تفسیر نمونه جلد 23

اين تفسير نتيجه تلاش مستمر پانزده ساله معظم له با همكارى جمعى از نويسندگان حوزه علميه مى باشد. اين كتاب به زبان عربى و اردو نيز ترجمه و چاپ شده است.

تعداد جلد: 27 جلد

زبان: فارسى

تعداد صفحات:

قطع: وزيرى

نوع جلد: گالينگور

نوبت چاپ: سى و دوم

چگونه خدا را شكر نگوئيم؟

ما معتقديم:

سوره قمر

محتواى سوره قمر

فضيلت تلاوت اين سوره

ماه شكافته شد!

1 ـ «شق القمر» يك معجزه بزرگ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)

2 ـ «شق القمر» از نظر علوم روز

الف ـ پيدايش منظومه شمسى

ب ـ «آستروئيدها»

ج ـ «شهاب ها»

3 ـ «شق القمر» از نظر تاريخى

4 ـ تاريخ وقوع اين معجزه بزرگ

آن روز كه همه از قبرها خارج مى شوند

چرا «قيامت» روز بسيار سختى است؟

ماجراى قوم «نوح» درس عبرتى بود

و همچنين سرنوشت قوم عاد

«سعد» و «نحس» ايام

سرانجام دردناك قوم «ثمود»

قوم «لوط» به سرنوشت شوم ترى مبتلا شدند

آيا شما از اقوام گذشته برتريد؟!

يك پيشگوئى صريح و اعجازآميز

در جايگاه صدق نزد خداوند مقتدر!

1 ـ همه چيز جهان روى حساب است

2 ـ تقدير الهى و آزادى اراده انسان

3 ـ فرمان خداوند فقط يك كلمه است!

4 ـ آغاز و پايان سوره «قمر»

سوره الرحمن

محتواى سوره الرحمن

فضيلت تلاوت سوره الرحمن

سرآغاز نعمتهاى الهى

نظرى به چند روايت

آسمان را برافراشت و براى هر چيز ميزانى قرار داد

شناخت نعمتها نردبان معرفت اللّه است

2 ـ مسأله نظم و حساب در زندگى

آفرينش «انسان» از خاكى همچون «سفال»!

درياها با ذخائر گرانبهايشان

1 ـ دريا، كانون نعمتهاى الهى

2 ـ «گلف استريم»، و رودهاى عظيم دريائى!

3 ـ تفسيرى از بطون آيات

ما همه «فانى»، و «بقا»، بس تو راست!

1 ـ حقيقت «فنا» چيست؟

2 ـ هر روز پديده تازه اى مى آفريند

3 ـ حركت جوهرى

اگر مى توانيد از مرزهاى آسمانها بگذريد!

گنهكاران از سيمايشان شناخته مى شوند!

دو بهشت در انتظار خائفان

همسران زيباى بهشتى

نيكى، پاداش نيكى است

دو بهشت ديگر با اوصاف شگفت آورش!

ارزش ميوه ها

باز هم همسران بهشتى

سوره واقعه

محتواى سوره واقعه

فضيلت تلاوت اين سوره

واقعه عظيم!

نعمتهاى بهشتى كه در انتظار مقربان است

مواهب و نعمتهاى «اصحاب اليمين»

كيفرهاى دردناك «اصحاب شمال»

بخش ديگرى از مجازاتهاى اين مجرمان گمراه

هفت دليل بر مسأله «معاد»

دليلى براى اثبات حجيت «قياس»

زارع خداوند است يا شما؟!

اين «آب و آتش» از كيست؟

تنها پاكان به حريم قرآن راه مى يابند

1 ـ ويژگيهاى قرآن مجيد

2 ـ قرآن و طهارت

هنگامى كه جان به گلوگاه مى رسد

1 ـ لحظه ناتوانى جبّاران!

2 ـ آيا جان دادن تدريجى است؟

سرانجام نيكوكاران و بدكاران

عالم برزخ

سوره حديد

محتواى سوره حديد

فضيلت تلاوت سوره حديد

آيات ژرف انديشان!

جمع اضداد، در صفات خدا

او هميشه بر تخت قدرت است

آيات اسم اعظم خدا

ايمان و انفاق دو سرمايه بزرگ نجات و خوشبختى

1 ـ انگيزه هاى انفاق

2 ـ شرايط انفاق در راه خدا

3 ـ پيشگامان در ايمان و جهاد و انفاق

بگذاريد ما هم از نور شما استفاده كنيم!

استمدادهاى بى حاصل مجرمان، در قيامت

غفلت و بى خبرى تا كى؟!

افراد گنهكارى كه با شنيدن اين آيه توبه كردند

دنيا چيزى جز متاع غرور نيست!

1 ـ مقام صديقين و شهداء

2 ـ زندگى دنيا مجموعه اى از اين انگيزه ها است

يك مسابقه بزرگ معنوى

هدف اصلى بعثت انبياء

1 ـ قلمرو منطق و زور!

2 ـ نيازهاى عمده زندگى وابسته به آهن است

پيامبران را يكى بعد از ديگرى فرستاديم

1 ـ اسلام و رهبانيت

2 ـ سرچشمه تاريخى رهبانيت

3 ـ مفاسد اخلاقى و اجتماعى ناشى از رهبانيت

4 ـ «انجيل» يا «اناجيل»

آنها كه دو سهم از رحمت الهى دارند

رابطه تقوا و روشن بينى

سوره مجادله

محتواى سوره مجادله

فضيلت تلاوت سوره مجادله

«ظهار» يك عمل زشت جاهلى

قسمتى از احكام ظهار

آنها كه با خدا دشمنى مى كنند

حضور خداوند در هر نجوا

نجوا از شيطان است؟

1 ـ انواع نجوا و سخنان در گوشى

2 ـ تحيت الهى كدام است؟

احترام به پيش كسوتان در مجالس

1 ـ مقام علماء و دانشمندان

2 ـ آداب مجلس

يك آزمون جالب

1 ـ تنها عمل كننده به آيه صدقه و نجوا

2ـ فلسفه تشريع و نسخ حكم صدقه قبل از نجوا

3 ـ آيا اين فضيلت بود؟

4 ـ مدت حكم و مقدار صدقه

حزب شيطان!

حزب اللّه پيروز است!

1 ـ نشانه اصلى حزب اللّه و حزب شيطان

2 ـ پاداش حب فى اللّه و بغض فى اللّه

سوره حشر

محتواى سوره حشر

فضيلت تلاوت اين سوره

پايان توطئه يهود «بنى نضير» در «مدينه»

1 ـ لشكرهاى نامرئى خدا!

2 ـ توطئه هاى امروز يهود

حكم غنائمى كه بدون جنگ به دست مى آيد

1 ـ مصرف «فىء» (غنائم بدون جنگ)

2 ـ پاسخ به يك سؤال

3 ـ داستان غم انگيز فدك

سه گروه مهاجران و انصار و تابعان و صفات برجسته هر كدام

صحابه در ميزان قرآن و تاريخ

نقش منافقان در فتنه هاى يهود

با طناب پوسيده شيطان به چاه نرويد!

1 ـ همكارى بى سرانجام با اهل نفاق!

2 ـ داستان حيرت انگيز برصيصاىِ عابد

3 ـ آنچه بايد از پيش فرستاد

اگر قرآن بر كوهها نازل مى شد، از هم مى شكافتند!

1 ـ نفوذ فوق العاده قرآن

2 ـ عظمت آيات آخر سوره حشر

چگونه خدا را شكر نگوئيم؟

خدا را شكر كه تلاش هاى مستمر چهارده ساله دسته جمعى سبب شد كه، تفسير نمونه وارد بيست و سومين جزء خود شود، و تدريجاً قلوب همه مشتاقان و عاشقان قرآن را تسخير كند.

و تا پايان كار، راه زيادى در پيش نيست، فقط «دو جلد ديگر» باقى مانده كه اميد است لطف خداوند بزرگ در باقيمانده اين راه طولانى نيز يار و مددكار باشد، و اين خدمت با موفقيت به پايان رسد.

اين در حالى است كه، ترجمه آن به زبان «اردو» تا جلد پنجم، با زيباترين صورتى، در «هند» و «پاكستان» انتشار يافته، و جلد اول ترجمه «عربى» زير چاپ، و مقدمات ترجمه به زبان «انگليسى» نيز فراهم مى گردد.

اما هر قدر به اواخر قرآن نزديك تر مى شويم، شتاب مشتاقانه ما، توأم با دلهره، بيشتر مى شود، «شتاب» به خاطر فوت نشدن هفته ها و روزها، بلكه ساعت ها ودقائق، و «دلهره» به خاطر اين كه، شايد بحث هائى در مجلدات سابق بوده كه حق آن كاملاً ادا نشده، و بايد در اين مجلدات جبران گردد، يا وعده هائى كه درباره شرح مسائلى داده ايم مبادا از قلم بيفتد.

بحمد اللّه نه تنها با گذشت اين مدت، خستگى و فتورى در كار تفسير حاصل نشده، بلكه تلاش ها و كوشش ها فزون تر شده است، و لذا اميد مى رود كه هر چه جلوتر مى رويم بحث ها پربارتر گردد، به خصوص اين كه از تمام تجربيات گذشته براى وصول به اين هدف كمك گرفته مى شود.

در اينجا لازم است نكاتى را كه با گذشت دهها سال كار غير مرتب، و بيش از چهارده سال كار مرتب، روى تفسير قرآن مجيد درباره اين كتاب بزرگ آسمانى بر ما روشن شده است، در اختيار پژوهشگران قرآن قرار دهيم، شايد گام مؤثرى در راه شناخت قرآن باشد.

* * *

ما معتقديم:

1 ـ هر قدر انسان به قرآن نزديك تر مى شود، بهتر اين حقيقت را لمس مى كند كه قرآن درياى عظيم و بى كرانى است، كه هر اندازه درباره آن سخن گفته شود كم است، هر زمان غواصان در آن فرو روند، گوهرهاى تازه اى استخراج مى كنند، و باز هم آنچه ناگفته مانده در برابر آنچه گفته شده، بسيار زياد است.

فراموش نمى كنم در ابتداى كار تفسير، يكى از علماى شهرستان ها مى گفت: بعد از تفسير «مجمع البيان» جائى براى تفسير ديگرى باقى نيست (مقصودش اين بود كه ما خود را به زحمت نياندازيم!).

گفتم: گمان مى كنم وقتى مرحوم «طبرسى» مشغول تفسير «مجمع البيان» شده بود، به او نيز گفتند چون «شيخ طوسى» تفسير «تبيان» را نوشته، ديگر جائى براى «مجمع البيان» نيست، ولى گذشت زمان نشان داد كه نه تنها جا براى «مجمع البيان» وسيع بوده، بلكه اگر صدها تفسير ديگر براى قرآن از سوى متفكران نوشته شود، هنوز مطالب ناگفته بسيار است.

و بايد هم چنين باشد; چرا كه قرآن سخن خدا است، و سخن خدا از علم بى پايان او سرچشمه گرفته، آن هم بايد بى انتها باشد.

* * *

 

2 ـ به راستى هر قدر انسان با قرآن آشناتر مى شود، به عمق اين گفتار على(عليه السلام)كه در «نهج البلاغه» آمده است بهتر پى مى برد كه فرمود: «درمان دردهاى خود را از قرآن بخواهيد» (فَاسْتَشْفُوهُ مِنْ اَدْوائِكُمْ).

و اگر مسلمين جهان امروز با مشكلات و درد و رنج هاى بسيارى رو به رو هستند، همه به خاطر فراموش كردن اين كتاب آسمانى است; چرا كه در لابلاى آياتش دستورهائى نهفته، كه به كار گرفتن آنها مى تواند به همه بدبختى هاى كنونى پايان دهد، توطئه هاى دشمنان را در هم بشكند، فتنه ها را خاموش سازد، صفوف را متحد كند، زنجيرهاى اسارت را پاره نمايد، سطح افكار را بالا ببرد، نيات را خالص، و شرّ جنايتكاران بزرگ جهان را دفع كند و به نابسامانى ها سامان بخشد، ولى «وَ ما يَعْقِلُها اِلاَّ ا لْعالِمُونَ»!

عيب بزرگ اينجاست كه، گروهى اصلاً قرآن را نمى خوانند، و آنها كه مى خوانند آخرين همتشان اين است كه تجويد و آهنگ آن را دست كنند.

* * *

3 ـ اين كه مى گوئيم قرآن نور و روشنائى است «قَدْ جائَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِيْنٌ»، حقيقتى است كه ما آن را لمس كرده ايم، اگر براى بعضى از دورافتادگان اين سخن نسيه باشد، براى ما كاملاً نقد است، به خدا سوگند كه ادامه كار روى قرآن و بررسى آيات نورانى آن در قلب و جان انسان، چنان نورانيت فوق العاده و لذت توصيف ناپذيرى ايجاد مى كند، كه جلوه هاى خدا را در اين آيات به خوبى مى توان مشاهده كرد، و از باده طهور عشق حق سرمست شد، هر چند بى خبران هنوز چيزى درنيافته اند.

به همين دليل، به همه راهيان راه حق و مشتاقان مخلص شناخت اسلام از تمام قشرها، توصيه مى كنيم هر چه مى توانيد به قرآن نزديك و نزديك تر شويد، و جمال و جلال و عظمت خدا و عظمت اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و حل مشكلات بزرگ اجتماعى را در آئينه آن ببينيد.

* * *

4 ـ اين كه مى گوئيم قرآن بزرگ ترين معجزه جاويدان است، سخنى است كه در نخستين برخورد با قرآن قابل اثبات است، ولى عمق اين مطلب وقتى درك مى شود كه انسان روى قرآن كار كند، ريزه كارى ها، ظرافت ها، دقت ها، لطف ها و قهرها، بشارت ها و انذارها، الگوها و اسوه ها، پيام ها و رهنمودها، مثل ها و تاريخ ها، تفسيرها و تحليل ها، دلائل محكم، تصوير زيبا، منطق شيرين، بيان جذاب و خلاصه نكته هاى غير قابل توصيف قرآن را از نزديك در لابلاى آياتش مشاهده كند، آنگاه با تمام وجود اعتراف خواهد كرد:

«اللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيْثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِيْنَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِيْنُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ اِلى ذِكْرِ اللّهِ ذلِكَ هُدِىَ اللّهِ يَهْدِى بِهِ مَنْ يَشاءُ» «خداوند بهترين سخن را نازل كرده، كتابى كه آياتش (از نظر لطف و زيبائى و عمق و محتوا) همانند يكديگر است، آياتى مكرر دارد (اما تكرارى شوق انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه در برابر پروردگارشان خاشعند مى افتد، سپس برون و درونشان نرم و متوجه ذكر خداى مى گردد، اين هدايت الهى است كه هر كس را بخواهد با آن راهنمائى مى كند»(1).

به اميد آن روز كه قرآن در متن زندگى همه مسلمانان نفوذ كند، و در همه صحنه هاى اجتماعى آنان حضور يابد.« آمين »

 

قم ـ حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

 


1 ـ زمر، آيه 23.

سوره قمر

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 55 آيه است

محتواى سوره قمر

اين سوره ويژگى سوره هاى مكّى را، كه بحث هاى داغ از مبدأ و معاد است در بر دارد، و مخصوصاً بيانگر كيفرهاى گروهى از اقوام پيشين است، كه بر اثر لجاجت و عناد و پيمودن راه كفر و ظلم و فساد، يكى پس از ديگرى، به عذاب هاى كوبنده الهى گرفتار، و هلاك شدند.

و به دنبال هر يك از اين سرگذشت ها، جمله: وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلْذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر: «ما قرآن را براى تذكر سهل و آسان ساختيم، آيا كسى هست كه پند گيرد» تكرار مى كند، تا درسى باشد براى مسلمين و كفار!

روى هم رفته محتواى اين سوره را در هفت بخش، مى توان خلاصه كرد:

1 ـ آغاز سوره، از مساله نزديكى قيامت و موضوع «شق القمر» و اصرار مخالفان در انكار آيات الهى سخن مى گويد.

2 ـ در بخش ديگر، از نخستين قوم سركش و متمرد و لجوج يعنى قوم «نوح» و مساله «طوفان» به صورت فشرده اى بحث مى كند.

3 ـ بخش ديگر، داستان قوم «عاد» و عذاب دردناك آنها را شرح مى دهد.

4 ـ در چهارمين بخش، سخن از قوم «ثمود» و مخالفت آنها با پيامبرشان «صالح»(عليه السلام) است، و همچنين «معجزه ناقه»، و بالاخره مجازات آنها با «صيحه آسمانى» است.

5 ـ سپس، به سراغ قوم «لوط» مى رود، و ضمن اشاره گويا و فشرده اى به كفر و انحراف اخلاقى آنها، به قسمتى از عذاب دردناكشان اشاره مى كند.

6 ـ در بخش ديگر، سخن بسيار كوتاهى از «آل فرعون» و مجازات آنها آمده.

7 ـ و در آخرين بخش، مقايسه اى ميان اين اقوام و مشركان «مكّه» و مخالفان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده، آينده خطرناكى را كه در صورت ادامه اين راه در پيش دارند، بازگو مى كند، و سوره را با شرح قسمتى از مجازات مجرمان در قيامت، و پاداش هاى عظيم پرهيزگاران، پايان مى دهد.

آيات سوره، غالباً كوتاه، و بسيار داغ و تكان دهنده است.

نام گذارى سوره به نام «قمر»، به مناسبت نخستين آيه اين سوره است كه، از «شقّ القمر» بحث مى كند.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: وَ مَنْ قَرَأَ سُورَةَ اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ فِي كُلِّ غِبّ بُعِثَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ وَجْهُهُ عَلى صُورَةِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ وَ مَنْ قَرَأَهَا كُلَّ لَيْلَة كَانَ أَفْضَلَ وَ جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ وَجْهُهُ مُسْفَرٌّ عَلَى وُجُوهِ الْخَلائِقِ : «هر كس سوره «اقتربت» را يك روز در ميان بخواند، روز قيامت در حالى برانگيخته مى شود كه، صورتش همچون ماه در شب بدر است، و هر كس آن را هر شب بخواند، افضل است، و در قيامت نور و روشنائى صورتش بر ساير خلايق برترى دارد».(1)

مسلماً اين درخشندگى صورت در صحنه قيامت، نشانه ايمان قوى و راستينى است كه در سايه تلاوت اين سوره، و تفكّر، و سپس، عمل به آن حاصل شده است، نه تلاوت خالى از انديشه و عمل.

* * *

1اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ

2وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ

3وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْر مُسْتَقِرٌّ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت!

2 ـ و هر گاه نشانه و معجزه اى را ببينند روى گردانده، مى گويند: «اين سحرى مستمر است»!

3 ـ آنها (آيات خدا را) تكذيب كردند و از هواى نفسشان پيروى نمودند; و هر امرى قرارگاهى دارد.


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، آغاز سوره «قمر».

تفسير:

ماه شكافته شد!

 

در آيه نخست، از دو حادثه مهم، سخن به ميان آمده: يكى نزديك شدن قيامت است، كه عظيم ترين دگرگونى را در عالم آفرينش همراه دارد، و سرآغازى است براى زندگى نوين در جهان ديگر، جهانى كه عظمت و گستردگى آن براى ما زندانيان عالم دنيا، قابل درك و توصيف نيست.

و حادثه ديگر، معجزه بزرگ «شقّ القمر» است، كه هم دليلى است بر قدرت خداوند بزرگ بر هر چيز، و هم نشانه اى است از صدق دعوت پيغمبر گراميش.

مى فرمايد: «قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت»! (اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ).

قابل توجه اين كه، سوره گذشته (سوره نجم) با جمله هائى پيرامون نزديكى قيامت پايان گرفت: «أَزِفَتِ الْآزِفَةُ» و اين سوره با همين معنى آغاز مى شود، و اين تأكيدى است بر اين موضوع كه قيامت نزديك است، گرچه در مقياس عمر دنيا ممكن است هزاران سال طول بكشد، اما با توجه به مجموع عمر اين جهان از يكسو، و با توجه به اين كه تمام عمر دنيا در برابر قيامت، لحظه زودگذرى بيش نيست، منظور از اين تعبير روشن مى شود.

ذكر اين دو حادثه با هم، همان گونه كه جمعى از مفسران گفته اند، به خاطر آن است كه، اصولاً ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كه آخرين پيامبران الهى است، خود از نشانه هاى نزديكى قيامت است، لذا در حديثى از خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: بُعِثْتُ أَنَا وَ السّاعَةُ كَهاتَيْنِ: «مبعوث شدن من و قيامت همچون اين دو است»(1) (اشاره به دو انگشت مباركش كه در كنار هم قرار گرفته).

از سوى ديگر، شكافتن ماه، خود دليلى است بر امكان به هم ريختن نظام كواكب، و نمونه كوچكى است از حوادث عظيمى كه در آستانه رستاخيز، در اين جهان رخ مى دهد; چرا كه تمامى كواكب و ستارگان و زمين در هم مى ريزند، و عالمى نو به جاى آنها ايجاد مى شود.

طبق روايات مشهور كه بعضى ادعاى تواتر آن نيز كرده اند: «مشركان نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمدند و گفتند: اگر راست مى گوئى و تو پيامبر خدائى، ماه را براى ما دو پاره كن! فرمود: اگر اين كار را بكنم، ايمان مى آوريد؟ عرض كردند: آرى ـ و آن شب، شب چهاردهم ماه بود ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آنچه را خواسته اند به او بدهد، ناگهان ماه به دو پاره شد، و رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) آنها را يك يك صدا مى زد و مى فرمود: ببينيد»!.(2)

در اين كه چگونه ممكن است اين كره عظيم آسمانى شكافته شود، و وجود چنين حادثه اى چه تأثيراتى بر كره زمين و منظومه شمسى مى گذارد؟ و چگونگى جذب دو نيمه ماه بعد از شكافتن، و اين كه چگونه ممكن است چنين حادثه اى رخ داده باشد و تواريخ جهان ذكرى از آن به ميان نياورند؟ و سؤالات ديگرى در اين زمينه، به خواست خدا در بحث نكات، مشروحاً از آن سخن خواهيم گفت.

نكته اى كه ذكر آن در اينجا لازم است اين كه: بعضى از مفسران كه تحت تأثير پاره اى از القائات سوء قرار گرفته اند، و انجام هر گونه عمل خارق عادتى را (جز قرآن) براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) منكر شده اند، با توجه به وضوح آيه فوق، و كثرت رواياتى كه در اين زمينه در كتب علماى اسلام نقل شده، به زحمت افتاده اند كه، چگونه اين خارق عادت را توجيه كنند؟ و طورى از كنار آن بگذرند كه، جنبه اعجاز آن نفى شود.

ولى حق اين است كه: مسأله «شقّ القمر» به صورت اعجاز، انجام گرفته، و آيات بعد، شواهد روشنى بر اين امر در بر دارد، چه خوب بود آنها در آن اعتقاد نادرست تجديد نظر مى كردند، تا بدانند كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز معجزات و خوارق عادتى داشته، و اگر آياتى از قرآن آن را نفى مى كند، اشاره به «معجزات اقتراحى» است كه گروهى بهانه جو، مطرح مى كردند، نه قصد پذيرش حق داشتند، و نه بعد از انجام آن تسليم حق مى شدند، ولى، معجزاتى كه براى تحقيق حقيقت مطالبه مى شد، از سوى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) انجام مى گرفت، و شواهد فراوانى بر اين امر، در تاريخ زندگى آن حضرت وجود دارد.

* * *

آنگاه قرآن مى افزايد: «مخالفان لجوج هنگامى كه نشان و معجزه اى را بر صدق دعوت تو مى بينند اعراض كرده، مى گويند اين سحرى است مستمر»! (وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ).

تعبير به «مُسْتَمِر» اشاره به اين است كه، آنها معجزات مكرّرى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ديده بودند، كه «شقّ القمر» ادامه آن بود، آنها همه را بر تداوم سحر حمل مى كردند، و آن را «سحرى مستمر» مى پنداشتند، هر چند اين تهمت، بهانه اى بود براى عدم تسليم در مقابل حق.

بعضى از مفسران، «مُسْتَمِر» را به معنى «قوتمند» تفسير كرده اند (چنان كه مى گويند: «حَبْل مِرير»: يعنى طناب محكم) و بعضى آن را به معنى «گذرا و ناپايدار» تفسير نموده، ولى ظاهر همان تفسير اول است.

* * *

در آيه بعد، به نكته مخالفت آنها، و همچنين به نتيجه شوم اين مخالفت، اشاره كرده، مى افزايد: «آنها تكذيب كردند، و از هواى نفسشان پيروى نمودند، و هر امرى قرارگاهى دارد» (وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْر مُسْتَقِرٌّ).

سرچشمه مخالفت آنها، و تكذيب پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، يا تكذيب معجزات و دلائل او، و همچنين تكذيب رستاخيز و قيامت، پيروى از هواى نفس بود، تعصب ها، لجاجت ها و خودخواهى ها به آنها اجازه نمى داد كه در برابر حق تسليم شوند، و از سوى ديگر، علاقه به بى بند و بارى براى كامجوئى از لذات، بدون هيچ قيد و شرط، و آلودگى به هر گناه و ستم، مانع از اين بود كه دعوت حق را پذيرا شوند; چرا كه قبول اين دعوت مسئوليت آفرين بود.

آرى، هميشه چنين بوده، و همواره چنان خواهد بود كه مانع بزرگ در مسير حق، «هواپرستى» است.

منظور از جمله: وَ كُلُّ أَمْر مُسْتَقِر: «هر چيز سرچشمه و قرارگاهى دارد»، اين است كه، هر كس به سزاى عمل خويش مى رسد، قرارگاه نيكى نيكانند، و قرارگاه شرّ بدان.

اين تعبير، احتمالاً اشاره به اين حقيقت است كه، هيچ چيز در اين عالم از ميان نمى رود، و هر كار نيك و بدى، ثابت و باقى مى ماند، تا انسان جزاى آن را ببيند.

اين احتمال نيز در تفسير آيه فوق داده شده است كه، تكذيب ها و اتهامات نمى تواند براى هميشه چهره حق را بپوشاند، بلكه، همه چيز به سوى قرارگاه خويش پيش مى رود، و چيزى نمى گذرد كه، چهره زيباى حق آشكار، و چهره زشت و منفور باطل نيز، ظاهر مى گردد، و اين يك سنت الهى در عالم هستى است.

اين تفسيرها منافاتى با يكديگر ندارد، و ممكن است همه آنها در مفهوم آيه جمع باشد.

* * *


1 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 29، صفحه 29.

2 ـ «مجمع البيان» و كتب تفسير ديگر، ذيل آيه مورد بحث.

نكته ها:

1 ـ «شق القمر» يك معجزه بزرگ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)

 

گرچه بعضى از كوتاه نظران اصرار دارند: اين معجزه را طورى توجيه كنند كه از صورت يك خارق العاده خارج شود، چنانكه گفته اند: آيه فوق، از آينده خبر مى دهد، و مربوط به «اشراط ساعت»، يعنى حوادث قبل از قيامت است، ولى، قرائن متعددى در آيه وجود دارد كه، تأكيد بر وقوع يك اعجاز مى كند، از جمله، ذكر اين موضوع، به صورت «فعل ماضى»، كه نشان مى دهد «شق القمر» واقع شده است، همان گونه كه نزديكى رستاخيز با ظهور آخرين پيامبر نيز تحقق يافته.

به علاوه اگر سخن از معجزه نباشد، هيچ تناسبى با نسبت «سحر» به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در آيه بعد آمده است ندارد، و همچنين با جمله «وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ» كه خبر از تكذيب آنها مى دهد، هماهنگ نيست.

افزون بر اينها، روايات فراوانى در كتب اسلامى، در زمينه وقوع اين اعجاز نقل شده، كه در حد شهرت يا تواتر است، و لذا قابل انكار نمى باشد.

در اينجا به گفتارى از «فخر رازى» و «طبرسى»، دو مفسر معروف اهل سنت و شيعه اشاره مى كنيم، «فخر رازى» مى گويد: «عموم مفسران معتقدند، مراد از آيه اين است كه، ماه شكافته شد، و روايات صحيحى نيز بر اين معنى دلالت مى كند، و امكان عقلى آن نيز جاى ترديد نيست، و از سوى ديگر، پيامبر صادق(صلى الله عليه وآله) از آن خبر داده، بنابراين، بايد آن را پذيرفت، اما داستان عدم خرق و التيام در افلاك (طبق عقيده ابطال شده بطلميوسى) مطلبى بى اساس و غير علمى است; چرا كه با دلائل عقلى ثابت شده كه، خرق و تخريب در آسمان ها كاملاً ممكن است.

مرحوم «طبرسى» نيز در «مجمع البيان» مى گويد: «مفسران اين آيه را مربوط به معجزه «شق القمر» در زمان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى دانند، سپس تنها كسى را كه در جهت مخالف اين عقيده نام مى برد «عطا» و «حسن» و «بلخى» است كه با بى اعتنائى از قول آنها مى گذرد».

بعضى نقل كرده اند: «حذيفه» صحابى مشهور، داستان «شق القمر» را در حضور جمع كثيرى در مسجد «مدائن» نقل كرد و هيچ كس بر او ايراد نگرفت، با اين كه بسيارى از حاضران، عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را درك كرده بودند» (اين حديث را درّ المنثور و قرطبى در ذيل آيه مورد بحث آورده اند).

بنابراين، با توجه به خود آيه و قرائن موجود در آن، و از نظر روايات، و اقوال مفسران، موضوع «شق القمر» قابل انكار نيست، البته در اينجا سؤالاتى وجود دارد كه به پاسخ آن خواهيم پرداخت.

* * *

2 ـ «شق القمر» از نظر علوم روز

 از سؤالات مهمى كه در اين بحث مطرح است اين است كه: وقوع انشقاق و شكاف در اجرام آسمانى، اصولاً امكان دارد؟ يا اين كه علم آن را به كلى نفى مى كند؟

پاسخ اين سؤال، با توجه به مطالعات و اكتشافات دانشمندان فلكى، چندان پيچيده نيست; زيرا اكتشافات مى گويد: چنين چيزى نه تنها محال نيست، بلكه بارها نمونه هاى آن مشاهده شده، هر چند در هر كدام، عوامل خاصى مؤثر بوده است.

به تعبير ديگر: كراراً در دستگاه منظومه شمسى و ساير كرات آسمانى، انشقاق ها و انفجارهائى روى داده است كه، براى نمونه موارد زير را يادآور مى شويم:

الف ـ پيدايش منظومه شمسى

 

اين نظريه از سوى همه دانشمندان پذيرفته شده است كه: تمام كرات منظومه شمسى در آغاز جزء خورشيد بوده، كه بعداً از آن جدا شده، و هر يك در مدار خود به گردش درآمده است.

منتها درباره عامل اين جدائى گفتگو است:

«لاپلاس» معتقد است: عامل اين جدائى «نيروى گريز از مركز» در «منطقه استوائى»، خورشيد بوده، به اين معنى كه در آن هنگام كه خورشيد به صورت توده گاز سوزانى بود (و هم اكنون نيز چنين است) و به دور خود گردش مى كرد، سرعت اين گردش در «منطقه استوائى» سبب شد كه، قطعاتى از آن جدا گردد، و در فضا پراكنده شود، و به دور مركز اصلى يعنى خورشيد، به گردش درآيد.

ولى، تحقيقات بعضى ديگر از دانشمندان بعد از «لاپلاس»، منتهى به فرضيه ديگرى شده كه: عامل اين جدائى را وقوع جزر و مدهاى شديدى در سطح خورشيد، بر اثر عبور يك ستاره عظيم از نزديكى آن، مى شمرد.

طرفداران اين فرضيه كه حركت وضعى خورشيد را در آن روزگار كافى براى توجيه جدائى قطعاتى از آن نمى دانند، دست به سوى اين فرضيه دراز كرده، مى گويند: اين جزر و مد، امواج عظيمى در سطح خورشيد به وجود آورد، درست همانند سقوط قطعه سنگ عظيمى در يك اقيانوس، و بر اثر آن قطعاتى از خورشيد، يكى پس از ديگرى به خارج پرتاب شد، و به گرد «كره مادر» به گردش درآمد.

در هر حال، عامل جدائى هر چه باشد، مانع از اين نيست كه همه معتقدند پيدايش منظومه شمسى، از طريق انشقاق و جدائى ها صورت گرفته است.

ب ـ «آستروئيدها»

 

«آستروئيدها» قطعات سنگ هاى عظيم آسمانى هستند كه به دور منظومه شمسى در گردشند، و گاهى از آنها به كرات كوچك و «شبه سيارات» تعبير مى كنند، بزرگى بعضى از آنها چنان است كه قطر آن به 25 كيلومتر مى رسد، ولى غالباً از اين كوچكترند.

دانشمندان عقيده دارند: «آستروئيدها» بقاياى سياره عظيمى هستند كه، در مدارى ميان مدار «مريخ» و مدار «مشترى» در حركت بوده، سپس بر اثر عوامل نامعلومى، منفجر و شكافته شده است.

تاكنون بيش از 5 هزار «آستروئيد» كشف و مشاهده شده، و عده زيادى از آنها كه بزرگ تر هستند نام گذارى، و حجم و مقدار و مدت حركت آنها به دور خورشيد، محاسبه شده است، بعضى از فضاشناسان براى «آستروئيدها»، اهميت خاصى قائلند، و معتقدند احياناً مى توان از آنها به عنوان پايگاهى براى مسافرت به نقاط دور دست فضا، استفاده كرد!

اين نمونه ديگرى از انشقاق در اجرام آسمانى است.

ج ـ «شهاب ها»

 

«شهاب ها» سنگ هاى بسيار كوچك آسمانى هستند، كه گاه از اندازه «فندق» تجاوز نمى كنند، و به هر حال با سرعت شديدى در مدار خاصى بر گرد خورشيد در گردشند، و گاه كه مسير آنها با مدار كره زمين تقاطع پيدا مى كند، به سوى زمين جذب مى شوند.

اين سنگ هاى كوچك، بر اثر شدت برخورد با هوائى كه زمين را احاطه كرده، به خاطر سرعت سرسام آورى كه دارند، داغ و برافروخته و مشتعل مى شوند، و ما به صورت يك خط نورانى زيبا در لابلاى جوّ زمين آنها را مشاهده مى كنيم، و از آن به «تير شهاب» تعبير مى نمائيم.

و گاه تصور مى كنيم كه، ستاره دوردستى است كه سقوط مى كند، در حالى كه شهاب كوچكى است كه در فاصله بسيار نزديكى آتش گرفته، و سپس خاكستر مى شود.

مدار گردش «شهاب ها» با مدار زمين، در دو نقطه تماس دارد، به همين دليل در «مرداد ماه» و «آبان ماه» كه دو نقطه تقاطع دو مدار است، شهاب ها بيشتر ديده مى شوند.

دانشمندان مى گويند: اينها بقاياى ستاره دنباله دارى است كه، بر اثر حوادث نامعلومى منفجر، و از هم شكافته شده است.

اين هم نمونه ديگرى از انشقاق در كرات آسمانى.

به هر حال، مسأله انفجار و انشقاق در كرات آسمانى، امرى بى سابقه نيست، و هرگز از نظر علم، محال نمى باشد، تا گفته شود اعجاز به محال تعلق نمى گيرد.

اينها همه، در مورد انشقاق است، ولى بازگشت آن به حال معمولى، بر اثر نيروى جاذبه اى كه ميان دو قطعه وجود دارد كاملاً امكان پذير است.

گرچه در هيئت قديم كه بر محور عقيده «بطلميوس» و افلاك نه گانه پوست پيازى اش، دور مى زد، چنان اين افلاك بلورين به هم پيوسته بودند كه، خرق و التيام آنها از نظر جمعى محال بود، و لذا پيروان اين عقيده، هم «معراج جسمانى» را منكر بودند، و هم «شق القمر» را; چرا كه موجب شكافته شدن، و سپس التيام در افلاك بود، ولى امروز كه فرضيه «هيئت بطلميوسى» به دست افسانه ها و اسطوره هاى خيالى سپرده شده، و اثرى از آن افلاك نه گانه باقى نمانده، زمينه اى براى اين سخنان باقى نيست.

شايد اين نكته نياز به يادآورى نداشته باشد كه «شق القمر» تحت يك عامل طبيعى معمولى صورت نگرفت، بلكه جنبه اعجاز داشت، ولى چون اعجاز به محالات تعلق نمى گيرد، منظور در اينجا بيان امكان اين مطلب بود (دقت كنيد).

* * *

3 ـ «شق القمر» از نظر تاريخى

 

ايراد ديگرى كه بعضى از ناآگاهان به مسأله «شق القمر» دارند، اين است كه: اگر اين امر حقيقتى داشت با آن همه اهميتى كه دارد، بايد در تواريخ جهان ثبت گردد ، در حالى كه چنين نيست.

ولى، براى اين كه روشن شود اين ايراد تا چه حد قابل اهميت است، بايد تجزيه و تحليلى روى جهات مختلف اين مسأله صورت گيرد:

الف ـ بايد توجه داشت كه «ماه»، همواره در نيمى از كره زمين قابل رؤيت است، نه در تمام آن، بنابراين، نيمى از مردم روى زمين، از اين حساب خارجند.

ب ـ در نيمى از همين نيم كره نيز، اكثريت قريب به اتفاق آنها در خوابند; زيرا بعد از نيمه شب است، به اين ترتيب تنها يك چهارم مردم جهان مى توانند از چنين حادثه اى با خبر شوند.

ج ـ در بخش قابل رؤيت نيز، هيچ مانعى ندارد كه قسمت هاى قابل توجهى از آسمان ابرى، و چهره ماه با ابر پوشيده شده باشد.

د ـ حوادث آسمانى، در صورتى جلب توجه افراد مى كند كه يا مانند صاعقه ها، توأم با سر و صداى شديد باشد، يا مانند خسوف و كسوف كلى، نور به طور كامل قطع شود، آن هم براى يك مدت نسبتاً طولانى.

به همين دليل در خسوف هاى جزئى و ماه گرفتگى هاى مختصر، اگر قبلاً از طرف منجمين اعلام نشود، كمتر كسى با خبر مى گردد، و حتى گاه بسيارى از مردم، از خسوف كلى نيز بى خبر مى مانند.

تنها دانشمندانى كه اجرام آسمانى و ماه را رصد مى كنند، و يا كسانى كه تصادفاً چشم آنها به آسمان بيفتد، ممكن است از چنين جريانى باخبر شوند، و عده اى ديگر را نيز با خبر سازند.

بنابراين، چنين حادثه كوتاه مدتى، آن طور كه ابتدا تصور مى شود مايه جلب توجه عمومى مردم جهان نيست، مخصوصاً مردم آن زمان كه اصولاً براى اجرام آسمانى، اهميت كمترى قائل بودند.

هـ ـ به علاوه وسائل ثبت مطالب در تاريخ، و نشر آن در آن زمان ها محدود بود، و حتى تعداد باسوادها بسيار كم بودند، و كتاب ها خطى بود، مثل امروز نبود كه حوادث مهم، برق آسا به وسيله راديوها و تلويزيون ها و مطبوعات در سراسر جهان نشر شود.

با توجه به اين جهات و جهات ديگر، هرگز نمى توان از عدم ذكر اين حادثه در غير تواريخ اسلامى تعجب كرد، و آن را دليل بر نفى آن گرفت.

* * *

4 ـ تاريخ وقوع اين معجزه بزرگ

در اين كه «شق القمر» در «مكّه» و قبل از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله)واقع شده، در ميان مفسران و روات حديث بحثى نيست، ولى از بعضى روايات استفاده مى شود: اين امر در آغاز بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده،(1) در حالى كه از بعضى ديگر برمى آيد كه: اين امر نزديك هجرت و در اواخر دوران «مكّه» روى داده است، آن هم بنا به تقاضاى حقيقت جويانى بود كه از «مدينه» خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و در «عقبه» با او بيعت كردند.(2)

و نيز در بعضى روايات مى خوانيم كه: علت پيشنهاد «شق القمر» به پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين بود كه مى گفتند: سحر در امور زمينى اثر مى گذارد، ما مى خواهيم مطمئن شويم كه معجزات محمّد(صلى الله عليه وآله) سحر نيست.(3)

حتى جمعى از متعصبان لجوج بعد از ديدن اين معجزه بزرگ گفتند: ما قبول نخواهيم كرد، مگر اين كه كاروان هاى «شام» و «يمن» فرا رسند، و از آنها سؤال كنيم: آيا آنها در مسير خود چنين چيزى را ديده اند؟ اما هنگامى كه مسافران گفتند: ديده ايم، باز ايمان نياوردند!(4)

آخرين نكته اى كه ذكر آن نيز در اينجا لازم است اين كه: اين معجزه بزرگ، همانند بسيارى از معجزات ديگر، در تواريخ و روايات ضعيف با خرافاتى آميخته شده، كه چهره آن را در نظر انديشمندان دگرگون ساخته است، مانند فرود آمدن قطعه اى از ماه به روى زمين، ولى بايد با دقت اين خرافات را از آن جدا كرد، تا چهره اصلى معجزه، كه جنبه علمى دارد لوث نشود.

* * *

4وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ

5حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ

6فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدّاعِ إِلى شَىْء نُكُر

7خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ

8مُهْطِعِينَ إِلَى الدّاعِ يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ

 

ترجمه:

4 ـ به اندازه كافى براى بازداشتن از بدى ها اخبار (انبياء و امت هاى پيشين) به آنان رسيده است!

5 ـ (اين آيات)، حكمت بالغه الهى است; اما انذارهافايده نمى دهد!

6 ـ بنابراين از آنها روى بگردان، و روزى را به يادآور كه دعوت كننده الهى مردم را به امر وحشتناكى دعوت مى كند.

7 ـ آنان در حالى كه چشمهايشان از شدت وحشت به زير افتاده، همچون ملخ هاى پراكنده از قبرها خارج مى شوند.

8 ـ در حالى كه به سوى اين دعوت كننده گردن مى كشند; كافران مى گويند: «امروز روز سخت و دردناكى است»!


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 354، حديث 8.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 352، حديث 1.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 355، حديث 10.

4 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 133.

تفسير:

آن روز كه همه از قبرها خارج مى شوند

به دنبال بحثى كه در آيات قبل، پيرامون جمعى از كفار كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را تكذيب كردند، و در برابر هيچ معجزه اى سر تسليم فرود نمى آوردند، شد، در آيات مورد بحث، تشريح بيشترى درباره اين گونه افراد، و همچنين سرنوشت دردناك آنها در قيامت آمده است.

نخست مى فرمايد: چنان نيست كه اين گروه بى خبر باشند، بلكه «اخبارى كه مى تواند موجب انزجار آنها از زشتى ها و بدى ها شود، به اندازه كافى براى آنها آمده است» (وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ).

بنابراين، كمبودى در تبليغ داعيان الهى نبوده، «هر چه هست از قامت ناساز بى اندام خود آنهاست» نه گوش شنوائى دارند، نه روح حق طلبى، و نه اين مقدار از تقوا، كه آنها را دعوت به تحقيق و تدبر در آيات الهى كند.

منظور از «أَنْباء» (اخبار) همان خبرهاى امت هاى پيشين و اقوامى است كه، به عذاب هاى گوناگون هلاك شدند، و نيز اخبار قيامت، و مجازات ظالمان و كافران كه در قرآن از روى آنها پرده برداشته شده است.

* * *

پس از آن مى افزايد: «اين آيات، حكمت بالغه الهى است، و اندرزهائى است عميق و رسا، اما اين انذارها براى اين افراد لجوج، مفيد نيست، و به حال آنها سودى ندارد» (حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ).(1)-(2)

خلاصه اين كه، در «فاعليت فاعل» هيچ نقصى نيست، هر چه هست در «قابليت قابل» است، و گرنه آيات الهى، پيامبران بزرگ، اخبارى كه از امم پيشين رسيده، و خبرهائى كه از قيامت به آنها داده مى شود، هر كدام حكمتى بالغ و رساست كه مى تواند در روح و جان آنها اثر بگذارد، ـ اگر كمترين آمادگى روحى وجود داشته باشد ـ .

در آيه بعد، مى فرمايد: «اكنون كه اين بيگانگان از حق، ابداً آمادگى پذيرش را ندارند، آنها را به حال خود واگذار، و از آنان روى گردان، و به سراغ دل هاى آماده رو» (فَتَوَلَّ عَنْهُمْ).

«و روزى را به يادآور كه دعوت كننده الهى مردم را به امر وحشتناكى دعوت مى كند» دعوت به حساب و بررسى نامه اعمال (يَوْمَ يَدْعُ الدّاعِ إِلى شَىْء نُكُر).(3)

بنابراين، جمله «يَوْمَ يَدْعُ الدّاع» جمله مستقلى است كه، از جمله «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ» جدا است، هر چند بعضى آن را دنباله جمله قبل دانسته مى گويند: منظور اين است: در روز قيامت كه دعوت كننده الهى را مى خواند، و آنها دست به دامن تو براى شفاعت مى زنند، از آنان روى بگردان، ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد.

اين «دعوت كننده» خدا است؟ يا فرشتگان او؟ و يا «اسرافيل» كه با «نفخ صور» مردم را به رستاخيز دعوت مى كند؟ و يا همه اينهاست؟ مفسران احتمالات مختلفى داده اند، ولى با توجه به آيه 52 سوره «اسراء» كه مى فرمايد: يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ: «به خاطر بياوريد روزى را كه خداوند شما را از قبرهايتان فرا مى خواند، شما هم اجابت مى كنيد در حالى كه حمد او مى گوئيد»، معنى اول مناسب تر است، هر چند آيات آينده، تناسب بيشترى با اين معنى دارد، كه منظور فرشتگان و مأموران حساب و جزا بوده باشند.

منظور از «شَىْء نُكُر» (مطلب ناشناخته) يا حسابرسى دقيق الهى است، كه تا آن روز براى آنها ناشناخته بوده، و يا عذابهائى است ناشناخته كه هرگز باور نمى كردند، و يا همه اينها; چرا كه قيامت در همه معيارهايش براى انسان ها ناشناخته است.(4)

* * *

در آيه بعد، به توضيح بيشترى در همين زمينه پرداخته، مى گويد: «آنها از قبرها خارج مى شوند در حالى كه چشمهايشان از شدت وحشت به زير افتاده ، و بدون هدف همچون ملخ هاى پراكنده به هر سو مى دوند»! (خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ)!

نسبت «خشوع» به «چشم ها»، به خاطر آن است كه، صحنه، آنقدر هولناك است كه، تاب تماشاى آن را ندارند، لذا چشم از آن برمى گيرند و به زير مى اندازند.

و تشبيه به «ملخ هاى پراكنده»، به تناسب اين است كه، توده ملخ ها بر خلاف بسيارى از پرندگانى كه به هنگام حركت دسته جمعى، با نظم و ترتيب خاصى حركت مى كنند، هرگز نظم و ترتيبى ندارند، در هم فرو مى روند و بى هدف به هر سو روانه مى شوند، به علاوه آنها همچون ملخ ها در آن روز، موجوداتى ضعيف و ناتوانند.

آرى، اين كوردلان بى خبر، در آن روز چنان وحشت زده مى شوند كه، مانند مست ها بى توجه به هر طرف رو مى آورند، و به يكديگر مى خورند، گوئى از خود بى خود شده اند، چنان كه در آيه 2 سوره «حج» مى خوانيم: وَ تَرَى النّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى: «در آن روز مردم را مست مى بينى و مست نيستند».

در حقيقت اين تشبيه، همانند مطلبى است كه، در آيه 4 سوره «قارعه» آمده است: يَوْمَ يَكُونُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ: «به خاطر بياوريد روزى را كه مردم همچون پروانه هاى پراكنده اى هستند»!

* * *

پس از آن مى افزايد: «هنگامى كه آنها به دنبال اين دعوت از قبرها خارج مى شوند، از شدت وحشت به سوى فرشتگان دعوت كننده، گردن مى كشند» (مُهْطِعِينَ إِلَى الدّاعِ).

«مُهْطِعِين» از ماده «اِهْطاع»، به معنى گردن كشيدن است، و بعضى آن را به معنى خيره نگاه كردن، يا به سوى چيزى به سرعت دويدن، تفسير كرده اند، و هر يك از اين معانى در تفسير آيه محتمل است، هر چند معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه وقتى انسان صداى وحشتناكى را مى شنود، فوراً گردن مى كشد، و به مبدأ صدا متوجه مى شود، البته مانعى ندارد كه همه اينها با هم در مفهوم آيه جمع باشد، به اين ترتيب كه آنها با شنيدن صداى دعوت كننده الهى، به سوى او گردن مى كشند، سپس خيره نگاه مى كنند، و بعد با سرعت به سوى او مى روند، و در دادگاه الهى حاضر مى شوند.

اينجاست كه وحشت از حوادث سخت آن روز، سراپاى آنها را فرا مى گيرد، لذا در دنباله آيه مى افزايد: «كافران مى گويند: امروز، روز سخت و دردناكى است»! (يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ).

و به راستى روز سختى است; چرا كه خداوند نيز، بر اين معنى صحه گذارده و در آيه 26 سوره «فرقان» مى فرمايد: وَ كانَ يَوْماً عَلَى الْكافِرِينَ عَسِيراً: «آن روز روزى است سخت براى كافران».

ولى از اين تعبير، استفاده مى شود كه، آن روز براى مؤمنان روز سختى نيست!

* * *


1 ـ «حِكْمَةٌ بالِغَةٌ» خبر مبتداى محذوفى است، و در تقدير «هذِه حِكْمَةٌ بالِغَةٌ» مى باشد.

2 ـ «نُذُر» جمع «نَذِير» است (يعنى انذاركنندگان) اعم از آيات الهى، اخبار امم پيشين، و پيامبرانى كه صداى آنها به گوش مردم رسيده است، بعضى نيز احتمال داده اند كه «نُذُر» مصدر و به معنى «انذار» مى باشد، ولى معنى اول مناسب تر است ـ ضمناً «ما» در «ماتُغْنِ النُّذُر» نافيه است نه استفهاميه.

3 ـ «يوم» در آيه فوق متعلق به «اذكر» محذوف است، و بعضى احتمال داده اند متعلق به «يخرجون» باشد، اما بعيد به نظر مى رسد.

4 ـ «نُكُر» مفرد است و از ماده «نكاره» به معنى موضوع وحشتناك و ناشناخته است.

نكته:

چرا «قيامت» روز بسيار سختى است؟

چرا روز سختى نباشد؟ در حالى كه تمام عوامل ترس و وحشت، مجرمان را احاطه مى كند.

از يكسو، هنگامى كه نامه اعمالشان به دست آنها داده مى شود، فريادشان برمى خيزد: يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها: «اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ كار بزرگ و كوچكى نيست مگر اين كه در آن منعكس است»؟(1)

از سوى ديگر، اگر كمترين كار نيك يا بد انجام داده باشند، حساب همه آنها با نهايت دقت بررسى مى شود: إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّة مِنْ خَرْدَل فَتَكُنْ فِي صَخْرَة أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللّهُ إِنَّ اللّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ: «اگر به اندازه وزن دانه خردلى (عمل نيك يا بد) در دل سنگى يا در گوشه اى از آسمان ها يا زمين نهفته باشد، خداوند آن را براى حساب حاضر مى سازد، چرا كه خداوند دقيق و آگاه است».(2)

از سوى سوم، در آنجا هيچ گونه راه جبرانى وجود ندارد، و هيچ عذرى مسموع نيست، و راه بازگشت مطلقاً بسته است، چنان كه قرآن مى فرمايد: وَ اتَّقُوا يَوْماً لاتَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْس شَيْئاً وَ لايُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ: «از آن روز بترسيد كه كسى جاى ديگرى را در مجازات نمى گيرد، نه شفاعتى از او پذيرفته مى شود، نه غرامت و بدل قبول خواهد شد، و نه كسى به يارى آنها برمى خيزد».(3)

و نيز مى خوانيم: وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لانُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمؤمنينَ: «اگر حال آنها را ببينى هنگامى كه در برابر آتش دوزخ ايستاده اند و مى گويند اى كاش بار ديگر به دنيا باز مى گشتيم، و آيات پروردگارمان را تكذيب نمى كرديم، و از مؤمنان بوديم» (ولى از آنها پذيرفته نمى شود).(4)

و از سوى چهارم، عذاب الهى به اندازه اى شديد است كه مادران، فرزندان خود را فراموش كرده، بارداران سقط جنين مى كنند، و مردم گيج و مست به نظر مى رسند، در حالى كه مست نيستند، ولى عذاب خداوند شديد است» (يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَة عَمّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْل حَمْلَها وَ تَرَى النّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذاب اللّهِ شَدِيْدٌ).(5)

به اين دليل، گنهكاران به قدرى گرفتار اضطراب و وحشت مى شوند كه دوست دارند هر چه در جهان است بدهند و از عذاب الهى نجات يابند: يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذ بِبَنِيهِ * وَ صاحِبَتِهِ وَ أَخِيهِ * وَ فَصِيلَتِهِ الَّتِي تُؤْوِيهِ * وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ يُنْجِيهِ * كَلاّ إِنَّها لَظى: «مجرم آرزو مى كند براى نجات از عذاب آن روز، فرزندانش را بدهد * و همسر و برادر * و خويشاوندانش را كه در مشكلات پناهگاه او بودند * تمام كسانى را كه در روى زمين هستند فدا كند تا از عذاب الهى رهائى يابد * اما فايده اى ندارد، آتش برافروخته جهنم است كه در انتظار اوست»(6).

آيا با اين اوصاف، و اوصاف تكان دهنده ديگرى كه در ساير آيات قرآن منعكس است، ممكن است آن روز، روز سخت و دردناك و اندوه زائى نباشد؟ (خداوند همه ما را در پناه لطفش در آن روز محفوظ دارد).

* * *

9كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح فَكَذَّبُوا عَبْدَنا وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ

10فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ

11فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماء مُنْهَمِر

12وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى الْماءُ عَلى أَمْر قَدْ قُدِرَ

13وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواح وَ دُسُر

14تَجْرِي بِأَعْيُنِنا جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ

15وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

16فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ

17وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

 

ترجمه:

9 ـ پيش از آنها قوم نوح تكذيب كردند، (آرى) بنده ما (نوح) را تكذيب كرده و گفتند: «او ديوانه است»! و (با انواع آزارها از ادامه رسالتش) بازداشته شد.

10 ـ او به درگاه پروردگار عرضه داشت: «من مغلوب شده ام، انتقام مرا بگير»!

11 ـ پس درهاى آسمان را با آبى فراوان گشوديم.

12 ـ و زمين را شكافتيم و چشمه هاى زيادى بيرون فرستاديم; و اين دو آب به اندازه مقدّر با هم درآميختند!

13 ـ و او را بر مَركبى از الواح و ميخ هائى ساخته شده سوار كرديم.

14 ـ كه زير نظر ما حركت مى كرد. اين كيفرى بود براى كسانى كه كافر شدند!

 

15 ـ ما اين را به عنوان نشانه اى در ميان امت ها باقى گذارديم; آيا كسى هست كه پند گيرد؟!

16 ـ (بنگريد) عذاب و انذارهاى من چگونه بود!

17 ـ ما قرآن را براى تذكّر آسان ساختيم; آيا كسى هست كه متذكّر شود؟!


1 ـ كهف، آيه 49.

2 ـ لقمان، آيه 16.

3 ـ بقره، آيه 48.

4 ـ انعام، آيه 27.

5 ـ حج، آيه 2.

6 ـ معارج، آيات 11 تا 15.

تفسير:

ماجراى قوم «نوح» درس عبرتى بود

سنّت قرآن بر اين است كه، در بسيارى از موارد بعد از انذار كفار و مجرمان، شرحى از سرگذشت اقوام پيشين و عاقبت دردآلود آنها را بيان مى كند، تا به اينها بفهماند كه، اگر به راه نادرست خويش ادامه دهند، سرنوشتى بهتر از آنان ندارند.

در اين سوره نيز، به دنبال بحثى كه در آيات گذشته آمد، اشارات كوتاه، و در عين حال پر معنى، به سرگذشت پنج قوم سركش از اقوام پيشين مى كند كه، نخستين آنها قوم «نوح»(عليه السلام) است، مى فرمايد:

«پيش از آنها قوم «نوح»(عليه السلام)، پيامبر خود را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح).

«آرى، آنها بنده ما «نوح»(عليه السلام) را تكذيب كردند و گفتند: او مرد ديوانه اى است! و سپس با انواع آزارها و شكنجه ها او را از ادامه رسالتش منع كردند» (فَكَذَّبُوا عَبْدَنا وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ).

گاه «به او مى گفتند: اگر دست از كار خود برندارى سنگسار مى شوى» (قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِينَ).(1)

و گاه گلوى او را چنان مى فشردند كه بى هوش به زمين مى افتاد، اما هنگامى كه به هوش مى آمد مى گفت: أَللّهُمَّ اغْفِرْ لِقَوْمِي فَاِنَّهُمْ لايَعْلَمُونَ: «خداوندا قوم مرا ببخش كه نمى دانند»!(2)

خلاصه، او را از هر طريق توانستند آزار دادند، اما او دست از تبليغ و هدايت برنداشت.

قابل توجه اين كه، در اين آيه، تكذيب دو بار ذكر شده، ظاهراً به اين جهت كه دفعه اول به صورت سربسته، و بار دوم شرح آن است.

تعبير به «عَبْدَنا» (بنده ما) اشاره به اين است كه، اين قوم مغرور و طغيانگر، در حقيقت با ما طرف بودند، نه با شخص «نوح»!

جمله «وَ ازْدُجِر» در اصل از «زجر» به معنى دور ساختن و طرد كردن كسى با صداى بلند و فرياد است، ولى به هر گونه عملى كه به منظور مانع شدن كسى از ادامه كارى انجام مى شود، اطلاق مى گردد، و جالب اين كه، در آيه مورد بحث «قالُوا» به صورت «فعل معلوم» آمده، و «وَ ازْدُجِر» به صورت «فعل مجهول»، شايد به اين جهت كه اعمال آنها در زجر «نوح»(عليه السلام) از گفته آنها بدتر و نارواتر بود، تا آنجا كه خداوند نامى از اين گروه نمى برد، و آنها را قابل ذكر نمى شمرد.

* * *

آنگاه مى افزايد: «هنگامى كه نوح از هدايت آنها به كلى مأيوس گشت به درگاه الهى عرضه داشت: پروردگارا! اين گروه طاغى و مجرم، بر من غلبه كردند، پروردگارا انتقام مرا از آنها بگير» (فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ).

آنها هرگز در دليل، حجت، و برهان بر من غلبه نكرده اند، ولى از طريق ظلم،و جنايت، و تكذيب و انكار، و انواع زجر و فشار، بر من غلبه كردند، اين قوم ديگر شايسته بقا نيستند، از آنها انتقام بگير و مرا بر آنها پيروز كن.(3)

آرى، اين پيامبر بزرگ، تا زمانى كه اميد به هدايت آنها داشت، از خدا مى خواست آنها را ببخشد، اما هنگامى كه به كلى مأيوس گشت، درباره آنها نفرين نمود.

* * *

پس از آن اشاره گويا و تكان دهنده اى به كيفيت عذاب آنها كرده مى فرمايد: «ما به دنبال اين درخواست نوح درهاى آسمان را گشوديم، و بارانى شديد و پى در پى فرو باريد» (فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماء مُنْهَمِر).

تعبير به «گشودن درهاى آسمان»، تعبير بسيار زيبائى است كه، به هنگام نزول باران هاى شديد به كار مى رود، همان گونه كه در فارسى نيز مى گوئيم: «گوئى درهاى آسمان باز شده و هر چه آب است فرو مى بارد».

«مُنْهَمِر» از ماده «همر» (بر وزن صبر) به معنى فرو ريختن شديد اشك يا آب است، اين تعبير، در مورد دوشيدن پستان حيوانات تا آخرين قطره نيز به كار مى رود.

عجب اين كه، در بعضى از گفته هاى مفسران آمده است: آنها سال ها گرفتار خشكسالى بودند و در انتظار باران، كه ناگهان بارانى فرو باريد، اما بارانى مرگ زا، نه احياگر.(4)

* * *

نه تنها از آسمان آب زيادى فرو ريخت، كه از زمين هم آب جوشيد، چنان كه در آيه آمده: «و زمين را شكافتيم و چشمه هاى زيادى از آن بيرون فرستاديم (وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً).(5)

«و اين دو آب به اندازه اى كه مقدر بود با هم درآميختند» و سراسر زمين را فرا گرفتند! (فَالْتَقَى الْماءُ عَلى أَمْر قَدْ قُدِرَ).

بعضى از مفسران، جمله «عَلى أَمْر قَدْ قُدِر» را چنين تفسير كرده اند كه: اين دو آب كاملاً به اندازه يكديگر بود، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

خلاصه اين كه، از سراسر زمين، آب جوشيدن گرفت، چشمه ها سر برآوردند، و از تمامى آسمان، آب باريدن گرفت، و به هم پيوستند، و دريائى عظيم، و طوفانى تشكيل دادند.

* * *

در اينجا قرآن، دنباله «مسأله طوفان» را رها ساخته چرا كه آنچه بايد گفته شود در جمله هاى قبل جمع است و به سراغ «كشتى نجات نوح» رفته، مى فرمايد: «ما نوح را بر مركبى كه از «الواح» و «ميخ هائى» ساخته شده بود سوار كرديم» (وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواح وَ دُسُر).

«دُسُر» جمع «دسار» (بر وزن كتاب) چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، در اصل به معنى راندن شديد توأم با قهر است، و از آنجا كه ميخ با ضربه هاى شديدى كه بر آن وارد مى شود، در چوب و مانند آن فرو مى رود، به آن «دسار» گفته اند، اما بعضى از مفسران اين كلمه را به معنى «طناب» تفسير كرده، و اشاره به طناب هاى بادبان كشتى و مانند آن مى دانند، ولى معنى اول، مخصوصاً با توجه به ذكر «الواح» صحيح تر به نظر مى رسد.

به هر حال، تعبير قرآن در اينجا جالب و پر معنى است; چرا كه مى گويد: در ميان آن طوفان عظيم و سرتاسرى كه همه چيز را در كام خود فرو برده بود، فرمان نجات «نوح» و يارانش را به يك مشت ميخ و قطعات چوب سپرديم، و آنها اين وظيفه را به خوبى انجام دادند! و اين قدرت نمائى بزرگى است.

اين تعبير، ممكن است، ضمناً اشاره به ساده بودن كشتى هاى آن زمان نسبت به كشتى هاى پيشرفته زمان هاى بعد باشد، كه در آن وقت تشريفات و تشكيلات خاصى نداشت، ولى «كشتى نوح» با اين حال به اندازه كافى بزرگ بود، و طبق تواريخ، سال ها براى ساختن آن زحمت كشيد، تا بتواند از هر يك از حيوانات مختلف، يك جفت در آن جاى دهد.

* * *

بعد از آن خداوند به عنايت خاصش نسبت به «كشتى نجات نوح» اشاره كرده مى فرمايد: «اين كشتى در برابر ديدگان (علم) ما سينه امواج را مى شكافت و تحت نظارت و حفاظت ما به حركت خود ادامه مى داد» (تَجْرِي بِأَعْيُنِنا).

تعبير «بِأَعْيُنِنا» (در برابر ديدگان ما) كنايه لطيفى است از توجه مخصوص و مراقبت كامل از چيزى، چنان كه در آيه 37 سوره «هود» نيز در بخش ديگرى از همين داستان مى خوانيم: وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا: «به او وحى كرديم كه در برابر ديدگان ما و بر طبق وحى ما كشتى را بساز».

بعضى از مفسران، اين تعبير را اشاره به انسان هاى با شخصيتى دانسته اند كه، سوار بر كشتى بودند(6) بنابراين، جمله «تَجْرِي بِأَعْيُنِنا» يعنى آن كشتى، بندگان خالص و مخلص ما را همراه مى برد، ولى با توجه به موارد استعمال اين تعبير در آيات ديگر قرآن، تفسير اول صحيح به نظر مى رسد.

اين احتمال نيز داده شده كه، «بِأَعْيُنِنا» اشاره به فرشتگانى است كه، در امر هدايت «كشتى نوح» دخالت داشتند، ولى اين تفسير نيز، به همان دليلى كه در بالا گفته شد، ضعيف است.

سپس مى افزايد: «تمام اينها پاداشى بود براى كسى كه مورد تكذيب واقع شد (نوح)» (جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ).(7)

آرى، «نوح»(عليه السلام) همانند همه انبياء، از مواهب بزرگ الهى و از نعمت هاى عظيم او بود، كه بى خبران كفرانش كردند، و به آئينش كافر شدند.(8)

* * *

پس آنگاه به عنوان نتيجه گيرى از اين ماجراى عظيم، مى فرمايد: «ما اين داستان را به عنوان درس عبرت و نشانه اى در ميان امت ها باقى گذارديم، آيا كسى هست كه پند گيرد و متذكر شود»؟ (وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

و به راستى كه همه گفتنى ها در همين ماجرا گفته شده، و آنچه بايد انسانى بيدار بفهمد از آن مى فهمد.

طبق اين تفسير، كه موافق آيات قبل و بعد مى باشد، ضمير «تَرَكْناها» به «قصه طوفان» و سرگذشت «نوح»(عليه السلام) و مخالفانش باز مى گردد، ولى، بعضى آن را اشاره به «سفينه نوح» مى دانند; زيرا مدتى اين كشتى در ميان مردم جهان باقيمانده بود، و هر كس چشمش به آن مى افتاد، تمام ماجراى طوفان نوح در برابرش مجسم مى شد، مخصوصاً اگر اين روايت را بپذيريم كه بقاياى اين كشتى تا عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) باقى بوده، و ادعاى بعضى كه در عصر ما نيز بقاياى آن را در كوه هاى «آرارات» «قفقاز» مشاهده كرده اند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، آيه اشاره به هر دو معنى باشد، هم داستان «نوح»(عليه السلام) آيتى بود، و هم كشتى بازمانده اش در ميان مردم.(9)

* * *

و در آيه بعد، به عنوان يك سؤال تهديدآميز و پرمعنى، نسبت به كافرانى كه همان راه كفار زمان «نوح»(عليه السلام) را مى سپرند، مى گويد: «اكنون (بگوئيد) عذاب و انذارهاى من چگونه بود»؟! (فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ).

آيا واقعيت داشت، يا داستان و افسانه بود؟!

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، بر اين حقيقت تأكيد مى كند كه: «ما قرآن را براى تذكر آسان ساختيم، آيا كسى هست كه پند گيرد و متذكر شود»؟! (وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

آرى، اين قرآن، هيچ پيچيدگى ندارد، و شرائط تأثير، در آن جمع است، الفاظش شيرين و جذاب، تعبيراتش زنده و پرمعنى، انذارها و بشارت هايش صريح و گويا، داستان هايش واقعى و پرمحتوا، دلائلش قوى و محكم، منطقش شيوا و متين، خلاصه آنچه لازمه تأثير گذاردن يك سخن است در آن جمع است، و به همين دليل، هر زمان دل هاى آماده با آن تماس يابد، مجذوب آن مى شود، و در طول تاريخ اسلام نمونه هاى عجيب و شگفت انگيزى از تأثير عميق قرآن در دل هاى آماده ديده مى شود، كه شاهد گوياى اين امر است.

ولى، چه مى توان كرد، هنگامى كه نطفه حياتى يك بذر، مرده باشد، اگر در بهترين زمين ها آن را بكارند، و از آب كوثر زير نظر بهترين باغبان ها آبيارى كنند، هرگز نمو نخواهد كرد، و گل و گياهى از آن نمى رويد.

* * *

 

18كَذَّبَتْ عادٌ فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ

19إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْس مُسْتَمِرّ

20تَنْزِعُ النّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْل مُنْقَعِر

21فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ

22وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

 

ترجمه:

18 ـ قوم عاد (نيز پيامبر خود را) تكذيب كردند; پس (ببينيد) عذاب و انذارهاى من چگونه بود!

19 ـ ما تندباد وحشتناك و سردى را در يك روز شوم مستمر بر آنها فرستاديم.

20 ـ كه مردم را همچون تنه هاى نخل ريشه كن شده از جا برمى كند!

21 ـ (پس ببينيد) عذاب و انذارهاى من چگونه بود!

22 ـ ما قرآن را براى تذكّر آسان ساختيم; آيا كسى هست كه متذكّر شود؟!


1 ـ شعراء، آيه 116.

2 ـ تفسير «كشّاف» و «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ «انْتَصِر» به معنى يارى طلبيدن است، (همان گونه كه در آيه 41 سوره «شورى» آمده است) ولى در اينجا به معنى انتقام گرفتن تفسير شده، انتقامى روى حساب عدل و حكمت. بعضى نيز گفته اند: در تقدير «انْتَصِرْ لِى» بوده است (يعنى مرا يارى كن).

4 ـ «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ «عُيُونا» ممكن است تميز براى «الاَرض» بوده باشد، و در تقدير «فجرنا عيون الارض» است، سپس «عيون» كه مفعول است جدا شده و به صورت «تميز» آمده، تا مبالغه و اهميت را برساند يعنى «گوئى تمام زمين تبديل به چشمه شده بود».

6 ـ «اعين» جمع «عين» است كه يكى از معانى آن چشم، و معنى ديگر انسان باشخصيت است، البته معانى ديگرى نيز دارد.

7 ـ بايد توجه داشت كه در اينجا «كفر» به صورت «فعل مجهول» است، و اشاره به «نوح» مى باشد كه نسبت به او كافر شدند، نه فعل معلوم و اشاره به كافران.

8 ـ هر گاه در آيه چيزى در تقدير گرفته نشود، نائب فاعل «كفر» شخص نوح مى شود كه نعمت كفران شده اى بود و هر گاه بگوئيم «كفر به» بوده است، اشاره به عدم ايمان به نوح و تعليمات او است.

9 ـ درباره ماجراى قوم نوح(عليه السلام) بحث هاى مشروحى در ذيل آيات 25 تا 49 سوره «هود» (جلد 9 تفسير نمونه) صفحه 68 تا 125 آورده ايم.

تفسير:

و همچنين سرنوشت قوم عاد

قوم ديگرى كه سرگذشت آنها در اين سوره به دنبال سرگذشت فشرده قوم «نوح»(عليه السلام) آمده، قوم «عاد» است، كه قرآن به عنوان هشدارى به كافران و مجرمان در آيات مورد بحث، به طور فشرده به آن اشاره كرده، مى گويد: «قوم عاد نيز پيامبر خود را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ عادٌ).

هر قدر پيامبر آنها، «هود»(عليه السلام) بر تبليغات خود مى افزود، و از راه هاى مختلف براى بيدار ساختن آنها تلاش مى كرد، آنها بر خيره سرى و لجاجت خود مى افزودند، و غرور ناشى از ثروت و امكانات مادى و غفلت ناشى از غرق بودن در شهوات، گوش شنوا و چشم بينا را از آنها گرفته بود.

سرانجام، خداوند آنها را با عذاب دردناكى مجازات كرد، لذا در دنباله همين آيه، به صورت سربسته مى فرمايد: بنگريد «عذاب و انذارهاى من چگونه بود»؟ (فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ).

* * *

و در آيات بعد، به شرح اين اجمال پرداخته، مى افزايد: «ما تندباد وحشتناك و سردى را در يك روز شوم كه استمرار و ادامه داشت بر آنها فرستاديم» (إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْس مُسْتَمِرّ).

«صَرْصَر» از ماده «صر» (بر وزن شر) در اصل به معنى بستن و محكم كردن است، و تكرار آن در واژه «صرصر» براى تأكيد است، و از آنجا كه اين باد، هم شديد بوده است و هم سرد، هم پر سوزش و هم پر سر و صدا، اين واژه به آن اطلاق شده است.

«نَحس» در اصل به معنى سرخى شديدى است كه گاه در افق ظاهر مى شود، همچون، شعله آتش بى دودى كه عرب آن را «نحاس» مى گويد، سپس اين واژه به هر چيز شوم در مقابل «سعد» اطلاق شده است (دقت كنيد).

«مُسْتَمِر» صفتى است براى «يوم» يا «نحس»، در صورت اول مفهومش اين است كه: حوادث آن روز همچنان استمرار يافت، و چنان كه در آيه 7 در سوره «حاقه» آمده است: «هفت شب و هشت روز اين عذاب الهى به طور مداوم بر آنها مسلط بود، تا همگى را در هم كوبيد، و كسى را زنده نگذاشت».

و در صورت دوم، معنايش اين است كه: نحوست اين روز ادامه يافت تا همگى را هلاك كرد.

بعضى نيز «نحس» را به معنى «پر گرد و غبار» تفسير كرده اند، چرا كه اين تندباد به قدرى غبارآلود بود كه يكديگر را نمى ديدند، وقتى از دور نمايان گشت آنها تصور كردند ابر پر بارانى به سوى آنها مى آيد! اما به زودى فهميدند تندبادى است، مأمور عذاب و هلاك آنها، چنان كه در آيه 24 سوره «احقاف» آمده است: «فَلَمّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ».

اين دو تفسير با هم منافاتى ندارد، و ممكن است هر دو در معنى آيه جمع باشد.

* * *

بعد از آن، در توصيف اين تندباد، مى فرمايد: «مردم را همچون تنه هاى نخل ريشه كن شده، از جا بر مى كند و به هر سو پرتاب مى نمود» (تَنْزِعُ النّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْل مُنْقَعِر).

«مُنْقَعِر» از ماده «قعر» به معنى پائين ترين نقطه چيزى است، و لذا اين واژه در معنى ريشه كن ساختن به كار مى رود.

اين تعبير، يا به خاطر آن است كه قوم «عاد» اندامى قوى، و هيكل هائى درشت داشتند، و چنان كه بعضى از مفسران گفته اند براى حفظ خود از تندباد، گودالها و پناهگاه هاى زيرزمينى ساخته بودند، اما قدرت تندباد در آن روز به حدى بود كه، آنها را از پناهگاههايشان ريشه كن مى كرد، و به اين طرف و آن طرف مى افكند! حتى گفته اند: آنها را چنان با سر به زمين مى كوبيد كه سرهايشان از تن جدا مى شد!

تعبير به «اِعجاز» جمع «عجز» (بر وزن رجل) به معنى قسمت عقب يا پائين چيزى است، و تشبيه آنها به قسمت پائين نخل ها، به خاطر آن است كه، به گفته بعضى باد به قدرى شديد بود كه، نخست دست و سرهاى آنها را كند و با خود برد، و بعد بقيه بدنهايشان همچون نخل بى شاخ و برگ، از زمين كنده شده، به هر گوشه و كنار پرتاب مى گشت.

يا به خاطر چيزى است كه، در بالا اشاره كرديم كه، باد آنها را با سر به زمين مى كوبيد، گردنها مى شكست، و سرها جدا مى شد!

* * *

سپس، قرآن به عنوان هشدار مى گويد: «اكنون بنگريد عذاب و انذارهاى من چگونه بود»؟! (فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ).

ما با اقوام ديگر كه راه تكذيب، كبر، غرور، گناه، و عصيان را پوئيدند چنين رفتار كرديم، شما درباره خود چه مى انديشيد كه راه آنها را ادامه مى دهيد؟

* * *

باز در پايان اين ماجرا، مى افزايد: «ما قرآن را براى تذكر، سهل و آسان ساختيم، آيا كسى هست كه پند گيرد و متذكر شود»؟ آيا گوش شنوائى در برابر اين نداى الهى، و اين هشدارها و انذارها وجود دارد؟! (وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

قابل توجه اين كه، جمله «فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ» در مورد قوم «عاد» دو بار تكرار شده، يكى در آغاز بيان اين سرگذشت، و يكى هم در پايان آن، اين تفاوت شايد از اين جهت است كه، عذاب اين گروه از ديگران شديدتر و وحشتناكتر بود، هر چند عذابهاى الهى همه شديد مى باشد.

* * *

نكته:

«سعد» و «نحس» ايام

در ميان مردم معمول است، بعضى از روزها را «روز سعد و مبارك»، و بعضى را «روز شوم و نحس» مى شمرند، هر چند در تعيين آن اختلاف بسيار است ، سخن اينجا است كه، اين اعتقاد عمومى تا چه حد در اسلام پذيرفته شده؟ و يا از اسلام گرفته شده است؟

البته، اين از نظر عقل محال نيست كه، اجزاء زمان با يكديگر تفاوت داشته باشند، بعضى داراى ويژگيهاى نحوست، و بعضى ويژگيهاى ضد آن، هر چند از نظر استدلال عقلى راهى براى اثبات يا نفى چنين مطلبى در اختيار نداريم، همين اندازه مى گوئيم: ممكن است، ولى از نظر عقل ثابت نيست.

بنابراين، اگر دلائل شرعى از طريق وحى، كه افقهاى وسيعترى را روشن مى سازد، بر اين معنى در دست داشته باشيم، قبول آن نه تنها بى مانع، بلكه لازم است.

در آيات قرآن، تنها در دو مورد اشاره به «نحوست ايام» شده است: يكى در آيات مورد بحث، و ديگرى در آيه 16 سوره «فصّلت» كه درباره همين ماجراى قوم «عاد» سخن مى گويد، در آنجا مى خوانيم: فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيّام نَحِسات: «ما تندبادى سخت و سرد در روزهاى شومى بر آنها مسلط ساختيم».(1)

و در نقطه مقابل، تعبير «مبارك» نيز در بعضى از آيات قرآن ديده مى شود، چنان كه درباره «شب قدر» مى فرمايد: إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَة مُبارَكَة: «ما قرآن را در شبى پربركت نازل كرديم».(2)

همان گونه كه گفتيم، «نحس» در اصل به معنى سرخى فوق العاده افق است كه آن را به صورت «نحاس» يعنى «شعله آتش خالى از دود» در مى آورد، سپس به همين مناسبت، در معنى «شوم» به كار رفته است.

به اين ترتيب، قرآن جز اشاره سربسته اى به اين مسأله ندارد، ولى در روايات اسلامى، به احاديث زيادى در زمينه «نحس و سعد ايام» برخورد مى كنيم كه، هر چند بسيارى از آنها روايات ضعيف است، و يا احياناً آميخته با بعضى روايات مجعول و خرافات مى باشد، ولى همه آنها چنين نيست، بلكه روايات معتبر و قابل قبولى در ميان آنها بدون شك وجود دارد، چنان كه مفسران نيز در تفسير آيات فوق بر اين معنى، صحه نهاده اند.

محدث بزرگ، مرحوم علامه «مجلسى» روايات فراوانى در «بحار الانوار» در اين زمينه آورده است.(3)

آنچه به طور فشرده و خلاصه در اينجا مى توان گفت، چند مطلب است:

الف ـ در روايات متعددى «سعد و نحس ايام» در ارتباط با حوادثى كه در آن واقع شده است، تفسير شده، فى المثل در روايتى از امير مؤمنان «على»(عليه السلام)مى خوانيم: شخصى از امام(عليه السلام) درخواست كرد تا درباره روز «چهارشنبه» و فال بدى كه به آن مى زنند و سنگينى آن، بيانى فرمايد كه منظور كدام چهارشنبه است؟

فرمود: آخِرُ أَرْبِعَاءَ فِى الشَّهْرِ وَ هُوَ الْمَحَاقُ وَ فِيهِ قَتَلَ قَابِيلُ هَابِيلَ أَخَاهُ... وَ يَوْمَ الْأَرْبَعَاءِ أَرْسَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ الرِّيحَ عَلَى قَوْمِ عَاد: «منظور چهارشنبه آخر ماه است كه در محاق اتفاق افتد، و در همين روز «قابيل» برادرش «هابيل» را كشت... و خداوند در اين روز چهارشنبه تندباد را بر قوم «عاد» فرستاد».(4)

لذا بسيارى از مفسران به پيروى بسيارى از روايات، آخرين چهارشنبه هر ماه را روز نحس مى دانند، و از آن تعبير به «أَرْبَعاءُ لاتَدُور» مى كنند (يعنى چهارشنبه اى كه تكرار نمى شود).

در بعضى ديگر از روايات، مى خوانيم: روز اول ماه، روز سعد و مباركى است; چرا كه آدم در آن آفريده شد، همچنين روز 26; چرا كه خداوند دريا را براى موسى شكافت.(5)

يا اين كه: روز سوم ماه، روز نحسى است; چرا كه آدم و حوا در آن روز از بهشت رانده شدند، و لباس بهشتى از تن آنها كنده شد.(6)

يا اين كه: روز هفتم ماه، روز مباركى است; چرا كه نوح سوار بر كشتى شد (و از غرقاب نجات يافت).(7)

يا اين كه: در مورد «نوروز» در حديثى از «امام صادق»(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «روز مباركى است كه كشتى نوح بر جودى قرار گرفت، و جبرئيل بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نازل شد، و روزى است كه على(عليه السلام) بر دوش پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفت بتهاى كعبه را شكست، و داستان غدير خم مصادف با نوروز بود...».(8)

اين گونه تعبيرات، در روايات فراوان است كه، سعد و نحس ايام را با بعضى از حوادث مطلوب، يا نامطلوب پيوند مى دهد، مخصوصاً در مورد روز «عاشورا» كه «بنى اميه» به گمان پيروزى بر اهل بيت(عليهم السلام) آن را روز مسعودى مى شمردند، و در روايات شديداً از تبرك به آن روز نهى شده، و حتى دستور داده اند كه آن روز را روز ذخيره آذوقه سال و مانند آن نكنند، بلكه كسب و كار را در آن روز تعطيل كرده، و عملاً از برنامه بنى اميه فاصله بگيرند.

مجموع اين روايات سبب شده كه بعضى مسأله «سعد و نحس ايام» را چنين تفسير كنند كه: مقصود اسلام توجه دادن مسلمين به اين حوادث است، تا از نظر عمل، خود را بر حوادث تاريخى سازنده، تطبيق دهند، و از حوادث مخرب و روش بنيان گذاران آنها، فاصله گيرند.

اين تفسير، ممكن است در مورد قسمتى از اين روايات صادق باشد، ولى، در مورد همه آنها مسلماً صادق نيست; چرا كه از بعضى از آنها استفاده مى شود تأثير مرموزى در بعضى ايام احياناً وجود دارد، كه ما از آن آگاهى نداريم.

ب: اين نكته نيز قابل دقت است كه، بعضى در مسأله «سعد و نحس ايام» به اندازه اى راه افراط را پوئيده اند كه، به هر كارى مى خواهند دست بزنند قبلاً به سراغ سعد و نحس ايام مى روند، و عملاً از بسيارى فعاليتها باز مى مانند، و فرصتهاى طلائى را از دست مى دهند.

يا اين كه به جاى بررسى عوامل شكست و پيروزى خود و ديگران، و استفاده از اين تجربيات گرانبها در زندگى، گناه همه شكست ها را به گردن شومى ايام مى اندازند، همان گونه كه رمز پيروزى ها را در نيكى ايام جستجو مى كنند!

اين يك نوع فرار از حقيقت، و افراط در مسأله، و توضيح خرافى حوادث زندگى است كه، بايد از آن به شدت پرهيز كرد، و در اين مسائل نه گوش به شايعات ميان مردم داد، نه سخن منجمان، و نه گفته فال گيران، اگر چيزى در حديث معتبرى در اين زمينه ثابت شود، بايد پذيرفت، و گرنه بى اعتنا به گفته اين و آن، بايد خط زندگى را ادامه داد، و با تلاش و سعى و كوشش، به پيش محكم گام برداشت، و از توكل بر خدا يارى جست، و از لطف او استعانت خواست.

ج: مسأله توجه به «سعد و نحس ايام» علاوه بر اين كه، غالباً انسان را به يك سلسله حوادث تاريخى آموزنده رهنمون مى شود، عاملى است براى توسل و توجه به ساحت قدس الهى، و استمداد از ذات پاك پروردگار، و لذا در روايات متعددى مى خوانيم: «در روزهائى كه نام «نحس» بر آن گذارده شده، مى توانيد با دادن صدقه، و يا خواندن دعا، و استمداد از لطف خداوند، و قرائت بعضى از آيات قرآن، و توكل بر ذات پاك او، به دنبال كارها برويد، و پيروز و موفق باشيد».

از جمله در حديثى مى خوانيم: يكى از دوستان امام «حسن عسكرى»(عليه السلام)روز سه شنبه خدمتش رسيد، امام(عليه السلام) فرمود: ديروز تو را نديدم، عرض كرد: دوشنبه بود، و من در اين روز حركت را ناخوش داشتم! فرمود: مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَقِيَهُ اللّهُ شَرَّ يَوْمِ الْإِثْنَيْنِ فَلْيَقْرَأْ فِي أَوَّلِ رَكْعَة مِنْ صَلَاةِ الْغَدَاةِ هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ ثُمَّ قَرَأَ أَبُوالْحَسَنِ(عليه السلام) فَوَقاهُمُ اللّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَ لَقّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً: «كسى كه دوست دارد از شر روز دوشنبه در امان بماند، در اولين ركعت نماز صبح، سوره «هل اتى» بخواند، سپس امام(عليه السلام) اين آيه از سوره «هل اتى» را (كه تناسب با رفع شر دارد) تلاوت فرمود: فَوَقاهُمُ اللّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْم...: «خداوند نيكان را از شر روز رستاخيز نگاه مى دارد او به آنها خرمى و طراوت ظاهر و خوشحالى درون عطا مى كند».(9)

در حديث ديگر، مى خوانيم: يكى از ياران امام ششم(عليه السلام) از آن حضرت پرسيد: آيا در هيچ روزى از روزهاى مكروه چهارشنبه و غير آن، سفر كردن مناسب است؟ امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «سفرت را با صدقه آغاز كن و «آية الكرسى» را به هنگامى كه مى خواهى حركت كنى، تلاوت كن» (و هر كجا مى خواهى برو).(10)

در حديث ديگرى نيز آمده است: يكى از ياران امام دهم «على بن محمد الهادى»(عليه السلام) مى گويد: خدمت حضرت(عليه السلام) رسيدم، در حالى كه در مسير راه انگشتم مجروح شده بود، سوارى از كنارم گذشت و به شانه من صدمه زد، و در وسط جمعيت گرفتار شدم، و لباسم را پاره كردند، گفتم: خدا مرا از شر تو اى روز حفظ كند، عجب روز شومى هستى! امام(عليه السلام) فرمود: با ما ارتباط دارى و چنين مى گوئى؟! و روز را كه گناهى ندارد، گناهكار مى شمرى؟ آن مرد نقل مى كند از شنيدن اين سخن، به هوش آمدم و به خطاى خود پى بردم، عرض كردم: اى مولاى من! استغفار مى كنم، و از خدا آمرزش مى طلبم، امام(عليه السلام) افزود: مَا ذَنْبُ الْأَيَّامِ حَتَّى صِرْتُمْ تَتَشَأَّمُونَ بِهَا إِذَا جُوزِيتُمْ بِأَعْمَالِكُمْ فِيهَا؟: «روزها چه گناهى دارد كه شما آنها را شوم مى شمريد، هنگامى كه كيفر اعمال شما در اين روزها دامانتان را مى گيرد»؟!

راوى مى گويد: «عرض كردم من براى هميشه از خدا استغفار مى كنم و اين توبه من است اى پسر رسول خدا»!

امام(عليه السلام) فرمود: مَا يَنْفَعُكُمْ وَ لَكِنَّ اللَّهَ يُعَاقِبُكُمْ بِذَمِّهَا عَلَى مَا لَاذَمَّ عَلَيْهَا فِيهِ أَ مَا عَلِمْتَ يا حَسَن أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْمُثِيبُ وَ الْمُعَاقِبُ وَ الْمُجَازِي بِالْأَعْمَالِ عاجِلاً وَ آجِلاً؟، قُلْتُ: بَلِى يا مَوْلاىَ، قالَ(عليه السلام) لاتَعُدْ وَ لاتَجْعَلْ لِلْأَيَّامِ صُنْعاً فِي حُكْمِ اللَّهِ!: «اين براى تو فايده اى ندارد، خداوند شما را مجازات مى كند، به مذمت كردن چيزى كه نكوهش ندارد، آيا تو نمى دانى كه خداوند ثواب و عقاب مى دهد، و جزاى اعمال را در اين سرا و سراى ديگر خواهد داد، سپس افزود: ديگر اين عمل را تكرار مكن و براى روزها در برابر حكم خداوند كار و تأثيرى قرار مده»!(11)

اين حديث پر معنى، اشاره به اين است كه، اگر روزها هم تأثيرى داشته باشد، به فرمان خدا است، هرگز نبايد براى آنها تأثير مستقلى قائل شد، و از لطف خداوند خود را بى نياز دانست، و آنگهى، نبايد حوادثى را كه غالباً جنبه كفاره اعمال نادرست انسان دارد، به تأثير ايام ارتباط داد، و خود را تبرئه كرد. و شايد اين بيان بهترين راه، براى جمع ميان اخبار مختلف در اين باب است (دقت كنيد).

* * *

 

23كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ

24فَقالُوا أَ بَشَراً مِنّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنّا إِذاً لَفِى ضَلال وَ سُعُر

25أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ أَشِرٌ

26سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذّابُ الاَشِرُ

27إِنّا مُرْسِلُوا النّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ

28وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْب مُحْتَضَرٌ

29فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطى فَعَقَرَ

30فَكَيْفَ كانَ عَذابِى وَ نُذُرِ

31إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً واحِدَةً فَكانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ

32وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

 

ترجمه:

23 ـ طايفه ثمود انذارهاى الهى را تكذيب كردند.

24 ـ و گفتند: «آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى كنيم؟! اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود.

25 ـ آيا از ميان ما تنها بر اين او وحى نازل شده؟! نه، او آدم بسيار دروغگوى هوسبازى است»!

26 ـ ولى فردا مى فهمند چه كسى دروغگوى هوسباز است!

27 ـ ما «ناقه» را براى آزمايش آنها مى فرستيم; در انتظار پايان كار آنان باش و صبر كن!

28 ـ و به آنها خبر ده كه آب (قريه) بايد در ميانشان تقسيم شود، و هر يك در نوبت خود بايد حاضر شوند!

29 ـ يكى از ياران خود را صدا زدند، او به سراغ اين كار آمد و (ناقه را) پى كرد!

30 ـ پس عذاب و انذارهاى من چگونه بود!

31 ـ ما فقط يك صيحه بر آنها فرستاديم و همگى به صورت گياه خشكى درآمدند كه صاحب چهارپايان جمع آورى مى كند!

32 ـ ما قرآن را براى يادآورى آسان ساختيم; آيا كسى هست كه متذكر شود؟!


1 ـ بايد توجه داشت كه «نحسات» در اين آيه صفت براى «ايام» است، يعنى ايام مزبور توصيف به نحوست شده، در حالى كه در آيات مورد بحث «فِي يَوْمِ نَحْس مُسْتَمِر»، «يوم» اضافه به «نحس» شده، و معنى وصفى ندارد منتها به قرينه آيه فوق بايد بگوئيم در اينجا از قبيل اضافه «موصوف» به «صفت» است (دقت كنيد).

2 ـ دخان، آيه 3.

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، «كتاب السماء و العالم»، صفحه 1 تا 91 و قسمتى بعد از آن.

4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 182 (حديث 25).

5 ـ همان مدرك، صفحات 105 و 106.

6 ـ همان مدرك، صفحه 58.

7 ـ همان مدرك، صفحه 61.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 92، جلد 1، باب (يوم النيروز و ...).

9 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 39، حديث 8.

10 ـ همان مدرك، صفحه 28، حديث 12.

11 ـ «تحف العقول»، صفحه 482 ـ «بحار الانوار»، جلد 59، صفحه 2، حديث 6 (با كمى تلخيص).

تفسير:

سرانجام دردناك قوم «ثمود»

سومين قومى كه شرح زندگى آنها به طور فشرده، به عنوان درس عبرتى در تعقيب بحثهاى گذشته در اين سوره مطرح شده است، قوم «ثمود» است كه در سرزمين «حجر» در شمال «حجاز»، زندگى داشتند، و پيامبرشان «صالح»(عليه السلام)نهايت كوشش را در هدايت آنها كرد، اما به جائى نرسيد.

نخست مى فرمايد: «طايفه ثمود نيز انذارهاى الهى را تكذيب كردند، و تهديدها را به هيچ گرفتند» (كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ).

گرچه، بعضى از مفسران «نُذُر» را در اينجا به معنى «پيامبران انذاركننده» گرفته اند، و تكذيب قوم «ثمود» را نسبت به «صالح»(عليه السلام) به عنوان تكذيب تمام پيامبران شمرده اند; چرا كه دعوت تمام انبياء هماهنگ بود، ولى ظاهر اين است كه «نُذُر» در اينجا جمع «انذار» به معنى بياناتى است كه توأم با بيم دادن است، كه طبعاً در كلام هر پيغمبرى وجود دارد.(1)

* * *

آنگاه به علت تكذيب آنها پرداخته، مى افزايد: «آنها گفتند: آيا ما از انسانى از جنس خود پيروى كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود» (فَقالُوا أَ بَشَراً مِنّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنّا إِذاً لَفِى ضَلال وَ سُعُر).

آرى، كبر، غرور، خودبينى، و خودخواهى، حجاب بزرگ آنها در برابر دعوت انبياء بود، آنها مى گفتند: «صالح»(عليه السلام) فردى مانند ما است، دليلى ندارد كه ما از او پيروى كنيم! او چه امتيازى بر ما دارد كه رهبر باشد، و ما پيرو و تابع او؟!

اين، همان اشكالى است كه امتهاى گمراه، غالباً به انبياء داشتند كه، آنها افرادى از جنس ما هستند و به همين دليل، نمى توانند پيامبر الهى باشند.

جمعى از مفسران از تعبير به «واحدا» چنين استفاده كرده اند كه: منظور دشمنانِ «صالح»(عليه السلام) اين بوده، كه او يك فرد عادى است، مال و ثروت هنگفت، و يا نژاد و نسب فوق العاده اى ندارد، بعضى، نيز آن را به اين معنى تفسير كرده اند كه: او يك نفر است، جمعيت و گروهى ندارد، در حالى كه يك رهبر بايد جمعيتى در اختيار داشته باشد، و با اين امتياز ديگران را به پيروى خود بخواند.

ولى تفسير سومى، نيز در اينجا وجود دارد كه: آنها روى واحد عددى تكيه نمى كردند، بلكه هدفشان واحد نوعى بود، مقصود اين بود كه او فردى از نوع و جنس ماست، و نوع بشر نمى تواند رسالت الهى را بر عهده گيرد، بلكه بايد پيامبر از جنس فرشتگان باشد، البته جمع ميان هر سه تفسير، ممكن است،

ولى به هر حال، ادعائى واهى و بى اساس بود.

«سُعُر» (بر وزن شتر) جمع «سعير» در اصل به معنى آتش برافروخته و پر هيجان است، و گاه به معنى «جنون» نيز آمده; چرا كه در حالت جنون، هيجان خاصى به انسان دست مى دهد، و لذا به «شتر ديوانه» «ناقة مسعورة» مى گويند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: قوم «ثمود» اين تعبير را از پيامبرشان «صالح»(عليه السلام) گرفته بودند، كه به آنها مى گفت: اگر شما دست از بت پرستى برنداريد، و از دعوت من پيروى نكنيد، در «ضلال و سعر» (در گمراهى و آتشهاى افروخته جهنم) خواهيد بود، آنها در پاسخ مى گويند: اگر ما از بشرى مثل خودمان پيروى كنيم، در «ضلال و سعر» خواهيم بود!

به هر حال، ذكر «سُعُر» به صورت «جمع»، در حقيقت براى تأكيد و دوام است، خواه به معنى جنون باشد، يا به معنى آتش برافروخته.

* * *

سپس، افزودند: به فرض كه وحى الهى بر انسانى نازل شود «آيا از ميان ما تنها بر اين مرد وحى نازل شده»؟! با اين كه افرادى سرشناس تر و معروف تر و ثروتمندتر از او پيدا مى شود (أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا).

در حقيقت گفته هاى قوم «ثمود» شباهت زيادى با گفته هاى «مشركان مكّه» داشت كه، گاهى ايراد مى كردند: ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِى الْأَسْواقِ لَوْلا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً: «چرا اين پيامبر غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى نازل نشده كه همراه او انذار كند»؟.(2)

و گاه مى گفتند: لَوْلا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُل مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيم: «چرا اين قرآن بر يكى از مردان بزرگ و ثروتمند مكّه و طائف نازل نشده است»؟!(3)حال كه بناست رسول الهى، بشر باشد، چرا بشرى تهيدست و بى كس و كار؟!

اين كوردلان كه گوئى در طول تاريخ، مطالب را يكنواخت بيخ گوش هم مى گفتند، گمان مى كردند اگر كسى ثروت، يا قوم و قبيله، و مقام، و منصب، و نسب معروفى دارد دليل بر شخصيت او است، در حالى كه ستمكارترين مردم غالباً در ميان اين گونه افراد بودند.

اين احتمال، در تفسير آيه نيز از سوى بعضى از مفسران پذيرفته شده است كه، آنها مى گفتند: آيا فقط وحى بر او نازل شده؟ چرا بر همه ما نازل نمى شود، مگر ما چه تفاوتى با هم داريم؟ همان گونه كه در آيه 52 سوره «مدثر» آمده است: بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتى صُحُفاً مُنَشَّرَةً: «بلكه هر يك از آنها انتظار دارد كتابهائى از آسمان بر او نازل شود»!

و در پايان آيه مى گويد: «آنها همين موضوع را دليل بر كذب پيامبرشان «صالح» گرفتند و گفتند: او آدم بسيار دروغگوى هوسباز و متكبر است»! (بَلْ هُوَ كَذّابٌ أَشِرٌ).

چرا كه مى خواهد بر ما حكومت كند، و همه چيز را در قبضه خود بگيرد، و بر طبق هوسهايش رفتار كند.

واژه «أَشِر» وصف است از ماده «اشر» (بر وزن قمر) كه به معنى «شدت خوشحالى توأم با هوسبازى» است.

* * *

ولى قرآن در پاسخ آنها مى گويد: «فردا مى فهمند چه كسى دروغگوى هوسباز است»؟ (سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذّابُ الاَشِرُ).

همان زمان كه عذاب الهى فرا رسد، و آنها را در هم كوبد، و تبديل به يك مشت خاك و خاكستر شوند، و سپس «مجازات بعد از مرگ» نيز دامانشان را بگيرد، مى فهمند اين گونه نسبتها شايسته چه كسى بوده است؟ و قبائى است براى قامت چه شخصى؟!

روشن است، منظور از «غَداً» (فردا) آينده نزديك است، و اين تعبيرِ جالبِ لطيفى است.

در اينجا ممكن است سؤالى مطرح شود، و آن اين كه، در حال نزول اين آيات، آنها مجازات خود را مسلماً ديده بودند، ديگر جاى اين ندارد كه گفته شود فردا مى فهمند دروغگوى هوسباز كيست؟

در پاسخ اين سؤال، دو جواب مى توان گفت: نخست اين كه: اين سخن در حقيقت به پيامبر خدا «صالح»(عليه السلام) گفته شده، و در آن روز و در آن شرائط، بيان گرديده، و مسلم است كه آن روز، هنوز عذاب نازل نشده بود.

ديگر اين كه: منظور از فردا، فرداى قيامت است كه، همه چيز به وضوح آشكار مى شود (ولى پاسخ اول مناسب تر و با آيات بعد سازگارتر است).

در اينجا سؤال ديگرى مطرح است، و آن اين كه: «مشركان قوم ثمود»، قبل از نزول عذاب نيز به واقعيت دعوت «صالح»(عليه السلام) پى برده، و معجزه انكارناپذيرش را مشاهده كرده بودند، پس چرا مى گويد: فردا مى فهمند؟

پاسخ اين سؤال، نيز با توجه به يك نكته روشن است، و آن اين كه: علم همواره مراتبى دارد، در بعضى از مراتب، ممكن است طرف مقابل انكار كند، اما گاه، به مرحله اى مى رسد كه ديگر جاى انكار نيست، و همه چيز به رأى العين ديده مى شود، و منظور از علم در اينجا، همين مرحله كامل آن است.

* * *

بعد از آن به داستان «ناقه» كه به عنوان معجزه و سند گوياى صدق دعوت «صالح»(عليه السلام) فرستاده شده بود، اشاره كرده، مى افزايد: «به صالح وحى كرديم كه ما ناقه را براى آزمايش و امتحان آنها مى فرستيم، در انتظار پايان كار آنها باش و شكيبائى پيشه كن»! (إِنّا مُرْسِلُوا النّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ). «ناقه» همان شتر ماده اى كه به عنوان معجزه «صالح»(عليه السلام) فرستاده شد، مسلماً يك ناقه معمولى نبود، بلكه داراى ويژگيهاى خارق العاده اى بود، از جمله اين كه، طبق روايت مشهورى اين «ناقه» از دل صخره اى از كوه برآمد، تا معجزه گويائى در برابر منكران لجوج باشد.

«فِتْنَه» چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، به معنى بردن طلا در بوته و آتش، براى روشن ساختن ميزان خلوص آن است، سپس به هر گونه آزمايش و امتحان اطلاق شده.

* * *

روشن است قوم «ثمود» در اينجا در برابر آزمايش بزرگى قرار گرفتند، لذا در آيه بعد، مى افزايد: «به صالح گفتيم به آنها خبر ده كه آب قريه بايد در ميان آنها تقسيم شود (يك روز از براى ناقه، و يك روز براى اهل قريه) و هر كدام از آنها در نوبت خود بايد حضور يابد و مزاحم ديگرى نشود (وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْب مُحْتَضَرٌ).(4)

گرچه قرآن در اين زمينه توضيحى بيش از اين نداده است، ولى بسيارى از مفسران گفته اند: روزى كه نوبت «ناقه» او بود، تمام آب را مى نوشيد، ولى بعضى ديگر، گفته اند: وضع و هيئت آن، طورى بود كه، وقتى كنار آب مى آمد حيوانات ديگر فرار كرده نزديك نمى شدند، و لذا چاره اى جز اين نبود كه، يك روز آب را در اختيار «ناقه» قرار دهند، و روز ديگر در اختيار خودشان.

به هر حال، اين قوم در مضيقه آب قرار گرفتند، و تحمل نداشتند كه يك روز تمام آب در اختيار «ناقه» باشد، و يك روز در اختيار آنها، مخصوصاً طبق احتمالى كه بعضى از مفسران داده اند كه: آب در آبادى آنها خيلى كم بود (هر چند اين معنى با آيات 146 تا 148 سوره «شعراء» تناسب ندارد; چرا كه از آن استفاده مى شود اين قوم در سرزمينى پر از باغها و چشمه ها زندگى مى كردند).

* * *

به هر حال، اين قوم سركش، خودخواه و لجوج تصميم گرفتند «ناقه» را از پاى درآورند، در حالى كه «صالح»(عليه السلام) به آنها اخطار كرده بود: اگر آزارى به ناقه برسانند، در فاصله كوتاهى عذاب، دامانشان را خواهد گرفت، اما آنها بدون اعتنا به اين امر، «يكى از ياران خود را صدا زدند، و او به سراغ ناقه رفت و آن را پى كرد» (فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطى فَعَقَرَ).

«صاحِب» در اينجا ممكن است اشاره به يكى از رؤساى قوم «ثمود» باشد، و يكى از اشرار معروف آنها،كه، در تاريخ به عنوان «قدارة بن سالف»(5) از او ياد شده است.

«تَعاطى» در اصل به معنى برگرفتن چيزى يا به سراغ مطلبى رفتن است، و نيز به انجام كارهاى مهم و خطرناك، يا انجام كارهاى پر زحمت، و يا كارى كه در مقابل آن عطا و مزدى قرار داده شده است گفته مى شود.

همه اين تفسيرها در آيه مورد بحث جمع است; چرا كه اقدام به كشتن «ناقه» جرأت و جسارت زيادى لازم داشت، و هم كارى پر زحمت بود، و قاعدتاً در برابر آن، اجر و مزدى هم قرار داده بودند.

«عَقَر» از ماده «عقر» (بر وزن ظلم) در اصل به معنى اساس و ريشه است، و هنگامى كه اين واژه در مورد شتر به كار رود، به معنى كشتن و نحر كردن، و يا پى كردن است.

 

قابل توجه اين كه، قرآن در اينجا كشتن «ناقه» را به يك فرد نسبت داده است، در حالى كه در سوره «و الشمس» به همه آنها نسبت مى دهد مى فرمايد: «فَعَقَرُوها» (قوم ثمود ناقه را كشتند) اين به خاطر آن است كه، آن يك نفر به نمايندگى و به رضايت همه قوم، اقدام به اين كار كرد، و مى دانيم كسى كه راضى به فعل ديگرى باشد، شريك در عمل او است.(6)

در بعضى روايات آمده كه: «قداره» قبلاً شراب نوشيد، و در حال مستى اقدام بر اين عمل زشت و جنايت بزرگ نمود.

در مورد طرز كشتن «ناقه» نيز اقوال گوناگونى است: بعضى گفته اند: با شمشير آن را پى كرد، و بعضى گفته اند: در كمين آن پشت صخره اى قرار گرفت، نخست آن را با تير زد، و بعد با شمشير به آن حمله كرد.

* * *

آيه بعد، به عنوان مقدمه اى براى ذكر عذاب وحشتناك اين قوم سركش مى گويد: «اكنون بنگريد، عذاب و انذارهاى من چگونه بود»؟! (فَكَيْفَ كانَ عَذابِى وَ نُذُرِ).

* * *

و سپس مى افزايد: «يك صيحه بر آنها فرستاديم، و به دنبال آن همگى به صورت گياه خشك شده كوبيده اى درآمدند كه صاحب چهارپايان براى حيوانات خود در آغل جمع آورى مى كند»! (إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً واحِدَةً فَكانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ).

«صَيْحَة» در اينجا به معنى صداى عظيمى است كه از آسمان برمى خيزد، و ممكن است اشاره به صاعقه وحشت زائى باشد كه بر فراز شهر آنها در گرفت، چنان كه در آيه 13 سوره «فصّلت» آمده است: فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عاد وَ ثَمُودَ: «اگر آنها سرپيچى كنند به آنها بگو شما را از صاعقه اى همچون صاعقه عاد و ثمود انذار مى كنم»!

«هَشِيم» از ماده «هشم» (بر وزن خشم) در اصل، به معنى شكستن اشياء سست است، مانند گياهان، لذا به گياهان خرد شده كه صاحبان گوسفندان براى آنها مى كوبند و آماده مى كنند، «هشيم» گفته مى شود، و گاه به گياهان خشكى تفسير شده كه زير دست و پاى حيوانات در آغل كوبيده مى شود.

«مُحْتَظِر» در اصل از ماده «حظر» (بر وزن مغز) به معنى «منع» است، و لذا آغلى را كه براى گوسفندان و حيوانات درست مى كنند، كه مانع خروج آنها يا حمله حيوانات وحشى گردد «حظيره» مى نامند، و «محتظر» (بر وزن محتسب) شخصى است كه صاحب چنين مكانى است.

تعبيرى كه در اين آيه درباره عذاب قوم «ثمود» آمده است، بسيار عجيب و پر معنى است; چرا كه خداوند براى نابودى اين قوم سركش، هرگز لشكريانى از آسمان و زمين نفرستاد، تنها با يك صيحه آسمانى، يك صاعقه گوشخراش، يك موج عظيم انفجار، كه همه چيز را در مسير خود در شعاع وسيعى در هم كوبيد و خرد كرد، كار آنها را ساخت!

قصرها و خانه هاى آباد آنها، همچون «حظيره» گوسفندان شد، و اجساد بى جان، و در هم شكسته آنها به صورت گياه خشك كوبيده اى كه زير دست و پاى گوسفندان مى ريزند، درآمد.

درك اين معنى براى گذشتگان مشكل بود، اما براى ما كه امروز از تأثير امواج ناشى از انفجار آگاه هستيم كه چگونه همه چيز را در مسير خود متلاشى و خرد مى كند، درك آن آسان است، البته صاعقه عذاب الهى با انفجارهاى بشرى قابل مقايسه نيست، و از اينجا روشن مى شود اين صاعقه عظيم، چه بلائى بر سر اين قوم خيره سر آورد!

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، و پايان اين سرگذشت دردناك و عبرت انگيز، بار ديگر مى فرمايد: «ما قرآن را براى تذكر و بيدارى انسانها آسان نموديم آيا پندگيرنده اى پيدا مى شود»؟! (وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

تعبيراتش زنده و روشن، داستانهايش گويا، و انذارها و تهديدهايش تكان دهنده و بيدارگر است.

* * *

33كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوط بِالنُّذُرِ

34إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ حاصِباً إِلاّ آلَ لُوط نَجَّيْناهُمْ بِسَحَر

35نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنا كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ

36وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ

37وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ

38وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذابٌ مُسْتَقِرٌّ

39فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ

40وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

 

ترجمه:

33 ـ قوم لوط انذارها را تكذيب كردند.

34 ـ ما بر آنها تندبادى كه ريگها را به حركت درمى آورد فرستاديم (و همه را هلاك كرديم)، جز خاندان لوط را كه سحرگاهان نجاتشان داديم!

35 ـ اين نعمتى بود از ناحيه ما; اين گونه هر كسى را كه شكر كند پاداش مى دهيم!

36 ـ او آنها را از مجازات ما بيم داد، ولى آنها اصرار بر مجادله و القاى شك داشتند!

37 ـ آنها از لوط خواستند ميهمانانش را در اختيارشان بگذارد; ولى ما چشمانشان را نابينا كرديم (و گفتيم:) بچشيد عذاب و انذارهاى مرا!

38 ـ سرانجام صبحگاهان و در اول روز عذابى پايدار و ثابت به سراغشان آمد!

39 ـ (و گفتيم:) پس بچشيد عذاب و انذارهاى مرا!

40 ـ ما قرآن را براى يادآورى آسان ساختيم; آيا كسى هست كه متذكر شود؟!

 


1 ـ در تفسير آيه 41 و پاورقى آن از همين سوره توضيح بيشترى آمده است.

2 ـ فرقان، آيه 7.

3 ـ زخرف، آيه 31.

4 ـ «مُحْتَضَر» اسم مفعول از ماده «حضور» است، و «شِرْب» به معنى سهم و نوبت آب است، بنابراين جمله «كُلُّ شِرْب مُحْتَضَر» مفهومش اين است كه هر نوبتى، صاحبش نزد آن حاضر مى شود، و ديگرى حق حضور و مزاحمت را ندارد.

5 ـ «قداره» (بر وزن مناره) مردى بود زشت صورت و زشت سيرت و از شوم ترين افراد در تاريخ.

6 ـ شرح اين مطلب را تحت عنوان «پيوند مكتبى» در جلد 9، صفحه 158 (ذيل آيه 65 سوره «هود») بيان كرديم.

تفسير:

قوم «لوط» به سرنوشت شوم ترى مبتلا شدند

در اين آيات، اشارات كوتاه و تكان دهنده اى به داستان قوم «لوط»، و عذاب وحشتناك اين جمعيت ننگين و گمراه ديده مى شود، و اين چهارمين قسمت از سرگذشت اقوام پيشين در اين سوره است.

نخست مى گويد: «قوم لوط انذارهاى پى در پى پيامبرشان را تكذيب كردند» (كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوط بِالنُّذُرِ).

«نُذُر» چنان كه قبلاً نيز اشاره كرديم، جمع «انذار» به معنى تهديد و بيم دادن است، و ذكر آن به صيغه جمع، ممكن است اشاره به انذارهاى پى در پى اين پيامبر بزرگ باشد كه اين قوم لجوج همه آنها را تكذيب كردند، و يا اشاره به انذار حضرت «لوط»(عليه السلام) و پيامبران پيش از او است، زيرا دعوتهاى انبياء همگى، يك حقيقت را تعقيب مى كند.

* * *

آنگاه در يك جمله كوتاه، به گوشه اى از عذاب آنها و نجات «خانواده حضرت لوط» اشاره كرده، مى گويد: «ما بر آنها تندبادى كه ريگها را به حركت در مى آورد فرستاديم» (إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ حاصِباً).

و همه را در زير اين باران ريگ مدفون ساختيم.

«جز خاندان لوط، كه ما آنها را سحرگاهان از آن سرزمين بلا رهائى بخشيديم» (إِلاّ آلَ لُوط نَجَّيْناهُمْ بِسَحَر).

«حاصِب»، به معنى تندبادى است كه «حصباء»، يعنى ريگ و سنگ را به حركت درمى آورد.

در آيات ديگر قرآن نيز، هنگامى كه عذاب قوم «لوط» را مى شمرد، علاوه بر زلزله اى كه شهرهاى آنها را زير و رو كرد، سخن از باران سنگ مى گويد، چنان كه در آيه 82 «هود» مى خوانيم: فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيل مَنْضُود: «هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد آن شهر و ديار را زير و رو كرديم، و بارانى از سنگ از گلهاى متحجر و متراكم بر آنها نازل نموديم».

آيا اين، دو نوع عذاب بود؟ يكى تندبادى كه سنگ و ريگ بيابان را با خود برداشت، و بر آنها كوبيد، و ديگر، بارانى از سنگهاى آسمانى؟ و يا هر دو به يك معنى باز مى گردد؟ چرا كه گاهى گردبادهاى عظيم در بيابانها، توده هائى از سنگ و ريگ را از زمين برداشته، با خود به آسمان مى برد، و هنگامى كه فشار گردباد، فرو نشست، يك مرتبه آنها را بر نقطه ديگرى فرو مى ريزد؟ بعيد نيست كه در اينجا نيز به فرمان خدا، گردبادى مأموريت يافت تا توده هاى عظيمى از سنگ و ريگ بيابان را به آسمان برد، و بعد از زلزله ويرانگر، بر شهرهاى قوم «لوط» فرو ريزد، و اجساد آلوده آنها را در زير آن دفن كند، و حتى ويرانه هاى شهرهاى آنها را از صفحه روى زمين محو نمايد، تا براى هميشه درس عبرتى براى ديگران باشد.(1)

ضمناً آيه فوق، مى گويد: نجات خاندان حضرت «لوط»(عليه السلام) به هنگام سحر بود، اين به خاطر آن بود كه، وعده عذاب اين قوم ستمگر نيز هنگام صبح بود، لذا در آخر شب، به فرمان خدا، اين خانواده با ايمان (جز همسرش كه راه خود را از راه لوط(عليه السلام) جدا كرده بود) از شهر بيرون رفتند و چيزى نگذشت كه زلزله، و سپس باران سنگ شروع شد، چنان كه در آيه 81 سوره «هود» آمده: فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُها ما أَصابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب: «در قسمتى از شب با خانواده ات حركت كن، و هيچ يك از شما پشت سرش را نگاه نكند، مگر همسرت كه او نيز به همان بلائى كه آنها گرفتار مى شوند، مبتلا خواهد شد، موعد آنها صبح است آيا صبح نزديك نيست»؟!

و از اينجا روشن مى شود، اين كه، بعضى از مفسران به پيروى از بعضى ارباب لغت، «سحر» را در اينجا به معنى «بين الطّلوعين» تفسير كرده اند، هيچ گونه مناسبتى با آيه فوق ندارد.(2)

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد مى فرمايد: «نجات خاندان لوط نعمتى بود از ناحيه ما، آرى اين گونه كسى را كه شكرگزارى كند پاداش مى دهيم» (نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنا كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ).(3)

* * *

و در آيه بعد، اين حقيقت را بازگو مى كند كه، «لوط»(عليه السلام) قبلاً اتمام حجت كرده «و آنها را از مجازات ما آگاه ساخته بود، ولى آنها در انذارهاى الهى ترديد كردند، و اصرار بر مجادله و القاء شك و شبهه داشتند» (وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ).

«بَطْش» (بر وزن فرش) در اصل، به معنى گرفتن چيزى است با قدرت، و از آنجا كه هنگام مجازات، قبلاً مجرم را با قدرت مى گيرند، اين كلمه به معنى مجازات نيز آمده است.

«تَمارُوا» از ماده «تمارى» به معنى گفتگوى طرفينى براى ايجاد شك، و القاى شبهه و مجادله، در برابر حق است، در حقيقت آنها دست به دست هم دادند، و از طرق گوناگون براى ايجاد شك و شبهه در افكار عمومى وارد شدند، تا اثرات انذارهاى اين پيامبر بزرگ را خنثى كنند.

* * *

آنها به القاء شبهات عقيدتى در ميان مردم قناعت نكردند، بلكه در زشتكارى و وقاحت و بى شرمى كار را به جائى رسانيدند كه، وقتى فرشتگان مأمور عذاب به صورت جوانانى خوش منظر به عنوان ميهمان وارد خانه «لوط»(عليه السلام) شدند، اين قوم بى شرم به سراغ آنها آمدند، و چنان كه آيه بعد مى گويد: «از لوط خواستند كه ميهمانانش را در اختيار آنان بگذارد»! (وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ).

«لوط»(عليه السلام) به قدرى از اين مسأله ناراحت شد كه حد نداشت، و مصراً از آنها خواهش كرد، دست از اين رسوائى و آبروريزى بردارند، و حتى طبق آيه 71 سوره «حجر» به آنها وعده داد دختران خود را (در صورت توبه از اين اعمال) به ازدواج آنها درآورد، و اين نهايت مظلوميت اين پيامبر بزرگ را در ميان اين گروه بى شرم و بى ايمان و فاقد همه چيز نشان مى دهد.

ولى چيزى نگذشت، كه اين گروه مهاجم، نخستين مجازات خود را دريافت داشتند، چنان كه خداوند، در دنباله همين آيه مى فرمايد: «ما چشمهاى آنها را نابينا و محو كرديم، و به آنها گفتيم: بچشيد عذاب من و انذارهاى مرا» (فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ).

آرى، اينجا بود كه دست قدرت خداوند از آستين عدالت بيرون آمد، و به گفته بعضى، به «جبرئيل» فرمان داد كه گوشه اى از شهپرش را بر چشم آنان بكوبد، فوراً همگى نابينا شدند، و حتى گفته مى شود: جاى چشم آنها به كلى صاف و همانند صورتشان شد!

گر چه، در آيه سخنى از اين معنى به ميان نيامده است كه، چه افرادى به سراغ فرشتگان آمدند، ولى مسلماً تمام قوم «لوط» نبودند، بلكه اوباشانى كه در وقاحت از ديگران پيشى گرفته بودند، در اين كار پيشقدم شدند، و سرنوشت آنها درس عبرتى براى افرادى ديگر شد; چرا كه با همان حال زار به ميان جمع برگشتند، اما دلى آماده در آن ميان نبود كه از اين عذاب مقدماتى عبرتى گيرد.

مى گويند: اين كه خداوند مجازات آنها را تا هنگام طلوع صبح، تأخير انداخت، براى اين بود كه، اين حادثه در روز قبل صورت گرفت، و به آنها مجال داد كه يك شب ديگر را درباره سرنوشت خود بينديشند، و نمونه اى از عذاب الهى را در وجود اين نابينايان بدبخت ببينند، شايد بيدار شوند و توبه كنند، ولى افسوس، كه حتى طبق روايتى، خود اين نابينايان نيز عبرت نگرفتند، و هنگامى كه دست به ديوارها گرفته، و به خانه خود برگشتند، سوگند ياد كردند كه فردا صبح يك نفر از خاندان «لوط»(عليه السلام) را زنده نخواهيم گذاشت.(4)

* * *

عاقبت، عذاب نهائى فرا رسيد، و با زلزله اى ويرانگر كه با نخستين شعاع صبحگاهى، آن سرزمين را تكان داد، شهرهايشان زير و رو شد، بدنها، قطعه قطعه، و متلاشى، و زير آوارها فرو رفت، باران شديدى از سنگ بر آنها فرو ريخت، و آثار ويرانه هاى آنها را نيز محو كرد!

