تفسير نمونه جلد 05

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف اصلى از نگارش اين تفسير

انتخاب جانشين، نقطه پايان رسالت

1 ـ شأن نزول آيه تبليغ

2 ـ خلاصه جريان غدير

3 ـ گفتگوها و ايرادها

وظيفه شما عمل به تورات و انجيل است

بنى اسرائيل و قتل پيامبران

تثليث در مسيحيت

مسيح فرستاده خدا بود

بنى اسرائيل نفرين شده

نخستين مهاجران اسلام

كينه توزى يهود و نرمش نصارى

از حدّ تجاوز نكنيد!

سوگند و كفاره سوگند

حكم قطعى درباره شراب و مراحل تدريجى آن

اثرات مرگبار شراب و قمار

تقوا و ايمان و آثار آن

احكام صيد در حال احرام

فلسفه تحريم صيد در حال احرام

كعبه وسيله اقامه امور مردم

اهميت كعبه

اكثريت دليل پاكى نيست

سؤالات بى جا!

بدعت هاى جاهلى

1 ـ بتى به نام نياكان!

2 ـ تضاد بى دليل

هر كس مسئول كار خويش است

پاسخ به يك ايراد

شهادت به هنگام وصيت

تشريفات

پرسش از پيامبران

مواهب الهى بر مسيح(عليه السلام)

داستان نزول مائده بر حواريون

1 ـ منظور از تقاضاى مائده چه بود؟

2 ـ منظور از «هَلْ يَسْتَطِيْعُ رَبُّكَ» چيست؟

3 ـ اين مائده آسمانى چه بود؟

4 ـ آيا مائده اى بر آنها نازل شد؟

5 ـ عيد چيست؟

6 ـ مجازات شديد براى چه بود؟

7 ـ عهد جديد و مائده

بيزارى مسيح از شرك پيروانش

1 ـ آيا در تاريخ مسيحى ديده شده مريم معبود باشد؟

2 ـ مسيح و شفاعت از مشركان امت

رستگارى بزرگ

محتواى سوره انعام

فضيلت تلاوت اين سوره

ستايشِ خالقِ آسمان ها و زمين

1 ـ آيا ظلمت از مخلوقات است؟

2 ـ نور، رمز وحدت; و ظلمت، رمز پراكندگى

3 ـ اجل مسمّى چيست؟

خداى آسمان ها و زمين

انسان هاى لجوج

سرنوشت طغيانگران

1 ـ قرن

2 ـ امكانات و طغيان

3 ـ هشدار به سرمستانِ باده غرور

آخرين درجه لجاجت

بهانه جوئى ها

سرچشمه تمام رحمت ها

زندگانى ابدى براى مؤمنان رحمت است اما...

پناهگاهى غير از خدا نيست

قدرت قاهره پروردگار

بالاترين شاهد

بزرگ ترين ظلم

نفوذ ناپذيران

تهمتى بزرگ بر ابوطالب، مؤمن قريش

بيدارى زودگذر و بى اثر!

1 ـ ظاهر «بَدا لَهُمْ»

2 ـ آيا در انشاء، صدق و كذب است

3 ـ دليل اين كه با بازگشت به دنيا تغييرى حاصل نمى شود

زندگى دنيا بازى و سرگرمى است

مصلحان و مشكلات راه

مردگان زنده نما

بهانه معجزه

بازنويسى يك ايراد كهنه

رستاخيز انواع جانداران

1 ـ آيا رستاخيز براى حيوانات هم وجود دارد؟

2 ـ اگر آنها رستاخيز دارند تكليف هم دارند؟

3 ـ آيا اين آيه دليل بر تناسخ است؟

كَر و لال ها!

توحيد فطرى

1 ـ استدلال بر اصل وجود و يگانگى خدا

2 ـ مگر مشركان قيامت را قبول داشتند؟

3 ـ آيا حوادث رستاخيز قابل تغيير است؟

سرانجامِ زندگى اندرزناپذيران

1 ـ بيدارى هاى زودگذر و دوام دار

2 ـ تشويق يا استدراج؟

3 ـ فلسفه بلاها

4 ـ ستايش پايان آيه

بخشنده نعمت ها را بشناسيد

آگاهى از غيب

انذار كسانى كه آماده پذيرشند

مبارزه با فكر طبقاتى

يك امتياز بزرگ اسلام

سلام بر مؤمنان!

اصرار بيجا

1 ـ درخواست مجازات

2 ـ فرمان از آنِ خداست

3 ـ منظور از «يَقُصُّ»

اسرار غيب!

1 ـ منظور از «ورقه و حبّه»

2 ـ درس تربيتى

نورى كه در تاريكى مى درخشد

1 ـ چرا «تضرع» و «خفية»

2 ـ چهار حالت روانى هنگام مشكلات

3 ـ معنى و مفهوم «كَرْب»

عذاب هاى رنگارنگ

1 ـ منظور از «عذاب از طرف بالا و از طرف پائين» چيست؟

2 ـ اختلاف، عامل بدبختى ملت ها

3 ـ سوء اعمال و مجازات

4 ـ انحرافات جوامع اسلامى و سرنوشت شوم!

آنچه بر تو نازل شده حق است

دورى از مجالس اهل باطل

1 ـ مگر ممكن است شيطان بر پيامبر مسلّط گردد؟

2 ـ دليل عدم جواز تقيّه

آنها كه دين خود را به بازى گرفته اند

هدايت تنها هدايت خدا است

آسمان ها و زمين به حق آفريده شده اند

چرا بت را معبود خود قرار داده اى؟

آيا آزر پدر ابراهيم(عليه السلام) بود؟

دلائل توحيد در آسمان ها

1 ـ نظر مفسران در تفسير آيات

2 ـ چگونگى استدلال ابراهيم بر توحيد

3 ـ منظور از «كَذلِكَ» چيست؟

4 ـ توضيح واژه «جنّ»

5 ـ منظور از «كوكباً» كدام ستاره است؟

6 ـ مراد از «بازِغ»

7 ـ مراد از «فطر»

8 ـ منظور از «حَنِيف»

بحث و گفتگوى ابراهيم(عليه السلام) با قوم خود

منظور از «ظلم» در اينجا چيست؟

موهبت فرزندان صالح

1 ـ فرزندان پيامبر

2 ـ چرا نام اين پيامبران در سه گروه در سه آيه بيان شده است؟

3 ـ اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيت انسان

4 ـ پاسخ به يك ايراد

سه امتياز مهم

خدانشناسان

قرآن كتابى است مبارك

1 ـ اسلام يك آئين جهانى است

2 ـ ارتباط ايمان به قرآن و ايمان به آخرت

3 ـ اهميت نماز

چه كسى ستمكارتر است؟!

گمشده ها

شكافنده صبح

ستارگانِ هدايت در تاريكى ها

باران، مادر نعمت ها

خالق همه اشياء او است

1 ـ چشم ها، خدا را نمى بيند

2 ـ خالقيت خداوند نسبت به همه چيز

3 ـ بديع، يعنى چه؟

4 ـ لطيف، يعنى چه؟

وظيفه تو اجبار نيست

دشنام دادن ممنوع

1 ـ تزيين اعمال

2 ـ ترك دشنام در روايات

3 ـ چگونه ممكن است بت پرستان نسبت به خدا بدگوئى كنند؟

سوگند دروغ

چرا افراد لجوج به راه نمى آيند

وسوسه هاى شيطانى

داورى جز خدا نمى پذيرم

تكيه بر معيار اكثريت

اكثريتِ عددى اهميت ندارد

تمام آثار شرك بايد برچيده شود

ايمان و روشن بينى

انتخاب پيامبر به دست خدا است

امدادهاى الهى

1 ـ يك معجزه علمى قرآن

2 ـ شرح صدر چيست؟

روياروئى ستمگران در قيامت با يكديگر

اتمام حجت

پروردگار بى نياز و مهربان

آداب و رسوم خرافى بت پرستان

قتل فرزندان به عشق بت

احكام خرافى بت پرستان

زيان و خسران اقوام جاهلى

هدف اصلى از نگارش اين تفسير

هدف از نوشتن اين تفسير، اين بود كه «تفسيرى به زبان فارسى» براى قرآن مجيد تهيه شود كه هم «خواص» بتوانند از آن بهره گيرند، و هم براى «عموم» مفيد باشد.

تفسيرى روان و دور از اصطلاحات پيچيده علمى، دور از شرح اختلافات مفسران و نقل اقوال پراكنده.

بر اساس نزديك ترين مفاهيم قرآن به ذهن، و بر اساس دريافت ها و برداشت هاى تازه اى كه در پرتو پيشرفت علوم گوناگون از قرآن مى شود، و با استفاده از قرائن تاريخى و شأن نزول ها واحاديث متقن و ارزنده اى كه در منابع اسلامى از پيشوايان بزرگ اسلام به ما رسيده است.

تفسيرى كه در عين تفسير بودن، جوابگوى پرسش ها، مسائل عصرى و حل ايرادهاى گوناگون در اصول و فروع مباحث اسلامى (تا آنجا كه وضع چنين تفسيرى اجازه مى دهد) بوده باشد.

به حمد اللّه انتشار نخستين جلدهاى اين تفسير اثر عميقى در طبقات مختلف گذاشت، به طورى كه چاپ اول و دوم و سوم آن به سرعت ناياب شد.

اين استقبال گرم، نشان مى داد تشنگى خاصى براى تفسيرى به اين سبك و اسلوب، در مسلمانان آگاه وجود دارد، و همين موضوع سبب شد كه جلدهاى بعد با دقت و مراقبت بيشترى دنبال گردد و وقت و فكر زيادترى صرف آن كنيم، و حتى طرز جمع آورى و تنظيم مطالب آن را با آنچه در مقدمه جلد اول نوشته شده، تغيير دهيم، تا بحث ها «هماهنگ تر» و «كامل تر» گردد، مقايسه جلدهاى سوم و چهارم با جلد اول و دوم (قبل از تجديدنظر) روشنگر اين پيشرفت است.

از طرف صاحب نظران و طبقات مختلف، تقدير و تشويق فراوان، نسبت به انتشار اين تفسير، به عمل آمد كه ما را نسبت به كارى كه شروع كرده بوديم، با تمام مشكلاتى كه داشته و داريم به راستى «دلگرم تر» ساخت.

البته انتقادهائى هم در كنار تشويق ها وجود داشت كه شايد از آنها بيش از تشويق ها استفاده كرديم، و سعى مى كنيم مجلدات بعد را با توجه به آنها تهيه كنيم.

بسيار خوشوقت خواهيم شد كه صاحب نظران ديگر پس از مطالعه آن، هر گونه «عيبى» به نظرشان مى رسد براى ما بنويسند و مطمئن باشند هيچ گونه «تعصبى» در برابر عيب ها و نقائص نداريم، بنابراين ايرادها و يادآورى ها را با آغوش باز استقبال خواهيم كرد و از آن مسلماً استفاده خواهيم نمود.

* * *

اميدواريم اين تفسير، كمكى به همگان براى شناسائى هر چه بيشتر قرآن، اين اقيانوس ناپيدا كرانه، بنمايد و همگى بتوانيم با الهام از تعليمات زنده و عميق آن، گامى در راه نجات مسلمانان از وضع اسفبار كنونى بر داريم، به جوامع اسلامى تحرك و آگاهى بيشتر بدهيم و در برابر، تعهدها و مسئوليت هائى كه در برابر اسلام در اين عصر و زمان خاص، بر دوش داريم قدم مؤثرى برداريم، مخصوصاً پيوند نسل جوان را با قرآن محكم تر سازيم.

* * *

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

اول / رجب / 1396

 

67يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ

 

ترجمه:

67 ـ اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملاً (به مردم) برسان; و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده اى; خداوند تو را از (خطرات احتمالىِ) مردم، نگاه مى دارد; و خداوند، جمعيت كافرانِ (لجوج) را هدايت نمى كند.

 

انتخاب جانشين، نقطه پايان رسالت

اين آيه لحن خاصى به خود گرفته كه آن را از آيات قبل و بعد، مشخص مى سازد، در اين آيه، روى سخن، فقط به پيامبر است، و تنها وظيفه او را بيان مى كند، با خطاب اى پيامبر! شروع شده و با صراحت و تأكيد دستور مى دهد، كه آنچه را از طرف پروردگار بر او نازل شده است به مردم برساند.

مى فرمايد: «اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است را كاملاً به مردم برسان» (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ).(1)

آنگاه، براى تأكيد بيشتر به او اخطار مى كند: «اگر از اين كار خوددارى كنى (كه هرگز خوددارى نمى كرد) رسالت خدا را تبليغ نكرده اى»! (وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ).

پس از آن، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ كه گويا از واقعه خاصى اضطراب و نگرانى داشته ـ دلدارى و تأمين مى دهد و به او مى فرمايد: «از مردم در اداى اين رسالت وحشتى نداشته باش; زيرا خداوند تو را از خطرات آنها نگاه خواهد داشت» (وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ).

و در پايان آيه به عنوان يك تهديد و مجازات، به آنهائى كه اين رسالت مخصوص را انكار كنند، و در برابر آن از روى لجاجت كفر بورزند، مى فرمايد: «خداوند كافران لجوج را هدايت نمى كند» (إِنَّ اللّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ).

جمله بندى هاى آيه، لحن خاص و تأكيدهاى پى در پى آن و همچنين شروع شدن با خطاب «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ» كه تنها در دو مورد از قرآن مجيد آمده، و تهديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عدم تبليغ رسالت در صورت كوتاهى كردن ـ كه منحصراً در اين آيه از قرآن آمده است ـ نشان مى دهد كه سخن از حادثه مهمى در ميان بوده كه عدم تبليغ آن، مساوى با عدم تبليغ رسالت بوده است.

به علاوه اين موضوع مخالفان سرسختى داشته كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مخالفت آنها ـ كه ممكن بوده است مشكلاتى براى اسلام و مسلمين داشته باشد ـ نگران بوده و به همين جهت خداوند به او تأمين مى دهد.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه: با توجه به تاريخ نزول سوره كه مسلّماً در اواخر عمر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده است، چه مطلب مهمى بوده كه خداوند پيامبر (صلى الله عليه وآله) را با اين تأكيد، مأمور ابلاغ آن مى كند؟

آيا مسائل مربوط به توحيد، شرك و بت شكنى بوده؟ كه از سال ها قبل براى پيامبر و مسلمانان حل شده بود.

آيا مربوط به احكام و قوانين اسلامى بوده؟ با اين كه مهم ترين آنها تا آن زمان بيان شده بود.

آيا مربوط به مبارزه با اهل كتاب و يهود و نصارى بوده؟ با اين كه مى دانيم مسأله اهل كتاب بعد از ماجراى «بنى نضير»، «بنى قريظه»، «بنى قينقاع» و «خيبر» و «فدك» و «نجران» مشكلى براى مسلمانان محسوب نمى شد.

و آيا مربوط به منافقان بوده؟ در حالى كه مى دانيم پس از «فتح مكّه» و سيطره و نفوذ اسلام، در سراسر جزيره عربستان، منافقان از صحنه اجتماع طرد شدند، نيروهاى آنها در هم شكسته شد، و هر چه داشتند در باطن بود.

راستى چه مسأله مهمى در اين آخرين ماه هاى عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مطرح بوده كه آيه فوق اين چنين درباره آن تأكيد مى كند؟!

اين نيز جاى ترديد نيست كه وحشت و نگرانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى شخص خود و جان خود نبوده، بلكه براى كارشكنى ها و مخالفت هاى احتمالى منافقان بوده كه نتيجه آن براى مسلمانان خطرات يا زيان هائى به بار مى آورد. بر اين اساس:

آيا مسأله اى جز «تعيين جانشين» براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سرنوشت آينده اسلام و مسلمين مى تواند مورد توجه باشد؟

اكنون به روايات مختلفى كه در كتاب هاى متعدد اهل تسنن و شيعه در زمينه آيه فوق وارد شده باز مى گرديم تا ببينيم از آنها در زمينه اثبات احتمال فوق چه استفاده مى شود؟

سپس اشكالات و ايرادهائى را كه در زمينه اين تفسير از طرف جمعى از مفسران اهل تسنن اظهار شده است مورد بررسى قرار مى دهيم:

* * *


1 ـ جمله «بَلِّغْ» به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: از جمله «أَبْلِغْ» تأكيد بيشترى را مى رساند.

 

1 ـ شأن نزول آيه تبليغ

گر چه متأسفانه پيش داورى ها و تعصب هاى مذهبى مانع از آن شده است كه حقايق مربوط به اين آيه، بدون پرده پوشى در اختيار همه مسلمين قرار گيرد، ولى در عين حال در كتاب هاى مختلفى كه دانشمندان اهل تسنن، اعم از تفسير و حديث و تاريخ نوشته اند، روايات زيادى ديده مى شود كه با صراحت مى گويد: آيه فوق درباره على(عليه السلام) نازل شده است.

اين روايات را جمع زيادى از صحابه از جمله «زيد بن ارقم»، «ابوسعيد خدرى»، «ابن عباس»، «جابر بن عبداللّه انصارى»، «ابوهريره»، «برّاء بن عازب»، «حذيفه»، «عامر بن ليلى بن ضمره» و «ابن مسعود» نقل كرده اند و گفته اند: آيه فوق درباره على(عليه السلام) و داستان روز «غدير» نازل گرديد.

بعضى از احاديث فوق مانند حديث «زيد بن ارقم» به يك طريق.

بعضى از احاديث مانند حديث «ابوسعيد خدرى» به يازده طريق!

بعضى از اين احاديث مانند حديث «ابن عباس» نيز به يازده طريق!

و بعضى ديگر، مانند حديث «برّاء بن عازب» به سه طريق نقل شده است.

دانشمندانى كه به اين احاديث در كتب خود تصريح كرده اند، عده كثيرى هستند كه به عنوان نمونه از جمعى از آنها نام مى بريم:

1 ـ «حافظ ابو نعيم اصفهانى» در نوشته خود «ما نَزَلَ مِنَ الْقُرآنِ فِى عَلِىّ» (به نقل از «خصائص»، صفحه 29).

2 ـ «ابوالحسن واحدى نيشابورى» در «اسباب النزول»، صفحه 150.(1)

3 ـ «حافظ ابوسعيد سجستانى» در كتاب «الولايه» (به نقل از كتاب «طرائف»).(2)

4 ـ «ابن عساكر شافعى» (بنا به نقل «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 298).(3)

5 ـ «فخر رازى» در تفسير «كبير» خود، جلد 3، صفحه 636.(4)

6 ـ «ابو اسحاق حموينى» در «فرائد السّمطين».

7 ـ «ابن صبّاغ مالكى» در «فصول المهمة»، صفحه 27.(5)

8 ـ «جلال الدين سيوطى» در «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 298.(6)

9 ـ «قاضى شوكانى» در «فتح القدير»، جلد 3، صفحه 57.(7)

10 ـ «شهاب الدين آلوسى شافعى» در «روح المعانى»، جلد 6، صفحه 172.(8)

11 ـ «شيخ سليمان قندوزى حنفى» در «ينابيع المودة»، صفحه 120.(9)

12 ـ «بدر الدين حنفى» در «عمدة القارى فى شرح صحيح البخارى»، جلد 8، صفحه 584.

13 ـ «شيخ محمّد عبده» مصرى در تفسير «المنار»، جلد 6، صفحه 463.(10)

14 ـ «حافظ ابن مردويه» متوفاى 416، بنا به نقل «سيوطى» در «درّ المنثور».(11)

و جمع كثيرى ديگر اين شأن نزول را براى آيه فوق نقل كرده اند.(12)

اشتباه نشود منظور اين نيست كه دانشمندان و مفسران فوق نزول اين آيه را درباره على(عليه السلام) پذيرفته اند، بلكه منظور اين است: روايات مربوط به اين مطلب را در كتب خود نقل كرده اند، اگر چه پس از نقل اين روايت معروف، به خاطر ترس از شرائط خاص محيط خود.

و يا به خاطر پيش داورى هاى نادرستى كه جلو قضاوت صحيح را در اين گونه مباحث مى گيرد، از پذيرفتن آن خوددارى كرده اند.

بلكه گاهى كوشيده اند تا آنجا كه ممكن است آن را كم رنگ و كم اهميت جلوه دهند، مثلاً «فخر رازى» كه تعصب او در مسائل خاص مذهبى معروف و مشهور است براى كم اهميت دادن اين شأن نزول، آن را دهمين احتمال آيه قرار داده و 9 احتمال ديگر ـ كه غالباً بسيار سُست، واهى و بى ارزش است ـ را قبل از آن آورده است!

از «فخر رازى» زياد تعجب نمى كنيم; زيرا روش او در همه جا چنين است، تعجب از نويسندگان روشن فكرى همچون «سيّد قطب» در تفسير «فى ظلال» و «محمّد رشيد رضا» در تفسير «المنار» است كه يا اصلاً سخنى از اين شأن نزول كه انواع كتاب ها را پركرده است به ميان نياورده اند;

و يا بسيار كم اهميت جلوه داده اند به طورى كه به هيچ وجه جلب توجه نكند، آيا محيط آنها اجازه بيان حقيقت را نمى داده؟

و يا پوشش هاى فكرى تعصب آميز بيش از آن بوده است كه برق روشنفكرى در اعماق آن نفوذ كند و پرده ها را كنار زند؟! نمى دانيم.

ولى جمعى ديگر نزول آيه را در مورد على(عليه السلام) مسلّم دانسته اند، اما در اين كه دلالت بر مسأله ولايت و خلافت دارد، ترديد نموده اند كه اشكال و پاسخ آنها را به زودى به خواست خدا خواهيم دانست.

به هر حال ـ همان طور كه در بالا گفتيم ـ رواياتى كه در اين زمينه در كتب معروف اهل تسنن ـ چه رسد به كتب شيعه ـ نقل شده، بيش از آن است كه بتوان آنها را انكار كرد، و يا به سادگى از آن گذشت، معلوم نيست چرا درباره شأن نزول ساير آيات قرآن به يك يا دو حديث، قناعت مى شود، اما درباره شأن نزول اين آيه اين همه روايت كافى نيست.

آيا اين آيه خصوصيتى دارد كه در ساير آيات نيست؟

و آيا براى اين همه سختگيرى در مورد اين آيه دليل منطقى مى توان يافت؟

موضوع ديگرى كه در اينجا يادآورى آن ضرورت دارد اين است: رواياتى كه در بالا ذكر كرديم تنها رواياتى بود كه در زمينه نزول آيه درباره على(عليه السلام)وارد شده است (يعنى رواياتى مربوط به شأن نزول آيه) و گرنه رواياتى كه درباره جريان «غدير خم»، خطبه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و معرفى على(عليه السلام) به عنوان وصىّ و ولىّ نقل شده، به مراتب بيش از آن است، تا آنجا كه نويسنده محقق «علامه امينى» در «الغدير» حديث غدير را از 110 نفر از صحابه و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اسناد و مدارك و از 84 نفر از تابعين و از 360 دانشمند و كتاب معروف اسلامى نقل كرده است كه نشان مى دهد حديث مزبور يكى از قطعى ترين روايات متواتر است و اگر كسى در تواتر اين روايت شك و ترديد كند. بايد گفت كه او هيچ روايت متواترى را نمى تواند بپذيرد.

از اين نظر كه بحث درباره همه رواياتى كه در «شأن نزول آيه» وارد شده و همچنين درباره تمام رواياتى كه در مورد «حديث غدير» نقل شده نياز به نوشتن كتاب قطورى دارد ـ و ما را از روش تفسيرى خود خارج مى سازد ـ به همين اندازه قناعت كرده، و كسانى كه مى خواهند مطالعه بيشترى در اين زمينه كنند را به كتاب هاى «الدرّ المنثور» سيوطى، «الغدير» علامه امينى، «احقاق الحق» قاضى نور اللّه شوشترى، «المراجعات» شرف الدين و «دلائل الصدق» محمّد حسن مظفر ارجاع مى دهيم.

* * *


1 ـ «اسباب نزول الآيات»، صفحه 135، مؤسسة الحلبى و شركا، قاهره، 1388 هـ ق.

2 ـ «الطرائف» سيّد بن طاووس حسنى، صفحه 121، چاپخانه خيام، قم، طبع اول، 1371 هـ ق.

3 ـ «درّ المنثور»، چاپ دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 60، عالم الكتب.

4 ـ تفسير «كبير»، جلد 12، صفحه 49، دار الكتب العلمية تهران، طبع دوم (صفحه 399، چاپى ديگر)، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ «الفصول المهمة» ابن صباغ مالكى، صفحه 24، مطبعة العدل نجف.

6 ـ «درّ المنثور»، چاپ دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق.

7 ـ «فتح القدير» شوكانى، جلد 2، صفحه 60، عالم الكتب، 5 جلدى.

8 ـ تفسير «آلوسى» (روح المعانى)، جلد 6، صفحه 188، ذيل آيه مورد بحث.

9 ـ «ينابيع المودة» قندوزى، جلد 1، صفحه 359، دار الاسوة، طبع اول، 1416 هـ ق، تحقيق سيّد على جمال اشرف الحسينى.

10 ـ تفسير «المنار»، ذيل آيه مورد بحث.

11 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 298، چاپ دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق.

12 ـ براى آگاهى بيشتر به «الغدير»، جلد 1، صفحه 214 به بعد (دار الكتب العربى، بيروت، 1379 هـ ق) مراجعه فرمائيد.

2 ـ خلاصه جريان غدير

در روايات فراوانى كه در اين زمينه نقل شده ـ در عين اين كه همه يك حادثه را تعقيب مى كند ـ تعبيرات گوناگونى وجود دارد.

بعضى از روايات بسيار مفصل و طولانى;

بعضى مختصر و فشرده است;

بعضى از روايات گوشه اى از حادثه را نقل مى كند;

و بعضى گوشه ديگر را، ولى از مجموع اين روايات و همچنين تواريخ اسلامى و ملاحظه قرائن، شرائط، محيط و محل چنين استفاده مى شود كه:

در آخرين سال عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مراسم حجة الوداع، با شكوه هر چه تمام تر در حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد، قلب ها در هاله اى از روحانيت فرو رفته بود، و لذت معنوى اين عبادت بزرگ، هنوز در ذائقه جان ها انعكاس داشت.

ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه عدد آنها فوق العاده زياد بود، از خوشحالىِ درك اين فيض و سعادت بزرگ، در پوست نمى گنجيدند.(1)

نه تنها مردم به «مدينه» در اين سفر، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را همراهى مى كردند كه مسلمانان نقاط مختلف جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند.

آفتاب حجاز آتش بر كوه ها و دره ها مى پاشيد، اما شيرينى اين سفر روحانى بى نظير، همه چيز را آسان مى كرد، ظهر نزديك شده بود، كم كم سرزمين «جُحفه» و سپس بيابان هاى خشك و سوزان «غدير خم» از دور نمايان مى شد.

اينجا در حقيقت چهارراهى است كه مردم سرزمين «حجاز» را از هم جدا مى كند، راهى به سوى «مدينه» در شمال، راهى به سمت «عراق» در شرق، و راهى به سمت غرب و سرزمين «مصر» و راهى به سوى سرزمين «يمن» در جنوب پيش مى رود و در همين جا بايد آخرين خاطره و مهم ترين فصل اين سفر بزرگ انجام پذيرد، و مسلمانان با دريافت آخرين دستور كه در حقيقت نقطه پايانى در مأموريت هاى موفقيت آميز پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود از هم جدا شوند.

روز پنجشنبه سال دهم هجرت بود، و درست هشت روز از عيد قربانمى گذشت، ناگهان دستور توقف از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) به همراهان داده شد، مسلمانان با صداى بلند، آنهائى را كه در پيشاپيش قافله در حركت بودند به بازگشت دعوت كردند، و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند، خورشيد از خط نصف النهار گذشت، مؤذّن پيامبر(صلى الله عليه وآله) با صداى اللّه اكبر مردم را به نماز ظهر دعوت كرد، مردم به سرعت آماده نماز مى شدند، اما هوا به قدرى داغ بود كه بعضى مجبور بودند، قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيفكنند، در غير اين صورت ريگ هاى داغ بيابان و اشعه آفتاب، پا و سر آنها را ناراحت مى كرد.

نه سايبانى در صحرا به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى، جز تعدادى درخت لخت و عريان بيابانى كه با گرما، با سرسختى مبارزه مى كردند.

جمعى به همين چند درخت پناه برده بودند، پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه افكندند و سايبانى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ترتيب دادند، ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را در زير آن پخش مى كرد.

نماز ظهر تمام شد.

مسلمانان تصميم داشتند فوراً به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند پناهنده شوند، ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها اطلاع داد كه: همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى كه در ضمن خطبه مفصلى بيان مى شد، خود را آماده كنند.

كسانى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) فاصله داشتند قيافه ملكوتى او را در لابلاى جمعيت نمى توانستند مشاهده كنند.

لذا منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر فراز آن قرار گرفت، نخست حمد و سپاس پروردگار به جا آورد و خود را به خدا سپرد، سپس مردم را مخاطب ساخت و چنين فرمود:

من به همين زودى دعوت خدا را اجابت كرده، از ميان شما مى روم!

من مسئولم شما هم مسئوليد!

شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد؟

مردم صدا بلند كرده گفتند: نَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ وَ نَصَحْتَ وَ جَهَدْتَ فَجَزاكَ اللّه خَيْراً:

«ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خير خواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما نمودى، خداوند تو را جزاى خير دهد».

سپس فرمود: «آيا شما به يگانگى خدا و رسالت من و حقانيت روز رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان در آن روز گواهى نمى دهيد»؟!

همه گفتند: «آرى، گواهى مى دهيم».

فرمود: «خداوندا گواه باش»!...

بار ديگر فرمود: اى مردم! آيا صداى مرا مى شنويد؟...

گفتند: آرى، و به دنبال آن، سكوت سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چيزى شنيده نمى شد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:... اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذارم چه خواهيد كرد؟

يكى از ميان جمعيت صدا زد، كدام دو چيز گرانمايه يا رسول اللّه؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) بلافاصله گفت: اوّل، ثقل اكبر، كتاب خدا است كه يك سوى آن به دست پروردگار، و سوى ديگرش در دست شما است، دست از دامن آن برنداريد تا گمراه نشويد.

و اما دومين يادگار گرانقدر من، خاندان منند و خداوند لطيفِ خبير به من خبر داده كه اين دو، هرگز از هم جدا نمى شوند، تا در بهشت به من بپيوندند، از اين دو پيشى نگيريد، كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد.

ناگهان مردم ديدند پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اطراف خود نگاه كرد، گويا كسى را جستجو مى كند و همين كه چشمش به على(عليه السلام) افتاد، خم شد، دست او را گرفت و بلند كرد، آن چنان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد، و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان افسر شكست ناپذير اسلام است.

در اينجا صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله)رساتر و بلندتر شد و فرمود: أَيُّهَا النّاسُ مَنْ أَوْلَى النّاسِ بِالْمُؤْمِنِيْنَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ: «چه كسى از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است»؟!

گفتند: خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) داناترند!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: خدا، مولا و رهبر من است، و من مولا و رهبر مؤمنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم (و اراده من بر اراده آنها مقدم).

سپس فرمود: فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاه: «هر كس من مولا و رهبر او هستم، على، مولا و رهبر او است» ـ و اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان حديث، چهار بار تكرار كرد ـ .

و به دنبال آن سر به سوى آسمان برداشته عرض كرد:

اللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ أَحِبَّ مَنْ أَحَبَّهُ وَ أَبْغِضْ مَنْ أَبْغَضَهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَ أَدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دارَ:

«خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار، محبوب بدار آن كس كه او را محبوب دارد، و مبغوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد، يارانش را يارى كن، و آنها كه ياريش را ترك كنند، از يارى خويش محروم ساز، و حق را همراه او بدار به هر سو كه او مى چرخد».

سپس فرمود: أَلا فَلْيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الْغائِبَ: «آگاه باشيد، همه حاضران وظيفه دارند اين خبر را به غائبان برسانند».

خطبه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به پايان رسيد، عرق از سر و روى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و على(عليه السلام) و مردم فرو مى ريخت، و هنوز صفوف جمعيت از هم متفرق نشده بود كه امين وحى خدا نازل شد و اين آيه را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواند: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي...: «امروز آئين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم».(2)

پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اَللّهُ أَكْبَرُ، اَللّهُ أَكْبَرُ عَلى إِكْمالِ الدِّيْنِ وَ إِتْمامِ النِّعْمَةِ وَ رِضَى الرَّبِّ بِرِسالَتِى وَ الْوِلايَةِ لِعَلِىٍّ مِنْ بَعْدِى:

«خداوند بزرگ است ، همان خدائى كه آئين خود را كامل، و نعمت خود را بر ما تمام كرد، و از نبوت و رسالت من و ولايت على(عليه السلام) پس از من راضى و خشنود گشت».

در اين هنگام شور و غوغائى در ميان مردم افتاد و على(عليه السلام) را به اين موقعيت تبريك مى گفتند، و از افراد سرشناسى كه به او تبريك گفتند، «ابوبكر» و «عمر» بودند، كه اين جمله را در حضور جمعيت بر زبان جارى ساختند: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَا ابْنَ أَبِي طالِب أَصْبَحْتَ وَ أَمسَيتَ مَوْلايَ وَ مَوْلى كُلِّ مُؤْمِن وَ مُؤْمِنَة:

«آفرين بر تو باد! آفرين بر تو باد! اى فرزند ابوطالب! تو مولا و رهبر من و تمام مردان و زنان باايمان شدى».

در اين هنگام «ابن عباس» گفت: «به خدا اين پيمان در گردن همه خواهد ماند».

و «حسّان بن ثابت» شاعر معروف، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه خواست كه به اين مناسبت اشعارى بسرايد، سپس اشعار معروف خود را چنين آغاز كرد:

يُنادِيهِمُ يَوْمَ الْغَدِيرِ نَبِيُّهُمْ *** بِخُمٍّ وَ أَسْمِعْ بِالرَّسُولِ مُنادِياً

فَقالَ فَمَنْ مَوْلاكُمُ وَ نَبِيُّكُمْ؟ *** فَقالُوا وَ لَمْ يَبْدُوا هُناكَ التَّعامِياً

إِلهُكَ مَوْلانَا وَ أَنْتَ نَبِيُّنا *** وَ لَمْ تَلْقِ مِنّا فِى الْوِلايَةِ عاصِياً

فَقالَ لَهُ قُمْ يا عَلِيُّ فَإِنَّنِي *** رَضِيتُكَ مِنْ بَعْدِي إِماماً وَ هادِياً

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا وَلِيُّهُ *** فَكُونُوا لَهُ أَتْباعَ صِدْق مُوالِياً

هُناكَ دَعَا اللّهُمَّ والِ وَلِيَّهُ *** وَ كُنْ لِلَّذِى عادا عَلِيّاً مُعادِياً(3)

يعنى: «پيامبر آنها در روز غدير در سرزمين خم به آنها ندا داد، و چه ندادهنده گرانقدرى»!

«فرمود: مولاى شما و پيامبر شما كيست؟ و آنها بدون چشم پوشى و اغماض صريحاً پاسخ گفتند»:

«خداى تو مولاى ما است و تو پيامبر مائى و ما از پذيرش ولايت تو سرپيچى نخواهيم كرد».

«پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) گفت: برخيز; زيرا من تو را بعد از خودم امام و رهبر انتخاب كردم».

«و سپس فرمود: هر كس من مولا و رهبر اويم اين مرد، مولا و رهبر او است پس شما همه از سر صدق و راستى از او پيروى كنيد».

«در اين هنگام، پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كرد: بارالها! دوست او را دوست بدار و با آن كس كه با على دشمنى ورزد دشمن باش...».

اين بود خلاصه اى از حديث معروف غدير كه در كتب دانشمندان اهل تسنن و شيعه آمده است.(4)

* * *


1 ـ تعداد همراهان پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بعضى نود هزار و بعضى صد و چهارده هزار و بعضى صد و بيست هزار و بعضى صد و بيست و چهار هزار نفر نوشته اند.

2 ـ مائده، آيه 3.

3 ـ اين اشعار را جمعى از بزرگان دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند، كه از ميان آنها مى توان: حافظ «ابونعيم اصفهانى»، و حافظ «ابوسعيد سجستانى» و «خوارزمى مالكى» و حافظ «ابوعبداللّه مرزبانى» و «گنجى شافعى» و «جلال الدين سيوطى» و «سبط بن جوزى» و «صدر الدين حموى» را نام برد 2
(بحار الانوار، جلد 37، صفحه 112).

4 ـ براى آگاهى بيشتر به «بحار الانوار»، جلد 37، صفحه 108 به بعد، أَبْوابُ النُّصُوصِ الدّالَّةِ عَلَى الْخُصُوصِ عَلى اِمامَةِ أَمِيْرِ الْمُؤْمِنِيْنَ...، باب 52: أَخْبارُ الْغَدِيْرِ وَ ما صَدَرَ فِى ذلِكَ الْيَوْمِ...

 

3 ـ گفتگوها و ايرادها

شك نيست اگر اين آيه در غير مورد خلافت على(عليه السلام)بود ـ همان طور كه گفتيم ـ به كمتر از اين مقدار از روايات و قرائن موجود در خود آيه، قناعت مى شد; چنان كه مفسران بزرگ اسلامى در تفسير ساير آيات قرآن گاهى به يك دهم مدارك موجود در اين آيه، و يا كمتر قناعت كرده اند، ولى متأسفانه حجاب تعصّب در اينجا مانع از قبول بسيارى از واقعيات شده است.

كسانى كه پرچم مخالفت در برابر تفسير اين آيه و روايات متعددى كه در شأن نزول آن و روايات ما فوق تواترى ـ كه درباره اصل حادثه غدير ـ وارد شده، برافراشته اند، دو دسته اند:

نخست آنها كه از آغاز با روح عناد، لجاجت و حتى با هتك، توهين و بدگوئى و دشنام به شيعه، وارد اين بحث شده اند.

دسته ديگرى كه روح تحقيق و بررسى حقيقت را تا حدودى در خود حفظ كرده و به صورت استدلالى مسأله را تعقيب كرده اند، و به همين دليل به قسمتى از حقايق اعتراف كرده ولى به دنبال ذكر پاره اى از اشكالات كه شايد نتيجه شرائط خاص محيط فكريشان بوده است، از آيه و روايات مربوط به آن گذشته اند.

نمونه بارز دسته اول «ابن تيميه» در كتاب «منهاج السنه» است كه درست به كسى مى ماند كه در روز روشن چشم خود را بر هم گذارد و انگشت ها را محكم در گوش كند و فرياد بزند خورشيد كجا است؟

نه حاضر است گوشه چشم را بگشايد و كمى از حقايق را ببيند، و نه انگشت از گوش بردارد و كمى از غوغاى محدثان و مفسران اسلامى را بشنود.

پى در پى دشنام مى دهد و هتاكى مى كند، عذر اين افراد، جهل، بى خبرى و تعصب هاى آميخته با لجاجت و خشونت آنها است كه تا انكار بديهيات و مسائل واضحى كه هر كس آن را درك مى كند، پيش مى روند.

لذا ما هرگز زحمت نقل سخنان آنها را به خود و زحمت شنيدن پاسخ آنها را به خوانندگان نمى دهيم.

كسى كه در برابر اين همه از دانشمندان و مفسران بزرگ اسلامى كه اكثريت آنها از علماى اهل تسن اند و به نزول آيه در شأن على(عليه السلام)تصريح كرده اند، با كمال وقاحت مى گويد: «احدى از دانشمندان در كتاب خود چنين چيزى را نقل نكرده»!

در مقابل او چه مى توانيم بگوئيم و سخن او چه ارزشى دارد كه روى آن بحث كنيم؟!

جالب اين كه «ابن تيميه» براى تبرئه خود در برابر كتاب هاى معتبر فراوانى كه به نزول آيه درباره على(عليه السلام) تصريح مى كند، با اين جمله مضحك كه: «احدى از دانشمندانى كه مى دانند چه مى گويند، اين آيه را در شأن على(عليه السلام)نمى دانند»! اكتفا كرده است.

گويا تنها دانشمندانى «مى فهمند، چه مى گويند» كه با تمايلات افراطى عناد آلود و لجوجانه «ابن تيميه» هم صدا باشند و گر نه هر كس هم صدا نشد، دانشمندى است كه «نمى فهمد چه مى گويد»!

اين منطق كسى است كه خودخواهى و لجاج بر فكر او سايه شوم افكنده است... از اين دسته بگذريم.

از ميان ايراداتى كه دسته دوم ذكر كرده اند، چند موضوع قابل بحث است كه ذيلاً از نظر مى گذرانيم:

الف ـ آيا مولا به معنى اولى به تصرف است؟

مهم ترين ايرادى كه در مورد روايت «غدير» مى شود، اين است كه: «مولى» به معنى دوست و يار و ياور نيز آمده است، و معلوم نيست در اينجا به اين معنى نباشد.

پاسخ اين سخن، پيچيده نيست; زيرا هر ناظر بى طرفى مى داند تذكر و يادآورى دوستى على(عليه السلام) نياز به اين همه مقدمات، تشكيلات و خطبه خوانى در وسط بيابان خشك و سوزان و متوقف ساختن جمعيت و گرفتن اعتراف هاى پى در پى از جمعيت، نداشت، دوستى مسلمانان با يكديگر يكى از بديهى ترين مسائل اسلامى است كه از آغاز اسلام وجود داشته است.

و آنگهى اين مطلبى نبود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) تا آن زمان آن را تبليغ نكرده باشد، بارها آن را تبليغ كرده بود.

چيزى نبود كه از ابراز آن وحشت داشته باشد تا خدا به او دلدارى و تأمين دهد!

مسأله اى نبود كه خداوند با اين لحن كه: «اگر آن را ابلاغ نكنى تبليغ رسالت نكرده اى» با پيامبرش سخن بگويد.

همه اينها گواهى مى دهد، مسأله، مافوق يك دوستى ساده و عادى بوده كه جزء الفباى اخوت اسلامى از روز اول اسلام، محسوب مى شده است.

به علاوه، اگر منظور بيان يك دوستى ساده بود، چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبلاً از مردم اقرار مى گيرد: أَ لَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ: «آيا من نسبت به شما از خود شما سزاوارتر و صاحب اختيارتر نيستم»؟(1)

آيا اين جمله هيچ تناسبى با بيان يك دوستى ساده دارد؟

و نيز يك دوستى ساده جاى اين نداشت كه: مردم حتى شخص عمر به على(عليه السلام) با اين جمله: أَصْبَحْتَ مَوْلايَ وَ مَوْلى كُلِّ مُؤْمِن وَ مُؤْمِنَة: «اى على تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى» تبريك و تهنيت بگويند، و آن را يك موفقيت تازه بشمرند.(2)

مگر على(عليه السلام) تا آن روز به عنوان يك مسلمان عادى كه دوستيش بر همه لازم است شناخته نشده بود؟!

مگر دوستى مسلمانان با يكديگر چيز تازه اى بود كه نياز به تبريك داشته باشد آن هم در سال آخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله)؟!

افزون بر اين، ميان حديث ثقلين و تعبيرات آميخته با «وداع» پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و مسأله دوستى على(عليه السلام) رابطه اى مى تواند وجود داشته باشد.

دوستى ساده على(عليه السلام) با مؤمنان ايجاب نمى كند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را در رديف قرآن قرار دهد.(3)

آيا هر ناظر بى طرفى از اين تعبير نمى فهمد كه در اينجا مسأله رهبرى مطرح است; زيرا قرآن بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، نخستين رهبر مسلمانان و بنابراين اهل بيت(عليهم السلام) دومين رهبر بوده اند.

ب ـ ارتباط آيات

گاهى گفته مى شود آيات قبل و بعد درباره اهل كتاب و خلافكارى هاى آنها است، مخصوصاً نويسنده تفسير «المنار» در جلد 6، صفحه 466 روى اين مسأله، پافشارى زيادى كرده است.

ولى همان طور كه در تفسير خود آيه گفتيم اين موضوع اهميت ندارد; زيرا:

اوّلاً ـ لحن آيه و تفاوت آن با آيات قبل و بعد، كاملاً نشان مى دهد كه موضوع سخن در اين آيه، موضوعى است كه با آيات قبل و بعد، تفاوت دارد.

و ثانياً ـ همان طور كه بارها گفته ايم، قرآن يك كتاب كلاسيك نيست كه مطالب آن در فصول و ابواب معينى دسته بندى شده باشد، بلكه طبق نيازها و حوادث مختلف و رويدادها نازل گرديده است.

لذا مشاهده مى كنيم قرآن گاه در حالى كه درباره يكى از غزوات بحث مى كند، سخن يك حكم فرعى را به ميان مى آورد، و در حالى كه درباره يهود و نصارى سخن مى فرمايد، روى سخن را به مسلمانان كرده و يكى از دستورهاى اسلامى را براى آنها بازگو مى كند (براى توضيح بيشتر مجدداً به بحثى كه در آغاز تفسير آيه داشتيم مراجعه فرمائيد).

عجيب اين كه: بعضى از متعصبان اصرار دارند بگويند: اين آيه در آغاز بعثت نازل شده است، با اين كه سوره «مائده» در اواخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده.

و اگر بگويند: اين يك آيه در «مكّه» در آغاز بعثت نازل شده و سپس به تناسب در لابلاى آيات اين سوره قرار داده شده، مى گوئيم: اين درست ضد آن است كه شما آن را مى جوئيد و مى طلبيد; زيرا مى دانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آغاز بعثت نه مبارزه با يهود داشت و نه با نصارى، بنابراين پيوند اين آيه و آيات قبل و بعد بريده خواهد شد (دقت كنيد).

اينها همه نشان مى دهد كه: اين آيه در معرض وزش طوفان تعصب قرار گرفته، و به همين دليل، احتمالاتى در آن مطرح مى شود كه در آيات مشابه آن به هيچ وجه از آن سخنى نيست، هر يك مى كوشد با بهانه و يا دستاويز بى اساسى آن را از مسيرش منحرف سازد!

ج ـ آيا اين حديث در همه كتب صحاح نقل شده؟!

بعضى مى گويند: چگونه مى توانيم اين حديث را بپذيريم، در حالى كه «بخارى» و «مسلم» آن را در دو كتاب خود نقل نكرده اند.

 

اين ايراد نيز از عجائب است; زيرا:

اوّلاً ـ بسيارى از احاديث معتبر وجود دارد كه دانشمندان اهل تسنن آنها را پذيرفته اند، اما در «صحيح بخارى و مسلم» نيست و اين نخستين حديثى نيست كه اين وضع را به خود گرفته.

ثانياً ـ مگر كتاب معتبر نزد آنها منحصر به اين دو كتاب است، با اين كه در ساير منابع مورد اعتماد آنها حتى بعضى از «صحاح سته» (شش كتاب معروف و مورد اعتماد اهل سنت) مانند «سنن ابن ماجه»(4) و «مسند احمد حنبل»(5) اين حديث آمده است و دانشمندانى مانند «حاكم»، «ذهبى» و «ابن حجر» با تمام شهرت و تعصبى كه دارند به صحيح بودن بسيارى از طرق اين حديث، اعتراف كرده اند، بنابراين، هيچ بعيد نيست «بخارى» و «مسلم» در آن جوّ خاص و خفقان آلود محيط خود، نتوانسته و يا نخواسته اند چيزى را كه بر خلاف مذاق زمامداران وقتشان بوده است، صريحاً در كتاب خود بياورند.

د ـ چرا على(عليه السلام) و اهل بيت به اين حديث استدلال نكردند؟!

بعضى مى گويند: اگر حديث غدير با اين عظمت وجود داشت; چرا خود على(عليه السلام) و اهل بيت او و ياران و علاقمندانش در موارد لزوم به آن استدلال نكردند؟!

آيا بهتر نبود: آنها به چنين مدرك مهمى براى اثبات حقانيت على(عليه السلام)استناد بجويند؟

اين ايراد نيز از عدم احاطه به كتب اسلامى، اعم از حديث، تاريخ و تفسير، سرچشمه گرفته است; زيرا در كتب دانشمندان اهل تسنن موارد زيادى نقل شده كه خود على(عليه السلام) و يا ائمه اهل بيت(عليهم السلام) و يا علاقمندان به اين مكتب به حديث غدير استدلال كرده اند:

از جمله خود على(عليه السلام)در «روز شورا» طبق نقل «خطيب خوارزمى حنفى» در «مناقب» از «عامر بن واصله» چنين نقل مى كند:

در روز شورا با على(عليه السلام)در آن خانه بودم و شنيدم كه به اعضاى شورا چنين مى گفت:

دليل محكمى براى شما اقامه مى كنم كه: عرب و عجم توانائى تغيير آن را نداشته باشند:

شما را به خدا سوگند! آيا در ميان شما كسى هست كه قبل از من خدا را به يگانگى خوانده باشد؟

(و سپس مفاخر معنوى خاندان رسالت را برشمرد تا رسيد به اينجا).

شما را به خدا سوگند! آيا در ميان شما احدى جز من هست كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)در حق او گفته باشد: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ اللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ لِيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الْغائِب»؟.

همه گفتند: نه.(6)

اين روايت را «حموينى» در «فرائد السّمطين» در باب 58 و همچنين «ابن حاتم» در «درّ النظيم» و «دارقطنى» و «ابن عقده» و «ابن ابى الحديد» در «شرح نهج البلاغه» نقل كرده اند.(7)

و نيز مى خوانيم كه: على(عليه السلام) بنا به نقل «فرائد السمطين» در باب 58 در ايام «عثمان» در مسجد در حضور جمعيت، به جريان غدير استدلال كرد، و همچنين در «كوفه» در برابر كسانى كه نص بر خلافت بلافصل او را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) انكار مى كردند، صريحاً به اين روايت استدلال نمود.

اين حديث را طبق نقل «الغدير» چهار نفر از صحابه، و چهارده نفر از تابعين طبق نقل منابع معروف اهل تسنن روايت كرده اند.

و نيز در روز جنگ «جمل» طبق نقل «حاكم» در كتاب «مستدرك»، جلد سوم، صفحه 371 در برابر «طلحه» با آن استدلال فرمود.(8)

و نيز در روز جنگ «صفين» طبق نقل «سليم بن قيس هلالى» على(عليه السلام) در لشگرگاه خود در برابر جمعى از مهاجرين و انصار و مردمى كه از اطراف گرد آمده بودند، به اين حديث استدلال كرد، و دوازده نفر از بدريين (كسانى كه جنگ بدر را در خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) درك كرده بودند) برخاستند و گواهى دادند كه اين حديث را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده اند!(9)

بعد از على(عليه السلام) بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليهما السلام)، امام حسن، امام حسين(عليهما السلام)، عبداللّه بن جعفر، عمار ياسر، قيس بن سعد، عمر بن عبد العزيز و مأمون خليفه عباسى به آن استناد جستند و حتى «عمرو بن عاص» در نامه اى كه به «معاويه» نوشت براى اين كه به او اثبات كند به خوبى از حقايق مربوط به موقعيت على(عليه السلام)و وضع معاويه آگاه است صريحاً مسأله «غدير» را يادآورى كرده، و «خطيب خوارزمى حنفى» در كتاب «مناقب»، صفحه 124 آن را نقل كرده است(10) (كسانى

كه مايل به توضيحات بيشتر و آگاهى از منابع مختلف اين روايات در زمينه استدلال على(عليه السلام) و اهل بيت و جمعى از صحابه و غير صحابه به حديث غدير هستند مى توانند به كتاب «الغدير»، جلد اول، صفحات 159 تا 213 مراجعه كنند، مرحوم «علامه امينى» استدلال به اين حديث را از «22 نفر» از صحابه و غير صحابه در موارد مختلف نقل كرده است).

هـ ـ جمله آخر آيه چه مفهومى دارد؟

مى گويند: اگر اين آيه مربوط به نصب على(عليه السلام) به خلافت و ولايت و داستان غدير خم است پس اين جمله آخر كه مى فرمايد: إِنَّ اللّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِين: «خداوند قوم كافر را هدايت نمى كند» چه ارتباطى با اين مسأله مى تواند داشته باشد؟

براى پاسخ به اين ايراد كافى است بدانيم: كفر در لغت و همچنين در لسان قرآن، به معنى انكار و مخالفت و ترك است.

گاهى به انكار خدا و يا نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) اطلاق مى شود،

و گاهى به انكار و يا مخالفت در برابر دستورات ديگر، در سوره «آل عمران» آيه 97 در مورد حج مى خوانيم: وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمين: «كسانى كه دستور حج را زير پا بگذارند و با آن مخالفت نمايند به خدا زيانى نمى رسانند خداوند از همه جهانيان بى نياز است».

و در سوره «بقره» آيه 102 درباره ساحران و آنها كه آلوده به سحر شدند اطلاق كلمه كفر شده است: «وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَد حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلاتَكْفُرْ».

و نيز در آيه 22 سوره «ابراهيم» مى بينيم كه شيطان در برابر كسانى كه از او پيروى و اطاعت كردند در روز رستاخيز صريحاً اظهار تنفر كرده و به آنها مى گويد: «شما در اطاعت اوامر الهى مرا شريك او ساختيد و من امروز نسبت به اين كار شما كفر مىورزم» (إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْل).

بنابراين اطلاق «كفر» بر مخالفان مسأله ولايت و رهبرى جاى تعجب نيست.

و ـ آيا دو ولىّ در يك زمان ممكن است؟

بهانه ديگرى كه براى سر باز زدن از اين حديث متواتر، و همچنين آيه مورد بحث ذكر كرده اند اين است كه: اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را در «غدير خم» به ولايت و رهبرى و خلافت نصب كرده باشد، لازمه اش وجود دو رهبر و دو پيشوا در زمان واحد خواهد بود!

ولى توجه به شرائط و اوضاع خاص زمان نزول آيه، و ورود حديث و همچنين قرائنى كه در گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله)وجود دارد، اين بهانه را به كلى برطرف مى كند; زيرا مى دانيم: اين جريان در ماه هاى آخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله)واقع شد، در حالى كه او آخرين دستورات را به مردم ابلاغ مى كرد، به خصوص اين كه صريحاً فرمود: «من به زودى از ميان شما مى روم و دو چيز گرانمايه را در ميان شما مى گذارم».

كسى كه اين سخن را مى گويد پيدا است در صدد تعيين جانشين خويش است و براى آينده برنامه ريزى مى كند، نه براى زمان حاضر، بنابراين روشن است: منظورش وجود دو رهبر و دو پيشوا در زمان واحد نيست.

موضوع جالب توجه اين كه در حالى كه بعضى از دانشمندان اهل تسنن اين ايراد را مطرح مى كنند، بعضى ديگر ايرادى درست در نقطه مقابل آن مطرح كرده اند و آن اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) ولايت و خلافت على(عليه السلام) را تعيين كرد ولى تاريخ آن را روشن نساخت چه مانعى دارد كه اين ولايت و خلافت بعد از سه خليفه ديگر باشد؟!

راستى حيرت آور است، بعضى از اين طرف بام، مى افتند و بعضى از آن طرف، و تعصب ها مانع مى شود كه: روى متن قضيه تكيه كنند.

بايد كسى از آنها سؤال كند: اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواست چهارمين خليفه خود را تعيين كند و در فكر آينده مسلمانان بود، پس چرا خليفه اول و دوم و سوم خود را كه مقدم بر او بودند و تعيين آن لازم تر بود، در مراسم غدير بيان نكرد؟!

بار ديگر گفته سابق خود را تكرار مى كنيم و اين بحث را پايان مى دهيم كه: اگر نظرهاى خاصى در كار نبود، اين همه اشكال تراشى در زمينه اين آيه و اين حديث نمى شد، همان طور كه در موارد ديگر نشده است.

* * *

 

68قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلى شَيْء حَتّى تُقيمُوا التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لَيَزيدَنَّ كَثيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ

69إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ الصّابِئُونَ وَ النَّصارى مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

 

ترجمه:

68 ـ بگو: «اى اهل كتاب! شما هيچ آئين صحيحى نداريد، مگر اين كه تورات و انجيل و آنچه را از طرف پروردگارتان بر شما نازل شده است، بر پا داريد». ولى آنچه بر تو از سوى پروردگارت نازل شده، (نه تنها مايه بيدارى آنها نمى گردد، بلكه) بر طغيان و كفر بسيارى از آنها مى افزايد. بنابراين، از اين قوم كافر، (و مخالفت آنها،) غمگين مباش!

69 ـ آنها كه ايمان آورده اند، و يهود و صابئان و مسيحيان، هر گاه به خداوند يگانه و روز جزا، ايمان بياورند، و عمل صالح انجام دهند، نه ترسى بر آنهاست، و نه غمگين خواهند شد.

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان» و تفسير «قرطبى» از «ابن عباس» چنين نقل شده: جمعى از يهود خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند، نخست پرسيدند: آيا تو اقرار ندارى كه «تورات» از طرف خدا است؟

پيغمبر(صلى الله عليه وآله) جواب مثبت داد.

آنها گفتند: ما هم «تورات» را قبول داريم، ولى به غير آن ايمان نداريم (در حقيقت تورات قدر مشترك ميان ما و شما است اما قرآن كتابى است كه تنها شما به آن عقيده داريد، پس چه بهتر كه تورات را بپذيريم و غير آن را نفى كنيم!)

آيه نخست نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(11)


1 ـ اين جمله در روايات متعددى وارد شده است.

2 ـ اين قسمت از حديث را كه به حديث «تهنيت» معروف شده است بسيارى از علماى بزرگ حديث و تفسير و تاريخ از دانشمندان اهل تسنن به طرق متعدد از جمعى از صحابه مانند «ابن عباس» و «ابوهريره» و «برّاء بن عازب» و «زيد بن ارقم» نقل كرده اند و مرحوم «علامه امينى» در جلد اول «الغدير» اين حديث را از شصت دانشمند اهل سنت نقل كرده است!

3 ـ حديث «ثقلين» از احاديث متواترى است كه در بسيارى از كتب اهل تسنن از جمعى از صحابه مانند: «ابوسعيد خدرى»، «زيد بن ارقم»، «زيد بن ثابت»، «ابوهريره»، «حذيفة بن اسيد»، «جابر بن عبداللّه انصارى»، «عبداللّه بن حنطب»، «عبد بن حميد»، «جبير بن مطعم»، «ضمره اسلمى»، «ابوذر غفارى»، «ابورافع» و «ام سلمه»، از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند.

4 ـ جلد اول، صفحات 55 و 58 (صفحات 43 و 45، دار الفكر بيروت، تحقيق: محمّد فؤاد عبدالباقى).

5 ـ جلد اول، صفحات 84، 88، 118، 119، 152 و 331 و جلد 4، صفحات 281، 368، 370، 372، 373،
و جلد 5، صفحات 347، 366، 370 و 419 (دار صادر بيروت، 6 جلدى).

6 ـ «مناقب»، صفحه 217 (صفحه 313 «مناقب» موفق خوارزمى، انتشارات جامعه مدرسين قم،
طبع دوم، 1411 هـ ق) ـ «شرح الاخبار» قاضى نعمان مغربى، جلد 2، صفحه 191، مؤسسة النشر الاسلامى، وابسته به جامعه مدرسين، قم، تحقيق: سيّد محمّد حسينى جلالى ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحات 189، 190 و 191، دار النعمان، تحقيق: سيّد محمّد باقر خرسان ـ «الغدير»، جلد 1، صفحه 159 به بعد، دار الكتاب العربى، بيروت، طبع 1379 هـ ق.

7 ـ «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 167، كتابخانه آيت اللّه مرعشى، قم، 1404 هـ ق.

8 ـ «مستدرك حاكم»، جلد 3، صفحه 371، دار المعرفة بيروت، 1406 هـ ق.

9 ـ «بحار الانوار»، جلد 33، صفحه 141 ـ «كتاب سليم بن قيس»، صفحه 748، انتشارات الهادى، قم، 1415 هـ ق.

10 ـ «مناقب خطيب خوارزمى»، صفحه 199، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع دوم، 1411 هـ ق.

11 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحات 383 و 384، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 30 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 245، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 658، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

وظيفه شما عمل به تورات و انجيل است

همان طور كه در تفسير آيات اين سوره، تاكنون خوانده ايم، قسمت قابل ملاحظه اى از آن پيرامون كارشكنى ها، گفتگوها، سؤال ها و ايرادهاى اهل كتاب (يهود و نصارى) بود، اين آيه نيز به گوشه ديگرى از اين مباحث اشاره مى كند، و به منطق سُست آنها كه مى خواستند «تورات» را به عنوان يك كتاب مورد اتفاق ميان مسلمانان و يهود بپذيرند، و قرآن را به عنوان يك كتاب مورد اختلاف كنار بگذارند، پاسخ مى گويد.

به اين ترتيب، آنها را مخاطب ساخته مى فرمايد: «اى اهل كتاب! شما هيچ موقعيتى نخواهيد داشت مگر آن زمانى كه تورات و انجيل و تمام آنچه بر شما از طرف پروردگارتان نازل شده ـ بدون تبعيض و تفاوت ـ بر پا داريد» (قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلى شَيْء حَتّى تُقيمُوا التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ).

زيرا همان طور كه گفتيم، اين كتاب ها همه از يك مبدأ صادر شده و اصول اساسى آنها يكى است، اگر چه آخرين كتاب آسمانى، كامل ترين و جامع ترين آنها است و به همين دليل، لازم العمل است.

به علاوه در كتب پيشين بشارت هاى متعددى درباره آخرين كتاب، يعنى قرآن آمده است، آنها كه مدّعى اند «تورات» و «انجيل» را قبول دارند، اگر در اين ادعا صادق هستند، بايد اين بشارت ها را نيز بپذيرند، و هنگامى كه آن نشانه ها را در قرآن يافتند، در برابر آن سر تعظيم فرود آورند.

آيه فوق مى فرمايد: ادعا كافى نيست بايد عملاً اين كتاب هاى آسمانى را بر پا داريد.

افزون بر اين، كتاب «ما» و «شما» مطرح نيست، آنچه مطرح است كتاب هاى آسمانى است و آنچه از ناحيه خدا آمده، پس چگونه مى توانيد با اين منطق سُست، آخرين كتاب را ناديده بگيريد؟

ولى قرآن بار ديگر به وضع اكثريت آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «بسيارى از آنها نه تنها از اين آيات پند نمى گيرند و هدايت نمى شوند بلكه به خاطر روح لجاجت، بر طغيان و كفرشان افزوده مى شود» (وَ لَيَزيدَنَّ كَثيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً).

و اين چنين است، تأثير معكوس آيات حق و سخنان موزون، در افكار بيمار و قلوب مملوّ از لجاج!

و در پايان آيه، پيامبر را در برابر سرسختى اين اكثريت منحرف دلدارى داده مى فرمايد: «از مخالفت هاى اين جمعيت كافر غمگين مباش»! (فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ);(1)

زيرا زيان آن متوجه خود آنها خواهد شد و به تو ضررى نمى رساند.

بديهى است محتويات اين آيه، اختصاص به قوم يهود ندارد، مسلمانان نيز اگر تنها به ادعاى اسلام قناعت كنند، و اصول تعليمات انبياء و مخصوصاً كتاب آسمانى خود را بر پا ندارند، هيچ گونه موقعيت و ارزشى، نه در پيشگاه خدا، و نه در زندگى فردى و اجتماعى، نخواهند داشت، و هميشه زبون و زيردست و شكست خورده خواهند بود.

* * *

در آيه بعد، مجدداً اين حقيقت را مورد تأكيد قرار داده، و توجه مى دهد: تمام اقوام و ملت ها و پيروان همه مذاهب بدون استثناء اعم از مسلمانان و يهوديان و صابئان(2) و مسيحيان در صورتى اهل نجات خواهند بود، از آينده خود وحشتى و از گذشته غمى نخواهند داشت كه ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند و عمل صالح انجام دهند، مى فرمايد: «آنها كه ايمان آورده اند و يهود و صائبان و مسيحيان، هر گاه به خداوند يگانه و روز جزا ايمان بياورند و عمل صالح انجام دهند نه ترسى بر آنها است و نه غمگين خواهند شد» (إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ الصّابِئُونَ وَ النَّصارى مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ).

اين آيه در واقع پاسخ دندان شكنى است به كسانى كه نجات را در پناه مليت خاصى مى دانند، و ميل دارند ميان دستورات انبياء تبعيض قائل شوند، و دعوت هاى مذهبى را با تعصب قومى بياميزند، آيه مى فرمايد: راه نجات منحصراً در كنار گذاشتن اين گونه سخنان است.

همان طور كه در ذيل آيه 62 سوره «بقره» ـ كه مضمون آن با آيه فوق تقريباً يكى است ـ يادآور شديم، بعضى از افراد با يك بيان سفسطه آميز خواسته اند آيه فوق را دليل بر مسلك «صلح كل» (پلوراليزم) بگيرند، و تمام پيروان مذاهب را اهل نجات بدانند، و در حقيقت فلسفه نزول كتب آسمانى را يكى پس از ديگرى كه ناظر به پيشبرد جهان انسانيت در مسير تكامل تدريجى است، ناديده بگيرند.

ولى همان طور كه گفتيم آيه با تعبير «عَمِلَ صالِحاً» اين حقيقت را مشخص مى سازد كه: بايد در مورد تفاوت مذاهب به آخرين قانون عمل كنند; زيرا عمل به قوانين نسخ شده، عمل صالح نيست، بلكه عمل صالح به قوانين موجود و آخرين قانون است.(3)

به علاوه اين احتمال نيز در تفسير آيه قابل قبول است كه جمله «مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً» تنها به يهود و نصارى و صابئان مى خورد; زيرا «الَّذينَ آمَنُوا» كه در آغاز آيه ذكر شده نيازى به اين قيد ندارد، و به اين ترتيب معنى آيه چنين مى شود:

افراد با ايمان و مسلمان و همچنين يهود و نصارى و صابئان ـ به شرط اين كه ايمان بياورند و اسلام را بپذيرند و عمل صالح كنند ـ همگى اهل نجات و رستگارى خواهند بود، و سوابق مذهبى افراد هيچ گونه اثرى در اين قسمت نخواهد داشت و راه به روى همگى باز است (دقت كنيد).

* * *

 

 

 

 

70لَقَدْ أَخَذْنا ميثاقَ بَني إِسْرائيلَ وَ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ رُسُلاً كُلَّما جائَهُمْ رَسُولٌ بِما لاتَهْوى أَنْفُسُهُمْ فَريقاً كَذَّبُوا وَ فَريقاً يَقْتُلُونَ

71وَ حَسِبُوا أَلاّ تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثيرٌ مِنْهُمْ وَ اللّهُ بَصيرٌ بِما يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

70 ـ ما از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم; و رسولانى به سوى آنها فرستاديم; (ولى) هر زمان پيامبرى حكمى بر خلاف هوس ها و دلخواه آنها مى آورد، عده اى را تكذيب مى كردند; و عده اى را مى كشتند.

71 ـ گمان كردند مجازاتى در كار نخواهد بود! از اين رو (از ديدن حقايق و شنيدن سخنان حق،) نابينا و كر شدند; سپس (بيدار گشتند، و) خداوند توبه آنها را پذيرفت; دگر بار (در خواب غفلت فرو رفتند، و) بسيارى از آنها كور و كر شدند; و خداوند، به آنچه انجام مى دهند، بيناست.


1 ـ «فَلا تَأْسَ» از ماده «أَسْى» به معنى غم و اندوه است.

2 ـ صابئان: به پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم(عليهم السلام) مى گويند، در جلد اول، ذيل آيه 62 سوره «بقره»، مشروحاً در اين زمينه صحبت شد.

3 ـ توضيح بيشتر و مشروح تر در زمينه اين آيه را در جلد اول ذيل آيه 62 سوره «بقره» مطالعه فرمائيد.

 

تفسير:

بنى اسرائيل و قتل پيامبران

در آيات سوره «بقره»(1) و اوائل همين سوره،(2) اشاره به پيمان مؤكدى كه خداوند از بنى اسرائيل گرفته بود شده است، در اين آيه بار ديگر اين پيمان را يادآورى كرده مى فرمايد: «ما از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم و پيامبرانى براى هدايت آنها و مطالبه وفاى به اين پيمان، به سوى آنان فرستاديم» (لَقَدْ أَخَذْنا ميثاقَ بَني إِسْرائيلَ وَ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ رُسُلاً).

همان طور كه در جلد اول گفته شد، به نظر مى رسد: اين پيمان همان است كه در آيه 93 سوره «بقره» به آن اشاره شده، يعنى پيمان عمل به آنچه خدا بر آنها نازل كرده بود.(3)

پس از آن، اضافه مى كند: آنها نه تنها به اين پيمان عمل نكردند، كه «هر زمان پيامبرى دستورى بر خلاف تمايلات و هوا و هوس هاى آنها مى آورد، به شديدترين مبارزه بر ضد او دست مى زدند، جمعى را تكذيب مى كردند و جمعى را كه با تكذيب نمى توانستند از نفوذشان جلوگيرى كنند، به قتل مى رساندند» (كُلَّما جائَهُمْ رَسُولٌ بِما لاتَهْوى أَنْفُسُهُمْ فَريقاً كَذَّبُوا وَ فَريقاً يَقْتُلُونَ).

و اين است راه و رسم افراد منحرف خود خواه، كه به جاى پيروى از رهبرانشان، اصرار دارند رهبران، تابع تمايلات و خواسته هايشان باشند، و در غير اين صورت رهبرى و حتى حق حيات براى آنان قائل نيستند.

در جمله فوق «كَذَّبُوا» به صورت ماضى و «يَقْتُلُونَ» به صورت مضارع آمده است، ممكن است علت آن، علاوه بر ملاحظه تناسب لفظى آخر آيات قبل و بعد، كه همگى به صورت مضارع آمده است، اين باشد كه به حكم دلالت فعل مضارع بر استمرار، مى خواهد ادامه اين روح را در آنها بيان كند كه تكذيب و قتل پيامبران يك حادثه اتفاقى در زندگى آنها نبود، بلكه به صورت يك برنامه و مكتب در آمده بود.(4)

* * *

در آيه بعد اشاره به غرور نابه جاى آنها در برابر اين همه طغيان و جنايات كرده مى فرمايد: «با اين حال آنها گمان مى كردند كه بلا و مجازاتى دامانشان را نخواهد گرفت» (وَ حَسِبُوا أَلاّ تَكُونَ فِتْنَةٌ) و همان طور كه در آيات ديگر تصريح شده، خود را يك نژاد برتر مى پنداشتند و به عنوان فرزندان خدا از خود ياد مى كردند!

سرانجام اين غرور خطرناك و خود برتربينى همانند پرده اى بر چشم و گوش آنها افتاد و به خاطر آن «از ديدن آيات خدا نابينا و از شنيدن كلمات حق، كر شدند»! (فَعَمُوا وَ صَمُّوا).

اما به هنگامى كه نمونه هائى از مجازات هاى الهى و سرانجام شوم اعمال خود را مشاهده كردند، پشيمان گشته، توبه كردند و متوجه شدند كه تهديدهاى الهى جدى است و آنها هرگز يك نژاد برتر نيستند، «خداوند نيز توبه آنها را پذيرفت» (ثُمَّ تابَ اللّهُ عَلَيْهِمْ).

ولى اين بيدارى، ندامت و پشيمانى ديرى نپائيد باز طغيان، سركشى و پشت پا زدن به حق و عدالت شروع شد، و ديگر با پرده هاى غفلت كه از آثار فرو رفتن در گناه است بر چشم و گوش آنها افكنده شد «و باز از ديدن آيات حق نابينا و از شنيدن سخنان حق كر شدند» (ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثيرٌ مِنْهُمْ)، و اين حالت، بسيارى از آنها را فرا گرفت.

شايد مقدم داشتن جمله «عَمُوا» (نابينا شدند) بر «صَمُّوا» (كر شدند) اشاره به اين باشد كه نخستين بار بايد آيات خدا و معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ببينند و سپس به دستورات او گوش فرا دهند.

ذكر «كَثِيْرٌ مِنْهُمْ» (بسيارى از آنها) بعد از تكرار جمله «عَمُوا وَ صَمُّوا» در حقيقت به منزله توضيحى است براى هر دو جمله، يعنى حالت غفلت و بى خبرى و كرى و كورى در برابر حقايق، جنبه عمومى نداشت، بلكه همواره اقليت صالحى در ميان آنها وجود داشت.

و اين دليل روشنى است كه جملات قرآن به يهود به هيچ وجه جنبه نژادى و طايفه اى ندارد بلكه صرفاً متوجه اعمال آنها است.

آيا تكرار جمله «عَمُوا وَ صَمُّوا» جنبه كلى و تأكيد دارد؟ و يا اشاره به دو واقعه مختلف است؟

بعضى از مفسران عقيده دارند اين دو جمله اشاره به دو سرگذشت مختلف مى باشد كه براى بنى اسرائيل واقع شد:

يكى به هنگام حمله مردم «بابل»;

و ديگر به هنگام حمله «ايرانيان» و «روميان»، كه قرآن در آغاز سوره «بنى اسرائيل» اشاره كوتاهى به آن كرده است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه آنها مكرراً، گرفتار اين حالت شدند و نتايج شوم كارهاى خود را كه مى ديدند توبه مى كردند و باز هم توبه را مى شكستند، نه اين كه فقط دو بار تكرار شده باشد.

و در پايان آيه، با يك جمله كوتاه و پر معنى مى فرمايد: «خداوند هيچ گاه از اعمال آنها غافل نبوده و تمام كارهائى را كه انجام مى دهند مى بيند» (وَ اللّهُ بَصيرٌ بِما يَعْمَلُونَ).

* * *

 

 

 

72لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَ قالَ الْمَسيحُ يا بَني إِسْرائيلَ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النّارُ وَ ما لِلظّالِمينَ مِنْ أَنْصار

73لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَة وَ ما مِنْ إِله إِلاّ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَليمٌ

74أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَى اللّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ

 

ترجمه:

72 ـ آنها كه گفتند: «خداوند همان مسيح فرزند مريم است»، به يقين كافر شدند، (با اين كه خود) مسيح گفت: اى بنى اسرائيل! خداوند يگانه را، كه پروردگار من و شماست، پرستش كنيد; زيرا هر كس شريكى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده است; و جايگاه او دوزخ است; و ستمكاران، يار و ياورى ندارند.

73 ـ آنها كه گفتند: «خداوند، يكى از سه خداست» (نيز) به يقين كافر شدند; معبودى جز معبود يگانه نيست; و اگر از آنچه مى گويند دست برندارند، عذاب دردناكى به كافران آنها (كه روى اين عقيده ايستادگى كنند،) خواهد رسيد.

74 ـ آيا به سوى خدا باز نمى گردند؟ و از او طلب آمرزش نمى كنند؟! (در حالى كه) خداوند آمرزنده مهربان است.


1 ـ بقره، آيات 83، 84 و 93.

2 ـ مائده، آيه 12.

3 ـ تفسير «نمونه»، جلد 1، ذيل آيه.

4 ـ در حقيقت جمله «فَريقاً كَذَّبُوا وَ فَريقاً يَقْتُلُونَ» همان طور كه در «مجمع البيان» و تفاسير ديگر آمده است در اصل «كَذَّبُوا وَ قَتَلُوا» و «يَكْذِبُونَ وَ يَقْتُلُونَ» بوده است.

 

تفسير:

تثليث در مسيحيت

در تعقيب بحث هائى كه در مورد انحرافات يهود، در آيات قبل، گذشت، اين آيات و آيات بعد، از انحرافات مسيحيان سخن مى گويد.

نخست از مهم ترين انحراف مسيحيت يعنى مسأله «الوهيت مسيح» و «تثليث معبود» بحث كرده مى فرمايد: «به طور مسلّم آنها كه گفته اند: خدا همان مسيح بن مريم است، كافر شدند» (لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ).

چه كفرى از اين بالاتر كه خداوند نامحدود از هر جهت را، با مخلوقى كه از هر جهت محدود است يگانه و متحد بدانند، و صفات مخلوق را براى خالق قرار دهند؟!

در حالى كه خود مسيح(عليه السلام) با صراحت به بنى اسرائيل گفت: «خداوند يگانه اى را پرستش كنيد كه پروردگار من و شما است» (وَ قالَ الْمَسيحُ يا بَني إِسْرائيلَ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ).

و به اين ترتيب، بيزارى خود را از هر گونه شرك و غلوّ در مورد خويش نفى كرد و خود را همانند ديگران مخلوقى از مخلوقات خدا معرفى نمود.

و نيز مسيح(عليه السلام) براى تأكيد اين مطلب و رفع هر گونه ابهام و اشتباه اضافه كرد: «هر كس شريكى براى خدا قرار دهد خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايگاه او آتش است» (إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النّارُ).

و باز براى تأكيد بيشتر و اثبات اين حقيقت كه شرك و غلوّ يك نوع ظلم آشكار است به آنها گفت: «براى ستمگران و ظالمان هيچ گونه يار و ياورى وجود نخواهد داشت» (وَ ما لِلظّالِمينَ مِنْ أَنْصار).

همان طور كه در سابق هم اشاره كرده ايم تاريخ مسيحيت مى گويد: تثليث در قرون نخستين و مخصوصاً در عصر مسيح(عليه السلام) وجود نداشت، و حتى در «اناجيل» كنونى با تمام تحريف هائى كه در آن به عمل آمده است، كمترين سخنى از «تثليث» ديده نمى شود، و خودِ محققانِ مسيحيت به اين امر معترفند.

بنابراين، آنچه در آيه فوق در مورد پافشارى مسيح(عليه السلام) و روى مسأله توحيد ديده مى شود مطلبى است كه با منابع موجود مسيحيت نيز هماهنگ است و از دلائل عظمت قرآن محسوب مى شود.(1)

ضمناً بايد توجه داشت آنچه در اين آيه مورد بحث واقع شده مسأله غلوّ و وحدت مسيح با خدا و به عبارت ديگر «توحيد در تثليث» است.

* * *

ولى در آيه بعد به مسأله «تعدد خدايان» از نظر مسيحيان يعنى «تثليث در توحيد» اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كه گفته اند: خداوند سومين اقنوم(2) از اقانيم سه گانه است به طور مسلّم كافر شده اند» (لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَة).

بسيارى از مفسران، مانند: «طبرسى» در «مجمع البيان» و «شيخ طوسى» در «تبيان» و «فخر رازى» و «قرطبى» در تفسير خود چنين تصور كرده اند كه: آيه قبل درباره فرقه اى از مسيحيان به نام «يعقوبيّه» است كه خدا را با مسيح(عليه السلام) متحد مى دانند، ولى اين آيه درباره فرقه ديگرى به نام «ملكانيه» و «نسطوريه» است كه قائل به خدايان سه گانه اند.(3)

اما همان طور كه سابقاً هم گفتيم اين برداشت از مسيحيت با حقيقت تطبيق نمى كند; زيرا اعتقاد به تثليث در ميان همه مسيحيان عموميت دارد، همان طور كه اعتقاد به توحيد و يگانگى خدا در ميان ما مسلمانان قطعى و مسلّم است، منتها آنها در عين اين كه خدايان را حقيقتاً سه گانه مى دانند، يگانه حقيقى نيز مى دانند و به اعتقاد آنها سه واحد حقيقى، يك واحد حقيقى را تشكيل مى دهند!

دو آيه فوق، ظاهراً به دو جنبه مختلف اين دو قضيه اشاره مى كند: در آيه اول اشاره به وحدت خدايان سه گانه، و در آيه دوم اشاره به تعدد آنها است، و قرار گرفتن اين دو بيان پشت سر هم در حقيقت، اشاره به يكى از دلائل روشن ابطال عقيده آنها مى باشد كه چگونه خداوند

گاهى با مسيح (و روح القدس) حقيقتاً يكى

و گاهى حقيقتاً سه چيز مى شود، مگر مساوى بودن سه با يك معقول است؟!

آنچه اين حقيقت را تأئيد مى كند اين است كه: ما در ميان مسيحيان هيچ طايفه اى را نمى يابيم كه به خدايان سه گانه قائل نباشند.(4)

آنگاه قرآن به طور قاطع در پاسخ آنها مى فرمايد: «هيچ معبودى جز معبود يگانه نيست» (وَ ما مِنْ إِله إِلاّ إِلهٌ واحِدٌ).

مخصوصاً ذكر كلمه «مِنْ» قبل از «إِله» تأكيد بيشترى را در نفى معبودهاى ديگر مى رساند.

دگر بار با لحن شديد و مؤكد به آنها اخطار مى كند كه: «اگر دست از اين عقيده برندارند عذاب دردناكى در انتظار كسانى كه بر اين كفر باقى بمانند خواهد بود» (وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَليمٌ).

كلمه «مِنْ» در «مِنْهُمْ» به عقيده بعضى بيانيه است، ولى ظاهر اين است كه براى «تبعيض» بوده باشد و در حقيقت اشاره به كسانى است كه، بر كفر و شرك خود باقى ماندند و بعد از دعوت قرآن، به توحيد باز نگشتند، نه آنها كه توبه كردند و بازگشت نمودند.

در تفسير «المنار» از كتاب «اظهار الحق» داستانى نقل شده كه ذكر آن در اينجا بى تناسب نيست و نشان مى دهد: چگونه تثليث و توحيد نصارى غير قابل درك مى باشند، نويسنده آن كتاب مى گويد:

سه نفر به آئين مسيحيت در آمدند، كشيش، عقائد ضرورى مسيحيت از جمله عقيده تثليث را به آنها تعليم كرد.

روزى يكى از علاقمندان به مسيحيت نزد كشيش آمد و از كسانى كه تازه به آئين مسيحيت در آمده بودند، سؤال كرد.

كشيش با كمال خوشوقتى اشاره به آن سه نفر نمود، او بلافاصله پرسيد:

آيا از عقائد ضروريه ما چيزى ياد گرفته اند؟

كشيش با شجاعت و تأكيد گفت: آرى، سپس به عنوان نمونه يكى از آنها را صدا زد تا او را در حضور ميهمان بيازمايد.

كشيش گفت: درباره تثليث چه مى دانى؟

او در جواب گفت: شما به من چنين ياد داديد كه خدايان سه گانه اند يكى در آسمان است و ديگرى در زمين از شكم «مريم» متولد شد و سومين نفر به صورت كبوترى بر خداى دوم در سن سى سالگى نازل گرديد!

كشيش عصبانى شد و او را بيرون كرده گفت: چيزى نمى فهمد.

نفر دوم را صدا زد، او در جواب اين سؤال در مورد تثليث، گفت:

شما به من چنين تعليم داديد كه خدايان سه بودند، اما يكى از آنها به دار آويخته شد، بنابراين، اكنون دو خدا بيشتر نداريم!

خشم كشيش بيشتر شد و او را نيز بيرون كرد.

سومى را كه باهوش تر و جدى تر در حفظ عقائد دينى بود، صدا زد و همان مسأله را از او پرسيد، او با احترام گفت:

پيشواى من! آنچه را به من آموختيد كاملاً حفظ كرده ام و از بركت مسيح به خوبى فهميده ام، شما گفتيد:

خداوند يگانه، سه گانه است و خداوندان سه گانه يگانه اند، يكى از آنها را به دار زدند و مُرد و بنابراين همه مردند; زيرا او با بقيه يگانه بود و به اين ترتيب الآن هيچ خدائى وجود ندارد!

* * *

در آيه سوم از آنها دعوت مى كند كه از اين عقيده كفرآميز توبه كنند تا خداوند آنها را مشمول عفو و بخشش خود قرار دهد لذا مى فرمايد: «آيا بعد از اين همه، آنها به سوى خداى يگانه باز نمى گردند؟ و از اين شرك و كفر طلب آمرزش نمى كنند؟ با اين كه خداوند غفور و رحيم است»؟ (أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَى اللّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ).

انتظار آن است كه پس از روشن شدن حقايق از اشتباهات گذشته توبه كنند و از خداوند درخواست آمرزش نمايند; چرا كه خداوند غفور و رحيم است.

 

75مَا الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّى يُؤْفَكُونَ

76قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً وَ اللّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

77قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لاتَغْلُوا في دينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لاتَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْم قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبيلِ

 

ترجمه:

75 ـ مسيح فرزند مريم، فقط فرستاده (خدا) بود; پيش از وى نيز، فرستادگان ديگرى بودند; مادرش، زن بسيار راستگوئى بود; هر دو، غذا مى خوردند; (با اين حال، چگونه دعوى الوهيت مسيح و پرستش مريم را داريد؟!) بنگر چگونه نشانه ها را براى آنها آشكار مى سازيم! سپس بنگر چگونه از حق باز گردانده مى شوند!

76 ـ بگو: «آيا جز خدا، چيزى را مى پرستيد كه مالك سود و زيان شما نيست؟! و خداوند، شنوا و داناست».

77 ـ بگو: «اى اهل كتاب! در دين خود، غلوّ (و زياده روى) نكنيد! و غير از حق نگوئيد! و از هوس هاى جمعيتى كه پيشتر گمراه شدند و دگران را گمراه كردند و از راه راست منحرف گشتند، پيروى ننمائيد»!


1 ـ براى توضيح بيشتر درباره اين موضوع و درباره مسأله تثليث و وحدت در تثليث، به تفسير «نمونه»، جلد 4، ذيل آيه 171 سوره «نساء» مراجعه فرمائيد.

2 ـ «اقنوم» به معنى اصل و ذات، و جمع آن «اقانيم» است.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 391، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 601، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 12، صفحه 59، دار الكتب العلمية تهران، طبع دوم ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 249، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

4 ـ در بعضى از روايات و بعضى از تواريخ نقل شده كه: در ميان مسيحيان اقليتى وجود دارند كه معتقد به خدايان سه گانه نيستند بلكه تنها به وحدت عيسى(عليه السلام) با خدا اعتقاد دارند ولى ما امروز كمتر نام و نشانى از آنها را مى بينيم (براى آگاهى بيشتر از اين دسته از احاديث به «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 2، كتاب الاحتجاج، باب 1: اِحْتِجاجُ اللّهِ تَعالى عَلى أَرْبابِ الْمِلَلِ الْمُخْتَلِفَةِ فِى الْقُرْآنِ الْكَرِيْمِ، رجوع فرمائيد).

 

 

تفسير:

مسيح فرستاده خدا بود

به دنبال بحثى كه در آيات گذشته درباره غلوّ مسيحيان درباره حضرت مسيح(عليه السلام) و اعتقاد به الوهيت او گذشت.

در اين آيات، با دلائل روشنى در چند جمله كوتاه اين اعتقاد آنها را ابطال مى كند.

نخست مى فرمايد: چه تفاوتى در ميان مسيح(عليه السلام) و ساير پيامبران بود كه عقيده به الوهيت او پيدا كرده ايد؟! «مسيح بن مريم فقط فرستاده خدا بود و پيش از او رسولان و فرستادگان ديگرى از طرف خدا آمدند» (مَا الْمَسيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ).

اگر رسالت از ناحيه خدا دليل بر الوهيت و شرك است، پس چرا درباره ساير پيامبران اين مطلب را قائل نمى شويد؟

ولى مى دانيم: مسيحيان منحرف هرگز قانع نيستند كه عيسى(عليه السلام)را فرستاده خدا بدانند، بلكه عقيده عمومى آنها فعلاً بر اين است كه: او را فرزند خدا و به يك معنى خودِ خدا مى دانند كه براى بازخريد گناهان بشريت (نه براى هدايت و رهبرى آنها) آمده است، و لذا به او لقب «فادى» (فدا شونده در برابر گناهان بشر) مى دهند.

پس از آن، براى تأئيد اين سخن مى فرمايد: «مادر او، زن بسيار راستگوئى بود» (وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ).

اشاره به اين كه:

اوّلاً ـ كسى كه داراى مادر است و در رحم زنى پرورش پيدا مى كند و اين همه نياز دارد، چگونه مى تواند خدا باشد؟

 

ثانياً ـ اگر مادر او محترم است به خاطر اين است كه او هم در مسير رسالت مسيح(عليه السلام) با او هماهنگ بود و از رسالتش پشتيبانى مى كرد، و به اين ترتيب، بنده خاص خدا بود و نبايد او را همچون يك معبود ـ آن طور كه در ميان مسيحيان رائج است كه در برابر مجسمه او تا سرحدّ پرستش خضوع مى كنند ـ عبادت كرد.

بعد از آن، به يكى ديگر از دلائل نفى ربوبيت مسيح(عليه السلام) اشاره كرده، مى فرمايد: «او و مادرش هر دو غذا مى خوردند» (كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ).

كسى كه اين چنين نيازمند است كه اگر چند روز غذا به او نرسد قادر بر حركت نيست، چگونه مى تواند خدا، يا در رديف خدا باشد؟

و در پايان آيه اشاره به روشنى اين دلائل از يك طرف، لجاجت، سرسختى و نادانى آنها در برابر اين دلائل آشكار، از طرف ديگر، كرده مى فرمايد: «بنگر چگونه دلائل را به روشنى براى آنها شرح مى دهيم و سپس بنگر چگونه اينها از قبول حق سر باز مى زنند» (انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّى يُؤْفَكُونَ).(1)

بنابراين، تكرار «أُنْظُر» در اين دو جمله، اشاره به اين است:

از يكسو، در اين دلائل روشن بنگر كه براى توجه هر كس كافى است.

و از سوى ديگر، به عكس العمل هاى منفى و حيرت انگيز آنها بنگر، كه براى هر كس تعجب آور است.

* * *

در آيه بعد براى تكميل استدلال گذشته توجه مى دهد: شما مى دانيد كه مسيح(عليه السلام) خود سر تا پا نيازهاى بشرى داشت و مالك سود و زيان خويش هم نبود چه رسد به اين كه مالك سود و زيان شما باشد، مى فرمايد: «بگو آيا چيزى را پرستش مى كنيد كه نه مى تواند زيانى به شما برساند و نه سودى»؟ (قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَ لا نَفْعاً).

و به همين دليل، بارها در دست دشمنان گرفتار شد، و يا دوستانش گرفتار شدند و اگر لطف خدا شامل حال او نبود، نمى توانست هيچ گامى بردارد.

و در پايان به آنها اخطار مى كند: گمان نكنيد خداوند سخنان نارواى شما را نمى شنود و يا از درون شما آگاه نيست «خداوند هم شنوا است و هم دانا» (وَ اللّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ).

جالب اين كه: مسأله بشر بودن مسيح(عليه السلام) و نيازهاى مادّى و جسمانى او كه قرآن در اين آيات و آيات ديگر روى آن تكيه كرده است يكى از بزرگ ترين مشكلات براى مسيحيان مدعى خدائى او، شده كه براى توجيه آن بسيار دست و پا مى كنند و گاهى ناچار مى شوند براى مسيح(عليه السلام) دو جنبه قائل شوند: جنبه لاهوت و جنبه ناسوت.

از نظر لاهوت فرزند خدا و خود خداست.

و از نظر ناسوت جسم است و مخلوق خدا و امثال اين توجيهات كه بهترين نشانه ضعف و نادرستى منطق آنها است.

به اين نكته نيز بايد توجه كرد كه: در اين آيه به جاى كلمه «مِنْ»، «ما» به كار برده شده كه معمولاً در مورد موجودات غير عاقل ذكر مى شود.

اين تعبير شايد به خاطر آن باشد كه: ساير معبودها و بت ها از قبيل سنگ و چوب را در عموميت جمله داخل كند و بگويد:

اگر پرستش مخلوقى جايز باشد بايد بت پرستى بت پرستان نيز مجاز شمرده شود; زيرا در مخلوق بودن، همه برابر و مساويند و در حقيقت ايمان به الوهيت مسيح(عليه السلام) يك نوع بت پرستى است نه خداپرستى!

 

* * *

سپس در آيه بعد، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد كه به دنبال روشن شدن اشتباه اهل كتاب در زمينه غلوّ درباره پيامبران الهى با استدلالات روشن از آنها دعوت كند كه رسماً از اين راه بازگردند مى فرمايد: «بگو: اى اهل كتاب! در دين خود، غلوّ و از حدّ تجاوز نكنيد و غير از حق چيزى مگوئيد» (قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لاتَغْلُوا في دينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ).(2)

البته غلوّ نصارى، روشن است و اما در مورد غلوّ يهود كه خطاب يا اهل الكتاب شامل آنها نيز مى شود، بعيد نيست اشاره به سخنى باشد كه درباره «عزير» مى گفتند و او را فرزند خدا مى دانستند.

و از آنجا كه سرچشمه غلوّ غالباً پيروى از هوا و هوس گمراهان است، براى تكميل اين سخن مى فرمايد: «از هوس هاى اقوامى كه پيش از شما گمراه شدند و بسيارى را نيز گمراه كردند و از راه مستقيم منحرف گشتند، پيروى نكنيد» (وَ لاتَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْم قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبيلِ).

اين جمله، در حقيقت اشاره به چيزى است كه در تاريخ مسيحيت نيز منعكس است كه مسأله تثليث و غلوّ درباره مسيح(عليه السلام) در قرون نخستين مسيحيت در ميان آنها وجود نداشت، بلكه هنگامى كه بت پرستان هندى و مانند آنها به آئين مسيح(عليه السلام)پيوستند، چيزى از بقاياى آئين سابق خود را كه تثليث و شرك بود به مسيحيت افزودند.

لذا مى بينيم «ثالوث هندى» (ايمان به خدايان سه گانه برهما، فيشنو، سيفا) از نظر تاريخى قبل از تثليث مسيحيت بوده است و در حقيقت اين انعكاسى از آن است.

در آيه 30 سوره «توبه» نيز پس از ذكر غلوّ يهود و نصارى درباره «عزير و مسيح(عليه السلام)» مى خوانيم: يُضاهِئُونَ قَوْلَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْل: «گفتار آنها شبيه سخنان كافران پيشين است».

در اين عبارت، دو بار جمله «ضَلُّوا» درباره كفارى كه اهل كتاب، غلوّ را از آنها اقتباس كردند تكرار شده است.

اين تكرار ممكن است به خاطر تأكيد بوده باشد و يا به خاطر اين كه آنها قبلا گمراه بودند و بعد كه با تبليغات خود ديگران را نيز گمراه كردند به گمراهى جديدى افتادند;

زيرا كسى كه سعى مى كند ديگران را هم به گمراهى بكشاند در حقيقت از همه كس گمراه تر است; چرا كه نيروهاى خود را در مسير بدبختى خويش و ديگران تلف كرده و بار مسئوليت گناهان ديگران را نيز بر دوش كشيده است.

آيا كسى كه در جاده مستقيم قرار گرفته هرگز حاضر مى شود علاوه بر بار گناه خويش بار گناه ديگران را نيز بر دوش بكشد؟

* * *

 

78لُعِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ بَني إِسْرائيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ

79كانُوا لايَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ

80تَرى كَثيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ

81وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ وَ لكِنَّ كَثيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ

 

ترجمه:

78 ـ كافران بنى اسرائيل، بر زبان داود و عيسى بن مريم، لعن (و نفرين) شدند. اين به خاطر آن بود كه گناه كردند، و تجاوز مى نمودند.

79 ـ آنها از اعمال زشتى كه انجام مى دادند، يكديگر را نهى نمى كردند; چه بد كارى انجام مى دادند!

80 ـ بسيارى از آنها را مى بينى كه كافران (و بت پرستان) را دوست مى دارند (و با آنها طرح دوستى مى ريزند); نفس (سركش) آنها، چه بد اعمالى از پيش براى (معاد) آنها فرستاد، كه نتيجه آن، خشم خداوند بود; و در عذاب (الهى) جاودانه خواهند ماند.

81 ـ و اگر به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و آنچه بر او نازل شده، ايمان مى آوردند، (هرگز) آنان (كافران) را به دوستى اختيار نمى كردند; ولى بسيارى از آنها فاسقند.


1 ـ «يُؤْفَكُونَ» از ماده «افك» و آن در اصل به معنى منصرف ساختن از چيزى است و «مأفوك» به كسى گفته مى شود كه: از حق باز داشته شده است، اگر چه بر اثر تقصير خودش باشد و از آنجا كه دروغ انسان را از حق باز مى دارد به آن «افك» گفته مى شود.

2 ـ «لاتَغْلُوا» از ماده «غلوّ» به معنى تجاوز از حدّ است، منتها هنگامى كه تجاوز در مورد مقام و منزله كسى باشد «غلو» گفته مى شود، اگر در نرخ و قيمت باشد «غلاء» گفته مى شود و اگر در مورد تير باشد «غَلْو» (بر وزن دلو) مى گويند و اين كه به جوشش، «غليان» گفته مى شود و به حيوانى كه فوق العاده سركش است «غلواء» مى گويند همه، از همين ماده است.

بعضى معتقدند: «غلوّ» هم در طرف افراط گفته مى شود هم در تفريط در حالى كه بعضى ديگر آن را منحصر به طرف افراط مى دانند و نقطه مقابل آن را تقصير مى گويند.

 

تفسير:

بنى اسرائيل نفرين شده

در اين آيات، براى اين كه از تقليدهاى كوركورانه اهل كتاب از پيشينيانشان جلوگيرى كند، به سرنوشت شوم آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كه از بنى اسرائيل كافر شدند بر زبان داود و عيسى بن مريم(عليه السلام)، لعن و نفرين شدند، اين دو پيامبر بزرگ از خدا خواستند كه آنها را از رحمت خويش دور سازد» (لُعِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ بَني إِسْرائيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عيسَى ابْنِ مَرْيَمَ).

در اين كه چرا تنها نام اين دو پيامبر برده شده است؟ مفسران احتمالاتى داده اند:

گاهى گفته مى شود: علت آن اين است كه سرشناس ترين پيامبران بعد از موسى(عليه السلام)اين دو پيامبر بودند،

و گاهى گفته مى شود: بسيارى از اهل كتاب افتخار مى كردند كه فرزندان داود(عليه السلام) هستند.

قرآن با اين جمله اعلام مى كند: داود(عليه السلام) از كسانى كه راه كفر و طغيان پيش گرفتند، متنفر بود.

بعضى گفته اند: اين آيه اشاره به دو واقعه تاريخى است كه خشم اين دو پيامبر بزرگ را برانگيخت و جمعى از بنى اسرائيل را نفرين كردند.

داود(عليه السلام) در مورد ساكنان شهر ساحلى «ايله» كه به «اصحاب سَبْت» معروفند و سرگذشت آنها در سوره «اعراف» خواهد آمد.

و حضرت مسيح(عليه السلام)درباره جمعى از پيروان خود كه بعد از نزول «مائده» آسمانى باز هم راه انكار و مخالفت را پيش گرفتند، لعن و نفرين نمودند.

در هر حال، آيه اشاره به اين است كه بودن جزء نژاد بنى اسرائيل و يا جزء اتباع مسيح(عليه السلام)، مادام كه هماهنگى با برنامه هاى آنها نبوده باشد، باعث نجات كسى نخواهد شد.

بلكه خود اين پيامبران از اين گونه افراد ابراز تنفر و انزجار كردند.

جمله آخر آيه نيز، اين مطلب را تأكيد مى كند و مى فرمايد: «اين اعلام تنفر و بيزارى به خاطر آن بود كه آنها گناهكار و متجاوز بودند» (ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ).

* * *

و در آيه بعد مى افزايد: به علاوه آنها به هيچ وجه مسئوليت اجتماعى براى خود قائل نبودند، و «يكديگر را از كار خلافى كه انجام مى دادند نهى نمى كردند» (كانُوا لايَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَر فَعَلُوهُ).

و حتى جمعى از نيكان آنها با سكوت و سازشكارى، افراد گناهكار را عملاً تشويق مى كردند.

و به اين ترتيب، «برنامه اعمال آنها بسيار زشت و ناپسند بود» (لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ).

در تفسير اين آيه رواياتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده كه بسيار آموزنده است.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِوَ لَتَأْخُذُنَّ عَلى يَدِ السَّفِيْهِ وَ لَتَأْطُرُنَّهُ عَلَى الْحَقِّ إِطْراً، أَوْ لَيَضْرِبَنَّ اللّهُ قُلُوبَ بَعْضِكُمْ عَلى بَعْض وَ يَلْعَنُكُمْ كَما لَعَنَهُمْ:

«حتماً بايد امر به معروف و نهى از منكر كنيد و دست افراد نادان را بگيريد و به سوى حق دعوت نمائيد و گرنه خداوند قلوب شما را همانند يكديگر مى كند و شما را از رحمت خود دور مى سازد همان طور كه آنها را از رحمت خويش دور ساخت»!(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام)در تفسير «كانُوا لايَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَر فَعَلُوهُ» چنين نقل شده است:

أَما إِنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا يَدْخُلُونَ مَداخِلَهُمْ وَ لايَجْلِسُونَ مَجالِسَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا إِذا لَقُوهُمْ ضَحِكُوا فِي وُجُوهِهِمْ وَ أَنِسُوا بِهِمْ:

«اين دسته كه خداوند از آنها مذمت كرده هرگز در كارها و مجالس گناهكاران شركت نداشتند، بلكه فقط هنگامى كه آنها را ملاقات مى كردند، در صورت آنان مى خنديدند و با آنها مأنوس بودند».(2)

* * *

و در سومين آيه مورد بحث، به يكى ديگر از اعمال خلاف آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «بسيارى از آنان را مى بينى كه طرح دوستى و محبت با كافران مى ريزند» (تَرى كَثيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذينَ كَفَرُوا).

بديهى است كه دوستى آنها ساده نبوده، بلكه دوستى آميخته با انواع گناه و تشويق آنان به اعمال و افكار غلط بوده، لذا در پايان آيه مى فرمايد: «چه بد اعمالى از پيش براى معاد خود فرستادند، اعمالى كه نتيجه آن، خشم و غضب الهى بود و در عذاب الهى جاودانه خواهند ماند» (لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ).

درباره اين كه منظور از «الَّذينَ كَفَرُوا» در اين آيه، چه اشخاصى هستند؟

بعضى احتمال داده اند: منظور مشركان «مكّه»اند كه يهود با آنها طرح دوستى ريخته بودند،

و بعضى احتمال داده اند: منظور جباران و ستمگرانى بوده اند كه يهود در اعصار گذشته طرح دوستى با آنها مى ريختند.

حديثى كه از امام باقر(عليه السلام)در اين زمينه نقل شده نيز اين معنى را تأئيد مى كند آنجا كه مى فرمايد: يَتَوَلَّوْنَ الْمُلُوكَ الْجَبّارِينَ وَ يُزَيِّنُونَ لَهُمْ أَهْوائَهُمْ لِيُصِيبُوا مِنْ دُنْياهُمْ:

«اين دسته كسانى بودند كه جباران را دوست مى داشتند و اعمال هوس آلود آنان را در نظرشان خوب جلوه مى دادند تا به آنها نزديك شوند و از دنياشان بهره گيرند»!(3)

البته هيچ مانعى ندارد كه آيه اشاره به هر دو معنى بلكه اعم از آنها باشد.

* * *

در آخرين آيه راه نجات از اين برنامه غلط و نادرست را به آنها نشان مى دهد كه: «اگر راستى ايمان به خدا و پيامبر و آنچه بر او نازل شده است را مى داشتند هيچ گاه تن به دوستى بيگانگان و دشمنان خدا در نمى دادند و آنان را به عنوان تكيه گاه خود انتخاب نمى كردند» (وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ).

ولى متأسفانه در ميان آنها كسانى كه مطيع فرمان الهى باشند كم اند «و بسيارى از آنها از دايره فرمان خدا خارج شده، راه فسق را پيش گرفته اند» (وَ لكِنَّ كَثيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ).

روشن است منظور از «النَّبِىّ» در اينجا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است; زيرا در قرآن مجيد در آيات مختلف اين كلمه به همين معنى به كار رفته است، و اين موضوع در ده ها آيه از قرآن ديده مى شود.

احتمال ديگرى در تفسير آيه نيز هست كه ضمير «كانُوا» به مشركان و بت پرستان برگردد.

يعنى اگر اين مشركان كه مورد علاقه و اعتماد يهودند به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و قرآن ايمان مى آوردند، هيچ گاه يهود آنها را دوست خود انتخاب نمى كردند و اين نشانه روشن گمراهى و فسق آنها است; زيرا با ادعاى پيروى از كتب آسمانى بت پرستان را تا زمانى كه مشركند به دوستى بر مى گزينند و همين كه به سوى خدا و كتب آسمانى آمدند از آنها فاصله مى گيرند!

ولى تفسير اول، با ظاهر آيات سازگارتر است و طبق آن تمام ضمائر به يك مرجع (يعنى يهود) باز مى گردد.

* * *

 

82لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا إِنّا نَصارى ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ

83وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدينَ

84وَ ما لَنا لانُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما جائَنا مِنَ الْحَقِّ وَ نَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنا رَبُّنا مَعَ الْقَوْمِ الصّالِحينَ

85فَأَثابَهُمُ اللّهُ بِما قالُوا جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدينَ فيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنينَ

86وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحيمِ

 

ترجمه:

82 ـ به طور مسلّم، دشمن ترين مردم نسبت به مؤمنان را، يهود و مشركان خواهى يافت; و نزديك ترين دوستان به مؤمنان را كسانى مى يابى كه مى گويند: «ما نصارى هستيم»; اين به خاطر آن است كه در ميان آنها، افرادى عالم و تارك دنيا هستند; و آنها (در برابر حق) تكبر نمىورزند.

83 ـ و هر زمان آياتى را كه بر پيامبر (اسلام) نازل شده بشنوند، چشم هاى آنها را مى بينى كه (از شوق،) اشك مى ريزد، به خاطر حقيقتى كه دريافته اند; آنها مى گويند: «پروردگارا! ايمان آورديم; پس ما را با گواهان (و شاهدان حق، در زمره ياران محمّد) بنويس.

84 ـ چرا ما به خدا و آنچه از حق به ما رسيده است، ايمان نياوريم، در حالى كه آرزو داريم پروردگارمان ما را در زمره صالحان قرار دهد»؟!

85 ـ خداوند به خاطر اين سخن، به آنها باغ هائى از بهشت پاداش داد كه از زير درختانش، نهرها جارى است; جاودانه در آن خواهند ماند; و اين است جزاى نيكوكاران!

86 ـ و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، همانها اهل دوزخند.


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ و در تفسير «قرطبى»، جلد 4، صفحه 2250 نيز حديثى به همين مضمون از «ترمذى» نقل كرده است.

«مسند ابى يعلى»، جلد 9، صفحات 27 و 28، دار المأمون للتراث، تحقيق: حسين سليم اسد ـ «معجم الكبيرطبرانى»، جلد 10، صفحات 146 و 147، مكتبة ابن تيمية، قاهره، طبع دوم، چاپخانه دار احياء التراث العربى، تحقيق: حمدى عبد المجيد السلفى ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 301، دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «سنن ابى داود»، جلد 2، صفحات 322 و 323، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1410 هـ ق، تحقيق: سيّد محمّد اللحام.

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 492، ذيل آيه مورد بحث (جلد 2، صفحه 343، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق) ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 661، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 269 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 86 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 335 (چاپخانه علميه، تهران، 1380 هـ ق).

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 397، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 82 ـ تفسير «تبيان»، جلد 3، صفحه 611، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 75، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 661، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

شأن نزول:

نخستين مهاجران اسلام

بسيارى از مفسران از جمله، «طبرسى» در «مجمع البيان» و «فخر رازى» و نويسنده «المنار» در تفسيرهاى خود از مفسران پيشين نقل كرده اند كه: اين آيات درباره «نجاشى» زمامدار «حبشه» در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ياران او نازل شده است و در حديثى كه در تفسير «برهان» نقل شده اين موضوع مشروحاً آمده است.(1)

آنچه از روايات اسلامى، تواريخ و گفتار مفسران در اين زمينه استفاده مى شود چنين است:

در سال هاى نخستين بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دعوت عمومى او، مسلمانان در اقليت شديدى قرار داشتند، «قريش» به قبائل عرب توصيه كرده بود كه هر كدام، افراد وابسته خود را كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان آورده است تحت فشار شديد قرار دهند و به اين ترتيب، هر يك از مسلمانان از طرف قوم و قبيله خود سخت تحت فشار قرار داشت.

آن روز تعداد مسلمانان براى دست زدن به يك «جهاد آزادى بخش» كافى نبود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى حفظ اين دسته كوچك، و تهيه پايگاهى براى مسلمانان در بيرون «حجاز»، به آنها دستور مهاجرت داد، و «حبشه» را براى اين مقصد انتخاب كرده، فرمود:

«در آنجا زمامدار صالحى است كه از ستم و ستمگرى جلوگيرى مى كند، شما به آنجا برويد تا خداوند فرصت مناسبى در اختيار ما بگذارد».(2)

منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله) «نجاشى» بود، («نجاشى» اسم عامى بود همانند «كسرى» كه به تمام سلاطين «حبشه» گفته مى شد، اما اسم «نجاشى» معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)«اصحمه» بود، كه در زبان حبشى به معنى «عطيه» و «بخشش» است).

يازده مرد و چهار زن از مسلمانان عازم «حبشه» شدند و از طريق دريا با كرايه كردن كشتى كوچكى راه «حبشه» را پيش گرفتند، اين در ماه رجب سال پنجم بعثت بود، اين مهاجرت، مهاجرت اول نام گرفت.

چيزى نگذشت كه «جعفر بن ابى طالب» و جمعى ديگر نيز از مسلمانان به «حبشه» رفتند و هسته اصلى يك جمعيت متشكل اسلامى را كه از 82 نفر مرد و عده قابل ملاحظه اى زن و كودك تشكيل مى شد، به وجود آوردند.

طرح اين مهاجرت براى بت پرستان سخت دردناك بود; زيرا به خوبى مى ديدند چيزى نخواهد گذشت كه با يك جمعيت متشكل نيرومند از مسلمانان كه تدريجاً اسلام را پذيرفته و به سرزمين امن و امان «حبشه» رفته اند رو به رو خواهند شد.

براى بر هم زدن اين موقعيت دست به كار شدند، و دو نفر از جوانان باهوش، فعال، حيله گر و پشت هم انداز يعنى «عمرو بن عاص» و «عمارة بن وليد» را براى اين كار انتخاب كرده، با هداياى فراوانى به «حبشه» فرستادند.

اين دو نفر در كشتى شراب نوشيدند و به جان هم افتادند ولى به هر حال براى پياده كردن نقشه خود وارد سرزمين «حبشه» شدند، و با مقدماتى به حضور «نجاشى» بار يافتند.

البته قبلاً با دادن هداياى گران بهائى به اطرافيان «نجاشى» موافقت آنها را جلب كرده و قول تأئيد و طرفدارى از خود را گرفته بودند.

«عمرو عاص» سخنان خود را از اينجا شروع كرده، به «نجاشى» چنين گفت: «ما فرستادگان بزرگان مكّه ايم، تعدادى از جوانان سبك مغز در ميان ما پرچم مخالفت برافراشته اند و از آئين نياكان خود برگشته، به بدگوئى از خدايان ما پرداخته، آشوب و فتنه به پا كرده، در ميان مردم تخم نفاق پاشيده اند، و از موقعيت سرزمين شما سوء استفاده كرده، به اينجا پناه آورده اند، ما از آن مى ترسيم در اينجا نيز دست به اخلال گرى زنند، بهتر اين است كه آنها را به ما بسپاريد و به محل خود باز گردانيم...».(3)

اين را گفتند و هدايائى را كه با خود آورده بودند تقديم داشتند.

«نجاشى» گفت: تا من با نمايندگان اين پناهندگان به كشورم، تماس نگيرم نمى توانم در اين زمينه سخن بگويم، و از آنجا كه اين بحث، يك بحث مذهبى است بايد از نمايندگان مذهبى نيز در جلسه اى در حضور شما دعوت شود.

روز ديگرى در يك جلسه مهم كه اطرافيان «نجاشى» و جمعى از دانشمندان مسيحى و «جعفر بن ابى طالب» به عنوان نمايندگى مسلمانان، و نمايندگان قريش، حضور داشتند، «نجاشى» پس از استماع سخنان نمايندگان قريش، رو به «جعفر» كرده، از او خواست نظر خود را در اين زمينه بيان كند.

جعفر پس از اداى احترام چنين گفت: نخست از اينها بپرسيد: آيا ما جزء بردگان فرارى اين جمعيتيم؟!

«عمرو» گفت: نه، شما آزاديد.

جعفر ـ و نيز سؤال كنيد: آيا آنها دَيْنى بر ذمه ما دارند كه آن را از ما مى طلبند؟!

عمرو ـ نه، ما هيچ گونه مطالبه اى از شما نداريم.

جعفر ـ آيا خونى از شما ريخته ايم؟ كه آن را از ما مى طلبيد؟!

عمرو ـ نه، چنين چيزى در كار نيست.

جعفر ـ پس از ما چه مى خواهيد كه اين همه ما را شكنجه و آزار داديد، و ما به ناچار از سرزمين شما كه مركز ظلم و بيدادگرى بود بيرون آمديم؟!

سپس «جعفر» رو به «نجاشى» كرده گفت: ما جمعى نادان بوديم، بت پرستى مى كرديم، گوشت مردار مى خورديم، انواع كارهاى زشت و ننگين انجام مى داديم، قطع رحم مى كرديم، نسبت به همسايگان خويش بدرفتارى داشتيم، و نيرومندان ما ضعيفان را مى خوردند!

ولى خداوند پيامبرى در ميان ما مبعوث كرد كه: به ما دستور داده است: هر گونه شبيه و شريك را از خدا دور سازيم، فحشاء و منكرات و ظلم و ستم و قمار را ترك گوئيم.

به ما دستور داده: نماز بخوانيم، زكات بدهيم، عدالت و احسان پيشه كنيم و بستگان خود را كمك نمائيم.

«نجاشى» گفت: عيساى مسيح(عليه السلام) نيز براى همين مبعوث شده بود!

آنگاه از «جعفر» پرسيد: آيا چيزى از آياتى كه بر پيامبر شما نازل شده است حفظ دارى؟

جعفر گفت: آرى، سپس شروع به خواندن سوره «مريم» كرد.

حسن انتخاب جعفر، در مورد آيات تكان دهنده اين سوره كه مسيح(عليه السلام) و مادرش را از هر گونه تهمت هاى ناروا پاك مى سازد، اثر عجيبى گذاشت تا آنجا كه قطره هاى اشك شوق، از ديدگان دانشمندان مسيحى سرازير گشت، و «نجاشى» صدا زد به خدا سوگند: نشانه هاى حقيقت در اين آيات نمايان است!

هنگامى كه «عمرو» خواست در اينجا سخنى بگويد، و تقاضاى سپردن مسلمانان را به دست وى كند، «نجاشى» دست بلند كرد، و محكم بر صورت «عمرو» كوبيده گفت:

خاموش باش! به خدا سوگند اگر بيش از اين سخنى در مذمت اين جمعيت بگوئى تو را مجازات خواهم كرد!

اين جمله را گفت و رو به مأمورين كرده، صدا زد، هداياى آنها را به آنان برگردانيد و آنها را از «حبشه» بيرون نمائيد، و به جعفر و يارانش گفت: آسوده خاطر در كشور من زندگى كنيد!

اين پيش آمد، علاوه بر اثر تبليغى عميقى كه در زمينه شناساندن اسلام به جمعى از مردم «حبشه» داشت، سبب شد كه مسلمانان «مكّه» جداً روى اين پايگاه مطمئن حساب كنند، و مسلمانان تازه وارد را براى آن روز كه قدرت كافى بيابند، به آنجا روانه سازند.

سال ها گذشت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) هجرت كرد، كار اسلام بالا گرفت، عهدنامه «حديبيه» امضاء شد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) متوجه فتح «خيبر» گشت.

