تفسیر نمونه جلد 09

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

هدف هائى كه اين تفسير تعقيب مى كند

سوره هود

محتواى سوره هود

اين سوره مرا پير كرد

فضيلت تلاوت اين سوره

چهار اصل مهم در دعوت انبياء

پيوند دين و دنيا

رفتار احمقانه

همه ميهمان اويند!

تقسيم ارزاق و تلاش براى زندگى

1 ـ «رزق»

2 ـ تأمين نيازمندى ها

3 ـ روزى تا پايان عمر

4 ـ متاع حسن!

هدف آفرينش

مؤمنان، پر ظرفيت، و افراد بى ايمان، كم ظرفيت اند

1 ـ امّت معدوده و ياران مهدى(عليه السلام)

2 ـ چهار پديده كوتاه فكرى

3 ـ ميزان كم ظرفيتى

4 ـ نعمت ها همه موهبت است

5 ـ اعمال نيك دو اثر دارد

قرآن معجزه جاويدان

1 ـ توضيحى درباره «لَعَلَّ»

2 ـ آيا ممكن است ابلاغ آيات را به تأخير اندازد؟

3 ـ معنى «أَمْ»

4 ـ پاسخ به معجزات اقتراحى، خير!

5 ـ آيات تحدّى

6 ـ «همه قرآن» يا «ده سوره» يا «يك سوره»؟

7 ـ مخاطب «فَإِلَّمْ يَسْتَجيبُوا لَكُم»

1 ـ منظور از «شاهِد» در آيه فوق چيست؟

2 ـ چرا تنها اشاره به «تورات» شده؟

3 ـ مخاطب در «فَلا تَكُ في مِرْيَة» كيست؟

زيانكارترين مردم

معنى اصلى «لاجَرَم»

سرگذشت تكان دهنده نوح(عليه السلام) و قومش

من هيچ فرد باايمانى را طرد نمى كنم!

1 ـ غيب از آن خداست

2 ـ مقياس سنجش فضيلت

حرف بس است، مجازات كو؟

سؤال:

پاسخ:

تصفيه شروع مى شود

1 ـ تصفيه، نه انتقام

2 ـ نشانه هاى مستكبرين

3 ـ كشتى نوح

طوفان شروع مى شود

1 ـ آيا طوفان نوح(عليه السلام) عالمگير بود؟

2 ـ آيا بعد از نزول عذاب، توبه ممكن است؟

3 ـ درس هاى تربيتى در طوفان نوح

پايان يك ماجرا

«جودى» كجا است؟

سرگذشت دردناك فرزند نوح(عليه السلام)

1 ـ چرا فرزند نوح(عليه السلام)، عمل غير صالح بود؟

2 ـ چگونه نوح(عليه السلام) توجه نداشت؟

3 ـ آنجا كه پيوندها گسسته مى شود؟

4 ـ مسلمانان مطرود!

نوح(عليه السلام) به سلامت فرود آمد

بت شكن شجاع!

1 ـ توحيد، خميرمايه دعوت همه پيامبران

2 ـ رهبران راستين و مطالبه پاداش

3 ـ گناه و ويرانى جامعه ها

4 ـ منظور از «يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُم» چيست؟

منطق نيرومند هود(عليه السلام)

لعن و نفرين ابدى بر اين قوم ستمگر

1 ـ قوم عاد از نظر تاريخ

2 ـ لعن و نفرين ابدى بر قوم عاد باد

آغاز سرگذشت قوم ثمود

استعمار در قرآن و عصر ما

ناقه صالح

پيوند مكتبى در ابعاد زمان

سرانجام قوم ثمود

1 ـ رحمت الهى بر مؤمنان

2 ـ مجازات مادّى يا معنوى

3 ـ منظور از «صيحه» چيست؟

4 ـ واژه «جاثِم»

5 ـ واژه «يَغْنَوا»

فرازى از زندگى بت شكن

زندگى ننگين قوم لوط

1 ـ منظور لوط از دخترانش

2 ـ منظور از «أَطْهَر» چيست؟

3 ـ تعبير «يك مرد رشيد نيست»؟

4 ـ ما به دختران تو حق نداريم

5 ـ منظور از «قُوَّة»

پايان زندگى اين گروه ستمكار

1 ـ چرا لحظه نزول عذاب «صبح» بود؟

2 ـ زير و رو چرا؟

3 ـ باران سنگ چرا؟

4 ـ نشان دار چرا؟

5 ـ تحريم همجنس گرائى

6 ـ فلسفه تحريم همجنس گرائى

7 ـ اخلاق قوم لوط

«مدين» سرزمين «شعيب»

منطق بى اساس لجوجان

تهديدهاى متقابل «شعيب» و قومش

پايان عمر تبهكاران مدين

درس هاى تربيتى داستان «شعيب»

قهرمان مبارزه با فرعون

سعادت و شقاوت

1 ـ سعادت و شقاوت ذاتى!

2 ـ تفاوت فعل «شَقُوا» و «سُعِدُوا»

3 ـ مسأله «خلود» در قرآن

يك سؤال مهم: (نابرابرى گناه و مجازات)

4 ـ «خلود» در آيات مورد بحث

5 ـ استثناء در آيه چه مفهومى دارد؟

6 ـ توضيحى درباره «زَفِير» و «شَهِيق»

7 ـ اسباب سعادت و شقاوت

استقامت كن، استقامت!

آيه اى پر محتوا و طاقت فرسا

تكيه بر ظالمان و ستمگران

1 ـ مفهوم «ركون»

2 ـ در چه امورى نبايد به ظالمان تكيه كرد

3 ـ فلسفه تحريم ركون به ظالمان

4 ـ «الَّذينَ ظَلَمُوا» چه اشخاصى هستند؟

5 ـ رابطه روايات تبعيت از «أُولِـى الأَمْر» و اين آيه

نماز و صبر

1 ـ اهميت فوق العاده نماز

2 ـ اميدبخش ترين آيه قرآن

عامل تباهى جامعه ها

1 ـ «أُولُوا بَقِيَّة» چه كسانى هستند؟

2 ـ جامعه در مسير اصلاح، حق بقاء دارد

3 ـ لذت پرستى سرچشمه انحرافات

تفاوت و اختلاف انسان ها

1 ـ آزادى اراده

2 ـ هدف آفرينش

3 ـ تأكيد مجدد بر اختيار

آثار چهارگانه مطالعه سرگذشت پيشينيان

1 ـ علم غيب مخصوص خدا است

2 ـ عبادت مخصوص او است

3 ـ عبادت و توكّل

سوره يوسف

آغاز سوره يوسف و محتواى آن

4 ـ داستان يوسف(عليه السلام) قبل از اسلام، و بعد از آن

5 ـ چرا بر خلاف سرگذشت هاى ساير انبياء، داستان يوسف(عليه السلام) يك جابيان شده است؟

6 ـ فضيلت تلاوت اين سوره

«أحسن القصص» در برابر تو است

نقش داستان در زندگى انسان ها

بارقه اميد و آغاز مشكلات!

1 ـ رؤيا و خواب ديدن

خواب هاى عجيب

2 ـ استفاده يعقوب(عليه السلام) از خواب يوسف (عليه السلام)

3 ـ حفظ اسرار

نقشه نهائى

5 ـ نقش ويرانگر حسد در زندگى انسان ها

6 ـ حدود ابراز محبت به فرزندان

صحنه سازى شوم

1 ـ توطئه هاى دشمن در لباس دوستى

2 ـ نياز فطرى و طبيعى انسان به سرگرمى سالم

3 ـ فرزند در سايه پدر

4 ـ نه قصاص و نه اتهام، قبل از جنايت

5 ـ تلقين دشمن

دروغ رسوا!

1 ـ در برابر يك ترك اولى!...

2 ـ دعاى گيراى يوسف(عليه السلام)!

4 ـ تسويل نفس

5 ـ دروغگو حافظه ندارد

6 ـ «صبر جميل» چيست؟

به سوى سرزمين مصر

در كاخ عزيز مصر

1 ـ چرا نام عزيز مصر برده نشده؟

2 ـ ارتباط علم تعبير خواب و كاخ عزيز

3 ـ منظور از «بلوغ أَشُدّ» چيست؟

4 ـ مواهب الهى بى حساب نيست

عشق سوزان همسر عزيز مصر

1 ـ منظور از «ربّ» در جمله «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ» كيست؟

2 ـ منظور از برهان پروردگار چيست؟

3 ـ جهاد با نفس

4 ـ پاداش اخلاص

5 ـ متانت و عفت بيان

6 ـ نكات قابل دقت در اين آيه

طشت رسوائى همسر عزيز از بام افتاد!

1 ـ «شاهد» كه بود؟

2 ـ چرا عكس العمل عزيز مصر، خفيف بود؟

3 ـ حمايت خدا در لحظات بحرانى

4 ـ نقشه همسر عزيز مصر

توطئه ديگر همسر عزيز مصر

1 ـ تطميع و تهديد

2 ـ ادعاى بى جا

3 ـ چرا يوسف(عليه السلام)در جلسه زنان حضور يافت؟

4 ـ شركاء جرم

5 ـ وابستگى مطلق

زندان به جرم بى گناهى!

زندان يا كانون تربيت؟

1 ـ زندان، كانون ارشاد يا دانشگاه فساد

2 ـ آنجا كه نيكوكاران بر سر دار مى روند

3 ـ بزرگ ترين درس آزادى!

4 ـ سوء استفاده از يك شعار سازنده

5 ـ توجه به غير خدا

ماجراى خواب سلطان مصر

1 ـ تعبير خواب حساب شده

2 ـ قدرت خدا از روزنه اى كوچك

3 ـ تعبير خواب يا معجزه يوسف؟

تبرئه يوسف از هر گونه اتهام

1 ـ نتيجه پاكدامنى

2 ـ شكست ها سبب بيدارى

3 ـ برتر از آزادىِ ظاهرى

4 ـ نفس سركش

هدف هائى كه اين تفسير تعقيب مى كند

چشم ها از سراسر جهان به اسلام دوخته شده، مى خواهند اسلام را از نو بشناسند...حتى خود مسلمانان!. و اين به دلايل مختلفى است كه از جمله «انقلاب اسلامى كشور ما» و «جنبش هاى اسلامى در نقاط مختلف ديگر جهان» را مى توان نام برد، كه افكار همه، مخصوصاً نسل جوان را تشنه شناخت هر چه بيشتر اسلام ساخته است.

و براى شناخت اسلام، هر كس مى داند: نزديك ترين راه و مطمئن ترين وسيله، غور و بررسى بيشتر در متن قرآن مجيد كتاب بزرگ آسمانى ما است.

اما از سوى ديگر، قرآن اين كتاب عظيم و پرمحتوا، همانند كتب عادى، داراى يك بعد نيست، و به اصطلاح «بطونى» دارد، و در درون هر بطنى، بطن ديگر نهفته است.

و به تعبير ديگر، هر كس به مقدار عمق فكر خويش، و به اندازه فهم، آگاهى و شايستگى اش، از قرآن استفاده مى كند، بى آن كه عمق و كرانه هاى آن بر كسى آشكار باشد، و مسلماً هيچ كس از كنار چشمه قرآن محروم باز نمى گردد!

با توجه به آنچه گفته شد، نياز به تفسيرهائى كه محل پيوند افكار دانشمندان، و برداشت هاى محققان اسلامى است، و مى تواند راه گشاى اسرار مختلف قرآن گردد، كاملاً روشن است.

اما كدام تفسير؟ و كدام مفسّر؟... آن تفسير كه آنچه قرآن مى گويد بازگو كند، نه آنچه خود مى خواهد و مى پسندد، و مفسّرى كه خود را در اختيار قرآن بگذارد، و از مكتبش درس فرا گيرد، نه آن كس كه «نا آگاه» و يا «آگاهانه»، با پيش داوريهايش مى كوشد در برابر قرآن «استاد» باشد و نه «شاگرد».

* * *

البته، مفسران بزرگ و محققان عالى قدر اسلام از نخستين قرن اسلامى تا كنون، تلاش ها و كوشش هاى شايان تقديرى در اين زمينه كرده اند، و به عربى و فارسى و زبان هاى ديگر، تفسيرهاى فراوانى نگاشته اند كه در پرتو آن به گوشه اى از شگفتى هاى اين كتاب بزرگ آسمانى مى توان راه يافت (شَكَرَ اللّهُ سَعْيَهُمْ).

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه، با گذشت زمان «مسائل تازه اى» براى مردم حق طلب و حقيقت جو، مطرح مى شود، و «سؤالاتى» از برخورد و تضاد مكتب ها، و گاه از وسوسه هاى منافقان و مخالفان، و زمانى در چگونگى تطبيق تعليمات اين كتاب بزرگ و آسمانى بر نيازهاى زمان، پيش مى آيد كه بايد تفسيرهاى امروز پاسخ گوى آنها باشند.

و از سوى ديگر، تفسيرها همه، نبايد مجموعه اى از اقوال گوناگون، و بحث هاى پيچيده و غيرقابل درك براى عموم باشد، بلكه امروز تفسيرهائى لازم است كه همچون خود قرآن، جنبه همگانى داشته باشد، و تمام قشرها بتوانند از آن استفاده كنند (بى آن كه از ارزش و عمق بحث ها كاسته شود).

* * *

توجه به اين امور، سبب شد گروهى از ما بخواهند: به نوبه خود، دست به تأليف تفسيرى، كه اين نيازها را برطرف سازد، بزنيم و چون اين كار سنگين بود، جمعى از اهل فضل را كه همسفران خوبى در اين راه طولانى و پرفراز و نشيب بوده و هستند، به كمك و همكارى دعوت كرديم، تا با تشريك مساعى اين مشكل حل شود.

اين كار بحمد اللّه قرين موفقيت شد، و محصولى داد كه با استقبال فوق العاده همه قشرها مواجه گرديد، به طورى كه در اكثر نقاط، مردم در سطوح مختلف به اين تفسير روى آوردند، و مجلدات آن كه تا كنون به هشت جلد رسيده (و اين نهمين جلد آن است) كراراً چاپ و منتشر شده است، و خدا را بر اين موفقيت سپاس مى گوئيم.

* * *

در مقدمه اين جلد، لازم مى دانم نظر خوانندگان عزيز را به چند نكته جلب كنم:

1 ـ كراراً سؤال مى كنند: مجموع اين تفسير در چند جلد تمام خواهد شد؟ در جواب بايد بگويم: ظاهراً از بيست جلد كمتر و از بيست و چهار جلد بيشتر نخواهد بود!(1)

2 ـ كراراً مى گويند: چرا مجلدات تفسير با فاصله زياد زمانى منتشر مى شود؟

بايد عرض كنم: ما نهايت كوشش رادر سرعت بخشيدن به كار داريم، و حتى در سفر و حضر، گاهى در تبعيدگاه، و گاهى در بستر بيمارى، آن را ادامه داده ايم، اما از آنجا كه نمى توان نظم و عمق مباحث را فداى سرعت عمل نمود، بايد كارى كرد كه ميان اين دو، تا آنجا كه ممكن است جمع شود.

و از سوى ديگر، مشكلات فوق العاده چاپ و تهيه كاغذ و مانند آن را (مخصوصاً در زمان جنگ) نبايد از نظر دور داشت، كه آن هم يك عامل مهم تأخير است.

3 ـ گاهى مى پرسند: اگر اين تفسير به قلم افراد مختلف تهيه گردد هماهنگ نمى تواند باشد.

در پاسخ مى گويم: در آغاز كار تا اندازه اى چنين بود، ولى به زودى براى تأمين همين هدف، بر آن شديم قلم تفسير همه از اينجانب باشد و دوستان در جمع آورى مطالب كمك كنند، آنها نيز هر كدام كار خود را قبلاً به طور انفرادى انجام مى دهند، و يادداشت هاى لازم را تهيه مى كنند، ولى بعداً در جلسات دسته جمعى كه با هم داريم، هماهنگى لازم ايجاد مى گردد، تا هيچ گونه نوسانى در بحث ها و طرح مسائل گوناگون و سبك تفسير پيدا نشود، و همه يك دست و يك پارچه و منسجم باشد.

اميدوارم بتوانيم، براى تعميم منفعت بيشتر، اين تفسير را به زبان عربى و حتى زبان هاى ديگر ترجمه كنيم، تا ديگران نيز بتوانند از آن بهره گيرند (اين پيشنهاد از سوى خوانندگان عزيز نيز مطرح شده است).(2)

* * *

خداوندا! چشم ما را بينا، گوشمان را شنوا، فكرمان را صائب، زاينده و كارساز فرما، تا بتوانيم به عمق تعليمات كتابت راه يابيم، و از آن چراغ پرفروغى براى خود و ديگران فراهم سازيم.

خداوندا! آتش هائى كه دشمنان انقلاب ما خصوصاً، و دشمنان اسلام عموماً، پيرامون ما برافروخته اند، و فكر ما را دائماً به خود مشغول داشته است، در پرتو مجاهدت هاى پيگير و سعى و تلاش بى امان اين امت اسلامى، خاموش بگردان، تا يك جا دل را به تو بنديم، و در راه تو و خدمت به بندگان مستضعف تو گام برداريم.

بار الها! به ما توفيق و عمر مرحمت فرما، كه بتوانيم اين تفسير را به پايان بريم، و اين خدمت ناچيز را به آخر برسانيم، و يك جا به پيشگاهت تقديم داريم. (اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْرٌ)(3)

قم حوزه علميه ـ ناصر مكارم شيرازى

اول / محرم الحرام / 1401

19 / 8 / 1359


1 ـ چنان كه مى دانيد، تعداد مجلدات تفسير 27 جلد شده است.(27 / 3 / 83)

2 ـ اكنون كه تصحيح آن انجام مى شود، اين تفسير به زبان هاى عربى «الأمثل» و اردو و قسمتى از آن به زبان انگلسيى و... ترجمه و منتشر شده و مورد استقبال قرار گرفته است. (27 / 3 / 83)

3 ـ آل عمران، 26 ـ تحريم، 8.

 

سوره هود

محتواى سوره هود

مشهور در ميان مفسران اين است: تمام اين سوره در «مكّه» نازل شده، و طبق نقل «تاريخ القرآن»، چهل و نهمين سوره اى است كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده.

و نيز طبق تصريح بعضى از مفسران، نزول اين سوره در اواخر سال هائى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» به سر مى برد، يعنى بعد از مرگ «ابوطالب» و «خديجه»، در يكى از سخت ترين دوران هاى زندگانى پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كه فشار دشمن، تبليغات خشن و زهرآگينش، بيش از هر زمان ديگر احساس مى شد.

به همين جهت، در آغاز اين سوره، تعبيراتى كه جنبه دلدارى و تسلى نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان دارد، ديده مى شود.

قسمت عمده آيات اين سوره را، سرگذشت پيامبران پيشين مخصوصاً «نوح»، كه با وجود نفرات كم بر دشمنان بسيار پيروز شد، تشكيل مى دهد.

ذكر اين سرگذشت ها، هم وسيله آرامش خاطر براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان در برابر آن انبوه دشمنان بوده، و هم درس عبرتى براى مخالفان نيرومندشان.

به هر حال، آيات اين سوره، همانند ساير سوره هاى مكى، اصول معارف اسلام ـ مخصوصاً «مبارزه با شرك و بت پرستى» ـ «معاد و جهان پس از مرگ» و «صدق دعوت پيامبر» را تشريح مى كند، و در لابلاى مباحث، تهديدهاى شديدى نسبت به دشمنان، و دستورهاى مؤكدى در زمينه استقامت به مؤمنان، ديده مى شود.

در اين سوره، علاوه بر حالات «نوح پيامبر»، و مبارزات شديدش كه مشروحاً آمده است، به سرگذشت «هود»، «صالح»، «ابراهيم»، «لوط» و «موسى»، و مبارزات دامنه دارشان بر ضد شرك و كفر و انحراف و ستمگرى اشاره شده است.

اين سوره مرا پير كرد

آيات اين سوره به روشنى اين امر را اثبات مى كند، كه مسلمانان هرگز نبايد به خاطر كثرت دشمنان، و حملات شديد آنان ميدان را خالى كنند، بلكه بايد هر روز بر استقامت خويش بيفزايند.

به همين دليل، در حديث معروفى مى خوانيم: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: شَيَّبَتْنِي هُودٌ: «سوره هود مرا پير كرد»!(1)

يا اين كه، هنگامى كه يارانش عرضه داشتند: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آثار پيرى زودرس در چهره شما نمايان شده، فرمود: شَيَّبَتْنِي هُودٌ وَ الْواقِعَةُ: «سوره هود و واقعه مرا پير كرد»!(2)

و در بعضى از روايات، سوره «مرسلات»، «عم يتسائلون» و «تكوير» و غير آن نيز اضافه شده است.(3)

از «ابن عباس» در تفسير اين حديث چنين نقل شده: ما نُزِّلَ عَلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) آيَةً كانَ أَشَدَّ عَلَيْهِ وَ لا أَشَقَّ مِنْ آيَةِ فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْت وَ مَنْ تابَ مَعَكَ: «هيچ آيه اى بر پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، شديدتر و دشوارتر از آيه فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْت وَ مَنْ تابَ مَعَكَ... (استقامت كن آن چنان كه دستور يافته اى، و همچنين كسانى كه با تو هستند) نبود».(4)

بعضى از مفسران نقل كرده اند: يكى از دانشمندان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديد، از حضرتش سؤال كرد: اين كه از شما نقل شده «سوره هود مرا پير كرد» آيا علتش بيان سرگذشت امت هاى پيشين و هلاك آنها است؟ فرمود: نه، علتش آيه «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْت...» بود.(5)

به هر حال، اين سوره، علاوه بر اين آيه، آيات تكان دهنده اى مربوط به قيامت، بازپرسى در آن دادگاه عدل الهى، و آياتى پيرامون مجازات اقوام پيشين، و دستوراتى درباره مبارزه با فساد دارد، كه همگى مسئوليت آفرين است، و جاى تعجب نيست كه، انديشه در اين مسئوليت ها آدمى را پير كند.

نكته ديگرى كه در اينجا بايد به آن توجه داشت اين است: بسيارى از آيات اين سوره، تأكيدى است بر مطالبى كه در سوره قبل، يعنى سوره «يونس» آمده است، و آغازش مخصوصاً درست شبيه همان آغاز، و برداشتش نيز در بسيارى از موارد تأكيد بر همان مسائل است.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد دوم، صفحه 334 ـ «زبدة البيان»، صفحه 167 (مكتبة المرتضويّة لإحياء الآثار الجعفريّة).

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه 112 همين سوره ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 172، حديث 7659 (چاپ آل البيت).

3 ـ «روح المعانى»، جلد 11، صفحه 179 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 172 (چاپ آل البيت) ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 242، حديث 4601 ـ 12 (چاپ آل البيت).

جلد 11، صفحه 66 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 107 (التاريخ العربى).

5 ـ «روح المعانى»، جلد 11، صفحه 179 ـ در شرح «نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 11، صفحه 213 (چاپ كتابخانه مرعشى) چنين آمده است: «فى الحديث المرفوع: شيّبتنى هود، فقيل له فى ذلك، فقال قوله فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْت وَ مَنْ تابَ مَعَكَ» ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 320 (دار المعرفة).

فضيلت تلاوت اين سوره

اما در مورد فضيلت اين سوره، در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است: مَنْ قَرَأَ هذِهِ السُّورَةَ أُعْطِىَ مِنَ الأَجْرِ وَ الثَّوابِ بِعَدَدِ مَنْ صَدَّقَ هُوداً وَ الأَنْبِياءَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ، وَ مَنْ كَذَّبَ بِهِمْ، وَ كانَ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِى دَرَجَةِ الشُّهَداءِ، وَ حُوسِبَ حِساباً يَسِيْراً:

«كسى كه اين سوره را بخواند، پاداش و ثوابى به تعداد كسانى كه به هود و ساير پيامبران ايمان آوردند، و كسانى كه آنها را تكذيب نمودند خواهد داشت، و روز قيامت در مقام شهداء قرار مى گيرد، و حساب آسانى خواهد داشت».(1)

روشن است، تنها تلاوت خشك و خالى اين اثر را ندارد، بلكه تلاوت، توأم با انديشه، و سپس عمل است كه، انسان را به مؤمنان پيشين نزديك، و از منكران پيامبران دور مى سازد، و به همين دليل به تعداد هر يك از آنها پاداشى خواهد داشت، و چون با شهيدان امت هاى گذشته هم هدف خواهد بود، جاى تعجب نيست كه در درجه آنان قرار گيرد، و حسابى ساده و آسان داشته باشد.

و از امام باقر(عليه السلام)نقل شده: «كسى كه سوره هود را در هر جمعه قرائت كند، خداوند او را در روز قيامت در زمره پيامبران مبعوث خواهد كرد و خطاهائى كه انجام داده در روز قيامت برشمرده نمى شود».(2)

و نيز از امام صادق(عليه السلام)نقل شده: «كسى كه اين سوره را بنويسد و با خود داشته باشد، خداوند نيروى فوق العاده اى به او خواهد داد، و كسى كه آن را به همراه داشته باشد، و با دشمن بجنگد، بر او پيروز و غالب مى شود، تا آنجا كه هر كس او را ببيند از او مى ترسد»! (3)

گر چه افراد ظاهربين و راحت طلب، از اين گونه احاديث چنين برداشت مى كنند كه، فقط بودن خط و نقش قرآن با انسان براى رسيدن به اين هدفها كافى است، ولى روشن است، منظور از داشتن اينها با خود آن است كه همچون يك دستورالعمل و برنامه زندگى همراه داشته باشد، پيوسته اين برنامه را بخواند و مو به مو اجرا كند، و مسلماً چنين كارى، آن همه آثار را نيز خواهد داشت، چه اين كه در اين سوره، دستور استقامت، مبارزه با فساد، همبستگى در راه هدف، و قسمت زيادى از تجربيات و تاريخ اقوام پيشين، كه هر كدام از آنها يك درس پيروزى بر دشمن است، وجود دارد.

 

 

1الر كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكيم خَبير

2أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ إِنَّني لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ وَ بَشيرٌ

3وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلى أَجَل مُسَمّىً وَ يُؤْتِ كُلَّ ذي فَضْل فَضْلَهُ وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم كَبير

4إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الر، اين كتابى است كه آياتش استحكام يافته; سپس تشريح شده و از نزد خداوند حكيم و آگاه (نازل گرديده) است!

2 ـ (دعوت من اين است) كه: جز «اللّه» را نپرستيد! من از سوى او براى شما بيم دهنده و بشارت دهنده ام!

3 ـ و اين كه: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد; سپس به سوى او باز گرديد; تا شما را تا مدت معينى، به خوبى بهره مند سازد; و به هر صاحب فضيلتى، به مقدار فضيلتش ببخشد! و اگر (از اين فرمان) روى گردان شويد، من بر شما از عذاب روز بزرگى بيمناكم!

4 ـ بازگشت شما به سوى «اللّه» است; و او بر هر چيز تواناست!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، حديث 3، صفحه 206 (جلد 3، صفحه 206، طبق چاپ بعثت، 1415 هـ .ق) ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 4، صفحه 341، حديث 4843 ـ 45 ـ «مجمع البيان»، ابتداى سوره هود، 2

جلد 5، صفحه 239 (مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، 10 جلدى) ـ تفسير «جوامع الجامع»، جلد 2، صفحه 153 (انتشارات جامعه مدرسين).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 410، حديث 91716 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 7،
صفحه 293، حديث 8.

3 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 206.

 

تفسير:

چهار اصل مهم در دعوت انبياء

اين سوره، همانند آغاز سوره گذشته، و بسيارى از سوره هاى ديگر قرآن، با بيان اهميت اين كتاب بزرگ آسمانى شروع مى شود، تا مردم به محتويات آن بيشتر توجه كنند، و با ديده دقيق ترى به آن بنگرند.

ذكر حروف مقطعه «الر»، خود دليلى است بر اهميت اين كتاب بزرگ آسمانى، كه با تمام اعجاز و عظمتش از حروف مقطعه ساده اى كه در اختيار همگان است، همچون «الف، لام، راء» تشكيل شده است (الر).(1)

و به دنبال اين حروف مقطعه، يكى از ويژگى هاى قرآن مجيد را با دو جمله بيان مى كند، نخست اين كه «كتابى است كه تمام آياتش متقن و مستحكم است» (كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ).

و «سپس شرح و تفصيل و بيان تمام نيازمندى هاى انسان در زمينه زندگى فردى و اجتماعى مادى و معنوى، در آن بيان شده است» (ثُمَّ فُصِّلَتْ).

اين كتاب بزرگ، با اين ويژگى، از سوى چه كسى نازل شده است؟ «از نزد خدائى كه هم حكيم است و هم آگاه» (مِنْ لَدُنْ حَكيم خَبير).

به مقتضاى حكيم بودنش، آيات قرآن را محكم، و به مقتضاى خبير و آگاه بودنش، آيات قرآن را در بخش هاى گوناگون، طبق نيازهاى انسان بيان داشته است; چرا كه تا كسى از تمام جزئيات نيازهاى روحى و جسمى انسان با خبر نباشد، نمى تواند دستورات شايسته تكامل آفرينى صادر كند.

در واقع، هر يك از صفات قرآن كه در اين آيه آمده، از يكى از صفات خداوند سرچشمه مى گيرد، استحكام قرآن از حكمتش، و شرح و تفصيل آن از خبير بودنش.

در اين كه فرق ميان «أُحْكِمَت» و «فُصِّلَت» چيست؟ مفسران بحث هاى فراوان كرده اند و احتمالات زيادى داده اند، اما آنچه نزديك تر از همه، به مفهوم آيه فوق به نظر مى رسد اين است:

در جمله اول، اين واقعيت بيان شده است كه، قرآن مجموعه واحد به هم پيوسته اى است، كه همچون يك بناى محكم و استوار بر جا است، و نشان مى دهد از سوى خداوند واحد يكتا نازل شده، و به همين دليل هيچ گونه تضاد و اختلاف در ميان آياتش ديده نمى شود.

اما جمله دوم، اشاره به اين حقيقت است كه: اين كتاب در عين وحدت، آن چنان شاخه ها و شعب فراوان دارد كه تمام نيازهاى روحى و جسمى انسان ها را در زير پوشش خود قرار مى دهد، بنابراين در عين وحدت، كثير است و در عين كثرت، واحد.

* * *

در آيه بعد، مهم ترين و اساسى ترين محتواى قرآن يعنى توحيد و مبارزه با شرك را به اين صورت بيان مى كند، نخستين دعوت من اين است: «جز خداوند يگانه يكتا را نپرستيد» (أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ).(2)

و اين نخستين تفصيل از دستورات اين كتاب بزرگ است.

و دومين برنامه دعوتم اين است كه: «من براى شما از سوى او نذير و بشيرم» (إِنَّني لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ وَ بَشيرٌ).

در برابر نافرمانى ها و ظلم و فساد و شرك و كفر، شما را بيم مى دهم، و از عكس العمل كارهايتان و مجازات الهى بر حذر مى دارم، و در برابر اطاعت و پاكى و تقوا شما را بشارت به سرنوشتى سعادتبخش مى دهم.

* * *

سومين اصل دعوتم اين است: «از گناهان خويش استغفار كنيد»، و از آلودگى ها خود را شستشو دهيد (وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ).

چهارمين اصل دعوتم اين است كه «به سوى او باز گرديد» (ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ).

و پس از شستشوى از گناه و پاك شدن در سايه استغفار، خود را به صفات الهى بيارائيد كه بازگشت به سوى او چيزى جز اقتباس از صفات او نيست.

در واقع، چهار مرحله از مراحل مهم دعوت به سوى حق، در ضمن چهار جمله بيان شده است كه، دو قسمت آن «جنبه عقيدتى» و زيربنائى دارد، و دو قسمت «جنبه عملى» و رو بنائى، قبول اصل توحيد و مبارزه با شرك و قبول رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) دو اصل اعتقادى است.

و شستشوى از گناه و تخلق به صفات الهى كه سازندگى را به تمام معنى از نظر عمل دربر دارد، دو دستور عملى قرآن است، و اگر درست بينديشيم تمام محتواى قرآن، در اين چهار بخش خلاصه مى شود، اين فهرستي است براى همه قرآن و براى تمام محتواى اين سوره.

آنگاه نتيجه هاى عملى «موافقت» يا «مخالفت» با اين چهار دستور را چنين بيان مى كند:

«هر گاه به اين برنامه ها جامه عمل بپوشانيد، خداوند تا پايان عمر شما را از زندگانى سعادتبخش اين دنيا بهره مند و متمتع مى سازد» (يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلى أَجَل مُسَمّىً).

و از آن بالاتر اين كه، به هر كس به اندازه كارش بهره مى دهد، و تفاوت مردم را در چگونگى عمل به اين چهار اصل، به هيچ وجه ناديده نمى گيرد، بلكه «به هر صاحب فضيلتى، به اندازه فضيلتش عطا مى كند» (وَ يُؤْتِ كُلَّ ذي فَضْل فَضْلَهُ).

«و اما اگر راه مخالفت را پيش گيريد، و در برابر اين دستورهاى چهارگانه عقيدتى و عملى سرپيچى كنيد، من از عذاب روز بزرگى بر شما بيمناكم» همان روز كه در دادگاه بزرگ عدل الهى حضور مى يابيد (وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم كَبير).

* * *

به هر حال، بدانيد هر كس باشيد، و در هر مقام و منزلتى قرار گيريد، سرانجام «بازگشت همه شما به سوى خدا است» (إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ).

و اين جمله، اشاره به اصل پنجمى از اصول تفصيلى قرآن، يعنى مسأله معاد و رستاخيز است.

اما هيچ گاه فكر نكنيد: قدرت شما در برابر قدرت خدا اهميتى دارد، يا مى توانيد از فرمان او، و دادگاه عدالتش فرار كنيد، و نيز تصور نكنيد كه: او نمى تواند استخوان هاى پوسيده شما را بعد از مرگ، جمع آورى كند، و لباس حيات و زندگى نوينى بر آن بپوشاند «چرا كه او بر همه چيز قادر و تواناست» (وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْء قَديرٌ).

* * *


1 ـ شرح اين معنى و ساير تفسيرهائى كه براى حروف مقطعه قرآن شده است را در آغاز سوره هاى «بقره»، «آل عمران» و «اعراف» ذكر كرده ايم.

2 ـ در جمله «أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ» دو احتمال داده شده:

نخست اين كه: از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، همان گونه كه ما در بالا گفتيم و تقديرش اين است: «دَعْوَتِى وَ أَمْرِى أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ».

دوم اين كه: كلام خدا است و تقديرش اين است: «أَمَرَكُمْ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ»، ولى جمله «إِنَّني لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ وَ بَشيرٌ» با معنى اول سازگارتر است.

 

 

نكته:

پيوند دين و دنيا

هنوز كم نيستند كسانى كه، گمان مى كنند «دين دارى» فقط براى آباد ساختن سراى آخرت، و راحتى پس از مرگ است، و اعمال نيك توشه اى است براى سراى ديگر، و به نقش مذهب پاك و اصيل در زندگى اين جهان به كلّى بى اعتنا هستند، و يا اهميت كمى براى آن قائلند.

در حالى كه، مذهب پيش از آن كه سراى آخرت را آباد كند، آبادكننده سراى دنيا است، و اصولاً تا مذهب در اين زندگى اثر نگذارد تأثيرى براى آن زندگى نخواهد داشت!

قرآن با صراحت اين موضوع را در آيات بسيارى عنوان كرده است، و حتى گاه دست روى جزئيات مسائل گذاشته، چنان كه در سوره «نوح» از زبان اين پيامبر بزرگ(عليه السلام) خطاب به قومش مى خوانيم: فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً * يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً * وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوال وَ بَنينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنّات وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً: «من به آنها گفتم: از گناهان خود استغفار كنيد، و با آب توبه آنها را بشوئيد كه خدا آمرزنده است، تا بركات آسمان را پى در پى بر شما فرو فرستد، و با اموال و فرزندان، شما را يارى بخشد و باغ هاى سرسبز و نهرهاى آب جارى در اختيارتان قرار دهد».(1)

بعضى، پيوند اين مواهب مادى دنيا را با استغفار و شستشوى از گناه، منحصراً يك پيوند معنوى و ناشناخته مى دانند ، در حالى كه دليل ندارد براى همه اينها تفسير ناشناخته كنيم.

چه كسى نمى داند كه، دروغ، تقلّب، دزدى و فساد شيرازه زندگى اجتماعى را به هم مى ريزد؟

چه كسى نمى داند كه ظلم و ستم و تبعيض و اجحاف، آسمان زندگى انسان ها را تيره و تار مى كند؟

و چه كسى در اين حقيقت شك دارد كه، با قبول اصل توحيد و ساختن يك جامعه توحيدى بر اساس قبول رهبرى پيامبران، و پاك سازى محيط از گناه و آراستگى به ارزش هاى انسانى ـ يعنى همان چهار اصلى كه در آيات فوق به آن اشاره شده ـ جامعه به سوى يك هدف تكاملى پيش مى رود و محيطى امن و امان، آكنده از صلح و صفا، آباد و آزاد به وجود مى آيد؟

به همين دليل، در آيات فوق، پس از ذكر اين چهار اصل مى خوانيم: يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلى أَجَل مُسَمّىً: «اگر اين اصول را به كار بنديد تا پايان عمر به طرز شايسته و نيكوئى بهره مند خواهيد شد».

* * *

 

 

5أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

 

ترجمه:

5 ـ آگاه باشيد، آنها سينه هاشان را در كنار هم قرار مى دهند، تا خود (و سخنان خويش) را از او (پيامبر) پنهان دارند! آگاه باشيد، آنگاه كه آنها لباس هايشان را به خود مى پيچند (خداوند) مى داند آنچه را پنهان مى كنند و آنچه را آشكار مى سازند; چرا كه او، از اسرار درون سينه ها، آگاه است!

 

شأن نزول:

گر چه، بعضى از مفسران شأن نزول هائى براى اين آيه ذكر كرده اند از جمله اين كه: آيه درباره «اخنس بن شريقِ» منافق نازل شده است، كه مردى شيرين زبان و پشت هم انداز بود، و در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) اظهار دوستى و محبت مى كرد، ولى در باطن عدوات مىورزيد.(2)

و نيز از امام باقر(عليه السلام) از «جابر بن عبداللّه» چنين نقل شده: گروهى از مشركان، هنگامى كه از برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گذشتند، سر خود را به زير افكنده، حتى سر را با لباس خويش مى پوشاندند تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنان را نبيند، اين آيه درباره آنان نازل گشت.(3)


1 ـ نوح، آيات 10 ـ 12.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحات 102 و 103 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 103 و جلد 18، صفحه 237 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ تفسير «عياشى»، جلد 2، صفحه 139 (چاپخانه علميّه).

تفسير:

رفتار احمقانه

در هر حال، آيه به طور كلى اشاره به يكى از كارهاى احمقانه دشمنان اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كند، كه با استفاده از روش نفاق آميز و دوركشى از حق مى خواستند ماهيت خود را از نظرها پنهان سازند تا گفتار حق را نشنوند.

لذا مى گويد: «آگاه باشيد آنها عداوت پيامبر را در دل مخفى مى دارند، و سرها را به زير افكنده، سينه را به جلو خم مى كنند، تا خود را از نظر او پنهان دارند» (أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ).

براى فهم دقيق معنى آيه، بايد مفهوم جمله «يَثْنُون» به درستى روشن شود.

«يَثْنُون» از ماده «ثنى» (بر وزن سنگ)، در اصل به معنى نزديك ساختن قسمت هاى مختلف چيزى به يكديگر است، مثلاً در مورد تا كردن لباس و پارچه گفته مى شود: «ثَنى ثَوْبَهُ» و اين كه به دو نفر «إِثْنان» گفته مى شود، به خاطر آن است كه يكى را در كنار ديگر قرار مى دهيم، و اگر به مداحى كردن «ثناخوانى» گفته مى شود، به خاطر آن است كه صفات برجسته طرف را يكى پس از ديگرى مى شمرند.

اين ماده، به معنى خم شدن، نيز آمده است; چرا كه انسان با اين كار قسمت هائى از بدن خود را به يكديگر نزديك مى سازد.

و نيز، به معنى در دل گرفتن كينه و عداوت آمده است; چرا كه با اين كار، انسان عداوت شخص يا چيزى را به دل نزديك مى سازد.

اين تعبير در ادبيات عرب ديده مى شود كه: إِثْنَوْنِى صَدْرُهُ عَلَى الْبَغْضاء: «او كينه مرا به دل گرفت».(1)

با توجه به آنچه ذكر شد، چنين به نظر مى رسد: تعبير فوق، ممكن است اشاره به هر گونه «مخفى كارى» ظاهرى و باطنى دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، كه از يكسو با در دل داشتن كينه و عداوتش در ظاهر با زبان شيرين اظهار دوستى مى كردند.

و از سوى ديگر، به هنگام گفتگو با يكديگر، سرها را به هم نزديك و سينه ها را به عقب داده، و حتى لباس ها را به سر مى كشيدند، كه بدگوئى ها و توطئه ها را به صورت مرموزى به يكديگر برسانند، تا كسى از راز آنها آگاه نشود.

لذا قرآن بلافاصله اضافه مى كند: «آگاه باشيد! آنها هنگامى كه خود را در جامه هاشان پنهان مى دارند، (تا اسرار خود را مخفى دارند بايد بدانند) پروردگار پنهان و آشكار آنان را مى داند» (أَلا حينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ).

«چرا كه او از اسرار درون سينه ها آگاه است» (إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

بنابراين كارى از پيش نخواهند برد و هر زمان لازم باشد خداوند پيامبرش را از توطئه آنها آگاه خواهد نمود.

* * *

 

6وَ ما مِنْ دَابَّة فِي الأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ في كِتاب مُبين

 

ترجمه:

6 ـ هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اين كه روزى او بر خداست! او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مى داند; همه اينها در كتاب آشكارى ثبت است! (در لوح محفوظ، در كتاب علم خدا).


1 ـ به «تاج العروس»، «مجمع البيان»، «المنار» و «مفردات راغب» مراجعه شود.

 

تفسير:

همه ميهمان اويند!

در آخرين آيه اى كه گذشت، اشاره اى به وسعت علم پروردگار و احاطه او به اسرار نهان و آشكار شده بود، آيه مورد بحث، در حقيقت دليلى براى آن محسوب مى شود; چرا كه از روزى دادن خداوند به همه موجودات سخن مى گويد، همان كارى كه بدون احاطه علمى كامل به همه جهان امكان پذير نيست!

نخست مى گويد: «هيچ دابّه اى در روى زمين نيست، مگر اين كه رزق و روزى آن بر خدا است، قرارگاه او را مى داند، و از نقاطى كه از قرارگاهش به آن منتقل مى شود (نيز) باخبر است» و در هر جا باشد روزيش را به او مى رساند (وَ ما مِنْ دَابَّة فِي الأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها).

«تمام اين حقائق، با همه حدود و مرزهايش در كتاب مبين و لوح محفوظ علم خداوند ثبت است» (كُلٌّ في كِتاب مُبين).

 

براى فهم معنى آيه نكات زير را مورد توجه قرار مى دهيم:

1 ـ گر چه «دابّة» از ماده «دبيب» به معنى آهسته راه رفتن، و قدم هاى كوتاه برداشتن است، ولى از نظر مفهوم لغوى، هر گونه جنبنده اى را شامل مى شود، اما گاهى به خصوصِ اسب و يا هر حيوان سوارى اطلاق مى گردد، بنابراين آيه مورد بحث، تمام موجودات زنده و همه جنبندگان را شامل است.

2 ـ «رزق» به معنى عطاء و بخشش مستمر است، و از آنجا كه روزى الهى عطاى مستمر او به موجودات است، به آن «رزق» گفته مى شود.

اين نكته نيز لازم به تذكر است كه، مفهوم آن تنها در نيازهاى مادى خلاصه نمى شود، بلكه هر گونه عطاى مادى و معنوى را شامل مى گردد، لذا مى گوئيم: أَللّهُمَّ ارْزُقْنِى عِلْماً تامّاً: «خداوندا علم كامل به من روزى كن» و يا مى گوئيم: أَللّهُمَّ ارْزُقْنِى الشَّهادَةَ فِى سَبِيْلِكَ: «خداوندا شهادت در راهت را نصيب من بگردان».

البته، در آيه مورد بحث، ممكن است نظر بيشتر روى ارزاق مادى بوده باشد، هر چند اراده مفهوم عام، نيز چندان بعيد نيست.

3 ـ «مُسْتَقَر» در اصل، به معنى «قرارگاه» است; زيرا ريشه اين لغت از ماده «قُرّ» (بر وزن حُرّ) به معنى «سرما»ى شديد مى باشد، كه انسان و موجودات زنده را خانه نشين مى كند، به همين جهت به معنى سكون و توقف نيز آمده است.

«مُسْتَوْدَع» و «وديعه» از يك ماده است، و در اصل، به معنى رها كردن چيزى است.

و از آنجا كه امور ناپايدار رها مى شوند، و به حالت اول باز مى گردند، به هر امر ناپايدار، «مُسْتَوْدَع» گفته مى شود، «وديعه» را نيز به خاطر اين كه، سرانجام بايد محل خود را رها كند، و به صاحب اصلى باز گردد «وديعه» گفته اند.

در حقيقت آيه فوق، مى گويد: تصور نشود خداوند تنها به جنبندگانى كه در جايگاه اصلى قرار دارند، روزى مى بخشد، و به اصطلاح سهميه آنها را در خانه هايشان مى آورند، بلكه هر كجا باشند و در هر وضع و شرائطى قرار گيرند، سهم روزى آنها را به آنان مى بخشد; چرا كه هم جايگاه اصلى آنان را مى داند، و هم از تمام نقاطى كه به آن نقل و مكان مى كنند، باخبر است.

از حيوانات غول پيكر دريائى گرفته، تا جنبندگان بسيار كوچكى كه به زحمت به چشم ديده مى شوند، هر يك مناسب حالشان آنچه را لازم دارند مقرر كرده است.

اين روزى به اندازه اى حساب شده و مناسب حال موجودات است كه، از نظر «كميت» و «كيفيت» كاملاً منطبق بر خواسته ها و نيازهاى آنها است، حتى غذاى كودكى كه در رحم مادر است، هر ماه بلكه هر روز، با ماه و روز ديگر تفاوت دارد، هر چند ظاهراً يك نوع بيشتر نيست، و نيز كودك در دوران شيرخوارگى با اين كه ظاهراً ماه هاى پى در پى غذاى واحدى دارد، اما تركيب اين شير هر روز با روز ديگر متفاوت است!.

4 ـ «كِتاب مُبين» به معنى نوشته آشكار است، و اشاره به مرحله اى از علم وسيع پروردگار مى باشد، كه گاهى از آن تعبير به «لوح محفوظ» مى شود.

ممكن است اين تعبير، اشاره به آن باشد كه، هيچ كس نبايد براى به دست آوردن روزى خود كمترين نگرانى به خويش راه دهد، و تصور كند ممكن است در گرفتن سهم خويش، به اصطلاح، از قلم بيفتد; چرا كه نام همگى در كتاب آشكارى ثبت است، كتابى كه همه را احصاء كرده و آشكارا بيان مى كند.

آيا اگر در يك مؤسسه، نام تمام كارمندان و كاركنان در دفترى به روشنى ثبت شده باشد احتمال از قلم افتادن كسى مى رود؟!

 
نكته:

تقسيم ارزاق و تلاش براى زندگى

در مورد «رزق» بحث هاى مهمى است، كه قسمتى از آن را در اينجا از نظر مى گذرانيم:

1 ـ «رزق»

همان گونه كه گفتيم در لغت به معنى بخشش مستمر و متداوم است، اعم از مادّى يا معنوى، بنابراين، هر گونه بهره اى را كه خداوند نصيب بندگان مى كند، از مواد غذائى، مسكن و پوشاك، و يا علم و عقل و فهم و ايمان و اخلاص، به همه اينها «رزق» گفته مى شود، و آنها كه مفهوم اين كلمه را محدود به جنبه هاى مادى مى كنند، توجه دقيق به موارد استعمال آن ندارند.

قرآن درباره شهيدان راه حق مى گويد: بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون: «آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى برند»(1) روشن است روزى شهيدان، آن هم در جهان برزخ، نعمتهاى مادى نيست، بلكه همان مواهب معنوى است، كه حتى تصورش براى ما در اين زندگى مادى مشكل است.

* * *


1 ـ آل عمران، آيه 169.

2 ـ تأمين نيازمندى ها

مسأله تأمين نيازمندى هاى موجودات زنده، و به تعبير ديگر رزق و روزى آنها، از جالب ترين مسائلى است كه با گذشت زمان و پيشرفت علم، پرده از اسرار آن برداشته مى شود، و صحنه هاى شگفت انگيز تازه اى از آن، به وسيله علم فاش مى گردد.

در گذشته، همه دانشمندان در فكر بودند، اگر در اعماق درياها موجودات زنده اى وجود داشته باشد، غذاى آنها از چه راهى تأمين مى شود; زيرا ريشه اصلى غذاها به نباتات و گياهان باز مى گردد، كه آن هم نيازمند به نور آفتاب است، و در اعماق بيش از 700 متر مطلقاً نورى وجود ندارد، و يك شب تاريك ابدى بر آن سايه افكنده است.

ولى به زودى روشن شد، نور آفتاب، گياهان ذره بينى را در سطح آب، و در بستر امواج پرورش مى دهد، و هنگامى كه مرحله تكاملى خود را پيمود، همچون ميوه رسيده اى، به اعماق دريا فرو مى رود، و سفره نعمت را براى موجودات زنده ژرفناى آب فراهم مى سازند.

از سوى ديگر، بسيارند پرندگانى كه از ماهيان دريا تغذيه مى كنند، حتى انواعى از شب پره وجود دارد، كه در ظلمت شب، همچون يك غوّاص ماهر به اعماق آب فرو مى رود، و صيد خود را كه با امواج مخصوص رادار مانندى، كه از بينى آنها بيرون فرستاده مى شود شناسائى و نشانه گيرى كرده، بيرون مى آورد.

روزىِ بعضى از انواع پرندگان، در لابلاى دندان هاى پاره اى از حيوانات عظيم الجثه دريا نهفته شده! اين حيوانات كه پس از تغذيه از حيوانات دريائى دندان هايشان احتياج به يك «خلال طبيعى»! دارد، به ساحل مى آيند، دهانشان را كه بى شباهت به غار كوچكى نيست باز نگه مى دارند، آن گروه از پرندگان كه روزيشان در اينجا حواله شده است، بدون هيچ گونه وحشت و اضطراب وارد اين «غار» مى شوند، و به جستجوى روزى خويش، در لابلاى دندان هاى حيوان غول پيكر مى پردازند، هم شكمى از اين غذاى آماده، از عزا در مى آورند، و هم حيوان را از اين مواد مزاحم راحت مى سازند، و هنگامى كه برنامه هر دو پايان پذيرفت، و آنها به خارج پرواز كردند، حيوان با احساس آرامش، دهان را به روى هم مى گذارد، و به اعماق آب فرو مى رود!

راستى طرز روزى رساندن خداوند به موجودات مختلف، حيرت انگيز است، از جنينى كه در شكم مادر قرار گرفته، و هيچ كس به هيچ وجه در آن ظلمت كده اسرارآميز به او دسترسى ندارد، تا حشرات گوناگونى كه در اعماق تاريك زمين، و لانه هاى پرپيچ و خم، و در لابلاى درختان و بر فراز كوه ها و در قعر دره ها زندگى دارند، هيچ كدام از ديدگاه علم او هرگز مخفى و پنهان نيستند، و همان گونه كه قرآن مى گويد: خداوند، هم جايگاه و «آدرس اصلى» آنها را مى داند، و هم محل سيار آنان را، هر جا باشند روزى آنان را به آنان حواله مى كند.

جالب اين كه، در آيات فوق، به هنگام بحث از روزى خواران تعبير به «دابه و جنبنده» شده است، و اين اشاره لطيفى به مسأله رابطه «انرژى» و «حركت» است.

مى دانيم، هر جا حركتى وجود دارد نيازمند به ماده انرژى زا است، يعنى ماده اى كه منشأ حركت گردد، قرآن نيز، در آيات مورد بحث مى گويد: خدا به تمام موجودات متحرك روزى مى بخشد!

و اگر حركت را به معنى وسيعش تفسير كنيم، گياهان را هم در بر مى گيرد، زيرا آنها نيز يك حركت بسيار دقيق و ظريف در مسير «نمو» دارند، به همين دليل در فلسفه ما، يكى از اقسام حركت را مسأله «نمو» شمرده اند.

* * *

3 ـ روزى تا پايان عمر

آيا «روزى» هر كس از آغاز تا پايان عمر تعيين شده، و خواه ناخواه به او مى رسد؟ يا اين كه بايد به دنبال آن رفت، و به گفته شاعر: «شرط عقل است جستن از درها»!

بعضى از افراد سست و بى حال، به اتكاء تعبيراتى همانند آيه فوق، يا رواياتى كه روزى را مقدر و معين معرفى مى كند، فكر مى كنند: لزومى ندارد كه انسان براى تهيه معاش زياد تلاش كند; چرا كه روزى مقدر است، و در هر حال به انسان مى رسد، و هيچ دهان بازى بدون روزى نمى ماند!

اين چنين افراد نادان، كه شناختشان درباره دين و مذهب فوق العاده سست و ضعيف است، بهانه به دست دشمنان مى دهند، كه مذهب، عاملى است براى تخدير، ركود اقتصادى و خاموش كردن فعاليت هاى مثبت زندگى، و تن در دادن به انواع محروميت ها، به عذر اين كه، اگر فلان موهبت نصيب من نشده، حتماً روزى من نبوده، اگر روزى من بود، بدون چون و چرا به من مى رسيد، و اين فرصت خوبى به دست استثمارگران مى دهد، كه هر چه بيشتر خلق هاى محروم را بدوشند، و آنها را از ابتدائى ترين وسائل زندگى محروم سازند.

در حالى كه، مختصر آشنائى به قرآن و احاديث اسلامى، براى پى بردن به اين حقيقت كافى است كه، اسلام پايه هر گونه بهره گيرى مادى و معنوى انسان را سعى و كوشش و تلاش مى شمرد، تا آنجا كه در جمله شعارگونه قرآنى «لَيْسَ لِلإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى»(1) بهره انسان را منحصراً در كوشش و كارش قرار مى دهد.

پيشوايان اسلامى، براى اين كه سرمشقى به ديگران بدهند در بسيارى از مواقع كار مى كردند، كارهائى سخت و توان فرسا.

پيامبران پيشين نيز، از اين قانون مستثنى نبودند، از چوپانى گرفته، تا خياطى، زره بافى و كشاورزى، اگر مفهوم تضمين روزى از طرف خدا، نشستن در خانه و انتظار رسيدن روزى باشد، نبايد پيامبران و امامان، كه از همه آشناتر به مفاهيم دينى هستند، اين همه براى روزى تلاش كنند.

بنابراين، روزىِ هر كس مقدّر و ثابت است، ولى در عين حال مشروط به تلاش و كوشش مى باشد، و هر گاه اين شرط حاصل نشود، مشروط نيز از ميان خواهد رفت.

اين درست به آن مى ماند كه مى گوئيم: «هر كس، اجلى دارد و مقدار معينى از عمر» مسلماً، مفهوم اين سخن آن نيست كه اگر انسان حتى دست به انتحار و خودكشى و يا تغذيه از مواد زيان بخش بزند، تا اجل معينى زنده مى ماند، بلكه مفهومش اين است: اين بدن، استعداد بقاء تا يك مدت قابل ملاحظه دارد، اما مشروط به اين كه اصول بهداشت را رعايت كند، و از موارد خطر بپرهيزد، و آنچه را كه سبب مرگ زودرس مى شود، از خود دور كند.

نكته مهم اين است كه: آيات و روايات مربوط به معين بودن روزى، در واقع ترمزى است روى افكار مردم حريص و دنياپرست، كه براى تأمين زندگى به هر در مى زنند، و هر ظلم و جنايتى را مرتكب مى شوند، به گمان اين كه اگر چنين نكنند زندگيشان تأمين نمى شود.

آيات قرآن و احاديث اسلامى، به اين گونه افراد هشدار مى دهد: بيهوده دست و پا نكنند، و از طريق نامعقول و نامشروع براى تهيه روزى تلاش ننمايند، همين اندازه كه آنها در طريق مشروع گام بگذارند، و تلاش و كوشش كنند، مطمئن باشند خداوند از اين راه، همه نيازمندى هاى آنها را تأمين مى كند.

خدائى كه، آنها را در ظلمتكده رحم فراموش نكرد.

خدائى كه، به هنگام طفوليت، كه توانائى بر تغذيه از مواد غذائى اين جهان را نداشتند، روزيشان را قبل از تولد به پستان مادر مهربان حواله كرد.

خدائى كه، به هنگام پايان دوران شيرخوارگى، در آن حال كه ناتوان بودند، روزيشان را به دست پدرى پر مهر داد، كه صبح تا شام جان بكند، و خوشحال باشد كه براى تهيه غذاى فرزندانش زحمت مى كشد.

آرى، اين خدا چگونه ممكن است به هنگامى كه انسان بزرگ مى شود، توانائى و قدرت به هر گونه كار و فعاليت پيدا مى كند او را فراموش نمايد؟!

آيا عقل و ايمان اجازه مى دهد انسان در چنين حالى، به گمان اين كه ممكن است روزيش فراهم نشود، در وادى گناه و ظلم و ستم و تجاوز به حقوق ديگران گام بگذارد، و حريصانه به غصب حق مستضعفان پردازد؟!

البته، نمى توان انكار كرد كه بعضى از روزى هاست، چه انسان به دنبال آن برود، يا نرود، به سراغ او مى آيند.

آيا مى توان انكار كرد كه، نور آفتاب بدون تلاش ما به خانه ما مى تابد؟!

و يا باران و هوا بدون كوشش و فعاليت به سراغ ما مى شتابند؟!

آيا مى توان انكار كرد كه عقل و هوش، و استعدادى كه از روز نخست در وجود ما ذخيره شده، به تلاش ما نبوده است!؟

ولى، اين گونه مواهبِ به اصطلاح باد آورده، و يا به تعبير صحيح تر مواهبى كه بدون تلاش، به لطف خدا، به ما رسيده، اگر با تلاش و كوشش خود از آن به طور صحيحى نگهدارى نكنيم، آنها نيز از دست ما خواهد رفت، و يا بى اثر مى ماند.

حديث معروفى كه از على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: وَ اعْلَمْ يا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُك: «بدان فرزندم، روزى دو گونه است، يك نوع آن، همان روزى هائى است كه تو بايد به جستجويش برخيزى، و گونه ديگرش، روزى هائى است كه آن در جستجوى تو است و به سراغ تو مى آيد»(2) نيز اشاره به همين حقيقت است.

اين را نيز نمى توان انكار كرد كه، در پاره اى از موارد انسان به دنبال چيزى نمى رود، ولى بر اثر يك سلسله تصادف ها، موهبتى نصيب او مى شود، اين حوادث گر چه در نظر ما تصادف است، اما در واقع و از نظر سازمان آفرينش حسابى در آن مى باشد.

بدون شك، حساب اين گونه روزى ها از روزى هائى كه در پرتو تلاش و كوشش به دست مى آيند جدا است، و حديث بالا ممكن است اشاره به اينها نيز باشد.

ولى به هر حال، نكته اساسى اين است كه: تمام تعليمات اسلامى به ما مى گويد: براى تأمين زندگى بهتر چه مادى و چه معنوى، بايد تلاش بيشتر كرد، و فرار از كار، به گمان مقسوم بودن روزى، غلط است.

* * *


1 ـ نجم، آيه 39.

2 ـ «نهج البلاغه»، نامه 31، وصيت امام(عليه السلام) به فرزندش امام حسن(عليه السلام) ـ «بحار الانوار»، جلد 100، صفحه 39، حديث 88.

 

4 ـ متاع حسن!

در آيات مورد بحث، تنها اشاره به مسأله «رزق و روزى» شده، در حالى كه در چند آيه قبل، آنجا كه سخن از بندگان توبه كار و باايمان مى گويد، اشاره به «متاع حسن» (بهره بردارى و تمتع شايسته) شده است.

مقابله اين دو با يكديگر، اين مطلب را به ما مى فهماند كه براى همه جنبندگان: انسان ها، حشرات، درندگان، نيكان و بدان، همگى بهره اى از روزى است، ولى «متاع حسن» و «مواهب شايسته و ارزنده» تنها مخصوص انسان هاى با ايمانى است كه، خود را با آب توبه از هر گونه گناه و آلودگى شستشو داده اند، و نعمتهاى خدا را در مسير اطاعت فرمانش به كار مى گيرند، نه در طريق هوا و هوس هاى سركش!.

* * *

 

7وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّام وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ

 

ترجمه:

7 ـ او كسى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز (شش دوران) آفريد; و عرش (حكومت) او، بر آب قرار داشت; (به خاطر اين آفريد) تا شما را بيازمايد كه كدام يك عملتان بهتر است! و اگر (به آنها) بگوئى: «شما بعد از مرگ، برانگيخته مى شويد!»، مسلماً كافران مى گويند: «اين سحرى آشكار است»!

 

تفسير:

هدف آفرينش

در اين آيه، از سه نكته اساسى بحث شده است:

نخست، از آفرينش جهان هستى و مخصوصاً آغاز آفرينش كه نشانه قدرت پروردگار و دليل عظمت او است، مى فرمايد: «او كسى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد» (وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّام).

نياز به توضيح ندارد كه، منظور از «روز» در اينجا روز معمولى بيست و چهار ساعته نيست; زيرا آن زمان كه آسمان و زمين وجود نداشت، نه كره زمين بود و نه حركت بيست و چهار ساعته اش به دور خود، بلكه منظور از آن ـ چنان كه سابقاً هم گفته ايم ـ «دوران» است، خواه اين دوران كوتاه باشد و خواه بسيار طولانى، حتى به مقدار ملياردها سال، و چون در ذيل آيه 54 سوره «اعراف» شرح كافى و جامع در اين زمينه داده ايم، نيازى به تكرار نيست.(1)

و نيز، همان جا يادآور شديم كه، آفرينش جهان در شش دوران متوالى و پى در پى، با اين كه خدا قدرت داشت تمام عالم را در يك لحظه بيافريند، به خاطر آن است كه اين آفرينش تدريجى، كه هر زمان چهره تازه، رنگ نو و شكل بديعى پيدا مى كند، بهتر و بيشتر، قدرت و عظمت خدا را معرفى مى نمايد.

او مى خواست، قدرت خويش را در هزاران چهره بنمايد، نه تنها در يك چهره، در هزاران لباس حكمتش را نشان دهد، نه تنها در يك لباس، تا شناخت ذات پاكش و همچنين شناخت قدرت و حكمتش آسان تر و روشن تر باشد، و دلائلى به تعداد ايام، سال ها و قرون و اعصارى كه بر عالم گذشته است، براى معرفتش در اختيار ما باشد.

آنگاه اضافه مى كند: «و عرش (حكومت) او بر آب قرار داشت» (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ).

براى فهم تفسير اين جمله، بايد به مفهوم دو كلمه «عَرْش» و «ماء» آشنا شويم:

«عَرش» در اصل به معنى «سقف» يا «شيئى سقف دار» است، و به تخت هاى بلند ـ همانند تخت هاى سلاطين گذشته ـ نيز عرش گفته مى شود، و همچنين داربست هائى كه درخت هاى «مو» و مانند آن را روى آن قرار مى دهند.

اما اين كلمه بعداً به معنى قدرت نيز، به كار رفته است، همان گونه كه واژه «تخت» در فارسى نيز به همين معنى استعمال مى شود:

در عربى گفته مى شود: فُلانٌ إِسْتَوى عَلى عَرْشِهِ ـ أَوْ ـ ثُلَّ عَرْشُهُ: «فلان كس بر تخت نشست يا تختش فرو ريخت» كنايه از اين كه به قدرت رسيد و يا قدرتش نابود شد، در فارسى نيز مى گوئيم: فلان كس را بر تخت نشاندند، و يا از تخت به پائين كشيدند.(2)

اين نكته را نيز بايد توجه داشت، كه گاهى كلمه «عرش» به معنى مجموعه جهان هستى است، زيرا تخت قدرت خداوند، همه اين جهان را فرا مى گيرد.

و اما كلمه «ماء» معنى معمولى آن «آب» است، اما گاهى به هر شىء مايع «ماء» گفته مى شود، مانند فلزات مايع و امثال آن.

با آنچه در تفسير اين دو كلمه گفتيم، چنين استفاده مى شود كه: در آغاز، آفرينش جهان هستى به صورت مواد مذابى بود (يا گازهاى فوق العاده فشرده كه شكل مواد مذاب و مايع را داشت).

سپس، در اين توده آب گونه حركات شديد، و انفجارات عظيمى رخ داد، و قسمت هائى از سطح آن پى در پى به خارج پرتاب شد، اين اتصال و به هم پيوستگى به انفصال و جدائى گرائيد، و كواكب و سيارات و منظومه ها، يكى بعد از ديگرى تشكيل يافتند.

بنابراين، جهان هستى و پايه تخت قدرت خدا، نخست بر اين ماده عظيم آب گونه قرار داشت.

اين همان چيزى است كه در آيه 30 سوره «انبياء» نيز به آن اشاره شده است: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْء حَىٍّ:

«آيا آنها كه خدا را انكار مى كنند با چشم علم و دانش اين حقيقت را نديدند، كه آسمان ها و زمين، در آغاز به هم پيوسته بود، سپس ما آنها را از هم گشوديم و هر موجود زنده اى را از آب آفريديم».

در نخستين خطبه «نهج البلاغه» نيز اشارات روشنى به همين معنى شده است.

دومين نكته اى كه آيه فوق به آن اشاره مى كند، هدف آفرينش جهان هستى است، همان هدفى كه قسمت عمده اش به «گل سرسبد اين جهان» يعنى «انسان» باز مى گردد، انسانى كه بايد در مسير تعليم و تربيت قرار گيرد و راه تكامل را بپويد، و هر لحظه به خدا نزديك تر شود، مى فرمايد: «اين آفرينش با عظمت را به اين خاطر قرار داد كه شما را بيازمايد، تا كدامين بهتر عمل مى كنيد» (لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً).

«لِيَبْلُوَكُم» از ماده «بلاء و ابتلاء» به معنى آزمايش است، همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، آزمايش هاى الهى براى كشف حال و پى بردن به وضع درونى و روحى و فكرى افراد نيست، بلكه به معنى پرورش دادن و تربيت نمودن است.(3)

جالب اين كه، اين آيه ارزش هر انسانى را به «حُسن» عمل او مربوط مى داند، نه به كثرت و فزونى عمل او، و اين نشان مى دهد كه اسلام در همه جا روى «كيفيت» عمل تكيه مى كند، نه روى «كثرت و كميت» عمل.

در حديثى در همين زمينه، از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده: لَيْسَ يَعْنِي أَكْثَرَ عَمَلاً وَ لكِنْ أَصْوَبُكُمْ عَمَلاً، وَ إِنَّمَا الإِصابَةُ خَشْيَةُ اللّهِ، وَ النِّيَّةُ الصّادِقَةُ، ثُمَّ قالَ الإِبْقاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتّى يَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ، وَ الْعَمَلُ الْخالِصُ، الَّذِي لاتُرِيدُ أَنْ يَحْمَدَكَ عَلَيْهِ أَحَدٌ إِلاَّ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ:

«خداوند كثرت عمل را نمى خواهد بلكه درستى عمل را مى خواهد، و درستى عمل به آن است كه با خدا ترسى و نيت پاك توأم باشد، سپس فرمود: نگهدارى عمل از آلودگى به ريا و نيات نادرست، مشكل تر از خود عمل است، و عمل خالص، عملى است كه نخواهى هيچ كس جز خدا ترا به خاطر آن ستايش كند».(4)

سومين نكته اساسى كه در اين آيه به آن اشاره شده، مسأله «معاد» است كه پيوند ناگسستنى با مسأله آفرينش جهان و بيان هدف خلقت دارد; زيرا آفرينش جهان هدفش تكامل انسان ها است، و تكامل انسان ها به خاطر آماده شدن براى زندگى در يك جهان وسيع تر و متكامل تر است، لذا مى گويد:

«اگر به آنها بگوئى شما بعد از مرگ برانگيخته مى شويد، كافران از روى تعجب مى گويند: اين باور كردنى نيست، اين حقيقت و واقعيت ندارد، بلكه اين يك سحر آشكار است» (وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبينٌ).

كلمه «هذا» اشاره به گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره «معاد» است، يعنى اين ادعائى كه تو درباره معاد دارى، سحر آشكارى مى باشد، بنابراين، كلمه سحر در اينجا به معنى سخن عارى از حقيقت و گفتار بى اساس و به تعبير ساده، حقّه و كلك است; زيرا ساحران غالباً با كار خود چيزهائى را به ناظران نشان مى دهند، كه واقعيت و حقيقتى در آن نيست، بنابراين كلمه «سحر» مى تواند به معنى هر چيز عارى از حقيقت به كار رود.

اما اين كه، بعضى گفته اند: «هذا» اشاره به قرآن مجيد است; زيرا قرآن نفوذ و جاذبه سحرانگيزى در شنوندگان داشت، صحيح به نظر نمى رسد; چرا كه در آيه، سخن از معاد است نه از قرآن، هر چند جاذبه فوق العاده قرآن جاى انكار نيست.

* * *

 

8وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى أُمَّة مَعْدُودَة لَيَقُولُنَّ ما يَحْبِسُهُ أَلا يَوْمَ يَأْتيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ

9وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسانَ مِنّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ

10وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ

11إِلاَّ الَّذينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبيرٌ

 

ترجمه:

8 ـ و اگر مجازات را تا زمان محدودى از آنها به تأخير اندازيم، مى گويند: «چه چيز مانع آن شده است»؟! آگاه باشيد، آن روز كه (عذاب) به سراغشان آيد، از آنها بازگردانده نخواهد شد; (و هيچ قدرتى مانع آن نخواهد بود;) و آنچه را مسخره مى كردند، دامانشان را مى گيرد!

9 ـ و اگر از جانب خويش، نعمتى به انسان بچشانيم، سپس آن را از او بگيريم، بسيار نوميد و ناسپاس خواهد بود!

10 ـ و اگر بعد از شدت و رنجى كه به او رسيده، نعمت هائى به او بچشانيم، مى گويد: «مشكلات از من بر طرف شد، و ديگر باز نخواهد گشت»! و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى شود.

11 ـ مگر آنها كه (در سايه ايمان راستين،) صبر و استقامت ورزيدند و كارهاى شايسته انجام دادند; كه براى آنها، آمرزش و اجر بزرگى است!


1 ـ به تفسير «نمونه»، جلد 6، صفحه 200 به بعد مراجعه فرمائيد.

2 ـ البته گاهى «عرش» در مقابل «كرسى» استعمال مى شود، و مفهوم ديگرى دارد كه در تفسير «آية الكرسى»، آيه 255 سوره «بقره»، جلد 2، صفحه 272 به بعد ذكر كرديم.

3 ـ شرح اين موضوع ذيل آيه 155 سوره «بقره»، جلد اول، صفحه 536 به بعد بيان شده است.

4 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 207 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 16، حديث 4 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 230، حديث 6.

 

تفسير:

مؤمنان، پر ظرفيت، و افراد بى ايمان، كم ظرفيت اند

در اين آيات ـ به تناسب بحثى كه درباره افراد بى ايمان گذشت ـ گوشه هائى از حالات روانى و نقاط ضعف اخلاقى اين گونه افراد تشريح شده، همان نقاط ضعفى كه انسان را به راه هاى تاريك و فساد مى كشاند.

نخستين صفتى كه براى آنها ذكر مى كند، شوخى كردن با حقايق و مسخره نمودن مسائل سرنوشت ساز است، كه بر اثر جهل و نادانى و غرور، هنگامى كه تهديد رجال آسمانى را در زمينه مجازات و كيفر بدكاران مى شنوند، عكس العمل نشان مى دهند، مى فرمايد: «هر گاه چند صباحى بگذرد و ما عذاب و مجازات آنها را تأخير اندازيم، با بى شرمى مخصوصى مى گويند: چه چيز اين عذاب را به تأخير انداخت»؟ چه شد اين مجازات؟ كجا رفت اين كيفر؟ (وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى أُمَّة مَعْدُودَة لَيَقُولُنَّ ما يَحْبِسُهُ).

«امّت» از ماده «أُمّ» به معنى مادر است، و در اصل به معنى انضمام اشياء به يكديگر مى باشد، و به همين جهت، به هر گروهى كه در هدف، يا در زمان و مكان واحدى جمعند امت گفته مى شود، ولى اين كلمه به معنى «وقت و زمان» نيز آمده است; چرا كه اجزاى زمان به هم پيوسته اند، و يا به خاطر اين كه هر جماعت و گروهى در عصر و زمانى زندگى مى كنند.

در سوره «يوسف» آيه 45 مى خوانيم: وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّة: «زندانىِ آزاد شده، بعد از مدتى به ياد يوسف افتاد».

در آيه مورد بحث نيز، «امّت» به همين معنى آمده است، و لذا با كلمه «مَعْدُودَة» توصيف شده است، يعنى اگر مدت كوتاهى مجازات را از آنها تأخير بيندازيم مى گويند: چه چيز مانع آن شده است؟

به هر حال، اين شيوه همه جاهلان مغرور و بى خبر است، كه هر چه با تمايلات آنها سازگار نباشد، در نظرشان مسخره است، لذا تهديدهاى تكان دهنده و بيداركننده مردان حق را، به شوخى مى گيرند و هميشه با آتش، بازى مى كنند.

اما قرآن، با صراحت به آنها پاسخ مى گويد: «آگاه باشيد آن روز كه مجازات الهى فرا رسد هيچ چيز جلو آن را نخواهد گرفت» (أَلا يَوْمَ يَأْتيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ).

«و آنچه را مسخره مى كردند بر آنان نازل مى شود» و آنها را درهم مى كوبد (وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ).

درست است كه در آن موقع ناله و فريادشان به آسمان بلند مى شود، و از گفته هاى شرم آور خود، پشيمان مى گردند، اما نه آن ناله به جائى مى رسد، و نه اين پشيمانى سودى خواهد داشت.

* * *

از ديگر نقطه هاى ضعف آنان، كم ظرفيتى در برابر مشكلات، ناراحتى ها و قطع بركات الهى است، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «و هر گاه نعمت و رحمتى به انسان بچشانيم، و سپس آن را از او بر گيريم، او مأيوس و نوميد مى شود و به كفران و ناسپاسى بر مى خيزد» (وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسانَ مِنّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ).

گر چه در اين آيه، سخن از انسان به طور كلى به ميان آمده، ولى همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، كلمه «انسان» در اين گونه آيات اشاره به انسان هاى تربيت نايافته و خودرو و بى ارزش است، بنابراين با بحثى كه در آيه قبل درباره افراد بى ايمان گذشت، تطبيق مى كند.

* * *

سومين نقطه ضعف آنها، اين است: هنگامى كه در ناز و نعمت فرو مى روند، چنان خودباختگى و غرور و تكبر بر آنها چيره مى شود، كه همه چيز را فراموش مى كنند، قرآن مى گويد: «و اگر نعمت هائى بعد از ناراحتى ها به اين انسان برسد، چنان مغرور مى شود كه مى گويد: ديگر همه مشكلات و ناراحتى هاى من برطرف شد و هرگز باز نخواهد گشت، و به همين جهت، شادى و سرور بى حساب و فخرفروشى و غرور بى جا سر تا پاى او را فرا مى گيرد، آن چنان كه از شكر نعمت هاى پروردگار غافل مى گردد» (وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ).

احتمال ديگرى در تفسيرِ جمله «ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي» نيز هست، و آن اين كه، هنگامى كه اين گونه اشخاص گرفتار شدائدى مى شوند، و سپس به لطف پروردگار شدائد جاى خود را به نعمت ها مى دهد، آنها مى گويند: شدائد گذشته كفاره گناهان ما بود، و تمام معاصى ما با آن شسته شد، ما ديگر پاك و پاكيزه شديم!، و از مقربان درگاه خدا، و به همين دليل نيازى به توبه و بازگشت به درگاه او نداريم!

* * *

سپس اضافه مى كند: «تنها افراد با ايمان، كه صبر را در برابر شدائد و حوادث سخت زندگى پيشه كرده اند، و در همه حال از اعمال صالح فروگذار نمى كنند، از تنگ نظرى ها، ناسپاسى ها و غرور و تكبر بر كنارند» (إِلاَّ الَّذينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ).

آنها نه، به هنگام وفور نعمت، مغرور مى شوند و خدا را فراموش مى كنند، و نه به هنگام شدت و مصيبت مأيوس مى گردند و كفران مى كنند، بلكه روح بزرگ و فكر بلندشان «نعمت» و «بلا» را، هر دو در خود هضم كرده، و در هر حال از ياد خدا و وظائفشان غافل نمى گردند.

و به همين دليل، «براى اين افراد آمرزش و پاداش بزرگى خواهد بود» (أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبيرٌ).

* * *

نكته ها:

1 ـ امّت معدوده و ياران مهدى(عليه السلام)

در روايات متعددى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، «امّت معدوده» به معنى نفرات كم، و اشاره به ياران مهدى(عليه السلام)گرفته شده است،(1) به اين ترتيب، معنى آيه نخستين چنين مى شود: اگر ما مجازات اين ستمگران و بدكاران را به قيام مهدى(عليه السلام) و يارانش واگذار كنيم، آنها مى گويند: چه چيز جلو عذاب خدا را گرفته است؟

البته، همان گونه كه گفتيم معنى ظاهر آيه اين است كه، «أُمَّة مَعْدُودَة» به معنى زمان معدود و معين است، و در روايتى كه از امير مؤمنان على(عليه السلام) در تفسير آيه، نقل شده، «امت معدوده» همين گونه تفسير گرديده، بنابراين، روايات مزبور، ممكن است اشاره به معنى دوم، و به اصطلاح «بطن آيه» بوده باشد، كه در اين صورت بيان يك قانون كلى در مورد ستمگران است، نه يك مسأله مربوط به مشركان و مجرمان زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و مى دانيم: قرآن آياتش معانى مختلفى دارد، معنى نخستين و ظاهر آن ممكن است درباره يك مسأله خاص يا گروه معينى باشد، اما معنى دوم آن عام و مجرد از زمان و گروه معين.

* * *

 

 


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحه 103 و جلد 51، صفحه 44، حديث 1 و صفحه 58، حديث 51.

2 ـ چهار پديده كوتاه فكرى

در آيات فوق، سه حالت مختلف از حالات روحى مشركان و گنهكاران ترسيم شده، كه در ضمن آن چهار وصف براى آنان آمده است:

نخست اين كه، آنها در برابر قطع نعمت ها «يَؤُوس» يعنى بسيار نااميد، و ديگر اين كه «كَفُور» يعنى بسيار ناسپاسند.

و به عكس، هنگامى كه غرق نعمت مى شوند، يا حتى مختصر نعمتى به آنها مى رسد، از «خوشحالى» دست و پاى خود را گم كرده، يعنى چنان ذوق زده، و غرق لذت و نشاط مى گردند، كه از همه چيز غافل مى شوند، و اين سرمستى از باده لذت و غرور، آنها را به فساد و تجاوز از حدود الهى مى كشاند.

ديگر اين كه، «فَخُور» يعنى در موقع نعمت بسيار متكبر، خود برتربين، و فخرفروش مى شوند.

به هر حال، اين صفات چهارگانه، همه، پديده هائى هستند از كوتاهى فكر و كمى ظرفيت، و اينها اختصاص به گروه معينى از افراد بى ايمان و آلوده ندارد، بلكه يك سلسله اوصاف عمومى براى همه آنها است.

ولى مردم باايمان، كه روحى بزرگ، فكرى بلند، سينه اى گشاده، و ظرفيتى وافر دارند، نه دگرگونى هاى روزگار آنها را تكان مى دهد، نه سلب نعمت ها آنان را به ناسپاسى و نوميدى مى كشاند، و نه روى آوردن نعمت ها آنها را در غرور و غفلت فرو مى برد.

لذا در آخرين آيه، كه به عنوان يك استثناء ياد مى كند، به جاى كلمه «ايمان» «صبر و استقامت» را به كار مى برد (دقت كنيد).

* * *

3 ـ ميزان كم ظرفيتى

نكته ديگرى كه بايد به آن توجه كرد اين است: در هر دو مورد (هم مورد سلب نعمت پس از اعطاى آن، و هم مورد اعطاى نعمت پس از سلب آن) تعبير به «أَذَقْنا» ـ از ماده «اذاقه» به معنى چشانيدن ـ شده، اشاره به اين كه، آنها به قدرى كم ظرفيتند، كه حتى اگر مختصر نعمتى به آنها داده شود، و سپس آن را از آنها بگيرند، داد و فرياد ناسپاسيشان بلند مى شود، و نيز اگر بعد از ناراحتى ها، مختصر نعمتى به آنها برسد، چنان ذوق زده مى شوند كه سر از پا نمى شناسند!

* * *

4 ـ نعمت ها همه موهبت است

جالب اين كه، در آيه اول نعمت را با كلمه «رحمت» بيان كرده، و در آيه دوم، همان كلمه «نعمت» و اين ممكن است اشاره به آن باشد كه، نعمت هاى الهى همه از طريق تفضل و رحمت خدا به انسان مى رسد، نه از طريق استحقاق، و اگر بنا بود نعمت ها جنبه استحقاقى پيدا كند، گروه كمى مشمول آن مى شدند، يا هيچ كس مشمول آن نمى شد.

* * *

5 ـ اعمال نيك دو اثر دارد

در آخرين آيه، به افراد با ايمان و با استقامت كه داراى عمل صالح اند، هم وعده «مغفرت» و آمرزش از گناه داده شده، و هم وعده «اجر كبير»، اشاره به اين كه اعمال نيك دو اثر دارد، يكى شستشوى گناهان، و ديگرى جلب پاداش هاى بزرگ.

* * *

12فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّما أَنْتَ نَذيرٌ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء وَكيلٌ

13أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَر مِثْلِهِ مُفْتَرَيات وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ

14فَإِلَّمْ يَسْتَجيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّهِ وَ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ

 

ترجمه:

12 ـ شايد (ابلاغ) بعض آياتى را كه به تو وحى مى شود، ترك كنى (و به تأخير اندازى); و سينه ات از اين جهت تنگ (و ناراحت) شود كه مى گويند: «چرا گنجى بر او نازل نشده؟! و يا چرا فرشته اى همراه او نيامده است؟!» (نگران مباش! چرا كه) تو فقط بيم دهنده اى; و خداوند، نگاهبان و ناظر بر همه چيز است (; و به حساب آنان مى رسد)!

13 ـ آيا مى گويند: «او به دروغ اين (قرآن) را (به خدا) نسبت داده (و ساختگى است)»! بگو: «اگر راست مى گوئيد، شما هم ده سوره ساختگى همانند اين قرآن بياوريد; و تمام كسانى را كه مى توانيد ـ غير از خدا ـ (براى اين كار) دعوت كنيد»!

14 ـ و اگر آنها دعوت شما را نپذيرفتند، بدانيد (قرآن) تنها با علم الهى نازل شده; و هيچ معبودى جز او نيست! آيا با اين حال، تسليم مى شويد؟

 

 

شأن نزول:

براى آيات فوق دو شأن نزول نقل شده، كه ممكن است هر دو صحيح باشد:

نخست اين كه، گروهى از رؤساى كفار «مكّه» نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده گفتند: اگر راست مى گوئى كه پيامبر خدا هستى، كوه هاى «مكّه» را براى ما طلا كن! و يا فرشتگانى را بياور كه نبوت تو را تصديق كنند! آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.(1)

شأن نزول ديگرى، از امام صادق(عليه السلام) نقل شده، و آن اين كه: پيامبر به على(عليه السلام) فرمود: من از خدا خواسته ام ميان من و تو برادرى بر قرار سازد، و اين درخواست قبول شد، و نيز خواسته ام تو را وصى من كند، اين درخواست نيز اجابت گرديد، هنگامى كه اين سخن به گوش بعضى از مخالفان رسيد (از روى عداوت و دشمنى) گفتند: به خدا سوگند يك مَن خرما در يك مشك خشكيده، از آنچه محمّد(صلى الله عليه وآله) از خداى خود خواسته بهتر است، (اگر راست مى گويد)، چرا از خدا نخواسته فرشته اى براى يارى او بر دشمنان بفرستد، و يا گنجى كه او را از فقر نجات دهد؟(2)

آيات فوق نازل شد و به آنها پاسخ داد.

* * *


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 9، صفحات 103 و 104.

 

تفسير:

قرآن معجزه جاويدان

از اين آيات چنين بر مى آيد كه، گاهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر شدت مخالفت و لجاجت دشمنان، ابلاغ بعضى از آيات را به آخرين فرصت موكول مى كرده است، لذا خداوند در نخستين آيه مورد بحث، پيامبرش را با اين بيان، از اين كار نهى مى كند: «گويا ابلاغ بعضى از آياتى كه بر تو وحى مى شود، ترك مى كنى و سينه تو از آن نظر تنگ و ناراحت مى شود» (فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ).

از اين ناراحت مى شوى كه، مبادا آنها معجزات اقتراحى از تو بخواهند و «بگويند: چرا گنجى بر او نازل نشده؟ و يا چرا فرشته اى همراه او نيامده»؟ (أَنْ يَقُولُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ).

البته، همان گونه كه از آيات ديگر قرآن مانند سوره «اسراء» آيات 90 تا 93 بر مى آيد، آنها با اين تقاضاهاى خود درخواست معجزه براى پذيرش حق و پى بردن به صدق دعوت او نمى كردند، بلكه هدفشان بهانه جوئى و لجاجت و عناد بوده است.

لذا بلافاصله اضافه مى كند: «تو تنها بيم دهنده و انذاركننده اى» (إِنَّما أَنْتَ نَذيرٌ).

يعنى خواه آنها بپذيرند، يا نپذيرند، مسخره كنند و لجاجت به خرج دهند.

و در پايان آيه مى گويد: «خداوند حافظ و نگاهبان و ناظر بر هر چيز است» (وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء وَكيلٌ).

يعنى از ايمان و كفر آنها پروا مكن! و اين به تو مربوط نيست، وظيفه تو ابلاغ است، خداوند خودش مى داند با آنها چگونه رفتار كند و او است كه حساب كار آنان را دارد.

* * *

از آنجا كه، اين بهانه جوئى ها و ايرادتراشى ها، به خاطر آن بود كه آنها اصولاً وحى الهى را منكر بودند و مى گفتند: اين آيات از طرف خدا نيست، اينها جمله هائى است كه «محمّد» به دروغ بر خدا بسته، لذا آيه بعد به پاسخ اين سخن با صراحت هر چه بيشتر پرداخته، مى گويد: «آنها مى گويند او (پيامبر) آنها را به خدا افترا بسته» (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ).

«به آنها بگو اگر راست مى گوئيد كه اينها ساخته و پرداخته مغز بشر است، شما هم ده سوره همانند اين سوره هاى دروغين بياوريد و از هر كس مى توانيد ـ جز خدا ـ براى اين كار دعوت كنيد» (قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَر مِثْلِهِ مُفْتَرَيات وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ).

* * *

«اما اگر آنها دعوت شما مسلمانان را اجابت نكردند، و حاضر نشدند لا اقل ده سوره همانند اين سوره ها بياورند، بدانيد اين ضعف و ناتوانى نشانه آن است كه اين آيات از علم الهى سرچشمه گرفته» و الا اگر ساخته فكر بشر بود، آنها هم بشرند (فَإِلَّمْ يَسْتَجيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّهِ).

و نيز بدانيد «معبودى جز خدا نيست» و نزول اين آيات معجز نشان دليل بر اين حقيقت است (وَ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

«آيا با اين حال در برابر فرمان الهى، شما اى مخالفان تسليم مى شويد»؟ (فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ).

آيا با اين كه از شما دعوت به مبارزه كرديم، و عجز و ناتوانيتان در برابر اين دعوت ثابت شد، جاى ترديد مى ماند كه اين آيات از طرف خدا است، با اين معجزه روشن، باز هم راه انكار را مى پوئيد؟ يا تسليم خواهيد شد؟

* * *

 

 

نكته ها:

1 ـ توضيحى درباره «لَعَلَّ»

همان طور كه مى دانيم، «لَعَلَّ» معمولاً براى اظهار اميدوارى به انجام چيزى ذكر مى شود، ولى در اينجا به معنى «نهى» آمده است، درست مثل اين كه پدرى مى خواهد فرزند خود را از انجام چيزى نهى كند، مى گويد: شايد تو با فلان كس رفاقت مى كنى كه در كارهاى خود زياد جدى نيستى، يعنى با او رفاقت مكن زيرا رفاقت با او تو را سست مى كند.

بنابراين، «لَعَلَّ» در اين گونه موارد، هر چند در همان معنى «شايد» به كار رفته است، ولى مفهوم التزامى آن نهى از انجام كارى است.

در آيات مورد بحث نيز، خداوند به پيامبرش تأكيد مى كند: ابلاغ آيات الهى را به خاطر وحشت از تكذيب مخالفان و يا تقاضاى «معجزات اقتراحى» به تأخير نيندازد.

* * *

2 ـ آيا ممكن است ابلاغ آيات را به تأخير اندازد؟

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: چگونه ممكن است پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابلاغ آيات الهى را تأخير اندازد؟ و يا اصولاً از ابلاغ آنها خوددارى كند؟ با اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)معصوم است و هيچ گونه گناه و خطائى از او سر نمى زند.

پاسخ اين است: هر گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمور به ابلاغ فورى حكمى باشد، مسلماً بدون واهمه آن را ابلاغ خواهد كرد، ولى گاه مى شود وقت ابلاغ وسيع است، و پيامبر روى ملاحظاتى آن هم نه ملاحظاتى كه به شخص خودش باز گردد، بلكه ملاحظاتى كه جنبه عمومى و دفاع از مكتب دارد، ابلاغ آن را به عقب مى اندازد، و اين مسلماً گناه نيست، همان گونه كه نظير آن را در سوره «مائده» آيه 67 خوانديم، كه خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأكيد مى كند: «آيات الهى را ابلاغ نمايد و از تهديدهاى مردم نهراسد، و خدا او را حفظ خواهد كرد» (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ).

در واقع، با اين كه تأخير ابلاغ در اينجا ممنوع نبود، ولى سرعت در آن، كه توأم با نشان دادن قاطعيت بوده، اولى محسوب مى شده است، خداوند به اين طريق مى خواهد پيامبرش را از نظر روانى تقويت كند، و قاطعيت او را در مقابل مخالفان بيشتر سازد، كه از جار و جنجال و درخواست هاى بى اساس و بهانه جوئيهاى مسخره آنان وحشتى به خود راه ندهد.

* * *

3 ـ معنى «أَمْ»

درباره معنى «أَمْ» در آغاز آيه دوم (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ...) مفسران دو احتمال داده اند: يكى اين كه، به معنى «أَو» (يا) بوده باشد و ديگر اين كه، به معنى «بَلْ» (بلكه) است.

در صورت اول، معنى آيه چنين مى شود: شايد تو آيات ما را از ترس بهانه جوئى هاى مخالفان بر آنها تلاوت نكردى، يا اين كه آيات را خواندى، ولى آنها آن را افترا و دروغ بر خدا قلمداد كردند.

و در صورت دوم، معنى چنين خواهد بود: ابلاغ آيات الهى را به خاطر بهانه جوئى هاى آنها به تأخير نينداز! سپس اضافه مى كند: اينها اساساً منكر وحى و نبوت اند، و مى گويند: پيامبر به خدا دروغ بسته است.

در حقيقت، خداوند با اين بيان، به پيامبرش خبر مى دهد: درخواست هاى آنها در زمينه معجزات اقتراحى، نه به خاطر حقيقت طلبى است، بلكه به خاطر آن است كه آنها اصولاً منكر نبوت اند، و اينها همه بهانه است.

به هر حال، دقت در مفهوم آيات فوق، و مخصوصاً دقت روى كلمات آن، از نظر ادبى نشان مى دهد كه، معنى دوم به مفاد آيات نزديك تر است (دقت كنيد).

* * *

4 ـ پاسخ به معجزات اقتراحى، خير!

شك نيست كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بايد در مقابل حق طلبان معجزاتى به عنوان سند حقانيت خود ارائه كند، و هيچ پيامبرى نمى تواند تنها روى ادعا تكيه نمايد، ولى بدون شك، مخالفانى كه در آيات فوق سخنى از آنان به ميان آمده، در جستجوى حقيقت نبودند، و معجزاتى را كه مطالبه مى كردند، معجزات اقتراحى بود (منظور از معجزات اقتراحى اين است كه، هر كس به ميل و هوس خود، پيشنهاد معجزه اى بكند و به هيچ معجزه ديگرى قناعت نكند) مسلماً چنين افرادى بهانه جو هستند، نه حقيقت خواه.

آيا حتماً لازم است پيامبر داراى گنج هاى عظيمى باشد، آن چنان كه مشركان «مكّه» پيشنهاد مى كردند؟

و يا حتماً بايد فرشته اى همراه او به تبليغ رسالت پردازد؟

از اين گذشته، آيا خود قرآن از هر معجزه اى برتر و بالاتر نبود؟

اگر واقعاً آنها در صدد بهانه جوئى نبودند، چرا به همين گفتار قرآن گوش فرا نمى دادند كه مى گويد: «اگر معتقديد اين آيات را پيامبر از پيش خود گفته، برويد و همانند آن را بياوريد، و از تمام مردم جهان كمك بگيريد».

* * *

 

5 ـ آيات تحدّى

آيات فوق، بار ديگر اعجاز قرآن را تأكيد مى كند و مى گويد: اين يك سخن عادى نيست، تراوش مغز بشر نمى باشد، بلكه وحى آسمانى است، كه از علم و قدرت بى پايان خداوند سرچشمه گرفته، و به همين جهت، تحدّى مى كند و تمام جهانيان را به مبارزه مى طلبد.

با توجه به اين كه: معاصران پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حتى اقوامى كه تا به امروز روى كار آمدند، از انجام چنين چيزى عاجز ماندند و تن به آن همه مشكلات دادند اما اقدامى در راه معارضه با آيات قرآن نكردند، روشن مى شود چنين كارى اصولاً از بشر ساخته نبوده و نيست، آيا معجزه چيزى غير از اين است؟

اين نداى قرآن، هنوز در گوش ماست، و اين معجزه جاويدان همچنان جهانيان را به سوى خود مى خواند، و تمام محافل علمى دنيا را تحدى مى كند، نه تنها از نظر فصاحت و بلاغت يعنى شيرينى و جذابيت عبارات، و رسائى مفاهيم، بلكه، از جهت محتوا، علومى كه آن زمان از نظر انسان ها پنهان بود، قوانين و مقرراتى كه ضامن سعادت و نجات بشريت است، بياناتى خالى از هر گونه تناقض و پراكنده گوئى، تواريخى خالى از هر گونه خرافات و گزاف گوئى و مانند اينها.(1)

* * *


1 ـ در تفسير آيات 23 و 24 سوره «بقره»، پيرامون اعجاز قرآن مشروحاً بحث كرده ايم، جلد اول تفسير «نمونه»، صفحه 129 به بعد.

6 ـ «همه قرآن» يا «ده سوره» يا «يك سوره»؟

همان گونه كه مى دانيم، قرآن مجيد در يكجا، مخالفان را دعوت به آوردن مثل قرآن كرده است (سوره اسراء ـ 88).

 

و در جاى ديگر، به آوردن ده سوره همانند قرآن (آيات مورد بحث).

و در مورد ديگر، به آوردن يك سوره مثل سوره هاى قرآن (بقره ـ 23).

به همين دليل، در ميان گروهى از مفسران بحث شده: اين تفاوت در تحدّى و دعوت به مبارزه براى چيست؟ چرا يك جا همه قرآن، جاى ديگر 10 سوره و جاى ديگر يك سوره؟

در پاسخ اين سؤال طرق مختلفى پيموده اند:

الف ـ بعضى معتقدند: اين تفاوت از قبيل تنزل از مرحله بالاتر به مرحله پائين تر است، درست مثل اين كه كسى به ديگرى مى گويد: اگر تو هم مثل من در فن نويسندگى و شعر مهارت دارى، كتاب و ديوانى همچون كتاب و ديوان من بنويس! بعد تنزل مى كند، و مى گويد: يك فصل مانند آن را، و يا حتى يك صفحه مثل آن ارائه بده!

ولى اين پاسخ، در صورتى صحيح است كه سوره هاى «اسراء»، «هود»، «يونس» و «بقره» به همين ترتيب نازل شده باشد، البته اين با ترتيبى كه در كتاب «تاريخ القرآن» از «فهرست ابن نديم» نقل شده سازگار است; چرا كه او مى گويد: سوره «اسراء» سوره 48 و «هود» 49 و «يونس» 51 و «بقره» نودمين سوره است كه بر پيامبر نازل شده.

اما اين سخن با ترتيب معروفى كه براى سوره هاى فوق در تفاسير اسلامى آمده است سازگار نمى باشد.

ب ـ بعضى گفته اند: گر چه ترتيب نزول سوره هاى فوق منطبق بر تنزل از مرحله بالا به مرحله پائين نيست، ولى مى دانيم همه آيات يك سوره، با هم نازل نمى شده، چه بسا آياتى كه مدتى بعد نازل مى شد، به دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر تناسب هائى كه داشت، در سوره قبل قرار داده مى شد.

در محل كلام ما نيز ممكن است چنين باشد، و از اين رو تاريخ سوره هاى فوق منافاتى با تنزل از مرحله بالاتر به پائين تر ندارد.

ج ـ احتمال ديگرى، كه براى حل اين مشكل وجود دارد اين است: واژه «قرآن» واژه اى است كه به «تمام» و «بعض» قرآن، هر دو اطلاق مى شود، مثلاً در آيه اول سوره «جنّ» مى خوانيم: إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً: «ما قرآن عجيبى شنيديم» پيدا است، كه آنها قسمتى از قرآن را شنيده بودند.

اصولاً «قرآن» از ماده «قرائت» است، و مى دانيم قرائت و تلاوت، هم بر كل قرآن صادق است و هم بر جزء آن، بنابراين، تحدّى به مثل قرآن مفهومش تمام قرآن نيست، و با ده سوره، و حتى يك سوره نيز سازگار مى باشد.

از سوى ديگر، «سوره» نيز در اصل به معنى مجموعه و محدوده است، و بر مجموعه اى از آيات نيز تطبيق مى كند، هر چند يك سوره كامل به اصطلاح معمولى نبوده باشد.

و به تعبير ديگر، سوره در دو معنى استعمال مى شود: يكى به معنى مجموع آياتى كه هدف معينى را تعقيب مى كند، و ديگر يك سوره كامل كه با بسم اللّه شروع و پيش از بسم اللّهِ سوره بعد پايان مى پذيرد.

شاهد اين سخن، آيه 86 سوره «توبه» است آنجا كه مى فرمايد: وَ إِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللّهِ وَ جاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ...: «هنگامى كه سوره اى نازل مى شود كه ايمان به خدا بياوريد و با پيامبرش جهاد كنيد...» روشن است كه منظور از سوره در اينجا، همان آياتى است كه هدف فوق (يعنى ايمان به خدا و جهاد) را تعقيب مى كند، هر چند قسمتى از يك سوره كامل باشد.

«راغب» نيز در كتاب «مفردات» در تفسير آيه اول سوره «نور» «سُورَةٌ أَنْزَلْناها...» مى گويد: «أَىْ جُمْلَةٌ مِنَ الأَحْكامِ وَ الْحِكَم...».

همان گونه كه ملاحظه مى كنيم، سوره را به معنى مجموعه اى از احكام تفسير كرده است.

بنابراين، فرق چندانى ميان «قرآن»، «سوره» و «ده سوره» از نظر مفهوم لغت باقى نمى ماند، يعنى همه اينها به مجموعه اى از آيات قرآن اطلاق مى گردد، نتيجه اين كه: تحدّى قرآن، به يك كلمه و يك جمله نيست، كه كسى ادعا كند من مى توانم مثل آيه «وَ الضُّحى» و آيه «مُدْهامَّتان»، و يا جمله هاى ساده اى از قرآن را بياورم، بلكه تحدّى در همه جا به مجموعه اى از آيات است، كه هدف مهمى را تعقيب مى كند (دقت كنيد).

* * *

7 ـ مخاطب «فَإِلَّمْ يَسْتَجيبُوا لَكُم»

در اين كه مخاطب در جمله «فَإِلَّمْ يَسْتَجيبُوا لَكُم» كيست؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى گفته اند: مخاطب مسلمانانند، يعنى اگر منكران، دعوت شما را اجابت نكردند و همانند ده سوره از قرآن را نياوردند، بدانيد كه اين قرآن از طرف خدا است، و اين خود دليل اعجاز قرآن است.

بعضى ديگر گفته اند: مخاطب منكران هستند، يعنى اى منكران! اگر ساير انسان ها و هر چه غير از خدا است، دعوت شما را براى كمك كردن به آوردن مثل قرآن اجابت نكردند، و عاجز و ناتوان ماندند، بدانيد كه اين قرآن از طرف خدا است.

البته، از نظر نتيجه، تفاوت چندانى ميان دو تفسير نيست، ولى احتمال اول نزديك تر به نظر مى رسد.

* * *

 

15مَنْ كانَ يُريدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فيها وَ هُمْ فيها لايُبْخَسُونَ

16أُولئِكَ الَّذينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الآْخِرَةِ إِلاَّ النّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فيها وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

15 ـ كسانى كه زندگى دنيا و زينت آن را بخواهند، (نتيجه) اعمالشان را در همين دنيا به طور كامل به آنها مى دهيم; و چيزى كم و كاست از آنها نخواهد شد!

16 ـ (ولى) آنها در آخرت، جز آتش، (سهمى) نخواهند داشت; و آنچه را در دنيا (براى غير خدا) انجام دادند، بر باد مى رود; و آنچه را عمل مى كردند، باطل و بى اثر مى شود!

 

تفسير:

آيات گذشته، با ذكر «دلائل اعجاز قرآن» حجت را بر مشركان و منكران تمام كرد، و از آنجا كه پس از وضوح حق باز گروهى، تنها به خاطر حفظ منافع مادى خويش، از تسليم خوددارى مى كنند، آيات مورد بحث اشاره به سرنوشت اين گونه افراد دنياپرست كرده، مى گويد: «كسى كه تنها هدفش، زندگى دنيا، زرق و برق و زينت آن باشد، در همين جهان نتيجه اعمال خويش را در مى يابد، بى آن كه چيزى از آن كم و كاست شود» (مَنْ كانَ يُريدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فيها وَ هُمْ فيها لايُبْخَسُونَ).

«بخس» در لغت به معنى نقصان حق است، و جمله «وَ هُمْ فيها لايُبْخَسُونَ» اشاره به اين است كه، آنها نتيجه اعمالشان را بدون كمترين نقصانى خواهند گرفت.

اين آيه، بيان يك سنت هميشگى الهى است، كه اعمال مثبت و مؤثر، نتايج آن از ميان نمى رود، با اين تفاوت كه، اگر هدف اصلى رسيدن به زندگى مادى اين جهان باشد، ثمره آن چيزى جز آن نخواهد بود.

و اما اگر هدف، خدا و جلب رضاى او باشد، هم در اين جهان تأثير خواهد بخشيد و هم نتايج پر بارى براى جهان ديگر خواهد داشت.

در واقع، قسم اول از اين اعمال، به بناى بى دوام و كوتاه عمرى مى ماند كه تنها براى يك مدت موقت ساخته، و از آن استفاده مى شود، ولى بعد از آن ويران مى گردد.

اما قسم دوم، به بناهاى محكم و شالوده دارى شبيه است كه، قرن هاى متوالى برقرار مى ماند و قابل استفاده است.

نمونه اين موضوع را، امروز در اطراف خود به روشنى مى يابيم، جهان غرب با تلاش پى گير و منظم خود، اسرار بسيارى از علوم و دانش ها را يافته، بر نيروهاى مختلف طبيعت مسلّط گشته، و با سعى و كوشش مداوم و استقامت در مقابل مشكلات و اتحاد و همبستگى، مواهب فراوانى فراهم نموده است.

بنابراين، گفتگو ندارد كه آنها نتايج اعمال و تلاش هاى خود را خواهند گرفت، و به پيروزى هاى درخشانى نايل خواهند شد، اما از آنجا كه هدفشان تنها زندگى است، اثر طبيعى اين اعمال، چيزى جز فراهم شدن امكانات مادى آنان نخواهد بود.

حتى كارهاى انسانى و مردمى آنها مانند: تأسيس بيمارستان ها، درمانگاه ها، مراكز فرهنگى، كمك به بعضى از ملت هاى فقير و امثال آن اگر دامى براى استعمار و استثمار آنان نباشد، چون به هر حال، هدف مادى و حفظ منافع مادى دارد تنها اثر مادى خواهد داشت.

همچنين، كسانى كه اعمال ريا كارانه انجام مى دهند، اعمالى كه جنبه هاى انسانى و عبادى دارد.

* * *

لذا در آيه بعد، صريحاً مى گويد: «اين گونه افراد در سراى ديگر بهره اى جز آتش ندارند»! (أُولئِكَ الَّذينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الآْخِرَةِ إِلاَّ النّارُ).

«و تمام آنچه را در اين جهان انجام داده اند، در جهان ديگر محو و نابود مى شود» و هيچ پاداشى در برابر آن دريافت نخواهند كرد (وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فيها).

«و تمام اعمالى را كه، براى غير خدا انجام داده اند، باطل و نابود مى گردد» (وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

«حَبْطَ» (بر وزن وقت) در اصل، به اين معنى است كه، حيوان از علف هاى نامناسب زياد بخورد تا شكم او باد كند، و دستگاه گوارش او بيمار و ضايع شود، اين حيوان، بر اثر اين حالت ظاهراً چاق و چله به نظر مى رسد، ولى در باطن مريض و بيمار است.

اين تعبير جالب و رسائى است، درباره اعمالى كه ظاهراً مفيد و انسانى است، ولى در باطن با نيتى آلوده و پست انجام يافته است.

* * *

نكته ها:

1 ـ ممكن است در ابتداء چنين به نظر برسد كه، دو آيه فوق با هم يك نوع تعارض دارند، براى اين كه آيه اول مى گويد: «اشخاصى كه تنها هدفشان زندگى دنياست، نتيجه همه اعمالشان را بى كم و كاست به آنها مى دهيم» و آيه دوم مى گويد: «اعمال آنها حبط و بى خاصيت و باطل مى گردد»!

اما، با توجه به اين كه يكى از اين دو آيه اشاره به محيط زندگى دنيا، و ديگرى به سراى آخرت است، پاسخ اين ايراد روشن مى شود، آنها نتايج اعمال خويش را در دنيا به طور كامل مى گيرند، ولى چه سود كه اين اعمال، هر چند از مهم ترين كارها باشد براى آخرت آنها بى اثر است; چرا كه هدفشان پاك و نيتشان خالص نبوده، آنها هدفى جز وصول به يك سلسله منافع مادى نداشتند، كه به آن رسيدند.

* * *

2 ـ ذكر كلمه «زينت» بعد از «حيات دنيا»، براى اين است كه دنياپرستى و زرق و برق دنيا را محكوم كند، نه بهره گيرى معتدل و حساب شده از مواهب اين جهان.

كلمه «زينت» كه در اينجا به طور سر بسته بيان شده، در آيات ديگر به زنان زيبا، گنج ها و ثروت هاى عظيم، مركب هاى گران بها و پر زرق و برق، زمين هاى زراعتى و دام هاى فراوان تفسير شده است (زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ).(1)-(2)

* * *

3 ـ ذكر كلمه «باطل» بعد از «حَبِطَ»، ممكن است اشاره به اين باشد كه اعمال آنها ظاهرى دارد بدون محتوا، و به همين دليل، نتيجه آن بر باد مى رود، سپس اضافه مى كند: اعمالشان اصولاً از آغاز باطل و بى خاصيت است، منتهى چون حقايق بسيارى از اشياء در اين جهان شناخته نمى شود، و در سراى ديگر كه محل كشف اسرار است، حقيقت خود را نشان مى دهد، معلوم مى شود: اين گونه اعمال از آغاز چيزى نبوده است.

