى از آن را در آيات فوق خوانديم و آن اين كه:

گاهى بعضى از افراد مسلمان به عذر اين كه دشمن اكثريت عددى دارد و مؤمنان از نظر شماره در اقليتند در ادامه پيمان خود با خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) دچار ترديد مى شدند، در حالى كه نه اكثريت از لحاظ تعداد، دليل بر قدرت و قوت است; ـ زيرا بسيار ديده شده يك اقليت مصمم و با ايمان بر اكثريت عظيمى كه فاقد ايمان بوده اند پيروز شده است ـ و قدرت و قوت دشمن ـ به فرض اين كه: با كثرت عدد حاصل شود ـ مجوزى براى پيمان شكنى با دوستان نمى تواند باشد، چرا كه اگر اين را بشكافيم در واقع يك نوع شرك و بيگانگى از خدا است.

همين موضوع، به شكل ديگرى در عصر ما خودنمائى كرده است، كه: پاره اى از دولتهاى اسلامى ظاهراً كوچك از ترس قدرتهاى بزرگ استعمارى از انجام تعهدات خود با مؤمنان، سر باز مى زنند و قدرت ناچيز بشر ضعيف را بر قدرت بى پايان خداوند مقدم مى شمرند، به غير خدا تكيه مى كنند، از غير خدا مى ترسند و حتى عهد و پيمان خود را بر سر اين كار مى نهند كه، همه اينها از پديده هاى شرك و بت پرستى است.

* * *

 

 

95وَ لاتَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللّهِ ثَمَناً قَلِيلاً إِنَّما عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ

96ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللّهِ باق وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

97مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

95 ـ و (هرگز) پيمان الهى را با بهاى كمى مبادله نكنيد (و هر بهائى در برابر آن ناچيز است!) آنچه نزد خداست، براى شما بهتر است اگر مى دانستيد.

96 ـ آنچه نزد شماست فانى مى شود; اما آنچه نزد خداست باقى است; و به كسانى كه صبر و استقامت پيشه كنند مطابق بهترين اعمالى كه انجام ميدانند پاداش خواهيم داد.

97 ـ هر كس كار شايسته اى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، او را به حياتى پاك زنده مى داريم; و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد.

 

شأن نزول:

مرحوم «طبرسى» مفسر بزرگ، از «ابن عباس» چنين نقل مى كند كه: مردى از اهالى «حضرموت» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده عرض كرد: اى رسول خدا همسايه اى دارم به نام «امرؤ القيس»، كه قسمتى از زمين مرا غصب كرده است و مردم گواه صدق منند، ولى چون براى او احترام بيشترى قائل هستند، حاضر به حمايت من نيستند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) «امرؤ القيس» را خواست و از او در اين زمينه سؤال كرد، او در پاسخ، همه چيز را انكار نمود.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او پيشنهاد سوگند كرد، ولى، مرد شاكى عرض كرد: يا رسول اللّه! اين، مرد بى بند و بارى است كه براى او هيچ مانعى ندارد سوگند دروغ ياد كند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: به هر حال چاره اى نيست، يا بايد شهود بياورى و يا بايد تسليم سوگند او شوى، به هنگامى كه «امرؤ القيس» برخواست تا سوگند ياد كند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او مهلت داد (فرمود: در اين باره بينديش و بعداً سوگند ياد كن).

آن دو نفر باز گشتند، در اين حال، آيه اول و دوم مورد بحث نازل شد (و آنها را از سوگند دروغ و عواقب آن بر حذر داشت).

هنگامى كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين دو آيه را براى آنها خواند، «امرؤ القيس» گفت: حق است، آنچه نزد من است سرانجام فانى مى شود، اين مرد راست مى گويد، من قسمتى از زمين او را غصب كرده ام، ولى نمى دانم چه مقدار بوده است؟ اكنون كه چنين است، هر مقدار مى خواهد (و مى داند حق او است) بر گيرد، و معادل آن هم بر آن بيفزايد به خاطر استفاده اى كه در اين مدت از زمين او كرده ام، در اين هنگام سومين آيه مورد بحث نازل شد (و به كسانى كه عمل صالح توأم با ايمان دارند بشارت «حيات طيّبه» داد).

* * *

تفسير:

زندگى پاكيزه در گرو چيست؟

در تعقيب آيات گذشته كه از زشتى پيمان شكنى و سوگند دروغ سخن مى گفت، نخستين آيه مورد بحث نيز، تأكيدى بر همان مطلب دارد، با اين تفاوت كه انگيزه پيمان شكنى و سوگند دروغ در آيات قبل، مسأله مرعوب شدن در برابر اكثريت عددى بود، و در اينجا انگيزه آن مسأله جلب منافع بى ارزش مادى است.

لذا مى گويد: «هرگز پيمان الهى را با بهاى كمى مبادله نكنيد» (وَ لاتَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللّهِ ثَمَناً قَلِيلاً).

يعنى، هر بهائى در برابر آن بگيريد كم و ناچيز است، حتى اگر تمام دنيا را به شما بدهند، ارزش يك لحظه وفاى به عهد الهى را ندارد.

پس از آن، به عنوان دليل، اضافه مى كند: «آنچه نزد خدا است براى شما بهتر است اگر بدانيد» (إِنَّما عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ).

* * *

در آيه بعد، دليل اين برترى را چنين بيان مى كند: «آنچه نزد شما است سرانجام فانى و نابود مى شود، اما آنچه نزد خدا است باقى و جاودان مى ماند» (ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللّهِ باق).

منافع مادى، هر چند ظاهراً بزرگ باشند اما همچون حبابى بر سطح آب بيش نيستند، در حالى كه پاداش الهى ـ كه همچون ذات مقدسش جاويدان است ـ از همه اينها برتر و بالاتر است.

سپس، مى افزايد: «ما كسانى را كه در راه اطاعت فرمانمان (به خصوص ايستادگى در برابر سوگندها و عهدها) صبر و استقامت مى كنند، به بهترين اعمالشان پاداش خواهيم داد» (وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

تعبير به «أَحْسَن» دليل بر اين است كه: اعمال نيك آنها همه يكسان نيست، بعضى خوبست و بعضى خوبتر، ولى، خداوند همه را به حساب خوبتر مى گذارد، و پاداش خوبتر را به آنها مى دهد، و اين، نهايت بزرگوارى است كه فى المثل شخصى چند نوع كالا براى فروش عرضه كند، عالى، خوب و متوسط، و خريدار همه را به قيمت عالى بخرد!

ضمناً جمله «وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا...» خالى از اشاره به اين نكته نيست كه: صبر و استقامت و پايمردى در مسير طاعت و مخصوصاً پايبند بودن به عهد و پيمان، از بهترين اعمال آدمى است.

در حديثى از على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» مى خوانيم: الصَّبْرَ مِنَ الإِيمَانِ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ وَ لا خَيْرَ فِي جَسَد لا رَأْسَ مَعَهُ وَ لا فِي إِيمَان لا صَبْرَ مَعَهُ: «صبر و استقامت در برابر ايمان، همچون سر است در برابر تن، تن بى سر، فايده، دوام و بقائى ندارد همچنين ايمان بدون صبر و پايمردى».(1)

* * *

و به دنبال آن به صورت يك قانون كلى نتيجه اعمال صالح توأم با ايمان را از هر كس، و به هر صورت تحقق يابد، در اين دنيا و جهان ديگر، بيان مى كند، و مى گويد: «هر كس عمل صالح انجام دهد در حالى كه مؤمن باشد، خواه مرد يا زن به او حيات پاكيزه مى بخشيم، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند خواهيم داد» (مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

و به اين ترتيب، معيار، تنها «ايمان» و «اعمال صالح زائيده آن» است و ديگر هيچ قيد و شرطى، نه از نظر سن و سال، نه از نظر نژاد، نه از نظر جنسيت و نه از نظر پايه و رتبه اجتماعى در كار نيست.

و نتيجه اين عمل صالح مولود ايمان، در اين جهان، حيات طيّبه است يعنى تحقق جامعه اى قرين با «آرامش، امنيت، رفاه، صلح، محبت، دوستى، تعاون و مفاهيم سازنده انسانى خواهد بود، و از نابسامانيها و درد و رنجهائى كه بر اثر استكبار و ظلم و طغيان و هوا پرستى و انحصارطلبى به وجود مى آيد و آسمان زندگى را تيره و تار مى سازد در امان است، اين از يكسو.

و از سوى ديگر، خدا آنها را بر طبق بهترين اعمالشان پاداش خواهد داد كه تفسير آن در آيات قبل گذشت.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 82.

 

نكته ها:

1 ـ سرمايه هاى جاودانى

طبيعت زندگى اين جهان مادى، فنا و نابودى است، محكمترين بناها، بادوامترين حكومتها، قويترين انسانها، و هر چيز كه از آن مستحكم تر نباشد، سرانجام كهنه و فرسوده و سپس نابود مى شود، و همه بدون استثناء خلل پذيرند.

اما اگر بتوان اين موجودات را به نحوى با ذات پاك خداوند، پيوند داد و براى او و در راه او به كار انداخت، رنگ جاودانگى به خود مى گيرند، چرا كه ذات پاكش ابدى است و هر چيز نسبتى با او دارد، رنگ ابديت مى يابد.

اعمال صالح، ابدى هستند، شهيدان حيات جاويدان دارند، پيامبران، امامان، دانشمندان راستين، و مجاهدان راه حق، تاريخشان، توأم با ابديت است، چرا كه همه رنگ الهى دارند.

به همين دليل، آيات فوق به ما هشدار مى دهد: بيائيد سرمايه هاى وجودى خود را از فناپذيرى نجات بخشيد، و در صندوق پس اندازى، ذخيره كنيد كه دست تطاول ايام به محتوياتش نمى رسد، و گذشت شب و روز، آن را به فنا و نيستى سوق نمى دهد.

بيائيد و سرمايه هاى خود را براى خدا و در راه خلق خدا و جلب رضاى او به كار اندازيد تا مصداق «عِنْدَ اللّه» گردد، و به مقتضاى «ما عَنْدَ اللّهِ باق» باقى و برقرار شود.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: اِذا ماتَ الرَّجُلَ انْقَطَعَ عَمَلُهُ اِلاّ عَنْ ثَلاثَة: صَدَقَة جارِيَه، عِلْم يُنْتَفَعُ بِهِ وَ وَلَد صالِح يَدْعُو لَهُ: «هنگامى كه فرزند آدم از دنيا مى رود اميد او از همه چيز بريده خواهد شد، مگر از سه چيز: صدقات جاريه (آثار خيرى كه در خدمت مردم و در راه خدا در جريان است) و علم و دانشى كه مردم از آن بهره مى گيرند، و فرزند صالحى كه براى او دعا مى كند»(1)چرا كه همه اينها براى خدا و در راه او هستند و رنگ ابديت دارند.

در «نهج البلاغه» مى خوانيم: شَتّانَ ما بَيْنَ عَمَلَيْنِ: عَمَل تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَ تَبْقَى تَبِعَتُهُ وَ عَمَل تَذْهَبُ مَئُونَتُهُ وَ يَبْقَى أَجْرُهُ:

«بسيار تفاوت دارد عملى كه لذتش از ميان مى رود و مسئوليتش باقى مى ماند، و عملى كه درد و رنجش مى رود و اجرش باقى است».(2)

* * *


1 ـ «ارشاد القلوب ديلمى»، جلد 1، صفحه 14.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 121.

 

2 ـ برابرى مرد و زن

بى شك، زن و مرد تفاوتهائى از نظر جسم و روح دارند و به همين دليل، در احراز پستهاى اجتماعى متفاوتند، و هر كارى از كسى ساخته است، ولى هيچ يك از اينها دليل بر تفاوت شخصيت انسانى آنها، و يا تفاوت مقامشان در پيشگاه خدا نيست، و از اين نظر هر دو كاملاً برابرند.

و به همين دليل، معيارى كه بر شخصيت و مقام معنوى آنها، حكومت مى كند، يك معيار بيش نيست، و آن ايمان است، عمل صالح و تقوا، كه امكان دسترسى هر دو به آن يكسان است.

آيات فوق، با صراحت اين حقيقت را بيان كرده، و دهان بيهوده گويانى را كه در گذشته يا حال در شخصيت انسانى زن، شك و ترديد داشتند، و يا براى او مقامى پائينتر از مقام انسانى مرد قائل بودند مى بندد.

ضمناً، منطق اسلام را در اين مسأله مهم اجتماعى آشكار مى سازد، و ثابت مى كند كه: بر خلاف پندار كوته فكران، اسلام دين مردانه نيست، به همان مقدار كه به مردان تعلق دارد، به زنان نيز تعلق دارد.

اين هر دو جنس، در صورتى كه در مسير اعمال صالح گام بردارند، گامى مثبت و سازنده ـ كه از انگيزه هاى ايمانى مدد گيرد ـ هر دو به يكسان داراى «حيات طيّبه» خواهند بود، و هر دو از اجر و پاداش مساوى در پيشگاه خدا بهره مند مى شوند و موقعيت اجتماعى آنها نيز همانند خواهد بود مگر اين كه: از نظر ايمان و عمل صالح، بر ديگرى برترى يابد.

* * *

3 ـ ريشه هاى عمل صالح از ايمان سيراب مى گردد

عمل صالح، آن چنان مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه تمام فعاليتهاى مثبت و مفيد و سازنده در همه زمينه هاى علمى، فرهنگى، اقتصادى، سياسى و نظامى و مانند آن را شامل مى شود.

از اختراع دانشمندى كه براى كمك به انسانها سالها زحمت كشيده، گرفته، تا مجاهدتهاى شهيد جان بر كفى كه در صحنه مبارزه حق و باطل، آخرين قطره هاى خون خود را نثار مى كند، و از درد و رنجى كه مادر با ايمانى به هنگام آوردن نوزاد و سپس براى تربيت او متحمل مى شود، گرفته، تا زحماتى كه دانشمندان براى نوشتن كتابهاى پر ارجشان مى كشند، همه را فرا مى گيرد.

از بزرگترين كارها همچون رسالت انبيا، تا كوچكترين برنامه ها همچون كنار زدن يك سنگ كوچك از وسط جاده، همه در اين مفهوم وسيع جمع است.

اكنون در اينجا اين «سؤال» پيش مى آيد كه: چرا اين عمل صالح مقيد به قيد ايمان شده است در حالى كه انجام آن ،بدون ايمان نيز امكان دارد، و در مواردى ديده شده است؟.

«پاسخ» اين سؤال يك نكته است و آن اين كه: اگر انگيزه ايمان در كار نباشد غالباً عمل آلوده مى شود، و اگر آلوده نشود بسيار استثنائى است، و اما اگر ريشه هاى درخت عمل صالح از آب توحيد و ايمان به «اللّه» سيراب گردد، كمتر ممكن است آفاتى همچون عجب و ريا و تظاهر و خودبينى و تقلب و منت گذارى و امثال آن، در آن راه يابد.

و به همين دليل، قرآن مجيد غالباً اين دو را با هم پيوند مى دهد چرا كه پيوندشان يك واقعيت عينى و ناگسستنى است.

لازم است در اينجا با ذكر يك مثال، اين مسأله را روشنتر سازيم: فرض كنيد دو نفر هر كدام دست به ساختن بيمارستانى زده اند، يكى انگيزه الهى دارد و براى خدمت به خلق خدا، اين كار را كرده، اما ديگرى هدفش تظاهر و رسيدن به يك موقعيت اجتماعى است.

ممكن است در يك نظر سطحى فكر كنيم: بالاخره هر دو بيمارستان مى سازند و مردم از عمل آنها يكسان استفاده خواهند كرد، درست است كه يكى پاداش الهى دارد و يكى ندارد، ولى عمل آنها ظاهراً با يكديگر متفاوت نيست.

اما همان گونه كه گفتيم اين محصول يك مطالعه سطحى است، اگر بيشتر دقت كنيم خواهيم ديد، خود اين دو عمل، در جهات مختلف با يكديگر متفاوتند، فى المثل:

نفر اول به سراغ محله اى از شهر مى رود كه مستضعفان و نيازمندان در آن بيشترند، و گاه در يك محله گمنام كه مسير رفت و آمد نيست، اقدام به اين عمل مى كند، ولى نفر دوم به سراغ نقطه اى مى رود كه بيشتر در چشمها است هر چند در آنجا نياز بسيار كمترى است.

نفر اول، در انتخاب مصالح و كيفيت ساختمان آينده هاى دور را در نظر مى گيرد، و آن چنان زير بنا را مى سازد كه صدها سال بماند.

اما نفر دوم، غالباً به سراغ اين مى رود كه: ساختمان زودتر بر پا و افتتاح شود و جار و جنجال راه بيندازد، و نتيجه مورد نظرش را بگيرد.

نفر اول، دنبال تحكيم باطن كار مى رود، و نفر دوم، به زرق و برق ظاهر مى چسبد.

همچنين در انتخاب بخشهاى درمانى، دكترها، پرستارها و ساير نيازمنديهاى اين بيمارستان ميان اين دو، تفاوت بسيار است، چرا كه همواره انگيزه هاى مختلف، خود را در تمام مسير عمل نشان مى دهند و يا به تعبير ديگر عمل را به رنگ خود در مى آورند.

* * *

4 ـ حيات طيّبه چيست؟

مفسران در معنى «حيات طيّبه» (زندگى پاكيزه) تفسيرهاى متعددى آورده اند:

بعضى، آن را به معنى روزى حلال تفسير كرده اند.

بعضى، به قناعت و رضا دادن به نصيب.

بعضى، به رزق روزانه.

بعضى، به عبادت توأم با روزى حلال.

و بعضى، به توفيق بر اطاعت فرمان خدا و مانند آن.

ولى شايد، نياز به تذكر نداشته باشد كه حيات طيّبه، مفهومش آن چنان وسيع و گسترده است كه همه اينها و غير اينها را در بر مى گيرد، زندگى پاكيزه از هر نظر، پاكيزه از آلودگى ها، ظلم ها و خيانت ها، عداوت ها و دشمنى ها، اسارت ها و ذلت ها و انواع نگرانى ها و هرگونه چيزى كه آب زلال زندگى را در كام انسان ناگوار مى سازد.

ولى با توجه به اين كه: در دنبال آن، سخن از جزاى الهى به نحو احسن به ميان آمده استفاده مى شود كه حيات طيّبه مربوط به دنيا است و جزاى احسن مربوط به آخرت.