در آن روز كه مسلمانان از فرط شادى به خاطر در هم شكستن بزرگ ترين كانون خطر يهود در پوست نمى گنجيدند، از دور شاهد حركت دسته جمعى عده اى به سوى سپاه اسلام بودند، چيزى نگذشت كه معلوم شد، اين جمعيت همان مهاجران حبشه اند كه به آغوش وطن باز مى گردند در حالى كه قدرت هاى اهريمنى دشمنان در هم شكسته شده و نهال اسلام به قدر كافى ريشه دوانيده است.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مشاهده «جعفر» و مهاجران «حبشه»، اين جمله تاريخى را فرمود: لا أَدْرِى أَنَا بِفَتْحِ خَيْبَرَ أَسُرُّ أَمْ بِقُدُومِ جَعْفَرَ؟!:

«نمى دانم از پيروزى خيبر خوشحال تر باشم يا از بازگشت جعفر»؟(4)

مى گويند: علاوه بر مسلمانان، هشت نفر از شاميان كه در ميان آنها يك راهب مسيحى بود و تمايل شديد به اسلام پيدا كرده بودند، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيدند و پس از شنيدن آيات سوره «يس» به گريه افتاده، مسلمان شدند و گفتند: چقدر اين آيات به تعليمات راستين مسيح(عليه السلام) شباهت دارد.

طبق روايتى كه در تفسير «المنار» از «سعيد بن جبير» نقل شده: «نجاشى» سى نفر از بهترين ياران خود را به عنوان اظهار علاقه به پيامبر(صلى الله عليه وآله)و آئين اسلام به «مدينه» فرستاد، و همانها بودند كه با شنيدن آيات سوره «يس» گريستند و اسلام را پذيرفتند.

آيات فوق نازل شد و از اين مؤمنان تجليل كرد.(5)-(6)


1 ـ تفاسير «مجمع البيان»، «فخر رازى» و «برهان» (جلد 2، صفحه 344 به بعد، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق) ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 412 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 400، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مكاتيب الرسول» احمدى ميانجى، جلد 2، صفحه 449، دار الحديث، طبع اول، 1419 هـ ق ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 9، صفحه 9، دار الفكر بيروت ـ «تاريخ طبرى»، جلد 2، صفحه 70، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت ـ «البداية و النهاية»، جلد 3، صفحات 85 و 92، دار احياء التراث العربى، بيروت، طبع اول، 1408 هـ ق.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحات 412 و 413.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 52، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 413 و جلد 21، صفحات 23، 24، 25 و 63 و جلد 22، صفحه 276 و جلد 88، صفحات 206، 208، 211 و...

5 ـ اين شأن نزول با آن منافات ندارد كه سوره «مائده» در اواخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده باشد; زيرا اين مربوط به اكثريت آيات سوره است، هيچ مانعى ندارد كه بعضى از آيات در حوادث قبل نازل شده باشد و به دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مناسبت هائى در اين سوره قرار گيرد.

6 ـ براى آگاهى بيشتر از احاديث هجرت مسلمانان به حبشه، به منابع ذيل رجوع فرمائيد:

«بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 410 به بعد، باب 4: اَلْهِجْرَةُ اِلَى الْحَبَشَةِ وَ ذِكْرُ بَعْضِ أَحْوالِ جَعْفَرَ وَ النَّجاشِىَّ رَحِمَهُ اللّهُ ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 344 به بعد، ذيل آيات مورد بحث، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

 
تفسير:

كينه توزى يهود و نرمش نصارى

در اين آيات، مقايسه اى ميان يهوديان و مسيحيانى كه معاصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده اند، شده است.

در نخستين آيه، يهود و مشركان در يك صف قرار داده شده اند و مسيحيان در صف ديگر، در آغاز مى فرمايد: «سرسخترين دشمنان از نظر عداوت نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند، يهود و مشركان هستند، و با محبت ترين آنها نسبت به مؤمنان، مدعيان مسيحيت اند» (لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا إِنّا نَصارى).

تاريخ اسلام گواه اين حقيقت است; زيرا در بسيارى از صحنه هاى نبردهاى ضد اسلامى، يهود به طور مستقيم يا غير مستقيم دخالت داشته و از هر گونه كارشكنى و دشمنى خوددارى نمى كرده است، افراد بسيار كمى از آنها به اسلام گرويدند، در حالى كه در غزوات اسلامى، مسلمانان را كمتر مواجه با مسيحيان مى بينيم و نيز افراد زيادى از آنها را مشاهده مى كنيم كه به صفوف مسلمين پيوسته اند.

پس از آن، قرآن دليل اين تفاوت روحيه و خط مشى اجتماعى را طى چند جمله بيان كرده، مى گويد: مسيحيان معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) امتيازاتى دارند كه در يهود نيست.

نخست اين كه: «در ميان آنها جمعى دانشمند هستند كه به اندازه دانشمندان دنياپرست يهود در كتمان حقيقت كوشش ندارند» (ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسينَ).(1)

و نيز «در ميان آنها جمعى تاريك دنيا هستند كه درست در نقطه مقابل حريصان يهود گام برمى دارند» (وَ رُهْباناً).

هر چند گرفتار انحرافاتى هستند، ولى باز در سطحى بالاتر از يهود قرار دارند.

«بسيارى از آنها در برابر پذيرش حق خاضع بودند و تكبرى از خود نشان نمى دادند» (وَ أَنَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ).

در حالى كه اكثريت يهود به خاطر اين كه: خود را نژاد برتر مى دانستند، از قبول آئين اسلام كه از نژاد يهود برنخاسته بود سر باز مى زدند.

بنابراين، مسيحيان سه ويژگى داشتند كه در يهود نبود: گروهى از آنها دانشمند (قِسِّيسينَ)، جمعى از آنها تارك دنيا (رُهْباناً)، علاوه بر اين خالى از تكبر بودند (لايَسْتَكْبِرُونَ).

* * *

در آيه بعد آنها را چنين مى ستايد: «جمعى از آنان (همانند همراهان جعفر و جمعى از مسيحيان حبشه) هنگامى كه آيات قرآن نازل شده بر پيامبر را مى شنيدند، مى ديدى كه اشك شوق از ديدگانشان به خاطر دست يافتن به حق سرازير مى شد» (وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ).

و با صراحت و شهامت و بى نظيرى صدا مى زدند: «پروردگارا! ما ايمان آورديم، ما را از گواهان حق و همراهان محمّد(صلى الله عليه وآله) و ياران او قرار ده» (يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدينَ).

* * *

پس از آن، مى افزايد: آنها به قدرى تحت تأثير آيات تكان دهنده اين كتاب آسمانى قرار مى گرفتند كه مى گفتند: «چگونه ممكن است ما به خداوند يگانه و حقايقى كه از طرف او براى ما آمده است ايمان نياوريم و انتظار داشته باشيم ما را در زمره جمعيت صالحان قرار دهد»؟ (وَ ما لَنا لانُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما جائَنا مِنَ الْحَقِّ وَ نَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنا رَبُّنا مَعَ الْقَوْمِ الصّالِحينَ).

البته همان طور كه در بالا اشاره كرديم، اين مقايسه بيشتر درباره يهود و مسيحيان معاصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است; زيرا يهود با اين كه داراى كتاب آسمانى بود، به خاطر دلبستگى بيش از اندازه به ماديات، در صف مشركانى قرار گرفته بود كه از نظر مذهبى با آنها هيچ وجه اشتراكى نداشتند، در حالى كه در ابتدا، يهوديان مبشران اسلام محسوب مى شدند و انحرافاتى همانند تثليث و غلوّ مسيحيت را نداشتند.

اما دنياپرستى شديد، آنها را به كلّى از حق بيگانه كرد، در حالى كه مسيحيان آن عصر چنين نبودند.

ولى تاريخ گذشته و معاصر به ما مى گويد: مسيحيان قرون بعد درباره اسلام و مسلمين، مرتكب جناياتى شدند كه دست كمى از يهود نداشت.

جنگ هاى طولانى و خونين «صليبى» در گذشته، و تحريكات فراوانى كه امروز از ناحيه استعمار كشورهاى مسيحى بر ضد اسلام و مسلمين مى شود، چيزى نيست كه بر كسى پنهان باشد.

بنابراين، نبايد آيات فوق را به عنوان يك قانون كلّى درباره همه مسيحيان دانست، جمله هاى «وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ...» و ما بعد آن، گواه بر اين است كه: اين آيات درباره جمعى از مسيحيان معاصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده است.

* * *

در دو آيه بعد، به سرنوشت اين دو طايفه و پاداش و كيفر آنها اشاره شد، نخست مى فرمايد: «آنها كه در برابر افراد با ايمان، محبت نشان دادند، و در مقابل آيات الهى سر تسليم فرود آوردند، و با صراحت ايمان خود را اظهار داشتند، خداوند در برابر اين كار، به آنها باغ هاى بهشت را پاداش مى دهد كه از زير درختان آن نهرها جارى است و جاودانه در آن مى مانند و اين است جزاى نيكوكاران» (فَأَثابَهُمُ اللّهُ بِما قالُوا جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدينَ فيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنينَ).(2)

* * *

و در مقابل، «آنها كه راه دشمنى را پيمودند و كافر شدند و آيات خدا را تكذيب كردند اهل دوزخند» (وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحيمِ).

* * *

 

 

87يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ وَ لاتَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ

88وَ كُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ

89لايُؤاخِذُكُمُ اللّهُ بِاللَّغْوِ في أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الأَيْمانَ فَكَفّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْليكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْريرُ رَقَبَة فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيّام ذلِكَ كَفّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ

 

ترجمه:

87 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزهاى پاكيزه را كه خداوند براى شما حلال كرده است، حرام نكنيد; و از حدّ، تجاوز ننمائيد! زيرا خداوند متجاوزان را دوست نمى دارد.

88 ـ و از نعمت هاى حلال و پاكيزه اى كه خداوند به شما روزى داده است، بخوريد! و از (مخالفت) خداوندى كه به او ايمان داريد، بپرهيزيد!

89 ـ خداوند شما را به خاطر سوگندهاى بيهوده (و خالى از اراده،) مؤاخذه نمى كند; ولى در برابر سوگندهائى كه (از روى اراده) محكم كرده ايد، مؤاخذه مى نمايد، كفاره اين گونه قسم ها، اطعام ده نفر مستمند، از غذاهاى معمولى است كه به خانواده خود مى دهيد; يا لباس پوشاندن بر آن ده نفر; و يا آزاد كردن يك برده; و كسى كه هيچ كدام از اينها را نيابد، سه روز روزه مى گيرد; اين، كفاره سوگندهاى شماست به هنگامى كه سوگند ياد مى كنيد (و مخالفت مى نمائيد). و سوگندهاى خود را حفظ كنيد (و نشكنيد!) خداوند آيات خود را اين چنين براى شما بيان مى كند، شايد شكر او را به جا آوريد!


1 ـ «كشيش» در اصل يك لغت سريانى است كه به معنى پيشوا و راهنماى مذهبى مسيحيان مى باشد و به عربى «قِسّيس» گفته مى شود و جمع آن «قِسِّيسين» است.

2 ـ «أَثابَهُمُ» از ماده «ثواب» گرفته شده است كه در اصل به معنى «بازگشت نمودن» و «نيكى كردن» و «سودى به كسى رسانيدن» است.

 

شأن نزول:

از حدّ تجاوز نكنيد!

در مورد نزول آيات فوق، روايات متعددى نقل شده است، از جمله اين كه:

روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره رستاخيز و وضع مردم در آن دادگاه بزرگ الهى بياناتى فرمود، اين بيانات مردم را تكان داد و جمعى گريستند.

به دنبال آن جمعى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) تصميم گرفتند، پاره اى از لذائذ و راحتى ها را بر خود تحريم كرده و به جاى آن به عبادت پردازند.

امير مؤمنان على(عليه السلام) سوگند ياد كرد كه شب ها كمتر بخوابد و مشغول عبادت باشد.

«بلال» سوگند ياد كرد كه همه روز، روزه باشد.

«عثمان بن مظعون» قسم ياد كرد كه آميزش جنسى را با همسر خويش ترك گويد و به عبادت پردازد.

روزى همسر «عثمان بن مظعون» نزد «عايشه» آمد، او زن جوان و صاحب جمالى بود، عايشه از وضع او متعجب شد و گفت: چرا به خودت نمى رسى، و زينت نمى كنى؟!

در پاسخ گفت: براى چه كسى زينت كنم؟

همسرم مدتى است كه مرا ترك گفته و رهبانيت را پيش گرفته است.

اين سخن به گوش پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيد، فرمان داد همه مسلمانان به مسجد آيند، هنگامى كه در مسجد اجتماع كردند، بالاى منبر قرار گرفت، پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:

چرا بعضى از شما چيزهاى پاكيزه را بر خود حرام كرده ايد؟

من سنّت خود را براى شما بازگو مى كنم هر كس از آن روى گرداند از من نيست، من قسمتى از شب را مى خوابم، با همسرانم آميزش دارم و همه روزها را روزه نمى گيرم.

آگاه باشيد من هرگز به شما دستور نمى دهم كه مانند كشيشان مسيحى و رهبان ها دنيا را ترك گوئيد; زيرا اين گونه مسائل و همچنين ديرنشينى در آئين من نيست، رهبانيت امت من در جهاد است (اگر مى خواهيد ترك دنيا گوئيد چه بهتر كه در راه سازنده اى همچون جهاد باشد...).

بر خود سخت نگيريد; زيرا جمعى از پيشينيان شما بر اثر سخت گرفتن بر خود، هلاك شدند.

آنها كه سوگند ياد كرده بودند اين امور را ترك كنند، برخاسته عرض كردند: اى پيامبر! ما در اين راه سوگند ياد كرده ايم وظيفه ما در برابر سوگندمان چيست؟ آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(1)

لازم به تذكر است كه بعضى سوگندهاى فوق مانند سوگندى كه از «عثمان بن مظعون» نقل شده چون منافات با حق همسرش داشته است مشروع نبوده.

ولى در مورد سوگند على(عليه السلام) درباره بيدار ماندن شب و اشتغال به عبادت، امر مباح و مجازى بوده است اگر چه از آيات استفاده مى شود كه بهتر اين بوده چنين كارى به طور مستمر ادامه پيدا نكند.

اين موضوع هيچ گونه منافاتى با مقام عصمت على(عليه السلام) ندارد، چنان كه نظير آن را درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز در سوره «تحريم» آيه اول مى خوانيم: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكَ تَبْتَغي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ: «اى پيغمبر! چرا پاره اى از امورى كه بر تو حلال است را به خاطر رضايت همسرانت بر خود حرام مى كنى»؟


1 ـ براى آگاهى از شأن نزول فوق، به مدارك ذيل مراجعه فرمائيد:

«وسائل الشيعه»، جلد 20، صفحات 21 و 107 و جلد 23، صفحات 243 و 244، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 124 و جلد 36، صفحه 118 و جلد 40، صفحه 328 و جلد 62، صفحات 112 و 113 و جلد 67، صفحه 116 و جلد 90، صفحه 73 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحات 179 و 180، مؤسسه دار الكتاب، 1404 هـ ق ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 16، صفحه 54، چاپ آل البيت ـ «مجمع البيان» و ساير تفاسير، ذيل آيات مورد بحث.

 

تفسير:

سوگند و كفاره سوگند

در اين آيه و آيات بعد، يك سلسله احكام مهم اسلامى مطرح شده است، بعضى براى نخستين بار، و قسمت مهمى نيز به عنوان تأكيد و توضيح احكامى كه قبلاً در آيات ديگر قرآن بيان شده است; زيرا همان طور كه گفتيم اين سوره در اواخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديد و مى بايست در آن درباره احكام مختلف اسلامى تأكيد بيشترى بشود.

در آيه نخست، اشاره به تحريم قسمتى از مواهب الهى به وسيله بعضى از مسلمين شده، و آنها را از تكرار اين كار نهى مى كند، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد طيبات و امور پاكيزه اى را كه خداوند براى شما حلال كرده بر خود حرام مكنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ).(1)

ذكر اين حكم، علاوه بر ملاحظه شأن نزول، ممكن است اشاره به اين باشد كه: اگر در آيات گذشته مدح و تمجيدى از جمعى از دانشمندان و رهبانان مسيحى شد، به خاطر انعطاف و تسليم آنها در برابر حق بود، نه به خاطر برنامه ترك دنيا و تحريم طيبات، و مسلمانان نمى توانند در اين قسمت از آنها اقتباس كنند.

با بيان اين حكم، اسلام، صريحاً بيگانگى خود را از مسأله رهبانيت و ترك دنيا آن چنان كه مسيحيان و مرتاضان دارند اعلام داشته است، شرح بيشتر درباره اين موضوع را در ذيل آيه 27 سوره «حديد» «وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها» مطالعه خواهيد فرمود.

سپس براى تأكيد اين موضوع، مى فرمايد: «از حدّ و مرزها فراتر نرويد; زيرا خداوند تجاوزكنندگان را دوست ندارد» (وَ لاتَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ).

* * *

در آيه بعد، مجدداً روى مطلب تأكيد كرده، منتها در آيه گذشته نهى از تحريم بود، و در اين آيه، امر به بهره گرفتن مشروع از مواهب الهى كرده مى فرمايد: «از آنچه خداوند به شما روزى داده است حلال و پاكيزه بخوريد» (وَ كُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلالاً طَيِّباً).

تنها شرط آن اين است كه: رعايت اعتدال و تقوا و پرهيزگارى در بهره گيرى از اين مواهب را فراموش نكنيد، مى فرمايد: «و از مخالفت خداوندى كه به او ايمان داريد بپرهيزيد» (وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ).

يعنى ايمان شما به خدا ايجاب مى كند كه همه دستورات او را محترم بشمريد، هم بهره گرفتن و هم رعايت اعتدال و تقوا.

در تفسير اين جمله، احتمال ديگرى نيز هست، كه: منظور از امر به تقوا اين است كه: تحريم مباحات و طيبات با درجه عالى و كامل تقوا متناسب نيست.

تقوا ايجاب مى كند: انسان از حدّ اعتدال در هيچ طرف خارج نشود.

* * *

در سومين آيه، درباره سوگندهائى كه در زمينه تحريم حلال و غير آن خورده مى شود، به طور كلّى بحث كرده و قسم ها را به دو قسمت تقسيم مى كند:

نخست مى فرمايد: «خداوند شما را در برابر قسم هاى لغو مؤاخذه و مجازات نمى كند» (لايُؤاخِذُكُمُ اللّهُ بِاللَّغْوِ في أَيْمانِكُمْ).

همان طور كه در تفسير آيه 225 سوره «بقره» ـ كه در آن نيز پيرامون عدم مجازات در مقابل قسم هاى لغو، بحث شده بود ـ گفتيم: منظور از سوگند لغو چنان كه مفسران و فقهاء گفته اند: سوگندهائى است كه داراى هدف مشخص نيست و از روى اراده و تصميم سر نمى زند.

بلكه بدون توجه، به عنوان تكيه سخن، «وَ اللّهِ وَ بِاللّهِ» يا: «لا وَ اللّهِ وَ بَلى وَ اللّهِ» مى گويند، و يا در حال شدت هيجان يا غضب بدون اراده و تصميم گفته مى شود.(2)

بعضى گفته اند: اگر انسان به چيزى يقين داشته باشد و بر اساس آن سوگند ياد كند، سپس معلوم شود اشتباه كرده است، آن نيز جزء قسم لغو است.

مثل اين كه: كسى بر اثر سعايت افراد سخن چين، يقين به انحراف همسر خود پيدا كند و سوگند ياد نمايد كه او را طلاق گويد، بعداً معلوم شود دروغ بوده است، اين سوگند اعتبار ندارد.

اين را نيز مى دانيم علاوه بر لزوم قصد و اراده و تصميم در سوگندهاى جدى، لازم است محتواى قسم نيز كار نامشروع و يا مكروهى نباشد.

بنابراين، اگر انسان در حال اختيار از روى اراده و تصميم سوگند ياد كند كه عمل حرام يا مكروهى را انجام دهد آن قسم نيز بى ارزش است، و وفاى به آن لازم نيست ـ احتمال دارد لغو در آيه فوق مفهوم وسيعى داشته باشد كه حتى اين گونه قسم را نيز شامل شود ـ

قسم دوم از سوگندها، سوگندهائى است كه از روى اراده و تصميم و به طور جدى ياد مى شود، درباره اين نوع قسم ها، قرآن در آيه فوق چنين مى فرمايد: «خداوند شما را در برابر سوگندهائى كه گره آن را محكم كرده ايد مؤاخذه مى كند و شما را موظف به عمل كردن به آن مى سازد» (وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الأَيْمانَ).

كلمه «عقد» همان طور كه در آغاز سوره «مائده» گفتيم، در اصل به معنى جمع كردن اطراف يك چيز محكم است، و به همين جهت، گره زدن دو سر طناب را «عقد» مى گويند، و گاهى به همين مناسبت در امور معنوى نيز به كار مى رود و هر گونه پيمان محكمى را نيز «عقد» مى گويند.

در آيه فوق منظور از عقد أَيمان (بستن سوگندها) همان تصميم جدى بر كارى است كه بر طبق سوگند انجام مى گيرد.

البته جدى بودن سوگند به تنهائى براى صحت آن كافى نيست بلكه همان طور كه در بالا اشاره شد، بايد محتواى سوگند لااقل يك امر مباح بوده باشد و بايد دانست كه سوگند جز به نام خدا معتبر نيست.

بنابراين، اگر كسى به نام خدا سوگند ياد كند كه عمل نيك يا لااقل عمل مباحى را انجام دهد، واجب است به سوگند خود عمل كند و اگر آن را شكست كفاره دارد.

و كفاره قسم همان است كه در ذيل آيه مورد بحث بدين گونه بيان شده است:

كفاره چنين سوگندى يكى از سه چيز است، مى فرمايد:

«كفاره اين گونه سوگندها اطعام ده نفر مستمند از غذاهاى معمولى است كه به خانواده خود مى دهيد» (فَكَفّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْليكُمْ).

بنابراين نخستين كفاره، اطعام ده نفر مسكين است، منتها براى اين كه: بعضى از اطلاق اين حكم، چنين استفاده نكنند كه مى توان از هر نوع غذاى پست و كم ارزشى براى كفاره استفاده كرد، تصريح مى كند كه اين غذا بايد لااقل يك غذاى حدّ وسط بوده باشد كه معمولاً در خانواده خود از آن تغذيه مى كنيد.

البته ظاهر اين تعبير، حدّ متوسط از نظر كيفيت است ولى ممكن است هم اشاره به كيفيت و هم مقدار و كميت بوده باشد، چنان كه در روايتى از امام صادق(عليه السلام)حدّ وسط در كيفيت و در روايتى از امام باقر(عليه السلام) حدّ وسط در كميت نقل شده كه مفهوم آنها بازگشت به حد وسط در هر دو قسمت مى كند.(3)

ناگفته پيدا است مسأله حد وسط در دو قسمت، به اختلاف شهرها، آبادى ها و زمان ها متفاوت خواهد بود.

اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده است كه: «اوسط» به معنى خوب و عالى است; زيرا يكى از معانى اوسط، عالى است، چنان كه در آيه 28 سوره «قلم» مى خوانيم: قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ: «بهترين آنها چنين گفت: آيا به شما نگفتم چرا تسبيح خدا نمى گوئيد»؟

پس از آن، به دومين مورد از كفاره اشاره كرده كه: «پوشاندن لباس بر ده نفر نيازمنداست» (أَوْ كِسْوَتُهُمْ).

البته ظاهر آيه اين است: لباسى بوده باشد كه به طور معمول تن را بپوشاند.

لذا در بعضى از روايات مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام)فرمود: منظور از «كِسْوَة» در آيه فوق، دو قطعه لباس است (پيراهن و شلوار).(4)

و اگر در بعضى از روايات مانند روايتى كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: به يك جامه نيز مى توان قناعت كرد،(5) شايد به خاطر آن باشد كه پيراهن هاى بلند عربى، به تنهائى مى تواند همه بدن را بپوشاند ـ ولى در مورد زنان، تنها يك پيراهن هر چند بلند باشد كافى نيست بلكه روسرى براى پوشاندن سر و گردن نيز لازم است; زيرا حداقل لباس مورد نياز يك زن كمتر از اين نيست ـ

و با اين حال، بعيد نيست لباسى كه به عنوان كفاره داده مى شود، بر حسب فصول،(6) مكان ها و زمان ها تفاوت پيدا كند.

در اين كه: آيا از نظر كيفيت، حداقل كافى است؟ و يا در اينجا نيز بايد حد وسط مراعات شود؟ در ميان مفسران دو نظر وجود دارد:

نخست اين كه: به مقتضاى اطلاق آيه هر گونه لباسى كافى است.

و ديگر اين كه: با توجه به قيدى كه در اطعام بود در اينجا نيز بايد رعايت حد وسط گردد.

ولى البته، احتمال اول با اطلاق آيه سازگارتر است.

سپس به سومين مورد از كفاره پرداخته كه: «آزاد كردن يك برده است» (أَوْ تَحْريرُ رَقَبَة).

در اين كه آيا برده اى كه آزاد مى شود بايد ايمان و اسلام داشته باشد، يا آزاد كردن هر گونه برده اى كافى است؟

در ميان فقهاء گفتگو است كه توضيح آن را بايد در كتب فقهى خواند، اگر چه ظاهر آيه مطلق است.

و اين خود مى رساند: اسلام براى آزاد ساختن بردگان از وسائل گوناگون استفاده كرده است، و در عصر و زمانى همچون زمان ما كه ظاهراً برده اى وجود ندارد، بايد يكى از دو كفاره ديگر را انتخاب نمود.

شك نيست اين سه موضوع از نظر قيمت بسيار متفاوت است، و شايد اين تفاوت به خاطر آن است كه مكلف آزاد باشد و بتواند به اندازه توانائى خود يكى را انتخاب كند.

اما ممكن است كسانى باشند كه قدرت بر هيچ يك از اينها را نداشته باشند لذا بعد از بيان اين دستور مى فرمايد: «آنهائى كه دسترسى به هيچ يك ندارند بايد سه روز روزه بگيرند» (فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيّام).

بنابراين، گرفتن سه روز روزه، منحصراً مربوط به كسانى است كه قدرت بر انجام يكى از سه موضوع فوق را نداشته باشند.

آنگاه براى تأكيد مى فرمايد: «اين كفاره سوگندهاى شما است هنگامى كه سوگند ياد مى كنيد» (ذلِكَ كَفّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ).

ولى براى اين كه: كسى تصور نكند با دادن كفاره، شكستن سوگندهاى صحيح حرام نيست مى فرمايد: «سوگندهاى خود را حفظ كنيد» (وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ).

و به تعبير ديگر، عمل به سوگند، وجوب تكليفى دارد و شكستن آن حرام است، اما پس از شكستن بايد كفاره داد.

و در پايان آيه مى فرمايد: «اين چنين خداوند آياتش را براى شما بيان مى كند، تا شكر او را بگزاريد و در برابر اين احكام و دستوراتى كه ضامن سعادت و سلامت فرد و اجتماع است، او را سپاس گوئيد» (كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).

* * *

90يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الأَنْصابُ وَ الأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

91إِنَّما يُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ

92وَ أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبينُ

 

ترجمه:

90 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بت ها و ازلام (نوعى بخت آزمائى)، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد!

91 ـ شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قمار، در ميان شما عداوت و كينه ايجاد كند، و شما را از ياد خدا و از نماز باز دارد. آيا (با اين همه زيان و فساد، و با اين نهى اكيد،) خوددارى خواهيد كرد؟!

92 ـ اطاعت خدا و اطاعت پيامبر كنيد! و (از مخالفت فرمان او) بترسيد! و اگر روى برگردانيد، (مستحق مجازات خواهيد بود; و) بدانيد بر پيامبر ما، جز ابلاغ آشكار، چيز ديگرى نيست.

 

شأن نزول:

در تفاسير شيعه و اهل تسنن، شأن نزول هاى مختلفى درباره آيه نخست ذكر شده است، كه تقريباً با يكديگر شباهت دارند از جمله اين كه: در تفسير «درّ المنثور» از «سعد بن وقاص» چنين نقل شده: اين آيه درباره من نازل گرديد، مردى از انصار غذائى تهيه كرده بود، و ما را دعوت كرد، جمعى در مجلس ميهمانى او شركت كردند، و علاوه بر صرف غذا شراب نوشيدند و اين، قبل از تحريم شراب در اسلام بود، هنگامى كه مغز آنها از شراب گرم شد، شروع به ذكر افتخارات خود كردند، كم كم كار بالا گرفت و به اينجا رسيد كه يكى از آنها استخوان شترى را برداشت، بر بينى من كوبيد و آن را شكافت، من خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، اين جريان را عرض كردم، در اين موقع آيه فوق نازل شد.(7)

از «مسند احمد»، «سنن ابى داود»، «نسائى» و «ترمذى» چنين نقل شده است: «عمر» ـ كه طبق تصريح تفسير «فى ظلال»، جلد سوم، صفحه 33 ـ علاقه شديدى به نوشيدن شراب داشت، دعا مى كرد، و مى گفت: خدايا بيان روشنى در مورد خمر براى ما بفرما.

هنگامى كه آيه سوره «بقره» «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ»(8) نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آيه را براى او قرائت كرد ولى او باز به دعاى خود ادامه مى داد، و مى گفت:

خدايا بيان روشن ترى در اين زمينه بفرما، تا اين كه آيه «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى»(9) نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)آن را نيز بر او خواند، باز به دعاى خود ادامه مى داد! تا اين كه: سوره «مائده» (آيه مورد بحث) كه صراحت فوق العاده اى در اين موضوع دارد، نازل گرديد.

هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)آيه را بر او خواند، گفت: إِنْتَهَيْنا إِنْتَهَيْنا!: «از نوشيدن شراب خوددارى مى كنيم، خوددارى مى كنيم»!(10)


1 ـ درباره معنى «طيّب» در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 172 سوره «بقره» بحث شد.

2 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 443، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 23، صفحات 238 و 239، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحات 224 و 236.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 666، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 496 ـ «كافى»، جلد 7، صفحات 453 و 454، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 8، صفحات 296 و 297، دار الكتب الاسلامية ـ «استبصار»، جلد 4، صفحات 52 و 53، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 22، صفحه 381، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحات 225، 242 و...

4 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 452، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 8، صفحات 295 و 297، دار الكتب الاسلامية ـ «استبصار»، جلد 4، صفحات 51 و 52، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 22، صفحات 40، 375، 380 و 383، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحات 220، 225 و 226 و... ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 338، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

5 ـ «كافى»، جلد 7، صفحات 452، 453 و 454، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 8، صفحه 296، دار الكتب الاسلامية ـ «استبصار»، جلد 4، صفحه 52، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 22، صفحات 40، 378، 380، 381، 384 و 385، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحات 25، 241، 242 و 243 ـ «مستدرك»، جلد 15، صفحه 420، چاپ آل البيت.

6 ـ در اين زمينه حديثى نيز از امام باقر يا امام صادق(عليهما السلام) نقل شده است (تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 496 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 22، صفحه 382، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 101، صفحه 225).

7 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 315، دار المعرفة، مطبعة الفتح جده، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 75، عالم الكتب ـ «الميزان»، جلد 6، صفحه 132، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحات 181 و 186، دار صادر بيروت ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 46، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «اسباب النزول» واحدى نيشابورى، صفحه 138، مؤسسه حلبى و شركا، قاهره، 1388 هـ ق و بسيارى از تفاسير ديگر.

8 ـ بقره، آيه 219.

9 ـ نساء، آيه 43.

10 ـ تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 50 ـ «فى ظلال القرآن»، جلد 3، صفحه 33، دار احياء التراث العربى، بيروت، طبع پنجم، 1386 هـ ق ـ «سنن نسائى»، جلد 8، صفحه 286، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1348 هـ ق ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحه 53، دار صادر بيروت ـ «سنن ابى داود»، جلد 2، صفحه 182، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1410 هـ ق ـ «سنن ترمذى»، جلد 4، صفحه 320، دار الفكر بيروت، طبع دوم، 1403 هـ ق.

 

تفسير:

حكم قطعى درباره شراب و مراحل تدريجى آن

همان طور كه در جلد سوم اين تفسير، ذيل آيه 43 سوره «نساء» اشاره كرديم، شراب خوارى و مِى گسارى در زمان جاهليت و قبل از ظهور اسلام فوق العاده رواج داشت، و به صورت يك بلاى عمومى در آمده بود، تا آنجا كه بعضى از مورخان مى گويند: عشق عرب جاهلى در سه چيز خلاصه مى شد: شعر و شراب و جنگ!

و نيز از روايات استفاده مى شود: حتى بعد از تحريم شراب مسأله ممنوعيت آن براى بعضى از مسلمانان فوق العاده سنگين و مشكل بود، تا آنجا كه مى گفتند:

ما حُرِّمَ عَلَيْنا شَىْءٌ أَشَدَّ مِنَ الْخَمْرِ: «هيچ حكمى بر ما سنگين تر از تحريم شراب نبود».(1)

روشن است اگر اسلام مى خواست بدون رعايت اصول روانى و اجتماعى با اين بلاى بزرگ عمومى به مبارزه برخيزد ممكن نبود، لذا از روش تحريم تدريجى و آماده ساختن افكار و اذهان براى ريشه كن كردن مِى گسارى ـ كه به صورت يك عادت ثانوى در رگ و پوست آنها نفوذ كرده بود ـ استفاده كرد.

به اين ترتيب كه: نخست در بعضى از سوره هاى «مكّى» اشاراتى به زشتى اين كار نمود، چنان كه در آيه 67 سوره «نحل» مى خوانيم:

وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخيلِ وَ الأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً: «از ميوه هاى درخت نخل و انگور، مسكرات و روزى هاى پاكيزه فراهم مى كنيد».

در اينجا «سَكَر» يعنى مسكر و شرابى را كه از انگور و خرما مى گرفتند،.

درست در مقابل رزق حسن قرار داده است، و آن را يك نوشيدنى ناپاك و آلوده شمرده است.

ولى عادت زشت شراب خورى از آن ريشه دارتر بود، كه با اين اشاره ها ريشه كن شود.

به علاوه، شراب بخشى از درآمدهاى اقتصادى آنها را نيز تأمين مى كرد لذا هنگامى كه مسلمانان به «مدينه» منتقل شدند و نخستين حكومت اسلامى تشكيل شد، دومين دستور در زمينه منع شراب خوارى به صورت قاطع ترى نازل گشت، تا افكار را براى تحريم نهائى آماده تر سازد، در اين موقع بود كه آيه 219 سوره «بقره» نازل گرديد كه:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما: «درباره شراب و قمار از تو سؤال مى كنند، بگو: در آنها گناه و زيان بزرگى است; و منافعى (از نظر مادّى) براى مردم در بر دارد; (ولى) گناه آنها از نفعشان بيشتر است».

در اين آيه ضمن اشاره به منافع اقتصادى مشروبات الكلى براى بعضى از جوامع همانند جامعه جاهليت، اهميت خطرات و زيان هاى بزرگ آن را كه به درجات از منافع اقتصادى آن بيشتر است يادآور مى شود.

به دنبال آن آيه 43 سوره «نساء» نازل شده كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در حال مستى به نماز نزديك نشويد، تا بدانيد چه مى گوئيد!».

و به مسلمانان صريحاً دستور داده شد كه در حال مستى هرگز نماز نخوانند تا بدانند با خداى خود چه مى گويند.

البته مفهوم اين آيه آن نبود كه در غير حال نماز، نوشيدن شراب مجاز است، بلكه برنامه همان برنامه تحريم تدريجى و مرحله به مرحله بود، و به عبارت ديگر اين آيه نسبت به غير حال نماز، سكوت داشت و صريحاً چيزى نمى گفت.

آشنائى مسلمانان با احكام اسلام و آمادگى فكرى آنها براى ريشه كن ساختن اين مفسده بزرگ اجتماعى كه در اعماق وجود آنها نفوذ كرده بود، سبب شد كه دستور نهائى با صراحت كامل و بيان قاطع ـ كه حتى بهانه جويان نيز نتوانند به آن ايراد گيرند ـ نازل گرديد، كه همين آيه مورد بحث بوده باشد، مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بت ها و ازلام، پليد، و از عمل شيطانند، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الأَنْصابُ وَ الأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ).

جالب توجه اين كه: در اين آيه با تعبيرات گوناگون ممنوعيت اين كار مورد تأكيد قرار گرفته است:

1 ـ آيه با خطاب «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» شروع شده، اشاره به اين كه مخالفت با اين حكم با روح ايمان سازگار نيست.

2 ـ بعد از آن كلمه «إِنَّما» به كار رفته كه براى حصر و تأكيد است.

3 ـ شراب و قمار همرديف «انصاب»(2) (بت هائى كه شكل مخصوصى نداشتند و تنها قطعه سنگى بودند) ذكر شده است و نشان مى دهد، خطر شراب و قمار به قدرى زياد است كه در رديف بت پرستى است.

به همين دليل، در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: شارِبُ الْخَمْرِ كَعابِدِ الْوَثَنِ: «شراب خوار همانند بت پرست است».(3)

4 ـ شراب و قمار و همچنين بت پرستى و ازلام (يك نوع بخت آزمائى)(4)همگى به عنوان رجس و پليدى شمرده شده اند (إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الأَنْصابُ وَ الأَزْلامُ رِجْسٌ).

5 ـ تمام اين اعمال جزء اعمال شيطانى قلمداد شده است (مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ).

6 ـ فرمان قاطع براى اجتناب از آنها را صادر كرده، مى فرمايد: (فَاجْتَنِبُوهُ).

ضمناً بايد توجه داشت: «اجتناب» مفهومى رساتر از نهى دارد; زيرا معنى اجتناب، فاصله گرفتن، دورى كردن و نزديك نشدن است كه به مراتب از جمله «ننوشيد» رساتر مى باشد.

7 ـ در پايان اين آيه مى فرمايد: اين دستور به خاطر آن است كه شما رستگار شويد (لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ). يعنى بدون آن رستگارى ممكن نيست.

* * *

در آيه بعد، به پاره اى از زيان هاى آشكار شراب و قمار پرداخته، نخست مى فرمايد: «شيطان مى خواهد از طريق شراب و قمار در ميان شما تخم عداوت و دشمنى بپاشد و شما را از نماز و ذكر خدا باز دارد» (إِنَّما يُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ).

و در پايان اين آيه به عنوان يك استفهام تقريرى، مى فرمايد: «آيا شما خوددارى خواهيد كرد»؟! (فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ).

يعنى پس از اين همه تأكيد، باز جاى بهانه جوئى يا شك و ترديد در مورد ترك اين دو گناه بزرگ باقى مانده است؟!

لذا مى بينيم حتى «عمر» ـ كه تعبيرات آيات گذشته را به خاطر علاقه اى كه (طبق تصريح مفسران عامه) به شراب داشت وافى نمى دانست ـ پس از نزول اين آيه، گفت: اين تعبير كافى و قانع كننده است.

* * *

و به دنبال آن در آيه سوم، به عنوان تأكيد اين حكم، نخست به مسلمانان دستور مى دهد: «خدا و پيامبرش را اطاعت كنند و از مخالفت او بپرهيزند» (وَ أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا).

و سپس مخالفان را تهديد مى كند كه: «اگر از اطاعت فرمان پروردگار سر باز زنند، مستحق كيفر و مجازات خواهند بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)وظيفه اى جز ابلاغ آشكار ندارد» (فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبينُ).

* * *


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 51 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 286، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 315، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 74، عالم الكتب.

2 ـ درباره «انصاب و نصيب» در جلد چهارم همين تفسير، ذيل آيه 3 سوره «مائده» بحث شده است.

3 ـ در حاشيه تفسير «طبرى»، جلد 7، صفحه 31 ـ همين حديث در تفسير «نور الثقلين»، جلد 1،
صفحه 669، مؤسسه اسماعليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق از امام صادق(عليه السلام) نيز نقل شده است ـ «وسائل الشيعه»، جلد 25، صفحه 320 (آل البيت) ـ «مستدرك»، جلد 17، صفحات 43، 47، 56 و 63 (آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 47، صفحه 217، جلد 63، صفحه 490، جلد 66، صفحه 153، و جلد 74، صفحه 47 و جلد 76، صفحه 148 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 366 (چاپخانه علميه، تهران، 1380 هـ ق) ـ «عوالى اللآلى»، جلد 2، صفحه 148 (انتشارات سيد الشهداء، قم، 1405 هـ ق).

4 ـ درباره كيفيت «ازلام» مشروحاً در جلد چهارم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 3 سوره «مائده» بحث كرده ايم.

 

نكته:

اثرات مرگبار شراب و قمار

گر چه در ذيل آيه 219 سوره «بقره»، جلد دوم تفسير «نمونه»، بحث هاى فشرده اى پيرامون ضررهاى اين دو بلاى اجتماعى ذكر شده است، ولى در اينجا نيز براى تأكيد مطلب ـ به عنوان اقتدا به قرآن مجيد ـ لازم است نكات ديگرى را يادآور شويم.

اين نكات، مجموعه اى است از آمارهاى مختلف، كه هر كدام به تنهائى به اندازه يك بحث مشروح براى بيان عمق و عظمت اين زيان ها گويا است:

1 ـ به موجب آمارى كه در «انگلستان» درباره جنون الكلى انتشار يافته، و اين جنون با جنون هاى ديگر در آن مقايسه شده، چنين به دست آمده كه در برابر 2249 ديوانه الكلى، فقط 53 نفر ديوانه به علل ديگر وجود داشته است!(1)

2 ـ به موجب آمار ديگرى كه از تيمارستان هاى «آمريكا» به دست آمده،
85 درصد از بيماران روانى آنها را بيماران الكلى تشكيل مى دهد!(2)

3 ـ يكى از دانشمندان انگليسى به نام «بنتام» مى نويسد: مشروبات الكلى در كشورهاى شمالى انسان را كودن و ابله، و در كشورهاى جنوبى ديوانه مى كند، سپس مى افزايد: آئين اسلام تمام انواع نوشابه هاى الكلى را تحريم كرده است و اين يكى از امتيازات اسلام مى باشد.(3)

4 ـ اگر از كسانى كه در حال مستى دست به انتحار يا جنايت زده و خانه هائى را ويران ساخته و خانمان هائى را بر باد داده اند آمارى تهيه شود، رقم سرسام آورى را تشكيل مى دهد.(4)

5 ـ در «فرانسه»، هر روز 440 نفر جان خود را فداى الكل مى كنند!(5)

6 ـ طبق آمار ديگرى تلفات بيمارى هاى روانى «آمريكا» در يك سال، دو برابر تلفات آن كشور در جنگ جهانى دوم بوده است و به عقيده دانشمندان در بيمارى هاى روانى «آمريكا» مشروبات «الكلى» و «سيگار» نقش اساسى داشته اند!(6)

7 ـ به موجب آمارى كه توسط يكى از دانشمندان به نام «هوگر» به مناسبت بيستمين سالگرد «مجله علوم» ابراز شد، 60 درصد قتل هاى عمدى، 75 درصد ضرب و جرح، 30 درصد جرائم ضد اخلاقى (از جمله زنا با محارم!) 20 درصد جرائم سرقت، مربوط به الكل و مشروبات الكلى بوده است و به موجب آمارى از همين دانشمند 40 درصد از اطفال مجرم داراى سابقه اثر الكليت هستند.(7)

8 ـ از نظر اقتصادى تنها در «انگلستان» زيان هاى ناشى از طريق غيبت كارگران از كار به خاطر الكليسم به 50 مليون دلار در سال (تقريباً 1750 ميليون تومان) برآورد شده است، كه اين مبلغ به تنهائى مى تواند هزينه ايجاد هزاران كودكستان، دبستان و دبيرستان را تأمين كند.(8)

9 ـ به موجب آمارى كه درباره زيان هاى مشروبات الكلى در «فرانسه» انتشار يافته: الكل 137 ميليارد فرانك در سال بر بودجه «فرانسه»، غير از خسارات شخصى به شرح زير تحميل مى كند:

60 ميليارد فرانك خرج دادگسترى و زندان ها.

40 ميليارد فرانك خرج تعاون عمومى و خيريه.

10 ميليارد فرانك مخارج بيمارستان ها براى الكلى ها.

70 ميليارد فرانك هزينه امنيت اجتماعى!

و به اين ترتيب، روشن مى شود: تعداد بيماران روانى، بيمارستان ها، قتل ها و نزاع هاى خونين، سرقت ها، تجاوزها و تصادف ها با تعداد مِى خانه ها تناسب مستقيم دارد.(9)

10 ـ بزرگ ترين مؤسسات آمارگيرى «آمريكا» ثابت كرده است قمار در 30 درصد جنايت ها دخالت مستقيم دارد.

و به موجب آمار ديگرى كه در زمينه جرائم قماربازان منتشر شده، با نهايت تأسف مى بينيم:

90 درصد جيب برى.

50 درصد جرائم جنسى.

10 درصد فساد اخلاق.

30 درصد از طلاق ها.

40 درصد از ضرب و جرح ها.

و 5 درصد از خودكشى ها، به خاطر قمار صورت گرفته است.(10)

* * *

 

 

 

 

93لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ

 

ترجمه:

93 ـ بر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، گناهى در آنچه (قبل از نزول حكم تحريم) خورده اند نيست; اگر تقوا پيشه كنند، و ايمان بياورند، و اعمال صالح انجام دهند; سپس تقوا پيشه كنند و ايمان آورند; سپس تقوا پيشه كنند و نيكى نمايند. و خداوند، نيكوكاران را دوست مى دارد.

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان» و تفسير «طبرى» و تفسير «قرطبى» و بعضى ديگر از تفاسير چنين آمده است: پس از نزول آيه تحريم شراب و قمار، بعضى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتند: اگر اين دو اين همه گناه دارد پس تكليف برادران مسلمان ما كه پيش از نزول اين آيه از دنيا رفته اند و هنوز اين دو را ترك نكرده بودند چه مى شود؟ آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(11)


1 و 2 ـ كتاب «سمپوزيوم الكل»، صفحه 65.

3 ـ تفسير «طنطاوى»، جلد 1، صفحه 165.

4 ـ «دائرة المعارف فريد وجدى»، جلد 3، صفحه 790.

5 ـ «بلاهاى اجتماعى قرن ما»، صفحه 205.

6 ـ مجموعه انتشارات «نسل جوان».

7 ـ «سمپوزيوم الكل»، صفحه 66.

8 ـ مجموعه انتشارات «نسل جوان»، سال دوم، صفحه 330.

9 ـ نشريه «مركز مطالعه پيشرفت هاى ايران» (درباره الكل و قمار).

10 ـ نشريه «مركز مطالعه پيشرفت هاى ايران» (درباره الكل و قمار).

11 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 412، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «جامع البيان» (تفسير طبرى)، جلد 7، صفحه 49، ذيل آيه مورد بحث، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 293، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

 

 

تفسير:

تقوا و ايمان و آثار آن

اين آيه، در پاسخ كسانى است كه نسبت به وضع گذشتگان ـ قبل از نزول تحريم شراب و قمار و يا نسبت به وضع كسانى كه اين حكم هنوز به گوش آنها نرسيده، و در نقاط دوردست زندگى داشتند ـ نگران بودند، مى فرمايد: «آنهائى كه ايمان و عمل صالح داشته اند و اين حكم به آنها نرسيده، اگر شرابى نوشيده اند و يا از درآمد قمار خورده اند گناهى بر آنها نيست» (لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا).(1)

سپس مى افزايد: «اين حكم مشروط به اين است كه: آنها تقوا پيشه كنند، ايمان بياورند و عمل صالح انجام دهند» (إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ).

بار ديگر همين موضوع را تكرار كرده، مى فرمايد: «سپس تقوا پيشه كنند و ايمان بياورند» (ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا).

و براى سومين بار با كمى تفاوت همين موضوع را تكرار نموده، مى فرمايد: «سپس تقوا پيشه كنند و نيكى نمايند» (ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا).

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد» (وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ).

درباره تكرار اين سه جمله، ميان مفسران قديم و جديد گفتگو بسيار است بعضى آنها را حمل بر تأكيد كرده اند; زيرا اهميت موضوع تقوا، ايمان و عمل صالح ايجاب مى كند كه روى آن به طور جدى و مكرّر تكيه و تأكيد شود.

ولى جمعى از مفسرين معتقدند: هر يك از اين سه جمله ناظر به حقيقت جداگانه اى است و در زمينه تفاوت آنها احتمالات متعددى داده اند كه بسيارى از آنها دليل و شاهدى ندارد.

شايد بهترين سخن در اين زمينه اين است كه گفته شود:

منظور از «تقوا» كه نخستين بار ذكر شده همان احساس مسئوليت درونى است كه انسان را به سوى تحقيق و بررسى درباره دين و نگاه كردن در معجزه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و جستجو درباره حق مى كند، و نتيجه آن ايمان و عمل صالح است.

و به تعبير ديگر: تا مرحله اى از تقوا در وجود انسان نبوده باشد به فكر تحقيق و جستجوى حق نمى افتد.

و بنابراين، نخستين بار كه در آيه فوق سخن از تقوا به ميان آمده اشاره به اين مرحله از تقوا است و اين منافات با آغاز آيه كه مى فرمايد: «لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ...» ندارد; زيرا ايمان در آغاز آيه ممكن است به معنى تسليم ظاهرى بوده باشد ولى ايمانى كه بعد از تقوا به وجود آيد ايمان واقعى است.

و دومين بار كه سخن از تقوا به ميان آمده، اشاره به تقوائى است كه در درون جان انسان نفوذ مى كند و اثر آن عميق تر مى گردد و نتيجه آن ايمان مستقر و ثابتى است كه عمل صالح جزء آن است.

لذا در جمله دوم پس از ذكر ايمان سخنى از عمل صالح به ميان نيامده تنها مى فرمايد: «ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا...» يعنى اين ايمان به قدرى نافذ و ثابت است كه نيازى به ذكر عمل صالح در تعقيب آن نيست.

و در مرحله سوم كه از تقوا گفتگو مى كند منظور تقوائى است كه به مرحله عالى خود رسيده، به طورى كه علاوه بر دعوت به انجام وظائف حتمى، دعوت به احسان يعنى كارهاى نيك نيز مى كند حتى كارهائى كه از واجبات نيست.

خلاصه اين كه: هر يك از اين سه تقوا اشاره به مرحله اى از احساس مسئوليت و پرهيزگارى است، «مرحله ابتدائى»، «مرحله متوسط»، و «مرحله نهائى» و هر يك قرينه اى در خود آيه دارد كه به اتكاى آن مى توان مقصود را دريافت، بر خلاف احتمالاتى كه بعضى از مفسرين در تفاوت اين سه تقوا و سه ايمان داده اند كه فاقد قرينه و شاهد است.

* * *

 

 

94يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللّهُ بِشَيْء مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْديكُمْ وَ رِماحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَليمٌ

95يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْل مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفّارَةٌ طَعامُ مَساكينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللّهُ مِنْهُ وَ اللّهُ عَزيزٌ ذُو انْتِقام

96أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ ما دُمْتُمْ حُرُماً وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ

 

ترجمه:

94 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خداوند شما را به چيزى از شكار كه دست ها و نيزه هايتان به آن مى رسد، مى آزمايد; تا معلوم شود چه كسى با ايمان به غيب از خدا مى ترسد; و هر كس بعد از آن تجاوز كند، مجازات دردناكى خواهد داشت.

95 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در حال احرام، شكار نكنيد; و هر كس از شما عمداً آن را به قتل برساند، بايد كفاره اى معادل آن از چهارپايان بدهد; كفاره اى كه دو نفر عادل از شما، معادل بودن آن را تصديق كنند; و به صورت قربانى به (حريم) كعبه برسد; يا (به جاى قربانى،) اطعام مستمندان كند; يا معادل آن، روزه بگيرد، تا كيفر كار خود را بچشد. خداوند گذشته را عفو كرده، ولى هر كس تكرار كند، خداوند از او انتقام مى گيرد; و خداوند، توانا و صاحب انتقام است.

96 ـ صيد دريا و طعام آن براى شما و كاروانيان حلال است; تا (در حال احرام) از آن بهره مند شويد; ولى مادام كه مُحرِم هستيد، شكار صحرا براى شما حرام است; و از (نافرمانى) خدائى كه به سوى او محشور مى شويد، بترسيد!

 

شأن نزول:

به طورى كه در كتاب «كافى» و بسيارى از تفاسير نقل شده، هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان در سال «حديبيه» براى عمره با حال احرام حركت كردند.

در وسط راه با حيوانات وحشى فراوانى رو به رو شدند، آن قدر نزديك كه مى توانستند آنها را با دست و نيزه ها صيد كنند!

اين شكارها به قدرى زياد بودند كه بعضى نوشته اند دوش به دوش مركب ها و از نزديك خيمه ها رفت و آمد مى كردند، نخستين آيات فوق در اين هنگام نازل شد و مسلمانان را از صيد آنها بر حذر داشت، و به آنها اخطار كرد كه: اين يك نوع امتحان براى آنها محسوب مى شود.(2)

 


1 ـ بايد توجه داشت كه «طعام» غالباً در مأكولات گفته مى شود نه نوشيدنى ها، ولى گاهى در نوشيدنى ها نيز استعمال مى شود، مانند آيه 249 سوره «بقره»: «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّى وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّى».

2 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 396، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 415 و 417، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحات 346 و 347 و جلد 96، صفحات 154 و 156 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 343، المكتبة العلمية الاسلامية، تهران ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 327، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 
تفسير:

احكام صيد در حال احرام

اين آيات، ناظر به يكى از احكام عمره و حج يعنى مسأله شكار حيوانات صحرائى و دريائى در حال احرام مى باشد.

نخست، اشاره به جريانى كه مسلمانان در سال «حديبيه» با آن رو به رو بودند، كرده، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خداوند شما را با چيزى از شكار مى آزمايد، شكارهائى كه به قدرى به شما نزديك مى شوند كه حتى با نيزه و دست مى توانيد آنها را شكار كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللّهُ بِشَيْء مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْديكُمْ وَ رِماحُكُمْ).

از تعبير آيه، چنين استفاده مى شود كه: مى خواسته به عنوان يك پيش بينى مردم را از جريانى كه در پيش داشتند آگاه سازد.

و نيز معلوم مى شود وجود اين همه شكار، در دسترس مردم آنجا يك امر بى سابقه بوده است، و اين يك نوع آزمايش الهى براى مسلمانان محسوب مى شده.

مخصوصاً با توجه به نيازى كه آنها به تهيه غذا از گوشت حيوانات داشته اند.

و با توجه به اين كه: اين حيوانات به شكل وسوسه انگيزى در اطراف خيمه ها و در گرداگرد آنها رفت و آمد داشته اند، تحمل محروميت از چنين غذاى آماده آن هم در آن عصر و زمان، و براى آن مردم مى توانست يك آزمايش بزرگ بوده باشد.

بعضى گفته اند: منظور از اين جمله: «كه با دست شما قابل صيد خواهند بود»، اين است كه: با دام و تور مى توانستند آنها را بگيرند، ولى ظاهر آيه اين است كه حقيقتاً ممكن بوده آنها را با خود دست شكار كنند.

آنگاه به عنوان تأكيد مى فرمايد: اين جريان براى آن بوده است «تا خدا بداند چه افرادى از او با ايمان به غيب مى ترسند» (لِيَعْلَمَ اللّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ)، و از ديگران شناخته شوند.

همان طور كه در جلد اول، ذيل آيه 143 سوره «بقره» گفتيم، منظور از تعبير به «لِنَعْلَمَ» (تا بدانيم) يا «لِيَعْلَمَ» (تا خدا بداند) و امثال آن، اين نيست كه خداوند چيزى را نمى دانسته، و مى خواهد به وسيله آزمايش و امتحان و امثال آن بداند، بلكه منظور اين است كه: مى خواهيم به واقعيت علمى خود، جامه عمل و تحقق خارجى بپوشانيم; زيرا نيت هاى درونى و آمادگى هاى اشخاص به تنهائى براى تكامل و پاداش و كيفر كافى نيست، بلكه بايد به صورت افعال خارجى پياده شوند تا اين آثار را داشته باشد، (براى توضيح بيشتر به ذيل همان آيه مراجعه فرمائيد).

و در پايان آيه كسانى كه با اين حكم الهى مخالفت ورزند را، تهديد به عذاب دردناك كرده، مى فرمايد: «و هر كس بعد از آن تجاوز كند مجازات دردناكى خواهد داشت» (فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَليمٌ).

* * *

گر چه جمله اخير از آيه قبل، اجمالاً دلالت بر تحريم صيد در حال احرام دارد، ولى در آيه بعد با صراحت و قاطعيت بيشتر و به طور عموم فرمان تحريم صيد را در حال احرام صادر كرده، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در حال احرام شكار نكنيد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ).

آيا تحريم صيد (كه به قرينه آيه بعد شكار صحرائى است) تمام انواع حيوانات صحرائى را شامل مى شود ـ اعم از حلال گوشت و حرام گوشت ـ يا اختصاص به حلال گوشت دارد؟

در ميان مفسران و فقها در اين زمينه اتفاق نظر نيست، ولى مشهور در ميان فقهاء و مفسرين اماميّه، عموميت حكم است، و رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام)وارد شده است اين مطلب را تأئيد مى كند.(1)

و اما فقهاى اهل تسنن، بعضى مانند «ابوحنيفه» با ما در اين زمينه موافقند.

ولى بعضى ديگر مانند «شافعى» آن را مخصوص حيوانات حلال گوشت دانسته اند، و در هر حال حيوانات اهلى را شامل نمى شود; زيرا به حيوانات اهلى صيد و شكار گفته نمى شود.

قابل توجه اين كه: در روايات ما نه تنها صيد كردن در حال احرام تحريم شده ، بلكه حتى كمك كردن، اشاره كردن و نشان دادن صيد در حال احرام، تحريم گرديده است.(2)

ممكن است بعضى تصور كنند: صيد و شكار، شامل حيوانات حرام گوشت نمى شود، در حاليكه چنين نيست; زيرا شكار حيوانات به منظورهاى مختلف انجام مى گردد.

گاهى به منظور استفاده از گوشت.

گاهى پوست.

و گاهى براى رفع مزاحمت آنها انجام مى گردد، شعر معروفى كه از على(عليه السلام)نقل شده است، نيز مى تواند شاهدى براى تعميم باشد، آنجا كه فرمود:

صَيْدُ الْمُلُوكِ أَرانِبُ وَ ثَعالِبُ *** وَ إِذا رَكِبْتُ فَصَيْدِيَ الأَبْطالُ:

«شكارِ سلاطين، خرگوش و روباه است ولى شكار من به هنگامى كه وارد ميدان نبرد مى شوم، قهرمانانند»!(3) (براى توضيح بيشتر در زمينه اقسام و احكام صيدهاى حرام در حال احرام به كتب فقهى مراجعه شود).

پس از آن، به كفاره صيد در حال احرام اشاره كرده، مى فرمايد: «كسى كه عمداً صيدى را به قتل برساند، بايد كفاره اى همانند آن از چهار پايان بدهد»
(وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ)، يعنى آن را قربانى كرده و گوشت آن را به مستمندان بدهد.

در اينجا منظور از «مِثْل» آيا همانندى در شكل و اندازه حيوان است، به اين معنى كه مثلاً اگر كسى حيوان وحشى بزرگى را همانند شتر مرغ صيد كند، بايد كفاره آن را شتر انتخاب نمايد؟

و يا اگر آهو صيد كند، براى كفاره، گوسفند كه تقريباً به اندازه آن است، قربانى نمايد.

و يا اين كه: منظور از «مِثْل» همانندى در قيمت است؟!

مشهور و معروف ميان فقهاء و مفسران، همان معنى اول است، و ظاهر آيه نيز با آن سازگارتر مى باشد، چه اين كه: با توجه به تعميم حكم نسبت به حيوانات حلال گوشت و حرام گوشت، بسيارى از اين حيوانات، قيمت ثابت و مشخصى ندارند، كه بتوان همانند آن را از حيوانات اهلى انتخاب كرد.

در هر حال، اين در صورتى است كه همانندى از نظر شكل و اندازه براى آن پيدا بشود، و در غير اين صورت، چاره اى جز اين نيست كه به نوعى تعيين قيمت براى آن شكار نموده، و همانند آن را از نظر قيمت از حيوانات اهلى حلال گوشت انتخاب كنند.

و از آنجا كه ممكن است مسأله همانندى براى بعضى، مورد شك و ترديد واقع شود، قرآن در اين زمينه دستور داده است كه بايد اين موضوع زير نظر دو نفر از افراد مطلع و عادل انجام پذيرد، مى فرمايد: «كفاره اى كه دو نفر عادل از شما معادل بودن آن را تصديق كنند» (يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْل مِنْكُمْ).

و درباره اين كه: اين كفاره در كجا بايد ذبح شود، دستور مى دهد: به صورت قربانى و «هدى» اهداء به كعبه شود و به سرزمين كعبه برسد، مى فرمايد: «به صورت قربانى به حريم كعبه برسد» (هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ).

ضمناً بايد توجه داشت: مشهور ميان فقهاى ما اين است كه: بايد كفاره «صيد حال احرام عمره» در «مكّه» ذبح شود و «صيد حال احرام حج» در «منىو قربانگاه»، و اين، با آيه فوق منافات ندارد; زيرا همان طور كه گفتيم آيه در مورد احرام عمره نازل شده است.

آنگاه اضافه مى كند: لازم نيست حتماً كفاره به صورت قربانى باشد، بلكه دو چيز ديگر نيز هر يك به تنهائى مى توانند جانشين آن شوند، نخست اين كه: «معادل پول آن را در راه اطعام مساكين مصرف كند» (أَوْ كَفّارَةٌ طَعامُ مَساكينَ).

«و يا معادل آن روزه بگيرد» (أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً).

گر چه در آيه، سخنى از تعداد مساكين كه بايد اطعام شوند و تعداد روزهاى روزه به ميان نيامده است، ولى قرار گرفتن اينها در كنار يكديگر از يكسو.

و تصريح به لزوم موازنه ميان روزه از سوى ديگر، نشان مى دهد: منظور آن نيست كه هر چند نفر مسكين را مى خواهد اطعام كند، بلكه منظور آن است به مقدار قيمت قربانى بايد بوده باشد.

و اما اين كه: معادله ميان روزه و اطعام مسكين چگونه برقرار مى شود؟ از بعضى از روايات استفاده مى شود: در مقابل هر يك «مُد» طعام (يعنى تقريباً معادل 750 گرم گندم و مانند آن) يك روز روزه بگيرد.(4)

و از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود در مقابل هر دو «مُد» يك روز روزه بگيرد،(5) و اين در حقيقت به خاطر آن است كه در ماه مبارك رمضان اشخاصى كه قادر بر روزه نيستند به جاى هر روز يك يا دو مد طعام به مستمندان مى دهند.(6)

درباره اين كه: آيا شخصى كه مرتكب صيد در حال احرام شده مخيّر در ميان اين سه چيز است؟ يا بايد ترتيب را در آن رعايت كند، يعنى نخست قربانى نمايد و اگر نتوانست، اطعام مسكين، و اگر آن هم ميسر نشد روزه بگيرد، در ميان مفسران و فقهاء گفتگو است، اما ظاهر آيه تخيير است.

بعد از آن به فلسفه اين كفاره اشاره كرده، مى فرمايد: «اين كفارات به خاطر آن است كه كيفر كار خلاف خود را ببيند» (لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ).(7)

اما از آنجائى كه هيچ حكمى معمولاً شامل گذشته نمى شود، تصريح مى كند: «خدا از تخلفاتى كه در اين زمينه در گذشته انجام داده ايد، عفو فرموده است»

(عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ).

و هر گاه كسى به اين اخطارهاى مكرر و حكم كفاره اعتنا نكند «و باز هم مرتكب صيد در حال احرام شود، خداوند از چنين كسى انتقام خواهد گرفت و خداوند توانا است، و به موقع انتقام مى گيرد» (وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللّهُ مِنْهُ وَ اللّهُ عَزيزٌ ذُو انْتِقام).

بايد توجه داشت در ميان مفسران گفتگو است كه: آيا كفاره صيد با تكرار آن، تكرار مى شود يا نه؟

ظاهر آيه اين است كه: در صورت تكرار تنها تهديد به انتقام الهى شده و اگر كفاره نيز تكرار مى شد، مى بايست تنها به ذكر انتقام الهى قناعت نشود و تكرار كفاره نيز تصريح گردد، در رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده به اين موضوع اشاره شده است.(8)

* * *

در آيه بعد، پيرامون صيدهاى دريا سخن به ميان آورده، مى فرمايد: «صيد دريا و طعام آن براى شما (در حال احرام) حلال است» (أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ).

در اين كه: منظور از «طعام» چيست؟ بعضى از مفسران احتمال داده اند: مراد ماهيانى است كه بدون صيد مى ميرند و بر روى آب مى مانند، در حالى كه مى دانيم اين سخن درست نيست; زيرا ماهى مرده خوردنش حرام است، اگر چه در بعضى از روايات اهل تسنن تصريح به حليّت آن شده است.(9)

آنچه بيشتر از ظاهر آيه استفاده مى شود اين است كه: منظور از طعام همان خوراكى است كه از ماهيان صيد شده ترتيب داده شود; زيرا آيه مى خواهد دو چيز را مجاز كند: نخست صيد كردن و ديگر خوردن غذاى صيد شده.

ضمناً از مفهوم اين تعبير، فتواى معروفى كه در ميان فقهاى ما وجود دارد، نيز اجمالاً استفاده مى شود كه: در مورد حيوانات صحرائى نه تنها اقدام به صيد حرام است، كه خوردن گوشت حيوانات صيد شده نيز مجاز نيست.

پس از آن، به فلسفه اين حكم اشاره كرده مى فرمايد: «اين به خاطر اين است كه شما و مسافران بتوانيد بهره ببريد» (مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّارَةِ).

يعنى به خاطر اين كه: در حال احرام براى تغذيه به زحمت نيفتيد و بتوانيد از يك نوع صيد بهره مند شويد، اين اجازه در مورد صيد دريا به شما داده شده است.

و از آنجا كه معمولاً مسافران اگر بخواهند ماهى صيد شده را با خود ببرند آن را با نمك آميخته و به صورت «ماهى شور» در مى آورند، بعضى از مفسران جمله فوق را اين گونه تفسير كرده اند كه: افراد «مقيم» مى توانند از ماهى تازه و «مسافران» از ماهى شور استفاده كنند.

اشتباه نشود، اين كه در آيه فوق مى خوانيم صيد دريا براى شما حلال شده، مفهومش يك حكم كلّى و عمومى درباره صيدهاى دريا نيست، آن چنان كه بعضى پنداشته اند;

زيرا آيه نمى خواهد اصل حكم صيدهاى دريا را بيان كند، بلكه هدف آيه اين است كه: به مُحرم اجازه دهد صيدهاى دريا كه قبل از احرام براى او حلال بوده، در حال احرام از آن استفاده كند.

و به تعبير ديگر: آيه اصل تشريع قانون را بيان نمى كند، بلكه ناظر به خصوصيات قانونى است كه قبلاً تشريع شده است، و به اصطلاح در مقام بيان از نظر عموميت حكم نيست، بلكه فقط احكام مُحرم را بيان مى كند.

ولى بار ديگر به عنوان تأكيد به حكم سابق بازگشته، مى فرمايد: «مادام كه در حال احرام هستيد صيدهاى صحرائى بر شما حرام است» (وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ ما دُمْتُمْ حُرُماً).

و در پايان آيه براى تأكيد تمام احكامى كه ذكر شد مى فرمايد: «از خداوندى كه در قيامت در پيشگاه او محشور خواهيد شد بپرهيزيد» و با فرمان او مخالفت ننمائيد (وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ).

* * *


1 ـ «تهذيب»، جلد 5، صفحه 300، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحات 415 و 416، چاپ آل البيت ـ «تبيان»، جلد 4، صفحه 22، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «فقه القرآن» قطب راوندى، جلد 1، صفحه 307، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، قم، طبع دوم، 1405 هـ ق.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 415، باب تحريم صيد البرّ كله على المحرم اصطياداً و دلالةً و اشارةً و...، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 9، صفحه 199، دار الكتب الاسلامية ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 381، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 96، صفحه 340.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 34، صفحه 434 ـ «ديوان امام على(عليه السلام)»، صفحه 358، انتشارات پيام اسلام، قم، 1369 هـ ش ـ «فقه القرآن»، جلد 1، صفحه 306، كتابخانه آية اللّه مرعشى نجفى، طبع دوم، 1405 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 420، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

4 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 386، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 13، صفحه 10، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 96، صفحه 158 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 345، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 677، مؤسسه اسماعيليان قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 72، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

5 ـ «فقه القرآن» قطب راوندى، جلد 1، صفحات 195 و 313، كتابخانه آيت اللّه مرعشى، قم، 1405 هـ ق ـ «كافى»، جلد 4، صفحات 85 و 387، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 13، صفحه 8، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 93، صفحه 260 و جلد 96، صفحات 150 و 157 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 344، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 678، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحات 60، 61 و 69، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

6 ـ توضيح بيشتر درباره اين موضوع را در كتب فقهى مطالعه فرمائيد.

7 ـ «وَبالَ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل از «وبل» و «وابل» به معنى باران سنگين گرفته شده و سپس به كار مشكل و شاق و سنگين نيز اطلاق شده است، و از آنجا كه مجازات و كيفر نيز داراى شدت و سنگينى است به آن «وبال» مى گويند.

8 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 394، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 13، صفحات 94 و 95، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 96، صفحات 158 و 161 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 346، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 678، مؤسسه اسماعيليان، قم، طبع چهارم، 1412 هـ ق (در تمام اين احاديث اشاره شده كه تكرار صيد، موجب تكرار كفاره نمى شود).

9 ـ «سنن كبراى بيهقى»، جلد 9، صفحه 255، دار الفكر بيروت ـ «فتح البارى»، جلد 9، صفحه 505، 2
دار احياء التراث العربى، طبع چهارم ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 86 به بعد، دار الفكر بيروت، 1415
هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 318، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 331 به بعد، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

نكته:

فلسفه تحريم صيد در حال احرام

مى دانيم حج و عمره از عباداتى است كه انسان را از جهان ماده جدا كرده و در محيطى مملوّ از معنويت فرو مى برد.

تعينات زندگى مادى، جنگ و جدال ها، خصومت ها، هوس هاى جنسى، لذات مادى، در مراسم حج و عمره به كلّى كنار مى روند و انسان به يك نوع رياضت مشروع الهى دست مى زند، و به نظر مى رسد كه تحريم صيد در حال احرام نيز به همين منظور است.

از اين گذشته، اگر صيد كردن براى زوّار خانه خدا كار مشروعى بود، با توجه به اين همه رفت و آمدى كه هر سال در اين سرزمين هاى مقدس مى شود، نسل بسيارى از حيوانات در آن منطقه كه به حكم خشكى و كم آبى، حيواناتش نيز كم است، بر چيده مى شد، و اين دستور، يك نوع حفاظت و ضمانت براى بقاى نسل حيوانات آن منطقه است.

مخصوصاً با توجه به اين كه: در غير حال احرام نيز صيد حرم، و همچنين كندن درختان و گياهان آن ممنوع است، روشن مى شود كه: اين دستور ارتباط نزديكى با مسأله حفظ محيط زيست و نگهدارى گياهان و حيوانات آن منطقه از فنا و نابودى دارد.

اين حكم به قدرى دقيق تشريع شده كه نه تنها صيد حيوانات، بلكه كمك كردن حتى نشان دادن و ارائه صيد به صياد نيز تحريم گرديده، چنان كه در روايات وارده از طريق اهل بيت(عليهم السلام) مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) به يكى از يارانش فرمود:

لاتَسْتَحِلَّنَّ شَيْئاً مِنَ الصَّيْدِ وَ أَنْتَ حَرَامٌ وَ لا وَ أَنْتَ حَلالٌ فِي الْحَرَمِ وَ لاتَدُلَّنَّ عَلَيْهِ مُحِلاًّ وَ لا مُحْرِماً فَيَصْطَادَهُ وَ لاتُشِرْ إِلَيْهِ فَيَسْتَحِلَّ مِنْ أَجْلِكَ فَإِنَّ فِيهِ فِدَاءً لِمَنْ تَعَمَّدَهُ:

«هرگز چيزى از صيد را در حال احرام حلال مشمر! و همچنين صيد حرم را در غير حال احرام، و نيز صيد را به شخص مُحرم و غير محُرم نشان مده كه آن را شكار كند و حتى اشاره به آن مكن (و دستور مده) تا به خاطر تو صيد را حلال بشمرد; زيرا اين كار موجب كفاره براى شخص متعمد مى شود».(1)

* * *

 

 

97جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ ذلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ أَنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ

98اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ وَ أَنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ

99ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ

 

ترجمه:

97 ـ خداوند، كعبه ـ بيت الحرام ـ را وسيله اى براى استوارى و سامان بخشيدن به كار مردم قرار داده; و همچنين ماه حرام، و قربانى هاى بى نشان، و قربانى هاى نشاندار را; اين گونه احكام به خاطر آن است كه بدانيد خداوند، آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است را، مى داند; و خدا به هر چيزى داناست.

98 ـ بدانيد خدا داراى مجازات شديد، و (در عين حال) آمرزنده و مهربان است.

99 ـ پيامبر وظيفه اى جز رسانيدن پيام (الهى) ندارد; (و مسئول اعمال شما نيست). و خدا آنچه را آشكار، و آنچه را پنهان مى داريد مى داند.


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 75 (جلد 12، صفحه 415، و جلد 13، صفحه 43، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 381، دار الكتب الاسلامية ـ «جواهر الكلام»، جلد 18، صفحه 286 و جلد 20، صفحات 167 و 292، دار الكتب الاسلامية، طبع سوم ـ «فصول المهمة فى اصول الائمة»، جلد 2، صفحه 192، مؤسسه معارف اسلامى امام رضا(عليه السلام)، طبع اول، 1418 هـ ق.

 

تفسير:

كعبه وسيله اقامه امور مردم

در تعقيب آيات گذشته كه در زمينه تحريم صيد در حال احرام، بحث مى كرد، در اين آيه، به اهميت «مكّه» و اثر آن در سازمان زندگى اجتماعى مسلمان ها اشاره كرده، نخست مى فرمايد: «خداوند كعبه، بيت الحرام را وسيله اى براى اقامه امر مردم قرار داده است و ماه حرام و قربانى هاى بى نشان و قربانى هاى نشان دار» (جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ).

اين خانه مقدس، رمز وحدت مردم و مركزى براى اجتماع دل ها، و كنگره عظيم براى استحكام پيوندهاى گوناگون مى باشد، و در پرتو اين خانه مقدس و مركزيت و معنويت آن، كه از ريشه هاى عميق تاريخى مايه مى گيرد مى توانند بسيارى از نابسامانى هاى خود را سامان بخشند و كاخ سعادت خود را بر پايه آن استوار سازند، لذا در سوره «آل عمران»، خانه كعبه را نخستين خانه اى كه به سود مردم ساخته شده معرفى مى نمايد.(1)

حقيقت اين است كه: با توجه به وسعت معنى «قِياماً لِلنّاسِ» مسلمانان مى توانند در پناه اين خانه و دستور سازنده حج، همه كارهاى خود را سامان بخشند.

و از آنجا كه اين مراسم بايد در محيطى امن و امان از جنگ و كشمكش و نزاع صورت گيرد، اشاره به اثر ماه هاى حرام (ماه هائى كه جنگ مطلقاً در آن ممنوع است) در اين موضوع كرده، مى فرمايد: «وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ».(2)

و نيز نظر به اين كه وجود قربانى هاى بى نشان (هَدْى) و قربانى هاى نشان دار (قَلائِد) كه تغذيه مردم را در ايامى كه اشتغال به مراسم حج و عمره دارند تأمين كرده و فكر آنها را از اين جهت آسوده مى كند، تأثيرى در تكميل اين برنامه دارد به آنها نيز اشاره كرده، مى فرمايد: «وَ الْهَدْىَ وَ الْقَلائِدَ».

و از آنجا كه مجموع اين برنامه ها و قوانين و مقررات حساب شده، درباره صيد و همچنين حرم «مكّه» و ماه حرام و غير اينها حكايت از عمق تدبير و وسعت علم چنين قانونگزارى مى كند، در پايان آيه چنين مى فرمايد: «خداوند اين برنامه هاى منظم را به خاطر اين قرار داد تا بدانيد علم او به اندازه اى وسيع است كه آنچه در آسمان ها و زمين است مى داند و از همه چيز ـ مخصوصاً نيازمندى هاى روحى و جسمى بندگانش ـ با خبر است» (ذلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الأَرْضِ وَ أَنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ).

با توجه به آنچه در بالا گفتيم، پيوند آغاز و انجام آيه روشن مى شود; چرا كه اين دستورات عميق تشريعى را كسى مى تواند، تنظيم كند كه از عمق قوانين تكوينى آگاه و با خبر باشد، تا كسى از تمام جزئيات زمين و آسمان و آنچه به حكم آفرينش در روح و جسم انسان قرار دارد آگاه نباشد، نمى تواند چنين احكامى را پيش بينى كند; زيرا قانونى صحيح و سازنده است كه هماهنگ با قانون خلقت و فطرت باشد.

* * *

سپس در آيه بعد، براى تأكيد دستورات گذشته و تشويق مردم به انجام آنها و تهديد مخالفان و معصيت كاران مى فرمايد: «بدانيد خدا شديد العقاب و نيز غفور و رحيم است» (اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ وَ أَنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ).

و اين كه مى بينيم در آيه فوق، «شَدِيدُ الْعِقاب» بر «غَفُورٌ رَحِيْمٌ» مقدم داشته شده، شايد اشاره به اين است كه: مجازات خداوند را با تمام شدتى كه دارد مى توان با آب توبه شست و مشمول مغفرت و رحمت خدا گشت.

* * *

و در سومين آيه، باز براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: مسئول اعمال شما خودتان هستيد «و پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسئوليتى جز ابلاغ رسالت و رساندن دستورات خدا ندارد» (ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ).

و در عين حال «خداوند از نيّات شما، و از كارهاى آشكار و پنهانى همگى آگاه و با خبر است» (وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ).

* * *


1 ـ آل عمران، آيه 96.

2 ـ درباره ماه هاى حرام در جلد دوم، ذيل آيه 194 سوره «بقره» بحث شد.

 

نكته:

اهميت كعبه

كعبه كه در اين آيات، و آيات گذشته دو بار نام آن به ميان آمده، در اصل از ماده «كعب» به معنى برآمدگى پشت پا است، سپس به هر نوع بلندى و برآمدگى اطلاق شده.

و اگر به «مكعب» نيز مكعب گفته مى شود به خاطر آن است كه از چهار طرف داراى برآمدگى است و اين كه به زنانى كه تازه سينه آنها برجستگى پيدا كرده «كاعب» (جمع آن كواعب) گفته مى شود نيز به همين جهت است.

به هر حال، اين كلمه (كعبه) هم اشاره به بلندى ظاهرى خانه خدا است و هم رمزى از عظمت و بلندى مقام آن مى باشد.

كعبه تاريخچه بسيار طولانى و پر حادثه اى دارد و تمام اين حوادث از عظمت و اهميت آن سرچشمه مى گيرد.

اهميت كعبه به اندازه اى است كه ويران كردن آن در روايات اسلامى در رديف قتل پيامبر و امام قرار گرفته.(1)

نگاه كردن به آن، عبادت، و طواف گرد آن از بهترين اعمال است، حتى در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: لايَنْبَغِي لاَِحَد أَنْ يَرْفَعَ بِنائَهُ فَوْقَ الْكَعْبَةِ: «شايسته نيست كسى خانه خود را برتر از كعبه بسازد».(2)

ولى بايد توجه داشت: اهميت و احترام كعبه هرگز به خاطر ساختمان آن نيست; زيرا به گفته امير مؤمنان على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» در خطبه «قاصعه»:

«خداوند خانه خود را در يكى از سرزمين هاى خشك و سوزان و ميان كوه هاى خشن قرار داده است و دستور داده از مصالح بسيار ساده اى آن را بنا كنند، از سنگ هاى عادى و معمولى».(3)

ولى از آنجا كه خانه كعبه قديمى ترين و پرسابقه ترين مركز توحيد و پرستش خدا است و نقطه تمركزى براى توجه ملت ها و اقوام مختلف است، در پيشگاه خدا اين همه اهميت يافته است.

* * *

 

 

100 قُلْ لايَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ فَاتَّقُوا اللّهَ يا أُولِي الأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

 

ترجمه:

100 ـ بگو: «(هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند; هر چند فزونى ناپاك ها، تو را به شگفتى اندازد. از (مخالفت) خدا بپرهيزيد اى صاحبان خرد، شايد رستگار شويد»!


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 299 و جلد 20، صفحه 318، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 179 و جلد 9، صفحه 344 و جلد 14، صفحه 336، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 27، صفحه 239 و جلد 76، صفحه 20 و جلد 96، صفحه 57 ـ «عوالى اللئالى»، جلد 3، صفحه 545، انتشارات سيّد الشهداء قم، 1405 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 324، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 482 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 230، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 5، صفحات 420، 448 و 463، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 13، صفحات 233، 235 و 236، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 96، صفحات 60 و 81 ـ «علل الشرايع»، جلد 2، صفحه 446، انتشارات مكتبة الداورى، قم.

3 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 192 (خطبه قاصعه).

 

تفسير:

اكثريت دليل پاكى نيست

در آيات گذشته سخن از تحريم مشروبات الكلى و قمار و انصاب و ازلام و صيد كردن در حال احرام بود، از آنجا كه بعضى از افراد ممكن است براى ارتكاب اين گونه گناهان عمل اكثريت را در پاره اى از محيط ها دستاويز قرار دهند و به بهانه اين كه:

مثلاً اكثريت مردم فلان شهر شراب مى نوشند و يا آلوده قمارند، و يا اين كه اكثريت مردم در فلان شرائط به تحريم صيد و مانند آن اعتنا نمى كنند، از انجام اين دستورها سر باز زنند و آنها را به دست فراموشى بسپارند.

براى اين كه: اين بهانه در اين مورد و در تمام موارد از اين گونه افراد به كلّى گرفته شود، خداوند يك قاعده كلّى و اساسى را در يك عبارت كوتاه بيان كرده، مى فرمايد:

«اى پيامبر! بگو: هيچ گاه ناپاك و پاك يكسان نخواهد بود، اگر چه فزونى ناپاك و كثرت آلودگان تو را به شگفتى فرو برد»! (قُلْ لايَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ).

بنابراين، خبيث و طيب در آيه فوق به معنى هر گونه موجود ناپاك و پاك است، اعم از غذاهاى پاك و ناپاك، افكار پاك و ناپاك.

و در پايان آيه، انديشمندان و صاحبان عقل و هوش را مخاطب ساخته و تأكيد مى كند: «اى انديشمندان و صاحبان عقل! از خدا بپرهيزيد تا رستگار شويد»! (فَاتَّقُوا اللّهَ يا أُولِي الأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ).

اما اين كه: در آيه ظاهراً توضيح واضحى بيان شده از اين نظر است كه ممكن است، كسى خيال كند عوارضى از قبيل فزونى طرفداران پليدى و به اصطلاح «اكثريت» باعث آن شود، كه چيز ناپاك در رديف پاك قرار گيرد، چنان كه ملاحظه كرده ايد، گاهى بعضى از مردم تحت تأثير انبوه جمعيت و تمايلات اكثريت قرار گرفته، تصور مى كنند، به هر مطلبى كه اكثريت تمايل پيدا كرد، نشانه قطعى و بدون چون و چراى درستى آن مطلب است، در حالى كه چنين نيست، مواردى كه اكثريت اجتماعات گرفتار اشتباهات روشن شده اند بسيار زياد است.

در واقع، آنچه براى شناسائى خوب از بد («خبيث» از «طيّب») لازم است اكثريت كيفى است نه اكثريت كمّى، يعنى افكار قوى تر و والاتر و عالى تر و انديشه هاى تواناتر و پاك تر لازم است، نه كثرت نفرات طرفدار.

اين مسأله شايد با مذاق بعضى از مردم امروز سازگار نباشد كه بر اثر تلقينات و تبليغاتى كوشش شده، هميشه تمايلات اكثريت را به عنوان يك مقياس سنجش نيك از بد به خورد آنها بدهند، تا آنجا كه باور كرده اند، «حق» يعنى چيزى كه «اكثريت» بپسندد، و خوب چيزى است كه اكثريت به آن مايل باشد در حالى كه چنين نيست.

و بسيارى از گرفتارى هاى مردم دنيا بر اثر همين طرز تفكر است.

آرى اگر اكثريت از رهبرى صحيح و تعليمات درستى بهره مند گردد و به اصطلاح يك اكثريتِ به تمام معنى رشيد شود، آنگاه ممكن است تمايلات او مقياسى براى سنجش خوب و بد باشد، نه اكثريت هاى رهبرى نشده و غير رشيد.

در هر حال، قرآن در آيه مورد بحث، اشاره اى به اين واقعيت كرده، مى فرمايد: هرگز زيادى بدان و ناپاكان شما را به شگفتى در نياورد و در موارد ديگر ـ بيش از ده بار ـ فرموده: وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ: «كار اكثر مردم از روى علم و دانش نيست»!(1)

ضمناً، بايد توجه داشت: اگر در آيه كلمه «خبيث» بر «طيّب» مقدم داشته شده است، به خاطر آن است كه: در آيه مورد بحث روى سخن با كسانى است كه فزونى خبيث را دليل بر اهميت آن مى گيرند، و بايد به آنها پاسخ گفته شود، و به آنها گوشزد مى كند، كه ملاك خوبى و بدى در هيچ مورد، كثرت و قلت، اكثريت و اقليت نيست، بلكه در همه جا و همه وقت «پاكى» بهتر از «ناپاكى» است، و صاحبان عقل و انديشه هيچ گاه فريب كثرت را نمى خورند، همواره از پليدى دورى مى كنند، اگر چه تمام افراد محيطشان آلوده باشند، و به سراغ پاكى ها مى روند اگر چه تمام افراد محيط با آن مخالفت ورزند.

* * *

 

 

 

101 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللّهُ عَنْها وَ اللّهُ غَفُورٌ حَليمٌ

102 قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرينَ

 

ترجمه:

101 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از چيزهائى نپرسيد كه اگر براى شما آشكار گردد، شما را ناراحت مى كند; و اگر به هنگام نزول قرآن، از آنها سؤال كنيد، براى شما آشكار مى شود; خداوند آنها را بخشيده (و ناديده گرفته) است. و خداوند، آمرزنده و بردبار است.

102 ـ جمعى از پيشينيان شما، از آن سؤال كردند; و سپس با آن به مخالفت برخاستند.

 

شأن نزول:

در شأن نزول آيات فوق در منابع حديث و تفسير، اقوال مختلفى ديده مى شود، ولى آنچه با آيات فوق و تعبيرات آن سازگارتر است، شأن نزولى است كه در تفسير «مجمع البيان» از على بن ابى طالب(عليه السلام) نقل شده است كه:

روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطبه اى خواند و دستور خدا را درباره حج بيان كرد، شخصى به نام «عكاشه» ـ و به روايتى «سراقه» ـ گفت: آيا اين دستور براى هر سال است، و همه سال بايد حج به جا بياوريم؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سؤال او پاسخ نگفت، ولى او اصرار كرد، و دو بار، و يا سه بار، سؤال خود را تكرار نمود.

پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: واى بر تو! چرا اين همه اصرار مى كنى؟ اگر در جواب تو بگويم بلى، حج در همه سال بر همه شما واجب مى شود.

اگر در همه سال واجب باشد توانائى انجام آن را نخواهيد داشت.

و اگر با آن مخالفت كنيد گناهكار خواهيد بود.

بنابراين، مادام كه چيزى به شما نگفته ام روى آن اصرار نورزيد; زيرا (يكى از) امورى كه باعث هلاكت (بعضى از) اقوام گذشته شد اين بود كه: لجاجت و پرحرفى مى كردند و از پيامبرشان زياد سؤال مى نمودند، پس هنگامى كه به شما دستورى مى دهم به اندازه توانائى خود آن را انجام دهيد (إِذا أَمَرْتُكُمْ مِنْ شَيْء فَأْتُوا مِنْهُ مَا اسْتَطَعْتُم) و هنگامى كه شما را از چيزى نهى مى كنم خوددارى كنيد، آيات فوق نازل شد و آنها را از اين كار باز داشت.(1)

اشتباه نشود، منظور از اين شأن نزول ـ همان طور كه در تفسير آيه خواهيم گفت ـ اين نيست كه راه سؤال، پرسش و فراگيرى مطالب را به روى مردم ببندد; زيرا قرآن در آيات خود صريحاً دستور مى دهد: مردم آنچه را نمى دانند از اهل اطلاع بپرسند «فَاسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُون».(2)

بلكه منظور سؤال هاى نا به جا و بهانه گيرى ها و لجاجت هائى است كه غالباً سبب مشوّش شدن اذهان مردم، و موجب مزاحمت گوينده، و پراكندگى رشته سخن و برنامه او مى گردد.


1 ـ اعراف، آيه 187 ـ يوسف، آيات 21، 40 و 68 ـ نحل، آيه 38 ـ روم، آيات 6 و 30 ـ سبأ، آيات 28 و 36 ـ غافر، آيه 57 ـ جاثيه، آيه 26.

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 428، موسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 335، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «المنار»، در ذيل آيه مورد بحث با تفاوت هائى اين شأن نزول را نقل كرده اند ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 31 (با اندكى تفاوت) ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 11، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 109، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

3 ـ نحل، آيه 43.

 
تفسير:

سؤالات بى جا!

شك نيست كه سؤال كليد فهم حقائق است، و به همين دليل، كسانى كه كمتر مى پرسند، كمتر مى دانند، و در آيات و روايات اسلامى نيز به مسلمانان دستور اكيد داده شده است كه: هر چه را نمى دانند بپرسند.(1)-(2)

ولى از آنجا كه هر قانونى معمولاً استثنائى دارد، اين اصل اساسى تعليم و تربيت نيز، استثنائى دارد و آن اين كه:

گاهى پاره اى از مسائل، پنهان بودنش براى حفظ نظام اجتماع و تأمين مصالح افراد بهتر است، در اين گونه موارد جستجوها و پرسش هاى پى در پى، براى پرده برداشتن از روى واقعيت، نه تنها فضيلتى نيست، كه مذموم و ناپسند نيز مى باشد، مثلاً غالب پزشكان، صلاح در اين مى بينند كه بيمارى هاى سخت و وحشتناك را از شخص بيمار مكتوم دارند.

گاهى تنها اطرافيان را در جريان مى گذارند، با اين قيد كه از بيمار پنهان دارند; زيرا تجربه نشان داده، بيشتر مردم اگر از عمق بيمارى خود آگاه شوند گرفتار وحشتى مى گردند كه اگر كشنده نباشد لااقل بهبودى را به تأخير مى اندازد.

در اين گونه موارد، بيمار هرگز نبايد در برابر طبيب دلسوز خود به سؤال و اصرار بپردازد; زيرا اصرارهاى مكرّر او گاهى چنان ميدان را بر طبيب تنگ مى كند كه براى آسودگى خود و رسيدگى به ساير بيماران جز اين نمى بيند كه حقيقت را براى اين «بيمار لجوج» آشكار سازد اگر چه او از اين رهگذر زيان هائى ببيند.

همچنين مردم در همكارى هاى خود نياز به خوش بينى دارند و براى حفظ اين سرمايه بزرگ، صلاح اين است كه از تمام جزئيات حال يكديگر با خبر نباشند; زيرا بالاخره هر كس نقطه ضعفى دارد، و فاش شدن تمام نقطه هاى ضعف، همكارى هاى افراد را با اشكال مواجه مى كند، مثلاً ممكن است يك فرد با شخصيت و مؤثر، تصادفاً در يك خانواده پست و پائين متولد شده باشد، اگر سابقه او فاش شود، ممكن است آثار وجودى او در جامعه متزلزل گردد.

در اين گونه موارد به هيچ وجه نبايد افراد، اصرارى داشته باشند و به جستجو برخيزند.

و يا اين كه: بسيارى از نقشه ها و طرح هاى مبارزات اجتماعى بايد تا هنگام عمل مكتوم باشد و اصرار در افشاى آنها ضربه اى بر موفقيت و پيروزى اجتماع است.

اينها و امثال آن، مواردى است كه سؤال كردن در آن صحيح نيست و رهبران تا در فشار زياد قرار نگيرند، نبايد آنها را پاسخ گويند.

قرآن در آيه فوق به اين موضوع اشاره كرده، صريحاً مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از امورى كه افشاى آنها باعث ناراحتى و دردسر شما مى شود پرسش نكنيد»! (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ).

ولى از آنجا كه سؤالات پى در پى از ناحيه افراد، و پاسخ نگفتن به آنها ممكن است موجب شك و ترديد براى ديگران گردد، و مفاسد بيشترى به بار آورد اضافه مى كند: «اگر به هنگام نزول قرآن در اين گونه موارد زياد اصرار كنيد بر شما افشاء مى شود» اما به زحمت خواهيد افتاد (وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ).

و اين كه افشا كردن اينها را به زمان نزول قرآن اختصاص مى دهد، به خاطر آن است كه: سؤالات مربوط به مسائلى بوده كه مى بايست از طريق وحى روشن گردد.

سپس اضافه مى كند: «تصور نكنيد: اگر خداوند از بيان پاره اى از مسائل سكوت كرده است، از آن غفلت داشته، بلكه مى خواسته است شما را در توسعه قرار دهد و آنها را بخشوده است، و خداوند بخشنده حليم است» (عَفَا اللّهُ عَنْها وَ اللّهُ غَفُورٌ حَليمٌ).

در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ اللّهَ افْتَرَضَ عَلَيْكُمْ فَرائِضَ
فَلا تُضَيِّعُوها وَ حَدَّ لَكُمْ حُدُوداً فَلا تَعْتَدُوها وَ نَهى عَنْ أَشْياءَ
فَلا تَنْتَهِكُوها وَ سَكَتَ لَكُمْ عَنْ أَشْياءَ وَ لَمْ يَدَعْها نِسْياناً فَلا تَتَكَلَّفُوها:

«خداوند واجباتى براى شما قرار داده آنها را ضايع مكنيد! و حدود و مرزهائى تعيين كرده از آنها تجاوز ننمائيد! و از امورى نهى كرده در برابر آنها پرده درى نكنيد! و از امورى ساكت شده و صلاح در كتمان آن ديده و هيچ گاه اين كتمان از روى نسيان نبوده، در برابر اين گونه امور، اصرارى در افشاء نداشته باشيد»!(3)

سؤال:

ممكن است گفته شود: اگر افشاى اين امور بر خلاف مصلحت مردم است چرا با اصرار، افشا مى شود؟

 

پاسخ:

دليل آن همان است كه در بالا اشاره كرديم: گاهى اگر رهبر در مقابل سؤالات پى در پى و مصرانه سكوت كند، مفاسد ديگرى به بار مى آورد، سوءظن هائى بر مى انگيزد و باعث مشوّش شدن اذهان مردم مى شود.

همان طور كه اگر طبيب در برابر سؤالات پى در پى مريض، سكوت اختيار كند گاهى ممكن است بيمار را، در اصل تشخيص بيمارى به وسيله طبيب، به ترديد اندازد، و تصور كند اصولاً بيمارى او ناشناخته مانده، و دستورات او را به كار نبندد، در اينجا طبيب چاره اى جز افشاى بيمارى ندارد، اگر چه بيمار از اين رهگذر دردسرهائى پيدا كند.

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد اين مطلب مى فرمايد: «بعضى از اقوام پيشين، اين گونه سؤالات را داشتند و به دنبال پاسخ آنها به مخالفت و عصيان برخاستند» (قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرينَ).

در اين كه اين اشاره كلّى درباره اقوام پيشين، مربوط به كدام يك از آنها است ميان مفسران بحث است:

بعضى احتمال داده اند: مربوط به درخواست «مائده» آسمانى از مسيح(عليه السلام)به وسيله شاگردان بوده كه بعد از تحقق يافتن آن، بعضى به مخالفت برخاستند.

بعضى احتمال داده اند: مربوط به تقاضاى معجزه از حضرت صالح(عليه السلام)بوده است، ولى ظاهراً تمام اين احتمالات اشتباه است; زيرا آيه درباره سؤال به معنى «پرسش» و كشف مجهول سخن مى گويد، نه سؤال به معنى «تقاضا» و درخواست چيزى، گويا استعمال كلمه «سؤال» در هر دو معنى باعث چنين اشتباهى شده است.

اما ممكن است مراد، جمعيت بنى اسرائيل بوده باشد كه چون مأمور به ذبح گاوى براى تحقيق درباره جنايتى شدند (كه شرح آن در جلد اول، ذيل آيه 67 سوره «بقره» گذشت) موسى را سؤال پيچ كرده و از جزئيات گاو كه هرگز دستور خاصى در مورد آن نداشتند پى در پى پرسش كردند.

به همين جهت كار را بر خود آن چنان سخت كردند كه به دست آوردن چنان گاوى آن قدر مشكل و پر هزينه شد كه نزديك بود از آن صرف نظر كنند.

در معنى جمله «أَصْبَحُوا بِها كافِرينَ» دو احتمال وجود دارد:

نخست اين كه: مراد از «كفر»، عصيان و مخالفت بوده باشد همان طور كه در بالا اشاره كرديم.

و ديگر اين كه: كفر به معنى معروف آن بوده باشد; زيرا گاهى شنيدن پاسخ هاى ناراحت كننده كه بر ذهن شنونده سنگين آيد، سبب مى شود كه به انكار اصل موضوع و صلاحيت گوينده به پاخيزد، مثل اين كه گاهى شنيدن يك پاسخ ناراحت كننده از ناحيه طبيب، سبب مى شود كه بيمار عكس العمل از خود نشان دهد و صلاحيت او را انكار كند و اين تشخيص را فى المثل ناشى از پيرى و خرفت شدن پزشك معرفى كند!

در پايان اين بحث، تكرار نكته اى را كه در آغاز گفتيم، لازم مى دانيم كه آيه هاى فوق به هيچ وجه راه سؤالات منطقى، آموزنده و سازنده را به روى مردم نمى بندد، بلكه منحصراً مربوط به سؤالات نابه جا و جستجو از امورى است كه نه تنها مورد نياز نيست، كه مكتوم ماندن آن بهتر و حتى گاهى لازم است.

* * *

 

 

103 ما جَعَلَ اللّهُ مِنْ بَحيرَة وَ لا سائِبَة وَ لا وَصيلَة وَ لا حام وَ لكِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ

104 وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا أَ وَ لَوْ كانَ آبائُهُمْ لايَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لايَهْتَدُونَ

 

ترجمه:

103 ـ خداوند هيچ گونه «بحيره» و «سائبه» و «وصيله» و «حام» قرار نداده است (اشاره به چهار نوع از حيوانات اهلى كه در زمان جاهليت استفاده از آنها را حرام مى دانستند; و اين بدعت، در اسلام ممنوع شد.) ولى كسانى كه كافر شدند، بر خدا دروغ مى بندند; و بيشتر آنها نمى فهمند!

104 ـ هنگامى كه به آنها گفته شود: «به سوى آنچه خدا نازل كرده، و به سوى پيامبر بيائيد!»، مى گويند: «آنچه از پدران خود يافته ايم، ما را بس است!»; آيا اگر پدران آنها چيزى نمى دانستند، و هدايت نيافته بودند (باز از آنها پيروى مى كنند)؟!


1 ـ نحل، آيه 43 ـ انبياء، آيه 7.

2 ـ «كافى»، جلد 1، صفحات 211 و 212، دار الكتب الاسلامية.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 429، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 260 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 18، صفحه 267، كتابخانه آية اللّه مرعشى، 1404 هـ ق ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، جمله 105 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 92، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 6، صفحه 155، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «مجمع الزوائد هيثمى»، جلد 7، صفحه 208، دار الكتب العلمية، بيروت، 1408 هـ ق ـ «سنن دار قطنى»، جلد 4، صفحه 199، دار الكتب العلمية، بيروت، طبع اول، 1417 هـ ق.

 

تفسير:

بدعت هاى جاهلى

در آيه نخست، اشاره به چهار «بدعت» نا به جا شده كه در ميان عرب جاهلى معمول بود، آنها بر پاره اى از حيوانات به جهتى از جهات، علامت و نامى گذارده و خوردن گوشت آن را ممنوع مى ساختند.

و يا حتى خوردن شير و چيدن پشم و سوار شدن بر پشت آنها را مجاز نمى شمردند.

گاهى اين حيوانات را آزاد مى گذاشتند كه هر راهى مى خواهند بروند و كسى متعرض آنها نمى شد، يعنى عملاً حيوان را بلا استفاده و بيهوده رها مى ساختند.

لذا قرآن مجيد مى فرمايد: «خداوند هيچ يك از اين احكام را به رسميت نمى شناسد، نه بحيره اى قرار داده، نه سائبه، نه وصيله و نه حام» (ما جَعَلَ اللّهُ مِنْ بَحيرَة وَ لا سائِبَة وَ لا وَصيلَة وَ لا حام).

و اما توضيح اين چهار نوع حيوان:

1 ـ «بَحيره»، به حيوانى مى گفتند كه: پنج بار زائيده بود و پنجمين آنها ماده ـ و به روايتى نر ـ بود، گوش چنين حيوانى را شكاف وسيعى مى دادند، و آن را به حال خود آزاد مى گذاشتند و از كشتن آن صرف نظر مى كردند.

«بحيره» از ماده «بحر» به معنى وسعت و گسترش است، و اين كه عرب دريا را بحر مى گويد، به خاطر وسعت آن است، و اين كه «بحيره» را به اين نام مى ناميدند به خاطر شكاف وسيعى بود كه در گوش آن ايجاد مى كردند.

2 ـ «سائبه»، شترى بوده كه: دوازده ـ و به روايتى ده ـ بچه مى آورد، آن را آزاد مى ساختند و حتى كسى سوار بر آن نمى شد، به هر چراگاهى وارد مى شد آزاد بود و از هر آبگاه و چشمه اى آب مى نوشيد كسى حق مزاحمت آن را نداشت، تنها گاهى از شير آن مى دوشيدند و به مهمان مى دادند (از ماده «سيب» به معنى جريان آب و آزادى در راه رفتن است).

3 ـ «وصيله»، به گوسفندى مى گفتند كه: هفت بار فرزند مى آورد و به روايتى به گوسفندى مى گفتند: كه دوقلو مى زائيد (از ماده «وصل» به معنى به هم پيوستگى است) كشتن چنان گوسفندى را نيز حرام مى دانستند.

4 ـ «حام»، اسم فاعل از ماده «حمايت» به معنى حمايت كننده، به حيوان نرى مى گفتند كه: از وجود آن براى تلقيح حيوانات ماده استفاده مى شد، هنگامى كه ده بار از آن براى تلقيح استفاده مى كردند، و هر بار فرزندى از نطفه آن به وجود مى آمد، مى گفتند: اين حيوان پشت خود را حمايت كرده يعنى كسى حق سوار شدن بر آن را ندارد (يكى از معانى «حمى»، نگاهدارى و جلوگيرى و ممنوعيت است).

در معنى عناوين چهارگانه بالا، در ميان مفسران و در احاديث احتمالات ديگرى نيز ديده مى شود، اما قدر مشترك همه آنها، آن است كه: منظور حيواناتى بوده كه خدمات فراوان و مكرّرى به صاحبان خود از طريق «انتاج» مى كردند، و آنها هم در مقابل، يك نوع احترام و آزادى براى اين حيوانات قائل مى شدند.

درست است كه در تمام اين موارد، جلوه هائى از روح شكرگزارى و قدردانى حتى در برابر خدمت حيوانات به چشم مى خورد، و از اين نظر، عمل آنها قابل تقديس بوده.

ولى از آنجا كه اجراى چنين احترامى در مورد اين حيوانات علاوه بر اين كه با عدم درك آنها مفهومى پيدا نمى كرد، يك نوع اتلاف مال، از بين بردن نعمت هاى الهى و معطل ساختن آنها محسوب مى شد و از همه گذشته اين حيوانات به خاطر اين احترام، گرفتار زجرها و شكنجه هاى جانكاهى مى شدند; زيرا عملاً كمتر كسى حاضر مى شد، غذاى درستى به آنها بدهد و از آنها مراقبت و نگاهدارى كند.

و با توجه به اين كه: اين حيوانات معمولاً داراى سن زيادى بودند، به حالت دردناكى در ميان انبوهى از محروميت ها به سر مى بردند تا بميرند، روى اين جهات، اسلام از اين كار جداً جلوگيرى كرده است!

از همه گذشته، از پاره اى از روايات و تفاسير استفاده مى شود، آنها همه يا قسمتى از اين برنامه را به خاطر «بت ها» انجام مى دادند و در واقع آنها را نذر بت مى كردند، در اين صورت مبارزه اسلام با اين كار شكل مبارزه با بت پرستى نيز به خود مى گيرد.(1)

و عجيب اين است كه: طبق پاره اى از روايات، هنگامى كه بعضى از اين حيوانات به مرگ طبيعى مى مردند، گاهى از گوشت آن (گويا به عنوان تبرّك و تيمّن) استفاده مى كردند كه اين خود يك نوع عمل زشت ديگر بود!(2)

سپس مى فرمايد: «افراد كافر و بت پرست، اينها را به خدا نسبت مى دادند و مى گفتند: قانون الهى است» (وَ لكِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ).

«و اكثر آنها در اين باره كمترين فكر و انديشه اى نمى كردند و عقل خود را به كار نمى گرفتند، بلكه كوركورانه از ديگران تقليد مى نمودند» (وَ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ).

* * *

در آيه بعد، به دليل و منطق آنها در اين تحريم هاى نابه جا و بى مورد اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه به آنها گفته شود: به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيائيد، آنها از اين كار سر باز زده، مى گويند: همان رسوم و آداب نياكان ما، ما را بس است»! (وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا).

در حقيقت، خلافكارى ها و بت پرستى هاى آنها از يك نوع بت پرستى ديگر به نام تسليم بدون قيد و شرط در برابر آداب و رسوم خرافى نياكان سرچشمه مى گرفت، گويا آنها تنها عنوان «نياكان» و «پدران» را براى، صحت و درستى عقيده و عادات و رسوم خود كافى مى پنداشتند.

قرآن صريحاً در پاسخ آنها مى فرمايد: «كه مگر نه اين است كه پدران آنها دانشى نداشتند و هدايت نيافته بودند» (أَ وَ لَوْ كانَ آبائُهُمْ لايَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لايَهْتَدُونَ).

يعنى اگر نياكانى كه شما در عقيده و اعمالتان به آنها متّكى هستيد، دانشمندان و هدايت يافتگانى بودند، اقتباس و پيروى شما از آنان از قبيل تقليد «جاهل» از «عالم» بود.

اما با اين كه خودتان مى دانيد آنها چيزى بيشتر از شما نمى دانستند و شايد عقب تر هم بودند، با اين حال، كار شما مصداق روشن تقليد «جاهل» از «جاهل» است كه در ميزان عقل و خرد، بسيار ناپسند مى باشد؟

از اين كه در آيه قبل قرآن روى كلمه «أَكْثَر» تكيه كرده چنين بر مى آيد در آن محيط جهل و تاريكى نيز، اقليتى هر چند ضعيف، فهميده وجود داشتند كه به اين گونه اعمال به چشم حقارت و تنفر نگاه مى كردند.

* * *


1 و 2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحات 683 و 684، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 25، صفحه 61، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 16، صفحه 351، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 82 به بعد و صفحه 199 و جلد 61، صفحه 143 به بعد، باب 3: البحيرة و اخواتها ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 335 به بعد، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

 
نكته ها:

1 ـ بتى به نام نياكان!

از موضوعاتى كه در زمان جاهليت به شدت رائج بود و به همين دليل در آيات مختلفى از قرآن منعكس است، مسأله افتخار به نياكان و احترام بى قيد و شرط و تا سر حدّ پرستش، در برابر آنان و افكار و عادات و رسوم آنها بود.

اين موضوع اختصاصى به عصر جاهليت نداشت، امروز هم در ميان بسيارى از ملت ها وجود دارد، و شايد يكى از عوامل اصلى اشاعه و انتقال خرافات از نسلى به نسل ديگر محسوب مى شود.

گويا مرگ يك نوع مصونيت و قداست براى گذشتگان ايجاد مى كند و آنها را در هاله اى از احترام و تقوا فرو مى برد!

شك نيست كه روح قدردانى و رعايت اصول انسانى ايجاب مى كند پدران، اجداد و نياكان محترم شمرده شوند، اما نه به اين معنى كه آنها را معصوم از خطا و اشتباه بدانيم، و از نقد و بررسى افكار و آداب آنها خوددارى كنيم، و از خرافات آنها كور، كورانه تبعيت نمائيم.

زيرا اين عمل، در واقع يك نوع بت پرستى و منطق جاهلى است، بلكه بايد در عين احترام به حقوق و افكار و سنت هاى مفيدشان، سنن غلط آنها را به شدت در هم شكست، به خصوص اين كه نسل هاى آينده بر اثر گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش و تجربيات بيشتر معمولاً از نسل هاى پيشين داناتر و باهوش ترند، و هيچ عقل و خردى اجازه «تقليد كوركورانه» از گذشتگان را نمى دهد.

عجب اين است كه: بعضى از دانشمندان و حتى اساتيد دانشگاه را مى بينيم كه از اين نقطه ضعف بر كنار نمانده و گاهى با كمال شگفتى به خرافات مضحكى همچون «پريدن از روى آتش» در روزهاى آخر سال تن در مى دهند و ميل دارند آتش پرستى نياكان را به نوعى زنده كنند كه در حقيقت منطقى جز منطق اعراب زمان جاهليت ندارند.

* * *

2 ـ تضاد بى دليل

در تفسير «الميزان» از تفسير «درّ المنثور» از جمعى از دانشمندان عامه نقل شده: كه شخصى به نام «ابو الاحوص» مى گويد: خدمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)رسيدم در حالى كه لباس كهنه و مندرسى بر تن داشتم، پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: مال و ثروتى دارى؟

گفتم: آرى.

فرمود: چه نوع مال؟

گفتم: همه گونه مال در اختيار دارم، شتر، گوسفند، اسب، و مانند اينها.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: هنگامى كه خدا به تو چيزى داد بايد آثار آن را در تو ببيند (نه اين كه ثروت خود را كنار بگذارى و همانند مسكينان زندگى كنى).

سپس فرمود: آيا بچه شترهاى تو گوش دريده متولد مى شوند يا با گوش هاى سالم؟

گفتم: مسلّماً با گوش سالم، مگر ممكن است شتر، نوزاد گوش دريده بياورد؟!

فرمود: پس لابد خودت تيغ به دست گرفته گوش هاى يك عده از آنها را شكاف مى دهى و مى گوئى اين «بحر» است و گوش هاى بعضى ديگر را پاره كرده و مى گوئى اين «صرم» است؟

گفتم: آرى چنين كارى را مى كنم.

فرمود: هرگز چنين كارى مكن هر چه خدا به تو داده است براى تو حلال است.

سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «ما جَعَلَ اللّهُ مِنْ بَحيرَة وَ لا سائِبَة وَ لاوَصيلَة وَ لا حام».(1)

از اين روايت استفاده مى شود: آنها قسمتى از اموال خود را معطل و بى مصرف نگاه مى داشتند، ولى به جاى آن صرفه جوئى كرده، لباس هاى كهنه و مندرس مى پوشيدند و اين يك تضاد بى دليل بود.

* * *

 

 

105 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لايَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

105 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مراقب خود باشيد! اگر شما هدايت يافته ايد، گمراهى كسانى كه گمراه شده اند، به شما زيانى نمى رساند. بازگشت همه شما به سوى خداست; و شما را از آنچه عمل مى كرديد، آگاه مى سازد.


1 ـ «الميزان»، جلد 6، صفحه 161، انتشارت جامعه مدرسين قم ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 337، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 112، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

 

تفسير:

هر كس مسئول كار خويش است

در آيه قبل سخن از تقليد كوركورانه مردم عصر جاهليت از نياكان گمراه، به ميان آمد و قرآن صريحاً به آنها اخطار كرد كه: چنين تقليدى، با عقل و منطق سازگار نيست، به دنبال اين موضوع، طبعاً اين سؤال در ذهن آنها مى آمد كه: اگر ما حسابمان را از نياكانمان در اين گونه مسائل جدا كنيم، پس سرنوشت آنها چه خواهد شد؟

به علاوه اگر ما دست از چنان تقليدى برداريم سرنوشت بسيارى از مردم كه تحت تأثير چنين تقاليدى هستند، چه مى شود؟

آيه فوق در پاسخ اين گونه سؤالات، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد شما مسئول خويشتنيد، اگر شما هدايت يافتيد گمراهى ديگران (اعم از نياكان، يا دوستان و بستگان هم عصر شما) لطمه اى به شما نخواهد زد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لايَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ).

سپس به موضوع رستاخيز و حساب و رسيدگى به اعمال هر كس اشاره كرده، مى فرمايد: «بازگشت همه شما به سوى خدا است، به حساب هر يك از شما جداگانه رسيدگى مى كند، و شما را از آنچه انجام مى داديد آگاه مى سازد» (إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

* * *

نكته:

پاسخ به يك ايراد

آيه فوق با صراحت مى گويد: شما مواظب و مراقب خود باشيد، گمراهى ديگران بر شما زيانى وارد نمى كند، بر اين اساس هر كس خود مى داند و عملش، هيچ كس نبايد به ديگرى كارى داشته باشد.

به همين جهت، پيرامون اين آيه سر و صداى زيادى براه انداخته، بعضى چنين پنداشته اند: ميان اين آيه و دستور «امر به معروف» و «نهى از منكر» كه از دستورات قاطع و مسلّم اسلامى است يك نوع تضاد وجود دارد; زيرا اين آيه مى گويد: شما مراقب حال خويشتن باشيد، انحراف ديگران اثرى در وضع شما نمى گذارد.

از روايات رسيده نيز چنين بر مى آيد كه: اين نوع سوء تفاهم و اشتباه، حتى در عصر نزول آيه براى بعضى از افراد كم اطلاع وجود داشته است.

«جبير بن نفير» مى گويد: در حلقه جمعى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشسته بودم و از همه كم سن تر بودم، آنها سخن از امر به معروف و نهى از منكر به ميان آوردند، من به ميان سخنان آنها پريدم و گفتم:

مگر خداوند در قرآن نمى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لايَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ؟ (بنابراين امر به معروف و نهى از منكر چه لزومى دارد!)

ناگاه همگى يك زبان مرا مورد سرزنش و اعتراض قرار دادند و گفتند:

آيه اى از قرآن را جدا مى كنى، بدون اين كه: معنى تفسير آن را بدانى؟!

من از گفتار خود سخت پشيمان شدم، و آنها به مباحثه در ميان خود ادامه دادند.

هنگامى كه مى خواستند برخيزند و مجلس را ترك گويند، رو به من كرده گفتند:

تو جوان كم سن و سالى هستى و آيه اى از قرآن را بدون اين كه: معنى آن را بدانى از بقيه جدا كرده اى، ولى شايد به چنين زمانى كه مى گوئيم: برسى كه ببينى بخل مردم را فرا گرفته و بر آنها حكومت مى كند، هوى و هوس پيشواى مردم است، و هر كس تنها رأى خود را مى پسندد، در چنان زمانى مراقب خويش باش، گمراهى ديگران به تو زيانى نمى رساند (يعنى آيه مربوط به چنان زمانى است).(1)

بعضى از راحت طلبان عصر ما نيز هنگامى كه سخن از انجام دو فريضه بزرگ الهى امر به معروف و نهى از منكر به ميان مى آيد، براى شانه خالى كردن از زير بار مسئوليت به اين آيه مى چسبند و معنى آن را تحريف مى كنند.

در حالى كه با كمى دقت مى توان دريافت تضادى در ميان اين دو دستور نيست; زيرا:

اوّلاً: آيه مورد بحث مى فرمايد حساب هر كس جدا است و گمراهى ديگران مانند نياكان و غير نياكان، لطمه اى به هدايت افراد هدايت يافته نمى زند، حتى اگر برادرِ هم باشند و يا پدر و فرزند، بنابراين شما از آنها پيروى نكنيد و خود را نجات دهيد (دقت كنيد).