* * *

4 ـ در توضيح آيات فوق، در تفسير «درّ المنثور» حديثى نقل شده، كه مفاد آيه را به خوبى روشن مى سازد، مى نويسد: پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:

إِذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ صارَتْ أُمَّتِى ثَلاثَ فِرَق:

فِرْقَةٌ يَعْبُدُونَ اللّهَ خالِصاً.

وَ فِرْقَةٌ يَعْبُدُونَ اللّهَ رِياءً.

وَ فِرْقَةٌ يَعْبُدُونَ اللّهِ يُصِيْبُونَ بِهِ دُنْيا.

فَيَقُولُ لِلَّذِى كانَ يَعْبُدُ اللّهَ لِلدُّنْيا: بِعِزَّتِى وَ جَلالِى ما أَرَدْتَ بِعِبادَتِى؟ فَيَقُولُ: الدُّنْيا.

فَيَقُولُ لاجَرَمَ لايَنْفَعُكَ ما جَمَعْتَ وَ لاتَرْجِعُ إِلَيْهِ إِنْطَلِقُوا بِهِ إِلَى النّارِ.

وَ يَقُولُ لِلَّذِى يَعْبُدُ اللّهَ رَياءً: بِعِزَّتِى وَ جَلالِى ما أَرَدْتَ بِعِبادَتِى؟

قالَ: الرِّياءُ، فَيَقُولُ إِنَّما كانَتْ عِبادَتُكَ الَّتِى كُنْتَ تُرائِى بِها لايَصْعَدُ إِلىَّ مِنْها شَىْءٌ وَ لايَنْفَعُكَ الْيَوْمَ، إِنْطَلِقُوا بِهِ إِلَى النّارِ.

وَ يَقُولُ لِلَّذِى كانَ يَعْبُدُ اللّهَ خالِصاً: بِعِزَّتِى وَ جَلالِى ما أَرَدْتَ بِعِبادَتِى؟ فَيَقُولُ: بِعِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لاَ َنـْتَ أَعْلَمُ مِنِّى كُنْتُ أَعْبُدُكَ لِوَجْهِكَ وَ لِدارِكَ قالَ: صَدَقَ عَبْدِى إِنْطَلِقُوا بِهِ إِلَى الْجَنَّةِ:

«هنگامى كه روز قيامت مى شود، پيروان من به سه گروه تقسيم مى شوند:

گروهى خدا را با اخلاص پرستش مى كردند.

گروهى از روى ريا.

و گروهى به خاطر اين كه به دنيا برسند.

در آن هنگام خداوند به كسى كه او را به خاطر دنيا، پرستش مى كرده مى گويد: به عزت و جلال من سوگند، بگو هدف تو از پرستش من چه بود؟

در پاسخ مى گويد: دنيا.

خداوند مى گويد: بنابراين آنچه را اندوختى به حال تو سودى نمى دهد و به آن باز نمى گردى، او را به سوى آتش ببريد!.

و به آن كس كه خدا را از روى ريا عبادت مى كرده مى گويد: به عزت و جلالم سوگند، بگو منظورت از عبادت من چه بوده؟

در پاسخ مى گويد: ريا!

مى فرمايد: آن عبادتى را كه از روى ريا انجام مى دادى، چيزى از آن به سوى من صعود نمى كرد، و امروز هيچ سودى به تو نخواهد داد، او را به سوى آتش ببريد!

و به آن كس كه خدا را از روى خلوص عبادت كرده مى گويد: به عزت و جلالم سوگند بگو منظورت از عبادت چه بود؟

در پاسخ مى گويد: به عزت و جلالت قسم تو از آن آگاه ترى، من فقط تو را براى خودت و براى سراى آخرت مى پرستيدم.

مى فرمايد: بنده ام راست مى گويد او را به بهشت ببريد».(3)

* * *

 

17أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الأَحْزابِ فَالنّارُ مَوْعِدُهُ فَلا تَكُ في مِرْيَة مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايُؤْمِنُونَ

 

ترجمه:

17 ـ آيا آن كس كه دليل آشكارى از پروردگار خويش دارد، و به دنبال آن، شاهدى از سوى (خدا) آمده، و پيش از آن، كتاب موسى كه پيشوا و رحمت بوده (و گواهى بر آن مى دهد، همچون كسى است كه چنين نباشد)؟! آنها (حق طلبان) به او ايمان مى آورند! و هر كس از گروه هاى مختلف به او كافر شود، آتش، وعده گاه اوست! پس، ترديدى در آن نداشته باش كه آن حق است از پروردگارت! ولى بيشتر مردم ايمان نمى آورند!

 

تفسير:

در تفسير آيه فوق، ميان مفسران گفتگو بسيار است، در جزئيات كلمات آيه، و ضمائر، موصول و اسم اشاره آن، نظرات گوناگونى داده اند، كه نقل همه آنها بر خلاف روش اين تفسير است، ولى دو تفسير را كه از همه روشن تر به نظر مى رسد، به ترتيب اهميت، در اينجا مى آوريم:

1 ـ در آغاز آيه، مى گويد: «آيا كسى كه دليل روشنى از پروردگار خويش در اختيار دارد، و به دنبال آن شاهد و گواهى از سوى خدا آمده، و قبل از آن، كتاب موسى (تورات) به عنوان پيشوا و رحمت و بيانگر عظمت او آمده است، همانند كسى است كه داراى اين صفات و نشانه ها و دلائل روشن نيست؟» (أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً).

اين شخص همان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و «بيّنه» و دليل روشن او قرآن مجيد و شاهد و گواه صدق نبوتش مؤمنان راستينى همچون على(عليه السلام) مى باشند، پيش از او نشانه ها و صفاتش در «تورات» آمده است.

به اين ترتيب، از سه راه روشن، حقانيت دعوتش به ثبوت رسيده است.

نخست، قرآن، كه بيّنه و دليل روشنى است در دست او.

دوم، كتب آسمانى پيشين، كه نشانه هاى او را دقيقاً بيان كرده، و پيروان اين كتب در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آنها را به خوبى مى شناختند، و به همين دليل در انتظار او بودند.

سوم، پيروان فداكار و مؤمنان مخلص، كه بيانگر صدق دعوت و گفتار او مى باشند; زيرا يكى از نشانه هاى حقانيت يك مكتب، اخلاص، فداكارى، عقل، درايت و ايمان پيروان آن مكتب است; چرا كه هر مكتبى را از پيروانش مى توان شناخت!.

آيا با وجود اين دلائل زنده، مى توان او را با مدعيان ديگر قياس كرد و يا در صدق دعوتش ترديد نمود؟.(4)

پس از آن، به دنبال اين سخن، اشاره به افراد حق طلب و حقيقت جو كرده، از آنها دعوت ضمنى به ايمان مى كند و مى گويد: «آنها به چنين پيامبرى كه اين همه دليل روشن در اختيار دارد، ايمان مى آوردند» (أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ).

گر چه، چنين كسانى كه با كلمه «أُولئِكَ» به آنها اشاره شده، در خود اين آيه ذكر نشده اند، ولى با توجه به آيات گذشته، مى توان حضور آنها را در جوّ اين آيه احساس كرد و مورد اشاره قرار داد.

و به دنبال آن، سرنوشت منكران را به اين صورت بيان مى كند: «هر كس از گروه هاى مختلف به او كافر شود، موعد و ميعادش آتش دوزخ است» (وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الأَحْزابِ فَالنّارُ مَوْعِدُهُ).

و در پايان آيه، همان گونه كه سيره قرآن در بسيارى از موارد است، روى سخن را به پيامبر كرده، يك درس عمومى براى همه مردم بيان مى كند، مى گويد: «اكنون كه چنين است و اين همه شاهد و گواه بر صدق دعوت تو وجود دارد ، هرگز در آنچه بر تو نازل شده ترديد به خود راه مده» (فَلا تَكُ في مِرْيَة مِنْهُ).

«چرا كه اين سخن حقى است از سوى پروردگار تو» (إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ).

«ولى بسيارى از مردم، بر اثر جهل و تعصب و خودخواهى، ايمان نمى آورند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايُؤْمِنُونَ).

2 ـ تفسير ديگرى كه براى آيه ذكر شده اين است كه، هدف اصلى بيان حال مؤمنان راستين است، كه با در دست داشتن دلائل روشن و شواهدى كه بر صدق دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است، و گواهى هائى كه در كتب پيشين مى باشد، آنها به اتكاى اين دلائل، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان مى آورند.

بنابراين، منظور از جمله «مَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ» تمام كسانى است كه با چشم باز و در دست داشتن دلائل قانع كننده، به دنبال قرآن و آورنده آن شتافتند، نه شخص پيامبر.

ولى بدون شك، تعبيرات ديگر آيه با اين تفسير زياد سازگار نيست، و لذا ما آن را در مرحله دوم قرار داده ايم (دقت كنيد).

در هر حال، آيه اشاره به امتيازات اسلام و مسلمين راستين و اتكاى آنها بر دلائل محكم در انتخاب اين مكتب است، و در نقطه مقابل، سرنوشت شوم منكران مستكبر را نيز بيان كرده است.

* * *


1 ـ آل عمران، آيه 14.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد دوم تفسير «نمونه»، صفحه 456 به بعد، ذيل آيه 14 سوره «آل عمران» مراجعه شود.

3 ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 323 (دار المعرفة) ـ «الميزان»، جلد 10، صفحه 181 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ «مجمع الزوائد»، جلد 10، صفحات 222 و 350 (دار الكتب العلميه بيروت) ـ «المعجم الاوسط»، جلد 5، صفحه 209 (دار الحرمين) ـ «العهود المحمّديه»، صفحه 13 (مصطفى البابى الحلبى و اولاده).

4 ـ مطابق اين تفسير، منظور از «من» پيامبر و منظور از «بيّنه» قرآن و منظور از «شاهد» كه به معنى جنس است مؤمنان راستين مى باشد كه در رأس آنها امير مؤمنان على(عليه السلام) قرار داشت، و ضمير «مِنْهُ» به خداوند و ضمير «قَبْلِهِ» به قرآن يا پيامبر باز مى گردد، و مجموع جمله مبتدا است و خبر آن محذوف است و تقدير آن چنين مى شود: «كَمَنْ لَيْسَ كَذلِكَ» ـ و يا ـ «كَمَنْ يُرِيْدُ الْحَياةَ الدُّنْيا».

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «شاهِد» در آيه فوق چيست؟

بعضى از مفسران، گفته اند: «منظور «جبرئيل» پيك وحى خدا است».(1)

بعضى منظور از آن را پيامبر (صلى الله عليه وآله) دانسته اند.(2)

و بعضى آن را به معنى زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) تفسير كرده اند(3) (در حالى كه «يَتْلُوهُ» را از ماده «تلاوت» به معنى قرائت گرفته اند، نه به معنى پشت سر آمدن).

ولى، بسيارى از بزرگان مفسران، آن را به على(عليه السلام) تفسير كرده اند.

در روايات متعددى، كه از ائمه معصومين به ما رسيده است، و در بعضى از كتب تفسير اهل سنت نيز آمده، روى اين تفسير تأكيد شده است كه، منظور از شاهد، امام امير مؤمنان(عليه السلام)، يعنى نخستين مردى كه به پيامبر و قرآن ايمان آورد، و در تمام مراحل با او بود، و لحظه اى از فداكارى فروگذار نكرد، و تا آخرين نفس در حمايتش كوشيده.(4)

در حديثى مى خوانيم، على(عليه السلام) فرمود: درباره هر يك از مردان معروف قريش، آيه يا آيه هائى نازل شده است، كسى عرض كرد: اى امير مؤمنان! درباره شما كدام آيه نازل شده است؟

امام فرمود: آيا آيه اى كه در سوره «هود» است نخوانده اى؟ «أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ»، پيامبر «بيّنه الهى» داشت و «شاهد» من بودم.(5)

در آخرين آيه سوره «رعد» نيز، تعبيرى ديده مى شود كه اين معنى را تأئيد مى كند، آنجا كه مى فرمايد: وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ:

«كافران مى گويند: تو پيامبر نيستى، بگو: همين اندازه بس كه خداوند ميان من و شما شاهد و گواه است، و همچنين كسى كه علم كتاب (قرآن) نزد او است».

در روايات بسيارى، از طرق «شيعه» و «اهل سنت» چنين مى خوانيم: منظور از «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» «على»(عليه السلام) است.(6)

اين نكته نيز لازم به ياد آورى است: همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، يكى از بهترين طرق شناخت حقانيت يك مكتب، مطالعه در وضع پيروان، مدافعان و حاميان آن است.

طبق ضرب المثل معروف «امام زاده را از زّوارش بايد شناخت»، هنگامى كه ملاحظه كنيم گروهى پاك باز، باهوش، باايمان ، مخلص و با تقوا گرد رهبر و مكتبى جمع شده اند، به خوبى مى توان دريافت اين مكتب و آن رهبر در يك حدّ عالى از صداقت و درستى است.

اما هنگامى كه ببينيم يك عده فرصت طلب، شياد، بى ايمان، و بى تقوا، اطراف مكتب و يا رهبرى را گرفته اند، كمتر مى توان باور كرد كه آن رهبر و آن مكتب بر حق باشد.

اشاره به اين مطلب را نيز لازم مى دانيم كه، تفسير كلمه «شاهد» به على(عليه السلام)منافاتى با اين حقيقت ندارد كه، همه مؤمنان راستين و افرادى همچون ابوذرها، سلمان ها، و عمار ياسرها را شامل شود; چرا كه اين گونه تفاسير اشاره به فرد شاخص و برتر مى كند، يعنى منظور اصلى، گروهى است كه در رأس آنها آن فرد شاخص قرار گرفته است.

شاهد اين سخن، روايتى است كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: «منظور از شاهد امير مؤمنان، سپس جانشينان او، يكى بعد از ديگرى هستند».(7)

گر چه در اين حديث، تنها معصومين ذكر شده اند، ولى اين خود نشان مى دهد، رواياتى كه شاهد را منحصراً به على(عليه السلام) تفسير كرده اند، منظور خصوص آن حضرت نيست، بلكه منظور مصداق شاخص است.

* * *


1 و 2 و 3 و 4 ـ به تفسيرهاى «برهان»، جلد 2، صفحه 211 و «نور الثقلين»، و «قرطبى»، جلد 9، صفحه 16 و «مجمع البيان»، و ساير تفاسير مراجعه فرمائيد ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 190، حديث 3 (دار الكتب الاسلاميه) ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحات 393 و 394.

5 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 212، حديث 9 (و جلد 3، صفحه 213، حديث 9 چاپ بعثت) ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحه 386، حديث 2 و صفحه 392، حديث 16 (با اندكى تفاوت) ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 16.

6 ـ طرق شيعه: «كافى»، جلد 1، صفحه 229، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 27، صفحه 181، حديث 33546 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 26، صفحه 170، حديث 36.

طرق اهل سنت: «قرطبى»، جلد 9، صفحه 335 (ذيل آيه آخر سوره رعد) ـ تفسير «آلوسى»، جلد 13، صفحه 175 (ذيل آيه آخر سوره رعد) ـ تفسير «زاد المسير» (ذيل آيه آخر سوره رعد).

7 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 212، حديث 8 (جلد 3، صفحه 212، حديث 8، چاپ بعثت) ـ «بحار الانوار»، جلد 35، صفحه 388، حديث 6 ـ تفسير «عياشى»، جلد 2، صفحه 142 (چاپخانه علميّه).

2 ـ چرا تنها اشاره به «تورات» شده؟

همان گونه كه گفتيم، يكى از دلائل حقانيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيه فوق، كتب پيشين ذكر شده، ولى تنها از «كتاب موسى» ذكرى به ميان آمده، در حالى كه مى دانيم بشارات ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در «انجيل» نيز هست.

اين موضوع ممكن است به خاطر آن باشد كه، در محيط نزول قرآن و ظهور اسلام يعنى «مكّه» و «مدينه» بيشتر افكار «يهود» ـ از ميان اهل كتاب ـ منتشر بوده است، و مسيحيان در نقاط نسبتاً دورترى زندگى داشتند، مانند «يمن»، «شامات»، و «نجران» كه در كوهستان هاى شمالى «يمن»، در فاصله ده منزلى «صنعاء» واقع شده است.

و يا به خاطر اين كه، ذكر اوصاف پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «تورات» به طور جامع تر و وسيع ترى آمده است.

به هر حال، تعبير به «امام» در مورد «تورات» ممكن است به خاطر اين باشد كه، احكام شريعت موسى(عليه السلام) به طور كامل در آن بوده، و حتى مسيحيان، بسيارى از تعليمات خود را از «تورات» مى گيرند.

* * *

3 ـ مخاطب در «فَلا تَكُ في مِرْيَة» كيست؟

در اين كه مخاطب در اين جمله كيست؟ دو احتمال داده شده:

نخست اين كه: مخاطب، پيامبر (صلى الله عليه وآله) است، يعنى كمترين شك و ترديدى در حقانيت قرآن يا آئين اسلام به خود راه مده!

البته پيامبر(صلى الله عليه وآله) به حكم اين كه وحى را با شهود درك مى كرد، و نزول قرآن از طرف خدا براى او محسوس، بلكه بالاتر از حس بوده ترديدى در حقانيت اين دعوت نداشت.

ولى اين نخستين بار نيست كه قرآن خطابى را متوجه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كند، در حالى كه منظورش عموم مردم است، و به تعبير معروف عرب، اين گونه خطاب ها از قبيل: «إِيّاكَ أَعْنِى وَ اسْمَعِى يا جارَهُ» است، كه ضرب المثل عاميانه آن در فارسى «در به تو مى گويم ديوار تو گوش كن، يا تو بشنو» مى باشد، و اين خود يكى از فنون بلاغت است كه در پاره اى از موارد، براى تأكيد و اهميت، و يا منظورهاى ديگر به جاى مخاطب حقيقى، ديگرى را مخاطب قرار مى دهند.

احتمال ديگر اين كه، مخاطب، هر مكلف عاقل بوده باشد، يعنى: فَلا تَكُ أَيُّهَا الْمُكَلَّفُ الْعاقِلُ فِى مِرْيَة: «اى انسان عاقل و مكلف با اين دلائل روشن شك و ترديد در حقانيت اين قرآن نداشته باش».

و اين احتمال، بنابراين است كه، منظور از «مَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ» پيامبر(صلى الله عليه وآله) نباشد بلكه همه مؤمنان راستين باشند (دقت كنيد).

ولى به هر حال، تفسير اول با ظاهر آيه سازگارتر است.

* * *

 

18وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أُولئِكَ يُعْرَضُونَ عَلى رَبِّهِمْ وَ يَقُولُ الأَشْهادُ هؤُلاءِ الَّذينَ كَذَبُوا عَلى رَبِّهِمْ أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ

19الَّذينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالآْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ

20أُولئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزينَ فِي الأَرْضِ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِياءَ يُضاعَفُ لَهُمُ الْعَذابُ ما كانُوا يَسْتَطيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ

21أُولئِكَ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ

22لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الآْخِرَةِ هُمُ الأَخْسَرُونَ

 

ترجمه:

18 ـ چه كسى ستمكارتر است از كسانى كه بر خدا افترا مى بندند؟! آنان (روز رستاخيز) بر پروردگارشان عرضه مى شوند، در حالى كه شاهدان (پيامبران و فرشتگان) مى گويند: «اينها همانها هستند كه به پروردگارشان دروغ بستند! اى لعنت خدا بر ظالمان باد»!

19 ـ همانها كه (مردم را) از راه خدا باز مى دارند; و راه حق را كج و معوج نشان مى دهند; و به سراى آخرت كافرند!

20 ـ آنها هيچ گاه توانائى فرار در زمين را ندارند; و جز خدا، پشتيبان هائى نمى يابند. عذاب خدا براى آنها مضاعف خواهد بود; (چرا كه هم خودشان گمراه بودند، و هم ديگران را گمراه ساختند;) آنها هرگز توانائى شنيدن (حق را) نداشتند; و (حقيقت را) نمى ديدند!

21 ـ آنان كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را از دست داده اند; و تمام معبودهاى دروغين از نظرشان گم شدند.

22 ـ به ناچار آنها در سراى آخرت، از همه زيانكارترند!

 

تفسير:

زيانكارترين مردم

در تعقيب آيه گذشته، كه سخن از قرآن و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ميان آمد، آيات مورد بحث سرنوشت منكران، و نشانه ها، و پايان و عاقبت كارشان را تشريح مى كند.

در نخستين آيه، مى فرمايد: «چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه بر خدا دروغ مى بندد» (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً).

يعنى نفى دعوت پيامبر راستين در واقع نفى سخنان خدا است و او را به دروغ گوئى و افترابندى به خدا نسبت دادن است.

اصولاً تكذيب پيامبر، تكذيب خدا است، و دروغ بستن بر كسى كه جز از طرف خدا سخن نمى گويد، دروغ بستن بر ذات پاك خدا محسوب مى شود.(1)

همان گونه كه تاكنون مكرر گفته ايم، قرآن مجيد در چندين آيه، گروهى را به عنوان ستمكارترين مردم با تعبير «أَظْلَمُ» معرفى نموده است، در حالى كه ظاهراً كارهاى آنها با هم مختلف است، و ممكن نيست چند گروه با داشتن چند كار مختلف، هر كدام ستمكارترين مردم شمرده شوند، بلكه بايد گروهى «ستمكار» يا «ستمكارتر» و گروه ديگرى «ستمكارترين» بوده باشند.

ولى، بارها در جواب اين سؤال گفته ايم، ريشه تمام اين اعمال به يك چيز، يعنى شرك و تكذيب آيات الهى باز مى گردد، كه بالاترين تهمت هاست.(2)

آنگاه، آينده شوم آنها را در قيامت چنين بيان مى كند: «آنها در آن روز به پيشگاه پروردگار، با تمامى اعمال و كردارشان عرضه مى شوند، و در دادگاه عدل او حضور مى يابند» (أُولئِكَ يُعْرَضُونَ عَلى رَبِّهِمْ).

در اين هنگام «شاهدان اعمال، گواهى مى دهند و مى گويند: اينها همان كسانى هستند كه بر پروردگار بزرگ و مهربان و ولى نعمت خود دروغ بستند» (وَ يَقُولُ الأَشْهادُ هؤُلاءِ الَّذينَ كَذَبُوا عَلى رَبِّهِمْ).

سپس، با صداى رسا مى گويند: «لعنت خدا بر ستمگران باد» (أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ).

در اين كه «شاهدان»، فرشتگان الهى هستند؟ يا مأموران ضبط اعمال؟ و يا پيامبران؟

مفسران احتمالاتى داده اند، ولى با توجه به اين كه در آيات ديگر قرآن، پيامبران خدا به عنوان شاهدان اعمال معرفى شده اند، ظاهر اين است كه، در اينجا نيز منظور همانها هستند، و يا مفهوم وسيع ترى، كه آنها و ساير شاهدان اعمال را دربر گيرد.

در سوره «نساء» آيه 41 مى خوانيم: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهيد وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً: «چگونه است حال آنها در آن روز، كه براى هر امتى گواهى بر اعمالشان مى طلبيم، و تو را گواه آنها قرار مى دهيم».

و در مورد حضرت مسيح(عليه السلام) در آيه 117 سوره «مائده» آمده است: وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهِمْ: «من تا آن زمان كه در ميان پيروانم بودم بر اعمال آنها گواه بودم».

و نيز، در اين كه گوينده جمله «أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ» خداوند است يا شاهدان بر اعمال؟ در ميان مفسران گفتگو است، اما ظاهر آيه اين است كه، اين سخن دنباله گفتار شاهدان است.

* * *

آيه بعد صفات اين ظالمان را در ضمن سه جمله بيان مى كند:

نخست مى گويد: «آنها كسانى هستند كه مردم را با انواع وسائل از راه خدا باز مى دارند» (الَّذينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ).

اين كار، يا از طريق القاء شبهه، و يا از طريق تهديد، و گاهى تطميع، و مانند آن، صورت مى گيرد كه هدف همه آنها يكى است و آن باز داشتن از راه خدا است.

ديگر اين كه، آنها مخصوصاً «سعى دارند راه مستقيم الهى را كج و معوج نشان دهند» (وَ يَبْغُونَها عِوَجاً).

يعنى با انواع تحريف ها، كم و زياد كردن، تفسير به رأى و مخفى ساختن حقايق، چنان مى كنند كه اين صراط مستقيم، به صورت اصليش در نظرها جلوه گر نشود، تا مردم نتوانند از اين راه بروند، و افراد حق طلب، جاده اصلى را پيدا نكنند.(3)

و سوم اين كه، «آنها به قيامت و روز رستاخيز ايمان ندارند» (وَ هُمْ بِالآْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ).

و عدم ايمانشان به معاد، سرچشمه ساير انحرافات و تبهكارى هاى آنان مى شود; چرا كه ايمان به آن دادگاه بزرگ، و عالم وسيع بعد از مرگ، روح و جان را تربيت مى كند.

جالب اين كه، تمام اين مسائل در مفهوم «ظلم» جمع است; زيرا مفهوم وسيع اين كلمه، هر گونه انحراف و تغيير موضع واقعى «اشياء»، «اعمال»، «صفات» و «عقائد» را شامل مى شود.

* * *

در سومين آيه، مى گويد: با اين همه «چنان نيست كه آنها بتوانند در روى زمين از مجازات پروردگار فرار كنند، و از قلمرو قدرت او خارج شوند» (أُولئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزينَ فِي الأَرْضِ).

«همچنين آنها نمى توانند ولىّ، حامى و پشتيبانى، غير از خدا براى خود بيابند» (وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِياءَ).

و سرانجام، به مجازات سنگين آنها اشاره كرده، مى گويد: «مجازات آنها مضاعف مى گردد» (يُضاعَفُ لَهُمُ الْعَذابُ).

چرا كه، هم خود گمراه، گناهكار و تبهكار بودند، و هم ديگران را به اين راه ها مى كشاندند، به همين دليل، هم بار گناه خويش را بر دوش مى كشند، و هم بار گناه ديگران را (بى آن كه از گناه ديگران چيزى كاسته شود).

شاهد اين سخن آن كه، در آيات ديگر قرآن مى خوانيم: وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ: «آنها در روز قيامت سنگينى گناه خويش، و گناهان ديگرى را با آن، بر دوش خود حمل مى كنند».(4)

و نيز اخبار فراوانى داريم كه: هر كس سنت بدى بگذارد، «وزر» و گناه تمام كسانى كه به آن سنت بد عمل مى كنند، براى او نوشته مى شود، همچنين هر كس سنت نيكى بگذارد، معادل پاداش كسانى كه به آن عمل مى كنند، براى او ثبت مى گردد.(5)

در پايان آيه، ريشه اصلى بدبختى آنها را اين گونه شرح مى دهد: «آنها نه توانائى شنيدن حق را داشتند و نه مى توانستند ببينند»! (ما كانُوا يَسْتَطيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ).

در حقيقت، از كار انداختن اين دو وسيله مؤثر براى درك حقايق سبب شد، هم خودشان به گمراهى بيفتند و هم ديگران را به گمراهى بكشانند; چرا كه حق و حقيقت را، جز با چشم باز و گوش شنوا نمى توان درك كرد.

جالب توجه اين كه، در اين جمله مى خوانيم: آنها توانائى شنيدن (حق را) نداشتند، اين تعبير، اشاره به اين واقعيت است كه، براى آنها شنيدن سخنان حق آن قدر سنگين و ثقيل است، كه گوئى اصلاً توانائى شنيدن حق را ندارند، اين تعبير، درست به اين مى ماند كه مى گوئيم: شخص عاشق نمى تواند سخن از عيب معشوق خود را بشنود.

بديهى است، اين عدم توانائى درك حقايق، كه نتيجه لجاجت شديد و دشمنى آنان با حق و حقيقت است، از آنها سلب مسئوليت نمى كند، و به اصطلاح، اين همان چيزى است كه خودشان اسباب آن را فراهم ساخته اند، در حالى كه مى توانستند اين حالت را از خود دور كنند; چرا كه قدرت بر سبب، قدرت بر مسبب است.

* * *

چهارمين آيه، محصول تمام تلاش ها و كوشش هاى نادرست آنها را در يك جمله بيان مى كند، مى گويد: «اينها همان كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را از دست داده و ورشكست شدند» (أُولئِكَ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ).

و اين بزرگ ترين خسارتى است كه، ممكن است دامنگير انسانى شود كه موجوديت انسانى خويش را از دست دهد.

سپس، اضافه مى كند: آنها به معبودهائى دروغين دل بسته بودند «اما سرانجام تمام اين معبودهاى ساختگى گم شدند و از نظرشان محو گشتند» (وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ).

* * *

آخرين آيه مورد بحث، حكم نهائى سرنوشت آنها را به صورت قاطع چنين بيان مى كند: «لا جرم و به ناچار آنها در سراى آخرت زيانكارترين مردمند» (لاجَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الآْخِرَةِ هُمُ الأَخْسَرُونَ).

چرا كه، هم از نعمت چشم باز و گوش شنوا محروم شدند، و هم تمام سرمايه هاى انسانى وجود خويش را از دست دادند، و با اين حال، هم بار مسئوليت خويش را بر دوش مى كشند و هم بار مسئوليت ديگران را!.

* * *


1 ـ اين كه بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از اين جمله پاسخ به كسانى است كه مى گفتند: پيامبر بر خدا افترا بسته، بسيار بعيد است; زيرا آيه قبل و آيات بعد با اين تفسير تناسب ندارد، بلكه مناسب آن است كه اشاره به كفاره بوده است.

2 ـ براى توضيح بيشتر به جلد پنجم، صفحه 183 مراجعه فرمائيد.

3 ـ «عِوَج» به معنى كجى است، در اين زمينه شرحى در جلد 6، صفحه 180 آورده ايم.

پضمناً بايد توجه داشت، ضمير «يَبْغُونَها» به «سَبِيل» باز مى گردد كه مؤنث مجازى است، و يا به معنى طريقه و جاده است، كه مؤنث لفظى است، در آيه 108 سوره «يوسف» مى خوانيم: «قُلْ هذِهِ سَبيلي أَدْعُوا إِلَى اللّهِ».

4 ـ عنكبوت، آيه 13.

5 ـ «مستدرك»، جلد 12، صفحه 228، حديث 13955 ـ 1 (با تفاوت) و صفحه 229، حديث 13956 ـ 1 (چاپ آل البيت، با تفاوت) ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 24، حديث 75 (با تفاوت).

 

نكته:

معنى اصلى «لاجَرَم»

«جَرَم» (بر وزن حَرَم) در اصل به معنى چيدن ميوه از درخت است (چنان كه «راغب» در «مفردات» آورده است) و سپس به هر گونه اكتساب و تحصيل امرى گفته شده، و بر اثر كثرت استعمال در «كسب ناملايمات» اين مفهوم را به خود گرفته، به همين دليل به گناه، «جُرم» گفته مى شود، ولى هنگامى كه اين كلمه با «لا» به صورت «لاجَرَم» بر سر جمله اى مى آيد، اين معنى را مى دهد كه هيچ چيزى نمى تواند، اين موضوع را قطع و منع كند، بنابراين، «لاجَرَم» به معنى «لابد»، «ناچار» و «مسلماً» به كار مى رود (دقت كنيد).

* * *

 

23إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ

24مَثَلُ الْفَريقَيْنِ كَالأَعْمى وَ الأَصَمِّ وَ الْبَصيرِ وَ السَّميعِ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً أَ فَلا تَذَكَّرُونَ

 

ترجمه:

23 ـ كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و در برابر پروردگارشان خضوع و خشوع كردند، آنها اهل بهشتند; و جاودانه در آن خواهند ماند!

24 ـ حالِ اين دو گروه (مؤمنان و منكران)، حالِ «نابينا و كر» و «بينا و شنوا» است; آيا اين دو، همانند يكديگرند؟! آيا پند نمى گيريد؟!

 

تفسير:

در تعقيب آيات گذشته، كه حال گروهى از منكران وحى الهى را تشريح مى كرد، اين دو آيه نقطه مقابل آنها يعنى حال مؤمنان راستين را بيان مى كند.

نخست مى گويد: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، و در برابر خداوند خاضع و تسليم و به وعده هاى او مطمئن بودند، اصحاب و ياران بهشتند و جاودانه در آن خواهند ماند» (إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ).

بيان اين سه وصف، يعنى «ايمان»، «عمل صالح» و «تسليم و خضوع در برابر دعوت حق» در حقيقت بيان سه واقعيت مرتبط با يكديگر است; چرا كه عمل صالح ميوه درخت ايمان است، ايمانى كه چنين ثمرى نداشته باشد، ايمان سست و بى ارزشى است، كه نمى توان آن را به حساب آورد، همچنين مسأله تسليم و خضوع و اطمينان به وعده هاى پروردگار از آثار ايمان و عمل صالح مى باشد; چرا كه اعتقاد صحيح و عمل پاك، سرچشمه پيدايش اين صفات و ملكات عالى در درون جان انسان است.

«أَخْبَتُوا» از ماده «إِخبات» از ريشه «خبت» (بر وزن ثبت) به معنى زمين صاف و وسيع است كه انسان به راحتى و با اطمينان مى تواند در آن گام بردارد، به همين جهت، اين ماده در معنى اطمينان به كار رفته است، و به معنى خضوع و تسليم نيز آمده; چرا كه چنين زمينى هم براى گام برداشتن اطمينان بخش است، و هم در برابر رهروان، خاضع و تسليم.

بنابراين، جمله «أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ»، ممكن است به يكى از سه معنى زير باشد كه در عين حال، جمع هر سه نيز با هم منافاتى ندارد:

1 ـ مؤمنان راستين در برابر خداوند خاضعند.

2 ـ آنها در برابر فرمان پروردگارشان تسليمند.

3 ـ آنها به وعده هاى خداوند اطمينان دارند.

و در هر صورت، اشاره به يكى از عالى ترين صفات انسانى مؤمنان است، كه اثرش در تمام زندگى آنان منعكس است .

جالب اين كه، در حديثى از امام صادق(عليه السلام)چنين مى خوانيم: يكى از يارانش عرض كرد: در ميان ما مردى است به نام «كُليب»، هيچ حديثى از ناحيه شما صادر نمى شود، مگر اين كه او فوراً مى گويد: «من در برابر آن تسليمم»، و لذا ما اسم او را «كُليب تسليم» گذارده ايم.

امام فرمود: «رحمت خدا بر او باد»، سپس اضافه كرد: «آيا مى دانى تسليم چيست»؟ ما ساكت شديم.

فرمود: به خدا سوگند اين همان «إِخبات» است كه در كلام خداوند عزّوجل آمده است: «الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ».(1)

* * *

در آيه بعد، خداوند حال اين دو گروه را در ضمن يك مثال روشن و زنده بيان مى كند و مى فرمايد: «حال اين دو گروه ، حال نابينا و كر و بينا و شنوا است» (مَثَلُ الْفَريقَيْنِ كَالأَعْمى وَ الأَصَمِّ وَ الْبَصيرِ وَ السَّميعِ).

«آيا اين دو گروه همانند يكديگرند»؟ (هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً).

«آيا شما متذكر نمى شويد و نمى انديشيد»؟ (أَ فَلا تَذَكَّرُونَ

همان گونه كه در علم «معانى بيان» آمده است، همواره براى مجسم ساختن حقايق عقلى و توضيح و تبيين آنها در سطح عموم، «معقولات» را به «محسوسات» تشبيه مى كنند، قرآن اين روش را زياد به كار برده، و در بيان بسيارى از مسائل حساس و پر اهميت، با استفاده از مثل هاى روشن و زيبا، حقايق را به عالى ترين صورت تبيين مى كند.

بيان فوق نيز از همين قبيل است; چرا كه مؤثرترين وسيله براى شناخت حقايق حسى در جهان طبيعت، چشم و گوش است، به همين دليل، نمى توان باور كرد، افرادى كه از چشم و گوش به طور كلى ـ مثلاً به صورت مادرزاد ـ بى بهره باشند، چيز درستى از اين جهان طبيعت درك كنند، آنها مسلماً در يك عالم بى خبرى كامل به سر خواهند برد.

همين گونه، آنها كه بر اثر لجاجت و دشمنى با حق و گرفتار بودن در چنگال تعصب، خودخواهى و خودپرستى، چشم و گوش حقيقت بين را از دست داده اند، هرگز نمى توانند، حقايق مربوط به عالم غيب و اثرات ايمان و لذت عبادت پروردگار و شكوه تسليم در برابر فرمان او را درك كنند، اين گونه افراد، به كوران و كرانى مى مانند كه در تاريكى مطلق و سكوت مرگبار زندگى دارند، در حالى كه مؤمنان راستين با چشم باز و گوش شنوا هر حركتى را مى بينند، و هر صدائى را مى شنوند، و با توجه به آن، راه خود را به سوى سرنوشتى سعادت آفرين مى گشايند.

* * *

 

25وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذيرٌ مُبينٌ

26أَنْ لاتَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم أَليم

27فَقالَ الْمَلاَ ُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلاّ بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَرى لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْل بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبينَ

28قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ آتاني رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ

 

ترجمه:

25 ـ و ما نوح را به سوى قومش فرستاديم (;نخستين بار به آنها گفت): «من براى شما بيم دهنده اى آشكارم!

26 ـ جز اللّه (خداى يگانه يكتا) را نپرستيد; زيرا بر شما از عذاب روز دردناكى مى ترسم»!

27 ـ اشراف كافر قومش (در پاسخ او) گفتند: «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم! و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند، جز گروهى اراذل ساده لوح، مشاهده نمى كنيم; و براى شما فضيلتى نسبت به خود نمى بينيم; بلكه شما را دروغگو تصور مى كنيم».

28 ـ (نوح) گفت: «اى قوم من! به من خبر دهيد اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد ـ و بر شما مخفى مانده ـ آيا ما مى توانيم شما را به پذيرش اين دليل روشن مجبور سازيم؟ با اين كه شما كراهت داريد»؟!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 214، حديث 1 (جلد 3، صفحه 214، حديث 1، طبق چاپ بعثت، 1415
هـ .ق) ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 390، حديث 3 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 2، صفحه 203، حديث 80.

 

تفسير:

سرگذشت تكان دهنده نوح(عليه السلام) و قومش

همان گونه كه در آغاز سوره بيان كرديم، در اين سوره، براى بيدار ساختن افكار و توجه دادن به واقعيات زندگى و سرنوشت شوم تبهكاران، و بالاخره بيان راه پيروزى و موفقيت، قسمت هاى قابل ملاحظه اى از تاريخ انبياء پيشين بيان شده است:

نخست، از داستان نوح(عليه السلام)پيامبر اولوا العزم شروع مى كند، و ضمن 26 آيه نقاط اساسى تاريخ او را به صورت تكان دهنده اى شرح مى دهد.

بدون شك، داستان قيام نوح(عليه السلام)، مبارزه سرسختانه و پى گيرش با مستكبرين عصر خويش، و سرانجام شوم آنها، از عبرت انگيزترين فرازهاى تاريخ بشر است، كه در هر گامى از آن، درس عبرت مهمى نهفته است.

آيات فوق، نخستين مرحله اين دعوت بزرگ را بيان كرده مى فرمايد: «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، او به آنها اعلام كرد كه: من بيم دهنده آشكارى هستم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذيرٌ مُبينٌ).

تكيه روى مسأله «انذار و بيم دادن»، با اين كه پيامبران هم بيم دهنده بودند و هم بشارت دهنده، به خاطر آن است كه، ضربه هاى نخستين انقلاب بايد از اعلام خطر و انذار شروع شود; چرا كه تأثير اين كار در بيدار ساختن خفتگان و غافلان از بشارت، بيشتر است.

اصولاً، انسان تا احساس خطر مهمى نكند، از جا حركت نخواهد كرد، و به همين دليل، انذارها و اعلام خطرهاى انبياء، به صورت تازيانه هائى بر ارواح بى درد گمراهان، چنان فرود مى آمد تا هر كس قابليت حركتى داشت، به حركت در آيد!

و نيز به همين دليل، در آيات زيادى از قرآن (مانند 49 حج ـ 115 شعراء ـ 50 عنكبوت ـ 42 فاطر ـ 70 ص ـ 9 احقاف ـ 50 ذاريات و آيات ديگر) همه، روى همين كلمه «نَذِير» به هنگام بيان دعوت انبياء تكيه شده است.

* * *

در آيه بعد، پس از ضربه نخستين، محتواى رسالت خود را در يك جمله خلاصه مى كند و مى گويد: رسالت من اين است كه «غير از اللّه ديگرى را پرستش نكنيد» (أَنْ لاتَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ).

و بلا فاصله، پشت سر آن، همان مسأله انذار و اعلام خطر را تكرار مى كند و مى گويد: «من بر شما از عذاب روز دردناكى بيمناكم» (إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم أَليم).(1)

در حقيقت، توحيد و پرستش اللّه (خداى يگانه يكتا) ريشه و اساس و زيربناى تمام دعوت پيامبران است، و به همين دليل، در مورد ساير پيامبران همان گونه كه در آيه دوم اين سوره و آيه 40 سوره «يوسف» و 23 سوره «اسراء» نيز آمده، همين تعبير مشاهده مى شود كه آنها دعوتشان را در توحيد خلاصه مى كردند.

اگر به راستى همه افراد جامعه، جز «اللّه» را پرستش نكنند، و در مقابل انواع بت هاى ساختگى اعم از بت هاى برونى و درونى، خودخواهى ها، هوا و هوس ها، شهوت ها، پول، مقام و جاه و جلال و زن و فرزند سر تعظيم فرود نياورند، هيچ گونه نابسامانى در جوامع انسانى به وجود نخواهد آمد.

اگر انسان خودكامه ناتوانى را به صورت يك بت در نياورند، و در مقابل او سجده نكنند، و فرمانش را به كار نبندند، نه استبداد و استعمارى به وجود خواهد آمد، و نه آثار شوم آن، نه ذلت و اسارت پيش مى آيد و نه وابستگى و طفيلى گرائى، و تمام اين بدبختى ها كه دامان افراد و جوامع را مى گيرد، به خاطر همان انحراف از پرستش اللّه، و روى آوردن به پرستش بت ها و طاغوت ها است.

* * *

اكنون ببينيم، نخستين عكس العمل طاغوت ها، خودكامگان و صاحبان زر و زور آن عصر، در برابر اين دعوت بزرگ و اعلام خطر آشكار چه بود؟

مسلماً، چيزى جز يك مشت عذرهاى واهى، بهانه هاى دروغين و استدلال هاى بى اساس، كه برنامه همه جباران را در هر عصر و زمان تشكيل مى دهد، نبود.

آنها سه پاسخ يا سه ايراد در برابر دعوت نوح داشتند:

نخست، «اشراف و ثروتمندانى كه از قوم نوح كافر بودند، گفتند: ما تو را جز انسانى همانند خود نمى بينيم» (فَقالَ الْمَلاَ ُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلاّ بَشَراً مِثْلَنا).

در حالى كه، رسالت الهى را بايد فرشتگان به دوش كشند، نه انسان هائى همچون ما، به گمان اين كه مقام انسان، از فرشته پائين تر است، و يا درد انسان را فرشته بهتر از انسان مى داند!

باز در اينجا، به كلمه «مَلاَء» بر خورد مى كنيم، كه اشاره به صاحبان زر و زور و افراد چشم پركن توخالى است، كه در هر جامعه اى سرچشمه اصلى فساد و تباهى را تشكيل مى دهند، و پرچم مخالفت در برابر پيامبران را همين ها برافراشته مى دارند.

پاسخ ديگر آنها اين بود كه، گفتند: اى نوح «ما در اطراف تو، و در ميان آنها كه از تو پيروى كرده اند، كسى جز يك مشت اراذل و جوانان كم سن و سال ناآگاه و بى خبر، كه هرگز مسائل را بررسى نكرده اند نمى بينيم» (وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ).

«أَراذِل» جمع «ارذُل» (بر وزن اهرم) است، و آن خود نيز جمع «رذل» مى باشد كه به معنى موجود پست و حقير است، خواه انسان باشد، يا چيز ديگر.

البته شك نيست، گروندگان و ايمان آورندگان به نوح، نه از اراذل بودند، و نه حقير و پست، بلكه به حكم اين كه، پيامبران، قبل از هر چيز، به حمايت مستضعفان و مبارزه با مستكبران مى پرداختند، نخستين گروهى كه دعوت پيامبران را لبيك مى گفتند، همان گروه محروم، فقير و كم درآمد بودند، كه در نظر مستكبران كه مقياس شخصيت را تنها زر و زور مى دانستند، افرادى پست و حقير به شمار مى آمدند.

و اين كه، آنها را به عنوان «بادِىَ الرَّأى» (ظاهربين، بى مطالعه، و كسى كه با يك نظر عاشق و خواهان چيزى ميشود) ناميدند، در حقيقت به خاطر آن بود كه، لجاجت و تعصب هاى ناروائى را كه ديگران داشتند، آنها نداشتند، بلكه بيشتر، جوانان پاكدلى بودند كه در نخستين تابش، حقيقت را در قلب خود به سرعت احساس مى كردند، و با هوشيارى ناشى از حقيقت جوئى نشانه هاى صدق را در گفته ها و اعمال پيامبران به زودى درك مى كردند.

بالاخره، سومين پاسخ آنها اين بود كه، مى گفتند: قطع نظر از اين كه تو انسان هستى نه فرشته، و علاوه بر اين كه ايمان آورندگان به تو نشان مى دهد كه دعوتت محتواى صحيحى ندارد «اصولاً ما هيچ گونه برترى براى شما بر خودمان نمى بينيم تا به خاطر آن از شما پيروى كنيم» (وَ ما نَرى لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْل).

و به همين دليل، «ما گمان مى كنيم: شما دروغگو هستيد» (بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبينَ).

* * *

آيات بعد، پاسخ هاى منطقى «نوح» را در برابر اين ماجرا جويان بيان مى كند، نخست مى گويد: «اى قوم! اگر من داراى دليل و معجزه آشكارى از سوى پروردگارم باشم، و مرا در انجام اين رسالت مشمول رحمت خود ساخته باشد، و اين موضوع بر اثر عدم توجه بر شما مخفى مانده باشد» آيا باز هم مى توانيد رسالت مرا انكار كنيد، و از پيروى من دست برداريد؟! (قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ آتاني رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ).

در اين كه، اين پاسخ مربوط به كدام يك از ايرادهاى سه گانه مستكبران قوم نوح است، مفسران گفتگوهاى فراوانى دارند، ولى با دقت روشن مى شود كه، اين پاسخ جامع مى تواند، جواب گوى هر سه ايراد گردد، زيرا نخستين ايرادشان اين بود كه چرا تو انسان هستى؟!

او در پاسخ مى گويد: درست است كه من انسانى هستم همچون شما، ولى مشمول رحمت الهى واقع شده ام، و دليل و بيّنه آشكارى به من داده است، بنابراين، انسانيتم نمى تواند مانع اين رسالت بزرگ باشد، و لزومى ندارد كه فرشته باشم.

دومين ايراد آنها اين بود كه، پيروان تو افراد بى فكر و ظاهربين هستند، او مى گويد: شما بى فكر هستيد كه اين حقيقت روشن را انكار مى كنيد; زيرا دلائلى با من است كه براى هر فرد حقيقت جوئى كافى و قانع كننده است، مگر افرادى چون شما كه زير پوشش غرور، خودخواهى، تكبر و جاه طلبى، چشم حقيقت بينشان از كار افتاده باشد.

سومين ايراد آنها اين بود كه، مى گفتند: «ما هيچ برترى براى شما بر خود نمى يابيم».

و او در پاسخ مى گويد: چه برترى از اين بالاتر، كه خداوند مرا مشمول رحمتش ساخته و مدارك روشن در اختيارم گذاشته است.

بنابراين، هيچ دليلى ندارد كه شما مرا دروغگو بپنداريد; زيرا كه نشانه هاى صدق گفتار من آشكار است.

و در پايان آيه، مى گويد: «آيا من مى توانم شما را بر پذيرش اين بينه روشن مجبور سازم در حالى كه خود شما آمادگى نداريد، و از پذيرش و حتى تفكر و انديشه پيرامون آن كراهت داريد» (أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ).

* * *

 

29وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالاً إِنْ أَجرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ

30وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُني مِنَ اللّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ

31وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدي خَزائِنُ اللّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذينَ تَزْدَري أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللّهُ خَيْراً اللّهُ أَعْلَمُ بِما في أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظّالِمينَ

 

ترجمه:

29 ـ اى قوم! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى طلبم; اجر من، تنها بر خداست! و من، آنها را كه ايمان آورده اند، (به خاطر شما) از خود طرد نمى كنم; چرا كه آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند كرد; ولى شما را قوم جاهلى مى بينم!

30 ـ اى قوم! چه كسى مرا در برابر (مجازات) خدا يارى مى دهد اگر آنان را طرد كنم؟! آيا انديشه نمى كنيد؟!

31 ـ من هرگز به شما نمى گويم خزائن الهى نزد من است! و غيب هم نمى دانم! و نمى گويم من فرشته ام! و (نيز) نمى گويم كسانى كه در نظر شما خوار مى آيند، خداوند خيرى به آنها نخواهد داد; خدا از دل آنان آگاه تر است! (با اين حال، اگر آنها را برانم،) در اين صورت از ستمكاران خواهم بود!


1 ـ با اين كه دردناك بودن، صفت «عذاب» است، ولى در آيه فوق، صفت براى «يوم» قرار داده شده است، اين يك نوع اسناد مجازى لطيف است كه، در ادبيات زبان هاى مختلف مى آيد، در فارسى نيز مى گوئيم: فلان روز، روز دردناكى بود، با اين كه خود روز دردناك نبوده، بلكه حوادثش دردناك بوده است.

  

تفسير:

من هيچ فرد باايمانى را طرد نمى كنم!

در آيات گذشته، ديديم كه قوم خودخواه و بهانه جو ايرادهاى مختلفى به نوح داشتند، كه او با بيانى رسا و روشن به آنها پاسخ گفت.

آيات مورد بحث نيز، دنباله پاسخگوئى به بهانه جوئى هاى آنها است.

نخستين آيه، يكى از دلائل نبوت را كه نوح براى روشن ساختن قوم تاريكدل بيان كرده، بازگو مى كند، مى گويد: «اى قوم! من در برابر اين دعوت، از شما مال و ثروت و اجر و پاداشى مطالبه نمى كنم» (وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالاً).

«اجر و پاداش من تنها بر خدا است» (إِنْ أَجرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ) خدائى كه مرا مبعوث به نبوت ساخته و مأمور به دعوت خلق كرده است.

اين، به خوبى نشان مى دهد كه، من هدف مادى از اين برنامه ندارم و جز به پاداش معنوى الهى نمى انديشم، چرا كه هرگز يك مدعى دروغين نمى تواند چنين باشد، و اين همه دردسر و ناراحتى را به خاطر هيچ براى خود بخرد.

و اين، ميزان و الگوئى است براى شناخت رهبران راستين، از فرصت طلبان دروغين، كه هر گامى را بر مى دارند، به طور مستقيم، يا غير مستقيم، هدف مادى از آن دارند.

پس از آن، در پاسخ آنها كه اصرار داشتند: «نوح» ايمان آورندگان فقير و يا كم سن و سال را از خود براند، با قاطعيت مى گويد: «من هرگز كسانى را كه ايمان آورده اند طرد نمى كنم» (وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذينَ آمَنُوا).

«چرا كه آنها با پروردگار خويش ملاقات خواهند كرد، و در سراى ديگر خصم من در برابر او خواهند بود» (إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ).(1)

در پايان آيه، به آنها اعلام مى كند: «من شما را مردمى جاهل مى دانم» (وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ).

چه جهل و نادانى از اين بالاتر كه: مقياس سنجش فضيلت را گم كرده ايد، و آن را در ثروت، تمكن مالى، مقام هاى ظاهرى و سن و سال جستجو مى كنيد، و به گمان شما، افراد پاكدل و با ايمان كه دستشان تهى و پايشان برهنه است، از درگاه خدا دورند، اين اشتباه بزرگ شما است و نشانه جهل و بى خبريتان!.

به علاوه، شما بر اثر جهل و نادانى چنين مى پنداريد كه: پيامبر بايد فرشته باشد، در حالى كه رهبر انسان ها بايد از جنس بشر باشد، تا نيازها و مشكلات و دردهاى آنان را بداند و لمس كند.

* * *

در آيه بعد، براى توضيح بيشتر به آنها مى گويد: «اى قوم! اگر من اين گروه با ايمان را طرد كنم، چه كسى در برابر خدا (در آن دادگاه بزرگ عدالت و حتى در اين جهان) مرا يارى خواهد كرد»؟! (وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُني مِنَ اللّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ).

طرد افراد صالح و مؤمن كار ساده اى نيست، آنها فرداى قيامت دشمن من خواهند بود، و هيچ كس نمى تواند در آنجا از من دفاع كند، و نيز ممكن است مجازات الهى در اين جهان دامن مرا بگيرد. «آيا انديشه نمى كنيد»؟ (أَ فَلا تَذَكَّرُونَ) تا بدانيد آنچه مى گويم عين حقيقت است.

ميان «تفكر» و «تذكر» اين تفاوت وجود دارد كه، «تفكر» در حقيقت براى شناخت چيزى است، هر چند هيچ گونه اطلاعى از آن قبلاً نداشته باشيم، ولى «تذكر» (ياد آورى) در موردى گفته مى شود كه، انسان قبلاً با آن موضوع آشنائى داشته است، هر چند از طريق آگاهى هاى فطرى باشد، و اتفاقاً مسائل مورد بحث نوح با قومش نيز، همه از اين قبيل است، مطالبى است كه انسان با مراجعه به فطرت و نهاد خويش آنها را درك مى كند، ولى غرور و تعصب و خودخواهى و غفلتشان بر روى آنها پرده افكنده است.

* * *

آخرين سخنى كه «نوح» در پاسخ ايرادهاى واهى قوم به آنها مى گويد اين است كه اگر شما خيال مى كنيد و انتظار داريد من امتيازى جز از طريق وحى و اعجاز بر شما داشته باشم اشتباه است، با صراحت بايد بگويم: «من نه به شما مى گويم خزائن الهى در اختيار من است، و نه هر كارى بخواهم مى توانم انجام دهم» (وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدي خَزائِنُ اللّهِ).

«و نه مى گويم از غيب آگاهى دارم» (وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ).

«و نه مى گويم من فرشته ام» (وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ).

اين گونه ادعاهاى بزرگ و دروغين، مخصوص مدعيان كاذب است، و هيچ گاه يك پيامبر راستين چنين ادعاهائى نخواهد كرد; چرا كه «خزائن الهى» و «علم غيب» تنها در اختيار ذات پاك خدا است، و فرشته بودن با اين احساسات بشرى نيز سازگار نيست.

بنابراين، هر كس يكى از اين سه ادعا، يا همه آنها را داشته باشد، دليل بر دروغگوئى او است.

نظير اين تعبير، درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز در آيه 50 سوره «انعام» ديده مى شود، آنجا كه مى گويد: قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدي خَزائِنُ اللّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما يُوحى إِلَىّ:

«بگو من نمى گويم خزائن الهى نزد من است، و نمى گويم از غيب آگاهم، و نمى گويم فرشته ام، من تنها از آنچه بر من وحى مى شود پيروى مى كنم».

منحصر ساختن امتياز پيامبر در اين آيه به مسأله «وحى»، و نفى امور سه گانه بالا دليل بر اين است كه، در آيات مربوط به نوح نيز، چنين امتيازى در مفهوم كلام افتاده، هر چند صريحاً بيان نشده است.

در پايان آيه، بار ديگر به موضوع ايمان آورندگان مستضعف پرداخته و تأكيد مى كند: «من هرگز نمى توانم درباره اين افرادى كه در چشم شما حقيرند بگويم، خداوند هيچ خير و پاداش نيكى به آنها نخواهد داد» (وَ لاأَقُولُ لِلَّذينَ تَزْدَري أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللّهُ خَيْراً).

بلكه به عكس، خيرِ اين جهان و آن جهان مال آنها است، هر چند دستشان از مال و ثروت تهى است، اين شما هستيد كه بر اثر خيالات خام، خير را در مال و مقام يا سن و سال منحصر ساخته ايد، و از حقيقت و معنى به كلى بى خبريد.

و به فرض، كه گفته شما راست باشد و آنها اراذل و اوباش باشند «خدا از درون جان آنها و نيّاتشان آگاه است» (اللّهُ أَعْلَمُ بِما في أَنْفُسِهِمْ).

من كه جز ايمان و صداقت از آنها چيزى نمى بينم، و به همين دليل، وظيفه دارم آنان را بپذيرم، من مأمور به ظاهرم و بنده شناس خداست!

و «اگر غير از اين كارى كنم مسلماً از ستمكاران خواهم بود» (إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظّالِمينَ).

اين احتمال نيز، در تفسير جمله آخر داده شده است كه، به تمام محتواى آيه مربوط باشد، يعنى اگر من ادعاى علم غيب يا فرشته بودن، يا مالك خزائن الهى بودن كنم، و يا ايمان آورندگان را طرد نمايم، در پيشگاه خدا و وجدان در صف ستمگران خواهم بود.


1 ـ اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد كه منظور نوح اين است: اگر ايمان آورندگان من در باطن دروغگو باشند، خداوند در رستاخيز به حساب آنها مى رسد، ولى احتمال اول صحيح تر به نظر مى رسد.

 

نكته ها:

1 ـ غيب از آن خداست

همان گونه كه بارها اشاره كرده ايم، آگاهى از غيب به طور مطلق و بدون هيچ گونه قيد و شرط از آن خدا است، ولى او هر مقدار از اين آگاهى را مصلحت ببيند، در اختيار پيامبران و اولياى خود مى گذارد، همان طور كه در آيات 26 و 27 سوره «جن» مى خوانيم: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول: «خداوند از تمام امور پنهانى آگاه است و هيچ كس را از علم غيب خود آگاه نمى كند، مگر رسولانى كه مورد رضايت او هستند».

بنابراين، هيچ گونه تضادى ميان آيات مورد بحث، كه نفى علم غيب از پيامبران مى كند، و آيات يا رواياتى كه آگاهى بعضى از غيوب را به پيامبران يا امامان(عليهم السلام) نسبت مى دهد وجود ندارد.

آگاهى از اسرار غيب، بالذات مخصوص خدا است، و ديگران هر چه دارند بالعرض و از طريق تعليم الهى مى باشد، و به همين دليل، محدود به حدودى است كه او اراده مى كند.(1)

* * *


1 ـ براى توضيح بيشتر به جلد پنجم تفسير «نمونه»، صفحه 245 و جلد 7، صفحه 46 مراجعه فرمائيد.

2 ـ مقياس سنجش فضيلت

بار ديگر در اين آيات به اين واقعيت برخورد مى كنيم، كه صاحبان زر و زور و دنياپرستان مادى كه همه چيز را از دريچه افكار خود به همان رنگ مادى مى بينند، تمام احترام و شخصيت را در داشتن ثروت و مقام، و موقعيت هائى هموزن اين دو مى پندارند.

بنابراين، تعجب نيست مؤمنان راستينى كه دستشان از مال و ثروت تهى باشد، در قاموس آنها به عنوان «اراذل» معرفى گردند، و با چشم حقارت و پستى به آنها بنگرند.

اين منحصر به «قوم نوح» نبود، كه مؤمنان مستضعف مخصوصاً جوانان انقلابى را كه اطرافش را گرفته بودند، تهى مغز، كوتاه فكر و بى سر و پا مى دانستند، تاريخ نشان مى دهد، اين منطق در برابر پيامبران ديگر، مخصوصاً در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان نخستين نيز وجود داشته است.

هم اكنون، نظير اين منطق را در عصر و زمان خود مى بينيم، كه مستكبران فرعون صفت، با اتكاى به قدرت شيطانى خود، مؤمنان راستين را متهم به تمام اين موضوعات مى كنند، و به صورت تكرار تاريخ همان عناوين را به مخالفان خود نسبت مى دهند.

ولى، هنگامى كه يك محيط فاسد با يك انقلاب الهى پاكسازى شد، اين گونه مقياس هاى سنجش شخصيت نيز، همراه ساير عناوين موهوم به زباله دان تاريخ ريخته مى شود، و مقياس هاى اصيل و انسانى جاى آنها را مى گيرد، مقياس هائى كه در متن زندگى انسان قرار گرفته، و واقعيت هاى عينى روى آن استوار است، و يك جامعه پاك و آباد و آزاد از آنها مايه مى گيرد، همچون ايمان، علم و آگاهى، فداكارى و گذشت، تقوا و پاكدامنى، شهامت و شجاعت، تجربه و هوشيارى، مديريت و نظم و مانند اينها.

* * *

3 ـ بعضى از مفسران، مانند نويسنده «المنار»، هنگامى كه به اين آيه مى رسد، در ضمن يك جمله كوتاه، به آنها كه علم غيب را براى غير خدا قائلند، و يا حل مشكلاتى را از آنها مى خواهند اشاره كرده، مى گويد: «اين دو امر (علم غيب و خزائن الهى) همان چيزهائى است كه قرآن از پيامبران نفى كرده، اما بدعت گزاران مسلمين و اهل كتاب، آنها را براى اولياء و قديسين اثبات مى كنند»!(1)

اگر، منظور او اين باشد، كه هر گونه آگاهى از غيب ولو به تعليم الهى از آنها نفى شود، اين بر خلاف نصوص صريح قرآن مجيد است.

و اگر منظور او، نفى توسل به پيامبران و اولياى الهى باشد ـ به اين صورت كه از آنها تقاضا كنيم كه از خداوند حل مشكلات ما را بخواهند ـ اين سخن نيز، مخالف آيات قرآن و احاديث مسلّمى است كه از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده است.(2)

* * *

 

 

32قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ

33قالَ إِنَّما يَأْتيكُمْ بِهِ اللّهُ إِنْ شاءَ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ

34وَ لايَنْفَعُكُمْ نُصْحي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كانَ اللّهُ يُريدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

35أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامي وَ أَنَا بَريءٌ مِمّا تُجْرِمُونَ

 

ترجمه:

32 ـ گفتند: «اى نوح! با ما جرّ و بحث كردى، و زياد هم جرّ و بحث كردى! اكنون اگر راست مى گوئى، آنچه را به ما وعده مى دهى بياور»!

33 ـ گفت: «اگر خدا اراده كند، (عذابش را) خواهد آورد; و شما قدرت فرار (را) نخواهيد داشت!

34 ـ اندرز من سودى به حالتان نخواهد داشت! هر گاه خدا بخواهد شما را (به خاطر گناهانتان) گمراه سازد، و من بخواهم شما را اندرز دهم، او پروردگار شماست; و به سوى او بازگشت داده مى شويد».

35 ـ يا (مشركان) مى گويند: «او (محمّد(صلى الله عليه وآله)) اين سخنان را به دروغ به خدا نسبت داده است»! بگو: «اگر من اينها را از پيش خود ساخته باشم و به او نسبت دهم، گناهش بر عهده من است; ولى من از گناهان شما بيزارم»!


1 ـ «المنار»، جلد 12، صفحه 67.

2 ـ براى توضيح بيشتر در اين باره به جلد چهارم تفسير «نمونه»، ذيل آيه 35 سوره «مائده»، صفحه 363 به بعد مراجعه فرمائيد.

 

تفسير:

حرف بس است، مجازات كو؟

در اين آيات، به دنباله گفتگوى نوح و قومش اشاره شده است، آيه نخست، از زبان قوم نوح چنين نقل مى كند: «آنها گفتند: اى نوح! اين همه بحث و مجادله كردى بس است، تو بسيار با ما سخن گفتى، ديگر جائى براى بحث باقى نمانده است» (قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا).

«اگر راست مى گوئى، همان وعده هاى دردناكى را كه به ما مى دهى، در مورد عذاب هاى الهى تحقق بخش» (فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ).

اين درست به آن مى ماند كه، شخص يا اشخاصى درباره مسأله اى با ما سخن بگويند، و در ضمن، تهديدهائى هم مى كنند و ما مى گوئيم: پر حرفى بس است! هر كارى از شما ساخته است انجام دهيد، و هيچ معطل نشويد، اشاره به اين كه: نه به دلائل شما وقعى مى نهيم، نه از تهديدتان مى ترسيم، و نه حاضريم بيش از اين گوش به سخنان شما فرا دهيم!

انتخاب اين روش، در برابر آن همه محبت و لطف پيامبران الهى و گفتارهائى كه همچون آب زلال و گوارا بر دل مى نشيند، حكايت از نهايت لجاجت و تعصب و بى خبرى مى كند.

ضمناً، از اين گفتار نوح(عليه السلام) به خوبى بر مى آيد كه، مدتى طولانى براى هدايت آنها كوشيده است، و از هر فرصتى براى رسيدن به اين هدف، يعنى ارشاد آنان استفاده كرده است، آن قدر كه آن قوم گمراه اظهار خستگى از سخنان و ارشادهايش كردند.

اين واقعيت، از ساير آياتى كه در قرآن درباره نوح آمده نيز، به خوبى روشن مى شود، در سوره «نوح» آيات 5 تا 9 به طور مبسوط اين معنى را بيان كرده است، مى فرمايد: قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمي لَيْلاً وَ نَهاراً * فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائي إِلاّ فِراراً * وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ في آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً * ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً * ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً:

«پروردگارا! من قوم خود را شب و روز به سوى تو خواندم * ولى اين دعوت من، چيزى جز فرار بر آنها نيفزود!، و من هر زمان آنها را دعوت كردم، تا تو آنان را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوش ها قرار دادند، و لباس ها را بر خود پيچيدند، و در مخالفت اصرار ورزيدند و استكبار و خود سرى نشان دادند * من باز دست از دعوت آنها بر نداشتم * آشكارا و سپس پنهانى آنان را به سوى تو دعوت كردم، و پى در پى اصرار ورزيدم، ولى آنها به هيچ وجه به سخنان من گوش فرا ندادند»!

در آيه مورد بحث، جمله «جادَلْتَنا» آمده است، كه از ماده «مجادله» گرفته شده، و آن در اصل از «جدل» به معنى تابيدن و پيچيدن شديد طناب است، و به همين دليل به باز شكارى «اجدل» گفته مى شود; چرا كه از همه پرندگان پرخاشگرتر و پيچنده تر است، سپس در مورد پيچانيدن طرف، در بحث و گفتگو به كار رفته است.

با اين كه «جدال»، «مراء» و «حِجاج» (بر وزن لجاج) در معنى، شبيه يكديگرند، ولى به طورى كه بعضى از محققين گفته اند، در «مراء» يك نوع مذمت و نكوهش افتاده است; زيرا در مواردى به كار مى رود كه، انسان روى يك مسأله باطل پافشارى و استدلال مى كند، ولى در معنى جدال و مجادله اين مفهوم الزاماً وجود ندارد، اما تفاوت «جدال» و «حِجاج» در اين است كه، «جدال» براى باز گرداندن طرف از عقيده خود به كار مى رود، اما «حِجاج» براى دعوت او به يك عقيده و استدلال بر آن.

* * *

«نوح» در برابر اين بى اعتنائى، لجاجت و خيره سرى، با جمله كوتاهى چنين پاسخ گفت: «تنها اگر خدا اراده كند، به اين تهديدها و وعده هاى عذاب تحقق مى بخشد» (قالَ إِنَّما يَأْتيكُمْ بِهِ اللّهُ إِنْ شاءَ).

اما، اين از دست من خارج است و در اختيار من نيست، من فرستاده اويم، و سر بر فرمانش دارم، بنابراين مجازات و عذاب را از من مخواهيد.

اما بدانيد هنگامى كه فرمان عذاب فرا رسد «شما نمى توانيد از چنگال قدرت او بگريزيد، و به مأمن و پناهگاهى فرار كنيد»! (وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ).

«معجز» از ماده «اعجاز» به معنى ناتوان ساختن ديگرى است، اين كلمه گاهى در مواردى به كار مى رود كه انسان مانع كار ديگرى شود، جلو او را بگيرد و او را به عجز در آورد.

و گاهى در موردى كه از چنگال كسى فرار كند و از دسترس وى بيرون رود و او را ناتوان سازد.

و گاهى به اين صورت كه با پيش دستى كردن، طرف را به زانو در آورد و يا خود را در مصونيت قرار دهد.

تمام اينها، چهره هاى مختلفى از معنى «اعجاز» و ناتوان ساختن طرف است، و در آيه فوق، همه اين معانى محتمل است; چرا كه هيچ گونه منافاتى ميان آنها نيست، يعنى شما به هيچ صورت نمى توانيد از عذاب او در امان بمانيد.

* * *

سپس، اضافه مى كند: «اگر خداوند به خاطر گناهان و آلودگى هاى جسمى و فكرى تان بخواهد شما را گمراه سازد، هرگز نصيحت من براى شما سودى نخواهد بخشيد، هر چند بخواهم شما را نصيحت كنم» (وَ لايَنْفَعُكُمْ نُصْحي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كانَ اللّهُ يُريدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ).

چرا كه «او پروردگار شما است و به سوى او باز مى گرديد» و تمام هستى شما در قبضه قدرت او است (هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).

سؤال:

با مطالعه اين آيه، فوراً اين سؤال به نظر مى رسد ـ و بسيارى از مفسران هم به آن اشاره كرده اند ـ: مگر ممكن است خداوند اراده گمراه ساختن كسى را بكند؟

آيا اين دليل بر جبر نخواهد بود؟

و آيا با قبول اصل آزادى اراده و اختيار چنين چيزى قابل قبول است؟

پاسخ:

همان گونه كه، از لابلاى بحث هاى فوق روشن شد ـ و بارها هم به آن اشاره كرده ايم ـ گاهى يك سلسله اعمال از انسان سر مى زند، كه نتيجه آن گمراهى، انحراف هميشگى، و عدم بازگشت به سوى حق است! لجاجت مستمر و اصرار بر گناهان، و دشمنى مداوم با حق طلبان و رهبران راستين، آن چنان پرده ضخيمى بر فكر انسان مى افكند، كه توانائى ديد كمترين شعاع آفتاب حق و حقيقت را پيدا نمى كند!.

و چون اين حالت، از آثار اعمالى است كه خود انسان انجام داده، به هيچ وجه دليل بر جبر نمى شود، بلكه عين اختيار است، آنچه به خدا مربوط است اين است كه، در چنان اعمالى، چنين اثرى قرار داده است.

در قرآن مجيد آيات متعددى به اين واقعيت اشاره مى كند، كه ما در ذيل آيه 7 سوره «بقره» و... به آن اشاره كرده ايم.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سخنى به عنوان يك جمله معترضه براى تأكيد بحث هائى كه در داستان نوح در آيات گذشته و آينده عنوان شده است، مى گويد: «دشمنان مى گويند: اين مطلب را او (محمّد(صلى الله عليه وآله)) از پيش خود ساخته و به خدا نسبت داده است» (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ).

در پاسخ آنها بگو: «اگر من اينها را از پيش خود ساخته ام و به دروغ به خدا نسبت داده ام گناهش بر عهده من است» (قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامي).

«ولى من از گناهان شما بيزارم» (وَ أَنَا بَريءٌ مِمّا تُجْرِمُونَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ «إِجْرام» از ماده «جَرْم» (بر وزن جهل) همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، به معنى چيدن ميوه نارس و سپس هر كار ناخوش آيندى گفته شده است، و همچنين به وادار كردن كسى به گناه نيز اطلاق مى شود، و از آنجا كه انسان در ذات و فطرت خود، پيوندى با معنويت و پاكى دارد، انجام گناهان او را از اين پيوند الهى جدا مى سازد.

2 ـ بعضى احتمال داده اند: آيه اخير درباره پيامبر اسلام نيست، بلكه مربوط به خود «نوح» است; چرا كه اين آيات همه مربوط به او بوده و آيات آينده نيز از او سخن مى گويد، بنابراين مناسبتر اين است كه، اين آيه هم، مربوط به نوح باشد، و جمله معترضه خلاف ظاهر است.

ولى، با توجه به اين كه:

اولاً، شبيه اين تعبير تقريباً با همين عبارت در سوره «احقاف» آيه 8 در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده.

ثانياً، آنچه درباره نوح(عليه السلام)در اين آيات آمده است، همه به صورت صيغه غايب است، در حالى كه آيه مورد بحث به صورت مخاطب مى باشد (و مسأله «التفات» يعنى انتقال از غيبت به خطاب نيز بر خلاف ظاهر مى باشد) و اگر بخواهيم آيه را درباره «نوح» بدانيم، جمله «يَقُولُون» كه به صورت فعل مضارع است، و همچنين «قُل» كه به صورت فعل امر است، همه احتياج به تقدير دارد.

ثالثاً، در حديثى كه از امام باقر(عليه السلام)و امام صادق(عليه السلام)در تفسير «برهان» ذيل همين آيه نقل شده، آمده است آيه فوق در برابر كفار «مكّه» نازل گرديده.(1)

از مجموع اين دلائل، چنين به نظر مى رسد، آيه مربوط به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)و تهمت هاى نارواى كفار و پاسخ پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آنهاست.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، معنى «جمله معترضه» اين نيست كه سخنى بى ارتباط با اصل گفتار ذكر شود، بلكه جمله هاى معترضه غالباً محتوى مطالبى است كه مفاد كلام را تأكيد و تأئيد مى كند، و از آنجا كه، پيوند سخن را موقتاً قطع مى كند، مخاطب را از يكنواختى رهائى مى بخشد، و لطافت و روح و تازگى به گفتار مى دهد، و مطمئناً جمله معترضه هيچ گاه نمى تواند به تمام معنى بيگانه از سخن باشد، و الاّ بر خلاف اصول فصاحت و بلاغت است، در حالى كه هميشه در كلمات فصيح و بليغ جمله هاى معترضه ديده مى شود.

3 ـ به هنگام مطالعه آيه اخير، ممكن است اين ايراد به نظر برسد، اين چگونه منطقى است كه پيامبر يا نوح در مقابل كفار بگويند: اگر اين سخن افتراء است گناهش به گردن ما، آيا قبول مسئوليت گناه «افتراء» سبب مى شود كه سخن آنها حق و مطابق واقع باشد؟ و مردم موظف باشند اطاعت و پيروى كنند؟!

ولى، با دقت در آيات گذشته به پاسخ اين ايراد پى مى بريم: آنها در حقيقت مى خواستند بگويند: با اين سخنان ما كه مشتمل بر انواع استدلال هاى عقلى است، به فرض محال، كه از طرف خدا هم نباشيم، گناهش به گردن ما است، ولى استدلالات عقلى در جاى خودش ثابت است، و شما با مخالفت آن همواره در گناه خواهيد بود، گناهى مستمر و پايدار. (توجه داشته باشيد «تُجْرِمُون» صيغه مضارع است كه معمولاً دلالت بر استمرار مى كند).

* * *

 

36وَ أُوحِيَ إِلى نُوح أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ

37وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْني فِي الَّذينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ

38وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلاَ ٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ

39فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ

 

ترجمه:

36 ـ به نوح وحى شد كه: «جز آنها كه (تاكنون) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد! پس، از كارهائى كه مى كردند، غمگين مباش!

37 ـ و (اكنون) در حضور ما و طبق وحى ما، كشتى بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن، كه (همه) آنها غرق شدنى هستند»!

38 ـ او مشغول ساختن كشتى بود، و هر زمان گروهى از اشراف قومش بر او مى گذشتند، او را مسخره مى كردند; (ولى نوح) گفت: «اگر ما را مسخره مى كنيد، ما نيز شما را همين گونه مسخره خواهيم كرد!

39 ـ به زودى خواهيد دانست چه كسى عذاب خواركننده به سراغش خواهد آمد، و مجازات جاودان بر او وارد خواهد شد»!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 3، صفحه 215، ذيل آيه مورد بحث (چاپ بعثت) ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 301 ـ تفسير «الميزان»، جلد 10، صفحه 220 (جامعه مدرسين).

 

 

تفسير:

تصفيه شروع مى شود

سرگذشت نوح كه در آيات اين سوره، آمده است، در حقيقت در چند فراز، كه هر فراز مربوط به يك دوره از مبارزات نوح در مقابل مستكبران است، بيان شده.

آنچه در آيات قبل گذشت، مرحله دعوت و تبليغ پى گير و مستمر نوح(عليه السلام)با نهايت جديت، و با استفاده از تمام وسائل بود، در اين مرحله، كه ساليان دراز طول كشيد، گروه اندكى ـ اندك از نظر عدد و بسيار از نظر كيفيت و استقامت ـ به او ايمان آوردند.

آيات مورد بحث، اشاره به مرحله دوم اين مبارزه است، مرحله پايان يافتن دوران تبليغ و آماده شدن براى تصفيه الهى!

در آيه نخست مى خوانيم: «به نوح وحى شد كه جز افرادى كه از قومت به تو ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس ايمان نخواهد آورد» (وَ أُوحِيَ إِلى نُوح أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ).

اشاره به اين كه، صفوف به كلى از هم جدا شده، و ديگر دعوت براى ايمان و اصلاح سودى ندارد، بايد آماده تصفيه و انقلاب نهائى شود.

و در پايان آيه، به نوح(عليه السلام) دلدارى داده، مى گويد: «اكنون كه چنين است، از كارهائى كه اينها انجام مى دهند، به هيچ وجه اندوهناك و محزون مباش» (فَلاتَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ).

ضمناً، از اين آيه، استفاده مى شود: خداوند قسمت هائى از علم اسرار غيب را، در هر مورد كه لازم باشد، در اختيار پيامبرش مى گذارد، همان گونه كه در اينجا به نوح خبر مى دهد كه: در آينده هيچ كس از آنها ايمان نخواهد آورد.

* * *

با اعلام مطلب بالا، اين گروه عصيانگر و لجوج بايد مجازات شوند، مجازاتى كه جهان را از لوث وجود آنها پاك كند، و مؤمنان را براى هميشه از چنگالشان رها سازد، فرمان غرق شدن آنها صادر شده است، ولى، انجام اين فرمان وسائلى مى خواهد، نوح(عليه السلام) بايد كشتى مناسبى براى نجات مؤمنان راستين بسازد، تا هم مؤمنان در مدت ساختن كشتى در مسير خود ورزيده تر شوند، و هم بر غير مؤمنان به اندازه كافى اتمام حجت گردد، مى فرمايد: «به نوح فرمان داديم، در حضور ما و طبق فرمان ما كشتى بساز» (وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا).

منظور از كلمه «أَعْيُنِنا» (در برابر ديدگان ما)، اشاره به اين است كه، تمام تلاش ها و كوشش هاى تو در اين زمينه در حضور ما است.

بنابراين، با فكر راحت به كار خويش ادامه ده! طبيعى است، اين احساس كه خداوند حاضر و ناظر است، و محافظ و مراقب مى باشد، به انسان هم توان و نيرو مى بخشد، و هم احساس مسئوليت بيشتر!

و از كلمه «وَحْيِنا» چنين بر مى آيد كه: نوح چگونگى ساختن كشتى را نيز از فرمان خدا مى آموخت، و بايد هم چنين باشد; زيرا نوح پيش خود نمى دانست ابعاد عظمت طوفان آينده چه اندازه است، تا كشتى خود را متناسب با آن بسازد، و اين وحى الهى بود، كه او را در انتخاب بهترين كيفيت ها يارى مى كرد.

و در پايان آيه، به نوح هشدار مى دهد: از اين به بعد «درباره ستمگران شفاعت و تقاضاى عفو مكن; چرا كه آنها محكوم به عذابند و مسلماً غرق خواهند شد» (وَ لا تُخاطِبْني فِي الَّذينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ).

اين جمله، به خوبى مى فهماند شفاعت درباره هر كس ممكن نيست، بلكه شرائطى دارد كه اگر در كسى موجود نباشد، پيامبر خدا هم حق شفاعت و تقاضاى عفو در مورد او ندارد.(1)

* * *

اما عكس العمل قوم نوح در برابر تبليغات او و ساختن كشتى، شنيدنى و عبرت گرفتنى است، آنها به جاى اين كه يك لحظه با مسأله به طور جدى بر خورد كنند، و حداقل احتمال دهند ممكن است اين همه اصرار نوح(عليه السلام)و دعوت هاى مكررش، از وحى الهى سرچشمه گرفته، و مسأله طوفان و عذاب حتمى باشد ـ باز همان طور كه عادت همه افراد مستكبر و مغرور است ـ به استهزاء و مسخره ادامه دادند: «و هر زمان كه گروهى از قومش از كنار او مى گذشتند، و او و يارانش را سر گرم تلاش براى آماده ساختن چوب ها، ميخ ها و وسائل كشتى سازى مى ديدند، مسخره مى كردند، مى خنديدند و مى گذشتند» (وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلاَ ٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ).

«مَلاَء» آن اشراف از خود راضى، همه جا مستضعفان را به مسخره مى گيرند، آنها را موجوداتى پست و در خور تحقير مى پندارند; چرا كه زر و زور ندارند، نه تنها آنها را مسخره مى كنند، كه افكارشان ـ هر قدر بلند باشد ـ و مكتبشان ـ هر اندازه ريشه دار ـ و اعمالشان ـ هر چند كاملاً حساب شده ـ به پندار آنها در خور تحقيرند، و به همين دليل، پند و اندرز، هشدار و اعلام خطر در آنها اثر نمى كند، تنها تازيانه هاى عذاب دردناك الهى بايد بر پشت آنها نواخته شود.

مى گويند: اين گروه هاى اشراف قوم نوح، هر دسته، نوعى استهزاء، كه مايه خنده و تفريح بود، براى خود انتخاب مى كردند.

يكى مى گفت: اى نوح! مثل اين كه دعوى پيامبرى نگرفت، آخرِ سر، نجّار شدى!...

ديگرى مى گفت: كشتى مى سازى بسيار خوب، دريايش را هم بساز! هيچ آدم عاقل ديده اى در وسط خشكى، كشتى بسازد؟!...

بعضى ديگر، شايد مى گفتند: اُوه، كشتى به اين بزرگى براى چه مى خواهى؟ لااقل كوچك تر بساز، كه اگر بخواهى به سوى دريا بكشى، براى تو ممكن باشد!

مى گفتند، قاه، قاه، مى خنديدند و مى گذشتند، و اين موضوع در خانه ها و مركز كارشان به اصطلاح سوژه بحث ها بود.

و با يكديگر درباره نوح و كم فكرى پيروانش سخن مى گفتند!: پيرمرد را تماشا كن! آخر عمرى به چه روزى افتاده است؟ حالا مى فهميم اگر به سخنان او ايمان نياورديم حق با ما بود، اصلاً عقل درستى ندارد!!

و اما نوح، با استقامت فوق العاده اى كه زائيده ايمان است، با جديّت فراوان به كار خود ادامه مى داد، و بى اعتنا به گفته هاى بى اساس اين كوردلان از خود راضى، به سرعت پيشروى مى كرد، و روز به روز، اسكلت كشتى آماده تر و مهياتر مى شد، فقط گاهى سر بلند مى كرد، و اين جمله كوتاه و پر معنى را به آنها مى گفت: «اگر امروز شما ما را مسخره مى كنيد، ما هم همين گونه در آينده نزديكى شما را مسخره خواهيم كرد»! (قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ).

آن روز كه شما در ميان طوفان سرگردان خواهيد شد، و سراسيمه به هر سو مى دويد، و هيچ پناهگاهى نخواهيد داشت، و از ميان امواج فرياد مى كشيد و التماس مى كنيد: ما را نجات ده! آرى، آن روز، مؤمنان بر افكار شما، غفلت، جهل و بى خبريتان مى خندند.

* * *

«در آن روز خواهيد دانست چه كسى عذاب خواركننده به سراغش خواهد آمد، و مجازات جاودان دامنش را خواهد گرفت» (فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ).

اشاره به اين كه، اگر چه مزاحمت هاى شما نسبت به ما عذاب دردناكى است، ولى اولاً ـ ما در تحمل اين شدائد سربلنديم و پرافتخار.

و ثانياً ـ اينها هر چه باشد زودگذر است، اما مجازات الهى هم خواركننده است، هم پايان ناپذير، و اين دو با هم قابل مقايسه نيست.

* * *


1 ـ به جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 48 سوره «بقره» مراجعه شود.

 

نكته ها:

1 ـ تصفيه، نه انتقام

از آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود عذاب هاى الهى جنبه انتقامى ندارد، بلكه به خاطر تصفيه نوع بشر، و از ميان رفتن آنها كه شايسته حيات نيستند، و باقى ماندن صالحان صورت مى گيرد.

به اين معنى كه، يك قوم مستكبر و فاسد و مفسد كه هيچ اميد به ايمان آنها نيست، از نظر نظام آفرينش، حق حيات ندارد، و بايد از ميان برود، و قوم نوح چنين بودند; چرا كه آيات فوق مى گويد: اكنون كه ديگر اميدى به ايمان بقيه نيست، آماده ساختن كشتى شو، و درباره ظالمان هيچ گونه شفاعت و تقاضاى عفو منما!

همين موضوع، در نفرين اين پيامبر بزرگ، كه در سوره «نوح» آمده است به چشم مى خورد: رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى الأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً * إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لايَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً: «پروردگارا احدى از اين كافران را بر روى زمين مگذار، چرا كه اگر آنها بمانند بندگانت را گمراه مى سازند، و از نسل آنها نيز جز گروهى فاجر و بى ايمان به وجود نخواهد آمد»!(1)

اصولاً، در سازمان آفرينش، هر موجودى براى هدفى آفريده شده است، هنگامى كه از هدف خود به كلى منحرف شود، و تمام راه هاى اصلاح را به روى خود ببندد، باقيماندن او بى دليل است، و خواه، و ناخواه، بايد از ميان برود.

و به گفته شاعر:

نه طراوتى، نه برگى، نه گلى نه ميوه دارم *** متحيرم كه دهقان، به چه كار هشت ما را!

* * *


1 ـ نوح، آيات 26 و 27.

 

2 ـ نشانه هاى مستكبرين

مستكبران خودخواه، هميشه مسائل جدى را كه در مسير خواسته ها و هوس ها و منافع آنها نيست به بازى و شوخى مى گيرند.

به همين دليل، مسخره كردن حقايق، مخصوصاً آنچه مربوط به زندگى مستضعفان است جزئى از زندگى آنها را تشكيل مى دهد، بسيار ديده ايم آنها، براى رنگ و آب دادن به جلسات پر گناه خود، دنبال فرد با ايمان تهى دستى مى گردند، كه او را به اصطلاح ملعبه و مضحكه سازند.

و اگر، در مجالس خود دست رسى به چنين افراد پيدا نكنند، فرد يا افرادى از آنها را غياباً سوژه سخن قرار داده، مى گويند، مسخره مى كنند و مى خندند.

آنها خود را عقل كلّ مى پندارند، و به گمان اين كه ثروت انبوه و حرام آنها نشانه لياقت، شخصيت و ارزش آنها است، ديگران را نالايق، بى ارزش و فاقد شخصيت مى دانند!

ولى، قرآن مجيد سخت ترين حملات خود را متوجه اين گونه افراد مغرور و متكبر كرده، و مخصوصاً سخريه هاى آنها را شديداً محكوم مى كند.

فى المثل، در تاريخ اسلامى مى خوانيم هنگامى كه «ابو عقيل انصارى» آن كارگر باايمان و فقير، شب را بيدار ماند و به آب آوردن از چاه هاى «مدينه» براى خانه ها ادامه داد، و مختصر خرمائى را كه از اين راه به عنوان مزد دريافت داشته بود، به عنوان كمك به ارتش مسلمانان براى جنگ «تبوك» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)آورد، گروهى از منافقان مستكبر بر او خنديدند، آيات قرآن نازل شد، و همچون صاعقه بر آنها فرو ريخت، فرمود: الَّذينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعينَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ فِي الصَّدَقاتِ وَ الَّذينَ لايَجِدُونَ إِلاّ جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَليم:

«آنها كه مؤمنان اطاعت كننده را در كمك هاى مالى در راه خدا به باد مسخره مى گيرند، و آنان را كه جز به مقدار توانائى اندك، دسترسى به چيز ديگرى ندارند، مسخره مى كنند، خداوند آنان را مسخره خواهد كرد و براى آنها عذاب دردناكى است».(1)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 96، حديث 49 ـ تفسير «قمى»، جلد 1، صفحه 302 (مؤسسه دار الكتاب قم).

3 ـ كشتى نوح

بدون شك كشتى نوح كشتى ساده اى نبود، و با وسائل آن روز، به آسانى و سهولت پايان نيافت، كشتى بزرگى بود كه به علاوه بر مؤمنان راستين، يك جفت از نسل هر حيوانى را در خود جاى مى داد، و آذوقه فراوانى كه براى مدت ها زندگى انسان ها و حيوان هائى كه در آن جاى داشتند حمل مى كرد، چنين كشتى با چنين ظرفيت، حتماً در آن روز بى سابقه بوده است، به خصوص كه اين كشتى، بايد از دريائى به وسعت اين جهان، با امواجى كوه پيكر، سالم بگذرد و نابود نشود، لذا در بعضى از روايات مفسرين مى خوانيم: اين كشتى هزار و دويست ذراع طول، و ششصد ذراع عرض داشت! (هر ذراع حدود نيم متر است).(1)

در بعضى از روايات اسلامى آمده است: مدت چهل سال قبل از ظهور طوفان يك نوع بيمارى به زنان قوم نوح دست داد، كه ديگر از آنان بچه اى متولد نشد، و اين در واقع مقدمه اى براى مجازات و عذاب آنان بود.(2)

* * *

40حَتّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَليلٌ

41وَ قالَ ارْكَبُوا فيها بِسْمِ اللّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحيمٌ

42وَ هِيَ تَجْري بِهِمْ في مَوْج كَالْجِبالِ وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ في مَعْزِل يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لاتَكُنْ مَعَ الْكافِرينَ

43قالَ سَآوي إِلى جَبَل يَعْصِمُني مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ إِلاّ مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقينَ

 

ترجمه:

40 ـ تا آن زمان كه فرمان ما فرا رسيد، و تنور جوشيدن گرفت; (به نوح) گفتيم: «از هر جفتى از حيوانات يك زوج در آن (كشتى) حمل كن! همچنين خاندانت را ـ مگر آنها كه قبلاً وعده هلاك آنان داده شده (همسر و يكى از فرزندانت)! ـ و همچنين مؤمنان را»! اما جز عده كمى همراه او ايمان نياوردند.

41 ـ او گفت: «به نام خدا بر آن سوار شويد! و هنگام حركت و توقف كشتى، ياد او كنيد، كه پروردگارم آمرزنده و مهربان است»!

42 ـ و آن كشتى، آنها را از ميان امواجى همچون كوه ها حركت مى داد; (در اين هنگام،) نوح فرزندش را كه در گوشه اى بود صدا زد: «پسرم! همراه ما سوار شو، و با كافران مباش»!

43 ـ گفت: «به زودى به كوهى پناه مى برم كه مرا از آب حفظ مى كند»! (نوح) گفت: «امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست; مگر آن كس را كه او رحم كند»! در اين هنگام، موج در ميان آن دو حائل شد; و او در زمره غرق شدگان قرار گرفت!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 62، صفحه 66، حديث 25 ـ «درّ المنثور»، ذيل آيه 38 سوره «هود» ـ در اين كه طول، عرض و ارتفاع كشتى نوح چقدر بوده، در ميان احاديث اختلافاتى وجود دارد، اين اختلافات از اين قرار است: الف ـ طول 300 ذراع، 800 ذراع، 1200 ذراع. ب ـ عرض: 500 ذراع، 800 ذراع، 600 ذراع، 100 ذراع، 50 ذراع، 150 ذراع. ج ـ ارتفاع: 30 ذراع، 80 ذراع، 200 ذراع («كافى»، جلد 4، صفحه 212،
حديث 2، دار الكتب الاسلامية ـ «من لا يحضره الفقيه»، جلد 2، صفحه 230، حديث 2277، جامعه مدرسين ـ «بحار الانوار»، جلد 10، صفحه 78 و جلد 11، صفحات 303، 310، 319 و 324، و جلد 57، صفحه 251، و جلد 62، صفحه 66).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 139، حديث 21181 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 283، و جلد 11، صفحات 303 و 320 ـ «عيون اخبار الرضا»، جلد 2، صفحه 75، حديث 2 (انتشارات جهان).

 

تفسير:

طوفان شروع مى شود

در آيات گذشته، ديديم چگونه نوح(عليه السلام) و مؤمنان راستين دست به ساختن كشتى نجات زدند، و تن به تمام مشكلات و سخريه هاى اكثريت بى ايمان مغرور دادند، و خود را براى طوفان، همان طوفانى كه سطح زمين را از لوث مستكبران بى ايمان پاك مى كرد، آماده ساختند.

آيات مورد بحث، سومين فراز اين سرگذشت، يعنى چگونگى نزول عذاب را بر اين قوم ستمگر، به طرز گويائى تشريح مى كند.

نخست مى گويد: «اين وضع همچنان ادامه داشت تا فرمان ما صادر شد، و طلايع عذاب آشكار گشت، و آب از درون تنور جوشيدن گرفت»! (حَتّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ).

«تَنُّور» (با تشديد نون) همان معنى را مى بخشد كه «تنور» در فارسى متداول امروز، يعنى محلى كه نان در آن پخت و پز مى شود.

در اين كه: جوشيدن آب از تنور چه تناسبى با مسأله نزديك شدن طوفان دارد، مفسران در آن گفتگو بسيار كرده اند:

بعضى گفته اند: جوشيدن آب از درون تنور يك نشانه الهى بوده است براى نوح(عليه السلام)، تا او متوجه جريان شود و خود و يارانش با وسائل و اسباب لازم بر كشتى سوار شوند.

گروهى ديگر، احتمال داده اند: تنور در اينجا در معنى مجازى و كنائى استعمال شده، اشاره به اين كه: تنور خشم و غضب پروردگار فوران پيدا كرد، و شعلهور شد، و اين به معنى نزديك شدن عذاب كوبنده الهى است، اين تعبير هم در فارسى، و هم در زبان عربى آمده است، كه شدت غضب را تشبيه به فوران آتش مى كنند.

ولى اين احتمال قوى تر به نظر مى رسد كه، «تنور» به معنى حقيقى و معروف آن باشد و منظور از آن، تنور خاصى هم نباشد، بلكه منظور بيان اين نكته است: هنگامى كه آب از درون تنور، كه معمولاً مركز آتش است، جوشيدن گرفت، نوح(عليه السلام) و يارانش متوجه شدند اوضاع به زودى دگرگون مى شود، و انقلاب و تحول نزديك است «آب كجا و آتش كجا»؟!(1)

به تعبير ديگر، هنگامى كه ديدند سطح آب زيرزمينى چنان بالا آمده است، كه از درون «تنور» كه معمولاً در جاى خشك و محفوظى ساخته مى شود جوشيدن گرفته، فهميدند موضوع مهمى در پيش است، و حادثه نو ظهورى در شرف تكوين است، همين موضوع، اخطار و علامتى بود براى نوح(عليه السلام) و يارانش كه برخيزيد و آماده شويد!

شايد، قوم غافل و بى خبر نيز، جوشيدن آب از درون تنور خانه هايشان را ديدند، ولى مانند هميشه از كنار اين گونه اخطارهاى پر معنى الهى، چشم و گوش بسته گذشتند، حتى براى يك لحظه نيز، به خود اجازه تفكر ندادند، كه شايد حادثه اى در شرف تكوين باشد، شايد اخطارهاى نوح(عليه السلام) واقعيت داشته باشد.

لذا مى افزايد: در اين هنگام، به نوح «فرمان داديم از هر نوعى از انواع

حيوانات يك جفت (نر و ماده) بر كشتى سوار كن» تا در غرقاب، نسل آنها قطع نشود (قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ).

«و همچنين خاندانت را، جز آنها كه قبلاً وعده هلاك آنها داده شده، و نيز مؤمنان را بر كشتى سوار كن» (وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ).

«اما جز افراد كمى به او ايمان نياوردند» (وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَليلٌ).

اين آيه از يك سو، اشاره به همسر بى ايمان نوح و فرزندش «كنعان» مى كند، كه داستان آنها در آيات آينده خواهد آمد، كه بر اثر انحراف از مسير ايمان و همكارى با گناهكاران رابطه و پيوند خود را از نوح(عليه السلام) بريدند، و حق سوارشدن بر كشتى نجات را نداشتند; چرا كه شرط سوار شدن بر آن در درجه اول «ايمان» بود.

و از سوى ديگر، اشاره به اين مى كند كه: محصول ساليان بسيار دراز تلاش پى گير نوح(عليه السلام)در راه تبليغ آئين خويش، چيزى جز گروهى اندك از مؤمنان نبود، كه طبق بعضى از اين روايات، در اين مدت طولانى تنها هشتاد نفر به او ايمان آوردند،(2) و حتى بعضى، عدد آنها را از اين هم كمتر نوشته اند.(3)

و اين خود مى رساند كه، اين پيامبر بزرگ تا چه حد استقامت و پايمردى داشت، كه براى هدايت هر يك از آنها به سوى خدا، به طور متوسط ده سال زحمت كشيد! زحمتى كه مردم عادى، حتى براى هدايت و نجات فرزندشان تحمل نمى كنند.

* * *

«نوح» به سرعت بستگان و ياران با ايمان خود را جمع كرد، و چون لحظه طوفان و فرارسيدن مجازات هاى كوبنده الهى نزديك مى شد «به آنها دستور داد كه به نام خدا بر كشتى سوار شويد، به هنگام حركت و توقف كشتى نام خدا را بر زبان جارى سازيد، و به ياد او باشيد» (وَ قالَ ارْكَبُوا فيها بِسْمِ اللّهِ مَجْراها وَ مُرْساها).(4)

چرا مى گويد: در همه حال، به ياد او باشيد و از ياد و نام او مدد بگيريد؟ «براى اين كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است» (إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحيمٌ).

به مقتضاى رحمتش، اين وسيله نجات را در اختيار شما بندگان با ايمان قرار داده، و به مقتضاى آمرزشش از لغزش هاى شما مى گذرد.

* * *

سرانجام، لحظه نهائى فرا رسيد و فرمان مجازات اين قوم سركش صادر شد، ابرهاى تيره و تار همچون پاره هاى شب ظلمانى سراسر آسمان را فرا گرفت، و آن چنان روى هم متراكم گرديد، كه نظيرش هيچ گاه ديده نشده بود، صداى غرش رعد و پرتو خيره كننده برق پى در پى در فضاى آسمان پخش مى شد، و خبر از حادثه بسيار عظيم و وحشتناكى مى داد.

باران شروع شد، سريع و سريع تر شد، قطره ها، درشت و درش تر شد، و همان گونه كه قرآن در آيه 11 سوره «قمر» مى گويد، گوئى تمام درهاى آسمان گشوده شده، اقيانوسى از آب از لابلاى ابرها فرو مى ريزد.

از سوى ديگر، سطح آب زير زمينى آن قدر بالا آمد، كه از هر گوشه اى چشمه خروشانى جوشيدن گرفت.

و به اين ترتيب، آب هاى زمين و آسمان به هم پيوستند و دست به دست هم دادند، و بر سطح زمين ها، كوه ها، دشت ها، دره ها جارى شدند، و به زودى سطح زمين به صورت اقيانوسى در آمد.

وزش بادها امواج كوه پيكرى روى اين اقيانوس ترسيم مى كرد، و اين امواج از سر و دوش هم بالا مى رفتند، و روى يكديگر مى غلطيدند.

«و كشتى نوح با سرنشينانش سينه امواج كوه پيكر را مى شكافت، و همچنان پيش مى رفت» (وَ هِيَ تَجْري بِهِمْ في مَوْج كَالْجِبالِ).

«نوح فرزندش را كه در كنارى جدا از پدر قرار گرفته بود، مخاطب ساخت و فرياد زد: فرزندم! با ما سوار شو و با كافران مباش» كه فنا و نابودى دامنت را خواهد گرفت (وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ في مَعْزِل يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لاتَكُنْ مَعَ الْكافِرينَ).

نوح، اين پيامبر بزرگ نه تنها به عنوان يك پدر، بلكه به عنوان يك مربى خستگى ناپذير و پراميد، حتى در آخرين لحظه، دست از وظيفه خود بر نداشت، به اين اميد كه سخنش در قلب سخت فرزند اثر كند.

اما متأسفانه، تأثير همنشين بد، بيش از آن بود كه گفتار اين پدر دلسوز تأثير مطلوب خود را ببخشد.

* * *

اين فرزند لجوج و كوتاه فكر، به گمان اين كه با خشم خدا مى توان به مبارزه برخاست، «فرياد زد: پدر! براى من جوش نزن، به زودى به كوهى پناه مى برم كه دست اين سيلاب به دامنش هرگز نخواهد رسيد، و مرا در دامان خود پناه خواهد داد» (قالَ سَآوي إِلى جَبَل يَعْصِمُني مِنَ الْماءِ).

«نوح» باز مأيوس نشد، بار ديگر به اندرز و نصيحت پرداخت، شايد فرزند كوتاه فكر از مركب غرور و خيره سرى، فرود آيد و راه حق را پيش گيرد، به او «گفت: فرزندم امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست» (قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ).

«تنها نجات از آن كسى است كه مشمول رحمت خدا باشد و بس»! (إِلاّ مَنْ رَحِمَ).

كوه كه سهل است، كره زمين كه سهل است، خورشيد و تمام منظومه شمسى با آن عظمت خيره كننده در برابر قدرت لايزال او ذرّه بى مقدارى بيش نيست.

مگر بالاترين كوه ها در برابر كره زمين، همچون بر آمدگى هاى بسيار كوچكى كه روى سطح يك نارنج قرار دارد نيست؟ همان زمينى كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه بايد بزرگ شود، تا به اندازه كره خورشيد گردد، همان خورشيدى كه يك ستاره متوسط معمولى آسمان، از ميان ميليون ها ميليون ستاره در پهنه عالم خلقت است.

پس چه خيال خامى! و چه فكر كوتاهى! كه از «كوه» كارى ساخته باشد؟!

در همين هنگام، موجى برخاست، جلو آمد و جلوتر، و فرزند نوح(عليه السلام) را همچون پر كاهى از جا كند، و در لابلاى خود در هم كوبيد «و ميان پدر و فرزند جدائى افكند و او را در صف غرق شدگان قرار داد»! (وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقينَ).

* * *


1 ـ طبق پاره اى از روايات، «تنور» (محل فوران آب) مكانى بوده است كه اكنون مسجد كوفه در آن جاى دارد، و در همان روايت گفته شده است كه محل ساخت كشتى نوح نيز همان مكان بوده است. («كافى»، جلد 3، صفحه 492، حديث 3، دار الكتب الاسلامية ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 58 و 335).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 322، حديث 30 ـ «علل الشرايع»، جلد 1، صفحه 30، حديث 1.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 325، حديث 44 و صفحه 336، حديث 64 و صفحه 337.

4 ـ «مَجْرا» و «مُرْسا» هر دو اسم زمان، به معنى «موقع حركت» و «موقع توقف» است.

 

نكته ها:

1 ـ آيا طوفان نوح(عليه السلام) عالمگير بود؟

الف ـ از ظاهر بسيارى از آيات قرآن، چنين بر مى آيد كه طوفان نوح(عليه السلام)جنبه منطقه اى نداشته است، بلكه حادثه اى بوده است براى سراسر روى زمين; زيرا كلمه «أَرْض» (زمين) به طور مطلق ذكر شده مانند: رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى الأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً: «خداوندا بر روى زمين از كافران كه هرگز اميد به اصلاحشان نيست احدى را زنده مگذار».(1)

ب ـ و همچنين آيه 44 همين سوره «هود» (آيه آينده): قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي مائَكِ...: «اى زمين آب هاى خود را فرو بر...».

ج ـ از بسيارى از تواريخ نيز، جهانى بودن طوفان نوح استفاده مى شود، به همين جهت، تمام نژادهاى كنونى را به يكى از سه فرزند نوح (حام، و سام و يافث) كه بعد از نوح باقى ماندند، باز مى گردانند.

د ـ در تاريخ طبيعى نيز، دورانى به نام دوران باران هاى سيلابى ديده مى شود، كه اگر آن را الزاماً مربوط به قبل از تولد جانداران ندانيم، قابل تطبيق بر طوفان نوح نيز هست.

هـ ـ اين نظريه نيز، در تاريخ طبيعى زمين هست، كه محور كره زمين تدريجاً تغيير پيدا مى كند، يعنى قطب شمال و جنوب تبديل به خط استوا، و خط استوا جاى قطب شمال و جنوب را مى گيرد، روشن است به هنگام گرم شدن يخ هاى فوق العاده متراكم قطبى، آب درياها به اندازه اى بالا مى آيد كه، بسيارى از خشكى ها را فرا مى گيرد و با نفوذ در لايه هاى زمين به صورت چشمه هاى خروشان از نقاط ديگر سر بر مى آورد، و همين گسترش آب ها باعث فزونى ابرها و بارش باران هاى زيادتر مى گردد.(2)

و ـ اين مطلب كه نوح از حيوانات روى زمين نمونه هائى با خود برداشت نيز، مؤيد جهانى بودن طوفان است.

ز ـ و اگر محل زندگى نوح را «كوفه» ـ آن چنان كه در بعضى از روايات آمده است(3) ـ بدانيم.

و طبق روايات ديگر، دامنه طوفان به «مكّه» و خانه «كعبه» هم كشيده شده باشد، اين خود مؤيد ديگرى بر جهانى بودن اين طوفان است.(4)

ولى با اين حال، احتمال منطقه اى بودن آن نيز به كلّى منتفى نيست; زيرا اطلاق كلمه «ارض» بر يك منطقه وسيع جهان، در قرآن، مكرّر آمده است، چنان كه در سرگذشت بنى اسرائيل مى خوانيم: وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الأَرْضِ وَ مَغارِبَها: «مشرق ها و مغرب هاى زمين را در اختيار گروه مستضعفان (بنى اسرائيل) قرار داديم».(5)

حمل حيوانات در كشتى نيز، ممكن است به خاطر اين باشد كه در آن قسمت از زمين، نسل حيوانات قطع نگردد، به خصوص اين كه، در آن روز نقل و انتقال حيوانات از نقطه هاى دوردست كار آسانى نبود (دقت كنيد).

همچنين، قرائن ديگرى كه در بالا ذكر شد، قابل تطبيق بر منطقه اى بودن طوفان نوح مى تواند باشد.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: طوفان نوح به عنوان مجازات آن قوم سركش بود، و ما هيچ دليلى در دست نداريم كه دعوت نوح به سراسر زمين رسيده باشد.

اصولاً، با وسائل آن زمان، رسيدن دعوت يك پيامبر (در عصر خودش) به همه نقاط، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

ولى در هر حال، هدف قرآن از بيان اين سرگذشت عبرت انگيز، بيان نكته هاى تربيتى مهمى است كه در آن نهفته است، خواه جهانى باشد يا منطقه اى.

* * *


1 ـ نوح، آيه 26.

2 ـ با اين توضيح كه: محور حركت زمين اكنون يك نقطه اش شمال و نقطه ديگر جنوب است، ولى در اثر تحول، محورِ يك طرف، نقطه اى روى خط استوا، و طرف ديگرش روى خط استوا در نقطه مقابل آن قرار مى گيرد.

3 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 279 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 312، 331 و 335.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 312 و 325 و جلد 12، صفحه 99.

5 ـ اعراف، آيه 137.