چنان كه آيه بعد، به صورت سربسته و فشرده به اين معنى اشاره كرده، مى گويد: «سرانجام صبحگاهان در اول روز، عذابى پايدار و ثابت به سراغ آنها آمد» (وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذابٌ مُسْتَقِرٌّ).

آرى، در لحظاتى كوتاه، همه چيز پايان گرفت، و اثرى از آنها باقى نماند.

تعبير به «بُكْرَةً» (آغاز روز) به خاطر اين است كه «صَبَّحَهُم» معنى گسترده اى دارد كه تمام صبح را در بر مى گيرد، در حالى كه منظور، آغاز صبح است.

آيا اين ماجرا در آغاز طلوع فجر بوده؟ يا آغاز طلوع آفتاب؟ دقيقاً معلوم نيست، ولى شايد تعبير «بُكْرَةً»، بيشتر مناسب آغاز طلوع آفتاب باشد.

واژه «مُسْتَقِر» به معنى ثابت و پابرجاست، و در اينجا ممكن است اشاره به اين باشد كه، اين عذاب به قدرى كوبنده، قوى و نيرومند بود كه، هيچ چيز قدرت مقابله با آن را نداشت.

اين معنى نيز گفته شده است كه: چون اين عذاب دنيوى با عذاب برزخى آنها اتصال پيدا كرد، از آن تعبير به «مُسْتَقِر» شده است.

* * *

سپس مى افزايد: بار ديگر به آنها گفته شد: «اكنون بچشيد عذاب من و انذارهاى مرا» (فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ).

تا ديگر در انذارهاى پيامبران شك و ترديد نكنيد.

گرچه اين جمله دو بار در اين ماجرا ذكر شده، ولى پيداست جمله اول، اشاره به همان «عذاب مقدماتى»، يعنى نابينا شدن گروهى است كه به خانه «لوط»(عليه السلام) هجوم آوردند، و بار دوم، اشاره به «عذاب نهائى»، يعنى زلزله ويرانگر و باران سنگ مى باشد.

* * *

و بالاخره در آخرين آيه مورد بحث، براى چهارمين بار در اين سوره اين جمله پر معنى و بيدارگر را تكرار مى كند: «ما قرآن را براى پند گرفتن و يادآورى آسان كرديم، آيا كسى هست كه پند گيرد و متذكر شود» (وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

قوم «لوط» پند نگرفتند، نه از انذارها، و نه از عذاب مقدماتى و هشداردهنده، آيا ديگران كه آلوده همان گناهانند، از شنيدن اين آيات قرآن به خود مى آيند، پشيمان مى شوند و توبه مى كنند؟!

* * *

41وَ لَقَدْ جاءَ آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ

42كَذَّبُوا بِآياتِنا كُلِّها فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيز مُقْتَدِر

43أَ كُفّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِى الزُّبُرِ

44أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ

45سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ

46بَلِ السّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السّاعَةُ أَدْهى وَ أَمَرُّ

 

ترجمه:

41 ـ و (همچنين) انذارها و هشدارها (يكى پس از ديگرى) به سراغ آل فرعون آمد.

42 ـ اما آنها همه آيات ما را تكذيب كردند، و ما آنها را گرفتيم و مجازات كرديم، گرفتن شخصى قدرتمند و توانا!

43 ـ آيا كفار شما بهتر از آنانند يا براى شما امان نامه اى در كتب آسمانى نازل شده است؟!

44 ـ يا مى گويند: «ما جماعتى متحد و نيرومند و پيروزيم»؟!

45 ـ (ولى بدانند) به زودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند!

46 ـ (علاوه بر اين) رستاخيز موعد آنهاست، و مجازات قيامت هولناك تر و تلخ تر است!


1 ـ در اين زمينه بحثهاى ديگرى در جلد 9، صفحه 190 به بعد (ذيل آيه 82 سوره «هود») داشته ايم.

2 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: السَحَرُ إِخْتِلاطُ ظُلام آخِرِ اللَّيْلِ بَضِياءِ النَّهارِ: «سحر به معنى اختلاط تاريكى آخر شب با روشنائى روز است».

3 ـ «نِعْمَةً» «مفعول به» براى فعل مقدرى است از جنس خودش، و يا «مفعول له» براى فعل «نَجَّيْنا» است كه در آيه قبل آمده.

4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 185.

تفسير:

آيا شما از اقوام گذشته برتريد؟!

پنجمين و آخرين قومى كه در اين سلسله به آنها اشاره مى شود، قوم «فرعون» است، ولى از آنجا كه سرگذشت اين قوم به طور مشروح در سوره هاى مختلف قرآن آمده، در اينجا تنها اشاره كوتاه و فشرده اى به داستان عبرت انگيز آنها شده است.

مى فرمايد: «انذارهاى ما (يكى پس از ديگرى) به سراغ آل فرعون آمد» (وَ لَقَدْ جاءَ آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ).

منظور از «آل فرعون» تنها خاندان و بستگان او نيست، بلكه پيروان او را به طور عموم شامل مى شود; زيرا «آل» گرچه غالباً در مورد «اهل بيت» و «خانواده» به كار مى رود، ولى احياناً در معنى وسيعى كه گفتيم نيز استعمال مى شود، و قرائن مقام نشان مى دهد كه، در اينجا منظور همين معنى وسيع است.

«نُذُر» (بر وزن كتب) جمع «نذير»(1) به معنى بيم دهنده است، خواه انسانى باشد يا حادثه اى از حوادث كه به انسانها هشدار مى دهد، و آنها را از عاقبت كارشان برحذر مى دارد، در صورت اول ممكن است آيه فوق اشاره به «موسى»(عليه السلام) و «هارون»(عليه السلام) باشد، و در صورت دوم اشاره به معجزات نه گانه «موسى»(عليه السلام)، ولى آيه بعد نشان مى دهد كه معنى دوم در اينجا مناسب است.(2)

* * *

آيه بعد، از واكنش «آل فرعون» در برابر اين دو پيامبر بزرگ الهى، و انذارهاى آنها پرده برداشته، مى گويد: «آنها تمام آيات ما را تكذيب كردند» (كَذَّبُوا بِآياتِنا كُلِّها).

آرى، اين مغروران خودخواه، و اين جباران خودكامه و بيدادگر، همه آيات الهى را بدون استثنا انكار كردند، همه را دروغ، يا سحر، يا حوادث اتفاقى شمردند!

«آيات»، مفهوم وسيعى دارد كه هم دلائل عقلى را شامل مى شود، هم معجزات، و هم دلائل نقلى را، اما به قرينه آيه 101 سوره «اسراء»: وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِسْعَ آيات بَيِّنات: «ما به موسى نه معجزه روشن داديم» معلوم مى شود كه در اينجا اشاره به همان معجزات نه گانه است.(3)

انسان، اگر حقيقت جو باشد، ديدن يكى از اين معجزات با اخطار قبلى، و سپس، بر طرف شدن بلا به وسيله دعاى پيامبر خدا، براى او كافى است، ولى هنگامى كه انسان به اصطلاح بر سر دنده لج قرار مى گيرد، اگر تمام آسمان و زمين آيت خدا شود مؤثر نيست، تنها عذاب الهى بايد فرا رسد و مغزهائى را كه پر از باد غرور است در هم بكوبد.

چنان كه در ذيل همين آيه مورد بحث، مى خوانيم: «ما آنها را گرفتيم و مجازات كرديم، گرفتن كسى كه هرگز مغلوب نمى شود و مقتدر و تواناست» (فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيز مُقْتَدِر).

«أَخَذ» در اصل، به معنى گرفتن است، ولى از آنجا كه مجرم را براى مجازات كردن قبلاً دستگير مى كنند، اين كلمه، به عنوان كنايه از مجازات به كار مى رود.

تعبيرى كه در ذيل اين داستان آمده است، در سرگذشتهاى ديگر نظير ندارد، اين به خاطر آن است كه فرعونيان بيش از همه، به قدرت و عزت خود مى باليدند ، و همه جا سخن از نيروى حكومت آنها بود، اما خداوند مى گويد: ما آنها را گرفتيم، گرفتن عزيز مقتدر، تا معلوم شود اين قدرت و عزت پوشالى در مقابل عزت و قدرت خدا هيچ و پوچ است، و عجب اين كه، همان رود عظيم «نيل» كه سرچشمه تمام ثروت، قدرت، آبادى و تمدن آنها بود، مأمور نابودى آنها شد، و شگفت آورتر اين كه، موجودات كوچكى همچون ملخ، قورباغه، قمل (يك نوع حشره) بر آنها مسلط گشت، و آنان را به ستوه آورد و بيچاره كرد.

* * *

بعد از بيان داستان اقوام پيشين و عذاب و كيفر امتهاى سركش و مجرم، در آيه بعد، «مشركان مكّه» را مخاطب ساخته مى گويد: «آيا كفار شما از كافران پيشين بهترند و يا براى شما امان نامه اى در كتب آسمانى نازل شده است» (أَكُفّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِى الزُّبُرِ).(4)

ميان شما و قوم فرعون و قوم نوح و لوط و ثمود، چه تفاوتى است؟ اگر آنها به خاطر كفر، طغيان، ظلم، و گناه گرفتار طوفانها، زلزله ها و صاعقه ها شدند، چه دليلى دارد كه شما به چنين سرنوشتى مبتلا نشويد؟!

آيا شما از آنها بهتريد؟ يا طغيان، عناد و كفر شما از آنها كمتر است؟

پس، چگونه خود را از عذاب الهى مصون مى شمريد؟ مگر اين كه، امان نامه اى در كتب آسمانى براى شما آمده باشد، و مسلماً چنين ادعائى دروغ است، و هيچ گونه دليلى بر آن نداريد.

* * *

«يا اين كه مى گويند: ما جمعيت متحد و نيرومندى هستيم و از مخالفانمان انتقام مى گيريم، و بر آنها پيروز مى شويم» (أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ)(5)

«جَمْع» به معنى «مجموع» است، و منظور در اينجا جماعتى است كه هدف و قدرت عمل دارند، و تعبير به «مُنْتَصِر» نيز تأكيدى بر اين معنى است، زيرا از ماده «انتصار» و به معنى انتقام گرفتن و پيروز شدن است.

قابل توجه اين كه، آيه قبل، به صورت «خطاب» بود، اما آيه مورد بحث، و آيات آينده، از كفار، به صورت «غائب» سخن مى گويد، و اين يك نوع تحقير است، يعنى شايسته نيستند، بيش از اين مخاطب به خطاب الهى شوند.

به هر حال، اگر آنها ادعاى چنين قدرتى كنند، آن نيز ادعاى بى اساسى است; چرا كه «آل فرعون» و قوم «عاد و ثمود» و امثال آنان كه از اينها قويتر بودند، در برابر عذاب الهى همچون پر كاه در برابر يك طوفان عظيم، كمترين مقاومتى از خود نشان ندادند، چه رسد به اين گروه اندك و فاقد همه چيز!

* * *

سپس، به عنوان يك پيشگوئى قاطع براى رد سخنان آنها، مى افزايد: آنها بدانند «جمعشان به زودى شكست مى خورد و فرار مى كنند» (سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ).(6)

جالب اين كه، «سَيُهْزَم» از ماده «هزم» (بر وزن جزم) در اصل به معنى فشار دادن جسم خشك است به حدى كه متلاشى شود، و به همين مناسبت در متلاشى شدن لشكر و در هم شكستن آن، به كار رفته است.

اين تعبير، ممكن است اشاره اى به اين نكته باشد كه، اگر چه آنها ظاهراً متحد و منسجمند، ولى چون موجوداتى خشك و فاقد انعطافند، در برابر يك فشار قوى، درهم مى شكنند، بر عكس مؤمنان كه صلابتى توأم با انعطاف دارند كه، اگر تندباد حوادث كمر آنها را خم كند، به زودى قامت راست كرده، و باز هم در برابر حادثه مى ايستند.

«دُبُر» به معنى پشت در مقابل «قُبُل» به معنى پيش رو است، و ذكر اين كلمه در اينجا براى بيان پشت كردن به ميدان جنگ، به طور كامل است.

اين پيشگوئى در ميدان «بدر»، و ساير جنگهاى اسلامى، جامه عمل به خود پوشيد، و سرانجام، جمعيت قدرتمند كفار متلاشى شدند و فرار كردند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، مى افزايد: تنها شكست و ناكامى در دنيا بهره آنها نيست، بلكه «رستاخيز موعد آنها است و مجازاتهاى قيامت هولناكتر و تلخ تر است» (بَلِ السّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السّاعَةُ أَدْهى وَ أَمَرُّ).

و به اين ترتيب، آنها بايد هم در انتظار شكست تلخى در اين دنيا باشند، و هم شكست تلخ تر و وحشت انگيزتر در آخرت.

«أَدْهى» از ماده «دهو» و «دهاء» به معنى مصيبت و حادثه بزرگ است كه راه خلاص و علاج و درمان ندارد، و گاه به معنى شدت هوشيارى نيز آمده است، اما در آيه مورد بحث به معنى اول مى باشد.

آرى، آنها در قيامت گرفتار چنان سرنوشتى مى شوند كه راه فرارى براى آن نيست.

* * *


1 ـ بايد توجه داشت كه «نذر» هم جمع «نذير» است و هم معنى مصدرى يا اسم مصدرى دارد، و از آنجا كه مصدر نيز به معنى وصفى اطلاق مى شود، هر دو مى تواند به يك مفهوم بازگردد.

2 ـ با توجه به آيه 39، صفحه 75 احتمال دارد «نُذُر» به معنى مجازاتها نيز باشد.

3 ـ «معجزات نه گانه موسى» با توجه به آيات مختلف قرآن، عبارت است از: 1 ـ تبديل شدن «عصا به مار عظيم» (طه 20)، 2 ـ «يد بيضاء» و در خشيدن دست موسى همچون يك منبع نور (طه 22)، 3 ـ «طوفانهاى كوبنده» (اعراف 133)، 4 و 5 و 6 و 7 ـ «ملخ» كه بر زراعتها مسلط شد، و «قمل» (يك نوع آفت نباتى) و «ضفادع» (قورباغه هائى كه از رود نيل برخاستند و در مدت كوتاهى سطح زندگى آنها را پوشاندند) و «دم» رود نيل رنگ خون گرفت (اعراف 133)، 8 و 9 ـ «خشكسالى» و كمبود انواع ميوه ها (اعراف 130) كه شرح هر كدام در ذيل آيات مربوط داده شده است.

4 ـ ضمير در «كفّاركم» ظاهراً به «مشركان عرب» برمى گردد، به قرينه جمله «أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِى الزُّبُرِ».

5 ـ با اين كه «نحن» ضمير جمع است، خبر آن «جميع» به صورت مفرد آمده و اين به خاطر آن است كه «جميع» هر چند لفظاً مفرد است، ولى از نظر معنى جمع مى باشد.

6 ـ با اين كه مناسب است «يولون الادبار» گفته شود به جاى آن «يُوَلُّونَ الدُّبُر» گفته شده، زيرا اين كلمه معنى جنس دارد كه در حكم جمع است.

نكته:

يك پيشگوئى صريح و اعجازآميز

بدون شك، آن زمان كه اين آيات در «مكّه» نازل شد، مسلمانان در اقليت شديد، و دشمن در اوج قدرت بود، و هرگز پيش بينى پيروزى سريع مسلمانان بر آنها قابل باور نبود، ولى مدت كوتاهى گذشت كه مسلمانان هجرت نمودند و آنقدر قدرت پيدا كردند كه، در نخستين برخورد مسلحانه خود با دشمن در ميدان «بدر»، ضربه بسيار سهمگينى بر آنان وارد ساختند، آنچنان كه هرگز انتظارش را نداشتند، و چند سالى از ماجراى «بدر» بيشتر نگذشت كه، نه فقط «كفار مكّه»، بلكه تمام «جزيره عربستان» در مقابل آنها تسليم شدند!

آيا اين خبر غيبى از آينده، آن هم با اين قاطعيت و صراحت، معجزه نيست؟

مى دانيم يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن، مشتمل بودن بر خبرهاى غيبى است، كه يك نمونه اش آيه مورد بحث مى باشد.

* * *

47إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلال وَ سُعُر

48يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِى النّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ

49إِنّا كُلَّ شَىْء خَلَقْناهُ بِقَدَر

50وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْح بِالْبَصَرِ

51وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر

52وَ كُلُّ شَىْء فَعَلُوهُ فِى الزُّبُرِ

53وَ كُلُّ صَغِير وَ كَبِير مُسْتَطَرٌ

54إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ نَهَر

55فِي مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِيك مُقْتَدِر

 

ترجمه:

47 ـ مجرمان در گمراهى و شعله هاى آتشند.

48 ـ در آن روز كه در آتش دوزخ به صورتشان كشيده مى شوند (و به آنها گفته مى شود:) بچشيد آتش دوزخ را!

49 ـ البته ما هر چيزى را به اندازه آفريديم!

50 ـ و فرمان ما يك امر بيش نيست، همچون يك چشم بر هم زدن!

51 ـ ما كسانى را كه در گذشته شبيه شما بودند هلاك كرديم; آيا كسى هست كه پند گيرد؟!

52 ـ و هر كارى را انجام دادند در نامه هاى اعمالشان ثبت است.

 

53 ـ و هر كار كوچك و بزرگى نوشته شده است.

54 ـ يقيناً پرهيزگاران در باغها و نهرهاى بهشتى جاى دارند.

55 ـ در جايگاه صدق نزد خداوند مالك مقتدر!

تفسير:

در جايگاه صدق نزد خداوند مقتدر!

اين آيات در حقيقت ادامه بحث آيات قبل، پيرامون كيفيت حال مشركان و مجرمان در قيامت است، آخرين آيه از آيات گذشته، اين حقيقت را بيان كرد كه روز قيامت، ميعاد آنهاست و آن، روزِ مصيبت بار و تلخى است، تلخ تر از مصائب و شكستهاى دنيا.

در نخستين آيه مورد بحث، به بيان علت اين امر پرداخته، مى گويد: «مجرمان در گمراهى و شعله هاى آتش دوزخند» (إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلال وَ سُعُر).(1)

* * *

«در آن روز كه در آتش دوزخ به صورت كشيده مى شوند، و به آنها گفته مى شود: بچشيد و لمس كنيد آتش دوزخ را» دوزخى كه پيوسته آن را انكار مى كرديد و دروغ و افسانه مى پنداشتيد (يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِى النّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ).

«سَقَر» (بر وزن سفر) در اصل به معنى تغيير رنگ بدن و متأذى شدن از تابش آفتاب و مانند آن است، و از آنجا كه جهنم اين دگرگونى و آزار را به نحو شديد دارد، يكى از نامهاى آن «سقر» است، و مراد از «مَسّ»، همان تماس گرفتن و لمس كردن است، بنابراين، به دوزخيان گفته مى شود: بچشيد! حرارت سوزانى را كه از لمس آتش دوزخ حاصل مى شود، بچشيد، و نگوئيد اينها دروغ، خرافه و اسطوره است.

بعضى معتقدند: «سَقَر» نام تمام دوزخ نيست، بلكه بخش خاصى از دوزخ است كه سوزندگى فوق العاده عجيبى دارد، چنان كه در روايتى از «امام صادق»(عليه السلام) نقل شده: «دره اى است به نام «سقر» كه جايگاه متكبران است، و هر گاه نفس بكشد دوزخ را مى سوزاند»!.(2)

* * *

و از آنجا كه ممكن است خيال شود: اين عذابها با آن معاصى، هماهنگ نيست، در آيه بعد، مى افزايد: «ما هر چيزى را به اندازه آفريديم» (إِنّا كُلَّ شَىْء خَلَقْناهُ بِقَدَر).

آرى، هم عذابهاى دردناك آنها در اين دنيا روى حساب است، و هم مجازاتهاى شديد آنها در آخرت، نه تنها مجازاتها، كه هر چيزى را خدا آفريده روى حساب و نظام حساب شده اى است، زمين و آسمان، موجودات زنده و بى جان، اعضاى پيكر انسان، و وسائل و اسباب حيات زندگى، هر كدام روى حساب و اندازه لازم است، و چيزى در اين عالم بى حساب و كتاب نيست; چرا كه آفريده آفريدگار حكيمى است.

* * *

پس از آن مى فرمايد: نه تنها اعمال ما از روى حكمت است، بلكه توأم با نهايت قدرت و قاطعيت نيز مى باشد; «زيرا فرمان ما يك امر بيش نيست و چنان با سرعت انجام مى گيرد همچون يك چشم بر هم زدن»! (وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْح بِالْبَصَرِ).

آرى، هر چيز را اراده كنيم مى گوئيم: «كُنْ» (موجود باش) آن نيز بلافاصله موجود مى شود، (حتى كلمه «كُنْ» هم به اصطلاح، از باب ضيق بيان است، و الا اراده و مشيت خداوند همان، و تحقق مراد او همان).

بنابراين، آن روز كه فرمانِ برپا شدن قيامت را صادر مى كنيم، با يك چشم بر هم زدن، همه چيز در مسير رستاخيز قرار مى گيرد، و حيات نوين در كالبدها دميده مى شود.

همچنين آن روز كه اراده كنيم: مجرمان را به وسيله صاعقه ها و صيحه هاى آسمانى، يا زمين لرزه ها، طوفانها و تندبادها مجازات كنيم، و يا اراده عذاب آنها داشته باشيم، يك فرمان بيشتر لازم نيست، بلافاصله همه اينها حاصل مى شود.

اينها، همه هشدارى است براى گناهكاران، تا بدانند خداوند در عين حكيم بودن قاطع است، و در عين قاطعيت، حكيم، و از مخالفت فرمانش بر حذر باشند.

* * *

آيه بعد، بار ديگر مجرمان و كفار را مخاطب ساخته و توجه آنها را به سرنوشت اقوام پيشين معطوف مى دارد، و مى گويد: «ما افرادى را در گذشته كه شبيه شما بودند هلاك و نابود كرديم، آيا كسى هست كه متذكر شود، و پند گيرد» (وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر).

«أَشْياع» جمع «شيعه» به معنى كسانى است كه از سوى فردى به هر طرف مى روند، امور مربوط به او را نشر و شياع مى دهند، و او را تقويت مى كنند، و اگر شيعه به معنى پيرو، استعمال مى شود نيز، از همين جهت است.

مسلماً اقوام پيشين، پيرو مشركان «مكّه» و مانند آنها نبودند، بلكه قضيه بر عكس بود، اما از آنجا كه طرفداران يك نفر «شبيه» او هستند اين واژه در معنى «شبيه و مانند» نيز به كار مى رود.

اين را نيز نبايد ناديده گرفت كه، اين گروه از «كفار مكّه» از برنامه هاى پيشينيان نيرو مى گرفتند، و از خط مكتب آنها استفاده مى كردند، و به همين جهت، بر اقوام پيشين «اشياع» (شيعه ها) اطلاق شده است.

به هر حال، اين آيه، بار ديگر اين حقيقت را تأكيد مى كند كه، وقتى اعمال و رفتار و اعتقادات شما با آنها يكى است، دليلى ندارد كه شما سرنوشتى جز سرنوشت آنها داشته باشيد، بيدار شويد و پند گيريد!

* * *

آنگاه به اين اصل اساسى اشاره مى كند كه، با مرگ اقوام پيشين، اعمال آنها نابود نشده، بلكه «هر كارى را انجام دادند در نامه هاى اعمالشان ثبت است» (وَ كُلُّ شَىْء فَعَلُوهُ فِى الزُّبُرِ).

همين گونه اعمال شما نيز ثبت و ضبط مى شود، و براى «يوم الحساب» محفوظ است.

«زُبُر» جمع «زبور» به معنى «كتاب» است، و در اينجا اشاره به نامه اعمال آدميان مى باشد، بعضى، نيز احتمال داده اند: منظور از آن «لوح محفوظ» باشد، ولى اين معنى با صيغه جمع سازگار نيست.

* * *

سپس براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «و هر كار صغير و كبيرى بدون استثناء نوشته مى شود» (وَ كُلُّ صَغِير وَ كَبِير مُسْتَطَرٌ). بنابراين، حساب اعمال در آن روز، يك حساب جامع و كامل است، چنان كه وقتى نامه اعمال مجرمان به دست آنها داده مى شود فرياد برمى آورند: «اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر آن را شماره كرده»! (وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لايُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لاكَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها).(3)

«مُسْتَطَر» از ماده «سطر» در اصل به معنى «صف» مى باشد، خواه انسانهائى كه در يك صف ايستاده اند، يا درختانى كه در يك صف قرار دارند، يا كلماتى كه بر صفحه كاغذ، در يك صف رديف شده اند، و از آنجا كه بيشتر در معنى اخير به كار مى رود، معمولاً اين معنى از آن به ذهن مى رسد.

و به هر حال، اين هشدار ديگرى است به اين افراد گنهكار، غافل، و بى خبر.

* * *

و از آنجا كه سنت قرآن مجيد بر اين است كه، صالحان و طالحان و نيكان و بدان را در مقايسه با يكديگر معرفى مى كند; چرا كه در مقايسه، تفاوتها چشمگيرتر و آشكارتر است، در اينجا نيز بعد از ذكر سرنوشت كافران مجرم، اشاره كوتاهى به سرنوشت مسرت بخش و روح پرور پرهيزكاران كرده، مى فرمايد: «پرهيزكاران در ميان باغها و نهرهاى بهشتى و فضاى گسترده، و فيض وسيع خداوند جاى دارند» (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّات وَ نَهَر).

«نَهَر» (بر وزن قمر) و همچنين «نَهْر» (بر وزن قهر) هر دو به معنى مجراى آب فراوان است و به همين مناسبت گاهى به فضاى گسترده، يا فيض عظيم و نور گسترده «نهر» (بر وزن قمر) گفته شده است.

اين واژه در آيه مورد بحث، (قطع نظر از حديث آينده) ممكن است به همان معنى اصلى يعنى نهر آب بوده باشد، و مفرد بودن آن مشكلى ايجاد نمى كند; چرا كه معنى جنس و جمع دارد، بنابراين، هماهنگ «جنات» جمع «جنت» است.

و نيز ممكن است اشاره به وسعت فيض الهى، نور و روشنائى گسترده بهشت و فضاى وسيع آن باشد، و يا به هر دو معنى، اما در حديثى كه در «درّ المنثور» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده، مى خوانيم: النَّهْرُ الْفَضاءُ وَ السَّعةُ لَيْسَ بِنَهْرً جار: «نهر به معنى فضا و گستردگى است نه به معنى نهر جارى».(4)

* * *

آخرين آيه مورد بحث كه آخرين آيه سوره «قمر» است، توضيح بيشترى براى جايگاه متقين داده، چنين مى گويد: «آنها در جايگاه صدق و حق و راستى نزد خداوند مالك قادر قرار دارند» (فِي مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِيك مُقْتَدِر).

چه توصيف جالبى در اين آيه از جايگاه پرهيزگاران شده است؟ دو ويژگى دارد كه همه امتيازات در آن جمع است: نخست اين كه، آنجا «جايگاه صدق» است و هيچگونه باطل و بيهودگى در آن راه ندارد، سراسر حق است و تمام وعده هاى خداوند درباره بهشت در آنجا عينيت پيدا مى كند، و صدق آنها آشكار مى شود.

ديگر اين كه: در جوار و قرب خدا است، همان چيزى كه از كلمه «عند» (نزد) استفاده مى شود كه، اشاره به نهايت قرب و نزديكى معنوى است، نه جسمانى، آن هم نسبت به خداوندى كه هم مالك است و هم قادر، هر گونه نعمت و موهبتى در قبضه قدرت، و در فرمان حكومت و مالكيت او است، و به همين دليل در پذيرائى اين ميهمانان گرامى فروگذار نخواهد كرد، و تنها خودش مى داند چه مواهبى براى آنها آماده ساخته است.

قابل توجه اين كه: در اين دو آيه كه سخن از مواهب و پاداشهاى بهشتيان است، نخست از مواهب مادى آنها، كه باغهاى وسيع و نهرهاى جارى است سخن مى گويد، سپس از پاداش بزرگ معنوى آنها، كه حضور در پيشگاه قرب مليك مقتدر است، تا انسان را مرحله به مرحله آماده كند، و روح او را به پرواز درآورد و در شور و نشاط فرو برد، به خصوص كه تعبيراتى همچون «مليك» و «مقتدر» و نيز «مقعد صدق»، همگى دلالت بر دوام و بقاى اين حضور و قرب معنوى دارد.

* * *


1 ـ «سُعُر» چنان كه ذيل آيه 24 همين سوره اشاره كرده ايم دو معنى دارد: نخست جمع «سعير» به معنى آتش برافروخته، و ديگر به معنى جنون و هيجان زدگى و برافروختگى توأم با از دست دادن اعتدال فكرى، و در آيه مورد بحث، ممكن است به معنى اول باشد، و يا به معنى دوم، در اين صورت مفهوم آيه چنين است: آنها مى گفتند: ما اگر از انسانى همانند خود پيروى كنيم گمراه و ديوانه ايم، قرآن مى گويد: روز قيامت مى فهمند كه با انكار و تكذيب انبياء در گمراهى و جنون بوده اند!

2 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

3 ـ كهف، آيه 49.

4 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 139.

نكته ها:

1 ـ همه چيز جهان روى حساب است

جمله «إِنّا كُلَّ شَىْء خَلَقْناهُ بِقَدَر» در عين فشردگى، از حقيقت مهمى در عالم خلقت پرده برمى دارد، حقيقتى كه بر سراسر جهان هستى حاكم است، و آن اندازه گيرى دقيق در همه كائنات جهان است.

هر قدر علم و دانش بشرى پيشرفت مى كند، به اين اندازه گيرى دقيق، آشناتر مى شود، اين اندازه گيرى دقيق، نه تنها در موجودات ذره بينى، كه در كرات عظيم آسمانى نيز حاكم است.

فى المثل مى شنويم فضانوردان با محاسبات دقيق علمى، كه به وسيله صدها نفر كارشناس متخصص، به وسيله مغزهاى الكترونيكى انجام مى گيرد، موفق مى شوند، درست در همان منطقه اى از كره ماه كه مى خواستند بنشينند، با اين كه، ظرف چند روزى كه سفينه فضائى فاصله زمين و ماه را مى پيمايد، همه چيز دگرگون مى شود ، ماه هم به دور خود مى گردد و هم به دور زمين، و جاى آن به كلى عوض مى شود، و حتى در لحظه پرتاب سفينه نيز، زمين هم به دور خود و هم به دور آفتاب با سرعت فوق العاده اى در حركت است، ولى از آنجا كه تمام اين حركات گوناگون حساب و اندازه دقيقى دارد، كه مطلقاً از آن تخلف نمى كند، فضانوردان موفق مى شوند كه، با محاسبات پيچيده، درست در منطقه مورد نظر فرود آيند!

ستاره شناسان مى توانند از دهها سال قبل، خسوف و كسوفهاى جزئى و كلى را كه در نقاط مختلف زمين روى مى دهد، دقيقاً پيش بينى كنند، اينها همه نشانه دقت در اندازه گيريهاى جهان بزرگ است.

در موجودات كوچك، در مورچگان ريز با آن اندامهاى پيچيده و متنوع و رگها و اعصاب، ظرافت اين اندازه گيرى خيره كننده است، و هنگامى كه به موجودات كوچكتر، يعنى جانداران ذره بينى، ميكربها، ويروسها و آميبها مى رسيم، ظرافت اين اندازه گيرى اوج مى گيرد، و در آنجا حتى يك هزارم ميليمتر و كوچكتر از آن تحت حساب است، و از آن فراتر، هنگامى كه به داخل اتم وارد مى شويم تمام اين مقياسهاى اندازه گيرى را بايد دور بريزيم، و اندازه ها به قدرى كوچك مى شود كه، به فكر هيچ انسانى نمى گنجد.

اين اندازه گيرى، تنها در مساله كميتها نيست، كيفيتهاى تركيبى از اين اندازه گيرى نيز دقيقاً برخوردار است، نظامى كه بر روح و روحيات انسان و اميال و غرائز او حاكم است، نيز اندازه گيرى دقيقى در مسير خواسته هاى فردى و اجتماعى انسان دارد كه، اگر كمترين دگرگونى در آن رخ دهد نظام زندگى فردى و اجتماعى او بر هم مى ريزد.

در عالم طبيعت، موجوداتى هستند كه آفت يكديگرند، و هر كدام ترمزى در برابر ديگرى محسوب مى شود.

پرندگان شكارى از گوشت پرندگان كوچك تغذيه مى كنند، و از اين كه آنها از حد بگذرند، و تمام محصولات را آسيب برسانند جلوگيرى مى نمايند، و لذا عمر طولانى دارند.

ولى همين پرندگان شكارى، بسيار كم تخم مى گذارند، و كم جوجه مى آورند، و تنها در شرايط خاصى زندگى مى كنند، اگر بنا بود با اين عمر طولانى، جوجه هاى فراوان بياورند، فاتحه تمام پرندگان كوچك خوانده مى شد.

اين مسأله، دامنه بسيار گسترده اى در جهان حيوانات و گياهان دارد كه، مطالعه آن انسان را به عمق «إِنّا كُلَّ شَىْء خَلَقْناهُ بِقَدَر» آشناتر مى سازد.

* * *

2 ـ تقدير الهى و آزادى اراده انسان

ممكن است از آيه مورد بحث و شبيه آن، اين توهم، يا سوء استفاده پيش آيد كه، اگر همه چيز را خداوند روى اندازه و حسابى آفريده است، پس اعمال و افعال ما نيز مخلوق او است، و بنابراين، از خود اختيارى نداريم.

ولى، چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، گرچه اعمال ما به تقدير و مشيت الهى است و هرگز خارج از محدوده قدرت و اراده او نيست، ولى او مقدر ساخته كه ما در اعمال خود مختار باشيم، و لذا براى ما تكليف و مسئوليت قائل شده كه، اگر اختيار نداشتيم، تكليف و مسئوليت نامفهوم و بى معنى بود، بنابراين، اگر ما در اعمال خود فاقد اراده و مجبور باشيم، اين بر خلاف تقدير الهى است.

اما در مقابل افراط «جبريون»، گروهى به تفريط و تندروى در جهت مقابل افتاده اند كه آنها را «قدريون» و «مفوضه» مى نامند، آنها صريحاً مى گويند: اعمال ما به دست ما است، و خدا را مطلقاً به اعمال ما كارى نيست، و به اين ترتيب قلمرو حكومت الهى را محدود ساخته و خود را مستقل پنداشته، و راه شرك را مى پويند.

حقيقت اين است كه، جمع ميان اين دو اصل (توحيد افعال و عدل) نياز به دقت و ظرافت خاصى دارد، اگر «توحيد» را به اين معنى تفسير كنيم كه: خالق همه چيز حتى اعمال ما خداست، به طورى كه ما هيچ اختيارى نداريم، «عدل» خدا را انكار كرده ايم; چرا كه گنهكاران را مجبور بر معاصى ساخته و سپس آنها را مجازات مى كند.

و اگر «عدل» را به اين معنى تفسير كنيم كه: خدا هيچ دخالتى در اعمال ما ندارد، او را از حكومتش خارج ساخته ايم، و در دره «شرك» سقوط كرده ايم.

«امر بين الامرين» كه ايمان خالص و صراط مستقيم و خط ميانه است، اين است كه: معتقد باشيم ما مختاريم ولى مختار بودنمان نيز به اراده خدا است و هر لحظه بخواهد، مى تواند از ما سلب اختيار نمايد، و اين همان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) است.

قابل توجه اين كه، در ذيل آيات مورد بحث، روايات متعددى در مذمت از اين دو گروه در كتب تفسير اهل سنت و شيعه وارد شده است:

از جمله در حديثى مى خوانيم كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي لَيْسَ لَهُمْ فِى الإِسْلَامِ نَصِيبٌ: الْمُرْجِئَةُ وَ الْقَدَرِيَّةُ، أُنْزِلَتْ فِيْهِمْ آيَةٌ فِي كِتابِ اللّهِ، إِنَّ الْمُجْرِمِيْنَ فِي ضَلال وَ سُعُر...: «دو گروه از امتم هستند كه سهمى در اسلام ندارند! جبرى ها، و قدرى ها و درباره اينها آيه إِنَّ الْمُجْرِمِيْنَ فِي ضَلال وَ سُعُر...: «گنهكاران در گمراهى و جنون و شعله هاى آتش اند...» نازل شده».(1)

«مرجئه» از ماده «ارجاء» به معنى تأخير انداختن است و اين اصطلاحى است كه در مورد «جبريون» به كار مى رود; چرا كه آنها اوامر الهى را ناديده گرفته، و رو به سوى معصيت مى آورند، به گمان اين كه مجبورند، يا اين كه معتقدند مرتكبين گناهان كبيره، سرنوشتشان روشن نيست و آن را به قيامت مى اندازند.(2)

و در حديثى از «امام باقر»(عليه السلام) مى خوانيم: نُزِلَتْ هذِهِ فِى الْقَدْرِيَةِ: ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ إِنّا كُلَّ شَىْء خَلَقْناهُ بِقَدَر: «اين آيات درباره «قدريه» نازل شده، در قيامت به آنها گفته مى شود: آتش دوزخ را بچشيد، ما هر چيزى را روى حساب و اندازه آفريديم»(3) (اشاره به اين كه، منظور از اندازه و حساب اين است كه، براى هر گناهى، مجازات دقيقى معين ساخته ايم، و اين يكى ديگر از تفسيرهاى آيه است، و يا اين كه، شما كه منكر تقدير الهى بوديد و خود را قادر بر هر چيز مى پنداشتيد و خدا را از قلمرو اعمال خود بيرون مى ديديد، اكنون قدرت خدا را ببينيد، و بچشيد عذاب انحراف خود را).

* * *


1 ـ در تفسير «روح المعانى» اين حديث را از بخارى، ترمذى، ابن ماجه، ابن عدى، و ابن مردويه از «ابن عباس» نقل كرده است، جلد 27، صفحه 81 ـ نظير همين حديث را «قرطبى» در تفسيرش آورده است (جلد 9، صفحه 6318).

2 ـ «مجمع البحرين»، ماده «رجا».

3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 186.

3 ـ فرمان خداوند فقط يك كلمه است!

مى دانيم در ميان «علت تامه» و «معلول» هيچ گونه فاصله زمانى وجود ندارد، و لذا در اصطلاح فلاسفه، تقدم علت را بر معلول «تقدم رتبى» مى دانند، و در مورد اراده خداوند نسبت به امر ايجاد و خلقت كه، روشنترين مصداق علت تامه يا مصداق منحصر به فرد علت تامه است، اين معنى روشنتر مى باشد.

و لذا اگر آيه: وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ: (امر ما يك كلمه بيش نيست) را به كلمه «كُن» تفسير كرده اند، از تنگى بيان است، و الا كلمه «كُن» نيز تركيبى است از «كاف» و «نون» و نياز به زمان دارد، و حتى «فاء» در «فَيَكُون» كه معمولاً بيانگر نوعى زمان است، از جهت تنگى بيان مى باشد، و حتى تشبيه «كَلَمْحِ الْبَصَر»(1)(يك چشم بر هم زدن) لذا در آيه 77 سوره «نحل» هنگامى كه از امر الهى درباره رستاخيز سخن مى گويد و آن را تشبيه به «لمح بصر» مى كند مى افزايد: أَوْ هُوَ أَقْرَبُ: «از يك چشم بر هم زدن نيز نزديكتر است»!

به هر حال، در اينجا سخن از زمان، به خاطر تعبيرات روزمره ما است، و به خاطر آن است كه قرآن به زبان ما با ما سخن مى گويد، و گرنه خداوند و اوامرش ما فوق زمان است، ضمناً تعبير به «واحدة»، ممكن است اشاره به اين معنى باشد كه، يك فرمان كافى است و نياز به تكرار ندارد، و يا اشاره به اين كه، فرمان او درباره كوچك و بزرگ، صغير و كبير و حتى آفرينش مجموع آسمانهاى گسترده، با يك ذره خاك فرق نمى كند.

اصلاً كوچك و بزرگ و مشكل و آسان در مقياس فكر محدود و قدرت ناچيز ماست، و آنجا كه سخن از قدرت بى انتها مطرح است، اين مفاهيم به كلى از ميان مى رود و همه يك رنگ و يك شكل مى شوند (دقت كنيد).

در اينجا «يك سؤال» پيش مى آيد كه: معنى جمله فوق: (با امر او همه چيز آناً وجود پيدا مى كند) با مشاهده تدريجى بودن حوادث جهان سازگار نيست.

ولى، «پاسخ» اين سؤال، با توجه به يك نكته روشن مى شود، و آن اين كه: فرمان او همه جا يك كلمه است كه از يك چشم بر هم زدن نيز سريعتر مى باشد ولى محتواى فرمان متفاوت است، اگر به جنين فرمان داده كه، در نه ماه دوران خود را تكميل كند، يك لحظه كم و زياد نخواهد شد، و فوريت آن به اين است كه درست در رأس اين مدت تكميل گردد، و اگر فرمان به كره زمين داده، كه در 24 ساعت يك بار به دور خود بچرخد، فرمانش تخلف ناپذير است، و به تعبير ديگر، براى تأثير فرمان او هيچ زمانى لازم نيست، اين محتواى فرمان است كه با توجه به سنت تدريجى بودن عالم ماده و خاصيت و طبيعت حركت، زمان به خود مى پذيرد.

* * *


1 ـ «لمح» (بر وزن مسح) در اصل به معنى درخشيدن برق است، سپس به معنى نگاه سريع آمده است.

4 ـ آغاز و پايان سوره «قمر»

قابل توجه اين كه، سوره «قمر» با وحشت و اضطراب و هشدار به نزديك شدن قيامت آغاز شده، و با آرامش مطلقى كه براى مؤمنان راستين در جايگاه صدق، در نزد مليك مقتدر بيان فرموده، پايان مى گيرد، و چنين است راه و رسم تربيت كه، از اضطراب و وحشت شروع مى شود، و به آرامش كامل منتهى مى گردد، افكار پريشان را جمع مى كند، هوسهاى سركش را رام مى نمايد، خوف و اضطراب درونى را از عوامل فنا، نابودى و ضلال برطرف مى سازد، و در جوار ابديت پروردگار، و در پيشگاه رحمت و قرب او، غرق آرامش، سكينه و اطمينان مى كند.

و به راستى توجه به اين كه خداوند مالك بى منازع و حاكم بى مانع در سرتاسر عالم هستى است، و توجه به اين كه او مقتدر است و قدرتش در همه چيز نافذ است، به انسان آرامش بى نظيرى مى بخشد.

بعضى از مفسران نقل كرده اند: اين دو نام مقدس (مليك و مقتدر) تأثير عميقى در اجابت دعا دارد، به طورى كه يكى از روات نقل مى كند: من وارد مسجد شدم در حالى كه گمان مى كردم صبح شده، ولى معلوم شد مقدار زيادى از شب باقى مانده، و احدى در مسجد غير از من نبود، ناگهان حركتى از پشت سرم شنيدم، ترسيدم، اما ديدم ناشناسى صدا مى زند: اى كسى كه قلبت مملو از ترس است وحشت نكن و بگو: «أَللّهُمَّ إِنَّكَ مَلِيْكٌ مُقْتَدِرٌ، ما تَشاءُ مِنْ أَمْر يَكُونُ» سپس هر چه مى خواهى بخواه، او مى گويد من اين دعاى كوتاه را خواندم و چيزى از خدا نخواستم مگر اين كه انجام شد.(1)

* * *

خداوندا! تو مليك و مقتدرى، ما را چنان توفيقى مرحمت فرما كه در سايه ايمان و عمل و تقوا در جايگاه صدق، در جوار قرب و رحمتت قرار گيريم!

پروردگارا! ما ايمان داريم روز رستاخيز، روزى است وحشتناك و براى گناهكاران تلخ و ناگوار، در آن روز تنها اميد ما به لطف و كرم تو است!

بار الها! به ما روحى بيدار و عقلى هشيار مرحمت كن، تا از سرنوشت پيشينيان درس عبرت گيريم، و راهى را كه به هلاك آنها انجاميد نپيمائيم!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره قمر

 

 


1 ـ «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 83.

 

سوره الرحمن

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 78 آيه است

محتواى سوره الرحمن

اين سوره به طور كلى، بيانگر نعمتهاى مختلف «معنوى» و «مادى» خداوند است كه بر بندگان خود ارزانى داشته، و آنها را غرق در آن ساخته است، به طورى كه مى توان نام اين سوره را سوره «رحمت» يا سوره «نعمت» گذارد، و به همين دليل با نام مبارك «الرحمن» كه «رحمت واسعه الهى» را بازگو مى كند، آغاز شده، و با اجلال و اكرام خداوند، پايان گرفته، و 31 بار جمله «فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» ـ كه به وسيله آن از بندگانش اقرار بر نعمتهاى خود مى گيرد ـ در آن ذكر شده است.

بنابراين، از يك نظر مجموع سوره، يك بخشِ به هم پيوسته، پيرامون نعمتهاى خداوند منّان است، و اما از نظر ديگر، مى توان محتواى آن را به پنج بخش تقسيم كرد:

«بخش اول» كه مقدمه و آغاز سوره است، از نعمتهاى بزرگ خلقت، تعليم و تربيت، حساب و ميزان، وسائل رفاهى انسان، و غذاهاى روحى و جسمى او سخن مى گويد.

«بخش دوم» توضيحى است بر مسأله چگونگى آفرينش انس و جن.

«بخش سوم» بيانگر نشانه ها و آيات خداوند در زمين و آسمان است.

در «بخش چهارم» از نعمتهاى دنيوى فراتر رفته، سخن از نعمتهاى جهان ديگر است كه با دقت و ظرافت خاصى ريزه كارى هاى نعمتهاى بهشتى، اعم از باغها، چشمه ها، ميوه ها، همسران زيبا و باوفا، و انواع لباسها، توضيح داده شده است.

و بالاخره در «بخش پنجم» اين سوره، اشاره كوتاهى به سرنوشت مجرمان و قسمتى از مجازاتهاى دردناك آنها آمده است، ولى از آنجا كه اساس سوره بر بيان رحمت الهى است، در اين قسمت توضيح زيادى داده نشده، به عكس نعمتهاى بهشتى، كه به طور مشروح و گسترده آمده است، آنچنان كه دلهاى مؤمنان را غرق سرور و اميد كرده، غبار غم را از دل برمى دارد، و نهال شوق را در خاطر مى نشاند.

تكرار آيه ««فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ»، آن هم در مقطعهاى كوتاه، آهنگ جالب و زيبائى به سوره داده، و چون با محتواى زيبايش آميخته مى شود، جاذبه خيره كننده اى پيدا مى كند، لذا جاى تعجب نيست كه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: لِكُلِّ شَىْء عَرُوسٌ وَ عَرُوسُ الْقُرْآنِ سُورَةُ الرَّحْمَنِ جَلَّ ذِكْرُهُ: «براى هر چيزى، عروسى است، و عروس قرآن سوره الرحمن است».(1)

قابل توجه اين كه: واژه «عروس» گرچه در زبان فارسى، به خصوص زن اطلاق مى شود، ولى در فرهنگ عرب، به مرد و زن هر دو مادام كه در مراسم عروسى هستند اطلاق مى گردد.(2)

و از آنجا كه مرد و زن، در چنين مراسمى، در بهترين و زيباترين حالات و كامل ترين احترامات قرار دارند، اين واژه به موجودات بسيار زيبا و گرامى اطلاق مى شود.

علت انتخاب نام «الرحمن» براى اين سوره، و نيز تناسبش، ناگفته پيداست.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «الرحمن»، اين حديث در «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 140 نيز آمده است. «مستدرك»، جلد 4، صفحه 351.

2 ـ «لسان العرب» و «مجمع البيان» و «صحاح اللغة» و ...

فضيلت تلاوت سوره الرحمن

از آنجا كه اين سوره، حسّ شكرگزارى را در انسانها به عاليترين وجهى برمى انگيزد، و بيان نعمتهاى مادى و معنوى دنيا و آخرت، شوق طاعت و بندگى را در دل او افزايش مى دهد، فضيلتهاى فراوانى براى تلاوت آن در روايات آمده است، البته تلاوتى كه در اعماق روح انسان نفوذ كند و مبدأ حركت گردد، نه مجرد لقلقه زبان.

از جمله در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الرَّحْمَنِ رَحِمَ اللَّهُ ضَعْفَهُ وَ أَدَّى شُكْرَ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ: «هر كس سوره الرحمن را بخواند خداوند به ناتوانى او (در اداى شكر نعمتها) رحم مى كند، و حق شكر نعمتهائى را كه به او ارزانى داشته، خودش اداء مى كند».(1)

در حديث ديگرى در «ثواب الاعمال» از «امام صادق»(عليه السلام) مى خوانيم: «تلاوت سوره الرحمن، و قيام به آن را هرگز رها نكنيد; چرا كه اين سوره در قلوب منافقان هرگز استقرار نمى يابد، و خداوند آن را در قيامت به صورت انسانى قرار مى دهد كه زيباترين چهره، و خوشبوترين رائحه را دارد، سپس در جائى قرار مى گيرد كه از همگان به خداوند متعال نزديكتر است! خداوند از اين سوره مى پرسد: چه كسى در زندگى دنيا به محتواى تو قيام داشت و تلاوت تو را ادامه مى داد؟

در پاسخ مى گويد: خداوندا! فلان و فلان، در اين حال صورتهاى آنها سپيد مى شود، خدا به آنها مى فرمايد: اكنون هر كه را مى خواهيد شفاعت كنيد، آنها تا آنجا كه آرزو دارند شفاعت مى كنند، و براى هيچ كس شفاعت نمى كنند مگر اين كه به آنها گفته مى شود: وارد بهشت شويد و هر كجا مى خواهيد ساكن گرديد»!.(2)

و در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الرَّحْمَنِ فَقَالَ عِنْدَ كُلِّ «فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» لابِشَىْء مِنْ آلائِكَ رَبِّ أُكَذِّبُ، فَإِنْ قَرَأَهَا لَيْلاً ثُمَّ مَاتَ مَاتَ شَهِيداً، وَ إِنْ قَرَأَهَا نَهَاراً فَمَاتَ مَاتَ شَهِيداً: «هر كس سوره الرحمن را بخواند و هنگامى كه به آيه «فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» مى رسد بگويد: لابِشَىْء مِنْ آلائِكَ رَبِّ أُكَذِّبُ: «خداوندا هيچ يك از نعمتهاى تو را انكار نمى كنم» اگر اين تلاوت در شب باشد و بميرد شهيد خواهد بود، و اگر در روز باشد و در همان روز بميرد نيز شهيد خواهد بود»!.(3)

* * *

1اَلرَّحْمنُ

2عَلَّمَ الْقُرْآنَ

3خَلَقَ الْإِنْسانَ

4عَلَّمَهُ الْبَيانَ

5الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبان

6وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ خداوند رحمن.

2 ـ قرآن را تعليم فرمود.

3 ـ انسان را آفريد.

4 ـ و به او «بيان» را آموخت.

5 ـ خورشيد و ماه با حساب منظمى مى گردند.

6 ـ و گياه و درخت براى او سجده مى كنند!

 


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 187.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 92، صفحه 306، احاديث 1 و 2.

3 ـ همان مدرك.

تفسير:

سرآغاز نعمتهاى الهى

از آنجا كه اين سوره ـ همان گونه كه گفتيم ـ بيانگر انواع نعمتها و مواهب بزرگ الهى است، با نام مقدس «رحمان» كه رمزى از رحمت واسعه او است آغاز مى شود; چرا كه اگر صفت «رحمانيت» او نبود، اين چنين خوان نعمت را براى دوست و دشمن نمى گستراند.

لذا مى فرمايد: «خداوند رحمان» (اَلرَّحْمنُ).(1)

* * *

«قرآن را تعليم فرمود» (عَلَّمَ الْقُرْآنَ).

و به اين ترتيب، نخستين و مهمترين نعمت را، همان «تعليم قرآن» بيان مى كند، چه تعبير جالب و پرمحتوائى؟ چرا كه اگر درست بينديشيم اين قرآن مجيد، سرچشمه همه مواهب، و وسيله وصول به هر نعمت، و بهره گيرى از تمام نعمتهاى معنوى و مادى است، و جالب اين كه، بيان نعمت «تعليم قرآن» را حتى قبل از مسأله «خلقت» انسان و «تعليم بيان» ذكر كرده، در حالى كه از نظر ترتيب طبيعى بايد نخست اشاره به مسأله آفرينش انسان، و بعد نعمت تعليم بيان، و سپس نعمت تعليم قرآن شود، اما عظمت قرآن ايجاب كرده كه بر خلاف اين ترتيب طبيعى، نخست از آن سخن گويد.

اين آيه، در ضمن پاسخى است به مشركان عرب كه، وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نام «رحمان» را بيان كرد، و آنها را دعوت به سجده براى خداوند رحمان نمود، آنها به عنوان بهانه جوئى گفتند: وَ مَا الرَّحْمنُ: «رحمن چيست»؟.(2)

قرآن مى گويد: خداوند رحمن كسى است كه قرآن را تعليم فرموده، انسان را آفريده، و تعليم بيان به او كرده است.

به هر حال، نام «رحمان» بعد از نام «اللّه»، گسترده ترين مفهوم را در ميان نامهاى پروردگار دارد; زيرا مى دانيم خداوند داراى دو رحمت است: «رحمت عام» و «رحمت خاص»، نام «رحمان» اشاره به «رحمت عام» او است كه همگان را شامل مى شود، و نام «رحيم» اشاره به «رحمت خاص» او كه مخصوص اهل ايمان و طاعت است، و شايد به همين دليل، نام «رحمان» بر غير خدا هرگز اطلاق نمى شود (مگر اين كه با كلمه «عبد» همراه باشد) ولى وصف «رحيم» به ديگران نيز گفته مى شود; چرا كه هيچ كس داراى رحمت عام جز او نيست، اما رحمت خاص، هر چند به صورت ضعيف، در ميان انسانها و موجودات ديگر نيز وجود دارد.

در حديثى از «امام صادق»(عليه السلام) مى خوانيم: الرَّحْمنُ إِسْمٌ خاصٌّ بِصِفَة عامَّةوَ الرَّحِيْمُ إِسْمٌ عامٌ بِصِفَة خاصَّة: «رحمن اسم خاص است اما صفت عام دارد» (يعنى نامى است مخصوص خدا كه رحمتش همگان را شامل مى شود) ولى «رحيم اسمى است عام به صفت خاص» (يعنى توصيفى است كه براى خدا و خلق هر دو به كار مى رود همان گونه كه قرآن مجيد پيغمبر اسلام را به عنوان رئوف رحيم معرفى كرده است.(3) اما مفهوم آن، رحمت ويژه و معينى است).(4)

در اين كه: خداوند قرآن را به چه كسى تعليم كرده؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند: گاه گفته اند: به جبرئيل و فرشتگان، و گاه، به شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و گاه، به همه انسانها و حتى جنّ.

و از آنجا كه اين سوره، بيانگر رحمتهاى الهى به «جنّ و انس» است و لذا 31 بار بعد از ذكر بحثهائى از اين نعمتها از آنها سؤال مى كند «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ مناسب همان تفسير آخر است كه، خدا اين قرآن را به وسيله پيامبر بزرگش محمّد(صلى الله عليه وآله)، به جن و انس تعليم فرمود.(5)

* * *

بعد از ذكر نعمت بى مثال قرآن، به مهمترين نعمت، در سلسله بعد پرداخته، مى فرمايد: «انسان را آفريد» (خَلَقَ الْإِنْسانَ).

مسلماً منظور از انسان در اينجا، نوع انسان است نه حضرت «آدم»(عليه السلام); چرا كه در چند آيه بعد، درباره او جداگانه سخن مى گويد، و نه شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هر چند حضرت برترين و والاترين مصداق آن است.

گستردگى نعمت بيان، كه بعد از آن مى آيد نيز، شاهد ديگرى بر عموميت معنى انسان است، بنابراين، تفسيرهاى ديگر جز آنچه گفته شد، صحيح به نظر نمى رسد.

و به راستى، آفرينش انسان، اين مجموعه شگرف عالم هستى، اين خلاصه موجودات، اين «عالم صغير» كه «عالم كبير» در آن درج است، نعمتى است بى نظير و بى مانند; چرا كه هر يك از ابعاد وجود او، خود نعمت بزرگى است.

گرچه آغاز وجودش يك نطفه بى ارزش، و يا صحيح تر يك موجود ذره بينى، كه در آن نطفه بى ارزش شناور است، بيش نيست، ولى در سايه ربوبيت پروردگار آنچنان مراحل تكامل را طى مى كند، كه به مقام شريف ترين موجود عالم خلقت ارتقاء مى يابد.

ذكر نام انسان، بعد از قرآن، نيز قابل دقت است; چرا كه قرآن مجموعه اسرار هستى به صورت تدوين است، و انسان خلاصه اين اسرار به صورت تكوين، و هر كدام نسخه اى است از اين عالم بزرگ و پهناور!

* * *

آيه بعد، به يكى از مهمترين نعمتها، بعد از نعمت آفرينش انسان، اشاره كرده مى افزايد: «خداوند بيان را به او تعليم كرد» (عَلَّمَهُ الْبَيانَ).

«بيان» از نظر لغت مفهوم گسترده اى دارد، و به هر چيزى گفته مى شود كه مبين و آشكار كننده چيزى باشد، بنابراين، نه فقط نطق و سخن را شامل مى شود كه حتى كتابت و خط و انواع استدلالات عقلى و منطقى، كه مبين مسائل مختلف و پيچيده است، همه در مفهوم «بيان» جمع است، هر چند شاخص مجموعه، همان «سخن گفتن» است.

گرچه ما به خاطر عادت به سخن گفتن، آن را مسأله ساده اى فكر مى كنيم، ولى در حقيقت سخن گفتن از پيچيده ترين و ظريف ترين اعمال انسان است، بلكه مى توان گفت: هيچ كارى به اين ظرافت و پيچيدگى نيست!

زيرا از يكسو، دستگاههاى صوتى براى ايجاد اصوات مختلف با يكديگر همكارى مى كنند، ريه هوا را در خود جمع مى كند، و آن را تدريجاً از حنجره بيرون مى فرستد، تارهاى صوتى به صدا در مى آيند، و صداهاى كاملاً متفاوت، كه بعضى نشانه رضا، و ديگرى خشم، و بعضى استمداد، و ديگرى تكلّم، و يكى محبت و ديگرى عداوت ايجاد مى كنند، سپس اين صداها با كمك زبان و لبها و دندانها و فضاى دهان، حروف الفبا را با سرعت و ظرافت خاصى به وجود مى آورند، و به تعبير ديگر، آن صداى ممتد و يكنواخت كه از حنجره بيرون مى آيد، به اشكال و اندازه هاى مختلف بريده مى شود، و حروف از آن تشكيل مى گردد.

از سوى ديگر، مسأله وضع لغات پيش مى آيد كه انسان بر اثر پيشرفت فكرى، لغات گوناگون براى انواع نيازهاى مادى و معنويش، وضع مى كند، و عجب اين كه، هيچ گونه محدوديتى براى انسان در وضع لغات نيست، و تعداد زبانهاى موجود در دنيا به قدرى زياد است كه دقيقاً نمى توان آنها را احصا كرد، و حتى با گذشت زمان، لغات و زبانهاى جديدى تدريجاً تشكيل مى شود.

بعضى، تعداد زبانهاى موجود در دنيا را سه هزار زبان! مى دانند، و بعضى اين عدد را بالاتر از اين ذكر كرده اند(6) ولى به نظر مى رسد هدف، شمارش اصول السنه بوده، و گرنه اگر زبانهاى محلى را در نظر بگيريم عدد از اين هم فراتر خواهد بود، تا آنجا كه گاه ديده شده دو روستاى مجاور با دو زبان مختلف محلى، صحبت مى كنند.

از سوى سوم، مسأله تنظيم جمله بنديها و استدلالات، يا بيان احساسات از طريق عقل و فكر پيش مى آيد كه روح بيان و نطق است، و به همين دليل، سخن گفتن مخصوص انسانهاست.

درست است كه بسيارى از حيوانات براى تفهيم نيازهايشان اصوات مختلفى ايجاد مى كنند، ولى تعداد اين اصوات بسيار محدود و گنگ و مبهم است، در حالى كه «بيان» به صورت گسترده و نامحدود در اختيار انسانها قرار دارد; چرا كه خداوند قدرت فكرى لازم را براى سخن گفتن به آنها بخشيده است.

از اينها كه بگذريم، اگر نقش «بيان» را در تكامل و پيشرفت زندگى انسانها، و پيدايش و ترقى تمدنها در نظر بگيريم، يقين خواهيم كرد كه اگر اين نعمت بزرگ نبود، انسان هرگز نمى توانست تجربيات و علوم خود را به سادگى از نسلى به نسل ديگر، منتقل سازد، و باعث پيشرفت علم و دانش و تمدن و دين و اخلاق گردد، و اگر يك روز اين نعمت بزرگ از انسانها گرفته شود، جامعه انسانى به سرعت راه قهقرا را پيش خواهد گرفت، و هرگاه بيان را به معنى وسيع آن كه شامل خط و كتابت و حتى انواع هنرها مى شود تفسير كنيم، نقش فوق العاده مهم آن در زندگى انسانها روشنتر مى گردد.

اينجاست كه مى فهميم چرا بعد از نعمت خلقت انسان، سخن از تعليم «بيان» در اين سوره «رحمن»، كه مجموعه اى است از مواهب پروردگار به ميان آمده.

* * *

سپس، به سراغ چهارمين نعمت بزرگ از مواهب خداوند رحمن رفته، مى گويد: «خورشيد و ماه بر طبق حساب منظمى جريان دارند» (الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبان).(7)

اصل وجود «خورشيد»، از بزرگترين نعمتها براى انسان است; چرا كه بدون نور و حرارت حاصل از آن، زندگى در منظومه شمسى غير ممكن است، و سابقا نيز گفته ايم: هر جنبش و حركتى كه در كره خاكى ما صورت مى گيرد سرچشمه اصلى آن نور و حرارت خورشيد است، نمو و رشد گياهان و تمام مواد غذائى، بارش بارانها، وزش بادها، همه به بركت اين موهبت الهى است.

«ماه» نيز به سهم خود نقش مهمى را در حيات انسان ايفا مى كند، علاوه بر اين كه چراغ شبهاى تاريك او است، جاذبه آن كه سرچشمه جزر و مد در اقيانوسهاست، عاملى است براى بقاء حيات در درياها، و مشروب ساختن بسيارى از سواحل كه رودخانه ها در مجاورت آن به دريا مى ريزند.

و افزون بر همه اينها، نظام ثابت در اين دو حركت (يا به تعبير ديگر حركت ماه به دور زمين و حركت زمين به دور خورشيد) كه سبب پيدايش منظم شب و روز، سال و ماه و فصول مختلف است، سبب نظم زندگى انسانها، و برنامه ريزى براى امور تجارى، صنعتى، و كشاورزى است، كه اگر اين سير منظم نبود، زندگى بشر هرگز، نظام نمى يافت.

نه تنها حركت اين كرات آسمانى نظام بسيار دقيقى دارد، بلكه مقدار جرم و جاذبه آنها، و فاصله اى كه از زمين، و از يكديگرى دارند، همه روى حساب و «حسبان» است، و به طور قطع، هر كدام از اين امور به هم بخورد اختلالات عظيمى در منظومه شمسى، و به دنبال آن در نظام زندگى بشر، رخ مى دهد.

و عجب اين كه، به هنگامى كه اجزاى اين منظومه، از كره خورشيد جدا گرديد، بسيار پريشان و نامنظم به نظر مى رسيد، ولى سرانجام در شكل كنونى تثبيت شد، يكى از دانشمندان علوم طبيعى در اين زمينه چنين مى گويد:

«منظومه شمسى ما از مخلوط (ظاهراً) در هم بر هم مواد و مصالحى كه با حرارت 12 هزار درجه از خورشيد جدا شده، و با سرعتى غير قابل تصور در فضاى بى پايان پراكنده گشته، به وجود آمده است.

اما در همين آشفتگى ظاهرى و انقلاب جوى، چنان نظم و ترتيب دقيق و منظمى ايجاد شده كه امروز حتى دقايق و لحظات حوادث آينده آن را مى توانيم پيش بينى كنيم، و نتيجه اين نظام و ترتيب، آن است كه اوضاع فلكى ما هزار ميليون سال است كه به همين حال باقيمانده».(8)

 

اين نكته نيز قابل توجه است كه، خورشيد هر چند در وسط منظومه شمسى ظاهراً بدون حركت ثابت مانده است، ولى نبايد فراموش كرد كه آن هم به اتفاق تمام سيارات و اقمارش در دل كهكشانى، كه به آن تعلق دارد، به سوى نقطه معينى (ستاره معروف «وگا») در حركت، و اين حركت نيز نظم و سرعت معينى دارد.

* * *

در پنجمين موهبت بزرگ، از آسمان به زمين نظر مى افكند، و مى فرمايد: «و گياه و درخت براى او سجده مى كنند» (وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ).

«نَجْم» گاه، به معنى ستاره مى آيد، و گاه، به معنى گياه بدون ساقه، و در اينجا به قرينه «شَجَر» (درخت)، منظور معنى دوم يعنى گياه بدون ساقه است.(9)

اصولاً اين واژه، در اصل به معنى طلوع است، و اگر به اين گياه «نجم» مى گويند، به خاطر آن است كه، از زمين سر بر مى آورد، و اگر به ستاره، «نجم» گفته مى شود نيز به خاطر طلوع آن است.

مى دانيم، تمام مواد غذائى انسانها، در اصل از گياهان گرفته مى شود، با اين تفاوت كه قسمتى را انسان مستقيماً مصرف مى كند، و قسمت ديگرى صرف تغذيه حيواناتى مى شود كه جزء مواد غذائى انسانها است، اين معنى حتى در مورد حيوانات دريائى نيز صادق است; زيرا آنها نيز از گياهان بسيار كوچكى تغذيه مى كنند كه ميليونها ميليون از آن در هر گوشه و كنار دريا، در پرتو نور آفتاب مى رويد، و در لابلاى امواج در حركت است.

به اين ترتيب «نجم» انواع گياهان كوچك و خزنده (مانند بوته كدو، خيار و امثال آنها) و «شجر» انواع گياهان ساقه دار مانند غلات و درختان ميوه و غير آن را شامل مى شود.

و تعبير «يَسْجُدان» (اين دو سجده مى كنند) اشاره به تسليم بى قيد و شرط آنها در برابر قوانين آفرينش، و در مسير منافع انسانهاست، مسيرى كه خدا براى آنها تعيين كرده، و آن را بى كم و كاست مى پيمايند.

در ضمن، اشاره به اسرار توحيدى آنها نيز هست; چرا كه در هر برگ و هر دانه گياهى، آيات عجيبى از عظمت و علم پروردگار وجود دارد، و «هر ورقى دفترى است معرفت كردگار»!.(10)

البته، اين احتمال نيز داده شده كه، منظور از «نجم» در آيه فوق، ستارگان آسمان باشد، ولى آنچه در بالا گفتيم با قرائن موجود در آيه متناسبتر و سازگارتر است.

* * *


1 ـ «الرحمن» مبتداست، و «عَلَّمَ الْقُرْآن» خبر آن، و «خَلَقَ الاِنْسان» خبر بعد از خبر است، درتركيب اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده كه چون قابل ملاحظه نبود از ذكر آن خوددارى شد.

2 ـ فرقان، آيه 60.

3 ـ توبه، آيه 128.

4 ـ «مصباح كفعمى»، صفحه 317.

5 ـ در اين كه مفعول اول «عَلَّم» حذف شده يا مفعول دوم، در ميان مفسران گفتگو است، ولى مناسب آن است كه مفعول اول حذف شده باشد و در تقدير چنين است: «عَلَّمَ الاِنْسَ وَ الْجِنَّ الْقُرْآنَ» و اين كه: بعضى احتمال داده اند «عَلَّم» يك مفعول بيشتر نگرفته و به معنى قرار دادن علامت است، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

6 ـ «دائرة المعارف فريد وجدى»، جلد 8، صفحه 364، ماده «لغت».

7 ـ «حُسْبان» (بر وزن غفران) مصدر است، و به معنى حساب و نظم و ترتيب مى باشد، و آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ تَجْرِيانِ بِحُسْبان».

8 ـ «راز آفرينش انسان»، صفحه 28.

9 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «النجم ما لاساق له من النبات».

10 ـ درباره معنى «سجود موجودات مختلف عالم هستى» مشروحاً در جلد 14، صفحه 48 به بعد (ذيل آيه 18 سوره «حج») بحث كرده ايم، همچنين در جلد 12، صفحه 133 به بعد (ذيل آيه 44 سوره «اسراء») بحثهاى مفصلى داشته ايم.

نكته:

نظرى به چند روايت

در منابع اسلامى، ذيل آيات فوق، رواياتى نقل شده كه از قبيل تفسير كلى به مصداق روشن است، و هر كدام قسمتى از آيات را تبيين مى كند از جمله:

در حديثى از «امام صادق»(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير «عَلَّمَهُ الْبَيان» فرمود: البَيانُ الاِسْمُ الاَعْظَمُ الَّذِي بِهِ عُلِمَ كُلُّ شَىْء: «بيان همان اسم اعظم است كه به وسيله آن همه چيز دانسته مى شود».(1)

درباره اسم اعظم و تفسير آن بحثى در جلد 7، صفحه 30 (ذيل آيه 180 سوره «اعراف») داشتيم.

در حديث ديگرى از «امام على بن موسى الرضا»(عليهما السلام) آمده است: منظور از «الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآن» اين است كه، خداوند قرآن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعليم فرمود، و منظور از «خَلَقَ الاِنْسان» آفرينش امير مؤمنان «على»(عليه السلام) و «عَلَّمَهُ الْبَيان» بيان تمام امورى است كه مردم به آن نيازمندند.

روشن است، روايات فوق، عموميت مفاهيم اين آيات را محدود نمى كند، هر چند ما را به مصاديق روشن آن رهنمون مى گردد.

* * *

7وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ

8أَلاّ تَطْغَوْا فِى الْمِيزانِ

9وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاتُخْسِرُوا الْمِيزانَ

10وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ

11فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ

12وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ

13فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

7 ـ و آسمان را برافراشت، و ميزان و قانون (در آن) گذاشت.

8 ـ تا در ميزان طغيان نكنيد (و از مسير عدالت منحرف نشويد).

9 ـ و وزن را بر اساس عدل بر پا داريد و ميزان را كم نگذاريد!

10 ـ زمين را براى خلايق آفريد.

11 ـ كه در آن ميوه ها و نخلهاى پر شكوفه است.

12 ـ و دانه هائى كه همراه با ساقه و برگى است كه به صورت كاه درمى آيد، و گياهان خوشبو!

13 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد (شما اى گروه انس و جن)؟!


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 197.

تفسير:

آسمان را برافراشت و براى هر چيز ميزانى قرار داد

اين آيات همچنين ادامه بيان نعمتهائى است كه در آيات پيشين آمده بود، و چنان كه گفتيم، در آن آيات به پنج نعمت بزرگ، كه از مهمترين مواهب الهى است اشاره شده، بنابراين، در نخستين آيه مورد بحث، به ششمين نعمت، كه نعمت آفرينش آسمان است پرداخته، مى فرمايد: «خداوند آسمان را برافراشت» (وَ السَّماءَ رَفَعَها).

«آسمان» در اين آيه، خواه به معنى «جهت بالا» باشد، يا «كواكب آسمانى» و يا «جوّ زمين» (يعنى قشر عظيم هوائى كه گرداگرد اين كره را فرا گرفته، و همچون سپرى از زمين در مقابل اشعه زيانبار كيهانى و سنگهاى آسمانى حفظ مى كند، و نيز گرماى آفتاب و رطوبت برخاسته از دريا را براى تشكيل ابرها و نزول باران در خود نگاه مى دارد) هر كدام باشد، موهبتى است بزرگ و نعمتى است بى نظير; چرا كه بدون آن زندگى كردن براى انسان محال است و يا ناقص.

آرى، نور و روشنائى كه مايه گرما، هدايت، حيات و حركت است از سوى آسمان مى آيد، باران از طريق آسمان مى بارد، و نزول وحى نيز از آسمان است. (در اين صورت آسمان مفهوم اعم از مادى و معنوى دارد).

از همه اينها گذشته، اين آسمان برافراشته با تمام مفاهيمش، آيت عظيمى از آيات خدا است، و در طريق معرفتش به انسانها بهترين كمك را مى كند، و هنگامى كه «اولو الالباب» در آن مى انديشند، بى اختيار مى گويند: رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً: «پروردگارا اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده اى».(1)

آنگاه به سراغ نعمت هفتم مى رود، و مى فرمايد: «خداوند ميزان را قرار داد» (وَ وَضَعَ الْمِيزانَ).

«مِيزان»، به معنى هر گونه وسيله سنجش است، سنجش حق از باطل، سنجش عدالت از ظلم و ستم، سنجش ارزشها و سنجش حقوق انسانها در مراحل و مسيرهاى مختلف اجتماعى.

«ميزان»، هر قانون تكوينى و دستور تشريعى را شامل مى شود; چرا كه همه وسيله سنجش اند.

درست است كه «ميزان» در لغت به معنى ترازو و وسيله وزن كردن سنگينى اجسام است، اما مسلماً ميزانى كه در اين آيه، بعد از ذكر آفرينش آسمان به آن اشاره شده، مفهوم گسترده اى دارد كه هر وسيله سنجش و همه قوانين تكوين و تشريع را فرا مى گيرد، نه فقط وسيله سنجش وزن اجناس.

اصولاً برافراشته بودن آسمان و نظم دقيقى كه بر مليونها كره آسمانى حاكم است، بدون ميزان و قوانين حساب شده اى، امكان پذير نيست.

و اين كه مى بينيم، در بعضى از عبارات «ميزان» به معنى «قرآن» يا به معنى «عدل» يا به معنى «شريعت» يا «ترازو» تفسير شده است، در حقيقت هر كدام اشاره به مصداقى از اين مفهوم كل و گسترده است.

* * *

در آيه بعد، نتيجه گيرى جالبى از اين موضوع كرده، مى افزايد: «هدف از قرار دادن ميزان در عالم هستى اين است كه: شما هم ميزان را رعايت كنيد و در آن طغيان ننمائيد» (أَلاّ تَطْغَوْا فِى الْمِيزانِ).

شما نيز بخشى از اين عالم عظيم هستيد، و هرگز نمى توانيد به صورت يك وصله ناهمرنگ در اين جهان بزرگ زندگى كنيد، عالم، نظام و ميزانى دارد، شما هم بايد نظام و ميزان داشته باشيد.

اگر ميزان و قانون از عالم بزرگ برچيده شود، راه فنا و نابودى پيش مى گيرد، و اگر زندگى شما هم فاقد نظم و ميزان باشد، رو به فنا خواهيد رفت.

چه تعبير جالبى، كه از كل عالم هستى به انسان منتقل مى شود، و قوانين حاكم بر آن عالم كبير را با قوانين حاكم بر زندگى انسان عالم صغير، هماهنگ مى شمرد، و اين است حقيقت توحيد كه، اصول حاكم همه جا يكى است.

* * *

بار ديگر روى مسأله عدالت و وزن تكيه كرده مى گويد: «شما وزن را بر اساس عدالت برپا داريد و در ميزان كم و كسر نگذاريد» (وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاتُخْسِرُوا الْمِيزانَ).

قابل توجه اين كه، در اين آيات، سه بار «ميزان» ذكر شده است، با اين كه ممكن بود در مرحله دوم و سوم از ضمير استفاده شود، اين نشان مى دهد كه «ميزان» در اين سه آيه، به سه معنى متفاوت است كه استفاده از ضمير جوابگوى آن نيست، و تناسب آيات نيز چنين ايجاب مى كند; چرا كه در مرحله اول سخن از ميزان و معيار و قوانينى است كه خداوند در سراسر عالم هستى قرار داده است.

و در مرحله دوم، سخن از عدم طغيان انسانها در تمام موازين زندگى فردى و اجتماعى است كه طبعاً دايره محدودترى دارد.

و در مرحله سوم، روى مسأله وزن به معنى خاص آن تكيه كرده، و دستور مى دهد كه در سنجش و وزن اشياء، به هنگام معامله، چيزى كم و كسر نگذارند، و اين مرحله، محدودتر است.

به اين ترتيب، انسجام جالبى در آيات به صورت سلسله مراتب در مسأله ميزان و سنجش به كار رفته است، كه از دايره هاى بزرگ به دوائر كوچكتر منتقل مى شود.(2)

اهميت ميزان، به هر معنى در زندگى و حيات انسان، چنان است كه، هرگاه همين مصداق محدود و كوچكش يعنى «ترازو» را يك روز از زندگى حذف كنيم، براى مبادله اشياء، گرفتار چه دردسرها و هرج و مرجها، دعوا و نزاعها خواهيم شد.

به همين نسبت، هرگاه مفاهيم گسترده تر آن حذف شود، نابسامانى افزونتر و بى حساب است.

از آنچه گفتيم، روشن مى شود: اين كه در بعضى از روايات «ميزان» به وجود «امام»(عليه السلام) تفسير شده، به خاطر آن است كه وجود مبارك امام معصوم، وسيله اى است براى سنجش حق از باطل، و معيارى است براى تشخيص حقايق، و عامل مؤثرى است براى هدايت،(3) همچنين تفسير ميزان به «قرآن مجيد» نيز ناظر به همين معنى است.

و به هر حال، با توجه به اين كه همه اين آيات، در مقام ذكر نعمتهاى الهى است، روشن مى شود كه وجود «ميزان» چه در كل جهان هستى و چه در جامعه انسانيت و روابط اجتماعى، و چه در كار، كسب و تجارت، همه از نعمتهاى گرانبهاى خداوند است.

* * *

سپس از آسمان به زمين مى آيد و مى فرمايد: «خداوند زمين را براى زندگى انسانها آفريد» (وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ).

«أنام» را بعضى، به معنى «انسانها» و بعضى، به معنى «انس و جنّ» و گاه آن را به معنى «هر موجود ذى روح» تفسير كرده اند.

البته، جمعى از ارباب لغت و مفسران، آن را به مطلق «خلق» نيز تفسير كرده اند، ولى، قرائن موجود و خطابهاى سوره كه متوجه انس و جن است نشان مى دهد كه، منظور از آن در اينجا همان انس و جن است.

آرى، اين كره خاكى كه در اينجا به عنوان يك موهبت مهم الهى ذكر شده، و در آيات ديگر از آن به عنوان «مهاد» (گهواره) ياد كرده، قرارگاه مطمئن و آرام و آماده اى است كه براى غالب ما اهميتش در حالت عادى درك نمى شود، اما هنگامى كه يك زمين لرزه كوچك، همه چيز را به هم مى ريزد، و يا يك آتشفشان، شهرى را زير مواد مذاب و دود آتش دفن مى كند، به اين حقيقت پى مى بريم كه اين زمين آرام، چه نعمت و بركتى است، مخصوصاً اگر به آنچه دانشمندان درباره سرعت حركت زمين به دور خود، و به دور آفتاب، گفته اند بينديشيم، اهميت اين آرامش در عين حركت سريع و سرسام آورش، ـ نه يك حركت، بلكه انواع مختلف حركت ـ روشنتر مى شود.(4)

تعبير به «وضع» در مورد «زمين»، در برابر «رفع» در مورد «آسمان»، علاوه بر لطف خاصى كه در اين مقابله است، اشاره پر معنائى به تسليم بودن زمين و منابع آن در مقابل انسان است، همان گونه كه در آيه 15 سوره «ملك» مى خوانيم: هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ: «او كسى است كه زمين را «رام» و «مسخّر» شما قرار دارد، در جاده ها و طرق مختلف آن حركت كنيد، و از رزق الهى كه در آن آفريده شده است استفاده نمائيد».

و به اين ترتيب، هشتمين نعمت بزرگ را در اين سلسله، مشخص مى سازد.

* * *

در آيه بعد به سراغ نهمين و دهمين نعمت كه بخشى از مواد غذائى انسان را تشكيل مى دهد رفته، مى گويد: «در زمين ميوه ها و نخلهاى پر شكوفه است» (فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ).

«فاكهة» به معنى هر گونه ميوه است (چنان كه راغب در مفردات گفته) و اين كه بعضى، آن را به معنى همه ميوه ها، به استثناى خرما و رطب تفسير كرده اند دليلى ندارد، جز اين كه «نخل» به صورت جداگانه در آيه ذكر شده است، در حالى كه ممكن است اين تكرار به خاطر اهميتى باشد كه در نخل و خرما است، (در ذيل آيه 11 سوره «نحل» و آيه 25 سوره «مريم» بحث مشروحى درباره فوائد خرما از نظر غذائى و مواد مختلف حياتبخش آن داشته ايم).(5)

«أَكمام» جمع «كم» (بر وزن جنّ) به غلافى مى گويند كه ميوه را مى پوشاند و «كُم» (بر وزن قم) به معنى آستين است كه دست را مى پوشاند، و «كُمَّه» (بر وزن قبه) به معنى شب كلاهى است كه سر را مى پوشاند.(6)

انتخاب اين توصيف در مورد ميوه درخت نخل كه در آغاز در غلافى پنهان است، و سپس، غلاف مى شكافد و خوشه نخل به طرز جالبى بيرون مى ريزد ، ممكن است به خاطر زيبائى خيره كننده آن باشد، و يا به خاطر منافعى كه در همان غلاف نهفته است و داراى عصاره و اسانس مخصوصى است كه هم جنبه غذائى دارد و هم داروئى، و از همه گذشته، اين غلاف همچون رحم مادر، فرزندان نخل را تا مدتى در خود پرورش مى دهد، و از آفات حفظ مى كند، و هنگامى كه توانستند راه خود را در برابر هوا و نور آفتاب ادامه دهند، غلاف جدا مى شود و كنار مى رود.

افزون بر اينها وضع خاص ميوه اين درخت كه نخست در غلاف است و بعد به صورت خوشه اى بيرون مى آيد، چيدن آن را سهل و آسان مى سازد، و اگر بنا بود درخت نخل با آن طول قامت، ميوه هاى پراكنده فى المثل همچون درخت سيب داشت چيدنش بسيار مشكل بود.

* * *

و سرانجام از يازدهمين و دوازدهمين مواهبش بدين گونه سخن مى گويد: «و در زمين دانه هائى است همراه با ساقه و برگهائى كه به صورت كاه درمى آيد و همچنين گياهان خوشبو و معطر» (وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ).

دانه هاى غذائى خوراك انسان، و برگهاى تر و خشكش، خوراك حيواناتى است كه در خدمت انسان، و از شير و گوشت و پوست و پشم آنها بهره مى گيرد، و به اين ترتيب چيزى از آن بى فايده و دور ريختنى نيست.

و از سوى ديگر، گياهان خوشبو و گلها را نيز در زمين آفريده كه مشام جسم و جان را معطر مى كند، و روح را آرامش و نشاط مى بخشد، و به اين وسيله، نعمتهايش را بر انسان تمام كرده است.

«حَبّ» به هر گونه دانه مى گويند و «عَصْف» (بر وزن اسب) به معنى برگها و اجزائى است كه از گياهان جدا مى شوند، و گاه به وسيله بادها به هر سو پراكنده مى گردند، و به «كاه» نيز گفته شده است.

براى «ريحان» معانى زيادى گفته اند، از جمله: گياهان خوشبو، و هر گونه روزى، و در اينجا مناسب همان معنى اول است.

* * *

پس از ذكر اين نعمتهاى گوناگون مادى و معنوى، در آخرين آيه مورد بحث، جن و انس را مخاطب ساخته، مى گويد: «پس كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

نعمتهائى كه يكى از ديگرى گرانبهاتر و پرارزشتر است، نعمتهائى كه سراسر زندگى شما را در برگرفته، و هر يك نشانه روشنى از قدرت، لطف و مهر پروردگار است، چگونه ممكن است اينها را تكذيب كرد؟!

اين استفهام، استفهام تقريرى است كه در مقام اقرار گرفتن مى آورند، و لذا در روايتى كه در آغاز سوره خوانديم، به ما دستور داده شده است: بعد از ذكر اين جمله، عرضه داريم: «پروردگارا! ما هيچ يك از نعمتهاى تو را تكذيب نمى كنيم» (لا بِشَىء مِنْ آلائِكَ رَبِّ أُكَذِّبُ).

گرچه در آيات گذشته، تنها سخن از انسانها به ميان آمده است، و مطلقاً سخنى از طايفه جنّ در ميان نبود، ولى آيات بعد نشان مى دهد كه مخاطب در ضمير «تثنيه» (كُما) اين دو گروهند.

به هر حال، خداوند با اين جمله، انس و جن را در برابر اين واقعيت قرار مى دهد كه، پيرامون اين مسائل بينديشند، و بعد، بى آنكه نياز به تعليم ديگرى باشد از عقل خود اين سؤال را بكنند كه «آيا هيچ يك از اين نعمتهاى الهى قابل انكار است»، و اگر نيست، چرا ولى نعمت خود را نشناسند؟ چرا شكر منعم را وسيله شناخت او قرار ندهند؟ و چرا در آستان مقدسش سر تعظيم فرود نياورند؟!

تعبير به «أَىّ» اشاره به اين است كه، هر يك از اين نعمتها، دليل بر مقام ربوبيت پروردگار و لطف و احسان او است، تا چه رسد به مجموع آنها.

* * *


1 ـ آل عمران، آيه 191.

2 ـ «فخر رازى» در تفسيرش مى گويد: «ميزان» در آيه اول، اسم آلت است (به معنى وسيله سنجش) و در آيه دوم، معنى مصدرى دارد (يعنى وزن كردن) و در آيه سوم، معنى مفعولى دارد (به معنى جنس موزون).

3 ـ اين حديث در تفسير «على بن ابراهيم» از «امام على بن موسى ال رضا»(عليه السلام)روايت شده است، و حديث مفصل است ما تنها مضمون گوشه اى از آن را نقل كرديم (تفسير على بن ابراهيم، جلد 2، صفحه 343).

4 ـ سرعت حركت زمين را به دور خورشيد (حركت انتقالى) حدود 35 كيلومتر در ثانيه! ذكر كرده اند، و سرعت سير آن به گرد خود در حدود 1600 كيلومتر در ساعت (در مناطق استوائى) است.

5 ـ به جلد 13 تفسير نمونه، صفحه 46 به بعد، و همچنين به جلد 11، صفحه 172 به بعد مراجعه نمائيد.

6 ـ در اين زمينه در جلد بيستم صفحه 315 به بعد شرحى آورده ايم (ذيل آيه 47 سوره «فصّلت»).

نكته ها:

شناخت نعمتها نردبان معرفت اللّه است

كمى دقت در نعمتهاى دوازدهگانه فوق (نعمت قرآن، خلقت انسان، تعليم بيان، حساب منظم زمان، آفرينش گياهان و انواع اشجار، آفرينش آسمان، حاكميت قوانين، آفرينش زمين با ويژگيهايش، خلقت ميوه ها، خلقت نخل، آفرينش حبوبات، و خلقت گلها و گياهان معطر) با جزئيات و ريزه كاريها و اسرارى كه در هر يك نهفته است، كافى است كه حس شكرگزارى را در انسان برانگيزد، و او را به دنبال عرفان و شناخت مبدأ اين نعمتها بفرستد.

و به همين دليل، خداوند متعال از بندگانش بعد از ذكر اين نعمتها نسبت به يك يك آنها اقرار مى گيرد، و اين جمله را در آيات آينده نيز بعد از ذكر نعمتهاى ديگر، تكرار مى كند كه مجموعاً 31 بار مى شود.

اين تكرار، نه تنها منافاتى با فصاحت ندارد، بلكه خود يكى از فنون فصاحت است، اين درست به آن مى ماند كه: پدرى فرزند فراموش كارش را مخاطب ساخته مى گويد: آيا فراموش كردى كودكى خرد و ناتوان بودى؟ چه خون جگرها براى پرورش تو خوردم؟!

آيا فراموش كردى، بيمار شدى و بهترين طبيبان را براى تو حاضر ساخته؟ و براى دارو و درمانت چه زحمتها كه نكشيدم؟!

آيا فراموش كردى، هنگامى كه به مرحله جوانى رسيدى و نياز به همسر داشتى، پاكترين همسران را براى تو انتخاب كردم؟

آيا فراموش كردى، آن زمان كه نياز به خانه و زندگى و وسائل داشتى، همه چيز را براى تو فراهم ساختم؟

پس اين سركشى، طغيان، بى مهرى و بىوفائى از چيست؟!

خداوند منّان نيز، نعمتهاى گوناگونش را به اين بشر فراموشكار يادآور مى شود، و به دنبال هر بخش از اين نعمتها، از او سؤال مى كند: «كدام يك از اينها را مى توانى انكار كنى»؟!

پس، اين نافرمانى و طغيان از چيست؟ در حالى كه اطاعت من نيز رمز تكامل و پيشرفت خود شما است، و از آن چيزى عائد پروردگارتان نمى شود.

* * *

2 ـ مسأله نظم و حساب در زندگى

در بدن ما بيش از بيست نوع فلز و شبه فلز به كار رفته كه هر كدام با كيفيت خاص و كميت معينى است، و هرگاه كمترين تغييرى در ميزان و معيار آنها رخ دهد، سلامت ما به خطر مى افتد، فى المثل، در فصل گرما كه انسان زياد عرق مى كند، گاه گرفتار گرمازدگى مى شود، و بى آنكه بيمارى ديگرى داشته باشد ممكن است تا سرحد مرگ پيش رود، در حالى كه علت آن مسأله بسيار ساده اى است، و آن كم شدن آب بدن و نمك خون مى باشد، و درمان آن چيزى جز نوشيدن آب و خوردن نمك اضافى نيست!

اين يك نمونه ساده از نظم و حساب در ساختمان تن ماست، گاه، اندازه گيرى ها در ساختمان موجودهاى ظريفتر همچون سلولها، و از آن ظريفتر اتمها، به قدرى دقيق و ظريف است كه يك هزارم، و گاه يك ميليونيم ميلى متر، يا ميلى گرم، سرنوشت ساز است، تا آنجا كه دانشمندان ناچارند براى اين محاسبه هاى دقيق، از مغزهاى الكترونيكى استفاده كنند.

اين در نظام تكوين است، در جريانهاى اجتماعى نيز انحراف از قانون عدالت، بسيار مى شود كه ملتى را در كام نيستى فرو مى برد.

قرآن مجيد، در چهارده قرن قبل، با تعبيراتى كه در آيات فوق خوانديم پرده از روى اين حقيقت برداشته، و با جمله «وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ * أَلاّ تَطْغَوْا فِى الْمِيزانِ» همه گفتنى ها را گفته است، و طغيان و سرپيچى از قوانين تشريعى را، هم سنگ طغيان و سرپيچى از قوانين تكوينى، كه حاكم بر آسمانهاست شمرده.

چه تصوير جالبى قرآن در اين آيات، از جهان هستى، و از عالم انسانيت ارائه مى دهد! نه تنها اين جهان، كه جهان آخرت نيز «يوم الحساب» است، و روز «نصب موازين»، بلكه در آنجا حساب و ميزان به درجات دقيقتر از اينجا است، و به همين دليل در روايات اسلامى به ما دستور داده شده است كه: «حساب خودمان را برسيم پيش از آنكه به حسابمان برسند، و خويشتن را در ميزان سنجش بگذاريم پيش از آنكه ما را وزن كنند» (حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا وَ زِنُوهَا قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا).(1)

* * *

14خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْرفَخّارِ

15وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِج مِنْ نار

16فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

17رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ

18فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

14 ـ انسان را از گل خشكيده اى همچون سفال آفريد.

15 ـ و جن را از شعله هاى مختلط و متحرك آتش خلق كرد!

16 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

17 ـ و پروردگار دو مشرق و دو مغرب است!

18 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 16، صفحه 99.

تفسير:

آفرينش «انسان» از خاكى همچون «سفال»!

خداوند بعد از ذكر نعمتهاى گذشته، از جمله آفرينش انسان به صورت سربسته، در آيات مورد بحث، نخست به شرحى پيرامون «آفرينش انس و جنّ» مى پردازد، شرحى كه هم نشانه قدرت عظيم او است و هم درسهاى عبرتى براى همگان در بردارد.

مى فرمايد: «او انسان را از گل خشكيده اى كه همچون سفال بود آفريد» (خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْفَخّارِ).

«صَلْصال» در اصل به معنى «رفت و آمد صدا در اجسام خشك» است، سپس به خاكهاى خشكيده كه وقتى اشاره به آن مى كنند صدا مى كند «صلصال» گفته شده است، باقيمانده آب در ظرف را نيز «صَلْصَله» مى نامند; چرا كه به هنگام حركت به اين طرف و آن طرف، صدا مى كند.

بعضى نيز گفته اند: «صلصال» به معنى «گِلِ بدبو» (لجن) است، ولى معنى اول مشهورتر و معروفتر است.

«فَخّار» از ماده «فخر» گرفته شده و به معنى كسى است كه بسيار فخر مى كند، و از آنجا كه اين گونه اشخاص آدمهائى تو خالى و پر سر و صدا هستند، اين كلمه به كوزه (و هر گونه «سفال») به خاطر سر و صداى زيادى كه دارد اطلاق شده!.(1)

از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگونى كه درباره مبدأ آفرينش انسان آمده، به خوبى استفاده مى شود كه، انسان در آغاز «خاك» بوده،(2) بعد با آب آميخته شده، و به صورت «گل» در آمده،(3) و سپس به صورت «گِلِ بدبو» (لجن) درآمد،(4) و پس از آن حالت «چسبندگى» پيدا كرد(5) و بعداً به صورت «خشكيده» همچون كوزه و سفال شد، و حالت «صَلْصال كَالْفَخّار» به خود گرفت (آيه مورد بحث).

اين مراحل، از نظر بعد زمانى چه اندازه طول كشيد؟ و انسان در هر مرحله اى چقدر توقف كرد؟ و اين حالتهاى انتقالى تحت چه عواملى به وجود آمد؟ اينها مسائلى است كه از علم و دانش ما مخفى است، و تنها خدا مى داند و بس، آنچه مسلم است اين كه، تعبيرات مزبور، بيانگر يك واقعيت است كه با مسائل تربيتى انسان پيوند مهمى دارد، و آن اين كه، ماده اوليه انسان بسيار بى ارزش و بى مقدار، و از حقيرترين مواد روى زمين بوده، اما خداوند بزرگ از چنين ماده بى ارزشى، چنان مخلوق پر ارزشى ساخت كه گل سرسبد جهان آفرينش شد.

و در ضمن، اشاره اى است به اين معنى كه، ارزش واقعى انسان را همان «روح الهى» و نفخه ربانى كه در آيات ديگر قرآن (مانند آيه 25 سوره «حجر») آمده تشكيل مى دهد، تا با شناخت اين حقيقت، راه تكامل خود را به خوبى دريابد، و بداند از كدامين مسير، بايد برود، تا ارزش واقعى خويشتن را در عالم هستى باز يابد.

* * *

سپس، به آفرينش «جنّ» پرداخته، مى گويد: «و جنّ را از شعله هاى مختلط و متحرك آتش آفريد» (وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِج مِنْ نار).

«مارِج» در اصل از «مرج» (بر وزن مرض) به معنى اختلاط و آميزش است، و در اينجا منظور اختلاط شعله هاى مختلف آتش مى باشد; زيرا هنگامى كه آتش شعلهور مى شود گاه به رنگ سرخ، گاه به رنگ زرد، گاه به رنگ آبى، گاه به رنگ سفيد در مى آيد.

بعضى گفته اند: معنى «تحرك» نيز در آن هست (از «أَمْرَجْتُ الدّابَّةَ» يعنى «حيوان را در چراگاه رها كردم»; زيرا يكى از معانى «مرج» همان مرتع است).

باز در اينجا دقيقاً براى ما روشن نيست كه آفرينش «جنّ» از اين آتشهاى رنگارنگ چگونه بوده است؟ همان گونه كه خصوصيات ديگر آن نيز از طريق «مخبر و گوينده صادق» يعنى قرآن مجيد و «وحى آسمانى» براى ما ثابت شده است، محدود بودن معلومات ما در برابر مجهولات، هرگز به ما اجازه نمى دهد كه اين حقايق را انكار، يا ناديده بگيريم، بعد از آن كه از طريق وحى اثبات گردد، هر چند علم را به آن راهى نيابد.

(به خواست خدا شرح بيشتر درباره آفرينش جنّ و خصوصيات اين مخلوق در تفسير سوره جن خواهد آمد).

به هر حال، بيشترين موجوداتى كه ما با آن سر و كار داريم، آب و خاك و باد و آتش است، خواه آنها را چون قدما، بسيط و عنصر بدانيم، و يا همچون دانشمندان امروز، مركب از اجزاى گوناگون، ولى در هر صورت مبدأ آفرينش «انسان» آب و خاك بوده، در حالى كه مبدأ آفرينش «جنّ» باد و آتش است، و اين دوگانگى مبدأ آفرينش، سرچشمه تفاوتهاى زيادى ميان اين دو است.

* * *

باز به دنبال نعمتهائى كه در آغاز آفرينش انسان بوده، اين جمله را تكرار مى كند: «پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد» (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آيه بعد، به بيان يكى ديگر از نعمتهاى الهى پرداخته، مى گويد: «او پروردگار دو مشرق و پروردگار دو مغرب است» (رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ).

درست است كه خورشيد در هر روزى از ايام سال، از نقطه اى طلوع و در نقطه اى غروب مى كند، و به اين ترتيب، به تعداد روزهاى سال، مشرق و مغرب دارد، ولى با توجه به حداكثر «ميل شمالى» خورشيد، و «ميل جنوبى» آن، در حقيقت دو مشرق و دو مغرب دارد، و بقيه در ميان اين دو مى باشد.(6)

اين نظام كه مبدأ پيدايش فصول چهارگانه سال با بركات فراوانى است، در حقيقت تأكيد و تكميلى است براى آنچه در آيات قبل آمده، آنجا كه سخن از حساب سير خورشيد و ماه در ميان است، و همچنين سخن از وجود ميزان در آفرينش آسمانها، و در مجموع، هم بيانگر نظام دقيق آفرينش و حركت زمين و ماه و خورشيد مى باشد، و هم اشاره اى است به نعمتها و بركاتى كه از اين رهگذر عائد انسان مى شود.

بعضى دو مشرق و دو مغرب را در اينجا به طلوع و غروب «خورشيد» و طلوع و غروب «ماه» تفسير كرده اند و آن را مناسب با آيه گذشته «َو الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبان» مى دانند، ولى، معنى اول مناسب تر به نظر مى رسد، به خصوص اين كه، در بعضى از روايات اسلامى به آن اشاره شده است.

از جمله، در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: إِنَّ مَشْرِقَ الشِّتاءِ عَلى حِدَّة، وَ مَشْرِقَ الصَّيْفِ عَلى حِدَّة، أَما تَعْرِفُ ذلِكَ مِنْ قُرْبِ الشَّمْسِ وَ بُعْدِها؟: «مشرق (آغاز) زمستان جداگانه است، و مشرق (آغاز) تابستان جداگانه است، آيا نمى بينى كه خورشيد در اين دو فصل نزديك و دور مى شود (اشاره به بالا آمدن خورشيد در آسمان در فصل تابستان و پائين رفتن در فصل زمستان است)».(7)

از آنچه گفتيم اين نكته به خوبى روشن شد كه، چرا در بعض آيات قرآن آمده است: فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ: «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها».(8)

زيرا در آنجا اشاره به تمام مشرقها و مغربهاى خورشيد در عرض سال است، در حالى كه در آيه مورد بحث، تنها به نهايت قوس صعودى و نزولى آن اشاره مى كند.

* * *

به هر حال، بعد از ذكر اين نعمت، باز جن و انس را مخاطب ساخته مى گويد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

19مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ

20بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغِيانِ

21فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

22يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ

23فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

24وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِى الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ

25فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

19 ـ دو درياى مختلف را در كنار هم قرار داد، در حالى كه با هم تماس دارند.

20 ـ در ميان آن دو برزخى است كه يكى بر ديگرى غلبه نمى كند (و به هم نمى آميزند)!

21 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

22 ـ از آن دو، لؤلؤ و مرجان خارج مى شود.

23 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

24 ـ و براى او است كشتيهاى ساخته شده كه در دريا به حركت درمى آيند و همچون كوهى هستند!

25 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

 


1 ـ «مفردات راغب».

2 ـ حج، آيه 5.

3 ـ انعام، آيه 2.

4 ـ حجر، آيه 28.

5 ـ صافات، آيه 11.

6 ـ توضيح اين كه: از آنجا كه محور زمين نسبت به سطح مدار آن مايل است و زاويه اى در حدود 23 درجه تشكيل مى دهد و با همين حال به گرد خورشيد مى گردد، طلوع و غروب آفتاب دائماً متغير به نظر مى رسد و از 23 درجه ميل اعظم شمالى (در آغاز تابستان) تا 23 درجه ميل اعظم جنوبى (در آغاز زمستان) در تغيير است كه مدار اول را مدار «رأس السرطان» و مدار دوم را مدار «رأس الجدى» گويند، و اين است دو مشرق و دو مغرب آفتاب و بقيه مدارات در درون اين دو مدار قرار دارد.

7 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 190.

8 ـ معارج، آيه 40.

تفسير:

درياها با ذخائر گرانبهايشان

در ادامه شرح نعمتهاى پروردگار، سخن از «درياها» به ميان مى آورد، اما نه همه درياها، بلكه كيفيت خاصى در پاره اى از درياها كه، هم پديده اى است عجيب و نشانه اى است از قدرت بى پايان حق، و هم وسيله اى است براى پديد آمدن بعضى از متاعهاى مورد استفاده انسانها.

مى فرمايد: «دو درياى مختلف را در كنار هم قرار داد، در حالى كه با هم تماس دارند» (مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ).

* * *

«اما در ميان آن دو، برزخى است كه مانع از طغيان و غلبه يكى بر ديگرى مى باشد» (بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغِيانِ).

ماده «مرج» (بر وزن فلج) به معنى مخلوط كردن و يا فرستادن و رها نمودن است، و در اينجا به قرينه جمله «بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغِيانِ» به معنى فرستادن و در كنار هم قرار دادن مى باشد.

منظور از اين دو دريا، به گواهى آيه 53 سوره «فرقان»، دو درياى آب «شيرين» و «شور» است، آنجا كه مى فرمايد: وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً: «او كسى است كه دو دريا را در كنار هم قرار داد، يكى گوارا و شيرين، و ديگرى شور و تلخ، و در ميان آنها برزخى قرار داد تا با هم مخلوط نشوند».

اما در اين كه اين دو درياى شيرين و شور، كجاست كه بر يكديگر غلبه نمى كنند؟ و اين برزخى كه ميان آن دو قرار دارد چيست؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است، و بعضى از آنها تعبيراتى دارند كه نشان مى دهد وضع درياهاى زمين در آن زمان براى آنها كاملاً مشخص نبوده است، از جمله اين كه، گفته اند: منظور از اين دو دريا «درياى فارس» و «درياى روم» است، در حالى كه مى دانيم اين هر دو دريا، آب شور دارد و برزخى در ميان آن دو نيست.

يا اين كه گفته اند: منظور «درياى آسمان» است، و «درياى زمين» كه اولى «شيرين» و دومى «شور» است، در حالى كه مى دانيم دريائى در آسمان وجود ندارد، جز ابرها و بخاراتى كه از اقيانوسهاى زمين برمى خيزد.

يا اين كه گفته اند: منظور از درياى شيرين «آبهاى زيرزمينى» است، كه با آبهاى درياها مخلوط نمى شود، و برزخ ميان اين دو، ديوارهاى مخازن آنها است. در حالى كه مى دانيم در زيرزمين چيزى به صورت دريا كمتر يافت مى شود، بلكه ذرات آب در لابلاى ذرات خاك و شن مرطوب، مخفى و پنهان است، هنگامى كه در نقطه اى چاه مى كنند اين رطوبتها تدريجاً جمع شده و آب ظاهر مى گردد، به علاوه لؤلؤ و مرجان كه در آيات بعد به آن اشاره شده، از آبهاى زيرزمينى به دست نمى آيد.

پس منظور از اين دو دريا چيست؟

سابقاً در تفسير سوره «فرقان» به اين واقعيت اشاره كرديم كه، رودخانه هاى عظيم آب شيرين، هنگامى كه به درياها و اقيانوسها مى ريزند، معمولاً دريائى از آب شيرين در كنار ساحل تشكيل مى دهند و آب شور را به عقب مى رانند، و عجب اين كه تا مدت زيادى اين دو آب شيرين و شور به خاطر تفاوت درجه غلظت به هم آميخته نمى شوند.

در مسافرت با هواپيما، در مناطقى كه اين رودخانه ها به دريا مى ريزند، منظره درياهاى آب شيرين و شور كه در كنار هم قرار دارند و از هم جدا هستند به خوبى از بالا نمايان است، و هنگامى كه كناره اين آبها به يكديگر مخلوط شوند، آبهاى شيرين تازه جاى آنها را مى گيرند، به طورى كه اين دو درياى جدا از هم، دائماً جلب توجه مى كند.

جالب اين كه، به هنگام «مدّ» دريا، كه سطح اقيانوس بالا مى آيد، آبهاى شيرين به عقب رانده مى شود، بى آنكه با آب شور مخلوط گردد (مگر در مواقع خشكسالى و كم آبى) و قسمت زيادى از خشكى را مى پوشانند، لذا ساحل نشينان در اين مناطق با مهار كردن اين آبهاى شيرين، نهرهاى زيادى در منطقه ساحلى به وجود مى آورند كه، به وسيله آن زمينهاى فراوانى مشروب مى شود.

اين نهرها كه از بركت «جزر و مدّ» ساحلى و تأثير آن در آب اين نهرها به وجود مى آيد، در شبانه روز دو بار از آب شيرين پر و خالى مى شود، و وسيله بسيار مؤثرى براى آبيارى مناطق وسيعى هستند.

درباره اين دو دريا، تفسير جالب ديگرى از ناحيه بعضى گفته شده كه: منظور از آن احتمالاً جريان «گلف استريم» است كه شرح آن را به خواست خدا در نكات، ذيل همين آيات بيان خواهيم كرد.

* * *

بار ديگر بندگان را مخاطب ساخته و در برابر اين نعمتها از آنها سؤال كرده، مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

سپس در ادامه همين سخن، مى افزايد: «از آن دو دريا لؤلؤ و مرجان خارج مى شود»! (يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ).

* * *

«كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

«لؤلؤ» و «مرجان» دو وسيله جالب زينتى است و در طب و معالجه بيماريها نيز مورد استفاده قرار مى گيرد، ضمناً مال التجاره و كالاى خوبى است كه از آن عوائد زيادى به دست مى آيد، و روى همين جهات، به عنوان دو نعمت در آيات فوق به آن اشاره شده است.

اما «لؤلؤ» كه در فارسى آن را «مرواريد» گويند، دانه شفاف و قيمتى است كه در درون «صدف» در اعماق درياها پرورش مى يابد، و هر قدر درشت تر باشد، گرانبهاتر است، و در طب موارد استعمال گسترده اى دارد، اطباى پيشين داروهائى از آن براى تقويت قلب و اعصاب، و برطرف كردن انواع خفقان، و حالت ترس و وحشت، و تقويت كبد، و رفع بدبوئى دهان، و سنگهاى كليه و مثانه و يرقان، تهيه مى كردند، حتى در بيماريهاى چشم نيز از آن استفاده مى نمودند.(1)

«مرجان»، بعضى آن را به معنى «لؤلؤهاى كوچك» تفسير كرده اند، ولى حقيقت چيز ديگر است، «مرجان» موجود زنده اى است، شبيه شاخه كوچك درخت، كه در اعماق درياها مى رويد، و تا مدتها دانشمندان آن را نوعى «گياه» مى پنداشتند، ولى بعداً روشن شد كه نوعى حيوان است، هر چند به صخره هاى كف دريا مى چسبد، و گاه، منطقه وسيعى را مى پوشاند و تدريجاً افزوده مى شود، و جزائرى تشكيل مى دهد كه به «جزائر مرجانى» معروف است.

«مرجان»، معمولاً در آبهاى ساكن نشو و نما مى كند، و صيادان آن را از سواحل «درياى احمر» و «مديترانه» و بعضى نقاط ديگر، صيد مى كنند.

بهترين نوع مرجان زينتى، «مرجان سرخ رنگ» است و هر قدر سرخ تر باشد، قيمتى تر است، و تشبيهات شعرا در اشعارشان نيز بر همين اساس است، و بدترين نوع مرجان «مرجان سفيد» است كه به طور فراوان يافت مى شود، و در ميان اين دو، «مرجان سياه» قرار دارد.

«مرجان» نيز، علاوه بر جنبه زينت، استعمال طبى دارد، و خواص زيادى براى آن ذكر كرده اند، از جمله، از آن داروهائى مى سازند كه براى تقويت قلب، دفع سم افعى، تقويت اعصاب، معالجه اسهال، و خونريزى هاى رحم، بهره گيرى مى كنند، و گفته اند: براى بيمارى صرع نيز مفيد است.(2)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه، بعضى از مفسران تصريح كرده اند: لؤلؤ و مرجان، تنها در آب شور، پرورش مى يابند، و لذا در تفسير آيه «يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» (از آن دو لؤلؤ و مرجان بيرون مى آيد) به زحمت افتاده اند، و گفته اند: منظور يكى از آن دو است.(3)

ولى، ما هيچ دليلى بر اين معنى نداريم، بلكه بعضى تصريح كرده اند: لؤلؤ و مرجان در آبهاى شيرين و شور هر دو يافت مى شود.

* * *

باز، در ادامه همين بخش از نعمتها، به مسأله كشتيها كه در حقيقت بزرگترين و مهمترين وسيله حمل و نقل بشر در گذشته و حال بوده است، اشاره كرده، مى فرمايد: «براى خدا است كشتيهاى ساخته شده اى كه در دل دريا به حركت در مى آيند كه همچون كوهى هستند»! (وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِى الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ).

«جَوار» جمع «جاريه» توصيفى است براى «سفن» به معنى «كشتى ها» كه به خاطر اختصار در تقدير است، زيرا آنچه بيشتر مورد توجه است، همين جريان و حركت كشتيهاست، به همين جهت، روى همين وصف تكيه شده است (دقت كنيد).

و اين كه، «كنيز» را «جاريه» مى گويند، به خاطر حركت و كوشش او در انجام خدمات است، و نيز اگر به دختر جوان «جاريه» گفته مى شود به خاطر جريان نشاط جوانى در وجود او است.

«مُنشَآت» جمع «منشأ» اسم مفعول از «انشاء» به معنى «ايجاد» است و جالب اين كه، در عين تعبير به «منشآت» كه حكايت از مصنوع بودن كشتى به وسيله انسان مى كند، مى فرمايد «وَ لَهُ» (از براى خدا است...) اشاره به اين كه، مخترعان و سازندگان كشتى از خواص خداداد، در مصالح مختلفى كه در كشتى ها به كار مى رود استفاده مى كنند، همچنين از خاصيت سيّال بودن آب درياها، و نيروى وزش بادها، بهره مى گيرند، و خدا است كه در آن مواد، و در دريا و باد اين خواص و آثار را آفريده.

و لذا، در جاى ديگر قرآن تعبير به «تسخير» شده: وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِىَ فِى الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ: «خداوند كشتى را مسخر فرمان شما كرد كه به فرمانش در دريا به حركت درآيد».(4)

بعضى، «منشأ» را از ماده «انشاء» به معنى «مرتفع ساختن» تفسير كرده اند، و آن را اشاره، به كشتيهاى بادبانى مى دانند كه، از برافراشتن بادبانها و قرار دادن آنها در مسير بادها به عنوان نيروى محرك كشتيها استفاده مى كردند.

«اعلام» جمع «علم» (بر وزن قلم) به معنى «كوه» است، هر چند در اصل به معنى علامت و اثرى است كه از چيزى خبر مى دهد، و چون كوهها از دور نمايان هستند، از آنها تعبير به «علم» شده است، همان گونه كه پرچم را نيز «علم» مى گويند.

به اين ترتيب، قرآن روى كشتيهاى بزرگ، كه بر صفحه اقيانوسها و درياها حركت مى كنند، تكيه كرده است، و بر خلاف آنچه بعضى تصور مى كنند، كشتيهاى بزرگ، مخصوص عصر موتور و بخار نيست، در داستان جنگهاى «يونانيان» و كشورهاى ديگر مى خوانيم كه: از كشتيهاى بسيار بزرگ نيروبر، استفاده مى كردند.

* * *

و بار ديگر اين سؤال پر معنى را تكرار كرده مى فرمايد: «كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *


1 ـ «تحفه حكيم مؤمن» و «دائرة المعارف دهخدا» و منابع ديگر.

2 ـ «دائرة المعارف فريد وجدى» و كتب ديگر.

3 ـ مانند آيه 31 سوره «زخرف».

4 ـ ابراهيم، آيه 32.

نكته ها:

1 ـ دريا، كانون نعمتهاى الهى

همان گونه كه ديديم، در اين بخش از آيات، به موضوع «دريا و اهميت آن» در زندگى بشر اشاره شده است، مى دانيم، درياها تقريباً سه چهارم سطح كره زمين را فرا گرفته اند، و منبع عظيمى براى مواد غذائى، داروئى، زينت آلات، و طريق مهمى براى حمل و نقل انسانها و كالاها است، و از همه مهمتر، نزول بارانها، تعديل هوا، و حتى بخشى از وزش بادها از بركات درياها است.

اگر سطح درياها، كمتر يا بيشتر از آنچه اكنون هست، بود، كره زمين به خشكى مى گرائيد، و يا آنچنان مرطوب مى شد كه جاى زندگى نبود!

لذا، قرآن بارها و به تعبيرات مختلف، انسانها را به اين نعمت بزرگ توجه داده و آنها را به انديشه وا مى دارد، گاه، مى گويد: «خداوند دريا را براى شما

تسخير كرد» (سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ).(1)

و گاه، مى گويد: «كشتى ها را براى شما تسخير كرد» (سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ).(2)

و گاه، مى گويد: «آنچه در روى زمين است مسخر شما ساخت» (سَخَّرَ لَكُمْ ما فِى الاَرْضِ).(3)

از همه اينها گذشته، دريا، «ديار عجائب» است، كوچكترين گياهان ذره بينى، و بلندترين درختان عالم، در درياها مى رويند، همچنين كوچكترين حيوانات و عظيم ترين حيوانات غول پيكر، در درياها زندگى مى كنند!

زندگى در اعماق درياها، در آنجا كه نه نورى وجود دارد و نه غذائى، به قدرى شگفت انگيز است كه، انسان از مطالعه آن سير نمى شود، و عجب اين كه، حيوانات در آنجا از خودشان نور پخش مى كنند، مواد غذائى آنها در سطح آب ساخته مى شود و ته نشين مى شود، و اندام آنها چنان محكم و مقاوم و توأم با فشار داخلى ساخته شده كه، در مقابل آن فشار عظيم آب، كه اگر انسان به حال عادى در آنجا قرار گيرد، استخوانهايش تبديل به آرد مى شود، مقاومت مى كند!

* * *


1 ـ جاثيه، آيه 12.

2 ـ ابراهيم، آيه 32.

3 ـ حج، آيه 65.

2 ـ «گلف استريم»، و رودهاى عظيم دريائى!

اگر تعجب نكنيد، در سراسر اقيانوسهاى جهان، رودهاى عظيمى در حركت است كه، يكى از نيرومندترين آنها «گلف استريم» نام دارد.

اين رود عظيم، از «سواحل آمريكاى مركزى» حركت مى كند، سراسر «اقيانوس اطلس» را مى پيمايد و به «سواحل اروپاى شمالى» مى رسد. اين آبها كه از مناطق نزديك به «خط استوا» حركت مى كنند، گرم هستند، و حتى رنگ آنها گاه با رنگ آبهاى مجاور متفاوت است، و عجب اين كه، عرض همين رود عظيم دريائى (گلف استريم) در حدود 150 كيلومتر، و عمق آن چند صد متر مى باشد! سرعت آن در بعضى از مناطق به قدرى است كه در يك روز 160 كيلومتر راه را طى مى كند.

تفاوت درجه حرارت اين آبها با آبهاى مجاور، در حدود 10 تا 15 درجه است، و لذا حاشيه غربى آن را «ديوار سرد» مى نامند.

«گلف استريم» بادهاى گرمى به وجود مى آورد، و مقدار قابل توجهى از حرارت خود را به طرف كشورهاى شمالى قاره اروپا مى برد، و هواى آن كشورها را بسيار مطبوع مى كند، و شايد اگر اين جريان نبود، زندگى در آن كشورها بسيار سخت و طاقت فرسا بود.

باز تكرار مى كنيم، «گلف استريم»، يكى از اين رودهاست، و در آبهاى پنج قاره جهان، نظير اين جريان دريائى فراوان است.

و عامل اصلى آن، تفاوت حرارت «منطقه استوائى» زمين و «مناطق قطبى» است كه، اين حركت را در آب درياها به وجود مى آورد.

اين موضوع را با يك تجربه ساده مى توان دريافت: اگر ظرف بزرگ آبى داشته باشيم، در يك طرف آن قطعه يخى قرار دهيم، و در طرف ديگر قطعه آهن داغى، و روى سطح آب كمى كاه بريزيم، مى بينيم جريانى در سطح اين آب پيدا مى شود و آبها آهسته از آن منطقه گرم به سوى منطقه سرد حركت مى كنند، عين اين ماجرا در كل درياهاى جهان روى مى دهد، و سرچشمه پيدايش اين رودهاى دريائى است.

عجب اين كه، اين رودهاى عظيم دريائى با آبهاى اطراف خود كمتر آميخته مى شوند، و هزاران كيلومتر راه را به همان صورت مى پيمايند، و مصداق «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغِيانِ» را به وجود مى آورند!

و از آن جالبتر اين كه، در محل برخورد اين آبهاى گرم با آبهاى سرد مجاور، پديده اى رخ مى دهد كه براى انسان بسيار پر سود است; زيرا در محل تقاطع اين آبهاى گرم و سرد، يك نوع حالت بى حسى يا مرگ دسته جمعى براى حيوانات ذره بينى كه در ميان آب معلق هستند، به وجود مى آيد، و از اين راه مواد غذائى فراوان و بى حساب جمع مى شود كه، سبب جلب دسته هاى بزرگ ماهيان مى گردد، و به اين ترتيب، اين منطقه، يكى از بهترين مناطق صيد ماهى در كره زمين است.(1)

و لذا يكى از تفسيرها براى آيات فوق همين است و منافاتى با ساير تفسيرها ندارد، و جمع ميان همگى ممكن است.

* * *


1 ـ «دائرة المعارف فرهنگ نامه»، جلد 12، صفحه 1228 و نشريه «بند رو دريا»، شماره 4، صفحه 100 و منابع ديگر.

3 ـ تفسيرى از بطون آيات

در حديثى از «امام صادق»(عليه السلام) نقل شده كه در تفسير آيه «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ...» فرمود: عَلِىُّ وَ فاطِمَةُ(عليهما السلام) بَحْرانِ عَمِيْقانِ، لايَبْغِي أَحَدُهُما عَلى صاحِبِهِ، يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ، قالَ: الحَسَنُ وَ الْحَسَيْنُ(عليهما السلام): «على و فاطمه دو درياى عميقند كه هيچ يك بر ديگرى تجاوز نمى كند، و از اين دو دريا، لؤلؤ و مرجان يعنى حسن و حسين خارج شده اند».(1)

در تفسير «درّ المنثور» همين معنى از بعضى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.(2)

مرحوم «طبرسى» نيز در «مجمع البيان» آن را با مختصر تفاوتى نقل كرده است.

مى دانيم قرآن مجيد داراى بطونى است و يك آيه ممكن است چندين معنى، و يا دهها معنى داشته باشد، و آنچه در اين حديث آمده است، از بطون قرآن مى باشد كه منافاتى با معنى ظاهر آن ندارد.