ثانياً: اين آيه اشاره به موقعى مى كند كه امر به معروف و نهى از منكر كارگر نمى شود، و يا شرائط تأثير آن جمع نيست.

گاهى بعضى از افراد در چنين موقعى ناراحت مى شوند كه با اين حال، تكليف ما چيست؟

قرآن به آنها پاسخ مى دهد كه: براى شما هيچ جاى نگرانى وجود ندارد; زيرا وظيفه خود را انجام داده ايد، و آنها نپذيرفته اند و يا زمينه پذيرشى در آنها وجود نداشته است، بنابراين، زيانى از اين ناحيه به شما نخواهد رسيد.

اين معنى در حديثى كه در بالا نقل كرديم و همچنين در بعضى از احاديث ديگر نقل شده است كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره اين آيه سؤال كردند فرمود:

اِيْتَمِرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ تَناهَوا عَنِ الْمُنْكَرِ فَإِذا رَأَيْتَ دُنْيا مُؤْثِرَةً وَ شَحّاً مُطاعاً وَ هَوىً مُتَّبِعاً وَ إِعْجابَ كُلِّ ذِى رَأْى بِرَأْيِهِ فَعَلَيْكَ بِخُوَيْصَةِ نَفْسِكَ وَ ذَرْ عَوامَهُمْ!:

«امر به معروف كنيد و نهى از منكر، اما هنگامى كه ببينيد، مردم دنيا را مقدم داشته، بخل و هوا بر آنها حكومت مى كند و هر كس تنها رأى خود را مى پسندد (و گوشش بدهكار سخن ديگرى نيست) به خويشتن بپردازيد و عوام را رها كنيد».(2)

روايات ديگرى نيز به اين مضمون نقل شده كه همگى همين حقيقت را تعقيب مى كند.

«فخر رازى» چنان كه عادت او است براى پاسخ به سؤال فوق، چندين وجه ذكر مى كند كه: تقريباً همه بازگشت به يك چيز يعنى آنچه در بالا آورديم مى كند و گويا او براى تكثير عدد، آنها را از هم جدا كرده است!(3)

در هر حال شك نيست، كه مسأله امر به معروف و نهى از منكر از مهم ترين اركان اسلام است كه به هيچ وجه نمى توان شانه از زير بار مسئوليت آن خالى كرد، تنها در موردى اين دو وظيفه ساقط مى شود كه اميدى به تأثير آن نباشد و شرايط لازم در آن جمع نگردد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه يكى از موارد مراقب خود بودن، امر به معروف و نهى از منكر است، بنابراين براى حفظ خود بايد انجام داد، اما اگر نپذيرفتند در آن صورت زيانى بر ما وارد نخواهد شد.

* * *

 

 

106 يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْل مِنْكُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الأَرْضِ فَأَصابَتْكُمْ مُصيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَيُقْسِمانِ بِاللّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لانَشْتَري بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى وَ لانَكْتُمُ شَهادَةَ اللّهِ إِنّا إِذاً لَمِنَ الآثِمينَ

107 فَإِنْ عُثِرَ عَلى أَنَّهُمَا اسْتَحَقّا إِثْماً فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما مِنَ الَّذينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الأَوْلَيانِ فَيُقْسِمانِ بِاللّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا إِنّا إِذاً لَمِنَ الظّالِمينَ

108 ذلِكَ أَدْنى أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلى وَجْهِها أَوْ يَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ اسْمَعُوا وَ اللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ

 

ترجمه:

106 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه مرگ يكى از شما فرا رسد، در موقع وصيت بايد ازميان شما، دو نفر عادل را به شهادت بطلبيد; يا اگر مسافرت كرديد، و مصيبت مرگ شما فرا رسيد، (و در آنجا مسلمانى نيافتيد،) دو نفر از غير خودتان را به گواهى بطلبيد. و اگر به هنگام اداى شهادت، در صدق آنها شك كرديد، آنها را بعد از نماز نگاه مى داريد تا سوگند ياد كنند كه: «ما حاضر نيستيم حق را به چيزى بفروشيم، هر چند در مورد خويشاوندان ما باشد; و شهادت الهى را كتمان نمى كنيم، كه از گناهكاران خواهيم بود»!

107 ـ و اگر اطلاعى حاصل شود كه آن دو، مرتكب گناهى شده اند (و حق را كتمان كرده اند)، دو نفر از كسانى كه نسبت به ميّت، اَولى هستند، به جاى آنها قرار مى گيرند، و به خدا سوگند ياد مى كنند كه: «گواهى ما، از گواهى آن دو، به حق نزديك تر است; و ما تجاوزى نكرده ايم; كه اگر چنين كرده باشيم، از ظالمان خواهيم بود»!

108 ـ اين كار، نزديك تر است به اين كه گواهى به حق دهند، (و از خدا بترسند،) و يا بترسند كه (دروغشان فاش گردد; و) سوگندهائى جاى سوگندهاى آنها را بگيرد. از (مخالفت) خدا بپرهيزيد، و گوش فرا دهيد. و خداوند، جمعيت فاسقان را هدايت نمى كند.

 

شأن نزول:

در «مجمع البيان» و بعضى تفاسير ديگر در شأن نزول آيات فوق چنين نقل شده:

يك نفر از مسلمانان به نام «ابن ابى ماريه» به اتفاق دو نفر از مسيحيان عرب به نام «تميم» و «عدىّ» كه دو برادر بودند به قصد تجارت از «مدينه» خارج شدند در اثناى راه «ابن ماريه» كه مسلمان بود بيمار شد، وصيت نامه اى نوشت، آن را در ميان اثاث خود مخفى كرد، و اموال خويش را به دست دو همسفر نصرانى سپرد وصيت كرد كه: آنها را به خانواده او برسانند، و از دنيا رفت.

همسفران متاع او را گشودند و چيزهاى گران قيمت و جالب آن را برداشتند و بقيه را به ورثه باز گرداندند، ورثه هنگامى كه متاع را گشودند، قسمتى از اموالى كه «ابن ابى ماريه» با خود برده بود را در آن نيافتند.

ناگاه چشمان آنها به وصيت نامه افتاد، ديدند، صورت تمام اموال مسروقه در آن ثبت است.

مطلب را با آن دو نفر مسيحى همسفر در ميان گذاشتند آنها انكار كرده گفتند:

هر چه به ما داده بود به شما تحويل داده ايم! ناچار به پيامبر(صلى الله عليه وآله)شكايت كردند، آيات فوق نازل شد و حكم آن را بيان كرد.(4)

ولى از شأن نزولى كه در كتاب «كافى» آمده است چنين بر مى آيد كه: آنها نخست انكار كردند، جريان به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كشيده شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) چون دليلى بر ضد آن دو نفر وجود نداشت، آنها را وادار به سوگند كرد، سپس آنها را تبرئه نمود.

اما چيزى نگذشت كه بعضى از اموال مورد بحث نزد آن دو نفر پيدا شد و به اين وسيله دروغشان اثبات گرديد، جريان به عرض پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله)در انتظار ماند تا آيات فوق نازل شد، سپس دستور داد، اولياء ميّت سوگند ياد كنند، و اموال را گرفت و به آنها تحويل داد.(5)


1 ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 130، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 114، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 340، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 85، عالم الكتب.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 684، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 435، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 94، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 302، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، طبع اول، 1418 هـ ق ـ تفسير «ثعالبى»، جلد 2، صفحه 430، دار احياء التراث العربى، طبع اول، 1418 هـ ق.

3 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 12، صفحه 112، ذيل آيه مورد بحث، دار الكتب العلمية تهران، طبع دوم.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 438، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 31 ـ «جوامع الجامع»، جلد 1، صفحه 540، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 157، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 342، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

5 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 5، دار الكتب الاسلامية.

 

تفسير:

شهادت به هنگام وصيت

از مهم ترين مسائلى كه اسلام روى آن تكيه مى كند، مسأله حفظ حقوق، اموال مردم و به طور كلّى اجراى عدالت اجتماعى است.

آيات فوق گوشه اى از دستورات مربوط به اين قسمت را بازگو مى كند.

نخست براى اين كه حقوق ورثه در اموال ميت از ميان نرود و حق بازماندگان، ايتام و صفار پايمال نشود، به افراد با ايمان دستور مى دهد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هنگامى كه مرگ يكى از شما فرا رسد بايد به هنگام وصيت دو نفر از افراد عادل را به گواهى بطلبيد» (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْل مِنْكُمْ).

و اموال خود را به عنوان امانت براى تحويل دادن به ورثه به آنها بسپاريد.

منظور از «عدل» در اينجا همان عدالت به معنى پرهيز از گناه كبيره و مانند آن است، ولى اين احتمال در معنى آيه نيز هست كه مراد از عدالت، «امانت در امور مالى» و عدم خيانت باشد، مگر اين كه: با دلائل ديگر ثابت شود كه شرائط بيشترى در چنين شاهدى لازم است.

و منظور از «مِنْكُم» يعنى از شما مسلمانان، در مقابل افراد غير مسلمان كه در جمله بعد به آنها اشاره شده است.

البته بايد توجه داشت در اينجا بحث از شهادت معمولى و عادى نيست، بلكه شهادتى است توأم با وصايت، يعنى اين دو نفر هم «وصى اند» و هم «گواه».

و اما اين احتمال كه علاوه بر دو نفر شاهد، انتخاب شخص سومى به عنوان وصىّ در اينجا لازم است، بر خلاف ظاهر آيه و مخالف شأن نزول است; زيرا در شأن نزول خوانديم، «ابن ابى ماريه» تنها دو نفر همسفر داشت كه آنها را به عنوان وصى و گواه بر ميراث خود انتخاب كرد.

آنگاه اضافه مى كند: «اگر در مسافرتى باشيد و مصيبت مرگ براى شما فرا رسد (و از مسلمانان وصى و شاهدى پيدا نكنيد) دو نفر از غير مسلمان ها را براى اين منظور انتخاب نمائيد» (أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الأَرْضِ فَأَصابَتْكُمْ مُصيبَةُ الْمَوْتِ).

گر چه در آيه، سخنى از اين موضوع كه انتخاب وصى و شاهد از غير مسلمان ها مشروط به عدم دسترسى به مسلمانان است ديده نمى شود، ولى روشن است منظور در صورتى است كه دسترسى به مسلمان نباشد و ذكر قيد مسافرت نيز به همين جهت است.

همچنين كلمه «أَوْ» گر چه معمولاً براى «تخيير» است ولى در اينجا ـ مانند بسيارى از موارد ديگر ـ منظور «ترتيب» مى باشد، يعنى نخست از مسلمانان، و اگر ممكن نشد از غير مسلمانان انتخاب كنيد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: منظور از غير مسلمانان تنها اهل كتاب يعنى يهود و نصارى مى باشد; زيرا اسلام براى مشركان و بت پرستان در هيچ مورد اهميتى قائل نشده است.

سپس دستور مى دهد: «به هنگام اداى شهادت بايد آن دو نفر را بعد از نماز ـ در زمينه ترديد و شك ـ وادار كنند كه به نام خدا سوگند ياد كنند» (تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَيُقْسِمانِ بِاللّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ).

و بايد شهادت آنها به اين گونه باشد كه بگويند: «ما حاضر نيستيم حق را به منافع مادى بفروشيم و به نا حق گواهى دهيم، هر چند در مورد خويشاوندان ما باشد» (لانَشْتَري بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى).

«و ما هيچ گاه شهادت الهى را كتمان نمى كنيم كه در اين صورت از گناهكاران خواهيم بود» (وَ لانَكْتُمُ شَهادَةَ اللّهِ إِنّا إِذاً لَمِنَ الآثِمينَ).

* * *

در آيه بعد، سخن از موردى به ميان آمده كه ثابت شود، دو شاهد مرتكب خيانت و گواهى بر ضد حق شده اند ـ همان طور كه در شأن نزول آيه آمده بود ـ

در چنين موردى دستور مى دهد: «اگر اطلاعى حاصل شود كه آن دو نفر مرتكب گناه، جرم و تعدّى شده اند (و حق را كتمان كرده اند)، دو نفر ديگر از كسانى كه گواهانِ نخست به آنها ستم كرده اند (يعنى ورثه ميّت) به جاى آنها قرار گرفته و براى احقاق حق خود شهادت و گواهى مى دهند» (فَإِنْ عُثِرَ عَلى أَنَّهُمَا اسْتَحَقّا إِثْماً فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما مِنَ الَّذينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الأَوْلَيانِ).

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» معتقد است: اين آيه از نظر معنى و اعراب، از پيچيده ترين و مشكل ترين آيات قرآن است.(1)

ولى با توجه به دو نكته معلوم مى شود كه اين آيه آن قدر هم پيچيده نيست:

اوّلاً ـ منظور از «اسْتَحَقَّ» در اينجا به قرينه كلمه «إثْم» (گناه) همان جرم و تجاوز به حق ديگرى است.

و ثانياً ـ «اَوْلَيان» در اينجا به معنى «اَوّلان» است يعنى آن دو شاهدى كه در آغاز مى بايست شهادت بدهند و از راه راست منحرف شده اند.

بنابراين معنى آيه چنين مى شود: اگر اطلاعى حاصل شد كه دو شاهد نخستين، مرتكب خلافى شده اند، دو نفر ديگر جاى آنها را مى گيرند از همان كسانى كه دو شاهد نخست بر آنها تجاوز كرده اند.(2)

و در ذيل آيه، وظيفه دو شاهد دوم را چنين بيان مى كند: «آنها بايد به خدا سوگند ياد كنند كه گواهى ما از گواهى دو نفر اول شايسته تر و به حق نزديك تر است و ما مرتكب تجاوز و ستمى نشده ايم و اگر چنين كرده باشيم از ظالمان و ستمگران خواهيم بود» (فَيُقْسِمانِ بِاللّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا إِنّا إِذاً لَمِنَ الظّالِمينَ).

در حقيقت اولياى ميت روى اطلاعاتى كه از قبل درباره اموال و متاع او به هنگام مسافرت يا غير مسافرت داشته اند، گواهى مى دهند كه: دو شاهد نخست مرتكب ظلم و خيانت شده اند و اين شهادت جنبه حسّى پيدا مى كند نه حدسى و از روى قرائن.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، در حقيقت فلسفه احكامى را كه در زمينه شهادت در آيات قبل گذشت چنين بيان مى كند: «اين كار بيشتر سبب مى شود كه به حق گواهى دهند (و از خدا بترسند) و يا (از مردم) بترسند كه (دروغشان فاش گردد و) سوگندهائى جاى سوگندهاى آنها را بگيرد» (ذلِكَ أَدْنى أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلى وَجْهِها أَوْ يَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ).

اگر طبق دستور بالا عمل شود يعنى دو شاهد را بعد از نماز و در حضور جمع به گواهى بطلبند، و در صورت بروز خيانت آنها، افراد ديگرى از ورثه جاى آنها را بگيرند و حق را آشكار سازند، اين برنامه سبب مى شود كه شهود در امر شهادت دقت به خرج دهند و آن را بر طبق واقع ـ به خاطر ترس از خدا يا به خاطر ترس از خلق خدا ـ انجام دهند.

در حقيقت، اين كار سبب مى شود كه حد اكثر ترس از مسئوليت در برابر خدا و يا بندگان خدا در آنها بيدار گردد و از محور حق منحرف نشوند.

و در آخر آيه براى تأكيد روى تمام احكام گذشته دستور مى دهد: «پرهيزگارى پيشه كنيد و گوش، به فرمان خدا فرا دهيد و بدانيد خداوند جمعيت فاسقان را هدايت نخواهد كرد» (وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ اسْمَعُوا وَ اللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 441، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

2 ـ بر اين اساس، از نظر اعراب «آخَران» مبتدا است و جمله «يَقُومانِ مَقامَهُما» خبر، و «أَولَيان» فاعل براى «اِسْتَحَقَّ»، و «الَّذِيْنَ» به معنى ورثه ميت است كه مظلوم واقع شده اند، و جار و مجرور (مِنَ الَّذِيْنَ) صفت براى «آخَران» مى باشد (دقت كنيد).

 

نكته:

تشريفات

اما اين كه چرا در مورد شهادت اين تشريفات انجام مى شود به خاطر آن است:

اوّلاً ـ اين تشريفات براى اداى شهادت در زمينه شك و ترديد و اتهام است.

ثانياً ـ به مقتضاى ظاهر آيه اول، فرقى در ميان مسلمان و غير مسلمان از اين نظر نيست و در حقيقت يك نوع محكم كارى براى حفظ اموال، در زمينه اتهام مى باشد و هيچ گونه منافاتى با قبول شهادت عدلين بدون سوگند ندارد; زيرا اين حكم مربوط به مورد عدم اتهام است.

بنابراين، نه حكم آيه نسخ شده، و نه اختصاص به غير مسلمانان دارد (دقت كنيد).

ثالثاً ـ منظور از نماز، در مورد غير مسلمانان قاعدتاً نمازهاى خود آنها است، كه در آنها ايجاد توجه و ترس از خدا مى كند، و اما در مورد مسلمانان، جمعى معتقدند:

منظور خصوص نماز عصر است و در بعضى از روايات اهل بيت(عليهم السلام)نيز به آن اشاره شده است.(1)

اما ظاهر آيه مطلق است و هر نمازى را شامل مى شود و ممكن است ذكر خصوص نماز عصر در روايات ما، جنبه استحبابى داشته باشد; زيرا در نماز عصر، اجتماع بيشترى شركت مى كردند، به علاوه، وقت داورى و قضاوت در ميان مسلمين، بيشتر آن موقع بوده است.

و رابعاً ـ انتخاب وقت نماز براى شهادت به خاطر آن است كه: روح خداترسى به مقتضاى «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَر»(2) در انسان بيدار مى شود، و موقعيت زمانى و مكانى، توجهى به سوى حق ايجاد مى كند.

حتى بعضى از فقهاء گفته اند: براى اداى شهادت;

اگر در «مكّه» باشند خوب است در كنار «كعبه» در ميان «ركن» و «مقام» كه جايگاه بسيار مقدسى است باشند.

و اگر در «مدينه»اند در كنار منبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين شهادت ادا شود.

* * *

 

109 يَوْمَ يَجْمَعُ اللّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ

 

ترجمه:

109 ـ (از) روزى (بترسيد) كه خداوند، پيامبران را جمع مى كند، و به آنها مى گويد: «(در برابر دعوت شما،) چه پاسخى به شما داده شد»؟ مى گويند: «ما چيزى نمى دانيم; تو خود، از همه اسرار نهان آگاهى».


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 19، صفحه 316، چاپ آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 14، صفحه 109، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 66 و جلد 90، صفحه 76 و جلد 101، صفحه 323 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 189، دار الكتاب قم، 1404 هـ ق ـ «احكام القرآن» ابى بكر احمد بن على الرازى الجصاص، جلد 2، صفحه 618، دار الكتب العلمية، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

2 ـ عنكبوت، آيه 45.

 

تفسير:

پرسش از پيامبران

اين آيه، در حقيقت مكمّلى براى آيات قبل است; زيرا در ذيل آيات گذشته كه مربوط به مسأله شهادت حق و باطل بود، دستور به تقوا و ترس از مخالفت فرمان خدا داده شد، در اين آيه مى فرمايد: «از آن روز (بترسيد) كه خداوند پيامبران را جمع مى كند و از آنها درباره رسالت و مأموريتشان سؤال مى كند و مى گويد: مردم در برابر دعوت شما چه پاسخى گفتند»؟ (يَوْمَ يَجْمَعُ اللّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ).

آنها از خود نفى علم كرده و همه حقايق را موكول به علم پروردگار كرده «مى گويند: خداوندا! ما علم و دانشى نداريم، تو آگاه بر تمام غيوب و پنهانى ها هستى» (قالُوا لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ).

و به اين ترتيب، سر و كار شما با خداوند علام الغيوب و با چنين دادگاهى است، بنابراين در گواهى هاى خود مراقب حق و عدالت باشيد.(1)

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد:

نخست اين كه: از آيات ديگر قرآن استفاده مى شود: پيامبران شاهدان و گواهان بر امت خويشند، در حالى كه از آيه فوق بر مى آيد: آنها از خود نفى علم مى كنند و همه چيز را به خدا وامى گذارند.

اين دو چگونه قابل جمع است؟

پاسخ اين است: ميان اين دو تضاد و اختلافى نيست، بلكه مربوط به دو مرحله است، در نخستين مرحله كه آيه مورد بحث اشاره به آن است، انبياء در پاسخ سؤال پروردگار اظهار ادب كرده، و از خود نفى علم نموده، و همه چيز را موكول به علم خدا مى كنند.

ولى در مراحل بعد آنچه را مى دانند در مورد امت خود بازگو مى كنند و گواهى مى دهند.

اين درست به آن مى ماند كه: گاهى استاد به شاگرد خود مى گويد: «پاسخ فلان شخص را بده»! شاگرد نخست اظهار ادب كرده و علم خود را در برابر علم او، هيچ توصيف مى كند و پس از آن آنچه را مى داند مى گويد.

ديگر اين كه: چگونه انبياء از خود نفى علم مى كنند با اين كه آنها علاوه بر علم عادى، بسيارى از حقايق پنهانى را از طريق تعليم پروردگار مى دانند؟!

گر چه در پاسخ اين سؤال مفسران بحث هاى گوناگونى دارند، ولى به عقيده ما روشن است كه منظورِ انبياء آن است كه: علم خود را در برابر علم خدا هيچ بشمرند و در حقيقت هم چنين است، هستى ما در برابر هستى بى پايان او چيزى نيست و علم ما در برابر علم او، علم محسوب نمى شود.

و خلاصه «ممكن» هر چه باشد در برابر «واجب» چيزى ندارد.

و به تعبير ديگر: دانش انبياء اگر چه در حدّ خود، دانش قابل ملاحظه اى است، ولى در مقايسه با دانش پروردگار چيزى محسوب نمى شود.

يعنى، در حقيقت عالم واقعى كسى است كه: در همه جا و هر زمان حاضر و ناظر و از پيوند تمام ذرات عالم با خبر و از تمام خصوصيات اين جهان كه يك واحد به هم پيوسته است آگاه باشد، و اين صفت مخصوص ذات پاك خدا است.

از آنچه گفتيم روشن مى شود: اين آيه دليل بر نفى هر گونه علم غيب از پيامبران و امامان نمى شود، آن چنان كه بعضى پنداشته اند; زيرا «علم غيب» بالذّات مربوط به كسى است كه همه جا و هر زمان حاضر است، و غير او ذاتاً چنين علمى را ندارد بلكه آنچه را خدا از غيب به او تعليم داده است، مى داند.

شاهد اين سخن، آيات متعددى از قرآن است، از جمله در سوره «جن» آيات 26 و 27 مى خوانيم: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول: «خداوند عالم الغيب است و هيچ كس را از علم غيب خود آگاه نمى كند * مگر رسولانى را كه برگزيده است».

و در سوره «هود» آيه 49 مى خوانيم: تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيها إِلَيْك: «اينها از خبرهاى غيبى است كه ما به تو وحى مى فرستيم».

از اين آيات و مانند آنها استفاده مى شود: علم غيب مخصوص ذات خدا است، ولى به هر كس آنچه را صلاح ببيند تعليم مى دهد و كميت و كيفيت آن مربوط به خواست و مشيت او است.

* * *

 

110 إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني وَ تُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَ الأَبْرَصَ بِإِذْني وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْني وَ إِذْ كَفَفْتُ بَني إِسْرائيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ

 

ترجمه:

110 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه خداوند به عيسى بن مريم گفت: «ياد كن نعمتى را كه به تو و مادرت بخشيدم; زمانى كه تو را با روح القدس تقويت كردم; كه در گاهواره و به هنگام بزرگى، با مردم سخن مى گفتى; و هنگامى كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل را به تو آموختم; و هنگامى كه به فرمان من، از گِل چيزى به صورت پرنده مى ساختى، و در آن مى دميدى، و به فرمان من، پرنده اى مى شد; و كور مادرزاد، و مبتلا به بيمارى پيسى را به فرمان من، شفا مى دادى; و مردگان را (نيز) به فرمان من زنده مى كردى; و هنگامى كه بنى اسرائيل را از آسيب رساندن به تو، باز داشتم; در آن موقع كه دلايل روشن براى آنها آوردى، ولى جمعى از كافران آنها گفتند: «اينها جز سحر آشكار نيست»!


1 ـ از آنچه در بالا گفته شد معلوم مى شود: از نظر اعراب «يَوْمَ...» مفعول براى «اتقوا» است كه در تقدير مى باشد و از آيه قبل استفاده مى شود.

 

 

تفسير:

مواهب الهى بر مسيح(عليه السلام)

اين آيه و آيات بعد تا آخر سوره «مائده» مربوط به سرگذشت حضرت مسيح(عليه السلام) و مواهبى است كه به او و امتش ارزانى داشته كه براى بيدارى و آگاهى مسلمانان در اينجا بيان شده است.

نخست مى فرمايد: «به ياد بياور هنگامى را كه خداوند به عيسى بن مريم فرمود: نعمتى را كه بر تو و بر مادرت ارزانى داشتم متذكر باش»! (إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ).

طبق اين تفسير، آيات فوق، بحث مستقلى را شروع مى كند كه براى مسلمانان جنبه تربيتى دارد و مربوط به همين دنيا است.

ولى جمعى از مفسران مانند «طبرسى»، «بيضاوى» و «ابوالفتوح رازى»، اين احتمال را داده اند كه: آيه دنباله آيه قبل و مربوط به سؤالات و سخنانى باشد كه خداوند با پيامبران در روز قيامت خواهد داشت.(1)

و بنابراين، «قالَ» ـ كه فعل ماضى است ـ در اينجا به معنى «يَقُولُ» ـ كه فعل مضارع است ـ مى باشد، ولى اين احتمال، مخالف ظاهر آيه است، به خصوص اين كه: معمولاً شمردن نعمت ها براى كسى، به منظور زنده كردن روح شكرگزارى در او است، در حالى كه در قيامت اين مسأله مطرح نيست.

پس از آن، به ذكر مواهب خود پرداخته، مى فرمايد: «تو را با روح القدس تقويت كردم» (إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ).

درباره معنى «روح القدس» در جلد اول، ذيل آيه 87 سوره «بقره» مشروحاً بحث شد و خلاصه، يك احتمال اين است كه: مراد از آن فرشته وحى «جبرئيل» مى باشد.

و احتمال ديگر اين كه: منظور همان نيروى غيبى است كه عيسى(عليه السلام) را براى انجام معجزات و تحقق بخشيدن به رسالت مهمش، تقويت مى كرد، اين معنى در غير انبياء نيز به درجه ضعيف تر وجود دارد.

آنگاه مى افزايد: ديگر از مواهب الهى بر تو اين است كه: به تأئيد روح القدس «با مردم در گهواره و به هنگام بزرگى و پختگى سخن مى گفتى» (تُكَلِّمُ النّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلاً).

اشاره به اين كه: سخنان تو در گاهواره همانند سخنان تو در بزرگى، پخته و حساب شده بود، نه سخنان كودكانه و بى ارزش.

و موهبت ديگر اين كه: «كتاب و حكمت و تورات و انجيل را به تو تعليم دادم» (وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ).

ذكر «تورات» و «انجيل» بعد از ذكر كتاب، با اين كه از كتب آسمانى است، در حقيقت از قبيل تفصيل بعد از اجمال است.

و چهارمين موهبت اين كه: «از گِل به فرمان من چيزى شبيه پرنده مى ساختى سپس در آن مى دميدى، و به اذن من پرنده زنده اى مى شد» (وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني).

پنجمين موهبت اين كه: «كور مادرزاد و كسى كه مبتلا به بيمارى پيسى بود را به اذن من شفا مى دادى» (وَ تُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَ الأَبْرَصَ بِإِذْني).

ششمين موهبت اين كه: «مردگان را به اذن من زنده مى كردى» (وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْني).

و بالاخره هفتمين موهبت از مواهب من بر تو اين بود كه: «بنى اسرائيل را از آسيب رساندن به تو باز داشتم در آن هنگام كه، كافران آنها در برابر دلائل روشن تو به پا خاستند و آنها را سحر آشكارى معرفى كردند» (وَ إِذْ كَفَفْتُ بَني إِسْرائيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ).

من در برابر اين همه هياهو و دشمنان سرسخت و لجوج، تو را حفظ كردم تا دعوت خود را پيش ببرى.

قابل توجه اين كه: در اين آيه چهار بار كلمه «بِإِذْنِى» (به فرمان من) تكرار شده است، تا جائى براى غلوّ و ادعاى الوهيت در مورد حضرت مسيح(عليه السلام)باقى نماند.

يعنى: آنچه او انجام مى داد گر چه بسيار عجيب و شگفت انگيز بود، و به كارهاى خدائى شباهت داشت ولى هيچ يك از ناحيه او نبود بلكه همه از ناحيه خدا انجام مى گرفت.

او بنده اى بود سر بر فرمان خدا و هر چه داشت از طريق استمداد از نيروى لايزال الهى بود.

ممكن است گفته شود: تمام اين مواهب مربوط به مسيح(عليه السلام) بوده است چرا در اين آيه براى مادرش «مريم» نيز موهبت شمرده است؟

پاسخ اين كه: مسلّم است هر موهبتى به فرزند برسد، در حقيقت به مادر او هم رسيده است; زيرا هر دو از يك اصلند و ساقه و ريشه يك درخت.

ضمناً همان طور كه در ذيل آيه 49 سوره «آل عمران» يادآور شديم اين آيه و مانند آن از دلائل روشن «ولايتِ تكوينىِ» اولياى خدا است; زيرا در سرگذشت مسيح، زنده كردن مردگان، شفاى كور مادرزاد، و بيمار غير قابل علاج، به شخص مسيح(عليه السلام) نسبت داده شده، منتها به اذن و فرمان خدا.

از اين تعبير استفاده مى شود: ممكن است خداوند چنين قدرتى را براى تصرف در عالم تكوين در اختيار كسى بگذارد كه گاه، گاه چنين اعمالى را انجام دهد، و تفسير اين آيه، به دعا كردن انبياء، و اجابت دعاى آنها از ناحيه خدا كاملاً بر خلاف ظواهر آيات است.

و منظور ما از «ولايت تكوينى» اولياى خدا، چيزى جز آن كه در بالا ذكر شد نمى باشد; زيرا دليلى بر بيش از اين مقدار نداريم.(2)

* * *

 

111 وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بي وَ بِرَسُولي قالُوا آمَنّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ

112 إِذْ قالَ الْحَوارِيُّونَ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ قالَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ

113 قالُوا نُريدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشّاهِدينَ

114 قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عيداً لاِ َوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرّازِقينَ

115 قالَ اللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لاأُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمينَ

 

ترجمه:

111 ـ و (به ياد آور) زمانى را كه به حواريون وحى فرستادم كه: «به من و فرستاده من، ايمان بياوريد». آنها گفتند: «ايمان آورديم، و گواه باش كه ما مسلمانيم».

112 ـ در آن هنگام كه حواريون گفتند: «اى عيسى بن مريم! آيا پروردگارت مى تواند مائده اى از آسمان بر ما نازل كند»؟ او (در پاسخ) گفت: «از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد اگر با ايمان هستيد»!

113 ـ گفتند: «(ما نظر بدى نداريم،) مى خواهيم از آن بخوريم، و دل هاى ما (به رسالت تو) مطمئن گردد; و بدانيم به ما راست گفته اى; و بر آن، گواه باشيم».

114 ـ عيسى بن مريم عرض كرد: «خداوندا! پروردگارا! مائده اى بر ما بفرست! تا براى اول و آخر ما، عيدى باشد، و نشانه اى از تو; و به ما روزى ده; تو بهترين روزى دهندگانى»!

115 ـ خداوند (دعاى او را مستجاب كرد; و) فرمود: «من آن را بر شما نازل مى كنم; ولى هر كس از شما بعد از آن كافر گردد (و راه انكار پويد)، او را مجازاتى مى كنم كه احدى از جهانيان را چنان مجازات نكرده باشم»!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 448، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ و به تفاسير «بيضاوى» و «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث رجوع شود.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد دوم، ذيل آيه 49 سوره «آل عمران» مراجعه نمائيد.

 

تفسير:

داستان نزول مائده بر حواريون

به دنبال بحثى كه درباره مواهب الهى بر مسيح(عليه السلام) و مادرش در آيات قبل بيان شد، در اين آيات اشاره به موهبت هائى مى كند كه به «حواريون» يعنى ياران نزديك مسيح(عليه السلام)بخشيده.

نخست مى فرمايد: «به خاطر بياور زمانى را كه به حواريون وحى فرستادم كه: به من و فرستاده ام مسيح(عليه السلام) ايمان بياوريد! و آنها دعوت مرا اجابت كردند و گفتند: ايمان آورديم، خداوندا! گواه باش! كه ما مسلمان و در برابر فرمان تو تسليم هستيم» (وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بي وَ بِرَسُولي قالُوا آمَنّا وَ اشْهَدْ بِأَنـَّنا مُسْلِمُونَ).

مى دانيم «وحى» در قرآن معنى وسيعى دارد و منحصر به وحى هائى كه بر پيامبران نازل مى شده نيست، بلكه الهاماتى كه به قلب افراد مى شود نيز از مصداق هاى آن است، لذا درباره مادر موسى نيز تعبير به وحى(1) شده و حتى به غرائز و الهامات تكوينى حيواناتى همچون زنبور عسل نيز كلمه وحى گفته شده است.(2)

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور وحى هائى باشد كه به واسطه مسيح(عليه السلام)و با پشتوانه معجزات براى آنها فرستاده مى شد.

درباره حواريون يعنى شاگردان و ياران مخصوص مسيح(عليه السلام) در جلد دوم، ذيل آيه 52 سوره «آل عمران» بحث كرده ايم.

* * *

آنگاه به جريان معروف نزول مائده آسمانى اشاره كرده، مى فرمايد: «ياران خاص مسيح(عليه السلام) گفتند: اى عيسى بن مريم آيا پروردگار تو مى تواند غذائى از آسمان براى ما بفرستد»؟ (إِذْ قالَ الْحَوارِيُّونَ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ).

«مائِده» در لغت، هم به خوان، سفره و طَبَق گفته مى شود، و هم به غذائى كه در آن قرار مى دهند، و در اصل از ماده «ميد» به معنى حركت و تكان خوردن است شايد اطلاق «مائده» بر سفره و غذا به خاطر نقل و انتقالى است كه در آن صورت مى گيرد.

مسيح(عليه السلام) از اين تقاضا كه بوى شك و ترديد مى داد، پس از آوردن آن همه آيات و نشانه ها نگران شد و به آنها هشدار داده «گفت: از خدا بترسيد اگر ايمان داريد» (قالَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ).

* * *

در آيه بعد توجه مى دهد: ولى به زودى به اطلاع عيسى(عليه السلام)رسانيدند كه: ما هدف نادرستى از اين پيشنهاد نداريم، و غرض ما لجاجتورزى نيست بلكه مى خواهيم از اين مائده بخوريم (و علاوه بر نورانيتى كه بر اثر تغذيه از غذاى آسمانى در قلب ما پيدا مى شود; زيرا تغذيه به طور مسلّم در روح انسان مؤثر است) قلب ما اطمينان و آرامش پيدا كند و با مشاهده اين معجزه بزرگ، به سر حدّ عين اليقين برسيم و بدانيم آنچه به ما گفته اى راست بوده و بتوانيم بر آن گواهى دهيم» (قالُوا نُريدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشّاهِدينَ).

* * *

هنگامى كه عيسى(عليه السلام) از حسن نيت آنها در اين تقاضا آگاه شد، خواسته آنها را به پيشگاه پروردگار به اين صورت منعكس كرد:

«خداوندا! مائده اى از آسمان براى ما بفرست! كه عيدى براى اول و آخر ما باشد، و نشانه اى از ناحيه تو محسوب شود و به ما روزى ده! تو بهترين روزى دهندگان هستى»! (قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عيداً لاِ َوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرّازِقينَ).

قابل توجه اين كه: مسيح تقاضاى آنها را به طرزى شايسته تر در پيشگاه خدا بيان كرد كه حاكى از روح حق طلبى و ملاحظه مصالح جمعى و عمومى بوده باشد.

* * *

و در آخرين آيه به اجابت اين دعا اشاره كرده، مى فرمايد: خداوند اين دعائى را كه از روى حسن نيت و اخلاص صادر شده بود، اجابت كرد، و به آنها «فرمود: من چنين مائده اى را بر شما نازل مى كنم، ولى توجه داشته باشيد، بعد از نزول اين مائده، مسئوليت شما بسيار سنگين تر مى شود و با مشاهده چنين معجزه آشكارى هر كس بعد از آن، راه كفر را بپويد او را چنان مجازاتى خواهم كرد كه احدى از جهانيان را چنين مجازاتى نكرده باشم»! (قالَ اللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لاأُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمينَ).

* * *


1 ـ وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيْهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيْهِ فِى الْيَمِّ...: «به مادر موسى وحى 2فرستاديم كه او را شير بده و هنگامى كه بر او ترسيدى او را به دريا بيفكن...» (قصص، آيه 7).

2 ـ نحل، آيه 68.

 

نكته ها:

1 ـ منظور از تقاضاى مائده چه بود؟

شك نيست كه «حواريون» در اين تقاضا نظر سوئى نداشتند و هدفشان لجاجت در برابر مسيح(عليه السلام) نبود، بلكه در جستجوى آرامش بيشتر و زدودن باقيمانده ترديدها و وسوسه هاى اعماق قلبشان بودند; زيرا بسيار مى شود انسان با استدلال و حتى گاهى با تجربه، مطلبى را اثبات مى كند اما چون مسأله، مسأله مهمى است بقايائى از وسوسه و شك در زواياى قلب او مى ماند.

لذا ميل دارد: با تجربه و آزمايش مكرر، و يا با تبديل كردن استدلالات علمى به مشاهدات عينى، آنها را نيز از اعماق قلب خود ريشه كن سازد، به همين دليل مى بينيم:

حتى ابراهيم(عليه السلام) با آن مقام والاى ايمان و يقينش از خداوند تقاضا مى كند صحنه معاد را با چشم خود ببيند تا ايمان علميش به «عين اليقين» و «شهود»، تبديل شود.

ولى از آنجا كه تعبير تقاضاى «حواريون» ظاهراً زننده بود، حضرت مسيح(عليه السلام)آن را حمل بر بهانه جوئى كرد و به آنها اعتراض نمود، اما هنگامى كه با توضيح بيشتر، مقصد خود را روشن ساختند، عيسى(عليه السلام) در برابر آنها تسليم شد.

* * *

2 ـ منظور از «هَلْ يَسْتَطِيْعُ رَبُّكَ» چيست؟

مسلّماً اين جمله در ابتدا چنين معنى مى دهد كه: حواريون در قدرت خدا در نزول مائده شك داشتند، ولى در تفسير آن، مفسران اسلامى بياناتى دارند، كه چند قسمت آن از همه بهتر به نظر مى رسد:

نخست اين كه: اين درخواست در آغاز كار آنها بود، كه به تمام صفات خدا كاملاً آشنا نبودند.(1)

ديگر اين كه: منظورشان اين بوده آيا خداوند مصلحت مى بيند چنين مائده اى را بر ما نازل كند؟! همان طور كه فى المثل كسى به ديگرى مى فرمايد: «من نمى توانم تمام ثروتم را به دست فلان كس بدهم»، يعنى: صلاح نمى بينم، نه اين كه قدرت ندارم.(2)

سوم اين كه: «يستطيع» به معنى «يستجيب» بوده باشد; زيرا ماده «طوع» به معنى انقياد است و هنگامى كه به باب استفعال برود، چنين معنى را مى توان از آن استفاده كرد.(3)

بنابراين، معنى جمله چنين مى شود: آيا پروردگار تو از ما مى پذيرد كه مائده آسمانى بر ما نازل كند؟

* * *


1 و 2 و 3 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 452، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 14، صفحه 260 ـ «تبيان»، جلد 4، صفحه 58، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق.

 

3 ـ اين مائده آسمانى چه بود؟

درباره محتويات اين «مائده» در قرآن ذكرى به ميان نيامده، ولى از احاديث، از جمله حديثى كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده چنين استفاده مى شود: طعام مزبور چند قرص نان و چند ماهى بود و شايد علت مطالبه چنين اعجازى، آن بوده، كه شنيده بودند مائده آسمانى بر بنى اسرائيل به اعجاز موسى(عليه السلام) نازل شد، آنها هم چنين تقاضائى را از عيسى(عليه السلام)كردند.(1)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 455، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 14، صفحه 263 - تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 306، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، طبع اول، 1418 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 691، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 348، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 369، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

4 ـ آيا مائده اى بر آنها نازل شد؟

با اين كه آيات فوق تقريباً صراحت در نزول «مائده» دارد; زيرا وعده خداوند تخلف ناپذير است، اما عجيب اين است كه: بعضى از مفسران در نزول «مائده» ترديد كرده اند و گفته اند:

هنگامى كه «حواريون» شدت مسئوليت را پس از نزول مائده احساس كردند، از تقاضاى خود صرف نظر نمودند! ولى حق اين است كه: مائده بر آنها نازل گرديد.

* * *

5 ـ عيد چيست؟

«عيد» در لغت از ماده «عود» به معنى بازگشت است، و لذا به روزهائى كه مشكلاتى از قوم و جمعيتى بر طرف مى شود و بازگشت به پيروزى ها و راحتى هاى نخستين مى كند، «عيد» گفته مى شود، و در اعياد اسلامى به مناسبت اين كه: در پرتو اطاعت يك ماه مبارك رمضان و يا انجام فريضه بزرگ حج، صفا و پاكى فطرى نخستين به روح و جان باز مى گردد، و آلودگى ها كه بر خلاف فطرت است، از ميان مى رود، «عيد» گفته شده است.

و از آنجا كه روز نزول «مائده» روز بازگشت به پيروزى، پاكى و ايمان به خدا بوده است حضرت مسيح(عليه السلام) آن را «عيد» ناميده.

و همان طور كه در روايات وارد شده نزول مائده در روز يكشنبه بوده(1) و شايد يكى از علل احترام روز يكشنبه، در نظر مسيحيان نيز همين بوده است.

و اگر در روايتى كه از على(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: كُلُّ يَوْم لا يُعْصَى اللّهُ فِيهِ فَهُوَ يَوْمُ عِيد:

«هر روز كه در آن معصيت خدا نشود روز عيد است».(2)

نيز، اشاره به همين موضوع است; زيرا روز ترك گناه، روز پيروزى، پاكى و بازگشت به فطرت نخستين است.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 14، صفحه 262 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 454، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «تبيان»، جلد 4، صفحه 61، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 2، صفحه 342، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 368، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

2 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 428 ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 6، صفحه 149، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 88، صفحه 136 ـ «روضة الواعظين»، جلد 2، صفحه 354، انتشارات رضى قم ـ «وسائل الشيعه»، جلد 10، صفحه 398 (پاورقى) و جلد 15، صفحه 308، چاپ آل البيت.

6 ـ مجازات شديد براى چه بود؟

در اينجا نكته مهمى است كه بايد به آن توجه داشت و آن اين است: هنگامى كه ايمان به مرحله شهود و عين اليقين برسد، يعنى حقيقت را با چشم مشاهده كند، و جاى هيچ گونه ترديد و وسوسه باقى نماند، مسئوليت او بسيار سنگين تر خواهد شد; زيرا چنين كسى آن انسان سابق كه ايمانش بر پايه شهود نبود، و احياناً وسوسه هائى در آن وجود داشت نيست.

او وارد مرحله جديدى از ايمان و مسئوليت شده است و كمترين تقصير و غفلت و كوتاهى او موجب مجازات شديدى خواهد شد، به همين دليل مسئوليت انبياء و اولياى خدا، سخت سنگين بود، به طورى كه هميشه از آن وحشت داشتند.

در زندگى روزانه نيز به نمونه هائى از اين مطلب برخورد مى كنيم، مثلاً هر كس مى داند كه قاعدتاً در شهر و ديار او گرسنگانى وجود دارند كه در برابر آنها مسئوليت دارد.

اما هنگامى كه با چشم خود ببيند انسان بى گناهى از شدت گرسنگى ناله مى كند، مسلّماً شكل مسئوليت او عوض مى گردد.

* * *

7 ـ عهد جديد و مائده

در اناجيل چهارگانه كنونى سخنى از مائده به شكلى كه در قرآن است نمى يابيم گر چه در «انجيل يوحنا»، باب 21 بحثى درباره اطعام و پذيرائى اعجازآميز مسيح(عليه السلام)، از جمعى از مردم با نان و ماهى به ميان آمده اما با اندك توجهى روشن مى شود ارتباطى با مسأله مائده آسمانى و حواريون ندارد، علاوه بر اين بر اساس آنچه در انجيل آمده، اين طعام پس از مرگ مسيح اتفاق افتاده و مرتبه سوم پس از برخاستن او از مردگان بوده است.(1)

در كتاب «اعمال رسولان» كه از كتب «عهد جديد» است نيز درباره نزول مائده بر يكى از حواريون به نام «پطرس» بحثى به ميان آمده، اما آن هم غير از آن است كه ما درباره آن بحث مى كنيم.

ولى از آنجا كه مى دانيم بسيارى از حقايقى كه بر عيسى(عليه السلام) نازل گشت در اناجيل كنونى نيست، همان طور كه بسيارى از مطالبى كه در اناجيل است بر مسيح نازل نشده، مشكلى از اين نظر در جريان نزول مائده به وجود نخواهد آمد.(2)

116 وَ إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُوني وَ أُمِّيَ إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لي بِحَقّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ

117 ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَني بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَني كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهيدٌ

118 إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ

 

ترجمه:

116 ـ و آنگاه كه خداوند به عيسى بن مريم مى گويد: «آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان دو معبود غير از خدا انتخاب كنيد»؟! او مى گويد: «منزهى تو! من حق ندارم آنچه را كه شايسته من نيست، بگويم! اگر چنين سخنى را گفته باشم، تو مى دانى. تو از آنچه در روح و جان من است، آگاهى; و من از آنچه در ذات توست، آگاه نيستم. به يقين تو از تمام اسرار و پنهانى ها با خبرى».

117 ـ من، جز آنچه مرا به آن فرمان دادى، چيزى به آنها نگفتم; (به آنها گفتم:) خداوندى را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شماست! و تا زمانى كه در ميان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم; ولى هنگامى كه مرا از ميانشان برگرفتى، تو خود مراقب آنها بودى; و تو بر هر چيز، گواهى!

118 ـ (با اين حال،) اگر آنها را مجازات كنى، بندگان تواند. (و قادر به فرار از مجازات تو نيستند); و اگر آنان را ببخشى، توانا و حكيمى.


1 ـ «انجيل يوحنا»، باب 21، شماره 1 تا آخر.

2 ـ «الهدى الى دين المصطفى»، جلد 2، صفحه 239.

 

تفسير:

بيزارى مسيح از شرك پيروانش

اين آيات، پيرامون گفتگوى خداوند با حضرت مسيح(عليه السلام) در روز رستاخيز بحث مى كند، به دليل اين كه در چند آيه بعد، مى خوانيم: هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّادِقِيْنَ صِدْقُهُمْ: «امروز روزى است كه راستگوئى راستگويان به آنها سود مى دهد»(1) و مسلّماً منظور از آن روز قيامت است.

به علاوه جمله «فَلَمّا تَوَفَّيْتَني كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ»، دليل ديگرى بر اين است كه اين گفتگو بعد از دوران نبوت مسيح(عليه السلام) واقع شده است و شروع آيه با جمله «قال» كه براى زمان ماضى است مشكلى ايجاد نمى كند; زيرا در قرآن بسيار ديده مى شود كه مسائل مربوط به قيامت به صورت زمان ماضى ذكر شده كه اشاره به قطعى بودن قيامت است، يعنى وقوع آن در آينده چنان مسلّم است كه گوئى در گذشته واقع شده، و با صيغه فعل ماضى از آن ياد مى شود.

به هر حال، آيه نخست مى گويد: خداوند در روز قيامت به عيسى(عليه السلام)«مى فرمايد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را علاوه بر خداوند معبود خويش قرار دهيد، و پرستش كنيد»؟ (وَ إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُوني وَ أُمِّيَ إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ).

شك نيست كه: مسيح(عليه السلام) چنين چيزى را نگفته است و تنها دعوت به توحيد و عبادت خدا نموده.

ولى منظور از اين استفهام، اقرار گرفتن از او در برابر امتش، و بيان محكوميت آنها است.

مسيح(عليه السلام) با نهايت احترام در برابر اين سؤال، چند جمله در پاسخ مى گويد:

1 ـ در آغاز زبان به تسبيح خداوند از هر گونه شريك و شبيه گشوده، مى گويد: «خداوندا! پاك و منزهى از هر گونه شريك»! (قالَ سُبْحانَكَ).

2 ـ «چگونه ممكن است چيزى را كه شايسته من نيست بگويم»؟ (ما يَكُونُ لي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لي بِحَقّ).

در حقيقت نه تنها گفتنِ اين سخن را از خود نفى مى كند، كه مى فرمايد: اساساً من چنين حقى را ندارم و چنين گفتارى با مقام و موقعيت من هرگز سازگار نيست.

3 ـ سپس استناد به علم بى پايان پروردگار كرده، عرض مى كند: «گواه من اين است كه: اگر چنين مى گفتم تو مى دانستى; زيرا تو از آنچه در درون روح و جان من است آگاهى، در حالى كه من از آنچه در ذات پاك تو است بى خبرم; زيرا تو علام الغيوب و با خبر از تمام رازها و پنهانى ها هستى» (إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَ لا أَعْلَمُ ما في نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ).(1)

* * *

4 ـ در آيه بعد چنين مى گويد: «تنها چيزى كه من به آنها گفتم همان بوده است كه به من مأموريت دادى كه: آنها را به عبادت تو دعوت كنم و بگويم: خداوند يگانه اى را كه پروردگار من و شما است پرستش كنيد»! (ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَني بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ).

5 ـ «و تا آن زمان كه در ميانشان بودم مراقب و گواه آنها بودم و نگذاشتم راه شرك را پيش گيرند، اما به هنگامى كه مرا از ميان آنها برگرفتى تو مراقب و نگاهبان آنها بودى، و تو خود گواه بر هر چيزى هستى» (وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَني كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْء شَهيدٌ).(2)

* * *

6 ـ و سرانجام در آيه بعد مى فرمايد: و با اين همه باز امر، امر تو و خواست، خواست تو است.

«اگر آنها را در برابر اين انحراف بزرگ مجازات كنى بندگان تواند و قادر به فرار از زير بار اين مجازات نخواهند بود، و اين حق براى تو در برابر بندگان نافرمانت ثابت است.

و اگر آنها را ببخشى و از گناهانشان صرف نظر كنى توانا و حكيم هستى، نه بخشش تو نشانه ضعف است، و نه مجازاتت خالى از حكمت و حساب» (إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ).

* * *


1 ـ مائده، آيه 119.

2 ـ در اينجا اطلاق كلمه «نفس» بر خداوند به معنى روح و جان نيست، بلكه يكى از معانى نفس، ذات مى باشد.

 

نكته ها:

1 ـ آيا در تاريخ مسيحى ديده شده مريم معبود باشد؟

آيا در تاريخ مسيحيان هيچ ديده شده است كه: «مريم» را معبود خود قرار دهند؟

يا اين كه: آنها تنها قائل به تثليث و خدايان سه گانه يعنى «خداى پدر»، «خداى پسر» و «روح القدس» بوده اند؟

شكى نيست كه روح القدس به پندار آنها، واسطه ميان «خداى پدر» و «خداى پسر»، مى باشد و او غير از مريم است؟

در پاسخ اين سؤال بايد گفت:

درست است كه مسيحيان مريم را خدا نمى دانستند، ولى، در عين حال در برابر او و مجسمه اش مراسم عبادت را انجام مى داده اند، همان طور كه بت پرستان، بت را خدا نمى دانستند ولى شريك خدا در عبادت تصور مى كردند.

و به عبارت روشن تر فرق است ميان اللّه به معنى «خدا» و اله به معنى «معبود».

مسيحيان «مريم» را «اله» يعنى «معبود» مى دانستند، نه خدا.

به تعبير يكى از مفسران: گر چه هيچ يك از فِرَق مسيحيت كلمه «اله و معبود» را بر مريم اطلاق نمى كنند، بلكه او را تنها مادر خداوند مى دانند! ولى، عملاً مراسم نيايش و پرستش را در برابر او دارند، خواه اين نام را بر او بگذارند يا نه.

سپس اضافه مى كند: چندى قبل در بيروت در شماره نهم سال هفتم مجله «مشرق» كه متعلق به مسيحيان است، مطالب قابل ملاحظه اى به عنوان يادبودِ پنجاهمين سال اعلان «پاپ بيوس نهم» درباره شخصيت «مريم» منتشر گرديد و در همين شماره تصريح شده بود كه:

كليساهاى شرقى همانند كليساهاى غربى «مريم» را عبادت مى كنند، و در شماره چهاردهم سال پنجم همان مجله، مقاله اى به قلم «انستاس كرملى» درج شده كه خواسته است در آن براى مسأله عبادت مريم حتى ريشه اى از كتب «عهد عتيق» و «تورات» پيدا كند، داستان دشمنى مار (شيطان) و زن (حوا) را به عنوان مريم تفسير مى نمايد.(2)

بنابراين، پرستش و عبادت مريم در ميان آنها وجود دارد.

* * *


1 ـ درباره معنى «توفى» و اين كه منظور از آن مردن مسيح(عليه السلام) نيست، در ذيل آيه 55 سوره «آل عمران» در جلد دوم مشروحاً بحث شده است.

2 ـ تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 263.

 

2 ـ مسيح و شفاعت از مشركان امت

سؤال ديگر اين است: چگونه حضرت مسيح(عليه السلام) با عبارتى كه بوى شفاعت مى دهد درباره مشركان امت خود سخن مى گويد؟ و عرض مى كند: اگر آنها را ببخشى تو عزيز و حكيمى؟

مگر مشرك قابل شفاعت و قابل بخشش است؟!

در پاسخ بايد به اين نكته توجه داشت: اگر هدف عيسى(عليه السلام) شفاعت بود، مى بايد گفته باشد «اِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيْم»; زيرا غفور و رحيم بودن خداوند متناسب با مقام شفاعت است.

در حالى كه مى بينيم او خدا را به «عزيز و حكيم بودن» توصيف مى كند، از اين نحوه توصيف استفاده مى شود: منظور شفاعت و تقاضاى بخشش براى آنها نيست.

بلكه هدف، سلب هر گونه اختيار از خود و واگذار كردن امر به اختيار پروردگار است، يعنى كار به دست تو است.

اگر بخواهى مى بخشى.

و اگر بخواهى مجازات مى كنى.

هر چند نه مجازات تو بدون دليل و نه بخشش تو بدون علت است، و در هر حال از قدرت و توانائى من بيرون است.

به علاوه ممكن است: در ميان آنها جمعى به اشتباه خود توجه كرده و راه توبه را پيش گرفته باشند، و اين جمله درباره آن جمعيت بوده باشد.

* * *

 

119 قالَ اللّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّادِقينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ

120 لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما فيهِنَّ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

 

ترجمه:

119 ـ خداوند مى گويد: «امروز، روزى است كه راستى راستگويان، به آنها سود مى بخشد; براى آنها باغ هائى از بهشت است كه نهرها از زير درختان آن مى گذرد، و تا ابد، جاودانه در آن مى مانند; هم خداوند از آنها خشنود است، و هم آنها از خدا خشنودند; اين، رستگارى بزرگ است»!

120 ـ حكومت آسمان ها و زمين و آنچه در آنهاست، از آن خداست; و او بر هر چيزى تواناست.

 

تفسير:

رستگارى بزرگ

در تعقيب سخن از گفتگوى خداوند با حضرت مسيح(عليه السلام) در روز رستاخيز كه شرح آن در آيات قبل گذشت، در اين آيه مى خوانيم: «خداوند پس از اين گفتگو چنين مى فرمايد: امروز روزى است كه راستى راستگويان به آنها سود مى بخشد» (قالَ اللّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّادِقينَ صِدْقُهُمْ).

البته منظور از اين جمله، صدق و راستى در گفتار و كردار در دنيا است، كه در آخرت مفيد واقع مى شود، و گر نه صدق و راستى در آخرت كه محل تكليف نيست فايده اى نخواهد داشت.

به علاوه اوضاع آن روز چنان است كه: هيچ كس نمى تواند جز راست بگويد، و حتى گناهكاران و خطاكاران، همگى به اعمال بد خويش اعتراف مى كنند و به اين ترتيب، در آن روز دروغگوئى وجود ندارد.

بنابراين، آنها كه مسئوليت و رسالت خود را انجام دادند و جز راه صدق و درستى نپيمودند، مانند: مسيح(عليه السلام) و پيروان راستين او، يا پيروان راستين ساير پيامبران كه در اين دنيا از در صدق وارد شدند، از كار خود بهره كافى خواهند برد.

ضمناً از اين جمله، اجمالاً استفاده مى شود كه: تمام نيكى ها را مى توان در عنوان صدق و راستى خلاصه كرد.

صدق و راستى در گفتار.

صدق و راستى در عمل، و در روز رستاخيز تنها سرمايه صدق و راستى است كه به كار مى آيد، نه غير آن.

پس از آن پاداش صادقان را چنين بيان مى كند: «براى آنها باغ هائى از بهشت است كه از زير درختان آن، نهرها جارى است، و جاودانه در آن خواهند ماند» (لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً).

و از اين نعمت مادى مهم تر اين است كه: «هم خداوند از آنها راضى است و هم آنها از خداوند راضى و خشنودند» (رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ).

و شك نيست كه: «اين موهبت بزرگ كه جامع ميان موهبت مادى و معنوى است رستگارى بزرگ محسوب مى شود» (ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ).

قابل توجه اين كه: در اين آيه، پس از ذكر باغ هاى بهشت، با آن همه نعمت هايش، نعمت خشنودى خداوند از بندگان و بندگان از خداوند را ذكر مى كند، و به دنبال آن، «ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ» مى گويد، و اين نشان مى دهد: تا چه اندازه اين رضايت دو جانبه، واجد اهميت است (رضايت پروردگار از بندگان و رضايت بندگان از پروردگار); زيرا ممكن است: انسان غرق عالى ترين نعمت ها باشد، ولى هنگامى كه احساس كند مولا، معبود و محبوب او از او ناراضى است، تمام آن نعمت ها و مواهب در كام جانش تلخ مى گردد.

و نيز ممكن است: انسان واجد همه چيز باشد، ولى به آنچه دارد راضى و قانع نباشد.

بديهى است: آن همه نعمت با اين روحيه او را خوشبخت نخواهد كرد، ناراحتى مرموزى دائماً او را آزار و شكنجه مى دهد، و آرامش روح و روان را كه بزرگ ترين موهبت الهى است از او مى گيرد.

علاوه بر اين، هنگامى كه خدا از كسى خشنود باشد، هر چه بخواهد به او مى دهد و هنگامى كه هر چه خواست به او داد، او نيز خشنود مى شود، نتيجه اين كه بالاترين نعمت اين است كه: خدا از انسان خشنود و او نيز از خدايش راضى باشد.

* * *

در آخرين آيه به مالكيت و حكومت خدا بر آسمان ها و زمين و آنچه در آنها است اشاره شده و عموميت قدرت او بر همه چيز را چنين بيان مى كند: «حكومت آسمان ها و زمين و آنچه در آنها است از آنِ خدا است و او بر هر چيزى توانا است» (لِلّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ ما فيهِنَّ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).

ذكر اين جمله در واقع به عنوان دليل و علت براى رضايت بندگان از خدا است; زيرا كسى كه بر همه چيز توانا است و بر سراسر عالم هستى حكومت مى كند، توانائى دارد كه هر چه بندگان از او بخواهند به آنها ببخشد، و آنها را خشنود و راضى گرداند.

ضمناً مى تواند اشاره اى به نادرستى عمل «نصارى» در پرستش «مريم»(عليها السلام)بوده باشد; زيرا عبادت، تنها شايسته كسى است كه بر سراسر عالم آفرينش حكومت مى كند، نه «مريم»(عليها السلام) كه مخلوقى بيش نبوده است.

* * *

بار پروردگارا! ما را از پيروان پيامبران راستينت قرار ده!

بار الها! ما را از نعمت هاى بهشتيت اعم از مادى و معنوى بهره مند بفرما!

بار خداوندا! ما را از سفره گسترده نعمت هايت در دنيا و آخرت بهره اى وافر عنايت فرما!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْن

پايان سوره مائده(1)

 

 

 


1 ـ تصحيح: 5 / 12 / 1383

محتواى سوره انعام

گفته مى شود: اين سوره شصت و نهمين سوره اى است كه در «مكّه» بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديد، ولى در چند آيه از آن گفتگو است كه بعضى معتقدند: اين چند آيه در «مدينه» نازل شده است.

اما از رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده استفاده مى شود كه: يكى از امتيازات اين سوره آن است كه تمام آياتش يك جا نازل شده است(1) و بنابراين همه آن «مكّى» خواهد بود.

1 ـ هدف اساسى اين سوره، همانند ساير سوره هاى مكّى، دعوت به اصول سه گانه «توحيد»، «نبوت» و «معاد» است، ولى بيش از همه، روى مسأله يگانه پرستى و مبارزه با شرك و بت پرستى دور مى زند، به طورى كه در قسمت مهمى از آيات اين سوره روى سخن به «مشركان و بت پرستان» است، و به همين مناسبت گاهى رشته بحث به اعمال و كردار و بدعت هاى مشركان مى كشد.

2 ـ تدبر و انديشه در آيات اين سوره كه آميخته با استدلالات زنده و روشنى است، روح توحيد و خدا پرستى را در انسان زنده كرده، و پايه هاى شرك را ويران مى سازد، و شايد به خاطر همين به هم پيوستگى معنوى و اولويت مسأله توحيد بر ساير مسائل بوده، كه همه آيات آن يك جا نازل گرديده است.

3 ـ و نيز به خاطر همين موضوع است كه در رواياتى كه پيرامون فضيلت اين سوره نازل شده كراراً مى خوانيم سوره «انعام» را هفتاد هزار فرشته، به هنگام نزول بدرقه كردند، و كسى كه آن را بخواند (و در پرتو آن روح و جانش از سرچشمه توحيد سيراب گردد) تمام آن فرشتگان براى او آمرزش مى طلبند!(2)

4 ـ دقت در آيات اين سوره، مى تواند روح نفاق و پراكندگى را از ميان مسلمانان برچيند، گوش ها را شنوا، چشم ها را بينا و دل ها را دانا سازد.

ولى عجيب اين است: بعضى، از اين سوره، تنها به خواندن الفاظ آن قناعت مى كنند، و جلسات عريض و طويلى براى «ختم انعام» و حل مشكلات شخصى و خصوصى خود با تشريفات ويژه اى تشكيل مى دهند كه به نام جلسات «ختم انعام» ناميده مى شود.

مسلّماً اگر در اين جلسات به محتواى سوره دقت شود ، نه تنها مشكلات شخصى، مشكلات عمومى مسلمانان نيز حل خواهد شد.

اما افسوس كه بسيارى از مردم به قرآن به عنوان يك سلسله «اوراد» كه داراى خواص مرموز و ناشناخته است مى نگرند و جز به خواندن الفاظ آن نمى انديشند، در حالى كه قرآن سراسر درس است و مكتب، برنامه است و بيدارى، رسالت است و آگاهى.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحات 5 و 6، ابتداى سوره انعام، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 296 به بعد، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 89، صفحات 274 و 275 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 696، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ
«درّ المنثور»، جلد 3، صفحات 2 و 3، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 96 به بعد، عالم الكتب.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحات 5 و 6، ابتداى سوره انعام، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 296 به بعد، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 89، صفحات 274 و 275 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 696، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ
«درّ المنثور»، جلد 3، صفحات 2 و 3، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 96 به بعد، عالم الكتب.

 

فضيلت تلاوت اين سوره

در فضيلت تلاوت سوره «انعام» روايات بسيارى رسيده كه تعدادى از آنها را نقل مى كنيم:

1 ـ «ابى بن كعب» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند: سوره «انعام»، يكباره بر من نازل شد. هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه مى كردند، در حالى كه شعار تسبيح و حمد خداوند بر زبان آنان جارى بود. كسى كه آن را قرائت كند آن هفتاد هزار فرشته، به عدد هر آيه اى از اين سوره، هر روز و شب بر او درود مى فرستند.(1)

2 ـ «جابر بن عبداللّه انصارى» از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند: كسى كه سه آيه اول سوره «انعام» تا «وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ» را تلاوت كند، خداوند چهل هزار فرشته را موكّل او مى كند كه ثواب عبادتى همانند عبادت آنها را تا روز قيامت براى او بنويسند...(2)

3 ـ «ابو بصير» از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند: سوره «انعام» يك باره نازل شده، هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه مى كردند و احترام و تعظيم مى نمودند; چرا كه در هفتاد موضع آن نام خدا آمده است، اگر مردم فضيلتى كه در قرائت آن است را مى دانستند، هرگز آن را ترك نمى كردند.

سپس اضافه فرمود: كسى كه حاجتى نزد خداوند داشته باشد و بخواهد به اجابت برسد، مى بايست چهار ركعت نماز بخواند با سوره حمد و انعام و پس از قرائت نماز بگويد:

«يا كَرِيمُ، يا كَرِيمُ، يا كَرِيمُ، يا عَظِيمُ، يا عَظِيمُ، يا عَظِيمُ، يا أَعْظَمُ مِنْ كُلِّ عَظِيم، يا سَمِيعَ الدُّعاءِ، يا مَنْ لا تُغَيِّرُهُ الأَيّامُ وَ اللَّيالِي، صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ وَ ارْحَمْ ضَعْفِي وَ فَقْرِي وَ فاقَتِي وَ مَسْكَنَتِي فَإِنَّكَ أَعْلَمُ بِها مِنِّي وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِحاجَتِي، يا مَنْ رَحِمَ الشَّيْخَ يَعْقُوبَ حِينَ رَدَّ عَلَيْهِ يُوسُفَ قُرَّةَ عَيْنِهِ، يا مَنْ رَحِمَ أَيُّوبَ بَعْدَ طُولِ بَلائِهِ، يا مَنْ رَحِمَ مُحَمَّداً وَ مِنَ الْيُتْمِ آواهُ وَ نَصَرَهُ عَلى جَبابِرَةِ قُرَيْش وَ طَواغِيتِها وَ أَمْكَنَهُ مِنْهُمْ، يا مُغِيثُ، يا مُغِيثُ، يا مُغِيثُ».

اين را مرتباً تكرار مى كنى به كسى كه جان من در اختيار اوست سوگند! اگر خدا را اين چنين بخوانى، سپس هر حاجتى دارى از خدا طلب كنى، خداوند همه آنها را به تو خواهد داد!(3)

* * *

 

 

 

1 الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ ثُمَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ

2 هُوَ الَّذي خَلَقَكُمْ مِنْ طين ثُمَّ قَضى أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ ستايش براى خداوندى است كه آسمان ها و زمين را آفريد، و ظلمت ها و نور را پديد آورد; اما كافران براى پروردگار خود، شريك و شبيه قرار مى دهند!

2 ـ او كسى است كه شما را از گِل آفريد; سپس مدتى مقرر داشت (تا انسان تكامل يابد); و اجل حتمى نزد اوست (و فقط او از آن آگاه است). با اين همه، شما (مشركان در توحيد و يگانگى و قدرت او،) ترديد مى كنيد!


1 ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 298، چاپ آل البيت ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 5، ابتداى سوره انعام، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 696، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 3، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 97، عالم الكتب.

2 ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 298، چاپ آل البيت ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 5، ابتداى سوره انعام، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 696، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 6، ابتداى سوره انعام، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 133، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 88، صفحه 348 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 353، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

 

تفسير:

ستايشِ خالقِ آسمان ها و زمين

اين سوره با حمد و ستايش پروردگار آغاز شده است.

نخست از طريق آفرينش عالَم كبير (آسمان و زمين) و نظام هاى آنها، آنگاه از طريق آفرينش «عالم صغير يعنى انسان»، مردم را متوجه اصل توحيد مى سازد، ابتدا مى فرمايد: «حمد و ستايش مخصوص خدائى است كه آسمان ها و زمين را آفريد» (الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ).

و مى افزايد: «خداوندى كه مبدأ نور و ظلمت را ايجاد كرد» (وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ) و بر خلاف عقيده دوگانه پرستان، آفريننده همه چيز است.

«اما مشركان و كافران به جاى اين كه از اين نظام واحد درس توحيد بياموزند براى پروردگار خود شريك و شبيه مى سازند» (ثُمَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ).(1)

قابل توجه اين كه: عقيده مشركان را با كلمه «ثم» كه در لغت عرب براى «ترتيب با فاصله» است ذكر كرده، و اين نشان مى دهد كه: در آغاز، توحيد به عنوان يك اصل فطرى و عقيده عمومى و همگانى بشر بوده است و شرك بعداً به صورت يك انحراف از اين اصل فطرى، به وجود آمده.

اما در اين كه: چرا درباره آفرينش «زمين و آسمان»، كلمه «خلق» به كار رفته، و در مورد «نور و ظلمت» كلمه «جعل»؟ مفسران سخنان گوناگونى دارند، ولى آنچه نزديك تر به ذهن مى رسد اين است كه: «خلقت» درباره اصل وجودِ چيزى است و «جعل» درباره خواص، آثار و كيفياتى است كه به دنبال آنها وجود پيدا مى كند.

و از آنجا كه «نور و ظلمت» جنبه تَبَعى دارد، از آن تعبير به «جعل» شده است.

جالب توجه اين كه: در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) در تفسير اين آيه چنين نقل شده است: اين آيه در حقيقت به سه طايفه از منحرفان پاسخ مى گويد:

اول، به «مادى ها» كه جهان را ازلى مى پنداشتند و منكر خلق و آفرينش بودند.

دوم، به «دوگانه پرستان» كه نور و ظلمت را دو مبدأ مستقل مى دانستند.

سوم، به «مشركان عرب» كه براى خدا شريك و شبيه قائل بودند.(2)

* * *

گفتيم اين سوره براى تحكيم پايه هاى خداپرستى و توحيد در درون دل ها، نخست انسان را متوجه عالم كبير مى سازد، و در آيه بعد انسان را به عالم صغير (انسان) توجه مى دهد و در اين مورد، به شگفت انگيزترين مسأله، يعنى آفرينش او از خاك و گل اشاره كرده، مى فرمايد: «او است خدائى كه شما را از گل آفريد» (هُوَ الَّذي خَلَقَكُمْ مِنْ طين).

درست است كه آفرينش ما از پدران و مادرانمان بوده است، نه از خاك، ولى چون آفرينش انسان نخستين، از خاك و گل بوده است، چنين خطابى به ما نيز درست و بى ايراد است.

آنگاه به مراحل تكاملى عمر انسان اشاره كرده، مى فرمايد: «پس از آن مدتى را مقرر ساخت» (ثُمَّ قَضى أَجَلاً) كه در اين مدت انسان در روى زمين پرورش و تكامل پيدا كند.

«اجل» در اصل، به معنى «مدت معين» است، و «قضاء اجل» به معنى تعيين مدت و يا به آخر رساندن مدت است، اما بسيار مى شود، كه به آخرين فرصت نيز «اجل» گفته مى شود.

مثلاً مى گويند: «اجلِ دَيْن» فرا رسيده است، يعنى آخرين موقع پرداخت بدهى رسيده است، و اين كه: به فرا رسيدن مرگ نيز، «اجل» مى گويند، به خاطر آن است كه آخرين لحظه عمر انسان در آن موقع است.

سپس براى تكميل اين بحث مى فرمايد: «اجل مسمى در نزد خدا است» (وَ أَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ).

و بعد مى گويد: شما مشركان درباره آفريننده اى كه انسان را از اين اصل بى ارزش يعنى گل آفريده و از اين مراحل حيرت انگيز و حيرت زا گذرانده است شك و ترديد به خود راه مى دهيد.

موجودات بى ارزشى همچون بت ها را در رديف او قرار داده، يا در قدرت پروردگار بر رستاخيز و زنده كردن مردگان شك و ترديد داريد، لذا مى فرمايد: «با اين همه ترديد مى كنيد» (ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ).

* * *


1 ـ «يَعْدِلُونَ» از ماده «عِدْل» (بر وزن حفظ) به معنى مساوى و هم وزن است و در اينجا به معنى شريك، و شبيه قائل شدن مى باشد.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 701، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 266 ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحه 25، دار النعمان، 2 جلدى ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 106، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «امام حسن عسكرى(عليه السلام)»، صفحه 542، مدرسة الامام المهدى(عليه السلام)، قم، طبع اول، 1409 هـ ق.

 

نكته ها:

1 ـ آيا ظلمت از مخلوقات است؟

از آيه نخست استفاده مى شود: همان طور كه «نور» مخلوق خداوند است، «ظلمت» هم آفريده او است، در حالى كه معروف در ميان فلاسفه و دانشمندان علوم طبيعى اين است كه «ظلمت» چيزى جز «عدم نور» نيست، و اين را مى دانيم كه نام مخلوق بر معدوم نمى توان گذاشت.

بنابراين، چگونه آيه مورد بحث، ظلمت را جزء مخلوقات خداوند به شمار آورده است؟!

در پاسخ اين ايراد مى توان گفت:

اوّلاًـ ظلمت هميشه به معناى ظلمت مطلق نيست، بلكه ظلمت غالباً به معناى نور بسيار كم و ضعيف، در برابر نور فراوان و قوى به كار مى رود، مثلاً: همه مى گوئيم: «شب ظلمانى» با اين كه مسلّم است: در شب، ظلمت مطلق نيست، بلكه همواره ظلمت شب، آميخته با نور كم رنگ ستارگان يا منابع ديگر نور مى باشد.

بر اين اساس مفهوم آيه اين مى شود كه: خداوند براى شما روشنى روز و تاريكى شب را كه يكى نور قوى و ديگرى نور بسيار ضعيف است، قرار داد، و بديهى است كه ظلمت به اين معنى از مخلوقات خدا است.

ثانياًـ درست است كه ظلمت مطلق، يك امر عدمى است، اما امر عدمى هنگامى كه در شرائط خاصى واقع شود، حتماً از يك امر وجودى سرچشمه مى گيرد يعنى كسى كه ظلمت مطلق را در شرائط خاصى براى اهداف معينى به وجود مى آورد، حتماً بايد از وسائل وجودى استفاده كند.

مثلاً ما مى خواهيم در لحظه معينى اطاق را براى ظاهر كردن عكسى تاريك كنيم، ناچاريم جلوى نور را بگيريم تا ظلمت در اين لحظه معين به وجود آيد، چنين ظلمتى مخلوق است (مخلوق بالتّبع).

و به اصطلاح عدمِ مطلق گر چه مخلوق نيست، اما عدمِ خاص سهمى از وجود دارد و مخلوق مى باشد.

* * *

2 ـ نور، رمز وحدت; و ظلمت، رمز پراكندگى

نكته ديگرى كه در اينجا بايد به آن توجه داشت اين است كه: در آيات قرآن، «نور» با صيغه «مفرد» آورده شده و «ظلمت» به صورت «جمع» (ظلمات).

ممكن است اين تعبير، اشاره لطيفى به اين حقيقت باشد كه: ظلمت (اعم از حسى و معنوى) همواره سرچشمه پراكندگى ها، جدائى ها و دور افتادن ها است، در صورتى كه نور رمز وحدت و اجتماع مى باشد.

با چشم خود بسيار ديده ايم كه در يك شب تابستانى، چراغى در وسط حياط يا بيابان روشن مى كنيم، در مدت كوتاهى همه گونه حشرات گرد آن جمع مى شوند، و در واقع مجمعى از زندگى را در اشكال متنوع تشكيل مى دهند.

اما هنگامى كه آن را خاموش كنيم، هر كدام به طرفى مى روند و پراكنده مى گردند، در مسائل معنوى و اجتماعى نيز همين گونه است، نور علم، قرآن و ايمان مايه وحدت; و ظلمتِ جهل و كفر و نفاق موجب پراكندگى است.

* * *

3 ـ اجل مسمّى چيست؟

شك نيست كه كلمه «اجل مسمّى» و «اجلاً» در آيه، به دو معنى است و اين كه: بعضى هر دو را به يك معنى گرفته اند، با تكرار كلمه «اجل»، مخصوصاً با ذكر قيد «مسمّى» در دفعه دوم، به هيچ وجه سازگار نيست.

لذا مفسران درباره تفاوت اين دو، بحث ها كرده اند، اما از آنچه به قرينه ساير آيات قرآن و همچنين رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، استفاده مى شود: تفاوت اين دو در آن است كه «اجل» به تنهائى به معنى عمر، وقت، و مدت غيرحتمى، و «اجل مسمّى» به معنى عمر و مدت حتمى است، و به عبارت ديگر: «اجل مسمّى» مرگ طبيعى و «اجل» مرگ زودرس است.(1)

توضيح اين كه:

بسيارى از موجودات از نظر ساختمان طبيعى و ذاتى، استعداد و قابليت بقاء، براى مدتى طولانى دارند، ولى در اثناء اين مدت، ممكن است موانعى ايجاد شود كه: آنها را از رسيدن به حد اكثر عمر طبيعى، باز دارد.

مثلاً يك چراغ نفت سوز، با توجه به مخزن نفت آن، ممكن است مثلاً بيست ساعت، استعداد روشنائى داشته باشد.

اما وزش يك باد شديد، ريزش باران و يا عدم مراقبت از آن، سبب مى شود كه عمر آن كوتاه گردد.

در اينجا اگر چراغ با هيچ مانعى برخورد نكند، و تا آخرين قطره نفت آن بسوزد، سپس خاموش شود، به اجل حتمى خود رسيده است، و اگر موانعى قبل از آن باعث خاموشى چراغ گردد، مدت عمر آن را «اجل غيرحتمى» مى گوئيم.

در مورد يك انسان نيز چنين است، اگر تمام شرائط براى بقاى او جمع گردد، و موانع بر طرف شود، ساختمان و استعداد او ايجاب مى كند كه: مدتى طولانى ـ هر چند اين مدت بالاخره پايان و حدّى دارد ـ عمر كند، اما ممكن است بر اثر سوء تغذيه، يا مبتلا شدن به اعتيادات مختلف، و يا دست زدن به خودكشى، يا ارتكاب گناهان، خيلى زودتر از آن مدت بميرد، مرگ را در صورت اول، اجل حتمى و در صورت دوم، اجل غيرحتمى مى نامند.

و به تعبير ديگر: «اجل حتمى» در صورتى است كه ما به مجموع علل تامه بنگريم و «اجل غيرحتمى» در صورتى است كه تنها مقتضيات را در نظر بگيريم.

با توجه به اين دو نوع «اجل»، بسيارى از مطالب روشن مى شود، از جمله اين كه: در روايات مى خوانيم: «صله رحم» عمر را زياد و يا «قطع رحم» عمر را كم مى كند(2) (منظور از عمر و اجل در اين موارد اجل غيرحتمى است).

و يا اين كه در آيه اى مى خوانيم: فَاِذا جاءَ أَجَلُهُم لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ: «هنگامى كه اجل آنها فرا رسد، نه ساعتى به عقب مى افتد و نه جلو»(3)در اينجا منظور از اجل همان مرگ حتمى است.

بنابراين، آيه مزبور تنها مربوط به موردى است كه انسان به عمر نهائى خود رسيده است، و اما مرگ هاى پيش رس را به هيچ وجه شامل نمى شود.

در هر صورت، بايد توجه داشت هر دو اجل، از ناحيه خدا تعيين مى شود: يكى به طور مطلق، و ديگرى به عنوان مشروط و يا معلق، درست مثل اين كه مى گوئيم: اين چراغ بعد از بيست ساعت بدون هيچ قيد و شرط خاموش مى شود، و نيز مى گوئيم اگر طوفانى بوزد بعد از دو ساعت، خاموش خواهد شد، در مورد انسان و اقوام و ملتها نيز چنين است; مى گوئيم: «خداوند اراده كرده است كه فلان شخص يا ملت پس از فلان مقدار عمر به طور قطع از ميان برود» و نيز مى گوئيم: «اگر ظلم و ستم و نفاق و تفرقه و سهل انگارى و تنبلى را پيشه كنند، در يك سوم آن مدت از بين خواهند رفت» هر دو اجل از ناحيه خدا است يكى مطلق و ديگرى مشروط.

از امام صادق(عليه السلام) در ذيل آيه فوق چنين نقل شده كه فرمود: هُما أَجَلانِ أَجَلٌ مَحْتُومٌ وَ أَجَلٌ مَوْقُوفٌ:

«اين اشاره به دو نوع اجل است، اجل حتمى و اجل مشروط».(4)

و در احاديث ديگرى كه در اين زمينه وارد شده، تصريح گرديده است كه: اجل غيرحتمى (مشروط) قابل تقديم و تأخير است و اجل حتمى قابل تغيير نيست.(5)

 

3 وَ هُوَ اللّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ

 

ترجمه:

3 ـ اوست خداوند در آسمان ها و در زمين; پنهان و آشكار شما را مى داند; و از آنچه به دست مى آوريد، با خبر است.


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 116 و 117 و جلد 57 صفحات 139 و 140 و جلد 52، صفحه 249 و جلد 94، صفحات 25 و... ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 354، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ
«نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 703 و جلد 2، صفحه 27، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 15، انتشارات جامعه مدرسين قم.

2 ـ «مستدرك»، جلد 7، صفحات 181، 183 و 194 و جلد 12، صفحه 343 و جلد 15، صفحات 235 و 250، چاپ آل البيت ـ «كافى»، جلد 2، صفحات 150 و 152، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 9، صفحات 384 و 397 و جلد 16، صفحه 305 و جلد 21، صفحه 536 و جلد 23، صفحه 207، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحه 130 و جلد 5، صفحه 138 و جلد 71، صفحات 88، 94، 100، 103 و... ـ «معانى الاخبار»، صفحه 264، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1361 هـ ش.

3 ـ اعراف، آيه 34.

4 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 147، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحه 116 و جلد 5، صفحه 140 و جلد 52، صفحه 249 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 355، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 704، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 99 و 116 و جلد 5، صفحه 139 و جلد 94، صفحه 25 ـ تفسير 2«عياشى»، جلد 1، صفحات 354 و 355، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 703 و جلد 2، صفحه 27، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مستدرك سفينة البحار»،
جلد 1، صفحات 61 و 62، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1419 هـ ق.

 

تفسير:

خداى آسمان ها و زمين

در اين آيه براى تكميل بحث گذشته در زمينه توحيد و يگانگى خدا، و پاسخ گفتن به كسانى كه براى هر دسته اى از موجودات خدائى قائلند و مى گويند: خداى باران، خداى جنگ، خداى صلح، خداى آسمان و مانند آن چنين مى فرمايد: «او است خداوندى كه الوهيتش بر تمام آسمان ها و زمين حكومت مى كند» (وَ هُوَ اللّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الأَرْضِ).(1)

يعنى با توجه به اين كه: خالق همه چيز او است، مدبر و اداره كننده همه نيز او مى باشد; زيرا حتى مشركان جاهليت نيز خالق و آفريدگار را «اللّه» مى دانستند، ولى تدبير و تصرف را براى بت ها قائل بودند.

لذا اين آيه به آنها چنين پاسخ مى دهد: كسى كه خالق است، تدبير و تصرف در همه جا نيز به دست او است.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه، خداوند در همه جا حاضر است، در آسمان ها و در زمين و جائى از او خالى نيست، نه اين كه: جسم باشد و مكان داشته باشد، بلكه احاطه به همه مكان ها دارد.

بديهى است: كسى كه در همه جا حكومت مى كند و تدبير همه چيز به دست او است و در همه جا حضور دارد، تمام اسرار و نهانى ها را مى داند، لذا در جمله بعد مى فرمايد: «چنين پروردگارى پنهان و آشكار شما را مى داند و نيز از آنچه انجام مى دهيد با خبر است» (يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ).

ممكن است گفته شود: «سرّ» و «جهر» در آيه، اعمال انسان ها و نيات آنها را نيز شامل مى شود، بنابراين نيازى به ذكر ما تَكْسِبُونَ: «انجام مى دهيد» نيست.

ولى بايد توجه داشت: كسب به معنى نتيجه هاى عمل و حالات روحى حاصل از اعمال خوب و بد است، يعنى او هم از اعمال و نيات شما با خبر است، و هم از اثراتى كه اين اعمال در روح شما مى گذارد، و در هر حال ذكر اين جمله براى تأكيد در مورد اعمال انسان ها است.

* * *

 

4 وَ ما تَأْتيهِمْ مِنْ آيَة مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاّ كانُوا عَنْها مُعْرِضينَ

5 فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ فَسَوْفَ يَأْتيهِمْ أَنْباءُ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

 

ترجمه:

4 ـ هيچ نشانه و آيه اى از آيات پروردگارشان براى آنان نمى آيد، مگر اين كه از آن روى گردان مى شوند!

5 ـ آنان، حق را هنگامى كه سراغشان آمد، تكذيب كردند، ولى به زودى خبر آنچه را به باد تمسخر مى گرفتند، به آنان مى رسد; (و از نتائج كار خود، آگاه مى شوند).

 

تفسير:

انسان هاى لجوج

گفتيم در سوره «انعام» روى سخن، بيشتر با مشركان است، و قرآن به انواع وسائل براى بيدارى و آگاهى آنها متوسل مى شود، اين آيه، و آيات فراوانى كه بعد از آن مى آيد، در تعقيب همين موضوع است.

در اين آيه، به روح لجاجت و بى اعتنائى و تكبر مشركان در برابر حق و نشانه هاى خدا اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها چنان لجوج و بى اعتنا هستند كه هر نشانه اى از نشانه هاى پروردگار را مى بينند، فوراً از آن روى برمى گردانند» (وَ ما تَأْتيهِمْ مِنْ آيَة مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاّ كانُوا عَنْها مُعْرِضينَ).(2)

يعنى ابتدائى ترين شرط هدايت و راهيابى، كه تحقيق و جستجوگرى است در آنها وجود ندارد، نه تنها شور و عشق يافتن حق در وجود آنان نيست كه همانند تشنگانى كه به دنبال آب مى دوند، در جستجوى حق باشند، كه اگر چشمه آبى زلال بر در خانه آنها بجوشد صورت از آن برگردانده و اصلاً به آن نگاه نمى كنند، حتى اگر اين آيات از طرف پروردگار آنها باشد (ربّهم) و به منظور تربيت و و تكامل خود آنها نازل گردد!

اين روحيه منحصر به دوران جاهليت و مشركان عرب نبوده، الآن هم بسيارى را مى بينيم كه در يك عمر شصت ساله، حتى، زحمت يك ساعت تحقيق و جستجو درباره خدا و مذهب به خود نمى دهند.

سهل است اگر كتاب و نوشته اى در اين زمينه به دست آنها بيفتد به آن نگاه نمى كنند، و اگر كسى با آنها در اين باره سخن گويد، گوش فرا نمى دهند.

اينها جاهلان لجوج و بى خبرى هستند كه ممكن است گاهى در كسوت دانشمند ظاهر شوند!

* * *

سپس به نتيجه اين عمل آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «نتيجه اين شد كه: آنها حق را به هنگامى كه به سراغشان آمد تكذيب كردند» (فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ).

در حالى كه اگر در آيات و نشانه هاى پروردگار دقت مى نمودند، حق را به خوبى مى ديدند و مى شناختند و باور مى كردند.

«و نتيجه اين تكذيب را به زودى دريافت خواهند داشت، و خبر آنچه را به باد تمسخر گرفتند به آنها مى رسد» (فَسَوْفَ يَأْتيهِمْ أَنْباءُ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

در دو آيه فوق، در حقيقت اشاره به سه مرحله از كفر شده كه، مرحله به مرحله تشديد مى گردد:

نخست مرحله اعراض و روى گردانيدن.

پس از آن مرحله تكذيب.

و بعداً مرحله استهزاء و مسخره كردن حقايق و آيات خدا.

اين امر، نشان مى دهد: انسان در طريق كفر در يك مرحله متوقف نمى شود بلكه، هر چه پيش مى رود بر شدت انكار، عداوت و دشمنى با حق و بيگانگى از خدا مى افزايد.

منظور از تهديد، كه در آخر آيه ذكر شده، اين است كه: در آينده دور، يا نزديك، عواقب شوم بى ايمانى دامن آنها را در دنيا و آخرت خواهد گرفت، آيات بعد نيز شاهد اين تفسير است.

* * *

 

 

6 أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَكَّنّاهُمْ فِي الأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدْراراً وَ جَعَلْنَا الأَنْهارَ تَجْري مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرينَ

 

ترجمه:

6 ـ آيا نديدند چقدر از اقوام پيشين را هلاك كرديم؟! اقوامى كه (از شما نيرومندتر بودند; و) قدرت هائى به آنها داده بوديم كه به شما نداديم; باران هاى پى در پى براى آنها فرستاديم; و از زير (آبادى هاى) آنها، نهرها جارى ساختيم; (اما هنگامى كه سركشى و طغيان كردند،) آنان را به خاطر گناهانشان نابود كرديم; و جمعيت ديگرى بعد از آنان پديد آورديم.


1 ـ از نظر تركيب اين جمله در ميان مفسران گفتگو است ولى ظاهر اين است كه «هو» مبتدا است و «اللّه» خبر و «فى السماوات...» جار و مجرور است كه متعلق به فعلى مى باشد كه از كلمه «اللّه» فهميده مى شود، و معنى جمله در حقيقت چنين است: «هُوَ الْمُتَفَرِّدُ فِى السَّماواتِ بِالأُلُوهِيَّةِ».

2 ـ بايد توجه داشت «آية» نكره است، و در سياق نفى آمده، بنابراين عموميت دارد، يعنى آنها در برابر هيچ آيه و نشانه اى تمكين نمى كنند و حاضر به مطالعه اى نيستند.

 

تفسير:

سرنوشت طغيانگران

از اين آيه به بعد، قرآن يك برنامه تربيتى مرحله، به مرحله را، براى بيدار ساختن بت پرستان و مشركان ـ به تناسب انگيزه هاى مختلف شرك و بت پرستى ـ عرضه مى كند.

نخست براى كوبيدن عامل غرور كه يكى از عوامل مهم طغيان، سركشى و انحراف است، دست به كار شده و با يادآورى وضع اقوام گذشته و سرانجام دردناك آنها، به اين افراد ـ كه پرده غرور بر چشمانشان افتاده است ـ هشدار مى دهد و مى فرمايد: «آيا اينها مشاهده نكردند چه اقوامى را پيش از آنها هلاك كرديم؟! اقوامى كه امكاناتى در روى زمين در اختيار آنها گذاشتيم كه در اختيار شما نگذاشتيم»؟! (أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَكَّنّاهُمْ فِي الأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ).

از جمله اين كه: «باران هاى پر بركت و پشت سر هم براى آنها فرستاديم» (وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدْراراً).(1)

و ديگر اين كه: «نهرهاى آب جارى را از زير آبادى هاى آنها و در دسترس آنها جارى ساختيم» (وَ جَعَلْنَا الأَنْهارَ تَجْري مِنْ تَحْتِهِمْ).

اما به هنگامى كه راه طغيان را پيش گرفتند، هيچ يك از اين امكانات نتوانست آنها را از كيفر الهى بر كنار دارد «و ما آنها را به خاطر گناهانشان نابود كرديم» (فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ).

«و بعد از آنها اقوام ديگرى روى كار آورديم» (وَ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرينَ).

آيا نبايد مطالعه حال گذشتگان، براى آنها سرمشقى بشود؟! و از خواب غفلت بيدار، و از مستى غرور هشيار گردند؟

آيا خداوندى كه درباره گذشتگان چنين عمل كرده توانائى ندارد همان برنامه را نيز درباره اينها اجرا كند؟!

* * *


1 ـ «مِدْراراً» در اصل از ماده «درّ» به معنى شير است و سپس به مايعاتى همانند باران، كه ريزش دارد گفته شده است، و «مدرار» صيغه مبالغه است و جمله «أَرْسَلْنَا السَّماءَ» در حقيقت، براى بيان مبالغه بيشتر مى باشد.

 

نكته ها:

1 ـ قرن

«قرن» گر چه معمولاً به معنى يك زمان طولانى (صد سال يا هفتاد سال يا سى سال) آمده است، ولى گاهى ـ همان طور كه اهل لغت تصريح كرده اند ـ به قوم و جمعيتى كه در يك زمان قرار دارند گفته مى شود، اصولاً «قرن» از ماده «اقتران» و به معنى نزديكى است و چون اهل عصر واحد و زمان هاى متقارب به هم نزديكند هم به آنها، و هم به زمان آنها قرن گفته مى شود.(1)

* * *

2 ـ امكانات و طغيان

در آيات قرآن مكرر، به اين موضوع اشاره شده كه امكانات فراوان مادى باعث غرور و غفلت افراد كم ظرفيت مى شود; زيرا با داشتن اينها خود را بى نياز از پروردگار مى پندارند.

غافل از اين كه: اگر لحظه، به لحظه و ثانيه، به ثانيه كمك و امداد الهى به آنها نرسد، نابود و خاموش مى گردند، چنان كه مى خوانيم: إِنَّ الإِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى: «انسان هنگامى كه خود را بى نياز پندارد طغيان مى كند».(2)

* * *

3 ـ هشدار به سرمستانِ باده غرور

اين هشدار مخصوص بت پرستان نيست، هم امروز قرآن نيز به دنياى ثروتمند ماشينى كه بر اثر فراهم بودن امكانات زندگى، از باده غرور سرمست شده، هشدار مى دهد: وضع گذشتگان را فراموش نكنيد كه چگونه بر اثر عامل گناه، همه چيز را از دست دادند.

شما هم با روشن شدن جرقه آتش يك جنگ جهانى ديگر ممكن است همه چيز را از دست بدهيد و به دوران قبل از تمدن صنعتى خود باز گرديد.

توجه داشته باشيد: عامل بدبختى آنها چيزى جز گناه، ظلم، ستم، بيدادگرى و عدم ايمان نبوده، همين عامل در جامعه شما نيز آشكار شده است.

به راستى مطالعه تاريخ زندگى فراعنه مصر، ملوك سبا، سلاطين كلده و آشور، و قيصرهاى روم با آن زندگانى افسانه اى و ناز و نعمت بى حساب، و سپس مطالعه عواقب دردناكى كه بر اثر كفر و بيدادگرى طومار زندگانى آنها را در هم پيچيد، براى همه كس و براى همه ما درس عبرتى است بزرگ و آشكار.

* * *

 

7 وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً في قِرْطاس فَلَمَسُوهُ بِأَيْديهِمْ لَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ

 

ترجمه:

7 ـ (حتى) اگر ما نامه اى روى صفحه اى بر تو نازل كنيم، و (علاوه بر ديدن و خواندن،) آن را با دست هاى خود لمس كنند، باز كافران مى گويند: «اين چيزى جز يك سحر آشكار نيست»!


1 ـ «تبيان»، جلد 4، صفحه 81، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 11، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 6، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحه 391، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق.

2 ـ علق، آيات 6 و 7.

 

تفسير:

آخرين درجه لجاجت

ديگر از عوامل انحراف آنها تكبر و لجاجت است كه در اين آيه به آن اشاره شده; زيرا افراد متكبر معمولاً مردم لجوجى هستند، چون تكبر به آنها اجازه تسليم در برابر حق را نمى دهد و همين سبب مى شود كه به اصطلاح روى دنده لج بيفتند، و هر دليل روشن و برهان واضحى را به نحوى انكار كنند، هر چند تا سر حدّ انكار بديهيات پيش رود!

همان طور كه بارها با چشم خود اين موضوع را در ميان افراد متكبر و خودخواه ديده ايم.

قرآن در اينجا اشاره به تقاضاى جمعى از بت پرستان (كه مى گويند اين اشخاص نضر بن حارث، عبداللّه بن ابى اميه و نوفل بن خويلد بودند كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتند: ما تنها در صورتى ايمان مى آوريم كه نامه اى از طرف خداوند با چهار فرشته بر ما نازل كنى!!)(1) كرده، مى فرمايد:

«اگر همان طور كه آنها تقاضا كردند، نوشته اى بر صفحه اى از كاغذ و مانند آن بر تو نازل كنيم، و علاوه بر مشاهده كردن، با دست خود نيز آن را لمس كنند باز مى گويند: اين يك سحر آشكار است»! (وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً في قِرْطاس فَلَمَسُوهُ بِأَيْديهِمْ لَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ).

يعنى: دائره لجاجت آنها، تا حدّى توسعه يافته كه روشن ترين محسوسات را يعنى آنچه با «مشاهده» و «لمس» درك مى شود، انكار مى كنند، و به بهانه سحر از تسليم شدن در برابر آن، سر باز مى زنند.

در حالى كه در زندگى روزانه خود براى اثبات واقعيت ها به يك دهم از اين نشانه ها نيز قناعت مى كنند، و آن را قطعى و مسلّم مى دانند!

و اين نيست مگر به خاطر خودخواهى، تكبر و لجاجت سختى كه بر روح آنها سايه افكنده.

ضمناً بايد توجه داشت: «قرطاس» به معنى هر چيزى است كه روى آن مى نويسند، اعم از كاغذ و پوست و الواح، و اگر امروز قرطاس را فقط به كاغذ مى گويند، براى اين است كه كاغذ متداول ترين چيزى است كه روى آن نوشته مى شود.

* * *

 

 

8 وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ

9 وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ

10 وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

11 قُلْ سيرُوا فِي الأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ

 

ترجمه:

8 ـ گفتند: «چرا فرشته اى بر او نازل نشده» ولى اگر فرشته اى بفرستيم، كار تمام مى شود; (يعنى اگر مخالفت كنند،) ديگر به آنها مهلت داده نخواهد شد.

9 ـ اگر او را فرشته اى قرار مى داديم، حتماً وى را به صورت انسانى در مى آورديم; باز كار را بر آنها مشتبه مى ساختيم; همان طور كه بر ديگران مشتبه مى سازند.

10 ـ (با اين حال، نگران نباش!) جمعى از پيامبران پيش از تو را استهزا كردند; اما سرانجام، آنچه را مسخره مى كردند، دامانشان را گرفت; (و عذاب الهى بر آنها فرود آمد).

11 ـ بگو: «روى زمين گردش كنيد; سپس بنگريد سرانجام تكذيب كنندگان آيات الهى چه شد»؟!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 12، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 84 ـ «اسباب نزول الآيات»، صفحه 143، مؤسسة الحلبى و شركاه، قاهره، 1388 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 7، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 3، صفحه 67، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

 

 

تفسير:

بهانه جوئى ها

يكى ديگر از عوامل كفر و انكار، بهانه جوئى است، گر چه بهانه جوئى معلول عوامل ديگر از جمله تكبر و خود خواهى مى باشد.

ولى تدريجاً به عنوان يك روحيه منفى در مى آيد و خود يك عامل براى عدم تسليم در برابر حق مى گردد.

از جمله بهانه جوئى هائى كه مشركان در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشتند و در چندين آيه از قرآن به آن اشاره شده و در آيه مورد بحث نيز آمده است اين است كه: آنها مى گفتند: چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تنهائى به اين مأموريت بزرگ دست زده است؟

«چرا موجودى از غير جنس بشر، و از جنس فرشتگان او را در اين مأموريت همراهى نمى كند»؟ (وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ).

مگر مى تواند انسانى كه از جنس ما است به تنهائى بار رسالت را بر دوش كشد؟

در حالى كه با وجود دلائل روشن و آيات بينات بر نبوت او، جائى براى اين بهانه جوئى ها نيست.

به علاوه، فرشته نه قدرتى بالاتر از انسان دارد و نه آمادگى و استعدادى براى رسالت بيش از او، بلكه به مراتب انسان از او آماده تر است.

قرآن با دو جمله كه هر كدام استدلالى را در بر دارد به آنها پاسخ مى گويد:

نخست اين كه: «اگر فرشته اى نازل شود، و سپس آنها ايمان نياورند، به حيات همه آنان خاتمه داده خواهد شد» (وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الأَمْرُ ثُمَّ
لا يُنْظَرُونَ
).

اما چرا با آمدن فرشته و همراهى او با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، منكران گرفتار مرگ و هلاكت مى شوند؟

دليل آن همان چيزى است كه در چند آيه قبل به آن اشاره شد، كه: اگر نبوت جنبه شهود و حسّى پيدا كند، يعنى با آمدن فرشته، غيب تبديل به شهود گردد، و همه چيز را با چشم ببينند، آخرين مرحله اتمام حجت انجام شده است; چرا كه دليلى بالاتر از اين تصور نمى شود.

با اين حال، اگر كسى مخالفت كند كيفر و مجازات او قطعى خواهد بود، ولى خداوند به خاطر لطف و مرحمت بر بندگان و براى اين كه: فرصتى براى تجديد نظر داشته باشند، اين كار را نمى كند.

مگر در موارد خاصى كه مى داند طرف، آمادگى كامل و استعداد پذيرش دارد.

يا در مواردى كه طرف مستحق نابودى است، يعنى اعمالى انجام داده است كه استحقاق مجازات الهى را دارد.

در اين موقع، به تقاضاى او ترتيب اثر داده مى شود و به هنگامى كه قبول نكرد، فرمان نابودى او صادر مى گردد.

* * *

در آيه بعد به پاسخ دوم مى پردازد و آن اين كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مقتضاى مقام رهبرى و عهده دار بودن امر تربيت مردم، و سرمشق عملى به آنها دادن، لازم است از جنس خود مردم و همرنگ و هم صفات آنها باشد و تمام غرائز و صفات انسان در او وجود داشته باشد; زيرا فرشته علاوه بر اين كه: براى بشر قابل رؤيت نيست. نمى تواند سرمشق عملى براى او گردد، چون نه از نيازها و دردهاى او آگاه است و نه به وضع غرائز و خواسته هاى او آشنا است.

و به همين دليل، رهبرى او نسبت به موجودى كه از هر جهت با وى فرق دارد، كاملاً نارسا خواهد بود.

لذا قرآن در جواب دوم، مى فرمايد: «اگر ما او را فرشته قرار مى داديم و به پيشنهاد آنها عمل مى كرديم، باز، لازم بود تمام صفات انسان را در او ايجاد كنيم، و او را به صورت و سيرت مردى قرار دهيم» (وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً).(1)

از آنچه گفتيم روشن مى شود: منظور از جمله «لَجَعَلْناهُ رَجُلاً» اين نيست كه فقط شكل انسان به او مى دهيم كه بعضى از مفسران پنداشته اند، بلكه منظور اين است كه: او را از نظر ظاهر و باطن متصف به صفات انسانى مى سازيم.

سپس نتيجه مى گيرد كه با اين حال همان ايرادات سابق را بر ما تكرار مى كردند كه: «چرا به انسانى مأموريت رهبرى داده اى و چهره حقيقت را بر ما پوشانيده اى»؟! (وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ).

«لَبْس» (بر وزن درس) به معنى پرده پوشى و اشتباه كارى است، و «لُبْس» (بر وزن قفل) به معنى پوشيدن لباس است (ماضى اول لَبَسَ بر وزن ضَرَبَ و ماضى دوم لَبِسَ بر وزن حَسِبَ مى باشد) و روشن است كه: در آيه، معنى اول اراده شده است، يعنى: اگر فرشته اى مى فرستاديم بايد به صورت و سيرت انسانى باشد، و در اين موقع به عقيده آنها ما مردم را به اشتباه و خطا انداخته بوديم و همان نسبت هاى سابق را بر ما تكرار مى كردند ـ همان طور كه خود آنها افراد نادان و بى خبر را به اشتباه و خطا مى افكنند، و چهره حقيقت را بر آنها مى پوشانند ـ بنابراين نسبت «لَبْس» و پرده پوشى به خدا از زاويه ديد آنها است.

* * *

و در آخرين آيه، خداوند به پيامبرش دلدارى مى دهد و مى فرمايد: از مخالفت و لجاجت و سرسختى آنها نگران نباش! زيرا «جمعى از پيامبران پيش از تو را نيز به باد استهزاء و مسخره گرفتند اما سرانجام آنچه را، مسخره مى كردند، دامانشان را گرفت و عذاب الهى بر آنها نازل شد» (وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُل مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

در حقيقت اين آيه هم مايه تسلّى خاطرى است براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كه در راه خود كمترين تزلزلى در اراده اش واقع نشود، و هم تهديدى است براى مخالفان لجوج كه به عواقب شوم و دردناك كار خود بينديشند.(2)

* * *

قرآن در اينجا براى بيدار ساختن اين افراد لجوج و خود خواه از راه ديگرى وارد شده و به پيامبر دستور مى دهد: به آنها سفارش كند، در زمين به سير و سياحت بپردازند و عواقب كسانى كه حقايق را تكذيب كردند با چشم خود ببينند، شايد بيدار شوند، مى فرمايد: «بگو: بر روى زمين گردش كنيد، آنگاه بنگريد سرانجام كسانى كه آيات الهى را تكذيب كردند چه شد»؟ (قُلْ سيرُوا فِي الأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ).

شك نيست كه مشاهده آثار گذشتگان و اقوامى كه بر اثر پشت پا زدن به حقايق راه فنا و نابودى را پيمودند، تأثيرش بسيار بيشتر از مطالعه تاريخ آنها در كتاب ها است; زيرا اين، آثار حقيقت را محسوس و قابل لمس مى سازد.

شايد به خاطر همين است كه جمله انْظُرُوا: «نگاه كنيد» را به كار برده نه تَفَكَّرُوا: «بينديشيد».

ضمنا ذكر «ثم» كه معمولاً در مورد عطف با فاصله زمانى به كار مى رود، ممكن است به خاطر توجه دادن به اين حقيقت باشد كه: در اين سير و قضاوت خود، عجله نكنند، بلكه هنگامى كه آثار گذشتگان را مشاهده كردند، با حوصله و دقت بينديشند، سپس نتيجه گيرى كرده، عاقبت كار آنها را با چشم ببينند.

در مورد سير و سياحت در زمين و تأثير فوق العاده آن در بيدار ساختن افكار مشروحاً در ذيل آيه 137 سوره «آل عمران» در جلد سوم بحث كرديم.

* * *

 

12 قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ قُلْ لِلّهِ كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ

13 وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

 

ترجمه:

12 ـ بگو: «آنچه در آسمان ها و زمين است، از آن كيست»؟ بگو: «از آن خداست». رحمت (و بخشش) را بر خود، حتم كرده; (و) به طور قطع همه شما را در روز قيامت، كه در آن شك و ترديدى نيست، گرد خواهد آورد. (آرى) فقط كسانى كه سرمايه هاى وجود خويش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ايمان نمى آورند.

13 ـ و براى او است آنچه در شب و روز قرار دارد و او شنوا و دانا است.


1 ـ ضمير «جَعَلْناهُ» مى تواند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر گردد و هم ممكن است به كسى كه همراه پيامبر براى تحكيم نبوت او مبعوث مى شود باز گردد.

در صورت دوم، عمل به پيشنهاد آنها شده، و در صورت اول، چيزى حتى بالاتر از پيشنهاد آنها.

2 ـ بايد توجه داشت كلمه «حاق» به معنى نازل گرديد و وارد شد، مى باشد، و منظور از «ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُون»، اخبار پيامبران به مجازات الهى است كه دشمنان لجوج آن را به باد مسخره مى گرفتند، مانند: تهديدهاى پى در پى نوح(عليه السلام) به طوفان كه وسيله اى براى سخريه قوم بت پرست شده بود.

بنابراين، آيه، هيچ گونه نياز به تقدير كلمه «جزاء» آن چنان كه بعضى گفته اند، ندارد، بلكه معنى آن چنين است: «مجازات هائى را كه مسخره مى كردند بر آنها نازل شد».

 

تفسير:

سرچشمه تمام رحمت ها

در اين آيه بحث با مشركان همچنان دنبال شده است. در آيات گذشته روى مسأله توحيد و يگانه پرستى تكيه شده بود، اما در اين آيه، روى مسأله معاد تكيه شده و با اشاره به اصل توحيد، مسأله رستاخيز و معاد از طريق جالبى تعقيب مى گردد، تعبير آيه به صورت سؤال و جواب است، گوينده سؤال و جواب هر دو يكى است كه اين خود يك شيوه زيبا در ادبيات است.

استدلال براى معاد در اينجا از دو مقدمه تشكيل شده است:

1 ـ نخست مى فرمايد: «بگو: آنچه در آسمان ها و زمين است براى كيست»؟ (قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

و بلافاصله به دنبال آن مى فرمايد: «خودت از زبان فطرت و جان آنها پاسخ بده: براى خدا» (قُلْ لِلّهِ).

طبق اين مقدمه، همه جهان هستى ملك خدا است و تدبير آن به دست او است.

2 ـ «پروردگار عالم سرچشمه تمام رحمت ها است، او است كه رحمت را بر عهده خويش قرار داده، و مواهب بى شمار، به همه ارزانى مى دارد» (كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ).

آيا ممكن است چنين خداوندى اجازه دهد رشته حيات انسان ها با مرگ به كلى پاره شود و تكامل و حيات ادامه نيابد؟

آيا اين با اصل «فياض بودن» و «رحمت واسعه» او مى سازد؟

آيا او در مورد بندگان خود كه مالك و مدبر آنها است ممكن است، چنان بى مهرى كند كه بعد از مدتى راه فنا بپويند و تبديل به هيچ و پوچ شوند؟

مسلّماً، نه، بلكه رحمت واسعه او ايجاب مى كند: موجودات، مخصوصاً انسان را در مسير تكامل پيش ببرد، همان طور كه در پرتو رحمت خويش بذر كوچك و بى ارزشى را تبديل به درخت تناور و برومند، يا شاخه گل زيبائى مى كند، همان طور كه در پرتو فيض خود نطفه بى ارزش را به انسان كاملى مبدل مى سازد، همين رحمت، ايجاب مى كند انسان را كه استعداد بقاء و زندگى جاودانى دارد پس از مرگ، در لباس حياتى نوين و در عالمى وسيع تر در آورد و در اين سير ابدى تكامل، دست رحمتش پشت سر او باشد.

لذا به دنبال اين دو مقدمه، مى فرمايد: «به طور مسلّم همه شما را در روز رستاخيز، روزى كه هيچ گونه شك و ترديدى در آن نيست جمع خواهد كرد» (لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ).

قابل توجه اين كه: آيه با سؤال و به اصطلاح استفهام تقريرى كه به منظور اقرار گرفتن از طرف مى باشد، شروع شده است، و چون اين مطلب، هم از نظر فطرت مسلّم بوده و هم خود مشركان به آن اعتراف داشته اند كه مالكيت عالم هستى متعلق به بت ها نيست، بلكه مربوط به خدا است، بلافاصله خود او پاسخ سؤال را مى گويد. و اين يك روش زيبا در طرح مسائل مختلف محسوب مى شود.

موضوع ديگر اين كه: براى معاد در جاهاى ديگر از طرق مختلف از طريق قانون عدالت، قانون تكامل، حكمت پروردگار، استدلال شده است، اما استدلال به رحمت، استدلال تازه اى است كه در آيه بالا مورد بحث قرار گرفته.

در پايان آيه، به سرنوشت و عاقبت كار مشركان لجوج اشاره كرده مى فرمايد: «آنها كه در بازار تجارت زندگى، سرمايه وجود خود را از دست داده اند به اين حقائق ايمان نمى آورند» (الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ).

چه تعبير عجيبى! گاهى انسان، مال يا مقام، يا يكى ديگر از سرمايه هاى خود را از دست مى دهد، در اين موارد اگر چه زيان كرده است ولى چيزهائى را از دست داده است كه جزء وجود او نبوده، يعنى بيرون از وجود او است، اما بزرگ ترين زيان كه مى توان نام آن را زيان حقيقى گذاشت، زمانى خواهد بود كه انسان، اصل هستى خود را از كف دهد و وجود خويش را ببازد.

دشمنان حق، و افراد لجوج، سرمايه عمر و سرمايه فكر و عقل و فطرت و تمام مواهب روحى و جسمى خويش را كه مى بايست در مسير حق، به كار گيرند و به تكامل شايسته خود برسند به كلى از دست مى دهند، نه سرمايه اى مى ماند و نه سرمايه دار!

اين تعبير در آيات متعددى از قرآن مجيد آمده است و تعبيرات تكان دهنده اى است كه سرانجام دردناك منكران حق و گنهكاران آلوده را روشن مى سازد.

* * *

آيه بعد در حقيقت تكميلى است براى آيه گذشته; زيرا در آيه قبل اشاره به مالكيت خداوند نسبت به همه موجودات از طريق قرار گرفتن آنها در افق «مكان» بود، لذا فرمود: خداوند مالك آنچه در آسمان ها و زمين است مى باشد.

اين آيه، اشاره به مالكيت او از طريق قرار گرفتن در افق و پهنه «زمان» است لذا مى فرمايد: «و از آنِ او است آنچه در شب و روز قرار گرفته است» (وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ).

در حقيقت جهان ماده از اين موضوع يعنى «زمان» و «مكان» خالى نيست و تمام موجوداتى كه در ظرف زمان و مكان واقع مى شوند، يعنى تمامى جهان ماده از آن او هستند، و نبايد تصور شود كه: شب و روز مخصوص منظومه شمسى است، بلكه تمام موجودات زمين و آسمان داراى شب و روز و بعضى دائماً در روز بدون شب، و بعضى در شب بدون روز به سر مى برند.

مثلاً در خورشيد دائماً روز است; زيرا در آنجا روشنائى است و تاريكى وجود ندارد، در حالى كه بعضى از كواكب خاموش و بى نور آسمان كه در مجاورت ستارگان قرار ندارند در تاريكى شب جاودانى به سر مى برند. و آيه فوق همه اينها را شامل مى شود.

ضمناً بايد توجه داشت: منظور از «سكن» سكونت به معنى توقف و قرار گرفتن در چيزى است، خواه اين كه آن موجود در حال حركت باشد، يا سكون مثلاً مى گوئيم:

ما در فلان شهر ساكن هستيم يعنى در آنجا استقرار يافته و توقف داريم، اعم از اين كه در خيابان هاى شهر در حال حركت باشيم يا در حال سكون.

اين احتمال نيز در آيه وجود دارد كه: «سكون» در اينجا فقط مقابل حركت باشد و از آنجا كه اين دو، از امور نسبى هستند ذكر يكى ما را از ديگرى بى نياز مى كند.

بنابراين، معنى آيه چنين مى شود: «آنچه در روز و شب و افق زمان در حال سكون و حركت است همه از آن خدا است».

در اين صورت، آيه مى تواند اشاره به يكى از استدلالات توحيدى باشد; زيرا «حركت» و «سكون» دو حالت عارضى هستند كه به طور مسلّم، حادثند و نمى توانند قديم و ازلى باشند، چون حركت عبارت است از: «بودن چيزى در دو زمان مختلف در دو مكان»، و سكون: «بودن چيزى است در دو زمان در يك مكان معين»، و بنابراين، در ذات حركت و سكون توجه به حالت سابقه نهفته شده است، و مى دانيم: چيزى كه قبل از آن حالت ديگرى باشد نمى تواند ازلى بوده باشد.

از اين سخن چنين نتيجه مى گيريم: «اجسام از حركت و سكون خالى نيستند».

و «آنچه از حركت و سكون خالى نيست نمى تواند ازلى باشد».

بنابراين، تمامى اجسام حادثند و چون حادثند نيازمند به آفريدگارند (دقت كنيد).

ولى خداوند چون جسم نيست نه حركت دارد و نه سكون، نه زمان دارد و نه مكان، و به همين جهت ازلى و ابدى است.

و در پايان آيه پس از ذكر توحيد اشاره به دو صفت بارز خداوند كرده مى فرمايد: «و اوست شنونده و دانا» (وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ).