2 ـ آيا بعد از نزول عذاب، توبه ممكن است؟

از آيات گذشته، استفاده مى شود «نوح» حتى بعد از شروع طوفان، فرزند خود را تبليغ مى كرد، اين دليل بر آن است كه، اگر ايمان مى آورد ايمانش پذيرفته بود، در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: با توجه به آيات ديگر قرآن كه در گذشته نمونه هائى از آن را داشته ايم كه: درهاى توبه بعد از نزول عذاب بسته مى شود; چگونه سازگار است؟

چرا كه در اين هنگام غالب گنهكاران سركش كه مجازات را با چشم خود مى بينند، بى اختيار و از روى اضطرار توبه مى كنند، اما بر اساس آن آيات، توبه اى بى ارزش و بى محتوا!

اما با دقت در آيات فوق، پاسخ اين سؤال را مى توان چنين يافت كه: شروع طوفان و آغاز كار آن، نشانه روشنى بر عذاب نبود، بلكه يك باران تند و بى سابقه به نظر مى رسيد.

به همين دليل، فرزند نوح(عليه السلام) به پدر گفت: من به كوه پناه مى برم تا از غرقاب نجات يابم، به گمان اين كه باران و طوفان يك باران و طوفان طبيعى است، در چنين هنگامى، باز بودن درهاى توبه مسأله عجيبى نيست! و با آيات اشاره شده نيز، سازگار است.

سؤال ديگرى كه در مورد فرزند نوح(عليه السلام) ممكن است پيش آيد، اين است: چرا او در اين لحظه حساس تنها، فرزند خود را مخاطب ساخت، نه همه مردم را؟

اين ممكن است به خاطر آن باشد كه، او وظيفه دعوت عمومى اش حتى درباره فرزندش را انجام داده بود، ولى درباره فرزند وظيفه سنگين ترى داشت، و آن وظيفه «اُبُوّت» علاوه بر «نُبُوّت» بود، به همين دليل براى اداى اين وظيفه در آخرين لحظه، روى فرزندش تأكيد بيشتر مى كرد.

احتمال ديگرى، با توجه به گفته بعضى از مفسران نيز وجود دارد كه فرزند نوح(عليه السلام) در آن موقع، نه در صف كفار قرار داشت و نه در صف مؤمنان و جمله: وَ كانَ في مَعْزِل «او در گوشه تنهائى قرار گرفته بود» را دليل بر آن دانسته اند، گر چه به حكم قرار نگرفتن در صف مؤمنان مستحق مجازات بود، ولى كناره گيرى اش از صف كفار ايجاب مى كرد، مورد محبت و لطف بيشترى از طريق تبليغ قرار گيرد.

به علاوه، جدائى از صف كفار، اين فكر را براى نوح(عليه السلام) به وجود آورده بود كه شايد از كار خود پشيمان شده باشد.

اين احتمال نيز با توجه به آيات آينده وجود دارد كه، پسر «نوح» با صراحت مخالفت با پدر نمى كرد، بلكه به صورت «منافقان» بود، و در برابر او گاه اظهار موافقت مى نمود، به همين دليل «نوح» درباره او تقاضاى نجات از خدا كرد.

به هر حال، آيه فوق هيچ گونه منافاتى با ساير آيات قرآن كه مى گويد: هنگام نزول عذاب درهاى توبه بسته مى شود، ندارد!

* * *

3 ـ درس هاى تربيتى در طوفان نوح

همان گونه كه مى دانيم، هدف اصلى قرآن از بيان سرگذشت پيشينيان، بيان درس هاى عبرت و نكات آموزنده و تربيتى است، و در همين قسمت كه تا كنون از «داستان نوح»(عليه السلام) خوانده ايم، نكته هاى بسيار مهمى نهفته است، كه به قسمتى از آن ذيلاً اشاره مى شود:

الف: پاكسازى روى زمين

درست است خداوند، «رحيم» و مهربان است، ولى نبايد فراموش كرد كه، او در عين حال، «حكيم» نيز مى باشد، به مقتضاى حكمتش، هر گاه قوم و ملتى فاسد شوند، و دعوت ناصحان و مربيان الهى در آنها اثر نكند، حق حيات براى آنها نيست، سرانجام از طريق انقلاب هاى اجتماعى و يا انقلاب هاى طبيعى، سازمان زندگى آنها در هم كوبيده و نابود مى شود.

اين، نه منحصر به قوم نوح بوده است و نه به زمان و وقت معينى، اين يك سنت الهى است در همه اعصار و قرون، و همه اقوام و ملت ها، و حتى در عصر و زمان ما! و چه بسا، جنگ هاى جهانى اول و دوم اشكالى از اين پاكسازى باشد.

ب: مجازات با طوفان چرا؟

درست است كه يك قوم و ملت فاسد بايد نابود شوند، و وسيله نابودى آنها هر چه باشد تفاوت نمى كند، ولى دقت در آيات قرآن نشان مى دهد، بالاخره تناسبى ميان نحوه مجازات ها و گناهان اقوام بوده و هست (دقت كنيد).

فرعون، تكيه گاه قدرتش را «رود عظيم نيل» و آب هاى پر بركت آن قرار داده بود، و جالب اين كه نابودى او هم به وسيله همان شد!

نمرود، متكى به لشكر عظيمش بود، و چنان كه مى دانيم لشكر كوچكى از حشرات، او و يارانش را شكست داد!

قوم نوح، جمعيت كشاورز و دامدارى بودند، و چنين جمعيتى همه چيز خود را از دانه هاى حيات بخش باران مى داند، اما سرانجام همين باران آنها را از بين برد.

و از اينجا به خوبى روشن مى شود، چقدر برنامه هاى الهى حساب شده است، و اگر مى بينيم انسان هاى طغيانگر عصر ما در جنگ هاى جهانى اول و دوم، به وسيله مدرن ترين سلاح هايشان در هم كوبيده شدند، نبايد مايه تعجب ما باشد; چرا كه، همين صنايع پيشرفته بود كه تكيه گاه آنها در استعمار و استثمار خلق هاى مستضعف جهان محسوب مى شد!

ج: نام خدا در هر حال و در همه جا:

در آيات بالا خوانديم، نوح به يارانش دستور مى دهد، نام خدا را به هنگام حركت و توقف كشتى فراموش نكنند، همه چيز به نام او، و به ياد او، و با استمداد از ذات پاك او بايد باشد، هر حركتى، هر توقفى، در حال آرامش و در حال طوفان، همه بايد با نام او آغاز شود; چرا كه هر كار بى نام او شروع شود «ابتر و بريده دم» خواهد بود.

همان گونه كه در حديث معروفى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: كُلُّ أَمْر ذِي بال لَمْ يُذْكَرْ فِيهِ بِسْمِ اللّهِ فَهُوَ أَبْتَر: «هر كار مهمى كه نام خدا در آن برده نشود نافرجام خواهد بود».(1)

ذكر نام خدا، نه به عنوان تشريفات، بلكه به عنوان انگيزه و هدف، يعنى هر كار كه انگيزه خدائى ندارد و هدفش خدا نيست ابتر است; چرا كه انگيزه هاى مادى پايان مى پذيرد، ولى انگيزه هاى الهى تمام نشدنى است، هدف هاى مادى به اوج خود كه رسيد خاموش مى شود، اما هدف هاى الهى همچون ذات پاك او جاودانى خواهد بود.

د: پناهگاه هاى پوشالى

معمولاً هر كس در مشكلات زندگى به چيزى پناه مى برد، گروهى به ثروتشان، گروهى به مقام و منصبشان، عده اى به قدرت جسمانيشان، و جمعى به نيروى فكريشان.

ولى، همان گونه كه آيات فوق به ما مى گويد، و تاريخ نشان داده، هيچ يك از اينها در برابر فرمان پروردگار كمترين تاب مقاومت ندارد، و همچون تارهاى عنكبوت كه در برابر وزش طوفان قرار گيرد به سرعت در هم مى ريزد.

فرزند نادان و خيره سر، پسر نوح پيامبر(عليه السلام)نيز در همين اشتباه بود، گمان مى كرد، كوه مى تواند در برابر طوفان خشم خدا به او پناه دهد، اما چه اشتباه بزرگى؟! حركت يك موج، كار او را ساخت و به ديار عدمش فرستاد.

به همين دليل، در پاره اى از دعاها مى خوانيم: من از خشم تو، به سوى تو فرار مى كنم: «هارِبٌ مِنْكَ إِلَيْكَ»(2) يعنى اگر پناهگاهى در برابر طوفان خشم تو باشد، باز همان ذات پاك تو است، و بازگشت به سوى تو، نه چيز ديگر.

هـ : كشتى نجات

رهائى از هيچ طوفانى، بدون كشتى نجات ممكن نيست، لزومى ندارد اين كشتى حتماً از چوب و آهن باشد، بلكه، بسا اين كشتى نجات، يك مكتب كارساز حيات بخش مثبت باشد، كه در برابر امواج طوفان هاى افكار انحرافى مقاومت مى كند، و پيروانش را به ساحل نجات مى رساند.

روى همين جهت، در رواياتى كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در كتب «شيعه» و «اهل تسنن» آمده است، خاندان او يعنى امامان اهل بيت(عليهم السلام) و حاملان مكتب اسلام به عنوان «كشتى نجات» معرفى شده اند.(3)

«حنش بن مغيره» مى گويد: من به همراه «ابوذر» كنار خانه كعبه آمدم، او دست در حلقه در خانه كرد و صدا زد: منم «ابوذر غفارى»، هر كس مرا نمى شناسد بشناسد.

من همان «جُندب» هستم (نام اصلى ابوذر، جندب بود) من يار پيامبرم، با گوش خود شنيدم كه مى فرمود: مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي مَثَلُ سَفِينَةِ نُوح مَنْ رَكِبَها نَجا: «مثل اهل بيت من، مثل كشتى نوح است كه هر كس به آن پناه برد نجات مى يابد».(4)

در بعضى ديگر، از طرق حديث، جمله: فَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرِقَ: «و هر كس از آن تخلف كند غرق مى شود»(5) ـ يا ـ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها هَلَك: «هر كس از آن تخلف كند هلاك مى شود»(6) اضافه شده است.

اين حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله)، با صراحت مى گويد: به هنگامى كه طوفان هاى فكرى و عقيدتى و اجتماعى در «جامعه اسلامى» رخ مى دهد، تنها راه نجات، پناه بردن به اين مكتب است، و ما اين مسأله را به خوبى در انقلاب شكوهمند ملت ايران آزموديم، كه پيروان مكتب هاى غير اسلامى در برابر طاغوت، شكست خوردند، جز آن گروهى كه، به مكتب اسلام و اهل بيت(عليهم السلام) و برنامه هاى انقلابى آنها پناه بردند.

* * *

 

 

44وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي مائَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعي وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ

 

ترجمه:

44 ـ و گفته شد: «اى زمين، آبت را فرو بر! و اى آسمان، خوددارى كن! و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى ) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت; و (در اين هنگام،) گفته شد: «دور باد قوم ستمگر (از رحمت خدا!)».


1 ـ «سفينة البحار»، جلد اول، صفحه 663 ـ «بحار الانوار»، جلد 73، صفحه 305، حديث 1 و جلد 89، صفحه 242، حديث 49.

2 ـ دعاى «ابو حمزه ثمالى» ـ «بحار الانوار»، جلد 95، صفحه 84، حديث 2.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 23، صفحه 144، حديث 100 و جلد 36، صفحه 254، حديث 70.

4 ـ «ابن قتيبه دينورى» از علماى معروف اهل تسنن اين حديث را در «عيون الاخبار»، جلد اول،
صفحه 211 آورده است ـ «بحار الانوار»، جلد 31، صفحه 277 (با اندكى تفاوت).

5 ـ «معجم الكبير»، نوشته «حافظ طبرانى»، صفحه 130 (مخطوط) ـ «بحار الانوار»، جلد 23،
صفحه 105، حديث 3 و صفحه 119، حديث 38 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 27، صفحه 34، حديث 33145 (چاپ آل البيت).

6 ـ «معجم الكبير»، نوشته «حافظ طبرانى»، صفحه 130 (مخطوط) ـ «بحار الانوار»، جلد 23،
صفحه 121، حديث 44 و صفحه 123، حديث 49 ـ گروه ديگرى از بزرگان اهل سنت مانند «حاكم نيشابورى» در «مستدرك» و «ابن مغازلى» در «مناقب امير المؤمنين»(عليه السلام) و علامه «خوارزمى» در «مقتل الحسين»، و «حموينى» در «فرائد السمطين»، همچنين گروه كثير ديگرى اين روايت را در كتاب هاى خود آورده اند (براى توضيح بيشتر به جلد 9 «احقاق الحق»، صفحه 280، طبع جديد مراجعه شود).

 

تفسير:

پايان يك ماجرا

همان گونه كه در آيات گذشته به طور اجمال و سر بسته، خوانديم، سرانجام امواج خروشانِ آب همه جا را فرا گرفت، آب، بالا و بالاتر آمد، گنهكاران بى خبر، به گمان اين كه يك طوفان عادى است، به نقاط مرتفع و برآمدگى ها و كوه هاى زمين پناه بردند، اما آب از آن هم گذشت و همه جا در زير آب پنهان شد، اجسام بى جان طغيانگران، و باقيمانده خانه ها و وسائل زندگانيشان در لابلاى كف ها روى آب به چشم مى خورد!

نوح، زمام كشتى را به دست خدا سپرد، و امواج، كشتى را به هر سو مى برد در روايات آمده است: شش ماه تمام (از آغاز ماه رجب تا پايان ماه ذى الحجة و به روايتى از دهم ماه رجب تا روز عاشورا) اين كشتى سرگردان بود،(1) و نقاط مختلفى و حتى طبق پاره اى از روايات، سرزمين «مكّه» و اطراف خانه «كعبه» را سير كرد.(2)

و پس از اين همه، فرمان پايان مجازات و بازگشت زمين به حالت عادى صادر شد.

آيه فوق، چگونگى اين فرمان و جزئيات و نتيجه آن را در عبارات بسيار كوتاه و مختصر، و در عين حال فوق العاده رسا و زيبا، در ضمن شش جمله بيان مى كند و مى گويد: «به زمين دستور داده شد: اى زمين آبت را در كام فرو بر»! (وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي مائَكِ).

«و به آسمان دستور داده شد: اى آسمان! دست نگهدار» (وَ يا سَماءُ أَقْلِعي).

«و آب فرو نشست» (وَ غيضَ الْماءُ).

«و كار پايان يافت» (وَ قُضِيَ الأَمْرُ).

«و كشتى بر دامنه كوه جودى پهلو گرفت» (وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ).

«در اين هنگام گفته شد: دور باد قوم ستمگر (از رحمت خدا)»! (وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ).

تعبيرات آيه فوق، به قدرى رسا، دلنشين، و در عين كوتاهى گويا و زنده، و با تمام زيبائى آن قدر تكان دهنده و كوبنده است، كه به گفته جمعى از دانشمندان عرب، اين آيه «فصيح ترين و بليغ ترين» آيات قرآن محسوب مى شود، هر چند همه آيات قرآن در سر حد اعجاز از نظر فصاحت و بلاغت است.

شاهد گوياى اين سخن، همان است كه در روايات و تواريخ اسلامى مى خوانيم: گروهى از كفار قريش، به مبارزه با قرآن برخاستند و تصميم گرفتند آياتى همچون آيات قرآن ابداع كنند، علاقمندانشان براى مدت چهل روز، بهترين غذاها و مشروبات مورد علاقه آنان برايشان تدارك ديدند، مغز گندم خالص، گوشت گوسفند و شراب كهنه! تا با خيال راحت، به تركيب جمله هائى همانند قرآن بپردازند!

اما هنگامى كه به آيه فوق رسيدند، چنان آنها را تكان داد كه بعضى به بعض ديگر نگاه كرده گفتند: «اين سخنى است كه هيچ كلامى شبيه آن نيست، و اصولاً شباهت به كلام مخلوق ندارد» اين را گفتند، از تصميم خود منصرف شدند و مأيوسانه پراكنده گشتند.(3)

* * *


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3269 ـ «ابوالفتوح رازى»، جلد 6، صفحه 278 ـ «مجمع البيان»،

جلد 5، صفحه 164 ـ «طبرى»، جلد 12، صفحه 29 ـ براى توضيح بيشتر به «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 333 و 334 مراجعه شود.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 312 و 335، و جلد 12، صفحه 99.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 165 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 213، حديث 19 ـ «روح المعانى»، جلد 12، صفحه 57 ـ تفسير «الميزان»، جلد 10، صفحه 247، ذيل آيه مورد بحث.

«جودى» كجا است؟

بسيارى از مفسران گفته اند: «جودى» كه محل پهلو گرفتن كشتى نوح در آيه فوق معرفى شده، كوه معروفى است در نزديكى «موصل».(1)

بعضى ديگر از مفسران، آن را كوهى در حدود «شام»(2) و يا نزديك «آمُد»(3) و يا در شمال «عراق» دانسته اند.(4)

در كتاب «مفردات راغب» آن را كوهى در ميان «موصل» و «الجزيره» (نام منطقه اى است در شمال عراق و آن غير از الجزائر و الجزيره معروف امروز است).

اما بعيد نيست همه اينها به يك معنى باز گردد; زيرا «موصل»، «آمُد» و «جزيره»، همه جزء مناطق شمالى «عراق» و نزديك «شام» مى باشند.

بعضى ديگر از مفسران احتمال داده اند: منظور از «جودى» هر كوه و زمين محكمى است.(5)

آماده بود، پهلو گرفت، ولى مشهور و معروف همان معنى اول است.

در كتاب «اعلام قرآن» درباره كوه «جودى» تحقيق و تتبعى شده است كه در ذيل مى آوريم:

«جودى نام كوهى است كه كشتى نوح بر فراز آن به خاك نشسته، و نام آن در سوره «هود» آيه 44 كه قريب المضمون با مندرجات «تورات» است ذكر شده است...

نسبت به محل كوه «جودى»، سه قول اظهار شده:

1 ـ بنا بر قول «اصفهانى»، كوه «جودى» در «عربستان» است و يكى از دو كوهى است كه در قلمرو قبيله «طىّ» واقع است.

2 ـ كوه جودى، سلسله «كاردين» است كه در شمال شرقى جزيره «ابن عمر» در مشرق «دجله»، نزديك به «موصل»، واقع است، «اكراد» آن را به لهجه خود «كاردو» و يونانيان «جوردى» و اعراب آن را «جودى» خوانده اند.

در «تر گوم» يعنى ترجمه كلدانى تورات، و همچنين در ترجمه سريانى تورات، محل به خاك نشستن كشتى نوح، قله كوه اكراد «كاردين» معين شده است.

جغرافيون عرب نيز، جودى مذكور در قرآن را بر اين كوه منطبق كرده گفته اند: تخته پاره هاى كشتى نوح در قله اين كوه، تا زمان «بنى عباس» باقى بوده است و مشركين آن را زيارت مى كرده اند.

در داستان هاى بابلى، داستانى شبيه به داستان طوفان نوح موجود است، به علاوه مى توان احتمال داد: «دجله» طغيان كرده باشد، و مردم آن حدود دچار طوفان شده باشند.

در كوه جودى، كتيبه هاى آشورى موسوم به كتيبه هاى «ميسر» موجود است، و در اين كتيبه ها نام «ارارتو» ديده شده است .

3 ـ در ترجمه فعلى «تورات»، محل به خاك نشستن كشتى نوح «كوهاى آرارات» تعيين شده، و آن كوه «ماسيس» واقع در «ارمنستان» است.

نويسنده «قاموس كتاب مقدس» معنى اوليه «آرارات» را «ملعون» ضبط كرده، و گفته است: بنا بر روايات، كشتى نوح بر فراز اين كوه به خاك نشست، و آن را عرب ها «جودى» مى نامند، و ايرانيان «كوه نوح» و تركان آن را «كرداغ» به معنى كوه سراشيب مى خوانند، و در نزديكى «ارس» واقع است.

تا قرن پنجم، «ارامنه» در «ارمنستان» كوهى به نام «جودى» نمى شناختند، و از آن قرن شايد، بر اثر اشتباه مترجمين «تورات» كه كوه «اكراد» را كوه «آرارات» ترجمه كرده اند، براى علماء ارمنى چنين تصورى پيدا شده است.

شايد، مجوز اين تصور آن بوده است كه، «آشوريان» بر كوه هاى شمال و جنوب درياچه «وان»، نام «آرارات» يا «آرارتو»، ميداده اند.

مى گويند: حضرت نوح بر فراز كوه «جودى»، پس از فرو نشستن طوفان، مسجدى ساخت(6) و ارامنه هم مى گويند: در پاى كوه جادى، قريه «ثمانين» يا «ثمان»، نخستين محلى بوده كه همراهان نوح بدان فرود آمده اند.(7)-(8)

* * *

 

45وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْني مِنْ أَهْلي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمينَ

46قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ

47قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاّ تَغْفِرْ لي وَ تَرْحَمْني أَكُنْ مِنَ الْخاسِرينَ

 

ترجمه:

45 ـ نوح به پروردگارش عرض كرد: «پروردگارا! پسرم از خاندان من است; و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است; و تو از همه حكم كنندگان برترى»!

46 ـ فرمود: «اى نوح! او از اهل تو نيست! او عمل غير صالحى است (فرزند ناشايسته اى است)! پس، آنچه را از آن آگاه نيستى، از من مخواه! من به تو اندرز مى دهم كه از جاهلان نباشى»!!

47 ـ عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه مى برم كه از تو چيزى بخواهم كه از آن آگاهى ندارم! و اگر مرا نبخشى، و بر من رحم نكنى، از زيانكاران خواهم بود»!


1 ـ «مجمع البيان» و «روح المعانى» و «قرطبى»، ذيل آيه مورد بحث ـ به «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 333 و 334 مراجعه شود.

2 ـ «مجمع البحرين»، جلد 1، صفحه 424، ماده «جود».

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 339 ـ «مجمع البحرين»، جلد 1، صفحه 424، ماده «جود»، «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

4 ـ «مجمع البحرين»، جلد 1، صفحه 424، ماده «جود» ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 338.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 339 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

6 ـ در «بحار الانوار» آمده است: ... و قيل التين مسجد نوح الذى بنى على الجودى...: «مى گويند: منظور از «التين» همان مسجد نوح است كه بر كوه جودى آن را بنا نهاد» (بحار الانوار، جلد 57، صفحه 203).

7 ـ «اعلام القرآن خزائلى»، صفحه 281.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 322، حديث 30.

 
تفسير:

سرگذشت دردناك فرزند نوح(عليه السلام)

در آيات گذشته، خوانديم كه فرزند نوح(عليه السلام)، نصيحت و اندرز پدر را نشنيد، و تا آخرين نفس، دست از لجاجت و خيره سرى برنداشت، و سرانجام در ميان امواج طوفان گرفتار و غرق شد.

آيات مورد بحث، قسمت ديگرى از همين ماجرا را بيان مى كند، و آن اين كه: وقتى نوح(عليه السلام) فرزند خود را در ميان امواج ديد، عاطفه پدرى به جوش آمد و به ياد وعده الهى درباره نجات اهلش افتاد، رو به درگاه خدا كرده «گفت: پروردگارا! فرزندم از اهل من و خاندان من است، و تو وعده فرمودى كه خاندان مرا از طوفان و هلاكت رهائى بخشى، و تو از همه حكم كنندگان برترى، و در وفاى به عهد از همه ثابت ترى» (وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْني مِنْ أَهْلي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمينَ).

اين وعده، اشاره به همان چيزى است كه در آيه 40 همين سوره آمده است، آنجا كه مى فرمايد: قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْل: «ما به نوح فرمان داديم، از هر نوعى از انواع حيوانات يك جفت بر كشتى سوار كن! و همچنين خانواده خود را جز آن كسى كه به فرمان خدا محكوم به نابودى است».

نوح(عليه السلام) چنين فكر مى كرد: منظور از جمله «إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ» تنها همسر بى ايمان و مشرك او است، و فرزندش «كنعان» جزء آنها نيست، و لذا چنين سخنى را به پيشگاه خدا عرضه داشت.

* * *

اما، بلافاصله پاسخ شنيد، پاسخى تكان دهنده و روشنگر از يك واقعيت بزرگ، واقعيتى كه پيوند مكتبى را ما فوق پيوند نسبى و خويشاوندى قرار مى دهد، «فرمود: اى نوح! او از اهل تو نيست»! (قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ).

«بلكه او عملى است غير صالح» (إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح).

فرد ناشايسته اى است، كه بر اثر بريدن پيوند مكتبيش از تو، پيوند خانوادگيش به چيزى شمرده نمى شود.

«حال كه چنين است، چيزى را كه به آن علم ندارى از من تقاضا مكن»
(فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ).

«من به تو موعظه مى كنم تا از جاهلان نباشى» (إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ).

* * *

نوح(عليه السلام) دريافت كه، اين تقاضا از پيشگاه پروردگار درست نبوده است، و هرگز نبايد نجات چنين فرزندى را مشمول وعده الهى بر نجات خاندانش بداند، لذا رو به درگاه پروردگار كرده، «گفت: پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اين كه چيزى از تو بخواهم كه به آن آگاهى ندارم» (قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لي بِهِ عِلْمٌ).

«و اگر مرا نبخشى و مشمول رحمتت قرار ندهى، از زيانكاران خواهم بود» (وَ إِلاّ تَغْفِرْ لي وَ تَرْحَمْني أَكُنْ مِنَ الْخاسِرينَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ چرا فرزند نوح(عليه السلام)، عمل غير صالح بود؟

بعضى از مفسران، معتقدند: در اين آيه، كلمه اى در تقدير است، و در اصل مفهومش چنين است: إِنَّهُ ذُو عَمَل غَيْرِ صالِح: «فرزند تو داراى عمل غير صالح است».

ولى، با توجه به اين كه: گاهى انسان در انجام يك كار آن چنان پيش مى رود كه گويا عين آن عمل مى شود، در ادبيات زبان هاى مختلف، به هنگام مبالغه اين تعبير فراوان ديده مى شود، مثلاً گفته مى شود: فلان كس سرا پا عدل و سخاوت است، و يا فلان شخص، سرا پا دزدى و فساد است، گوئى آن چنان در آن عمل غوطهور گشته كه ذات او عين آن عمل گشته است.

اين پيامبرزاده نيز، آن قدر با بدان بنشست و در اعمال زشت و افكار نادرستشان غوطهور گشت، كه گوئى وجودش تبديل به يك عمل غير صالح شد.

بنابراين، تعبير فوق در عين اين كه بسيار كوتاه و مختصر است، گوياى يك واقعيت مهم در مورد فرزند نوح مى باشد، يعنى اى نوح! اگر نادرستى و ظلم و فساد در وجود اين فرزند، سطحى بود، امكان شفاعت درباره او مى رفت.

اما اكنون، كه سرا پا غرق فساد و تباهى است، جاى شفاعت نيست، اصلاً حرفش را نزن!.

و اين كه، بعضى از مفسران، احتمال داده اند: اين فرزند حقيقتاً، فرزند او نبود (يا فرزندى نامشروع بود، يا فرزند مشروع همسرش از شوهر ديگرى بوده است) مطلب درستى به نظر نمى رسد; زيرا جمله «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح» در واقع، به منزله علت است براى «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» يعنى اين كه مى گويم از اهل تو نيست، براى آن است كه از نظر عمل و كردار با تو فاصله گرفته است، هر چند نسب او با تو پيوند دارد.

* * *

2 ـ چگونه نوح(عليه السلام) توجه نداشت؟

با توجه به گفتار نوح(عليه السلام) در آيات فوق، و پاسخى كه خداوند به او داد، اين سؤال پيش مى آيد: چگونه نوح(عليه السلام) توجه به اين مسأله نداشت كه فرزندش «كنعان» مشمول وعده الهى نيست.

پاسخ اين سؤال را مى توان از اين راه داد، كه: اين فرزند ـ همان گونه كه سابقاً هم اشاره شد ـ وضع كاملاً مشخصى نداشته، گاهى با مؤمنان و گاهى با كافران بود، و چهره منافق گونه او، هر كس را ظاهراً به اشتباه مى انداخت.

به علاوه، احساس مسئوليت شديدى كه نوح(عليه السلام) در رابطه با فرزندش مى كرد، و عشق و علاقه طبيعى كه هر پدرى به فرزندش دارد ـ و پيامبران نيز از اين قانون مستثنى نيستند ـ سبب شد كه چنين درخواستى را از خداوند بكند.

اما، به محض اين كه: از واقعيت امر آگاه شد، فوراً در مقام عذرخواهى به درگاه خداوند و طلب عفو بر آمد، هر چند گناهى از او سر نزده بود، اما مقام و موقعيت پيامبر ايجاب مى كند كه بيش از اين مراقب گفتار و رفتار خود باشد، همين ترك اولى براى او با آن شخصيت، بزرگ بود و به همين دليل از پيشگاه خدا تقاضاى بخشش كرد.

و از اينجا، پاسخ سؤال ديگرى نيز روشن مى شود كه: مگر انبياء گناه مى كنند كه تقاضاى آمرزش نمايند؟

* * *

3 ـ آنجا كه پيوندها گسسته مى شود؟

آيات فوق، يكى ديگر از عالى ترين درس هاى انسانى و تربيتى را در ضمن بيان سرگذشت نوح(عليه السلام) منعكس مى كند، درسى كه در مكتب هاى مادى مطلقاً مفهوم ندارد، اما در يك مكتب الهى و معنوى يك اصل اساسى است.

پيوندهاى مادى (نسب، خويشاوندى، دوستى و رفاقت)، در مكتب هاى آسمانى هميشه تحت الشعاع پيوندهاى معنوى است.

در اين مكتب، نور چشمى و امتياز خويشاوندى در برابر پيوند مكتبى و معنوى مفهومى ندارد.

آنجا كه رابطه مكتبى وجود دارد، «سلمان فارسى» دور افتاده، كه نه از خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، نه از قريش، و نه حتى از اهل «مكّه» بود، بلكه اصولاً از نژاد عرب نبود، طبق حديث معروف: سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْت: «سلمان از خانواده ما است»(1) جزء خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)محسوب مى شود، ولى فرزند واقعى و بلا فصل پيامبرى همچون نوح(عليه السلام) بر اثر گسستن پيوند مكتبيش با پدر، آن چنان طرد مى شود كه با «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» روبرو مى گردد.

ممكن است، چنين مسأله مهمى براى آنها كه مادى مى انديشند گران آيد، اما اين واقعيتى است كه در تمام اديان آسمانى به چشم مى خورد.

به همين دليل، در احاديث اهل بيت(عليهم السلام)، درباره شيعيانى كه تنها نام «تشيع» بر خود مى گذارند، و اثر چشمگيرى از تعليمات و برنامه هاى عملى اهل بيت(عليهم السلام)در زندگانى آنها ديده نمى شود، جمله هاى صريح و تكان دهنده اى مى خوانيم كه بيانگر همان روشى است كه قرآن در آيات فوق، پيش گرفته است.(2)

از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) نقل شده: روزى از دوستان خود پرسيد: مردم اين آيه را چگونه تفسير مى كنند: «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح» يكى از حاضران عرض كرد: بعضى معتقدند: معنى آن اين است كه فرزند نوح (كنعان) فرزند حقيقى او نبود.

امام فرمود: كَلاّ لَقَدْ كانَ ابْنَهُ وَ لكِنْ لَمّا عَصَى اللّهَ نَفاهُ عَنْ أَبِيهِ كَذا مَنْ كانَ مِنّا لَمْ يُطِعِ اللّهَ فَلَيْسَ مِنّا: «نه، چنين نيست، او به راستى فرزند نوح بود، اما هنگامى كه گناه كرد، و از جاده اطاعت فرمان خدا قدم بيرون گذاشت، خداوند فرزندى او را نفى كرد، همچنين كسانى كه از ما باشند ولى اطاعت خدا نكنند، از ما نيستند».(3)


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 10، صفحه 121، حديث 2 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 401، حديث 2، دار الكتب الاسلاميه (با اندكى تفاوت).

2 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 173، حديث 11 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 17، صفحه، 190، حديث 22323 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 8، صفحه 196 و جلد 65، صفحه 164 و جلد 75، صفحه 281.

3 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 43، صفحه 230، حديث 2.

4 ـ مسلمانان مطرود!

بى مناسبت نيست، با الهام از آيه فوق، اشاره به قسمتى از احاديث اسلامى كنيم، كه آنها نيز گروه هاى زيادى را كه ظاهراً در زمره مسلمانان و يا پيروان مكتب اهل بيت هستند، مطرود دانسته و آنان را از صف مؤمنان و شيعيان خارج مى سازد:

1 ـ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: مَنْ غَشَّ مُسْلِماً فَلَيْسَ مِنّا: «آن كس كه با برادران مسلمانش تقلب و خيانت كند از ما نيست».(1)

2 ـ امام صادق(عليه السلام)مى فرمايد: لَيْسَ بِوَلِيّ لِي مَنْ أَكَلَ مالَ مُؤْمِن حَراماً: «كسى كه مال مؤمنى را به گناه بخورد، دوست من نيست».(2)

3 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: أَلا وَ مَنْ أَكْرَمَهُ النّاسُ اتِّقاءَ شَرِّهِ فَلَيْسَ مِنِّي: «بدانيد كسى كه مردم او را به خاطر اجتناب از شرش گرامى دارند از من نيست».(3)

4 ـ امام فرمود: لَيْسَ مِنْ شِيعَتِنا مَنْ يَظْلِمُ النّاسَ: «كسى كه به مردم ستم مى كند شيعه ما نيست».(4)

5 ـ امام كاظم(عليه السلام) فرمود: لَيْسَ مِنّا مَنْ لَمْ يُحاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْم: «كسى كه هر روز به حساب خويش نرسد از ما نيست».(5)

6 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنادِي يا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِم: «كسى كه صداى انسانى را بشنود كه فرياد مى زند: اى مسلمانان به دادم برسيد و كمكم كنيد، كسى كه اين فرياد را بشنود و پاسخ نگويد، مسلمان نيست».(6)

7 ـ امام باقر(عليه السلام)، به يكى از يارانش به نام «جابر» فرمود: وَ اعْلَمْ يا جابِرُ بِأَنَّكَ لاتَكُونُ لَنا وَلِيّاً حَتّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَيْكَ أَهْلُ مِصْرِكَ وَ قالُوا إِنَّكَ رَجُلُ سَوْء لَمْ يَحْزُنْكَ ذلِكَ وَ لَوْ قالُوا إِنَّكَ رَجُلٌ صالِحٌ لَمْ يَسُرَّكَ ذلِكَ وَ لكِنِ اعْرِضْ نَفْسَكَ عَلى كِتابِ اللّه:

«اى جابر! بدان كه تو دوست ما نخواهى بود، تا زمانى كه اگر تمام اهل شهر تو جمع شوند و بگويند: تو آدم بدى هستى غمگين نشوى! و اگر همه بگويند: تو آدم خوبى هستى خوشحال نشوى! بلكه خود را بر كتاب خدا قرآن عرضه دارى، و ضوابط خوبى و بدى را از آن بگيرى، و بعد ببينى از كدام گروهى».(7)

اين احاديث، خط بطلان بر پندارهاى كسانى كه تنها به اسم، قناعت مى كنند، و از عمل و ارتباط مكتبى در ميان آنها خبرى نيست مى كشد، و به وضوح، ثابت مى كند كه در مكتب پيشوايان الهى آنچه اصل اساسى و زير بنائى است، همان ايمان به مكتب و عمل به برنامه هاى آن است، و همه چيز بايد با اين مقياس سنجيده شود.

* * *

 

48قيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلام مِنّا وَ بَرَكات عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَم مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَليمٌ

49تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ

 

ترجمه:

48 ـ (به نوح) گفته شد: «اى نوح! با سلامت و بركاتى از ناحيه ما بر تو و بر تمام امت هائى كه با تواند، فرود آى! و امت هائى نيز هستند كه ما آنها را از نعمت ها بهره مند خواهيم ساخت، سپس عذاب دردناكى از سوى ما به آنها مى رسد (، چرا كه اين نعمت ها را كفران مى كنند!)».

49 ـ اينها از خبرهاى غيب است كه به تو (اى پيامبر) وحى مى كنيم; نه تو، و نه قومت، اينها را پيش از اين نمى دانستيد! بنابراين، صبر كن، كه عاقبت از آنِ پرهيزگاران است!


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 318 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 17، صفحه 283، حديث 22528 (چاپ آل البيت).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 12، صفحه 53 (جلد 17، صفحه 81، حديث 22042، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 314، حديث 43 (دار الكتب الاسلامية).

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحه 279، حديث 1 ـ «مستدرك»، جلد 12، صفحه 77، حديث 15360 ـ 2 (چاپ آل البيت).

4 ـ «مستدرك»، جلد 12، صفحه 103، حديث 13636 ـ 15 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 281، حديث 1.

5 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 453، حديث 2 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 95، حديث 21074 (چاپ آل البيت).

6 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 164، حديث 5 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 141، حديث 20169 (چاپ آل البيت).

7 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 162، حديث 1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 691.

 

تفسير:

نوح(عليه السلام) به سلامت فرود آمد

اين آيات، آخرين آياتى است كه درباره «نوح» و سرگذشت عبرت انگيزش در اين سوره آمده است، كه در آن اشاره به فرود آمدن نوح از كشتى و تجديد حيات و زندگى عادى بر روى زمين شده است.

در نخستين آيه مى گويد: «به نوح خطاب شد به سلامت و با بركت از ناحيه ما بر تو و بر آنها كه با تواند، فرود آى» (قيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلام مِنّا وَ بَرَكات عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَم مِمَّنْ مَعَكَ).

بدون شك، «طوفان» همه آثار حيات را در هم كوبيده بود، و طبعاً زمين هاى آباد مراتع سرسبز و باغ هاى خرم، همگى ويران شده بودند، و در اين هنگام، بيم آن مى رفت كه نوح و يارانش از نظر «زندگى» و «تغذيه» در مضيقه شديد قرار گيرند، اما خداوند به اين گروه مؤمنان اطمينان داد كه، درهاى بركات الهى به روى شما گشوده خواهد شد، و از نظر زندگى هيچ گونه نگرانى به خود راه ندهند.

به علاوه، ممكن بود نگرانى ديگرى از نظر سلامت براى نوح(عليه السلام) و پيروانش پيدا شود، كه زندگى كردن در مجاورت اين باتلاق ها و مرداب هاى باقيمانده از طوفان ممكن است سلامت آنها را به خطر افكند، لذا خداوند در اين زمينه نيز به آنها اطمينان داد كه، هيچ گونه خطرى شما را تهديد نمى كند و آن كس كه طوفان را براى نابودى طغيانگران فرستاد، هم او مى تواند محيطى «سالم» و «پر بركت» براى مؤمنان فراهم سازد.

اين جمله كوتاه به ما مى فهماند، قرآن تا چه اندازه به ريزه كارى هاى مسائل اهميت مى دهد، و آنها را در عباراتى بسيار فشرده و زيبا منعكس مى سازد.

كلمه «أُمَم» جمع «امّت» است، و اين تعبير مى رساند كه همراه نوح(عليه السلام)امت هائى بودند، اين عبارت ممكن است به خاطر آن باشد: افرادى كه با نوح(عليه السلام)بودند، هر يك سرچشمه پيدايش قبيله و امتى گشتند.

و يا اين كه واقعاً آنها كه با نوح(عليه السلام) بودند هر گروهى از قوم و قبيله اى بودند، كه مجموعاً امت هائى تشكيل مى دادند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، «أُمَم» اصناف حيواناتى را كه با نوح بودند نيز شامل گردد; زيرا در قرآن مجيد كلمه «امّت» بر آنها نيز اطلاق شده است، چنان كه در سوره «انعام» آيه 38 مى خوانيم: وَ ما مِنْ دابَّة فِى الأَرْضِ وَ لا طائِر يَطِيْرُ بِجَناحَيْهِ إِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُكُم: «هيچ جنبنده اى در روى زمين، و هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند وجود ندارد، مگر اين كه آنها نيز امت هائى مثل شما هستند».

بنابراين، همان گونه كه نوح(عليه السلام) و يارانش به لطف بى پايان پروردگار، در برابر آن همه مشكلات زندگى بعد از طوفان در سلامت و بركت زيستند، انواع جاندارانى كه با نوح از كشتى پياده شدند، و گام بر روى زمين گذاشتند نيز، اين سلامت و مصونيت را به لطف الهى داشتند.

آنگاه، اضافه مى كند: «با اين همه، باز در آينده از نسل همين مؤمنان، امت هائى به وجود مى آيند كه انواع نعمت ها را به آنها مى بخشيم، ولى آنها در غرور و غفلت فرو مى روند، سپس عذاب دردناك ما به آنها مى رسد» (وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَليمٌ).

بنابراين، چنين نيست كه اين انتخاب اصلح، و اصلاح نوع انسانى از طريق طوفان آخرين انتخاب، و آخرين اصلاح باشد، بلكه، باز هم تا زمانى كه نوع آدمى به عالى ترين مرحله رشد و تكامل برسد، به خاطر سوء استفاده كردن از آزادى اراده، گاه در راه شر و فساد قدم مى گذارد، و باز همان برنامه مجازات در اين جهان و سراى ديگر دامنش را مى گيرد .

جالب اين كه، در جمله فوق فقط مى گويد: «سَنُمَتِّعُهُمْ» به زودى آنها را از انواع نعمت ها بهره مند مى كنيم، و بلا فاصله سخن از عذاب و مجازات آنها مى گويد.

اشاره به اين كه، بهرهورى از نعمت فراوان در افراد كم ظرفيت و ضعيف الايمان به جاى اين كه حس شكرگزارى و اطاعت را بيدار كند، غالباً بر طغيان و غرور آنها مى افزايد، و به دنبال آن رشته هاى بندگى خدا را پاره مى كند.

جمله اى كه مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» از يكى از مفسران، در ذيل اين آيه نقل كرده جالب است، آنجا كه مى گويد: هَلَكَ الْمُتَمَتِّعُونَ فِى الدُّنْيا لاَِنَّ الْجَهْلَ يَغْلِبُ عَلَيْهِمْ وَ الْغَفْلَةَ، فَلا يَتَفَكَّرُونَ إِلاّ فِى الدُّنْيا وَ عِمارَتِها وَ مَلاذِها:

«صاحبان نعمت در دنيا هلاك و گمراه شدند; چرا كه جهل و غفلت بر آنها غالب مى شود و جز در فكر دنيا و لذت هاى آن نيستند».(1)

اين واقعيت، در زندگى كشورهاى متنعم و ثروتمند دنيا به خوبى ديده مى شود، كه آنها غالباً در فساد غوطهورند، نه تنها به فكر مستضعفان جهان نيستند، كه روز به روز طرحى تازه براى مكيدن هر چه بيشتر خون آنها مى ريزند.

به همين دليل، بسيار مى شود خداوند جنگ ها و حوادث دردناكى كه نعمت ها را موقتاً سلب مى كند، بر آنها فرو مى ريزد، شايد بيدار شوند.

* * *

در آخرين آيه، كه با آن داستان نوح(عليه السلام) در اين سوره پايان مى گيرد، يك اشاره كلى به تمام آنچه گذشت مى كند و مى فرمايد:

«اينها همه، از اخبار غيب است كه به تو (اى پيامبر) وحى مى كنيم» (تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيها إِلَيْكَ).

«هيچ گاه نه تو و نه قوم تو قبل از اين از آن آگاهى نداشتيد» (ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا).

با توجه به آنچه شنيدى، و آن همه مشكلاتى كه نوح در دعوتش با آن روبرو بود، و با اين حال استقامت ورزيد، «تو هم صبر و استقامت كن; چرا كه سرانجام پيروزى براى پرهيزگاران است» (فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ بيان داستان انبياء به صورت واقعى و خالى از هر گونه خرافه و تحريف، تنها از طريق وحى آسمانى ممكن است، و گرنه كتب تاريخ پيشينيان آن قدر با اسطوره ها و افسانه ها آميخته شده، كه شناخت حق از باطل در آن ممكن نيست و هر قدر بيشتر به عقب بر مى گرديم، اين آميختگى بيشتر مى شود.

بنابراين، بيان سرگذشت انبياء و اقوام پيشين، خالى از هر گونه خرافات، خود يكى از نشانه هاى حقانيت قرآن و پيامبر اسلام است.(2)

* * *

2 ـ از آيه اخير استفاده مى شود كه بر خلاف آنچه برخى مى پندارند، پيامبران از علم غيب آگاهى داشتند، منتها، اين آگاهى از طريق الهى و به مقدارى كه خدا مى خواست بود، نه اين كه از پيش خود چيزى بدانند، و اگر مى بينيم در پاره اى از آيات، نفى علم غيب شده، اشاره به همين است كه علم آنها ذاتى نيست بلكه فقط از ناحيه خدا است.

* * *

3 ـ آيه اخير واقعيت ديگرى را نيز روشن مى كند، كه بيان سرگذشت انبياء و اقوام گذشته در قرآن تنها درسى براى امت اسلامى نيست، بلكه، علاوه بر اين يك نوع دلدارى و تسلى خاطر و تقويت اراده و روحيه براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز هست; چرا كه او هم بشر است، و بايد از اين طريق در مكتب الهى درس بخواند، و براى مبارزه با طاغوت هاى عصر خويش آماده تر شود، و از انبوه مشكلاتى كه بر سر راهش وجود دارد نهراسد.

يعنى همان گونه كه نوح(عليه السلام) با آن همه گرفتارى هاى طاقت فرسا صبر و استقامت به خرج داد، و به ايمان آوردن يك عده بسيار كم در عمر طولانى معروفش دلخوش بود، تو هم بايد صبر و استقامت را در هر حال از دست ندهى.

در اينجا، داستان نوح(عليه السلام) را با تمام شگفتى ها و عبرت هايش رها كرده و به سراغ پيامبر بزرگ ديگرى يعنى «هود»(عليه السلام) كه اين سوره به نام او ناميده شده است مى رويم.

* * *

 

50وَ إِلى عاد أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ مُفْتَرُونَ

51يا قَوْمِ لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى الَّذي فَطَرَني أَ فَلا تَعْقِلُونَ

52وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لاتَتَوَلَّوْا مُجْرِمينَ

 

ترجمه:

50 ـ (ما) به سوى (قوم) عاد، برادرشان «هود» را فرستاديم; گفت: «اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، كه معبودى جز او براى شما نيست! شما فقط تهمت مى زنيد (و بت ها را شريك او مى خوانيد)!

51 ـ اى قوم من! من از شما براى اين (رسالت)، پاداشى نمى طلبم; پاداشِ من، تنها بر كسى است كه مرا آفريده است; آيا نمى فهميد؟!

52 ـ و اى قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوى او باز گرديد، تا (باران) آسمان را پى در پى بر شما بفرستد; و نيروئى بر نيرويتان بيفزايد! و گنهكارانه، روى (از حق) بر نتابيد»!


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 5 و 6، صفحه 168 (جلد 5، صفحه 287، چاپ مؤسسة الأعلمى للمطبوعات)، ذيل آيه 48 همين سوره.

2 ـ در اين زمينه در كتاب «قرآن و آخرين پيامبر» شرح مبسوطى آمده است.

 

تفسير:

بت شكن شجاع!

همان گونه كه گفتيم، در اين سوره داستان دعوت هفت پيامبر بزرگ و شدائد و سختى هاى اين دعوت ها و نتايج آنها بيان شده است، در آيات قبل، سخن از «نوح»(عليه السلام) بود و اكنون نوبت به «هود»(عليه السلام) مى رسد.

همه اين پيامبران، داراى يك منطق و يك هدف بودند، آنها براى نجات بشريت از انواع اسارت ها، و دعوت به سوى توحيد با تمام ابعادش قيام كردند، شعار همه آنها ايمان، اخلاص، تلاش، كوشش و استقامت در راه خدا بود، واكنش اقوام مختلف در برابر همه آنان نيز، تند و خشن و توأم با انواع قهرها و فشارها بود.

در نخستين آيه از اين ماجرا، مى فرمايد: «ما به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم» (وَ إِلى عاد أَخاهُمْ هُوداً).

در اينجا از «هود» تعبير به برادر مى كند، اين تعبير يا به خاطر آن است كه: عرب از تمام افراد قبيله، تعبير به برادر مى كند; چرا كه در ريشه نسب با هم مشتركند، مثلاً به يك نفر از طايفه «بنى اسد» «اخو اسدى» مى گويد، و از طايفه «مذحج»، «اخو مذحج».

و يا اشاره به اين است كه: رفتار «هود» مانند ساير انبياء با قوم خود كاملاً برادرانه بود، نه در شكل يك امير و فرمانده، و يا حتى يك پدر نسبت به فرزندان، بلكه همچون يك برادر، در برابر برادران ديگر، بدون هر گونه امتياز و برترى جوئى.

نخستين دعوت هود، همان دعوت تمام انبياء(عليهم السلام) بود، دعوت به سوى توحيد و نفى هر گونه شرك: «هود به آنها گفت: اى قوم من! خدا را پرستش كنيد» (قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ).

«چرا كه هيچ اله و معبود شايسته اى جز او وجود ندارد» (ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ).

«شما در اعتقادى كه به بت ها داريد در اشتباهيد، و به خدا افترا مى بنديد» (إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ مُفْتَرُونَ).

اين بت ها، نه شريك او هستند و نه منشأ خير و شرّ، و هيچ كارى از آنها ساخته نيست، چه افترا و تهمتى از اين بالاتر كه براى چنين موجودات بى ارزشى اين همه مقام قائل شويد.

* * *

هود(عليه السلام)سپس اضافه كرد: «اى قوم من! من در دعوت خودم هيچ گونه چشم داشتى از شما ندارم، هيچ گونه پاداشى از شما نمى خواهم» (يا قَوْمِ لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً).

تا گمان كنيد فرياد و جوش و خروش من براى رسيدن به مال و مقام است، و يا شما به خاطر سنگينى بار پاداشى كه مى خواهيد براى من در نظر بگيريد تن به تسليم ندهيد.

«تنها اجر و پاداش من، بر آن كسى است كه مرا آفريده» به من روح و جسم بخشيده و در همه چيز مديون او هستم همان خالق و رازق من (إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى الَّذي فَطَرَني).

اصولاً، من اگر گامى براى هدايت و سعادت شما بر مى دارم، به خاطر اطاعت فرمان او است و بنابراين بايد اجر و پاداش از او بخواهم نه از شما.

به علاوه، مگر شما چيزى از خود داريد كه به من بدهيد؟ هر چه شما داريد از ناحيه او است «آيا نمى فهميد»؟ (أَ فَلا تَعْقِلُونَ).

* * *

سرانجام، براى تشويق آنها و استفاده از تمام وسائل ممكن براى بيدار ساختن روح حق طلبى اين قوم گمراه، متوسل به بيان پاداش هاى مادى مشروط مى شود، كه خداوند در اختيار مؤمنان در اين جهان مى گذارد و مى گويد:

«اى قوم من! از خدا به خاطر گناهانتان طلب بخشش كنيد» (وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ).

«سپس توبه كنيد و به سوى او باز گرديد» (ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ).

«اگر شما چنين كنيد، به آسمان فرمان مى دهد قطره هاى حيات بخش باران را بر شما پى درپى فرو فرستد» (يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً).(1)

تا كشت و زرع و باغ هاى شما، به كم آبى و بى آبى تهديد نشوند، و همواره سرسبز و خرم باشند.

به علاوه، در سايه ايمان و تقوا و پرهيز از گناه و بازگشت به سوى خدا «نيروئى بر نيروى شما مى افزايد» (وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ).

هرگز فكر نكنيد كه ايمان و تقوا از نيروى شما مى كاهد، نه هرگز.

بلكه، نيروى جسمانى شما را با بهره گيرى از نيروى معنوى افزايش مى دهد، و با اين پشتوانه مهم قادر خواهيد بود اجتماعى آباد، جمعيتى انبوه، اقتصادى سالم، و ملتى پرقدرت و آزاد و مستقل داشته باشيد.

بنابراين «از راه حق روى بر نتابيد و در جاده گناه قدم مگذرايد» (وَ لاتَتَوَلَّوْا مُجْرِمينَ).

* * *

 

 

 


1 ـ «مِدْراراً» چنان كه قبلاً هم گفته ايم، از ماده «دَرّ» به معنى ريزش شير از پستان است، سپس به ريزش باران نيز گفته شده است.

و جالب اين كه: در آيه بالا نمى گويد باران را از آسمان بر شما فرو مى ريزد، بلكه مى گويد: آسمان را بر شما فرو مى ريزد، يعنى آن قدر باران مى بارد كه گوئى همه آسمان در حال ريزش است، و با توجه به اين كه «مِدْراراً» نيز صيغه مبالغه است، نهايت تأكيد از اين جمله استفاده مى شود.

 
نكته ها:

1 ـ توحيد، خميرمايه دعوت همه پيامبران

تاريخ انبياء نشان مى دهد: همه آنها دعوت خود را از «توحيد» و «نفى شرك» و هر گونه بت پرستى آغاز كردند، و در واقع هيچ اصلاحى در جوامع انسانى بدون اين دعوت ميسر نيست; چرا كه وحدت جامعه و همكارى و تعاون و ايثار و فداكارى، همه امورى هستند كه از ريشه «توحيد معبود» سيراب مى شوند.

اما، شرك سرچشمه هر گونه پراكندگى و تضاد و تعارض و خودكامگى و خودمحورى و انحصارطلبى است، و پيوند اين مفاهيم با شرك و بت پرستى به مفهوم وسيعش چندان مخفى نيست.

آن كس كه خودمحور، يا انحصارطلب است، تنها خويشتن را مى بيند و به همين دليل، مشرك است، توحيد، قطره وجود يك فرد را در اقيانوس پهناور جامعه حل مى كند، موحّد، چيزى جز يك واحد بزرگ، يعنى سراسر جامعه انسانى و بندگان خدا نمى بيند.

برترى جويان، از نوعى ديگر از انواع شرك مايه مى گيرند، و همچنين آنها كه دائماً با هم نوعانشان در جنگ و ستيزند و منافع خود را از منافع ديگران جدا مى بينند، اين دوگانگى و چندگانگى چيزى جز شرك در چهره هاى مختلف نيست.

به همين دليل، پيامبران براى اصلاحات وسيعشان همه از همين جا شروع كرده اند، توحيد «معبود» (اللّه) و سپس توحيد «كلمه» و توحيد «عمل» و توحيد «جامعه».

* * *

2 ـ رهبران راستين و مطالبه پاداش

يك پيشواى واقعى، در صورتى مى تواند دور از هر گونه اتهام و در نهايت آزادى به راه خود ادامه دهد، و هر گونه انحراف و كجروى را در پيروانش اصلاح كند، كه وابستگى و نياز مادى به آنها نداشته باشد، و گرنه همان نياز، زنجيرى خواهد شد بر دست و پاى او، و قفل و بندى بر زبان و فكر او!

و منحرفان، از همين طريق براى تحت فشار قرار دادن او وارد مى شوند.

يا از طريق تهديد به قطع كمك هاى مادى.

و يا از طريق پيشنهاد كمك هاى بيشتر، و پيشوا و رهبرى هر قدر هم صاف و مخلص باشد، باز انسان است و ممكن است در اين مرحله گام او بلرزد.

به همين دليل، در آيات فوق و آيات ديگرى از قرآن مى خوانيم: پيامبران در آغاز دعوت صريحاً اعلام مى كردند، نياز مادى و انتظار پاداش از پيروانشان ندارند.

اين سرمشقى است براى همه رهبران، مخصوصاً رهبران روحانى و مذهبى، منتها چون بالاخره آنها كه تمام وقت در خدمت اسلام و مسلمين هستند، بايد به طرز صحيحى نيازهايشان تأمين بشود، تهيه صندوق كمك و بيت المال اسلامى براى رفع نيازمندى هاى اين گروه است، كه يكى از فلسفه هاى تشكيل بيت المال در اسلام همين مى باشد.

* * *

3 ـ گناه و ويرانى جامعه ها

باز، در آيات فوق مى بينيم قرآن پيوند روشنى ميان مسائل معنوى و مادى بر قرار مى سازد، و استغفار از گناه و باز گشت به سوى خدا را مايه آبادانى و خرمى و طراوت و سرسبزى و اضافه شدن نيروئى بر نيروها معرفى كرده.

اين حقيقت، در بسيارى ديگر از آيات قرآن به چشم مى خورد، از جمله در سوره «نوح»(عليه السلام) از زبان اين پيامبر بزرگ مى خوانيم: فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً * يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً * وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوال وَ بَنينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنّات وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً:

«به آنها گفتم از گناهان خود در پيشگاه پروردگارتان استغفار كنيد، كه او آمرزنده است * تا باران آسمان را پشت سر هم بر شما فرو ريزد * و شما را با اموال و فرزندان كمك بخشد، و باغ ها و نهرها براى شما قرار دهد».(1)

جالب توجه اين كه: در روايات اسلامى مى خوانيم «ربيع بن صبيح» مى گويد: نزد امام حسن(عليه السلام) بودم، مردى از در وارد شد و از خشكسالى آباديش شكايت كرد، به او گفت: استغفار كن!

ديگرى آمد از فقر شكايت كرد، به او نيز گفت: استغفار كن.

سومى آمد و به او گفت: دعا كن خداوند پسرى به من بدهد، به او نيز گفت: استغفار كن.

«ربيع» مى گويد: (من تعجب كردم) به او گفتم: هر كس نزد تو مى آيد، و مشكلى دارد و تقاضاى نعمتى، به او همين دستور را مى دهى و به همه مى گوئى استغفار كنيد و از خدا طلب آمرزش نمائيد.

در جواب گفت: آنچه را گفتم از پيش خود نگفتم، من اين مطلب را از كلام خدا، كه از پيامبرش نوح حكايت مى كند، استفاده كردم و سپس آيات سوره نوح را كه در بالا ذكر شد تلاوت كرد.(2)

آنها كه عادت دارند از اين مسائل آسان بگذرند، فوراً يك نوع ارتباط و پيوند معنوى ناشناخته، در ميان اين امور قائل مى شوند، و از هر گونه تحليل بيشتر خود را راحت مى كنند.

ولى، اگر بيشتر دقت كنيم در ميان اين امور پيوندهاى نزديكى مى يابيم، كه توجه به آنها مسائل مادى و معنوى را در متن جامعه، همچون تار و پود پارچه به هم مى آميزد، و يا همانند ريشه و ساقه درخت با گل و ميوه آن ربط مى دهد.

كدام جامعه است، كه آلوده به گناه، خيانت، نفاق، دزدى، ظلم، تنبلى و مانند آنها بشود و اين جامعه آباد و پر بركت باشد؟

كدام جامعه است، كه روح تعاون و همكارى را از دست دهد، جنگ و نزاع و خونريزى را جانشين آن سازد و زمين هاى خرم و سرسبز و وضع اقتصادى مرفهى داشته باشد؟

كدام جامعه است، كه مردمش آلوده انواع هوس ها باشند، و در عين حال نيرومند و پا بر جا در مقابل دشمنان ايستادگى كنند؟

با صراحت بايد گفت: هيچ مسأله اخلاقى نيست، مگر اين كه اثر مفيد و سازنده اى در زندگى مادى مردم دارد.

و هيچ اعتقاد و ايمان صحيحى پيدا نمى شود، مگر اين كه در ساختن يك جامعه اى آباد و آزاد و مستقل و نيرومند سهم به سزائى دارد.

آنها كه، مسائل اخلاقى و ايمان مذهبى و توحيد را از مسائل مادى جدا مى كنند، نه مسائل معنوى را درست شناخته اند و نه مادى را.

بديهى است اگر دين، به صورت يك سلسله تشريفات، آداب ظاهرى و خالى از محتوا در ميان مردم باشد، تأثيرى در نظام مادى اجتماع نخواهد داشت، اما آنگاه كه اعتقادات معنوى و روحانى، آن چنان در اعماق روح انسان نفوذ كند، كه آثارش در دست، پا، چشم، گوش، زبان و تمام ذرات وجودش ظاهر گردد، آثار سازنده اين اعتقادات در جامعه بر هيچ كس مخفى نخواهد ماند.

ممكن است، ما نتوانيم بعضى از مراحل پيوند استغفار را با نزول بركات مادى درست درك كنيم، ولى بدون شك قسمت بيشترى از آن براى ما قابل درك است.

در انقلاب اسلامى كشور ما ايران، در اين عصر و زمان به خوبى مشاهده كرديم، اعتقادات اسلامى و نيروى اخلاق و معنويت چگونه توانست بر نيرومندترين اسلحه زمان و قوى ترين ارتش ها و قدرت هاى استعمارى پيروز گردد، و اين نشان مى دهد: كار برد عقائد دينى و اخلاق مثبت معنوى تا چه حد در مسائل اجتماعى و سياسى زياد است.

* * *


1 ـ نوح، آيات 10 ـ 12.

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 10، صفحه 361 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 177، حديث 9055 (آل البيت).

4 ـ منظور از «يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُم» چيست؟

ظاهر اين جمله مى گويد: خداوند در پرتوِ استغفار و توبه، نيروئى بر نيروى شما مى افزايد.

بعضى، اين جمله را اشاره به افزايش نيروى انسانى گرفته اند (چنان كه در آيات سوره «نوح» نيز به آن اشاره شده بود).

بعضى ديگر، آن را اشاره به اضافه نيروهاى مادى بر نيروى معنوى دانسته اند.

ولى تعبير آيه مطلق است و هر گونه افزايش نيروى مادى و معنوى را شامل مى شود، و تمام اين تفاسير را در بر مى گيرد

* * *

53قالُوا يا هُودُ ما جِئْتَنا بِبَيِّنَة وَ ما نَحْنُ بِتارِكي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ

54إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوء قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ

55مِنْ دُونِهِ فَكيدُوني جَميعاً ثُمَّ لاتُنْظِرُونِ

56إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّة إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلى صِراط مُسْتَقيم

57فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لاتَضُرُّونَهُ شَيْئاً إِنَّ رَبِّي عَلى كُلِّ شَيْء حَفيظٌ

 

ترجمه:

53 ـ گفتند: «اى هود! تو دليل روشنى براى ما نياورده اى! و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو، رها نخواهيم كرد! و ما (اصلاً) به تو ايمان نمى آوريم!

54 ـ ما (درباره تو) فقط مى گوئيم: «بعضى از خدايان ما، به تو زيان رسانده (و عقلت را ربوده)اند»! (هود) گفت: «من خدا را به شهادت مى طلبم، شما نيز گواه باشيد كه من بيزارم از آنچه شريك (خدا) قرار مى دهيد!.

55 ـ (از آنچه) غير او (مى پرستيد)! حال كه چنين است، همگى براى من نقشه بكشيد; و مرا مهلت ندهيد!

56 ـ من بر «اللّه» كه پروردگار من و شماست، توكّل كرده ام! هيچ جنبنده اى نيست مگر اين كه او بر آن تسلّط دارد; (چرا كه) پروردگار من بر راه راست است!

57 ـ پس اگر روى برگردانيد، من رسالتى را كه مأمور بودم به شما رساندم; و پروردگارم گروه ديگرى را جانشين شما مى كند; و شما كمترين ضررى به او نمى رسانيد; پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است».

 

تفسير:

منطق نيرومند هود(عليه السلام)

حال ببينيم، اين قوم سركش و مغرور يعنى قوم «عاد» در برابر برادرشان «هود»(عليه السلام) و نصائح و اندرزها و راهنمائى هاى او چه واكنشى نشان دادند.

«آنها گفتند: اى هود! تو دليل روشنى براى ما نياورده اى» (قالُوا يا هُودُ ما جِئْتَنا بِبَيِّنَة).

«و ما هرگز به خاطر سخنان تو دست از بت ها و خدايانمان بر نمى داريم» (وَ ما نَحْنُ بِتارِكي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ).

«و ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد»! (وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ).

* * *

پس از اين سه جمله غير منطقى، اضافه كردند: «ما فكر مى كنيم تو ديوانه شده اى و علتش اين بوده كه مبغوض خدايان ما گشته اى و آنها به عقل تو آسيب رسانده اند» (إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوء).

بدون شك، «هود» ـ همان گونه كه برنامه و وظيفه تمام پيامبران است ـ معجزه يا معجزاتى براى اثبات حقانيت خويش به آنها عرضه داشته بود، ولى آنها به خاطر كبر و غرورى كه داشتند، مانند ساير اقوام لجوج، معجزات را انكار كردند و آنها را سحر، يا يك سلسله تصادف ها و حوادث اتفاقى كه نمى تواند دليلى بر چيزى بوده باشد، شمردند.

از اين گذشته، نفى بت پرستى دليلى لازم ندارد، هر كس مختصر عقل و شعورى داشته باشد، و خود را از تعصب برهاند، آن را به خوبى در مى يابد، و به فرض كه دليل بخواهد، آيا دلائل، علاوه بر منطقى و عقلى به معجزه هم نياز دارد؟

و به تعبير ديگر، آنچه در دعوت «هود» در آيات گذشته آمد، دعوت به سوى خداوند يگانه، بازگشت به سوى او، استغفار از گناهان، و نفى هر گونه شرك و بت پرستى است، همه اينها، مسائلى است كه اثبات آن، با دليل عقلى كاملاً امكان پذير است.

بنابراين، اگر منظور آنها از نفى «بينة»، نفى دليل عقلى بوده، مسلماً اين سخن نادرست است، و اگر منظور نفى «معجزه» بوده، اين ادعا نياز به معجزه نداشته است.

به هر حال، اين جمله كه آنها گفته اند: ما هرگز به خاطر سخنان تو، بت هاى خود را فراموش نمى كنيم، بهترين دليل بر لجاجت آنها است; چرا كه انسان عاقل و حقيقت جو، سخن حق را از هر كس كه باشد مى پذيرد.

مخصوصاً، اين جمله كه آنها هود را متهم به «جنون» كردند، جنونى كه بر اثر خشم خدايان حاصل شده بود! خود بهترين دليل بر خرافى بودن و خرافه پرستى آنها است.

سنگ و چوب هاى بى جان و بى شعور كه نياز به حمايت دارند، چگونه مى توانند عقل و شعور را از انسان عاقلى بگيرند؟

به علاوه، آنها چه دليلى بر جنون هود داشتند جز اين كه، او سنت شكنى كرده، و با آداب و سنن خرافى محيطش به پيكار برخاسته بود، اگر اين دليل جنون باشد، تمام مصلحان جهان و مردان انقلابى، كه بر ضد روش هاى غلط به پا خاستند بايد مجنون باشند.

و اين تازگى ندارد، تاريخ گذشته و معاصر، پر است از نسبت جنون به مردان و زنان نيك انديش و سنت شكن، كه بر ضد خرافات و استعمارها و اسارت ها به پا مى خاستند.

به هر حال، هود مى بايد پاسخى دندان شكن به اين قوم گمراه و لجوج بدهد، پاسخى كه هم آميخته با منطق باشد، و هم از موضع قدرت ادا شود.

قرآن مى گويد: او در پاسخ آنها اين چند جمله را بيان كرد:

«من خدا را به شهادت مى طلبم، و همه شما نيز شاهد باشيد كه من از اين بت ها و خدايانتان بيزارم» (قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ * مِنْ دُونِهِ...).

اشاره به اين كه، اگر اين بت ها قدرتى دارند از آنها بخواهيد مرا از ميان بردارند، من كه آشكارا به جنگ آنها بر خاسته ام، و علناً بيزارى و تنفر از آنها را اعلام مى دارم، چرا آنها، معطلند؟ انتظار چه چيز را مى كشند؟ و چرا مرا نابود نمى كنند؟!

* * *

آنگاه، اضافه مى كند: نه فقط كارى از آنها ساخته نيست، شما هم با اين انبوه جمعيتتان قادر بر چيزى نيستيد، «اگر راست مى گوئيد همگى دست به دست هم بدهيد، و هر نقشه اى را مى توانيد بر ضد من بكشيد، و لحظه اى مرا مهلت ندهيد» (...فَكيدُوني جَميعاً ثُمَّ لاتُنْظِرُونِ).

* * *

دليل اين كه من انبوه جمعيت شما را به هيچ مى شمرم؟ و كمترين اعتنائى به قوت و قدرت شما ندارم؟ شمائى كه تشنه خون من هستيد و همه گونه قدرت داريد.

اين است كه من پشتيبانى دارم كه قدرتش فوق قدرت ها است «من توكّل بر خدائى كردم كه پروردگار من و شما است» (إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ).

اين خود، دليل بر اين است كه من دروغ نمى گويم، اين نشانه آن است كه من دل به جاى دگرى بسته ام، اگر درست بينديشيد اين خود يك نوع معجزه است، كه انسانى تك و تنها، با عقايد خرافى جمعيتى نيرومند و متعصب به پيكار برخيزد، و حتى آنها را تحريك به قيام بر ضد خود كند، و در عين حال، نه ترسى به خود راه دهد، و نه دشمنانش قدرت بر تصميم گيرى بر ضد او داشته باشند.

و بعد ادامه داد: نه تنها شما، «هيچ جنبنده اى در جهان نيست مگر اين كه در قبضه قدرت و فرمان خدا است» و تا او نخواهد كارى از آنان ساخته نيست (ما مِنْ دَابَّة إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها).

ولى اين را نيز بدانيد: خداى من از آن قدرتمندانى نيست كه قدرتش موجب خودكامگى و هوس بازى گردد و آن را در غير حق به كار برد، بلكه «پروردگار من همواره بر صراط مستقيم و جاده عدل و داد مى باشد» و كارى بر خلاف حكمت و صواب انجام نمى دهد (إِنَّ رَبِّي عَلى صِراط مُسْتَقيم).

* * *

سرانجام، «هود» در آخرين سخن به آنها چنين مى گويد: «اگر شما از راه حق روى بر تابيد به من زيانى نمى رسد، چرا كه من رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم» (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ).

اشاره به اين كه، گمان نكنيد اگر دعوت من پذيرفته نشود، براى من شكست است، من انجام وظيفه كردم، انجام وظيفه، پيروزى است، هر چند دعوتم مورد قبول واقع نشود، و اين درسى است براى همه رهبران راستين و پيشوايان راه حق، كه هرگز از كار خود احساس خستگى و نگرانى نكنند، هر چند مردم دعوت آنان را پذيرا نشوند.

سپس، همان گونه كه بت پرستان او را تهديد كرده بودند، او به طرز شديدترى آنها را به مجازات الهى تهديد مى كند و مى گويد: «اگر شما دعوت حق را نپذيريد، خداوند به زودى شما را نابود كرده، و گروه ديگرى را جانشين شما مى كند و هيچ گونه زيانى به او نمى رسانيد» (وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لاتَضُرُّونَهُ شَيْئاً).

اين قانون خلقت است، كه هر گاه مردمى لياقت پذيرا شدن نعمت هدايت، و يا نعمت هاى ديگر پروردگار را نداشته باشند، آنها را از ميان بر مى دارد و گروهى لايق به جاى آنان مى نشاند.

اين را هم بدانيد، «كه پروردگار من حافظ همه چيز و نگاه دارنده هر گونه حساب است» (إِنَّ رَبِّي عَلى كُلِّ شَيْء حَفيظٌ).

نه فرصت از دست او مى رود، نه موقعيت را فراموش مى كند، نه پيامبران و دوستان خود را به دست نسيان مى سپارد، و نه حساب هيچ كس از علم او بيرون است، بلكه، همه چيز را مى داند و بر هر چيز مسلط است.

* * *

نكته ها:

1 ـ نخست اين كه: «ناصِيَه» (آيه چهارم) در اصل به معنى موى پيش سر مى باشد، و از ماده «نَصَا» (بر وزن نَصَرَ) به معنى اتصال و پيوستگى آمده است، و «اخذ به ناصيه» (گرفتن موى پيش سر) كنايه از تسلط و قهر و غلبه بر چيزى است، و اين كه در جمله بالا خداوند مى فرمايد: هيچ جنبنده اى نيست مگر اين كه ما ناصيه او را مى گيريم، اشاره به قدرت قاهره او بر همه چيز است، به گونه اى كه، هيچ موجودى در برابر اراده او هيچ گونه تاب مقاومت ندارد; زيرا معمولاً هنگامى كه موى پيش سر انسان يا حيوانى را محكم بگيرند، قدرت مقاومت از او سلب مى شود.

اين تعبير، براى آن است كه مستكبران مغرور و بت پرستان از خود راضى، و سلطه جويان ستمكار، فكر نكنند اگر چند روزى ميدان به آنها داده شده است، دليل بر آن است كه مى توانند در برابر اراده پروردگار، كوچك ترين مقاومتى كنند، باشد كه آنها به اين واقعيت توجه كنند و از مركب غرور فرود آيند.

ديگر اين كه، جمله «إِنَّ رَبِّي عَلى صِراط مُسْتَقيم» از زيباترين تعبيرات درباره قدرت آميخته با عدالت پروردگار است; چرا كه قدرتمندان غالباً زورگو و ظالمند، اما خداوند با قدرت بى انتهايش، همواره بر صراط مستقيم عدالت و جاده صاف حكمت و نظم و حساب مى باشد.

2 ـ اين نكته را نيز، از نظر نبايد دور داشت كه سخنان «هود» در برابر مشركان بيان كننده اين واقعيت است كه، هر قدر دشمنان لجوج بر لجاجت خود بيفزايند، رهبر قاطع بايد بر استقامت خود بيفزايد، قوم هود او را سخت از بت ها ترساندند، او در مقابل، آنها را به نحو شديدترى از قدرت قاهره خداوند بيم داد.

* * *

 

 

58وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذاب غَليظ

59وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبّار عَنيد

60وَ أُتْبِعُوا في هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِعاد قَوْمِ هُود

 

ترجمه:

58 ـ و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، (هود) و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم; و آنها را از عذاب شديد، رهائى بخشيديم!

59 ـ و اين قوم «عاد» بود كه آيات پروردگارشان را انكار كردند; و پيامبران او را معصيت نمودند; و از فرمان هر ستمگر دشمن حق، پيروى كردند!

60 ـ آنان، در اين دنيا و روز قيامت، لعنت (و نام ننگينى) به دنبال دارند! بدانيد «عاد» نسبت به پروردگارشان كفر ورزيدند. دور باد «عاد» قوم هود (از رحمت خدا، و خير و سعادت)!

 

تفسير:

لعن و نفرين ابدى بر اين قوم ستمگر

در آخرين قسمت از آيات مربوط به سرگذشت قوم «عاد» و پيامبرشان «هود»، به مجازات دردناك اين سركشان اشاره كرده، نخست مى گويد:

«هنگامى كه فرمان ما دائر به مجازاتشان فرا رسيد، هود و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به خاطر رحمت و لطف خاصى كه به آنان داشتيم رهائى بخشيديم» (وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا).

و باز براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «و ما اين قوم با ايمان را از عذاب شديد و غليظ رها ساختيم» (وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذاب غَليظ).

جالب اين كه: قبل از آن كه مجازات افراد بى ايمان و ياغى و ستمكار را بيان كند، نجات و رهائى قوم با ايمان را ذكر مى كند، تا اين پندار پيدا نشود كه به هنگام عذاب الهى طبق ضرب المثل معروف، خشك و تر با هم خواهند سوخت; چرا كه او حكيم است و عادل، و محال است كه حتى يك فرد با ايمان را در ميان انبوهى بى ايمان و گناهكار مجازات كند.

بلكه، رحمت الهى اين گونه اشخاص را قبل از درگير شدن در مجازات، به محل امن و امانى منتقل مى سازد، چنان كه ديديم قبل از آن كه طوفان فرا رسد، كشتى نجات نوح آماده بود، و پيش از آن كه شهرهاى «لوط» در هم كوبيده شود، شب هنگام «لوط» و تعداد معدود ياران با ايمانش، به فرمان الهى خارج شدند.

در اين كه جمله «نَجَّيْنا» (رهائى بخشيديم) چرا در اين آيه تكرار شده، تفسيرهاى گوناگونى وجود دارد:

بعضى معتقدند: «نَجَّيْنا» در مرحله اول اشاره به رهائى بخشيدن از مجازات دنيا است و در مرحله دوم رهائى از عذاب آخرت است، كه با توصيف به غليظ بودن نيز كاملاً سازگار است.

بعضى ديگر به نكته لطيفى اشاره كرده اند كه: چون سخن از رحمت الهى به ميان آمده، اگر بلا فاصله كلمه عذاب تكرار مى شد، تناسب نداشت، رحمت كجا و عذاب غليظ كجا، لذا «نَجَّيْنا» بار ديگر تكرار شده، تا ميان اين دو فاصله بيفتد و چيزى از شدت عذاب و تأكيد روى آن كاسته نشود.

اين نكته را نيز بايد مورد توجه قرار داد كه، در آيات قرآن، در چهار مورد «عذاب» توصيف به «غليظ» شده است(1) كه با دقت در آن آيات، چنين به نظر مى رسد: عذاب غليظ مربوط به سراى ديگر است مخصوصاً آيات سوره «ابراهيم» كه در آن اشاره به عذاب غليظ شده است با صراحت، حال دوزخيان را بيان مى دارد. و بايد هم چنين باشد; چرا كه هر اندازه عذاب دنيا شديد باشد، باز در برابر عذاب آخرت خفيف و كم اهميت است.

اين تناسب نيز قابل ملاحظه است كه، قوم «عاد» ـ چنان كه در سوره «قمر» و سوره «حاقه» به خواست خدا خواهد آمد ـ افراد خشن، درشت و بلند قامت بودند، كه اندام آنها به تنه درختان نخل تشبيه شده،(2) و به همين نسبت ساختمان هاى محكم، بزرگ و بلند داشتند، تا آنجا كه در تاريخ قبل از اسلام مى خوانيم: عرب ها بناهاى بلند و محكم را به عاد نسبت مى دادند و مى گفتند «عادى»، لذا عذاب آنها نيز مانند خودشان غليظ و خشن بوده است، نه تنها در جهان ديگر، در اين دنيا نيز، مجازات آنها بسيار شديد و خشن بود، چنان كه در تفسير سوره هاى فوق خواهد آمد.

* * *

آنگاه گناهان قوم عاد را در سه موضوع خلاصه مى كند: نخست اين كه، «آنها آيات پروردگارشان را انكار كردند، و با لجاجت، هر گونه دليل و مدرك روشنى را بر صدق دعوت پيامبرشان منكر شدند» (وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ).

ديگر اين كه، آنها از نظر عمل نيز «به عصيان و سركشى در برابر پيامبران برخاستند» (وَ عَصَوْا رُسُلَهُ).

اين كه: «رُسُل» به صورت «جمع» بيان شده، يا به خاطر آن است كه دعوت همه پيامبران به سوى يك واقعيت است (توحيد و شاخه هاى آن) بنابراين، انكار يك پيامبر، در حكم انكار همه پيامبران است، و يا اين كه، هود آنها را به ايمان به انبياى پيشين نيز دعوت مى كرد و آنها انكار مى كردند.

سومين موضوع اين بود كه: فرمان خدا را رها كرده «و از فرمان هر جبار عنيدى پيروى مى كردند» (وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبّار عَنيد).

چه گناهى از اين گناهان بالاتر، ترك ايمان، مخالفت پيامبران و گردن نهادن به فرمان جبّاران عنيد.

«جبّار» به كسى مى گويند كه: از روى خشم و غضب مى زند، مى كشد و نابود مى كند، و پيرو فرمان عقل نيست.

به تعبير ديگر، جبّار كسى است كه ديگرى را مجبور به پيروى خود مى كند و يا مى خواهد نقص خود را با ادعاى عظمت و تكبر ظاهراً بر طرف سازد.

و «عَنِيد» كسى است كه: با حق و حقيقت، فوق العاده مخالف است و هيچ گاه زير بار حق نمى رود.

اين دو صفت، صفت بارز طاغوت ها و مستكبران هر عصر و زمان است، كه هرگز گوششان بدهكار حرف حق نيست، و با هر كس مخالف شدند با قساوت و بى رحمى، شكنجه مى كنند، مى كوبند و از ميان مى برند.

در اينجا، يك سؤال پيش مى آيد و آن اين كه: اگر جبّار معنايش اين است، چرا يكى از صفات خدا در قرآن سوره «حشر» آيه 23 و ساير منابع اسلامى «جبّار» ذكر شده است؟

پاسخ اين كه: «جبّار» در اصل ريشه لغت يا از ماده «جبر» به معنى قهر و غلبه و قدرت است و يا از ماده «جبران» به معنى برطرف ساختن نقص چيزى است.

ولى «جبّار» چه به معنى اول باشد يا دوم در دو شكل به كار مى رود، گاهى به صورت مذمت، آن در موردى است كه انسانى بخواهد كمبودها و نقائص خود را با «خود برتربينى» و تكبّر و ادعاهاى غلط جبران كند.

و يا اين كه بخواهد ديگرى را در برابر اراده و خواست دل خويش مقهور و ذليل سازد.

اين معنى، در بسيارى از آيات قرآن آمده، و با صفات مذموم ديگرى احياناً همراه است، مانند آيه فوق كه توأم با «عَنِيد» ذكر شده و در آيه 32 سوره «مريم» از زبان «عيسى»(عليه السلام) پيامبر خدا مى خوانيم: وَ لَمْ يَجْعَلْني جَبّاراً شَقِيّاً: «خداوند مرا جبار شقى قرار نداده است».

و يا، در حالات «بنى اسرائيل» درباره ساكنان ستمگر بيت المقدس مى خوانيم: آنها به موسى گفتند: إِنَّ فيها قَوْماً جَبّارين: «در اين سرزمين گروهى ستمگر و ستم پيشه اند».(3)

اما، گاه «جبّار» از همين دو ريشه در معنى مدح به كار مى رود، و به كسى گفته مى شود كه نيازمندى هاى مردم و نقائص آنها را جبران مى كند، و استخوان هاى شكسته را پيوند مى دهد، و يا اين كه، داراى قدرت فراوانى است كه غير او در برابر او خاضع مى باشند، بى آن كه بخواهد بر كسى ستم كند، و يا از قدرتش سوء استفاده نمايد، و به همين جهت، جبّار هنگامى كه به اين معنى باشد با صفات مدح ديگر همراه مى گردد، چنان كه در آيه 23 سوره «حشر» مى خوانيم: الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّر: «او فرمانرواى پاك و منزهى است كه بندگانش هرگز از او ستم نمى بينند، و نگهبان و حافظ غير قابل شكست و قدرتمند و برتر است».

روشن است، صفاتى همچون قُدُّوس و سَلام و مُؤمن، هرگز با جبّار به معنى ظالم و ستمگر، و متكبر به معنى خود برتربين سازگار نيست، و اين عبارت به خوبى نشان مى دهد: جبّار در اينجا به معنى دوم است.

ولى، از آنجا كه بعضى تنها پاره اى از استعمالات جبار را در نظر گرفته، و به ريشه لغت و معانى متعدد آن توجه نكرده اند، چنين پنداشته اند كه به كار بردن آن درباره خداوند صحيح به نظر نمى رسد (و همچنين واژه متكبر) اما با در نظر گرفتن ريشه هاى اصلى لغت، ايراد برطرف مى شود.(4)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، كه داستان هود و قوم عاد با آن پايان مى گيرد، نتيجه اعمال زشت و نادرست آنها را چنين بيان مى كند: «آنها به خاطر اعمالشان در اين دنيا، مورد لعن و نفرين واقع شدند، و بعد از مرگشان جز نام بد و تاريخ ننگين از آنها باقى نماند» (وَ أُتْبِعُوا في هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً).

و در روز رستاخيز گفته مى شود: «بدانيد كه قوم عاد پروردگارشان را انكار كردند» (وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ).

«دور باد عاد، قوم هود از رحمت پروردگار» (أَلا بُعْداً لِعاد قَوْمِ هُود).

با اين كه كلمه «عاد» براى معرفى اين گروه كافى است، در آيه فوق بعد از ذكر عاد، قوم هود نيز ذكر شده است، كه هم تأكيد را مى رساند و هم اشاره به اين كه اين گروه همان كسانى هستند كه پيامبر دلسوزشان «هود» را آن همه ناراحت و متهم ساختند، و به همين جهت از رحمت خداوند دورند.

* * *


1 ـ سوره ابراهيم، آيه 17 ـ لقمان، آيه 24 ـ فصلت، آيه 50 و آيه 58 همين سوره.

2 ـ قمر، آيه 20 ـ حاقّه،آيه 7.

3 ـ مائده، آيه 22.

4 ـ به كتاب «تاج العروس زبيدى» و «مفردات 1راغب» و تفسير «مجمع البيان» و تفسير «المنار» ذيل آيات مورد بحث و يا آيات آخر سوره «حشر» مراجعه فرمائيد.

 

نكته ها:

1 ـ قوم عاد از نظر تاريخ

گر چه، بعضى از مورخان غربى مانند «اسپرينگل» خواسته اند وجود قوم عاد را از نظر تاريخى منكر شوند، شايد به دليل اين كه، در غير آثار اسلامى ذكرى از آن نيافته اند، و در كتب عهد قديم (تورات) اثرى از آن نديده اند، ولى مداركى در دست است كه نشان مى دهد قصه عاد به طور اجمال در زمان جاهليت عرب مشهور بوده، و شعراى پيش از اسلام نيز از قوم «هود» سخن گفته اند، حتى در عصر جاهليت بناهاى بلند و محكم را به «عاد» نسبت مى دادند و بر آن كلمه «عادى» اطلاق مى كردند.

بعضى از مورخان، معتقدند «عاد» بر دو قبيله اطلاق مى شود، قبيله اى از انسان هاى قبل از تاريخ كه در جزيره «عربستان» زندگى مى كرده اند، سپس از ميان رفتند و آثارشان نيز از ميان رفت، و تاريخ بشر، از زندگى آنان جز افسانه هائى كه قابل اطمينان نيست، حفظ نكرده است، و تعبير قرآن «عاد الأُولى» را اشاره به همين گرفته اند.(1)

اما، در دوران تاريخ بشر و احتمالاً در حدود 700 سال قبل از ميلاد مسيح، يا قديم تر، قوم ديگرى به نام «عاد» وجود داشتند كه در سر زمين «احقاف» يا «يمن» زندگى مى كردند.

آنها، داراى قامت هائى طويل، اندامى قوى و پر قدرت بودند، و به همين دليل جنگ آورانى زبده محسوب مى شدند.

به علاوه، از نظر تمدن تا حدود زيادى پيشرفته بودند، شهرهاى آباد، زمين هاى خرم و سرسبز و باغ هاى پرطراوت داشتند، آن چنان كه قرآن در توصيف آنها مى گويد: اَلَّتِى لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِى الْبِلادِ: «نظير آن در بلاد جهان خلق نشده بود».(2)

به همين جهت، بعضى از «مستشرقين» گفته اند: قوم عاد در حدود «برهوت» (يكى از نواحى حضرموتِ «يمن») زندگى مى كردند، و بر اثر آتشفشان هاى اطراف، بسيارى از آنها از ميان رفتند و بقايايشان متفرق شدند.

به هر حال، اين قوم، مدتى در ناز و نعمت به سر مى بردند، ولى آن چنان كه شيوه بيشتر متنعمان است، مست غرور و غفلت شدند و از قدرتشان براى ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوء استفاده كردند، و مستكبران و جباران عنيد را پيشواى خود ساختند، آئين بت پرستى را بر پا نمودند، و به هنگام دعوت پيامبرشان هود، با آن همه تلاش و كوششى كه در پند و اندرز و روشن ساختن انديشه و افكار آنان و اتمام حجت نسبت به ايشان داشت، نه تنها كمترين وقعى ننهادند بلكه به خاموش كردن نداى اين مرد بزرگ حق طلب برخاستند.

گاهى، او را به جنون و سفاهت نسبت دادند، و زمانى از خشم خدايان وى را ترساندند.

اما، او همچون كوه در مقابل خشم اين قوم مغرور و زورمند ايستادگى به خرج داد، و توانست گروهى در حدود چهار هزار نفر را پاكسازى كرده و به آئين حق بخواند، اما ديگران بر لجاجت و عناد خود باقى ماندند.

سرانجام، چنان كه در آيات سوره «ذاريات» و «حاقه» و «قمر» خواهد آمد، طوفان شديد و بسيار كوبنده اى، به مدت هفت شب و شش روز بر آنها مسلط شد، كه قصرهايشان را در هم كوبيد، اجسادشان را همچون برگ هاى پائيزى بر امواج باد سوار كرد، و به اطراف پراكنده ساخت، مؤمنان راستين را قبلاً از ميان آنان بيرون برد و نجات داد، و زندگانى و سر نوشتشان درس بزرگ عبرتى براى همه جباران و خودكامگان گشت.(3)

* * *


1 ـ نجم، آيه 50.

2 ـ فجر، آيه 8.

3 ـ «الميزان» و «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث ـ «اعلام القرآن» ـ «بحار الانوار»، جلد 11،
صفحه 343.

 

2 ـ لعن و نفرين ابدى بر قوم عاد باد

اين تعبير و مشابه آن، در آيات متعددى از قرآن درباره اقوام مختلفى آمده است كه پس از شرح بخشى از حالات آنها مى فرمايد:

«أَلا بُعْداً لِثَمُود».(1)

«أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُود».(2)

«فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمين».(3)

«فَبُعْداً لِلْقَوْمِ لايُؤْمِنُون».(4)

و همچنين در داستان نوح قبلاً خوانديم: «وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ».(5)

در تمام اين آيات، نفرين شعار گونه اى، درباره كسانى كه گناه عظيمى انجام داده اند، دائر به دورى آنها از رحمت خداوند شده است.

اين درست، به شعارهائى مى ماند كه امروز براى افراد و گروه هاى سركش و استعمارگر و ستم پيشه گفته مى شود، منتها اين شعار قرآنى به قدرى جالب و جامع است، كه تنها ناظر به يك جنبه و يك بعد نيست; چرا كه وقتى مى گوئيم «دور باد فلان گروه»، هم دورى از رحمت خداوند را شامل مى شود، هم دورى از سعادت، هم دورى از هر گونه خير و بركت و نعمت، و هم دورى از بندگان خدا.

البته دورى آنها از خير و سعادت، عكس العمل دوريشان در درون جان و فكر و در محيط عمل از خدا و خلق خداست، چرا كه، هر گونه ايده و عملى بازتابى در سراى ديگر و جهان پس از مرگ دارد، بازتابى كاملاً مشابه آن.

و به همين دليل اين دورى ها در اين جهان سرچشمه بعد و دورى در آخرت، از رحمت و عفو و بخشش و مواهب الهى خواهد بود.(6)

* * *

 

 

 

 

61وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فيها فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَريبٌ مُجيبٌ

 

ترجمه:

61 ـ و به سوى قوم «ثمود»، برادرشان «صالح» را (فرستاديم); گفت: «اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، كه معبودى جز او براى شما نيست! اوست كه شما را از زمين آفريد; و آبادى آن را به شما واگذاشت! از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوى از بازگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خود) نزديك، و اجابت كننده (خواسته هاى آنها) است»!


1 ـ هود، آيه 68.

2 ـ هود، آيه 95.

3 ـ مؤمنون، آيه 41.

4 ـ مؤمنون، آيه 44.

5 ـ هود، آيه 44.

6 ـ كلمه «بُعْداً» از نظر تركيب نحوى در آيه فوق «مفعول مطلق» است براى جمله «أَبْعَدَهُمُ اللّه» كه در تقدير مى باشد، البته قاعدتاً بايد «ابعاداً» به جاى «بعداً» باشد زيرا مصدر «ابعد» «ابعاد» است; اما گاهى مى شود كه مصدر ثلاثى مجرد، به هنگام ذكر مفعول مطلق به جاى مصدر باب افعال مى نشيند مانند: «و اللّه انبتكم من الارض نباتا» (دقت كنيد).

 

تفسير:

آغاز سرگذشت قوم ثمود

سرگذشت قوم «عاد»، با تمام درس هاى عبرت انگيزش به طور فشرده پايان يافت، و اكنون نوبت قوم «ثمود» است، همان جمعيتى كه طبق نقل تواريخ، در سرزمين «وادى القرى» در ميان «مدينه» و «شام» زندگى داشتند.

باز در اينجا، مى بينيم قرآن مجيد هنگامى كه سخن از پيامبر آنها «صالح» مى گويد، به عنوان «برادر» از او ياد مى كند، چه تعبيرى از اين رساتر و زيباتر، كه به قسمتى از محتواى آن در تفسير آيات گذشته اشاره كرديم: برادرى دلسوز و مهربان، كه جز خير خواهى هدف ديگرى ندارد، مى فرمايد: «ما به سوى قوم ثمود برادرشان صالح را فرستاديم» (وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً).

باز مى بينيم: برنامه «صالح» سومين پيامبر از پيامبران بزرگ، همان برنامه اصولى همه پيامبران است، برنامه اى كه از «توحيد» و نفى هر گونه شرك و بت پرستى، كه خميرمايه تمام رنج هاى بشر است، آغاز مى شود.

لذا مى افزايد: «صالح گفت: اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، كه هيچ معبودى جز او نيست» (قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ).

آنگاه، براى تحريك حسّ حق شناسى آنها، به گوشه اى از نعمت هاى مهم پروردگار، كه سراسر وجودشان را فرا گرفته اشاره كرده، مى گويد:

«او كسى است كه شما را از زمين آفريد» (هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الأَرْضِ).

زمين و آن خاك بى ارزش و بى مقدار كجا؟ و اين وجود عالى و خلقت بديع كجا؟ آيا هيچ عقلى اجازه مى دهد: انسان چنين خالق و پروردگارى را، كه اين همه قدرت دارد، و اين همه، نعمت بخشيده، كنار بگذارد و به سراغ اين بت هاى مسخره برود؟!

پس از اشاره به نعمت آفرينش، نعمت هاى ديگرى را كه در زمين قرار داده به اين انسان هاى سركش يادآورى مى كند: «او كسى است كه عمران و آبادى زمين را به شما سپرد، و قدرت و وسائل آن را در اختيارتان قرار داد» (وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فيها).

واژه «استعمار» و «اعمار» در لغت عرب، در اصل به معنى: تفويض آبادى زمين به كسى است، و لازمه طبيعى آن اين است كه، وسائل لازم را در اختيار او بگذارد، اين چيزى است كه ارباب لغت مانند «راغب» در «مفردات» و بسيارى از مفسران در تفسير آيه فوق گفته اند.

اين احتمال نيز، در معنى آيه داده شده است كه منظور آن است: خداوند عمر طولانى به شما داده، البته، معنى اول با توجه به متون لغت صحيح تر به نظر مى رسد.

و در هر حال، اين موضوع به هر دو معنى درباره قوم ثمود، صادق بوده است، چرا كه، آنها زمين هاى آباد و خرم و سرسبز و باغ هائى پر نعمت داشتند، و اصولاً در كشاورزى ابتكار و قدرت فراوان به خرج مى دادند، و از اين گذشته، عمرهاى طولانى و اندام هائى قوى و نيرومند داشتند، و در ساختن بناهاى محكم پيشرفته بودند، چنان كه قرآن مى گويد: وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنين: «در دل كوه ها خانه هائى امن و امان به وجود مى آوردند».(1)

قابل توجه اين كه، قرآن نمى گويد خداوند زمين را آباد كرد و در اختيار شما گذاشت، بلكه مى گويد: عمران و آبادى زمين را به شما تفويض كرد، اشاره به اين كه، وسائل از هر نظر آماده است، اما شما بايد با كار و كوشش، زمين را آباد سازيد، و منابع آن را به دست آوريد و بدون كار و كوشش سهمى نداريد.

در ضمن، اين حقيقت نيز از آن استفاده مى شود كه، براى عمران و آبادى بايد به يك ملت مجال داد، و كارهاى آنها را به دست آنان سپرد، و وسائل و ابزار لازم را در اختيارشان گذارد.

«اكنون كه چنين است، از گناهان خود توبه كنيد و به سوى خدا باز گرديد كه پروردگار من به بندگان خود نزديك است و در خواست آنها را اجابت مى كند» (فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَريبٌ مُجيبٌ).

* * *


1 ـ حجر، آيه 82.

 

استعمار در قرآن و عصر ما

همان گونه كه در آيات فوق ديديم، پيامبر خدا «صالح» براى ايفاى نقش تربيتى خود در ميان قوم گمراه «ثمود»، آنان را به ياد آفرينش عظيم انسان از خاك، و تفويض آبادى زمين و منابع آن به او سخن مى گويد.

ولى، اين كلمه «استعمار» با آن زيبائى خاص و كشندگى مفهوم، كه هم عمران و آبادى را در بر دارد، هم تفويض اختيارات و هم تهيه وسائل و ابزار، آن چنان مفهومش در عصر ما مسخ شده، كه درست در نقطه مقابل مفهوم قرآنى قرار گرفته.

تنها واژه «استعمار» نيست كه به اين سرنوشت شوم گرفتار شده است، كلمات زيادى چه در فارسى، چه در عربى، و چه در لغات ديگر مى يابيم كه گرفتار همين مسخ، تحريف و واژگونگى شده است، مانند «حضارت»، «ثقافت» و «حريت» در «عربى»، و كلماتى مانند تمدن، روشن فكرى، آزادى و آزادگى، هنر و هنرمندى در «فارسى» و در سايه اين تحريف ها هر گونه از خود بيگانگى و ماده پرستى و اسارت انسان ها، و انكار هر گونه واقعيت و توسعه هر گونه فساد و انجام هر كار شتاب زده و بى مطالعه انجام مى گردد.

به هر حال، مفهوم واقعى «استعمار» در عصر ما، استيلاى قدرت هاى بزرگ سياسى و صنعتى بر ملت هاى مستضعف و كم قدرت است، كه محصول آن غارت و چپاولگرى و مكيدن خون آنها، و به يغما بردن منابع حياتى آنان است.

اين استعمار، كه چهره هاى شوم گوناگونى دارد، گاهى در شكل فرهنگى، گاهى فكرى، گاه اقتصادى و گاه سياسى و نظامى مجسم مى شود، همان است كه چهره دنياى امروز ما را تاريك و سياه كرده، اقليتى در اين جهان داراى همه چيز و اكثريت عظيمى فاقد همه چيزند، اين استعمار سرچشمه جنگ ها، ويرانى ها و تبهكارى ها و مسابقه كمرشكن تسليحاتى است.

واژه اى را كه قرآن براى اين مفهوم به كار برده واژه «استضعاف» است كه درست قالب اين معنى است، يعنى ضعيف ساختن به مفهوم وسيع كلمه، ضعيف ساختن فكر، سياست، اقتصاد و هر چيز ديگر.

دامنه استعمار در عصر ما آن چنان گسترده است كه خود واژه استعمار نيز استعمارى شده است; چرا كه مفهوم لغوى آن كاملاً واژگونه است.

به هر حال، استعمار داستان غم انگيز طولانى دارد، كه مى توان گفت: سراسر تاريخ بشر را در بر مى گيرد گر چه دائماً تغيير چهره مى دهد، ولى به درستى معلوم نيست، چه زمانى از جوامع انسانى، ريشه كن خواهد شد، و زندگى بشر بر پايه تعاون و احترام متقابل انسان ها و كمك به پيشرفت يكديگر در تمام زمينه ها خواهد انجاميد.

* * *

 

62قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فينا مَرْجُوّاً قَبْلَ هذا أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا وَ إِنَّنا لَفي شَكّ مِمّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُريب

63قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ آتاني مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ يَنْصُرُني مِنَ اللّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ فَما تَزيدُونَني غَيْرَ تَخْسير

64وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ في أَرْضِ اللّهِ وَ لاتَمَسُّوها بِسُوء فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَريبٌ

65فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا في دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيّام ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوب

 

ترجمه:

62 ـ گفتند: «اى صالح! تو پيش از اين، مايه اميد ما بودى! آيا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مى پرستيدند، نهى مى كنى؟! در حالى كه ما، در مورد آنچه به سوى آن دعوتمان مى كنى، در شك و ترديد هستيم»!

63 ـ گفت: «اى قوم! به من خبر دهيد اگر من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رحمتى از جانب خود به من داده باشد (پس) اگر من نافرمانى او كنم، چه كسى مى تواند مرا در برابر وى يارى دهد؟! پس، (سخنان) شما، جز اطمينان به زيانكار بودنتان، چيزى بر من نمى افزايد!

64 ـ اى قوم من! اين «ناقه» خداوند است، كه براى شما نشانه اى است; بگذاريد در زمين خدا به چرا مشغول شود; هيچ گونه آزارى به آن نرسانيد، كه عذاب خدا شما را خواهد گرفت»!

65 ـ (اما) آنها آن (ناقه) را از پاى در آوردند; و (صالح) گفت: سه روز در خانه هايتان بهره مند گرديد; (و بعد از آن، عذاب الهى فرا خواهد رسيد;) اين وعده اى است كه دروغ نخواهد بود»!

 

تفسير:

اكنون، ببينيم مخالفان «صالح» در مقابل منطق زنده و حق طلبانه او چه پاسخى دادند؟

آنها، براى نفوذ در «صالح» و يا لااقل خنثى كردن نفوذ سخنانش در توده مردم، از يك عامل روانى استفاده كردند، و به تعبير عاميانه، خواستند هندوانه زير بغلش بگذارند، «گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودى» در مشكلات به تو پناه مى برديم، با تو مشورت مى كرديم، و به عقل و هوش و درايت تو ايمان داشتيم، و در خيرخواهى و دلسوزى تو هرگز ترديد به خود راه نمى داديم (قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فينا مَرْجُوّاً قَبْلَ هذا).

اما، متأسفانه اميد ما را بر باد دادى، و با مخالفت با آئين بت پرستى و خدايان ما، كه راه و رسم نياكان ما است، و از افتخارات قوم ما محسوب مى شود، نشان دادى كه نه احترامى براى بزرگان قائلى، نه به عقل و هوش ما ايمان دارى ، و نه مدافع سنت هاى ما هستى.

«راستى تو مى خواهى ما را از پرستش آنچه پدران ما مى پرستيدند نهى كنى»؟ (أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا).

«حقيقت اين است: ما نسبت به آئينى كه تو به آن دعوت مى كنى، يعنى آئين يكتاپرستى، در شك و ترديديم، نه تنها شك داريم، نسبت به آن بدبين نيز هستيم» (وَ إِنَّنا لَفي شَكّ مِمّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُريب).

آرى، اقوام گمراه براى توجيه غلط كارى و افكار و اعمال نادرست خود، به زير چتر نياكان و هاله قداستى كه معمولاً آنها را پوشانيده است پناه مى برند، همان منطق كهنه اى كه از قديم ميان همه اقوام منحرف براى توجيه خرافات وجود داشته، و هم اكنون در عصر اتم و فضا نيز به قوت خود باقى است.

* * *

اما، اين پيامبر بزرگ الهى بدون آن كه از هدايت آنها مأيوس گردد، و يا اين كه سخنان پر تزويرشان در روح بزرگ او كمترين اثرى بگذارد، با متانت خاص خودش چنين پاسخ «گفت: اى قوم من! ببينيد اگر من دليل روشنى از طرف پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغ من آمده باشد، و قلب مرا روشن و فكر مرا بيدار كرده باشد، و به حقايقى آشنا شده باشم كه پيش از آن آشنا نبوده ام» آيا باز هم مى توانم سكوت اختيار كنم، و رسالت الهى را ابلاغ نكنم و با انحرافات و زشتى ها نجنگم؟! (قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ آتاني مِنْهُ رَحْمَةً...).

در اين حال، «اگر من مخالفت فرمان خدا كنم، چه كسى مى تواند در برابر مجازاتش مرا يارى كند»؟ (فَمَنْ يَنْصُرُني مِنَ اللّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ).

ولى بدانيد! «اين گونه سخنان شما و استدلال به روش نياكان و مانند آن، براى من جز ايمان بيشتر به زيانكار بودن شما اثرى نخواهد داشت» (فَما تَزيدُونَني غَيْرَ تَخْسير).

* * *

پس از آن، براى نشان دادن معجزه و نشانه اى بر حقانيت دعوتش، از طريق كارهائى كه از قدرت انسان بيرون است، و تنها به قدرت پروردگار متكى است وارد شد و به آنها گفت: «اى قوم من! اين ناقه خداوند است، براى شما، آيت و نشانه اى است» (وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللّهِ لَكُمْ آيَةً).

«آن را رها كنيد كه در زمين خدا از مراتع و علف هاى بيابان بخورد» (فَذَرُوها تَأْكُلْ في أَرْضِ اللّهِ).

«و هرگز آزارى به آن نرسانيد كه اگر چنين كنيد به زودى عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت» (وَ لاتَمَسُّوها بِسُوء فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَريبٌ).

* * *

ناقه صالح

«ناقه» در لغت به معنى «شتر ماده» است، در آيه فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن، اضافه به «اللّه» شده است.(1)

و اين نشان مى دهد: اين ناقه ويژگى هائى داشته، و با توجه به اين كه در آيه فوق به عنوان آيه و نشانه الهى و دليل حقانيت ذكر شده است، روشن مى شود: اين ناقه، يك ناقه معمولى نبود و از جهت، يا جهاتى خارق العاده بوده است.

ولى، در آيات قرآن، اين مسأله به طور مشروح نيامده است كه ويژگى هاى اين ناقه چه بوده است؟ همين اندازه مى دانيم: يك شتر عادى و معمولى نبوده است.

تنها چيزى كه در دو مورد، از قرآن آمده اين است كه: «صالح» در مورد اين ناقه به قوم خود اعلام كرد كه آب آن منطقه بايد سهم بندى شود، يك روز سهم ناقه و يك روز سهم مردم باشد، مى فرمايد: «هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْم مَعْلُوم».(2)

و در سوره «قمر» آيه 28 نيز مى خوانيم: «وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْب مُحْتَضَرٌ».

در سوره «شمس» نيز اشاره مختصرى به اين امر آمده است، آنجا كه مى فرمايد: «فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللّهِ ناقَةَ اللّهِ وَ سُقْياها».(3)

ولى، كاملاً مشخص نشده اين تقسيم آب چگونه بوده.

يك احتمال اين است، آن حيوان آب فراوانى مى خورده، به گونه اى كه تمام آب چشمه را به خود اختصاص مى داده.

احتمال ديگر آن است: به هنگامى كه آن حيوان وارد آبشخور مى شده، حيوانات ديگر جرئت ورود به محل آب را نداشتند!.

اما چگونه اين حيوان مى توانسته از تمام آب استفاده كند، اين احتمال هست كه آب آن قريه كم بوده، مانند آب قريه هائى كه چشمه كوچكى بيش ندارند، و مجبورند آب را در تمام شبانه روز در يك گودال مهار كنند، تا مقدارى از آن جمع شود و قابل استفاده گردد.

ولى، از طرفى از پاره اى از آيات سوره «شعراء» استفاده مى شود كه: قوم ثمود در منطقه كم آبى زندگى نداشتند، بلكه داراى باغ ها، چشمه سارها و زراعت ها و نخلستان ها بودند، مى گويند: «أَ تُتْرَكُونَ في ما هاهُنا آمِنينَ * في جَنّات وَ عُيُون * وَ زُرُوع وَ نَخْل طَلْعُها هَضيمٌ».(4)

به هر حال، همان گونه كه گفتيم، قرآن اين مسأله را در مورد «ناقه صالح» به طور سربسته و اجمال بيان كرده است.

اما، در بعضى از روايات كه از طرق «شيعه» و «اهل تسنن» نيز نقل شده، مى خوانيم: از عجائب آفرينش اين ناقه آن بوده كه از دل كوه بيرون آمد و خصوصيات ديگرى نيز براى آن نقل شده كه اينجا، جاى شرح آن نيست.(5)

* * *

به هر حال، با تمام تأكيدهائى كه اين پيامبر بزرگ، يعنى صالح درباره آن ناقه كرده بود، آنها سرانجام تصميم گرفتند، ناقه را از بين ببرند; چرا كه وجود آن، با خارق عاداتى كه داشت، باعث بيدار شدن مردم و گرايش به صالح مى شد.