* * *

26كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان

27وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ

28فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

29يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن

30فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

26 ـ همه كسانى كه روى آن =]زمين[ هستند فانى مى شوند.

27 ـ و تنها ذات ذوالجلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند!

28 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

29 ـ تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از او تقاضا مى كنند، و او هر روز در شأن و كارى است!

30 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!


1 ـ تفسير «قمى»، جلد 2، صفحه 344.

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 142.

تفسير:

ما همه «فانى»، و «بقا»، بس تو راست!

باز در ادامه شرح نعمتهاى الهى در اين آيات مى افزايد: «تمام كسانى كه بر روى زمين زندگى مى كنند، فانى مى شوند» (كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان).

اما چگونه «مسأله فنا» مى تواند در زمره نعمتهاى الهى قرار گيرد؟ ممكن است از اين نظر باشد كه، اين «فنا» به معنى فناى مطلق نيست، بلكه دريچه اى است به «عالم بقا» و دالان و گذرگاهى است كه، شرط وصول به سراى جاويدان عبور از آن است.

دنيا با تمام نعمتهايش زندانى است براى مؤمن، و خروج از اين دنيا، آزاد شدن از اين زندان تنگ و تاريك است.

و يا از اين نظر كه، ذكر نعمتهاى فراوان گذشته، ممكن است مايه غفلت و غرق شدن گروهى در زندگى دنيا و انواع خوردنيها و نوشيدنيها و لؤلؤ و مرجان و مركبهاى راهوارش گردد، لذا يادآورى مى كند: اين دنيا جاى بقا نيست، مبادا دلبستگى به اينها پيدا كنيد، و از آنها در مسير پروردگار بهره نگيريد كه، اين تذكر خود نعمتى است بزرگ.

ضمير در «عَلَيها» به «زمين» باز مى گردد كه در آيات قبل اشاره اى به آن بود، به علاوه از قرائن نيز روشن است.

منظور از «مَنْ عَلَيْها» (كسانى كه بر زمين هستند) «انس و جنّ» مى باشند، هر چند بعضى از مفسران احتمال داده اند كه، حيوانات و جنبندگان و موجودات زنده ديگر را نيز، شامل مى شود، ولى ظاهر تعبير «مَن» كه معمولاً براى صاحبان عقل مى آيد، همان معنى اول است.

درست است كه مسأله «فنا» منحصر به انس و جن نيست، و نه حتى منحصر به موجودات زمينى، بلكه طبق تصريح قرآن، تمام اهل آسمانها و همه موجودات فانى مى شوند، «كُلُّ شَىْء هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ»(1) ولى، از آنجا كه سخن از ساكنان زمين در ميان بوده، در اين آيه، تنها آنها را مطرح كرده است.

* * *

در آيه بعد مى افزايد: «تنها ذات ذو الجلال و گرامى پروردگار تو باقى مى ماند» (وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ).

«وَجْه» از نظر لغت، به معنى صورت است كه، به هنگام مقابله با كسى با آن مواجه و روبرو مى شويم، ولى هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، منظور ذات پاك او است.

بعضى نيز «وَجْهُ رَبِّك» را در اينجا به معنى صفات پروردگار دانسته اند كه از طريق آن، بركات و نعمتها بر انسانها نازل مى شود، همچون علم و قدرت و رحمت و مغفرت.

اين احتمال نيز داده شده: منظور اعمالى است كه به خاطر خدا انجام داده مى شود، بنابراين، همه فانى مى شوند، تنها چيزى كه باقى مى ماند اعمالى است كه از روى خلوص نيت و براى رضاى او انجام گرفته است.

ولى معنى اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

اما «ذُوالْجَلالِ وَ الْإِكْرام» كه توصيفى است براى «وَجْه»، اشاره به صفات جمال و جلال خدا است، زيرا «ذوالجلال» از صفاتى خبر مى دهد كه، خداوند «اجل» و برتر از آن است (صفات سلبيه) و «اكرام» به صفاتى اشاره مى كند كه حسن و ارزش چيزى را ظاهر مى سازد، و آن «صفات ثبوتيه» خداوند مانند علم و قدرت و حيات او است.

بنابراين، معنى آيه روى هم رفته چنين مى شود: تنها ذات پاك خداوندى كه متصف به «صفات ثبوتيه» و منزه از «صفات سلبيه» است در اين عالم باقى و برقرار مى ماند.

بعضى از مفسران نيز «صاحب اكرام» بودن خداوند را اشاره به الطاف و نعمتهائى مى دانند كه، با آن اولياى خود را اكرام و گرامى مى دارد، جمع ميان معانى در آيه فوق نيز ممكن است.

در حديثى مى خوانيم: مردى در حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشغول نماز بود سپس چنين دعا كرد: اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِأَنَّ لَكَ الْحَمْدَ، لا إِلَهَ إِلاّ أَنْتَ الْمَنَّانُ، بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ، ذُوالْجَلالِ وَ الإِكْرَامِ يا حَىُّ يا قَيُّومُ».

پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اصحاب و يارانش فرمود: مى دانيد خدا را با چه نامى خواند؟ عرض كردند: خدا و رسولش آگاهتر است، فرمود: وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَقَد دَعَا اللّهَ بِاسْمِهِ الاَعْظَمِ الَّذِي إِذا دُعِىَ بِهِ أَجابَ، وَ إِذا سُئِلَ بِهِ أَعْطى: «قسم به آن كس كه جانم به دست او است، خدا را به اسم اعظمش خواند كه هرگاه كسى خدا را به آن بخواند، اجابت مى كند، و هرگاه به وسيله آن از او تقاضا كند، عطا مى فرمايد».(2)

* * *

بار ديگر خلايق را مخاطب ساخته مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

محتواى آيه بعد، در واقع نتيجه اى است از آيات قبل; زيرا مى فرمايد: «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند، همواره نيازهاى خود را از او مى خواهند، و از او سؤال مى كنند» (يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ).

چرا چنين نباشد؟ در حالى كه همه، فانى اند و او باقى است، نه تنها در پايان جهان، همه كائنات، جز ذات پاك پروردگار راه فنا مى پويند كه، الآن نيز همه در برابر او فانى هستند، و بقائشان بسته به بقاء او و مشيت او است، و اگر لحظه اى نظر لطفش را از كائنات برگيرد فرو ريزند قالبها!

با اين حال، مگر كسى جز او هست كه اهل آسمانها و زمين از وى تقاضا كنند؟!

تعبير به «يَسْئَلُهُ» به صورت «فعل مضارع»، دليل بر اين است كه، اين سؤال و تقاضا دائمى است، و همگى به زبان حال از آن مبدأ فياض، دائماً فيض مى طلبند، هستى مى خواهند، و حوائج خود را تمنا مى كنند، و اين اقتضاى ذات موجود ممكن است كه نه تنها در «حدوث»، بلكه در «بقاء» نيز وابسته و متكى به واجب الوجودند.

سپس مى افزايد: «هر روز خداوند در شأن و كارى است» (كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن).

آرى، خلقت او دائم و مستمر است، و پاسخگوئى او به نيازهاى سائلان و نيازمندان نيز چنين است، و هر روز طرح تازه اى ابداع مى كند.

يك روز اقوامى را قدرت مى دهد، روز ديگرى آنها را بر خاك سياه مى نشاند، يك روز سلامت و جوانى مى بخشد، روز ديگر ضعف و ناتوانى مى دهد، يك روز غم و اندوه را از دل مى زدايد، روز ديگر مايه اندوهى مى آفريند، خلاصه هر روز، طبق حكمت و نظام احسن، پديده تازه و خلق و حادثه جديدى دارد.

توجه به اين حقيقت، از يكسو، نياز مستمر ما را به ذات پاك او روشن مى كند، و از سوى ديگر، پرده هاى يأس و نوميدى را از دل كنار مى زند.

و از سوى سوم، غرور و غفلت را در هم مى شكند.

آرى، او هر روز در شأن و كارى است.

گرچه مفسران، هر كدام گوشه اى از اين معنى گسترده را به عنوان تفسير آيه ذكر كرده اند:

بعضى، تنها آمرزش گناهان، و بر طرف ساختن اندوهها، و تعالى و سقوط اقوام را.

بعضى، تنها مسأله آفرينش، رزق، حيات، مرگ، عزت، و ذلت را.

و بعضى ديگر، تنها مسأله آفرينش و مرگ انسانها را عنوان نموده، و گفته اند: خداوند در هر روز، سه لشكر دارد: لشكرى از اصلاب پدران به ارحام مادران منتقل مى شوند، و لشكرى از رحم مادران به عالم دنيا گام مى نهند، و لشكرى از اين دنيا روانه قبر مى شوند.

ولى، همان گونه كه گفتيم، آيه مفهوم گسترده اى دارد كه هرگونه آفرينش تازه و خلقت جديد و دگرگونى و تحول را در اين جهان در بر مى گيرد.

در روايتى از امير مؤمنان «على»(عليه السلام) مى خوانيم: كه در يكى از خطبه هايش فرمود: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لايَمُوتُ وَ لاتَنْقَضِي عَجَائِبُهُ لِأَنَّهُ كُلَّ يَوْم فِي شَأْن مِنْ إِحْدَاثِ بَدِيع لَمْ يَكُنِ : «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه هرگز نمى ميرد، و شگفتيهاى خلقتش پايان نمى گيرد; چرا كه هر روز در شأن و كارى است، و موضوع تازه اى مى آفريند كه هرگز نبوده».(3)

و در حديث ديگرى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: در تفسير اين آيه فرمود: مِنْ شَأْنِهِ أَنْ يَغْفِرَ ذَنْباً، وَ يُفَرَّجَ كَرَباً وَ يَرْفَعَ قَوْماً، وَ يَضَعَ آخَرِينَ: «از كارهاى او اين است كه گناهى را مى بخشد، ناراحتى و رنجى را برطرف مى سازد، گروهى را بالا مى برد، و گروه ديگرى را پائين مى آورد».(4)

اين نكته نيز، لازم به يادآورى است كه، «يوم» در اينجا به معنى روز در مقابل شب نيست، بلكه هم دورانهاى طولانى را شامل مى شود، و هم ساعات و لحظات را، و مفهومش اين است كه: خداوند متعال هر زمان در شأن و كارى است.

بعضى نيز، شأن نزولى براى آيه ذكر كرده اند كه، اين آيه ردّ بر گفتار يهود است كه معتقد بودند: خداوند روز «شنبه» همه كارها را تعطيل مى كند! و هيچ حكم و فرمانى نمى دهد!!(5) قرآن مى گويد: برنامه آفرينش و تدبير او، لحظه اى تعطيل بردار نيست.

* * *

و باز به دنبال اين نعمت مستمر، و پاسخگوئى به نيازهاى همه مخلوقات و اهل آسمانها و زمين، تكرار مى كند: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *


1 ـ قصص، آيه 88.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 95.

3 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 141 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 193.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث ـ اين حديث در «روح المعانى» از «صحيح بخارى» نيز نقل شده است.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 202.
 
نكته ها:

1 ـ حقيقت «فنا» چيست؟

اين كه در آيات فوق خوانديم همه كس، جز خدا فانى مى شود، به معنى نابودى مطلق نيست، به اين معنى كه حتى روح انسان نيز نابود مى شود، و يا خاكهاى حاصل از جسم او معدوم مى گردد; چرا كه آيات قرآن تصريح به وجود «برزخ» تا روز رستاخيز مى كند،(1) و از سوى ديگر، بارها مى گويد كه: مردگان در قيامت از قبرها برمى خيزند.(2)

و استخوانهاى پوسيده و «عظم رميم» به فرمان خدا، لباس حيات در تن مى پوشند.(3)

و اينها همه، گواه براى اين است كه فنا در اين آيه و آيات مشابه به معنى به هم ريختن نظام جسم و جان، و قطع پيوندها، و بر هم خوردن نظم عالم خلقت

و جانشين شدن عالم ديگرى به جاى آن است.

* * *


1 ـ مؤمنون، آيه 100.

2 ـ يس، آيه 51.

3 ـ يس، آيه 79.

2 ـ هر روز پديده تازه اى مى آفريند

گفتيم آيه «كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن»، هم اميدآفرين است، هم غرورشكن، و هم نشانه دوام خلقت و استمرار آفرينش، به همين دليل، گاهى پيشوايان اسلام براى اميد بخشيدن به افراد، مخصوصاً روى اين آيه تكيه مى كردند، چنان كه در داستان تبعيدِ دردناك «ابوذر» به «ربذه» مى خوانيم: «على»(عليه السلام) با جمله هاى بسيار گيرا و پر معنى به هنگام بدرقه او به او دلدارى داد، سپس «امام حسن»(عليه السلام) فرزند رشيد امير مؤمنان(عليه السلام) او را به عنوان «عمو» خطاب كرد و جمله هاى ديگرى افزود، بعد از او سالار شهيدان «امام حسين»(عليه السلام) زبان به سخن گشود و فرمود:

يا عَمّاهُ! إِنَّ اللّهَ تَعالى قادِرٌ أَنْ يُغَيِّرَ ما قَدْتَرى، اللّهُ كُلَّ يَوْم هُوَ فِي شَأْن، وَ قَدْ مَنَعَكَ الْقَوْمُ دُنْياهُمْ وَ مَنَعْتَهُمْ دِينَكَ... فَاسْأَلِ اللّهَ الصَّبْرَ وَ النَّصْرَ...: «اى عمو! خداوند متعال قادر است اين شرائط را دگرگون سازد، و او هر روز در شأن و كار تازه اى است، آنها تو را مزاحم دنياى خود ديدند و تو را بازداشتند، و تو آنها را مزاحم دين خود ديدى و از آن بازداشتى... از خدا شكيبائى و پيروزى بطلب».(1)

و نيز مى خوانيم هنگامى كه «امام حسين»(عليه السلام) به سوى «كربلا» مى آمد وقتى به منزلگاه «صفاح» رسيد، «فرزدق شاعر» حضرت را ملاقات كرد، امام(عليه السلام)فرمود: بَيِّنْ لِي خَبَرَ النّاسِ خَلْفَكَ: «بگو ببينم مردم پشت سرت چگونه بودند» (اشاره به مردم عراق است) عرض كرد: الخَبِيْرَ سَأَلْتَ، قُلُوبُ النّاسِ مَعَكَ، وَ سُيُوفُهُمْ مَعَ بَنِى أُمَيَّهِ! وَ الْقَضاءُ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ اللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ: «از شخص آگاهى سؤال كردى، بدان دلهاى مردم با تو است، اما شمشيرهايشان با بنى اميه است! اما فرمان الهى از آسمان نازل مى شود، و خداوند هر چه را صلاح بداند، و اراده كند، انجام مى دهد».

«امام حسين»(عليه السلام) فرمود: صَدَقْتَ لِلّهِ الاَمْرُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ، وَ كُلَّ يَوْم رَبُّنا فِي شَأْن: «راست گفتى، خدا هر چه را اراده كند انجام مى دهد، و پروردگار ما هر روز در شأن و كارى است».(2)

اينها همه نشان مى دهد، اين آيه، آيه اى است اميدبخش براى مؤمنان.

جالب اين كه، مى گويند: يكى از امراء، از وزير خود از تفسير اين آيه سؤال كرد، اما او اظهار بى اطلاعى نمود و تا فرداى آن روز مهلت خواست.

هنگامى كه محزون و غمناك به منزل آمد، غلام سياه (با معرفتى) داشت سؤال كرد: چه خبر است؟ ماجرا را گفت، غلام اظهار داشت به سراغ امير برو، اگر مايل باشد، من تفسير آيه را براى او بازگو مى كنم، امير او را خواست و از وى سؤال كرد، در پاسخ گفت:

اى امير! شَأْنُهُ أَنْ يُولِجَ اللَّيْلَ فِى النَّهارِ، وَ يُولِجَ النَّهارَ فِى اللَّيْلِ، وَ يُخْرِجَ الحَىَّ مِنَ المَيِّتِ، وَ يُخْرِجَ المَيِّتَ مِنَ الحَىِّ، وَ يُشْفِىَ سَقِيْماً وَ يُسْقِمَ سَلِيْماً، وَ يَبْتَلِي مُعافاً، وَ يُعافِىَ مُبْتَلىً، وَ يُعِزَّ ذَلِيلاً، وَ يذِلَّ عَزِيزاً، وَ يُفْقِرَ غَنِيّاً وَ يُغْنِىَ فَقِيْراً: «شأن خداوند اين است كه شب و روز را يكى بعد از ديگرى مى آورد، و مى برد، از دل مرده زنده خارج مى كند، و از زنده مرده، بيمارى را شفا مى دهد، و سالمى را بيمار مى كند، تندرستى را مبتلا مى سازد، و مبتلائى را عافيت مى بخشد، ذليلى را عزت مى دهد، و عزيزى را ذليل مى كند، ثروتمندى را فقير مى سازد و فقيرى را غنى مى كند»!

امير گفت: فَرَّجْتَ عَنِّي فَرَجَ اللّهُ عَنْكَ: «مشكلى را براى من گشودى، خداوند مشكلت را بگشايد» و بعد او را اكرام كرد و انعام داد.(3)

* * *


1 ـ «الغدير»، جلد 8، صفحه 301.

2 ـ «كامل ابن اثير»، جلد 4، صفحه 40.

3 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6337.

3 ـ حركت جوهرى

بعضى از طرفداران «حركت جوهرى» به آياتى از قرآن استدلال كرده و يا لااقل آن را اشاره اى بر مقصود خود مى دانند، از جمله همين آيه «كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن» است.

توضيح اين كه: قدماى فلاسفه معتقد بودند، حركت تنها در چهار مقوله عرضيه امكان پذير است (مقوله هاى «اين»، «كم»، «كيف» و «وضع») و به تعبير ساده تر، ممكن است يك جسم از نظر مكان تغيير محل دهد، و يا نمو كرده بر كميتش افزوده شود، و يا فى المثل رنگ و بو و طعم آن (همچون يك سيب بر درخت) تغيير يابد، و يا در جاى خود و به دور خويش بگردد (مانند حركت وضعى زمين)، ولى معتقد بودند هرگز در جوهر و ذات جسم حركت امكان پذير نيست; چرا كه در هر حركتى بايد ذات متحرك ثابت باشد، و عوارض آن دگرگون شود، و گرنه، حركت، مفهومى نخواهد داشت.

ولى فلاسفه متأخرين اين نظريه را رد كردند و معتقد به حركت جوهرى شده، گفتند: اساس حركت در ذات و جوهر است كه، آثار آن در عوارض ظاهر مى شود.

نخستين كسى كه اين نظر را به صورت مشروح و مستدل عرضه كرد «ملاصدراى شيرازى» بود، او گفت: تمام ذرات كائنات و جهان ماده يكپارچه حركت است، و يا به تعبير ديگر، ماده اجسام، وجودى است سيّال، كه دائماً ذاتش دگرگون مى شود، و هر لحظه وجود تازه اى است كه با وجود قبل فرق دارد، اما چون اين دگرگونيها با هم اتصال دارد يك شىء محسوب مى شود، بنابراين، ما هر لحظه وجود تازه اى هستيم، اما اين وجودات متصل و مستمر است، و صورت واحدى دارد، يا به تعبير ديگر: ماده داراى چهار بُعد است: طول، عرض، عمق و بعد ديگرى كه نامش را «زمان» مى گذاريم، و اين زمان چيزى جز مقدار حركت در جوهر نيست (دقت كنيد).

اشتباه نشود، حركت جوهرى ارتباطى با مسأله حركت درون اتمها ندارد; چرا كه حركت اتمها حركتى است در مكان و اين حركتى است در عوارض.

حركت جوهرى، مفهوم بسيار عميقترى دارد كه، ذات و هويت جسم را شامل مى شود، و عجب اين كه، در اينجا متحرك عين حركت مى شود، و اشياء دالانى مى شوند براى خودشان! (دقت كنيد).

آنها براى اثبات اين مقصد، دلائل متعددى دارند كه، اينجا جاى شرح آن نيست، ولى بد نيست، به نتيجه اين عقيده فلسفى اشاره كنيم، نتيجه اش اين است كه: ما مسأله خداشناسى را از هر زمان روشنتر درك كنيم; چرا كه خلقت و آفرينش تنها در آغاز دنيا نبوده، بلكه هر ساعت و هر لحظه اى آغازى است، و دائماً خداوند دست در كار خلقت و آفرينش جديدى است، و دائماً ما وابسته او، و مستفيض از فيض ذات او هستيم، «وَ كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن» را نيز به اين معنى تفسير كرده اند، البته مانعى ندارد كه آن هم جزئى از مفهوم گسترده آيه باشد.

* * *

31سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ

32فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

33يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلاّ بِسُلْطان

34فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

35يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نار وَ نُحاسٌ فَلاتَنْتَصِرانِ

36فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

31 ـ به زودى به حساب شما مى پردازيم اى دو گروه انس و جنّ!

32 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

33 ـ اى گروه جن و انس! اگر مى توانيد از مرزهاى آسمانها و زمين بگذريد، پس بگذريد، ولى هرگز نمى توانيد، مگر با نيروئى (فوق العاده).

34 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

35 ـ شعله هائى از آتش بى دود، و دودهائى متراكم بر شما فرستاده مى شود; و نمى توانيد از كسى يارى بطلبيد!

36 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

تفسير:

اگر مى توانيد از مرزهاى آسمانها بگذريد!

نعمتهائى كه تاكنون در آيات اين سوره مطرح شده، مربوط به اين جهان بوده است، ولى در آيات مورد بحث، از محاسبه قيامت و بعضى ديگر از خصوصيات معاد سخن مى گويد كه، در عين تهديد بودن براى مجرمان، وسيله تربيت و آگاهى و بيدارى و هم وسيله تشويق و دلگرمى مؤمنان است، و به همين جهت نعمت محسوب مى شود، لذا بعد از ذكر هر كدام، همان سؤال را كه درباره نعمتها است تكرار مى كند.

نخست مى فرمايد: «به زودى به حساب شما مى پردازيم اى دو گروه انس و جن»! (سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ).(1)-(2)

آرى، در آن روز خداوندِ عالمِ قادر، دقيقاً همه اعمال و گفتار و نيات انس و جن را مورد بررسى و حساب دقيق قرار داده، و كيفر و پاداش مناسب را براى آنها تعيين مى كند.

با اين كه خداوند هرگاه به چيزى بپردازد، از چيز ديگرى غافل نمى شود، و در آن واحد احاطه علمى به همه كائنات دارد و هرگز چيزى او را از چيز ديگر مشغول نمى سازد «لايَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْن» ولى با اين حال، تعبير به «سَنَفْرُغ» جالب است; چرا كه اين تعبير معمولاً در موردى گفته مى شود كه، شخصى تمام كارهاى خود را رها مى كند، تا با حواس جمع، به كارى بپردازد، و اين تنها در مورد مخلوقاتى است كه به حكم محدوديت، هرگاه توجه به چيزى كنند از چيز ديگر باز مى مانند.

ولى، اين تعبير در مورد خداوند چيزى جز تأكيد هر چه بيشتر بر مسأله رسيدگى به حساب، نخواهد بود، به گونه اى كه هيچ مثقال ذره اى از قلم نخواهد افتاد، و چه عجيب است كه خداوند بزرگ، حساب بندگان كوچك خود را بر عهده گيرد، و چه هولناك و وحشتناك است يك چنين محاسبه؟!

«ثَقَلان» از ماده «ثِقْل» (بر وزن كبر) به معنى بار سنگين است، و به معنى «وزن» نيز آمده است، اما «ثَقَل» (بر وزن خبر) معمولاً به متاع و بار مسافر گفته مى شود، و اطلاق آن بر گروه جن و انس به خاطر سنگينى معنوى آنهاست; چرا كه خداوند به آنها از نظر عقل، شعور، علم و آگاهى، وزن و ارزش خاصى داده است، هر چند از نظر جسمى نيز در مجموع سنگينى قابل ملاحظه اى دارند، و لذا در آيه 2 سوره «زلزال» مى خوانيم: «وَ أَخْرَجَتِ الأَرْضُ أَثْقالَها»، كه يكى از معانى آن، خروج انسانها از قبرها به هنگام رستاخيز است، ولى به هر حال، اين تعبير آيه مورد بحث، بيشتر توجه به جنبه معنوى دارد، به خصوص اين كه در مورد گروه جن، به نظر مى رسد از نظر جسمى وزن چندانى نداشته باشند.

اين نكته نيز قابل تذكر است كه، ذكر خصوص اين دو گروه به خاطر آن است كه، عمده كسانى كه مكلف به تكاليف الهى هستند همينها مى باشند.

* * *

و بعد از ذكر اين معنى، باز اين سؤال را تكرار مى فرمايد: «كدامين يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در تعقيب آيه گذشته كه از مسأله حساب دقيق الهى سخن مى گفت، باز جن و انس را مخاطب ساخته مى گويد: «اى جمعيت جن و انس! هرگاه به راستى مى خواهيد از مجازات و كيفر الهى بركنار مانيد اگر مى توانيد از مرزهاى آسمانها و زمين بگذريد، و از حيطه قدرت او خارج شويد، ولى هرگز قادر بر اين كار نيستيد، مگر با نيروئى الهى، و چنين نيروى الهى نيز در اختيار شما نيست» (يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلاّ بِسُلْطان).

به اين ترتيب، شما هرگز ياراى فرار از دادگاه عدل خدا و پيامدهاى آن را نداريد، هر جا برويد ملك خدا است، و هر كجا باشيد محل حكومت او است، آرى، اين موجود ضعيف و ناتوان كجا مى تواند از عرصه قدرت خداوند بگريزد؟ همان گونه كه امير مؤمنان على(عليه السلام) در دعاى روح پرور «كميل» عرضه مى دارد: «وَ لايُمْكِنُ الْفِرارُ مِنْ حُكُومَتِكَ».

«مَعْشَر» در اصل از «عشر» به معنى «عدد ده» گرفته شده است، و چون عدد ده يك عدد كامل است واژه «معشر»، به جمعيت كاملى گفته مى شود كه از اصناف و طوائف مختلف، تشكيل گردد.

«أَقْطار» جمع «قطر» به معنى اطراف چيزى است.

«تَنْفُذُوا» از ماده «نفوذ» در اصل به معنى پاره كردن و عبور كردن از چيزى است، و تعبير به «مِنْ أَقْطار»، اشاره به اين است كه، جوانب آسمانها را بشكافيد و از آن بگذريد، و به خارج آنها سفر كنيد.

ضمناً مقدم داشتن «جنّ» در اينجا ممكن است به خاطر اين باشد كه، آنها آمادگى بيشترى براى سير آسمانها دارند.

در اين كه آيه فوق، مربوط به قيامت است، يا دنيا، و يا هر دو؟ در ميان مفسران گفتگو است، و چون آيات قبل و بعد از آن، ناظر به رويدادهاى سراى ديگر است، به نظر مى رسد كه، اين آيه نيز مربوط به فرار از چنگال عدالت الهى در قيامت باشد.

ولى بعضى، با توجه به جمله «لاتَنْفُذُونَ إِلاّ بِسُلْطان» (نمى توانيد بگذريد مگر با قدرت و نيرو) آن را اشاره به مسافرتهاى فضائى بشر دانسته اند كه، قرآن شرط آن را داشتن سلطه علمى و صنعتى بر اين كار دانسته است.

اين احتمال نيز داده شده كه، هم ناظر به رستاخيز باشد، و هم ناظر به دنيا، يعنى نه در اينجا قادريد بدون قدرت در اقطار آسمان نفوذ كنيد، و نه در آنجا، منتها، در اينجا وسيله محدودى در اختيار شما قرار دارد، اما در آنجا هيچ وسيله اى نيست.

بعضى نيز تفسير چهارمى، براى آن گفته اند كه، منظور: نفوذ فكرى و علمى در اقطار آسمانها است كه، با قدرت استدلال براى بشر، امكان پذير است.

ولى، تفسير اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد، و مؤيد آن، بعضى از اخبارى است كه در منابع اسلامى در اين زمينه، نقل شده، از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «روز قيامت، خداوند بندگان را در محل واحدى جمع مى كند و به فرشتگان آسمان پائين وحى مى فرستد: فرود آئيد، آنها كه دو برابر جمعيت روى زمين از جن و انس هستند فرود مى آيند، سپس اهل آسمان دوم، كه آنها نيز دو برابر همه مى باشند فرود مى آيند، و به همين ترتيب فرشتگان هفت آسمان فرود مى آيند و همچون هفت حجابى گرداگرد انس و جن را احاطه مى كنند، اينجاست كه منادى صدا مى زند: اى جمعيت جن و انس اگر مى توانيد از اقطار آسمانها و زمين بگذريد، اما هرگز نمى توانيد، جز با قدرت الهى، و در اينجا مى بينند اطراف آنها را هفت گروه عظيم از فرشتگان فرا گرفته اند (و راهى براى فرار از چنگال عدالت نيست)»،(3) جمع ميان تفاسير نيز امكان پذير است.

* * *

باز در اينجا دو گروه را مخاطب ساخته، مى گويد: «كدامين يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

درست است كه تهديد فوق، به ظاهر در مسير مجازات و كيفر است، ولى از آنجا كه ذكر آن هشدارى است به همه انسانها، و عاملى است براى اصلاح و تربيت، طبعاً لطف و نعمتى محسوب مى شود. و اصولاً وجود حساب در هر دستگاه، نعمت بزرگى است; چرا كه به خاطر آن سرهاى همه به حساب خواهد بود!

* * *

آيه بعد، براى تأكيد آنچه در آيه قبل، دائر بر عدم قدرت انس و جن بر فرار از چنگال عدالت آمده، مى افزايد: «شعله هائى از آتش بى دود، و دودهائى متراكم بر شما مى فرستد (و آنچنان شما را از هر سو احاطه مى كنند كه راهى براى فرار نيست) و در اين هنگام نمى توانيد از كسى يارى بطلبيد» (يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نار وَ نُحاسٌ فَلاتَنْتَصِرانِ).

از يكسو، فرشتگان شما را احاطه كرده اند، و از سوى ديگر شعله هاى گرم و سوزان آتش، و دودهاى تيره و تار و خفقان آور، اطراف محشر را فرا مى گيرد، و راهى براى گريز نيست.

«شُواظ» ـ به گفته «راغب» در «مفردات» و «ابن منظور» در «لسان العرب» و بسيارى از مفسران ـ به معنى شعله هاى بى دود آتش است، و بعضى آن را به معنى زبانه هاى آتش كه از خود آتش به ظاهر بريده مى شود و سبز رنگ است، تفسير كرده اند، و در هر حال، اين تعبير اشاره به شدت حرارت آن است.

و «نُحاس» به معنى دود (و يا شعله هاى قرمز رنگ و دودآلود آتش) است كه به رنگ مس، در مى آيد، بعضى نيز آن را به معنى «مس مذاب» تفسير كرده اند كه، ظاهراً هيچ تناسبى با آيه مورد بحث ندارد; زيرا سخن از موجودى در ميان است كه انسان را در قيامت احاطه كند و از فرار از دادگاه عدل الهى بازدارد.

و چه عجيب است دادگاه قيامت! كه انسان از هر سو در احاطه كامل مأموران الهى و آتش سوزان و دود كشنده، قرار گرفته، و راهى جز حضور در آن دادگاه، و تسليم در برابر حكم آن محكمه، ندارد.

* * *

باز مى فرمايد: «كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

تعبير به نعمت در اينجا نيز به خاطر همان لطفى است كه در آيه قبل به آن اشاره شد.

* * *

37فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ

38فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

39فَيَوْمَئِذ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاجَانٌّ

40فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

41يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ

42فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

43هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ

44يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيم آن

45فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

37 ـ در آن هنگام كه آسمان شكافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد!

38 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

39 ـ در آن روز هيچ كس از انس و جن از گناهش سؤال نمى شود (و همه چيز روشن است)!

40 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

41 ـ مجرمان از چهره هايشان شناخته مى شوند; و آنگاه آنها را از موهاى پيش سر، و پاهايشان مى گيرند (و به دوزخ مى افكنند)!

42 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

 

43 ـ اين همان دوزخى است كه مجرمان آن را انكار مى كردند.

44 ـ امروز در ميان آن و آب سوزان در رفت و آمدند!

45 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!


1 ـ بايد توجه داشت در رسم الخط قديمى قرآن مجيد در چند مورد «أَيُّها» به صورت «أَيَّه» نوشته شده است كه آيه مورد بحث و دو آيه ديگر (نور، 31 ـ زخرف، 49) مى باشد، در حالى كه در موارد ديگر رسم الخط «أَيُّها» با الف كشيده آخر ثبت شده است، و به نظر مى رسد كه اين بر اساس ضابطه اى در رسم الخط قديم بوده است.

2 ـ با اين كه «الثَّقَلان» تثنيه است، ضمير در «لكم» به صورت «جمع» آمده، به خاطر اين كه اشاره به دو گروه است.

3 ـ تفسير «صافى»، صفحه 517 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 205.

تفسير:

گنهكاران از سيمايشان شناخته مى شوند!

در تعقيب آيات گذشته كه بعضى از حوادث رستاخيز را بازگو مى كرد، اين آيات، همچنان ادامه همان بحث و ذكر خصوصيات ديگرى از صحنه قيامت، و چگونگى حساب، و مجازات، و كيفر است.

نخست مى فرمايد: «هنگامى كه آسمان شكافته شود، و همانند روغن مذاب گلگون گردد، حوادث هولناكى واقع مى شود كه هيچ كس را ياراى تحمل آن نيست» (فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ).(1)

از مجموع آيات «قيامت» به خوبى استفاده مى شود كه، در آن روز نظام كنونى جهان به كلى در هم مى ريزد، و حوادث بسيار هول انگيز در سرتاسر عالم رخ مى دهد، كواكب، سيارات، زمين و آسمان دگرگون مى شوند، و مسائلى كه تصور آن امروز براى ما مشكل است، واقع مى گردد، و از جمله چيزى است كه در آيه فوق آمده است كه، كرات آسمانى از هم مى شكافد و به رنگ سرخ و به صورت مذاب همچون روغن در مى آيد.

«وَرْدَة» و «وَرد» به معنى «گل» است و از آنجا كه گلها غالباً سرخ رنگند معنى سرخ را در اينجا تداعى مى كند.

اين واژه به معنى اسبهاى سرخ رنگ نيز آمده، و از آنجا كه اين گونه اسبها در فصول سال تغيير رنگ مى دهند، در فصل بهار كمى زرد رنگ و در فصل زمستان سرخ رنگ، و در شدت سرما تيره رنگ مى شوند، دگرگونيهائى كه صحنه آسمان در قيامت پيدا مى كند، به آن تشبيه شده است كه، گاه همچون شعله آتش سرخ و سوزان، و گاه زرد رنگ، و گاه سياه دودآلود و تيره و تار مى شود.

«دِهان» (بر وزن كتاب) به معنى روغن مذاب، و گاه به معنى دُردى است كه در روغن ته نشين مى كند، و غالباً رنگهاى مختلفى دارد. اين تشبيه ممكن است از اين نظر باشد كه، رنگ آسمان به صورت روغن مذاب گلگون در مى آيد، و يا اشاره به ذوب شدن كرات آسمانى، و يا رنگهاى مختلف آن بوده باشد، بعضى «دهان» را به معنى «چرم سرخ رنگ» نيز تفسير كرده اند ، و در هر صورت، اين تشبيهات تنها مى تواند شبحى از آن صحنه هولناك را مجسم سازد; چرا كه در واقع شباهتى به هيچ حادثه اى از حوادث اين دنيا ندارد، و صحنه هائى است كه تا كسى نبيند، نمى داند.

* * *

و از آنجا كه اعلام وقوع اين حوادث هولناك در صحنه قيامت، و يا قبل از آن هشدارى است به همه مجرمان و مؤمنان، و لطفى است از الطاف الهى، بعد از آن همان جمله سابق را تكرار فرموده، مى گويد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آيه بعد، از حوادث تكوينى قيامت، به وضع انسان گنهكار در آن روز، پرداخته، مى افزايد: «در آن روز هيچ كس از انس و جن از گناهش پرسش نمى شود» (فَيَوْمَئِذ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاجَانٌّ).

چرا سؤال نمى كنند؟ براى اين كه همه چيز در آن روز آشكار است، «يوم البروز» است، و در چهره انسانها همه چيز خوانده مى شود.

ممكن است تصور شود، اين آيه با آياتى كه تصريح و تأكيد بر مسأله سؤال از بندگان در قيامت مى كند، تضاد دارد، مانند آيه 24 «صافات»: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ: «آنها را متوقف سازيد كه بايد از آنها سؤال شود» و آيات 92 ـ 93 سوره «حجر»: فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ: «به پروردگارت سوگند كه از همه آنها سؤال مى كنيم از كارهائى كه انجام مى دادند».

ولى، با توجه به يك نكته، اين مشكل حل مى شود و آن اين كه: قيامت يك روز بسيار طولانى است، و انسان از مواقف و گذرگاهاى متعددى بايد بگذرد، و در هر صحنه و موقفى بايد مدتى بايستد، طبق بعضى از روايات، اين مواقف پنجاه موقف است، در بعضى از اين مواقف مطلقاً سؤالى نمى شود، بلكه «رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون»، چنان كه در آيات بعد، خواهد آمد.

و در بعضى از مواقف، مهر بر دهان انسان گذارده مى شود و اعضاى بدن به شهادت برمى خيزند.(2)

در بعضى، از انسانها دقيقاً پرسش مى شود.(3)

و در بعضى ديگر، انسانها به جدال و دفاع و مخاصمه برمى خيزند،(4)خلاصه هر صحنه اى شرايطى دارد و هر صحنه، از صحنه ديگر خوفناكتر است.

* * *

و باز در تعقيب آن، همگان را مخاطب ساخته مى گويد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

آرى، در آن روز سؤال نمى شود، بلكه «مجرمان با قيافه هايشان شناخته مى شوند» (يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ).(5)

گروهى داراى چهره هاى بشاش، نورانى و درخشانند كه بيانگر ايمان و عمل صالح آنهاست، و گروهى ديگر، صورتهائى سياه، تاريك، زشت و عبوس دارند كه نشانه كفر و گناه آنهاست، چنان كه در آيات 38 تا 41 سوره «عبس» مى خوانيم: وُجُوهٌ يَوْمَئِذ مُسْفِرَةٌ * ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ * وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذ عَلَيْها غَبَرَةٌ * تَرْهَقُها قَتَرَةٌ: «در آن روز، چهره هائى درخشان و نورانيند * خنندان و مسرورند * و چهره هائى تاريك * كه سياهى مخصوصى آن را پوشانيده».

سپس مى افزايد: «آنگاه آنها را با موهاى پيش سر، و پاهايشان مى گيرند، و به دوزخ مى افكنند»! (فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ).

«نَواصى» جمع «ناصيه» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معنى موهاى پيش سر و «أَخَذَ بِهِ ناصِيَهُ» به معنى گرفتن موى پيش سر است، و گاه كنايه از غلبه كامل بر چيزى مى آيد.

«أَقْدام» جمع «قدم» به معنى پاها است.

گرفتن مجرمان با موى پيش سر، و پاها، ممكن است به معنى حقيقى آن باشد كه، مأموران عذاب اين دو را مى گيرند و آنها را از زمين برداشته، با نهايت ذلت به دوزخ مى افكنند، و يا كنايه از نهايت ضعف و ناتوانى آنها در چنگال مأموران عذاب الهى است كه، اين گروه را با خوارى تمام به دوزخ مى برند، و چه صحنه دردناك و وحشتناكى است آن صحنه؟

* * *

باز از آنجا كه يادآورى اين مسائل در زمينه معاد، هشدار و لطفى است به همگان، مى افزايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آيه بعد، مى فرمايد: «اين همان دوزخى است كه مجرمان پيوسته آن را انكار مى كنند» (هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ).

در اين كه مخاطبين، حاضران در محشرند و اين سخن در قيامت به آنها گفته مى شود؟ و يا مخاطب شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى باشد، و در دنيا به او گفته شده است؟ مفسران تفسيرهاى مختلفى دارند، ولى قرائنى در آيه وجود دارد كه، معنى دوم را تقويت مى كند; زيرا تعبير به فعل مضارع (يُكَذِّبُ) و استفاده از جمله غائب با عنوان «مُجْرِمُون»، بيانگر اين است كه، خداوند به پيامبرش(صلى الله عليه وآله)مى گويد: اين اوصاف دوزخى است كه همواره مجرمان در اين دنيا آن را انكار مى كنند، و يا اين كه، مخاطب همه انس و جن هستند كه به آنها هشدار مى دهد: جهنمى كه مجرمان آن را انكار مى كنند داراى چنين اوصافى است كه مى شنويد، بايد به هوش باشيد، عاقبت كارتان به آنجا نرسد.

* * *

باز در توصيف جهنم و عذابهاى دردناك آن مى افزايد: «مجرمان در ميان دوزخ و آب سوزان در رفت و آمدند» (يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيم آن).

«آن» و «آنى» در اينجا به معنى آبى است كه در نهايت حرارت و سوزندگى باشد ، و در اصل از ماده «اِنا» (بر وزن رضا) به معنى «وقت» گرفته شده; زيرا آب سوزان به «وقت و مرحله نهائى» خود رسيده است.

به اين ترتيب، آنها از يكسو، در ميان شعله هاى سوزان جهنم مى سوزند، و تشنه مى شوند، و تمناى آب مى كنند، و از سوى ديگر، آب جوشان به آنها مى دهند، (يا بر آنها مى ريزند) و اين مجازاتى است دردناك.

از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود كه، چشمه سوزان «حميم» در كنار جهنم است، كه نخست دوزخيان را در آن مى برند، و سپس در آتش دوزخ مى افكنند: «يُسْحَبُونَ * فِى الْحَمِيمِ ثُمَّ فِى النّارِ يُسْجَرُونَ».(6)

تعبير به «يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيم آن» در آيه مورد بحث نيز، متناسب با همين معنى است.

* * *

باز به دنبال اين هشدار و اخطار شديد بيداركننده، كه لطفى است از ناحيه خداوند، مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

46وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ

47فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

48ذَواتا أَفْنان

49فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

50فِيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ

51فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

52فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَة زَوْجانِ

53فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

54مُتَّكِئِينَ عَلى فُرُش بَطائِنُها مِنْ إِسْتَبْرَق وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دان

55فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

46 ـ و براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد، دو باغ بهشتى است!

47 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

48 ـ كه داراى درختان پر طراوت است!

49 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

50 ـ در آنها دو چشمه جارى است!

51 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

52 ـ در آن دو، از هر ميوه اى دو نوع وجود دارد (هر يك از ديگرى بهتر)!

 

53 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

54 ـ اين در حالى است كه آنها بر فرشهائى تكيه كرده اند با آسترهائى از ديبا و ابريشم، و ميوه هاى رسيده آن دو باغ بهشتى در دسترس است!

55 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!


1 ـ در اين كه «إِذا» در اين جمله شرطيه است يا فجائيه و يا ظرفيه؟ احتمالات متعددى داده شده، ولى بهتر همان سوم است و جزاى شرط محذوف مى باشد و ممكن است در تقدير چنين باشد: «فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ كانَ أَهْوالٌ لايُطِيْقُهَا الْبَيانُ».

2 ـ يس، آيه 65.

3 ـ مانند آيه مورد بحث و دو آيه اى كه در بالا اشاره كرديم.

4 ـ نحل، آيه 111.

5 ـ «سيما» در اصل به معنى «علامت و نشانه» است، و هر گونه علامت و نشانه اى را كه در صورت و يا ساير نقاط بدنِ آنها باشد شامل مى شود، ولى از آنجا كه علائم خوشحالى و بدحالى بيشتر در صورت نمايان مى گردد، به هنگام ذكر اين لفظ غالباً صورت تداعى مى شود.

6 ـ مؤمن، آيات 71 و 72.

تفسير:

دو بهشت در انتظار خائفان

در اين آيات، دوزخيان را به حال خود رها كرده، به سراغ بهشتيان مى رود، و از نعمتهاى دلپذير، بى نظير و شوق انگيز بهشت، قسمتهائى را بر مى شمرد، تا در مقايسه با كيفرهاى شديد و دردناك دوزخيان، اهميت هر كدام روشنتر گردد.

مى فرمايد: «براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد دو باغ بهشت است» (وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ).

«خوف از مقام پروردگار» يا به معنى خوف از مواقف قيامت و حضور در پيشگاه او براى حساب است، و يا به معنى خوف از مقام علمى خدا و مراقبت دائمى او نسبت به همه انسانها است.(1)

تفسير دوم، مناسب چيزى است كه در آيه 33 سوره «رعد» آمده كه مى فرمايد: أَفَمَنْ هُوِ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسِ بِما كَسَبَتْ: «آيا كسى كه بالاى سر همه ايستاده حافظ و مراقب اعمال همگان است، همچون كسى است كه اين صفت را ندارد»؟

و متناسب با حديثى است كه از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: مَنْ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ يَرَاهُ، وَ يَسْمَعُ مَا يَقُولُ، وَ يَعْلَمُ مَا يَعْمَلُهُ مِنْ خَيْر أَوْ شَرّ، فَيَحْجُزُهُ ذَلِكَ عَنِ الْقَبِيحِ مِنَ الأَعْمَالِ، فَذَلِكَ الَّذِي خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ، وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى: «كسى كه مى داند خدا او را مى بيند، و آنچه مى گويد مى شنود، و آنچه را از خير و شر انجام مى دهد مى داند، و اين توجه او را از اعمال قبيح باز مى دارد، اين كسى است كه از مقام پروردگارش خائف است، و خود را از هواى نفس بازداشته».(2)

در اينجا تفسير سومى است كه: منظور ترس از خدا است، نه به خاطر آتش دوزخ و طمع در نعيم بهشت، بلكه تنها به خاطر «مقام پروردگار و جلال او» خائف است.

و نيز تفسير چهارمى، وجود دارد كه: منظور از «مقام پروردگار»، مقام عدالت او است; چرا كه ذات مقدس او مايه خوف نيست، بلكه، خوف از عدالت او است، و خوف از عدالت نيز، بازگشت به خوف از اعمال خود انسان مى كند; زيرا كسى كه پاك است از محاسبه اش چه باك است؟ مجرمان هنگامى كه از كنار محكمه و دادگاه و زندان مى گذرند ترسانند، اما براى پاكان فرق نمى كند كه، آنجا دادگاه است يا هر مكان ديگر.

البته خوف از پروردگار، سرچشمه هاى مختلفى دارد: گاه، همان اعمال ناپاك و افكار آلوده است، و گاه، مقربان به خاطر قرب به ذات پاكش، كمترين ترك اولى و غفلت، مايه وحشت آنها است، و گاه، بدون همه اينها هنگامى كه تصور آن ذات نامحدود و عظمت بى انتها را مى كنند، در مقابل او احساس حقارت كرده و حالت خوف به آنها دست مى دهد، اين خوفى است كه از نهايت معرفت پروردگار حاصل مى شود و مخصوص عارفان و مخلصان درگاه او است.

اين تفسيرهاى چهارگانه، با هم تضادى ندارند و ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.

و اما «جَنَّتان» (دو باغ بهشت) ممكن است «بهشت اول» بهشت مادى و جسمانى باشد و «بهشت دوم» بهشت معنوى و روحانى، چنان كه در آيه 15 سوره «آل عمران» آمده است: «لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ».

در اين آيه، علاوه بر بهشت جسمانى كه نهرها از زير درختانش مى گذرد، و همسران پاك در آن هستند، از بهشت معنوى كه، خشنودى خدا است، سخن مى گويد.

يا اين كه، «بهشت اول»، به عنوان پاداش اعمال به آنها داده مى شود، و «بهشت دوم» به عنوان تفضل، چنان كه در آيه 38 «نور» آمده است: لِيَجْزِيَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ: «هدف اين است كه خداوند پاداش بهترين اعمال آنها را بدهد و از فضلش بر آن بيفزايد».

يا اين كه، يك بهشت براى اطاعت، و ديگرى براى ترك معصيت است.

و يا يكى براى ايمان و عقيده، و ديگرى براى اعمال صالح و مانند آن.

يا اين كه، چون مخاطب جن و انس هستند، هر يك از اين دو بهشت، به گروهى از آنها تعلق دارد.

البته هيچ يك از اين تفسيرها دليل خاصى ندارد و در عين حال، همه آنها ممكن است در آيه جمع باشد، آنچه مسلم است، خداوند باغهاى متعددى از بهشت در اختيار بندگان صالح مى گذارد كه، در آن رفت و آمد دارند، دوزخيان «در ميان آتش و آب سوزان در طوافند»، و اينها در «باغهاى بهشت».

* * *

باز به دنبال اين نعمت بزرگ، همگان را مخاطب ساخته مى گويد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

سپس، در توصيف اين دو بهشت مى افزايد: «آنها داراى انواع نعمتها و درختان پر شاخه با طراوتند» (ذَواتا أَفْنان).

«ذَواتا» تثنيه «ذات» به معنى «صاحب» و دارنده است.(3)

«أَفْنان» جمع «فنن» (بر وزن قلم) در اصل، به معنى شاخه هاى تازه و پر برگ است، و گاه به معنى «نوع» نيز به كار مى رود، و در آيه مورد بحث، در هر يك از اين دو معنى ممكن است استعمال شده باشد، در صورت اول: اشاره به شاخه هاى با طراوت درختان بهشتى است، بر عكس درختان دنيا كه داراى شاخه هاى پير و جوان و خشكيده هستند.

و در صورت دوم: اشاره به تنوع نعمتهاى بهشت و انواع مواهب آن است، استعمال در هر دو معنى نيز بى مانع است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، درختان بهشتى به گونه اى هستند كه در يك درخت، شاخه هاى مختلفى است و بر هر شاخه نوعى از ميوه ها.

* * *

و به دنبال اين نعمت، باز همان سؤال تكرار مى شود كه: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

از آنجا كه يك باغ سرسبز و خرم و پر طراوت، علاوه بر درختان، بايد چشمه هاى آب جارى داشته باشد، در آيه بعد مى افزايد: «در آن دو بهشت، دو چشمه به طور مداوم جريان دارد» (فِيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ).

* * *

باز در برابر اين نعمت، همان سؤال مطرح مى شود: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

گرچه در آيه فوق، سخنى از چگونگى اين دو چشمه به ميان نيامده، تنها تعبيرى از آن به عنوان «نكره» ديده مى شود كه، در اين گونه موارد دليل بر عظمت و اهميت است، ولى بعضى از مفسران، اين دو چشمه را به چشمه هاى «سَلْسَبيل» و «تَسْنِيم» كه به ترتيب در آيه هاى 18 «دهر»، و 27 «مطففين» آمده، تفسير كرده اند، و گاه گفته شده: يكى از اين دو چشمه، چشمه «شراب طهور» و چشمه دوم، چشمه «عسل مصفى» است كه، هر دو در آيه 15 سوره «محمّد» آمده است.

و اگر ما «جَنَّتان» را در آيات گذشته، به معنى «بهشت معنوى و مادى» تفسير كنيم، طبعاً اين دو چشمه نيز، يكى معنوى (همچون چشمه معرفت) و ديگرى چشمه مادى (همچون چشمه هاى آب زلال يا شير و عسل و شراب طهور است)، ولى دليل خاصى براى هيچ يك از اين تفاسير در دست نيست.

* * *

در آيه بعد كه نوبت به ميوه هاى اين دو باغ بهشتى مى رسد، مى فرمايد: «در آنها از هر ميوه اى دو نوع وجود دارد» (فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَة زَوْجانِ).

نوعى كه در دنيا نمونه آن را ديده ايد، و نوعى كه هرگز شبيه و نظير آن را در اين جهان نديده ايد.

بعضى از مفسران نيز آن را به دو نوع «تابستانى و زمستانى» و يا «خشك و تر» و يا «كوچك و بزرگ» تفسير كرده اند، ولى هيچ يك از اينها دليل روشنى ندارد، اين اندازه مسلم است كه، ميوه هاى بهشتى كاملاً متنوع و گوناگون مى باشد، و هر كدام از ديگرى بهتر و جالبتر است.

* * *

باز مى افزايد: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آيات پيشين، سه قسمت از ويژگيهاى اين دو باغ بهشتى مطرح شد، اكنون به سراغ ويژگى چهارم مى رويم كه، مى فرمايد: «اين در حالى است كه بهشتيان بر فرشهائى نشسته، و تكيه كرده اند كه آستر آنها از پارچه هاى ابريشمين است» (مُتَّكِئِينَ عَلى فُرُش بَطائِنُها مِنْ إِسْتَبْرَق).(4)

معمولاً انسان، وقتى تكيه مى كند كه، در محيطى آرام و در نهايت امنيت باشد، اين تعبير نشانه آرامش كامل روح بهشتيان است.

«فُرُش» (بر وزن شتر) جمع «فراش» به معنى فرشهائى است كه گسترده مى شود.

«بَطائِن» جمع «بطانه» به معنى آستر است، و «اِسْتَبْرَق» به معنى حرير ضخيم است.

جالب توجه اين كه: در اينجا گرانقيمت ترين پارچه اى كه در دنيا تصور مى شود، آستر اين فرشها ذكر شده، اشاره به اين كه، قسمت روئين آن چيزى است كه از لطافت و زيبائى و جذابيت در وصف نمى گنجد; چرا كه معمولاً در دنيا آستر را به خاطر اين كه ظاهر نمى شود، از جنس كم اهميتى تهيه مى كنند، و به اين ترتيب، كم اهميت ترين جنسهاى آن جهان، پرارزشترين جنس اين جهان است، اكنون بايد فكر كرد كه متاع پر ارزش آن چگونه است؟

قدر مسلم اين است كه، مواهب الهى در سراى ديگر، چيزى نيست كه در الفاظ ما بگنجد، و يا حتى قدرت تصور آن را داشته باشيم، تنها شبحى از دور، در لابلاى اين گونه آيات پرمعنى، براى ما تجلى مى كند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، در آيات ديگر قرآن مى خوانيم كه: بهشتيان بر «أَرائِك» (تختهاى سايبان دار)، و «سَرِير» (تختهاى بدون سايبان)، تكيه مى كنند، اما در اينجا مى گويد: تكيه بر فرشها دارند، ممكن است اينها همه به خاطر تنوع در لذات بهشتى باشد كه، گاهى بر آن و گاهى بر اين تكيه مى زنند، و نيز ممكن است اين فرشهاى گرانبها را بر آن تختها بگسترانند، و يا اشاره به مسائل مهمترى است كه، درك آن براى ما ساكنان دنيا ممكن نيست.

و بالاخره در پنجمين نعمت، به چگونگى نعمتهاى اين باغ بهشتى اشاره كرده مى گويد: «ميوه هاى رسيده اين دو بهشت در دسترس است» (وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دان).

آرى، زحمتى كه معمولاً در چيدن ميوه هاى دنيا وجود دارد در آنجا به هيچ وجه نيست.

«جَنى» (بر وزن بقا) به معنى ميوه اى است كه، موقع چيدن آن فرا رسيده، و «دان» در اصل «دانى» و به معنى نزديك است.

* * *

و باز همگان را در اينجا مخاطب ساخته مى گويد: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

56فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ

57فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

58كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ

59فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

60هَلْ جَزاءُ الإِحْسانِ إِلاَّ الإِحْسانُ

61فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

56 ـ در آن باغهاى بهشتى زنانى هستند كه جز به همسران خود عشق نمىورزند; و هيچ انس و جن پيش از اينها با آنان تماس نگرفته است.

57 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

58 ـ آنها همچون ياقوت و مرجانند!

59 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

60 ـ آيا جزاى نيكى جز نيكى است؟!

61 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!


1 ـ در صورت اول «مقام» اسم مكان است و در صورت دوم مصدر ميمى.

2 ـ «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 70 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 197 ـ از ذيل حديث چنين بر مى آيد كه، امام اين سخن را در تفسير آيه «وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» ـ «سوره نازعات»، آيه 40 ـ فرموده، هر چند محتواى هر دو آيه يكى است.

3 ـ به عقيده بعضى، اصل «ذات» كه مفرد مؤنث است «ذوات» بوده كه «واو» به عنوان تخفيف حذف شده، و به شكل «ذات» در آمده، و از آنجا كه تثنيه كلمات را به صورت اصلى برمى گرداند در اينجا «ذواتان» شده و به هنگام اضافه، «نون» آن حذف گرديده است، در «مجمع البحرين»آمده كه: «اصل «ذو»، «ذوا» (بر وزن عصا) بوده» و بنابراين، تعجب نيست كه مؤنث آن «ذوات» باشد.

4 ـ «مُتَّكِئِيْن» حال است براى بهشتيان كه در آيات قبل به عنوان «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ» ذكر شده است.

تفسير:

همسران زيباى بهشتى

در آيات گذشته، پنج قسمت از مواهب و ويژگيهاى اين دو باغ بهشتى عنوان شده بود، در اينجا به سراغ ششمين نعمت مى رود، و آن همسران پاك بهشتى است، مى فرمايد: «در اين قصرهاى بهشتى زنانى هستند كه جز به همسران خود چشم ندوخته، و جز به آنها عشق نمىورزند» (فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ).(1)

و هيچ انس و جن قبلاً با آنها تماس نگرفته است (لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاجَانٌّ).(2)

بنابراين، آنها دوشيزه اند، و دست نخورده، و پاك از هر نظر.

از «ابوذر» نقل شده است كه: «همسر بهشتى به شوهرش مى گويد: سوگند به عزت پروردگارم كه در بهشت چيزى را بهتر از تو نمى يابم، سپاس مخصوص خداوندى است كه مرا همسر تو، و تو را همسر من قرار داد».(3)

«طَرْف» (بر وزن حرف) به معنى پلك چشمها است، و از آنجا كه به هنگام نگاه كردن، پلكها به حركت در مى آيد، كنايه از نگاه كردن است، بنابراين، تعبير به «قاصِراتُ الطَّرْفِ»، اشاره به زنانى است كه نگاهى كوتاه دارند، يعنى فقط به همسرانشان عشق مىورزند، و اين يكى از بزرگترين امتيازات همسر است كه، جز به همسرش نينديشد و به غير او علاقه نداشته باشد.

* * *

باز در تعقيب اين نعمت بهشتى تكرار مى كند: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

سپس به توصيف بيشترى از اين همسران بهشتى پرداخته، مى گويد: «آنها همچون ياقوت و مرجانند»! (كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ).

به سرخى و صفا و درخشندگى «ياقوت»، و به سفيدى و زيبائى شاخه «مرجان»، هنگامى كه اين دو رنگ (يعنى سفيد و سرخ شفاف) به هم آميزند، زيباترين رنگ را به آنها مى دهند.

«ياقوت» سنگى است معدنى و معمولاً سرخ رنگ، و «مرجان» حيوانى است دريائى شبيه شاخه هاى درخت كه، گاه به رنگ سفيد و گاه قرمز يا رنگهاى ديگر است، و در اينجا ظاهرا منظور نوع سفيد آن است.(4)

* * *

بار ديگر به دنبال اين نعمت بهشتى مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

و در پايان اين بحث مى گويد: «آيا جزاى نيكى جز نيكى خواهد بود» (هَلْ جَزاءُ الإِحْسانِ إِلاَّ الإِحْسانُ).(5)

آيا آنها كه در دنيا كار نيك كرده اند، جز پاداش نيك الهى، انتظارى درباره آنها مى رود؟

گرچه در روايات اسلامى يا تفسير مفسران، «احسان» در اين آيه، تنها به معنى «توحيد» يا به معنى «توحيد و معرفت» يا به معنى «اسلام» تفسير شده، ولى، پيداست، اينها هر كدام مصداق روشنى از اين مفهوم گسترده است كه، هر گونه نيكى را در عقيده، گفتار و عمل شامل مى شود.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: آيَةٌ فِي كِتَابِ اللَّهِ مُسَجَّلَةٌ، قُلْتُ وَ مَا هِىَ؟ قَالَ قَولُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ: «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ» جَرَتْ فِى الْكَافِرِ وَ الْمُؤْمِنِ، وَ الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ، وَ مَنْ صُنِعَ إِلَيْهِ مَعْرُوفٌ فَعَلَيْهِ أَنْ يُكَافِئَ بِهِ وَ لَيْسَ الْمُكافاةُ أَنْ تَصْنَعَ كَمَا صَنَعَ حَتّى تُرْبِي، فَإِنْ صَنَعْتَ كَما صَنَعَ كانَ لَهُ الْفَضْلُ بَالإِبْتِداءِ!: «آيه اى در قرآن است كه عموميت و شمول كامل دارد.

راوى مى گويد: عرض كردم: كدام آيه است؟ فرمود: اين سخن خداوند متعال كه : هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ: كه درباره كافر و مؤمن نيكوكار و بدكار، جارى مى شود (كه پاسخ نيكى را بايد به نيكى داد) و هر كس به او نيكى شود، بايد جبران كند، و راه جبران اين نيست كه به اندازه او نيكى كنى، بلكه بايد بيش از آن باشد; زيرا اگر همانند آن باشد، نيكى او برتر است; چرا كه او آغازگر بوده»!.(6)

بنابراين، پاداش الهى در قيامت نيز، بيش از عمل انسان در دنيا خواهد بود، طبق همان استدلالى كه امام(عليه السلام) در حديث فوق فرموده است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «احسان» چيزى برتر از «عدالت» است; زيرا «عدالت» اين است كه، انسان آنچه بر عهده او است بدهد، و آنچه متعلق به او است بگيرد، ولى «احسان» اين است كه، بيش از آنچه وظيفه او است انجام دهد، و كمتر از آنچه حق او است بگيرد.

* * *

باز در اينجا از بندگان اقرار مى گيرد كه: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

چرا كه اين قانون، يعنى «جزاى احسان به احسان»، خود نعمتى است بزرگ از ناحيه خداوند بزرگ، و نشان مى دهد كه پاداش او در برابر اعمال بندگان نيز، در خور كرم او است، نه درخور اعمال آنها، تازه اگر آنها عملى دارند، و اطاعتى مى كنند، آن هم به توفيق و لطف خدا است و بركاتش نيز به خودشان مى رسد.

* * *


1 ـ ضمير جمع در «فِيهِنَّ» ممكن است به «قصور بهشتى» بازگردد، و يا به «باغهاى مختلف آن دو بهشت» و يا به «نعمتها و مواهب آن».

2 ـ «لَمْ يَطْمِثْهُنَّ» از ماده «طمث» در اصل به معنى خون عادت ماهيانه است، و به معنى زوال بكارت آمده، و در اينجا اشاره به اين است كه زنان بكر بهشتى هرگز همسرانى نداشته اند.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 208.

4 ـ درباره مرجان در اوائل همين سوره، ذيل آيه 22 شرح بيشترى داده ايم.

5 ـ «هَل» در اين آيه براى استفهام انكارى است، و در حقيقت اين آيه دليلى است براى آيات پيشين كه سخن از نعمتهاى ششگانه بهشتيان مى گفت.

6 ـ تفسير «عيّاشى» (طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 199 و تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 208).

نكته:

نيكى، پاداش نيكى است

آنچه در آيه فوق خوانديم: «هَلْ جَزاءُ الإِحْسانِ إِلاَّ الإِحْسانُ»، يك قانون عمومى در منطق قرآن است كه، خدا و خلق و همه بندگان را شامل مى شود.

عموميت اين قانون به همه مسلمانان تعليم مى دهد كه، هر نيكى را از هر كسى كه باشد جبران كنند، و به گفته «امام صادق»(عليه السلام): جبران، آن نيست كه همانندش را انجام دهند، بلكه بايد برتر باشد، و گرنه، آنكه ابتدا به احسان كرده است برترى خواهد داشت!

در مورد اعمال ما در پيشگاه خداوند، مسأله شكل ديگرى به خود مى گيرد; چرا كه طرف، خداوند كريمى است كه امواج رحمتش سرتاسر عالم هستى را فرا گرفته، و اكرام و انعامش شايسته ذات او است، نه هموزن اعمال بندگان، بنابراين، جاى تعجب نيست كه، در تاريخ امم كراراً مى خوانيم، افرادى با انجام كار كوچكى از روى اخلاص، مشمول عنايات بزرگى شده اند، از جمله اين كه: بعضى از مفسران نقل كرده اند: «يكى از مسلمانان، پيرزن كافرى را ديد كه دانه هائى براى پرندگان در وقت زمستان، مى پاشيد، به او گفت: از امثال تو اين عمل پذيرفته نمى شود، او در پاسخ گفت: من اين كار را مى كنم، خواه پذيرفته شود يا نشود، اين ماجرا گذشت، بعد از مدتى او را در «حرم كعبه» ديد، گفت: «اى مرد، خداوند به بركت يك مشت دانه براى پرندگان، نعمت اسلام را به من ارزانى داشت».(1)

* * *

62وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ

63فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

64مُدْهامَّتانِ

65فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

66فِيهِما عَيْنانِ نَضّاخَتانِ

67فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

68فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّانٌ

69فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

 

ترجمه:

62 ـ و پائين تر از آنها، دو باغ بهشتى ديگر است!

63 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

64 ـ هر دو خرّم و سرسبزند!

65 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

66 ـ در آنها دو چشمه جوشنده است!

67 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

68 ـ در آنها ميوه هاى فراوان و درخت خرما و انار است!

69 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

 


1 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 310.

تفسير:

دو بهشت ديگر با اوصاف شگفت آورش!

در ادامه بحث گذشته كه، پيرامون «دو بهشت خائفان» با ويژگيهاى و الا سخن مى گفت، در اين آيات از «دو بهشت» سخن مى گويد كه، در مرحله پائين ترى و طبعاً براى افرادى است كه، در سطح پائين ترى از ايمان و خوف از پروردگار قرار دارند، و به تعبير ديگر، هدف، بيان وجود سلسله مراتب به تناسب ايمان و عمل صالح است.

نخست مى فرمايد: «و پائين تر از آنها دو بهشت ديگر است» (وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ).

براى اين جمله، دو تفسير ذكر كرده اند: نخست، همان كه در بالا گفتيم، تفسير ديگر اين كه: تعبير «مِنْ دُونِهِما» يعنى غير از آن دو بهشت، دو بهشت ديگر براى همان مؤمنان است كه، به عنوان تنوع در ميان اين باغهاى بهشتى در گردشند; چرا كه طبع آدمى تنوع طلب است و از آن لذت مى برد.

ولى، با توجه به لحن اين آيات، و همچنين رواياتى كه در تفسير آن وارد شده، تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: جَنَّتانِ مِنْ فِضَّة آنِيَتُهُما وَ ما فِيْهِما وَ جَنَّتانِ مِنْ ذَهَب آنِيَتُهُما وَ ما فِيْهِما: «دو بهشت كه بناى آنها و هر چه در آنها است از نقره است، و دو بهشت است كه بناى آنها و هر چه در آنها است از طلا است» (تعبير به طلا و نقره ممكن است اشاره به تفاوت ارزش مواهب آنها باشد).(1)

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير همين آيه فرمود: لاتَقُولَنَّ الْجَنَّةُ واحِدَةٌ، إِنَّ اللّهَ يَقُولُ: «وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ» وَ لاتَقُولَنَّ: دَرَجَةٌ واحِدَةٌ إِنَّ اللّهَ يَقُولُ: «دَرَجاتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضِ» إِنَّما تَفاضَلَ الْقَوْمُ بِالاَعْمالِ: «نگو بهشت يكى است; چرا كه خداوند مى گويد: «غير از آن دو بهشت، دو بهشت ديگر است»، و نگو، درجه واحدى است; چرا كه خداوند مى فرمايد: «درجاتى است كه بعضى بالاتر از بعض ديگر است» و اين تفاوت به خاطر اعمال مى باشد».(2)

روى همين اصل، در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: جَنَّتانِ مِنْ ذَهَب لِلْمُقَرَّبِيْنَ، وَ جَنَّتانِ مِنْ وَرَق لِأَصْحابِ الْيَمِيْنِ: «دو بهشت از طلا است براى مقربان، و دو بهشت از نقره براى اصحاب اليمين».(3)

* * *

سپس، مى افزايد: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد» (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

بعد، به پنج ويژگى اين دو بهشت ـ كه بعضى با آنچه درباره دو بهشت سابق گفته شد، شباهت دارد و بعضى متفاوت است ـ، پرداخته، مى گويد: «هر دو كاملاً خرّم و سرسبزند» (مُدْهامَّتانِ).

«مُدْهامَّتانِ» از ماده «اِدْهِيْمام» و از ريشه «دُهْمَه» (بر وزن تهمه) در اصل، به معنى «سياهى» و «تاريكى شب» است، سپس به سبز پر رنگ نيز اطلاق شده است، و از آنجا كه چنين رنگى، نشانه نهايت شادابى و طراوت گياهان و درختان است، اين تعبير بيانگر نهايت خرمى آن دو بهشت است.

باز در اينجا اضافه مى كند: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آيه بعد، به توصيف ديگرى پرداخته، مى گويد: «در آنها دو چشمه در حال فوران است» (فِيهِما عَيْنانِ نَضّاخَتانِ).

«نَضّاخَتان» از ماده «نضخ» به معنى «فوران آب» مى باشد.

* * *

دگر بار از جن و انس به صورت يك استفهام انكارى مى پرسد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

آيه بعد، درباره ميوه هاى اين دو بهشت، چنين مى گويد: «در آنها ميوه هاى فراوان، و درخت خرما و انار است» (فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّانٌ).

بدون شك، «فاكِهَة» مفهوم گسترده اى دارد، و همه انواع ميوه را شامل مى شود، ولى اهميت «خرما» و «انار» سبب شده كه، بالخصوص از آن دو نام برده شود، و اين كه، بعضى از مفسران پنداشته اند: اين دو ميوه در مفهوم «فاكهة» داخل نيست، اشتباه است; زيرا علماى لغت آن را انكار كرده اند، و اصولاً عطف «خاص» بر «عام» در مواردى كه امتيازى موجود باشد، كاملاً معمول است، چنان كه در آيه 98 سوره «بقره» مى خوانيم: مَنْ كانَ عَدُوّاً لِلّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ: «كسى كه دشمن خدا و ملائكه و فرستادگان او و جبرئيل و ميكائيل باشد (كافر است و) خداوند دشمن كافران مى باشد».

در اينجا «جبرئيل» و «ميكائيل» كه دو نفر از فرشتگان بزرگ خدا هستند، بعد از ذكر «ملائكه» به طور عام، مورد توجه قرار گرفته اند.

* * *

باز همان سؤال را تكرار كرده، مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ همان مدرك.

3 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 146 ـ چنان كه گفتيم، تعبير به طلا و نقره ممكن است، اشاره به تفاوت مرتبه اين دو بهشت باشد.

نكته:

ارزش ميوه ها

قابل توجه اين كه، در آيات فوق، از ميان غذاهاى بهشتى مخصوصاً روى ميوه ها تكيه شده، و از ميان تمام ميوه ها، به خصوص «خرما» و «انار» را نام مى برد، و عجب اين كه، به جاى «خرما»، «درخت نخل» گفته شده، ولى در مورد «انار» نام خود ميوه آمده است، و لابد هر كدام نكته اى دارد.

اما ذكر خصوص ميوه ها، از ميان غذاهاى بهشتى، به خاطر اهميتى است كه ميوه ها در تغذيه دارند، تا آنجا كه انسان را موجودى «ميوه خوار» ناميده اند، و نقش ميوه ها در طراوت و شادابى و نشاط انسان، نه تنها از نظر علمى، بلكه از نظر تجربه عمومى مردم نيز آشكار است.

و اما ذكر «درخت نخل» به جاى ميوه آن، ممكن است از اين نظر باشد كه، «درخت نخل» علاوه بر ميوه اش از جهات مختلف مورد استفاده است، در حالى كه «درخت انار» چنين نيست، از برگهاى نخل انواع وسائل زندگى، از فرش گرفته تا كلاه و لباس و وسيله حمل و نقل و تخت خواب مى بافند، و از الياف آن استفاده هاى مختلف مى كنند، بعضى از قسمتهاى آن خواص داروئى دارد و حتى از تنه آن به عنوان ستون براى بعضى عمارتها يا پل براى عبور از نهرها استفاده مى كنند.

و اما انتخاب اين دو ميوه، از ميان ميوه هاى بهشتى، به خاطر تنوع اين دو مى باشد: يكى غالباً در مناطق گرم مى رويد، و ديگرى، در مناطق سرد، يكى ماده قندى دارد، و ديگرى ماده اسيدى، يكى از نظر طبيعت گرم است و ديگرى از نظر طبيعت سرد، يكى غذا است و ديگرى برطرف كننده تشنگى.

درباره مواد حياتى موجود در خرما، و انواع ويتامينهاى آن كه امروز كشف شده و بالغ بر 13 ماده حياتى و 5 نوع ويتامين است و همچنين ساير خواص آن، ذيل آيه 25 سوره «مريم» تحت عنوان يك غذاى نيروبخش، سخن گفته ايم.(1)

و اما در مورد «انار» كه در بعضى از روايات اسلامى به عنوان بهترين ميوه ها (سَيِّدُ الْفاكِهَة) معرفى شده،(2) دانشمندان غذاشناس مطالب بسيارى گفته اند، از جمله روى «قدرت پاك كنندگى خون» و وجود مقدار قابل ملاحظه اى «ويتامين ث» در آن، تكيه كرده اند.

فوائد فراوان ديگرى براى انار (شيرين و ترش) در كتب آمده است، از جمله تقويت معده، دفع تبهاى صفرائى، يرقان، جرب (بيمارى خارش)، تقويت ديد چشم، رفع جراحات مزمن، تقويت لثه و دفع اسهال است.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: أَطْعِمُوا صِبْيَانَكُمُ الرُّمَّانَ فَإِنَّهُ أَسْرَعُ لِشَبَابِهِمْ: «به كودكان خود انار دهيد كه موجب رشد سريع آنها است».(3)

و در حديث ديگرى آمده است: فَإِنَّهُ أَسْرَعُ لِأَلْسِنَتِهِمْ: «زودتر به سخن مى آيند».(4)

 

* * *

و در حديث سومى از امام باقر و امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه: مَا عَلَى وَجْهِ الأَرْضِ ثَمَرَةٌ كَانَتْ أَحَبَّ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ(عليه السلام) مِنَ الرُّمَّانِ: «هيچ ميوه اى در روى زمين نزد رسول خدا محبوبتر از انار نبود».(5)

* * *

70فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ

71فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

72حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِى الْخِيامِ

73فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

74لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ

75فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

76مُتَّكِئِينَ عَلى رَفْرَف خُضْر وَ عَبْقَرِىّ حِسان

77فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ

78تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِى الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ

 

ترجمه:

70 ـ و در آن باغهاى بهشتى زنانى نيكو خلق و زيبايند!

71 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

72 ـ حوريانى كه در خيمه هاى بهشتى مستورند!

73 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

74 ـ هيچ انس و جن پيش از ايشان با آنها تماس نگرفته!

75 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

76 ـ در حالى كه بهشتيان بر تختهائى تكيه زده اند كه با بهترين و زيباترين پارچه هاى سبز رنگ پوشانده شده است.

 

77 ـ پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟!

78 ـ پر بركت است نام پروردگار صاحب جلال و بزرگوار تو !


1 ـ تفسير «نمونه»، جلد 13، صفحه 46.

2 ـ اين تعبير در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(عليه السلام) نقل شده است («بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 163، حديث 43).

3 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 164، حديث 47.

4 ـ همان مدرك، صفحه 165، حديث 50.

5 ـ «كافى»، جلد 6، صفحه 352، حديث 3 (باب الرمان)

تفسير:

باز هم همسران بهشتى

در ادامه شرح نعمتهاى دو بهشتى كه در آيات سابق آمده است، در اين آيات نيز، به قسمتهاى ديگر از اين مواهب اشاره شده است.

نخست مى فرمايد: «در اين دو بهشت نيز زنانى هستند نيكو خلق و زيبا» (فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ).(1)

زنانى كه جمع ميان «حسن سيرت» و «حسن صورت» كرده اند; چرا كه «خَيْر» غالباً در مورد صفات نيك و جمال معنوى به كار مى رود و «حسن» غالباً در زيبائى و جمال ظاهر.

رواياتى كه در تفسير اين آيه وارد شده، صفات نيك بسيارى براى همسران بهشتى شمرده شده كه، مى تواند اشاره اى به صفات عالى زنان دنيا نيز باشد، و الگوئى براى همه زنان محسوب شود، از جمله، خوش زبان بودن، نظافت و پاكى، آزار نرسانيدن، نظرى به بيگانگان نداشتن و مانند آن.

خلاصه اين كه، تمام صفات كمال و جمالى كه در يك همسر مطلوب است، در آنها جمع است، و آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند، و به همين دليل، قرآن در يك تعبير كوتاه و پر معنى از آنها به عنوان «خَيْراتٌ حِسان» تعبير كرده است.(2)

* * *

و به دنبال ذكر اين نعمت باز مى افزايد: «كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

و در ادامه توصيف اين زنان بهشتى اضافه مى كند: «آنها حوريانى هستند كه در خيمه هاى بهشتى مستورند» (حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِى الْخِيامِ).

«حُور» جمع «حوراء» و «احور» به كسى مى گويند كه، سياهى چشمش كاملاً مشكى و سفيدى آن كاملاً شفاف باشد، و گاه به زنان سفيد چهره نيز اطلاق شده است.

تعبير به «مَقْصُورات» اشاره به اين است كه، آنها تنها تعلق به همسرانشان دارند و از ديگران مستور و پنهانند.

«خِيام» جمع «خيمه» است، ولى به طورى كه در روايات اسلامى آمده، خيمه هاى بهشتى، از نظر گستردگى، وسعت و زيبائى، شباهتى به خيمه هاى اين جهان ندارند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، «خيمه»، طبق آنچه علماى لغت و بعضى از مفسران گفته اند: تنها به معنى خيمه هاى پارچه اى كه در ميان ما معروف است نمى باشد، بلكه به خانه هاى چوبى و يا حتى هر خانه مدورى، كلمه «خيمه» اطلاق مى شود، و گاه گفته شده: «خيمه» عبارت است از: هر خانه اى كه از سنگ و مانند آن ساخته نشده است.(3)

* * *

و بار ديگر همان سؤال پر معنى را تكرار كرده مى گويد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

آيه بعد، توصيف ديگرى است درباره حوريان بهشتى، مى فرمايد: «هرگز پيش از اين جن و انس ديگرى با آنها تماس نگرفته، و دوشيزه اند» (لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ).(4)

البته، چنان كه از آيات ديگر قرآن استفاده مى شود، زنان و مردانى كه در اين دنيا همسر يكديگرند، هرگاه هر دو با ايمان و بهشتى باشند، در آنجا به هم ملحق مى شوند، و با هم در بهترين شرائط و حالات زندگى مى كنند.(5)

و حتى از روايات استفاده مى شود، مقام اين زنان برتر از حوريان بهشت; به خاطر عبادات و اعمال صالحى كه در اين جهان انجام داده اند است.(6)

* * *

پس از آن مى فرمايد: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟ (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

* * *

در آخرين توصيفى كه در اين آيات از نعمتهاى بهشتى كرده، مى گويد: «ساكنان اين دو بهشت، در حالى هستند كه تكيه بر تختهائى زده اند كه با بهترين و زيباترين پارچه هاى سبز رنگ پوشانده شده است» (مُتَّكِئِينَ عَلى رَفْرَف خُضْر وَ عَبْقَرِىّ حِسان).

«رَفْرَف» در اصل به معنى «برگهاى گسترده درختان» است، و سپس به پارچه هاى زيباى رنگارنگ كه، بى شباهت به منظره باغها نيست، اطلاق شده.(7)

«عَبْقَرِى» در اصل به معنى «هر موجود بى نظير يا كم نظير» است، و لذا به دانشمندانى كه وجود آنها در ميان مردم نادر است «عباقرة» مى گويند، بسيارى معتقدند: كلمه «عبقر» در آغاز اسمى بوده كه، عرب براى «شهر پريان» انتخاب كرده بود، و از آنجا كه اين شهر، موضوع ناشناخته و نادرى بوده، هر موضوع بى نظير را به آن نسبت داده، «عبقرى» مى گويند، بعضى نيز گفته اند: «عبقر» شهرى بود كه بهترين پارچه هاى ابريشمين را در آن مى بافتند.(8)

ولى فعلاً، ريشه اصلى متروك شده، و «عبقرى» به صورت يك كلمه مستقل به معنى «نادر الوجود» يا «عزيز الوجود» به كار مى رود، و با اين كه مفرد است، گاهى معنى جمعى نيز مى دهد (مانند آيه مورد بحث).

و «حسان» جمع «حسن» (بر وزن چمن) به معنى «خوب و زيبا» است.

به هر حال، اين تعبيرات همه، حاكى از اين است كه، بهشت همه چيزش ممتاز است، ميوه ها، غذاها، قصرها، فرشها و خلاصه هر چيزش در نوع خود بى نظير و بى مانند است، بلكه بايد گفت: اين تعبيرات نيز هرگز نمى تواند آن مفاهيم بزرگ و بى مانند را در خود جاى دهد، و تنها شبحى از آن را در ذهن ما ترسيم مى كند.

* * *

سپس براى آخرين بار (و سى و يكمين مرتبه) اين سؤال را از انس و جن و از تمام افراد مى كند: «كدامين نعمت از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد»؟! (فَبِأَىِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ).

نعمتهاى معنوى؟ يا نعمتهاى مادى؟ نعمتهاى اين جهان؟ يا نعمتهاى بهشتى؟ نعمتهائى كه سر تا پاى وجود شما را فرا گرفته و دائماً غرق در آنيد، و گاه بر اثر غرور و غفلت همه آنها را به دست فراموشى مى سپريد، و از بخشنده اين همه نعمتها و كسى كه در انتظار نعمتهايش در آينده هستيد، غافل مى شويد؟ كدام يك را منكر هستيد؟

* * *

و در آخرين آيه اين سوره مى فرمايد: «پر بركت و زوال ناپذير است نام پروردگارت كه صاحب جلال و اكرام است» (تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِى الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ).

«تَبارَك» از ريشه «برك» (بر وزن درك) به معنى «سينه شتر» است، و از آنجا كه شتران هنگامى كه در جائى مى خوابند و ثابت مى مانند، سينه خود را به زمين مى چسبانند، اين واژه به معنى ثابت ماندن، پايدار و با دوام بودن به كار رفته است، و نيز از آنجا كه سرمايه بادوام و زوال ناپذير، فوائد زياد دارد، به موجود پرفايده، «مبارك» گفته مى شود، و شايسته ترين كسى كه اين عنوان براى او سزاوار است ذات پاك خداوند است كه، سرچشمه همه خيرات و بركات مى باشد.

اين تعبير، به خاطر آن است كه، در اين سوره انواع نعمتهاى الهى، در زمين و آسمان، در خلقت بشر، و در دنيا و آخرت آمده است، و از آنجا كه اينها همه از وجود پر بركت پروردگار، افاضه مى شود، مناسب ترين تعبير همان است كه در اين آيه آمده است.

زيرا منظور از «اسم» در اينجا اوصاف پروردگار است، مخصوصاً صفت «رحمانيت» كه منشأ همه اين بركات است، و به تعبير ديگر، افعال خداوند از صفات او سرچشمه مى گيرد، اگر عالم هستى را با نظام آفريد و در همه چيز ميزان قرار داد، «حكمت» او ايجاب مى كرد، و اگر قانون عدالت را در همه چيز حكمفرما فرمود، «علم و عدل» او ايجاب مى كند، و اگر مجرمان را در انواع مجازاتهائى كه در اين سوره اشاره شد گرفتار مى سازد، «منتقم» بودنش اقتضا مى نمايد، و اگر مؤمنان صالح را مشمول انواع مواهب معنوى و مادى در اين جهان و جهان ديگر قرار مى دهد، «فضل و رحمت» واسعه او ايجاب مى كند، بنابراين «اسم» او اشاره به «صفات» او است، و «صفات» او هم «عين ذات پاك» او است.

تعبير به «ذى الجلال و الاكرام» اشاره اى است به تمام صفات جمال و جلال او، (ذى الجلال اشاره به صفات سلبيه، و ذى الاكرام اشاره به صفات ثبوتيه است).

جالب اين كه، اين سوره با نام خداوند، «رحمان» آغاز شد، و با نام پروردگار، «ذو الجلال و الاكرام» پايان مى گيرد، و هر دو هماهنگ با مجموعه محتواى سوره است.

* * *

نكته ها:

1 ـ در آيه 27 اين سوره، بعد از ذكر نعمتهاى مختلف معنوى و مادى دنيا مى فرمايد: «وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» و در پايان سوره بعد از ذكر انواع نعمتهاى بهشتى مى فرمايد: «تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِى الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» اين دو تعبير بيانگر اين واقعيت است كه، همه خطوط به ذات پاك او منتهى مى شود، و هر چه هست از ناحيه او است، دنيا از ناحيه او است، و عقبى نيز از ناحيه او است، و جلال و اكرام او همه چيز را فرا گرفته.

* * *

2 ـ در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: شخصى در محضرش دعا مى كرد و مى گفت: يا ذَا الْجَلالِ وَ الإِكْرامِ: «اى خداوندى كه صاحب جلال و اكرامى» پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: قَدِ اسْتُجِيبَ لَكَ فَسَلْ: «اكنون كه خدا را به اين نام خواندى دعايت مستجاب شد هر چه مى خواهى بخواه»!.(9)

و در حديث ديگرى آمده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) مردى را مشاهده كرد كه ايستاده و مشغول نماز بود، بعد از ركوع و سجود و تشهد دعا كرد و در دعايش چنين گفت: «اللّهُمَّ إِنِّي أَسْئَلُكَ بَأَنَ لَكَ الْحَمْدَ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ وَحْدَكَ لاشَرِيْكَ لَكَ الْمَنّانُ بَدِيْعُ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ، يا ذَا الْجَلالِ وَ الإِكْرامِ، يا حَىُّ يا قَيُّومُ ، إِنِّي أَسْئَلُكَ...» پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لَقَدْ دَعَا اللّهَ بِاسْمِهِ الْعَظِيْمِ الَّذِي إِذا دُعِىَ بِهِ أَجابَ، وَ إِذا سُئِلَ بِهِ أَعْطى: «اين مرد خدا را به نام عظيمى خواند كه هر گاه به آن دعا شود اجابت مى كند، و اگر به وسيله آن سؤال كنند، عطا مى فرمايد».(10)

* * *

3 ـ در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير آيه «تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِى الْجَلالِ وَ الإِكْرامِ» فرمود: نَحْنُ جَلالُ اللّهِ وَ كَرامَتُهُ الَّتِي أَكْرَمَ اللّهُ الْعِبادَ بِطاعَتِنا: «ما جلال خداوند و كرامت او هستيم كه، بندگان را به اطاعت ما گرامى داشته است».(11)

روشن است اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) جز به سوى خدا دعوت نمى كنند، و جز به اطاعت او نمى خوانند، و هاديان راه و كشتيهاى نجات در اين درياى متلاطم زندگى دنيا هستند، و بنابراين، يكى از مصداقهاى جلال و اكرام الهى محسوب مى شوند; چه اين كه، خداوند به وسيله اوليائش، مردم را مشمول نعمت هدايت مى سازد.

* * *

4 ـ بعضى نقل كرده اند: نخستين بخش از قرآن مجيد كه در «مكّه» بر قريش آشكار خوانده شد، آيات آغاز همين سوره «الرحمن» بود، «عبداللّه بن مسعود» مى گويد: ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جمع شدند و گفتند: تاكنون «قريش» از قرآن هيچ نشنيده اند، در ميان ما كيست كه قرآن را آشكارا بر آنها بخواند؟ من گفتم: آن كس منم! گفتند: ما مى ترسيم تو را آزار دهند، بهتر اين است: كسى اين كار را بر عهده گيرد كه قبيله نيرومندى داشته باشد، تا از او دفاع كنند.

گفتم: مرا به حال خود بگذاريد، خداوند مدافع من است.

روز ديگر «ابن مسعود» در وسط روز، در كنار «مقام ابراهيم» قرار گرفت و در حالى كه «قريش» در مجلس خود نشسته بودند، برخاست و با صداى بلند شروع كرد: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ...» و همچنان ادامه داد، قريش خاموش شدند و گوش فرا دادند سپس گفتند: «اين مرد بى سر و پا چه مى گويد»؟! بعضى گفتند: او قسمتى از سخنانى را كه محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده است تلاوت مى كند، برخاستند و محكم بر صورت او كوبيدند، ولى او همچنان به تلاوت سوره تا آنجا كه خدا مى خواست ادامه داد.

سپس به سوى اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) برگشت در حالى كه آثار زخم بر صورتش نمايان بود، گفتند: ما از همين بر تو مى ترسيديم!

«ابن مسعود» گفت: هرگز اين دشمنان خدا در نظر من اين اندازه كوچك نبودند، اگر مى خواهيد فردا هم ادامه مى دهم، ابداً ترس ندارم، گفتند: نه، همين مقدار كافى است، آنچه را كه آنها نمى خواستند بر آنها خواندى.(12)

به همين دليل «ابن مسعود» را نخستين كسى مى شمرند كه، قرآن را در «مكّه» آشكارا براى مشركان خواند.(13)

* * *

خداوندا! تو ذو الجلال و الاكرامى، به جلال و اكرامت سوگند كه ما را از نعمتها و مواهب بهشتى محروم مگردان!

پروردگارا! دايره رحمتت بسيار گسترده است، هر چند ما عملى كه شايسته آن باشد انجام نداده ايم، آنچه لايق مقام رحمانيت تو است با ما رفتار كن!

بار الها! ما هيچ يك از نعمتهاى تو را تكذيب نمى كنيم، و خود را همواره غرق احسان تو مى دانيم، آنها را بر ما مستدام دار!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره الرحمن

8 / جمادى الاول / 1406

29 / 10 / 1364

 

 


1 ـ ضمير «فِيهِنَّ» كه جمع مؤنث است ممكن است به مجموع چهار بهشت بازگردد كه در آيات گذشته آمده بود، و نيز ممكن است به دو بهشتى كه اخيراً به آن اشاره شد بازگردد به اعتبار باغهاى متعدد و قصرهاى گوناگونى كه دارد، و اين تفسير مناسبتر است; چرا كه حساب آنها را از هم جدا كرده است.

2 ـ «خيرات» بعضى گفته اند جمع «خيّره» (بر وزن سيّده) است كه به خاطر تخفيف آن را «خيرات» گفته اند، و بعضى آن را جمع «خَيْره» (بر وزن حيره) دانسته اند، و در هر حال معنى وصفى دارد نه معنى «افعل التفضيل»; چرا كه «افعل التفضيل»، جمع بسته نمى شود.

3 ـ «لسان العرب»، «مجمع البحرين»، و «المنجد».

4 ـ درباره معنى «طمث»، ذيل آيه 56 همين سوره توضيح كافى داده ايم.

5 ـ (رعد، 23 ـ مؤمن، 8).

6 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 151.

7 ـ بعضى از مفسران در اينجا فرش معروف «نگارستان انوشيروان» را به صورت مثالى ذكر كرده اند، همان فرش فوق العاده گرانقيمتى كه منظره يك باغ را منعكس مى كرد.

8 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

9 و 10 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 153.

11 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 272.

12 ـ «سيره ابن هشام»، جلد 1، صفحه 336.

13 ـ «اسد الغابة»، جلد 3، صفحه 257.

سوره واقعه

اين سوره، در «مكّه» نازل شده و داراى 96 آيه است

محتواى سوره واقعه

در «تاريخ القرآن» از «ابن نديم» نقل شده: سوره «واقعه» چهل و چهارمين سوره اى است كه بر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شد،(1) قبل از آن سوره «طه»، و بعد از آن «شعراء» بوده است.

اين سوره، همان گونه كه از لحن آن پيدا است، و مفسران نيز تصريح كرده اند، در «مكّه» نازل شده است، هر چند بعضى گفته اند آيات 81 و 82 در «مدينه» نازل گرديده، ولى، دليلى براى اين گفته در دست نيست، و نشانه اى در آيات مزبور بر اين ادعا وجود ندارد.

سوره «واقعه» چنان كه از نامش پيدا است، از قيامت و ويژگيهاى آن سخن مى گويد، و اين معنى در تمام آيات 96 گانه سوره، مسأله اصلى است، اما از يك نظر مى توان محتواى سوره را در هشت بخش خلاصه كرد:

1 ـ آغاز ظهور قيامت و حوادث سخت و وحشتناك مقارن آن.

2 ـ گروه بندى انسانها در آن روز، و تقسيمشان به «اصحاب اليمين» و «اصحاب الشمال» و «مقرّبين».

3 ـ بحث مشروحى از «مقامات مقربين» و انواع پاداشهاى آنها در بهشت.

4 ـ بحث مشروحى درباره گروه دوم، يعنى «اصحاب اليمين» و انواع مواهب الهى بر آنها.

5 ـ بحث قابل ملاحظه اى درباره «اصحاب الشمال» و مجازاتهاى دردناك آنها در دوزخ.

 

6 ـ ذكر دلائل مختلفى پيرامون مسأله معاد از طريق بيان قدرت خداوند، و خلقت انسان از نطفه ناچيز، و تجلّى حيات در گياهان، و نزول باران، و فروغ آتش، كه در ضمن نشانه هائى از توحيد نيز محسوب مى شود.

7 ـ ترسيمى از حالت احتضار و انتقال از اين جهان به جهان ديگر كه، آن خود نيز از مقدمات رستاخيز است.

8 ـ نظر اجمالى ديگرى روى پاداش و كيفر مؤمنان و كافران، و سرانجام سوره را با نام پروردگار عظيم پايان مى دهد.

* * *


1 ـ «تاريخ القرآن» «ابو عبداللّه زنجانى»، صفحه 59.

فضيلت تلاوت اين سوره

در فضيلت تلاوت اين سوره، روايات زيادى در منابع اسلامى ذكر شده است، از جمله در حديثى از رسول خدا(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْواقِعَةِ كُتِبَ لَيْسَ مِنَ الْغافِلِيْنَ: «كسى كه سوره واقعه را بخواند، نوشته مى شود كه اين فرد از غافلان نيست».(1)

چرا كه آيات سوره، آنقدر تكان دهنده و بيداركننده است كه، جائى براى غفلت انسان باقى نمى گذارد.

به همين دليل در حديث ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: وقتى از آن حضرت سؤال كردند: چرا با اين سرعت آثار پيرى در چهره مبارك شما ظاهر شده است؟ در پاسخ فرمود: شَيَّبَتْنِي هُودُ، وَ الْواقِعَةُ، وَ الْمُرْسَلاتُ، وَ عَمَّ يَتَسائَلُونَ: «سوره هاى هود، و واقعه، و مرسلات و عمّ مرا پير كرد»!(2)(;چرا كه در اين سوره ها اخبار تكان دهنده اى از قيامت و رستاخيز و حوادث هولناك و مجازات مجرمان آمده، همچنين داستانهاى تكان دهنده اى از سرگذشت اقوام پيشين و بلاهائى كه بر آنها نازل شد و نيز دستور به استقامت و پايدارى).

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ فِي كُلِّ لَيلَةِ جُمْعَة الْواقِعَةَ أَحَبَّهُ اللّهُ، وَ أَحَبَّهُ إِلَى النّاسِ أَجْمَعِيْنَ، وَ لَمْ يَرَ فِى الدُّنْيا بُؤْساً أَبَداً، وَ لافَقْراً وَ لافاقَةً وَ لاآفَةً مِنْ آفاتِ الدُّنْيا، وَ كانَ مِنْ رُفَقاءِ أَمِيْرِ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام): هر كس سوره واقعه را در هر شب جمعه بخواند، خداوند او را دوست دارد، و نزد همه مردم محبوبش مى كند، هرگز در دنيا ناراحتى نمى بيند، فقر و فاقه و آفتى از آفات دنيا دامنگيرش نمى شود، و از دوستان امير مؤمنان على(عليه السلام) خواهد بود».(3)

در حديث ديگرى آمده است: «عثمان بن عفان» به عنوان عيادت وارد بر «عبد الله بن مسعود» شد، ـ در همان بيمارى كه با آن از دنيا رفت ـ

پرسيد: از چه ناراحتى؟

گفت: از «گناهانم».

گفت: چه ميل دارى؟

گفت: رحمت پروردگارم!

گفت: اگر موافق باشى طبيب براى تو بياوريم؟

گفت: طبيب بيمارم كرده.

گفت: اگر مايل باشى، دستور دهم عطاى تو را از بيت المال بياورند.

گفت: آن روز كه نيازمند بودم به من ندادى و امروز كه بى نيازم به من مى دهى؟!

گفت: مانعى ندارد براى دخترانت باشد.

گفت: آنها هم نيازى ندارند; چرا كه من سفارش كردم سوره «واقعه» را بخوانند، من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم مى فرمود: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْواقِعَةِ كُلَّ لَيْلة لَمْ تُصِبْهُ فاقَةٌ أَبَداً: «هر كس سوره واقعه را هر شب بخواند، هرگز فقير نخواهد شد».(4)

و به همين دليل، در روايت ديگرى سوره «واقعه» سوره «غنى» ناميده شده است.

روشن است، تنها نمى توان با لقلقه زبان، اين همه بركات را در اختيار گرفت، بلكه بايد به دنبال تلاوت، فكر و انديشه، و به دنبال آن، حركت و عمل باشد.

* * *

 

1إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ

2لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ

3خافِضَةٌ رافِعَةٌ

4إِذا رُجَّتِ الأَرْضُ رَجّاً

5وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً

6فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثّاً

7وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً

8فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ

9وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ

10وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ

11أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ

12فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ

13ثُلَّةٌ مِنَ الأَوَّلِينَ

14وَ قَلِيلٌ مِنَ الآخِرِينَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ هنگامى كه واقعه عظيم (قيامت) واقع شود.

2 ـ هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند!

3 ـ (اين واقعه) گروهى را پائين مى آورد و گروهى را بالا مى برد!

4 ـ در آن هنگام كه زمين به شدت به لرزه در مى آيد.

5 ـ و كوهها در هم كوبيده مى شود.

6 ـ و به صورت غبار پراكنده در مى آيد.

7 ـ و شما سه گروه خواهيد بود!

8 ـ (نخست) سعادتمندان و خجستگان (هستند); چه سعادتمندان و خجستگانى!

9 ـ گروه ديگر شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شومانى!

10 ـ و (سومين گروه) پيشگامان پيشگامند!

11 ـ آنها مقرّبانند!

12 ـ در باغهاى پر نعمت بهشت (جاى دارند)!

13 ـ گروه زيادى (از آنها) از امتهاى نخستين اند.

14 ـ و اندكى از امت آخرين!


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 212 و تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 273.

2 ـ «خصال صدوق»، جلد 1، صفحه 199، حديث 10 (باب الاربعه).

3 ـ «ثواب الاعمال»، صفحه 117 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 203.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 212.

تفسير:

واقعه عظيم!

مسائل مربوط به قيامت، در قرآن مجيد معمولاً با ذكر حوادث عظيم و انقلابى و كوبنده در آغاز آن توأم است، و اين در بسيارى از سوره هاى قرآن كه بحث از قيامت مى كند، كاملاً به چشم مى خورد، در اين سوره كه بر محور معاد دور مى زند نيز، همين معنى كاملاً در نخستين آياتش، مشهود است.

در آغاز مى فرمايد: «هنگامى كه واقعه عظيم قيامت بر پا شود» (إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ).(1)

* * *

«هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند» (لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ).

چرا كه حوادث پيش از آن به قدرى عظيم و شديد است كه، آثار آن در تمام ذرات جهان آشكار مى شود.

«واقِعَة» به صورت سربسته، اشاره به مسأله رستاخيز است، و از آنجا كه وقوعش حتمى است، از آن تعبير به «واقعه» شده، و حتى بعضى آن را يكى از نامهاى قيامت شمرده اند.

واژه «كاذِبَة» را در اينجا بعضى به معنى مصدرى گرفته اند، اشاره به اين كه: وقوع قيامت آنچنان ظاهر و آشكار خواهد بود كه هيچ گونه جاى تكذيب و گفتگو ندارد، بعضى نيز آن را به معنى ظاهريش كه اسم فاعل است تفسيركرده اند، و گفته اند: در برابر وقوع رستاخيز، تكذيب كننده اى وجود نخواهد داشت.(2)

* * *

به هر حال، رستاخيز نه تنها با دگرگونى كائنات توأم است، بلكه انسانها هم دگرگون مى شوند، همان گونه كه در آيه بعد مى فرمايد: «گروهى را پائين مى آورد و گروهى را بالا مى برد»! (خافِضَةٌ رافِعَةٌ).(3)

مستكبران گردنكش، و ظالمان صدرنشين، سقوط مى كنند، و مستضعفان مؤمن و صالح، بر اوج قله افتخار قرار مى گيرند، عزيزان بى دليل، ذليل مى شوند، و محرومان بى جهت، عزيز مى گردند، گروهى در قعر جهنم، سقوط مى كنند، و گروه ديگرى در اعلا عليّين بهشت، جاى مى گيرند، و اين است خاصيت يك انقلاب بزرگ و گسترده الهى!

و لذا در روايتى از امام على بن الحسين(عليهما السلام) مى خوانيم: كه در تفسير اين آيه فرمود: «خافِضَةٌ»: خَفَضَتْ وَ اللّهِ بِأَعْداءِ اللّهِ فِى النّارِ، «رافِعَةٌ»: رَفَعَتْ وَ اللّهِ أَوْلِياءَ اللّهِ إِلَى الْجَنَّةِ: «رستاخيز «خافضه» است; چرا كه به خدا سوگند دشمنان خدا را در آتش ساقط مى كند، و «رافعه» است; چرا كه به خدا سوگند اولياء الله را به بهشت بالا مى برد»!.(4)

* * *

آنگاه، به توصيف بيشترى در اين زمينه پرداخته مى گويد: «اين در هنگامى است كه زمين به شدت به لرزه درآيد» (إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً).

* * *

اين زلزله به قدرى عظيم و شديد است كه، «كوهها در هم كوبيده و خرد مى شود» (وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً).

* * *

«و به صورت غبار پراكنده اى در مى آيد» (فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثّاً).

«رُجَّت» از ماده «رج» (بر وزن حج) به معنى «حركت دادن شديد» است و «رَجْرَجَة» به «اضطراب» گفته مى شود.

«بُسَّت» از ماده «بس» (بر وزن حج) در اصل به معنى «نرم كردن آرد به وسيله آب» است.

«هَباء» به معنى «غبار» است و «مُنْبَث» به معنى «پراكنده»، بعضى گفته اند: «هَباء» آن غبارهاى بسيار كوچكى است كه در فضا معلق است و در حال عادى ديده نمى شود، مگر زمانى كه نور آفتاب از روزنه اى به درون محل تاريكى بتابد.

اكنون، بايد انديشيد: آن زلزله و انفجار تا چه حد سنگين است كه، مى تواند كوههاى عظيم را كه در صلابت و استحكام ضرب المثل اند، آنچنان متلاشى كند كه، تبديل به غبار پراكنده كند، و فريادى كه از اين انفجار عظيم برمى خيزد از آن هم وحشتناكتر است.

به هر حال، در آيات قرآن درباره وضع كوهها در آستانه قيامت تعبيرات گوناگونى ديده مى شود كه، در حقيقت مراحل مختلف انفجار عظيم كوهها را نشان مى دهد.

گاه، مى گويد: «كوهها به حركت در مى آيند» (وَ تَسِيْرُ الْجِبالُ سَيْراً).(5)

و گاه، مى گويد: «كوهها از جا كنده مى شوند» (وَ إِذَا الْجِبالُ نُسِفَتْ).(6)

و گاه، مى فرمايد: «برداشته مى شوند و در هم كوبيده مى شوند» (فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً).(7)

و زمانى مى گويد: «به تلى از شن متراكم تبديل خواهند شد» (وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيْلاً).(8)

و گاه، مى فرمايد: «به صورت غبار پراكنده اى در مى آيند»! (آيه مورد بحث).

و سرانجام مى گويد: «همچون پشم زده شده اى در فضا پخش مى شوند» (كه تنها رنگى از آن ديده مى شود) (وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ).(9) البته، هيچ كس جز خدا دقيقاً نمى داند مسير اين حوادث چگونه است؟ و شايد با الفاظ و در قالب سخنان ما قابل توصيف نباشد، ولى اين اشارات پرمعنى، همگى حاكى از عظمت اين انفجار بزرگ است.

* * *

بعد از بيان وقوع اين واقعه عظيم، و رستاخيز بزرگ، به چگونگى حال مردم در آن روز پرداخته، و قبل از هر چيز آنها را به سه گروه تقسيم كرده، مى گويد: «و شما در آن روز سه دسته خواهيد بود» (وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً).

مى دانيم «زوج» هميشه به جنس مذكر و مؤنث گفته نمى شود، بلكه به امورى كه قرين هم هستند نيز زوج اطلاق مى شود، و از آنجا كه اصنافى از مردم در قيامت و حشر و نشر، قرين يكديگرند، به آنها ازواج اطلاق شده است.

* * *

در مورد دسته اول مى فرمايد: «نخست اصحاب ميمنه هستند، چه اصحاب ميمنه اى»؟! (فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ).(10)

منظور از «أَصْحابُ الْمَيْمَنَة» كسانى هستند كه نامه اعمالشان را به دست راستشان مى دهند، و اين امر در قيامت رمزى و نشانه اى براى مؤمنان نيكوكار و اهل نجات است، چنان كه بارها در آيات قرآن به آن اشاره شده.

يا اين كه «مَيْمَنَة» از ماده «يمن» به معنى «سعادت و خوشبختى» گرفته شده، و به اين ترتيب گروه اول، گروه سعادتمندان و خوشبختانند.

و با توجه به اين كه، در آيه بعد، گروه دوم را به عنوان «أَصْحابُ الْمَشْئَمَة» (از ماده «شوم» معرفى مى كند، مناسب همين تفسير اخير است).(11)

تعبير به «ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَة» (چه گروه خوشبختى؟)، براى بيان اين حقيقت است كه، حد و نهايتى براى خوشبختى و سعادت آنها متصور نيست، و اين بالاترين توصيفى است كه در اين گونه موارد امكان دارد، مثل اين است كه مى گوئيم: «فلان كس انسان است، چه انسانى»؟!

* * *

پس از آن به ذكر گروه دوم، پرداخته، مى افزايد: «گروه ديگرى اصحاب شوم هستند چه اصحاب شومى»؟! (وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ).

گروهى بدبخت، تيره روز، بيچاره و بينوا، كه نامه هاى اعمالشان را به دست چپشان مى دهند، كه خود نشانه و رمزى است براى تيره بختى و جرم و جنايت آنها.

تعبير به «ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَة» نيز در اينجا نهايت بدبختى و شقاوت آنها را منعكس مى سازد.

* * *

سرانجام گروه سوم را چنين توصيف مى كند: «و پيشگامانِ پيشگام» (وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ).(12)

* * *

«آنها مقربانند»! (أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ). «سابِقُون» كسانى هستند كه نه تنها در ايمان پيشگامند، كه در اعمال خير و صفات و اخلاق انسانى نيز پيشقدم اند، آنها «اسوه» و «قدوه» مردمند، امام و پيشواى خلقند، و به همين دليل مقربان درگاه خداوندِ بزرگند.

بنابراين، اگر بعضى از مفسران پيشگام بودن آنها را تنها به سبقت در «طاعة الله» (اطاعت خدا) يا نمازهاى پنجگانه، يا جهاد، يا هجرت، يا توبه، و امثال آن تفسير كرده اند، هر كدام گوشه اى از اين مفهوم وسيع را مورد توجه قرار داده اند، و گرنه اين كلمه، اينها، و غير اينها از خيرات و بركات را، شامل مى شود، و نيز اگر در روايات اسلامى گاه «سابقون» به چهار نفر «هابيل»، «مؤمن آل فرعون» و «حبيب نجار» كه هر كدام در امّت خود پيشگام بودند، و همچنين «امير مؤمنان على بن ابى طالب»(عليه السلام) كه نخستين مسلمان از مردان بود تفسير شده، در حقيقت بيان مصداقهاى روشن آن است، و به معنى محدود ساختن مفهوم آيه نيست.(13)

در حديث ديگرى آمده است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: أَ تَدْرُونَ مَنِ السّابِقُونَ إِلى ظِلِّ اللّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ؟: «آيا مى دانيد چه كسانى پيشگامان به سوى سايه لطف پروردگار در قيامتند»؟!

اصحاب عرض كردند: خدا و رسولش آگاهتر است، فرمود: الَّذِينَ إِذْ أُعْطُوا الْحَقَّ قَبِلُوهُ، وَ إِذا سَأَلُوهُ بَذَلُوهُ، وَ حَكَمُوا لِلنّاسِ كَحُكْمِهِمْ لِأَنْفُسِهِمْ: «آنها كسانى هستند كه وقتى حق به آنها داده شود، پذيرا مى گردند، و هنگامى كه از حق سؤال شوند، آن را در اختيار مى گذارند، و درباره مردم، آنگونه حكم مى كنند كه درباره خودشان»!.(14)

در بعضى از روايات نيز به پيامبران مرسل و غير مرسل تفسير شده است.(15) در حديثى نيز مى خوانيم: «ابن عباس» مى گويد: از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره اين آيه سؤال كردم، فرمود: جبرئيل به من چنين گفته است: ذلِكَ عَلِىٌّ(عليه السلام) وَ شِيْعَتُهُ هُمُ السّابِقُونَ إِلَى الْجَنَّةِ، المُقَرَّبُونَ مِنَ اللّهِ بِكَرامَتِهِ لَهُمْ: «آنها على(عليه السلام) و پيروان او هستند كه، پيشگامان به سوى بهشت و مقربان درگاه خدايند، به خاطر احترامى كه خدا براى آنها قائل شده است».(16)

ولى، اينها نيز در حقيقت بيان مصداقهاى روشنى از مفهوم گسترده فوق است، مفهومى كه همه پيشگامان را در هر امت و ملتى شامل مى شود.

* * *

سپس در يك جمله كوتاه، مقام والاى مقربان را روشن ساخته، مى گويد: «مقربان در باغهاى پر نعمت بهشتند» (فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ).(17)

تعبير به «جَنّاتِ النَّعِيمِ» انواع نعمتهاى مادى و معنوى بهشت را شامل مى شود.

ضمناً، اين تعبير مى تواند اشاره به اين باشد كه، باغهاى بهشت تنها كانون نعمت است، بر خلاف باغهاى دنيا كه گاه وسيله زندگى و زحمت است، همان گونه كه حال مقربان در آخرت با حالشان در دنيا متفاوت است; زيرا مقام والايشان در اين دنيا، توأم با مسئوليتهائى است، در حالى كه در سراى ديگر تنها مايه نعمت است.

بديهى است منظور از «قرب» در اينجا «قرب مقامى» است نه «قرب مكانى»; چرا كه خداوند مكان ندارد و از ما به ما نزديكتر است.

* * *

آيه بعد، به چگونگى تقسيم نفرات آنها در امم گذشته و اين امت، اشاره كرده، مى گويد: «گروه كثيرى از امتهاى نخستين اند» (ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ).

* * *

«و گروه اندكى از امت آخرين» (وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ).

«ثُلّة» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معنى «قطعه مجتمع از پشم» است، سپس به معنى جماعت و گروه به كار رفته است.

بعضى نيز آن را از «ثَلَّ عَرْشُهُ» (تختش فرو ريخت و حكومتش قطع شد) گرفته و آن را به معنى «قَطَعَهُ» مى دانند، و در اينجا به قرينه مقابله با «وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ» به معنى قطعه عظيم است.

طبق اين دو آيه، گروه زيادى از مقربان از امتهاى پيشينند، و تنها كمى از آنها از امت محمّد(صلى الله عليه وآله) مى باشند.

ممكن است در اينجا اين سؤال پيش بيايد كه، چگونه اين مسأله با اهميت فوق العاده امت اسلامى سازگار است؟ با اين كه خدا آنها را بهترين امت خطاب كرده و فرموده: «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة...».(18)

پاسخ اين سؤال با توجه به دو نكته روشن مى شود: نخست اين كه، منظور از مقربان همان سابقون و پيشگامان در ايمانند، مسلم است كه در امت اسلامى پيشگامان در پذيرش اسلام در صدر اول، گروه اندكى بودند كه نخستين آنها از مردان «على»(عليه السلام) و از زنان «خديجه» بود، در حالى كه كثرت پيامبران پيشين و تعداد امتهاى آنها و وجود پيشگامان در هر امت، سبب مى شود كه آنها از نظر تعداد فزونى يابند.

ديگر اين كه، كثرت عددى دليل بر كثرت كيفى نيست، و به تعبير ديگر ممكن است تعداد سابقون اين امت كمتر باشند، ولى از نظر مقام بسيار برتر، همان گونه كه در ميان خود پيامبران نيز تفاوت است: تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض: «ما بعضى از رسولان را بر بعض ديگرى برترى داديم».(19)

ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مى رسد كه، ممكن است بعضى از مؤمنان در زمره پيشگامان در ايمان نباشند، اما داراى صفات و ويژگيهاى ديگرى باشند كه، آنها را همرديف سابقون قرار مى دهد، و از نظر پاداش و اجر همرديف آنها هستند، لذا در بعضى از روايات از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل شده: نَحْنُ السّابِقُونَ السّابِقُونَ وَ نَحْنُ الآخِرُونَ: «ما پيشگامان پيشگام، و ما آخرون هستيم».(20)

و در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه، به جمعى از پيروان خود خطاب كرد فرمود: أَنْتُمُ السّابِقُونَ الاَوَّلُونَ، وَ السّابِقوُنَ الآخِرُونَ، وَ السّابِقُونَ فِى الدُّنْيا إِلى وِلايَتِنا، وَ فِى الآخِرَةِ إِلَى الْجَنَّةِ: «شما سابقون نخستين و سابقون آخرين هستيد، در دنيا پيشگام در ولايت ما بوديد و در آخرت پيشگام در بهشتيد».(21)

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه، بعضى تعبير به «اولين» و «آخرين» را به «اولين امت اسلام» و «آخرين امت اسلام» تفسير كرده اند، طبق اين تفسير همه مقربان از امت اسلامند.

اما اين تفسير، نه با ظاهر آيات سازگار است، و نه با رواياتى كه در ذيل اين آيات وارد شده كه، افرادى از امم پيشين را بالخصوص به عنوان «سابقون اولين» معرفى كرده است.

* * *

15عَلى سُرُر مَوْضُونَة

16مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ

17يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ

18بِأَكْواب وَ أَبارِيقَ وَ كَأْس مِنْ مَعِين

19لايُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لايُنْزِفُونَ

20وَ فاكِهَة مِمّا يَتَخَيَّرُونَ

21وَ لَحْمِ طَيْر مِمّا يَشْتَهُونَ

22وَ حُورٌ عِينٌ

23كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ

24جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ

25لايَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لاتَأْثِيماً

26إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً

 

ترجمه:

15 ـ آنها =]مقرّبان[ بر تختهائى كه صف كشيده و به هم پيوسته است قرار دارند.

16 ـ در حالى كه بر آن تكيه زده و روبروى يكديگرند!

17 ـ نوجوانانى جاودان پيوسته گرداگرد آنان مى گردند.

18 ـ با قدحها و كوزه ها و جامهائى از نهرهاى جارى بهشتى!

19 ـ اما شرابى كه از آن درد سر نمى گيرند و نه مست مى شوند!

 

20 ـ و ميوه هائى از هر نوع كه انتخاب كنند!

21 ـ و گوشت پرنده از هر نوع كه مايل باشند.

22 ـ و همسرانى از حور العين دارند.

23 ـ همچون مرواريد در صدف پنهان!

24 ـ اينها پاداشى است در برابر اعمالى كه انجام مى دادند!

25 ـ در آن (باغهاى بهشتى) نه لغو و بيهوده اى مى شنوند نه سخنان گناه آلود.

26 ـ تنها چيزى كه مى شنوند «سلام» است «سلام».


1 ـ «إِذا» منصوب به «ظرفيت» است، و ناصب آن «ليس» است كه در آيه دوم آمده، مثل اين كه مى گوئيم: «يَوْمَ الْجُمْعَةِ لَيْسَ لِي شُغْلٌ»، اين احتمال نيز داده شده كه، ناصب آن «أُذْكُر» مقدر بوده باشد، و يا جمله «كان كذا و كذا» («كشاف»، ذيل آيه مورد بحث) ولى احتمال اول از همه مناسبتر است.

2 ـ مؤنث بودن «كاذِبة» به خاطر آن است كه در تقدير «نفس كاذبة» يا «قضية كاذبة» است (ضمناً «لام» در «لوقعتها» را بعضى براى «تقوية» دانسته اند، ولى ظاهر اين است كه «لام» براى «تعديه» است).

3 ـ «خافِضَةٌ رافِعَةٌ» خبر مبتداى محذوفى است و در اصل «هِىَ خافِضَةٌ رافِعَةٌ» بوده است.

4 ـ «خصال»، جلد 1، صفحه 64 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 204.

5 ـ طور، آيه 10.

6 ـ مرسلات، آيه 10.

7 ـ حاقه، آيه 14.

8 ـ مزمل، آيه 14.

9 ـ قارعه، آيه 5.

10 ـ در تركيب اين جمله احتمالات متعددى داده اند كه از همه مناسبتر اين است كه گفته شود: «أَصْحابُ الْمَيْمَنَة» مبتدا است و «ما» استفهاميه مبتداى دوم، و «أَصْحابُ الْمَيْمَنَة» خبر آن است، و مجموعاً خبر مبتداى اول مى باشد و «فاء» در آغاز جمله به عنوان تفريع و تفسير است.

11 ـ هر چند در آيات بعد به جاى «أَصْحابُ الْمَشْئَمَة»، «أَصْحابُ الشِّمال» آمده است.

12 ـ در تركيب اين آيه و آيه بعد، احتمالات فراوانى داده شده: نخست اين كه: «السابقون» اول مبتدا است، و دومى توصيف يا تأكيد آن است، و «اولئك المقربون» مبتدا و خبر مى باشد كه مجموعاً خبر است براى «السابقون»، بعضى نيز احتمال داده اند كه: «السابقون السابقون» مبتدا و خبر است، و شبيه شعر معروف «ابوالنجم» است كه مى گويد: «أَنَا أَبُوالنَّجْمِ، وَ شِعْرِي شِعْرِي»، كه در واقع يك نوع توصيف عالى است، اين احتمال نيز داده شده كه «السابقون» اول به معنى «سابقون در ايمان» و «السابقون» دوم به معنى «سابقون به سوى بهشت» بوده باشد كه باز هم مبتدا و خبر خواهد بود.

13 ـ اين معنى در حديثى از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است (مجمع البيان، جلد 9، صفحه 215).

14 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 134.

15 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 206.

16 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 209.

17 ـ «فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ» (جار و مجرور) ممكن است متعلق به «مقرّبون» باشد، و يا متعلق به محذوفى كه «حال» است براى ضمير در «مقرّبون» و در تقدير چنين است: «كائنين فى جنّات النعيم» و يا خبر بعد از خبر.

18 ـ آل عمران، آيه 110.

19 ـ بقره، آيه 253.

20 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

21 ـ تفسير «صافى»، ذيل آيات مورد بحث.

تفسير:

نعمتهاى بهشتى كه در انتظار مقربان است

اين آيات، انواع نعمتهاى بهشتى را كه نصيب گروه سوم يعنى مقربان مى شود، بازگو مى كند، نعمتهائى كه هر يك از ديگرى دل انگيزتر و روح پرورتر است، نعمتهائى كه مى توان آنها را در هفت بخش خلاصه كرد:

نخست مى فرمايد: «آنها بر تختهائى كه صف كشيده و به هم پيوسته است قرار دارند» (عَلى سُرُر مَوْضُونَة).

* * *

«در حالى كه بر آن تكيه زده، و روبروى يكديگر قرار گرفته» (مجلسى پر از انس و سرور دارند) (مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ).