اشاره به اين كه: وسعت جهان هستى و موجوداتى كه در افق زمان و مكان قرار گرفته اند، هيچ گاه مانع از آن نيست كه خدا از اسرار آنها آگاه باشد، بلكه سخنان آنها را مى شنود و حتى حركت مورچه ضعيفى را در دل شب تاريك بر سنگ سياه و ظلمانى در اعماق يك دره خاموش و دور افتاده را درك مى كند، و از احتياجات او و سايرين با خبر و آگاه است و از اعمال و كارهاى همگى مطلع.

* * *

نكته:

زندگانى ابدى براى مؤمنان رحمت است اما...

ممكن است گفته شود: زندگانى ابدى تنها براى مؤمنان مصداق «رحمت» است ولى براى غير آنها جز «زحمت و بدبختى» چيز ديگرى نخواهد بود.

پاسخ:

شك نيست كه: كار خدا فراهم آوردن زمينه هاى رحمت است، او انسان را آفريد، به او عقل داد، پيامبران را براى رهبرى و راهنمائى او فرستاده، انواع مواهب را در اختيار وى گذارد، و راهى به سوى زندگى جاويدان به روى همگان گشود، اينها بدون استثناء رحمت است.

حال اگر در طريق به ثمر رساندن اين رحمت ها، خود انسان راه خويش را كج كند و تمام زمينه هاى رحمت را براى خود تبديل به شكنجه و زحمت نمايد; اين موضوع هيچ گونه لطمه اى به رحمت بودن آنها نخواهد زد، و تمام سرزنش ها متوجه انسانى است كه زمينه هاى رحمت را تبديل به عذاب كرده است.

* * *

 

14 قُلْ أَ غَيْرَ اللّهِ أَتَّخِذُ وَلِيّاً فاطِرِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكينَ

15 قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْم عَظيم

16 مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذ فَقَدْ رَحِمَهُ وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْمُبينُ

 

ترجمه:

14 ـ بگو: «آيا غير خدا را ولىّ خود انتخاب كنم؟! (خدائى) كه او آفريننده آسمان ها و زمين است; اوست كه روزى مى دهد و از كسى روزى نمى گيرد». بگو: «من مأمورم كه نخستين مسلمان باشم; و (خداوند به من دستور داده كه) از مشركان نباش»!

15 ـ بگو: «من (نيز) اگر نافرمانى پروردگارم كنم، از عذاب روزى بزرگ (روز رستاخيز) مى ترسم!

16 ـ آن كس كه در آن روز، مجازات الهى به او نرسد، خداوند او را مشمول رحمت خويش ساخته; و اين همان پيروزى آشكار است».

 

شأن نزول

بعضى براى آيات فوق، شأن نزولى نقل كرده اند كه: «جمعى از اهل مكّه خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، گفتند: اى محمّد! تو آئين قوم خود را ترك گفتى و مى دانيم اين كار عاملى جز فقر ندارد!

ما حاضريم اموال خود را با تو تقسيم كنيم و تو را كاملاً ثروتمند نمائيم تا دست از خدايان ما بردارى و به آئين اصلى ما بازگردى، آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت».(1)

البته همان طور كه قبلاً گفته شد، آيات اين سوره طبق روايات وارده، يك جا در «مكّه» نازل شده، بنابراين، نمى تواند هر يك شأن نزول خاصى داشته باشد، ولى در زمان هاى قبل از نزول اين سوره گفتگوها و بحث هائى ميان پيامبر و مشركان وجود داشته است و قسمتى از آيات اين سوره ناظر به آن گفتگوها است، بنابراين هيچ مانعى ندارد كه چنين سخنى ميان پيامبر و مشركان رد و بدل شده باشد، و خداوند در اين آيات به آن سخنان اشاره كرده، و پاسخ مى گويد.


1 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 18، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مناقب آل ابى طالب»، جلد 1، صفحه 46، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى، نجف اشرف، 1376 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحات 157 و 199 ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 9، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

 

تفسير:

پناهگاهى غير از خدا نيست

به هر حال، در اين آيات نيز هدف، اثبات توحيد، مبارزه با شرك و بت پرستى است، مشركان با اين كه: آفرينش جهان را مخصوص ذات خداوند مى دانستند بت ها را به عنوان تكيه گاه و پناهگاه براى خود انتخاب كرده بودند، و گاه، براى هر يك از نيازمندى هاى خود به يكى از بت ها تكيه مى كردند، به خدايان متعدد:

خداى باران، خداى نور، خداى ظلمت، خداى جنگ و صلح، و خداى رزق و روزى قائل بودند و اين همان عقيده ارباب انواع مى باشد كه در يونان قديم نيز وجود داشت.

قرآن براى از بين بردن اين پندار غلط به پيامبر چنين دستور مى دهد: «به آنها بگو آيا غير خدا را ولىّ، سرپرست و پناهگاه خود انتخاب كنم؟! در حالى كه او آفريننده آسمان ها و زمين، و روزى دهنده همه موجودات است بدون اين كه خود نيازى به روزى داشته باشد»؟! (قُلْ أَ غَيْرَ اللّهِ أَتَّخِذُ وَلِيّاً فاطِرِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ).

بنابراين، هنگامى كه آفريننده همه چيز، او است، بدون اتكاء به قدرت ديگرى سراسر جهان هستى را به وجود آورده، و روزى همگان به دست او است، چه دليل دارد كه انسان، غير او را ولىّ و سرپرست و تكيه گاه قرار دهد.

اصولاً بقيه، همه مخلوقند و در تمام لحظات وجود خود به او نيازمندند، چگونه مى توانند نياز ديگرى را برطرف سازند؟

جالب اين كه: در آيه بالا هنگامى كه سخن از آفرينش آسمان و زمين به ميان آورده خدا را به عنوان «فاطر» معرفى مى كند، «فاطر» از ماده «فطور» و به معنى شكافتن است.

از «ابن عباس» نقل شده كه: معنى «فاطِرُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ» را آنگاه فهميدم كه دو عرب بر سر چاه آبى با هم نزاع داشتند يكى از آنها براى اثبات مالكيت خود مى گفت: أَنَا فَطَرْتُها: «من اين چاه را شكافته و احداث كرده ام»!(1)

ولى ما امروز، معنى فاطر را بهتر از «ابن عباس» مى توانيم به كمك علوم روز دريابيم; زيرا اين تعبير جالبى است كه با دقيق ترين نظريات علمى روز با پيدايش جهان هماهنگ است چه اين كه:

طبق تحقيقات دانشمندان، عالم بزرگ (مجموعه جهان) و عالم كوچك تر (منظومه شمسى) همه در آغاز، توده واحدى بودند كه بر اثر انفجارهاى پى در پى از هم شكافته شدند و كهكشان ها، منظومه ها و كرات به وجود آمدند، در آيه (30 سوره انبياء) اين مطلب با صراحت بيشترى بيان شده آنجا كه مى فرمايد: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما:

«آيا كافران نمى دانند آسمان و زمين به هم پيوسته بودند و ما آنها را از هم جدا كرديم».

نكته ديگرى كه نبايد از آن غفلت كرد اين است كه: در ميان صفات خدا در اينجا تنها روى اطعام بندگان، و روزى دادن آنها تكيه شده است، اين تعبير شايد به خاطر آن است كه: بيشتر وابستگى ها در زندگى مادى بشر بر اثر همين نياز مادى است.

همين به اصطلاح «خوردن يك لقمه نان» است كه افراد را به خضوع در برابر اربابان زر و زور وا مى دارد، و گاهى تا سر حدّ پرستش در مقابل آنها كرنش مى كنند.

قرآن در عبارت بالا مى فرمايد: روزى شما به دست اوست، نه به دست اين گونه افراد، و نه به دست «بت ها»، صاحبان زر و زور خود نيازمندند و احتياج به اطعام دارند، تنها خدا است كه اطعام مى كند و نياز به اطعام ندارد.

در آيات ديگر قرآن نيز مى بينيم: روى مسأله مالكيت خداوند و رازقيت او و فرستادن باران و پرورش گياهان تكيه شده است تا فكر وابستگى به مخلوقات را از مغز افراد بشر به كلى خارج كند.

آنگاه براى پاسخ گفتن به پيشنهاد كسانى كه از او دعوت مى كردند به آئين شرك، بپيوندد مى فرمايد: علاوه بر اين كه عقل به من فرمان مى دهد: تنها بر كسى تكيه كنم كه آفريننده آسمان و زمين مى باشد، وحى الهى نيز به من چنين دستور داده: «بگو: به من امر شده كه نخستين مسلمان باشم و به هيچ وجه در صف مشركان قرار نگير»! (قُلْ إِنـِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكينَ).(2)

شك نيست: قبل از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پيامبران ديگر و امت صالح آنها نيز مسلمان بوده اند و در برابر اراده خدا تسليم.

بنابراين، هنگامى كه مى فرمايد: من دستور دارم نخستين مسلمان باشم يعنى: نخستين مسلمان اين امت.

و اين در حقيقت، اشاره به يك مطلب مهم تربيتى نيز مى باشد كه هر رهبرى بايد در انجام دستورات مكتب خود از همه افراد پيشقدم تر باشد.

او بايد اولين مؤمن به آئين خويش، نخستين عمل كننده، كوشاترين فرد، و فداكارترين شخص در برابر مكتب خود باشد.

* * *

و در آيه بعد، براى تأكيد بيشتر روى اين دستور الهى كه از طريق وحى بر پيامبر نازل شده است مى فرمايد:

من نيز به نوبه خود احساس مسئوليت مى كنم و از قوانين الهى به هيچ وجه مستثنى نيستم، من نيز اگر از دستور پروردگار منحرف شوم و راه سازشكارى با مشركان را بپيمايم و عصيان و نافرمانى او كنم از مجازات آن روز بزرگ در امان نيستم، مى فرمايد: «بگو: من نيز اگر نافرمانى پروردگارم كنم از عذاب آن روز بزرگ (رستاخيز) مى ترسم» (قُلْ إِنـِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْم عَظيم).(3)

از اين آيه نيز به خوبى استفاده مى شود كه: احساس مسئوليت پيامبران بيش از احساس مسئوليت ديگران است.

* * *

و در آخرين آيه براى اين كه: ثابت شود پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز بدون تكيه بر لطف و رحمت خدا كارى نمى تواند بكند و هر چه هست به دست او است و حتى شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چشم اميدش را به رحمت بى پايان پروردگار دوخته و نجات و پيروزى خود را از او مى طلبد، مى فرمايد: «هر كس در آن روز بزرگ از مجازات پروردگار رهائى يابد مشمول رحمت خدا شده است و اين يك موفقيت و پيروزى آشكار است» (مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذ فَقَدْ رَحِمَهُ وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْمُبينُ).

اين آيات آخرين درجه توحيد را بيان مى كند و حتى به كسانى كه براى پيامبران در برابر خدا دستگاه مستقلى قائل بودند، همانند مسيحيان كه مسيح را ناجى و نجات دهنده مى دانستند، صريحاً پاسخ مى دهد كه حتى پيامبران نياز به رحمت او دارند!

* * *

 

 

17 وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْر فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

18 وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ

 

ترجمه:

17 ـ اگر خداوند زيانى به تو برساند، هيچ كس جز او نمى تواند آن را برطرف سازد; و اگر خيرى به تو رساند، او بر همه چيز تواناست; (و از قدرت او، هرگونه نيكى ساخته است).

18 ـ اوست كه بر بندگان خود، قاهر و مسلط است; و اوست حكيم آگاه!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 81، صفحه 369 ـ «مصباح كفعمى»، صفحه 340، انتشارات رضى قم، 1405 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 18، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «تبيان»، جلد 4، صفحه 88 و جلد 8، صفحه 411 و جلد 9، صفحه 148، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 1، صفحه 44 و جلد 14، صفحات 25 و 319، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 3، صفحه 554، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

2 ـ جمله «إِنِّي أُمِرْتُ...» از قبيل خطاب غير مستقيم است و جمله «لا تَكُونَنَّ...» خطاب مستقيم، شايد اين تفاوت به خاطر آن باشد كه: بيزارى و دورى از شرك از نخستين مسلمان بودن، به درجات مهم تر است، لذا مسأله دورى از شرك به صورت خطاب مستقيم و با «نون تأكيد ثقيله» بيان شده است.

3 ـ جالب اين كه: ترتيب جمله بندى اين چنين اقتضا مى كند كه: كلمه «أَخافُ» بعد از جمله «اِنْ عَصِيْتُ رَبِّى» ذكر شود; زيرا به منزله جزاى شرط محسوب مى شود، اما ترس و احساس مسئوليت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر زمان پروردگار سبب شده است كه به خاطر تأكيد جمله «أَخافُ» (مى ترسم) مقدم داشته شود!

 

تفسير:

قدرت قاهره پروردگار

گفتيم: هدف اين سوره در درجه اول، ريشه كن ساختن عوامل شرك و بت پرستى است، در دو آيه فوق نيز همين حقيقت تعقيب شده است.

نخست مى فرمايد: چرا شما به غير خدا توجه مى كنيد؟ و براى حل مشكلات و دفع زيان و ضرر و جلب منفعت به معبودهاى ساختگى پناه مى بريد با اين كه: «اگر خدا كمترين زيانى به تو برساند برطرف كننده آن، كسى جز او نخواهد بود، و اگر خير و بركت و پيروزى و سعادتى به تو برساند از پرتو قدرت او است زيرا او است كه بر همه چيز توانا است» (وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْر فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).(1)

در حقيقت، توجه به غير خدا به خاطر اين است كه:

يا آنها را سرچشمه خيرات.

و يا برطرف كننده مصائب و مشكلات مى دانند، همان طور كه خضوع تا سر حدّ پرستش در برابر صاحبان قدرت و زر و زور نيز يكى از اين دو انگيزه را دارد.

آيه فوق مى فرمايد: اراده خداوند بر همه چيز حكومت مى كند، اگر نعمتى را از كسى سلب كند و يا نعمتى را به كسى ارزانى دارد، هيچ منبع قدرتى در جهان نيست كه بتواند آن را دگرگون سازد.

پس چرا در برابر غير خدا سر تعظيم فرود مى آورند؟

تعبير به «يَمْسَسْكَ» در مورد «خير» و «شرّ» كه از ماده «مسّ» گرفته شده، اشاره به اين است كه: حتى كوچك ترين خير و شرّى بدون اراده و قدرت او ممكن نيست.

اين موضوع، نيز لازم به تذكر است كه: آيه فوق، با صراحت كامل عقيده «ثَنَوِيّين» (دوگانه پرستان) را ـ كه قائل به دو مبدأ خير و شرّ بودند ـ ردّ مى كند و هر دو را از ناحيه خدا مى داند.

ولى در جاى خود گفته ايم كه: «شرّ مطلق» در جهان وجود ندارد و بنابراين، هنگامى كه شرّ به خدا نسبت داده مى شود، منظور امورى است كه به ظاهر سلب نعمت است ولى در واقع و در مورد خود، خير است.

يا براى بيدارباش، يا تعليم و تربيت و برطرف ساختن غرور و طغيان و خودخواهى و يا به خاطر مصالح ديگر است.

* * *

در آيه بعد، براى تكميل اين بحث مى فرمايد: «او است كه بر تمام بندگان قاهر و مسلط است» (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ).

«قهر» و «غلبه» گر چه يك معنى را مى رسانند، ولى از نظر ريشه لغوى با هم تفاوت دارند.

قهر و قاهريت به آن نوع غلبه و پيروزى گفته مى شود كه: طرف، هيچ گونه مقاومتى نتواند از خود نشان دهد. ولى در كلمه «غلبه» اين مفهوم وجود ندارد و ممكن است بعد از مقاومت هائى، بر طرف، پيروز گردد.

به تعبير ديگر، شخص قاهر به كسى مى گويند كه: برطرف مقابل آن چنان تسلط و برترى داشته باشد كه مجال مقاومت به او ندهد، درست مانند ظرف آبى كه بر شعله كوچك آتشى ريخته شود كه در دم آن را خاموش كند.

بعضى از مفسران معتقدند: «قاهريّت»، معمولاً در جائى به كار برده مى شود كه طرف مقابل موجود عاقلى باشد، ولى «غلبه» اعم است و پيروزى هاى بر موجودات غير عاقل را نيز شامل مى شود.(2)

بنابراين، اگر در آيه قبل اشاره به عموميت قدرت خدا در برابر معبودهاى ساختگى و صاحبان قدرت شده، نه به اين معنى است كه او ناچار است مدتى با قدرت هاى ديگر گلاويز شود، تا آنها را به زانو در آورد، بلكه قدرت او قدرت قاهره است و تعبير «فَوْقَ عِبادِهِ» نيز براى تكميل همين معنى است.

با اين حال، چگونه ممكن است يك انسان آگاه چنين قدرتى را رها كند و به دنبال موجودات و اشخاصى برود كه از خودشان هيچ قدرتى ندارند، و حتى قدرت ناچيزشان نيز از ناحيه خدا است.

اما براى اين كه: اين توهّم پيش نيايد كه خداوند مانند بعضى از صاحبان قدرت ممكن است كمترين سوء استفاده اى از قدرت نامحدود خود كند، در پايان آيه مى فرمايد: «و با اين حال او حكيم است و همه كارش روى حساب، و خبير و آگاه است و كمترين اشتباه و خطا در اعمال قدرت ندارد» (وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ).

در حالات «فرعون» مى خوانيم: به هنگام تهديد بنى اسرائيل به كشتن فرزندان مى گويد: وَ إِنّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ: «ما بر سر آنها كاملاً مسلّطيم».(3)

يعنى اين قدرت قاهره خود را كه در واقع قدرت ناچيزى بيش نبود، دليلى بر ظلم و ستم و عدم اعتناء به حقوق ديگران مى گرفت.

ولى خداوند حكيم و خبير، با آن قدرت قاهره، منزّه تر از آن است كه: كمترين ستم و خلافى درباره كوچك ترين بندگان روا دارد.

اين نيز ناگفته پيدا است كه: منظور از كلمه «فَوْقَ عِبادِهِ» برترى مقامى است نه مكانى; زيرا واضح است خدا مكانى ندارد.

و عجب اين است كه: بعضى از مغزهاى معيوب تعبير آيه فوق را دليل بر جسم بودن خداوند گرفته اند، در حالى كه شك نيست تعبير به «فوق» براى بيان برترى معنوى خداوند از نظر قدرت بر بندگان مى باشد، حتى در مورد «فرعون» با اين كه انسانى بود و داراى جسم، همين كلمه براى برترى مقامى به كار رفته است نه برترى مكانى (دقت كنيد).

* * *

 

 

19 قُلْ أَيُّ شَيْء أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللّهُ شَهيدٌ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لاِ ُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللّهِ آلِهَةً أُخْرى قُلْ لا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّني بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ

20 الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

19 ـ بگو: «بالاترين گواهى، گواهى كيست»؟ (و) بگو: «خداوند، گواه ميان من و شماست; و اين قرآن بر من وحى شده، تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) به آنها مى رسد، با آن بيم دهم. آيا به راستى شما گواهى مى دهيد كه معبودان ديگرى با خداست»؟! بگو: «من هرگز چنين گواهى نمى دهم». بگو: «اوست تنها معبود يگانه; و من از آنچه براى او شريك قرار مى دهيد، بيزارم»!

20 ـ آنان كه كتاب آسمانى را به ايشان داده ايم، به خوبى او (پيامبر) را مى شناسند، همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند; فقط كسانى كه سرمايه وجود خود را از دست داده اند، ايمان نمى آورند.


1 ـ «ضُرّ» عبارت است از كمبودهائى كه به انسان دست مى دهد اعم از اين كه جنبه بدنى داشته باشد مثل نقصان عضو و انواع بيمارى ها و يا جنبه روحى مثل جهل، سفاهت و جنون و يا جنبه هاى ديگر مانند از بين رفتن مال و مقام و فرزندان.

2 ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 36، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ اعراف، آيه 127.

 

تفسير:

بالاترين شاهد

به طورى كه جمعى از مفسران نقل كرده اند، عده اى از مشركان «مكّه» نزد پيامبر آمده، گفتند: تو چگونه پيامبرى هستى كه احدى را با تو موافق نمى بينيم؟ حتى از يهود و نصارا درباره تو تحقيق كرديم، آنها نيز گواهى و شهادتى به حقانيت تو بر اساس محتويات «تورات و انجيل» ندادند، لااقل كسى را به ما نشان ده كه گواه بر رسالت تو باشد، آيات فوق ناظر به اين جريان است.(1)

پيامبر مأمور مى شود: در مقابل اين مخالفان لجوج كه چشم بر هم نهاده، و اين همه نشانه هاى حقانيت دعوت او را ناديده گرفته بودند، و باز هم مطالبه گواه و شاهد مى كردند بگويد: «به عقيده شما بالاترين شهادت، شهادت كيست»؟ (قُلْ أَيُّ شَيْء أَكْبَرُ شَهادَةً).

غير از اين است كه: بالاترين شهادت، شهادت پروردگار است؟ «بگو خداوند بزرگ گواه ميان من و شما است» (قُلِ اللّهُ شَهيدٌ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ).

بهترين دليل آن اين است كه: «اين قرآن بر من وحى شده» (وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ).

قرآنى كه ممكن نيست ساخته فكر بشر آن هم در اين عصر و زمان و در اين محيط و مكان بوده باشد.

قرآنى كه محتوى انواع شواهد اعجاز مى باشد: الفاظ آن اعجازآميز، و معانى آن اعجازآميزتر.

آيا همين يك شاهد بزرگ، دليل بر گواهى خداوند بر حقانيت دعوت من نيست؟

ضمناً از اين جمله استفاده مى شود كه: قرآن بزرگ ترين معجزه و بالاترين گواه صدق دعوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

پس از آن به هدف نزول قرآن پرداخته، مى فرمايد: «اين قرآن به اين جهت بر من نازل شده است كه: شما و تمام كسانى را كه سخنان من در طول تاريخ بشر و پهنه زمان و در تمام نقاط جهان به گوش آنها مى رسد، از مخالفت فرمان خدا بترسانم و به عواقب دردناك اين مخالفت توجه دهم» (لاِ ُنـْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ).

اگر مى بينيم در اينجا فقط سخن از «انذار» و بيم دادن، به ميان آمده ـ با اين كه معمولاً همه جا با بشارت همراه است ـ به خاطر اين است كه: سخن در برابر افراد لجوجى بوده كه اصرار در مخالفت داشته اند.

ضمناً با ذكر كلمه وَ مَنْ بَلَغَ: «تمام كسانى كه اين سخن به آنها مى رسد» رسالت جهانى قرآن، و دعوت عمومى و همگانى آن را اعلام مى دارد.

در حقيقت تعبيرى از اين كوتاه تر و جامع تر براى اداى اين منظور، تصور نمى شود، و دقت در وسعت آن مى تواند هر گونه ابهامى را در مورد عدم اختصاص دعوت قرآن به نژاد عرب، و يا زمان و منطقه خاصى برطرف سازد.

جمعى از دانشمندان از تعبيراتى مانند تعبير فوق، مسأله خاتميت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز استفاده كرده اند; زيرا طبق تعبير بالا پيامبر مبعوث به تمام كسانى كه گفتارش به آنها مى رسد، بوده و اين شامل تمام كسانى مى شود كه: تا پايان اين جهان به دنيا قدم مى گذارند.

از احاديثى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده، چنين استفاده مى شود: منظور از ابلاغ قرآن، تنها به اين نيست كه عين متن آن به اقوام ديگر برسد حتى وصول ترجمه هاى آن به زبان هاى ديگر نيز در مفهوم آيه وارد است.

در حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده درباره آيه فوق سؤال شده، حضرت فرمود: بِكُلِّ لِسانِ: «به هر زبان كه باشد».(2)

ضمناً يكى از قوانين مسلّم اصول فقه كه قاعده «قبح عقاب بلابيان» است نيز از آيه فوق استفاده مى شود.

توضيح اين كه: در اصول فقه اثبات شده، مادام كه حكمى به كسى نرسد در برابر آن مسئوليتى ندارد، مگر اين كه: در فرا گرفتن حكم كوتاهى كرده باشد.

آيه فوق نيز مى گويد: آنهائى كه سخن من به آنها برسد، در برابر آن مسئوليت دارند و به اين ترتيب، كسانى كه بدون تقصير به آنها ابلاغ نشده باشد، مسئوليتى ندارند.

در تفسير «المنار» از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: يك دسته از اسيران را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آوردند، حضرت پرسيد:

آيا شما را دعوت به اسلام كرده اند؟

گفتند: نه، دستور داد آنها را رها كردند.

سپس آيه بالا را تلاوت كرد و فرمود: بگذاريد آنها به جايگاه خود باز گردند; زيرا حقيقت اسلام به آنها ابلاغ نشده و به سوى آن دعوت نگرديده اند.(3)

و نيز از اين آيه استفاده مى شود كه اطلاق كلمه «شىء» معادل كلمه «چيز» در فارسى بر خدا جائز است، و لكن او شىء است نه مانند اشياء ديگر كه مخلوق و محدود باشد، بلكه خالق است و نامحدود.

سپس به دنبال اين سخن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: از آنها سؤال كند: «آيا به راستى شما گواهى مى دهيد كه: خدايان ديگرى با خدا است»؟ (أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللّهِ آلِهَةً أُخْرى).

بعد مى گويد: «با صراحت به آنها بگو من هرگز چنين گواهى نمى دهم، بگو او است خداوند يگانه و من از آنچه شما براى او شريك قرار داده ايد بيزارم» (قُلْ لا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّني بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ).

در حقيقت، ذكر اين چند جمله در پايان آيه، به خاطر يك نكته مهم روانى است و آن اين كه: ممكن است مشركان چنين تصور كنند گفتگوهاى آنها شايد تزلزلى در روح پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايجاد كرده باشد، و با اميدوارى مجلس را ترك گويند و به دوستان خود بشارت دهند كه شايد محمّد(صلى الله عليه وآله) بعد از اين در دعوت خود تجديدنظر كند، اما اين جمله ها كه از صراحت و قاطعيت سرشار است اين اميد را به كلّى مبدّل به يأس مى كند، و به آنها نشان مى دهد: مطلب بالاتر از آن است كه آنها مى پندارند، كمترين تزلزلى در دعوت او پيدا نخواهد شد، و تجربه نشان داده كه ذكر اين گونه كلمات قاطع در پايان يك بحث اثر عميقى در رسيدن به نتيجه نهائى دارد!

* * *

در آيه بعد به آنها كه مدعى بودند اهل كتاب هيچ گونه گواهى درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نمى دهند، صريحاً پاسخ مى دهد و مى گويد: «آنهائى كه كتاب آسمانى را به ايشان داديم، به خوبى پيامبر را مى شناسند همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند»! (الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ).

يعنى نه تنها از اصل ظهور و دعوت او آگاهند، كه جزئيات و خصوصيات و نشانه هاى دقيق او را نيز مى دانند.

بنابراين، اگر جمعى از اهل «مكّه» مى گفتند: ما به اهل كتاب مراجعه كرده ايم و اطلاعاتى از پيامبر نداشته اند.

يا واقعاً دروغ مى گفتند و تحقيقى نكرده بودند.

و يا اهل كتاب حقائق را كتمان كرده و بازگو نمى كردند.

همان طور كه آيات ديگر قرآن نيز اشاره به كتمان آنها مى كند. توضيح بيشتر اين موضوع در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 146 سوره «بقره» گذشت.

و در پايان آيه، به عنوان يك نتيجه نهائى اعلام مى دارد: «تنها كسانى به اين پيامبر (با اين همه نشانه هاى روشن) ايمان نمى آورند كه در بازار تجارت زندگى همه چيز خود را از دست داده و سرمايه وجود خود را باخته اند» (الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ).

* * *

 

 

21 وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ

22 وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَميعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ

23 ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنّا مُشْرِكينَ

24 انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ

 

ترجمه:

21 ـ چه كسى ستمكارتر است از آن كسى كه بر خدا دروغ بسته (همتائى براى او قائل شده)، يا آيات او را تكذيب كرده است؟! مسلّماً ظالمان، رستگار نخواهند شد!

22 ـ آن روز كه همه آنها را محشور مى كنيم; سپس به مشركان مى گوئيم: «معبودهايتان، كه همتاى خدا مى پنداشتيد، كجايند»؟!

23 ـ سپس پاسخ و عذر آنها، چيزى جز اين نيست كه مى گويند: «به خداوندى كه پروردگار ماست سوگند كه ما مشرك نبوديم»!

24 ـ ببين چگونه به خودشان (نيز) دروغ مى گويند، و آنچه را به دروغ همتاى خدا مى پنداشتند، از دست مى دهند!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 22، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحات 84 و 201، و جلد 18، صفحات 234 و 235 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 195، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 706، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 11، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

2 ـ تفسير «برهان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 707، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 16، صفحه 131 ـ «بصائر الدرجات»،
صفحه 226، كتابخانه آية اللّه مرعشى نجفى قم، 1404 هـ ق ـ «علل الشرايع»، جلد 1، صفحه 125، المكتبة الحيدرية، 1386 هـ ق ـ «مستدرك سفينة البحار»، جلد 10، صفحه 20، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1419 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 42، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ «المنار»، جلد 7، صفحه 341.

 

تفسير:

بزرگ ترين ظلم

در تعقيب برنامه كوبيدن همه جانبه «شرك و بت پرستى» در نخستين آيه بالا با صراحت به صورت استفهام انكارى مى گويد: «چه كسى ستمكارتر از مشركانى است كه بر خدا دروغ بسته و شريك براى او قرار داده و يا آيات او را تكذيب نموده اند»؟ (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ).

در حقيقت، جمله اول، اشاره به انكار توحيد است، و جمله دوم، اشاره به انكار نبوت.

و به راستى ظلمى از اين بالاتر نمى شود كه: انسان، جماد بى ارزش و يا انسان ناتوانى را همتاى وجود نامحدودى قرار دهد كه بر سراسر جهان هستى حكومت مى كند.

اين كار از سه جهت ظلم محسوب مى شود:

ظلم نسبت به ذات پاك او كه شريكى براى او قائل شده.

ظلم بر خويشتن كه شخصيت و ارزش وجود خود را تا سر حدّ پرستش يك قطعه سنگ و چوب پائين آورده.

و ظلم بر اجتماع كه بر اثر شرك، گرفتار تفرقه و پراكندگى و دور شدن از روح وحدت و يگانگى شده است.

لذا در پايان آيه مى فرمايد: «مسلّماً هيچ ستمگرى ـ مخصوصاً چنين ستمگرانى كه ستم آنها همه جانبه است ـ روى سعادت و رستگارى را نخواهد ديد» (إِنَّهُ لا يُفْلـِحُ الظّالِمُونَ).

البته در آيه فوق صريحاً كلمه «شرك» ذكر نشده، ولى با توجه به آيات قبل و آيات بعد، كه همگى پيرامون مسأله شرك صحبت مى كند، روشن مى شود كه منظور از كلمه «افتراء» در اين آيه همان تهمت شريك قائل شدن براى ذات خدا است.

قابل توجه اين كه: در 15 مورد از قرآن مجيد افرادى به عنوان ظالم ترين و ستمكارترين مردم معرفى شده اند كه همه با جمله استفهاميه: وَ مَنْ أَظْلَمَ يا فَمَنْ أَظْلَمَ: «چه كسى ستمكارتر است» شروع شده است.(1)

گر چه بسيارى از اين آيات درباره شرك و بت پرستى و انكار آيات الهى سخن مى گويد، يعنى ناظر به اصل توحيد است، ولى بعضى از آنها نيز درباره مسائل ديگر مى باشد مانند: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللّهِ أَنْ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ: «چه كسى ستمكارتر است از آنهائى كه مانع ذكر نام خدا در مساجد شوند»؟(2)

و در مورد ديگر مى خوانيم: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللّهِ: «چه كسى ستمكارتر است از آنها كه كتمان شهادت مى كنند»؟(3)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چگونه ممكن است هر يك از اين طوائف ستمكارترين مردم باشند؟ در صورتى كه «ظالم ترين» تنها بر يك طائفه از آنها صدق مى كند.

در پاسخ مى توان گفت: همه اين امور در حقيقت از يك جا ريشه مى گيرد و آن مسأله شرك و كفر و عناد است; زيرا منع مردم از ذكر خدا در مساجد و سعى و كوشش در ويران ساختن آنها نشانه كفر و شرك است.

همچنين كتمان شهادت كه ظاهراً منظور از آن كتمان شهادت بر حقايقى است كه موجب سرگردانى مردم در وادى كفر مى شود از چهره هاى گوناگون شرك و انكار خداوند يگانه است.

* * *

در آيه بعد، پيرامون سرنوشت مشركان در رستاخيز بحث مى شود، تا روشن گردد: آنها با اتكاء به مخلوقات ضعيفى همچون بت ها نه آرامشى براى خود در اين جهان فراهم ساختند و نه در جهان ديگر و مى گويد:

«آن روز كه همه اينها را يك جا مبعوث مى كنيم سپس به مشركان مى گوئيم: معبودهاى ساختگى شما كه آنها را شريك خدا مى پنداشتيد كجا هستند»؟ (وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَميعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ).

چرا به يارى شما نمى شتابند؟ چرا هيچ گونه اثرى از قدرت نمائى آنها در اين عرصه وحشتناك ديده نمى شود؟

* * *

پس از آن، در آيه سوم به اين بحث توجه مى دهد: مگر بنا نبود آنها در مشكلات، شما را يارى كنند؟ و شما به اين اميد به آنها پناه مى برديد؟ پس چرا كمترين اثرى از آنها ديده نمى شود؟

آنها در بهت، حيرت و وحشت عجيبى فرو مى روند و «پاسخى در برابر اين سؤال ندارند جز اين كه: سوگند ياد كنند: به خدا قسم ما هيچ گاه مشرك نبوديم» به گمان اين كه: در آنجا نيز مى توان حقائق را انكار كرد (ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنـّا مُشْرِكينَ).

در اين كه «فتنه» در آيه فوق، به چه معنى است، ميان مفسران گفتگو است:

بعضى آن را به معنى پوزش و معذرت.

بعضى به معنى پاسخ.

و بعضى به معنى شرك گرفته اند.(4)-(5)

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه: منظور از «فتنه و افتنان» همان دلباختگى به چيزى است، يعنى نتيجه دلباختگى آنها به شرك و بت پرستى كه پرده اى بر روى انديشه و خِرَد آنها افكنده، اين شده است: در قيامت كه پرده ها كنار مى رود، متوجه خطاى بزرگ خود بشوند، و از اعمال خود بيزارى جويند و به كلى انكار كنند.

و اصل «فتنه» در لغت چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: آن است كه طلا را در آتش بيفكنند و زير فشار حرارت قرار دهند، تا باطن آن آشكار گردد و معلوم شود خالص است يا ناخالص؟

اين معنى را در آيه فوق مى توان به عنوان يك تفسير ديگر پذيرفت; زيرا آنها هنگامى كه در روز رستاخيز در فشار سخت و وحشت هاى آن روز فرو مى روند بيدار مى شوند و به خطاى خود واقف مى گردند و براى نجات خود اعمال گذشته را انكار مى كنند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث براى اين كه مردم از سرنوشت رسواى اين افراد عبرت گيرند مى فرمايد: «درست توجه كن! ببين! اينها كارشان به كجا مى رسد كه به كلّى از روش و مسلك خويش بيزارى جسته و آن را انكار مى كنند و حتى به خودشان نيز دروغ مى گويند» (انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ).

و تمام تكيه گاه هائى كه براى خود انتخاب كرده بودند و آنها را شريك خدا مى پنداشتند همه را از دست مى دهند و دستشان به جائى نمى رسد، مى فرمايد: «و آنچه را به دروغ شريك خدا مى دانستند از دست مى دهند» (وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ منظور از انْظُرْ: «نگاه كن» مسلّماً نگاه كردن با ديده عقل است نه ديده حسّ; زيرا صحنه هاى قيامت در دنيا قابل مشاهده نيست.

* * *

2 ـ اين كه مى گويد: آنها بر خودشان دروغ بستند، يا به معنى اين است كه آنها در دنيا خود را فريب دادند و از راه حق بيرون رفتند.

و يا اين كه: در جهان ديگر كه سوگند ياد مى كنند: ما مشرك نبوده ايم در حقيقت به خودشان دروغ مى بندند; زيرا مسلّماً آنها مشرك بودند.

* * *

3 ـ در اينجا سؤالى باقى مى ماند و آن اين كه: از آيه فوق استفاده مى شود: مشركان، سابقه شرك خود را در روز قيامت انكار مى كنند، و حال آن كه وضع روز قيامت و مشاهده حسّى حقائق طورى است كه هيچ كس به خود اجازه نمى دهد سخنى بر خلاف حق بگويد.

درست مثل اين كه: در روز روشن هيچ دروغگوئى را نمى بينيم كه در برابر آفتاب بايستد و بگويد: هوا تاريك است.

به علاوه از بعضى از آيات ديگر چنين استفاده مى شود كه آنها روز قيامت صريحاً به شرك خود اعتراف مى كنند و «هيچ حقيقتى را كتمان نمى نمايند»
(وَ لا يَكْـتُمُونَ اللّهَ حَديثاً).(6)

در پاسخ اين سؤال، دو جواب مى توان گفت:

نخست اين كه: در روز قيامت مراحلى وجود دارد، در مراحل نخستين مشركان خيال مى كنند مى توانند با دروغ گفتن از كيفرهاى دردناك الهى رهائى يابند لذا طبق عادت ديرينه خويش متوسل به دروغ مى شوند.

ولى در مراحل بعد كه مى فهمند روزنه اى براى فرار از اين طريق وجود ندارد، به اعمال خود اعتراف مى نمايند.

گويا در روز رستاخيز پرده ها تدريجاً از مقابل چشم انسان كنار مى رود، در آغاز، كه مشركان هنوز به دقت پرونده هاى خود را بررسى نكرده اند متوسل به دروغ مى شوند.

اما در مراحل بعد كه پرده ها بالاتر مى رود، و همه چيز را حاضر مى بينند، چاره اى جز اعتراف ندارند، درست مانند افراد مجرمى كه در آغاز بازجوئى همه چيز، حتى آشنائى با دوستان خود را انكار مى كنند.

اما هنگامى كه اسناد و مدارك زنده جرم به آنها ارائه داده مى شود، مى بينند مطلب به حدّى روشن است كه جاى انكار نيست.

لذا اعتراف مى كنند و همه چيز را مى گويند. اين پاسخ در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده است.(7)

ديگر اين كه: آيه فوق در مورد كسانى است كه واقعاً خود را مشرك نمى ديدند همانند مسيحيان كه قائل به خدايان سه گانه اند و در عين حال خود را موحّد مى پندارند.

يا كسانى كه دم از توحيد مى زدند، ولى عمل آنها بوى شرك مى داد; زيرا دستورات پيامبران را زير پا گذاشته بودند و به غير خدا تكيه داشتند، و ولايت اولياى الهى را انكار مى كردند، و در عين حال خود را موحّد مى پنداشتند، اينها در روز قيامت قسم ياد مى كنند كه ما موحّد بوده ايم، ولى به زودى به آنها مى فهمانند كه آنها در باطن جزء مشركان بودند، اين پاسخ نيز در روايات متعددى از على(عليه السلام)و امام صادق(عليه السلام) نقل شده است.(8)

و هر دو پاسخ قابل قبول است.

* * *

 

 

25 وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ في آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَة لا يُؤْمِنُوا بِها حَتّى إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ أَساطيرُ الأَوَّلينَ

26 وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ

 

ترجمه:

25 ـ پاره اى از آنها به (سخنان) تو، گوش فرا مى دهند; ولى بر دل هاى آنان پرده ها افكنده ايم تا آن را نفهمند; و در گوش آنها، سنگينى قرار داده ايم. و (آنها به قدرى لجوجند كه) اگر تمام نشانه هاى حق را ببينند، ايمان نمى آورند; تا آنجا كه وقتى به سراغ تو مى آيند كه با تو پرخاشگرى كنند، كافران مى گويند: «اينها فقط افسانه هاى پيشينيان است»!

26 ـ آنها ديگران را از آن باز مى دارند; و خود نيز از آن دورى مى كنند; آنها جز خود را هلاك نمى كنند; ولى نمى فهمند!


1 ـ بقره، آيات 114 و 140 ـ انعام، آيات 21، 93، 144 و 157 ـ اعراف، آيه 37 ـ يونس، آيه 17 ـ هود، آيه 18 ـ كهف، آيات 15 و 57 ـ عنكبوت، آيه 68 ـ سجده، آيه 22 ـ زمر، آيه 32 ـ صف، آيه 7.

2 ـ بقره، آيه 114.

3 ـ بقره، آيه 140.

4 ـ در صورتى كه به معنى معذرت و پاسخ بوده باشد آيه احتياج به تقدير ندارد ولى در صورتى كه به معنى شرك باشد بايد كلمه «نتيجه» را نيز در تقدير گرفت يعنى «نتيجه شرك آنها اين شد كه سوگند ياد كنند مشرك نبودند».

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 26، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «جوامع الجامع»، جلد 1، صفحه 559، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1418 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 49، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 219 به بعد، ذيل آيه مورد بحث، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

6 ـ نساء، آيه 42.

7 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 708، و جلد 4، صفحه 392، و جلد 5، صفحه 414، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحات 118 و 314، و جلد 90، صفحات 100 و 133 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 358، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحه 360، دار النعمان، تحقيق: السيد محمد باقر الخرسان ـ «توحيد صدوق»، صفحه 261، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1398 هـ ق.

8 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 708، و جلد 4، صفحه 392، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم،
1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 90، صفحه 100 ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحه 360، دار النعمان، تحقيق: السيد محمد باقر الخرسان ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 113، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 314، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، طبع اول، 1418 هـ ق.

 

تفسير:

نفوذ ناپذيران

در اين آيه، به وضع روانى بعضى از مشركان اشاره شده كه در برابر شنيدن حقايق، كمترين انعطاف از خود نشان نمى دهند ـ سهل است ـ به دشمنى با آن نيز برمى خيزند و با وصله هاى تهمت، خود و ديگران را از آن دور نگاه مى دارند، آيه نخست درباره اينها چنين مى فرمايد: «بعضى از آنان به سوى تو گوش مى دهند ولى بر دل هاى آنها پرده هائى افكنده ايم تا آن را درك نكنند و در گوش هاى آنها سنگينى ايجاد كرده ايم تا آن را نشنوند»! (وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ في آذانِهِمْ وَقْراً).(1)

در حقيقت تعصب هاى كوركورانه جاهلى، و فرو رفتن در منافع مادّى، و پيروى از هوا و هوس ها، آن چنان بر عقل و هوش آنها چيره شده كه گويا در زير سرپوش و پرده اى قرار گرفته است، نه حقيقتى را مى شنوند و نه درك صحيح از مسائل دارند.

شايد كراراً گفته ايم: اگر اين گونه مسائل به خدا نسبت داده مى شود در حقيقت اشاره به قانون «عليت» و خاصيت «عمل» است، يعنى ادامه در كج روى و اصرار در لجاجت و بدبينى، اثرش اين است كه روح و روان آدمى را به شكل خود در مى آورند و آن را همانند آئينه كج و معوجى مى كنند كه قيافه همه چيز را كج و معوج نشان مى دهد.

تجربه، اين حقيقت را ثابت كرده است كه افراد بدكار و گناهكار در آغاز از كار خود احساس ناراحتى مى كنند.

اما تدريجاً به آن خو گرفته و شايد روزى فرا رسد كه اعمال زشت خود را واجب و لازم بشمرند.

و به تعبير ديگر: اين يكى از مجازات هاى اصرار و پافشارى در گناه و مخالفت با حق است كه دامان گناهكاران لجوج را مى گيرد.

لذا مى فرمايد: كار اينها به جائى رسيده است كه: «اگر تمام آيات و نشانه هاى خدا را ببينند باز ايمان نمى آورند» (وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَة لا يُؤْمِنُوا بِها).

و از اين بالاتر، هنگامى كه به نزد تو بيايند به جاى اين كه: گوش جان را به سخنان تو متوجه سازند، و حداقل به صورت يك جستجوگر، به احتمال يافتن حقيقتى پيرامون آن بينديشند، با روح و فكر منفى در برابر تو ظاهر مى شوند، «تا آنجا كه هر وقت به نزد تو مى آيند، هدفى جز مجادله و پرخاشگرى و خرده گيرى ندارند» (حَتّى إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ).

آنها با شنيدن سخنان تو كه از سرچشمه وحى تراوش كرده و بر زبان حقگوى تو جارى شده است متوسل به ضربه تهمت شده، «مى گويند: اينها چيزى جز افسانه ها و داستان هاى ساختگى پيشينيان نيست»! (يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ أَساطيرُ الأَوَّلينَ).

* * *

در آيه بعد، مى گويد آنها به اين مقدار نيز قناعت نمى كنند و علاوه بر اين كه خود گمراهند پيوسته تلاش مى كنند: افراد حق طلب را با سمپاشى هاى گوناگون از پيمودن اين مسير باز دارند، لذا «آنها را از نزديك شدن به پيامبر نهى مى كنند» (وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ).

«و خودشان نيز از او فاصله مى گيرند» (وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ).(2)

بى خبر از اين كه: هر كس با حق در افتد، تيشه بر ريشه خود زده، و سرانجام طبق سنت ثابت آفرينش، چهره حق از پشت ابرها نمايان مى گردد و با جاذبه اى كه دارد پيروز خواهد شد و باطل همانند كف هاى بى ارزش روى آب نابود مى گردد، بنابراين، «تلاش و فعاليت آنها به شكست خودشان منتهى خواهد شد و جز خود را هلاك نمى كنند، ولى قدرت بر درك اين حقيقت را ندارند» (وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ).

* * *


1 ـ «أَكِنَّةً» جمع «كنان» (بر وزن كتاب) به معنى پرده و يا هر چيزى كه مستور سازد مى باشد و «وَقْر» به معنى سنگينى گوش است.

2 ـ «يَنْأَوْنَ» از ماده «نأى» (بر وزن سعى) به معنى دورى جستن است.

 

نكته:

تهمتى بزرگ بر ابوطالب، مؤمن قريش

از آنچه در تفسير آيه فوق، گفته شد، به خوبى روشن مى شود: اين آيه بحث هاى مربوط به مشركان لجوج و دشمنان سرسخت پيامبر را تعقيب مى كند و ضمير «هُمْ» طبق قواعد ادبى به كسانى بر مى گردد كه در آيه، مورد بحث قرار گرفته اند، يعنى كافران متعصبى كه از هيچ گونه آزار به پيامبر و ايجاد مانع در راه دعوت او مضايقه نداشتند.

ولى با نهايت تأسف ديده مى شود كه: بعضى از مفسران اهل تسنن بر خلاف تمام قواعد ادبى آيه دوم را از آيه قبل بريده و آن را درباره «ابوطالب» پدر امير مؤمنان على(عليه السلام) دانسته اند!

آنها آيه را چنين معنى مى كنند: «جمعى هستند، از پيامبر اسلام دفاع مى كنند ولى در عين حال از او فاصله مى گيرند»! (وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ).(1)

و پاره ديگرى از آيات قرآن را كه در جاى خود به آن اشاره خواهد شد، مانند آيه 114 «توبه» و 56 «قصص» نيز گواه بر مدعاى خود قرار مى دهند.

ولى تمام علماى شيعه و بعضى از بزرگان اهل تسنن، مانند: «ابن ابى الحديد» شارح «نهج البلاغه» و «قسطلانى» در «ارشاد السارى» و «زينى دحلان» در حاشيه «سيره حلبى» ابوطالب را از مؤمنان به اسلام مى دانند.

در منابع اصيل اسلام نيز، شواهد فراوانى براى اين موضوع مى يابيم كه با بررسى آنها در تعجب و حيرت عميق فرو مى رويم كه: چرا «ابوطالب» از طرف جمعى اين چنين مورد بى مهرى و اتهام قرار گرفته است؟!

كسى كه با تمام وجود خود، از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دفاع مى كرد، و بارها خود و فرزند خويش را در مواقع خطر، همچون سپر در برابر وجود پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)قرار داد چگونه ممكن است مورد چنين اتهامى واقع شود؟!

اينجا است كه محققان باريك بين چنين حدس زده اند كه موج مخالفت بر ضد «ابوطالب» يك موج سياسى است كه از مخالفت «شجره خبيثه بنى اميه» با موقعيت على(عليه السلام) سرچشمه گرفته است.

زيرا: اين تنها «ابوطالب» نيست كه به خاطر نزديكيش با على(عليه السلام) اين چنين مورد تهاجم قرار گرفته، بلكه مى بينيم هر كس در تاريخ اسلام به نحوى از انحاء، ارتباط نزديك با امير مومنان على(عليه السلام) داشته از اين حملات ناجوانمردانه بر كنار نمانده است.

در حقيقت «ابوطالب» گناهى نداشت جز اين كه: پدر على بن ابيطالب پيشواى بزرگ اسلام بود!

در اينجا فشرده اى از دلائل گوناگونى كه به روشنى، گواهى بر ايمان «ابوطالب» مى دهد فهرستوار مى آوريم و شرح بيشتر را به كتاب هائى كه در اين زمينه نوشته شده، موكول مى كنيم:

1 ـ «ابوطالب» قبل از بعثت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به خوبى مى دانست كه فرزند برادرش به مقام نبوت خواهد رسيد; زيرا مورخان نوشته اند: در سفرى كه «ابوطالب» با كاروان قريش به شام رفت، برادرزاده دوازده ساله خود محمّد(صلى الله عليه وآله)را نيز با خويش همراه برد.

در اين سفر، علاوه بر كرامات گوناگونى كه از او ديد، همين كه كاروان با راهبى به نام «بَحِيرا» كه ساليان درازى در صومعه مشغول عبادت بود و آگاهى از كتب عهدين داشت و كاروان هاى تجارتى در مسير خود به زيارت او مى رفتند برخورد كرد، در بين كاروانيان، محمّد(صلى الله عليه وآله) كه آن روز دوازده سال بيش نداشت نظر راهب را به خود جلب كرد.

بحيرا پس از اندكى خيره شدن و نگاه هاى عميقانه و پر معنى به او گفت: اين كودك به كدام يك از شما تعلق دارد؟

جمعيت به «ابوطالب» اشاره كردند او اظهار داشت برادرزاده من است.

بحيرا گفت: اين طفل آينده درخشانى دارد، اين همان پيامبرى است كه كتاب هاى آسمانى از رسالت و نبوتش خبر داده اند، و من تمام خصوصيات او را در كتب خوانده ام!(2)

«ابوطالب» پيش از اين برخورد و برخوردهاى ديگر از قرائن ديگر نيز به نبوت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و معنويت او پى برده بود.

طبق نقل دانشمند اهل تسنن، شهرستانى (صاحب ملل و نحل) و ديگران در يكى از سال ها آسمان «مكّه» بركتش را از اهلش باز داشت و خشكسالى سختى به مردم روى آورد، «ابوطالب» دستور داد تا برادرزاده اش محمّد(صلى الله عليه وآله) را كه كودكى شيرخوار بود حاضر ساختند، پس از آن كه كودك را در حالى كه در قنداقه اى پيچيده شده بود به او دادند در برابر «كعبه» ايستاد و با تضرع خاصى سه مرتبه، طفل شيرخوار را به طرف بالا انداخت و هر مرتبه مى گفت: «پروردگارا! به حق اين كودك باران پر بركتى بر ما نازل فرما»!

چيزى نگذشت كه توده اى ابر از كنار افق پديدار گشت و آسمان «مكّه» را فرا گرفت، سيلاب آن چنان جارى شد كه بيم آن مى رفت مسجد الحرام ويران شود.

شهرستانى سپس مى نويسد: همين جريان كه دلالت بر آگاهى «ابوطالب» از رسالت و نبوت برادرزداه اش از آغاز كودكى دارد، ايمان وى را به پيامبر مى رساند و اشعار ذيل را بعدها «ابوطالب» به همين مناسبت سروده است:

وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ *** ثِمَالُ الْيَتامى عِصْمَةٌ لِلأَرامِلِ:

«او روشن چهره اى است كه ابرها به خاطر او مى بارند، او پناهگاه يتيمان و حافظ بيوه زنان است».

يَلُوذُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِ هَاشِم *** فَهُمْ عِنْدَهُ فِي نَعْمَة وَ فَوَاضِل:

«هلاك شوندگان از بنى هاشم به او پناه مى برند، و به وسيله او از نعمت ها و احسان ها بهره مى گيرند».

وَ مِيْزانُ عَدْل لا يَخِيْسُ شَعِيْرَةً *** وَ وَزّانُ صِدْق وَزْنُهُ غَيْرَ هائِل:

«او ميزان عدالتى است كه يك جو تخلّف نمى كند، و وزن كننده درستكارى است كه توزين او بيم اشتباه ندارد».(3)

جريان توجه قريش هنگام خشكسالى به «ابوطالب» و سوگند دادن «ابوطالب» خدا را به حق او علاوه بر «شهرستانى» بسيارى از مورخان بزرگ نقل كرده اند، «علاّمه امينى» در «الغدير» آن را از كتاب «شرح بخارى»،

«المَواهِبُ اللَّدُنِيَّةِ»، «الخَصائِصُ الْكُبْرى»، «شَرْحُ بَهْجَةِ الْمَحافِلِ»، «سيره حلبى»، «سيره نبوى» و «طلبة الطالب» نقل كرده است.(4)

2 ـ به علاوه در كتب معروف اسلامى اشعارى از «ابوطالب» در اختيار ما است كه مجموعه آنها در ديوانى به نام ديوان «ابوطالب» گردآورى شده است كه تعدادى از آنها را در ذيل مى آوريم:

وَ اللّهِ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ بِجَمْعِهِمْ *** حَتَّى أُوَسَّدَ فِي التُّرابِ دَفِيناً:

«اى برادرزاده! تا ابوطالب در ميان خاك نخوابيده و لحد را بستر نساخته هرگز دشمنان به تو دست نخواهند يافت».

فَاصْدَعْ بِأَمْرِكَ ما عَلَيْكَ غَضاضَةٌ *** وَ أَبْشِرْ بِذاكَ وَ قَرَّ مِنْكَ عُيُوناً:

«بنابراين از هيچ چيز مترس! و مأموريت خود را ابلاغ كن! بشارت ده! و چشم ها را روشن ساز»!

وَ دَعَوْتَنِي وَ عَلِمْتُ أَنَّكَ ناصِحِى *** و لَقَدْ دَعَوْتَ وَ كُنْتَ ثم أَمِيْناً:

«مرا به مكتب خود دعوت كردى و خوب مى دانم كه هدفت تنها پند دادن و بيدار ساختن من بوده است، تو در دعوت خود امين و درستكارى».

وَ لَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّ دِيْنَ مُحَمَّد *** مِنْ خَيْرِ أَدْيانِ الْبَرِيَّةِ دِيْناً:

«من هم اين را دريافتم كه مكتب و دين محمّد(صلى الله عليه وآله) بهترين دين و مكتب ها است»!(5)

و نيز گفته است:

أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنـّا وَجَدْنا مُحَمَّداً *** نَبِيّاً كَمُوسَى خُطَّ فِي أَوَّلِ الْكُتُبِ:

«اى قريش! آيا نمى دانيد كه ما محمّد را همانند موسى پيامبر و رسول خدا مى دانيم و نام و نشان او در كتب آسمانى قيد گرديده است»؟! (و ما آن را يافته ايم).

وَ اِنَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبادِ مَحَبَّةً *** وَ لاحَيْفَ فِى مَنْ خَصُّهُ اللّهِ فِى الْحُبِّ:

«بندگان خدا علاقه ويژه اى به وى دارند و نسبت به كسى كه خدا او را به محبت خود اختصاص داده است اين علاقه بى مورد نيست».(6)

«ابن ابى الحديد» پس از نقل قسمت زيادى از اشعار «ابوطالب» (كه ابن شهر آشوب در متشابهات القرآن آنها را سه هزار بيت مى داند) مى گويد:

از مطالعه مجموع اين اشعار براى ما هيچ گونه ترديدى نخواهد ماند كه «ابوطالب» به مكتب برادرزاده اش ايمان داشته است.

3 ـ احاديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز نقل شده كه گواهى آن حضرت به ايمان عموى فداكارش «ابوطالب» را روشن مى سازد از جمله طبق نقل نويسنده كتاب «ابوطالب مؤمن قريش»: چون «ابوطالب» درگذشت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از تشييع جنازه او ضمن سوگوارى كه در مصيبت از دست دادن عمويش مى كرد، مى گفت:

وا أَبَتاهُ! وا أَبا طالِباهُ! وا حُزْناهُ عَلَيْكَ! كَيْفَ أَسْلُو عَلَيْكَ يا مَنْ رَبَّيْتَنِى صَغِيْراً، وَ أَجَبْتَنِى كَبِيْراً، وَ كُنْتُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةِ الْعَيْنِ مِنَ الْحَدَقَهِ وَ الرُّوحِ مِنَ الْجَسَدِ:

«واى پدرم! واى ابوطالب! چقدر از مرگ تو غمگينم؟ چگونه مصيبت تو را فراموش كنم، اى كسى كه در كودكى مرا پرورش دادى، و در بزرگى دعوت مرا اجابت نمودى، و من در نزد تو همچون چشم در حدقه و روح در بدن بودم».(7)

و نيز پيوسته اظهار مى داشت: ما نالَتْ مِنِّى قُرَيْشٌ شَيْئاً أَكْرَهُهُ حَتّى ماتَ أَبُوطالِب:

«قريش هيچ گاه نتوانست مكروهى بر من وارد كند مگر زمانى كه ابوطالب از جهان رفت».(8)

4 ـ از طرفى مسلّم است كه: سال ها قبل از مرگ «ابوطالب» پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور شد هيچ گونه رابطه دوستانه با مشركان نداشته باشد، با اين حال اين همه اظهار علاقه و مهر به «ابوطالب» نشان مى دهد كه: پيامبر او را معتقد به مكتب توحيد مى دانسته است و گر نه چگونه ممكن بود، ديگران را از دوستى با مشركان نهى كند و خود با «ابوطالب» تا سر حدّ عشق، مهر ورزد؟!

5 ـ در احاديثى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است نيز مدارك فراوانى بر ايمان و اخلاص «ابوطالب» ديده مى شود كه نقل آنها در اينجا به طول مى انجامد.

اين احاديث، آميخته با استدلالات منطقى و عقلى است مانند روايتى كه از امام چهارم(عليه السلام) نقل گرديده است كه حضرت پس از اين كه در پاسخ سؤالى اظهار مى دارد «ابوطالب» مؤمن بود مى فرمايد:

اِنَّ هُنا قَوْماً يَزْعُمُونَ اِنَّهُ كافِرٌ.

سپس فرمود: وا عَجَباً كُلَّ الْعَجَبِ أَ يَطْعَنُونَ عَلى أَبِى طالِبِ أَوْ عَلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ قَدْ نَهاهُ اللّهُ أَنْ تَقِرَّ مُؤْمِنَةً مَعَ كافِر غَيْرَ آيَة مِنَ الْقُرْآنِ وَ لا يَشُكُّ أَحَدٌ أَنَّ فاطِمَةَ بِنْتَ أَسَد رَضِىَ اللّهُ تَعالى عَنْها مِنَ الْمُؤْمِناتِ السّابِقاتِ فَاِنَّها لَمْ تَزَلْ تَحْتَ أَبِى طالِب حَتّى ماتَ أَبُوطالِب رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ:

«راستى در شگفتم كه: چرا برخى مى پندارند كه ابوطالب كافر بوده است! آيا نمى دانند كه با اين عقيده بر پيامبر و ابوطالب طعنه مى زنند؟ مگر نه اين است كه: در چندين آيه از آيات قرآن، از اين موضوع منع شده است كه زن بعد از اسلام آوردن در قيد زوجيت كافر نماند، و اين مسلّم است كه فاطمه بنت اسد از پيشگامان در اسلام است و تا پايان عمر ابوطالب همسرش بود».(9)

6 ـ از همه اينها گذشته اگر در هر چيز ترديد كنيم، در اين حقيقت هيچ كس نمى تواند ترديد كند كه «ابوطالب» از حاميان درجه اول اسلام و پيامبر بود، حمايت او از پيامبر و اسلام به حدّى بود كه هرگز نمى توان آن را با علايق و پيوندهاى خويشاوندى و تعصبات قبيله اى تفسير كرد.

نمونه زنده آن داستانِ «شِعب ابوطالب» است، همه مورخان نوشته اند: «هنگامى كه قريش، پيامبر و مسلمان ها را در يك محاصره اقتصادى، اجتماعى و سياسى شديد قرار دادند و روابط خود را با آنها قطع كردند، «ابوطالب» يگانه حامى و مدافع حضرت، سه سال از همه كارهاى خود دست كشيد، و «بنى هاشم» را به دره اى كه در ميان كوه هاى «مكّه» قرار داشت و به «شِعب ابوطالب» معروف شد برد، و آنجا سكنى گزيد.

فداكارى را به جائى رسانيد كه اضافه بر ساختن برج هاى مخصوصى به خاطر جلوگيرى از حمله قريش، هر شب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از خوابگاه خود بلند مى كرد و جايگاه ديگرى براى استراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على(عليه السلام)را به جاى او مى خوابانيد و هنگامى كه على(عليه السلام) مى گفت: پدر جان من با اين وضع بالاخره كشته خواهم شد، پاسخ مى دهد: عزيزم! بردبارى را از دست مده! هر زنده اى به سوى مرگ رهسپار است، من تو را فداى فرزند «عبداللّه» نمودم.

جالب توجه اين كه: على(عليه السلام) در جواب پدر مى گويد: پدر جان! اين كلام من نه به خاطر اين بود كه: از كشته شدن در راه محمّد(صلى الله عليه وآله) هراسى دارم، بلكه به خاطر اين بود كه مى خواستم بدانى چگونه در برابر تو، مطيع و آماده براى يارى احمدم».(10)

ما معتقديم هر كس تعصب را كنار گذاشته و بى طرفانه سطور طلائى تاريخ را درباره «ابوطالب» مطالعه كند، با «ابن ابى الحديد» شارح «نهج البلاغه» هم صدا شده، مى گويد:

وَ لَوْلا أَبُوطالِب وَ ابْنُهُ *** لَما مَثُلَ الدِّيْنُ شَخْصاً وَ قاماً

فَذاكَ بِمَكَّةَ آوىً وَ حامى *** وَ هذا بِيَثْرِبَ جَسَّ الْحَماماً:

«هر گاه ابوطالب و فرزند برومندش نبودند، هرگز دين و مكتب اسلام به جاى نمى ماند و قد راست نمى كرد، ابوطالب در مكّه به يارى پيامبر شتافت و على(عليه السلام) در يثرب (مدينه) در راه حمايت از اسلام در گرداب مرگ فرو رفت»!(11)

* * *

 

27 وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ

28 بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ

 

ترجمه:

27 ـ كاش (حال آنها را) هنگامى كه در برابر آتش (دوزخ) ايستاده اند، ببينى! مى گويند: «اى كاش (بار ديگر) باز گردانده مى شديم، و آيات پروردگارمان را تكذيب نمى كرديم، و از مؤمنان مى بوديم».

28 ـ بلكه اعمالى را كه قبلاً پنهان مى كردند، در برابر آنها آشكار شده. و اگر باز گردانده شوند، به همان اعمالى كه از آن نهى شده بودند باز مى گردند; و آنها دروغگويانند.


1 ـ «مستدرك حاكم»، جلد 2، صفحه 315، دار المعرفة بيروت، 1406 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحات 228 و 229، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 6، صفحات 405 و 406، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 132، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 8، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحات 108 و 110، عالم الكتب.

2 ـ تلخيص از «سيره ابن هشام»، جلد 1، صفحه 116، مكتبة محمّد على صبيح و اولاده، 1383 هـ ق ـ «الاصابة فى تميز الصحابة»، جلد 1، صفحه 475، دار الكتب العلمية بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «البداية و النهاية» ابن كثير، جلد 2، صفحه 345، دار احياء التراث العربى بيروت، طبع اول، 1408 هـ ق ـ «السيرة النبوية» ابن كثير، جلد 1، صفحه 243، دار المعرفة بيروت، طبع اول، 1396 هـ ق.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحه 166 (با اندكى تفاوت) ـ «توحيد صدوق»، صفحه 159، انتشارات جامعه مدرسين، 1398 هـ ق (با اندكى تفاوت) ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 14، صفحه 79، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، قم، 1404 هـ ق ـ «مناقب اهل بيت»، صفحه 53، مطبعة المنشورات الاسلامية، 1414 هـ ق.

4 ـ «الغدير»، جلد 7، صفحه 345، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحات 87 و 147 ـ «سعد السعود»، صفحه 133، انتشارات دار الذخائر قم ـ «الطرائف»، جلد 1، صفحه 301، چاپخانه خيام قم، 1400 هـ ق ـ «العمدة»، صفحه 415، انتشارات جامعه مدرسين، 1407 هـ ق ـ «مناقب»، جلد 1، صفحه 58، مؤسسه انتشارات علامه قم، 1379 هـ ق ـ «الغدير»، جلد 7، صفحات 334 و 351، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق (همه با تفاوت).

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحات 141 و 159 ـ «الغدير»، جلد 7، صفحه 332، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 14، صفحه 72، دار احياء الكتب العربية ـ «ايمان ابى الطالب للمفيد»، صفحه 33، دار المفيد بيروت، طبع دوم، 1414 هـ ق ـ «السيرة النبوية» ابن كثير، جلد 2، صفحه 49، دار المعرفة بيروت، طبع اول، 1396 هـ ق.

7 ـ «شيخ الاباطح»، به نقل از «ابوطالب مؤمن قريش».

8 ـ «الغدير»، جلد 7، صفحه 376، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق ـ «تاريخ مدينه دمشق»، جلد 66، صفحه 338، دار الفكر، طبع 1415 هـ ق، تحقيق: على شيرى ـ «تاريخ طبرى»، جلد 2، صفحه 80، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات ـ «سيره ابن هشام»، جلد 2، صفحه 283، مكتبة محمّد على صبيح و اولاده، 1383 هـ ق.

9 ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحه 115 ـ «شرح الاخبار»، جلد 3، صفحه 221، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «الغدير»، جلد 7، صفحه 389، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق ـ «ايمان ابى طالب للفخار»، صفحه 123، انتشارات سيّد الشهداء قم، 1410 هـ ق.

10 ـ «الغدير»، جلد 7، صفحات 357 و 363، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحات 92 و 93، و جلد 36، صفحات 45 و 46 ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحه 346،دار النعمان، 2 جلدى ـ «مناقب آل ابى طالب» ابن شهر آشوب، جلد 1، صفحات 57، 58 و 59، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى نجف، 1376 هـ ق ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 14، صفحه 64، دار احياء الكتب العربية، 20 جلدى ـ «حياة امير المؤمنين(عليه السلام) عن لسانه»، جلد 1، صفحات 117 و 118، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1417 هـ ق.

11 ـ «الغدير»، جلد 7، صفحه 330، دار الكتاب العربى بيروت، طبع سوم، 1387 هـ ق ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 14، صفحه 84، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، 1404 هـ ق ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 1، صفحه 350، دار النعمان، 2 جلدى ـ «مستدرك سفينة البحار»، جلد 6، صفحه 562، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1419 هـ ق.

 

تفسير:

بيدارى زودگذر و بى اثر!

در دو آيه گذشته، به قسمتى از اعمال لجوجانه مشركان اشاره شده، و در اين دو آيه، صحنه اى از نتائج اعمال آنها مجسم گرديده است تا بدانند چه سرنوشت شومى در پيش دارند و بيدار شوند، يا لااقل وضع آنها عبرتى براى ديگران گردد!

نخست مى گويد: «اگر حال آنها را به هنگامى كه در روز رستاخيز در برابر آتش دوزخ قرار گرفته اند ببينى تصديق خواهى كرد كه به چه عاقبت دردناكى گرفتار شده اند» (وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النّارِ).(1)

آنها در آن حالت چنان منقلب مى شوند كه: «فرياد بر مى كشند اى كاش براى نجات از اين سرنوشت شوم، و جبران كارهاى زشت گذشته، بار ديگر به دنيا باز مى گشتيم، و در آنجا آيات پروردگار خود را تكذيب نمى كرديم و در صف مؤمنان قرار مى گرفتيم» (فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ).(2)

* * *

در آيه بعد، اضافه مى كند: اين آرزوى دروغينى بيش نيست، بلكه به خاطر آن است كه در آن جهان «آنچه را از عقائد و نيات و اعمال شوم خويش مخفى مى داشتند، همه براى آنها آشكار گرديده و موقتاً بيدار شده اند» (بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ).

ولى اين بيدارى، بيدارى پايدار و پا بر جا نيست، و به خاطر شرائط و اوضاع خاصى پديد آمده است، لذا «اگر به فرض محال بار ديگر به اين جهان برگردند به سراغ همان كارهائى مى روند كه از آن نهى شده بودند» (وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ).

بنابراين «آنها در آرزو و ادعاى خويش صادق نيستند و دروغ مى گويند» (وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).

* * *


1 ـ بنابراين، «لَوْ» به معنى شرط است و جزاى آن به خاطر وضوح حذف شده است.

2 ـ نكته مهمى كه در آيه بايد به آن توجه داشت اين است كه: طبق قرائت مشهورى كه در درست داريم، «نُرَدُّ» به «رفع» و «لا نُكَذِّبَ» و «نَكُونَ» به «نصب» خوانده شده است، در حالى كه ظاهراً معطوف بر يكديگر هستند و بايد همه يكسان باشند.

بهترين توجيه اين است كه گفته شود: «نُرَدُّ» جزء «تَمَنِّى» است و «لانُكَذِّبَ» در حقيقت جواب آن است و «و» در اينجا به منزله «فاء» است و مى دانيم كه جواب تمنّى هنگامى كه بعد از «فاء» قرار گيرد منصوب مى گردد.

مفسران مانند: فخر رازى، و مرحوم طبرسى و ابوالفتوح رازى در اين زمينه وجوه ديگرى نيز گفته اند.

ولى آنچه در بالا گفته شد از همه روشن تر است، بنابراين، آيه شبيه آيه 58 سوره «زمر»: «لَوْ أَنَّ لي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنينَ» مى باشد.

* * *

و برخى معتقدند: «واو» در «وَ لانُكَذِّبَ» معيّة است، بنابراين، معنى آيه چنين مى شود: يا لَيْتَنا لَنا رَدُّ وَ اِنْتِفاءُ تَكْذِيْب وَ الْكَوْنُ مَعَ الْمُؤْمِنينَ: «كاش ما بازگشتى داشتيم با عدم تكذيب و با بودن با مؤمنان».

(اعراب القرآن، جلد 3، صفحه 90).

 

نكته ها:

1 ـ ظاهر «بَدا لَهُمْ»

از ظاهر جمله: بَدا لَهُمْ: «براى آنها آشكار شد» چنين استفاده مى شود كه: آنها يك سلسله از حقائق را نه تنها از مردم بلكه از خود نيز مخفى مى كردند كه در عرصه قيامت بر آنها آشكار مى شود، و اين جاى تعجب نيست كه انسان حقيقتى را حتى از خودش كتمان كند و بر وجدان و فطرت خويش سرپوش بگذارد، تا به آرامش كاذبى دست يابد.

مسأله فريب وجدان، و مخفى كردن حقائق از خويش، از مسائل قابل ملاحظه اى است كه در بحث هاى مربوط به فعاليت وجدان مورد دقت قرار گرفته است.

مثلاً بسيارى از افراد هوسران را مى بينيم كه به زيان شديد اعمال هوس آلود خود متوجه شده اند، اما براى اين كه با خيال راحت اعمال خويش را ادامه دهند سعى مى كنند به نوعى اين آگاهى را در خود مستور دارند.

ولى بسيارى از مفسران، بدون توجه به تعبير «لَهُمْ»، آيه را طورى تفسير كرده اند كه منطبق بر اعمالى مى شود كه از مردم مخفى مى داشتند (دقت كنيد).

* * *

 

2 ـ آيا در انشاء، صدق و كذب است

ممكن است گفته شود: آرزو كردن، چيزى نيست كه دروغ و راست در آن باشد، و به اصطلاح از قبيل «انشاء» است و در انشاء صدق و كذب وجود ندارد.

ولى اين سخن درست نيست; زيرا بسيارى از انشاءها يك مفهوم خبرى به همراه دارد كه صدق و كذب در آن راه مى يابد، مثلاً گاه مى شود كسى مى گويد: «آرزو مى كنم: خداوند به من مال فراوانى دهد و به شما كمك كنم».

البته اين يك آرزو است، ولى مفهوم آن اين است كه اگر خداوند چنين مالى به من بدهد من به تو كمك خواهم كرد و اين يك مفهوم خبرى است كه ممكن است دروغ بوده باشد، لذا طرف مقابل كه از بخل و تنگ نظرى او آگاه است، مى گويد: دروغ مى گوئى اگر هم به تو بدهد، هرگز چنين نخواهى كرد (اين موضوع در بسيارى از جمله هاى انشائيه ديده مى شود).

* * *

3 ـ دليل اين كه با بازگشت به دنيا تغييرى حاصل نمى شود

اين كه در آيه مى خوانيم: اگر آنها به دنيا برگردند باز همان كارها را تكرار مى كنند، به خاطر اين است كه: بسيارى از مردم هنگامى كه با چشم خود نتائج اعمال خويش را ببينند، يعنى به مرحله شهود برسند، موقتاً ناراحت و پشيمان شده و آرزو مى كنند كه بتوانند اعمال خويش را به نوعى جبران نمايند.

اما اين ندامت ها كه مربوط به همان حال شهود و مشاهده نتيجه عمل است ندامت هاى ناپايدارى مى باشد كه براى همه كس به هنگام رو به رو شدن با مجازات هاى عينى پيدا مى شود، ولى هنگامى كه مشاهدات عينى كنار رفت اين خاصيت نيز زائل مى شود، و وضع سابق تكرار مى گردد.

همانند بت پرستانى كه به هنگام گرفتار شدن در طوفان هاى سخت دريا و قرار گرفتن در آستانه مرگ و نابودى، همه چيز را جز خدا فراموش مى كردند، اما به محض اين كه طوفان فرو مى نشست و به ساحل امن و امان مى رسيدند همه چيز به جاى خود برمى گشت!(1)

* * *

4 ـ بايد توجه داشت: حالات فوق، مخصوص جمعى از بت پرستان است كه در آيات قبل به آنها اشاره شده است، نه همه آنها، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور بود به سايرين پند و اندرز بدهد و آنها را بيدار و هدايت كند.

* * *

 

 

29 وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثينَ

30 وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلى رَبِّهِمْ قالَ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلى وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ

31 قَدْ خَسِرَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللّهِ حَتّى إِذا جاءَتْهُمُ السّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فيها وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ

32 وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدّارُ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

29 ـ آنها گفتند: «چيزى جز اين زندگى دنياى ما نيست; و ما هرگز برانگيخته نخواهيم شد»!

30 ـ اگر آنها را به هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان ايستاده اند، ببينى! (به آنها) مى گويد: «آيا اين حق نيست»؟! مى گويند: «آرى، قسم به پروردگارمان حق است»! مى گويد: «پس مجازات را بچشيد به سزاى آنچه انكار مى كرديد»!

31 ـ آنها كه لقاى پروردگار را تكذيب كردند، مسلّماً زيان ديدند; تا هنگامى كه ناگهان قيامت به سراغشان بيايد; مى گويند: «اى افسوس بر ما كه درباره آن، كوتاهى كرديم»! و آنها (بار سنگين) گناهانشان را بر دوش مى كشند; چه بد بارى بر دوش خواهند داشت!

32 ـ زندگى دنيا، چيزى جز بازى و سرگرمى نيست! و سراى آخرت، براى آنها كه پرهيزگارند، بهتر است! آيا نمى انديشيد؟!


1 ـ يونس، آيه 22.

 
تفسير:

زندگى دنيا بازى و سرگرمى است

در تفسير آيه اول دو احتمال وجود دارد:

يكى اين كه: دنباله سخنان مشركان لجوج و سخت باشد كه به هنگام مشاهده صحنه هاى رستاخيز آرزو مى كنند بار ديگر به دنيا باز گردند و جبران كنند، ولى قرآن مى گويد: اگر اينها باز گردند نه تنها به فكر جبران نخواهند بود و به كارهاى خود ادامه خواهند داد، كه اساساً رستاخيز و قيامت را هم انكار خواهند كرد، و با نهايت تعجب «خواهند گفت: زندگى تنها همين زندگى دنياست و ما هرگز برانگيخته نخواهيم شد»! (وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثينَ).(1)

احتمال ديگر اين كه: آيه، بحث جداگانه اى را درباره جمعى از مشركان كه معاد را به كلّى انكار مى كردند، بازگو مى كند; زيرا در ميان مشركان عرب جمعى بودند كه: عقيده به معاد نداشتند، در حالى كه بعضى ديگر به نوعى از معاد ايمان داشتند.

* * *

در آيه بعد، قرآن به سرنوشت آنها در روز رستاخيز اشاره كرده، مى گويد: «اگر آنها را در آن هنگام كه در پيشگاه پروردگارشان ايستاده اند مشاهده كنى كه به آنها گفته مى شود: آيا اين حق نيست»؟ (وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلى رَبِّهِمْ قالَ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ).

خواهى ديد كه «در پاسخ خواهند گفت: آرى، سوگند به پروردگار ما، اين حق است»! (قالُوا بَلى وَ رَبِّنا).

بار ديگر «به آنها گفته مى شود: پس بچشيد مجازات را به خاطر اين كه: آن را انكار مى كرديد و كفر مىورزيديد»! (قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ).

مسلّماً منظور از «وقوف در برابر پروردگار» اين نيست كه: خداوند مكانى دارد، بلكه به معنى ايستادن در برابر صحنه هاى مجازات او است ـ آن طور كه بعضى از مفسران گفته اند ـ .

و يا كنايه از حضور در دادگاه الهى است، آن طور كه انسان به هنگام نماز مى گويد: من در برابر خداوند ايستاده ام.

* * *

در آيه سوم، به خسران و زيان منكران معاد و رستاخيز اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها كه ملاقات پروردگار را انكار كردند مسلّماً گرفتار زيان شدند» (قَدْ خَسِرَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِلـِقاءِ اللّهِ).

منظور از ملاقات پروردگار، همان طور كه قبلاً اشاره شد، يا ملاقات معنوى و ايمان شهودى است، (شهود باطنى).

و يا ملاقات صحنه هاى رستاخيز و پاداش و جزاى او است.

پس از آن مى گويد: اين انكار براى هميشه ادامه نخواهد يافت، و تا زمانى خواهد بود كه: «ناگهان رستاخيز بر پا شود، و آنها در برابر اين صحنه هاى وحشتناك قرار گيرند و نتائج اعمال خود را با چشم خود ببينند، در اين موقع، فرياد آنها بلند مى شود: اى واى بر ما! چقدر درباره چنين روزى كوتاهى كرديم»؟! (حَتّى إِذا جاءَتْهُمُ السّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فيها).

منظور از «ساعة» روز قيامت است و «بغتة» به معنى اين است كه: به طور ناگهانى و جهش آسا كه هيچ كس جز خدا وقت آن را نمى داند واقع مى شود، و علت انتخاب اين نام (ساعة) براى روز قيامت:

يا به خاطر آن است كه حساب مردم در آن ساعت با سرعت انجام مى گيرد.

و يا اشاره به ناگهانى بودن وقوع آن است كه در ساعتى برق آسا مردم از جهان برزخ به عالم قيامت منتقل مى شوند.

«حسرت» به معنى تأسف بر چيزى است، ولى عرب هنگامى كه زياد متأثر شود خودِ «حسرت» را مخاطب قرار داده و مى گويد: «يا حَسْرَتَنا» گويا شدت حسرت چنان است كه به صورت موجودى در مقابل او مجسم شده است!

آنگاه قرآن مى گويد: «آنها بار گناهانشان را بر دوش دارند» (وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ).

«أَوْزار» جمع «وزر» به معنى بار سنگين است و در اينجا منظور از آن گناهان است.

اين آيه مى تواند يكى از دلائل تجسم اعمال بوده باشد; زيرا مى گويد: آنها گناهان خود را بر دوش مى كشند.

و نيز مى تواند كنايه اى از سنگينى بار مسئوليت بوده باشد; زيرا مسئوليت ها همواره تشبيه به بار سنگين مى شود.

و در پايان آيه مى فرمايد: «(اما) چه بد بارى بر دوش مى كشند»؟! (أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ).

در آيه فوق، سخنى از خسران و زيان منكران معاد به ميان آمده، دليل اين موضوع روشن است; زيرا ايمان به معاد، علاوه بر اين كه انسان را براى زندگى سعادت بخش جاويدان آماده مى كند و او را به تحصيل كمالات علمى و عملى دعوت مى نمايد، اثر عميقى در كنترل انسان در برابر آلودگى و گناهان دارد كه در بحث هاى مربوط به معاد اثر سازنده آن را از نظر فردى و اجتماعى به خواست خدا توضيح خواهيم داد.

 

* * *

سپس براى بيان موقعيت زندگى دنيا در برابر زندگى آخرت، چنين مى گويد: «زندگى دنيا چيزى جز بازى و سرگرمى نيست» (وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ).

بنابراين، آنها كه تنها به دنيا دل بسته اند و جز آن را نمى جويند و نمى طلبند در واقع كودكان هوسبازى هستند كه يك عمر به بازى و سرگرمى پرداخته و از همه چيز بى خبر مانده اند!

تشبيه زندگى دنيا به بازى و سرگرمى از اين نظر است كه: بازى ها و سرگرمى ها معمولاً كارهاى توخالى و بى اساسى هستند كه از متن زندگى حقيقى دورند، نه آنها كه در بازى پيروز مى شوند پيروز شده اند و نه آنها كه شكست مى خورند شكست يافته اند; زيرا پس از پايان بازى همه چيز به جاى خود باز مى گردد!

بسيار ديده مى شود: كودكان دور هم مى نشينند و بازى را شروع مى كنند يكى را «امير» و ديگرى را «وزير»، يكى را «دزد» و ديگرى را «قافله» اما ساعتى نمى گذرد كه نه خبرى از «امير» است و نه از «وزير»، نه از «دزد» و نه از «قافله».

و يا در نمايشنامه هائى كه به منظور سرگرمى انجام مى شود، صحنه هائى از جنگ يا عشق يا عداوت مجسم مى گردند، اما پس از ساعتى خبرى از هيچ كدام نيست.

دنيا به نمايشنامه اى مى ماند كه بازيگران آن، مردم اين جهانند، كه گاه اين بازى كودكانه حتى عاقلان و فهميده هاى ما را به خود مشغول مى دارد، اما چه زود پايان اين سرگرمى و نمايش اعلام مى گردد.

«لَعِب» (بر وزن لَزِج) در اصل از ماده «لُعاب» (بر وزن غُبار) به معنى آب دهان است كه از لب ها سرازير گردد، و اين كه بازى را «لعب» مى گويند، به خاطر آن است كه همانند ريزش لعاب از دهان است كه بدون هدف انجام مى گيرد.

سرانجام زندگانى سراى ديگر را با آن مقايسه كرده، مى فرمايد: «سراى آخرت براى افراد با تقوا بهتر است، آيا انديشه و تعقل نمى كنيد»؟ (وَ لَلدّارُ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ).

زيرا حياتى است جاويدان و فناناپذير در جهانى وسيع تر و سطحى بسيار بالاتر.

در عالمى كه سر و كار آن با حقيقت است، نه مجاز، و با واقعيت است نه خيال، در جهانى كه نعمت هايش با درد و رنج آميخته نيست، و سراسر نعمت خالص است بى درد و رنج.

از آنجا كه درك اين واقعيات، با توجه به مظاهر فريبنده دنيا، براى غير انديشمندان ممكن نيست، لذا روى سخن در پايان آيه به چنين افراد شده است.

در حديثى از «هشام بن حكم» از امام «موسى بن جعفر»(عليه السلام) چنين نقل شده: «اى هشام! خداوند عاقلان را اندرز داده و نسبت به آخرت علاقمند ساخته، گفته است: زندگى دنيا جز بازى و سرگرمى نيست، و سراى آخرت براى افراد با تقوا بهتر است، آيا فكر و عقل خود را به كار نمى اندازيد»؟(2)

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه هدف از اين آيات، مبارزه با وابستگى و دلبستگى به مظاهر جهان ماده و فراموش كردن مقصد نهائى آن است، و گرنه آنها كه دنيا را وسيله اى براى سعادت قرار داده اند، در حقيقت جستجوگران آخرتند نه دنيا.

 

33 قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظّالِمينَ بِآياتِ اللّهِ يَجْحَدُونَ

34 وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتّى أَتاهُمْ نَصْرُنا وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ وَ لَقَدْ جاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلينَ

 

ترجمه:

33 ـ ما مى دانيم كه گفتار آنها، تو را غمگين مى كند; ولى (غم مخور! و بدان كه) آنها تو را تكذيب نمى كنند; بلكه ظالمان، آيات خدا را انكار مى نمايند.

34 ـ پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند; و در برابر تكذيب ها، صبر و استقامت كردند; و (در اين راه،) آزار ديدند، تا هنگامى كه يارى ما به آنها رسيد. و هيچ چيز نمى تواند سنن خدا را تغيير دهد; و اخبار پيامبران به تو رسيده است.


1 ـ طبق اين احتمال «وَ قالُوا» عطف بر «عادُوا» است و اين احتمال را نويسنده «المنار» اختيار كرده است.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 711، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 14، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 1، صفحه 134، و جلد 75، صفحه 297 ـ «ميزان الحكمة»، جلد 4، صفحه 3592، دار الحديث، طبع اول ـ «تحف العقول»، صفحه 384، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع دوم، 1404 هـ ق.

 

تفسير:

مصلحان و مشكلات راه

شك نيست كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در گفتگوهاى منطقى و مبارزات فكرى كه با مشركان لجوج و سرسخت داشت، گاهى از شدت لجاجت آنها و عدم تأثير سخن در روح آنان، و گاهى از نسبت هاى ناروائى كه به او مى دادند غمگين و اندوهناك مى شد، خداوند بارها در قرآن مجيد پيامبرش را در اين مواقع دلدارى مى داد، تا با دلگرمى و استقامت بيشتر، برنامه خويش را تعقيب كند.

از جمله در نخستين آيه فوق مى فرمايد: «ما مى دانيم كه سخنان آنها تو را محزون و اندوهگين مى كند» (قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذي يَـقُولُونَ).

ولى بدان كه «آنها تو را تكذيب نمى كنند و در حقيقت آيات ما را انكار مى كنند و بنابراين طرف آنها در حقيقت ما هستيم نه تو» (فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظّالِمينَ بِآياتِ اللّهِ يَجْحَدُونَ).

نظير اين سخن در گفتگوهاى رائج ميان ما نيز ديده مى شود كه: گاهى شخص «برتر» به هنگام ناراحت شدنِ نماينده اش، به او مى گويد:

غمگين مباش طرف آنها در واقع منم و اگر مشكلى ايجاد شود، براى من است نه براى تو، و به اين وسيله مايه تسلّى خاطر او را فراهم مى سازد.

در تفسير آيه فوق، مفسران احتمالات ديگرى نيز داده اند، ولى ظاهر آيه همان است كه در بالا گفتيم.

اين احتمال نيز از جهتى قابل ملاحظه است كه: منظور از آيه، اين است كه: «مخالفان تو در حقيقت به صدق و راستى تو معتقدند، و در حقانيت دعوتت شك ندارند، اگر چه ترس از به خطر افتادن منافعشان مانع از تسليم در مقابل حق مى شود و يا تعصب و لجاجت اجازه قبول به آنها نمى دهد».

از تواريخ اسلامى نيز استفاده مى شود كه: حتى مخالفان سرسخت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در باطن، به صدق و راستى او در دعوتش معتقد بودند، از جمله اين كه نقل كرده اند: روزى «ابوجهل» با پيامبر(صلى الله عليه وآله)ملاقات كرد و با او مصافحه نمود كسى به او اعتراض كرد: چرا با اين مرد مصافحه مى كنى؟

گفت: به خدا سوگند مى دانم او پيامبر است و لكن ما زمانى تابع «عبد مناف» بوده ايم! (يعنى پذيرفتن دعوت او سبب مى شود كه ما تابع قبيله آنان شويم).(1)

و نيز نقل شده: شبى «ابوجهل»، «ابوسفيان» و «اخنس بن شريق» كه از سران سرسخت مشركان بودند هر كدام به طور مخفيانه كه هيچ كس متوجه نشود، و حتى اين سه نفر از حال يكديگر هم با خبر نبودند، براى شنيدن سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در گوشه اى خزيده تا صبح تلاوت آيات قرآن حضرت را مى شنيدند، هنگامى كه سپيده صبح دميد، پراكنده شدند.

اما در راه بازگشت به هم رسيدند و هر كدام عذر خود را براى ديگرى شرح مى داد، سپس عهد كردند: اين كار را تكرار نكنند; زيرا قبول داشتند اگر جوانان قريش از آن آگاه گردند، سبب گرايش آنها به محمّد(صلى الله عليه وآله) خواهد شد.

شب ديگر، هر كدام به گمان اين كه رفقايش آن شب نخواهد آمد براى شنيدن آيات قرآن به نزديكى خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا مجمعى كه مسلمانان داشتند آمد، اما هنگام صبح باز سرّ آنان بر يكديگر فاش شد، و به سرزنش يكديگر پرداختند و مجدداً عهد و پيمان بستند كه اين آخرين بار بوده باشد.

ولى اتفاقاً اين كار در شب سوم باز تكرار شد، صبح «اخنس بن شريق» عصاى خود را برداشت و به سراغ «ابوسفيان» آمده، به او گفت:

صريحاً با من بگو: عقيده تو درباره سخنانى كه از محمّد شنيدى چيست؟

گفت: به خدا سوگند! من چيزهائى شنيدم كه آنها را به خوبى درك كردم، و مقصود و مضمون آن را مى فهمم، اما آياتى نيز شنيدم كه معنى و مقصود آن را نفهميدم.

اخنس گفت: من نيز به خدا سوگند چنين احساس مى كنم، سپس برخاست و به سراغ «ابوجهل» آمد و همين سؤال را از او كرد كه رأى تو درباره سخنانى كه از محمّد شنيدى چيست؟

او در جواب گفت: چه مى خواهى بشنوم؟ حقيقت اين است كه ما و فرزندان «عبد مناف» در به چنگ آوردن رياست با هم رقابت داريم، آنها مردم را اطعام كردند، ما نيز براى اين كه عقب نمانيم اطعام كرديم، آنها مركب بخشيدند ما نيز مركب بخشيديم، آنها بخشش هاى ديگر داشتند ما نيز داشتيم و به اين ترتيب دوش به دوش يكديگر پيش مى رفتيم.

اكنون آنها مى گويند: ما پيامبرى داريم كه وحى آسمانى بر او نازل مى شود، اما ما اكنون چگونه مى توانيم در اين موضوع با آنها رقابت كنيم؟! وَ اللّهِ لا نُؤْمِنُ بِهِ أَبَداً وَ لا نُصَدِّقُهُ: «به خدا سوگند! هرگز نه به او ايمان نخواهيم آورد و نه او را تصديق خواهيم نمود».

اخنس برخاست و مجلس او را ترك گفت.(2)

در روايت ديگرى مى خوانيم: روزى «اخنس بن شريق» با «ابوجهل» رو به رو شد، در حالى كه هيچ كس ديگر در آنجا نبود، به او گفت:

راستش را بگو! محمّد صادق است يا كاذب؟ هيچ كس از قريش در اينجا غير از من و تو نيست كه سخنان ما را بشنود.

«ابوجهل» گفت: واى بر تو و اللّه به عقيده من او راست مى گويد و هرگز دروغ نگفته است.

ولى اگر بنا شود خاندان محمّد همه مناصب را به چنگ آورند: پرچم حج، آب دادن به حجاج، پرده دارى كعبه، و مقام نبوت، براى بقيه قريش چه باقى مى ماند؟!(3)

از اين روايات و مانند آنها استفاده مى شود كه: بسيارى از دشمنان سرسخت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در باطن به صدق گفتار او معترف بودند.

اما رقابت هاى قبيلگى و مانند آن، به آنها اجازه نمى داد، و يا شهامت آن را نداشتند كه رسماً ايمان آورند.

البته اين را نيز مى دانيم كه: اين گونه اعتقاد باطنى مادام كه با روح تسليم آميخته نشود، كمترين اثرى نخواهد داشت، و انسان را در سلك مؤمنان راستين قرار نمى دهد.

* * *

در آيه بعد، براى تكميل اين دلدارى، به وضع انبياى پيشين اشاره كرده مى گويد: اين موضوع منحصر به تو نبوده است «رسولان پيش از تو را نيز تكذيب كردند» (وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ).

«اما آنها در برابر تكذيب ها و آزارها استقامت ورزيدند تا نصرت و يارى ما به سراغشان آمد و سرانجام پيروز شدند» (فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتّى أَتاهُمْ نَصْرُنا).

«و اين يك سنّت الهى است كه هيچ چيز نمى تواند آن را دگرگون كند» (وَلا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ).

بنابراين، تو هم در برابر تكذيب ها، آزارها و حملات دشمنان لجوج و سرسخت، روح صبر و استقامت را از دست مده! و بدان! طبق همين سنّت، امدادهاى الهى و الطاف بى كران پروردگار به سراغ تو خواهد آمد، و سرانجام بر تمام آنها پيروز خواهى شد «و اخبارى كه از پيامبران پيشين به تو رسيده است كه چگونه در برابر مخالفت ها و شدائد استقامت كردند، و پيروز شدند، گواه روشنى براى تو است» (وَ لَقَدْ جاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلينَ).

در حقيقت آيه فوق، به يك اصل كلّى اشاره مى كند و آن اين كه: هميشه رهبران صالح اجتماع كه براى هدايت توده هاى مردم به وسيله ارائه مكتب و طرح هاى سازنده با افكار منحط و خرافات و سنن غلط جامعه به مقابله
بر مى خاستند با مخالفت سرسختانه جمعى سودجو و زورگو كه با پر و بال گرفتن مكتب جديد، منافعشان به خطر مى افتاد، رو به رو مى شدند.

آنها براى پيشرفت مقاصد شوم خود از هيچ كارى ابا نداشتند، و از تمام حربه ها: حربه تكذيب، تهمت، محاصره اجتماعى، آزار و شكنجه، قتل و غارت و هر وسيله ديگر استفاده مى كردند.

اما حقيقت با جاذبه و كشش و عمقى كه دارد، سرانجام ـ طبق يك سنت الهى ـ كار خود را خواهد كرد، و اين خارها از سر راه برچيده خواهند شد، ولى شك نيست كه شرط اساسى اين پيروزى، بردبارى، مقاومت و استقامت است.

قابل توجه اين كه: در آيه فوق، از «سنن»، تعبير به «كلمات اللّه» شده است; زيرا «كَلْم» در اصل به معنى تأثيرى است كه با چشم يا گوش درك مى شود و به معنى تأثيرى كه با چشم درك مى شود نيز آمده است و «كلام» به معنى تأثيراتى است كه با گوش درك مى شود.(4)

سپس توسعه پيدا كرده است، و علاوه بر الفاظ به معانى نيز «كلمه» گفته مى شود، و حتى به «عقيده»، «مكتب» و «روش و سنت» نيز اطلاق مى گردد.

* * *

35 وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي الأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَة وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلينَ

36 إِنَّما يَسْتَجيبُ الَّذينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُمُ اللّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ

 

ترجمه:

35 ـ و اگر اعراض كردن آنها بر تو سنگين است، چنانچه بتوانى نقبى در زمين بزنى، يا نردبانى به آسمان بگذارى (و اعماق زمين و آسمان ها را جستجو كنى، چنين كن) تا آيه (و نشانه ديگرى) براى آنها بياورى! اما اگر خدا بخواهد، آنها را (به اجبار) بر هدايت جمع خواهد كرد. (ولى هدايت اجبارى، چه سودى دارد؟) پس هرگز از جاهلان مباش!

36 ـ تنها كسانى (دعوت تو را) مى پذيرند كه گوش شنوا دارند; اما مردگان (ايمان نمى آورند; و) خدا آنها را (در قيامت) بر مى انگيزد; سپس به سوى او، باز گردانده مى شود.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 42، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 86، جلد 18، صفحه 158، و جلد 68، صفحه 63 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 116، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، 2
صفحه 9، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 113، عالم الكتب.

2 ـ «الميزان»، جلد 13، صفحه 125، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «سيره ابن هشام»، جلد 1،
صفحه 207، مكتبة محمّد على صبيح و اولاده، 1383 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 134،
و جلد 3، صفحه 47، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 187، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 86 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 42، ذيل آيه مورد بحث، 2
مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 240، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 134، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 21، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

4 ـ «مفردات راغب».

 

تفسير:

مردگان زنده نما

اين دو آيه، دنباله دلدارى و تسلّى دادن به پيامبر است كه در آيات قبل گذشت.

از آنجا كه فكر و روح پيامبر(صلى الله عليه وآله) از گمراهى و لجاجت مشركان زياد ناراحت و پريشان بود، و علاقه داشت با هر وسيله اى كه شده است آنها را به صف مؤمنان بكشاند، خداوند مى فرمايد: «اگر اعراض و روگردانى آنها زياد بر تو سخت و سنگين است، چنانچه بتوانى اعماق زمين را بشكافى و در آن نقبى بزنى و جستجو كنى و يا نردبانى به آسمان بگذارى و اطراف آسمان ها را نيز جستجو كنى كه آيه و نشانه ديگرى براى آنها بياورى چنين كن»! (ولى بدان آنان به قدرى لجوجند كه باز ايمان نخواهند آورد) (وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي الأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَة).(1)

«نَفَق» در اصل به معنى «نقب، و راه هاى زيرزمينى» است، و اگر به انسانِ دورو «منافق» گفته مى شود، نيز به تناسب اين است كه علاوه بر راه و روش ظاهرى، راه و روش مخفيانه اى نيز براى خود دارد و «سُلَّمْ» به معنى نردبان است.

خداوند با اين جمله به پيامبر خود مى فهماند كه: هيچ گونه نقصى در تعليمات، دعوت و تلاش و كوشش تو نيست، نقص از ناحيه آنها است، آنها تصميم گرفته اند حق را نپذيرند، لذا هيچ گونه كوششى اثر نمى بخشد، نگران نباش!

ولى براى اين كه كسى توهّم نكند: خداوند قادر نيست آنها را وادار به تسليم كند، بلافاصله مى فرمايد: «اگر خدا مى خواست مى توانست همه آنها را بر هدايت مجتمع كند، يعنى وادار به تسليم در برابر دعوت تو و اعتراف به حق و ايمان كند» (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى).

ولى روشن است: چنين ايمان اجبارى بيهوده است، آفرينش بشر براى تكامل، بر اساس اختيار و آزادى اراده مى باشد، تنها در صورت آزادى اراده است كه ارزشِ «مؤمن» از «كافر»، «نيكان» از «بدان»، «درستكاران» از «خائنان» و «راستگويان» از «دروغگويان» شناخته مى شود، و گر نه در ايمان و تقواى اجبارى هيچ گونه تفاوتى ميان خوب و بد نخواهد بود، و اين مفاهيم در زمينه اجبار ارزش خود را به كلى از دست مى دهند.

سپس مى فرمايد: «اينها را براى اين گفتيم كه تو از جاهلان نباشى»!
(فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلينَ) يعنى: بى تابى مكن! و صبر و استقامت را از دست مده! و بيش از اندازه خود را به خاطر كفر و شرك آنها ناراحت مكن! و بدان راه همين است كه تو مى پيمائى!

شك نيست كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين حقايق با خبر بود، اما خداوند اينها را به عنوان يادآورى و دلدارى براى پيامبرش بازگو مى كند، درست مانند اين است كه: ما به كسى كه فرزندش را از دست داده مى گوئيم:

«غم مخور! دنيا دار فنا است، همه از دنيا خواهند رفت، و علاوه تو نيز هنوز جوان هستى و فرزندان ديگرى خواهى داشت، بنابراين زياد بى تابى مكن»!

مسلّماً فانى بودن دار دنيا، يا جوان بودن طرف، مطلبى نيست كه بر او مخفى باشد تنها به عنوان يادآورى به او گفته مى شود.

با اين كه: آيه فوق يكى از دلائل نفى جبر است بعضى از مفسران مانند «فخر رازى» آن را از دلائل «مسلك جبر» گرفته! و روى كلمه «وَ لَوْ شاءَ...» تكيه كرده، مى گويد: از اين آيه معلوم مى شود خداوند نمى خواهد كفار ايمان بياورند!

غافل از اين كه «مشيت و اراده» در آيه فوق مشيت و اراده اجبارى است، يعنى خداوند نمى خواهد مردم به زور و اجبار ايمان بياورند، بلكه مى خواهد با اراده و ميل خودشان ايمان بياورند، بنابراين، آيه گواه روشنى بر نفى عقيده جبريّون است.

* * *

در آيه بعد، براى تكميل اين موضوع و دلدارى بيشتر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: «تنها كسانى دعوت تو را اجابت مى كنند و مى پذيرند كه مى شنوند» (إِنَّما يَسْتَجيبُ الَّذينَ يَسْمَعُونَ).

«و اما آنها كه عملاً در صف مردگانند ايمان نمى آورند، تا زمانى كه خداوند آنها را در روز قيامت برانگيزاند و به سوى او بازگشت كنند» (وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُمُ اللّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ).(2)

آن روز است كه با مشاهده صحنه هاى رستاخيز، ايمان مى آورند، ولى ايمانشان هم سودى ندارد; زيرا همه كس با مشاهده آن صحنه عظيم ايمان مى آورد، نوعى ايمان اضطرارى.

شايد نياز به شرح نداشته باشد كه منظور از «موتى» (مردگان) در آيه بالا، مردگان جسمانى نيست، بلكه مردگان معنوى است; چرا كه دو نوع حيات و مرگ داريم: حيات و مرگ مادّى، حيات و مرگ معنوى.

همچنين شنوائى و بينائى نيز دو گونه است: مادّى و معنوى، به همين دليل بسيار مى شود در مورد كسانى كه چشم و گوش دارند و يا زنده و سالمند، اما حقايق را درك نمى كنند مى گوئيم: آنها كور و كرند و يا اصلاً مرده اند; زيرا واكنشى را كه بايد يك انسان شنوا و بينا، يا يك انسان زنده، در برابر حقايق از خود نشان دهد، نمى دهند.

در قرآن مجيد اين گونه تعبيرات فراوان ديده مى شود، و شيرينى و جاذبه خاصى دارد، بلكه قرآن به حيات مادّى و بيولوژيكى كه نشانه آن تنها «خور و خواب و نفس كشيدن» است چندان اهميت نمى دهد، همواره روى حيات و زندگى معنوى و انسانى كه آميخته با تكليف و مسئوليت و احساس و درد و بيدارى و آگاهى است تكيه مى كند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: نابينائى و ناشنوائى و مرگ معنوى از خود انسان ها سرچشمه مى گيرد، آنها هستند كه بر اثر ادامه گناه، و اصرار و لجاجت در آن، به اين مرحله مى رسند; زيرا همان طور كه اگر انسانى مدت ها چشم خود را ببندد تدريجاً بينائى و ديد خود را از دست خواهد داد و شايد روزى به كلّى نابينا شود، اشخاصى كه چشم جان خود را در برابر حقايق ببندند تدريجاً قدرت ديد معنوى خود را از دست خواهند داد!

* * *

 

37 وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللّهَ قادِرٌ عَلى أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

37 ـ و گفتند: «چرا نشانه (و معجزه اى) از طرف پروردگارش بر او نازل نمى شود»؟! بگو: خداوند، قادر است كه نشانه اى نازل كند; ولى بيشتر آنها نمى دانند!


1 ـ در حقيقت جمله «اِنْ اسْتَطَعْتَ...» جمله شرطيه است و جزاى آن محذوف مى باشد و تقدير آن چنين است: «اِنْ اسْتَطَعْتَ... فَافْعَلْ وَ لكِنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ».

2 ـ از نظر تركيب «الْمَوْتى» مبتدا و «يَبْعَثُهُمُ اللّهُ» خبر است، و اين كه مى گويد: مردگان را مبعوث مى كند مفهومش اين است كه: اينها هيچ تغيير در حالاتشان پيدا نمى شود جز اين كه: در قيامت مبعوث شوند و حقايق را ببينند.

 

تفسير:

بهانه معجزه

در اين آيه به يكى از بهانه جوئى هاى مشركان اشاره شده است.

در بعضى از روايات آمده: جمعى از رؤساى قريش هنگامى كه از معارضه و مقابله با قرآن عاجز ماندند، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتند: اينها فايده ندارد اگر راست مى گوئى معجزاتى همانند عصاى موسى، و ناقه صالح، براى ما بياور.(1)

قرآن در اين باره مى فرمايد: «آنها گفتند: چرا آيه و معجزه اى از طرف پروردگار بر اين پيامبر نازل نشده است»؟! (وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ).

روشن است: آنها اين پيشنهاد را از روى حقيقت جوئى نمى كردند; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اندازه كافى براى آنها معجزه آورده بود، و اگر چيزى جز قرآن با آن محتويات عالى در دست او نبود، قرآنى كه در چندين آيه آنها را رسماً دعوت به مقابله كرده، و به اصطلاح تحدّى نموده و آنها در برابر آن عاجز مانده اند، براى اثبات نبوت او كافى بود.

اما اين بوالهوسان بهانه جو از يكسو مى خواستند قرآن را تحقير كنند;

و از سوى ديگر از قبول دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سر باز زنند، لذا پى در پى درخواست معجزه تازه مى كردند، و مسلّماً اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تسليم خواسته هاى آنها مى شد با جمله «هذا سِحْرٌ مُبِيْنٌ» همه را انكار مى كردند، همان طور كه از آيات ديگر قرآن استفاده مى شود.

لذا قرآن در پاسخ آنها مى فرمايد: به آنها بگو: «خداوند قادر است آيه و معجزه اى (كه شما پيشنهاد مى كنيد) بر پيامبر خود نازل كند» (قُلْ إِنَّ اللّهَ قادِرٌ عَلى أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً).

ولى اين كار يك اشكال دارد كه غالب شما از آن بى خبريد و آن اين كه: اگر به اين گونه تقاضاها كه از سر لجاجت مى كنيد، ترتيب اثر داده شود، سپس ايمان نياوريد همگى گرفتار مجازات الهى شده، نابود خواهيد گشت; چرا كه اين نهايت بى حرمتى نسبت به ساحت مقدس پروردگار، فرستاده او و آيات و معجزات او است، لذا در پايان آيه مى فرمايد: «ولى اكثر آنها نمى دانند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 46، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 87.

 

نكته:

بازنويسى يك ايراد كهنه

به طورى كه از تفسير «مجمع البيان» استفاده مى شود از قرن ها پيش بعضى از مخالفان اسلام اين آيه را دستاويز كرده، و به آن استدلال نموده اند كه: پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هيچ معجزه اى نداشته است; زيرا هنگامى كه از او تقاضاى اعجاز مى كنند، او تنها با گفتن اين كه: خداوند توانائى بر چنين چيزى دارد و اكثر شما نمى دانيد قناعت مى كند.(1)

اتفاقاً بعضى از نويسندگان اخير دنباله اين افسانه كهن را گرفته و در نوشته خود اين ايراد را بار ديگر زنده كرده اند.

پاسخ:

اوّلاً ـ آنها كه چنين ايرادى مى كنند گويا آيات قبل و بعد را درست مورد بررسى قرار نداده اند كه سخن از افراد لجوجى به ميان آمده كه به هيچ وجه حاضر به تسليم در برابر حق نبودند، و اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر خواسته هاى آنها تسليم نشده، نيز به همين دليل بوده است.

و گرنه در كجاى قرآن داريم كه افراد حق جو و حق طلب از پيامبر تقاضاى معجزه كرده باشند، و او خواسته آنها را ردّ كرده باشد. در آيه 111 همين سوره «انعام» درباره اين گونه افراد مى خوانيم: وَ لَوْ أَنـَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْء قُبُلاً ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا...: «و اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل مى كرديم، و مردگان با آنها سخن مى گفتند، و همه چيز را در برابر آنها جمع مى نموديم هرگز ايمان نمى آوردند...».

ثانياً ـ به طورى كه از روايات اسلامى استفاده مى شود، اين پيشنهاد از طرف جمعى از رؤساى قريش بود، و آنها به خاطر تحقير و ناديده گرفتن قرآن چنين پيشنهادى را مطرح كرده بودند، و مسلّم است پيامبر در برابر پيشنهادهائى كه از چنين انگيزه هائى سرچشمه بگيرد، تسليم نخواهد شد.

ثالثاً ـ كسانى كه اين ايراد را مى كنند گويا ساير آيات قرآن را از نظر دور داشته اند كه چگونه خود قرآن به عنوان يك معجزه جاويدان صريحاً معرفى شده و بارها از مخالفان دعوت به مقابله گرديده، و ضعف و ناتوانى آنها را آشكار ساخته است.

و نيز آيه اول سوره «اسراء» را فراموش كرده اند كه صريحاً مى گويد: خداوند در يك شب پيامبرش را از مسجد الحرام به مسجد اقصى برد.

رابعاً ـ اين باوركردنى نيست كه قرآن مملوّ از معجزات و خارق عادات انبياء و پيامبران بوده باشد و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بگويد: من خاتم پيامبرانم و برتر از همه آنها، و آئين من بالاترين آئين است، اما در برابر خواسته حق جويان كمترين معجزه اى از خود نشان ندهد.

آيا در اين صورت در نظر افراد بى طرف و حقيقت طلب نقطه ابهام مهمى در دعوت او پيدا نمى شد؟!

اگر او معجزه اى نمى داشت، مى بايست مطلقاً سخنى از معجزات انبياى ديگر نگويد تا بتواند برنامه خويش را توجيه نمايد و راه هاى اعتراض را بر خود ببندد.

اين كه او با دست و دل باز مرتباً از اعجاز ديگران سخن مى گويد و خارق عادات موسى بن عمران و عيسى بن مريم و ابراهيم و صالح و نوح(عليهم السلام) را بر مى شمرد، دليل روشنى است كه او از نظر معجزات خود، كاملاً مطمئن بوده است.

لذا در تواريخ اسلامى و روايات معتبر و «نهج البلاغه» خارق عادات مختلفى از پيامبر نقل شده است كه مجموع آنها در سر حدّ تواتر است.

* * *

 

 

38 وَ ما مِنْ دابَّة فِي الأَرْضِ وَ لا طائِر يَطيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْء ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ

 

ترجمه:

38 ـ هيچ جنبنده اى در زمين، و هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند، نيست مگر اين كه امت هائى همانند شما هستند. ما هيچ چيز را در اين كتاب، فروگذار نكرديم; سپس همگى به سوى پروردگارشان محشور مى گردند.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 47، ذيل آيه، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

 

تفسير:

رستاخيز انواع جانداران

از آنجا كه اين آيه بخش هاى وسيعى را به دنبال دارد، نخست بايد لغات آيه و بعد تفسير اجمالى آن را ذكر كرده، سپس به ساير بخش ها بپردازيم:

«دابّة» از ماده «دبيب» به معنى «آهسته راه رفتن و قدم هاى كوتاه برداشتن» است، و معمولاً به همه جنبندگان روى زمين گفته مى شود.(1)

و اگر مى بينيم به شخص سخن چين «دَيْبُوب» گفته مى شود و در حديث وارد شده: لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ دَيْبُوبٌ: «هيچ گاه سخن چين داخل بهشت نمى شود»(2)نيز از همين نظر است كه او آهسته ميان دو نفر رفت و آمد مى كند تا آنها را نسبت به هم بدبين سازد.

«طائر» به هر گونه پرنده اى گفته مى شود، منتها چون در پاره اى از موارد به امور معنوى كه داراى پيشرفت و جهش هستند اين كلمه اطلاق مى شود در آيه مورد بحث، براى اين كه نظر فقط روى «پرندگان» متمركز شود، جمله: يَطِيْرُ بِجَناحَيْهِ: يعنى «با دو بال خود پرواز مى كند» به آن افزوده شده.

«أُمم» جمع «امت» و امت، به معنى جمعيتى است كه داراى قدر مشتركى هستند، مثلاً: دين واحد يا زبان واحد، يا صفات و كارهاى واحدى دارند.

«يُحْشَرُون» از ماده «حشر» به معنى «جمع» است، ولى معمولاً در قرآن به اجتماع در روز قيامت گفته مى شود، مخصوصاً هنگامى كه به ضميمه «اِلى رَبِّهِمْ» بوده باشد.

آيه فوق، به دنبال آيات گذشته كه درباره مشركان بحث مى كرد و آنها را را به سرنوشتى كه در قيامت دارند متوجه مى ساخت، سخن از «حشر» و رستاخيز عمومى تمام موجودات زنده، و تمام انواع حيوانات به ميان آورده، نخست مى گويد: «هيچ جنبنده اى در زمين، و هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند نيست مگر اين كه امت هائى همانند شما هستند» (وَ ما مِنْ دابَّة فِي الأَرْضِ وَ
لا طائِر يَطيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ
).

و به اين ترتيب، هر يك از انواع حيوانات و پرندگان براى خود امتى هستند همانند انسان ها، اما در اين كه: اين همانندى و «شباهت» در چه جهت است؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى شباهت آنها با انسان ها را از ناحيه اسرار شگفت انگيز خلقت آنها دانسته اند; زيرا هر دو نشانه هائى از عظمت آفريدگار و خالق را با خود همراه دارند.

و بعضى از جهت نيازمندى هاى مختلف زندگى يا وسائلى كه احتياجات گوناگون خود را با آن برطرف مى سازند، مى دانند.

در حالى كه جمعى ديگر معتقدند: منظور شباهت آنها با انسان از نظر درك و فهم و شعور است، يعنى آنها نيز در عالم خود داراى علم و شعور و ادراك هستند، خدا را مى شناسند و به اندازه توانائى خود، او را تسبيح و تقديس مى گويند، اگر چه فكر آنها در سطحى پائين تر از فكر و فهم انسان ها است، و ذيل اين آيه ـ چنان كه خواهد آمد ـ نظر آخر را تقويت مى كند.

آنگاه در جمله بعد مى گويد: «ما در كتاب هيچ چيز را فروگذار نكرديم» (ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْء).

ممكن است منظور از «كتاب»، قرآن بوده باشد كه همه چيز (يعنى تمام امورى كه مربوط به تربيت و هدايت و تكامل انسان است) در آن وجود دارد، منتها گاهى به صورت كلى، مانند دعوت به هر گونه علم و دانش، و گاهى به جزئيات هم پرداخته شده است مانند بسيارى از احكام اسلامى و مسائل اخلاقى.

احتمال ديگر اين كه: منظور از «كتاب»، «عالم هستى» است; زيرا عالم آفرينش، مانند كتاب بزرگى است كه همه چيز در آن آمده است و چيزى در آن فروگذار نشده.

هيچ مانعى ندارد كه هر دو تفسير، با هم در آيه منظور باشد; زيرا نه در قرآن چيزى از مسائل تربيتى فروگذار شده، و نه در عالم آفرينش نقصان و كم و كسرى وجود دارد.

و در پايان آيه مى گويد: «تمام آنها به سوى خدا در رستاخيز محشور مى گردند» (ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ).

ظاهر اين است كه: ضمير «هُم» در اين جمله به انواع و اصناف جنبندگان و پرندگان برمى گردد، و به اين ترتيب، قرآن براى آنها نيز قائل به رستاخيز شده است.

بيشتر مفسران نيز اين مطلب را پذيرفته اند كه: تمام انواع جانداران داراى رستاخيز و جزاء و كيفرند، تنها بعضى منكر اين موضوع شده، و اين آيه و آيات ديگر را طور ديگر توجيه كرده اند، مثلاً گفته اند: منظور از «حشر الى اللّه» همان باز گشت به پايان زندگى و مرگ است.(1)

ولى همان طور كه اشاره كرديم، ظاهر اين تعبير در قرآن مجيد همان رستاخيز و برانگيخته شدن در قيامت است.