لذا گروهى از سركشان قوم ثمود كه نفوذ دعوت صالح را مزاحم منافع خويش مى ديدند، و هرگز مايل به بيدار شدن مردم نبودند ـ چرا كه با بيدار شدن خلق خدا پايه هاى استعمار و استثمارشان فرو مى ريخت ـ توطئه اى براى از ميان بردن ناقه چيدند، و گروهى براى اين كار مأمور شدند.

و سرانجام، «يكى از آنها بر ناقه تاخت و با ضربه يا ضرباتى كه بر آن وارد كرد آن را از پاى در آورده» (فَعَقَرُوها).

«عَقَرُوها» از ماده «عُقْر» (بر وزن ظلم) به معنى اصل و اساس و ريشه چيزى است و «عَقَرْتُ الْبَعِيْرَ» يعنى شتر را سر بريدم و نحر كردم، و چون كشتن شتر سبب مى شود كه از اصل، وجودش برچيده شود، اين ماده در اين معنى به كار رفته است، گاهى به جاى نحر كردن پى كردن شتر و يا دست و پاى آن را قطع نمودن، تفسير كرده اند، كه در واقع همه آنها به يك چيز باز مى گردد. و نتيجه اش يكى است (دقت كنيد).

و در پايان آيه مى خوانيم: «صالح پس از سركشى و عصيان قوم و از ميان بردن ناقه به آنها اخطار كرد و گفت: سه روز تمام در خانه هاى خود از هر نعمتى مى خواهيد متلذذ و بهره مند شويد و بدانيد پس از اين سه روز عذاب و مجازات الهى فرا خواهد رسيد» (فَقالَ تَمَتَّعُوا في دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيّام).

اين را جدى بگيريد، دروغ نمى گويم، «اين يك وعده راست و حقيقى است» (ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوب).

* * *


1 ـ اين گونه اضافه را در اصطلاح ادبى «اضافه تشريفى» مى گويند، يعنى اضافه اى كه دليل بر شرف و اهميت چيزى است، و در آيه فوق دو نمونه آن ديده مى شود: ناقة اللّه، و ارض اللّه و در موارد ديگر بيت اللّه و شهر اللّه و مانند آن نيز گفته شده است.

2 ـ شعراء، آيه 155.

3 ـ شمس، آيه 13.

4 ـ شعراء، آيات 146 تا 148.

5 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحات 377، 378، 385 و 386 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»،
جلد 10، صفحات 362 و 363 (چاپ كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى).

 

نكته:

پيوند مكتبى در ابعاد زمان

جالب اين كه، در روايات اسلامى مى خوانيم: آن كس كه ناقه را از پاى در آورد يك نفر بيش نبود، ولى با اين حال، قرآن اين كار را به تمام جمعيت مخالفان صالح نسبت مى دهد و به صورت صيغه جمع مى گويد «فَعَقَرُوها».

اين به خاطر آن است كه: اسلام رضايت باطنى به يك امر و پيوند مكتبى با آن را به منزله شركت در آن مى داند، در واقع، توطئه اين كار جنبه فردى نداشت، و حتى كسى كه اقدام به اين عمل كرد، تنها متكى به نيروى خويش نبود، بلكه به نيروى جمع و پشتيبانى آنها دلگرم بود و مسلماً چنين كارى را نمى توان يك كار فردى محسوب داشت ،بلكه يك كار گروهى و جمعى محسوب مى شود.

امير مؤمنان على(عليه السلام)مى فرمايد: وَ إِنَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ واحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالْعَذابِ لِما عَمُّوهُ بِالرِّضا: «ناقه ثمود را يك نفر از پاى در آورد، اما خداوند همه آن قوم سركش را مجازات كرد; چرا كه همه به آن راضى بودند».(1)

روايات متعدد ديگرى به همين مضمون، و يا مانند آن از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام)نقل شده، كه اهميت فوق العاده اسلام را با پيوند مكتبى و برنامه هاى هماهنگ فكرى روشن مى سازد، كه به عنوان نمونه چند قسمت از آن را ذيلاً مى خوانيم:

1 ـ قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) مَنْ شَهِدَ أَمْراً فَكَرِهَهُ كانَ كَمَنْ غابَ عَنْهُ، وَ مَنْ غابَ عَنْ أَمْر فَرَضِيَهُ كانَ كَمَنْ شَهِدَهُ: «كسى كه شاهد و ناظر كارى باشد، اما از آن متنفر باشد، همانند كسى است كه از آن غائب بوده، و در آن شركت نداشته، و كسى كه در برنامه اى غائب بوده، اما قلباً به آن رضايت داشته، همانند كسى است كه حاضر و شريك بوده».(2)

2 ـ امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى فرمايد: لَوْ أَنَّ رَجُلاً قُتِلَ فِى الْمَشْرِقِ فَرَضِيَ بِقَتْلِهِ رَجُلٌ بِالْمَغْرِبِ لَكانَ الرّاضِي عِنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ شَرِيكَ الْقاتِلِ: «هر گاه كسى در مشرق كشته شود، و ديگرى در مغرب راضى به قتل او باشد، او در پيشگاه خدا شريك قاتل است».(3)

3 ـ و نيز از على(عليه السلام)نقل شده كه فرمود: الرّاضِي بِفِعْلِ قَوْم كَالدّاخِلِ مَعَهُمْ فِيهِ وَ عَلى كُلِّ داخِل فِي باطِل إِثْمانِ إِثْمُ الْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ الرِّضا بِه: «كسى كه به كار گروهى راضى باشد، همچون كسى است كه با آنها در آن كار شركت كرده است، اما كسى كه عملاً شركت كرده، دو گناه دارد گناه عمل و گناه رضايت» (و آن كس كه فقط راضى بوده يك گناه دارد).(4)

براى اين كه عمق و وسعت پيوند فكرى و مكتبى را در اسلام بدانيم كه هيچ حد و مرزى از نظر زمان و مكان نمى شناسد، كافى است اين گفتار پر معنى و تكان دهنده على(عليه السلام) در «نهج البلاغه» را مورد توجه قرار دهيم:

هنگامى كه در ميدان جنگ «جمل» بر ياغيان آتش افروز پيروز شد، و ياران على(عليه السلام)از اين پيروزى، كه پيروزى اسلام بر شرك و جاهليت بود، خوشحال شدند، يكى از آنها عرض كرد: «چقدر دوست داشتم برادرم در اين ميدان حاضر بود، تا پيروزى شما را بر دشمن با چشم خود ببيند».

امام رو به او كرده فرمود: أَ هَوَى أَخِيكَ مَعَنا: «بگو ببينم: قلب برادر تو با ما بود»؟!

فَقالَ نَعَمْ: «در پاسخ گفت آرى».

امام فرمود: فَقَدْ شَهِدَنا (غم مخور) «او هم با ما در اين ميدان شركت داشته».

سپس، اضافه فرمود: وَ لَقَدْ شَهِدَنا فِي عَسْكَرِنا هذا أَقْوامٌ فِي أَصْلابِ الرِّجالِ وَ أَرْحامِ النِّساءِ سَيَرْعَفُ بِهِمُ الزَّمانُ وَ يَقْوى بِهِمُ الإِيمانُ: «از اين بالاتر به تو بگويم: امروز گروه هائى در لشگر ما شركت كردند كه هنوز در صلب پدران و رحم مادرانند (و به دنيا گام ننهاده اند!) اما به زودى گذشت زمان آنها را به دنيا خواهد فرستاد و قدرت ايمان با نيروى آنها افزايش مى يابد».(5)

بدون شك، آنها كه در برنامه اى شركت دارند و تمام مشكلات و زحمات آن را تحمل مى كنند، داراى امتياز خاصى هستند، اما اين به آن معنى نيست كه سايرين مطلقاً در آن شركت نداشته باشند، بلكه چه در آن زمان و چه در قرون و اعصار آينده، تمام كسانى كه از نظر فكر و مكتب، پيوندى با آن برنامه دارند به نوعى در آن شريكند.

اين مسأله، كه شايد در هيچ يك از مكاتب جهان نظير و مانند نداشته باشد، بر اساس يك واقعيت مهم اجتماعى استوار است، و آن اين كه:

كسانى كه در طرز فكر با ديگرى شبيه اند، هر چند در برنامه معينى كه او انجام داده شركت نداشته باشند، اما به طور قطع وارد برنامه هاى مشابه آن در محيط و زمان خود خواهند شد; زيرا اعمال انسان هميشه، پرتوى از افكار او است، و ممكن نيست انسان به مكتبى پاى بند باشد، و در عمل او آشكار نشود.

اسلام، از گام اول، اصلاحات را در منطقه روح و جان انسان پياده مى كند، تا مرحله عمل خود به خود اصلاح گردد، طبق اين دستور كه در بالا خوانديم يك فرد مسلمان، هر گاه خبرى به او برسد كه فلان كار نيك بايد انجام شود، فوراً سعى مى كند در برابر آن موضع گيرى صحيح كند، و دل و جان و خود را با نيكى ها هماهنگ سازد، و از بدى تنفر جويد، اين تلاش و كوشش درونى بدون شك در اعمال او اثر خواهد گذاشت، و پيوند فكريش به پيوند عملى خواهد انجاميد.

* * *

 

66فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزيزُ

67وَ أَخَذَ الَّذينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا في دِيارِهِمْ جاثِمينَ

68كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها أَلا إِنَّ ثَمُودَا كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ

 

ترجمه:

66 ـ هنگامى كه فرمان (مجازات) ما فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود (از آن عذاب) و از رسوائى آن روز، رهائى بخشيديم; چرا كه پروردگارت قوى و شكست ناپذير است!

67 ـ و كسانى را كه ستم كرده بودند، صيحه (آسمانى) فرو گرفت; و در خانه هايشان به روى افتادند و مردند.

68 ـ آن چنان كه گوئى هرگز ساكن آن ديار نبودند! بدانيد قوم ثمود، پروردگارشان را انكار كردند! دور باد قوم ثمود (از رحمت پروردگار)!


1 ـ «نهج البلاغه»، كلام 201 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 379، حديث 5.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 409 (جلد 16، صفحه 137، حديث 21178، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 81، حديث 38.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 410 (جلد 16، صفحه 138، حديث 21180، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 45، صفحه 295، حديث 1.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 411 (جلد 16، صفحه 141، حديث 21188، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 97، صفحه 96، حديث 7.

5 ـ «نهج البلاغه»، كلام 12 ـ «بحار الانوار»، جلد 32، صفحه 245، حديث 193.

 

تفسير:

سرانجام قوم ثمود

در اين آيات، چگونگى نزول عذاب را بر اين قوم سركش (قوم ثمود) بعد از پايان مدت سه روز، تشريح مى كند، مى فرمايد: «هنگامى كه فرمان ما دائر به مجازات اين گروه فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، در پرتو رحمت خويش رهائى بخشيديم» (فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا).

نه تنها از عذاب جسمانى و مادى، كه «از رسوائى و خوارى و بى آبروئى كه آن روز دامن اين قوم سركش را گرفت نيز، نجاتشان داديم» (وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذ).(1)

«چرا كه پروردگارت قوى و قادر بر همه چيز و مسلط به هر كار است» (إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزيزُ) هيچ چيز براى او محال نيست، و هيچ قدرتى توانائى مقابله با اراده او را ندارد.

و به همين دليل، نجات گروهى با ايمان از ميان انبوه جمعيتى كه غرق عذاب الهى مى شوند، هيچ گونه زحمت و اشكالى براى او توليد نخواهد كرد، اين رحمت الهى است كه ايجاب مى كند، بى گناهان به آتش گنهكاران نسوزند، و مؤمنان به خاطر افراد بى ايمان گرفتار نشوند.

* * *

«ولى ظالمان را صيحه آسمانى فرو گرفت، و آن چنان اين صيحه، سخت، سنگين و وحشتناك بود، كه بر اثر آن، همگى آنان در خانه هاى خود به زمين افتادند و مردند» (وَ أَخَذَ الَّذينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا في دِيارِهِمْ جاثِمينَ).

* * *

آن چنان مردند و نابود شدند و آثارشان بر باد رفت «كه گوئى هرگز در آن سرزمين ساكن نبودند» (كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها).

«بدانيد قوم ثمود نسبت به پروردگار خود كفر ورزيدند، و فرمان هاى الهى را پشت سر انداختند» (أَلا إِنَّ ثَمُودَا كَفَرُوا رَبَّهُمْ).

«دور باد قوم ثمود از لطف و رحمت پروردگار و نفرين بر آنها» (أَلا بُعْداً لِثَمُودَ).

* * *


1 ـ «خِزْى» در لغت به معنى شكستى است كه به انسان وارد مى شود، خواه به وسيله خودش باشد يا ديگرى و هر گونه رسوائى و ذلت فوق العاده اى را شامل مى شود.

 

نكته ها:

1 ـ رحمت الهى بر مؤمنان

باز در اين آيات مى بينيم، رحمت الهى نسبت به مؤمنان آن چنان پر بار است كه پيش از نزول عذاب، همه آنها را به مكان امن و امانى منتقل مى كند، و هيچ گاه خشك و تر را به عنوان عذاب و مجازات نمى سوزاند.

البته، ممكن است حوادث ناگوارى مانند سيل ها، بيمارى هاى عمومى و زلزله ها رخ دهد، كه كوچك و بزرگ را فرا گيرد، ولى، اين حوادث حتماً جنبه مجازات و عذاب الهى را ندارد، و گرنه، محال است در منطق عدالت پروردگار حتى يك نفر بى گناه به جرم ميليون ها گناهكار گرفتار شود.

البته، اين موضوع، كاملاً امكان دارد كه افرادى ساكت و خاموش در ميان جمعى گناهكار باشند، و به مسئوليت هايشان در مبارزه با فساد عمل نكنند و به همان سرنوشت گرفتار شوند.

اما، اگر آنها به مسئوليت هايشان عمل كنند، محال است حادثه اى كه به عنوان عذاب نازل مى شود، دامن آنها را بگيرد (اين موضوع را در بحث هاى مربوط به خداشناسى در رابطه با نزول بلاها و حوادث در كتاب هاى خداشناسى تشريح كرده ايم).(1)

* * *

 


1 ـ در جلد هفتم تفسير «نمونه»، صفحات 130 و 131، ذيل آيه 25 سوره «انفال» نيز توضيحاتى آمده است كه براى فهم مقصود اين گونه آيات مؤثر است ـ به كتاب هاى «آفريدگار جهان» و «در جستجوى خدا» مراجعه فرمائيد.

2 ـ مجازات مادّى يا معنوى

از آيات فوق، به خوبى بر مى آيد كه مجازات سركشان و طغيانگران تنها جنبه مادى ندارد، بلكه جنبه معنوى را نيز شامل مى شود; چرا كه سرانجام كار آنها و سرنوشت مرگبارشان و زندگى آلوده به ننگشان به عنوان فصول رسواكننده اى در تاريخ ثبت مى شود، در حالى كه براى افراد با ايمان سطور طلائى تاريخ رقم مى خورد.

* * *

3 ـ منظور از «صيحه» چيست؟

«صيحه» در لغت به معنى «صداى عظيمى» است، كه معمولاً از دهان انسان يا حيوانى بيرون مى آيد، ولى اختصاص به آن ندارد، بلكه، هر گونه صداى عظيم را شامل مى شود.

در آيات قرآن، مى خوانيم: چند قوم گنهكار به وسيله صيحه آسمانى مجازات شدند، يكى همين قوم «ثمود» بودند و ديگر قوم «لوط»(1) و ديگر قوم «شعيب».(2)

از آيات ديگر قرآن در مورد قوم ثمود استفاده مى شود كه، مجازات آنها به وسيله صاعقه بود: «فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَ ثَمُود»(3) و اين نشان مى دهد كه منظور از «صيحه» صداى وحشتناك صاعقه است.

آيا صداى وحشت انگيز صاعقه مى تواند جمعيتى را نابود كند؟

جواب اين سؤال مسلماً مثبت است; زيرا مى دانيم امواج صوتى از حد معينى كه بگذرد، مى تواند شيشه ها را بشكند، حتى بعضى از عمارت ها را ويران كند و ارگانيسم درون بدن انسان را از كار بيندازد.

اين را شنيده ايم: به هنگامى كه هواپيماها ديوار صوتى را مى شكنند (و با سرعتى بيشتر از سرعت امواج صوت، حركت مى كنند) افرادى بى هوش به روى زمين مى افتند، يا زنانى سقط جنين مى كنند و يا تمام شيشه هاى عمارت هائى كه در آن منطقه قرار دارند مى شكند.

طبيعى است، اگر شدت امواج صوت، از اين هم بيشتر شود، به آسانى ممكن است اختلالات كشنده اى در اعصاب و رگ هاى مغزى و حركات قلب توليد كند و سبب مرگ انسان ها شود.

طبق آيات قرآن، پايان اين جهان نيز با يك صيحه همگانى خواهد بود، مى فرمايد: ما يَنْظُرُونَ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ: «جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم آسمانى آنها را فراگيرد در حالى كه مشغول در امور دنيا هستند».(1)

همان گونه كه رستاخيز نيز با صيحه بيداركننده اى آغاز مى شود، مى فرمايد: إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُون: «صيحه واحدى بيش نيست ناگهان همگى نزد ما احضار مى شويد».(2)

* * *


1 ـ حجر، آيه 73.

2 ـ هود، آيه 94.

 

4 ـ واژه «جاثِم»

«جاثِم» از ماده «جثم» (بر وزن خشم) به معنى نشستن روى «زانو» و همچنين به معنى «افتادن به رو» آمده است.(1)

البته، از تعبير به «جاثِمِين» چنين استفاده مى شود كه: صيحه آسمانى باعث مرگ آنها شد، ولى اجساد بى جانشان به روى زمين افتاده بود، اما از پاره اى از روايات بر مى آيد كه، آتش صاعقه آنها را سوزاند.

اين دو با هم منافات ندارد; زيرا اثر وحشتناك صداى صاعقه فوراً آشكار مى شود، در حالى كه آثار سوختگى آن مخصوصاً براى كسانى كه در درون عمارت ها بوده باشند بعداً ظاهر مى گردد.

* * *


1 ـ فصلت، آيه 13.

5 ـ واژه «يَغْنَوا»

«يَغْنَوا» از ماده «غنى» به معنى اقامت در مكان است، و بعيد نيست از مفهوم اصلى «غنا» به معنى بى نيازى گرفته شده باشد; زيرا كسى كه بى نياز است منزل آماده اى دارد، و مجبور نيست هر زمان از منزلى به منزل ديگر كوچ كند، جمله «كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها» كه درباره قوم «ثمود» و همچنين قوم «شعيب» آمده، مفهومش اين است، آن چنان طومار زندگيشان در هم پيچيده شد، كه گويا كه هرگز از ساكنان آن سرزمين نبودند.

* * *

 

69وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهيمَ بِالْبُشْرى قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْل حَنيذ

70فَلَمّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لاتَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خيفَةً قالُوا لاتَخَفْ إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوط

71وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ

72قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عَجيبٌ

73قالُوا أَ تَعْجَبينَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ

 

ترجمه:

69 ـ فرستادگان ما (فرشتگان) براى ابراهيم بشارت آوردند; گفتند: «سلام»! (او نيز) گفت:«سلام»! و طولى نكشيد كه گوساله بريانى (براى آنها) آورد.

70 ـ (اما) هنگامى كه ديد دست آنها به آن نمى رسد (و از آن نمى خورند، كار) آنها را زشت شمرد; و در دل احساس ترس نمود. به او گفتند: «نترس! ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم»!

71 ـ و همسرش ايستاده بود، (از خوشحالى) خنديد; پس او را به اسحاق، و بعد از او به يعقوب بشارت داديم.

72 ـ گفت: «اى واى بر من! آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرزنم، و اين شوهرم پيرمردى است؟! اين راستى چيز عجيبى است»!

73 ـ گفتند: «آيا از فرمان خدا تعجب مى كنى؟! اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است; چرا كه او ستوده و والاست»!

 

تفسير:

فرازى از زندگى بت شكن

اكنون نوبت فرازى از زندگانى «ابراهيم»(عليه السلام) چهارمين پيامبر بزرگ مذكور در اين سوره، يعنى قهرمان بت شكن است، البته، شرح زندگى پرماجراى اين پيامبر بزرگ(عليه السلام) در سوره هاى ديگر قرآن مفصل تر آمده (مانند سوره «بقره»، «آل عمران»، «نساء»، «انعام»، «انبياء»، و غير آن) و در اينجا تنها يك قسمت از زندگانى او، كه مربوط به داستان قوم لوط و مجازات اين گروه آلوده عصيانگر است، ذكر شده.

نخست مى گويد: «فرستاده هاى ما نزد ابراهيم(عليه السلام) آمدند در حالى كه حامل بشارتى بودند» (وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهيمَ بِالْبُشْرى).

همان گونه كه از آيات بعد استفاده مى شود، اين فرستادگان الهى، همان فرشتگانى بودند كه مأمور در هم كوبيدن شهرهاى قوم «لوط» بودند، ولى قبلاً براى دادن پيامى به ابراهيم(عليه السلام) نزد او آمدند.

در اين كه اين بشارتى كه آنها حامل آن بودند چه بوده است؟

دو احتمال وجود دارد كه جمع ميان آن دو نيز بى مانع است:

نخست بشارت به تولد اسماعيل و اسحاق; زيرا يك عمر طولانى بر ابراهيم(عليه السلام) گذشته بود و هنوز فرزندى نداشت، در حالى كه، آرزو مى كرد فرزند يا فرزندانى كه حامل لواى نبوت باشند داشته باشد.

بنابراين اعلام تولد اسحاق و اسماعيل، بشارت بزرگى براى او محسوب مى شد.

ديگر اين كه، ابراهيم(عليه السلام) از فساد قوم لوط و عصيانگرى آنها سخت ناراحت بود، هنگامى كه با خبر شد آنها چنين مأموريتى دارند، خوشحال گشت.

به هر حال: «هنگامى كه رسولان بر او وارد شدند، سلام كردند» (قالُوا سَلاماً).

«او هم در پاسخ به آنها سلام گفت» (قالَ سَلامٌ).

«و چيزى نگذشت كه گوساله بريانى براى آنها آورد» (فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْل حَنيذ).

«عِجْل» به معنى گوساله، و «حَنِيذ» به معنى بريان است، و بعضى احتمال داده اند «حَنِيذ» هر نوع بريان را نمى گيرد، بلكه تنها به گوشتى گفته مى شود كه روى سنگ ها مى گذارند، و در كنار آتش قرار مى دهند، و بى آن كه آتش به آن اصابت كند، نرم، نرم بريان و پخته مى شود.

از اين جمله استفاده مى شود: يكى از آداب مهمان دارى آن است كه غذا را هر چه زودتر براى او آماده كنند، چرا كه مهمان وقتى از راه مى رسد، مخصوصاً اگر مسافر باشد، غالباً خسته و گرسنه است، هم نياز به غذا دارد، و هم نياز به استراحت، بايد زودتر غذاى او را آماده كنند تا بتواند استراحت كند.

ممكن است بعضى خرده گيران بگويند: براى چند مهمان يك گوساله بريان زياد است! ولى با توجه به اين كه:

اولاً، در تعداد اين مهمان ها كه قرآن عددشان را صريحاً بيان نكرده گفتگو است، بعضى سه و بعضى چهار و بعضى نه و بعضى يازده نفر نوشته اند، و از اين بيشتر هم احتمال دارد.(1)

و ثانياً ابراهيم هم پيروان و دوستانى داشت و هم كاركنان و آشنايانى، و اين معمول است كه گاه به هنگام فرا رسيدن ميهمان غذائى درست مى كنند چند برابر نياز ميهمان، و همه از آن استفاده مى كنند.

* * *

اما، در اين هنگام واقعه عجيبى اتفاق افتاد، و آن اين كه: «ابراهيم مشاهده كرد ميهمانان تازه وارد، دست به سوى غذا دراز نمى كنند، اين كار براى او تازگى داشت، و به همين دليل، احساس بيگانگى نسبت به آنها كرد، و باعث وحشت او شد» (فَلَمّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لاتَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خيفَةً).

اين موضوع، از يك رسم و عادت ديرينه سرچشمه مى گرفت، كه هم اكنون نيز در ميان اقوامى كه به سنت هاى خوب گذشته پاى بندند وجود دارد، كه اگر كسى از غذاى ديگرى تناول كند، و به اصطلاح نان و نمك او را بخورد، قصد سوئى درباره او نخواهد كرد.

به همين دليل، اگر كسى واقعاً قصد سوئى نسبت به ديگرى داشته باشد، سعى مى كند نان و نمك او را نخورد، روى اين جهت، ابراهيم از كار اين مهمانان نسبت به آنها بد گمان شد، و فكر كرد ممكن است قصد سوئى داشته باشند.

رسولان، كه به اين مسأله پى برده بودند، به زودى ابراهيم(عليه السلام) را از اين فكر بيرون آوردند و «به او گفتند نترس! ما فرستادگانى هستيم به سوى قوم لوط» يعنى فرشته ايم و مأمور عذاب يك قوم ستمگر، و فرشته غذا نمى خورد (قالُوا لاتَخَفْ إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوط).

* * *

در اين هنگام، «همسر ابراهيم (ساره) كه در آنجا ايستاده بود خنديد» (وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ).

اين خنده، ممكن است به خاطر آن باشد كه او نيز از فجايع قوم لوط به شدت ناراحت و نگران بود، و اطلاع از نزديك شدن مجازات آنها مايه خوشحالى و سرور او گشت.

اين احتمال نيز هست، كه اين خنده از روى تعجب و يا حتى وحشت بوده; چرا كه خنده مخصوص به حوادث سرورانگيز نيست، بلكه گاه مى شود انسان از شدت وحشت و ناراحتى خنده مى كند، و در ميان عرب ضرب المثل معروفى است: شَرَّ الشَّدائِدِ ما يُضْحِكُ: «بدترين شدائد آن است كه انسان را به خنده آورد».

و يا، خنده به خاطر اين بود كه، چرا مهمان هاى تازه وارد، با اين كه وسيله پذيرائى آماده شده، دست به سوى طعام نمى برند.

اين احتمال را نيز داده اند كه، خنده او از جهت خوشحالى به خاطر بشارت بر فرزند بوده باشد، هر چند ظاهر آيه اين تفسير را نفى مى كند; زيرا بشارت به «اسحاق» بعد از اين خنده به او داده شد، مگر اين كه گفته شود نخست به ابراهيم(عليه السلام) بشارت دادند كه صاحب فرزندى خواهد شد و ساره، اين احتمال را داد كه او چنين فرزندى را براى ابراهيم(عليه السلام) خواهد آورد، ولى تعجب كرد كه مگر ممكن است پيرزنى در اين سن و سال براى شوهر پيرش فرزند بياورد، لذا با تعجب از آنها سؤال كرد، و آنها صريحاً به او گفتند:

آرى اين فرزند از تو خواهد شد، دقت در آيات سوره «ذاريات» نيز اين احتمال را تأئيد مى كند.

قابل توجه اين كه: بعضى از مفسران اصرار دارند: «ضَحِكَت» را از ماده «ضَحْك» (بر وزن درك) به معنى «عادت زنانه» بگيرند، و گفته اند: درست در همين لحظه بود كه، ساره در آن سن زياد، و بعد از رسيدن به حد يأس، بار ديگر عادت ماهيانه را ـ كه نشانه امكان تولد فرزند بود ـ پيدا كرد، و لذا وقتى او را بشارت به تولد «اسحاق» دادند، كاملاً توانست اين مسأله را باور كند، آنها به اين استدلال كرده اند كه: در لغت عرب اين جمله گفته مى شود: ضَحَكَتِ الأَرانِبُ: يعنى: «خرگوش ها عادت شدند»!

ولى، اين احتمال از جهات مختلفى بعيد است; زيرا:

اوّلاً، شنيده نشده است اين ماده در مورد انسان در لغت عرب به كار رفته باشد، و لذا «راغب» در كتاب «مفردات»، هنگامى كه اين معنى را ذكر مى كند، صريحاً مى گويد: اين، تفسير جمله «فَضَحِكَت» نيست، آن گونه كه بعضى از مفسران پنداشته اند، بلكه معنى جمله، همان معنى خنديدن است، ولى مقارن حالت خنده عادت ماهانه نيز به او دست داد، و اين دو با هم اشتباه شده است.

ثالثاً، اگر اين جمله به معنى پيدا شدن آن حالت زنانه بوده باشد، نبايد ساره بعد از آن از بشارت به اسحاق تعجب كند; چرا كه با وجود اين حالت، فرزند آوردن عجيب نيست، در حالى كه، از جمله هاى بعد، در همين آيه استفاده مى شود او نه تنها تعجب كرده، بلكه صدا زد: واى بر من مگر ممكن است منِ پيرزن فرزند آوردم؟!

به هر حال، اين احتمال در تفسير آيه بسيار بعيد به نظر مى رسد.

آنگاه اضافه مى كند: «به دنبال آن به او بشارت داديم كه اسحاق از او متولد خواهد شد و پس از اسحاق، يعقوب از اسحاق متولد مى گردد» (فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ).

در حقيقت، هم به او بشارت فرزند دادند، و هم «نوه»، يكى اسحاق و ديگرى يعقوب، كه هر دو از پيامبران خدا بودند.

* * *

همسر ابراهيم «ساره»، كه با توجه به سن زياد خود و همسرش، سخت از دارا شدن فرزند مأيوس و نوميد بود، «با لحن بسيار تعجب آميزى فرياد كشيد: اى واى بر من! آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پير زنم، و شوهرم نيز پير است، اين مسأله بسيار عجيبى است»؟! (قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عَجيبٌ).

او حق داشت تعجب كند; زيرا اولاً طبق آيه 29 سوره «ذاريات» در جوانى نيز زن عقيمى بود، و در آن روز كه اين مژده را به او دادند، طبق گفته مفسران و سفر تكوين «تورات» نود سال يا بيشتر داشت و همسرش ابراهيم(عليه السلام) حدود يك صد سال يا بيشتر.

در اينجا، اين سؤال پيش مى آيد كه: چرا «ساره» هم به پير بودن خود استدلال كرد، و هم پيرى همسرش، در حالى كه مى دانيم زنان معمولاً بعد از پنجاه سالگى، عادت ماهيانه شان، كه نشانه آمادگى براى تولد فرزند است، قطع مى شود، و پس از آن احتمال فرزند آوردن در مورد آنها ضعيف است، ولى آزمايش هاى پزشكى نشان داده مردان از نظر توليد نطفه، آمادگى پدر شدن را تا سنين بالا دارند.

پاسخ اين سؤال روشن است; زيرا در مردان نيز اين موضوع هر چند امكان دارد، ولى به هر صورت در مورد آنها نيز در سنين خيلى بالا اين احتمال ضعيف خواهد بود، لذا طبق آيه 54 سوره «حجر»، خود «ابراهيم» نيز از اين بشارت به خاطر پيرى تعجب كرد.

به علاوه، از نظر روانى نيز شايد ساره بى ميل نبود، كه خود گناه را به گردن نگيرد!.

* * *

به هر حال، رسولان پروردگار فوراً او را از اين تعجب در آوردند، و سوابق نعمت هاى فوق العاده الهى را بر اين خانواده و نجات معجزآسايشان را از چنگال حوادث يادآور شدند، و به او «گفتند: آيا از فرمان خداوند تعجب مى كنى»؟ (قالُوا أَ تَعْجَبينَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ).

در حالى كه «رحمت خدا و بركاتش بر شما اهل بيت بوده و هست» (رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ).

همان خدائى كه ابراهيم(عليه السلام) را از چنگال «نمرود» ستمگر رهائى بخشيد، و در دل آتش سالم نگاه داشت، همان خدائى كه ابراهيم، قهرمان بت شكن را كه يك تنه بر همه طاغوت ها تاخت، قدرت و استقامت و بينش داد.(2)

اين رحمت و بركت الهى، تنها آن روز و آن زمان نبود، بلكه در اين خاندان همچنان ادامه داشته و دارد، چه بركتى بالاتر از وجود پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) كه در اين خاندان آشكار شده اند.

بعضى از مفسران، به اين آيه استدلال كرده اند كه: همسر انسان نيز در عنوان «أَهْلُ الْبَيْت» وارد است، و اين عنوان، مخصوص به فرزندان و پدر و مادر نيست، البته اين استدلال صحيح است، و حتى اگر اين آيه هم نبود، از نظر محتواى كلمه «أَهْل» اين معنى درست بود، اما، هيچ مانعى ندارد كسانى جزء اهل بيت پيامبرى همچون پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) باشند، و بر اثر جدا كردن مكتب خود از نظر معنوى از اهل بيت خارج شوند (شرح بيشتر در اين باره به خواست خدا ذيل آيه 33 سوره «احزاب» خواهد آمد).

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر، فرشتگان گفتند: «او خدائى است كه حميد و مجيد است» (إِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ).

در واقع، ذكر اين دو صفت پروردگار، دليلى است براى جمله قبل; زيرا «حميد» به معنى كسى است كه اعمال او ستوده است، اين نام خدا اشاره اى به نعمت هاى فراوانى است كه او بر بندگانش دارد، كه در مقابل آن حمدش را مى كنند، و «مجيد» به كسى گفته مى شود كه، حتى قبل از استحقاق، نعمت مى بخشد، آيا از خداوندى كه داراى اين صفات است، عجيب مى آيد كه چنين نعمتى (يعنى فرزندهاى برومند) به خاندان پيامبرش بدهد؟!

* * *

 

74فَلَمّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا في قَوْمِ لُوط

75إِنَّ إِبْراهيمَ لَحَليمٌ أَوّاهٌ مُنيبٌ

76يا إِبْراهيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُود

 

ترجمه:

74 ـ هنگامى كه ترس ابراهيم فرو نشست، و بشارت به او رسيد، درباره قوم لوط با ما مجادله مى كرد.

75 ـ چرا كه ابراهيم، بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوى خدا) بود!

76 ـ اى ابراهيم! از اين (درخواست) صرف نظر كن، كه فرمان پروردگارت فرا رسيده; و به طور قطع عذاب (الهى) به سراغ آنها مى آيد; و برگشت ندارد!

 

تفسير:

در آيات گذشته ديديم ابراهيم به زودى دريافت كه ميهمان هاى تازه وارد، افراد خطرناك و مزاحمى نيستند، بلكه رسولان پروردگارند، كه به گفته خودشان، براى انجام مأموريتى به سوى قوم «لوط» مى روند.

«هنگامى كه وحشت ابراهيم(عليه السلام) از آنها زائل شد، و از طرفى بشارت فرزند و جانشين برومندى به او دادند، فوراً به فكر قوم لوط(عليه السلام) كه آن رسولان مأمور نابودى آنها بودند افتاد، و شروع به مجادله و گفتگو در اين باره با آنها كرد» (فَلَمّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا في قَوْمِ لُوط).(3)

در اينجا، ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: چرا ابراهيم درباره يك قوم آلوده گنهكار به گفتگو برخاسته و با رسولان پروردگار كه مأموريت آنها به فرمان خدا است، به مجادله پرداخته است (و به همين دليل، تعبير به «يُجادِلُنا» شده، يعنى با ما مجادله مى كرد) در حالى كه اين كار از شأن يك پيامبر، آن هم پيامبرى به عظمت ابراهيم(عليه السلام) دور است؟

* * *

لذا، قرآن بلافاصله در آيه بعد مى گويد: «ابراهيم بردبار، بسيار مهربان، و متوكّل بر خدا و بازگشت كننده به سوى او بود» (إِنَّ إِبْراهيمَ لَحَليمٌ أَوّاهٌ مُنيبٌ).(4)

در واقع، با اين سه جمله، پاسخ سربسته و كوتاهى به اين سؤال داده شده است.

توضيح اين كه: ذكر اين صفات براى ابراهيم(عليه السلام) به خوبى نشان مى دهد كه مجادله او مجادله ممدوحى بوده است، و اين به خاطر آن است كه براى «ابراهيم» روشن نبود فرمان عذاب به طور قطع از ناحيه خداوند صادر شده، بلكه اين احتمال را مى داد هنوز روزنه اميدى براى نجات اين قوم باقى است، و احتمال بيدار شدن درباره آنها مى رود.

و به همين دليل، هنوز جائى براى شفاعت وجود دارد، لذا خواستار تأخير اين مجازات و كيفر بود; چرا كه او حليم و بردبار، و نيز بسيار مهربان بود، و نيز در همه جا به خدا رجوع مى كرد.

بنابراين، اين كه بعضى گفته اند: اگر مجادله ابراهيم با خدا بود كه معنى ندارد، و اگر با فرستادگان او بود آنها نيز از پيش خود نمى توانستند كارى انجام دهند، پس در هر صورت اين مجادله نمى توانست صحيح باشد؟

پاسخ اين است: در برابر يك حكم قطعى نمى توان گفتگو كرد، اما فرمان هاى غير قطعى را با تغيير شرائط و اوضاع مى توان تغيير داد; چرا كه راه بازگشت در آن بسته نيست، و به تعبير ديگر، فرمان هائى است مشروط نه مطلق.

اما، اين كه بعضى احتمال داده اند: مجادله درباره نجات مؤمنان بوده و از آيات 31 و 32 سوره «عنكبوت» بر اين مطلب استشهاد كرده اند، كه مى گويد: وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمينَ * قالَ إِنَّ فيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرين:

«هنگامى كه رسولان با بشارت نزد ابراهيم آمدند، گفتند: ما اهل اين قريه (شهر قوم لوط) را هلاك خواهيم كرد; چرا كه اهل آن ستمكارند ابراهيم گفت: در آنجا لوط زندگى مى كند، گفتند: ما به كسانى كه در آنجا هستند آگاهتريم، او و خانواده اش جز همسرش را كه در ميان قوم باقى مى ماند نجات خواهيم داد».

صحيح نيست، زيرا با آيه بعد كه هم اكنون از آن بحث خواهيم كرد، به هيچ وجه سازگار نمى باشد.

* * *

در آيه بعد، مى فرمايد: «رسولان به زودى به ابراهيم گفتند: اى ابراهيم از اين پيشنهاد صرف نظر كن» و شفاعت را كنار بگذار كه جاى آن نيست (يا إِبْراهيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).

«چرا كه فرمان حتمى پروردگارت فرا رسيده» (إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ).

«و عذاب خداوند، بدون گفتگو به سراغ آنها خواهد آمد» (وَ إِنَّهُمْ آتيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُود).

تعبير به «رَبِّك» (پروردگارت) نشان مى دهد اين عذاب، نه تنها جنبه انتقامى نداشته، بلكه از صفت ربوبيت پروردگار، كه نشانه تربيت و پرورش بندگان و اصلاح مجتمع انسانى است، سرچشمه گرفته!.

و اين كه، در بعضى از روايات مى خوانيم: ابراهيم به رسولان پروردگار گفت: اگر در ميان اين قوم صد نفر از مؤمنان باشد، آيا باز هم آنها را هلاك خواهيد ساخت؟

گفتند: نه.

گفت: اگر پنجاه نفر باشد؟

گفتند: نه.

گفت: اگر سى نفر؟

گفتند: نه.

گفت: اگر ده نفر؟

گفتند: نه.

گفت: اگر پنج نفر؟

گفتند: نه.

گفت: حتى اگر يك نفر در ميان آنها با ايمان باشد؟

گفتند: نه.

ابراهيم گفت: به طور مسلّم لوط در ميان آنها است، آنها پاسخ گفتند: ما آگاهتريم. او و خاندانش را به جز همسرش نجات خواهيم داد.(5)

اين روايت، به هيچ وجه دليل بر آن نيست كه، منظور از مجادله اين گفتگو باشد، بلكه اين گفتگو درباره مؤمنان بوده، و از گفتگوئى كه درباره كافران داشته است جدا است، و از اينجا روشن مى شود كه آيات سوره «عنكبوت» نيز با تفسيرى كه در بالا آمد منافاتى ندارد (دقت كنيد).

* * *

 

77وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سيءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالَ هذا يَوْمٌ عَصيبٌ

78وَ جائَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَ مِنْ قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللّهَ وَ لا تُخْزُونِ في ضَيْفي أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشيدٌ

79قالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا في بَناتِكَ مِنْ حَقّ وَ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ ما نُريدُ

80قالَ لَوْ أَنَّ لي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوي إِلى رُكْن شَديد

 

ترجمه:

77 ـ و هنگامى كه رسولان ما (فرشتگان عذاب) به سراغ لوط آمدند، از آمدنشان ناراحت شد; و قلبش پريشان گشت; و گفت: «امروز روز سختى است»! (زيرا ترسيد قوم تبهكار مزاحم آنها شوند.)

78 ـ قوم او (به قصد مزاحمت ميهمانان) به سرعت به سراغ او آمدند ـ و قبلاً كارهاى بد انجام مى دادند ـ گفت: «اى قوم من! اينها دختران منند; براى شما پاكيزه ترند! (با آنها ازدواج كنيد;) از خدا بترسيد، و مرا در مورد ميهمانانم رسوا نسازيد! آيا در ميان شما يك مرد فهميده و آگاه وجود ندارد»؟!

79 ـ گفتند: «تو كه مى دانى ما تمايلى به دختران تو نداريم; و خوب مى دانى ما چه مى خواهيم»!

80 ـ گفت: «(افسوس) اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم; يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود»!


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 5 و 87.

2 ـ جمله «رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ» ممكن است جمله خبريه باشد و در مقام حال، و نيز ممكن است جنبه دعا داشته باشد، ولى احتمال اول نزديك تر به نظر مى رسد.

3 ـ «رَوع» (بر وزن نوع) به معنى ترس و وحشت است، و «رُوع» (بر وزن نوح) به معنى روح يا بخشى از روح كه مركز نزول ترس و وحشت است مى باشد (به «قاموس اللغة» مراجعه شود).

4 ـ «حَلِيم» از «حلم» به معنى بردبارى، در راه رسيدن به يك هدف مقدس است و «أَوّاه» در اصل، به معنى كسى است كه فراوان آه مى كشد، خواه به خاطر ترس از مسئوليت هاى خود باشد و يا مشكلات و مصائبى كه دامن مردم را گرفته است، و «مُنِيب» از ماده «انابه» به معنى رجوع و بازگشت است.

5 ـ تفسير «برهان»، صفحه 226، جلد 2 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 546، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 168، حديث 25.

 
تفسير:

زندگى ننگين قوم لوط

در آيات سوره «اعراف»، اشاره به گوشه اى از سر نوشت قوم لوط شده، و تفسير آن را در آنجا ديديم، اما در اينجا به تناسب شرح داستان هاى پيامبران و اقوام آنها، و به تناسب پيوندى كه آيات گذشته با سرگذشت لوط و قومش داشت، پرده از روى قسمت ديگرى از زندگانى اين قوم منحرف و گمراه بر مى دارد، تا هدف اصلى را، كه نجات و سعادت كل جامعه انسانى است از زاويه ديگرى تعقيب كند.

بنابراين، ذكر ماجراى لوط پنجمين پيامبر مذكور، در اينجا به تبع داستان ابراهيم است.

نخست، مى گويد: «هنگامى كه رسولان ما به سراغ لوط آمدند، او بسيار از آمدن آنها ناراحت شد، فكر و روحش پراكنده گشت، و غم و اندوه، تمام وجودش را فرا گرفت» (وَ لَمّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سيءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً).

در روايات و تفاسير اسلامى آمده است: لوط، در آن هنگام در مزرعه خود كار مى كرد، ناگهان، عده اى از جوانان زيبا را ديد كه به سراغ او مى آيند(1) و مايلند مهمان او باشند، علاقه او به پذيرائى از مهمان از يكسو.

و توجه به اين واقعيت كه حضور اين جوانان زيبا، در شهرى كه غرق آلودگى انحراف جنسى است، موجب انواع دردسر و احتمالاً آبروريزى است از سوى ديگر، او را سخت در فشار قرار داد.

اين مسائل، به صورت افكارى جانفرسا از مغز او عبور كرد، و آهسته با خود «گفت: امروز، روز سخت و وحشتناكى است» (وَ قالَ هذا يَوْمٌ عَصيبٌ).

«سِيىءَ» از ماده «ساء» به معنى بد حال شدن و ناراحت گشتن است.

«ذَرع» را بعضى به معنى قلب، و بعضى به معنى خُلق گرفته اند، بنابراين «ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» يعنى دلش به خاطر اين مهمان هاى ناخوانده، در چنين شرائط سختى، تنگ و ناراحت شد.

ولى، به طورى كه «فخر رازى» در تفسيرش از «ازهرى» نقل كرده، «ذَرع» در اين گونه موارد به معنى طاقت است، و در اصل، فاصله ميان دست هاى شتر به هنگام راه رفتن مى باشد.

طبيعى است، هنگامى كه بر پشت شتر بيش از مقدار طاقتش بار بگذارند، مجبور است دست ها را نزديك تر بگذارد، و فاصله آن را به هنگام راه رفتن كمتر كند، به همين مناسبت اين تعبير تدريجاً به معنى ناراحتى به خاطر سنگينى حادثه آمده است.

از بعضى از كتب لغت، مانند «قاموس» استفاده مى شود: اين تعبير در موقعى گفته مى شود، كه شدت حادثه به قدرى باشد كه انسان تمام راه هاى چاره را به روى خود بسته ببيند.

«عَصِيب» از ماده «عَصْب» (بر وزن اسب) به معنى بستن چيزى به يكديگر است، و از آنجا كه حوادث سخت و ناراحت كننده، انسان را در هم مى پيچد، و گوئى در لابلاى ناراحتى قرار مى دهد، عنوان «عَصِيب» به آن اطلاق مى شود، و عرب، روزهاى گرم و سوزان را نيز «يَوْمُ الْعَصِيب» مى گويد.

* * *

به هر حال، لوط راهى جز اين نداشت كه ميهمان هاى تازه وارد را به خانه خود بپذيرد و از آنها پذيرائى كند، اما، براى اين كه آنها را اغفال نكرده باشد، در وسط راه چند بار به آنها گوشزد كرد، كه اين شهر مردم شرور و منحرفى دارد، تا اگر مهمان ها توانائى مقابله با آنان را ندارند، حساب كار خويش بكنند.

در روايتى مى خوانيم: خداوند به فرشتگان دستور داده بود تا اين پيامبر، سه بار شهادت بر بدى و انحراف اين قوم ندهد، آنها را مجازات نكنند (يعنى حتى در اجراى فرمان خدا نسبت به يك قوم گناهكار، بايد موازين يك دادگاه و محاكمه عادلانه انجام گردد!) و اين رسولان، شهادت لوط را در اثناء راه سه بار شنيدند.(2)

در پاره اى از روايات آمده: لوط آن قدر مهمان هاى خود را معطل كرد تا شب فرا رسيد، شايد دور از چشم آن قوم شرور و آلوده، بتواند با حفظ حيثيت و آبرو، از آنان پذيرائى كند.(3)

ولى چه مى توان كرد، وقتى كه انسان دشمنش در درون خانه اش باشد؟!

همسر لوط كه زن بى ايمانى بود، و به اين قوم گنهكار كمك مى كرد، از ورود اين ميهمانان جوان و زيبا آگاه شد، بر فراز بام رفت.

نخست، از طريق كف زدن، و سپس با روشن كردن آتش و برخاستن دود، گروهى از اين قوم منحرف را آگاه كرد كه طعمه چربى به دام افتاده!(4)

در اينجا، قرآن مى گويد: «قوم با سرعت و حرص و ولع، براى رسيدن به مقصد خود به سوى لوط آمدند» (وَ جائَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ).(5)

همان قوم و گروهى كه، صفحات زندگانيشان سياه و آلوده به ننگ بود «و قبلاً اعمال زشت و بدى انجام مى دادند» (وَ مِنْ قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ).

لوط، در اين هنگام حق داشت بر خود بلرزد، و از شدت ناراحتى فرياد بكشد، لذا به آنها «گفت: من حتى حاضرم دختران خودم را به عقد شما در آورم، اينها براى شما پاكيزه ترند» (قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ).

بيائيد «و از خدا بترسيد، آبروى مرا نبريد، و با قصد سوء در مورد ميهمانانم مرا رسوا مسازيد» (فَاتَّقُوا اللّهَ وَ لا تُخْزُونِ في ضَيْفي).

اى واى «مگر در ميان شما يك انسان رشيد و عاقل و شايسته وجود ندارد» كه شما را از اين اعمال ننگين و بى شرمانه باز دارد (أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشيدٌ).

* * *

ولى، اين قوم تبهكار در برابر اين همه بزرگوارى لوط پيامبر، بى شرمانه پاسخ گفتند: «تو خود به خوبى مى دانى كه ما را در دختران تو حقى نيست» (قالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا في بَناتِكَ مِنْ حَقّ).

«و تو مسلماً مى دانى ما چه چيز مى خواهيم»؟! (وَ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ ما نُريدُ).

* * *

در اينجا بود كه، اين پيامبر بزرگوار چنان خود را در محاصره حادثه ديد و ناراحت شد، كه فرياد زد: «اى كاش در برابر شما قوه و قدرتى در خود داشتم» تا از ميهمان هايم دفاع كنم و شما خيره سران را در هم بكوبم (قالَ لَوْ أَنَّ لي بِكُمْ قُوَّةً).

«يا تكيه گاه محكمى از قوم و عشيره، پيروان و هم پيمان هاى قوى و نيرومند در اختيار من بود تا با كمك آنها بر شما منحرفان چيره شوم» (أَوْ آوي إِلى رُكْن شَديد).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 547، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 169، حديث 27.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 547، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 169، حديث 27.

3 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 545، حديث 5 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 165 (عبارت: تصيرون هاهنا الى اختلاط الظلام).

4 ـ «الميزان»، جلد 10، صفحه 362 (صفحه 348، مؤسسه اسماعيليان) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 546، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 169، حديث 27 و جلد 56، صفحه 256، حديث 20.

5 ـ «يُهْرَعُون» از ماده «اهراع» به معنى راندن شديد است، گوئى غريزه سركش جنسى، اين قوم گمراه را به شدت به سوى ميهمان هاى لوط پيامبر، مى راند!

 

نكته ها:

1 ـ منظور لوط از دخترانش

جمله اى كه لوط به هنگام حمله قوم به خانه او، به قصد تجاوز به مهمانانش گفت كه: اين دختران من براى شما پاك و حلال است، از آنها استفاده كنيد و گرد گناه نگرديد، در ميان مفسران سؤالاتى را بر انگيخته است.

نخست اين كه: آيا منظور، دختران نسبى و حقيقى لوط بوده اند؟ در حالى كه آنها طبق نقل تاريخ دو يا سه نفر بيشتر نبودند، چگونه آنها را به اين جمعيت پيشنهاد مى كند؟

يا اين كه: منظور همه دختران قوم و شهر بوده است، كه مطابق معمول، بزرگ قبيله از آنها به عنوان دختران خود ياد مى كند؟

احتمال دوم ضعيف به نظر مى رسد; چرا كه خلاف ظاهر است و صحيح همان احتمال اول است، و اين پيشنهاد لوط، به خاطر آن بود كه مهاجمين عده اى از اهل قريه بودند، نه همه آنها، به علاوه او مى خواهد نهايت فداكارى خود را در اينجا نشان دهد، كه من حتى حاضرم براى مبارزه با گناه و همچنين حفظ حيثيت ميهمانانم دختران خودم را به همسرى شما در آورم، شايد وجدان خفته آنها با اين فداكارى بى نظير بيدار شود، و به راه حق باز گردند.

ديگر اين كه: مگر ازدواج دختر با ايمانى مانند دختران لوط، با كفار بى ايمان جائز بود كه چنين پيشنهادى را كرد؟!

پاسخ اين سؤال را از دو راه گفته اند:

يكى اين كه در آئين لوط، همانند آغاز اسلام، تحريم چنين ازدواجى وجود نداشت، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) دختر خود «زينب» را به ازدواج «ابى العاص» قبل از آن كه اسلام را بپذيرد در آورد، ولى بعداً اين حكم منسوخ گشت.(1)

اما اين پاسخ خالى از اشكال نيست; زيرا ازدواج «ابى العاص» با «زينب» قبل از بعثت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود نه قبل از اسلامِ «ابى العاص»(2) و اين قابل مقايسه با ازدواج دختران لوط نيست، بنابراين بهتر پاسخ دوم است و آن اين كه:

منظور «لوط» پيشنهاد ازدواج مشروط بود (مشروط به ايمان) يعنى اين دختران من است، بيائيد ايمان آوريد تا آنها را به ازدواج شما در آورم.

و از اينجا روشن مى شود كه، ايراد بر لوط پيامبر كه چگونه دختران پاك خود را به جمعى از اوباش پيشنهاد كرد، نادرست است; زيرا پيشنهاد او مشروط و براى اثبات نهايت علاقه به هدايت آنها بود.

* * *

2 ـ منظور از «أَطْهَر» چيست؟

بايد توجه داشت كلمه «أَطْهَر» (پاكيزه تر) مفهومش اين نيست كه عمل زشت و ننگين آنها پاك بوده، و ازدواج از آن پاكيزه تر، بلكه، اين تعبيرى است كه در زبان عرب و زبان هاى ديگر به هنگام مقايسه گفته مى شود، مثلاً به كسى كه با سرعت سرسام آورى رانندگى مى كند، مى گويند: «دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است». و يا «چشم از غذاى مشكوك پوشيدن بهتر از آن است كه انسان جان خود را به خطر بيندازد».

در روايتى نيز مى خوانيم امام به هنگام شدت تقيه و احساس خطر از ناحيه خلفاى بنى عباس فرمود: وَ اللّهِ أَنْ أُفْطِرَ يَوْماً مِنْ شَهْرِ رَمَضانَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ يُضْرَبَ عُنُقِي: «به خدا سوگند، يك روز از ماه رمضان را ـ همان روزى را كه خليفه وقت عيد اعلام كرده بود در حالى كه عيد نبود ـ افطار كنم (و سپس آن روز را قضا كنم) بهتر از آن است كه كشته شوم».(1)

با اين كه، نه كشته شدن خوب است و نه هرگز نرسيدن و مانند آن، اما اين تعبير گفته مى شود.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 83، حديث 9، و صفحه 82 (با اندكى تفاوت) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 95، كتاب الصوم، باب 57 (جلد 10، صفحه 131، حديث 13034، چاپ آل البيت، با تفاوت) ـ «بحار الانوار»، جلد 47، صفحه 210، حديث 53 (با اندكى تفاوت).

3 ـ تعبير «يك مرد رشيد نيست»؟

تعبير «لوط» كه در پايان سخنش گفت: «آيا در ميان شما يك مرد رشيد نيست» اين حقيقت را بازگو مى كند كه، حتى وجود يك مرد رشيد در ميان يك قوم و قبيله براى جلوگيرى از اعمال ننگينشان كافى است، يعنى اگر يك انسان عاقل و صاحب رشد فكرى در ميان شما بود، هرگز به سوى خانه من به قصد تجاوز به ميهمانانم نمى آمديد.

اين تعبير، نقش «رجل رشيد» را در رهبرى جوامع انسانى به خوبى روشن مى سازد، اين همان واقعيتى است كه در طول تاريخ بشر نمونه هاى زيادى از آن را خوانده يا ديده ايم.

* * *

4 ـ ما به دختران تو حق نداريم

عجب اين كه آن قوم گمراه به لوط گفتند: ما به دختران تو حق نداريم، اين تعبير بيانگر نهايت انحراف اين گروه است، يعنى يك جامعه آلوده كارش به جائى مى رسد كه حق را باطل، و باطل را حق مى بيند، ازدواج با دختران پاك و باايمان را اصلاً در قلمرو حق خود نمى شمارد، ولى به عكس، انحراف جنسى را حق خود مى شمارد.

عادت كردن و خو گرفتن به گناه، در مراحل نهائى و خطرناكش چنين است كه ننگين ترين و زشت ترين اعمال را حق خود مى شمارد، و پاك ترين تمتع و بهره گيرى جنسى را ناحق مى داند.

* * *

5 ـ منظور از «قُوَّة»

در حديثى از امام صادق(عليه السلام)چنين مى خوانيم كه، در تفسير آيات فوق فرمود: منظور از «قُوَّه» همان «قائم» است و «ركن شديد» 313 نفر يارانش! (1)

اين روايت، ممكن است عجيب به نظر برسد كه چگونه مى توان باور كرد لوط در عصر خودش آرزوى ظهور چنين شخصى، با چنين يارانى را كرده باشد.

ولى، آشنائى با رواياتى كه در تفسير آيات قرآن وارد شده تاكنون اين درس را به ما داده است كه، غالباً يك قانون كلى را در چهره يك مصداق روشنش بيان مى كند، در واقع لوط آرزو مى كرد: اى كاش مردانى مصمم با قدرت روحى و جسمى كافى براى تشكيل يك حكومت الهى، همانند مردانى كه حكومت جهانى عصر قيام مهدى(عليه السلام) را تشكيل مى دهند در اختيار داشت، تا قيام كند و با تكيه بر قدرت، با فساد و انحراف مبارزه نمايد، و اين گونه افراد خيره سر بى شرم را در هم بكوبد.

* * *

81قالُوا يا لُوطُ إِنّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصيبُها ما أَصابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب

82فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيل مَنْضُود

83مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمينَ بِبَعيد

 

ترجمه:

81 ـ (فرشتگان عذاب) گفتند: «اى لوط! ما رسولان پروردگار توايم; آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب، خانواده ات را حركت ده! و هيچ يك از شما پشت سرش را نگاه نكند; مگر همسرت، كه او هم به همان بلائى كه آنها گرفتار مى شوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است; آيا صبح نزديك نيست»؟!

82 ـ و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، آن (شهر و ديار) را زير و رو كرديم; و بارانى از سنگ (گِل هاى متحجر) متراكم بر روى هم، بر آنها نازل نموديم.

83 ـ (سنگ هائى كه) نزد پروردگارت نشاندار بود; و آن، از (ساير) ستمگران دور نيست!


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 228 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 170، حديث 30.

 

تفسير:

پايان زندگى اين گروه ستمكار

سرانجام، هنگامى كه رسولان پروردگار، نگرانى شديد لوط را مشاهده كردند كه در چه عذاب و شكنجه روحى گرفتار است، پرده از روى اسرار كار خود برداشته به او «گفتند: اى لوط ما فرستادگان پروردگار توايم، نگران مباش! و بدان كه آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد»! (قالُوا يا لُوطُ إِنّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ).

جالب اين كه، فرشتگان خدا نمى گويند به ما آسيبى نمى رسد، بلكه مى گويند: به تو اى لوط دست نمى يابند كه آسيب برسانند.

اين تعبير، يا به خاطر آن است كه آنها خود را از لوط جدا نمى دانستند، چون به هر حال ميهمان او بودند و هتك حرمت آنها هتك حرمت لوط بود.

و يا به خاطر اين است كه: مى خواستند به او بفهمانند، ما رسولان خدا هستيم و عدم دسترسى به ما مسلّم است، حتى به تو هم، كه انسانى هم نوع آنان هستى، به لطف پروردگار دست نخواهند يافت.

در آيه 37 سوره «قمر» مى خوانيم: وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُم: «آنها قصد تجاوز به ميهمان لوط را داشتند، ولى ما چشم هاى آنها را نابينا ساختيم».

اين آيه نشان مى دهد: در اين هنگام قوم مهاجم به اراده پروردگار بينائى خود را از دست دادند و قادر بر حمله نبودند.

در بعضى از روايات نيز، مى خوانيم: يكى از فرشتگان مشتى خاك به صورت آنها پاشيد و آنها نابينا شدند.(1)

به هر حال، اين آگاهى لوط از وضع ميهمانان و مأموريتشان همچون آب سردى بود كه بر قلب سوخته اين پيامبر بزرگ ريخته شد، و در يك لحظه احساس كرد بار سنگين غم و اندوه از روى قلبش برداشته شد، برق شادى در چشمش درخشيدن گرفت، و همچون بيمار شديدى كه چشمش به طبيب مسيحا دمى بيفتد احساس آرامش نمود ، و فهميد دوران اندوه و غم در شرف پايان است، و زمان شادى و نجات از چنگال اين قوم ننگين حيوان صفت، فرا رسيده است!.

ميهمانان، بلافاصله اين دستور را به لوط دادند كه «تو همين امشب در دل تاريكى خانواده ات را با خود بردار، و از اين سرزمين بيرون شو» (فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ).(2)

ولى، مواظب باشيد «هيچ يك از شما به پشت سرش نگاه نكند» (وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ).

«تنها كسى كه از اين دستور تخلف خواهد كرد، و به همان بلائى كه به قوم گناهكار مى رسد گرفتار خواهد شد همسر معصيت كار تو است» (إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصيبُها ما أَصابَهُمْ).

در تفسير جمله «لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ» مفسران چند احتمال داده اند:

نخست اين كه: هيچ كس به پشت سر نگاه نكند.

ديگر اين كه: به فكر مال و وسائل زندگى خود در شهر نباشيد، تنها خود را از اين مهلكه بيرون ببريد.

سوم اين كه: هيچ يك از شما خانواده از اين قافله كوچك عقب نماند.

چهارم اين كه: به هنگام خروج شما زمين لرزه و مقدمات عذاب شروع خواهد شد، به پشت سر خود نگاه نكنيد و به سرعت دور شويد.

ولى، هيچ مانعى ندارد كه همه اين احتمالات در مفهوم آيه جمع باشد.(3)

سرانجام، آخرين سخن را به لوط گفتند كه: «لحظه نزول عذاب و ميعاد آنها صبح است، و با نخستين شعاع صبحگاهى زندگى اين قوم غروب خواهد كرد» (إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ).

اكنون، برخيزيد و هر چه زودتر شهر را ترك گوئيد «مگر صبح نزديك نيست» (أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب).

در بعضى از روايات مى خوانيم: هنگامى كه فرشتگان موعد عذاب را صبح ذكر كردند، لوط از شدت ناراحتى كه از اين قوم آلوده داشت، همان قومى كه با اعمال ننگينشان قلب او را مجروح و روح او را پر از غم و اندوه ساخته بودند، از فرشتگان خواست: حالا كه بنا است نابود شوند چه بهتر كه زودتر!.

ولى، آنها لوط را دلدارى دادند و گفتند: مگر صبح نزديك نيست؟!(4)

* * *

لحظه عذاب فرا رسيد و به انتظار لوط پيامبر پايان داد، قرآن مى گويد: «هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد آن سرزمين را زير و رو كرديم، و بارانى از سنگ، از گِل هاى متحجر متراكم بر روى هم، بر سر آنها فرو ريختيم» (فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيل مَنْضُود).

«سِجِّيل» در اصل، يك كلمه فارسى است، كه از «سنگ» و «گل» گرفته شده است، بنابراين چيزى است نه كاملاً مانند سنگ سخت، و نه همچون گل سست است، بلكه برزخى ميان آن دو مى باشد.

«مَنْضُود» از ماده «نضد» به معنى روى هم قرار گفتن و پى درپى آمدن است، يعنى اين باران سنگ، آن چنان سريع و پى در پى بود، كه گوئى سنگ ها بر هم سوار مى شدند.

* * *

ولى، اين سنگ ها، سنگ هاى معمولى نبودند بلكه «سنگ هائى بودند نشان دار، نزد پروردگار تو» (مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ).

اما، تصور نكنيد اين سنگ ها مخصوص قوم لوط بودند، «آنها از هيچ قوم و جمعيت و گروه ستمكار و ظالمى دور نيستند» (وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمينَ بِبَعيد).

اين قوم منحرف، هم بر خويش ستم كردند، و هم بر جامعه شان، هم سرنوشت ملتشان را به بازى گرفتند، و هم ايمان و اخلاق انسانى را، و هر قدر رهبر دلسوزشان فرياد زد، گوش فرا ندادند و مسخره كردند، و قاحت و بى شرمى را به آنجا رساندند، كه حتى مى خواستند به حريم ميهمان هاى رهبرشان نيز تجاوز كنند.

اينها، كه همه چيز را وارونه كرده بودند! بايد شهرشان هم واژگونه شود! نه فقط زير و رو شود، كه بارانى از سنگ، آخرين آثار حيات را در آنجا در هم بكوبد، و آنها را زير پوشش خود دفن كند، به گونه اى كه حتى اثرى از آنها در آن سرزمين، ديده نشود، تنها بيابانى وحشتناك و به هم ريخته، و قبرستانى خاموش و مدفون زير سنگ ريزه ها، از آنها باقى بماند.

آيا تنها قوم لوط بايد چنين مجازات شوند؟ مسلماً نه، هر گروه منحرف و ملت ستم پيشه اى، چنين سرنوشتى در انتظار او است.

گاهى زير باران سنگريزه ها.

گاهى زير ضربات بمب هاى آتش زا.

زمانى زير فشارهاى اختلافات كشنده اجتماعى.

و بالاخره هر كدام به شكلى و به صورتى.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 546، حديث 5 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 166، حديث 17.

(عبارت: فأخذ كفّاً من بطحاء فضرب بها وجوههم) ـ در اين كه چگونه متجاوزان به ميهمانان لوط نابينا شدند، سه طريق ديگر (غير از طريق مذكور) در روايات آمده است:

الف ـ «جبرئيل با انگشتش به سمت آنان اشاره كرد و كور شدند» (كافى، جلد 8، صفحه 329، حديث 505 ـ بحار الانوار، جلد 12، صفحات 163 و 169، با اندكى تفاوت ـ عبارت: «فلمّا دخلوا أهوى جبرئيل بإصبعه نحوهم فذهبت أعينهم»).2

ب ـ «جبرئيل با بال هايش بر صورت هاى آنان زد و آنان را كور كرد» (بحار الانوار، جلد 12، صفحه 158 ـ عبارت: «فضرب جبرئيل بجناحيه على وجوههم فطمسها»).

ج ـ «جبرئيل به او دستور مى دهد كه مشتى از خاك بردارد وآن را به صورت متجاوزان بزند» (ثواب الاعمال، صفحه 266، انتشارات شريف رضى ـ عبارت: «فخذ كفاً من بطحاء الأرض فاضرب وجوههم»).

2 ـ «أَسْرِ» از ماده «اسراء» به معنى حركت در شب است، بنابراين، ذكر «لَيْل» (شب) در آيه براى تأكيد بيشتر اين موضوع است، و «قِطْع» به معنى تاريكى شب است، اشاره به اين كه در آن هنگام كه پرده هاى سياه شب در همه جا فرو افتاده و اين قوم غافل يا در خوابند و يا مست شراب و هوسبازى، بى خبر، از ميان آنها بيرون رو.

3 ـ در اين كه «إِلاَّ امْرَأَتَكَ» استثناء از كدام جمله است، مفسران دو احتمال داده اند:

نخست اين كه از جمله «لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ» استثناء مى شود كه مفهومش اين است: لوط و خانواده و حتى زنش همه با هم به خارج شهر حركت كردند و هيچ يك از آنها طبق فرمان رسولان به پشت سر نگاه نكرد جز همسر لوط كه به حكم علاقه و دلبستگى كه به آنان داشت و نگران سرنوشت آنها بود لحظه اى ايستاد و نگاهى به پشت سر كرد و طبق روايتى در اين هنگام قطعه سنگى از آن سنگ ها كه بر شهر فرو مى ريخت به او اصابت كرد و او را كشت!

احتمال ديگر اين كه استثناء از جمله «فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ» باشد، يعنى همه خانواده را جز همسرت با خود ببر، در اين صورت همسر لوط در شهر باقى مانده است، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد.

4 ـ «كافى»، جلد 5، صفحات 546 و 548، احاديث 5 و 6 ـ «بحارالانوار»، جلد 12، صفحات 158، 161، 166.

 

نكته ها:

1 ـ چرا لحظه نزول عذاب «صبح» بود؟

دقت در آيات بالا اين سؤال را در ذهن خواننده ترسيم مى كند كه، صبح در اين ميان چه نقشى داشت؟ چرا در دل شب عذاب نازل نشد؟

آيا به خاطر آن است كه: گروه مهاجم به خانه لوط، هنگامى كه نابينا شدند به سوى قوم برگشتند و جريان را بازگو كردند، و آنها كمى در فكر فرو رفتند كه جريان چيست؟ و خداوند اين مهلت را تا صبح به آنها داد، شايد بيدار شوند و به سوى او باز گردند؟!.

يا اين كه: خداوند نمى خواست در دل شب، بر آنها شبيخون زند، و به همين دليل دستور داد تا فرا رسيدن صبح مأموران عذاب دست نگه دارند.

در تفاسير، تقريباً چيزى در اين زمينه ننوشته اند، ولى آنچه در بالا گفتيم احتمالاتى بود كه قابل مطالعه است.

* * *

2 ـ زير و رو چرا؟

گفتيم: عذاب بايد تناسبى با نحوه گناه داشته باشد، از آنجا كه اين قوم در طريق انحراف جنسى، همه چيز را دگرگون ساختند، خداوند نيز شهرهاى آنها را زير و رو كرد، و از آنجا كه ـ طبق روايات ـ بارانى از سخنان ركيك به طور مداوم بر هم مى ريختند، خداوند هم بارانى از سنگ بر سر آنان فرو ريخت.

* * *

3 ـ باران سنگ چرا؟

آيا بارش سنگريزه قبل از زير و رو شدن شهرهاى آنها بود، يا همراه آن، يا بعد از آن؟ در ميان مفسران گفتگو است، و آيات قرآن نيز صراحتى در اين زمينه ندارد; زيرا اين جمله با واو، عطف شده كه ترتيب از آن استفاده نمى شود.

ولى، بعضى از مفسران مانند نويسنده «المنار» معتقد است: اين باران سنگ يا قبل از زير و رو شدن بوده، يا در اثناء آن، و فلسفه آن، اين بوده كه افراد پراكنده اى كه در گوشه و كنار قرار داشتند، و زير آوارها مدفون نشدند، سالم در نروند، آنها نيز به كيفر اعمال زشتشان برسند!.

روايتى كه مى گويد: همسر لوط، صدا را كه شنيد سر بر گردانيد، و در همان حال سنگى به او اصابت كرد و او را كشت،(1) نشان مى دهد: اين دو (زير و رو شدن و باران سنگ) با هم صورت گرفته است.

اما، اگر از اينها صرف نظر كنيم، مانعى ندارد كه براى تشديد عذاب و محو آثار آنها، سنگريزه حتى پس از زير و رو شدن بر آنها نازل شده باشد، به طورى كه سرزمينشان زير آن پنهان گردد و آثارش محو شود.

* * *

 


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 144.

4 ـ نشان دار چرا؟

گفتيم: جمله «مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ» اين نكته را مى فهماند كه، اين سنگ ها از نزد خدا نشاندار بودند، ولى، در اين كه چگونه نشان دار بود، در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى گفته اند: در اين سنگ ها علاماتى بود كه نشان مى داد سنگ معمولى نيست، بلكه مخصوصاً براى عذاب الهى نازل شده است، تا با ريزش سنگ هاى ديگر اشتباه نشود.

و به همين دليل، بعضى ديگر گفته اند: سنگ ها شباهتى با سنگ هاى زمينى نداشت، بلكه مشاهده وضع آنها نشان مى داد، نوعى سنگ آسمانى است كه از خارج كره زمين به سوى زمين سرازير شده است!.

بعضى نيز گفته اند: اينها علائمى در علم پروردگار داشته كه هر كدام از آنها، درست براى فرد معين و نقطه معين نشانه گيرى شده بود.

اشاره به اين كه آن قدر مجازات هاى الهى روى حساب است كه حتى معلوم است كدام شخص با كدام سنگ بايد در هم كوبيده شود، بى حساب و بى ضابطه نيست.

* * *

5 ـ تحريم همجنس گرائى

همجنس گرائى، چه در مردان باشد و چه در زنان، در اسلام از گناهان بسيار بزرگ است و هر دو داراى حدّ شرعى است.

حدّ همجنس گرائى در مردان، خواه فاعل باشد يا مفعول اعدام است، و براى اين اعدام، طرق مختلفى در فقه بيان شده است.

البته اثبات اين گناه بايد از طرق معتبر و قاطعى كه در فقه اسلامى و روايات وارده از معصومين ذكر شده صورت گيرد، و حتى سه مرتبه اقرار هم به تنهائى كافى نيست، و بايد حداقل چهار بار اقرار به اين عمل كند.

و اما، حدّ همجنس گرائى در زنان پس از چهار بار اقرار، و يا ثبوت به وسيله چهار شاهد عادل (با شرائطى كه در فقه گفته شده) صد تازيانه است.

و بعضى از فقها گفته اند: اگر زن شوهردارى اين عمل را انجام بدهد حدّ او اعدام است.

اجراى اين حدود، شرائط دقيق و حساب شده اى دارد كه در كتب «فقه اسلامى» آمده است.

رواياتى كه، در مذمت همجنس گرائى از پيشوايان اسلام نقل شده آن قدر زياد و تكان دهنده است، كه با مطالعه آن هر كس احساس مى كند: زشتى اين گناه به اندازه اى است كه كمتر گناهى در پايه آن قرار دارد.

از جمله، در روايتى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم:

لَمّا عَمِلَ قَوْمُ لُوط ما عَمِلُوا بَكَتِ الأَرْضُ إِلى رَبِّها حَتّى بَلَغَتْ دُمُوعُها إِلَى السَّماءِ، وَ بَكَتِ السَّماءُ حَتّى بَلَغَتْ دُمُوعُها الْعَرْشَ.

فَأَوْحَى اللّهُ إِلَى السَّماءِ أَنْ أَحْصِبِيهِمْ، وَ أَوْحى إِلَى الأَرْضِ أَنِ اخْسِفِي بِهِمْ:

«هنگامى كه قوم لوط آن اعمال ننگين را انجام دادند زمين آن چنان ناله و گريه سر داد كه اشك هايش به آسمان رسيد، و آسمان آن چنان گريه كرد كه اشك هايش به عرش رسيد.

در اين هنگام خداوند به آسمان وحى فرستاد كه آنها را سنگ باران كن! و به زمين وحى فرستاد كه آنها را فرو بر»!(1) (بديهى است گريه و اشك جنبه تشبيه و كنايه دارد).

و در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:

مَنْ جامَعَ غُلاماً جاءَ يَوْمَ الْقِيامَةِ جُنُباً لايُنَقِّيهِ ماءُ الدُّنْيا وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ جَهَنَّمَ وَ سائَتْ مَصِيراً...

ثُمَّ قالَ إِنَّ الذَّكَرَ يَرْكَبُ الذَّكَرَ فَيَهْتَزُّ الْعَرْشُ لِذلِك:

«هر كس با نوجوانى آميزش جنسى كند، روز قيامت ناپاك وارد محشر مى شود، آن چنان كه تمام آب هاى جهان او را پاك نخواهند كرد، و خداوند او را غضب مى كند و از رحمت خويش دور مى دارد، و دوزخ را براى او آماده ساخته است و چه بد جايگاهى است...

سپس فرمود: هر گاه جنس مذكر با مذكر آميزش كند، عرش خداوند به لرزه در مى آيد».(2)

در حديث ديگرى، از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: «آنها كه تن به چنين كارى در مى دهند، بازماندگان سدوم (قوم لوط) هستند».

سپس اضافه فرمود: «من نمى گويم از فرزندان آنها هستند، ولى از طينت آنها هستند».

سؤال شد همان شهر «سدوم» كه زير و رو شد؟

فرمود: «آرى! چهار شهر بودند: «سدوم»، «صريم»، «الدّما» و «عميرا» (عمورا).(3)

در روايت ديگرى، از امير مؤمنان على(عليه السلام)مى خوانيم: از پيامبر(صلى الله عليه وآله)شنيدم چنين مى گفت: لَعَنَ اللّهُ الْمُتَشَبِّهِينَ مِنَ الرِّجالِ بِالنِّساءِ وَ الْمُتَشَبِّهاتِ مِنَ النِّساءِ بِالرِّجال:

«لعنت خدا بر آن مردانى باد كه خود را شبيه زنان مى سازند، (با مردان آميزش جنسى مى كنند) و لعنت خدا بر زنانى باد كه خود را شبيه مردان مى كنند».(4)

* * *


1 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 231 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 20، صفحه 332، حديث 25753 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 167، حديث 22.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 14، صفحه 249 (جلد 20، صفحه 329، حديث 25744، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 544، حديث 2 (دار الكتب الاسلامية) با اندكى تفاوت.

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 14، صفحه 253 (جلد 20، صفحه 335، حديث 25759، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 549، حديث 2 (دار الكتب الاسلامية).

در اسامى مدائن و شهرهاى قوم لوط اختلافات زيادى در كتب مختلف به چشم مى خورد، بنابراين، اسامى اين شهرها به تفصيل و با ذكر منابع ذيلاً مى آيد: 2

الف ـ «وسائل» (مدرك مذكور): سدوم، صريم، الدّماء، عميراء.

ب ـ «كافى» (مدرك مذكور): سدوم، صريم، لدماء، عميراء.

ج ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 56، حديث 57: سدوم، عامور، صنعا، داروما.

د ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 162، حديث 14: سدوم، صديم، لدنا، عميراءو

هـ ـ همان مدرك به نقل از «طبرسى»: سدوم، عامورا، داذوما، صبوايم.

و ـ همان مدرك به نقل از «مسعودى»: سدوم، عموراء، أدوما، صاعورا، صابورا.

ز ـ همان مدرك به نقل از «صاحب الكامل»: سدوم، صبعة، عمرة، دوما، صعوة.

ح ـ «علل الشرايع»، جلد 2، صفحه 552، حديث 7، (مكتبة الداورى): سدوم، صديم، الدنا، عميرا.

ط ـ «قصص جزايرى»، صفحه 137 (چاپ كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى)، به نقل از «مسعودى»: سدوم، عموراء، دوما، صاعورا، صابورا.

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 14، صفحه 255 (جلد 20، صفحه 337، حديث 25765، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 552، حديث 4 (دار الكتب الاسلامية) با اندكى تفاوت.

 

6 ـ فلسفه تحريم همجنس گرائى

گر چه، در دنياى غرب كه آلودگى هاى جنسى فوق العاده زياد است، اين گونه زشتى ها مورد تنفر نيست، و حتى شنيده مى شود در بعضى از كشورها همانند «انگلستان» طبق قانونى كه با كمال وقاحت از پارلمان گذشته اين موضوع جواز قانونى پيدا كرده!!

ولى، شيوع اين گونه زشتى ها هرگز از قبح آن نمى كاهد، و مفاسد اخلاقى و روانى و اجتماعى آن در جاى خود ثابت است.

گاهى، بعضى از پيروان مكتب مادى كه اين گونه آلودگى ها را دارند، براى توجيه عملشان مى گويند: ما هيچ گونه منع طبّى براى آن سراغ نداريم!.

اما، آنها فراموش كرده اند كه، اصولاً، هر گونه انحراف جنسى، در تمام روحيات و ساختمان وجود انسان اثر مى گذارد، و تعادل او را بر هم مى زند.

توضيح اين كه: انسان به صورت طبيعى و سالم، تمايل جنسى به جنس مخالف دارد، و اين تمايل از ريشه دارترين غرائز انسان و ضامن بقاء نسل او است.

هر گونه كارى كه اين تمايل را از مسير طبيعيش منحرف سازد، يك نوع بيمارى و انحراف روانى در انسان ايجاد مى كند .

مردى كه تمايل به جنس موافق دارد، و يا مردى كه تن به چنين كارى مى دهد، هيچ كدام يك مرد كامل نيستند و در كتاب هاى امور جنسى «هموسكسوآليسم» (همجنس گرائى) به عنوان يكى از مهم ترين انحراف ذكر شده است.

ادامه اين كار، تمايلات جنسى را نسبت به جنس مخالف در انسان تدريجاً مى كشد، و در مورد كسى كه تن به اين كار در مى دهد، احساسات زنانه تدريجاً در او پيدا مى شود، و هر دو گرفتار ضعف مفرط جنسى و به اصطلاح سرد مزاجى مى شوند، به طورى كه بعد از مدتى قادر به آميزش طبيعى (آميزش با جنس مخالف) نخواهند بود.

با توجه به اين كه، احساسات جنسى مرد و زن، هم در ارگانيسم بدن آنها مؤثر است، و هم در روحيات و اخلاق ويژه آنان، روشن مى شود از دست دادن احساسات طبيعى تا چه حد ضربه بر جسم و روح انسان وارد مى سازد، و حتى ممكن است افرادى كه گرفتار چنين انحرافى هستند، چنان گرفتار ضعف جنسى شوند كه ديگر قدرت بر توليد فرزند پيدا نكنند.

اين گونه اشخاص، از نظر روانى غالباً سالم نيستند و در خود يك نوع بيگانگى از خويشتن و بيگانگى از جامعه اى كه به آن تعلق دارند احساس مى كنند.

قدرت اراده را، كه شرط هر نوع پيروزى است تدريجاً از دست مى دهند، و يك نوع سرگردانى و بى تفاوتى در روح آنها لانه مى كند.

آنها، اگر به زودى تصميم به اصلاح خويشتن نگيرند، و حتى در صورت لزوم از طبيب جسمى يا روانى كمك نخواهند، و اين عمل به صورت عادتى براى آنها در آيد، ترك آن مشكل خواهد شد، و در هر حال هيچ وقت براى ترك اين عادت زشت دير نيست، تصميم مى خواهد و عمل!

سرگردانى روانى تدريجاً آنها را به مواد مخدر و مشروبات الكلى و انحرافات اخلاقى ديگر خواهد كشانيد، و اين يك بدبختى بزرگ ديگر است.

جالب اين كه در روايات اسلامى در عباراتى كوتاه و پر معنى، اشاره به اين مفاسد شده است، از جمله در روايتى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: كسى از او سؤال كرد: لِمَ حَرَّمَ اللّهُ اللَّواطَ: «چرا خداوند لواط را حرام كرده است»؟

فرمود: مِنْ أَجْلِ أَنَّهُ لَوْ كانَ إِتْيانُ الْغُلامِ حَلالاً لاَسْتَغْنَى الرِّجالُ عَنِ النِّساءِ وَ كانَ فِيهِ قَطْعُ النَّسْلِ وَ تَعْطِيلُ الْفُرُوجِ وَ كانَ فِي إِجازَةِ ذلِكَ فَسادٌ كَثِيرٌ:

«اگر آميزش با پسران حلال بود، مردان از زن ها بى نياز (و نسبت به آنان بى ميل) مى شدند، و اين باعث قطع نسل انسان مى شد، و باعث از بين رفتن آميزش طبيعى جنس موافق و مخالف مى گشت، و اين كار مفاسد زياد اخلاقى و اجتماعى به بار مى آورد».(1)

ذكر اين نكته نيز قابل توجه است كه، اسلام يكى از مجازات هائى را كه براى چنين افرادى قائل شده آن است كه، ازدواج خواهر و مادر و دختر شخص مفعول بر فاعل حرام است، يعنى اگر چنين كارى قبل از ازدواج صورت گرفته شد، اين زنان براى او حرام ابدى مى شوند.

آخرين نكته اى كه در اينجا بايد يادآور شويم اين است كه: كشيده شدن افراد به اين گونه انحراف جنسى، علل بسيار مختلفى دارد، و حتى گاهى طرز رفتار پدر و مادر با فرزندان خود، و يا عدم مراقبت از فرزندان همجنس، و طرز معاشرت و خواب آنها با هم در خانه، ممكن است از عوامل اين آلودگى گردد.

گاهى، ممكن است انحراف اخلاقى ديگر سر از اين انحراف بيرون آورد.

قابل توجه اين كه: در حالات قوم «لوط» مى خوانيم: عامل آلودگى آنها به اين گناه اين بود كه آنها مردمى بخيل بودند، و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروان هاى «شام» قرار داشت، و آنها نمى خواستند از ميهمانان و عابرين پذيرائى كنند، در آغاز چنين به آنها وانمود مى كردند كه، قصد تجاوز جنسى به آنان دارند، تا ميهمانان و عابرين را از خود فرار دهند، ولى، اين عمل تدريجاً به صورت عادت براى آنها در آمد، و تمايلات انحراف جنسى تدريجاً در وجود آنها بيدار شد، و كارشان به جائى رسيد كه از فرق تا قدم آلوده شدند.(2)

حتى، شوخى هاى بى موردى كه گاهى در ميان پسران و يا دختران نسبت به همجنسان خود مى شود، گاهى انگيزه كشيده شدن به اين انحرافات مى گردد، به هر حال، بايد به دقت مراقب اين گونه مسائل بود، و آلودگان را به سرعت نجات داد و از خدا در اين راه توفيق طلبيد.

* * *


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 14، صفحه 252 (جلد 20، صفحه 332، حديث 25755، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 10، صفحه 181، حديث 1.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 147 ـ «علل الشرايع»، جلد 2، صفحه 548 (چاپ انتشارات مكتبة الداورى).

7 ـ اخلاق قوم لوط

در روايات و تواريخ اسلامى، اعمال زشت و ننگين ديگرى به موازات انحراف جنسى از آنها نقل شده است از جمله در «سفينة البحار» مى خوانيم:

قِيْلَ كانَتْ مَجالِسُهُمْ تَشْتَمِلُ عَلى أَنْواعِ الْمَناكِيْرِ مِثْلَ الْشَّتْمِ وَ السُّخُفِ وَ الْصَفْحِ وَ الْقِمارِ وَ ضَرْبِ الْمِخْراقِ وَ خَذْفِ الأَحْجارِ عَلى مَنْ مَرَّ بِهَمْ وَ ضَرْبَ الْمَعازِفِ وَ الْمَزامِيْرَ وَ كَشْفِ الْعَوْراتِ:

«گفته مى شود: مجالس آنها مملوّ بود از انواع منكرات و اعمال زشت، فحش هاى ركيك و كلمات زننده با هم رد و بدل مى كردند، با كف دست بر پشت يكديگر مى كوبيدند، قمار مى كردند، و بازى هاى بچه گانه داشتند، سنگ به عابران پرتاب مى كردند، و انواع آلات موسيقى را به كار مى بردند، و در حضور جمع بدن خود را برهنه و كشف عورت مى نمودند»!.(1)

روشن است، در چنان محيط آلوده اى، انحراف و زشتى هر روز ابعاد تازه اى به خود مى گيرد، و اصولاً قبح اعمال ننگين برچيده مى شود، و آن چنان در اين مسير پيش مى روند، كه هيچ كارى در نظر آنها زشت و منكر نيست!

و از آنها بدبخت تر، اقوام و ملت هائى هستند كه در عصر پيشرفت علوم و دانش ها، در همان راه گام برمى دارند، و حتى گاهى اعمالشان به قدرى ننگين و رسوا است كه اعمال قوم لوط را به فراموشى مى سپارد!

* * *

84وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ وَ لاتَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْر وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم مُحيط

85وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ بِالْقِسْطِ وَ لاتَبْخَسُوا النّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لاتَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدينَ

86بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفيظ

 

ترجمه:

84 ـ و به سوى «مَدْيَن» برادرشان شعيب را (فرستاديم); گفت: «اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، كه جز او، معبود ديگرى براى شما نيست! پيمانه و وزن را كم نكنيد (و دست به كم فروشى نزنيد)! من (هم اكنون) شما را در نعمت مى بينم; (ولى) از عذاب روز فراگير، بر شما بيمناكم!

85 ـ و اى قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت، تمام دهيد! و بر اشياء (و اجناس) مردم، عيب نگذاريد; و از حق آنان نكاهيد! و در زمين به فساد نكوشيد!

86 ـ آنچه خداوند براى شما باقى گذارده (از سرمايه هاى حلال)، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد! و من، پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم»!


1 ـ «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 517 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 146.

 

تفسير:

«مدين» سرزمين «شعيب»

با پايان يافتن داستان عبرت انگيز قوم «لوط»، نوبت به قوم «شعيب» ششمين پيامبر مورد ذكر دراين سوره و مردم «مدين» مى رسد، همان جمعيتى كه راه توحيد را رها كردند، و در سنگلاخ شرك و بت پرستى سرگردان شدند، نه تنها بت، كه درهم و دينار و مال و ثروت خويش را مى پرستيدند، و به خاطر آن، كسب و تجارت با رونق خويش را، آلوده به تقلب، كم فروشى و خلافكارى هاى ديگر مى كردند.

در آغاز مى گويد: «و به سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم» (وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً).

كلمه «أَخاهُم» (برادرشان) همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرديم، به خاطر آن است كه نهايت محبت پيامبران را به قوم خود باز گو كند، نه فقط به خاطر اين كه از افراد قبيله و طائفه آنها بود، بلكه علاوه بر آن خيرخواه و دلسوز آنها همچون يك برادر بود.

«مَدْيَن» (بر وزن مريم) نام آبادى «شعيب»(عليه السلام) و قبيله او است، اين شهر، در مشرق «خليج عقبه» قرار داشته، و مردم آن از فرزندان «اسماعيل»(عليه السلام) بودند، و با «مصر»، «لبنان» و «فلسطين» تجارت داشته اند.

امروز شهر «مدين»، «معان» ناميده مى شود، ولى بعضى از جغرافيون نام مدين را بر مردمى اطلاق كرده اند كه در ميان «خليج عقبه» تا «كوه سينا» مى زيسته اند.

در «تورات» نيز نام «مديان» آمده، اما به عنوان بعضى از قبائل (و البته اطلاق يك نام بر شهر و صاحبان شهر معمول است).(1)

اين پيامبر، اين برادر دلسوز و مهربان، همان گونه كه شيوه همه پيامبران در آغاز دعوت بود، نخست آنها را به اساسى ترين پايه هاى مذهب، يعنى «توحيد» دعوت كرده، گفت: «اى قوم! خداوند يگانه يكتا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست» ( قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرُهُ).

چرا كه دعوت به توحيد، دعوت به شكستن همه طاغوت ها و همه سنت هاى جاهلى است، و هر گونه اصلاح اجتماعى و اخلاقى بدون آن ميسر نخواهد بود.

آنگاه، به يكى از مفاسد اقتصادى كه از روح شرك و بت پرستى سرچشمه مى گيرد و در آن زمان در ميان اهل «مدين» سخت رايج بوده، اشاره كرده، گفت: «به هنگام خريد و فروش پيمانه و وزن اشياء را كم نكنيد» (وَ لاتَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ).

«مِكْيال» و «مِيْزان» به معنى پيمانه و ترازو است، و كم كردن آنها به معنى كم فروشى و نپرداختن حقوق مردم است.

رواج اين دو كار، در ميان آنها، نشانه اى بود از نبودن نظم، حساب و ميزان و سنجش در كارهايشان، و نمونه اى بود از غارتگرى و استثمار و ظلم و ستم در جامعه ثروتمند آنها.

اين پيامبر بزرگ، پس از اين دستور، بلافاصله اشاره به دو علت براى آن مى كند:

نخست مى گويد: قبول اين اندرز سبب مى شود: درهاى خيرات به روى شما گشوده شود، پيشرفت امر تجارت، پائين آمدن سطح قيمت ها، آرامش جامعه، خلاصه «من خير خواه شما هستم» و مطمئنم اين اندرز نيز سرچشمه خير و بركت براى جامعه شما خواهد بود (إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْر).

اين احتمال نيز، در تفسير اين جمله وجود دارد كه «شعيب» مى گويد: «من شما را داراى نعمت فراوان و خير كثيرى مى بينم» بنابراين دليلى ندارد كه تن به پستى در دهيد و حقوق مردم را ضايع كنيد، و به جاى شكر نعمت، كفران نمائيد.

ديگر اين كه: «من از آن مى ترسم كه اصرار بر شرك، كفران نعمت و كم فروشى، عذاب روز فراگير، همه شما را فرو گيرد» (وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْم مُحيط).

«مُحِيط» در اينجا صفت براى «يَوْم» است، يعنى يك روز «فراگير»، و البته فراگير بودن روز، به معنى فراگير بودن مجازات آن روز است، و اين مى تواند اشاره به عذاب آخرت، و همچنين مجازات هاى فراگير دنيا باشد.

بنابراين، هم شما نياز به اين گونه كارها نداريد، و هم عذاب خدا در كمين شما است، پس بايد هر چه زودتر وضع خويش را اصلاح كنيد.

* * *

آيه بعد، مجدداً روى نظام اقتصادى آنها تأكيد مى كند، و اگر قبلاً «شعيب» قوم خود را از كم فروشى نهى كرده بود، در اينجا دعوت به پرداختن حقوق مردم كرده، مى گويد: «اى قوم! پيمانه و وزن را با قسط و عدل وفا كنيد» (وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ بِالْقِسْطِ).

و اين اصل، يعنى اقامه قسط و عدل و دادن حق هر كس به او، بايد بر سراسر جامعه شما حكومت كند.

سپس، قدم از آن فراتر نهاده، مى گويد: «بر اشياء و اجناس مردم عيب مگذاريد، و چيزى از آنها را كم مكنيد» (وَ لاتَبْخَسُوا النّاسَ أَشْياءَهُمْ).

«بَخْس» (بر وزن نحس) در اصل به معنى كم كردن به عنوان ظلم و ستم است.

و اين كه، به زمين هائى كه بدون آبيارى زراعت مى شود «بَخْس» گفته مى شود، به همين علت است كه، آب آن كم است (تنها از باران استفاده مى كند) و يا آن كه محصول آن نسبت به زمين هاى آبى كمتر مى باشد.

و اگر به وسعت مفهوم اين جمله نظر بيافكنيم، دعوتى است به رعايت همه حقوق فردى و اجتماعى براى همه اقوام و همه ملت ها، «بخس حق» در هر محيط و هر عصر و زمان، به شكلى ظهور مى كند، و حتى گاهى در شكل كمك بلا عوض! و تعاون و دادن وام! (همان گونه كه روش استثمارگران در عصر و زمان ما است).

در پايان آيه، باز هم از اين فراتر رفته، مى گويد: «در روى زمين فساد مكنيد» (وَ لاتَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدينَ).

فساد از طريق كم فروشى.

فساد از طريق غصب حقوق مردم و تجاوز به حق ديگران.

فساد به خاطر بر هم زدن ميزان ها و مقياس هاى اجتماعى.

فساد از طريق عيب گذاشتن بر اموال و اشخاص و بالاخره فساد به خاطر تجاوز به حريم حيثيت و آبرو و ناموس و جان مردم!.

جمله «لاتَعْثَوا» به معنى «فساد نكنيد» است، بنابراين ذكر «مُفْسِدِين» بعد از آن، به خاطر تأكيد هر چه بيشتر روى اين مسأله است.

دو آيه فوق، اين واقعيت را به خوبى منعكس مى كند كه، بعد از مسأله اعتقاد به توحيد و ايدئولوژى صحيح، يك اقتصاد سالم از اهميت ويژه اى برخوردار است، و نيز نشان مى دهد، به هم ريختگى نظام اقتصادى، سرچشمه فساد وسيع در جامعه خواهد بود.

* * *

سرانجام، به آنها گوشزد كرد كه: افزايش كميت ثروت ـ ثروتى كه از راه ظلم و ستم و استثمار ديگران به دست آيد ـ سبب بى نيازى شما نخواهد بود، بلكه «سرمايه حلالى كه براى شما باقى مى ماند، هر چند كم و اندك باشد اگر ايمان به خدا و دستورش داشته باشيد بهتر است» (بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ).

تعبير به «بَقِيَّةُ اللّه» يا به خاطر آن است كه سود حلال اندك، چون به فرمان خدا است «بَقِيَّةُ اللّه» است.

يا اين كه، تحصيل حلال، باعث دوام نعمت الهى و بقاى بركات مى شود.

و يا اين كه، اشاره به پاداش و ثواب هاى معنوى است كه تا ابد باقى مى ماند هر چند دنيا و تمام آنچه در آن است فانى شود، آيه 46 سوره «كهف»: «وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً» نيز، اشاره به همين است.

و تعبير به «إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ» (اگر ايمان داشته باشيد) اشاره به اين است كه، اين واقعيت را تنها كسانى درك مى كنند كه ايمان به خدا و حكمت او و فلسفه فرمان هايش داشته باشند.

در روايات متعددى مى خوانيم: «بَقِيَّةُ اللّه» تفسير به وجود مهدى(عليه السلام)يا بعضى از امامان ديگر شده است،(2) از جمله در كتاب «اكمال الدين» از امام باقر(عليه السلام)چنين نقل شده: أَوَّلُ ما يَنْطِقُ بِهِ الْقائِمُ(عليه السلام) حِيْنَ خَرَجَ، هذِهِ الآْيَةُ «بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ».

ثُمَّ يَقُولُ: أَنَا بَقِيَّةُ اللّهِ وَ حُجَّتُهُ وَ خَلِيْفَتُهُ عَلَيْكُمْ فلا يُسَلِّمُ عَلَيْهِ مُسَلِّمٌ إِلاّ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللّهِ فِي أَرْضِه:

«نخستين سخنى كه مهدى(عليه السلام)پس از قيام خود مى گويد، اين آيه است «بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ».

سپس مى گويد: منم بقية اللّه و حجت و خليفه او در ميان شما، آنگاه هيچ كس بر او سلام نمى كند مگر اين كه مى گويد: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللّهِ فِي أَرْضِه».(3)

بارها گفته ايم، آيات قرآن هر چند در مورد خاصى نازل شده باشد، مفاهيم جامعى دارد كه مى تواند در اعصار و قرون بعد، بر مصداق هاى كلى تر و وسيع تر، تطبيق شود.

درست است كه در آيه مورد بحث، مخاطب قوم «شعيب»اند، و منظور از «بقية اللّه» سود و سرمايه حلال و يا پاداش الهى است، ولى هر موجود نافع كه از طرف خداوند براى بشر باقى مانده و مايه خير و سعادت او گردد، «بقية اللّه» محسوب مى شود.

تمام پيامبران الهى و پيشوايان بزرگ «بقية اللّه»اند.

تمام رهبران راستين كه پس از مبارزه با يك دشمن سرسخت براى يك قوم و ملت باقى مى مانند از اين نظر «بقية اللّه»اند.

همچنين سربازان مبارزى كه پس از پيروزى از ميدان جنگ باز مى گردند، آنها نيز «بقية اللّه»اند.

و از آنجا كه، مهدى موعود(عليه السلام) آخرين پيشوا و بزرگ ترين رهبر انقلابى پس از قيام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، يكى از روشن ترين مصاديق «بقية اللّه» و از همه به اين لقب شايسته تر است، به خصوص كه تنها باقيمانده بعد از پيامبران و امامان است.

در پايان آيه مورد بحث، از زبان «شعيب» مى خوانيم: وظيفه من همين ابلاغ و انذار و هشدار بود كه گفتم «و من مسئول اعمال شما و موظف به اجبار كردنتان بر پذيرفتن اين راه نيستم» اين شما و اين راه و اين چاه! (وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفيظ).

* * *

87قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ في أَمْوالِنا ما نَشاءُ إِنَّكَ لاَ َنْتَ الْحَليمُ الرَّشيدُ

88قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَني مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً وَ ما أُريدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلى ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُريدُ إِلاَّ الإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفيقي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنيبُ

89وَ يا قَوْمِ لايَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقي أَنْ يُصيبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوح أَوْ قَوْمَ هُود أَوْ قَوْمَ صالِح وَ ما قَوْمُ لُوط مِنْكُمْ بِبَعيد

90وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحيمٌ وَدُودٌ

 

ترجمه:

87 ـ گفتند: «اى شعيب! آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه آنچه را پدرانمان مى پرستيدند، ترك كنيم; يا آنچه را مى خواهيم در اموالمان انجام ندهيم؟! تو كه مرد بردبار و فهميده اى هستى»!

88 ـ گفت: «اى قوم!به من بگوئيد، هر گاه من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رزق (و موهبت) خوبى به من داده باشد، (آيا مى توانم بر خلاف فرمان او رفتار كنم؟!) من هرگز نمى خواهم چيزى كه شما را از آن باز مى دارم، خودم مرتكب شوم! من جز اصلاح ـ تا آنجا كه توانائى دارم ـ نمى خواهم! و توفيق من، جز به خدا نيست! بر او توكّل كردم; و به سوى او باز مى گردم!

89 ـ و اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من، سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد! و قوم لوط از شما چندان دور نيست!

90 ـ از پروردگار خود، آمرزش بطلبيد; و به سوى او باز گرديد; كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است»!


1 ـ «اعلام القرآن»، صفحه 573.

2 ـ «كافى»، جلد 1، صفحه 411، حديث 2 ـ «بحار الانوار»، جلد 10، صفحات 153 و 154، حديث 3، و
جلد 24، صفحات 211 و 212.

3 ـ به نقل تفسير «صافى»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 24، صفحه 212 ـ «اعلام الورى»، صفحه 463 (دار الكتب الاسلامية) ـ «كشف الغمة»، جلد 2، صفحه 534 (مكتبة بنى هاشمى تبريز) ـ «كمال الدين»، جلد 1، صفحه 330، حديث 16 (دار الكتب الاسلامية).

 

تفسير:

منطق بى اساس لجوجان

اكنون ببينيم اين قوم لجوج، در برابر اين نداى مصلح آسمانى چه عكس العملى نشان داد.

آنها كه بت ها را آثار نياكان و نشانه اصالت فرهنگ خويش مى پنداشتند، و از كم فروشى و تقلب در معامله سود كلانى مى بردند، در برابر شعيب چنين «گفتند: اى شعيب! آيا اين نمازت به تو دستور مى دهد كه ما آنچه را پدرانمان مى پرستيدند ترك گوئيم»؟! (قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا).

«و يا آزادى خود را در اموال خويش از دست دهيم و نتوانيم به دلخواهمان در اموالمان تصرف كنيم»؟ (أَوْ أَنْ نَفْعَلَ في أَمْوالِنا ما نَشاءُ).

«تو كه آدم بردبار، پر حوصله و فهميده اى هستى»، از تو چنين سخنانى بعيد است! (إِنَّكَ لاَ َنْتَ الْحَليمُ الرَّشيدُ).

در اينجا، اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آنها روى «نماز» شعيب تكيه كردند؟

بعضى از مفسران گفته اند: اين به دليل آن بوده كه «شعيب» بسيار نماز مى خواند، و به مردم مى گفت: نماز، انسان را از كارهاى زشت و منكرات باز مى دارد.

ولى جمعيت نادان كه رابطه ميان نماز و ترك منكرات را درك نمى كردند، از روى تمسخر به او گفتند: آيا اين اوراد و حركات تو، به تو فرمان مى دهد كه ما سنت نياكان و فرهنگ مذهبى خود را زير پا بگذاريم، و يا نسبت به اموالمان مسلوب الاختيار شويم؟!

بعضى نيز، احتمال داده اند «صَلوة» اشاره به آئين و مذهب است; زيرا آشكارترين سمبل دين «نماز» است.

به هر حال، اگر آنها درست انديشه مى كردند، اين واقعيت را در مى يافتند كه نماز، حسّ مسئوليت، تقوا، پرهيزكارى، خداترسى و حق شناسى را در انسان زنده مى كند، او را به ياد خدا و به ياد دادگاه عدل او مى اندازد، گرد و غبار خودپسندى و خودپرستى را از صفحه دل او مى شويد، و او را از جهان محدود و آلوده دنيا، به جهان ماوراء طبيعت، به عالم پاكى ها و نيكى ها متوجه مى سازد، و به همين دليل او را از شرك، بت پرستى و تقليد كوركورانه نياكان و از كم فروشى و انواع تقلب باز مى دارد.

سؤال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه: آيا آنها جمله: إِنَّكَ
لاَ َنْتَ الْحَليمُ الرَّشيدُ:
«تو مرد عاقل و فهميده و بردبارى» را از روى واقعيت و ايمان مى گفتند، و يا به عنوان مسخره و استهزاء؟

مفسران، هر دو احتمال را داده اند، ولى با توجه به تعبير استهزاءآميزى كه در جمله قبل خوانديم (جمله أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ) چنين به نظر مى رسد كه آن را از روى استهزاء مى گفتند، اشاره به اين كه، آدم حليم و بردبار كسى است كه تا مطالعه كافى روى چيزى نكند، و به صحت آن اطمينان پيدا ننمايد، اظهار نمى نمايد، و آدم رشيد و عاقل كسى است كه، سنت هاى يك قوم را زير پا نگذارد، و آزادى عمل را از صاحبان اموال، سلب نكند، پس معلوم مى شود، نه مطالعه كافى دارى، و نه عقل درست و نه انديشه عميق; چرا كه عقل درست و انديشه عميق، ايجاب مى كند، انسان دست از روش نياكان خود برندارد، و آزادى عمل را از كسى سلب نكند!.

* * *

اما شعيب، در پاسخ آنها، كه سخنانش را حمل بر سفاهت و دليل بر بى خردى گرفته بودند، «گفت: اى قوم من! (اى گروهى كه شما از منيد و من هم از شما، و آنچه را براى خود دوست مى دارم براى شما هم مى خواهم) هر گاه من دليل روشن و آشكارى از طرف پروردگارم داشته باشم و علاوه بر اين، روزى پاكيزه و مال به قدر نياز به من بخشيده باشد، آيا در اين صورت، صحيح است كه من مخالفت فرمان او كنم، و يا نسبت به شما قصد و غرضى داشته باشم و خير خواهتان نباشم»؟! (قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَني مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً).(1)

شعيب با اين جمله، مى خواهد بگويد: من در اين كار تنها انگيزه معنوى و انسانى و تربيتى دارم، من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد، و هميشه انسان دشمن چيزى است كه نمى داند.

جالب توجه اين كه، در اين آيات، تعبير «يا قَوْمِ» (اى قوم من) تكرار شده است، به خاطر اين كه عواطف آنها را براى پذيرش حق بسيج كند، و به آنها بفهماند، شما از من هستيد و من هم از شما (خواه قوم در اينجا به معنى قبيله، طايفه و فاميل باشد، و خواه به معنى گروهى كه او در ميان آنها زندگى مى كرد و جزء اجتماع آنها محسوب مى شد).

سپس، اين پيامبر بزرگ اضافه مى كند: «گمان مبريد كه من مى خواهم شما را از چيزى نهى كنم ولى خودم به سراغ آن بروم» (وَ ما أُريدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلى ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ).

به شما بگويم كم فروشى نكنيد، و تقلب و غش در معامله روا مداريد، اما خودم با انجام اين اعمال ثروتى بيندوزم، و يا شما را از پرستش بت ها منع كنم، اما خودم در برابر آنها سر تعظيم فرود آورم، نه، هرگز چنين نيست.

از اين جمله، چنين بر مى آيد: آنها شعيب را متهم مى كردند كه او قصد سودجوئى براى شخص خودش دارد، و لذا صريحاً اين موضوع را نفى مى كند.

سرانجام، به آنها مى گويد: «من يك هدف بيشتر ندارم و آن اصلاح شما و جامعه شما است تا آنجا كه در قدرت دارم» (إِنْ أُريدُ إِلاَّ الإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ).

اين همان هدفى است كه، تمام پيامبران آن را تعقيب مى كردند، اصلاح عقيده، اصلاح اخلاق، اصلاح عمل و اصلاح روابط و نظامات اجتماعى.

و براى رسيدن به اين هدف «تنها از خدا توفيق مى طلبم» (وَ ما تَوْفيقي إِلاّ بِاللّهِ).

و به همين دليل، براى انجام رسالت خود، و رسيدن به اين هدف بزرگ، «تنها بر او تكيه مى كنم و در همه چيز به او باز مى گردم» (عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنيبُ).

براى حل مشكلات، با تكيه بر يارى او تلاش مى كنم، و براى تحمل شدائد اين راه، به او باز مى گردم.

* * *

سپس، آنها را متوجه به يك نكته اخلاقى مى كند و آن اين كه: بسيار مى شود انسان به خاطر بغض و عداوت نسبت به كسى، و يا تعصب و لجاجت نسبت به چيزى، تمام مصالح خويش را ناديده مى گيرد، و سرنوشت خود را به دست فراموشى مى سپارد، به آنها مى گويد: «اى قوم من! مبادا دشمنى و عداوت با من شما را به گناه و عصيان و سركشى وا دارد» (وَ يا قَوْمِ لايَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقي).

«مبادا همان بلاها و مصائب و رنج ها و مجازات هائى كه به قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح رسيد به شما هم برسد» (أَنْ يُصيبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوح أَوْ قَوْمَ هُود أَوْ قَوْمَ صالِح).