«سُرُر» جمع «سرير» از ماده «سرور» به معنى «تختهائى است كه صاحبان نعمت در مجالس انس و سرور بر آن مى نشينند».(1)

«مَوضُون» از ماده «وضن» (بر وزن وزن!) در اصل به معنى «بافتن زره» است، سپس به هر منسوجى كه تار و پود آن محكم است، اطلاق شده، و در اينجا منظور تختهائى است كه، كاملاً در كنار هم قرار گرفته و به هم پيوسته است، يا خود اين تختها داراى بافت مخصوصى است از لؤلؤ و ياقوت و مانند آن، چنان كه جمعى از مفسران گفته اند.

و در هر حال، ساختمان اين تختها، و طرز قرار گرفتن آنها، و مجلس انسى كه بر آنها تشكيل مى شود و سرور و شادمانى در آن موج مى زند، با هيچ بيانى قابل توصيف نيست.

در قرآن مجيد كراراً از تختهاى بهشتى و مجالس دسته جمعى بهشتيان توصيفهاى جالبى شده كه، نشان مى دهد يكى از مهمترين لذات آنها همين جلسات انس و انجمنهاى دوستانه است، اما موضوع سخن آنها و نقل محفلشان چيست؟ كسى به درستى نمى داند، آيا از اسرار آفرينش سخن مى گويند، و شگفتيهاى خلقت خداوند؟ يا از اصول معرفت و اسماء و صفات حسناى او؟ و يا حوادثى كه در اين جهان رخ داده؟ يا از مصائب جانكاهى كه از آن راحت و آسوده شدند؟ و يا امور ديگرى كه ما در شرائط زندگى اين دنيا قادر بر درك آن نيستيم؟ كسى نمى داند.

* * *

بعد از آن از دومين موهبت آنها سخن گفته، مى فرمايد: «نوجوانانى كه همواره در شكوه و طراوت جوانى به سر مى برند گرداگرد آنها مى گردند، و در خدمت آنها هستند» (يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ).

تعبير به «يَطُوف» از ماده «طواف» اشاره به خدمت مداوم آنها است، و تعبير به «مُخَلَّدُون» با اين كه همه اهل بهشت «مخلد» و جاودانى هستند، اشاره به جاودانگى، نشاط جوانى، و طراوت و زيبائى آنها است.

در اين كه اين نوجوانان كيانند؟ تفسيرهاى گوناگونى براى آن ذكر كرده اند:

بعضى گفته اند: آنها فرزندان مردم دنيا هستند كه، پيش از بلوغ چشم از دنيا بسته، و چون كار نيك و بدى نداشته اند به لطف پروردگار چنين منصبى را يافته اند، البته آنها از اين كار خود بيشترين لذت را مى برند كه در خدمت مقربان درگاه خدايند. اين معنى در حديثى از على(عليه السلام) نقل شده است.

ولى در تفسير ديگرى، مى خوانيم: اينها اطفال مشركينند كه، به خاطر بى گناهى، داراى چنين مرتبه اى شده اند; چرا كه اطفال مؤمنان به پدران و مادران خود ملحق مى شوند.

و در تفسير سومى، مى خوانيم: آنها خدمتكارانى هستند بهشتى، كه خداوند مخصوصاً آنان را براى اين هدف آفريده است.

* * *

«اين نوجوانان زيبا با قدحها، و كوزه ها، و جامهاى پر از شراب طهور، كه از نهرهاى جارى بهشتى، برداشته شده در اطراف آنها مى گردند و آنان را سيراب مى كنند» (بِأَكْواب وَ أَبارِيقَ وَ كَأْس مِنْ مَعِين).(2)

* * *

اما نه شرابى كه عقل و هوش را ببرد و مستى آورد، بلكه هنگامى كه بهشتيان آن را مى نوشند «نه درد سر مى گيرند و نه مست مى شوند» (لايُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لايُنْزِفُونَ).(3) تنها يك حالت نشئه روحانىِ توصيف ناپذير، به آنها دست مى دهد كه، تمام وجودشان را در لذتى بى نظير فرو مى برد!

* * *

سپس به چهارمين و پنجمين قسمت از نعمتهاى مادى مقربان در بهشت اشاره كرده، مى گويد: «نوجوانان بهشتى هر نوع ميوه اى كه آنها مايل باشند به آنها تقديم مى كنند» (وَ فاكِهَة مِمّا يَتَخَيَّرُونَ).(4)

* * *

«و گوشت پرندگان از هر نوع كه بخواهند» (وَ لَحْمِ طَيْر مِمّا يَشْتَهُونَ).

مقدم داشتن ميوه بر گوشت، به خاطر آن است كه، از نظر تغذيه بهتر و عاليتر است، به علاوه ميوه قبل از غذا لطف ديگرى دارد.

البته از بعضى ديگر از آيات قرآن استفاده مى شود كه، شاخه هاى درختان بهشتى كاملاً در دسترس بهشتيان است، به طورى كه به آسانى مى توانند از هر گونه ميوه اى شخصاً تناول كنند، اين معنى درباره غذاهاى ديگر بهشتى نيز مسلماً صادق است، ولى شك نيست كه، وقتى خدمتكارانى آنچنان، غذاهائى اين چنين را براى آنها بياورند، لطف و صفاى ديگرى دارد، و به تعبير ديگر، اين يك نوع احترام و اكرام بيشتر نسبت به بهشتيان، و رونق و صفاى افزونتر براى مجالس انس آنها است، حتى در مجالس معمول دنيا نيز بسيار مى شود كه، با وجود قرار داشتن ميوه و غذا در دسترس ميهمانان، ميزبان شخصاً به آنها تعارف مى كند، و اين نوعى احترام و محبت محسوب مى شود.

و البته در ميان انواع گوشتها، گوشت پرندگان برترى دارد، لذا روى آن تكيه شده است.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه، در مورد ميوه، تعبير به «يَتَخَيَّرُون» (انتخاب مى كنند) و در مورد گوشت تعبير به «يَشْتَهُون» (اشتها دارند)، شده است، بعضى از مفسران خواسته اند، ميان اين دو تعبير، تفاوتى قائل شوند، ولى بيشتر به نظر مى رسد كه هر دو ناظر به يك معنى است با دو عبارت متفاوت، منظور اين است: بهشتيان هر نوع غذائى را بپسندند از سوى خدمتكاران بهشتى در اختيارشان گذاشته مى شود.

* * *

سپس به ششمين نعمت كه همسران پاك و زيبا است اشاره كرده، مى گويد: «و همسرانى از حور العين دارند» (وَ حُورٌ عِينٌ).(5)

«همچون مرواريد در صدف پنهان»! (كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ).

«حور» چنان كه قبلاً نيز گفته ايم جمع «حوراء» و «احور»، به كسى مى گويند كه، سياهى چشمش كاملاً مشكى و سفيديش كاملاً شفاف است.

و «عين» جمع «عيناء» و «اعين» به معنى «درشت چشم» است، و از آنجا كه بيشترين زيبائى انسان در چشمان او است، روى اين مسأله مخصوصاً تكيه شده است.

بعضى نيز گفته اند: «حور» از ماده «حيرت» گرفته شده، يعنى آنچنان زيبا هستند كه، چشمها از ديدن آنها حيران مى شود.(6)

«مكنون» به معنى «پوشيده» است، و در اينجا منظور پوشيده بودن در صدف است; زيرا مرواريد به هنگامى كه در صدف قرار دارد، و هيچ دستى به آن نرسيده از هميشه شفافتر و زيباتر است، به علاوه ممكن است اشاره به اين معنى باشد كه، آنها از چشم ديگران كاملاً مستورند، نه دستى به آنها رسيده، و نه چشمى بر آنها افتاده است!

* * *

بعد از ذكر اين شش موهبت جسمانى، مى افزايد: «اينها همه پاداشى است در برابر اعمال صالحى كه انجام مى دادند» (جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ).

تا تصور نشود اين نعمتهاى بى شمار بهشتى بى حساب به كسى داده مى شود، و يا ادعاى ايمان و عمل صالح براى نيل به آنها كافى است، نه، عمل مستمر و خالص لازم است تا اين الطاف نصيب انسان شود (توجه داشته باشيد كه «يعملون» معنى استمرار را دارد).

* * *

هفتمين و آخرين نعمت آنها كه جنبه معنوى دارد اين است كه: «آنها در باغهاى بهشت نه لغو و بيهوده اى مى شنوند، نه سخنان گناه آلود» (لايَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لاتَأْثِيماً).

نه در آنجا دروغ و تهمت و افترا وجود دارد، و نه استهزاء و غيبت، نه كلمات نيش دار، نه تعبيرات گوشخراش، و نه سخنان لغو و بيهوده و بى اساس، هر چه هست در آنجا لطف، صفا، زيبائى، متانت، ادب و پاكى است، و چه عالى است محيطى كه سخنان آلوده در آن نباشد، و اگر درست فكر كنيم بيشترين ناراحتى ما در زندگى اين دنيا نيز از همين سخنان لغو و بيهوده، و گناه آلود، و زخم زبانها، و جراحات اللسان است!

 

* * *

و در پايان مى افزايد: «تنها چيزى كه در آنجا مى شنوند سلام است سلام» (إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً).(7)

آيا اين سلام از ناحيه خداوند است؟ يا از ناحيه فرشتگان؟ يا خود بهشتيان نسبت به يكديگر؟ و يا همه اينها؟

از همه مناسب تر تفسير اخير است، چنان كه در آيات ديگر قرآن، به سلام خداوند و فرشتگان و بهشتيان بر يكديگر اشاره شده است.(8)

آرى، آنها جز سلام چيزى نمى شنوند، سلام و درود خداوند و ملائكه مقربين او، و سلام و درود خودشان به يكديگر، در آن جلسات پر شور و پر صفا كه لبريز از دوستى و محبت است.

محيط آنها آكنده از سلام و سلامت است، و همين معنى بر تمام وجود آنها حكومت مى كند، هر چه مى گويند بر همين محور دور مى زند و نتيجه تمام گفتگوها و بحثهاى آنها به سلام و صلح و صفا منتهى مى شود، اصولاً بهشت، «دار السلام» و خانه سلامت و امن و امان است، چنان كه در آيه 127 «انعام» مى خوانيم: «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ».(9)

* * *

27وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ

28فِي سِدْر مَخْضُود

29وَ طَلْح مَنْضُود

30وَ ظِلّ مَمْدُود

31وَ ماء مَسْكُوب

32وَ فاكِهَة كَثِيرَة

33لامَقْطُوعَة وَ لامَمْنُوعَة

34وَ فُرُش مَرْفُوعَة

35إِنّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً

36فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً

37عُرُباً أَتْراباً

38لأَصْحابِ الْيَمِينِ

39ثُلَّةٌ مِنَ الأَوَّلِينَ

40وَ ثُلَّةٌ مِنَ الآخِرِينَ

 

ترجمه:

27 ـ و اصحاب يمين و خجستگان، چه اصحاب يمين و خجستگانى!

28 ـ آنها در سايه درختان «سدر» بى خار قرار دارند.

 

29 ـ و در سايه درخت «طلح» پر برگ =]درختى خوشرنگ و خوشبو[.

30 ـ و سايه كشيده و گسترده.

31 ـ و در كنار آبشارها.

32 ـ و ميوه هاى فراوان.

33 ـ كه هرگز قطع و ممنوع نمى شود.

34 ـ و همسرانى بلندمرتبه!

35 ـ ما آنها را آفرينش نوينى بخشيديم.

36 ـ و همه را دوشيزه قرار داديم.

37 ـ زنانى كه تنها به همسرشان عشق مىورزند و هم سن و سالند!

38 ـ اينها همه براى اصحاب يمين است.

39 ـ كه گروهى از امتهاى نخستين اند.

40 ـ و گروهى از امتهاى آخرين.


1 ـ «مفردات راغب»، ماده «سرّ».

2 ـ «أكواب» جمع «كوب» به معنى «قدح» يا ظرفى است كه دسته دار نباشد، «اباريق» جمع «ابريق» در اصل، از ريشه فارسى «آبريز» گرفته شده و به معنى ظروفى است كه داراى دسته و لوله براى ريزش مايعات است، و «كأس» به جام لبريز گفته مى شود و «معين» از ماده «معن» (بر وزن صحن) به معنى جارى است.

3 ـ «يصدعون» از ماده «صداع» (بر وزن حباب) به معنى سردرد است، اين واژه در اصل از «صدع» به معنى شكافتن است و از آنجا كه انسان وقتى به سردرد شديد دچار مى شود گوئى مى خواهد از 2

شدت درد، سر او بشكافد اين كلمه در اين معنى به كار رفته است، و «يُنْزِفون» از ريشه «نزف» (بر وزن حذف) به معنى كشيدن تمام آب چاه به طور تدريجى است، و در مورد مستى و از دست دادن عقل نيز به كار مى رود.

4 ـ «فاكهة» و «لحم» هر دو معطوف است بر «اكواب»، و به اين ترتيب از چيزهائى است كه به وسيله «ولدان مخلدون» به «مقربان» اهداء مى شود.

5 ـ گر چه بعضى تصور كرده اند «حور عين» عطف به «ولدان مخلدون» است و بنابراين آنها نيز گرداگرد بهشتيان در گردشند، ولى با توجه به عدم تناسب اين معنى مخصوصاً با جلسات دسته جمعى بهشتيان، ظاهر اين است، مبتدا براى خبر محذوفى مى باشد و در تقدير چنين است: وَ لَهُمْ حُورٌ عِينٌ: «براى آنها حور العين است».

6 ـ «ابوالفتوح رازى»، جلد 11، ذيل آيات مورد بحث.

7 ـ «سلاماً» مفعول به، براى «قيلاً» مى باشد كه مصدر است مانند «قول» يعنى گفتار آنها در آنجا سلام است. اين احتمال نيز داده شده است كه «سلاماً» صفت براى «قيلاً» بوده باشد، و يا مفعول به (يا مفعول مطلق) براى فعل محذوفى، و در تقدير «يسلمون سلاماً» مى باشد، ولى معنى اول از همه بهتر است، و «سلاماً» دومى تأكيد مى باشد.

8 ـ يس، آيه 58 ـ رعد، آيه 24 ـ يونس، آيه 10.

9 ـ توجه داشته باشيد كه استثناء در آيه «إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً» منقطع است و مفيد تأكيد مى باشد.

تفسير:

مواهب و نعمتهاى «اصحاب اليمين»

بعد از بيان مواهب معنوى و مادى مقربان، نوبت به «اصحاب اليمين» مى رسد، همان جمعيت سعادتمندى كه نامه اعمالشان به علامت پيروزى در امتحانات الهى، به دست راستشان داده مى شود، و در اينجا به شش نعمت از نعم خداوند اشاره مى كند كه، با مقايسه به نعمتهاى مقربان كه در هفت بخش آمده بود، يك مرحله پائينتر است.

نخست براى بيان بلندى مقام آنها مى فرمايد: «اصحاب يمين، چه اصحاب يمينى»؟! (وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ).(1)

و اين برترين توصيفى است كه از آنها شده; زيرا اين تعبير در مواردى به كار مى رود كه اوصاف كسى در بيان نگنجد، و به هر حال، اين تعبير بيانگر مقام والاى اصحاب اليمين است.

* * *

آيه بعد، به نخستين موهبت اين گروه اشاره كرده، مى گويد: «آنها در سايه درخت سدر بى خار قرار خواهند گرفت» (فِي سِدْر مَخْضُود).(2)

در حقيقت اين رساترين توصيفى است كه براى درختان بهشتى در قالب الفاظ دنيوى ما امكان پذير است; زيرا «سدر» به گفته بعضى از ارباب لغت: درختى است تناور كه بلنديش گاهى تا چهل متر مى رسد، و مى گويند: تا دو هزارسال عمر مى كند (و سايه بسيار سنگين و لطيفى دارد)، تنها عيب اين درخت اين است كه، خاردار است، ولى با توصيف به «مخضود» از ماده «خضد» (بر وزن مجد) به معنى بريدن و گرفتن خار، اين مشكل نيز در درختان سدر بهشتى حل شده.

در حديثى آمده است: «هر گاه بعضى از لغات قرآن براى ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله)مشكل مى شد، مى گفتند: خداوند به بركت اعراب باديه نشين، و سؤالات آنها ما را بهره مند مى كند، از جمله: روزى عربى باديه نشين خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده عرض كرد: اى رسول خدا! خداوند متعال در قرآن، از يك درخت آزاردهنده نام برده است، و من فكر نمى كردم در بهشت چنين درختى باشد! فرمود: كدام درخت؟ عرض كرد: درخت سدر; زيرا داراى خار است، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: مگر خداوند نمى فرمايد: «فِى سِدْر مَخْضُود» مفهومش اين است: خارهاى آن را قطع كرده است، و به جاى هر خار، ميوه اى قرار داده، و هر ميوه اى هفتاد و دو رنگ ماده غذائى دارد كه، هيچ يك شباهتى به ديگرى ندارد»!.(3)

* * *

دومين موهبت اين است: «آنها در سايه درختان «طلح متراكم» به سر مى برند» (وَ طَلْح مَنْضُود).

«طلح» درختى است سبز و خوشرنگ و خوشبو، جمعى گفته اند: همان درخت موز است كه، برگهاى بسيار پهن و سبز و زيبا، و ميوه اى شيرين و گوارا دارد، و «منضود» از ماده «نضد» به معنى «متراكم» است.

ممكن است اين تعبير، اشاره به تراكم برگها يا تراكم ميوه ها، و يا هر دو باشد، حتى بعضى گفته اند: اين درختان، چنان پر ميوه است كه، ساقه و شاخه ها غرق ميوه و پوشيده از آن مى باشد.

بعضى از مفسران گفته اند: با توجه به اين كه درخت سدر برگهائى بسيار كوچك، و درخت موز برگهائى بسيار پهن، بزرگ و گسترده دارند، ذكر اين دو درخت، اشاره لطيفى به تمام درختان بهشتى است كه در ميان اين دو قرار دارد.(4)

* * *

سومين نعمت بهشتى را، چنين بيان مى كند: «و سايه كشيده و گسترده» (وَ ظِلّ مَمْدُود).

بعضى اين سايه گسترده را به حالتى شبيه «بين الطلوعين» تفسير كرده اند كه، سايه همه جا را فرا گرفته است و در حديثى در «روضه كافى» اين معنى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.(5) غرض اين است: حرارت آفتاب هرگز بهشتيان را متألم و ناراحت نمى كند، و دائماً در سايه هاى مطبوع، و گسترده، و روح افزا به سر مى برند.

* * *

و چهارمين نعمت، به آبهاى بهشتى اشاره كرده مى فرمايد: «بهشتيان در كنار آبهائى آبشار مانند (كه منظره فوق العاده زيبا و دل انگيزى دارد) به سر مى برند» (وَ ماء مَسْكُوب).

«مَسْكُوب» از ماده «سكب» (بر وزن كبك) در اصل به معنى «ريزش» است، و از آنجا كه ريزش آب از بالا به پائين، به صورت آبشار، بهترين مناظر را ايجاد مى كند ، زمزمه هاى آن گوش جان را نوازش مى دهد، و منظره آن چشم را فروغ مى بخشد ، اين امر يكى از مواهب بهشتيان قرار داده شده است.

* * *

و البته، آن درختها و آن همه آب جارى دائم، انواع ميوه ها را نيز همراه دارد، و لذا در پنجمين نعمت، مى افزايد: «و ميوه هاى فراوانى» (وَ فاكِهَة كَثِيرَة).

* * *

«كه نه قطع مى شود و نه هيچگاه ممنوع مى گردد» (لامَقْطُوعَة وَ لامَمْنُوعَة).

آرى، همچون ميوه هاى اين جهان نيست كه، محدود به فصول معينى باشد، و تنها چند هفته يا چند ماه در سال بر درخت ظاهر شود، و نيز همچون ميوه هاى اين جهان نيست كه، گاه خارها مانع چيدن آن است و گاه بلندى خطرناك درخت مانند نخل، و يا مانعى در وجود خود انسان، از تناول آن وجود داشته باشد، و نه ميزبان اصلى بهشت كه خداوند منان است و مأموران او، بخل و منعى دارند، بنابراين، هيچ مانعى در كار نيست، بلكه «مقتضى كاملاً موجود و مانع در هر شكل و هر صورت مفقود است».

 

* * *

آنگاه به نعمت ديگرى اشاره كرده، مى افزايد: «آنها داراى همسران گرانقدرى هستند» (وَ فُرُش مَرْفُوعَة).

«فُرُش» جمع «فراش» در اصل به معنى هر گونه فرش يا بسترى است كه مى گسترانند، و به همين تناسب گاه به عنوان كنايه از همسر به كار مى رود (خواه مرد باشد يا زن).

لذا در حديث معروفى از پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) آمده است: الوَلَدُ لِلْفَراشِ وَ لِلْعاهِرِ الحَجَرُ: «فرزندى كه از زن شوهردار متولد مى شود متعلق به همان خانواده است و اگر مرد فاسق و زناكارى در اين ميان بوده، بهره اش تنها سنگ است»(6) (و احتمال انعقاد فرزند از نطفه او پذيرفته نيست).

بعضى نيز «فُرُش» را به معنى حقيقى (نه به معنى كنائى) تفسير كرده اند، و آن را اشاره به فرشها و بسترهاى بسيار گرانبها و پر ارزش بهشت دانسته اند، ولى در اين صورت، ارتباط آيات بعد كه حكايت از حوريان و همسران بهشتى مى كند، از آن قطع مى شود.

* * *

پس از آن به اوصاف ديگرى از همسران بهشتى پرداخته، مى گويد: «ما آنها را آفرينش نوينى بخشيده ايم» (إِنّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً).

اين جمله ممكن است اشاره به همسران مؤمنان در اين دنيا باشد كه، خداوند آفرينش تازه اى در قيامت به آنها مى دهد، و همگى در نهايت جوانى و طراوت و جمال و كمال ظاهر و باطن وارد بهشت مى شوند كه، طبيعت بهشت، طبيعت تكامل و خروج از هر گونه نقص و عيب است. و اگر منظور حوريان باشد، خداوند آنها را آفرينش نوينى بخشيده، به گونه اى كه هرگز گرد و غبار پيرى و ناتوانى بر آنها نمى نشيند.

ممكن است كه تعبير به «انشأ»، اشاره به هر دو نيز بوده باشد.

* * *

سپس مى افزايد: «ما آنها را همگى بكر قرار داديم» (فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً).

و شايد اين وصف هميشه براى آنها باقى باشد، چنان كه بسيارى از مفسران به آن تصريح كرده اند و در روايات نيز به آن اشاره شده، يعنى با آميزش، وضع آنها دگرگون نمى شود.(7)

* * *

و در توصيف آنها باز مى فرمايد: «آنان نسبت به همسرانشان، عشق مىورزند و خوش سخن و فصيحند» (عُرُباً).

«عُرُب» جمع «عَروبة» (بر وزن ضرورة) به معنى زنى است كه وضع حالش حكايت از محبتش نسبت به همسر، و مقام عفت و پاكيش مى كند; زيرا «إِعراب» (بر وزن اظهار) به همان معنى آشكار ساختن است، اين واژه به معنى فصيح و خوش سخن بودن، نيز مى آيد، و ممكن است هر دو معنى در آيه جمع باشد.

وصف ديگرشان اين كه: «آنها هم سن و سال با همسرانشان هستند و همگى در خوبى و جمال ظاهر و باطن، همانندند، و يك از يك بهتر» (أَتْراباً).

«أَتراب» جمع «ترب» (بر وزن ذهن) به معنى «مثل و همانند» است و بعضى گفته اند: اين معنى از «ترائب» كه به معنى دنده هاى قفسه سينه است گرفته شده، زيرا با يكديگر شباهت دارند.

اين شباهت و برابرى ممكن است در سن و سال نسبت به همسرانشان باشد، تا به اصطلاح، احساسات يكديگر را كاملاً درك كنند، و زندگى با هم براى آنها لذتبخش تر باشد، هر چند گاهى با تفاوت سن و سال نيز چنين است ولى در غالب چنين نيست، و يا همانند در خوبى و زيبائى و حسن ظاهر و باطن، درست شبيه تعبير معروف كه مى گويند: «آنها همه خوبند و يك از يك بهتر».

* * *

و مى افزايد: «همه اين نعمتها، براى اصحاب اليمين است» (لأَصْحابِ الْيَمِينِ).

و اين، تأكيدى است مجدد بر اختصاص اين مواهب (ششگانه) به آنها.

اين احتمال نيز داده شده است كه: اين جمله تكميلى است براى جمله «إِنّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً» يعنى ما آنها را آفرينش نوينى براى اصحاب اليمين داديم.(8)

* * *

و در پايان اين مقال مى فرمايد: «گروهى از آنان از امتهاى نخستينند» (ثُلَّةٌ مِنَ الأَوَّلِينَ).

* * *

«و گروهى از اقوام آخرين اند» (وَ ثُلَّةٌ مِنَ الآخِرِينَ).

«ثُلَّة» در اصل به معنى «قطعه مجتمع از پشم» است، سپس به هر جمعيت انبوه درهم فشرده گفته شده است، و به اين ترتيب، گروه عظيمى از «اصحاب اليمين» از امتهاى گذشته هستند و گروه عظيمى از امت اسلام; چرا كه در ميان اين امت صالحان و مؤمنان، بسيارند، هر چند پيشگامان آنها در قبول ايمان نسبت به پيشگامان امم سابق با توجه به كثرت آن امتها و پيامبرانشان، كمترند.

بعضى گفته اند: اين دو گروه هر دو از امت اسلامند، گروهى از اولين آنها و گروهى از آخرين آنها، ولى تفسير اول صحيح تر است.

* * *

41وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ

42فِي سَمُوم وَ حَمِيم

43وَ ظِلّ مِنْ يَحْمُوم

44لابارِد وَ لاكَرِيم

45إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفِينَ

46وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِيمِ

47وَ كانُوا يَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ

48أَ وَ آباؤُنَا الأَوَّلُونَ

49قُلْ إِنَّ الأَوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ

50لَمَجْمُوعُونَ إِلى مِيقاتِ يَوْم مَعْلُوم

 

ترجمه:

41 ـ و اصحاب شمال، چه اصحاب شمالى؟!

42 ـ آنها در ميان بادهاى كشنده و آب سوزان قرار دارند.

43 ـ و در سايه دودهاى متراكم و آتش زا!

44 ـ سايه اى كه نه خنك است و نه آرام بخش!

45 ـ آنها پيش از اين (در عالم دنيا) مست و مغرور نعمت بودند.

46 ـ و بر گناهان بزرگ اصرار مىورزيدند.

47 ـ و مى گفتند: «هنگامى كه ما مرديم و خاك و استخوان شديم، آيا برانگيخته

خواهيم شد؟!

48 ـ يا نياكان نخستين ما (برانگيخته مى شوند)»؟!

49 ـ بگو: «اولين و آخرين.

50 ـ همگى در موعد روز معينى گردآورى مى شوند».


1 ـ تركيب اين جمله ذيل آيه 8 همين سوره گذشت.

2 ـ جار و مجرور متعلق به عامل مقدرى است و مجموعاً خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «هُمْ فِى سِدْر مَخْضُود».

3 ـ «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 120 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 156.

4 ـ «فخر رازى» در تفسير «كبير»، ذيل آيات مورد بحث، جلد 29، صفحه 162.

5 ـ «روضه كافى» و «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 216.

6 ـ «كافى»، جلد 5، صفحه 491، حديث 3.

7 ـ «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 123 ـ ضمناً بايد توجه داشت كه اين حالت، با «فاء» تفريع، عطف بر آيه قبل شده است.

8 ـ در صورت اول، عبارت «لأصحاب اليمين» خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «هذه كلها لاصحاب اليمين» و در صورت دوم جار و مجرور متعلق به «أنشأناهن» مى باشد، ولى تفسير اول مناسبتر است.

تفسير:

كيفرهاى دردناك «اصحاب شمال»

در تعقيب مواهب عظيم گروه مقربان و گروه «اصحاب اليمين» به سراغ گروه سوم و عذابهاى دردناك و وحشتناك آن مى رود تا در يك مقايسه، وضع حال سه گروه روشن گردد.

مى فرمايد: «و اصحاب شمال، چه اصحاب شمالى» (وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ).

همانها كه نامه اعمالشان به دست چپشان داده مى شود كه، رمزى است براى آن كه گنهكار و آلوده، و ستمگرند و اهل دوزخ، و همان گونه كه در توصيف مقربان و اصحاب اليمين گفتيم، اين تعبير براى بيان نهايت خوبى يا بدى حال كسى است، فى المثل مى گوئيم: «سعادتى به ما رو كرد، چه سعادتى؟ يا مصيبتى رو كرد، چه مصيبتى»؟!

* * *

پس از آن به سه قسمت از كيفرهاى آنها اشاره كرده مى گويد: «آنها در ميان بادهاى كشنده و آب سوزان قرار دارند» (فِي سَمُوم وَ حَمِيم).

* * *

«و در سايه دودى شديد و آتش زا» (وَ ظِلّ مِنْ يَحْمُوم).

 

باد سوزان كشنده از يكسو، و آب جوشان مرگبار از سوى ديگر، و سايه دود داغ و خفه كننده از سوى سوم، آنها را چنان گرفتار مى سازد كه، تاب و توان را از آنان مى گيرد، و اگر هيچ مصيبت ديگرى جز اين سه مصيبت را نداشته باشند، براى كيفر آنها كافى است.

«سَمُوم» از ماده «سم» به معنى باد سوزانى است كه در «مسام» (سوراخهاى ريز بدن انسان) داخل مى شود و او را هلاك مى كند (اصولاً «سم» را به اين جهت «سم» مى گويند كه، در تمام ذرات بدن نفوذ مى كند).

«حَمِيم» به معنى «شىء داغ»، و در اينجا به معنى آب سوزان است كه، در آيات ديگر قرآن نيز به آن اشاره شده است، مانند آيه 19 «حج»: يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيْمُ: «بر سر آنها آب سوزان ريخته مى شود».

«يحموم» نيز از همين ماده است و در اينجا به تناسب «ظل» (سايه) به «دود غليظ و سياه و داغ» تفسير شده است.

* * *

آنگاه براى تأكيد مى افزايد: «سايه اى كه نه برودت دارد، و نه هيچ فايده» (لابارِد وَ لاكَرِيم).

سايبان، گاه، انسان را از آفتاب حفظ مى كند، و گاه، از باد و باران، و يا منافع ديگرى در بردارد، ولى اين سايبان هيچ يك از اين فوائد را ندارد.

تعبير به «كَرِيم» از ماده «كرامت» به معنى «مفيد فايده» است، و لذا در ميان عرب معمول است، وقتى مى خواهند شخص يا چيزى را غير مفيد معرفى كنند مى گويند: «لاكَرامَةَ فِيْهِ»، مسلم است سايه اى كه از دود سياه و خفه كننده است، جز شر و زيان چيزى از آن انتظار نمى رود، «لاكَرامَةَ فِيْهِ».

گرچه كيفرهاى دوزخيان انواع و اقسام مختلف و وحشتناكى دارد، ولى ذكر همين سه قسمت كافى است كه انسان بقيه را از آن حدس بزند.

* * *

در آيات بعد، دلائل گرفتارى «اصحاب شمال» را به اين سرنوشت شوم و وحشتناك در سه جمله خلاصه مى كند:

نخست اين كه: «آنها پيش از اين در عالم دنيا، مست و مغرور نعمت بودند» (إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفِينَ).

«مُتْرَف» به طورى كه در «لسان العرب» آمده، از ماده «ترف» (بر وزن سبب) به معنى «تنعم» است، و «مُتْرَف» به كسى مى گويند كه فزونى نعمت او را غافل، مغرور، مست كرده، و به طغيان واداشته است.(1)

درست است كه همه «اصحاب الشمال» در زمره «مترفين» نيستند، ولى هدف قرآن، سردمداران آنها است.

همان گونه كه امروز هم مى بينيم، فساد جامعه هاى بشرى، از گروه متنعمين مست و مغرور است، كه عامل گمراهى ديگران نيز مى باشند، سرنخ تمام جنگها و خونريزيها و انواع جنايات، و مراكز شهوات، و گرايشهاى انحرافى، به دست اين گروه است، و به همين جهت، قرآن قبل از هر چيز، انگشت روى آنها مى گذارد.

اين احتمال نيز وجود دارد، چون نعمت، معنى گسترده اى دارد و منحصر به اموال نيست، بلكه جوانى، سلامت و عمر نيز از نعمتهاى خدا است، اگر باعث غرور و غفلت گردد سرچشمه اصلى گناهان است، و «اصحاب شمال» هر يك، داراى نوعى از اين نعمتها هستند.

* * *

 

بعد از آن به دومين گناه، آنها اشاره كرده، مى افزايد: «آنها بر گناهان بزرگ اصرار داشتند» (وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِيمِ).

«حِنْث» در اصل به معنى «هر گونه گناه» است، ولى در بسيارى از مواقع اين واژه به معنى «پيمان شكنى و مخالفت سوگند» آمده، به خاطر اين كه از مصداقهاى روشن گناه است.

بنابراين، ويژگى «اصحاب شمال» تنها انجام گناه نيست، بلكه اصرار بر گناهان عظيم است; چرا كه گناه ممكن است احياناً از «اصحاب يمين» نيز سر بزند، ولى آنها هرگز بر آن اصرار نمىورزند، هنگامى كه متذكر مى شوند، فوراً توبه مى كنند.

جمعى، «حنث عظيم» را در اينجا به معنى «شرك» تفسير كرده اند; چرا كه گناهى از آن عظيمتر وجود ندارد، همان گونه كه قرآن مى گويد: إِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ: «خداوند هيچ گاه شرك را نمى بخشد، و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد مى بخشد».(2)

بعضى نيز آن را به «دروغ» كه از اعظم گناهان، و كليد معاصى ديگر است تفسير كرده اند، مخصوصاً هنگامى كه توأم با تكذيب انبياء و قيامت، باشد.

ولى، ظاهر اين است كه، همه اينها مصداقهائى براى «حنث عظيم» محسوب مى شود.

* * *

و سومين عمل خلاف آنها اين بود كه «مى گفتند: آيا هنگامى كه مرديم و خاك و استخوان شديم، بار ديگر برانگيخته خواهيم شد»؟ (وَ كانُوا يَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً أ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ).

بنابراين، انكار قيامت كه خود سرچشمه بسيارى از گناهان است، يكى ديگر از اوصاف «اصحاب الشمال» مى باشد، و تعبير به «كانُوا يَقُولُون» نشان مى دهد كه در انكار قيامت نيز اصرار مىورزيدند و پافشارى داشتند.

در اينجا دو مطلب قابل توجه است:

نخست اين كه: هنگامى كه سخن از «اصحاب اليمين» و «مقربين» در ميان بود، شرح اعمال و كارهائى كه سبب آن پاداشها مى شد را نداد، (جز اشاره كوتاهى كه در مورد مقربان بود) اما هنگامى كه نوبت به «اصحاب الشمال» رسيد، در اين باره شرح كافى داد تا هم اتمام حجتى باشد، و هم بيان اين حقيقت كه آن مجازاتهاى دردناك با اصل عدالت كاملاً سازگار است.

ديگر اين كه: سه گناهى را كه آيات سه گانه فوق به آن اشاره شده، در حقيقت مى تواند اشاره به نفى اصول سه گانه دين از ناحيه «اصحاب شمال» باشد، در آخرين آيه «تكذيب رستاخيز» بود، و در آيه دوم «انكار توحيد»، و در آيه نخست كه سخن از «مترفين» مى گفت، اشاره اى به «تكذيب انبياء»; زيرا همان گونه كه در آيه 23 «زخرف» مى خوانيم: وَ كَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِى قَرْيَة مِنْ نَبِىّ إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا وَجَدنا آبائَنا عَلى أُمَّة وَ إنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ: «اين گونه ما در هيچ شهر و آبادى پيامبرى قبل از تو نفرستاديم مگر اين كه مترفين آنها گفتند: ما نياكان خود را بر آئينى يافتيم و به آثار آنها پايبنديم».

تعبير به «تُراباً وَ عِظاما» ممكن است اشاره به اين باشد كه، گوشتهاى ما تبديل به خاك و استخوانهاى ما برهنه مى شود، با اين حال، آفرينش جديد چگونه ممكن است؟ و چون فاصله خاك از حيات نوين، بيشتر است در آغاز ذكر شده است.

و عجب اين كه: آنها صحنه هاى معاد را با چشم خود در اين جهان مى ديدند كه، چگونه بسيارى از موجودات زنده مانند گياهان مى پوسند و خاك مى شوند، و بار ديگر لباس حيات در تن مى كنند، و اصولاً كسى كه آفرينش نخستين را كرده، چگونه تكرار آن براى او مشكل است، با اين حال، آنها پيوسته روى انكار معاد اصرار داشتند.(3)

* * *

آنها به اين هم قناعت نمى كردند و براى اظهار تعجب بيشتر مى گفتند: «آيا نياكان نخستين ما كه هيچ اثرى از آنها باقى نمانده دوباره زنده مى شوند»؟!
(أَ وَ آباؤُنَا الأَوَّلُونَ).(4)

همانها كه شايد هر ذره اى از خاكشان به گوشه اى افتاده است يا جزء بدن موجود ديگرى شده است؟

ولى، چنان كه در پايان سوره «يس» مشروحاً گفته شد، در برابر دلائل محكمى كه بر مسأله معاد دلالت مى كند، اينها يك مشت بهانه هاى واهى بيش نيست.

* * *

سپس قرآن به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور مى دهد: در پاسخ آنها «بگو: نه فقط شما و پدرانتان، بلكه تمام اولين و آخرين...» (قُلْ إِنَّ الأَوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ).

* * *

«همگى در موعد روز معين (روز رستاخيز) جمع مى شوند» (لَمَجْمُوعُونَ إِلى مِيقاتِ يَوْم مَعْلُوم).(5)

«مِيقات» از ماده «وقت»، به معنى زمانى است كه براى كار يا وعده اى تعيين شده، و منظور از «ميقات» در اينجا همان «وقت مقرر قيامت» است، كه در آن روزها، همه انسانها در محشر براى رسيدگى به حسابهايشان اجتماع مى كنند، گاهى نيز به صورت كنايه، براى مكانى كه براى انجام كارى مقرر شده است به كار مى رود، مانند «ميقاتهاى حج»، كه نام مكانهاى خاصى است كه از آنجا «احرام» مى بندند.

ضمناً، از تعبيرات مختلف اين آيه (إِن و لام)، تأكيدهاى متعددى در زمينه رستاخيز استفاده مى شود.

از اين آيه، به خوبى استفاده مى شود كه، معاد و رستاخيز همه انسانها در يك روز همراه هم انجام مى گيرد، و همين معنى در آيات ديگر قرآن نيز آمده است.(6)

و از اينجا به خوبى روشن مى شود، آنهائى كه قيامت را در زمانهاى متعدد نسبت به هر امتى جداگانه پنداشته اند، از آيات قرآن كاملاً بيگانه اند.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه، منظور از معلوم بودن قيامت، معلوم بودن نزد پروردگار است، و گرنه هيچ كس حتى انبياء مرسلين و ملائكه مقربين از وقت آن آگاه نيست.

* * *

51ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ

52لَآكِلُونَ مِنْ شَجَر مِنْ زَقُّوم

53فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ

54فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ

55فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ

56هذا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ

 

ترجمه:

51 ـ «سپس شما اى گمراهان تكذيب كننده!

52 ـ قطعاً از درخت زقّوم مى خوريد.

53 ـ و شكمها را از آن پر مى كنيد.

54 ـ و روى آن از آب سوزان مى نوشيد.

55 ـ و همچون شتران مبتلا به بيمارى عطش، از آن مى آشاميد!

56 ـ اين است وسيله پذيرائى از آنها در قيامت»!


1 ـ «لسان العرب»، جلد 9، صفحه 17.

2 ـ نساء، آيه 48.

3 ـ توجه داشته باشيد تكرار حرف استفهام، و تعبير به «إِنَّ»، همه به عنوان تأكيد آورده شده.

4 ـ «همزه» در «أَ وَ آباؤُنَا الأَوَّلُونَ» همزه استفهاميه، و «واو»، «واو عاطفه» است كه «همزه استفهام» بر آن مقدم مى شود.

5 ـ «إِلى» در اين جمله به خاطر اين به كار رفته كه قيامت، در پايان اين جهان قرار دارد و نيز ممكن است كه «إِلى» در اينجا به معنى «لام» بوده باشد، همان گونه كه در بسيارى از آيات قرآن «لميقات» آمده است.

6 ـ هود، آيه 102 ـ مريم، آيه 95.

تفسير:

بخش ديگرى از مجازاتهاى اين مجرمان گمراه

اين آيات، همچنان ادامه بحثهاى مربوط به كيفرهاى «اصحاب الشمال» است، آنها را مخاطب ساخته، چنين مى گويد: «سپس شما اى گمراهان تكذيب كننده» (ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ).

 

* * *

«از درخت زقوم مى خوريد» (لَآكِلُونَ مِنْ شَجَر مِنْ زَقُّوم).(1)

* * *

«و شكمهاى خود را از آن پر مى كنيد» (فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ).

در آيات گذشته تنها از محيط زندگى «اصحاب الشمال» (دوزخ) سخن به ميان آمده بود.

اما در اينجا، سخن از مأكول و مشروب آنها است، كه درست از اين نظر نيز نقطه مقابل «مقربان» و «اصحاب اليمين» مى باشند.

قابل توجه اين كه، مخاطب در اين آيات «گمراهان تكذيب كننده اند»، آنهائى كه علاوه بر گمراهى و ضلال، داراى روح عناد و لجاج در مقابل حقّند، و پيوسته به اين كار ادامه مى دهند.

«زقوم» چنان كه قبلاً نيز گفته ايم، گياهى است تلخ و بد بو و بد طعم، و شيره اى دارد كه وقتى به بدن انسان مى رسد ورم مى كند، و گاه به هر نوع غذاى تنفر آميز دوزخيان گفته شده است.(2)

تعبير به «فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ» اشاره به اين است: آنها نخست گرفتار حالت گرسنگى شديد مى شوند، به گونه اى كه حريصانه از اين غذاى بسيار ناگوار مى خورند، و شكمها را پر مى كنند.

* * *

هنگامى كه از اين غذاى ناگوار خوردند تشنه مى شوند، اما نوشابه آنها چيست؟ قرآن مى گويد: «شما روى آن غذاى ناگوار از آب سوزان مى نوشيد»! (فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ).(3)

* * *

«و چنان حريصانه مى نوشيد، همانند نوشيدن شترانى كه به بيمارى استسقا مبتلا شده اند» (فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ).

شترى كه مبتلا به اين بيمارى مى شود، آنقدر تشنه مى گردد، و پى در پى آب مى نوشد تا هلاك شود، آرى، اين است سرنوشت «ضالون مكذبون» در قيامت.

«حَمِيم» به معنى «آب فوق العاده داغ و سوزان» است، لذا به دوستان گرم و پر محبت «ولىّ حميم» مى گويند، «حمّام» نيز از همين ماده مشتق شده است.

«هِيْم» (بر وزن ميم) جمع «هائم» (و بعضى آن را جمع «اهيم» و «هيماء» مى دانند) در اصل از «هيام» (بر وزن فرات) به معنى «بيمارى عطش» است كه به شتر عارض مى شود، اين تعبير در مورد عشقهاى سوزان، و عاشقان بيقرار نيز به كار مى رود .

بعضى از مفسران «هِيم» را به معنى زمينهاى شنزار مى دانند كه، هر قدر آب روى آن بريزند در آن فرو مى رود، و گوئى هرگز سيراب نمى شود!

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، بار ديگر اشاره به اين طعام و نوشابه كرده، مى گويد: «اين است وسيله پذيرائى از آنها در روز قيامت»! (هذا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ).

و اين در حالى است كه «اصحاب اليمين» در سايه هاى بسيار لطيف و پر طراوت آرميده اند، و از بهترين ميوه ها و چشمه هاى آب گوارا، و شراب طهور، مى نوشند و سرمست از عشق خدا هستند، «ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا»؟!

واژه «نُزُل» چنان كه قبلاً گفته ايم، به معنى وسيله اى است كه با آن از ميهمان عزيزى پذيرائى مى كنند، و گاه به اولين طعام يا نوشيدنى كه براى ميهمان مى آورند، اطلاق مى شود، بديهى است دوزخيان نه ميهمانند، و نه «زقوم» و «حميم» وسيله پذيرائى محسوب مى شود، بلكه اين يك نوع طعنه بر آنها است، تا حساب كنند وقتى پذيرائى آنها چنين باشد، واى به حال مجازات و كيفر آنان!

* * *

 

57نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْ لاتُصَدِّقُونَ

58أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ

59أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ

60نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ

61عَلى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لاتَعْلَمُونَ

62وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأُولى فَلَوْ لاتَذَكَّرُونَ

 

ترجمه:

57 ـ ما شما را آفريديم; پس چرا (آفرينش مجدد را) تصديق نمى كنيد؟!

58 ـ آيا از نطفه اى كه در رحم مى ريزيد آگاهيد؟!

59 ـ آيا شما آن را آفرينش مى دهيد، يا ما آفريدگاريم؟!

60 ـ ما در ميان شما مرگ را مقّدر ساختيم; و هرگز كسى بر ما پيشى نمى گيرد!

61 ـ تا گروهى را به جاى گروه ديگرى بياوريم و شما را در جهانى كه نمى دانيد آفرينش تازه اى بخشيم!

62 ـ شما عالم نخستين را دانستيد; چگونه متذكر نمى شويد (كه جهانى بعد از آن است)؟!


1 ـ «مِن» در «مِنْ شَجَر» تبعيضيه است و در «مِنْ زَقُّوم» بيانيه.

2 ـ «مجمع البحرين»، «مفردات راغب»، «لسان العرب» و تفسير «روح المعانى».

3 ـ قابل توجه اين كه، در آيه قبل، ضمير مؤنث (منها) به «شجر من زقوم» باز مى گردد و در اين آيه، ضمير مذكر (عليه); چرا كه «شجر» هم به معنى مذكر و هم مؤنث به كار مى رود و همچنين «ثمر» (مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث).

تفسير:

هفت دليل بر مسأله «معاد»

از آنجا كه در آيات گذشته سخن از تكذيب كنندگان معاد در ميان بود، و اصولاً تكيه بحثهاى اين سوره عمدتاً روى مسأله اثبات معاد است، در اين آيات به بحث و بررسى پيرامون ادله معاد مى پردازد، روى هم رفته هفت دليل بر اين مسأله مهم ارائه مى دهد كه، پايه هاى ايمان را در اين زمينه قوى كرده، قلب انسان را به وعده هاى الهى كه، در آيات گذشته پيرامون «مقربان» و «اصحاب اليمين» و «اصحاب الشمال» آمده بوده، مطمئن مى سازد.

در مرحله اول، مى گويد: «ما شما را خلق كرده ايم، چرا آفرينش مجدد را تصديق نمى كنيد»؟! (نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْ لاتُصَدِّقُونَ).(1)

چرا از رستاخيز و معاد جسمانى بعد از خاك شدن بدن، تعجب مى كنيد؟ مگر روز نخست شما را از خاك نيافريديم؟ مگر «حكم الامثال» واحد نيست؟

اين استدلال در حقيقت شبيه همان است كه در آيات 78 ـ 79 سوره «يس» آمده كه، قرآن در پاسخ يكى از مشركان كه استخوان پوسيده اى را در دست گرفته بود و مى گفت: «چه كسى اين استخوانها را زنده مى كند»! مى فرمايد: وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيْمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْق عَلِيْمٌ: «او براى ما مثالى زد، و آفرينش نخستين خود را فراموش كرد و گفت: چه كسى استخوانهاى پوسيده را زنده مى كند * بگو: همان كس كه آن را در آغاز آفريد، و او از همه مخلوقات خود آگاه است».

* * *

در آيه بعد، به دليل دوم اشاره كرده مى فرمايد: «آيا از نطفه اى كه در رحم مى ريزيد آگاه هستيد»؟! (أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ).(2)

* * *

«آيا شما در طول مراحل جنينى آن را آفرينشهاى مكرر مى دهيد؟ يا ما آفريدگاريم»؟! (أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ).

چه كسى اين نطفه بى ارزش و ناچيز را هر روز به شكل تازه اى در مى آورد و خلقتى بعد از خلقتى، و آفرينشى بعد از آفرينشى مى دهد؟ راستى اين تطورات شگفت انگيز كه اعجاب همه «اولو الالباب» و متفكران را برانگيخته، از ناحيه شما است يا خدا؟ آيا كسى كه قدرت بر اين آفرينشهاى مكرر دارد، از زنده كردن مردگان در قيامت عاجز است؟!

اين آيه در حقيقت شبيه آيه 5 سوره «حج» است كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا النّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْب مِنَ الْبَعْثِ فَإِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُراب ثُمَّ مِنْ نُطْفَة ثُمَّ مِنْ عَلَقَة ثُمَّ مِنْ مُضْغَة مُخَلَّقَة وَ غَيْرِ مُخَلَّقَة لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرَّ فِى الاَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَل مُسَمّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً: «اى مردم اگر در رستاخيز شك داريد (به اين نكته توجه كنيد كه) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد از خون بسته شده، سپس از مضغه (چيزى شبيه به گوشت جويده) كه بعضى داراى شكل و خلقت است و بعضى بدون شكل، هدف اين است كه براى شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم) و جنين هائى را كه بخواهيم تا مدت معينى در رحم مادران قرار مى دهيم، (و آنچه را بخواهيم ساقط مى كنيم) بعد شما را به صورت طفلى بيرون مى فرستيم».

از اينها گذشته، اگر آنچه را دانشمندان امروز درباره اين قطره آب (ظاهراً ناچيز) دريافته اند در نظر بگيريم، مطلب روشنتر مى شود; چرا كه مى گويند: آنچه باعث توليد نطفه انسان مى شود تركيبى است از «اسپرم» (نطفه مرد) با «اوول» (نطفه زن) و «اسپرمها» كرمكهاى بسيار كوچك ذره بينى هستند كه، در هر مرتبه انزال، ممكن است بين دو تا پانصد ميليون «اسپرم» در آن وجود داشته باشد! (يعنى به اندازه جمعيت چندين كشور جهان!).(3)

و عجب اين كه، اين موجود بسيار كوچك، بعد از تركيب با نطفه زن، به زودى رشد مى كند، و به طور سرسام آورى تكثير يافته، و سلولهاى بدن انسان را مى سازد، و با اين كه سلولها ظاهراً همه مشابهند، به زودى از هم جدا مى شوند، گروهى قلب انسانى را تشكيل مى دهند، گروهى دست و پا، و گروهى گوش و چشم، و هر يك درست در جاى خود قرار مى گيرند، نه سلولهاى قلب به جاى كليه مى روند، و نه سلولهاى كليه به جاى قلب، نه ياخته هاى گوش در محل ياخته هاى چشم قرار مى گيرند و نه بر عكس، خلاصه اين كه، نطفه در دوران جنينى، عوالم پر غوغائى را طى مى كند تا به صورت طفلى متولد گردد، و همه اينها در پرتو خالقيت مستمر و مداوم الهى است، در حالى كه نقش ساده انسان در اين خلقت، فقط در يك لحظه تمام مى شود، و آن لحظه ريختن نطفه است در رحم و بس!

آيا اين خود دليل زنده اى بر مسأله معاد نيست؟ كه چنين قادر متعالى قدرت بر احياى مردگان را دارد؟!.(4)

* * *

آنگاه به بيان دليل سوم پرداخته، مى گويد: «ما در ميان شما مرگ را مقدر ساختيم، و هرگز كسى بر ما پيشدستى نمى كند» (نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ).

آرى، ما هرگز مغلوب نخواهيم شد، و اگر مرگ را مقدر كرده ايم نه به خاطر اين است كه نمى توانيم عمر جاويدان بدهيم.

* * *

بلكه هدف اين بوده است كه: «گروهى از شما را ببريم و گروه ديگرى را به جاى آنها بياوريم، و سرانجام شما را در جهانى كه نمى دانيد، آفرينش تازه بخشيم» (عَلى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لاتَعْلَمُونَ).

در تفسير اين آيه، نظر ديگرى غير از آنچه در بالا گفتيم نيز وجود دارد، و آن اين كه، اين آيه دنباله آيه قبل است، نه بيان هدف آن مى گويد: ما هرگز عاجز و مغلوب نيستيم از اين كه گروهى را ببريم و گروه ديگرى را جانشين آنها سازيم.(5)

در مورد جمله «عَلى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ» نيز دو تفسير وجود دارد: يكى همان تفسيرى است كه در بالا ذكر كرديم كه در ميان مفسران مشهور است، و مطابق آن، سخن از تبديل اقوام در اين دنيا است، تفسير دوم مى گويد: منظور از «امثال» خود انسانها هستند كه، در قيامت باز مى گردند، و تعبير به «مثل» به خاطر آن است كه، انسان با تمام خصوصياتش باز نمى گردد، بلكه در زمان ديگر و كيفيات تازه اى از نظر جسم و روح خواهد بود.

ولى تفسير اول، مناسب تر به نظر مى رسد، و به هر حال، هدف اين است كه، از مسأله مرگ، استدلالى براى رستاخيز بيان كند، استدلال را مى توان به اين صورت توضيح داد: خداوند حكيم كه انسانها را آفريده، و مرتباً گروهى مى ميرند و گروه ديگرى جانشين آنها مى شوند، هدفى داشته، اگر اين هدف تنها زندگى دنيا بوده، سزاوار است كه عمر انسان جاودان باشد، نه آنقدر كوتاه و آميخته با هزاران ناملائمات كه، به آمد و رفتش نمى ارزد.

بنابراين، قانون مرگ به خوبى گواهى مى دهد كه، اينجا يك گذرگاه است نه يك منزلگاه، يك پل است، نه يك مقصد; چرا كه اگر مقصد و منزل بود بايد دوام مى داشت.

جمله «وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لاتَعْلَمُونَ» (شما را مى آفرينيم به صورتهائى كه نمى دانيد) ظاهراً اشاره به آفرينش انسان در قيامت است كه، مى تواند هدفى براى مرگ و حيات اين دنيا باشد.

بديهى است چون هيچ كس سراى آخرت را نديده، از اصول و نظاماتى كه بر آن حاكم است بى خبرند، حتى بيان حقيقت آن در قالب الفاظ ما نمى گنجد، تنها شبحى از آن را از دور مى بينيم.

ضمناً آيه فوق، كاملاً بيانگر اين واقعيت است كه، شما را در جهان نوين و با اشكال و شرائط تازه مى آفرينيم كه از آن خبر نداريد.(6)

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سخن از چهارمين دليل معاد است، مى فرمايد: «شما نشأه اولى (اين جهان) را دانستيد، چگونه متذكر نمى شويد كه نشأه و عالم ديگرى بعد از آن است» (وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأُولى فَلَوْ لاتَذَكَّرُونَ).

اين دليل را به دو گونه مى توان بيان كرد:

نخست اين كه، فى المثل اگر ما از بيابانى بگذريم و در آن قصر بسيار مجلل و باشكوهى با محكمترين و عاليترين مصالح، و تشكيلات وسيع و گسترده، ببينيم، و بعد به ما بگويند اين همه تشكيلات و ساختمان عظيم براى اين است كه، فقط قافله كوچكى چند ساعتى در آن بياسايد و برود، پيش خود مى گوئيم اين كار حكيمانه نيست; زيرا براى چنين هدفى، مناسب اين بود چند خيمه كوچك برپا شود.

دنياى با اين عظمت و اين همه كرات، خورشيد، ماه و انواع موجودات زمينى، نمى تواند براى هدف كوچكى مثل زندگى چند روزه بشر در دنيا آفريده شده باشد، و گرنه آفرينش جهان پوچ و بى حاصل است، اين تشكيلات عظيم براى موجود شريفى مثل انسان آفريده شده، تا خداى بزرگ را از آن بشناسد، معرفتى كه در زندگى ديگر، سرمايه بزرگ او است.

اين بيان در حقيقت شبيه همان است كه در آيه 27 سوره «ص» درباره معاد آمده است: وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا: «ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست بيهوده نيافريده ايم، اين گمان كافران است».

ديگر اين كه: صحنه هاى معاد را در اين جهان، در هر گوشه و كنار با چشم خود مى بينيد، همه سال در عالم گياهان صحنه رستاخيز تكرار مى شود، زمينهاى مرده را با نزول قطرات حياتبخش باران زنده مى كند، چنان كه در آيه 39 سوره «فصلت» مى فرمايد: إِنَّ الَّذِى أَحْياها لَمُحْىِ الْمَوْتى: «كسى كه اين زمينهاى مرده را زنده مى كند هم او است كه مردگان را زنده مى كند»!

در آيه 6 سوره «حج» نيز به همين معنى اشاره شده است.

* * *


1 ـ «لولا» به اصطلاح براى تحضيض و تحريك بر انجام كارى است، و به گفته بعضى، در اصل، مركب از «لم» و «لا» بوده كه معنى سؤال و نفى را مى رساند، و سپس «ميم» تبديل به «واو» شده، اين واژه در جائى به كار مى رود كه فرد يا افرادى در انجام كارى مسامحه مى كنند و به آنها گفته مى شود: چرا چنين و چنان نمى كنيد؟

2 ـ «رأيتم» در اينجا از «رؤيت» به معنى «علم» است نه مشاهده با چشم.

3 ـ «اولين دانشگاه»، جلد 1، صفحه 241 (بحث جنين شناسى).

4 ـ در اين زمينه توضيحات ديگرى در جلد 14، صفحه 22 به بعد، ذيل آيه 5 سوره «حج» آورده ايم.

5 ـ طبق تفسير اول، جار و مجرور در «على ان نبدل» متعلق است به «قدرنا» كه در آيه قبل آمده، و طبق تفسير دوم متعلق است به «مسبوقين» (دقت كنيد).

6 ـ بعضى آيه فوق را اشاره به «مسخ اقوام» در اين جهان دانسته اند كه خداوند آنها را به اشكالى كه از آن خبر ندارند مسخ نموده است، ولى اين معنى با ظاهر آيه هماهنگ نيست.

نكته:

دليلى براى اثبات حجيت «قياس»

در اصول فقه ما، اين مسأله مطرح است كه، نمى توان احكام شرع را از طريق «قياس» ثابت كرد، فى المثل بگوئيم: چون زن حائض روزه خود را قضا مى كند نماز خود را نيز بايد قضا كند (و به اصطلاح بايد از كلى به جزئى راه پيدا كرد نه از يك جزء به جزئى ديگر)، هر چند علماى اهل سنت غالباً «قياس» را به عنوان يكى از منابع تشريع در فقه اسلامى پذيرفته اند، هر چند جمعى از آنها در مسأله نفى حجيت قياس با ما موافقند.

جالب اين كه، بعضى از طرفداران «قياس» از آيه فوق (وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولى فَلَوْ لاتَذَكَّرُونَ) خواسته اند براى مقصود خود استدلال كنند! چون خداوند مى گويد: حال نشأه اخرى (قيامت) را بر نشأه اولى (دنيا) قياس كنيد.

ولى، اين استدلال عجيبى است; زيرا اولاً: آنچه در آيه فوق آمده، يك استدلال عقلى و قياس منطقى است، چون منكران معاد مى گفتند: خدا چگونه قدرت دارد استخوان پوسيده را زنده كند؟ قرآن در جواب آنها مى گويد: همان كسى كه قدرت داشت شما را در آغاز بيافريند، بعداً نيز چنين قدرتى را دارد، در حالى كه «قياس ظنّى» در احكام شرعى هيچگاه چنين نيست; زيرا ما احاطه به مصالح و مفاسد تمام احكام شرع را نداريم.

ثانياً: آنها كه قياس را ممنوع مى دانند، «قياس اولويت» را استثناء كرده اند، فى المثل اگر قرآن مى گويد: «نسبت به پدر و مادر كمترين سخن خشونت آميز نگوئيد»، به طريق اولى مى فهميم نبايد آزار بدنى به آنها برسانيم، آيه مورد بحث، از قبيل «قياس اولويت» است و ربطى به «قياس ظنّى» مورد نزاع ندارد; چرا كه در آغاز كه هيچ چيزى وجود نداشت، خداوند كره زمين و خاك را آفريد و انسان را از آن خاك خلقت كرد، در آخرت حداقل خاكهاى انسان موجود است، و لذا در قرآن مجيد در آيه 27 «روم» مى خوانيم: وَ هُوَ الَّذِى يَبْدَؤُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيْدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ: «او كسى است كه آفرينش را آغاز كرد، سپس آن را باز مى گرداند، و اين كار براى او آسانتر است».

اين سخن را با حديثى پايان مى دهيم كه فرمود: عَجَباً كُلَّ الْعَجَبِ لِلْمُكَذِّبِ بِالنَّشْأَةِ الاُخْرى وَ هُوَ يَرَى النَّشْأَةَ الاُولى، وَ عَجَباً لِلْمُصَدِّقِ بِالنَّشْأَةِ الآخِرَةِ وَ هُوَ يَسْعى لِدارِ الْغُرُورِ: «بسيار شگفت انگيز است كار كسى كه نشأه ديگر را انكار مى كند، در حالى كه نشأه اولى را مى بيند، و بسيار تعجب آور است كسى كه به نشأه آخرت ايمان دارد، اما تمام تلاش او براى دنيا است».(1)

* * *

63أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ

64أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ

65لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ

66إِنّا لَ مُغْرَمُونَ

67بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ

 

ترجمه:

63 ـ آيا هيچ درباره آنچه كشت مى كنيد انديشيده ايد؟!

64 ـ آيا شما آن را مى رويانيد يا ما مى رويانيم؟!

65 ـ هرگاه بخواهيم آن را مبدّل به كاه درهم كوبيده مى كنيم كه تعجب كنيد!

66 ـ (به گونه اى كه بگوئيد:) به راستى ما زيان كرده ايم.

67 ـ بلكه ما به كلى محروميم!


1 ـ اين حديث را تفسير «روح البيان» و «روح المعانى» و «قرطبى» و «مراغى» با تفاوت مختصرى به عنوان خبر، و بدون تصريح به نام پيامبر(صلى الله عليه وآله) ذكر كرده اند، ولى ظاهر تعبيراتشان اين است كه، حديث از پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، در كتاب «كافى» نيز قسمت اول اين حديث از امام على بن الحسين(عليه السلام) نقل شده.

تفسير:

زارع خداوند است يا شما؟!

تاكنون چهار دليل از دلائل هفتگانه اى را كه در اين سوره براى معاد ذكر شده، خوانده ايم.

آيات مورد بحث و آيات آينده، به سه دليل ديگر كه، هر كدام نمونه اى از قدرت بى پايان خدا در زندگى انسان است، اشاره مى كند كه، يكى مربوط به آفرينش «دانه هاى غذائى»، و ديگرى «آب»، و سومى «آتش» است; زيرا سه ركن اساسى زندگى انسان را اينها تشكيل مى دهد، «دانه هاى گياهى» مهمترين ماده غذائى انسان محسوب مى شود، و «آب» مهمترين مشروب، و «آتش» مهمترين وسيله براى اصلاح مواد غذائى و ساير امور زندگى است.

نخست مى فرمايد: «آيا هيچ درباره آنچه كشت مى كنيد انديشيده ايد»؟! (أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ).

* * *

«آيا شما آن را مى رويانيد يا ما مى رويانيم»؟ (أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ).

جالب اين كه در آيه اول تعبير به «تَحْرُثُون» از ماده «حرث» (بر وزن درس) مى كند، كه به معنى «كشت كردن» (افشاندن دانه و آماده ساختن آن براى نمو) است، و در آيه دوم تعبير به «تَزْرَعُونَه» از ماده «زراعت» مى كند كه، به معنى «رويانيدن» است.

بديهى است، كار انسان تنها كشت است، اما رويانيدن تنها كار خدا است، و لذا در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه: لايَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ زَرَعْتُ وَلْيَقُلْ حَرَثْتُ (فَإِنَّ الزّارِعَ هُوَ اللّهُ): «هيچ يك از شما نگويد: من زراعت كردم، بلكه بگويد كشت كردم (زيرا زارع حقيقى خدا است)».(1)

شرح اين دليل چنين است كه، انسان كارى را كه در مورد زراعت مى كند بى شباهت به كار او در مورد تولد فرزند نيست، دانه اى را مى افشاند و كنار مى رود، اين خداوند است كه در درون دانه يك سلول زنده بسيار كوچك آفريده كه، وقتى در محيط مساعد قرار گرفت در آغاز از مواد غذائى آماده در خود استفاده مى كند، جوانه مى زند، و ريشه مى دواند، سپس با سرعت عجيبى از مواد غذائى زمين كمك مى گيرد، و دستگاههاى عظيم و لابراتوارهاى موجود در درون گياه به كار مى افتد، و غوغائى برپا مى كند، ساقه و شاخه و خوشه را مى سازد، و گاه از يك تخم، صدها يا هزاران تخم برمى خيزد.(2)

دانشمندان مى گويند: تشكيلاتى كه در ساختمان يك گياه به كار رفته، از تشكيلات موجود در يك شهر عظيم صنعتى با كارخانه هاى متعددش، شگفت انگيزتر، و به مراتب پيچيده تر است.

آيا كسى كه چنين قدرتى دارد، از احياى مجدد مردگان عاجز است؟

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد روى اين مسأله كه انسان هيچ نقشى در مسأله نمو و رشد گياهان جز افشاندن دانه ندارد، مى افزايد: «اگر ما بخواهيم، اين زراعت را تبديل به يك مشت كاه درهم كوبيده شده مى كنيم، به گونه اى كه تعجب كنيد»! (لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ).

آرى، مى توانيم تندباد سمومى بفرستيم كه آن را قبل از بستن دانه ها خشك كرده درهم بشكند، يا آفتى بر آن مسلط كنيم كه محصول را از بين ببرد، و نيز مى توانيم سيل ملخها را بر آن بفرستيم، و يا گوشه اى از يك صاعقه بزرگ را بر آن مسلط سازيم، به گونه اى كه چيزى جز يك مشت كاه خشكيده از آن باقى نماند، و شما از مشاهده منظره آن در حيرت و ندامت فرو رويد.

آيا اگر زارع حقيقى شما بوديد، اين امور امكان داشت؟ پس بدانيد همه اين بركات از جاى ديگر است.

«حُطام» از ماده «حطم» (بر وزن حتم) در اصل، به معنى «شكستن چيزى» است، و غالباً به شكستن اشياء خشك مانند استخوان پوسيده، و يا ساقه هاى خشك گياهان، اطلاق مى شود، و در اينجا منظور كاه است.

اين احتمال نيز داده شده است كه، منظور از «حُطام» در اينجا پوسيدن تخمها در زير زمين و عدم رويش آنها باشد.(3)

«تَفَكَّهُون» از ماده «فاكهة» به معنى «ميوه» است، سپس «فُكاهة» به مزاح و شوخى و گفتن لطيفه ها كه ميوه جلسات انس است اطلاق شده، ولى اين ماده گاهى به معنى تعجب و حيرت نيز آمده، و آيه مورد بحث از اين قبيل است.

اين احتمال نيز وجود دارد، همان گونه كه انسان به هنگام «خشم» گاهى مى خندد، كه نام آن را «خنده خشم» مى گذارند، در هنگام مصائب سخت و سنگين نيز به شوخى مى پردازد، بنابراين، منظور شوخى به خاطر مصيبت است.

* * *

آرى، تعجب مى كنيد، و به حيرت فرو مى رويد، و مى گوئيد: «به راستى كه ما زيان كرديم» و سرمايه ز كف داديم، و چيزى به دست نياورديم» (إِنّا لَمُغْرَمُونَ).(4)-(5)

* * *

«بلكه ما به كلى محروم و بيچاره هستيم» (بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ).

آيا اگر زارع حقيقى شما بوديد چنين سرنوشتى امكان پذير بود؟ اينها نشان مى دهد كه اين همه آوازه ها از او است، و هم او است كه از يك دانه ناچيز، گياهان پر طراوت و گاه صدها يا هزاران دانه توليد مى كند، گياهانى كه دانه هايش خوراك انسانها، و شاخ و برگش غذاى حيوانات، و گاه ريشه ها و ساير اجزايش، درمان انواع دردهاست.

* * *

68أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ

69أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ

70لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ

71أَ فَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتِي تُورُونَ

72أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤُنَ

73نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ

74فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ

 

ترجمه:

68 ـ آيا به آبى كه مى نوشيد انديشيده ايد؟!

69 ـ آيا شما آن را از ابر نازل كرده ايد يا ما نازل مى كنيم؟!

70 ـ هرگاه بخواهيم، اين آب گوارا را تلخ و شور قرار مى دهيم; پس چرا شكر نمى كنيد؟!

71 ـ آيا درباره آتشى كه مى افروزيد فكر كرده ايد؟!

72 ـ آيا شما درخت آن را آفريده ايد يا ما آفريده ايم؟!

73 ـ ما آن را وسيله يادآورى (براى همگان) و وسيله زندگى براى مسافران قرار داده ايم!

74 ـ حال كه چنين است به نام پروردگار بزرگت تسبيح كن (و او را پاك و منزه بشمار)!


1 ـ قسمت اول حديث در تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث آمده، و قسمت دوم در «روح البيان» اضافه بر آن نقل شده.

2 ـ گر چه معمولاً در دانه گندم تكثير تا صدها دانه كمتر ديده شده، ولى همان گونه كه در جلد دوم اين تفسير گفتيم، طبق گواهى صريح مطبوعات در يكى از شهرستانهاى جنوب ايران، در بعضى از مزارع بوته هاى گندمى بسيار بلند و پر خوشه ديده شده كه گاه در يك بوته حدود چهار هزار دانه گندم وجود داشت!

3 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ اين جمله محذوفى دارد، و در تقدير چنين است: «وَ تَقُولُونَ إِنّا لَمُغْرَمُونَ».

5 ـ «مُغْرَمُون» از ماده «غرامت» به معنى زيان كردن، و از دست دادن وقت و سرمايه است.

تفسير:

اين «آب و آتش» از كيست؟

در اين بخش از آيات، اشاره به ششمين و هفتمين دليل معاد، مى كند كه، بيانگر قدرت خداوند بر همه چيز و بر احياى مردگان است.

نخست مى فرمايد: «آيا به آبى كه مى نوشيد، انديشيده ايد»؟ (أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ).

* * *

«آيا شما آن را از ابر نازل مى كنيد؟ يا ما نازل مى كنيم»؟ (أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ).

«مُزْن» (بر وزن حزن) آن گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى «ابرهاى روشن» است، و بعضى آن را به «ابرهاى باران زا» تفسير كرده اند.(1)

اين آيات، وجدان انسانها را در برابر يك سلسله سؤالها قرار مى دهد، و از آنها اقرار مى گيرد، و در واقع مى گويد: آيا درباره اين آبى كه مايه حيات شما است، و پيوسته آن را مى نوشيد، هرگز فكر كرده ايد؟

چه كسى، به آفتاب فرمان مى دهد بر صفحه اقيانوسها بتابد؟ و از ميان آبهاى شور و تلخ تنها ذرات آب خالص، شيرين و پاك از هر گونه آلودگى را جدا ساخته، و به صورت بخار، به آسمان بفرستد؟

چه كسى، به اين بخارات دستور مى دهد، دست به دست هم دهند و فشرده شوند، و قطعات ابرهاى باران زا را تشكيل دهند؟

چه كسى، دستور حركت به بادها، و جابجا كردن قطعات ابرها، و فرستادن آنها را بر فراز زمينهاى خشك و مرده مى دهد؟

چه كسى، به طبقات بالاى هوا اين خاصيت را بخشيده كه، به هنگام سرد شدن، توانائى جذب بخار را از دست دهد، و در نتيجه، بخارات موجود به صورت قطرات باران، نرم و ملايم، آهسته و پى در پى، بر زمينها فرود آيند؟

اگر يكسال خورشيد اعتصاب كند، بادها از حركت بايستند، قطعات بالاى جوّ، بخارات را مصرانه در خود نگهدارند، و آسمان بر زمين بخيل گردد، آنچنان كه زرع و نخيل لب تر نكنند، همه شما از تشنگى هلاك مى شويد، و حيوانات و باغها و زراعتهاى شما مى خشكد.

كسى كه اين قدرت را دارد كه با وسايلى اين چنين ساده، آنچنان بركاتى براى شما فراهم سازد، آيا قادر بر احياى مردگان نيست؟ اين خود يك نوع احياى مردگان است، احياى زمينهاى مرده كه، هم نشانه توحيد و عظمت خدا است، و هم دليل بر رستاخيز و معاد.

و اگر مى بينيم در آيات فوق، فقط روى آب نوشيدنى تكيه شده، و از تأثير آن در مورد حيات حيوانات و گياهان سخنى به ميان نيامده، به خاطر اهميت فوق العاده آب براى حيات خود انسان است، به علاوه در آيات، قبل اشاره اى به مسأله زراعت شده بود، و نيازى به تكرار نبود.

جالب اين كه، اهميت آب، و نقش آن در زندگى بشر، نه تنها با گذشت زمان و پيشرفت صنايع و علم و دانش انسان كم نمى شود، بلكه بر عكس، انسان صنعتى نياز بيشترى به آب دارد، لذا، بسيارى از مؤسسات عظيم صنعتى، فقط در كنار رودخانه هاى عظيم، قدرت فعاليت دارند.

* * *

سرانجام در آيه بعد، براى تكميل همين بحث مى افزايد: «اگر بخواهيم اين آب گوارا و شيرين را به صورت تلخ و شور قرار مى دهيم» (لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً).(2)

«پس چرا شكر اين نعمت بزرگ را بجا نمى آوريد»؟ (فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ).

آرى، اگر خدا مى خواست، به املاح محلول در آب نيز، اجازه مى داد كه، همراه ذرات آب تبخير شوند، و دوش به دوش آنها به آسمان صعود كنند، و ابرهائى شور و تلخ تشكيل داده، قطره هاى بارانى درست همانند آب دريا شور و تلخ فرو ريزند! اما او به قدرت كامله اش اين اجازه را به املاح نداد، نه تنها املاح در آب، بلكه ميكربهاى موذى و مضر و مزاحم نيز اجازه ندارند همراه بخارات آب به آسمان صعود كنند، و دانه هاى باران را آلوده سازند، به همين دليل، قطرات باران هرگاه هوا آلوده نباشد، خالص ترين، پاكترين، و گواراترين آبها است.

«أُجاج» در اصل از «اجيج» آتش، يعنى برافروختگى و سوزندگى آن گرفته شده است، و به آبهائى كه به خاطر شورى يا تلخى و حرارت، دهان را مى سوزاند «اجاج» مى گويند.

اين سخن را با حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پايان مى دهيم، در اين حديث مى خوانيم: إِنَّ النَّبِىَّ كانَ إِذا شَرِبَ الْماءَ قالَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى سَقانا عَذْباً فُراتاً بِرَحْمَتِهِ وَ لَمْ يَجْعَلْهُ مِلْحاً أُجاجاً بِذُنُوبِنا!: «هنگامى كه حضرت آب مى نوشيد مى فرمود: حمد براى خداوندى كه به رحمتش ما را از آب شيرين و گوارا سيراب كرد، و آن را به خاطر گناهانمان شور و تلخ قرار نداد»!.(3)

* * *

سرانجام، به هفتمين و آخرين دليل معاد در اين سلسله آيات مى رسيم، و آن آفرينش «آتش» است، آتشى كه از مهمترين ابزار زندگى بشر، و مؤثرترين وسيله، در تمام صنايع است، مى فرمايد: «آيا هيچ درباره آتشى كه مى افروزيد انديشيده ايد»؟ (أَ فَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتِي تُورُونَ).

* * *

«آيا شما درخت آن را آفريده ايد يا ما آفريده ايم»؟ (أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤُنَ).

«تُورُون» از ماده «ورى» (بر وزن نفى) به معنى «مستور ساختن» است، و به آتشى كه در وسائل آتش افروزى نهفته است و آن را از طريق جرقه زدن بيرون مى آورند، «ورى» و «ايراء» مى گويند.

توضيح اين كه: براى افروختن آتش، و ايجاد جرقه نخستين كه، امروز از كبريت و فندك و مانند آن استفاده مى كنند، در گذشته، گاه از «آهن» و «سنگ چخماق» بهره مى گرفتند، و آنها را به يكديگر مى زدند و جرقه ظاهر مى شد، اما اعراب حجاز از دو نوع درخت مخصوص كه در بيابانها مى روئيد و به نام «مرخ» و «عفار» ناميده مى شد، به عنوان دو چوب آتش زنه، استفاده مى كردند، اولى را زير قرار مى دادند و دومى را روى آن مى زدند، و مانند سنگ و چخماق جرقه از آن توليد مى شد.

غالب مفسران، آيات فوق را به همين معنى تفسير كرده اند كه: خداوند مى خواهد از آتشى كه در چوب اين گونه درختان نهفته شده، و از آن به عنوان آتش زنه استفاده مى شود، استدلال بر نهايت قدرت خود كند، كه در «شجر اخضر» (درخت سبز) آتش و نار آفريده است، در حالى كه، جان درخت در آب است، آب كجا و آتش كجا؟!

آن كس كه چنين توانائى دارد كه، اين آب و آتش را در كنار هم، بلكه در درون هم نگهدارى كند، چگونه نمى تواند مردگان را لباس حيات بپوشاند، و در رستاخيز زنده كند؟

شبيه همين دليل براى معاد، در آيات آخر سوره «يس» نيز آمده است: الَّذِى جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ: «همان كسى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد، و شما به وسيله آن آتش مى افروزيد».(4)

ولى، همان گونه كه در تفسير آيه فوق، مشروحاً بيان كرديم، اين تعبير قرآنى مى تواند اشاره به دليل لطيفترى كه، همان رستاخيز انرژيهاست، بوده باشد، و به تعبير ديگر، در اينجا سخن تنها از «آتش زنه» نيست، بلكه سخن از خود آتش گير، يعنى چوب و هيزم كه، به هنگام سوختن، آن همه حرارت و انرژى را آزاد مى كند، نيز هست.

توضيح اين كه: از نظر علمى ثابت شده آتشى كه امروز به هنگام سوختن چوبها مشاهده مى كنيم، همان حرارتى است كه درختان، طى ساليان دراز از آفتاب گرفته، و در خود ذخيره كرده اند، ما فكر مى كنيم تابش پنجاه سال نور آفتاب بر بدنه درخت، از ميان رفته، غافل از اين كه تمام آن حرارت در درخت ذخيره شده، و به هنگامى كه جرقه آتش به چوبهاى خشك مى رسد و شروع به سوختن مى كند، آن حرارت و نور و انرژى را پس مى دهند.

يعنى در اينجا رستاخيز و معادى برپا مى شود، و انرژيهاى مرده از نو زنده مى شوند و جان مى گيرند، و به ما مى گويند: خدائى كه رستاخيز ما را فراهم ساخت، قدرت دارد رستاخيز شما انسانها را نيز فراهم سازد!

(براى توضيح بيشتر در اين زمينه به بحث مشروحى كه در جلد 18 صفحه 461 تا 467 بيان كرده ايم مراجعه كنيد).

جمله «تُورُون» كه به معنى «آتش افروختن» است، گرچه معمولاً در اينجا به استفاده از «آتش زنه» تفسير شده، ولى هيچ مانعى ندارد كه آتش گيره (هيزم) را نيز شامل شود; زيرا به هر حال آتشى است پنهان، كه آشكار مى گردد.

البته اين دو معنى با هم منافات ندارد، معنى اول را عموم مردم مى فهمند، و معنى دوم، كه معنى دقيقترى است، با گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش آشكار گشته است.

* * *

در آيه بعد، براى تأكيد بحثهاى فوق، مى افزايد: «ما اين آتشى را كه از اين درختان خارج مى شود وسيله يادآورى براى همگان، و نيز وسيله زندگى براى مسافران قرار داده ايم» (نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ).

بازگشت آتش از درون درختان سبز، از يك سو، يادآور بازگشت روح به بدنهاى بى جان در رستاخيز است، و از سوى ديگر، اين آتش، تذكرى است نسبت به آتش دوزخ; چرا كه طبق حديثى، پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرمود: نارُكُمْ هذِهِ الَّتِى تُوقِدُونَ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِيْنَ جُزْءاً مِنْ نارِ جَهَنَّمَ: «اين آتشى كه برمى افروزيد يك جزء از هفتاد جزء آتش دوزخ است»!.(5)

و اما تعبير به «مَتاعاً لِلْمُقْوِين» اشاره كوتاه و پر معنى به فوائد دنيوى اين آتش است; زيرا در معنى «مُقوِين» دو تفسير آمده:

نخست اين كه: از ماده «قواء» (بر وزن كتاب) به معنى «بيابان خشك و خالى» است، بنابراين، «مُقوِين» به كسانى مى گويند كه در بيابانها گام مى نهند، و از آنجا كه افراد باديه نشين غالباً فقيرند، گاه، اين تعبير در معنى «فقير» نيز به كار رفته است.

تفسير دوم اين كه: از ماده «قوت» و به معنى «نيرومندان» است، بنابراين، واژه مزبور از لغاتى است كه در دو معنى متضاد به كار مى رود.(6)

درست است كه آتش و درختان، «آتش زنه» و «آتشگيره» مورد استفاده همگان است، ولى، چون مسافران براى دفع سرما و طبخ غذا، مخصوصاً در سفرهاى قديم به وسيله قافله ها، بيش از همه محتاج به آن بودند، روى آن تكيه شده است.

استفاده «اقوياء» از آتش نيز، به خاطر گستردگى زندگى آنها، روشن است، مخصوصاً اگر اين بحث را گسترش به جهان امروز دهيم كه، چگونه حرارت ناشى از انواع آتشها دنياى صنعتى را به حركت در مى آورد، و چرخهاى عظيمِ كارخانجات را به گردش وامى دارد، كه اگر اين شعله عظيم (كه همه از درختان است، حتى آتشى كه از زغال سنگ و يا مواد نفتى گرفته مى شود، آن هم نيز بلاواسطه يا بالواسطه به گياهان باز مى گردد) روزى خاموش شود، نه تنها چراغ تمدن، كه چراغ زندگى انسانها نيز خاموش خواهد گشت.

بدون شك، آتش يكى از مهمترين اكتشافات بشر است، در حالى كه تمام نقش ايجاد در آن را آفرينش بر عهده گرفته، و نقش انسان در آن بسيار ناچيز و بى ارزش است، و نيز بدون شك از زمانى كه آتش كشف شد، بشريت در مرحله تازه اى از تمدن خود گام نهاد.

آرى، قرآن مجيد در همين يك جمله كوتاه، به تمام اين حقايق به صورت سربسته اشاره كرده است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه، در آيه فوق، نخست فايده معنوى آتش كه، تذكر رستاخيز است، مطرح شده، و بعد فايده دنيوى آن; چرا كه اولى اهميت بيشترى دارد، بلكه اصل و اساس را تشكيل مى دهد.

در مورد ذكر اين نعمتهاى سه گانه (دانه هاى غذائى ـ آب ـ آتش) ترتيبى رعايت شده كه كاملاً طبيعى است، انسان، نخست به سراغ دانه هاى غذائى مى رود، بعد آنها را با آب مى آميزد، و سپس آن را با آتش طبخ و آماده براى تغذيه مى كند!

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به عنوان نتيجه گيرى مى فرمايد: «حال كه چنين است به نام پروردگار بزرگت تسبيح كن و او را پاك و منزه بشمر» (فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ).(7)

آرى، خداوندى كه اين همه نعمت را آفريده، و هر كدام يادآور توحيد، معاد، قدرت و عظمت او است، شايسته تسبيح و تنزيه از هر گونه عيب و نقص است.

او هم «ربّ» است و پروردگار، و هم «عظيم» است و قادر و مقتدر، گر چه مخاطب در اين جمله پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى ناگفته پيدا است كه، منظور همه انسانها مى باشد.

* * *

نكته:

در اينجا لازم است به چند حديث پر معنى در ارتباط با آيات فوق از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امير مؤمنان على(عليه السلام) اشاره كنيم:

1 ـ در تفسير «روح المعانى» در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: «شبى از شبها حضرت، به هنگام نماز و خواندن سوره «واقعه» وقتى به آيه «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ» رسيد، سه بار عرض كرد: بَلْ أَنْتَ يا رَبِّ: «بلكه تو خالق انسان هستى اى پروردگار»، و هنگامى كه به آيه «أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ» رسيد، باز سه مرتبه عرض كرد: بَلْ أَنْتَ يا رَبِّ: «بلكه زارع حقيقى توئى اى پروردگار»، و هنگامى كه به آيه «أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ» رسيد، باز سه مرتبه عرض كرد: بَلْ أَنْتَ يا رَبِّ: «توئى كه باران را از ابرها فرو مى فرستى اى پروردگار»، سپس آيه «أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ» را تلاوت فرمود، و سه بار عرض كرد: بَلْ أَنْتَ يا رَبِّ: «توئى كه درختان آتش زا را آفريده اى پروردگار».(8)

از اين حديث استفاده مى شود: مناسب است انسان در برابر جمله هائى كه به عنوان استفهام تقريرى در قرآن مجيد آمده است پاسخ مساعد دهد، گوئى خدا با او سخن مى گويد، سپس حقيقت آن را در روح و جان خود زنده كند، و تنها به تلاوت بى روح و فاقد انديشه، قناعت نكند.

2 ـ در حديث ديگرى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)آمده است كه فرمود: لاتَمْنَعُوا عِبادَ اللّهِ فَضْلَ الْماءِ وَ لا كَلَأً وَ لاناراً فَإِنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَها مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ وَ قُوَّةً لِلْمُسْتَضْعَفِينَ: «هرگز بندگان خدا را از آب اضافى كه در اختيار داريد منع نكنيد، و نه از مرتع اضافى، و نه از آتش; چرا كه خداوند اينها را وسيله زندگى مسافران و مايه قوت نيازمندان قرار داده است».(9)

3 ـ در حديث ديگرى مى خوانيم: «هنگامى كه آيه «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيْمِ» نازل شد، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: اجْعَلُوها فِي رُكُوعِكُم: «آن را ذكر ركوع خود قرار دهيد» (در ركوع خود بگوئيد: سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظِيْمِ وَ بِحَمْدِهِ).(10)

* * *

75فَلاأُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ

76وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ

77إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ

78فِي كِتاب مَكْنُون

79لايَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ

80تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ

81أَ فَبِهذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ

82وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ

 

ترجمه:

75 ـ سوگند به جايگاه ستارگان (و محل طلوع و غروب آنها)!

76 ـ و اين سوگندى است بسيار بزرگ، اگر بدانيد!

77 ـ كه آن، قرآن كريمى است.

78 ـ كه در كتاب محفوظى جاى دارد.

79 ـ و جز پاكان نمى توانند به آن دست زنند =] دست يابند[.

80 ـ آن از سوى پروردگار عالميان نازل شده.

81 ـ آيا اين سخن را =] اين قرآن را با اوصافى كه گفته شد[ سست و كوچك مى شمريد؟

82 ـ و به جاى شكر روزيهائى كه به شما داده شده آن را تكذيب مى كنيد؟!


1 ـ «لسان العرب»، ماده «مزن».

2 ـ در اين جمله «لام» حذف شده و در تقدير چنين است: «لَو نَشاءُ لَجَعَلْناهُ».

3 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 148 و تفسير «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 129.

4 ـ يس، آيه 80.

5 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6392 و تفسير «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 131.

6 ـ توجه داشته باشيد «متاع» به هر وسيله اى كه انسان در زندگى خويش از آن بهره مند مى شود، اطلاق مى گردد.

7 ـ «باء» در «باسم ربّك» ممكن است براى «تعديه» باشد (به اين ترتيب كه فعل متعدى «سبح» به منزله لازم گرفته شده) بعضى نيز احتمال داده اند كه «باء» در اينجا براى «استعانت»، يا «زائده» يا «ملابست» بوده باشد، ولى معنى اول مناسبتر است.

8 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 130.

9 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 161.

10 ـ اين حديث را مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» به عنوان يك حديث صحيح آورده است (جلد 9، صفحه 339) و در كتاب «من لايحضره الفقيه» نيز آمده است (مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 225) و همچنين در تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 168.

تفسير:

تنها پاكان به حريم قرآن راه مى يابند

در تعقيب بحثهاى فراوانى كه در آيات قبل با ذكر هفت دليل درباره معاد آمد، در اين آيات سخن از اهميت قرآن مجيد است; چرا كه مسأله نبوت و نزول قرآن، بعد از مسأله مبدأ و معاد، مهمترين اركان اعتقادى را تشكيل مى دهد، به علاوه قرآن مجيد در زمينه دو اصل توحيد و معاد، بحثهاى عميقى دارد، و تحكيم پايه هاى آن، تحكيم اين دو اصل محسوب مى شود.

نخست، با يك سوگند عظيم، سخن را شروع كرده، مى فرمايد: «سوگند به جايگاه ستارگان و (نيز) محل طلوع و غروب آنها»! (فَلاأُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ).

بسيارى از مفسران را عقيده بر اين است كه: «لا» در اينجا به معنى نفى نيست، بلكه زائده، و براى تأكيد است، چنان كه در آيات ديگر قرآن همين تعبير در مورد سوگند به روز قيامت، و نفس لوامه، و پروردگار مشرقها و مغربها، و شفق، و مانند آن آمده است.

در حالى كه، بعضى ديگر، «لا» را در اينجا به معنى نفى و اشاره به اين مى دانند كه، مطلب مورد قسم از آن پراهميت تر است كه به آن سوگند ياد شود، همان گونه كه در تعبيرات روزمره نيز گاه مى گوئيم: «ما به فلان موضوع قسم نمى خوريم».

ولى تفسير اول، مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه در قرآن به ذات پاك خدا صريحاً سوگند ياد شده، مگر ستارگان از آن برترند كه به آنها قسم ياد شود؟!

مفسران در مورد «مَواقِعِ النُّجُوم» تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند: نخست: همان كه در بالا گفتيم، يعنى جايگاه ستارگان و مدارات و مسير آنها.

ديگر اين كه: منظور محل طلوع و غروب آنها است.

و ديگر اين كه: منظور سقوط ستارگان در آستانه رستاخيز و قيامت است.

بعضى نيز آن را تنها به معنى غروب ستارگان تفسير كرده اند.

بعضى هم، به پيروى پاره اى از روايات، آن را اشاره به نزول قسمتهاى مختلف قرآن در فواصل زمانى متفاوت، مى دانند (زيرا «نجوم» جمع «نجم» در مورد كارهاى تدريجى به كار مى رود).

گرچه منافاتى بين اين معانى نيست، و ممكن است همه در آيه فوق جمع باشد، ولى تفسير اول، از همه مناسب تر به نظر مى رسد; چرا كه به هنگام نزول اين آيات، غالب مردم اهميت اين سوگند را نمى دانستند، امروز براى ما روشن شده است كه، ستارگان آسمان هر كدام جايگاه مشخصى دارد، و مسير و مدار آنها كه طبق قانون جاذبه و دافعه تعيين مى شود، بسيار دقيق و حساب شده است، و سرعت سير آنها هر كدام با برنامه معينى انجام مى پذيرد.

اين مسأله گرچه در كرات دوردست دقيقاً قابل محاسبه نيست، اما در منظومه شمسى كه خانواده ستارگان نزديك به ما را تشكيل مى دهد، دقيقاً مورد بررسى قرار گرفته، و نظام مدارات آنها به قدرى دقيق و حساب شده است كه، انسان را به شگفتى وامى دارد.

هنگامى كه به اين نكته توجه كنيم كه، طبق گواهى دانشمندان، تنها در كهكشان ما حدود «دويست ميليارد» ستاره وجود دارد! و در جهان، كهكشانهاى زيادى موجود است كه، هر كدام مسير خاصى دارند، به اهميت اين سوگند قرآن آشناتر مى شويم.

در كتاب «اللّه و العلم الحديث» مى خوانيم:

«دانشمندان فلكى معتقدند: اين ستارگانى كه از ميلياردها متجاوزند قسمتى از آنها را با چشم غير مسلح مى توان ديد، و قسمت (بسيار بيشترى) را جز با تلسكوبها نمى توان ديد. بلكه قسمتى از آنها با تلسكوب هم قابل مشاهده نيست، فقط با وسائل خاصى مى توان از آنها عكسبردارى كرد، همه اينها در مدار مخصوص خود شناورند، و هيچ احتمال اين را ندارد كه، يكى از آنها در حوزه جاذبه ستاره ديگرى قرار گيرد، يا با يكديگر تصادف كنند، و در واقع چنين تصادفى همانند اين است كه، فرض كنيم يك كشتى اقيانوس پيما در درياى مديترانه با كشتى ديگرى در اقيانوس كبير، تصادف كند، در حالى كه هر دو كشتى به يكسو، و با سرعت واحدى در حركتند، و چنين احتمالى اگر محال نباشد، لااقل بعيد است»!.(1)

با توجه به اين اكتشافات علمى از وضع ستارگان، اهميت سوگند بالا روشنتر مى گردد.

* * *

و به همين دليل، در آيه بعد مى افزايد: «و اين سوگندى است بسيار بزرگ اگر بدانيد» (وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ).

تعبير به «لَوْ تَعْلَمُون» (اگر بدانيد) به خوبى گواهى مى دهد كه، علم و دانش بشر در آن زمان، اين حقيقت را به طور كامل درك نكرده بود، و اين خود يكى از اعجازهاى علمى قرآن محسوب مى شود، در عصرى كه شايد هنوز عده اى مى پنداشتند ستارگان ميخهاى نقره اى هستند كه بر سقف آسمان كوبيده شده اند!، يك چنين بيانى ـ آن هم در محيطى كه به حق محيط جهل و نادانى محسوب مى شد ـ از يك انسان عادى، محال است صادر شود.

* * *

اكنون ببينيم اين قسم عظيم براى چه منظورى ذكر شده؟ آيه بعد پرده از روى آن برداشته، مى گويد: «آنچه محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده قرآن كريم است» (إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ).

و به اين ترتيب، به مشركان لجوج، كه پيوسته اصرار داشتند: اين آيات نوعى از كهانت است، و يا العياذ بالله سخنانى است جنون آميز، يا همچون اشعار شاعران ، يا از سوى شياطين است، پاسخ مى گويد كه: اين وحى آسمانى است و سخنى است كه آثار عظمت و اصالت از آن ظاهر و نمايان است، و محتواى آن، حاكى از مبدأ نزول آن مى باشد و آنچنان اين موضوع عيان است كه، حاجت به بيان نيست.

توصيف «قرآن» به «كريم» (با توجه به اين كه «كرم» در مورد خداوند به معنى احسان و انعام، و در مورد انسانها به معنى دارا بودن اخلاق و افعال ستوده، و به طور كلى، اشاره به محاسن بزرگ است)(2) نيز، اشاره به زيبائيهاى ظاهرى قرآن از نظر فصاحت و بلاغت الفاظ و جمله ها، و هم اشاره به محتواى جالب آن است; چرا كه از سوى خدائى نازل شده كه مبدأ و منشأ هر كمال و جمال و خوبى و زيبائى است.

آرى، هم گوينده قرآن، «كريم» است، هم خود قرآن، هم آورنده آن، و هم اهداف قرآن.

* * *

آنگاه به توصيف دوم اين كتاب آسمانى پرداخته، مى افزايد: «اين آيات در كتاب مستورى جاى دارد» (فِي كِتاب مَكْنُون).

در همان «لوح محفوظ» در «علم خدا» كه از هر گونه خطا و تغيير و تبديل محفوظ است. بديهى است كتابى كه از چنان مبدأى سرچشمه مى گيرد، و نسخه اصلى آن در آنجا است، از هر گونه دگرگونى و خطا و اشتباه مصون است.

* * *

و در سومين توصيف مى فرمايد: «اين كتاب را جز پاكان نمى توانند مس كنند»! (لايَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ).(3)

بسيارى از مفسران به پيروى از رواياتى كه از امامان معصوم(عليهم السلام)وارد شده، اين آيه را به «عدم جواز مس كتابت قرآن بدون غسل و وضو» تفسير كرده اند.

در حالى كه، گروه ديگرى آن را اشاره به فرشتگان مطهرى مى دانند كه، از قرآن آگاهى دارند، يا واسطه وحى بر قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده اند، نقطه مقابل مشركان كه مى گفتند: اين كلمات را شياطين بر او نازل كرده اند!

بعضى نيز، آن را اشاره به اين معنى مى دانند كه، حقايق و مفاهيم عالى قرآن را جز پاكان درك نمى كنند، همان گونه كه در آيه 2 سوره «بقره» مى خوانيم: ذلِكَ الْكِتابُ لارَيْبِ فِيْهِ هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ: «اين كتاب شكى در آن نيست، و مايه هدايت پرهيزكاران است»، و به تعبير ديگر، حداقل پاكى كه روح «حقيقت جوئى» است براى درك حداقل مفاهيم آن لازم است، و هر قدر پاكى و قداست بيشتر شود، درك انسان از مفاهيم قرآن و محتواى آن افزون خواهد شد.

ولى، هيچ منافاتى در ميان اين سه تفسير وجود ندارد، و ممكن است همه در مفهوم آيه جمع باشد.

* * *

در چهارمين و آخرين توصيف از قرآن مجيد، مى فرمايد: «اين قرآن از سوى پروردگار عالميان نازل شده است» (تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ).(4)

خدائى كه مالك و مربى تمام جهانيان است اين قرآن را براى تربيت انسانها بر قلب پاك پيامبرش، نازل كرده است، و همان گونه كه در جهان تكوين مالك و مربى او است، در جهان تشريع نيز هر چه هست از ناحيه او مى باشد.

* * *

سپس مى افزايد: «آيا اين قرآن را با اين اوصافى كه گفته شد، سست و كوچك مى شمريد؟! سهل است آن را انكار و تكذيب مى كنيد»؟! (أَ فَبِهذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ).

در حالى كه، نشانه هاى صدق و حقانيت از آن به خوبى آشكار است، و بايد كلام خدا را با نهايت جديت پذيرفت، و به عنوان يك واقعيت بزرگ با آن روبرو شد.

«هذَا الْحَدِيث» (اين سخن) اشاره به «قرآن» است و «مُدْهِنُون» در اصل، از ماده «دهن» به معنى روغن است، و از آنجا كه براى نرم كردن پوست تن، يا اشياء ديگر، آن را روغن مالى مى كنند، كلمه «ادهان» به معنى مدارا و ملايمت، و گاه، به معنى سستى و عدم برخورد جدى آمده است، و نيز از آنجا كه افراد منافق و دروغگو، غالباً زبانهاى نرم و ملايمى دارند، اين واژه احياناً به معنى تكذيب و انكار نيز به كار رفته است، و هر دو معنى در آيه فوق محتمل است، اصولاً انسان چيزى را كه باور دارد، جدى مى گيرد، اگر آن را جدى نگرفت، دليل بر اين است كه باور ندارد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد: «شما به جاى اين كه در برابر روزيهاى خداداد، مخصوصاً نعمت بزرگ قرآن شكر بجا آوريد آن را تكذيب مى كنيد»؟ (وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ).(5)

بعضى گفته اند: منظور اين است كه بهره شما از قرآن تنها تكذيب است، و يا شما تكذيب را وسيله رزق و معاش خود، قرار داده ايد.(6)

ولى تفسير اول، از دو تفسير اخير، با آيات پيشين متناسب تر به نظر مى رسد، و با شأن نزولى كه براى اين آيه ذكر شده نيز هماهنگ تر است; چرا كه بسيارى از مفسران از «ابن عباس» نقل كرده اند: در يكى از سفرها همراهان پيامبر(صلى الله عليه وآله)گرفتار تشنگى شديدى شدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعا كرد بارانى نازل شد، همه سيراب شدند، ولى در اين ميان حضرت(صلى الله عليه وآله) شنيد كه مردى مى گويد: «به بركت طلوع فلان ستاره، باران نازل گرديد»! (در عصر جاهليت عربها معتقد به «انواء» بودند و منظورشان از آن، ستارگانى بود كه در فواصل مختلفى در آسمان ظاهر مى شدند، و عرب جاهلى عقيده داشت همراه ظهور هر يك از اين ستارگان بارانى مى بارد، و لذا تعبير مى كردند: مُطِرْنا بِنُوْءِ فُلان: «اين باران از بركت طلوع فلان ستاره است»! و اين يكى از مظاهر شرك و بت پرستى و ستاره پرستى بود).(7)

قابل توجه اين كه، در بعضى از روايات نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كمتر آيات را تفسير مى كرد، ولى از جمله مواردى كه تفسير نمود، همين آيه بود فرمود: «منظور از «تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ» اين است كه به جاى شكر روزيهايتان، تكذيب مى كنيد».(8)

* * *


1 ـ «اللّه و العلم الحديث»، صفحه 33.

2 ـ «راغب» در «مفردات»، ماده «كرم».

3 ـ «لايَمَسُّه» جمله خبريه است كه مى تواند به معنى «نهى» يا به معنى «نفى» بوده باشد.

4 ـ «تَنْزِيل» در اينجا مصدرى است به معنى «اسم مفعول» يعنى «منزَّل» مى باشد و خبر براى مبتداى محذوف است، يا خبر بعد از خبر.

5 ـ طبق اين تفسير، در اينجا كلمه «شكر» محذوف است و در تقدير: «وَ تَجْعَلُونَ شُكْرَ رِزْقِكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ» مى باشد، و يا اين كه «رزق» كنايه از «شكر رزق» است.

6 ـ مطابق اين دو تفسير چيزى در تقدير نيست.

7 ـ اين حديث را «طبرسى» در «مجمع البيان» نقل كرده است، در تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 163 و «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6398 و «مراغى»، جلد 27، صفحه 152 و «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 135 نيز با تفاوتهاى مختصرى ذيل آيات مورد بحث آمده است.

8 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 163 و «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 227.

نكته ها:

1 ـ ويژگيهاى قرآن مجيد

از چهار توصيفى كه در آيات فوق درباره قرآن ذكر شده، مى توان چنين نتيجه گرفت كه، عظمت قرآن از يكسو، به خاطر عظمت محتواى آن، و از سوى ديگر، عمق معانى، و از سوى سوم، قداستى است كه جز پاكان و نيكان به آن راه نمى يابند، و از سوى چهارم، جنبه تربيتى فوق العاده اى دارد; چرا كه از سوى ربّ العالمين نازل شده است، و هر يك از اين چهار موضوع، نياز به بحثهاى مفصلى دارد كه، در ذيل آيات مناسب بيان كرده ايم.

* * *

2 ـ قرآن و طهارت

در آيات فوق خوانديم: قرآن را جز پاكان مس نمى كنند، و گفتيم اين آيه، هم به مس ظاهرى تفسير شده، و هم معنوى، و تضادى با هم ندارند، و در مفهوم كلى آيه جمعند.

در قسمت اول، در روايات اهل بيت از ابو الحسن امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) نقل شده: المُصْحَفُ لاتَمُسَّهُ عَلى غَيْرِ طُهْر، وَ لاجُنُباً، وَ لاتَمَسَّ خَطَّهُ وَ لاتُعَلِّقْهُ، إِنَّ اللّهَ تَعالى يَقُولُ: لايَمَسُّهَ إَلاَّ الْمُطَهَّرُونَ: «قرآن را بدون وضو مس نكن، و نه در حال جنابت، و دست بر خط آن در اين حال مگذار، و آن را حمايل نكن; چرا كه خداوند متعال فرموده: جز پاكان آن را مس نمى كنند».(1)

همين معنى در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) با مختصر تفاوتى نقل شده است.(2)

و در منابع اهل سنت نيز آمده است، از جمله از طرق مختلف نقل شده: پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لايَمَسَّ الْقُرْآنَ إِلاّ طاهِرٌ: «قرآن را جز افراد پاك نبايد مس كند».(3)

و در مورد مس معنوى، نيز از «ابن عباس» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيْمٌ فِي كِتاب مَكْنُون قالَ : عِنْدَ اللّهِ فِي صُحُف مُطَهَّرَة لايَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ قالَ: المُقَرَّبُونَ: «اين قرآن كريمى است كه در كتاب پنهان (لوح محفوظ) قرار دارد، فرمود: نزد خداوند در صفحات پاكيزه اى است و جز پاكان آن را مس نمى كنند، فرمود: يعنى مقربان»!.(4)

اين مطلب، از طريق عقل، نيز قابل استدلال است; زيرا گرچه قرآن مجيد براى هدايت عموم است، اما مى دانيم افراد زيادى بودند كه قرآن را از لبهاى مبارك پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى شنيدند، و اين آب زلال حقيقت را در سرچشمه وحى مى ديدند، اما چون آلوده به تعصب و عناد و لجاجت بودند، كمترين بهره اى از آن نگرفتند، اما كسانى كه اندكى خود را پاك كردند، و با روح حقيقت جوئى و تحقيق، به سراغ آن آمدند، هدايت يافتند.

بنابراين، هر قدر پاكى و تقواى انسان بيشتر شود، به مفاهيم عميقتر و بيشترى از قرآن مجيد دست مى يابد ، به اين ترتيب، آيه در هر دو بعد جسمى و روحانى، صادق است، ناگفته پيداست، شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و ائمه معصومين، و ملائكه مقربين، روشنترين مصداق مقرّبانند، و حقايق قرآن را از همه بهتر درك مى كنند.

* * *

83فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ

84وَ أَنْتُمْ حِينَئِذ تَنْظُرُونَ

85وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لاتُبْصِرُونَ

86فَلَوْلا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ

87تَرْجِعُونَها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ

 

ترجمه:

83 ـ پس چرا هنگامى كه جان به گلوگاه مى رسد (توانائى بازگرداندن آن را نداريد)؟!

84 ـ و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست).

85 ـ و ما از شما به او نزديكتريم ولى نمى بينيد!

86 ـ اگر هرگز (در برابر اعمالتان) جزا داده نمى شويد.

87 ـ پس آن (روح) را بازگردانيد اگر راست مى گوئيد!


1 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، صفحه 269، حديث 3 (طبق اين حديث نفى در آيه فوق كنايه از نهى است).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 1، صفحه 270، حديث 5.

3 ـ اين حديث در «درّ المنثور» از «عبداللّه بن عمر»، و «معاذ بن جبل»، و «ابن حزم انصارى» از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده (جلد 6، صفحه 162).

4 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 162.

تفسير:

هنگامى كه جان به گلوگاه مى رسد

از لحظات حساسى كه آدمى را سخت در فكر فرو مى برد، لحظه احتضار و پايان عمر است، در آن لحظه كه كار از كار گذشته، اطرافيان مأيوس و نوميد به شخص محتضر نگاه مى كنند، مى بينند همچون شمعى ـ كه عمرش پايان گرفته ـ آهسته آهسته خاموش مى شود، با زندگى وداع مى گويد، و هيچ كارى از دست هيچ كس ساخته نيست.

آرى، ضعف و ناتوانى كامل انسان، در اين لحظات حساس آشكار مى شود، نه تنها در زمانهاى گذشته كه، امروز با تمام تجهيزات فنى و پزشكى، و حضور تمام وسائل درمانى، اين ضعف و زبونى به هنگام احتضار، درست همانند گذشته، مشهود و آشكار است.

قرآن مجيد، در تكميل بحثهاى معاد و پاسخگوئى به منكران و مكذبان، ترسيم گويائى از اين لحظه كرده، مى گويد: «پس چرا هنگامى كه جان به گلوگاه مى رسد، توانائى بازگرداندن آن را نداريد»؟! (فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ).(1)

* * *

«و شما در اين حال نظاره مى كنيد و كارى از دستتان ساخته نيست» (وَ أَنْتُمْ حِينَئِذ تَنْظُرُونَ).

مخاطب در اينجا اطرافيان محتضرند، چرا كه از يكسو، حال او را نظاره مى كنند، و از سوى ديگر، ضعف و ناتوانى خود را مشاهده مى نمايند، و از سوى سوم، توانائى خدا بر همه چيز را، و بودن مرگ و حيات در دست او، و نيز مى دانند خودشان هم چنين سرنوشتى را در پيش دارند.(2)

* * *

بعد از آن مى افزايد: «در حالى كه ما از شما به او نزديكتريم، و فرشتگان ما كه آماده قبض روح او هستند نيز نزديكتر از شما مى باشند ولى شما نمى بينيد» (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لاتُبْصِرُونَ).

ما به خوبى مى دانيم در باطن جان محتضر، چه مى گذرد؟ و در عمق وجودش چه غوغائى برپا است؟ و مائيم كه فرمان قبض روح او را در سرآمد معينى صادر كرده ايم، شما تنها ظواهر حال او را مى بينيد، و از چگونگى انتقال او از اين سرا به سراى ديگر، و طوفانهاى سختى كه در اين لحظه برپا است، بى خبريد.

بنابراين، منظور از اين آيه، نزديكى خداوند به شخص محتضر است، هر چند بعضى احتمال داده اند: منظور نزديكى فرشتگان قبض ارواح مى باشد، ولى، تفسير اول با ظاهر آيه هماهنگ تر است.

به هر حال، نه تنها در اين موقع، بلكه در همه حال، خداوند از همه كس به ما نزديكتر است، حتى او نزديكتر از ما به ما است، هر چند ما بر اثر ناآگاهى از او دوريم، ولى ظهور و بروز اين معنى در لحظه جان دادن از هر موقع، واضحتر است.

* * *

آنگاه براى تأكيد بيشتر، و روشن ساختن همين حقيقت، مى افزايد: «اگر شما هرگز در برابر اعمالتان جزا داده نمى شويد...» (فَلَوْلا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ).

* * *

«پس او را بازگردانيد، اگر راست مى گوئيد» (تَرْجِعُونَها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

اين ضعف و ناتوانى شما، دليلى است بر اين كه مالك مرگ و حيات، ديگرى است، و پاداش و جزاء در دست او است، و او است كه مى ميراند و زنده مى كند.

«مَدِينين» جمع «مدين» از ماده «دين» به معنى «جزاء» است، و بعضى آن را به معنى «مربوبين» تفسير كرده اند، يعنى اگر شما تحت ربوبيت ديگرى قرار نداريد، و مالك امر خويش هستيد او را بازگردانيد، اين خود دليل بر اين است كه، تحت حكومت ديگرى قرار داريد.

* * *


1 ـ آيه محذوفى دارد كه از آيات بعد استفاده مى شود و در تقدير چنين است: «فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ لاتَرْجِعُونَها وَ لاتَمْلِكُونَ شَيْئا» (مؤنث بودن فعل در اينجا به خاطر آن است كه به «نفس» باز مى گردد).

2 ـ اين كه بعضى احتمال داده اند مخاطب در اينجا شخص محتضر است، بسيار بعيد به نظر مى رسد; زيرا آيه بعد به خوبى روشن مى سازد كه مخاطب اطرافيان او هستند.

نكته ها:

1 ـ لحظه ناتوانى جبّاران!

در حقيقت هدف از اين آيات، بيان قدرت خداوند بر مسأله مرگ و حيات است، تا از آن پلى به مسأله معاد زده شود، و انتخاب لحظه احتضار و مرگ در اينجا، به خاطر ظهور ضعف و ناتوانى كامل انسان، در اين هنگام است با تمام قدرتى كه براى خود فكر مى كند.

بد نيست در اينجا به حالات بعضى از جباران كه در اوج قدرت، لحظه مرگشان فرا رسيد، توجه كنيم، تا عمق معنى اين آيات، روشنتر گردد.

«مسعودى» در «مروج الذهب» در حالات «مأمون» و جنگ او با سپاه «روم» داستانى آورده است كه، خلاصه اش چنين است: او هنگامى كه از ميدان جنگ باز مى گشت، به چشمه «بديدون»، در منطقه «قشيره» رسيد، براى استراحت در آنجا فرود آمد، صفا و سردى و درخشندگى آبِ چشمه، او را در شگفتى فرو برد، و همچنين سرسبزى، طراوت و خرمى آن منطقه، دستور داد چوبهائى از درختان قطع كنند و همچون پلى روى چشمه بزنند، و سقفى از چوب و برگ درختان، بالاى آن آماده سازند، در آنجا استراحت كرد در حالى كه آب از زير پاى او رد مى شد، صافى آب به قدرى بود كه، درهمى در درون آب افكند و از قعر آب نقش روى آن خوانده مى شد!، و به قدرى سرد بود كه، هيچ كس نمى توانست دست خود را در آب فرو برد.

در اين هنگام، ماهى نسبتاً بزرگى به اندازه يك ذراع ظاهر گشت، گوئى يكپارچه نقره بود، «مأمون» گفت: هر كس آن را بگيرد، شمشيرى به او جايزه مى دهم ، بعضى از خدمتكاران پيشدستى كردند، و آن را گرفتند، هنگامى كه نزديك مأمون آوردند ماهى تكانى خورد، از دست خدمتكار او بيرون پريد، مانند قطعه سنگى در آب افتاد و مختصر آبى بر سينه، گلو و شانه هاى مأمون پاشيد، به طورى كه لباسش تر شد، خدمتكار بار ديگر پائين رفت، و ماهى را گرفت، و در مقابل مأمون در دستمالى گذارد، در حالى كه تكان مى خورد، مأمون گفت: الآن بايد آن را سرخ و آماده كنيد.

اما ناگهان، لرزه اى بر اندام او افتاد به طورى كه قادر بر حركت نبود، او را با لحافهاى متعدد پوشاندند، اما باز مى لرزيد، و فرياد مى كشيد: «سرما، سرما»!براى او آتش افروختند، باز فريادش از سرما بلند بود، ماهى را سرخ كرده براى او آوردند ، اما او حتى قادر نبود از آن بچشد، هنگامى كه حالش سختتر شد، از «بختيشوع» و «ابن ماسويه» (كه هر دو از اطباء دربار مأمون بودند) درخواست كمك كرد، در حالى كه در سكرات مرگ بود، «بختيشوع» يك دست او را گرفت و «ابن ماسويه» دست ديگرش را، ديدند نبض او كاملاً از اعتدال خارج شده، و خبر از فنا، نابودى و از هم پاشيدگى نظام جسمانى او مى دهد، در اين حال، عرق مخصوصى از بدن او تراوش مى كرد كه لزج و چسبنده مانند روغن بود! و اين دو طبيب در حال او فرو ماندند و اعتراف كردند: چنين چيزى را در كتب طبى، هرگز نخوانده اند، ولى هر چه هست دليل بر نزديك شدن مرگ او است.

حال «مأمون» سخت تر شد، گفت: مرا به نقطه بلندى ببريد كه مشرف بر لشكرم باشد، تا وضع آنها را بررسى كنم، در اين هنگام شب فرا رسيد، هنگامى كه از آن نقطه، به خيمه ها و لشكر خود و آتشهاى بسيار زيادى كه برافروخته بودند، نگاه كرد گفت: يا مَنْ لايَزُولُ مُلْكُهُ إِرْحَمْ مَنْ قَدْ زالَ مُلْكُهُ: «اى خدائى كه هرگز حكومتت زوال نمى پذيرد، به كسى رحم كن كه حكومتش رو به زوال است»، بعد او را به بسترش آوردند، كسى را كنار او نشاندند كه، شهادتين بر زبانش بگذارد، و چون گوشش سنگين شده بود، آن مرد صدايش را بلند كرد، «ابن ماسويه» گفت: فرياد نزن، به خدا سوگند او در اين لحظه فرقى بين «خدا» و «مانى» نمى گذارد!.

«مأمون» چشمش را باز كرد، چنان حدقه ها از هم باز و سرخ شده بود كه سابقه نداشت، مى خواست با دستش بر «ابن ماسويه» بكوبد، اما نتوانست، مى خواست سخن تندى بگويد، اما قدرت نداشت، در همان ساعت جان سپرد.(1)

ممكن است بيمارى او سابقه قبلى داشته، و يا به گفته بعضى از مورخان، هر كسى از آب آن چشمه مى نوشيد بيمار مى شد، و يا ماهى، نوعى ترشّحات مسموم داشته، هر چه بود، حكومت و قدرتى با آن عظمت، در لحظاتى چند فرو ريخت، و قهرمان ميدانهاى بزرگ نبرد، در برابر مرگ زانو زد.

هيچ كس در آن لحظه توانائى نداشت قدمى براى او بردارد، يا لااقل او را به منزل اصليش برساند، و تاريخ از اين داستانهاى عبرت انگيز بسيار به خاطر دارد.

* * *


1 ـ «مروج الذهب»، مطابق نقل «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 44.

2 ـ آيا جان دادن تدريجى است؟

تعبير «جان به گلو رسيدن» كه در آيات فوق بود «فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ» كنايه از واپسين لحظه هاى زندگى است، و شايد منشأ آن اين است كه، غالب اعضاى پيكر، مانند دستها و پاها به هنگام مرگ، قبل از ساير اعضاء، از كار مى افتد، و گلوگاه از آخرين اعضائى است كه از كار خواهد افتاد.

در آيه 26 سوره «قيامت» نيز مى خوانيم: كَلاّ إِذا بَلَغَتِ التَّراقِى: «كافران ايمان نمى آورند تا زمانى كه روح به ترقوه آنها برسد» («ترقوه» استخوانهائى است كه اطراف حلق را فرا گرفته است).

* * *

 

88فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ

89فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيم

90وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ

91فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ

92وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضّالِّينَ

93فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيم

94وَ تَصْلِيَةُ جَحِيم

95إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ

96فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ

 

ترجمه:

88 ـ پس اگر او از مقرّبان باشد.

89 ـ در روح و ريحان و بهشت پر نعمت است.

90 ـ و اما اگر از اصحاب يمين باشد.

91 ـ (به او گفته مى شود:) سلام بر تو از سوى دوستانت كه از اصحاب يمينند!

92 ـ اما اگر او از تكذيب كنندگان گمراه باشد.

93 ـ با آب جوشان دوزخ از او پذيرائى مى شود!

94 ـ و سرنوشت او ورود در آتش جهنم است.

95 ـ اين مطلب حق و يقين است!

96 ـ پس به نام پروردگار بزرگت تسبيح كن (و او را منزّه بشمار)!

تفسير:

 

سرانجام نيكوكاران و بدكاران

اين آيات، در حقيقت يك نوع جمع بندى از آيات آغاز سوره، و آيات اخير است، و تفاوت حال انسانها را به هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند، مجسم مى سازد كه، چگونه بعضى در نهايت آرامش و راحتى و شادى چشم از جهان مى پوشند، و جمعى ديگر با مشاهده دورنماى آتش سوزان جهنم، با چه اضطراب و وحشتى جان مى دهند؟

نخست مى فرمايد: «كسى كه در حالت احتضار و واپسين لحظات زندگى قرار مى گيرد اگر از مقربان باشد...» (فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ).

* * *

«در نهايت راحت و آرامش و روح و ريحان است و در بهشت پر نعمت جاى مى گيرد» (فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيم).

«رَوح» (بر وزن قول) آنگونه كه علماى لغت گفته اند، در اصل به معنى «تنفس» و «رَيحان» به معنى شىء يا گياه خوشبو است، سپس اين واژه (روح) به هر چيزى كه مايه حيات و راحتى است گفته شده، همان گونه كه «ريحان» به هر گونه نعمت و روزى خوب و فرحزا، اطلاق مى گردد، بنابراين، «روح» و «ريحان» الهى، شامل تمام وسائل راحتى و آرامش انسان و هر گونه نعمت و بركت الهى مى گردد.

و به تعبير ديگر، مى توان گفت: «روح» اشاره به تمام امورى است كه، انسان را از ناملائمات رهائى مى بخشد تا نفسى آسوده كشد، و اما «ريحان» اشاره به مواهب و نعمتهائى است كه، بعد از رفع ناملائمات، عائد انسان مى گردد.

مفسران اسلامى تفسيرهاى متعددى براى اين دو واژه ذكر كرده اند كه، شايد بالغ بر ده تفسير شود:

گاه، گفته اند: «روح» به معنى «رحمت» و «ريحان» هر «شرافت» و فضيلتى را شامل مى شود.