روى اين جهت، آيه به مشركان اخطار مى كند: خداوندى كه تمام اصناف حيوانات را آفريده، و نيازمندى هاى آنها را تأمين كرده، و مراقب تمام افعال آنها است و براى همه رستاخيزى قرار داده، چگونه ممكن است براى شما حشر و رستاخيزى قرار ندهد؟! و به گفته بعضى از مشركان چيزى جز زندگى دنيا و حيات و مرگ در كار نباشد؟!

* * *


1 ـ اين احتمال را نويسنده «المنار» از «ابن عباس» نقل كرده است.

 

نكته ها:

1 ـ آيا رستاخيز براى حيوانات هم وجود دارد؟

شك نيست كه نخستين شرط حساب و جزا مسأله عقل و شعور و به دنبال آن تكليف و مسئوليت است، طرفداران اين عقيده مى گويند: مداركى در دست است كه نشان مى دهد حيوانات نيز به اندازه خود داراى درك و فهمند، از جمله:

زندگى بسيارى از حيوانات آميخته با نظام جالب و شگفت انگيزى است كه روشنگر سطح عالى فهم و شعور آنها است.

كيست كه درباره مورچگان و زنبور عسل و تمدن عجيب آنها و نظام شگفت انگيز لانه و كندو، سخنانى نشنيده باشد، و بر درك و شعور تحسين آميز آنها آفرين نگفته باشد؟

گر چه بعضى ميل دارند همه اينها را يك نوع الهام غريزى بدانند، اما هيچ دليلى بر اين موضوع در دست نيست كه اعمال آنها به صورت ناآگاه (غريزى و بدون تعقّل) انجام مى شود.

چه مانعى دارد كه اين اعمال همان طور كه ظواهرشان نشان مى دهد ناشى از عقل و درك باشد؟

بسيار مى شود حيوانات بدون تجربه قبلى در برابر حوادث پيش بينى نشده دست به ابتكار مى زنند، مثلاً گوسفندى كه در عمرش گرگ را نديده، براى نخستين بار كه آن را مى بيند به خوبى خطرناك بودن اين دشمن را تشخيص داده و به هر وسيله كه بتواند براى دفاع از خود و نجات از خطر متوسل مى شود.

علاقه اى كه بسيارى از حيوانات تدريجاً به صاحب خود پيدا مى كنند، شاهد ديگرى براى اين موضوع است.

بسيارى از سگ هاى درنده و خطرناك نسبت به صاحبان خود و حتى فرزندان كوچك آنان مانند يك خدمتگزار مهربان رفتار مى كنند.

داستان هاى زيادى از وفاى حيوانات و اين كه آنها چگونه خدمات انسانى را جبران مى كنند در كتاب ها و در ميان مردم شايع است كه همه آنها را نمى توان افسانه دانست.

مسلّم است آنها را به آسانى نمى توان ناشى از غريزه دانست; زيرا غريزه معمولاً سرچشمه كارهاى يكنواخت و مستمر است، اما اعمالى كه در شرايط خاصى كه قابل پيش بينى نبوده، به عنوان عكس العمل انجام مى گردد به فهم و شعور شبيه تر است تا به غريزه.

هم امروز، بسيارى از حيوانات را براى مقاصد قابل توجهى تربيت مى كنند، سگ هاى پليس براى گرفتن جنايتكاران، كبوترها براى رساندن نامه ها، و بعضى از حيوانات براى خريد جنس از مغازه ها، و حيوانات شكارى براى شكار كردن، آموزش مى بينند، و وظائف سنگين خود را با دقت عجيبى انجام مى دهند، (امروز حتى براى بعضى از حيوانات رسماً مدرسه افتتاح كرده اند!).

از همه اينها گذشته، در آيات متعددى از قرآن، مطالبى ديده مى شود كه دليل قابل ملاحظه اى براى فهم و شعور بعضى از حيوانات محسوب مى شود.

داستان فرار كردن مورچگان از برابر لشگر سليمان(عليه السلام)، و داستان آمدن هدهد به منطقه «سبا و يمن» و آوردن خبرهاى هيجان انگيز براى سليمان شاهد اين مدعا است.

در روايات اسلامى نيز احاديث متعددى در زمينه رستاخيز حيوانات ديده مى شود، از جمله:

از «ابوذر» نقل شده: ما خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوديم، در پيش روى ما دو بز به يكديگر شاخ زدند، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مى دانيد چرا اينها به يكديگر شاخ زدند؟

حاضران عرض كردند: نه.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: ولى خدا مى داند چرا؟ و به زودى در ميان آنها داورى خواهد كرد.(1)

و در روايتى از طرق اهل تسنن از پيامبر نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود: اِنَّ اللّهَ يَحْشُرُ هذِهِ الأُمَمَ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَقْتَصُّ مِنْ بَعْضِها لِبَعْض حَتّى يَقْتَصَّ لِلْجَمّاءِ مِنَ الْقَرْناءِ:

«خداوند تمام اين جنبندگان را روز قيامت برمى انگيزاند و قصاص بعضى را از بعضى مى گيرد، حتى قصاص حيوانى كه شاخ نداشته و ديگرى بى جهت به او شاخ زده است را از او خواهد گرفت».(1)

در آيه 5 سوره «تكوير» نيز مى خوانيم: وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَت: «هنگامى كه وحوش محشور مى شوند».

اگر معنى اين آيه را حشر در قيامت بگيريم (نه حشر و جمع به هنگام پايان اين دنيا) يكى ديگر از دلايل نقلى بحث فوق خواهد بود.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 50، ذيل آيه، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «مستدرك»، جلد 18، صفحه 262، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 256 ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 248، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 136، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 715، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ اگر آنها رستاخيز دارند تكليف هم دارند؟

سؤال مهمى كه در اينجا پيش مى آيد و تا آن حل نشود تفسير آيه فوق روشن نخواهد شد، اين است:

آيا مى توانيم قبول كنيم حيوانات تكاليفى دارند با اين كه يكى از شرائط مسلّم تكليف عقل است، و به همين جهت كودك و يا شخص ديوانه از دايره تكليف بيرونند؟

آيا حيوانات داراى چنان عقلى هستند كه مورد تكليف واقع شوند؟

و آيا مى توان باور كرد كه يك حيوان بيش از يك كودك نابالغ و حتى بيش از ديوانگان درك داشته باشد؟

و اگر قبول كنيم كه آنها چنان عقل و دركى ندارند، چگونه ممكن است تكليف متوجه آنها شود؟

در پاسخ اين سؤال بايد گفت: تكليف مراحلى دارد و هر مرحله، ادراك و عقلى متناسب خود مى خواهد.

تكاليف فراوانى كه در قوانين اسلامى براى يك انسان وجود دارد به قدرى است كه بدون داشتن يك سطح عالى از عقل و درك انجام آنها ممكن نيست و ما هرگز نمى توانيم چنان تكاليفى را براى حيوانات بپذيريم; زيرا شرط آن، در آنها حاصل نيست.

اما مرحله ساده و پائين ترى از تكليف تصور مى شود كه مختصر فهم و شعور براى آن كافى است.

ما نمى توانيم چنان فهم و شعور و چنان تكاليفى را به طور كلّى درباره حيوانات انكار كنيم.

حتى درباره كودكان و ديوانگانى كه پاره اى از مسائل را مى فهمند انكار همه تكاليف مشكل است، مثلاً اگر نوجوانان 14 ساله را كه به حدّ بلوغ نرسيده ولى كاملاً مطالب را خوانده و فهميده اند در نظر بگيريم، اگر آنها عمداً مرتكب قتل نفس شوند، در حالى كه تمام زيان هاى اين عمل را مى دانند آيا مى توان گفت هيچ گناهى از آنها سر نزده است؟!

قوانين كيفرى دنيا نيز افراد غير بالغ را در برابر پاره اى از گناهان مجازات مى كند، اگر چه مجازات هاى آنها مسلّماً خفيف تر است.

بنابراين، بلوغ و عقل كامل، شرط تكليف در مرحله عالى و كامل است، در مراحل پائين تر، يعنى در مورد پاره اى از گناهانى كه قبح و زشتى آن براى افراد پائين تر نيز كاملاً قابل درك است بلوغ و عقل كامل را نمى توان شرط دانست.

با توجه به تفاوت مراتب تكليف، و تفاوت مراتب عقل، اشكال بالا در مورد حيوانات نيز حل مى شود.

* * *


1 ـ تفسير «المنار»، ذيل آيه مورد بحث.

 

3 ـ آيا اين آيه دليل بر تناسخ است؟

عجيب اين كه: بعضى از طرفداران عقيده خرافى «تناسخ» به اين آيه براى مسلك خود استدلال كرده، گفته اند: آيه مى گويد: حيوانات امت هائى همانند شما هستند، در حالى كه مى دانيم آنها ذاتاً، همانند ما نيستند، بنابراين بايد بگوئيم: ممكن است روح انسان ها پس از جدا شدن از بدن، در كالبد حيوانات قرار بگيرند و به اين وسيله كيفر بعضى از اعمال سوء خود را ببينند!

ولى علاوه بر اين كه: عقيده به تناسخ بر خلاف قانون تكامل، و بر خلاف منطق عقل مى باشد، و لازمه آن انكار معاد است (چنان كه مشروحاً در جاى خود گفته ايم)(1) آيه بالا به هيچ وجه دلالتى بر اين مسلك ندارد; زيرا همان طور كه گفتيم، مجتمعات حيوانى از جهاتى، همانند مجتمعات انسانى هستند، و اين شباهت جنبه فعلى دارد، نه بالقوه; زيرا آنها نيز سهمى از درك و شعور دارند، و سهمى از مسئوليت، و سهمى از رستاخيز، و از اين جهات شباهتى به انسان ها دارند.

اشتباه نشود، تكليف و مسئوليت انواع جانداران در يك مرحله خاص، مفهومش اين نيست كه آنها داراى رهبر و پيشوائى براى خود هستند و شريعت و مذهبى دارند آن چنان كه از بعضى صوفيه نقل شده است.

بلكه رهبر آنها در اين گونه موارد تنها درك و شعور باطنى آنها است، يعنى مسائل معينى را درك مى كنند و به اندازه شعور خود در برابر آن مسئول هستند.

* * *

 

39 وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُماتِ مَنْ يَشَأِ اللّهُ يُضْلِلْهُ وَ مَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلى صِراط مُسْتَقيم

 

ترجمه:

39 ـ آنها كه آيات ما را تكذيب كردند، كرها و لال هائى هستند كه در تاريكى ها قرار دارند. هر كس را خدا بخواهد (و مستحق باشد،) گمراه مى كند; و هر كس را بخواهد (و شايسته بداند،) بر راه راست قرار خواهد داد.


1 ـ به كتاب «عود ارواح» مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

كَر و لال ها!

بار ديگر قرآن به بحث از منكران لجوج مى پردازد، و آثار تكذيب الهى در روح و جانشان را بيان مى كند، مى گويد: «آنها كه آيات ما را تكذيب كردند كر و لال هستند، و در ظلمت و تاريكى قرار گرفته اند» (وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُماتِ).

نه گوش شنوائى دارند كه حقايق را بشنوند، و نه زبان حق گوئى كه اگر حقيقتى را درك كردند براى دگران بازگو كنند. و چون ظلمت خودخواهى و خودپرستى و لجاجت و جهل گرداگرد آنها را فرا گرفته، نمى توانند چهره حقايق را ببينند و به اين ترتيب از اين سه نعمت بزرگ (شنيدن و ديدن و گفتن) كه انسان را با دنياى خارج مربوط مى سازد محرومند.

بعضى از مفسران معتقدند: منظور از افراد كَر، مقلدينى هستند كه بدون چون و چرا از رهبران گمراهى تبعيت مى كنند و گوش خود را بسته اند كه صداى رهبران الهى را نشنوند.

و منظور از افراد گنگ، همان رهبران گمراه هستند كه حقايق را به خوبى درك مى كنند، اما براى حفظ موقعيت و منافع مادّى خويش، مُهر سكوت بر لب زده اند و هر دو دسته در ظلمت جهل و خودپرستى گرفتارند.(1)

و به دنبال آن مى فرمايد: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى كند و هر كس را بخواهد بر جاده مستقيم قرار مى دهد» (مَنْ يَشَأِ اللّهُ يُضْلِلْهُ وَ مَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلى صِراط مُسْتَقيم).

سابقاً گفته ايم: نسبت دادن هدايت و ضلالت به مشيت و اراده خدا، موضوعى است كه آيات ديگر قرآن آن را به خوبى تفسير مى كنند، در يك جا مى خوانيم: يُضِلُّ اللّهُ الظّالِمينَ: «خداوند ستمگران را گمراه مى كند».(2)

در جاى ديگر: وَ ما يُضِلُّ بِهِ اِلاَّ الْفاسِقِيْنَ: «تنها فاسقان را گمراه مى كند».(3)

و در جاى ديگر: وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا: «كسانى كه در راه ما مجاهده كنند آنها را به راه هاى مستقيم خود هدايت خواهيم كرد».(4)

از اين آيات، و آيات ديگر قرآن به خوبى استفاده مى شود كه هدايت ها و ضلالت هائى كه در اين موارد به اراده خدا نسبت داده شده است، در حقيقت پاداش و كيفرهائى است كه در مقابل انجام اعمال نيك و بد، به بندگان مى دهد.

به تعبير روشن تر: گاهى اعمال فوق العاده زشتى از انسان سر مى زند كه بر اثر آن تاريكى وحشتناكى روح او را احاطه خواهد كرد.

چشمان حقيقت بين از او گرفته مى شود، گوش او صداى حق را نمى شنود، و زبان او از گفتن حق باز مى ماند.

اما به عكس گاهى چنان كارهاى نيك فراوان از او سر مى زند كه يك دنيا نور و روشنائى به روح او مى پاشد، ديد و درك او وسيع تر، فكر او پرفروغ تر و زبان او در گفتنِ حق، گوياتر مى شود، اين است معنى هدايت و ضلالت كه به اراده خدا نسبت داده مى شود.

* * *

 

 

40 قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السّاعَةُ أَ غَيْرَ اللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ

41 بَلْ إِيّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

40 ـ بگو: «به من خبر دهيد اگر عذاب پروردگار به سراغ شما آيد، يا رستاخيز بر پا شود، آيا (براى حل مشكلات خود،) غير خدا را مى خوانيد، اگر راست مى گوئيد»؟!

41 ـ (نه) بلكه تنها او را مى خوانيد! و او اگر بخواهد، مشكلى را كه به خاطر آن او را خوانده ايد، بر طرف مى سازد; و آنچه را (امروز) همتاى خدا قرار مى دهيد، فراموش خواهيد كرد.


1 ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 84، انتشارات جامعه مدرسين قم.

2 ـ ابراهيم، آيه 27.

3 ـ بقره، آيه 26.

4 ـ عنكبوت، آيه 69.

 

تفسير:

توحيد فطرى

قرآن در اين آيات روى سخن را به مشركان كرده و از راه ديگرى براى توحيد و يگانه پرستى، در برابر آنها، استدلال مى كند، به اين طريق كه لحظات فوق العاده سخت و دردناك زندگى را به خاطر آنها مى آورد، و از وجدان آنها استمداد مى جويد كه در اين گونه لحظات كه همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند آيا پناهگاهى جز خدا براى خودشان فكر مى كنند؟! مى فرمايد:

«اى پيامبر! به آنها بگو: اگر عذاب دردناك خداوند به سراغ شما بيايد و يا قيامت با آن همه هول و هيجان و حوادث وحشتناك بر پا شود، راست بگوئيد: آيا غير از خدا را براى برطرف ساختن شدائد خود مى خوانيد»؟ (قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السّاعَةُ أَ غَيْرَ اللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ).(1)

روح معنى اين آيه، نه تنها براى مشركان، براى همه كس به هنگام بروز شدائد و حوادث سخت، قابل درك است.

ممكن است در حال عادى و در حوادث كوچك انسان به غير خدا متوسل گردد، اما هنگامى كه حادثه فوق العاده شديد باشد، انسان همه چيز را فراموش مى كند، ولى در همين حال، در اعماق دل خود يك نوع اميدوارى به نجات كه از منبع قدرت مرموز و نامشخصى سرچشمه مى گيرد احساس مى كند، اين همان توجه به خدا و حقيقت توحيد است.

حتى مشركان و بت پرستان در چنين لحظاتى سخنى از بت ها به ميان نمى آورند و همه را به دست فراموشى مى سپرند.

* * *

در آيه بعد پاسخ را از ضمير آنها استخراج كرده، مى فرمايد: «بلكه تنها او را مى خوانيد، او هم اگر بخواهد مشكل شما را بر طرف مى كند، و شريك هائى كه براى خدا درست كرده بوديد همه را فراموش مى كنيد» (بَلْ إِيّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ).

در اين آيه به سه نكته توجه داده شده:

نخست اين كه: پاسخ درونى آنها چيست؟

ديگر اين كه: نجات و عدم نجات آنها به خواست خدا است.

و سوم اين كه: تمام بت ها و عقائد خرافى و مبعودها را در آن لحظه فراموش مى كنند.

* * *


1 ـ به طورى كه علماى ادب عربى، تصريح كرده اند «ك» در «أَ رَأَيْتُكَ» و «كُم» در «أَ رَأَيْتَكُمْ» نه اسم است و نه ضمير، بلكه حرف خطاب است كه در حقيقت براى تأكيد مى آيد، و در اين گونه موارد، فعل هميشه به صورت مفرد ذكر مى شود، و مفرد و تثنيه بودن آن به وسيله تغييرات در همين حرف خطاب ظاهر مى شود.

لذا در «أَ رَأَيْتَكُمْ» با اين كه مخاطب جمع است فعل «رَأَيْتَ»، مفرد آورده شده، و جمع بودن آن به وسيله «كُمْ» كه حرف خطاب است مشخص گرديده.

جمعى معتقدند: اين جمله روى هم رفته از نظر معنى مساوى با جمله «أَخْبِرْنِى» يا «أَخْبِرُونِى» است.

ولى حق اين است كه: جمله معنى استفهامى خود را كاملاً حفظ مى كند و «أَخْبِرُونِى» لازمه معنى آن است نه خود معنى آن (دقت كنيد).

 

نكته ها:

1 ـ استدلال بر اصل وجود و يگانگى خدا

استدلالى كه در دو آيه فوق ديده مى شود همان استدلال به توحيد فطرى است كه در دو بحث مى توان از آن استفاده كرد:

يكى در اصل اثبات وجود خدا.

و ديگرى در اثبات يگانگى او، لذا در روايات اسلامى، و همچنين در سخنان دانشمندان، هم در برابر منكران خدا و هم در برابر مشركان با آن استدلال شده است.

* * *

2 ـ مگر مشركان قيامت را قبول داشتند؟

قابل توجه اين كه: در استدلال بالا سخن از قيام ساعة (روز رستاخيز) به ميان آمده، در حالى كه ممكن است گفته شود، آنها چنان روزى را اصلاً قبول نداشتند، بنابراين چگونه ممكن است در برابر آنها چنين استدلالى شود؟

ولى بايد توجه داشت:

اوّلاًـ همه آنها منكر قيامت نبودند، بلكه جمعى از آنها به نوعى از رستاخيز اعتقاد داشتند.

ثانياً ـ ممكن است منظور از «ساعة» همان ساعت مرگ يا ساعت حوادث وحشتناكى باشد كه انسان را در آستانه مرگ قرار مى دهد.

ثالثاً ـ ممكن است اين تعبير، كنايه از حوادث هولناك بوده باشد; زيرا آيات قرآن مكرّر مى گويد: شروع رستاخيز با يك سلسله حوادث فوق العاده هولناك همراه است: زلزله ها، طوفان ها، صاعقه ها و مانند آن در آن هنگام به وقوع مى پيوندند.

* * *

3 ـ آيا حوادث رستاخيز قابل تغيير است؟

با اين كه مى دانيم: روز رستاخيز و حوادث قبل از آن از مسائل حتمى است و به هيچ وجه قابل تغيير نيست، چگونه در آيه فوق مى گويد: اگر خدا بخواهد آن را برطرف خواهد ساخت؟

آيا فقط منظور بيان قدرت پروردگار است؟ و يا معنى ديگرى منظور بوده است؟

در پاسخ اين سؤال بايد گفت: منظور اين نيست كه خداوند اصل قيام ساعت و روز رستاخيز را با دعا از بين ببرد، بلكه منظور اين است مشركان ـ و حتى غير مشركان ـ هنگامى كه در آستانه قيامت قرار گيرند از حوادث و مشكلات آن و كيفرهاى سختى كه در پيش دارند، وحشت مى كنند و از خدا مى خواهند اين وضع را بر آنان آسان گرداند و آنها را از خطرات برهاند.

در حقيقت دعا براى نجات خويش از حوادث دردناك است، نه دعا براى از بين رفتن رستاخيز.

* * *

 

42 وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَم مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ

43 فَلَوْلا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

44 فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْء حَتّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ

45 فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ

 

ترجمه:

42 ـ ما به سوى امت هائى كه پيش از تو بودند، (پيامبرانى) فرستاديم; (و هنگامى كه با اين پيامبران به مخالفت برخاستند،) آنها را با شدت و رنج و ناراحتى مواجه ساختيم; شايد تسليم گردند.

43 ـ چرا هنگامى كه مجازات ما به آنان رسيد، (خضوع نكردند و) تسليم نشدند؟! بلكه دل هاى آنها قساوت پيدا كرد; و شيطان هر كارى را كه مى كردند، در نظرشان زينت داد.

44 ـ هنگامى كه آنچه را به آنها يادآورى شده بود فراموش كردند، درهاى همه چيز (از نعمت ها) را به روى آنها گشوديم; تا (كاملاً) خوشحال شدند (و دل به آن بستند); ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم); در اين هنگام، همگى مأيوس شدند; (و درهاى اميد به روى آنها بسته شد).

45 ـ و (به اين ترتيب) دنباله (زندگى) جمعيتى كه ستم كرده بودند، قطع شد. و ستايش مخصوص خداوند، پروردگار جهانيان است.

 

تفسير:

سرانجامِ زندگى اندرزناپذيران

در اين آيات نيز، گفتگو با گمراهان و مشركان ادامه مى يابد و قرآن از راه ديگر براى بيدار ساختن آنها موضوع را تعقيب مى كند، يعنى دست آنها را گرفته و به قرون و زمان هاى گذشته برده، چگونگى حالات امت هاى گمراه، ستمگر و مشرك را شرح مى دهد كه چگونه تمام عوامل تربيت و بيدارى در مورد آنها به كار گرفته شد، اما جمعى از آنها به هيچ يك از اينها توجه نكردند و سرانجام چنان عاقبت شومى دامانشان را گرفت كه عبرتى براى آيندگان شدند.

نخست مى فرمايد: «ما پيامبرانى به سوى امت هائى كه پيش از تو بودند فرستاديم و چون اعتنا نكردند آنها را به منظور بيدارى و تربيت با مشكلات و حوادث سخت: با فقر، خشكسالى و قحطى، با بيمارى و درد و رنج و بأساء و ضرّاء(1) مواجه ساختيم شايد متوجه شوند و به سوى خدا باز گردند» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَم مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ).

* * *

در آيه بعد مى گويد: «چرا آنها از اين عوامل دردناك و بيداركننده پند و اندرز نگرفتند و بيدار نشدند و به سوى خدا باز نگشتند» (فَلَوْلا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا).

پس از آن به عوامل عدم بيدارى آنها اشاره كرده و آن را دو چيز مى داند، نخست اين كه: «بر اثر زيادى گناه و لجاجت در شرك، قلب هاى آنها تيره و سخت و روح آنها انعطاف ناپذير شده بود» (وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ).

ديگر اين كه: «شيطان (با استفاده از روح هواپرستى آنها) اعمالشان را در نظرشان زينت داده بود، هر عمل زشتى را انجام مى دادند زيبا، و هر كار خلافى را صواب مى پنداشتند» (وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

* * *

آنگاه در آيه بعد اضافه مى كند: هنگامى كه سختگيرى ها و گوش مالى ها در آنها مؤثر نيفتاد، از راه لطف و محبت وارد شديم يعنى «هنگامى كه درس هاى نخست را فراموش كردند، درس دوم را براى آنها آغاز كرديم و درهاى انواع نعمت ها را بر آنها گشوديم، شايد بيدار شوند و به آفريننده و بخشنده آن نعمت ها توجه كنند، و راه راست را باز يابند» (فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْء).

ولى اين همه نعمت در واقع خاصيت دوجانبه داشت، هم ابراز محبتى براى بيدارى بود و هم مقدمه اى براى عذاب دردناك در صورتى كه بيدار نشوند; زيرا مى دانيم: هنگامى كه انسان در ناز و نعمت فرو رود، و ناگهان آن همه نعمت از او گرفته شود، سخت براى او دردناك خواهد بود، به خلاف اين كه تدريجاً از او گرفته شود كه زياد در او مؤثر نخواهد گشت.

لذا مى فرمايد: «آن قدر به آنها نعمت داديم تا كاملاً خوشحال شدند اما بيدار نشدند، لذا ناگاه آنها را گرفتيم و مجازات كرديم، و تمام درهاى اميد به روى آنها بسته شد» (حَتّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ).(2)

* * *

سرانجام در آخرين آيه به نتيجه نهائى وضع مشركان اشاره كرده، مى فرمايد: «و به اين ترتيب جمعيت ستمكاران ريشه كن شدند و نسل ديگرى از آنها به پا نخاست» (فَقُطـِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا).

«دابِر» در اصل، به معنى دنباله و آخر چيزى است.

و از آنجا كه خداوند در به كار گرفتن عوامل تربيت در مورد آنها هيچ گونه كوتاهى نكرده در پايان آيه مى فرمايد: «ستايش و حمد مخصوص خداوندى است كه پروردگار و مربى همه جهانيان است» (وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ).

* * *


1 ـ «بأساء» در اصل، به معنى شدت و رنج است و به معنى جنگ نيز به كار مى رود، همچنين در قحطى، خشكسالى و فقر و مانند اينها.

ولى «ضرّاء» به معنى ناراحتى روحى است مانند: غم و اندوه و جهل و نادانى و يا ناراحتى هائى كه از بيمارى و از دست دادن مقام و مال و ثروت پيدا مى شود.

شايد تفاوت ميان اين دو، در حقيقت از اينجا باشد كه «بأساء» بيشتر جنبه خارجى دارد و «ضرّاء» جنبه روحى، يعنى ناراحتى هاى روحى را «ضرّاء» گويند و بنابراين «بأساء» يكى از عوامل ايجاد «ضرّاء» خواهد بود (دقت كنيد).

2 ـ «مُبْلِسُونَ» در اصل، از ماده «ابلاس» به معنى غم و اندوهى است كه به خاطر شدت حوادث ناگوار به انسان دست مى دهد و نام «ابليس» نيز از همين جا گرفته شده است، و تعبير فوق نشان دهنده شدت غم و اندوهى است كه گناهكاران را فرا مى گيرد.

 

نكته ها:

1 ـ بيدارى هاى زودگذر و دوام دار

2 ـ تشويق يا استدراج؟

در آيات فوق مى خوانيم: هنگامى كه بروز شدائد اثر تربيتى نداشت، خداوند درهاى نعمت را به روى چنين گناهكارانى مى گشايد.

آيا اين كار، به خاطر تشويق بعد از تنبيه است.

يا مقدمه اى است براى دردناك بودن مجازات؟ يعنى به اصطلاح اين گونه نعمت ها، نعمت استدراجى است كه تدريجاً بنده متمرد را در ناز و نعمت و خوشحالى و سرور، و يك نوع غفلت فرو مى برد، سپس يك باره همه چيز را از آنها مى گيرد.

پاره اى از قرائن در آيه وجود دارد كه احتمال دوم را تقويت مى كند.

ولى مانعى ندارد كه هر دو منظور باشد، يعنى نخست تشويق براى بيدارى، و اگر مؤثر نشد مقدمه اى است براى گرفتن نعمت و عذاب دردناك.

در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده: إِذَا رَأَيْتَ اللّهَ يُعْطِي الْعَبْدَ مِنَ الدُّنْيا عَلى مَعاصِيْهِ ما يُحِبُّ فَاِنَّما هُوَ اسْتِدْراجٌ ثُمَّ تَلا رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فَلَمّا نَسُوا...:

«هنگامى كه ببينى خداوند در برابر گناهان نعمت مى بخشد، بدان كه مقدمه مجازات است سپس آيه فوق را تلاوت فرمود».(1)

در حديثى از على(عليه السلام) چنين نقل شده: يَا ابْنَ آدَمَ إِذا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبْحانَهُ يُتابِـعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ وَ أَنْتَ تَعْصِيهِ فَاحْذَرْهُ:

«اى فرزند آدم! هنگامى كه ببينى خداوند پى در پى نعمت ها را به تو مى بخشد، در حالى كه تو گناه مى كنى، از مجازات او بترس! كه اين مقدمه مجازات است».(2)

در كتاب «تلخيص الاقوال» از امام حسن عسكرى(عليه السلام) چنين نقل شده: «قنبر» غلام امير مؤمنان(عليه السلام) را پيش «حَجّاج» بردند.

حَجّاج پرسيد: تو چه كار براى على ابن ابيطالب(عليه السلام) مى كردى؟

گفت: وسائل وضوى او را فراهم مى ساختم!

پرسيد: هنگامى كه از وضو فارغ مى شد چه مى گفت؟

گفت: اين آيه را مى خواند: «فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْء» و تا آخر آيه را تلاوت كرد.

حَجّاج گفت: گمان مى كنم اين آيه را بر ما تطبيق مى كرد.

قنبر با شجاعت گفت: آرى!(3)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 55، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 718، ذيل آيه، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 198 (همه با تفاوت) ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 137، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 12، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

2 ـ «نهج البلاغه»، حكمت 25 ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 199 و جلد 70، صفحه 383 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 18، صفحه 136، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى، 1404 هـ ق ـ «غرر الحكم»، صفحه 278، انتشارات دفتر تبليغات، 1366 هـ ش ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 718، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 718، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «مستدرك»،
جلد 1، صفحه 322، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 199، و جلد 77، صفحه 315 ـ
تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 359، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

 

3 ـ فلسفه بلاها

در اين آيات مى خوانيم: منظور از بسيارى از حوادث رنج آور، ايجاد حالت توجه و بيدارى است، و اين يكى از فلسفه هاى «آفات و بلاها» است كه در بحث توحيد از آن سخن گفته ايم،(1) ولى شايان توجه اين كه: اين موضوع را:

اوّلاً ـ با كلمه «لَعَلَّ» (شايد) ذكر مى كند، به خاطر اين كه: وجود بلاها به تنهائى براى بيدارى كافى نيست، بلكه زمينه اى است براى دل هائى كه آمادگى دارند (در سابق نيز گفته ايم «لَعَلَّ» در كلام خدا معمولاً در مواردى استعمال مى شود، كه پاى شرايط ديگرى نيز در ميان باشد).

ديگر اين كه: در اينجا كلمه «تَضَرُّع» به كار برده شده، كه در اصل به معنى ورود شير به پستان و خضوع و تسليم آن در برابر دوشنده است، سپس به معنى تسليم آميخته با تواضع و خضوع آمده است!

يعنى اين حوادث دردناك را به خاطر آن ايجاد مى كرديم، كه آنها از مركب غرور و سركشى و خودخواهى فرود آيند، و در برابر حق تسليم شوند.

* * *


1 ـ در این باره به کتاب «آفریدگار جهان» و کتاب «در جستجوی خدا» مراجعه شود.

4 ـ ستايش پايان آيه

جالب اين كه: خداوند با جمله «وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِيْن» آيه را پايان مى دهد، و اين نشانه آن است كه قطع ريشه ظلم و فساد و نابود شدن نسلى كه بتواند اين كار را ادامه دهد، به قدرى اهميت دارد كه جاى حمد، شكر و سپاس است.

در حديثى از «فضيل بن عياض» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ أَحَبَّ بَقاءَ الظّالِمِينَ فَقَدْ أَحَبَّ أَنْ يُعْصَى اللّهُ، إِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى حَمِدَ نَفْسَهُ عَلى هَلاكِ الظَّلَمَةِ فَقالَ: فَقُطِـعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ:

«هر كس بقاى ستمگران را دوست دارد، مفهومش اين است كه دوست مى دارد معصيت خدا شود (موضوع ظلم به اندازه اى مهم است كه) خداوند تبارك و تعالى در برابر نابود ساختن ظالمان خود را حمد و ستايش كرده و فرموده: دنباله قوم ستمگر بريده شد، ستايش و سپاس مخصوص خداوند پروردگار جهانيان است».(1)

* * *

 

 

46 قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِهِ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ

47 قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الظّالِمُونَ

48 وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلينَ إِلاّ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

49 وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ

 

ترجمه:

46 ـ بگو: «به من خبر دهيد اگر خداوند، گوش و چشم هايتان را بگيرد، و بر دل هاى شما مُهر نهد (كه چيزى را نفهميد،) چه كسى جز خداست كه آنها را به شما بدهد؟ ببين چگونه آيات را به گونه هاى مختلف براى آنها شرح مى دهيم، سپس آنها روى مى گردانند»!

47 ـ بگو: «به من خبر دهيد اگر عذاب خدا به طور ناگهانى (و پنهانى) يا آشكارا به سراغ شما بيايد، آيا جز جمعيت ستمكار هلاك مى شوند»؟!

48 ـ ما پيامبران را، جز (به عنوان) بشارت دهنده و بيم دهنده، نمى فرستيم; آنها كه ايمان بياورند و (خويشتن را) اصلاح كنند، نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند.

49 ـ و آنها كه آيات ما را تكذيب كردند، عذاب (پروردگار) به خاطر نافرمانى ها به آنان مى رسد.


1 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 108، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 258، آل البيت ـ «مستدرك»، جلد 13، صفحه 128، آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 304 و جلد 72، صفحه 370 و جلد 97، صفحه 73 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 56، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 719، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

تفسير:

بخشنده نعمت ها را بشناسيد

روى سخن در اين آيات همچنان با مشركان است، اما با بيان ديگرى براى بيدار ساختن آنها استدلال شده، و روى غريزه دفع ضرر تكيه كرده است، نخست مى فرمايد: «اگر خداوند نعمت هاى گران بهايش را همچون گوش و چشم از شما بگيرد، و بر دل هايتان مُهر بگذارد، به طورى كه نتوانيد ميان خوب و بد و حق و باطل تميز دهيد، كدام معبود جز خدا مى تواند اين نعمت ها را به شما باز گرداند»؟! (قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِهِ).

بر اين اساس مشركان نيز قبول داشتند كه خالق و روزى دهنده خدا است، و بت ها را به عنوان شفاعت در پيشگاه خدا مى پرستيدند، لذا قرآن مى فرمايد: شما به جاى اين كه بت هاى بى ارزش و فاقد همه چيز را پرستش كنيد، چرا مستقيماً به در خانه خدا نمى رويد؟ خدائى كه سرچشمه همه نيكى ها و بركات است.

علاوه بر اعتقادى كه همه بت پرستان درباره خدا داشتند در اينجا عقل آنها نيز به داورى طلبيده مى شود، كه بت هائى كه خود نه چشم، نه گوش، نه عقل و نه هوش دارند، چگونه مى توانند اين گونه نعمت ها را به ديگران ببخشند؟!

سپس مى فرمايد: «ببين چگونه آيات و دلائل را به گونه هاى مختلف براى آنها شرح مى دهيم؟ ولى باز آنها از حق روى برمى گردانند» (انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ).

درباره معنى «ختم» و همچنين علت اين كه «سمع» در آيات قرآن معمولاً مفرد و «ابصار» به طور جمع مى آيد در جلد اول همين تفسير، ذيل آيه 7 سوره «بقره» بحث كرديم.

«نُصَرِّفُ» از ماده «تصريف» به معنى «تغيير» است و در اينجا منظور بيان استدلالات گوناگون و در اشكال مختلف مى باشد.

«يَصْدِفُون» از ماده «صدف» (بر وزن هدف) به معنى جانب و ناحيه است، و چون به هنگام روى گردانيدن و اعراض، انسان متوجه جانب و ناحيه ديگرى مى شود، اين كلمه در معنى اعراض به كار مى رود، منتها چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين ماده به معنى اعراض و روى گردانيدن شديد استعمال مى شود.

* * *

در آيه بعد، به دنبال ذكر اين سه نعمت بزرگ الهى (چشم و گوش و دل) كه سرچشمه تمام نعمت هاى دنيا و آخرت است اشاره به امكان سلب همه نعمت ها به طور كلّى كرده، مى فرمايد: «به آنها بگو: اگر عذاب خداوند ناگهانى، بدون مقدمه، و يا آشكارا و با مقدمه، به سراغ شما بيايد آيا جز ستمكاران نابود مى شوند»؟! (قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الظّالِمُونَ).(1)

«بَغْتَةً» به معنى «ناگهانى» و «جَهْرَةً» به معنى «آشكار» است.

طبق قاعده مى بايست در مقابل «آشكار»، «پنهان» ذكر گردد، نه «ناگهانى»، ولى چون امور ناگهانى معمولاً مقدمات آنها مخفى و پنهان است ـ زيرا اگر پنهان نبود ناگهانى نمى شد ـ به اين جهت ناگهانى آمده; چرا كه در مفهوم كلمه «بَغْتَةً» مفهوم پنهانى نيز افتاده است.

منظور اين است، تنها كسى كه قادر به انواع مجازات و گرفتن نعمت ها است خدا است، و بت ها هيچ نقشى در اين ميان ندارند.

بنابراين، دليلى ندارد كه به آنها پناه بريد، ولى از آنجا كه خداوند، حكيم و رحيم است تنها ستمكاران را مجازات مى كند.

ضمناً از اين تعبير، استفاده مى شود: «ظلم» معنى وسيعى دارد كه انواع شرك و گناهان را شامل مى شود، بلكه در آيات قرآن شرك به عنوان «ظلم عظيم» معرفى شده است چنان كه «لقمان» به فرزند خود مى گفت: لا تُشْرِكْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيم:

«فرزندم! براى خدا شريك قائل مشو كه شرك ظلم بزرگى است».(1)

در سومين آيه مورد بحث، به وضع پيامبران الهى اشاره كرده، مى فرمايد: «نه تنها از بت هاى بى جان كارى ساخته نيست، انبياى بزرگ و رهبران الهى نيز كارى جز ابلاغ رسالت، بشارت و انذار، و تشويق و تهديد ندارند، و هر نعمتى هست به فرمان خدا و از ناحيه او است و آنها هم هر چه بخواهند از او مى خواهند» (وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلينَ إِلاّ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ).

احتمال ديگر در پيوند اين آيه با آيات قبل، اين است كه: در آيات گذشته سخن از تشويق ها و تهديدها در ميان بود، در اين آيه مى گويد: اين همان هدفى است كه پيامبران به خاطر آن مبعوث شدند، كار آنها نيز بشارت و انذار بود.

سپس مى افزايد: راه نجات منحصر در دو چيز است: «آنها كه ايمان آورند و خويشتن را اصلاح كنند (و عمل صالح انجام دهند) نه ترسى از مجازات هاى الهى دارند، و نه غم و اندوهى از اعمال گذشته خود» (فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ).

* * *

سپس در آخرين آيه توجه مى دهد: اما «كسانى كه آيات ما را تكذيب كنند در برابر اين فسق و نافرمانى گرفتار مجازات الهى خواهند شد» (وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ).

قابل توجه اين كه: در مورد مجازات تكذيب كنندگان آيات خدا، تعبير به «يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ» شده است، يعنى «عذاب پروردگار آنها را لمس مى كند» گويا مجازات همه جا به دنبال آنها مى گردد و سپس به بدترين وجهى آنها را فرا مى گيرد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه: «فسق» معنى وسيعى دارد، و هر گونه نافرمانى و خروج از راه و رسم بندگى خدا ـ حتى كفر ـ را شامل مى شود و منظور از آن در آيه فوق نيز همين معنى است.

بنابراين، محلى براى بحث هائى كه «فخر رازى» و ديگر مفسران در اينجا درباره فسق كرده اند و آن را شامل گناهان نيز دانسته اند، و سپس به دفاع برخاسته اند، باقى نمى ماند.

* * *

 

50 قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدي خَزائِنُ اللّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما يُوحى إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمى وَ الْبَصيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ

 

ترجمه:

50 ـ بگو: «من نمى گويم خزائن خدا نزد من است. و من، (جز آنچه خدا به من بياموزد،) از غيب آگاه نيستم! و به شما نمى گويم من فرشته ام. تنها از آنچه به من وحى مى شود پيروى مى كنم». بگو: «آيا نابينا و بينا مساويند؟! پس چرا نمى انديشيد»؟!


1 ـ لقمان، آيه 13.

 

تفسير:

آگاهى از غيب

آيه فوق، دنباله پاسخ گوئى به اعتراضات گوناگون كفار و مشركان است و به سه قسمت از ايرادهاى آنها در جمله هاى كوتاه، پاسخ داده شده است:

نخست اين كه: آنها به پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشنهاد معجزات عجيب و غريبى مى كردند، و هر يك به ميل خود پيشنهادى داشتند، حتى قانع به مشاهده معجزات مورد درخواست ديگران نيز نبوده اند.

گاهى خانه هائى از طلا.

گاهى نزول فرشتگان.

زمانى تبديل سرزمين خشك و سوزان «مكّه» به يك باغستان پر آب و ميوه.

و گاهى موضوعات ديگر از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تقاضا مى كردند. چنان كه در سوره «اسراء» ذيل آيه 90 شرح آن خواهد آمد.

گويا آنها با اين تقاضاهاى عجيب و غريب يك نوع مقام الوهيت و مالكيت زمين و آسمان براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) انتظار داشتند.

لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود در پاسخ اين افراد چنين اعلام دارد: «بگو: من هرگز ادعا نمى كنم كه خزائن الهى به دست من است» (قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدي خَزائِنُ اللّهِ).

«خَزائن» جمع «خزينة» به معنى منبع و مركز هر چيزى است كه براى حفظ آن و عدم دسترسى ديگران در آنجا جمع آورى شده و با توجه به آيه: وَ إِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم: «خزائن هر چيزى در نزد ما است و ما جز به اندازه معلوم آن را نازل نمى كنيم»;(1)

روشن مى شود كه: «خزائن اللّه» منبع همه چيز را در بر مى گيرد، و در حقيقت اين منبع از ذات بى انتهاى او كه سرچشمه جميع كمالات و قدرت ها است، مى باشد.

پس از آن، در برابر افرادى كه انتظار داشتند پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنها را از تمام اسرار آينده و گذشته آگاه سازد، و حتى به آنها بگويد در آينده چه حوادثى مربوط به زندگى آنها روى مى دهد، تا براى دفع ضرر و جلب منفعت به پا خيزند، مى گويد: «من هرگز ادعا نمى كنم كه از همه امور پنهانى و اسرار غيب آگاهم» (وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ).

همان طور كه سابقاً نيز گفته ايم، كسى از همه چيز با خبر است، كه در هر مكان و هر زمانى حاضر و ناظر باشد و او تنها ذات پاك خدا است.

اما غير او كه وجودش محدود به زمان و مكان معينى است طبعاً نمى تواند از همه چيز با خبر باشد، ولى هيچ مانعى ندارد كه خداوند قسمتى از علم غيب را كه مصلحت مى داند، و براى تكميل رهبرى رهبران الهى لازم است، در اختيار آنها بگذارد كه البته اين را علم غيب بالذات نمى گويند، بلكه علم غيب بالعرض و به تعبير ديگر: يادگيرى و تعلّم از داناى غيب است.

آيات متعددى از قرآن گواهى مى دهد كه: خداوند چنين علمى را نه تنها در اختيار پيامبران و پيشوايان الهى قرار داده، كه گاهى در اختيار غير آنها نيز قرار مى داده است، از جمله در سوره «جنّ» آيات 26 و 27 مى خوانيم: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول: «خداوند از تمام امور پنهانى آگاه است و هيچ كس را از علم غيب خود آگاه نمى كند * مگر رسولانى كه مورد رضايت او هستند».

اصولاً تكميل مقام رهبرى، آن هم يك رهبرى جهانى و همگانى، نياز به آگاهى بر بسيارى از مسائل كه از نظر ساير مردم مكتوم است، دارد، و اگر خداوند اين علم غيب را در اختيار فرستادگان و اوليائش نگذارد، مقام رهبرى آنها تكميل نخواهد شد (دقت كنيد).

اين كه جاى خود دارد، گاهى يك موجود زنده براى ادامه حياتِ خود نياز به دانستن گوشه اى از غيب دارد، و خداوند در اختيار آن مى گذارد مثلاً شنيده ايم: بعضى از حشرات در تابستان، پيش بينى وضع هواى زمستان را مى كنند، يعنى خداوند اين غيب را به خصوص در اختيار آنها مى گذارد; زيرا زندگى آنها بدون اين مطلب چه بسا دستخوش فنا مى گردد، شرح بيشتر اين موضوع را به خواست خدا در تفسير آيه 26 سوره «جنّ» بيان خواهيم كرد.

و در جمله سوم، به پاسخ ايراد كسانى مى پردازد كه انتظار داشتند خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرشته باشد، و يا فرشته اى همراه او باشد، و هيچ گونه عوارض بشرى از خوردن غذا و راه رفتن در كوچه و بازار در او ديده نشود، مى گويد: «و من هرگز ادعا نمى كنم فرشته ام» (وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنـِّي مَلَكٌ).

بلكه «تنها از دستورات و تعليماتى پيروى مى كنم كه از طريق وحى از ناحيه پروردگار به من مى رسد» (إِنْ أَتَّبِـعُ إِلاّ ما يُوحى إِلَيَّ).

از اين جمله، به خوبى استفاده مى شود كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) هر چه داشت و هر چه كرد، از وحى آسمانى سرچشمه گرفته بود، و آن گونه كه بعضى پنداشته اند عمل نمى كرد، نه به اجتهاد خود، نه به قياس و نه به غير آن، بلكه برنامه او در امور دينى تنها پيروى از وحى بود.

و در پايان آيه، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داده مى شود: «بگو: آيا افراد نابينا و بينا همانندند؟! و آنها كه چشم خود و انديشه و عقلشان بسته است، با كسانى كه حقايق را به خوبى مى بينند و درك مى كنند برابرند؟! آيا فكر نمى كنيد»؟! (قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمى وَ الْبَصيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ).

ذكر اين جمله، بعد از جمله هاى سه گانه سابق ممكن است به خاطر اين باشد كه: در جمله هاى قبل پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «من نه خزائن الهى را دارم، و نه عالم به غيبم، و نه فرشته ام، تنها پيرو وحيم»، ولى اين سخن نه به آن معنى است كه: «من با شما بت پرستان لجوج همانندم، بلكه من انسانى هستم بينا، در حالى كه شما همچون نابينايان هستيد و اين دو مساوى نيستند»!

احتمال ديگر در پيوند اين جمله، با جمله هاى قبل اين است كه: دلائل توحيد و همچنين حقانيت پيامبر آشكار است ولى چشم بينا مى خواهد كه آنها را ببيند و اگر شما قبول نداريد، نه به خاطر آن است كه موضوع مبهم يا پيچيده است بلكه به جهت آن است كه بينا نيستيد آيا بينا و نابينا يكسانند؟!

* * *

 

 

51 وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلى رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفيعٌ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ

 

ترجمه:

51 ـ و به وسيله آن (قرآن)، كسانى را كه از روز حشر و رستاخيز مى ترسند، بيم ده! (روزى كه در آن،) ياور و سرپرست و شفاعت كننده اى جز او (خدا) ندارند; شايد پرهيزگارى پيشه كنند!


1 ـ حجر، آيه 21.

 

تفسير:

انذار كسانى كه آماده پذيرشند

در پايان آيه گذشته فرمود: «نابينا و بينا يكسان نيستند»، و به دنبال آن در اين آيه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «به وسيله قرآن كسانى را انذار و بيدار كن كه از روز رستاخيز بيم دارند»، يعنى تا اين اندازه چشم قلب آنها گشوده است كه احتمال مى دهند حساب و كتابى در كار باشد، و در پرتو اين احتمال، و ترس از مسئوليت، آمادگى براى پذيرش يافته اند، مى فرمايد: «به وسيله وحى و قرآن كسانى را كه از محشور شدن در حضور پروردگارشان بيم دارند انذار كن»!
(وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلى رَبِّهِمْ).

شايد كراراً گفته ايم كه: تنها وجود يك رهبر لايق و برنامه هاى جامع تربيتى براى هدايت افراد كافى نيست، بلكه يك نوع آمادگى در خود افراد نيز لازم است همان طور كه نور آفتاب به تنهائى براى يافتن راه از چاه كفايت نمى كند بلكه چشم بينا هم لازم دارد، و نيز بذر مستعد و آماده مادام كه زمينِ آماده و مستعدى وجود نداشته باشد، بارور نمى گردد.

از آنچه گفتيم روشن شد: ضمير «بِهِ» به قرآن بازگشت مى كند، اگر چه قرآن در آيات قبل با صراحت ذكر نشده، ولى از قرائن روشن مى شود.

همچنين منظور از يَخافُونَ: «مى ترسند» همان احتمال زيان و ضرر است كه هر عاقلى به هنگام قرار گرفتن در برابر دعوت انبياء و رهبران الهى، در فكرش پيدا مى شود كه شايد گفتار آنها حق باشد، و مخالفت با آن موجب زيان و خسران گردد، پس چه بهتر كه در دعوت آنها مطالعه كنم و دلائل آنها را ببينم.

اين يكى از نخستين شرط هاى هدايت است و همان است كه علماى عقائد آن را به عنوان لزومِ «دفع ضرر محتمل»، دليل وجوب مطالعه در دعوت مدّعى نبوت و لزوم مطالعه درباره شناسائى خدا قرار داده اند.

سپس مى گويد: اين گونه افراد بيداردل از آن روز مى ترسند كه «جز خدا سرپرست، پناهگاه و شفاعت كننده اى ندارند» (لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ
لا شَفيعٌ
).

آرى اين گونه افراد را انذار كن! و به سوى حق دعوت بنما! زيرا اميد تقوا و پرهيزگارى درباره آنها هست، «شايد پرهيزگارى پيش گيرند» (لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ).

البته نفى «شفاعت» و «ولايت» غير خدا در اين آيه، هيچ گونه منافاتى با شفاعت و ولايت مردان خدا ندارد; زيرا همان طور كه قبلاً اشاره كرديم، منظور نفى شفاعت و ولايت بالذات است، يعنى اين دو مقام ذاتاً مخصوص خدا است، و اگر غير او مقام ولايت و شفاعتى دارد به اذن و اجازه و فرمان او است، همان طور كه قرآن صريحاً مى گويد: مَنْ ذَا الَّذي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ: «كيست كه در پيشگاه او جز به فرمان او شفاعت كند»؟!(1)

براى توضيح بيشتر در اين زمينه و در زمينه بحث شفاعت به طور كلّى، به جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 48 سوره «بقره» مراجعه فرمائيد.

* * *

 

 

52 وَ لا تَطْرُدِ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْء وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْء فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمينَ

53 وَ كَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْض لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرينَ

 

ترجمه:

52 ـ و كسانى را كه صبح و شام خدا را مى خوانند، و جز ذات پاك او نظرى ندارند، از خود دور مكن! نه چيزى از حساب آنها بر توست، و نه چيزى از حساب تو بر آنها! اگر آنها را طرد كنى، از ستمگران خواهى بود!

53 ـ و اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم; تا بگويند: «آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما (برگزيده، و) بر آنها منت گذارده (و نعمت ايمان بخشيده) است»؟! آيا خداوند شاكران را بهتر نمى شناسد؟!

 

شأن نزول:

در شأن نزول آيات فوق روايات متعددى نقل شده كه با هم شباهت زياد دارند از جمله اين كه: در تفسير «درّ المنثور» چنين نقل شده: جمعى از قريش از كنار مجلس پيامبر(صلى الله عليه وآله) گذشتند در حالى كه «صهيب»، «عمار»، «بلال»، «خباب» و امثال آنها از مسلمانان كم بضاعت و كارگر، در خدمت پيامبر بودند.

آنها از مشاهده اين صحنه تعجب كردند (و از آنجا كه شخصيت را در مال و ثروت و مقام مى دانستند، نتوانستند عظمت مقام روحى اين مردان بزرگ، و نقش سازنده آنها را در ايجاد مجتمع بزرگ اسلامى و انسانى آينده درك كنند) گفتند:

اى محمّد(صلى الله عليه وآله) آيا به همين افراد از ميان جمعيت قناعت كرده اى؟!

اينها هستند كه خداوند از ميان ما انتخاب كرده؟!

ما پيرو اينها بوده باشيم؟!

هر چه زودتر آنها را از طرف خود دور كن! شايد ما به تو نزديك شويم و از تو پيروى كنيم.

آيات فوق نازل شد و اين پيشنهاد را به شدت ردّ كرد.(2)

بعضى از مفسران اهل تسنن مانند نويسنده «المنار» حديثى شبيه به اين حديث نقل كرده و سپس اضافه مى كند: «عمر بن خطاب» در آنجا حاضر بود، به پيامبر پيشنهاد كرد، چه مانعى دارد كه پيشنهاد آنها را بپذيريم؟ و ببينيم اينها چه مى كنند، آيات فوق پيشنهاد او را نيز ردّ كرد.(3)

اشتباه نشود! ذكر شأن نزول براى بعضى از آيات اين سوره، منافاتى با اين ندارد كه تمام سوره يك جا نازل شده باشد; زيرا همان طور كه سابقاً اشاره كرديم ممكن است حوادث گوناگونى قبل از نزول سوره در فواصل مختلفى روى داده باشد و اين سوره ناظر به آن حوادث بوده باشد.

ذكر اين نكته در اينجا لازم به نظر مى رسد كه: در پاره اى از روايات نقل شده، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشنهاد آنها را نپذيرفت، از او خواستند: ميان اشراف قريش و فقراى يارانش تناوب قائل شود، يعنى روزى را براى اينها و روزى را براى آنها قرار دهد، تا با هم در يك جلسه ننشينند، پيامبر اين پيشنهاد را پذيرفت شايد وسيله اى براى ايمان آوردن آنها شود.

آنها گفتند: بايد اين مطلب به عنوان يك قرارداد نوشته شود پيامبر(صلى الله عليه وآله)على(عليه السلام) را مأمور نوشتن قرار داد كرد، ولى آيه فوق نازل شد و از اين كار نهى كرد.(4)

ولى اين روايت، علاوه بر اين كه با روح تعليمات اسلام سازگار نيست و در هيچ مورد در مقابل اين گونه تبعيض ها انعطافى نشان نداده، بلكه در همه جا سخن از وحدت جامعه اسلامى است، با آيه قبل كه مى فرمود: إِنْ أَتـَّبِـعُ إِلاّ ما يُوحى: «من همواره پيرو وحى الهى هستم» سازگار نيست، چگونه مى توان باور كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدون انتظار وحى تسليم چنين پيشنهادى شده باشد؟!

به علاوه، جمله «وَ لاتَطْرُدِ» كه در آغاز آيه مورد بحث مى خوانيم، نشان مى دهد: آنها پيشنهاد طرد مطلق آن دسته از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را داشته اند نه پيشنهاد تناوب; زيرا تناوب با طرد فرق بسيار دارد و اين نشان مى دهد كه شأن نزول همان است كه در آغاز آورديم.

* * *


1 ـ بقره، آيه 255.

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 13، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 62، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 41، جلد 22، صفحه 32، و جلد 71، صفحه 183 ـ «نورالثقلين»، جلد 1،
صفحه 720، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 109، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 41 ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 265، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «اسباب نزول الآيات»، صفحه 146، مؤسسة الحلبى و شركاه، قاهره، 1388 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 32، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 109، انتشارات جامعه مدرسين قم.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 33 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 62، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 721، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم،
1412 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 139، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «مكاتيب الرسول» احمدى ميانجى، جلد 3، صفحه 737، دار الحديث، طبع اول، 1419 هـ ق.

تفسير:

مبارزه با فكر طبقاتى

در نخستين آيه به يكى ديگر از بهانه جوئى هاى مشركان اشاره شده و آن اين كه: آنها انتظار داشتند پيامبر امتيازاتى براى ثروتمندان نسبت به طبقه فقير قائل شود، و معتقد بودند: نشستن در كنار ياران فقير پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى آنها عيب و نقص بزرگى است، بى خبر از اين كه: اسلام آمده تا به اين گونه امتيازات پوچ و بى اساس پايان دهد.

لذا آنها روى اين پيشنهاد اصرار داشتند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين دسته را از خود براند، اما قرآن صريحاً و با ذكر دلائل زنده پيشنهاد آنها را نفى مى كند، نخست مى فرمايد: «كسانى را كه صبح و شام پروردگار خود را مى خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند، هرگز از خود دور مكن»! (وَ لاتَطْرُدِ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ).(1)

قابل توجه اين كه: در اينجا بدون نام يا عنوان اشخاص، تنها به ذكر اين صفت قناعت شده است كه: آنها صبح و شام ـ و به تعبير ديگر هميشه ـ به ياد خدا هستند، و اين عبادت و نيايش و توجه به پروردگار، نه به خاطر ديگرى و نه از روى ريا است، بلكه تنها به خاطر ذات پاك او است، او را فقط به خاطر خودش مى خواهند و مى جويند، و هيچ امتيازى با اين امتياز برابرى نمى كند.

از آيات مختلف قرآن، استفاده مى شود كه: مشركان ثروتمند و خود خواه اين نخستين و آخرين بار نبود كه چنين پيشنهادى را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كردند، بلكه كراراً اين ايراد را داشتند كه: چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) جمعى از بينوايان را گِرد خويش جمع كرده است، و اصرار داشتند آنها را طرد كند.

در حقيقت آنها روى يك سنت ديرينِ غلط، امتياز افراد را به ثروت آنها مى دانستند، و معتقد بودند، بايد طبقات اجتماع كه بر اساس ثروت به وجود آمده همواره محفوظ بماند، و هر آئين و دعوتى بخواهد زندگى طبقاتى را بر هم زند، و اين امتيازات را ناديده بگيرد، در نظر آنها مطرود و غير قابل قبول است.

در حالات نوح پيامبر(عليه السلام) نيز مى خوانيم كه: اشراف زمان او به او مى گفتند: وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأي: «ما نمى بينيم كسانى از تو پيروى كرده باشند، جز جمعى از فرومايگان و افراد خام».(2)

و اين را دليل بر بطلان رسالت او مى دانستند.

يكى از نشانه هاى عظمت اسلام و قرآن و به طور كلّى عظمت مكتب انبياء اين است كه: با سرسختى هر چه بيشتر، در برابر اين گونه پيشنهادها مقاومت كردند، و در جوامعى كه اختلاف طبقاتى يك مسأله جاويدان شمرده مى شد، به كوبيدن اين امتياز موهوم پرداختند، تا معلوم شود: افراد پاكدل، با ايمان و هوشمندى همچون سلمان، ابوذر، صهيب، خباب و بلال به خاطر نداشتن مال و ثروت كمترين نقصى ندارند، و ثروتمندان بى مغز و كوردل و خودخواه و متكبّر به خاطر ثروتشان نمى توانند از امتيازات اجتماعى و معنوى برخوردار گردند.

در جمله بعد مى فرمايد: دليلى ندارد كه اين گونه اشخاص با ايمان را از خود دور سازى، براى اين كه: «نه حساب آنها بر تو است و نه حساب تو بر آنها» (ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْء وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْء).

با اين حال «اگر آنها را از خود برانى از ستمگران خواهى بود» (فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمينَ).

در اين كه: منظور از «حساب» در اينجا چه حسابى است؟ در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى احتمال داده اند: منظور از «حساب»، حساب روزى آنها است، يعنى اگر دست آنها از مال و ثروت تهى است بارى بر دوش تو نمى گذارند; زيرا حساب روزى آنها با خدا است.

همان گونه كه تو نيز بار زندگى خود را بر دوش آنها نمى گذارى و حساب روزى تو با آنها نيست.

ولى با توجه به بيانى كه خواهيم كرد، اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

بلكه ظاهر اين است كه: منظور از «حساب»، حساب اعمال است ـ همان طور كه بسيارى از مفسران گفته اند ـ

اما اين كه چگونه خداوند مى فرمايد: حساب اعمال آنها بر تو نيست، در حالى كه آنها عمل بدى نداشته اند ـ تا ذكر چنين جمله اى لازم باشد؟ ـ

اين به خاطر آن است كه: مشركان ياران فقير پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به واسطه نداشتن مال و ثروت متهم به دورى از خدا مى كردند كه: اگر اعمال آنها در پيشگاه خدا مورد قبول بود; چرا آنها را از نظر زندگى، مرفّه قرار نداده است؟

به علاوه آنها را متهم مى كردند كه ايمانشان شايد به خاطر تأمين زندگى و رسيدن به آب و نان بوده است.

قرآن پاسخ مى دهد: به فرض اين كه: آنها چنين بوده باشند، ولى حسابشان با خدا است، همين اندازه كه ايمان آورده اند و در صف مسلمين قرار گرفته اند، به هيچ قيمتى نبايد رانده شوند، و به اين ترتيب، جلو بهانه جوئى هاى اشراف قريش را مى گيرد.

شاهد اين تفسير، همان است كه در داستان نوح پيغمبر(عليه السلام) كه شبيه داستان اشراف قريش است آمده، در آنجا كه قوم نوح به او مى گويند: أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الأَرْذَلُونَ: «ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه افراد بى سر و پا از تو پيروى كرده اند»؟!

نوح(عليه السلام) در جواب مى گويد: وَ ما عِلْمِى بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * إِنْ حِسابـُهُمْ إِلاّ عَلى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ * وَ ما أَنـَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنينَ: «من چه اطلاعى از اعمال آنها دارم؟ * حساب اعمال آنها بر خدا است اگر مى فهميديد * و من نمى توانم آنها را كه اظهار ايمان كرده اند از خود برانم».(3)

نتيجه اين كه: وظيفه پيامبر آن است: هر فردى كه اظهار ايمان كند را بدون هيچ گونه تفاوت و تبعيض، از هر قشر و طبقه اى كه باشد، بپذيرد، چه رسد به افراد پاكدل و با ايمانى كه جز خدا نمى جويند و تنها گناهشان اين است كه دستشان از مال و ثروت تهى است، و آلوده زندگى نكبت بار اشراف نيستند.

* * *

در آيه بعد، به ثروتمندان بى ايمان هشدار مى دهد: اين جريانات آزمايش هائى است براى آنها، و اگر از كوره اين آزمايش ها نادرست بيرون آيند، بايد عواقب دردناك آن را تحمل كنند، مى فرمايد: «اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم» (وَ كَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْض).

«فتنه» در اينجا به معنى آزمايش است،(4) چه آزمايشى از اين سنگين تر كه اشراف و ثروتمندانى كه سال ها عادت كرده اند: حساب خود را به كلّى از طبقات پائين جدا كنند، نه در شادى با آنها شريك باشند، و نه در غم و رنج، و حتى قبرهايشان هم از يكديگر فاصله داشته باشد، يك مرتبه تمام اين آداب و رسوم را در هم بشكنند، و اين زنجيرهاى عظيم را از دست و پاى خود بردارند و به آئينى بپيوندند كه پيشگامان آن به اصطلاح از طبقه فقرا و پائين محسوب مى شوند.

سپس اضافه مى كند: كار اين توانگران به جائى مى رسد كه: با نگاه تحقير به مؤمنان راستين نگريسته، مى گويند: «آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما برگزيده، و نعمت ايمان و اسلام به آنها ارزانى داشته است»؟! (لِيـَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا).(5)

آيا اينها قابل چنين حرف هائى هستند؟!

بعد از آن به آنها پاسخ مى گويد كه: اين افراد با ايمان مردمى هستند كه شكر نعمت عمل و تشخيص را به جا آورده و آن را به كار بسته اند.

همچنين شكر نعمت دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به جا آورده و از او پذيرا شده اند.

چه نعمتى از آن بزرگ تر و چه شكرى از آن بالاتر!

به خاطر همين، خداوند، ايمان را در قلوب آنها راسخ گردانيده است «آيا خداوند شاكران را بهتر نمى شناسد»؟! (أَ لَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرينَ).

* * *


1 ـ «وَجْه» در لغت به معنى صورت است و گاهى به معنى ذات به كار مى رود، و منظور از آن در آيه فوق معنى دوم است، شرح بيشتر درباره اين موضوع را در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 272 سوره «بقره» مطالعه فرمائيد.

2 ـ هود، آيه 27.

3 ـ شعراء، آيات 111 تا 114.

4 ـ براى توضيح بيشتر به جلد 2 تفسير «نمونه»، ذيل آيه 193 سوره «بقره» مراجعه كنيد.

5 ـ همان طور كه در ذيل آيه 164 سوره «آل عمران» اشاره شد «منّت» در اصل، به معنى بخشيدن نعمت است، براى توضيح بيشتر به جلد 3 تفسير «نمونه»، ذيل همان آيه مراجعه فرمائيد.

 

نكته:

يك امتياز بزرگ اسلام

مى دانيم در مسيحيت كنونى دايره اختيارات رؤساى مذهبى به طرز غير منطقى توسعه يافته تا آنجا كه آنها براى خود حق بخشيدن گناه قائل هستند، و به همين جهت، مى توانند كسانى را با كوچك ترين چيزى طرد و تكفير كنند، و يا بپذيرند.

قرآن در آيه فوق و آيات ديگر، صريحاً يادآور مى شود: نه تنها علماى مذهبى، حتى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز حق طرد كسى را كه اظهار ايمان مى كند، ـ اما كارى كه موجب خروج از اسلام بشود، انجام نداده ـ را ندارند. آمرزش گناه و حساب و كتاب بندگان تنها به دست خدا است، و هيچ كس جز او حق دخالت در چنين كارى را ندارد.

ولى اشتباه نشود! موضوع بحث در آيه «طرد مذهبى» است، نه «طرد حقوقى»، به اين معنى كه: اگر مثلاً مدرسه اى وقف بر محصلين خاصى بود، و كسى در آغاز، مشمول شرايط بود و بعداً فاقد شرايط شد، اخراج او از آن مدرسه هيچ مانعى ندارد.

همچنين اگر متولّى مدرسه اختياراتى به خاطر رعايت مصالح مدرسه داشت، هيچ مانعى ندارد كه براى حفظ نظم و موقعيت آن، از آن اختيارات مشروع استفاده كند.

بنابراين، مطالبى كه در تفسير «المنار» در ذيل آيه بر خلاف اين مطلب ديده مى شود، ناشى از اشتباه طرد مذهبى با طرد حقوقى است.

* * *

 

 

54 وَ إِذا جاءَكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَة ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ

55 وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الآياتِ وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ

 

ترجمه:

54 ـ هر گاه كسانى كه به آيات ما ايمان دارند نزد تو آيند، به آنها بگو: «سلام بر شما! پروردگارتان، رحمت را بر خود فرض كرده; هر كس از شما كار بدى از روى نادانى كند، سپس توبه و اصلاح (و جبران) نمايد، (مشمول رحمت خدا مى شود; چرا كه) او آمرزنده مهربان است».

55 ـ و اين چنين آيات را برمى شمريم، (تا حقيقت بر شما روشن شود،) و راه گناهكاران آشكار گردد.

 

تفسير:

سلام بر مؤمنان!

بعضى معتقدند: آيه نخست درباره كسانى نازل شده كه در آيات قبل، پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور شد از طرد آنها خوددارى كند، و آنها را از خود جدا نسازد.

و بعضى معتقدند: درباره جمعى از گناهكاران بوده است كه نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمدند و اظهار داشتند ما گناهان زيادى كرده ايم و پيامبر(صلى الله عليه وآله) سكوت كرد تا آيه فوق نازل شد.

اما شأن نزول آن هر چه باشد، شك نيست كه مفهوم آيه يك معنى كلّى و وسيع است و همه را شامل مى شود; زيرا نخست به صورت يك قانون كلّى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد كه تمام افراد با ايمان را هر چند گناهكار باشند، نه تنها طرد نكند، بلكه بپذيرد، چنين مى فرمايد:

«هر گاه كسانى كه به آيات ما ايمان آورده اند به سراغ تو بيايند، به آنها بگو: سلام بر شما»! (وَ إِذا جاءَكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ).

اين سلام ممكن است از ناحيه خدا و به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده باشد، و يا مستقيماً از ناحيه خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و در هر حال دليل بر پذيرا شدن، استقبال كردن و تفاهم و دوستى با آنها است.

در جمله دوم اضافه مى كند: به آنها بگويد: «پروردگار شما رحمت را بر خود فرض كرده است» (كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ).

«كَتَبَ» كه از ماده «كتابت» به معنى نوشتن است، در بسيارى از موارد كنايه از الزام، ايجاب و تعهّد مى باشد; زيرا يكى از آثار نوشتن، مسلّم شدن و ثابت ماندن چيزى است.

و در جمله سوم كه در حقيقت توضيح و تفسير رحمت الهى است، با تعبيرى محبت آميز چنين مى فرمايد: «هر كس از شما كارى از روى جهالت انجام دهد، سپس توبه كند و اصلاح و جبران نمايد، خداوند آمرزنده و مهربان است» (أَنـَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَة ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنـَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ).

همان طور كه سابقاً گفته ايم:(1) منظور از «جهالت» در اين گونه موارد، همان غلبه و طغيان شهوت است كه انسان نه از روى دشمنى و عداوت با حق، بلكه به خاطر غلبه هوا و هوس آن چنان مى شود كه فروغ عقل و كنترل شهوت را از دست مى دهد، چنين كسى با اين كه: عالم به گناه و حرام است اما چون علمش تحت الشعاع هوا و هوس واقع شده، به آن «جهل» اطلاق گرديده، مسلّماً چنين كسى در برابر گناه خود مسئول است، اما چون از روى عداوت و دشمنى نبوده، سعى و كوشش مى كند اصلاح و جبران كند.

در حقيقت آيه فوق به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: هيچ فرد با ايمانى را از هر طبقه و نژاد و در هر شرائطى بوده باشد، نه تنها از خود نراند، كه آغوش خويش را يكسان به روى همه بگشايد، حتى اگر كسانى آلوده به گناهان زياد باشند، آنها را نيز بپذيرد و اصلاح كند.

* * *

و در آيه بعد، براى تأكيد مطلب مى فرمايد: «ما آيات، نشانه ها و دستورات خود را اين چنين روشن و مشخص مى كنيم، تا هم راه حق جويان و مطيعان آشكار گردد و هم راه گنه كاران لجوج و دشمنان حق» (وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الآياتِ وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ).(2)

روشن است: منظور از مجرم، در آيه فوق هر گناهكارى نيست; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين آيه مأموريت پيدا مى كند گناهكاران را در صورتى كه به سوى او بيايند هر چند اعمال خلافى از روى نادانى انجام داده باشند، بپذيرد.

بنابراين، منظور از مجرم، همان گناهكاران لجوج و سرسختى هستند كه با هيچ وسيله تسليم حق نمى شوند.

يعنى بعد از اين دعوت عمومى و همگانى به سوى حق ـ حتى دعوت از گناهكارانى كه از كار خود پشيمانند ـ راه و رسم مجرمان لجوج و غير قابل انعطاف كاملاً شناخته خواهد شد.

* * *

 

 

56 قُلْ إِنِّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدينَ

57 قُلْ إِنِّي عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ

58 قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الأَمْرُ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِالظّالِمينَ

 

ترجمه:

56 ـ بگو: «من از پرستش كسانى كه غير از خدا مى خوانيد، نهى شده ام»! بگو: «من از هوا و هوس هاى شما پيروى نمى كنم; اگر چنين كنم، گمراه شده ام; و از هدايت يافتگان نخواهم بود»!

57 ـ بگو: «من دليل روشنى از پروردگارم دارم; و شما آن را تكذيب كرده ايد! آنچه شما درباره آن (از نزول عذاب الهى) عجله داريد، به دست من نيست! حكم و فرمان، تنها از آن خداست! حق را از باطل جدا مى كند; و او بهترين جدا كننده (حق از باطل) است».

58 ـ بگو: «اگر آنچه درباره آن عجله داريد نزد من بود، (و به درخواست شما ترتيب اثر مى دادم،) كار ميان من و شما پايان گرفته بود; ولى خداوند ظالمان را بهتر مى شناسد (و به موقع مجازات مى كند)».


1 ـ تفسير «نمونه»، جلد 3، ذيل آيه 17 سوره «نساء».

2 ـ در حقيقت جمله «وَ لِتَسْتَبينَ...» عطف بر جمله محذوفى است كه به قرينه مقابله فهميده مى شود، يعنى: وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُؤْمِنِيْنَ الْمُطِيْعِيْنَ و وَ لِتَسْتَبينَ سَبيلُ الْمُجْرِمينَ: «تا راه ايمان آورندگان مطيع و راه گناهكاران هر دو آشكار گردد».

 

 

تفسير:

اصرار بيجا

در اين آيات، همچنان روى سخن به مشركان و بت پرستان لجوج است ـ همان طور كه بيشتر آيات اين سوره نيز همين بحث را دنبال مى كند ـ لحن اين آيات، چنان است كه گويا آنها از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت كرده بودند به آئينشان گرايش پيدا كند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور مى شود: صريحاً به آنها چنين اعلام دارد: «بگو: من از پرستش كسانى را كه غير از خدا مى پرستيد نهى شده ام» (قُلْ إِنـِّي نُهيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ).(1)

جمله نُهِيْتُ: «ممنوع شده ام» كه به صورت فعل ماضى مجهول آورده شده، اشاره به اين است كه: ممنوع بودن پرستش بت ها چيز تازه اى نيست بلكه همواره چنين بوده و خواهد بود.

آنگاه با جمله: «بگو: اى پيامبر! من پيروى از هوا و هوس هاى شما نمى كنم» (قُلْ لا أَتَّبِـعُ أَهْواءَكُمْ);

پاسخ روشنى به پيشنهاد بى اساس آنها مى دهد و آن اين كه: بت پرستى هيچ دليل منطقى ندارد، و هرگز با حكم عقل و خرد، جور نمى آيد; زيرا عقل به خوبى درك مى كند كه انسان از جماد، اشرف است.

چگونه ممكن است انسان در برابر مخلوق ديگرى و حتى در برابر موجود پست ترى سر تعظيم فرود آورد؟!

علاوه بر اين بت ها غالباً ساخته و پرداخته انسان بودند، چگونه ممكن است چيزى كه مخلوق خود انسان است معبود او و حلاّل مشكلاتش گردد؟!

بنابراين سرچشمه بت پرستى چيزى جز تقليد كوركورانه و پيروى از خرافات و هواپرستى نيست.

و در آخرين جمله، براى تأكيد بيشتر مى گويد: من اگر چنين كارى كنم «مسلّماً گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود» (قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنـَا مِنَ الْمُهْتَدينَ).

* * *

در آيه بعد، پاسخ ديگرى به آنها مى دهد و آن اين كه: «بگو: من بيّنه و دليل روشنى از طرف پروردگارم دارم اگر چه شما آن را نپذيرفته و تكذيب كرده ايد» (قُلْ إِنـِّي عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ).

«بَيِّنَة» در اصل، به چيزى مى گويند كه ميان دو شىء فاصله و جدائى مى افكند به گونه اى كه ديگر هيچ گونه اتصال و آميزش با هم نداشته باشند، سپس به دليل روشن و آشكار نيز گفته شده، از اين نظر كه حق و باطل را كاملاً از هم جدا مى كند.

در اصطلاح فقهى اگر چه «بيّنة» به شهادت دو نفر عادل گفته مى شود ولى معنى لغوى آن كاملاً وسيع است و شهادت دو عادل يكى از مصداق هاى آن مى باشد.

و اگر به معجزات «بيّنة» گفته مى شود، باز از همين نظر است كه حق را از باطل جدا مى كند و اگر به آيات و احكام الهى «بيّنة» گفته مى شود باز به عنوان مصداق اين معنى وسيع است.

خلاصه، در اين آيه نيز پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور است روى اين نكته تكيه كند كه: مدرك من در مسأله خداپرستى و مبارزه با بت، كاملاً روشن و آشكار مى باشد و انكار و تكذيب شما چيزى از اهميت آن نمى كاهد.

پس از آن به يكى ديگر از بهانه جوئى هاى آنها اشاره مى كند و آن اين كه: آنها مى گفتند: اگر تو بر حق هستى، كيفرهائى كه ما را به آن تهديد مى كنى زودتر بياور!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پاسخ آنها مى گويد: «آنچه را كه شما درباره آن عجله مى كنيد به دست من نيست» (ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ).

«تمام كارها و فرمان ها همه به دست خدا است» (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ).

آنگاه به عنوان تأكيد مى گويد: «او است كه حق را از باطل جدا مى كند و او بهترين جداكنندگان حق از باطل است» (يَـقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ).

بديهى است: كسى مى تواند به خوبى حق را از باطل جدا كند كه علمش از همه بيشتر باشد، و شناخت حق و باطل براى او كاملاً روشن.

به علاوه، قدرت كافى براى اعمال علم و دانش خود نيز داشته باشد و اين دو صفت (علم و قدرت) به طور نامحدود و بى پايان تنها براى ذات پاك خدا است، بنابراين او بهترين جداكنندگان حق از باطل است.

* * *

در سومين آيه اين فراز، به پيامبر دستور مى دهد: در برابر مطالبه عذاب و كيفر، از ناحيه اين جمعيت لجوج و نادان، به آنها «بگو: اگر آنچه را كه شما با عجله از من مى طلبيد در قبضه قدرت من بود و من به درخواست شما ترتيب اثر مى دادم كار من و شما پايان گرفته بود» (قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِى ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الأَمْرُ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ).

اما براى اين كه تصوّر نكنند مجازات آنها به دست فراموشى سپرده شده در پايان مى گويد: «خداوند بهتر از همه كس ستمكاران و ظالمان را مى شناسد و به موقع كيفر آنها را خواهد داد» (وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِالظّالِمينَ).

* * *


1 ـ به كار بردن كلمه «الَّذِيْنَ» كه براى جمع مذكر عاقل است، در مورد بت ها به خاطر آن است كه از دريچه فكر آنها با آنها سخن مى گويد.

 

نكته ها:

1 ـ درخواست مجازات

از آيات قرآن استفاده مى شود كه بسيارى از اقوام گذشته همين درخواست را از پيامبران خود داشتند، كه اگر راست مى گوئى، پس چرا مجازاتى را كه براى ما انتظار دارى به سراغ ما نمى فرستى؟!

قوم نوح(عليه السلام) چنين درخواستى را از او كرده، «گفتند: اى نوح! چرا اين همه با ما سخن مى گوئى و مجادله مى كنى؟! اگر راست مى گوئى عذابى را كه به عنوان تهديد مى گوئى زودتر بياور»! (قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ).(1)

نظير اين تقاضا را قوم صالح نيز از او كردند.(2)

همچنين قوم عاد، به پيامبرشان هود(عليه السلام) چنين پيشنهادى داشتند.(3)

از سوره «اسراء» نيز استفاده مى شود كه اين درخواست از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)مكرّر شده، حتى گفتند: ما به تو ايمان نمى آوريم مگر زمانى كه يكى از چند كار انجام دهى از جمله اين كه: «سنگ هاى آسمانى را قطعه قطعه بر سر ما بيفكنى»! (أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً).(4)

اين درخواست هاى نامعقول، يا به عنوان استهزاء و مسخره كردن صورت مى گرفته؟

و يا به راستى به عنوان طلب اعجاز؟

در هر دو صورت كار احمقانه اى بود; زيرا در صورت دوم موجب نابودى آنها مى شده و جائى براى استفاده از معجزه باقى نمى مانده و در صورت اول نيز با دلائل و نشانه هاى روشنى كه پيامبران با خود داشتند حداقل احتمال صدق آنها در نظر هر بيننده مجسم مى شده است.

چطور ممكن است با چنين احتمالى انسان تقاضاى نابودى خودش را بكند، يا آن را به شوخى بگيرد؟!

ولى تعصب و لجاجت بلاى بزرگى است كه جلو هر گونه فكر و منطق را مى گيرد.

* * *


1 ـ هود، آيه 32.

2 ـ اعراف، آيه 77.

3 ـ اعراف، آيه 70.

4 ـ اسراء، آيه 92.

 

2 ـ فرمان از آنِ خداست

جمله «إِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ» معنى روشنى دارد و آن اين كه: هر گونه فرمان در عالم آفرينش و تكوين و در عالم احكام دينى و تشريع به دست خدا است، و بنابراين اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأموريتى پيدا مى كند آن هم به فرمان او است.

اگر حضرت مسيح مثلاً مرده اى را زنده مى كند، آن هم به اذن او است، همچنين هر منصبى اعم از رهبرى الهى و قضاوت و حكميت به كسى سپرده شده است، آن هم از ناحيه پروردگار است.

اما متأسفانه جمله به اين روشنى در طول تاريخ كراراً مورد سوء استفاده واقع شده است.

گاهى «خوارج» براى ايراد به مسأله تعيين «حكمين» در جريان جنگ «صفين» كه به پيشنهاد آنها و امثال آنها صورت گرفته بود به اين جمله چسبيده و به گفته على(عليه السلام) كلمه حقى را گرفته و در معنى باطلى به كار مى بردند، و تدريجاً جمله «لا حُكْمَ اِلاّ لِلّهِ» شعارى براى آنها شد.

آنها آن قدر نادان و ابله بودند كه تصور مى كردند: اگر كسى به فرمان خدا و به دستور اسلام در موضوعى حَكَمِيَّت پيدا كرد، با جمله «إِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ» مخالف است، با اين كه زياد قرآن مى خواندند، اما كمتر مى فهميدند; زيرا حتى قرآن در موضوع دادگاه خانوادگى اسلام تصريح به انتخاب حَكَم از طرف زن و مرد مى كند، مى فرمايد: فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها: «يك داور از خانواده شوهر، و يك داور از خانواده زن انتخاب كنيد (تا به كار آنان رسيدگى كنند)».(1)

و گاهى بعضى ديگر ـ همان طور كه «فخر رازى» در تفسير خود نقل مى كند ـ اين جمله را دليلى بر مسلك جبر گرفته اند; زيرا وقتى قبول كنيم همه فرمان ها در جهان آفرينش به دست خدا است اختيارى براى كسى باقى نمى ماند.

در حالى كه مى دانيم آزادى اراده بندگان و اختيار آنها نيز به فرمان پروردگار است، اين خدا است كه مى خواهد آنها مختار و در كار خود آزاد باشند تا در پرتو اختيار و آزادى، تكليف و مسئوليت بر دوش آنها نهد و تربيت شوند.

* * *


1 ـ نساء، آيه 35.

 

3 ـ منظور از «يَقُصُّ»

جمله «يَقُصُّ» در لغت به معنى «قطع كردن» و بريدن چيزى است(2) و اين كه در آيه فوق مى خوانيم: يَقُصُّ الْحَقَّ: «خداوند حق را مى برد» يعنى كاملاً آن را از باطل جدا و تفكيك مى نمايد، بنابراين، جمله بعد: وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِيْنَ: «او بهترين جداكنندگان است» تأكيد براى اين موضوع محسوب مى شود.

بايد توجه داشت جمله «يَقُصُّ» از ماده «قِصّه» به معنى بيان سرگذشت و داستان نيست آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند.

* * *

2 ـ قاموس مى گويد: قَصَّ الشَّعْرَ وَ الظُّفْرَ قَطَعَ مِنْهُما بِالْمِقَصِّ أَىِ الْمِقْراضِ: «چيدن مو و ناخن را با مقراض و قيچى، عرب «قَصّ» مى گويد و مقراض را «مِقَص» (به كسر ميم و فتح قاف)».

 

59 وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَة إِلاّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّة في ظُلُماتِ الأَرْضِ وَ لا رَطْب وَ لا يابِس إِلاّ في كِتاب مُبين

60 وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فيهِ لِيُقْضى أَجَلٌ مُسَمّىً ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

61 وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ

62 ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ أَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبينَ

 

ترجمه:

59 ـ كليدهاى غيب، تنها نزد اوست; و جز او، كسى آنها را نمى داند. او آنچه را در خشكى و درياست مى داند; هيچ برگى (از درختى) نمى افتد، مگر اين كه از آن آگاه است; و نه هيچ دانه اى در تاريكى هاى زمين، و نه هيچ تر و خشكى وجود دارد، جز اين كه در كتابى آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است.

60 ـ او كسى است كه (روح) شما را در شب (به هنگام خواب) مى گيرد; و از آنچه در روز كرده ايد، با خبر است; سپس در روز شما را (از خواب) برمى انگيزد; (و اين وضع همچنان ادامه مى يابد) تا سر آمد معينى فرا رسد; سپس بازگشت شما به سوى اوست; و سپس شما را از آنچه عمل مى كرديد، با خبر مى سازد.

61 ـ او بر بندگان خود تسلط كامل دارد; و مراقبانى بر شما مى گمارد; تا زمانى كه يكى از شما را مرگ فرا رسد; (در اين موقع،) فرستادگان ما جان او را مى گيرند; و آنها كوتاهى نمى كنند.

62 ـ سپس (تمام بندگان) به سوى خدا، كه مولاى حقيقى آنهاست، باز مى گردند. بدانيد كه حكم و داورى، مخصوص اوست; و او، سريع ترين حسابگران است.

 

تفسير:

اسرار غيب!

در آيات گذشته، سخن از علم و قدرت خدا و وسعت دايره حكم و فرمان او در ميان بود، در اين آيات، آنچه را در آيات قبل اجمالاً بيان شده، مشروحاً توضيح داده مى شود.

نخست به موضوع علم خدا پرداخته، مى گويد:

«خزانه هاى غيب (يا كليدهاى غيب) همه در نزد خدا است، و جز او كسى آنها را نمى داند» (وَ عِنْدَهُ مَفاتِـحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ).

«مَفاتِـحُ» جمع «مِفْتَح» (بر وزن بهتر) به معنى «كليد» است، و نيز ممكن است جمع «مَفْتَح» (بر وزن دفتر) به معنى «خزينه» و مركز نگاهدارى چيزى بوده باشد.

در صورت اول، معنى آيه چنين مى شود: تمام كليدهاى غيب به دست او است، و در صورت دوم تمام خزانه هاى غيب.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: هر دو معنى در يك عبارت مراد باشد، و همان طور كه در علم اصول اثبات كرده ايم، استعمال يك لفظ در چند معنى مشكلى ندارد.

و در هر صورت اين دو لازم و ملزوم يكديگرند; زيرا هر كجا خزانه اى است، كليدى وجود دارد.

ولى بيشتر به نظر مى رسد «مفاتح» به معنى كليدها باشد، نه خزائن; زيرا هدف در اينجا بيان علم خدا است و آن با مسأله كليد كه وسيله آگاهى از ذخائر مختلف است، متناسب تر مى باشد، در دو مورد ديگر كه كلمه «مفاتح» در قرآن به كار رفته، نيز منظور از آن كليد است.(1)

پس از آن براى توضيح و تأكيد بيشتر مى گويد: «آنچه در برّ و بحر است را خدا مى داند» (وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ).

«بَرّ» به معنى مكان وسيع است، و معمولاً به خشكى ها گفته مى شود، و «بحر» در اصل، نيز به معنى محل وسيعى است كه آب زياد در آن مجتمع باشد، و معمولاً به درياها و گاهى به نهرهاى عظيم نيز گفته مى شود.

در هر حال، آگاهى خدا از آنچه در خشكى ها و درياها است، به معنى احاطه علم او بر همه چيز است. و توجه به وسعت معنى جمله بالا (آنچه در خشكى ها و درياها است) در حقيقت روشنگر گوشه اى از علم وسيع او است.

يعنى او، از جنبش ميلياردها موجود زنده، كوچك و بزرگ، در اعماق درياها.

از لرزش برگ هاى درختان در تمام جنگل ها و كوه ها.

از تاريخچه قطعى شگفتن هر غنچه و باز شدن گلبرگ ها.

از جريان امواج نسيم در بيابان ها و خميدگى دره ها.

از شماره واقعى سلول هاى بدن هر انسان و گلبول هاى خون ها.

از حركات مرموز تمام الكترون ها در دل اتم ها.

و بالاخره، از تمام انديشه هائى كه از لابلاى پرده هاى مغز ما مى گذرد، و تا اعماق روح ما نفوذ مى كند...

آرى از همه اينها به طور يكسان با خبر است.

باز در جمله بعد، براى تأكيد احاطه علمى خداوند، اشاره به خصوص مواردى كرده، مى فرمايد: «هيچ برگى از درختى جدا نمى شود، مگر اين كه آن را مى داند» (وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَة إِلاّ يَعْلَمُها).

يعنى تعداد اين برگ ها و لحظه جدا شدنشان از شاخه ها و گردش آنها در وسط هوا و لحظه قرار گرفتنشان روى زمين، همه اينها در پيشگاه علم او روشن است.

«همچنين هيچ دانه اى در مخفيگاه زمين قرار نمى گيرد، مگر اين كه تمام خصوصيات آن را مى داند» (وَ لا حَبَّة في ظُلُماتِ الأَرْضِ).

در حقيقت، دست روى دو نقطه حساس گذارده شده است، كه براى هيچ انسانى هر چند ميليون ها سال از عمر او بگذرد، و دستگاه هاى صنعتى و تكامل حيرت انگيز پيدا كند، احاطه بر آن ممكن نيست.

چه كسى مى داند بادها در هر شبانه روز در سرتاسر كره زمين چه بذرهائى را از گياهان جدا كرده و به چه نقطه اى مى پاشند؟!

بذرهائى كه ممكن است گاهى ساليان دراز در اعماق زمين مخفى بمانند، تا آب كافى براى رشد و نموّ به دست آورند؟

چه كسى مى داند كه در هر ساعت به وسيله حشرات و يا به وسيله انسان ها چند دانه از چه نوع بذر و در كدام نقطه زمين افشانده مى شوند؟!

كدام مغز الكترونيكى مى تواند، تعداد برگ هائى كه در يك روز از شاخه درختان جنگل ها جدا مى شوند حساب كند؟

نگاه، به منظره يك جنگل مخصوصاً در فصل پائيز، و به ويژه به دنبال يك رگبار يا يك تند باد، و منظره بديعى كه سقوط پى در پى برگ ها پيدا مى كند، به خوبى اين حقيقت را ثابت مى كند، كه اين گونه علوم هيچ گاه ممكن نيست در دسترس انسان قرار گيرد.

در واقع سقوط برگ ها لحظه مرگ آنها است، و سقوط دانه ها در مخفيگاه زمين گام هاى نخستين حيات و زندگى آنها است.

او است كه از نظام اين مرگ و زندگى با خبر است، حتى گام هاى مختلفى را كه يك دانه به سوى زندگى كامل و شكوفا شدن برمى دارد در هر لحظه، و هر ساعت در پيشگاه علم او آشكار است.

بيان اين موضوع يك اثر «فلسفى» دارد و يك اثر «تربيتى».

اما اثر فلسفى آن اين است: پندار كسانى كه علم خدا را منحصر به كليّات مى دانند، و معتقدند: خدا از جزئيات اين جهان آگاهى ندارد را نفى مى كند، و صريحاً مى گويد: خدا از همه كليّات و جزئيات آگاهى كامل دارد.(2)

و اما اثر تربيتى آن روشن است; زيرا ايمان به اين علم وسيعِ پهناور به انسان مى گويد: تمام اسرار وجود تو، اعمال و گفتار تو، نيات و افكار تو، همگى براى ذات پاك او آشكار است، با چنين ايمانى چگونه ممكن است انسان مراقب حال خويش نباشد، و اعمال و گفتار و نيّات خود را كنترل نكند؟!

و در پايان آيه، مى فرمايد: «هيچ تَر و خشكى نيست مگر اين كه در كتاب مبين ثبت است» (وَ لا رَطْب وَ لا يابِس إِلاّ في كِتاب مُبين).

اين جمله، با عبارتى كوتاه، وسعت بى انتهاى علم خدا را به همه موجودات بيان مى كند، و هيچ چيز از آن مستثنى نخواهد بود; زيرا منظور از «تر» و «خشك» معنى لغوى آن نيست بلكه اين تعبير، معمولاً كنايه از عموميت مى باشد.

در مورد «كتاب مبين» احتمالات مختلفى از ناحيه مفسران داده شده است، ولى بيشتر به نظر مى رسد: منظور از «كتاب مبين»، همان مقام علم پروردگار است يعنى همه موجودات در علم بى پايان او ثبت مى باشند، و تفسير آن به «لوح محفوظ» نيز قابل تطبيق بر همين معنى است، چه اين كه: بعيد نيست منظور از لوح محفوظ نيز همان صفحه علم خدا باشد.

اين احتمال نيز در معنى «كتاب مبين» وجود دارد كه منظور از آن عالم آفرينش و خلقت و سلسله علت و معلول ها است، كه همه چيز در آن نوشته شده است.

* * *

در آيه بعد، بحث را به احاطه علم خداوند به اعمال انسان كه هدف اصلى است، كشانيده و قدرت قاهره خدا را نيز مشخص مى سازد، تا مردم از مجموع اين بحث نتايج تربيتى لازم را بگيرند.

نخست مى فرمايد: «او كسى است كه روح شما را در شب قبض مى كند، و از آنچه در روز انجام مى دهيد و به دست مى آوريد آگاه است» (وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ).

«توفـِّى» در لغت به معنى باز گرفتن است، و اين كه خواب را يك نوع باز گرفتن روح معرفى كرده، به خاطر آن است كه خواب ـ همان طور كه معروف است ـ برادر مرگ است.(3)

مرگ، تعطيل كامل دستگاه مغز آدمى و قطع مطلق پيوند روح و جسم است، در حالى كه خواب، تنها تعطيل بخشى از دستگاه مغز و ضعيف شدن اين پيوند است، بنابراين خواب، مرحله كوچكى از مرگ حساب مى شود.(4)

«جَرَحْتُمْ» از ماده «جرح» و در اينجا به معنى «اكتساب» و به دست آوردن چيزى است. يعنى شما شب و روز در زير چتر قدرت و علم خداوند قرار داريد، آن كس كه از پرورش دانه هاى نباتات در دل خاك، و از سقوط و مرگ برگ ها در هر مكان و هر زمان آگاه است، از اعمال شما نيز آگاهى دارد.

سپس مى گويد: اين نظام خواب و بيدارى تكرار مى شود، شب مى خوابيد «روز شما را بيدار مى كند و اين وضع هم چنان ادامه دارد تا پايان زندگى شما فرا رسد» (ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فيهِ لِيـُقْضى أَجَلٌ مُسَمّىً).(5)

سرانجام، نتيجه نهائى بحث را چنين بيان مى كند «سپس بازگشت همه به سوى خدا است و شما را از آنچه انجام داده ايد آگاه مى سازد» (ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يـُنَبِّـئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

* * *

در سومين آيه، باز براى توضيح بيشتر روى احاطه علمى خداوند نسبت به اعمال بندگان، و نگاهدارى دقيق حساب آنها براى روز رستاخيز چنين مى گويد: «او تسلط كامل بر بندگان خود دارد و هم اوست كه حافظان و مراقبانى بر شما مى فرستد كه حساب اعمالتان را دقيقاً نگاهدارى كنند» (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً).

همان طور كه سابقاً نيز اشاره كرديم «قاهريت» به معنى غلبه و تسلط كامل بر چيزى است به طورى كه هيچ گونه توانائى مقاومت در طرف مقابل نباشد، و به عقيده بعضى، اين كلمه معمولاً در جائى به كار برده مى شود كه طرف مقابل داراى عقل باشد، در حالى كه لفظ غلبه، هيچ يك از اين دو خصوصيت را ندارد، بلكه معنى آن كاملاً وسيع است.

«حَفَظَةً» جمع «حافظ» و در اينجا به معنى فرشتگانى است كه مأمور نگاهدارى حساب اعمال انسان ها هستند، همان طور كه در سوره «انفطار»، آيات 10 تا 13 مى خوانيم: إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ * كِراماً كاتِبينَ * يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ: «مراقبان و حافظانى بر شما گمارده شده * آنها نويسندگان بزرگوارى هستند * كه از هر كار شما آگاهند».

بعضى از مفسران، معتقدند: آنها حافظ اعمال انسان نيستند، بلكه مأموريت آنها حفظ خود انسان از حوادث و بلاها تا رسيدن اجل معين مى باشند، و جمله «حَتـّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ» را كه بعد از «حَفَظَةً» ذكر شده، قرينه آن مى دانند، و آيه 11 سوره «رعد» را نيز ممكن است، گواه بر اين سخن گرفت.(6)

ولى دقت در مجموع آيه مورد بحث، نشان مى دهد: منظور از حفظ در اينجا همان حفظ اعمال است و در مورد فرشتگانى كه مأمور حفظ انسان ها هستند، به خواست خدا در تفسير سوره «رعد» بحث خواهيم كرد.

سپس مى فرمايد: «نگاهدارى اين حساب تا لحظه اى است كه مرگ شما فرا رسد و در اين هنگام فرستادگان ما كه مأمور قبض ارواحند روح او را مى گيرند» (حَتـّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا).(7)

و در پايان اضافه مى كند: «اين فرشتگان به هيچ وجه در انجام مأموريت خود كوتاهى و قصور و تفريط ندارند» (وَ هُمْ لا يـُفَرِّطُونَ).

نه لحظه اى گرفتن روح را مقدم مى دارند، و نه لحظه اى مؤخّر.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين صفت مربوط به فرشتگان حافظان حساب اعمال انسان ها بوده باشند، كه آنها در حفظ و نگاهدارى حساب اعمال كمترين كوتاهى و قصور ندارند و تكيه سخن در آيه مورد بحث نيز روى همين قسمت است.

* * *

در چهارمين و آخرين آيه، اشاره به آخرين مرحله كار انسان كرده، مى فرمايد: افراد بشر پس از طى دوران خود با اين پرونده هاى تنظيم شده كه همه چيز در آنها ثبت است، در روز رستاخيز «به سوى پروردگارى كه مولاى حقيقى آنها است بازگردانده مى شوند» (ثُمَّ رُدُّوا إِلـَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ).

و در آن دادگاه، «دادرسى و حكم و قضاوت مخصوص ذات پاك خدا است» (أَلا لَهُ الْحُكْمُ).

و با آن همه اعمال و پرونده هائى كه افراد بشر در طول تاريخ پرغوغاى خود داشته اند «به سرعت به تمام حساب هاى آنها رسيدگى مى كند» (وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبينَ).

تا آنجا كه در بعضى از روايات وارد شده: اِنَّهُ سُبْحانَهُ يُحاسِبُ جَمِيْعَ عِبادِهِ عَلى مِقْدارِ حَلْبِ شاة!: «خداوند حساب تمام بندگان را در زمان كوتاهى به اندازه دوشيدن يك گوسفند رسيدگى مى كند»!(8)

همان طور كه در تفسير آيه 202 سوره «بقره» گفتيم، سرعت حساب بندگان به قدرى است كه حتى در يك لحظه همه حساب آنها را مى تواند مشخص كند، حتى ذكر زمان دوشيدن يك گوسفند و روايت بالا براى نشان دادن كوتاهى زمان است.

لذا در روايت ديگرى مى خوانيم: اِنَّ اللّهَ تَعالى يُحاسِبُ الْخَلائِقَ كُلَّهُمْ فِى مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ: «خداوند حساب همه بندگان را در يك لحظه مى رسد»!(9) و دليل آن همان است كه در تفسير آيه فوق گذشت، و آن اين كه:

اعمال آدمى در وجود او و در موجودات اطراف او اثر مى گذارد، يعنى درست همانند ماشين هائى است كه مقدار حركت و كاركرد خود را روى دستگاه هائى با نمره نشان مى دهند!

و به تعبير روشن تر: اگر دستگاه هائى دقيقى باشد، مى تواند در چشم انسان تعداد نگاه هاى خيانت آميزى كه كرده است، بخواند، و روى زبان انسان تعداد دروغ ها، تهمت ها، زخم زبان ها و سخنان نادرست را مطالعه كند.

خلاصه هر يك از اعضاء بدن انسان، علاوه بر روح او، دستگاه حساب و شمارشى در درون خود دارد كه با يك لحظه بررسى حساب آن روشن مى گردد.

و اگر در پاره اى از روايات مى خوانيم: افراد پرمسئوليت و پر ثروت محاسباتشان در آن روز طولانى مى شود، در حقيقت نه به خاطر آن است كه معطل رسيدگى به اصل حساب شوند، بلكه آنها بايد در برابر سؤالاتى كه نسبت به اعمال آنها مى شود، جوابگو باشند، يعنى سنگينى بار مسئوليت و لزوم جواب گوئى و اتمام حجت، زمان دادگاه آنها را طولانى مى كند.

 

* * *


1 ـ ... مآ اِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُوْلِى الْقُوَّةِ ...: «... كه حمل كليدهاى آن براى گروه زورمند مشكل بود...» (قصص، آيه 76).

... أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَّفاتِحَهُ أَوْ صَدِيْقِكُمْ...: «... يا خانه اى كه كليدش در اختيار شماست...» (نور، آيه 61).

2 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب «خدا را چگونه بشناسيم؟» مراجعه شود.

3 ـ «مستدرك»، جلد 5، صفحه 123، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 189، و جلد 84، 2صفحه 173 ـ تفسير «صافى»، جلد 3، صفحه 237، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 2، صفحه 711، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، طبع دوم، 1420 هـ ق.

4 ـ در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 55 سوره «آل عمران» نيز در اين باره بحث كرده ايم.

5 ـ ضمير «فِيْهِ» به «نَهار» بر مى گردد، و «بعث» در اينجا به معنى برانگيختن از خواب و بيدار كردن است و منظور از «أَجَلٌ مُسَمّىً» عمرى است كه براى هر كسى مقرر شده.

6 ـ تفسير «الميزان»، جلد 7، صفحه 131، انتشارات جامعه مدرسين قم.

7 ـ درباره قبض ارواح و گرفتن جان آدمى به جلد 4 تفسير «نمونه»، ذيل آيه 97 سوره «نساء» مراجعه فرمائيد.

8 ـ «مجمع البيان»، جلد 3، صفحه 313 (جلد 4، صفحه 75، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 724، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 254.

9 ـ «مجمع البيان»، جلد 1 و 2، صفحه 298 (جلد 2، صفحه 51، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق)، ذيل آيه 202 سوره «بقره» ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 254 ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 200، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «ورقه و حبّه»

در روايات متعددى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است، «ورقة» به معنى جنين سقط شده و «حبّة» به معنى فرزند و «ظُلُماتِ الأَرْضِ» به معنى رحم مادران و «رطب» به معنى آنچه از نطفه ها زنده مى مانند، و «يابس» به معنى آنچه از بين مى رود، تفسير شده است.(1)

شك نيست اين تفسير با جمود روى معانى لغوى اين كلمات تطبيق نمى كند; زيرا «ورقه» به معنى برگ و «حبّه» به معنى دانه، و «ظُلُماتِ الأَرْضِ» به معنى تاريكى هاى زمين و «رطب» به معنى تر و «يابس» به معنى خشك است.

ولى ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در حقيقت با اين تفسير خواسته اند، مسلمانان را متوجه كنند كه: بايد با يك ديد وسيع و گسترده به آيات قرآن بنگرند، و در فهم معنى آنها تنها روىِ لفظْ جمود نكنند، بلكه، به هنگامى كه قرائن دليل بر توسعه معنى هستند، به وسعت معنى بنگرند.

روايت فوق، در حقيقت اشاره به اين است كه مفهوم آيه بالا منحصر به دانه هاى گياهان نيست، بلكه حتى بذرهاى نطفه هاى انسانى را نيز شامل مى شود.

* * *

2 ـ درس تربيتى

مجموع اين آيات يك درس كامل تربيتى براى بندگان خدا است، آگاهى خداوند از كوچك ترين ذرات اين جهان، احاطه علمى او بر همه چيز، قدرت و قهّاريت او نسبت به بندگان، اطلاع او از تمام اعمال بشر، نگاهدارى حساب اعمال به وسيله كاتبان دقيق، گرفتن جان او در لحظه معين، برانگيخته شدن او در رستاخيز و سپس رسيدگى دقيق و سريع به تمام كارهاى اين انسان.

كيست كه ايمان به مجموع اين مسائل داشته باشد، اما مراقب اعمال خويش نگردد؟!

بى حساب ظلم و ستم كند، بى دليل دروغ بگويد، و بى جهت به ديگران تجاوز كند؟!

آيا اين اعمال با ايمان و اعتقاد و توجه به اصول فوق هرگز جمع مى شود؟!

* * *

 

 

63 قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرينَ

64 قُلِ اللّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْب ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

63 ـ بگو: «چه كسى شما را از تاريكى هاى خشكى و دريا رهائى مى بخشد؟! در حالى كه او را با حالت تضرع (و آشكارا) و در پنهانى مى خوانيد; (و مى گوئيد:) اگر از اين (خطرات و ظلمت ها) ما را رهائى بخشد، از شكرگزاران خواهيم بود».

64 ـ بگو: «خداوند شما را از اينها، و از هر مشكل و ناراحتى، نجات مى دهد; باز هم شما براى او شريك قرار مى دهيد»!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 528 (جلد 2، صفحه 425، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «كافى»، جلد 8، صفحات 248 و 249، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 80، 81، 90 و 91.

 

تفسير:

نورى كه در تاريكى مى درخشد

در اين آيات بار ديگر قرآن دست مشركان را گرفته و به درون فطرتشان مى برد و در آن مخفيگاه اسرار آميز، نور توحيد و يكتاپرستى را به آنها نشان مى دهد و به پيامبر چنين دستور مى دهد: «به آنها بگو: چه كسى شما را از تاريكى هاى بر و بحر رهائى مى بخشد»؟! (قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الـْبَرِّ وَ الـْبَحْرِ).

لازم به يادآورى است كه ظلمت و تاريكى گاهى جنبه حسّى دارد و گاهى جنبه معنوى:

ظلمت حسّى آن است كه نور به كلّى قطع شود يا آن چنان ضعيف شود كه انسان جائى را نبيند يا به زحمت ببيند.

و ظلمت معنوى، همان مشكلات، گرفتارى ها و پريشانى هائى است كه عاقبت آنها تاريك و ناپيدا است.

جهل، ظلمت است.

هرج و مرج اجتماعى و اقتصادى و نابسامانى هاى فكرى، انحرافات و آلودگى هاى اخلاقى ـ كه عواقب شوم آنها قابل پيش بينى نيست ـ و يا چيزى جز بدبختى و پريشانى نمى باشد، همگى ظلمتند.

ظلمت و تاريكى ذاتاً هولناك و توهم انگيز است; زيرا حمله بسيارى از جانوران خطرناك، دزدان و جانيان در پرده تاريكى صورت مى گيرد و هر كس خاطراتى در اين زمينه دارد.

لذا به هنگام گرفتار شدن در ميان تاريكى، اوهام و خيالات، جان مى گيرند، اشباح و هيولاهاى وحشتناك از زواياى خيال بيرون مى دوند، و افراد عادى را در خوف و ترس فرو مى برند.

ظلمت و تاريكى شعبه اى از عدم است و انسان ذاتاً از عدم مى گريزد و وحشت دارد، و به همين جهت معمولاً از تاريكى مى ترسد.

اگر اين تاريكى، با حوادث وحشتناك واقعى آميخته شود و مثلاً انسان در يك سفر دريائى «شب تاريك و بيم موج و گردابى هائل» محاصره شود وحشت آن به درجات بيش از مشكلاتى است كه به هنگام روز پديد مى آيد; زيرا معمولاً راه هاى چاره در چنان شرائطى به روى انسان بسته مى شود.

همين طور اگر در شبى تاريك در ميان بيابانى راه را گم كند و صداى وحشتناك حيوانات درنده كه در دل شب طعمه اى براى خود مى جويند از دور و نزديك به گوش او رسد.

در چنين لحظاتى است كه انسان همه چيز را به دست فراموشى مى سپارد و جز خودش و نور تابناكى كه در اعماق جانش مى درخشد و او را به سوى مبدئى مى خواند كه تنها او است كه مى تواند چنان مشكلاتى را حل كند، از ياد مى برد.

اين گونه حالات دريچه هائى هستند به جهان توحيد و خداشناسى.

لذا در جمله بعد مى گويد: «در چنين حالى شما از لطف بى پايان او استمداد مى كنيد گاهى آشكارا و با تضرع و خضوع و گاهى پنهانى در درون دل و جان او را مى خوانيد» (تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً).

در چنين حالى فوراً با آن مبدأ بزرگ عهد و پيمان مى بنديد كه «اگر ما را از كام خطر برهاند به طور قطع از شاكران خواهيم بود» (لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لـَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرينَ) شكر نعمت هاى او را انجام خواهيم داد و جز به او دل نخواهيم بست.

* * *

و در آيه بعد، به پرسش آيه نخست چنين پاسخ مى دهد: اى پيامبر به آنها «بگو: خداوند شما را از اين تاريكى ها و از هر گونه غم و اندوه ديگر نجات مى دهد (و بارها نجات داده است) ولى پس از رهائى باز همان راه شرك و كفر را مى پوئيد» (قُلِ اللّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْب ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ).

اين پاسخ در حقيقت از درون جان آنها است و فطرتشان اين ندا را مى دهد، گر چه در اينجا پاسخ دهنده همان سؤال كننده است.

* * *

نكته ها:

1 ـ چرا «تضرع» و «خفية»

ذكر «تضرع» كه به معنى دعاى آشكار و «خفية» كه دعاى پنهانى است شايد به خاطر اين باشد كه: مشكلات با هم متفاوتند.

گاهى كه به مرحله شدت نرسيده، انسان را به دعاى پنهانى دعوت مى كند.

گاهى كه به مرحله شديد مى رسد، آشكارا دست به دعا برمى دارد.

و گاهى ناله ها و فريادها سر مى دهد، كه شدت آن بيشتر شده.

منظور اين است كه خداوند هم مشكلات شديد و شديدتر و هم مشكلات ضعيف شما را حل مى كند.

* * *

2 ـ چهار حالت روانى هنگام مشكلات

بعضى معتقدند: در آيه به چهار حالت روانى انسان كه هر كدام يك نوع عكس العمل به هنگام بروز مشكلات است اشاره شده:

حالت «دعا و نياز».

حالت «تضرع و خضوع».

حالت «اخلاص».

و حالت «التزام به شكرگزارى به هنگام نجات از مشكلات».

اما متأسفانه براى بسيارى از اين افراد، اين حالات پر ارزش همانند برقى زودگذر و تقريباً به شكل اضطرارى در برابر شدائد و مشكلات پيدا مى شود، و چون با آگاهى آميخته نيست پس از برطرف شدن شدائد به خاموشى مى گرايد.

بنابراين، اين حالات اگر چه زودگذر باشد، مى تواند دليلى براى افراد
دور افتاده در زمينه خداشناسى گردد.

* * *

3 ـ معنى و مفهوم «كَرْب»

«كَرْب» (بر وزن حرب) در اصل، به معنى زير و رو كردن زمين و حفر آن است، و نيز به معنى گره محكمى كه در طناب دلو مى زنند آمده، سپس در غم و اندوه هائى كه قلب انسان را زير و رو مى كند و همچون گرهى بر دل انسان مى نشيند گفته شده است.

بنابراين، ذكر كلمه «كَرْب» در آيه بالا كه معنى وسيع و گسترده اى دارد و هر گونه مشكل مهمى را شامل مى شود بعد از ذكر «ظلمات برّ و بحر» ـ كه به قسمت خاصى از شدائد گفته مى شود ـ از قبيل ذكر يك مفهوم عام بعد از بيان مفهوم خاص است (دقت كنيد).

در اينجا يادآورى حديثى كه در ذيل اين آيه در بعضى از تفاسير اسلامى آمده است، بى مناسبت نيست.

از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: خَيْرُ الدُّعاءِ الخَفِىُّ وَ خَيْرُ الرِّزْقِ ما يَكْفِى: «بهترين دعا آن است كه پنهانى (و از روى نهايت اخلاص) صورت گيرد، و بهترين روزى آن است كه به قدر كافى بوده باشد» (نه ثروت اندوزى هائى كه مايه محروميت ديگران و بار سنگينى بر دوش انسان باشد).(1)

و در ذيل همين حديث مى خوانيم: مَرَّ بِقَوْم رَفَعُوا أَصْواتَهُمْ بِالدُّعاءِ فَقالَ اِنَّكُمْ لا تَدْعُونَ الأَصَمَّ وَ لا غائِباً وَ اِنَّما تَدْعُونَ سَمِيْعاً قَرِيْباً:

«پيامبر از كنار جمعيتى گذشت كه صداى خود را به دعا بلند كرده بودند، فرمود: شما شخص كَرى را نمى خوانيد و نه شخصى را كه از شما پنهان و دور باشد، بلكه شما كسى را مى خوانيد كه هم شنوا و هم نزديك است»!(2)

از اين حديث استفاده مى شود كه اگر دعا آهسته و آميخته با توجه و اخلاص بيشتر باشد بهتر است.

* * *

 

 

65 قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْض أُنْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ

 

ترجمه:

65 ـ بگو: «او قادر است كه از بالا يا از زير پاى شما، عذابى بر شما بفرستد; يا به صورت دسته هاى پراكنده شما را با هم بياميزد; و طعم جنگ (و اختلاف) را به هر يك از شما به وسيله ديگرى بچشاند». ببين چگونه آيات گوناگون را بازگو مى كنيم! شايد بفهمند (و باز گردند)!


1 ـ «مجمع البيان» و «نورالثقلين» (جلد 1، صفحه 724، و جلد 3، صفحه 321، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «ارشاد القلوب»، جلد 1، صفحات 74، 93 و 154، انتشارات شريف رضى، 1413 هـ ق ـ «مسند احمد»، جلد 1، صفحات 172، 180 و 187، دار صادر بيروت.

2 ـ «مجمع البيان» و «نور الثقلين» (جلد 1، صفحه 724، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 164، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 90،
صفحه 343 ـ «مسند احمد»، جلد 4، صفحات 394، 402، 403، 407 و 418، دار صادر بيروت ـ «صحيح 2بخارى»، جلد 4، صفحه 75، و جلد 6، صفحه 162 و...، دار الفكر بيروت، از طبعه دار الطباعة العامرة باستانبول، 1401 هـ ق.

 

تفسير:

عذاب هاى رنگارنگ

در آيات قبل، ضمن بيان توحيد فطرى در حقيقت يك نوع تشويق و اظهار محبت به بندگان شده بود كه چگونه خداوند به هنگام شدائد و مشكلات آنها را در پناه خود مى پذيرد، و به خواسته هاى آنها ترتيب اثر مى دهد.

در اين آيه، براى تكميل طرق مختلف تربيتى، روى مسأله تهديد به عذاب و مجازات الهى تكيه شده، يعنى همان طور كه خداوند ارحم الراحمين و پناه دهنده بى پناهان است، همچنين در برابر طغيانگران و سركشان، قهّار و منتقم نيز مى باشد.

در اين آيه، به پيامبر دستور داده شده است: مجرمان را به سه نوع مجازات تهديد كند:

عذاب هائى از طرف بالا.

عذاب هائى از طرف پائين.

و مجازات اختلاف كلمه و بروز جنگ و خون ريزى، لذا مى فرمايد:

«بگو: خداوند قادر است كه مجازاتى از طرف بالا يا از طرف پائين بر شما بفرستد» (قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ).

«و يا اين كه شما را به صورت دسته هاى پراكنده به يكديگر مخلوط كند و طعم جنگ و خون ريزى را به بعضى به وسيله بعضى ديگر بچشاند» (أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْض).

و در پايان آيه اضافه مى كند: «بنگر كه چگونه نشانه ها و دلائل مختلف را براى آنها بازگو مى كنيم شايد درك كنند و به سوى حق بازگردند» (أُنـْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ منظور از «عذاب از طرف بالا و از طرف پائين» چيست؟

در اين كه منظور از «عذاب» از طرف «بالا» و «پائين» چيست؟ در ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر اين است كه: اين دو كلمه (فوق و تحت) معنى بسيار وسيعى دارند، هم طرف بالا و پائين حسى را شامل مى شوند.