جالب اين كه: در روايتى كه در «نهج البلاغه» از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم:

وَ سُئِلَ عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَى: «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً»، فَقالَ: هِيَ الْقَنَاعَةُ: «از امام پرسيدند: منظور از جمله «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً» چيست؟ فرمود: قناعت است».(1)

بدون شك، مفهوم اين تفسير، محدود ساختن حيات طيّبه به قناعت نمى باشد، بلكه بيان مصداق است ولى مصداقى است بسيار روشن، چرا كه اگر تمام دنيا را به انسان بدهند ولى، روح قناعت را از او بگيرند، هميشه در آزار و رنج و نگرانى به سر مى برد.

به عكس، اگر انسان روح قناعت داشته باشد، و از حرص و آز و طمع بر كنار گردد، هميشه آسوده خاطر و خوش است.

همچنين، در بعضى از روايات ديگر «حيات طيّبه» به معنى «رضا و خشنودى از آنچه خدا داده است» تفسير شده كه آن هم با قناعت قريب الافق است.

ولى، هرگز نبايد به اين مفاهيم جنبه تخديرى داد، بلكه هدف اصلى از بيان رضا و قناعت، پايان دادن به حرص، آز، طمع و هوا پرستى است كه عامل تجاوزها، استثمارها، جنگها و خونريزى ها، و گاه عامل ذلت و اسارت است.

* * *

 

98فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ

99إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ

100إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

98 ـ هنگامى كه قرآن مى خوانى، از شرّ شيطان رانده شده، به خدا پناه بر.

99 ـ چرا كه او، بر كسانى كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مى كنند، تسلطى ندارد.

100 ـ تسلط او تنها بر كسانى است كه او را به سرپرستى خود برگزيده اند، و آنها كه نسبت به او =] خدا[ شرك مىورزند (و به فرمان شيطان گردن مى نهند).


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 229.

 

تفسير:

اين گونه قرآن بخوان.

فراموش نكرده ايم كه در چندين آيه قبل به اين نكته اشاره شده بود كه: در قرآن بيان همه چيز هست (تِبْياناً لِكُلِّ شَىْء) و به دنبال آن بخشى از مهمترين فرمانهاى الهى كه در قرآن آمده ذكر شد.

آيات مورد بحث، طرز استفاده از قرآن مجيد و چگونگى تلاوت آن را بيان مى كند، زيرا پر بار بودن محتواى قرآن به تنهائى كافى نيست، بايد موانع نيز از وجود ما، و از محيط فكر و جان ما، برچيده شود تا به آن محتواى پر بار دست يابيم.

لذا نخست مى گويد: «هنگامى كه قرآن مى خوانى از شرّ شيطان مطرود شده به خدا پناه بر» (فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ).

البته، منظور تنها ذكر جمله «أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ» نيست، بلكه، تخلّق به آن شرط است يعنى ذكر اين جمله، مقدمه تحقق حالتى در نفس و جان انسان گردد، حالت توجه به خدا، حالت جدائى از هوا و هوسهاى سركشى كه مانع فهم و درك صحيح انسان است، حالت بيگانگى از تعصبها و غرورها، خودخواهيها و خودمحورى هائى كه انسان را وادار مى كند از همه چيز، حتى از سخنان خدا به نفع خواسته هاى انحرافيش استفاده كند.

و تا چنين حالتى در روح و جان انسان پيدا نشود، درك حقايق قرآن براى او ممكن نيست، بلكه به عكس ممكن است قرآن را با توسل به «تفسير به رأى» وسيله اى قرار دهد، براى توجيه خواسته هاى شرك آلودش.

* * *

آيه بعد، در حقيقت دليلى است بر آنچه در آيه قبل گفته شده، مى فرمايد: «شيطان تسلطى بر كسانى كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مى كنند ندارد» (إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ).

* * *

«تنها تسلط او بر كسانى است كه او را دوست مى دارند و به رهبرى و سرپرستى خود انتخابش كرده اند» (إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ).

«و آنها كه او را شريك خدا در اطاعت و بندگى قرار داده اند» (وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ).

فرمان شيطان را به جاى فرمان خدا واجب الاجرا مى دانند!

* * *

 

نكته ها:

1 ـ موانع شناخت

چهره حقيقت هر قدر آشكار و درخشان باشد تا در برابر ديده بينا قرار نگيرد درك آن ممكن نيست، و به تعبير ديگر براى شناخت حقايق دو چيز لازم است: آشكار شدن چهره حق و دارا بودن وسيله ديد و درك.

آيا هرگز نابينا مى تواند قرص خورشيد را ببيند؟ آيا كران مى توانند نغمه هاى دلنواز جهان را بشنوند؟ همين گونه، كسانى كه چشم حق بين ندارند از ديدن چهره حقيقت محرومند، و آنها كه گوش حق شنو ندارند از شنيدن آيات حق.

چه چيز مانع مى شود كه انسان قدرت شناخت را از دست دهد؟

بدون شك، در درجه اول پيش داوريهاى غلط، هوا و هوسهاى نفسانى، تعصبهاى كوركورانه افراطى، و گرفتار بودن در چنگال خود خواهى و غرور و خلاصه، هر چيزى كه صفاى دل و پاكى روح انسانرا بر هم مى زند، و رنگهاى تيره و تار به آن مى دهد، همه اينها مانع درك حقيقتند.

جمال يار ندارد حجاب و پرده ولى *** غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد!

تا نفس مبرّا ز نواهى نشود *** دل آينه نور الهى نشود!

در حديث مى خوانيم: لَوْ لا أَنَّ الشَّياطِيْنَ يَحُومُونَ عَلى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا اِلى مَلَكُوتِ السَّماواتِ:

«اگر شياطين در اطراف قلوب فرزندان آدم دور نمى زدند، مى توانستند ملكوت و باطن آسمانها را ببينند».(1)

به همين دليل، نخستين شرط براى رهروان راه حق، تهذيب نفس و تقوا است، كه بدون آن انسان در ظلمات وهم، گرفتار و در بيراهه ها سرگردان مى شود.

و اگر مى بينيم قرآن مى گويد: هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ: «اين آيات الهى مايه هدايت براى پرهيزكاران است» نيز اشاره به همين واقعيت است.

بسيار ديده ايم، كسانى را كه با تعصب، لجاجت و پيش داوريهاى فردى يا گروهى به سراغ آيات قرآن مى روند و به جاى اين كه: حقيقت را از قرآن درك كنند آنچه را خود مى خواهند بر قرآن تحميل مى نمايند، و به تعبير ديگر آنچه را كه مى خواهند، در قرآن مى جويند، نه آنچه را كه خدا بيان فرموده، و به جاى اين كه: قرآن مايه هدايتشان شود، بر انحرافشان مى افزايد (البته نه قرآن كه هوا و هوسهاى سركششان). فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ * وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ: «اما آنها كه ايمان آورده اند، آيات قرآن بر ايمانشان مى افزايد و شاد مى شوند * و اما آنها كه در دلهايشان بيمارى است پليدى تازه اى بر پليديشان مى افزايد، از دنيا مى روند در حالى كه كافرند»!.(2)

بنابراين، با صراحت بايد گفت: منظور از آيه فوق اين نيست كه: به گفتن: «أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ» قناعت كنيم، بلكه بايد اين «ذكر» را تبديل به «فكر» و فكر را تبديل به «يك حالت درونى» كنيم، و به هنگام خواندن هر آيه، به خدا پناه بريم از اين كه: وسوسه هاى شيطان حجابى ميان ما و كلام حياتبخش او گردد.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 56، صفحه 163.

2 ـ توبه، آيات 124 و 125.

2 ـ چرا شيطان رجيم

«رَجِيم» از ماده «رجم» به معنى طرد كردن است، و در اصل به معنى زدن با سنگ آمده و سپس به معنى طرد كردن استعمال شده است.

در اينجا از ميان تمام صفات شيطان، مطرود بودن او مطرح شده، و اين ما را به ياد استكبارش در مقابل دعوت خداوند به سجود و خضوع در مقابل آدم، مى افكند.

اين استكبار، سبب شد كه ميان شيطان و درك حقايق حجابى، برقرار گردد، تا آنجا كه خود را برتر از آدم بپندارد و بگويد: من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى، و حتى اين سركشى و غرور، سبب شد كه به فرمان خدا نيز اعتراض كند، اعتراضى كه مايه كفر و طرد او گردد.

قرآن، گويا با تعبير «رَجِيم» مى خواهد اين واقعيت را تفهيم كند كه: به هنگام تلاوت قرآن، استكبار و غرور و تعصب را از خود دور كنيد تا سرنوشتى همچون شيطان رجيم، پيدا نكنيد، و به جاى درك حقيقت در پرتگاه كفر و بى ايمانى سقوط ننمائيد.

* * *

3 ـ آنها كه زير پرچم حقند و آنها كه تحت لواى شيطانند؟

در آيات فوق، مردم به دو گروه تقسيم شده اند، گروهى كه تحت سلطه شيطانند و گروهى كه بيرون از اين سلطه هستند و براى هر يك از اين دو گروه، دو صفت بيان شده است.

آنها كه بيرون از سلطه شيطانند، داراى ايمان و توكل بر پروردگارند، يعنى از نظر عقيده، تنها خداپرستند، و از نظر عمل مستقل از همه چيز و متكى بر خدا، نه متكى بر انسانهاى ضعيف و وابسته، و يا بر هوا و هوسها و تعصبها و لجاجتها.

اما آنها كه زير سلطه شيطانند:

اولاً ـ رهبرى او را از نظر اعتقاد پذيرفته اند (يَتَوَلَّوْنَهُ).

ثانياً ـ از نظر عمل شيطان را شريك خدا در اطاعت شمرده اند، يعنى عملاً پيرو فرمان اويند.

البته، انكار نمى توان كرد انسانهائى هستند كه مى كوشند و خود را در گروه اول جاى مى دهند، اما بعدا بر اثر دور افتادن از مربيان الهى و يا قرار گرفتن در محيطهاى آلوده و يا به علل ديگر به گروه دوم مى پيوندند.

و در هر حال، آيات فوق، بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند كه: سلطه شيطان بر انسانها اجبارى، الزامى و ناخودآگاه نيست، بلكه، اين انسانها هستند كه شرائط ورود شيطان را به محيط جان خود فراهم مى سازند و به اصطلاح جواز عبور از دروازه قلب به او مى دهند.

* * *

4 ـ آداب تلاوت قرآن

همه چيز نياز به برنامه دارد مخصوصاً بهره گيرى از كتاب بزرگى همچون قرآن، به همين دليل، در خود قرآن براى تلاوت و بهره گيرى از اين آيات، آداب و شرائطى بيان شده است:

1 ـ نخست مى گويد: لايَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ: «قرآن را جز پاكان لمس نمى كنند»(1) اين تعبير ممكن است هم اشاره به پاكيزگى ظاهرى باشد كه تماس گرفتن با خطوط قرآن بايد توأم با طهارت و وضو باشد، و هم اشاره به اين كه: درك مفاهيم و محتواى اين آيات، تنها براى كسانى ميّسر است كه پاك از رذائل اخلاقى باشند، تا صفات زشتى كه بر ديده حقيقت بين انسان پرده مى افكند، آنها را از مشاهده جمال حق محروم نگرداند.

2 ـ به هنگام آغاز تلاوت قرآن بايد از شيطان رجيم و رانده شده درگاه حق، به خدا پناه برد، چنانكه در آيات فوق خوانديم: «فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ».

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه: در پاسخ اين سؤال: چگونه اين دستور را عمل كنيم؟ و چه بگوئيم؟ فرمود: بگو:

«أَسْتَعِيذُ بِالسَّمِيعِ الْعَلِيمِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيْمِ».(2)

و در روايت ديگرى مى خوانيم كه: امام(عليه السلام) به هنگام تلاوت سوره «حمد» فرمود: أَعُوذُ بِاللَّهِ السَّمِيعِ الْعَلِيمِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ وَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ يَحْضُرُونِ: «به خداوند شنوا و دانا از شيطان رجيم پناه مى برم، و هم به او پناه مى برم از اين كه نزد من حضور يابند»!.(3)

و همان گونه كه در بالا گفتيم اين پناه بردن، نبايد محدود به لفظ و سخن باشد بلكه بايد در اعماق روح و جان نفوذ كند، به گونه اى كه انسان هنگام تلاوت قرآن از خوهاى شيطانى جدا گردد، و به صفات الهى نزديك شود، تا موانع فهم كلام حق از محيط فكر او برخيزد و جمال دلاراى حقيقت را به درستى ببيند.

بنابراين، پناه بردن به خدا از شيطان، هم در آغاز تلاوت قرآن لازم است و هم در تمام مدت تلاوت هر چند به زبان نباشد.

3 ـ قرآن را بايد به صورت «ترتيل» تلاوت كرد، يعنى شمرده، و توأم با تفكر: «وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيْلاً».(4)

در حديثى در تفسير اين آيه از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم:

إِنَّ الْقُرْآنَ لايُقْرَأُ هَذْرَمَةً، وَ لَكِنْ يُرَتَّلُ تَرْتِيلاً، إِذَا مَرَرْتَ بِآيَة فِيها ذِكْرُ النّارِ وَقَفْتَ عِنْدَهَا، وَ تَعَوَّذْتَ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ: «قرآن را تند و دست و پا شكسته نبايد خواند، بلكه بايد به آرامى تلاوت كرد، هنگامى كه به آيه اى مى رسى كه در آن ذكر آتش دوزخ شده است توقف مى كنى (و مى انديشى) و به خدا از آتش دوزخ پناه مى برى»!(5)

4 ـ علاوه بر ترتيل، دستور به «تدبّر و تفكر» در آيات قرآن داده است آنجا كه مى گويد: أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ: «آيا آنها در قرآن نمى انديشند»؟.(6)

در حديثى مى خوانيم: اصحاب و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را ده آيه ده آيه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آموختند، و ده آيه دوم را فرا نمى گرفتند مگر اين كه: آنچه در آيات نخستين بود از علم و عمل بدانند.(7)

و در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: أَعْرِبُوا الْقُرْآنَ وَ الْتَمِسُوا غَرائِبَهُ: «قرآن را فصيح و روشن بخوانيد و از شگفتيهاى مفاهيم آن بهره گيريد».(8)

و نيز در حديث ديگر از امام صادق(عليه السلام) نقل شده: لَقَدْ تَجَلَّى اللّهُ لِخَلْقِهِ فِى كَلامِهِ وَ لكِنَّهُمْ لايُبْصَرُونَ: «خداوند خود را در كلامش به مردم نشان داده است، ولى كوردلان نمى بينند».(9)

(تنها روشن ضميران آگاه و انديشمندان با ايمان، جمال او را در سخنش مشاهده مى كنند).

5 ـ آنها كه آيات قرآن را مى شنوند نيز وظيفه اى دارند، وظيفه شان سكوت كردن، سكوتى توأم با انديشه و تفكر: وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ: «هنگامى كه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش باشيد تا مشمول رحمت حق شويد».(10)

به علاوه، در روايات اسلامى دستورهائى درباره تلاوت قرآن با صداى خوب كه از نظر روانى مسلماً تأثير روى مفاهيم آن مى گذارد وارد شده است كه اينجا جاى شرح آن نيست.(11)

* * *

 

 

101وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَة وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ قالُوا إِنَّما أَنْتَ مُفْتَر بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ

102قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ

103وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ

104إِنَّ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللّهِ لايَهْدِيهِمُ اللّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

105إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ

 

ترجمه:

101 ـ و هنگامى كه آيه اى را به آيه ديگر مبدّل كنيم =] حكمى را نسخ نمائيم[ ـ و خدا بهتر مى داند چه حكمى را نازل كند ـ آنها مى گويند: «تو افترا مى بندى»! اما بيشترشان (حقيقت را) نمى دانند.

102 ـ بگو: «روح القدس آن را از جانب پروردگارت به حق نازل كرده، تا افراد با ايمان را ثابت قدم گرداند; و هدايت و بشارتى باشد براى عموم مسلمانان».

103 ـ ما مى دانيم كه آنها مى گويند: «اين آيات را انسانى به او تعليم مى دهد»، در حالى كه زبان كسى كه اينها را به او نسبت مى دهند عجمى است; ولى اين (قرآن)، زبان عربى آشكار است.

104 ـ به يقين، كسانى كه به آيات الهى ايمان نمى آورند، خدا آنها را هدايت نمى كند; و براى آنان عذاب دردناكى است.

105 ـ تنها كسانى دروغ مى بندند كه به آيات خدا ايمان ندارند; (آرى) دروغگويان واقعى آنها هستند.

 

شأن نزول:

«ابن عباس» مى گويد: مشركان بهانه جو، هنگامى كه آيه اى نازل مى شد و دستور سختى در آن بود و سپس آيه ديگرى مى آمد و دستور سهلترى در آن بود، مى گفتند: محمّد اصحاب خود را مسخره مى كند و دست مى اندازد، امروز دستور به چيزى مى دهد، و فردا از همان نهى مى كند، اينها نشان مى دهد كه محمّد همه را از پيش خود مى گويد نه از ناحيه خدا.

در اين هنگام آيه نخست نازل شد و به آنها پاسخ گفت.


1 ـ واقعه، آيه 79.

2 ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 4، صفحه 264.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 134 (آل البيت).

4 ـ مزّمّل، آيه 4.

5 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 618.

6 ـ نساء، آيه 82.

7 و 8 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 106.

9 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 107.

10 ـ اعراف، آيه 204.

11 ـ براى اطلاع بيشتر به «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 190 به بعد مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

دروغ رسوا!

در آيات گذشته سخن از قرآن و طرز بهره گيرى از آن در ميان بود، آيات مورد بحث، گوشه هاى ديگرى از مسائل مربوط به قرآن مخصوصاً ايرادهائى را كه مشركان به اين آيات الهى مى گرفتند بيان مى كند.

نخست مى گويد:

«هنگامى كه آيه اى را به آيه ديگرى تبديل كنيم ـ و اين تغيير و تبديل حكمتى دارد كه خدا بهتر مى داند حكمتش چيست و چگونه بايد نازل كند ـ آنها مى گويند به خدا دروغ مى بندى! اما اكثر آنها حقيقت امر را نمى دانند» (وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَة وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ قالُوا إِنَّما أَنْتَ مُفْتَر بَلْ أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ).