و گاه، گفته اند: «روح» نجات از آتش دوزخ و «ريحان» دخول در بهشت است.

گاه، «روح» را به معنى آرامش در قبر و «ريحان» را در بهشت دانسته اند.

گاه، «روح» را به معنى «كشف الكروب» (بر طرف ساختن ناراحتيها) و «ريحان» را به معنى «غفران الذنوب» (آمرزش گناهان) تفسير كرده اند.

و گاه، «روح» را به معنى «النَّظَرُ إِلى وَجْهِ اللّهِ» و «ريحان» را «استماع كلام الله» شمرده اند... و مانند اينها.

ولى، همان گونه كه گفتيم، اينها مصاديقى است از آن مفهوم كلى و جامع كه در تفسير آيه ذكر شد.

قابل توجه اين كه، بعد از ذكر «روح» و «ريحان» سخن از «جنة نعيم» (بهشت پر نعمت) به ميان آورده، كه ممكن است اشاره به اين باشد كه، «روح و ريحان» در آستانه مرگ، و در قبر و برزخ به سراغ مؤمنان مى آيد و «بهشت» در آخرت، چنان كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه، در تفسير اين آيه فرمود: فَإِمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِيْنَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ يَعْنِى فِى قَبْرِهِ، وَ جَنَّةُ نَعِيم يَعْنِى فِى الآخِرَةِ: «اما اگر از مقربان باشد، روح و ريحان از آن او است، يعنى در قبر، و بهشت پر نعمت براى او است، يعنى در آخرت».(1)-(2)

* * *

و مى افزايد: «اما اگر از گروه دوم يعنى اصحاب اليمين باشد...» (همان مردان و زنان صالحى كه نامه اعمالشان به نشانه پيروزى و قبولى به دست راستشان داده مى شود) (وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ).

* * *

«به او گفته مى شود: سلام بر تو از سوى دوستانت كه از اصحاب اليمين هستند» (فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ).

به اين ترتيب، فرشتگانِ قبض روح، در آستانه انتقال از دنيا، سلام يارانش را به او مى رسانند، همان گونه كه در آيه 26 «واقعه» در توصيف اهل بهشت خوانديم: «إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً».

احتمال ديگرى در تفسير اين آيه نيز وجود دارد، و آن اين كه: سلام از ناحيه فرشتگان باشد كه، به او مى گويند: سلام بر تو، اى كسى كه از «اصحاب اليمين» هستى، يعنى در افتخار و توصيف تو همين بس، كه در صف آنان قرار دارى.(3)

در آيات ديگر قرآن نيز، سلام فرشتگان در آستانه مرگ بر مؤمنان آمده است، مانند آيه 32 سوره «نحل» كه مى فرمايد: الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمُ ادْخلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُون: «كسانى كه فرشتگان قبض روحشان را مى كنند در حالى كه پاكيزه اند، به آنها مى گويند: سلام بر شما، وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد».

به هر حال، تعبير «سلام» تعبير پر معنائى است، خواه از سوى فرشتگان باشد، يا از سوى اصحاب اليمين، سلامى است كه نشانه روح و ريحان و هر گونه سلامت و آرامش و نعمت است.(4)

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه، تعبير به «اصحاب اليمين» (كسانى كه نامه اعمالشان را به دست راستشان مى دهند) به خاطر آن است كه، معمولاً انسان كارهاى مهم و ماهرانه را با دست راست انجام مى دهد، لذا دست راست سمبلى است از قدرت، مهارت، توانائى و پيروزى.

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه، در ذيل اين آيه فرمود: هُمْ شِيْعَتُنا وِ مُحِبُّونا: «اصحاب يمين، شيعيان ما و دوستان ما هستند».(5)

* * *

سپس به سراغ گروه سوم مى رود كه، در اوائل سوره از آنها به عنوان «اصحاب الشمال» ياد شده بود، مى فرمايد: «اما اگر او از تكذيب كنندگان گمراه باشد...» (وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضّالِّينَ).

* * *

«با آب جوشان دوزخ و حرارت و سموم آن، از او پذيرائى مى شود»! (فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيم).(6)

* * *

و «سپس سرنوشت او ورود در آتش جهنم است» (وَ تَصْلِيَةُ جَحِيم).

آرى، در همان آستانه مرگ، نخستين عذابهاى الهى را مى چشند، و طعم تلخ كيفرهاى قيامت، در قبر و برزخ، در كام جانشان فرو مى رود، و از آنجا كه سخن از حال محتضر است، مناسب اين است كه، جمله «نُزُلٌ مِنْ حَمِيم» اشاره به عذاب برزخى باشد، و «تَصْلِيَةُ جَحِيم» اشاره به عذاب قيامت، اين معنى در روايات متعددى نيز از ائمه اهل بيت نقل شده است.(7)

قابل توجه اين كه، در اينجا «مُكَذِّبين» و «ضالِّين» هر دو با هم ذكر شده اند كه، اولى اشاره به تكذيب قيامت و خداوند يكتا و نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، و دومى به كسانى كه از راه حق منحرف شده اند.

اين تعبير، علاوه بر اين كه: معنى تأكيد را مى رساند، مى تواند اشاره به اين نكته باشد كه، در ميان گمراهان افرادى هستند، مستضعف و جاهل قاصر، و عناد و لجاجتى در برابر حق ندارند، آنها ممكن است مشمول الطاف الهى گردند، اما تكذيب كنندگان لجوج و معاند به چنين سرنوشتهائى كه گفته شد، گرفتار مى شوند.

«حَمِيم» به معنى آب داغ و سوزان يا بادهاى گرم و سموم است، و «تَصْلِيَة» از ماده «صلى» (بر وزن سعى) به معنى سوزاندن و داخل شدن در آتش است، اما «تَصْلِيَه» كه معنى متعددى را دارد، تنها به معنى سوزاندن مى آيد.

* * *

و در پايان اين سخن، مى افزايد: «اين همان حق و يقين است» (إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ).

* * *

«و حال كه چنين است، نام پروردگار بزرگت را منزّه بشمار، و او را تسبيح گوى» (فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ).

معروف در ميان مفسران اين است كه، «حَقُّ اليَقِين» از قبيل اضافه بيانيه است، يعنى آنچه درباره اين سه گروه از: «مقرّبان» و «اصحاب اليمين» و «تكذيب كنندگان» گفته شد، عين واقعيت و حق و يقين است. اين احتمال نيز وجود دارد كه، چون يقين داراى مراتبى است، مرحله عالى آن «حق اليقين» است، يعنى يقين واقعى، كامل و خالى از هر گونه شك و شبهه و ريب.(8)

ضمناً از آنچه گفتيم معلوم شد «هذا» در آيه، اشاره به احوال گروههاى سه گانه اى است كه قبلاً ذكر شده، بعضى نيز احتمال داده اند كه به تمام محتواى سوره «واقعه»، يا تمام قرآن اشاره باشد، اما تفسير اول مناسب تر است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه تعبير به «فَسَبِّح» (پس تسبيح كن) (با فاء تفريع)، اشاره به اين حقيقت است كه، آنچه درباره اين گروههاى سه گانه گفته شد، عين عدالت است، و بنابراين، خداوندت را از هر گونه ظلم و بى عدالتى پاك و منزه بشمار، و يا اين كه، اگر مى خواهى به سرنوشت گروه سوم گرفتار نشوى، او را از هر گونه شرك و بى عدالتى كه لازمه انكار قيامت است پاك و منزه بدان.

بسيارى از مفسران در ذيل آخرين آيه، نقل كرده اند كه، پس از نزول آن پيامبر فرمود: اجْعَلُوها فِى رُكُوعِكُمْ: «آن را در ركوع خود قرار دهيد» (سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظِيمِ، بگوئيد) و هنگامى كه «سَبِّحِ اسْمِ رَبِّكَ الاَعْلى» نازل شد، فرمود: اجْعَلُوها فِى سُجُودِكُمْ: «آن را در سجده قرار دهيد» (سُبْحانَ رَبِّىَ الاَعْلى، بگوئيد).(9)

در تفسير آيه 74 همين سوره نيز، شبيه همين روايت را از بعضى از مفسران نقل كرديم.

* * *

 


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 228، احاديث 103 و 104.

2 ـ «روح» ممكن است خبر باشد براى مبتداى محذوف، و در تقدير «فجزائه روح» و يا مبتدا براى خبر محذوف است و در تقدير «فله روح» مى باشد و جمله «فروح...» جزاى «إما» است و «إن» شرطيه با وجود اين جزا مستغنى از جزاى ديگرى است (دقت كنيد).

3 ـ بنابراين، در آيه دو تقدير است، به اين صورت «يُقالُ لَهُ سَلامٌ لَكَ إنَّكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ» ولى بنا بر تفسير اول تنها يك تقدير است و آن «يُقالُ لَه» است.

4 ـ درباره سلام هائى كه نثار بهشتيان مى شود در جلد 18، صفحه 420، ذيل آيه 58 سوره «يس» بحث مشروحترى آمده است.

5 ـ تفسير «برهان»، جلد 4، صفحه 285.

6 ـ «نُزُل» خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير «فَجَزائُهُ نُزُلٌ مِنْ حَمِيم» و يا مبتدا براى خبر محذوفى است و در تقدير «فَلَهُ نُزُلٌ مِنْ حَمِيم» مى باشد.

7 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 229.

8 ـ مطابق اين تفسير، اضافه «حق» به «يقين» براى اختصاص و تقييد است، بعضى نيز آن را از قبيل اضافه موصوف به صفت دانسته اند و گفته ند: به معنى «اليقين الحق» است.

9 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، «روح المعانى»، «روح البيان»، «قرطبى»، «درّ المنثور» و تفسير «مراغى»،ذيل آيه مورد بحث.

نكته:

عالم برزخ

آيا فوق از آياتى است كه، اشاره به عالم برزخ دارد; زيرا همان گونه كه در تفسير اين آيات گفتيم، در آستانه مرگ كه، انسان آماده براى انتقال به جهان ديگر مى شود، با يكى از حالات زير روبرو خواهد شد:

نعمتها و مواهب و پاداشهاى الهى و روح و ريحان، يا كيفرها و مجازاتهاى دردناك، و قرائن موجود در آيات، نشان مى دهد: قسمتى از اينها مربوط به قيامت، و قسمت ديگرى مربوط به قبر و برزخ است، و اين خود دليل ديگرى بر وجود اين عالم محسوب مى شود.

در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «نخستين چيزى كه به مؤمن در هنگام وفات بشارت داده مى شود، روح، ريحان و بهشتِ پر نعمت است، و نخستين چيزى كه به مؤمن در قبرش بشارت داده مى شود، اين است كه به او مى گويند: بشارت باد بر تو، به خشنودى خداوند، به بهشت خوش آمدى، خداوند تمام كسانى كه تو را تا قبرت تشييع كرده اند، همه را آمرزيد، و شهادت آنها را درباره تو تصديق كرد، و دعاى آنها را براى آمرزشت مستجاب فرمود».(1)

در حديث ديگرى امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: «هنگامى كه انسان در آخرين روز از ايام دنيا و اولين روز از ايام آخرت، قرار مى گيرد، اموال و فرزندان و اعمال او در برابرش مجسم مى شوند، او نگاهى به اعمالش مى كند، مى گويد: من نسبت به شما بى اعتنا بودم، هر چند بر دوش من سنگين بوديد، الان چه خبرى براى من داريد؟ عملش مى گويد: من همنشين تو در قبر و روز رستاخيزت هستم تا من و تو در پيشگاه پروردگارت حضور يابيم».

سپس امام(عليه السلام) افزود: «اگر دوست خدا باشد عملش به صورت خشبوترين انسان، با زيباترين چهره، و جالبترين لباس، ظاهر مى شود، و مى گويد: بشارت باد بر تو، به آرامش و نعمت و بهشت پر بركت، و قدمت خير مقدم است، سؤال مى كند: تو كيستى؟ او در جوابش مى گويد: من عمل صالح تو هستم كه از دنيا (همراه تو ) به سوى بهشت مى روم».(2)

درباره عالم برزخ، بحث مشروحترى ذيل آيه 100 سوره «مؤمنون» داشتيم.(3)

* * *

پروردگارا! ما را در صف مقربان و اصحاب اليمين و اولياء و دوستان خاصت قرار ده! و در آستانه مرگ مشمول روح و ريحان و جنت نعيمت بگردان!

خداوندا! عذاب رستاخيزت، عذابى است اليم كه، هيچ كس را ياراى تحمل آن نيست، و پاداشهاى بى حسابت، پاداشى است عظيم كه، هيچ كس با عملش مستوجب آن نمى شود، سرمايه ما در آن روز تنها لطف و كرم تو است اى كريم! بارالها! پيش از فرا رسيدن قيامت كبرى، و فرا رسيدن مرگ كه، قيامت صغرى است ما را بيدار كن، تا خود را براى اين سفر عظيم كه در پيش داريم آماده سازيم! !

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان سوره واقعه

6 / جمادى الثانى / 1406

27 / 11 / 1364

 


1 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 166.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 228، حديث 106.

3 ـ به تفسير «نمونه»، جلد 14، صفحات 314 تا 324 مراجعه فرمائيد.

 

سوره حديد

اين سوره، در «مدينه» نازل شده و داراى 29 آيه است

محتواى سوره حديد

با توجه به اين كه اين سوره از سوره هائى است كه، در «مدينه» نازل شده و حتى ادعاى اجماع بر «مدنى» بودن آن كرده اند، طبعاً خصائص سوره هاى مدنى را دارا است، و علاوه بر تحكيم پايه هاى عقيدتى، به دستورهاى عملى متعددى مخصوصاً در زمينه هاى اجتماعى و حكومتى مى پردازد كه نمونه هاى آن را در آيات 10 و 11 و 25 ـ به خواست خدا ـ خواهيم ديد.

محتواى اين سوره را به هفت بخش، مى توان تقسيم كرد:

1 ـ آيات نخستين سوره بحث جامع و جالبى پيرامون توحيد و صفات خدا دارد و در حدود بيست صفت، از صفات الهى در آن منعكس است كه درك آنها انسان را در سطح بالاى معرفت الهى، قرار مى دهد.

2 ـ بخش ديگرى، از عظمت قرآن اين نور الهى كه در ظلمات شرك تابيد سخن مى گويد.

3 ـ در بخش سوم، از وضع مؤمنان و منافقان در قيامت، كه گروه اول در پرتو نور ايمان راه خود را به سوى بهشت مى گشايند، و گروه دوم، در ظلمات شرك و كفر مى مانند، بحث مى كند.

و به اين ترتيب، اصول سه گانه اسلام يعنى توحيد، و نبوت، و معاد در اين سوره به خوبى منعكس است.

4 ـ در بخش ديگرى دعوت به ايمان و خروج از شرك، و سرنوشت جمعى از اقوام كافر پيشين منعكس شده است.

5 ـ بخش مهمى از اين سوره پيرامون انفاق در راه خدا و مخصوصاً براى تقويت پايه هاى جهاد فى سبيل الله، و بى ارزش بودن اموال دنيا مى باشد.

6 ـ در بخشى كوتاه، اما گويا و مستدل، سخن از عدالت اجتماعى به ميان آمده، كه يكى از اهداف مهم انبياء است.

7 ـ و بالاخره در بخش ديگرى مسأله رهبانيت و انزواى اجتماعى مورد مذمت قرار گرفته، و جدائى خط اسلام از آن، مشخص شده است.

البته در لابلاى اين بحثها، نكات ديگرى به تناسب آمده، و در نهايت مجموعه اى بيدارگر و هدايت آفرين را تشكيل داده است.

ضمناً نام گذارى اين سوره به «حديد»، به خاطر تعبيرى است كه در آيه 25 سوره آمده است.

* * *

فضيلت تلاوت سوره حديد

در روايات اسلامى نكته هاى جالب توجهى، پيرامون فضيلت تلاوت اين سوره، آمده، البته تلاوتى كه توأم با فكر، و تفكرى كه توأم با عمل باشد.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْحَدِيدِ كُتِبَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ: «كسى كه سوره حديد را بخواند، در زمره كسانى كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند، نوشته خواهد شد».(1)

در حديث ديگرى از همان حضرت(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه قبل از خواب، «مسبّحات» را تلاوت مى فرمود (مسبّحات سوره هائى است كه با «سَبَّحَ لِلّه» يا «يُسَبِّحُ لِلّه» آغاز مى شود و آن پنج سوره است: سوره حديد، حشر، صف، جمعه و تغابن) و مى فرمايد: إِنَّ فِيْهِنَّ آيَةً أَفْضَلَ مِنْ أَلْفِ آيَة: «در آنها آيه اى است كه از هزار آيه برتر است»!.(2)

البته، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين آيه را تعيين نفرموده، ولى بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور آخرين آيه سوره «حشر» است، هر چند دليل روشنى براى اين معنى در دست نيست.(3)

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ الْمُسَبِّحاتِ كُلَّها قَبْلَ أَنْ يَنامَ لَمْ يَمُتْ حَتّى يُدْرِكَ الْقائِمَ(عليه السلام) وَ إِنْ ماتَ كانَ فِى جَوارِ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله): «كسى كه مسبّحات (سوره هاى پنجگانه فوق) را بخواند از دنيا نمى رود، تا حضرت مهدى(عليه السلام) را درك كند، و اگر قبلاً از دنيا برود در جهان ديگر در همسايگى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خواهد بود».(4)

* * *

1سَبَّحَ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

2لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيرٌ

3هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا تسبيح مى گويند; و او عزيز و حكيم است.

2 ـ مالكيت (و حاكميت) آسمانها و زمين از آن اوست; زنده مى كند، مى ميراند; و او بر هر چيز تواناست!

3 ـ اول و آخر و پيدا و پنهان اوست; و او به هر چيز داناست.


1 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «حديد».

2 ـ همان مدرك با اضافه «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 170.

3 ـ «مجمع البيان»، آغاز سوره «حديد».

4 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 620، حديث 3.

تفسير:

آيات ژرف انديشان!

گفتيم: اين سوره با يك بخش توحيدى كه جامع حدود «بيست وصف» از اوصاف الهى است آغاز مى شود، اوصافى كه شناخت آنها سطح معرفت انسانى را بالا مى برد، و به ذات مقدس او آشنا مى كند، اوصافى كه هر كدام به گوشه اى از صفات جلال و جمال او، اشاره دارد، و هر قدر انديشمندان، بيشتر در آن بينديشند به حقايق تازه اى دست مى يابند.

چنان كه در حديثى از امام على بن الحسين(عليهما السلام) مى خوانيم: «وقتى درباره توحيد از حضرتش سؤال كردند، در پاسخ فرمود: إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ عَلِمَ أَنَّهُ يَكُونُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ أَقْوَامٌ مُتَعَمِّقُونَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» وَ الآيَاتِ مِنْ سُورَةِ الْحَدِيدِ، إِلَى قَوْلِهِ: «عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» فَمَنْ رَامَ وَرَاءَ ذلِكَ فَقَدْ هَلَكَ: «خداوند متعال مى دانست در آخر زمان اقوامى مى آيند كه در مسائل تعمق و دقت مى كنند، لذا سوره «قل هو اللّه احد» و آيات آغاز سوره «حديد»، تا «عليم بذات الصدور»، را نازل فرمود، پس، هر كس ماوراى آن را طالب باشد، هلاك مى شود».(1)

از اين حديث، استفاده مى شود: اين آيات، حداكثر معرفت ممكن را به تشنه كامان مى دهد.

به هر حال، نخستين آيه اين سوره، از تسبيح و تنزيه خدا شروع كرده مى فرمايد: «آنچه در آسمانها و زمين است همواره براى خدا تسبيح مى گويد، و او است قادرى شكست ناپذير و حكيم على الاطلاق» (سَبَّحَ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

سوره گذشته، با امر به تسبيح پايان گرفت، و اين سوره با تسبيح الهى شروع مى شود، و قابل توجه اين كه، در سوره هاى «مسبّحات» كه با تسبيح الهى آغاز مى شود در سه مورد تسبيح به صورت صيغه ماضى «سَبَّحَ» آمده است (حديد و حشر و صف) و در دو مورد به صورت صيغه مضارع يعنى «يُسَبِّحُ» (جمعه و تغابن)، اين تفاوت تعبير، شايد اشاره به اين نكته باشد كه در گذشته، آينده و هميشه موجودات اين جهان، تسبيح ذات اقدس او گفته و مى گويند.

حقيقت تسبيح، عبارت است از: نفى هر گونه عيب و نقص(2) و گواهى همه موجودات جهان به پاكى ذات مقدس او، از هر گونه عيب و نقص، يا به خاطر اين است كه آنچنان نظم، حساب، حكمت، عجائب و شگفتيها در نظام همه آنها به كار رفته، كه جملگى، با زبان حال ذكر حق مى گويند، و تسبيح و ثناى او مى خوانند، و فرياد مى كشند: آفريدگار ما قدرتش بى انتها، و حكمتش بى پايان است.

و لذا، در پايان آيه، جمله «وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ » آمده است، يا اين كه: تمامى ذرات جهان، از نوعى درك و شعور برخوردارند، به گونه اى كه در عالم خود تسبيح و حمد خدا مى گويند، هر چند ما بر اثر محدودى اطلاعات از آن بى خبريم.

شرح بيشتر درباره «حمد و تسبيح عمومى موجودات جهان» را ذيل آيه 44 سوره «اسراء» مطالعه فرمائيد.(3)

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه «ما» در جمله «سَبَّحَ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ»، معنى وسيع و گسترده اى دارد كه همه موجودات جهان را اعم از صاحبان عقل، ذى روح و بى روح را شامل مى شود.(4)

* * *

بعد از ذكر دو وصف از صفات ذات پاك خداوند، يعنى «عزّت» و «حكمت» به «مالكيت، تدبير و تصرفش در عالم هستى» كه لازمه قدرت و حكمت است پرداخته، مى افزايد: «براى خدا است مالكيت و حاكميت آسمانها و زمين» (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

«او است كه زنده مى كند و مى ميراند» (يُحْيِي وَ يُمِيتُ).

«و بر هر كار توانا است» (وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيرٌ).

مالكيت خداوند نسبت به عالم هستى، مالكيت اعتبارى و تشريعى نيست، بلكه مالكيت حقيقى و تكوينى است، يعنى او به همه چيز احاطه دارد، و همه جهان در قبضه قدرت او، و تحت اراده و فرمان او است، لذا به دنبال آن، سخن از زنده كردن، ميراندن و توانائى بر هر چيز، به ميان آمده است.

و به اين ترتيب، تا به اينجا شش وصف از اوصاف او در اين دو آيه بيان شده است.

تفاوت «عزّت» و «قدرت» در اين است كه: «عزّت»، بيشتر توجه به در هم شكستن مدافع دارد، و «قدرت»، به ايجاد اسباب، بنابراين دو وصف مختلف محسوب مى شوند، هر چند در ريشه توانائى با هم مشتركند (دقت كنيد).

مسأله زنده كردن و ميراندن، (احياء و اماته) در بسيارى از آيات قرآن مطرح شده است، و در حقيقت اين دو موضوع از موضوعاتى است كه اسرار پيچيده آن بر هيچ كس روشن نيست، نه كسى به درستى از حقيقت حيات با خبر است؟ و نه حقيقت مرگ را كسى مى داند، بلكه آنچه از اين دو مى دانيم آثار آنها است، و عجب اين كه، از همه چيز، نزديكتر به ما حيات و زندگى ما است، در عين حال، حقيقت و اسرار آن از همه چيز، مخفى تر است!

قابل توجه اين كه، جمله «يُحْيِي وَ يُمِيتُ» به صورت فعل مضارع، دليل بر استمرار مسأله حيات، و مرگ، در طول همه زمانها است، و اطلاق اين دو، نه تنها شامل حيات و مرگ انسان در اين جهان مى شود، كه شامل هر گونه حيات و مرگ، از عالم فرشتگان گرفته، تا موجودات زنده ديگر، و حيوانات، و گياهان، و نه تنها حيات دنيا كه حيات برزخى و رستاخيز را نيز دربر مى گيرد، آرى، حيات و مرگ در تمام اشكالش به دست قدرت او است.

* * *

سپس به بيان پنج وصف ديگر، پرداخته مى فرمايد: «او اول است، و آخر است، و ظاهر است، و باطن است، و از همه چيز آگاه است» (هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ).

توصيف به اول و آخر بودن، تعبير لطيفى است از ازليت و ابديت او، زيرا مى دانيم او وجودى است بى انتها و واجب الوجود، يعنى هستيش از درون ذات او است نه از بيرون، تا پايان گيرد، يا آغازى داشته باشد، و بنابراين از ازل بوده و تا ابد خواهد بود.

او، سرآغاز و ابتداى عالم هستى است، و او است كه بعد از فناى جهان نيز، خواهد بود.

بنابراين تعبير به اول و آخر، هرگز زمان خاصى را دربر ندارد و اشاره به مدت معينى نيست.

توصيف به ظاهر و باطن، نيز تعبير ديگرى از احاطه وجودى او نسبت به همه چيز است، از همه چيز ظاهرتر است; چرا كه آثارش همه جا را گرفته، و از همه چيز مخفى تر است; چون كنه ذاتش بر كسى روشن نيست.

بعضى از مفسران، در اينجا چنين تعبير كرده اند: الأَوَّلُ بِلا إِبْتِداء، وَ الآخِرُ بِلا إِنْتِهاء، وَ الظّاهِرُ بِلاَ اقْتِراب، وَ الْباطِنُ بِلاَ احْتِجاب: «اولى است كه آغاز ندارد، و آخرى است كه پايان ندارد، ظاهرى است كه نزديك نيست، باطنى است كه پوشيده نمى باشد».

و بعضى ديگر، تعبير لطيف ديگرى دارند: الأَوَّلُ بِبِرِّهِ، وَ الآخِرُ بِعَفْوِهِ، وَ الظّاهِرُ بِإحْسانِهِ، وَ تَوْفِيقِهِ إِذا أَطَعْتَهُ، وَ الْباطِنُ بِسَتْرِهِ إِذا عَصَيْتَهُ: «او آغازگرى است در نيكيها، و پايان گرى است به عفو و بخشش، هنگامى كه اطاعتش كنى، با احسان و توفيقش بر تو ظاهر مى شود، و هنگامى كه معصيتش كنى، با ستر و پوشش پنهان مى گردد».

كوتاه سخن اين كه، او به همه چيز احاطه دارد، و آغاز و انجام و ظاهر و باطن جهان هستى، او است.

بعضى از مفسران، «ظاهر» را در اينجا به معنى «غالب» تفسير كرده اند (از ظهور به معنى غلبه) و در بعضى از خطب «نهج البلاغه» نيز قرينه اى بر اين معنى ديده مى شود، آنجا كه درباره آفرينش زمين مى فرمايد: هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ: «او با سلطه و عظمتش بر آن غلبه دارد، و با علم و معرفتش در باطن آن راه دارد»(5) جمع ميان دو تفسير نيز بى مانع است.

به هر حال، يكى از نتائج اين امور، همان است كه در پايان آيه آمده: «وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيم»; زيرا كسى كه از آغاز بوده، و تا پايان باقى است، و در ظاهر و باطن جهان است، چنين كسى، قطعاً از همه چيز آگاه مى باشد.

* * *


1 ـ «اصول كافى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 231.

2 ـ «تسبيح» در اصل از ماده «سبح» (بر وزن مسح) به معنى حركت سريع در آب و هوا است، تسبيح نيز حركت سريع در مسير عبادت پروردگار است (راغب در مفردات).

3 ـ جلد 12، صفحات 133 تا 136.

4 ـ با اين كه «تسبيح» بدون حرف جرّ متعدى مى شود، مثلاً گفته مى شود «سَبِّحُوهُ»، ولى در اينجا با «لام» ذكر شده، و اين ممكن است براى تأكيد باشد.

5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 186.

نكته:

جمع اضداد، در صفات خدا

بسيارى از صفات است كه در ما انسانها و موجودات ديگر غير قابل جمع است، و به صورت صفات متضاد، جلوه مى كند، مثلاً اگر من اولين نفر در ميان يك جمعيت باشم، قطعاً آخرين نفر نخواهم بود، اگر ظاهر باشم، پنهان نيستم، و اگر پنهان باشم، ظاهر نخواهم بود، همه اينها به خاطر آن است كه وجود ما محدود است، و يك وجود محدود جز اين نمى تواند باشد، اما هنگامى كه سخن به صفات خدا مى رسد، اوصاف، دگرگون مى شوند، و تغيير شكل مى دهند، در آنجا ظاهر و باطن با هم جمع مى شود، و همچنين آغاز و انجام، و با توجه به لايتناهى بودن ذات مقدسش، جاى تعجب نيست.

در احاديثى كه از شخص پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در اين زمينه رسيده، توضيحات جالبى ديده مى شود، كه به تفسير اين آيات پر محتوا كمك مى كند.

از جمله حديثى در «صحيح مسلم» آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: اللّهُمَّ أَنْتَ الأَوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَىْءٌ وَ أَنْتَ الآخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَىْءٌ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ فَلَيْسَ فَوْقَكَ شَىءٌ وَ أَنْتَ الْبَاطِنُ فَلَيْسَ دُونَكَ شَىْءٌ: «خداوندا! تو اولى هستى كه قبل از تو چيزى نبوده، و آخرى هستى كه بعد از تو چيزى نمى باشد، آنچنان ظاهر و غالبى كه برتر از تو وجود ندارد، و آنچنان باطن و پنهانى كه ماوراى تو چيزى تصور نمى شود».(1)

امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: لَيْسَ لأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لا لأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ هُوَ الأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلا أَجَل ... الظَّاهِرُ لايُقَالُ مِمَّ؟ وَ الْبَاطِنُ لايُقَالُ فِيمَ؟: «براى اوليت او، آغازى نبوده است، و براى ازليت او پايانى نخواهد بود، نخستينى است، كه همواره بوده، و جاويدى است كه سرآمدى ندارد، آشكارى است كه درباره اش نتوان گفت: از چه چيز پيدا شده؟ و پنهانى است كه نتوان گفت در كجاست»؟.(2)

امام حسن مجتبى(عليه السلام) نيز در خطبه اى مى فرمايد: الحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى لَمْ يَكُنْ فِيهِ أَوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَ لا آخِرٌ مُتَناه،... فَلاتُدْرِكُ الْعُقُولُ وَ أَوْهامُها وَ لاَ الْفِكْرُ وَ خَطَراتِها، وَ لاَ الأَلْبابُ وَ أَذْهانُها صِفَتَهُ، فَتَقُولَ مَتى؟ وَ لا بَدَءَ مِمّا؟ وَ لا ظاهِرَ عَلى ما؟ وَ لا باطِنَ فِيْما؟: «حمد براى خدائى است كه نه سرآغاز معلومى دارد، و نه پايان محدودى، عقلها و انديشه ها، افكار و خردها هرگز صفات او را درك نمى كند، كه بگويد: از چه زمان بوده؟ و از چه چيز آغاز شده؟ و بر چه چيز ظاهر است؟ و در چه پنهان است»؟.(3)

به عقل نازى حكيم تا كى؟ *** به عقل اين ره، نمى شود طى

به كنه ذاتش، خرد برد پى *** اگر رسد خس، به قعر دريا!

بلكه مى توان گفت:

خرد به ذاتش، نمى برد پى *** و گر رسد خس به قعر دريا!

* * *

4هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّام ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ

5لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الأُمُورُ

6يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ

 

ترجمه:

4 ـ و او كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز =]شش دوران[ آفريد; سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت); آنچه را در زمين فرو مى رود مى داند، و آنچه را از آن خارج مى شود و آنچه از آسمان نازل مى گردد و آنچه به آسمان بالا مى رود; و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست!

5 ـ مالكيت آسمانها و زمين از آن او است; و همه كارها به سوى او بازگردانده مى شود.

6 ـ شب را در روز مى كند و روز را در شب; و او به آنچه بر دل سينه ها وجود دارد داناست.


1 ـ تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6406.

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 163.

3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 236.

تفسير:

او هميشه بر تخت قدرت است

به دنبال اوصاف يازده گانه اى كه در آيات قبل، درباره ذات پاك پروردگار ذكر شد، در اين آيات، اوصاف ديگرى بيان شده.

در نخستين آيه مورد بحث، به پنج وصف ديگر، از اوصاف جمال و جلال او اشاره شده است.

نخست از مسأله خالقيت سخن مى گويد و مى فرمايد: «او كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد» (هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّام).

مسأله «خلقت در شش روز» هفت مرتبه، در قرآن مجيد ذكر شده است كه نخستين مرتبه در آيه 54 سوره «اعراف»، و آخرين مورد آن، همين آيه مورد بحث (آيه 4 حديد) مى باشد.

همان گونه كه قبلاً نيز گفته ايم: منظور از «يوم» (روز) در اين آيات روز معمولى نيست، بلكه منظور از آن «دوران» است، خواه اين دوران كوتاه باشد، و يا طولانى، هر چند ميليونها سال به طول انجامد، و اين تعبيرى است كه در لغت عرب و زبانهاى ديگر نيز به كار مى رود، مثلا مى گويند: امروز نوبت فلان جمعيت است كه حكومت كنند، و فردا نوبت ديگران، يعنى دوران آنها.

اين معنى را با شواهد و شرح مبسوط در جلد ششم ذيل آيه 54 سوره «اعراف» آورده ايم.(1)

البته، براى خداوند هيچ مانعى نداشت كه تمام عالم را در يك لحظه بيافريند، ولى مسلماً اگر چنين بود، كمتر عظمت، قدرت و علم آفريدگار، ظاهر مى گشت ولى، هنگامى كه آن را در طى ميلياردها سال، در دورانهاى مختلف، و چهره هاى گوناگون، طبق برنامه هاى منظم و حساب شده، بيافريند، دلائل آشكارترى بر قدرت و حكمت او، دربر خواهد داشت.

به علاوه، اين تدريجى بودن سرمشقى است براى تدريجى بودن سير تكاملى انسان، و عدم عجله و شتاب در رسيدن به اهداف مختلف.

آنگاه، به مسأله حكومت و تدبير جهان پرداخته، مى افزايد: «خداوند بعد از آفرينش جهان، بر تختِ قدرت، قرار گرفت» (ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ).

و زمام حكومت و تدبير جهان را هميشه در دست داشته و دارد.

بدون شك، خداوند، نه جسم است و نه «عرش» به معنى «تخت سلطنت» مى باشد، بلكه، اين تعبير كنايه اى است لطيف، از حاكميت مطلقه خداوند و نفوذ تدبير او در عالم هستى.

«عرش» ـ در لغت به معنى چيزى است كه مسقف باشد، و گاه به خود سقف نيز گفته مى شود ـ به معنى تختهاى بلند، همانند تخت سلاطين نيز آمده است ولى به عنوان كنايه از قدرت نيز به كار مى رود، همان گونه كه در فارسى مى گوئيم: «پايه هاى تختش فرو ريخت» و يا در عربى مى گويند: «فُلانٌ ثَلَّ عَرْشُهُ»: كنايه از اين كه قدرتش بر باد رفت.(2)

به هر حال، بر خلاف آنچه گروهى از ناآگاهان مى پندارند كه خداوند جهان را آفريده و به حال خود واگذارده، او هميشه زمام حكومت و تدبير عالم را در كف قدرت دارد، و وابستگى نظامات اين جهان، بلكه فرد فرد موجودات به ذات پاكش آنچنان است كه اگر يك لحظه، نظر لطف از آنها برگيرد، و فيضش را قطع كند «فرو ريزند قالبها»!

توجه به اين حقيقت، به انسان درك و ديدى مى دهد، كه خدا را در همه جا، و با همه چيز، و در درون جان خود ببيند، و احساس كند، و به او عشق ورزد.

سپس، شاخه ديگرى از علم بى پايانش را بيان كرده، مى افزايد: «آنچه را در زمين نفوذ مى كند، آنچه از آن برمى آيد، و آنچه از آسمان نازل مى شود، و آنچه به آسمان بالا مى رود، همه را مى داند، و از همه با خبر است» (يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها).

گرچه تمام اين امور، در تعبير «هُوَ بِكُلِّ شَىء عَلِيم» كه در آيات قبل آمده، جمع است، اما شرح اين معانى، توجه بيشترى به انسان در زمينه وسعت علم خداوند مى دهد.

آرى، او از آنچه در زمين فرو مى رود آگاه است: از تمام قطره هاى باران.

از امواج سيلابها.

از دانه هاى گياهان كه با كمك باد، يا حشرات در زمين پراكنده مى شوند، و نفوذ مى كنند.

از ريشه هاى درختان به هنگامى كه در جستجوى آب و غذا به اعماق زمين پيش و فرو روند.

از انواع معادن و ذخائرى كه روزى بر صفحه زمين بوده، و سپس در آن دفن شده اند.

از گنجها و دفينه ها.

از اجساد مردگان.

از انواع حشراتى كه در درون زمين لانه مى سازند.

آرى، از همه اينها آگاه است.

و نيز از گياهانى كه از زمين برمى آيند.

از چشمه هائى كه از دل خاك و صخره ها مى جوشند.

از معادن و گنجينه هائى كه ظاهر مى شوند.

از انسانهائى كه از آن برخاسته اند.

از آتشفشانهائى كه از دل زمين زبانه مى كشند.

از حشراتى كه از لانه ها سر برمى آورند.

از گازهائى كه از زمين متصاعد مى شوند.

و از امواج جاذبه كه از درون آن برمى خيزد، خداوند از تمامى اينها جزء، به جزء و ذره، به ذره آگاه است.

و همچنين آنچه از آسمان نازل مى شود:

از دانه هاى باران گرفته، تا اشعه حياتبخش آفتاب.

از خيل فرشتگان گرفته، تا امواج نيرومند وحى و كتب آسمانى.

از اشعه كيهانى گرفته، تا شهابها و سنگريزه هاى سرگردان كه به سمت زمين جذب مى شوند، او از همه اينها مو، به مو آگاه است.

و نيز آنچه به آسمان صعود مى كند: اعم از فرشتگان، ارواح انسانها، اعمال بندگان، انواع دعاها، اقسام پرندگان، و بخارات، و ابرها، و غير اينها، آنچه مى دانيم و آنچه نمى دانيم، همه در پيشگاه علم او روشن و آشكار است.

اگر كمى در اين باره بينديشيم كه در هر لحظه، ميليونها ميليون موجود مختلف وارد زمين مى شود، و ميليونها ميليون موجود از آن برمى خيزد، ميليونها ميليون از آسمان نازل مى گردد، يا به آسمان صعود مى كند، كه از شماره و حد و حصر بيرون است، و هيچ كس جز خدا نمى تواند آنها را احصا كند، آنگاه به وسعت علم پروردگار آشنا مى شويم.

و بالاخره، در چهارمين و پنجمين توصيف، روى نقطه حساسى تكيه كرده، مى فرمايد: «او با شماست هر جا كه باشيد» (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ).

«و چون چنين است او به آنچه انجام مى دهيد بصير و بينا است» (وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ).

چگونه او با ما نباشد در حالى كه ما نه تنها در وجود، كه در بقاء خود لحظه، به لحظه به او متكى هستيم، و از وى مدد مى گيريم، او روح عالم هستى است، او جان جهان است، بلكه او برتر از اين و آن است!

از زمانى كه به صورت ذره خاكى در گوشه اى افتاده بوديم، و از آن لحظه اى كه به صورت جنين در شكم مادر قرار داشتيم، او با ما بود، و در تمام عمر، و در عالم برزخ نيز همه جا، با ما است، آيا با اين حال ممكن است از ما بى خبر باشد؟!

راستى، اين احساس كه او همه جا با ما است، از يكسو، به انسان عظمت و شكوه مى بخشد، و از سوى ديگر، اطمينان و اعتماد به نفس مى دهد، و شجاعت و شهامت مى آفريند، و از سوى سوم، احساس مسئوليت شديد مى بخشد، چرا كه او همه جا حاضر، و ناظر، و مراقب است، و اين بزرگترين درس تربيت است، آرى، اين اعتقاد، ريشه اصلى تقوا و پاكى و درستكارى انسان است، و هم رمز عظمت و بزرگى او.

اين يك واقعيت است كه او هميشه و همه جا با ما است، نه يك كنايه و مجاز، حقيقتى كه از يكسو، دلپذير، دل انگيز، و روحپرور است، و از سوى ديگر، رعب انگيز، و مسئوليت آفرين!

لذا، در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه فرمود: إِنَّ مِنْ أَفْضَلِ إِيْمانِ الْمَرْءِ أَنْ يَعْلَمَ أَنَّ اللّهَ تَعالى مَعَهُ حَيْثُ كانَ: «برترين مرحله ايمان انسان اين است كه بداند هر جا باشد خدا با او است».(3)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه موسى(عليه السلام) عرض كرد: أَيْنَ أَجِدُكَ يا رَبِّ؟: «كجا تو را بيابم اى پروردگار»؟!

قالَ: يا مُوسى إِذا قَصَدْتَ إِلَىَّ فَقَدْ وَصَلْتَ إِلَىَّ!: «خطاب آمد: اى موسى! هر زمان اراده من كنى، به من رسيده اى»!.(4)

اصولاً اين «معيت» (همراه بودن خدا با بندگان) به قدرى ظريف و دقيق است كه هر انسان متفكر و مؤمنى به مقدار انديشه و ايمانش، آن را درك مى كند و از عمق آن با خبر مى گردد.

* * *

بعد از مسأله حاكميت و تدبير، سخن به مسأله مالكيت او در كل جهان هستى مى رسد، مى فرمايد: «مالكيت آسمانها و زمين از آن او است» (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

و سرانجام، به مسأله مرجعيت او اشاره كرده، مى افزايد: «و همه كارها به او بازگشت مى كند» (وَ إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الأُمُورُ).

آرى، وقتى او خالق، مالك، حاكم و مدبّر ما است، و همه جا با ما مى باشد، مسلماً بازگشت همه ما، و همه كارها نيز به سوى او است.

ما رهروان منزل عشق او هستيم، كه با كوله بارى از اميد و نيروها از سرمنزل عدم به راه افتاده ايم، و تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم، ما از او هستيم و به سوى او باز مى گرديم، چرا كه مبدأ و منتهى او است.

قابل توجه اين كه، در سه آيه قبل نيز، عين اين توصيف آمده بود: «لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ»، اين تكرار، ممكن است به آن خاطر باشد كه در آنجا، تنها از مسأله حيات و مرگ موجودات زنده سخن در ميان بود، و اينجا دامنه بحث گسترده تر شده، و سخن از بازگشت همه امور به سوى او است.

و نيز در آنجا مقدمه اى بود براى بيان قدرت خداوند بر همه چيز، و در اينجا مقدمه اى براى بازگشت همه چيز به سوى او، كه اين هر دو، لازمه مالكيت خداوند، نسبت به آسمانها و زمين است.

تعبير به «الاُمور» به صيغه جمع، نشان مى دهد كه نه تنها انسانها، كه همه موجودات، به سوى او در حركتند، حركتى دائم، و توقف ناپذير!

بنابراين، مفهوم آيه، منحصر به بازگشت انسانها در آخرت به او نيست، هر چند موضوع معاد، يكى از مصاديق روشن آن محسوب مى شود.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به دو وصف ديگر نيز اشاره كرده مى فرمايد: «او شب را در روز، و روز را در شب داخل مى كند» (يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ).(5)

آرى، تدريجاً از يكى مى كاهد و به ديگرى مى افزايد، و طول شب و روز را در سال تغيير مى دهد، همان تغييرى كه همراه با فصول چهارگانه سال است، با تمام بركاتى كه براى انسانها در اين فصول، نهفته است.

اين آيه، تفسير ديگرى نيز دارد، و آن اين كه: به هنگام طلوع و غروب آفتاب هرگز تغيير نظام نور و ظلمت دفعتاً رخ نمى دهد، تا براى انسانها و موجودات زنده ديگر، موجب انواع مشكلات گردد، بلكه اين امر، به صورت تدريجى رخ مى دهد، و موجودات را آرام، آرام، از روشنائى روز، به تاريكى شب و از تاريكى شب، به روشنائى روز، منتقل مى سازد، و فرا رسيدن شب و روز را از مدتى قبل اعلام مى دارد، تا همگان خود را آماده كنند.

جمع ميان دو تفسير در مفهوم آيه نيز كاملاً ممكن است.

و در پايان مى افزايد: «و او به آنچه بر دلها حاكم است آگاه است» (وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

همان گونه كه اشعه حياتبخش آفتاب، و روشنائى روز، در اعماق تاريكى شب نفوذ مى كند، و همه جا را روشن مى سازد، علم پروردگار نيز در تمام زواياى قلب و جان انسان نفوذ مى كند، و همه اسرار آن را روشن مى سازد.

قابل توجه اين كه: در آيات قبل، سخن از آگاهى خداوند نسبت به اعمال ما بود (وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ) و در اينجا سخن از آگاهى او نسبت به نيات و عقائد و افكار ما است (وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ).

كلمه «ذات» چنان كه قبلاً هم اشاره كرده ايم، در لغت عرب به معنى «عين» و «حقيقت» نيامده است، و اين اصطلاحى است از سوى فلاسفه، بلكه «ذات» در لغت به معنى «صاحب چيزى» است، بنابراين «ذاتِ الصُّدُور» اشاره به نيات و اعتقاداتى است كه قلوب انسانها را در اختيار خود گرفته است، و بر آن حاكم است (دقت كنيد).

و چه زيبا است! كه انسان تمام اين صفات الهى را از اعماق جان باور كند، و حضور او را در اعمال و در نيات و عقائد خود، احساس نمايد، آيا با اين احساس، امكان دارد از جاده اطاعت و بندگى خارج شده، در طريق عصيان و زشتى گام بگذارد؟!

* * *


1 ـ تفسير «نمونه»، جلد 6، صفحه 200 به بعد.

2ـ درباره حقيقت «عرش»، توضيحات بيشترى در جلد 6 تفسير «نمونه»، صفحه 204 (ذيل آيه 54 اعراف) آورده ايم، و در جلد دوم، صفحه 200 (ذيل آيه 255 بقره).

3 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 171.

4 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 351.

5 ـ «يولج» از ماده «ايلاج» و آن هم از ماده «ولوج» گرفته شده است، «ولوج» به معنى داخل شدن ونفوذ كردن و «ايلاج» به معنى داخل كردن ونفوذ دادن است.

نكته:

آيات اسم اعظم خدا

مى دانيم فلاسفه و متكلمان، صفات خدا را به دو دسته تقسيم كرده اند: «صفات ذات» كه بيان اوصاف جمال و جلال او است و «صفات فعل» كه بيانگر افعالى است كه از ذات مباركش صادر مى شود.

در آيات ششگانه اى، كه در آغاز اين سوره آمده، و بايد طبق حديث آنها را آيات «ژرف انديشان» (متعمقين) نام نهاد، بيست وصف، از اوصاف ذات و افعال آمده، از علم، و قدرت، و حكمت، و ازليت، و ابديت خداوند گرفته، تا خلقت، و تدبير، و مالكيت، و حاكميت، و احاطه او نسبت به همه موجودات، و حضورش در همه جا، آن هم با تعبيراتى كه به آنها عمق بيشترى مى بخشد.

توجه و ايمان به اين صفات، و تلاش در روشن ساختن شعله اى هر چند كوچك از آنها در وجود خود، ما را در سير تكاملى و مسير الى اللّه، بهترين يار و مددكار است.

در حديثى از «براء بن عازب» آمده است كه مى گويد: به على(عليه السلام) عرض كردم: يا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! أَسْئَلُكَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ، إِلاّ خَصَصْتَنِى بِأَعْظَمِ ما خَصَّكَ بِهِ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)، وَ اخْتَصَّهُ بِهِ جَبْرَئِيلُ، وَ أَرْسَلَهُ بِهِ الرَّحْمنُ، فَقالَ إِذا أَرَدْتَ أَنْ تَدْعُوَ اللّهَ بِاسْمِهِ الأَعْظَمِ، فَاقْرَأْ مِنْ أَوَّلِ سُورَةِ الْحَدِيدِ إِلى آخِرِ سِتِّ آيات مِنْها عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ، وَ آِخِر سُورَةِ الْحَشْرِ يَعْنِى أَرْبَعَ آيات ، ثُمَّ ارْفَعْ يَدَيْكَ فَقُلْ يا مَنْ هُوَ هكَذا، أَسْأَلُكَ بِحَقِّ هذِهِ الأَسْماءِ أَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)وَ أَنْ تَفْعَلَ بِى كَذا وَ كَذا مِمّا تُرِيدُ، فَوَ اللّهِ الَّذِى لا إِلهَ غَيْرُهُ لَتَنْقَلِبَنَّ بِحاجَتِكَ إِنْ شاءَ اللّهُ: «اى امير مؤمنان! تو را به خدا و رسولش مى خوانم كه برترين چيزى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) ويژه تو كرد، و جبرئيل مخصوص او ساخت، و خداوند جبرئيل را به آن فرستاد، در اختيار من قرار دهى! فرمود: هنگامى كه مى خواهى خدا را به نام اعظمش بخوانى از آغاز سوره حديد تا شش آيه، تا را عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُور بخوان، و سپس چهار آيه آخر سوره حشر را، بعد دو دستت را بلند كن و بگو: اى خداوندى كه چنين هستى تو را به حق اين اسماء مى خوانم كه بر محمّد(صلى الله عليه وآله) درود فرستى و فلان حاجت مرا برآورى ـ سپس آنچه را مى خواهى بگو ـ سوگند به خداوندى كه معبودى جز او نيست به حاجتت خواهى رسيد ان شاء الله».(1)

در عظمت اين آيات و اهميت محتواى آن، همين حديث كافى است، ولى نبايد فراموش كرد كه اسم اعظم الهى تنها الفاظ نيست، تخلق به آنها نيز لازم است.

* * *

7آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ

8وَ ما لَكُمْ لاتُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِيثاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ

9هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلى عَبْدِهِ آيات بَيِّنات لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ إِنَّ اللّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ

10وَ ما لَكُمْ أَلاّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ لِلّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ لايَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ

11مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ

 

ترجمه:

7 ـ به خدا و رسولش ايمان بياوريد و از آنچه شما را جانشين و نماينده (خود) در آن قرار داده انفاق كنيد; (زيرا) كسانى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند، اجر بزرگى دارند!

8 ـ چرا به خدا ايمان نياوريد در حالى كه رسول (او) شما را مى خواند كه به پروردگارتان ايمان بياوريد، و از شما پيمان گرفته است (پيمانى از طريق فطرت و خرد) اگر آماده ايمان آوردنيد؟!

 

9 ـ او كسى است كه آيات روشنى بر بنده اش =]محمّد[ نازل مى كند تا شما را از تاريكيها به سوى نور برد; و خداوند نسبت به شما مهربان و رحيم است.

10 ـ چرا در راه خدا انفاق نكنيد در حالى كه ميراث آسمانها و زمين همه از آنِ خداست؟! كسانى كه قبل از پيروزى انفاق كردند و جنگيدند (با كسانى كه پس از پيروزى انفاق كردند) يكسان نيستند; آنها بلند مقام تر از كسانى هستند كه بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد كردند; و خداوند به هر دو وعده نيك داده; و خدا به آنچه انجام مى دهيد آگاه است.

11 ـ كيست كه به خدا وام نيكو دهد (و از اموالى كه به او ارزانى داشته انفاق كند) تا خداوند آن را براى او چندين برابر كند؟ و براى او پاداش پر ارزشى است!


1 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 171.

تفسير:

ايمان و انفاق دو سرمايه بزرگ نجات و خوشبختى

بعد از بيان قسمتى از دلائل عظمت خداوند در عالم هستى، و اوصاف جمال و جلال او، اوصافى كه انگيزه حركت به سوى الله است، در اين آيات از آنها نتيجه گيرى كرده، همگان را دعوت به ايمان و عمل مى نمايد.

نخست مى فرمايد: «به خداوند و رسولش ايمان بياوريد» (آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ).

اين دعوت، يك دعوت عام است كه شامل همه انسانها مى شود، مؤمنان را به ايمانى كاملتر و راسختر، و غير مؤمنان را به اصل ايمان، دعوت مى كند، دعوتى كه توأم با دليل است و دلائلش در آيات توحيدى قبل گذشت.

پس از آن به يكى از آثار مهم ايمان، كه «انفاق فى سبيل اللّه» است دعوت كرده مى گويد: «از آنچه خداوند شما را در آن جانشين ديگران ساخته انفاق كنيد» (وَ أَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ).

دعوت به ايثار، فداكارى و گذشت، از مواهبى كه انسان در اختيار دارد، منتها اين دعوت را مقرون به اين نكته مى كند كه، فراموش نكنيد: «در حقيقت مالك اصلى خدا است»، و اين اموال و سرمايه ها چند روزى به عنوان امانت نزد شما سپرده شده، همان گونه كه قبلاً در اختيار اقوام پيشين بود.

و به راستى نيز چنين است; زيرا در آيات گذشته خوانديم كه مالك حقيقى كل جهان خداوند است، ايمان به اين واقعيت بيانگر همين است كه ما امانت دار او هستيم، چگونه ممكن است امانت دار فرمان صاحب امانت را ناديده بگيرد؟!

ايمان به اين حقيقت، به انسان روح سخاوت و ايثار مى بخشد، و دست و دل او را در انفاق باز مى كند.

تعبير به «مُسْتَخْلَفِين» (جانشينان) ممكن است اشاره به نمايندگى انسان از سوى خداوند در زمين و مواهب آن باشد، و يا جانشينى از اقوام پيشين، و يا هر دو.

و تعبير به «مِمّا» (از چيزهائى كه...) تعبير عامى است كه نه تنها اموال، بلكه تمام سرمايه ها و مواهب الهى را شامل مى شود، و همان گونه كه قبلاً نيز گفته ايم انفاق، مفهوم وسيعى دارد كه منحصر به مال نيست، بلكه علم و هدايت و آبروى اجتماعى، سرمايه هاى معنوى و مادى ديگر را نيز شامل مى شود.

و براى تشويق بيشتر مى افزايد: «آنهائى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند، اجر بزرگى دارند» (فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ).

توصيف اجر به بزرگى، اشاره اى به عظمت الطاف و مواهب الهى، و ابديت و خلوص و دوام آن است، نه تنها در آخرت كه در دنيا نيز قسمتى از اين اجر كبير عائد آنها مى شود.

* * *

بعد از امر به «ايمان» و «انفاق» درباره هر يك از اين دو به بيانى مى پردازد كه به منزله استدلال و برهان است.

نخست، به صورت يك استفهام توبيخى علت عدم پذيرش دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در مورد ايمان به خدا، جويا شده، مى فرمايد: «چه چيز سبب مى شود كه ايمان به خدا نياوريد در حالى كه رسول او شما را دعوت براى ايمان به پروردگارتان مى كند؟ و در حالى كه از شما پيمان گرفته است اگر آماده ايمان هستيد» (وَ ما لَكُمْ لاتُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِيثاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ).

يعنى، اگر به راستى شما آمادگى براى پذيرش حق داريد، دلائلش روشن است، هم از طريق فطرت و عقل، و هم از طريق دليل نقل.

از يكسو، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با دلائل روشن و آيات و معجزات باهرات به سراغ شما آمده، و از سوى ديگر، خداوند با نشان دادن آثارش در جهان آفرينش و در درون وجودتان يك نوع پيمان تكوينى از شما گرفته كه به او ايمان بياوريد، اما شما نه اعتنائى به فطرت و عقل خود داريد، و نه توجهى به مسأله وحى، معلوم مى شود اصلاً شما حاضر به ايمان نيستيد، و جهل و تعصب و تقليد كوركورانه بر فكر شما چيره شده است!

از آنچه گفتيم، روشن شد: منظور از جمله «إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِين» اين است كه «اگر شما حاضر به ايمان آوردن به چيزى و پذيرش دليلى باشيد اينجا جاى آن است» چرا كه دلائلش از هر نظر، آشكار است.

نكته اينجا است كه آنها شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مى ديدند ، و دعوت او را بدون هيچ واسطه مى شنيدند، و معجزاتش را با چشم مشاهده مى كردند، ديگر چه عذرى مى توانست مانع گردد؟

لذا در حديثى مى خوانيم: روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اصحابش فرمود: أَىُّ الْمُؤْمِنِينَ أَعْجَبُ إِلَيْكُمْ إِيْماناً؟ قالُوا: المَلائِكَةُ! قالَ: وَ ما لَهُمْ لايُؤْمِنُونَ وَ هُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ؟ قالُوا: فَالأَنْبِياءُ! قالَ فَما لَهُم لايُؤْمِنُونَ وَ الْوَحْىُ يَنْزِلُ عَلَيْهِمْ؟ قالُوا: فَنَحْنُ! قالَ: وَ ما لَكُمْ لاتُؤْمِنُونَ وَ أَنَا بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ! وَ لكِنْ أَعْجَبُ الْمُؤْمِنِينَ إِيْماناً قَوْمٌ يَجِيئُونَ بَعْدَكُمْ يَجِدُونَ صُحُفاً يُؤْمِنُونَ بِما فِيها: «كدام يك از مؤمنان ايمانشان جالبتر است؟ گفتند: فرشتگان، فرمود: چه جاى تعجب كه آنها ايمان بياورند؟ آنها در جوار قرب خداوندند گفتند: پس انبياء، فرمود: با اين كه وحى بر آنها نازل مى شود، چگونه ايمان نياورند؟ گفتند: پس خود ما! فرمود: چه جاى تعجب، كه شما ايمان بياوريد در حالى كه من در ميان شما هستم؟ (اينجا بود كه همه ساكت ماندند و پيامبر فرمود:) ولى از همه اعجاب انگيزتر، قومى هستند كه بعد از شما مى آيند و تنها اوراقى را در برابر خود مى بينند و به آنچه در آن است ايمان مى آورند».(1)

و اين يك واقعيت است، افرادى كه ساليان دراز بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) قدم به عرصه هستى مى گذارند و فقط آثار رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) را در كتب مى بينند و به حقانيت دعوتش پى مى برند و مى پذيرند امتياز عظيمى بر ديگران دارند.

تعبير به «ميثاق» (پيمان مؤكّد) مى تواند اشاره به فطرت توحيدى باشد، و يا دلائل عقلى كه با مشاهده نظام آفرينش بر انسان ظاهر مى گردد، و تعبير «بِرَبِّكُم» (پروردگارتان) كه اشاره اى به تدبير الهى در عالم خلقت است، شاهد بر اين معنا است.

بعضى «ميثاق» را در اينجا اشاره به پيمان «عالم ذر» دانسته اند، ولى اين معنى، بعيد به نظر مى رسد، جز به همان تفسيرى كه ما براى عالم ذر قبلاً ذكر كرده ايم.(2)

* * *

آيه بعد، براى تأكيد و توضيح بيشتر پيرامون همين معنى مى افزايد: «او كسى است كه آيات روشن، بر بنده خود نازل كرده است، تا شما را از ظلمتهاى شرك و جهل و نادانى، به ايمان و توحيد و علم، رهنمون گردد، و خداوند نسبت به شما رئوف و مهربان است» (هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلى عَبْدِهِ آيات بَيِّنات لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ إِنَّ اللّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ).

جمعى «آيات بيّنات» را در اينجا به همه «معجزات» تفسير كرده اند، و گروهى به «قرآن»، ولى مفهوم آيه گسترده است و همه اينها را شامل مى شود، هر چند تعبير به «نازل كردن» مناسب قرآن است، همان قرآنى كه پرده هاى ظلمت كفر و ضلالت و نادانى را مى درد، و آفتاب ايمان و آگاهى را در درون جان انسان، طالع مى كند.

تعبير به «رَؤُفٌ رَحِيم» اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه اين دعوت مؤكد و پرشور الهى، به سوى ايمان و انفاق، مظهرى از مظاهر رحمت الهيه است كه به سراغ همه شما آمده، و تمام بركاتش در اين جهان و جهان ديگر عائد خودتان مى شود.

در اين كه: آيا ميان «رئوف» و «رحيم» تفاوتى هست يا نه؟ و اين تفاوت چگونه است؟ در ميان مفسران گفتگو است، و مناسب تر از همه، اين است كه «رئوف» اشاره به محبت و لطف خاصش نسبت به مطيعان است، در حالى كه «رحيم» اشاره به رحمت او در مورد عاصيان.

بعضى، نيز گفته اند «رأفت» در مورد «رحمت» قبل از ظهور آن گفته مى شود، اما «رحمت» تعبيرى است كه بعد از ظهور بر آن اطلاق مى گردد.

* * *

سپس، به استدلالى بر مسأله انفاق پرداخته، مى فرمايد: «چرا در راه خدا انفاق نكنيد در حالى كه ميراث آسمانها و زمين از آن او است»؟ (وَ ما لَكُمْ أَلاّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ لِلّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ).

يعنى، سرانجام همه شما چشم از جهان و مواهبش مى پوشيد، و همه را مى گذاريد و مى رويد، پس، اكنون كه در اختيار شما است چرا بهره خود را نمى گيريد؟!

«ميراث» در اصل ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى مالى است بدون قرارداد و مانند آن به انسان منتقل مى شود، و آنچه از ميت به بازماندگان منتقل مى شود يكى از مصداقهاى آن است كه بر اثر كثرت استعمال، هنگام ذكر اين كلمه، همين معنى تداعى مى شود.

تعبير «لِلّهِ مِيراثُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ» از اين نظر است كه نه تنها اموال و ثروتهاى روى زمين، بلكه، آنچه در تمام آسمان و زمين وجود دارد، به ذات پاك او بر مى گردد، همه خلايق مى ميرند و خداوند وارث همه آنها است.

و از آنجا كه: انفاق در شرائط و احوال مختلف، ارزشهاى متفاوتى دارد در جمله بعد مى افزايد: «آنهائى كه قبل از پيروزى انفاق كردند و پيكار نمودند با كسانى كه بعد از فتح اين كار را انجام دادند مساوى نيستند» (لايَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ).(3)

در اين كه منظور از اين «فتح» كدام فتح است؟ ميان مفسران گفتگو است، بعضى، آن را اشاره به «فتح مكّه» در سال هشتم هجرت مى دانند، و بعضى، آن را اشاره به «فتح حديبيه» در سال ششم.

البته، نظر به اين كه كلمه «فتح» در سوره «إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» به «فتح حديبيه» تفسير شده مناسب اين است كه در اينجا نيز «فتح حديبيه» باشد، ولى تعبير به «قاتَلَ» (پيكار كند) مناسب با «فتح مكّه» است; زيرا در حديبيه پيكارى رخ نداد، اما در فتح مكه پيكارى سريع و كوتاه كه با مقاومت چندانى روبرو نشد، صورت گرفت.

اين احتمال نيز وجود دارد كه مراد از «الفتح» در اين آيه جنس فتح و هر گونه پيروزى مسلمين در جنگهاى اسلامى باشد، يعنى: آنها كه در مواقع بحرانى از بذل مال و جان اباء نداشتند از آنها كه بعد از فرونشستن طوفانها به يارى اسلام شتافتند برترند.

لذا، براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «اين گروه، مقامشان برتر و بالاتر از كسانى است كه بعد از فتح انفاق كردند و جهاد نمودند» (أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا).

عجب اين كه: جمعى از مفسران، كه آيه را ناظر به «فتح مكّه» يا «حديبيه» مى دانند، مصداق انفاق كننده را در اين آيه «ابوبكر» دانسته اند، در حالى كه بدون شك، از زمان هجرت تا آن زمان كه 6 تا 8 سال طول كشيد، و غزوات زيادى رخ داد، هزاران نفر در راه اسلام انفاق كردند و پيكار نمودند، چرا كه در «فتح مكّه» طبق تواريخ ده هزار نفر شركت كردند، و مسلماً از اين گروه عده زيادى به برنامه هاى جنگى كمك مالى نمودند، و انفاق فى سبيل الله كردند، و مسلم است كه تعبير به «قبل» به معنى انفاق در آستانه اين فتح است نه در آغاز اسلام و بيست و يك سال قبل!

اين نكته نيز، لازم به يادآورى است كه، بعضى از مفسران اصرار دارند: كه انفاق برتر از جهاد است، تا با پيش داوريهاى آنها هماهنگ شود و شايد ذكر انفاق را در آيه فوق قبل از جهاد، گواه بر اين مطلب بدانند، در حالى كه روشن است مقدم داشتن انفاق مالى، به خاطر اين است كه وسائل و مقدمات و ابزار جنگ به وسيله آن فراهم مى گردد، و گرنه، بدون شك بذل جان و آمادگى براى شهادت، از انفاق مالى برتر و بالاتر است.

به هر حال، از آنجا كه هر دو گروه با تفاوت درجه مشمول عنايات حقند در پايان آيه مى افزايد: «خداوند به هر دو گروه وعده نيك داده است» (وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى).

اين يك قدردانى براى عموم كسانى است كه در اين مسير گام برداشتند و «حُسنى» در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه ثواب و پاداش نيك دنيا و آخرت را در برمى گيرد.

و از آنجا كه ارزش عمل به خلوص آن است، در پايان آيه مى افزايد: «خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ).

هم از كميت و كيفيت اعمال شما با خبر است، و هم از نيات و ميزان خلوص شما!

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، باز هم براى تشويق در مورد «انفاق فى سبيل اللّه» از تعبير جالب ديگرى استفاده كرده، مى گويد: «كيست كه به خدا قرض نيكوئى دهد، و از اموالى كه به او بخشيده است انفاق نمايد، تا آن را براى او چندين برابر كند؟ و براى او پاداش فراوان و پر ارزشى است» (مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ).

راستى، تعبير عجيبى است خدائى كه بخشنده تمام نعمتها است، و همه ذرات وجود ما لحظه، به لحظه از درياى بى پايان فيض او، بهره مى گيرد، و مملوك او است، ما را صاحبان اموال شمرده، و در مقام گرفتن وام از ما برآمده، و بر خلاف وامهاى معمولى كه عين همان مقدار را باز پس مى دهند، او چندين برابر، گاه صدها و گاه هزار برابر، بر آن اضافه مى كند، و علاوه بر اينها وعده «اجر كريم» كه پاداشى است عظيم كه جز خدا نمى داند، نيز مى دهد.

* * *


1 ـ «صحيح بخارى»، طبق نقل تفسير «مراغى» و تفسير «فى ظلال القرآن» ذيل آيات مورد بحث.

2 ـ به تفسير «نمونه»، جلد 7، ذيل آيه 172 سوره «اعراف»، صفحه 4 مراجعه كنيد.

3 ـ اين آيه محذوفى دارد كه از مذكور استفاده مى شود، و در تقدير چنين است: «لايَسْتَوِى مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الفَتْحِ وَ قاتَلَ وَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا بَعْدَ الفَتْحِ وَ قاتِلُوا».

نكته ها:

1 ـ انگيزه هاى انفاق

قابل توجه اين كه: در آيات گذشته براى تشويق به انفاق ـ اعم از كمك به موضوع جهاد، يا انفاقهاى ديگر به نيازمندان ـ تعبيرات مختلفى ديده مى شود كه هر يك مى تواند عاملى براى حركت به سوى اين هدف باشد.

در آيه هفتم، اشاره به مسأله استخلاف و جانشينى مردم از يكديگر، يا از خداوند در اين ثروتها است كه مالكيت حقيقى را مخصوص خدا مى شمرد، و همه را نماينده او در اين اموال، اين بينش مى تواند دست و دل انسان را در انفاق باز كند و عاملى براى حركت در اين زمينه باشد.

در آيه دهم، تعبير ديگرى آمده كه از ناپايدارى اموال و سرمايه ها و بازماندن آن بعد از همه انسانها حكايت مى كند، و آن تعبير به «ميراث» است مى گويد، ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است.

و در آيه يازدهم، تعبير از همه حساستر است: خدا را وام گيرنده، و انسانها را وام دهنده مى شمرد، وامى كه مسأله تحريم ربا، در آن راه ندارد و چندين برابر تا هزاران برابر در مقابل آن پرداخته مى شود، اضافه بر پاداش عظيمى كه در هيچ انديشه اى نمى گنجد!

اينها، همه، براى اين است كه بينشهاى انحرافى و انگيزه هاى حرص و آز و حسد و خودخواهى و طول امل را كه مانع از انفاق است از ميان ببرد، و جامعه اى بر اساس پيوندهاى عاطفى و روح اجتماعى و تعاون عميق بسازد.

* * *

2 ـ شرايط انفاق در راه خدا

تعبير به «قرضاً حسناً» در آيه فوق، اشاره اى به اين حقيقت است كه وام دادن، خود انواع و اقسامى دارد كه، بعضى را «وام نيكو» و بعضى را «وام كم ارزش» و يا حتى «بى ارزش» مى توان شمرد.

قرآن مجيد «شرائط وام نيكو» را در برابر خداوند، يا به تعبير ديگر «انفاق ارزشمند» را در آيات مختلف بيان كرده است، و بعضى از مفسران از جمع آورى آن، ده شرط استفاده كرده اند.

1 ـ از بهترين قسمت مال انتخاب شود، نه از اموال كم ارزش: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَ مِمّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الأَرْضِ وَ لاتَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ غَنِىٌّ حَمِيدٌ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از اموال پاكيزه اى كه به دست آورده ايد، يا از زمين براى شما خارج ساخته ايم، انفاق كنيد، و به سراغ قسمتهاى ناپاك براى انفاق نرويد در حالى كه خودتان حاضر نيستيد آنها را بپذيريد، مگر از روى اغماض، و بدانيد خداوند بى نياز و شايسته ستايش است».(1)

2 ـ از اموالى كه مورد نياز انسان است باشد، چنان كه مى فرمايد: وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ: «آنها ديگران را بر خود مقدم مى دارند هر چند شخصاً شديداً نيازمند باشند».(2)

3 ـ به كسانى انفاق كند كه سخت به آن نيازمندند و اولويتها را در نظر گيرد: لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ: «انفاق شما (مخصوصاً) براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا در محاصره قرار گرفته اند».(3)

4 ـ انفاق اگر مكتوم باشد بهتر است: وَ إِنْ تُُخْفُوها وَ تُؤْتُوها الْفُقَراءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ: «هر گاه آنها را مخفى ساخته و به نيازمندان بدهيد براى شما بهتر است».(4)

5 ـ هرگز منت و آزارى با آن همراه نباشد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الأَذى: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد انفاقهاى خود را با منت و آزار باطل نكنيد».(5)

6 ـ انفاق بايد توأم با اخلاص و خلوص نيت باشد: يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ: «كسانى كه اموالشان را براى جلب خشنودى خداوند انفاق مى كنند».(6)

7 ـ آنچه را انفاق مى كند كوچك و كم اهميت بشمرد، هر چند ظاهراً بزرگ باشد: وَ لاتَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ: «به هنگام انفاق منت مگذار و آن را بزرگ مشمر».(7)-(8)

8 ـ از اموالى باشد كه به آن دل بسته است و مورد علاقه او است: لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ: «هرگز به حقيقت نيكوكارى نمى رسيد مگر اين كه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد».(9)

9 ـ هرگز خود را مالك حقيقى تصور نكند، بلكه خود را واسطه اى ميان خالق و خلق بداند: وَ أَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ: «انفاق كنيد از آنچه خداوند شما را نماينده خود در آن قرار داده است».(10)

10 ـ و قبل از هر چيز بايد انفاق از اموال حلال باشد، چرا كه خداوند فقط آن را مى پذيرد: إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ: «خداوند تنها از پرهيزگاران قبول مى كند».(11)

و در حديث آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: لايَقْبَلُ اللّهُ صَدَقَةً مِنْ غُلُول: «خداوند هيچگاه انفاقى را كه از طريق خيانت است نمى پذيرد».(12)

آنچه گفته شد، در واقع قسمت مهمى از اوصاف و شرائط لازم است، ولى منحصر به اينها نيست، و با دقت و تأمل در آيات و روايات اسلامى، به شرايط ديگرى نيز مى توان دست يافت.

ضمناً آنچه گفته شد، بعضى از شرائط «واجب» محسوب مى شود (مانند عدم منت، آزار و تظاهر) و بعضى از شرائط «كمال» است (مانند ايثار به نفس در موقع حاجت خويشتن) كه عدم وجود آن ارزش انفاق را از ميان نمى برد، هر چند در سطح اعلا قرار ندارد.

و نيز آنچه گفته شد، گر چه در مورد انفاق (وام به خداوند) بود، ولى بسيارى از آنها در مورد وامهاى معمولى نيز، صادق است، و به اصطلاح از شرائط لازم، يا شرط كمال «قرض الحسنه» مى باشد.

درباره اهميت «انفاق در راه خدا» شرح مبسوطى ذيل آيه 261 تا 267 سوره «بقره» آورده ايم (جلد 2 تفسير نمونه صفحه 232 تا 257).

* * *


1 ـ بقره، آيه 267.

2 ـ حشر، آيه 9.

3 ـ بقره، آيه 273.

4 ـ بقره، آيه 271.

5 ـ بقره، آيه 264.

6 ـ بقره، آيه 265.

7 ـ مدثر، آيه 6.

8 ـ اين آيه تفسيرهاى متعددى دارد كه يكى از آنها همان است كه در بالا گفته شد، شرح بيشتر را به خواست خدا در تفسير سوره «مدّثر» مطالعه خواهيد كرد.

9 ـ آل عمران، آيه 92.

10 ـ حديد، آيه 7.

11 ـ مائده، آيه 27.

12 ـ اين اوصاف دهگانه را مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و «فخر رازى» در تفسير «كبير» و «آلوسى» در «روح المعانى» آورده، و ما با مختصر تغيير و تكميل در بالا ذكر كرديم.

3 ـ پيشگامان در ايمان و جهاد و انفاق

بدون شك، كسانى كه در ايمان و اعمال خير بر ديگران مقدم مى شوند، هم شجاعت و آگاهى بيشترى دارند، و هم ايثار و فداكارى فزونتر، و به همين دليل در پيشگاه خدا يكسان نيستند، و لذا در آيات فوق، روى همين مسأله تكيه شده بود كه كسانى كه قبل از فتح (فتح مكّه يا حديبيه، و يا مطلق فتوحات اسلامى) انفاق كردند و جهاد نمودند، در پيشگاه خدا با ديگران يكسان نيستند.

در حديثى از «ابو سعيد خدرى» نقل شده كه مى گويد: در سال «حديبيه» (سال ششم هجرت) ما با رسول خدا بوديم، هنگامى كه به «عسفان» (مكانى نزديك مكه ) رسيديم فرمود: ممكن است در آينده قومى بيايند كه اعمال شما را در مقايسه با اعمال خود كوچك بشمرند!

گفتيم: آنها كيانند اى رسول خدا! آيا منظور قريش است؟

فرمود: نه! آنها اهل «يمن» هستند كه دلهائى رقيقتر و نرمتر از شما دارند (و اعمالى فزونتر).

گفتيم: آيا آنها از ما بهترند، اى رسول خدا؟!

فرمود: اگر براى يكى از آنها كوهى از طلا باشد و در راه خدا انفاق كند، به اندازه يك مدّ(1) يا نصف آن كه شما انفاق مى كنيد پاداش ندارد، بدانيد اين تفاوتى است ميان ما مسلمانان و ساير مردم و شاهد آن، اين سخن خدا است: «لايَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ...».(2)

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: منظور از قرض دادن به پروردگار، هر گونه انفاق در راه او است كه يكى از مصاديق مهم آن كمك كردن به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امام مسلمين مى باشد، تا در مصارف لازم براى اداره حكومت اسلامى به كار گيرد.

لذا در روايتى در «كافى» از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: إِنَّ اللّهَ لَمْ يَسْئَلْ خَلْقَهُ مِمّا فِى أَيْدِيْهِمْ قَرْضاً مِنْ حاجَة بِهِ إِلى ذلِكَ، وَ ما كانَ لِلّهِ مِنْ حَقٍّ فَإِنَّما هُوَ لِوَلِيِّهِ: «خداوند از بندگانش وامى مطالبه نكرده است به خاطر احتياج خويش، آنچه از حقوق براى خدا است، براى ولىّ و نماينده او است».(3)

و در حديث ديگرى از امام كاظم(عليه السلام) ذيل آيه مورد بحث (مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ...) آمده است: نَزَلَتْ فِى صِلَةِ الإِمامِ: «اين آيه در مورد هديه و كمك به امام نازل شده است».(4)

* * *

12يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ

13يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُور لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ

14يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الأَمانِيُّ حَتّى جاءَ أَمْرُ اللّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ

15فَالْيَوْمَ لايُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النّارُ هِىَ مَوْلاكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ  

 

ترجمه:

12 ـ (اين در) همان روزى است كه مردان و زنان با ايمان را مى نگرى كه نورشان پيش رو و در سمت راستشان به سرعت حركت مى كند (و به آنها مى گويند:) بشارت باد بر شما امروز به باغهائى از بهشت كه نهرها زير درختان آن جارى است; جاودانه در آن خواهيد ماند، و اين همان رستگارى بزرگ است.

13 ـ روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى گويند: «نظرى به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوى برگيريم»! به آنها گفته مى شود: «به پشت سر خود بازگرديد و كسب نور كنيد»! در اين هنگام ديوارى ميان آنها زده مى شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب.

14 ـ آنها را صدا مى زنند: «مگر ما با شما نبوديم»؟! مى گويند: «آرى، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشيديد، و (در همه چيز) شك و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرا رسيد، و شيطان فريبكار شما را در برابر (فرمان) خداوند فريب داد!

15 ـ پس امروز نه از شما هديه اى پذيرفته مى شود، و نه از كافران; و جايگاهتان آتش است و همان سرپرستتان مى باشد; و چه بد جايگاهى است»!


1 ـ ظاهراً منظور يك مدّ طعام است (كمتر از يك كيلو).

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 172.

3 ـ تفسير «صافى»، صفحه 522.

4 ـ همان مدرك.

تفسير:

بگذاريد ما هم از نور شما استفاده كنيم!

از آنجا كه در آخرين آيه، از آيات گذشته، خداوند انفاق كنندگان را به اجر كريم نويد داد، در آيات مورد بحث مشخص مى كند كه اين اجر كريم، ارزشمند و با عظمت در چه روزى است؟

مى فرمايد: «اين در همان روزى است كه مردان و زنان با ايمان را مى نگرى كه نورشان در پيش رو و در سمت راستشان، به سرعت حركت مى كند» (يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ).

گرچه مخاطب در اينجا پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، ولى مسلماً ديگران هم اين صحنه را مى بينند، ولى چون شناسائى مؤمنان براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) لازم است تا آنها را مورد تفقد بيشترى قرار دهد، با اين نشانه آنها را به خوبى مى شناسد.

گرچه مفسران در مورد اين «نور»، احتمالات متعددى داده اند ولى روشن است: منظور از آن تجسم نور ايمان است، چون تعبير به «نُورُهُم» (نور مردان و زنان با ايمان) شده است، و جاى تعجب نيست، چرا كه در آن روز عقائد و اعمال انسانها تجسم مى يابد، «ايمان» كه همان نور هدايت است، به صورت روشنائى و نور ظاهرى مجسم مى گردد، و «كفر» كه تاريكى مطلق است، به صورت ظلمت ظاهرى مجسم مى گردد.

و لذا در آيه 8 سوره «تحريم» مى خوانيم: يَوْمَ لايُخْزِي اللّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ: «در آن روز كه خداوند، پيامبر خود و كسانى را كه با او ايمان آوردند خوار نمى كند، نورشان پيش روى آنها حركت مى كند».

در آيات ديگر قرآن نيز، آمده است: خداوند «مؤمنان را از ظلمت به سوى نور هدايت مى كند».

تعبير به «يَسْعى» (از ماده «سعى» به معنى حركت سريع)، دليل بر اين است كه خود مؤمنان نيز با سرعت راه محشر را به سوى بهشت و كانون سعادت جاويدان مى پيمايند، چرا كه حركت سريع نور آنها، جدا از حركت سريع خودشان نيست.

قابل توجه اين كه، تنها سخن از دو نور در ميان آمده (نورى كه پيشاپيش روى مؤمنان در حركت است و نورى كه از طرف راست) اين تعبير، ممكن است اشاره به دو گروه مختلف از مؤمنان باشد، «گروه مقرّبان» كه صورتى نورانى دارند و نورشان پيشاپيش آنها حركت مى كند، و «اصحاب اليمين»، كه نور آنها در سمت راستشان است، چرا كه نامه اعمالشان به دست راست آنها داده مى شود، و نور از آن برمى خيزد، اين احتمال، نيز وجود دارد كه هر دو اشاره به يك گروه است و نور يمين كنايه از نورى است كه از اعمال نيك آنها برمى خيزد، و تمام اطراف آنها را روشن مى سازد.

به هر حال، اين نور، راهنماى آنها به سوى بهشت برين است، و در پرتو آن راه بهشت را به سرعت مى پيمايند.

از سوى ديگر، بدون شك، اين نور الهى چون از ايمان و عمل صالح برمى خيزد با تفاوت مراتب ايمان و عمل صالح مردم، متفاوت است، آنها كه ايمانى قوى تر دارند نورشان فاصله زيادى را روشن مى سازد، و آنها كه مرتبه ضعيف ترى دارند از نور كمترى برخوردارند، تا آنجا كه نور بعضى تنها نوك انگشتان پاى آنها را روشن مى سازد!، چنان كه در تفسير «على بن ابراهيم» ذيل آيه مورد بحث اشاره شده است: يُقَسَّمُ النُّورُ بَيْنَ النّاسِ يَوْمَ القِيامَةِ عَلى قَدْرِ إِيْمانِهِمْ: «در روز قيامت نور در ميان مردم به اندازه ايمانشان تقسيم مى شود».(1)

اينجاست كه به احترام آنها اين ندا از فرشتگان برمى خيزد: «بشارت باد بر شما امروز، به باغهائى از بهشت، كه نهرها از زير درختانش جارى است» (بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ).

«جاودانه در آن خواهيد ماند، و اين پيروزى و رستگارى بزرگى است» (خالِدِينَ فِيها ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ).

* * *

اما منافقان كه در تاريكى وحشتناك كفر، نفاق و گناه قرار گرفته اند در اين هنگام، فريادشان بلند مى شود و ملتمسانه از مؤمنان تقاضاى نور مى كنند، اما چيزى جز جواب منفى نمى شنوند، چنان كه در آيه بعد مى گويد: «روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى گويند: نظرى بر ما بيفكنيد تا از نور شما شعله اى برگيريم» (يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ).(2)

«اقتباس» در اصل از ماده «قبس» به معنى گرفتن شعله اى از آتش است، سپس به نمونه گيريهاى ديگر، نيز اطلاق شده.

منظور از جمله «انظُرُونا» اين است كه: به ما نگاه كنيد تا از نور صورت شما بهره گيريم، و راه خود را پيدا كنيم، يا اين كه: نظر لطف و محبتى به ما بيفكنيد و سهمى از نور خود را به ما دهيد، اين احتمال نيز، وجود دارد كه منظور از «انظُرُونا» انتظار كشيدن باشد، يعنى كمى مهلت دهيد تا ما هم به شما برسيم و در پرتو نورتان، راه را پيدا كنيم.

اما به هر حال، «پاسخى كه به آنها گفته مى شود: اين است كه به پشت سر خود برگرديد و كسب نور كنيد»! (قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً).

اينجا جاى تحصيل نور نيست، مى بايست آن را از دنيائى كه پشت سر گذاشتيد، از طريق ايمان و عمل صالح، به دست مى آورديد، اما ديگر گذشته و دير شده است!

«در اين هنگام، ناگهان ديوارى در ميان اين دو گروه زده مى شود كه درى دارد» (فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُور لَهُ بابٌ).

ولى، دو طرف اين ديوار عظيم، يا اين در، كاملاً با هم متفاوت است «درونش رحمت است و بيرونش عذاب» (باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ).

«سُور»، در لغت به معنى ديوارى است كه در گذشته براى حفاظت به دور شهرها مى كشيدند، و در فارسى از آن تعبير به «بارو» مى شود، و در فواصل مختلف نيز برجهائى براى محافظان و نگهبانان داشت، و لذا مجموعاً تعبير به «برج و بارو» مى كردند.

قابل توجه اين كه: مى گويد: «درون آن رحمت، و برون آن عذاب است» يعنى مؤمنان، همچون ساكنان شهر، در درون اين باغ هستند، و منافقان همچون بيگانگان در قسمت بيابانى قرار دارند، قبلاً نيز آنها در يك جامعه و در كنار هم زندگى مى كردند، اما ديوارى عظيم از اعتقادات و اعمال مختلف، آنها را از يكديگر جدا مى كرد، در قيامت نيز همين معنى مجسم مى گردد.

اما اين «در» براى چيست؟ ممكن است براى اين باشد كه: منافقان از اين در نعمتهاى بهشتى را ببينند و حسرت ببرند، يا اين كه: افرادى كه كمتر آلوده اند پس از اصلاح از آن بگذرند و در كنار مؤمنان قرار گيرند.

* * *

اما اين ديوار چنان نيست كه مانع عبور صدا باشد، لذا در آيه بعد مى افزايد: «آنها را صدا مى زنند كه مگر ما با شما نبوديم»؟! (يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ).

هم در دنيا با شما در يك جامعه مى زيستيم، و هم در اينجا در كنار شما بوديم، چه شد كه ناگهان از ما جدا شديد، و به روح و رحمت الهى رفتيد، و ما را در چنگال عذاب رها كرديد؟!

«آنها در پاسخ مى گويند: آرى با هم بوديم» (قالُوا بَلى).

در همه جا با هم بوديم، در كوچه و بازار، در سفر و حضر، گاه همسايه هم بوديم، و يا حتى گاه در يك خانه زندگى مى كرديم، ولى از نظر مكتب و عقيده و عمل، فرسنگها با هم فاصله داشتيم، شما خط خود را از ما جدا كرده بوديد، و در اصول و فروع، از حق بيگانه بوديد.

سپس مى افزايند: شما گرفتار خطاهاى بزرگى بوديد از جمله:

1 ـ «شما به واسطه پيمودن طريق كفر، خود را فريب داديد و هلاك كرديد» (وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ).

2 ـ «پيوسته در انتظار مرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نابودى مسلمين و برچيده شدن اساس اسلام بوديد» (وَ تَرَبَّصْتُمْ).

به علاوه، در انجام هر كار مثبت، و هر حركت صحيح، حالت صبر و انتظار داشتيد و تعلل مى نموديد.

3 ـ «پيوسته در امر معاد و رستاخيز و حقانيت دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قرآن، شك و ترديد داشتيد» (وَ ارْتَبْتُمْ).

4 ـ «همواره گرفتار آرزوهاى دور و دراز بوديد، آرزوهائى كه هرگز دست از سر شما برنداشت، تا فرمان خدا دائر بر مرگتان فرا رسيد» (وَ غَرَّتْكُمُ الأَمانِيُّ حَتّى جاءَ أَمْرُ اللّهِ).

آرى، اين آرزوها لحظه اى مجال تفكر صحيح، به شما نداد، غرق رؤياها و پندارها بوديد، در عالمى از وهم و خيال زندگى مى كرديد، و آرزوى وصول به شهوات و اهداف مادى بر شما چيره بود.

5 ـ «از همه اينها گذشته شيطان فريبكار (كه پايگاهش را در وجودتان محكم كرده بود) شما را در برابر خداوند، فريب داد» (وَ غَرَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ).

او با وسوسه ها شما را مغرور كرد، گاه، دنيا را در نظرتان جاودانه جلوه داد، و گاه، قيامت را يك حلواى نسيه قلمداد كرد، گاهى، شما را به لطف و رحمت الهى مغرور مى كرد، و گاه، اصلاً وجود خداوند بزرگ را زير سؤال مى برد!

اين عوامل پنجگانه، دست به دست هم دادند و خط شما را به كلى از ما جدا كردند.

«فَتَنْتُم» از ماده «فتنه» به معانى مختلفى آمده است: آزمايش و امتحان، فريب دادن ، بلا و عذاب، ضلالت و گمراهى و شرك و بت پرستى، و در اينجا بيشتر با دو معنى آخر، يعنى گمراهى و شرك مناسب است.

«تَرَبَّصْتُم» از ماده «تربص» در اصل، به معنى انتظار كشيدن است، خواه انتظار بلا و مصيبت باشد، يا فراوانى و نعمت، و در اينجا بيشتر مناسب انتظار مرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و برچيده شدن اسلام، يا انتظار كشيدن به معنى تعلل ورزيدن در توبه از گناه، و انجام هر گونه كار خير است.

«وَ ارْتَبْتُم» از ماده «ريب» به هر گونه شك و ترديد كه بعداً پرده از روى آن برداشته مى شود، اطلاق مى گردد، و در اينجا بيشتر مناسب با شك در قيامت و يا حقانيت قرآن است.

گرچه مفهوم الفاظى كه در آيه به كار رفته، گسترده است ولى ممكن است به ترتيب، بيانگر مسأله «شرك»، و انتظار «پايان عمر اسلام و پيامبر»(صلى الله عليه وآله) و سپس شك در «معاد» و بعد از آن «آلودگيهاى عملى»، از طريق فريب أمانى و شيطان باشد، بنابراين جمله هاى سه گانه نخست، ناظر به اصول سه گانه دين است و دو جمله اخير ناظر به فروع دين.

* * *

سرانجام، مؤمنان در يك نتيجه گيرى، منافقان را مخاطب ساخته، مى گويند: «امروز از شما غرامتى پذيرفته نمى شود كه در برابر آن از عذاب الهى رهائى يابيد» (فَالْيَوْمَ لايُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ).

«و نه از كافران» (وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا).

و به اين ترتيب، كافران نيز سرنوشتى همچون منافقان دارند، و همگى در گرو گناهان و زشتيهاى اعمال خويشند، و راه خلاصى ندارند.

و سپس مى افزايند: «جايگاهتان آتش است» (مَأْواكُمُ النّارُ).

«و مولى و سرپرستتان همان دوزخ» (هِىَ مَوْلاكُمْ).(3)

«و چه بد جايگاهى است»؟! (وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ).

معمولاً انسانها براى نجات از چنگال مجازات و كيفر در دنيا، يا متوسل به غرامت مالى مى شوند، و يا از نيروى ياور و شفيعى كمك مى طلبند، ولى در آنجا هيچ يك از اين دو، براى منافقان و كافران وجود ندارد.

اصولاً، در قيامت تمام اسباب و وسائل مادى كه در اين جهان براى رسيدن به مقاصد معمول است از كار مى افتد، و پيوندها بريده مى شود، چنان كه در آيه 166 «بقره» مى خوانيم: «وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَسْبابُ».

«در آن روز، نه دادوستدى هست و نه رابطه دوستى» (يَوْمٌ لابَيْعٌ فِيهِ وَ لاخُلَّةٌ).(4)

«نه عوضى گرفته مى شود» (وَ لايُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ).(5)

«و نه كسى به فرياد دوستش مى رسد» (يَوْمَ لايُغْنِي مَوْلىً عَنْ مَوْلىً شَيْئاً).(6)

«نه نقشه ها و مكرها به جائى مى رسد» (يَوْمَ لايُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً).(7)

«و نه رابطه خويشاوندى به درد مى خورد» (فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذ).(8)

و خلاصه، «همه در گرو اعمال خويش و گرفتار اعمال خود هستند» (كُلُّ نَفْس بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ).(9)

و به اين ترتيب، قرآن روشن مى كند كه تنها وسيله نجات در آن روز، ايمان و عمل صالح است، حتى دايره شفاعت محدود به كسانى است كه سهمى از اين دو را داشته باشند نه بيگانگان مطلق، و آنها كه پيوندهاى خود را به كلى از خدا و اولياء اللّه، بريده اند.

* * *


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 241، حديث 60.

2 ـ «انْظُرُونا» از ماده «نظر» در اصل، به معنى انديشه يا نگاه كردن، براى مشاهده يا درك چيزى است، و گاه به معنى تأمل و جستجو نيز مى آيد، هر گاه با «إلى» متعدى شود به معنى افكندن چشم به سوى چيزى است، و هر گاه با «فِى» متعدى گردد به معنى «تأمل و تدبر» است و هنگامى كه بدون حرف جر متعدى شود و بگوئيم: «نظرته و انظرته و انتظرته» به معنى تأخير انداختن و يا انتظار كشيدن است. (اقتباس از مفردات راغب).

3 ـ «مولى» در اينجا ممكن است به معنى «ولىّ» و سرپرست باشد يا به معنى شخص، يا چيزى كه براى انسان اولويت دارد.

4 ـ بقره، آيه 254.

5 ـ بقره، آيه 48.

6 ـ دخان، آيه 41.

7 ـ طور، 46.

8 ـ مؤمنون، آيه 101.

9 ـ مدثر، آيه 38.

نكته:

استمدادهاى بى حاصل مجرمان، در قيامت

از آنجا كه بسيارى از مردم به هنگام ورود در عرصه محشر، با نظامى كه در آنجا حاكم است آشنا نيستند، بر اين باورند كه نظامات دنيا در آنجا نيز حكومت دارد، لذا به آن متوسل مى شوند، ولى به زودى مى فهمند چه اشتباه بزرگى مرتكب شده اند؟

گاه، مجرمان، از مؤمنان استمداد مى كنند، و مى گويند: أُنْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ: «نظرى به ما بيفكنيد تا شعله اى از ايمان و عمل صالح شما برگيريم» (آيات مورد بحث) اما به زودى با جواب منفى روبرو مى شوند كه منبع نور اينجا نيست، در دار دنيا بود، كه غافل و بى خبر از آن گذشتيد.

و گاه، مجرمان از يكديگر كمك مى طلبند (پيروان از رهبرانشان) و مى گويند: فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّا مِنْ عَذابِ اللّهِ مِنْ شَىْء: «آيا شما سهمى از عذاب الهى را به جاى ما مى پذيريد»(1) كه در اينجا نيز با پاسخ منفى روبرو مى شوند.

گاه، حتى دست به دامن خازنان دوزخ مى زنند و مى گويند: ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ: «از پروردگارتان بخواهيد يك روز عذاب را از ما تخفيف دهد».(2)

و گاه، از اينهم فراتر رفته از خداوند استمداد مى جويند، و عرضه مى دارند: : رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنّا ظالِمُونَ: «پروردگارا! ما را از اين آتش سوزان بيرون آر، اگر بار ديگر بازگشتيم ظالم و ستمگريم»(3) ولى، پيدا است اين راه نيز بسته است، چرا كه دوران تكليف سر آمده، و آنجا سراى پاداش و كيفر است.

* * *

 

16أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لايَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ

17اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يُحْىِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَيَّنّا لَكُمُ الآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ

18إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ

 

ترجمه:

16 ـ آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد و مانند كسانى نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلبهايشان قساوت پيدا كرد; و بسيارى از آنها گنهكارند!

17 ـ بدانيد خداوند زمين را بعد از مرگ آن زنده مى كند. ما آيات (خود) را براى شما بيان كرديم، شايد انديشه كنيد.

18 ـ مردان و زنان انفاق كننده، و آنها كه (از اين راه) به خدا «قرض الحسنه» دهند، (اين قرض الحسنه) براى آنان مضاعف مى شود و پاداش پر ارزشى دارند!

 

شان نزول:

براى نخستين آيه مورد بحث، شأن نزولهاى متعددى نقل شده از جمله اين كه:

آيه مزبور يك سال بعد از هجرت، درباره منافقان نازل شده است، به خاطر اين كه روزى از «سلمان فارسى» پرسيدند: از آنچه در «تورات» است براى ما سخن بگو!، چرا كه در «تورات» مسائل شگفت انگيزى است (و به اين وسيله مى خواستند نسبت به قرآن، بى اعتنائى كنند) در اين هنگام، آيات آغاز سوره «يوسف» نازل شد، «سلمان» به آنها گفت: اين قرآن «احسن القصص» و بهترين سرگذشتها است، و براى شما از غير آن نافع تر است.

مدتى از تكرار سؤال خوددارى كردند، باز به سراغ «سلمان» آمدند و همان خواهش را تكرار كردند، در اين هنگام، آيه: أَللّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ...: «خداوند بهترين سخن را نازل كرده كتابى كه آياتش (از نظر لطف و زيبائى و معنى) همانند يكديگر است آياتى مكرر دارد (اما تكرارى شوق انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه در برابر پروردگارشان خاشعند مى افتد...» نازل شد.(4)

باز، مدتى از تكرار اين سؤال، خوددارى كردند و بار سوم به سراغ «سلمان» آمدند و همان درخواست را تكرار كردند، در اين هنگام، آيه مورد بحث نازل شد (و آنها را مؤاخذه كرد كه: آيا موقع آن نرسيده است كه در برابر نام خدا خشوع كنيد و از اين سخنان دست برداريد).

در شأن نزول ديگرى، آمده است: ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مكّه» در خشكسالى و زندگى سختى به سر مى بردند، هنگامى كه مهاجرت كردند به فراوانى و نعمت رسيدند وضع آنها دگرگون شد، و قساوت بر قلوب عده اى چيره گشت، در حالى كه لازم بود، بر ايمان و يقين و اخلاص آنها، به خاطر مصاحبت با قرآن افزوده شود (آيه فوق نازل شد و به آنها هشدار داد).(5)

پاره اى از شأن نزولهاى ديگر نيز، در زمينه اين آيه، به چشم مى خورد كه چون حكايت از «مكّى» بودن آيه مى كند، قابل اعتماد نيست، زيرا مشهور اين است كه تمام اين سوره در «مدينه» نازل شده است.

* * *


1 ـ ابراهيم، آيه 21.

2 ـ مؤمن، آيه 49.

3 ـ مؤمنون، آيه 107.

4 ـ زمر، آيه 23.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 237 ـ در تفسير «درّ المنثور» نيز شأن نزولهائى از جمله شأن نزولى شبيه به شأن نزول دوم آمده است (درّ المنثور، جلد 6، صفحه 175) ـ «بيضاوى» نيز در تفسير خود (انوار التنزيل) اين شأن نزول را آورده است.

تفسير:

غفلت و بى خبرى تا كى؟!

بعد از ذكر آن همه انذارهاى كوبنده و هشدارهاى بيدارگر در آيات گذشته، و بيان سرنوشت دردناك منافقان و كافران در قيامت، در نخستين آيه مورد بحث به صورت يك نتيجه گيرى، مى فرمايد: «آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى افراد با ايمان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد. و همانند كسانى نباشند كه در گذشته كتاب آسمانى به آنها داده شد (مانند يهود و نصارى) سپس در ميان آنها و پيامبران فاصله افتاد، عمرهاى طولانى يافتند و خدا را فراموش كردند و قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد، و بسيارى از آنها فاسق و گنهكار بودند» (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لايَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ).(1)

«تَخْشَعُ» از ماده «خشوع» به معنى حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه در برابر حقيقت مهم يا شخص بزرگى، به انسان دست مى دهد.

روشن است، ياد خداوند اگر در عمق جان قرار گيرد، و همچنين شنيدن آياتى كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده است هرگاه به درستى تدبر شود، بايد مايه خشوع گردد، ولى قرآن گروهى از مؤمنان را در اينجا سخت ملامت مى كند كه; چرا در برابر اين امور، خاشع نمى شوند؟; و چرا همچون بسيارى از امتهاى پيشين، گرفتار غفلت و بى خبرى شده اند؟ همان غفلتى كه نتيجه آن قساوت دل، و همان قساوتى كه ثمره آن فسق و گناه است!

آيا تنها به ادعاى ايمان قناعت كردن، و از كنار اين مسائل مهم، به سادگى گذشتن، و تن به زندگى مرفه سپردن، در ناز و نعمت زيستن، و پيوسته مشغول عيش و نوش بودن، با ايمان سازگار است؟!

جمله «طالَ عَلَيْهِمُ الأَمَد» (زمان بر آنها طولانى شد) ممكن است اشاره به فاصله زمانى ميان آنها و پيامبرانشان باشد، و يا طول عمر و درازى آرزوها، و يا عدم نزول عذاب الهى در زمان طولانى، و يا همه اينها.

چرا كه هر يك، مى تواند عاملى براى غفلت و قساوت، و آن هم سببى براى فسق و گناه گردد .

در حديثى از على(عليه السلام) مى خوانيم: لاتُعاجِلُوا الاَمْرَ قَبْلَ بُلُوغِهِ فَتَنْدَمُوا وَ لايَطُولَنَّ عَلَيْكُمُ الاَمَدُ فَتَقْسُوَ قُلُوبُكُمْ: «در هيچ كارى قبل از فرا رسيدن زمانش عجله نكنيد كه پشيمان مى شويد، و فاصله ميان شما و حق نبايد طولانى گردد، كه قلوب شما قساوت مى يابد».(2)

در حديث ديگرى از زبان حضرت عيسى مسيح(عليه السلام) مى خوانيم: لاتُكْثِرُوا الكَلامَ بِغَيرِ ذِكْرِ اللّهِ فَتَقْسُوَ قُلُوبُكُمْ، فَإِنَّ القَلْبَ القاسِىَ بَعِيْدٌ مِنَ اللّهِ، وَ لاتَنْظُرُوا فِى ذُنُوبِ العِبادِ كَأَنَّكُمْ أَرْبابٌ، وَ انْظُرُوا فِى ذُنُوبِكُمْ كَأَنَّكُمْ عَبِيدٌ، وَ النّاسِ رَجُلانِ: مُبْتَلىً، وَ مُعافى، فَارْحَمُوا أَهْلَ الْبَلاءِ، وَ احْمَدُوا اللّهَ عَلَى العافِيَةِ: «بدون ياد خدا سخن مگوئيد كه موجب قساوت قلب است، و قلب قساوتمند از خدا دور است، و به گناهان بندگان همچون ارباب نسبت به بنده اش، نگاه نكنيد، بلكه به گناهان خويش همچون بنده در برابر مولا بنگريد، مردم دو دسته اند: گروهى مبتلا و گرفتار گناه، و گروهى اهل عافيت، نسبت به مبتلايان ترحم كنيد، و خدا را بر عافيت سپاس گوئيد».(3)

* * *

و از آنجا كه زنده شدن قلبهاى مرده با ذكر الهى، و پيدا كردن حيات معنوى در پرتو خشوع و خضوع در مقابل قرآن، شباهت زيادى به زنده شدن زمينهاى مرده به بركت قطرات حياتبخش باران دارد، در آيه بعد مى افزايد: «بدانيد خداوند زمين را بعد از مرگ آن، زنده مى كند» (اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يُحْىِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

«ما آيات خود را در صحنه آفرينش، و نيز در صحنه وحى، براى شما تبيين كرديم شايد انديشه كنيد» (قَدْ بَيَّنّا لَكُمُ الآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).

در حقيقت اين آيه، هم اشاره اى است به زنده شدن زمينهاى مرده به وسيله باران، و هم زنده شدن دلهاى مرده به وسيله ذكر الله و قرآن مجيد، كه از آسمان وحى بر قلب پاك محمّد(صلى الله عليه وآله) نازل شده است، و هر دو شايسته تدبر و تعقل است.

و لذا در روايات اسلامى اشاره به هر دو شده است:

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: العَدْلُ بَعْدَ الْجَوْرِ: «منظور، زنده شدن زمين به وسيله عدالت است بعد از آن كه با جور مرده باشد».(4)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير «إِعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يُحْىِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» فرمود: يُحْيِى اللّهُ تَعالى بِالْقائِمِ بَعْدَ مَوتِها، يَعْنِى بِمَوْتِها كُفْرَ أَهْلِها، وَ الْكافِرُ مَيِّتٌ!: «خداوند زمين را به وسيله حضرت مهدى(عليه السلام)زنده مى كند، بعد از آنكه مرده باشد، و منظور از مردن زمين، كفر اهل آن است و كافر مرده است»!.(5)

ناگفته پيدا است، اين تفسيرها در حقيقت بيان مصداقهاى روشن آيه است و هرگز مفهوم آيه را محدود نمى كند.

در حديث ديگرى از امام كاظم(عليه السلام) آمده است: فَإِنَّ اللّهَ يُحْيِى الْقُلُوبَ الْمَيْتَةَ بِنُورِ الْحِكْمَةِ كَما يُحْيِى الأرْضَ الْمَيْتَةَ بِوابِلِ الْمَطَرِ: «خداوند دلهاى مرده را به نور حكمت زنده مى كند، همان گونه كه زمينهاى مرده را به بارانهاى پربركت».(6)

* * *

در آيه بعد، بار ديگر به مسأله انفاق كه از ميوه هاى شجره ايمان و خشوع است، بازمى گردد، و همان تعبيرى را كه در آيات قبل خوانديم، با اضافاتى تكرار مى كند، مى فرمايد: «مردان و زنانى كه در راه خدا انفاق كنند، و آنها كه از اين طريق به خداوند قرض الحسنه دهند، خداوند، آن را مضاعف و چند برابر كرده و براى آنها پاداش پر ارزشى است» (إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ).(7)

در اين كه، چرا مسأله «انفاق» به عنوان «قرض الحسنه» به خداوند، مطرح شده، و همچنين پاداش مضاعف و اجر كريم، براى چيست؟ ذيل آيه 11 همين سوره بحث كرديم.

بعضى احتمال داده اند كه، منظور از «قرض الحسنه به خداوند» در اين آيه و آيات مشابه آن،(8) به معنى وام دادن به بندگان است، زيرا خدا نيازى به وام ندارد، اين بندگان مؤمن هستند كه نياز به وام دارند، ولى با توجه به سياق آيات، چنين به نظر مى رسد كه منظور از «قرض الحسنه» در همه اين آيات، همان «انفاق فى سبيل الله» است، هر چند وام دادن به بندگان خدا نيز، از افضل اعمال است و در آن حرفى نيست.

«فاضل مقداد» نيز در «كنز العرفان» اشاره به اين معنى كرده، هر چند آن را به همه اعمال صالح تفسير مى كند.(9)

* * *


2 ـ «يَأن» از ماده «أَنْى» (بر وزن اَمْن) و از ماده «اِنا» (بر وزن ندا) و از ماده «أَناء» (بر وزن جفاء) به معنى نزديك شدن وحضور وقت چيزى است.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 78، صفحه 83، حديث 85.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 238.

4 ـ «روضه كافى»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 243.

5 ـ «كمال الدين»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 242.

6 ـ «بحار الانوار»، جلد 78، صفحه 308.

7 ـ «الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقات» به معنى «الْمُتِصَدِّقِينَ وَ الْمُتِصَدِّقات» است، و عطف «أَقْرَضُوا اللّهَ» كه «جمله فعليه» است بر «جمله اسميه» قبل، به خاطر آن است كه اين جمله به معنى «الَّذِيْنَ أَقْرَضُوا اللّهَ» مى باشد.

8 ـ بقره، 245 ـ حديد، 11 ـ تغابن، 17 ـ مزمل، 20.

9 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 58.

نكته:

افراد گنهكارى كه با شنيدن اين آيه توبه كردند

آيه «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا...» از آيات تكان دهنده قرآن مجيد است كه قلب و روح انسان را در تسخير خود قرار مى دهد، پرده هاى غفلت را مى درد و فرياد مى زند آيا موقع آن نرسيده است كه قلبهاى با ايمان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده، خاشع گردد؟ و همانند كسانى نباشند كه قبل از آنها آيات كتاب آسمانى را دريافت داشتند، اما بر اثر طول زمان قلبهاى آنها به قساوت گرائيد؟

لذا، در طول تاريخ افراد بسيار آلوده اى را مى بينيم كه با شنيدن اين آيه چنان تكان خوردند كه در يك لحظه، با تمام گناهان خود وداع گفتند، و حتى بعضاً در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف «فضيل بن عياض» است.

«فضيل» كه در كتب رجال، به عنوان يكى از راويان موثق، از امام صادق(عليه السلام)و از زهاد معروف، معرفى شده و در پايان عمر، در جوار «كعبه» مى زيست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حيات گفت، در آغاز كار، راهزن خطرناكى بود كه همه مردم از او وحشت داشتند.

از نزديكى يك آبادى مى گذشت، دختركى را ديد و نسبت به او علاقه مند شد، عشق سوزان دخترك «فضيل» را وادار كرد كه شب هنگام از ديوار خانه او بالا رود، و تصميم داشت به هر قيمتى شده به وصال او نائل گردد، در اين هنگام بود كه در يكى از خانه هاى اطراف، شخص بيدار دلى مشغول تلاوت قرآن بود و به همين آيه رسيده بود: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ...» اين آيه همچون تيرى بر قلب آلوده «فضيل» نشست، درد و سوزى در درون دل احساس كرد، تكان عجيبى خورد، اندكى در فكر رفت، اين كيست كه سخن مى گويد؟ و به چه كسى اين پيام را مى دهد؟ به من مى گويد: اى فضيل! «آيا وقت آن نرسيده است كه بيدار شوى؟ از اين راه خطا برگردى؟ از اين آلودگى خود را بشوئى؟ و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى «فضيل» بلند شد، و پيوسته مى گفت: بَلى وَ اللّهِ قَدْ آنَ، بَلى وَ اللّهِ قَدْ آنَ!: به خدا سوگند وقت آن رسيده است، به خدا سوگند وقت آن رسيده است»!

او تصميم نهائى خودش را گرفته بود، و با يك جهش برق آسا، از صف اشقيا بيرون پريد، و در صفوف سُعدا جاى گرفت، به عقب برگشت، از ديوار بام فرود آمد، و به خرابه اى وارد شد كه جمعى از كاروانيان آنجا بودند، و براى حركت به سوى مقصدى، با يكديگر مشورت مى كردند، مى گفتند: فضيل، و دارودسته او در راهند، اگر برويم راه را بر ما مى بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضيل، تكانى خورد، و خود را سخت ملامت كرد، گفت: چه بد مردى هستم! اين چه شقاوت است كه به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بيرون آمده ام، و قومى مسلمان از بيم من، به كنج اين خرابه گريخته اند!

روى به سوى آسمان كرد، و با دلى توبه كار، اين سخنان را بر زبان جارى ساخت: اللّهُمَّ إِنِّى تُبْتُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْتُ تَوبَتِى إِلَيْكَ جِوارَ بَيْتِكَ الْحَرامِ...!: «خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را اين قرار مى دهم كه پيوسته در جوار خانه تو باشم، خدايا از بدكارى خود در رنجم، و از ناكسى در فغانم، درد مرا درمان كن، اى درمان كننده همه دردها! و اى پاك و منزه از همه عيبها! اى بى نياز از خدمت من! و اى بى نقصان از خيانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا كه اسير بند هواى خويشم از اين بند رهائى بخش»!

خداوند دعاى او را مستجاب كرد، و به او عنايتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى «مكّه» آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اولياء گشت!

گداى كوى تو از هشت خلد، مستغنى است *** اسير عشق تو، از هر دو كون، آزاد است!(1) بعضى از مفسران نقل كرده اند: يكى از رجال معروف «بصره» مى گويد: من از راهى مى گذشتم، ناگهان صيحه اى شنيدم به دنبال آن رفتم مردى را مشاهده كردم بيهوش بر زمين افتاده بود، گفتم: اين چيست؟ گفتند: مردى است بيداردل، آيه اى از قرآن را شنيد و مدهوش شد، گفتم: كدام آيه؟ گفتند: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ...».

ناگهان آن مرد مدهوش، كه صداى ما را شنيد به هوش آمد، و شروع به خواندن اين اشعار سوزناك نمود:

أَما آنَ لِلْهِجْرانِ أَنْ يَتَصَرَّما *** وَ لِلْغُصْنِ غُصْنِ الْبانِ أَنْ يَتَبَسَّما

وَ لِلْعاشِقِ الصَّبِ الَّذِى ذابَ وَ انْحَنى *** أَ لَمْ يَأْنِ أَنْ يُبْكى عَلَيْهِ وَ يُرْحَما

كَتَبْتُ بِماءِ الشَّوْقِ بَيْنَ جَوانِحِى *** كِتاباً حَكى نَقْشَ الْوَشِىِّ المُنَمْنَما:

«آيا موقع آن نرسيده است كه زمان هجران به سر آيد؟!

و شاخه بلند و خشبوى اميد من، خندان شود؟

و آيا زمان آن نيامده كه براى عاشق بى قرارى كه آب شده و منحنى گشته، بر او بگريند و مورد ترحمش قرار دهند؟

آرى، با آب شوق در درون قلبم نوشتم:

نامه اى نوشتم كه صفحه زيبا و رنگارنگ و جالبى را حكايت مى كند».

سپس گفت: مشكل است، مشكل است، مشكل! اين را گفت و بار ديگر مدهوش بر زمين افتاد، او را حركت داديم ولى ديديم جان به جان آفرين تسليم كرده!.(2)

* * *

19وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ

20اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِى الأَمْوالِ وَ الأَوْلادِ كَمَثَلِ غَيْث أَعْجَبَ الْكُفّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً وَ فِى الآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللّهِ وَ رِضْوانٌ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ الْغُرُورِ

 

ترجمه:

19 ـ كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آوردند، آنها صديقين و شهداء نزد پروردگارشانند; براى آنان است پاداش (اعمال) شان، و نور (ايمان) شان; و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، آنها دوزخيانند.

20 ـ بدانيد زندگى دنيا تنها بازى و سرگرمى و تجمّل پرستى و فخرفروشى در ميان شما، و افزون طلبى در اموال و فرزندان است، همانند بارانى كه محصولش كشاورزان را در شگفتى فرو مى برد، سپس خشك مى شود به گونه اى كه آن را زرد رنگ مى بينى; سپس تبديل به كاه مى شود، و در آخرت، عذاب شديد است يا مغفرت و رضاى الهى; و (به هر حال) زندگى دنيا چيزى جز متاع فريب نيست!


1 ـ اقتباس از «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 369، و «روح البيان»، جلد 9، صفحه 365، و تفسير «قرطبى» جلد 9، صفحه 6421.

2 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 27، صفحه 156.

تفسير:

دنيا چيزى جز متاع غرور نيست!

در ادامه بحث آيات گذشته، پيرامون مؤمنان و اجر و پاداششان در پيشگاه خدا، در آيات مورد بحث، مى افزايد: «كسانى كه ايمان به خدا و رسولان او آوردند، آنها صديقين و شهدا نزد پروردگارشان هستند» (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ).

«صِدِّيق» صيغه مبالغه از «صدق» است و به معنى كسى است كه سرتاپا راستى است، كسى كه عملش، گفتارش را تصديق مى كند، و نمونه كامل صداقت است.

«شهداء» جمع «شهيد» از ماده «شهود» به معنى «حضور توأم با مشاهده» است، خواه با چشم ظاهر باشد، يا چشم دل، و اگر به «گواه»، شاهد و شهيد اطلاق مى شود، به خاطر حضور و مشاهده صحنه است، همان گونه كه اطلاق اين واژه بر «شهيدان راه خدا»، به خاطر حضورشان در ميدان جهاد است.

اما در آيه مورد بحث، ممكن است به معنى «شهادت بر اعمال» بوده باشد، همان گونه كه از آيات ديگر قرآن استفاده مى شود كه پيامبران گواه اعمال امتهاى خود هستند، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) گواه بر آنها، و بر امت اسلامى است، و مسلمانان نيز شاهد و گواه بر اعمال مردمند.(1)

بنابراين مقام «شهداء» (گواهان بر اعمال)، مقام والائى است كه براى افراد با ايمان است.

بعضى نيز احتمال داده اند كه، «شهداء» در اينجا به همان معنى شهيدان راه خدا است، يعنى افراد مؤمن اجر و پاداش شهيدان را دارند، و به منزله شهداء محسوب مى شوند، لذا در حديثى آمده، كسى خدمت امام صادق(عليه السلام) آمد، عرض كرد: ادْعُ اللّهَ أَنْ يَرْزُقَنِى الشَّهادَةَ: «از خدا بخواه كه شهادت را روزى من كند»! امام(عليه السلام) فرمود: إِنَّ الْمُؤْمِنَ شَهِيدٌ، وَ قَرَأَ هذِهِ الآيَةَ: «مؤمن شهيد است، سپس همين آيه (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ...) را قرائت فرمود».(2)

البته، جمع ميان هر دو معنى نيز ممكن است، به خصوص اين كه در قرآن مجيد واژه «شهيد و شهداء» غالباً به گواهان بر اعمال و مانند آن اطلاق شده است.

به هر حال، خداوند مؤمنان راستين را در اينجا به دو وصف توصيف مى كند: نخست وصف «صديق» و ديگرى «شهيد»، و اين نشان مى دهد كه منظور از مؤمنان در آيه مورد بحث مقام بالائى از ايمان است، و الا يك مؤمن عادى چگونه مى تواند اين دو وصف را به خود اختصاص دهد؟(3)

و مى افزايد: «براى آنهاست پاداش اعمالشان و نور ايمانشان» (لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ).

اين تعبير سربسته، اشاره به پاداش عظيم و نور فوق العاده آنهاست.

و در پايان مى فرمايد: «اما كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، اصحاب دوزخند» (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ).

تا با مقابله اين دو گروه با يكديگر، مقام والاى گروه اول، و انحطاط و بدبختى گروه دوم آشكار گردد.

و از آنجا كه در گروه اول، سطح بالاى ايمان مطرح بود، در اين گروه نيز كفر شديد، مطرح است، لذا با تكذيب آيات الهى همراه ذكر شده.

* * *

و از آنجا كه حب و علاقه دنيا، سرچشمه هر گناه و «رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَة» است در آيه بعد، ترسيم گويائى از وضع زندگى دنيا و مراحل مختلف، و انگيزه هاى حاكم بر هر مرحله را ارائه داده، مى گويد: «بدانيد! زندگى دنيا تنها بازى، و سرگرمى، و تجمل پرستى، و تفاخر در ميان شما، و افزون طلبى در اموال و فرزندان است» (اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِى الأَمْوالِ وَ الأَوْلادِ).

به اين ترتيب، «غفلت»، «سرگرمى»، «تجمّل»، «تفاخر» و «تكاثر» دورانهاى پنجگانه عمر آدمى را، تشكيل مى دهند.

نخست، «دوران كودكى» است كه زندگى در هاله اى از غفلت و بى خبرى و لعب و بازى فرو مى رود.

سپس، مرحله «نوجوانى» فرا مى رسد، و سرگرمى، جاى بازى را مى گيرد، و در اين مرحله، انسان به دنبال مسائلى است كه او را به خود سرگرم سازد و از مسائل جدى دور دارد.

مرحله سوم، مرحله «جوانى» و شور و عشق و تجمل پرستى است.

از اين مرحله كه بگذرد مرحله چهارم، فرا مى رسد و احساسات «كسب مقام و فخر» در انسان زنده مى شود.

و سرانجام به مرحله پنجم مى رسد و در اين مرحله، به فكر «افزايش مال و نفرات و جمع ثروت» مى افتد.

مراحل نخستين، تقريباً بر حسب سنين عمر، مشخص است ولى مراحل بعد در افراد، كاملاً متفاوت مى باشد، و بعضى از آنها، مانند مرحله تكاثر اموال، تا پايان عمر ادامه دارد، هر چند بعضى، معتقدند: هر دوره اى از اين دوره هاى پنجگانه، هشت سال از عمر انسان را مى گيرد، و مجموعاً به چهل سال بالغ مى گردد، و هنگامى كه به اين سن رسيد، شخصيت انسان تثبيت مى گردد.

اين امر، نيز كاملاً ممكن است كه بعضى از انسانها شخصيتشان در همان مرحله اول و دوم متوقف گردد، و تا پيرى در فكر «بازى و سرگرمى و معركه گيرى» باشند، و يا در دوران «تجمل پرستى» متوقف گردد، و ذكر و فكرشان تا دم مرگ فراهم كردن خانه و مركب و لباس زينتى باشد، اينها كودكانى هستند در سن كهولت، و پيرانى هستند با روحيه كودك!