يعنى هم مجازات هائى مانند صاعقه ها، رگبارهاى خطرناك و طوفان ها از طرف بالا، و هم زلزله ها و شكاف هاى ويرانگر زمينى و طغيان رودها و درياها از طرف پائين، را در بر مى گيرد.

و نيز عذاب هاى دردناكى را كه از طرف طبقه حكّام و قشرهاى بالاى اجتماع بر سر بعضى از ملت ها فرو مى ريزد، و ناراحتى ها و شكنجه هائى كه از طرف بعضى از كارگران وظيفه نشناس دامنگير مردم مى شود كه گاهى كمتر از عذاب هاى دسته اول نيست، هر دو قسمت را شامل مى گردد.

همچنين ممكن است سلاح هاى جنگى مخوف عصر ما كه از هوا و زمين زندگانى بشر را به صورت وحشتناكى در هم مى كوبد و در مدت كوتاهى آبادترين شهرها را از طريق بمباران هاى هوائى و حمله هاى زمينى و مين گذارى ها و زير دريائى ها تبديل به تل خاكسترى مى كند در مفهوم وسيع آيه داخل باشد.

* * *

2 ـ اختلاف، عامل بدبختى ملت ها

«يَلْبِسَكُم» از ماده «لَبْس» (بر وزن حبس) به معنى اختلاط و به هم آميختن است نه از ماده «لُبْس» (بر وزن قرص) به معنى لباس پوشيدن.

بنابراين، معنى جمله چنين مى شود: او مى تواند شما را به صورت گروه ها و دسته هاى مختلف به هم بياميزد.(1)

و اين تعبير، نشان مى دهد كه مسأله اختلاف كلمه و پراكندگى در ميان جمعيت، به قدرى خطرناك است كه در رديف عذاب هاى آسمانى، صاعقه ها و زلزله ها قرار گرفته است، و راستى چنين است، بلكه گاهى ويرانى هاى ناشى از اختلاف و پراكندگى به درجات بيشتر از ويرانى هاى ناشى از صاعقه ها و زلزله ها است.

كراراً ديده شده است كشورهاى آباد، در سايه شوم نفاق و تفرقه به نابودى مطلق كشيده شده اند و اين جمله هشدارى است به همه مسلمانان جهان!

 

اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد كه: خداوند در برابر عذاب هاى آسمانى و زمينى دو عذاب ديگر را بيان كرده:

يكى اختلاف عقيده و فكر (كه در حقيقت همانند مجازات هاى از طرف بالا است).

و ديگر اختلاف هاى در ناحيه عمل و روش هاى اجتماعى كه منجر به جنگ و خونريزى مى شود (كه شبيه مجازات هاى از طرف پائين است).

بنابراين، به چهار نوع مجازات طبيعى، و دو نوع مجازات اجتماعى در آيه اشاره شده است.

* * *


1 ـ «شيعاً» جمع «شيعه» به معنى گروه است.

 

3 ـ سوء اعمال و مجازات

اشتباه نشود اين كه: آيه مورد بحث مى گويد: خداوند تفرقه در ميان شما بيفكند، نه به اين معنى است كه خداوند بى جهت مردم را گرفتار نفاق و اختلاف مى كند.

بلكه اين نتيجه اعمال سوء مردم، خودخواهى ها، خودپرستى ها و سودجوئى هاى شخصى است كه نتيجه آن به صورت نفاق و تفرقه بروز مى كند، و نسبت دادن آن به خدا به خاطر آن است كه او چنين اثرى را در اين اعمال زشت قرار داده است.

* * *

4 ـ انحرافات جوامع اسلامى و سرنوشت شوم!

با توجه به اين كه: روى سخن در اين آيات به مشركان و بت پرستان است چنين نتيجه مى گيريم: يك جامعه مشرك كه از مسير توحيد و يكتاپرستى منحرف شده است هم گرفتار ظلم و ستم طبقات بالا، و هم وظيفه نشناسى طبقات پائين، هم اختلاف عقيده و هم كشمكش هاى خونين اجتماعى مى شود.

همان طور كه جوامع مادّى دنياى امروز كه تنها در برابر بت صنعت و ثروت سجده مى كنند گرفتار تمام اين بلاهاى بزرگ هستند و در ميان آن دست و پا مى زنند.

ملت هائى نيز سراغ داريم كه دم از توحيد و خداپرستى مى زنند، ولى عملاً مشرك و بت پرست مى باشند، چنين ملت هائى نيز به همان سرنوشت مشركان گرفتار خواهند شد.

اين كه در بعضى از روايات مى خوانيم: امام باقر(عليه السلام) فرمود:

كُلُّ هذا فِى أَهْلِ الْقِبْلَةِ: «همه اين كيفرها در مسلمانان واقع مى شود».(1)

ممكن است اشاره به همين باشد، يعنى هر گاه مسلمانان از مسير توحيد انحراف يابند، خود خواهى و خودپرستى، جاى اخوت اسلامى را بگيرد، منافع شخصى بر منافع عمومى مقدم گردد و هر كس به فكر خويشتن باشد و دستورات خداوند به دست فراموشى سپرده شود، آنها نيز گرفتار چنين سرنوشتى خواهند شد!

* * *

 

 

66 وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكيل

67 لِكُلِّ نَبَإ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

66 ـ قوم و جمعيت تو، آن (آيات الهى) را تكذيب و انكار كردند، در حالى كه حق است! (به آنها) بگو: «من مسئول (ايمان آوردن) شما نيستم»!

67 ـ هر خبرى قرار گاهى دارد، و به زودى خواهيد دانست!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 205 و جلد 52، صفحه 182 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 204، مؤسسه دار الكتاب، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 127، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 724، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 149، انتشارت جامعه مدرسين قم.

 

 

تفسير:

آنچه بر تو نازل شده حق است

اين دو آيه در حقيقت تكميل بحثى است كه در پيرامون دعوت به سوى خدا، معاد، حقايق اسلام و ترس از مجازات الهى در آيات پيشين گذشت.

نخست مى فرمايد: «قوم و جمعيت تو يعنى قريش و مردم مكّه تعليمات تو را تكذيب كردند در حالى كه همه حق است» (وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ(1)و دلائل گوناگونى از طريق عقل و فطرت و حسّ آنها را تأئيد مى كند.

بنابراين، تكذيب و انكار آنان از اهميت اين حقايق نمى كاهد، هر چند مخالفان و منكران، زياد باشند.

سپس دستور مى دهد: به آنها «بگو: وظيفه من تنها ابلاغ رسالت است، و من ضامن قبول شما نيستم» (قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكيل).

از آيات متعددى كه اين تعبير و مانند آن در آنها آمده است (مانند 107 انعام، 108 يونس، 41 زمر، و 6 شورى) استفاده مى شود: منظور از «وكيل» در اين موارد كسى است كه مسئول هدايت عملى و ضامن ديگران بوده باشد.

به اين ترتيب، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها اعلام مى كند: اين شما هستيد كه بايد تصميم نهائى را در مورد قبول و يا ردّ حقيقت بگيريد، و هدايت را بپذيريد من تنها مأمور ابلاغ رسالت و دعوت الهى هستم.

* * *

در آيه بعد، با يك جمله كوتاه و پر معنى به آنها هشدار مى دهد، و به دقت در انتخاب راه صحيح دعوت مى كند، مى گويد: «هر خبرى كه خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شما داده سرانجام در اين جهان يا جهان ديگر قرار گاهى دارد، و بالاخره در موعد مقرر انجام خواهد يافت، و به زودى با خبر خواهيد شد» (لِكُلِّ نَبَإ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ).(2)

* * *

 

 

 

68 وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ في آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتّى يَخُوضُوا في حَديث غَيْرِهِ وَ إِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ

69 وَ ما عَلَى الَّذينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْء وَ لكِنْ ذِكْرى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ

 

ترجمه:

68 ـ هر گاه كسانى را ديدى كه آيات ما را استهزاء مى كنند، از آنها روى بگردان تا به سخن ديگرى بپردازند. و اگر شيطان از ياد تو ببرد، هرگز پس از ياد آمدن با اين جمعيت ستمگر منشين!

69 ـ و (اگر) افراد با تقوا (براى ارشاد و اندرز با آنها بنشينند،) چيزى از حساب (و گناه) آنها بر ايشان نيست; ولى (بايد تنها) براى يادآورى آنها باشد، شايد (بشنوند و) تقوا پيشه كنند!

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان» از امام باقر(عليه السلام) نقل شده: چون آيه نخست نازل گرديد و مسلمانان از مجالست با كفار و استهزاءكنندگان آيات الهى، نهى شدند جمعى از مسلمانان گفتند: اگر بخواهيم در همه جا به اين دستور عمل كنيم بايد هرگز به «مسجد الحرام» نرويم و طواف خانه خدا را نكنيم (; زيرا آنها در گوشه و كنار مسجد پراكنده اند و به سخنان باطل پيرامون آيات الهى مشغولند و در هر گوشه اى از مسجد الحرام ما مختصر توقفى كنيم ممكن است سخنان آنها به گوش ما برسد).

در اين موقع، آيه دوم نازل شد و به مسلمانان دستور داد: در اين گونه مواقع آنها را نصيحت كنند و تا آنجا كه در قدرت دارند به ارشاد و راهنمائى آنها بپردازند.(3)

ذكر شأن نزول براى آيه فوق ـ همان طور كه سابقاً نيز اشاره كرديم ـ با نازل شدن تمام سوره با هم منافات ندارد; زيرا ممكن است حوادث مختلفى در زندگى مسلمانان رخ دهد، سپس سوره اى يك جا نازل شود و هر چند آيه اى از آن ناظر به قسمتى از آن حوادث بوده باشد.


1 ـ ضمير «بِهِ» را بعضى به قرآن برگردانيده اند و بعضى به خصوص عذاب كه در آيه قبل بود.

ولى ظاهر اين است كه: به همه اينها و تمام تعليمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه مورد تكذيب و انكار دشمنان پيغمبر بود بر مى گردد، و جمله آخر آيه نيز گواه بر اين معنى است.

2 ـ «مُسْتَقَرّ» ممكن است، مصدر ميمى باشد به معنى استقرار، و يا اسم زمان و مكان، به معنى محل استقرار.

در صورت اول خبر از اصل تحقق وعده هاى الهى مى دهد، و در صورت دوم خبر از زمان و مكان اين وعده ها است.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 89 ـ «مستدرك»، جلد 12، صفحات 312 و 313.

 

تفسير:

دورى از مجالس اهل باطل

از آنجا كه بحث هاى اين سوره بيشتر ناظر به وضع مشركان و بت پرستان است در اين دو آيه، به يكى ديگر از مسائل مربوط به آنها اشاره مى شود نخست به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: «هنگامى كه مخالفان لجوج و بى منطق را مشاهده كنى كه آيات خدا را استهزاء مى كنند، از آنها روى بگردان تا از اين كار صرف نظر كرده به سخنان ديگر بپردازند» (وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ في آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتّى يَخُوضُوا في حَديث غَيْرِهِ).(1)

گر چه در اين جمله روى سخن به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) است ولى مسلّماً اين حكم

2 ـ «خوض» همان طور كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى وارد شدن در آب و راه رفتن (و شنا كردن) در آن است، ولى بعداً به ورود در ساير امور نيز گفته شده است، اما اين كلمه در قرآن مجيد بيشتر به وارد شدن در مطالب باطل و بى اساس اطلاق گرديده. اختصاصى به او ندارد، و تمام مؤمنان را شامل مى شود.

فلسفه اين حكم نيز روشن است; زيرا اگر مسلمانان در مجالس آنها شركت مى كردند، آنها براى انتقام گرفتن و ناراحت ساختن ايشان به سخنان باطل و نارواى خود ادامه مى دادند.

اما هنگامى كه با بى اعتنائى از كنار آنها بگذرند، طبعاً سكوت خواهند كرد و به مسائل ديگر خواهند پرداخت; زيرا تمام هدف آنها ناراحت ساختن پيامبر(صلى الله عليه وآله)و مسلمين بود.

سپس اضافه مى كند: اين موضوع به اندازه اى اهميت دارد كه «اگر شيطان تو را به فراموشى افكند و با اين گونه اشخاص سهواً همنشين شدى به مجرد اين كه: متوجه موضوع گشتى فوراً از آن مجلس برخيز و با اين ستمكاران منشين» (وَ إِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ).(2)

* * *

در آيه بعد، يك مورد را استثناء كرده، مى فرمايد: «اگر افراد با تقوا براى نهى از منكر در جلسات آنها شركت كنند، و به اميد پرهيزكارى و بازگشت آنها از گناه، آنان را متذكر سازند، مانعى ندارد و گناهان آنها را بر چنين اشخاصى نخواهند نوشت; زيرا در هر حال قصد آنها خدمت و انجام وظيفه بوده است» (وَ ما عَلَى الَّذينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْء وَ لكِنْ ذِكْرى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ).

براى اين آيه تفسير ديگرى نيز ذكر شده ولى آنچه گفتيم با ظاهر آيه و همچنين با شأن نزول آن سازگارتر است.

ضمناً بايد توجه داشت: تنها كسانى مى توانند از اين استثناء استفاده كنند كه طبق تعبير آيه، داراى مقام تقوا و پرهيزگارى باشند و نه تنها تحت تأثير آنها واقع نشوند، كه بتوانند آنها را تحت تأثير خود قرار دهند.

در ذيل آيه 140 سوره «نساء» نيز مضمونى شبيه آيه فوق داشتيم و مطالب ديگرى در اين زمينه بيان شد.(3)

* * *


1 ـ «خوض» همان طور كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى وارد شدن در آب و راه رفتن (و شنا كردن) در آن است، ولى بعداً به ورود در ساير امور نيز گفته شده است، اما اين كلمه در قرآن مجيد بيشتر به وارد شدن در مطالب باطل و بى اساس اطلاق گرديده.

2 ـ شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه منظور از: لا تَقْعُدْ: «ننشين» اين نيست كه تنها نشستن با چنين اشخاصى ممنوع است، بلكه هدف شركت در جمع آنها است، خواه به صورت جلوس باشد يا قيام و يا در حال راه رفتن.

3 ـ جلد چهارم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 140 سوره «نساء».

 

نكته ها:

1 ـ مگر ممكن است شيطان بر پيامبر مسلّط گردد؟

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد:

مگر ممكن است شيطان بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسلط گردد و باعث فراموشى او شود، و به تعبير ديگر آيا با وجود مقام عصمت و مصونيت از خطا ـ حتى در موضوعات ـ ممكن است پيامبر گرفتار اشتباه و فراموشى شود؟!

در پاسخ اين سؤال مى توان گفت: روى سخن در آيه گر چه به پيامبر است اما در حقيقت منظور پيروان او هستند كه اگر گرفتار فراموشكارى شدند و در جلسات آميخته به گناه كفار شركت كردند به محض اين كه متوجه شوند بايد از آنجا برخيزند و بيرون روند.

نظير اين بحث در گفتگوهاى روزانه ما و در ادبيات زبان هاى مختلف ديده مى شود كه انسان روى سخن را به كسى مى كند اما هدفش اين است كه ديگران بشنوند، مطابق ضرب المثل معروف عرب كه مى گويد: إِيّاكَ أَعْنِي وَ اسْمَعِي يا جارَهُ: «خطابم با تو است ولى همسايه اش تو بشنو»!(1)

بعضى از مفسران مانند «طبرسى» در «مجمع البيان» و «ابوالفتوح» در تفسير معروف خود، پاسخ ديگرى داده اند كه حاصلش اين است:

سهو و فراموشى در احكام و در مقام رسالت از طرف خداوند در مورد انبياء جايز نيست و اما در موضوعات، در صورتى كه موجب گمراهى مردم نشود، مانعى ندارد.(2)

ولى اين پاسخ با آنچه در ميان متكلّمين ما مشهور است كه انبياء و ائمه(عليهم السلام)علاوه بر احكام، در موضوعات عادى نيز معصوم و مصون از اشتباه هستند سازش ندارد.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 631، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 280 و جلد 9، صفحه 222 و... ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 10، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 16، و جلد 2، صفحات 18، 147 و 171، مؤسسه دار الكتاب قم، 1404 هـ ق و بسيارى از كتب ديگر.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

 

2 ـ دليل عدم جواز تقيّه

بعضى از دانشمندان اهل تسنن اين آيه را دليلى بر عدم جواز تقيه بر رهبران دينى گرفته اند; زيرا آيه صريحاً مى فرمايد: در برابر دشمنان تقيه نكن و حتى اگر در مجلس آنها باشى از مجلس آنها برخيز.

پاسخ اين ايراد روشن است; زيرا شيعه هرگز نمى فرمايد در همه جا بايد تقيه كرد بلكه تقيه در پاره اى از موارد قطعاً حرام است، و وجوب آن منحصر به مواردى است كه تقيه و ترك اظهار حق، منافعى داشته باشد كه از اظهار آن بيشتر باشد، و يا موجب دفع ضرر و خطر كلّى گردد.

* * *

 

 

70 وَ ذَرِ الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ ذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفيعٌ وَ إِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْل لا يُؤْخَذْ مِنْها أُولئِكَ الَّذينَ أُبْسِلُوا بِما كَسَبُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَميم وَ عَذابٌ أَليمٌ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ

 

ترجمه:

70 ـ و رها كن كسانى را كه آئين خود را به بازى و سرگرمى گرفتند، و زندگى دنيا، آنها را مغرور ساخته; و با اين (قرآن)، به آنها يادآورى نما، تا گرفتار (عواقب شوم) اعمال خود نشوند! (و در قيامت) جز خدا، نه ياورى دارند، و نه شفاعت كننده اى! و (چنين كسى) هر گونه عوضى بپردازد، از او پذيرفته نخواهد شد، آنها كسانى هستند كه گرفتار اعمالى شده اند كه خود انجام داده اند; نوشابه اى از آب سوزان براى آنهاست; و عذاب دردناكى، به خاطر اين كه كفر مىورزيدند (و آيات الهى را انكار مى كردند).

 

تفسير:

آنها كه دين خود را به بازى گرفته اند

اين آيه، در حقيقت بحث آيه قبل را تكميل مى كند و به پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين دستور مى دهد: «از كسانى كه دين و آئين خود را به شوخى گرفته اند، يك مشت بازى و سرگرمى را به حساب دين مى گذارند و زندگى دنيا و امكانات مادّى آنها را مغرور ساخته، اعراض كن و آنها را به حال خود واگذار» (وَ ذَرِ الـَّذينَ اتَّخَذُوا دينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا).

بديهى است: دستور به ترك اين گونه اشخاص هيچ گونه منافاتى با مسأله جهاد ندارد; زيرا جهاد داراى شرائطى است، و بى اعتنائى به كفار داراى شرائط و ظروف ديگر، و هر كدام از اين دو در جاى خود بايد انجام گيرد.

گاهى لازم است با بى اعتنائى مخالفان را كوبيد.

و گاهى با مبارزه و جهاد و كشيدن اسلحه.

و اين كه بعضى تصور كرده اند آيات جهاد، آيه فوق را نسخ كرده، كاملاً بى اساس است.

اين در صورتى است كه «دين» را به معنى آئين شرك و بت پرستى بدانيم، ولى اگر مراد آئين حق باشد كه آنها با تكاليف خود به صورت بازى و سرگرمى برخورد مى كنند كه اشكالِ بالا بى مورد خواهد بود.

بر اساس نظر اول، آيه فوق در حقيقت، اشاره به اين است كه آئين آنها از نظر محتوا پوچ و واهى است و نام دين را بر يك مشت اعمالى كه به كارهاى كودكان و سرگرمى هاى بزرگسالان شبيه تر است گذارده اند، اين چنين افراد قابل بحث و گفتگو نيستند و لذا دستور مى دهد از آنها روى بگردان و به آنها و مذهب توخاليشان اعتنا مكن!

از آنچه گفتيم معلوم شد: منظور از «دِيْنَهُم» همان آئين شرك و بت پرستى است كه آنها داشتند.

و اين احتمال كه منظور از آن «دين حق» باشد، و اضافه دين به آنها به خاطر فطرى بودن دين بوده باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد.

احتمال ديگرى در تفسير آيه وجود دارد و آن اين كه: قرآن اشاره به جمعى از كفار مى كند كه حتى نسبت به آئين خود به عنوان يك بازى و سرگرمى مى نگريستند و هرگز به عنوان يك مطلب جدّى روى آن فكر نمى كردند، يعنى در بى ايمانى نيز بى ايمان بودند و به مبانى مذهبِ بى اساسشان نيز وفادار نبودند.

در هر حال آيه اختصاصى به كفار ندارد، بلكه شامل حال همه كسانى مى شود كه مقدسات و احكام الهى را بازيچه نيل به هدف هاى مادّى و شخصى قرار مى دهند، دين را آلت دنيا و حكم خدا را بازيچه اغراض شخصى مى سازند.

پس از آن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: «به آنها در برابر اين اعمال هشدار دهد، روزى فرا مى رسد كه هر كس تسليم اعمال خويش است و راهى براى فرار از چنگال آن ندارد» (وَ ذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ).(1)

و مى افزايد: «در آن روز جز خدا نه حامى و ياورى دارد و نه شفاعت كننده اى» (لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفيعٌ).

كار آنها در آن روز به قدرى سخت و دردناك است و چنان در زنجير اعمال خود گرفتارند كه: «هر گونه غرامت و جريمه آن را (فرضاً داشته باشند و) بپردازند كه خود را از مجازات نجات دهند از آنها پذيرفته نخواهد شد» (وَ إِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْل لا يُؤْخَذْ مِنْها).(2)

چرا كه «آنها گرفتار اعمال خويش شده اند» (أُولـئِكَ الـَّذينَ أُبـْسِلـُوا بِما كَسَبُوا).

نه راه جبران در آن روز باز است و نه زمان، زمان توبه است، به همين دليل راه نجاتى براى آنها تصور نمى شود.

سپس به گوشه اى از مجازات هاى دردناك آنها اشاره كرده، مى فرمايد: «نوشابه اى دارند از آب داغ و سوزان به همراه عذاب دردناك در برابر پشت پازدنشان به حق و حقيقت» (لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَميم وَ عَذابٌ أَليمٌ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ).

آنها را از درون به وسيله آب سوزان مى سوزاند، و از برون به وسيله آتش!

نكته اى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه: جمله أُولئِكَ الَّذينَ أُبْسِلُوا بِما كَسَبُوا: «آنها گرفتار اعمال خويش هستند» در حقيقت به منزله دليل و علت عدم قبول غرامت، و عدم وجود ولىّ و شفيع براى آنها است.

يعنى، مجازات آنها بر اثر يك عامل خارجى نيست كه بتوان آن را به نوعى دفع كرد، بلكه از درون ذات، صفات و اعمال خود آنها سرچشمه مى گيرد، آنها اسير كارهاى زشت خويشند، به همين دليل رهائى براى آنها ممكن نيست; زيرا جدائى از اعمال و آثار اعمال، همچون جدائى از خويشتن است.

اما بايد توجه داشت كه اين شدت و سختى و عدم وجود راه بازگشت و شفاعت، مخصوص كسانى است كه اصرار بر كفر داشته و به آن ادامه دهند، همان طور كه از جمله «بِما كانُوا يَكْفُرُونَ» استفاده مى شود (زيرا فعل مضارع براى بيان استمرار چيزى است).

* * *

 

 

71 قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطينُ فِي الأَرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنا قُلْ إِنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الْهُدى وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمينَ

72 وَ أَنْ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ اتَّقُوهُ وَ هُوَ الَّذي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ

 

ترجمه:

71 ـ بگو: «آيا غير از خدا، چيزى را بخوانيم (و عبادت كنيم) كه نه سودى به حال ما دارد، نه زيانى; و (به اين ترتيب،) به عقب باز گرديم بعد از آن كه خداوند ما را هدايت كرده است؟! همانند كسى كه بر اثر وسوسه هاى شيطان، در روى زمين راه را گم كرده، و سرگردان مانده است; در حالى كه يارانى هم دارد كه او را به هدايت دعوت مى كنند (و مى گويند:) به سوى ما بيا»! بگو: «تنها هدايت خداوند، هدايت است; و ما دستور داريم كه تسليم پروردگار عالميان باشيم.

72 ـ (و نيز به ما فرمان داده شده به) اين كه: نماز را بر پا داريد! و از او بپرهيزيد! و تنها اوست كه به سويش محشور خواهيد شد».


1 ـ «تُبْسَلَ» در اصل، از ماده «بَسْل» (بر وزن نسل) به معنى نگاهدارى و منع كردن از چيزى با قهر و غلبه است و به همين جهت به وادار كردن كسى به تسليم «اِبسال» گفته مى شود.

و نيز به همين مناسبت به مجازات و يا گروگان گرفتن نيز اطلاق مى گردد، و «جَيْشٌ باسِلٌ» به معنى «لشكر شجاع» نيز به همين تناسب است; زيرا ديگران را با قهر و غلبه وادار به تسليم مى كند، در آيه فوق نيز، به معنى تسليم شخص و گرفتارى او در چنگال اعمال بد خويش آمده است.

2 ـ «عدل» در اينجا به معنى «معادل» و چيزى است كه به عنوان جبران كار خلاف داده مى شود، تا طرف آزاد گردد، در حقيقت معنى آن شبيه «غرامت و جريمه و فديه» است.

 

تفسير:

هدايت تنها هدايت خدا است

اين آيه در برابر اصرارى كه مشركان براى دعوت مسلمانان به كفر و بت پرستى داشتند، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: با يك دليل دندان شكن به آنها پاسخ گويد و به صورت يك استفهام انكارى از آنها بپرسد: «آيا شما مى گوئيد ما چيزى را بخوانيم و شريك خدا قرار دهيم كه نه سودى به حال ما دارد ـ كه به خاطر سودش به سوى او برويم ـ و نه زيانى دارد كه از زيان او بترسيم»؟! (قُلْ
أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا
).

اين جمله در حقيقت اشاره به آن است كه معمولاً كارهاى انسان از يكى از دو سرچشمه ناشى مى شود:

يا به خاطر جلب منفعت است، اعم از اين كه منفعت معنوى يا مادّى باشد.

و يا به خاطر دفع ضرر است، اعم از اين كه ضرر معنوى يا مادّى باشد.

بنابراين، چگونه شخص عاقل كارى انجام مى دهد كه هيچ يك از اين دو عامل در آن وجود نداشته باشد؟

پس از آن به استدلال ديگرى در برابر مشركان دست زده، مى گويد: «اگر ما چنين كنيم مفهومش آن است كه به سوى بت پرستى بازگرديم و پس از هدايت الهى در راه شرك گام نهيم، بازگشت به عقب كرده ايم» (وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللّهُ).(1)

و اين بر خلاف قانون تكامل است كه قانون عمومى عالم حيات مى باشد.

آنگاه با يك مثال، مطلب را روشن تر مى سازد و مى گويد: بازگشت از توحيد به شرك «همانند آن است كه كسى بر اثر وسوسه هاى شيطان (يا غول هاى بيابانى، به پندار عرب جاهليت كه تصوّر مى كردند در راه ها كمين كرده اند و مسافران را به بيراهه ها مى كشانند!) راه مقصد را گم كرده و حيران و سرگردان در بيابان مانده است» (كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطينُ فِي الأَرْضِ حَيْرانَ).

«در حالى كه يارانى دارد كه او را به سوى هدايت و شاهراه دعوت مى كنند و فرياد مى زنند به سوى ما بيا» (لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتـِنا).(2)

ولى آن چنان حيران و سرگردان است كه گوئى سخنان آنان را نمى شنود و يا قادر بر تصميم گرفتن نيست.

و در پايان آيه، به پيامبر دستور مى دهد: با صراحت بگويد: «هدايت تنها هدايت خدا است و ما مأموريت داريم كه فقط در برابر پروردگار عالميان تسليم شويم» (قُلْ إِنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الْهُدى وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الـْعالَمينَ).

اين جمله، در حقيقت دليل ديگرى بر نفى مذهب مشركان است; زيرا تنها در برابر كسى بايد تسليم شد كه مالك، آفريدگار و مربّى جهان هستى است، نه بت ها كه هيچ نقشى در ايجاد و اراده اين جهان ندارند.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد: مگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت پيرو مذهب مشركان بوده است كه مى گويد: نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا: «آيا به حال سابق باز گرديم»؟! در حالى كه مى دانيم او هيچ گاه در برابر بت سجده نكرد و در هيچ تاريخى چنين چيزى ننوشته اند، اصولاً مقام عصمت چنين اجازه اى را نمى دهد.

در پاسخ بايد توجه داشت: اين جمله در حقيقت از زبان مسلمين است، نه از زبان شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)، لذا با صيغه و ضمائر جمع ادا شده است.

* * *

در آيه بعد، دنباله دعوت الهى را چنين شرح مى دهد كه: گذشته از توحيد به ما دستور داده شده: «نماز را بر پا داريد و تقوا را پيشه كنيد» (وَ أَنْ أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ اتَّقُوهُ).

و سرانجام با توجه به مسأله معاد و اين كه حشر و بازگشت شما به سوى خدا است اين بحث را چنين پايان مى دهد: «و او كسى است كه همه در پيشگاه او جمع مى شويد» (وَ هُوَ الَّذي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ).

در حقيقت، در اين چند جمله كوتاه، برنامه اى كه پيامبر به سوى آن دعوت مى كرده، و از حكم عقل و فرمان خدا سرچشمه مى گرفته، به صورت يك برنامه چهار ماده اى كه آغازش توحيد، انجامش معاد، و مراحل متوسط آن محكم ساختن پيوندهاى الهى و پرهيز از هر گونه گناه مى باشد ارائه داده شده است.

* * *

 

73 وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ

 

ترجمه:

73 ـ اوست كه آسمان ها و زمين را به حق آفريد; و آن روز كه (به هر چيز) مى گويد: «موجود باش»! موجود مى شود; سخن او، حق است; و در آن روز كه در «صور» دميده مى شود، حكومت مخصوص اوست، از پنهان و آشكار با خبر است، و اوست حكيم و آگاه.


1 ـ «أَعْقاب» جمع «عَقِب» (بر وزن خَشِن) به معنى پاشنه پا است و بازگشت به روى پاشنه پا به معنى عقب گرد و كنايه از انحراف و بازگشت از هدف است و همان چيزى است كه امروز از آن به «ارتجاع» تعبير مى كنند.

2 ـ «اسْتَهْوَتْهُ» از ماده «هوى» است، و اين جمله به معنى وادار كردن كسى به پيروى از هوا و هوس است و «حيران» در لغت به معنى رفت و آمد است و معمولاً كنايه از سرگردانى مى باشد، چون افراد به سرگردانى مقدارى راه مى روند، سپس باز مى گردند.

بنابراين، آيه فوق افرادى را كه از ايمان به سوى شرك باز گردند به هواپرستان سرگردان تشبيه كرده كه برنامه هاى زنده خود را از شيطان الهام مى گيرند.

 

تفسير:

آسمان ها و زمين به حق آفريده شده اند

اين آيه، در حقيقت دليلى است بر مطالب آيه قبل، و دليلى است بر لزوم تسليم در برابر پروردگار، و پيروى از رهبرى او، لذا نخست مى فرمايد: «او خدائى است كه آسمان ها و زمين را به حق آفريده است» (وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ).

تنها چنين كسى كه مبدأ عالم هستى است، شايسته رهبرى مى باشد و بايد تنها در برابر فرمان او تسليم بود; زيرا همه چيز را براى هدف صحيحى آفريده است.

منظور از «حق» در جمله بالا، همان هدف و نتيجه و مصالح و حكمت ها است، يعنى هر چيزى را براى خاطر هدف و نتيجه و مصلحتى آفريده.

در حقيقت، اين جمله شبيه مطلبى است كه در سوره «ص»، آيه 27 آمده آنجا كه مى فرمايد: وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً: «ما آسمان و زمين و آنچه در ميان آنها است را بيهوده و بى هدف نيافريديم».

پس از آن مى فرمايد: نه تنها مبدأ عالم هستى او است، كه رستاخيز و قيامت نيز به فرمان او صورت مى گيرد «و آن روز كه فرمان مى دهد رستاخيز بر پا شود، فوراً بر پا خواهد شد» (وَ يَوْمَ يـَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ).(1)

بعضى احتمال داده اند: منظور از اين جمله همان آغاز آفرينش و مبدأ جهان هستى باشد كه همه چيز به فرمان او ايجاد شده است.

ولى با توجه به اين كه «يَقُولُ» فعل مضارع است، و اين كه: قبل از اين جمله، اشاره به اصل آفرينش شده، و همچنين با توجه به جمله هاى بعد، مى توان گفت: اين جمله مربوط به رستاخيز و فرمان الهى درباره آن است.

همان طور كه در جلد اول، ذيل آيه 117 سوره «بقره» گفتيم، منظور از جمله «كُنْ فَيَكُونُ» اين نيست كه: خداوند يك فرمان لفظى به عنوان «موجود باش»! صادر مى كند، بلكه منظور اين است: هر گاه اراده او به آفرينشِ چيزى تعلق گيرد، بدون نياز به هيچ عامل ديگرى، اراده اش جامه عمل به خود مى پوشد.

اگر اراده كرده است يك دفعه موجود شود، يك دفعه موجود خواهد شد، و اگر اراده كرده است تدريجاً موجود گردد، برنامه تدريجى آن شروع خواهد شد.

بعد از آن اضافه مى كند: «گفتار خداوند حق است» (قَوْلُهُ الـْحَقُّ).

يعنى همان طور كه آغاز آفرينش بر اساس هدف و نتيجه و مصلحت بود، رستاخيز نيز همان گونه خواهد بود.

«و در آن روز كه در صور دميده مى شود و قيامت بر پا مى گردد، حكومت و مالكيت مخصوص ذات پاك او است» (وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ).

درست است كه مالكيت و حكومت خداوند بر تمام عالم هستى، از آغاز جهان بوده و تا پايان جهان و در عالم قيامت ادامه خواهد داشت، و اختصاصى به روز رستاخيز ندارد.

ولى از آنجا كه در اين جهان يك سلسله عوامل و اسباب در پيشبرد هدف ها و انجام كارها مؤثر است، گاهى اين عوامل و اسباب انسان را از خداوند كه مسبب الاسباب است غافل مى كند.

اما در آن روز كه همه اين اسباب از كار مى افتد، مالكيت و حكومت او از هر زمان آشكارتر و روشن تر مى گردد، درست نظير آيه ديگرى كه مى گويد: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّار: «حكومت و مالكيت امروز (روز قيامت) براى كيست؟ تنها براى خداوند يگانه پيروز است».(2)

درباره اين كه: منظور از «صور» كه در آن دميده مى شود چيست؟ و چگونه «اسرافيل» در صور مى دمد تا جهانيان بميرند و بار ديگر در صور مى دمد تا همگى زنده شوند و قيامت بر پا گردد، در ذيل آيه 68 سوره «زمر» به خواست خدا مشروحاً بحث خواهيم كرد; زيرا تناسب بيشترى با آن آيه دارد.

و در پايان آيه، اشاره به سه صفت از صفات خدا كرده، مى فرمايد: «خداوند از پنهان و آشكار با خبر است» (عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ).

«كارهاى او همه از روى حكمت، و از همه چيز آگاه است» (وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ).

در آيات مربوط به رستاخيز، غالباً به اين صفات خدا اشاره شده است كه او هم آگاه است و هم قادر و حكيم، يعنى به مقتضاى علم و آگاهيش اعمال بندگان را مى داند و به مقتضاى قدرت و حكمتش به هر كس جزاى مناسب مى دهد.

خلاصه اين كه: آيه به چند نكته اشاره دارد:

1 ـ او به حق آسمان ها و زمين را خلق كرده است.

2 ـ رستاخيز با فرمان او بر پا مى شود.

3 ـ سخن او در مورد بر پا شدن قيامت حق است.

4 ـ به هنگام نفخ صور و رستاخيز، مالكيت او بر جهان آشكارتر مى گردد.

5 ـ او از آشكار و پنهان خبر دارد و حكيم آگاهى است.

ايمان به اين مطالب انسان را در اين جهان منظم و مرتب مى كند، و او را براى ساختن سرائى آباد و آرام در آخرت آماده مى سازد.

* * *

 

 

74 وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ لاِ َبيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ في ضَلال مُبين

 

ترجمه:

74 ـ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه ابراهيم به پدرش (عمويش) «آزر» گفت: «آيا بت هائى را معبودان خود انتخاب مى كنى؟! من، تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مى بينم».


1 ـ درباره اين كه يَوْم ـ كه بر طبق قواعد ادبى ظرف است ـ متعلق به چيست در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى آن را به جمله «خلق»;

و بعضى به جمله «اذكروا» كه محذوف است متعلق دانسته اند.

ولى بعيد نيست متعلق به «يكون» بوده باشد و معنى جمله چنين خواهد بود: «يَكُونُ الْقِيامَةُ يَوْمَ يَقُولُ اللّهُ لَهُ كُنْ».

2 ـ غافر، آيه 16.

 

تفسير:

چرا بت را معبود خود قرار داده اى؟

از آنجا كه اين سوره جنبه مبارزه با شرك و بت پرستى دارد و روى سخن بيشتر در آن به بت پرستان است و براى بيدار ساختن آنها از طرق مختلف استفاده شده، در اينجا به گوشه اى از سرگذشت «ابراهيم»(عليه السلام) قهرمان بت شكن اشاره كرده و منطق نيرومند او را در كوبيدن بت ها ضمن چند آيه به خاطر آورده است.

قابل توجه اين كه: قرآن در بسيارى از بحث هاى توحيدى و مبارزه با بت روى اين سرگذشت تكيه مى كند; زيرا ابراهيم(عليه السلام) مورد احترام تمام اقوام مخصوصاً مشركان عرب بود.

نخست مى فرمايد: «ابراهيم، پدر (عموى) خود را مورد سرزنش قرار داد و به او چنين گفت: آيا اين بت هاى بى ارزش و موجودات بى جان را خدايان و معبودان خود انتخاب كرده ايد»؟! (وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ لاَِبيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً).

«بدون شك من، تو و جمعيت پيروان و هم مسلكان تو را در گمراهى آشكارى مى بينم» (إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ في ضَلال مُبين).

چه گمراهى از اين آشكارتر كه انسان مخلوق خود را معبود خود قرار دهد؟! و موجود بى جان و بى شعورى را پناهگاه خود بپندارد و حل مشكلات خود را از آنها بخواهد؟!

* * *

نكته:

آيا آزر پدر ابراهيم(عليه السلام) بود؟

 

نخستين سؤالى كه در آغاز آيه جلب توجه مى كند اين است كه: مگر آزر پدر ابراهيم بود؟ چگونه از پدرى بت پرست پيامبرى بت شكن به وجود مى آيد؟

براى روشن شدن بحث به مطالب ذيل توجه فرمائيد:

كلمه «أب» در لغت عرب غالباً بر پدر اطلاق مى شود و چنان كه خواهيم ديد گاهى بر جدّ مادرى و عمو و همچنين، بر مربى، معلم و كسانى كه براى تربيت انسان به نوعى زحمت كشيده اند نيز اطلاق مى گردد.

ولى شك نيست كه به هنگام اطلاق اين كلمه، اگر قرينه اى در كار نباشد قبل از هر چيز «پدر» به نظر مى آيد.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه: آيا به راستى آيه بالا مى گويد: آن مرد بت پرست (آزر) پدر ابراهيم بوده است؟ و آيا يك فرد بت پرست و بت ساز مى تواند پدر يك پيامبر اولوا العزم بوده باشد؟ و آيا وراثت در روحيات انسان اثر نامطلوبى در فرزند نخواهد گذارد؟

جمعى از مفسران سنى به سؤال اول پاسخ مثبت گفته و آزر را پدر واقعى ابراهيم(عليه السلام) مى دانند.

در حالى كه تمام مفسران و دانشمندان شيعه معتقدند: آزر پدر ابراهيم(عليه السلام)نبود، بعضى او را پدر مادر، و بسيارى او را عموى ابراهيم دانسته اند.

قرائنى كه نظر دانشمندان شيعه را تأئيد مى كند عبارتند از:

1 ـ در هيچ يك از منابع تاريخى اسم پدر ابراهيم(عليه السلام)، «آزر» شمرده نشده است، بلكه همه «تارُخ» نوشته اند، در كتب «عهدين» نيز همين نام آمده است.

جالب اين كه: افرادى كه اصرار دارند پدر ابراهيم(عليه السلام) آزر بوده در اينجا به توجيهاتى دست زده اند كه به هيچ وجه قابل قبول نيست از جمله اين كه:

اسم پدر ابراهيم(عليه السلام) تارخ، و لقبش آزر بوده! در حالى كه اين لقب نيز در منابع تاريخى ذكر نشده است.

و يا اين كه: آزر بتى بوده كه پدر ابراهيم(عليه السلام) آن را پرستش مى كرده است، در حالى كه اين احتمال با ظاهر آيه فوق كه مى گويد: پدرش آزر بود، به هيچ وجه سازگار نيست، مگر اين كه: جمله يا كلمه اى در تقدير بگيريم كه آن هم بر خلاف ظاهر است.

2 ـ قرآن مجيد مى فرمايد: مسلمانان حق ندارند براى مشركان استغفار كنند اگر چه بستگان و نزديكان آنها بوده باشند، سپس براى اين كه: كسى استغفار ابراهيم(عليه السلام) را درباره آزر دستاويز قرار ندهد، چنين مى فرمايد: وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهيمَ لاِ َبيهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها إِيّاهُ فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْه:

«استغفار ابراهيم براى پدرش (آزر) فقط به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود (آنجا كه گفت: سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي: يعنى: «به زودى براى تو استغفار خواهم كرد»(1) به اميد اين كه با اين وعده دلگرم شود و از بت پرستى برگردد) اما هنگامى كه او را در راه بت پرستى مصمم و لجوج ديد دست از استغفار درباره او برداشت».(2)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از مأيوس شدن از آزر ديگر هيچ گاه براى او طلب آمرزش نكرد، و شايسته هم نبود چنين كند، و تمام قرائن نشان مى دهد اين جريان در دوران جوانى ابراهيم(عليه السلام) و زمانى بود كه در شهر «بابل» مى زيست و با بت پرستان مبارزه داشت.

ولى آيات ديگر قرآن، نشان مى دهد كه: ابراهيم(عليه السلام) در اواخر عمر خود و پس از پايان بناى كعبه، براى پدرش از خداوند طلب آمرزش كرد (البته در اين آيات چنان كه خواهد آمد از پدر تعبير به «أب» نشده، بلكه تعبير به «والد» كه صريحاً مفهوم پدر را مى رساند، شده است).

آنجا كه مى فرمايد: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي وَهَبَ لي عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَميعُ الدُّعاءِ * ... رَبَّنَا اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ:

«حمد و سپاس براى خدائى است كه در پيرى به من اسماعيل و اسحاق را بخشيده، پروردگار من دعا را اجابت مى كند * ... پروردگارا! من و پدر و مادرم و مؤمنين را در روز رستاخيز بيامرز»!(3)

از انضمام اين آيه، به آيه سوره «توبه» كه مسلمانان را از استغفار براى مشركان بر حذر مى دارد و ابراهيم را از انجام چنين كارى جز براى يك مدت محدود آن هم براى يك هدف مقدس، بركنار مى شمرد، به خوبى استفاده مى شود كه: منظور از «أب» در آيه مورد بحث، پدر نيست، بلكه عمو يا پدر مادر و يا مانند آن است و به تعبير ديگر: «والد» در بيان معنى پدر صراحت دارد، در حالى كه «أب» صراحت ندارد.

در آيات قرآن، كلمه «أب» نيز در مورد عمو به كار رفته است، مانند آيه 133 سوره «بقره»: قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً:

«فرزندان يعقوب به او گفتند: ما خداوند تو و خداوند پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق، خداوند يگانه را مى پرستيم».

و اين را مى دانيم كه «اسماعيل» عموى يعقوب بود نه پدر او.

3 ـ از روايات مختلف اسلامى نيز مى توان اين موضوع را استفاده كرد; زيرا در حديث معروفى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: لَمْ يَزَلْ يَنْقُلُنِيَ اللّهُ مِنْ أَصْلابِ الطّاهِرِينَ إِلى أَرْحامِ الْمُطَهَّراتِ حَتَّى أَخْرَجَنِي فِي عالَمِكُمْ هذا
لَمْ يُدَنِّسْنِي بِدَنَسِ الْجاهِلِيَّةِ:

«همواره خداوند مرا از صلب پدران پاك به رحم مادران پاك منتقل مى ساخت، و هرگز مرا به آلودگى هاى دوران جاهليت آلوده نساخت».(4)

شك نيست كه روشن ترين آلودگى دوران جاهليت شرك و بت پرستى است، و كسانى كه آن را منحصر به آلودگى زنا دانسته اند، هيچ دليلى بر گفته خود ندارند، به خصوص اين كه قرآن مى فرمايد: إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ: «مشركان آلوده و ناپاكند».(5)

«طبرى» كه از دانشمندان اهل سنت است در تفسير خود «جامع البيان» از

مفسر معروف «مجاهد» نقل مى كند كه: او صريحاً مى گويد: آزر پدر ابراهيم نبود.(6)

«آلوسى» مفسر ديگر اهل تسنن، در تفسير «روح المعانى» در ذيل همين آيه مى گويد: «آنها كه مى گويند: اعتقاد به اين كه آزر پدر ابراهيم(عليه السلام) نبود، مخصوص شيعه است، از كم اطلاعى آنها است; زيرا بسيارى از دانشمندان معتقدند كه آزر اسم عموى ابراهيم بود».(7)

«سيوطى» دانشمند معروف سنى در كتاب «مسالك الحنفاء» از «فخر رازى» در كتاب «اسرار التنزيل» نقل مى كند كه: پدر و مادر و اجداد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هيچ گاه مشرك نبودند و به حديثى كه در بالا از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرديم استدلال نموده است.

سپس خود «سيوطى» اضافه مى كند: ما مى توانيم اين حقيقت را با توجه به دو دسته از روايات اسلامى اثبات كنيم:

نخست رواياتى كه مى گويد: پدران و اجداد پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا آدم هر كدام بهترين فرد زمان خود بوده اند، اين احاديث را از «صحيح بخارى» و «دلائل النبوه» بيهقى و مانند آن نقل نموده اند.

و رواياتى كه مى فرمايد: در هر عصر و زمانى افراد موحد و خداپرست وجود داشته اند، با ضميمه كردن اين دو دسته روايات ثابت مى شود، اجداد پيامبر(صلى الله عليه وآله) از جمله (پدر ابراهيم) حتماً موحد بوده اند.(8)

با توجه به آنچه گفته شد، معلوم مى شود: تفسير فوق براى آيه مورد بحث، تفسيرى است بر اساس قرائن روشنى از خود قرآن و روايات مختلف اسلامى نه تفسير به رأى آن چنان كه بعضى از متعصبين اهل سنت همانند نويسنده «المنار» گفته است.

* * *

 

 

75 وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ

76 فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الآفِلينَ

77 فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبِّي لاَ َكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ

78 فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ

79 إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ حَنيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ

 

ترجمه:

75 ـ و اين چنين، ملكوت آسمان ها و زمين (و حكومت مطلقه خداوند بر آنها) را به ابراهيم نشان داديم; (تا به آن استدلال كند،) و اهل يقين گردد.

76 ـ هنگامى كه (تاريكى) شب او را پوشانيد، ستاره اى مشاهده كرد; گفت: «اين خداى من است»؟ اما هنگامى كه غروب كرد، گفت: «غروب كنندگان را دوست ندارم».

77 ـ و هنگامى كه ماه را ديد كه (سينه افق را) مى شكافد، گفت: «اين خداى من است»؟ اما هنگامى كه (آن هم) غروب كرد، گفت: «اگر پروردگارم مرا راهنمائى نكند، مسلّماً از گروه گمراهان خواهم بود».

78 ـ و هنگامى كه خورشيد را ديد (كه سينه افق را) مى شكافت، گفت: «اين خداى من است؟ اين (كه از همه) بزرگ تر است»! اما هنگامى كه غروب كرد، گفت: «اى قوم! من از شريك هائى كه شما (براى خدا) مى سازيد، بيزارم!

79 ـ من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمان ها و زمين را آفريده; من در ايمان خود خالصم; و از مشركان نيستم»!


1 ـ مريم، آيه 47.

2 ـ توبه، آيه 114.

3 ـ ابراهيم، آيات 39 و 41.

4 ـ اين روايت را بسيارى از مفسران شيعه و اهل تسنن مانند: مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و «نيشابورى» در تفسير «غرائب القرآن» و «فخر رازى» در تفسير «كبير» و «آلوسى» در تفسير «روح المعانى» نقل كرده اند ـ «بحار الانوار»، جلد 15، صفحات 12 و 117، و جلد 35، صفحه 31 ـ
«اوائل المقالات»، صفحه 46، كنگره شيخ مفيد، 1413 هـ ق.

5 ـ توبه، آيه 28.

6 ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 158 (صفحه 316، دار الفكر بيروت، طبع 1415 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 23، دار المعرفة، طبع اول، 1365 هـ ق، و ديگر تفاسير.

7 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 7، صفحه 169 (صفحه 194، چاپى ديگر)، ذيل آيه مورد بحث.

8 ـ «مسالك الحنفاء»، صفحه 17 (بنا به نقل پاورقى «بحار الانوار»، جلد 15، صفحه 118 به بعد، طبع جديد، دار الكتب الاسلامية).

 

تفسير:

دلائل توحيد در آسمان ها

 

در تعقيب نكوهشى كه ابراهيم(عليه السلام) از بت ها داشت، و دعوتى كه از «آزر» براى ترك بت پرستى نمود، در اين آيات، خداوند به مبارزات منطقى ابراهيم(عليه السلام)با گروه هاى مختلف بت پرستان اشاره كرده، چگونگى پى بردن او به اصل توحيد، از طريق استدلالات روشن عقلى را شرح مى دهد.

مى فرمايد: همان طور كه ابراهيم را از زيان هاى بت پرستى آگاه ساختيم «همچنين مالكيت مطلقه و تسلط پروردگار را بر تمام آسمان و زمين به او نشان داديم» (وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).(1)

«مَلَكُوت» در اصل، از ريشه «مُلك» (بر وزن حكم) به معنى «حكومت و مالكيت» است، و «و» و «ت» براى تأكيد و مبالغه به آن اضافه شده.

بنابراين، منظور از آن در اينجا حكومت مطلقه خداوند بر سراسر عالم هستى است.

اين آيه، گويا اجمالى از تفصيلى است كه در آيات بعد، درباره مشاهده وضع خورشيد، ماه، ستارگان و پى بردن از غروب آنها به مخلوق بودنشان، آمده است.

يعنى قرآن ابتدا اجمالى از مجموع آن قضايا را ذكر كرده، سپس به شرح آنها پرداخته است، و به اين ترتيب، منظور از نشان دادن ملكوت آسمان و زمين به ابراهيم روشن مى شود.

و در پايان آيه مى فرمايد: «هدف ما اين بود كه ابراهيم اهل يقين گردد» (وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ).

شك نيست كه ابراهيم(عليه السلام) يقين استدلالى و فطرى به يگانگى خدا داشت اما با مطالعه اسرار آفرينش، اين يقين به سر حدّ كمال رسيد، همان طور كه ايمان به معاد و رستاخيز داشت، ولى با مشاهده مرغان سر بريده اى كه زنده شدند، ايمان او به مرحله «عين اليقين» رسيد.

* * *

در آيات بعد، اين موضوع را به طور مشروح بيان كرده و استدلال ابراهيم(عليه السلام)را از افول و غروب ستاره و خورشيد، بر عدم الوهيت آنها روشن مى سازد.

نخست مى گويد: «هنگامى كه پرده تاريك شب جهان را در زير پوشش خود قرار داد، ستاره اى در برابر ديدگان او خودنمائى كرد، ابراهيم صدا زد اين خداى من است؟! اما به هنگامى كه غروب كرد با قاطعيت تمام گفت: من هيچ گاه غروب كنندگان را دوست نمى دارم» (فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الآفِلينَ) و آنها را شايسته عبوديت و ربوبيت نمى دانم.

* * *

در آيه بعد اضافه مى كند: ابراهيم(عليه السلام) بار ديگر چشم بر صفحه آسمان دوخت، اين بار قرص سيمگون ماه با فروغ و درخشش دلپذير خود بر صفحه آسمان ظاهر شده بود «پس هنگامى كه ماه را ديد صدا زد اين است پروردگار من؟ اما سرانجام كه ماه به سرنوشت همان ستاره گرفتار شد و چهره خود را در پرده افق كشيد، ابراهيم(عليه السلام) جستجوگر گفت: اگر پروردگار من مرا به سوى خود رهنمون نشود، در صف گمراهان قرار خواهم گرفت»! (فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبِّي لاَ َكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ).

* * *

سومين آيه وضعى را بازگو مى كند كه شب به پايان رسيده و پرده هاى تاريك خود را جمع كرده و از صحنه آسمان مى گريخت، و خورشيد از افق مشرق سر برآورده و نور زيبا و لطيف خود را همچون يك پارچه زربفت بر كوه و دشت و بيابان مى گسترد، «همين كه چشم حقيقت بين ابراهيم بر نور خيره كننده آن افتاد صدا زد خداى من اين است؟! اين كه از همه بزرگ تر و پرفروغ تر است!، اما با غروب آفتاب و فرو رفتن قرص خورشيد در دهان هيولاى شب، ابراهيم آخرين سخن خويش را ادا كرده، گفت: اى جمعيت! من از همه اين معبودهاى ساختگى كه شريك خدا قرار داده ايد بيزارم» (فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ).

* * *

و در صدد برآمد آخرين ضربه خود را بر افكار بت پرستان وارد كند، گفت: اى مردم! اكنون كه فهميدم در ماوراى اين مخلوقات متغير و محدود و اسير چنگال قوانين طبيعت، خدائى است قادر و حاكم بر نظام كاينات «من روى خود را به سوى آن كسى مى كنم كه آسمان ها و زمين را آفريد و در اين عقيده خود كمترين شرك راه نمى دهم، من موحّد خالصم و از مشركان نيستم» (إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ حَنيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ).

* * *


1 ـ بنابراين، در آيه حذف و تقديرى وجود دارد كه از آيات قبل روشن مى شود، و در حقيقت مضمون آيه چنين است: «كَما أَرَيْنا اِبْراهِيْمَ قُبْحَ ما كانَ عَلَيْهِ قَوْمُهُ مِنْ عِبادَةِ الأَصْنامِ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ» (دقت كنيد).

 

نكته ها:

1 ـ نظر مفسران در تفسير آيات

 

در تفسير اين آيات و اين كه: چگونه ابراهيمِ(عليه السلام) موحّد و يكتاپرست به ستاره آسمان اشاره كرده، مى گويد: «اين خداى من است»، مفسران گفتگو بسيار كرده اند و از ميان همه تفاسير، دو تفسير قابل ملاحظه تر است كه هر كدام از آن را بعضى از مفسران بزرگ اختيار كرده و در منابع حديث نيز شواهدى بر آن وجود دارد:

نخست اين كه: ابراهيم(عليه السلام) شخصاً مى خواست درباره خداشناسى بينديشد و معبودى را كه با فطرت پاك خويش، در اعماق جانش مى يافت پيدا كند، او خدا را با نور فطرت و دليل اجمالى عقل شناخته بود، و تمام تعبيراتش نشان مى دهد كه در وجود او هيچ گونه ترديدى نداشت.

اما در جستجوى مصداق حقيقىِ او بود، بلكه مصداق حقيقىِ او را نيز مى دانست، اما مى خواست از طريق استدلالات روشن تر عقلى به مرحله «حق اليقين» برسد و اين جريان قبل از دوران نبوت و احتمالاً در آغاز بلوغ يا قبل از بلوغ بود.

در پاره اى از روايات و تواريخ، مى خوانيم: اين نخستين بار بود كه ابراهيم(عليه السلام) چشمش به ستارگان آسمان افتاد، و صفحه نيلگون آسمان شب با چراغ هاى فروزنده و پر فروغش را مى ديد; زيرا مادرش او را از همان دوران طفوليت به خاطر ترس از دستگاه «نمرود» جبار، در درون غارى پرورش مى داد.(1)

اما اين بسيار بعيد به نظر مى رسد كه انسانى سال ها درون غارى زندگى كند و حتى در يك شب تاريك نيز يك گام از آن بيرون نگذارد.

شايد تقويت اين احتمال در نظر بعضى به خاطر جمله «رَأى كَوكَباً» باشد كه مفهومش اين است: تا آن زمان ستاره اى را نديده بود.

ولى اين تعبير به هيچ وجه چنين مفهومى را در بر ندارد، بلكه منظور اين است:

اگر چه تا آن زمان ستاره و ماه و خورشيد را بسيار ديده بود ولى به عنوان يك محقق توحيد اين نخستين بار بود كه به آنها نظر مى دوخت و در ارتباط افول و غروب آنها، با نفى مقام خدائى از آنها انديشه مى كرد.

در حقيقت ابراهيم(عليه السلام) بارها آنها را ديده بود اما نه با اين چشم!

بنابراين، هنگامى كه ابراهيم(عليه السلام) مى گويد: هذا رَبِّى: «اين خداى من است» به عنوان يك خبر قطعى نيست، بلكه به عنوان يك فرض و احتمال، براى تفكر و انديشيدن است، درست مثل اين كه: ما مى خواهيم در علت حادثه اى پى جوئى كنيم تمام احتمالات و فرض ها را يك، يك مورد مطالعه قرار مى دهيم و لوازم هر يك را بررسى مى كنيم تا علت حقيقى را بيابيم، چنين چيزى نه كفر است و نه حتى دلالت بر نفى ايمان مى كند، بلكه راهى است براى تحقيق بيشتر و شناسائى بهتر و رسيدن به مراحل بالاتر ايمان.

همان طور كه در جريان «معاد» نيز ابراهيم(عليه السلام) براى رسيدن به مرحله شهود و اطمينان ناشى از آن، در صدد تحقيق بيشتر برآمد.

در تفسير «عياشى» از «محمّد بن مسلم» از امام باقر يا امام صادق(عليهما السلام) چنين نقل شده است: إِنَّما كانَ اِبْراهِيْمُ طالِباً لِرَبِّهِ وَ لَمْ يَبْلُغْ كُفْراً وَ إِنَّهُ مَنْ فَكَّرَ مِنَ النّاسِ فِي مِثْلِ ذلِكَ فَإِنَّهُ بِمَنْزِلَتِهِ:

«ابراهيم اين سخن را به عنوان تحقيق گفت و هرگز سخن او كفر نبود، و هر كس از مردم به عنوان تفكر و تحقيق اين سخن را بگويد همانند ابراهيم خواهد بود».(2)

در اين زمينه دو روايت ديگر نيز در تفسير «نور الثقلين» نقل شده است.

تفسير دوم اين است كه:

ابراهيم(عليه السلام) اين سخن را به هنگام گفتگو با ستاره پرستان و خورشيدپرستان بيان كرد، و احتمالاً بعد از مبارزات سرسختانه او در بابل با بت پرستان و خروج او از آن سرزمين به سوى «شام» بود كه با اين اقوام برخورد كرد.

ابراهيم(عليه السلام) كه لجاجت اقوام نادان را در راه و رسم غلط خود در «بابِل» آزموده بود، براى اين كه: نظر عبادت كنندگان خورشيد و ماه و ستارگان را به سوى خود جلب كند.

نخست با آنها هم صدا شد و به ستاره پرستان گفت: شما مى گوئيد اين ستاره زهره پروردگار من است؟ بسيار خوب، يعنى باشد كه سرانجام اين عقيده را براى شما بازگو كنم، چيزى نگذشت كه چهره پرفروغ ستاره در پشت پرده تاريك افق، پنهان گشت، اينجا بود كه حربه محكم به دست ابراهيم(عليه السلام) افتاده، گفت: «من هرگز چنين معبودى را نمى توانم بپذيرم».

بنابراين، جمله «هذا رَبِّى»، مفهومش اين است: «به اعتقاد شما اين خداى من است».

و يا اين كه: آن را به عنوان استفهام گفت: «آيا اين خداى من است»؟

در اين زمينه نيز حديثى در تفسير «نورالثقلين» و ساير تفاسير از «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)» نقل شده است.(3)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 78 و 79، و جلد 12، صفحه 19.

2 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 364، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 738، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 87 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 135، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 210، انتشارات جامعه مدرسين قم.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 79 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 175، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1404 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 205، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 735، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «نور البراهين»، جلد 1، صفحه 206، انتشارات جامعه مدرسين قم، طبع اول، 1407 هـ ق.

2 ـ چگونگى استدلال ابراهيم بر توحيد

اكنون اين سؤال پيش مى آيد: ابراهيم(عليه السلام) چگونه از غروب آفتاب و ماه و ستارگان، بر نفى ربوبيت آنها استدلال كرد؟

پاسخ اين است: اين استدلال ممكن است از سه راه باشد:

الف ـ پروردگار و مربى موجودات (آن چنان كه از كلمه «ربّ» استفاده مى شود) بايد هميشه ارتباط نزديك با مخلوقات خود داشته باشد، لحظه اى نيز از آنها جدا نگردد، بنابراين، چگونه موجودى كه غروب مى كند و ساعت ها نور و بركت خود را برمى چيند و از بسيارى موجودات به كلى بيگانه مى شود، مى تواند پروردگار و ربّ آنها بوده باشد؟!

ب ـ موجودى كه داراى غروب و طلوع است، اسير چنگال قوانين طبيعت است، چيزى كه خود محكوم اين قوانين است چگونه مى تواند حاكم بر آنها و مالك آنها بوده باشد؟

او خود مخلوق ضعيفى است و سر بر فرمان آنها و توانائى كمترين انحراف و تخلف از آنها را ندارد.

ج ـ موجودى كه داراى حركت است، حتماً موجود حادثى خواهد بود; زيرا همان طور كه مشروحاً در فلسفه اثبات شده است، حركت همه جا دليل بر حدوث است; زيرا حركت، خود، يك نوع وجود حادث است و چيزى كه در معرض حوادث است يعنى داراى حركت است نمى تواند يك وجود ازلى و ابدى بوده باشد (دقت كنيد).

* * *

3 ـ منظور از «كَذلِكَ» چيست؟

در نخستين آيه مورد بحث كلمه كَذلِكَ: «اين چنين...» جلب توجه مى كند، و مفهوم آن اين است: همان طور كه زيان هاى بت پرستى را براى عقل و خرد ابراهيم(عليه السلام) روشن ساختيم، حكومت و مالكيت خدا را بر آسمان و زمين نيز به او نشان داديم.

بعضى از مفسران گفته اند: معنى آن اين است: همان طور كه آثار قدرت و حكومت خود را بر آسمان ها به تو نشان داديم به ابراهيم(عليه السلام) نيز نشان داديم تا به وسيله آنها با خدا آشناتر شود.

* * *

4 ـ توضيح واژه «جنّ»

«جنّ» از ماده «جَنّ» (بر وزن فنّ) به معنى پوشانيدن چيزى است و در آيه مورد بحث، معنى جمله اين است: هنگامى كه شب، چهره موجودات را از ابراهيم(عليه السلام) پوشانيد... و اين كه: به ديوانه مجنون گفته مى شود به خاطر اين است كه: گويا پرده اى بر عقل او كشيده شده است.

اطلاق جِنّ بر موجود ناپيدا نيز به همين ملاحظه است.

جنين نيز به خاطر پوشيده بودن در درون رحم مادر است.

اطلاق جنت بر بهشت و بر باغ به خاطر آن است كه زمينش زير درختان پوشيده است.

و قلب را جَنان (بر وزن زمان) مى گويند، چون در ميان سينه نهفته است و يا اين كه اسرار انسان را نهفته مى دارد.

* * *

5 ـ منظور از «كوكباً» كدام ستاره است؟

در اين كه: منظور از كوكباً (ستاره اى) كدام ستاره بود است؟ ميان مفسران گفتگو است، ولى بيشتر مفسران ستاره «زهره» يا «مشترى» را ذكر كرده اند، و از پاره اى از تواريخ استفاده مى شود: اين هر دو ستاره در زمان هاى قديم مورد پرستش بوده، و جزو آلهه (خدايان) محسوب مى شده اند.

ولى در حديثى كه از امام «على بن موسى الرضا»(عليه السلام) در «عيون الاخبار» نقل شده تصريح گرديده است: اين ستاره، ستاره زهره بوده است.(1)

در تفسير «على بن ابراهيم» نيز از امام صادق(عليه السلام) اين موضوع، روايت شده است.(2)

بعضى از مفسران گفته اند: مردم «كلده» و «بابل» كه ابراهيم(عليه السلام) در آنجا مبارزات خود را با بت پرستان شروع كرده، هر يك از سيارات را خالق يا ربّ النوع موجوداتى مى شناختند، «مريخ» را ربّ النوع جنگ و «مشترى» را ربّ النوع عدل و علم و «عطارد» را ربّ النوع وزيران... و «آفتاب» را پادشاه همه مى دانستند!(3)

* * *

 


1 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 175، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، طبع اول، 1404 هـ ق.

2 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 207، مؤسسه دار الكتاب قم، طبع سوم، 1404 هـ ق.

3 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 4، صفحه 467 (پاورقى).

6 ـ مراد از «بازِغ»

«بازِغ» از ماده «بزغ» (بر وزن نذر) در اصل، به معنى شكافتن و جارى ساختن خون است و لذا به جراحى كردنِ «بيطار» (دامپزشك) «بزغ» گفته مى شود، اطلاق اين كلمه بر طلوع آفتاب يا ماه، در حقيقت، آميخته با يك نوع تشبيه زيبا است; زيرا آفتاب و ماه به هنگام طلوع خود، گويا پرده تاريكى را مى شكافند.

علاوه بر اين در كنار افق، سرخى كمرنگى كه بى شباهت به رنگ خون نيست در اطراف خود ايجاد مى كنند.

* * *

7 ـ مراد از «فطر»

«فطر» از ماده «فطور» به معنى شكافتن است، و همان طور كه ذيل آيه 14 همين سوره نوشتيم، اطلاق اين كلمه بر آفرينش آسمان و زمين، شايد به خاطر اين است كه طبق علم امروز، روز اول، جهان توده واحدى بوده و بعد از هم شكافته شده و كرات آسمانى يكى پس از ديگرى به وجود آمده اند (براى توضيح بيشتر به تفسير آيه مزبور مراجعه فرمائيد).

* * *

8 ـ منظور از «حَنِيف»

«حنيف» به معنى خالص است چنان كه شرح آن در ذيل آيه 67 سوره «آل عمران»، جلد دوم تفسير «نمونه» بيان گرديد.

* * *

 

 

 

80 وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلاّ أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْء عِلْماً أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ

81 وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ

82 الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْم أُولئِكَ لَهُمُ الأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ

83 وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجات مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ

 

ترجمه:

80 ـ ولى قوم او (ابراهيم) با وى به گفتگو و ستيز پرداختند، گفت: «آيا درباره خدا با من گفتگو و ستيز مى كنيد؟! در حالى كه خداوند، مرا هدايت كرده; و من از آنچه شما همتاى (خدا) قرار مى دهيد، نمى ترسم مگر پروردگارم چيزى را بخواهد! وسعت آگاهى پروردگارم همه چيز را در بر مى گيرد; آيا متذكر (و بيدار) نمى شويد؟!

81 ـ چگونه من از بت هاى شما بترسم؟! در حالى كه شما از اين نمى ترسيد كه براى خدا، همتائى قرار داده ايد كه هيچ گونه دليلى درباره آن، بر شما نازل نكرده است! (راست بگوئيد) كدام يك از اين دو دسته (بت پرستان و خداپرستان)، شايسته تر به ايمنى (از مجازات) هستند اگر شما مى دانيد؟!

82 ـ (آرى،) آنها كه ايمان آوردند، و ايمان خود را با شرك و ستم نيالودند، ايمنى تنها از آن آنهاست; و آنها هدايت يافتگانند»!

83 ـ اينها دلايل ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم، درجات هر كس را بخواهيم (و شايسته بدانيم،) بالا مى بريم; پروردگار تو، حكيم و داناست.

 

تفسير:

بحث و گفتگوى ابراهيم(عليه السلام) با قوم خود

 

به دنبال بحثى كه در آيات گذشته در زمينه استدلال هاى توحيدى ابراهيم(عليه السلام) گذشت در اين آيات، اشاره به بحث و گفتگوى ابراهيم با قوم و جمعيت بت پرست شده است.

نخست مى فرمايد: «قوم ابراهيم با او به گفتگو و محاجّه پرداختند» (وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ).

ابراهيم(عليه السلام) در پاسخ آنها گفت: «چرا درباره خداوند يگانه با من گفتگو و مخالفت مى كنيد، در حالى كه خداوند مرا در پرتو دلائل منطقى و روشن به راه توحيد هدايت كرده است»؟ (قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللّهِ وَ قَدْ هَدانِ).

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود كه: بت پرستان قوم ابراهيم(عليه السلام) تلاش و كوشش داشتند به هر قيمتى كه ممكن است او را از عقيده خود باز دارند، و به آئين بت پرستى بكشانند، ولى او با نهايت شهامت مقاومت كرد و با دلائل منطقى سخنان همه را پاسخ گفت.

در اين كه: آنها به چه منطقى در برابر ابراهيم(عليه السلام) متوسل شدند، در اين آيات صريحاً چيزى نيامده است.

ولى از پاسخ ابراهيم(عليه السلام) اجمالاً روشن مى شود كه آنها او را تهديد به كيفر و خشم خدايان و بت ها كردند، و او را از مخالفت آنان بيم دادند; زيرا در دنباله آيه از زبان ابراهيم(عليه السلام) چنين مى خوانيم: «من هرگز از بت هاى شما و چيزهائى كه شريك خدا قرار داده ايد نمى ترسم; زيرا آنها قدرتى ندارند كه به كسى زيان برسانند» (وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ).

هيچ كس و هيچ چيز نمى تواند به من زيانى برساند «مگر اين كه خدا بخواهد» (إِلاّ أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً).(1)

گويا ابراهيم(عليه السلام) مى خواهد با اين جمله يك پيشگيرى احتمالى كند و بگويد: اگر در گيرودار اين مبارزه ها فرضاً حادثه اى هم براى من پيش بيايد هيچ گونه ارتباطى به بت ها ندارد، بلكه مربوط به خواست پروردگار است; چرا كه بت بى شعور و بى جان، مالك سود و زيان خود نيست، چه رسد به اين كه مالك سود و زيان ديگرى باشد.

پس از آن مى گويد: «علم و دانش پروردگار من آن چنان گسترده و وسيع است كه همه چيز را در بر مى گيرد» (وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْء عِلْماً).

اين جمله در حقيقت دليلى براى جمله سابق است و آن اين كه: بت ها هرگز نمى توانند منشأ سود و زيانى باشند; زيرا هيچ گونه علم و آگاهى ندارند و نخستين شرط براى رسانيدن سود و زيان، علم و شعور و آگاهى است، تنها خدائى كه علم و دانشش همه چيز را احاطه كرده است مى تواند منشأ سود و زيان باشد، پس چرا از خشم غير او بترسم؟

و سرانجام براى تحريك فكر و انديشه، آنان را مخاطب ساخته مى گويد: «آيا با اين همه باز متذكر و بيدار نمى شويد»؟ (أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ).

* * *

آيه بعد، منطق و استدلال ديگرى را از ابراهيم(عليه السلام) بيان مى كند كه به جمعيت بت پرست مى گويد: چگونه ممكن است من از بت ها بترسم و در برابر تهديدهاى شما وحشتى به خود راه دهم با اين كه هيچ گونه نشانه اى از عقل و شعور و قدرت در اين بت ها نمى بينم، اما شما با اين كه به وجود خدا ايمان داريد و قدرت و علم او را مى دانيد، و هيچ گونه دستورى به شما درباره پرستش بت ها نازل نكرده است، با اين همه از خشم او نمى ترسيد من چگونه از خشم بت ها بترسم؟ مى فرمايد: «چگونه من از بت هاى شما بترسم در حالى كه شما از اين نمى ترسيد كه براى خدا شريك قرار داده ايد كه هيچ گونه دليلى درباره آنها بر شما نازل نكرده است»؟ (وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنـَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً).(2)

زيرا مى دانيم بت پرستان منكر وجود خداوندى كه خالق آسمان ها و زمين است نبودند، بلكه بت ها را شريك در عبادت او مى ساختند و آنها را شفيع بر در درگاه او مى پنداشتند.

لذا در پايان مى فرمايد: «اكنون انصاف بدهيد من بايد احساس آرامش كنم يا شما»؟! (فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ).

در واقع منطق ابراهيم(عليه السلام) در اينجا يك منطق عقلى بر اساس اين واقعيت است كه: شما مرا تهديد به خشم بت ها مى كنيد در حالى كه تأثير وجودى آنها موهوم است، ولى شما از خشم خداوند بزرگ كه من و شما هر دو او را پذيرفته ايم و بايد پيرو دستور او باشيم و هيچ گونه دستورى از طرف او درباره پرستش بت ها نرسيده است، ترس و وحشتى نداريد.

يك موضوع قطعى را رها كرده ايد و به يك موضوع موهوم چسبيده ايد؟

* * *

در سومين آيه از زبان ابراهيم(عليه السلام) پاسخى به سؤالى كه خودش در آيه قبل مطرح نمود نقل شده است (و اين يك شيوه جالب در استدلالات علمى است كه گاهى شخص استدلال كننده سؤالى از طرف مقابل مى كند و خودش بلافاصله به پاسخ آن مى پردازد اشاره به اين كه مطلب به قدرى روشن است كه همه كس بايد پاسخ آن را بدانند).

مى فرمايد: «آنها كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم و ستم نياميختند امنيت براى آنها است، و هدايت مخصوص آنان» (الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْم أُولئِكَ لَهُمُ الأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ).

در روايتى كه از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده نيز تأكيد گرديده است كه اين سخن دنباله گفتگوى ابراهيم(عليه السلام) با بت پرستان است.(3)

بعضى از مفسران احتمال داده اند: اين جمله بيان الهى بوده باشد نه گفتار ابراهيم(عليه السلام).(4)

ولى احتمال اول، علاوه بر اين كه در روايت وارد شده، با وضع و ترتيب آيات بهتر تطبيق مى كند.

اما اين احتمال كه اين جمله گفتار بت پرستان باشد كه پس از شنيدن قول ابراهيم(عليه السلام) بيدار شده باشند، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

* * *

در آخرين آيه، يك اشاره اجمالى به تمام بحث هاى گذشته كه در زمينه توحيد و مبارزه با شرك از ابراهيم(عليه السلام) نقل شد كرده، مى فرمايد: «اينها دلائلى بود كه ما به ابراهيم در برابر قوم و جمعيتش داديم» (وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلى قَوْمِهِ).

درست است كه اين استدلالات، جنبه منطقى داشت، و ابراهيم(عليه السلام) به نيروى عقل و الهام فطرت به آنها رسيده بود، ولى چون اين نيروى عقل و آن الهام فطرت همه از ناحيه خدا است، خداوند همه اين استدلالات را از مواهب خويش مى شمرد كه در دل هاى آماده همچون دل ابراهيم(عليه السلام) منعكس مى شود.

قابل توجه اين كه: «تِلْكَ» در لغت عرب، اسم اشاره براى بعيد است، ولى گاهى اهميت موضوع و بلند پايه بودن آن، سبب مى شود كه حتى يك موضوع نزديك با اسم اشاره بعيد ذكر شود، مانند آن را در آغاز سوره «بقره» مى خوانيم: ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ: «اين كتاب بزرگ شك و ترديدى در آن راه ندارد».

سپس براى تكميل اين بحث مى فرمايد: «درجات هر كس را بخواهيم بلند مى كنيم» (نَرْفَعُ دَرَجات مَنْ نَشاءُ).(5)

اما براى اين كه: اشتباهى پيش نيايد كه گمان كنند خداوند در اين ترفيع درجه تبعيضى قائل مى شود، مى فرمايد: «پروردگار تو، حكيم و عالم است» (إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ).

و درجاتى را كه مى دهد از روى آگاهى به شايستگى آنها و موافق موازين حكمت است و تا كسى شايسته نباشد از آن برخوردار نخواهد شد.

* * *


1 ـ در حقيقت استثناء فوق شبيه استثناء منقطع است; زيرا قدرت بر سود و زيان از بت ها به كلّى نفى شده و براى خداوند اثبات گرديده است، گر چه در معنى اين جمله مفسران احتمالات ديگرى نيز داده اند، اما آنچه در بالا گفتيم از همه صحيح تر به نظر مى رسد.

2 ـ «سُلْطان» به معنى برترى و پيروزى است و از آنجا كه دليل و برهان، باعث پيروزى مى شود، گاهى به آن «سلطان» گفته مى شود و در آيه فوق به همين معنى است يعنى هيچ گونه دليلى بر اجازه پرستش بت ها وجود ندارد و اين در حقيقت مطلبى بود كه هيچ بت پرستى نمى توانست آن را انكار كند; زيرا چنين دستورى بايد از طريق عقل يا وحى و نبوت اعلام شود و هيچ يك از اين دو وجود ندارد.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 100، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 150 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 136، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 739، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم،
1412 هـ ق ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 135، عالم الكتب.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 150 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 100، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

5 ـ درباره «درجه» و فرق آن با «درك» در جلد چهارم، ذيل آيه 145 سوره «نساء» بحث كرده ايم.

 

نكته:

منظور از «ظلم» در اينجا چيست؟

 

معروف ميان مفسران اين است كه: «ظلم» در اينجا به معنى «شرك» است و آنچه در سوره «لقمان»، آيه 13 وارد شده: إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ: «شرك ستم بزرگى است» شاهد بر اين معنى گرفته اند.

در روايتى نيز از «ابن مسعود» نقل شده: هنگامى كه اين آيه (آيه مورد بحث) نازل شد بر مردم گران آمد، عرض كردند:

اى رسول خدا كيست كه لااقل به خود ستم نكرده باشد (بنابراين همه مشمول اين آيه اند).

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «منظور آنچه شما فكر مى كنيد نيست آيا گفته بنده صالح خدا (لقمان) را نشنيده ايد كه مى گويد: فرزندم براى خدا شريك قرار مده زيرا شرك، ظلم بزرگى است».(1)

ولى از آنجا كه آيات قرآن در بسيارى از موارد، دو يا چند معنى را در بر دارد كه ممكن است يكى از ديگرى گسترده تر و عمومى تر باشد، اين احتمال در آيه نيز هست، كه «امنيت»، اعم از امنيت از مجازات پروردگار و يا امنيت از حوادث دردناك اجتماعى باشد.

يعنى جنگ ها، تجاوزها، مفاسد، جنايات، و حتى امنيت و آرامش روحى تنها موقعى به دست مى آيد كه در جوامع انسانى دو اصل حكومت كند، ايمان و عدالت اجتماعى.

اگر پايه هاى ايمان به خدا متزلزل گردد، و احساس مسئوليت در برابر پروردگار از ميان برود، و عدالت اجتماعى جاى خود را به ظلم و ستم بسپارد، امنيت در چنان جامعه اى وجود نخواهد داشت.

و به همين دليل، با تمام تلاش و كوششى كه جمعى از انديشمندان جهان براى برچيدن بساط ناامنى هاى مختلف در دنيا مى كنند، روز به روز فاصله مردم جهان از آرامش و امنيت واقعى بيشتر مى گردد.

دليل اين وضع، همان است كه در آيه فوق به آن اشاره شده: پايه هاى ايمان لرزان و ظلم، جاى عدالت را گرفته است.

مخصوصاً تأثير ايمان در آرامش و امنيت روحى، براى هيچ كس جاى ترديد نيست، همان طور كه ناراحتى وجدان و سلب آرامش روانى به خاطر ارتكاب ظلم بر كسى پوشيده نمى باشد.

در بعضى از روايات از امام صادق(عليه السلام) نقل شده: «منظور از آيه فوق، اين است: آنهائى كه به دستور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در زمينه ولايت و رهبرى امت اسلامىِ بعد از او، ايمان بياورند، و آن را با ولايت و رهبرى ديگران مخلوط نكنند امنيت از آن آنها است».(2)

اين تفسير، در حقيقت ناظر به ملاك و روح مطلب در آيه شريفه است; زيرا در اين آيه سخن از رهبرى و ولايت خداوند و آميخته نكردن آن با رهبرى غير او است.

و از آنجا كه رهبرى امام على(عليه السلام) به مقتضاى «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ»(1)پرتوى از رهبرى خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و رهبرى هاى تعيين نشده از طرف خداوند چنين نيست، آيه فوق با يك ديد وسيع همه را شامل مى شود.

بنابراين، منظور از اين حديث، اين نيست كه: مفهوم آيه منحصراً اين باشد، بلكه اين تفسير پرتوى از مفهوم اصلى آيه است.

و لذا در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اين آيه خوارج را كه از ولايت ولىّ خدا بيرون رفتند و در ولايت و رهبرى شيطان قرار گرفتند شامل مى شود.(3)

* * *

 

 

 

84 وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ

85 وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصّالِحينَ

86 وَ إِسْماعيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كُلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمينَ

87 وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلى صِراط مُسْتَقيم

 

ترجمه:

84 ـ و اسحاق و يعقوب را به او (ابراهيم) بخشيديم; و هر دو را هدايت كرديم; و نوح را (نيز) پيش از آن هدايت نموديم; و از فرزندان او، داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم); اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم!

85 ـ و (همچنين) زكريا و يحيى و عيسى و الياس را; همه از صالحان بودند.

86 ـ و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط را; و همه را بر جهانيان برترى داديم.

87 ـ و از پدران و فرزندان و برادران آنها (افرادى را برترى داديم) و برگزيديم و به راه راست، هدايت نموديم.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 99، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 150 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 136، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 4، صفحه 190، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول،
1409 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 739، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 740، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «صراط المستقيم»، جلد 1، صفحه 288، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفرية ـ «الشيعة فى احاديث الفريقين»، صفحه 452، مطبعة امير، طبع اول، 1416 هـ ق.

3 ـ مائده، آيه 55.

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 538 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 153 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 367، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «ميزان الحكمة»، جلد 2، صفحه 1773، دار الحديث، طبع اول ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 136، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 214، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

تفسير:

موهبت فرزندان صالح

 

در اين آيات به قسمتى از مواهبى كه خداوند به ابراهيم(عليه السلام) داده است اشاره شده، و آن موهبت فرزندان صالح و نسل لايق و برومند است كه يكى از بزرگ ترين مواهب الهى محسوب مى شود.

نخست مى فرمايد: «ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب (فرزند اسحاق) را بخشيديم» (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ).

اگر در اينجا به فرزند ديگر ابراهيم يعنى اسماعيل اشاره نشده، بلكه در لابلاى بحث آمده است، شايد به خاطر آن است كه تولد «اسحاق» از مادر عقيمى همچون «ساره» آن هم در سن پيرى، موضوع بسيار عجيب و موهبتى غير منتظره بود.

پس از آن براى بيان اين كه افتخار اين دو تنها در جنبه پيغمبرزادگى نبود، بلكه شخصاً در پرتو فكر صحيح و عمل صالح، نور هدايت را در قلب خود جاى داده بودند، مى گويد: «هر يك از آنها را هدايت كرديم» (كُلاًّ هَدَيْنا).

و به دنبال آن براى اين كه تصور نشود، در دوران هاى قبل از ابراهيم(عليه السلام)، پرچمدارانى براى توحيد نبودند، و اين موضوع از زمان او شروع شده اضافه مى كند: «نوح را نيز پيش از آن هدايت و رهبرى كرديم» (وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ).

مى دانيم نوح(عليه السلام) نخستين پيامبر اولو العزم است كه داراى آئين و شريعت بود، و سر سلسله پيامبران اولوا العزم.

در حقيقت با اشاره به موقعيت نوح(عليه السلام) كه از اجداد ابراهيم(عليه السلام) است و موقعيت جمعى از پيامبران كه از دودمان و فرزندان او هستند، موقعيت ممتاز ابراهيم(عليه السلام) را از نظر «وراثت و ريشه» و «ثمره» وجودى مشخص مى سازد.

و در تعقيب آن، نام جمع كثيرى از پيامبران را كه از دودمان ابراهيم(عليه السلام)بودند ذكر مى كند، مى فرمايد: «از دودمان ابراهيم، داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هستند» (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ).

با توجه به اين كه ابراهيم(عليه السلام) خود از ذريه نوح(عليه السلام) است، طبعاً اين پيامبران از ذريه او نيز به شمار مى آيند.

سپس با اين جمله كه: «اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ) روشن مى كند كه مقام و موقعيت آنها در پرتو اعمال و كردار آنها بوده است.

در اين كه ضمير مِنْ ذُرِّيَّتِهِ: «از دودمان او» به چه كسى بر مى گردد؟ به ابراهيم يا نوح؟

در ميان مفسران گفتگوى زيادى است.

ولى غالب مفسران آن را به ابراهيم(عليه السلام) باز گردانيده اند و ظاهراً نبايد ترديد داشت كه مرجع ضمير ابراهيم(عليه السلام) است; چرا كه بحث آيه درباره مواهب خدا نسبت به ابراهيم(عليه السلام) مى باشد، نه درباره نوح پيغمبر.

به علاوه از روايات متعددى كه بعداً نقل خواهيم كرد، اين موضوع نيز استفاده مى شود.

تنها مطلبى كه سبب شده، بعضى از مفسران ضمير را به نوح(عليه السلام) باز گردانند ذكر نام «يونس» و «لوط» در آيات بعد است; زيرا مشهور در تواريخ آن است كه «يونس» از فرزندان ابراهيم(عليه السلام) نبوده، و «لوط» هم برادرزاده يا خواهرزاده ابراهيم(عليه السلام) است.

ولى در مورد «يونس»، مورخان اتفاق نظر ندارند.

بعضى او را از دودمان ابراهيم(عليه السلام) دانسته اند.(1)

و بعضى او را از پيامبران بنى اسرائيل شمرده اند.(2)

به علاوه مورخان معمولاً نسب را از طرف پدر حفظ مى كنند، چه مانعى دارد كه «يونس»(عليه السلام) همانند «عيسى»(عليه السلام) كه نامش را نيز در آيات فوق مى خوانيم از طرف مادر، به ابراهيم(عليه السلام) منتهى شود.

و اما لوط گر چه فرزند ابراهيم(عليه السلام) نبود ولى از خاندان و دودمان او بود و همان طور كه در لغت عرب گاهى به عمو، «أب» گفته مى شود، به برادرزاده يا خواهرزاده نيز «ذريه» و فرزند اطلاق مى گردد.

و به اين ترتيب، نمى توانيم دست از ظاهر آيات كه درباره ابراهيم(عليه السلام) است برداريم و ضمير را به نوح(عليه السلام) كه در اينجا موضوع سخن نيست باز گردانيم.

از همه اينها گذشته، چنان كه اشاره كرديم، ابراهيم(عليه السلام) خود از ذريه نوح(عليه السلام)است، بنابراين تمام ذريه هاى ابراهيم(عليه السلام)، ذريه هاى نوح(عليه السلام) نيز به شمار مى روند.

* * *

و در آيه بعد، نام «زكريا و يحيى و عيسى و الياس را مى برد و اضافه مى كند همه اينها از صالحان بودند» (وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصّالِحينَ).

يعنى مقامات آنها جنبه تشريفاتى و اجبارى نداشت، بلكه در پرتو عمل صالح در پيشگاه خدا شخصيت و عظمت يافتند.

* * *

در سومين آيه نيز نام چهار نفر ديگر از پيامبران و رهبران الهى آمده، مى فرمايد: «و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط و هر كدام را بر مردم عصر خود برترى بخشيديم» (وَ إِسْماعيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كُلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمينَ).

در اين كه «اليسع» چگونه نامى است و اشاره به كدام يك از پيامبران است در ميان مفسران و ادباى عرب گفتگو است:

بعضى آن را يك نام «عبرى» مى دانند كه در اصل «يوشع» بوده، سپس الف و لام به آن داخل شده و «شين» تبديل به «سين» گرديده است.

و بعضى معتقدند يك اسم عربى است كه از «يسع» (فعل مضارع از ماده وسعت) گرفته شده است.

اين احتمال را نيز داده اند كه به همين صورت نام يكى از انبياى پيشين بوده است و در هر حال از پيامبرانى است كه از نسل ابراهيم(عليه السلام) مى باشند.

* * *

در آخرين آيه اين بخش، يك اشاره كلّى به پدران، فرزندان و برادران صالح پيامبران نامبرده كه به طور تفصيل اسم آنها در اينجا نيامده است كرده، مى فرمايد: «از ميان پدران آنها و فرزندانشان و برادرانشان، افرادى را فضيلت داديم و برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم» (وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلى صِراط مُسْتَقيم).

* * *


1 ـ تفسير «آلوسى»، جلد 7، صفحه 184.

2 ـ «دائرة المعارف فريد وجدى»، جلد 10، صفحه 1055 (ذيل ماده يونس).

 

نكته ها:

1 ـ فرزندان پيامبر

 

در آيات فوق، عيسى(عليه السلام) از فرزندان ابراهيم(عليه السلام) (و به احتمالى از فرزندان نوح(عليه السلام)) شمرده شده، با اين كه: مى دانيم تنها از طرف مادر به آنها مربوط مى شود، و اين دليل بر آن است كه سلسله نسب از طرف پدر و مادر به طور يكسان پيش مى رود و به همين دليل، نوه هاى پسرى و دخترى هر دو ذرّيّه و فرزندزاده انسان محسوب مى شوند.

روى همين جهت، امامان اهل بيت(عليهم السلام) كه همه از طرف دختر به پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى رسند، ابناء رسول اللّه: «فرزندان پيغمبر» خوانده مى شوند.

اگر چه در دوران جاهليت كه براى زن هيچ گونه اهميتى قائل نبودند، تنها نسب را از طرف پدر مى دانستند، ولى اسلام قلم بطلان بر اين فكر جاهلى كشيده است.

اما متأسفانه بعضى از نويسندگانى كه علاقه درستى به ائمه اهل بيت(عليهم السلام)نداشتند كوشش مى كردند اين موضوع را انكار كنند و از گفتن ابن رسول اللّه به آنها خوددارى نمايند، و سنن جاهلى را زنده كنند.

اتفاقاً اين موضوع در زمان خود ائمه(عليهم السلام) مطرح بوده است، و آنها با همين آيه كه دليل دندان شكنى محسوب مى شود، به آنها پاسخ مى گفتند.

از جمله در كتاب «كافى» و در تفسير «عياشى» از امام صادق(عليه السلام) روايت شده كه فرمود: خداوند متعال در قرآن مجيد، نسب عيسى را كه از طرف مادر به ابراهيم(عليه السلام) منتهى مى شود، به عنوان ذرّيّه (فرزندزاده) بيان كرده، آنگاه آيه: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ» را تا آخر و آيه بعد را هم تا لفظ عيسى(عليه السلام) تلاوت كرد.(1)

و نيز در تفسير «عياشى» از «ابو الاسود» روايت شده كه مى گويد: روزى «حجّاج» كسى را به نزد «يحيى بن معمّر» كه از علاقمندان خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود فرستاده، به او گفت: من شنيده ام تو حسن و حسين را فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى دانى و در اين باره به آيات قرآن استدلال مى كنى؟

در حالى كه من قرآن را از اول تا به آخر خوانده ام و به چنين آيه اى برنخوردم!

«يحيى بن معمّر» در پاسخ او گفت: آيا در سوره «انعام» به اين آيه برخورده اى كه مى گويد: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ... وَ يَحْيى وَ عِيْسى»؟

گفت: آرى خوانده ام.

گفت: مگر نه اينست كه در اين آيات عيسى(عليه السلام) ذريه ابراهيم(عليه السلام) شمرده شده، با اين كه از طرف پدر به او نمى رسيد؟!(2)

در «عيون الاخبار» در ضمن يك حديث طولانى در زمينه گفتگوى امام موسى بن جعفر(عليه السلام) با هارون الرشيد و موسى بن مهدى، چنين نقل مى كند كه او يعنى هارون به امام كاظم(عليه السلام) گفت:

چگونه شما مى گوئيد ما ذريه پيامبريم، در حالى كه پيامبر، پسرى نداشت و نسل از طريق پسر است نه دختر، و شما فرزندان دختر او هستيد؟

امام در پاسخ از او خواست كه از اين سؤال صرف نظر كند، ولى «هارون» اصرار كرده، گفت: به هيچ وجه صرف نظر نمى كنم; زيرا شما معتقديد به اين كه: همه چيز در قرآن مجيد است و بايد از قرآن آيه اى در اين باره بياوريد.

امام فرمود: «أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيْمِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عيسى».

سپس سؤال كرد: اى هارون! پدر عيسى(عليه السلام) كه بود؟

گفت: عيسى پدر نداشت.

فرمود: بنابراين اگر او ملحق به ذريه پيامبران است از طريق مريم(عليها السلام)مى باشد، ما نيز ملحق به ذريه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از طريق مادرمان فاطمه(عليها السلام)هستيم.(3)

جالب توجه اين كه: بعضى از متعصبين اهل تسنن نيز، اين موضوع را در تفسير خود ذيل همين آيه آورده اند، از جمله «فخر رازى» در تفسير «كبير» خود مى گويد: اين آيه دلالت دارد بر اين كه حسن و حسين(عليهما السلام) از ذريه پيامبرند; زيرا خداوند عيسى(عليه السلام) را از ذريه ابراهيم(عليه السلام) شمرده است با اين كه: تنها از طريق مادر به او مربوط مى شود.(4)

نويسنده «المنار» كه در تعصب در بعضى از مباحث خاص مذهبى دست كمى از «فخر رازى» ندارد، بعد از نقل كلام «فخر رازى» مى گويد:

در اين باب حديثى از «ابوبكر» در «صحيح بخارى» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه به امام حسن(عليه السلام) اشاره كرده، گفت:

اِنَّ اِبْنِى هذا سَيِّدٌ: «اين پسرم آقا است»، يعنى كلمه پسرم بر امام حسن(عليه السلام)اطلاق كرد.(5)

در حالى كه در نزد عرب (جاهلى) لفظ ابن بر دخترزاده اطلاق نمى شد...

سپس اضافه مى كند: به همين جهت مردم اولاد فاطمه(عليها السلام) را اولاد رسول(صلى الله عليه وآله)و عترت و اهل بيت او مى دانستند.

در هر حال شك نيست كه فرزندزاده ها از طرف دختر و پسر هر دو فرزند محسوب مى شوند، و هيچ گونه تفاوتى در اين زمينه نيست، و نه اين كه اين موضوع از مختصات پيغمبر ما باشد.

مخالفت با اين مسأله سرچشمه اى جز تعصب و يا افكار جاهلى ندارد، لذا در تمام احكام اسلامى از قبيل ازدواج و ارث و مانند آن هيچ گونه تفاوتى ميان اين دو نيست، تنها استثنائى كه به موضوع خورده مسأله خمس است كه روى عنوان سيادت است و به جهت خاصى كه در كتاب خمس در فقه آمده اين موضوع استثناء شده است.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 65، صفحه 91، و جلد 93، صفحه 243 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 367، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «محاسن برقى»، جلد 1، صفحه 156، دار الكتب الاسلامية، 1371 هـ ق ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 90، و جلد 8، صفحه 317، دار الكتب الاسلامية.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 93، صفحه 243 ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحه 367، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 28، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 261، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 160، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

3 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 743، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 48، صفحه 128، و جلد 93، صفحه 241 ـ «احتجاج طبرسى»، جلد 2، صفحه 391، نشر مرتضى مشهد، 1403 هـ ق ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 1، صفحه 84، انتشارات جهان، 1378 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 3، صفحه 229، انتشارات جامعه مدرسين قم.

4 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 13، صفحه 66، دار الكتب العلمية تهران، طبع دوم.

5 ـ «صحيح بخارى»، جلد 3، صفحات 169 و 170، و جلد 4، صفحات 184 و 216، و جلد 8، صفحه 99،
دار الفكر بيروت، 1401 هـ ق.

2 ـ چرا نام اين پيامبران در سه گروه در سه آيه بيان شده است؟

 

بعضى از مفسران احتمال داده اند: گروه اول، يعنى داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون(عليهم السلام)، اين شش نفر، از پيامبرانى بودند كه علاوه بر مقام نبوت و رسالت، داراى حكومت و زمامدارى نيز بودند و شايد جمله «كَذلِكَ نُجْزِى الْمُحْسِنِيْنَ» كه بعد از ذكر نام اينها آمده است به خاطر نيكى هاى فراوانى بوده كه در دوران حكومت خود بر مردم داشتند.

و اما گروه دوم يعنى زكريا و يحيى و عيسى و الياس(عليهم السلام) از پيامبرانى بودند كه در زهد و بى اعتنائى به دنيا ـ علاوه بر مقام نبوت و رسالت ـ نمونه بودند، و جمله «كُلٌّ مِنَ الصّالِحِيْنَ» بعد از ذكر نام آنها مى تواند اشاره به همين حقيقت بوده باشد.

و گروه سوم يعنى اسماعيل و اليسع و يونس و لوط(عليهم السلام) اين امتياز را داشتند كه دست به مهاجرت دامنه دارى زدند و براى تحكيم آئين خدا برنامه هجرت را عملى ساختند، و ذكر جمله «كُلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِيْن» ـ بنابراين كه اشاره به اين چهار نفر باشد نه به تمام پيامبرانى كه در اين سه آيه گفته شده است ـ نيز مى تواند اشاره به همين سير آنها در جهان و در ميان اقوام مختلف بوده باشد.(1)

* * *


1 ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 244، انتشارات جامعه مدرسين قم.

 

3 ـ اهميت فرزندان صالح در معرفى شخصيت انسان

 

موضوع ديگرى كه از آيات فوق استفاده مى شود همين مسأله است; زيرا خداوند براى معرفى مقام والاى ابراهيم(عليه السلام) قهرمان بت شكن، شخصيت هاى بزرگ انسانى كه از دودمان او در اعصار مختلف به وجود آمده اند را با شرح و تفصيل بيان مى كند، به طورى كه از ميان 25 نفر از پيامبران كه نامشان در مجموع قرآن آمده است در اين آيات نام 16 نفر از فرزندان و بستگان ابراهيم(عليه السلام) و نام يك نفر از اجداد او آمده است، و اين در حقيقت درس بزرگى براى عموم مسلمانان است كه بدانند شخصيت فرزندان و دودمان آنها جزئى از شخصيت آنها محسوب مى شود و مسائل تربيتى و انسانى مربوط به آنها فوق العاده اهميت دارد.

* * *

4 ـ پاسخ به يك ايراد

 

ممكن است كسانى از آيه اخير كه مى گويد: «بعضى از پدران و فرزندان و برادران آنها را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم» اين چنين استفاده كنند كه پدران انبياء همگى افراد با ايمانى نبوده اند و در ميان آنها غير موحد نيز وجود داشته است ـ آن چنان كه بعضى از مفسران اهل تسنن در ذيل اين آيه گفته اند ـ .

ولى با توجه به اين كه: منظور از «اِجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ» به قرينه تعبيرى كه در همين سلسله آيات وجود دارد، مقام نبوت و رسالت است، مشكل حل مى شود، يعنى مفهوم آيه چنين خواهد بود كه «بعضى از آنها را به مقام نبوت برگزيديم» و اين منافاتى با موحد بودن سايرين ندارد.

در آيه 90 همين سوره (چند آيه بعد از اين آيه) نيز «هدايت»، به مقام نبوت اطلاق شده است.(1)

* * *

 

 

88 ذلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

89 أُولئِكَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرينَ

90 أُولئِكَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرى لِلْعالَمينَ

 

ترجمه:

88 ـ اين، هدايت خداست; كه هر كس از بندگان خود را بخواهد با آن راهنمائى مى كند. و اگر آنها مشرك شوند، اعمال (نيكى) كه انجام داده اند، نابود مى گردد.

89 ـ آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم; و اگر (به فرض) نسبت به آن كفر ورزند، (آئين حق زمين نمى ماند; زيرا) كسان ديگرى را نگاهبان آن مى سازيم كه نسبت به آن، كافر نيستند.

90 ـ آنها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده; پس به هدايت آنان اقتدا كن! (و) بگو: «در برابر اين (رسالت و تبليغ)، پاداشى از شما نمى طلبم! اين (رسالت)، چيزى جز يك يادآورى براى جهانيان نيست»!


1 ـ از نظر تركيبى «مِنْ آبائِهِم» جار و مجرورى است كه متعلق آن يا جمله «فَضَّلْنا» است كه در آيه قبل ذكر شده و يا محذوف است و جمله بعد بر آن محذوف دلالت مى كند و در اصل چنين بوده: «اِجْتَبَيْنا مِنْ آبائِهِمْ»، ضمناً بايد توجه داشت: «مِنْ» در آيه فوق ظاهراً تبعيضيه است.

 

تفسير:

سه امتياز مهم

 

به دنبال ذكر نام گروه هاى مختلفى از پيامبران الهى در آيات گذشته، در اينجا اشاره به خطوط كلّى و اصلى زندگانى آنها شده، نخست مى فرمايد:

«اين هدايت خدا است كه به وسيله آن هر كس از بندگانش را بخواهد هدايت و رهبرى مى كند» (ذلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ).

يعنى گر چه آنها مردان صالحى بودند و با نيروى عقل و انديشه و با تمام وجود خود در طريق هدايت گام بر مى داشتند، ولى باز اگر توفيق الهى شامل حال آنها نمى شد، و دست پر مهر او، زير بازوى آنها را نمى گرفت، امكان لغزش درباره همه آنها و هر كس، وجود داشته و دارد.

آنگاه براى اين كه كسى تصور نكند آنها به اجبار در اين راه گام گذاشتند و همچنين كسى تصور نكند خداوند نظر خاص، استثنائى و بى دليل در مورد آنها داشته است، مى فرمايد:

«اگر فرضاً اين پيامبران با آن همه مقام و موقعيتى كه داشتند مشرك مى شدند، تمام اعمالشان بر باد مى رفت» (وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

يعنى آنها نيز مشمول همان قوانين الهى هستند كه درباره ديگران اجرا مى گردد، و تبعيضى در كار نيست.

* * *

در آيه بعد به سه امتياز مهم كه پايه همه امتيازات انبياء بوده اشاره كرده، مى فرمايد: «اينها كسانى بودند كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم و هم مقام حكم و هم نبوت» (أُولئِكَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ).

البته منظور اين نيست كه: همه آنها داراى كتاب آسمانى بودند، بلكه چون سخن از مجموع آنها در ميان است، كتاب به مجموع نسبت داده شده، درست مثل اين است كه، مى گوئيم: در فلان كتاب دانشمندان و كتب آنها معرفى شده اند، يعنى كتب آنهائى كه كتابى تأليف كرده اند.

ضمناً در اين كه منظور از «حكم»، چيست؟ سه احتمال وجود دارد:

1 ـ حكم، به معنى عقل، فهم و درك، يعنى علاوه بر اين كه كتاب آسمانى در اختيار آنها گذاشتيم قدرت درك و فهم آن را به آنها بخشيديم; زيرا وجود كتاب بدون وجود درك و فهم قوى و كامل، اثرى نخواهد داشت.

2 ـ مقام داورى، يعنى آنها در پرتو قوانين آسمانى كه از كتاب الهى استفاده مى كردند، مى توانستند در ميان مردم قضاوت كنند و شرائط يك قاضى و دادرس عادل، همگى در آنها به طور كامل جمع بود.

3 ـ حكومت و زمامدارى; زيرا آنها علاوه بر مقام نبوت و رسالت، داراى مقام حكومت نيز بودند.

شاهد بر معانى فوق علاوه بر اين كه: معنى لغوى حكم با تمام اين معانى تطبيق مى كند، اين است كه در آيات مختلف قرآن نيز حكم در اين معانى به كار رفته است.(1)

و هيچ مانعى ندارد كه حكم در آيه فوق، در يك معنى جامع كه همه مفاهيم سه گانه فوق را شامل شود، استعمال شده باشد; زيرا حكم در اصل ـ آن چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد ـ به معنى منع و جلوگيرى است، و از آنجا كه عقل، جلو اشتباهات و خلافكارى ها را مى گيرد، همچنين قضاوت صحيح، مانع از ظلم و ستم است، و حكومت عادل جلو حكومت هاى نارواى ديگران را مى گيرد، در هر يك از اين سه معنى استعمال مى شود.

البته همان گونه كه اشاره كرديم، همه انبياء داراى همه اين مقامات نبودند، ولى هنگامى كه احكامى به جمعى اسناد داده مى شود، لزومى ندارد كه همه افراد آن جمع، داراى تمام آن احكام باشند، بلكه ممكن است بعضى از آنها فقط داراى بعضى از آن احكام باشند و لذا موضوع كتاب آسمانى كه تنها براى عده اى از انبياى نامبرده وجود داشته، مشكلى براى ما در فهم آيه فوق ايجاد نمى كند.

سپس مى فرمايد: «اگر اين جمعيت، يعنى مشركان و اهل مكّه و مانند آنها، اين حقايق را نپذيرند، دعوت تو بدون پاسخ نمى ماند; زيرا ما جمعيتى را مأموريت داده ايم كه نه تنها آن را بپذيرند بلكه آن را محافظت و نگهبانى كنند، جمعيتى كه در راه كفر گام بر نمى دارند و در برابر حق تسليمند» (فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرينَ).

در تفسير «المنار» و تفسير «روح المعانى» از بعضى از مفسران نقل شده كه منظور از اين جمعيت، ايرانيان هستند،(2) كه به زودى اسلام را پذيرفتند و در پيشرفت آن با تمام قوا كوشيدند و دانشمندان آنها در فنون مختلف اسلامى كتاب هاى فراوان تأليف كردند.(3)

* * *

در آخرين آيه، برنامه اين پيامبران بزرگ را يك سرمشق عالى هدايت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) معرفى كرده، مى فرمايد: «اينها كسانى هستند كه مشمول هدايت الهى شده اند، بنابراين، به هدايت آنها اقتدا كن» (أُولئِكَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ).(4)

اين آيه، بار ديگر تأكيد مى كند كه: اصول دعوت همه پيامبران الهى يكى است، اگر چه از نظر ويژگى ها و خصوصيات، به تناسب نيازمندى هاى مختلف هر زمان تفاوتهاى قابل ملاحظه اى داشته اند، و آئين هاى بعدى كامل تر از آئين هاى قبلى بوده اند، كلاس هاى علمى و تربيتى، تا به آخرين آنها كه برنامه نهائى است، يعنى اسلام، رسيده است.

در اين كه: منظور از اين هدايت كه بايد سرمشق پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) قرار گيرد چيست؟

بعضى از مفسران، احتمال داده اند همان صبر و پايدارى در مقابل مشكلات است.

بعضى گفته اند: مقصود توحيد و تبليغ رسالت است.

ولى ظاهراً هدايت مفهوم وسيعى دارد كه هم توحيد و ساير اصول اعتقادى را شامل مى شود، هم صبر و استقامت، و هم ساير اصول اخلاق و تعليم و تربيت.

از آنچه گفتيم روشن مى شود: آيه فوق هيچ منافاتى با اين ندارد كه اسلام ناسخ اديان و شرايع پيشين باشد; زيرا نسخ تنها شامل قسمتى از احكام مى شود، نه اصول كلى دعوت آنها.

پس از آن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين دستور داده مى شود: «به مردم بگو: من هيچ گونه اجر و پاداشى در برابر رسالت خود از شما تقاضا نمى كنم، همان طور كه پيامبران پيشين چنين درخواستى نكردند، من هم از اين سنت هميشگى پيامبران پيروى كرده و به آنها اقتدا مى كنم» (قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً).

نه تنها اقتداء به پيامبران و سنت جاويدان آنها ايجاب مى كند، پاداشى مطالبه نكنم، بلكه از آنجا كه اين آئين پاك كه براى شما آورده ام يك وديعه الهى است كه در اختيار شما قرار مى دهم، در برابر رساندن وديعه الهى به شما اجر و پاداش، مفهومى ندارد.

به علاوه «اين قرآن، رسالت و هدايت جز يك بيدار باش و يادآورى به همه جهانيان چيز ديگرى نيست» (إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرى لِلْعالَمينَ).

و چنين نعمت عمومى و همگانى، همانند نور آفتاب و امواج هوا و بارش باران است كه جنبه عمومى و جهانى دارد، و هيچ گاه خريد و فروش نمى شود و كسى در برابر آن اجر و پاداشى نمى گيرد.

اين هدايت و رسالت نيز جنبه خصوصى و اختصاصى ندارد كه بتوان براى آن پاداش قائل شد.

با توجه به آنچه در تفسير اين جمله گفته شد، پيوند آنها با يكديگر و با آيات قبل كاملاً روشن مى گردد.

ضمناً از جمله اخير، به خوبى استفاده مى شود كه آئين اسلام جنبه قومى و و منطقه اى ندارد; چرا كه يك آئين جهانى و همگانى است.

* * *

 

 

 

 

 

91 وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ عَلى بَشَر مِنْ شَيْء قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثيراً وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ

 

ترجمه:

91 ـ آنها خدا را درست نشناختند كه گفتند: «خدا هيچ چيز بر هيچ انسانى، نفرستاده است»! بگو: «چه كسى كتابى را كه موسى آورد، نازل كرد؟! كتابى كه براى مردم، نور و هدايت بود; (اما شما) آن را به صورت پراكنده قرار مى دهيد; قسمتى را آشكار، و قسمتى را پنهان مى داريد; و مطالبى به شما تعليم داده شده كه نه شما و نه پدرانتان، از آن با خبر نبوديد»! بگو: «خدا»! سپس آنها را در گفتگوهاى لجاجت آميزشان رها كن، تا بازى كنند!

 

شأن نزول:

از «ابن عباس» چنين نقل شده: جمعى از يهوديان گفتند: اى محمّد! آيا راستى خداوند كتابى بر تو فرستاده است؟!

پيامبر گفت: آرى.

آنها گفتند: به خدا سوگند! خداوند هيچ كتابى از آسمان فرو نفرستاده است!(5)

در شأن نزول اين آيه، روايات ديگرى نيز نقل شده، اما چنان كه بعداً خواهيم دانست آنچه در بالا آورديم از همه بهتر و مناسب تر است.


1 ـ در آيه 12 سوره «لقمان» به معنى علم و فهم، در آيه 22 سوره «ص» به معنى قضاوت، و در آيه 26 سوره «كهف» به معنى «حكومت» آمده است.

2 ـ «المنار» و «روح المعانى»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ اين احتمال در تفسير آيه نيز هست كه منظور از «هؤلاء» خود انبياء باشند، يعنى اگر به فرض محال اين انبياى بزرگ الهى از اداى رسالت سر باز مى زدند، باز رسالت الهى به زمين نمى ماند و جمعى ديگر مأموريت رساندن آن را به جهانيان مى يافتند.

نظير اين تعبيرات در قرآن ديده مى شود، چنان كه در جاى ديگر مى خوانيم: «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ» (زمر، آيه 65).

4 ـ بايد توجه داشت كه «هـ » در «اقْتَدِهْ» ضمير نيست، بلكه «هاء سكت» است كه به هنگام وقف بر حرف متحرك، به كلام ملحق مى شود، نظير «همزه وصل» كه براى عدم ابتداى به ساكن در آغاز كلام مى آورند.

بنابراين، همان طور كه «همزه وصل» به هنگام اتصال كلام ساقط مى شود، «هاء سكت» نيز بايد ساقط شود، اما از آنجا كه اين هاء در رسم الخط قرآن ها نوشته شده است، براى رعايت ظاهر رسم الخط احتياط را در اين دانسته اند كه در اينجا وقف شود تا هاء اظهار گردد؟

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 107، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 89 ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 304، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 348، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، 2صفحه 29، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق ـ و تفاسير «ابوالفتوح رازى» و «المنار»، ذيل آيه مورد بحث.

 

تفسير:

خدانشناسان

 

در اين كه: اين آيه درباره يهود است يا مشركان، در ميان مفسران گفتگو است، ولى از آنجا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» گفتگوئى با يهود نداشته و آنچه بوده در «مدينه» بوده است و از طرفى سوره «انعام» كه اين آيه جزء آن است «مكّى» است، بعضى معتقدند كه اين آيه استثنائاً در «مدينه» نازل شده است و به دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تناسب خاصى در وسط اين سوره مكّى قرار گرفته و اين موضوع در قرآن نمونه هاى فراوانى دارد.

براى روشن شدن حقيقت مطلب، ابتدا بايد تفسير اجمالى آيه را بدانيم و بعد درباره اين كه: آيه از چه اشخاصى سخن مى گويد و هدفش چيست؟ بحث كنيم.

نخست مى گويد: «آنها خدا را آن چنان كه شايسته است نشاختند; زيرا گفتند: خدا هيچ كتابى بر هيچ انسانى نازل نكرده است»! (وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ عَلى بَشَر مِنْ شَيْء).

خداوند به پيامبرش دستور مى دهد: در جواب آنها «بگو: چه كسى كتابى را كه موسى آورد و نور و هدايت براى مردم بود نازل گردانيد»؟ (قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنّاسِ).

و توضيح مى دهد: «همان كتابى كه آن را به صفحات پراكنده اى تبديل كرده ايد، بعضى از آن را كه به سود شما است آشكار مى كنيد و بسيارى را كه به زيان خود مى دانيد پنهان مى داريد» (تَجْعَلُونَهُ قَراطيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثيراً).

و مى افزايد: «و در اين كتاب آسمانى مطالبى به شما تعليم داده شد كه نه شما و نه پدرانتان از آن با خبر نبوديد و بدون تعليم الهى نمى توانستيد با خبر شويد» (وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ).

و در پايان آيه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: در برابر آنها چنين موضع بگيرد «بگو: فقط خدا، و آنها را در اباطيل و لجاجت و بازيگرى خود رها ساز» (قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ) زيرا آنها جمعيتى هستند كه كتاب الهى و آيات او را به بازى گرفته اند.

اكنون ملاحظه كنيم اگر اين آيه در «مدينه» نازل شده باشد، و روى سخن به يهود باشد معنى آن چنين مى شود: «جمعى از يهود، منكر نزول كتاب آسمانى بر تمام پيامبران بودند».

آيا چنين چيزى ممكن است؟ كه يهود، پيروان «تورات»، نزول كتاب آسمانى را انكار كنند؟

اگر تعجب نكنيد آرى، كه با توجه به يك مطلب، نكته اين موضوع روشن مى شود; زيرا چنان كه كتب «عهد جديد» (اناجيل) و «عهد قديم» (تورات و كتاب هاى وابسته به آن) را به دقت بررسى كنيم خواهيم ديد اين كتاب ها هيچ كدام لحن آسمانى ندارد، يعنى جنبه خطاب خداوند به بشر در آنها نيست.

بلكه به خوبى از آنها استفاده مى شود: اينها از زبان شاگردان و غير شاگردان از پيروان آئين موسى(عليه السلام) و مسيح(عليه السلام) به شكل تاريخ و شرح زندگى نوشته شده است.

و ظاهراً يهود و مسيحيان كنونى نيز اين مطلب را انكار نمى كنند; چرا كه داستان مرگ موسى و عيسى(عليهما السلام) و حوادث زيادى مربوط به زمان هاى بعد از آن در اين كتاب ها آمده است، نه به عنوان پيش بينى، بلكه به عنوان خبرى از گذشته، آيا امكان دارد چنين كتابى بر موسى و عيسى(عليهما السلام) نازل شده باشد؟

منتها مسيحيان و يهوديان عقيده دارند: اين كتاب ها چون به دست انسان هائى نوشته شده كه از وحى آسمانى با خبر بودند، كتاب مقدس، قابل اعتماد و خالى از اشتباه محسوب مى شود.

با توجه به اين نكته، روشن مى شود: چرا آنها از لحن قرآن كه به شكل خطاب خدا به پيامبر و بندگان است تعجب مى كردند.