حقيقت اين است: مشركان درك نمى كنند، وظيفه قرآن چيست؟ و چه رسالتى بر عهده دارد؟ آنها نمى دانند كه، قرآن در پى ساختن يك جامعه انسانى است، جامعه اى پيشرو، آباد و آزاد، با معنويت عالى، آرى، «أَكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ».

با اين حال، بديهى است، اين نسخه الهى كه براى نجات جان اين بيماران نوشته شده است گاهى نياز به تبديل و تعويض دارد، امروز بايد، نسخه اى داده شود، فردا بايد تكامل يابد، و سرانجام نسخه نهائى صادر گردد.

آرى 7 آنها از اين حقايق بى خبرند، و از شرائط نزول قرآن، بى اطلاع، و گرنه مى دانستند «نَسْخ» پاره اى از دستورات و آيات قرآن، يك برنامه دقيق و حساب شده تربيتى است كه بدون آن، هدف نهائى و نيل به تكامل تأمين نمى شود، به همين دليل آنها چنين مى پنداشتند كه: اين امر، دليل بر تناقض گوئى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا افترا بستن به خدا است.

در حالى كه، مسأله نسخ براى جامعه اى كه در حال انتقال از يك مرحله بسيار منحط، به مراحل عالى است، امرى است اجتناب ناپذير، چه اين كه: بسيار مى شود انتقال دفعى غير ممكن است، و بايد مرحله، به مرحله، صورت گيرد.

آيا يك بيمارى مزمن را مى توان در يك روز معالجه كرد؟ يا يك معتاد به مواد مخدر را ـ كه سالها است به آن آلوده شده است ـ در يك روز درمان نمود؟.

آيا جز اين است كه: بايد در اين ميان، مراحل انتقالى وجود داشته باشد؟

و آيا نسخ، چيزى جز برنامه هاى موقت در دورانهاى انتقالى است؟!(1)

* * *

آيه بعد، همين مسأله را تعقيب و تأكيد كرده، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «بگو: آن را روح القدس از جانب پروردگارت بر حق نازل كرده است» (قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ).

«روح القدس» يا روح مقدس همان پيك وحى الهى، جبرئيل امين است، او است كه به فرمان خدا آيات را ـ اعم از ناسخ و منسوخ ـ بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل مى كند، آياتى كه همه حق است همه يك واقعيت را تعقيب مى كند و آن واقعيت، چيزى جز تربيت انسانها نيست، تربيتى كه وصول به آن، گاهى احكام ناسخ و منسوخ را ايجاب مى كند.

به همين دليل، به دنبال آن مى فرمايد: «هدف اين است كه افراد با ايمان را در مسير خود ثابت قدمتر گرداند، و هدايت و بشارتى براى عموم مسلمين است» (لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ).

به گفته مفسر عاليقدر، نويسنده تفسير «الميزان» آيه فوق مى گويد: هدف آنست كه مؤمنان در خط خود تثبيت شوند، اما درباره مسلمين مى گويد : هدف هدايت و بشارت است، اين به خاطر تفاوتى است كه ميان «مؤمن» و «مسلم» وجود دارد چرا كه ايمان در قلب است و اسلام در ظاهر عمل.

و به هر حال، براى محكم كردن نيروى ايمان، و پيمودن راه هدايت و بشارت، گاهى چاره اى جز برنامه هاى كوتاه مدت و موقت، كه بعداً جاى خود را به برنامه نهائى و ثابت مى دهد، نيست، و اين است: رمز وجود ناسخ و منسوخ در آيات الهى.

* * *

اين بود پاسخ يكى از بهانه جوئيهاى مشركان در زمينه آيات قرآن، پس از آن به بهانه ديگر، و يا صحيحتر، افتراى مخالفين به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اشاره نموده چنين مى گويد: «ما مى دانيم آنها مى گويند: اين آيات را بشرى به او تعليم مى دهد» (وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ).

در اين كه: نظر مشركان در اين گفتار به چه كسى بوده؟ مفسران گفتگوهاى مختلفى دارند: از «ابن عباس» نقل شده: مردى به نام «بلعام» در مكّه بود، شغلش شمشيرسازى و اصلاً نصرانى و اهل «روم» بود.

بعضى او را يك غلام رومى متعلق به طايفه «بنى حضرم» به نام «يعيش» يا «عائش» دانسته اند كه اسلام آورد و از ياران پيامبر شد.

بعضى ديگر، اين سخن را اشاره به دو غلام نصرانى به نام «يسار» و «جبر» دانسته اند كه داراى كتابى به زبان خودشان بودند و گهگاه آن را با صداى بلند مى خواندند.

اين احتمال را نيز بعضى داده اند كه: منظور «سلمان فارسى» باشد، در حالى كه مى دانيم «سلمان» در «مدينه» به حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و اسلام را پذيرا شد، و اين گونه تهمتهاى مشركان، مخصوصاً با توجه به سوره «نحل» كه قسمت مهمى از آن مكّى است، مربوط به دوران «مكّه» بوده است.

به هر حال، قرآن با يك پاسخ دندانشكن خط بطلان بر اين ادعاهاى بى پايه مى كشد و مى گويد: اينها توجه ندارند، «زبان كسى كه قرآن را به او نسبت مى دهند، عجمى است، در حالى كه اين قرآن به زبان عربى فصيح و آشكار نازل شده است» (لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ).(2)-(3)

اگر منظورشان، از اين تهمت و افترا اين است كه: معلم پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تعليم الفاظ قرآن يك انسان بوده است بيگانه از زبان عرب كه اين نهايت رسؤائى است، چنين انسانى چگونه مى تواند، عباراتى اين چنين فصيح و بليغ بياورد كه صاحبان اصلى لغت، همگى در برابر آن عاجز بمانند، و حتى توانائى مقابله با يك سوره آن را نداشته باشند؟!.

و اگر منظورشان اين است كه: محتواى قرآن را از يك معلم عجمى گرفته است، باز اين سؤال پيش مى آيد كه: ريختن آن محتوا در قالب چنين الفاظ و عبارات اعجاز آميزى كه همه فصحاى جهان عرب در برابر آن زانو زدند، به وسيله چه كسى انجام شده است؟

آيا به وسيله يك فرد بيگانه از زبان عرب و يا به وسيله كسى كه قدرتش ما فوق قدرت همه انسانها است يعنى «اللّه»؟!.

از اين گذشته، محتواى اين قرآن از نظر منطق نيرومند فلسفى در زمينه عقائد، و تعليمات اخلاقى در زمينه پرورش روحيات انسان، و قوانين جامع الاطراف اجتماعى در زمينه نيازهاى مختلف، آن چنان است كه مافوق افكار بشر است، و نشان مى دهد: افتراگويان نيز گفتار خود را باور نداشتند، تنها براى شيطنت و وسوسه در دلهاى ساده انديشان، چنين سخنانى مى گفتند.

واقع اين است كه: مشركان عرب، كسى را در ميان خود نمى يافتند كه بتوانند قرآن را به او نسبت دهند، لذا دست و پا كردند بلكه بتوانند شخص ناشناسى را كه زندگانيش براى مردم آن سامان گنگ و مبهم است، پيدا كنند، و اين مطالب را به او نسبت دهند شايد بتوانند، چند روزى ساده دلان را اغفال كنند.

از همه اينها گذشته، تاريخ زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز نشان نمى دهد كه: او با چنين اشخاصى تماس مداومى داشته باشد در حالى كه اگر واقعاً آنها مبتكر اصلى بودند، بايد چنين تماسى برقرار باشد.

اما از آنجا كه از قديم گفته اند: الغَرِيْقُ يَتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشِيْش: «آدم غريق به هر خار و خاشاك براى نجات خود چنگ مى زند» آنها نيز چنين تشبثاتى داشته اند.

زمان نزول قرآن و محيط جاهليت عرب كه سهل است حتى امروز با آن همه پيشرفتى كه در زمينه هاى مختلف تمدن بشرى حاصل شده است، و اين همه تأليفات كه انعكاسى نيرومند از افكار انسانها در جوامع بشرى است، و اين همه قوانين و نظاماتى كه به وجود آمده، برترى تعليمات قرآن بر آنها به هنگام مقايسه كاملاً آشكار است.

حتى به گفته «سيّد قطب» در تفسير «فى ظلال» جمعى از ماديون در «روسيه شوروى» هنگامى كه مى خواستند در كنگره مستشرقين كه در سال 1954 ميلادى تشكيل شد بر قرآن خرده بگيرند، چنين مى گفتند: اين كتاب نمى تواند تراوش مغز يك انسان ـ محمّد(صلى الله عليه وآله) ـ بوده باشد، بلكه بايد نتيجه تلاش و كوشش جمعيت بزرگى باشد! حتى نمى توان باور كرد: همه آن در «جزيرة العرب» نوشته شده باشد، بلكه، به طور قطع قسمتهائى از آن در خارج «جزيرة العرب» نوشته شده است!!.(4)

آنها از يك سو، چون طبق منطقشان دائر به انكار وجود خدا، و مسأله وحى براى همه چيز تفسير مادى جستجو مى كردند، و از سوى ديگر، نمى توانستند قرآن را زائيده مغز انسانى در جزيره عرب بدانند ناچار به تفسير مضحكى دست زدند و آن را به جمعيت كثيرى از داخل و خارج عربستان پيوند دادند همان چيزى كه تاريخ به كلى آن را انكار مى كند!

به هر حال، از اين آيه به خوبى استفاده مى شود: اعجاز قرآن، تنها در جنبه محتواى آن نيست، بلكه، الفاظ قرآن نيز در سر حدّ اعجاز است، و كشش، جاذبه، شيرينى و هماهنگى خاصى كه در الفاظ جمله بنديها وجود دارد مافوق قدرت انسانها است.(5)

* * *

سپس، با لحنى تهديدآميز به بيان اين حقيقت مى پردازد كه: اين اتهامات و انحرافات، همه به خاطر رسوخ بى ايمانى در نفوس آنها است و «كسانى كه ايمان به آيات الهى ندارند خداوند آنها را هدايت نمى كند (نه هدايت به صراط مستقيم و نه راه بهشت و سعادت جاويدان) و براى آنها عذاب دردناكى است» (إِنَّ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللّهِ لايَهْدِيهِمُ اللّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).

چرا كه آنها آن چنان گرفتار تعصب، لجاجت و دشمنى با حقند كه شايستگى هدايت را از دست داده اند، و جز براى عذاب اليم آمادگى ندارند!.

* * *

و در آخرين آيه، اضافه مى كند: «تنها كسانى به مردان حق دروغ مى بندند كه ايمان به آيات الهى ندارند، و دروغگويان واقعى آنها هستند» (إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ).

آنها دروغ مى گويند، نه تو اى محمّد، چرا كه با ديدن آن همه آيات و نشانه هاى روشن، و دلائلى كه هر يك از ديگرى آشكارتر است باز هم به افتراهاى خود ادامه مى دهند.

و چه دروغى از اين بزرگتر كه انسان به مردان حق اتهام ببندد، و ميان آنها و توده هائى كه تشنه حقيقتند، سد و مانعى ايجاد كند.


1 ـ در مورد «نَسخ» در جلد اول ذيل آيه 36 سوره «بقره»، بحث كرده ايم.

2 ـ «يُلْحِدُونَ» از ماده «الحاد» به معنى انحراف از حق به باطل است و گاهى به هرگونه انحراف نيز گفته مى شود، و در اينجا اشاره به اين است كه افتراگران، تمايل داشتند: قرآن را به بشرى نسبت دهند و او را معلم پيامبر(صلى الله عليه وآله) بخوانند.

3 ـ «اِعجام» و «عُجمَة» در اصل به معنى ابهام است و «أَعْجَمِى» به كسى گفته مى شود كه در بيان او نقضى باشد، خواه عرب باشد يا غير عرب، و از آنجا كه عربها اطلاعات ناقص از بيان غير داشتند، ديگران را عجم خطاب مى كردند.

4 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 5، صفحه 282.

5 ـ در زمينه اعجاز قرآن در جلد اول ذيل آيه 23 سوره «بقره» بحث كافى داشتيم.

* * *

نكته ها:

زشتى دروغ از ديدگاه اسلام؟

آيه اخير از آيات تكان دهنده اى است كه: در زمينه زشتى دروغ سخن مى گويد و دروغگويان را در سر حدّ كافران و منكران آيات الهى قرار مى دهد، گر چه مورد آيه، دروغ و افترا بر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى، به هر حال زشتى دروغ اجمالاً در اين آيه مجسم شده است.

اصولاً ـ در تعليمات اسلام، به مسأله راستگوئى و مبارزه با كذب و دروغ فوق العاده اهميت داده شده است كه نمونه هاى آن را به طور فشرده و فهرستوار ذيلاً ملاحظه مى كنيد:

1 ـ راستگوئى و اداء امانت دو نشانه بارز ايمان و شخصيت انسان است، حتى دلالت اين دو، بر ايمان از نماز هم برتر و بيشتر است.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: لاتَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ، فَإِنَّ ذَلِكَ شَيْءٌ قَدْ اعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ، وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِيثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ:

«نگاه به ركوع و سجود طولانى افراد نكنيد، چرا كه ممكن است عادت آنها شده باشد، به طورى كه اگر آن را ترك كنند ناراحت شوند، بلكه نگاه به راستگوئى و امانت آنها كنيد».(1)

ذكر اين دو با هم (راستگوئى و امانت) به خاطر اين است كه: ريشه مشتركى دارند، زيرا راستگوئى چيزى جز امانت در سخن نيست، و امانت همان راستى در عمل است.

2 ـ دروغ سرچشمه همه گناهان

در روايات اسلامى دروغ، به عنوان «كليد گناهان» شمرده شده است، على(عليه السلام) مى فرمايد: الصِّدْقُ يَهْدِي إِلَى الْبِرِّ، وَ الْبِرُّ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ: «راستگوئى دعوت به نيكوكارى مى كند، و نيكوكارى دعوت به بهشت».(2)

و در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أَقْفَالاً، وَ جَعَلَ مَفَاتِيحَ تِلْكَ الأَقْفَالِ الشَّرَابَ، وَ الْكَذِبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرَابِ:

«خداوند متعال براى شر و بدى، قفلهائى قرار داده و كليد آن قفلها شراب است (چرا كه مانع اصلى زشتيها و بديها عقل است و مشروبات الكلى عقل را از كار مى اندازد) و دروغ از شراب هم بدتر است».(3)

امام عسكرى(عليه السلام) مى فرمايد: جُعِلَتِ الْخَبائِثُ كُلُّها فِى بَيْت وَ جُعِلَ مِفْتاحُهَا الْكَذِبُ: «تمام پليديها در اطاقى قرار داده شده، و كليد آن دروغ است».(4)

رابطه دروغ و گناهان ديگر از اين نظر است كه: انسان گناهكار هرگز نمى تواند، راستگو باشد، چرا كه راستگوئى موجب رسؤائى او است، و براى پوشاندن آثار گناه، معمولاً بايد متوسل به دروغ شود.

و به عبارت ديگر، دروغ انسان را در مقابل گناه آزاد مى كند، و راستگوئى محدود.

اتفاقاً اين حقيقت در حديثى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كاملاً تجسّم يافته، حديث چنين است:

شخصى به حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد، عرض كرد: نماز نمى خوانم، عمل منافى عفت انجام مى دهم، دروغ هم مى گويم! كدام را اول ترك گويم؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: دروغ، او در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعهّد كرد كه هرگز دروغ نگويد. هنگامى كه خارج شد، وسوسه هاى شيطانى براى عمل منافى عفت در دل او پيدا شد، اما بلافاصله در اين فكر فرو رفت، كه اگر فردا پيامبر(صلى الله عليه وآله) از او در اين باره سؤال كند، چه بگويد؟ بگويد: چنين عملى را مرتكب نشده است، اين كه: دروغ است و اگر راست بگويد: حدّ بر او جارى مى شود، و همين گونه در رابطه با ساير كارهاى خلاف اين طرز فكر و سپس خود دارى و اجتناب براى او پيدا شد و به اين ترتيب، ترك دروغ سرچشمه ترك همه گناهان او گرديد.

3 ـ دروغ سرچشمه نفاق است

چرا كه راستگوئى يعنى هماهنگى زبان و دل، و بنابراين دروغ ناهماهنگى اين دو است، و نفاق نيز چيزى جز تفاوت ظاهر و باطن نيست.

در آيه 78 سوره «توبه» مى خوانيم: فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ: «اعمال آنها نفاقى در دلهايشان تا روز قيامت ايجاد كرد، به خاطر اين كه عهد خدا را شكستند و به خاطر اين كه دروغ مى گفتند».

4 ـ دروغ با ايمان سازگار نيست

اين واقعيت نه تنها در آيه مورد بحث كه در احاديث اسلامى نيز، منعكس است: در حديثى چنين مى خوانيم:

سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) يَكُونُ الْمُؤْمِنُ جَبَاناً؟ قالَ: نَعَمْ، قِيلَ: وَ يَكُونُ بَخِيلاً؟ قالَ: نَعَمْ، قِيلَ: وَ يَكُونُ كَذَّاباً قالَ: لا!:

«از پيامبر پرسيدند آيا انسان با ايمان ممكن است (گاهى) ترسو باشد.

فرمود: آرى.

باز پرسيدند: آيا ممكن است (احياناً) بخيل باشد.

فرمود: آرى.

پرسيدند: آيا ممكن است كذّاب و دروغگو باشد؟.

فرمود: نه»!.(5)

چرا كه دروغ از نشانه هاى نفاق است و نفاق با ايمان سازگار نيست.

و نيز به همين دليل اين سخن از اميرمؤمنان(عليه السلام) نقل شده است: لايَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الإِيمَانِ حَتّى يَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَ جِدَّهُ: «انسان هيچ گاه طعم ايمان را نمى چشد، تا دروغ را ترك گويد خواه شوخى باشد يا جدى».(6)

در حديث ديگرى، نظير همين معنى، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده، و در پايان آن به آيه مورد بحث استدلال گرديده است.

5 ـ دروغ نابود كننده سرمايه اطمينان است

مى دانيم مهمترين سرمايه يك جامعه اعتماد متقابل و اطمينان عمومى است، و مهمترين چيزى كه اين سرمايه را به نابودى مى كشاند دروغ و خيانت و تقلب است، و يك دليل عمده بر اهميت فوق العاده راستگوئى و ترك دروغ در تعليمات اسلامى، همين موضوع است.

در احاديث اسلامى مى خوانيم: پيشوايان دين از دوستى با چند طايفه از جمله دروغگويان شديداً نهى كرده اند; چرا كه آنها قابل اطمينان نيستند.