سپس، با ذكر يك مثال، آغاز و پايان زندگى دنيا را در برابر ديدگان انسانها مجسم ساخته، مى فرمايد: «همانند بارانى است كه از آسمان نازل مى شود، و چنان زمين را زنده مى كند كه گياهانش زارعان را در شگفتى فرو مى برد، پس از آن خشك مى گردد، به گونه اى كه آن را زرد رنگ مى بينى، سپس درهم شكسته و خرد و تبديل به كاه مى شود»! (كَمَثَلِ غَيْث أَعْجَبَ الْكُفّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً).(4)

«كفّار» در اينجا به معنى افراد بى ايمان نيست، بلكه به معنى «كشاورزان» است; زيرا اصل معنى «كفر» به معنى «پوشاندن» است، و چون كشاورز بذر افشانى كرده و آن را زير خاك مى پوشاند از اين رو به او «كافر» مى گويند، لذا، گاهى «كفر» به معنى قبر نيز آمده است چون بدن ميت را مى پوشاند، و گاه به شب نيز «كافر» گفته مى شود; چرا كه تاريكيش همه جا را مى پوشاند.

در حقيقت، آيه مورد بحث، همانند آيه 29 سوره «فتح» است كه وقتى سخن از نمو فراوان گياه مى كند، مى گويد: يُعْجِبُ الزُّرّاعَ: «زارعان را به شگفتى در مى آورد» (يعنى به جاى «كفار» «زارع» گفته شده).

بعضى از مفسران، نيز احتمال داده اند: منظور از «كفار» در اينجا همان كافران نسبت به خداوند است، و پاره اى توجيهات براى آن ذكر كرده اند، ولى اين تفسير، چندان مناسب به نظر نمى رسد، زيرا مؤمن و كافر در اين شگفتى شريكند.

«حُطام» از ماده «حطم» به معنى شكستن و خردكردن است، و به اجزاى پراكنده كاه «حطام» گفته مى شود كه همراه تند باد به هر سو مى دود.

آرى، مراحلى را كه انسان در طى هفتاد سال، يا بيشتر، طى مى كند در چند ماه در گياهان ظاهر مى شود، و انسان مى تواند بر لب كشتزار بنشيند و گذشت عمر، و آغاز و پايان آن را در ديدارى كوتاه بنگرد.

آنگاه، به بازده عمر و نتيجه و محصول نهائى آن پرداخته، مى افزايد: «اما در سراى آخرت، از دو حال خارج نيست: يا عذاب شديد است و يا مغفرت و رضا و خشنودى او» (وَ فِى الآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللّهِ وَ رِضْوانٌ).

و سرانجام، آيه را با اين جمله پايان مى دهد: «و زندگى دنيا جز متاع غرور و فريب چيزى نيست»! (وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ الْغُرُورِ).

«غُرور» در اصل از ماده «غُرّ» (بر وزن حُرّ) به معنى اثر ظاهر چيزى است، و لذا، به اثر ظاهر در پيشانىِ اسب «غرّة» گفته مى شود، سپس به حالت غفلت اطلاق شده است كه در ظاهر، انسان هوشيار است، اما در حقيقت بى خبر است، و به معنى فريب و نيرنگ نيز استعمال مى شود.

«مَتاع» به معنى هر گونه وسائل بهره گيرى است، بنابراين جمله «دنيا متاع غرور است»، مفهومش اين است كه، وسيله و ابزارى است براى فريبكارى، فريب دادن خويشتن، و هم فريب ديگران، و البته اين در مورد كسانى است كه دنيا را هدف نهائى قرار مى دهند و به آن دل مى بندند، و بر آن تكيه مى كنند و آخرين آرزويشان، وصول به آن است، اما اگر مواهب اين جهان مادى وسيله اى براى وصول به ارزشهاى والاى انسانى و سعادت جاودان باشد، هرگز دنيا نيست، بلكه مزرعه آخرت، و قنطره و پلى براى رسيدن به آن هدفهاى بزرگ است.

بديهى است، توجه به دنيا و مواهب آن به عنوان يك ،«گذرگاه» يا يك «قرارگاه»، دو جهت گيرى مختلف به انسان مى دهد كه در يكى مايه نزاع و فساد و تجاوز و بيدادگرى و طغيان و غفلت است، و در ديگرى وسيله بيدارى، آگاهى، ايثار، فداكارى، برادرى و گذشت.

* * *


1 ـ به جلد 14 تفسير «نمونه»، صفحه 184، ذيل آيه 78 سوره «حج» و جلد 3، صفحه 391، ذيل آيه 41 سوره «نساء» مراجعه فرمائيد.

2 ـ تفسير «عياشى»، طبق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 244.

3 ـ مطابق تفسير فوق، جمله «أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ» هيچ تقديرى ندارد، و اين گروه از مؤمنان را مصداق «صديقين و شهداء» شمرده، ولى بعضى ازمفسران معتقدند: اينها به منزله صديقين و شهداء هستند نه خود آنها، يعنى اجر و پاداش آنها را دارند، نه تمام افتخارات آنها را، و مى گويند: آيه در تقدير چنين است: «أُولئِكَ لَهُمُ مِثْلُ أَجْرِ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ» (تفسير «روح المعانى» و «الميزان»، ذيل آيات مورد بحث) وطبعاً مرجع ضميرهاى «لهم» و «اجرهم» نيز متفاوت خواهد بود، ولى اين تفسير با ظاهر آيه سازگار نيست (دقت كنيد).

4 ـ «يَهِيجُ» از ماده «هيجان» در لغت به دو معنى آمده است: يكى خشك شدن گياه، و ديگرى به حركت در آمدن و جوش و خروش، ممكن است اين دو معنى به يك ريشه بازگردد; زيرا هنگامى كه گياه خشك شد، آماده جدائى و پراكندگى و حركت و جوش و خروش مى شود!

نكته ها:

1 ـ مقام صديقين و شهداء

در قرآن مجيد، جمعى از پيامبران بزرگ و مانند آنان به عنوان «صديق» توصيف شده اند از جمله «ابراهيم»(عليه السلام): «إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً»(1)، درباره «ادريس»(عليه السلام) پيامبر بزرگ خدا نيز همين تعبير آمده است(2)، در مورد «مريم»(عليها السلام)مادر حضرت مسيح نيز مى خوانيم: «وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ».(3) و در بعضى از آيات قرآن «صديقين» همرديف پيامبران ذكر شده اند، چنان كه در آيه 69 «نساء» مى خوانيم: وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً: «كسى كه خدا و پيامبر را اطاعت كند (در قيامت) همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمتش را بر آنها تمام كرده، يعنى پيامبران، صديقين، شهداء و صالحان، و آنها رفيقهاى خوبى هستند».

و چنان كه گفتيم، اين واژه، صيغه مبالغه از ماده «صدق» است و به كسى گفته مى شود كه، صدق و راستى سراسر وجودش را احاطه كرده، و صداقت در فكر، گفتار و كردار و تمام زندگى او منعكس است، و اين اهميت مقام صدق را نشان مى دهد.

و اما «شهداء» چنان كه گفتيم، گاه به معنى گواهان بر اعمال، و گاه به معنى شهيدان راه خدا است، و در آيه مورد بحث، جمع ميان هر دو نيز ممكن است.

البته «شهيد» در فرهنگ اسلامى منحصر به كسانى نيست كه در ميدان جهاد كشته مى شوند، هر چند آنها از روشنترين مصداق آنند، بلكه تمام كسانى كه عقيده حق دارند، و در مسير حق گام بر مى دارند و در همين راه از دنيا مى روند، طبق روايات اسلامى، در زمره شهداء هستند.

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: العارِفُ مِنْكُمْ هذَا الاَمْرَ، المُنْتَظِرُ لَهُ، المُحْتَسِبُ فِيهِ الخَيْرَ كَمَنْ جاهَدَ وَ اللّهِ مَعَ قائمِ آلِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) بِسَيْفِهِ، ثُمَّ قالَ: بَلْ وَ اللّهِ كَمَنْ جاهَدَ مَعَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بِسَيْفِهِ، ثُمَّ قالَ الثّالِثَةَ: بَلْ وَ اللّهِ كَمَنِ اسْتَشْهَدَ مَعَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فِى فُسْطاطِهِ! وَ فِيكُمْ آيَةٌ مِنْ كِتابِ اللّهِ، قُلْتْ: وَ أَىُّ آيَة جُعِلْتُ فَداكَ؟ قالَ: قَولُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ: وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ اُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ... ثُمَّ قالَ: صِرْتُمْ وَ اللّهِ صادِقِينَ شُهَداءَ عِنْدَ رَبِّكُمْ: «آن كس از شما كه به مسأله ولايت آشنا باشد و در انتظار ظهور مهدى(عليه السلام) به سر برد و خود را آماده (حكومت عدل جهانى آنها) سازد مانند كسى است كه با مهدى آل محمّد(صلى الله عليه وآله) با سلاحش جهاد كرده باشد، پس از آن فرمود: بلكه، به خدا سوگند! مانند كسى است كه همراه رسول الله(صلى الله عليه وآله) با سلاحش جهاد كرده باشد، سپس براى مرتبه سوم افزود: بلكه، به خدا سوگند! همانند كسى است كه با رسول الله(صلى الله عليه وآله) و در خيمه او شهيد شده باشد! و افزود: درباره شما آيه اى از قرآن نازل شده است، راوى مى گويد، پرسيدم: كدام آيه فدايت شوم؟ فرمود: اين سخن خداوند كه مى فرمايد: «آنها كه ايمان به خدا و فرستادگانش آورده اند، صديقين و شهداء نزد پروردگارشان هستند...» و اضافه فرمود: به اين ترتيب، به خدا سوگند شما هم صديقين و هم شهداء نزد پروردگارتان هستيد».(4)

اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) پايان مى دهيم: در آن هنگام كه گروهى از يارانش براى فرا رسيدن وقت جهاد و شهادت در راه خدا بى تابى مى كردند، اين جمله را فرمود: وَ لاتَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ فَإِنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلَى فِرَاشِهِ وَ هُوَ عَلَى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً!: «به آن چيزى كه خداوند در آن عجله روا نداشته، تعجيل مكنيد،چرا كه هر كس از شما در بستر بميرد ولى معرفت حق پروردگار و حق پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهلبيتش را داشته باشد، شهيد مرده است».(5)

* * *


1 ـ مريم، آيه 41.

2 ـ مريم، آيه 56.

3 ـ مائده، آيه 75.

4 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 238.

5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 190.

2 ـ زندگى دنيا مجموعه اى از اين انگيزه ها است

در آيات مختلف قرآن، گاه زندگى دنيا توصيف به «لعب و لهو» شده، مانند: وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ: «زندگى دنيا جز بازى و سرگرمى نيست».(1)

و گاه به «لعب و لهو و زينت و تفاخر و تكاثر»، (مانند آيات مورد بحث).

و گاه، از آن به «مَتاع غُرور» تعبير شده(2) و گاه، به عنوان «مَتاع قليل».(3)

و گاه، به عنوان امرى عارضى و ظاهرى و زودگذر(4).

از مجموعه اين تعبيرات و تعبيرهاى ديگر قرآن، به خوبى ديدگاه اسلام در مورد زندگى مادى و مواهب آن روشن مى شود كه براى آن ارزشى ناچيز قائل است، و تمايل و دلبستگى به آن را ناشى از حركتهاى بى هدف (لعب)، و هدفهاى سرگرم كننده (لهو)، و تجمل پرستى (زينت)، و حب مقام و رياست و برترى جوئى بر ديگران (تفاخر)، و حرص و آز و افزون طلبى (تكاثر) مى شمرد، و عشق به آن را سرچشمه انواع مظالم و گناهان مى داند.

اما اگر اين مواهب مادى تغيير جهت دهند، و نردبانى براى رسيدن به اهداف الهى گردند، سرمايه هائى مى شوند كه خدا آنها را از مؤمنان مى خرد و بهشت جاويدان و سعادت ابدى، به آنها مى بخشد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...».(5)

* * *

21سابِقُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّة عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ

22ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَة فِى الأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتاب مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ

23لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللّهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور

24الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبُخْلِ وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ

 

ترجمه:

21 ـ به پيش تازيد براى رسيدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمين است و براى كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند; آماده شده است، اين فضل خداوند است كه به هر كس بخواهد مى دهد; و خداوند صاحب فضل عظيم است!

22 ـ هيچ مصيبتى (ناخواسته) در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد مگر اين كه همه آنها قبل از آن كه زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است; و اين امر براى خدا آسان است!

23 ـ اين به خاطر آن است كه براى آنچه از دست داده ايد تأسف نخوريد، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشيد; و خداوند هيچ متكبر فخرفروشى را دوست ندارد!

24 ـ همانها كه بخل مىورزند و مردم را به بخل دعوت مى كنند; و هر كس (از اين فرمان) روى گردان شود، (به خود زيان مى رساند نه به خدا، چرا كه) خداوند بى نياز و شايسته ستايش است!


1 ـ انعام، آيه 32.

2 ـ آل عمران، آيه 185.

3 و 4 ـ نساء، آيات 77 و 94.

 

5 ـ توبه، آيه 111.

تفسير:

يك مسابقه بزرگ معنوى

بعد از بيان ناپايدارى جهان و لذات آن، و اين كه مردم در سرمايه هاى كم ارزش اين جهان نسبت به يكديگر، تفاخر و تكاثر مى جويند، در آيات مورد بحث مردم را به يك مسابقه عظيم روحانى در طريق كسب آنچه پايدار است و سزاوار هرگونه تلاش و كوشش دعوت كرده مى فرمايد: «براى نيل به آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه وسعت آن همچون پهنه آسمان و زمين است و آماده براى كسانى است كه ايمان به خداوند و فرستادگان او آورده اند، بر يكديگر سبقت جوئيد» (سابِقُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّة عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ).

در حقيقت مغفرت پروردگار، كليد بهشت است همان بهشتى كه پهنه آسمان و زمين را فرا مى گيرد، و از هم اكنون آماده براى پذيرائى مؤمنان است، تا كسى نگويد: بهشت نسيه است، و بر نسيه دل نبايد نهاد، گرچه به فرض نسيه بودن از هر نقدى نقدتر محسوب مى شد; چرا كه از سوى خدائى وعده داده شده كه قادر بر همه چيز است، تا چه رسد به اين كه كاملاً نقد و الآن موجود است.

شبيه همين معنى در آيه 133 سوره «آل عمران» آمده، با اين تفاوت كه: در اينجا «سابِقُوا» (از ماده «مسابقه») و در آنجا «سارِعوا» (از ماده «مسارعه» به معنى سرعت گرفتن بر يكديگر) آمده است كه با هم قريب الافق هستند (با توجه به مفهوم «باب مفاعله» كه غلبه كردن دو نفر را در مقابل هم مجسم مى كند).

تفاوت ديگر اين كه: در آنجا: «عَرَضُهَا السَّمواتُ وَ الاَرْضِ» است و در اينجا «كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأَرْضِ» و با كمى دقت روشن مى شود كه اين دو تعبير نيز يك حقيقت را بازگو مى كند.

و نيز در آنجا مى گويد: «آماده براى پرهيزكاران است» و در اينجا مى فرمايد: «براى مؤمنان».

از آنجا كه پرهيزكارى، ثمره درخت ايمان راستين است اين دو تعبير نيز لازم و ملزوم يكديگرند.

به اين ترتيب، هر دو آيه، يك حقيقت را تعقيب مى كند با دو بيان متفاوت، به همين دليل، آنچه از بعضى نقل شده كه: آيه سوره «آل عمران» را اشاره به بهشت «مقربان» دانسته اند، و آيه مورد بحث را اشاره به بهشت «مؤمنان»، صحيح به نظر نمى رسد.

به هر حال، تعبير به «عَرض» در اينجا در مقابل «طول» نيست آنچنان كه بعضى از مفسران گفته اند، و به دنبال آن در جستجوى طول چنان بهشتى هستند كه عرضش همچون آسمان و زمين است، و از اين نظر به زحمت افتاده اند! بلكه «عرض» در اين گونه استعمالات، به معنى وسعت است، مانند تعبير «پهنه» در فارسى مى گوئيم: پهنه دشت، يعنى وسعت صحرا.

تعبير به «مَغفرت» و آمرزش، قبل از بشارت به بهشت كه در هر دو آيه آمده، اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه تا انسان از گناه پاك نشود، لايق ورود به بهشت و جوار قرب پروردگار، نخواهد بود.

اين نكته نيز شايسته توجه است كه، پيشى گرفتن به سوى مغفرت پروردگار از طريق اسباب آن است، مانند «توبه» و «جبران طاعات فوت شده» و اصولاً «اطاعت پروردگار، پرهيز از معاصى» است.

و اگر در بعضى از احاديث يا تفاسير، روى بعضى از واجبات و مستحبات تكيه شده، مانند: «پيشى گرفتن در جماعت در صف اول» و يا «صف اول در جهاد» و يا «تكبيرة الاحرام با امام جماعت» و يا «نماز اول وقت» به خاطر ذكر مثال يا بيان مصداق روشن است و چيزى از گستردگى مفهوم آيه، نمى كاهد.

و در پايان آيه مى افزايد: «اين فضل الهى است كه به هر كس بخواهد، مى دهد و خداوند صاحب فضل عظيم است» (ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ).

يقيناً آنچنان بهشت گسترده، با آن مواهب عظيمش، چيزى نيست كه انسان با اين اعمال ناچيز، به آن برسد، و اين تنها فضل و رحمت و لطف الهى است كه آن پاداش عظيم را در مقابل اين قليل قرار داده، و از او نيز جز اين انتظار نيست; چرا كه پاداش ها هميشه به مقياس اعمال نيست، بلكه به مقياس كرم پاداش دهنده است.

و به هر حال، اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه ثواب و جزا مزد عمل نيست بلكه، يك نوع تفضل و رحمت است.

* * *

سپس، براى تأكيد بيشتر، در زمينه عدم دلبستگى به دنيا، و شاد نشدن به اقبال آن، و غمگين نگشتن به ادبار آن، مى افزايد: «هيچ مصيبتى در زمين و در وجود شما واقع نمى شود، مگر اين كه همه آنها قبل از آن كه شما و زمين را بيافرينيم در كتاب (لوح محفوظ) ثبت است، و اين امر براى خداوند آسان است» (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَة فِى الأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتاب مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ).(1)

آرى، مصائبى كه در زمين رخ مى دهد همچون زلزله ها و سيلها و طوفانها و آفات مختلف، و همچنين مصائبى كه در نفوس انسانها واقع مى شود، مانند مرگ و ميرها، و انواع حوادث دردناكى كه دامان انسان را مى گيرد، همه آنها از قبل مقدر شده است، و در لوح محفوظ ثبت است.

ولى، بايد توجه داشت: مصائبى كه در اين آيه به آن اشاره شده، تنها مصائبى است كه به هيچ وجه قابل اجتناب نيست و مولود اعمال انسانها نمى باشد (و به تعبير ديگر حصر در اينجا حصر اضافى است).

شاهد اين سخن آن كه، در آيه 30 سوره «شورى» مى خوانيم: وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَة فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِير: «هر مصيبتى به شما رسد، به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد، و بسيارى را نيز عفو مى كند»!

با توجه به اين كه: آيات، يكديگر را تفسير مى كنند، هنگامى كه اين دو آيه در برابر هم قرار گيرد، نشان مى دهد، مصائبى كه دامنگير انسان مى شود، بر دو گونه است: مصائبى است كه مجازات و كفاره گناهان او است، و اين مصائب بسيارند، ظلمها، بيدادگريها، خيانتها، انحرافات و ندانم كاريها و امثال آن، سرچشمه بسيارى از مصائب خود ساخته، ما است.

ولى بخشى از مصائب است كه ما هيچگونه نقشى در آنها نداريم و به صورت يك امر حتمى و اجتناب ناپذير دامان فرد يا جامعه اى را مى گيرد، حساب اين دو از هم جدا است، و لذا بسيارى از انبياء، و اولياء و صلحاء گرفتار اين گونه مصائب مى شدند، اين مصائب فلسفه دقيقى دارد كه در بحثهاى خداشناسى و عدل الهى، و مسأله آفات و بلاها، به آن اشاره كرده ايم.

لذا در حديثى مى خوانيم: هنگامى كه امام على بن الحسين(عليهما السلام) را با غل و زنجير وارد مجلس «يزيد» كردند، «يزيد»، رو به امام(عليه السلام) كرد و آيه سوره «شورى» را خواند: «ما َصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَة فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ» (و مى خواست چنين وانمود كند كه مصائب شما خانواده، نتيجه اعمال خودتان است، و از اين طريق زخم زبان بزند) اما، امام فوراً كلام او را نفى كرد فرمود: كَلاّ، ما نُزِلَتْ هذِهِ فِينا، إِنَّما نُزِلَتْ فِينا: ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَة فِى الأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتاب مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها: «چنين نيست، اين آيه درباره ما نازل نشده، آنچه درباره ما نازل شده، آيه ديگرى است كه مى گويد: هر مصيبتى در زمين يا وجود شما رخ دهد پيش از آفرينش شما و زمين در لوح محفوظ ثبت شده است» (و فلسفه و حكمتى دارد).(2)

بحث مشروح ترى در اين زمينه ذيل همان آيه 30 سوره «شورى» (جلد 20 صفحه 440) داشته ايم.(3)

شاگردان مكتب ائمه اهلبيت(عليهم السلام) نيز همين معنى را از آيه فهميده اند، چنان كه نقل مى كنند: هنگامى كه «سعيد بن جبير» را نزد «حجاج» آوردند و تصميم به قتل وى گرفت، مردى از حضار گريه كرد.

«سعيد» گفت: چرا گريه مى كنى؟ در پاسخ گفت: به خاطر اين مصيبتى كه براى تو پيش آمده، گفت: گريه نكن، اين در علم خدا بوده است كه چنين شود، آيا نشنيده اى كه خداوند، مى فرمايد: «ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَة فِى الأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتاب مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها».(4)

البته، تمام حوادثى كه در عالم رخ مى دهد، در «لوح محفوظ» و علم بى پايان خداوند، ثبت است، و اگر در اينجا تنها اشاره به مصائب واقع در زمين و نفوس انسانى شده، به خاطر اين است كه موضوع سخن، همين معنى بوده، و چنان كه خواهيم ديد، نتيجه گيرى در آيه بعد از همين موضوع مى شود.

ضمناً جمله «إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِير»، اشاره به اين است كه ثبت و حفظ اين همه حوادث در لوح محفوظ، با كثرت فوق العاده اى كه دارد براى خداوند آسان است.

و منظور از «لوح محفوظ»: علم بى پايان خداوند است، و يا صفحه جهان خلقت و نظام علت و معلول، كه آن نيز مصداق علم فعلى خداوند است (دقت كنيد).

* * *

اكنون ببينيم، فلسفه تقدير اين مصائب در لوح محفوظ، و سپس بيان اين حقيقت در قرآن، چيست؟ آيه بعد پرده از روى اين راز مهم برداشته، مى گويد: «اين براى آن است كه به خاطر آنچه از دست داده ايد، غمگين نشويد، و به آنچه خداوند به شما داده، شاد و دلبسته نباشيد» (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ).

اين دو جمله كوتاه، در حقيقت، يكى از مسائل پيچيده فلسفه آفرينش را حل مى كند، چرا كه انسان، هميشه در جهان هستى با مشكلات و گرفتاريها و حوادث ناگوارى روبرو است، و غالباً از خود سؤال مى كند: با اين كه خداوند، مهربان، كريم و رحيم است اين حوادث دردناك براى چيست؟!

قرآن مى گويد: «هدف اين بوده كه شما، دلبسته و اسير زرق و برق اين جهان نباشيد».

منظور اين بوده كه، موقعيت اين گذرگاه و پلى كه نامش دنيا است، و همچنين موقعيت خودتان را در اين جهان، گم نكنيد، دلباخته و دلداده آن نشويد، و آن را جاودانه نپنداريد، كه اين دلبستگى فوق العاده، بزرگترين دشمن سعادت شما است، شما را از ياد خدا غافل مى كند، و از مسير تكامل باز مى دارد.

اين مصائب، زنگ بيدارباشى است براى غافلان، و شلاقى است، بر ارواح خفته، و رمزى است از ناپايدارى جهان، و اشاره اى است به كوتاه بودن عمر اين زندگى.

حقيقت، اين است كه، مظاهر فريبنده اين «دار الغرور» زود انسان را به خود جذب و سرگرم، و از ياد حق غافل مى كند، ناگهان بيدار مى شود كه، كاروان رفته، و او در خواب، و بيابان در پيش.

اين حوادث كه هميشه در زندگى بوده، و هميشه خواهد بود، و حتى پيشرفتهاى عظيم علم هم نتوانسته، و نخواهد توانست جلو حوادث دردناكى، همچون زلزله ها، طوفانها، سيلها و بيماريها و امثال آن را بگيرد، درسى است از «بى مهرى زمانه رسوا» و به انسان فرياد مى زند:

«اين دشت خوابگاه شهيدان است *** فرصت شمار وقت تماشا را»!

اين بدان معنى نيست كه، انسان به مواهب الهى در اين جهان پشت پا بزند، و يا از آنها بهره نگيرد، مهم اين است كه اسير آن نگردد، و آن را هدف و بهره اصلى خود نشمرد.

قابل توجه اين كه، در مورد آنچه از دست مى رود، تبديل به «فاتَكُم» (از شما فوت شده) مى كند، اما در مورد مواهب و نعمتهاى به دست آمده، آن را به خدا نسبت مى دهد و «بما آتاكم» مى گويد، چرا كه فوت و فنا در ذات اشياء افتاده است، اين وجود است كه از فيض خداوند سرچشمه مى گيرد.

آرى، اين مصائب، شكننده تفاخر و غرور است، لذا در پايان آيه مى افزايد: «خداوند هيچ متكبر فخرفروشى را دوست ندارد» (وَ اللّهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور).

«مُختال» از ماده «خيال» گرفته شده و به معنى «متكبر» است، زيرا تكبر، از خيال فضيلت، و پندار برترى بر ديگران، پيدا مى شود، و «فخور» صيغه مبالغه از ماده «فخر» به معنى كسى است كه بسيار بر ديگران فخرفروشى مى كند.

تنها كسى گرفتار اين حالات مى شود كه مست ناز و نعمت گردد، ولى وجود آفات و مصائب، براى آنها كه قابل بيدارى و هدايتند اين مستى و آثار آن را از بين مى برد.

افراد با ايمان، با توجه به اصل فوق، هنگامى كه به نعمتى از سوى خدا مى رسند، خود را امانتدار او مى دانند، نه از رفتن آن غمگين مى شوند، نه از داشتن آن مست و مغرور، در حقيقت آنها خود را همچون مسئولان بيت المال مى دانند كه يك روز اموال زيادى را دريافت، و روز ديگر هزاران هزار، پرداخت مى كنند، نه از دريافتش ذوق زده مى شوند، و نه از پرداختش غمگين.

و چه تعبير جالبى دارد امير مؤمنان على(عليه السلام) درباره همين آيه، آنجا كه مى گويد: الزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ الْقُرْآنِ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ مَنْ لَمْ يَأْسَ عَلَى الْمَاضِي، وَ لَمْ يَفْرَحْ بِالآتِي فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ!: «تمام زهد در ميان دو جمله از قرآن است، آنجا كه خداوند سبحان مى فرمايد:...به خاطر آنچه از دست داده ايد، غمگين نشويد، و به آنچه خدا به شما داده دلبسته و مغرور نباشيد»، بنابراين، هر كس بر گذشته تأسف نخورد و به آنچه در دست دارد دلبسته نباشد، زهد را از هر دو طرف در اختيار گرفته».(5)

نكته ديگر اين كه، توجه به اين اصل كه: ناكاميها با زندگى انسان از آغاز عجين بوده، و طبق سنت حكيمانه اى مقدر شده است، و دنيا پيوسته فراز و نشيب دارد ، انسان را براى تحمل شدائد، شجاع و در برابر حوادث سخت، صبور و مقاوم مى سازد، به او آرامش خاطر مى دهد، و از بيتابى ها و جزع مانع مى گردد.

ولى، باز تأكيد مى كنيم: اين تنها در مورد مصائب غير قابل اجتناب است، و گرنه، مصيبتها و ناكاميهائى كه تنها معلول گناهان و سهل انگارى خود انسان است، از اين بحث خارج مى باشد و راه مقابله با آنها موضعگيرى صحيح، در برنامه هاى زندگى است.

اين بحث را با سرگذشتى كه بعضى از مفسران آورده اند پايان مى دهيم:

«قتيبة بن سعيد»(6) مى گويد: «وارد يكى از قبايل عرب شدم، صحرائى ديدم پر از شترانى كه همه مرده بودند، كه به شماره در نمى آمد، در آنجا پير زنى بود، پرسيدم اين شتران از آن كه بوده است؟ گفت: از آن پيرمرد كه بالاى آن تل نشسته و پشم مى تابد، به سراغ او آمدم.

گفتم: اينها همه از آن تو بوده؟! گفت: به نام من بوده است!

گفتم: چه شده كه به اين روزگار افتاده اند؟ در جواب (بى آنكه اشاره اى به آفت و علت مرگ و مير آنها كند) گفت: آن كس كه داده بود گرفت.

گفتم: (ناراحت نيستى و) در اين باب چيزى گفته اى؟ گفت: بلى، اين دو بيت را گفته ام:

لا وَ الَّذِى أَنَا عَبْدٌ مِنْ خَلائِقِهِ *** وَ الْمَرْءُ فِى الدَّهْرِ نَصْبُ الرُّزْءِ و الْمِحَنِ

ما سَرَّنِى أَنْ أُبْلِى فِى مَبارِكِها *** وَ ما جَرى مِنْ قَضاءِ اللّهِ لَم يَكُنْ! «سوگند به آن كس كه من بنده اى از مخلوقات او هستم ـ كه انسان در دنيا هدف مصائب و محنتها است».

«اگر شترانم در خوابگاه خود بودند ـ و اين قضاى الهى كه اتفاق افتاد رخ نمى داد خوشحال نمى شدم» (من تنها به رضاى او راضيم و هر چه او خواسته است همان را مى پسندم).(7)

* * *

آخرين آيه مورد بحث، توضيح و تفسيرى است بر آنچه در آيه قبل آمده و در حقيقت «مُختال فَخُور» (متكبر فخرفروش) را معرفى مى كند، مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه بخل مىورزند و مردم را نيز به بخل دعوت مى كنند» (الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبُخْلِ).(8)

آرى، لازمه دلبستگى شديد، به مواهب دنيا، تكبر و غرور است، و لازمه تكبر و غرور، بخل كردن، و دعوت ديگران به بخل است، اما بخل كردن به اين دليل كه سرمايه كبر و غرور خود را اين اموال مى داند، و هرگز نمى خواهد آن را از دست دهد، و اما دعوت ديگران به بخل، براى اين است كه:

اولاً اگر ديگران سخاوتمند باشند، او رسوا مى شود.

و ثانياً چون بخل را دوست دارد، مبلغ چيزى است كه به آن عشق مىورزد! و براى اين كه: تصور نشود اصرار و تأكيد خداوند در مسأله انفاق و ترك بخل، و يا حتى تعبير به آيات گذشته به، «وام گرفتن خداوند از بندگان» كه همه براى تشويق آنها به انفاق است، از نياز ذات پاك او سرچشمه مى گيرد، در پايان آيه، مى افزايد: «هر كس از اين دستور روى گردان شود، به خدا زيانى نمى رساند; زيرا خداوند بى نياز و مورد ستايش است» (وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ).

همه، به او نيازمندند و او از همگان بى نياز است، چرا كه خزائن و منابع اصلى همه چيز، نزد او است، و از آنجا كه جامع همه صفات كمال است، شايسته هر حمد و ستايش نيز مى باشد.

گر چه «بخل» در آيه فوق، بيشتر ناظر به «بخل در انفاق مالى» است، ولى، اين واژه، مفهوم گسترده اى دارد كه «بخل در علم و اداى حقوق» و مانند آن را نيز شامل مى شود.

* * *

25لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ

 

ترجمه:

25 ـ ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسائى حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند; و آهن را نازل كرديم كه در آن نيروى شديد و منافعى براى مردم است، تا خداوند بداند چه كسى او و رسولانش را يارى مى كند بى آنكه او را ببينند; خداوند قوى و شكست ناپذير است!


1 ـ در اين كه مرجع ضمير در «نبرأها» چيست؟ احتمالات متعددى داده اند، بعضى مرجع آن را «زمين» و «انفس» مى دانند، و بعضى «مصيبة» و بعضى همه اينها، اما با توجه به لحن آيه، مناسب معنى اول است; چرا كه مى خواهد بگويد: حتى پيش از آفرينش زمين و آسمان و شما، اين مصائب پيش بينى شده است.

2 ـ تفسير «على بن ابراهيم»، مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 247.

3 ـ در جلد 4، صفحه 20 به بعد نيز، ذيل آيات 78 و 79 سوره «نساء» بحث ديگرى داشته ايم كه تناسب با آيات مورد بحث دارد.

4 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 375.

5 ـ «نهج البلاغه»، كلمات قصار، كلمه 439.

6 ـ «قتيبة بن سعيد» يكى از محدثان است كه از «مالك بن انس» روايت مى كند (منتهى الارب).

7 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 11، صفحه 53 ـ نظير همين معنا را تفسير «روح البيان»، در جلد 9، صفحه 376 آورده است.

8 ـ «الذين...» بدل از «كلّ مختال فخور» است (تفسير «كشاف»، ذيل آيات مورد بحث) ضمناً بايد توجه داشت كه در بدل و مبدل منه، تطابق در «معرفه و نكره» شرط نيست.

تفسير:

هدف اصلى بعثت انبياء

از آنجا كه سبقت به سوى رحمت و مغفرت و بهشت پروردگار، كه در آيات قبل به آن اشاره شده بود، نياز به رهبرى «رهبران الهى» دارد، در آيه مورد بحث كه از پرمحتواترين آيات قرآن است به اين معنى اشاره كرده و هدف ارسال انبياء و برنامه آنها را دقيقاً بيان مى كند، مى فرمايد: «ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستاديم» (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ).

«و با آنها كتاب آسمانى و ميزان فرستاديم» (وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ).

«تا مردم به عدل و داد قيام كنند» (لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ).

«بَيّنات» (دلائل روشن) معنى گسترده اى دارد كه شامل «معجزات» و «دلائل عقلى» مى شود كه انبياء و رسولان الهى با آن مجهز بودند.

منظور از «كتاب» همان كتب آسمانى است، و از آنجا كه روح و حقيقت همه يك چيز است تعبير به «كتاب» به صورت مفرد مى كند، هر چند با گذشت زمان و تكامل انسانها، محتواى آن كاملتر مى شود.

و اما «ميزان»، به معنى «وسيله وزن كردن و سنجش» است كه مصداق حسى آن ترازوهائى است كه وزن اجناس را با آن مى سنجند، ولى مسلماً در اينجا منظور مصداق معنوى آن است، يعنى چيزى كه تمام اعمال انسانها را مى توان با آن سنجيد، و آن احكام و قوانين الهى، و يا آئين او به طور كلى است، كه معيار سنجش نيكيها، بديها، و ارزشها و ضد ارزشها است.

به اين ترتيب، پيامبران به سه وسيله، مجهز بودند: دلائل روشن، كتب آسمانى ، و معيار سنجش حق از باطل و خوب از بد، و مانعى ندارد كه فى المثل قرآن مجيد هم «بيّنه» (معجزه) باشد، و هم كتاب آسمانى، و هم بيان كننده احكام و قوانين، يعنى سه بعد در يك محتوى.

و به هر حال، هدف از اعزام اين مردان بزرگ با اين تجهيزات كامل، همان اجراى «قسط و عدل» است.

در حقيقت اين آيه، به يكى از اهداف متعدد ارسال پيامبران اشاره مى كند، زيرا مى دانيم انبياء اهداف متعددى را پيگيرى مى كردند:

تعليم و تربيت، چنان كه در آيه 2 سوره «جمعه» آمده است: هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ: «او كسى است كه از ميان مردم درس نخوانده، رسولى فرستاد تا آياتش را بر آنها بخواند، و آنها را تزكيه كند، و كتاب و حكمت بياموزد».

هدف ديگر، شكستن غلها و زنجيرهاى اسارت است چنان كه در آيه 157 سوره «اعراف» مى خوانيم: وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ: «پيامبر اسلام، بارهاى سنگين را از دوش آنان بر مى دارد و غل و زنجيرهائى را كه بر دست و پا و گردنشان بود مى شكند».

هدف ديگر، تكميل ارزشهاى اخلاقى است چنان كه در حديث معروف آمده است: بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكارِمَ الأَخْلاقِ: «من براى تكميل فضائل اخلاقى مبعوث شده ام».(1)

و بالاخره هدف ديگر، «اقامه قسط» است كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده، و به اين ترتيب اهداف بعثت انبياء را در هدفهاى «فرهنگى»، «اخلاقى»، «سياسى» و «اجتماعى» مى توان خلاصه كرد.

ناگفته پيداست: منظور از «رسولان» در آيه مورد بحث، به قرينه انزال كتب» همان «انبياء اولو العزم» و مانند آنها مى باشند.

نكته جالب ديگر در جمله «لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ»، اين است كه: از «خودجوشى مردم» سخن مى گويد، نمى فرمايد: هدف اين بوده كه انبياء انسانها را وادار به اقامه قسط كنند، بلكه مى گويد: هدف اين بوده كه مردم مجرى قسط و عدل باشند!

آرى، مهم اين است كه مردم چنان ساخته شوند كه خود مجرى عدالت گردند، و اين راه را با پاى خويش بپويند.

ولى، از آنجا كه به هر حال، در يك جامعه انسانى، هر قدر سطح اخلاق و اعتقاد و تقوا بالا باشد، باز افرادى پيدا مى شوند كه سر به طغيان و گردنكشى بر مى دارند و مانع اجراى قسط و عدل خواهند بود، لذا در ادامه آيه مى فرمايد: «ما آهن را نازل كرديم كه در آن قوت شديدى است، و نيز منافعى براى مردم»! (وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ).

آرى، تجهيزات سه گانه انبياء الهى، براى اجراى عدالت، وقتى مى تواند به هدف نهائى برسد، كه از ضمانت اجرائى آهن و «بأس شديد» آن برخوردار باشد.

گرچه بعضى تصور كرده اند: تعبير «أَنْزَلنا» نشان مى دهد: «آهن» از كرات ديگر به زمين آمده است ولى حق اين است كه تعبير به «انزال» در اين گونه موارد اشاره به مواهبى است كه از مقام بالائى به مقامات پائينتر داده مى شود، و از آنجا كه خزائن همه چيز، نزد خدا است و او است كه آهن را براى منافع گوناگونش آفريده، تعبير به «انزال» شده است لذا در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام)آمده است كه در تفسير اين جمله فرمود: إِنْزالُهُ ذلِكَ خَلْقُهُ إِيّاهُ: «منظور از نازل كردن آهن، خلقت آن است».(2)

همان گونه كه در آيه 6 سوره «زمر» در مورد چهار پايان مى خوانيم: وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج: «و براى شما از چهار پايان هشت زوج نازل كرد».

بعضى نيز، «أَنْزَلنا» را از ماده «نُزُل» (بر وزن شتر) به معنى چيزى كه براى پذيرائى ميهمان آماده مى كنند، تفسير كرده اند ولى، ظاهر همان معنى اول است.

«بأس» در لغت به معنى «شدت و قوت و قدرت» است و به مبارزه و جنگ نيز بأس گفته مى شود، و لذا بعضى از مفسران آن را به معنى وسائل جنگى اعم از دفاعى و تهاجمى تفسير كرده اند، در روايتى از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود: يَعنِى السِّلاحَ وَ غَيْرَ ذلِكَ: «منظور اسلحه و غير آن است».(3) روشن است اين، از قبيل بيان مصداق است.

منظور از «منافع» هرگونه بهره اى است كه انسان از آهن مى برد، و مى دانيم اهميت آهن در زندگى انسانها، به اندازه اى زياد است كه با كشف آن، دوران تازه اى در تاريخ بشر شروع شد كه به دوران آهن معروف است; چرا كه با اين كشف، چهره زندگى انسان در تمام زمينه ها دگرگون گشت، و اين خود بيانگر ابعاد واژه «منافع» در آيه فوق است.

در قرآن مجيد نيز، در آيات مختلف اشاره به اين معنى شده: در يك جا مى گويد: هنگامى كه «ذوالقرنين» تصميم بر ساختن سد عظيم خود گرفت، گفت: آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ: «قطعات عظيم آهن براى من بياوريد».(4)

و هنگامى كه خداوند «داود»(عليه السلام) را مشمول لطف خود قرار داد، آهن را براى او نرم كرد، تا بتواند با آن «زره» بسازد، و از خطرات جنگها و حملات دشمنان بكاهد: «وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدِيدَ * أَنِ اعْمَلْ سابِغات».(5)

سپس، به يكى ديگر از اهداف ارسال انبياء و نزول كتب آسمانى و همچنين آفرينش وسائلى همچون آهن، اشاره كرده، مى فرمايد: «هدف اين است كه خداوند بداند چه كسانى او و فرستادگانش را در غياب او يارى مى كنند» (وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ).

منظور از علم خداوند، در اينجا تحقق عينى علم او است، يعنى تا آشكار شود، چه كسانى به يارى خدا و مكتب او بپا مى خيزند و قيام به قسط مى كنند، و چه كسانى از اين وظيفه بزرگ سر باز مى زنند، در حقيقت مفهوم اين آيه شبيه همان است كه در آيه 179 سوره «آل عمران» آمده: ما كانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ: «ممكن نبود كه خداوند مؤمنان را به همان صورت كه شما هستيد، واگذارد مگر اين كه ناپاك را از پاك جدا كند»!

به اين ترتيب، مسأله آزمون و امتحان انسانها، و جداسازى صفوف و تصفيه، يكى ديگر از اهداف بزرگ اين برنامه بوده است.

تعبير به «يارى خداوند» مسلماً به معنى يارى دين، آئين و نمايندگان او و بسط آئين حق و قسط و عدل است، و گرنه خداوند نيازى به يارى كسى ندارد، و همگان به او نيازمندند، لذا براى اثبات همين معنى آيه را با اين جمله پايان مى دهد، كه «خداوند قوى و شكست ناپذير است» (إِنَّ اللّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ).

براى او ممكن است با يك اشاره همه جهان را زير و رو كند و تمامى دشمنان را نابود و اوليائش را پيروز گرداند، ولى، هدف اصلى كه تربيت و تكامل انسانهاست از اين طريق حاصل نمى گردد، لذا آنها را دعوت به يارى آئين حق كرده است.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 71، صفحه 373، باب «حسن الخلق»، ذيل حديث اول.

2 و 3 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 250، احاديث 100 و 101.

 

4 ـ كهف، آيه 96.

5 ـ سبأ، آيات 10 و 11.

نكته ها:

1 ـ قلمرو منطق و زور!

آيه فوق، ترسيم گويائى از چهره اسلام در زمينه تعليم و تربيت، گسترش عدل و داد، و اجراى قسط در جامعه انسانى است.

نخست از «بيّنات» و دلائل روشن و «كتب آسمانى» و «معيار سنجش ارزشها، و بيان احكام و قوانين» كمك مى گيرد، يعنى پايه را بر انقلاب فكرى و فرهنگى مى گذارد، و از عقل و منطق استمداد، مى جويد.

اما اگر اينها مؤثر نيفتاد و كار به بن بست كشيد، يعنى زورمندان قلدرى پيدا شدند كه نه در برابر بينات سر تسليم فرود مى آورند و نه براى كتاب و ميزان ارزشى قائلند، در اينجا نوبت به «حديد» كه در آن «بأس شديد» است مى رسد، و با سلاح بر مغز اين گردنكشان مى كوبند تا در برابر قسط و عدل تسليم شوند، و البته از يارى مردم با ايمان در اين مسير كمك گرفته مى شود.

و اين كه در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: بُعِثْتُ بِالسَّيْفِ بَيْنَ يَدَىِ السّاعَةِ، حَتّى يُعْبَدَ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَرِيكَ لَهُ وَ جَعَلَ رِزْقِى تَحْتَ ظِلِّ رُمْحِى: «من در آستانه رستاخيز مبعوث به شمشير شده ام، تا خداى يگانه پرستش شود، و روزى من در سايه نيزه من است»(1) اشاره به همين است يعنى مأمورم سلاح را در مقابل اين گروه به كار گيرم نه به عنوان اصل و اساس كار، همان گونه كه در آيه فوق صريحاً آمده است.

در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: الْخَيْرُ كُلُّهُ فِي السَّيْفِ وَ تَحْتَ السَّيْفِ وَ فِي ظِلِّ السَّيْفِ: «خوبيها تمام در شمشير است، و زير شمشير و در سايه شمشير»!.(2)

و نيز در حديثى از امام امير مؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فَرَضَ الْجِهَادَ وَ عَظَّمَهُ وَ جَعَلَهُ نَصْرَهُ وَ نَاصِرَهُ وَ اللّهِ مَاصَلُحَتْ دُنْيَا وَ لادِينٌ إِلاّ بِهِ: «خداوند جهاد را واجب كرده و آن را بزرگ شمرده، و آن را يار و ياورش قرار داده، به خدا سوگند نه دنيا و نه دين، جز با جهاد اصلاح نمى شود».(3)

اين سخن را با حديث ديگرى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پايان مى دهيم: فرمود: لايُقِيمُ النّاسَ إِلاَّ السَّيْفُ وَ السُّيُوفُ مَقَالِيدُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ: «مردم را جز شمشير برپا نمى دارد، و شمشيرها كليدهاى بهشت و دوزخند».(4)

بنابراين، رهبران الهى در يك دست كتب آسمانى، و در دست ديگر شمشير دارند، نخست، مردم را با منطق به سوى حق و عدل دعوت مى كنند، هرگاه زورگويانى تسليم منطق نشوند، در برابر آنها به زور متوسل مى شوند.

* * *


1 ـ تفسير «مراغى»، جلد 27، صفحه 183.

2 و 3 ـ «فروع كافى»، جلد 5، صفحه 8، احاديث 11 و 15.

4 ـ «فروع كافى»، جلد 5، صفحه 2، حديث 1.

2 ـ نيازهاى عمده زندگى وابسته به آهن است

بعضى از مفسران در تفسير آيه فوق تحليلى دارند كه خلاصه اش چنين است: اصول زندگى انسان چهار چيز است: كشاورزى، بافندگى (صنعت)، مسكن و حكومت، و اين به خاطر آن است كه انسان نياز به غذا و لباس و مسكن دارد، و از آنجا كه يك موجود اجتماعى است به تنهائى نمى تواند مشكلات زندگى را حل كند، يا به تعبير ديگر، مصالح اجتماع به وسيله اجتماع تامين مى شود.

و از آنجا كه هر اجتماعى خواه ناخواه، خالى از برخورد و تزاحم منافع نيست، بنابراين، نياز به حكومتى دارد كه عدالت را در ميان آنها اجرا كند، و عجب اين كه: اين چهار اصل، همه، به حديد و آهن نيازمند است، و اگر اين وسيله نبود، زندگى بر انسان بسيار مشكل مى شد، و از آنجا كه نياز به آن زياد است، خداوند آن را فراوان و سهل الوصول آفريده است (درست است كه فلزات ديگر در زندگى انسان، هر كدام نقشى دارند ولى نقش اصلى از آن آهن است) و از اينجا مفهوم «فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاس» روشن مى شود.(1)

* * *

26وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَد وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ

27ثُمَّ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الإِنْجِيلَ وَ جَعَلْنا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ فَمارَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ

 

ترجمه:

26 ـ ما نوح و ابراهيم را فرستاديم، و در دودمان آن دو نبوّت و كتاب قرار داديم; بعضى از آنها هدايت يافته اند و بسيارى از آنها گنهكارند.

27 ـ سپس در پى آنان رسولان ديگر خود را فرستاديم، و بعد از آنان عيسى بن مريم را مبعوث كرديم و به او انجيل عطا كرديم، و در دل كسانى كه از او پيروى كردند رأفت و رحمت قرار داديم; و رهبانيّتى را كه ابداع كرده بودند، ما بر آنان مقرّر نداشته بوديم; گر چه هدفشان جلب خشنودى خدا بود، ولى حق آن را رعايت نكردند; از اين رو ما به كسانى از آنها كه ايمان آوردند پاداششان را داديم; و بسيارى از آنها فاسقند!


1 ـ اقتباس از تفسير «كبير فخر رازى»، جلد 29، صفحه 242.

تفسير:

پيامبران را يكى بعد از ديگرى فرستاديم

چنان كه مى دانيم شيوه قرآن اين است كه: بعد از بيان يك سلسله اصول كلى تعليمات خود، اشاره به سرنوشت اقوام پيشين مى كند، تا شاهد گويائى براى آن باشد، در اينجا نيز بعد از ذكر مسائل پيشين درباره ارسال رسولان همراه بينات و كتاب و ميزان، و همچنين لزوم سبقت مردم بر يكديگر در وصول به غفران پروردگار و سعادت جاويدان، از بعضى از اقوام و پيامبران پيشين نام مى برد و اين اصول كلى را در زندگى آنها مجسم مى سازد.

نخست از «نوح»(عليه السلام) و «ابراهيم»(عليه السلام) كه شيخ الانبياء، و سر سلسله رسولان حق بودند شروع كرده، مى فرمايد: «ما نوح و ابراهيم را فرستاديم، و در دودمان آنها نبوت و كتاب آسمانى قرار داديم» (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ).

اما همگى، از اين ميراث بزرگ و مواهب عظيم خداوند، بهره نگرفتند، «گروهى در پرتو آن هدايت يافتند، و بسيارى از آنها فاسق و گنهكار و بى ايمانند» (فَمِنْهُمْ مُهْتَد وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ).

آرى، نبوتِ توأم با شريعت و آئين، از نوح(عليه السلام) شروع شد، و بعد از او ابراهيم(عليه السلام) پيامبر اولو العزم ديگر، اين خط را تداوم بخشيد، و همچنان در طول اعصار و قرون در فرزندان و دودمان آنها ادامه يافت، اما هميشه اقليتى از اين نور هدايت بهره گرفتند، در حالى كه اكثريت، راه خطا را پوئيدند!

* * *

آنگاه اشاره سربسته اى به سلسله انبياى ديگر، و آخرين آنها قبل از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كرده مى افزايد: «سپس به دنبال آنها رسولان ديگر خود را آورديم» (ثُمَّ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِرُسُلِنا).

يكى بعد از ديگرى، قيام كردند و چراغ هدايت را فرا راه مردم قرار دادند، تا نوبت به حضرت مسيح(عليه السلام) رسيد.

«ما بعد از آنها عيسى بن مريم را آورديم» (وَ قَفَّيْنا بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ).

«قَفَّينا» از ماده «قفا» به معنى پشت است، و «قافيه» را از اين رو قافيه مى گويند كه قسمتهاى آخر شعر «مشابه يكديگر و پشت سر هم» قرار مى گيرد، و در جمله فوق، منظور اين است كه: پيامبران با آهنگى يكسان و يكنواخت، و اهدافى هماهنگ، يكى بعد از ديگرى، قدم به عرصه وجود گذاشتند، و تعليمات يكديگر را تأييد و تكميل كردند، و در حقيقت اين تعبير، اشاره زيبائى به «توحيد نبوت» است.

سپس، به كتاب آسمانى مسيح(عليه السلام) اشاره كرده، مى افزايد: «ما به او انجيل عطا كرديم» (وَ آتَيْناهُ الإِنْجِيلَ).

بعد، از ويژگيهاى پيروان او سخن مى گويد و مى فرمايد: «ما در قلوب كسانى كه از او پيروى كردند رافت و رحمت قرار داديم» (وَ جَعَلْنا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً).

بعضى از مفسران، اين دو واژه (رأفت و رحمت) را به يك معنى دانسته اند، ولى جمعى، ميان اين دو تفاوتى قائلند و آن اين كه: «رأفت» به معنى محبت در زمينه دفع ضررها است، و «رحمت» به معنى محبت براى جلب منافع است، و لذا غالباً «رأفت»، قبل از «رحمت»، ذكر مى شود; چرا كه نخست بايد دفع ضرر كرد و سپس به فكر جلب منفعت افتاد، و نيز به همين دليل، در آيه مجازات زناكاران مى فرمايد: :وَ لاتَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللّهِ: «مبادا در اجراى حد و انجام فرمان خدا در مورد آنها گرفتار رأفت شويد، و حكم خدا را به دست فراموشى بسپاريد».(1)

مسأله رأفت و رحمت پيروان راستين مسيح، چيزى نيست كه تنها در اين آيه به آن اشاره شده باشد، بلكه در آيه 82 «مائده» نيز مى خوانيم: وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ: «نزديك ترين دوستان را به مؤمنان (از غيرمسلمانان) كسانى مى يابى كه مى گويند: ما مسيحى هستيم، اين به خاطر آن است كه در ميان آنها افرادى عالم، و تارك دنيا، هستند، و آنها (در برابر حق) تكبر نمىورزند».

گرچه اين آيه، بيشتر ناظر به مسيحيان حبشه و شخص «نجاشى» است كه به مسلمانان پناه دادند، و با مهر و محبت خاصى با آنها رفتار كردند، ولى به طور كلى، اشاره اى به رأفت و رحمت و عواطف مثبت در مسيحيان راستين دارد، البته، نه آن گرگان خونخوار و ديوان آدم نمائى كه در عصر ما نام مسيحيت را بر خود گذارده، و دنيا را به خاك و خون و غارت و چپاول كشيده اند!

بعد از آن مى فرمايد: «در قلوب آنها علاقه به رهبانيتى افكنديم كه آن را ابداع كرده بودند و ما آن را بر آنها مقرر نداشته بوديم، هدفشان جلب خشنودى خدا بود ولى حق آن را رعايت نكردند، لذا ما به كسانى از آنها كه ايمان آوردند پاداش داديم، ولى بسيارى از آنها فاسق و گنهكارند» (وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ فَمارَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ).(2)

به اين ترتيب، آنها نه تنها آئين توحيدى مسيح را رعايت نكردند و آن را با انواع شرك آلودند، بلكه، حق آن رهبانيتى را كه خودشان ابداع كرده بودند نيز رعايت ننمودند، و به نام زهد و رهبانيت، دامها بر سر راه خلق خدا گستردند، و ديرها را مركز انواع فساد نمودند، و ناهنجاريهائى را در آئين مسيح(عليه السلام) به وجود آوردند.

مطابق اين تفسير، «رهبانيت» جزء آئين مسيح نبود، بلكه پيروانش بعد از او آن را ابداع كردند، و در آغاز، چهره معتدل و ملايمى داشت، اما بعداً به انحراف گرائيد و سر از مفاسد بسيارى در آورد.

اما طبق تفسير ديگرى، نوعى رهبانيت و زهد در آئين مسيح بود، آنچه پيروان مسيح بعد از او بدعت گذاردند، نوع ديگرى از رهبانيت بود كه هرگز خداوند براى آنها مقرر نداشته بود.(3)

ولى تفسير اول مشهورتر و از بعضى جهات مناسب تر است.

به هر حال، از آيه فوق در مجموع چنين استفاده مى شود كه: رهبانيت در آئين مسيح نبوده و پيروانش آن را بعد از او ابداع كردند، ولى در آغاز، نوعى زهدگرائى و از ابداعات نيك، محسوب مى شد، مانند بسيارى از مراسم و سنتهاى حسنه اى كه هم اكنون در ميان مردم رائج است، و كسى نيز روى آن به عنوان تشريع و دستور خاص شرع، تكيه نمى كند، اما اين سنت، بعداً به انحراف گرائيد و آلوده با امورى مخالف فرمان الهى و حتى گناهان زشتى شد.

تعبير قرآن به جمله: فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها: «حق آن را رعايت نكردند» دليل بر اين است كه اگر حق آن ادا مى شد، سنت خوبى بود، و تعبير آيه 82 «مائده» كه از «رهبانها» و «عالمان» مسيحيان راستين، با نظر موافق و مثبت ياد مى كند نيز شاهد اين مدعا است (دقت كنيد).

و هرگاه كلمه «رهبانيت» را عطف بر رأفت و رحمت بدانيم نيز شاهد ديگرى براى اين مدعى پيدا مى شود، چرا كه همرديف رأفت و رحمتى مى شود كه خداوند آن را به عنوان يك صفت پسنديده در قلوب آنها افكنده است.

كوتاه سخن اين كه: اگر سنت حسنه اى در ميان مردم رائج شود كه اصول كلى آن (مانند دستور زهد) در آئين حق باشد، و مردم آن سنت را به طور خاص به دستور الهى نسبت ندهند، بلكه آن را مصداقى از مصاديق دستورات كلى بدانند، و حق آن را ادا نمايند، كار بدى نيست، بدبختى از آنجا شروع مى شود كه افراطها و تفريطها پيش آيد و آن را به سنت سيّئه اى تبديل كند.

مثلاً هم اكنون در ميان ما مراسمى براى عزادارى و سوگوارى و اعياد و وفاتهاى پيشوايان بزرگ دين، و همچنين بزرگداشت شهيدان و عزيزانى كه از دست مى روند در روز شهادت و يا هفتمين و چهلمين و سالگرد آنها معمول است كه مصداقى است از دستورات كلى اسلام در مورد تعظيم شعائر، و بزرگداشت پيشوايان دين و شهيدان و عموم مسلمين، و همچنين مصداقى است از اصل كلى «سوگوارى بر شهداى كربلا» و مانند آنها، بى آنكه جزئيات و تفاصيل اين مراسم يك دستور خاص شرع تلقى شود، بلكه صرفاً به عنوان يك مصداق از آن اصل كلى انجام مى شود.

هرگاه در اين مراسم از حدود شرع تجاوز نشود و آلوده با گناه و خرافه اى نگردد، مسلماً مصداق «ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّه» و مصداق سنّت حسنه است، در غير اين صورت، بدعت شوم و سنّت سيّئه اى خواهد بود.

به نظر مى رسد: «رهبانيت» كه از ماده «رهبه» به معنى ترس از خدا گرفته شده، در آغاز مصداقى از زهد و بى اعتنائى نسبت به دنيا بود، ولى بعداً به تحريفهاى گسترده اى كشيده شد، و اگر مى بينيم اسلام به شدت با اين رهبانيت مبارزه مى كند، نيز به خاطر همين چهره نهائى آن است، چنان كه در نكته ها شرح بيشترى به خواست خدا پيرامون آن، خواهيم داد.

* * *


1 ـ نور، آيه 2.

2 ـ در تركيب اين آيه و معنى آن گفتگوى زيادى ميان مفسران است، بعضى آن را عطف بر «رأفت و رحمت» دانسته اند، و كلمه «حبّ» را قبل از «رهبانيت» در تقدير گرفته اند، چرا كه رهبانيت چيزى نيست كه در قلب باشد، بلكه حب و علاقه آن در قلب است، و جمعى آن را منصوب به فعل مضمرى دانسته اند كه «ابْتَدَعُوها» آن را تفسير مى كند، و در تقدير چنين است: «ابتَدَعُوها رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها» و در مورد «الابتغاء رضوان اللّه» نيز دو نظر است:

نخست اين كه: استثناء منقطع باشد و مفهومش اين است «وَ لكِنَّهُمُ ابْتَدَعُوها ابْتِغاءِ رِضْوانِ اللّهِ»، ديگر اين كه: استثناى متصل بوده باشد و مفهومش اين است كه ما نوعى از رهبانيت را بر آنها مقرر داشته بوديم كه هدف در آن جلب رضاى خدا بود اما آنها رهبانيت را به نوع ديگرى تحريف كردند كه بر خلاف رضاى حق بود، به نظر مى رسد كه تفسير اول در هر دو مورد مناسبتر است (دقت كنيد).

3 ـ تفسير اول، طبق منقطع بودن استثناء است و تفسير دوم بر طبق متصل بودن آن (دقت كنيد) اين نكته نيز قابل توجه است كه: اگر «رهبانيت» عطف بر «رأفت و رحمت» باشد آنچنان كه در متن برگزيده ايم، منظور از «جعل» آن در قلوب، همان تمايل قلبى آنان به اين مسأله است در حالى كه منظور از «ما كتبناها» اين است كه مسأله رهبانيت به صورت يك حكم الهى در آئين مسيح نبود، هر چند علاقه به آن را خداوند در دل آنها افكنده بود، بنابراين منافاتى با جمله «ابتدعوها» ندارد.

نكته ها:

1 ـ اسلام و رهبانيت

چنان كه گفتيم، «رهبانيت» از ماده «رهبه»، به معنى «خوف و ترس» است كه در اينجا خوف و ترس از خدا منظور است، و به گفته «راغب» در «مفردات»: ترسى است كه آميخته با پرهيز و اضطراب باشد و «تَرَهُّب» به معنى «تعبد» و عبادت كردن و «رهبانيت» به معنى «شدت تعبد» است.

آيه فوق را هر گونه تفسير كنيم، نشان مى دهد كه: نوعى رهبانيت مطلوب در ميان مسيحيان وجود داشت، هر چند در آئين مسيح چنين دستور الزامى به آنها داده نشده بود، ولى، پيروان مسيح آن رهبانيت را از حد و مرز آن بيرون برده و به انحراف و تحريف كشاندند.

به همين دليل، اسلام به شدت آن را محكوم كرده، و حديث معروف: لارَهْبانِيَّةَ فِى الإِسلامِ: «در اسلام رهبانيت وجود ندارد» در بسيارى از منابع اسلامى ديده مى شود.(1)

از جمله بدعتهاى زشت مسيحيان در زمينه رهبانيت «تحريم ازدواج» براى مردان و زنان تارك دنيا بود، و ديگر «انزواى اجتماعى» و پشت پا زدن به وظائف انسان در اجتماع، و انتخاب صومعه ها و ديرهاى دورافتاده براى عبادت و زندگى در محيطى دور از اجتماع بود، سپس مفاسد زيادى در ديرها و مراكز زندگى رُهبانها، به وجود آمد كه بعداً به گوشه اى از آن براى تكميل اين بحث به خواست خدا اشاره خواهيم كرد.

درست است كه زنان و مردان تارك دنيا (راهبها و راهبه ها) خدمات مثبتى نيز انجام مى دادند، از جمله پرستارى بيمارانِ صعب العلاج و خطرناك، همچون جذاميان، و تبليغ در نقاط بسيار دوردست و در ميان اقوام وحشى، و مانند اينها، و همچنين برنامه هاى مطالعاتى و تحقيقاتى، ولى اين امور در برابر كل اين برنامه، مسأله ناچيز و كم اهميتى بود، و در مجموع مفاسد آن به مراتب بيشتر بود.

اصولاً انسان، موجودى است كه براى زندگى در اجتماع ساخته شده، و تكامل معنوى و مادى او نيز در همين است كه زندگى جمعى داشته باشد، و لذا هيچ يك از مذاهب آسمانى اين معنى را از انسان نفى نمى كند، بلكه پايه هاى آن را محكم تر مى سازد.

خداوند در انسان «غريزه جنسى» براى حفظ نسل آفريده، هر چيزى كه آن را به طور مطلق نفى كند مسلماً باطل است.

زهد اسلامى، كه به معنى سادگى زندگى و حذف تجملات و عدم اسارت در چنگال مال و مقام است، هيچ ارتباطى به مسأله «رهبانيت» ندارد، زيرا «رهبانيت» معنى جدائى و بيگانگى از اجتماع است، و «زهد» به معنى آزادگى و وارستگى به خاطر اجتماعى تر زيستن است.

در حديث معروفى مى خوانيم: «عثمان بن مظعون» فرزندش از دنيا رفته بود، بسيار غمگين شد، تا آنجا كه خانه اش را مسجد قرار داد و مشغول عبادت شد (و هر كار را جز عبادت ترك گفت) اين خبر به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيد، او را احضار كرده، فرمود: يَا عُثْمَانُ! إِنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَمْ يَكْتُبْ عَلَيْنَا الرَّهْبَانِيَّةَ، إِنَّمَا رَهْبَانِيَّةُ أُمَّتِي الْجِهَادَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ: «اى عثمان! خداوند متعال رهبانيت را براى امت من مقرر نداشته، رهبانيت امت من جهاد در راه خدا است».(2)

اشاره به اين كه: اگر مى خواهى پشت پا به زندگى مادى بزنى، اين عمل را به صورت منفى و انزواى اجتماعى انجام مده، بلكه در يك مسير مثبت، يعنى جهاد در راه خدا، آن را جستجو كن.

سپس، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بحث مشروحى درباره فضيلت نماز جماعت براى او بيان فرمود كه تأييدى است، بر نفى رهبانيت و انزوا.

در حديث ديگرى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم: كه برادرش على بن جعفر(عليه السلام) از محضرش پرسيد: الرَّجُلُ الْمُسْلِمُ هَلْ يَصْلَحُ لَهُ أَنْ يَسِيحَ فِي الأَرْضِ أَوْ يَتَرَهَّبُ فِي بَيْت لايَخْرُجُ مِنْهُ؟ قَالَ(عليه السلام): لا: «آيا براى مرد مسلمان سزاوار است دست به سياحت بزند، يا رهبانيت اختيار كند، و در خانه اى بنشيند و از آن خارج نگردد؟ امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: نه».(3)

توضيح اين كه: سياحتى كه در اين روايت از آن نهى شده، چيزى همرديف رهبانيت، يعنى يك نوع «رهبانيت سيّار» بوده است، به اين معنى كه بعضى از افراد، بى آنكه خانه و زندگى براى خود تهيه كنند، يا كسب و كارى داشته باشند، به صورت جهانگردى بدون زاد و توشه، دائماً از نقطه اى به نقطه ديگر مى رفتند، و با گرفتن كمك از مردم و گدائى، زندگى مى كردند، و آن را يك نوع زهد و ترك دنيا مى پنداشتند، ولى اسلام، هم «رهبانيت ثابت» را نفى كرده است و هم «رهبانيت سيّار» را، آرى از نظر تعليمات اسلام، مهم آن است كه انسان در دل اجتماع وارسته و زاهد باشد، نه در انزوا و بيگانگى از اجتماع!

* * *


1 ـ در «مجمع البحرين»، ماده «رهب» اين حديث آمده است، و در «نهايه» «ابن اثير» نيز ذكر شده.

2 ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 114، حديث 1، باب نهى از رهبانيت.

3ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحه 119، حديث 10.

2 ـ سرچشمه تاريخى رهبانيت

تواريخ موجود مسيحيت نشان مى دهد، رهبانيت به صورت فعلى در قرون اول مسيحيت وجود نداشته، و پيدايش آن را بعد از قرن سوم ميلادى، هنگام ظهور «امپراطور رومى» به نام «ديسيوس» و مبارزه شديد او با پيروان مسيح(عليه السلام)مى دانند، آنها بر اثر شكست از اين «امپراطور» (خونخوار) به كوهها و بيابانها پناه بردند».(1)

در روايات اسلامى نيز همين معنى به صورت دقيقترى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه روزى آن حضرت(صلى الله عليه وآله) به «ابن مسعود» فرمود: «مى دانى رهبانيت از كجا پيدا شد»؟ عرض كرد: خدا و پيامبرش آگاهترند، فرمود: «بعد از عيسى(عليه السلام) جمعى از جباران ظهور كردند، و مؤمنان سه مرتبه با آنها پيكار نموده شكست خوردند، لذا به بيابانها متوارى شدند، و به انتظار ظهور پيامبر موعود عيسى (حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) در غارهاى كوهها، به عبادت مشغول گشتند، بعضى از آنها بر دين خود باقى ماندند، و بعضى راه كفر پيش گرفتند.

سپس افزود آيا مى دانى «رهبانيت» امّت من چيست؟ عرض كرد: خدا و رسولش آگاهترند، فرمود: الهِجْرَةُ، وَ الجِهادُ، وَ الَّصلاةُ، وَ الصَّوْمُ، وَ الحَجُّ، وَ العُمْرَةُ: «رهبانيت امت من هجرت و جهاد و نماز و روزه و حج و عمره است».(2)

مورخ مشهور مسيحى «ويل دورانت» در تاريخ معروف خود در جلد 13 بحث مشروحى راجع به رهبانان نقل مى كند، او معتقد است: پيوستن «راهبه ها» (زنان تارك دنيا) به «راهبان» از قرن چهارم ميلادى شروع شد، و روز به روز كار «رهبانيت» بالا گرفت تا در قرن دهم ميلادى به اوج خود رسيد.(3)

بدون شك، اين پديده اجتماعى، مانند هر پديده ديگر، علاوه بر ريشه هاى تاريخى، ريشه هاى روانى نيز دارد، كه از جمله مى توان به اين واقعيت اشاره كرد كه: اصولاً عكس العمل روانى افراد و اقوام مختلف در برابر شكستها و ناكاميها كاملاً متفاوت است، بعضى، تمايل به انزوا و درون گرائى پيدا مى كنند و كاملاً از اجتماع و فعاليتهاى اجتماعى كنار مى كشند، در حالى كه گروه ديگر، از شكست، درس استقامت مى آموزند و صلابت و مقاومت بيشترى پيدا مى كنند، گروه اول، به رهبانيت يا چيزى شبيه به آن رو مى آورند و گروه دوم، به عكس، اجتماعى تر مى شوند.

* * *


1 ـ «دائرة المعارف قرن بيستم»، ماده «رهب».

2 ـ تفسير «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 243 (با كمى تلخيص)، در تفسير «درّ المنثور» حديث ديگرى شبيه آن نقل شده (جلد 6، صفحه 177).

3 ـ تاريخ «ويل دورانت»، جلد 13، صفحه 443.

3 ـ مفاسد اخلاقى و اجتماعى ناشى از رهبانيت

انحراف از قوانين آفرينش، هميشه واكنشهاى منفى به دنبال دارد، بنابراين، جاى تعجب نيست كه وقتى انسان از زندگى اجتماعى كه در نهاد و فطرت او است فاصله بگيرد، گرفتار عكس العملهاى منفى شديد مى شود، لذا «رهبانيت» به حكم اين كه: بر خلاف اصول فطرت و طبيعت انسان است، مفاسد زيادى به بار مى آورد از جمله:

1 ـ «رهبانيت» با روح مدنى بالطبع بودن آدمى مى جنگد، و جوامع انسانى را به انحطاط و عقب گرد مى كشاند.

2 ـ «رهبانيت» نه تنها سبب كمال نفس و تهذيب روح و اخلاق نيست. بلكه، منجر به انحرافات اخلاقى، تنبلى، بدبينى، غرور، عجب و خود برتربينى و مانند آن مى شود، و به فرض كه انسان بتواند در حال انزوا به فضيلت اخلاقى برسد، فضيلت محسوب نمى شود، فضيلت آن است كه انسان در دل اجتماع بتواند خود را از آلودگيهاى اخلاقى برهاند.

3 ـ ترك ازدواج كه از اصول رهبانيت است نه فقط كمالى نمى آفريند، بلكه موجب پيدايش عقده ها و بيماريهاى روانى مى گردد.

در «دائرة المعارف قرن بيستم» مى خوانيم: «بعضى از رهبانها تا آن اندازه توجه به جنس زن را عمل شيطانى مى دانستند كه حاضر نبودند، حيوان ماده اى را به خانه ببرند! مبادا روح شيطانى آن به روحانيت آنها صدمه بزند»! !

اما با اين حال، تاريخ، فجايع زيادى را از «ديرها» به خاطر دارد، تا آنجا كه به گفته «ويل دورانت» «پاپ انيوسان سوم»، يكى از ديرها را به عنوان فاحشه خانه توصيف كرد!.(1)

و بعضى از آنان مركزى براى اجتماع شكم پرستان و دنياطلبان و خوشگذرانها شده بود، تا آنجا كه بهترين شرابها در ديرها پيدا مى شد.

البته، طبق گواهى تاريخ، حضرت مسيح(عليه السلام) هرگز ازدواج نكرد، اما اين هرگز، به خاطر مخالفت او با اين امر نبود، بلكه عمر كوتاه مسيح(عليه السلام) به اضافه اشتغال مداوم او به سفرهاى تبليغى، به نقاط مختلف جهان به او اجازه اين امر را نداد.

بحث درباره «رهبانيت» درخور كتاب مستقلى است كه اگر بخواهيم به آن بپردازيم از بحث تفسيرى بيرون مى رويم.

اين بحث را با حديثى از على(عليه السلام) پايان مى دهيم: در حديثى در ذيل آيه: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بالأَخْسَرِينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً: «بگو آيا به شما خبر دهم كه زيانكارترين مردم كيانند؟ * آنها هستند كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم شده، با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند».(2)

على(عليه السلام) در تفسير آن فرمود: هُمُ الرُّهْبانُ الَّذِينَ حَبَسُوا أَنْفُسَهُمْ فِى السُّوّارِى: «يكى از مصاديق بارز آن، رهبانها هستند كه خود را در ارتفاعات كوهها و بيابانها محبوس داشتند و گمان كردند كار خوبى انجام مى دهند».(3)

* * *


1 ـ «ويل دورانت»، جلد 13، صفحه 443

2 ـ كهف، آيات 103 و 104.

3 ـ «كنز العمال»، جلد 2، حديث 4496.

4 ـ «انجيل» يا «اناجيل»

«انجيل» در اصل، يك واژه يونانى به معنى «بشارت» يا «آموزش جديد» است، و نام كتابى است كه بر حضرت مسيح(عليه السلام) نازل گرديده.

اين واژه 12 بار در قرآن مجيد، به همين معنى استعمال شده است، و همه جا به صورت مفرد است، ولى قابل توجه اين كه: آنچه به نام «انجيل» امروز معروف است، كتابهاى زيادى است كه از آنها به «اناجيل» تعبير مى شود، و معروف از ميان آنها انجيلهاى چهارگانه «لوقا»، «مرقس»، «متى» و «يوحنا» است و مسيحيان معتقدند: اين چهار انجيل به وسيله اين چهار تن از ياران مسيح(عليه السلام)، يا شاگردان آنها نگاشته شده، و تاريخ تأليف آنها به 38 سال بعد از حضرت مسيح(عليه السلام)، تا حدود يك قرن بعد از او مى رسد، و بنابراين كتاب اصلى مسيح(عليه السلام)به عنوان يك كتاب آسمانى مستقل، به دست فراموشى سپرده شده، و تنها بخشهائى از آن كه در حافظه اين چهار تن بوده است، آميخته با افكار خودشان در اين «چهار انجيل» تحرير يافته است. بحث مشروحترى در اين زمينه در ذيل آيه 3 «آل عمران» داشتيم.(1)

* * *

28يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ

29لِئَلاّ يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلاّ يَقْدِرُونَ عَلى شَىْء مِنْ فَضْلِ اللّهِ وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ

 

ترجمه:

28 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقواى الهى پيشه كنيد و به رسولش ايمان بياوريد تا دو سهم از رحمتش به شما ببخشد و براى شما نورى قرار دهد كه با آن (در ميان مردم و در مسير زندگى خود) راه برويد و گناهان شما را ببخشد; و خداوند آمرزنده و مهربان است.

29 ـ تا اهل كتاب بدانند كه قادر بر چيزى از فضل خدا نيستند، و تمام فضل (و رحمت) به دست اوست، به هر كس بخواهد آن را مى بخشد; و خداوند داراى فضل عظيم است!

 

شأن نزول:

بسيارى از مفسران، براى آيات فوق، شأن نزولى نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) «جعفر بن ابى طالب» را با هفتاد نفر به سوى «نجاشى» (به حبشه) فرستاد، او بر «نجاشى» وارد شد، وى را دعوت به اسلام كرد، و اجابت نمود و ايمان آورد، به هنگام بازگشت از «حبشه»، چهل تن از اهل آن كشور كه ايمان آورده بودند، به «جعفر» گفتند: به ما اجازه ده كه خدمت اين پيامبر(صلى الله عليه وآله)برسيم و اسلام خود را بر او عرضه بداريم، همراه «جعفر» به «مدينه» آمدند، هنگامى كه فقر مالى مسلمانها را مشاهده كردند، به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عرض كردند: ما اموال فراوانى در ديار خود داريم، اگر اجازه فرمائيد به كشور خود باز گرديم، اموال خود را همراه بياوريم و با مسلمانان تقسيم كنيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه فرمود، رفتند، اموال خود را آوردند، و ميان خود و مسلمين تقسيم كردند، در اين هنگام آيه «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ...»(2) نازل گرديد و از آنها تمجيد كرد.

افرادى از اهل كتاب كه ايمان نياورده بودند، هنگامى كه اين جمله را كه در ذيل آيات فوق است شنيدند: أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا: «آنها پاداش خود را به خاطر صبر و استقامتشان دوبار دريافت مى دارند» در برابر مسلمانان ايستاده گفتند: اى مسلمانان كسانى كه به كتاب شما و كتاب ما ايمان بياورند دو پاداش دارند، بنابراين، كسى كه تنها به كتاب ما ايمان داشته باشد يك پاداش دارد، همانند پاداش شما! پس به اعتراف خودتان شما فضيلتى بر ما نداريد! اينجا بود كه آيات فوق (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه) نازل شد، و اعلام داشت كه مسلمانان نيز دو پاداش دارند، علاوه بر نور الهى و مغفرت، و سپس افزود: «اهل كتاب بدانند آنها توانائى بر به دست آوردن چيزى از فضل و رحمت الهى ندارند»!.(3)

* * *


1 ـ تفسير «نمونه»، جلد 2، صفحه 311.

2 ـ قصص، آيات 52 تا 54.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 244 ـ همين معنى در تفسير «ابوالفتوح رازى» و «روح المعانى»، ذيل آيات مورد بحث، با تفاوتهائى نقل شده است.

تفسير:

آنها كه دو سهم از رحمت الهى دارند

از آنجا كه در آيات گذشته، سخن از اهل كتاب و مسيحيان در ميان بود، آيات مورد بحث، تكميلى است بر آنچه در آيات قبل آمده است:

نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، تقواى الهى پيشه كنيد و ايمان به رسول او بياوريد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ).

در اين كه مخاطب در اين آيه كيست؟ در ميان مفسران دو قول است:

اول اين كه: مخاطب، مؤمنانند، منتهى به آنها گفته مى شود كه ايمان ظاهرى كافى نيست، بلكه بايد ايمانى عميق، توأم با تقوى در عمل داشته باشند، تا پاداشهاى متعددى را كه در ذيل آيه مى آيد به دست آوردند.

ديگر اين كه: مخاطب، مؤمنان اهل كتابند، يعنى اى كسانى كه به انبياء و كتب پيشين ايمان آورده ايد، به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ايمان بياوريد و تقواى الهى پيشه كنيد تا مشمول انواع پاداشهاى او شويد.

آنچه مى تواند شاهدى بر تفسير دوم باشد، همان پاداش مضاعفى است كه در ذيل آيه آمده، پاداشى براى ايمان به انبياى پيشين، و پاداشى براى ايمان به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله).

ولى اين تفسير، علاوه بر اين كه با آيه بعد ـ چنان كه توضيح خواهيم داد ـ سازگار نيست، با شأن نزول آيه، و همچنين با اطلاق «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» نيز هماهنگ نمى باشد.

بنابراين، بايد قبول كرد كه مخاطب، همه مؤمنانى هستند كه در ظاهر دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را پذيرفته بودند ولى هنوز ايمان راسخ، ايمانى كه اعماق جان آنها را روشن كند و در اعمال آنها ظاهر شود، پيدا نكرده بودند.

سپس، در دنباله آيه، به سه موهبت بزرگ كه در سايه ايمان عميق و تقوا حاصل مى شود، اشاره كرده، مى فرمايد: «اگر چنين كنيد، خداوند دو سهم و نصيب از رحمتش به شما مى دهد، و به شما نور و روشنائى مى بخشد، نورى كه در پرتو آن راه زندگى را پيدا كنيد، و شما را مى بخشد، و خداوند غفور و رحيم است» (يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

«كِفل» (بر وزن طفل) به معنى بهره اى است كه نياز انسان را بر طرف كند، و ضامن را از اين رو «كفيل» گويند كه، مشكل طرف مقابل را كفايت كرده و بهره و نصيب او را به او مى دهد.(1)

به هر حال، منظور از اين دو بهره، همان است كه در آيه 201 سوره «بقره» آمده: رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الآخِرَةِ حَسَنَةً: «خداوندا در دنيا به ما نيكى مرحمت فرما، و در آخرت نيز نيكى عنايت كن».

اين احتمال نيز داده شده است كه، اين دو بهره: يكى، براى ايمان به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، و ديگرى، براى ايمان به انبياى پيشين; چرا كه هر مسلمانى موظف است به همه انبياى گذشته و كتب آسمانى آنها مؤمن باشد، و همه را محترم بشمارد.

بعضى نيز، گفته اند: منظور اجرهاى پى در پى و مضاعف و مداوم است، جمع ميان اين معانى نيز ممكن است.

در مورد دومين پاداش آنها (وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِه) بعضى از مفسران گفته اند: منظور، همان «نور ايمان» است كه در قيامت، در پيش روى مؤمنان و از سمت راست آنها حركت مى كند، و ظلمات محشر را با آن مى شكافند، و به سوى بهشت و سعادت ابدى پيش مى روند، چنان كه در آيه 12 همين سوره آمده است «يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ».

در حالى كه بعضى ديگر، آن را اشاره به «نور قرآن» مى دانند كه در دنيا به سراغ مؤمنان مى آيد، چنان كه در آيه 15 «مائده» مى خوانيم: قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ: «از سوى خداوند نور و كتاب آشكارى براى شما آمد».

ولى ظاهر، اين است كه آيه، مفهوم مطلق و گسترده اى دارد، نه اختصاصى به دنيا دارد، و نه آخرت، و به تعبير ديگر، ايمان و تقوى سبب مى شود كه حجابها از قلب مؤمن بر چيده شود، و چهره حقايق را بى پرده ببيند، و در پرتو آن روشن بينى خاصى، نصيب او مى شود كه افراد بى ايمان از آن محرومند.

و اين كه: در روايات اهل بيت(عليهم السلام) آمده است: منظور از «نور» در آيه فوق امام معصومى است كه مردم به او اقتداء كنند، در حقيقت بيان يكى از مصداقهاى روشن است.(2)

و بالاخره سومين پاداش مؤمنان پرهيزگار، همان «غفران و آمرزش گناهان» است، چرا كه بدون آن، هيچ موهبتى براى انسان گوارا نيست، نخست، بايد ايمن از عذاب الهى گردد و سپس با نور ايمان و تقوا، راه خويش را پيدا كند، و سرانجام به رحمت مضاعف الهى نائل گردد.

* * *

آيه بعد، كه آخرين آيه اين سوره است بيان دليلى است براى آنچه در آيه قبل آمده، مى فرمايد: «اين پاداشهاى مضاعف الهى، علاوه بر نورانيت و مغفرت به خاطر آن است كه اهل كتاب بدانند كه آنها قادر بر چيزى از فضل الهى نيستند و اين كه فضل و رحمت، همه به دست او است، و به هر كس بخواهد مى بخشد و خداوند داراى فضل و رحمت عظيم است» (لِئَلاّ يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلاّ يَقْدِرُونَ عَلى شَىْء مِنْ فَضْلِ اللّهِ وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ).(3)

اين پاسخى است به آنها كه مى گفتند: خداوند به گروهى از اهل كتاب كه ايمان به محمّد(صلى الله عليه وآله) آورده اند (طبق عقيده مسلمانان) دو پاداش مى دهد، بنابراين ما كه ايمان به او نياورده ايم داراى يك پاداشيم، همانند ديگر مسلمانان!

قرآن به آنها پاسخ مى گويد كه: مسلمانان عموماً داراى دو پاداشند، چرا كه همه آنها ايمان به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و تمام انبياء پيشين دارند و اما گروهى از اهل كتاب كه ايمان نياورده اند، هيچ سهمى ندارند، تا بدانند كه رحمت الهى در اختيار آنان نيست كه به هر كس بخواهند بدهند و از هر كس بخواهند دريغ دارند!

اين آيه ضمناً، مى تواند پاسخى به بلندپروازيها و ادعاهاى بى اساس گروهى از يهود و نصارى باشد كه: بهشت و رحمت الهى را منحصر به خود مى دانستند، و ديگران را از آن محروم مى پنداشتند: وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصارى تِلْكَ أَمانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ: «آنها گفتند هيچ كس داخل بهشت نمى شود مگر اين كه يهودى يا نصرانى باشد! اين آرزوى آنها است ، بگو اگر راست مى گوئيد، دليل خود را بياوريد»؟!(4)

* * *


1 ـ بعضى معتقدند: اين واژه از «كَفَل» (بر وزن دَكَل) گرفته شده، و آن چيزى است كه بر «كفل» (قسمت آخر پشت) چهارپايان مى نهند، تا شخصى كه بر مركب سوار مى شود، نيفتد، و لذا به هر چيزى كه مايه نگهدارى باشد «كفل» گفته مى شود، و اگر به ضامن «كفيل» مى گويند، به خاطر همين معنى است (ابوالفتوح رازى، ذيل آيات مورد بحث) ولى از «راغب» استفاده مى شود كه، اين واژه، دو معنى دارد: يك معنى مطلوب، كه همان معنى اول است و معنى ديگر، شىء پست و بى ارزش است، تشبيه به «كفل» چهارپايان، چرا كه هر كس آنجا سوار شود، بيم سقوط او مى رود (دقت كنيد).

2 ـ اين روايات در «نور الثقلين»، جلد 5، صفحات 252 و 253 نقل شده است.

3 ـ در اين كه: «لا» در «لِئَلاّ يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتاب» زائده است يا اصلى؟ در ميان مفسران گفتگو است، بسيارى «لا» را زائده و براى تأكيد مى دانند (چنان كه در بالا گفتيم) و بنابر اين كه: «لا» اصلى باشد معانى گوناگونى براى آيه ذكر شده، از جمله اين كه: منظور اين است كه اهل كتاب بدانند: آنها هم اگر ايمان و اسلام را پذيرا شوند مى توانند فضل الهى را براى خود فراهم سازند (و به تعبير ديگر در اينجا نفى در نفى به معنى اثبات مى شود).

يا اين كه: ما اين همه مواهب را به مسلمانان داديم تا اهل كتاب تصور نكنند مسلمين بهره اى از فضل الهى ندارند، ولى با توجه به ذيل آيه كه مى گويد: «وَ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ» و همچنين شأن نزولى كه در بالا آورده ايم زائده بودن «لا» مناسبتر به نظر مى رسد، بلكه به عقيده بعضى، در تمام مواردى كه جمله مشتمل بر معنى نفى باشد، «لا» زائده خواهد بود، مانند «ما مَنَعَكَ أَلاّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ» (اعراف، 12) «وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لايُؤْمِنُونَ» (انعام، 109) (دقت كنيد).

4 ـ بقره، آيه 111.

نكته:

رابطه تقوا و روشن بينى

قرآن مجيد براى تقوا آثار فراوانى بيان كرده كه از جمله آنها برطرف شدن حجابها از فكر و قلب آدمى است.

رابطه «ايمان و تقوا» با «روشن بينى» در آيات مختلف قرآن به آن اشاره شده است، از جمله در آيه 29 «انفال» مى خوانيم: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر تقواى الهى پيشه كنيد و از گناهان بپرهيزيد، خداوند وسيله اى براى شناخت حق از باطل براى شما قرار مى دهد».

و در آيه 282 «بقره» آمده است: وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللّهُ: «تقواى الهى پيشه كنيد و خداوند شما را علم و دانش مى آموزد» و در آيات مورد بحث نيز با صراحت اين معنى آمده بود كه «اگر ايمان بياوريد و تقوا پيشه كنيد خداوند نورى براى شما قرار مى دهد كه در پرتو آن بتوانيد گام برداريد»!

رابطه اين دو، علاوه بر جنبه هاى معنوى كه بعضاً براى ما ناشناخته است، از نظر تحليل عقلى نيز، قابل درك است; چرا كه بزرگترين مانع شناخت و مهمترين حجاب بر قلب آدمى، هوا و هوسهاى سركش، و آمال و آرزوهاى دور و دراز، و اسارت در چنگال ماده، و زرق و برق دنياست، كه به انسان اجازه نمى دهد قضاوت صحيح كند، و چهره حقايق را آنچنان كه هست ببيند، هنگامى كه در پرتو ايمان و تقوا، اين گرد و غبارها فرو نشست، و اين ابرهاى تيره و تار و ظلمانى از آسمان روح انسان كنار رفت، آفتابِ حقيقت، بر صفحه قلب مى تابد، و حقايق را آنچنان كه هست، در مى يابد، و لذتى توصيف ناشدنى از اين درك صحيح و عميق نصيب مؤمن مى شود، و راه خود را به سوى اهداف مقدسى كه دارد مى گشايد و پيش مى رود.

آرى، تقوا است كه به انسان آگاهى مى دهد، همان گونه كه آگاهيها به انسان تقوا مى بخشد، يعنى اين دو در يكديگر تأثير متقابل دارند، لذا در حديث معروفى مى خوانيم: لَوْ لا أَنَّ الشَّياطِينَ يَحُوطُونَ عَلى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا إِلى مَلَكُوتِ السَّمواتِ: «هر گاه شياطين و خوهاى شيطانى بر قلبهاى آدميان مسلط نمى شدند، مى توانستند به ملكوت و باطن آسمان و جهان هستى بنگرند».

براى درك بهتر اين سخن، پاى گفتار على(عليه السلام) مى نشينيم فرمود: لا دِينَ مَعَ هَوى ـ لاعَقْلَ مَعَ هَوى ـ مَنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ أَعْمَاهُ وَ أَصَمَّهُ وَ أَزَلَّهُ وَ أَضَلَّهُ: «دين با هواى نفس جمع نمى شود ـ همچنين عقل با هوس يك جا نخواهد بود ـ هر كس از هواى نفسش پيروى كند او را كور و كر مى كند و ذليل و گمراه مى سازد».(1)

* * *

پروردگارا! ما را از هواى نفس حفظ كن! و به ما توفيق تقوى و روشن بينى مرحمت فرما!

خداوندا! تمام فضل و رحمتها به دست تو است، ما را از اين فضل بى دريغت، محروم مگردان!

بارالها! به ما توفيق اقامه حق و عدل و قسط و پاسدارى از حريم كتاب و ميزان در پرتو بهره گيرى از «بيّنات» و ايستادگى در برابر افراد زورگو، عنايت فرما!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

پايان سوره حديد

20 / رجب المرجب / 1406

11 / 1 / 1365


1 ـ در اين زمينه بحث مشروح ديگرى در ذيل آيه 29 «انفال» داشته ايم، جلد 7، صفحه 140.

سوره مجادله

اين سوره، در «مدينه» نازل شده و داراى 22 آيه است

محتواى سوره مجادله

اين سوره، در «مدينه» نازل شده است، و طبق طبيعت سوره هاى «مدنى» بيشتر، از احكام فقهى، و نظام زندگى اجتماعى، و روابط با مسلمين و غير مسلمين سخن مى گويد، و مجموع بحثهاى آن را مى توان در سه بخش خلاصه كرد:

1 ـ در بخش اول سخن از حكم «ظهار» مى گويد كه در جاهليت نوعى طلاق و جدائى دائمى محسوب مى شد، و اسلام آن را تعديل كرد و در مسير صحيح قرار داد.

2 ـ در بخش ديگرى يك سلسله دستورها درباره آداب مجالست از جمله منع از «نجوى» (سخنان در گوشى) و همچنين، جا دادن به كسانى كه تازه وارد مجلس مى شوند، دارد.

3 ـ در آخرين بخش، بحث گويا و مشروح و كوبنده اى درباره منافقان، و آنها كه ظاهراً دم از اسلام مى زدند، اما با دشمنان اسلام سر و سرّ داشتند، مطرح كرده، مسلمين راستين را از ورود در حزب شياطين و منافقين بر حذر مى دارد و آنها را به رعايت «حبّ فى اللّه» و «بغض فى اللّه» و ملحق شدن به «حزب اللّه» دعوت مى كند.

نام گذارى سوره، به سوره «مجادله» به خاطر تعبيرى است كه در آيه نخستين آن آمده است.

* * *

فضيلت تلاوت سوره مجادله

در فضيلت اين سوره دو روايت از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و امام صادق(عليه السلام)نقل شده است:

در روايت نخست آمده است: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْمُجَادَلَةِ كُتِبَ مِنْ حِزْبِ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ: «هر كس سوره مجادله را تلاوت كند (و در آن بينديشد و به كار بندد) در قيامت در زمره حزب اللّه خواهد بود».(1)

و در حديث دوم مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْحَدِيدِ وَ الْمُجَادَلَةِ فِي صَلَاة فَرِيضَة أَدْمَنَهُمَا لَمْ يُعَذِّبْهُ اللَّهُ حَتّى يَمُوتُ أَبَداً وَ لَا يَرَى فِي نَفْسِهِ وَ لا فِي أَهْلِهِ سُوءاً أَبَداً وَ لاخَصَاصَةً فِي بَدَنِهِ: «هر كس سوره حديد و مجادله را در نمازهاى فريضه بخواند، و آن را ادامه دهد، خداوند هرگز او را در تمام طول زندگى عذاب نمى كند، و در خود و خانواده اش هرگز بدى نمى بيند، و نيز گرفتار فقر و بد حالى نمى شود».(2)

تناسب محتواى اين سوره ها، با پاداشهاى فوق روشن است، و اين خود نشان مى دهد كه هدف از تلاوت، پياده كردن محتواى آن در زندگى است نه تلاوتى خالى از انديشه و عمل.

* * *

1قَدْ سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ

2الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاّئِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ

3وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَة مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ

4فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ خداوند سخن زنى را كه درباره شوهرش به تو مراجعه كرده بود و به خداوند شكايت مى كرد شنيد (و تقاضاى او را اجابت كرد); خداوند گفتگوى شما را با هم مى شنيد; و خداوند شنوا و بيناست.

2 ـ كسانى كه از شما نسبت به همسرانشان «ظهار» مى كنند (و مى گويند: تو نسبت به من به منزله مادرم هستى)، آنها هرگز مادرانشان نيستند; مادرانشان تنها كسانى اند كه آنها را به دنيا آورده اند. آنها سخنى زشت و باطل مى گويند; و خداوند بخشنده و آمرزنده است!

3 ـ كسانى كه همسران خود را «ظهار» مى كنند، سپس از گفته خود باز مى گردند، بايد پيش از آميزش جنسى با هم، برده اى را آزاد كنند; اين دستورى است كه به آن اندرز داده مى شويد; و خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است!

4 ـ و كسى كه توانائى (آزاد كردن برده اى) نداشته باشد، دو ماه پياپى قبل از آميزش روزه بگيرد; و كسى كه اين را هم نتواند، شصت مسكين را اطعام كند; اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد; اينها مرزهاى الهى است; و كسانى كه با آن مخالفت كنند، عذاب دردناكى دارند!

 

شأن نزول:

غالب مفسران، براى آيات نخستين اين سوره، شأن نزولى نقل كرده اند كه مضمون همه، اجمالاً يكى است، هر چند در جزئيات با هم متفاوت مى باشند، اما اين تفاوت، تأثيرى در آنچه ما در بحث تفسيرى به آن نياز داريم ندارد.

ماجرا چنين بود: زنى از انصار به نام «خوله» (نامهاى ديگرى نيز در روايات ديگر براى او ذكر شده است) از طايفه «خزرج» كه همسرش به نام «اوس بن صامت» بود، در يك ماجرا مورد خشم شوهرش قرار گرفت، او كه مرد تندخو و سريع التأثرى بود، تصميم بر جدائى از او گرفت، گفت: «أَنْتِ عَلَيَّ كَظَهْرِ أُمِّي» (تو نسبت به من، همچون مادر من هستى!) و اين، نوعى از طلاق در زمان جاهليت بود، اما طلاقى كه نه قابل رجوع بود و نه زن آزاد مى شد، كه بتواند همسرى براى خود برگزيند، بدترين حالتى كه براى يك زن شوهردار، ممكن بود رخ دهد.

چيزى نگذشت، مرد پشيمان شد، به همسرش گفت: فكر مى كنم: براى هميشه بر من حرام شدى! زن گفت: چنين مگو! خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) برو، و حكم اين مسأله را از او بپرس، مرد گفت: من خجالت مى كشم، زن گفت: پس بگذار من بروم، گفت: مانعى ندارد.

زن، خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمد، و ماجرا را چنين نقل كرد: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) همسرم «اوس بن صامت» زمانى مرا به زوجيت خود برگزيد، كه جوان بودم، صاحب جمال، مال و ثروت و فاميل، اموال من را مصرف كرد، جوانيم از بين رفت، و فاميلم پراكنده شدند، و سنم زياد شد، حالا «ظهار» كرده و پشيمان شده، آيا راهى هست كه ما به زندگى سابق بازگرديم؟!

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: تو بر او حرام شده اى! عرض كرد: يا رسول الله(صلى الله عليه وآله) او صيغه طلاق جارى نكرده، او پدر فرزندان من است، و از همه در نظر من محبوبتر.

فرمود: تو بر او حرام شده اى! و من دستور ديگرى در اين زمينه ندارم.

زن پى در پى اصرار و الحاح مى كرد، سرانجام رو به درگاه خدا آورد و عرض كرد: أَشْكُو إِلَى اللّهِ فاقَتِى وَ حاجَتِى، وَ شِدَّةَ حالِى، اللّهُمَّ فَأَنْزِلْ عَلى لِسانِ نَبِيِّكَ: «خداوندا! بيچارگى و نياز و شدت حالم را به تو شكايت مى كنم، خداوندا! فرمانى بر پيامبرت نازل كن، و اين مشكل را بگشا».

و در روايتى آمده است: زن عرضه داشت: أَللّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ حالِى فَارْحَمْنِى فَإِنَّ لِى صَبِيَّةً صِغاراً، إِنْ ضَمَمْتُهُمْ إِلَيْهِ ضاعُوا، وَ إِنْ ضَمَمْتُهُمْ إِلىَّ جاعُوا: «خداوندا! تو حال مرا مى دانى، بر من رحم كن، كودكان خردسالى دارم، اگر در اختيار شوهرم بگذارم ضايع مى شوند، و اگر خودم آنها را برگيرم گرسنه خواهند ماند»!

در اينجا حال وحى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) دست داد، و آياتِ آغاز اين سوره بر او نازل شد كه راه حل مشكل «ظهار» را به روشنى نشان مى دهد.

فرمود: همسرت را صدا كن، آيات مزبور را بر او تلاوت كرد، فرمود: آيا مى توانى يك برده را به عنوان «كفاره ظهار» آزاد كنى؟ عرض كرد: اگر چنين كنم، چيزى براى من باقى نمى ماند.

فرمود: مى توانى، دو ماه پى در پى روزه بگيرى؟ عرض كرد: من اگر نوبت غذايم سه بار تأخير شود، چشمم از كار مى افتد و مى ترسم نابينا شوم.

فرمود: آيا مى توانى، شصت مسكين را اطعام كنى، عرض كرد: نه، مگر اين كه شما به من كمك كنيد.

فرمود: من به تو كمك مى كنم و پانزده صاع (15 من كه خوراك شصت مسكين مى باشد، هر يك نفر يك مد يعنى يك چهارم من) به او كمك فرمود، او كفاره را داد، و به زندگى سابق باز گشتند.(3)

چنان كه گفتيم، اين شأن نزول را بسيارى از مفسران از جمله «قرطبى»، «روح البيان»، «روح المعانى»، «الميزان»، و «فخر رازى»، «فى ظلال القرآن»، «ابوالفتوح رازى»، «كنز العرفان» و بسيارى از كتب تاريخ و حديث با تفاوتهائى نقل كرده اند.

* * *


1 ـ «مستدرك»، جلد 4، صفحه 356.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 647 ـ «بحار الانوار»، جلد 89، صفحه 307.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 246 (با كمى تلخيص).

تفسير:

«ظهار» يك عمل زشت جاهلى

با توجه به آنچه در شأن نزول گفته شد، و نيز با توجه به محتواى آيات، تفسير آيات نخستين سوره، روشن است، مى فرمايد: «خداوند قول زنى را كه درباره همسرش به تو مراجعه كرده بود، و بحث و مجادله مى كرد، شنيد، و تقاضاى او را اجابت فرمود» (قَدْ سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها).

«تُجادِلُ» از «مجادله» از ماده «جدل» گرفته شده كه در اصل به معنى تابيدن طناب است، و از آنجا كه به هنگام گفتگوهاى طرفينى و اصرارآميز، هر يك از دو طرف مى خواهد ديگرى را قانع كند، مجادله بر آن اطلاق شده است.

و مى افزايد: «آن زن، علاوه بر اين كه با تو مجادله داشت به درگاه خداوند نيز شكايت كرد، و از پيشگاهش تقاضاى حل مشكل نمود» (وَ تَشْتَكِي إِلَى اللّهِ).

«اين در حالى بود كه، خداوند گفتگوى شما و اصرار آن زن را در حل مشكلش مى شنيد» (وَ اللّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما).

«تَحاوُر» از ماده «حور» (بر وزن غور) به معنى مراجعه در سخن يا در انديشه است و «محاوره» به گفتگوهاى طرفينى اطلاق مى شود.

«و خداوند شنوا و بيناست» (إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ).

آرى، خداوند، آگاه از همه «مسموعات» و «مبصرات» است، بى آنكه نيازى به اعضاى بينائى و شنوائى داشته باشد، او همه جا حاضر و ناظر است و همه چيز را مى بيند و هر سخنى را مى شنود.

* * *

آنگاه به سراغ بيان «حكم ظهار» مى رود، به عنوان مقدمه ريشه اين عقيده خرافى را با جمله هاى كوتاه و قاطع در هم مى كوبد، مى فرمايد: «كسانى از شما كه نسبت به همسرانشان ظهار مى كنند (و به همسرشان مى گويند: «أَنْتِ عَلَيَّ كَظَهْرِ أُمِّي» تو نسبت به من به منزله مادرم هستى) آنها هرگز مادرشان نيستند، مادرانشان تنها كسانى هستند كه آنها را به دنيا آورده اند»! (الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاّئِي وَلَدْنَهُمْ).

مادر و فرزند بودن چيزى نيست كه با سخن درست شود، يك واقعيت عينى خارجى است، كه هرگز از طريق بازى با الفاظ، حاصل نمى شود، بنابراين، اگر انسان صد بار هم به همسرش بگويد: تو همچون مادر منى! حكم مادر پيدا نمى كند، و اين يك سخن خرافى و گزافه گوئى است.

و به دنبال آن مى افزايد: «آنها سخنى منكر و زشت مى گويند، و گفتارى باطل و بى اساس» (وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً).(1)

درست است كه گوينده اين سخن، به اصطلاح قصد «اخبار» ندارد بلكه مقصود او «انشاء» است، يعنى مى خواهد اين جمله را به منزله صيغه طلاق قرار دهد، ولى به هر حال، محتواى اين جمله محتوائى است بى اساس، درست شبيه خرافه «پسرخواندگى» در زمان جاهليت، كه بچه هائى را پسر خود مى خواندند، و احكام پسر را درباره او اجرا مى كردند، كه قرآن آن را نيز محكوم كرده، و سخنى باطل و بى اساس شمرده است، و مى گويد: ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ: «اين سخنى است كه تنها با دهان مى گوئيد» و هيچ واقعيتى در آن نيست.(2)

مطابق اين آيه، «ظهار» عملى است حرام و منكر، ولى از آنجا كه تكاليف الهى، اعمال گذشته را شامل نمى شود، و از لحظه نزول حاكميت دارد، در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بخشنده و آمرزنده است» (وَ إِنَّ اللّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ).

بنابراين، اگر مسلمانى قبل از نزول اين آيات، مرتكب اين عمل شده نبايد نگران باشد، خداوند او را مى بخشد.

بعضى از فقهاء و مفسران، معتقدند: الآن هم ظهار گناهى است بخشوده، همانند گناهان صغيره، كه خداوند وعده عفو ـ در صورت ترك كبائر ـ نسبت به آن داده است(3) ولى دليلى بر اين معنى وجود ندارد، و جمله بالا نمى تواند گواه آن باشد.

اما به هر حال، مسأله كفّاره به قوت خود باقى است.

در حقيقت اين تعبير، شبيه همان است كه در آيه 5 سوره «احزاب» آمده كه بعد از نهى از مسأله پسرخواندگى، مى افزايد: وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً: «گناهى بر شما نيست در خطائى كه در اين مورد از شما سر مى زند، ولى آنچه را از روى عمد بگوئيد، خداوند مؤاخذه مى كند، و خداوند غفور و رحيم است» يعنى در مورد خطاها و گذشته ها.

در اين كه ميان «عفوّ» و «غفور» چه تفاوتى است؟ بعضى گفته اند: «عفوّ»اشاره به بخشش خداوند است، و «غفور» اشاره به پوشش گناه است، زيرا ممكن است كسى گناهى را ببخشد، اما هرگز آن را مكتوم ندارد، ولى خداوند هم مى بخشد و هم مستور مى سازد.

بعضى نيز «غفران» را به معنى پوشاندن شخص از عذاب، معنى كرده اند كه مفهوم آن با «عفو» متفاوت است هر چند در نتيجه يكى است.

* * *

اما از آنجا كه اين سخن زشت و زننده، چيزى نبود كه از نظر اسلام ناديده گرفته شود، لذا كفاره نسبتاً سنگينى براى آن قرار داده، تا از تكرار آن جلوگيرى كند ، مى فرمايد: «كسانى كه نسبت به همسران خود ظهار مى كنند، سپس از گفته خود باز مى گردند، بايد پيش از آميزش جنسى آنها با هم، برده اى را آزاد كنند» (وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَة مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّا).

در تفسير جمله: ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا: «سپس بازگشت به گفته خود مى كنند» مفسران احتمالات زيادى داده اند و «فاضل مقداد» در «كنز العرفان» شش تفسير براى آن ذكر كرده است، ولى ظاهر آن (مخصوصاً با توجه به جمله مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّا) اين است كه از گفته خود نادم و پشيمان مى شوند و قصد بازگشت به زندگى خانوادگى و آميزش جنسى دارند، در روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيز به اين معنى اشاره شده است.(4)

تفسيرهاى ديگرى براى اين جمله گفته شده است كه چندان مناسب با معنى آيه و ذيل آن نيست، مانند اين كه: مراد از «عود» تكرار «ظهار» است، يا اين كه منظور از «عود» بازگشت به سنت جاهليت در اين گونه امور است، و يا اين كه «عود» به معنى تدارك و جبران اين عمل مى باشد، و مانند اينها.(5)

«رَقَبة» در اصل به معنى «گردن» است ولى، در اينجا كنايه از «انسان» مى باشد و اين به خاطر آن است كه گردن از حساسترين اعضاى بدن محسوب مى شود، همان گونه كه گاهى واژه «رأس» (سر) را به كار مى برند و منظور «انسان» است، مثلا به جاى پنج نفر پنج «سر» گفته مى شود.

و مى افزايد: «اين دستورى است كه به آن اندرز داده مى شويد» (ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ).

گمان نكنيد: چنين كفاره اى در مقابل «ظهار»، كفاره سنگين و نامتعادلى است ، زيرا اين سبب اندرز و بيدارى و تربيت نفوس شما است، تا بتوانيد خود را در برابر اين گونه كارهاى زشت و حرام كنترل كنيد.

اصولاً، تمام كفارات، جنبه بازدارنده و تربيتى دارد، و اى بسا، كفاره هائى كه جنبه مالى دارد، تأثيرش از غالب تعزيرات كه جنبه بدنى دارد، بيشتر است.

و از آنجا كه ممكن است، بعضى با بهانه هائى شانه از زير بار كفاره خالى كنند و بدون اين كه كفاره دهند، با همسر خود بعد از «ظهار» آميزش جنسى داشته باشند، در پايان آيه مى افزايد: «خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ).

هم از «ظهار» آگاه است و هم از «ترك كفاره» و هم از «نيّات» شما!

* * *

و نيز از آنجا كه آزاد كردن يك برده براى همه مردم امكان پذير نيست، همان گونه كه در شأن نزول آيه ديديم، «اوس بن صامت» كه اين آيات، نخستين بار درباره او نازل گرديد، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) عرضه داشت من قادر بر پرداختن چنين كفاره سنگينى نيستم، و اگر چنين كنم تمام هستى خود را بايد از دست بدهم، و نيز ممكن است انسان از نظر مالى قادر به آزاد كردن برده باشد اما برده اى براى اين كار پيدا نشود، همان گونه كه در عصر ما چنين است، لذا جهانى و جاودانگى بودن اسلام ايجاب مى كند، كه در مرحله بعد، جانشينى براى آزادى بردگان ذكر شود، به همين دليل، در آيه بعد مى فرمايد: «و هر كس توانائى بر آزادى برده نداشته باشد، دو ماه پى در پى قبل از آميزش جنسى، روزه بگيرد» (فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّا).

اين كفاره نيز اثر عميق بازدارنده اى دارد، به علاوه از آنجا كه روزه در تصفيه روح و تهذيب نفوس اثر عميق دارد، مى تواند جلو تكرار اين گونه اعمال را در آينده بگيرد.

البته، ظاهر آيه اين است كه هر شصت روز پى در پى انجام شود، و بسيارى از فقهاى اهل سنت نيز، بر طبق آن فتوا داده اند، ولى در روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام)آمده است: اگر كمى از ماه دوم را (حتى يك روز) به دنبال ماه اول روزه بگيرد، مصداق شهرين متتابعين و دو ماه پى در پى خواهد بود و اين تصريح حاكم بر ظهور آيه است.(6)

اين، نشان مى دهد كه منظور از «تتابع» در آيه فوق و آيه 92 سوره «نساء» (كفاره قتل خطاء) پى در پى بودن فى الجمله است، و البته چنين تفسيرى تنها از امام معصوم(عليه السلام) كه وارث علوم پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، مسموع مى باشد، و اين نوع روزه گرفتن، تسهيلى است براى مكلفان (شرح بيشتر پيرامون اين موضوع را در كتب فقهى در «كتاب الصوم»، و «ابواب ظهار»، و «كفاره قتل خطاء»، بايد مطالعه كرد).(7)

ضمناً، منظور از جمله «فَمَنْ لَمْ يَجِدْ» (كسى كه نيابد) اين نيست كه مطلقاً چيزى در بساط نداشته باشد، بلكه منظور اين است: زائد بر نيازها و ضرورتهاى زندگى چيزى ندارد كه بتواند با آن برده اى را بخرد و آزاد كند.

و از آنجا كه بسيارى از مردم نيز، قادر به انجام كفاره دوم يعنى دو ماه روزه متوالى نيستند، جانشين ديگرى براى آن ذكر كرده، مى فرمايد: «و هر گاه كسى نتواند دو ماه متوالى روزه بگيرد شصت مسكين را اطعام كند» (فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً).

ظاهر از «اطعام» اين است كه: به اندازه اى غذا دهد كه در يك وعده سير شود، اما در روايات اسلامى يك «مُدّ» طعام (يك چهارم من، يا حدود 750 گرم) تعيين شده است، هر چند بعضى از فقهاء آن را معادل «دو مُدّ» (يك كيلو و نيم) تعيين كرده اند.(8)

سپس، در دنباله آيه، بار ديگر به هدف اصلى اين گونه كفارات، اشاره كرده مى افزايد: «اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد» (ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ).

آرى، جبران گناهان به وسيله كفارات، پايه هاى ايمان را محكم مى كند، و انسان را نسبت به مقررات الهى علماً و عملاً پايبند مى سازد!

و در پايان آيه براى اين كه، همه مسلمانان اين مسأله را يك امر جدى تلقى كنند مى گويد: «اين احكام، حدود و مرزهاى الهى است، و كسانى كه با آن به مخالفت برخيزند و كافر شوند، عذاب دردناكى دارند» (وَ تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ).

بايد توجه داشت: واژه «كفر» معانى مختلفى دارد كه يكى از آنها «كفر عملى» يعنى معصيت و گناه است، و در آيه مورد بحث، همين معنى اراده شده، همان گونه كه در آيه 97 سوره «آل عمران» در مورد كسانى كه فريضه حج را بجا نمى آورند، مى فرمايد: وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمِينَ: «بر مردم لازم است آنها كه استطاعت دارند براى خدا آهنگ خانه او كنند، و هر كس كفر ورزد (و حج را ترك كند) به خود ستم كرده، چرا كه خداوند از همه جهانيان بى نياز است».

«حَدّ» به معنى چيزى است كه ميان دو شىء مانع گردد، و لذا به مرزهاى كشورها «حدود» گفته مى شود، و قوانين الهى را از اين رو «حدود الهى» مى گويند كه عبور از آن مجاز نيست، شرح بيشترى در اين زمينه در جلد اول ذيل آيه 187 سوره «بقره» داشته ايم.

* * *


1 ـ «زُور» در اصل به معنى «انحناء بالاى سينه» است، و به معنى منحرف شدن نيز آمده، و از آنجا كه سخن دروغ و باطل انحراف از حق دارد، به آن «زور» مى گويند، و نيز به همين دليل اين واژه به «بت» نيز اطلاق مى شود.

2 ـ احزاب، آيه 4.

3 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 290 ـ در «الميزان» نيز اشاره اى به اين معنى ديده مى شود.

4 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث.

5 ـ به «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 290 و «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 247 مراجعه شود.

6 ـ به «وسائل الشيعه»، جلد 7، صفحه 271 مراجعه شود (باب 3 از ابواب بقية الصوم الواجب).

7 ـ هر گاه منظور متوالى بودن دو ماه بوده باشد نه متوالى بودن تمام روزهاى آنها، به محض شروع در ماه دوم اين نوع توالى حاصل است (دقت كنيد).

8 ـ مشهور در ميان فقهاى ما (چنان كه گفتيم) همان يك «مُدّ» است، و دليل آن روايات بسيارى است كه شايد در سر حد تواتر باشد، كه بعضى در كفاره قتل خطا وارد شده، بعضى در كفاره قسم، و بعضى در كفاره ماه مبارك رمضان، به ضميمه اين كه هيچ يك از فقهاء فرقى ميان انواع كفارات نگذاشته اند، ولى از مرحوم «شيخ طوسى» در «خلاف»، «مبسوط»، «نهايه» و «تبيان» نقل شده كه، مقدار آن دو «مُدّ» است، و در اين زمينه به روايت «ابو بصير» كه در كفاره «ظهار» آمده و حد آن را دو «مُدّ» تعيين مى كند، استدلال كرده است، ولى اين روايت يا بايد مخصوص كفاره ظهار باشد، و يا اگر قبول كنيم كه فقهاء فرقى ميان كفارات نگذاشته اند ـ همان گونه كه به راستى چنين است ـ بايد حمل بر استحباب شود.

قسمتى از احكام ظهار

1 ـ «ظهار» كه در دو آيه از قرآن مجيد (آيه مورد بحث و آيه 4 سوره احزاب) به آن اشاره شده، از كارهاى زشت عصر جاهليت بود، كه مرد، هنگامى كه از همسرش ناراحت مى شد، براى اين كه او را در مضيقه و فشار قرار دهد مى گفت: «أَنْتِ عَلَىَّ كَظَهْرِ أُمِّى» (تو نسبت به من همچون مادرم هستى)(1) و به دنبال آن معتقد بودند: آن زن براى هميشه بر همسرش حرام مى شود، و حتى نمى تواند همسر ديگرى انتخاب كند! و همچنان بلاتكليف مى ماند، اسلام اين موضوع را ـ چنان كه ديديم ـ محكوم مى كند، و دستور كفاره را درباره آن صادر نموده است.

بنابراين، هرگاه كسى نسبت به همسرش «ظهار» كند، همسرش مى تواند با مراجعه به حاكم شرع او را موظف سازد كه يا رسماً از طريق طلاق از او جدا شود و يا به زندگى زناشوئى بازگردد، اما پيش از بازگشت، بايد كفاره اى را كه در آيات فوق خوانديم بدهد، يعنى در صورت توانائى يك برده را آزاد كند، و اگر نتوانست دو ماه پى در پى روزه بگيرد، و اگر آن هم مقدور نبود، شصت مسكين را اطعام كند، يعنى اين كفاره جنبه تخييرى ندارد بلكه جنبه ترتيبى دارد.

2 ـ «ظهار» از گناهان كبيره است، و لحن آيات فوق، شاهد گوياى اين مطلب مى باشد، و اين كه بعضى آن را از صغائر شمرده و مورد عفو مى دانند نظر درستى نيست.

3 ـ هرگاه كسى قادر به اداى كفاره در هيچ مرحله نباشد، آيا مى تواند تنها به «توبه و استغفار» قناعت كند، و به زندگى زناشوئى بازگردد؟ در ميان فقهاء اختلاف نظر است، جمعى به اتكاء حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده(2)معتقدند: در كفارات ديگر، «توبه و استغفار» به هنگام عدم قدرت كافى است، ولى در «كفاره ظهار» كفايت نمى كند، و بايد از طريق طلاق ميان آن دو، جدائى افكند.

در حالى كه جمعى ديگر معتقدند: در اينجا نيز «استغفار و توبه»، جانشين كفاره مى شود، و دليل آنها روايت ديگرى است كه از امام صادق(عليه السلام) در اين زمينه نقل شده است.(3)

بعضى نيز معتقدند: در صورت امكان هيجده روز روزه بگيرد كافى است.(4)

جمع ميان روايات نيز، بعيد نيست به اين ترتيب كه در صورت عدم توانائى به هر شكل و صورت، مى تواند استغفار كرده به زندگى زناشوئى بازگردد، (زيرا اين گونه جمع، با توجه به معتبر بودن سند هر دو حديث، حديثى كه اجازه رجوع مى دهد و حديثى كه امر به جدائى مى كند، جمعى است شناخته شده و در فقه نظائر فراوانى دارد) هر چند مستحب است در چنين صورتى از همسرش جدا گردد.

4 ـ بسيارى از فقهاء معتقدند: اگر چند بار «ظهار» كند (يعنى جمله مزبور را با قصد جدى تكرار نمايد) بايد چند كفاره بدهد هر چند در مجلس واحدى صورت گيرد، مگر اين كه منظور او از تكرار، تأكيد باشد، نه ظهار جديد.

5 ـ هرگاه قبل از دادن كفاره، با همسرش آميزش جنسى كند، بايد دو كفاره بدهد، كفاره اى براى ظهار، كفاره اى براى آميزش جنسى قبل از دادن كفاره ظهار، و اين حكم در ميان فقهاء مورد اتفاق است، البته آيات فوق از اين مسأله ساكت است ولى در روايات اهلبيت(عليهم السلام) به آن اشاره شده است.(5)

6 ـ برخورد قاطع اسلام با مسأله ظهار، بيانگر اين واقعيت است كه اسلام هرگز اجازه نمى دهد، حقوق زن به وسيله مردان خودكامه، با استفاده از رسوم و عادات ظالمانه مورد تجاوز قرار گيرد، بلكه هر سنت غلط و خرافى را در اين زمينه هر قدر در ميان مردم محكم باشد، در هم مى شكند.

7 ـ آزادى يك برده كه نخستين كفاره ظهار است، علاوه بر اين كه تناسب جالبى با مسأله مبارزه با بردگى زن در چنگال مردان خودكامه دارد، نشان مى دهد: اسلام مى خواهد از تمام طرق ممكن، به بردگى بردگان، پايان دهد، لذا نه تنها در كفاره «ظهار» كه در كفاره «قتل خطا»، همچنين در كفاره «روزه ماه رمضان» (كسى كه عمداً روزه خورده باشد) و همچنين كفاره «مخالفت با سوگند» يا «شكستن نذر» اين امر وارد شده است كه اين خود وسيله مؤثرى است براى تحقق بخشيدن به برنامه آزادى نهائى بردگان.

* * *

 

5إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَما كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ قَدْ أَنْزَلْنا آيات بَيِّنات وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ

6يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا أَحْصاهُ اللّهُ وَ نَسُوهُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَىْء شَهِيدٌ

7أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَة إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَة إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ

 

ترجمه:

5 ـ كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند خوار و ذليل شدند آنگونه كه پيشينيان خوار و ذليل شدند; ما آيات روشنى نازل كرديم، و براى كافران عذاب خواركننده اى است.