و در شأن نزول فوق نيز خوانديم كه آنها با تعجب از آن حضرت پرسيدند: آيا خداوند كتاب آسمانى نازل كرده؟

و سپس اين موضوع را به طور كلى انكار كردند كه هيچ كتابى از ناحيه خدا بر هيچ انسانى حتى موسى(عليه السلام) نازل نشده است.

ولى خداوند در جواب آنها به اين موضوع اشاره مى كند كه خود شما عقيده داريد الواح و مطالبى بر موسى(عليه السلام) نازل گرديد.

يعنى اگر آنچه در دست شما است كتاب آسمانى نيست، لااقل قبول داريد كه چنين چيزى از طرف خدا نازل شده است كه قسمتى از آن را آشكار و قسمت زيادى را پنهان مى داريد.

و به اين ترتيب، اشكالى باقى نمى ماند كه: چگونه ممكن است يهود منكر نزول كتاب آسمانى شده باشند؟ (دقت كنيد).

اما اگر آيه همانند ساير آيات اين سوره درباره مشركان باشد معنى آن چنين مى شود:

آنها منكر هر گونه كتاب آسمانى شدند، تا دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را انكار كنند، ولى خداوند براى آنها استدلال مى كند: چگونه ممكن است چنين ادعائى داشته باشند با اين كه خداوند «تورات» را بر موسى(عليه السلام) نازل كرد؟

مشركان اگر چه آئين يهود را قبول نداشتند ولى انبياء پيشين و ابراهيم(عليه السلام) و حتى موسى(عليه السلام) را احتمالاً به عنوان پيامبرى براى منطقه و عصر خاصى قبول داشتند، و خود را پيرو آئين ابراهيم(عليه السلام) مى دانستند.

لذا هنگامى كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ظهور كرد، براى جستجوى علائم او به نزد اهل كتاب رفتند و از آنها خواستند در كتب خود بررسى كنند، آيا خبر از چنين پيامبرى مى دهد؟

اگر آنها اين كتب را به هيچ وجه قبول نداشتند، چگونه ممكن بود، چنين درخواستى كنند؟

لذا بعد از سؤال از يهود، آنچه به سود آنها بود اظهار و آنچه به زيانشان بود مخفى مى كردند (مانند نشانه هاى پيامبر كه در كتب پيشين آمده بود).

و به اين ترتيب، آيه قابل تطبيق بر گفتار مشركان «مكّه» نيز مى تواند باشد، گر چه تفسير اول با لحن آيه و شأن نزول، و ضمائرى كه در آيه است ظاهراً سازگارتر مى باشد.

* * *

نكته ها:

1 ـ «قراطيس» جمع «قرطاس» است و اصل آن به طورى كه بعضى گفته اند: از يونانى گرفته شده و معنى آن ـ چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد ـ «هر چيزى است كه روى آن مى نويسند».

بنابراين كاغذ معمولى و پوست حيوانات و درختان و مانند آن كه در قديم الايام نامه ها و كتاب ها را روى آن مى نوشتند، نيز شامل مى شود، و منحصر به كاغذ معمولى نيست.

* * *

2 ـ ممكن است سؤال شود: چرا در آيه از يهود مذمت شده كه آنها وحى آسمانى را روى كاغذها و مانند آن نوشته بودند، اين كه مذمتى ندارد؟

در پاسخ بايد گفت: مذمت از اين نظر نيست، بلكه از اين نظر است كه آنها مطالب «تورات» را روى كاغذهاى پراكنده و مانند آن نوشته بودند كه آنچه را كه به سود آنها بود به مردم ديگر نشان دهند و آنچه را كه به زيانشان بود مخفى سازند.

* * *

3 ـ جمله وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ: «خدا را آن چنان كه شايسته است نشناختند و اوصاف او را درك نكردند» در حقيقت، اشاره به اين نكته است كه: هر كس خدا را درست بشناسد نمى تواند انكار كند كه از طرف او رهبران و راهنمايان همراه با كتاب هاى آسمانى براى بشر فرستاده شده است; زيرا حكمت خدا ايجاب مى كند:

اوّلاً ـ انسان را براى هدفى كه آفريده شده است (هدف تكامل) در مسير پر پيچ و خمى كه در پيش دارد كمك كند، و گر نه نقض غرض كرده است، و اين هدف بدون فرستادن وحى و كتاب آسمانى و تعليمات صحيح و خالى از هر گونه خطا و اشتباه ممكن نيست تأمين گردد.

ثانياً ـ چگونه ممكن است مقام رحمت عامّه و خاصّه خداوند اجازه دهد كه انسان را در مسير سعادت كه با هزاران مانع رو به رو است و پرتگاه هاى فراوان بر سر راه او كمين كرده اند تنها بگذارد، و رهبرانى با تعليمات جامع براى دستگيرى و راهنمائى آنها نفرستد. (بنابراين، هم حكمت او و هم رحمتش فرستادن كتب آسمانى را ايجاب مى كند).

شك نيست كه معرفت كنه ذات خدا و كنه صفات او براى هيچ كس ممكن نيست و آيه فوق هيچ گونه نظر به اين مطلب ندارد.

بلكه مى خواهد بگويد: آن مقدار معرفتى از خداوند و صفات او كه براى انسان امكان پذير است اگر حاصل شود ترديدى باقى نخواهد ماند كه چنين پروردگارى بندگان خود را بدون سرپرست و كتاب آسمانى باقى نخواهد گذاشت.

* * *

 

 

92 وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها وَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ

 

ترجمه:

92 ـ و اين كتابى است كه ما آن را نازل كرديم; كتابى است پر بركت، كه آنچه را پيش از آن آمده، تصديق مى كند; و (آن را فرستاديم) تا (اهل) امّ القرى (مكّه) و كسانى را كه گرد آن هستند، بترسانى! (يقين بدان) آنها كه به آخرت ايمان دارند، به آن ايمان مى آورند; و بر نمازهاى خويش، مراقبت مى كنند!

 

تفسير:

قرآن كتابى است مبارك

 

در تعقيب بحثى كه درباره كتاب آسمانى يهود در آيه گذشته عنوان شد، در اينجا به قرآن كه يك كتاب ديگر آسمانى است اشاره مى شود، و در حقيقت ذكر «تورات» مقدمه اى است براى ذكر قرآن تا تعجب و وحشتى از نزول يك كتاب آسمانى، بر يك بشر، نكنند.

نخست مى فرمايد: «اين كتابى است كه ما آن را نازل كرديم» (وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ).

«كتابى است بسيار پربركت; زيرا سرچشمه انواع خيرات، نيكى ها و پيروزى ها است» (مُبارَكٌ).

به علاوه «همه كتبى را كه پيش از آن نازل شده اند تصديق مى كند» (مُصَدِّقُ الَّذي بَيْنَ يَدَيْهِ).

منظور از اين كه: قرآن كتب مقدسه پيشين را تصديق مى كند آن است كه تمام نشانه هائى كه در آنها آمده است، بر آن تطبيق مى نمايد.

و به اين ترتيب، دو نشانه بر حقانيت قرآن در دو جمله گذشته بيان گرديده:

يكى وجود نشانه هائى كه در كتب پيشين از آن خبر داده شده.

و ديگر محتواى خود قرآن كه هر گونه خير و بركت و وسيله سعادت در آن آمده است.

بنابراين، هم از نظر محتوا و هم از نظر اسناد و مدارك تاريخى نشانه هاى حقانيت در آن آشكار است.

سپس، هدف نزول قرآن را چنين توضيح مى دهد: آن را فرستاديم «تا
امّ القرى (مكّه) و تمام آنها كه در گرد آن هستند را، انذار كنى و به مسئوليت ها و وظائفشان آگاه سازى»! (وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها).(1)

و از آنجا كه «انذار» يعنى توجه دادن به مسئوليت ها و ترساندن از ترك وظائف، مهم ترين برنامه قرآن، مخصوصاً در برابر اشخاص سركش و طغيانگر است تنها به اين قسمت اشاره شده است.

و در پايان آيه به دو وظيفه مهم اشاره مى كند، يكى ايمان به آخرت و به قرآن و ديگرى مواظبت بر نماز، مى فرمايد:

«كسانى كه به روز رستاخيز، حساب و پاداش اعمال ايمان دارند به اين كتاب ايمان خواهند آورد و مراقب نمازهاى خود خواهند بود» (وَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ).

* * *

 


1 ـ در اين كه «لِتُنْذِرَ» عطف بر چه جمله اى است ميان مفسران گفتگو است، ولى بيشتر به نظر مى رسد: عطف به جمله محذوفى مانند: «لتبشّر» و امثال آن بوده باشد.

 
نكته ها:

1 ـ اسلام يك آئين جهانى است

 

آيات مختلف قرآن به خوبى گواهى مى دهد كه اسلام يك آئين جهانى است، تعبيراتى مانند: لاُِنـْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ: «هدف من اين است كه همه شما و كسانى را كه سخنم به آنها مى رسد با قرآن انذار كنم».(1)

و، إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرى لِلْعالَمينَ: «اين قرآن وسيله تذكر جهانيان است».(2)

و، قُلْ يا أَيُّهَا النّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ جَميعاً: «بگو: اى مردم! من رسول خدا به سوى همه شما هستم».(3)

و امثال آن كه در قرآن فراوان است گواه اين حقيقت است و جالب اين كه: بسيارى از اين آيات، در «مكّه» يعنى در آن موقع كه هنوز اسلام از محيط اين شهر تجاوز نكرده بود، نازل گرديده است.

ولى با توجه به آيه مورد بحث اين سؤال پيش مى آيد: چگونه هدف بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) انذار و هدايت مردم «مكّه» و كسانى كه پيرامون آن هستند ذكر شده؟

آيا اين با جهانى بودن اسلام منافات ندارد؟

اتفاقاً اين ايراد از بعضى از «يهود» و بعضى ديگر از پيروان مذاهب ديگر نقل شده است و به گمان خود حربه محكمى در برابر جهانى بودن اسلام يافته اند كه آن را در منطقه خاصى، (يعنى «مكّه» و اطراف «مكّه») محدود مى سازد.(4)

پاسخ اين سؤال با توجه به دو نكته كاملاً روشن مى شود، كه نه تنها اين آيه با جهانى بودن اسلام منافات ندارد، كه مى توان گفت: يكى از دلائل جهانى بودن آن است:

الف ـ «قريه» در زبان قرآن، به معنى هر گونه آبادى است اعم از اين كه: شهر بزرگ باشد، يا كوچك و يا روستا، مثلاً در سوره «يوسف» از زبان برادران او و در مقابل پدر چنين مى خوانيم: وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتي كُنّا فيها: «از قريه اى كه در آن بوديم سؤال كن».(5)

مى دانيم اين سخن آنها پس از بازگشت از پايتخت مصر و ماجراى توقيف برادر آنها «بنيامين» از طرف دستگاه عزيز مصر بوده است.

همچنين مى خوانيم: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ: «اگر مردمى كه در آبادى هاى روى زمين زندگى مى كنند، ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند بركات از آسمان و زمين بر آنها خواهيم گشود».(6)

بديهى است منظور در اينجا خصوص روستاها نيست، بلكه همه نقاط مسكونى جهان را شامل مى شود.

از طرف ديگر، در روايات متعددى مى خوانيم خشكى هاى زمين از زير خانه «كعبه» گسترده شدند، كه از آن به دحو الارض: «گسترش زمين» ياد شده است.(7)

اين را نيز مى دانيم كه در آغاز بر اثر باران هاى سيلابى، تمام كره زمين از آب پوشيده بود، آب ها تدريجاً فرو نشستند و در نقاط پست زمين قرار گرفتند و خشكى ها تدريجاً از زير آب، سر بر آوردند، طبق روايات اسلامى نخستين نقطه اى كه از زير آب سر بر آورد، سرزمين «مكّه» بود.(8)

و اگر ارتفاع اين سرزمين در حال حاضر، بلندترين ارتفاع زمين هاى دنيا نيست هيچ گونه منافاتى با اين سخن ندارد; زيرا از آن روز صدها ميليون سال مى گذرد و تاكنون وضع نقاط روى زمين به كلّى دگرگون شده.

بعضى از كوه ها در اعماق اقيانوس ها قرار گرفته و بعضى از اعماق اقيانوس ها تبديل به قله كوه شده است و اين از مسلّمات علم زمين شناسى و جغرافياى طبيعى است.

ب ـ كلمه «أُمّ» ـ همان طور كه سابق نيز گفتيم ـ به معنى اصل و اساس و ابتداء و آغاز هر چيزى است.

با توجه به آنچه گفته شد، روشن مى شود: اگر به مكّه «أُمّ القرى» مى گويند به خاطر اين است كه اصل و آغاز پيدايش تمام خشكى هاى روى زمين است و بنابراين وَ مَنْ حَوْلَها: «كسانى كه پيرامون آن هستند» تمام مردم روى زمين را شامل مى شود.

آيات گذشته پيرامون جهانى بودن اسلام نيز اين تفسير را تأئيد مى كند، همچنين نامه هاى فراوانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى زمامداران بزرگ دنيا مانند كسرى و قيصر نوشت، و شرح آن در جلد دوم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 64 سوره
«آل عمران» گذشت، گواه ديگرى بر اين موضوع مى باشد.

* * *


1 ـ انعام، آيه 19.

2 ـ انعام، آيه 90.

3 ـ اعراف، آيه 158.

4 ـ در تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 621 و در تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 3، صفحه 305، دار احياء التراث العربى بيروت، طبع پنجم، 1386 هـ ق، از پاره اى از مستشرقين اين ايراد نقل شده است.

5 ـ يوسف، آيه 82.

6 ـ اعراف، آيه 96.

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 63، صفحه 454 ـ «محاسن برقى»، جلد 2، صفحه 570، دار الكتب الاسلامية (پاورقى) ـ «الميزان»، جلد 3، صفحه 356، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «مجمع البيان»، جلد 4،
صفحه 110، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق.

8 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 10، صفحه 449، باب 16: استحباب صوم يوم دحوى الارض، چاپ آل البيت ـ «بحار الانوار»، جلد 56، صفحه 371، و جلد 94، صفحه 123، باب 63: صوم يوم دحوى الارض ـ «مجمع البيان»، جلد 1، صفحه 388، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «نورالثقلين»،
جلد 2، صفحه 549، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ ارتباط ايمان به قرآن و ايمان به آخرت

در آيه فوق مى خوانيم: كسانى كه ايمان به آخرت دارند، به قرآن ايمان مى آورند، يعنى مى دانند اين جهان مقدمه اى است براى جهان ديگر، و همانند «مزرعه»، يا «دانشگاه» و يا «تجارتخانه» است، و در هر حال، بدون يك سلسله قوانين و برنامه و آئين نامه و فرستادن انبياء، رسيدن به آن هدف عالى و آماده شدن براى آن روز ممكن نيست.

به تعبير ديگر، با اين كه: خداوند انسان را براى تكامل در اين جهان فرستاده و منزلگاه اصلى او جهان ديگر است، اگر پيامبران و كتب آسمانى را براى او نفرستد نقض غرض كرده است.

به اين ترتيب، از ايمان به خدا و معاد، ايمان به نبوت انبياء و كتب آسمانى نتيجه گرفته مى شود (دقت كنيد).

* * *

3 ـ اهميت نماز

در آيه فوق، از ميان تمام دستورات دينى تنها به نماز اشاره شده است و همان طور كه مى دانيم نماز مظهر پيوند با خدا و ارتباط با او است، به همين دليل، از همه عبادات برتر و بالاتر است، و به عقيده بعضى هنگام نزول اين آيات، تنها فريضه اسلامى همين نماز بود.(1)

* * *

 

 

93 وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ في غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْديهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ

 

ترجمه:

93 ـ چه كسى ستمكارتر است از كسى كه دروغى به خدا ببندد، يا بگويد: «بر من وحى فرستاده شده»، در حالى كه به او وحى نشده است، و كسى كه بگويد: «من نيز همانند آنچه خدا نازل كرده است، نازل مى كنم»؟! و اگر ببينى هنگامى كه (اين) ظالمان در شدائد مرگ فرو رفته اند، و فرشتگان دست ها را گشوده، (به آنان مى گويند:) «جان خود را خارج سازيد! امروز در برابر دروغ هائى كه به خدا بستيد و نسبت به آيات او تكبّر ورزيديد، مجازات خواركننده اى خواهيد ديد»! (خواهى ديد كه وضع آنها بسيار دردناك و اسفبار است).

 

شأن نزول:

در شأن نزول اين آيه روايات متعددى در منابع حديث و كتب تفسير نقل شده از جمله اين كه: آيه در مورد شخصى به نام «عبداللّه بن سعد» نازل گرديد، كه از كاتبان وحى بود، اما خيانت كرد و پيغمبر(صلى الله عليه وآله) او را طرد نمود.

پس از آن، او ادعا كرد: من مى توانم همانند آيات قرآن را بياورم.(2)

جمعى از مفسران نيز گفته اند: آيه يا قسمتى از آن درباره «مسيلمه كذّاب» كه از مدعيان دروغين نبوت بود نازل گرديده است.(3)

ولى با توجه به اين كه: داستان «مسيلمه» در اواخر عمر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بود، و اين سوره از سوره هاى مكى است، طرفداران اين شأن نزول معتقدند: اين آيه همانند چند آيه ديگر از اين سوره در «مدينه» نازل و به دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) در لابلاى آيات اين سوره قرار داده شده است.

در هر حال، آيه همانند ساير آيات قرآن كه در شرائط خاصى نازل شده مضمون و محتواى آن كلى و عمومى است و همه مدعيان نبوت و مانند آنها را شامل مى شود.


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 622.

2 و 3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 111، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 34 ـ تفسير «تبيان»، جلد 4، صفحه 202، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحات 39 و 40، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

 

تفسير:

چه كسى ستمكارتر است؟!

به دنبال آيات گذشته كه به گفتار يهود درباره نفى نزول كتاب آسمانى بر انسان ها اشاره داشت، در اين آيه سخن از گناهكاران ديگرى است كه در نقطه مقابل آنها قرار دارند و ادعاى نزول وحى آسمانى بر خود مى كنند، در حالى كه دروغ مى گويند.

اين آيه در حقيقت به سه دسته از اين گونه افراد اشاره مى كند:

در مورد دسته نخست مى فرمايد: «چه كسى ستمكارتر است از كسانى كه بر خدا دروغ مى بندند، آيه اى را تحريف و سخنى از سخنان خدا را تغيير مى دهند»؟ (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً).

و نسبت به دسته دوم مى گويد: اينها ستمكارترند يا «آنها كه ادعا مى كنند به من وحى نازل مى شود در حالى كه نه پيامبرند و نه وحى بر آنها نازل شده است»؟ (أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ).

و به دسته سوم اين گونه اشاره كرده: آنها كه به عنوان انكار نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) يا به عنوان استهزاء مى گويند: «ما هم به زودى همانند اين آيات را نازل مى كنيم در حالى كه دروغ مى گويند و كمترين قدرتى بر اين كار ندارند» (وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللّهُ).

آرى، همه اينها ستمگرند و كسى ستمكارتر از آنها نيست; زيرا راه حق را به روى بندگان خدا مى بندند، آنها را در بيراهه سرگردان مى سازند و با رهبرى رهبران راستين مبارزه مى كنند.

هم خود گمراهند و هم ديگران را به گمراهى مى كشانند، چه ظلمى از اين بالاتر، افرادى كه صلاحيت رهبرى ندارند ادعاى رهبرى كنند، آن هم رهبرى الهى و آسمانى!

بايد توجه داشت: گر چه آيه مربوط به مدعيان نبوت و وحى است، ولى روح آن همه كسانى را كه به دروغ ادعاى مقامى را مى كنند كه شايسته آن نيستند، شامل مى شود.

سپس مجازات دردناك اين گونه افراد را چنين بيان مى نمايد: «اگر تو اى پيامبر! اين ستمكاران را به هنگامى كه در شدائد مرگ و جان دادن فرو رفته اند مشاهده كنى، در حالى كه فرشتگان قبض ارواح دست گشوده اند به آنها مى گويند: جان خود را خارج سازيد، خواهى ديد كه وضع آنها بسيار دردناك و اسفبار است» (وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ في غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْديهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ).(1)

در اين حال، فرشتگان عذاب به آنها مى گويند: «امروز گرفتار مجازات خواركننده اى خواهيد شد به خاطر دو كار: نخست اين كه بر خدا دروغ بستيد و ديگر اين كه در برابر آيات او سر تسليم فرود نياورديد» (الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ مدعيان دروغين نبوت و رهبران قلاّبى، همان طور كه مى بينيم به عنوان بدترين ظالمان در آيه معرفى شده اند، اشاره به اين كه: در حقيقت ظلمى بالاتر از اين نيست كه فكر كسى را بدزدند، عقيده او را تخريب كنند، راه سعادت را بر او ببندند و او را مستعمره فكرى خود سازند.

* * *

2 ـ جمله «باسِطُوا أَيْدِيْهِمْ» ممكن است به اين معنى باشد كه فرشتگان قبض ارواح با گشودن دست ها آماده قبض روح آنها مى شوند و ممكن است به معنى دست گشودن براى شروع مجازات آنها بوده باشد.

* * *

3 ـ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ: «جان و روح خود را خارج سازيد» در حقيقت يك نوع تحقير از ناحيه فرشتگان قبض ارواح نسبت به اين گونه ظالمان است و گر نه بيرون ساختن روح و جان، كار خود ظالمان نيست، بلكه كار آن فرشتگان است، همانند اين كه هنگام اعدام يك قاتل جانى به او مى گويند: اكنون بمير!

در هر صورت، اين تحقير گويا در برابر تحقيرى است كه نسبت به آيات خدا، پيامبران و بندگان خدا كرده اند.

ضمناً اين آيه گواه ديگرى بر استقلال روح و جدائى آن از جسم است.

و نيز از اين آيه استفاده مى شود كه مجازات اين نمونه از گناهكاران از همان لحظه جان دادن و مرگ آغاز مى گردد.

* * *

 

 

 

4 وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّة وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ  وَراءَ ظُهُورِكُمْ وَ ما نَرى مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فيكُمْ شُرَكاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ

 

ترجمه:

94 ـ و (روز قيامت به آنها گفته مى شود:) همه شما تنها به سوى ما بازگشت نموديد، همان گونه كه روز اول شما را آفريديم; و آنچه را به شما بخشيده بوديم، پشت سر گذارديد! و شفيعانى را كه شريك در شفاعت خود مى پنداشتيد، با شما نمى بينيم! پيوندهاى شما بريده شده است; و تمام آنچه را تكيه گاه خود تصور مى كرديد، از شما دور و گم شده اند!

 

شأن نزول:

در تفسير «مجمع البيان»، تفسير «طبرى» و تفسير «آلوسى» چنين نقل شده: يكى از مشركان به نام «نضر بن حارث» گفت:

لات و عزّى (دو بت بزرگ و معروف عرب) در قيامت از من شفاعت خواهند كرد، آيه فوق نازل شد و به او و امثال او پاسخ گفت.(2)


1 ـ «غَمَراتِ» جمع «غمره» (بر وزن ضربه) در اصل، به معنى از بين بردن آثار چيزى است و سپس به معنى آب فراوانى كه تمام چهره چيزى را مى پوشاند آمده است و نيز به شدائد و گرفتارى هائى كه انسان را در كام خود مى كشد گفته مى شود.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 115، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «تبيان»، جلد 4، صفحه 208، مكتب الاعلام الاسلامى، طبع اول، 1409 هـ ق ـ «جامع البيان» ابن جرير طبرى، جلد 7، صفحه 363، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق.

 

تفسير:

گمشده ها

در آيه گذشته به قسمتى از حالات ظالمان در آستانه مرگ اشاره شد، در اين آيه، گفتارى را كه خداوند به هنگام مرگ يا به هنگام ورود در صحنه قيامت به آنها مى فرمايد، منعكس شده است.

در آغاز مى فرمايد: «امروز همه شما به صورت تنها به سوى ما آمديد، همان گونه كه بار اول شما را آفريديم» (وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّة).

آرى، پس از قبض روح، انسان تنها و بدون كس وارد ميدان و دادگاه عدل الهى مى شود.

آنگاه مى افزايد: «و اموالى كه به شما بخشيده بوديم و تكيه گاه شما در زندگى بود، همه را پشت سر گذارديد» (وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ).(1)

بنابراين، مال و ثروتى كه براى شما اهميت داشت، و تكيه گاه شما بود را رها ساخته، با دست تهى مى رويد.

و ادامه مى دهد: «بت هائى كه آنها را شفيع خود مى پنداشتيد، و شريك در تعيين سرنوشت خود تصور مى كرديد، هيچ كدام را با شما نمى بينيم» (وَ ما نَرى مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذينَ زَعَمْتُمْ أَنـَّهُمْ فيكُمْ شُرَكاءُ).

هيچ كدام از بت هائى را كه شفيع خود مى پنداشتيد با شما نخواهند بود.

درست بنگريد «جمع شما به پراكندگى گرائيد و تمام پيوندها از شما بريده شد» (لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ).

رابطه قبيله و عشيره و بستگانى كه در مواقع لزوم از شما حمايت مى كردند، به كلّى قطع خواهد گرديد.

آرى «تمام پندارها و تكيه گاه هائى كه فكر مى كرديد، نابود گشتند و گم شدند» (وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ).

مى دانيم: مشركان و بت پرستان عرب، روى سه چيز تكيه داشتند: «قبيله و عشيره»اى كه به آن وابسته بودند.

«اموال و ثروت هائى» كه براى خود گرد آورده بودند.

و «بت هائى» كه آنها را شريك خدا در تعيين سرنوشت انسان و شفيع در پيشگاه او مى پنداشتند.

هر يك از سه جمله آيه، به يكى از اين سه موضوع اشاره شده كه: چگونه به هنگام مرگ، همه آنها با انسان وداع مى گويند، و او را تك و تنها به خود وامى گذارند؟

* * *

نكته ها:

1 ـ از قرار گرفتن اين آيه به دنبال آيه قبل كه گفتگوى فرشتگان قبض ارواح را به هنگام مرگ بيان مى كرد، و همچنين با توجه به جمله «اموال خود را پشت سر گذاشتيد» چنين استفاده مى شود كه: اين خطاب نيز به هنگام مرگ به آنها گفته مى شود، ولى از طرف خداوند.

اما از بعضى روايات استفاده مى شود: اين خطاب به هنگام ورود در صحنه رستاخيز خواهد بود(2) و البته در هدف اصلى آيه چندان تفاوتى نخواهد داشت.

* * *

2 ـ اين آيه گر چه درباره مشركان عرب نازل شده، ولى مسلّماً اختصاص به آنها نخواهد داشت.

در آن روز به طور كلّى تمام پيوندها و علايق مادّى و همه معبودهاى خيالى و ساختگى و تمام تكيه گاه هائى كه انسان در اين جهان براى خود ساخته و آنها را يار و ياور روز بدبختى خود مى پندارد، از او جدا مى شوند، او مى ماند و اعمالش، او مى ماند و خدايش، و بقيه از ميان خواهند رفت، و به تعبير قرآن، گم مى شوند، يعنى آن چنان حقير و پست و ناشناس خواهند بود كه به چشم نمى آيند!

* * *

 

 

 

95 إِنَّ اللّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذلِكُمُ اللّهُ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ

96 فالِقُ الإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ حُسْباناً ذلِكَ تَقْديرُ الْعَزيزِ الْعَليمِ

 

ترجمه:

95 ـ خداوند، شكافنده دانه و هسته است; زنده را از مرده خارج مى سازد، و مرده را از زنده بيرون مى آورد; اين است خداى شما! پس چگونه از حق منحرف مى شويد؟!

96 ـ او شكافنده صبح است; و شب را مايه آرامش، و خورشيد و ماه را وسيله حساب قرار داده است; اين، اندازه گيرى خداوند تواناى داناست!


1 ـ «خَوَّلْناكُم» از ماده «خَوَل» (بر وزن عمل) در اصل، به معنى چيزى است كه نياز به سرپرستى، تدبير و اداره دارد و معمولاً به اموال و نعمت هاى گوناگونى كه خداوند به انسان مى بخشد، گفته مى شود.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 115، ذيل آيه، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 68 ـ «نور البراهين»، جلد 2، صفحه 65، انتشارات جامعه مدرسين، طبع اول، 1417 هـ ق ـ «مجمع البحرين»، جلد 3، صفحه 379، مكتب النشر الثقافة الاسلامية، طبع دوم، 1408 هـ ق.

 

تفسير:

شكافنده صبح

بار ديگر روى سخن را به مشركان كرده و دلائل توحيد را در ضمن عبارات جالب و نمونه هاى زنده اى از اسرار كائنات و نظام آفرينش و شگفتى هاى خلقت، شرح مى دهد.

در آيه اول، به سه قسمت از اين شگفتى ها كه در زمين است اشاره شده و در آيه دوم به سه قسمت از پديده هاى آسمانى.

نخست مى فرمايد: «خداوند شكافنده دانه و هسته است» (إِنَّ اللّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى).

«فالِق» از ماده «فَلْق» (بر وزن فرق) به معنى شكافتن چيزى و جدا كردن بعضى از بعض ديگر است.(1)

«حَبّ» و «حَبّة» به معنى دانه هاى خوراكى و غذائى است، مثل گندم و جو و آنچه كه قابل درو كردن است.(2)

ولى گاهى به دانه هاى ديگر گياهان نيز گفته مى شود.

«نَوى» به معنى هسته است، و اين كه: بعضى گفته اند: مخصوص هسته خرما است، شايد به خاطر اين بوده كه عرب به واسطه شرائط خاص محيطش هنگامى كه اين كلمه را به كار مى برد، فكرش متوجه هسته خرما مى شد.

اكنون ببينيم چه نكته اى در اين تعبير نهفته شده است.

بايد توجه داشت: مهم ترين لحظه، در حيات يك گياه، همان لحظه شكافتن دانه و هسته است كه همانند لحظه تولد يك طفل، زمان انتقال از يك عالم به عالم ديگر محسوب مى شود، و مهم ترين تحول در زندگى او در اين لحظه رخ مى دهد.

جالب اين كه: دانه و هسته گياهان، غالباً بسيار محكمند، يك نگاه به هسته خرما و ميوه هائى مانند هلو و شفتالو و دانه هاى محكم بعضى از حبوبات نشان مى دهد كه: چگونه آن نطفه حياتى كه در حقيقت، نهال و درخت كوچكى است در دژى فوق العاده محكم محاصره شده است.

ولى دستگاه آفرينش آن چنان خاصيت تسليم و نرمش به اين دژ نفوذناپذير، و آن چنان قدرت و نيرو به آن جوانه بسيار لطيف و ظريفى كه در درون هسته و دانه پرورش مى يابد، مى دهد كه بتواند ديواره آن را بشكافد و از ميان آن قد برافرازد، به راستى اين حادثه در جهان گياهان، حادثه شگرفى است كه قرآن به عنوان يك نشانه توحيد انگشت روى آن گذاشته است.

سپس مى فرمايد: «موجود زنده را از مرده بيرون مى فرستد، و موجودات مرده را از زنده» (يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ).

اين جمله كه نظير آن در قرآن كراراً ديده مى شود، در حقيقت اشاره به نظام مرگ و حيات و تبديل يكى به ديگرى است.

گاهى از مواد آلى بى جان انواع چهره هاى حيات و زندگى در دل اقيانوس ها، اعماق جنگل ها، صحراها و بيابان ها بيرون مى فرستد و از تركيب موادى كه هر كدام به تنهائى سم كشنده اى هستند مواد حيات بخش مى سازد.

و گاهى به عكس، با دگرگونى مختصرى موجودات زنده نيرومند و پر قدرت را به موجود بى جانى تبديل مى كند.

مسأله حيات و زندگى موجودات زنده، اعم از گياهى و حيوانى، از پيچيده ترين مسائلى است كه هنوز علم و دانش بشر نتوانسته است پرده از روى اسرار آن بردارد و به مخفيگاه آن گام بگذارد كه چگونه عناصر طبيعى و مواد آلى با يك جهش عظيم، تبديل به يك موجود زنده مى شوند.

ممكن است يك روز بشر بتواند با استفاده از تركيبات مختلف طبيعى در تحت شرائط بسيار پيچيده اى موجود زنده اى به صورت مونتاژ كردن اجزاى يك ماشين كه از پيش ساخته شده است، بسازد.

ولى نه عجز و ناتوانى امروز بشر و نه توانائى احتمالى او در آينده بر اين كار، هيچ يك نمى تواند از اهميت موضوع حيات و حكايت نظام پيچيده آن از يك مبدأ عالم و قادر بكاهد.

لذا مى بينيم قرآن براى اثبات وجود خدا بارها روى اين مسأله تكيه كرده است، و پيامبران بزرگى همچون ابراهيم و موسى(عليهما السلام) در برابر گردنكشانى همچون نمرود و فرعون، به وسيله پديده حيات و حكايت آن از وجود مبدأ قادر و حكيم جهان استدلال مى كردند.

ابراهيم(عليه السلام) به نمرود مى گويد: رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ: «خداى من كسى است كه حيات مى بخشد و مى ميراند».(3)

و موسى(عليه السلام) در برابر فرعون مى گويد: وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَبات شَتـّى: «پروردگار من كسى است كه از آسمان آبى فرو فرستاد و زوج هائى از انواع گياهان به وجود آورد».(4)

البته نبايد فراموش كرد كه: پيدايش موجودات زنده از مواد بى جان، تنها در آغاز پيدايش حيات در روى زمين نبوده، هم اكنون نيز با جذب آب و مواد ديگر به سلول هاى موجودات زنده در حقيقت، لباس حيات در اندام اين موجودات بى جان پوشانيده مى شود.

بنابراين، قانونى كه در علوم طبيعى امروز مسلّم است كه مى گويد: در شرائط امروز زمين، هيچ موجود بى جانى تبديل به موجود جاندار نمى شود و هر كجا موجود زنده اى پيدا شود حتماً از تخم موجود زنده ديگرى بوده است، هيچ گونه منافاتى با آنچه گفتيم ندارد (دقت كنيد).

از رواياتى كه در تفسير اين آيه، يا آيات مشابه آن از امامان اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده است استفاده مى شود كه منظور از حيات و مرگ در اين آيه، تنها حيات و مرگ مادّى نيست، بلكه حيات و مرگ معنوى را نيز در بر مى گيرد.(5)

افراد با ايمانى را مى بينيم كه از پدرانى بى ايمان به وجود مى آيند، و افراد شرور، آلوده و بى ايمانى را مشاهده مى كنيم كه از نسل افراد پاكند، و قانون وراثت را با اراده و اختيار خود نقض مى كنند كه اين خود يكى ديگر از نشانه هاى عظمت آفريدگار است كه چنين قدرت اراده اى به انسان بخشيده است.

نكته ديگرى كه توجه به آن در اينجا لازم است اين است: «يُخْرِجُ» كه فعل مضارع است همانند «مخرج» كه اسم فاعل است دلالت بر استمرار دارد، يعنى نظام پيدايش حيات از موجودات مرده، و پيدايش مردگان از موجودات زنده، يك نظام دائمى و عمومى در جهان آفرينش است.

و در پايان آيه به عنوان تأكيد و تحكيم مطلب مى فرمايد: «اين است خداى شما و اين است آثار قدرت و علم بى پايان او، با اين حال، چگونه از حق منحرف مى شويد و شما را به راه باطل مى كشانند»؟ (ذلِكُمُ اللّهُ فَأَنـّى تُؤْفَكُونَ).

* * *

در آيه دوم ـ همان طور كه گفتيم ـ به سه نعمت از نعمت هاى جوّى و آسمانى اشاره شده است.

نخست مى فرمايد: «خداوند شكافنده صبح است» (فالِقُ الإِصْباحِ).

«فَلْق» (بر وزن خلق) در اصل، به معنى شكافتن است، و اين كه صبح را «فَلَق» مى گويند نيز به همين مناسبت مى باشد، «اصباح» و «صبح» هر دو به يك معنى است.

تعبير بالا از تعبيرهاى بسيار زيبائى است كه در اينجا به كار رفته است; زيرا تاريكى شب به پرده ضخيمى تشبيه شده كه روشنائى سپيده دم آن را چاك زده از هم مى شكافد، و اين موضوع هم درباره صبح صادق تطبيق مى كند و هم صبح كاذب;

زيرا كاذب به روشنائى كم رنگى گفته مى شود كه در آخر شب به صورت عمودى از مشرق در آسمان پاشيده مى شود و همچون شكافى است كه از طرف شرق به غرب در خيمه تاريك و سياه شب پديد مى آيد.

و صبح صادق كه بعد از آن طلوع مى كند به شكل نوار سفيد، درخشان و زيبائى است كه در آغاز در پهنه افق مشرق آشكار مى شود، گوئى چادر سياه شب را از طرف پائين در امتداد شمال و جنوب شكافته و پيش مى رود و تدريجاً بالا آمده و سراسر آسمان را فرا مى گيرد.

قرآن علاوه بر اين كه: كراراً روى نعمت نور و ظلمت و شب و روز تكيه كرده، در اينجا روى مسأله طلوع صبح تكيه مى كند كه يكى از نعمت هاى بزرگ پروردگار است; زيرا مى دانيم اين پديده آسمانى نتيجه وجود جوّ زمين (يعنى قشر ضخيم هوا كه دور تا دور اين كره را پوشانيده) مى باشد.

اگر اطراف كره زمين همانند كره ماه جوّى وجود نداشت، نه بين الطلوعين و فلق وجود داشت و نه سپيدى آغاز شب و شفق.

بلكه آفتاب همانند يك ميهمان ناخوانده بدون هيچ مقدمه سر از افق مشرق بر مى داشت، نور خيره كننده خود را در چشم هائى كه به تاريكى شب عادت كرده بود فوراً مى پاشيد، و به هنگام غروب مانند يك مجرم فرارى، يك مرتبه از نظرها پنهان مى شد و در يك لحظه تاريكى و ظلمت وحشتناكى همه جا را فرا مى گرفت.

اما وجود جوّ زمين و فاصله اى كه در ميان تاريكى شب، و روشنائى روز به هنگام طلوع و غروب آفتاب قرار دارد، انسان را تدريجاً براى پذيرا شدن هر يك از اين دو پديده متضاد آماده مى سازد، و انتقال از نور به ظلمت و از ظلمت به نور، به صورت تدريجى و ملايم و كاملاً مطبوع و قابل تحمل انجام مى گردد.

بسيار ديده ايم هنگام شب در يك اطاق پر نور كه در يك لحظه چراغ خاموش مى شود چه حالت ناراحت كننده اى به همه دست مى دهد و اگر اين خاموشى ساعتى طول بكشد، هنگامى كه چراغ بدون مقدمه روشن مى شود باز حالت ناراحتى تازه اى به همه دست مى دهد.

نور خيره كننده چراغ چشم را مى آزارد و براى ديدن اشياء اطراف، دچار زحمت مى شويم و اگر اين موضوع تكرار شود، مسلّماً براى چشم زيان بخش خواهد بود، شكافنده صبح اين مشكل را به صورت بسيار عالى براى بشر حل كرده است.(6)

ولى براى اين كه تصور نشود شكافتن صبح دليل اين است كه تاريكى و ظلمت شب، چيز نامطلوب و يا مجازات و سلب نعمت است بلافاصله مى فرمايد: «خداوند شب را مايه آرامش قرار داد» (وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً).

اين موضوع مسلّم است كه انسان در برابر نور و روشنائى تمايل به تلاش و كوشش دارد، جريان خون متوجه سطح بدن مى شود، و تمام سلول ها آماده فعاليت مى گردند، و به همين دليل خواب در برابر نور، چندان آرام بخش نيست.

ولى هر قدر محيط تاريك بوده باشد، خواب عميق تر و آرامبخش تر است; زيرا در تاريكى خون متوجه درون بدن مى گردد و به طور كلّى سلول ها در يك آرامى و استراحت فرو مى روند، به همين دليل در جهان طبيعت نه تنها حيوانات بلكه گياهان نيز به هنگام تاريكى شب، به خواب فرو مى روند و با نخستين اشعه صبحگاهان جنب و جوش و فعاليت را شروع مى كنند.

به عكس دنياى ماشينى كه شب را تا بعد از نيمه بيدار مى مانند، و روز را تا مدت زيادى بعد از طلوع آفتاب در خواب فرو مى روند، و نشاط و سلامت خود را از دست مى دهند.

در احاديثى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده، دستورهائى مى خوانيم كه همه با روح اين مطلب سازگار است، از جمله در «نهج البلاغه» از على(عليه السلام) نقل شده كه: به يكى از دوستان خود دستور داد در آغاز شب هرگز به سير خود ادامه مده; زيرا خداوند شب را براى آرامش قرار داده است و آن را وقت اقامت ـ نه كوچ كردن ـ قرار داده، در شب بدن خود را آرام بدار و استراحت كن.(7)

در حديثى كه در «كافى» از امام باقر(عليه السلام) نقل شده مى خوانيم: تَزَوَّجْ بِاللَّيْلِ فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَكَناً: «مراسم ازدواج را در شب قرار ده; زيرا شب مايه آرامش است»، همان طور كه ازدواج و آميزش صحيح جنسى نيز آرام بخش است.(8)

و نيز در كتاب «كافى» مى خوانيم: امام على بن الحسين(عليه السلام) به خدمتكاران دستور مى داد: هرگز به هنگام شب و قبل از طلوع فجر، حيوانات را ذبح نكنند و مى فرمود: إِنَّ اللّهَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً لِكُلِّ شَىْء: «خداوند شب را براى همه چيز مايه آرامش قرار داده است».(9)

سپس به سومين نعمت و نشانه عظمت خود اشاره كرده، مى فرمايد: «و خورشيد و ماه را وسيله حساب در زندگى شما قرار داد» (وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ حُسْباناً).

«حُسْبان» (بر وزن لقمان) مصدر، از ماده «حساب»، به معنى حساب كردن است، و در اينجا ممكن است منظور اين بوده باشد كه گردش منظم و سير مرتب اين دو كره آسمانى (البته منظور از حركت آن، در نظر ما است كه ناشى از حركت زمين است) موجب مى شود كه شما بتوانيد برنامه هاى مختلف زندگى خود را تحت نظام و حساب در آوريد (همان طور كه در تفسير بالا ذكر كرديم).

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند: منظور از جمله بالا اين است كه خود اين دو كره آسمان، تحت نظام و حساب و برنامه است.

بنابراين، در صورت اول اشاره به يكى از نعمت هاى خداوند است براى انسان ها، و در صورت دوم اشاره به يكى از نشانه هاى توحيد و دلائل اثبات وجود خدا است.

و ممكن است اشاره به هر دو معنى بوده باشد.

در هر صورت، اين موضوع، بسيار جالب توجه است كه ميليون ها سال كره زمين به دور خورشيد، و ماه به دور زمين گردش مى كند، و بر اثر آن قرص آفتاب در برابر برج هاى دوازده گانه فلكى در نظر ما زمينيان گردش مى نمايد، و قرص ماه با هلال منظم خود و تغيير تدريجى و نوسان مرتب ظاهر مى شود، اين گردش به قدرى حساب شده است كه حتى لحظه اى پس و پيش نمى شود.

اگر طول مسير زمين را به دور خورشيد در نظر بگيريم كه در يك مدار بيضى شكل كه شعاع متوسط آن 150 مليون كيلومتر است مى گردد، با آن نيروى عظيم جاذبه آفتاب، و همچنين كره ماه كه در هر ماه مسير دايره مانند خود را با شعاع متوسط 384 هزار كيلومتر طى مى كند و نيروى عظيم جاذبه زمين دائماً آن را به سوى خود مى كشد.

آنگاه متوجه خواهيم شد كه چه تعادل دقيقى در ميان نيروى جاذبه اين كرات از يكسو، و نيروى گريز از مركز آنها از سوى ديگر، برقرار شده كه در سير منظم آنها لحظه اى وقفه يا كم و زياد ايجاد نمى كند، و اين ممكن نيست مگر در سايه يك علم و قدرت بى انتها كه هم طرح آن را بريزد و هم آن را دقيقاً اجرا كند.

و لذا در پايان آيه مى فرمايد: «اين اندازه گيرى خداوندى است كه هم توانا است و هم دانا» (ذلِكَ تَقْديرُ الْعَزيزِ الْعَليمِ).

* * *

 

 

97 وَ هُوَ الَّذي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها في ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

97 ـ او كسى است كه ستارگان را براى شما قرار داد، تا در تاريكى هاى خشكى و دريا، به وسيله آنها راه يابيد! نشانه ها (ى خود) را براى كسانى كه مى دانند، (و اهل فكر و انديشه اند) بيان داشتيم!


1 و 2 ـ «مفردات راغب».

3 ـ بقره، آيه 258.

4 ـ طه، آيه 53.

5 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 5، باب طينة المؤمن و الكافر، دار الكتب الاسلامية ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 543 ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 77، باب 3: طينة المؤمن و خروجه من الكافر، و صفحه 88 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 154، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحات 265 و 764، و جلد 4، صفحه 393، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم،
1412 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 308، انتشارات جامعه مدرسين قم.

6 ـ علماى هيئت مى گويند: طلوع صبح، هنگامى شروع مى شود كه خورشيد در سمت مشرق به 18 درجه فاصله به افق برسد و هنگامى تاريكى شب همه جا را مى پوشاند و شفق ناپديد مى گردد كه خورشيد در سمت مغرب به همان 18 درجه زير افق برسد.

7 ـ «نهج البلاغه» بخش نامه ها، نامه 12.

8 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 367، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 20، صفحه 91، چاپ آل البيت ـ «عوالى اللآلى»، جلد 3، صفحه 303، انتشارات سيّد الشهداء قم، 1405 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 141، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 750، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

9 ـ «كافى»، جلد 6، صفحه 236، دار الكتب الاسلامية ـ «تهذيب»، جلد 9، صفحه 60، دار الكتب الاسلامية ـ «وسائل الشيعه»، جلد 24، صفحه 41، چاپ آل البيت.

 

تفسير:

ستارگانِ هدايت در تاريكى ها

در تعقيب آيه قبل كه به نظام گردش آفتاب و ماه اشاره شده بود، در اينجا به يكى ديگر از نعمت هاى پروردگار اشاره كرده، مى فرمايد: «او كسى است كه ستارگان را براى شما قرار داد تا در پرتو آنها راه خود را در تاريكى صحرا و دريا، در شب هاى ظلمانى، بيابيد» (وَ هُوَ الَّذي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها في ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ).

و در پايان آيه مى فرمايد: «نشانه ها و دلائل خود را براى افرادى كه اهل فكر، فهم و انديشه اند روشن ساختيم» (قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَعْلَمُونَ).

انسان هزاران سال است كه با ستارگان آسمان و نظام آنها آشنا است، گر چه، هر قدر علم و دانش انسان پيشتر رفته است به عمق اين نظام واردتر شده، ولى در هر حال، هميشه كم و بيش به وضع آنها آشنا بوده، لذا براى جهت يابى در سفرهاى دريائى و خشكى بهترين وسيله او، همين ستارگان بوده اند.

مخصوصاً در اقيانوس هاى وسيع كه هيچ نشانه اى براى پيدا كردن راه مقصد در دست نيست، به خصوص در آن زمان كه دستگاه قطب نما نيز اختراع نشده بود، وسيله مطمئنى جز ستارگان آسمان وجود نداشتند، همان ها بودند كه ميليون ها بشر را از گمراهى و غرقاب نجات مى دادند و به سر منزل مقصود مى رسانيدند.

نگاه پى در پى به صفحه آسمان در چند شب متوالى، نشان مى دهد كه قرار گرفتن ستارگان در همه جاى آسمان يكنواخت است گوئى ستارگان همانند دانه هاى مرواريدى هستند كه روى يك پارچه سياه دوخته شده اند، و اين پارچه را در آغاز شب از سمت مشرق به سوى مغرب مى كشند و همگى با آن در حركتند و به دور محور زمين مى گردند بدون اين كه فاصله آنها تغيير پيدا كند.

تنها استثنائى كه به اين قانون كلّى مى خورد اين است كه: تعدادى از ستارگان ـ كه آنها را سيارات مى نامند ـ حركات مستقل و مخصوص به خود دارند، و مجموع آنها از 8 ستاره تجاوز نمى كند كه 5 عدد آنها با چشم ديده مى شوند (عطارد، زهره، زحل، مريخ و مشترى).

ولى تنها با دوربين هاى نجومى مى توان سه سياره ديگر (اورانوس و نپتونو پلوتون) را مشاهده كرد، البته با توجه به اين كه زمين نيز يكى از سياراتى است كه به دور خورشيد مى گردد، مجموع عدد آنها به 9 مى رسد.

شايد انسان هاى قبل از تاريخ نيز با وضع «ثوابت» و «سيارات» آشنا بوده اند; زيرا براى انسان هيچ منظره اى جالب تر و دل انگيزتر از منظره آسمان در يك شب تاريك و پرستاره نيست، و به همين دليل، بعيد نيست آنها نيز براى پيدا كردن مسير خود از ستارگان استفاده مى كرده اند.

از بعضى از روايات كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده است استفاده مى شود: آيه فوق تفسير ديگرى نيز دارد، و آن اين كه: منظور از «نجوم»، رهبران الهى و هاديان راه سعادت، يعنى امامان هستند كه مردم به وسيله آنها در تاريكى هاى زندگى از گمراهى نجات مى يابند.(1)

اما همان طور كه بارها گفته ايم اين گونه تفاسير معنوى با تفسير ظاهرى و جسمانى آيه منافاتى ندارد، و ممكن است آيه ناظر به هر دو قسمت باشد.

* * *

 

 

98 وَ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَفْقَهُونَ

99 وَ هُوَ الَّذي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْء فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً نُخْرِجُ مِنْهُ حَبّاً مُتَراكِباً وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ وَ جَنّات مِنْ أَعْناب وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمّانَ مُشْتَبِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِه انْظُرُوا إِلى ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ إِنَّ في ذلِكُمْ لآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

98 ـ او كسى است كه شما را از يك نَفس آفريد! (و شما دو گروه هستيد:) بعضى پايدار (از نظر ايمان يا خلقت كامل)، و بعضى ناپايدار; ما آيات خود را براى كسانى كه مى فهمند، تشريح نموديم!

99 ـ او كسى است كه از آسمان، آبى نازل كرد; و به وسيله آن، گياهان گوناگون رويانديم; و از آن، ساقه ها و شاخه هاى سبز، خارج ساختيم; و از آنها دانه هاى متراكم، و از شكوفه نخل، شكوفه هائى با رشته هاى باريك بيرون فرستاديم; و باغ هائى از انواع انگور و زيتون و انار، (گاه) شبيه به يكديگر، و (گاه) بى شباهت! هنگامى كه ميوه مى دهد، به ميوه آن و طرز رسيدنش بنگريد كه در آن، نشانه هائى براى افراد با ايمان است!


1 ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 750، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 24، صفحه 76 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 211، مؤسسه دار الكتاب قم، 1404 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 142، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق.

 

 

تفسير:

باران، مادر نعمت ها

در اين آيات نيز دلائل توحيد و خداشناسى تعقيب شده است; زيرا قرآن براى اين هدف:

گاهى انسان را در آفاق و جهان هاى دوردست، سير مى دهد،

و گاهى او را به سير در درون وجود خويش دعوت مى نمايد و آيات و نشانه هاى پروردگار را در جسم و جان خودش براى او شرح مى دهد، تا خدا را در همه جا و در همه چيز ببيند.

نخست مى فرمايد: «او كسى است كه شما را از يك انسان آفريد» (وَ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة).

يعنى شما با اين همه چهره هاى گوناگون، ذوق ها و افكار متفاوت، و تنوع وسيع در تمام جنبه هاى وجودى، همه از يك فرد آفريده شده ايد، و اين نهايت عظمت خالق و آفريدگار را مى رساند كه چگونه از يك مبدأ اين همه چهره هاى متفاوت آفريده است؟

قابل توجه اين كه: در اين جمله، از «خلقت» انسان تعبير به «انشاء» شده است.

اين كلمه چنان كه از متون لغت استفاده مى شود به معنى ايجاد و ابداع آميخته با تربيت و پرورش است.

يعنى نه تنها خداوند شما را بدون هيچ سابقه آفريد، كه تربيت و پرورش شما را نيز بر عهده گرفت، و مسلّم است كه اگر آفريننده، چيزى را بيافريند، سپس او را رها سازد، زياد قدرت نمائى نكرده.

اما اگر همواره او را تحت حمايت خويش قرار دهد و لحظه اى از پرورش و تربيت او غافل نگردد، عظمت و رحمت خود را كاملاً نشان داده است.

ضمناً نبايد از جمله فوق، اين توهّم پيدا شود كه: «حوا» مادر نخستين ما، از «آدم» آفريده شده است ـ آن چنان كه در «تورات» در فصل دوم، شماره 22 تا 24 از سِفر تكوين آمده است ـ بلكه چون «آدم و حوا» طبق روايات اسلامى، هر دو از يك خاك آفريده شده اند و هر دو يك جنس و يك نوع مى باشند، كلمه نفس واحده به آنها گفته شده است، در آغاز سوره «نساء» در اين باره بحث كرده ايم.(1)

سپس مى فرمايد: «جمعى از افراد بشر مستقر هستند و جمعى مستودع» (فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ).

«مُسْتَقَرّ» در اصل، از ماده «قُرّ» (بر وزن حُرّ) به معنى سرما است و از آنجا كه سرماى شديد هوا، انسان و موجودات ديگر را خانه نشين مى كند، اين كلمه به معنى سكون و توقف و قرار گرفتن آمده است، و مستقر به معنى ثابت و پايدار مى آيد.

«مُسْتَوْدَع» از ماده «وَدْع» (بر وزن منع) به معنى ترك كردن است و از آنجا كه امور ناپايدار محل خود را به زودى ترك مى گويند، اين كلمه به معنى ناپايدار نيز به كار مى رود، و «وديعه» را از اين نظر «وديعه» مى گويند كه بايد محل خود را ترك گويد و به دست صاحب اصلى باز گردد.

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم: آيه فوق مى گويد: بعضى از انسان ها پايدارند و بعضى ناپايدار.

در اين كه: منظور از اين دو تعبير، در اينجا چيست؟ در ميان مفسران گفتگوى زيادى ديده مى شود، ولى از ميان آنها چند تفسير كه در عين حال منافاتى با هم ندارند و مى تواند همه به عنوان تفسير آيه پذيرفته شود، نزديك تر به نظر مى رسند.

نخست اين كه: منظور از «مستقر» انسان هائى هستند كه آفرينش آنها كامل شده و در «قرارگاه» رحم مادر، يا در روى زمين گام نهاده اند.

و «مستودع» اشاره به افرادى است كه هنوز آفرينش آنها پايان نيافته و به صورت نطفه اى در صلب پدران هستند.

ديگر اين كه: «مستقر» اشاره به روح انسان مى باشد كه موضوعى پايدار و برقرار است.

و «مستودع» اشاره به جسم انسان است كه ناپايدار و فانى است.

در بعضى از روايات يك تفسير معنوى براى اين دو تعبير نيز، وارد شده كه «مستقر» اشاره به انسان هائى است كه داراى ايمان پايدارند و «مستودع» اشاره به آنها است كه ايمانى ناپايدار دارند.(2)

اين احتمال نيز وجود دارد كه: دو تعبير فوق، اشاره به اجزاى اوليه تشكيل دهنده نطفه انسان بوده باشد; زيرا چنان كه مى دانيم نطفه انسان از دو جزء يكى «اوول» (نطفه ماده) و ديگرى «اسپرم» (نطفه نر) تشكيل شده است.

نطفه ماده در رحم تقريباً ثابت و مستقر است.

ولى نطفه هاى نر به صورت جانداران متحرك به سوى او با سرعت حركت مى كنند و نخستين فرد «اسپرم» كه به «اوول» مى رسد با او مى آميزد و بقيه را عقب مى راند و نطفه اوّلى انسان را تشكيل مى دهد.

در پايان آيه، بار ديگر مى فرمايد: «ما نشانه هاى خود را برشمرديم تا آنها كه داراى فهم و دركند، بينديشند» (قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَفْقَهُونَ).

با مراجعه به لغت استفاده مى شود كه: «فقه» هر گونه علم و فهمى نيست، بلكه از معلومات حاضر، پى به معلومات غائب بردن است.(3)

بنابراين، توجه به آفرينش انسان با اين همه چهره هاى متفاوت و قيافه هاى جسمى و روحى مختلف درخور اين است كه افراد نكته سنج در آن بينديشند و خداى خود را از آن بشناسند.

* * *

آيه دوم، آخرين آيه اى است كه در اين سلسله بحث ها ما را به شگفتى هاى جهان آفرينش، و شناسائى خداوند از طريق آن دعوت مى كند.

در آغاز به يكى از مهم ترين و اساسى ترين نعمت هاى پروردگار كه مى توان آن را ريشه و مادر ساير نعمت ها دانست اشاره مى كند و آن پيدايش، رشد و نمو گياهان و درختان در پرتو آن است، مى فرمايد: «او كسى است كه از آسمان، آبى (براى شما) فرستاد» (وَ هُوَ الَّذي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً).

اين كه مى گويد: از طرف آسمان، يعنى از طرف بالا، به خاطر آن است كه: آسمان در لغت عرب به هر چيزى گفته مى شود كه در طرف بالا قرار گرفته باشد، و به خاطر آن است كه تمام منابع آب روى زمين اعم از چشمه ها، نهرها، قنات ها و چاه هاى عميق به آب باران منتهى مى گردد، لذا كمبود باران در همه آنها اثر مى گذارد و اگر خشكسالى ادامه يابد، همگى خشك مى شوند.

سپس به اثر بارز نزول باران اشاره كرده، مى فرمايد: «به واسطه آن روئيدنى ها را از همه نوع از زمين خارج ساختيم» (فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْء).

مفسران در تفسير نَباتَ كُلِّ شَىْء: «گياهان هر چيز» دو احتمال ذكر كرده اند:

نخست اين كه: منظور از آن انواع و اصناف گياهانى است كه همه با يك آب آبيارى و از يك زمين و يك نوع خاك پرورش مى يابند، و اين از عجائب آفرينش است كه چگونه اين همه انواع گياهان با آن خواص كاملاً متفاوت و گاهى متضاد و اشكال گوناگون و مختلف همه در يك زمين و با يك آب پرورش مى يابند.

ديگر اين كه: منظور، گياهان مورد نياز هر چيزى است، يعنى هر يك از پرندگان، چهارپايان، حشرات و حيوانات دريا و صحرا بهره اى از اين گياهان دارند.

جالب اين كه: خداوند از يك زمين و يك آب، غذاى مورد نياز همه را تأمين كرده است و اين يك شاهكار بزرگ است كه فى المثل از يك ماده معين در آشپزخانه، هزاران نوع غذا براى انواع سليقه ها و مزاج ها تهيه كنند.

جالب تر اين كه: نه تنها گياهان صحرا و خشكى ها از بركت آب باران پرورش مى يابند، كه گياهان بسيار كوچكى كه در لابلاى امواج آب درياها مى رويند و خوراك عمده ماهيان دريا است از پرتو نور آفتاب و دانه هاى باران رشد مى كنند.

فراموش نمى كنم يكى از ساكنان جزاير خليج فارس كه از كمبود صيد شكايت داشت در مورد بيان علت آن مى گفت:

كمبود صيد ماهى به خاطر خشكسالى است، او معتقد بود: اثر حيات بخش دانه هاى باران در دريا حتى بيش از خشكى ها است!

سپس به شرح اين جمله پرداخته و موارد مهمى از گياهان و درختان را كه به وسيله آب باران پرورش مى يابند، خاطر نشان مى سازد، نخست مى گويد:

«ما به وسيله آن، ساقه هاى سبز گياهان و نباتات را از زمين خارج ساختيم، و از دانه كوچك و خشك، ساقه اى با طراوت و سرسبز كه لطافت و زيبائى آن چشم را خيره مى كند آفريديم» (فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً).(4)

«و از آن ساقه سبز، دانه هاى روى هم چيده شده، (همانند خوشه گندم و ذرت) بيرون مى آوريم» (نُخْرِجُ مِنْهُ حَبّاً مُتَراكِباً).(5)

همچنين «به وسيله آن از درختان نخل خوشه سربسته اى بيرون فرستاديم كه پس از شكافته شدن رشته هاى باريك و زيبائى كه دانه هاى خرما را بر دوش خود حمل مى كنند و از سنگينى به طرف پائين متمايل مى شوند خارج مى گردد» (وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ).

«طَلْع» به معنى خوشه سربسته خرما است كه در غلاف سبز رنگ زيبائى پيچيده شده و پس از شكافته شدن از وسط آن رشته هاى باريكى بيرون مى آيد و و همان ها بعداً خوشه هاى خرما را تشكيل مى دهند.

«قِنْوان» جمع «قِنْو» (بر وزن صنف) اشاره به همين رشته هاى باريك و لطيف است.

«دانِيَة» به معنى نزديك است، و ممكن است اشاره به نزديكى اين رشته ها به يكديگر بوده باشد، يا به متمايل شدن آنها به طرف پائين به خاطر سنگين بار شدن.

و نيز «باغ هائى از انگور و زيتون و انار پرورش داديم» (وَ جَنّات مِنْ أَعْناب وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمّانَ).

سپس اشاره به يكى ديگر از شاهكارهاى آفرينش در اين درختان كرده، مى فرمايد: «هم با يكديگر شباهت دارند و هم ندارند» (مُشْتَبِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِه).

با توجه به آيه 141 همين سوره كه وصف متشابه و غير متشابه را براى «زيتون و انار» ذكر كرده، مى توان استفاده كرد كه در آيه مورد بحث نيز وصف مزبور درباره همين دو درخت است.(6)

اين دو درخت از نظر شكل ظاهرى و ساختمان شاخه ها و برگ ها شباهت زيادى با هم دارند، در حالى كه از نظر ميوه، طعم و خاصيت آن بسيار با هم متفاوتند، يكى داراى ماده چربى مؤثر و نيرومند،

و ديگرى داراى ماده اسيدى و يا قندى است، كه با يكديگر كاملاً متفاوتند.

به علاوه اين دو درخت گاهى درست در يك زمين پرورش مى يابند و از يك آب مشروب مى شوند يعنى هم با يكديگر تفاوت زياد دارند و هم شباهت.

اين احتمال در تفسير آيه نيز وجود دارد كه عبارت فوق، اشاره به انواع و اصناف مختلف درختان و ميوه ها است.

بعضى از ميوه ها و درختان با يكديگر شبيهند.

و بعضى ديگر با هم مختلفند، يعنى هر كدام از اين دو، صفتى است براى يك دسته از درختان و ميوه ها.

اما طبق تفسير اول، هر دو، صفت براى يك چيز بودند.

آنگاه از ميان تمام اعضاى پيكر درخت، بحث را روى ميوه برده مى گويد:

«نگاهى به ساختمان ميوه آن به هنگامى كه به ثمر مى نشيند، و همچنين نگاهى به چگونگى رسيدن ميوه ها بكنيد كه در اينها نشانه هاى روشنى از قدرت و حكمت خدا براى افرادى است كه ايمان مى آورند» (انْظُرُوا إِلى ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ إِنَّ في ذلِكُمْ لآيات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ).

با توجه به آنچه امروز در گياه شناسى از چگونگى پيدايش ميوه ها و رسيدن آنها مى خوانيم، نكته اين اهميت خاص، كه قرآن براى ميوه قائل شده است روشن مى شود; زيرا پيدايش ميوه ها درست همانند تولد فرزند در جهان حيوانات است:

نطفه هاى نر با وسائل مخصوصى (وزش باد يا حشرات و مانند آنها) از كيسه هاى مخصوص جدا مى شوند، و روى قسمت مادگى گياه قرار مى گيرند، پس از انجام عمل لقاح و تركيب شدن با يكديگر، نخستين تخم و بذر تشكيل مى گردد، و در اطرافش انواع مواد غذائى آن را در بر مى گيرند.

اين مواد غذائى از نظر ساختمان بسيار متنوع و همچنين از نظر طعم و خواص غذائى و طبى فوق العاده متفاوتند.

گاهى يك ميوه (مانند انار و انگور) داراى صدها دانه است كه هر دانه اى از آنها خود جنين و بذر درختى محسوب مى شود و ساختمانى بسيار پيچيده و تو در تو دارد.

شرح ساختمان همه ميوه ها و مواد غذائى و داروئى آنها از حوصله اين بحث خارج است، ولى بد نيست به عنوان نمونه اشاره اى به ساختمان ميوه انار كه قرآن در آيه فوق ـ مخصوصاً ـ به آن اشاره كرده است، بنمائيم:

اگر يك انار را بشكافيم و يك دانه كوچك آن را به دست گرفته و در مقابل آفتاب يا چراغ قرار دهيم، و درست در آن دقت كنيم مى بينيم از قسمت هاى كوچك ترى تشكيل شده كه همانند بطرى هاى بسيار كوچكى با محتواى مخصوص آب انار در كنار هم چيده شده اند.

در يك دانه كوچك انار شايد صدها از اين بطرى هاى بسيار ريز قرار دارد، سپس اطراف آنها را با پوسته اى ظريف كه همان پوسته شفاف يك دانه انار است گرفته.

بعد از آن براى اين كه اين بسته بندى كامل تر و محكم تر و دورتر از خطر باشد تعدادى از دانه هاى انار را روى يك پايه با نظام مخصوصى چيده و پرده سفيد رنگ نسبتاً ضخيمى اطراف آن پيچيده.

پس از آن پوسته ضخيم و محكمى كه از دو طرف داراى لعاب خاصى است به روى همه آنها كشيده، تا هم از نفوذ هوا و ميكروب ها جلوگيرى كند، هم در مقابل ضربات، آنها را حفظ نمايد، و هم تبخير آب درون دانه ها را فوق العاده كم كند.

اين بسته بندى ظريف، مخصوص دانه انار نيست، بلكه در ميوه هاى ديگر مانند پرتقال و ليمو نيز ديده مى شود، اما در انار و انگور بسيار ظريف تر و جالب تر است.

گويا بشر براى فرستادن مايعات از نقطه اى به نقطه ديگر از همين اصل استفاده كرده كه نخست شيشه هاى كوچك را در يك كارتن كوچك چيده و ميان آنها را از ماده نرمى پر مى كند، سپس كارتن هاى كوچك تر را در يك كارتن بزرگ تر و مجموع آنها را به صورت يك بار بزرگ به مقصد حمل مى كند!

طرز قرار گرفتن دانه هاى انار روى پايه هاى داخلى، و گرفتن سهم خود از آب و مواد غذائى از آنها از اين هم عجيب تر و جالب تر است.

تازه اينها چيزهائى است كه با چشم مى بينيم و اگر ذرات اين ميوه ها را زير ميكروسكوپ ها بگذاريم، آنگاه جهانى پرغوغا با ساختمان هاى عجيب و شگفت انگيز و فوق العاده حساب شده در مقابل چشم ما مجسم مى شود.(7)

چگونه ممكن است كسى با چشم حقيقت بين به يك ميوه نگاه كند و معتقد شود سازنده آن هيچ گونه علم و دانشى نداشته است؟!

و اين كه مى بينيم قرآن با جمله انْظُرُوا: «نگاه كنيد» دستور به دقت كردن در اين قسمت از گياه داده براى توجه به همين حقايق است.

اين از يكسو، از سوى ديگر مراحل مختلفى را كه يك ميوه از هنگامى كه نارس است تا موقعى كه كاملاً رسيده مى شود، مى پيمايد، بسيار قابل ملاحظه است; زيرا لابراتوارهاى درونى ميوه دائماً مشغول كارند، و مرتباً تركيب شيميائى آن را تغيير مى دهند، تا هنگامى كه به آخرين مرحله برسد و وضع ساختمان شيميائى آن تثبيت گردد.

هر يك از اين مراحل خود نشانه اى از عظمت و قدرت آفريننده است.

ولى بايد توجه داشت كه به تعبير قرآن تنها افراد با ايمان يعنى افراد حق بين و جستجوگران حقيقت، اين مسائل را مى بينند و گرنه با چشم عناد و لجاج و يا با بى اعتنائى و سهل انگارى، ممكن نيست هيچ يك از اين حقايق را ببينيم.

* * *

 

 

 

100 وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَنات بِغَيْرِ عِلْم سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ

101 بَديعُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ أَنّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْء وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ

102 ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْء فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء وَكيلٌ

103 لا تُدْرِكُهُ الأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ

 

ترجمه:

100 ـ آنان براى خدا همتايانى از جنّ قرار دادند، در حالى كه خداوند همه آنها را آفريده است; و براى خدا، به دروغ و از روى جهل، پسران و دخترانى ساختند; منزّه است خدا، و برتر است از آنچه توصيف مى كنند!

101 ـ او پديد آورنده آسمان ها و زمين است; چگونه ممكن است فرزندى داشته باشد؟! حال آن كه همسرى نداشته، و همه چيز را آفريده; و او به همه چيز داناست.

102 ـ (آرى،) اين است، پروردگار شما! هيچ معبودى جز او نيست; آفريدگار همه چيز است; او را بپرستيد! و او نگهبان و مدبّر همه موجودات است.

103 ـ چشم ها او را نمى بينند; ولى او همه چشم ها را مى بيند; و او بخشنده (انواع نعمت ها، و با خبر از دقايق موجودات،) و آگاه است.


1 ـ به جلد سوم تفسير «نمونه»، ابتداى سوره «نساء» مراجعه فرمائيد.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 750، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 48، صفحه 159، جلد 49، صفحه 263، جلد 57، صفحه 270، و جلد 66، صفحات 212، 222 و 223 ـ «ميزان الحكمة»، جلد 1، صفحه 200، دار الحديث، طبع اول ـ تفسير «عياشى»، جلد 1، صفحات 371، 372 و 373، چاپخانه علميه تهران، 1380 هـ ق.

3 ـ «مفردات راغب»، صفحه 384.

4 ـ «خَضِر» به معنى «اخضر» يعنى سبز رنگ مى باشد، بنابراين، تمام سبزى ها حتى جوانه هاى درختان را نيز شامل مى شود.

ولى از آيه فوق چون در پشت سر آن اشاره به دانه هاى غذائى شده، استفاده مى شود كه منظور خصوص زراعت است.

5 ـ «مُتَراكِب» از ماده «ركوب» به معنى سوارى است، يعنى دانه هائى كه بر سر يكديگر سوار شده اند، و بيشتر از دانه هاى غذائى چنين هستند.

6 ـ «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: «مُشْتَبِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِه» با «مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِه» تقريباً يك معنى دارد.

7 ـ شاعرى در اين زمينه مى گويد:

«مهندس لعل ساز، لعل تراشيده باز *** لعلِ تراشيده را پهلوى هم چيده باز»

«پهلوى هم چيده را به نقره پيچيده باز *** به نقره پيچيده را به حُقّه پيچيده باز»

«به حُقّه پيچيده را نام نهاده انار»

 

تفسير:

خالق همه اشياء او است

در اين آيات به گوشه اى از عقايد نادرست و خرافات مشركان و صاحبان مذاهب باطله و جواب منطقى آنها اشاره شده است.

نخست مى فرمايد: «آنها براى خداوند شريك هائى از جنّ قائل شدند» (وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ).

در اين كه: آيا منظور از «جنّ» در اينجا معنى لغوى آن، يعنى موجودات ناپيدا و پوشيده از حسّ انسان است؟

يا خصوص طايفه جنّ كه قرآن كراراً درباره آنها سخن گفته ـ و به زودى به آن اشاره خواهيم كرد؟ ـ مفسران دو احتمال داده اند:

بنا بر احتمال اول، ممكن است آيه اشاره به كسانى باشد كه فرشتگان و يا هر موجود ناپيداى ديگر را مى پرستيدند.

ولى بنا بر احتمال دوم، آيه اشاره به كسانى مى كند كه طايفه جنّ را شريك هاى خداوند و يا همسران او مى دانستند.

«كلبى» در كتاب «الاصنام» نقل مى كند: يكى از طوايف عرب به نام
«بنومليح»
كه شعبه اى از قبيله «خزاعه» بود، جنّ را مى پرستيدند.(1)

حتى گفته شده كه پرستش و عبادت جنّ و عقيده به الوهيت آنها در ميان مذاهب خرافى يونان قديم و هند نيز وجود داشته است.(2)

به طورى كه از آيه 158 سوره «صافات»: وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً: «ميان خداوند و جنّ خويشاوندى قائل شدند» استفاده مى شود: در ميان عرب كسانى بودند كه يك نوع رابطه خويشاوندى بين جنّ و خدا قائل بودند.

و به طورى كه بسيارى از مفسران نقل كرده اند: قريش معتقد بودند: خداوند با جنّيان ازدواج كرده و فرشتگان ثمره اين ازدواجند!(3)

پس از اشاره به اين عقيده خرافى، به اين پندار خرافى پاسخ گفته، مى فرمايد: «با اين كه خداوند آنها را (يعنى جنّ را) آفريده است» (وَ خَلَقَهُمْ).

يعنى چگونه ممكن است مخلوق كسى، شريك او بوده باشد; زيرا شركت، نشانه سنخيت و هم افق بودن است در حالى كه مخلوق هرگز در افق خالق نخواهد بود.

خرافه ديگرى كه بت پرستان به آن اعتقاد داشتند، عبارت بود از اين كه: «آنها براى خدا پسران و دخترانى از روى نادانى قائل شدند» (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَنات بِغَيْرِ عِلْم).

در حقيقت بهترين دليل باطل بودنِ اين گونه عقائد خرافى، همان است كه از جمله «بِغَيْرِ عِلْم» استفاده مى شود، يعنى هيچ گونه دليل و نشانه اى براى اين موهومات در دست نداشتند.

جالب توجه اين كه: «خَرَقُوا» از ماده «خَرْق» (بر وزن غرق) گرفته شده كه در اصل، به معنى پاره كردن چيزى است بدون رويه و حساب، درست نقطه مقابل «خلق» كه ايجاد چيزى از روى حساب است.

اين دو كلمه (خلق و خرق) گاهى در مطالب ساختگى و دروغين نيز به كار مى رود، منتها دروغ هائى كه حساب شده است و با مطالعه ساخته مى شود.

اما به «خلق و اختلاق» و دروغ هاى بى حساب، و به اصطلاح شاخدار «خرق و اختراق» گفته مى شود.

يعنى آنها اين دروغ ها را بدون مطالعه جوانب مطلب و بدون در نظر گرفتن لوازم آن ساختند.

اما اين كه: چه طوائفى براى خدا پسرانى قائل بودند؟ قرآن نام دو طايفه را در آيات ديگر برده است:

يكى مسيحيان كه عقيده داشتند عيسى(عليه السلام) پسر خدا است.

و ديگر يهود كه عُزَير(عليه السلام) را فرزند او مى دانستند.

و آن چنان كه از آيه 30 سوره «توبه» اجمالاً استفاده مى شود، و جمعى از محققان معاصر نيز با مطالعه ريشه هاى مشترك مسيحيت و بودائى ـ مخصوصاً در مسأله تثليث ـ دريافته اند، اعتقاد به وجود فرزند پسر، براى خدا منحصر به مسيحيان و يهود نبوده، بلكه در ميان مذاهب خرافى پيشين نيز وجود داشته است.

و همان گونه كه در بالا نيز اشاره كرديم در تفاسير و تواريخ آمده است: طايفه قريش معتقد بودند فرشتگان، فرزندانى هستند كه از ازدواج خداوند با جنّ به وجود آمده اند!

ولى در پايان اين آيه، قرآن قلم سرخ بر تمام اين مطالب خرافى و پندارهاى موهوم و بى اساس كشيده و با جمله رسا و بيداركننده اى، همه اين اباطيل را نفى كرده، مى فرمايد: «منزّه است خداوند و برتر و بالاتر است از اين اوصافى كه براى او مى گويند» (سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ).

* * *

در آيه بعد، به پاسخ اين عقائد خرافى پرداخته، ابتدا مى فرمايد: «خداوند كسى است كه آسمان ها و زمين را ابداع و ايجاد كرد» (بَديعُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

آيا هيچ كس ديگر چنين كارى را كرده؟ و يا قدرت بر آن را دارد تا شريك او در عبوديت شمرده شود؟ نه، همه مخلوقند، سر به فرمان او و نيازمند به ذات پاك او.

به علاوه «چگونه ممكن است او فرزندى داشته باشد، در حالى كه همسرى ندارد» (أَنـّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ).

اصولاً او چه نيازى به همسر دارد؟ وانگهى چه كسى ممكن است همسر او باشد؟ با اين كه: همه مخلوق او هستند، از همه گذشته، ذات مقدس او از عوارض جسمانى پاك و منزّه است و داشتن همسر و فرزند، يكى از عوارض روشن جسمانى و مادى است.

قرآن در پايان اين آيه، بار ديگر مقام خالقيت او را نسبت به همه چيز و همه كس و احاطه علمى او را نسبت به تمام آنها تأكيد كرده، مى فرمايد: «او همه چيز را آفريده و به هر چيزى دانا است» (وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْء وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ).

* * *

در سومين آيه مورد بحث، پس از ذكر خالقيت به همه چيز و ابداع و ايجاد آسمان ها و زمين، و منزّه بودن او از عوارض جسم و جسمانى و همسر و فرزند و احاطه علمى او به هر كار و هر چيز، چنين نتيجه مى گيرد:

«آرى اين خداوند، پروردگار شما است، هيچ معبودى جز او نيست، هيچ كس غير او شايسته عبوديت نخواهد بود، آفريدگار همه چيز او است ـ بنابراين معبود هم تنها او مى تواند باشد ـ پس او را بپرستيد» (ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْء فَاعْبُدُوهُ).

و در پايان آيه براى اين كه هر گونه اميدى را از غير خدا قطع كند و ريشه هر گونه شرك و به طور كلّى تكيه به غير خدا را بسوزاند مى فرمايد: «حافظ و نگهبان و مدبّر همه چيز او است» (وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء وَكيلٌ).

بنابراين، كليد حلّ مشكلات شما فقط در دست او است و هيچ كس غير از او توانائى بر اين كار را ندارد; زيرا غير او همه نيازمندند و چشم بر احسان او دوخته اند، با اين حال معنى ندارد كسى مشكلات خود را نزد ديگرى ببرد و حل آن را از او بخواهد.

قابل توجه اين كه: در اينجا گفته شده: «عَلى كُلِّ شَيْء وَكيلٌ»، نه «لِكُلِّ شَيْء وَكيلٌ»; چرا كه تفاوت ميان اين دو آشكار است، چون ذكر كلمه «عَلى» دليل بر تسلط و نفوذ امر او است، در حالى كه به كار بردن كلمه «لام» نشانه تبعيت مى باشد.

به عبارت ديگر، تعبير اول به معنى ولايت و حفظ است و تعبير دوم به معنى نمايندگى.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، براى اثبات حاكميت و نگاهبانى او نسبت به همه چيز و همچنين براى اثبات تفاوت او با همه موجودات مى فرمايد: «چشم ها او را نمى بينند، اما او همه چشم ها را ادراك مى كند، او بخشنده انواع نعمت ها، با خبر از تمام ريزه كارى ها و آگاه از همه چيز است» (لا تُدْرِكُهُ الأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ).

مصالح بندگان را مى داند، از نيازهاى آنها با خبر است و به مقتضاى لطفش با آنها رفتار مى كند.

در حقيقت كسى كه مى خواهد حافظ، مربّى و پناهگاه همه چيز باشد، بايد اين صفات را دارا باشد.

به علاوه، اين جمله دليل بر آن است كه او با همه موجودات جهان تفاوت دارد; زيرا:

پاره اى از آنها هم مى بينند و هم ديده مى شوند مانند انسان ها.

پاره اى نه مى بينند و نه ديده مى شوند، مانند صفات درونى ما.

بعضى ديگر ديده مى شوند اما كسى را نمى بينند مانند جمادات.

تنها كسى كه ديده نمى شود اما همه چيز و همه كس را مى بيند، ذات پاك او است.

* * *


1 ـ تفسير «فى ظلال القرآن»، جلد 3، صفحه 326، دار احياء التراث العربى بيروت ، طبع پنجم،
1386 هـ ق (پاورقى) ـ تفسير «قرطبى»، جلد 14، صفحه 309، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق.

2 ـ تفسير «المنار»، جلد 8، صفحه 648.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 125، ذيل آيه مورد بحث، و جلد 8، صفحه 335، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 290، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحات 90 و 142، جلد 56، صفحه 161، و جلد 60، صفحه 289 ـ «البداية و النهاية» ابن كثير، جلد 2، صفحه 85، دار احياء التراث العربى بيروت، طبع اول، 1408 هـ ق ـ «قصص الانبياء» ابن كثير، جلد 2، صفحه 403، دار الكتب الحديثة، طبع اول، 1388 هـ ق.

 

نكته ها:

1 ـ چشم ها، خدا را نمى بيند

دلايل عقلى گواهى مى دهد كه: خداوند هرگز با چشم ديده نخواهد شد; زيرا چشم تنها اجسام يا صحيح تر بعضى از كيفيات آنها را مى بيند و چيزى كه جسم نيست و كيفيت جسم هم نمى باشد، هرگز با چشم مشاهده نخواهد شد.

به تعبير ديگر، اگر چيزى با چشم ديده شود، حتماً بايد داراى مكان و جهت و مادّه باشد، در حالى كه او برتر از همه اينها است، او وجودى است نامحدود و به همين دليل بالاتر از جهان مادّه است; چرا كه در جهان مادّه همه چيز محدود است.

در بسيارى از آيات قرآن از جمله آياتى كه در مورد بنى اسرائيل و تقاضاى رؤيت خداوند سخن مى گويد، با صراحت كامل، نفى امكان رؤيت از خداوند شده است، كه شرح آن در تفسير آيه 143 سوره «اعراف» به خواست خدا خواهد آمد.

عجيب اين است كه: بسيارى از اهل تسنن معتقدند: خداوند اگر در اين جهان ديده نشود در عالم قيامت ديده مى شود! و به نوشته تفسير «المنار»: هذا مَذاهِبُ أَهْلِ السُّنَّةِ وَ الْعِلْمِ بِالْحَدِيْثِ: «اين عقيده اهل سنت و دانشمندان علم حديث است».(1)

و عجيب تر اين كه: حتى محققان معاصر و به اصطلاح روشنفكران آنها نيز تمايل به اين موضوع نشان مى دهند، و حتى گاهى سرسختانه روى آن ايستادگى مى كنند!

در حالى كه بطلان اين عقيده به حدّى روشن است كه نياز به بحث ندارد; زيرا دنيا و آخرت (با توجه به معاد جسمانى) هيچ تفاوتى در اين مسأله نخواهد داشت.

آيا خداوند كه وجودى مافوق مادّه است در قيامت تبديل به يك وجود مادّى مى شود و از آن مقام نامحدود به محدوديت خواهد گرائيد؟

آيا او در آن روز تبديل به جسم و يا عوارض جسم مى شود؟

و آيا دلائل عقلى بر عدم امكان رؤيت خدا هيچ گونه تفاوتى ميان دنيا و آخرت مى گذارد؟ با اين كه داورى عقل در اين زمينه تغييرناپذير است.

و اين عذر، كه بعضى از آنها آورده اند كه: ممكن است در جهان ديگر انسان درك و ديد ديگرى پيدا كند، عذرى است كاملاً غير موجّه; زيرا:

اگر منظور از اين درك و ديد، درك و ديد فكرى و عقلانى است، كه در اين جهان نيز وجود دارد، و ما با چشم دل و نيروى عقل، جمال خدا را مشاهده مى كنيم.

و اگر منظور، چيزى است كه با آن جسم را مى توان ديد، چنين چيزى در مورد خداوند محال است خواه در اين دنيا باشد، خواه در جهانى ديگر.

بنابراين، گفتار مزبور كه انسان در اين جهان خدا را نمى بيند ولى مؤمنان در قيامت خدا را مى بينند، يك سخن غير منطقى و غير قابل قبول است.

تنها چيزى كه سبب شده آنها غالباً از اين عقيده دفاع كنند، اين است كه: در پاره اى از احاديث كه در كتب معروف آنها نقل شده امكان رؤيت خداوند در قيامت آمده است.

ولى آيا بهتر اين نيست كه باطل بودن اين موضوع به حكم عقل را دليل بر مجعول بودن آن روايات و بى اعتبار بودن كتاب هائى كه اين گونه روايات در آنها آمده است، بدانيم.

مگر اين كه: اين روايات را به معنى مشاهده با چشم دل تفسير كنيم.

آيا صحيح است از حكم خِرَد و عقل به خاطر چنين احاديثى چشم بپوشيم؟

و اگر در بعضى از آيات قرآن تعبيراتى وجود دارد كه در ابتداى نظر مسأله رؤيت خداوند را مى رساند مانند: وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَة: «صورت هائى در آن روز پرطراوت است * و به سوى پروردگارش مى نگرد».(2)

و مانند: يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيْهِمْ: «دست خدا بالاى دست آنها است».(3)

اينها جنبه كنايه دارد; زيرا مى دانيم هيچ گاه آيه اى از قرآن بر خلاف حكم و فرمان خِرَد نخواهد بود.

جالب اين كه: در روايات اهل بيت(عليهم السلام) شديداً اين عقيده خرافى نفى شده و با تعبيرات كوبنده اى از معتقدين آن انتقاد گرديده است از جمله اين كه: يكى از ياران معروف امام صادق(عليه السلام) به نام «هشام» مى گويد: نزد امام صادق(عليه السلام) بودم كه «معاويه بن وهب» ـ يكى ديگر از دوستان آن حضرت ـ وارد شده، گفت:

اى فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه مى گوئى در مورد خبرى كه درباره رسول خدا(صلى الله عليه وآله)وارد شده كه او خداوند را ديد؟

به چه صورت ديد؟!

و همچنين در خبر ديگرى كه از آن حضرت نقل شده: مؤمنان در بهشت پروردگار خود را مى بينند، به چه شكل خواهند ديد؟!

امام صادق(عليه السلام) تبسم (تلخى) كرده، فرمود: اى معاوية بن وهب! چقدر زشت است كه انسان هفتاد، هشتاد سال عمر كند، در ملك خدا زندگى نمايد و نعمت او را بخورد، اما او را درست نشناسد.

اى معاويه! پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز خداوند را با اين چشم مشاهده نكرد، مشاهده بر دو گونه است: مشاهده با چشم دل و مشاهده با چشم ظاهر.

هر كس مشاهده با چشم دل را بگويد درست گفته و هر كس مشاهده با چشم ظاهر را بگويد دروغ گفته و به خدا و آيات او كافر شده است; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «هر كس خدا را شبيه خلق بداند كافر است».(4)

و در روايت ديگرى كه در كتاب «توحيد صدوق» از «اسماعيل بن فضل» نقل شده، مى گويد: از امام صادق(عليه السلام) پرسيدم: آيا خدا در قيامت ديده مى شود؟

فرمود: منزّه است خداوند از چنين چيزى و بسيار منزّه است... إِنَّ الأَبْصارَ لا تُدْرِكُ إِلاّ ما لَهُ لَوْنٌ وَ كَيْفِيَّةٌ وَ اللّهُ خالِقُ الأَلْوانِ وَ الْكَيْفِيّاتِ:

«چشم ها جز چيزهائى را كه رنگ و كيفيتى دارند نمى بينند، در حالى كه خداوند آفريننده رنگ ها و كيفيت ها است».(5)

قابل توجه اين كه: در اين حديث مخصوصاً روى كلمه «لون» (رنگ) تكيه شده و امروز اين مطلب بر ما روشن است كه خود جسم هرگز ديده نمى شود، بلكه همواره رنگ آن ديده مى شود، و اگر جسمى هيچ گونه رنگ نداشته باشد هرگز ديده نخواهد شد.

در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 46 سوره «بقره» نيز تحت عنوان «لقاء اللّه» بحثى در اين زمينه كرده ايم.

* * *


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 7، صفحه 653.

2 ـ قيامت، آيات 22 و 23.

3 ـ فتح، آيه 10.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحه 54، و جلد 36، صفحه 406 ـ «مستدرك سفينة البحار»، جلد 7،
صفحه 176، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1419 هـ ق ـ «الميزان»، جلد 8، صفحه 255، انتشارات جامعه مدرسين قم.

5 ـ «نور الثقلين»، جلد 1، صفحه 753، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 31 و 54 ـ «روضة الواعظين»، جلد 1، صفحه 34، انتشارات رضى قم ـ «امالى شيخ 2صدوق»، صفحه 410، انتشارات كتابخانه اسلاميه، 1362 هـ ش ـ «ميزان الحكمة»، جلد 3، صفحات 1904 و 1905، درا الحديث، طبع اول ـ «الميزان»، جلد 7، صفحات 310 و 311، انتشارت جامعه مدرسين قم.

2 ـ خالقيت خداوند نسبت به همه چيز

بعضى از مفسران اهل تسنن كه از نظر عقيده، تابع مذهب جبر هستند با آيه فوق كه خالقيت خدا را نسبت به همه چيز بيان مى كند براى مسلك جبر استدلال كرده اند، مى گويند:

اعمال و افعال ما نيز از اشياء اين جهان است; زيرا «شىء» به هر گونه موجودى گفته مى شود، خواه مادى يا غير مادى، خواه ذات يا صفات، بنابراين هنگامى كه مى گوئيم: خداوند آفريننده همه چيز است، بايد بپذيريم كه آفريننده افعال ما نيز هست و اين جز جبر نخواهد بود.

ولى طرفداران آزادى اراده و اختيار، پاسخ روشنى براى اين گونه استدلال ها دارند و آن اين كه:

خالقيت خداوند حتى نسبت به افعال ما منافاتى با اختيار ما ندارد; زيرا افعال ما را هم مى توان به ما نسبت داد و هم به خدا.

اگر به خدا نسبت دهيم به خاطر آن است كه همه مقدمات آن را، او در اختيار ما گذاشته است، او است كه به ما قدرت و نيرو و اراده و اختيار داده است، بنابراين، چون همه مقدمات از او است مى توان اعمال ما را به او نسبت داد و او را خالق آنها دانست.

ولى از اين نظر كه تصميم نهائى با ما است، مائيم كه از قدرت و اختيار خداداد استفاده كرده و يكى از دو طرف فعل يا ترك را انتخاب مى كنيم، از اين جهت، افعال به ما نسبت داده مى شود و ما در مقابل آنها مسئول هستيم.

و به تعبير فلسفى، در اينجا دو خالق، و دو علت، در عرض يكديگر نيستند بلكه در طول يكديگرند.

وجود دو علت تامّه در عرض هم معنى ندارد، اما اگر طولى باشند، هيچ مانعى نخواهد داشت.

و از آنجا كه افعال ما لازمه مقدماتى است كه خدا به ما داده است، اين لوازم را هم مى توان به او نسبت داد و هم به كسى كه افعال را انجام داده است.

اين سخن، درست به آن مى ماند كه شخصى براى آزمودن كاركنان خود آنها را در كار خويش آزاد بگذارد، و اختيار تمام به آنها بدهد و تمام مقدمات كار را فراهم سازد.

بديهى است كارهائى كه آنها انجام مى دهند از يك نظر كار رئيس آنها محسوب مى شود ولى اين موضوع، آزادى و اختيار را از كارمندان سلب نمى كند، بلكه آنها در برابر كار خويش مسئولند.

درباره عقيده جبر و اختيار به خواست پروردگار مشروحاً در ذيل آيات مناسب بحث خواهد شد.(1)

 


1 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب «خدا را چگونه بشناسيم؟»، فصل «جبر و اختيار» نيز مى توانيد مراجعه فرمائيد.

* * *

3 ـ بديع، يعنى چه؟

همان طور كه در بالا اشاره كرديم، كلمه «بديع» به معنى به وجود آورنده چيزى بدون سابقه است، يعنى خداوند آسمان و زمين را بدون هيچ مادّه و يا طرح و نقشه قبلى ايجاد كرده است.

در اينجا بعضى ايراد مى كنند: چگونه ممكن است چيزى از عدم به وجود آيد، ما در ذيل آيه 117 سوره «بقره» مشروحاً در پاسخ اين ايراد بحث كرده ايم و خلاصه آن اين است:

اين كه مى گوئيم: خداوند موجودات را از عدم به وجود آورده، مفهومش اين نيست كه «عدم» مادّه تشكيل دهنده موجودات جهان است، مثل اين كه مى گوئيم نجّار، ميز را از چوب ساخته است، چنين چيزى مسلّماً محال است; زيرا «عدم» نمى تواند مادّه «وجود» باشد.

بلكه منظور اين است: موجودات اين جهان قبلاً نبوده اند، سپس به وجود آمده اند، اين موضوع هيچ گونه اشكالى ندارد و مثال هائى براى آن در جلد اول زده ايم و در اينجا اضافه مى كنيم:

ما در محيط ذهن و فكر خود مى توانيم موجوداتى پديد آوريم كه قبلاً به هيچ وجه در ذهن ما نبوده اند، شك نيست كه اين موجودات ذهنى براى خود يك نوع وجود و هستى دارند، اگر چه همانند وجود خارجى نيستند.

ولى بالاخره در افق ذهن ما وجود دارند، اگر وجود چيزى بعد از عدم محال باشد، چه تفاوتى ميان وجود ذهنى و وجود خارجى است.

بنابراين، همان طور كه ما در ذهن خود وجودهائى مى آفرينيم كه قبلاً نبوده است، خداوند هم در عالم خارج چنين كارى را مى كند.

كمى دقت درباره اين مثال و يا مثال هائى كه در جلد اول زده ايم مى تواند به روشنى اين ايراد را پاسخ دهد.

* * *

4 ـ لطيف، يعنى چه؟

در آيات فوق، يكى از اوصاف خداوند را «لطيف» ذكر كرده، و آن از مادّه «لطف» است.

هنگامى كه درباره اجسام به كار مى رود، به معنى سبكى در مقابل سنگينى.

هنگامى كه درباره حركات (حركت لطيفه) به كار مى رود، به معنى يك حركت كوچك و زودگذر.

و گاهى نيز در مورد موجودات و كارهاى بسيار دقيق و باريك ـ كه با حسّ قابل درك نيستند ـ به كار مى رود.

و اگر خدا را به عنوان لطيف توصيف مى كنيم نيز به همين معنى است، يعنى او خالق اشياى ناپيدا و داراى افعالى است كه از محيط قدرت استماع بيرون است، بسيار باريك بين و فوق العاده دقيق مى باشد.

حديث جالبى در اين زمينه از «فتح بن يزيد جرجانى» از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) نقل شده كه يك معجزه علمى محسوب مى شود، حديث چنين است: امام مى فرمايد: «اين كه مى گوئيم: خداوند لطيف است به خاطر آن است كه مخلوقات لطيف آفريده.

و به خاطر اين است كه از اشياء لطيف و ظريف و ناپيدا آگاه است.

آيا آثار صنع او را در گياهان لطيف و غير لطيف نمى بينى؟

و همچنين در مخلوقات و حيوانات كوچك و حشرات ريز و چيزهائى كه از آن هم كوچك تر است، موجوداتى كه به چشم هرگز نمى گنجند، و از بس كوچكند و نر و ماده و تازه و كهنه آنها نيز شناخته نمى شود.

هنگامى كه اين گونه موضوعات را مشاهده مى كنيم...

و آنچه در اقيانوس ها و درون پوست درختان و بيابان ها و صحراها وجود دارد به نظر مى آوريم...

و اين كه موجوداتى هستند كه هرگز چشم ما آنها را نمى بيند، و با دست خود نيز نمى توانيم آنها را لمس كنيم.

از همه اينها مى فهميم كه آفريننده آنها، لطيف است».(1)

حديث فوق، كه اشاره به ميكروب ها و حيوانات ذره بينى است و قرن ها قبل از تولد «پاستور» بيان شده، تفسير لطيف را روشن مى سازد.

اين احتمال نيز در تفسير اين كلمه وجود دارد كه منظور از لطيف بودن خداوند آن است كه ذات پاك او چنان است كه هرگز با احساس كسى درك نمى شود.

بنابراين، او لطيف است; زيرا هيچ كس از ذات او آگاه نيست، و خبير است چون از همه چيز آگاه است.

اين معنى، نيز در بعضى از روايات اهل بيت(عليهم السلام) به آن اشاره شده است(2) و بايد توجه داشت كه: هيچ مانعى ندارد كه هر دو معنى از اين كلمه اراده شده باشد.

* * *

 

104 قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفيظ

105 وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الآياتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْم يَعْلَمُونَ

106 اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ

107 وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكُوا وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكيل

 

ترجمه:

104 ـ دلائل روشن از طرف پروردگارتان براى شما آمد; كسى كه (حق را) ببيند، به سود خود اوست; و كسى كه از ديدن آن چشم بپوشد، به زيان خودش مى باشد; و من نگهبان شما نيستم (و شما را بر قبول ايمان مجبور نمى كنم).

105 ـ و اين چنين آيات (خود) را تشريح مى كنيم; بگذار آنها بگويند: «تو درس خوانده اى (و آنها را از ديگرى آموخته اى)»! مى خواهيم آن را براى كسانى آماده درك حقايقند، روشن سازيم.

106 ـ از آنچه كه از سوى پروردگارت بر تو وحى شده، پيروى كن! هيچ معبودى جز او نيست! و از مشركان، روى بگردان!

107 ـ اگر خدا مى خواست، (همه به اجبار ايمان مى آوردند، و) هيچ يك مشرك نمى شدند; و ما تو را مسئول (اعمال) آنها قرار نداده ايم; و وظيفه ندارى آنها را (به ايمان) مجبور سازى!


1 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 118، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 4، صفحات 173 و 290 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 2، صفحه 117، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1404 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 1، صفحه 755، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق.

2 ـ تفسير «برهان»، جلد 1، صفحه 548 (جلد 2، صفحه 464، بنياد بعثت، طبع اول، 1415 هـ ق)، ذيل آيه مورد بحث ـ «كافى»، جلد 1، صفحات 100 و 122، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 3،
صفحه 308، و جلد 4، صفحه 178.

 

تفسير:

وظيفه تو اجبار نيست

اين آيات، در حقيقت يك نوع خلاصه و نتيجه گيرى از آيات گذشته است.

در آيه نخست مى فرمايد: «دلائل و نشانه هاى روشن در زمينه توحيد، خداشناسى و نفى هر گونه شرك كه مايه بصيرت و بينائى است براى شما آمد» (قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ).

«بَصائِر» جمع «بصيرة» از ماده «بصر» به معنى ديدن است، ولى معمولاً در بينش فكرى و عقلانى به كار برده مى شود.

و گاهى به تمام امورى كه باعث درك و فهم مطلب است، اطلاق مى گردد، و در آيه فوق به معنى دليل و شاهد و گواه آمده است و مجموعه دلائلى را كه در آيات گذشته در زمينه خداشناسى گفته شد در بر مى گيرد، بلكه مجموع قرآن در آن داخل است.

سپس براى اين كه: روشن سازد اين دلائل به قدر كافى حقيقت را آشكار مى سازد و جنبه منطقى دارد، مى فرمايد: «آنهائى كه به وسيله اين دلائل چهره حقيقت را بنگرند به سود خود گام برداشته اند، و آنها كه همچون نابينايان از مشاهده آن خود را محروم سازند به زيان خود عمل كرده اند» (فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها).

و در پايان آيه از زبان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: «من نگاهبان و حافظ شما نيستم» (وَ ما أَنـَا عَلَيْكُمْ بِحَفيظ).

در اين كه منظور از اين جمله چيست؟ مفسران دو احتمال داده اند:

نخست اين كه: من حافظ اعمال، مراقب و مسئول كارهاى شما نيستم، بلكه خداوند همه را نگاهدارى مى كند و پاداش و كيفر هر كس را خواهد داد، وظيفه من تنها ابلاغ رسالت و تلاش و كوشش هر چه بيشتر در راه هدايت مردم است.

ديگر اين كه: من مأمور و نگاهبان شما نيستم، كه با جبر و زور شما را به ايمان دعوت كنم، بلكه تنها وظيفه من بيان منطقى حقايق است و تصميم نهائى با خود شما است.

و مانعى ندارد كه هر دو معنى از اين كلمه، اراده شود.

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد اين موضوع كه تصميم نهائى در انتخاب راه حق و باطل با خود مردم است، مى گويد: «اين چنين ما آيات و دلائل را در شكل هاى گوناگون و قيافه هاى مختلف بيان مى كنيم» (وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الآياتِ).(1)

در نتيجه جمعى به مخالفت برخيزند و بدون مطالعه و هيچ گونه دليل، بگويند: «اين درس ها را از ديگران (از يهود و نصارى و كتاب هاى آنها) فرا گرفته اى» (وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ).(2)

و تا براى «جمع ديگرى كه آمادگى پذيرش حق را دارند، صاحب بصيرتند و عالم و آگاهند، به وسيله آن چهره حقيقت را تبيين نمائيم» (وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْم يَعْلَمُونَ).

تهمت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) از نظر فراگيرى تعليماتش از يهود و نصارى، مطلبى است كه بارها از طرف مشركان عنوان شد و هنوز هم مخالفان لجوج آن را تعقيب مى كنند:

در حالى كه اصولاً در محيط جزيره عربستان، درس و مكتب و علمى نبود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را فرا گيرد.

مسافرت هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خارج شبه جزيره به قدرى كوتاه بود كه جاى اين گونه احتمال ندارد.

معلومات يهود و مسيحيان ساكن محيط حجاز نيز به قدرى ناچيز و آميخته با خرافات بود كه اصلاً قابل مقايسه با قرآن و تعليمات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نبود.

توضيح بيشتر درباره اين موضوع را در ذيل آيه 103 سوره «نحل» به خواست خدا خاطر نشان خواهيم ساخت.

* * *

در سومين آيه، وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در برابر لجاجت ها، كينه توزى ها و تهمت هاى مخالفان، مشخص ساخته، مى فرمايد: «از آنچه از طرف پروردگار بر تو وحى مى شود، پيروى كن، از فرمان خدائى كه هيچ معبودى جز او نيست» (اتَّبِـعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

و نيز «وظيفه ديگر تو اين است: از مشركان، نسبت هاى ناروا و سخنان بى اساس آنها اعراض نما» (وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ).

در حقيقت اين آيه يك نوع دلدارى و تقويت روحيه نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، كه در برابر اين گونه مخالفان در عزم راسخ و آهنينش كمترين سستى حاصل نشود.

از آنچه گفتيم به خوبى روشن مى شود جمله وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ: «از مشركان روى بگردان و به آنها اعتنا نكن» هيچ گونه منافاتى با دستور دعوت آنها به سوى اسلام و يا جهاد در برابر آنان ندارد.

بلكه منظور اين است: به سخنان بى اساس و تهمت هاى آنها، اعتنا نكند و در راه خويش، ثابت قدم بماند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند كه خداوند نمى خواهد آنها را به اجبار وادار به ايمان سازد و «اگر مى خواست همگى ايمان مى آوردند و هيچ كس مشرك نمى شد» (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكُوا).

و نيز توجه مى دهد: «ما تو را مسئول اعمال آنها قرار نداده ايم و براى اجبار آنها به ايمان، مبعوث نشده اى» (وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً).

همان طور كه «تو وظيفه ندارى آنها را به اجبار به كار خير دعوت كنى» (وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكيل).

تفاوت «حفيظ» و «وكيل» در اين است كه: «حفيظ» به كسى مى گويند كه از شخص يا چيزى مراقبت كرده و او را از زيان و ضرر حفظ مى كند، اما «وكيل» به كسى مى گويند كه براى جلب منافع براى كسى تلاش و كوشش مى نمايد.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه نفى اين دو صفت (حفيظ و وكيل) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به معنى نفى اجبار بر دفع زيان يا جلب منفعت است.

و گرنه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طريق تبليغ و دعوت به كارهاى خير و ترك كارهاى شرّ اين دو وظيفه را در مورد آنها به صورت اختيارى انجام مى دهد.

لحن اين آيات، از اين نظر بسيار قابل ملاحظه است كه ايمان به خدا و مبانى اسلام هيچ گونه جنبه تحميلى نمى تواند داشته باشد، بلكه از طريق منطق، استدلال و نفوذ در فكر و روح افراد بايد پيشروى كند; زيرا ايمان اجبارى ارزشى ندارد.

مهم اين است كه مردم حقايق را درك كنند و با اراده و اختيار خويش آن را بپذيرند.

قرآن بارها در آيات مختلف، روى اين حقيقت تأكيد كرده و بيگانگى اسلام را از اعمال خشونت بارى همانند اعمال كليسا در قرون وسطى(3) و محكمه تفتيش عقائد و امثال آن اعلام مى دارد. و به خواست خدا در آغاز سوره «برائت» علل سخت گيرى اسلام در برابر مشركان مورد بحث قرار مى گيرد.

* * *

 

 

 

 

108 وَ لا تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّوا اللّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْم كَذلِكَ زَيَّنّا لِكُلِّ أُمَّة عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

108 ـ (به معبود) كسانى كه غير خدا را مى خوانند دشنام ندهيد، مبادا آنها (نيز) از روى (ظلم و) جهل، خدا را دشنام دهند. اين چنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم. سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است; و آنها را از آنچه عمل مى كردند، آگاه مى سازد (و پاداش و كيفر مى دهد).


1 ـ «نُصَرِّفُ» از ماده «تصريف» به معنى دگرگون ساختن و به اشكال مختلف در آوردن است، اشاره به اين كه: آيات قرآن با لحن هاى متفاوت و با استفاده از تمام وسائل نفوذ روانى، براى كسانى كه در سطوح مختلف از نظر فكر، عقيده و ساير جنبه هاى اجتماعى و روانى قرار دارند، نازل شده است.

2 ـ لام «لِيَقُولُوا» به اصطلاح «لام عاقبت» است كه براى بيان سرانجام و عاقبت چيزى آورده مى شود، ولى هدف اصلى آن نبوده است و «دَرَسْتَ» از ماده «درس» به معنى فراگيرى است و اين تهمتى بود كه مشركان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى زدند.

3 ـ «قرون وسطى» به دوران يك هزار ساله اى گفته مى شود كه از قرن ششم ميلادى شروع و به قرن پانزدهم پايان مى يابد، اين دوران يكى از تاريك ترين دوران هائى است كه بر اروپا و مسيحيت گذشته است و جالب اين كه عصر طلائى اسلام درست در وسط قرون وسطى قرار دارد.

 

تفسير:

دشنام دادن ممنوع

به دنبال بحثى كه درباره منطقى بودن تعليمات اسلام و لزوم دعوت از راه استدلال، نه از راه اجبار، در آيات قبل گذشت، در اين آيه، تأكيد مى كند: «هيچ گاه بت ها و معبودهاى مشركان را دشنام ندهيد; زيرا اين عمل سبب مى شود آنها نيز نسبت به ساحت قدس خداوند همين كار را از روى ظلم و ستم و جهل و نادانى انجام دهند» (وَ لا تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّوا اللّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْم).

به طورى كه از بعضى روايات استفاده مى شود، جمعى از مؤمنان بر اثر ناراحتى شديد كه از بت پرستى داشتند، گاهى بت هاى مشركان را به باد ناسزا گرفته و به آنها دشنام مى دادند.

قرآن صريحاً از اين موضوع، نهى كرد و رعايت اصول ادب، عفت و نزاكت در بيان را ـ حتى در برابر خرافى ترين و بدترين اديان ـ لازم مى شمارد.(1)

دليل اين موضوع، روشن است; زيرا با دشنام و ناسزا نمى توان كسى را از مسير غلط باز داشت، بلكه به عكس، تعصب شديد آميخته با جهالت كه در اين گونه افراد است، سبب مى شود روى دنده لجاجت افتاده، در آئين باطل خود راسخ تر شوند.

سهل است زبان به بدگوئى و توهين نسبت به ساحت قدس پروردگار بگشايند; چرا كه هر گروه و ملتى نسبت به عقائد و اعمال خود، تعصب دارد كه قرآن در جمله بعد به اين معنى اشاره كرده، مى گويد: «ما اين چنين براى هر جمعيتى عملشان را زينت داديم» (كَذلِكَ زَيَّنّا لِكُلِّ أُمَّة عَمَلَهُمْ).

و در پايان آيه مى فرمايد: «سرانجام بازگشت همه آنها به سوى خدا است، و به آنها خبر مى دهد كه چه اعمالى انجام داده اند» (ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 132، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 158 ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 404، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 169، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ
«درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 38، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

نكته ها:

1 ـ تزيين اعمال

در آيه فوق، زينت دادن اعمال نيك و بد هر كس در نظرش را، به خدا نسبت داده شده، ممكن است اين موضوع براى بعضى مايه تعجب گردد كه مگر ممكن است خداوند عمل بد كسى را در نظرش زينت دهد؟!

پاسخ اين سؤال را بارها گفته ايم كه: اين گونه تعبيرات، اشاره به خاصيت و اثر عمل است، يعنى هنگامى كه انسان كارى را به طور مكرر انجام دهد، كم كم قبح و زشتى آن در نظرش از بين مى رود، و حتى به صورت جالبى جلوه گر مى شود.

و از آنجا كه علت العلل، مسبب الاسباب و آفريدگار هر چيز، خدا است و همه تأثيرات به خدا منتهى مى شود، اين گونه آثار در زبان قرآن گاهى به او نسبت داده مى شود (دقت كنيد).

به تعبير روشن تر جمله «زَيَّنّا لِكُلِّ أُمَّة عَمَلَهُمْ» چنين معنى مى دهد: آنها را گرفتار نتيجه سوء اعمالشان كرديم، تا آنجا كه زشت در نظرشان زيبا جلوه كرد.

و از اينجا روشن مى شود اين كه: در بعضى از آيات قرآن زينت دادن عمل به شيطان نسبت داده شده نيز منافاتى با اين موضوع ندارد; زيرا شيطان آنها را به انجام عمل زشت وسوسه مى كند، آنها نيز در برابر وسوسه هاى شيطان تسليم مى شوند و سرانجام گرفتار عواقب شوم عمل خود مى گردند.

و به تعبير علمى، سببيت از ناحيه خدا است اما ايجاد سبب، به وسيله اين افراد و وسوسه هاى شيطانى است (دقت كنيد).(1)

* * *


1 ـ در آيات قرآن در 8 مورد، زينت دادن اعمال زشت و بد به شيطان نسبت داده شده، 10 مورد به صورت فعل مجهول (زُيِّنَ) آمده و در دو مورد به خداوند نسبت داده شده است، با توجه به آنچه در بالا گفته شد معنى هر سه، روشن مى گردد.

 

2 ـ ترك دشنام در روايات

در روايات اسلامى نيز منطق قرآن درباره ترك دشنام به گمراهان و منحرفان، تعقيب شده، و پيشوايان بزرگ اسلام به مسلمانان دستور داده اند، هميشه روى منطق و استدلال تكيه كنند و به حربه بى حاصل دشنام نسبت به معتقدات مخالفان، متوسل نشوند، در «نهج البلاغه» مى خوانيم: على(عليه السلام) به جمعى از يارانش كه پيروان معاويه را در ايام جنگ صفين دشنام مى دادند مى فرمايد: إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبّابِينَ وَ لكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمالَهُمْ وَ ذَكَرْتُمْ حالَهُمْ كانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ:

«من خوش ندارم كه شما فحاش باشيد، اگر شما به جاى دشنام، اعمال آنها را برشمريد و حالات آنها را متذكر شويد (و روى اعمالشان تجزيه و تحليل نمائيد) به حق و راستى نزديك تر است و براى اتمام حجت بهتر».(1)

* * *

3 ـ چگونه ممكن است بت پرستان نسبت به خدا بدگوئى كنند؟

گاهى ايراد مى شود: چگونه ممكن است بت پرستان نسبت به خدا بدگوئى كنند در حالى كه آنها غالباً اعتقاد به «اللّه» (خدا) داشتند و بت را شفيع بر درگاه او مى دانستند؟

پاسخ اين است: اگر ما در وضع عوام لجوج و متعصب دقت كنيم خواهيم ديد، اين موضوع چندان تعجب ندارد، اين گونه افراد هنگامى كه ناراحت شوند، سعى دارند طرف را به هر قيمتى كه شده است ناراحت كنند، حتى اگر از طريق بدگوئى به معتقدات مشترك طرفين باشد.

«آلوسى» دانشمند معروف سنى، در تفسير «روح المعانى» نقل مى كند: بعضى از عوام جاهل هنگامى كه مشاهده كرد بعضى از شيعيان، شيخين را سبّ مى كند، ناراحت شد و شروع به اهانت به مقام على(عليه السلام) كرد.

هنگامى كه از او سؤال كردند: چرا به على(عليه السلام) كه مورد احترام تو است اهانت مى كنى؟

گفت: من مى خواستم شيعه ها را ناراحت كنم; زيرا هيچ چيز را ناراحت كننده تر از اين موضوع براى آنها نديدم! و بعد او را به توبه از اين عمل وادار ساختند.(2)

* * *

 

 

109 وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِها قُلْ إِنَّمَا الآياتُ عِنْدَ اللّهِ وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لا يُؤْمِنُونَ

110 وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّة وَ نَذَرُهُمْ في طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ

 

ترجمه:

109 ـ با نهايت اصرار، به خدا سوگند ياد كردند كه اگر نشانه اى (معجزه اى) براى آنان بيايد، حتماً به آن ايمان مى آورند; بگو: «معجزات فقط از سوى خداست; و شما از كجا مى دانيد كه هرگاه معجزه اى بيايد (ايمان مى آورند؟ خير،) ايمان نمى آورند»!

110 ـ و ما دل ها و چشم هاى آنها را واژگونه مى سازيم; (آنها ايمان نمى آورند،) همان گونه كه در آغاز، به آن ايمان نياوردند; و آنان را در حال سركشى، به خود
وا مى گذاريم تا سرگردان شوند!

 

شأن نزول:

جمعى از مفسران، در شأن نزول اين آيه نقل كرده اند كه: عده اى از قريش خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، گفتند:

تو براى موسى و عيسى(عليهما السلام)، خارق عادات و معجزات مهمى نقل مى كنى، و همچنين درباره انبياى ديگر، تو نيز امثال اين كارها را براى ما انجام ده تا ما ايمان آوريم.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مايليد چه كار براى شما كنم؟

گفتند: از خدا بخواه كوه صفا را تبديل به طلا كند، و بعضى از مردگان پيشين ما زنده شوند و از آنها درباره حقانيت دعوت تو سؤال كنيم.

و نيز فرشتگان را به ما نشان بده كه درباره تو گواهى دهند.

و يا خداوند و فرشتگان را دسته جمعى با خود بياور!...

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: اگر بعضى از اين كارها را انجام دهم ايمان مى آوريد؟

گفتند: به خدا سوگند چنين خواهيم كرد.

مسلمانان كه اصرار مشركان را در اين زمينه ديدند از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تقاضا كردند چنين كند، شايد ايمان بياورند.

همين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آماده دعا كردن شد، كه بعضى از اين پيشنهادها را از خدا بخواهد (زيرا بعضى از آنها نامعقول و محال بود) پيك وحى خدا نازل شده، چنين پيام آورد:

اگر بخواهى، دعوت تو اجابت مى شود، ولى در اين صورت (چون از هر نظر اتمام حجت خواهد شد و موضوع جنبه حسّى و شهود به خود خواهد گرفت) اگر ايمان نياورند همگى سخت كيفر مى بينند (و نابود خواهند شد).

اما اگر به خواسته آنها ترتيب اثر داده نشود و آنها را به حال خود واگذارى ممكن است بعضى از آنها در آينده توبه كنند و راه حق را پيش گيرند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) پذيرفت و آيات فوق نازل گرديد.(3)

 


1 ـ «نهج البلاغه»، بخش خطبه ها، كلام 206، صبحى صالح.

2 ـ تفسير «روح المعانى» آلوسى، جلد 7، صفحه 218.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 135، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 90 ـ «الميزان»، جلد 7، صفحه 324، انتشارات جامعه مدرسين قم ـ «جامع البيان»، جلد 7، صفحه 406، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 62، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 170، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

 

تفسير:

سوگند دروغ

در آيات گذشته دلايل منطقى متعددى در زمينه توحيد، ذكر شد كه براى اثبات يگانگى خدا و نفى شرك و بت پرستى كافى بود.