على(عليه السلام) در كلمات قصارش مى فرمايد: إِيّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْكَذّابِ فَإِنَّهُ كَالسَّرابِ، يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَ يُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ:

«از دوستى با دروغگو بپرهيز، كه او همچون سراب است، دور را در نظر تو نزديك و نزديك را دور مى سازد».(7)

البته سخن درباره زشتيهاى دروغ و فلسفه آن و همچنين علل پيدايش دروغگوئى از نظر روانى و طرق مبارزه آن بسيار زياد است كه بايد آن را در كتب اخلاق جستجو كرد.(8)

* * *

 

 

106مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ

107ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ وَ أَنَّ اللّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ

108أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ

109لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الآخِرَةِ هُمُ الْخاسِرُونَ

110ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ

111يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْس تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها وَ تُوَفّى كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ

 

ترجمه:

106 ـ كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند ـ به جز آنها كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است ـ آرى، آنها كه سينه خود را براى پذيرش كفر گشوده اند، غضب خدا بر آنهاست; و عذاب عظيمى در انتظارشان!.

107 ـ اين به خاطر آنست كه زندگى دنيا (و پست) را بر آخرت ترجيح دادند; و خداوند افراد بى ايمان (لجوج) را هدايت نمى كند.

108 ـ آنها كسانى هستند كه (بر اثر فزونى گناه،) خدا بر قلب و گوش و چشمانشان مُهر نهاده; (به همين دليل نمى فهمند،) و غافلان واقعى همانها هستند.

109 ـ و ناچار آنها در آخرت زيانكارند.

110 ـ اما پروردگار تو نسبت به كسانى كه بعد از فريب خوردن، (به ايمان بازگشتند و) هجرت كردند; سپس جهاد كردند و (در راه خدا) استقامت نمودند; پروردگارت، بعد از انجام اين كارها، آمرزنده و مهربان است (و آنها را مشمول رحمت خود مى سازد).

111 ـ (به ياد آوريد) روزى را كه هر كس (در فكر خويشتن است; و تنها) به دفاع از خود برمى خيزد; و نتيجه اعمال هر كسى، بى كم و كاست، به او داده مى شود; و به آنها ظلم نخواهد شد.

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران، در شأن نزول آيه نخست، چنين نقل كرده اند: اين آيه در مورد گروهى از مسلمانان نازل گرديد كه در چنگال مشركان گرفتار شدند و آنها را مجبور به بازگشت از اسلام و اظهار كلمات كفر و شرك كردند.

آنها «عمّار» و پدرش «ياسر» و مادرش «سميه» و «صهيب» و «بلال» و «خبّاب» بودند، پدر و مادر «عمّار» در اين ماجرا سخت مقاومت كردند و كشته شدند، ولى «عمّار» كه جوان بود آنچه را مشركان مى خواستند به زبان آورد.

اين خبر در ميان مسلمانان پيچيد، بعضى غائبانه «عمّار» را محكوم كرده گفتند: عمّار از اسلام بيرون رفته و كافر شده، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چنين نيست: اِنَّ عَمّاراً مُلِىءَ اِيْماناً مِنْ قَرْنِهِ اِلى قَدَمِهِ وَ اخْتَلَطَ الاِيْمانُ بِلَحْمِهِ وَ دَمِهِ:

«چنين نيست (من عمّار را به خوبى مى شناسم) عمّار از فرق تا قدم مملوّ از ايمان است و ايمان با گوشت و خون او آميخته است (او هرگز دست از ايمان برنخواهد داشت و به مشركان نخواهد پيوست)».

چيزى نگذشت كه «عمّار» گريه كنان به خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مگر چه شده است؟

عرض كرد: اى پيامبر! بسيار بد شده، دست از سرم بر نداشتند تا نسبت به شما جسارت كردم و بتهاى آنها را به نيكى ياد نمودم!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) با دست مباركش اشك از چشمان عمّار پاك مى فرمود و مى گفت: اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند، آنچه مى خواهند بگو (و جان خود را از خطر رهائى بخش).

در اين هنگام، آيه: «مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ...» نازل گرديد و مسائل را در اين رابطه روشن ساخت.(9)

* * *


1 ـ «سفينة البحار»، ماده «صدق»، نقل از كتاب كافى.

2 ـ «مشكاة الانوار» طبرسى، صفحه 172.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 338.

4 ـ «جامع السعادات»، جلد 2، صفحه 233 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 263.

5 ـ «جامع السعادات»، جلد 2، صفحه 322 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 262.

6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 250 (آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 249.

7 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، شماره 38.

8 ـ به كتاب «زندگى در پرتو اخلاق» مراجعه فرمائيد.

9 ـ «مجمع البيان»، جلد 6، صفحه 387، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

بازگشت كنندگان از اسلام (مرتدّين)

در تكميل بحث آيات گذشته، كه سخن از برنامه هاى مختلف مشركان و كفار در ميان بود، آيات مورد بحث، به گروهى ديگر از كفار يعنى مرتدين و بازگشت كنندگان از اسلام اشاره مى كند.

در نخستين آيه مى گويد: «كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند ـ به جز آنها كه تحت فشار و اجبار اظهار كفر كرده اند در حالى كه قلبشان مملوّ از ايمان است ـ آرى، چنين اشخاصى كه سينه خود را براى پذيرش مجدد كفر گشاده دارند، غضب خدا بر آنهاست و عذاب عظيم در انتظارشان است» (مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ).(1)

در واقع، در اينجا اشاره به دو گروه، از كسانى است كه بعد از پذيرش اسلام راه كفر را پيش مى گيرند.

نخست، آنها كه در چنگال دشمنان بى منطق گرفتار مى شوند، و تحت فشار و شكنجه آنها اعلام بيزارى از اسلام و وفادارى به كفر مى كنند، در حالى كه آنچه مى گويند، تنها با زبان است و قلبشان مالامال از ايمان مى باشد.

اين گروه، مسلماً مورد عفوند، بلكه اصلاً گناهى از آنها سر نزده است، اين همان «تقيّه مجاز» است كه، براى حفظ جان و ذخيره كردن نيروها، براى خدمت بيشتر در راه خدا، در اسلام مجاز شناخته شده است.

گروه دوم، كسانى هستند كه به راستى دريچه هاى قلب خود را به روى كفر و بى ايمانى مى گشايند، و مسير عقيدتى خود را به كلى عوض مى كنند، اينها گرفتار غضب خدا و عذاب عظيم او مى شوند.

ممكن است «غضب» اشاره به محروميت آنها از رحمت الهى و هدايت او در اين جهان باشد، و «عذاب عظيم» اشاره به كيفر آنها در جهان ديگر.

به هر حال، تعبيرى كه در اين آيه درباره مرتدين شده است، بسيار سخت و سنگين و تكان دهنده است.

* * *

آيه بعد، دليل مرتد شدن آنها را چنين بازگو مى كند: «اين به خاطر آن است كه آنها زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح دادند و به همين جهت بار ديگر در طريق كفر گام نهادند» (ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ).

«و خداوند قوم كافر را (كه در كفر و انكار اصرار مىورزند) هدايت نمى كند» (وَ أَنَّ اللّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ).

و به طور خلاصه، هنگامى كه آنها اسلام آوردند، موقتاً پاره اى از منافع ماديشان به خطر افتاد، و از آنجا كه به دنيا عشق مىورزيدند از ايمان خود، پشيمان گشتند و مجدداً به سوى كفر بازگشتند.

بديهى است، چنين جمعيتى كه از درون وجودشان كششى به سوى ايمان نيست، مشمول هدايت الهى نمى شوند كه هدايت او فرع بر خواست و كوشش و جهاد ما است كه خودش فرموده: «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا».(2)

* * *

آيه بعد، دليل عدم هدايت آنها را چنين شرح مى دهد: «آنها كسانى هستند كه خدا بر قلب و گوش و چشمشان، مُهر نهاده» آن چنان كه از ديدن و شنيدن و درك حق محروم مانده اند (أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ).

و روشن است «چنين افرادى با از دست دادن تمام ابزار شناخت، غافلان واقعى هستند» (وَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ).

در گذشته، نيز گفته ايم: اعمال خلاف و انواع گناهان آثار سوئى روى حسّ تشخيص، درك و ديد انسان مى گذارد و سلامت فكر را تدريجاً از او مى گيرد، هر قدر در اين راه فراتر رود پرده هاى غفلت و بى خبرى بر دل و چشم و گوش او محكمتر مى شود، سرانجام كارش به جائى مى رسد كه چشم دارد و گوئى نمى بيند، گوش دارد و گوئى نمى شنود، و دريچه روح او به روى همه حقايق بسته مى شود، و حسّ تشخيص و قدرت تميز كه برترين نعمت الهى است از آنها گرفته مى شود.

«طبع» كه در اينجا به معنى «مُهر نهادن» است، اشاره به اين است كه: گاهى براى اين كه: مثلاً كسى دست به محتواى صندوقى نزند و در آن را نگشايد، آن را محكم مى بندند و بعد از بستن با نخ مخصوصى محكم مى كنند، و روى آن مهر مى زنند كه اگر آن را بگشايند، فوراً معلوم خواهد شد.

اين تعبير در اينجا كنايه از نفوذناپذيرى مطلق است.

* * *

پس از آن نتيجه كار آنها چنين ترسيم شده است: «ناچار و قطعاً آنها در آخرت زيانكارانند» (لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الآخِرَةِ هُمُ الْخاسِرُونَ).

چه زيان و خسرانى از اين بدتر، كه انسان همه امكانات لازم را براى هدايت و سعادت جاويدان در دست داشته باشد، و بر اثر هوا و هوس همه اين سرمايه ها را از دست بدهد.

* * *

و از آنجا كه در برابر دو گروه گذشته، يعنى آنها كه تحت فشار دشمن كلمات كفر آميز را به عنوان تقيه بيان كردند در حالى كه قلبشان مطمئن و مملوّ از ايمان بود، و آنها كه با تمام ميل به كفر باز گشتند، گروه سومى وجود دارند كه همان فريب خوردگانند.

آيه بعد به وضع آنها اشاره كرده، مى گويد: «پروردگار تو نسبت به كسانى كه فريب خوردند و از ايمان باز گشتند اما بعداً توبه كردند و صدق توبه خود را با هجرت و جهاد و صبر و استقامت به ثبوت رساندند آرى پروردگارت نسبت به آنها غفور و رحيم است» (ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ).(3)

اين آيه، دليل روشنى است براى قبول توبه مرتد، ولى اشخاصى كه در آيه مورد بحث هستند، قبلاً مشرك بوده اند و بعد مسلمان شده اند، بنابراين «مرتد ملى» محسوب مى شوند نه «مرتد فطرى».(4)

* * *

سرانجام، آخرين آيه مورد بحث، به عنوان يك هشدار عمومى مى گويد: «به ياد آوريد روزى را كه هر كس در فكر خويشتن است و به دفاع از خود برمى خيزد» تا خود را از عذاب و مجازات دردناكش رهائى بخشد (يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْس تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها).(5)

گاهى، گنهكاران براى نجات از چنگال عذاب، اعمال خلاف خود را به كلى منكر مى شوند و مى گويند: وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنّا مُشْرِكِينَ: «به خدائى كه پروردگار ما است سوگند، كه ما مشرك نبوديم»(6) اما هنگامى كه مى بينند اين دروغ و دغلها كارگر نيست، سعى مى كنند گناه خود را به گردن رهبران گمراهشان بيندازند، مى گويند: رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النّارِ: «خدايا اينها بودند كه ما را گمراه كردند، عذاب آنها را دو چندان كن» (و سهم عذاب ما را به آنها بده).(7)

ولى اين دست و پاها بيهوده است و در آنجا «نتيجه اعمال هر كسى بى كم و كاست به او داده مى شود» (وَ تُوَفّى كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ).

«و به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود» (وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ).

* * *


1 ـ در تركيب جمله «مَنْ كَفَرَ بِاللّه...» در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى آن را شرح و توضيحى براى جمله قبل دانسته اند و به اصطلاح بدل از «الَّذِيْنَ لايُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللّهِ» گرفته اند.

بعضى ديگر آن را بدل از «الكاذِبُون» دانسته اند.

جمعى نيز آن را مبتداى محذوف الخبر گرفته اند و معتقدند در تقدير چنين بوده است: «مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» در حقيقت جزاى شرط محذوف شده، زيرا جمله بعد دلالت بر آن دارد.

احتمال چهارمى وجود دارد كه بهترين تركيب به نظر مى رسد و آن اين كه: خبر اين مبتدا همان است كه در خود آيه آمده است و محذوف نيست، و جمله «وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً» توضيح مجددى از مبتدا است، چرا كه جمله استثنائيه ميان آن و خبر فاصله افكنده است، و اين گونه تعبيرات در ادبيات زبانهاى ديگر نيز ديده مى شود، مثلاً در فارسى مى گوئيم: كسى كه بعد از ايمان كافر شود، البته به استثناى كسانى كه تحت فشار واقع شده اند و قلبشان مملوّ از ايمان است، آرى، چنين كسى كه بعد از اسلام، كافر شده است مشمول غضب الهى است (دقت كنيد).

2 ـ عنكبوت، آيه 69.

3 ـ ضمير «بَعْدِها» به گفته بسيارى از مفسرين به «فتنة» باز مى گردد، و بعضى گفته اند: به هجرت و جهاد و صبر كه قبل از آن در آيه آمده است.

4 ـ «مرتد فطرى» كسى است كه از پدر يا مادر مسلمان تولد يافته و پس از قبول اسلام از اسلام باز گشته است، ولى «مرتد ملى» به كسى گفته مى شود كه پدر و مادر او به هنگام انعقاد نطفه اش مسلمان نبوده اند، اما او بعداً اسلام را پذيرفته، سپس از آن برگشته است.

5 ـ در اين كه «يَوم» تعلق به كدام فعل دارد، در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى آن را متعلق به فعل مقدر دانسته اند و گفته اند: در تقدير «ذَكِّرْهُمْ يَوْمَ تَأْتِى» بوده.

بعضى آن را به فعل «غفران» و «رحمت» كه از غفور و رحيم در آيه قبل استفاده مى شود، متعلق دانسته اند.

ولى ما در بيان تفسير بالا احتمال اول را به خاطر جامعيتش عملاً ترجيح داديم.

6 ـ انعام، آيه 23.

7 ـ اعراف، آيه 38.

 

 

نكته ها:

1 ـ تقيّه و فلسفه آن

مسلمانان راستين، دست پروردگان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) روح مقاومت عجيبى در برابر دشمنان داشتند، و چنانكه ديديم بعضى از آنها همچون پدر «عمّار» حتى حاضر نمى شدند جمله اى با زبان، مطابق ميل دشمن بگويند، قلبشان مملوّ از ايمان به خدا و عشق به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، و در اين راه جان خود را نيز از دست دادند.

بعضى همچون خود «عمّار»، كه حاضر مى شدند با زبان جمله اى بگويند باز وحشت سر تا پاى وجودشان را فرا مى گرفت، خود را مسئول و مقصر مى دانستند، و تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها اطمينان نمى داد كه عملشان به عنوان يك تاكتيك، براى حفظ جان خويشتن شرعاً جايز بوده است آرام نمى يافتند!

در حالات «بلال» مى خوانيم: هنگامى كه اسلام آورد، شجاعانه به دفاع از منطق اسلام و حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) برخاست، مشركان او را تحت فشار شديد قرار دادند، تا جائى كه او را به ميان آفتاب سوزان كشاندند و صخره بزرگى روى سينه او گذاشته و به او مى گفتند: بايد به خدا مشرك شوى.

اما او خوددارى مى كرد، در حالى كه نفسهايش به شماره افتاده بود، پيوسته مى گفت: «أَحَد، أَحَد» (او خداى يگانه است او خداى يكتاست) سپس مى گفت: به خدا سوگند اگر مى دانستم، سخنى از اين ناگوارتر بر شما است آن را مى گفتم!(1)

و در حالات «حبيب بن زيد انصارى» مى خوانيم: هنگامى كه «مسيلمه كذّاب» او را دستگير كرده بود، از او پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه محمّد رسول خدا است؟

گفت: آرى.

از او سؤال كرد: آيا گواهى مى دهى كه من رسول خدايم؟

«حبيب» با سخريه گفت: من گفتار تو را نمى شنوم! «مسيلمه» و پيروانش بدن او را قطعه قطعه كردند و او همچون كوه استوار ماند.(2)

و از اين گونه صحنه هاى تكان دهنده در تاريخ اسلام مخصوصاً در حالات مسلمانان نخستين و ياران ائمه اهل بيت(عليهم السلام) فراوان است.

به همين دليل، محققان گفته اند: در اين گونه موارد، شكستن سدّ تقيه و عدم تسليم در برابر دشمن جايز است، هر چند به قيمت جان انسان تمام شود چرا كه هدف، بر پا داشتن پرچم توحيد و اعلاى كلمه اسلام است، مخصوصاً در آغاز دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اين امر اهميت خاصى داشته است.

با اين حال، شك نيست كه «تقيّه» در اين گونه موارد نيز جائز است، و در موارد پائين تر از آن واجب، و بر خلاف آنچه افراد ناآگاه مى پندارند، تقيه ـ البته در موارد خاص خود نه در همه جا ـ نه نشانه ضعف است، و نه ترس از انبوه دشمن و نه تسليم در برابر فشار، بلكه، تقيّه يك نوع تاكتيك حساب شده براى حفظ نيروهاى انسانى و هدر ندادن افراد مؤمن در راه موضوعات كوچك و كم اهميت محسوب مى شود.

در همه دنيا معمول است: اقليتهاى مجاهد و مبارز، براى واژگون كردن اكثريت هاى خودكامه ستمگر و متجاوز، غالباً از روش «استتار» استفاده مى كنند، جمعيت زير زمينى تشكيل مى دهند، برنامه هاى سرّى دارند، و بسيار مى شود: خود را به لباس ديگران در مى آورند، و حتى به هنگام دستگير شدن، سخت مى كوشند: واقع كار آنها مكتوم بماند، تا نيروهاى گروه خود را بيهوده از دست ندهند، و براى ادامه مبارزه ذخيره كنند.

هيچ عقلى اجازه نمى دهد: در اين گونه شرائط، مجاهدانى كه در اقليت هستند، علناً و آشكارا خود را معرفى كنند و به آسانى از طرف دشمن شناسائى و نابود گردند.