6 ـ در آن روز كه خداوند همه آنها را برمى انگيزد، و از اعمالى كه انجام دادند با خبر مى سازد، اعمالى كه خداوند حساب آن را نگه داشته و آنها فراموشش كردند; و خداوند بر هر چيز شاهد و ناظر است!

7 ـ آيا نمى دانى كه خداوند آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمين است مى داند; هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند ششمين آنهاست، و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا كه باشند، سپس روز قيامت آنها را از اعمالشان آگاه مى سازد، چرا كه خداوند به هر چيزى داناست!

 


1 ـ «ظهر» در عبارت فوق چنان كه بعضى از مفسران گفته اند، به معنى «پشت» نيست، بلكه كنايه از رابطه اى است كه از ناحيه زوجيت حاصل مى شود، بنابراين معنى جمله چنين مى شود: «همسرى با تو همچون همسرى مادرم مى باشد» (به «لسان العرب»، ماده «ظهر» و تفسير «كبير فخر رازى» مراجعه شود).

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 554، حديث 1، باب 6.

3 ـ همان مدرك، صفحه 555، حديث 4.

4 ـ «كنز العرفان»، جلد 2، صفحه 292.

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 15، صفحه 526، احاديث 1 و 3 و 4 و 5 و 6.

تفسير:

آنها كه با خدا دشمنى مى كنند

از آنجا كه آخرين جمله از آيات گذشته، به همگان اخطار مى كرد كه حدود الهى را رعايت كنند، و از آن تجاوز ننمايند، در آيات مورد بحث، از كسانى سخن مى گويد كه نه تنها از اين حدود تجاوز كرده، بلكه به مبارزه با خدا و پيامبر او(صلى الله عليه وآله)بر خاسته اند، و سرنوشت آنها را در اين دنيا و جهان ديگر روشن مى سازد.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه با خدا و رسولش، دشمنى مى كنند خوار و ذليل مى شوند، همان گونه كه پيشينيان آنها خوار و ذليل شدند» (إِنَّ الَّذِينَ يُحادُّونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَما كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

«يُحادُّونَ» از ماده «محاده» به معنى «مبارزه مسلحانه» و استفاده از حديد (آهن) است، و به مبارزه غير مسلحانه نيز گفته مى شود.

بعضى گفته اند: «محاده» در اصل، به معنى «ممانعت» است از ماده «حد» كه به معنى مانع ميان دو شىء است، و لذا به دربان «حداد» مى گويند، و هر دو معنى از نظر نتيجه به هم نزديك است هر چند از دو ريشه متفاوت گرفته شده.

«كُبِتُوا» از ماده «كبت» (بر وزن ثبت) به معنى مانع شدن توأم با عنف و ذليل كردن است، اشاره به اين كه خداوند مجازات كسانى را كه با او و پيامبرش به مبارزه برمى خيزند، ذلت و خوارى قرار مى دهد و آنها را از لطف بى كرانش منع مى كند.(1)

اين تعبير، نظير تعبير آيه 114 سوره «بقره» است كه درباره افرادى كه مردم را از مساجد و عبادت خدا باز مى دارند و به مبارزه با آئين حق برمى خيزند، مى فرمايد: لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ: «بهره آنها در دنيا رسوائى است و در آخرت عذاب عظيم الهى».

و يا آنچه در آيه 33 سوره «مائده» درباره كسانى كه به محاربه با خدا و رسولش برمى خيزند و در زمين فساد مى كنند آمده است: ذلِكَ لَهُمْ خِزْىٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ: «اين براى آنها مايه خوارى در دنياست و در آخرت عذاب عظيمى دارند».

سپس مى افزايد: «ما آيات روشنى نازل كرديم» (وَ قَدْ أَنْزَلْنا آيات بَيِّنات).

بنابراين، به قدر كافى اتمام حجت شده و عذر و بهانه اى براى مخالفت باقى نمانده است، با اين حال، اگر مخالفت كنند، بايد مجازات شوند.

نه تنها در اين دنيا مجازات مى شوند، بلكه «براى كافران عذاب خواركننده در قيامت است» (وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ).

به اين ترتيب، در جمله قبل به عذاب دنيوى آنها اشاره شده، و در اين جمله به عذاب اخروى آنها، و شاهد بر اين معنى، جمله «كَما كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِم» (آنچنان كه پيشينيان آنها خوار شدند) مى باشد، آيه بعد نيز بر اين معنى گواهى مى دهد.

اين تهديد الهى، در مورد كسانى كه در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قرآن ايستاده بودند به وقوع پيوست، و در جنگهاى «بدر، خيبر و خندق» و غير آن با ذلت و شكست روبرو شدند، و سرانجام «فتح مكّه» طومار قدرت و شوكت آنها را در هم پيچيد، و اسلام در همه جا پيروز گشت.

* * *

آيه بعد، در توصيف زمان وقوع عذاب اخروى آنها چنين مى گويد: «اين در روزى خواهد بود كه خداوند همه آنها را برمى انگيزد و از اعمالى كه انجام دادند با خبر مى سازد» (يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا).(2)

آرى، «خداوند همه اعمال و كردار آنها را احصا و شماره كرده، هر چند خود آنها آن را به فراموشى سپردند» (أَحْصاهُ اللّهُ وَ نَسُوهُ).

به همين دليل، هنگامى كه چشم آنها به نامه اعمالشان مى افتد، فريادشان بلند مى شود: ما لِهذَا الْكِتابِ لايُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لاكَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها: «اين چه كتابى است كه هيچ كار كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته مگر اين كه آن را ثبت و ضبط كرده است»؟.(3)

و اين خود عذاب دردناكى است كه خداوند گناهان فراموش شده آنها را به يادشان مى آورد، و در صحنه محشر در برابر خلايق رسوا مى شوند.

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر همه چيز شاهد، و در همه جا حاضر است» (وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَىْء شَهِيدٌ).

اين، در حقيقت به منزله دليلى است بر آنچه در جمله قبل ذكر شد.

آرى، حضور خداوند در همه جا، و در هر زمان، و در درون و برون ما، ايجاب مى كند كه نه فقط اعمال، بلكه نيات و عقائد ما را احصا كند، و در آن روز بزرگ كه «يوم البروز» است، همه را بازگو فرمايد، تا هم خود انسان و هم ديگران بدانند اگر عذاب و مجازات سختى در كار است، دليلش چيست؟

* * *

سپس، براى تأكيد بر حضور خداوند در همه جا، و آگاهى او بر همه چيز، سخن را به مسأله «نجوى» (گفتگوهاى در گوشى) مى كشد، و مى فرمايد: «آيا نمى دانى كه خداوند آنچه را در آسمانها و آنچه در زمين است مى داند» (أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ).

گرچه روى سخن در اينجا به پيامبر است، ولى مقصود عموم مردم مى باشد(4)و اين در حقيقت، مقدمه اى است براى بيان مسأله نجوى و سخنان در گوشى.

آنگاه مى افزايد: «هيچ گاه سه نفر با هم در گوشى صحبت نمى كنند، مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند، مگر اين كه خداوند ششمين آنهاست» (ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَة إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَة إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ).(5)

«و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن، مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا باشند» (وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا).

«سپس روز قيامت آنها را از اعمالشان آگاه مى سازد; چرا كه خداوند به هر چيزى دانا است» (ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ).

در اين آيه چند نكته جلب توجه مى كند:

1 ـ «نجوى» و «نجات» در اصل، به معنى مكان بلندى است كه به خاطر ارتفاعش از اطراف جدا شده، و از آنجا كه هرگاه انسان بخواهد ديگرى بر سخنانش آگاه نشود، به نقطه اى مى رود كه از ديگران جدا باشد، به سخنان در گوشى «نجوى» گفته اند، و يا از اين نظر كه نجواكننده، مى خواهد اسرار خود را از اين كه در دسترس ديگران قرار گيرد «نجات» بخشد.

2 ـ بعضى معتقدند: «نجوى» حتماً بايد ميان سه نفر يا بيشتر باشد و اگر دو نفر باشند به آن «سرار» (بر وزن كنار) گفته مى شود، ولى اين بر خلاف ظاهر خود آيه است، چرا كه جمله «وَ لاأَدْنى مِنْ ذلِكَ» اشاره به كمتر از سه نفر، يعنى دو نفر مى كند، البته هنگامى كه دو نفر با هم نجوا مى كنند حتماً بايد شخص ثالثى در آن نزديكى حضور داشته باشد، و الا لزومى براى نجوا نيست، اما اين سخن ارتباطى با آنچه گفتيم ندارد.

3 ـ قابل توجه اين كه: در آيه فوق، نخست از نجواى سه نفرى و بعد پنج نفرى سخن مى گويد، و اما از نجواى چهار نفرى كه در ميان اين دو قرار دارد سخنى به ميان نيامده است، گرچه همه اينها از باب مثال است ولى بعضى از مفسران وجوه مختلفى براى آن ذكر كرده اند كه از همه مناسب تر، اين است كه، منظور رعايت فصاحت در كلام و عدم تكرار است، زيرا اگر مى فرمود هر سه نفرى كه به نجوا بنشينند خداوند چهارمين آنها است و هر چهار نفرى كه به نجوا بنشينند خداوند پنجمين آنها است عدد «چهار» تكرار مى شد، و اين از فصاحت دور است.

بعضى نيز گفته اند: اين آيات درباره گروهى از منافقان نازل شده كه درست به همين عدد، يعنى عدد سه و پنج نفر بودند.

4 ـ منظور از اين كه: خداوند چهارمين يا ششمين آنهاست اين است كه او در همه جا حاضر و ناظر و از همه چيز آگاه است، و گرنه ذات پاكش نه مكان دارد و نه هرگز توصيف به اعداد مى شود، و يگانگى او نيز، وحدت عددى نيست بلكه، به اين معنى است كه شبيه و نظير و مثل و مانند، ندارد.

5 ـ اين نكته نيز قابل توجه است كه: در ذيل آيه، سخن را از نجوا فراتر برده و مى فرمايد: «خداوند همه جا با مردم است و آنها را از اعمالشان روز قيامت با خبر مى سازد» و آيه را با احاطه علمى خداوند پايان مى دهد، همان گونه كه شروع آيه نيز از احاطه علمى خداوند نسبت به همه چيز است.

6 ـ بعضى از مفسران، براى آيه شأن نزولى از «ابن عباس» نقل كرده اند كه: درباره سه نفر به نامهاى «ربيعه» و «حبيب» و «صفوان» نازل شده، آنها با هم سخن مى گفتند، يكى از آنها به ديگرى گفت: آيا خدا آنچه را ما مى گوئيم مى داند؟ دومى گفت: مقدارى را مى داند و مقدارى را نمى داند! سومى گفت: اگر مقدارى را مى داند همه را مى داند! (آيه فوق نازل شد و اعلام كرد كه خداوند در هر نجوا حاضر است و از همه چيز در زمين و آسمان آگاه است، تا اين غافلان كوردل از اشتباه خود در آيند).(6)

* * *


1 ـ بعضى از مفسران «كبتوا» را به عنوان نفرين گرفته اند، و از آنجا كه نفرين از سوى خداوندى كه قادر بر همه چيز است، دليل بر تحقق آن مى باشد، نتيجه آن ذلت و خوارى اين گروه در دنيا است، ولى ظاهر تعبير آيه اين است كه: جمله خبريه است نه انشائيه.

2 ـ «يوم» ظرف است، و متعلق است به «للكافرين» يا به «مهين» و احتمال اول مناسبتر است، و بسيارى از مفسران همان را برگزيده اند، و اين كه بعضى احتمال داده اند متعلق به «اذكر» محذوف بوده باشد، بسيار بعيد به نظر مى رسد.

3 ـ كهف، آيه 49.

4 ـ «أَلَمْ تَرَ» از ماده «رؤيت» در اصل به معنى مشاهده كردن حسى است، ولى در بسيارى از موارد، به معنى شهود قلبى و علم و آگاهى آمده است.

5 ـ «نجوى» گر چه مصدر است ولى در اينجا به معنى اسم فاعل آمده است و يا از قبيل «زيد عدل» مى باشد.

6 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 29، صفحه 265.

نكته:

حضور خداوند در هر نجوا

همان گونه كه گفتيم، خداوند نه جسم است، نه عوارض جسمانى دارد، و به همين دليل، زمان و مكانى براى او تصور نمى شود، ولى در عين حال اگر تصور كنيم: ممكن است جائى باشد كه خدا در آنجا حاضر و ناظر نباشد او را محدود ساخته ايم.

به تعبير ديگر، او احاطه علمى به همه چيز دارد، در عين اين كه مكانى براى او متصور نيست، به علاوه فرشتگان او همه جا حاضرند و همه اعمال و اقوال را مى شنوند و ثبت مى كنند.

و لذا در حديثى از امير مؤمنان على(عليه السلام) در تفسير اين آيه مى خوانيم: إِنَّما أَرادَ بِذلِكَ إِسْتِيلاءُ أُمَنائِهِ بِالْقُدْرَةِ الَّتِى رَكِبَها فِيْهِمْ عَلى جَمِيْعِ خَلْقِهِ وَ إِنَّ فِعْلَهُمْ فِعْلُهُ: «منظور اين است كه امناء خداوند با قدرتى كه به آنها بخشيده بر تمام مخلوقاتش سلطه دارند و چون كار آنها كار او است اين حضور به وى نسبت داده شده است».(1)

البته، اين يك بعد قضيه است، و اما در بعد ديگر، حضور ذات خداوند مطرح است، چنان كه در حديث ديگرى مى خوانيم: يكى از بزرگان علماى مسيحيت از امير مؤمنان على(عليه السلام) پرسيد: خداوند كجا است؟ فرمود: هُوَ هاهُنَا وَ هاهُنَا وَ فَوْقُ وَ تَحْتُ وَ مُحِيطٌ بِنَا وَ مَعَنَا وَ هُوَ قَوْلُهُ: «ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَة إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ...: «او در اينجا، در آنجا، در بالا و در پائين، محيط بر ما است، و همه جا با ما است، و اين است كه خداوند مى گويد: سه نفر با هم نجوى نمى كنند، مگر اين كه خداوند چهارمين آنها است....».(2)

و در حديث معروف «اهليلجه» از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: اين كه خداوند «سميع» ناميده شده، به خاطر آن است كه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه او چهارمين آنها است... سپس افزود: يَسْمَعُ دَبِيبَ النَّمْلِ عَلىَ الصَّفا! وَ خَفَقانَ الطَّيْرِ فِى الْهَواءِ! لايَخْفى عَلَيْهِ خافِيَةٌ وَ لاشَىءٌ مِمّا أَدْرَكَهُ الأَسْماعُ وَ الأَبْصارُ، وَ ما لاتُدْرِكُهُ الأَسْماعُ وَ الأَبْصارُ، ما جَلَّ مِنْ ذلِكَ وَ ما دَقَّ، وَ ما صَغُرَ وَ ما كَبُرَ: «صداى راه رفتن مورچه را بر سنگ سخت مى شنود، و صداى برخورد بالهاى پرندگان را در هوا، چيزى بر او پنهان نمى ماند، و آنچه را گوشها و چشمها درك مى كنند و آنچه را درك نمى كنند از كوچك و بزرگ همه براى او ظاهر و آشكار است».(3)

* * *

8أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوى ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اللّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِيرُ

9يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلاتَتَناجَوْا بِالإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ

10إِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ  

 

ترجمه:

8 ـ آيا نديدى كسانى را كه از نجوا =] سخنان در گوشى[نهى شدند، سپس به كارى كه از آن نهى شده بودند باز مى گردند و براى انجام گناه و تعدّى و نافرمانى رسول خدا به نجوا مى پردازند، و هنگامى كه نزد تو مى آيند تو را تحيّتى (و خوشامدى) مى گويند كه خدا به تو نگفته است، و در دل مى گويند: «چرا خداوند ما را به خاطر گفته هايمان عذاب نمى كند»؟! جهنم براى آنان كافى است، وارد آن مى شوند، و چه بد فرجامى است!

9 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه نجوا مى كنيد، به گناه و تعدّى و نافرمانى رسول (خدا) نجوا نكنيد، و به كار نيك و تقوا نجوا كنيد، و از خدائى كه همگى

نزد او جمع مى شويد (مخالفت فرمان) بپرهيزيد.

10 ـ نجوا تنها از سوى شيطان است; مى خواهد با آن مؤمنان غمگين شوند; ولى نمى تواند هيچ گونه ضررى به آنها برساند جز به فرمان خدا; پس مؤمنان تنها بر خدا توكّل كنند!

 

شأن نزول:

در مورد نخستين آيه مورد بحث، دو شأن نزول نقل شده كه هر كدام مربوط به يك قسمت از آيه است:

نخست اين كه: جمعى از يهود و منافقان در ميان خودشان، جدا از مؤمنان، نجوا مى كردند و سخنان در گوشى مى گفتند، و گاه با چشمهاى خود اشاره هاى ناراحت كننده اى به مؤمنان داشتند، مؤمنان هنگامى كه اين منظره را ديدند گفتند: ما فكر مى كنيم خبر ناراحت كننده اى از بستگان و عزيزان ما كه به جهاد رفته اند به آنها رسيده و از آن سخن مى گويند، و همين باعث غم و اندوه مؤمنان مى شد، هنگامى كه اين كار را تكرار كردند مؤمنان به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شكايت نمودند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور داد: هيچ كس در برابر مسلمانان با ديگرى نجوا نكند، اما آنها گوش ندادند، باز هم تكرار كردند، آيه فوق نازل شد (و آنها را سخت بر اين كار تهديد كرد).(4)

در صحيح «بخارى» و «مسلم» و بسيارى از كتب تفسير، نقل شده كه گروهى از يهود، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و به جاى «السَّلامُ عَلَيْكَ» گفتند: «السّامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْقاسِمِ» (كه مفهومش مرگ بر تو يا ملالت و خستگى بر تو) بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جواب آنها فرمود: وَ عَلَيْكُم! (همين بر شما باد!) «عايشه»

مى گويد: من متوجه اين مطلب شده گفتم: عَلَيْكُمُ السّامُ وَ لَعَنَكُمُ اللّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْكُم: «مرگ بر شما، خدا لعنت كند شما را، و بر شما غضب كند»!

پيامبر به من فرمود: مدارا كن و از خشونت و بدگوئى بپرهيز! گفتم: مگر نمى شنوى؟ مى گويند: «مرگ بر تو»! فرمود: مگر تو هم نشنيدى كه من در جواب «عليكم» گفتم، اينجا بود كه خداوند آيه فوق را نازل كرد كه هنگامى كه اين گروه نزد شما مى آيند، تحيتى مى گويند كه خدا چنان تحيتى به شما نگفته است.(5)

* * *


1 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 258، حديث 20.

2 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 259، حديث 23.

3 ـ همان مدرك، صفحه 258، حديث 21.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 249.

5 ـ تفسير «مراغى»، جلد 28، صفحه 13.

تفسير:

نجوا از شيطان است؟

بحث در اين آيات، همچنان ادامه بحثهاى نجوا است كه در آيات گذشته بود.

نخست مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه از نجوا نهى شدند، سپس به كارى كه از آن نهى شده اند، باز مى گردند، و براى انجام گناه و تعدى و نافرمانى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به نجوا مى پردازند» (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوى ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ).

از اين تعبير، به خوبى استفاده مى شود كه قبلاً به آنها هشدار داده شده بود كه از «نجوا» بپرهيزند، كارى كه ذاتاً توليد بدگمانى در ديگران و نگرانى مى كند، ولى، آنها نه تنها به اين دستور گوش فرا ندادند، بلكه محتواى نجواى خود را انجام گناه و امورى بر خلاف دستور خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) انتخاب كردند.

تفاوت ميان «إِثم»، «عدوان» و «معصية الرسول» از اين نظر است كه: «إِثم» شامل گناهانى مى شود كه جنبه فردى دارد (مانند شرب خمر) و «عدوان» ناظر به امورى است كه موجب تعدى بر حقوق ديگران است، و اما «معصية الرّسول» مربوط به فرمانهائى است كه شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان رئيس حكومت اسلامى در زمينه مصالح جامعه مسلمين صادر مى كند.

بنابراين، آنها در نجواهاى خود هر گونه عمل خلاف را مطرح مى كردند، اعم از اعمالى كه در رابطه با خودشان بود يا ديگران و يا حكومت اسلامى و شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله).

تعبير به «يَعُودُون» و «يَتَناجُون» كه به صورت فعل مضارع آمده است، نشان مى دهد كه، اين كار را پيوسته تكرار مى كردند، و قصدشان ايجاد ناراحتى در قلوب مؤمنان بود.

به هر حال، آيه فوق به عنوان يك اخبار غيبى، پرده از روى اعمال خلاف آنها برداشت، و خط انحرافى آنان را فاش كرد.

در ادامه اين سخن، به يكى ديگر از اعمال خلاف منافقان و يهود اشاره كرده، مى افزايد: «و هنگامى كه نزد تو مى آيند، تحيتى مى گويند كه خداوند چنان تحيتى به تو نگفته است» (وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اللّهُ).

«حَيَّوك» از ماده «تحيت» در اصل از «حيات» گرفته شده، و به معنى دعا كردن براى سلامت و حيات ديگرى است.

منظور از «تحيت الهى»، در اين آيه همان جمله «السَّلامُ عَلَيْكَ» (يا «سَلامُ اللّهِ عَلَيْكَ») مى باشد كه، شبيه آن در آيات قرآن در مورد پيامبران و بهشتيان و غير آنها كراراً آمده است، از جمله: در آيه 181 سوره «صافات» مى خوانيم: وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ: «سلام بر تمام رسولان پروردگار».

و اما تحيتى كه خداوند نگفته بود و مجاز نبود، جمله «السّامُ عَلَيْكَ» (مرگ بر تو، يا ملالت و خستگى بر تو) بوده است، اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به تحيت عصر جاهليت باشد كه مى گفتند: أَنْعِمَ صَباحاً: «صبحت توأم با راحتى باد» و :أَنْعِمَ مَساءاً: «عصرت توأم با راحتى باد» بى آنكه در كلام خود، توجهى به خدا كنند و از او سلامت و خير براى طرف مقابل بطلبند.

اين امر، گرچه در جاهليت معمول بود، اما تحريم آن ثابت نيست و تفسير آيه فوق به آن، بعيد است.

پس از آن مى افزايد: «آنها نه فقط مرتكب اين گناهان بزرگ مى شوند، بلكه آنچنان از باده غرور سرمست هستند كه «در دل مى گويند: اگر اعمال ما بد است و خدا مى داند، پس چرا ما را به خاطر گفته هايمان كيفر نمى دهد»؟! (وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللّهُ بِما نَقُولُ).

به اين ترتيب، هم عدم ايمان خود را به نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) ثابت كردند، و هم عدم ايمان به احاطه علمى خداوند.

ولى، قرآن در يك جمله كوتاه، به آنها چنين پاسخ مى گويد: «جهنم براى آنها كافى است، و نيازى به مجازات ديگر نيست، همان جهنمى كه به زودى وارد آن مى شوند، و چه بد جايگاهى است» (حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِيرُ).

البته، اين تعبير نفى عذاب دنيوى را درباره آنها نمى كند، ولى اين حقيقت را آشكارا مى گويد كه، اگر هيچ كيفرى جز عذاب جهنم نباشد، براى آنها كفايت مى كند و كيفر همه اعمال خود را يكجا در دوزخ خواهند ديد.

* * *

و از آنجا كه مؤمنان نيز گهگاه، به خاطر ضرورتها يا تمايلاتى، به نجوا مى پرداختند، در آيه بعد، روى سخن را به آنها كرده، و براى اين كه در اين كار آلوده به گناهان منافقان و يهود نشوند، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه نجوا مى كنيد، به گناه و تعدى و معصيت رسول خدا نجوا نكنيد، محتواى نجواى شما بايد پاك و الهى باشد، به كارهاى نيك و تقوى نجوا كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلاتَتَناجَوْا بِالإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوى).

«و از مخالفت خدا بپرهيزيد، همان خدائى كه بازگشت و جمع همه شما به سوى او است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ).

از اين تعبير، به خوبى استفاده مى شود كه، اصل نجوا اگر در ميان مؤمنان، سوء ظنى بر نيانگيزد، توليد نگرانى نكند و محتواى آن توصيه به نيكيها و خوبيها باشد، مجاز است.

ولى، هرگاه از كسانى همچون يهود و منافقان سر زند كه، هدفشان آزار مؤمنان پاكدل است، نفس اين عمل، زشت و حرام است تا چه رسد به اين كه محتواى آن نيز شيطانى باشد.

* * *

لذا، در آيه بعد، كه آخرين آيه مورد بحث است مى افزايد: «نجوا تنها از ناحيه شيطان مى باشد» (إِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ).

«تا مؤمنان ناراحت و غمگين شوند» (لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا).

«ولى بايد بدانند كه شيطان جز به اذن پروردگار نمى تواند به مؤمنان زيان برساند» ( وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ).

چرا كه هر مؤثرى در عالم هستى است، تأثيرش به فرمان خدا است، حتى سوزاندن آتش و برندگى شمشير، كه اگر جليل نهى كند، حتى فرمان خليل را نمى برد.

«بنابراين مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند، و از هيچ چيز جز او نترسند و بر غير او دل ننهند» (وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ).

آنها با روح توكل و اعتماد بر خدا، به خوبى مى توانند بر تمام اين مشكلات پيروز شوند و نقشه هاى پيروان شيطان را نقش بر آب كنند، و توطئه هاى آنها را در هم بكوبند.

* * *

نكته ها:

1 ـ انواع نجوا و سخنان در گوشى

اين عمل، از نظر فقه اسلامى احكام مختلفى بر حسب اختلاف شرائط دارد، و به اصطلاح به احكام خمسه تقسيم مى شود، يعنى: گاه حرام است و اين در صورتى است كه موجب اذيت و آزار و هتك حيثيت مسلمانى گردد (همان گونه كه در آيات فوق به آن اشاره شده بود) و چنين نجوائى نجواى شيطانى است كه هدفش غمگين ساختن مؤمنان است.

در مقابل، گاه حكم وجوب به خود مى گيرد، و اين در صورتى است كه مسأله سرّى لازمى در ميان باشد كه افشاى آن خطرناك، و عدم ذكر آن نيز موجب تضييع حق، و يا خطرى براى اسلام و مسلمين است.

و گاه متصف به استحباب مى شود و آن در جائى است كه انسان براى انجام كارهاى نيك و بر و تقوا، به سراغ آن رود، و همچنين حكم كراهت و اباحه.

ولى اصولاً، هرگاه هدف مهمترى در كار نباشد، نجوا كردن كار پسنديده اى نيست، و بر خلاف آداب مجلس است; زيرا نوعى بى اعتنائى يا بى اعتمادى نسبت به ديگران محسوب مى شود، لذا در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: إِذَا كُنْتُمْ ثَلاثَةً فَلايَتَنَاجَ اثْنَانِ دُونَ صاحِبِهُما، فَإِنَّ ذَلِكَ يَحْزُنُهُ: «هنگامى كه سه نفر باشيد دو نفر از شما جداى از شخص سوم، به نجوا نپردازد چرا كه اين امر نفر سوم را غمگين مى كند».(1)

در حديث ديگرى از «ابو سعيد (خدرى)» مى خوانيم كه مى گويد: ما براى اجراى دستورات پيامبر(صلى الله عليه وآله) در شبها ـ كه گاهى مطلب لازمى پيش مى آمد ـ به تناوب در نزديكى اقامتگاه آن حضرت، مراقب بوديم، يك شب عده زيادى گرد هم آمده بودند، و آهسته سخن مى گفتيم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيرون آمد فرمود: ما هذِهِ النَّجْوى؟ أَ لَمْ تُنْهَوا عَنِ النَّجْوى؟: «اين سخنان در گوشى چيست؟ آيا شما از نجوا نهى نشده ايد»؟!.(2)

از روايات متعددى نيز استفاده مى شود كه شيطان براى غمگين ساختن مؤمنان، از هر وسيله اى استفاده مى كند، نه فقط از نجوا، بلكه گاه در عالم خواب، صحنه هائى در برابر چشم او مجسم مى كند، كه موجب اندوه او شود و دستور داده شده است كه مؤمنان در اين گونه موارد، با پناه بردن به ذات پاك خدا و توكل بر او اين گونه القائات شيطانى را از خود دور كنند.(3)

* * *


1 ـ تفسير «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث، و «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 184، و «اصول كافى»، جلد 2، صفحه 483، احاديث 1 و 2، باب المناجات.

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 184.

3 ـ براى آگاهى از اين روايات به تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحات 261 و 262، احاديث 31 و 32 مراجعه شود.

2 ـ تحيت الهى كدام است؟

معمولاً هنگام ورود در مجالس، مردم به يكديگر سخنانى كه حاكى از احترام و محبت است مى گويند و آن را «تحيت» مى نامند، از آيات فوق استفاده مى شود: تحيت نيز بايد جنبه الهى داشته باشد، همان گونه كه همه آداب و رسوم معاشرت بايد چنين باشد، در تحيت علاوه، بر احترام و اكرام طرف مقابل، بايد يادى از خدا نيز ديده شود، همان گونه كه در سلام، سلامتى طرف را از خداوند تقاضا مى كنيم.

در تفسير «على بن ابراهيم» ذيل آيات مورد بحث، آمده است: جمعى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه نزد او مى آمدند: أَنْعِمْ صَباحاً، وَ أَنْعِمْ مَساءاً: «صبحت توأم با راحتى باد، يا عصرت توأم با راحتى باد» مى گفتند، و اين تحيت عصر جاهليت بود، قرآن از اين كار نهى كرد، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به آنها فرمود: خداوند به ما تحيتى بهتر از آن دستور داده كه آن تحيت اهل بهشت است: «السَّلامُ عَلَيْكُم»(1) كه به معنى «سَلامُ اللّهِ عَلَيْكُم» مى باشد.

امتياز سلام اسلامى، در اين است كه از يكسو، توأم با ذكر خدا است، و از سوى ديگر، در آن سلامت همه چيز اعم از دين و ايمان و جسم و جان مطرح است، نه تنها راحتى و رفاه و آسايش.(2)

درباره حكم تحيت و سلام و آداب آن، ذيل آيه 86 سوره «نساء» بحث مشروحى داشته ايم.(3)

* * *

11يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجات وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ

 

ترجمه:

11 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه به شما گفته شود: «مجلس را وسعت بخشيد (و به تازه واردها جا دهيد)»، وسعت بخشيد، خداوند (بهشت را) براى شما وسعت مى بخشد; و هنگامى كه گفته شود: «برخيزيد»، برخيزيد; اگر چنين كنيد، خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه علم به آنان داده شده درجات عظيمى مى بخشد; و خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است!

 

شأن نزول:

«طبرسى» در «مجمع البيان» و «آلوسى» در «روح المعانى» و جمعى ديگر از مفسران، نقل كرده اند كه: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در يكى از روزهاى جمعه در «صفه» (سكوى بزرگى كه در كنار مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار داشت) نشسته بود، و گروهى نزد آن حضرت حاضر بودند، جا تنگ بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله) عادتش اين بود كه «مجاهدان بدر» را اعم از مهاجر و انصار احترام فراوان مى كرد، در اين هنگام، گروهى از «بدريون» وارد شدند، در حالى كه ديگران قبل از آنها اطراف پيامبر(صلى الله عليه وآله)را پر كرده بودند، هنگامى كه مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيدند سلام كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پاسخ فرمود، سپس به حاضران سلام كردند، آنها نيز پاسخ گفتند، آنها روى پاى خود ايستاده منتظر بودند، حاضران به آنها جا دهند ولى هيچ كس تكان نخورد! اين امر، بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)سخت آمد، رو به بعضى از كسانى كه اطراف او نشسته بودند كرد، فرمود: فلان و فلانى برخيزند، چند نفر را از جا بلند كرد تا واردين بنشينند (و اين در حقيقت نوعى ادب آموزى و درس احترام گذاردن، به پيش كسوتان در ايمان و جهاد بود).

ولى، اين مطلب بر آن چند نفر كه از جا برخاستند، ناگوار آمد، به طورى كه آثارش در چهره آنها نمايان گشت، منافقان (كه از هر فرصتى استفاده مى كردند) گفتند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسم عدالت را رعايت نكرد، كسانى را كه عاشقانه نزديك او نشسته بودند، به خاطر افرادى كه بعداً وارد مجلس شدند، از جا بلند كرد، در اينجا آيه فوق نازل شد (و قسمتى از آداب نشستن در مجالس را براى آنها شرح داد).(4)

* * *


1 ـ همان مدرك، حديث 30.

2 ـ در كتاب «بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب» بحث مشروحى دارد درباره تحيت عرب در جاهليت و تفسير جمله «أَنْعِمْ صَباحاً، وَ أَنْعِمْ مَساءاً» آورده است (جلد 2، صفحه 192).

3 ـ تفسير «نمونه»، جلد 4، صفحات 41 به بعد.

4 ـ تفسير «روح المعانى»، جلد 28، صفحه 25، و «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 252، (مفسران ديگر مانند «فخر رازى»، «قرطبى» و «سيوطى» در «درّ المنثور» و «فى ظلال» نيز در ذيل آيه مورد بحث همين مطلب را مختصر تفاوتى نقل كرده اند).

تفسير:

احترام به پيش كسوتان در مجالس

در تعقيب دستورى كه در آيات گذشته در مورد ترك نجوا در مجالس، و محدود ساختن آن به موارد معين آمده، در اين آيه، يكى ديگر از آداب مجلس را بازگو كرده، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه به شما گفته شود: به مجلس وسعت بخشيد و به تازه واردها جا دهيد اطاعت كنيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا).(1)

«كه اگر چنين كنيد، خداوند جاى شما را در بهشت وسعت مى بخشد، و در اين جهان، به قلب و جان و رزق و روزى شما نيز وسعت مى دهد» (يَفْسَحِ اللّهُ لَكُمْ).

«تَفَسَّحُوا» از ماده «فُسح» (بر وزن قفل) به معنى مكان وسيع است، بنابراين «تفسح» به معنى توسعه دادن مى باشد، و اين يكى از آداب مجلس است كه وقتى تازه واردى داخل مى شود، حاضران جمع و جورتر بنشينند، و براى او جا باز كنند ، مبادا سرگردان، و احياناً خسته و شرمنده شود، اين موضوع يكى از وسائل تحكيم پيوندهاى محبت و دوستى است، بر عكس نجوا، كه در آيات قبل به آن اشاره شده بود كه، از عوامل نفرت و بدبينى و دشمنى است.

قابل توجه است كه، قرآن مجيد اين كتاب بزرگى آسمانى كه به منزله قانون اساسى مسلمين است، حتى بسيارى از جزئيات مسائل اخلاقى و زندگى دسته جمعى مسلمانان را ناگفته نگذارده و در لابلاى دستورات مهم و بنيادى، به اين جزئيات نيز اشاره مى كند، تا مسلمانان تصور نكنند، تنها پايبند بودن به اصول كلى براى آنها كافى است.

جمله «يَفْسَحِ اللّهُ لَكُمْ» (خداوند به شما وسعت مى بخشد) را جمعى از مفسران به توسعه مجالس بهشتى، تفسير كرده اند، و اين پاداشى است كه خداوند براى افرادى كه در اين جهان اين آداب را رعايت كنند مى دهد، ولى، از آنجا كه آيه مطلق است و قيد و شرطى در آن نيست، مفهوم گسترده اى دارد، و هر گونه وسعت بخشيدن الهى را، چه در بهشت، و چه در دنيا، در روح و فكر، در عمر و زندگى، و در مال و روزى شامل مى شود، و از فضل خدا تعجب نيست كه در برابر يك چنين كار كوچكى، چنان پاداش عظيمى قرار دهد كه پاداش به قدر كرم او است نه به قدر اعمال ما.

و از آنجا كه گاهى مجلس آنچنان مملو است كه، بدون برخاستن بعضى جا براى ديگران پيدا نمى شود، و يا اگر جائى پيدا شود، مناسب حال نيست، در ادامه آيه، مى افزايد: «هنگامى كه به شما گفته شود: برخيزيد، برخيزيد» (وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا).(2)

نه تعلل جوئيد، و نه به هنگامى كه برمى خيزيد ناراحت شويد، چرا كه گاه تازه واردها از شما براى نشستن سزاوارترند; به خاطر خستگى مفرط، يا كهولت سن، و يا احترام خاصى كه دارند، و يا جهات ديگر، اينجاست كه بايد حاضران ايثار كنند و اين ادب اسلامى را رعايت نمايند، همان گونه كه در شأن نزول خوانديم، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جمعى از كسانى كه نزديك او نشسته بودند، دستور داد جاى خود را به جمعى از تازه واردان كه از مجاهدان «بدر» بودند، و از نظر علم و فضيلت بر ديگران برترى داشتند، بدهند.

بعضى از مفسران، با توجه به اين كه «انشُزُوا» (برخيزيد) در اينجا نيز مطلق است آن را به معنى گسترده ترى تفسير كرده اند كه هم شامل برخاستن از مجلس مى شود، و هم قيام براى جهاد و نماز و كارهاى خير ديگر، ولى با توجه به جمله قبل كه قيد «فى المجالس» دارد، ظاهر اين است كه: اين جمله نيز مقيد به همان قيد است كه از تكرار آن به سبب وجود قرينه، پرهيز شده است.

سپس، به بيان پاداش انجام اين دستور الهى پرداخته مى افزايد: «اگر چنين كنيد، خداوند كسانى از شما را كه ايمان آورده اند و كسانى كه علم به آنها داده شد درجات عظيمى مى بخشد» (يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجات).(3)

اشاره به اين كه اطاعت اين دستورات، دليل بر ايمان و علم و آگاهى است، و نيز اشاره به اين كه: اگر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به بعضى دستور داد: از جا برخيزند و به تازه واردان جا دهند، براى يك هدف مقدس الهى و احترام به پيشگامان در ايمان و علم بوده است.

تعبير به «دَرَجات» (به صورت نكره با صيغه جمع) اشاره به درجات عظيم و والائى است كه خداوند به اين گونه افراد كه علم و ايمان را توأماً دارا هستند مى دهد، در حقيقت كسانى كه به تازه واردان در كنار خود جا دهند، درجه اى دارند و آنها كه ايثار كنند و جاى خود را به آنها بسپارند و از علم و معرفت بهره داشته باشند، درجات بيشتر دارند.

و از آنجا كه گروهى اين آداب را با طيب خاطر و از صميم دل انجام مى دهند، و گروه ديگرى با كراهت و ناخشنودى، و يا براى ريا و تظاهر، در پايان آيه مى افزايد: «خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ).

* * *


2 ـ تفاوت دو تعبير «تفسحوا» و «فافسحوا» كه يكى از باب «تفعّل» و ديگرى از باب ثلاثى مجرد است ممكن است از اين جهت باشد كه اولى داراى نوعى تكلف و دومى خالى از آن است يعنى هر گاه گوينده اى بگويد: زحمت كشيده به تازه واردها، جا دهيد آنها بدون احساس زحمت جا دهند! (دقت كنيد).

2 ـ «انشُزُوا» از ماده «نشز» (بر وزن نصر) به معنى زمين بلند گرفته شده، لذا اين واژه، در معنى برخاستن نيز استعمال مى شود، زن «ناشزه» به زنى مى گويند كه خود را برتر از اين مى داند كه اطاعت همسرش كند، اين واژه، گاه، به معنى زنده كردن نيز آمده است; زيرا اين امر سبب مى شود كه، از جا برخيزند.

3 ـ «يَرْفَعِ» در آيه فوق «مجزوم» است به خاطر صيغه امر كه قبل از آن واقع شده كه در حقيقت مفهوم شرط را مى بخشد و «يَرْفَعِ» به منزله جزاى آن شرط است.

نكته ها:

1 ـ مقام علماء و دانشمندان

گرچه آيه در مورد خاصى نازل شده، ولى، با اين حال، مفهوم عامى دارد و نشان مى دهد آنچه مقام آدمى را نزد خدا بالا مى برد، دو چيز است: 1 ـ ايمان
2 ـ علم.

مى دانيم مقام «شهيد» در اسلام والاترين مقام است، در عين حال در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: فَضْلُ الْعالِمِ عَلَى الشَّهِيْدِ دَرَجَةٌ، وَ فَضْلُ الشَّهِيدِ عَلَى العابِدِ دَرَجَهٌ... وَ فَضْلُ الْعالِمِ عَلى سائِرِ النّاسِ كَفَضْلِي عَلى أَدْناهُمْ!: «عالم يك درجه از شهيد بالاتر است، و شهيد يك درجه از عابد... و برترى عالم بر ساير مردم، مانند برترى من بر كوچكترين آنها است».(1)

در حديث ديگرى از امير مؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ جائَتْهُ مَنِيَّتُهُ وَ هُوَ يَطْلُبُ الْعِلْمَ فَبَيْنَهُ وَ بَيْنَ الأَنْبِياءِ دَرَجَةٌ!: «كسى كه مرگ او فرا رسد در حالى كه در طلب علم است، ميان او و پيامبران يك درجه فاصله است»!.(2)

مى دانيم در شبهاى ماهتابى، مخصوصاً شب چهاردهم، ماه كه «بدر كامل» است ، ستارگان در نور ماه محو مى شوند، و جالب اين كه در مقايسه عالم و عابد در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: فَضْلُ الْعَالِمِ عَلَى الْعَابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ عَلى سَائِرِ الْكَواكِبِ: «برترى عالم بر عابد، همچون برترى ماه در شب بدر، بر ساير ستارگان است».(3)

جالب اين كه: عابد عبادتى را انجام مى دهد كه هدف آفرينش انسان است ولى از آنجا كه روح عبادت، معرفت است عالم بر او برترى فوق العاده دارد.

آنچه درباره برترى عالم بر عابد، در روايات فوق آمده، منظور از آن فاصله عظيم ميان اين دو است، و لذا در حديث ديگرى، تفاوت ميان اين دو به جاى يك درجه، يكصد درجه ذكر شده كه فاصله هر درجه با درجه ديگر، مقدار حركت سريع اسب در هفتاد سال است»!.(4)

اين نيز واضح است كه مقام شفاعت، در قيامت از آن هر كس نيست، بلكه مقام مقربان درگاه خدا است، اما در حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: يَشْفَعُ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثَلاثَةٌ: الأَنْبِياءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ: «سه گروه در قيامت شفاعت مى كنند، پيامبران، علماء و شهيدان»!.(5)

در حقيقت، موفقيت در طريق تكامل و جلب خشنودى خدا و قرب او، مرهون دو عامل است: ايمان و علم يا آگاهى و تقوا، كه هيچ كدام بدون ديگرى براى هدايت و پيروزى كافى نيست.

* * *


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 253.

 

3 و 4 ـ «جوامع الجامع» (مطابق «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 264، و «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6470).

 

5 ـ «روح المعانى»، جلد 28، صفحه 26 ـ «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6470.

2 ـ آداب مجلس

در قرآن مجيد كراراً در كنار مسائل مهم، اشاراتى به آداب اسلامى مجالس شده است، از جمله: آداب تحيت، و ورود در مجلس، آداب دعوت به طعام، آداب سخن گفتن با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و آداب جا دادن به تازه واردان، مخصوصاً افراد با فضيلت و پيشگام در ايمان و علم است.(1)

و اين، به خوبى نشان مى دهد كه قرآن، براى هر موضوعى در جاى خود اهميت و ارزش قائل است، و هرگز اجازه نمى دهد، آداب انسانى معاشرت به خاطر بى اعتنائى افراد، زير پا گذارده شود.

در كتب احاديث، صدها روايت درباره آداب معاشرت با ديگران، از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) نقل شده است، و مرحوم «شيخ حرّ عاملى» آنها را در كتاب «وسائل» جلد هشتم در 166 باب، گردآورى كرده است، ريزه كارى هائى كه در اين روايات است، نشان مى دهد اسلام، تا چه حد در اين باره باريك بين و حتى سخت گير است.

در اين روايات، حتى طرز نشستن، سخن گفتن، تبسّم كردن، مزاح نمودن اطعام كردن، طرز نامه نوشتن، و حتى طرز نگاه كردن به دوستان نيز مورد توجه قرار گرفته، و دستورهائى در زمينه هر يك داده شده است كه نقل آنها ما را از بحث تفسيرى، خارج مى كند، تنها به يك حديث از امير مؤمنان على(عليه السلام) در اينجا قناعت مى كنيم: لِيَجْتَمِعْ فِي قَلْبِكَ الإِفْتِقَارُ إِلَى النَّاسِ وَ الإِسْتِغْنَاءُ عَنْهُمْ، يَكُونُ افْتِقَارُكَ إِلَيْهِمْ فِي لِينِ كَلامِكَ، وَ حُسْنِ سِيرَتِكَ، وَ يَكُونُ اسْتِغْنَاؤُكَ عَنْهُمْ فِي نَزَاهَةِ عِرْضِكَ وَ بَقَاءِ عِزِّكَ: «بايد در قلب تو نياز به مردم و بى نيازى از آنها جمع باشد، نيازت در نرمى سخن، و حسن سلوك تجلى كند، و بى نيازيت در حفظ آبرو و عزت نفس».(2)

* * *

12يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ

13أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقات فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ

 

ترجمه:

12 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه مى خواهيد با رسول خدا نجوا كنيد (و سخنان درگوشى بگوئيد)، قبل از آن صدقه اى (در راه خدا) بدهيد; اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است. و اگر توانائى نداشته باشيد، خداوند غفور و رحيم است!

13 ـ آيا ترسيديد فقير شويد كه از دادن صدقات قبل از نجوا خوددارى كرديد؟! اكنون كه اين كار را نكرديد و خداوند توبه شما را پذيرفت، نماز را بر پا داريد و زكات را ادا كنيد و خدا و پيامبرش را اطاعت نمائيد و (بدانيد) خداوند از آنچه انجام مى دهيد با خبر است!

 

شأن نزول:

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» و جمعى ديگر از مفسران معروف، در شأن نزول اين آيات، چنين نقل كرده اند: جمعى از اغنياء، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى آمدند و با او نجوا مى كردند (اين كار، علاوه بر اين كه وقت گرانبهاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را مى گرفت، مايه نگرانى مستضعفين و موجب امتيازى براى اغنياء بود) در اينجا خداوند نخستين آيات فوق را نازل كرد و به آنها دستور داد: قبل از نجوا كردن با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، صدقه اى به مستمندان بپردازند، اغنياء وقتى چنين ديدند، از نجوا خوددارى كردند، آيه دوم نازل شد (و آنها را ملامت كرد و حكم آيه اول را نسخ نمود) و اجازه نجوا به همگان داد (ولى نجوا در مورد كار خير و اطاعت پروردگار).(3)

بعضى از مفسران نيز تصريح كرده اند: هدف گروهى از نجوا كنندگان اين بود كه از اين راه، برترى بر ديگران كسب كنند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم روى بزرگوارى خاص خود، در عين اين كه ناراحت بود، از آنها ممانعت نمى كرد تا اين كه قرآن آنها را از اين كار نهى نمود.(4)

* * *


1 ـ اين دستورات به ترتيب، در آيات زير آمده است: آداب تحيت گفتن و سلام در آيه 86 «نساء»، آداب دعوت به طعام در آيه 53 «احزاب»، آداب سخن گفتن با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آيه 2 «حجرات»، و آداب جا دادن در آيات مورد بحث.

2 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 8، صفحه 401.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 252 و بسيارى از تفاسير ديگر ذيل آيات مورد بحث.

4 ـ «روح المعانى»، جلد 28، صفحه 27.

تفسير:

يك آزمون جالب

در بخشى از آيات گذشته، سخن از «مسأله نجوا» بود، آيات مورد بحث ادامه و تكميلى است براى همان مطلب.

نخست مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه مى خواهيد با رسول خدا نجوا، كنيد پيش از آن صدقه اى در راه خدا بدهيد» (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً).

چنان كه در شأن نزول، گفتيم، اين دستور به خاطر آن بود، كه گروهى از مردم مخصوصاً از اغنيا، مرتباً مزاحم پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى شدند و با او نجوا مى كردند، كارى كه مايه اندوه ديگران، و يا كسب امتياز بى دليلى براى اينان بود، به علاوه موجب تضييع اوقات گرانبهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى شد، حكم فوق نازل گشت و آزمونى بود براى آنها و نيز كمكى به مستمندان، و وسيله مؤثرى براى كم شدن اين مزاحمتها.

پس از آن مى افزايد: «اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است» (ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ).

اما «خير» بودن اين صدقه، هم براى متمكنان بود، زيرا موجب ثوابى مى شد، و هم براى نيازمندان، چرا كه وسيله كمكى به آنها محسوب مى گشت.

و اما «اطهر» بودنش، از اين نظر بود كه قلوب اغنيا را از حب مال مى شست، و قلوب نيازمندان را از كينه و ناراحتى، زيرا هنگامى كه نجوا از صورت مجانى در مى آمد، و نياز به دادن صدقه اى داشت، طبعاً كمتر مى شد همان گونه كه شد، و اين يك نوع پاكيزه گى براى محيط فكرى و اجتماعى مسلمانان بود.

ولى، از آنجا كه اگر وجوب صدقه قبل از نجوا، عموميت مى داشت فقرا از طرح مسائل مهم يا نيازهاى خود در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به صورت نجوا محروم مى شدند، در ذيل آيه حكم صدقه را از اين گروه برداشته مى فرمايد: «اگر توانائى نداشته باشيد، خداوند غفور و رحيم است» (فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ).

و به اين ترتيب، آنها كه تمكن مالى داشتند دادن صدقه قبل از نجوا براى آنان واجب بود، و آنها كه نداشتند، بدون آن مى توانستند با پيامبر(صلى الله عليه وآله) نجوا كنند.

* * *

جالب اين كه دستور فوق تأثير عجيبى گذاشت و آزمون جالبى شد و همگى جز يك نفر، از دادن صدقه و نجوا خوددارى كردند، و او امير مؤمنان على(عليه السلام) بود اينجا بود كه آنچه لازم بود روشن شود، شد، و آنچه بايد مسلمانان از اين دستور بفهمند و درس گيرند، گرفتند، لذا آيه بعد نازل گرديد، و اين حكم را نسخ كرد فرمود: «آيا ترسيديد فقير شويد كه از دادن صدقه قبل از نجوا خوددارى كرديد»؟! (أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقات).

معلوم مى شود، حبّ مال در دل شما، از علاقه به نجواى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيشتر است، و نيز معلوم مى شود، در اين نجواها غالباً مسائل حياتى مطرح نمى شد، و گرنه، چه مانعى داشت كه اين گروه، قبل از نجوا صدقه اى مى دادند و نجوا مى كردند، به خصوص اين كه مقدار خاصى، براى صدقه نيز تعيين نشده بود و مى توانستند با مبلغ كمى اين مشكل را حل كنند.

سپس مى افزايد: «اكنون كه اين كار را نكرديد، و خود به تقصير خويشتن پى برديد، و خداوند شما را بخشيد، و توبه شما را پذيرفت، نماز را بر پا داريد و زكات را ادا كنيد، و خدا و پيامبرش را اطاعت نمائيد، و بدانيد خداوند از آنچه انجام مى دهيد با خبر است» (فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ).

تعبير به «توبه» نشان مى دهد كه، آنها در نجواهاى قبلى، مرتكب گناهى شده بودند، خواه به خاطر تظاهر و ريا، و يا آزار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يا ايذاء مؤمنان فقير.

گرچه، در اين آيه، سخنى صريحاً درباره جواز نجوا بعد از اين ماجرا نيامده، ولى تعبير آيه نشان مى دهد كه حكم سابق برداشته شد.

اما دعوت به اقامه نماز و اداء زكات و اطاعت خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله)، به خاطر اهميت آن است و نيز اشاره اى است به اين كه اگر بعد از اين نجوا مى كنيد، بايد در مسير اهداف بزرگ اسلامى، و در طريق اطاعت از خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) باشد.

* * *

نكته ها:

1 ـ تنها عمل كننده به آيه صدقه و نجوا

غالب مفسران شيعه و اهل سنت نوشته اند: تنها كسى كه به اين آيه عمل كرد امير مؤمنان على(عليه السلام) بود چنان كه «طبرسى» در روايتى از خود حضرت، نقل مى كند، كه فرمود: آيَةٌ مِنْ كِتابِ اللّهِ لَمْ يَعْمَلْ بِها أَحَدٌ قَبْلِى، وَ لايَعْمَلُ بِها أَحَدٌ بَعْدِى كانَ لِى دِينارٌ فَصَرَفْتُهُ بِعَشَرَةِ دَراهِمَ فَكُنْتُ إِذا جِئْتُ إِلَى النَّبِى(صلى الله عليه وآله)تَصَدَّقْتُ بِدِرْهَم: «آيه اى در قرآن است كه احدى قبل از من و بعد از من، به آن عمل نكرده و نخواهد كرد، من يك دينار داشتم آن را به ده درهم تبديل كردم و هر زمان مى خواستم با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نجوا كنم، درهمى را صدقه مى دادم».(1)

همين مضمون را «شوكانى» از «عبد الرزاق» و «ابن المنذر» و «ابن ابى حاتم» و «ابن مردويه» نقل كرده است.(2)

«فخر رازى» نيز، اين حديث را كه تنها كسى كه به آيه فوق عمل كرد على(عليه السلام) بود، از جمعى از محدثان از «ابن عباس» نقل كرده است.(3)

در «درّ المنثور» نيز روايات متعددى در ذيل آيات فوق، در همين معنى آمده است.(4)

در تفسير «روح البيان» از «عبد اللّه، فرزند عمر بن خطاب» نقل مى كند كه مى گفت: كانَ لِعَلِىٍّ(عليه السلام) ثَلاثٌ، لَوْ كانَتْ لِى واحِدَةٌ مِنْهُنَّ كانَتْ أَحَبَّ إِلَىَّ مِنْ حُمُرِ النَّعَمِ: تَزْوِيجُهُ فاطِمَةَ(عليها السلام)، وَ إِعْطائُهُ الرّايَةَ يَوْمَ خَيْبَرَ، وَ آيَةُ النَّجْوى!: «على(عليه السلام) سه فضيلت داشت كه اگر يكى از آنها براى من حاصل مى شد، بهتر بود از شتران سرخ موى (اين تعبير در ميان عرب براى اشاره به گرانبهاترين اموال، به كار برده مى شد، و آن را به صورت ضرب المثل به هنگام بيان بسيار نفيس بودن چيزى، ذكر مى كردند): نخست تزويج پيامبر(صلى الله عليه وآله) فاطمه(عليها السلام) را به او، و ديگر دادن پرچم به دستش در روز خيبر، و ديگر آيه نجوا».(5)

ثبوت اين فضيلت بزرگ، براى على(عليه السلام) در غالب كتب تفسير و حديث آمده، و چنان مشهور و معروف است كه نيازى به شرح بيشتر نيست.

* * *


1 ـ تفسير «طبرى»، جلد 28، صفحه 15.

2 ـ تفسير «البيان فى تفسير القرآن»، جلد 1، صفحه 375 ـ سيّد قطب نيز اين روايت را در «فى ظلال القرآن»، جلد 8، صفحه 21 نقل كرده است.

3 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 29، صفحه 271.

4 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 185.

5 ـ تفسير «روح البيان»، جلد 9، صفحه 406 (اين حديث را «طبرسى» در «مجمع البيان»، «زمخشرى» در «كشاف»، «قرطبى» در «تفسير جامع» ذيل آيات مورد بحث آورده اند).

2ـ فلسفه تشريع و نسخ حكم صدقه قبل از نجوا

چرا وجوب صدقه قبل از نجوا كردن با پيامبر(صلى الله عليه وآله)،تشريع شد و بعد از مدت كوتاهى نسخ گرديد؟

پاسخ اين سؤال را به خوبى مى توان از قرائن موجود در آيه فوق و شأن نزول آن به دست آورد، هدف آزمايشى بود، براى افراد پر ادعائى كه از اين طريق اظهار علاقه خاصى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كردند، معلوم شد اين اظهار علاقه ها تنها در صورتى است كه نجوا مجانى باشد، اما هنگامى كه نياز به بذل مقدارى مال داشت، خاموش شدند.

از اين گذشته، اين حكم براى هميشه در مسلمانان اثر گذارد، و نشان داد تا ضرورتى نباشد، نبايد وقت گرانبهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديگر رهبران بزرگ اسلامى را با نجوا گرفت، و وسيله ناخشنودى مردم را فراهم ساخت، و در حقيقت كنترلى بود، براى نجواها در آينده.

بنابراين، حكم مزبور از آغاز جنبه موقتى داشته، و پس از آنكه هدف آن تأمين گرديد، نسخ شد، زيرا ادامه آن نيز مشكلى ايجاد مى كرد، چرا كه گاه مسائل ضرورى پيش مى آمد كه لازم بود به طور خصوصى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان گذارده شود، چنانچه حكم صدقه باقى ميماند اى بسا، اين ضرورتها از دست مى رفت، و افراد يا جامعه اسلامى، زيان مى ديدند.

به طور كلى، در موارد نسخ، حكم هميشه از اول جنبه محدود و موقت داشته ، هر چند مردم از اين معنى احياناً آگاه نبوده و آن را هميشگى تصور مى كردند.

* * *

3 ـ آيا اين فضيلت بود؟

بدون شك على(عليه السلام) در زمره ثروتمندان اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبود، زندگى ساده و زاهدانه اى داشت، با اين حال، براى احترام به اين حكم الهى در همان مدت كوتاه، چند بار صدقه داد و مسائل ضرورى را از طريق نجوا با پيامبر(صلى الله عليه وآله)در ميان نهاد، و چنان كه گفتيم، اين مسأله در ميان مفسران و ارباب حديث، مسلم است.

ولى بعضى، با قبول اين موضوع، اصرار دارند فضيلت بودن آن را انكار كنند.

از جمله اين كه: مى گويند: اگر بزرگان صحابه اقدام به اين كار نكردند نيازى به آن نديدند، و يا وقت كافى نداشتند، يا فكر مى كردند مبادا باعث ناراحتى فقرا و وحشت اغنيا گردد! بنابراين فضيلتى براى على(عليه السلام) محسوب يا موجب سلب فضيلتى از ديگران، نمى گردد!.(1)

ولى گويا، آنها در متن آيه دوم دقت نكرده اند كه خداوند به عنوان سرزنش مى فرمايد: أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقات: «آيا از فقر ترسيديد و بخل كرديد كه قبل از نجوا صدقه اى نداديد»؟ و حتى در ذيل آيه، تعبير به توبه مى كند كه ظاهراً ناظر به همين معنى است، از اين تعبير، روشن مى شود كه اقدام بر صدقه و نجوا با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كار مطلوبى بوده است و گرنه سرزنش و توبه نداشت.

بدون شك، جمعى از اصحاب سرشناس پيامبر(صلى الله عليه وآله)، قبل از اين ماجرا با پيامبر(صلى الله عليه وآله) نجوا داشتند، (زيرا افراد عادى و دور افتاده كمتر اقدام به چنين كارى مى كردند) ولى، همين صحابه معروف، بعد از دستور صدقه از اين كار خوددارى نمودند، تنها كسى كه به اين دستور احترام گذارد و جامه عمل به آن پوشانيد، على(عليه السلام) بود، چه مى شود كه ما ظاهر آيات و رواياتى كه در اين زمينه است و در كتب مختلف اسلامى نقل شده، بپذيريم و با احتمالات ضعيف و بى اساس يك واقعيت را ناديده نگيريم؟ و با «عبد اللّه بن عمر» كه اين فضيلت را هم رديف با «تزويج فاطمه»(عليها السلام) و پرچمدارى روز «فتح خيبر» و برتر از «حمر النعم» قرار داده هم صدا شويم؟!

* * *


1 ـ به تفسير «فخر رازى» و «روح البيان»، ذيل آيات مورد بحث مراجعه شود.

4 ـ مدت حكم و مقدار صدقه

در اين كه حكم بالا، يعنى وجوب صدقه قبل از نجوا با رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، چقدر به طول انجاميد و نسخ شد؟ نقلهاى مختلفى است: بعضى آن را يك ساعت، و بعضى يكشب، و بعضى ده روز ذكر كرده اند، و ظاهر همان قول سوم است چرا كه يكساعت و يكشب براى يك چنين امتحانى، هرگز كافى نبود، زيرا كه مى توانستند متعذّر شوند كه در اين مدت كوتاه، موجبى براى نجوا پيش نيامد، ولى مدت ده روز مى تواند حقايق را روشن سازد، و زمينه اى براى ملامت و سرزنش متخلفان فراهم كند.

و اما در مورد مقدار صدقه، نه در آيه مقدارى براى آن ذكر شده، و نه در روايات اسلامى، هر چند از عمل على(عليه السلام) بر مى آيد كه حتى يك درهم نيز كافى بوده است.

* * *

14أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لامِنْهُمْ وَ يَحْلِفُونَ عَلَى الْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ

15أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ

16اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ فَلَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ

17لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ

18يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى شَىْء أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ

19اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ

 

ترجمه:

14 ـ آيا نديدى كسانى را كه طرح دوستى با گروهى كه مورد عضب خدا بودند ريختند؟! آنها نه از شما هستند و نه از آنان. سوگند دروغ ياد مى كنند (كه از شما هستند) در حالى كه خودشان مى دانند (دروغ مى گويند)!

15 ـ خداوند عذاب شديدى براى آنان فراهم ساخته، چرا كه اعمال بدى انجام مى دادند!

16 ـ آنها سوگندهاى خود را سپرى قرار دادند و مردم را از راه خدا بازداشتند; از اين رو براى آنان عذاب خواركننده اى است!

 

17 ـ هرگز اموال و اولادشان آنها را از عذاب الهى حفظ نمى كند; آنها اهل آتشند و جاودانه در آن مى مانند!

18 ـ روزى را كه خداوند همه آنها را برمى انگيزد، آنها براى خدا نيز سوگند (دروغ) ياد مى كنند همان گونه كه براى شما ياد مى كنند، و گمان مى كنند كارى مى توانند انجام دهند; بدانيد آنها دروغگويانند!

19 ـ شيطان بر آنان مسلط شده و ياد خدا را از خاطر آنها برده; آنان حزب شيطانند. بدانيد حزب شيطان زيانكارانند!

 

تفسير:

حزب شيطان!

اين آيات، بخشى از توطئه هاى منافقان را برملا مى سازد، و آنها را با نشانه هايشان به مسلمانان معرفى مى كند، ذكر اين معنى بعد از «آيات نجوا»، شايد به اين مناسبت است كه در ميان نجواكنندگان با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، افراد منافقى نيز وجود داشتند كه از اين كار، به عنوان پوششى براى توطئه هاى خود، و اظهار نزديكى به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، استفاده مى كردند و همين امر، سبب شد كه: قرآن به صورت يك امر كلى، با آن برخورد كند.

نخست مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه طرح دوستى با گروهى كه مورد غضب خدا بودند ريختند»؟! (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ).

اين قوم «مغضوب عليهم»، ظاهراً همان قوم يهود است كه در آيه 60 سوره «مائده» به همين عنوان، معرفى شده، آنجا كه مى گويد: قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرّ مِنْ ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ: «بگو آيا شما را از كسانى كه وضعشان از اين هم بدتر است با خبر كنم؟ آنها كسانى هستند كه خداوند آنها را لعنت كرده و مورد غضب قرار داده...».

پس از آن مى افزايد: «اينها نه از شما هستند و نه از آنان» (يهود) (ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لامِنْهُمْ).

نه در مشكلات و گرفتارى ها ياور شما هستند، و نه دوست صميمى آنها، بلكه منافقانى هستند كه هر روز چهره عوض مى كنند، و هر لمحه به شكلى در مى آيند.

البته، اين تعبير منافاتى با آيه 51 سوره «مائده» ندارد كه مى گويد: وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ: «هر كس از شما آنها را دوست دارد، از آنها است» زيرا منظور از آن اين است كه، آنها در حكم دشمنان شما محسوب مى شوند هر چند حقيقتاً جزء آنها هم نباشند.

باز در ادامه همين سخن، مى افزايد: «آنها براى اثبات وفادارى خود نسبت به شما، قسم ياد مى كنند، اما سوگندى دروغ كه خودشان هم مى دانند»! (وَ يَحْلِفُونَ عَلَى الْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ).

اين راه و رسم منافقان است كه پيوسته براى پوشانيدن چهره زشت و منفور خود، به سوگندهاى دروغ پناه مى برند، در حالى كه عملشان بهترين معرف آنها است.

* * *

بعد، به عذاب دردناك اين منافقان لجوج اشاره كرده، مى فرمايد: «خداوند عذاب شديدى براى آنها فراهم ساخته است» (أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً).

و بدون شك اين عذاب، عادلانه است; «چرا كه آنها اعمال بدى انجام مى دادند» (إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

* * *

و براى توضيح بيشتر، در مورد نشانه هاى اين منافقان، مى گويد: «آنها سوگندهاى خود را سپرى قرار داده اند، تا مردم را از راه خدا باز دارند» (اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ).(1)

قسم ياد مى كنند كه مسلمانند و هدفى جز اصلاح ندارند، در حالى كه زير پوشش اين قسم، به انواع فساد و خرابكارى و توطئه مشغولند، و در حقيقت از نام مقدس خدا، براى جلوگيرى از راه خدا، بهره مى گيرند.

آرى، سوگندهاى دروغ، يكى از نشانه هاى منافقان است كه علاوه، بر اينجا در سوره «منافقين» نيز، ضمن بيان اوصاف آنها ذكر شده است (سوره «منافقين» آيه 2).

و در پايان آيه مى افزايد: «به همين دليل براى آنها عذاب خواركننده اى است» (فَلَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ).

آنها مى خواستند: با اين سوگندهاى دروغين، آبرو براى خود فراهم كنند ولى، خدا آنها را به عذاب خواركننده اى مبتلا مى سازد، و قبلاً فرمود: «عذاب شديد» براى آنها است (آيه 15 همين سوره); زيرا قلوب مؤمنان راستين را شديداً به درد مى آوردند.

ظاهر اين است كه هر دو عذاب، مربوط به آخرت است و چون با دو وصف مختلف (مهين و شديد) ذكر شده، تكرار نيست; زيرا توصيف عذاب به اين دو وصف در قرآن مجيد معمولاً در عذابهاى آخرت است، هر چند بعضى از مفسران احتمال داده اند كه: اوّلى، مربوط به دنيا يا عذاب قبر، و دومى مربوط به عذاب آخرت مى باشد.

 

* * *

و از آنجا كه منافقان غالباً به اموال و فرزندان (سرمايه هاى اقتصادى و نيروهاى انسانى) خود، براى حل مشكلات تكيه مى كنند، قرآن در آيه بعد مى گويد: «اموال و اولادشان، آنها را به هيچ وجه از عذاب الهى حفظ نمى كند» (لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لاأَوْلادُهُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً).(2)

بلكه، همين اموال طوق لعنتى بر گردن آنها مى شود و مايه عذاب دردناكشان، چنان كه در آيه 180 «آل عمران» مى خوانيم: «سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ» و همچنين فرزندان گمراه آنها باعث عذاب آنها مى گردد، و اگر در ميان آنها افرادى مؤمن و نيكوكار باشند، از آنها بيزارى مى جويند.

آرى، روز قيامت روزى است كه هيچ پناهگاهى جز خدا نيست، و هر چه غير او است از كار مى افتد، چنان كه در آيه 166 «بقره» مى خوانيم: وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَسْبابُ: «دست آنها از هر گونه وسيله و سببى قطع مى شود».

و باز در پايان آيه، آنها را با اين جمله تهديد مى كند: «آنها اصحاب دوزخند، و جاودانه در آن مى مانند» (أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ).

و به اين ترتيب، گاهى، عذاب آنها را به عنوان «شديد» توصيف كرده، و گاهى، «مهين» و خواركننده، و گاه، «جاودانه بودن» كه هر يك از اين اوصاف، به تناسب وصفى از اوصاف آنها و اعمالشان است.

* * *

و عجب اين كه: اين منافقان در قيامت هم دست از منافقگرى خود بر نمى دارند، چنان كه در آيه بعد آمده است: «به خاطر بياوريد روزى را كه خدا همه آنها را برمى انگيزد، و اعمالشان را بر آنها عرضه مى دارد، و در دادگاه عدلش از آنها سؤال مى كند، ولى آنان براى خدا نيز سوگند دروغ ياد مى كنند، همان گونه كه براى شما سوگند مى خورند» (يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ).(3)

قيامت، تجليگاه اعمال و روحيات انسان در اين دنيا است، و از آنجا كه منافقان اين روحيه را همراه خود به قبر و برزخ برده اند، در صحنه قيامت نيز آشكار مى شود، و با اين كه مى دانند خداوند علام الغيوب است، و چيزى بر او مخفى نيست، ولى، باز بر طبق عادت گذشته، سوگند دروغين ياد مى كنند.

البته، اين منافات با اعتراف آنها به گناهانشان در بعضى از مواقف آن دادگاه عدلِ الهى ندارد; چرا كه قيامت منزلگاهها و مواقف مختلفى دارد، و در هر كدام، برنامه اى است.

سپس، مى افزايد: «آنها گمان مى كنند كه با اين سوگندهاى دروغ، مى توانند سودى براى خود جلب كنند، و يا زيانى را دفع نمايند» (وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى شَىْء).

البته، اين يك پندار موهوم و خيال خام بيش نيست، ولى از آنجا كه در دنيا به اين كار عادت كرده بودند كه خطرات و ضررها را با سوگندهاى دروغين از خود دفع نمايند، و منافعى براى خود كسب كنند، اين ملكات زشت، در آنجا نيز جان مى گيرد و خودنمائى مى كند.

و سرانجام، آيه را با اين جمله پايان مى دهد: «بدانيد! آنها دروغگويانند» (أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ).

اين اعلام، ممكن است مربوط به دنيا باشد، و يا مربوط به قيامت، و يا هر دو، و به اين ترتيب، كوس رسوائى آنها را همه جا مى زنند.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سرنوشت نهائى اين منافقان تيره دل را چنين بيان مى كند: «شيطان بر آنها مسلط شده، و آنها را به سرعت مى راند، و به همين جهت ياد خدا را از خاطر آنها برده است» (اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ).

به همين دليل، «آنها حزب شيطانند» (أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ).

«بدانيد حزب شيطان زيانكارانند» (أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ).

«اسْتَحْوَذَ» از ماده «حوذ» (بر وزن موز) در اصل به معنى قسمت پشت ران شتر است ، و از آنجا كه «ساربان» به هنگام راندن شترها بر پشت رانهاى آنها مى زند، اين واژه به معنى تسلط يافتن و به سرعت راندن آمده است.

آرى، منافقان دروغگو و مغرور به مال و مقام، سرنوشتى جز اين ندارند كه در بست در اختيار شيطان و وسوسه هاى او قرار مى گيرند، و خدا را به كلى فراموش مى كنند، نه تنها منحرف مى شوند، كه در زمره عمال شيطان و اعوان، انصار، لشكر و حزب او براى گمراه ساختن ديگران، قرار مى گيرند.

امير مؤمنان على(عليه السلام) درباره آغاز وقوع فتنه ها و اختلافها، مى فرمايد: أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ يَتَوَلَّى فِيهَا رِجَالٌ رِجَالاً فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ لَمْ يَخْفَ عَلَى ذِي حِجًى وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ لَمْ يَكُنِ اخْتِلافٌ وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَيَجِيئَانِ مَعاً فَهُنَالِكَ اسْتَحْوَذَ الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نَجَا الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللّهِ الْحُسْنَى: «اى مردم آغاز وقوع فتنه ها، آراء باطلى است كه از آن پيروى مى كنند، و بدعتهائى است كه بر خلاف حكم قرآن گذارده مى شود، و گروهى از مردم به دوستى گروهى ديگر، و تبعيت آنها در اين امور مى پردازند، اگر باطل به صورت خالص خودنمائى مى كرد، از ديده هيچ صاحب عقلى پنهان نمى ماند، و هرگاه حق از آميزش به باطل، خالص مى شد اختلافى رخ نمى داد، ولى بخشى از اين مى گيرند، و بخشى از آن، و ممزوج مى كنند، اينجا است كه شيطان بر دوستان خود چيره مى شود، و آنهائى كه توفيق الهى يارشان شده، رهائى مى يابند».(4)

همين تعبير در كلام امام حسين، سيد الشهداء(عليه السلام) در «كربلا» ديده مى شود كه وقتى صفوف اهل «كوفه» را همچون شب تاريك، و سيل خروشانى، در مقابل خود ديد، فرمود: «عجب بندگان بدى هستيد! اظهار اطاعت خدا و ايمان به رسول كرديد، ولى اكنون آمده ايد ذرّيه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به قتل برسانيد: لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساكُمْ ذِكْرَ اللّهِ الْعَظِيمِ: «شيطان بر شما چيره شده، ياد خداى بزرگ را از خاطرتان برده»، سپس افزود مرگ بر شما و بر آنچه مى خواهيد، إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».(5)

درباره حزب شيطان و حزب اللّه ذيل آيات آينده به خواست خدا مشروحاً بحث خواهيم كرد.

* * *

20إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الأَذَلِّينَ

21كَتَبَ اللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اللّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ

22لاتَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ وَ يُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

 

ترجمه:

20 ـ كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند، آنها در زمره ذليل ترين افرادند.

21 ـ خداوند چنين مقرّر داشته كه من و رسولانم پيروز مى شويم; چرا كه خداوند قوى و شكست ناپذير است!

22 ـ هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند; آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دلهايشان نوشته و با روحى از ناحيه خودش آنها را تقويت فرموده، و آنها را در باغهائى از بهشت وارد مى كند كه نهرها از زير درختانش جارى است، جاودانه در آن مى مانند; خدا از آنها خشنود است، و آنان نيز از خدا خشنودند; آنها «حزب اللّه»اند; بدانيد «حزب اللّه» پيروزان و رستگارانند.


1 ـ «جنّة» در اصل از ماده «جنّ» (بر وزن فنّ) به معنى پوشاندن چيزى است و از آنجا كه سپر، انسان را در مقابل ضربات دشمن مى پوشاند به آن «جُنّه» و «مِجَنّ» و «مِجَنَّه» مى گويند.

2 ـ بعضى از مفسران، در اينجا كلمه «عذاب» را در تقدير گرفته اند و گفته اند: منظور «من عذاب اللّه» است (قرطبى و روح البيان و كشاف) ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه: آيه هيچ تقديرى نداشته باشد، و مراد از «من اللّه» اين است كه به جاى خدا، پناهگاه ديگرى نمى يابند.

3 ـ «يوم» ظرف است و متعلق به «اذكر» محذوفى است، و يا متعلق به ما قبل آن، يعنى «لهم عذاب مهين» يا «اولئك اصحاب النار» مى باشد، ولى احتمال اول مناسبتر است .

4 ـ «اصول كافى»، جلد 1، صفحه 54 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 267 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 50 (با تفاوت مختصر).

5 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 266.

تفسير:

حزب اللّه پيروز است!

در آيات گذشته، سخن از منافقان و دشمنان خدا و بخشى از صفات و نشانه هاى آنها بود.

در ادامه همين بحث، در اين آيات، كه آخرين آيات سوره «مجادله» است نشانه هاى ديگرى از آنها را مطرح مى كند، و سرنوشت حتمى آنها را كه شكست و نابودى است، روشن مى سازد.

نخست مى فرمايد: «كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند آنها در زمره ذليل ترين افرادند» (إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الأَذَلِّينَ).(1)

* * *

آيه بعد، در حقيقت دليلى است براى اين معنى، مى فرمايد: «خدا چنين مقرر داشته، كه من و رسولانم پيروز مى شويم» (كَتَبَ اللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي).

«چرا چنين نباشد، در حالى كه خداوند قوى و شكست ناپذير است» (إِنَّ اللّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ).

به همان اندازه كه خداوند قدرتمند است، دشمنانش ضعيف و ذليلند، و اگر مى بينيم در آيه قبل، تعبير به «أَذَلِّين» (ذليل ترين افراد) شده، دليلش همين بوده است.

تعبير به «كَتَبَ» (نوشته است) تأكيدى است بر قطعى بودن اين پيروزى، و جمله «لَأَغْلِبَنَّ» با «لام تأكيد» و «نون تأكيد ثقليه»، نشانه مؤكد بودن اين پيروزى است، به گونه اى كه هيچ جاى شك و ترديد براى هيچ كس نباشد.

اين شبيه همان چيزى است كه در آيات 173 ـ 171 سوره «صافات» آمده است: وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ * إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ * وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ: «وعده قطعى ما براى بندگان مرسل ما از قبل مسلم شده * كه آنها يارى مى شوند * و لشكر ما در تمام صحنه ها پيروزند»!.

در طول تاريخ، اين پيروزى فرستادگان الهى در چهره هاى گوناگونى نمايان شده: در عذابهاى مختلفى همچون: طوفان نوح، صاعقه عاد و ثمود، و زلزله هاى ويرانگر قوم لوط، و مانند آن، و در پيروزى در جنگهاى مختلف، مانند غزوات «بدر»، «حنين» و «فتح مكّه» و ساير غزوات پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله).

و از همه مهمتر، در پيروزى منطقى آنها بر مكاتب شيطانى و دشمنان حق و عدالت بوده است، و از اينجا پاسخ سؤال كسانى كه مى گويند: اگر اين وعده قطعى است، پس چرا بسيارى از رسولان الهى و امامان معصوم(عليهم السلام) و مؤمنان راستين را شهيد كردند و هرگز پيروز نشدند؟! روشن مى شود.

اين ايرادكنندگان در حقيقت معنى «پيروزى» را درست تشخيص نداده اند، فى المثل ممكن است تصور كنند: امام حسين(عليه السلام) در كربلا شكست خورد، زيرا خود و يارانش شهيد شدند، در حالى كه مى دانيم او به هدف نهائيش كه: رسوائى «بنى اميه» و بنيان گذاردن مكتب آزادگى، و درس دادن به همه آزادگان جهان بود، رسيد، و هم اكنون به عنوان سرور شهيدان عالم (سيد الشهداء) و سر سلسله آزادگان جهان انسانيت، بر افكار قشر عظيمى از انسانها با پيروزى حكومت مى كند.(2)

اين نيز لازم به يادآورى است كه، همين حكم، يعنى پيروزى قطعى، طبق وعده خداوند در مورد پيروان خط انبياء و اولياء نيز ثابت است، يعنى پيروزى آنها نيز از سوى خدا تضمين شده است، چنان كه در آيه 51 «مؤمن» مى خوانيم: إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهادُ: «ما قطعاً رسولان خود و كسانى را كه ايمان آورده اند در زندگى دنيا و روزى كه گواهان به پا مى خيزند (روز رستاخيز) يارى مى دهيم»، مسلماً هر كس را خدا يارى دهد، پيروز است.

ولى، نبايد فراموش كرد كه اين وعده حتمى خداوند، بى قيد و شرط نيست، شرط آن، ايمان و آثار ايمان است، شرط آن اين است كه: سستى به خود راه ندهند، و از مشكلات نهراسند و غمگين نشوند، چنان كه در آيه 139
«آل عمران» مى فرمايد: «وَ لاتَهِنُوا وَ لاتَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ».

شرط ديگر آن، اين است كه: دگرگونيها را از خود شروع كنند; چرا كه خداوند نعمتهاى هيچ قوم و ملتى را تغيير نمى دهد، مگر تغييرى در خود آنها پيدا شود: «ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْم حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ».(3)

بايد دست به رشته محكم الهى بزنند، صفوف خود را متحد كنند، نيروهاى خود را بسيج نمايند، نيات را خالص گردانند و مطمئن باشند دشمن هر قدر قوى و نيرومند و آنها هر قدر به ظاهر كم جمعيت و كم توان، باشند، سرانجام با جهاد و كوشش و توكل بر پروردگار، پيروز مى شوند.

جمعى از مفسران، شأن نزولى براى آيه فوق ذكر كرده اند كه: گروهى از مسلمانان هنگامى كه فتح بعضى از آباديهاى «حجاز» را ديدند گفتند: به زودى خداوند «روم و ايران» را براى ما نيز فتح خواهد كرد، منافقان گفتند: تصور مى كنيد «ايران و روم» مانند بعضى از روستاهاى حجازند كه شما آنها را فتح كرديد؟ آيه فوق نازل شد و اين پيروزى را به آنها وعده داد!

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، كه آخرين آيه از سوره «مجادله»، و از كوبنده ترين آيات قرآن است، به مؤمنان هشدار مى دهد كه جمع ميان «محبت خدا» و «محبت دشمنان خدا» در يك دل ممكن نيست ، و بايد از ميان اين دو، يكى را برگزينند، اگر راستى مؤمنند، بايد از دوستى دشمنان خدا بپرهيزند، و الا ادعاى مسلمانى نكنند، مى فرمايد: «هيچ گروهى را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد نمى يابى، كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند» (لاتَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ).

آرى، در يك دل دو محبت متضاد نمى گنجد، و آنها كه دم از هر دو مى زنند، يا ضعيف الايمانند، و يا منافق، و لذا مى بينيم: در غزوات اسلامى در صف مخالف، جمعى از بستگان و خويشاوندان مسلمين بودند، ولى چون خطشان را از خط الهى جدا كرده، و به صفوف دشمنان حق پيوسته بودند، با آنها پيكار كردند، و حتى جمعى از آنها را كشتند.

محبت پدران و فرزندان و برادران و اقوام بسيار خوب است، و نشانه زنده بودن عواطف انسانى است، اما هنگامى كه اين محبت رو در روى محبت خدا قرار گيرد ارزش خود را از دست مى دهد.

البته، افراد مورد علاقه انسان تنها اين چهار گروه كه در آيه ذكر شده اند نمى باشد، ولى اينها نزديكترين افراد به انسانند، و با توجه به آنها حال بقيه نيز روشن مى شود.

لذا در آيه مورد بحث، سخنى از همسران، اموال، تجارت و خانه هاى مورد علاقه به ميان نيامده، در حالى كه در آيه 24 سوره «توبه» همه اينها مورد توجه قرار گرفته، مى فرمايد: قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ: «بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قبيله شما، و اموالى كه به دست آورده ايد، و تجارتى كه از كسادش مى ترسيد، و مساكن مورد علاقه شما، در نظرتان از خدا و پيامبرش و جهاد در راه او محبوبتر است، در انتظار اين باشيد كه خدا عذابش را بر شما نازل كند، و خدا جمعيت نافرمانبردار را هدايت نمى كند».

دليل ديگر عدم ذكر امور ديگر، در آيه مورد بحث، ممكن است شأن نزولهائى باشد كه براى آيه ذكر كرده اند، از جمله اين كه: «حاطب بن ابى بلتعه» نامه اى به اهل «مكّه» نوشت و به آنها هشدار داد: ممكن است رسول خدا(صلى الله عليه وآله)براى فتح «مكّه» حركت كند، هنگامى كه اين مسأله برملا شد، عذر آورد كه من اقوامى در «مكّه» در چنگال كفار دارم، خواستم به مردم «مكّه» خدمتى كنم، تا اقوامم در امان باشند!.(4)

بعضى نيز گفته اند: آيه درباره «عبداللّه بن اُبَىّ» نازل شده كه فرزندى با ايمان داشت، روزى ديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آب مى نوشد، عرض كرد، كمى از آب را در ظرف بگذاريد تا به پدرم بدهم شايد خدا قلبش را پاك كند، هنگامى كه نيم خورده آب نوشيدنى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى او آورد، او از نوشيدن خوددارى كرد و حتى جمله بسيار زشت و زننده و توهين آميزى نسبت به رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) گفت، پسرش نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و اجازه قتل پدر را خواست، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجازه نداد و فرمود: با او مدارا كن (ولى در دل از اعمال او بيزار باش).

سپس، به پاداشهاى بزرگ اين گروه كه قلبشان به طور كامل در اختيار عشق خدا است پرداخته، و پنج موضوع را كه بعضى به صورت امداد و توفيق است، و بعضى به صورت نتيجه و سرانجام كار، بيان مى كند:

در بيان قسمت اول و دوم مى فرمايد: «آنها كسانى هستند كه خدا خط ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته، و با روحى از ناحيه خودش آنان را تقويت فرموده است» (أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ).

بديهى است اين امداد و لطف الهى، هرگز با اصل آزادى اراده و اختيار انسان منافات ندارد; چرا كه گامهاى نخستين يعنى «ترك محبت دشمنان خدا» از سوى خود آنان برداشته شده، سپس امدادهاى الهى به صورت «استقرار ايمان» كه از آن تعبير به «كتابت» و نوشتن شده، به سراغ آنان مى آيد.

آيا اين روح الهى كه خداوند مؤمنان را با آن تأييد مى كند، تقويت پايه هاى ايمان است يا دلائل عقلى، يا قرآن و يا فرشته بزرگ خدا كه روح نام دارد؟ احتمالات و تفسيرهاى مختلفى ذكر شده ولى جمع ميان همه اينها نيز امكان پذير است، خلاصه اين روح، يك نوع حيات معنوى جديد است كه خداوند بر مؤمنان افاضه مى كند.

و در سومين قسمت، مى فرمايد: «خداوند آنها را در باغهائى از بهشت داخل مى كند كه نهرها از زير درختان و قصورش جارى است، و جاودانه در آن مى مانند» (وَ يُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها).

و در چهارمين قسمت، مى افزايد: «خداوند از آنها خشنود است و آنها نيز از خدا خشنودند» (رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ).

در برابر مواهب مادى قيامت و جنات و حور و قصور، اين بزرگترين پاداش روحانى است كه به اين گروه از مؤمنان داده مى شود، آنها احساس مى كنند كه خدا از آنان راضى است و اين رضايت مولا و معبودشان كه آنها را پذيرفته، و در كنف حمايت خويش قرار داده، و بر بساط قربش آنها را نشانده، لذتبخش ترين احساسى است كه به آنها دست مى دهد، و نتيجه اش خشنودى كامل آنها از خدا است.

آرى، هيچ نعمتى به پايه اين خشنودى دو جانبه نمى رسد، و اين كليدى است براى مواهب و نعمتهاى ديگر، چرا كه وقتى خدا از كسى خشنود باشد هر چه تقاضا كند، به او مى دهد كه او هم كريم است و هم قادر و توانا.

چه تعبير جالبى! مى فرمايد: «هم خدا از آنها راضى است و هم آنها از خدا راضى» يعنى مقامشان به قدرى بالا رفته است كه نامشان در كنار نام خدا، و رضايتشان در كنار رضايت او قرار گرفته است.

و در آخرين قسمت، به صورت يك اعلام عمومى، كه حاكى از نعمت و موهبت ديگرى است مى فرمايد: «آنها حزب اللّه اند، بدانيد حزب اللّه پيروز است» (أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).

نه تنها پيروزى در سراى ديگر، و نيل به انواع نعمتهاى مادى و معنوى در قيامت، بلكه همان گونه كه در آيات قبل نيز آمد، در اين دنيا نيز به لطف الهى بر دشمنان پيروزند، و در پايان جهان نيز حكومت حق و عدالت در دست آنها است.

* * *


1 ـ «يُحادُّون» از ماده «محادّه» به معنى «مبارزه مسلحانه و غير مسلحانه» و يا به معنى «ممانعت» است (ذيل آيه 5 همين سوره توضيح بيشترى در اين باره داده ايم).

2 ـ براى توضيح بيشتر در اين زمينه به تفسير «نمونه»، جلد 19، صفحه 187 به بعد ذيل آيه 171 «صافات» مراجعه فرمائيد.

3 ـ انفال، آيه 53.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 255.

نكته ها:

1 ـ نشانه اصلى حزب اللّه و حزب شيطان

در دو آيه از قرآن مجيد، اشاره به «حزب اللّه» شده (آيه مورد بحث و آيه 56 سوره مائده) و در يك آيه اشاره به «حزب شيطان»، در هر دو مورد كه از حزب خدا سخن مى گويد، روى مسأله «حُبّ فِى اللّهِ وَ بُغْض فِى اللّهِ» و ولايت اولياى حق، تكيه كرده است، در آيه 56 سوره «مائده» بعد از بيان مسأله «ولايت» و حكم به وجوب اطاعت خدا و اطاعت رسول، و «آن كس كه در حال نماز زكات پرداخته» (امير مؤمنان على(عليه السلام)) مى فرمايد: «وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ».

در آيات مورد بحث نيز، روى قطع رابطه دوستى از دشمنان خدا، تكيه مى كند، بنابراين، خط حزب اللّه همان خط ولايت و بريدن از غير خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اوصياى او است.

در مقابل، به هنگام توصيف «حزب شيطان» كه در آيات قبل در همين سوره به آن اشاره شده، بارزترين نشانه هاى آنها را همان نفاق و دشمنى با حق و فراموشى ياد خدا و دروغ و نيرنگ، مى شمرد.

قابل توجه اين است كه: در يك مورد مى گويد: «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» و در مورد ديگر مى فرمايد: «أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» و با توجه به اين كه: «فلاح» نيز همراه با پيروزى و غلبه بر دشمن است، هر دو آيه به يك معنى باز مى گردد، با اين قيد كه، «فلاح و رستگارى» مفهومى عميق تر از مفهوم «غلبه و پيروزى» دارد; چرا كه وصول به هدف را نيز مشخص مى كند.

و بر عكس، حزب شيطان را به زيانكارى و شكست و ناكامى در برنامه ها و بازماندن از مقصد، توصيف مى نمايد.

مسأله «ولايت» به معنى خاص، و حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه به معنى عام، مسأله اى است كه در روايات اسلامى روى آن تأكيد فراوان شده است، تا آنجا كه «سلمان فارسى» به امير مؤمنان على(عليه السلام) عرض مى كند: هر زمان خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيدم، دست بر شانه من زد، و اشاره به تو كرد و فرمود: «اى سلمان! اين مرد و حزبش پيروزند»! (يا أَبَا الْحَسَنِ ما أَطْلَعْتُ عَلى رَسُولِ اللّهِ إِلاّ وَ ضَرَبَ بَيْنَ كِتْفَىَّ وَ قالَ يا سَلْمانُ! هذا وَ حِزْبُهُ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).(1)

و در مورد دوم، يعنى «ولايت عامه» در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: وُدُّ الْمُؤْمِنِ لِلْمُؤْمِنِ فِي اللَّهِ مِنْ أَعْظَمِ شُعَبِ الإِيمَانِ: «دوستى مؤمن نسبت به مؤمن براى خدا، از مهمترين شعبه هاى ايمان است».(2)

و در حديث ديگرى، آمده است: «خداوند به موسى وحى فرستاد، آيا هرگز عملى براى من انجام داده اى؟ عرض كرد: آرى، براى تو نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، انفاق كرده ام، و به ياد تو بوده ام، فرمود: اما نماز براى تو نشانه حق است ، و روزه سپر آتش، و انفاق سايه اى در محشر، و ذكر، نور است، كدام عمل را براى من بجا آورده اى اى موسى؟! عرض كرد: خداوندا خودت مرا در اين مورد راهنمائى فرما»، فرمود: هَلْ وَالَيْتَ لِي وَلِيّاً؟ وَ هَلْ عَادَيْتَ لِي عَدُوّاً قَطُّ؟ فَعَلِمَ مُوسَى أَنَّ أَفْضَلَ الأَعْمَالِ الْحُبُّ فِي اللَّهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللَّهِ!: «آيا هرگز، به خاطر من كسى را دوست داشته اى؟ و به خاطر من كسى را دشمن داشته اى؟ اينجا بود كه موسى دانست: برترين اعمال، حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه است (دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا)».(3)

و در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: لايَمْحَضُ رَجُلٌ الإِيْمانَ بِاللّهِ حَتّى يَكُونَ اللّهُ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَبِيهِ وَ أُمِّهِ وَ وَلَدِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مالِهِ وَ مِنَ النّاسِ كُلِّهِمْ: «هيچ كس ايمانش به خدا خالص نمى شود، مگر آن زمانى كه خداوند در نظرش محبوبتر از جانش، پدر، مادر، فرزند، خانواده و مالش و همه مردم باشد».(4)

روايات در اين رابطه، هم در جانب مثبت (دوستى دوستان خدا) و هم در طرف منفى (دشمنى با دوستان خدا) بسيار است كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد، بهتر است اين سخن را با حديث پر معناى ديگرى از امام باقر(عليه السلام)پايان دهيم، فرمود: إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ فِيكَ خَيْراً فَانْظُرْ إِلَى قَلْبِكَ فَإِنْ كَانَ يُحِبُّ أَهْلَ طَاعَةِ اللَّهِ وَ يُبْغِضُ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ فَفِيكَ خَيْرٌ وَ اللَّهُ يُحِبُّكَ وَ إِنْ كَانَ يُبْغِضُ أَهْلَ طَاعَةِ اللَّهِ وَ يُحِبُّ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ لَيْسَ فِيكَ خَيْرٌ وَ اللَّهُ يُبْغِضُكَ وَ الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ: «اگر بخواهى بدانى آدم خوبى هستى نگاهى به قلبت كن، اگر اهل طاعت خدا را دوست مى دارد، و اهل معصيتش را دشمن، بدان آدم خوبى هستى، و خدا تو را دوست مى دارد، و اگر اهل طاعتش را دشمن مى دارد و اهل معصيتش را دوست، خيرى در تو نيست، و خدا تو را دشمن مى دارد، و انسان هميشه با كسى است كه او را دوست مى دارد»!.(5)

* * *


1 ـ اين حديث را تفسير «برهان» از كتب اهل سنت نقل كرده است (برهان، جلد 4، صفحه 312).

2 ـ «اصول كافى»، جلد 2، حديث 3، باب «حبّ فى اللّه».

3 ـ «سفينة البحار»، جلد 1، صفحه 199 ـ «بحار الانوار»، جلد 66، صفحه 248 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 126.

4 ـ «بحار الانوار»، جلد 17، صفحه 24.

5 ـ «كافى»، جلد 2، صفحه 136.

2 ـ پاداش حب فى اللّه و بغض فى اللّه

چنان كه در آيات فوق ديديم، خداوند براى كسانى كه عشق او را بر همه چيز مقدم شمرند، و هر علاقه اى را تحت الشعاع علاقه به او قرار دهند، دوستان او را دوست دارند و دشمنان او را دشمن، پنج پاداش بزرگ، مقرر داشته كه سه پاداشش را در همين جهان به آنها مى دهد، و دو پاداش را در قيامت.

نخستين موهبت در اين جهان، استقرار و ثبات ايمان آنها است، چنان نقش ايمان را بر قلوبشان مى زند كه دست حوادث و طوفانهاى زندگى نتواند آن را محو سازد، و از اين گذشته، با روح تازه اى آنها را تأييد و تقويت مى كند، و در مرحله سوم آنها را در حزب خويش جاى مى دهد و بر دشمنان پيروز مى سازد.

در آخرت نيز بهشت جاويدان را با تمام نعمتهايش در اختيار آنها قرار مى دهد ، و علاوه بر آن، خشنودى مطلق خويش را از آنان اعلام مى دارد.

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَا مِنْ مُؤْمِن إِلاّ وَ لِقَلْبِهِ أُذُنَانِ فِي جَوْفِهِ أُذُنٌ يَنْفُثُ فِيهَا الْوَسْوَاسُ الْخَنَّاسُ! وَ أُذُنٌ يَنْفُثُ فِيهَا الْمَلَكُ! فَيُؤَيِّدُ اللَّهُ الْمُؤْمِنَ بِالْمَلَكِ فَذَلِكَ قَوْلُهُ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ: «هر مؤمنى قلبش دو گوش دارد، گوشى كه در آن «وسواس خناس» مى دمد، و گوشى كه «فرشته» در آن مى دمد، خداوند مؤمن را به وسيله فرشته تقويت مى كند، و اين همان است كه مى فرمايد: وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ».(1)

و در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) در تفسير كلام پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)كه مى فرمايد: إِذَا زَنَى الرَّجُلُ فَارَقَهُ رُوحُ الإِيمَانِ: «هنگامى كه انسان زنا كند روح ايمان در آن حال از او جدا مى شود» آمده است: اين روح ايمان همان است كه خداوند در قرآن فرموده: «وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ».(2)

از احاديث فوق، گستردگى معنى «روح ايمان» و شمول آن نسبت به فرشته و مرتبه عالى روح انسانى، روشن مى شود، در ضمن اين حقيقت را نيز نشان مى دهد كه با وجود اين مرحله از روح ايمان، انسان آلوده گناهانى همچون زنا و شرب خمر و امثال آن نمى شود.

* * *

خداوندا! اگر اين روح ايمان را به ما عنايت كنى، بزرگترين لطف را در حق اين بندگان ضعيفت فرموده اى و ديگر غمى ندارند!

پروردگارا! ما را به دوستى دوستانت و دشمنى دشمنانت موفق دار! و از دوستى با دشمنانت و دشمنى با دوستانت بر كنار فرما!

بار الها! تو وعده پيروزى به مؤمنان راستين داده اى، و آنها را حزب اللّه شمرده اى، اجازه ورود در اين حزب را به ما مرحمت فرما! و پيروزيت را شامل حال ما گردان!

 

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

 

 


1 ـ «كافى» (مطابق نقل تفسير «الميزان»، جلد 19، صفحه 288).

2 ـ همان مدرك.

سوره حشر

اين سوره، در «مدينه» نازل شده و داراى 24 آيه است

محتواى سوره حشر

اين سوره كه بيشتر ناظر به داستان مبارزه مسلمانان، با جمعى از يهود به نام «يهود بنى نضير» است و سرانجام منتهى به بيرون راندن همه آنها از «مدينه» و پاكسازى اين سرزمين مقدس شد، از سوره هاى مهم و بيدارگر و تكان دهنده قرآن مجيد است، و تناسب بسيار نزديكى با آخرين آيات سوره قبل دارد كه وعده پيروزى و رستگارى در آن به «حزب اللّه» داده شده است، و در حقيقت اين يك نمونه روشن آن پيروزى است.

محتواى اين سوره را مى توان در شش بخش خلاصه كرد:

در بخش اول كه تنها يك آيه است و مقدمه اى براى مباحث مختلف اين سوره محسوب مى شود، سخن از تسبيح و تنزيه عمومى موجودات در برابر خداوند عظيم و حكيم است.

در بخش دوم كه از آيه 2 تا آيه 10 (مجموعاً 9 آيه) است ماجراى درگيرى مسلمان را با يهود پيمان شكن مدينه، بازگو مى كند.

در بخش سوم كه از آيه 11 تا 17 را تشكيل مى دهد داستان منافقان مدينه آمده است; كه با يهود در اين برنامه، همكارى نزديك داشتند.

بخش چهارم كه چند آيه بيشتر نيست مشتمل بر يك سلسله اندرزها و نصايح كلى نسبت به عموم مسلمانان است و در حقيقت به منزله نتيجه گيرى از ماجراهاى فوق مى باشد.

بخش پنجم كه فقط يك آيه است (آيه 21) توصيف بليغى است از قرآن مجيد و بيان تأثير آن در پاكسازى روح و جان.

و بالاخره در بخش ششم كه آخرين بخش اين سوره است و از آيه 22 شروع و به آيه 24 ختم مى شود قسمت مهمى از اوصاف جمال و جلال خدا و اسماء حسناى او را بر مى شمرد كه به انسان در طريق معرفة اللّه كمك شايان مى كند.

ضمناً نام اين سوره از آيه دوم آن گرفته شده كه سخن از «حشر» يعنى «اجتماع يهود براى كوچ كردن از مدينه»، و يا حشر مسلمين براى بيرون راندن آنها به ميان آمده است، و از اينجا روشن مى شود كه، اين حشر ارتباطى با حشر در قيامت ندارد.

بعضى، نام اين سوره را سوره «بنى نضير» گفته اند، چرا كه قسمت عمده آياتش پيرامون آنها است.

و بالاخره اين سوره نيز، يكى از سوره هاى مسبحات است، كه با تسبيح خداوند شروع شده، و اتفاقاً پايان آن نيز با تسبيح الهى است.

* * *

فضيلت تلاوت اين سوره

براى اين سوره، فضيلت بسيار گفته شده، از جمله در حديثى از پيغمبر گرامى(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: وَ مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الْحَشْرِ لَمْ تَبْقَ جَنَّةٌ وَ لانَارٌ وَ لاعَرْشٌ وَ لاكُرْسِيٌّ وَ لاحِجَابٌ وَ لا السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ لاَ الأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ الْهَوَامُّ وَ الرِّيَاحُ وَ الطَّيْرُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ الْمَلائِكَةُ إِلاّ صَلَّوْا عَلَيْهِ وَ اسْتَغْفَرُوا لَهُ وَ إِنْ مَاتَ مِنْ يَوْمِهِ أَوْ لَيْلَتِهِ مَاتَ شَهِيداً!: «هر كس سوره حشر را بخواند، تمام بهشت، دوزخ، عرش، كرسى، حجاب، آسمانها و زمينهاى هفتگانه و حشرات و بادها و پرندگان و درختان و جنبندگان و خورشيد و ماه و فرشتگان، همگى بر او رحمت مى فرستند، و براى او استغفار مى كنند، و اگر در آن روز يا در آن شب بميرد، شهيد مرده است».(1)

و در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ إِذا أَمْسَى الرَّحْمنَ وَ الْحَشْرَ وَكَّلَ اللّهُ بِدارِهِ مَلَكاً شاهِراً سَيْفَهُ حَتّى يُصْبِحَ: «هر كس سوره الرحمن و حشر را به هنگام غروب بخواند، خداوند فرشته اى را با شمشير برهنه مأمور حفاظت خانه او تا صبح مى كند».(2)

بدون شك، اينها همه آثار انديشه در محتواى سوره است كه از قرائت آن ناشى مى شود و در زندگى انسان پرتوافكن مى گردد.

* * *

1سَبَّحَ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

2هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لاَِوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّهِ فَأَتاهُمُ اللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الأَبْصارِ

3وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ عَذابُ النّارِ

4ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اللّهَ فَإِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ

5ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَة أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ

 

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر

1 ـ آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، براى خدا تسبيح مى گويند; و او عزيز و حكيم است!

2 ـ او كسى است كه كافران اهل كتاب را در نخستين برخورد (با مسلمانان) از خانه هايشان بيرون راند. گمان نمى كرديد آنان خارج شوند، و خودشان نيز گمان مى كردند كه دژهاى محكمشان آنها را از عذاب الهى مانع مى شود; اما خداوند از آنجا كه گمان نمى كردند به سراغشان آمد و در دلهايشان ترس و وحشت افكند، به گونه اى كه خانه هاى خود را با دست خويش و با دست مؤمنان ويران مى كردند; پس عبرت بگيريد اى صاحبان چشم!

3 ـ و اگر نه اين بود كه خداوند ترك وطن را بر آنان مقرّر داشته بود، آنها را در همين دنيا مجازات مى كرد; و براى آنان در آخرت نيز عذاب آتش است!

4 ـ اين به خاطر آن است كه آنها با خدا و رسولش دشمنى كردند; و هر كس با خدا دشمنى كند (بايد بداند كه) خدا مجازات شديدى دارد!

5 ـ هر درخت با ارزش نخل را قطع كرديد يا آن را به حال خود واگذاشتيد، همه به فرمان خدا بود; و براى اين بود كه فاسقان را خوار و رسوا كند!

 

شأن نزول:

مفسران و محدثان و ارباب تواريخ، در مورد اين آيات، شأن نزول مفصلى ذكر كرده اند كه فشرده آن چنين است:

در سرزمين «مدينه» سه گروه از يهود زندگى مى كردند: «بنى نضير»، «بنى قريظه» و «بنى قينقاع» و گفته مى شود كه: آنها اصلاً اهل «حجاز» نبودند ولى، چون در كتب مذهبى خود خوانده بودند كه پيامبرى از سرزمين «مدينه» ظهور مى كند، به اين سرزمين كوچ كردند، و در انتظار اين ظهور بزرگ، بودند.

هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به «مدينه» هجرت فرمود با آنها پيمان عدم تعرض بست، ولى آنها هر زمان فرصتى يافتند از نقض اين پيمان، فروگذار نكردند.

از جمله اين كه بعد از جنگ «احد» (غزوه احد در سال سوم هجرت واقع شد ) «كعب بن اشرف»، با چهل مرد سوار از يهود، به «مكّه» آمدند و يكسر به سراغ قريش رفتند و با آنها عهد و پيمان بستند كه همگى متحداً بر ضد محمد(صلى الله عليه وآله)پيكار كنند، سپس «ابو سفيان» با چهل نفر از مكيان، و «كعب بن اشرف» يهودى با چهل نفر از يهود وارد «مسجد الحرام» شدند، و در كنار خانه «كعبه» پيمانها را محكم ساختند، اين خبر از طريق وحى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد.

ديگر اين كه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) روزى با چند نفر از بزرگان و يارانش به سوى قبيله «بنى نضير» كه در نزديكى «مدينه» زندگى مى كردند آمد، و مى خواست از آنها كمك يا وامى بگيرد براى پرداختن ديه دو مقتول از طايفه «بنى عامر» كه به دست «عمرو بن اميه» (يكى از مسلمانان) كشته شده بودند، و شايد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يارانش مى خواستند در زير اين پوشش، وضع «بنى نضير» را از نزديك بررسى كنند، مبادا مسلمانان غافلگير شوند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در بيرون قلعه يهود بود، و با «كعب بن اشرف» در اين زمينه صحبت كرد، در اين هنگام در ميان يهوديان بذر توطئه اى پاشيده شد، و با يكديگر گفتند: شما اين مرد را در چنين شرايط مناسبى گير نمى آوريد، الآن كه در كنار ديوار شما نشسته است، يك نفر پشت بام رود و سنگ عظيمى بر او بيفكند و ما را از دست او راحت كند! يكى از يهود به نام «عمرو بن جحاش» اعلام آمادگى كرد و به پشت بام رفت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از طريق وحى آگاه شد، برخاست و به «مدينه» آمد، بى اين كه با ياران خود سخنى بگويد، آنها تصور مى كردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز بر مى گردد اما بعداً آگاه شدند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در «مدينه» است، آنها نيز به «مدينه» بازگشتند، و اينجا بود كه پيمان شكنى يهود بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مسلم شد ، و دستور آماده باش براى جنگ، به مسلمانان داد.

در بعضى از روايات نيز آمده: يكى از شعراى «بنى نضير» به هجو و بدگوئى پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرداخت و اين خود دليل ديگرى بر پيمان شكنى آنها بود.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى اين كه ضربه كارى قبلاً به آنها بزند، به «محمّد بن مسلمه» كه با «كعب بن اشرف» بزرگ يهود، آشنائى داشت دستور داد او را به هر نحو بتواند به قتل برساند و او با مقدماتى اين كار را كرد.

كشته شدن «كعب بن اشرف» تزلزلى در يهود ايجاد كرد، به دنبال آن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دستور داد: مسلمانان براى جنگ با اين قوم پيمان شكن حركت كنند، هنگامى كه آنها با خبر شدند به قلعه هاى مستحكم و دژهاى نيرومند خود پناه بردند، و درها را محكم بستند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد: بعضى درختان نخل را كه نزديك قلعه ها بود، بكنند يا بسوزانند.

اين كار، شايد به اين منظور صورت گرفت كه يهوديان را كه علاقه شديدى به اموال خود داشتند از قلعه بيرون كشد و پيكار، رو در رو انجام گيرد، اين احتمال نيز داده شده كه: اين نخلها مزاحم مانور سريع ارتش اسلام در اطراف قلعه ها بود، و مى بايست بريده شود.

به هر حال، اين كار فرياد يهود را بلند كرد، گفتند: اى محمّد! تو پيوسته از اين گونه كارها نهى مى كردى، پس اين چه برنامه اى است؟ آيه پنجم اين سوره (از آيات فوق) نازل شد و به آنها پاسخ گفت كه: اين يك دستور خاص الهى بود. محاصره چند روز طول كشيد، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى پرهيز از خونريزى به آنها پيشنهاد كرد كه سرزمين «مدينه» را ترك گويند و از آنجا خارج شوند، آنها نيز پذيرفتند، مقدارى از اموال خود را برداشته و بقيه را رها كردند، جمعى به سوى «اذرعات شام» و تعداد كمى به سوى «خيبر» و گروهى به «حيره» رفتند ، و باقيمانده اموال و اراضى و باغات و خانه هاى آنها، به دست مسلمانان افتاد. هر چند تا آنجا كه مى توانستند، خانه هاى خود را به هنگام كوچ كردن تخريب كردند.

و اين ماجرا بعد از غزوه «احد» به فاصله شش ماه، و به عقيده بعضى بعد از غزوه «بدر» به فاصله شش ماه اتفاق افتاد.(3)

* * *


1 و 2 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحات 255 و 256، حديث اول را نيز «قرطبى» در آغاز همين سوره آورده است.

3 ـ «مجمع البيان» و تفسير «على بن ابراهيم»، تفسير «قرطبى» و «نور الثقلين» ذيل آيات مورد بحث (با اقتباس و تلخيص).

تفسير:

پايان توطئه يهود «بنى نضير» در «مدينه»

اين سوره با تسبيح و تنزيه خداوند و بيان عزت و حكمت او شروع مى شود، مى فرمايد: «آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا تسبيح مى گويد، و او عزيز و حكيم است» (سَبَّحَ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

و اين در حقيقت مقدمه اى است براى بيان سرگذشت يهود «بنى نضير» همانها كه در شناخت خدا و صفاتش گرفتار انواع انحرافات بودند، و همانها كه تكيه بر قدرت و عزت خويش مى كردند و در برابر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به توطئه برخاستند.

تسبيح عمومى موجودات زمين و آسمان، اعم از فرشتگان و انسانها و حيوانات و گياهان و جمادات، ممكن است با زبان قال باشد، يا با زبان حال; چرا كه نظام شگفت انگيزى كه در آفرينش هر ذره اى به كار رفته، با زبان حال بيانگر علم و قدرت و عظمت و حكمت خدا است.

و از سوى ديگر، به عقيده جمعى از دانشمندان: هر موجودى در عالم خود سهمى از عقل و درك و شعور دارد، هر چند ما از آن آگاه نيستيم، و به همين دليل با زبان خود تسبيح خدا مى گويد، هر چند گوش ما توانائى شنوائى آن را ندارد، سرتاسر جهان غلغله تسبيح و حمد او است هر چند ما نامحرمان از آن بى خبريم، اما آنها كه از جمادى سوى جانِ جانان رفته اند و براى آنان از غيب چشمى باز شده، با تمامى موجودات جهان همرازند، و نطق آب و گل را به خوبى مى شنوند، چرا كه اين نطق محسوس اهل دل است!

به ذكرش، هرچه خواهى در خروش است *** دلى داند چنين معنى كه گوش است

نه بلبل، بر گلش تسبيح خوان است *** كه هر خارى به توحيدش زبان است!

شرح بيشتر پيرامون اين سخن ذيل آيه 44 سوره «اسراء» آمده است.(1)

* * *

بعد از بيان اين مقدمه، به داستان رانده شدن يهود «بنى نضير» از «مدينه» پرداخته مى فرمايد: «خداوند كسى است كه كافران اهل كتاب را در اولين اجتماع و برخورد با مسلمانان، از خانه هايشان بيرون كرد»! (هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لاَِوَّلِ الْحَشْرِ).

«حَشر» در اصل به معنى «حركت دادن جمعيت و خارج ساختن آنها» از قرارگاهشان به سوى ميدان جنگ و مانند آن است، و منظور از آن در اينجا: اجتماع و حركت مسلمانان از «مدينه» به سوى قلعه هاى يهود، و يا اجتماع يهود براى مبارزه با مسلمين است، و از آنجا كه اين نخستين اجتماع در نوع خود بود، در قرآن به عنوان «لاَِوَّلِ الحَشْرِ» ناميده شده، و اين خود اشاره لطيفى است به برخوردهاى آينده با يهود «بنى نضير» و يهود «خيبر» و مانند آنها.

و عجب اين كه: جمعى از مفسران احتمالاتى در آيه داده اند كه هيچ تناسبى با محتواى آن ندارد، از جمله اين كه: منظور، «حشر اول» در مقابل حشر روز قيامت از قبرها به سوى محشر است، و عجب تر اين كه: بعضى اين آيه را دليل بر اين گرفته اند كه: حشر در قيامت در سرزمين شام واقع مى شود كه يهود از «مدينه» به سوى آن رانده شدند! و گويا همه اين احتمالات ضعيف، ناشى از كلمه «حشر» است، در حالى كه اين واژه به معنى حشر در قيامت نيست، بلكه به هر گونه اجتماع و خروج از قرارگاه و حاضر شدن در ميدان، اطلاق مى شود، چنان كه در آيه 17 سوره «نمل» مى خوانيم: وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ وَ الطَّيْرِ: «لشكريان سليمان از جن و انس و پرندگان نزد او جمع شدند».

و همچنين در مورد اجتماع براى مشاهده مبارزه موسى(عليه السلام) با ساحران فرعونى مى خوانيم: وَ أَنْ يُحْشَرَ النّاسُ ضُحىً: «قرار ما اين است كه همه مردم هنگامى كه روز بالا مى آيد، جمع شوند».(2)

پس از آن مى افزايد: «شما هرگز گمان نمى كرديد كه آنها از اين ديار خارج شوند و آنها نيز گمان داشتند كه دژهاى محكمشان از شكست آنها و عذاب الهى مانع مى شود» (ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّهِ).

آنها چنان مغرور و از خود راضى بودند كه، تكيه گاهشان دژهاى نيرومند و قدرت ظاهريشان بود، اين تعبير آيه نشان مى دهد كه يهود «بنى نضير» در «مدينه» از امكانات وسيع و تجهيزات فراوانى بهره مند بودند، به گونه اى كه نه خودشان باور مى كردند به اين آسانى مغلوب شوند، و نه ديگران، ولى از آنجا كه خدا مى خواست، به همه روشن سازد كه چيزى در برابر اراده او قدرت مقاومت ندارد، حتى بدون آن كه جنگى رخ دهد، آنها را از آن سرزمين بيرون راند!

لذا در ادامه آيه مى فرمايد: «اما خداوند از آنجا كه گمان نمى كردند به سراغشان آمد، و در قلبشان وحشت و ترس افكند، به گونه اى كه خانه هاى خود را با دست خويش و با دست مؤمنان ويران مى كردند» (فَأَتاهُمُ اللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ).

آرى، خدا اين لشكر نامرئى، يعنى لشكر ترس را كه در بسيارى از جنگها به يارى مؤمنان مى فرستاد بر قلب آنها چيره كرد، و مجال هر گونه حركت و مقابله را از آنها سلب نمود، آنها خود را براى مقابله با لشكر برون آماده كرده بودند، بى خبر از آنكه خداوند لشكرى از درون به سراغشان مى فرستد، و چنان آنها را در تنگنا قرار مى دهد كه خودشان با دشمن براى تخريب خانه هايشان همكارى كنند.

درست است كه كشته شدن رئيس آنها «كعب بن اشرف» قبل از اين ماجرا وحشتى بر دل آنها افكنده بود، ولى مسلماً منظور از آيه اين نيست ـ آن چنان كه بعضى از مفسران گمان كرده اند ـ بلكه اين يك نوع امداد الهى بوده كه بارها در جنگهاى اسلامى به يارى مسلمين مى شتافت.

جالب اين كه: مسلمانان از بيرون، دژهاى آنها را ويران مى كردند كه به داخل آن راه يابند، و يهود از درون ويران مى كردند تا به صورت سالم به دست مسلمانان نيفتد، و نتيجه اين همكارى ويران شدن استحكامات آنها بود!

در مورد اين آيه، تفسيرهاى ديگرى نيز گفته شده، از جمله اين كه: يهود از داخل، ديواره دژها را ويران مى كردند تا فرار كنند، و مسلمانان از بيرون تا به آنها دست يابند (ولى اين احتمال بعيد است).

و نيز گفته شده: اين آيه معنى كنائى دارد، مثل اين كه: مى گوئيم: فلان كس خانه و زندگيش را با دست خودش ويران كرد، يعنى بر اثر نادانيها و لجاجتها سبب بر باد دادن زندگى خود شد.

يا اين كه: منظور يهود از تخريب بعضى از خانه ها اين بود كه دهانه كوچه هاى داخل قلعه را ببندند تا مانع پيشروى مسلمانان شوند و در آينده نيز نتوانند در آن سكنى گزينند.

يا اين كه: قسمتى از خانه هاى داخل دژ را خراب كردند، تا در صورت كشيده شدن ميدان نبرد به داخل دژ، جاى كافى براى جنگيدن داشته باشند.

يا اين كه: در بناى بعضى از خانه ها مصالح گرانقيمتى وجود داشت آنها را تخريب كردند تا آنچه قابل حمل بود ببرند، ولى تفسير اول از همه مناسب تر است.

در پايان آيه، به عنوان يك نتيجه گيرى كلى مى فرمايد: «پس عبرت بگيريد اى صاحبان چشم»! (فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الأَبْصارِ).

«اعْتَبِرُوا» از ماده «اعتبار» در اصل از «عبور»، گرفته شده كه به معنى گذشتن از چيزى است به سوى چيز ديگر، و اين كه: به اشك چشم «عبرة» گفته مى شود، به خاطر عبور قطرات اشك از چشم است، و «عبارت» را از اين رو «عبارت» مى گويند كه، مطالب و مفاهيم را از كسى به ديگرى منتقل مى كند، و اطلاق «تعبير خواب» بر تفسير محتواى آن به خاطر اين است كه، انسان را از ظاهر به باطن آن منتقل مى سازد.

و به همين مناسبت، به حوادثى كه به انسان پند مى دهد «عبرت» مى گويند، چرا كه انسان را به يك سلسله تعاليم كلى رهنمون مى گردد و از مطلبى به مطلب ديگر منتقل مى كند.

تعبير به «أُولِى الأَبْصارِ» (صاحبان چشم) اشاره به كسانى است كه حوادث را به خوبى مى بينند، و با چشم باز موشكافى مى كنند، و به عمق آن مى رسند.

(واژه «بصر» معمولاً به عضو بينائى و «بصيرت» به درك و آگاهى درونى گفته مى شود).(3)

در حقيقت «أُولِى الأَبْصارِ» كسانى هستند كه: آمادگى گرفتن درسهاى عبرت را دارند، لذا قرآن به آنها هشدار مى دهد كه: از اين حادثه بهره بردارى لازم كنيد.

شك نيست: منظور از گرفتن «عبرت» اين است كه حوادث مشابه را كه از نظر حكم عقل، يكسانند، بر هم مقايسه كنند، مانند مقايسه حال كفار و پيمان شكنان ديگر، بر يهود «بنى نضير»، ولى هرگز اين جمله ارتباطى با «قياسات ظنّى» كه بعضى در استنباط احكام دينى از آن استفاده مى كنند ندارد، و تعجب است كه: بعضى از فقهاى اهل سنت، براى اثبات اين مقصود از آيه فوق استفاده كرده اند، هر چند بعضى ديگر بر آن ايراد گرفته اند.

خلاصه اين كه: منظور از «عبرت و اعتبار» در آيه فوق، انتقال منطقى و قطعى از موضوعى به موضوع ديگر است نه عمل كردن به پندار و گمان.

به هر حال، به راستى سرنوشت اين قوم يهود با آن قدرت و عظمت و شوكت، و با آن امكانات و استحكامات فراوان، سرنوشت عبرت انگيزى بود، كه حتى بدون آن كه دست به اسلحه ببرند، در مقابل جمعيت مسلمانان كه هرگز در ظاهر به پاى آنها نمى رسيدند، تسليم شدند، خانه هاى خود را با دست خويش ويران كردند، و اموالشان را براى مسلمانان نيازمند بجا گذاردند، و در نقاط مختلف پراكنده شدند، در حالى كه طبق نقل تواريخ، از آغاز به اين جهت در سرزمين «مدينه» سكنى گزيده بودند كه پيامبر موعود كتب خويش را درك كنند، و در صف اول يارانش قرار گيرند!