«حتى قوم لوط با آن بلاى عظيم، يعنى زير و رو شدن شهرهايشان و سنگباران شدن از شما چندان دور نيستند» (وَ ما قَوْمُ لُوط مِنْكُمْ بِبَعيد).

نه زمان آنها از شما چندان فاصله دارد، و نه مكان زندگيشان و نه اعمال و گناهان شما از گناهان آنان دست كمى دارد!.

البته «مدين» كه مركز قوم شعيب بود، از سرزمين قوم لوط فاصله زيادى نداشت; چرا كه هر دو از مناطق «شامات» بودند، و از نظر زمانى هر چند فاصله داشتند، اما فاصله آنها نيز آن چنان نبود كه تاريخشان به دست فراموشى سپرده شده باشد.

و اما از نظر عمل، هر چند ميان انحرافات جنسى قوم لوط و انحرافات اقتصادى قوم شعيب، ظاهراً فرق بسيار بود، ولى هر دو در توليد فساد در جامعه، و به هم ريختن نظام اجتماعى و از ميان بردن فضائل اخلاقى و اشاعه فساد با هم شباهت داشتند، به همين جهت، گاهى در روايات مى بينم: يك درهم «ربا» كه طبعاً مربوط به مسائل اقتصادى است، با «زنا» كه يك آلودگى جنسى است مقايسه شده است.(2)-(3)

* * *

و سرانجام، دو دستور كه در واقع نتيجه تمام تبليغات پيشين او است، به اين قوم گمراه مى دهد:

نخست اين كه: «از خداوند آمرزش بطلبيد» تا از گناه پاك شويد، و از شرك و بت پرستى و خيانت در معاملات بر كنار گرديد (وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ).

ديگر اين كه: «پس از پاكى از گناه به سوى او باز گرديد» كه او پاك است و بايد پاك شد و به سوى او رفت (ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ).

در واقع، استغفار، توقف در مسير گناه و شستشوى خويشتن است و توبه بازگشت به سوى او است كه وجودى است بى انتها.

و بدانيد! گناه شما هر قدر عظيم و سنگين باشد، راه بازگشت به روى شما باز است «چرا كه پروردگار من، هم رحيم است و هم دوستدار بندگان» (إِنَّ رَبِّي رَحيمٌ وَدُودٌ).

«وَدُود» صيغه مبالغه از «ود» به معنى محبت است، ذكر اين كلمه بعد از كلمه «رحيم» اشاره به اين است كه، نه تنها خداوند به حكم رحيميتش به بندگان گنهكارِ توبه كار، توجه دارد، بلكه از اين گذشته آنها را بسيار دوست مى دارد، كه هر كدام از اين دو (رحم و محبت) خود انگيزه اى است براى پذيرش استغفار و توبه بندگان.

* * *

 

91قالُوا يا شُعَيْبُ ما نَفْقَهُ كَثيراً مِمّا تَقُولُ وَ إِنّا لَنَراكَ فينا ضَعيفاً وَ لَوْ لا رَهْطُكَ لَرَجَمْناكَ وَ ما أَنْتَ عَلَيْنا بِعَزيز

92قالَ يا قَوْمِ أَ رَهْطي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَكُمْ ظِهْرِيّاً إِنَّ رَبِّي بِما تَعْمَلُونَ مُحيطٌ

93وَ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ مَنْ هُوَ كاذِبٌ وَ ارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقيبٌ

 

ترجمه:

91 ـ گفتند: «اى شعيب! بسيارى از آنچه را مى گوئى، ما نمى فهميم! و ما تو را در ميان خود، ضعيف مى يابيم; و اگر (به خاطر) قبيله كوچكت نبود، تو را سنگسار مى كرديم; و تو در برابر ما قدرتى ندارى»!

92 ـ گفت: «اى قوم! آيا قبيله كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟! در حالى كه (فرمان) او را پشت سر انداخته ايد! پروردگارم به آنچه انجام مى دهيد، احاطه دارد (و آگاه است)!

93 ـ اى قوم! هر كارى از دستتان ساخته است، انجام دهيد; من هم كار خود را خواهم كرد; و به زودى خواهيد دانست چه كسى عذاب خواركننده به سراغش مى آيد، و چه كسى دروغگوست! شما انتظار بكشيد، من هم با شما در انتظارم».


1 ـ بايد توجه داشت جزاى جمله شرطيه در آيه فوق محذوف است، و جزا چنين بوده است: «أَفَأَعْدِلُ مَعَ ذلِكَ عَمّا أَنَا عَلَيْهِ مِنْ عِبادَتِهِ وَ تَبْلِيْغِ دِيْنِهِ».

2 ـ ذكر اين نكته نيز لازم است كه: جمله «لايَجْرِمَنَّكُمْ» به دو معنى آمده است:

يكى به معنى «لايَحْمِلَنَّكُمْ» يعنى «شما را وادار نكند»، در اين صورت آيه از نظر تركيب چنين خواهد بود: «لايَجْرِمَنَّ» فعل و «شِقاق» فاعل و «كُمْ» مفعول و «أَنْ يُصِيْبَكُم» مفعول دوم است، و در اين صورت معنى آيه چنين مى شود: اى قوم من! مخالفت با من، شما را وادار نكند كه سرنوشتى همچون سرنوشت قوم نوح(عليه السلام) و مانند آنها را پيدا كنيد.

احتمال دوم اين است كه: به معنى «شما را به گناه نكشاند» بوده باشد، در اين صورت «يَجْرِمَنَّ» فعل و «شِقاق» فاعل و «كُمْ» مفعول است و «أَنْ يُصِيْبَكُم» نتيجه آن است، و معنى آيه همان خواهد شد كه ما در متن آورده ايم.

3 ـ «الفقيه»، جلد 4، صفحه 367 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 18، صفحات 122، 123 و 124 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 100، صفحات 115، 116 و 117.

  

تفسير:

تهديدهاى متقابل «شعيب» و قومش

«شعيب» اين پيامبر بزرگ، كه به خاطر سخنان حساب شده، رسا و دلنشينش، به عنوان «خطيب الانبياء»(1) لقب گرفته، گفتارش را ـ كه بهترين راهگشاى زندگى مادى و معنوى اين گروه بود ـ با صبر، حوصله، متانت و دلسوزى تمام ايراد مى كرد، اما ببينيم اين قوم گمراه چگونه به او پاسخ گفتند.

آنها با چهار جمله، كه همگى حكايت از لجاجت و جهل و بى خبرى مى كرد جواب دادند.

نخست اين كه: «گفتند: اى شعيب ما بسيارى از حرف هاى تو را نمى فهميم» (قالُوا يا شُعَيْبُ ما نَفْقَهُ كَثيراً مِمّا تَقُولُ).

اساساً، سخنان تو سر و ته ندارد! و محتوا و منطق با ارزشى در آن نيست كه ما بخواهيم پيرامون آن بينديشيم! و به همين دليل، چيزى نيست كه بخواهيم آن را ملاك عمل قرار دهيم، زياد خود را خسته مكن و به سراغ ديگران برو!

ديگر اين كه: «ما تو را در ميان خود ضعيف و ناتوان مى يابيم» (وَ إِنّا لَنَراكَ فينا ضَعيفاً).

بنابراين، اگر فكر كنى حرف هاى بى منطقت را با قدرت و زور مى توانى به كرسى بنشانى، آن هم اشتباه است.

گمان مكن اگر ما حساب تو را نمى رسيم به خاطر ترس از قدرت تو است، «اگر ملاحظه قوم و قبيله ات و احترامى كه براى آنها قائل هستيم نبود، تو را به بدترين صورت به قتل مى رسانديم، يعنى تو را سنگباران مى كرديم»! (وَ لَوْ لا رَهْطُكَ لَرَجَمْناكَ).

جالب اين كه آنها از قبيله «شعيب» به عنوان «رَهْط» ياد كردند، كه در لغت عرب به يك جمعيت كم، از سه تا هفت، يا ده و يا حداكثر به گفته بعضى به چهل نفر اطلاق مى شود، اشاره به اين كه، گروه قبيله تو نيز در نظر ما قدرتى ندارند، بلكه ملاحظات ديگر است كه ما را از اين كار باز مى دارد، و اين درست به آن مى ماند كه ما به ديگرى مى گوئيم: اگر ملاحظه اين چهار نفر قوم و فاميل تو نبود، حق تو را كف دستت مى گذاشتيم، در حالى كه واقعاً فاميل و قبيله او چهار نفر نيست، بلكه منظور بيان اين نكته است كه آنها اهميتى از نظر قدرت ندارند.

سرانجام گفتند: «تو براى ما فردى نيرومند و شكست ناپذير نيستى» (وَ ما أَنْتَ عَلَيْنا بِعَزيز).

تو هر چند از بزرگان قبيله ات محسوب مى شوى، به خاطر برنامه اى كه در پيش گرفتى در نظر ما قرب و منزلتى ندارى.

* * *

«شعيب»، بدون اين كه از سخنان زننده و توهين هاى آنها از جا در برود، با همان منطق شيوا و بيان رسا به آنها چنين پاسخ «گفت: اى قوم! آيا اين چند نفر قوم و قبيله من نزد شما از خداوند عزيزترند»؟ (قالَ يا قَوْمِ أَ رَهْطي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ).

شما كه به خاطر فاميل من، كه به گفته خودتان چند نفرى بيش نيستند، به من آزار نمى رسانيد; چرا به خاطر «خدا» سخنانم را نمى پذيريد؟ آيا چند نفر در برابر عظمت پروردگار به حساب مى آيند؟.

آيا شما براى خدا احترام قائليد؟ «با اين كه او و فرمان او را پشت سر انداخته ايد»؟ (وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَكُمْ ظِهْرِيّاً).(2)

و در پايان مى گويد: فكر نكنيد خداوند اعمال شما را نمى بيند و سخنانتان را نمى شنود، «يقين بدانيد كه پروردگار من به تمام اعمالى كه انجام مى دهيد، احاطه دارد» (إِنَّ رَبِّي بِما تَعْمَلُونَ مُحيطٌ).

* * *

سخنگوى بليغ كسى است كه: در برابر تمام موضع گيرى هاى طرف مقابل، موضع خود را در لابلاى سخنانش مشخص كند، از آنجا كه مشركان قوم «شعيب» در آخر سخنان خود، او را تهديد ضمنى به سنگسار كردن نمودند، و قدرت خود را به رخ او كشيدند، «شعيب» موضع خويش را در برابر تهديد آنها چنين مشخص مى كند:

«اى قوم من! هر چه در قدرت داريد انجام دهيد، و كوتاهى نكنيد و هر كارى از دستتان ساخته است مضايقه ننمائيد» (وَ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ).(3)

«من نيز، كار خودم را مى كنم» (إِنِّي عامِلٌ).

«اما به زودى خواهيد فهميد، چه كسى گرفتار عذاب خواركننده خواهد شد، من، يا شما و چه كسى دروغگو است، من، يا شما»؟ (سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ مَنْ هُوَ كاذِبٌ).

و حال كه چنين است، «شما در انتطار بمانيد، من هم در انتظارم» (وَ ارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقيبٌ).(4)

شما در انتظار اين باشيد كه بتوانيد با قدرت، جمعيت، ثروت و نفوذتان بر من پيروز شويد، من هم در انتظار اين هستم كه مجازات دردناك الهى به زودى دامان شما جمعيت گمراه را بگيرد و از صفحه گيتى بر اندازد!

* * *

 

94وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا شُعَيْباً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا وَ أَخَذَتِ الَّذينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا في دِيارِهِمْ جاثِمينَ

95كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ

 

ترجمه:

94 ـ و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، شعيب و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم; و آنها را كه ستم كردند، صيحه (آسمانى) فرو گرفت; و در ديار خود، به رو افتادند (و مردند).

95 ـ آن چنان كه گوئى هرگز از ساكنان آن (ديار) نبودند! دور باد مدين (و اهل آن از رحمت خدا)، همان گونه كه قوم ثمود دور شدند!


1 ـ «سفينة البحار»، ماده «شعيب» ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 375 و 384 و 387 ـ «قصص جزايرى»، صفحه 210 (كتابخانه آيت اللّه مرعشى) ـ «قصص راوندى»، صفحه 146 (بنياد پژوهش هاى آستان قدس) ـ البته اين عنوان «خطيب الانبياء» به حضرت شعيب(عليه السلام) اختصاص ندارد، بلكه در مورد حضرت داود(عليه السلام) (در بحار الانوار، جلد 39، صفحه 68 ـ المناقب، جلد 3، صفحه 255، مؤسسه انتشارات علامه) و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در (بحار الانوار، جلد 99، صفحه 198) نيز اين عنوان آمده است.

2 ـ در زبان عرب، هنگامى كه مى خواهند بى اعتنائى نسبت به چيزى را به صورت كنائى بيان كنند، مى گويند: «جَعَلْتُهُ تَحْتَ قَدَمَىّ» يا «جَعَلْتُهُ دَبْرَ أُذُنِى» يا «جَعَلْتُهُ وَراءَ ظَهْرِى» يا «جَعَلْتُهُ ظِهْرِيّا» (آن را پشت گوش انداختم ـ پشت سر گذاشتم) و «ظِهْرِى» از ماده «ظهر» (بر وزن قهر) گرفته شده و «ياء»، «ياء نسبت» است و كسره «ظاء» به خاطر تغييراتى است كه گاه در اسم منصوب مى دهند.

3 ـ «مَكانَة» مصدر يا اسم مصدر، به معنى قدرت بر چيزى داشتن است.

4 ـ «رَقيب» به معنى حافظ، مراقب و نگاهبان است، و در اصل از «رقبة» كه به معنى «گردن» است گرفته شده، و اين معنى يا به خاطر آن است كه شخص حافظ و مراقب، گردن كسى را كه در حفاظت او است حفظ مى كند (كنايه از اين كه جان او را حفظ مى كند) و يا به خاطر اين كه گردن مى كشد تا برنامه پاسدارى و حفاظت را انجام دهد.

 

تفسير:

پايان عمر تبهكاران مدين

در سرگذشت اقوام پيشين، بارها در قرآن مجيد خوانده ايم: پيامبران در مرحله نخست، به دعوت آنها به سوى خدا بر مى خاستند، و از هر گونه آگاه سازى و اندرز و نصيحت مضايقه نمى كردند.

در مرحله بعد، كه اندرزها براى گروهى سود نمى داد، روى تهديد به عذاب الهى تكيه مى كردند، تا آخرين كسانى كه آمادگى پذيرش دارند تسليم حق شوند، و به راه خدا باز گردند و اتمام حجت شود.

در مرحله سوم، كه هيچ يك از اينها سودى نمى داد به حكم سنت الهى در زمينه تصفيه و پاكسازى روى زمين، مجازات فرا مى رسيد و اين خارهاى سر راه را از ميان مى برد.

در مورد قوم «شعيب»، يعنى مردم «مدين» نيز، سرانجام مرحله نهائى فرا رسيد، قرآن گويد:

«هنگامى كه فرمان ما (دائر به مجازات اين قوم گمراه، ستمكار و لجوج) فرا رسيد، نخست، شعيب و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به بركت رحمت خود از آن سرزمين نجات داديم» (وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا شُعَيْباً وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنّا).

«سپس فرياد آسمانى و صيحه عظيم مرگ آفرين، ظالمان و ستمگران را فرو گرفت» (وَ أَخَذَتِ الَّذينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ).

«صَيْحَه» همان گونه كه سابقاً هم گفته ايم، به معنى هر گونه صداى عظيم است، و قرآن از نابودى چند قوم گنهكار به وسيله صيحه آسمانى حكايت مى كند، اين صيحه، احتمالاً وسيله صاعقه و مانند آن بوده است، و همان گونه كه در داستان قوم «ثمود» بيان كرديم، گاهى ممكن است امواج صوتى به قدرى قوى باشد كه سبب مرگ گروهى شود.

و به دنبال آن، مى فرمايد: «قوم شعيب بر اثر اين صيحه آسمانى در خانه هاى خود به رو افتادند و مردند» و اجساد بى جانشان به عنوان درس هاى عبرتى تا مدتى در آنجا بود (فَأَصْبَحُوا في دِيارِهِمْ جاثِمينَ).

* * *

و در آيه بعد، مى افزايد: آن چنان طومار زندگانى آنها در هم پيچيده شد، كه «گويا هرگز ساكن آن سرزمين نبودند» (كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها).

تمام آن ثروت هائى كه به خاطر آن، گناه، ظلم و ستم كردند، و تمام آن كاخ ها، زينت ها، زرق و برق ها و غوغاها، همه از ميان رفت و همه خاموش شدند.

سرانجام، همان گونه كه در آخر سرگذشت قوم عاد و ثمود بيان شد، مى فرمايد: «دور باد سرزمين مدين از لطف و رحمت پروردگار! همان گونه كه قوم ثمود دور شدند» (أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ).

روشن است منظور از «مدين» در اينجا اهل مدين است، آنها بودند كه از رحمت خدا دور افتادند.

نكته:

درس هاى تربيتى داستان «شعيب»

خاطرات پيامبران، و ماجراى زندگى اقوام پيشين، هميشه الهام بخش براى اقوام بعد است; چرا كه آزمايش هاى زندگى آنان ـ همان آزمايش هائى كه گاهى ده ها سال يا صدها سال به طول انجاميده ـ در لابلاى چند صفحه از تاريخ در اختيار همگان قرار مى گيرد، و هر كس مى تواند در زندگى خود از آن الهام بگيرد.

سرگذشت اين پيامبر بزرگ (شعيب) نيز، درس هاى فراوانى به ما مى دهد از جمله:

* * *

1 ـ اهميت مسائل اقتصادى

در اين سرگذشت، خوانديم كه «شعيب» بعد از دعوت به توحيد، آنها را دعوت به حق و عدالت در امور مالى و تجارت كرد، اين خود نشان مى دهد كه مسائل اقتصادى يك جامعه را نمى توان ساده شمرد.

و نيز نشان مى دهد كه پيامبران فقط مأمور مسائل اخلاقى نبوده اند، بلكه اصلاح وضع نابسامان اجتماعى و اقتصادى نيز، بخش مهمى از دعوت آنها را تشكيل مى داده است، تا آنجا كه آن را بعد از دعوت به توحيد قرار مى دادند.

* * *

2 ـ اصالت ها را نبايد فداى تعصب كرد

در اين سرگذشت، خوانديم يكى از عوامل سقوط اين قوم گمراه در دامان بدبختى، اين بود كه آنها به خاطر كينه ها و عداوت هاى شخصى، حقايق را به دست فراموشى مى سپردند، در حالى كه انسان عاقل و واقع بين، كسى است كه حق را از هر كس، هر چند دشمن شماره يك او باشد بشنود و بپذيرد.

* * *

3 ـ نماز دعوت به توحيد و پاكى مى كند

قوم گمراه شعيب از روى تعجب از او پرسيدند: آيا اين نماز تو است كه دعوت به ترك پرستش بت ها و ترك كم فروشى و تقلب مى كند؟.

شايد آنها فكر مى كردند، اين حركات و اذكار چه اثرى مى تواند در اين امور بگذارد؟ در حالى كه مى دانيم نيرومندترين رابطه، ميان اين دو بر قرار است، اگر نماز به معنى واقعى يعنى حضور انسان با تمام وجودش در برابر خدا باشد.

اين حضور نردبان تكامل و وسيله تربيت روح و جان و پاك كننده زنگار گناه از قلب او است.

اين حضور، اراده انسان را قوى، عزمش را راسخ و غرور و كبر را از او دور مى سازد.

* * *

4 ـ خودبينى رمز توقف است

قوم شعيب چنان كه از آيات فوق استفاده كرديم، افرادى خودخواه و خودبين بودند، خود را فهميده و «شعيب» را نادان مى پنداشتند، او را به باد مسخره مى گرفتند، سخنانش را بى محتوا و شخصش را ضعيف و ناتوان مى خواندند، و اين خودبينى و خودخواهى، سرانجام آسمان زندگيشان را تاريك ساخت و آنها را به خاك سياه نشاند!.

نه تنها انسان، كه حيوان نيز اگر خودبين باشد، در راه متوقف خواهد شد، مى گويند: يك نفر اسب سوار، به نهر آبى رسيد، ولى با تعجب ملاحظه كرد اسب حاضر نيست از آن نهر كوچك و كم عمق بگذرد، هر چه در اين كار اصرار ورزيد سودى نداشت، مرد حكيمى فرا رسيد و گفت: آب نهر را به هم زنيد تا گل آلود شود، مشكل حل خواهد شد! اين كار را كردند اسب به آرامى عبور كرد، تعجب كردند، و از او نكته حل مشكل را خواستند.

مرد حكيم گفت: هنگامى كه آب صاف بود، اسب عكس خود را در آب مى ديد، و مى پنداشت خود او است، و حاضر نبود پا به روى خويشتن بگذارد، همين كه آب گل آلود شد، و خويش را فراموش كرد با سادگى از آن گذشت!.

* * *

5 ـ ايمان و عمل از هم جدا نيستند

هنوز بسيارند كسانى كه فكر مى كنند با داشتن يك عقيده ساده مى توان مسلمان بود، هر چند عملى از آنها سر نزند، هنوز زيادند كسانى كه دينى را مى خواهند كه بر سر راه هوس هاى سركش آنها مانعى ايجاد نكند، و از هر نظر آنان را آزاد بگذارد.

داستان شعيب، نشان مى دهد: اين قوم نيز خواهان چنين آئينى بودند، لذا به او مى گفتند: ما نه حاضريم بت هاى نياكان را فراموش كنيم، و نه آزادى عمل در اموال و ثروتمان را از دست دهيم.

آنها فراموش كرده بودند كه، اصولاً ميوه درخت ايمان، عمل است، و آئين انبياء براى اين بوده است كه خودكامگى ها و انحرافات عملى انسان را اصلاح كنند، و گرنه، يك درخت بى شاخ و برگ و ميوه، به هيچ كارى جز سوزاندن نمى آيد.

امروز، اين طرز فكر، با نهايت تأسف، در ميان عده اى از مسلمانان قوت گرفته، كه اسلام را در مجموعه اى از عقائد خشك، خلاصه مى كنند كه در داخل مسجد همراه آنها است، و همين كه از در مسجد بيرون آمدند با آن خداحافظى مى كنند، و در ادارات، بازارها و محوطه كار آنها اثرى از اسلام نيست.

سير و سياحت، در بسيارى از كشورهاى اسلامى، حتى كشورهائى كه كانون ظهور اسلام بوده، اين واقعيت تلخ را نشان مى دهد كه اسلام در يك مشت عقيده و چند عبادت كم روح خلاصه شده، نه از آگاهى خبرى است، نه از عدالت اجتماعى، نه از رشد فرهنگى، و نه از بينش و اخلاق اسلامى.

هر چند، خوشبختانه در پرتو پاره اى از انقلاب هاى اسلامى، مخصوصاً در ميان قشر جوان، يك نوع حركت به سوى اسلام راستين و آميزش «ايمان» و «عمل» پيدا شده است.

و ديگر، اين جمله كه اسلام را با اعمال ما چه كار؟ يا اسلام مربوط به دل است نه زندگى كمتر شنيده مى شود.

و نيز، اين «تز» كه گروه هاى التقاطى مى گويند: ما عقيده را از «اسلام» و اقتصاد را از «ماركس» گرفته ايم، كه شبيه طرز تفكر گمراهان قوم «شعيب» است نيز محكوم شمرده مى شود.

ولى به هر حال، اين جدائى و تفرقه از قديم بوده و امروز نيز هست، كه بايد با آن به مبارزه برخاست.

* * *

6 ـ مالكيت بى قيد و شرط سرچشمه فساد

قوم شعيب نيز گرفتار اين اشتباه بودند كه، هيچ كس نمى تواند كمترين محدوديتى براى تصرف در اموال نسبت به مالكين قائل شود، حتى از «شعيب» تعجب مى كردند و مى گفتند: مثل تو با اين عقل و درايت، ممكن است جلو آزادى عمل ما را در اموال ما بگيرد؟

اين سخن را، خواه به عنوان استهزاء، خواه به عنوان حقيقت گفته باشند، نشان مى دهد آنها محدوديت در تصرفات مالى را دليل بر عدم عقل و درايت مى دانستند!

در حالى كه، اشتباه بزرگ آنها همين بود، اگر مردم در تصرف در اموالشان آزاد باشند، سراسر جامعه را فساد و بدبختى فرا خواهد گرفت، هميشه امور مالى بايد تحت ضوابط صحيح و حساب شده اى ـ كه پيامبران الهى بر مردم عرضه كرده اند ـ باشد و گرنه جامعه به تباهى خواهد كشيد.

* * *

7 ـ هدف پيامبران تنها اصلاح بود

شعار «إِنْ أُريدُ إِلاَّ الإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ»، تنها شعار «شعيب» نبوده، بلكه از شعارهاى همه انبياء و تمام رهبران راستين است، گفتار و كردار آنها نيز شاهدى بر اين هدف محسوب مى شود، آنها نه براى سر گرمى مردم آمده بودند، نه بخشش گناهان، نه فروختن بهشت به آنان، و نه براى حمايت از زورمندان و تخدير توده ها.

بلكه هدفشان، اصلاح به معنى مطلق و به معنى وسيع كلمه بود، اصلاح در تفكر و انديشه.

اصلاح در اخلاق.

اصلاح در نظامات فرهنگى و اقتصادى و سياسى جامعه.

اصلاح در همه ابعاد اجتماع.

و در تحقق اين هدف، تكيه گاهشان تنها خدا بود، و از هيچ توطئه و تهديدى هراس نداشتند، چنان كه «شعيب» گفت: «وَ ما تَوْفِيْقِى إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيْب».

* * *

96وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا وَ سُلْطان مُبين

97إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشيد

98يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ

99وَ أُتْبِعُوا في هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ

 

ترجمه:

96 ـ ما، موسى را با آيات خود و دليل آشكارى فرستاديم...

97 ـ به سوى فرعون و اطرافيانش; اما آنها از فرمان فرعون پيروى كردند; در حالى كه فرمان فرعون، مايه رشد و نجات نبود!

98 ـ روز قيامت، او در پيشا پيش قومش خواهد بود; و آنها را وارد آتش مى كند! و چه بد آبشخورى است (آتش)، كه بر آن وارد مى شوند!

99 ـ آنان در اين جهان و روز قيامت، لعنتى به دنبال دارند; و چه بد عطائى است (لعن و دورى از رحمت خدا)، كه نصيب آنان مى شود!

 

تفسير:

قهرمان مبارزه با فرعون

بعد از پايان داستان «شعيب» و اصحاب «مدين»، اشاره به گوشه اى از سرگذشت «موسى بن عمران» و مبارزاتش با فرعون مى كند، و اين هفتمين داستان پيامبران در اين سوره است.

سرگذشت موسى(عليه السلام)، از تمام پيامبران در قرآن بيشتر آمده است; زيرا در بيش از سى سوره، بيش از صد بار به ماجراى موسى، فرعون و بنى اسرائيل اشاره شده است.

ويژگى سرگذشت موسى، نسبت به پيامبرانى همچون شعيب، صالح، هود و لوط كه در گذشته خوانديم، اين است كه آنها بر ضد اقوام گمراه، قيام كردند، ولى موسى، علاوه بر اين، در برابر حكومت خودكامه اى همچون دستگاه جبار فرعون نيز قيام نمود.

اصولاً، هميشه آب را بايد از سرچشمه صاف كرد، و تا حكومت هاى فاسد بر سر كارند هيچ جامعه اى روى سعادت نخواهد ديد، و رهبران الهى در اين گونه اجتماعات قبل از همه بايد اين كانون هاى فساد را در هم بكوبند.

ولى، بايد توجه داشت كه در اين قسمت از سرگذشت موسى، تنها يك گوشه را مى خوانيم، گوشه اى كه در عين كوچكى، پيام بزرگى براى همه انسان ها دارد.

نخستين آيه، مى گويد: «ما موسى را با معجزاتى كه در اختيار او قرار داديم و منطقى قوى و نيرومند فرستاديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا وَ سُلْطان مُبين).

«سُلْطان» كه به معنى تسلط است، گاهى در سلطه ظاهرى و زمانى در سلطه منطقى به كار مى رود.

سلطه اى كه مخالف را در بن ست قرار دهد، به گونه اى كه هيچ راهى براى فرار نيابد!

به نظر مى رسد سلطان در آيه فوق در همان معنى دوم به كار رفته، و آيات، اشاره به معجزات روشن موسى است (مفسران احتمالات ديگرى نيز درباره اين دو كلمه داده اند).

* * *

اما اين كه موسى را براى هدايت چه كسى فرستاده، در آيه بعد مى فرمايد: موسى را با آن معجزات كوبنده و آن منطق نيرومند، «به سوى فرعون و ملاء او فرستاديم» (إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ).

همان گونه كه بارها گفته ايم، «مَلَأ» به كسانى گفته مى شود كه، ظاهر آنها چشم ها را پر مى كند، هر چند توخالى هستند، و در منطق قرآن بيشتر به اعيان، اشراف، و شخصيت هاى قلابى كه اطراف قدرت هاى ستمگر را مى گيرند، اطلاق شده.

اما، اطرافيان فرعون كه با قيام موسى(عليه السلام)، منافع نامشروع خود را در خطر مى ديدند، حاضر نشدند در برابر او و معجزات و منطقش تسليم گردند «لذا از فرمان فرعون پيروى كردند» (فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ).

«اما فرمان فرعون، هرگز ضامن سعادت آنها و مايه رشد و نجات نبود» (وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشيد).

البته، اين موفقيت براى فرعون به سادگى به دست نيامد، او از هر گونه نيرنگ، توطئه و نيروئى براى پيشرفت اهداف خود، و شوراندن مردم بر ضد موسى(عليه السلام) استفاده مى كرد، و در اين راه، حتى هيچ نكته روانى را از نظر دور نمى داشت.

گاهى مى گفت: «موسى مى خواهد سرزمين هاى شما را بگيرد، و شما را كه صاحبان اصلى آنها هستيد بيرون كند» (يُريدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُم).(1)

گاهى احساس مذهبى قوم خود را تحريك مى كرد، و مى گفت: «من از اين مرد مى ترسم كه آئين شما را دگرگون سازد» (إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دينَكُمْ).(2)

گاه مى گفت: «من از اين مى ترسم، او سرزمين شما را به فساد بكشد» (أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الأَرْضِ الْفَسادَ).(3)

گاهى به موسى تهمت مى زد.

زمانى تهديد مى كرد.

بار ديگر قدرت و شوكت خود را به رخ مردم مصر مى كشيد.

و زمانى ادعاى رهبرى داهيانه اى كه ضامن خير و صلاحشان است داشت.

* * *

و از آنجا كه روز رستاخيز، هر قوم و ملت و گروهى، با رهبر خويش وارد محشر مى شوند، و پيشوايان اين جهان، پيشوايان آن جهانند، مى فرمايد: «فرعون نيز كه رهبر گمراهان عصر خود بود، در پيشاپيش قومش وارد صحنه قيامت مى شود» (يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

اما به جاى اين كه، اين پيشوا پيروان خود را در آن گرماى سوزان به سوى چشمه گوارائى از آب زلال ببرد «آنها را به آتش دوزخ وارد مى سازد» (فَأَوْرَدَهُمُ النّارَ).

«و چقدر زشت و ناپسند است كه، آتش، آبشخورگاه انسان باشد كه بر آن وارد گردد» (وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ).

همان چيزى كه به جاى تسكين عطش، تمام وجود انسان را مى سوزاند، و در عوض سيراب كردن بر تشنگيش مى افزايد.

بايد توجه داشت كه، «ورود» در اصل به معنى حركت به طرف آب، و نزديك شدن به آن است، ولى بعداً، به هر نوع داخل شدن بر چيزى كلمه «ورود» اطلاق شده است.

«وِرد» (بر وزن ذِكْر) به معنى آبى است كه انسان بر آن وارد مى شود، و به معنى ورود بر آب نيز آمده است.

و «مَوْرُود» به معنى آبى است كه بر آن وارد مى شوند (اسم مفعول است).

بنابراين، معنى جمله «وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ» چنين مى شود: «آتش، بد آبشخورگاهى است كه بر آن وارد مى شوند».(4)

ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مى رسد كه، جهان پس از مرگ ـ همان گونه كه قبلاً هم اشاره كرده ايم ـ عالمى است كه اعمال و افعال ما در اين دنيا در مقياس وسيعى در آنجا مجسم مى شود، خوشبختى ها و بدبختى هاى آن جهان پرتوى است از كارهاى ما در اين جهان، آنها كه در اينجا رهبران بهشتيان بودند، در آنجا نيز گروه ها را به سوى بهشت و سعادت مى برند، و آنها كه رهبر ستمگران، گمراهان و دوزخيان بودند، در آنجا نيز پيروان خود را به سوى جهنم مى برند، و خود جلودار آنها هستند!.

* * *

سپس مى گويد: «آنها در اين جهان از رحمت خدا دور، و به مجازات و كيفرهاى سخت او گرفتار شدند، و در ميان امواج خروشان غرق گرديدند و در روز رستاخيز نيز از رحمت خدا دور خواهند بود» (وَ أُتْبِعُوا في هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

نام ننگين آنها، هميشه در صفحات تاريخ به عنوان يك قوم گمراه و جبار ثبت مى گردد، بنابراين، هم در اين دنيا خسارت كردند و هم در جهان ديگر.

«و آتش دوزخ چه بد عطائى است كه به آنها داده شده است» (بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ).

«رِفْد» در اصل به معنى كمك كردن به انجام كارى است، حتى اگر چيزى را تكيه به چيز ديگرى بدهند، از آن تعبير به «رِفْد» مى كنند، ولى كم كم اين كلمه بر عطا و بخشش اطلاق شده; چرا كه كمكى است از ناحيه عطا كننده به شخص عطا شونده.(5)

* * *

 100ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصيدٌ

101وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ شَيْء لَمّا جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ ما زادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبيب

102وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُرى وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَليمٌ شَديدٌ

103إِنَّ في ذلِكَ لاَ يَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الآْخِرَةِ ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ

104وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلاّ لاَِجَل مَعْدُود

 

ترجمه:

100 ـ اين از اخبار شهرها و آبادى هاست كه ما براى تو بازگو مى كنيم; كه بعضى (هنوز) بر پا هستند، و بعضى درو شده اند (و از ميان رفته اند)!

101 ـ ما به آنها ستم نكرديم; بلكه آنها خودشان بر خويشتن ستم روا داشتند! و هنگامى كه فرمان مجازات الهى فرا رسيد، معبودانى را كه غير از خدا مى خواندند، آنها را يارى نكردند; و جز بر هلاكت آنان نيفزودند!

102 ـ و اين چنين است مجازات پروردگار تو، هنگامى كه شهرها و آبادى هاى ظالم را مجازات مى كند! (آرى،) مجازات او، دردناك و شديد است!

103 ـ در اين، نشانه اى است براى كسى كه از عذاب آخرت مى ترسد; همان روزى است كه مردم در آن جمع مى شوند، و روزى كه همه آن را مشاهده مى كنند.

104 ـ و ما آن (مجازات) را، جز تا زمان محدودى، تأخير نمى اندازيم!

 
تفسير:

در آيات اين سوره، سرگذشت هفت قوم از اقوام پيشين و گوشه اى از تاريخ پيامبرانشان بيان شد، كه هر كدام قسمت قابل توجهى از زواياى زندگى پرماجراى انسان را روشن مى ساخت، و هر يك درس هاى عبرت فراوانى در برداشت.

در اينجا، به تمام آن داستان ها اشاره كرده، به صورت يك جمع بندى مى فرمايد: «اين ماجراها گوشه اى از اخبار شهرهاى و آبادى ها است، كه ما داستانش را براى تو بازگو مى كنيم» (ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ).

«همان شهرها و آبادى هائى كه قسمتى از آن هنوز بر پاست، و قسمتى همچون كشتزار درو شده به كلى ويران گشته است» (مِنْها قائِمٌ وَ حَصيدٌ).

«قائِم» اشاره به شهرها و آبادى هائى است كه، از اقوام پيشين بر پا مانده اند، مانند سرزمين مصر كه جايگاه فرعونيان بود، و پس از غرق شدن اين گروه ظالم و ستمگر، همچنان بر جاى ماند، باغ هايش و كشتزارهايش و بسيارى از عمارت هاى خيره كننده اش.

«حَصِيد» به معنى درو شده، اشاره به سرزمين هائى همچون سرزمين قوم نوح و لوط كه يكى در زير آب غرق شد و ديگرى زير و رو و سنگباران گرديد.

* * *

«اما گمان مبر كه ما به آنها ستم كرديم، آنها خودشان به خويشتن ظلم كردند» (وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ).

آنها به بت ها و خدايان دروغينشان پناه بردند، «اما خدايانشان را كه به جاى اللّه مى خواندند، هيچ مشكلى را در برابر فرمان پروردگار از آنها نگشودند» (فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ شَيْء لَمّا جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ).

آرى «اين خدايان قلابى جز ضرر و زيان و هلاكت و بدبختى، بر آنها نيفزودند» (وَ ما زادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبيب).(6)

* * *

آرى «اين چنين بود مجازات پروردگار تو نسبت به شهرها و آبادى هائى كه ستم مى كردند، هنگامى كه آنها را تسليم هلاكت كرد» (وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُرى وَ هِيَ ظالِمَةٌ).

«مسلماً مجازات پروردگار دردناك و شديد است» (إِنَّ أَخْذَهُ أَليمٌ شَديدٌ).

اين يك قانون عمومى الهى است، يك نسبت و برنامه هميشگى است، كه هر قوم و ملتى دست به ظلم و ستم بيالايند، و پا را از مرز فرمان هاى الهى فراتر نهند، و به رهبرى، راهنمائى و اندرزهاى پيامبران خدا اعتنا ننمايند، خداوند آنها را سرانجام سخت مى گيرد و در پنجه عذاب مى فشارد.

اين واقعيت، كه برنامه فوق يك برنامه عمومى و يك سنت هميشگى است، از ساير آيات قرآن نيز به خوبى استفاده مى شود، و در واقع هشدارى است به تمام مردم جهان، كه گمان مبريد شما از اين قانون مستثنى هستيد، يا اين حكم مخصوص اقوام پيشين بوده است.

البته، ظلم به معنى وسيع كلمه، شامل همه گناهان مى شود، و توصيف «قريه» و شهر و آبادى به ظالم بودن، (هِىَ ظالِمَةٌ) با اين كه اين صفت مربوط به ساكنان شهر و آبادى است، گويا اشاره به اين نكته لطيف است، كه آنها آن قدر در ظلم و بيدادگرى فرو رفتند كه، گوئى شهر و آبادى يك پارچه ظلم و ستم شده بود.

و اين تعبير، نزديك به تعبيرى است كه در فارسى داريم كه مى گوئيم: ظلم و فساد از در و ديوار فلان شهر مى بارد.

* * *

و از آنجا كه، اين يك قانون كلى و عمومى است، بلا فاصله مى فرمايد: «در اين سرگذشت هاى عبرت انگيز و حوادث شوم و دردناكى كه بر گذشتگان گذشت، علامت و نشانه اى است براى يافتن راه حق، براى كسانى كه از عذاب آخرت مى ترسند» (إِنَّ في ذلِكَ لاَ يَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الآْخِرَةِ).

چرا كه دنيا در برابر سراى ديگر، همه چيزش كوچك و ناچيز است، حتى مجازات ها و عذاب هايش و جهان ديگر از هر نظر وسيعتر مى باشد، و آنها كه ايمان به رستاخيز دارند، با ديدن هر يك از اين نمونه ها در دنيا تكان مى خورند و عبرت مى گيرند، و راه خود را باز مى يابند.

در پايان آيه، اشاره به دو وصف از اوصاف روز قيامت كرده، مى گويد: «آن روزى است كه همه مردم براى آن جمع مى شوند» (ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ).

«و آن روزى است كه مشهود همگان است» (وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ).

اشاره به اين كه، همان گونه كه قوانين و سنن الهى در اين جهان عمومى است، اجتماع مردم در آن دادگاه نيز عمومى، و حتى در يك زمان خواهد بود، روزى است آشكار براى همه، آن چنان كه تمام انسان ها در آن حاضر مى شوند و آن را مى بينند.

جالب اين كه، مى فرمايد: «يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ» و نمى گويد «فِيْهِ النّاس» اين تعبير، اشاره به آن است كه رستاخيز تنها ظرف اجتماع مردم نيست، بلكه يك هدف و يك مقصد است كه انسان ها در مسير تكاملى خود به سوى آن پيش مى روند.

در سوره «تغابن» آيه 9 نيز مى خوانيم: يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ: «در آن روز كه روز جمع و اجتماع است، همه شما را گردآورى مى كند و آن روزى است كه همه احساس غبن مى كنند»!.

* * *

و از آنجا كه، ممكن است بعضى بگويند: سخن از آن روز، نسيه است و معلوم نيست كى فرا مى رسد، لذا قرآن بلافاصله مى گويد: «ما آن روز را فقط تا زمان محدودى تأخير مى اندازيم» (وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلاّ لاَِجَل مَعْدُود).

آن هم، براى مصلحتى كه روشن است، تا مردم جهان ميدان هاى آزمايش و پرورش را ببينند.

و آخرين برنامه انبياء پياده شود.

و آخرين حلقه سلسله تكامل، كه اين جهان استعداد آن را دارد ظاهر گردد، و بعد پايان اعلام شود.

تعبير به «مَعْدُود» (شمرده شده)، اشاره به نزديكى رستاخيز است; زيرا هر چيزى كه قابل شمارش باشد، و تحت عدد واقع شود، محدود و نزديك است.

خلاصه، تأخير آن روز هرگز نبايد ظالمان را مغرور كند; چرا كه «قيامت گر چه دير آيد بيايد» و حتى تعبير به دير آمدن هم درباره آن صحيح نيست!.

* * *

 

105يَوْمَ يَأْتِ لاتَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاّ بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعيدٌ

106فَأَمَّا الَّذينَ شَقُوا فَفِي النّارِ لَهُمْ فيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ

107خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعّالٌ لِما يُريدُ

108وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ

 

ترجمه:

105 ـ آن روز كه (قيامت و زمان مجازات) فرا رسد، هيچ كس جز به اجازه او سخن نمى گويد; گروهى بدبختند و گروهى خوشبخت.

106 ـ اما آنها كه بدبخت شدند، در آتشند; و براى آنان در آنجا، «زفير» و «شهيق» (ناله هاى طولانى دم و بازدم) است.

107 ـ جاودانه در آن خواهند ماند، تا آسمان ها و زمين بر پاست; مگر آنچه پروردگارت بخواهد! پروردگارت هر چه را بخواهد انجام مى دهد!

108 ـ اما آنها كه خوشبخت و سعادتمند شدند، جاودانه در بهشت خواهند ماند، تا آسمان ها و زمين بر پاست، مگر آنچه پروردگارت بخواهد! بخششى است قطع نشدنى!


1 ـ اعراف، آيه 110.

2 ـ غافر، آيه 26.

3 ـ غافر، آيه 26.

4 ـ اين جمله از نظر «تركيب نحوى» به اين صورت است كه، «بِئْسَ» از افعال ذم است و فاعل آن «الوِرْد» و «المَوْرُود» صفت، و مخصوص بالذم كلمه «النّار» است كه محذوف مى باشد، و بعضى از ادبا احتمال داده اند كه «المَوْرُود» مخصوص بالذم است، و چيزى در آيه محذوف نيست، ولى احتمال اول قوى تر به نظر مى رسد.

5 ـ اين جمله، از نظر «تركيب نحوى» نيز، همان گونه است كه در جمله «بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ» بيان كرديم.

6 ـ «تَتْبيب» از ماده «تبّ» به معنى استمرار در زيان است و به معنى هلاكت و نابودى نيز آمده است.

 

تفسير:

سعادت و شقاوت

در آيات گذشته، اشاره اى به مسأله قيامت و اجتماع همه مردم در آن دادگاه بزرگ شده بود.

در آيات مورد بحث، گوشه اى از سرنوشت مردم را در آن روز بيان مى كند، نخست مى گويد:

«هنگامى كه آن روز فرا رسد، هيچ كس جز به اراده پروردگار سخن نمى گويد» (يَوْمَ يَأْتِ لاتَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاّ بِإِذْنِهِ).

گاه چنين تصور مى شود، اين آيه كه دليل بر سخن گفتن مردم در آن روز به اجازه پروردگار است، با آياتى كه مطلقاً نفى تكلم مى كند منافات دارد، مانند آيه 65 سوره «يس»: اليَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ:

«امروز بر دهان آنها مهر مى نهيم، و به جاى آن دست هايشان با ما سخن مى گويند، و پاهايشان به كارهائى كه انجام داده اند گواهى مى دهند».

و آيه 35 سوره «مرسلات» مى خوانيم: هذا يَوْمُ لايَنْطِقُونَ: «امروز روزى است كه آنها سخن نمى گويند».

به همين دليل، بعضى از مفسران بزرگ معتقدند: اصولاً در آن روز سخن گفتن مفهومى ندارد; چرا كه سخن گفتن وسيله اى است براى كشف باطن و درون اشخاص، و اگر ما حسى داشتيم كه از افكار هر كس مى توانستيم به وسيله آن آگاه شويم، هيچ گاه نيازى به تكلم نبود.

بنابراين، در قيامت كه كشف اسرار مى شود، و همه چيز به حالت «بروز و ظهور» در مى آيد، اصولاً تكلم معنى ندارد.

به بيانى ديگر: سراى آخرت سراى پاداش است، نه دار عمل، و به همين دليل، در آنجا خبرى از اختيار انسانى و سخن گفتن به ميل و اراده خويشتن نيست، بلكه در آنجا تنها انسان است و اعمالش و آنچه به آن مربوط است.

بر اين اساس، اگر سخن هم بگويد، همچون سخنان دنيا كه از اختيار و اراده، براى كشف اسرار درون سرچشمه مى گيرد، نيست، هر چه بگويد، يك نوع انعكاس و بازتاب اعمال اوست، اعمالى كه در آنجا ظاهر و آشكار است.

روى اين اصل، سخن گفتن در آن روز، همانند تكلّم در دنيا نيست، كه انسان بتواند به ميل خود راست بگويد، يا دروغ.

به هر حال، آن روز، روز كشف حقائق اشياء و باز گشت «غيب» به «شهود» است، و شباهتى با اين جهان ندارد.

ولى، اين برداشت از آيه فوق، با ظاهر آيات ديگر قرآن چندان سازگار نيست; چرا كه قرآن گفتگوهاى زيادى از مؤمنان و مجرمان، پيشوايان و جباران و پيروان آنها، همچنين شيطان و فريب خوردگانش، و دوزخيان و بهشتيان نقل مى كند، كه نشان دهنده وجود سخنانى همانند سخنان اين جهان است.

حتى، از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود كه: پاره اى از گناهكاران در برابر بعضى از سئوالات دروغ هم مى گويند، مثلاً در سوره «انعام» آيات 22 ـ 24 مى خوانيم:

وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَميعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ * ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا وَ اللّهِ رَبِّنا ما كُنّا مُشْرِكينَ * انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ:

«آن روز كه همه آنها را محشور مى كنيم، به مشركان مى گوئيم معبودهائى را كه شريك خدا مى دانستيد كجا هستند؟ * پاسخ و عذر آنها جز اين نيست كه مى گويند: به خدائى كه پروردگار ماست سوگند، كه ما مشرك نبوديم * ببين چگونه به خودشان نيز دروغ مى گويند، و آنچه را به دروغ شريك خدا مى پنداشتند از دست مى دهند».

بنابراين، بهتر آن است كه در پاسخ سئوال مربوط به تناقض ظاهرى آيات مربوط به تكلم، همان جوابى را بگوئيم كه بسيارى از مفسران گفته اند و آن اين كه:

مردم در آن روز مراحل مختلفى را مى پيمايند، كه هر مرحله ويژگى هائى دارد، در پاره اى از مراحل، هيچ گونه پرسش و سئوالى از آنها نمى شود و حتى مهر بر دهانشان مى نهند، فقط اعضاى پيكرشان كه آثار اعمال را در خود حفظ كرده اند، با زبان بى زبانى سخن مى گويند.

اما در مراحل ديگر، قفل از زبانشان برداشته مى شود و به اذن خداوند به سخن مى آيند، به گناهان خود اعتراف مى كنند، و خطاكاران يكديگر را ملامت مى نمايند.

بلكه سعى دارند گناه خويش را بر گردن ديگرى نهند!.

بالاخره، در پايان آيه اشاره به تقسيم همه مردم به دو گروه كرده، مى گويد: «گروهى در آنجا شقى و گروهى سعيدند، گروهى خوش بخت و گروه ديگرى بدبختند» (فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعيدٌ).

«سَعِيد» از ماده «سعادت» به معنى فراهم بودن اسباب نعمت، و «شَقِىّ» از ماده «شقاوت» به معنى فراهم بودن اسباب گرفتارى، مجازات و بلاست، بنابراين، سعيدها در آن جهان همان نيكوكارانى هستند كه در لابلاى انواع نعمت ها جاى آنهاست.

و شقاوتمندان همان بدكارانى هستند كه در دل دوزخ در انواع مجازات ها گرفتارند.

اين شقاوت و آن سعادت، چيزى جز نتيجه اعمال، كردار، گفتار و نيّات انسان در دنيا نيست.

و عجب اين كه، بعضى از مفسران، اين آيه را دستاويزى براى عقيده باطل خود در زمينه جبر قرار داده اند، در حالى كه آيه كمترين دلالتى بر اين معنا ندارد، بلكه، از سعادتمندان و شقاوتمندان رستاخيز سخن مى گويد، كه همگى به خاطر اعمال خود به اين مرحله رسيده اند.

شايد آنها مفهوم اين آيه را با پاره اى از احاديث اشتباه كرده اند، كه درباره سعادت و شقاوت قبل از تولد، سخن مى گويد، كه آن داستان جداگانه اى دارد.

* * *

پس از آن، حالات شقاوتمندان و سعادتمندان را در عبارات فشرده و گويائى چنين شرح مى دهد:

«اما آنها كه شقاوتمند شدند، در آتش دوزخ زفير و شهيق دارند، و ناله و نعره و فرياد سر مى دهند» (فَأَمَّا الَّذينَ شَقُوا فَفِي النّارِ لَهُمْ فيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ).

* * *

و اضافه مى كند: «آنها جاودانه تا زمانى كه آسمان ها و زمين بر پاست در آتش خواهند ماند» (خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ).

«مگر آنچه پروردگارت اراده كند» (إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ).

«چرا كه خداوند هر كارى را اراده كند انجام مى دهد» (إِنَّ رَبَّكَ فَعّالٌ لِما يُريدُ).

* * *

«و اما آنها كه سعادتمند شدند در بهشت جاودانه خواهند ماند، تا آسمان ها و زمين برپاست» (وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ).

«مگر آنچه پروردگار تو اراده كند» (إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ).

«اين بخشش و عطيه اى است كه هرگز از آنان قطع نمى شود» (عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ).

* * *

نكته ها:

1 ـ سعادت و شقاوت ذاتى!

همان گونه كه گفتيم، بعضى خواسته اند از آيات فوق، ذاتى بودن سعادت و شقاوت را اثبات كنند، در حالى كه، نه تنها آيات فوق دلالتى بر اين امر ندارد، بلكه به وضوح ثابت مى كند سعادت و شقاوت اكتسابى است; زيرا مى گويد: أَمَّا الَّذينَ شَقُوا: «آنها كه شقاوتمند شدند» و يا مى گويد: أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا: «اما آنها كه سعادتمند شدند» اگر شقاوت و سعادت ذاتى بود مى بايست گفته شود: «أَمَّا الأَشْقِياءُ وَ أَمَّا السُّعَداءُ» و مانند آن.

و از اينجا روشن مى شود آنچه در تفسير «فخر رازى» آمده كه «در اين آيات خداوند از هم اكنون حكم كرده كه گروهى در قيامت سعادتمندند، و گروهى شقاوتمند، و كسانى را كه خداوند محكوم به چنين حكمى كرده و مى داند: سرانجام در قيامت سعيد يا شقى خواهند بود، محال است تغيير پيدا كنند، و الاّ لازم مى آيد خبر دادن خداوند كذب، و علمش جهل شود، و اين محال است»!!... به كلّى بى اساس است.

اين، همان ايراد معروف «علم خدا» در مسأله «جبر و اختيار» است، كه پاسخ آن از قديم داده شده است و آن اين كه:

اگر ما افكار پيش ساخته خود را نخواهيم بر آيات تحميل كنيم، مفاهيم آن روشن است، اين آيات مى گويد: در آن روز گروهى در پرتو اعمالشان سعادتمند، و گروهى به خاطر اعمالشان شقاوتمندند، و خدا مى داند چه كسانى به اراده خود و به خواست و اختيار خود در طريق سعادت گام مى نهند، و چه گروهى با اراده خود در مسير شقاوت گام مى نهند.

بنابراين به عكس آنچه او گفته، اگر مردم مجبور به انتخاب اين راه باشند، علم خدا جهل خواهد شد; چرا كه همگان با ميل و اختيار خود راه خويش را انتخاب مى كنند.

شاهد سخن اين كه، آيات فوق به دنبال داستان هاى اقوام پيشين است، كه گروه عظيمى از آنها بر اثر ظلم و ستم و انحراف از جاده حق و عدالت، و آلودگى به مفاسد شديد اخلاقى، و مبارزه با رهبران الهى گرفتار مجازات هاى دردناكى در اين جهان شدند، كه قرآن براى تربيت و ارشاد ما و نشان دادن راه حق از باطل، و جدا ساختن مسير سعادت از شقاوت، اين داستان ها را بازگو مى كند.

اصولاً، اگر ما ـ آن چنان كه «فخر رازى» و هم فكرانش مى پندارند ـ محكوم به سعادت و شقاوت ذاتى باشيم، و بدون اراده به بدى ها و نيكى ها كشانده شويم، تعليم و تربيت لغو و بيهوده خواهد بود.

آمدن پيامبران و نزول كتب آسمانى و نصيحت، اندرز، تشويق و توبيخ، سرزنش و ملامت، مؤاخذه و سؤال و بالاخره كيفر و پاداش، همگى بى فايده، يا ظالمانه محسوب مى گردد.

آنها كه، مردم را در انجام نيك و بد مجبور مى دانند، خواه اين جبر را، جبر الهى، يا جبر طبيعى، يا جبر اقتصادى، و يا جبر محيط بدانند، تنها به هنگام سخن گفتن و يا مطالعه در كتاب ها از اين مسلك طرفدارى مى كنند، ولى در عمل حتى خودشان هرگز چنين عقيده اى ندارند، به همين دليل، اگر به حقوق آنها تجاوزى شود، متجاوز را مستحق توبيخ، ملامت، محاكمه و مجازات مى دانند، و هرگز حاضر نيستند به عنوان اين كه او مجبور به انجام اين كار است، از وى صرف نظر كنند و يا مجازاتش را ظالمانه بپندارند، و يا بگويند او نمى توانسته است اين عمل را مرتكب نشود، چون خدا خواسته، يا جبر محيط و طبيعت بوده است، اين خود دليل ديگرى بر فطرى بودن اصل اختيار است.

به هر حال، هيچ جبرى مسلكى را نمى يابيم كه در عمل روزانه خود به اين عقيده پاى بند باشد.

بلكه بر خوردش با تمام انسان ها، برخورد با افراد آزاد و مسئول و مختار است.

تمام اقوام دنيا، به دليل تشكيل دادگاه ها و دستگاه هاى قضائى، براى كيفر متخلفان، عملاً آزادى اراده را پذيرفته اند.

تمام مؤسسات تربيتى جهان نيز، به طور ضمنى اين اصل را قبول كرده اند كه، انسان با ميل و اراده خود كار مى كند، با تعليم و تربيت مى توان او را راهنمائى و ارشاد كرد، و از خطاها، اشتباهات و كج انديشى ها بر كنار ساخت.

* * *

2 ـ تفاوت فعل «شَقُوا» و «سُعِدُوا»

جالب اين كه، در آيات فوق «شَقُوا» به عنوان فعل معلوم و «سُعِدُوا» به عنوان فعل مجهول آمده است.(1)

اين اختلاف تعبير، شايد اشاره لطيفى به اين نكته باشد كه، انسان راه شقاوت را با پاى خود مى پيمايد، ولى براى پيمودن راه سعادت تا امداد و كمك الهى نباشد، و او را در مسيرش يارى ندهد، پيروز نخواهد شد، و بدون شك اين امداد و كمك تنها شامل كسانى مى شود كه گام هاى نخستين را با اراده و اختيار خود برداشته اند، و شايستگى چنين امدادى را پيدا كرده اند (دقت كنيد).

* * *


1 ـ «سُعِدُوا» از ماده «سعد» مى باشد، كه به عقيده گروهى از ارباب لغت، فعل لازم است و مفعول نمى گيرد، بنابراين، صيغه مجهول ندارد و لذا ناچار شده اند كه آن را مخفف از «اسعدوا» (فعل مجهول از باب افعال) بدانند، ولى به طورى كه «آلوسى» در «روح المعانى» در ذيل آيه، از بعضى از ارباب لغت نقل كرده، فعل ثلاثى آن نيز متعدّى است، و «سعده اللّه» و «مسعود» گفته مى شود، بنابراين، نيازى نيست كه ما اين فعل مجهول را از باب «افعال» بدانيم (دقت كنيد).

 

3 ـ مسأله «خلود» در قرآن

«خلود» در اصل لغت، به معنى بقاى طولانى، و هم به معنى ابديت آمده است، بنابراين كلمه «خلود» به تنهائى دليل بر ابديت نيست; زيرا هر نوع بقاء طولانى را شامل مى شود.

ولى، در بسيارى از آيات قرآن با قيودى ذكر شده است كه از آن به وضوح مفهوم ابديت فهميده مى شود، مثلاً در آيات 100 «توبه»، 11 «طلاق» و 9 «تغابن» در مورد بهشتيان تعبير به «خالِدينَ فيها أَبَداً» مى كند، كه اين تعبير مفهومش ابديت بهشت براى اين گروه ها است.

و در آيات ديگرى مانند 169 «نساء» و 23 «جن»، درباره گروهى از دوزخيان همين تعبير «خالِدينَ فيها أَبَداً» ديده مى شود، كه دليل بر جاودانگى عذاب آنها است.

تعبيرات ديگرى، مانند «ماكِثينَ فيهِ أَبَداً»(1) و «لايَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً»(2) و مانند اينها نشان مى دهد كه، به طور قطع گروهى از بهشتيان و دوزخيان جاودانه در نعمت يا در عذاب خواهند ماند.

بعضى كه، نتوانسته اند اشكالات خلود و جاودانگى مجازات را به نظر خود حل كنند، ناچار دست به دامن معنى لغوى آن زده، و آن را به معنى مدت طولانى گرفته اند، در حالى كه، تعبيراتى نظير آيات فوق تاب چنين تفسيرى را ندارد.

براى توضيح بيشتر نظر شما را به بحث زير معطوف مى داريم:


1 ـ كهف، آيه 3.

2 ـ كهف، آيه 108.

يك سؤال مهم: (نابرابرى گناه و مجازات)

در اينجا، فوراً يك علامت استفهام بزرگ در فكر هر شنونده اى ترسيم مى شود، كه اين نابرابرى ميان «گناه» و «مجازات» چگونه در كار خدا ممكن است؟

چگونه مى توان پذيرفت انسان تمام عمر خود را كه حداكثر 80 يا 100 سال بوده كار خوب يا بد كرده است ولى ميليون ها ميليون سال و بيشتر پاداش و كيفر ببيند؟!.

البته، اين مطلب در مورد پاداش، چندان مهم نيست; زيرا بخشش و پاداش هر چه بيشتر باشد، نشانه فضل و كرم پاداش دهنده است، بنابراين جاى ايراد و خرده گيرى نيست.

اما، در مورد كار بد و گناه و ظلم و كفر، اين سؤال هست كه: چگونه عذاب جاودانه در برابر گناه محدود، با اصل عدالت خدا سازگار است؟.

كسى كه دوران طغيان، سركشى و تجاوزش، حداكثر از يك صد سال تجاوز نمى كند; چرا هميشه بايد در آتش و مجازات شكنجه ببيند؟!.

آيا عدالت ايجاب نمى كند، يك نوع تعادل در اينجا برقرار گردد، و مثلاً 100 سال (به اندازه اعمال خلافش) كيفر ببيند؟!.

پاسخ هاى غير قانع كننده

پيچيدگى پاسخ اين اشكال، سبب شده كه بعضى به فكر توجيه آيات خلود بيفتند، و آنها را طورى تفسير كنند كه مجازات جاودان، كه به عقيده آنها بر خلاف اصل عدالت است از آن استفاده نشود.

الف ـ بعضى مى گويند: منظور از «خلود» معنى كنائى يا مجازى آن است، يعنى يك مدت نسبتا طولانى، همان طور كه به افرادى كه تا آخر عمر بايد در زندان بمانند مى گويند: آنها محكوم به «زندان ابد» هستند، با اين كه مسلماً ابديتى در هيچ زندانى وجود ندارد، و با پايان عمر زندانى، پايان مى يابد، حتى در زبان عربى نيز «يُخَلَّدُ فِى السِّجْن» كه از ماده خلود است، در اين گونه موارد به كار مى رود.

ب ـ بعضى ديگر مى گويند: اين گونه گردنكشان طاغى و ياغى، كه گناه سراسر وجود آنها را فرا گرفته است، وجودشان به رنگ كفر و گناه در آمده، اگر چه هميشه در دوزخ خواهند بود، ولى دوزخ هميشه، به يك حال باقى نمى ماند، روزى فرا مى رسد كه آتش آن، مانند هر آتش ديگر، بالاخره خاموش مى گردد! و آرامش خاصى دوزخيان را فرا مى گيرد!.

ج ـ بعضى ديگر احتمال داده اند: با گذشت زمان و پس از كشيدن مجازات هاى فراوان، سرانجام يك نوع سازش با محيط در دوزخيان به وجود مى آيد و آنها به رنگ محيط خود در مى آيند، يعنى كم كم به آن خو مى گيرند و عادت مى كنند! و در اين حال هيچ گونه احساس ناراحتى و عذاب ندارند!.

البته، همان گونه كه گفتيم، همه اين توجيهات به خاطر عجز و ناتوانى در برابر حل مشكل خلود و جاودانى بودن عذاب است، و گرنه ظهور آيات خلود در جاودانى بودن عذاب يك دسته خاص، قابل انكار نيست.

حلّ نهائى ايراد

براى حلّ اين مشكل، بايد به بحث هاى سابق باز گرديم، و اشتباهى را كه در مقايسه مجازات هاى رستاخيز با مجازات هاى ديگر روى مى دهد اصلاح كنيم، تا معلوم شود: مسأله «خلود» هرگز با اصل عدالت پروردگار مخالف نيست.

براى توضيح اين بحث، بايد به سه اصل توجه كرد:

اصل اول ـ مجازات ابدى و جاويدان، همان طور كه قبلاً هم اشاره شد، منحصر به كسانى است كه تمام روزنه هاى نجات را به روى خود بسته اند، و عالماً عامداً غرق در فساد، تباهى، كفر و نفاق گشته اند، سايه شوم گناه تمام قلب و جان آنها را پوشانيده، و در حقيقت به رنگ گناه و كفر در آمده اند، همان گونه كه در سوره «بقره» مى خوانيم: بَلى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ:

«آرى كسى كه مرتكب گناهى گردد، و آثار آن تمام وجود او را احاطه كند، چنان كسى اهل دوزخ است و جاودانه در آن خواهد ماند».(1)

اصل دوم ـ اين اشتباه است كه بعضى خيال مى كنند: مدت و زمان كيفر بايد به اندازه مدت و زمان گناه باشد; زيرا رابطه ميان «گناه» و «كيفر» رابطه زمانى نيست، بلكه رابطه «كيفى» است، يعنى مقدار زمان مجازات تناسب با كيفيت گناه دارد، نه مقدار زمان آن، مثلاً كسى ممكن است در يك لحظه دست به قتل نفس بزند، و طبق پاره اى از قوانين محكوم به زندان ابد گردد، در اينجا مى بينيم زمان گناه تنها يك لحظه بوده، در حالى كه مجازات آن گاهى 80 سال زندان خواهد بود.

بنابراين، آنچه مطرح است «كيفيت» است، نه «كميت گناه از نظر زمان».

اصل سوم ـ گفتيم: مجازات ها و كيفرهاى رستاخيز، بيشتر جنبه اثر طبيعى عمل و خاصيت گناه را دارد، و به عبارت روشن تر: رنج ها، دردها و ناراحتى هائى كه گناهكاران در جهان ديگر مى كشند، اثر و نتيجه اعمال خود آنها است كه دامانشان را فرا مى گيرد، در قرآن مى خوانيم: فَالْيَوْمَ لاتُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لاتُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُون:

«امروز (روز رستاخيز) به هيچ كس ستم نمى شود و جز اعمال خود شما جزائى براى شما نيست»!.(2)

و نيز مى خوانيم: وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُن:

«اعمال بد آنها در برابر آنان آشكار مى گردد، و آنچه را به باد مسخره مى گرفتند بر آنها وارد مى گردد».(3)

و در آيه سوم مى خوانيم: فَلايُجْزَى الَّذينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُون:

«به آنها كه كار بد انجام دادند، جزائى جز اعمال آنها داده نمى شود».(4)

اكنون كه، اين مقدمات سه گانه روشن شد، حل نهائى از دسترس ما چندان دور نيست، و براى رسيدن به آن كافى است به چند سؤال زير جواب دهيد:

فرض كنيد كسى بر اثر مصرف كردن پى در پى مشروبات الكلى در مدت يك هفته، گرفتار زخم معده شديد شود، چندان كه مجبور باشد تا آخر عمر با اين درد بسازد و رنج برد.

آيا اين برابرى ميان عمل بد و نتيجه آن بر خلاف عدالت است؟

حال اگر عمر اين انسان به جاى 80 سال، يك هزار سال و يا يك ميليون سال باشد، و بايد به خاطر يك هفته هوسرانى، يك ميليون سال رنج ببرد.

آيا اين بر خلاف اصل عدالت است؟ در حالى كه قبلاً وجود اين خطر در مى گسارى به او اعلام شده، و عاقبت آن نيز براى او توضيح داده شده است.

و نيز فرض كنيد كسى دستورات و مقررات رانندگى را، كه به كار بستن آنها مسلماً به نفع عموم، و موجب كاهش تصادف و ناراحتى هاى ناشى از آن است، به دست فراموشى بسپارد، و به اخطارهاى مكرر دوستان عاقل، گوش فرا نداده، حادثه اى در يك لحظه كوتاه ـ و همه حوادث در يك لحظه رخ مى دهد ـ به سراغ او بيايد، و چشم يا دست و پاى خود را در اين حادثه از دست بدهد، و به دنبال آن، ناچار شود ساليان دراز رنج نابينائى و بى دست و پائى را تحمل كند.

آيا اين پديده، هيچ گونه منافاتى با اصل عدالت پروردگار دارد؟!.

در اينجا، مثال ديگرى داريم ـ و مثال ها حقايق عقلى را به ذهن نزديك كرده و براى گرفتن نتيجه نهائى و استدلالى آماده مى كنند ـ فرض كنيد چند گرم بذر خار مغيلان را بر سر راه خود مى پاشيم، و پس از چند ماه يا چند سال، خود را با يك صحراى وسيع خار روبرو مى بينيم، كه دائماً مزاحم ماست و ما را آزار مى دهد...

و يا اين كه: چند گرم بذر گل ـ آگاهانه ـ مى پاشيم، و چيزى نمى گذرد كه خود را با صحرائى از زيباترين و معطرترين گل ها روبرو مى بينيم، كه همواره مشام جان ما را معطر و ديده و دل ما را نوازش مى دهد.

آيا اين امور، كه همه از آثار اعمال است هيچ گونه منافاتى با اصل عدالت دارد؟ در حالى كه مساوات و برابرى در ميان كميت اين عمل و نتيجه آن موجود نيست؟.

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم:

هنگامى كه پاداش و كيفر، نتيجه و اثر خود عمل آدمى باشد، مسأله مساوات و برابرى از نظر كميت و كيفيت، مطرح نخواهد بود.

اى بسا عمل به ظاهر كوچكى، كه اثرش يك عمر محروميت و شكنجه و ناراحتى است.

و اى بسا كار ظاهراً كوچكى كه سرچشمه خيرات و بركات براى يك عمر خواهد بود (اشتباه نشود منظور ما كوچك از نظر مقدار زمان است، و الاّ كارها و گناهانى كه باعث خلود در عذاب مى گردد، حتماً كوچك از نظر كيفيت و اهميت نخواهند بود).

بنابراين، هنگامى كه گناه، كفر، طغيان و سركشى سراسر وجود انسانى را احاطه كرد، و تمام بال و پرهاى روح و جان او در آتش بيدادگرى و نفاق سوخت، چه جاى تعجب كه در سراى ديگر، براى هميشه از نعمت پرواز در آسمان بهشت محروم گردد، و همواره گرفتار درد و رنج اين محروميت بزرگ باشد.

آيا به او اعلام نكردند، و او را از اين خطر بزرگ آگاه نساختند؟!.

آرى... پيامبران الهى از يكسو، و فرمان خرد از سوى ديگر، به او آگاهى لازم را دادند.

آيا بدون توجه و اختيار، دست به چنان كارى زد و چنان سرنوشتى پيدا كرد؟

نه، از روى علم و عمد و اختيار بود.

آيا جز خودش و نتيجه مستقيم اعمالش، اين سرنوشت را براى او فراهم ساخت؟

نه، هر چه بود از آثار كار خود او بود.

بر اين اساس، نه جاى شكايتى باقى است، نه ايراد و اشكال به كسى، و نه منافاتى با قانون عدالت پروردگار دارد.(5)

* * *


1 ـ بقره، آيه 81.

2 ـ يس، آيه 54.

3 ـ جاثيه، آيه 33.

4 ـ قصص، آيه 84.

5 ـ «معاد و جهان پس از مرگ»، از صفحه 385 تا 393.

4 ـ «خلود» در آيات مورد بحث

آيا «خلود» در آيات مورد بحث، به معنى جاودانگى است، و يا همان مفهوم مدت طولانى را كه مفهوم لغوى آن است مى رساند.

بعضى از مفسران، از نظر اين كه خلود در اينجا مقيد به ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الأَرْضُ «مادام كه آسمان ها و زمين بر پا است» شده، خواسته اند چنين نتيجه بگيرند كه: خلود در اين مورد خاص، به معنى جاودانگى نيست، زيرا آسمان ها و زمين ها، ابديت ندارند، و طبق صريح قرآن زمانى فرا مى رسد كه آسمان ها در هم پيچيده مى شود، اين زمين ويران و تبديل به زمين ديگرى مى گردد.(1)

ولى، با توجه به اين كه اين گونه تعبيرات در ادبيات عرب، معمولاً كنايه از ابديت و جاودانگى است، آيات مورد بحث نيز، خلود را به معنى جاودانگى بيان مى كند.

مثلاً عرب مى گويد: اين وضع بر قرار خواهد بود: ما لاحَ كَوْكَبٌ: «مادام كه ستاره اى مى درخشد».

يا: ما لاحَ الْجَدِيْدانِ: «مادام كه شب و روز وجود دارد».

يا: ما أَضاءَ فَجْرٌ: «مادام كه صبح مى درخشد».

يا: مَا اخْتَلَفَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ: «مادام كه شب و روز پى در پى فرا مى رسد» و مانند اينها كه همه كنايه از جاودانگى است.

در «نهج البلاغه» آمده است:

هنگامى كه بعضى از خرده گيران ناآگاه به امام(عليه السلام) ايراد كردند كه، چرا در تقسيم بيت المال رعايت مساوات مى كند و براى تحكيم پايه هاى حكومت، بعضى را بر ديگران ترجيح نمى دهد؟ امام(عليه السلام) ناراحت شده فرمود:

أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ وَ اللّهِ لا أَطُورُ بِهِ ما سَمَرَ سَمِيرٌ وَ ما أَمَّ نَجْمٌ فِي السَّماءِ نَجْماً:

«آيا به من مى گوئيد: براى پيروزى دست به ستم نسبت به كسانى كه تحت حكومت منند بزنم؟ به خدا سوگند، نزديك اين كار نمى روم، مادام كه مردم شب ها به بحث مى نشينند، و مادام كه ستارگان آسمان، يكى پشت سر ديگرى طلوع و غروب دارد».(2)

در اشعار «دعبل خزاعى» در قصيده معروفى كه در حضور امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) خواند، اين شعر آمده است:

سَأَبْكِيهِمُ ما ذَرَّ فِي الأُفُقِ شارِقٌ *** وَ نادَى مُنادِ الْخَيْرِ بِالصَّلَواتِ:

«من بر شهيدان خاندان پيامبر گريه مى كنم، تا آن زمان كه خورشيد بر افق مشرق نور مى پاشد * و تا آن زمان كه مؤذن بانگ اذان براى دعوت به نماز بر مناره ها سر مى دهد».(3)

البته، اين مخصوص به ادبيات عرب نيست، در زبان هاى ديگر نيز كم و بيش وجود دارد، و به هر حال دلالت آيه بر ابديت نبايد جاى گفتگو باشد.

و به اين ترتيب، نيازى به گفتار كسانى كه مى گويند آسمان و زمين در اينجا آسمان و زمين قيامت است، كه جاودانى مى باشد نخواهد بود.

* * *


1 ـ ابراهيم، آيه 48 ـ انبياء، آيه 104.

2 ـ «نهج البلاغه صبحى صالح»، خطبه 126 ـ «بحار الانوار»، جلد 32، صفحه 48، حديث 32 و جلد 72، صفحه 358، حديث 72 و جلد 41، صفحه 122، حديث 29 (با اندكى تفاوت) ـ «تحف العقول»، صفحه 185 (طبع جامعه مدرسين) با اندكى تفاوت.

3 ـ «نور الابصار»، صفحه 140 ـ «بحار الانوار»، جلد 49، صفحه 250، حديث 13 و جلد 45، صفحه 258، حديث 15 ـ «كشف الغمة»، جلد 2، صفحه 326 ـ «الغدير»، جلد 2، صفحه 359 (دار الكتاب العربى).

5 ـ استثناء در آيه چه مفهومى دارد؟

جمله استثنائيه إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ «مگر آنچه پروردگارت بخواهد» كه در آيات فوق هم در مورد اهل بهشت آمده و هم اهل دوزخ، براى مفسران ميدان وسيعى جهت بحث شده است، و مفسر بزرگ «طبرسى» در تفسير اين استثناء، ده وجه از مفسران نقل كرده، كه به عقيده ما بسيارى از آنها سست، و با آيات قبل يا بعد به هيچ وجه سازگار نيست، و لذا از بيان آنها چشم مى پوشيم، و تنها آنچه را كه صحيح تر به نظر ما مى رسد، در اينجا مى آوريم و آن دو تفسير است:

تفسير اول ـ هدف از بيان اين استثناء، اين است كه تصور نشود خلود و مجازات افراد بى ايمان، و پاداش مؤمنان راستين چنان است كه بدون خواست و مشيت الهى باشد، و قدرت، توانائى و اراده او را محدود كند، و صورت جبر و الزام به خود بگيرد.

بلكه، در عين جاودانى بودن اين دو، قدرت و اراده او بر همه چيز حاكم است، هر چند به مقتضاى حكمتش، پاداش و عذاب را بر اين دو گروه، جاودانه مى دارد.

شاهد اين سخن آن كه، در جمله دوم درباره سعادتمندان بعد از ذكر اين استثناء مى فرمايد: عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ: «اين عطا و پاداشى است كه هرگز از آنها قطع نمى شود». و اين نشان مى دهد: جمله استثنائيه فقط براى بيان قدرت بوده است.

تفسير دوم ـ از آنجا كه، اين آيات از دو گروه «شقى» و «سعيد» بحث مى كند، و شقاوتمندان همگى الزاماً افراد بى ايمانى كه مستحق خلود باشند، نيستند، بلكه ممكن است در ميان آنها گروهى از مؤمنان خطاكار وجود داشته باشند احتمال دارد اين استثناء مربوط به اين گروه باشد.

ولى، اين سؤال پيش مى آيد كه: اين استثناء در جمله دوم چه مفهومى خواهد داشت؟ (در مورد سعادتمندان).

در پاسخ، گفته شده است: آن نيز در مورد مؤمنان خطاكار است، كه مدتى بايد در آغاز به دوزخ بروند و پاك شوند، سپس به صف بهشتيان بپيوندند، در حقيقت استثناء در جمله اول نسبت به آخر كار است، و در جمله دوم نسبت به آغاز كار (دقت كنيد).

اين احتمال نيز، در پاسخ سؤال فوق وجود دارد كه، استثناء در جمله اول اشاره به مؤمنان خطاكار باشد، كه بعد از مدتى از دوزخ رهائى مى يابند، و در جمله دوم تنها اشاره به قدرت و توانائى پروردگار باشد.

شاهد اين سخن اين كه، در جمله اول بعد از استثناء جمله: «إِنَّ رَبَّكَ فَعّالٌ لِما يُريدُ» كه دليل بر انجام اين مشيت است ذكر شده، و در جمله دوم «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ» كه دليل بر ابديت است آمده (دقت كنيد).

اما، اين كه: بعضى احتمال داده اند اين پاداش و مجازات مربوط به بهشت و دوزخ برزخى است، كه مدتش محدود است و پايان مى پذيرد احتمال بسيار بعيدى است; زيرا آيات قبل صريحاً درباره قيامت بحث مى كند، و پيوند اين آيات با آنها ناگسستنى است.

همچنين، احتمال اين كه: «خلود» در اينجا مانند بعضى ديگر از آيات قرآن، به معنى مدتى طولانى باشد، نه ابديت، با جمله «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ» و با خود استثناء، كه دليل بر ابديت جمله هاى قبل از آن است، سازگار نمى باشد.

* * *

6 ـ توضيحى درباره «زَفِير» و «شَهِيق»

در آيات فوق، در مورد دوزخيان مى گويد: آنها، در آن «زفير» و «شهيق» دارند.

در معنى اين دو كلمه، ارباب لغت و مفسران، احتمالات متعددى داده اند، بعضى گفته اند: «زَفِير» به معنى فرياد كشيدنى است كه با بيرون فرستادن نفس توأم باشد، و «شَهِيق» ناله توأم با فرو بردن نفس است.

بعضى ديگر، «زَفِير» را به آغاز صداى الاغ، و «شَهِيق» را به پايان آن تفسير كرده اند، كه شايد با معنى اول زياد تفاوت نداشته باشد.

به هر حال، اين هر دو، صداى فرياد و ناله كسانى است كه از غم و اندوه ناله سر مى دهند، ناله اى كه تمام وجود آنها را پر مى كند، و نشانه نهايت ناراحتى و شدت عذاب است.

بايد توجه داشت كه، «زَفِير» و «شَهِيق» هر دو مصدرند، و «زَفِير» در اصل به معنى بار سنگين بر دوش گرفتن است، و چون چنين كارى سرچشمه آه و ناله مى شود به آن «زَفِير» گفته شده، و «شَهِيق» در اصل به معنى طولانى بودن است، همان گونه كه به كوه بلند «جبل شاهق» مى گويند، و سپس به ناله هاى طولانى اطلاق شده است.

* * *

7 ـ اسباب سعادت و شقاوت

سعادت، كه گمشده همه انسان ها است، و هر كس آن را در چيزى مى جويد و در جائى مى طلبد، به طور خلاصه، عبارت است از: فراهم بودن اسباب تكامل براى يك فرد يا يك جامعه، و نقطه مقابل آن، شقاوت و بدبختى است كه همه از آن متنفرند و آن عبارت است از: نامساعد بودن شرائط پيروزى و پيشرفت و تكامل.

بنابراين، هر كس از نظر شرائط روحى، جسمى، خانوادگى، محيط و فرهنگ، اسباب بيشترى براى رسيدن به هدف هاى والا در اختيار داشته باشد، به سعادت نزديك تر، يا به تعبير ديگر سعادتمندتر است.

و هر كس گرفتار كمبودها، نارسائى ها، از جهات بالا بوده باشد، شقاوتمند و بى بهره از سعادت خواهد بود.

ولى، بايد توجه داشت پايه اصلى سعادت و شقاوت، اراده و خواست خود انسان است، اوست كه مى تواند وسائل لازم را براى ساختن خويش و حتى جامعه اش فراهم سازد، و اوست كه مى تواند با عوامل بدبختى و شقاوت به مبارزه برخيزد و يا تسليم آن شود.

در منطق انبياء، سعادت و شقاوت چيزى نيست كه در درون ذات انسان باشد، و حتى نارسائى هاى محيطِ خانوادگى و وراثت، در برابر تصميم و اراده خود انسان، قابل تغيير و دگرگونى است.

مگر اين كه، ما اصل اراده و آزادى انسان را انكار كنيم، و او را محكوم شرائط جبرى بدانيم، و سعادت و شقاوتش را ذاتى و يا مولود جبرى محيط و مانند آن بدانيم، كه اين نظر به طور قطع در مكتب انبياء و همچنين مكتب عقل محكوم است.

جالب اين كه، در رواياتى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، انگشت روى مسائل مختلفى به عنوان اسباب سعادت يا اسباب شقاوت گذارده شده، كه مطالعه آنها انسان را به طرز تفكر اسلامى در اين مسأله مهم، آشنا مى سازد، و به جاى اين كه: براى رسيدن به سعادت و فرار از شقاوت، به دنبال مسائل خرافى، پندارها و سنت هاى غلطى كه، در بسيارى از اجتماعات وجود دارد برود، و مسائل بى اساسى را اسباب سعادت و شقاوت پندارد، به دنبال واقعيات عينى و اسباب حقيقى سعادت خواهد رفت.

به عنوان نمونه، به چند حديث پر معنى زير توجه فرمائيد:

1 ـ امام صادق(عليه السلام)از جدّش امير مؤمنان على(عليه السلام)چنين نقل مى كند:

حَقِيقَةُ السَّعادَةِ أَنْ يَخْتِمَ لِلْرَّجُلِ عَمَلُهُ بِالسَّعادَةِ وَ حَقِيقَةُ الشَّقاوَةِ أَنْ يَخْتِمَ لِلْمَرْءِ عَمَلُهُ بِالشِّقاوَة:

«حقيقت سعادت اين است كه، آخرين مرحله زندگى انسان با عمل سعادتمندانه اى پايان پذيرد، و حقيقت شقاوت اين است كه آخرين مرحله عمر با عمل شقاوتمندانه اى خاتمه يابد».(1)

اين روايت، با صراحت مى گويد: مرحله نهائى عمر انسان و اعمال او در اين مرحله، بيانگر سعادت و شقاوت او است، و به اين ترتيب، سعادت و شقاوت ذاتى را به كلى نفى مى كند، و انسان را در گرو اعمالش مى گذارد، و راه بازگشت را در تمام مراحل تا پايان عمر براى او باز مى داند.

2 ـ در حديث ديگرى از على(عليه السلام)مى خوانيم:

السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ وَ الشَّقِيُّ مَنِ انْخَدَعَ لِهَواهُ وَ غُرُورِهِ:

«سعادتمند كسى است كه از سرنوشت ديگران پند گيرد، و شقاوتمند كسى است كه فريب هواى نفس و غرورش را بخورد».(2)

اين سخن على(عليه السلام)نيز، تأكيد مجددى است بر اختيارى بودن سعادت و شقاوت و بعضى از اسباب مهم اين دو را بيان مى كند.

3 ـ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد:

أَرْبَعٌ مِنَ أَسْبابِ السَّعادَةِ وَ أَرْبَعٌ مِنَ الشَّقاوَةِ، فَالأَرْبَعُ الَّتِي مِنَ السَّعادَةِ: الْمَرْأَةُ الصّالِحَةُ، وَ الْمَسْكَنُ الْواسِعُ، وَ الْجارُ الصّالِحُ، وَ الْمَرْكَبُ الْبَهِيُّ، وَ الأَرْبَعُ الَّتِي مِنَ الشَّقاوَةِ: الْجارُ السَّوْءُ، وَ الْمَرْأَةُ السَّوْءُ، وَ الْمَسْكَنُ الضِّيْقُ، وَ الْمَرْكَبُ السَّوْءُ:

«چهار چيز از اسباب سعادت، و چهار چيز از اسباب شقاوت است:

اما، آن چهار چيز كه از اسباب سعادت است: همسر صالح، خانه وسيع، همسايه شايسته، و مركب خوب.

و آن چهار چيز كه از اسباب شقاوت است: همسايه بد، همسر بد، خانه تنگ و مركب بد است».(3)

با توجه به اين كه، اين چهار موضوع در زندگى مادى و معنوى هر كس نقش مؤثرى دارد، و از عوامل پيروزى يا شكست مى تواند باشد، وسعت مفهوم سعادت و شقاوت در منطق اسلام روشن مى شود.

يك همسر خوب، انسان را به انواع نيكى ها تشويق مى كند.

يك خانه وسيع روح و فكر انسان را آرامش مى بخشد، و آماده فعاليت بيشتر مى نمايد.

همسايه بد بلا آفرين، و همسايه خوب كمك مؤثرى به آسايش و حتى پيشرفت هدف هاى انسان مى كند.

يك مركب به دردخور، براى رسيدن به كارها و وظائف اجتماعى عامل مؤثرى است، در حالى كه مركب قراضه و زِوار در رفته، عامل عقب ماندگى است; چرا كه كمتر مى تواند صاحبش را به مقصد برساند.

4 ـ و نيز، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين حديث نقل شده است:

مِنْ عَلاماتِ الشِّقاءِ جُمُودُ الْعَيْنَيْنِ، وَ قَسْوَةُ الْقَلْبِ، وَ شِدَّةُ الْحِرْصِ فِي طَلَبِ الرِّزْقِ، وَ الإِصْرارُ عَلَى الذَّنْبِ:

«از نشانه هاى شقاوت، آن است كه هرگز قطره اشكى از چشم انسان نريزد، و نيز از علامات آن، سنگدلى، حرص شديد در تحصيل روزى، و اصرار بر گناه است».(4)

اين امور چهارگانه، كه در حديث فوق آمده، امورى است اختيارى كه از اعمال و اخلاق اكتسابى خود انسان سرچشمه مى گيرد، و به اين ترتيب، دور كردن اين اسباب شقاوت در اختيار خود انسان ها است.

اگر اسبابى را كه براى سعادت و شقاوت در احاديث بالا ذكر شده، با توجه بر عينيت همه آنها و نقش مؤثرشان در زندگى بشر، با اسباب و نشانه هاى خرافى كه حتى در عصر ما، عصر اتم و فضا گروه زيادى به آن پايبندند مقايسه كنيم، به اين واقعيت مى رسيم كه تعليمات اسلام تا چه حدّ، منطقى و حساب شده است.

هنوز بسيارند كسانى كه نعل اسب را سبب خوشبختى، روز سيزده را سبب بدبختى;

پريدن از روى آتش را در بعضى از شب هاى سال سبب خوشبختى، و آواز خواندن مرغ را سبب بدبختى;

پاشيدن آب را پشت سر مسافر سبب خوشبختى، و ردّ شدن از زير نردبان را سبب بدبختى، و حتى آويزان كردن خر مهره به خود يا به وسيله نقليه را سبب خوشبختى، و عطسه را نشانه بدبختى در انجام كار مورد نظر مى دانند، و امثال اين خرافات كه در شرق و غرب در ميان اقوام و ملل مختلف فراوان است.

و چه بسيار انسان هائى كه بر اثر گرفتار شدن به اين خرافات از فعاليت در زندگى باز مانده اند، و گرفتار مصيبت هاى فراوانى شده اند.

اسلام، بر تمام اين پندارهاى خرافى قلم سرخ كشيده، و سعادت و شقاوت انسان را در فعاليت هاى مثبت، منفى و نقاط قوت و ضعف اخلاقى و برنامه هاى عملى و طرز تفكر و عقيده هر كس مى داند، كه نمونه هائى از آن در چهار حديث فوق به روشنى بيان شده است.

* * *

 

109فَلا تَكُ في مِرْيَة مِمّا يَعْبُدُ هؤُلاءِ ما يَعْبُدُونَ إِلاّ كَما يَعْبُدُ آباؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِنّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوص

110وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفي شَكّ مِنْهُ مُريب

111وَ إِنَّ كُلاًّ لَمّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ إِنَّهُ بِما يَعْمَلُونَ خَبيرٌ

112فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لاتَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ

 

ترجمه:

109 ـ پس شك و ترديدى در (باطل بودن) معبودهائى كه آنها مى پرستند، به خود راه مده! آنها همان گونه اين معبودها را پرستش مى كنند كه پدرانشان قبلاً مى پرستيدند; و ما نصيب آنان را بى كم و كاست خواهيم داد!

110 ـ ما به موسى كتاب آسمانى داديم; سپس در آن اختلاف شد; و اگر فرمان قبلى خدا (در زمينه آزمايش و اتمام حجت بر آنها) نبود، در ميان آنان داورى مى شد! و آنها (هنوز) در شك اند، شكى آميخته به بدگمانى!

111 ـ و پروردگارت اعمال هر يك را بى كم و كاست به آنها خواهد داد; او به آنچه عمل مى كنند آگاه است!

112 ـ پس همان گونه كه فرمان يافته اى، استقامت كن; و همچنين كسانى كه با تو، به سوى خدا آمده اند (بايد استقامت كنند)! و طغيان نكنيد، كه خداوند آنچه را انجام مى دهيد مى بيند!


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 398 ـ «بحار الانوار»، جلد 5، صفحه 154، حديث 5 (با اندكى تفاوت) و جلد 68، صفحه 364، حديث 3 (با اندكى تفاوت) ـ «الخصال»، جلد 1، صفحه 5، حديث 84 (جامعه مدرسين) با اندكى تفاوت ـ «معانى الاخبار»، صفحه 345، حديث 1 (جامعه مدرسين) با اندكى تفاوت.

2 ـ «نهج البلاغه صبحى صالح»، خطبه 86 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 291، حديث 2 ـ «تحف العقول»، صفحه 149 (جامعه مدرسين).

3 ـ «مكارم الاخلاق»، صفحه 65 (صفحه 126، انتشارات شريف رضى) ـ «بحار الانوار»، جلد 73،
صفحه 154، حديث 34.

4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 398 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 290، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 337، حديث 20680 (آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 52، حديث 11.

 
تفسير:

استقامت كن، استقامت!

اين آيات، در حقيقت به عنوان دلدارى و تسلى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و بيان وظيفه و مسئوليت او نازل شده است، و در واقع يكى از نتايج مهمى كه از شرح داستان هاى اقوام پيشين گرفته مى شود، همين است كه پيامبر و به دنبال او مؤمنان راستين از انبوه دشمنان نهراسند، و در شكست قوم بت پرست و ستمگرى كه با آن روبرو هستند، شك و ترديدى به خود راه ندهند و به امدادهاى الهى مطمئن باشند.

لذا، در نخستين آيه مى فرمايد: «شك و ترديدى در مورد چيزى كه اينها پرستش مى كنند به خود راه مده، كه اينها هم از همان راهى مى روند كه گروهى از پيشينيان رفتند، و پرستش نمى كنند مگر همان گونه كه نياكانشان از قبل پرستيدند، بنابراين، سرنوشتى بهتر از آنان نخواهند داشت» (فَلا تَكُ في مِرْيَة مِمّا يَعْبُدُ هؤُلاءِ ما يَعْبُدُونَ إِلاّ كَما يَعْبُدُ آباؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ).(1)

و لذا بلا فاصله مى گويد: «ما حتماً نصيب و سهم آنها را بدون كم و كاست از مجازات و عذاب خواهيم داد» و چنان چه به راه حق باز گردند، نصيب آنها از پاداش ما محفوظ است (وَ إِنّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوص).

با اين كه، جمله «مُوَفُّوهُم» خود به معنى اداى كامل حق است، ذكر كلمه «غَيْرَ مَنْقُوص» (بى كم و كاست) براى تأكيد بيشتر روى اين مسأله است.

در حقيقت، اين آيه، اين واقعيت را مجسم مى كند كه آنچه از سرگذشت اقوام پيشين خوانديم، اسطوره و افسانه نبود، و نيز اختصاصى به گذشتگان نداشت، سنتى است ابدى و جاودانى، درباره تمام انسان هاى ديروز و امروز و فردا.

منتها، اين مجازات ها در بسيارى از اقوام گذشته به صورت بلاهاى هولناك و عظيم صورت گرفت، اما در مورد دشمنان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شكل ديگرى پيدا كرد، و آن اين كه خدا آن قدر قدرت و نيرو به پيامبرش داد، كه توانست به وسيله گروه مؤمنان، دشمنان لجوج و بى رحم را كه به هيچ صراطى مستقيم نبودند، در هم بشكند.

* * *

باز، براى تسلى خاطر پيامبر(صلى الله عليه وآله) اضافه مى كند: «اگر قوم تو درباره كتاب آسمانيت يعنى قرآن، اختلاف و بهانه جوئى مى كنند، ناراحت نباش; زيرا ما به موسى كتاب آسمانى (تورات) را داديم و در آن اختلاف كردند، بعضى پذيرفتند و بعضى منكر شدند» (وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فيهِ).

و اگر مى بينى در مجازات دشمنان تو تعجيل نمى كنيم، به خاطر اين است كه: مصالحى از نظر تعليم، تربيت و هدايت اين قوم، چنين ايجاب مى كند، «و اگر اين مصالح نبود، و برنامه اى كه پروردگار تو، از قبل در اين زمينه مقرر فرموده ايجاب تأخير نمى كرد، در ميان آنها داورى لازم مى شد، و مجازات دامانشان را مى گرفت» (وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ).

«هر چند آنها اين حقيقت را هنوز باور نكرده، و همچنان نسبت به آن در شك و ترديدند، شكى آميخته با سوء ظن و بدبينى» (وَ إِنَّهُمْ لَفي شَكّ مِنْهُ مُريب).(2)

 

«مُرِيب» از ماده «ريب»، به معنى شكى است كه آميخته با بدبينى و سوء ظن و قرائن خلاف باشد.

بنابراين، مفهوم اين كلمه اين مى شود كه بت پرستان نه تنها در مسأله حقانيت قرآن، و يا نزول عذاب بر تبهكاران ترديد داشتند، بلكه مدعى بودند ما قرائن خلافى نيز در دست داريم.

«راغب» در كتاب «مفردات»، «ريب» را به شكى معنى مى كند كه بعداً پرده از روى آن برداشته شود، و به يقين گرايد.

بنابراين، مفهوم آيه چنين مى شود: به زودى پرده از روى حقانيت دعوت تو و همچنين مجازات تبهكاران برداشته مى شود، و حقيقت امر ظاهر مى گردد.

* * *

براى تأكيد بيشتر، اضافه مى كند: «پروردگار تو اعمال هر يك از اين دو گروه (مؤمنان و كافران) را بى كم و كاست به آنها تحويل خواهد داد» (وَ إِنَّ كُلاًّ لَمّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ).

و اين كار، هيچ گونه مشكل و مشقتى براى خداوند ندارد; «زيرا او به همه چيز آگاه است، و از هر كارى كه انجام مى دهند با خبر مى باشد» (إِنَّهُ بِما يَعْمَلُونَ خَبيرٌ).

جالب اين كه، مى گويد: اعمالشان را به آنها مى دهيم، و اين اشاره ديگرى بر مسأله تجسم اعمال است، و اين كه پاداش و كيفر در حقيقت اعمال خود انسان است كه تغيير شكل مى يابد، و به او مى رسد.

* * *

پس از ذكر سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين، و رمز موفقيت و پيروزى آنها، و پس از دلدارى و تقويت اراده پيامبر از اين طريق، در آيه بعد، مهم ترين دستور را به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى دهد مى گويد: «استقامت كن همان گونه كه به تو دستور داده شده است» (فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ).

استقامت، در راه تبليغ و ارشاد، استقامت در طريق مبارزه و پيكار، استقامت در انجام وظائف الهى و پياده كردن تعليمات قرآن بدون هيچ گونه انحراف.

ولى، اين استقامت، نه به خاطر خوش آيند اين و آن، نه از روى تظاهر و ريا، نه براى كسب عنوان قهرمانى، نه براى به دست آوردن مقام، ثروت و كسب موفقيت و قدرت، بلكه، تنها به خاطر فرمان خدا و آن گونه كه به تو دستور داده شده است بايد باشد.

اما، اين دستور تنها مربوط به تو نيست، هم تو بايد استقامت كنى و بدون هيچ كژى واعوجاجى حركت نمائى «و هم تمام كسانى كه از شرك به سوى ايمان باز گشته اند، و قبول دعوت اللّه را نموده اند» (وَ مَنْ تابَ مَعَكَ).

«استقامتى خالى از افراط و تفريط، صاف و مستقيم، بدون هيچ زياده و نقصان، استقامتى كه در آن طغيان وجود نداشته باشد» (وَ لاتَطْغَوْا).

«چرا كه، خداوند از اعمال شما آگاه است»، و هيچ حركت و سكون و سخن و برنامه اى بر او مخفى نمى ماند (إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ).

* * *


1 ـ «مِرْيَة» (بر وزن جِزيه و بر وزن قَريه نيز آمده است) به معنى ترديد در تصميم گيرى است، و بعضى، به معنى شك توأم با قرائن تهمت گرفته اند، ريشه اصلى اين لغت، به معنى فشار دادن پستان شتر، بعد از گرفتن شير است، به اين اميد كه بقايائى كه در پستان است بيرون آيد، و از آنجا كه اين كار با شك و ترديد انجام مى شود، اين كلمه به هر گونه شك و ترديد اطلاق شده است.

2 ـ در اين كه ضمير «هُمْ» در اين آيه و همچنين ضمير «مِنْهُ» به چه چيز باز مى گردد، در ميان مفسران گفتگو است، گروهى معتقدند: ضمير «هُمْ» به قوم موسى و ضمير «مِنْهُ» به كتاب موسى باز مى گردد، و معنى آيه چنين مى شود: اين قوم هنوز هم در كتاب موسى در شك و ترديدند، ولى عده اى ديگر از مفسران ترجيح داده اند ضمير اول به مشركان مكّه و ضمير دوم به قرآن (يا به مجازات و كيفر آنها) باز گردد و با توجه به اين كه آيات قبل و بعد همه به دلدارى و تسلّى دادن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ناظر است، تفسير دوم قوى تر به نظر مى رسد و ما هم در متن همين را انتخاب كرديم.

 

نكته:

آيه اى پر محتوا و طاقت فرسا

در حديث معروفى از «ابن عباس» چنين مى خوانيم:

ما نُزِّلَ عَلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) آيَةٌ كانَتْ أَشَدَّ عَلَيْهِ وَ لا أَشَقَّ مِنْ هذِهِ الآيَةِ، وَ لِذلِكَ قالَ لاِ َصْحابِهِ حِيْنَ قالُوا لَهُ أَسْرَعَ إِلَيْكَ الشَّيْبُ يا رَسُولَ اللّهِ! شَيَّبْتَنِى هُودُ وَ الْواقِعَةُ:

«هيچ آيه اى شديدتر و مشكل تر از اين آيه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل نشد، و لذا هنگامى كه اصحاب از آنحضرت پرسيدند: چرا به اين زودى موهاى شما سفيد شده و آثار پيرى نمايان، گشته؟ فرمود: سوره هود و واقعه مرا پير كرد»!(1)

و در روايت ديگرى مى خوانيم: هنگامى كه آيه فوق نازل شد، پيامبر فرمود: شَمِّرُوا، شَمِّرُوا، فَما رُئِىَ ضاحِكاً: «دامن ها را به كمر بزنيد، دامن به كمر بزنيد (كه وقت كار و تلاش است) و از آن پس، پيامبر هرگز خندان ديده نشد»!(2)

دليل آن هم روشن است، زيرا چهار دستور مهم در اين آيه وجود دارد، كه هر كدام بار سنگينى بر دوش انسان مى گذارد:

1 ـ از همه مهم تر: فرمان به «استقامت» است، «استقامت»، از ماده «قيام» گرفته شده، از اين نظر كه انسان در حال قيام بر كار و تلاش خود تسلط بيشترى دارد، و استقامت كه به معنى طلب قيام است، يعنى در خود آن چنان حالتى ايجاد كن كه سستى در تو راه نيابد، و صاف و مستقيم به سمت هدف رهسپار شوى، چه فرمان سخت و سنگينى؟.

هميشه، به دست آوردن پيروزى ها كار نسبتاً آسانى است، اما نگه داشتن آن بسيار مشكل، آن هم در جامعه اى آن چنان عقب افتاده و دور از عقل و دانش، در برابر مردمى لجوج و سرسخت، در ميان دشمنانى انبوه و مصمم، و در طريق ساختن جامعه اى سالم، سربلند، با ايمان و پيشتاز، استقامت و حركت بدون انحراف در اين راه كار ساده اى نبوده است.

2 ـ دستور ديگر اين كه: اين استقامت و حركت مستقيم بدون انحراف، بايد تنها انگيزه الهى داشته باشد و هر گونه وسوسه شيطانى از آن دور بماند، يعنى به دست آوردن بزرگ ترين قدرت هاى سياسى و اجتماعى، آن هم براى خدا!.

3 ـ دستور سوم: مسأله رهبرى كسانى است كه به راه حق برگشته اند، و آنها را هم به استقامت واداشتن.

4 ـ چهارم: مبارزه را در مسير حق و عدالت رهبرى نمودن، و جلوگيرى از هر گونه تجاوز و طغيان; زيرا بسيار شده است افرادى در راه رسيدن به هدف، نهايت استقامت را به خرج مى دهند، اما رعايت عدالت براى آنها ممكن نيست و غالباً گرفتار طغيان و تجاوز از حدّ مى شوند.

آرى، مجموع اين جهات، دست به دست هم داد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را آن چنان در زير بار مسئوليت فرو برد، كه حتى مجال لبخند زدن را از او گرفت و او را پير كرد!.

به هر حال، اين تنها دستورى براى ديروز نبود، بلكه براى امروز و فردا و فرداهاى ديگر نيز هست.

امروز هم، مسئوليت مهم ما مسلمانان و مخصوصاً رهبران اسلامى در اين چهار كلمه خلاصه مى شود: استقامت، اخلاص، رهبرى مؤمنان، و عدم طغيان و تجاوز، و بدون به كار بستن اين اصول، پيروزى بر دشمنانى كه از هر سو از داخل و خارج ما را احاطه كرده اند، و از تمام وسائل فرهنگى، سياسى، اقتصادى، اجتماعى و نظامى بر ضد ما بهره گيرى مى كنند، امكان پذير نمى باشد.

* * *

 

113وَ لاتَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِياءَ ثُمَّ لاتُنْصَرُونَ

 

ترجمه:

113 ـ و بر ظالمان تكيه ننمائيد، كه موجب مى شود آتش شما را فرا گيرد; و در آن حال، هيچ ولىّ و سرپرستى جز خدا نخواهيد داشت; و يارى نمى شويد!


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 199 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 52 ـ تفسير «الميزان»، جلد 11، صفحه 66 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ «درّ المنثور»، جلد 5، صفحه 202 (انتشارات دار المعرفة).

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 3، صفحه 351 (انتشارات دار المعرفة) ـ تفسير «الميزان»، جلد 11، صفحه 66 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 532 (انتشارات عالم الكتب).

 

تفسير:

تكيه بر ظالمان و ستمگران

اين آيه، يكى از اساسى ترين برنامه هاى اجتماعى، سياسى، نظامى و عقيدتى را بيان مى كند، عموم مسلمانان را مخاطب ساخته و به عنوان يك وظيفه قطعى مى گويد: «به كسانى كه ظلم و ستم كرده اند، تكيه نكنيد» و اعتماد و اتكاى كار شما بر اينها نباشد (وَ لاتَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا).

«چرا كه اين امر سبب مى شود عذاب آتش، دامان شما را بگيرد» (فَتَمَسَّكُمُ النّارُ).

«و غير از خدا، هيچ ولىّ و سرپرست و ياورى نخواهيد داشت» (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِياءَ).

و با اين حال، واضح است كه «هيچ كس شما را يارى نخواهد كرد» (ثُمَّ لاتُنْصَرُونَ).

* * *

 

نكته ها:

1 ـ مفهوم «ركون»

«ركون» از ماده «ركن»، به معنى ستون و ديواره هائى است كه ساختمان يا اشياء ديگر را بر سر پا مى دارد، و سپس به معنى اعتماد و تكيه كردن بر چيزى به كار رفته است.

گر چه، مفسران معانى بسيارى براى اين كلمه در ذيل آيه آورده اند، ولى همه يا غالب آنها به يك مفهوم جامع و كلى باز مى گردد، مثلاً:

بعضى آن را به معنى تمايل.

بعضى به معنى همكارى.

بعضى به معنى اظهار رضايت يا دوستى.

و بعضى به معنى خيرخواهى و اطاعت ذكر كرده اند، كه همه اينها در مفهوم جامع اتكاء و اعتماد و وابستگى، جمع است.

* * *

2 ـ در چه امورى نبايد به ظالمان تكيه كرد

بديهى است، در درجه اول نبايد در ظلم ها و ستمگرى هايشان شركت جست و از آنها كمك گرفت.

در درجه بعد، اتكاء بر آنها در آنچه مايه ضعف و ناتوانى جامعه اسلامى شود كه استقلال، و خودكفائى جامعه از بين برود و تبديل به يك عضو وابسته و ناتوان گردد، اين گونه ركون ها جز شكست و ناكامى و ضعف جوامع اسلامى، نتيجه اى نخواهد داشت.

اما اين كه: فى المثل مسلمانان با جوامع غير مسلمان، روابط تجارى يا علمى، بر اساس حفظ منافع مسلمين و استقلال و ثبات جوامع اسلامى داشته باشند، نه داخل در مفهوم ركون به ظالمين است، و نه چيزى است كه از نظر اسلام ممنوع بوده باشد، كه در عصر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اعصار بعد، همواره چنين ارتباطاتى وجود داشته است.

* * *

3 ـ فلسفه تحريم ركون به ظالمان

تكيه بر ظالم، مفاسد و نابسامانى هاى فراوانى مى آفريند، كه به طور اجمال بر هيچ كس پوشيده نيست، ولى هر قدر در اين مسأله كنجكاوتر شويم به نكات تازه اى دست مى يابيم.

تكيه بر ظالمان، باعث تقويت آنهاست و تقويت آنها باعث گسترش دامنه ظلم، فساد و تباهى جامعه ها است.

در دستورات اسلامى مى خوانيم: انسان تا مجبور نشود (و حتى در پاره اى از اوقات اگر مجبور هم شود) نبايد حق خود را از طريق يك قاضى ظالم و ستمگر بگيرد;(1) چرا كه مراجعه به چنين قاضى و حكومتى براى احقاق حق، مفهومش به رسميت شناختن ضمنى و تقويت او است، و ضرر اين كار، گاهى از زيانى كه به خاطر از دست دادن حق بر انسان وارد مى شود، بيشتر است.

تكيه بر ظالمان، در فرهنگ فكرى جامعه تدريجاً اثر مى گذارد، زشتى ظلم و گناه را از ميان مى برد، و مردم را به ستم كردن و ستمگر بودن تشويق مى نمايد.

اصولاً تكيه و اعتماد بر ديگران، كه در شكل وابستگى آشكار گردد، نتيجه اى جز بدبختى نخواهد داشت چه رسد به اين كه اين تكيه گاه ظالم و ستمگر باشد.

يك جامعه پيشرو، پيشتاز، سربلند و قوى، جامعه اى است كه روى پاى خود بايستد، همان گونه كه قرآن در مثال زيبائى در سوره «فتح» آيه 29 مى فرمايد: فَاسْتَوى عَلى سُوْقِهِ: «همانند گياه سرسبزى كه روى پاى خود ايستاده، و براى زنده ماندن و سرفرازى نياز به وابستگى به چيز ديگر ندارد».