به همين دليل، تقيّه قبل از آن كه يك برنامه اسلامى باشد، يك روش عقلانى و منطقى براى همه انسانهائى است كه در حال مبارزه با دشمن نيرومندى بوده و هستند.

در روايات اسلامى نيز، مى خوانيم: تقيّه به يك سپر دفاعى، تشبيه شده است.

امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: التَّقِيَّةُ تُرْسُ الْمُؤْمِنِ وَ التَّقِيَّةُ حِرْزُ الْمُؤْمِنِ:

«تقيّه سپر مؤمن است، و تقيه وسيله حفظ مؤمن است».(3)

(توجه داشته باشيد: تقيّه در اينجا تشبيه به سپر شده و سپر ابزارى است كه تنها در ميدان جنگ و مبارزه با دشمن براى حفظ نيروهاى انقلابى از آن استفاده مى شود).

و اگر مى بينيم در احاديث اسلامى، تقيّه نشانه دين و علامت ايمان، و نُه قسمت از مجموع ده قسمت دين شمرده شده است همه به خاطر همين است.

البته، بحث در زمينه تقيّه بسيار گسترده است كه، اينجا جاى شرح و بسط آن نيست، تنها هدف اين بود كه: بدانيم آنچه را بعضى در مذمّت تقيّه مى گويند دليل ناآگاهى و بى اطلاعى آنها از شرائط تقيّه و فلسفه آن است.

بدون شك، مواردى وجود دارد كه در آنجا تقيّه كردن حرام است و آن در موردى است كه تقيّه، به جاى اين كه: سبب حفظ نيروها شود، مايه نابودى يا به خطر افتادن مكتب گردد، و يا فساد عظيمى به بار آورد، در اين گونه موارد بايد سدّ تقيّه را شكست و پى آمدهاى آن را هر چه بود پذيرا شد.(4)

* * *


1 و 2 ـ تفسير «فى ظلال»، جلد 5، صفحه 284.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 460، حديث 6 (جلد 16، صفحه 205 آل البيت).

4 ـ براى توضيح كامل، در زمينه مسأله تقيّه، احكام، فلسفه ها و مدارك مختلف آن، به كتاب ما «القواعد الفقهيه»، جلد سوم مراجعه فرمائيد.

 

2 ـ مرتد فطرى، و ملى، و فريب خوردگان

اسلام، در مورد كسانى كه هنوز اسلام را نپذيرفته اند، سختگيرى نمى كند (منظور اهل كتاب است) و آنها را با دعوت مستمر و تبليغات پى گير منطقى به اسلام فرا مى خواند، هر گاه نپذيرفتند و حاضر شدند، طبق شرائط ذمه همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان داشته باشند نه تنها به آنها امان مى دهد، بلكه، حفظ مال و جان و منافع مشروعشان را بر عهده مى گيرد.

ولى در مورد كسانى كه اسلام را پذيرا شوند سپس عدول كنند فوق العاده سختگير است چرا كه اين عمل، موجب تزلزل جامعه اسلامى مى گردد و يك نوع قيام بر ضدّ رژيم و حكومت اسلامى محسوب مى شود و غالباً دليل به سوء نيت است، و سبب مى شود كه اسرار جامعه اسلامى به دست دشمنان افتد.

لذا چنين كسى اگر پدر يا مادرش هنگام انعقاد نطفه او مسلمان بوده و به تعبير ساده تر اگر مسلمان زاده باشد و از اسلام بر گردد و در دادگاه اسلامى به ثبوت رسد خونش را مباح مى شمرد، اموال او بايد در ميان وارثانش تقسيم گردد، و همسرش از او جدا شود، و توبه او در ظاهر پذيرفته نيست.

يعنى اين احكام سه گانه، درباره چنين كسى به هر حال اجرا مى شود، ولى اگر واقعاً پشيمان گردد توبه او در پيشگاه خدا پذيرفته خواهد شد، (البته اگر مجرم زن باشد توبه اش مطلقاً پذيرفته خواهد شد).

اما اگر شخص از اسلام برگشته، مسلمان زاده نباشد به او تكليف توبه مى كنند.

اگر توبه كرد مورد قبول واقع خواهد شد، و همه مجازاتها از ميان خواهد رفت.

گرچه حكم سياسى «مرتد فطرى» براى آنها كه از محتواى آن آگاه نيستند ممكن است يك نوع خشونت، تحميل عقيده و سلب آزادى انديشه تلقى گردد.

ولى، اگر به اين واقعيت توجه كنيم كه اين احكام مربوط به كسى نيست كه اعتقادى در درون دارد، و در مقام اظهار آن بر نيامده، بلكه تنها كسى را شامل مى شود كه به اظهار يا تبليغ پردازد، و در حقيقت قيام بر ضد رژيم موجود جامعه كند، روشن مى شود كه اين خشونت، بى دليل نيست، و با مسأله آزادى انديشه نيز منافات ندارد، و همان گونه كه گفته ايم: شبيه اين قانون، در بسيارى از كشورهاى شرق و غرب با تفاوتهائى وجود دارد.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه: پذيرش اسلام بايد طبق منطق باشد، بدون ترديد، كسى كه از پدر يا مادر مسلمان تولد يافته و در يك محيط اسلامى پرورش يافته، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه محتواى اسلام را تشخيص نداده باشد، بنابراين، عدول و بازگشت او به توطئه و خيانت شبيه تر است تا به اشتباه و عدم درك حقيقت، لذا چنين كسى استحقاق چنان مجازاتى را دارد.

ضمناً احكام هرگز تابع يك فرد و دو فرد نيست بلكه مجموع را به طور كلى بايد در نظر گرفت.

* * *

 

 

 

112وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ

113وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ وَ هُمْ ظالِمُونَ

114فَكُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ

 

ترجمه:

112 ـ خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند،) مثلى زده است: منطقه آبادى كه امن و آرام و مطمئن بود; و همواره روزيش از هر جا مى رسيد; اما به نعمتهاى خدا ناسپاسى كردند; و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را بر اندامشان پوشانيد.

113 ـ پيامبرى از خودشان به سراغ آنها آمد، او را تكذيب كردند; از اين رو عذاب الهى آنها را فرا گرفت در حالى كه ظالم بودند.

114 ـ پس، از آنچه خدا روزيتان كرده است، حلال و پاكيزه بخوريد; و شكر نعمت خدا را به جا آوريد اگر او را مى پرستيد.

تفسير:

آنها كه كفران كردند و گرفتار شدند

كراراً گفته ايم: اين سوره، سوره نعمتها است، نعمتهاى معنوى و مادى در زمينه هاى مختلف، كه به تناسب آن بحثهاى ديگر به ميان آمده است، در آيات مورد بحث، نتيجه كفران نعمتهاى الهى را در قالب يك مثال عينى مى خوانيم.

نخست، مى گويد: «خداوند براى آنها كه ناسپاسى نعمت مى كنند مَثَلى زده است: منطقه آبادى را كه در نهايت امن و امان بوده» (وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً).

«اين آبادى آن چنان امن و امان بود، كه ساكنانش با اطمينان در آن زندگى داشتند» و هرگز مجبور به مهاجرت و كوچ كردن نبودند (مُطْمَئِنَّةً).

علاوه بر نعمت امنيت و اطمينان، «انواع روزى هاى مورد نيازش به طور وافر از هر مكانى به سوى آن مى آمد» (يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان).

«اما سرانجام اين آبادى ـ يعنى ساكنانش ـ كفران نعمتهاى خدا كردند و خدا لباس گرسنگى و ترس را به خاطر اعمالشان بر اندام آنها پوشانيد» (فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ).

* * *

نه تنها نعمتهاى مادى آنها در حدّ كمال بود كه از نعمتهاى معنوى، يعنى وجود فرستاده خدا و تعليمات آسمانى او نيز برخوردار بودند «پيامبرى از خود آنها به سوى آنها آمد و آنها را به آئين حق دعوت كرد و اتمام حجت نمود ولى آنها به تكذيبش پرداختند» (وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ).

«در اين هنگام، عذاب الهى آنها را فرو گرفت، در حالى كه ظالم و ستمگر بودند» (فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ وَ هُمْ ظالِمُونَ).

* * *

با مشاهده چنين نمونه هاى زنده و روشنى، شما در راه آن غافلان و ظالمان و كفران كنندگان نعمتهاى الهى گام ننهيد «شما از آنچه خدا روزيتان كرده است حلال و پاكيزه بخوريد و شكر نعمتهاى او را به جا آوريد اگر او را مى پرستيد» (فَكُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ آيا مثال است يا يك جريان تاريخى؟

در آيات فوق، هنگامى كه سخن از يك منطقه آباد و پر نعمت به ميان آمده كه بر اثر كفران نعمت، گرفتار ناامنى و گرسنگى و بدبختى شد، تعبير به «مَثَلاً» نموده، و از سوى ديگر، فعلهائى كه در اين آيه ذكر شده به صورت فعل ماضى است كه بيانگر وقوع چنين حادثه اى در خارج است.

در ميان مفسران گفتگو واقع شده كه، آيا هدف، بيان يك مثال كلى بوده يا بيان يك واقعيت عينى خارجى است؟.

طرفداران احتمال دوم، در اين كه: اين منطقه كجا بوده است باز گفتگو دارند:

گروهى معتقدند: اشاره به سرزمين «مكّه» است و شايد تعبير: «يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان» (روزى آن منطقه به طور فراوان از هر مكانى فرا مى رسيد) باعث تقويت اين احتمال شده است چرا كه اين تعبير دليل بر اين است كه: آن منطقه يك منطقه توليد كننده مواد مورد نياز نبوده، بلكه از خارج به آن حمل مى شده.

و از اين گذشته، با جمله: «يُجْبى اِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَىْء» (ثمرات همه چيز به سوى آن آورده مى شود) كه در سوره «قصص»، آيه 57 آمده و قطعاً اشاره به سرزمين «مكّه» است بسيار سازگار است.

ولى مشكل آن است كه: از نظر تاريخى چنين حادثه اى به طور آشكار در مورد «مكّه» ديده نمى شود، كه روزى بسيار پر نعمت و امن و امان باشد، و روز ديگر قحطى و ناامنى آن را به شدت فرا گيرد.

بعضى ديگر، گفته اند: اين داستان مربوط به گروهى از «بنى اسرائيل» بوده است كه در منطقه آبادى مى زيستند و بر اثر كفران نعمت گرفتار قحطى و ناامنى شدند.

شاهد اين سخن، حديثى است: از امام صادق(عليه السلام) كه فرمود: «گروهى از بنى اسرائيل آن قدر زندگى مرفهى داشتند كه حتى از مواد غذائى مجسمه هاى كوچك مى ساختند و گاهى با آن بدن خود را نيز پاك مى كردند، اما سرانجام كار آنها به جائى رسيد كه مجبور شدند همان مواد غذائى آلوده را بخورند و اين همان است كه خداوند در قرآن فرموده: ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً...».(1)

روايات ديگرى نزديك به همين مضمون، از امام صادق(عليه السلام) و تفسير «على بن ابراهيم» نقل شده است كه: روى اسناد همه آنها نمى توان تكيه كرد و گرنه مسأله روشن بود.(2)

اين احتمال نيز وجود دارد كه: آيه فوق اشاره به داستان قوم «سبأ» باشد كه در سر زمين آباد «يمن» مى زيستند و چنانكه قرآن در سوره «سبأ» آيات 15 ـ 19 داستان زندگى آنها را بازگو كرده سرزمين بسيار آباد و پر ميوه، امن، امان، پاك و پاكيزه داشته اند كه: بر اثر غرور و طغيان و استكبار و كفران نعمتهاى خدا آن چنان سرزمينشان ويران و جمعيتشان پراكنده شد، كه عبرتى براى همگان گشت.

جمله: «يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان» الزاماً دليل بر اين نيست كه: آن منطقه، آباد نبوده بلكه ممكن است منظور از «كُلِّ مَكان» اطراف آن شهر و ديار بوده، و مى دانيم: محصولات يك منطقه وسيع، معمولاً به شهر يا روستاى مركزى انتقال مى يابد.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه هيچ مانعى ندارد آيه فوق، اشاره به همه اينها باشد.

و در هر حال، از آنجا كه: تاريخ مناطق بسيارى را به ياد دارد كه گرفتار چنين سرنوشتى شده اند مشكل مهمى در تفسير آيه باقى نمى ماند، هر چند عدم اطمينان كافى به تعيين محل آن، سبب شده است كه: بعضى از مفسران آن را يك مثال كلى تلقى كنند، نه يك منطقه معيّن، ولى، ظاهر آيات فوق، متناسب با اين تفسير نيست، بلكه، تعبيرات آن، همه، حكايت از وجود يك واقعيت عينى خارجى مى كند.

* * *


1 و 2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 91، حديث 247 (توجه داشته باشيد كه حديث فوق از تفسير «عيّاشى» است و احاديث تفسير «عيّاشى» مرسله است).

 

2 ـ رابطه امنيت و روزى فراوان

در آيات فوق، براى اين منطقه آباد خوشبخت و پر بركت، سه ويژگى ذكر شده است: نخستين آنها امنيت، پس از آن اطمينان به ادامه زندگى در آن، و بعد از آن مسأله جلب روزى و مواد غذائى فراوان، كه از نظر ترتيب طبيعى، به همان شكل كه در آيه آمده، صورت حلقه هاى زنجيرى علت و معلول دارد، چرا كه تا امنيت نباشد، كسى اطمينان به ادامه زندگى در محلى پيدا نمى كند، و تا اين دو نباشند، كسى علاقه مند به توليد و سر و سامان دادن به وضع اقتصادى نمى شود.

و اين درسى است براى همه ما، و همه كسانى كه مى خواهند: سرزمينى آباد و آزاد و مستقل داشته باشند، كه بايد قبل از هر چيز، به مسأله «امنيت» پرداخت، آن گاه مردم را به آينده خود در آن منطقه اميدوار ساخت، و به دنبال آن، چرخهاى اقتصادى را به حركت در آورد.

ولى، اين نعمتهاى سه گانه مادى، هنگامى به تكامل مى رسند كه: با نعمت معنوى ايمان و توحيد هماهنگ گردند.

به همين دليل، در آيات فوق، بعد از ذكر نعمتهاى سه گانه، مى گويد: وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ: «پيامبرى از جنس آنها براى هدايتشان مأموريت پيدا كرد».(1)

* * *


1 ـ تفسير «الميزان»، جلد 12، صفحه 388.

3 ـ لباس گرسنگى و ناامنى

جالب اين كه: در آيات فوق، هنگامى كه سر نوشت اين كفران كنندگان نعمت را بيان مى كند مى گويد: خداوند، لباس گرسنگى و ترس را به آنها چشانيد، يعنى: از يكسو، گرسنگى و ترس تشبيه به لباس شده، و از سوى ديگر، به جاى پوشاندن چشاندن آمده است.

اين تعبير، مفسران را بر آن داشته كه: در نكته تشبيه مذكور بيشتر بينديشند.

البته، ممكن است، بعضى از تشبيهات مانند چشيدن لباس در زبان فارسى معمول نباشد و از آن تعجب كنيم، ولى در زبان ديگر همچون زبان عربى بيانگر نكته لطيفى باشد، چرا كه به گفته «ابن راوندى» در پاسخ «ابن اعرابى» كه از او پرسيد: آيا لباس هم چشيدنى است؟! گفت: به فرض كه تو در نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ترديد كنى، در اين كه: او يك عرب (فصيح) بود، نمى توانى شكى به خود را بدهى.(1)

و به هر حال، اين تعبير اشاره به آن است كه:

اولاً ـ آن چنان قحطى و ناامنى آنها را فرا گرفت كه گوئى همچون لباس از هر سو آنان را احاطه نموده بود، و بدنشان را لمس مى كرد.

ثانياً ـ اين قحطى و ناامنى آن چنان براى آنها ملموس شد كه گوئى با زبان خود آن را مى چشيدند، و اين دليل، بر نهايت فقر، فلاكت و فقدان امنيت است كه سراسر وجود و زندگى انسان را پر كند.

در حقيقت، همان گونه كه در آغاز، نعمت امنيت و رفاه، تمام وجود آنها را پر كرده بود، در پايان نيز، بر اثر كفران فقر و ناامنى به جاى آن نشست.

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 20، صفحه 128.

 

4 ـ كفران نعمت و تضييع مواهب الهى

در روايتى كه در بالا آورديم، آمده بود كه: اين قوم مرفّه، آن چنان گرفتار غرور و غفلت شدند كه حتى از مواد مفيد و محترم غذائى براى پاك كردن بدنهاى آلوده خود، استفاده مى كردند و به همين جهت، خداوند آنها را گرفتار قحطى و ناامنى كرد.

اين هشدارى است به همه افراد و ملتهائى كه غرق نعمتهاى الهى هستند تا بدانند، هر گونه اسراف، تبذير و تضييع نعمتها جريمه دارد جريمه اى بسيار سنگين.

اين هشدارى است به آنها كه، هميشه نيمى از غذاى اضافى خود را به زباله دانها مى ريزند.

هشدارى است به آنها كه، براى سفره اى كه سه چهار نفر ميهمان بر سر آن دعوت شده، معادل غذاى 20 نفر از غذاهاى رنگين تهيه مى بينند، و حتى باقيمانده آن را به مصرف انسانهاى گرسنه نمى رسانند.

و هشدارى است به آنها كه، مواد غذائى را در خانه ها براى مصرف شخصى و در انبارها براى گرانتر فروختن آن قدر ذخيره مى كنند كه مى گندد و فاسد مى شود اما حاضر نيستند به نرخ ارزانتر و يا رايگان در اختيار ديگران بگذارند!.

آرى، اينها همه در پيشگاه خدا مجازات و جريمه دارد، و كمترين مجازات آن سلب اين مواهب است.

اهميت اين مسأله آن گاه روشنتر مى شود كه، بدانيم مواد غذائى روى زمين نامحدود نيست.

و به تعبير ديگر، به ميزان اين مواد، نيازمندان و گرسنگانى نيز وجود دارند كه هر گونه افراط و تفريط در آن، باعث محروميت گروهى از آنها مى شود.