در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: كَانَ أَكْثَرَ عِبَادَةِ أَبِى ذَرّ رَحِمَهُ اللَّهُ التَّفَكُّرُ وَ الإِعْتِبَارُ: «بيشترين عبادت ابوذر تفكر و عبرت گرفتن بود».(4)

اما مع الاسف، بسيارند كسانى كه: بايد همه حوادث دردناك را خودشان بيازمايند، و طعم تلخ شكستها را شخصاً بچشند، و هرگز از وضع ديگران عبرت نمى گيرند.

امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ: «سعادتمند كسى است كه از ديگران پند و عبرت گيرد»!.(5)

* * *

آيه بعد، مى افزايد: «اگر نه اين بود كه خداوند بر آنها مقرر داشته بود كه جلاى وطن كنند و منطقه را ترك گويند، آنها را در همين دنيا مجازات مى كرد» (وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِى الدُّنْيا).

بدون شك، جلاى وطن و رها كردن قسمت عمده سرمايه هائى كه يك عمر فراهم كرده بودند، خود براى آنها عذابى دردناك بود، بنابراين منظور از جمله فوق، اين است كه اگر اين عذاب براى آنها مقدر نشده بود، عذاب ديگرى كه همان قتل و اسارت به دست مسلمانان بود، بر سر آنها فرود مى آمد، خدا مى خواست آنها در جهان آواره شوند، و اى بسا اين آوارگى براى آنها دردناكتر بود; زيرا هر وقت به ياد آن همه دژها و خانه هاى مجلل و مزارع و باغات خود مى افتادند كه در دست ديگران است و خودشان بر اثر پيمان شكنى و توطئه بر ضد پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) در مناطق ديگر محروم و سرگردانند، گرفتار آزار و شكنجه هاى روحى فراوانى مى شدند.

آرى، خدا مى خواست اين گروه مغرور و فريبكار و پيمان شكن را گرفتار چنين سرنوشت دردناكى كند.

اما اين تنها، عذاب دنياى آنها بود، لذا در پايان اين آيه مى افزايد: «و براى آنها در آخرت نيز عذاب آتش است» (وَ لَهُمْ فِى الآخِرَةِ عَذابُ النّارِ).

چنين است دنيا و آخرت كسانى كه پشت پا به حق و عدالت زنند و بر مركب غرور و خود خواهى سوار گردند.

* * *

و از آنجا كه ذكر اين ماجرا علاوه بر بيان قدرت پروردگار و حقانيت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بايد هشدارى براى تمام كسانى باشد كه اعمالى مشابه يهود «بنى نضير» دارند تا مسأله در آنها خلاصه نشود، در آيه بعد مطلب را تعميم داده، مى افزايد: «اين مجازات دنيا و آخرت از آن جهت دامنگيرشان شد كه با خدا و رسولش به دشمنى برخاستند» (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ).

«و هر كس به دشمنى با خدا بر خيزد، خداوند مجازاتش مى كند; زيرا خدا شديد العقاب است» (وَ مَنْ يُشَاقِّ اللّهَ فَإِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ).(6)

«شاقُّوا» از ماده «شقاق» در اصل به معنى «شكاف و جدائى ميان دو چيز» است، و از آنجا كه هميشه دشمن در طرف مقابل قرار مى گيرد، و خود را جدا مى سازد، به عمل او «شقاق» مى گويند.

عين همين آيه با تفاوت بسيار جزئى در سوره «انفال» آيه 13 بعد از داستان جنگ «بدر» و در هم شكسته شدن مشركان، آمده است كه بيانگر عموميت محتواى آن از هر نظر است.

قابل توجه اين كه: در آغاز آيه، دشمنى با خدا و رسول را مطرح مى كند و در ذيل آيه، تنها سخن از دشمنى با خدا است، اشاره به اين كه دشمنى با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز، با دشمنى خدا يكى است و از هم جدا نيست.

تعبير به «شَدِيدُ العِقاب» هيچ منافاتى با «أَرْحَمُ الرّاحِمِين» بودن خداوند ندارد، زيرا آنجا كه جاى عفو و رحمت است «أَرْحَمُ الرّاحِمِين» است، و آنجا كه جاى مجازات و عقوبت است «أَشَدُّ المُعاقِبِين» است چنان كه در دعا آمده است: «وَ أَيْقَنْتُ أَنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ فِى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ أَشَدُّ الْمُعاقِبِينَ فِى مَوْضِعِ النَّكالِ وَ النَّقِمَةَ».(7)

* * *

در آخرين آيه از آيات مورد بحث، به پاسخ ايرادى مى پردازد كه يهود «بنى نضير» ـ چنان كه در شأن نزول نيز گفتيم ـ به پيامبر(صلى الله عليه وآله) متوجه مى ساختند، در آن موقع كه دستور داد، قسمتى از نخلهاى نزديك قلعه هاى محكم يهود را ببرند (تا محل كافى براى نبرد باشد، يا براى اين كه: يهود ناراحت شوند و از قلعه ها بيرون آيند و درگيرى در خارج قلعه روى دهد) آنها گفتند: اى محمّد! مگر تو نبودى كه از اين گونه كارها نهى مى كردى؟ آيه نازل شد و گفت: «هر درخت با ارزش نخل را قطع يا به حال خود واگذار كرديد، همه به فرمان خدا بود»! (ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَة أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللّهِ).(8)

«و هدف اين بود كه فاسقان را خوار و رسوا كند» (وَ لِيُخْزِىَ الْفاسِقِينَ).

«لِينَة» از ماده «لون» به يك نوع عالى از درخت خرما مى گويند، و بعضى آن را از ماده «لين» به معنى نرمى، به نوعى از درخت خرما تفسير كرده اند كه شاخه هائى نرم و نزديك زمين و ميوه اى نرم و لذيذ دارد.

گاه «لينه» به «الوان» و انواع مختلف درخت نخل يا «نخله كريمه» تفسير شده است كه تقريباً همه به يك چيز بر مى گردد.

به هر حال، بعضى گفته اند: اقدام به قطع قسمتى از درختان نخل «بنى نضير» از سوى بعضى از مسلمانان روى داد، در حالى كه بعضى ديگر مخالف بودند، در اينجا آيه فوق نازل شد و ميان آنها فصل خصومت كرد.(9)

بعضى ديگر گفته اند: آيه ناظر به عمل دو نفر از اصحاب است كه يكى به هنگام قطع درختان نخل درختان خوب را مى بريد تا يهود را به خشم آورد (و از قلعه فرود آيند) و ديگرى نخلهاى كم ارزش را مى بريد تا آنچه پر ارزش است براى استفاده آينده باقى بماند و به همين جهت در ميان آنها اختلاف افتاد، آيه نازل شد و گفت هر دو به اذن الهى بوده است.(10)

ولى ظاهر آيه اين است كه: مسلمانان بعضى از درختان «لينه» (نوع خوب) را بريدند و بعضى از همانها را رها ساختند، و اين عمل باعث ايراد يهود شد، و قرآن به آنها پاسخ گفت، تا روشن شود اين كار از روى هواى نفس نبوده، بلكه يك دستور الهى در اين زمينه صادر شده بود كه در شعاع محدود اين كار عملى گردد، تا بيش از حد، ضايعاتى رخ ندهد.

در هر صورت، اين حكم يك استثناء در قانون معروف اسلامى است كه مى گويد: به هنگام حمله به دشمن نبايد درختان را قطع كرد، و حيوانات را كشت ، و زراعتها را آتش زد، اين تنها مربوط به موردى بوده است كه براى بيرون كشيدن دشمن از قلعه، و يا فراهم ساختن ميدان جنگ، و مانند آن ضرورت داشته ، و در هر قانون كلّى، استثنائات جزئى ضرورى غالباً وجود دارد، همان گونه كه اصل كلى بر نخوردن گوشت مردار است، ولى به هنگام اجبار و اضطرار «اكل ميته» مجاز است.

جمله «وَ لِيُخْزِىَ الْفاسِقِينَ» (تا فاسقان را خوار و رسوا كند) نشان مى دهد كه لااقل يكى از اهداف اين كار، خوار نمودن دشمن و در هم شكستن روحيه آنها بوده است.

* * *


1 ـ جلد 12، صفحات 133 ـ 140.

2 ـ طه، آيه 59.

3 ـ «مفردات راغب».

4 ـ كتاب «خصال» مطابق نقل «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 274.

5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 86.

6 ـ «مَن» براى شرط است و جزاى آن محذوف مى باشد، و در تقدير چنين است: «وَ مَنْ يُشَاقِّ اللّهَ يُعاقِبْهُ فَإِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ».

7 ـ دعاى «افتتاح» از ادعيه «ماه مبارك رمضان».

8 ـ «ما» در آيه فوق شرطيه است و جزاى آن «فبأذن اللّه» مى باشد.

9 ـ تفسير «ابوالفتوح رازى»، جلد 11، صفحه 93 ـ اين معنى در تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 188 نيز آمده است.

10 ـ تفسير «فخر رازى»، جلد 29، صفحه 283.

نكته ها:

1 ـ لشكرهاى نامرئى خدا!

در حالى كه اهل دنيا براى كسب پيروزى بر نيروهاى ظاهرى و مادى خويش تكيه مى كنند، تكيه گاه خداپرستان، ارزشهاى معنوى و امدادهاى الهى آنها است كه نمونه اى از آن را در داستان شكست «بنى نضير» و بيرون راندن آنها از «مدينه» در آيات فوق ملاحظه كرديم.

در اين آيات خوانديم كه: يكى از عوامل مؤثر پيروزى، همان ترس و وحشتى بود كه خدا بر دلهاى آنها افكند، تا آنجا كه خانه هاى خود را با دست خود ويران مى كردند، و حاضر شدند از اموال خود چشم بپوشند و از آن ديار بيرون روند.

نظير اين معنى، چند بار در آيات قرآن مجيد آمده است از جمله در داستان گروه ديگرى از يهود، به نام «بنى قريظه» كه مسلمانان بعد از جنگ «احزاب» در يك درگيرى شديد با آنها روبرو شدند نيز آمده است، مى فرمايد: وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً: «خداوند گروهى از اهل كتاب را كه از مشركان عرب حمايت كردند، از دژهاى محكمشان فرود آورد، و در دلهاى آنها ترس و وحشت افكند، تا آنجا كه گروهى را به قتل رسانديد و گروهى را اسير كرديد».(1)

همين معنى در داستان جنگ «بدر» نيز آمده است مى گويد: سَأُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ: «من به زودى در دلهاى كافران وحشت مى افكنم».(2)

قسمتى از اين وحشت كه حكم يك لشكر نامرئى الهى را دارد، طبيعى است هر چند قسمتى از آن اسرارآميز است، و روابط آن با وسائل عادى بر ما مكشوف نيست، آنچه طبيعى است اين كه: مؤمنان در هر حال خود را پيروز مى دانند خواه كشته و شهيد شوند، خواه دشمن را در هم بكوبند، و كسى كه منطقش اين است، ترس و وحشتى به خود راه نمى دهد، بلكه چنين انسان اعجوبه اى براى دشمنش وحشت انگيز است، همان گونه كه در دنياى امروز نيز كشورهاى بزرگى را مى بينيم كه با داشتن پيشرفته ترين سلاحها، و بزرگترين ارتشها، از گروهى اندك از مؤمنان راستين ستيزه جوى، وحشت دارند، و دائماً مى كوشند: با آنها درگير نشوند.

در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم فرمود: نُصِرْتُ بِالرُّعْبِ مَسِيرَةَ شَهْر!: «من از جانب خدا به وسيله ترس و وحشت دشمنان يارى شده ام به فاصله يك ماه».(3)

يعنى نه تنها كسانى كه در ميدان نبرد با من رو برو مى شوند وحشت دارند، بلكه در نقاطى كه دشمن از من يك ماه راه فاصله دارد، وحشت و اضطراب حاكم است!

در مورد لشكريان حضرت مهدى(عليه السلام) نيز مى خوانيم: سه لشكر، او را يارى مى كنند: المَلائِكَةُ، وَ الْمُؤْمِنُونَ، وَ الرُّعْبُ!: «فرشتگان و مؤمنان و ترس و وحشت»!.(4)

در حقيقت آنها سعى مى كنند از برون ضربه نخورند، اما خداوند از درون آنها را متلاشى مى كند، و مى دانيم ضربه درونى جانكاه تر و جبران ناپذير است; چرا كه اگر تمام سلاح ها و ارتش هاى دنيا در اختيار كسى باشد ولى روحيه نبرد نداشته باشد، محكوم به شكست و نابودى است.

* * *


1 ـ احزاب، آيه 26.

2 ـ انفال، آيه 12.

3 ـ «مجمع البيان»، جلد 2، صفحه 519 (ذيل آيه 151 آل عمران).

4 ـ «اثبات الهداة»، جلد 7، صفحه 124.

2 ـ توطئه هاى امروز يهود

تاريخ اسلام از همان آغاز با توطئه هاى آنها آميخته شده بود، و در بسيارى از حوادث دردناك آنها را داخل صحنه يا در پشت صحنه مشاهده مى كنيم، و عجب اين كه: آنها به عشق پيامبر موعود به سرزمين حجاز آمدند، ولى بعد از اين ظهور بزرگ، از دشمنان سرسخت شدند و هم امروز نيز در بيشتر توطئه هاى ضد اسلامى يهود را در صحنه و يا در پشت صحنه مشاهده مى كنيم، و اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت!

و همان گونه كه تاريخ پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد، تنها طريق دفع آنان برخورد قاطعانه است، به خصوص «صهيونيستها» كه در منطقشان هيچ گونه مدارا و عدل و انصاف نيست، زبانشان زور است، و جز با زور و قدرت نمى توان با آنها سخن گفت، ولى با اين حال، از مؤمنان راستين بيش از هر چيز مى ترسند، و اگر مسلمانان امروز، همانند ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ايمان و استقامت و قاطعيت كافى برخوردار باشند، ترس و وحشت آنها بر دلهاى اين دشمنان خونخوار چيره مى شود، و مى توان با همين لشكر الهى آنها را از زمينهاى اشغال شده بيرون راند و اين درسى است كه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) در چهارده قرن قبل به ما داده است.

* * *

6وَ ما أَفاءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لارِكاب وَ لكِنَّ اللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ

7ما أَفاءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ كَىْ لايَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الأَغْنِياءِ مِنْكُمْ وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ

 

ترجمه:

6 ـ و آنچه را خدا از آنان =]از يهود[ به رسولش بازگردانده (و بخشيده) چيزى است كه شما براى به دست آوردن آن (زحمتى نكشيديد،) نه اسبى تاختيد و نه شترى; ولى خداوند رسولان خود را بر هر كس بخواهد مسلط مى سازد; و خدا بر هر چيز تواناست!

7 ـ آنچه را خداوند از اهل اين آباديها به رسولش باز گرداند از آن خدا و رسول و خويشاوندان او و يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان است، تا (اين اموال عظيم) در ميان ثروتمندان شما دست به دست نگردد. آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد (و اجرا كنيد)، و از آنچه نهى كرده خوددارى نمائيد; و از (مخالفت) خدا بپرهيزيد كه خداوند كيفرش شديد است!

 

شأن نزول:

از آنجا كه اين آيات، تكميلى است بر آيات گذشته كه داستان شكست يهود «بنى نضير» را بازگو مى كرد، شأن نزول آن نيز ادامه همان شأن نزول است.

توضيح اين كه، بعد از بيرون رفتن يهود «بنى نضير» از «مدينه»، باغها و زمينهاى كشاورزى و خانه ها و قسمتى از اموال آنها در مدينه باقى ماند، جمعى از سران مسلمين خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيدند و طبق آنچه از سنت عصر جاهليت به خاطر داشتند، عرض كردند: برگزيده هاى اين غنيمت، و يك چهارم آن را برگير، و بقيه را به ما واگذار، تا در ميان خود تقسيم كنيم! آيات فوق نازل شد و با صراحت گفت: چون براى اين غنائم، جنگى نشده و مسلمانان زحمتى نكشيده اند تمام آن تعلق به رسول اللّه (رئيس حكومت اسلامى) دارد (و او هر گونه صلاح بداند تقسيم مى كند و چنان كه بعداً خواهيم ديد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين اموال را در ميان مهاجرين كه دستهاى آنها در سرزمين «مدينه» از مال دنيا تهى بود، و تعداد كمى از انصار، تقسيم كرد).(1)

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، ذيل آيات مورد بحث، و تفاسير ديگر.

تفسير:

حكم غنائمى كه بدون جنگ به دست مى آيد

اين آيات، چنان كه گفتيم، حكم غنائم «بنى نضير» را بيان مى كند، و در عين حال روشنگر يك قانون كلى در زمينه تمام غنائمى است كه بدون دردسر و زحمت و رنج، عائد جامعه اسلامى مى شود كه در فقه اسلامى به عنوان «فىء» ياد شده است.

مى فرمايد: «آنچه را خداوند به رسولش از آنها باز گرداند، چيزى است كه شما براى تحصيل آن نه اسبى تاختيد، و نه شترى» (وَ ما أَفاءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لارِكاب).(1)

«أَفاءَ» از ماده «فىء» در اصل، به معنى «رجوع و بازگشت» است، و اين كه: بر اين دسته از غنائم «فىء» (بر وزن شىء) اطلاق شده، شايد به خاطر آن است كه، خداوند تمام مواهب اين جهان را در اصل براى مؤمنان، و قبل از همه، براى پيغمبر گراميش كه اشرف كائنات و خلاصه موجودات است آفريده، و افراد غير مؤمن و گنهكار، در حقيقت غاصبان اين اموالند (هر چند بر حسب قوانين شرعى يا عرفى مالك محسوب شوند) هنگامى كه اين اموال به صاحبان حقيقى باز مى گردد، شايسته عنوان «فىء» است.

«أَوْجَفْتُم» از ماده «ايجاف» به معنى «راندن سريع» است كه معمولاً در جنگها اتفاق مى افتد.

«خَيل» به معنى «اسب ها» است (جمعى است كه مفرد از جنس خود ندارد).(2)

«رِكاب» از ماده «ركوب» معمولاً به معنى «شتران سوارى» مى آيد.

هدف از مجموع جمله، اين است كه: در تمام مواردى كه براى به دست آوردن غنيمت هيچ جنگى رخ ندهد، غنائم در ميان جنگجويان تقسيم نخواهد شد، و به طور كامل در اختيار رئيس مسلمين، قرار مى گيرد، او هم با صلاحديد خود، در مصارفى كه در آيه بعد مى آيد، مصرف مى كند.

سپس مى افزايد: چنان نيست كه پيروزى ها هميشه نتيجه جنگهاى شما باشد، «ولى خداوند رسولان خود را بر هر كس بخواهد مسلط مى سازد، و خداوند بر همه چيز تواناست» (وَ لكِنَّ اللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ).

آرى، پيروزى بر دشمن سرسخت و نيرومندى همچون يهود «بنى نضير» با امدادهاى غيبى خداوند صورت گرفت، تا بدانيد خداوند بر همه چيز قادر است، و مى تواند در يك چشم بر هم زدن، قومى نيرومند را زبون سازد، و گروهى اندك را بر آنها مسلط كند، و تمام امكانات را از گروه اول، به گروه دوم منتقل نمايد.

اينجاست كه مسلمانان مى توانند، در چنين ميدان هائى هم درس معرفة اللّه را بياموزند، و هم نشانه هاى حقانيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ببينند، و هم برنامه اخلاص و اتكاء به ذات پاك خدا را در تمام مسير راهشان ياد گيرند.

در اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اين كه: غنائم يهود «بنى نضير» بدون جنگ در اختيار مسلمانان قرار نگرفت، بلكه لشكر كشى كردند و قلعه هاى يهود را در حلقه محاصره قرار دادند، و حتى گفته مى شود درگيرى مسلحانه محدودى نيز رخ داد.

در پاسخ مى گوئيم: قلعه هاى «بنى نضير» ـ چنان كه گفته اند ـ فاصله چندانى از «مدينه» نداشت (بعضى از مفسران فاصله را دو ميل، كمتر از 4 كيلومتر، ذكر كرده اند) و مسلمانان پياده به سوى قلعه ها آمدند، بنابراين زحمتى متحمل نشدند، اما وقوع درگيرى مسلحانه از نظر تاريخى ثابت نيست، محاصره نيز چندان به طول نيانجاميد، بنابراين، مى توان گفت: در حقيقت چيزى كه بتوان نام آن را نبرد گذاشت، رخ نداد و خونى بر زمين ريخته نشد.

* * *

آيه بعد مصرف «فىء» را كه در آيه قبل آمده است، به وضوح بيان مى كند و به صورت يك قاعده كلى مى فرمايد: «آنچه را خداوند از اهل اين آباديها به رسولش بازگردانده است از آن خدا، و رسول، و خويشاوندان او و يتيمان و مستمندان و درراه ماندگان است» (وَ ما أَفاءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ).

يعنى اين همانند غنائم جنگهاى مسلحانه نيست كه تنها يك پنجم آن در اختيار پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ساير نيازمندان قرار گيرد، و چهار پنجم، از آن جنگجويان باشد.

و نيز اگر در آيه قبل گفته شد كه، تمام آن متعلق به رسول خدا است مفهومش اين نيست كه تمام آن را در مصارف شخصى مصرف مى كند، بلكه چون رئيس حكومت اسلامى، و مخصوصاً مدافع و حافظ حقوق نيازمندان است، قسمت عمده را در مورد آنها صرف مى كند.

در اين آيه، به طور كلى شش مصرف براى «فىء» ذكر شده:

1 ـ سهم خداوند، بديهى است خداوند مالك همه چيز است، و در عين حال، به هيچ چيز نيازمند نيست، و اين يك نوع نسبت تشريفى است تا گروههاى ديگر كه بعد از آن ذكر شده اند، هيچ نوع احساس حقارت نكنند و سهم خود را هم رديف سهم خدا محسوب دارند، و ذره اى از شخصيت آنها در افكار عمومى كاسته نشود.

2 ـ سهم پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه طبعاً نيازمنديهاى شخصى او و سپس نيازمنديهاى مقامى او و انتظاراتى را كه مردم از او دارند، تأمين مى كند.

3 ـ سهم ذوى القربى است كه بدون شك در اينجا منظور خويشاوندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بنى هاشم است كه از گرفتن «زكات» كه جزء اموال عمومى مسلمين است، محرومند.(3)

و اصولاً معنى ندارد كه منظور، خويشاوندان عموم مردم باشد; چرا كه در اين صورت همه مسلمانان را بدون استثناء شامل مى شود، زيرا همه مردم خويشاوندان يكديگرند.

در اين كه آيا در ذوى القربى نياز و فقر شرط است، يا نه؟ در ميان مفسران گفتگو است، هر چند با قرائنى كه در پايان اين آيه و آيه بعد است، شرط بودن آن صحيح تر به نظر مى رسد.

4 و 5 و 6 ـ سهم يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان است، در اين كه: اين سه گروه تنها از «بنى هاشم» بايد باشند، يا عموم يتيمان و مستمندان و ابن السبيل ها را شامل مى شود؟ در ميان مفسران گفتگو است:

عموم فقهاى اهل سنت و مفسران آنها معتقدند: اين مسأله، تعميم دارد در حالى كه رواياتى كه از طريق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است در اين زمينه مختلف مى باشد، از بعضى استفاده مى شود اين سه سهم نيز، مخصوص يتيمان و مستمندان و ابن السبيل بنى هاشم است، در حالى كه در بعضى از روايات تصريح شده كه، اين حكم عموميت دارد از امام باقر(عليه السلام) چنين نقل شده فرمود: : كَانَ أَبِى يَقُولُ لَنَا سَهْمُ الرَّسُولِ وَ سَهْمُ ذِى الْقُرْبَى وَ نَحْنُ شُرَكَاءُ النّاسِ فِيمَا بَقِىَ: «سهم رسول خدا و ذى القربى از آن ما است، و ما در باقيمانده اين سهام، با مردم شريكيم».(4)

آيات 8 و 9 همين سوره كه توضيحى است براى اين آيه، نيز گواهى مى دهد كه اين سهم، مخصوص «بنى هاشم» نيست، زيرا در آن سخن از عموم فقراى مهاجرين و انصار است.

علاوه بر اين، مفسران نقل كرده اند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از ماجراى «بنى نضير» اموالى را كه از آنها باقى مانده بود در ميان «مهاجران» كه عموماً در شرايط سختى در «مدينه» زندگى مى كردند و سه نفر از طايفه «انصار» كه سخت نيازمند بودند تقسيم كرد، و اين دليل بر عموميت مفهوم آيه است، و اگر بعضى از روايات با آن سازگار نباشد، بايد ظاهر قرآن را ترجيح داد.(5)

سپس، به فلسفه اين تقسيم حساب شده پرداخته، مى افزايد: «اين به خاطر آن است كه اين اموال عظيم، دست به دست ميان ثروتمندان شما نگردد، و نيازمندان از آن محروم نشوند»! (كَىْ لايَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الأَغْنِياءِ مِنْكُمْ).(6)

جمعى از مفسران، براى اين جمله مخصوصاً شأن نزولى ذكر كرده اند كه قبلاً نيز اجمالاً به آن اشاره شد، و آن اين كه: بعد از ماجراى «بنى نضير» جمعى از رؤساى مسلمين خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده عرض كردند: برگزيده خود، و يك چهارم از اين غنائم را برگير، و بقيه را در اختيار ما بگذار، تا در ميان خود تقسيم كنيم، آن گونه كه در زمان جاهليت قبل از اسلام بود! آيه فوق نازل شد و به آنها اخطار كرد: نبايد اين اموال دست به دست، ميان اغنياء بگردد!

اين آيه، يك اصل اساسى را در اقتصاد اسلامى بازگو مى كند و آن اين كه: جهت گيرى اقتصاد اسلامى چنين است كه در عين احترام به «مالكيت خصوصى» برنامه را طورى تنظيم كرده كه اموال و ثروتها، متمركز در دست گروهى محدود نشود كه پيوسته در ميان آنها دست به دست بگردد.

البته، اين به آن معنى نيست كه ما پيش خود قوانين وضع كنيم و ثروتها را از گروهى بگيريم و به گروه ديگرى بدهيم، بلكه، منظور اين است كه: اگر مقررات اسلامى در زمينه تحصيل ثروت، و همچنين مالياتهائى همچون خمس و زكات و خراج و غير آن و احكام بيت المال و انفال درست پياده شود، خود به خود چنين نتيجه اى را خواهد داد كه در عين احترام به تلاشهاى فردى، مصالح جمع تأمين خواهد شد، و از دو قطبى شدن جامعه (اقليتى ثروتمند و اكثريتى فقير) جلوگيرى مى كند.

و در پايان آيه، مى فرمايد: «آنچه را رسول خدا براى شما آورده است بگيريد، و اجرا كنيد، و آنچه را از آن نهى كرده از آن خوددارى نمائيد و تقواى الهى را پيشه كنيد كه خداوند شديد العقاب است» (وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ).

اين جمله، هر چند در ماجراى غنائم «بنى نضير» نازل شده، ولى محتواى آن يك حكم عمومى، در تمام زمينه ها و برنامه هاى زندگى مسلمانها است، و سند روشنى است براى حجت بودن سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله).

بر طبق اين اصل، همه مسلمانان موظفند: اوامر و نواهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به گوش جان بشنوند و اطاعت كنند، خواه در زمينه مسائل مربوط به حكومت اسلامى باشد، يا مسائل اقتصادى، و يا عبادى، و غير آن، به خصوص اين كه: در ذيل آيه، كسانى را كه مخالفت كنند به عذاب شديد تهديد كرده است.

* * *


1 ـ «ما» در «ما أَفاءَ اللّه» «موصوله» است، و «مبتدا» و «ما» در «فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْه» «نافيه» است، و مجموع اين جمله خبريه است، (آمدن «فاء» بر سر خبر در جائى كه شبيه شرط باشد بى مانع است)، اين احتمال نيز داده شده كه اولين «ما» شرطيه و دومى با جمله بعد از آن جواب شرط است.

2 ـ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «خَيل» در اصل از ماده «خيال» است كه به معنى پندار و تصورات ذهنى است، و «خيلاء» به معنى «تكبر و خود برتربينى» است; چرا كه از يك نوع تخيل فضيلت، ناشى مى شود، و از آنجا كه وقتى انسان بر اسب سوار مى شود، غالباً يك نوع غرور و كبر احساس مى كند، لفظ «خيل» بر اسب اطلاق شده است، قابل توجه اين كه: «خيل» هم به اسبها گفته مى شود، هم به سواران.

3 ـ اين تفسير را نه تنها مفسران شيعه، كه بسيارى از مفسران اهل سنت نيز به آن تصريح كرده اند، مانند «فخر رازى» در تفسير «كبير»، «برسوئى» در «روح البيان»، «سيد قطب» در «فى ظلال القرآن» و «مراغى» در تفسيرش و «آلوسى» در «روح المعانى».

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 216 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 368 (حديث 12 از باب 1 ابواب انفال).

5 ـ «وسائل الشيعه»، جلد 6، صفحه 356 (حديث 4 از باب 1 از ابواب انفال).

6 ـ «دولة» (به فتح دال و به ضم دال) به يك معنى است هر چند بعضى ميان اين دو فرق گذاشته اند، اولى را مخصوص اموال و دومى را مربوط به جنگ و مقام دانسته اند، و يا اولى را اسم مصدر و دومى را مصدر شمرده اند، و به هر حال با ماده «تداول» كه به معنى دست به دست كردن است ريشه مشترك دارد.

نكته:

1 ـ مصرف «فىء» (غنائم بدون جنگ)

اموالى كه تحت عنوان «فىء» در اختيار رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) به عنوان رهبر حكومت اسلامى قرار مى گرفت، اموال فراوانى بود، شامل كليه اموالى مى شد كه از غير طريق جنگ به دست مسلمين مى آمد، اين اموال، مى توانست نقش مهمى در تعديل ثروت در محيط اسلامى ايفا كند، چرا كه بر خلاف سنت جاهلى هرگز در ميان ثروتمندان اقوام و قبائل تقسيم نمى شد، بلكه مستقيماً در اختيار رهبر مسلمانان بود، و او نيز با توجه به اولويتها، آن را تقسيم مى كرد.

و چنان كه در بحث «انفال» گفته ايم: «فىء» بخشى از انفال است، بخش ديگر آن تمام اموالى است كه مالك مشخص ندارد و شرح آن در فقه اسلامى آمده و بالغ بر دوازده موضوع مى شود، و به اين ترتيب حجم بيشترى از مواهب الهى از اين طريق در اختيار حكومت اسلامى، و سپس در اختيار نيازمندان قرار مى گيرد.(1)

از آنچه گفتيم اين نكته روشن مى شود كه، ميان آيه اول و دوم، تضادى وجود ندارد، هر چند آيه اول ظاهراً «فىء» را در اختيار شخص پيامبر مى گذارد و آيه دوم، مصارف ششگانه اى براى آن ذكر مى كند، زيرا اين مصارف ششگانه، ذكر اولويتهائى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مورد اموالى كه در اختيار دارد، بايد رعايت كند، و به تعبير ديگر، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين همه ثروت را براى شخص خودش نمى خواهد، بلكه به عنوان رهبر و رئيس حكومت اسلامى، در هر موردى لازم باشد صرف مى كند.

اين نكته نيز، قابل توجه است كه: اين حق، بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به امامان معصوم(عليهم السلام) و بعد از آنها به نواب آنها، يعنى مجتهدان جامع الشرايط مى رسد، چرا كه احكام اسلام تعطيل بردار نيست، و حكومت اسلامى از مهمترين مسائلى است كه مسلمانان با آن سر و كار دارند، و قسمتى از پايه هاى اين حكومت بر مسائل اقتصادى نهاده شده است و بخشى از مسائل اقتصادى اصيل اسلامى همين ها است.

* * *


1 ـ موضوعات دوازده گانه انفال به اين ترتيب است: 1 ـ زمين هائى كه اهلش آن را ترك گفته و از آنجا رفته اند (مانند اراضى يهود بنى نضير)، 2 ـ زمين هائى كه صاحبانش با ميل خود آن را به رئيس مسلمانان واگذار كرده اند (مانند فدك)، 3 ـ اراضى موات، 4 ـ سواحل درياها، 5 ـ بلندى كوهها، 6 ـ دره ها، 7 ـ بيشه ها و جنگلها، 8 ـ اموال برگزيده شاهان كه در جنگها به دست مسلمين مى افتد، 9 ـ آنچه را پيشوايان مسلمين از ميان غنائم براى خود انتخاب مى كند، 10 ـ غنائمى كه به وسيله جنگهائى كه بدون اذن پيشواى مسلمين است به دست مى آيد، 11 ـ معادن، 12 ـ ميراث كسى كه وارثى ندارد (البته در بعضى از موارد فوق در ميان فقهاء گفتگو است، ولى اكثريت قاطع اين موارد را قبول دارند، براى توضيح بيشتر به كتب فقهى مراجعه شود).

2 ـ پاسخ به يك سؤال

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود: چگونه خداوند دستور مى دهد: همه مردم بدون استثناء آنچه را پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد، بى قيد و شرط بپذيرند؟!.

ولى با توجه به اين كه: ما پيامبر را معصوم مى دانيم، و اين حق فقط براى او و جانشينان معصوم او است، پاسخ سؤال روشن مى شود.

جالب توجه اين كه: در روايات زيادى به اين مسأله اشاره شده است كه اگر خداوند چنين اختياراتى را به پيامبرش داده، به خاطر آن است كه او را كاملاً آزموده و خلق عظيم و اخلاق فوق العاده دارد كه چنين حقى را به او تفويض فرموده است.(1)

* * *

 


1 ـ رواياتى كه اين بحث در آن مطرح شده متعدد است، به جلد 5 تفسير «نور الثقلين» صفحات 279 تا 283 مراجعه شود.

3 ـ داستان غم انگيز فدك

«فدك» يكى از دهكده هاى آباد اطراف «مدينه» در حدود 140 كيلومترى نزديك «خيبر» بود، كه در سال هفتم هجرت كه قلعه هاى «خيبر» يكى پس از ديگرى در برابر رزمندگان اسلام سقوط كرد، و قدرت مركزى يهود در هم شكست ساكنان «فدك» از در صلح و تسليم در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آمدند، و نيمى از زمين و باغهاى خود را به آن حضرت واگذار كردند، و نيم ديگرى را براى خود نگه داشتند و در عين حال كشاورزى سهم پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز بر عهده گرفتند و در برابر زحماتشان حقى از آن مى بردند.

با توجه به آيه «فىء» در اين سوره، اين زمين مخصوص پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) بود و مى توانست در مورد خودش يا مصارف ديگرى كه در آيه 7 همين سوره اشاره شده مصرف كند، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را به دخترش «فاطمه»(عليها السلام)بخشيد، و اين سخنى است كه بسيارى از مورخان و مفسران شيعه و اهل سنت به آن تصريح كرده اند، از جمله در تفسير «درّ المنثور» از «ابن عباس» نقل شده هنگامى كه آيه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ»(1) نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)«فدك» را به فاطمه بخشيد «أَقْطَعَ رَسُولُ اللّهِ فاطِمَةَ فَدَكاً».(2)

و در كتاب «كنز العمال» كه در حاشيه «مسند احمد» آمده در مسأله صله رحم از «ابو سعيد خدرى» نقل شده هنگامى كه آيه فوق نازل شد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)فاطمه(عليها السلام)را خواست و فرمود: يا فاطِمَةُ لَكِ فَدَكٌ: «اى فاطمه! فدك از آن تو است».(3)

«حاكم نيشابورى» نيز در تاريخش، همين معنى را آورده است.(4)

«ابن ابى الحديد» نيز در «شرح نهج البلاغه» داستان فدك را به طور مشروح ذكر كرده(5) و همچنين كتب فراوان ديگر.

ولى، بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسانى كه وجود اين قدرت اقتصادى را در دست همسر على(عليه السلام) مزاحم قدرت سياسى خود مى ديدند، و تصميم داشتند ياران على(عليه السلام) را از هر نظر منزوى كنند، به بهانه حديث مجعول «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِياءِ لانُوَرِّثُ» آن را مصادره كردند، و با اين كه فاطمه(عليها السلام) رسماً متصرف آن بود و كسى از «ذو اليد» مطالبه شاهد و بيّنه نمى كند، از او شاهد خواستند، حضرت(عليه السلام)نيز اقامه شهود كرد كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) شخصاً «فدك» را به او بخشيده، اما با اين همه اعتنا نكردند، در دورانهاى بعد هر يك از خلفاء كه مى خواستند تمايلى به اهل بيت نشان دهند، «فدك» را به آنها باز مى گرداندند، اما چيزى نمى گذشت كه ديگرى آن را مجدداً مصادره مى كرد! و اين عمل بارها در زمان خلفاى «بنى اميه» و «بنى عباس» تكرار شد.

داستان «فدك» و حوادث گوناگونى كه در رابطه با آن در صدر اسلام و دورانهاى بعد روى داد، از دردناكترين و غم انگيزترين و در عين حال عبرت انگيزترين فرازهاى تاريخ اسلام است، كه مستقلاً بايد مورد بحث و بررسى دقيق قرار گيرد تا از حوادث مختلف تاريخ اسلام پرده بردارد.

قابل توجه اين كه: محدث اهل سنت «مسلم بن حجاج نيشابورى» در كتاب معروفش «صحيح مسلم» داستان مطالبه فاطمه(عليها السلام) «فدك» را از خليفه اول مشروحاً آورده و از «عايشه» نقل مى كند كه: بعد از امتناع خليفه از تحويل دادن «فدك»، فاطمه(عليها السلام) از او قهر كرد و تا هنگام وفات يك كلمه با او سخن نگفت.(6)

* * *

8لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ

9وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لايَجِدُونَ فِى صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

10وَ الَّذِينَ جاءُو مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالإِيمانِ وَ لاتَجْعَلْ فِى قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ

 

ترجمه:

8 ـ اين اموال براى فقيران مهاجرى است كه از خانه و كاشانه و اموال خود بيرون رانده شدند در حالى كه فضل الهى و رضاى او را مى طلبند و خدا و رسولش را يارى مى كنند، و آنها راستگويانند.

9 ـ و براى كسانى كه در سرا =]سرزمين مدينه[ و در سراى ايمان پيش از مهاجران مسكن گزيدند و كسانى را كه به سويشان هجرت كنند دوست مى دارند، و در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند و آنها را بر خود مقدم مى دارند هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند; كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده اند رستگارانند!

10 ـ (همچنين) كسانى كه بعد از آنها =]بعد از مهاجران و انصار[ آمدند و مى گويند: «پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز، و در دلهايمان حسد و كينه اى نسبت به مؤمنان قرار مده. پروردگارا! تو مهربان و رحيمى»!


1 ـ روم، آيه 38.

2 ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 177.

3 ـ «كنز العمال»، جلد 2، صفحه 158.

4 ـ به كتاب «فدك»، صفحه 49 مراجعه شود.

5 ـ «شرح ابن ابى الحديد»، جلد 16، صفحه 209 به بعد.

6 ـ «صحيح مسلم»، جلد 3، صفحه 1380، حديث 52 از كتاب الجهاد.

تفسير:

سه گروه مهاجران و انصار و تابعان و صفات برجسته هر كدام

اين آيات ادامه بحث آيات گذشته پيرامون مصارف ششگانه «فىء» (اموال و غنائمى كه از غير طريق جنگ عائد مسلمين مى شود) مى باشد، و در حقيقت تفسيرى براى يتيمان و مسكينها و ابن السبيل ها و بيش از همه تفسير «ابن السبيل» است، چرا كه بيشترين رقم مسلمانان مهاجر را در آن روز، آنها تشكيل مى دادند كه در وطن و بلاد خود مسكين نبودند اما به خاطر مهاجرت تهيدست شده بودند.

مى فرمايد: «اين اموال براى مهاجرانى است كه از خانه و كاشانه و اموال خود بيرون رانده شدند» (لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ).(1)

«آنها فضل خداوند و رضاى او را مى طلبند و خدا و رسولش را يارى مى كنند و آنها راستگويانند» (يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ).

در اينجا سه وصف مهم، براى مهاجران نخستين بيان كرده كه در «اخلاص» و «جهاد» و «صدق» خلاصه مى شود.

نخست، مسأله «ابتغاء فضل خدا و رضاى او» را مطرح مى كند كه بيانگر اين واقعيت است كه: هجرت آنها نه براى دنيا و هواى نفس، بلكه براى جلب خشنودى پروردگار و ثواب او بوده است.

بنابراين «فضل» در اينجا به معنى «ثواب» است، و «رضوان» همان خشنودى پروردگار، كه مرحله والاترى از تمناى ثواب مى باشد، همان گونه كه در آيات متعددى از قرآن نيز، به همين معنى آمده، از جمله در آيه 29 سوره «فتح» در آنجا كه اصحاب رسول اللّه را با اين عبارت توصيف مى كند: تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً: «آنها را پيوسته در حال ركوع و سجود مى بينى در حالى كه فضل خدا و رضاى او را مى طلبند».

حتى تعبير به «فضل» ممكن است اشاره به اين نكته باشد كه آنها اعمالشان را ناچيزتر از آن مى دانند كه استحقاق ثوابى بياورد، بلكه ثواب را يك انعام الهى مى شمرند!

جمعى از مفسران، «فضل» را در اينجا به معنى «رزق و روزى دنيا» تفسير كرده اند; چرا كه در بعضى از آيات ديگر قرآن نيز به همين معنى آمده، ولى با توجه به اين كه: مقام، مقام بيان اخلاص مهاجران است اين معنى مناسب نيست، بلكه مناسب، همان پاداش الهى است.

البته، اين احتمال بعيد نيست كه «فضل» اشاره به نعمتهاى جسمانى بهشت باشد، و «رضوان» به نعمتهاى معنوى و روحانى، ولى هر چه هست مربوط به آخرت است نه دنيا.

ديگر اين كه، آنها «پيوسته در خدمت آئين حق و يارى رسول او هستند» و لحظه اى از جهاد در اين راه دست بر نمى دارند.

(توجه داشته باشيد جمله «يَنْصُرُون» فعل مضارع و دليل بر استمرار است).

به اين ترتيب، آنها اهل سخن و ادعا نيستند، بلكه ايمان خود را با «جهاد مستمر» ثابت كرده اند.

و در سومين مرحله، آنها را به «صدق و راستى» توصيف كرده كه با توجه به گستردگى مفهوم اين تعبير، صداقت آنها را در همه چيز، منعكس مى كند، هم در دعوى ايمان صادقند، هم در ادعاى محبت به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، و هم در زمينه طرفدارى از آئين حق.

ناگفته پيداست: اين اوصاف براى ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زمان نزول اين آيات است، ولى مى دانيم كه در ميان آنها افرادى بودند كه بعداً تغيير مسير دادند و خود را از افتخارات بزرگ اين آيه محروم ساختند، همانند كسانى كه آتش جنگ «جمل» را در «بصره» و «صفين» را در «شام» روشن ساختند، و در برابر خليفه رسول اللّه كه به اتفاق مسلمين لازم الاطاعه بود، قيام كردند، و خونهاى هزاران نفر مسلمان را بر خاك ريختند.

* * *

در آيه بعد، به يكى ديگر از مصارف اين اموال پرداخته و در ضمن آن توصيف بسيار جالب و بليغى درباره «طايفه انصار» مى كند، و بحثى را كه در آيه قبل درباره «مهاجران» بود، با آن تكميل نموده، مى فرمايد: «و كسانى كه در دار الهجره (سرزمين مدينه) و در خانه ايمان، قبل از مهاجران مسكن گزيدند» (وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ).

قابل توجه اين كه «تَبَوَّؤُا» از ماده «بواء» (بر وزن دواء) در اصل، به معنى مساوات اجزاء مكان است، و به تعبير ديگر صاف و مرتب كردن يك مكان را «بواء» مى گويند، اين تعبير كنايه لطيفى است از اين معنى كه جمعيت انصار مدينه، قبل از آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مهاجران وارد اين شهر شوند، زمينه هاى هجرت را فراهم كردند، و همان گونه كه تاريخ مى گويد، آنها دو بار در «عقبه» (گردنه اى نزديك مكّه) آمده، و مخفيانه با پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) بيعت كردند، و به صورت مبلغانى به سوى «مدينه» بازگشتند، و حتى يكى از مسلمانان «مكّه» را به نام «مصعب بن عمير» به عنوان مبلّغ همراه خود به «مدينه» بردند تا افكار عمومى را براى هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آماده سازند.

بنابراين، نه تنها خانه هاى ظاهرى را آماده پذيرائى مهاجران كردند، كه خانه دل و جان و محيط شهر خود را تا آنجا كه مى توانستند آماده ساختند.

تعبير «مِنْ قَبْلِهِم» نشان مى دهد كه اينها همه، قبل از هجرت مسلمانان «مكّه» بوده است، و مهم همين است.

مطابق اين تفسير، انصار مدينه نيز جزء مستحقين اين اموال بودند، و اين منافات با آنچه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه تنها به دو يا سه نفر از طايفه انصار از اموال «بنى نضير» بخشيد، ندارد، زيرا ممكن است در ميان انصار افراد مسكين و فقير، غير از آن چند نفر نبوده، در حالى كه شرط قبول اين اموال فقر و نياز بوده است، به عكس مهاجرين كه اگر هم مصداق فقير نبوده اند مصداق «ابن السبيل» محسوب مى شدند.(2)

سپس به سه توصيف ديگر، كه بيانگر كل روحيات «انصار» مى باشد پرداخته، چنين مى گويد: «آنها چنان هستند كه هر مسلمانى به سوى آنها هجرت كند دوست دارند (يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ).

و در اين زمينه تفاوتى ميان مسلمانان از نظر آنها نيست، بلكه مهم نزد آنان مسأله ايمان و هجرت است، و اين دوست داشتن يك ويژگى مستمر آنها محسوب مى شود. ديگر اين كه: «آنها در درون سينه هاى خود نيازى نسبت به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند» (وَ لايَجِدُونَ فِى صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا أُوتُوا).

نه چشم داشتى به غنائمى كه به آنها داده شده است دارند، و نه نسبت به آنها حسد مىورزند، و نه حتى در درون دل احساس نياز به آنچه به آنها اعطا شده مى كنند، و اصلاً اين امور به خيال آنها نمى گذرد، و اين نهايت بلندنظرى و بزرگوارى انصار را نشان مى دهد.

و در مرحله سوم، مى افزايد: «آنها مهاجران را بر خود مقدم مى دارند، هر چند شديداً فقير باشند» (وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ).(3)

و به اين ترتيب «محبت» و «بلندنظرى» و «ايثار»، سه ويژگى پر افتخار آنها است.

مفسران در شأن نزول اين آيه، داستانهاى متعددى نقل كرده اند، «ابن عباس» مى گويد: پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) روز پيروزى بر يهود «بنى نضير» به انصار فرمود: «اگر مايل هستيد اموال و خانه هايتان را با مهاجران تقسيم كنيد، و در اين غنائم با آنها شريك شويد، و اگر مى خواهيد اموال و خانه هايتان از آن شما باشد و از اين غنائم چيزى به شما داده نشود»؟!

انصار گفتند: هم اموال و خانه هايمان را با آنها تقسيم مى كنيم، و هم چشم داشتى به غنائم نداريم، و مهاجران را بر خود مقدم مى شمريم، آيه فوق نازل شد و اين روحيه عالى آنها را ستود.(4)

در حديث ديگرى مى خوانيم: كسى خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد عرض كرد: گرسنه ام، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد از منزل غذائى براى او بياورند، ولى در منزل حضرت غذا نبود، فرمود: چه كسى امشب اين مرد را ميهمان مى كند؟ مردى از انصار، اعلام آمادگى كرد، و او را به منزل خويش برد، اما جز مقدار كمى غذا براى كودكان خود چيزى نداشت، سفارش كرد، غذا را براى ميهمان بياوريد، و چراغ را خاموش كرد و به همسرش گفت: كودكان را هر گونه ممكن است چاره كن تا خواب روند، سپس زن و مرد بر سر سفره نشستند و بى آن كه چيزى از غذا در دهان بگذارند دهان خود را تكان مى دادند، ميهمان گمان كرد آنها نيز همراه او غذا مى خورند، و به مقدار كافى خورد و سير شد، و آنها شب گرسنه خوابيدند، صبح خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند پيامبر(صلى الله عليه وآله) نگاهى به آنها كرد و تبسمى فرمود (و بى آن كه آنها سخنى بگويند) آيه فوق را تلاوت كرد و ايثار آنها را ستود.

در رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) رسيده مى خوانيم: ميزبان على(عليه السلام) و كودكان فرزندان او، و كسى كه كودكان را گرسنه خواباند بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) بود.(5)

بايد توجه داشت داستان اول ممكن است شأن نزول آيه باشد، ولى دومى نوعى تطبيق پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه در مورد اين ميهمانى ايثارگرانه، آيه را تلاوت فرمود، بنابراين نزول آيات در مورد انصار منافاتى با ميزبان بودن على(عليه السلام) ندارد.

بعضى نيز نوشته اند: اين آيه، در مورد جنگجويان «احد» نازل شده كه هفت نفر از آنها سخت تشنه و مجروح بودند، كسى آبى به مقدار نوشيدن يك نفر آورد و سراغ هر يك رفت به ديگرى حواله داد، و او را بر خود مقدم شمرد، و سرانجام همگى تشنه، جان سپردند و خداوند اين ايثارگرى آنها را ستود.(6)

ولى روشن است، اين آيه در داستان «بنى نضير» نازل شده، اما به خاطر عموميت مفهوم آن قابل تطبيق بر موارد مشابه است.

و در پايان آيه، براى تأكيد بيشتر روى اين اوصاف كريمه، و بيان نتيجه آن مى افزايد: «و كسانى كه خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خويش باز داشته، رستگارانند» (وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).

«شُحّ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معنى «بخل توأم با حرص» است كه به صورت عادت در آيد.

«يُوقَ» از ماده «وقاية» گرچه به صورت فعل مجهول است، اما پيداست كه فاعل آن در اينجا خدا است، يعنى هر كس خداوند او را از اين صفت مذموم نگاهدارى كند، رستگار است.

در حديثى مى خوانيم امام صادق(عليه السلام) به يكى از اصحاب خود فرمود: أَ تَدْرِى مَا الشَّحِيحُ: «آيا مى دانى شحيح كيست»؟!

او در جواب عرض مى كند: هُوَ الْبَخِيلُ: «منظور بخيل است».

امام فرمود: الشُّحُّ أَشَدُّ مِنَ الْبُخْلِ إِنَّ الْبَخِيلَ يَبْخَلُ بِمَا فِى يَدِهِ وَ الشَّحِيحَ يَشُحُّ بِمَا فِى أَيْدِى النّاسِ وَ عَلَى مَا فِى يَدِهِ حَتّى لايَرَى فِى أَيْدِى النّاسِ شَيْئاً إِلاّ تَمَنّى أَنْ يَكُونَ لَهُ بِالْحِلِّ وَ الْحَرَامِ وَ لايَقْنَعُ بِمَا رَزَقَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ!: «شح از بخل شديدتر است، بخيل كسى است كه در مورد آنچه دارد بخل مىورزد، ولى شحيح هم نسبت به آنچه در دست مردم است بخل مىورزد و هم آنچه خود در اختيار دارد، تا آنجا كه هر چه را در دست مردم ببيند آرزو مى كند آن را به چنگ آورد، خواه از طريق حلال باشد يا حرام و هرگز قانع به آنچه خداوند به او روزى داده، نيست».(7)

در حديث ديگرى مى خوانيم: لايَجْتَمِعُ الشُّحُ وَ الإِيمانُ فِى قَلْبِ رَجُل مُسٌلِم!، وَ لايَجْتَمِعُ غُبارٌ فِى سَبِيلِ اللّهِ وَ دُخانُ جَهَنَّمَ فِى جَوْفِ رَجُل مُسْلِم!: «بخل و حرص و ايمان در قلب مرد مسلمان جمع نمى شود، همان گونه كه غبار راه جهاد و دود جهنم در درون يك انسان، مجتمع نمى گردد».(8)

كوتاه سخن اين كه: از آيه فوق، به خوبى استفاده مى شود: ترك بخل و حرص انسان را به رستگارى مى رساند، در حالى كه آلودگى به اين صفت مذموم، كاخ سعادت انسان را ويران مى سازد.

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، سخن از گروه سومى از مسلمين به ميان مى آورد كه با الهام از قرآن مجيد، در ميان ما به عنوان «تابعين» معروف شده اند، و بعد از مهاجران و انصار، كه در آيات قبل سخن از آنها به ميان آمد، سومين گروه عظيم مسلمين را تشكيل مى دهند.

مى فرمايد: «و كسانى كه بعد از آنها آمدند، مى گويند: پروردگارا! ما و برادران ما را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند، بيامرز! و در دلهايمان حسد و كينه اى نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا! تو مهربان و رحيمى» (وَ الَّذِينَ جاءُو مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالإِيمانِ وَ لاتَجْعَلْ فِى قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ).

گرچه بعضى از مفسران، مفهوم اين جمله را محدود به كسانى كرده اند كه بعد از پيروزى اسلام و «فتح مكّه»، به مسلمانان پيوستند، ولى هيچ دليلى بر اين محدوديت نيست، بلكه، تمام مسلمين را تا دامنه قيامت شامل مى شود، و به فرض كه آيه، ناظر به آن گروه خاص باشد، از نظر ملاك و معيار و نتيجه، عموميت دارد، و به اين ترتيب آيات سه گانه فوق تمام مسلمين عالم را كه در سه عنوان «مهاجرين» و «انصار» و «تابعين» خلاصه مى شوند، شامل مى گردد.

جمله «وَ الَّذِينَ جاؤُا...» ظاهراً عطف بر «لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرين» است و بيانگر اين واقعيت مى باشد كه، اموال «فىء» منحصر به نيازمندان مهاجرين و انصار، نيست، بلكه ساير نيازمندان مسلمين را در طول تاريخ، شامل مى شود.

اين احتمال نيز داده شده كه، جمله مستقلى باشد (به اين ترتيب كه «و الذين جاؤا» مبتدا و «يقولون» خبر است) ولى تفسير اول با توجه به هماهنگى آن، با آيات قبل مناسب تر به نظر مى رسد.

قابل توجه اين كه: در اينجا نيز اوصاف سه گانه اى براى «تابعين» ذكر مى كند:

نخست اين كه: آنها به فكر اصلاح خويش و طلب آمرزش و توبه در پيشگاه خداوندند.

ديگر اين كه: نسبت به پيشگامان در ايمان، همچون برادران بزرگترى مى نگرند كه از هر نظر مورد احترامند، و براى آنها نيز تقاضاى آمرزش از پيشگاه خداوند مى كنند.

سوم اين كه: آنها مى كوشند، هر گونه كينه و دشمنى و حسد را از درون دل خود بيرون بريزند، و از خداوند رئوف و رحيم در اين راه يارى مى طلبند، و به اين ترتيب «خودسازى»، «احترام به پيشگامان در ايمان» و «دورى از كينه و حسد»، از ويژگيهاى آنها است.

«غِلّ» (بر وزن سل) چنان كه قبلاً نيز گفته ايم: در اصل به معنى نفوذ مخفيانه چيزى است، و لذا به آب جارى در ميان درختان، «غلل» مى گويند، و از آنجا كه حسد، عداوت و دشمنى، به طرز مرموزى در قلب انسان نفوذ مى كند به آن «غل» گفته شده، بنابراين «غل»، تنها به معنى «حسد» نيست بلكه، مفهوم وسيعى دارد كه بسيارى از صفات مخفى و زشت اخلاقى را، شامل مى شود.

تعبير به «إِخوان» (برادران)، و استمداد از خداوند رئوف و رحيم، در پايان آيه، همه، حاكى از روح محبت و صفا و برادرى است كه بر كل جامعه اسلامى بايد حاكم باشد و هر كس هر نيكى را مى خواهد، تنها براى خود نخواهد، بلكه تلاشها و تقاضاها همه، به صورت جمعى و براى جمع، انجام گيرد، و هر گونه كينه، عداوت، دشمنى، بخل، حرص و حسد از سينه ها شسته شود، و اين است يك جامعه اسلامى راستين.

* * *


1 ـ «للفقراء» بدل است، و تفسيرى است براى «ابن السبيل».

2 ـ اما مطابق تفسير ديگرى «والذين تبوؤا الدار» مبتدا است و «يحبّون» خبر آن مى باشد، و مجموعاً جمله مستقلى را تشكيل مى دهد و ارتباطى با جمله قبل كه درباره مصرف «فىء» است ندارد، ولى روشن است كه تفسير اول مناسبتر مى باشد.

3 ـ «خصاصة» از ماده «خصاص» (بر وزن اساس) به معنى شكافهائى است كه در ديوار خانه به وجود مى آيد، و از آنجا كه فقر در زندگى انسان ايجاد شكاف مى كند از آن تعبير به «خصاصة» شده است.

4 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 260.

5 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 260.

6 ـ همان مدرك.

7 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 291، حديث 64 ـ «كافى»، جلد 4، صفحه 44، باب البخل و الشح.

8 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 262.

نكته:

صحابه در ميزان قرآن و تاريخ

در اينجا بعضى از مفسران بدون توجه به اوصافى كه براى هر يك از «مهاجران» و «انصار» و «تابعين» در آيات فوق آمده، باز اصرار دارند كه همه «صحابه» را بدون استثناء، پاك و منزه بشمرند، و كارهاى خلافى كه احياناً در زمان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا بعد از او، از بعضى از آنان سر زده، با ديده اغماض بنگرند، و هر كس در صف مهاجران، انصار و تابعين قرار گرفته، چشم بسته محترم و مقدس بدانند.

در حالى كه آيات فوق، پاسخ دندان شكنى به اين افراد مى دهد، و ضوابط «مهاجران» راستين و «انصار» و «تابعين» را دقيقاً معين مى كند.

در «مهاجران» اخلاص، و جهاد، و صدق را مى شمرد.

و در «انصار» محبت نسبت به مهاجران، و ايثار، و پرهيز از هر گونه بخل و حرص را ذكر مى كند.

و در «تابعين» خودسازى و احترام به پيشگامان در ايمان، و پرهيز از هر گونه كينه و حسد را بيان مى نمايد.

با اين حال، ما چگونه مى توانيم كسانى را كه فى المثل در «جنگ جمل» حضور يافتند، و بر روى امام خود شمشير كشيدند، نه اخوت اسلامى را رعايت كردند، و نه سينه ها را از غل و كينه و حسد و بخل پاك ساختند، و نه سبقت در ايمان على(عليه السلام) را محترم شمردند، محترم بشمريم و هر گونه انتقاد از آنها را گناه بدانيم، و چشم بسته در برابر سخنان اين و آن تسليم شويم؟!

بنابراين، ما در عين احترام به پيشگامان در خط ايمان، پرونده اعمال آنها را چه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و چه در طوفانهاى شديدى كه بعد از او در جامعه اسلامى در گرفت، دقيقاً تحت بررسى قرار مى دهيم، و بر اساس معيارهائى كه در همين آيات از قرآن دريافته ايم، درباره آنها قضاوت و داورى مى كنيم، پيوند خود را با آنها كه بر سر عهد و پيمان خود باقى ماندند، محكم مى سازيم، و از آنها كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)يا بعد از او رابطه خود را گسستند مى بريم، اين است يك منطق صحيح و هماهنگ با حكم قرآن و عقل.

* * *

11أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لانُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ

12لَئِنْ أُخْرِجُوا لايَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لايَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الأَدْبارَ ثُمَّ لايُنْصَرُونَ

13لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِى صُدُورِهِمْ مِنَ اللّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَفْقَهُونَ

14لايُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاّ فِى قُرىً مُحَصَّنَة أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُر بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ

 

ترجمه:

11 ـ آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى گفتند: «هرگاه شما را (از وطن) بيرون كنند، ما هم با شما خواهيم رفت و هرگز سخن هيچ كس را درباره شما اطاعت نخواهيم كرد; و اگر با شما پيكار شود، ياريتان خواهيم نمود»؟! و خداوند شهادت مى دهد كه آنها دروغگويانند!

12 ـ اگر آنها را بيرون كنند با آنان بيرون نمى روند، و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد، و اگر ياريشان كنند پشت به ميدان كرده فرار مى كنند; سپس كسى آنان را يارى نمى كند!

13 ـ وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از ترس از خداست; اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادانند!

14 ـ آنها هرگز با شما به صورت گروهى نمى جنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها. پيكارشان در ميان خودشان شديد است، (اما در برابر شما ضعيف!) آنها را متحد مى پندارى، در حالى كه دلهايشان پراكنده است; اين به خاطر آن است كه آنها قومى هستند كه تعقل نمى كنند.

 

شأن نزول:

بعضى از مفسران، شأن نزولى براى آيات فوق نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

جمعى از منافقان «مدينه»، مانند «عبداللّه بن ابى» و يارانش، مخفيانه كسى را به سراغ يهود «بنى نضير» فرستاده و گفتند: شما محكم در جاى خود بايستيد، از خانه هاى خود بيرون نرويد، و دژهاى خود را محكم سازيد، ما دو هزار نفر ياور از قوم خود و ديگران داريم و تا آخرين نفس، با شما هستيم، طايفه «بنى قريظه» و ساير هم پيمانهاى شما از قبيله «غطفان» نيز با شما همراهى مى كنند.

همين امر سبب شد كه، يهود «بنى نضير» بر مخالفت پيامبر(صلى الله عليه وآله) تشويق شوند، اما در اين هنگام يكى از بزرگان «بنى نضير» به نام «سلام» به «حيى بن اخطب» كه سرپرست برنامه هاى «بنى نضير» بود گفت: اعتنائى به حرف «عبداللّه بن ابى» نكن، او مى خواهد تو را تشويق به جنگ محمّد(صلى الله عليه وآله) كند، خودش در خانه بنشيند، و شما را تسليم حوادث نمايد «حيى» گفت: ما جز دشمنى محمّد(صلى الله عليه وآله) و پيكار با او، چيزى را نمى شناسيم، «سلام» در پاسخ او گفت: به خدا سوگند من مى بينم، سرانجام ما را از اين سرزمين بيرون مى كنند، و اموال و شرف ما بر باد مى رود، كودكان ما اسير، و جنگجويان ما كشته مى شوند.(1)

آيات فوق، سرانجام اين ماجرا را بازگو مى كند.

بعضى معتقدند: اين آيات قبل از ماجراى يهود «بنى نضير» نازل شده و حكايت از حوادث آينده اين ماجرا مى كند، و به همين دليل، آن را از خبرهاى غيبى قرآن مى شمرند.

لحن آيات، كه به صورت فعل مضارع ذكر شده، گرچه اين نظر را تأييد مى كند ولى پيوند اين آيات با آيات پيشين، كه بعد از ماجراى شكست «بنى نضير» و تبعيد آنها نازل گرديده، نشان مى دهد كه اين آيات نيز بعد از اين ماجرا نازل شده، و تعبير به فعل مضارع به عنوان حكايت حال است (دقت كنيد).

* * *


1 ـ «روح البيان»، جلد 9، صفحه 439 ـ همين معنى با تفاوتهائى در تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 199 آمده است.

تفسير:

نقش منافقان در فتنه هاى يهود

بعد از بيان ماجراى طايفه يهود «بنى نضير» در آيات گذشته، و شرح حال سه گروه از مؤمنان يعنى «مهاجرين» و «انصار» و «تابعين»، با ويژگيهاى هر كدام، در آيات مورد بحث به شرح حال گروه ديگرى يعنى منافقان و نقش آنها در اين ماجرا مى پردازد، تا وضع حال همه را در مقايسه با يكديگر روشنتر سازد، و اين روش قرآن است كه براى معرفى گروهها، آنها را در مقايسه با يكديگر قرار مى دهد.

نخست، روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده مى فرمايد: «آيا منافقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى گفتند: اگر شما را از وطن بيرون كنند ما هم با شما خواهيم بود، و سخن هيچ كس را درباره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر هم با شما پيكار شود شما را يارى خواهيم كرد» (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لانُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ).

و به اين ترتيب، اين گروه از منافقان به طايفه يهود، سه مطلب را قول دادند كه در همه دروغ مى گفتند: نخست اين كه: اگر شما را از اين سرزمين بيرون رانند ما هم بعد از شما در اينجا نمى مانيم كه جاى خالى شما را ببينيم!

ديگر اين كه، اگر دستورى بر ضد شما صادر شود، از هر كس و هر مقام باشد، نه حالا، هيچ وقت اطاعت نمى كنيم!

سوم اين كه، اگر پاى كارزار به ميان آيد، ما دوش به دوش شما ايستاده ايم، و در يارى شما هيچگونه ترديدى به خود راه نمى دهيم!

آرى، اينها قولهائى بود كه منافقان، قبل از اين ماجرا به يهود دادند، ولى حوادث بعد نشان داد كه همه دروغ بود.

و به همين دليل قرآن با صراحت مى گويد: «خداوند شهادت مى دهد كه آنها دروغگويانند» (وَ اللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ).

چه تعبير تكان دهنده اى! كه با انواع تأكيدها همراه است، ذكر خداوند به عنوان شاهد و گواه، و آوردن جمله، به صورت جمله اسميه، و نيز استفاده از «ان» و «لام تأكيد» همه، نشان مى دهد كه «دروغ» و «نفاق» چنان به هم آميخته است كه جدائى در ميان اين دو ممكن نيست، هميشه منافقان دروغگو بوده اند، و غالباً دروغگويان منافقند.

تعبير به «إِخْوانِهِم» (برادرانشان) نشان مى دهد كه رابطه و پيوند بسيار نزديكى ميان «منافقان» و «كفار» است، همان گونه كه در آيات قبل روى رابطه اخوت در ميان مؤمنان تكيه شده بود، با اين تفاوت كه مؤمنان در اخوت خود صادقند، و لذا از هيچگونه ايثار و فداكارى مضايقه نمى كنند و به عكس منافقان، هيچگونه وفادارى و همدردى ندارند، و در سخت ترين لحظات، دست از برادران خود بر مى دارند، و اين است تفاوت اخوت مؤمنان و كافران.

جمله «وَ لانُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً» (ما هرگز سخن هيچ كس را در مورد شما اطاعت نخواهيم كرد) اشاره به اين است كه، توصيه ها و هشدارها و اخطارهاى محمّد(صلى الله عليه وآله)، را در مورد شما كاملاً ناديده خواهيم گرفت.

* * *

آنگاه براى توضيح بيشتر، درباره دروغگوئى آنها مى افزايد: «اگر يهود را بيرون كنند اين منافقان با آنها بيرون نمى روند» (لَئِنْ أُخْرِجُوا لايَخْرُجُونَ مَعَهُمْ).

«و اگر با آنها پيكار شود، ياريشان نخواهند كرد» (وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لايَنْصُرُونَهُمْ).

«و به فرض كه به گفته خود عمل كنند، و به ياريشان برخيزند به زودى پشت به ميدان كرده فرار مى كنند»! (وَ لَئِنْ نَّصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الأَدْبارَ).

«و بعد از آن هرگز يارى نخواهند داشت» (ثُمَّ لايُنْصَرُونَ).

لحن قاطع و كوبنده اين آيات، لرزه بر اندام هر منافق و مخالفى مى افكند، به خصوص اين كه، آيه گرچه در مورد خاصى نازل شده، ولى به طور مسلم مخصوص آن نيست، اين يك اصل كلى است در رابطه «منافقان» با «ساير دشمنان اسلام» و همكارى نزديك آنان با يكديگر و وعد وعيدهائى كه به هم مى دهند، و بى پايه بودن تمام اين قول و قرارها است.

اين امر، نه تنها در گذشته تاريخ اسلام رخ داد، كه امروز هم نمونه هاى زنده آن را در همكارى منافقان در كشورهاى اسلامى، با دشمنان اسلام به چشم مى بينيم، و در فردا و فرداها نيز صادق است، و مسلماً اگر مؤمنان راستين به وظائف خود عمل كنند، بر آنها پيروز خواهند شد و نقشه هاشان نقش بر آب مى گردد.

* * *

در آيه بعد، به تشريح علت اين شكست پرداخته، مى گويد: «وحشت از شما در دلهاى آنها بيش از خوف از خدا است» (لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِى صُدُورِهِمْ مِنَ اللّهِ).

چون از خدا نمى ترسند، از همه چيز وحشت دارند، مخصوصاً از دشمنان مؤمن و مقاومى چون شما.

«اين به خاطر آن است كه آنها گروهى نادان هستند» (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَفْقَهُونَ).

«رَهْبَةً» در اصل، به معنى ترسى است كه توأم با اضطراب و پرهيز باشد، و در حقيقت، ترس و وحشتى است عميق و ريشه دار كه آثار آن در عمل ظاهر گردد.

گر چه آيه فوق، در مورد يهود «بنى نضير» و عوامل شكست آنها در برابر مسلمين نازل شده، ولى محتواى آن يك حكم كلى و عمومى است; چرا كه در قلب انسان، هرگز دو خوف با هم جمع نمى شود: ترس از خدا، و ترس از ما سوى اللّه; زيرا همه چيز، مسخر فرمان خدا است، و هر كس از خدا بترسد و از قدرت او آگاه باشد، دليلى ندارد كه از غير او ترسان باشد، و سرچشمه همه اين بدبختيها، جهل و نادانى و عدم درك حقيقت توحيد است.

اگر مسلمانان امروز، به معنى واقعى كلمه، «مسلمان» و «مؤمن» و «موحّد» باشند، نه تنها از قدرتهاى بزرگ نظامى و صنعتى دنياى امروز به خود وحشتى راه نمى دهند، كه آن قدرتها از آنها مى ترسند، چنان كه نمونه هاى زنده آن را با چشم مى بينيم كه با آن همه سلاح و وسائل پيشرفته، باز از «ملّتى كوچك ولى مؤمن و از جان گذشته»، در وحشتند.

نظير همين معنى در آيه 151 سوره «آل عمران» نيز آمده است: سَنُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظّالِمِينَ: «به زودى در دلهاى كافران رعب و وحشت مى افكنيم، چرا كه چيزهائى را براى خدا شريك قرار دادند، و جايگاه آنها آتش است ، و چه بد جايگاهى است قرارگاه ظالمان»!

* * *

سپس، به بيان نشانه روشنى از اين ترس درونى پرداخته، مى افزايد: «آنها هرگز با شما به صورت دسته جمعى جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها نمى جنگند، و از روياروئى با شما وحشت دارند» (لايُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاّ فِى قُرىً مُحَصَّنَة أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُر).

«قُرىً» جمع «قريه» به معنى «آبادى» است، اعم از شهر يا روستا، و گاه به معنى انسانهاى مجتمع در يك محل، نيز آمده است.

«مُحَصَّنَة» از ماده «حصن» (بر وزن جسم) به معنى دژ مى باشد، بنابراين «قرى محصنه» به آباديهائى گفته مى شود كه به وسيله برج و بارو يا كندن خندق يا موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.

«جُدُر» جمع «جدار» به معنى «ديوار» است، و ريشه اصلى اين لغت به معنى ارتفاع و بلندى است.

آرى، آنها چون از دژ ايمان و توكل بر خدا، بيرون هستند جز در پناه ديوارها و قلعه هاى محكم، جرأت جنگ و روياروئى با مؤمنان را ندارند!.

و مى افزايد: اما اين نه به خاطر آن است كه آنها افرادى ضعيف و ناتوان و ناآگاه به فنون جنگند «بلكه به هنگامى كه درگيرى در ميان خودشان رخ مى دهد، پيكارشان شديد است» (بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ).

اما در برابر شما، صحنه دگرگون مى شود، و رعب و وحشت و اضطراب عجيبى بر آنها حكمفرما، مى گردد.

البته، اين نيز تقريباً يك اصل كلى است، در مورد پيكار همه اقوام بى ايمان در ميان خودشان، و سپس پيكار با مؤمنان، و نمونه هاى آن را در تاريخ معاصر كراراً ديده ايم كه وقتى افراد بى خبر از خدا، به جان هم افتاده، چنان محكم يكديگر را كوبيده اند كه انسان در جنگجوئى آنها شك نمى كند، اما هنگامى كه در مقابل گروهى مؤمن و آماده «شهادت فى سبيل اللّه» قرار مى گيرند، فوراً خود را به پشت سلاحها و سنگرها و دژهاى مستحكم مى كشند، و وحشت سر تا پاى آنها را فرا مى گيرد، و به راستى اگر مسلمانان، ايمان و ارزشهاى اسلامى را زنده و حاكم كنند، باز در مقابل دشمنان، از چنين عامل برترى برخوردار خواهند بود.

و در ادامه همين آيه، به عامل ديگرى براى شكست و ناكامى آنها پرداخته، مى فرمايد: «به ظاهر آنها كه مى نگرى آنها را متحد و متفق تصور مى كنى، در حالى كه دلهاى آنها پراكنده است، و اين به دليل آن است كه قومى هستند نا آگاه و فاقد تعقل» (تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ).

«شَتّى» جمع «شتيت» يعنى «متفرق».

راستى، قرآن در تحليل مسائل بسيار دقيق و الهام بخش است، مى گويد: «تفرقه و نفاق درونى» ناشى از «جهل و بى خبرى و نادانى» است، چرا كه «جهل» عامل شرك است، و شرك عامل پراكندگى، و پراكندگى سبب شكست، و به عكس «علم» عامل توحيد در عقيده و عمل و اتفاق و هماهنگى است كه آن هم به نوبه خود، سرچشمه پيروزيها است.

و به اين ترتيب، انسجام ظاهرى افراد بى ايمان و پيمان وحدت نظامى و اقتصادى آنها هرگز نبايد ما را فريب دهد; چرا كه در پشت اين پيمانها و شعارهاى وحدت، دلهاى پراكنده اى قرار دارد، و دليل آن هم روشن است، زيرا هر كدام حافظ منافع مادى خويشند، و مى دانيم منافع مادى هميشه در تضاد است، در حالى كه وحدت و انسجام مؤمنان بر اساس اصولى است كه تضاد در آن راه ندارد، يعنى اصل ايمان و توحيد و ارزشهاى الهى، بنابراين، هر جا شكست و ناكامى دامن مسلمين را بگيرد، طبق آيات فوق دليلش اين است كه از حقيقت ايمان فاصله گرفته اند و تا باز نگردند، وضع آنها دگرگون نخواهد شد.

* * *

15كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ

16كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلاِْنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِنْكَ إِنِّى أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ

17فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِى النّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمِينَ

18يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَد وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ

19وَ لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ

20لايَسْتَوِى أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ

 

ترجمه:

15 ـ (كار اين گروه از يهود) همانند كسانى است كه كمى قبل از آنان بودند، طعم تلخ كار خود را چشيدند و براى آنها عذابى دردناك است!

16 ـ كار آنها همچون شيطان است كه به انسان گفت: «كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنم!)» اما هنگامى كه كافر شد گفت: «من از تو بيزارم، من از خداوندى كه پروردگار عالميان است بيم دارم»!

17 ـ سرانجام كارشان اين شد كه هر دو در آتش دوزخ خواهند بود، جاودانه در آن مى مانند; و اين است كيفر ستمكاران!

 

18 ـ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت) خدا بپرهيزيد; و هر كس بايد بنگرد تا براى فردايش چه چيز از پيش فرستاده; و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است!

19 ـ و همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به (خود فراموشى) گرفتار كرد; آنها فاسقانند.

20 ـ هرگز دوزخيان و بهشتيان يكسان نيستند; اصحاب بهشت رستگار و پيروزند!

 

تفسير:

با طناب پوسيده شيطان به چاه نرويد!

اين آيات، همچنان ادامه بحث پيرامون داستان يهود «بنى نضير» و منافقان است و با دو تشبيه جالب، موقعيت هر كدام از اين دو گروه را مشخص مى سازد:

نخست مى فرمايد: «داستان يهود «بنى نضير» همچون داستان كسانى است كه در گذشته نزديك، پيش از آنها بودند همانها كه در اين دنيا نتيجه تلخ كار خود را چشيدند و در قيامت عذاب دردناك دارند» (كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).(1)

اما اين گروه، چه كسانى بودند كه سرگذشت عبرت انگيزى قبل از ماجراى «بنى نضير» داشتند به طورى كه فاصله زيادى ميان اين دو حادثه نبود؟

جمعى، آنها را همان مشركان «مكّه» مى دانند كه در «غزوه بدر»، طعم تلخ شكست را با تمام وجودشان چشيدند، و ضربات سربازان اسلام، آنها را از پاى در آورد، زيرا حادثه «بدر» فاصله زيادى با ماجراى «بنى نضير»، نداشت چون ماجراى «بنى نضير» ـ چنان كه قبلاً اشاره كرديم ـ بعد از جنگ «احد» رخ داد، و ماجراى «بدر» قبل از «احد» به فاصله يك سال واقع شد، بنابراين در ميان اين دو حادثه، فاصله زيادى نبود.

در حالى كه بسيارى از مفسران، آن را اشاره به ماجراى يهود «بنى قينقاع» مى دانند كه بعد از ماجراى «بدر» واقع شد، و منجر به بيرون راندن اين گروه از يهود از «مدينه» گرديد، البته اين تفسير، مناسب تر به نظر مى رسد، چرا كه تناسب بيشترى با يهود «بنى نضير» دارد، زيرا يهود «بنى قينقاع» نيز مانند يهود «بنى نضير» افرادى ثروتمند و مغرور، و در ميان خود جنگجو بودند، و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان را ـ چنان كه در نكات مشروحاً به خواست خدا خواهيم گفت ـ با نيرو و قدرت خود تهديد مى كردند، ولى سرانجام، چيزى جز بدبختى و دربدرى در دنيا و عذاب اليم آخرت، عائدشان نشد.

«وَبال» به معنى عاقبت شوم و تلخ است، و در اصل از «وابل» به معنى باران سنگين گرفته شده; زيرا بارانهاى سنگين، معمولاً خوفناك است، و انسان از عاقبت تلخ آن هراسان مى باشد، چرا كه غالباً سيلهاى خطرناكى به دنبال دارد.

* * *

پس از آن به تشبيهى درباره منافقان پرداخته، مى گويد: «داستان آنها نيز همانند داستان شيطان است كه به انسان گفت: كافر شو، تا مشكلات تو را حل كنم، اما هنگامى كه كافر شد، گفت: من از تو بيزارم، من از خداوندى كه پروردگار عالميان است بيم دارم» (كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلاِْنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِنْكَ إِنِّى أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ).(2)

در اين كه: منظور از «انسان» در اين آيه كيست؟ آيا مطلق انسانهائى است كه تحت تأثير شيطان قرار گرفته، فريب وعده هاى دروغين او را مى خورند و راه كفر مى پويند، و سرانجام شيطان آنها را تنها گذاشته و از آنان بيزارى مى جويد؟

يا منظور: «انسان» خاصى است همانند «ابو جهل» و پيروان او كه در جنگ «بدر» به وعده هاى فريبنده شيطان دلگرم شدند، و عاقبت طعم تلخ شكست را چشيدند، چنان كه در آيه 48 سوره «انفال» مى خوانيم: وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لاغالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النّاسِ وَ إِنِّى جارٌ لَكُمْ فَلَمّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِنْكُمْ إِنِّى أَرى ما لاتَرَوْنَ إِنِّى أَخافُ اللّهَ وَ اللّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ: «و به ياد آوريد هنگامى كه شيطان اعمال مشركان را در نظرشان جلوه داد، و گفت هيچ كس امروز بر شما پيروز نمى گردد، و من همسايه و پناه دهنده شما هستم، ولى هنگامى كه مجاهدان اسلام، و فرشتگان حامى آنها را ديد، به عقب برگشت، و گفت: من از شما بيزارم، من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد، من از خدا مى ترسم!، و خداوند شديد العقاب است»!

و يا اين كه منظور، از «انسان» همان «برصيصا» عابد بنى اسرائيل است كه فريب شيطان را خورد و كافر شد، و در لحظات حساس، شيطان از او بيزارى جست و از او جدا شد كه شرح آن به خواست خدا خواهد آمد.

تفسير اول، با مفهوم آيه سازگارتر است و تفسير دوم و سوم، مى تواند بيان مصداقى از آن مفهوم گسترده باشد، و به هر حال، عذابى را كه شيطان از آن اظهار وحشت مى كند، ظاهراً عذاب دنيا است، و بنابراين، ترس او جدى است نه شوخى و استهزاء، و بسيارند كسانى كه از مجازاتهاى نزديك مى ترسند ولى نسبت به مجازاتهاى دراز مدت، بى اعتناء هستند.

آرى، چنين است حال منافقان كه دوستان خود را با وعده هاى دروغين و نيرنگ به وسط معركه مى فرستند، سپس آنها را تنها گذارده، فرار مى كنند چرا كه در نفاق وفادارى نيست.

* * *

در آيه بعد سرانجام كار اين دو گروه: «شيطان و اتباعش»، و «منافقان و دوستانشان از اهل كفر» را روشن ساخته، مى افزايد: «سرانجام كار آنها اين شد كه هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مى مانند، و اين است كيفر ظالمان»! (فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِى النّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمِينَ).(3)

اين يك اصل كلى است كه عاقبت همكارى كفر و نفاق، و شيطان و يارانش ، شكست و ناكامى و عذاب دنيا و آخرت است، در حالى كه، همكارى مؤمنان و دوستانشان، همكارى مستمر و جاودانى و سرانجامش پيروزى و برخوردارى از رحمت واسعه الهى، در هر دو جهان است.

* * *

در آيه بعد، روى سخن را به مؤمنان كرده، به عنوان يك نتيجه گيرى از ماجراى شوم و دردناك «بنى نضير» و «منافقان و شيطان»، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از مخالفت خدا بپرهيزيد، و هر انسانى بايد بنگرد تا چه چيز را براى فرداى قيامت، از پيش فرستاده است»؟ (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَد).(4)

سپس بار ديگر براى تأكيد مى افزايد: «از خدا بپرهيزيد كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ).

آرى تقوا و ترس از خداوند، سبب مى شود كه انسان براى فرداى قيامت بينديشد، و اعمال خود را پاك و پاكيزه و خالص كند.

تكرار امر به تقوا، چنان كه گفتيم، براى تأكيد است، چرا كه انگيزه تمام اعمال صالح و پرهيز از گناه، همين تقوا و خداترسى است.

ولى بعضى، احتمال داده اند: «امر اول، به تقوا» ناظر به اصل انجام اعمال است و «امر دوم» به كيفيت خلوص آنها، يا اين كه: اولى ناظر به انجام كارهاى خير است (به قرينه جمله «ما قَدَّمَتْ لَغَد») و دومى، ناظر به پرهيز از گناهان و معاصى است، يا اين كه: اولى اشاره به توبه از گناهان گذشته است و دومى تقوا براى آينده ولى در آيات، قرينه اى بر اين تفسيرها وجود ندارد، و تأكيد مناسب تر به نظر مى رسد.

تعبير به «غَد» (فردا) اشاره به قيامت است چرا كه با توجه به مقياس عمر دنيا به سرعت فرا مى رسد، و ذكر آن به صورت نكره، براى اهميت آن است.

تعبير به «نَفس» (يك نفر) ممكن است در اينجا به معنى هر يك نفر بوده باشد، يعنى هر انسانى بايد به فكر فرداى خويش باشد، و بدون آن كه از ديگران انتظارى داشته باشد كه براى او كارى انجام دهند، خودش تا در اين دنيا است آنچه را مى تواند از پيش بفرستد.

اين تفسير نيز، در مورد تعبير فوق گفته شده كه: اشاره به كم بودن افرادى است كه به فكر فرداى قيامتند، مثل اين كه: مى گوئيم يك نفر پيدا شود كه به فكر نجات خويش باشد، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد، و خطاب «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» و «عموميت امر به تقوا» دليل بر عموميت مفهوم آيه است.

* * *

آيه بعد، به دنبال دستور به تقوا و توجه به معاد، تأكيد بر ياد خدا كرده، چنين مى فرمايد: «همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، و خدا نيز آنها را به خود فراموشى گرفتار كرد» (وَ لاتَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ).

اصولاً خمير مايه تقوا، دو چيز است: ياد خدا، يعنى توجه به مراقبت دائمى اللّه و حضور او در همه جا و همه حال، و توجه به دادگاه عدل خداوند و نامه اعمالى كه هيچ كار صغير و كبيرى وجود ندارد مگر اين كه: در آن ثبت مى شود، و به همين دليل، توجه به اين دو اصل (مبدأ و معاد) در سر لوحه برنامه هاى تربيتى انبياء و اولياء قرار داشته، و تأثير آن در پاكسازى فرد و اجتماع كاملاً چشمگير است.

قابل توجه اين كه: قرآن در اينجا صريحاً مى گويد: فراموش كردن خدا سبب «خود فراموشى» مى شود، دليل آن نيز روشن است، زيرا از يكسو، فراموشى پروردگار سبب مى شود كه انسان در لذات مادى و شهوات حيوانى فرو رود، و هدف آفرينش خود را به دست فراموشى بسپارد، و در نتيجه از ذخيره لازم براى فرداى قيامت غافل بماند.

از سوى ديگر، فراموش كردن خدا، همراه با فراموش كردن صفات پاك او است، كه هستى مطلق و علم بى پايان و غناى بى انتها از آن او است، و هر چه غير او است، وابسته به او و نيازمند به ذات پاكش مى باشد، و همين امر، سبب مى شود كه انسان خود را مستقل و غنى و بى نياز بشمرد، و به اين ترتيب واقعيت و هويت انسانى خويش را فراموش كند.(5)

اصولاً يكى از بزرگترين بدبختيها و مصائب انسان خود فراموشى است، چرا كه ارزشها، استعدادها و لياقتهاى ذاتى خود را كه خدا در او نهفته و از بقيه مخلوقات ممتازش ساخته، به دست فراموشى مى سپرد، و اين مساوى با فراموش كردنِ انسانيتِ خويش است، و چنين انسانى، تا سرحد يك حيوان درنده سقوط مى كند، و همتش چيزى جز خواب و خور و شهوت نخواهد بود!

و اينها همه، عامل اصلى فسق و فجور، بلكه اين خود فراموشى بدترين مصداق فسق و خروج از طاعت خدا است، و به همين دليل، در پايان آيه مى گويد: «چنين افراد فراموشكار فاسقند» (أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ).

اين نكته نيز، قابل توجه است كه، نمى گويد: خدا را فراموش نكنيد، بلكه مى گويد: مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا آنها را به خود فراموشى گرفتار ساخت، و اين در حقيقت، يك مصداق روشن حسى را نشان مى دهد كه مى توانند عاقبت فراموش كردن خدا را در آن، ببينند.

اين آيه، ظاهراً نظر به منافقان دارد كه در آيات قبل، به آنها اشاره شده بود، يا يهود بنى نضير، و يا هر دو.

نظير همين معنى، در آيه 67 «توبه» در مورد خصوص منافقان آمده است، آنجا كه مى فرمايد: الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُونَ: «مردان و زنان منافق همه از يك گروهند، آنها امر به منكر، و نهى از معروف مى كنند، و دستها را از انفاق و بخشش مى بندند، خدا را فراموش كردند، خدا نيز آنها را (از رحمتش) فراموش كرده، منافقان قطعاً فاسقند».

با اين تفاوت كه در آنجا فراموش كردن خدا، سبب قطع رحمت او ذكر شده، و در اينجا سبب خودفراموشى، كه هر دو به يك نقطه منتهى مى شود (دقت كنيد).

* * *

در آخرين آيه مورد بحث، به مقايسه اين دو گروه (گروه مؤمنان با تقوا، و متوجه به مبدأ و معاد، و گروه فراموشكاران خدا كه گرفتار خود فراموشى شده اند) پرداخته، مى گويد: «اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت يكسان نيستند» (لايَسْتَوِى أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ).

نه در اين دنيا، نه در معارف، نه در نحوه تفكر، نه در طرز زندگى فردى و جمعى و هدف آن، و نه در آخرت و پاداشهاى الهى، خط اين دو گروه، در همه جا، و همه چيز، از هم جدا است، يكى به ياد خدا و قيامت و احياى ارزشهاى والاى انسانى، و اندوختن ذخائر براى زندگى جاويدان است، و ديگرى غرق شهوات و لذات مادى و گرفتار فراموشى همه چيز و اسير بند هوا و هوس.(6)

و به اين ترتيب، انسان بر سر دو راهى قرار دارد يا بايد به گروه اول بپيوندد، يا به گروه دوم و راه سومى در پيش نيست.

و در پايان آيه، به صورت يك حكم قاطع مى فرمايد: «فقط اصحاب بهشت رستگار و پيروزند» (أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ).

نه تنها در قيامت رستگار و پيروزند كه در اين دنيا نيز پيروزى و آرامش و نجات از آن آنها است، و شكست در هر دو جهان، نصيب فراموشكاران است.

در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه: «اصحاب الجنّه» را به كسانى تفسير فرمود، كه «از او اطاعت كردند و ولايت على(عليه السلام) را پذيرا شدند، و «اصحاب النّار» را به كسانى كه ولايت على(عليه السلام) را ناخوش داشتند و نقض عهد كردند و با او پيكار نمودند».(7)

و البته، اين يكى از مصاديق روشنِ مفهوم آيه است و از عموميت مفهوم آيه نمى كاهد.

* * *


1 ـ اين جمله خبر براى مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ».

2 ـ گر چه تعبير به «كمثل» در اين آيه و آيه قبل، شبيه يكديگر است، و به همين دليل بعضى از مفسران، هر دو را ناظر به يك گروه دانسته اند، ولى قرائن به خوبى گواهى مى دهد كه اولى، ناظر به وضع يهود «بنى نضير» است، و دومى ناظر به وضع منافقان، و به هر حال، اين عبارت نيز خبر مبتداى محذوفى است و در تقدير چنين است: «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الشَّيْطانِ...».

3 ـ «عاقِبَتَهُما» خبر «كان» و منصوب است و «أَنَّهُما فِى النّار» اسم «كان» است و «خالدين» حال است براى ضمير «هما».

4 ـ در اين كه «ما» در «ما تقدمت لغد» موصوله است يا استفهاميه؟ مفسران دو احتمال داده اند، و آيه شريفه تاب هر دو را دارد، هر چند استفهاميه مناسبتر به نظر مى رسد.

5 ـ «الميزان»، جلد 19، صفحه 253.

6 ـ حذف متعلق (متعلق «لايستوى») دليل بر عموم است.

7 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 292.

نكته ها:

1 ـ همكارى بى سرانجام با اهل نفاق!

آنچه در آيات فوق در مورد پيمان شكنى منافقان، و تنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت و حساس آمده، مطلبى است كه بارها در زندگى خود نمونه هاى آن را ديده ايم.

آنها مثل شيطان اغواگر، به وسوسه اين و آن مى پردازند، قول هر گونه مساعدت و كمك به آنها مى دهند، آنان را به ميدان حوادث مى فرستند و آلوده انواع گناه مى كنند، اما در بحرانى ترين حالات آنها را در وسط ميدان رها كرده براى حفظ جان يا منافع خويش فرار مى كنند!

و اين است سرنوشت كسانى كه با منافقان، همكار و هم پيمانند.

نمونه زنده آن، در عصر ما پيمانهائى است كه قدرتهاى بزرگ و شياطين زمان ما، با سران دولتهائى كه به آنها وابسته اند امضاء مى كنند، و بارها ديده ايم اين دولتهاى وابسته كه همه چيز خود را در طبق اخلاص گذارده و نثار آن حاميان شيطان صفت كرده اند، در حوادث سخت كاملاً تنها مانده، و از همه جا رانده شده اند، و اينجاست كه به عمق پيام قرآنى آشناتر مى شويم كه مى گويد: كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلاِْنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِنْكَ إِنِّى أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ: «كار آنها مانند شيطان است كه به انسان گفت: كافر شو و هنگامى كه كافر شد، گفت من از تو بيزارم، من از خداوندى كه پروردگار عالميان است، بيم دارم»!

* * *

2 ـ داستان حيرت انگيز برصيصاىِ عابد

بعضى از مفسران و ارباب حديث، در ذيل اين آيات، روايتى پر معنى از عابدى از بنى اسرائيل به نام «برصيصا» نقل كرده اند، كه مى تواند درس بزرگى براى همه افراد باشد تا هرگز با طناب پوسيده شيطان و منافقان، به چاه نروند كه رفتن همان، و سرنگون شدن در قعر چاه همان!

و خلاصه داستان چنين است:

در ميان بنى اسرائيل عابدى بود به نام «برصيصا» كه زمانى طولانى عبادت كرده بود، و به آن حد از مقام قرب رسيده بود كه بيماران روانى را نزد او مى آوردند، و با دعاى او سلامت خود را باز مى يافتند، روزى زن جوانى را از يك خانواده با شخصيت، به وسيله برادرانش نزد او آوردند، و بنا شد مدتى بماند تا شفا يابد، شيطان در اينجا به وسوسه گرى مشغول شد، و آنقدر صحنه را در نظر او زينت داد، تا به او تجاوز كرد! چيزى نگذشت، معلوم شد آن زن باردار شده، (و از آنجا كه گناه هميشه سرچشمه گناهان عظيمتر است) زن را به قتل رسانيد، و در گوشه اى از بيابان دفن كرد!

برادرانش از اين ماجرا با خبر شدند كه: مرد عابد دست به چنين جنايت هولناكى زده، اين خبر در تمام شهر پيچيده، به گوش امير رسيد، او با گروهى از مردم حركت كرد تا از نزديك از ماجرا با خبر شود، هنگامى كه جنايات عابد، مسلم شد او را از عبادتگاهش فرو كشيدند، پس از اقرار به گناه، دستور داد او را به دار بياويزند، هنگامى كه بر بالاى چوبه دار قرار گرفت، شيطان در نظرش مجسم شد، گفت: من بودم كه تو را به اين روز افكندم! و اگر آنچه را مى گويم، اطاعت كنى، موجبات نجات تو را فراهم خواهم كرد!

عابد گفت: چه كنم؟ گفت: تنها يك سجده براى من كافى است! عابد گفت: در اين حالتى كه مى بينى، توانائى ندارم، شيطان گفت: اشاره اى كفايت مى كند، عابد با گوشه چشم، يا با دست خود، اشاره اى كرده سجده به شيطان آورد، و در دم جان سپرد و كافر از دنيا رفت!.(1)

آرى، چنين است سرانجام وسوسه هاى شياطين، و منافقانى كه در خط آنها هستند.

* * *


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 265، تفسير «قرطبى»، جلد 9، صفحه 6518 ـ در تفسير «روح البيان» اين ماجرا به صورت مشروحترى آمده است (جلد 9، صفحه 446).

3 ـ آنچه بايد از پيش فرستاد

در آيات فوق روى اين مسأله تكيه شده بود كه: انسان بايد بنگرد تا كدامين ذخيره را از پيش براى فرداى قيامت خود فرستاده است «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَد» و در حقيقت، سرمايه اصلى انسان در صحنه قيامت كارهائى است كه از پيش فرستاده، و گرنه غالباً كسى به فكر انسان نيست كه براى او چيزى بعد از مرگ او بفرستد، و يا اگر بفرستند ارزش زيادى ندارد.

لذا، در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه: در راه خدا انفاق كنيد هر چند به اندازه يك من خرما يا كمتر، و يا يك مشت و يا كمتر باشد و يا حتى به نيمى از يك دانه خرما! و اگر كسى آن را هم نيابد، با سخنان پاكيزه دلهائى را شاد كند، چرا كه در قيامت هنگامى كه در پيشگاه خدا قرار مى گيريد به شما مى فرمايد: آيا درباره تو چنين و چنان نكردم؟ آيا گوش و چشم در اختيارت قرار ندادم؟ آيا مال و فرزند به تو نبخشيدم؟ و بنده عرض مى كند: آرى، و در اينجا خداوند متعال مى گويد: پس نگاه كن! ببين چه براى خود از قبل فرستاده اى؟ فَيَنْظُرُ قُدَّامَهُ وَ خَلْفَهُ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ فَلايَجِدُ شَيْئاً يَقِى بِهِ وَجْهَهُ مِنَ النَّارِ!: «او نگاهى به پيش و پشت سر، طرف راست و چپ مى افكند، چيزى نمى يابد كه بتواند با آن صورتش را از آتش دوزخ حفظ كند»!.(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) با بعضى از يارانش نشسته بود، گروهى از قبيله «مضر» وارد شدند كه شمشير بر كمر داشتند (و آماده جهاد در راه خدا بودند) اما لباس درستى در تن آنها نبود، هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آثار نيازمندى و گرسنگى را در چهره آنها ديد، رنگ صورتش دگرگون شد، به مسجد آمده و بر فراز منبر رفت، حمد و ثناى الهى بجا آورده فرمود: «خداوند اين آيه را در قرآن مجيد نازل كرده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَد...» سپس افزود: در راه خدا انفاق كنيد پيش از آن كه قدرت، از شما سلب شود، و در راه خدا صدقه دهيد قبل از آن كه مانعى در اين راه ايجاد گردد، آنها كه دينار دارند از دينار، و آنها كه درهم دارند از درهم، و آنها كه گندم و جو دارند از گندم و جو، چيزى از انفاق را كوچك نشمريد هر چند به نيمى از يك دانه خرما باشد».

مردى از انصار برخاست و كيسه اى در دست مبارك پيامبر(صلى الله عليه وآله) نهاد، آثار خوشحالى و سرور در صورت حضرت، نمايان شد، فرمود: «هر كس سنت حسنه اى بگذارد، و مردم به آن عمل كنند، پاداش آن و پاداش تمام كسانى كه به آن عمل مى كنند، نصيب او خواهد شد، بى آن كه چيزى از پاداش آنها كاسته شود، و هر كس سنت سيئه اى بگذارد گناه آن و گناه همه كسانى كه به آن عمل مى كنند بر او خواهد بود، بى آن كه از گناه آنها كاسته شود».

مردم برخاستند، آن كس كه دينار داشت، دينار آورد، و آن كه درهم داشت، درهم، و هر كس طعام و چيز ديگرى داشت، خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آورد، و به اين ترتيب مقدار قابل ملاحظه اى كمك نقدى و غير نقدى نزد حضرت جمع شد، و در ميان آن نيازمندان تقسيم كرد.(2)

همين معنى، در آيات ديگر قرآن كراراً مورد تأكيد قرار گرفته، از جمله در آيه 110 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ ما تُقَدِّمُوا لاَِنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْر تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ: «نماز را بر پا داريد، و زكات را ادا كنيد، و هر كار خيرى را براى خود از پيش بفرستيد آن را نزد خدا خواهيد يافت، خدا نسبت به اعمال شما بينا است».

* * *

21لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ وَ تِلْكَ الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ

22هُوَ اللّهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ

23هُوَ اللّهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ

24هُوَ اللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ

 

ترجمه:

21 ـ اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد! اينها مثالهائى است كه براى مردم مى زنيم، شايد در آن بينديشند!

22 ـ او خدائى است كه معبودى جز او نيست، داناى آشكار و نهان است، و او رحمان و رحيم است!

23 ـ او خدائى است كه معبودى جز او نيست، حاكم اوست، از هر عيب منزّه است، ستم نمى كند، امنيت بخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندى كه با اراده خود هر امرى را اصلاح مى كند، و شايسته عظمت است; خداوند منزّه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند!

24 ـ او خداوندى است خالق، و آفريننده اى بى سابقه، و صورتگرى است (بى نظير); براى او نامهاى نيك است; آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى گويند; و او عزيز و حكيم است!


1 ـ «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 292.

2 ـ تفسير «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 201.

تفسير:

اگر قرآن بر كوهها نازل مى شد، از هم مى شكافتند!

در تعقيب آيات گذشته كه از طرق مختلف براى نفوذ در قلوب انسانها استفاده مى كرد، و مسائل سرنوشت ساز انسانها را در زنده ترين صورتش بيان مى نمود، در اين آيات كه آخرين آيات سوره «حشر» و ناظر به همه آيات قرآن مجيد است، پرده از روى اين حقيقت بر مى دارد كه: نفوذ قرآن به قدرى عميق است كه اگر بر كوهها نازل مى شد، آنها را تكان مى داد، اما عجب از اين انسان سنگدل كه گاه مى شنود و تكان نمى خورد!

نخست مى فرمايد: «اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم مشاهده مى كردى كه در برابر آن خشوع مى كند، و از خوف خدا مى شكافد» (لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ).

«و اينها مثالهائى است كه براى مردم مى زنيم، تا در آن بينديشند» (وَ تِلْكَ الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ).

بسيارى از مفسران، اين آيه را به صورت تشبيه تفسير كرده اند و گفته اند هدف اين است كه اين كوهها با همه صلابت و استحكامى كه دارند، اگر عقل و احساس مى داشتند، و اين آيات به جاى قلب انسانها بر آنها نازل مى شد، چنان به لرزه در مى آمدند كه از هم مى شكافتند، اما گروهى از انسانهاى قساوتمند و سنگدل مى شنوند و كمتر تغييرى در آنها رخ نمى دهد (جمله «وَ تِلْكَ الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاس» را گواه بر اين تفسير گرفته اند).

بعضى ديگر، آن را بر ظاهرش حمل كرده اند و گفته اند: تمام موجودات اين جهان، از جمله كوهها، براى خود نوعى درك و شعور دارند و اگر اين آيات بر آنها نازل مى شد به راستى از هم متلاشى مى شدند، گواه اين معنى را آيه 74 سوره «بقره» مى دانند كه در توصيف گروهى از يهود مى گويد: ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ: «سپس دلهاى شما بعد از اين ماجرا سخت شد، همچون سنگ! و يا سختتر! چرا كه پاره اى از سنگها مى شكافد و از آنها نهرها جارى مى شود، و پاره اى از آنها شكاف بر مى دارد، و آب از آن تراوش مى كند و پاره اى از خوف خدا به زير مى افتد»!

تعبير به «مثل» ممكن است به معنى «توصيف» باشد، چنان كه اين كلمه در قرآن مجيد كراراً به اين معنى آمده است، بنابراين تعبير مزبور منافاتى با اين تفسير ندارد.

قابل توجه اين كه: نخست مى گويد: كوهها خاشع و خاضع در مقابل قرآن مى گشتند، و سپس مى افزايد: از هم شكافته مى شدند، اشاره به اين كه، قرآن تدريجاً در آنها نفوذ مى كرد، و هر زمان آثار تازه اى از تأثير قرآن در آنها نمايان مى گشت، تا آنجا كه تاب و توان را از دست مى دادند، و همچون عاشق بيقرارى واله و شيدا مى شدند، و سپس از هم مى شكافتند.(1)

* * *

در آيات بعد، به ذكر قسمت مهمى از اوصاف جمال و جلال خدا كه توجه به هر يك، در تربيت نفوس و تهذيب قلوب، تأثير عميق دارد مى پردازد، و ضمن سه آيه پانزده صفت، و به تعبير، ديگر هيجده صفت از اوصاف عظيم او را بر مى شمرد، و هر آيه، با بيان توحيد الهى و نام مقدس «اللّه» شروع مى شود و انسان را به عالم نورانى اسماء و صفات حق، رهنمون مى گردد.

مى فرمايد: «او خدائى است كه معبودى جز او نيست، از غيب و شهود آگاه است و او رحمان و رحيم است» (هُوَ اللّهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ).

در اينجا قبل از هر چيز روى مسأله توحيد، كه خمير مايه همه اوصاف جمال و جلال و ريشه اصلى معرفت الهى است، تكيه مى كند، و بعد از آن روى علم و دانش او نسبت به غيب و شهود.

«شهادت» و «شهود» ـ چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد ـ حضور توأم با مشاهده است، خواه با چشم ظاهر باشد يا با چشم دل.

بنابراين هر جا قلمرو احاطه حسى و علمى انسان است، «عالم شهود» است، و آنچه از اين قلمرو بيرون است «عالم غيب» محسوب مى گردد، ولى همه اينها در برابر علم خدا يكسان است; چرا كه وجود بى پايان او، همه جا حاضر و ناظر است ، و بنابراين جائى از قلمرو علم و حضور او، بيرون نيست.

و لذا در آيه 59 سوره «انعام» مى خوانيم: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لايَعْلَمُها إِلاّ هُو: «كليدهاى غيب تنها نزد او است و جز او كسى آن را نمى داند».

توجه به اين نام الهى، سبب مى شود كه انسان او را همه جا حاضر و ناظر بداند، و تقواى الهى را پيشه كند.

سپس، روى رحمت عامه او كه همه خلايق را شامل مى شود (رحمن) و رحمت خاصه اش كه ويژه مؤمنان است (رحيم) تكيه شده، تا به انسان اميد بخشد.

و او را در راه طولانى تكامل و سير الى اللّه كه در پيش دارد يارى دهد كه قطع اين مرحله، بى همراهى لطف او نمى شود، و ظلمات است و خطر گمراهى دارد.

و به اين ترتيب، علاوه بر صفت توحيد، سه وصف از اوصاف عظيمش در اين آيه، بيان شده كه هر كدام به نوعى الهام بخش است.

* * *

در آيه بعد، علاوه بر تأكيد روى مسأله توحيد، هشت وصف ديگر ذكر كرده، مى فرمايد: «او خدائى است كه معبودى جز او نيست» (هُوَ اللّهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلاّ هُوَ).

«حاكم و مالك اصلى او است» (الْمَلِكُ).

«از هر عيب و نقص پاك و مبرا است» (الْقُدُّوسُ).

«هيچ گونه ظلم و ستم بر كسى روا نمى دارد، و همه از ناحيه او در سلامتند» (السَّلامُ).(2)

اصولاً دعوت او، به سوى سلامت است: «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ»(3) و هدايت او نيز متوجه به سلامت مى باشد: «يَهْدِى بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ»(4) و قرارگاهى را كه براى مؤمنان فراهم ساخته نيز خانه سلامت است: «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ»(5) درود و تحيت بهشتيان نيز چيزى جز «سلام»

نيست: «إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً».(6)

سپس مى افزايد: «او دوستانش را امنيت مى بخشد، و ايمان مرحمت مى كند» (الْمُؤْمِنُ).(7)

«او حافظ و نگاهدارنده و مراقب همه چيز است» (الْمُهَيْمِنُ).(8)

«او قدرتمندى است كه هرگز مغلوب نمى شود» (الْعَزِيزُ).

«او با اراده نافذ خود به اصلاح هر امر مى پردازد» (الْجَبّارُ).

اين واژه كه از ماده «جبر» گرفته شده، گاه به معنى قهر و غلبه و نفوذ اراده مى آيد، و گاه به معنى جبران و اصلاح، و «راغب» در «مفردات» هر دو معنى را به هم آميخته، مى گويد: اصل جبر، اصلاح كردن چيزى است با غلبه و قدرت.

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار رود، بيانگر يكى از صفات بزرگ او است كه با نفوذ اراده و كمال قدرت، به اصلاح هر فسادى مى پردازد، و هرگاه در مورد غير او به كار رود، معنى مذمت را دارد، و به گفته «راغب» به كسى گفته مى شود كه: مى خواهد نقصان و كمبود خود را با ادعاى مقاماتى كه شايسته آن نيست «جبران» كند، اين واژه در قرآن مجيد، در ده به كار رفته كه نُه مورد آن، درباره افراد ظالم و گردنكش و مفسد است، و تنها يك مورد آن درباره خداوند قادر متعال مى باشد (آيه مورد بحث).

سپس مى افزايد: «او شايسته بزرگى است و چيزى برتر و بالاتر از او نيست» (الْمُتَكَبِّرُ).

«متكبّر» از ماده «تكبّر» به دو معنى آمده است: يكى ممدوح، كه در مورد خداوند به كار مى رود، و آن دارا بودن بزرگى و كارهاى نيك و صفات پسنديده فراوان است، و ديگرى، نكوهيده و مذموم، كه در مورد غير خدا به كار مى رود، و آن اين است كه: افراد كوچك و كم مقدار، ادعاى بزرگى كنند، و صفاتى را كه ندارند، به خود نسبت دهند، و از آنجا كه عظمت و بزرگى، تنها شايسته مقام خدا است، اين واژه به معنى ممدوحش، تنها درباره او به كار مى رود و هرگاه در غير مورد او به كار رود، به معنى مذموم است.

و در پايان آيه، بار ديگر روى مسأله توحيد كه سخن با آن آغاز شده بود، تكيه كرده، مى فرمايد: «خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند» (سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ).

با توضيحى كه داده شد، روشن مى شود كه هيچ موجودى نمى تواند در صفاتى كه در اينجا آمده است شريك و شبيه و نظير او باشد.

* * *

و در آخرين آيه مورد بحث، در تكميل اين صفات، به شش وصف ديگر اشاره كرده چنين مى فرمايد: «او خداوندى است آفريننده» (هُوَ اللّهُ الْخالِقُ).

«خداوندى كه مخلوقات را بى كم و كاست، و بدون شبيهى از قبل، ايجاد كرد» (الْبارِئُ).(9) «آفريدگارى كه به هر موجودى، صورت خاصى بخشيد» (الْمُصَوِّرُ).

و سپس از آنجا كه اوصاف خداوند، منحصر به اين اوصاف نيست، بلكه اوصافش همچون ذاتش بى پايان است، مى افزايد: «براى او نامهاى نيك است» (لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنى).

و به همين دليل، از هر گونه عيب و نقص، منزه و مبرّا است، «و تمام موجوداتى كه در آسمان و زمين هستند، تسبيح او مى گويند» و او را از هر عيب و نقصى پاك مى شمرند (يُسَبِّحُ لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ).

و سرانجام، براى تأكيد بيشتر، روى موضوع نظام آفرينش، به دو وصف ديگر از اوصافش، كه يكى از آنها قبلاً آمد، اشاره كرده، مى فرمايد: «او عزيز و حكيم است» (وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

اوّلى، نشانه كمال قدرت او بر همه چيز، و غلبه بر هر مانع است، و دومى، اشاره به علم و آگاهى از نظام آفرينش و تنظيم برنامه دقيق در امر خلقت و تدبير است.

و به اين ترتيب، در مجموع اين آيات سه گانه، علاوه بر مسأله توحيد كه دو بار تكرار شده، هفده وصف از اوصاف خدا آمده است به اين ترتيب:

1 ـ عالم الغيب و الشهاده.

2 ـ رحمان.

3 ـ رحيم.

4 ـ ملك.

5 ـ قدوس.

6 ـ سلام.

7 ـ مؤمن.

8 ـ مهيمن.

9 ـ عزيز.

10 ـ جبار.

11 ـ متكبر.

12 ـ خالق.

13 ـ بارىء.

14 ـ مصور.

15 ـ حكيم.

16 ـ داراى اسماء الحسنى.

17 ـ كسى كه همه موجودات عالم تسبيح او مى گويند.

كه با وصف توحيد او، مجموعاً هيجده صفت مى شود (توجه داشته باشيد، توحيد دو بار و عزيز نيز دو مرتبه ذكر شده است).

در ميان مجموع اين صفات، يك نوع نظم بندى خاصى در سه آيه ديده مى شود:

در آيه نخست از عمومى ترين اوصاف ذات (علم) و عمومى ترين اوصاف فعل (رحمت) كه ريشه همه افعال خداوندى است بحث مى كند.

در آيه دوم، سخن از حاكميت او و شئون اين حاكميت است، و صفاتى همچون «قدوس» و «سلام» و «مؤمن» و «جبار» و «متكبر»، با توجه به معانى آنها كه در بالا ذكر كرديم همه، از ويژگيهاى اين حاكميت مطلقه الهى است.

و در آخرين آيه، از مسأله خلقت و آنچه مربوط به آن است، مانند نظم بندى و صورت بندى و قدرت و حكمت بحث مى كند.

و به اين ترتيب، اين آيات دست پويندگان راه معرفة اللّه را گرفته منزل به منزل پيش مى برد، از ذات پاك او شروع مى كند، و به عالم خلقت مى آورد، و باز در اين سير الى اللّه از مخلوق نيز به سوى خالق مى برد، قلب را مظهر اسماء و صفات الهى و مركز انوار ربانى مى كند و در لابلاى اين معارف و انوار، او را مى سازد و تربيت مى نمايد شكوفه هاى تقوا را بر شاخسار وجودش ظاهر ساخته و لايق قرب جوارش مى كند، تا با تمام ذرات جهان هم صدا شود، و تسبيح گويان نغمه سبوح و قدوسى سر دهد.

لذا، جاى تعجب نيست كه در روايات اسلامى، اهميت فوق العاده اى به اين آيات داده شده كه در نكات به خواست خدا به آن اشاره مى شود.

* * *


1 ـ «مُتَصَدِّع» از ماده «صدع» به معنى «شكافتن اشياء سفت و محكم» است، مانند آهن و شيشه، و اگر به سردرد «صداع» مى گويند، به خاطر اين است كه گوئى مى خواهد سر انسان را از هم بشكافد.

2 ـ بعضى از مفسران «سلام» را در اينجا به معنى «سلامت از هر گونه عيب و نقص و آفت» معنى كرده اند ولى، با توجه به اين كه اين معنى در كلمه «قدوس» مندرج است و به علاوه «سلام»، در قرآن مجيد، معمولاً به مسأله سلامت بخشيدن به ديگران آمده، و اصولاً كلمه «سلام» كه به هنگام ملاقات به ديگرى گفته مى شود، به معنى اظهار دوستى و بيان روابط سالم با طرف مقابل است، آنچه در بالا ذكر كرديم، مناسبتر به نظر مى رسد (دقت كنيد).

3 ـ يونس، آيه 25.

4 ـ مائده، آيه 16.

5 ـ انعام، آيه 127.

6 ـ واقعه، آيه 26.

7 ـ بعضى از مفسران «مؤمن» را در اينجا به معنى «صاحب ايمان» تفسير كرده اند، اشاره به اين كه اولين كسى كه به ذات پاك خدا و صفاتش و رسولانش ايمان دارد خود او است، ولى آنچه در بالا ذكر كرديم مناسبتر است.

8 ـ در اصلِ اين واژه، دو قول در ميان مفسران و ارباب لغت وجود دارد، بعضى آن را از ماده «هيمن» مى دانند كه به معنى «مراقبت و حفظ و نگاهدارى» است، و بعضى آن را از ماده «ايمان» مى دانند كه همزه آن تبديل به «ها» شده است به معنى آرامش بخشيدن، اين واژه دو بار در قرآن مجيد، يك بار درباره خود قرآن (مائده ـ 48) و يك بار در توصيف خداوند در آيه مورد بحث، به كار رفته و در هر دو مورد مناسب همان معنى اول است (لسان العرب، تفسير فخر رازى و روح المعانى).

«ابوالفتوح رازى»، ذيل آيه مورد بحث از «ابو عبيده» نقل مى كند: در كلام عرب تنها پنج اسم است كه بر اين وزن آمده: مهيمن، مسيطر (مسلط)، مبيطر (دامپزشك)، مبيقر (كسى كه راه خود را مى گشايد و پيش مى رود) و مخيمر (نام كوهى است).

9 ـ «بارىء» از ماده «برء» (بر وزن قفل) در اصل، به معنى «بهبودى و رهائى از امور ناخوشايند» 2

است، و لذا بارىء به كسى گفته مى شود كه: چيزى را بدون كم و كاست و كاملاً موزون ايجاد كند، بعضى نيز، آن را از ماده «برى» (بر وزن نفى) به معنى «تراشيدن چوب» گرفته اند كه آن نيز به منظور موزون ساختن آن انجام مى گيرد. بعضى از ارباب لغت نيز تصريح كرده اند كه «بارىء» كسى است كه «چيزى را بى سابقه و بدون نمونه قبلى» ابداع كند.

نكته ها:

1 ـ نفوذ فوق العاده قرآن

تأثير قرآن، در قلوب و افكار، واقعيتى است انكار ناپذير، و در طول تاريخ اسلام، شواهد زيادى بر اين معنى ديده مى شود، و عملاً ثابت شده كه سختترين دلها با شنيدن آياتى چند، آنچنان نرم شده كه يكباره خود را به اسلام مى سپرد، تنها افراد لجوج و معاند از اين معنى مستثنا بودند، آنهائى كه هيچ جائى براى هدايت در وجودشان نبود.

لذا در آيات فوق خوانديم: «اگر اين قرآن بر كوهها نازل مى شد، خاضع و از هم شكافته مى گرديد»، و اينها همه، نشانه جاذبه اين كلام الهى است كه، ما نيز به هنگام تلاوت آن با حضور قلب، اين معنى را احساس مى كنيم.

 

* * *

2 ـ عظمت آيات آخر سوره حشر

آيات آخر اين سوره كه مشتمل بر بخش مهمى از اسماء و صفات الهى است آياتى است فوق العاده با عظمت و الهام بخش، و درس بزرگ تربيت است براى انسانها; چرا كه به آنها مى گويد: اگر قرب خدا مى طلبيد و خواهان عظمت و كمال هستيد، شعله اى از اين صفات را در وجود خود زنده كنيد.

در بعضى از روايات، آمده است: اسم اعظم خدا، در آيات آخر سوره حشر است.(1)

و در حديث ديگرى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: مَنْ قَرَأَ آخِرَ الْحَشْرِ غُفِرَ لَهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ ما تَأَخَّرَ: «هر كس آخر سوره حشر را بخواند، گناهان گذشته و آينده او بخشوده مى شود»!.(2)

و باز در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است: مَنْ قَرَأَ لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ ـ إِلى آخِرِها ـ فَماتَ مِنْ لَيْلَتِهِ ماتَ شَهِيداً!: «هر كس آيات لو انزلنا هذا القرآن را تا آخر بخواند، و در همان شب بميرد، شهيد مرده است»!.(3)

يكى از اصحاب مى گويد: از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره اسم اعظم خدا سؤال كردم، فرمود: عَلَيْكَ بِآخِرِ الحَشْرِ وَ أَكْثَرِ قِرائَتَها: «بر تو باد كه آخر سوره حشر را بخوانى و زياد بخوان»! بار ديگر همين سؤال را تكرار كردم، حضرت همان پاسخ را تكرار فرمود.(4)

حتى در حديثى آمده است: إِنَّهَا شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ دَاء إِلاّ السّامِ، و السّامُ الْمَوْتُ: «اين آيات، شفاء هر دردى است مگر مرگ»!.(5)

خلاصه اين كه: روايات در اين زمينه در كتابهاى شيعه و اهل سنت، فراوان است كه همگى بر عظمت اين آيات، و لزوم تفكر و انديشه در محتواى آن، دلالت دارد.

قابل توجه اين كه: اين سوره همان گونه كه با تسبيح خداوند و نام «عزيز و حكيم»، آغاز مى شود، با نام «عزيز و حكيم» نيز پايان مى گيرد; چرا كه هدف نهائى سوره شناخت خدا و تسبيح او و آشنائى با اسماء و صفات مقدس او است.

درباره «اسماء حسنى» كه در آيات فوق اشاره شده، بحث مشروحى ذيل آيه 180 سوره «اعراف» گذشت.(6)

* * *

خداوندا! به عظمت اسماء و صفاتت سوگند، كه قلوب ما را در برابر قرآن مجيد خاضع و خاشع بگردان!

پروردگارا! دام شيطان، سخت است، و اگر لطف تو يار نشود نجات از آن مشكل، ما را در پناه لطفت از وسوسه هاى شياطين، محفوظ دار!

بار الها! روح ايثار و تقوا و بر كنارى از هر گونه بخل و كينه و حسد به ما مرحمت كن، و ما را از خود خواهى و خودپسندى بر كنار فرما!

آمِيْنَ يا رَبَّ العالَمِيْنَ

پايان جلد 23 تفسير نمونه

پايان سوره حشر

آخر / شعبان المعظم / 1406

20 / 2 / 1365


1 ـ «مجمع البيان»، جلد 9، صفحه 267.

2 و 3 و 4 ـ تفسير «نور الثقلين»، جلد 5، صفحه 293.

 

 

5 ـ «درّ المنثور»، جلد 6، صفحه 202.

6 ـ جلد 7 تفسير «نمونه»، صفحه 25 به بعد.