يك جامعه مستقل و آزاد، جامعه اى است كه از هر نظر خودكفا، و پيوند و ارتباطش با ديگران، پيوندى بر اساس منافع متقابل باشد، نه بر اساس اتكاء يك ضعيف بر قوى، اين وابستگى خواه از نظر فكرى و فرهنگى باشد، يا نظامى، يا اقتصادى و يا سياسى، نتيجه اى جز اسارت و استثمار به بار نخواهد آورد، و اگر اين وابستگى به ظالمان و ستمگران باشد، نتيجه اش وابستگى به ظلم آنها و شركت در برنامه هاى آنها خواهد بود.

البته، فرمان آيه فوق مخصوص به روابط جامعه ها نيست، بلكه پيوند و رابطه دو فرد با يكديگر را نيز شامل مى شود، كه حتى يك انسان آزاده و با ايمان هرگز نبايد متكى به ظالم و ستمگر بوده باشد، كه علاوه بر از دست دادن استقلال، سبب كشيده شدن به دايره ظلم و ستم او، تقويت و گسترش فساد و بيدادگرى خواهد بود.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 7، صفحه 411، باب كراهية الارتفاع الى القضاة الجور ـ «بحار الانوار»، جلد 101،
صفحه 261، باب 1، أصناف القضاة و حال قضاة الجور و الترافع اليهم ـ «وسائل الشيعه»، جلد 27،
صفحه 13، حديث 33083 (چاپ آل البيت).

4 ـ «الَّذينَ ظَلَمُوا» چه اشخاصى هستند؟

مفسران، در اين زمينه احتمالات مختلفى ذكر كرده اند:

بعضى آنها را به مشركان تفسير كرده، ولى همان گونه كه گروه ديگرى گفته اند، هيچ دليلى ندارد كه آنها را به مشركان منحصر كنيم، و اگر مصداق ظالمان در عصر نزول آيه، مشركان بوده اند، دليل بر انحصار نمى شود.

همان گونه كه تفسير اين كلمه در روايات، به مشركان(1) نيز، دليل بر انحصار نيست; زيرا كراراً گفته ايم اين گونه روايات غالباً مصداق روشن و آشكار را بيان مى كند.

بنابراين، تمام كسانى كه دست به ظلم و فساد در ميان بندگان خدا زده اند، و آنها را بنده و برده خود ساخته اند، و از نيروهاى آنها به نفع خود بهره كشى كرده اند، در مفهوم عام كلمه «الَّذينَ ظَلَمُوا» وارد هستند، و جزء مصاديق آيه مى باشند.

ولى، مسلّم است كسانى كه در زندگى خود ظلم كوچكى را مرتكب شده اند، و گاهى مصداق اين عنوان بوده اند، داخل در مفهوم آن نيستند; زيرا در اين صورت كمتر كسى از آن مستثنى خواهد بود، و ركون و اتكاء به هيچ كس مجاز نخواهد شد.

مگر اين كه: معنى ركون را اتكاء و اعتماد در همان جنبه ظلم و ستم بدانيم، كه در اين صورت حتى كسانى را كه يك بار دست به ظلم آلوده اند، شامل مى شود.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «زاد المسير»، جلد 4، صفحه 128 (دار الفكر).

 

5 ـ رابطه روايات تبعيت از «أُولِـى الأَمْر» و اين آيه

بعضى از مفسران اهل سنت، در اينجا اشكالى مطرح كرده اند كه روى مبانى آنها، پاسخ آن چندان آسان نيست، و آن اين كه:

از يكسو، در روايات آنها وارد شده: بايد در برابر سلطان وقت ـ به عنوان «أُولُو الأَمر» ـ تسليم بود، هر كس كه باشد،(1) مثلاً: در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند: بر شما لازم است از سلطان اطاعت كنيد: وَ إِنْ ضَرَبَ ظَهْرَكَ وَ أَخَذَ مالَكَ: «هر چند مال تو را بگيرد و تازيانه بر پشتت بزند»!(2)

و روايات ديگرى كه روى اطاعت سلطان به معنى وسيع كلمه تأكيد مى كند.

و از سوى ديگر، آيه فوق مى گويد: «به افراد ظالم و ستمگر تكيه و اعتماد نكنيد».

آيا اين دو دستور قابل جمع است؟

بعضى خواسته اند: با يك استثناء، اين تضاد را برطرف سازند، و آن اين كه: اطاعت سلطان تا آنجا لازم است كه راه عصيان را نپويد، و در طريق كفر گام ننهد.

ولى، لحن روايات آنها در زمينه اطاعت سلطان، چندان با چنين استثنائى هماهنگ نيست.

در هر صورت، ما فكر مى كنيم همان گونه كه در مكتب اهل بيت(عليهم السلام)آمده، تنها اطاعت از ولىّ امرى لازم است كه عالم و عادل بوده باشد، و بتواند جانشين عام پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امام(عليه السلام) محسوب شود، و اگر سلاطين بنى اميه و بنى عباس رواياتى به نفع خود در اين زمينه ساخته و پرداخته اند، به هيچ وجه با اصول مكتب ما و با تعليماتى كه از قرآن گرفته ايم هماهنگ نيست.

و بايد چنين رواياتى اگر قابل تخصيص است، تخصيص، و گرنه به كلّى كنار بگذاريم; چرا كه هر روايتى بر خلاف كتاب اللّه بوده باشد مردود است، و قرآن صراحت دارد كه امام و پيشواى مؤمنين بايد ظالم نباشد، و آيه فوق نيز صريحاً مى گويد: به ظالمان تكيه و اعتماد نكن!.

و يا اين كه اين گونه روايات را مخصوص مقام ضرورت و ناچارى بدانيم.

* * *

 

114وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْرى لِلذّاكِرينَ

115وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لايُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ

 

ترجمه:

114 ـ در دو طرف روز، و اوائل شب، نماز را بر پا دار; چرا كه حسنات، سيئات (و آثار آنها) را از بين مى برند; اين تذكرى است براى كسانى كه اهل تذكرند!

115 ـ و شكيبائى كن، كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهد كرد!


1 ـ «درّ المنثور»، جلد 2، صفحه 572، ذيل آيه 59 سوره «نساء».

2 ـ «فتح القدير»، جلد 2، صفحه 531 (عالم الكتب) ـ «تاريخ مدينه دمشق»، جلد 16، صفحه 436 (دار الفكر) ـ «صحيح مسلم»، جلد 3، صفحه 1476، حديث 1847.

 

تفسير:

نماز و صبر

در اين آيات، انگشت روى دو دستور از مهم ترين دستورات اسلامى، كه در واقع روح ايمان و پايه اسلام است گذارده شده:

نخست، فرمان به اقامه نماز داده، مى گويد: «نماز را در دو طرف روز، و در اوائل شب بر پا دار» (وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ).

ظاهر تعبير «طَرَفَىِ النَّهار» (دو طرف روز) اين است كه، نماز صبح و مغرب را بيان مى كند، كه در دو طرف روز قرار گرفته و «زُلف» كه جمع «زلفه» به معنى نزديكى است، به قسمت هاى آغاز شب كه نزديك به روز است گفته مى شود، بنابراين بر نماز عشاء منطبق مى گردد.

همين تفسير، در روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيز وارد شده، كه آيه فوق اشاره به سه نماز (صبح، مغرب و عشاء) است.(1)

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: چرا از نمازهاى پنجگانه تنها در اينجا به سه نماز صبح و مغرب و عشاء اشاره شده، و از نماز ظهر و عصر سخن به ميان نيامده است؟

پيچيده بودن پاسخ اين سؤال، سبب شده است كه: بعضى از مفسران «طَرَفَىِ النَّهار» را آن چنان وسيع بگيرند، كه هم نماز صبح، هم ظهر و عصر و هم مغرب را شامل شود، و با تعبير به «زُلْفاً مِنَ اللَّيْل» كه اشاره به نماز «عشاء» است، همه نمازهاى پنجگانه را در برگيرد.

ولى، انصاف اين است كه «طَرَفَىِ النَّهار» تاب چنين تفسيرى را ندارد، مخصوصاً با توجه به اين كه: مسلمانان صدر اول، مقيد بودند نماز ظهر را در اول وقت و نماز عصر را حدود نيمه وقت (ميان ظهر و غروب آفتاب) انجام دهند.

تنها چيزى كه در اينجا مى توان گفت، اين است كه: در آيات قرآن گاهى هر پنج نماز ذكر شده مانند: أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْر: «نماز را از زوال خورشيد (هنگام ظهر) تا نهايت تاريكى (نيمه شب) بر پادار; و همچنين قرآن فجر (نماز صبح) را».(2)

گاهى سه نماز مانند آيه مورد بحث.

و گاهى تنها يك نماز ذكر شده است، مانند: حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتين: «در انجام همه نمازها و (به خصوص) نماز وسطى (نماز ظهر) كوشا باشيد! واز روى خضوع و اطاعت، براى خدا به پاخيزيد!».(3)

بنابراين، لزومى ندارد كه در هر مورد، هر پنج نماز با يكديگر ذكر شود، به خصوص اين كه:

گاهى مناسبات ايجاب مى كند تنها روى نماز ظهر (صلوة وسطى) به خاطر اهميتش تكيه شود.

و گاهى روى نماز صبح و مغرب و عشاء، كه گاهى به خاطر خستگى و يا خواب ممكن است در معرض فراموشى قرار گيرد.

سپس، براى اهميت نماز روزانه خصوصاً و همه عبادات و طاعات و حسنات عموما چنين مى گويد: «حسنات، سيئات را از ميان مى برند» (إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ).

«و اين تذكر و يادآورى است براى آنها كه توجه دارند» (ذلِكَ ذِكْرى لِلذّاكِرينَ).

آيه فوق، همانند قسمتى ديگر از آيات قرآن، تأثير اعمال نيك را در از ميان بردن آثار سوء اعمال بد بيان مى كند، در سوره «نساء» آيه 31 مى خوانيم: إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُم: «اگر از گناهان بزرگ دورى كنيد گناهان كوچك شما را مى پوشانيم».

و در آيه 7 سوره «عنكبوت» مى خوانيم: وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِم: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دارند گناهان آنان را مى پوشانيم».

و به اين ترتيب، اثر خنثى كننده گناه را در طاعات و اعمال نيك تثبيت مى كند.

از نظر روانى نيز، شك نيست كه هر گناه و عمل زشتى، يك نوع تاريكى در روح و روان انسان ايجاد مى كند، كه اگر ادامه يابد اثرات آنها متراكم شده، به صورت وحشتناكى انسان را مسخ مى كند.

ولى، كار نيك كه از انگيزه الهى سرچشمه گرفته، به روح آدمى لطافتى مى بخشد كه آثار گناه را مى تواند از آن بشويد، و آن تيرگى ها را به روشنائى مبدل سازد.

اما، از آنجا كه جمله فوق (إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ) بلافاصله بعد از دستور نماز ذكر شده، يكى از مصداق هاى روشن آن، نمازهاى روزانه است، به همين جهت در رواياتى به نماز شب نيز تفسير شده است،(4) و تفسير آن به نمازهاى روزانه،(2) دليل بر انحصار نيست، بلكه همان گونه كه بارها گفته ايم بيان يك مصداق روشن قطعى است.

* * *

به دنبال برنامه انسان ساز نماز، و بيان تأثيرى كه حسنات در زدودن سيئات دارد، در آيه بعد فرمان به «صبر» مى دهد، و مى گويد: «شكيبا باش كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند» (وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لايُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ).

گر چه، بعضى از مفسران خواسته اند معنى صبر را در اينجا محدود به مورد نماز، و يا اذيت و آزارهاى دشمنان در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) كنند.

ولى روشن است، هيچ گونه دليلى بر محدود ساختن معنى صبر، در آيه مورد بحث نداريم، بلكه يك مفهوم كلى و جامع را در بر دارد، كه هر گونه شكيبائى در برابر مشكلات، مخالفت ها، آزارها، هيجان ها، طغيان ها و مصائب گوناگون را شامل مى شود، و ايستادگى در برابر تمام اين حوادث در مفهوم جامع «صبر» مندرج است.

«صبر» يك اصل كلى و اساس اسلامى است، كه در مواردى از قرآن همراه با نماز ذكر شده است، شايد به اين دليل كه، نماز در انسان «حركت» مى آفريند، و دستور صبر، مقاومت ايجاب مى كند، و اين دو يعنى «حركت» و «مقاومت» هنگامى كه دست به دست هم دهند، عامل اصلى هر گونه پيروزى خواهند شد.

اصولاً، هيچ گونه نيكى بدون ايستادگى و صبر ممكن نيست، چون به پايان رساندن كارهاى نيك حتماً استقامت لازم دارد، و به همين جهت در آيه فوق، به دنبال امر به صبر مى فرمايد: خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند، يعنى نيكوكارى بدون صبر و ايستادگى ميسّر نيست.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، مردم در برابر حوادث ناگوار به چند گروه تقسيم مى شوند:

1 ـ گروهى، فوراً دست و پاى خود را گم مى كنند، و به گفته قرآن بنا بر جزع و فزع مى گذارند «إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً».(6)

2 ـ گروه ديگرى، دست و پاى خود را گم نمى كنند، و با تحمل و بردبارى در برابر حادثه مى ايستند.

3 ـ گروه سومى هستند كه، علاوه بر تحمل و بردبارى، شكرگزارى هم دارند.

 

4 ـ گروه چهارمى هستند كه، در برابر اين گونه حوادث، عاشقانه به تلاش و كوشش بر مى خيزند، و براى خنثى كردن اثرات منفى حادثه، طرح ريزى مى كنند، جهاد و پيكار خستگى ناپذير به خرج مى دهند، و تا مشكل را از پيش پا بر ندارند آرام نمى گيرند.

خداوند به چنين صابرانى وعده پيروزى داده «إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْن». (7)

و نعمت هاى بهشتى را پاداش سراى ديگر آنها شمرده است «وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَريراً».(8)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 84، صفحه 140، حديث 8، و جلد 79، صفحه 289، حديث 16 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 10، حديث 4385 (چاپ آل البيت).

2 ـ اسراء، آيه 78.

3 ـ بقره، آيه 238.

4 ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 366، حديث 10 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 146، حديث 10265 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 80، صفحه 126، و جلد 84، صفحات 140، 143 و 148.

5 ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 15، حديث 1897 ـ 7، «بحار الانوار»، جلد 16، صفحه 348، و جلد 79، صفحات 233 و 274.

6 ـ معارج، آيه 20.

7 ـ انفال، آيه 65.

8 ـ انسان، آيه 12.

 

نكته ها:

1 ـ اهميت فوق العاده نماز

 

در روايات متعددى، كه ذيل آيات فوق از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام)نقل شده، تعبيراتى ديده مى شود كه از اهميت فوق العاده نماز در مكتب اسلام پرده بر مى دارد.

«ابو عثمان» مى گويد: من با «سلمان فارسى» زير درختى نشسته بودم، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد تا تمام برگ هايش فرو ريخت.

سپس رو به من كرده، گفت: سئوال نكردى چرا اين كار را كردم؟

گفتم: بگو ببينم منظورت چه بود؟

گفت: اين همان كارى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)انجام داد ـ هنگامى كه خدمتش زير درختى نشسته بودم ـ سپس اين سؤال را از من كرده، گفت:

سلمان نمى پرسى چرا چنين كردم؟

من عرض كردم: بفرمائيد چرا؟

فرمود: إِنَّ الْمُسْلِمَ إِذا تَوَضَّأَ فَأَحْسَنَ الْوُضُوءَ ثُمَّ صَلَّى الصَّلَواتِ الْخَمْسِ تَحاتَتْ خَطاياهُ كَما تَحاتَّ هذَا الْوَرَقُ ثُمَّ قَرَأَ هذِهِ الآْيَةَ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ...:

«هنگامى كه مسلمان وضو بگيرد و خوب وضو بگيرد، سپس نمازهاى پنجگانه را به جا آورد، گناهان او فرو مى ريزد، همان گونه كه برگ هاى اين شاخه فرو ريخت، سپس همين آيه (أَقِمِ الصَّلاةَ...) را تلاوت فرمود».(1)

در حديث ديگرى از يكى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نام «ابى امامه» مى خوانيم كه، مى گويد: «روزى در مسجد خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) نشسته بوديم مردى آمده عرض كرد: يا رسول اللّه من گناهى كرده ام كه حدّ بر آن لازم مى شود، آن حدّ را بر من اجرا فرما.

فرمود: آيا نماز با ما خواندى؟

عرض كرد: آرى، اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله).

فرمود: خداوند گناه تو ـ يا حدّ تو ـ را بخشيد».(2)

و نيز، از على(عليه السلام)نقل شده كه مى فرمايد: «با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مسجد در انتظار نماز بوديم كه مردى برخاسته عرض كرد:

اى رسول خدا من گناهى كرده ام، پيامبر(صلى الله عليه وآله)روى از او برگرداند، هنگامى كه نماز تمام شد، همان مرد برخاست و سخن اول را تكرار كرد.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آيا با ما اين نماز را انجام ندادى؟ و براى آن به خوبى وضو نگرفتى؟

عرض كرد: آرى.

فرمود: اين كفاره گناه تو است!(3)

و نيز، از على(عليه السلام)از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: إِنَّما مَنْزِلَةُ الصَّلَواتِ الْخَمْسِ لاُِمَّتِي كَنَهْر جار عَلى بابِ أَحَدِكُمْ فَما ظَنُّ أَحَدِكُمْ لَوْ كانَ فِي جَسَدِهِ دَرَنٌ ثُمَّ اغْتَسَلَ فِي ذلِكَ النَّهْرِ خَمْسَ مَرّات كانَ يَبْقى يَبْقى فِي جَسَدِهِ دَرَنٌ فَكَذلِكَ وَ اللّهِ الصَّلَواتُ الْخَمْسُ لاُِمَّتِي:

«نمازهاى پنجگانه براى امت من، همچون يك نهر آب جارى است كه بر در خانه يكى از شما باشد، آيا گمان مى كنيد اگر كثافتى در تن او باشد، و سپس پنج بار در روز در آن نهر غسل كند، آيا چيزى از آن بر جسد او خواهد ماند؟ (مسلماً نه) همچنين است ـ به خدا سوگند ـ نمازهاى پنجگانه براى امت من».(4)

به هر حال، جاى ترديد نيست كه هر گاه نماز با شرائطش انجام شود، انسانرا در عالمى از معنويت و روحانيت فرو مى برد، كه پيوندهاى ايمانى او را با خدا چنان محكم مى سازد كه آلودگى ها و آثار گناه را از دل و جان او شستشو مى دهد.

نماز انسان را در برابر گناه بيمه مى كند، و نيز نماز زنگار گناه را از آئينه دل مى زدايد.

نماز جوانه هاى ملكات عالى انسانى را در اعماق جان بشر مى روياند.

نماز اراده را قوى و قلب را پاك و روح را تطهير مى كند، و به اين ترتيب نماز در صورتى كه به صورت جسم بى روح نباشد مكتب عالى تربيت است.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 79، صفحه 319 و صفحه 208 (با اندكى تفاوت) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 4، صفحه 103، حديث 4629 (چاپ آل البيت) ـ «امالى طوسى»،
صفحه 167 (دار الثقافة).

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «مسند احمد»، جلد 5، صفحه 252 (دار صادر بيروت) با اندكى تفاوت ـ «صحيح مسلم»، جلد 8، صفحه 103 (دار الفكر بيروت) با اندكى تفاوت ـ «تاريخ مدينه دمشق»، جلد 22، صفحه 419 (دار الفكر بيروت) با اندكى تفاوت.

3 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 12، حديث 2892 ـ 2 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 79، صفحه 220، حديث 41 ـ «عوالى اللآلى»، جلد 2، صفحه 24، حديث 54 (سيد الشهداء).

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 12، حديث 2892 ـ 2 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 79، صفحه 220، حديث 41 ـ «عوالى اللآلى»، جلد 2، صفحه 24، حديث 54 (سيد الشهداء).

 

2 ـ اميدبخش ترين آيه قرآن

 

در تفسير آيه مورد بحث حديث جالبى از على(عليه السلام)به اين مضمون نقل شده كه: روزى رو به سوى مردم كرده، فرمود: به نظر شما اميدبخش ترين آيه قرآن كدام آيه است؟

بعضى گفتند: آيه: إِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاء: «خداوند هرگز شرك را نمى بخشد، و پائين تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد».(1)

امام(عليه السلام) فرمود: خوب است، ولى آنچه من مى خواهم نيست.

بعضى گفتند: آيه وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحيماً: «هر كس عمل زشتى انجام دهد، يا بر خويشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد، خدا را غفور و رحيم خواهد يافت».(2)

امام فرمود: خوب است ولى آنچه را من مى خواهم نيست.

بعضى ديگر گفتند: آيه: قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّه: «اى بندگان من كه اسراف بر خويشتن كرده ايد، از رحمت خدا مأيوس نشويد».(3)

فرمود: خوب است اما آنچه مى خواهم نيست!

بعضى ديگر گفتند: آيه: وَ الَّذينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ: «پرهيزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند، يا به خود ستم مى كنند به ياد خدا مى افتند، از گناهان خويش آمرزش مى طلبند، و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بيامرزد».(4)

باز امام(عليه السلام) فرمود: خوب است ولى آنچه مى خواهم نيست.

در اين هنگام، مردم از هر طرف به سوى امام(عليه السلام) متوجه شدند و همهمه كردند، فرمود: چه خبر است اى مسلمانان؟

عرض كردند: به خدا سوگند ما آيه ديگرى در اين زمينه سراغ نداريم.

امام فرمود: از حبيب خودم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: اميدبخش ترين آيه قرآن اين آيه است: «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْرى لِلذّاكِرينَ».(5)

البته، همان گونه كه در ذيل آيه 48 سوره «نساء» گفتيم در حديث ديگرى آمده است: اميدبخش ترين آيه قرآن، آيه: «إِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ»(6) مى باشد.

اما، با توجه به اين كه هر يك از اين آيات، به زاويه اى از اين بحث نظر دارد، و يك بُعد از ابعاد آن را بيان مى كند، تضادى با هم ندارند.

در واقع، آيه مورد بحث، از كسانى سخن مى گويد كه نمازهاى خود را به خوبى انجام مى دهند، نمازى با روح و با حضور قلب كه آثار گناهان ديگر را از دل و جانشان مى شويد.

و آيه ديگر از كسانى سخن مى گويد كه داراى چنين نمازى نيستند، و تنها از در توبه وارد مى شوند، پس اين آيه براى اين گروه، و آن آيه براى آن گروه، اميدبخش ترين آيه است.

چه اميدى از اين بيشتر كه، انسان بداند هر گاه پاى او بلغزد و يا هوى و هوس بر او چيره شود (بدون اين كه اصرار بر گناه داشته باشد، پايش به گناه كشيده شود) هنگامى كه وقت نماز فرا رسيد، وضو گرفت و در پيشگاه معبود به راز و نياز برخاست، احساس شرمسارى كه از لوازم توجه به خدا است نسبت به اعمال گذشته به او دست داد، گناه او بخشوده مى شود، و ظلمت و تاريكى اش از قلب او بر مى خيزد.

* * *

116فَلَوْ لا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّة يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِي الأَرْضِ إِلاّ قَليلاً مِمَّنْ أَنْجَيْنا مِنْهُمْ وَ اتَّبَعَ الَّذينَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فيهِ وَ كانُوا مُجْرِمينَ

117وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْم وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ

 

ترجمه:

116 ـ چرا در قرون (و اقوام) قبل از شما، دانشمندان صاحب قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند؟! مگر اندكى از آنها، كه نجاتشان داديم! و آنان كه ستم مى كردند، از تنعّم و كامجوئى پيروى كردند; و گناهكار بودند (و نابود شدند)!

117 ـ و چنين نبود كه پروردگارت آبادى ها را به ظلم و ستم نابود كند در حالى كه اهلش در صدد اصلاح بوده باشند!


1 ـ نساء، آيات 48 و 116.

2 ـ نساء، آيه 110.

3 ـ زمر، آيه 53.

4 ـ آل عمران، آيه 135.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 79، صفحه 220، حديث 41 ـ تفسير «عياشى»، جلد 2، صفحه 161 (چاپخانه علميه) ـ «مستدرك»، جلد 3، صفحه 39، حديث 2965 ـ 2 (چاپ آل البيت).

6 ـ نساء، آيات 48 و 116.

 

تفسير:

عامل تباهى جامعه ها

براى تكميل بحث هاى گذشته، در اين دو آيه، يك اصل اساسى اجتماعى، كه ضامن نجات جامعه ها از تباهى است مطرح شده است، و آن اين كه در هر جامعه اى، تا زمانى كه گروهى از انديشمندان متعهد و مسئول وجود دارد، كه در برابر مفاسد ساكت نمى نشينند، و به مبارزه بر مى خيزند، و رهبرى فكرى و مكتبى مردم را در اختيار دارند، اين جامعه به تباهى و نابودى كشيده نمى شود.

اما، آن زمان كه بى تفاوتى و سكوت در تمام سطوح حكمفرما شد، و جامعه در برابر عوامل فساد بى دفاع ماند، فساد و به دنبال آن نابودى حتمى است.

در آيه نخست، ضمن اشاره به اقوام پيشين، كه گرفتار انواع بلاها شدند مى گويد:

«چرا در قرون و امت ها و اقوام قبل از شما، نيكان و پاكان قدرتمند و صاحب فكرى نبودند كه از فساد در روى زمين جلوگيرى كنند» (فَلَوْ لا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّة يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِي الأَرْضِ).

بعد، به عنوان استثناء مى گويد: «مگر افراد اندكى كه آنها را نجات داديم» (إِلاّ قَليلاً مِمَّنْ أَنْجَيْنا مِنْهُمْ).

اين گروه اندك، هر چند امر به معروف و نهى از منكر داشتند، اما مانند لوط و خانواده كوچكش، و نوح و ايمان آورندگان محدودش، و صالح و تعداد كمى كه از او پيروى كرده بودند، آن چنان كم و اندك بودند كه توفيق بر اصلاح كلى جامعه نيافتند.

و به هر حال، «ستمگران كه اكثريت اين جامعه ها را تشكيل مى دادند، به دنبال ناز و نعمت و عيش و نوش رفتند، و آن چنان مست باده غرور و تنعم و لذات شدند كه دست به انواع گناهان زدند» (وَ اتَّبَعَ الَّذينَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فيهِ وَ كانُوا مُجْرِمينَ).

* * *

پس از آن، براى تأكيد اين واقعيت، در آيه بعد، اضافه مى فرمايد: اين كه مى بينى خداوند اين اقوام را به ديار عدم فرستاد، به خاطر آن بود كه مصلحانى در ميان آنها نبودند; زيرا «خداوند هرگز قوم و ملت و شهر و ديارى را به خاطر ظلم و ستمش نابود نمى كند، اگر آنها در راه اصلاح گام بردارند» (وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْم وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ).

چه اين كه، در هر جامعه اى معمولاً ظلم و فسادى وجود دارد، اما مهم اين است كه مردم احساس كنند كه ظلم و فسادى هست، و در طريق اصلاح باشند، و با چنين احساس و گام برداشتن در راه اصلاح، خداوند به آنان مهلت مى دهد و قانون آفرينش براى آنها حق حيات قائل است.

اما، همين كه اين احساس از ميان رفت، و جامعه بى تفاوت شد، و فساد و ظلم به سرعت همه جا را گرفت، آنگاه است كه ديگر در سنت آفرينش حق حياتى براى آنها وجود ندارد، اين واقعيت را با يك مثال روشن مى توان بيان كرد:

در بدن انسان، نيروى مدافع مجهزى است به نام «گلبول هاى سفيد خون» كه هر ميكروب خارجى از طريق هوا، آب و غذا و خراش هاى پوست به داخل بدن هجوم آورد، اين سربازان جانباز در برابر آنها ايستادگى كرده و نابودشان مى كنند، و يا حداقل جلو توسعه و رشد آنها را مى گيرند.

بديهى است، اگر يك روز اين نيروى بزرگ دفاعى، كه از ميليون ها سرباز تشكيل مى شود دست به اعتصاب بزند، و بدن بى دفاع بماند، چنان ميدان تاخت و تاز ميكروب هاى مضر مى شود كه، به سرعت انواع بيمارى ها به او هجوم مى آورند.

كل جامعه انسانى نيز چنين حالى را دارد، اگر نيروى مدافع كه همان «أُولُوا بَقِيَّة» بوده باشد از آن برچيده شود، ميكروب هاى بيمارى زاى اجتماعى ـ كه در زواياى هر جامعه اى وجود دارد ـ به سرعت نمو و تكثير مثل كرده، جامعه را سر تا پا بيمار مى كنند.

نقش «أُولُوا بَقِيَّة» در بقاى جوامع آن قدر حساس است كه بايد گفت: بدون آنها حق حيات از آنان سلب مى شود، و اين همان چيزى است كه آيات فوق به آن اشاره دارد.

 
نكته ها:

1 ـ «أُولُوا بَقِيَّة» چه كسانى هستند؟

«أُولُوا» به معنى صاحبان و «بَقِيَّة» به معنى باقيمانده است، و معمولاً اين تعبير، در لغت عرب به معنى «أُولُوا الْفَضل» (صاحبان فضيلت و شخصيت و نيكان و پاكان) گفته مى شود; زيرا انسان معمولاً اجناس بهتر و اشياء نفيس تر را ذخيره مى كند، و نزد او باقى مى ماند، و به همين جهت، اين كلمه مفهوم نيكى و نفاست را با خود دارد.

و از اين گذشته، همواره در ميدان مبارزات اجتماعى، آنها كه ضعيف ترند، زودتر از صحنه خارج مى شوند يا نابود مى گردند، و تنها آنها باقى مى مانند كه از نظر تفكر و يا نيروى جسمانى قوى ترند، و به همين دليل، باقيماندگان، نيرومندانند، به همين جهت، در عرب اين ضرب المثل وجود دارد كه مى گويند: فِى الزَّوايا خَبايا وَ فِى الرِّجالِ بَقايا: «در زاويه ها هنوز مسائل مخفى وجود دارد و در ميان رجال، شخصيت هائى باقيمانده».

و نيز، به همين دليل كلمه «بَقِيَّة» ـ كه در سه مورد از قرآن مجيد آمده است ـ همين مفهوم را در بر دارد: در داستان طالوت و جالوت در قرآن مجيد مى خوانيم:

إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التّابُوتُ فيهِ سَكينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ آلُ مُوسى: «نشانه حقانيت حكومت طالوت اين است كه، صندوق عهد به سوى شما خواهد آمد، همان صندوقى كه يادگارى نفيس خاندان موسى و هارون در آن است و مايه آرامش شما است».(1)

و نيز، در داستان «شعيب» در همين سوره خوانديم كه، به قومش گفت: «بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ».(2)

و اين كه در پاره اى از تعبيرات و روايات نام «بَقِيَّةُ اللّه» بر مهدى موعود(عليه السلام) گذارده شده(3) نيز، اشاره به همين موضوع است; زيرا او يك وجود پر فيض و ذخيره بزرگ الهى است، كه براى بر چيدن بساط ظلم و بيدادگرى در جهان و بر افراشتن پرچم عدل و داد، نگاهدارى شده است.

و از اينجا، روشن مى شود: چه حق بزرگى اين شخصيت هاى ارزشمند و مبارزه كنندگان با فساد و «اولوا بقيه ها» بر جوامع بشرى دارند; چرا كه آنها رمز بقاء و حيات ملت ها و نجات آنها از نابودى و هلاكتند!

* * *

2 ـ جامعه در مسير اصلاح، حق بقاء دارد

نكته ديگرى كه در آيه فوق جلب توجه مى كند، اين است كه: قرآن مى گويد: خداوند هيچ شهر و آبادى را به ظلم و ستم نابود نمى كند، در حالى كه اهلش «مصلح» باشند.

توجه به تفاوت «مصلح» و «صالح» اين نكته را روشن مى سازد كه، تنها «صالح» بودن، ضامن بقاء نيست، بلكه اگر جامعه اى صالح نباشد ولى در مسير اصلاح گام بردارد، او نيز حق بقاء و حيات دارد، ولى آن روز كه نه صالح بود و نه مصلح، از نظر سنت آفرينش حق حيات براى او نيست، و به زودى از ميان خواهد رفت.

به تعبير ديگر، هر گاه جامعه اى ظالم بود، اما به خود آمده و در صدد اصلاح باشد چنين جامعه اى مى ماند، ولى اگر ظالم بود و در مسير اصلاح و پاكسازى نبود، نخواهد ماند.


1 ـ بقره، آيه 248.

2 ـ هود، آيه 86.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 52، صفحه 191.

3 ـ لذت پرستى سرچشمه انحرافات

نكته سوم اين كه، يكى از سرچشمه هاى ظلم و جرم در آيات فوق پيروى از هوسرانى و لذت پرستى و عيش و نوش ها ذكر شده، كه در قرآن از آن تعبير به «اتراف» مى شود.

اين تنعم و تلذذ بى قيد و شرط، سرچشمه انواع انحرافاتى است كه در طبقات مرفه جامعه ها به وجود مى آيد; چرا كه مستى شهوت، آنها را از پرداختن به ارزش هاى اصيل انسانى و درك واقعيت هاى اجتماعى باز مى دارد، و غرق عصيان و گناه مى سازد.

* * *

 

118وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لايَزالُونَ مُخْتَلِفينَ

119إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لا َمْلا َنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعينَ َ

 

ترجمه:

118 ـ و اگر پروردگارت مى خواست، همه مردم را يك امّت قرار مى داد; ولى آنها همواره مختلفند.

119 ـ مگر كسى را كه پروردگارت رحم كند! و براى همين (پذيرش رحمت ) آنها را آفريد! و فرمان پروردگارت قطعى شده كه: جهنم را از همه (سركشان و طاغيان) جنّ و انس پر خواهم كرد!

 

تفسير:

تفاوت و اختلاف انسان ها

در نخستين آيه مورد بحث، به يكى از سنن آفرينش كه در واقع زير بناى ساير مسائل مربوط به انسان است اشاره شده، و آن مسأله اختلاف و تفاوت در ساختمان روح و جسم و فكر و ذوق و عشق انسان ها، و مسأله آزادى اراده و اختيار است.

مى فرمايد: «اگر خدا مى خواست، همه مردم را امت واحده قرار مى داد، ولى خداوند چنين كارى را نكرده و همواره انسان ها با هم اختلاف دارند» (وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لايَزالُونَ مُخْتَلِفينَ).

تا كسى تصور نكند تأكيد و اصرار پروردگار در اطاعت فرمانش دليل بر اين است كه، او قادر بر اين نبود كه همه آنها را در يك مسير و در يك برنامه معين قرار دهد.

آرى، هيچ مانعى نداشت كه او به حكم اجبار و الزام، همه انسان ها را يكنواخت و مؤمن به حق و مجبور بر قبول ايمان بيافريند.

ولى، نه چنين ايمانى فايده اى داشت، و نه چنان اتحاد و هماهنگى.

ايمان اجبارى كه از روى انگيزه هاى غير ارادى برخيزد، نه دليل بر شخصيت است، نه وسيله تكامل، و نه موجب پاداش و ثواب، درست به اين مى ماند كه، خداوند زنبور عسل را چنان آفريده كه به حكم الزام غريزه، به دنبال جمع آورى شيره گل ها مى رود، و پشه مالاريا را آن چنان قرار داده، كه تنها در مرداب ها لانه مى كند و هيچ كدام در اين راه از خود اختيارى ندارند.

اصولاً، ارزش و امتياز انسان و مهم ترين تفاوت او با موجودات ديگر، داشتن همين موهبت آزادى اراده و اختيار است، همچنين داشتن ذوق ها و سليقه ها و انديشه هاى گوناگون و متفاوت، كه هر كدام بخشى از جامعه را مى سازد، و بُعدى از ابعاد آن را تأمين مى كند.

از طرفى، هنگامى كه آزادى اراده آمد، اختلاف در انتخاب عقيده و مكتب، طبيعى است، اختلافى كه سبب مى شود گروهى راه حق را بپذيرند و گروه ديگرى راه باطل را، مگر اين كه انسان ها تربيت شوند و در دامان رحمت پروردگار، و با استفاده از مواهب او تعليمات صحيح ببينند، در اين هنگام با تمام تفاوت هائى كه دارند و با حفظ آزادى و اختيار ، در راه حق گام خواهند گذارد، هر چند در همين مسير نيز تفاوت هائى خواهند داشت.

* * *

به همين جهت، در آيه بعد، مى فرمايد: مردم در پذيرش حق با هم اختلاف دارند، «مگر آنها كه مشمول رحمت پروردگارند» (إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ).

ولى اين رحمت الهى، مخصوص گروه معينى نيست، همه مى توانند (به شرط اين كه بخواهند) از آن استفاده كنند، اصلاً «خداوند مردم را براى پذيرش اين رحمت و موهبت آفريده» (وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ).

آنها كه بخواهند در زير اين چتر رحمت الهى قرار بگيرند، راه براى آنها باز است، رحمتى كه از طريق تشخيص عقل، هدايت انبياء و كتب آسمانى به همه مردم افاضه شده است.

و هر گاه، از اين رحمت و موهبت استفاده كنند، درهاى بهشت و سعادت جاويدان به روى آنها گشوده خواهد شد.

در غير اين صورت، «فرمان خدا صادر شده است كه جهنم را از سركشان و طاغيان جن و انس پر مى كنم» (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لاَ َمْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ أَجْمَعينَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ آزادى اراده

اساس آفرينش انسان و دعوت همه انبياء آزادى اراده است، و اصولاً بدون آن انسان حتى يك گام در مسير تكامل (تكامل انسانى و معنوى) پيش نخواهد رفت.

به همين دليل، در آيات متعددى از قرآن تأكيد شده است، اگر خداوند مى خواست، همه را به اجبار هدايت مى كرد، اما چنين نخواست.

كار خداوند تنها دعوت به مسير حق و نشان دادن راه، و علامت گذارى، و هشدار دادن در برابر بيراهه، و تعيين كردن راهبر، و برنامه طىّ طريق است.

قرآن مى گويد: إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى!: «بر ما نشان دادن راه است».(1)

و نيز، مى گويد: إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ * لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر: «تو فقط يادآورى كننده اى، نه اجباركننده».(2)

و در سوره «شمس» آيه 8 مى فرمايد: فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها: «خداوند انسان را آفريد و راه فجور و تقوا را به او الهام كرد».

و نيز، در سوره «انسان» آيه 3 مى خوانيم: إِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً: «ما راه را به انسان نشان داديم يا شكرگذارى مى كند و يا كفران»؟

بنابراين، آيات مورد بحث، از روشن ترين آياتى است كه بر آزادى اراده انسان و نفى مكتب جبر تأكيد مى كند، و دليل بر آن است كه تصميم نهائى با خود انسان است.

* * *


1 ـ ليل، آيه 12.

2 ـ غاشيه، آيات 21 و 22.

2 ـ هدف آفرينش

درباره «هدف آفرينش» در آيات قرآن بيانات مختلفى آمده است، كه در حقيقت هر كدام به يكى از ابعاد اين هدف اشاره مى كند، از جمله: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ: «من جن و انس را نيافريدم مگر اين كه مرا پرستش كنند».(1) يعنى در مكتب بندگى و عبادت «تكامل» يابند، و به عالى ترين مقام انسانيت در اين مكتب برسند.

در جاى ديگر، مى خوانيم: الَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً: «آن خدائى كه مرگ و زندگى را آفريد، تا شما را بيازمايد تا كدامين بهتر عمل مى كنيد» (يعنى آزمايشى آميخته با پرورش و در نتيجه تكامل).(2)

و در آيه مورد بحث، مى فرمايد: وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ: «براى پذيرش رحمت، رحمتى آميخته با هدايت و قدرت بر تصميم گيرى، مردم را آفريد».

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد، همه اين خطوط به يك نقطه منتهى مى شود، و آن پرورش، هدايت، پيشرفت و تكامل انسان ها است، كه هدف نهائى آفرينش محسوب مى شود.

هدفى كه بازگشتش به خود انسان است، نه به خدا، زيرا او وجودى است بى نهايت از تمام جهات، و چنين وجودى كمبود در آن راه ندارد، تا بخواهد با آفرينش خلق، كمبود و نيازى را برطرف سازد.

* * *


1 ـ ذاريات، آيه 56.

2 ـ ملك، آيه 2.

3 ـ تأكيد مجدد بر اختيار

در ذيل آيه اخير، فرمان مؤكّد خداوند، دائر به پر كردن جهنم از جن و انس را مى خوانيم، ولى بديهى است اين فرمان حتمى، تنها يك شرط دارد، و آن بيرون رفتن از دايره رحمت الهى، و پشت پا زدن به هدايت و راهنمائى فرستادگان او است، و به اين ترتيب، اين آيه نه تنها دليل بر مكتب جبر نخواهد بود، بلكه تأكيد مجددى است بر اختيار.

* * *

 

120وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جائَكَ في هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ

121وَ قُلْ لِلَّذينَ لايُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنّا عامِلُونَ

122وَ انْتَظِرُوا إِنّا مُنْتَظِرُونَ

123وَ لِلّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

120 ـ ما از هر يك از سرگذشت هاى انبياء براى تو بازگو كرديم، تا به وسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم; (واراده ات قوى گردد.) و در اين (اخبار و سرگذشت ها،) براى تو حق، و براى مؤمنان موعظه و تذكر آمده است.

121 ـ و به آنها كه ايمان نمى آورند، بگو: «هر چه در قدرت داريد، انجام دهيد! ما هم انجام مى دهيم!

122 ـ و انتظار بكشيد! ما هم منتظريم»!

123 ـ و (آگاهى از) غيب (و اسرار نهان) آسمان ها و زمين، تنها از آن خداست; و همه كارها به سوى او باز گردانده مى شود! پس او را پرستش كن! و بر او توكّل نما! و پروردگارت از كارهائى كه مى كنيد، هرگز غافل نيست!

 

 

تفسير:

آثار چهارگانه مطالعه سرگذشت پيشينيان

در اين آيات ـ كه سوره «هود» با آن پايان مى پذيرد ـ يك نتيجه گيرى كلّى از مجموع بحث هاى سوره بيان شده است، و از آنجا كه قسمت عمده اين سوره داستان هاى عبرت انگيز پيامبران و اقوام پيشين بود، نتايج گران بهاى ذكر اين داستان ها را در چهار موضوع خلاصه مى كند:

نخست مى گويد: «ما بخش سرگذشت هاى گوناگون پيامبران را براى تو بيان كرديم، تا قلبت را محكم كنيم و اراده ات را قوى و ثابت» (وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ).

كلمه «كُلاًّ» اشاره به تنوع اين سرگذشت ها است، كه هر كدام به نوعى از جبهه گيرى ها در برابر انبياء اشاره مى كند، و نوعى از انحرافات و نوعى از مجازات ها را، و اين تنوع، اشعه روشنى بر ابعاد زندگى انسان ها مى اندازد.

تثبيت قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تقويت اراده او كه در اين آيه به آن اشاره شده، يك امر كاملاً طبيعى است; زيرا مخالفت هاى سرسختانه دشمنان لجوج و بى رحم، خواه، و ناخواه در قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) اثر مى گذاشت، چرا كه او هم انسان و بشر بود.

اما براى اين كه هرگز كمترين گرد و غبار نوميدى و يأس بر قلب پاك او ننشيند، و اراده آهنينش از اين مخالفت ها و كارشكنى ها به ضعف نگرايد، خداوند داستان هاى انبياء، مشكلات كار آنها، و مقاومت هايشان را در برابر اقوام لجوج، و پيروزى آنها را يكى پس از ديگرى شرح مى دهد، تا روح و دل پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و همچنين مؤمنانى كه دوشادوش او در اين پيكار بزرگ شركت دارند، هر روز قوى تر از روز قبل باشد.

آنگاه، به دومين نتيجه بزرگ بيان اين داستان ها اشاره كرده، مى گويد: «در اين اخبار پيامبران حقايق و واقعيت هاى مربوط به زندگى و حيات، پيروزى و شكست، عوامل موفقيت و تيره روزى، همگى براى تو آمده است» (وَ جائَكَ في هذِهِ الْحَقُّ).(1)

سومين و چهارمين اثر چشمگير بيان اين سرگذشت ها، آن است كه «براى مؤمنان موعظه، اندرز و تذكر و يادآورى است» (وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ).

جالب اين كه: نويسنده «المنار» در ذيل اين آيه مى گويد: در اين آيه معجزه ايجاز و اختصار آن چنان است كه گوئى تمام اعجاز سرگذشت هاى گذشته را در خود جمع كرده، و با چند جمله كوتاه، همه فوائد آنها را بيان نموده است.

به هر حال، اين آيه، بار ديگر تأكيد مى كند كه تواريخ قرآن را نبايد سرسرى شمرد، و يا به عنوان يك سرگرمى از آن براى شنوندگان استفاده كرد; چرا كه مجموعه اى است از بهترين درس هاى زندگى در تمام زمينه ها و راهگشائى است براى همه انسان هاى «امروز» و «فردا».

* * *

پس از آن، به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد، تو نيز در مقابل سرسختى ها و لجاجت هاى دشمن همان بگو كه بعضى از پيامبران پيشين به اين افراد مى گفتند: «به آنها كه ايمان نمى آورند بگو هر چه در قدرت داريد انجام دهيد، و از هيچ كارى فرو گذار نكنيد، ما هم آنچه در توان داريم انجام خواهيم داد» (وَ قُلْ لِلَّذينَ لايُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنّا عامِلُونَ).

* * *

«شما در انتظار باشيد، و ما هم انتظار مى كشيم، تا ببينيم كدامين پيروز مى شوند، و كدامين شكست مى خورند» (وَ انْتَظِرُوا إِنّا مُنْتَظِرُونَ).

شما در انتظار خام شكست ما باشيد، و ما در انتظار واقعى عذاب الهى براى شما هستيم، كه يا از دست ما خواهيد كشيد، و يا مستقيماً از طرف خدا!

اين گونه تهديدها، كه به صورت «امر» ذكر مى شود، در موارد ديگرى از قرآن نيز به چشم مى خورد، مانند: اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصير: «هر كار مى خواهيد بكنيد، خدا از اعمال شما آگاه است».(2)

و در مورد شيطان مى خوانيم: وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِك: «با صداى خود آنها را به حركت در آور و لشگر سواره و پياده خود را به سوى آنها بفرست».(3)

بديهى است، هيچ يك از اين صيغه هاى امر، براى وادار كردن به كار نيست، بلكه همه آنها جنبه تهديد دارد.

* * *

آخرين آيه اين سوره، به بيان «توحيد» (توحيد علم و توحيد افعال و توحيد عبادت) مى پردازد، همان گونه كه آيات آغاز اين سوره از حكمت و علم خداوند و توحيد عبادت سخن مى گفت.

در حقيقت، در اين آيه انگشت روى سه شعبه از توحيد گذاشته شده است، نخست «توحيد علمى» پروردگار، مى فرمايد: «غيب آسمان ها و زمين مخصوص خدا است، و او است كه از همه اسرار آشكار و نهان با خبر است»

(وَ لِلّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

و غير او علمش محدود، و در عين محدوديت از ناحيه تعليم الهى است، بنابراين، علم نامحدود، آن هم علم ذاتى، نسبت به تمام آنچه در پهنه زمين و آسمان قرار دارد، مخصوص ذات پاك پروردگار است.

و از سوى ديگر، زمام تمام كارها در كف قدرت او است، «همه چيز به سوى او باز مى گردد» (وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الأَمْرُ كُلُّهُ).

و اين مرحله «توحيد افعالى» است.

سپس، نتيجه مى گيرد: اكنون كه آگاهى نامحدود و قدرت بى پايان، مخصوص ذات پاك او است، و بازگشت هر چيز به سوى او مى باشد، «بنابراين تنها او را پرستش كن» (فَاعْبُدْهُ).

«و فقط بر او توكّل نما» (وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ).

و اين مرحله «توحيد عبادت» است.

و از آنچه نافرمانى، سركشى، طغيان و گناه است، بپرهيز; چرا كه «پروردگار تو از آنچه انجام مى دهيد غافل نيست» (وَ ما رَبُّكَ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ).

* * *


1 ـ از آنچه در بالا گفته شد، معلوم شد مرجع ضمير «هذِهِ» همان «انباء الرسل» است، و با توجه به نزديكى اين مرجع ضمير، و ذكر آن در عبارت، و تناسب آن با بحث هائى كه در اين آيه آمده، بازگشت ضمير به چنين مرجعى كاملاً روشن است.

اما احتمالات ديگرى از قبيل اين كه مشاراليه، «دنيا» يا خصوص «آيات قبل» بوده باشد، بعيد به نظر مى رسد.

و اين كه بسيارى از مفسران گفته اند: مشاراليه «سوره» است، قابل تطبيق بر آنچه گفتيم مى باشد; زيرا قسمت عمده سوره اى كه گذشت، شرح سرگذشت پيامبران پيشين بود.

2 ـ فصلت، آيه 40.

3 ـ اسراء، آيه 64.

 

نكته ها:

1 ـ علم غيب مخصوص خدا است

همان گونه كه در جلد هفتم، ذيل آيه 188 سوره «اعراف» و در جلد پنجم ذيل آيه 50 سوره «انعام» مشروحاً بيان كرديم، جاى ترديد نيست كه آگاهى بر اسرار نهان و اسرار گذشته و آينده مخصوص خداوند است، آيات مختلف قرآن نيز، بر اين حقيقت گواهى مى دهد، او در اين صفت تنها است، و هيچ كس شبيه و مانند او نيست.

و اگر مى بينيم در پاره اى از آيات قرآن، بخشى از علم غيب، به پيامبران نسبت داده شده، و يا در آيات و روايات فراوانى درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله)، على(عليه السلام)و ائمه معصومين(عليهم السلام) مى خوانيم كه: آنها گاهى از حوادث آينده و از اسرار نهان خبر مى دادند، بايد دانست كه آن هم به تعليم الهى است.

او است كه در هر مورد صلاح بداند، قسمتى از اسرار غيب را به بندگان خاصش تعليم مى دهد، اما اين علم، نه ذاتى است و نه نامحدود، بلكه از طريق تعليم الهى است، و محدود به مقدارى است كه او اراده كرده است.

و با اين توضيح، پاسخ تمام بد گويانى كه عقيده شيعه را در زمينه علم غيب به باد انتقاد گرفته اند كه، پيامبران و امامان را «عالم الغيب» مى دانند روشن مى گردد.

نه تنها خداوند اسرار غيب را در موارد لازم به پيامبران و امامان تعليم مى دهد، كه گاهى به غير پيامبر و امام نيز چنين تعليمى مى دهد، همان گونه كه در داستان مادر موسى در قرآن مى خوانيم: خداوند به او گفت «نترس و اندوه به خود راه مده، ما اين كودك را به تو باز مى گردانيم، و او را از پيامبران قرار مى دهيم» (وَ لاتَخافي وَ لاتَحْزَني إِنّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلين).(1)

حتى، گاهى پرندگان و جانداران ديگر به خاطر ضرورت هاى زندگى، آگاهى هائى از اسرار نهان و حتى از آينده نسبتاً دور پيدا مى كنند، كه تصورش براى ما مشكل و پيچيده است، و به اين ترتيب، بعضى از مسائلى كه براى ما غيب محسوب مى شود، براى آنها غيب نيست.

* * *

 

 


1 ـ قصص، آيه 7.

2 ـ عبادت مخصوص او است

در آيه فوق، دليل لطيفى بر اختصاص پرستش به خدا بيان شده است، و آن اين كه اگر پرستش به خاطر عظمت و صفات جمال و جلال باشد، اين صفات، بيش از همه در خدا است، و ديگران در برابر او ناچيزند، بزرگ ترين نشانه عظمت، علم نامحدود و قدرت بى پايان است، كه آيه فوق مى گويد: هر دو مخصوص او است.

و اگر پرستش، به خاطر پناه بردن در حل مشكلات به معبود باشد، چنين كارى در مورد كسى شايسته است كه از همه نيازها و احتياج هاى بندگان، و از اسرار غيب و نهان آنها با خبر است، و توانائى بر اجابت دعوت و انجام خواسته ها دارد، و به همين دليل «توحيد صفات»، سبب «توحيد عبادت» مى گردد (دقت كنيد).

* * *

3 ـ عبادت و توكّل

بعضى از مفسران گفته اند: تمام سير انسان در طريق عبوديت پروردگار، در دو جمله در آيه فوق خلاصه شده : «فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ»; چرا كه عبادت، خواه عبادت جسمانى باشد، مانند عبادات معمولى و يا عبادت روحانى مانند تفكر در عالم آفرينش و نظام اسرار هستى، آغاز اين سير است.

و «توكّل» يعنى: واگذارى مطلق به خدا و سپردن همه چيز به دست او، كه يك نوع «فناء فى اللّه» محسوب مى شود، آخرين نقطه اين سير مى باشد.

در تمام اين مسير، از آغاز تا انتها، توجه به حقيقت «توحيد صفات»، رهروان اين راه را يارى مى دهد، و به تلاش و تكاپوى آميخته با عشق وا مى دارد.

* * *

 

پروردگارا! چنان كن كه تو را با صفات جلال و جمالت بشناسيم! و چنان كن كه با آگاهى به سوى تو حركت كنيم!

پروردگارا! به ما توفيقى ده كه مخلصانه تو را «پرستش» كنيم، و عاشقانه به تو «توكّل» نمائيم!

پروردگارا! در اين برهه از زمان، كه پس از انقلاب شكوهمند اسلامى ما مشكلات روز افزون از هر سو ما را احاطه كرده، و دشمنان براى خاموش كردن نور اين انقلاب تلاش و كوشش مى كنند، تنها اميد ما توئى، و تكيه گاه براى حل اين مشكلات، ذات پاك تو است!(1)

پروردگارا! اين ما نبوديم كه راه را تا بدينجا پيموديم، بلكه تأئيدات آشكار و نهان تو بود كه در همه جا، ما را در رسيدن به اين مرحله توان بخشيد، در باقيمانده راه نيز ما را از اين موهبت بزرگ محروم مفرما، و لطف خاصت را از ما دريغ مدار، و به ما نيز توفيق مرحمت كن كه بتوانيم اين تفسير را، كه دريچه تازه اى به كتاب بزرگ آسمانيت مى گشايد به پايان برسانيم!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ الْعالَمِيْنَ

پايان سوره هود

 


1 ـ اشاره به جنگ تحميلى عراق بر ضد ايران و تلاش هاى منافقان و گروه هاى مختلف به پشتيبانى استكبار جهانى براى شكست انقلاب اسلامى است، ولى به حمد اللّه موفق نشدند و اين انقلاب به مصداق كَزَرْع أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيْظَ بِهِمُ الْكُفّارَ: «همانند زراعتى كه جوانه هاى خود را خارج ساخته، و به تقويت آن پرداخته تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است و زارعان را به شگفتى وامى دارد; اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد!» (فتح، آيه 29) همچنان به پيش مى رود و همه ابرقدرت ها اعتراف كرده اند كه هيچ تصميمى در منطقه بدون موافقت جهورى اسلامى ايران امكان پذير نيست. (اللّهُمَّ لَكَ الْحَمْد)   21 / 4 / 1383

 

سوره يوسف

آغاز سوره يوسف و محتواى آن

قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره، ذكر چند امر لازم است:

1 ـ در اين كه اين سوره در «مكّه» نازل شده است، در ميان مفسران، بحث و اشكالى نيست، تنها از «ابن عباس» نقل شده كه، چهار آيه آن (سه آيه نخست و آيه هفتم) در «مدينه» نازل گرديده.(1)

ولى، دقت در پيوند اين آيات با آيات ديگر اين سوره، نشان مى دهد كه، نمى توان آنها را از بقيه تفكيك كرد.

بنابراين، احتمال نزول اين چهار آيه در «مدينه» بسيار ضعيف است.

* * *

2 ـ تمام آيات اين سوره، جز چند آيه اى كه در آخر آن آمده، سرگذشت جالب، شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف(عليه السلام)را بيان مى كند، و به همين دليل، اين سوره به نام «يوسف» ناميده شده است، و به همين جهت، از مجموع 27 بار ذكر نام «يوسف» در قرآن، 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط دو مورد آن در سوره هاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و انعام آيه 84) مى باشد.

محتواى اين سوره، بر خلاف سوره هاى ديگر قرآن، همگى به هم پيوسته، و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است ، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.

گر چه، داستان پردازان بى هدف، و يا آنها كه هدف هاى پست و آلوده اى دارند، سعى كرده اند از اين سرگذشت آموزنده، يك داستان عشقى محرك براى هوس بازان بسازند، و چهره واقعى «يوسف»(عليه السلام) و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى، به روى پرده سينما بياورند.

ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان، عالى ترين درس هاى عفت و خويشتن دارى و تقوا، ايمان و تسلط بر نفس را منعكس ساخته، آن چنان كه هر انسانى ـ هر چند، بارها آن را خوانده باشد ـ باز به هنگام خواندنش، بى اختيار تحت تأثير جذبه هاى نيرومندش قرار مى گيرد.

و به همين جهت، قرآن نام زيباى «أَحْسَن الْقَصَص» (بهترين داستان ها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «أُولُوا الأَلْباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرت ها بيان كرده است.

* * *

3 ـ دقت در آيات اين سوره، اين واقعيت را براى انسان روشن تر مى سازد كه، قرآن در تمام ابعادش معجزه است; چرا كه قهرمان هائى كه در داستان ها معرفى مى كند ـ قهرمان هاى واقعى و نه پندارى ـ هر كدام در نوع خود بى نظيرند.

ابراهيم، قهرمان بت شكن، با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.

نوح، آن قهرمان صبر، استقامت، پايمردى و دلسوزى، در آن عمر طولانى و پربركت.

موسى، آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج، در برابر يك طاغوت عصيانگر.

و يوسف، آن قهرمان پاكى، پارسائى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوس باز و حيله گر.

و از اين گذشته، قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آن چنان تجلّى كرده، كه انسان را به حيرت مى اندازد; زيرا اين داستان چنان كه مى دانيم، در پاره اى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مى گردد، و قرآن بى آن كه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد، تمام اين صحنه ها را با ريزه كارى هايش طورى بيان مى كند كه، احساس منفى و نامطلوب در خواننده و شنونده ايجاد نگردد، در متن تمام قضايا وارد مى شود، اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحث ها را احاطه كرده است.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ابتداى سوره ـ تفسير «صافى»، ابتداى سوره.

 

4 ـ داستان يوسف(عليه السلام) قبل از اسلام، و بعد از آن

بدون شك، قبل از اسلام نيز داستان يوسف، در ميان مردم مشهور و معروف بوده است; چرا كه در «تورات» در چهارده فصل از «سفر پيدايش» اين داستان مفصلاً ذكر شده است.(1)

البته، مطالعه دقيق اين چهارده فصل، نشان مى دهد، آنچه در «تورات» آمده، تفاوت هاى بسيارى با قرآن مجيد دارد، و مقايسه اين تفاوت ها نشان مى دهد: تا چه حدّ، آنچه در قرآن آمده پيراسته، خالص و خالى از هر گونه خرافه مى باشد، و اين كه قرآن به پيامبر مى گويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» (بنابراين كه منظور از احسن القصص، داستان يوسف باشد) اشاره به عدم آگاهى پيامبر از واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.

از «تورات» كنونى، چنين بر مى آيد، «يعقوب هنگامى كه پيراهن خون آلود «يوسف» را ديد چنين گفت: اين قباى پسر من است، و جانور درنده او را خورده، يقين كه يوسف دريده شده است ـ پس يعقوب جامه هاى خود را دريد و پلاس به كمرش بست و روزهاى بسيارى از براى پسرش نوحه گرى نمود ـ و تمامى پسران و تمامى دخترانش از براى تسلى دادن به او برخاستند، اما او را تسلى گرفتن امتناع نمود و گفت: به پسر خود به قبر، محزوناً فرود خواهم رفت».(2)

در حالى كه، قرآن مى گويد: يعقوب با هوشيارى و فراست از دورغ فرزندان آگاه شد، و در اين مصيبت جزغ و فزع و بى تابى نكرد، بلكه آن چنان كه سنت انبياء است، با آن مصيبت برخورد صبورانه اى داشت، هر چند قلبش مى سوخت و اشكش جارى مى شد، و طبعاً از كثرت گريه چشمش را از دست داد، ولى به تعبير قرآن، با صبر جميل و با خويشتن دارى (كظيم) سعى كرد از كارهائى، همچون دريدن جامه و نوحه گرى و پلاس به كمر بستن، كه علامت عزادارى مخصوص بود خوددارى كند.

به هر حال، بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشته هاى مورخين شرق و غرب، گاهى با شاخ و برگ هاى اضافى آمده است، در شعر فارسى، نخستين قصه «يوسف» و «زليخا» را به «فردوسى» نسبت مى دهند، و پس از او «يوسف و زليخاى» «شهاب الدين عمعق» و «مسعودى قمى» است و بعد از او، «يوسف و زليخاى» «عبدالرحمن جامى» شاعر معروف قرن نهم است.(3)

* * *


1 ـ «سفر پيدايش»، فصل 37 تا 50.

2 ـ «تورات»، سفر پيدايش، فصل 37، شماره 33 ـ 35، صفحه 58، كتاب مقدس، ترجمه به همت انجمن پخش كتب مقدسه در ميان ملل، تاريخ 1904.

3 ـ «كشف الظنون حاج خليفه»، جلد 2، صفحه 661 ـ (مونس العشاق تركى منظوم فى قصة يوسف(عليه السلام)مع زليخا... لعبد المجيد الشاعر القريمى، كشف الظنون، جلد 2، صفحه 1911، دار احياء التراث العربى).

5 ـ چرا بر خلاف سرگذشت هاى ساير انبياء، داستان يوسف(عليه السلام) يك جابيان شده است؟

از ويژگى هاى داستان يوسف اين است كه، همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخش هاى جداگانه، در سوره هاى مختلف قرآن پخش گرديده است.

اين ويژگى، به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان، با توجه به وضع خاصى كه دارد، پيوند اساسى آن را از هم مى برد، و براى نتيجه گيرى كامل، همه بايد يك جا ذكر شود، فى المثل داستان خواب ««يوسف»، و تعبيرى كه پدر براى آن ذكر كرد، كه در آغاز اين سوره آمده، بدون ذكر پايان داستان مفهومى ندارد.

لذا، در اواخر اين سوره مى خوانيم: هنگامى كه يعقوب و برادران يوسف به مصر آمدند، و در برابر مقام پر عظمت او خضوع كردند، «يوسف»(عليه السلام)رو به پدر كرده گفت: يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُؤْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقّاً: «پدرم! اين تأويل همان خوابى است كه در دوران نوجوانى ديدم، خداوند آن را به واقعيت پيوست».(1)

اين نمونه، پيوند ناگسستنى آغاز و پايان اين داستان را روشن مى سازد، در حالى كه داستان هاى پيامبران ديگر اين چنين نيست، و هر يك از فرازهاى آن مستقلاً قابل درك و نتيجه گيرى است.

يكى ديگر از ويژگى هاى اين سوره، آن است كه داستان هاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده، معمولاً بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است، كه سرانجام گروهى ايمان مى آوردند، و گروه ديگرى به مخالفت خود تا سر حدّ نابودى به مجازات الهى ادامه مى دادند.

اما در داستان «يوسف»(عليه السلام)، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است، بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود «يوسف»(عليه السلام)، و عبور او از كوران هاى سخت زندگى است، كه سرانجام به حكومتى نيرومند تبديل مى شود كه در نوع خود نمونه بوده است.

* * *


1 ـ يوسف، آيه 100.

 

6 ـ فضيلت تلاوت اين سوره

در روايات اسلامى، براى تلاوت اين سوره، فضائل مختلفى آمده است، از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ يُوسُفَ فِي كُلِّ يَوْم أَوْ فِي كُلِّ لَيْلَة بَعَثَهُ اللّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ جَمالُهُ مِثْلُ جَمالِ يُوسُفَ وَ لايُصِيبُهُ فَزَعٌ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ كانَ مِنْ خِيارِ عِبادِ اللّهِ الصّالِحِينَ:

«هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا در هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز بر مى انگيزد، در حالى كه زيبائيش همچون زيبائى يوسف است، و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمى رسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».(1)

بارها گفته ايم: رواياتى كه در بيان فضيلت سوره هاى قرآن آمده، به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست، بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سر آغاز عمل، و با توجه به محتواى اين سوره، روشن است كه اگر كسى برنامه زندگى خود را از آن بگيرد، و در برابر طوفان هاى شديد شهوت، مال، جاه و مقام، خويشتن دارى كند، تا آنجا كه سياه چال زندان را، توأم با پاكدامنى بر قصر آلوده شاهان مقدم دارد، چنين كسى زيبائى روح و جان او، همانند زيبائى «يوسف»(عليه السلام) است، و در قيامت كه هر چيز در درون است آشكار مى گردد، جمال خيره كننده اى پيدا خواهد كرد، و در صف بندگان صالح خدا خواهد بود.

لازم به تذكر است كه، در چند حديث از تعليم دادن اين سوره به زنان نهى شده است،(2) شايد به اين دليل كه آيات مربوط به «همسر عزيز مصر» و زنان هوس باز مصرى، با تمام عفت بيانى كه در آن رعايت شده، براى بعضى از زنان ممكن است تحريك كننده باشد، و به عكس، تأكيد شده است سوره «نور» (كه مشتمل بر آيات حجاب است) به آنها تعليم گردد.

ولى اسناد اين روايات، روى هم رفته چندان قابل اعتماد نيست، و به علاوه در بعضى از روايات، عكس اين مطلب ديده مى شود، و در آن، تشويق به تعليم اين سوره به خانواده ها شده است،(3) از اين گذشته دقت در آيات اين سوره، نشان مى دهد: نه تنها هيچ نقطه منفى براى زنان در آن وجود ندارد، بلكه ماجراى زندگى آلوده همسر عزيز مصر، درس عبرتى است، براى همه آنهائى كه گرفتار وسوسه هاى شيطانى مى شوند.

* * *

 

 

 

 

1الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ

2إِنّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ

3نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ الر، آن آيات كتاب آشكار است!

2 ـ ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم، شايد شما درك كنيد (و بينديشيد)!

3 ـ ما بهترين سرگذشت ها را از طريق اين قرآن ـ كه به تو وحى كرديم ـ بر تو بازگو مى كنيم; و مسلماً پيش از اين، از آن خبر نداشتى!


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 251، حديث 7864 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 89، صفحه 279.

2 ـ «الفقيه»، جلد 1، صفحه 374، حديث 1089 (انتشارات جامعه مدرسين) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 185، حديث 7686 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 100، صفحه 255.

3 ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 342، حديث 4845 ـ 47 ـ «مجمع البيان»، ابتداى سوره، قسمت فضل سوره.

 

تفسير:

«أحسن القصص» در برابر تو است

اين سوره نيز، با حروف مقطعه (الف ـ لام ـ راء) آغاز شده است، كه نشانه اى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پر محتوا، از ساده ترين اجزاء يعنى حروف الفبا مى باشد (الر).

درباره حروف مقطعه قرآن، تا كنون در سه مورد (آغاز سوره بقره و آل عمران و اعراف) به قدر كافى بحث كرده ايم، و ضرورتى براى تكرار نيست، و دلالت آنها را بر عظمت قرآن ثابت كرديم.

و شايد، به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه، بلافاصله اشاره به عظمت قرآن مى كند و مى گويد: «اينها آيات كتاب مبين است» كتابى روشنى بخش، آشكاركننده حق از باطل، نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ).

جالب توجه اين كه، در اين آيه از اسم اشاره به دور (تِلْكَ) استفاده شده است، كه نظير آن در آغاز سوره «بقره» و بعضى از سوره هاى قرآن داشتيم، و گفتيم: اين گونه تعبيرات همگى اشاره به عظمت اين آيات است، يعنى آن چنان بلند و والا است كه گوئى در نقطه دوردستى قرار گرفته، در اوج آسمان ها، در اعماق فضاى بى كران، كه براى رسيدن به آن بايد تلاش و كوشش وسيعى انجام داد، نه همچون مطالب پيش پا افتاده، كه انسان در هر قدم با آن روبرو مى شود.

(نظير اين تعبير در ادبيات فارسى نيز داريم، كه در حضور يك شخص بلند پايه مى گويند: آن جناب... آن مقام محترم...).

* * *

پس از آن، هدف نزول اين آيات را چنين بيان مى كند:

«ما آن را قرآن عربى فرستاديم، تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (إِنّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).

هدف، تنها قرائت، تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهائى درك است، دركى نيرومند و پر مايه، كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.

اما عربى بودن قرآن، علاوه بر اين كه زبان عربى ـ به شهادت آنها كه اهل مطالعه در زبان هاى مختلف جهانند ـ آن چنان زبان وسيعى است كه مى تواند ترجمان لسان وحى باشد و مفاهيم و ريزه كارى هاى سخنان خدا را باز گو كند، مسلّم است كه اسلام از جزيره «عربستان»، از يك كانون تاريكى، ظلمت، توحش و بربريت طلوع كرد، و در درجه اول، مى بايست مردم آن سامان را گرد خود جمع كند، آن چنان گويا و روشن باشد كه آن افراد بى سواد، دور از علم و دانش را تعليم دهد، و در پرتو تعليمش آنان را دگرگون سازد و يك هسته اصلى براى نفوذ اين آئين در ساير مناطق جهان به وجود آورد.

البته، قرآن با اين زبان، براى همه مردم جهان قابل فهم نيست (و به هر زبان ديگرى بود نيز همين گونه بود); زيرا ما يك زبان جهانى كه همه مردم دنيا آن را بفهمند نداريم، ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه ساير مردم جهان موظف باشند حداقل از ترجمه هاى آن بهره گيرند، و يا از آن بالاتر با آشنائى تدريجى به اين زبان، خود آيات را لمس كنند و مفاهيم وحى را از درون همين الفاظ درك نمايند.

به هر حال، تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده، پاسخى است به آنها كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را متهم مى كردند كه، او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته، و محتواى قرآن يك فكر وارداتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.

ضمناً، اين تعبيرات پى در پى، اين وظيفه را براى همه مسلمانان به وجود مى آورد كه، همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند، از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.

* * *

سپس مى فرمايد: «ما نيكوترين قصه ها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى تو بازگو مى كنيم، هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ).

بعضى از مفسران، معتقدند: «أَحْسَنَ الْقَصَص» اشاره به مجموعه قرآن است، و جمله «بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ» را قرينه بر آن مى دانند، و «قصه» در اينجا تنها به معنى داستان نيست، بلكه، از نظر ريشه لغت، به معنى جستجو از آثار چيزى است، و هر چيز كه پشت سر هم قرار گيرد، عرب به آن قصه مى گويد، و از آنجا كه به هنگام شرح و بيان يك موضوع، كلمات و جمله ها پى در پى بيان مى شوند، اين كار را «قصه» ناميده اند.

حال، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيح ترين و بليغ ترين الفاظ را، با عالى ترين و عميق ترين معانى آميخته ـ كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا، و از نظر باطن بسيار پر محتوا است ـ احسن القصص ناميده.

در روايات متعددى نيز، مشاهده مى كنيم: اين تعبير درباره مجموعه قرآن به كار رفته است،(1) هر چند اين روايات، به عنوان تفسير آيه مورد بحث وارد نشده است (دقت كنيد).

مثلاً در حديثى كه «على بن ابراهيم» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده، مى خوانيم: وَ أَحْسَنُ الْقَصَصِ هذَا الْقُرآنُ: «بهترين قصه ها اين قرآن است».(2)

در كتاب «روضه كافى» در خطبه اى از امير مؤمنان على(عليه السلام)چنين نقل شده: إِنَّ أَحْسَنَ الْقَصَصِ وَ أَبْلَغَ الْمَوْعِظَةِ وَ أَنْفَعَ التَّذَكُّرِ كِتابُ اللّهِ عَزَّ ذِكْرُهُ: «بهترين داستان ها، رساترين موعظه ها و سودمندترين تذكرها، كتاب خداوند متعال است».(3)

ولى، پيوند آيات آينده كه سرگذشت «يوسف»(عليه السلام) را بيان مى كند، با آيه مورد بحث، آن چنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مى شود كه خداوند داستان «يوسف»(عليه السلام) را «احسن القصص» ناميده است، و حتى شايد براى بسيارى به هنگام مطالعه آيات آغاز اين سوره، غير از اين معنى به ذهن نيايد.

اما بارها گفته ايم مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن به طور عموم احسن القصص است، و هم داستان «يوسف»(عليه السلام) به طور خصوص.

چرا اين داستان بهترين داستان نباشد؟ با اين كه در فرازهاى هيجان انگيزش ترسيمى از عالى ترين درس هاى زندگى است.

حاكميت اراده خدا را بر همه چيز در اين داستان به خوبى مشاهده مى كنيم.

سرنوشت شوم حسودان را با چشم خود مى بينيم، و نقشه هاى نقش بر آب شده آنها را مشاهده مى كنيم.

ننگ بى عفتى، عظمت و شكوه پارسائى و تقوا را در لابلاى سطورش مجسم مى بينيم.

منظره تنهائى يك كودك كم سن و سال را در قعر چاه.

شب ها و روزهاى يك زندانى بى گناه را در سياه چال زندان.

تجلّى نور اميد از پس پرده هاى تاريك يأس و نوميدى.

و بالاخره عظمت و شكوه يك حكومت وسيع، كه نتيجه آگاهى و امانت است، همه، در اين داستان از مقابل چشم انسان رژه مى رود.

لحظاتى را كه سر نوشت يك ملت با يك خواب پر معنى دگرگون مى شود، و زندگى يك قوم و جمعيت در پرتو آگاهى يك زمامدار بيدار الهى از نابودى نجات مى يابد.

و ده ها درس بزرگ ديگر در اين داستان منعكس شده است; چرا احسن القصص نباشد؟!

منتها احسن القصص بودن سرگذشت «يوسف»(عليه السلام)، به تنهائى كافى نيست، مهم اين است كه در ما آن چنان شايستگى باشد كه بتوانيم اين همه درس بزرگ را در روح خود جاى دهيم.

بسيارند كسانى كه هنوز به داستان «يوسف»(عليه السلام) به عنوان يك ماجراى عشقى جالب مى نگرند، همچون چارپايانى كه به يك باغ پر طراوت و پر گل، تنها به صورت يك مشت علف براى سدّ جوع مى نگرند.

و هنوز بسيارند كسانى كه با دادن شاخ و برگ هاى دروغين به اين داستان، سعى دارند از آن يك ماجراى سكسى بسازند، اين از عدم شايستگى و قابليت محل است، و گرنه اصل داستان همه گونه ارزش هاى والاى انسانى را در خود جمع كرده است، و در آينده به خواست خدا خواهيم ديد كه نمى توان به آسانى از فرازهاى جامع و زيباى اين داستان گذشت، و به گفته شاعر شيرين سخن، گاه در برابر جاذبه هاى اين داستان «بوى گل انسان را چنان مست مى كند، كه دامنش از دست مى رود»!.

* * *


1 ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 423، حديث 6 (دار الكتب الاسلامية) ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحات 135 و 292.

2 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 49 ـ «بحار الانوار»، جلد 21، صفحه 211.

3 ـ «كافى»، جلد 8، صفحه 175 ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحه 354.

 

نقش داستان در زندگى انسان ها

با توجه به اين كه، قسمت بسيار مهمى از قرآن، به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستان هاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مى آيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسانساز اين همه تاريخ و داستان دارد؟.

اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مى سازد:

1 ـ تاريخ، آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مى كند، در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مى يابد، و با توجه به اين كه مطمئن ترين معلومات آن است كه جنبه حسّى داشته باشد، نقش تاريخ را در نشان دادن واقعيات زندگى به خوبى مى توان درك كرد.

انسان، با چشم خود در صفحات تاريخ، شكست مرگبارى كه دامن يك قوم و ملت را بر اثر اختلاف و پراكندگى مى گيرد، مى بيند، و همين گونه پيروزى درخشان قوم ديگر را در سايه اتحاد و همبستگى.

تاريخ، با زبان بى زبانيش نتايج قطعى و غير قابل انكار مكتب ها، روش ها، و برنامه هاى هر قوم و گروهى را بازگو مى كند.

داستان هاى پيشينيان، مجموعه اى است از پرارزش ترين تجربيات آنها، و مى دانيم محصول زندگى چيزى جز تجربه نيست.

تاريخ آئينه اى است كه تمام قامت جوامع انسانى را در خود منعكس مى سازد، زشتى ها، زيبائى ها، كاميابى ها، ناكامى ها، پيروزى ها و شكست ها و عوامل هر يك از اين امور را.

به همين دليل، مطالعه تاريخ گذشتگان، عمر انسان را ـ درست به اندازه عمر آنها ـ طولانى مى كند! چرا كه مجموعه تجربيات دوران عمر آنها را در اختيار انسان مى گذارد.

و به همين دليل، على(عليه السلام)در آن سخن تاريخى اش، كه در لابلاى وصايايش به فرزند برومندش كرده، چنين مى گويد: أَيْ بُنَيَّ إِنِّي وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كانَ قَبْلِي فَقَدْ نَظَرْتُ فِي أَعْمالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِي أَخْبارِهِمْ وَ سِرْتُ فِي آثارِهِمْ حَتّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ بَلْ كَأَنِّي بِما انْتَهى إِلَيَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلى آخِرِهِم:

«فرزندم! من هر چند عمر پيشينيان را يك جا نداشته ام، ولى در اعمال آنها نظر افكندم، در اخبارشان انديشه نمودم، و در آثارشان به سير و سياحت پرداختم، آن چنان كه گوئى همچون يكى از آنها شدم بلكه گوئى من به خاطر آنچه از تجربيات تاريخ آنان دريافته ام با اولين و آخرين آنها عمر كرده ام»!.(1)

البته تاريخى كه خالى از خرافات، دروغ پردازى ها و تملق ها و ثناخوانى ها و تحريف ها و مسخ ها بوده باشد، ولى متأسفانه اين گونه تواريخ كم است، و نقش قرآن را در ارائه نمودن نمونه هائى از تاريخ اصيل نبايد از نظر دور داشت.

تاريخى كه همچون آئينه صاف باشد، نه كژنما!، تاريخى كه تنها به ذكر وقايع نپردازد، به سراغ ريشه ها و نتيجه ها نيز برود.

با اين حال، چرا قرآن كه يك كتاب عالى تربيت است، در فصول و فرازهاى خود تكيه بر تاريخ نكند، و از داستان هاى پيشينيان، مثال و شاهد نياورد.

2 ـ از اين گذشته، تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود، از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.

و به همين جهت، قسمت مهمى از ادبيات جهان، و بخش بزرگى از آثار نويسندگان را، تاريخ و داستان تشكيل مى دهد.

بهترين آثار شعرا و نويسندگان بزرگ، اعم از فارسى زبان و غير آنها، داستان هاى آنها است، «گلستان سعدى»، «شاهنامه فردوسى»، «خمسه نظامى» و آثار جذاب نويسندگان معاصر، همچنين آثار هيجان آفرين «ويكتور هوگو» فرانسوى، «شكسپير» انگليسى، و «گوته» آلمانى، همه در صورت داستان عرضه شده است.

داستان، چه به صورت نظم باشد يا نثر، و يا در شكل نمايشنامه و فيلم عرضه شود، اثرى در خواننده و بيننده مى گذارد كه استدلالات عقلى هرگز قادر به چنان تأثير نيست.

دليل اين موضوع، شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد، حسّى است، و بيش از آنچه به مسائل فكرى مى انديشد در مسائل حسى غوطهور است.

مسائل مختلف زندگى، هر اندازه از ميدان حس دور مى شوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مى گيرند، ثقيل تر، سنگين تر و ديرهضم تر مى شوند.

و از اين رو، مى بينيم هميشه براى جاافتادن استدلالات عقلى از مثال هاى حسّى استمداد مى شود، و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مى كند.

و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثال ها دارند.

و چرا چنين نباشد، در حالى كه استدلال هاى عقلى بالاخره برداشت هائى از مسائل حسّى، عينى و تجربى است.

3 ـ داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است، بر خلاف استدلالات عقلى كه همه در آن يكسان نيستند!

به همين دليل، كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد، و از عرب بيابانى بى سواد نيمه وحشى گرفته، تا فيلسوف بزرگ و متفكر، همه بايد از آن استفاده كنند، حتماً بايد روى تاريخ و داستان ها و مثال ها تكيه نمايد.

مجموعه اين جهات، نشان مى دهد: قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.

مخصوصاً با توجه به اين نكته كه قرآن در هيچ مورد، به ذكر وقايع تاريخى به طور برهنه و عريان نمى پردازد، بلكه، در هر گام از آن نتيجه گيرى كرده، و بهره بردارى تربيتى مى كند، چنان كه نمونه هايش را در همين سوره به زودى خواهيد ديد.

* * *

 

 

4إِذْ قالَ يُوسُفُ لاَِبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ

5قالَ يا بُنَيَّ لاتَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ

6وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ

 

ترجمه:

4 ـ (به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب ديدم كه يازده ستاره، و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند»!

5 ـ گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن، كه براى تو نقشه (خطرناكى) مى كشند; چرا كه شيطان، دشمن آشكار انسان است!

6 ـ و اين گونه پروردگارت تو را بر مى گزيند; و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد; و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى كند، همان گونه كه پيش از اين، بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد; به يقين، پروردگار تو دانا و حكيم است»!


1 ـ «نهج البلاغه»، نامه 31 به امام حسن مجتبى(عليه السلام) ـ «بحار الانوار»، جلد 74، صفحات 203 و 221.

 

تفسير:

بارقه اميد و آغاز مشكلات!

قرآن داستان «يوسف»(عليه السلام) را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى كند; زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود.

يك روز صبح با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد، و پرده از روى حادثه تازه اى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود، اما در واقع شروع فصل جديدى را در زندگانى او اعلام مى كرد.

«يوسف گفت: پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند، و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى كردند، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند» (إِذْ قالَ يُوسُفُ لاَِبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ).

«ابن عباس» مى گويد: «يوسف»(عليه السلام) اين خواب را در شب جمعه، كه مصادف شب قدر، (شب تعيين سرنوشت ها و مقدرات) بود، ديد.(1)

در اين كه يوسف(عليه السلام) به هنگام ديدن اين خواب، چند سال داشت، بعضى نُه سال، بعضى دوازده سال و بعضى هفت سال، نوشته اند، قدر مسلّم اين است كه در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود.(2)

قابل توجه اين كه: جمله «رَأَيْتُ» به عنوان تأكيد و قاطعيت در اين آيه تكرار شده است، اشاره به اين كه من چون بسيارى از افراد كه قسمتى از خواب خود را فراموش مى كنند، و با شك و ترديد از آن سخن مى گويند نيستم، من با قطع و يقين ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده كردند، در اين موضوع شك و ترديدى ندارم.

نكته ديگر اين كه، ضمير «هُمْ» كه براى جمع مذكر عاقل است، در مورد خورشيد و ماه و ستارگان به كار رفته، همچنين كلمه «ساجِدِين».

اشاره به اين كه، سجده آنها يك امر تصادفى نبود بلكه پيدا بود روى حساب همچون افراد عاقل و هوشيار سجده مى كنند.

البته روشن است منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مى باشد، و گرنه سجده به شكل سجده معمولى انسان ها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.

* * *

اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب(عليه السلام) پيامبر را در فكر فرو برد:

خورشيد و ماه و ستارگان آسمان! آن هم يازده ستاره، فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف(عليه السلام) سجده كردند، چقدر پر معنى است؟!

حتماً خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خاله اش) مى باشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آن قدر بالا مى رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى سايند، آن قدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى كنند، چه خواب پر شكوه و جالبى؟!.

لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب، اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن»! (قالَ يا بُنَيَّ لاتَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ).

«چرا كه آنها براى تو نقشه هاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكيدُوا لَكَ كَيْداً).

من مى دانم: «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (إِنَّ الشَّيْطانَ لِلإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ).

او منتظر بهانه اى است كه وسوسه هاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.

جالب اين كه يعقوب(عليه السلام) نگفت: «مى ترسم برادران قصد سوئى درباره تو كنند» بلكه آن را به صورت يك امر قطعى و مخصوصاً با تكرار «كَيْد» كه دليل بر تأكيد است بيان كرد.

چرا كه از روحيات ساير فرزندانش با خبر بود، و حساسيت آنها را نسبت به «يوسف» مى دانست، شايد برادران نيز از تعبير كردن خواب بى اطلاع نبودند.

به علاوه اين خواب خوابى بود كه تعبيرش چندان پيچيدگى نداشت.

از طرفى، اين خواب شبيه خواب هاى كودكانه به نظر نمى رسيد، كودك ممكن است خواب ماه و ستاره را ببيند، اما اين كه ماه و ستارگان به صورت موجوداتى عاقل و با شعور در برابر او سجده كنند، اين يك خواب كودكانه نيست، و روى اين جهات جا داشت كه يعقوب نسبت به افروخته شدن آتش حسد برادران نسبت به يوسف بيمناك باشد .

* * *

ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام «يوسف»(عليه السلام) در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه، نشان مى داد: او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد; چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى او است، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند» (وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ).

«و از تعبير خواب به تو تعليم مى دهد» (وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الأَحاديثِ).(3)

«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى كند» (وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ).

«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد» (كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ).

آرى، «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مى كند» (إِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 218.

2 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 217 و 219.

3 ـ «تَأْويل» در اصل به معنى بازگشت دادن چيزى است، و هر كار يا هر سخن به هدف نهائى برسد به آن تأويل مى گويند، تحقق خارجى خواب نيز مصداق تأويل است.

«أَحاديثِ» جمع «حديث» به معنى نقل يك ماجرا است و از آنجا كه انسان خواب خود را براى اين و آن نقل مى كند، در اينجا كنايه از خواب است.

 

نكته ها:

1 ـ رؤيا و خواب ديدن

مسأله رؤيا و خواب ديدن، هميشه از مسائلى بوده است كه فكر افراد عادى و دانشمندان را از جهات مختلفى به خود جلب كرده است.

اين صحنه هاى زشت و زيبا، وحشتناك و دلپذير، سرورآفرين و غم انگيز كه انسان در خواب مى بيند چيست؟!.

آيا اينها مربوط به گذشته است كه در اعماق روح انسان لانه كرده؟

و يا تغييرات و تبديلاتى است كه خودنمائى مى كنند؟

و يا مربوط به آينده است كه به وسيله دستگاه گيرنده حساس روح آدمى از طريق ارتباط مرموزى از حوادث آينده عكسبردارى مى نمايد؟

و يا انواع و اقسام مختلفى دارد كه بعضى مربوط به گذشته، بعضى مربوط به آينده و قسمتى نتيجه تمايلات و خواست هاى ارضا نشده است؟

قرآن در آيات متعددى صراحت دارد كه، حداقل پاره اى از خواب ها، انعكاسى از آينده دور، يا نزديك مى باشد.

در داستان خواب «يوسف»(عليه السلام) كه در آيات فوق خوانديم، همچنين داستان خواب زندانيان، كه در آيه 36 همين سوره آمده و داستان خواب ملك و سلطان «مصر» كه در آيه 43 خواهد آمد، به چند نمونه خواب برخورد مى كنيم، كه همه آنها از حوادث آينده پرده برداشته است.

بعضى از اين حوادث، نسبتاً دور، مانند خواب يوسف(عليه السلام)، كه مى گويند: بعد از چهل سال به تحقق پيوست.(1)

و بعضى در آينده نزديك تر، مانند خواب پادشاه مصر و هم بندهاى يوسف(عليه السلام).

در غير اين سوره، اشاره به «خواب هاى تعبيردار» ديگرى نيز شده، مانند رؤياى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه در سوره «فتح» به آن اشاره شده،(2) و خواب «ابراهيم»(عليه السلام) كه در سوره «صافات» آمده است(3) (اين خواب، هم فرمان الهى بود و هم تعبير داشت).

جالب اين كه، در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: الرُّؤْيا ثَلاثَةٌ بُشْرى مِنَ اللّهِ وَ تَحْزِينٌ مِنَ الشَّيْطانِ وَ الَّذِي يُحَدِّثُ بِهِ الإِنْسانُ نَفْسَهُ فَيَراهُ فِي مَنامِهِ:

«خواب و رؤيا سه گونه است: گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه، وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مى پروراند و آن را در خواب مى بيند».(4)

روشن است، خواب هاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خواب هاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد، حتماً بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.

به هر حال، لازم است در اينجا به نظرات مختلف كه درباره حقيقت رؤيا ابراز شده، به طور فشرده اشاره كنيم:

درباره حقيقت رؤيا تفسيرهاى زيادى شده است كه مى توان آنها را به دو بخش تقسيم كرد: تفسير مادّى و تفسير روحى.

1 ـ تفسير مادّى

مادّى ها مى گويند: رؤيا چند علت مى تواند داشته باشد:

الف ـ ممكن است خواب ديدن و رؤيا نتيجه مستقيم كارهاى روزانه انسان باشد، يعنى آنچه براى انسان در روزهاى گذشته روى داده به هنگام خواب در مقابل فكرش مجسم گردد.

ب ـ ممكن است يك سلسله آرزوهاى بر آورده نشده باعث ديدن خواب هائى شود، همان طور كه شخص تشنه، آب در خواب مى بيند، و كسى كه در انتظار سفر كرده اى است آمدن او را از سفر به خواب مى بيند (و از قديم گفته اند: شتر در خواب بيند پنبه دانه!...).

ج ـ ممكن است ترس از چيزى باعث شود كه انسان خواب آن را ببيند، زيرا مكرر تجربه شده است، كسانى كه از دزد وحشت دارند، شب خواب دزد را مى بينند (ضرب المثل معروف «دور از شتر بخواب و خواب آشفته نبين» اشاره به همين حقيقت است).

«فرويد» و پيروان مكتب او يك نوع تفسير و تعبير مادّى ديگرى براى خواب دارند:

آنها طى مقدمات مشروحى، اظهار مى دارند: خواب و رؤيا عبارت است از: ارضاى تمايلات واپس زده و سركوفته اى كه هميشه با تغيير و تبديل هائى براى فريب «من» به عرصه خودآگاهى روى مى آورند.

توضيح اين كه: بعد از قبول اين مسأله كه روان آدمى مشتمل بر دو بخش است: «بخش آگاه» يعنى آنچه به تفكرات روزانه و معلومات ارادى و اختيارات انسان ارتباط دارد.

و «بخش ناآگاه» يعنى آنچه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضا نشده پنهان گرديده است.

مى گويند: بسيار مى شود اميالى كه ما داريم و به عللى نتوانسته ايم آنها را ارضا كنيم، و در ضمير باطن ما جاى گرفته اند، به هنگام خواب كه سيستم خود آگاه از كار مى افتد، براى يك نوع اشباع تخيلى به مرحله خودآگاه روى مى آورند.

گاهى بدون تغيير منعكس مى شوند، همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در عالم خواب مشاهده مى كند.

و گاهى تغيير شكل داده و به صورت هاى مناسبى منعكس مى شوند، كه در اين صورت نياز به تعبير دارند.

بنابراين «رؤياها» هميشه مربوط به گذشته است، و از آينده هرگز خبر نمى دهد، تنها مى توانند وسيله خوبى براى خواندن «ضمير ناآگاه» باشند، و به همين جهت براى درمان بيمارى هاى روانى كه متكى به كشف ضمير ناآگاه است بسيار مى شود كه از خواب هاى بيمار كمك مى گيرند.

بعضى از دانشمندان غذاشناس، ميان «خواب و رؤيا» و «نيازهاى غذائى بدن» رابطه قائل هستند، و معتقدند: مثلاً اگر انسان در خواب ببيند از دندانش «خون» مى چكد، لابد ويتامين «ث» بدن او كم شده است!

و اگر در خواب ببيند موى سرش سفيد گشته، معلوم مى شود گرفتار كمبود ويتامين «ب» شده است!!.

 

2 ـ تفسير روحى

و اما فلاسفه روحى، تفسير ديگرى براى خواب ها دارند، آنها مى گويند، خواب و رؤيا بر چند قسم است:

1 ـ خواب هاى مربوط به گذشته زندگى، اميال و آرزوها، كه بخش مهمى از خواب هاى انسان را تشكيل مى دهد.

2 ـ خواب هاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است (اگر چه ممكن است انگيزه هاى روانى داشته باشد).

3 ـ خواب هائى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مى دهد.

شك نيست خواب هاى مربوط به زندگى گذشته و جان گرفتن و تجسم صحنه هائى كه انسان در طول زندگى خود ديده است، تعبير خاصى ندارند.

همچنين خواب هاى پريشان و به اصطلاح «اضغاث احلام» كه نتيجه افكار پريشان، و همانند افكارى است كه انسان در حال تب و هذيان پيدا مى كند نيز تعبير خاصى نسبت به مسائل آينده زندگى نمى تواند داشته باشد، اگر چه روان شناسان و روان كاوان از آنها به عنوان دريچه اى براى دست يافتن به ضمير ناآگاه بشرى استفاده كرده، و آنها را كليدى براى درمان بيمارى هاى روانى مى دانند.

بنابراين، تعبير خواب آنها براى كشف اسرار روان و سرچشمه بيمارى ها است، نه براى كشف حوادث آينده زندگى.

و اما خواب هاى مربوط به آينده نيز داراى دو شعبه است:

قسمتى خواب هاى صريح و روشن مى باشند كه به هيچ وجه تعبيرى نمى خواهند، و گاهى بدون كمترين تفاوتى با نهايت تعجب، در آينده دور يا نزديك، تحقق مى پذيرد.

دوم خواب هائى است كه در عين حكايت از حوادث آينده، بر اثر عوامل خاص ذهنى و روحى تغيير شكل يافته و نيازمند به تعبير است.

براى هر يك از اين خواب ها نمونه هاى زيادى وجود دارد، كه همه آنها را نمى توان انكار كرد، نه تنها در منابع مذهبى و كتب تاريخى نمونه هائى از آن ذكر شده، كه در زندگى خصوصى خود ما، يا كسانى كه مى شناسيم مكرر رخ داده است، به اندازه اى كه هرگز نمى توان همه را معلول تصادف دانست.


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 219 و جلد 58، صفحه 153.

2 ـ فتح، آيه 27.

3 ـ صافات، آيه 105.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 58، صفحات 181 و 191 (جلد 14، صفحه 441، چاپ قديم) ـ بعضى از دانشمندان قسم چهارمى بر اين خواب ها افزوده اند، و آن خوابى است كه نتيجه مستقيم وضع مزاجى و جسمانى انسان است، و در بحث هاى آينده به آن اشاره خواهد شد.

 

خواب هاى عجيب

در اينجا چند نمونه از خواب هائى كه به طرز عجيبى پرده از روى حوادث آينده برداشته، و از افراد مورد اعتماد شنيده ايم يادآور مى شويم:

1 ـ يكى از علماى معروف و كاملاً مورد وثوق «همدان» مرحوم «آخوند ملاّ على» از مرحوم «آقا ميرزا عبدالنبى» كه از علماى بزرگ «تهران» بود چنين نقل مى كرد: هنگامى كه در «سامرا» بودم، هر سال مبلغى در حدود يكصد تومان از «مازندران» براى من فرستاده مى شد، و به اعتبار همين موضوع، قبلاً كه نياز پيدا مى كردم، قرض هائى مى نمودم، و به هنگام وصول آن وجه، تمام بدهى هاى خود را ادا مى كردم.

يك سال به من خبر دادند: امسال وضع محصولات بسيار بد بوده، و بنابراين وجهى فرستاده نمى شود! بسيار ناراحت شدم و با همين فكر ناراحت خوابيدم، ناگهان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديدم مرا صدا زده فرمود: فلان كس! برخيز در آن دولاب را باز كن (اشاره به دولابى كرد) و يك صد تومان در آن هست بردار. از خواب بيدار شدم.

چيزى نگذشت در خانه را زدند، بعد از ظهر بود، ديدم فرستاده مرحوم «ميرزاى شيرازى» مرجع بزرگ تقليد شيعيان است.

گفت: ميرزا شما را مى خواهد. من تعجب كردم در اين موقع براى چه آن مرد بزرگ مرا مى خواهد؟

رفتم ديدم در اطاق خود نشسته، (من خواب خود را به كلّى فراموش كرده بودم) ناگاه مرحوم «ميرزاى شيرازى» به من گفت:

«ميرزا عبدالنبى» درِ آن دولاب را باز كن و يكصد تومان در آنجا هست بردار، بلا فاصله داستان خواب به نظرم آمد و از اين حادثه سخت تعجب كردم، خواستم چيزى بگويم، احساس كردم او مايل نيست سخنى در اين زمينه گفته شود، وجه را برداشتم و بيرون آمدم.

2 ـ دوستى كه مورد اعتماد است نقل مى كرد: نويسنده كتاب «ريحانة الادب»، «مرحوم تبريزى»، فرزندى داشت، دست راست او ناراحت بود (شايد روماتيسم شديد داشت) به طورى كه به زحمت مى توانست قلم به دست بگيرد، بنا شد، براى معالجه به «آلمان» برود.

او مى گويد: در كشتى كه بودم خواب ديدم مادرم از دنيا رفته است، تقويم را باز كردم، و جريان را با قيد روز و ساعت نوشتم، چيزى نگذشت كه به «ايران» آمدم، جمعى از بستگان به استقبال من آمدند، ديدم لباس مشكى در تن دارند، تعجب كردم، جريان خواب به كلّى از خاطرم رفته بود .

بالاخره تدريجاً به من حالى كردند كه: مادرم فوت كرده، بلافاصله به ياد خواب افتادم، تقويم را بيرون آوردم و روز فوت را سؤال كردم، ديدم درست در همان روز مادرم از دنيا رفته بود!.

3 ـ نويسنده معروف اسلامى «سيد قطب» در تفسير خود «فى ظلال القرآن» ذيل آيات مربوط به سوره «يوسف» چنين مى نويسد:

اگر من تمام آنچه درباره رؤيا گفته ايد را انكار كنم، هيچ گاه نمى توانم جريانى را كه براى خودم هنگامى كه در «آمريكا» بودم واقع شد، انكار نمايم، در آنجا من در خواب ديدم: خواهر زاده ام خون چشمانش را فرا گرفته، قادر به ديدن نيست (خواهرزاده ام با ساير اعضاى خانواده ام در مصر بودند) من از اين جريان متوحش شدم، فوراً نامه اى براى خانواده ام به «مصر» نوشتم، و مخصوصاً از وضع چشم خواهر زاده ام سؤال كردم، چيزى نگذشت جواب نامه به دستم رسيد، نوشته بودند: چشم او مبتلا به خون ريزى داخلى شده و قادر به ديدن نيست، و هم اكنون مشغول معالجه است.

قابل توجه اين كه: خون ريزى داخلى چشم او طورى بود كه در مشاهده معمولى قابل رؤيت نبود، و تنها با وسائل پزشكى ديدن آن ميسر بود، ولى به هر حال از بينائى چشم محروم گشته بود، من حتى اين خونريزى درونى را در خواب به شكل آشكار ديدم!.

خواب هائى كه پرده از روى اسرارى برداشته و حقايقى مربوط به آينده و يا حقايق پنهانى مربوط به حال را كشف كرده، بيش از آن است كه حتى افراد ديرباور بتوانند انگشت انكار روى همه آنها بگذارند، و يا آنها را حمل بر تصادف كنند.

با تحقيق از دوستان نزديك خود غالباً مى توانيد به نمونه هائى از اين خواب ها دست يابيد، اين گونه خواب ها از طريق «تفسير مادى رؤيا» هرگز قابل تعبير نيستند، و تنها با تفسير فلاسفه روحى، و اعتقاد به استقلال روح مى توان آنها را تفسير كرد، بنابراين از مجموع آنها به عنوان شاهدى براى استقلال روح مى توان استفاده كرد.(1)

* * *

 


1 ـ «معاد و جهان پس از مرگ»، صفحه 397.

 

2 ـ استفاده يعقوب(عليه السلام) از خواب يوسف (عليه السلام)

در آيات مورد بحث، خوانديم كه يعقوب علاوه بر اين كه فرزندش را از بازگو كردن خواب خود به برادران بر حذر داشت، خواب را به طور اجمال براى او تعبير كرد، و به او گفت: تو برگزيده خداوند خواهى شد و علم تعبير خواب را به تو خواهد آموخت، و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام خواهد كرد.

دلالت خواب «يوسف»(عليه السلام) بر اين كه او در آينده به مقام هاى بزرگ معنوى و مادى خواهد رسيد كاملاً قابل درك است، ولى اين سؤال پيش مى آيد: مسأله آگاهى «يوسف»(عليه السلام) از تعبير خواب در آينده، چگونه از رؤياى «يوسف»(عليه السلام)براى «يعقوب»، كشف شد؟

آيا اين يك خبر تصادفى بود كه يعقوب به يوسف داد و كار به خواب او نداشت؟ و يا آن را از همان خواب يوسف كشف كرد؟.

ظاهر اين است كه: يعقوب اين مسأله را از خواب «يوسف»(عليه السلام) فهميد، و اين ممكن است از يكى از دو راه بوده باشد:

نخست اين كه يوسف(عليه السلام) در آن سن و سال كم اين خواب را به طور خصوصى و دور از چشم برادران براى پدر نقل كرد (چرا كه پدر به او توصيه كرد در كتمان آن بكوشد) و اين نشان مى دهد يوسف(عليه السلام) نيز از خواب خود احساس خاصى داشت كه آن را در جمع مطرح نكرد.

وجود چنين احساسى در كودك كم سن و سالى مانند يوسف، دليل بر اين است كه او يك نوع آمادگى روحى براى كشف تعبير خواب دارد، و پدر احساس كرد با پرورش اين آمادگى او در آينده آگاهى وسيعى در اين زمينه پيدا خواهد كرد.

ديگر اين كه ارتباط پيامبران با عالم غيب از چند طريق بوده است.

گاهى از طريق الهامات قلبى.

گاه از طريق نزول فرشته وحى.

و گاه از طريق خواب.

گر چه يوسف(عليه السلام) در آن زمان هنوز به مقام نبوت نرسيده بود، اما وقوع چنين خواب معنى دارى براى يوسف(عليه السلام) نشان مى داد كه او در آينده از اين طريق با عالم غيب، ارتباط خواهد گرفت و طبعاً بايد تعبير و مفهوم خواب را بداند تا بتواند چنين رابطه اى داشته باشد.

* * *

3 ـ حفظ اسرار

از درس هائى كه اين بخش از آيات به ما مى دهد، درس «حفظ اسرار» است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود، ممكن است آينده او يا جامعه اش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار، يكى از نشانه هاى وسعت روح و قدرت اراده است.

چه بسيارند افرادى كه به خاطر ضعف در اين قسمت، سرنوشت خويش و يا جامعه اى را به خطر افكنده اند.

و چه بسيار ناراحتى هائى كه در زندگى به خاطر ترك حفظ اسرار براى انسان پيش مى آيد.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى خوانيم: لايَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حَتّى تَكُونَ فِيهِ ثَلاثُ خِصال سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِيِّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِيِّهِ(عليه السلام) فَأَمَّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَكِتْمانُ السِّرِّ وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ فَمُداراةُ النّاسِ وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَلِيِّهِ فَالصَّبْرُ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ:

«مؤمن، مؤمن نخواهد بود مگر اين كه سه خصلت داشته باشد: سنّتى از پروردگار، سنّتى از پيامبر و سنّتى از امام و پيشوايش.

اما سنّت پروردگار كتمان اسرار است، اما سنّت پيامبر مدارا با مردم است، و اما سنّت امام شكيبائى در برابر ناراحتى ها و مشكلات مى باشد» (البته كتمان سرّ در اينجا بيشتر ناظر به كتمان اسرار ديگران است).(1)

و در حديثى از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: سِرُّكَ مِنْ دَمِكَ فَلايَجْرِيَنَّ مِنْ غَيْرِ أَوْداجِكَ: «اسرار تو همچون خون تو است كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».(2)

* * *

 7لَقَدْ كانَ في يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائِلينَ

8إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبينا مِنّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفي ضَلال مُبين

9اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ

10قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لاتَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ

 

ترجمه:

7 ـ در (داستان) يوسف و برادرانش، نشانه ها (ى هدايت) براى سؤال كنندگان بود!

8 ـ هنگامى كه (برادران) گفتند: «يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر، از ما محبوبترند; در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم! مسلماً پدر ما، در گمراهى آشكارى است!

9 ـ يوسف را بكشيد; يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد; تا توجه پدر، فقط به شما باشد; و بعد از آن، (از گناه خود توبه مى كنيد; و) افراد صالحى خواهيد بود»!

10 ـ يكى از آنها گفت: «يوسف را نكشيد; و اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد، او را در نهانگاه چاه بيفكنيد; تا بعضى از قافله ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى ببرند)»!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 334 (جلد 78، صفحه 334) ـ «تحف العقول»، صفحه 442 (چاپ جامعه مدرسين) ـ «مستدرك»، جلد 9، صفحه 37 (چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 241، حديث 29 (دار الكتب الاسلامية) با اندكى تفاوت.

2 ـ «سفينة البحار»، ماده «كتم» ـ «بحار الانوار»، جلد 72، صفحه 71 و جلد 75، صفحه 278.

 تفسير:

نقشه نهائى

از اينجا جريان درگيرى برادران يوسف با يوسف(عليه السلام) شروع مى شود:

در آيه نخست، اشاره به درس هاى آموزنده فراوان اين داستان كرده، مى گويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانه هائى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ في يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائِلينَ).

در اين كه: منظور از اين سؤال كنندگان چه اشخاصى هستند؟ بعضى از مفسران (مانند قرطبى در تفسير الجامع و غير او) گفته اند: اين سؤال كنندگان جمعى از يهود مدينه بودند، كه در اين زمينه پرسش هائى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى كردند.

ولى ظاهر آيه مطلق است و مى گويد: «براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درس هائى در اين داستان نهفته است».

چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند، با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته، براى نابودى يك فرد ظاهراً ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند.

اما با همين كار بدون توجه، او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند.

و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را ـ حتى به دست مخالفين آن كار ـ پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و باايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند، اما خدا نخواهد، تار موئى از سر او كم نخواهند كرد!.

* * *

«يعقوب» دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، كه «راحيل» نام داشت،(1) يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصاً يوسف، محبت بيشترى نشان مى داد، زيرا:

اولاً، كوچكترين فرزندان او محسوب مى شدند، و طبعاً نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند.

ثانياً، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود،(2) و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصاً در «يوسف»(عليه السلام)، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.

برادران حسود، بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كه شايد بر اثر جدائى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعاً وجود داشت، لذا دور هم نشسته «گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم، و به همين دليل، بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبينا مِنّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ).(3)

و به اين ترتيب، با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند: «به طور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است»! (إِنَّ أَبانا لَفي ضَلال مُبين).

آتش حقد و حسد به آنها اجازه نمى داد در تمام جوانب كار بينديشند، دلائل اظهار علاقه پدر را نسبت به اين دو كودك بدانند; چرا كه هميشه منافع خاص هر كس، حجابى بر روى افكار او مى افكند، و به قضاوت هائى يك جانبه كه نتيجه آن گمراهى از جاده حق و عدالت است وا مى دارد.

البته، منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود; چرا كه آيات آينده نشان مى دهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند، و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى گرفتند.

* * *

حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت: گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح ساختند گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد، تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبيكُمْ).

درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد، ولى، جبران اين گناه ممكن است; توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد»! (وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ).

اين احتمال نيز، در تفسير جمله اخير داده شده، كه منظور آنها اين بوده است: بعد از دور ساختن «يوسف»(عليه السلام) از چشم پدر، مناسبات شما با پدر به صلاح مى گرايد، و ناراحتى هائى كه از اين نظر داشتيد از ميان مى رود، ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.