به همين دليل، در روايات اسلامى، سخت به اين مسأله توجه شده است تا آنجا كه امام صادق(عليه السلام) در حديثى فرمود: «پدرم ناراحت مى شد از اين كه: بخواهد دستش را كه آلوده به غذا بود، با دستمال پاك كند بلكه به خاطر احترام غذا، دست خود را مى مكيد، و يا اگر كودكى در كنار او بود و چيزى در ظرفش باقى مانده بود، ظرف او را پاك مى كرد، و حتى خودش مى فرمود: گاه مى شود غذاى كمى از سفره بيرون مى افتد، و من به جستجوى آن مى پردازم به حدّى كه خادم منزل مى خندد (كه چرا دنبال يك ذرّه غذا مى گردم) سپس اضافه كرد: جمعيتى پيش از شما مى زيستند كه، خداوند به آنها نعمت فراوان داد، اما ناشكرى كردند و مواد غذائى را بى جهت از ميان بردند و خداوند بركات خود را از آنها گرفت، و به قحطى گرفتارشان ساخت»!.(1)

* * *

 115إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغ وَ لا عاد فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ

116وَ لاتَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ لايُفْلِحُونَ

117مَتاعٌ قَلِيلٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

118وَ عَلَى الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

119ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَة ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

115 ـ خداوند، تنها مردار، خون، گوشت خوك و آنچه را با نام غير خدا سر بريده اند، بر شما حرام كرده است; اما كسانى كه ناچار شوند، در حالى كه تجاوز و تعدى از حدّ ننمايند (خدا آنها را مى بخشد; چرا كه) خدا آمرزنده و مهربان است.

116 ـ به خاطر دروغى كه بر زبانتان جارى مى شود نگوئيد: «اين حلال است و آن حرام»، تا بر خدا افترا ببنديد، به يقين كسانى كه به خدا دروغ مى بندند، رستگار نخواهند شد.

117 ـ بهره كمى است (كه در اين دنيا نصيبشان مى شود); و عذاب دردناكى در انتظار آنان است!.

118 ـ بر يهود حرام كرديم چيزهائى را كه پيش از اين براى تو شرح داديم، ما به آنها ستم نكرديم، اما آنها به خودشان ظلم و ستم مى كردند.

119 ـ اما پروردگارت نسبت به آنها كه از روى جهالت، بدى كرده اند، سپس توبه كرده و در مقام جبران بر آمده اند، پروردگارت بعد از آن آمرزنده و مهربان است.


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 3، صفحه 91، حديث 248 (ذيل حديث را تلخيص و نقل به معنا كرديم).

 

تفسير:

دروغگويان هرگز رستگار نخواهند شد

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از نعمتهاى پاكيزه الهى و شكر اين نعمتها به ميان آمده بود، آيات مورد بحث، از محرمات واقعى و محرمات غير واقعى كه از طريق بدعت در آئين خدا تحريم شده بودند، سخن مى گويد، تا اين حلقه تكميل گردد.

نخست مى گويد: «خداوند منحصراً چهار چيز را از مواد غذائى مربوط به حيوانات را بر شما تحريم كرده است: مردار، خون، گوشت خوك و حيواناتى كه با نام غير اللّه سر بريده شده اند» (إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ بِهِ).(1)

فلسفه تحريم گوشت مردار، خون و گوشت خوك را مفصلاً ذيل آيه 173 سوره «بقره» آورديم.(2)

ولى، آلودگى اين سه، امروز بر كسى پوشيده نيست، «مردار» منبع انواع ميكربهاست، «خون» نيز از تمام اجزاء بدن از نظر فعاليت ميكربها آلوده تر است، و «گوشت خوك» نيز عاملى براى چند نوع بيمارى خطرناك است.

و از همه اينها گذشته، همانطور كه در سوره «بقره» آورده ايم، خوردن گوشت خوك و خون، منهاى زيانهاى جسمانى، آثار زيانبار روانى و اخلاقى از طريق تأثير در هورمونها به يادگار مى گذارد (گوشت مردار نيز، چون ذبح نشده و خون از آن خارج نگرديده، علاوه بر زيانهاى ديگر، زيان تغذيه از خون را نيز دارد).

اما در مورد حيواناتى كه با نام غير «اللّه» ذبح مى شدند (به جاى بسم اللّه
ـ كه امروز ما مى گوئيم ـ نام بتها برده مى شد، و يا اصلاً هيچ نامى را نمى بردند) مسلماً فلسفه تحريم آن جنبه بهداشتى نيست، بلكه جنبه اخلاقى و معنوى دارد، زيرا مى دانيم در اسلام علت حلال و حرام بودن چيزى تنها جنبه هاى بهداشتى آن نيست، بلكه، قسمتى از محرمات، صرفاً جنبه معنوى دارد و در رابطه با تهذيب روح و مسائل اخلاقى تحريم شده، حتى گاهى، به خاطر حفظ نظام اجتماع، اشيائى تحريم گرديده اند.

تحريم حيواناتى كه بدون نام خدا ذبح مى شوند نيز به خاطر جنبه اخلاقى آنست، چرا كه از يكسو، مبارزه اى است با آئين شرك و بت پرستى، و از سوى ديگر، توجهى است به آفريننده اين نعمتها.

ضمناً از مجموع محتواى اين آيه و آيات بعد، اين نكته استفاده مى شود كه: اسلام، اعتدال را در استفاده از گوشت توصيه مى كند، نه مانند گياهخواران كه اين منبع غذائى را به كلى تحريم كرده، و نه مانند مردم عصر جاهليت و گروهى از به اصطلاح متمدنان زمان ما كه اجازه استفاده از هر نوع گوشتى (حتى سوسمار و خرچنگ و انواع كرمها) را مى دهند.

* * *


1 ـ «أُهِلَّ» از ماده «اِهلال» و آن هم در اصل از «هِلال» گرفته شده است، و به معنى بلند كردن صدا به هنگام «رؤيت هلال» است، و چون مشركان به هنگام ذبح حيوانات نام بتهايشان را با صداى بلند مى بردند، از اين كار تعبير به «أُهِلَّ» شده است.

2 ـ جلد اول، ذيل آيه.

 

 

پاسخ به يك سؤال

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: آيه فوق، حيوانات حرام يا اجزاى محرم حيوان را منحصر در چهار قسمت كرده است، در حالى كه ما مى دانيم محرمات فراوان ديگرى مانند: گوشت حيوانات درنده، و انواع حيوانات دريائى جز ماهيان فلس دار وجود دارد، و حتى در بعضى از سوره هاى ديگر قرآن، تعداد محرمات بيش از چهار ذكر شده است (سوره «مائده»، آيه 3) بنابراين، محدود بودن در چهار چيز براى چيست؟

پاسخ اين سؤال، همان گونه كه در ذيل آيه 145 سوره «انعام»(1) گفتيم، يك نكته است و آن اين كه: حصر در اينجا به اصطلاح «حصر اضافى» است، يعنى: هدف از گفتن «اِنَّما» ـ كه براى منحصر ساختن است ـ نفى بدعتهائى است كه مشركان در زمينه تحريم پاره اى از حيوانات داشتند ، در واقع قرآن مى گويد: «اينها حرام است نه آنها كه شما مى گوئيد».

اين احتمال نيز، وجود دارد: اين چهار موضوع كه در قرآن ذكر شده محرمات اصلى و بنيادى و ريشه اى است (حتى «مُنْخَنِقَه» يعنى حيواناتى را كه خفه كرده اند و مانند آن ـ كه در آيه 3 سوره «مائده» آمده ـ نيز در اين چهار، داخل است، چون از مردار محسوب مى شود).

اما محرمات ديگر از اجزاى حيوانات و يا انواع حيوانات مانند درندگان در درجه بعد، قرار دارد و لذا در سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) حكم تحريم آنها آمده است.

به اين ترتيب، حصر در آيه، حصر حقيقى مى تواند باشد (دقت كنيد).

و در پايان آيه، همان گونه كه روش قرآن، در بسيارى از موارد است، موارد استثناء را بيان كرده مى گويد: «آنها كه ناچار از خوردن گوشتهاى حرام شوند (فى المثل در بيابانى بدون غذا بمانند و جانشان در خطر باشد) در صورتى كه به مقدار حفظ جان، از آن استفاده كنند، و از حدّ تجاوز ننمايند بر آنها ايرادى نيست چرا كه خداوند، آمرزنده و مهربان است» (فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغ وَ لا عاد فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

«باغ» يا «باغى» از ماده «بَغْى» به معنى «طلب» است، و در اينجا به معنى طلب لذت، و يا حلال شمردن حرام الهى تفسير شده.

«عاد» يا «عادى» از ماده «عَدْو» به معنى «تجاوز» است و در اينجا منظور كسى است كه بيش از حدّ لازم، به هنگام ضرورت از اين گوشتها استفاده كند.

البته، در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، گاهى «باغى» به معنى «ظالم» و «عادى» به معنى «غاصب» تفسير شده، حتى «باغى» به معنى كسى كه بر ضد امام، قيام كند و «عادى» به معنى «دزد» آمده است.

اين روايات، ممكن است اشاره به آن باشد كه: «اضطرار» به گوشتهاى حرام، معمولاً در مسافرت ها پيدا مى شود، و اگر كسى در راه ظلم، غضب و دزدى سفر كند و گرفتار چنين گوشتهائى شود، گرچه موظف است براى حفظ جان خود از آنها استفاده كند ولى خدا اين گناه را بر آنها نخواهد بخشيد.

به هر حال، اين تفسيرها با آنچه در مفهوم كلى آيه ذكر شد، منافات ندارد و قابل جمع است.

* * *

آيه بعد، بحثى را كه در زمينه تحريمهاى بى دليل مشركان كه به طور ضمنى قبلاً مطرح شده بود با صراحت شرح داده، مى گويد: «به خاطر دروغى كه زبانهاى شما توصيف مى كند نگوئيد: اين حلال است و آن حرام، تا چيزى را به دروغ به خدا افترا ببنديد» (وَ لاتَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ).(2)

يعنى، اين يك دروغ آشكار است كه: تنها از زبان شما تراوش كرده كه اشيائى را از پيش خود حلال مى كنيد، و اشيائى را حرام (اشاره به چهارپايانى بوده كه بعضى را بر خود تحريم مى كردند، و بعضى را حلال مى دانستند و قسمتى را به بتها اختصاص مى دادند).

آيا خداوند، به شما چنين حقى داده است، كه قانونگزارى كنيد؟ اين افترا و دروغ بر خدا نيست؟! و يا اين كه: افكار خرافى و تقليدهاى كوركورانه، شما را به چنين بدعتهائى واداشته است؟!

در آيه 136 سوره «انعام» به وضوح آمده است كه: آنها علاوه بر اين تحليل و تحريم، بخشى از زراعت و چهارپايانشان را سهم خدا قرار مى دادند و بخشى را براى بتها! و عجب اين كه مى گفتند: سهمى كه براى بتها قرار داده شده، هرگز به خدا نمى رسد، اما سهمى كه براى خدا است به بتها مى رسد! بنابراين، اگر سهم «اللّه» آسيب مى ديد، از سهم بتها جبران نمى شد، اما اگر سهم بتها آسيب مى ديد از سهم «اللّه» جبران مى شد! و از اين گونه خرافات فراوان داشتند.

همچنين از آيه 148 سوره «انعام»: «سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْء» به خوبى استفاده مى شود كه: آنها اين حق را براى خود قائل بودند كه اشيائى را حلال يا حرام كنند، و معتقد بودند: خدا هم موافق بدعتهاى آنها است، (نخست بدعتى مى گذاردند و حلال و حرامى درست مى كردند، سپس، آن را به خدا نسبت مى دادند و مرتكب افتراى ديگرى مى شدند).(3)

در پايان آيه، به عنوان يك اخطار جدى مى گويد: «كسانى كه به خدا دروغ و افترا مى بندند هيچ گاه رستگار نخواهند شد» (إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ لايُفْلِحُونَ).

اصولاً دروغ و افترا، مايه بدبختى و عدم رستگارى است، درباره هر كس كه باشد، تا چه رسد به اين كه: درباره خداوند بزرگ صورت گيرد، كه گناه و آثار سوء آن، مضاعف مى گردد.

* * *

آيه بعد، اين عدم رستگارى را چنين توضيح مى دهد: «با اين اعمال در اين دنيا تمتع و بهره كمى مى گيرند، ولى، در برابر آن عذاب دردناكى در انتظار آنها است» (مَتاعٌ قَلِيلٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).

اين متاع قليل، ممكن است، اشاره به جنين هاى مرده حيوانات باشد كه: براى خود حلال مى شمردند، و از گوشت آن استفاده مى كردند.

يا اشاره به اشباع حسّ خودخواهى و خودپرستيشان، كه به وسيله اين بدعتها صورت مى گرفت، و يا اين كه بدين وسيله، پايه هاى شرك و بت پرستى را تحكيم مى كردند و مردم را با آن سرگرم ساخته، مدتى بر آنها حكومت مى نمودند كه اينها همه «مَتاعَ قَلِيْل» بود، كه: به دنبال آن «عَذاب أَليم» قرار داشت.

* * *

در اينجا ممكن است سؤالى، مطرح شود كه: چرا غير از آن چهار چيز كه در بالا گفته شد، اشياء ديگرى از حيوانات بر قوم يهود، حرام بوده است؟

آيه بعد، گويا به پاسخ اين سؤال پرداخته، مى گويد: «ما بر يهود چيزهائى را كه قبلاً براى تو شرح داديم تحريم كرديم» (وَ عَلَى الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ).

اشاره به امورى است كه در آيه 146 سوره «انعام» آمده: وَ عَلَى الَّذِيْنَ هادُوا حَرَّمْنا كُلَّ ذِي ظُفُر وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُما اِلاّ ما حَمَلَتْ ظُهُورُهُما أَوِ الْحَوايا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْم ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ اِنّا لَصادِقُونَ: «بر يهوديان هر حيوان ناخن دارى را حرام كرديم (اشاره به حيواناتى كه سُم يكپارچه دارند همچون اسب) و از گاو و گوسفند، پيه و چربيشان را تحريم نموديم، مگر چربى هائى را كه بر پشت آنها قرار داشت، و يا در لابلاى امعاء، و دو طرف پهلوها، و يا با استخوان آميخته بود، اين را به خاطر ظلم و ستم آنها، به عنوان كيفر، قرار داديم و ما راست مى گوئيم».

در حقيقت، اين محرمات اضافى، جنبه مجازات و كيفر در برابر مظالم و ستمهاى يهود داشته، و لذا در پايان آيات مورد بحث، اضافه مى كند: «ما به آنها ستم نكرديم ولى آنها به خويشتن ستم روا مى داشتند» (وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ).

در سوره «نساء» آيات 160 و 161 نيز مى خوانيم: فَبِظُلْم مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّبات أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ كَثِيراً * وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ:

«به خاطر ظلم يهود، قسمتى از غذاهاى پاكيزه را كه ذاتاً حلال بود بر آنها تحريم كرديم، چرا كه مردم را از راه خدا باز مى داشتند * و رباخوارى مى كردند با اين كه: از آن نهى شده بودند، و اموال مردم را بدون جهت مى خوردند».

بنابراين، تحريم قسمتى از گوشتها بر يهود جنبه مجازات داشت، و هرگز مشركان نمى توانستند به آن استدلال كنند.

به علاوه، چيزهائى را كه مشركان تحريم كرده بودند، نه در آئين يهود بود، و نه در آئين اسلام، صرفاً بدعتهائى بود كه: از ريشه خرافات، مايه مى گرفت (آيه مورد بحث، ممكن است اشاره به اين نكته نيز باشد كه: شما كارى كرديد كه با هيچ كتاب آسمانى سازگار نيست).

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، آن چنان كه روش قرآن است، درهاى بازگشت به روى افراد فريب خورده، و يا پشيمان را گشوده، مى گويد: «پروردگارت نسبت به آنها كه از روى جهل اعمال بد انجام داده اند، سپس، بعد از آن توبه كرده اند و اصلاح و جبران نمودند، آرى پروردگارت بعد از اين توبه و اصلاح، آمرزنده و مهربان است» (ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَة ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ).

قابل توجه اين كه:

اولاً ـ علت ارتكاب گناه را «جهالت» مى شمرد، چرا كه جهل، عامل اصلى بسيارى از گناهان است، و اين گونه افرادند كه پس از آگاهى به راه حق باز مى گردند، نه آنها كه آگاهانه و از روى استكبار، غرور يا تعصب، لجاجت و مانند آن، راه غلط را مى پيمايند.

ثانياً ـ مسأله توبه را به توبه قلبى و ندامت درونى محدود نمى كند، بلكه روى اثر عملى آن تأكيد كرده، و اصلاح و جبران را مكمل توبه مى شمارد، تا اين فكر غلط را از مغز خود بيرون كنيم كه: هزاران گناه را با يك جمله «أَسْتَغْفِرُ اللّهَ» مى توان جبران كرد، نه، بايد عملاً خطاها جبران گردد و قسمتهائى كه از روح انسان و يا جامعه بر اثر گناه آسيب يافته، اصلاح و مرمت شود. توبه حقيقى اين است نه لقلقه لسان.

ثالثاً ـ به قدرى روى اين مسأله تأكيد دارد كه: مجدداً با جمله: «إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ» تأكيد مى كند كه: مشمول آمرزش و رحمت الهى شدن تنها بعد از توبه و اصلاح امكان پذير است.

به عبارت ديگر، اين واقعيت كه پذيرش توبه حتماً بعد از ندامت و جبران و اصلاح است با سه تعبير، ضمن يك آيه بيان شده است: نخست به وسيله كلمه «ثُمَّ»، پس از آن «مِنْ بَعْدِ ذلِكَ» و سرانجام با كلمه «مِنْ بَعْدِها»، تا آلودگانى كه پشت سر هم گناه مى كنند و مى گويند: ما به لطف خدا و غفران و رحمتش اميدواريم اين فكر نادرست را از سر به در كنند.

* * *

 

 

120إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ

121شاكِراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَباهُ وَ هَداهُ إِلى صِراط مُسْتَقِيم

122وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصّالِحِينَ

123ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ

124إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ عَلَى الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ

 

ترجمه:

120 ـ ابراهيم (به تنهائى) امتى بود مطيع فرمان خدا; خالى از هر گونه انحراف; و از مشركان نبود.

121 ـ شكرگزار نعمتهاى پروردگار بود; خدا او را برگزيد; و به راهى راست هدايت نمود.

122 ـ ما در دنيا به او (همت) نيكوئى داديم; و در آخرت از نيكان است.