اما با اين حال، جمعى از مشركان لجوج متعصب، تسليم نشدند و شروع به بهانه جوئى كردند، و از جمله خارق عادات عجيب و غريبى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواستند كه بعضى از آنها اساساً محال بود و به دروغ ادعا كردند كه هدفشان آن است: اين گونه معجزات را ببينند و ايمان بياورند.

قرآن در آيه نخست وضع آنها را چنين نقل مى كند: «با نهايت اصرار سوگند ياد كردند كه اگر معجزه اى براى آنها بيايد ايمان خواهند آورد» (وَ أَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِها).(1)

اما قرآن در پاسخ آنها، دو حقيقت را بازگو مى كند:

نخست به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعلام مى كند به آنها بگويد اين كار در اختيار من نيست كه هر پيشنهادى آنها بكنند انجام مى دهد، لذا مى فرمايد: «به آنها بگو: معجزات تنها از ناحيه خدا و به فرمان او است» (قُلْ إِنَّمَا الآياتُ عِنْدَ اللّهِ).

سپس روى سخن را به مسلمانان ساده دلى كه تحت تأثير سوگندهاى غليظ و شديد مشركان قرار گرفته بودند كرده، مى فرمايد: «شما نمى دانيد كه اينها دروغ مى گويند و اگر اين معجزات و نشانه هاى مورد درخواست آنها انجام شود باز ايمان نخواهند آورد» (وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنـَّها إِذا جاءَتْ لا يُؤْمِنُونَ).(2)

صحنه هاى مختلف برخورد پيامبر(صلى الله عليه وآله) با آنها نيز گواه اين حقيقت است كه اين دسته در جستجوى حق نبودند بلكه هدفشان اين بود: با بهانه جوئى ها مردم را سرگرم ساخته و بذر شك و ترديد در دل ها بپاشند.

* * *

در آيه بعد، علت لجاجت آنها را چنين توضيح داده است كه: آنها بر اثر اصرار در كج روى و تعصب هاى جاهلانه و عدم تسليم در مقابل حق، درك و ديد سالم را از دست داده اند، و گيج و گمراه در سرگردانى به سر مى برند، و چنين مى گويد: «ما دل ها و چشم هاى آنها را وارونه و دگرگون مى نمائيم، آن چنان كه در آغاز و ابتداى دعوت ايمان نياوردند» (وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّة).

در اينجا نيز اين كار به خدا نسبت داده شده است، نظير چيزى كه در آيات قبل گذشت، و اين در حقيقت عكس العمل و نتيجه اعمال خود آنها است، و نسبت دادن آن به خدا به عنوان اين است كه او علت العلل و سرچشمه جهان هستى است، و هر خاصيتى در هر چيز است به اراده او است.

و به تعبير ديگر خداوند در لجاجت و كج روى و تعصب هاى كوركورانه اين اثر را آفريده است كه تدريجاً درك و ديد انسان را از كار مى اندازد.

و در پايان آيه مى فرمايد: «ما آنها را در حال طغيان و سركشى به حال خود وا مى گذاريم تا سرگردان شوند» (وَ نَذَرُهُمْ في طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ).(3)

* * *

خداوند همه ما را از گرفتار شدن در چنين سرگردانى كه زائيده اعمال بى رويه خود ما است حفظ كند، و درك و ديد كاملى به ما مرحمت نمايد كه چهره حقيقت را آن چنان كه هست بنگريم.

* * *

 

111 وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْء قُبُلاً ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ

 

ترجمه:

111 ـ و (حتى) اگر فرشتگان را بر آنها نازل مى كرديم، و مردگان با آنان سخن مى گفتند، و همه چيز را در برابر آنها جمع مى نموديم، هرگز ايمان نمى آوردند; مگر آن كه خدا بخواهد; ولى بيشتر آنها نمى دانند!


1 ـ «جَهْد» به معنى كوشش و تلاش براى انجام هر كارى است و منظور در اينجا كوشش براى سوگندهاى مؤكد است.

2 ـ در اين كه «ما» در جمله فوق استفهاميه است يا نافيه و همچنين در چگونگى تركيب جمله در ميان مفسران گفتگو بسيار است:

بعضى «ما» را استفهام انكارى گرفته اند در حالى كه اگر چنين باشد، معنى جمله چنين خواهد بود: 2
«شما از كجا مى دانيد كه اگر معجزه اى بيايد ايمان نمى آورند» يعنى ممكن است ايمان بياورند و اين درست بر خلاف مقصود آيه است.

لذا بعضى «ما» را به معنى نافيه گرفته اند (نزديك تر به ذهن همين است) بنابراين معنى جمله چنين مى شود: «شما نمى دانيد كه اگر اين معجزات نيز انجام شود، آنها ايمان نخواهند آورد».

و در اين صورت فاعل «يُشْعِرُ» كلمه «شىء» است كه در تقدير مى باشد و «يُشْعِرُ» داراى دو مفعول است: «كُمْ» مفعول اول و «أَنَّهْا...» مفعول ثانى است (دقت كنيد).

3 ـ «يَعْمَهُونَ» از ماده «عَمَه» (بر وزن قدح) به معنى سرگردانى و تحيّر است.

 

تفسير:

چرا افراد لجوج به راه نمى آيند

اين آيه، با آيات قبل مربوط است و همه يك حقيقت را تعقيب مى كنند.

هدف اين چند آيه اين است كه: روشن سازد جمعى از تقاضاكنندگان معجزات عجيب و غريب، در تقاضاهاى خود صادق نيستند و هدفشان پذيرش حق نمى باشد، لذا بعضى از خواسته هاى آنها (مثل آمدن خدا در برابر آنان!) اصولاً محال است.

آنها به گمان خود مى خواهند با مطرح ساختن اين درخواست ها و معجزات عجيب و غريب، افكار مؤمنان را متزلزل و نظر حق جويان را مشوب و به خود مشغول سازند.

قرآن در آيه فوق، با صراحت مى فرمايد: «اگر ما (آن طور كه درخواست كرده بودند) فرشتگان را بر آنها نازل مى كرديم و مردگان با آنها سخن مى گفتند و هر چه مى خواستند در برابر آنها گرد مى آورديم، باز ايمان نمى آوردند» (وَ لَوْ أَنـَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْء قُبُلاً ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا).(1)

سپس براى تأكيد مطلب مى فرمايد: «تنها در يك صورت ممكن است ايمان بياورند و آن اين كه خداوند با مشيت اجبارى خود آنها را وادار به قبول ايمان كند» (إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ) و بديهى است كه اين گونه ايمان هيچ فايده تربيتى و اثر تكاملى نخواهد داشت.

و در پايان آيه اضافه مى كند: «بيشتر آنها جاهل و بى خبرند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ).

در اين كه منظور از ضمير «هُم» در اين جمله چه اشخاصى هستند؟ در ميان مفسران گفتگو است: ممكن است اشاره به مؤمنانى باشد كه اصرار داشتند پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خواسته اين دسته از كفار ترتيب اثر دهد و هر معجزه اى را پيشنهاد مى كنند بياورد.

زيرا بيشتر اين مؤمنان از اين واقعيت بى خبر بودند و توجه نداشتند كه آنها در تقاضاى خود صادق نيستند، ولى خدا مى دانست كه اين مدعيان دروغ مى گويند، به همين دليل به خواسته هاى آنها ترتيب اثر نداد.

اما براى اين كه دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدون معجزه نمى تواند باشد در موارد خاصى معجزات مختلفى بر دست او آشكار كرد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ضمير «هُم» به «كفار درخواست كننده» بازگشت كند، يعنى بيشتر آنها از اين واقعيت بى خبرند كه خدا توانائى بر هر گونه كار خارق العاده اى دارد ولى گويا آنها قدرتش را محدود مى دانند.

لذا هر گاه پيامبر (صلى الله عليه وآله) معجزه اى نشان مى داد آن را حمل بر سحر يا چشم بندى مى كردند، چنان كه در آيه ديگر مى خوانيم: وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فيهِ يَعْرُجُونَ * لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُون: «اگر درى از آسمان به روى آنها مى گشوديم و از آن بالا مى رفتند * مى گفتند: ما چشم بندى شده ايم و ما را سحر و جادو كرده اند»!.(2)

بنابراين، آنها جمعيتى نادان و لجوجند كه نبايد به آنان و سخنانشان اعتنا كرد.

* * *

 

 

 

112 وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوّاً شَياطينَ الإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ

113 وَ لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ وَ لِيَرْضَوْهُ وَ لِيَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ

 

ترجمه:

112 ـ اين چنين در برابر هر پيامبرى، دشمنى از شياطين انس و جنّ قرار داديم; آنها به طور سرّى (و درگوشى) سخنان فريبنده و بى اساس (براى اغفال مردم) به يكديگر مى گفتند; و اگر پروردگارت مى خواست، چنين نمى كردند; (و مى توانست جلو آنها را بگيرد;) بنابراين، آنها و تهمت هايشان را به حال خود واگذار!

113 ـ نتيجه اين خواهد شد كه دل هاى منكران قيامت، به آنها متمايل گردد; و به آن راضى شوند; و هر گناهى كه بخواهند، انجام دهند!


1 ـ منظور از «حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْء» اين است كه: همه چيز و همه خواسته هاى آنها انجام پذيرد; زيرا «حشر» در اصل، به معنى جمع و گردآورى است، و «قُبُلاً» به معنى رو به رو و مقابل است، اين احتمال نيز هست كه «قُبُلاً» جمع «قبيل» بوده باشد، يعنى گروه، گروه فرشتگان و مردگان و... در برابر آنها حاضر شوند.

2 ـ حجر، آيات 14 و 15.

 

تفسير:

وسوسه هاى شيطانى

در نخستين آيه مورد بحث، توضيح داده مى شود كه وجود اين گونه دشمنان سرسخت و لجوج در برابر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه در آيات قبل به آن اشاره شد، منحصر به او نبوده، بلكه «اين چنين در برابر تمام پيامبران، دشمنانى از شياطين جنّ و انس قرار داديم» (وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوّاً شَياطينَ الإِنـْسِ وَ الْجِنِّ).

و كار آنها اين بوده كه «سخنان فريبنده اى براى اغفال يكديگر به طور اسرارآميز و احياناً درگوشى به هم مى گفتند» (يُوحي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً).

ولى اشتباه نشود «اگر خداوند مى خواست مى توانست به اجبار جلو همه آنها را بگيرد» (وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ) تا هيچ شيطان و شيطان صفتى نتواند در راه پيامبران و دعوت آنها كوچك ترين سنگى بيندازد.

اما خداوند اين كار را نكرد; زيرا مى خواست مردم آزاد باشند تا ميدانى براى آزمايش، تكامل و پرورش آنها وجود داشته باشد، در حالى كه اجبار و سلب آزادى با اين هدف نمى ساخت.

به علاوه، وجود اين گونه دشمنان سرسخت و لجوج (اگر چه اعمالشان به خواست و اراده خودشان بوده) نه تنها ضررى براى مؤمنان راستين ندارد، كه به طور غير مستقيم به تكامل آنها كمك مى كند; چرا كه همواره تكامل ها در تضادها است، و وجود يك دشمن نيرومند در بسيج نيروهاى انسان و تقويت اراده ها مؤثر است.

لذا در پايان آيه به پيامبرش دستور مى دهد: به هيچ وجه به اين گونه شيطنت ها اعتنا نكند «و آنها و تهمت هايشان را به حال خود واگذارد» (فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ).

* * *

در آيه بعد، نتيجه تلقينات و تبليغات فريبنده شياطين را چنين بازگو مى كند: تا «سرانجام كار آنها اين شود كه افراد بى ايمان يعنى آنها كه به روز رستاخيز عقيده ندارند به سخنان آنها گوش فرا دهند و دل هايشان به آن متمايل گردد» (وَ لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ).(1)

«لِتَصْغى» از ماده «صغو» (بر وزن سرو) به معنى تمايل پيدا كردن به چيزى است، ولى بيشتر به تمايلى گفته مى شود كه از طريق شنيدن و به وسيله گوش حاصل مى گردد، و اگر كسى به سخن ديگرى با نظر موافق گوش كند به آن «صغو» و «اصغاء» گفته مى شود.

سپس مى فرمايد: «سرانجام اين تمايل، رضايت كامل به برنامه هاى شيطانى خواهد شد» (وَ لِيَرْضَوْهُ).

و پايان همه آنها «ارتكاب انواع گناهان و اعمال زشت و ناپسند خواهد بود» (وَ لِيَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ در آيه فوق خداوند وجود شياطين انس و جنّ را در برابر انبياء به خود نسبت مى دهد و مى گويد: وَ كَذلِكَ جَعَلْنا: «ما اين چنين قرار داديم».

در معنى اين جمله در ميان مفسران گفتگو است، ولى همان طور كه در سابق نيز اشاره كرديم تمام اعمال انسان ها را از يك نظر مى توان به خداوند نسبت داد; زيرا هر كسى هر چه دارد از او دارد، قدرتش از او است، همچنان كه اختيار و آزادى اراده اش نيز از او مى باشد.

اما مفهوم اين گونه تعبيرات هرگز، جبر و سلب اختيار نيست، كه خداوند عده اى را آن چنان آفريده كه به دشمنى در برابر انبياء برخيزند.

زيرا اگر چنين بود مى بايست آنها در عداوت و دشمنى خود هيچ گونه مسئوليتى نداشته باشند، بلكه كار آنها انجام يك رسالت محسوب شود، در حالى كه مى دانيم چنين نيست.

البته انكار نمى توان كرد كه وجود اين گونه دشمنان هر چند به اختيار خودشان بوده باشد مى تواند براى مؤمنان به طور غير مستقيم اثر سازنده داشته باشد، و به تعبير بهتر، مؤمنان راستين مى توانند از وجود هر گونه دشمن اثر مثبت بگيرند و او را وسيله اى براى بالا بردن سطح آگاهى و آمادگى و مقاومت خود قرار دهند; زيرا وجود دشمن باعث بسيج نيروهاى انسان است.

* * *

2 ـ «شياطين» جمع «شيطان» معنى وسيعى دارد و به معنى هر موجود سركش و طغيانگر و موذى است، لذا در قرآن به انسان هاى پست، خبيث و طغيانگر نيز كلمه «شيطان» اطلاق شده است.

همان طور كه در آيه فوق كلمه «شيطان» هم به شيطان هاى انسانى و هم به شيطان هاى غير انسانى كه از نظر ما پنهانند، اطلاق شده.

اما «ابليس» اسم خاص براى شيطانى است كه در برابر آدم(عليه السلام) قرار گرفت و در حقيقت رئيس همه شياطين است! بنابراين «شيطان» اسم جنس و «ابليس» اسم خاص (عَلَم) است.(2)

* * *

3 ـ «زخرف القول» به معنى سخنان فريبنده است كه ظاهرى جالب و باطنى زشت و بد دارد و غرور به معنى اغفال كردن است.(3)

* * *

4 ـ تعبير به «وحى» در آيه بالا اشاره لطيفى است به اين حقيقت كه آنها در گفتار و اعمال شيطانى خود نقشه هاى اسرارآميز دارند كه محرمانه به يكديگر القاء مى كنند، تا مردم از كار آنها آگاه نشوند، و طرح هاى آنها كاملاً پياده شود; زيرا يكى از معانى «وحى» در لغت سخنان آهسته و درگوشى است.

* * *

 

 

114 أَ فَغَيْرَ اللّهِ أَبْتَغي حَكَماً وَ هُوَ الَّذي أَنْزَلَ إِلَيْكُمُ الْكِتابَ مُفَصَّلاً وَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرينَ

115 وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

 

ترجمه:

114 ـ (با اين حال،) آيا غير خدا را به داورى طلبم؟! در حالى كه اوست كه اين كتاب آسمانى را، كه همه چيز در آن آمده، به سوى شما فرستاده است; و كسانى كه به آنها كتاب آسمانى داده ايم مى دانند اين كتاب، به حق از طرف پروردگارت نازل شده; بنابراين از ترديدكنندگان مباش!

115 ـ و كلام پروردگار تو، با صدق و عدل، به حدّ تمام رسيد; هيچ كس نمى تواند كلمات او را دگرگون سازد; و او شنونده داناست.


1 ـ در مورد تركيب آيه و اين كه جمله «وَ لِتَصْغى» به چه چيز عطف شده، ميان مفسران گفتگو است، آنچه بيشتر، با مفهوم آيه مناسب است، اين است كه: اين جمله عطف بر «يُوحِى» بوده باشد و «لام» آن «لام عاقبت» است، يعنى سرانجام كار شياطين اين خواهد بود كه سخنان فريبنده به يكديگر مى گويند و افراد بى ايمان به آن متمايل مى شوند.

و ممكن است عطف بر محل «غروراً» كه مفعول لاجله است بوده باشد، يعنى «لِيَغْتَرُّوا وَ لِتَصْغى»; زيرا در مرحله اول انسان فريب مى خورد و سپس تمايل پيدا مى كند (دقت كنيد).

2 ـ در اين زمينه در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 34 سوره «بقره» نيز بحثى داشتيم.

3 ـ بايد توجه داشت: «زخرف» در اصل، به معنى «زينت» و همچنين به معنى طلا كه وسيله زينت است آمده، سپس به سخنان فريبنده كه ظاهرى زيبا دارد نيز «زخرف» و «مزخرف» گفته شده است.

 

تفسير:

داورى جز خدا نمى پذيرم

اين آيه، در حقيقت نتيجه آيات قبل است، كه مى فرمايد: با اين همه آيات روشنى كه در زمينه توحيد گذشت چه كسى را بايد به داورى پذيرفت؟ «آيا غير خدا را به داورى بپذيرم»؟ (أَ فَغَيْرَ اللّهِ أَبْتَغي حَكَماً).(1)

چگونه مى توان جز خداوند را به حكم و داورى پذيرفت؟

«در حالى كه او است كه اين كتاب بزرگ آسمانى را ـ كه تمام نيازمندى هاى تربيتى انسان در آن آمده ـ و ميان حق و باطل، نور و ظلمت، كفر و ايمان، جدائى افكنده، نازل كرده است» (وَ هُوَ الَّذي أَنْزَلَ إِلَيْكُمُ الْكِتابَ مُفَصَّلاً).

سپس مى گويد: نه تنها تو و مسلمانان مى دانيد كه اين كتاب از طرف خدا است، كه «اهل كتاب (يهود و نصارى) ـ كه نشانه هاى اين كتاب آسمانى را در كتب خود ديده اند ـ مى دانند كه آن از سوى پروردگار تو به حق نازل شده است» (وَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْلَمُونَ أَنـَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ).

بنابراين جاى هيچ گونه شك و ترديدى در آن نيست «و تو اى پيامبر هرگز در آن ترديد مكن» (فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرينَ).

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: مگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ترديدى داشته است كه چنين خطابى به او مى شود؟

پاسخ اين سؤال همان است كه در موارد مشابه گفته ايم، كه مخاطب در حقيقت مردم هستند، ولى براى تأكيد و تحكيم مطلب، خداوند پيامبر خود را مخاطب مى كند تا ديگران حساب خود را بدانند.

* * *

در آيه بعد، مى فرمايد: «كلام پروردگار تو با صدق و عدل تكميل شد و هيچ كس قادر نيست كلمات او را دگرگون سازد و او شنونده و دانا است» (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ).

«كَلِمَة» در لغت به معنى گفتار، و هر گونه جمله است و حتى به سخنان مفصل و طولانى نيز «كلمه» گفته مى شود.

و اگر مى بينيم گاهى به معنى «وعده» آمده است مانند: وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَني إِسْرائيلَ بِما صَبَرُوا:

«وعده پروردگارت درباره بنى اسرائيل در مقابل صبر و استقامتى كه كردند انجام پذيرفت».(2) نيز از همين نظر است; زيرا انسان به هنگام وعده دادن جمله اى مى گويد كه وعده را در بر دارد.

و نيز گاهى «كلمه» به معنى دين و آئين و حكم و دستور مى آيد كه آنها نيز به همين ريشه باز مى گردد.

در اين كه: منظور از «كلمه» در آيه فوق، «قرآن» است يا «دين و آئين خدا» يا «وعده پيروزى» كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) داده شده؟ احتمالات مختلفى داده اند، كه در عين حال منافاتى با هم ندارند، و ممكن است آيه ناظر به همه آنها بوده باشد.

ولى از آن نظر كه در آيات قبل سخن از «قرآن» در ميان بوده با اين معنى مناسب تر است.

در حقيقت آيه مى گويد: به هيچ وجه قرآن جاى ترديد و شك نيست; زيرا از هر نظر كامل و بى عيب است، تواريخ و اخبار آن، همه صدق و احكام و قوانين آن همه عدل است.

و نيز ممكن است منظور از «كلمه» همان وعده اى باشد كه در جمله بعد يعنى جمله لا مُبَدِّلٌ لِكَلِماتِهِ: «هيچ كس نمى تواند تغيير و دگرگونى در كلمات خدا ايجاد كند» آمده است.

زيرا نظير اين جمله در آيات ديگر قرآن ديده مى شود، مانند: وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبـِّكَ لأَمـْلأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعينَ:

«در قيامت وعده پروردگار تو انجام خواهد گرفت و دوزخ از گناهكاران جنّ و انس پر خواهد شد».(3)

و يا در آيه ديگر مى خوانيم: وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلينَ * إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُون:

«وعده ما از پيش درباره پيامبران اين بود كه آنها پيروز خواهند شد».(4)

در اين گونه آيات، جمله بعد توضيح وعده اى است كه در جمله قبل با ذكر «كلمة» به آن اشاره شده است.

بنابراين، تفسير آيه چنين مى شود: «وعده ما با صدق و عدالت انجام گرفت كه هيچ كس توانائى تبديل دستورها و فرمان هاى پروردگار را ندارد».

و همان طور كه گفتيم، آيه مى تواند اشاره به تمام اين معانى باشد.

ذكر اين موضوع نيز لازم است كه اگر آيه اشاره به قرآن بوده باشد هيچ گونه منافاتى با اين موضوع ندارد كه در آن موقع همه قرآن نازل نشده بود; زيرا منظور از كامل بودن آيات قرآن اين است كه: هر چه نازل شده بود بدون عيب و نقص و از هر نظر كامل بود.

بعضى از مفسران به اين آيه، استدلال بر عدم امكان راه يافتن تحريف در قرآن كرده اند; زيرا جمله «لا مُبَدِّلٌ لِكَلِماتِهِ» اشاره به اين است كه هيچ كس نمى تواند تغيير و تبديلى نه از نظر لفظ، نه از نظر اخبار و نه از نظر احكام در قرآن ايجاد كند، و هميشه اين كتاب آسمانى كه بايد تا آخر دنيا راهنماى جهانيان باشد از دستبرد خائنان و تحريف كنندگان مصون و محفوظ خواهد بود.

* * *

 

116 وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاّ يَخْرُصُونَ

117 إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ

 

ترجمه:

116 ـ و اگر از بيشتر كسانى كه در روى زمين هستند اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند; (زيرا) آنها تنها از گمان پيروى مى نمايند، و تخمين و حدس (واهى) مى زنند.

117 ـ پروردگارت به كسانى كه از راه او گمراه گشته اند، آگاه تر است; و همچنين به كسانى كه هدايت يافته اند.


1 ـ «حَكَم» (بر وزن قلم) به معنى داور و قاضى و حاكم است و بعضى آن را با حاكم از نظر معنى مساوى دانسته اند.

ولى جمعى از مفسران از جمله «شيخ طوسى» در «تبيان» معتقدند: «حَكَم» به كسى گفته مى شود كه جز به حق داورى نمى كند، اما «حاكم» به هر دو اطلاق مى شود.

بعضى ديگر مانند نويسنده «المنار» معتقد است: «حَكَم» كسى است كه طرفين دعوا او را انتخاب كرده اند، در حالى كه «حاكم» به هر گونه داور گفته مى شود.

2 ـ اعراف، آيه 137.

3 ـ هود، آيه 119.

4 ـ صافات، آيات 171 و 172.

 

تفسير:

تكيه بر معيار اكثريت

مى دانيم آيات اين سوره، در «مكّه» نازل شد و در آن زمان مسلمانان شديداً در اقليت بودند، گاهى اقليت آنها و اكثريت قاطع بت پرستان و مخالفان اسلام، ممكن بود اين توهّم را براى بعضى ايجاد كند كه:

اگر آئين آنها باطل و بى اساس است، چرا اين همه پيرو دارند؟

و اگر ما بر حقيم، چرا اين قدر كم هستيم؟!

در اين آيه، براى دفع اين توهّم ـ به دنبال ذكر حقانيت قرآن در آيات قبل ـ پيامبر خود را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «اگر از اكثر مردمى كه در روى زمين هستند پيروى كنى تو را از راه حق گمراه و منحرف خواهند ساخت»! (وَ إِنْ تُطِـعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ).

پس از آن، دليل اين موضوع را بيان مى كند كه: علت آن اين است: آنها بر اساس منطق و فكر صحيح كار نمى كنند، مى فرمايد: «راهنماى آنها يك مشت گمان هاى آلوده به هوا و هوس و يك مشت دروغ و فريب و تخمين است» (إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاّ يَخْرُصُونَ).(1)

* * *

در آيه بعد، راه شناسائى حقانيت جمعيت ها را نشان داده; زيرا مفهوم آيه قبل اين است كه اكثريت به تنهائى نمى تواند راه حق را نشان دهد نتيجه آن، اين مى شود، كه راه حق را تنها بايد از خداوند گرفت هر چند طرفداران راه حق در اقليت بوده باشند.

لذا دليل اين موضوع را اين گونه بيان مى فرمايد: «پروردگارت ـ كه از همه چيز با خبر و آگاه است و در علم بى پايان او كمترين اشتباه راه ندارد ـ بهتر مى داند چه كسى از راه او منحرف و گمراه گشته و او هدايت يافتگان را بهتر مى شناسد» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبيلـِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ).(2)

در اينجا سؤالى پيش مى آيد: مگر ديگران راه هدايت و ضلالت را بدون راهنمائى خدا مى شناسند كه آيه مى گويد: «خداوند از ديگران بهتر مى شناسد و بهتر مى داند»؟!

پاسخ سؤال اين است: بدون شك انسان به وسيله عقل خود، حقايقى را درك مى كند، و راه هدايت و ضلالت را تا حدودى مى فهمد ولى مسلّماً فروغ چراغ عقل، و شعاعش محدود است، و ممكن است بسيارى از مطالب از ديد عقل مخفى بماند.

به علاوه، انسان در معلوماتش گرفتار اشتباه نيز مى شود و به همين دليل نياز به رهبران و راهنمايان الهى دارد.

بنابراين، جمله «خداوند داناتر است» صحيح خواهد بود، هر چند علم انسان با علم خدا قابل مقايسه نيست.

* * *


1 ـ «خَرْص» (بر وزن ترس) در اصل، به معنى «تخمين» است كه نخست در مورد تخمين مقدار ميوه بر درختان به هنگام اجاره باغ و امثال آن به كار رفته، سپس به هر گونه حدس و تخمين گفته شده است.

و از آنجا كه «تخمين» گاهى مطابق واقع، و گاهى بر خلاف واقع مى شود، اين كلمه در معنى دروغ نيز استعمال شده است و در آيه فوق مى تواند به هر دو معنى باشد.

2 ـ معمولاً «افعل تفضيل» به وسيله «با» متعدى مى شود، بنابراين، بايد در اينجا گفته شود: «أَعْلَمُ بِمَنْ» ولى «با» محذوف شده و «مَنْ يَضِلُّ» به اصطلاح «منصوب به نزع خافض» است.

 

نكته:

اكثريتِ عددى اهميت ندارد

بر خلاف آنچه در نظر بعضى مسلّم است كه اكثريت هاى عددى همواره راه صحيح را مى پيمايند، قرآن در آيات متعددى اين موضوع را نفى كرده و براى اكثريتِ عددى اهميتى قائل نيست.

در حقيقت مقياس را اكثريتِ «كيفى» مى داند، نه «كمّى»، دليل اين موضوع روشن است; زيرا اگر چه در جوامع كنونى براى اداره اجتماع راهى جز تكيه كردن روى اكثريت نديده اند.

ولى نبايد فراموش كرد كه اين موضوع ـ همان طور كه گفتيم يك نوع اجبار و بن بست است ـ چرا كه در جوامع مادى، براى اتخاذ تصميم ها و تصويب قوانين، هيچ ضابطه اى كه خالى از اشكال و ايراد باشد وجود ندارد، لذا بسيارى از دانشمندان با اعتراف به اين حقيقت ـ كه نظر اكثريت افراد اجتماع، بسيارى از اوقات اشتباه آميز است ـ مجبور به پذيرش آن شده اند چون راه هاى ديگر، عيبش بيشتر است.

اما يك جامعه مؤمن به رسالت انبياء براى خود هيچ گونه اجبارى در پيروى نظر اكثريت براى تصويب قوانين نمى بيند; زيرا برنامه ها و قوانين انبياء راستين خالى از هر گونه عيب، نقص و اشتباه است، و با آنچه اكثريت جايز الخطا تصويب مى كند قابل مقايسه نيست.

يك نگاه، در چهره جهان كنونى و حكومت هائى كه بر اساس اكثريت ها بنا شده و قوانين نادرست و آميخته با هوس ها كه گاهى از طرف اكثريت ها به تصويب مى رسد نشان مى دهد كه: اكثريتِ عددى دردى را دوا نكرده است، بسيارى از جنگ ها را اكثريت ها تصويب كرده اند و بسيارى از مفاسد را آنها خواسته اند.

استعمارها، استثمارها، جنگ ها و خونريزى ها، آزاد شناختن مشروبات الكلى، قمار، سقط جنين، فحشاء و حتى پاره اى از اعمال شنيع كه ذكر آن شرم آور است از طرف اكثريت نمايندگان بسيارى از كشورهاى به اصطلاح پيشرفته كه منعكس كننده نظريه اكثريت توده مردم آنها است گواه بر اين حقيقت مى باشد.

علاوه بر اين آيا اكثريت اجتماعات راست مى گويند؟

آيا اكثريت امين هستند؟

آيا اكثريت از تجاوز به حقوق ديگران ـ اگر بتوانند ـ خوددارى مى كنند؟

آيا اكثريت منافع خود و ديگران را به يك چشم مى بينند؟

پاسخ اين سؤالات ناگفته پيدا است، بنابراين، بايد اعتراف كرد كه تكيه كردن دنياى كنونى روى اكثريت، در حقيقت يك نوع اجبار و الزام محيط است، و استخوانى است كه در گلوى اجتماعات گير كرده.

آرى، اگر مغزهاى متفكر، مصلحان دلسوز جوامع بشرى و انديشمندان با هدف ـ كه هميشه در اقليت هستند ـ تلاش و كوشش همه جانبه اى را براى روشن ساختن توده هاى مردم انجام دهند، و جوامع انسانى به اندازه كافى رشد فكرى، اخلاقى و اجتماعى بيابند، مسلّماً نظرات چنان اكثريتى بسيار به حقيقت نزديك خواهد بود، ولى اكثريت غير رشيد، ناآگاه و يا فاسد و منحرف و گمراه چه مشكلى را مى تواند از سر راه خود و ديگران بردارد؟

بنابراين، اكثريت، به تنهائى كافى نيست، بلكه اكثريتِ رهبرى شده مى تواند مشكلات جامعه خود را تا آنجا كه در امكان بشر است حل كند.

و اگر قرآن در مورد اكثريت در آيات مختلف ايراد مى كند، شك نيست كه منظورش اكثريتِ غير رشيد و رهبرى نشده است.

* * *

 

 

 

118 فَكُلُوا مِمّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآياتِهِ مُؤْمِنينَ

119 وَ ما لَكُمْ أَلاّ تَأْكُلُوا مِمّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَ قَدْ فَصَّلَ لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ إِلاّ مَا اضْطُرِرْتُمْ إِلَيْهِ وَ إِنَّ كَثيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْم إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدينَ

120 وَ ذَرُوا ظاهِرَ الإِثْمِ وَ باطِنَهُ إِنَّ الَّذينَ يَكْسِبُونَ الإِثْمَ سَيُجْزَوْنَ بِما كانُوا يَقْتَرِفُونَ

121 وَ لا تَأْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ وَ إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ

 

ترجمه:

118 ـ از (گوشت) آنچه نام خدا (هنگام سر بريدن) بر آن گفته شده، بخوريد (و از غير آن نخوريد) اگر به آيات او ايمان داريد!

119 ـ چرا از چيزها (گوشت ها)ئى كه نام خدا بر آنها برده شده نمى خوريد؟! در حالى كه (خداوند) آنچه را بر شما حرام بوده، بيان كرده است! مگر اين كه ناچار باشيد; (كه در اين صورت، خوردن از گوشت آن حيوانات جائز است،) و بسيارى از مردم، به خاطر هوا و هوس و بى دانشى، (ديگران را) گمراه مى سازند; و پروردگارت، تجاوزكاران را بهتر مى شناسد.

120 ـ گناهان آشكار و پنهان را رها كنيد! زيرا كسانى كه گناه مى كنند، به زودى در برابر آنچه مرتكب مى شدند، مجازات خواهند شد.

121 ـ و از آنچه نام خدا بر آن برده نشده، نخوريد كه اين كار گناه است; و شياطين به دوستان خود مطالبى مخفيانه القاء مى كنند، تا با شما به مجادله برخيزند; اگر از آنها اطاعت كنيد، شما هم مشرك خواهيد بود!

 

تفسير:

تمام آثار شرك بايد برچيده شود

اين آيات، در حقيقت يكى از نتايج بحث هاى گذشته در مورد توحيد و شرك است، لذا آيه اول با «فاء» تفريع كه معمولاً براى ذكر نتيجه است آمده.

توضيح اين كه: در آيات گذشته با بيانات گوناگونى حقيقت توحيد، اثبات و بطلان شرك و بت پرستى آشكار گرديد. يكى از نتائج اين بحث اين است كه مسلمانان بايد از خوردن گوشت حيواناتى كه به نام «بت ها» ذبح مى شد خوددارى كنند، و تنها از گوشت حيواناتى كه به نام خدا ذبح مى گرديد استفاده نمايند.

زيرا يكى از عبادت هاى مشركان عرب اين بود كه براى بت ها قربانى مى كردند و از گوشت آنها به عنوان تبرّك مى خوردند و اين موضوع يك نوع بت پرستى بود.

لذا در آيه نخست مى فرمايد: «بنابراين از چيزهائى بخوريد كه نام خدا بر آن برده شده است اگر به آياتش ايمان داريد» (فَكُلُوا مِمّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآياتِهِ مُؤْمِنينَ).

يعنى ايمان تنها ادعا و گفتار و عقيده نيست، بلكه بايد در لابلاى عمل نيز آشكار گردد، كسى كه به خداى يكتا ايمان دارد تنها از اين گوشت ها مى خورد.

البته امر كُلُوا: «بخوريد» در اينجا به معنى وجوب خوردن از چنين گوشت هائى نيست، بلكه منظور از آن مباح بودن اينها و حرام بودن غير آن است.

ضمناً روشن مى شود تحريم گوشت هائى كه نام خدا به هنگام ذبح آنها برده نشده، نه از نظر جنبه هاى بهداشتى است تا گفته شود چه اثرى در بردن نام است، بلكه مربوط به جنبه هاى معنوى، اخلاقى و تحكيم پايه توحيد و يگانه پرستى است.

* * *

در آيه بعد، همين موضوع به عبارت ديگرى كه توأم با استدلال بيشترى است آمده، مى فرمايد: «چرا از (گوشت) حيواناتى نمى خوريد كه نام خدا بر آنها گفته شده؟ در حالى كه آنچه بر شما حرام است را خداوند شرح داده است» (وَ ما لَكُمْ أَلاّ تَأْكُلُوا مِمّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَ قَدْ فَصَّلَ لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ).

بار ديگر خاطرنشان مى كنيم: توبيخ و تأكيد به خاطر ترك خوردن گوشت هاى حلال نيست، بلكه هدف اين است: تنها از اين گوشت ها بايد بخوريد و از غير آنها استفاده نكنيد.

و به تعبير ديگر، نظر روى نقطه مقابل و مفهوم جمله است و لذا با جمله قَدْ فَصَّلَ لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ: «خداوند آنچه را بر شما حرام است شرح داده» استدلال شده است.

در اين كه در چه سوره و كدام آيه اين موضوع آمده است؟ و گوشت هاى حلال و حرام توضيح داده شده؟

ممكن است تصور شود منظور سوره «مائده» است و يا بعضى از آيات آينده همين سوره (آيه 145) مى باشد.

ولى با توجه به اين كه اين سوره در «مكّه» نازل شده و سوره «مائده» در «مدينه»، و آيات آينده اين سوره نيز به هنگام نزول اين آيات هنوز نازل نشده بوده است، روشن مى شود هيچ يك از اين دو احتمال صحيح نيست.

بلكه يا منظور آيه 115 سوره «نحل» است كه در آن صريحاً قسمتى از گوشت هاى حرام و مخصوصاً حيواناتى كه براى غير خدا ذبح شده اند آمده است.

و يا منظور، بيان حكم اين گوشت ها به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد; زيرا او چيزى جز وحى الهى نمى گفت.

سپس يك مورد از حكم تحريم گوشت ها را استثناء نموده، مى فرمايد: «مگر در صورتى كه مجبور شويد» (إِلاّ مَا اضْطُرِرْتُمْ إِلَيْهِ).

خواه اين اضطرار به خاطر گرفتارى در بيابان و گرسنگى شديد بوده باشد، و يا گرفتار شدن در چنگال مشركان و اجبار كردن آنها به اين موضوع.

آنگاه اضافه مى كند: «بسيارى از مردم ديگران را از روى جهل و نادانى و هوا و هوس ها گمراه مى سازند» (وَ إِنَّ كَثيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْم).

گر چه هواپرستى غالباً با جهل و نادانى توأم است ولى در عين حال براى تأكيد بيشتر آن دو را همراه آورده، مى گويد: (بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْم).

ضمناً از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود: علم حقيقى هرگز با هوا پرستى و خيال بافى سازگار نيست، و آنجا كه سازگار شود جهل است نه علم!

لازم به تذكر است كه جمله بالا مى تواند اشاره به همان پندارى باشد كه در ميان مشركان عرب وجود داشت كه براى خوردن گوشت هاى حيوانات مرده چنين استدلال مى كردند:

آيا ممكن است حيواناتى را كه خودمان مى كشيم حلال بدانيم؟ اما آنچه را خداى ما كشته است حرام بشمريم؟!

بديهى است اين يك سفسطه و خيال واهى، بيش نبود; زيرا خداوند حيوان مرده را ذبح نكرده و سر نبريده تا با حيواناتى كه ما سر بريده ايم مقايسه شود، و به همين دليل كانون انواع بيمارى ها و گوشت آن فاسد است، لذا خداوند اجازه خوردن آن را نداده است.

در پايان آيه مى فرمايد: «پروردگار تو نسبت به آنها كه تجاوزكارند آگاه تر است» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدينَ).

همان ها كه با دلائل واهى نه تنها از راه حق منحرف مى شوند، بلكه سعى دارند ديگران را نيز منحرف سازند.

* * *

و از آنجا كه ممكن است بعضى اين كار حرام را در پنهانى مرتكب شوند در تعقيب آن، در سومين آيه اين بخش، به عنوان يك قانون كلّى مى فرمايد: «گناه آشكار و پنهان را رها سازيد» (وَ ذَرُوا ظاهِرَ الإِثْمِ وَ باطِنَهُ).

نقل شده: در زمان جاهليت عده اى عقيده داشتند عمل منافى عفت (زنا) اگر در پنهانى باشد، عيبى ندارد، و اگر آشكارا باشد گناه است!

هم اكنون نيز عملاً عده اى اين منطق جاهلى را پذيرفته و تنها از گناهان آشكار وحشت دارند، اما گناهان پنهانى را بدون احساس ناراحتى مرتكب مى شوند!

آيه فوق نه تنها اين منطق جاهلى را محكوم مى سازد، بلكه مفهوم وسيعى دارد كه علاوه بر آنچه گفته شد مفاهيم و تفسيرهاى ديگرى را كه در زمينه گناه «ظاهر» و «باطن» شده است در بر مى گيرد.

از جمله اين كه: منظور از گناهان ظاهر گناهانى است كه با اعضاى بدن انجام مى گردد و گناه باطن آن است كه با قلب و نيت و تصميم صورت گيرد.

سپس به عنوان يادآورى و تهديد گناهكاران به سرنوشت شومى كه در انتظار آنها است، چنين مى گويد: «آنها كه گناه را تحصيل مى كنند، به زودى نتيجه اعمال خود را خواهند ديد» (إِنَّ الَّذينَ يَكْسِبُونَ الإِثْمَ سَيُجْزَوْنَ بِما كانُوا يَقْتَرِفُونَ).

تعبير به «كسب گناه» (يَكْسِبُونَ الإِثْمَ) تعبير جالبى است كه نشان مى دهد انسان ها در اين جهان همچون سرمايه دارانى هستند كه به يك بازار بزرگ گام مى نهند، سرمايه آنها هوش، عقل، عمر، جوانى و نيروهاى گوناگون خداداد است، بيچاره آنها كه به جاى تحصيل سعادت و «كسب» افتخار، شخصيت، تقوا و قرب به خدا، تحصيل گناه كنند.

تعبير به سَيُجْزَوْنَ: «به زودى جزاى خود را خواهند ديد» ممكن است اشاره به اين باشد كه: قيامت هر چند در نظر بعضى دور است، ولى در حقيقت بسيار نزديك مى باشد، و اين جهان به سرعت سپرى مى شود و رستاخيز فرا مى رسد.

و يا اشاره به اين باشد كه: غالب افراد در همين زندگى دنيا نيز قسمتى از نتايج اعمال زشت خود را به صورت واكنش هاى فردى و اجتماعى خواهند ديد.

* * *

در آيات قبل روى جنبه مثبت مسأله، يعنى خوردن از گوشت هاى حلال تكيه شده بود، ولى در اين آيه ـ براى تأكيد هر چه بيشتر ـ روى جنبه منفى و مفهوم آن تكيه نموده، مى فرمايد: «از گوشت هائى كه نام خدا به هنگام ذبح بر آنها برده نشده است نخوريد» (وَ لا تَأْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ).

سپس با يك جمله كوتاه مجدداً اين عمل را محكوم كرده مى فرمايد: «اين كار فسق و گناه و خروج از راه و رسم بندگى و اطاعت فرمان خدا است» (وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ).

و براى اين كه: بعضى از مسلمانان ساده دل تحت تأثير وسوسه هاى شيطانى مشركان قرار نگيرند، اضافه مى كند: «شياطين مطالب وسوسه انگيزى به طور مخفيانه به دوستان خود القاء مى كنند، تا با شما به مجادله برخيزند» (وَ إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ).

ولى شما بايد به هوش باشيد كه «اگر تسليم وسوسه هاى آنها شويد شما هم در صف مشركان قرار خواهيد گرفت» (وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ).

اين مجادله و وسوسه شايد اشاره به همان منطقى باشد كه مشركان به يكديگر القاء مى كردند (و بعضى گفته اند: مشركان عرب آن را از مجوسيان آموخته بودند) كه:

اگر ما گوشت حيوان مرده را مى خوريم به خاطر آن است كه خدا آن را كشته و از حيوانى كه ما مى كشيم بهتر است، يعنى نخوردن مردار يك نوع بى اعتنائى به كار خدا است!

غافل از آن كه آنچه به مرگ طبيعى مى ميرد، علاوه بر اين كه غالباً بيمار است، سر بريده نيست و خون هاى كثيف در لابلاى گوشت هاى آن مانده، فاسد شده و گوشت را هم آلوده و فاسد مى كنند، به همين دليل خداوند دستور داده تنها از گوشت حيواناتى بخورند كه با شرايط خاصى ذبح شده و خون آن بيرون ريخته است.

ضمناً از اين آيات استفاده مى شود كه: ذبيحه هاى غير اسلامى حرام است; زيرا ـ علاوه بر جهات ديگر ـ آنها به هنگام ذبح مقيد به بردن نام خدا بر آن نيستند.

بنابراين، در مورد حيوانى كه خود مرده هم آلودگى هاى خونى و گوشتى دارد، و غير بهداشتى است و هم از جنبه معنوى بى بهره است.

ولى در مورد ذبائحى كه نام خدا بر آن برده نشده، حداقل از جنبه معنوى بى بهره و فاسد است.

* * *

 

122 أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

123 وَ كَذلِكَ جَعَلْنا في كُلِّ قَرْيَة أَكابِرَ مُجْرِميها لِيَمْكُرُوا فيها وَ ما يَمْكُرُونَ إِلاّ بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ

 

ترجمه:

122 ـ آيا كسى كه مرده بود، سپس او را زنده كرديم، و نورى برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه برود، همانند كسى است كه در ظلمت ها باشد و از آن خارج نگردد؟! اين گونه براى كافران، اعمال (زشتى) كه انجام مى دادند، تزيين شده (و زيبا جلوه كرده) است.

123 ـ و (نيز) اين گونه در هر شهر و آبادى، بزرگان گنهكارى قرار داديم; (و همه گونه قدرت در اختيارشان گذارديم;) و سرانجام كارشان اين شد كه به مكر (و فريب مردم) پرداختند; ولى تنها خودشان را فريب مى دهند و نمى فهمند!

 

شأن نزول:

در شأن نزول آيه اول چنين نقل شده است:

«ابوجهل» كه از دشمنان سرسخت اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، روزى سخت آن حضرت را آزار داد.

«حمزه» عموى شجاع پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه تا آن روز اسلام را نپذيرفته بود و همچنان درباره آئين او مطالعه و انديشه مى كرد، در آن روز طبق معمول خود براى شكار به بيابان رفته بود.

هنگامى كه از بيابان بازگشت، از جريان كار «ابوجهل» و برادرزاده خويش با خبر شده، سخت برآشفت و يكسر به سراغ «ابوجهل» رفت و چنان بر سر ـ يا بينى او ـ كوفت كه خون جارى شد و با تمام نفوذى كه «ابوجهل» در ميان قوم و عشيره خود ـ و حتى در ميان مردم «مكّه» ـ داشت به ملاحظه شجاعت فوق العاده «حمزه» از نشان دادن عكس العمل خوددارى كرد.

سپس حمزه به سراغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده، اسلام را پذيرفت و از آن روز رسماً به عنوان يك افسر رشيد اسلام، تا واپسين دم عمر، از اين آئين آسمانى دفاع مى كرد.

آيه فوق درباره اين حادثه نازل گرديد و وضع ايمان «حمزه» و پافشارى «ابوجهل» در كفر و فساد را مشخص ساخت.(1)

از بعضى روايات نيز استفاده مى شود: آيه در مورد ايمان آوردن «عمار ياسر» و اصرار «ابوجهل» در كفر نازل گرديده است.(2)

در هر حال، اين آيه همانند آيات ديگر قرآن اختصاص به مورد نزول خود ندارد و داراى مفهوم وسيعى است كه در مورد هر مؤمن راستين، و هر بى ايمان لجوج، صادق است.

 

 

 

 


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 151، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 159 ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 80، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

 
تفسير:

ايمان و روشن بينى

ارتباط اين آيات، با آيات قبل، از اين نظر است كه:

در آيات گذشته اشاره به دو دسته: مؤمن خالص و كافر لجوج كه نه تنها ايمان نمى آورد، كه براى گمراه ساختن ديگران نيز سخت مى كوشد، شده بود.

در اين آيات نيز با ذكر دو مثال جالب و روشن وضع اين دو طايفه را مجسم كرده است.

نخست افرادى كه در گمراهى بوده اند و سپس با پذيرش حق و ايمان، تغيير مسير داده اند را تشبيه به مرده اى مى كند كه به اراده و فرمان خدا زنده شده اند، مى فرمايد: «آيا كسى كه مرده بود سپس ما او را زنده كرديم، و نورى براى او قرار داديم كه با آن در بين مردم حركت كند، همانند كسى است كه در ظلمت ها باشد و از آن خارج نگردد»؟ (أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها).

كراراً در قرآن «مرگ» و «حيات» به معنى مرگ و حيات معنوى، و كفر و ايمان، آمده است و اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه ايمان يك عقيده خشك و خالى يا الفاظى تشريفاتى نيست، بلكه به منزله روحى است كه در كالبد بى جان افراد بى ايمان دميده مى شود و در تمام وجود آنها اثر مى گذارد.

چشم آنها ديد و روشنائى، گوش آنها قدرت شنوائى، زبان توان سخن گفتن و دست و پا قدرت انجام هر گونه كار مثبت پيدا مى كند.

ايمان افراد را دگرگون مى سازد و در سراسر زندگى آنها اثر مى گذارد و آثار حيات را در تمام شئون آنها آشكار مى نمايد.

از جمله فَأَحْيَيْناهُ: «ما او را زنده كرديم» استفاده مى شود كه ايمان، گر چه بايد با كوشش از ناحيه خود انسان صورت گيرد، اما تا كششى از ناحيه خدا نباشد اين كوشش ها به جائى نمى رسد!

در مورد «نور» در جمله: وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النّاسِ: «ما براى چنين افراد نورى قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه بروند» گر چه مفسران احتمالاتى داده اند، اما ظاهراً منظور از آن، تنها قرآن و تعليمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست.

بلكه علاوه بر اين، ايمان به خدا، بينش و درك تازه اى به انسان مى بخشد، روشن بينى خاصى به او مى دهد، افق ديد او را از زندگى محدود مادّى و چهار ديوار عالم مادّه فراتر برده و در عالمى فوق العاده وسيع قرار مى دهد.

و از آنجا كه ايمان او را به خودسازى دعوت مى كند، پرده هاى خودخواهى، خودبينى، تعصب، لجاج و هوا و هوس را از مقابل چشم جانش كنار مى زند، و حقايقى را مى بيند كه هرگز قبل از آن قادر به درك آنها نبود.

در پرتو اين «نور» مى تواند راه زندگى خود را در ميان مردم پيدا كند، و از بسيارى اشتباهات كه ديگران به خاطر آز و طمع، و به علت تفكر محدود مادّى، و يا غلبه خودخواهى و هوا و هوس، گرفتار آن مى شوند، مصون و محفوظ بماند.

و اين كه در روايات اسلامى مى خوانيم: الْمُؤْمِنُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّهِ: «انسان با ايمان، با نور خدا نگاه مى كند»(1) اشاره به همين حقيقت است.

گر چه با اين همه، باز نمى توان روشن بينى خاصى را كه انسان با ايمان پيدا مى كند با بيان و قلم توصيف كرد، بلكه بايد طعم آن را چشيد و وجودش را احساس نمود!

جالب اين كه: چنين فرد زنده، فعال، نورانى و مؤثرى را با افراد بى ايمان لجوج مقايسه كرده، «چنين كسى را همانند شخصى مى شمارد كه در امواج ظلمت ها و تاريكى ها فرو رفته و هرگز از آن خارج نمى گردد؟! (كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنْها).

قابل توجه اين كه: نمى گويد: كَمَنْ فِى الظُّلُماتِ: «همانند كسى كه در ظلمت ها است» بلكه مى گويد: كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ: «همانند كسى كه مثل او در ظلمات است».

بعضى گفته اند: هدف از اين تعبير اين بوده كه اثبات شود چنان افراد به قدرى در تاريكى و بدبختى فرو رفته اند كه وضع آنها ضرب المثلى شده است كه همه افراد فهميده از آن آگاهند.

ولى ممكن است اين تعبير، اشاره به معنى لطيف ترى باشد و آن اين كه: از هستى و وجود اين گونه افراد در حقيقت چيزى جز يك شبح، يك قالب، يك مثال و يك مجسمه باقى نمانده است، هيكلى دارند بى روح و مغز و فكرى از كار افتاده!

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه: راهنماى مؤمنان «نور» (با صيغه مفرد) و محيط كافران «ظلمات» (با صيغه جمع) ذكر شده; چرا كه ايمان يك حقيقت بيش نيست، و رمز وحدت و يگانگى است و كفر و بى ايمانى سرچشمه پراكندگى، تفرقه و تشتّت است.

و در پايان آيه به علت اين سرنوشت شوم اشاره كرده، مى فرمايد: «اين چنين اعمال كافران در نظرشان جلوه داده شده است» (كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

همان طور كه سابقاً اشاره كرديم اين خاصيت تكرار يك عمل زشت است كه تدريجاً از قبح آن در نظر كاسته مى شود و حتى به جائى مى رسد كه به عنوان يك كار خوب در نظر او جلوه مى كند، و همچون زنجيرى بر دست و پاى او مى افتد و اجازه خروج از اين دام به او نمى دهد.

يك مطالعه ساده در حال تبهكاران، اين حقيقت را به خوبى روشن مى سازد.

* * *

و از آنجا كه قهرمان اين ماجرا در جهت منفى «ابوجهل» بود، و او از سردمداران مشركان «مكّه» و قريش محسوب مى شد، در آيه دوم اشاره به وضع اين رهبران گمراه و زعماى كفر و فساد كرده، مى فرمايد: «اين چنين در هر شهر و آبادى بزرگان گنهكارى قرار داديم كه طريق گناه پيش گرفتند و سرانجام كارشان اين شد كه با مكر و فريب و نيرنگ، مردم را از راه منحرف ساختند» (وَ كَذلِكَ جَعَلْنا في كُلِّ قَرْيَة أَكابِرَ مُجْرِميها لِيَمْكُرُوا فيها).

مكرّر گفته ايم: نسبت اين گونه افعال به خداوند به خاطر آن است كه او مسبب الاسباب و سرچشمه تمام قدرت ها است و هر كس هر كارى انجام مى دهد با استفاده از امكاناتى است كه خداوند در اختيار او قرار داده اگر چه جمعى از آن حسن استفاده و بعضى سوء استفاده مى كنند.

جمله لِيَمْكُرُوا: «تا مكر و نيرنگ به كار زنند» به معنى سرانجام و عاقبت كار آنها است نه هدف از خلقت آنان(2) يعنى سرانجام نافرمانى و گناه فراوان اين شد كه رهزن راه حق شدند و بندگان خدا را از راه منحرف ساختند.

زيرا «مكر» در اصل، به معنى تابيدن و پيچيدن و چاره انديشيدن و منصرف ساختن ديگرى است و به همين دليل، به هر كار انحرافى كه توأم با اخفاء و پنهانكارى باشد نيز گفته شده است و اختصاص به نقشه هاى زيان بخش كه در فارسى امروز در آن استعمال مى شود ندارد، بنابراين، هم در چاره انديشى هاى بد به كار مى رود و هم چاره انديشى هاى خوب، و در آنجا كه به خدا نسبت داده مى شود، معنى دوم آن مراد است.

و در پايان آيه مى فرمايد: «آنها جز به خودشان نيرنگ نمى زنند ولى نمى فهمند و متوجه نيستند» (وَ ما يَمْكُرُونَ إِلاّ بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ).

چه نيرنگ و فريبى از اين بالاتر كه سرمايه هاى وجود خود اعم از فكر، هوش، ابتكار، عمر، وقت و مال خويش را در مسيرى به كار مى گيرند كه نه تنها سودى به حال آنها ندارد، كه پشتشان را از بار مسئوليت و گناه سنگين مى سازد، در حالى كه فكر مى كنند به پيروزى هائى رسيده اند!

ضمناً از اين آيه به خوبى استفاده مى شود: مفاسد و بدبختى هائى كه دامن اجتماعات را مى گيرد، از بزرگ ترها و سردمداران اقوام سرچشمه مى گيرد و آنها هستند كه با انواع حيله و نيرنگ ها راه خدا را دگرگون ساخته و چهره حق را بر مردم مى پوشانند.

* * *

 

 

124 وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّى نُؤْتى مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللّهِ اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ سَيُصيبُ الَّذينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللّهِ وَ عَذابٌ شَديدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ

 

ترجمه:

124 ـ و هنگامى كه آيه اى براى آنها بيايد، مى گويند: «ما هرگز ايمان نمى آوريم، مگر اين كه همانند چيزى كه به پيامبران خدا داده شده، به ما هم داده شود»! خداوند آگاه تر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد! به زودى كسانى كه مرتكب گناه شدند، (و مردم را از راه حق منحرف ساختند،) در مقابل مكر (و فريب و نيرنگى) كه مى كردند، گرفتار حقارت در پيشگاه خدا، و عذاب شديد خواهند شد.

 

شأن نزول:

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى نويسد: اين آيه درباره «وليد بن مغيره» ـ كه از سران معروف بت پرستان و به اصطلاح مغز متفكر آنها محسوب مى شد ـ نازل گرديده است.

او به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گفت: اگر نبوت راست باشد من به احراز اين مقام از تو سزاوارترم; زيرا هم سنّم از تو بيشتر است و هم مالم!(3)

و بعضى گفته اند: درباره «ابوجهل» نازل شده است; زيرا او تصور مى كرد:

مسأله نبوت هم بايد مركز رقابت ها قرار گيرد.

او مى گفت: ما و قبيله «بنى عبد مناف» (طايفه پيامبر(صلى الله عليه وآله)) در همه چيز با هم رقابت داشتيم و همچون دو اسب مسابقه، دوش به دوش هم پيش مى رفتيم، تا اين كه آنها ادعا كردند پيامبرى از ميان ما برخاسته كه وحى به او مى شود.

ولى ممكن نيست ما به او ايمان بياوريم مگر اين كه بر ما نيز وحى شود، همان طور كه بر او وحى مى شود!!(4)


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 7، صفحه 323، جلد 32، صفحه 238، جلد 43، صفحه 8، جلد 64، صفحات 73، 74 و 75، جلد 65، صفحه 355، جلد 70، صفحه 78، جلد 72، صفحه 201، جلد 84، صفحه 32، و جلد 110، صفحه 2 ـ «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)»، جلد 1، صفحه 67، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق ـ تفسير «صافى»، جلد 5، صفحه 51، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «نورالثقلين»، جلد 5، صفحه 88، مؤسسه اسماعيليان، طبع چهارم، 1412 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 14، صفحه 61، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحه 575، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق.

2 ـ به اصطلاح «لام» در اينجا لام عاقبت است كه در قرآن نمونه هاى متعددى دارد.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 155، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 235 ـ «مناقب آل ابى طالب»، جلد 1، صفحه 47، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى، 1376 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 80، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 81، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 155، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 18، صفحه 235 ـ «مناقب آل ابى طالب»، جلد 1، صفحه 47، مطبعة محمّد كاظم الحيدرى، 1376 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 80، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ «زاد المسير»، جلد 3، صفحه 81، دار الفكر بيروت، طبع اول، 1407 هـ ق.

 

تفسير:

انتخاب پيامبر به دست خدا است

در اين آيه، اشاره اى كوتاه و پر معنى به طرز تفكر و ادعاهاى مضحك اين سردمداران باطل و «أَكابِرِ مُجْرِميِها» كه در آيه قبل آمده بود، كرده، مى فرمايد:

«هنگامى كه آيه اى از طرف خدا براى هدايت آنها فرستاده شد گفتند: ما هرگز ايمان نمى آوريم مگر اين كه به ما نيز همان مقامات و آياتى كه به فرستادگان خدا اعطا شده است داده شود» (وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّى نُؤْتى مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللّهِ).

آنها خيال مى كردند احراز مقام رسالت و رهبرى خلق، به سن و مال است و يا به رقابت هاى كودكانه قبايل، و خدا نيز موظف است رعايت اين رقابت هاى مضحك و بى اساس را كرده و بر آن صحه بگذارد، رقابت هائى كه از نهايت انحطاط فكرى و عدم درك مفهوم نبوت و رهبرى خلق، سرچشمه مى گيرد.

قرآن پاسخ روشنى به آنها مى دهد و مى فرمايد: لازم نيست شما به خدا درس بدهيد كه چگونه پيامبران و رسولان خويش را اعزام دارد و از ميان چه افرادى انتخاب كند! زيرا «خداوند از همه بهتر مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد» (اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ).

روشن است رسالت نه ارتباطى به سن و مال دارد و نه به موقعيت قبايل، بلكه شرط آن قبل از هر چيز، آمادگى روحى، پاكى ضمير، سجاياى اصيل انسانى، فكر بلند و انديشه قوى، و بالاخره تقوا و پرهيزگارى فوق العاده اى در مرحله عصمت است، و وجود اين صفات مخصوصاً آمادگى براى مقام عصمت چيزى است كه جز خدا نمى داند، و چقدر فرق است ميان اين شرايط و ميان آنچه آنها فكر مى كردند.

جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز، تمام صفات و برنامه هاى او، به جز وحى و تشريع را، دارد.

يعنى هم حافظ شرع و شريعت است، هم پاسدار مكتب و قوانين او، و هم رهبر معنوى و مادى مردم، لذا بايد او هم داراى مقام عصمت و مصونيت از خطا و گناه باشد، تا بتواند رسالت خويش را به ثمر برساند و رهبرى، مطاع، و سرمشقى، مورد اعتماد گردد.

و به همين دليل، انتخاب او نيز به دست خدا است و خدا مى داند اين مقام را در چه جائى قرار دهد، نه خلق خدا و نه از طريق انتخاب مردم و شورا.

و در پايان آيه، سرنوشتى را كه در انتظار اين گونه مجرمان و رهبران پر ادعاى باطل است بيان كرده، مى فرمايد: «به زودى اين گنهكاران به خاطر مكر و فريبى كه براى گمراه ساختن مردم به كار زدند، گرفتار كوچكى و حقارت در پيشگاه خدا و عذاب شديد خواهند شد» (سَيُصيبُ الَّذينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللّهِ وَ عَذابٌ شَديدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ).(1)

اين خودخواهان مى خواستند با كارهاى خلاف خود، موقعيت و بزرگى خويش را حفظ كنند ولى خدا آنها را آن چنان «تحقير» خواهد كرد كه دردناك ترين شكنجه هاى روحى را احساس كنند.

به علاوه، چون سر و صداى آنها در راه باطل زياد و تلاش آنها «شديد» بود كيفر و عذاب آنها نيز «شديد» و پر سر و صدا خواهد بود.

* * *

 

 

 

 

125 فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ

126 وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقيماً قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَذَّكَّرُونَ

127 لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

125 ـ آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند، سينه اش را براى (پذيرش) اسلام، گشاده مى سازد; و آن كس را كه (به خاطر اعمال خلافش) بخواهد گمراه سازد، سينه اش را آن چنان تنگ مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا برود; اين گونه خداوند پليدى را بر افرادى كه ايمان نمى آورند قرار مى دهد!

126 ـ و اين راه مستقيم (و سنت جاويدان) پروردگار توست; ما آيات خود را براى كسانى كه پند مى گيرند، بيان كرديم!

127 ـ براى آنها (در بهشت) خانه امن و امان نزد پروردگارشان خواهد بود; و او، ولىّ و ياور آنهاست به خاطر اعمال (نيكى) كه انجام مى دادند.


1 ـ «اجرام» از ماده «جرم» در اصل، به معنى قطع كردن است و از آنجا كه افراد گنهكار پيوندها را قطع مى كنند، و خود را از اطاعت فرمان خدا جدا مى سازند، اين كلمه به «گناه» نيز اطلاق شده است، و در آن اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه هر انسانى در ذات خود پيوندى با حق، و پاكى و عدالت دارد، و آلودگى به گناه در واقع جدائى از اين فطرت الهى است.

 

تفسير:

امدادهاى الهى

در تعقيب آيات گذشته، كه در زمينه مؤمنان راستين، و كافران لجوج، بحث مى كرد، در اين آيات مواهب بزرگى را كه در انتظار دسته اول، و بى توفيقى هائى را كه دامنگير دسته دوم مى شود، شرح مى دهد.

نخست مى فرمايد: «هر كس را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را براى پذيرش اسلام گشاده مى سازد و آن كس را كه بخواهد گمراه سازد سينه اش را آن چنان تنگ و محدود مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا رود» (فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّـقاً حَرَجاً كَأَنـَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ).

كراراً گفته ايم: منظور از «هدايت» و «اضلال» الهى، فراهم ساختن يا از ميان بردن مقدمات هدايت در مورد كسانى است كه آمادگى و عدم آمادگى خود را براى پذيرش حق با اعمال و كردار خويش اثبات كرده اند.

آنان كه پويندگان راه حقند و جويندگان و تشنگان زلال ايمان، خداوند چراغ هاى روشنى فرا راه آنها قرار مى دهد، تا براى به دست آوردن اين آب حيات در ظلمات گم نشوند.

اما آنها كه بى اعتنائى خود را نسبت به اين حقايق ثابت كرده اند از اين امدادهاى الهى محروم و در مسير خود با انبوهى از مشكلات رو به رو مى گردند و توفيق هدايت از آنها سلب مى شود.

بنابراين، نه دسته اول در پيمودن اين مسير مجبورند، و نه دسته دوم در كار خود، و هدايت و ضلالت الهى در واقع مكمّل چيزى است كه خودشان خواسته اند و انتخاب كرده اند.

منظور از «صدر» (سينه) در اينجا روح و فكر است و اين كنايه در بسيارى از موارد به كار مى رود.

و منظور از «شرح» (گشاده ساختن) همان وسعت روح، بلندى فكر و گسترش افق عقل آدمى است; زيرا پذيرا شدن حق، احتياج به گذشت هاى فراوانى از منافع شخصى دارد كه جز صاحبان ارواح وسيع و افكار بلند آمادگى براى آن نخواهند داشت.

«حرج» (بر وزن حرم) به معنى تنگى فوق العاده و محدوديت شديد است، و اين حال افراد لجوج و بى ايمان است كه فكرشان بسيار كوتاه و روحشان فوق العاده كوچك و ناتوان است، و كمترين گذشتى در زندگى ندارند.

و براى تأكيد اين موضوع اضافه مى كند: «خداوند اين چنين، پليدى و رجس را، بر افراد بى ايمان قرار مى دهد» (كَذلِكَ يَجْعَلُ اللّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ).

و سراپاى آنها را نكبت و سلب توفيق فرا خواهد گرفت.

* * *

در آيه بعد، به عنوان تأكيدِ بحث گذشته توجه مى دهد: اين كه مددهاى الهى شامل حال حق طلبان مى گردد و سلب موفقيت به سراغ دشمنان حق مى رود، يك سنت مستقيم و ثابت و دگرگونى ناپذير الهى است، مى فرمايد: «اين راه مستقيم (و سنت) پروردگار تو است» (وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقيماً).

اين احتمال نيز در تفسير آيه هست كه «هذا» اشاره به اسلام و قرآن بوده باشد; زيرا صراط مستقيم و راه راست و معتدل است.

و در پايان آيه، باز تأكيد مى كند: «ما نشانه ها و آيات خود را براى آنها كه دلى پذيرا و گوشى شنوا دارند شرح داديم» (قَدْ فَصَّلْنَا الآياتِ لِقَوْم يَذَّكَّرُونَ).

* * *

و در آخرين آيه، به دو قسمت از بزرگ ترين پاداش ها و موهبت هائى كه به افراد بيدار و حق طلب مى دهد اشاره مى كند، نخست اين كه: «براى آنها خانه امن و امان نزد پروردگارشان است» (لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ).

و ديگر اين كه: «ولىّ، سرپرست، حافظ و ناصر آنها خدا است» (وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ).

و توجه مى دهد: «تمام اينها به خاطر اعمال نيكى است كه انجام مى دادند» (بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

چه افتخارى از اين بالاتر كه سرپرستى و كفالت امور انسان را خداوند بر عهده گيرد و او حافظ و يار و ياورش باشد.

و چه موهبتى از اين عظيم تر كه «دار السلام» يعنى خانه امن و امان در انتظار انسان باشد، محلى كه نه در آن جنگ است نه خونريزى، نه نزاع است و نه دعوا، نه خشونت است و نه رقابت هاى كشنده و طاقت فرسا، نه تصادم منافع است و نه دروغ، افترا، تهمت، حسد و كينه و نه غم و اندوه، جايگاهى كه از هر نظر قرين آرامش است.

ولى آيه مى گويد: اينها را با حرف و سخن به كسى نمى دهند بلكه در برابر عمل، آرى در برابر عمل!

* * *

نكته ها:

1 ـ يك معجزه علمى قرآن

تشبيه افرادى كه خداوند مى خواهد آنها را گمراه سازد به كسى كه مى خواهد به آسمان بالا رود از اين نظر است كه صعود به آسمان كار فوق العاده مشكلى است، پذيرش حق براى اين افراد نيز چنين است.

همان طور كه در گفتار روزمره گاهى مى گوئيم: «اين كار براى فلان كس آن قدر مشكل است كه گويا مى خواهد به آسمان برود» يا مى گوئيم: «به آسمان بروى از اين كار آسان تر است».

البته آن روز پرواز به آسمان براى بشر يك تصور بيش نبود، و حتى امروز كه سير در فضا عملى شده است باز از كارهاى طاقت فرساست و هميشه فضانوردان با انبوهى از مشكلات شديد رو به رو هستند.

ولى معنى لطيف ترى براى آيه نيز به نظر مى رسد كه بحث گذشته را تكميل مى كند و آن اين كه:

امروز ثابت شده هواى اطراف كره زمين در نقاط مجاور اين كره كاملاً فشرده و براى تنفس انسان آماده است، اما هر قدر به طرف بالا حركت كنيم هوا رقيق تر و ميزان اكسيژن آن كمتر مى شود، به حدّى كه اگر چند كيلومتر از سطح زمين به طرف بالا (بدون ماسك اكسيژن) حركت كنيم، تنفس براى ما هر لحظه مشكل و مشكل تر مى شود و اگر به پيشروى ادامه دهيم، تنگى نفس و كمبود اكسيژن سبب بيهوشى مى گردد، بيان اين تشبيه در آن روز كه هنوز اين واقعيت علمى به ثبوت نرسيده بود در حقيقت از معجزات علمى قرآن محسوب مى گردد.

* * *

2 ـ شرح صدر چيست؟

در آيه فوق، شرح صدر (گشادگى سينه) يكى از مواهب بزرگ و ضيق صدر (تنگى سينه) يكى از كيفرهاى الهى شمرده شده است، كما اين كه خداوند در مقام بيان يك موهبت عظيم به پيامبر خود مى گويد: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَك: «آيا سينه تو را وسيع و گشاده نساختيم».(1)

و اين موضوعى است كه با مطالعه در حالات افراد به خوبى مشاهد مى شود، بعضى روحشان آن چنان باز و گشاده است كه آمادگى براى پذيرش هر واقعيتى ـ هر چند بزرگ باشد ـ دارند.

اما به عكس بعضى روحشان آن چنان تنگ و محدود است كه گويا راهى و جائى براى نفوذ هيچ حقيقتى در آن نيست.

افق ديد فكرى آنها محدود به زندگى روزمره و خواب و خور آنها است، اگر به آنها برسد همه چيز درست است و اگر كمترين تغييرى در آن پيدا شود، گويا همه چيز پايان يافته و دنيا خراب شده است!

هنگامى كه آيه فوق نازل شد، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيدند: شرح صدر چيست؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشاءُ فَيَنْشَرِحُ لَهُ صَدْرُهُ وَ يَنْفَسِحُ: «نورى است كه خدا در قلب هر كس بخواهد مى افكند و در پرتو آن، روح او وسيع و گشاده مى شود».

پرسيدند: آيا نشانه اى دارد كه با آن شناخته شود؟

فرمود: نَعَمْ، الإِنابَةُ إِلى دارِ الْخُلُودِ وَ التَّجافِي عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الاِسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الْمَوْتِ:

«آرى نشانه اش توجه به سراى جاويدان و دامن بر چيدن از زرق و برق دنيا و آماده شدن براى مرگ است (با ايمان و عمل صالح و تلاش و كوشش در راه حق) پيش از آن كه مرگ فرا رسد».(2)

* * *

 

 

 

128 وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَميعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الإِنْسِ وَ قالَ أَوْلِياؤُهُمْ مِنَ الإِنْسِ رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْض وَ بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذي أَجَّلْتَ لَنا قالَ النّارُ مَثْواكُمْ خالِدينَ فيها إِلاّ ما شاءَ اللّهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ

129 وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظّالِمينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ

 

ترجمه:

128 ـ در آن روز كه (خدا) همه آنها را جمع و محشور مى سازد، (مى گويد:) اى جمعيت (شياطين و) جنّ! شما افراد زيادى از انسان ها را گمراه ساختيد! دوستان و پيروان آنها از ميان انسان ها مى گويند: «پروردگارا! هر يك از ما دو گروه (پيشوايان و پيروان گمراه) از ديگرى استفاده كرديم; و به اجلى كه براى ما مقرر داشته بودى رسيديم». (خداوند) مى گويد: «آتش جايگاه شماست; جاودانه در آن خواهيد ماند، مگر آنچه خدا بخواهد». پروردگار تو حكيم و داناست.

129 ـ ما اين گونه بعضى از ستمگران را به بعض ديگر وامى گذاريم به سبب اعمالى كه انجام مى دادند.


1 ـ شرح، آيه 1.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 158، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 65، صفحه 236 ـ تفسير «صافى»، جلد 2، صفحه 155، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ «جامع البيان»، جلد 8، صفحات 36 و 37، دار الفكر بيروت، 1415 هـ ق ـ تفسير «ابن كثير»، جلد 2، صفحات 180 و 181، دار المعرفة بيروت، 1412 هـ ق ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحات 44 و 45، و جلد 5، صفحه 325، دار المعرفة، مطبعة الفتح جدة، طبع اول، 1365 هـ ق.

 

تفسير:

روياروئى ستمگران در قيامت با يكديگر

در اين آيات، مجدداً قرآن به توضيح وضع سرنوشت مجرمان گمراه و گمراه كننده باز مى گردد و بحث هاى آيات گذشته را با آن تكميل مى كند.

آنها را به ياد روزى مى اندازد كه رو در روى شياطينى كه از آنها الهام گرفته اند خواهند ايستاد و از اين پيروان و آن پيشوايان سؤال مى شود، سؤالى كه در برابرش پاسخى ندارند و جز حسرت و اندوه، نتيجه اى نمى گيرند.

اين هشدارها به خاطر آن است كه تنها به اين چند روز زندگى ننگرند و به پايان كار نيز بينديشند.

نخست مى فرمايد: «آن روز كه همه را جمع و محشور مى سازد، ابتدا مى فرمايد: اى جمعيت جنّ و شياطين اغواگر شما افراد زيادى از انسان ها را گمراه ساختيد» (وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَميعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الإِنْسِ).(1)

منظور از كلمه «جنّ» در اينجا همان شياطين است; زيرا «جنّ» در اصل لغت ـ همان طور كه قبلاً هم گفته ايم ـ به معنى هر موجود ناپيدا مى باشد و در آيه 50 سوره «كهف» درباره رئيس شياطين «ابليس» مى خوانيم: كانَ مِنَ الجِنِّ: «يعنى او از جنّ بود».

آيات گذشته كه از وسوسه هاى رمزى شياطين با جمله: «إِنَّ الشَّياطينَ لَيـُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ»(2) سخن مى گفت.

همچنين آيه بعد كه از رهبرى بعضى از ستمگران از بعضى ديگر سخن مى گويد، مى تواند اشاره اى به اين موضوع باشد.

اما شياطين اغواگر گويا در برابر اين سخن پاسخى ندارند و سكوت مى كنند، ولى «دوستان و پيروان آنها از بشر چنين مى گويند: پروردگارا! بعضى از ما از آنها بهره گرفتند و بعضى آنها از ما، تا آن زمان كه اجلى كه براى ما مقرر داشته بودى، پايان گرفت» (وَ قالَ أَوْلِياؤُهُمْ مِنَ الإِنْسِ رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْض وَ بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذي أَجَّلْتَ لَنا).

آنها دلخوش بودند كه پيروان تسليمى دارند و بر آنها حكومت مى كنند، و ما نيز از زرق و برق هاى دنيا و لذات بى قيد و شرط و زودگذر آن كه بر اثر وسوسه هاى شياطين دل انگيز و دلچسب جلوه مى نمود دلخوش بوديم!

در اين كه: منظور از اجل در اين آيه چيست؟

آيا پايان زندگى.

يا روز رستاخيز است؟

ميان مفسران گفتگو است، اما ظاهراً مراد پايان زندگى است; زيرا «اجل» به اين معنى، در بسيارى از آيات قرآن به كار رفته است.

اما خداوند همه اين پيشوايان، پيروان مفسد و فاسد را مخاطب ساخته مى فرمايد: «جايگاه همه شما آتش است و جاودانه در آن خواهيد ماند مگر آنچه خدا بخواهد» (قالَ النّارُ مَثْواكُمْ خالِدينَ فيها إِلاّ ما شاءَ اللّهُ).

استثناء با جمله اِلاّ ما شاءَ اللّهُ: «مگر آنچه خدا بخواهد» يا اشاره به اين است كه ابديت عذاب و كيفر در اين گونه موارد سلب قدرت از پروردگار را نمى كند، هر گاه بخواهد مى تواند آن را تغيير دهد اگر چه در مورد عده اى ثابت نگه مى دارد.

و يا اشاره به آن افرادى است كه استحقاق ابديت عذاب را ندارند.

و يا قابليت شمول عفو الهى را دارند كه بايد از حكم خلود و جاودانى بودن مجازات استثناء شوند.

و در پايان آيه مى فرمايد: «پروردگار تو حكيم و دانا است» (إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ).

هم كيفرش روى حساب است و هم عفو و بخشش، و به خوبى از موارد آنها آگاه مى باشد.

* * *

در آيه بعد، اشاره به يك قانون هميشگى الهى در مورد اين گونه اشخاص كرده، توجه مى دهد: همان گونه كه ستمگران و طاغيان در اين دنيا حامى و پشتيبان يكديگر و رهبر و راهنماى هم بودند و در مسيرهاى غلط همكارى نزديك داشتند در جهان ديگر نيز آنها را به يكديگر وامى گذاريم و اين به خاطر اعمالى است كه در اين جهان انجام دادند، مى فرمايد: «اين چنين بعضى از ستمگران را به بعضى ديگر وا مى گذاريم به خاطر اعمالى كه كسب مى كنند» (وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظّالِمينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ).

زيرا همان طور كه در بحث هاى مربوط به معاد گفته ايم، صحنه رستاخيز صحنه عكس العمل ها و واكنش ها در مقياس هاى عظيم است و آنچه در آنجا وجود دارد پرتو و انعكاسى از اعمال ما در اين دنياست.(3)

در تفسير «على بن ابراهيم قمى» نيز از امام(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: نُوَلـِّى كُلَّ مَنْ تَوَلـّى أَوْلِيائَهُمْ فَيَكُونُونَ مَعَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ: «هر كس با اوليائش در روز قيامت خواهد بود».(4)

قابل توجه اين كه: همه اين گروه ها در آيه به عنوان «ظالم» معرفى شده اند و شك نيست كه ظلم، به معنى وسيع كلمه، همه اينها را شامل مى گردد.

چه ظلمى از اين بالاتر كه انسان با قبول رهبرى شيطان صفتان خود را از تحت ولايت خداوند خارج سازد، و در جهان ديگر نيز تحت ولايت همان ها قرار گيرد.

اين تعبير و تعبير «بِما كانُوا يَكْسِبُونَ» نشان مى دهد كه اين سيه روزى و بدبختى به خاطر اعمال خودشان است و اين يك سنت الهى و قانون آفرينش است كه رهسپران راه هاى تاريك، جز سقوط در چاه و دره بدبختى فرجامى نخواهند داشت.

* * *

 

130 يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرينَ

131 ذلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْم وَ أَهْلُها غافِلُونَ

132 وَ لِكُلّ دَرَجاتٌ مِمّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

130 ـ (در آن روز به آنها مى گويد:) اى گروه جنّ و انس! آيا رسولانى از شما به سوى شما نيامدند كه آيات مرا برايتان بازگو مى كردند، و شما را از ملاقات چنين روزى بيم مى دادند؟! آنها مى گويند: «بر ضدّ خودمان گواهى مى دهيم; (آرى، ما بد كرديم!) و زندگى (پر زرق و برق) دنيا آنها را فريب داد; و به زيان خود گواهى مى دهند كه كافر بودند!

131 ـ اين به خاطر آن است كه پروردگارت هيچ گاه (مردم) شهرها را به خاطر ستم هايشان در حال غفلت هلاك نمى كند، (بلكه قبلاً رسولانى براى آنها مى فرستد).

132 ـ و براى هر يك (از اين دو دسته)، درجات (و مراتبى) است از آنچه عمل كردند; و پروردگارت از اعمالى كه انجام مى دهند، غافل نيست.


1 ـ «يَوم» ظرف است و متعلق به جمله «يَقُولُ» است كه محذوف مى باشد و در اصل، جمله چنين بوده: «وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَميعاً يَقُولُ».

2 ـ انعام، آيه 121.

3 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب ارزنده «معاد و جهان پس از مرگ» مراجعه فرمائيد.

4 ـ تفسير «على بن ابراهيم قمى»، جلد 1، صفحه 216، مؤسسه دار الكتاب قم، 1404 هـ ق.

 

تفسير:

اتمام حجت

در آيات گذشته، سرنوشت شيطان صفتان ستمگر در روز رستاخيز بيان شده، براى اين كه تصور نشود آنها در حال غفلت دست به چنين اعمالى زده اند، در اين آيات روشن مى سازد كه: هشدار به اندازه كافى به آنها داده شده و اتمام حجت گرديده است، لذا در روز قيامت به آنها چنين خطاب مى شود: «اى جمعيت جنّ و انس، آيا رسولانى از خود شما به سوى شما نيامدند كه آيات مرا برايتان بازگو كنند و درباره ملاقات چنين روزى به شما اخطار نمايند»؟ (يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَـقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا).

«مَعْشَر» در اصل، از «عشرة» به معنى «عدد ده» گرفته شده است و از آنجا كه عدد ده يك عدد كامل است، كلمه «معشر» به يك جمعيت كامل ـ كه اصناف و طوائف مختلفى را در بر مى گيرد ـ گفته مى شود.

در اين كه: آيا فرستادگان «جنّ» از جنس خود آنها است، يا از نوع بشر؟ در ميان مفسران گفتگو است.

اما آنچه از آيات سوره «جنّ» به خوبى استفاده مى شود اين است كه: قرآن و اسلام براى همه، حتى آنها نازل شده، و پيامبر اسلام مبعوث به همه بوده است.

منتها هيچ مانعى ندارد كه رسولان و نمايندگانى از خود آنها از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور دعوت آنان بوده باشند.

شرح بيشتر در اين زمينه و هم درباره معنى علمى «جنّ» در تفسير همان سوره «جنّ» در جزء 29 قرآن مجيد به خواست خدا خواهد آمد.

ولى بايد توجه داشت: كلمه «مِنْكُم» (از شما) دليل بر آن نيست كه پيامبران هر دسته، از جنس خودشان خواهند بود; زيرا هنگامى كه به گروهى گفته شود «نفراتى از شما...» اين نفرات ممكن است از يك طايفه يا از همه طوايف باشند.

و از آنجا كه روز رستاخيز روز كتمان نيست و نشانه هاى همه چيز آشكار است و هيچ كس نمى تواند چيزى را پنهان دارد، مى افزايد: «همگى در برابر اين پرسش الهى، اظهار مى دارند: ما بر ضد خود گواهى مى دهيم و اعتراف مى كنيم كه چنين رسولانى آمدند و پيام هاى تو را به ما رسانيدند اما مخالفت كرديم» (قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنـْفُسِنا).

سپس توجه مى دهد: آرى دلائل كافى از طرف پروردگار در اختيار آنها بود و آنها راه را از چاه مى شناختند «ولى زندگى فريبنده دنيا، و زرق و برق وسوسه انگيز آن، آنها را فريب داد» (وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا).

اين جمله به خوبى مى رساند كه: سدّ بزرگ راه سعادت انسان ها دلبستگى بى حدّ و حساب و تسليم بى قيد و شرط در برابر مظاهر جهان ماده است، دلبستگى هائى كه انسان را به زنجير اسارت مى كشاند و او را به هر گونه ظلم و ستم، تعدى و اجحاف، خود خواهى و طغيان، دعوت مى كند.

و در پايان بار ديگر قرآن تأكيد مى كند: «آنها با صراحت به زيان خود گواهى مى دهند كه راه كفر پوئيدند و در صف منكران حق قرار گرفتند» (وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنـَّهُمْ كانُوا كافِرينَ).

* * *

در آيه بعد، همان مضمون آيه گذشته را، اما به صورت يك قانون كلّى و سنت هميشگى الهى، بازگو مى كند كه: «اين به خاطر آن است كه پروردگار تو هيچ گاه مردم شهرها و آبادى ها را به خاطر ستمگرى هايشان، در حالى كه غافلند، هلاك نمى كند» (ذلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْم وَ أَهْلُها غافِلُونَ).

مگر اين كه رسولانى به سوى آنها بفرستد و آنها را متوجه زشتى اعمالشان سازد و گفتنى ها را بگويد.

كلمه «بِظُلْم» مى تواند به اين معنى باشد كه خدا كسى را به خاطر ستم هايش، و در حال غفلت، پيش از فرستادن پيامبران مجازات نمى كند.

و مى تواند به اين معنى باشد كه خدا افراد غافل را از روى ظلم و ستم كيفر نمى دهد; زيرا كيفر دادن آنها در اين حال، ظلم و ستم است و خداوند برتر از اين است كه درباره كسى ستم كند.(1)

* * *

و در آيه بعد، سرانجام آنها را خلاصه كرده، اعلام مى دارد: هر يك از اين دسته ها: نيكو كار و بدكار، فرمانبردار و قانون شكن، حق طلب و ستمگر، درجات و مراتبى بر طبق اعمال خود در آنجا دارند و پروردگارت هيچ گاه از اعمال آنها غافل نيست، بلكه همه را مى داند و به هر كس آنچه لايق است مى دهد، لذا مى فرمايد: «و براى هر يك درجات و مراتبى است از آنچه عمل كرده اند و پروردگارت از اعمالى كه انجام مى دهند غافل نيست» (وَ لِكُلّ دَرَجاتٌ مِمّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا يَعْمَلُونَ).

اين آيه بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند كه تمام مقام ها، «درجات» و «دركات» زائيده اعمال خود آدمى است و نه چيز ديگر.

* * *

 

133 وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْم آخَرينَ

134 إِنَّ ما تُوعَدُونَ لآت وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ

135 قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدّارِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ

 

ترجمه:

133 ـ پروردگارت بى نياز و مهربان است; (پس به كسى ستم نمى كند; بلكه همه، نتيجه اعمال خود را مى گيرند;) اگر بخواهد، همه شما را مى برد; سپس هر كس را بخواهد جانشين شما مى سازد; همان طور كه شما را از نسل اقوام ديگرى به وجود آورد.

134 ـ آنچه به شما وعده داده مى شود، يقيناً مى آيد; و شما نمى توانيد (خدا را) ناتوان سازيد (و از عدالت و كيفر او فرار كنيد).

135 ـ بگو: «اى قوم من! هر كار در قدرت داريد بكنيد! من (هم به وظيفه خود) عمل مى كنم; اما به زودى خواهيد دانست چه كسى سرانجام نيك خواهد داشت (و پيروزى با چه كسى است! اما) به يقين، ظالمان رستگار نخواهند شد»!


1 ـ در صورت اول، فاعلِ «ظلم»، كافران هستند و در صورت دوم كه نفى ظلم شده، فاعلِ آن خدا است.

 

تفسير:

پروردگار بى نياز و مهربان

آيه اول، در واقع استدلالى است براى آنچه در آيات پيش در زمينه عدم ظلم پروردگار، بيان شد، اين آيه مى فرمايد: «پروردگار تو، بى نياز و رحيم و مهربان است» (وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ).

بنابراين، دليلى ندارد كه بر كسى كوچك ترين ستم روا دارد; زيرا كسى ستم مى كند كه يا نيازمند باشد يا خشن و سنگدل.

به علاوه نه نيازى به اطاعت شما دارد و نه بيمى از گناهانتان; زيرا «اگر بخواهد همه شما را مى برد و به جاى شما كسان ديگرى را كه بخواهد جانشين مى سازد همان طور كه شما را از دودمان انسان هاى ديگرى كه در بسيارى از صفات با شما متفاوت بودند آفريد» (إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْم آخَرينَ).

بر اين اساس، او هم بى نياز است، هم مهربان، و هم قادر بر هر چيز، پس چگونه مى توان تصور ظلم درباره او نمود، ظلم از ناحيه او ممكن نيست.

* * *

با توجه به قدرت بى پايان او روشن مى گردد: «آنچه به شما در زمينه رستاخيز، پاداش و كيفر وعده داده، خواهد آمد و كمترين تخلفى در آن نيست» (إِنَّ ما تُوعَدُونَ لآت).

«و شما هرگز نمى توانيد از قلمرو حكومت او خارج شويد و از پنجه عدالت او فرار كنيد» (وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ).(1)

* * *

و در سومين آيه، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين دستور مى دهد: «به آنها بگو: اى جمعيت! هر كار از دستتان ساخته است انجام دهيد، من هم آنچه را خدا دستور داده، انجام خواهم داد، اما به زودى خواهيد دانست سرانجامِ نيك و پيروزى نهائى با كيست، و به طور مسلّم ظالمان و ستمگران پيروز نخواهند شد و روى سعادت را نخواهند ديد» (قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنـِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدّارِ إِنَّهُ لا يُفْلـِحُ الظّالِمُونَ).

قرآن در اينجا به جاى «كفر» (لا يُفْلـِحُ الكافِرُونَ) تعبير به «ظلم» (لا يُفْلـِحُ الظّالِمُونَ) كرده و اين نشان مى دهد كه كفر و انكار حق، يك نوع ظلم آشكار است، ظلمى به خويشتن و ظلمى به جامعه، و از آنجا كه ظلم، بر خلاف عدالت عمومى جهان آفرينش است، سرانجام محكوم به شكست خواهد بود.

* * *

 

136 وَ جَعَلُوا لِلّهِ مِمّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الأَنْعامِ نَصيباً فَقالُوا هذا لِلّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَى اللّهِ وَ ما كانَ لِلّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلى شُرَكائِهِمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ

 

ترجمه:

136 ـ آنها (مشركان) سهمى از آنچه خداوند از زراعت و چهار پايان آفريده، براى او قرار دادند; (و سهمى براى بت ها) و به گمان خود گفتند: «اين مال خداست! و اين هم مال شركاى ما (يعنى بت ها) است»! آنچه مال شركاى آنها بود، به خدا نمى رسيد; ولى آنچه مال خدا بود، به شركايشان مى رسيد، (آرى، اگر سهم بت ها با كمبودى مواجه مى شد، مال خدا را به بت ها مى دادند; اما عكس آن را مجاز نمى دانستند!) چه بد حكم مى كنند (كه علاوه بر شرك، حتى خدا را كمتر از بت ها مى دانند)!


1 ـ «مُعْجِزين» از ماده «اعجاز» يعنى ديگران را ناتوان ساختن، آيه مى گويد: شما نمى توانيد خداوند را از بعث در قيامت و اجراى عدالت عاجز سازيد و به تعبير ديگر نمى توانيد در برابر قدرت او مقاومت كنيد.

 

تفسير:

آداب و رسوم خرافى بت پرستان

بار ديگر براى ريشه كن ساختن افكار بت پرستى از مغزها، به ذكر عقائد، رسوم، آداب و عبادات خرافى مشركان پرداخته و با بيان رسا خرافى بودن آنها را روشن مى سازد.

نخست مى فرمايد: «كفار مكّه و ساير مشركان سهمى از زراعت و چهار پايان خود را براى خدا و سهمى نيز براى بت ها قرار مى دادند، و مى گفتند: اين قسمت مال خدا است، و اين هم مال شركاى ما يعنى بت ها است» (وَ جَعَلُوا لِلّهِ مِمّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الأَنْعامِ نَصيباً فَقالُوا هذا لِلّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا).

گر چه در آغاز آيه تنها به سهم خداوند اشاره شده است، ولى از جمله هاى بعد استفاده مى شود: سهمى براى خدا و سهمى براى بت ها قرار مى دادند، در روايات آمده است:

مصرف سهمى كه براى خدا قرار داده بودند، كودكان و مهمانان بودند و از آن براى اين كار استفاده مى كردند و اما سهمى از زراعت و چهارپايان كه براى بت ها قرار داده بودند، مخصوص خدمه و متوليان بت و بتخانه و مراسم قربانى و استفاده خودشان بود.(1)

تعبير به شُرَكائِنا: «شريك هاى ما» براى بت ها به خاطر آن است كه آنها را شريك اموال، سرمايه و زندگى خويش مى دانستند.

و تعبير به مِمّا ذَرَأَ: «از آنچه خدا خلق كرده» در حقيقت اشاره به ابطال عقيده آنها است.

زيرا اين اموال، همگى مخلوق خدا بودند، چگونه سهمى از آنها براى خدا قرار مى دادند و سهمى براى بت ها؟

سپس اشاره به داورى عجيب آنها در اين باره كرده، مى فرمايد: «سهمى را كه براى بت ها قرار داده بودند هرگز به خدا نمى رسيد و اما سهمى را كه براى خدا قرار داده بودند به بت ها مى رسيد» (فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَى اللّهِ وَ ما كانَ لِلّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلى شُرَكائِهِمْ).

در اين كه منظور از اين جمله چيست؟ ميان مفسران گفتگو است ولى همه آنها تقريباً به يك حقيقت بر مى گردد و آن اين است:

هر گاه بر اثر حادثه اى قسمتى از سهمى كه براى خدا از زراعت و چهار پايان قرار داده بودند، آسيب مى ديد و نابود مى شد، مى گفتند: مهم نيست خداوند بى نياز است.

اما اگر از سهم بت ها چيزى از بين مى رفت، سهم خدا را به جاى آن قرار مى دادند و مى گفتند: بت ها نياز بيشترى دارند.

همچنين اگر آب از مزرعه اى كه سهم خدا بود به مزرعه سهم بت ها نفوذ مى كرد مى گفتند: مانعى ندارد خدا بى نياز است.

اما اگر قضيه به عكس مى شد جلو آن را مى گرفتند و مى گفتند: بت ها احتياج بيشترى دارند.

در پايان آيه با يك جمله كوتاه اين عقيده خرافى را محكوم ساخته، مى فرمايد: «چه بد حكم مى كنند» (ساءَ ما يَحْكُمُونَ).

دليل بر زشتى كار آنها علاوه بر اين كه: بت پرستى از ريشه، فاسد و بى اساس بود، چند موضوع است:

1 ـ با اين كه: همه چيز مخلوق خدا است، ملك مسلّم او است، و حاكم و مدبر و حافظ همه موجودات او مى باشد، آنها تنها سهمى از آن را به خدا تخصيص مى دادند.

گويا مالك اصلى آنها بودند و حق تقسيم فقط به دست آنها بود! (همان طور كه گفتيم جمله «مِمّا ذَرَأَ» اشاره به اين واقعيت است).

2 ـ آنها در اين تقسيم جانب بت ها را مقدم مى داشتند، لذا هر آسيبى متوجه سهم خدا مى شد مهم نبود، اما آسيب هائى كه متوجه سهم بت ها مى شد به وسيله سهم خدا جبران مى كردند، آن را گرفته به بت ها مى دادند كه در آيه اشاره به آن شده است، و اين يك نوع امتياز و برترى براى بت ها نسبت به خداوند بود!!

3 ـ از بعضى از روايات استفاده مى شود: آنها براى سهم بت ها اهميت خاصى قائل بودند و لذا متولّيان و خدمه بت و خود بت پرستان از سهم آنها مى خوردند و سهم خدا را تنها به بچه ها و ميهمانان مى دادند.(2)

و قرائن نشان مى دهد: گوسفندهاى چاق و فربه و غلات خوب مال بت ها بود تا بتوانند به اصطلاح شكمى از عزا در آورند.

همه اينها نشان مى دهد: آنها در تقسيم، حتى براى خداوند به اندازه بت ها ارزش قائل نبودند چه حكمى از اين زشت تر و ننگين تر كه انسان قطعه سنگ و چوب بى ارزشى را بالاتر از آفريننده جهان هستى قبول داشته باشد!

آيا انحطاط فكرى از اين بالاتر تصور مى شود؟!

* * *

 

 

 

137 وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثير مِنَ الْمُشْرِكينَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَ لِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دينَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ

 

ترجمه:

137 ـ همين گونه شركاى آنها (بت ها)، قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند; (كودكان خود را قربانى بت ها مى كردند، و افتخار مى نمودند!) سرانجام آنها را به هلاكت افكندند; و آئينشان را بر آنان مشتبه ساختند. و اگر خدا مى خواست، چنين نمى كردند; (زيرا مى توانست جلو آنان را بگيرد; ولى اجبار سودى ندارد.) بنابراين، آنها و تهمت هايشان را به حال خود واگذار (و به آنها اعتنا مكن)!


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 8، صفحه 122.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحات 92 و 207، و جلد 61، صفحه 99 ـ تفسير «صافى»، جلد 2،
صفحه 160، مكتبة الصدر تهران، طبع دوم، 1416 هـ ق ـ تفسير «الأصفى»، جلد 1، صفحه 346،
انتشارات دفتر تبليغات، طبع اول، 1418 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 89، مؤسسة التاريخ
العربى بيروت، 1405 هـ ق.

 

تفسير:

قتل فرزندان به عشق بت

قرآن در اين آيه، اشاره به يكى ديگر از زشتكارى هاى بت پرستان و جنايت هاى شرم آور آنها كرده، مى فرمايد: همان طور كه تقسيم آنها در مورد خداوند و بت ها در نظرشان جلوه داشت، و اين عمل زشت و خرافى و حتى مضحك را كارى پسنديده مى پنداشتند «همچنين شركاى آنها قتل فرزندانشان را در نظر بسيارى از آنها جلوه داده بودند» (وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثير مِنَ الْمُشْرِكينَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ).

تا آنجا كه كشتن بچه هاى خود را يك نوع «افتخار» و يا «عبادت» محسوب مى داشتند.

منظور از «شركاء» در اينجا بت ها هستند كه به خاطر آنان گاهى فرزندان خود را قربانى مى نمودند و يا نذر مى كردند: اگر فرزندى نصيب آنها شد آن را براى بت قربانى كنند، چنان كه در تاريخ بت پرستان قديم گفته شده است.

و بنابراين نسبت «تزيين» به بت ها به خاطر آن است كه علاقه و عشق به بت آنها را وادار به اين عمل جنايت بار مى كرد.

روى اين تفسير، قتل در آيه فوق با مسأله زنده به گور كردن دختران و يا كشتن پسران به خاطر ترس از فقر، ارتباطى ندارد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور از تزيين اين جنايت به وسيله بت ها، اين باشد كه خدمه و متوليان بتكده ها مردم را به اين كار تشويق مى كردند و خود را زبان بت مى دانستند; زيرا نقل مى كنند:

عرب هاى زمان جاهليت براى انجام سفرهاى مهم و كارهاى ديگر از «هُبَل» (بت بزرگ آنها) اجازه مى گرفتند و طرز اجازه گرفتن آنها اين بود:

چوب هاى تيرى كه در كيسه مخصوصى در مجاور «هبل» قرار داشت و روى بعضى از آنها «اِفْعَل» (انجام بده) و روى بعضى «لاتَفْعَل» (انجام مده) نوشته شده بود را تكان مى دادند و چوبه تيرى را از ميان آنها خارج مى ساختند و هر چه روى آن نوشته شده بود، به عنوان پيام «هبل»! تلقى مى شد.

و اين نشان مى دهد: از اين طريق نظر بت ها را كشف مى كردند، و هيچ بعيد نيست كه مسأله قربانى براى بت نيز از طريق خدمه، به عنوان يك پيام بت معرفى شده باشد.

اين احتمال هم وجود دارد كه: زنده به گور كردن دختران در ميان آنها ـ كه طبق نقل تواريخ به عنوان برطرف ساختن لكّه ننگ در ميان طايفه «بنى تميم» رايج شده بود ـ به عنوان پيام بت ها معرفى شده باشد; زيرا در تاريخ مى خوانيم:

«نعمان بن منذر» به جمعى از عرب حمله كرد و زنان آنها را اسير ساخت، در ميان آنها دختر «قيس بن عاصم» بود، سپس صلح در ميان آنها برقرار شد، و هر زنى به عشيره خود پيوست، به جز دختر «قيس» كه او ترجيح داد در ميان قوم دشمن بماند، و شايد با يكى از جوان هاى آنها ازدواج كند.

اين مطلب بر «قيس» بسيار گران آمد و سوگند (به عنوان بت ها) ياد كرد كه هر گاه دختر ديگرى براى او متولد شود، زنده به گورش كند و چيزى نگذشت كه اين عمل سنتى در بين آنها شد كه زير ماسك دفاع از ناموس، دست به بزرگ ترين جنايت يعنى كشتن فرزندان بى گناه زدند.(1)-(2)

بنابراين، زنده به گور كردن دختران نيز ممكن است در آيه فوق داخل باشد.

يك احتمال ديگر نيز در تفسير آيه فوق به نظر مى رسد ـ اگر چه مفسران آن را ذكر نكرده اند ـ و آن اين كه:

عرب هاى زمان جاهليت آن چنان اهميتى براى بت ها قائل بودند كه اموال نفيس خود را خرج بت ها، متوليان و خدمه زورمند و پر درآمد آنها مى كردند و خودشان فقير و تهيدست مى شدند تا آنجا كه گاهى مجبور مى شدند بچه هاى خود را از گرسنگى و فقر سر ببرند.

عشق به بت چنين عمل زشتى را در نظر آنها تزيين كرده بود.

ولى تفسير اول يعنى قربانى كردن فرزندان براى بت ها با متن آيه از همه مناسب تر است.

قرآن سپس مى گويد: نتيجه اين گونه اعمال زشت اين بود كه: «بت ها و خدمه بت، مشركان را به هلاكت بيفكنند و دين و آئين حق را مشتبه سازند و آنها را از رسيدن به يك آئين پاك محروم نمايند» (لِيُرْدُوهُمْ وَ لِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دينَهُمْ).

قرآن مى فرمايد: «اما با اين همه اگر خدا مى خواست مى توانست به اجبار جلو آنها را بگيرد» (وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما فَعَلُوهُ).

ولى اجبار بر خلاف سنت خدا است، خداوند خواسته، بندگان آزاد باشند تا راه تربيت و تكامل هموار گردد زيرا در اجبار نه تربيت است و نه تكامل.

و در پايان مى فرمايد: اكنون كه چنين است، و آنها در ميان يك چنين اعمال خرافى زشت و ننگينى غوطهورند و حتى قبح آن را درك نمى كنند، و از همه بدتر اين كه گاهى آن را به خدا نيز نسبت مى دهند «آنها و تهمت هايشان را به حال خود واگذار، و به تربيت دلهاى آماده و مستعد بپرداز» (فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ).

* * *

 

 

138 وَ قالُوا هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لا يَطْعَمُها إِلاّ مَنْ نَشاءُ بِزَعْمِهِمْ وَ أَنْعامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُها وَ أَنْعامٌ لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللّهِ عَلَيْهَا افْتِراءً عَلَيْهِ سَيَجْزيهِمْ بِما كانُوا يَفْتَرُونَ

139 وَ قالُوا ما في بُطُونِ هذِهِ الأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى أَزْواجِنا وَ إِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فيهِ شُرَكاءُ سَيَجْزيهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَكيمٌ عَليمٌ

 

ترجمه:

138 ـ و گفتند: «اين قسمت از چهار پايان و زراعت (كه مخصوص بت هاست، براى همه) ممنوع است; و جز كسانى كه ما بخواهيم ـ به گمان آنها ـ نبايد از آن بخورند. و (اينها) چهار پايانى است كه سوار شدن بر آنها حرام شده است»! و (نيز) چهار پايانى (بود) كه (هنگام ذبح) نام خدا را بر آن نمى بردند، و به خدا دروغ مى بستند; (و مى گفتند): «اين احكام، همه از ناحيه اوست». به زودى (خدا) كيفر افتراهاى آنها را مى دهد.

139 ـ و گفتند: «آنچه (از بچه) در شكم اين حيوانات است، مخصوص مردان ماست; و بر همسران ما حرام است; اما اگر مرده باشد (مرده متولد شود)، همگى در آن شريكند». به زودى (خدا) كيفر اين توصيف (و احكام دروغين) آنها را مى دهد; او حكيم و داناست.


1 ـ بعضى تصور كرده اند: كلمه «اولاد» در آيه فوق، با اين تفسير سازگار نيست، ولى بايد توجه داشت كه «اولاد» معنى وسيعى دارد: هم به پسر و هم به دختر اطلاق مى شود، همان طور كه در آيه 233 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ: «مادران فرزندان خود را دو سال كامل شير مى دهند».

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 171، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 92.

 

 

تفسير:

احكام خرافى بت پرستان

در اين آيات به چند قسمت ديگر از احكام خرافى بت پرستان كه حكايت از كوتاهى سطح فكر آنها مى كند اشاره شده است و بحث آيات قبل را تكميل مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «بت پرستان مى گفتند: اين قسمت از چهار پايان و زراعت كه مخصوص بت ها است و سهم آنها مى باشد به طور كلّى براى همه ممنوع است، مگر آنهائى كه ما مى خواهيم» (وَ قالُوا هذِهِ أَنـْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ
لا يَطْعَمُها إِلاّ مَنْ نَشاءُ بِزَعْمِهِمْ
).

و به پندار آنها تنها بر اين دسته حلال بود، نه بر ديگران.

و منظورشان از افراد مُجاز، همان خدمه و متوليان بت و بتخانه بود، تنها اين دسته بودند كه به پندار آنها حق داشتند از سهم بت ها بخورند.

از اين بيان نتيجه مى گيريم: اين قسمت از آيه در حقيقت اشاره به چگونگى مصرف سهمى است كه براى بت ها از زراعت و چهار پايان قرار مى دادند، كه شرح آن در دو آيه قبل گذشت.

كلمه «حِجْر» (بر وزن شعر) در اصل، به معنى ممنوع ساختن است و همان طور كه «راغب» در كتاب «مفردات» گفته است: بعيد نيست از ماده «حجاره» به معنى سنگ، گرفته شده باشد; زيرا هنگامى كه مى خواستند محوطه اى را ممنوع اعلام كنند، اطراف آن را سنگ چين مى كردند.

و اين كه به «حجر اسماعيل» اين كلمه اطلاق شده است به خاطر آن است كه به وسيله ديوار سنگى مخصوصى از ساير قسمت هاى مسجد الحرام جدا شده است.

به همين مناسبت، گاهى به «عقل» حجر گفته مى شود، به خاطر آن كه انسان را از كارهاى خلاف منع مى كند.

و هر گاه كسى زير نظر و تحت حمايت ديگرى قرار بگيرد مى گويند در «حِجر» او است.

و «محجور» به كسى گفته مى شود كه از تصرف در اموال خويش ممنوع است.(1)

سپس به دومين چيزى كه آنها تحريم كرده بودند اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها معتقد بودند: قسمتى از چهار پايان هستند كه سوار شدن بر آنها حرام است» (وَ أَنـْعامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُها).

ظاهراً مراد همان حيواناتى است كه در آيه 103 سوره «مائده» به عنوان «سائبه»، «بحيره» و «حام» شرح آن گذشت (براى اطلاع بيشتر ذيل آيه مزبور را مطالعه فرمائيد).

بعد از آن، سومين قسمت از احكام نارواى آنها را بيان كرده، مى فرمايد: «نام خدا را بر قسمتى از چهار پايان نمى بردند» (وَ أَنـْعامٌ لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللّهِ عَلَيْهَا).

اين جمله ممكن است اشاره به حيواناتى باشد كه به هنگام ذبح تنها نام بت را مى بردند و يا حيواناتى بوده است كه سوار شدن بر آنها براى حج را تحريم كرده بودند، چنان كه در تفسير «مجمع البيان»، تفسير «كبير»، «المنار» و «قرطبى» از بعضى از مفسران نقل شده است،(2) و در هر دو صورت حكمى بود بى دليل و خرافى.

عجيب اين است كه: به اين احكام خرافى قناعت نمى كردند، بلكه طبق فرموده قرآن: «به خدا افترا مى بستند و آن را به او نسبت مى دادند» (افْتِراءً عَلَيْهِ).

و در پايان آيه پس از ذكر اين احكام ساختگى مى فرمايد: «خداوند به زودى كيفر آنها را در برابر اين افترائات خواهد داد» (سَيَجْزيهِمْ بِما كانُوا يَفْتَرُونَ).

آرى، هنگامى كه بشر بخواهد به فكر ناقص خود جعل حكم و قانون كند ممكن است هر طائفه اى با هوا و هوس هاى خود احكام و مقرراتى بسازند، نعمت هاى خدا را بى جهت بر خود حرام و يا كارهاى زشت و خلاف خود را بر خود حلال كنند.

اين است كه: مى گوئيم قانونگذار تنها بايد خدا باشد كه همه چيز را مى داند و از مصالح كارها آگاه و از هر گونه هوا و هوس بر كنار است.

* * *

در آيه بعد، به يكى ديگر از احكام خرافى آنها در مورد گوشت حيوانات اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها گفتند: جنين هائى كه در شكم اين حيوانات است مخصوص مردان ما است و بر همسران ما حرام است ولى اگر مرده متولد شوند، همگى در آن شريكند» (وَ قالُوا ما في بُطُونِ هذِهِ الأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى أَزْواجِنا وَ إِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فيهِ شُرَكاءُ).

بايد توجه داشت، منظور از «هذِهِ الأَنْعامِ» همان حيواناتى است كه در آيه قبل به آن اشاره شده است.

بعضى از مفسران احتمال داده اند: عبارت ما فِى بُطُونِ هذِهِ الأَنْعامِ: «آنچه در شكم اين حيوانات است» شامل شير اين حيوانات نيز بشود.

ولى با توجه به جمله وَ اِنْ يَكُنْ مَيْتَةً: «اگر مرده بوده باشد» روشن مى شود: آيه فقط از جنين بحث مى كند كه اگر زنده متولد شود، آن را مخصوص مردان و اگر مرده متولد مى شد، كه زياد مورد رغبت و ميل آنها نبود، همه را در آن مساوى مى دانستند!

اين حكم:

اوّلاً ـ هيچ گونه فلسفه و دليلى نداشت.

ثانياً ـ در مورد جنينى كه مرده متولد مى شد، بسيار زشت و زننده بود; زيرا گوشت چنين حيوانى غالباً فاسد و زيان بخش است.

و ثالثاً ـ يك نوع تبعيض آشكار ميان جنس مرد و زن بود; چرا كه آنچه خوب بود، مخصوص مردان، و آنچه بد بود به زنان هم از آن سهمى داده مى شد.

قرآن به دنبال اين حكم جاهلى، با اين جمله مطلب را تمام كرده، مى فرمايد: «به زودى خداوند كيفر اين گونه توصيفات آنها را مى دهد» (سَيَجْزيهِمْ وَصْفَهُمْ).

تعبير به «وصف» اشاره به توصيفى است كه آنها از خدا مى كردند و تحريم اين گونه غذاها را به خدا نسبت مى دادند اگر چه منظور از آن صفت و حالتى است كه بر اثر تكرار گناه به شخص گناهكار دست مى دهد، و او را مستحق مجازات مى كند.

و در پايان آيه مى فرمايد: «او حكيم و دانا است» (إِنَّهُ حَكيمٌ عَليمٌ).

هم از اعمال، گفتار و تهمت هاى نارواى آنان با خبر است و هم روى حساب، آنها را مجازات مى كند.

* * *

 

140 قَدْ خَسِرَ الَّذينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْم وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللّهُ افْتِراءً عَلَى اللّهِ قَدْ ضَلُّوا وَ ما كانُوا مُهْتَدينَ

 

ترجمه:

140 ـ به يقين آنها كه فرزندان خود را از روى جهل و نادانى كشتند، گرفتار خسران شدند; (زيرا) آنچه را خدا به آنها روزى داده بود، بر خود تحريم كردند; و بر خدا افتراء بستند. آنها گمراه شدند; و (هرگز) هدايت نيافته بودند.


1 ـ بايد توجه داشت كه «حِجر» در آيه فوق معنى وصفى دارد و به معنى محجور آمده است و مذكر و مؤنث در آن يكسان است.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 173، ذيل آيه مورد بحث، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات بيروت، طبع اول، 1415 هـ ق ـ تفسير «قرطبى»، جلد 7، صفحه 95، مؤسسة التاريخ العربى بيروت، 1405 هـ ق ـ
تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 13، صفحه 207، دار الكتب العلمية، تهران، طبع دوم.

 

تفسير:

زيان و خسران اقوام جاهلى

در تعقيب چند آيه گذشته كه در آنها سخن از قسمتى از احكام خرافى و آداب زشت و ننگين عصر جاهليت عرب، از جمله كشتن فرزندان به عنوان قربانى بت ها، و يا زنده به گور كردن دختران به عنوان حفظ حيثيت قبيله و خانواده، و همچنين تحريم قسمتى از نعمت هاى حلال به ميان بود، در اين آيه به شدت همه اين اعمال و احكام را محكوم كرده و با «هفت تعبير مختلف» در جمله هائى كوتاه اما بسيار رسا و جالب، وضع آنها را روشن مى سازد.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه فرزندان خود را از روى سفاهت و جهل كشتند زيان كردند» (قَدْ خَسِرَ الَّذينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْم).

هم از نظر انسانى و اخلاقى، هم از نظر عاطفى، و هم از نظر اجتماعى، گرفتار خسارت و زيان گشتند و از همه بالاتر خسارت معنوى در جهان ديگر.

در اين جمله عمل آنها يك نوع «خسران و زيان» و سپس «سفاهت و سبك مغزى» و بعد «كار جاهلانه» معرفى شده است، كه هر يك از اين تعبيرهاى سه گانه به تنهائى براى معرفى زشتى عمل آنها كافى است.

كدام عقل اجازه مى دهد: انسان فرزند خود را با دست خود به قتل برساند؟

وانگهى آيا اين سفاهت و سبك مغزى نيست كه از اين عمل شرم نكند، بلكه آن را يك نوع افتخار يا عبادت محسوب دارد؟

كدام علم و دانش اجازه مى دهد انسان چنين عملى را به عنوان يك سنت و يا قانون در جامعه خود بپذيرد؟!

اينجا است كه به ياد گفتار «ابن عباس» مى افتيم كه مى گفت: اگر كسى بخواهد ميزان عقب ماندگى اقوام جاهلى را بداند آيات سوره «انعام» (يعنى آيات فوق) را بخواند.

سپس قرآن مى فرمايد: «اينان آنچه را خدا به آنان روزى داده بود و مباح و حلال ساخته بود، بر خود تحريم كردند و به خدا افترا زدند كه خدا آنها را حرام كرده است» (وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللّهُ افْتِراءً عَلَى اللّهِ).

در اين جمله، با دو تعبير ديگر، اعمال آنها محكوم شده است; زيرا:

اوّلاً ـ آنها نعمتى را كه خدا به آنان «روزى» داده بود و حتى براى ادامه حياتشان لازم و ضرورى بود، بر خود تحريم كردند و قانون خدا را زير پا گذاشتند.

و ثانياً ـ به خدا «افترا» بستند كه او چنين دستورى داده است، با آن كه ابداً چنين نبود.

و در پايان آيه با دو تعبير ديگر آنان را محكوم مى سازد، نخست مى فرمايد: «آنها به طور مسلّم گمراه شدند» (قَدْ ضَلُّوا).

سپس اضافه مى كند: «آنها هيچ گاه در مسير هدايت نبوده اند» (وَ ما كانُوا مُهْتَدينَ).

* * *

 

 

بارالها! ما را در راه دورى از هر گونه خرافه جاهلى يارى فرما!

بار خداوندا! عقل سليم، فكر بلند و انديشه تابناك به ما مرحمت فرما!

بار پروردگارا! دست ما را بگير و به آنچه مايه رضايت تو است برسان!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