به هر حال، اين جمله، دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مى كردند، و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند، و به همين دليل، پيشنهاد توبه بعد از انجام اين گناه مى كردند.

ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى باشد.

به تعبير ديگر، توبه واقعى آن است كه بعد از گناه، حالت ندامت و شرمسارى براى انسان پيدا شود، اما گفتگو از توبه، قبل از گناه، توبه نيست.

توضيح اين كه: بسيار مى شود انسان به هنگام تصميم بر گناه، با مخالفت وجدان روبرو مى گردد، و يا اعتقادات مذهبى در برابر او سدى ايجاد مى كند و از پيشروى به سوى گناه ممانعت به عمل مى آورد، او براى اين كه از اين سد به آسانى بگذرد، و راه خود را به سوى گناه باز كند، وجدان و عقيده خود را با اين سخن مى فريبد، كه من پس از انجام گناه بلا فاصله در مقام جبران بر مى آيم، چنان نيست كه دست روى دست بگذارم و بنشينم بلكه، توبه مى كنم، به در خانه خدا مى روم، اعمال صالح انجام مى دهم، و سرانجام آثار گناه را مى شويم!.

يعنى همان گونه كه نقشه شيطانى براى انجام گناه مى كشد، يك نقشه شيطانى هم براى فريب وجدان و تسلط بر عقائد مذهبى خود طرح مى كند.

و چه بسا اين نقشه شيطانى نيز مؤثر واقع مى شود، و آن سد محكم را با اين وسيله از سر راه خود بر مى دارد، برادران يوسف(عليه السلام) نيز از همين راه وارد شدند.

نكته ديگر اين كه، آنها گفتند: پس از دور ساختن يوسف(عليه السلام)، توجه پدر و نگاه او به سوى شما خواهد شد (يَخْلُ لَكُمْ «وَجْهُ» أَبيكُمْ) و نگفتند: قلب پدر در اختيار شما خواهد آمد (يَخْلُ لَكُمْ «قَلْبُ» أَبيكُمْ); چرا كه اطمينان نداشتند پدر به زودى فرزندش «يوسف»(عليه السلام) را فراموش كند، همين اندازه كه توجه ظاهرى پدر به آنها باشد كافى است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه چون صورت و چشم دريچه قلب است، هنگامى كه نگاه پدر متوجه آنها شد، تدريجاً قلب او هم متوجه خواهد شد.

* * *

ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوش تر، و يا با وجدان تر بود، به همين دليل، هم با طرح قتل يوسف مخالفت كرد، و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود و گفت: «اگر اصرار داريد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در قعر چاهى بيفكنيد، (به گونه اى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذران و قافله ها او را بيابند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لاتَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ).

* * *

نكته ها:

1 ـ «جُبّ» به معنى چاهى است كه آن را سنگ چين نكرده اند، و شايد غالب چاه هاى بيابانى چنين بوده است، و «غيابت» به معنى نهانگاه داخل چاه است، كه از نظرها غيب و پنهان است، اين تعبير گويا اشاره به محلى است كه در چاه هاى بيابانى معمول است، و آن اين كه در قعر چاه، نزديك به سطح آب، در داخل بدنه چاه، محل كوچك طاقچه مانندى درست مى كنند، كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند داخل آن بنشيند، و ظرفى را كه با خود برده پر از آب كند، بى آن كه خود وارد آب شود، و طبعاً از بالاى چاه كه نگاه كنند اين محل درست پيدا نيست، و به همين جهت، از آن تعبير به «غيابت» شده است.(4)

و در محيط ما نيز چنين چاه هائى وجود دارد.

* * *

2 ـ بدون شك، قصد اين پيشنهادكننده آن نبوده كه يوسف را آن چنان در چاه سرنگون سازند كه نابود شود، بلكه هدف اين بوده در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم به دست قافله ها برسد.

* * *

3 ـ از جمله «إِنْ كُنْتُمْ فاعِلين» چنين استفاده مى شود، اين گوينده حتى اين پيشنهاد را به صورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد، شايد ترجيح مى داد كه اصلاً نقشه اى بر ضد «يوسف»(عليه السلام) طرح نشود.

* * *

4 ـ در اين كه، نام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است، بعضى گفته اند نام او «روبين» بود، كه از همه باهوش تر محسوب مى شد، و بعضى «يهودا» و بعضى «لاوى» را نام برده اند.(5)

* * *

5 ـ نقش ويرانگر حسد در زندگى انسان ها

درس مهمى، كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه: چگونه حسد مى تواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد، و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را.

اصولاً، هنگامى كه نعمتى به ديگرى مى رسد، و خود شخص از او محروم مى ماند، چهار حالت مختلف در او پيدا مى شود:

نخست اين كه، آرزو مى كند همان گونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين حالت را «غبطه» مى خوانند، و حالتى است قابل ستايش; چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى وا مى دارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد.

ديگر اين كه، آرزو مى كند آن نعمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كوشش بر مى خيزد، اين همان صفت بسيار مذموم «حسد» است، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب درباره ديگران وا مى دارد، بى آن كه تلاش سازنده اى درباره خود كند.

سوم اين كه، آرزو مى كند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند، و اين همان صفت «بخل» و انحصارطلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت ديگران لذت ببرد.

چهارم اين كه، دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت به سر ببرد، و حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد، و از منافع خود چشم بپوشد و اين حالت والا را «ايثار» مى گويند، كه يكى از مهم ترين صفات برجسته انسانى است.

به هر حال، حسد، تنها برادران يوسف(عليه السلام) را تا سر حدّ كشتن برادرشان پيش نبرد، بلكه گاه مى شود كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مى دارد.

به همين دليل، در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى ديده مى شود.

به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده: خداوند «موسى بن عمران» را از حسد نهى كرد و به او فرمود: إِنَّ الْحاسِدَ ساخِطٌ لِنِعْمَتِي صادٌّ لِقَسْمِيَ الَّذِي قَسَمْتُ بَيْنَ عِبادِي وَ مَنْ يَكُ كَذلِكَ فَلَسْتُ مِنْهُ وَ لَيْسَ مِنِّي:

«شخص حسود نسبت به نعمت هاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمت هائى كه ميان بندگانم قائل شده ام، ممانعت مى كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».(6)

از امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم: آفَةُ الدِّينِ الْحَسَدُ وَ الْعُجْبُ وَ الْفَخْرُ: «آفت دين و ايمان سه چيز است: حسد، خودپسندى و فخرفروشى».(7)

و در حديث ديگرى از همان امام(عليه السلام)مى خوانيم: إِنَّ الْمُؤْمِنَ يَغْبِطُ وَ لايَحْسُدُ وَ الْمُنافِقُ يَحْسُدُ وَ لايَغْبِطُ: «افراد با ايمان غبطه مى خورند، ولى حسد نمىورزند، ولى منافق حسد مىورزد و غبطه نمى خورد».(8)

* * *


1 و 2 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 219 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث.

3 ـ «عُصْبَة»به معنى جماعت و گروهى است كه دست به دست هم مى دهند و نسبت به انجام كارى هماهنگ اند، اين كلمه معنى جمع دارد و مفردى براى آن نيست.

4 ـ اقتباس از تفسير «المنار»، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 220.

6 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 307، حديث 6 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 366، حديث 20759 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 13، صفحه 358، حديث 67.

7 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 307، حديث 5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 366، حديث 20758، (چاپ آل البيت).

8 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 307، حديث 7 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 366، حديث 20760 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 250، حديث 7.

 

6 ـ حدود ابراز محبت به فرزندان

اين درس را نيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت، كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد.

گر چه يعقوب(عليه السلام) بدون شك در اين باره مرتكب خطائى نشد، و ابراز علاقه اى كه نسبت به يوسف(عليه السلام) و برادرش بنيامين مى كرد، روى حسابى بود كه قبلاً به آن اشاره كرديم، اما به هر حال اين ماجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مسأله، حساس و سختگير بود; زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آن چنان عقده اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه كار وا مى دارد، آن چنان شخصيت خود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمى شناسد.

حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد، از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مى شود، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان، بيمار بود، و طبعاً نياز به محبت بيشتر داشت، پدر، برادر بزرگ تر را به صورت خدمتكارى براى او در آورده بود، چيزى نگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد، به آن دوست عزيز گفتم: فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد، او كه اين سخن را باور نمى كرد، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد، طبيب به او گفت: فرزند شما بيمارى خاصى ندارد، سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده، و شخصيتش ضربه ديده، در حالى كه برادر كوچك اين همه محبت ديده است.

و لذا در احاديث اسلامى مى خوانيم:

روزى امام باقر(عليه السلام)فرمود: «من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مى كنم، و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر در دهانش مى گذارم، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مى كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود، و آن چنان كه برادران يوسف(عليه السلام) با يوسف كردند، نكند».(1)

* * *

 

 

11قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لاتَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنّا لَهُ لَناصِحُونَ

12أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ

13قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُني أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ

14قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً لَخاسِرُونَ

 

ترجمه:

11 ـ (برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدر جان! چرا تو درباره يوسف، به ما اطمينان نمى كنى؟! در حالى كه ما خيرخواه او هستيم!

12 ـ فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند; و ما نگهبان او هستيم»!

13 ـ (پدر) گفت: «من از بردن او غمگين مى شوم; و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد»!

14 ـ گفتند: «با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى ممكن نيست)»!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 78 (جلد 74، صفحه 78) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 19، صفحه 246، حديث 24517 (چاپ آل البيت) ـ «مستدرك»، جلد 15، صفحه 172، حديث 17903 ـ 3 (آل البيت).

 

تفسير:

صحنه سازى شوم

برادران يوسف پس از آن كه طرح نهائى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند، به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته، با قيافه هاى حق به جانب و زبانى نرم و لين، آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز، نزد پدر آمده، گفتند: «پدر! تو چرا هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلماً خيرخواه او هستيم»؟ (قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لاتَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنّا لَهُ لَناصِحُونَ).

* * *

بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج آبادى و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست تا به خارج شهر آيد، گردش كند از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ).(1)

و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ).

و به اين ترتيب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه طرح كردند، و چه بسا سخن را در برابر خود يوسف گفتند، تا او هم سر به جان پدر كند و از وى اجازه رفتن به صحرا بخواهد.

اين نقشه از يك طرف پدر را در بن بست قرار مى داد، كه اگر يوسف را به ما نسپارى، دليل بر اين است كه ما را متهم مى كنى.

و از سوى ديگر، يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد.

آرى، چنين است نقشه هاى آنهائى كه مى خواهند ضربه غافلگيرانه بزنند، از تمام مسائل روانى و عاطفى براى اين كه خود را حق به جانب نشان دهند استفاده مى كنند، ولى افراد با ايمان به حكم: أَلْمُؤْمِنُ كَيِّسٌ: «مؤمن هوشيار است»(2) هرگز نبايد فريب اين ظواهر زيبا را بخورند، هر چند از طرف برادر مطرح شده باشد!.

* * *

يعقوب در مقابل اظهارات برادران، بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند، گفت: اين كه من مايل نيستم يوسف با شما بيايد، از دو جهت است، اول اين كه: «دورى يوسف براى من غم انگيز است» (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُني أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).

و ديگر اين كه، در بيابان هاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مى ترسم گرگ، فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد» (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).

و اين كاملاً طبيعى بود كه برادران در چنين سفرى به خود مشغول گردند و از برادر غافل بمانند و در آن «بيابانِ گرگ خيز» گرگ قصد جان يوسف كند.

* * *

البته، برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوهِ جدائىِ يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروخته تر مى ساخت.

از سوى ديگر، اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت، و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد، و اگر بخواهد همچون گياه نورسته اى دائماً در سايه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد كرد، و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدائى بدهد، امروز گردش و تفريح است، فردا تحصيل علم و دانش، و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى، بالاخره جدائى لازم است.

لذا اصلاً به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود، و «گفتند: چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم؟ اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود» (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً لَخاسِرُونَ).

يعنى مگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مى دارد، ما در ميان مردم آبرو داريم، مردم درباره ما چه خواهند گفت، جز اين كه مى گويند: يك عده زورمند گردن كلفت نشستند، و حمله گرگ به برادرشان را نظاره كردند، آيا ما ديگر مى توانيم در ميان مردم زندگى كنيم؟!.

آنها در ضمن، به اين گفتار پدر كه: شما ممكن است سرگرم بازى شويد و از يوسف غفلت كنيد، نيز پاسخ دادند، و آن اين كه: مسأله، مسأله خسران و زيان و از دست دادن تمام سرمايه و آبرو است، مسأله اين نيست كه تفريح و بازى بتواند انسانرا از يوسف غافل كند; زيرا در اين صورت، ما افراد بى عرضه اى خواهيم شد كه به درد هيچ كار نمى خوريم.

در اينجا، اين سؤال پيش مى آيد كه: چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى خطر حمله گرگ گذاشت؟!

بعضى مى گويند: بيابانِ «كنعان» بيابانى گرگ خيز بود، و به همين جهت خطر بيشتر از اين ناحيه احساس مى شد.

بعضى ديگر گفته اند: اين، به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلاً ديده بود، كه گرگانى به فرزندش، يوسف حمله مى كنند، اين احتمال نيز داده شده است كه يعقوب با زبان كنايه سخن گفت، و نظرش به انسان هاى گرگ صفت همچون بعضى از برادران يوسف بود.

ولى، به هر حال، با هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصاً با تحريك احساسات پاك يوسف، و تشويق او براى تفريح در خارج شهر كه شايد اولين بار بود اين فرصت براى آن به دست يوسف مى افتاد، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند ، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.

* * *


1 ـ «يَرْتَع» از ماده «رتع» (بر وزن قطع) در اصل به معنى چريدن و فراوان خوردن حيوانات است، ولى گاهى در مورد انسان به معنى تفريح و خورد و خوراك فراوان به كار مى رود.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 64، صفحه 307، حديث 40 ـ «غرر الحكم»، صفحه 89، حديث 1512 (انتشارات دفتر تبليغات).

 

نكته ها:

در اينجا، به چند درس زنده كه از اين بخش از داستان گرفته مى شود بايد توجه كرد:

1 ـ توطئه هاى دشمن در لباس دوستى

معمولاً دشمنان با صراحت و بدون استتار براى ضربه زدن وارد ميدان نمى شوند، بلكه براى اين كه بتوانند طرف را غافلگير سازند، و مجال هر گونه دفاع را از او بگيرند، كارهاى خود را در لباس هاى فريبنده پنهان مى سازند، برادران يوسف(عليه السلام) نقشه مرگ، يا تبعيد او را تحت پوشش عالى ترين احساسات و عواطف برادرانه پنهان ساختند، احساساتى كه هم براى يوسف(عليه السلام)تحريك آميز بود و هم براى پدر ظاهراً قابل قبول.

اين همان روشى است كه ما در زندگى روزمره خود در سطح وسيع با آن روبرو هستيم، ضربه هاى سخت و سنگينى، كه از دشمنان قسم خورده، از اين رهگذر خورده ايم، كم نيست:

گاهى به نام كمك هاى اقتصادى.

زمانى تحت عنوان روابط فرهنگى.

گاه در لباس حمايت از حقوق بشر.

و زمانى تحت عنوان پيمان هاى دفاعى، بدترين قراردادهاى استعمارى ننگين را بر ملت هاى مستضعف و از جمله ما تحميل كردند.

ولى با اين همه تجربيات تاريخى، بايد اين قدر هوش و درايت داشته باشيم، كه ديگر نسبت به اظهار محبت ها، ابراز احساسات و عواطف اين گرگان خونخوار كه در لباس انسان هاى دلسوز خود را نشان مى دهند، خوشبين نباشيم، ما فراموش نكرده ايم قدرت هاى مسلط جهان به نام فرستادن پزشك و دارو به بعضى از كشورهاى جنگ زده آفريقا، اسلحه و مهمات براى مزدوران خود ارسال مى داشتند، و زير پوشش ديپلمات و سفير و كاردار، خطرناك ترين جاسوس هاى خود را به مناطق مختلف جهان اعزام مى نمودند.

به نام مستشاران نظامى و آموزش دهنده هاى سلاح هاى مدرن و پيچيده، تمام اسرار نظامى را با خود مى بردند.

و به نام تكنيسين، و كارشناس فنى، اوضاع اقتصادى را در مسير الگوهاى وابسته، كه خود مى خواستند هدايت مى كردند.

آيا اين همه تجربه تاريخى براى ما كافى نيست كه هيچ گاه فريب اين لفافه هاى دروغين زيبا را نخوريم، و چهره واقعى اين گرگان را از پشت اين ماسك هاى ظاهراً انسانى ببينيم؟.

* * *

 

2 ـ نياز فطرى و طبيعى انسان به سرگرمى سالم

جالب اين كه، يعقوب پيامبر(عليه السلام) در برابر استدلال فرزندان نسبت به نياز يوسف(عليه السلام) به گردش و تفريح هيچ پاسخى نداد، و عملاً آن را پذيرفت، اين خود دليل بر اين است كه هيچ عقل سالم نمى تواند اين نياز فطرى و طبيعى را انكار كند.

انسان، مانند يك ماشين آهنى نيست كه هر چه بخواهند از آن كار بكشند، بلكه، روح و روانى دارد كه همچون جسمش خسته مى شود، همان گونه كه جسم نياز به استراحت و خواب دارد، روح و روانش نياز به سرگرمى و تفريح سالم دارد.

تجربه نيز نشان داده اگر انسان به كار يكنواخت ادامه دهد، بازده و راندمان كار او بر اثر كمبود نشاط تدريجاً پائين مى آيد، و اما به عكس، پس از چند ساعت تفريح و سرگرمى سالم، آن چنان نشاط كار در او ايجاد مى شود، كه كميت و كيفيت كار، هر دو فزونى پيدا مى كند، و به همين دليل ساعاتى كه صرف تفريح و سرگرمى مى شود كمك به ساعت كار است.

در روايات اسلامى اين واقعيت به طرز جالبى به عنوان دستور بيان شده است، آنجا كه على(عليه السلام) مى فرمايد: لِلْمُؤْمِنِ ثَلاثُ ساعات فَساعَةٌ يُناجِي فِيها رَبَّهُ وَ ساعَةٌ يَرُمُّ مَعاشَهُ وَ ساعَةٌ يُخَلِّي بَيْنَ نَفْسِهِ وَ بَيْنَ لَذَّتِها فِيما يَحِلُّ وَ يَجْمُل:

«زندگى فرد باايمان در سه قسمت خلاصه مى شود، قسمتى به معنويات مى پردازد و با پروردگارش مناجات مى كند، قسمتى به فكر تأمين و ترميم معاش است، و قسمتى را به اين تخصيص مى دهد كه در برابر لذاتى كه حلال و مشروع است آزاد باشد».(1)

قابل توجه اين كه: حديثى به همين مضمون از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيده و جملات ذيل نيز در آن آمده است: فَإِنَّ هذِهِ السّاعَةَ عَوْنٌ لِتِلْكَ السّاعاتِ وَ اسْتِجامٌ لِلْقُلُوب: «چرا كه اين ساعت تفريح و سرگمى كمكى است براى ساعت هاى ساير برنامه ها و آرامش و آسايشى است براى قلب ها».(2)

به گفته بعضى، تفريح و سرگرمى همچون سرويس كردن و روغن كارى نمودن چرخ هاى يك ماشين است، گر چه اين ماشين براى اين كار يك ساعت متوقف مى شود، ولى بعداً قدرت و توان و نيروى جديدى پيدا مى كند، كه چند برابر آن را جبران خواهد كرد، به علاوه بر عمر ماشين خواهد افزود.

اما مهم اين است: سرگرمى و تفريح، «سالم» باشد و گرنه مشكلى را كه حل نمى كند، بر مشكل ها هم مى افزايد، چه بسيار تفريحات ناسالمى كه روح و اعصاب انسان را چنان مى كوبد كه قدرت كار و فعاليت را تا مدتى از او مى گيرد، و يا لااقل بازده كار او را به حداقل مى رساند.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه در اسلام تا آنجا به مسأله تفريح سالم اهميت داده شده است، كه يك سلسله مسابقات، حتى با شرط بندى را اسلام اجازه داده، و تاريخ مى گويد قسمتى از اين مسابقات در حضور شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) و با داورى و نظارت او انجام مى گرفت.

حتى گاه شتر مخصوص خود را براى مسابقه سوارى در اختيار ياران مى گذاشت.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: أَنَّ النَّبِيَّ(صلى الله عليه وآله) أَجْرَى الإِبِلَ مُقْبِلَةً مِنْ تَبُوكَ فَسَبَقَتِ الْعَضْباءُ وَ عَلَيْها أُسامَةُ، فَجَعَلَ النّاسُ يَقُولُونَ سَبَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ رَسُولُ اللّهِ يَقُولُ سَبَقَ أُسامَةُ:

«هنگامى كه پيامبر از تبوك بر مى گشت، ميان ياران خود مسابقه سوارى بر قرار ساخت، اسامه كه بر شتر معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نام عضباء سوار بود از همه پيشى گرفت، مردم به خاطر اين كه شتر از آن پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود، صدا زدند رسول اللّه پيشى گرفت، اما پيامبر صدا زد: اسامه سبقت گرفت و برنده شد» (اشاره به اين كه سوار كار مهم است نه مركب، و چه بسا مركب راهوارى كه به دست افراد ناشى بيفتد و كارى از آن ساخته نيست).(3)

نكته ديگر اين كه، همان گونه كه برادران يوسف(عليه السلام) از علاقه انسان مخصوصاً نوجوان، به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند، در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت، از ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مى كند، بايد به هوش بود كه ابرقدرت هاى گرگ صفت، در لباس ورزش و تفريح، نقشه هاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقه اى يا جهانى پياده نكنند.

فراموش نمى كنيم در عصر «طاغوت» هنگامى كه مى خواستند نقشه هاى خاصى را پياده كنند و سرمايه ها و منابع مهم كشور را به بهاى ناچيز به بيگانگان بفروشند، يك سلسله مسابقات ورزشى طويل و عريض ترتيب مى دادند، و مردم را آن چنان به اين بازى ها سرگرم مى ساختند كه نتوانند به مسائل اساسى كه در جامعه آنها جريان دارد بپردازند.

* * *


1 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 390 ـ «بحار الانوار»، جلد 75، صفحه 40، حديث 19 و جلد 91، صفحه 94، حديث 11 و جلد 1، صفحه 88، حديث 13.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحات 96 و 97، حديث 21077 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 71، حديث 14.

3 ـ «سفينة البحار»، جلد اول، صفحه 596 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 19، صفحه 255، حديث 24538 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 100، صفحه 190.

3 ـ فرزند در سايه پدر

گر چه محبت شديد پدر و مادر به فرزند، ايجاب مى كند او را همواره در كنار خود نگه دارند، ولى پيدا است فلسفه اين محبت از نظر قانون آفرينش همان حمايت بى دريغ از فرزند به هنگام نياز به آن است، روى همين جهت، در سنين بالاتر بايد اين حمايت را كم كرد، و به فرزند اجازه داد به سوى استقلال در زندگى گام بردارد; زيرا اگر همچون يك نهال نورس براى هميشه در سايه يك درخت تنومند قرار گيرد، رشد و نمو لازم را نخواهد يافت.

شايد، به همين دليل بود كه يعقوب(عليه السلام) در برابر پيشنهاد فرزندان با تمام علاقه اى كه به يوسف(عليه السلام) داشت، حاضر شد او را از خود جدا كند، و به خارج شهر بفرستد، گر چه اين امر، بر يعقوب بسيار سنگين بود، اما مصلحت يوسف(عليه السلام) و رشد و نمو مستقل او ايجاب مى كرد تدريجاً اجازه دهد، او دور از پدر ساعت ها و روزهائى را به سر برد.

اين يك مسأله مهم تربيتى است كه: بسيارى از پدران و مادران از آن غفلت دارند و به اصطلاح فرزندان خود را «عزيز دردانه» پرورش مى دهند، آن چنان كه هرگز قادر نيستند، بيرون از چتر حمايت پدر و مادر زندگى داشته باشند، چنين افرادى در برابر يك طوفان زندگى به زانو در مى آيند، و فشار حوادث آنها را بر زمين مى زند.

و باز به همين دليل است كه بسيارى از شخصيت هاى بزرگ كسانى بودند كه در كودكى، پدر و مادر را از دست دادند، و به صورت خودساخته و در ميان انبوه مشكلات پرورش يافتند.

مهم اين است كه، پدر و مادر به اين مسأله مهم تربيتى توجه داشته باشند، و محبت هاى كاذب مانع از آن نشود كه آنها استقلال خود را باز يابند.

جالب اين است كه: اين مسأله به طور غريزى درباره بعضى از حيوانات ديده شده است كه، مثلاً جوجه ها در آغاز در زير بال و پر مادر قرار مى گيرند، و مادر چون جان شيرين در برابر هر حادثه اى از آنها دفاع مى كند.

اما كمى كه بزرگ تر شدند، مادر نه تنها حمايت خود را از آنها بر مى دارد، بلكه اگر به سراغ او بيايند، با نوك خود آنها را به شدت مى راند، يعنى برويد و راه و رسم زندگى مستقل را بياموزيد، تا كى مى خواهيد وابسته و غير مستقل زندگى كنيد؟ شما هم براى خود كسى هستيد؟!.

ولى، اين موضوع هرگز با مسأله پيوند خويشاوندى و حفظ مودت و محبت منافات ندارد، بلكه محبتى است عميق و پيوندى است حساب شده بر اساس مصالح هر دو طرف.

* * *

4 ـ نه قصاص و نه اتهام، قبل از جنايت

در اين فراز از داستان، به خوبى مشاهده مى كنيم يعقوب(عليه السلام) با اين كه از حسادت برادران نسبت به يوسف(عليه السلام) آگاهى داشت ـ و به همين دليل، دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم دارد ـ هرگز حاضر نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى درباره فرزندم يوسف داشته باشيد، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف، و ترس از گرگان بيابان بود.

اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند، كه تا نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند، اصل، برائت و پاكى و درستى است، مگر اين كه خلاف آن ثابت شود.

* * *

5 ـ تلقين دشمن

نكته ديگر اين كه، در روايتى در ذيل آيات فوق از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه: لاتُلَقِّنُوا الكَذّابَ فَتَكْذِبُ فَإِنَّ بَنِى يَعْقُوبَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ الذِّئْبَ يَأْكُلُ الإِنْسانَ حَتّى لَقَّنَهُمْ أَبُوهُمْ: «به دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد; چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى دانستند ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد، و هنگامى كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند»!(1)

اشاره به اين كه، گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد، شما بايد مراقب باشيد كه خودتان با احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد، راه هاى انحرافى را به او نشان ندهيد.

اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد توپ خود را به لامپ چراغ نزن! كودك كه تا آن وقت نمى دانست، مى شود توپ را به لامپ بزند، متوجه اين مسأله مى شود كه چنين كارى امكان پذير است، و به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود؟ لذا شروع به آزمايش اين مسأله مى كند، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد.

اين، تنها يك موضوع ساده درباره كودكان نيست، در سطح يك جامعه بزرگ نيز گاهى امر و نهى هاى انحرافى سبب مى شود، مردم بسيارى از چيزهائى را كه نمى دانستند ياد بگيرند، و سپس وسوسه آزمودن آنها شروع مى شود، در اين گونه موارد، حتى الامكان بايد مسائل را به طور كلى مطرح كرد تا بد آموزى در آن نشود.

البته، يعقوب(عليه السلام) پيامبر روى پاكى و صفاى دل، اين سخن را با فرزندان بيان كرد، اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند. (گر چه احتمال اين معنى وجود دارد كه چون يعقوب مى دانست برادران تصميم بدى درباره يوسف دارند، اين مطالب را عنوان كرد تا آنها از همين طريق گام بردارند و او را به قتل نرسانند).

نظير اين موضوع، روشى است كه در بسيارى از نوشته ها با آن برخورد مى كنيم كه مثلاً كسى مى خواهد درباره ضررهاى «مواد مخدر» يا «استمناء» سخن بگويد، چنان اين مسائل را تشريح مى كند و يا صحنه هاى آن را به وسيله فيلم نشان مى دهد، كه ناآگاهان، به اسرار و رموز اين كارها آشنا مى گردند، سپس مطالبى را كه در نكوهش اين كارها و راه نجات از آن بيان مى كند، به دست فراموشى مى سپارند.

به همين دليل، غالباً زيان و بدآموزى اين نوشته ها و فيلم ها به مراتب بيش از فايده آنها است.

* * *

6 ـ آخرين نكته اين كه: برادران يوسف گفتند: اگر با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد ما زيانكاريم، اشاره به اين كه انسان هنگامى كه مسئوليتى را پذيرفت بايد تا آخرين نفس پاى آن بايستد، و گرنه سرمايه هاى خود را از دست خواهد داد، سرمايه شخصيت، سرمايه آبرو و موقعيت اجتماعى و سرمايه وجدان.

چگونه ممكن است انسان وجدان بيدار و شخصيتى والا داشته باشد، و به آبرو و حيثيت اجتماعى خود پايبند باشد، و با اين حال از مسئوليت هائى كه پذيرفته است سرباز زند، و در برابر آن بى تفاوت بماند؟!

* * *

 

15فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ

16وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ

17قالُوا يا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ كُنّا صادِقينَ

18وَ جاؤُ عَلى قَميصِهِ بِدَم كَذِب قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ

ترجمه:

15 ـ هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند;) و به او وحى فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهى ساخت; در حالى كه آنها نمى دانند!

16 ـ (برادران يوسف) شب هنگام، گريان به سراغ پدر آمدند.

1 ـ گفتند: «اى پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم، و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم; و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم»!

18 ـ و پيراهن او را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند; گفت: «هوس هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته! من صبر زيبا خواهم داشت; و در برابر آنچه مى گوئيد، از خداوند يارى مى طلبم»!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 415 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 220.

 

تفسير:

دروغ رسوا!

سرانجام برادران پيروز شدند، و پدر را قانع كردند كه، يوسف(عليه السلام) را با آنها بفرستد، آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها درباره يوسف عملى خواهد شد، و اين برادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند.

تنها نگرانى آنها اين بود: مبادا پدر پشيمان، و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارش هاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف(عليه السلام) تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.

مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف(عليه السلام) را از آنها گرفت و به سينه خود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف(عليه السلام) را به آنها سپرد و از آنها جدا شد.(1)

اما چشم يعقوب(عليه السلام) همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد، آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف(عليه السلام) برنداشتند.

اما هنگامى كه مطمئن شدند، پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بر اثر حسد، سال ها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف(عليه السلام) فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند، و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند!(2)

در روايتى مى خوانيم: در اين طوفان بلا كه يوسف(عليه السلام) اشك مى ريخت، و يا به هنگامى كه او را مى خواستند به چاه افكنند، ناگهان يوسف(عليه السلام) شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، گوئى برادر، مسأله را به شوخى گرفته است، بى خبر از اين كه تيره روزى در انتظار او است، او پرده از راز اين خنده را برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت:

«فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند، با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم: كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد، چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت، آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم.

اكنون، در چنگال شما گرفتارم و از شما، به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او ـ حتى به برادران ـ تكيه نكنم».

به هر حال، قرآن مى گويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند او را در مخفى گاه چاه بيفكنند» (فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ) آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند.(3)

جمله «أَجْمَعُوا» نشان مى دهد: همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند، هر چند در كشتن او رأى آنها متفق نبود.

اصولاً «أَجْمَعُوا» از ماده «جمع» به معنى گردآورى كردن است، و در اين موارد اشاره به جمع كردن آراء و افكار مى باشد .

سپس اضافه مى كند: «در اين هنگام ما به يوسف، وحى فرستاديم، و دلداريش داديم گفتيم: غم مخور، روزى فرا مى رسد كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ).

همان روزى كه تو بر اريكه قدرت تكيه زده اى، و برادران دست نياز به سوى تو دراز مى كنند، و همچون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان سوزان مى دوند، با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند، اما تو آن چنان اوج گرفته اى كه آنها باور نمى كنند برادرشان باشى، آن روز به آنها خواهى گفت: آيا شما نبوديد كه با برادر كوچكتان يوسف(عليه السلام) چنين و چنان كرديد؟ و در آن روز چقدر شرمسار و پشيمان خواهند شد؟!

اين وحى الهى، به قرينه آيه 22 همين سوره وحى نبّوت نبود، بلكه الهامى بود به قلب يوسف(عليه السلام) براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد، اين وحى، نور اميد بر قلب يوسف(عليه السلام) پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

* * *

برادران يوسف، نقشه اى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مى خواستند پياده كردند، ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند، يوسف(عليه السلام) به صورت طبيعى ـ و نه از طريق توطئه ـ سر به نيست شده است، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب كنند.

طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود كه، درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مى كرد، وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.

قرآن مى گويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ).

گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است، و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد!.

* * *

پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف(عليه السلام) را مى كشيد، با يك نگاه به جمع آنها و نديدن يوسف(عليه السلام) در ميانشان سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد، آنها گفتند: «پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم، و يوسف را كه كوچك بود و توانائى مسابقه را با ما نداشت، نزد اثاث خود گذاشتيم، ما آن چنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم، و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد»! (قالُوا يا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ).

«ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» چرا كه خودت قبلاً چنين پيش بينى را كرده بودى، و اين را بر بهانه حمل خواهى كرد (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ كُنّا صادِقينَ).

سخنان برادران خيلى حساب شده بود:

اولاً، پدر را با كلمه «يا أَبانا» (اى پدر ما) كه جنبه عاطفى دارد مخاطب ساختند.

و ثانياً طبيعى است كه برادران نيرومند در چنين تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به نگاهبانى اثاث وا دارند.

و از اين گذشته براى غافلگير كردن پدر پيش دستى نموده و با همان چشم گريان گفتند: تو هرگز باور نخواهى كرد، هر چند ما راست بگوئيم.

* * *

و براى اين كه: نشانه زنده اى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن يوسف را با خونى دروغين آغشتند» (خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند) (وَ جائُوا عَلى قَميصِهِ بِدَم كَذِب).

اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، و از آنجا كه يك واقعه حقيقى پيوندهاى گوناگونى با كيفيت ها و مسائل اطراف خود دارد ـ كه كمتر مى توان همه آنها را در تنظيم دروغين آن منظم ساخت ـ برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او بيرون آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار و پر تجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميده گفت: شما دروغ مى گوئيد: «بلكه هوس هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است (قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً).

در بعضى از روايات مى خوانيم: او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟(4)

و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت:

اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، سپس بى هوش شد، و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد.

بعضى از برادران فرياد كشيدند اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در روز قيامت، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم، و پدر همچنان تا سحرگاه بيهوش بود، ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش، به هوش آمد.(5)

و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى، يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت: «من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبائى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند» (فَصَبْرٌ جَميلٌ).(6)

و سپس افزود: «من از خدا در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم» (وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ).

از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند، و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم ، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.

او نگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف(عليه السلام) به من شكيبائى دهد، چرا كه مى دانست يوسف(عليه السلام) كشته نشده، بلكه گفت: در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش به هر حال جدائى من از فرزندم است، صبر مى طلبم.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 273 ـ تفسير «صافى»، جلد 3، صفحه 8، ذيل آيه 15 سوره «يوسف» (مؤسسه الهادى).

2 ـ تفسير «آلوسى»، جلد 12، صفحه 196، ذيل آيه 15 سوره «يوسف».

3 ـ در عبارت فوق، جواب «لمّا» حذف شده و در تقدير چنين است: «فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ عَظُمَتْ فِتْنَتُهُمْ» (تفسير قرطبى).

و اين حذف شايد به خاطر آن باشد كه: عظمت اين حادثه دردناك ايجاب مى كرده: گوينده از آن ساكت بماند و اين خود يكى از فنون بلاغت است (تفسير الميزان).

4 ـ «آلوسى»، جلد 12، صفحه 200، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 224 (مضمون مطلب) ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 18، صفحه 428، ذيل آيه مورد بحث.

5 ـ تفسير «آلوسى»، ذيل آيه مورد بحث ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 144، ذيل آيه مورد بحث (دار احياء التراث العربى) ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 10،(ناشر دار المعرفة، چاپخانه الفتح، جدّة).

6 ـ «فَصَبْرٌ جَميلٌ»، از قبيل صفت و موصوف است، و خبر است براى مبتداى محذوف و در اصل چنين بود: «صَبْرِى صَبْرٌ جَميلٌ».

 
نكته ها:

1 ـ در برابر يك ترك اولى!...

«ابوحمزه ثمالى» نقل مى كند: روز جمعه در «مدينه» بودم، نماز صبح را با امام سجاد(عليه السلام) خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت، به سوى منزل حركت كرد، من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.

ابو حمزه مى گويد: گفتم: هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست!.

امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!.

آنگاه فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كرد، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خوردند، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمده گفت:

به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند، و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما يعقوب(عليه السلام) و خانواده يعقوب، كاملاً سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.

امام(عليه السلام) سپس اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا بر افروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر خود و فرزندانت شدى...

اى يعقوب! من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم، و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم!.(1)

قابل توجه اين كه: به دنبال اين حديث مى خوانيم «ابو حمزه» مى گويد: از امام سجاد(عليه السلام) پرسيدم: يوسف(عليه السلام) چه موقع آن خواب را ديد؟

امام فرمود: «در همان شب».

از اين حديث، به خوبى استفاده مى شود يك لغزش كوچك و يا صريح تر يك «ترك اولى» ـ كه گناه و معصيتى هم محسوب نمى شد، (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) ـ از پيامبران و اولياى حق بسا سبب مى شود كه خداوند، گوش مالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مى كند، همواره مراقب كوچك ترين گفتار و رفتار خود باشند، چرا كه: حَسَناتُ الأَبْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبِينَ: «كارهائى كه براى بعضى از نيكان حسنه محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سيئه است».(2)

جائى كه يعقوب آن همه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل يك سائل بكشد، بايد فكر كرد، جامعه اى كه در آن گروهى سير و گروه زيادترى گرسنه باشند، چگونه ممكن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند؟

* * *

 

 


1 و 2 ـ تفسير «برهان»، جلد 2، صفحه 243 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 411 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 271 و 272، حديث 48.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 25، صفحه 205.

2 ـ دعاى گيراى يوسف(عليه السلام)!

در روايات اهل بيت(عليهم السلام) و از طرق «اهل تسنن» مى خوانيم: هنگامى كه يوسف در قعر چاه قرار گرفت، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت، كه در روايات به عبارات مختلفى نقل شده است.

در روايتى مى خوانيم: با خدا چنين مناجات كرد: أَللّهُمَّ يا مُونِسَ كُلِّ غَرِيْب وَ يا صاحِبَ كُلِّ وَحِيْد وَ يا مَلْجَأَ كُلِّ خائِف وَ يا كاشِفَ كُلِّ كُرْبَة وَ يا عالِمَ كُلِّ نَجْوى وَ يا مُنْتَهى كُلِّ شَكْوى وَ يا حاضِرَ كُلِّ مَلاَء يا حَىُّ يا قَيُّومُ أَسْئَلُكَ أَنْ تَقْذِفَ رَجائِكَ فِى قَلْبِى حَتّى لايَكُونَ لِى هَمٌّ وَ لا شَغَلٌ غَيْرُك وَ أَنْ تَجْعَلَ لِى مِنْ أَمْرِى فَرَجاً وَ مَخْرَجاً إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيْرٌ...:

«بار پروردگارا! اى آن كه مونس هر غريب و يار تنهايانى، اى كسى كه پناهگاه هر ترسان، و بر طرف كننده هر غم و اندوه، آگاه از هر نجوا، آخرين اميد هر شكايت كننده، و حاضر در هر جمع و گروهى، اى حىّ و اى قيّوم! از تو مى خواهم اميدت را در قلب من بيفكنى، تا هيچ فكرى جز تو نداشته باشم، و از تو مى خواهم از اين مشكل بزرگ، فرج و راه نجاتى، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى».(1)

جالب اين كه، در ذيل اين حديث مى خوانيم: فرشتگان صداى يوسف(عليه السلام) را شنيدند و عرض كردند: إِلهَنا نَسْمَعُ صَوْتاً وَ دُعاءً: أَلصَّوْتُ صَوْتُ صَبِىٍّ وَ الدُّعاءُ دُعاءُ نَبِىٍّ!: «پروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم، آواز، آواز كودك است، اما دعا، دعاى پيامبرى است»!.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است: هنگامى كه يوسف(عليه السلام) را برادران در چاه افكندند پيراهن او را در آورده بودند، تنش برهنه بود، فرياد زد لااقل پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم، و اگر بميرم كفن من باشد، برادران گفتند: از همان خورشيد، ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدى بخواه! كه در اين چاه مونس تو باشند و لباس در تنت بپوشانند! (و او به دنبال يأس مطلق، از غير خدا دعاى فوق را خواند).(3)

از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است: هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، «جبرئيل» نزد او آمده گفت: كودك! اينجا چه مى كنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداخته اند.

گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟

گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مى آورد.

گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آئى.

گفت: كدام دعا؟

گفت: بگو: اللّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِأَنَّ لَكَ الْحَمْدَ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماوَاتِ وَ الأَرْضِ، ذُو الْجَلالِ وَ الإِكْرامِ، أَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِمّا أَنَا فِيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً:

«پروردگارا! ـ اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، توئى كه بر بندگان نعمت مى بخشى آفريننده آسمان ها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى ـ از تو تقاضا مى كنم بر محمّد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».(4)

مانعى ندارد كه يوسف(عليه السلام) همه اين دعاها را خوانده باشد.

* * *

3 ـ جمله: وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ: «اتفاق كردند كه او را در مخفيگاه چاه قرار بدهند» دليل بر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه ـ در آنجا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين مى روند ـ نزديك سطح آب قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را به كمر او بسته، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند.

پاره اى از روايات كه در تفسير آيات فوق نازل شده نيز، اين مطلب را تأئيد مى كند.

* * *


1 و 2 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3373.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3373.

4 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 416 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 556، حديث 4 (دار الكتب الاسلامية) ـ تفسير «عياشى»، جلد 2، صفحه 170، حديث 6 (چاپخانه علميه) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 247، حديث 13.

4 ـ تسويل نفس

جمله «سَوَّلْتَ» از ماده «تسويل» به معنى «تزيين» مى باشد، گاهى آن را به معنى «ترغيب» و گاهى به معنى «وسوسه كردن» تفسير كرده اند، كه تقريباً همه به يك معنى باز مى گردد، يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد.

اشاره به اين كه: هنگامى كه هوس هاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود، زشت ترين جنايات، همچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آن چنان زينت مى دهد كه آن را امرى مقدس و ضرورى، تصور مى كند، و اين، دريچه اى است به يك اصل كلى در مسائل روانى كه: هميشه تمايل افراطى نسبت به يك چيز مخصوصاً هنگامى كه توأم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد.

لذا قضاوت صحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس، امكان پذير نيست، و اگر مى بينيم در قاضى عدالت شرط شده است، يكى از دلائلش همين است، و اگر قرآن مجيد در سوره «بقره» آيه 282 مى گويد: إِتَّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللّهُ: «تقوا را پيشه كنيد، خداوند به شما علم و دانش مى دهد» باز اشاره اى به همين روايت است.

* * *

5 ـ دروغگو حافظه ندارد

سرگذشت يوسف(عليه السلام) و داستان او با برادرانش بار ديگر اين اصل معروف را به ثبوت مى رساند كه: دروغگو نمى تواند راز خود را براى هميشه مكتوم دارد; چرا كه واقعيت هاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مى كنند، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارند، و دروغگو كه مى خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد، نمى تواند تمام اين روابط را حفظ كند، به فرض كه چندين رابطه دروغين در پيوند با مسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براى هميشه كار آسانى نيست، و كمترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى مى شود.

علاوه، بسيارى از اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه سرانجام واقعيت را فاش مى كند، و اين درس بزرگى است براى همه كسانى كه به آبرو و حيثيت خويش علاقمنداند كه، هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا را براى خود نخرند.

* * *

6 ـ «صبر جميل» چيست؟

شكيبائى در برابر حوادث سخت و طوفان هاى سنگين نشانه شخصيت، و وسعت روح آدمى است، آن چنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.

يك نسيم ملايم، مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوس هاى بزرگ همچون اقيانوس آرام، بزرگ ترين طوفان ها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آنها بر هم نمى خورد.

گاه انسان ظاهراً شكيبائى مى كند، ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده كه نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است، زشت و بدنما مى سازد.

اما افراد باايمان، قوى الاراده و پرظرفيت، كسانى هستند كه در اين گونه حوادث، هرگز پيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى، كفران و بى تابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، «صبر زيبا» و «صبر جميل» است.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد: در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم: يعقوب(عليه السلام) آن قدر گريه كرد و غصه خورد كه چشمانش را از دست داد، آيا اين منافات با صبر جميل ندارد؟!.

پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن اين كه: قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشك هايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند، يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدا نگويند و نكنند.

از احاديث اسلامى استفاده مى شود: اتفاقاً همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت، به او گرفتند كه: شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك مى شود، ولى چيزى كه خدا را به خشم آورد نمى گويم (تَدْمَعُ الْعَيْنُ وَ يَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لانَقُولُ ما يُسْخِطُ الرَّب).(1)

و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود: لَيْسَ هذَا بُكاءً وَ إِنَّما هذِهِ رَحْمَةٌ: «اين گريه (بى تابى) نيست، اين رحمت (گريه عاطفى) است».(2)

اشاره به اين كه: در سينه انسان قلب است نه سنگ، و طبيعى است كه در برابر مسائل عاطفى واكنش نشان مى دهد، و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است، اين عيب نيست، اين حسن است، عيب آن است كه انسان سخنى بگويد كه خدا را به غضب آورد.

* * *

 

 

19وَ جاءَتْ سَيّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ

20وَ شَرَوْهُ بِثَمَن بَخْس دَراهِمَ مَعْدُودَة وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ

 

ترجمه:

19 ـ و (در همين حال) كاروانى فرا رسيد; و مأمور آب را فرستادند; او دلو خود را در چاه افكند; (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! اين كودكى است (زيبا)»! و اين امر را به عنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند، آگاه بود.

20 ـ و او را به بهاى كمى ـ چند درهم ـ فروختند; و نسبت به (فروختن) او، بى رغبت بودند (; چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود).


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 157 ـ «كافى»، جلد 3، صفحه 262، حديث 45 (دار الكتب الاسلامية) ـ «وسائل الشيعه»، جلد 3، صفحه 280، حديث 3651 (چاپ آل البيت).

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 151، حديث 1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 3، صفحه 281، حديث 3656 (چاپ آل البيت).

 

تفسير:

به سوى سرزمين مصر

يوسف(عليه السلام) در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى را گذرانده، اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهائى وحشتناك را تحمل كند، و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.

چند روز از اين ماجرا گذشت؟ خدا مى داند!

بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روز نوشته اند.(1)

سرانجام، «كاروانى سر رسيد» (وَ جاءَتْ سَيّارَةٌ).(2)

و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود، به سراغ آب فرستادند» (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).(3)

«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَأَدْلى دَلْوَهُ).

يوسف(عليه السلام) از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدائى از فراز چاه مى آيد، و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.

مأمور آب، احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوّت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد، فرياد زد: «مژده باد! اين كودكى است به جاى آب» (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).

كم كم، گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند، ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در «مصر» بفروشند، «اين امر را بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).(4)

البته در تفسير اين جمله، احتمالات ديگرى نيز داده شده، از جمله اين كه:

يابندگان يوسف(عليه السلام)، يافتن او در چاه را مخفى داشتند و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى آنها در مصر بفروشيم.

ديگر اين كه: بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او گاه و بى گاه به كنار چاه مى آمدند، هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف(عليه السلام) را كتمان كردند، تنها گفتند: او غلام ما است، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد كردند كه، اگر پرده از روى كار بر دارد، كشته خواهد شد.

ولى تفسير نخست از همه نزديك تر به نظر مى رسد.

و در پايان آيه مى خوانيم: «خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است» (وَ اللّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ).

* * *

«سرانجام يوسف را به بهاى كمى ـ چند درهم ـ فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَن بَخْس دَراهِمَ مَعْدُودَة).

گر چه در مورد فروشندگان يوسف(عليه السلام) و اين كه چه كسانى بودند گفتگو است، بعضى آنها را برادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى كردند; زيرا در آيات قبل، سخنى از برادران نيست و با پايان آيه قبل كه گذشت، بحث برادران تمام شده است، و ضميرهاى جمع در جمله «أَرْسَلُوا»، و «أَسَرُّوه» و «شَرَوْه» همه به يك مورد يعنى كاروانيان باز مى گردد.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: چرا آنها يوسف(عليه السلام) را كه حداقل غلام پر قيمتى محسوب مى شد، به بهاى اندك و به تعبير قرآن «بِثَمَن بَخْس» فروختند؟

پاسخ اين است: اين معمول است هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى يابند، از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فوراً مى فروشند، و طبيعى است با اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند.

«بَخْس» در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند، و لذا قرآن مى گويد: وَ لاتَبْخَسُوا النّاسَ أَشْياءَهُم: «اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد».(5)

در اين كه يوسف را به چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند؟ باز در ميان مفسران گفتگو است، بعضى 20 درهم، بعضى 22 درهم، بعضى 40 درهم و بعضى 18 درهم نوشته اند، و با توجه به اين كه عدد فروشندگان را ده نفر دانسته اند، سهم هر كدام از اين مبلغ ناچيز روشن است.

و در پايان آيه مى فرمايد: «آنها نسبت به فروختن يوسف، بى اعتنا بودند» (وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ).

در حقيقت اين جمله در حكم بيان علت براى جمله قبل است، اشاره به اين كه: اگر آنها يوسف(عليه السلام) را به بهاى اندك فروختند، به خاطر اين بود كه نسبت به اين معامله بى ميل و بى اعتنا بودند.

اين موضوع، يا به خاطر آن بود كه يوسف(عليه السلام) را كاروانيان، ارزان به دست آورده بودند و انسان چيزى را كه ارزان به دست آورد غالباً ارزان از دست مى دهد.

يا اين كه از اين مى ترسيدند: سرّ آنها فاش شود، و مدعى پيدا كنند.

و يا از اين نظر كه در يوسف(عليه السلام) نشانه هاى غلام بودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود، و به همين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه خريداران!

* * *

 

21وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الأَحاديثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

22وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ

 

ترجمه:

21 ـ و آن كس كه او را از مصر خريد (عزيز مصر) به همسرش گفت: «مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما سودمند باشد; و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم»! و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكّن ساختيم! (ما اين كار را كرديم، تا او را بزرگ داريم; و) از علم تعبير خواب به او بياموزيم; و خداوند بر كار خود پيروز است، ولى بيشتر مردم نمى دانند!

22 ـ و هنگامى كه به بلوغ و قوّت رسيد، ما «حكم» (نبوّت) و «علم» به او داديم; و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم!


1 ـ تفسير «آلوسى»، جلد 12، صفحه 203، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ كاروان را به اين جهت «سيّاره» گفته اند كه دائماً در سير و حركت است.

3 ـ «وارِد» به معنى آب آور، در اصل از «ورود» گرفته شده كه معنى آن ـ همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته ـ قصد آب كردن است، هر چند بعداً توسعه يافته و به هر ورود و دخولى گفته شده است.

4 ـ «بِضاعَة» در اصل از ماده «بَضْع» (بر وزن نذر) به معنى قطعه اى از گوشت است، كه آن را جدا مى كنند، و سپس تعميم يافته و به قطعه مهمى از مال و سرمايه نيز گفته شده است.

«بضعة» به معنى پاره تن و «حسن البضع» به معنى انسان فربه و پرگوشت آمده است، و «بِضْع» (بر وزن حزب) به معنى عدد سه تا ده آمده است (مفردات راغب).

5 ـ هود، آيه 85.

 

تفسير:

در كاخ عزيز مصر

داستان پر ماجراى يوسف(عليه السلام) با برادران، كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در «مصر» شروع شد.

به اين ترتيب كه: يوسف را سرانجام به مصر بردند، و در معرض فروش گذاردند، و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود، نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون مصر را داشت گرديد; چرا كه آنها بودند كه مى توانستند قيمت بيشترى براى اين «غلام ممتاز از تمام جهات» بپردازند، اكنون ببينيم در خانه عزيز مصر چه مى گذرد؟

قرآن مى گويد: «كسى كه در مصر يوسف را خريد، به همسرش سفارش او را كرده گفت: مقام اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن; چرا كه ما اميدواريم بهره فراوانى از اين كودك در آينده ببريم و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم» (وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).(1)

از اين جمله، چنين استفاده مى شود: عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مى برد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزندى براى او باشد.

آنگاه اضافه مى كند: «اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن، متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ).

اين «تمكين» در ارض، يا به خاطر آن بود كه آمدن يوسف به «مصر» و مخصوصاً گام نهادن او در محيط زندگى «عزيز مصر»، مقدمه اى براى قدرت فوق العاده او در آينده شد.

و يا به خاطر اين كه زندگى در قصر عزيز قابل مقايسه با زندگى در قعر چاه نبود، آن شدت تنهائى، گرسنگى وحشت كجا، و اين همه نعمت و رفاه و آرامش كجا؟.

بعد از آن اضافه مى نمايد: «ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الأَحاديثِ).

منظور از «تأويل احاديث» همان گونه كه سابقاً اشاره شد، علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مى توانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.

و يا اين كه منظور وحى الهى است; چرا كه يوسف با گذشتن از گردنه هاى صعب العبور آزمايش هاى الهى، در دربار عزيز مصر اين شايستگى را پيدا كرد كه حامل رسالت و وحى گردد، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد.

در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است. ولى بسيارى از مردم نمى دانند» (وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

يكى از مظاهر عجيب قدرت خداوند و تسلطش بر كارها اين است كه: در بسيارى از موارد، وسائل پيروزى و نجات انسان را به دست دشمنانش فراهم مى سازد، چنان كه در مورد يوسف(عليه السلام) اگر نقشه برادران نبود او هرگز به چاه نمى رفت، و اگر به چاه نرفته بود، به مصر نمى آمد، و اگر به مصر نيامده بود، نه به زندان مى رفت و نه آن خواب عجيب فرعون را تعبير مى كرد و نه سرانجام عزيز مصر مى شد.

در حقيقت خداوند يوسف را با دست برادران بر تخت قدرت نشاند، هر چند آنها چنين تصور مى كردند او را در چاه بدبختى سرنگون ساختند.

* * *

يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف، دستگاه خيره كننده كاخ هاى رؤيائى و ثروت هاى بى كران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد.

و در سوى ديگر، منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مى شد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مى نمود، و در فكر پايان دادن به اين وضع ـ در صورت قدرت ـ بود.

آرى او بسيار چيزها در اين محيط پر غوغاى جديد مشاهده كرد، همواره در قلبش طوفانى از غم و اندوه در جريان بود; چرا كه در آن شرائط، كارى از دستش ساخته نبود و او در اين دوران دائماً مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: «هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد، و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد، ما حكم و علم به او داديم» (وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).

«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ).

«أَشُدّ» از ماده «شَدّ» به معنى گره محكم است، و در اينجا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد.

بعضى گفته اند: «أَشُدّ»، جمعى است كه مفرد ندارد، و بعضى ديگر آن را جمع «شَدّ» (بر وزن سدّ) مى دانند، ولى به هر حال، معنى جمعى آن قابل انكار نيست.

منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا آمده كه: «ما آن را پس از رسيدن يوسف به حد بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم»، يا مقام وحى و نبوت است چنان كه بعضى از مفسران گفته اند.

و يا: منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح خالى از هواپرستى و اشتباه است و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پر ارزش الهى بود، كه خدا به يوسف ـ بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبائى و توكّل ـ داد، كه همه اينها در كلمه «مُحْسِنِين» جمع است.

بعضى از مفسران مجموعه احتمالات حكم و علم را در اينجا سه احتمال ذكر كرده اند:

1 ـ حكم اشاره به مقام نبوت (چون پيامبر حاكم بر حق است) و علم اشاره به علم دين است.

2 ـ حكم به معنى خويشتن دارى در برابر هوس هاى سركش است كه در اينجا اشاره به حكمت عملى است، و علم اشاره به حكمت و دانش نظرى است، و مقدم داشتن حكم بر علم، به خاطر آن است كه: تا انسان تهذيب نفس و خودسازى نكند به علم صحيح راه نمى يابد.

3 ـ حكم به معنى اين است كه: انسان به مقام «نفس مطمئنه» برسد، و تسلط بر خويشتن پيدا كند، آن چنان كه بتواند نفس اماره و وسوسه گر را كنترل كند، و منظور از علم، انوار قدسيه و اشعه فيض الهى است كه از عالم ملكوت بر قلب پاك آدمى پرتوافكن مى شود.(2)

* * *


1 ـ «مَثْوا» به معنى مقام از ماده «ثوى» به معنى اقامت است، ولى در اينجا به معنى موقعيت، مقام و منزلت مى باشد.

2 ـ تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 18، صفحه 111.

 

نكته ها:

1 ـ چرا نام عزيز مصر برده نشده؟

از جمله مسائلى كه در آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه، نام عزيز مصر در آن برده نشده. تنها گفته شده است آن كسى كه از مصر يوسف را خريد.

اما اين كس چه كسى بوده؟ در آيه بيان نگرديده است، در آيات آينده باز مى بينيم يك مرتبه پرده از روى عنوان اين شخص بر داشته نمى شود، و تدريجاً معرفى مى گردد، مثلاً در آيه 25 مى فرمايد: وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ: «هنگامى كه يوسف تسليم عشق زليخا نشد، و به سوى در خروجى فرار كرد آقاى آن زن را دمِ در ناگهان مشاهده كرد».

از اين آيات كه مى گذريم، به آيه 30 مى رسيم كه تعبير «إِمْرَأَة الْعَزِيز» (همسر عزيز) در آن شده است.

اين بيان تدريجى، يا به خاطر آن است كه قرآن طبق سنتى كه دارد هر سخنى را به مقدار لازم بازگو مى كند، كه اين از نشانه هاى فصاحت و بلاغت است.

و يا اين كه: همان گونه كه امروز نيز در ادبيات معمول است، به هنگام ذكر يك داستان از يك نقطه سربسته شروع مى كنند، تا حسّ كنجكاوى خواننده را بر انگيزند و نظر او را به سوى داستان جذب كنند.

* * *

2 ـ ارتباط علم تعبير خواب و كاخ عزيز

نكته ديگرى كه در آيات فوق سؤال انگيز است، اين است كه موضوع آگاهى از تعبير خواب چه رابطه اى با آمدن يوسف(عليه السلام) به كاخ عزيز مصر دارد، كه با «لام» در «لِنُعَلِّمَهُ» كه «لام غايت» است به آن اشاره شده است.

ولى توجه به اين نكته ممكن است پاسخى براى سؤال فوق باشد، كه بسيارى از مواهب علمى را خداوند در مقابل پرهيز از گناه و مقاومت در برابر هوس هاى سركش مى بخشد.

و به تعبير ديگر اين مواهب كه ثمره روشن بينى هاى قلبى است جائزه اى مى باشد كه خداوند به اين گونه اشخاص مى بخشد.

در حالات «ابن سيرين» معبّر معروف خواب، مى خوانيم: او مرد بزازى بود و بسيار زيبا، زنى دل به او بست و با حيله هاى مخصوصى، او را به خانه خود برده درها را به روى او بست، اما او تسليم هوس هاى آن زن نشد و مرتباً مفاسد اين گناه بزرگ را بر او مى شمرد، ولى آتش هوس زن به قدرى سركش بود كه آب موعظه آن را خاموش نمى ساخت.

«ابن سيرين» براى نجات از چنگال او چاره اى انديشيد، برخاست و بدن خود را با اشياء آلوده اى كه در آن خانه بود، چنان كثيف، آلوده و نفرت انگيز ساخت كه هنگامى كه زن آن منظره را ديد از او متنفر شد، و او را از خانه بيرون كرد.

مى گويند: «ابن سيرين» بعد از اين ماجرا فراست و هوشيارى فوق العاده اى در تعبير خواب نصيبش شد،(1) و داستان هاى عجيبى از تعبير خواب او در كتاب ها نوشته اند كه از عمق اطلاعات او در اين زمينه خبر مى دهد.

بنابراين ممكن است يوسف(عليه السلام) اين علم و آگاهى خاص را به خاطر تسلط بر نفس، در مقابل جاذبه فوق العاده همسر عزيز مصر پيدا كرده باشد.

از اين گذشته، در آن عصر و زمان، دربار زمامداران بزرگ، مركز معبران خواب بود و جوان هوشيارى همچون يوسف(عليه السلام) مى توانست در دربار عزيز مصر از تجربيات ديگران آگاهى يابد، و آمادگى روحى را براى افاضه علم الهى در اين زمينه حاصل كند.

به هر حال، اين نه اولين بار و نه آخرين بار است كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوس هاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانش ها مى بخشد، كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست، حديث معروف «أَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ»(2) نيز مى تواند اشاره به اين واقعيت باشد.

اين علم و دانشى نيست كه در محضر استاد خوانده شود، و يا اين كه بى حساب به كسى بدهند. اينها جوائزى است براى برندگان مسابقه جهاد با نفس!.

* * *


1 ـ «الكنى و الألقاب»، جلد 1، صفحه 319 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 678، ماده «سير».

2 ـ «مصباح الشريعة»، صفحه 16 ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 140 و جلد 1، صفحه 225،
حديث 17، (با اندكى تفاوت).

 

3 ـ منظور از «بلوغ أَشُدّ» چيست؟

گفتيم: «أَشُدّ» به معنى استحكام و قوت جسمى و روحى است و «بلوغ أشدّ» به معنى رسيدن به اين مرحله است، ولى اين عنوان، در قرآن مجيد به مراحل مختلفى از عمر انسان اطلاق شده است.

گاهى به معنى سن بلوغ آمده مانند: وَ لاتَقْرَبُوا مالَ الْيَتيمِ إِلاّ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ حَتّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ: «نزديك مال يتيم نشويد مگر به نحو احسن، تا زمانى كه به حد بلوغ برسد».(1)

و گاهى به معنى رسيدن به چهل سالگى است مانند: حَتّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعينَ سَنَة: «تا زمانى كه بلوغ اشد پيدا كند و به چهل سال برسد».(2)

و گاهى به معنى مرحله قبل از پيرى آمده مانند: ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً: «سپس خداوند شما را به صورت اطفالى از عالم چنين بيرون مى فرستد، سپس به مرحله استحكام جسم و روح مى رسيد سپس به مرحله پيرى».(3)

اين تفاوت تعبيرات، ممكن است به خاطر اين باشد كه، انسان براى رسيدن به استحكام روح و جسم مراحلى را مى پيمايد، كه بدون شك رسيدن به حد بلوغ يكى از آنها است، و رسيدن به چهل سالگى كه معمولاً توأم با يك نوع پختگى در فكر و عقل مى باشد، مرحله ديگر است، و همچنين قبل از آن كه انسان قوس نزولى خود را سير كند و به وهن و سستى گرايد.

به هر حال، در آيه مورد بحث منظور همان مرحله بلوغ جسمى و روحى است كه در يوسف(عليه السلام) در آغاز جوانى پيدا شد.

«فخر رازى» در تفسيرش در اين زمينه سخنى دارد كه ذيلاً مى شنويد:

«مدت گردش ماه (تا هنگامى كه به محاق برسد) 28 روز است، هنگامى كه آن را به چهار قسمت تقسيم كنيم، هر قسمتى هفت روز مى شود (كه عدد ايام هفته را تشكيل مى دهد).

لذا دانشمندان احوال بدن انسان را به چهار دوره هفت ساله تقسيم كرده اند:

نخست، هنگامى كه متولد مى شود ضعيف و ناتوان است، هم از نظر جسم و هم از نظر روح، اما به هنگامى كه به سن 7 سالگى رسيد آثار هوش و فكر و قوت جسمانى در او ظاهر مى شود.

آنگاه وارد مرحله دوم مى شود و به تكامل خود ادامه مى دهد، تا چهارده سالگى را پشت سر بگذارد و 15 ساله شود، در اين هنگام به مرحله بلوغ جسمى و روحى رسيده و شهوت جنسى در او به حركت در مى آيد (و با تكميل سال پانزدهم) مكلف مى شود.

باز به تكامل خود ادامه مى دهد تا دوره سوم را به پايان رساند، و مرحله جديدى را طى كند.

و بالاخره با پايان گرفتن دوره چهارم و رسيدن به 28 سالگى مدت رشد و نمو جسمانى پايان مى گيرد، و انسان وارد مرحله تازه اى كه مرحله توقف است مى گردد و اين همان زمان «بلوغ أَشُدّ» است، و اين حالت توقف تا پايان دور پنجم يعنى 35 سالگى ادامه دارد (و از آن به بعد، سير نزولى آغاز مى شود)».(4)

تقسيم بندى فوق، گر چه تا حدودى قابل قبول است ولى دقيق به نظر نمى رسد; زيرا اولاً مرحله بلوغ در پايان دوره دوم نيست و همچنين پايان رشد جسمانى طبق آنچه دانشمندان امروزى مى گويند 25 سالگى است، و بلوغ فكرى كامل طبق بعضى از روايات در چهل سالگى است.(5)

و از همه اينها گذشته، آنچه در بالا گفته شد يك قانون همگانى محسوب نمى شود كه درباره همه اشخاص صادق باشد.

* * *


1 ـ اسراء، آيه 34.

2 ـ احقاف، آيه 15.

3 ـ غافر، آيه 67.

4 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 18، صفحه 111.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 102، حديث 21093 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 6، صفحه 120، حديث 7.

 

4 ـ مواهب الهى بى حساب نيست

آخرين نكته اى كه در اينجا توجه به آن لازم است اين كه: قرآن در آيات فوق به هنگامى كه سخن از دادن حكمت و علم به يوسف مى گويد، اضافه مى كند: «اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» يعنى مواهب الهى حتى به پيامبران بى حساب نيست.

و هر كس به اندازه نيكوكارى و احسانش از درياى بى كران فيض الهى بهره مى گيرد. همان گونه كه يوسف(عليه السلام) در برابر صبر و استقامت در مقابل آن همه مشكلات سهم وافرى نصيبش شد.

* * *

23وَ راوَدَتْهُ الَّتي هُوَ في بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لايُفْلِحُ الظّالِمُونَ

24وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ

 

ترجمه:

23 ـ و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمناى كامجوئى كرد; درها را بست و گفت: «بيا (به سوى آنچه براى تو مهياست)»! (يوسف) گفت: «پناه مى برم به خدا! او (عزيز مصر) صاحب نعمت من است; مقام مرا گرامى داشته; مسلماً ظالمان رستگار نمى شوند»!

24 ـ آن زن قصد او كرد; و او نيز ـ اگر برهان پروردگار را نمى ديد ـ قصد وى مى نمود! اين چنين كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم; چرا كه او از بندگان مخلص ما بود!

 

تفسير:

عشق سوزان همسر عزيز مصر

يوسف، با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، كه قلب همسر عزيز را نيز به سرعت در تسخير خود در آورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند، و با گذشت زمان، اين عشق، روز بروز داغ تر و سوزان تر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار، جز به خدا نمى انديشيد، و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.

امور ديگرى نيز دست به دست هم داد، و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.

نداشتن فرزند از يكسو.

غوطهور بودن در يك زندگى پر تجمل اشرافى از سوى ديگر.

نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى آن چنان كه معمول اشراف و متنعمان است از سوى سوم.

و بى بند و بارى شديد حاكم بر دربار مصر از سوى چهارم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاى شيطانى فرو برد، آن چنان كه سرانجام تصميم گرفت مكنون دل خويش را با يوسف در ميان بگذارد، و از او تقاضاى كامجوئى كند.

او از تمام وسائل و روش ها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند، آن چنان كه قرآن مى گويد: «آن بانوئى كه يوسف در خانه او بود، پى در پى از او تمناى كامجوئى كرد» (وَ راوَدَتْهُ الَّتي هُوَ في بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ).

جمله «راوَدَتْهُ» از ماده «مراوده»، در اصل به معنى جستجوى مرتع و چراگاه است، و مثل معروف: أَلرّائِدُ لايَكْذِبُ قَوْمَهُ: «كسى كه دنبال چراگاه مى رود، به قوم و قبيله خود دروغ نمى گويد» اشاره به همين است.

و همچنين به ميل سرمه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، «مرود» (بر وزن منبر) گفته مى شود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است.

اين تعبير، اشاره به اين است كه، همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود به اصطلاح از طريق مسالمت آميز، و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوت كرد.

سرانجام آخرين راهى كه به نظرش رسيد اين بود: يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالب ترين لباس ها، بهترين آرايش ها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آن چنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو در آورد.

قرآن مى گويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام»!! (وَ غَلَّقَتِ الأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ).

«غَلَّقَت» معنى مبالغه را مى رساند، و نشان مى دهد او همه درها را محكم بست، و اين خود مى رساند كه يوسف را به محلى از قصر كشانده كه از اطاق هاى تو در توئى تشكيل شده بود، و به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست، تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد.

به علاوه، او شايد با اين عمل مى خواست به يوسف بفهماند نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد; چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.

در اين هنگام كه يوسف(عليه السلام) همه جريان ها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: به خدا پناه مى برم» (قالَ مَعاذَ اللّهِ).

يوسف(عليه السلام) به اين ترتيب خواسته نامشروع همسر عزيز را با قاطعيت رد كرد، و به او فهماند كه هرگز در برابر او تسليم نخواهد شد، و در ضمن اين واقعيت را به او و به همه كس فهماند، كه در چنين شرائط سخت و بحرانى براى رهائى از چنگال وسوسه هاى شيطان، و آنها كه خلق و خوى شيطانى دارند، تنها راه نجات، پناه بردن به خداست، خدائى كه خلوت و جمع براى او يكسان است، و هيچ چيز در برابر اراده اش مقاومت نمى كند.

او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانگى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.

سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، «من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مى كنم، و در كنار سفره او هستم، و او مقام مرا گرامى داشته است»؟ (إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ).

آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلماً ستمگران رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لايُفْلِحُ الظّالِمُونَ).

* * *

در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كه قرآن با تعبير پر معنائى از آن چنين سخن مى گويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود»! (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ).

در معنى اين جمله، ميان مفسران گفتگوى بسيار است كه مى توان همه را در سه تفسير زير خلاصه كرد:

1 ـ همسر عزيز تصميم بر كامجوئى از يوسف داشت، و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد.

يوسف(عليه السلام) هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخاسته بود، و هنوز همسرى نداشت، در برابر هيجان انگيزترين صحنه هاى جنسى قرار گرفته بود كه، هر گاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» حائل نمى شد، چنين تصميمى را مى گرفت!

بنابراين، تفاوت ميان «همّ» (قصد) همسر عزيز و يوسف اين بود كه از يوسف، مشروط بود به شرطى كه حاصل نشد (يعنى عدم وجود برهان پروردگار) ولى از همسر عزيز مطلق بود و چون داراى چنين مقام تقوا و پرهيزكارى نبود، چنين تصميمى را گرفت و تا آخرين مرحله پاى آن ايستاد، تا پيشانيش به سنگ خورد.

نظير اين تعبير، در ادبيات عرب و فارسى نيز داريم، مثل اين كه مى گوئيم: افراد بى بند و بار تصميم گرفتند ميوه هاى باغ فلان كشاورز را غارت كنند، من هم اگر ساليان دراز در مكتب استاد تربيت نشده بودم، چنين تصميمى را مى گرفتم.

بنابراين، تصميم يوسف مشروط به شرطى بود كه حاصل نشد، و اين امر نه تنها با مقام عصمت و تقواى يوسف منافات ندارد، كه توضيح و بيان اين مقام والا است.

طبق اين تفسير از يوسف(عليه السلام)، هيچ حركتى كه نشانه تصميم بر گناه باشد سر نزده است، بلكه در دل، تصميم هم نگرفته است.

بنابراين، بعضى روايات كه مى گويد: يوسف آماده كام گيرى از همسر عزيز شد، و حتى لباس را از تن بيرون كرد، و تعبيرات ديگرى(1) كه ما از نقل آن شرم داريم، همه بى اساس و مجعول است، و اينها اعمالى است كه در خور افراد آلوده، بى بند و بار، ناپاك و نادرست است، چگونه مى توان يوسف را با آن قداست روح و مقام تقوا به چنين كارهائى متهم ساخت.

جالب اين كه: در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام)، همين تفسير اول در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است، آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مى پرسد: آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟

فرمود: آرى.

گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست؟ «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ».

امام(عليه السلام) فرمود: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ لَوْلا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ لَهَمَّ بِها كَما هَمَّتْ بِهِ، لكِنَّهُ كانَ مَعْصُوماً وَ الْمَعْصُومُ لايَهُمُّ بِذَنْب وَ لايَأْتِيهِ... فَقالَ الْمَأْمُونُ لِلّهِ دَرُّكَ يا أَبَا الْحَسَنِ!:

«همسر عزيز تصميم به كامجوئى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مى گرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود» مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن!(2)

2 ـ تصميم همسر عزيز مصر و يوسف، هيچ كدام مربوط به كامجوئى جنسى نبود، بلكه تصميم بر حمله و زدن يكديگر بود، همسر عزيز به خاطر اين كه در عشق شكست خورده بود، و روح انتقامجوئى در وى پديد آمده بود، و يوسف به خاطر دفاع از خويشتن و تسليم نشدن در برابر تحميل آن زن.

از جمله قرائنى كه براى اين موضوع ذكر كرده اند، اين است كه همسر عزيز تصميم خود را بر كامجوئى خيلى قبل از اين گرفته بود، و تمام مقدمات آن را انجام داده بود، بنابراين، جاى اين نداشت كه قرآن بگويد او تصميم بر اين كار گرفت; چرا كه اين لحظه، لحظه تصميم نبود.

ديگر اين كه، پيدا شدن حالت خشونت و انتقامجوئى، پس از اين شكست، طبيعى است; زيرا او تمام آنچه را در توان داشت از طريق ملايمت با يوسف(عليه السلام)به خرج داد، و چون نتوانست از اين راه در او نفوذ كند به حربه ديگر متوسل شد كه حربه خشونت بود.

سوم اين كه، در ذيل اين آيه مى خوانيم: كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ: «ما هم بدى و هم فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم» «فحشاء»، همان آلودگى به بى عفتى است، و «سوء»، نجات از چنگالِ درگيرى، زد و خورد و احياناً قتل همسر عزيز مصر.(3)

به هر حال، يوسف چون برهان پروردگار را ديد، از گلاويز شدن به آن زن خوددارى كرد، مبادا به او حمله كند و او را مضروب سازد و اين خود دليلى شود كه او قصد تجاوز را داشته، لذا ترجيح داد خود را از آن محل دور سازد، و به سوى در فرار كند.

3 ـ بدون شك، يوسف جوانى بود با تمام احساسات جوانى، هر چند غرائز نيرومند او تحت فرمان عقل و ايمان او بود، ولى طبيعى است هر گاه چنين انسانى در برابر صحنه هاى فوق العاده هيجان انگيز قرار گيرد، طوفانى در درون او بر پا مى شود، و غريزه و عقل به مبارزه با يكديگر بر مى خيزند، هر قدر امواج عوامل تحريك كننده نيرومندتر باشد، كفه غرائز، قوت مى گيرد، تا آنجا كه ممكن است در يك لحظه زودگذر به آخرين مرحله قدرت برسد، آن چنان كه اگر از اين مرحله، گامى فراتر رود، لغزشگاه هولناكى است، ناگهان نيروى ايمان و عقل به هيجان در مى آيد، و به اصطلاح بسيج مى شود و كودتا مى كند، و قدرت غريزه را كه تا لب پرتگاه كشانيده بود به عقب مى راند.

قرآن مجيد اين لحظه زودگذر حساس و بحرانى را، كه در ميان دو زمان آرامش و قابل اطمينان قرار گرفته بود، در آيه فوق، ترسيم كرده است، بنابراين منظور از جمله «هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» اين است: در كشمكش غريزه و عقل، يوسف تا لب پرتگاه كشيده شد، اما ناگهان، بسيج فوق العاده نيروى ايمان و عقل، طوفان غريزه را در هم شكست،(4) تا كسى گمان نكند اگر يوسف توانست خود را از اين پرتگاه برهاند، كار ساده اى انجام داده; چرا كه عوامل گناه و هيجان در وجود او، ضعيف بود، نه! هرگز، او نيز براى حفظ پاكى خويش در اين لحظه حساس دست به شديدترين مبارزه و جهاد با نفس زد.

* * *

قرآن در بخش ديگر اين آيه توجه مى دهد كه الطاف خداوند يوسف را از اين معركه نجات داد، لذا مى افزايد: «ما اين چنين برهان خويش را به يوسف نشان داديم، تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ).

«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ).

اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را بيارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهائى يابد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزگارى و عمل پاك، خود را ساخته بود، و قلب و جان او از تاريكى هاى شرك، پاك و خالص شده بود، و به همين دليل، شايستگى چنين امداد الهى را داشت.

ذكر اين دليل نشان مى دهد: اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف(عليه السلام) مى شتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و عباد اللّه المخلصين وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «جامع البيان»، جلد 12، صفحات 241 و 242، ذيل آيه مورد بحث (دار الفكر) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 326 و 327.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 421 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 82 ـ «عيون الاخبار»،
جلد 1، صفحه 200 (انتشارات جهان).

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 11، صفحه 72.

4 ـ اقتباس از تفسير «فى ظلال»، جلد 4، صفحه 711، ذيل آيه مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ منظور از «ربّ» در جمله «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ» كيست؟

در اين كه منظور از «ربّ» چه كسى است؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است، اكثر مفسران ـ چنان كه مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و نويسنده «المنار» در «المنار» مى گويد ـ «ربّ» را به معنى وسيع كلمه گرفته اند، و گفته اند: منظور از آن «عزيز مصر» است، كه در احترام و اكرام يوسف(عليه السلام)، فرو گذار نمى كرد، و از همان آغاز كار، سفارش يوسف را با جمله «أَكْرِمِى مَثْواه» به همسرش نمود.

و گمان اين كه كلمه «ربّ» در اين معنى به كار نمى رود، كاملاً اشتباه است; زيرا در همين سوره چندين بار كلمه «ربّ» به غير از خدا، اطلاق شده است، گاهى از زبان يوسف(عليه السلام) و گاهى از زبان غير يوسف(عليه السلام).

مثلاً در داستان تعبير خواب زندانيان مى خوانيم: يوسف به آن زندانى كه بشارت آزادى داده بود گفت: مرا به «ربّ» خود (سلطان مصر) يادآورى كن (وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْني عِنْدَ رَبِّكَ).(1)

و باز، از زبان يوسف مى خوانيم: هنگامى كه فرستاده فرعون مصر نزد او آمد، گفت: به نزد «ربّ» خود (فرعون) بازگرد، و از او بخواه تحقيق كند، چرا زنان مصر دست هاى خود را بريدند: «فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُن».(2)

و در آيه 41 همين سوره، از زبان يوسف، و در ذيل آيه 42 از زبان قرآن مى خوانيم كلمه «ربّ» به مالك و صاحب نعمت، اطلاق شده است.

بنابراين، ملاحظه مى كنيد در همين سوره، در چهار مورد، (غير از مورد بحث) كلمه «ربّ» به غير خدا اطلاق شده است، هر چند در همين سوره و سوره هاى ديگر قرآن، اين كلمه كراراً به پروردگار جهان گفته شده است.

بنابراين منظور اين است كه: اين كلمه مشترك است، و به هر دو معنى اطلاق مى گردد.

ولى به هر حال، بعضى از مفسرين، ترجيح داده اند كلمه «ربّ» در آيه مورد بحث «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ»، به معنى خداوند است; زيرا كلمه «اللّه» كه قبل از آن ذكر شده، سبب مى شود: ضمير به آن بر گردد، و در اين صورت معنى جمله چنين مى شود: «من به خدا پناه مى برم، خدائى كه پروردگار من است و مقام و منزلت مرا گرامى داشت، و هر نعمتى دارم از ناحيه او است».

اما با توجه به سفارش عزيز مصر، با جمله «أَكْرِمِى مَثْواه» و تكرار آن در آيه مورد بحث، معنى اول را تقويت مى كند.

در «تورات» «سفر پيدايش»، فصل 39، شماره هاى 7 و 8 و 9 چنين آمده: «و بعد از اين مقدمات، واقع شد اين كه «زنِ آقايش» چشمان خود را بر يوسف انداخته به او گفت: با من بخواب، اما او ابا نموده، به زنِ آقايش گفت: اينك آقايم به آنچه با من در خانه است عارف نيست، و تمامى ما يملكش به دست من سپرده است، در اين خانه از من بزرگ ترى نيست و از من چيزى مضايقه نكرده است جز تو، چون كه زن او مى باشى پس اين قباحت عظيم را چگونه خواهم كرد، به خدا گناه بورزم...».(3)

اين جمله هاى «تورات» نيز مؤيد معنى اول است.(4)

* * *


1 ـ يوسف، آيه 42.

2 ـ يوسف، آيه 50.

3 ـ «و بعد از اين امور واقع شد كه زن آقايش بر يوسف نظر انداخته گفت: با من هم خواب شو، اما او ابا نموده به زن آقاى خود گفت: اينك آقايم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و آنچه دارد به دست من سپرده است * بزرگ ترى از من در خانه نيست و چيزى از من دريغ نداشته جز تو چون زوجه او مى باشى، پس چگونه مرتكب اين شرارت بزرگ بشوم وبه خدا خطا ورزم»؟ (كتاب مقدس، عهد عتيق، سفر پيدايش، باب 39، شماره هاى 7 و 8 و 9، مطابق ترجمه انجمن پخش كتب مقدسه درميان ملل، صفحه 61)، آنچه نقل شد مطابق متن تطبيقى است.

4 ـ تفاوت نقل تورات و قرآن مجيد در اين است كه عبارت بالا در قرآن از ناحيه همسر عزيز و پاسخ يوسف مربوط به زمانى است كه زليخا درها را بسته و اعلام آمادگى كرده و از ناحيه يوسف دست ردّ به سينه او خورده است.

اما در تورات اين ماجرا در پيشنهادى قبل از چنين موقعيتى رخ داده، يعنى پس از اين برخورد، همسر عزيز در زمانى ديگر از غفلت يوسف استفاده كرد، درها را بسته تا او را در تنگنا قرار دهد و يوسف فرار كرده و...» (همان مدرك، جمله 11 به بعد).

 

2 ـ منظور از برهان پروردگار چيست؟

«برهان» در اصل مصدر «بَرَه» به معنى سفيد شدن است، و سپس به هر گونه دليل محكم و نيرومند كه موجب روشنائى مقصود شود، برهان گفته شده است، بنابراين برهان پروردگار كه باعث نجات يوسف شد، يك نوع دليل روشن الهى بوده است كه مفسران درباره آن احتمالات زيادى داده اند، از جمله:

1 ـ علم و ايمان و تربيت انسانى و صفات برجسته.

2 ـ آگاهى او نسبت به حكم تحريم زنا.

3 ـ مقام نبوت و معصوم بودن از گناه.

4 ـ يك نوع امداد و كمك الهى، كه به خاطر اعمال نيكش در اين لحظه حساس به سراغ او آمد.

5 ـ از روايتى استفاده مى شود كه: در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مى شد، ناگهان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره، خيره به او نگاه مى كند، و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و لباسى به روى بت افكند، مشاهده اين منظره، طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورده، گفت: تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص، شرم دارى، چگونه ممكن است من از پروردگارم، كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاه ها باخبر است، شرم و حيا نكنم؟.(1)

اين احساس، توان و نيروى تازه اى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند.

در عين حال، هيچ مانعى ندارد كه تمام اين معانى يكجا منظور باشد; زيرا همه در مفهوم عام «برهان» جمع است، و در آيات قرآن و روايات، كلمه «برهان» به بسيارى از معانى فوق اطلاق شده است.

اما روايات بى مدركى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند: يوسف تصميمش را بر گناه گرفته بود كه ناگهان در يك حالت مكاشفه جبرئيل يا يعقوب را مشاهده كرد، كه انگشت خود را با دندان مى گزيد، يوسف اين منظره را كه ديد و عقب نشينى كرد، اين گونه روايات هيچ سند معتبرى ندارد، و به روايات اسرائيلى مى ماند، زائيده مغزهاى انسان هاى كوتاه فكرى است كه هرگز مقام انبياء را درك نكرده اند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 422 ـ تفسير «قرطبى»، جلد پنجم، صفحه 3398 ـ «بحار الانوار»،
جلد 12، صفحات 225 و 266، حديث 35 (با اندكى تفاوت).

 

3 ـ جهاد با نفس

مى دانيم: در اسلام برترين جهاد، جهاد با نفس است، كه در حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) «جهاد اكبر» خوانده شده، يعنى برتر از جهاد با دشمن كه «جهاد اصغر» نام دارد، اصولاً تا جهاد اكبر به معنى واقعى در انسان پياده نشود، در جهاد با دشمن پيروز نخواهد شد.

در قرآن مجيد صحنه هاى مختلفى از ميدان جهاد اكبر در رابطه با پيامبران و ساير اولياى خدا ترسيم شده است، كه سرگذشت يوسف و داستان عشق آتشين همسر عزيز مصر، يكى از مهم ترين آنها است.

گر چه قرآن مجيد تمام زواياى آن را به خاطر اختصار تشريح نكرده، ولى با يك جمله كوتاه «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» شدت اين طوفان را بيان كرده است.

يوسف به سه دليل از ميدان اين مبارزه روسفيد در آمد.

نخست اين كه: خود را به خدا سپرد، و پناه به لطف او برد (قالَ مَعاذَ اللّه).

و ديگر اين كه: توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد، و يا توجه به نعمت هاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيط امن و آرامى رسانيد، وى را بر آن داشت كه به گذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد، و تسليم طوفان هاى زودگذر نشود.

سوم اين كه: خودسازى يوسف و بندگى توأم با اخلاص او كه از جمله «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ» استفاده مى شود، به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ، در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حملهور بود، زانو نزند.

و اين درسى است براى همه انسان هاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند.

امير مؤمنان على(عليه السلام) در دعاى «صباح» چه زيبا مى فرمايد:

وَ إِنْ خَذَلَنِي نَصْرُكَ عِنْدَ مُحارَبَةِ النَّفْسِ وَ الشَّيْطانِ فَقَدْ وَكَلَنِي خِذْلانُكَ إِلى حَيْثُ النَّصَبِ وَ الْحِرْمانِ: «اگر به هنگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمان مى سپارد، و اميدى به نجات من نيست».(1)

در حديثى مى خوانيم: أَنَّ النَّبِيَّ(صلى الله عليه وآله) بَعَثَ سَرِيَّةً فَلَمّا رَجَعُوا قالَ مَرْحَباً بِقَوْم قَضَوُا الْجِهادَ الأَصْغَرَ وَ بَقِيَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الأَكْبَرُ، فَقِيلَ يا رَسُولَ اللّهِ مَا الْجِهادُ الأَكْبَرُ قالَ جِهادُ النَّفْسِ:

«پيامبر(صلى الله عليه وآله) گروهى از مسلمانان را به سوى جهاد فرستاد، هنگامى كه (با تن هاى خسته و بدن هاى مجروح) بازگشتند، فرمود: آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آنها باقى مانده.

عرض كردند: اى رسول خدا! جهاد اكبر چيست؟ فرمود: جهاد با نفس».(2)

على(عليه السلام) مى فرمايد: الْمُجاهِدُ مَنْ جاهَدَ نَفْسَهُ: «مجاهد حقيقى كسى است كه با هوس هاى سركش نفس بجنگد».(3)

و از امام صادق(عليه السلام) نقل شده: مَنْ مَلَكَ نَفْسَهُ إِذا رَغِبَ، وَ إِذا رَهِبَ، وَ إِذا اشْتَهى، وَ إِذا غَضِبَ، وَ إِذا رَضِيَ، حَرَّمَ اللّهُ جَسَدَهُ عَلَى النّارِ:

«كسى كه بر خويشتن در چند حالت مسلط باشد: به هنگام تمايل، به هنگام ترس، به هنگام شهوت، به هنگام غضب و به هنگام رضايت و خشنودى از كسى (آن چنان بر اراده خويش مسلط باشد كه اين امور، او را از فرمان خدا منحرف نسازد) خداوند جسد او را بر آتش حرام مى كند».(4)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 84، صفحه 339 و جلد 91، صفحه 243.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 122 (جلد 15، صفحه 161، حديث 20208، چاپ آل البيت) ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 12، حديث 3 (دار الكتب الاسلامية).

3 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 124 (جلد 15، صفحه 163، حديث 20217، چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 65 (با اندكى تفاوت).

4 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 11، صفحه 123 (جلد 15، صفحه 162، حديث 20215، چاپ آل البيت) ـ «مستدرك»، جلد 11، صفحه 323، حديث 13158 ـ 4 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 67، صفحه 315، جلد 68، صفحه 358.

4 ـ پاداش اخلاص

همان گونه كه در تفسير آيات فوق اشاره كرديم، قرآن مجيد نجات يوسف از اين گرداب خطرناك، كه همسر عزيز بر سر راه او ايجاد كرده بود، به خدا نسبت مى دهد، و مى گويد: ما سوء و فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم.

ولى با توجه به جمله بعد كه مى گويد: «او از بندگان مخلص ما بود»، اين حقيقت روشن مى شود كه: خداوند بندگان مخلص خود را هرگز در اين لحظات بحرانى تنها نمى گذارد، و كمك هاى معنوى خود را از آنان دريغ نمى دارد، بلكه با الطاف خفيّه خود و مددهاى غيبى كه توصيف آن با هيچ بيانى ممكن نيست، بندگان خود را حفظ مى كند، و اين در واقع پاداشى است كه خداى بزرگ به اين گونه بندگان مى بخشد، پاداش پاكى و تقوا و اخلاص.

ضمناً تذكر اين نكته نيز لازم است كه: در آيات فوق يوسف از بندگان مخلص (بر وزن مطلق) به صورت اسم مفعولى ذكر شده يعنى خالص شده، نه به صورت مخلص (بر وزن محسن) به صورت اسم فاعلى كه به معنى خالص كننده است.

دقت در آيات قرآن، نشان مى دهد: مخلِص (به كسر لام) بيشتر در مواردى به كار رفته است، كه انسان در مراحل نخستين تكامل و در حال خود سازى بوده است، مانند: فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّين: «هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند».(1)

وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ: «به آنها فرمان داده نشد، مگر اين كه خدا را با اخلاص پرستش كنند».(2)

ولى مخلَص (بفتح لام) به مرحله عالى كه پس از مدتى جهاد با نفس، حاصل مى شود گفته شده است، همان مرحله اى كه شيطان از نفوذ وسوسه اش در انسان مأيوس مى شود، و خداوند مراقبت مى كند آلودگى پيدا نكنند، يعنى مخلِص (خالص كننده) خداست و انسانِ پاك، مخلَص (خالص شده) است و در حقيقت بيمه الهى مى گردد، لذا مى فرمايد: قالَ فَبِعِزَّتِكَ لاَ ُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ: «شيطان گفت: به عزتت سوگند كه همه آنها را گمراه مى كنم * مگر بندگان مخلصت را».(3)

و يوسف به اين مرحله رسيده بود كه در آن حالت بحرانى، همچون كوه استقامت كرد، و بايد كوشيد تا به اين مرحله رسيد.

* * *


1 ـ عنكبوت، آيه 65.

2 ـ بينه، آيه 5.

3 ـ ص، آيات 82 و 83.

5 ـ متانت و عفت بيان

از شگفتى هاى قرآن و از نشانه هاى اعجاز آن، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده، ركيك، ناموزون، مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابداً متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس، متناسب و هم رنگ افكار و محيط اوست.

در ميان تمام سرگذشت هائى كه قرآن نقل كرده، يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.

داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مى گويد.

گويندگان و نويسندگان، هنگامى كه با اين گونه صحنه ها روبرو مى شوند، يا ناچارند براى ترسيم چهره قهرمانان و صحنه هاى اصلى داستان، جلو زبان يا قلم را رها نموده و به اصطلاح حق سخن را ادا كنند ـ گو اين كه هزار گونه تعبيرات تحريك آميز، يا زننده و غير اخلاقى به ميان آيد ـ

و يا مجبور مى شوند براى حفظ نزاكت و عفت زبان و قلم، پاره اى از صحنه ها را در پرده اى از ابهام بپيچند، و به خوانندگان و شنوندگان ـ به طور سربسته ـ تحويل دهند!

گوينده و نويسنده هر قدر مهارت داشته باشد، غالباً گرفتار يكى از اين دو اشكال مى شود.

آيا مى توان باور كرد فردى درس نخوانده، ترسيم دقيق و كاملى از باريكترين و حساس ترين فصول چنين عشق شورانگيزى بنمايد، بدون اين كه كوچك ترين تعبير تحريك آميز و دور از عفتى به كار برد.

ولى قرآن در ترسيم صحنه هاى حساس اين داستان، به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته، و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.

مى دانيم از همه صحنه هاى اين داستان، حساس تر شرح ماجراى آن «خلوتگاه عشق» است كه «ابتكار» و «هوس» همسر عزيز مصر، دست به دست هم دادند و آن را به وجود آوردند.

قرآن در شرح اين ماجرا همه گفتنى ها را گفته، اما كوچك ترين انحرافى از اصول عفت سخن، پيدا نكرده است، آنجا كه مى گويد:

وَ راوَدَتْهُ الَّتي هُوَ في بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لايُفْلِحُ الظّالِمُون:

«و بانوئى كه يوسف در خانه او بود، از وى تقاضا و خواهش كامجوئى كرد، تمام درها را بست و گفت: بشتاب به سوى آنچه براى تو مهيا شده، گفت: از اين كار به خدا پناه مى برم، او (عزيز مصر) بزرگ و صاحب من است، مرا گرامى داشته، مسلماً ظالمان (و آلودگان) رستگار نخواهند شد».(1)

* * *

 


1 ـ يوسف، آيه 23.

 

6 ـ نكات قابل دقت در اين آيه

1 ـ كلمه «راوَد» در جائى به كار برده مى شود، كه كسى با اصرار آميخته به نرمش و ملايمت چيزى را از كسى بخواهد (اما همسر عزيز مصر چه چيز از يوسف خواسته بود) چون روشن بوده، قرآن به همين كنايه واضح قناعت نموده و نامى از آن نبرده است.

2 ـ قرآن در اينجا حتى تعبير «إِمْرَأَةُ الْعَزِيز» (يعنى همسر عزيز مصر) را به كار نمى برد، بلكه مى گويد: الَّتي هُوَ في بَيْتِها: «بانوئى كه يوسف در خانه او بود» تا به پرده پوشى و عفت بيان نزديك تر باشد، ضمناً با اين تعبير، حسّ حق شناسى يوسف را نيز مجسم ساخته، همان طور كه مشكلات يوسف را در عدم تسليم در برابر چنين كسى كه زندگى او در اختيار وى مى باشد مجسم مى كند.

3 ـ «غَلَّقَتِ الأَبْوابَ» كه معنى مبالغه را مى رساند و دلالت مى كند: تمام درها را به شدت بست، و اين ترسيمى از آن صحنه هيجان انگيز است.

4 ـ جمله «قالَتْ هَيْتَ لَكَ» كه معنى آن «بشتاب به سوى آنچه براى تو مهياست» يا «بيا كه من در اختيار توام» آخرين سخن از زبان همسر عزيز براى رسيدن به وصال يوسف است، ولى در عبارتى سنگين، پرمتانت و پر معنى و بدون هيچ گونه جنبه تحريك آميز و بدآموز.

5 ـ جمله «مَعاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ» كه يوسف در پاسخ دعوت آن زن زيباى افسونگر گفت، به گفته اكثر مفسران به اين معنى است: پناه به خدا مى برم، عزيز مصر همسر تو، بزرگ و صاحب من است و به من احترام مى گذارد، و اعتماد نموده، چگونه به او خيانت كنم؟ اين كار هم خيانت است و هم ظلم و ستم «إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُون» و به اين ترتيب، كوشش يوسف را براى بيدار ساختن عواطف انسانى همسر عزيز مصر تشريح مى كند.

6 ـ جمله «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» از يك طرف ترسيم دقيقى از آن خلوتگاه عشق است، كه آن چنان وضع تحريك آميز بوده كه اگر يوسف هم مقام «عقل» يا «ايمان» يا «عصمت» نداشت گرفتار شده بود.

و از طرف ديگر پيروزى نهائى يوسف را در چنين شرايطى بر ديو شهوت طغيانگر به طرز زيبائى توصيف نموده.

جالب اين كه، تنها كلمه «هَمَّ» به كار برده شده، يعنى «همسر عزيز مصر تصميم خود را گرفته بود، و يوسف هم اگر برهان پروردگار را نمى ديد، تصميم خود را مى گرفت» آيا كلمه اى متانت آميزتر از كلمه «قصد و تصميم» در اينجا مى توان پيدا كرد؟!.

* * *

 

 

25وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَليمٌ

26قالَ هِيَ راوَدَتْني عَنْ نَفْسي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ

27وَ إِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُر فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصّادِقينَ

28فَلَمّا رَأى قَميصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُر قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ

29يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ

 

ترجمه:

25 ـ و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مى كرد); و پيراهن او را از پشت (كشيد و) پاره كرد. و در اين هنگام، آقاى آن زن را نزديك در يافتند! آن زن گفت: «كيفر كسى كه بخواهد نسبت به اهل تو خيانت كند، جز زندان و يا عذاب دردناك، چه خواهد بود»؟!

26 ـ (يوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوى خود دعوت كرد»! و در اين هنگام، شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد كه: «اگر پيراهن او از پيش رو پاره شده، آن زن راست مى گويد; و او از دروغگويان است.

27 ـ و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ مى گويد; و او از راستگويان است».

28 ـ هنگامى كه (عزيز مصر) ديد پيراهن او (يوسف) از پشت پاره شده، گفت: «اين از مكر و حيله شما زنان است; كه مكر و حيله شما زنان، عظيم است!

29 ـ يوسف! از اين موضوع، صرف نظر كن! و تو اى زن نيز از گناهت استغفار كن، كه از خطاكاران بودى»!

 
تفسير:

طشت رسوائى همسر عزيز از بام افتاد!

مقاومت سرسختانه يوسف(عليه السلام) همسر عزيز را تقريباً مأيوس كرد، ولى يوسف(عليه السلام) كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوه گر و هوس هاى سركش نفس، پيروز شده بود، احساس كرد اگر بيش از اين در آن لغزش گاه بماند خطرناك است، بايد خود را از آن محل دور سازد، لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد تا در را باز كند و خارج شود، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند، او نيز به دنبال يوسف به سوى در دويد تا مانع خروج او شود، و براى اين منظور، پيراهن او را از پشت سر گرفت و به عقب كشيد، به طورى كه پشت پيراهن از طرف طول پاره شد» (وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر).

«استباق» در لغت به معنى سبقت گرفتن دو يا چند نفر از يكديگر است، و «قدّ» به معنى پاره شده از طرف طول است، همان گونه كه «قطّ» به معنى پاره شدن از عرض است، لذا در حديث داريم: كانَتْ ضَرَباتُ عَلِىِّ بْنِ أَبِيْطالِبِ(عليه السلام)أَبْكاراً كانَ إِذَا اعْتَلى قَدَّ، وَ إِذَا اعْتَرَضَ قَطَّ: «ضربه هاى على بن ابيطالب(عليه السلام) در نوع خود بى سابقه بود، هنگامى كه از بالا ضربه مى زد، تا بپائين مى شكافت و هنگامى كه از عرض، ضربه مى زد دو نيم مى كرد».(1)

ولى هر طور بود، يوسف(عليه السلام) خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، قرآن مى گويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند» (وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ).

«الفيت» از ماده «اِلفاء» به معنى يافتن ناگهانى است، و تعبير از شوهر به «سيّد» به طورى كه بعضى از مفسران گفته اند، طبق عرف و عادت مردم مصر بوده كه زن ها شوهر خود را «سيّد» خطاب مى كردند، و در فارسى امروز هم زنان از همسر خود تعبير به «آقا» مى كنند.

در اين هنگام همسر عزيز از يكسو خود را در آستانه رسوائى ديد.

و از سوى ديگر شعله انتقامجوئى از درون جان او زبانه مى كشيد.

نخستين چيزى كه به نظرش آمد اين بود كه با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود»؟! (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَليمٌ).

جالب اين كه: اين زن خيانتكار تا خود را در آستانه رسوائى نديده بود، فراموش كرده بود كه همسر عزيز مصر است، ولى در اين موقع با تعبير «أَهْلِك» (خانواده تو) مى خواهد حس غيرت عزيز را برانگيزد كه، من مخصوص توام نبايد ديگرى چشم طمع در من بدوزد!، اين سخن بى شباهت به گفتار فرعون مصر در عصر موسى(عليه السلام)نيست، كه به هنگام تكيه بر تخت قدرت مى گفت:
أَ لَيْسَ لي مُلْكُ مِصْر: «آيا كشور مصر از آن من نيست».(2)

اما به هنگامى كه تخت و تاج خود را در خطر، و ستاره اقبال خويش را در آستانه افول ديد گفت: اين دو برادر (موسى و هارون) مى خواهند شما را از «سرزمينتان»! خارج سازند، «يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ».(3)

نكته قابل توجه ديگر اين كه، همسر عزيز مصر، هرگز نگفت يوسف قصد سوئى درباره من داشته، بلكه درباره ميزان مجازات او با عزيز مصر صحبت كرد، آن چنان كه گوئى اصل مسأله مسلّم است، و سخن از ميزان كيفر و چگونگى مجازات او است، و اين تعبير حساب شده، در آن لحظه اى كه مى بايست آن زن دست و پاى خود را گم كند، نشانه شدت حيله گرى او است.(4)

و باز اين تعبير كه اول سخن از زندان مى گويد، و بعد گوئى به زندان هم قانع نيست، پا را بالاتر مى گذارد و از «عذاب اليم» كه تا سر حد شكنجه و اعدام پيش مى رود، حرف مى زند.

* * *

يوسف(عليه السلام) در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد، و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و گفت: «او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِيَ راوَدَتْني عَنْ نَفْسي).

بديهى است در چنين ماجرائى هر كس، در آغاز كار به زحمت مى تواند باور كند، جوان نوخاسته برده اى بدون همسر، بى گناه باشد، و زن شوهردار ظاهراً با شخصيتى، گناهكار، بنابراين، شعله اتهام، بيشتر دامن يوسف را مى گيرد، تا همسر عزيز را!.

ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمى دهد اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعله هاى تهمت بسوزد، قرآن مى فرمايد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مى گويد، و يوسف دروغگو است» (وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ).

* * *

«و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مى گويد و يوسف راستگو است» (وَ إِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُر فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصّادِقينَ).

چه دليلى از اين زنده تر; چرا كه اگر تقاضا از طرف همسر عزيز بوده، او به پشت سر يوسف دويده است، و يوسف در حال فرار بوده كه پيراهنش را چسبيده، مسلماً از پشت سر پاره مى شود.

و اگر يوسف به همسر عزيز هجوم برده و او فرار كرده، يا رو در رو به دفاع از خويش برخاسته، مسلماً پيراهن يوسف از جلو پاره خواهد شد، و چه جالب است كه اين مسأله ساده يعنى پاره شدن پيراهنى، مسير زندگى بى گناهى را تغيير دهد و همين امر كوچك سندى بر پاكى او، و دليلى بر رسوائى مجرمى گردد!.

* * *

عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت سر پاره شده (مخصوصاً با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود) رو به همسرش كرده گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمّا رَأى قَميصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُر قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ).

* * *

در اين هنگام، عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز برملا، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد رود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سر پوش نهد، رو به يوسف كرده گفت: «يوسف تو صرف نظر كن، و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).

سپس رو به همسرش كرده، گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ).(5)

بعضى گفته اند گوينده اين سخن، عزيز مصر نبود، بلكه همان شاهد بود، ولى، هيچ دليلى براى اين احتمال وجود ندارد، به خصوص كه اين جمله بعد از گفتار عزيز واقع شده است.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد»، جلد 1، صفحه 50 (چاپ كتابخانه آية اللّه مرعشى نجفى) ـ «بحار الانوار»، جلد 41، صفحه 67 (با اندكى تفاوت).

2 ـ زخرف، آيه 51.

3 ـ طه، آيه 63.

4 ـ در اين كه «ما» در جمله «ما جَزاء»... نافيه است يا استفهاميه؟ در ميان مفسران گفتگو است، ولى نتيجه آن در هر حال چندان تفاوتى نمى كند.

5 ـ در اين جمله «مِنَ الْخاطِئينَ» كه جمع مذكر است گفته شده، نه «مِنَ الْخاطِئات» كه جمع مؤنث است، اين به خاطر آن است كه در بسيارى از موارد جمع مذكر را به عنوان تغليب بر هر دو گروه اطلاق مى كنند، يعنى تو در زمره خطاكارانى.

 

نكته ها:

1 ـ «شاهد» كه بود؟

در اين كه شهادت دهنده چه كسى بود كه پرونده يوسف و همسر عزيز را به اين زودى جمع و جور و مختومه ساخت و بى گناه را از گنهكار آشكار نمود؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى گفته اند: يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود، و كلمه «مِنْ أَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتاً مرد حكيم، دانشمند و باهوشى بوده است، كه در اين ماجرا كه هيچ شاهد و گواهى ناظر آن نبوده، توانست از شكافتن پيراهنى! حقيقت حال را ببيند، و مى گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.

تفسير ديگر اين كه: بچه شيرخوارى از بستگان همسر عزيز مصر، در آن نزديكى بود، و يوسف از عزيز مصر خواست، كه داورى را از اين كودك بطلبد، عزيز مصر، نخست در تعجب فرو رفت كه مگر چنين چيزى ممكن است؟

اما هنگامى كه كودك شيرخوار ـ همچون مسيح(عليه السلام) در گهواره ـ به سخن آمد، و اين معيار و مقياس را براى شناختن گنهكار از بى گناه به دست داد متوجه شد كه يوسف(عليه السلام) يك غلام نيست، بلكه پيامبرى است يا پيامبرگونه!.

در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) و اهل تسنن وارد شده، به اين تفسير اشاره شده است، از جمله «ابن عباس» از پيامبر(صلى الله عليه وآله)چنين نقل مى كند: چهار نفر در طفوليت سخن گفتند: فرزند آرايشگر فرعون، شاهد يوسف، صاحب جريج و عيسى بن مريم.(1)

در تفسير «على بن ابراهيم» نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه: شهادت دهنده كودكى در گاهواره بود.(2)

ولى بايد توجه داشت، هيچ يك از دو حديث بالا، سند محكمى ندارد، بلكه هر دو مرفوعه است.

سومين احتمالى كه داده اند اين است: شاهد، همان دريدگى پيراهن بود كه با زبان حال اين شهادت را داد، ولى با توجه به كلمه «مِنْ أَهْلِها» (شاهد از خاندان همسر عزيز مصر بود) اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد، بلكه منتفى است.

* * *


1 ـ تفسير «المنار»، جلد 12، صفحه 287 ـ «بحار الانوار»، جلد 38، صفحه 235 (با اندكى تفاوت) ـ «مناقب»، جلد 2، صفحه 12 (انتشارات علامه) با اندكى تفاوت.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 422 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 225 (با اندكى تفاوت)، براى توضيح بيشتر به «بحار الانوار»، جلد 38، صفحه 281 مراجعه فرمائيد.