123 ـ سپس به تو وحى فرستاديم كه از آئين ابراهيم ـ كه ايمانى خالص داشت و از مشركان نبود ـ پيروى كن.

124 ـ (تحريمهاى) روز شنبه (براى يهود) فقط به عنوان يك مجازات بود، كه در آن هم اختلاف كردند; و پروردگارت روز قيامت، در آنچه اختلاف داشتند، ميان آنها داورى مى كند.


1 ـ جلد 6، صفحه 15.

2 ـ تركيب جمله «وَ لاتَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ» چنين است كه: «لام» در آن «لام تعليل» است و «ما» در «لِما تَصِفُ»، «ما مصدريه»، و «كَذِب» مفعول «تَصِفُ»، كه مجموعاً چنين مى شود: «لاتَقُولُوا هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَوْصِيْفِ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ».

3 ـ به همين دليل، در آيه مورد بحث، افتراى به خدا كه با «لام» ذكر دشه به عنوان نتيجه و غايت بدعتهاى آنها معرفى شده است (دقت كنيد).

 تفسير:

ابراهيم(عليه السلام) (به تنهائى) يك امت بود!

 

گفتيم: اين سوره، سوره بيان نعمتها است و هدف از آن، تحريك حسّ شكرگزارى انسانها است، به گونه اى كه آنها را به شناخت بخشنده اين همه نعمت، برانگيزد.

در آيات مورد بحث، سخن از يك مصداق كامل بنده شكرگزار خدا، يعنى «ابراهيم» قهرمان توحيد، به ميان آمده كه مخصوصاً از اين نظر نيز، براى مسلمانها عموماً و عربها خصوصاً الهام آفرين است كه: او را پيشوا و مقتداى نخستين خود مى دانند.

از ميان صفات برجسته اين مرد بزرگ، به پنج صفت اشاره شده است:

1 ـ در آغاز مى گويد: «ابراهيم خود يك امت بود» (إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً).

در اين كه: چرا نام «أُمّت» بر «ابراهيم» گذارده شده، مفسران نكات مختلفى ذكر كرده اند كه: چهار نكته از آن قابل ملاحظه است:

الف ـ ابراهيم، آن قدر شخصيت داشت كه به تنهائى يك امت بود، چرا كه گاهى شعاع شخصيت انسان آن قدر افزايش مى يابد كه از يك فرد و دو فرد و يك گروه فراتر مى رود، و شخصيتش معادل يك امت بزرگ مى شود.

ب ـ ابراهيم، رهبر، مقتدا و معلم بزرگ انسانيت بود، و به همين جهت، به او «أُمّت» گفته شده، زيرا امت به معنى اسم مفعولى به كسى گفته مى شود كه مردم به او اقتدا كنند و رهبريش را بپذيرند.

البته، ميان اين معنى و معنى اول، پيوند معنوى خاصى برقرار است، زيرا كسى كه، پيشواى صدق و راستى براى ملتى شد در اعمال همه آنها شريك و سهيم است و گوئى خود، امتى است.

ج ـ ابراهيم، در آن زمان كه هيچ خدا پرستى در محيطش نبود و همگى در منجلاب شرك و بت پرستى غوطهور بودند تنها موحد و يكتاپرست بود، پس او به تنهائى امتى و مشركان محيطش امت ديگر بودند.

د ـ ابراهيم، سرچشمه پيدايش امتى بود، و به همين سبب، نام امت بر او گذارده شده.

و هيچ اشكالى ندارد كه: اين كلمه كوچك يعنى «أُمّت» تمام اين معانى بزرگ را در خود جمع كند، آرى «ابراهيم» يك امت بود، يك پيشواى بزرگ بود، يك مرد امت ساز بود، و در آن روز كه در محيط اجتماعيش كسى دم از توحيد نمى زد او منادى بزرگ توحيد بود.(1)

در اشعار عرب نيز مى خوانيم:

لَيْسَ عَلَى اللّهِ بِمُسْتَنْكِر *** أَنْ يَْجَمَع الْعالَمَ فِى واحِد!

از خداوند عجيب نيست *** كه جهان را در انسانى جمع كند!

2 ـ وصف ديگر او (ابراهيم) اين بود كه: «بنده مطيع خدا بود» (قانِتاً لِلّهِ)

3 ـ «او همواره در خط مستقيم «اللّه» و طريق حق، گام مى سپرد» (حَنِيفاً)

4 ـ «او هرگز از مشركان نبود» و تمام زندگى و فكر و زواياى قلبش را تنها نور «اللّه» پر كرده بود (وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ).

* * *

5 ـ و به دنبال اين ويژگيها سرانجام: «او مردى بود كه همه نعمتهاى خدا را شكرگزارى مى كرد» (شاكِراً لِأَنْعُمِهِ).

و پس از بيان اين اوصاف پنجگانه به بيان پنج نتيجه مهم اين صفات پرداخته، چنين مى گويد:

1 ـ «خداوند، ابراهيم را براى نبوت و ابلاغ دعوتش برگزيد» (اجْتَباهُ)

2 ـ «خدا او را به راه راست هدايت كرد» و از هر گونه لغزش و انحراف حفظ نمود (وَ هَداهُ إِلى صِراط مُسْتَقِيم).

;چرا كه هدايت الهى همان گونه كه بارها گفته ايم: به دنبال لياقتها و شايستگيهائى است كه: انسان از خود ظاهر مى سازد چون بى حساب چيزى به كسى نمى دهند.

* * *

3 ـ «ما در دنيا به او حسنه داديم» (وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً).

«حَسَنَة» به معنى وسيعش: هر گونه نيكى را در بر مى گيرد، از مقام نبوت و رسالت گرفته، تا نعمتهاى مادى، فرزندان شايسته و مانند آن.

4 ـ «و در آخرت از صالحان است» (وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصّالِحِينَ).

با اين كه: ابراهيم از سر سلسله صالحان بود در عين حال مى گويد: او از صالحان خواهد بود، و اين نشانه عظمت مقام صالحان است كه «ابراهيم»(عليه السلام) با اين همه مقام در زمره آنها محسوب مى شود، مگر نه اين كه: خود ابراهيم، از خدا اين تقاضا را كرده بود: رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ: «خداوندا! نظر صائب به من عطا كن، و مرا از صالحان قرار ده».(2)

* * *

5 ـ آخرين امتيازى كه خدا به ابراهيم(عليه السلام) در برابر آن همه صفات برجسته داد اين بود كه: مكتب او نه تنها براى اهل عصرش كه براى هميشه، مخصوصاً براى امت اسلامى يك مكتب الهام بخش گرديد، به گونه اى كه قرآن مى گويد: «سپس به تو وحى فرستاديم كه از آئين ابراهيم، آئين خالص توحيد، پيروى كن».

(ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً).(3)

بار ديگر تأكيد مى كند: «ابراهيم از مشركان نبود» (وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ).

* * *


1 ـ در احاديث اسلامى درباره «عبد المطلب» مى خوانيم: يُبْعَثُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أُمَّة واحِدَةً عَلَيْهِ بَهاءُ الْمُلُوكِ وَ سِيْماءُ الأَنْبِياءِ:

«عبد المطلب (به خاطر آن كه در يك محيط شرك و بت پرستى مدافع توحيد بود) در روز قيامت به صورت امتى مبعوث مى شود كه: درخشندگى زمامداران (عدل) و سيماى انبياء دارد» (سفينة البحار، جلد 2، صفحه 139).

2 ـ شعرا، آيه 83.

3 ـ «حَنِيف» به معنى كسى است كه، از انحراف به راستى و استقامت مى گرايد و به عبارت ديگر: از آئينها و روشهاى منحرف، چشم مى پوشد، و به صراط مستقيم الهى روى مى آورد به آئينى كه هماهنگ فطرت است، و به خاطر همين هماهنگى، صراط مستقيم محسوب مى شود.

بنابراين، در تعبير «حنيف» اشاره لطيفى به فطرى بودن توحيد نيز شده است.

پاسخ به يك سؤال

 

با توجه به آيات گذشته سؤالى در اينجا پيش مى آيد و آن اين كه اگر آئين اسلام آئين ابراهيم(عليه السلام) است و مسلمانان در بسيارى از مسائل از سنن ابراهيم(عليه السلام)پيروى مى كنند از جمله احترام روز جمعه، پس چرا يهود شنبه را عيد مى دانند و تعطيل مى كنند؟

آخرين آيه مورد بحث، به پاسخ اين سؤال پرداخته، مى گويد: «شنبه (و تحريمهاى روز شنبه) براى يهود، به عنوان يك مجازات قرار داده شد، و تازه در آن هم اختلاف كردند» بعضى آن را پذيرفتند و به كلى دست از كار كشيدند و بعضى هم نسبت به آن بى اعتنائى كردند (إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ عَلَى الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ).

جريان از اين قرار بود كه: طبق بعضى از روايات، موسى(عليه السلام) بنى اسرائيل را به احترام و تعطيل روز جمعه دعوت كرد كه آئين ابراهيم بود، اما آنها به بهانه اى از آن سر باز زدند، و روز شنبه را ترجيح دادند، خداوند روز شنبه را براى آنها قرار داد، اما توأم با شدت عمل و محدوديتها، بنابراين، به تعطيلى روز شنبه نبايد استناد كنيد، چرا كه جنبه فوق العاده و مجازات داشته است.

بهترين دليل بر اين مسأله اين است كه: يهود حتى در اين روز انتخابى خود، نيز اختلاف كردند: گروهى آن را ارج نهادند و احترام نمودند و گروهى احترام آن را شكستند، و به كسب و كار پرداختند و به مجازات الهى گرفتار شدند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: آيه فوق در رابطه با بدعتهاى مشركان در زمينه غذاهاى حيوانى باشد، زيرا پس از ذكر اين مطلب، در آيات گذشته، اين سؤال پيش آمد پس چرا محرماتى در آئين يهود بود كه در اسلام نيست؟ و جواب داده شد، كه آن جنبه مجازات داشت.

دگر بار اين سؤال پيش مى آيد كه: چرا فى المثل صيد ماهى در روزهاى شنبه بر يهود حرام بوده كه آن هم در اسلام نيست؟ باز پاسخ داده مى شود كه: اين يك نوع مجازات و كيفر براى آنها محسوب مى شده است.

به هر حال، اين آيه ارتباط و پيوندى با آيات «أَصْحابُ السَّبْت» (آيات 163 ـ 166 سوره اعراف) دارد كه شرح ماجراى آنها و چگونگى تحريم صيد ماهى در روز شنبه، و مخالفت گروهى از يهود با اين دستور و آزمايش الهى و مجازات شديدى كه به آن گرفتار شدند گذشت.(1)

ضمناً بايد توجه داشت: «سَبْت» در اصل به معنى تعطيل كردن كار براى استراحت است، و روز شنبه را از اين جهت «يوم السبت» مى ناميدند كه: يهود برنامه كسب و كار معمولى خود را در آن تعطيل مى كردند، سپس اين نام براى اين روز در اسلام، باقى ماند هر چند روز تعطيلى نبود.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند ميان آنها كه اختلاف كردند روز قيامت داورى خواهد كرد» (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).

همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرديم يكى از هدفهائى كه در قيامت پياده مى شود، برچيده شدن اختلافات در تمام زمينه ها، و بازگشت به توحيد مطلق است، چرا كه آن روز «يوم البروز» و «يوم الظهور» و روز كشف سرائر و بواطن و كشف غطاء و كنار رفتن پرده ها و آشكار شدن پنهانيها است.

* * *

 

 

125ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ

126وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ

127وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاّ بِاللّهِ وَ لاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لاتَكُ فِي ضَيْق مِمّا يَمْكُرُونَ

128إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ

 

ترجمه:

125 ـ با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما، و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن! پروردگارت، از هر كسى بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه شده است; و او به هدايت يافتگان داناتر است.

126 ـ و هر گاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه به شما تعدى شده كيفر دهيد! و اگر شكيبائى كنيد، اين كار براى شكيبايان بهتر است.

127 ـ صبر كن، و صبر تو فقط براى خدا و به توفيق خدا باشد، و به خاطر (كارهاى) آنها، اندوهگين و دلسرد مشو، و از توطئه هاى آنها، در تنگنا قرار مگير.

128 ـ خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كرده اند، و كسانى كه نيكوكارند


1 ـ جلد 6 تفسير «نمونه»، صفحات 418 ـ 428.

 

تفسير:

ده دستور مهم اخلاقى در مقابله با مخالفان

 

در لابلاى آيات مختلف اين سوره، بحثهاى گوناگونى گاهى ملايم، و گاهى تند، با مشركان و يهود و به طور كلى با گروههاى مخالف، به ميان آمد، مخصوصاً در آيات اخير، عمق و شدت بيشترى داشت.

در پايان اين بحثها كه پايان سوره «نحل» محسوب مى شود يك سلسله دستورات مهم اخلاقى از نظر برخورد منطقى، طرز بحث، چگونگى كيفر و عفو، و نحوه ايستادگى در برابر توطئه ها و مانند آن، بيان شده است كه: مى توان آن را به عنوان اصول تاكتيكى و روش مبارزه در مقابل مخالفين در اسلام نامگذارى كرد و به عنوان يك قانون كلى در هر زمان و در همه جا از آن استفاده نمود.

اين برنامه در ده اصل خلاصه مى شود كه: با توجه به آيات مورد بحث به ترتيب زير است:

1 ـ نخست، مى گويد: «به وسيله حكمت به سوى راه پروردگارت دعوت كن» (ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ).

«حكمت» به معنى علم و دانش و منطق و استدلال است، و در اصل به معنى «منع» آمده و از آنجا كه، علم و دانش و منطق و استدلال، مانع از فساد و انحراف است به آن حكمت گفته شده، و به هر حال نخستين گام در دعوت به سوى حق، استفاده از منطق صحيح و استدلالات حساب شده است، و به تعبير ديگر دست انداختن در درون فكر و انديشه مردم، به حركت در آوردن آن و بيدار ساختن عقلهاى خفته، نخستين گام محسوب مى شود.

2 ـ «و به وسيله اندرزهاى نيكو» (وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ).

و اين دومين گام در طريق دعوت به راه خدا است، يعنى استفاده كردن از عواطف انسانها، چرا كه: موعظه، و اندرز بيشتر جنبه عاطفى دارد كه با تحريك آن، مى توان توده هاى عظيم مردم را به طرف حق متوجه ساخت.

در حقيقت حكمت از «بُعد عقلى» وجود انسان استفاده مى كند، و موعظه حسنه از «بُعد عاطفى».(1)

و مقيد ساختن «موعظه» به «حسنه» شايد اشاره به آن است كه: اندرز در صورتى مؤثر واقع مى شود كه خالى از هر گونه خشونت، برترى جوئى، تحقير طرف مقابل، تحريك حس لجاجت او، و مانند آن بوده باشد.

چه بسيارند اندرزهائى كه اثر معكوس مى گذارند به خاطر آن كه: مثلاً در حضور ديگران، توأم با تحقير انجام گرفته، و يا از آن استشمام برترى جوئى گوينده شده است.

بنابراين، موعظه، هنگامى اثر عميق خود را مى بخشد كه «حسنه» باشد و به صورت زيبائى پياده شود .

3 ـ «و با آنها (يعنى مخالفان) به طريقى كه نيكوتر است به مناظره پرداز» (وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ).

و اين سومين گام مخصوص كسانى است كه ذهن آنها قبلاً از مسائل نادرستى انباشته شده، و بايد از طريق مناظره ذهنشان را خالى كرد، تا آمادگى براى پذيرش حق پيدا كنند.

بديهى است مجادله و مناظره نيز هنگامى مؤثر مى افتد كه: «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» باشد، حق و عدالت، درستى و امانت، صدق و راستى بر آن حكومت كند و از هر گونه توهين، تحقير، خلافگوئى و استكبار خالى باشد، و خلاصه، تمام جنبه هاى انسانى آن حفظ شود.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «پروردگار تو از هر كسى بهتر مى داند چه كسانى از طريق او گمراه شده و چه كسانى هدايت يافته اند» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ).

اشاره به اين كه: وظيفه شما دعوت به راه حق است، از طرق سه گانه حساب شده فوق، اما چه كسانى سرانجام هدايت مى شوند؟ و چه كسانى در طريق ضلالت پافشارى خواهند كرد؟ آن را تنها خدا مى داند و بس.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور از اين جمله، بيان دليلى باشد براى دستورات سه گانه فوق يعنى اين كه: خداوند در مقابله با منحرفان اين سه دستور را داده است به خاطر آن است كه: او مى داند عامل تأثير در گمراهان و وسيله هدايت چه عاملى است؟.

* * *

4 ـ تاكنون سخن از اين بود كه: در يك بحث منطقى، عاطفى و يا مناظره معقول با مخالفان شركت كنيم، اما اگر، كار از اين فراتر رفت و درگيرى حاصل شد، آنها دست به تعدى و تجاوز زدند، در اينجا دستور مى دهد: «اگر خواستيد مجازات كنيد فقط به مقدارى كه به شما تعدى شده، كيفر دهيد» و نه بيشتر از آن (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ).

5 ـ «ولى اگر شكيبائى پيشه كنيد و عفو و گذشت، اين كار براى شكيبايان بهتر است» (وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ).

در بعضى از روايات مى خوانيم: اين آيه در جنگ «احد» نازل شده، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) وضع دردناك شهادت عمويش «حمزة بن عبد المطلب» را ديد (كه دشمن به كشتن او قناعت نكرده، بلكه سينه و پهلوى او را با قساوت عجيبى دريده، و كبد يا قلب او را بيرون كشيده است، و گوش و بينى او را قطع نموده بسيار منقلب و ناراحت شد) و فرمود: أَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَ أَنْتَ الْمُسْتَعانُ عَلى ما أَرى: «خدايا حمد از آن تو است، شكايت به تو مى آورم، و تو در برابر آنچه مى بينم يار و مددكار مائى».

سپس، فرمود: لَئِنْ ظَفَرْتُ لَأُمَثِّلَنَّ وَ لَأُمَثِّلَنَ وَ لَأُمَثِّلَنَ: «اگر من بر آنها چيره شوم، آنها را مُثله مى كنم، آنها را مُثله مى كنم، آنها را مُثله مى كنم».

و طبق روايت ديگرى فرمود: هفتاد نفر آنها را مُثله خواهم كرد.

در اين هنگام آيه نازل شد (وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ).

بلافاصله پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: أَصْبِرُ أَصْبِرُ: «خدايا صبر مى كنم، صبر مى كنم»!.(2)

با اين كه: اين لحظه، شايد دردناكترين لحظه اى بود كه در تمام عمر بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) گذشت، ولى باز پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر اعصاب خود مسلط گشت و راه دوم كه راه عفو و گذشت بود، انتخاب كرد.

و چنانكه در تاريخ ـ سر گذشت فتح مكّه ـ مى خوانيم: آن روز كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر اين سنگدلان پيروز و مسلط شد فرمان عفو عمومى صادر كرد، و به وعده خودش در جنگ «اُحد»، وفا نمود.(3)

و به راستى اگر انسان بخواهد نمونه عالى بزرگوارى و عواطف انسانى را ببيند بايد داستان «أُحد» را در كنار داستان فتح «مكّه» بگذارد، و آن دو را با هم مقايسه كند.

شايد تاكنون هيچ ملت پيروزِ مسلطى با قوم شكست خورده اين معامله اى را كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان پس از پيروزى با مشركان «مكّه» كردند، نكرده باشد آن هم در محيطى كه انتقام و كينه توزى در بافت جامعه آنها نفوذ كرده بود، و كينه ها را نسل، به نسل به ميراث مى گذاردند، و اصلاً ترك انتقامجوئى در آن محيط، عيب بزرگى بود.

نتيجه اين همه بزرگوارى و عفو و گذشت آن شد كه: اين ملت جاهل و لجوج چنان تكان خوردند و بيدار شدند كه به گفته قرآن: يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّهِ أَفْواجاً: «گروه گروه در آئين خدا وارد شدند».(4)

* * *

6 ـ اين عفو، گذشت، صبر و شكيبائى در صورتى اثر قطعى خواهد گذارد كه بدون هيچ چشم داشتى انجام پذيرد يعنى فقط، به خاطر خدا باشد، و لذا قرآن اضافه مى كند: «شكيبائى پيشه كن و اين شكيبائى تو جز براى خدا و به توفيق پروردگار نمى تواند باشد» (وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاّ بِاللّهِ).

آيا انسان مى تواند در برابر اين صحنه هاى جانسوز كه تمام وجودش را به آتش مى كشد، بدون يك نيروى الهى، و انگيزه معنوى صبر و استقامت كند؟ و اين همه ناراحتى را در روح خود پذيرا باشد، و شكيبائى را از دست ندهد؟ آرى، اين تنها در صورتى ممكن است كه، براى خدا و به توفيق خدا باشد.

7 ـ هر گاه تمام اين زحمات در زمينه تبليغ، دعوت به سوى خدا و در زمينه عفو، گذشت و شكيبائى كارگر نيفتاد باز نبايد مأيوس و دلسرد شد، و يا بى تابى و جزع نمود، بلكه، بايد با حوصله و خونسردى هر چه بيشتر همچنان به تبليغ ادامه داد.

لذا در هفتمين دستور، مى گويد: «بر آنها اندوهگين مباش» (وَ لاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ).

اين حزن و اندوه، كه حتماً به خاطر عدم ايمان آنها است ممكن است يكى از دو پديده را در انسان به وجود آورد، يا او را براى هميشه دلسرد سازد، و يا او را به جزع، بى تابى و بى حوصلگى وادارد.

بنابراين، نهى از حزن و اندوه در واقع از هر دو پديده است، يعنى در راه دعوت به سوى حق، نه بى تابى كن و نه مأيوس باش.

8 ـ با تمام اين اوصاف، باز ممكن است دشمن لجوج، دست از توطئه بر ندارد و به طرح نقشه هاى خطرناك بپردازد، در چنين شرائطى، موضعگيرى صحيح همان است كه قرآن مى گويد: «از توطئه هاى آنها نگران مباش و محدود نشو» (وَ لاتَكُ فِي ضَيْق مِمّا يَمْكُرُونَ).

اين توطئه ها، هر قدر وسيع، حساب شده و خطرناك باشد باز نبايد شما را از ميدان بيرون كند، و گمان بريد كه در تنگنا قرار گرفته، محاصره شده ايد، چرا كه تكيه گاه شما، خدا است و با استمداد از نيروى ايمان، استقامت، پشتكار، عقل و درايت مى توانيد اين توطئه ها را خنثى كنيد و نقش بر آب.

* * *

آخرين آيه مورد بحث، كه سوره «نحل» با آن پايان مى گيرد به نُهمين و دهمين برنامه، اشاره كرده، مى گويد:

9 ـ «خداوند با كسانى است كه تقوا را پيشه كنند» (إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا).

«تقوا» در همه ابعاد، و در مفهوم وسيعش، از جمله، تقوا در برابر مخالفان، يعنى حتى در برابر دشمن بايد اصول اخلاق اسلامى را رعايت كرد، با اسيران معامله اسلامى نمود، با منحرفان رعايت انصاف و ادب كرد، از دروغ و تهمت پرهيز نمود.

و حتى در ميدان جنگ همان گونه كه در اصول تعليمات جنگى اسلام وارد شده است، بايد تقوا و موازين اسلامى را حفظ كرد: به بى دفاعان نبايد حمله كرد، متعرض كودكان و پيران از كار افتاده نبايد شد، چهارپايان را نبايد از بين برد ، مزارع را نبايد نابود كرد، آب را نبايد بر روى دشمن بست، خلاصه، تقوا و رعايت اصول عدالت، در برابر دوست و دشمن عموماً بايد انجام گيرد و اجرا شود (البته موارد استثنائى كه بسيار نادر است از اين حكم خارج مى باشد).

10 ـ «و خداوند با كسانى است كه نيكوكارند» (وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ).

چنانكه قرآن در ساير آيات بيان كرده، گاهى، بايد پاسخ بدى را به نيكى داد، و دشمن را از اين طريق شرمنده و شرمسار نمود چرا كه: اين كار پر خصومت ترين دشمنان و «أَلَدُّ الْخِصام» را به دوست مهربان و «وَلِىٌّ حَمِيم» مبدل مى سازد!

احسان و نيكى، اگر به موقع و در جاى خود، انجام پذيرد، يكى از بهترين روشهاى مبارزه است، و تاريخ اسلام، پر است از مظاهر اين برنامه، رفتارى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مشركان «مكّه» بعد از فتح نمود، معامله اى كه با «وحشى» قاتل «حمزه» كرد، برخوردى كه با اسيران بدر داشت، رفتارى كه با يهوديانى كه انواع اذيت و آزار را درباره او روا مى داشتند، انجام داد، و همچنين نظائر اين برنامه در زندگى على(عليه السلام) و ساير پيشوايان بزرگ، خود بيانگر اين دستور اسلامى است.

جالب اين كه: در «نهج البلاغه» در خطبه معروف «همّام» ـ كه مرد زاهد و عابد و هوشيارى بود ـ مى خوانيم: هنگامى كه از اميرمؤمنان على(عليه السلام) تقاضاى دستور جامعى در زمينه صفات پرهيزگاران كرد، امام تنها به ذكر همين آيه قناعت فرمود: و گفت: اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ فَإِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ: «تقوا را پيشه كن، و نيكى نما كه خدا با كسانى است كه پرهيزكار و نيكوكارند».

گرچه اين سؤال كننده عاشق حق، عطش و تقاضايش با اين بيان كوتاه فرو ننشست، و امام(عليه السلام) ناچار به بيان مشروحترى پرداخت و جامعترين خطبه را در زمينه صفات پرهيزكاران كه از يكصد خصلت تجاوز مى كند بيان فرمود، ولى، اين مقدار از جواب كوتاه نخستين امام(عليه السلام)، استفاده مى شود كه: اين آيه در واقع فهرستى است از تمام صفات پرهيزكاران.

* * *

دقت در مواد دهگانه برنامه فوق، كه تمام خطوط اصلى و فرعى برخورد با مخالفان را مشخص مى كند نشان مى دهد: از تمام اصول منطقى، عاطفى، روانى، تاكتيكى و خلاصه، همه امورى كه سبب نفوذ در مخالفين مى گردد استفاده شده است.

ولى با اين حال، اسلام، هرگز نمى گويد: تنها به منطق و استدلال، قناعت كنيد، بلكه، در بسيارى از موارد ضرورت پيدا مى كند، در مقابل توطئه هاى دشمن، عملاً وارد ميدان شويم، در صورت لزوم، در مقابل خشونتها به خشونت توسل جوئيم، و در برابر توطئه ها به ضد توطئه پردازيم، اما حتى در اين مرحله نيز، بايد اصل عدالت و اصول تقوا و اخلاق اسلامى به دست فراموشى سپرده نشود.

و اگر مسلمانان در برابر مخالفان خود، اين برنامه جامع الاطراف را به كار مى بستند، شايد اسلام امروز، سراسر جهان يا بخش عمده آن را فرا گرفته بود.

* * *


1 ـ بعضى از مفسران در تفاوت ميان «حكمت»، «موعظه حسنه» و «مجادله نيكو» گفته اند: «حكمت» اشاره به دلائل قطعى است، و «موعظه حسنه» ادله ظنيه را مى گويد، و اما «مجادله نيكو» اشاره به دلائلى است كه هدف از آن الزام مخالفين و استفاده از مطالبى است كه مورد قبول آنها مى باشد (ولى آنچه در بالا آورديم مناسبتر به نظر مى رسد).

2 ـ تفسير «عيّاشى» و تفسير «درّ المنثور»، ذيل آيه مورد بحث. (بنا به نقل تفسير «الميزان»).

3 ـ در پاره اى از روايات ديده مى شود كه اين جلمه (اگر پيروز شديم ما بيشتر از اين تعداد آنها را مُثله خواهيم كرد) را گروهى از مسلمانان گفتند (تفسير «تبيان»، جلد 6، صفحه 440).

4 ـ نصر، آيه 2.

آخرين سخن در مورد سوره نحل (سوره نعمتها)

 

همان گونه كه از آغاز سوره گفتيم، چيزى كه بيش از همه، در مجموع آيات اين سوره جلب توجه مى كند، بيان نعمتهاى گوناگون الهى: اعم از مادى و معنوى، ظاهرى و باطنى، فردى و اجتماعى است، و اگر نام نعمتها براى اين سوره انتخاب شده، نيز از همين نظر است.

بررسى آيات سوره نشان مى دهد: حدود چهل نعمت، از نعمتهاى بزرگ و كوچك، مادى و معنوى، طى آيات اين سوره، بيان شده است كه فهرستوار ذيلا از نظر مى گذرد، و تأكيد مى كنيم: هدف از آن نخست تعليم درس توحيد و بيان عظمت آفريدگار است و در ثانى تقويت عشق و علاقه انسانها به آفريننده اين نعمتها و تحريك حس شكرگزارى آنان مى باشد:

1 ـ آفرينش آسمان (خَلَقَ السَّماواتِ).

2 ـ آفرينش زمين (وَ الأَرْضَ).

3 ـ آفرينش چهارپايان (وَ الأَنْعامَ خَلَقَها).

4 ـ استفاده پوشش از پشم و پوست آنها (لَكُمْ فِيْها دِفْءٌ).

5 ـ استفاده از منافع حيوانات (وَ مَنافِعُ).

6 ـ استفاده از گوشت آنها (وَ مِنْها تَأْكُلُونَ).

7 ـ بهره گيرى از جمال استقلال اقتصادى (وَ لَكُمْ فِيْها جَمالٌ).

8 ـ بهره گيرى از حيوانات براى حمل و نقل (وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ * وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغْالَ وَ الْحَمِيْرَ لِتَرْكَبُوها).

9 ـ هدايت به صراط مستقيم (وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيْلِ).

10 ـ نزول باران از آسمان و تهيه آب آشاميدنى از آن (هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماء لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ).

11 ـ پرورش مراتع و چراگاهها با آن (وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيْهِ تُسِيْمُونَ).

12 ـ روئيدن زراعت و زيتون و نخل و انگور و انواع ميوه ها به بركت آن (يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ).

13 ـ تسخير شب و روز (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ).

14 ـ تسخير خورشيد و ماه (وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ).

15 ـ تسخير ستارگان (وَ النُّجُومُ).

16 ـ مخلوقات گوناگونى كه در كره زمين آفريده شده (وَ ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ).

17 ـ تسخير درياها براى استفاده از گوشت و جواهرات آن (وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها).

18 ـ حركت كشتى ها بر سينه آبها (وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ).

19 ـ آفرينش كوهها كه آرام بخش زمينند (وَ أَلْقى فِي الأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ).

20 ـ آفرينش نهرها (وَ أَنْهاراً).

21 ـ ايجاد راههاى ارتباطى (وَ سُبُلاً).

22 ـ ايجاد علامات براى شناخت راهها (وَ عَلامات).

23 ـ استفاده از ستارگان براى راهيابى در شبها (وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ).

24 ـ زنده شدن زمينهاى مرده به وسيله آب باران (وَ اللّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

25 ـ شير خالص و گوارا كه از ميان خون و غذاى هضم شده خارج مى شود (نُسْقِيكُمْ مِمّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْث وَ دَم لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشّارِبِينَ).

26 ـ فرآورده هائى كه از ميوه هاى درخت نخل و انگور گرفته مى شود (وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً).

27 ـ عسل يك غذاى شفا بخش (فِيْهِ شِفاءٌ لِلْنّاسِ).

28 ـ بخشيدن همسرانى به انسان از جنس خود او (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً).

29 ـ نعمت فرزندان (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً).

30 ـ انواع روزى هاى پاكيزه به مفهوم وسيعش (وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ).

31 ـ نعمت گوش (وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ).

32 ـ نعمت چشم (وَ الأَبْصارَ).

33 ـ نعمت عقل و هوش (وَ الأَفْئِدَةَ).

34 ـ خانه ها و مسكنهاى ثابت (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً).

35 ـ خانه هاى سيار (خيمه ها) (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الأَنْعامِ بُيُوتاً).

36 ـ وسائل و اسبابهائى كه از پشم و كرك و موى حيوانات ساخته و تهيه مى شود (وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلى حِين).

37 ـ نعمت سايه ها (وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالاً).

38 ـ نعمت وجود پناهگاههاى مطمئن در كوهها (وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً).

39 ـ انواع لباسهائى كه انسان را از سرما و گرما حفظ مى كند (وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ).

40 ـ زره و لباس جنگ كه در برابر ضربات دشمن مقاومت دارد (وَ سَرابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ).

 

و در پايان اين بخش از نعمتها اضافه مى كند: كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ: «اين گونه خداوند نعمتهايش را بر شما به حد كمال مى رساند تا تسليم فرمان او باشيد».

* * *

هدف از تشريح نعمتها

 احتياج به تذكر ندارد كه: بر شمردن نعمتهاى گوناگون الهى در آيات مختلف اين سوره، يا ساير آيات قرآن، به اصطلاح براى منت گذارى، و يا كسب وجهه، و مانند آن نيست، كه خدا برتر و بالاتر از همه اينها است، و بى نياز از هر كس و هر چيز.

همه اينها در مسير برنامه هاى سازنده تربيتى است، برنامه هائى كه انسان را به آخرين مرحله تكامل ممكن از نظر معنوى و مادى برساند.

گوياترين دليل براى اين موضوع، همان جمله هائى است كه در آخر بسيارى از آيات گذشته آمده است، كه در عين تنوع، همگى در همان خط پرورش و تربيت انسان قرار دارد.

در آيه 14 بعد از بيان نعمت تسخير درياها مى فرمايد: (لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

در آيه 15 بعد از بيان نعمت كوهها و نهرها و جاده ها مى گويد: (لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ).

در آيه 44 بعد از بيان بزرگترين نعمت معنوى يعنى نزول آيات قرآن مى گويد: (وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ).

و در آيه 78 بعد از ذكر نعمت بسيار مهم ابزار شناخت (گوش و چشم و عقل) مى فرمايد: (لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

و در آيه 81 بعد از اشاره به تكميل نعمتهاى پروردگار مى گويد: (لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ).

و در آيه 90 بعد از بيان يك سلسله دستورات در زمينه عدل و احسان و مبارزه با فحشاء و منكر و ظلم مى فرمايد: (لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).

در حقيقت، در اين شش مورد، اشاره به پنج هدف شده است:

1 ـ شكرگزارى، 2 ـ هدايت، 3 ـ تفكر، 4 ـ تسليم در برابر دعوت حق،
5 ـ تذكر و يادآورى كه بدون شك، همه با هم پيوند دارند، انسان، نخست تفكر و انديشه مى كند.

هر گاه فراموش كرد، يادآورى مى نمايد، به دنبال آن حسّ شكرگزارى در مقابل بخشنده نعمتها در او بيدار مى شود.

سپس، راه به سوى او باز مى كند و هدايت مى شود.

سرانجام، در برابر فرمانش تسليم مى گردد.

و به اين ترتيب، هدفهاى پنجگانه فوق، حلقه هاى تكامل زنجيره اى انسانند كه بدون شك، اگر اين مسير به طور صحيح پيموده شود، نتائج پر بارى دارد و جاى ترديد باقى نمى ماند كه بر شمردن اين نعمتها گاهى به صورت جمعى و گاهى به صورت انفرادى، هيچ هدفى جز ساختن انسان كامل نيست.

* * *

 پروردگارا! نعمتهاى بى پايانت سراسر وجود ما را احاطه كرده است، و ما غرق نعمتهاى توئيم اما هنوز تو را نشناخته ايم.

بار الها! درك و ديدى مرحمت فرما كه راهگشاى طريق معرفت و عشق تو باشد، و توفيقى كه، در اين راه پر پيچ و خم به كمك ما بشتابد و به سر منزل شكرگزاران واقعى برساند!.

خداوندا! تو نيازهاى ما را از هر كس بهتر مى دانى، و تقاضاهاى ذاتى ما را از خود ما بهتر مى شناسى، بر ما آن ببخش كه آن چنان باشيم كه تو مى خواهى، و به ما آن مرحمت كن، كه بهتر از آن شويم كه مردم مى پندارند.

معبودا! اكنون كه اين بخش از تفسير كتاب بزرگ آسمانيت پايان مى گيرد، آخرين روز ماه شعبان، و در آستانه ماه رحمت ماه رمضان مى باشد، همه ما را مشمول رحمت خاصت قرار داده! و توفيق تكميل اين تفسير را از ما دريغ مدار (اِنَّكَ سَمِيْعٌ مُجِيْبٌ).

 

پايان جلد يازدهم تفسير نمونه(1)

 

پايان سوره نحل

آخر شعبان 1401

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ پايان تصحيح: 25 / 9 / 1382