2 ـ چرا عكس العمل عزيز مصر، خفيف بود؟

از جمله مسائلى كه در اين داستان توجه انسان را به خود جلب مى كند اين است كه: در يك چنين مسأله مهمى كه ناموس عزيز مصر به آن آلوده شده بود، چگونه او با يك جمله قناعت كرد، و تنها گفت «از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى».

و شايد همين مسأله سبب شد كه همسر عزيز پس از فاش شدن اسرارش در سرزمين مصر، زنان اشراف را به مجلس خاصى دعوت كند و داستان عشق خود را با صراحت و عريان بازگو نمايد.

آيا ترس از رسوائى، عزيز را وادار كرد كه در اين مسأله كوتاه بيايد؟ يا اين كه اصولاً براى زمامداران خود كامه و طاغوتيان، مسأله غيرت و حفظ ناموس چندان مطرح نيست؟ آنها آن قدر آلوده به گناه و فساد و بى عفتى هستند كه اهميت و ابهت اين موضوع، در نظرشان از بين رفته است.

احتمال دوم قوى تر به نظر مى رسد.

* * *

3 ـ حمايت خدا در لحظات بحرانى

درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى دهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانى ترين حالات به يارى انسان مى شتابد، و به مقتضاى «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِب»(1) از طرقى كه هيچ باور نمى كرد روزنه اميد براى او پيدا مى شود، و شكاف پيراهنى، سند پاكى و برائت او مى گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى كند.

و روز ديگر، همسر هوسرانِ عزيز مصر را به خاطر پاره بودن.

و روز سوم، نور آفرينِ ديده هاىِ بى فروغِ يعقوب(عليه السلام) است، و بوى آشناى آن همراه نسيم صبحگاهى از مصر به «كنعان» سفر مى كند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مى دهد!.

به هر حال، خدا الطاف خفيه اى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مىوزد، صحنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.

پيراهن، با تمام كوچكيش نسبتاً چيز مهمى است، گاه مى شود چند تار عنكبوت مسير زندگى قوم و ملتى را براى هميشه عوض مى كند، آن چنان كه در داستان غار ثور و هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) واقع شد.

* * *


1 ـ طلاق، آيات 2 و 3.

 

4 ـ نقشه همسر عزيز مصر

در آيات فوق، اشاره به مكر زنان (البته زنانى همچون همسر عزيز كه بى بند و بار و هوسرانند) شده است، و اين مكر و حيله گرى به عظمت توصيف گرديده (إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ).

در تاريخ و همچنين در داستان ها كه سايه اى از تاريخ است، مطالب زيادى در اين زمينه نقل شده، كه مطالعه مجموع آنها نشان مى دهد، زنان هوسران براى رسيدن به مقصود خود، نقشه هائى مى كشند كه در نوع خود بى نظير است.

در داستان بالا ديديم كه همسر عزيز چگونه بعد از شكست در عشق و قرار گرفتن در آستانه رسوائى، با مهارت خاصى برائت خود و آلودگى يوسف را مطرح ساخت، او حتى نگفت كه يوسف(عليه السلام) قصد سوء به من داشته، بلكه آن را به عنوان يك امر مسلّم فرض كرد، و تنها سؤال از مجازات چنين كسى نمود؟ مجازاتى كه در مرحله زندان نيز متوقف نمى شد، بلكه به صورت نامعلوم و نامحدود، مطرح گشته بود.

در داستان همين زن، كه در رابطه با سرزنش زنان مصر نسبت به عشق بى قرارش به غلام و برده خويش در آيات بعد، مطرح است، نيز مى بينيم كه او براى تبرئه خود از چنين نيرنگ حساب شده استفاده مى كند، و اين تأكيد ديگرى است بر مكر اين گونه زنان.

* * *

 

30وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّاً إِنّا لَنَراها في ضَلال مُبين

31فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَة مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاّ مَلَكٌ كَريمٌ

32قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذي لُمْتُنَّني فيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصّاغِرينَ

33قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ وَ إِلاّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ

34فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

 

ترجمه:

30 ـ (اين جريان در شهر منعكس شد;) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزيز، غلامش را به سوى خود دعوت مى كند! عشق اين جوان، در اعماق قلبش نفوذ كرده; ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»!

31 ـ هنگامى كه (همسر عزيز) از فكر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد; و براى آنها پشتى (و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت; و به دست هر كدام، چاقوئى (براى بريدن ميوه) داد; و (به يوسف) گفت: «وارد بر آنان شو»! هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ (و زيبا) شمردند; و (بى توجه) دست هاى خود را بريدند; و گفتند: «منزه است خدا! اين بشر نيست; اين يك فرشته بزرگوار است»!

32 ـ (زليخا) گفت: «اين همان كسى است كه به خاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد! من او را به خويشتن دعوت كردم; و او خوددارى كرد! و اگر آنچه را دستور مى دهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد; و مسلماً خوار و ذليل خواهد شد»!

33 ـ (يوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينها مرا به سوى آن مى خوانند; و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود»!

34 ـ پروردگارش دعاى او را اجابت كرد; و مكر آنان را از او بگردانيد; چرا كه او شنوا و داناست!

 

تفسير:

توطئه ديگر همسر عزيز مصر

هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود، كه عزيز هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمى ماند، مخصوصاً در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوش هاى شنوائى دارد.

سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنان كه قرآن گويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده، و او را به سوى خود دعوت مى كند» (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).

«و آن چنان عشق غلام بر او چيره شده، كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» (قَدْ شَغَفَها حُبّاً).

و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند: «ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم»! (إِنّا لَنَراها في ضَلال مُبين).

روشن است آنها كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آنها جالب بود، و همواره در جستجوى آن بودند.

اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود، به اصطلاح جانماز آب مى كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق، در گمراهى آشكار مى ديدند!.

حتى بعضى از مفسران، احتمال داده اند كه، پخش اين راز به وسيله اين گروه از زنان مصر، نقشه اى بود براى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آنها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آنجا ببينند!، آنها شايد فكر مى كردند اگر به حضور يوسف(عليه السلام) برسند، چه بسا بتوانند نظر او را به سوى خويشتن! جلب كنند، كه هم از همسر عزيز شايد زيباتر بودند، هم جمالشان براى يوسف تازگى داشت، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى. يا صاحب نعمت بود، در مورد آنها موضوع نداشت، و به اين دليل احتمال نفوذشان در او بسيار بيشتر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.

«شَغَف» از ماده «شغاف» به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و «شَغَفَها حُبّاً» يعنى آن چنان به او علاقمند شده، كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.

«آلوسى» در تفسير «روح المعانى» از كتاب «اسرار البلاغه» براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مى شود:

نخستين مراتب محبت، همان «هوى» (به معنى تمايل) است، آنگاه «علاقه» يعنى محبتى كه ملازم قلب است.

بعد از آن، «كلف» به معنى شدت محبت، و پس از آن «عشق» و بعد از آن «شعف» (با عين) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مى سوزد و از اين سوزش، احساس لذت مى كند، بعد از آن «لوعه»، و بعد از آن «شغف» يعنى مرحله اى كه عشق به تمام زواياى دل نفوذ مى كند و سپس «تدله» و آن مرحله اى است كه عشق، عقل انسان را مى ربايد و آخرين مرحله «هيوم» است و آن مرحله بى قرارى مطلق است، كه شخص عاشق را بى اختيار به هر سو مى كشاند.(1)

اين نكته نيز قابل توجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود؟

همسر عزيز كه او هرگز طرفدار چنين رسوائى نبود.

يا خود عزيز كه او تأكيد بر كتمان مى نمود.

يا داور حكيمى كه اين داورى را نمود كه از او اين كار بعيد مى نمود.

اما به هر حال، اين گونه مسائل آن هم در آن قصرهاى پر از فساد ـ همان گونه كه گفتيم ـ چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت، و سرانجام از زبان تعزيه گردان هاى اصلى، به درباريان و از آنجا به خارج، جسته گريخته درز مى كند، و طبيعى است كه ديگران آن را با شاخ و برگ فراوان زبان، به زبان نقل مى نمايند.

* * *

همسر عزيز، كه از مكر زنان حيله گر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت، سپس چاره اى انديشيد و آن اين بود كه: آنها را به يك مجلس ميهمانى دعوت كند و بساط پر تجمل با پشتى هاى گران قيمتى براى آنها فراهم سازد، و به دست هر كدام چاقوئى براى بريدن ميوه دهد (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه ها!) مى فرمايد: «هنگامى كه از مكر آنها با خبر شد، به سراغ آنها فرستاد و براى آنها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به دست هر كدام چاقوئى داد» (فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَة مِنْهُنَّ سِكِّيناً).(2)

و اين كار، خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمى برد، و از رسوائى گذشته اش درسى نگرفت.

«آنگاه به يوسف دستور داد كه در آن مجلس، گام بگذارد» تا زنان سرزنش گر، با ديدن جمال او وى را در اين عشقش ملامت نكنند (وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ).

تعبير به «أُخْرُجْ عَلَيْهِنَّ» (بيرون بيا) به جاى «أُدْخُل» (داخل شو) اين معنى را مى رساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت، بلكه در يك اطاق درونى كه احتمالاً محل غذا و ميوه بوده، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد، و كاملاً غير منتظره و شوك آفرين باشد!.

اما زنان مصر، كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى كه همچون خورشيدى كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشم ها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد، چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و «ترنج»(3) از دست، نمى شناختند.

مى فرمايد: «آنها به هنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند» (فَلَمّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ).

«و آن چنان از خود بى خود شدند كه (به جاى ترنج) دست ها را بريدند» (وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).

و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده، «همگى فرياد بر آوردند نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلاً بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است» (وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاّ مَلَكٌ كَريمٌ).(4)

در اين كه زنان مصر در اين هنگام، چه اندازه دست هاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به صورت هاى مبالغه آميز نقل كرده اند، ولى آنچه از قرآن استفاده مى شود اين است كه اجمالاً دست هاى خود را مجروح ساختند.

* * *

در اين هنگام، زنان مصر، قافيه را به كلى باختند، و با دست هاى مجروح كه از آن خون مى چكيد و در حالى پريشان، همچون مجسمه هاى بى روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.

او از اين فرصت استفاده كرده، «گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد» (قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذي لُمْتُنَّني فيهِ).

همسر عزيز گويا مى خواست به آنها بگويد: شما كه با يك بار مشاهده يوسف، اين چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بى خبر دست ها را بريديد، محو جمال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم؟!

همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى كرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود، يك باره تمام پرده ها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرده، گفت: «آرى، من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم، ولى او خويشتن دارى كرد» (وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ).

سپس بى آن كه از اين آلودگى به گناه، اظهار ندامت كند، و يا لااقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى پروائى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحاً اعلام داشت، «اگر او (يوسف) آنچه را كه من فرمان مى دهم انجام ندهد، و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد، به طور قطع به زندان خواهد افتاد» (وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ).

نه تنها، به زندانش مى افكنم بلكه «در درون زندان نيز خوار و ذليل خواهد بود» (وَ لَيَكُوناً مِنَ الصّاغِرينَ).

طبيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله «وَ اسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ» (از گناهانت استغفار كن) قناعت كند، بايد همسرش رسوائى را به اين مرحله بكشاند.

و اصولاً در دربار فراعنه و شاهان و عزيزان همان گونه كه گفتيم اين مسائل چيز تازه اى نيست.

* * *

بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كرده اند و آن اين كه: گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف(عليه السلام) به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند.(5)

يكى گفت: اى جوان! اين همه خويشتن دارى و ناز براى چيست؟

چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمى كنى؟

مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى بينى؟

مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبائى لذت نمى برى؟

آخر مگر تو سنگ و چوبى؟!.

دومى گفت: گيرم كه از زيبائى و عشق چيزى نمى فهمى، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟

فكر نمى كنى كه اگر قلب او را به دست آورى، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟

و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟

سومى گفت: گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نمى دانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است؟

وسائل انتقامجوئى را كاملاً در اختيار دارد؟

آيا از زندان وحشتناك و تاريكش نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهائى نمى انديشى؟!.

تهديد صريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسه هاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مى كنند، از سوئى ديگر.

يك لحظه بحرانى شديد براى يوسف(عليه السلام) فراهم ساخت، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود.

اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايجاد كرده بود، با شجاعت و شهامت، تصميم خود را گرفت، و بى آن كه با زنان هوس باز و هوسران به گفتگو برخيزد، رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت: «بارالها، پروردگارا! زندان با آن همه سختى هايش در نظر من محبوب تر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند» (قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ).

سپس از آنجا كه مى دانست در همه حال، مخصوصاً در مواقع بحرانى، جز با اتكاء به لطف پروردگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست، «پروردگارا اگر كيد و مكر و نقشه هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آنها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود» (وَ إِلاّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ).

خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو، و حفظ پاكدامنى خويش، از آن زندان وحشتناك استقبال مى كنم، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوده مى سازد، پشت پا مى زنم.

خدايا! كمكم فرما! نيرويم بخش! بر قدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا! تا بر اين وسوسه هاى شيطانى پيروز گردم.

* * *

و از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه: جهادكنندگان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف(عليه السلام) را در اين حال تنها نگذاشت و لطف او به ياريش شتافت، آن چنان كه قرآن مى گويد: «پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد» (فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ).

«و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد» (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ).

«چرا كه او شنوا و دانا است» (إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ).

هم نيايش هاى بندگان را مى شنود، هم از اسرار درون آنها آگاه است، و هم راه حل مشكل آنها را مى داند.

* * *


1 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 12، صفحه 203.

2 ـ «مُتَّكَأ» به معنى چيزى است كه بر آن تكيه مى كنند، مانند پشتى ها، تخت ها و صندلى ها، آن چنان كه در قصرهاى آن زمان معمول بود، ولى بعضى «مُتَّكَأ» را به «اترج» كه نوعى ميوه است تفسير كرده اند.

آنها كه متكا را به همان معنى پشتى و مانند آن تفسير كرده اند نيز، گفته اند: ميوه آن مهمانى «اترج» بوده است، و «اترج» همان بالنگ است كه ميوه اى است ترش مزه و داراى پوستى ضخيم، و از پوست ضخيم آن مربّا درست مى كنند.

ممكن است اين ميوه در سرزمين مصر شبيه به آنچه نزد ما است كاملاً ترش نبوده، و رگه اى از شيرينى داشته كه ميوه پذيرائى محسوب مى شده.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 227 ـ تفسير «قمى»، جلد 1، صفحه 342.

4 ـ «حاشَ لِلّهِ» از ماده «حشى» به معنى طرف و ناحيه است، و «تحاشى» به معنى كناره گيرى مى آيد و مفهوم جمله «حاشَ لِلّهِ» اين است كه خدا منزه است، اشاره به اين كه يوسف بنده اى است پاك و منزه.

5 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 276 ـ «قصص جزائرى»،
صفحه 179 (كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى) ـ تفسير «قرطبى»، ذيل آيه مورد بحث ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 18، صفحه 451، ذيل آيات مورد بحث.

 

نكته ها:

1 ـ تطميع و تهديد

همان گونه كه ديديم همسر عزيز، و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق، علاقه شديد، تسليم محض، بعد از آن تطميع، و سپس تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به «شهوت»، «زر» و سپس «زور».

و اينها اصول متحد المآلى است كه همه خودكامگان و طاغوت ها در هر عصر و زمانى به آن متوسل مى شدند.

حتى خود ما مكرر ديده ايم، آنها براى تسليم ساختن مردان حق، در آغاز جلسه، نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى دهند، و از طريق تطميع و انواع كمك ها وارد مى شوند، و در آخر همان جلسه به شديدترين تهديدها توسل مى جويند. و هيچ ملاحظه نمى كنند كه اين تناقض گوئى آن هم در يك مجلس تا چه حد زشت، زننده و در خور تحقير و انواع سرزنش ها است.

دليل آن هم روشن است آنها هدفشان را مى جويند، وسيله براى آنان مهم نيست، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف، استفاده از هر وسيله اى را مجاز مى شمرند.

در اين وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين، يا آخرين مرحله تسليم مى شوند و براى هميشه به دامشان گرفتار مى گردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پرتو نور ايمان يافته اند، همه اين مراحل را پشت سر گذارده، سازش ناپذيرى خود را با قاطعيت هر چه تمام تر نشان مى دهند، تا سر حدّ مرگ پيش مى روند، و عاقبت آن هم پيروزى است، پيروزى خودشان و مكتبشان و يا حداقل پيروزى مكتب.

* * *

2 ـ ادعاى بى جا

بسيارند كسانى كه مانند زنان هوس باز مصر، هنگامى كه در كنار گود نشسته اند خود را پاك و پاكيزه نشان مى دهند، و لاف تقوا و پارسائى مى زنند، و آلودگانى همچون همسر عزيز را در «ضلال مبين» مى بينند.

اما هنگامى كه پايشان به وسط گود كشيده شد، در همان ضربه اول از پا در مى آيند و عملاً ثابت مى كنند كه تمام آنچه مى گفتند حرفى بيش نبوده، اگر همسر عزيز پس از سال ها نشست و برخاست با يوسف، گرفتار عشق او شد، آنها در همان مجلس اول به چنين سرنوشتى گرفتار شدند، و به جاى ترنج دست هاى خويش را بريدند!.

* * *

3 ـ چرا يوسف(عليه السلام)در جلسه زنان حضور يافت؟

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه: چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت، و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد؟ مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناهكار؟

ولى با توجه به اين كه يوسف ظاهراً برده و غلام بود، و ناچار بود در كاخ خدمت كند، ممكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد، و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقاً از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت.

به خصوص اين كه گفتيم ظاهر تعبير قرآن (اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ) نشان مى دهد: او در بيرون آن دستگاه نبود، بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است.

* * *

4 ـ شركاء جرم

جمله «يَدْعُونَني إِلَيْهِ» (اين زنان مرا به آن دعوت مى كنند) و «كَيْدَهُنَّ» (نقشه اين زنان...) به خوبى نشان مى دهد: بعد از ماجراى بريدن دست ها و دلباختگى زنان هوس باز مصر نسبت به يوسف، آنها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند، و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آنها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود، و او هم دست ردّ به سينه همه آنها گذاشت،(1) اين نشان مى دهد: همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و «شريك جرم»هائى داشت.

* * *

5 ـ وابستگى مطلق

به هنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پرتگاه ها مى كشاند، تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست، كه اگر لطف و يارى او نباشد كارى نمى توان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاكدامن به ما آموخته، او است كه مى گويد: پروردگارا! اگر نقشه هاى شوم آنها را از من باز نگردانى، من هم به آنها متمايل مى شوم، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى، طوفان حوادث مرا با خود مى برد، اين توئى كه حافظ و نگهدار منى، نه قوت و قدرت و تقواى من!.

اين حالت «وابستگى مطلق» به لطف پروردگار، علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مى بخشد، سبب مى شود از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است، و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.

اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.

در حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم:

سَبْعَةٌ يُظِلُّهُمُ اللّهُ فِي ظِلِّهِ يَوْمٌ لا ظِلَّ إِلاّ ظِلُّهُ: إِمامٌ عَادِلٌ، وَ شابٌّ نَشَأَ فِي عِبادَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ رَجُلٌ قَلْبُهُ، مُتَعَلِّقٌ بِالْمَسْجِدِ إِذا خَرَجَ مِنْهُ حَتّى يَعُودَ إِلَيْهِ، وَ رَجُلانِ كانا فِي طاعَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَاجْتَمَعا عَلى ذلِكَ وَ تَفَرَّقا، وَ رَجُلٌ ذَكَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ خالِياً فَفاضَتْ عَيْناهُ، وَ رَجُلٌ دَعَتْهُ امْرَأَةٌ ذاتُ حَسَب وَ جَمال فَقالَ إِنِّي أَخافُ اللّهَ تَعالى، وَ رَجُلٌ تَصَدَّقَ بِصَدَقَة فَأَخْفاها حَتّى لاتَعْلَمَ شِمالُهُ ما تَصَدَّقَ بِيَمِينِهِ!:

«هفت گروهند كه خداوند آنها را در سايه (عرش) خود قرار مى دهد، آن روز كه سايه اى جز سايه او نيست:

پيشواى دادگر.

و جوانى كه، از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته.

كسى كه، قلب او به مسجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد، و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردد.

افرادى كه، در طريق اطاعت فرمان خدا متحداً كار مى كنند، و به هنگام جداشدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها همچنان برقرار است.

كسى كه، به هنگام شنيدن نام پروردگار (به خاطر احساس مسؤليت يا ترس از گناهان) قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود.

مردى كه، زن زيبا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند، او بگويد: من از خدا ترسانم.

و كسى كه، به نيازمندان كمك مى كند و صدقه خود را مخفى مى دارد، آن چنان كه دست چپ او از صدقه اى كه با دست راست داده باخبر نشود»!(2)

* * *

 35ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الآْياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حين

36وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَراني أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الآْخَرُ إِنِّي أَراني أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْويلِهِ إِنّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنينَ

37قالَ لايَأْتيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْويلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَني رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْم لايُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالآْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ

38وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائي إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللّهِ مِنْ شَيْء ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَشْكُرُونَ

 

ترجمه:

35 ـ و بعد از آن كه نشانه هاى (پاكى يوسف) را ديدند، تصميم گرفتند او را تا مدتى زندانى كنند!

36 ـ و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند; يكى از آن دو گفت: «من در عالم خواب ديدم كه (انگور براى) شراب مى فشارم»! و ديگرى گفت: «من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم; و پرندگان از آن مى خورند; ما را از تعبير اين خواب آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم».

3 ـ (يوسف) گفت: «پيش از آن كه جيره غذائى شما فرا رسد، شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت. اين، از دانشى است كه پروردگارم به من آموخته است. من آئين قومى را كه به خدا ايمان ندارند، و به سراى ديگر كافرند، ترك گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم)!

38 ـ من از آئين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم! براى ما شايسته نبود چيزى را همتاى خدا قرار دهيم; اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است; ولى بيشتر مردم شكرگزارى نمى كنند!


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 276 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 184، ذيل آيه مورد بحث.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد1، صفحه 595، ماده «ظل» ـ «وسائل الشيعه»، جلد 5، صفحه 199، حديث 6323 (چاپ آل البيت) ـ «بحار الانوار»، جلد 26، صفحه 261، حديث 42.

 

تفسير:

زندان به جرم بى گناهى!

جلسه عجيب زنان مصر با يوسف(عليه السلام) در قصر عزيز با آن شور و غوغا پايان يافت، ولى طبعاً خبرش به گوش عزيز رسيد، و از مجموع اين جريانات روشن شد كه يوسف(عليه السلام) يك جوان عادى و معمولى نيست، آن چنان پاك است كه هيچ قدرتى نمى تواند او را وادار به آلودگى كند، و نشانه هاى اين پاكى از جهات مختلف آشكار شد.

پاره شدن پيراهن يوسف از پشت سر.

مقاومت او در برابر وسوسه هاى زنان مصر.

آماده شدن او براى رفتن به زندان.

و عدم تسليم در برابر تهديدهاى همسر عزيز به زندان و عذاب اليم.

همه اينها دليل بر پاكى او بود، دلائلى كه كسى نمى توانست آن را پرده پوشى يا انكار كند.

و لازمه اين دلائل، اثبات ناپاكى و جرم همسر عزيز مصر بود، و به دنبال ثبوت اين جرم، بيم رسوائى و افتضاح جنسى خاندان عزيز در نظر توده مردم روز به روز بيشتر مى شد.

تنها چاره اى كه براى اين كار از طرف عزيز مصر و مشاورانش ديده شد، اين بود كه يوسف را به كلى از صحنه خارج كنند، آن چنان كه مردم، او و نامش را به دست فراموشى بسپارند، و بهترين راه براى اين كار، فرستادنش به سياه چال زندان بود، كه هم او را به فراموشى مى سپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مى شد كه مجرم اصلى، يوسف(عليه السلام) بوده است!.

لذا قرآن مى گويد: «بعد از آن كه آنها آيات و نشانه هاى (پاكى يوسف) را ديدند، تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند» (ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الآْياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حين).

تعبير به «بَدا» كه به معنى پيدا شدن رأى جديد است، نشان مى دهد: قبلاً چنين تصميمى در مورد او نداشتند، و اين عقيده را احتمالاً همسر عزيز براى اولين بار پيشنهاد كرد، و به اين ترتيب، يوسف(عليه السلام) بى گناه به گناه پاكى دامانش، به زندان رفت و اين نه اولين بار بود و نه آخرين بار كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.

بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق *** يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است

آرى، در يك محيط آلوده، آزادى از آن آلودگان است كه همراه مسير آب حركت مى كنند، نه فقط آزادى، كه همه چيز متعلق به آنها است، و افراد پاكدامن و با ارزشى همچون يوسف(عليه السلام)، كه همجنس و همرنگ آن محيط نيستند و بر خلاف جريان آب حركت مى كنند بايد منزوى شوند، اما تا كى، آيا براى هميشه؟ نه، مسلماً نه!.

* * *

«از جمله كسانى كه با يوسف وارد زندان شدند، دو جوان بودند» (وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ).

و از آنجا كه وقتى انسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار پيدا كند، احساسات ديگر او به كار مى افتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند، و خواب و رؤيا هم براى او مطلبى مى شود.

از همين رو، يك روز اين دو جوان كه گفته مى شود يكى از آن دو مأمور آبدارخانه شاه، و ديگرى سر پرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بر مسموم نمودن شاه به زندان افتاده بودند، نزد يوسف(عليه السلام) آمدند و هر كدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود، و برايش عجيب و جالب مى نمود باز گو كرد.

«يكى از آن دو گفت: من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم»! (قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَراني أَعْصِرُ خَمْراً).

«و دومى گفت: من در خواب ديدم كه مقدارى نان روى سرم حمل مى كنم، و پرندگان آسمان مى آيند و از آن مى خورند» (وَ قالَ الآْخَرُ إِنِّي أَراني أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ).

و اضافه كردند: «ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز، كه تو را از نيكوكاران مى بينيم» (نَبِّئْنا بِتَأْويلِهِ إِنّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنينَ).

در اين كه اين دو جوان از كجا دانستند يوسف(عليه السلام) از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد، در ميان مفسران گفتگو است.

بعضى گفته اند: يوسف شخصاً خود را در زندان براى زندانيان معرفى كرده بود كه از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد.

بعضى گفته اند: سيماى ملكوتى يوسف نشان مى داد او يك فرد عادى نيست، بلكه فرد آگاه، صاحب فكر و بينش است و لابد چنين كسى مى تواند مشكل آنها را در تعبير خواب حل كند.

و بعضى ديگر گفته اند: يوسف از آغاز ورودش به زندان، با اخلاق نيك و حسن خلق و دلدارى زندانيان و خدمت آنها، و عيادت از مريضان نشان داده بود كه يك فرد نيكوكار و گره گشا است، به همين دليل، در مشكلاتشان به او پناه مى بردند و از او كمك مى خواستند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه در اينجا قرآن به جاى كلمه «عبد» و «برده» تعبير به «فَتى» (جوان) مى كند، كه يك نوع احترام است، و در حديث داريم: لايَقُولُنَّ أَحَدُكُمْ عَبْدِى وَ أَمَتِى وَ لكِنْ فَتاى وَ فَتاتِى: «هيچ كدام از شما نبايد بگويد غلام من، و كنيز من، بلكه بگويد جوان من»(1) (تا در دوران آزادى تدريجى بردگان، كه اسلام برنامه دقيقى براى آن چيده است ، بردگان از هر گونه تحقير در امان باشند).

تعبير به «إِنِّي أَعْصِرُ خَمْراً» (من شراب مى فشردم)، يا به خاطر آن است كه او در خواب ديد انگور را براى ساختن شراب مى فشارد.

يا انگورى را كه در خم، تخمير شده بود، براى صاف كردن و خارج ساختن شراب از آن مى فشرده است.

و يا اين كه انگور را مى فشرده تا عصير آن را به شاه بدهد، بى آن كه شراب شده باشد و از آنجا كه اين انگور قابل تبديل به شراب است اين كلمه به آن اطلاق شده است.

تعبير به «إِنِّي أَراني» (من مى بينم) ـ با اين كه قاعدتاً بايد بگويد من در خواب ديدم ـ به عنوان حكايت حال است، يعنى خود را در آن لحظه اى كه خواب مى بيند فرض مى كند، و اين سخن را براى ترسيم آن حال بيان مى دارد.

* * *

به هر حال، يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمائى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مسأله تعبير خواب غنيمت شمرد و به بهانه آن، حقايق مهمى را كه راهگشاى آنها و همه انسان ها بود بيان داشت.

نخست، براى جلب اعتماد آنها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين گفت: «من به زودى و قبل از آن كه جيره غذائى شما فرا رسد، شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت» (قالَ لايَأْتيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْويلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما).

و به اين ترتيب، به آنها اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذائى آنها، مقصود گمشده خود را خواهند يافت.

در تفسير اين جمله، مفسران احتمالات فراوانى داده اند.

از جمله اين كه يوسف گفت: من به فرمان پروردگار از بخشى از اسرار آگاهم، نه تنها مى توانم تعبير خواب شما را بازگو كنم، بلكه از هم اكنون مى توانم بگويم، غذائى كه براى شما امروز مى آورند، چه نوع غذا و با چه كيفيت است و خصوصيات آن را بر مى شمرم.

بنابراين «تأويل» به معنى ذكر خصوصيات آن غذاست، البته تأويل كمتر به چنين معنى آمده، به خصوص اين كه در جمله قبل به معنى تعبير خواب است.

احتمال ديگر اين كه: منظور يوسف(عليه السلام) اين بوده كه هر گونه طعامى در خواب ببينيد، من مى توانم تعبير آن را براى شما باز گو كنم (ولى اين احتمال، با جمله قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما سازگار نيست) بنابراين بهترين تفسير جمله فوق همان است كه در آغاز سخن گفتيم.

سپس يوسفِ با ايمان و خداپرست كه توحيد با همه ابعادش در اعماق وجود او ريشه دوانده بود، براى اين كه روشن سازد چيزى جز به فرمان پروردگار تحقق نمى پذيرد چنين ادامه داد:

«اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است» (ذلِكُما مِمّا عَلَّمَني رَبِّي).

و براى اين كه تصور نكنند خداوند، بى حساب چيزى به كسى مى بخشد اضافه كرد «من آئين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند، و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم و اين نور ايمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است» (إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْم لايُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالآْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ).

منظور از اين قوم و جمعيت، مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است.

* * *

من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم; چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است، و به علاوه من در خاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است، «من از آئين پدران و نياكانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم» (وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائي إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ).

شايد اين اولين بار بود كه يوسف(عليه السلام) خود را اين چنين به زندانيان معرفى مى كرد، تا بدانند او زاده وحى و نبوت است، و مانند بسيارى از زندانيان ديگر كه در نظام هاى طاغوتى به زندان مى رفتند بى گناه به زندان افتاده است.

بعد به عنوان تأكيد اضافه مى كند: «براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم»; چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم(عليه السلام) بت شكن است (ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللّهِ مِنْ شَيْء).

«اين از مواهب الهى بر ما و بر همه مردم است» (ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النّاسِ).

بنابراين، تصور نكنيد اين فضل و محبت تنها شامل ما خانواده پيامبران شده است، اين موهبتى است عام، و شامل همه بندگان خدا كه در درون جانشان به عنوان يك فطرت به وديعه گذاشته شده است و به وسيله رهبرى انبياء تكامل مى يابد.

«ولى متأسفانه اكثر مردم اين مواهب الهى را شكرگزارى نمى كنند» و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَشْكُرُونَ).

قابل توجه اين كه در آيه فوق، «ابراهيم» و «اسحاق» در زمره پدران (آباء) يوسف شمرده شده، در حالى كه مى دانيم «يوسف»(عليه السلام) فرزند «يعقوب»، «يعقوب» فرزند «اسحاق» و «اسحاق» فرزند «ابراهيم» است، بنابراين كلمه «أَب» بر جدّ نيز اطلاق مى شود.

* * *

 

 

39يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ

40ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ ذلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

41يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الآْخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الأَمْرُ الَّذي فيهِ تَسْتَفْتِيانِ  

42وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْني عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ

 

ترجمه:

39 ـ اى دوستان همراهان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!

40 ـ اين معبودهائى كه غير از خدا مى پرستيد، چيزى جز اسم هاى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد، نيست; خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده; حكم تنها از آنِ خداست; فرمان داده كه غير او را نپرستيد! اين است آئين پا بر جا; ولى بيشتر مردم نمى دانند!

41 ـ اى همراهان زندانى من! اما يكى از شما (دو نفر، آزاد مى شود; و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد; و اما ديگرى به دار آويخته مى شود; و پرندگان از سر او مى خورند. و مطلبى كه درباره آن (از من) نظر خواستيد، قطعى و حتمى است».

42 ـ و به آن يكى از آن دو نفر، كه مى دانست رهائى مى يابد، گفت: «مرا نزد صاحبت (سلطان مصر) يادآورى كن»! ولى شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد; و به دنبال آن، يوسف چند سال در زندان باقى ماند.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 232 ـ «مجموعه ورام»، جلد 1، صفحه 9 (انتشارات مكتبة الفقيه) با اندكى تفاوت ـ «صحيح بخارى»، جلد 3، صفحه 124 (دار الفكر، طبعة بالاوفست عن طبعة دار الطباعة العامرة باستانبول، 1401 هـ .ق).

 
تفسير:

زندان يا كانون تربيت؟

هنگامى كه يوسف(عليه السلام) با ذكر بحث گذشته، دل هاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد، رو به سوى آنها نموده چنين گفت: «اى هم زندان هاى من! آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز»؟ (يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ).

گوئى يوسف(عليه السلام) مى خواهد به آنها حالى كند:

چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد؟

چرا در بيدارى نمى بينيد؟ چرا؟

آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق، شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوت هاى ستمگر بر شما غلبه كنند؟

چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد، و به دامن پرستش «اللّه واحد قهار» دست نمى زنيد؟ تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد؟

* * *

و اضافه كرد: «اين معبودهائى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد، چيزى جز يك مشت اسم هاى بى مسمّا كه شما و پدرانتان آنها را درست كرده ايد نيست» (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ).

«اينها امورى است كه خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده» بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شما است (ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان).

«بدانيد حكومت جز براى خدا نيست» و به همين دليل، شما نبايد در برابر اين بت ها و طاغوت ها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ).

و باز براى تأكيد بيشتر اضافه كرد: «خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد» (أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ).

«اين است آئين و دين پا بر جا و مستقيم، كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد» (ذلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ).

يعنى توحيد در تمام ابعادش: در عبادت، در حكومت در جامعه، در فرهنگ و در همه چيز، آئين مستقيم و پا بر جاى الهى است.

«ولى چه مى توان كرد بيشتر مردم آگاهى ندارند» (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ) و به خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سر گردان مى شوند، و به حكومت غير «اللّه» تن در مى دهند و چه زجرها، زندان ها و بدبختى ها كه از اين رهگذر دامنشان را نمى گيرد!!

* * *

يوسف(عليه السلام) پس از دلالت و ارشاد دو رفيق زندانى خود، و دعوت آنها به حقيقت توحيد در ابعاد مختلفش، به تعبير خواب آنها پرداخت; چرا كه از آغاز به همين منظور نزد او آمده بودند، و او هم قول داده بود اين خواب ها را تعبير كند، ولى فرصت را غنيمت شمرد و فصل گويا و زنده اى از توحيد و مبارزه با شرك براى آنها بازگو كرد.

آنگاه رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت: «دوستان زندانى من! اما يكى از شما آزاد مى شود، و ساقى شراب براى ارباب خود خواهد شد» (يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقي رَبَّهُ خَمْراً).

«اما نفر ديگر به دار آويخته مى شود، و آن قدر مى ماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند»! (وَ أَمَّا الآْخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ).

گر چه با توجه به تناسب خواب هائى كه آنها ديده بودند، اجمالاً معلوم بود كدام يك از اين دو، آزاد و كدام يك به دار آويخته مى شود، اما يوسف(عليه السلام)نخواست اين خبر ناگوار را صريح تر از اين بيان كند، لذا تحت عنوان «يكى از شما دو نفر» مطلب را تعقيب كرد.

سپس براى تأكيد گفتار خود اضافه كرد: «اين امرى را كه شما درباره آن از من سؤال و استفتاء كرديد حتمى و قطعى است» (قُضِيَ الأَمْرُ الَّذي فيهِ تَسْتَفْتِيانِ).

اشاره به اين كه اين يك تعبير خواب ساده نيست، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام، مايه مى گيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد!

در بسيارى از تفاسير ذيل اين جمله آمده است: نفر دوم همين كه اين خبر ناگوار را شنيد، در مقام تكذيب گفتار خود بر آمده گفت: من دروغ گفتم چنين خوابى نديده بودم، شوخى مى كردم،(1) به گمان اين كه اگر خواب خود را تكذيب كند، اين سرنوشت دگرگون خواهد شد.

و لذا يوسف(عليه السلام) به دنبال اين سخن گفت: آنچه درباره آن استفتاء كرديد، تغييرناپذير است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه يوسف(عليه السلام) آن چنان در تعبير خواب خود قاطع بود كه اين جمله را به عنوان تأكيد بيان داشت.

* * *

در اين هنگام كه احساس كرد اين دو به زودى از او جدا خواهند شد، براى اين كه روزنه اى به آزادى پيدا كند، و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، «به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه) از من سخن بگو» تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد (وَ قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْني عِنْدَ رَبِّكَ).

اما اين «غلام فراموشكار» ـ آن چنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است، كه چون به نعمتى برسند، صاحب نعمت را به دست فراموشى مى سپارند ـ به كلّى مسأله يوسف(عليه السلام) را فراموش كرد.

ولى تعبير قرآن اين است: «شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد» (فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ).

و به اين ترتيب، يوسف(عليه السلام) به دست فراموشى سپرده شد، «و چند سال در زندان باقى ماند» (فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ).

در اين كه ضمير «أَنْساهُ الشَّيْطان» به ساقى شاه بر مى گردد يا به يوسف(عليه السلام)، در ميان مفسران گفتگو است، بسيارى اين ضمير را به يوسف(عليه السلام) باز گردانده اند.

بنابراين، معنى اين جمله چنين مى شود: شيطان ياد خدا را از خاطر يوسف(عليه السلام) برد و به همين دليل به غير او توسل جست.

ولى با توجه به جمله قبل، كه يوسف به او توصيه مى كند، مرا نزد صاحب و مالكت بازگو كن، ظاهر اين است كه ضمير به شخص ساقى باز مى گردد، و كلمه «ربّ» در هر دو جا، يك مفهوم خواهد داشت.

به علاوه، جمله «وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّة» (بعد از مدتى باز يادش آمد) كه در چند آيه بعد در همين داستان درباره ساقى مى خوانيم، نشان مى دهد فراموش كننده او بوده است، نه يوسف(عليه السلام).

به هر حال، چه ضمير به يوسف باز گردد و چه به ساقى، در اين مسأله شكى نيست كه يوسف(عليه السلام) در اينجا براى نجات خود توسل به غير جسته است.

البته اين گونه دست و پا زدن ها براى نجات از زندان، و ساير مشكلات در مورد افراد عادى مسأله مهمى نيست، و از قبيل توسل به اسباب طبيعى مى باشد، اما براى افراد نمونه و كسانى كه در سطح ايمان عالى و توحيد قرار دارند ، خالى از ايراد نمى تواند باشد، شايد به همين دليل است كه خداوند اين «ترك اولى» را بر يوسف(عليه السلام) نبخشيد، و به خاطر آن چند سالى زندان او، ادامه يافت.

در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: «من از برادرم يوسف در شگفتم، كه چگونه به مخلوق، و نه به خالق، پناه برد و يارى طلبيد»؟.(2)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «بعد از اين داستان، جبرئيل نزد يوسف(عليه السلام) آمده.

گفت: چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟

گفت: پروردگارم!

گفت: چه كسى مهر تو را آن چنان در دل پدر افكند؟

گفت: پروردگارم!

گفت: چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد، تا از چاه نجاتت دهند؟

گفت: پروردگارم!

گفت: چه كسى سنگ را (كه از فراز چاه افكنده بودند) از تو دور كرد؟

گفت: پروردگارم!

گفت: چه كسى تو را از چاه رهائى بخشيد؟

گفت: پروردگارم!

گفت: چه كسى مكر و حيله زنان مصر را از تو دور ساخت؟

گفت: پروردگارم!

در اينجا جبرئيل چنين گفت: پروردگارت مى گويد، چه چيز سبب شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى، و نزد من نياوردى؟ و به همين جهت بايد چند سال در زندان بمانى».(3)

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 230 ـ تفسير «صافى»، جلد 3، صفحه 21 (مؤسسه الهادى).

2 ـ «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 235، ذيل آيه مورد بحث ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 427 (چاپ اسماعيليان).

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 5، صفحه 235 ـ «مستدرك الوسائل»، جلد 11، صفحه 222، حديث 1281 ـ 3 (چاپ آل البيت) با اندكى تفاوت ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 246، حديث 12 و جلد 68، صفحه 113 ـ تفسير «عياشى»، جلد 2، صفحه 176، حديث 23 (چاپ علميه)، با اندكى تفاوت ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 2، صفحه 428 (چاپ مؤسسه اسماعيليان)، با اندكى تفاوت.

 

نكته ها:

 

1 ـ زندان، كانون ارشاد يا دانشگاه فساد

زندان تاريخچه بسيار دردناك و غم انگيزى در جهان دارد، بدترين جنايتكاران و بهترين انسان ها هر دو به زندان افتاده اند، به همين دليل، زندان هميشه كانونى بوده است براى بهترين درس هاى سازندگى و يا بدترين بدآموزى ها.

در زندان هائى كه تبهكاران دور هم جمع مى شوند، در حقيقت يك آموزشگاه عالى فساد تشكيل مى شود، در اين زندان ها نقشه هاى تخريبى را مبادله مى كنند، و تجربياتشان را در اختيار يكديگر مى گذارند، و هر تبهكارى در واقع درس اختصاصى خود را به ديگران مى آموزد.

به همين دليل، پس از آزادى از زندان بهتر و ماهرتر از گذشته، به جنايات خود ادامه مى دهند، آن هم با حفظ وحدت و تشكل جديد، مگر اين كه ناظران بر وضع زندان، مراقب اين موضوع باشند، و با ارشاد و تربيت زندانيان، آنها را كه غالباً افرادى پر انرژى و با استعداد هستند، تبديل به عناصر صالح و مفيد و سازنده بكنند.

و اما زندان هائى كه از پاكان و نيكان و بى گناهان، و مبارزان راه حق و آزادى تشكيل مى گردد، كانونى است براى آموزش هاى عقيدتى، و راههاى عملى مبارزه، و سازماندهى.

اين گونه زندان ها فرصت خوبى به مبارزان راه حق مى دهد تا بتوانند كوشش هاى خود را پس از آزادى هماهنگ و متشكل سازند.

يوسف(عليه السلام) كه در مبارزه با زن هوس باز، حيله گر، و قلدرى، همچون همسر عزيز مصر، پيروز شده بود، سعى داشت محيط زندان را تبديل به يك محيط ارشاد و كانون تعليم و تربيت كند، و حتى پايه آزادى خود و ديگران را بر همان برنامه ها گذارد.

اين سرگذشت به ما اين درس مهم را مى دهد كه: ارشاد، تعليم، تربيت محدود و محصور در كانون معينى مانند مسجد و مدرسه نيست، بلكه، بايد از هر فرصتى براى اين هدف استفاده كرد، حتى از زندان در زير زنجيرهاى اسارت.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه درباره سال هاى زندان يوسف(عليه السلام) گفتگو است، ولى مشهور اين است مجموع زندان يوسف(عليه السلام) 7 سال بوده.

اما بعضى گفته اند: قبل از ماجراى خواب زندانيان 5 سال در زندان بود، و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت، سال هائى پر رنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پر بار و پر بركت.(1)

* * *

 


1 ـ براى توضيح بيشتر درباره سال هاى زندان يوسف(عليه السلام) به تفسير «المنار»، «قرطبى»، «الميزان» و 0«فخر رازى» مراجعه شود.

 

2 ـ آنجا كه نيكوكاران بر سر دار مى روند

جالب اين كه در اين داستان مى خوانيم: كسى كه در خواب ديده بود جام شراب به دست شاه مى دهد آزاد شد، و آن كس كه در خواب ديده بود طبق نان بر سر دارد و پرندگان هوا از آن مى خورند به دار آويخته شد.

آيا مفهوم اين سخن اين نيست كه در محيط هاى فاسد و رژيم هاى طاغوتى آنها كه در مسير شهوات خودكامگانند آزادى دارند، و آنها كه در راه خدمت به اجتماع و كمك كردن و نان دادن به مردم قدم بر مى دارند حق حيات ندارند و بايد بميرند؟

اين است بافت جامعه اى كه نظام فاسدى بر آن حكومت مى كند.

و اين است سرنوشت مردم خوب و بد در چنين جامعه ها.

درست است كه يوسف(عليه السلام) با اتكاء به وحى الهى و علم تعبير خواب چنين پيش بينى را كرد، ولى هيچ معبرى نمى تواند چنين تناسب هائى را در تعبيرش از نظر دور دارد.

در حقيقت، خدمت در اين جوامع، گناه است و خيانت و گناه عين ثواب!.

* * *

3 ـ بزرگ ترين درس آزادى!

ديديم يوسف(عليه السلام) بالاترين درسى را كه به زندانيان داد درس توحيد و يگانه پرستى بود، همان درسى كه محصولش آزادى و آزادگى است.

او مى دانست: «أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ»، هدف هاى پراكنده، و معبودهاى مختلف، سرچشمه تفرقه و پراكندگى در اجتماعند، و تا تفرقه و پراكندگى وجود دارد طاغوت ها و جباران بر مردم مسلطند، لذا براى قطع ريشه آنها دستور داد كه از شمشير بُرّاى توحيد استفاده كنند، تا مجبور نباشند آزادى را به خواب ببينند، بلكه آن را در بيدارى مشاهده كنند.

مگر جباران و ستمگران كه بر گرده مردم سوارند در هر جامعه اى چند نفر مى باشند، كه مردم قادر به مبارزه با آنها نيستند؟ جز اين است كه آنها افراد محدودى هستند، ولى با ايجاد تفرقه و نفاق، از طريق ارباب متفرقون، و در هم شكستن نيروى متشكل جامعه، امكان حكومت را بر توده هاى عظيم مردم به دست مى آورند؟.

و آن روز كه ملت ها به قدرت توحيد و وحدت كلمه آشنا شوند، و همگى زير پرچم «اللّه الواحد القهّار»(1) جمع گردند، و به نيروى عظيم خود پى برند آن روز روز نابودى آنها است.

اين درس بسيار مهمى است براى امروز ما و براى فرداى ما و براى همه انسان ها در كل جامعه بشرى و در سراسر تاريخ.

مخصوصاً توجه به اين نكته ضرورت دارد كه يوسف(عليه السلام) مى گويد:

حكومت مخصوص خداست (إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ).(2)

پس از آن، تأكيد مى كند: پرستش و خضوع و تسليم نيز فقط بايد در برابر فرمان او باشد (أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ).

و سپس به طور مؤكد مى گويد: آئين مستقيم و پا بر جا چيزى جز اين نيست (ذلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ).(3)

ولى سرانجام اين را هم مى گويد كه: با همه اين اوصاف متأسفانه اكثر مردم از اين واقعيت بى خبرند (وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ).

و بنابراين اگر مردم آموزش صحيح ببينند، آگاهى پيدا كنند، و حقيقت توحيد در آنها زنده شود، اين مشكلاتشان حل خواهد شد.


1 ـ آيه مورد بحث ـ ص، آيه 65 ـ زمر، آيه 4.

2 ـ آيه مورد بحث ـ انعام، آيه 57 ـ يوسف، آيه 67.

3 ـ آيه مورد بحث ـ توبه، آيه 36 ـ روم، آيه 30.

* * *

4 ـ سوء استفاده از يك شعار سازنده

شعار «إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ» كه يك شعار مثبت قرآنى است، و هر گونه حكومت را جز حكومت «اللّه» و آنچه به «اللّه» منتهى مى شود نفى مى كند، متأسفانه در طول تاريخ مورد سوء استفاده هاى عجيبى واقع شده است، از جمله همان گونه كه مى دانيم «خوارج نهروان» كه مردمى قشرى، جامد، احمق و بسيار كج سليقه بودند، براى نفى حكميت در جنگ «صفّين» به اين شعار چسبيدند و گفتند:

تعيين، حَكَم براى پايان جنگ، يا تعيين خليفه گناه است; چرا كه خداوند مى گويد: إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ: «حكومت و حكميت مخصوص خدا است»!.

آنها از اين مسأله بديهى غافل بودند، و يا خود را به تغافل مى زدند، كه اگر حكميت از طرف پيشوايانى تعيين شود كه فرمان رهبريشان از طرف خدا صادر شده، حكم آنها نيز حكم خدا است; چرا كه سرانجام منتهى به او مى شود.

درست است كه حَكَم ها (داورها) در داستان جنگ صفّين با تصويب امير مؤمنان على(عليه السلام) تعيين نشدند، ولى اگر تعيين مى شدند حُكم آنها حُكم على(عليه السلام)و حُكم على(عليه السلام) حُكم پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حُكم پيامبر حُكم خدا بود.

اصولاً مگر خداوند مستقيماً بر جامعه انسانى حكومت و ياداورى مى كند؟ جز اين است كه بايد اشخاصى از نوع انسان ـ منتهى به فرمان خدا ـ زمام اين امر را به دست گيرند؟

ولى خوارج بدون توجه به اين حقيقت روشن، اصل داستان حكميت را بر على(عليه السلام) ايراد گرفتند، و حتى ـ العياذ باللّه ـ آن را دليل بر انحراف حضرتش از اسلام دانستند، زهى خودخواهى و جهل و جمود!!.

و اين چنين، سازنده ترين برنامه ها هنگامى كه به دست افراد جهول و نادان بيفتد، تبديل به بدترين وسائل مخرب مى شود.

و امروز هم گروهى كه در حقيقت دنباله روان خوارجند، و از نظر جهل و لجاجت چيزى از آنها كم ندارند، آيه فوق را دليل بر نفى تقليد از مجتهدان و يا نفى صلاحيت حكومت از آنها مى دانند، ولى جواب همه اينها در بالا داده شد .

* * *

5 ـ توجه به غير خدا

توحيد تنها در اين خلاصه نمى شود كه: خداوند يگانه و يكتا است، بلكه بايد در تمام شئون زندگى انسان پياده شود، و يكى از بارزترين نشانه هايش اين است كه، انسان موحّد به غير خدا تكيه نمى كند و به غير او پناه نمى برد.

نمى گوئيم عالم اسباب را ناديده مى گيرد، و در زندگى دنبال وسيله و سبب نمى رود، بلكه مى گوئيم: تأثير واقعى را در سبب نمى بيند، بلكه سر نخ همه اسباب را به دست «مسبِّب الاسباب» مى بيند، و به تعبير ديگر، براى اسباب استقلال قائل نيست، و همه آنها را پرتوى از ذات پاك پروردگار مى داند.

ممكن است عدم توجه به اين واقعيت بزرگ درباره افراد عادى، قابل گذشت باشد، اما سر سوزن بى توجهى به اين اصل، براى اولياى حق مستوجب مجازات است، هر چند ترك اولائى بيش نباشد، و ديديم چگونه يوسف(عليه السلام) بر اثر يك لحظه بى توجهى به اين مسأله حياتى سال ها زندانش تمديد شد، تا باز هم در كوره حوادث پخته تر و آبديده تر شود، آمادگى بيشتر براى مبارزه با طاغوت و طاغوتيان پيدا كند، و بداند در اين راه نبايد جز بر نيروى اللّه و مردم ستمديده اى كه در راه اللّه گام بر مى دارند تكيه نمايد.

و اين درس بزرگى است براى همه پويندگان اين راه و مبارزان راستين، كه هرگز خيال ائتلاف با نيروى يك شيطان ، براى كوبيدن شيطان ديگر به خود راه ندهند، و به شرق و غرب تمايل نيابند، و جز در صراط مستقيم كه جاده امت وسط است گام بر ندارند.

* * *

 

43وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ أَفْتُوني في رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ

44قالُوا أَضْغاثُ أَحْلام وَ ما نَحْنُ بِتَأْويلِ الأَحْلامِ بِعالِمينَ

45وَ قالَ الَّذي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّة أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْويلِهِ فَأَرْسِلُونِ

46يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا في سَبْعِ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ

47قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ في سُنْبُلِهِ إِلاّ قَليلاً مِمّا تَأْكُلُونَ

48ثُمَّ يَأْتي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاّ قَليلاً مِمّا تُحْصِنُونَ

49ثُمَّ يَأْتي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فيهِ يُغاثُ النّاسُ وَ فيهِ يَعْصِرُونَ

 

ترجمه:

43 ـ پادشاه گفت: «من در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند; و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده; (كه خشكيده ها بر سبزها پيچيدند; و آنها را از بين بردند.) اى جمعيت اشراف! درباره خواب من نظر دهيد، اگر خواب را تعبير مى كنيد»!

44 ـ گفتند: «خواب هاى پريشان و پراكنده است; و ما از تعبير اين گونه خواب ها آگاه نيستيم»!

45 ـ و يكى از آن دو كه نجات يافته بود ـ و بعد از مدتى به خاطرش آمد ـ گفت: «من تأويل آن را به شما خبر مى دهم; مرا (به سراغ آن جوان زندانى) بفرستيد»!

46 ـ (او به زندان آمد، و چنين گفت:) يوسف، اى مرد بسيار راستگو! درباره اين خواب اظهارنظر كن كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خورند; و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشكيده; تا من به سوى مردم بازگردم، شايد (از تعبير اين خواب) آگاه شوند!

4 ـ گفت: «هفت سال با جديت زراعت مى كنيد; و آنچه را درو كرديد، جز كمى كه مى خوريد، در خوشه هاى خود باقى بگذاريد (و ذخيره نمائيد).

48 ـ پس از آن، هفت سال سخت (و خشكى و قحطى) مى آيد، كه آنچه را براى آن سال ها ذخيره كرده ايد، مى خورند; جز كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيد كرد.

49 ـ سپس سالى فرا مى رسد كه باران فراوان نصيب مردم مى شود; و در آن سال، مردم عصاره مى گيرند (و سال پربركتى است).

 

تفسير:

ماجراى خواب سلطان مصر

يوسف(عليه السلام) سال ها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى، ارشاد و راهنمائى زندانيان، و عيادت و پرستارى بيماران، و دلدارى و تسلّى دردمندان آنها بود.

تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت:

پادشاه مصر كه مى گويند نامش «وليد بن ريّان» بود(1) (و عزيز مصر وزير او محسوب مى شد) خواب ظاهراً پريشانى ديد، صبحگاهان تعبيركنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين «گفت: من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كرده آنها را مى خورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند» (وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات).

پس از آن، رو به آنها كرده گفت: «اى جمعيت اشراف! درباره خواب من نظر دهيد، اگر قادر به تعبير خواب هستيد» (يا أَيُّهَا الْمَلاَ ُ أَفْتُوني في رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ).

* * *

ولى حواشى سلطان بلافاصله «اظهار داشتند: اينها خواب هاى پريشان است، و ما به تعبير اين گونه خواب هاى پريشان آشنا نيستيم»! (قالُوا أَضْغاثُ أَحْلام وَ ما نَحْنُ بِتَأْويلِ الأَحْلامِ بِعالِمينَ).

«أَضْغاث» جمع «ضغث» (بر وزن حرص) به معنى يك بسته از هيزم يا گياه خشكيده، يا سبزى يا چيز ديگر است.

و «أَحْلام» جمع «حُلُم» (بر وزن نهم) به معنى خواب و رؤيا است.

بنابراين «أَضْغاث» و «أَحْلام» به معنى خواب هاى پريشان و مختلط است، گوئى از بسته هاى گوناگونى از اشياء متفاوت تشكيل شده است، و كلمه «ألأَحْلام» كه در جمله «ما نَحْنُ بِتَأْويلِ الأَحْلامِ بِعالِمينَ» با «الف و لام عهد» آمده، اشاره به اين است كه: ما قادر به تأويل اين گونه خواب ها نيستيم.

ذكر اين نكته نيز لازم است اظهار ناتوانى آنها واقعاً به خاطر آن بوده كه مفهوم واقعى اين خواب براى آنها روشن نبود.

لذا آن را جزء خواب هاى پريشان محسوب داشتند، چه اين كه خواب ها را به دو گونه تقسيم مى كردند:

خواب هاى معنى دار كه قابل تعبير بود، و خواب هاى پريشان و بى معنى كه تعبيرى براى آن نداشتند، و آن را نتيجه فعاليت قوه خيال مى دانستند، به خلاف خواب هاى گروه اول كه آن را نتيجه تماس روح با عوالم غيبى مى ديدند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه آنها از اين خواب، حوادث ناراحت كننده اى را در آينده پيش بينى مى كردند، و آن چنان كه معمول حاشيه نشينان شاهان و طاغوتيان است، تنها مسائلى را براى شاه ذكر مى كنند كه به اصطلاح مايه انبساط «خاطر عاطر ملوكانه»! گردد، و آنچه ذات مبارك را ناراحت كند از ذكر آن ابا دارند، و همين است يكى از علل سقوط و بدبختى اين گونه حكومت هاى جبّار!.

 

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه: آنها چگونه جرأت كردند در مقابل سلطان مصر چنين اظهار نظر كنند و او را به ديدن خواب هاى پريشان متهم سازند؟ در حالى كه معمول اين حاشيه نشينان اين است كه براى هر حركت كوچك و بى معنى شاه، فلسفه ها مى چينند و تفسيرهاى كشاف دارند!

ممكن است اين به آن جهت باشد كه آنها شاه را از ديدن اين خواب، پريشان حال، و نگران يافتند، و او حق داشت كه نگران باشد; زيرا در خواب ديده بود گاوهاى لاغر كه موجودات ضعيفى بودند، بر گاوهاى چاق و نيرومند چيره شدند و آنها را خوردند، و همچنين خوشه هاى خشك.

آيا اين دليل بر آن نبود كه افراد ضعيفى ممكن است ناگهانى حكومت را از دست او بگيرند؟.

لذا براى رفع كدورت خاطر شاه، خواب او را خواب پريشان قلمداد كردند، يعنى نگران نباش! مطلب مهمى نيست، اين قبيل خواب ها دليل بر چيزى نمى تواند باشد!.

احتمال ديگرى نيز بعضى از مفسران داده اند كه: منظور آنها از «اضغاث احلام» اين نبود كه خواب تو تعبير ندارد، بلكه منظور اين بود كه خواب، پيچيده و مركب از قسمت هاى مختلف است، ما تنها مى توانيم خواب هاى يكدست و يكنواخت را تعبير كنيم، نه اين گونه خواب ها را.

بنابراين آنها انكار نكردند كه ممكن است استاد ماهرى پيدا شود، و قادر بر تعبير اين خواب باشد، اما خودشان اظهار عجز كردند.

* * *

در اينجا «ساقى شاه كه سال ها قبل از زندان آزاد شده بود، به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف(عليه السلام) افتاد، رو به سوى سلطان و حاشيه نشينان كرد و چنين گفت: من مى توانم شما را از تعبير اين خواب خبر دهم، مرا به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زندان است بفرستيد»، تا خبر صحيح دست اول را براى شما بياورم (وَ قالَ الَّذي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّة أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْويلِهِ فَأَرْسِلُونِ).

آرى، در گوشه اين زندان، مردى روشن ضمير، با ايمان و پاكدل زندگى مى كند كه قلبش آئينه حوادث آينده است، او است كه مى تواند پرده از اين راز بردارد، و تعبير اين خواب را باز گو كند.

جمله «فَأَرْسِلُونِ» (مرا به سراغ او بفرستيد) ممكن است اشاره به اين باشد كه يوسف در زندان ممنوع الملاقات بود، و او مى خواست از شاه و اطرافيان براى اين كار اجازه بگيرد.

اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت، همگى چشم ها را به ساقى دوختند، سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين مأموريت برود و نتيجه را فوراً گزارش دهد.

* * *

ساقى به زندان رفت، و سراغ دوست قديمى خود يوسف(عليه السلام) را گرفت، همان دوستى كه در حق او بىوفائى فراوان كرده بود، اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف(عليه السلام) مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.

رو به يوسف(عليه السلام)كرده چنين گفت: «يوسف تو اى مرد بسيار راستگو، درباره اين خواب چه مى گوئى كه كسى در خواب ديده است، هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده» (كه دومى بر اولى پيچيده و آن را نابود كرده است) (يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا في سَبْعِ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات).

«شايد من به سوى اين مردم باز گردم، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند» (لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ).

كلمه «النّاس» ممكن است اشاره به اين باشد كه، خواب شاه به عنوان يك حادثه مهم روز، به وسيله اطرافيان متملق و چاپلوس، در بين مردم پخش شده بود، و اين نگرانى را از دربار به ميان توده كشانده بودند.

* * *

يوسف(عليه السلام) بى آن كه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد، فوراً خواب را به عالى ترين صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى از هر گونه پرده پوشى، و توأم با راهنمائى و برنامه ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند، او چنين «گفت: هفت سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد; چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است، ولى آنچه را درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد» (قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ في سُنْبُلِهِ إِلاّ قَليلاً مِمّا تَأْكُلُونَ).(2)

* * *

اما بدانيد كه «بعد از اين هفت سال، هفت سال خشك و كم باران و سخت در پيش داريد، كه تنها بايد از آنچه از سال هاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد» و گرنه هلاك خواهيد شد (ثُمَّ يَأْتي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ).

«ولى مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى، نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه، بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نمائيد» (إِلاّ قَليلاً مِمّا تُحْصِنُونَ).

* * *

اگر با برنامه و نقشه حساب شده اين هفت سال خشك و سخت را، پشت سر بگذاريد، ديگر خطرى شما را تهديد نمى كند; زيرا «بعد از آن سالى فرا مى رسد پر باران كه مردم از اين موهبت آسمانى بهره مند مى شوند» (ثُمَّ يَأْتي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فيهِ يُغاثُ النّاسُ).

نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذائى خوب مى شود، بلكه علاوه بر آن «دانه هاى روغنى و ميوه هائى كه مردم آن را مى فشارند، و از عصاره آن استفادهاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود» (وَ فيهِ يَعْصِرُونَ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيه مورد بحث ـ نام پادشاه مصر (كه عزيز مصر وزير او محسوب مى شد) به دو صورت ديگر نيز در منابع آمده است:

الف ـ الريّان بن الوليد («بحار الانوار»، جلد 13، صفحه 50 و جلد 64، صفحه 224 ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 534، ذيل آيه 36 سوره «يوسف» ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات 21 و 22 سوره «يوسف»).

ب ـ الوليد بن الريّان («كمال الدين»، جلد 2، صفحه 563، دار الكتب الاسلامية ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 158، ذيل آيه 21 سوره «يوسف» ـ «تاريخ طبرى»، جلد 1، صفحات 235 و 240، مؤسسة الاعلمى).

2 ـ «دَأَب» (بر وزن ادب) در اصل به معنى ادامه حركت است و به معنى عادت مستمر نيز آمده، بنابراين معنى اين كلمه اين مى شود كه شما طبق عادت مستمر خود كه به امر كشاورزى در سرزمين مصر اهميت مى دهيد، اين كار را طبق معمول ادامه دهيد، ولى در مصرف محصول آن صرفه جوئى كنيد.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور اين بوده كه با جديت و كوشش هر چه بيشتر زراعت را دنبال كنيد; زيرا دأب و دئوب به معنى كوشش و خستگى نيز آمده است، يعنى آن قدر كار كنيد تا خسته شويد.

 

نكته ها:

1 ـ تعبير خواب حساب شده

 

تعبيرى كه يوسف براى اين خواب كرد، چقدر حساب شده بود، گاو در افسانه هاى قديمى سمبل «سال» بود، چاق بودن دليل بر فراوانى نعمت، و لاغر بودن دليل بر خشكى و سختى، حمله گاوهاى لاغر به گاوهاى چاق دليل بر اين بود كه در اين هفت سال بايد از ذخائر سال هاى قبل استفاده كرد.

و هفت خوشه خشكيده كه بر هفت خوشه تر پيچيدند، تأكيد ديگرى بر اين دو دوران فراوانى و خشكسالى بود، به اضافه اين نكته كه بايد محصول انبار شده به صورت خوشه ذخيره شود تا به زودى فاسد نشود و براى هفت سال قابل نگهدارى باشد.

و اين كه عدد گاوهاى لاغر و خوشه هاى خشكيده بيش از هفت نبود، نشان مى داد كه با پايان يافتن اين هفت سال سخت، آن وضع پايان مى يابد، و طبعاً سال خوش و پر باران و با بركتى در پيش خواهد بود.

و بنابراين، بايد به فكر بذر آن سال هم باشند، و چيزى از ذخيره انبارها را براى آن نگه دارند!.

در حقيقت، يوسف(عليه السلام) يك معبر ساده خواب نبود، بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد، و يك طرح چند ماده اى حداقل پانزده ساله به آنها ارائه داد، و چنان كه خواهيم ديد: اين تعبير توأم با راهنمائى و طراحى براى آينده شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد، و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند، هم يوسف از زندان، و هم حكومت از دست خودكامگان!.

* * *

2 ـ قدرت خدا از روزنه اى كوچك

 

بار ديگر اين داستان، اين درس بزرگ را به ما مى دهد كه قدرت خداوند بيش از آنچه ما فكر مى كنيم مى باشد.

او است كه مى تواند با يك خواب ساده كه به وسيله يك جبار زمان خود ديده مى شود، هم ملت بزرگى را از يك فاجعه عظيم رهائى بخشد، و هم بنده خاص خودش را پس از سال ها زجر و مصيبت رهائى دهد.

بايد سلطان، اين خواب را ببيند.

بايد در آن لحظه ساقى او حاضر باشد.

بايد به ياد خاطره خواب زندان بيفتد.

و سرانجام حوادثى مهم به وقوع پيوندد.

او است كه با يك امر كوچك، حوادث عظيم مى آفريند.

آرى به چنين خدائى بايد دل ببنديم!!

* * *

3 ـ تعبير خواب يا معجزه يوسف؟

 

خواب هاى متعددى كه در اين سوره به آن اشاره شده، از خواب خود يوسف گرفته تا خواب زندانيان، تا خواب فرعون مصر، و اهميت فراوانى كه مردم آن عصر به تعبير خواب مى دادند، نشان مى دهد: اصولاً در آن عصر تعبير خواب از علوم پيشرفته زمان محسوب مى شده.

و شايد به همين دليل پيامبر آن عصر يعنى يوسف(عليه السلام) نيز از چنين علمى در حد عالى برخوردار بود، كه در واقع يك اعجاز براى او محسوب مى شد.

مگر نه اين است كه معجزه هر پيامبرى بايد از پيشرفته ترين دانش هاى زمان باشد؟ تا به هنگام عاجز ماندن علماى عصر از مقابله با آن يقين حاصل شود كه، اين علم سرچشمه الهى دارد، نه انسانى.

* * *

 

50وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُوني بِهِ فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَليمٌ

51قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوء قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ الآْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ

52ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللّهَ لايَهْدي كَيْدَ الْخائِنينَ  

53وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لاَ َمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحيمٌ

 

ترجمه:

50 ـ پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد»! ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى آمد، يوسف گفت: «به سوى صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجراى زنانى كه دست هاى خود را بريدند چه بود؟ كه خداى من به نيرنگ آنها آگاه است».

51 ـ (پادشاه آن زنان را طلبيد و) گفت: «به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد، جريان كار شما چه بود»؟ گفتند: «منزّه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم»! (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: «الآن حق آشكار گشت! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم; و او از راستگويان است!

52 ـ اين سخن را به خاطر آن گفتم تا بداند من در غياب، به او خيانت نكردم; و خداوند مكر خائنان را هدايت نمى كند!

53 ـ من هرگز خودم را تبرئه نمى كنم، كه نفس (سركش) بسيار به بدى ها امر مى كند; مگر آنچه را پروردگارم رحم كند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است»!

 
تفسير:

تبرئه يوسف از هر گونه اتهام

 

تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد، همان گونه كه گفتيم آن قدر حساب شده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت.

او مى بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچ گونه پاداش و توقع، مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل كرده است، و براى آينده نيز برنامه حساب شده اى ارائه داده.

او اجمالاً فهميد اين مرد يك غلام زندانى نيست، بلكه شخصيت فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است، لذا مشتاق ديدار او شد، اما نه آن چنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد، و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه «ملك دستور داد او را نزد من آوريد» (وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُوني بِهِ).

ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد، به جاى آن كه دست و پاى خود را بعد از سال ها در سياه چال زندان بودن گم كند، نسيم آزادى او را غافل سازد، به فرستاده شاه جواب منفى داده كه من از زندان بيرون نمى آيم.

مى فرمايد: «به فرستاده ملك گفت: به سوى صاحب و مالكت باز گرد، و از او بپرس ماجراى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دست هاى خود را بريدند چه بود»؟ (فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ).

او نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمى خواست، پس از آزادى به صورت يك مجرم، يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند.

او مى خواست، نخست درباره علت زندانى شدنش تحقيق شود، بى گناهى و پاكدامنى اش كاملاً به ثبوت برسد، و پس از تبرئه، سربلند آزاد گردد.

و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند، كه در دربار وزيرش چه مى گذرد؟!

آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى داد، و اين است راه آزادگان!

جالب اين كه: يوسف در اين جمله از كلام خود آن قدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد، كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود.

تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.

سپس اضافه نمود: اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد، اما «پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است» (إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَليمٌ).

* * *

فرستاده مخصوص به نزد شاه بازگشت و پيشنهاد يوسف(عليه السلام) را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علوّ همت همراه بود، ملك را بيشتر تحت تأثير عظمت و بزرگى يوسف(عليه السلام) قرار داد.

لذا فوراً به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاده آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرده، «گفت: بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجوئى از يوسف كرديد جريان كار شما از چه قرار بود»؟! (قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ).

راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب، تقصير و گناهى در او سراغ داريد؟!.

در اينجا وجدان هاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد، و همگى متفقاً به پاكى يوسف گواهى دادند، «گفتند: منزه است خداوند، ما هيچ عيب و گناهى در يوسف نيافتيم» (قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوء).

همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد، بى آن كه كسى سؤالى از او كند، قدرت سكوت در خود نديد، احساس كرد: موقع آن فرا رسيده است كه سال ها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، به خصوص اين كه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد، كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده، و تنها از زنان مصر به طور سر بسته سخن گفته است.

يك مرتبه گوئى انفجارى در درونش رخ داد «فرياد زد: الآن حق آشكار شد، من پيشنهاد كامجوئى به او كردم، او از راستگويان است» و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده است، دروغ! (قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ الآْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ).

* * *

همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت: «من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم» (ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ).

چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام، فهميده ام «خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند» (وَ أَنَّ اللّهَ لايَهْدي كَيْدَ الْخائِنينَ).

در حقيقت (بنا بر اين كه جمله بالا گفتار همسر عزيز مصر باشد، همان گونه كه ظاهر عبارت اقتضا مى كند) او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش، دو دليل اقامه مى كند:

نخست اين كه: وجدانش ـ و احتمالاً بقاياى علاقه اش به يوسف! ـ به او اجازه نمى دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند، و در غياب او نسبت به اين جوان پاكدامن خيانت كند.

و ديگر اين كه: با گذشت زمان و ديدن درس هاى عبرت، اين حقيقت براى او آشكار شده است كه، خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمى كند.

به همين دليل، پرده هاى زندگى رؤيائى دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مى رود، و حقيقت زندگى را لمس مى كند، و مخصوصاً با شكست در عشق، كه ضربه اى بر غرور و شخصيت افسانه اى او وارد كرد، چشم واقع بينش بازتر شد، و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.

* * *

باز ادامه داد: «من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم; چرا كه مى دانم: اين نفس امّاره ما را به بدى ها فرمان مى دهد» (وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لاَ َمّارَةٌ بِالسُّوءِ).

«مگر آنچه پروردگارم رحم كند» و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (إِلاّ ما رَحِمَ رَبِّي).

و در هر حال، در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم «چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است» (إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحيمٌ).

گروهى از مفسران دو آيه اخير را سخن يوسف دانسته اند و گفته اند: اين دو آيه در حقيقت دنباله پيامى است كه يوسف به وسيله فرستاده سلطان به او پيغام داد و معنى آن چنين است:

«من اگر مى گويم از زنان مصر تحقيق كنيد، به خاطر اين است كه شاه (و يا عزيز مصر وزير او) بداند من در غيابش در مورد همسرش نسبت به او خيانت نكرده ام، و خداوند نيرنگ خائنان را هدايت نمى كند.

در عين حال من خويش را تبرئه نمى كنم; چرا كه نفس سركش، انسان را به بدى فرمان مى دهد، مگر آنچه خدا رحم كند; چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است».

ظاهراً انگيزه اين تفسير مخالف ظاهر، اين است كه آنها نخواسته اند اين مقدار دانش و معرفت را براى همسر عزيز مصر بپذيرند، كه او با لحنى مخلصانه و حاكى از تنبه و بيدارى سخن مى گويد.

در حالى كه هيچ بعيد نيست انسان هنگامى كه در زندگى پايش به سنگ بخورد، يك نوع حالت بيدارى توأم با احساس گناه و شرمسارى، در وجودش پيدا شود، به خصوص اين كه: بسيار ديده شده است: شكست در عشق مجازى، راهى براى انسان به سوى عشق حقيقى (عشق به پروردگار) مى گشايد! و به تعبير روانكاوى امروز، آن تمايلات شديد سركوفته «تصعيد» مى گردد و بى آن كه از ميان برود در شكل عالى ترى تجلى مى كند.

پاره اى از روايات كه در شرح حال همسر عزيز در سنين بالاى زندگيش نقل شده(1) نيز، دليل بر اين تنبه و بيدارى است.

از اين گذشته، ارتباط دادن اين دو آيه با يوسف، به قدرى بعيد و خلاف ظاهر است، كه با هيچ يك از معيارهاى ادبى سازگار نيست زيرا:

اولاً ـ «ذلِك» كه در آغاز آيه ذكر شده، در حقيقت به عنوان ذكر علت است، علت، براى سخن پيش كه چيزى جز سخن همسر عزيز نيست، و چسبانيدن اين علت به كلام يوسف كه در آيات قبل از آن با فاصله آمده است، بسيار عجيب است.

ثانياً ـ اگر اين دو آيه بيان گفتار يوسف باشد، يك نوع تضاد و تناقض در ميان آن خواهد بود; زيرا از يكسو، يوسف مى گويد: من هيچ خيانتى به عزيز مصر روا نداشتم.

و از سوى ديگر، مى گويد: من خود را تبرئه نمى كنم; چرا كه نفس سركش به بدى ها فرمان مى دهد.

اين گونه سخن را كسى مى گويد كه لغزشى هر چند كوچك از او سر زده باشد، در حالى كه مى دانيم يوسف هيچ گونه لغزشى نداشت.

ثالثاً ـ اگر منظور اين است كه عزيز مصر بداند او بى گناه است، او كه از آغاز (پس از شهادت آن شاهد) به اين واقعيت پى برد، و لذا به همسرش گفت: از گناهت استغفار كن.

و اگر منظور اين باشد كه بگويد: به شاه خيانت نكرده ام، اين مسأله ارتباطى به شاه نداشت، و توسل به اين عذر و بهانه كه خيانت به همسر وزير خيانت به شاه جبار است، يك عذر سست و واهى به نظر مى رسد. به خصوص اين كه درباريان معمولاً در قيد اين مسائل نيستند.

خلاصه اين كه: ارتباط و پيوند آيات، چنين نشان مى دهد: همه اينها گفته هاى همسر عزيز مصر است، كه مختصر تنبه و بيدارى پيدا كرده بود، و به اين حقايق اعتراف كرد.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 281، حديث 60 و صفحه 253.

 

نكته ها:

1 ـ نتيجه پاكدامنى

در اين فراز از داستان يوسف ديديم كه سرانجام دشمن سر سختش به پاكى او اعتراف كرد، و اعتراف به گنهكارى خويش و بى گناهى او نمود، اين است، سرانجام تقوا و پاكدامنى و پرهيز از گناه، و اين است مفهوم جمله: وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِب: «هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد * و از آنجا كه گمان نمى كرد به او روزى مى دهد».(1)

تو پاك باش و در طريق پاكى استقامت كن! خداوند اجازه نمى دهد ناپاكان حيثيت تو را بر باد دهند!.

* * *

2 ـ شكست ها سبب بيدارى

شكست ها هميشه شكست نيست، بلكه در بسيارى از مواقع ظاهراً شكست است، اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى آيد، اينها همان شكست هائى است كه سبب بيدارى انسان مى گردد، و پرده هاى غرور و غفلت را مى درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى شود.

همسر عزيز مصر (كه نامش «زليخا» يا «راعيل» بود) هر چند در كار خود گرفتار بدترين شكست ها شد، ولى اين شكست در مسير گناه، باعث تنبه او گرديد، وجدان خفته اش بيدار شد، از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت، و روى به درگاه خدا آورد.

داستانى كه در احاديث درباره ملاقاتش با يوسف، پس از آن كه يوسف عزيز مصر شد، نقل شده نيز شاهد اين مدعا است; زيرا رو به سوى او كرده گفت: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَلَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِ وَ جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِالْمَعْصِيَة: «حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش، ملوك ساخت، و ملوك را به خاطر گناه، برده گردانيد».

و در پايان همين حديث، مى خوانيم يوسف سرانجام با او ازدواج كرد.(2)

خوشبخت كسانى كه از شكست ها پيروزى مى سازند، و از ناكامى ها كاميابى، و از اشتباهات خود راه هاى صحيح زندگى را مى يابند، و در ميان تيره بختى ها، نيكبختى خود را پيدا مى كنند.

البته، واكنش همه افراد در برابر شكست چنين نيست، آنها كه ضعيف و بى مايه اند به هنگام شكست، يأس و نوميدى سراسر وجودشان را مى گيرد، و گاهى تا سر حد خودكشى پيش مى روند، كه اين شكست كامل است، ولى آنها كه مايه اى دارند سعى مى كنند آن را نردبان ترقى خود قرار دهند، و از آن پل پيروزى بسازند!.

* * *

3 ـ برتر از آزادىِ ظاهرى

ديديم يوسف نه تنها به خاطر حفظ پاكدامنيش به زندان رفت، بلكه پس از اعلام آزادى نيز حاضر به ترك زندان نشد، تا اين كه فرستاده ملك باز گردد، و تحقيقات كافى از زنان مصر درباره او بشود و بى گناهيش اثبات گردد، تا سرفراز از زندان آزاد شود، نه اين كه به صورت يك مجرم آلوده و فاقد حيثيت مشمول عفو شاه گردد، كه خود ننگ بزرگى است.

و اين درسى است براى همه انسان ها در گذشته و امروز و آينده.

* * *


1 ـ طلاق، آيات 2 و 3.

2 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 554 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 268، حديث 42 و جلد 12، صفحات 296 و 253 (با اندكى تفاوت).

4 ـ نفس سركش

علماى اخلاق براى نفس (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلند، كه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است:

نخست، «نفس امّاره» نفس سر كش است كه انسان را به گناه فرمان مى دهد، و به هر سو مى كشاند، و لذا امّاره اش گفته اند، در اين مرحله هنوز عقل و ايمان آن قدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند، و آن را رام كند، بلكه، در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مى گردد، و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مى كوبد و شكست مى دهد.

اين مرحله همان است كه در آيه فوق در گفتار همسر عزيز مصر به آن اشاره شده است، و همه بدبختى هاى انسان از آن است.

مرحله دوم «نفس لوّامه» است كه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت، انسان به آن ارتقاء مى يابد، در اين مرحله ممكن است بر اثر طغيان غرائز گهگاه مرتكب خلاف هائى بشود، اما فوراً پشيمان مى گردد و به ملامت و سرزنش خويش مى پردازد، و تصميم بر جبران گناه مى گيرد، و دل و جان را با آب توبه مى شويد، و به تعبير ديگر، در مبارزه عقل و نفس، گاهى عقل پيروز مى شود و گاهى نفس، ولى به هر حال كفه سنگين از آن عقل و ايمان است.

البته، براى رسيدن به اين مرحله، جهاد اكبر لازم است، و تمرين كافى و تربيت در مكتب استاد و الهام گرفتن از سخن خدا و سنت پيشوايان.

اين مرحله همان است كه قرآن مجيد در سوره «قيامت» به آن سوگند ياد كرده است، سوگندى كه نشانه عظمت آن است: لاأُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ * وَ لاأُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ: «سوگند به روز رستاخيز * و سوگند به نفس سرزنشگر»!(1)

مرحله سوم «نفس مطمئنه» است، و آن مرحله اى است كه پس از تصفيه، تهذيب و تربيت كامل، انسان به مرحله اى مى رسد كه غرائز سركش در برابر او رام مى شوند، سپر مى اندازند، و توانائى پيكار با عقل و ايمان در خود نمى بينند! چرا كه عقل و ايمان آن قدر نيرومند شده اند كه غرائز نفسانى در برابر آن توانائى چندانى ندارد.

اين همان مرحله آرامش و سكينه است، آرامشى كه بر اقيانوس هاى بزرگ حكومت مى كند، اقيانوس هائى كه حتى در برابر سخت ترين طوفان ها چين و شكن بر صورت خود نمايان نمى سازند.

اين مقام انبياء و اوليا و پيروان راستين آنها است، آنهائى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تقوا آموختند، و سال ها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهائى رسانده اند.

اين همان است كه قرآن در سوره «فجر» به آن اشاره مى كند، آنجا كه مى گويد: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلي في عِبادي * وَ ادْخُلي جَنَّتي: «اى نفس مطمئن و آرام * بازگرد به سوى پروردگارت كه هم تو از او خشنود هستى، و هم او از تو * و داخل در زمره بندگان خاص من شو * و در بهشتم گام نه»!.(2)

* * *

 

 

پروردگارا! به ما كمك كن كه در پرتو آيات نورانى قرآنت، نفس «امّاره» را به «لوّامه»، و از آن به مرحله نفس «مطمئنه» ارتقاء بخشيم، روحى مطمئن و آرام پيدا كنيم كه طوفان حوادث، متزلزل و مضطربش نسازد، در برابر دشمنان قوى و نيرومند، در مقابل زرق و برق دنيا بى اعتنا و در سختى ها شكيبا و بردبار باشيم!

بارالها! اكنون كه بيش از يكسال و نيم از انقلاب اسلامى ما مى گذرد، نشانه هائى از اختلاف كلمه در صفوف رزمندگان با نهايت تأسف آشكار گشته است، نشانه هائى كه همه علاقمندان به اسلام و شيفتگان انقلاب و پاسداران خون هاى شهيدان را نگران ساخته!.

خداوندا! به همه ما عقلى مرحمت فرما كه بر هوس هاى سركش پيروز گرديم، و اگر در اشتباهيم چراغ روشنى از توفيق و هدايت فراراه ما قرار ده!

خداوندا! ما اين راه را تا به اينجا با پاى خود نپيموده ايم، بلكه در هر مرحله تو رهبر و راهنماى ما بوده اى، لطفت را از ما دريغ مدار! و اگر ناسپاسى اين همه نعمت ما را مستوجب كيفرت كرده است، پيش از آن كه به دام مجازات بيفتيم ما را بيدار فرما!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان جلد 9 تفسير نمونه(3) پايان تصحيح: 20/5/1383


1 ـ قيامت، آيات 1 و 2.

2 ـ فجر، آيات 27 تا 30.

3 ـ آنچه در فراز دوم دعا آمده اشاره به اختلاف مسئولان رده بالاى مملكت يعنى «بنى صدر»، رئيس جمهور وقت و استخوان هاى اصلى انقلاب يعنى شهيد «آية اللّه دكتر بهشتى»، «آية اللّه خامنه اى» (رهبر معظم انقلاب در حال حاضر)، حجة الاسلام و المسلمين «هاشمى رفسنجانى» (رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام فعلاً) و... مى باشد، اين اختلاف بسيار خطرناك بود و اين اختلاف بر نيروهاى رزمنده نيز سرايت كرده بود، براى روشن شدن اين مسأله، مطلبى از مقدمه كتاب «عبور از بحران سال 60» و به دنبال آن دو نامه كه به حضرت امام (قدس سره) نوشته شده را نقل مى كنيم. آقاى هاشمى در مقدمه كتاب خود چنين مى نويسد:

در سال 59 هم اختلاف و مشاجرات سياسى داشتيم و بحران هاى سال 60 نتيجه طبيعى همان اختلافات است. تفاوت بين سال هاى 59 و 60 در موضع گيرى هاى روشن تر امام است كه در اثر واضح شدن اهداف دو طرف اختلاف و يأس ايشان از ايجاد وفاق به وجود آمده بود و كار توضيحى ما هم تأثير زيادى در تصميم امام براى اتخاذ مواضع صريح داشت. در اين مدت در ملاقات ها و پيام ها و نامه ها بخشى از واقعيت ها را به عرض امام رسانده بوديم.

در اين خصوص دو سند مهم منتشر نشده قابل توجه است. دو نامه تاريخى كه در فاصله يك سال به امام نوشته ايم (28 / 11 / 58 و 25 / 11 / 59) اهميت اين دو سند از اين جهت است كه بسيارى از مسائل مهم تاريخى سال 59 را نشان مى دهند. نامه اول به امضاى آيات بهشتى، خامنه اى، اردبيلى، باهنر و من است و نامه دوم فقط امضاء من را دارد و توضيحى درباره نامه اول و شرايط بعد از نامه اول و هر دو نامه به خط من است. نكته قابل توجه اين كه، قرار بود در ملاقات دسته جمعى مان در بيمارستان قلب، من نامه را به امام تقديم كنم. من با ديدن حال امام و شنيدن حرف هاى ايشان منصرف شدم و مجال مشورت با همراهان هم نبود.

وقتى كه از اتاق بيرون آمديم، دوستان از من بازخواست كردند و نمى دانم با توضيحات من قانع شدند يا نه؟ و پس از آن تاريخ ياد آن تصميم تك روانه رنجم مى داد و سرانجام با مشاهده ادامه مجادلات و احساس نياز به انجام وظيفه «النصيحة لائمة المسلمين» پس از مشورت با دوستان با نوشتن نامه اى ديگر و تقديم دو نامه به امام از رنج ملامت وجدان راحت شدم. و اما نامه ها:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

محضر مقدس رهبر و استاد عظيم الشأن امام خمينى دام ظله الظليل

چه خوب بود ضرورتى براى نوشتن اين مطالب در اين شرايط نبود، اما مع الاسف پس از بحث و بررسى، تذكر ندادن را گناه تشخيص داديم و تذكر دادن را وظيفه و لذا بر خلاف ميل و احساس و به حكم عقل و مسئوليت، موارد زير را به اختصار به نظر شريف مى رسانيم:

1 ـ با تحليل منطقى و تجربه مى دانستيم و مى دانيم، پذيرفتن مسئوليت هاى بزرگ (مخصوصاً اجرائى) در چنين شرايطى، خواهى نخواهى سقوط اعتبار انسان را به همراه دارد و در مقابل، انزوا گزيدن و گاهى انتقاد و اظهار نظر كردن، آسايش و اعتبار مى آورد و انسان را خالى از هوا و دلسوز جلوه مى دهد.

2 ـ به امر شما و با تشخيص و احساس وظيفه، پيش از ورود شما به ايران و پس از تشريف فرمائيتان، خطيرترين مسئوليت ها را پذيرفتيم و با اتكاء به اعتماد عميقى كه از جانب شما احساس مى كرديم تا امروز با پشت كار و تصميم خلل ناپذير ادامه داديم و هنوز هم به همان امر و تكليف و اعتماد تكيه داريم.

3 ـ پيش از پيروزى و بعد از آن و امروز معتقد بوديم و هستيم كه نظام اسلامى در ايران بدون پشتوانه اى از تشكيلات مذهبى ـ سياسى تضمين دوام ندارد و به همين جهت با مشورت با جنابعالى و جلب موافقت و گرفتن وعده حمايت غير مستقيم از شما، با همه گرفتارى ها از همان روزهاى اول پيروزى، مسئوليت تأسيس «حزب جمهورى اسلامى» را به عهده گرفتيم و در ماه هاى اول موفقيت هاى چشمگيرى به دست آورديم.

4 ـ دشمنان و مخالفان، به عمق و عظمت اقدام پى بردند و براى تضعيف حزب و رهبران حزب دست به كار شدند. غرب و شرق در خارج و راستى و چپى ها و بعضى از خودمانى ها در داخل، عملاً در اين خصوص هماهنگ گرديد، كار را با ترور اشخاص و شخصيت ها شروع كردند و هنوز هم كشتن ها و پخش شايعات و رواج دادن اتهامات ادامه دارد.

5 ـ تبليغات گمراه كننده آنها موقعى كارگر شد كه بعضى از نزديكان و منتسبان به بيت جنابعالى با آنان هم صدا شدند. گر چه تأييدات گاه و بيگاه شما و روابط رسمى ما با حضرتعالى از اثر اين اقدامات مى كاست و در مقابل سكوت ما به خاطر مراعات مصلحت انقلاب و نداشتن فرصت بررسى و دفاع هم از عوامل جرأت و پيشرفت آنان بوده و هست.

6 ـ موفقيت «حزب جمهورى اسلامى» در انتخابات مجلس خبرگان و تدوين قانون اساسى كه اميد غيرمذهبى ها را به كلى از بين برد، از عوامل تشديد مبارزات مخالفان ما است.

7 ـ حذف «حزب جمهورى اسلامى» از جريانات انتخابات رياست جمهورى كه با مقدمات حساب شده اى پيش آمد، مخالفان را جرى و اميدوار كرد و تلاش ها را مضاعف كردند.

خيلى بعيد است كه انتشار نامه آقاى ميرزا على آقا تهرانى كه در آن ما را متهم به قدرت طلبى از طرق نامشروع و خيانت به طور مبهم به همكارى با آمريكا و امير انتظام مى كرد و در ظرف يك هفته در سراسر كشور، حتى روستاها و خارج كشور پخش گرديد، بى ارتباط با جريانات قبل و بعد و همراه حذف حزب از انتخابات باشد.

8 ـ چند روزى كه كسالت جنابعالى اعلام نشده بود، نامه ها و تلگراف هائى از طرف افراد و گروه ها در جرايد خطاب به شما منتشر شد كه از شما تقاضا داشتند، نظرتان را نسبت به اظهارات آقاى تهرانى بيان فرمائيد و شما بى خبر از تقاضاى مردم بوديد و مردم بى اطلاع از بيمارى شما و سكوت شما را دليل بر رضايت مى گرفتند و تبليغ مى كردند. و ما نه مى توانستيم خبر بيمارى جنابعالى را به مردم بدهيم و نه روا مى دانستيم كه به طرف مقابل مثل ايشان حمله كنيم و حتى همان مختصر جوابمان به اندازه انكار تهمت، بر روحمان سنگينى مى كرد، زيرا دشمنان مى خنديدند و تحريك مى كردند و مردم خون دل مى خوردند و مأيوس مى شدند.

9 ـ پخش شايعاتى حاكى از خشم امام نسبت به حزب جمهورى اسلامى و به ما، در چنين شرايطى اوج گرفت و هيچ چيز نبود كه بتواند كذب شايعات را ثابت كند و بلكه اظهارات برادر و نوه و داماد و افرادى ديگر از نزديكان شما محيط را براى پذيرش شايعات آماده تر كرد.

10 ـ در تمام مدت غيبت صغراى شما، حتى يك خبر از رسانه هاى جمعى پخش نشد كه نشان ارتباط و علاقه شما به ما باشد و حتى از ذكر نام ما پنج نفر در خبر آمدن شوراى انقلاب به قم براى انتقال شما به تهران كه مسئوليت آن را به عهده گرفته بوديم، جلوگيرى شد. و در مقابل به كرات اخبار و صحنه هائى حاكى از ارتباط رقباى حزب (جمهورى اسلامى) با شما پخش گرديد. حتى در چنين شرايطى كه مردم به خاطر بيمارى شما سخت تأثيرپذير بودند، شايعه سازان ما را از عوامل كسالت شما معرفى مى كردند و ما غير از سكوت اقدامى نداشتيم.

11 ـ دستور جنابعالى در خصوص حمايت از رئيس جمهور منتخب كه كاملاً به جا و لازم بود و ما خود بدان معتقد و پايبنديم، مورد سوء استفاده در جهت پيشبرد اهداف خاصى قرار گرفت و مى گيرد و ما در شرايطى نبوده و نيستيم كه بتوانيم جلوى سوء استفاده را بگيريم، زيرا هرگونه اظهار و عمل مستقلى براى جلوگيرى از انحراف به عنوان كارشكنى و تخلف از دستور امام و قدرت طلبى معرفى مى شود و متأسفانه اين خطر به طور جدى وجود دارد كه انتخابات مجلس شوراى ملى، تحت تأثير همين جوّ ناسالم منجر به انتخاب شدن افرادى كه تسليم رئيس جمهورند بشود و از داشتن مجلسى مستقل و حافظ اسلام در مقابل انحراف احتمالى مجريان، محروم گرديم.

12 ـ طرح «كنگره وحدت» براى انتخابات كه تبليغات يك جانبه، آن را مصداقى براى اجراى دستور امام در مورد همكارى با رئيس جمهور، ادعا مى كند و حمايت بى پرده و صريح برادر و بعضى از منسوبان بيت شما از آن، اين ادعا را تقويت مى نمايد، وسيله اى براى به مجلس رفتن افرادى خواهد شد كه به عاقبت آن خوش بين نمى توان بود و مخصوصاً با توجه به اين كه رئيس جمهور بارها گفته است كه اگر مجلس با من هماهنگ نباشد، ايران منفجر خواهد شد و يا من كنار مى روم كه مى خواهند مجلس تابع ايشان باشد نه ايشان تابع مجلس.

13 ـ در شرايطى اين چنين كه هرگونه تلاش ما براى جلوگيرى از انحراف در محتواى اسلامى انقلاب، اتهام قدرت طلبى به همراه دارد (چيزى كه با همه وجود از آن تنفر داريم) چگونه مى توان انتظار داشت كه ما در جهت حفظ راه انقلاب نقش خودمان را ايفاء نمائيم.

14 ـ از اين كه تحت تأثير عوامل خارج از اراده و خواست خود مسئوليت كمترى به عهده داشته باشيم، ممكن است ناخرسند نباشيم، ولى از اين كه انقلاب اسلامى به اين آسانى و سادگى برخى از وسائل (هر چند ناچيز) تضمين محتواى اسلامى خود را از دست بدهد، نمى توانيم نگران و ناراحت نشويم.

15 ـ اى كاش افرادى كه اثر قابل توجه در برانگيختن اين جريانات داشته و دارند، بتوانند مسئوليت عظيمى را كه تا به امروز بر دوش ما بوده، به عهده بگيرند و يا لااقل ما مطمئن شويم كه خود جنابعالى به صلاحيت آنان ايمان داريد و به عواقب آن خوش بين هستيد كه تشخيص و درك شما ـ كه صحت آن را آزموده ايم ـ مى تواند براى ما، مايه آرامش باشد.

16 ـ خلاصه: علائم تكرار تاريخ مشروطه به چشم مى خورد. متجددهاى شرق زده و غرب زده على رغم تضادهاى خودشان با هم در بيرون راندن اسلام از انقلاب همدست شده اند (نمونه، جلسه اى كه از مذهبى هاى چپ گرا و محافظه كاران غرب گرا يا ملى گرا براى همكارى در مقابله با حزب جمهورى اسلامى در انتخابات اخير تشكيل شده بود).

احتمال اين كه روال موجود مانع تشكيل مجلس شوراى اسلامى احتمالى گردد كه جنابعالى بدان دل بسته ايد و اميدواريد بتواند نارسائى ها و كمبودهاى رئيس جمهور را جبران كند، قابل توجه و تكليف آور است. ما به اميد اين كه رهبرى هاى پيامبر گونه آن امام عزيز و عظيم، بتواند نگرانى هاى ما را از آينده مرتفع كند، در اين موقع ـ كه اگر خيلى سرنوشت ساز نبود، مزاحمتان نمى شديم ـ بخشى از گفتنى ها را به عرضتان رسانديم و بقيه را به زمانى موكول مى كنيم كه جنابعالى آماده شنيدن باشيد.

والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

محمّد حسينى بهشتى ـ عبدالكريم موسوى (اردبيلى) ـ سيّد على خامنه اى ـ محمّد جواد باهنر ـ اكبر هاشمى   28 / 11 / 1358

* * *

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

امام و رهبر و مرجع تقليد عزيز و معظم!

 

به نظر مى رسد در ملاقات هاى معمولى، به خاطر كارهاى زياد و خستگى جنابعالى، فرصت كافى براى طرح و بحث مطالبى اساسى كه داريم به دست نمى آيد، ناچار چيزهائى كه تذكرش را وظيفه تشخيص مى دهم تحت عنوان: «النصيحة لائمة المؤمنين» در اين نامه بنويسم، خواهش مى كنم توجه فرمائيد و در ملاقات بعدى جواب لطف كنيد:

1 ـ يك سال پيش، پس از انتخابات رياست جمهورى نامه اى به خدمتتان نوشتيم كه نسخه اى از آن، ضميمه اين نامه است. شما در بيمارستان قلب بسترى بوديد و ملاحظه حال شما مانع تقديم نامه گرديد، خواهش دارم، اول آن نامه را ملاحظه نمائيد و سپس اين يكى را.

2 ـ احساس مى كنم كه روابط و ملاقات هاى ما با جنابعالى، صورت تشريفاتى به خود مى گيرد و محدوديت هائى در طرح و بحث مطالب ـ من جمله خوف از اين كه جنابعالى موضعگيرى سياسى و رقابت تلقى كنيد ـ به وجود آمده و من خائفم كه اين حالت خسارت بار باشد.

3 ـ تبليغات متمركز مخالفان ـ كه از مقام رسمى و تريبون هاى رسمى در رُل مخالف و اقليت سخن مى گويند ـ و نصايح كلى و عام جنابعالى و سكوت و ملاحظات ما كه علل موضعگيرى هاى را روشن نكرده ايم، وضعى به وجود آورده كه خيلى ها خيال مى كنند ما و طرف ما بر سر قدرت اختلاف داريم و دو طرف را متساوياً مقصر يا قاصر يا... مى دانند. ما براى حفظ آرامش نمى توانيم مطالب واقعى خودمان را بگوئيم و جنابعالى هم صلاح ندانسته ايد كه مردم را از ابهام و تحير درآوريد.

خود شما مى دانيد كه موضع نسبتاً سخت مكتبى امروز ما، دنباله نظرات قاطع شما از اول انقلاب تا به امروز است، بعد از پيروزى معمولاً ما مسامحه هائى را در اين گونه موارد داشتيم و جنابعالى مخالف بوديد، اما نظرات شما را با تعديل هائى اجرا مى كرديم، شما اجازه ورود افراد تارك الصلاة يا متظاهر به فسق را در كارهاى مهم نمى داديد، شما روزنامه آيندگان و... تحريم مى كرديد، شما از حضور زنان بى حجاب در ادارات مانع بوديد، شما از وجود موسيقى و زن بى حجاب در راديو تلوزيون جلوگيرى مى كرديد؟ همين ها مورد اختلاف ما با آنها است. آيا رواست كه به خاطر اجراى نظرات جنابعالى ما درگير باشيم و متهم و جنابعالى در مقابل اينها موضع بى طرف بگيريد؟ آيا بى خط بودن و آسايش طلبى را مى پسنديد؟ البته اگر مصلحت مى دانيد كه مقام رهبرى در همين موضع باشد و سربازان خير و شرّ جريانات را تحمل كنند، ما از جان و دل حاضر به پذيرش اين مصلحت هستيم، ولى لااقل به خود ما بگوئيد. آيا رواست كه همه گروه دوستان ما به اضافه اكثريت مدرسين و فضلاى قم و ائمه جمعه و جماعات و... در يك طرف اختلاف و شخص آقاى بنى صدر در يك طرف و جنابعالى موضع ناصح بى طرف داشته باشيد؟ مردم چه فكر خواهند كرد؟ و بعداً تاريخ چگونه قضاوت مى كند؟

4 ـ ما جايز نمى دانيم كه ميدان را براى حريف خالى بگذاريم و مثل بعضى از همراهان سابق، قيافه بى طرف بگيريم و به اصطلاح جنت مكان و بى آزار و زاهد جلوه كنيم، به خاطر حفاظت از خط اسلامى انقلاب در صحنه مى مانيم و از مشكلات، مخالفت ها و تهمت ها نمى هراسيم و به صلاحيت رهبرى جنابعالى ايمان داريم، ولى تحمل ابهام در نظر رهبر برايمان مشكل است. مگر اين كه بفرمائيد، همين ابهام صلاح است. احتمال اين كه اين ابهام در رابطه با خطوط سياسى و فكرى جارى و خطى كه در ارتش تعقيب مى شود، آثار نامطلوبى در تاريخ انقلابمان بگذارد، وادارم كرد به عنوان وظيفه روى اين مطالب، صراحت و تأكيد داشته باشم و اميدوارم مثل هميشه اين جسارت را ببخشيد.

5 ـ قبل از انتخابات رياست جمهورى، به شما عرض كرديم كه بينش آقاى بنى صدر مخالف بينش اسلام فقاهتى است كه ما براى اجراى آن تلاش مى كنيم و اكنون هم بر همان نظر هستيم و شما فرموديد رياست جمهورى مقام سياسى است و كارى دستش نيست; امروز ملاحظه مى فرمائيد كه چگونه در كار كابينه و... مى تواند كارشكنى كند و چگونه با استفاده از مقام، مجلس و دولت و نهادهاى انقلابى را تضعيف مى كنند و ما فقط مى توانيم دفاع كنيم; چون تضعيف متقابل را با گفتن نواقص رئيس جمهور صلاح نمى دانيم و همان دفاع هم مشاجره تلقى مى شود و به حق مورد مخالفت جنابعالى قرار مى گيرد و آتش بس مى دهيد و خودتان هم دفاع لازم را نمى فرمائيد كه: اختلاف دو بينش است كه يك طرف مصداق اسلامش غضنفرپور و سلامتيان و سعيد سنجابى و طرف ديگر رجائى و گنابادى و منافى و موسوى و... مى باشند.

6 ـ در خصوص جنگ و فرماندهى ارتش، مطالب و احتمالات زيادى داريم. فرماندهى به خاطر ناهماهنگى و وحشت از نيروهاى خالص اسلامى، مايل است نيروهاى غير اسلامى را در ارتش حاكم كند ـ كه منافع مشترك پيدا كرده اند ـ و نيروهاى خالص دينى را يا منزوى و يا منفصل نمايد. خلبان شيرودى كه سنبل ايمان و شجاعت و تلاش است، در پادگان ابوذر به من مى گفت كه امروز ايمان مى جنگد نه تخصص و مى خواهند دست مؤمنان را كوتاه كنند، ايشان همراه و همرزم خلبان شهيد كشورى و خلبان شهيد عاشورى است. وحشت داشت و به من مى گفت پيامش را به شما بگويم و ضبط هم شده; احتمال اين كه مديران جنگ به علل سياسى طالب طولانى شدن جنگ باشند، وجود دارد و اين احتمال تكليف آور است. احتمالاً آقاى بنى صدر به منظور تضعيف دولت و شايد ـ بعضى ها هم باشند ـ براى اجراى منويات آمريكا و... مخصوصاً كمبود مهمات و اسلحه قابل توجه است. در اين مورد لازم است، جنابعالى سريعاً فكرى بفرمائيد و بهتر است در يك جلسه طولانى و محرمانه با دوستان مورد اعتماد ارتشى نظير صياد شيرازى، نامجو، سليمى، شيرودى و... با حضور ماها در خدمتتان بحث و تصميم گيرى شود.

7 ـ ما «حزب جمهورى اسلامى» را با مشورت با شخص جنابعالى و گرفتن قول مساعدت و تأييد غير مستقيم ـ من شخصاً در مدرسه علوى با شما در اين باره مذاكره كردم ـ تأسيس كرديم و با توجه به اين كه قانون اساسى، تعدد احزاب را پذيرفته، فكر مى كنيم يك حزب اسلامى قوى براى تداوم انقلاب و حكومت اسلامى ضرورت دارد و جنابعالى هم روزهاى اول در تهران و قم مكرراً تأييد فرموديد ـ ممكن است فعلاً فراموش كرده باشيد ـ و اكنون اعتبار حزب از نفوذ شما تغذيه مى شود ـ غير مستقيم ـ ولى رنگ حمايت از روزهاى اول كمتر شده. ميل داريم لااقل در جلسات خصوصى نظر صريحى بفرمائيد. اگر مايليد ما حزب را كنار بگذاريم، ما را قانع كنيد و اگر لازم مى دانيد كه حزب بماند بايد جور ديگرى عمل بشود و اگر همين گونه كه عمل مى فرمائيد، مصلحت است ما را قانع كنيد تا ما هم دوستان حزبى را قانع كنيم.

8 ـ اينجانب كه جنابعالى را مثل جانم دوست دارم و روى زمين كسى را صالح تر از شما سراغ ندارم، گاهى به ذهنم خطور مى كند كه تبليغات و ادعاهاى ديگران شما را تحت تأثير قرار داده و قاطعيت و صراحت لازم را ـ كه از ويژگى هاى شما در هدايت انقلاب بوده ـ در موارد فوق الذكر ضعيف تر از گذشته نشان مى دهيد، بسيارى از مردم هم متحيرند كه امامِ چرا قاطع و صريح در اين مسائل سرنوشت ساز صراحت ندارند. خداى نخواسته اگر روزى شما نباشيد و اين تحير بماند، چه خواهد شد؟ واقعاً و حقاً ما انتظار داريم در مقام رهبرى و مرجع تقليد اگر تعديلى در شيوه حركت ما لازم مى دانيد صراحتاً امر بفرمائيد كه مطيعيم; ما انتظار نداريم كه نصايح ذو وجوهى از رسانه هاى جمعى بشنويم، احضار كنيد و امر بفرمائيد.

9 ـ آخرين مطلب ـ كه در ترتيب مطالب جايش اينجاى نامه نيست ـ اين كه ما پس از پيروزى آقاى بنى صدر براى اين كه ايشان خيالش از جانب ما راحت باشد، ايشان را به رياست شوراى انقلاب برگزيديم و به جنابعالى پيشنهاد نيابت فرماندهى كل قواى ايشان را داديم كه سريعاً تصميم بگيرند و كار كنند، اما ايشان به اينها هم قانع نشد و مرتباً كمبودها را متوجه ما مى كرد و مى گفت: «من مى خواهم كار كنم ولى نمى گذارند» در مركز قدرت بود و ديگران را مقصر معرفى مى كرد و امروز هم مى بينيد نقش اقليت مخالف را. پس چه بايد كرد؟ با سپاس و معذرت.

اكبر هاشمى

25 / 11 / 1359

تذكر:

پس از اين نامه و تذكرات ديگر دلسوزان، امام ـ قدس سره ـ طى برنامه ويژه اى و با تعيين كميته اى سه نفره براى رسيدگى به اختلافات زمينه را فراهم كرد، نتيجه بررسى اين كميته و... طرح عدم كفايت سياسى «بنى صدر» براى رياست جمهورى را در پى داشت كه در تاريخ 26 / 3 / 1360 از طرف نمايندگان مجلس مطرح و سرانجام به عزل «بنى صدر» منتهى گرديد.

به كتاب «عبور از بحران سال 60» مراجعه فرمائيد.